loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 3011 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان روزای بارونی(فصل پنجم)

با بهت به در بسته اتاق خیره مونده بود و پلک هم نمی زد ... چی شد؟!! همه چیز تموم شد؟!!! زندگیش به تاراج رفت؟ کاش هیچ وقت به هوش نیومده بود ... کاش با احسان طلبکار روبرو نشده بود ... کاش حداقل از قبل همه چیز رو برای احسان گفته بود ... حالا چی شد؟!!! درست ساعت یازده شب بود ... احسان همه حرفاشو شنید ... کلمه به کلمه ... از همه حرفاش صداقت چکه می کرد ... هیچی رو جا ننداخت ... می خواست همه چیو بگه و گفت ... گفت ... گفت ... گریه کرد و گفت ... عذر خواهی کرد و گفت ... به غلط کردن افتاد و گفت ... وقتی حرفاش تموم شد جواب احسان چی بود؟!!! از جا بلند شد ... حتی نگاش هم نکرد ... رفت سمت اتاق ... نگاه طناز ملتمس و ناباور بهش خیره مونده بود ..................... اینقدر خیره موند تا در رو به هم کوبید ... طناز موند و اشکاش ... طناز موند و خاکی که به سرش شده بود و نمی دونست بعدش چی می شه ... طناز موند و یه حکم صادر نشده ... یه قاضی که نمی دونست عادله یا بی انصاف ... نفس های عمیق می کشید ... بغضش سنگین بود ... گریه می کرد اما راه نفسش گرفته بود ... از جا بلند شد ... با هق هق از یخچال لیوانی آب برداشت و لاجرعه سر کشید ... همونجا سر میز غذا نشست و به گریه اش ادامه داد ... واقعاً نمی دونست چه خاکی به سرش شده و این بی خبری از هر چیزی براش بدتر بود ... اینقدر گریه کرد تا سر همون میز که شاهد عاشقانه های زیادی از اون و احسان بود خوابش برد ... اشکاش روی میز داغ بسته بود ... شبیه آب نمک خشک شده ... *** صبح با بدن درد بیدار شد ... همونطور سر میز نشسته بود و قاضی بی انصافش حتی یه پتو روی بندش نکشیده بود ... فیلمبرداری داشت باید می رفت سر فیلمبرداری اما مگه می تونست بازی کنه؟!! توی زندگی واقعی خودش درمونده شده بود چطور می تونست فیلم بازی کنه؟!! آهی کشید و از جا بلند شد ... بدون اینکه تو آینه نگاه کنه می دونست چشماش پر از ورم و باده ... یه راست رفت سمت اتاقشون ... باید با احسان حرف می زد، هر چند که مطمئن نبود احسان خونه باشه ... اونم فیلمبرداری داشت ... در اتاق باز رو که دید و تخت نا مرتب خالی مطمئن شد که احسان رفته ... بغض کرده برگشت و ولو شد روی کاناپه ... گوشیش داشت زنگ میخورد ... روی میز جلوی مبلا بود ... حوصله هیچ کس رو نداشت ... اما با این فکر که شاید احسان باشه گوشی رو برداشت و با دیدن شماره مسیح حس کرد آتیش گرفته ... مغزش داشت می سوخت و اگه امکانش بود از گوشاش دود هم بیرون می زد ... سریع جواب داد و اصلا مهلت حرف زدن به مسیح نداد: - کثافت آشغال ... این همه سال رفتی پی خوش گذرونی و هر*زگی ... حالا یادت افتاده باید بیای مایملکت رو جمع کنی ... خیلی عوضی هستی ... خیلی نامردی ... من احسانو دوست دارم ... می فهمی؟ من عاشق شوهرمم ... توام هیچ غلطی نمی تونی بکنی ... اگه از دستش بدم ... اگه بلایی سر زندگیم بیاد می کشمت!!! می فهمی؟!!! اینقدر جیغ کشید که صداش گرفت ... مسیح هم توی سکوت همه حرفاش رو شنید و وقتی طناز برای نفس گرفتن سکوت کرد گفت: - ببین خوشگل من ... بد کردی ... خیلی بد کردی!!! پا رو دم مسیح گذاشتی ... می دونی که مسیح کیه؟!!! امیدوارم یادت نرفته باشه ... از الان منتظر هر اتفاقی که ممکنه بیفته باش ... هر بلایی سرت بیاد مسببش منم ... بای عزیز دلم ... بعد از اون صدای بوق توی گوشی پیچید ... طناز گوشی رو پرت کرد روی مبل و به هق هق افتاد ... این چه بلایی بود که داشت سر زندگیش می یومد؟ چه بلایی بود؟!!!! تاوان چیو داشت پس می داد؟ این همه استرس براش زیاد بود ... خیلی هم زیاد بود ... اونقدر روی کاناپه نشست و اینقدر گریه کرد و هق هق کرد و خدا رو صدا کرد که هوا تاریک شد ... بدون اینکه چراغا رو روشن کنه سرشو تکیه داده بود به پشتی کاناپه ... چشماش دو تا خط شده بودن و دیگه باز نمی شدن .... دماغش گرد و قرمز شده بود ... دیگه گریه نمی کرد، اما چند لحه به چند لحظه هق هق می کرد ... حتی انرژی نداشت از جا بلند بشه بره یه لیوان آب بخوره ... گوشیشو برداشت و برای بار هزارم شماره احسان رو گرفت و باز همون پیام لعنتی رو شنید ... احسان گوشیشو خاموش کرده و بود طناز از این می ترسید که احسان دیگه برنگرده ... مگه جرم اون چی بود؟!!! چی کار کرده بود؟!! هیچ وقت فکر نمی کرد یه شیطنت توی نوجوونی کل زندگیشو توی جوونی ببره زیر سوال ... چقدر اون موقع ها خام بود که فکر آینده شو نمی کرد ... اگه ذره ای فکر می کرد ممکنه این بلاها سرش بیاد محال چنین خریتی بکنه و مسیح رو به زندگیش راه بده ... دلش میسوخت برای همه دخترای نوجوونی که با نادونی هر کاری می کنن و با گفتن اینکه ما دو روز جوونیم و حالا کو تا شوهر، همه چیز رو زیر پاشون می ذارن ... اینجا ایران بود ... دخترا توش محوم بودن به حبس ... اما پسرا هر غلطی دوست داشتن می کردن و بعد از ازدواج شونه بالا می انداختن و به روی مبارکشون هم نمی آوردن ... خود احسان هزار تا دوست دختر رنگ و وارنگ عوض کرده بود ... اما نتونست طناز رو ببخشه ... نتونست ... با چرخیدن کلید توی در احساس کرد خدا دنیا رو بهش داده ... به سرعت از جا پرید ... در باز شد و احسان خسته و آشفته و کلافه پا به درون خونه گذاشت ... از دیدن تاریکی خونه جا خورد و فکر کرد طناز رفته ... دستش رو برد سمت کلید برق و لوستر وسط پذیرایی رو روشن کرد ... با دیدن طناز که ایستاده بود کنار کاناپه و به خاطر نور شدید دستشو روی چشماش گذاشته بود تعجب کرد ... اما به روی خودش نیاورد و راه اتاق رو در پیش گرفت ... طناز با یه جست پرید جلوی احسان و اولین چیزی که گفت این بود: - احسان تو رو خدا ... احسان غرید ... - برو اونور ... - احسان تو رو قرآن اینقدر بی انصاف نباش ... باز به گریه افتاد و هق زد: - آخه جرم من چیه؟ احسان به جون مامانم من دست از پا خطا نکردم ... بعد از ازدواج با تو به کسی نگاهم نکردم ... احسان که هم خستگی کار رو همراه داشت و هم خشمی که از دیروز گریبانش رو گرفته بود طناز رو هل داد و گفت: - برو اونور گفتم ... طناز سکندری خورد و احسان رفت توی اتاق ... اما نتونست در رو ببنده چون طناز خودشو انداخت توی اتاق ... دست احسان رو گرفت و با صدای گرفته اش که دل احسان رو هم ریش می کرد هم اعصابش رو بیشتر به هم می ریخت گفت: - احسان ... یه ذره انصاف داشته باش ... جون عسل ... احسان غرید و دستشو کشید: - اسم خواهر منو نیار .. طناز شکست ... اما کم نیاورد ... با اینکه حس کرد اینقدر از نظر احسان منفور شده که دیگه نباید حتی اسم خواهرشو بیاره ... - عزیزم .... چرا نمی ذاری حرف بزنیم؟ چرا قهر می کنی؟ یم تونی که طاقت قهرتو ندارم ... احسان کت اسپرتش رو در آورد ... پرت کرد روی تخت و گفت: - مگه حرفیم مونده؟!!! - آخه مگه من چی کار کردم؟!! به خاطر یه خریت تو گذشته داری مجازاتم می کنی؟ احسان قدمی بهش نزدیک شد ، دست گذاشت زیر چونه طناز و صورتشو کشید بالا ... از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید: - از این خریتا تو گذشته ات کم نکردی ... از کجا معلوم همه حقیقت رو به من گفته باشی؟!! اگه چیزی تو گذشته ت نبود دلیلی نبود کتمانش کنی و خودتو عابد و زاهد جا بزنی ... تجربه ای که با هم تو غار داشتیم رو یادم نرفته ... توام یادته! کسی که اومد طرفم تو بودی ... تو خواستی ... دختری که رابطه نداشته باشه قبلش اینقدر زود ول نمی کنه خودشو ... از کجا معلوم عین همون رابطه رو یه کم کمتر با مسیح جونت نداشته باشی؟!!! هان؟!!! برای تو مثل اینکه عادیه ... طناز اینبار له شد ... خورد شد ... تیکه تیکه شد ................ چشماش گرد شد و گریه اش بند اومد ... احسان بالاخره گفت ... بالاخره چیزی رو که مثل سگ ازش می ترسید به روش آورد ... بالاخره بهش انگ هر**زگی چسبوند ... شوهرش ... همسرش ... کسی که شبا با هم روی یه تخت می خوابیدن ... کسی که هم سرش بود ... همه زندگیش ... چونه اش لرزید ... احسان خودش هم باورش نمی شد به طناز چنین حرفی زده باشه و اینقدر بی شرمانه قضیه غار رو به روش اورده باشه ... از طناز دلخور بود ... اونم به خاطر عدم صداقتش ... اما این دیگه خیلی زیاد بود ... نمی خواست هیچ وقت چنین حرفی به طناز بزنه چون به پاکیش ایمان داشت ... اما اّبی بود که ریخته شده بود و جمع نمی شد ... طناز عقب عقب رفت ... نگاش اینقدر دلخور بود که احسان از یادش رفت خودش هم دلخور بوده ... زمزمه وار گفت: - طناز ... من ... طناز از اتاق زد بیرون ... می خواست بره ... فقط می خواست بره کجاش مهم نبود ... اینکه ساعت دوازده بود براش مهم نبود ... فقط و فقط می خواست بره ... احسان دیگه بهش اعتماد نداشت و زندگی بی اعتماد به درد طناز نمی خورد ... حتی اگه بی احسان می مرد ... این گندی بود که خودش زده بود ... احسان راست می گفت ... اون بی حیا و هر*زه بود ... رفت به سمت در ... احسان توی اتاق خشک شده بود ... چه غلطی کرد؟!!! مشتش رو کف دستش کوبید و سر خودش داد زد: - احمق!!! با شنیدن صدای در از جا پرید ... نباید می ذاشت طناز با اون وضعیت از خونه خارج بشه ... با یادآوری صدای گرفته و چشمای پف دارش بغض به گلوش چنگ انداخت ... چه جوری دلش اومد اونجوری طنازشو برنجونه؟ دوید سمت در ... پله ها رو دو تا یکی رفت پایین ................. ماشین طناز از دیور توی کوچه مونده بود و احسان وقت نکرده بود بیارتش تو ... پرید توی کوچه ... طناز تو ماشین بود ... دوید سمت کوچه اما به ماشین نرسیده طناز گاز داد و رفت ... برگشت ... باید می رفت دنبالش ... سوئیچ ماشینش رو از جا سوئیچی چنگ زد و دوباره پرید از خونه بیرون ... ماشینشو از پارکینگ بیرون آورد و رفت سمت مقصدی که خودش هم نمیدونست کجاست ...

چمدونش رو کنار پاش گذاشت .. چمدونی که توش پر بود از آرزوهای رنگارنگش ... پر از حسرت هاش، پر از رویاهاش ، اما حالا مجبور شده بود برش دارم و برگرده خونه باباش ... دستش ررو بالا برد و زنگ خونه رو زد. چقدر با باباش کلنجار رفته بود تا راضی بشه خونه رو بفروشه و برن یه جای بهتر، اما باباش زیر بار نرفته بود ... با صدای ریحانه توی حیاط که پرسید کیه سرش رو به در چسبوند و بغض آلود سعی کردم بلند بگه: - منم مامان ... چیزی طول نکشید که ریحانه در خونه رو با رویی گشاد باز کردم و خواست بغلش کنه که چشمش به چمدون خشک شد ... بهت زده دستای از هم باز شده اش وسط زمین و هوا خشک شد ... توسکا بغض آلود گفت: - می شه بیام تو مامان؟ کنار رفت و اجازه داد توسکا بیاد تو ... قلبش هزار تا در دقیقه می کوبید ................. دخترش با چمدون اومده بود و این فقط یه معنی داشت. بغض توسکا ترکید و همونجا پشت در خونه خودشو توی بغل مامانش انداخت. ریحانه دستاش دور شونه های دخترش حلقه شد نمی دونست چه اتفاقی افتاده و توسکا چرا با این وضعیت اومده!!! بعد از چند لحظه که هنوز توی شوک بود، به خودش اومد، کنار کشید و با ترس گفت: - توسکا مامان! چی شده؟!!! چرا با چمدونی؟ شوهرت کجاست؟ توسکا هق زد و لب تخت وسط حیاط نشست، ریحانه تیز و بز رفت به سمتش، زیر بازوشو گرفت و گفت: - بلند شو ببینم هوا سرد شده، نشین اینجا! بیا بریم تو ببینم چه خاکی به سرم شده! توسکا لرزون و بی پناه همراه مامانش وارد راهروی خوش بوی خونه شد ... چند وقتی بود سر نزده بود به مامان باباش، اما نمی خواست هم اینجوری سر بزنه. همراه مامانش روی کاناپه راحتی نشست و گریه رو از سر گرفت ... ریحانه با اعصابی خراب و متشنج توپید بهش: - د دختر حرف بزنم ببینم چی شده؟!!! دعوات شده با آرشاویر؟ باز ناز کردی براش؟ توسکا دست از روی صورتش برداشت و با هق هق گفت: - مامان ... مامان بیچاره شدم ... ریحانه هزار تا فکر بد و مفی پیش خودش کرد و گونه شو خراشید ... توسکا بی توجه به وضعیت مامانش بغض آلود سعی کرد گریه نکنه و گفت: - دیدی این ارث کوفتی رو به منم دادی؟!! دیدی مامان منم مثل خودت شدم؟ تو حداقل تونستی منو بزایی ... من حتی یه دونه هم نمی تونم ... مامان دخترت نازاست! مامان هیچ وقت مامان نمی شم! نمی شم ... نمی شم ... ریحانه با چشمای گرد شده که هر آن امکان داشت از کاسه سرش بیرون بزنه به توسکا خیره مونده بود ... چند لحظه همونطور موند و بعد یه دفعه دست راستشو بالا اورد با همه قدرتش کوبید توی صورت خودش و گفت: - وای خدا منو مرگ بده! اشک توسکا باز صورتشو خیس کرد و گفت: - من دیگه به درد هیچ مردی نمی خورم! آرشاویر عاشق بچه است ... منم همینطور... ریحانه وا رفته روی مبل اجازه داد اشک صورتش رو بشوره ... کم کم ورد گرفت و همینطور که خودشو به چپ و راست تکون می داد گفت: - تو از کجا فهمیدی؟!! رفتی دکتر؟ آزمایش دادی؟ توسکا فین فین کرد و گفت: - هرکار که می تونستم کردم ... اما نتیجه ای نداشت .................. بیماری من ارثیه .. ریحانه باز کوبید توی صورت خودش ... همون لحظه در خونه باز شد و جهانگیر اومد تو ... با دیدن چمدون توسکا که پشت در جا مونده بود تعجب کرد ... فکر اومدن هر کسی رو میکرد به جز دخترش ... با صدای بلند گفت: - یالله ... صابخونه؟ مهمون داریم؟!!! ریحانه از جا پرید و گریه توسکا شدت گرفت ... دلش برای باباش خون بود ... باباش چطور باید طاقت می اورد؟ اگه می فهمید توسکا می خواد از آرشاویر جدا بشه کمرش میشکست ... توسکا راهی جز این نداشت ... آرشاویر عاشق بچه ها بود! باید بچه خودش رو بغل میکرد ... باید! توسکا هم طاقت دیدن یه زن دیگه رو کنار خودش و توی زندگی آرشاویرش نداشت ... پس باید حذف می شد ... اونقدر خودخواه نبود که آرشاویر رو مجبور کنه از حق مسلم خودش بگذره ... ریحانه پرید روی ایوون و با رنگ و رویی پریده و گونه های سرخ شده نالید: - اومدی جهانگیر؟!! سعی می کرد صداشو پایین نگه داره که توسکا نشنوه ... جهانگیر با تعجب گفت: - چی شده زن؟ این چه وضع و روزیه؟ ریحانه باز خودشو تاب داد و گفت: - بیچاره شدیم! توسکا اومده قهر ... اخمای جهانگیر در هم شد و گفت: - چی شده مگه؟!!! آرشاویر اذیتش کرده؟!! قبل از اینکه ریحانه بتونه حرفی بزنه توسکا از در اومد بیرون و بی حرف خودشو تو بغلش باباش رها کرد ... دستای جهانگیر با همه عشقش دور کمر توسکا حلقه شد و روی سرش رو بوسید ... توسکا هق هق می کرد و جهانگیر لحظه به لحظه آشفته تر می شد ... آخر هم طاقت نیاورد و گفت: - چی شده دردونه بابا؟ کی اشکتو در آورده؟ مگه بابات مرده که اینطور زار می زنی؟ توسکا همون جا توی بغل باباش نالید: - بابا ... منو ببخش ... منو ببخش ... داشت می مرد از این همه غم که روی شونه هاش بود... باید غصه باباش و آبروش رومی خورد؟ غصه خودش و مامان نشدنش و آینده شغلیش که بازار شایعه خرابش می کرد؟ غصه آرشاویر که بدون توسکا نابود بود؟ غصه مامانش که با تفکر سنتیش از روز جدایی توسکا یه روز خوش واسه خودش نمی ذاره؟!! باید به کی فکر می کرد؟

جهانگیر هولش داد سمت خونه و گفت:
- بیا بریم تو بابا ... بیا بریم حرف بزن ببینم چی شده ؟ تو که با این اشکا دل منو خون کردی!
توسکا جلوتر از مامان باباش رفت تو و بغ کرده روی مبل نشست، ریحانه هم که دیگه رنگی به رو نداشت و مدام به این فکر میکرد که اگه توسکا طلاق بگیره چه جوابی به سر و همسر بده و چه جوری خود توسکا رو به خاطر این درد آروم کنه نشست روبروش ... جهانگیر هم کنار توسکا نشست دست یخ کرده و لرزون دخترش رو گرفت و گفت:
- چی شده بابا؟ آرشاویر کجاست؟
باز چونه توسکا لرزید، باز یاد بدبختیش افتاد ... چطور می تونست بدون آرشاویر زنده بمونه؟ آرشاویر عاشقش .. آرشاویری که دنیاش بود ... ریحانه کلافه گفت:
- د حرف بزن دختر ... به بابات بگو چه خاکی تو سرمون شده ...
جهانگیر چشم غره ای نثار ریحانه کرد، دست نوازش روی دست توسکا کشید و گفت:
- دخترم ... حرف بزن با بابا ... می دونی که یه تنه هر جور که در توانم باشه غصه هاتو از روی دوشت بر می دارم ...
توسکا فین فین کرد و با اینکه خجالت می کشید از دردش برای باباش گفت ... جهانگیر سر به زیر به حرفای توسکا گوش کرد و وقتی حرفای توسکا تموم شد گفت:
- مطمئنی بابا؟ به متخصص سر زدی؟
- دکتری که پیشش می رفتم بهترین بود ...
- آرشاویر خبر داره؟!!
- که اومدم اینجا؟
- نه ... از این مشکل .. اومدنتو که می دونم خبر نداره! اگه خبر داشت تو اینجا نبودی ...
چونه توسکا لرزید خودش هم خوب می دونست بیهوده داره از آرشاویر فرار می کنه اما مگه چاره ای هم جز این داشت؟ مطمئن بود اگه آرشاویر هم چنین مشکلی داشت تنهاشت می ذاشت ... اون یم خواست فداکاری کنه به خاطر دل عاشقش ... برای بابا شدن آرشاویرش ... جلوی دوباره گریه کردنش رو گرفت و گفت:
- آره ... اون قبل از من فهمید ... اولش هم سعی داشت بگه مشکل از اونه تا من ناراحت نشم ... اما من که خودم شک کرده بودم امروز صبح رفتم مطب دکتر ... خانوم دکتر مطمئنم کرد که مشکل از منه ... می خواست امیدواری الکی بهم بده اما از تو چشماش خوندم که دیگه راهی نیست .......
ریحانه وسط حرفاش غرید:
- د از کجا می دونی دختر؟ همینطور ول کردی اومدی؟ خیر سرت تحصیلکرده و معروفی ... اینهمه می گن علم پیشرفت کرده! بتا شوهرت برو یه سر خاج مداوا کن ... این روزا هیچ درد بی درمونی وجود نداره ...
توسکا با نا امیدی گفت:
- نه مامان ... بیماری ارثی که دیگه درمان نداره ...
ریحانه عصبی غرید:
- اه! اینقدر ارثی ارثی نکن برای من دختر ... اگه ارثی بود تو الان اینجا جلوی من ننشسته بودی! می خوای دشمن شادمون کنی؟!! پاشو برو چهار تا دکتر دیگه سر بزن اگه همه شون گفتن نمی شه اونوقت برگرد بیا خونه بابات ... در هم همیشه به روت بازه ... بد می گم جهانگیر ...
توسکا عصبی و با اعصابی متشنج از جا بلند شد و گفت:
- بس کن مامان! اگه مزاحمم همین الان می رم ...
جهارنگیر سریع دستش رو گرفت و گفت:
- بشین گل بابا ... کی گفته تو مزاحمی؟ تو روی چشم من جا داری ... تا وقتی من زنده ام خودم پشتتم ... اما به نظر منم تصمیمت عجولانه است ...
توسکا دوباره نشست و گفت:
- نه بابا ... من به حسم ایمان دارم! من نمی تونم بچه دار بشم ...
- خوب گیریم که چنین چیزی باشه ... اینهمه بچه تو پرورشگاه بابا! ثواب هم می کنین ... تو که می دونی آرشاویر بیخیالت نمی شه ...
توسکا هق زد:
- باید بشه بابا ... بابا ... من نمی خوام یه عمر شرمنده آرشاویر باشم ... اون نباید به پای من ناقص بسوزه! حقشه زندگی کنه ... حقشه بچه داشته باشه ...
جهانگیر که دید فعلا حرف زدن باهاش بیفایده است رو به ریحانه که می خواست بازم بهش بتوپه دستی تکون داد و گفت:
- فعلا تو خسته ای عزیز من ... برو یه کم استراحت کن ... سر فرصت فکر می کنیم و یه تصمیم درست و درمون می گیریم ...
توسکا با قدردانی به پدرش خیره شد و از جا بلند شد، همون لحظه موبایلش زنگ خورد و رنگ توسکا پرید ... مطمئن بود که آرشاویره ... با ناراحتی به باباش خیره شد و گفت:
- آرشاویره بابا ...
جهانگیر اشاره ای به کیف ولو شده توسکا روی مبل کرد و گفت:
- خوب جواب بده بابا! خوب نیست بنده خدا رو تو هول و ولا نگه داری ...
توسکا که می دونست حرف زدن با آرشاویر فقط سستش می کنه خواست شونه خالی که که ریحانه با یه شیرجه گوشی رو از توی کیف توسکا بیرون کشید و داد دستش و گفت:
- جواب بده! خدا رو خوش نمی یاد ... توسکا!!!!
توسکا ناچارا، دکمی لمسی سبز رنگ رو کشید و گوشی رو دم گوشش گذاشت:
- الو ..........................................
صدای نگران آرشاویر آتیش به جونش زد:
- توسکا ... عزیزم؟!!! کجایی؟ خونه نیستی؟!!! موسسه هم که نبودی ... اومدم دم موسسه دنبالت ...
توسکا آهی کشید، ولو شد روی مبل، پاهای قدرت ایستادن نداشت ... با بغض گفت:
- آرشاویر ... من ...

توان حرف زدن با آرشاویر رو نداشت ولی جز خودش هم هیچ کس نمی تونست این حرفا رو به آرشاویر بزنه ... باید قدرتش رو پیدا می کرد ...


آرشاویر با ترس گفت:
- توسکا ... عزیزم ... چرا صدات گرفته؟!!! گریه کردی؟!!! توسکا کجایی؟!!! توسکا به هق هق افتاد و گفت: - آرشاویر من صبح رفتم پیش خانوم دکتر ... من می دونم مشکل از منه ... اومدم خونه بابا ... تو رو خدا دست از سرم بردار ... آرشاویر ... برو ... برو دنبال زندگیت ... چند لحظه ای سکوت خط رو پر کرد و بعد یه دفعه صدای خشن و بلند آرشاویر بلند شد: - کجا؟!!! خونه بابات؟!!!! دکتر هر زری زده، زده!!! آماده شو دارم می یام دنبالت ... توسکا با زاری گفت: - آرشاویر تو رو خدا ... آرشاویر نعره کشید: - گریه نکن!!! پریه نکن فقط آماده شو دارم می یام! هیچی نمی خوام بشنوم ... فقط بر می گردیم خونه! فهمیدی؟!!! توسکا باز پافشاری کرد، انتظار این برخورد رو داشت: - آرشاویر ... نیا ... نیا تو رو قرآن نیا ... برو دنبال زندگیت ... تو حقته بابا بشه ... آرشاویر که کاملا کنترل خودشو از دست داده بود و فریاد های بلندش هر آن ممکن بود باعث پاره شدن تارهای صوتیش بشه گفت: - تف تو قبر بابای اون بچه ای که بخواد تو رو از من بگیره ... گور باباش! می خوام نباشه ... توسکا تو نباشی بچه برای عزاداری سر قبر می خوام؟!!! احمق چرا نمی فهمی وقتی می گم عاشق خودتم؟!! وقتی می گم تو خودت بچه منی؟!!! توسکا ... توسکا ... دیگه نمی تونست حرف بزنه و بغض گلوشو فشار می داد و داشت خفه اش می کرد ... توسکا هق هق کرد و نالید: - نیا آرشاویر ... جهانگیرکه حال توسکا رو دید گوشی رو از دستش گرفت و مشغول صحبت با آرشاویر شد ، ریحانه هم سریع توی آشپزخونه دوید تا لیوانی آب قند آماده کنه ... وقتی ریحانه از آشپزخونه خارج شد جهانگیر هم تلفن رو قطع کرد و رو به ریحانه که با لیوان آب قند بالای سر توسکا ایستاده بود و کنجکاو نگاش می کرد گفت: - مجاب نشد! گفت داره می یاد ... توسکا دست مامانشو که سعی داشت لیوان آب قند رو به دهنش نزدیک کنه کنار زد و با عجز گفت: - بابا من نمی تونم ببینمش ... تو رو خدا بهش بگین یه مدت منو به حال خودم بذاره ... جهانگیر کنار توسکا نشست و گفت: - توسکاجان، بهتر نیست این شرایط بد رو با کمک هم سپری کنین؟ اونم از این قضیه ضربه خورده تو باید کنارش باشی ... توسکا از جا بلند شد، راهی اتاقش شد و بلند گفت: - بابا اگه دخترت رو سالم می خوای بفرستش بره!!! من خودمو می کشم اگه وادارم کنین باهاش برم یا ببینمش ... اینقدر فشار روی شونه اش سنگینی می کرد که دیگه نمی تونست منطقی باشه و چرت و پرت میگفت ... در اتاق رو که به هم کوبید ریحانه گونه اش رو چنگ زد و گفت: - این دختر باز پاک خل شده!!! **** صدای التماس های آرشاویر و به خوبی می شنید! - آخه چرا پدرجون؟ بذارین من باهاش حرف بزنم ... آقا من به چه زبونی بگم بچه نمی خوام!!! چهانگیر با دلداری گفت: - من درکت میکنم بابا ... شما هر دو همو دوست دارین، منم خوب می دونم تو با این ظرایط با اینکه حقته کنار بکشی اما بازم توسکا رو به حال خودش نمی ذاری ...اما این ضربه برای توسکای من خیلی سنگین بوده ... الان یه کم نیاز به زمان داره تا با خودش کنار بیاد ... مجابش می کنم که برگرده ... صدای آرشاویر حسابی تحلیلی رفته بود و از داد و هوارهای اول ورودش وقتی فهمید نمی تونه توسکا رو ببینه خبری نبود: - نمی تونم ... پدر نمی تونم بدون اون برگردم توی اون خونه لعنتی! دیواراش منو می خوره! چرا توسکا اینقدر بی رحم شده؟ چرا نمی ذاره کنارش باشم؟ چرا نمی ذاره بهش ثابت کنم جز اون هیچی برام مهم نیست؟!!! صدای جهانگیر تبدیل به پچ پچ شده بود و توسکا دیگه نمی شنید ... روی تختش دراز کشید ...هنوز هیچی نشده دلش برای آرشاویرش تنگ شده بود ... دنیا دنیا هواشو داشت ... اما کاری نمی تونست بکنه ... می ترسید از اینکه بیخیال همه اتفاقات بشه و با آرشاویر برگرده ... می ترسید از روزی که آرشاویر خسته بشه و بزنه زیر همه چیز اونروز نابود می شد ... از طرفی اینقدر آرشاویرش رو دوست داشت که به خاطرش از خودش و عشقش بگذره ... آرشاویر چند ماه عجز و لابه می کرد اما بعد می رفت دنبال زندگیش ... مثل سری قبل ... اونا از اول هم قسمت هم نبودن ... الکی زور زدن ... باز از یاداوری اتفاق افتاده اشکش در اومد و سرشو بین بالشش فرو برد ... همون لحظه تقه ای به در خورد ... در رو قفل کرده بود ... کسی نمی تونست بیاد تو ... سراسیمه نشست سر جاش .. فکر کرد آرشاویر رفته ... اما صداشو که شنید وا رفت ... - خانوم لجباز من ... نمی خوای آرشاویرت رو ببینی ... نه؟!! باشه عزیزم ... من می رم ... اما اینو بدون تا روزی که تو نیای اون خونه برای من جهنمه ... بعد به صداش التماس رو اضافه کرد و گفت: - زود خوب شو توسکا ... زود برگرد ... به خاطر بابات می ذارم چند روز به حال خودت باشی اما قول نمی دم که ... نمی دم که ... چند روز دیگه از دورت روانی نشم و برنگردم ... حتی شاید به روز هم نکشه ... اونموقع دیگه کسی نمی تونه جلومو بگیره ... هیچ کس توسکا ...می شنوی ... وقتی صدایی ازتوسکا نشنید دستش روی در سر خورد آهی کشید، زیر لبی خداحافظی زمزمه کرد و با شونه هایی خم شده زد از در خونه بیرون ...


شایان پوفی کرد و گفت: - برای همین چیزاست که من هیچ وقت زیر بار زن گرفتن نمی رم! خدا شاهده چند تا پرونده خیانت تا حالا از زیر دست من رد شده! آدم نمی دونه دیگه باید به کی اعتماد کنه! هنوزم باورم نمی شه! آرتان و خیانت ... ترسا با صدای بی جون نالید: - خودمم باورم نمی شه ... اما صداشو شایان نشنید و گفت: - در هر صورت ترسا مواطب خودت و بچه ات باش ... به نظر من که بهتره بری یه جایی که دستش بهت نرسه تا روز دادگاه ... این کارای لعنتی نذاشت زودتر خبرت کنم ... اما هنوزم تا برگشتنش وقت داری ... پاشو زود راه بیفت ... ترسا آهی کشید و گفت: - باشه ... - فعلا کاری نداری؟!! مامان اینا امشب می خوان برن خونه شبنم باید برم دنبالشون، حسابی دیر شده ... - نه ... سلام برسون ... - بزرگیتو می رسونم ... آترین رو ببوس ... خداحافظ ... - خداحافظ ... بغض گلوش لحظه به لحظه بزرگتر و دردناک تر می شد ... قصد رفتن نداشت، چون آرتان رو خوب می شناخت ... زیر سنگ هم که می رفت آرتان پیداش می کرد و برش می گردوند ... علاوه بر اون خودش هم نمی خواست بره ... تصمیم داشت تا اخرین روزی که زن آرتانه توی همین خونه بمونه و از لحظه لحظه اش استفاده کنه ... نمی خواست حسرت به دل بمونه ... روی کاناپه مورد علاقه آرتان ولو شد و زل زد به آترین ... می دونست طوفان در راهه ... اما ترسی نداشت ... دیگه از هیچی نمی ترسید ... حتی از مرگ ... زل زده بود به آترین و بازی کردنش که در خونه باز شد ... بدون اینکه سرش رو بالا بگیره و به آرتان نگاه کنه حضورش رو حس کرد ... جیغ آترین هم حضور باباش رو تایید کرد: - بابایی ... آرتان همه تلاشش رو می کرد تا خونسردی خودش رو حفظ کنه ... الان وقت حرف زدن با ترسا نبود ... وقت دور کردن آترین از خونه بود ... نباید می ذاشت آترین هم درگیر دریگیری های مامان باباش بشه و توی بزرگسالی لحظه لحظه اون روزای رو به یاد بیاره و دوبامبی توس سر بابای روانشناس و مامان پزشکش بکوبه ... اگه اونا نمی تونستن درست بچه تربیت کنن چه انتظاری می شد از بقیه داشت؟!! گونه آترین رو پدرانه بوسید و گفت: - آقا آترین ... چطوری بابا؟ آترین دستی توی موهاش کشید و با ادای بزرگسال ها رو گفت: - خوبم بابا ... مواظب مامان بودم تا بیای ... لبخندی تلخ روی لبهای آرتان نشست ... چند روزی بود قبل از رفتن به آترین سفارش می کرد هوای مامانش رو داشته باشه و هر شب آترین مامانش رو صحیح و سالم تحویل باباش می داد ... پیشونی پسرش رو بوسید و گفت: - دوست داری با عمو نیما و نیاوش بری شهربازی؟!! آترین دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت: - آخ جون!!! آرتان با لبخند زورکی گفت: - عمو پایینه ... بیا بریم تو رو تحویلشون بدم ... آترین شروع به ورجه وورجه کرد و آرتان بدون توجه به اینکه باید لباس بچه رو عوض کنه با سرعت نور آترین رو برد دم در ... بین راه نیما زنگ زده بود بهش و گفته بود می خواد نیاوش رو ببره شهربازی تا دوری مامانش کمتر اذیتش کنه ... پیشنهاد کرده بود آترین رو هم ببره تا نیاوش تنها نباشه و آرتان از خدا خواسته پذیرفته بود ... اصلا دوست نداشت آترین مابین دعواهاشون مدام پای مامانشو بچسبه یا توی بغل باباش قایم بشه ... بترسه ... گریه کنه ... بلرزه ... نمی خواست ... اون و ترسا خواسته بودن اترین به این دنیا پا بذاره پس باید تا وقتی توی خونه اونا بود آرامشش رو فراهم می کردن ... اون بچه ثمره زندگیشون بود ... اساس و پایه زندگیشون ... همین که رسید دم در نیما هم رسید ... قیافه داغون نیما خبر از حال خرابش داشت ... هر دو مرد نابود و داغون دست دادن و لبخندی تلخ به هم تقدیم کردن ... اترین از بغل آرتان پرید توی ماشین عمو نیماش و نیما تلگرافی گفت: - اخر شب می یارمش ... آرتان هم سری تکون داد و گفت: - خوش بگذره ... نیما دستی بین ریش های نا مرتبش کشید، پوزخندی زد، ماشین رو دور زد و سوار شد ... آرتان هم چرخید، بین راه دستی برای آرتان توی ماشین تکون داد و دوباره با سرعت داخل ساختمون شد ... تازه برنامه اش با ترسا شروع می شد ... سوار آسانسور شد و دکمه طبقه بیست رو از همیشه محکم تر فشار داد ... **** به محض بیرون رفتن آرتان و آترین از جا بلند شد و راهی اتاقش شد ... بغض داشت بیچاره اش می کرد اما قول داده بود خودش که گریه نکنه ... که نشکنه ... نمی خواست شکستنش رو کسی ببینه ... رفت توی اتاق و برای بار هزارم خودش رو توی آینه میز آرایش جدیدش بر انداز کرد ... مشتی توی شکم کوچولوش کوبید و گفت: - حتما ... حتما تو باعث شدی آرتان از من بدش بیاد ... سر و وضعش هم روز به روز داشت بدتر می شد ... یاد اون دختر افتاد و اتیش گرفت ... دختری که خوش اندام بودنش توی همون چند لحظه ای هم که ترسا دیده بودش داد می زد! بغض شدید تر شد ... روی شکم اتفاد روی تخت ، دماغش رو روی لحاف فشار داد ... بوی آرتان رو می داد مخلطو شده با اسپری بدن خودش ... این تخت هم می خواست یادش بیاره که با آرتان یکی بوده اما الان وقت جدائیه ... با عطش بو کشید ... بو کشید و یه دفعه بغضش شکست ... هق زد و بو کشید ... هق زد و نالید ... هق زد و خدا رو صدا زد ... صدای به هم خوردن در رو شنید ولی باز هم هق زد ... دیگه براش مهم نبود آرتان ببینه داره گریه می کنه ... دمین دری که صداشو شنید در اتاقشون بود که کوبیده شد توی دیوار...................

 

توجهی نکرد ... سیستم توجهش کلا از کار افتاده بود ... همه چی براش بی تفاوت شده بود ... بی تفاوت و گاهاً نفرت انگیز ... آرتان جلو رفت ... دیگه دلیلی نمی دید جلوی خشمش رو بگیره ... دست ترسا رو گرفت و با صدای بلندی گفت:
- بلند شو ...
ترسا توجهی نکرد و بازم زار زد ... آرتان اینبار دستش رو کشید و داد زد:
- گفتم بلند شو! برای من فیلم بازی نکن ترسا!!!
چون روی شکم خوابیده بود و آرتان داشت دستشو از پشت می کشید دردش گرفت و بی اراده دنبال دستش کشیده شد ... نشست لب تخت دستاشو گذاشت روی صورتش و شونه هاش لرزید ... آرتان بی توجه به حال زار ترسا جفت دستاشو از روی صورتش برداشت و با خشونت کشید به سمت بالا ... ترسا مجبور شد بایسته ... این مرد رو دوست داشت ... با همه بدی هاش دوستش داشت ... با همه خشونت های ذاتیش ... با همه مغرور بازی هاش ... با همه بد خلقی هاش ... دوستش داشت و براش جون می داد اما طاقت خیانت رو نداشت ... نداشت ... نداشت ... از اینکه بدن شوهرش بوی عطر یه زن دیگه رو گرفته باشه حالت تهوع بهش دست می داد ... از وقتی از بیمارستان اومده بود نذاشته بود آرتان بهش دست بزنه ... تا وقتی دست و پاش تو گچ بود بهونه داشت و بعد از اون هم با قر ازش دوری کرده بود ... ولی مگه چقدر طاقت داشت؟ با داد آرتان از فکر خارج شد:
- این مسخره بازیا چیه ترسا؟!!!! هان؟!!!!! درخواست طلاق واسه من رد می کنی؟!!!! احضاریه برای من می فرستی؟!!!! چه دردته لعنتی؟!!!
جوری شونه هاشو تکون داد که ترسا شسکتن شونه هاشو حتمی دونست، دردش گرفته بود اما بدتر از درد قلبش نبود ... هیچی نمی تونست بگه فقط گریه می کرد ... آرتان چرخوندش و هلش داد ... محکم خورد توی دیوار ... آرتان بی توجه بهش نزدیک شد ... دستاشو این طرف اون طرف سر ترسا روی دیوار گذاشت ... از چشماش خون می بارید ...
- دردت چیه؟!!! همین الان بگو ... شنیدی؟!!!!! لالا نشو ترسا ... اشک تمساح هم برای من نریز ... لعنتی درد چیه؟!!!! داری بیچاره م می کنی ...
جواب ترسا بازم هق هق بود ... عشق تو نگاشو نمی تونست تبدیل به نفرت بکنه ... برای همینم سعی می کرد به آرتان نگاه نکنه که آرتان پی به حالش نبره ... با داد بعدی آرتان حس کرد پرده گوشش لرزش پیدا کرده ...
- یه چیزی بگو ... اون زبون شش متریت چی شده؟!!! چرا نمی فهمی تو مادری؟!!! من به درک!!! به فکر بچه ات باش ... به فکر بچه ای که اگه بخوای به رفتارت ادامه بدی نمی ذارم دیگه رنگشو هم ببینی ...
ترسا شکست ... بازم شکست ... این روزا فقط با حرفای آرتان بیشتر خورد می شد ... نتونست جلوی نگاشو بگیره ... زل زد توی چشمای آرتان و خواست حرف بزنه اما هق هقش نذاشت ... خواست همه چیو بگه اما هق هق جلوشو گرفت ... آرتان چشمای سرخ ترساشو که دید دلش به درد اومد ... زا خودش بدش اومد ... زا اینکه هیچ وقت نمی تونست توی این شرایط با مهربونی ترساشو آروم کنه ... پر از نیاز شد ... ترسای معصومش بین دستاش می لرزید ... از همیشه خواستنی تر بود به چشم آرتان ... بدون آرایش ... بدون اینکه موهاشو حالت بده ... به یه دست لباس نخی ساده برای آرتان از همیشه پاک تر و معصوم تر و دوست داشتنی تر بود ... بی اراده شد ... دستشو گذاشت تخت سینه ترسا ... لباسشو چنگ زد و سرشو برد جلو ... ترسا نفس بریده چشماشو بست و لباس آرتان با خشونت مشغول عشق بازی با لباش شد ... هر دو غرق نیاز ... هر دو عاشق ... هر دو دلخور ... آرتان نفی زنون سرش رو عقب کشید و کنار گوش ترسا گفت:..................
- چه طور باید بهت ثابت کنم که دوستت دارم؟!!
ترسا باز هق زد و باز آرتان بوسیدش ... محکم ... قوی ... با عشق ... با همه عشقش ... با همه احساسش ... و ترسا اینو درک می کرد ... درک می کرد و بیشتر می خواست ... از خودش بدش می یومد که می ذاره لباس خائن آرتان ببوستش ... اما شوهرش بود ... بهش نیاز داشت ... دوست داشت مثل همیشه چنگ بندازه به لباس آرتان و بکشتش روی تخت خواب ... و بوسه خشن آرتان اینقدر با احساس بود که ترسا کم کم داشت وسوسه می شد که همین کار رو هم بکنه ... توی یه لحظه سر آرتان کنار رفت ... داغون بود ... برعکس ترسا رابطه نمی خواست ... فقط ترساشو می خواست ... همین و بس ... کلافه تر ... خشمگین تر ... داغون تر ... با چشمای سرخ سرخ مشتشو محکم کوبید بالای سر ترسا توی دیوار و عربده کشید:
- روانیم کردی! از فکر اینکه یه نفر دیگه اومده تو ذهنت دارم دیوونه می شم!!!! چه دلیلی جز این می تونه وجود داشته باشه؟!!!! من و تو که مشکلی نداشتیم ... چرا روزامون رو زهرمار کردی؟!!! چرا هر چی باهات خوبی می کنم چشاتو می بندی و فقط جفتک می ندازی؟!!!! چته ترسا؟!!!! د چته؟!!!!
نفس ترسا تو سینه اش گره خورده بود ... باورش نمی شد آرتان خیانت خودش رو نادیده بگیره و ترسا رو محکوم به خیانت بکنه ... احساسش پرید ... حس نیازش از یادش رفت ... حتی یادش رفت که کم مونده بود همه چیو بکوبه تو صورت آرتان ... پر از نفرت شد ... حرف زد اما حرفایی که هیچ کدوم حقیقت نداشتن ...
- ازت متنفرم ... ازت بیزارم ... ازت خسته شدم! می فهمی؟!!!! دیگه دوستت ندارم ... دیگه از لمست لذت نمی برم ... نمی خوام شوهرم باشی ... نمی خوام باهات باشم ... نمیخوام ... تو خائنی ... از اول بودی ... گمشو از اتاق من بیرون ... من فقط طلاق می خوام ... می فهمی؟ طلاق ... بچه م هم مال خودمه نمی ذارم زیر دست تو بزرگ بشه عوضی ....
آرتان خشک شد ... همه چی از ذهنش رفت ... جمله های ترسا با ولم ها مختلف توی ذهنش بازی میکردن ... اولی یمی رفت دومی می یومد ... دومی می رفت سومی می یومد ... باز اولی تکرار می شد و بعد آخری ... اینقدر رفتن و اومدن که حس کرد هر آن مغزش از هم می پاشه ... دستش رو روی شقیقه هاش گذاشت ... ترسا نفس نفس می زد و با خشم به آرتان خیره شده بود ... نفرت از چشماش زبونه می کشید و آرتان اینو دید ... زندگیش رو تموم شده فرض کرد و زد از اتاق بیرون ... نمی فهمید داره چی کار می کنه ... رفت به طرف در خونه ... بازش کرد و زد از خونه بیرون ... با آسانسور رفت توی پارکینگ ... سوار ماشین شد ... با سرعت از پارکینگ خارج شد ... پاشو روی گاز فشار داد ... فشار داد ... فشار داد ... دلش یه دویار می خواست ... کاش همون موقع که حرفای ترسا رو شنیده بود سرشو توی دیواری که ترسا بهش تکیه داده بود متلاشی کرده بود ... چه کرده بود که مستحق این نفرت بود ... چی کار کرده بود که ترساش ازش بیزار شده بود؟!!!! چی کار کرده بود؟!!!!! دوست داشت زار بزنه ... آسمون غرید و دونه های درشت بارون روی شیشه ماشینش سر خوردن ... بغض داشت خفه اش می کرد اما گریه کردن رو بلد نبود ... هیچ وقت تو زندگیش گریه نکرده بود ... حس کردم توانی توی پاهاش نیست ... ماشین رو کشید کنار ... توی یه خیابون خلوت بود ... آسمون می غرید و می بارید ... سرش رو گذاشت روی فرمون ... شونه هاش لرزیدن ... بدون اشک ....


یک هفته قبل ...
- استاد ببخشید ...
ویولت سعی کرد کاغذهای توی دستش رو مرتب کنه و چرخید و با دیدن اشکان گفت:
- بفرمایید ...
اشکان کنار به کنارش راه افتاد و گفت:
- می خوام باهاتون صحبت کنم ...
ویولت جدی شد و گفت:
- خوب توی اتاق صحبت می کنیم ... نکنه بازم در مورد قضیه ازدواج من و استاد کیاراد ...
اشکان هول شد و گفت:
- نه نه استاد ... کاملاً خصوصیه ... در مورد ... خوب نمی تونم اینجوری بگم ...
ویولت کلافه از کاغذهای بدباری که توی دستش بود گفت:
- باشه ... بیاین داخل اتاق ..............................
صدای اشکان باعث شد سر جاش بایسته ..........................
- نه استاد ... خواهشا جای دیگه ...
ویولت در اتاقش رو باز کرد و داخل شد ... جال خالی آراد رو که دید دلش گرفت ... طاقت نداشت روزایی که آراد کلاس نداشت وارد این اتاق بشه ... کاغذ ها رو روی میزش ریخت و با تعجب گفت:
- چرا؟!!!
- گفتم که خصوصیه استاد ... اصلا نمی خوام توی دانشگاه کسی متوجه بشه دارم باهاتون صحبت می کنم ...
- شما هم مثل خیلی دانشجوی دیگه ... عین این می مونه که صحبت درسی داشته باشی ... اصلا صبر کن ببینم ... گفتی حرف خصوصی داری؟!! خصوصی های زندگی تو چه ارتباطی با من داره؟!!!
اشکان به من من افتاد ...
- راستش ... در مورد ... من یه مشکلی برام پیش اومده ... شما خیلی با دانشجو ها صمیمی هستین ... یم دون میم تونین مشکلمو حل کنین ... می خوام درموردش باهاتون مشورت کنم ... اما اینجا نمی تونم ...
ویولت با کنجکاوی نشست پشت میزش و گفت:
- کنجکاوم کردی پسر ... بشین ببینم چی می خوای بگی ...
اشکان کلافه این پا اون پا کرد و گفت:
- ساتاد شما که دیگه اینجا کاری ندارین ... کلاستون تموم شده ... یعنی کلاسا کلا تموم شده ... الان فورجه امتاحاناست ... خواهش می کنم بیاین بریم توی کافی شاپی که دو تا خیابون بالاتره ... مهمون من یه قهوه بخوریم ... منم دردمو براتون بگم ...
بعد صداش بغض آلود شد و گفت:
- التماس می کنم استاد ... بدجور گیر افتادم ...
ویولت دلش لرزید ... طاقت دیدن ناراحتی کسی رو نداشت ... بی اراده از جا بلند شد و گفت:
- باشه پسر ... چه وضعی داری!!! بریم ببینم مشکل چیه ...
اشکان با خوشحالی گفت:
- استاد به خدا مدیونتون یه عمر ... پس من خودم می یام ... شما هم خودتون بیاین ... نمی خوام کسی متوجه بشه ... همین خیابون بالایی کافی شاپ کاکتوس ...
ویولت سری تکون داد و گفت:
- باشه می یام ...
اشکان به سرعت ازش فاصله گرفت و ویولت توی کارش موند ... یعنی چی شده بود؟!!! سریع موبایلش رو در آورد و شماره آراد رو گرفت ... می خواست قبلش به آراد بگه جریان از چه قراره ... اما هر چی شماره گرفت فایده ای نداشت ... در دسترس نبود ... یهو یادش افتاد آراد امروز می خواسته به یکی از کارگاه های فرش بافیشون سر بزنه ... اونجا هم چون توی زیر زمین بود آنتن نمی داد ... با خودش فکر کرد در اولین فرصت قضیه رو به آراد می گه ... الان مشکل اشکان که اینقدر بهم ریخته بودش براش مهم تر بود ... سوار ماشینش شد و به سرعت به سمت آدرسی که اشکان داده بود رفت ... پراید اشکان رو دم در کافی شاپ تشخیص داد و ماشینش رو پشت سر اون پارک کرد و پیاده شد ... دزدگیر رو زد و وارد کافی شاپ شد ...کافی شاپ خلوتی بود ... به جز دو تا دخترو یه دختر و پسر و اشکان کسی اونجا نبود ... ویولت به سرعت سمت اشکان ... اشکان از جا بلند شد و صندلی رو براش کنار کشید و با لبخند گفت:
- خیلی خوشحالم کردین استاد ... واقعا فکر نمی کردم قبول کنین ...
ویولت نشست و نگران گفت:
- یه اخلاق بدی دارم که شوهرم هم همیشه بهم گوشزدش می کنه ...اونم کنجکاویه ... از طرفی خیلی دوست دارم اگه کاری از دستم بر می یاد برای هر کسی که شده انجام بدم ... برای همینم اینجام ... پس زود تند سری بگو ببینم چه اتفاقی برای دانشجوی درس خونم افتاده؟
اشکان منو رو به سمت ویولت دراز کرد و گفت:
- شما اول سفارش بدین ...
ویولت منو رو با دست راست گرفت ، داد به دست چپش و گذاشت شرف دیگه میز و گفت:
- همون قهوه ... حرفتو بزن ...
اشکان من منی کرد و گفت:
- خوب راستش ...
سکوت کرد ... ویولت اینقدر نگاش کرد تا مجبور شد ادامه بده ...
- شما مسیحی هستین استاد ... درسته؟!
ویولت توی ذهنش مشغول پس و پیش کردن افکارش شد ... مسیحی بودن اون چه ربطی داشت به اشکان و مشکلش؟!!!


اشکان متوجه تعجب ویولت شد و گفت:
- خوب راستش استاد ... می خوام یه سوال ازتون بپرسم ... نیاز به پیش زمینه دارم ...
ویولت سعی کردم خونسرد باشه و گفت:
- فرض کن آره ...
- چطور تونستین با یه مرد مسلمون ازدواج کنین؟!
- چون طبق فتوای بعضی از مراجع تقلید ازدواج مرد مسلمون با زن غیر مسلمون اهل کتاب جایزه ...
اشکان با تعجب گفت:
- جدی؟!!!
و ویولت خونسرد گفت :
- بله ... حالا حرفتو بزن .. چون خیلی وقت ندارم ...
همون لحظه گارسون اومد و اشکان که خودش هم عجله داشت سفارش دو تا قهوه داد ... همزمان با موبایلش هم مشغول اس ام دادن بود .... ویولت کلافه گفت:
- آقای خسروی حرف می زنین یا نه؟!!
اشکان سریع سرشو بالا گرفت و گفت:
- استاد تا حالا به مسلمون شدن فکر نکردین؟!!! شما که همسرتون یه مسلمون دو آتیشه اشت و اینو از صحبتاشون سر کلاس می شه فهمید ... چططور راضی می شین که دینتون ...
ویولت با عصبانیت گفت:
- آقای خسروی این مسائل اصلا به شما مربوط نمی شه!!! منو کشوندی اینجا که این اراجیف رو بهم بگی؟!! همسر من با دید باز و عاقلانه منو انتخاب کرده ... نیازی هم به نصیحت های شما نداریم ... نه من و نه همسرم ...
اشکان عاجزانه گفت:
- استاد ... من که حرف بدی نزدم ... فقط گفتم اگه مسلمون بشین استاد رو خیلی خوشحال ....
ویولت از جا بلند شد و گفت:
- مثل اینکه این بیرون اومدن همه اش یه بازی بوده و شما هیچ حرفی نداشتی که بزنی ... فقط موندم اون همه اصرار و خواهش برای چی بود و چرا زندگی خصوصی من باید اینقدر برات اهمیت داشته باشه ... دیگه خوشم نمی یاد در این روابط چیزی بشنوم ... خداحافظ ...
به التماس های اشکان پشت سرش هیچ توجهی نکرد و از کافی شاپ زد بیرون ... دوباره شماره آراد رو گرفت ولی در دسترس نبود ... بیخیال سوار ماشینش شد ... فکرش سمت حرفای بی ربط اشکان دور می زد ... حس می کرد اشکان چیز دیگه ای می خواست بگه اما نتونست و بحث رو به این صورت پیچوند ... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... شب باید با آراد در این مورد صحبت می کرد ...
***
از کارگاه بیرون اومد و خسته راه افتاد سمت گالری ... باید چند تا سفارش به میثم می کرد ... میثم توی همین مدت کوتاه طوری خودشو نشون داده بود که آراد همه جوره روش حساب می کرد و گالری رو خیلی وقتا دستش می داد و دنبال کارای خودش می رفت ... تصمیم داشت زود بره خونه و مشغول طراحی سوال برای امتحانای ترم بشه ... از اونجایی که استاد سخت گیری بود می خواست سوالای حون داری هم طراحی کنه و نیاز به زمان داشت ... وارد گالری که شد طبق معمول میثم به پیشوازش اومد و جلوش خم و راست شد ... آراد صمیمانه دستی به کمر میثم زد و گفت:
- چه خبرا پسر؟!!
- سلامتی آقا ... دو تا مشتری داشتین که قیمت گرفتن و فرش رو هم پسندیدن ... اما گفتن وقتی خودتون بودین می یان که پولشو بدن و فرض رو ببرن ...
آراد با تعجب گفت:
- چه فرقی داره؟ خودت فاکتور می کردی دیگه ...
- گویا از مشتری های قدیمیتون بودن ... خواستن خودتون باشین ...
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- حالا کم کم با تو هم آشنا می شن و خودت یه پا اوسا می شی ... نگرانش نباش ... از این به بعد هر وقت من نبودم و فرشی فروختی در ازای هر فرش حقوقت رو بیشتر می کنم ...
میثم بهت زده گفت:
- آقا!!! همین الان مزد من دو برابر مزد بقیه کارگراست ... فکر نکنین نمی دونم ... نیازی به این کارا نیست ...
آراد که هم خودش دوست داشت به اون خونواده کمک کنه و هم ویولت کلی بهش توصیه کرده بود لبخندی زد و گفت:
- تو به این کارا کاری نداشته باش ... تا وقتی صداقت داشته باشی جات روی تخم چشم منه و برات کم نمی ذارم ... انشالله خیلی زود توام مثل شاگرد قبلی خودت برای خودت مغازه می زنی و راه می افتی ... فقط باید وفادار باشی ...
میثم که هیچ وقت لطف های آراد رو فراموش نمی کرد باز تا کمر خم شد و گفت:
- رو چشمم آقا! هیچ وقت لطفای شما از یادم نمی ره ...
آراد هم باز دستی به کمرش زد و گفت:
- آقایی ... حالا بیا اینجا کارت دارم ...
رفت سمت فرشا و توضیحات لازم رو در مورد باری که قرار بود تا دو ساعت دیگه بیاد و محل قرار گرفتن فرش های جدید به میثم داد ...


بعد از پایان حرفاش گفت:
- کسی زنگ نزده؟
میثم یهو چیزی یادش افتاد پرید سمت میز آراد و گفت:
- زنگ که نه ... اما پیش پاتون یه نفر این بسته رو داد گفت بدم به شما و رفت ...
آراد با کنجکاوی نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
- این چیه دیگه؟!
میثم شوه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم آقا ... فقط یارو پستچی نبود ... معلوم بود بسته رو همینجوری آورده ...
- نشناختیش؟!!
- نه ... یه پسره بود ... جوون بود تقریباً ...
آراد ابرویی بالا انداخت بسته رو دستش گرفت و گفت:
- اوکی .. من می رم دیگه ... خودت حواست به همه چی باشه ... کاری داشتی زنگ بزن روی موبایلم ... ساعت نه هم می تونی گالری رو ببندی و بری ... نذاری مثل دیشب ساعت ده ببندی ها!!!
میثم خندید و گفت:
- خوب مشتری توی مغازه بود ...
- حالا هر چی ... بیشتر از نه از خودت کار نکش ...
- چشم آقا ..
- چشمت بی بلا ... فعلا خداحافظ ...
میثم تا دم در بدرقه اش کرد و جواب خداحافظیشو داد .. آراد سوار ماشین شد و دوباره نگاهی به پاکت انداخت ... روش هیچی نوشته نشده بود ... جلوی میثم نمی خواست باز کنه اما حسابی کنجکاو بود ... پس همون جا توی ماشین گوشه پاکت رو پاره و بازش کرد ... سر و تهش که کرد چند تایی عکس از توی ریخت بیرون ... با دیدن عکسا ابروش پرید بالا تر ... عکسا رو برداشت و دقیق برانداز کرد ... یهو خنده اش گرفت ... همه شونو ریخت روی صندلی کناریش ، و همونطورکه می خندید راهنما زد و راه افتاد ...
****
ویولت هنوزم کلافه بود ... سر از کار اشکان در نمی اورد ... مشغول درست کردن شام برای آراد بود چون خودش اشتهایی به غذا نداشت ... اما حرفای اشکان عصبیش می کردن ... هر چی می خواست پازل در هم ریخته ذهنشو سامان ببخشه نمی شد که نمی شد ... با شنیدن صدای زنگ در هیجان زده رفت سمت در و بازش کرد ... آراد عادت داشت در پایین ساختمون رو خودش باز می کرد اما به در بالا که می رسید زنگ می زد ... هر دو با هم سلام کردن و خندیدن ... ویولت خودشو توی بغل آراد رها کرد و گفت:
- آراد جونم بیا به دادم برس که ویولتت از دست رفت ...
آراد یه کم خودشو کنار کشید و گفت:
- چی شده عزیز دلم؟!!!
ویولت کنار کشید و گفت:
- خسته ای عزیزم ... بیا تو لباست رو عوض کن یه آب به دست و صورتت بزن ... بیا تا برات بگم ...
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- دو مین دیگه پیشتم ... به چه بویی هم راه انداختی!!!! تو با این دست پختمم آخر منو از ریخت می اندازی!!!
ویولت خندید و گفت:
- برو شیطونی نکن ...
آراد هم خندید، چشمکی به همسرش زد و راهی اتاق خواب شد ... هر چی یاد عکسا می افتاد خنده اش می گرفت ... کدوم ابلهی همچین کاری کرده بود؟!!! این رو باید حتما می فهمید ... در کیف سامسنوتش رو باز کرد و پاکت عکسا رو در اورد ... قبل از اومدن توی خونه گذاشته رودشون توی کیف ... می خواست به ویولت هم نشون بده و از اون بپرسه جریان چیه ... یه دست لباس راحتی پوشید و از اتاق خارج شد ... بعد از شستن دست و صورتش ، پاکت عکسا رو برداشت و رفت توی آشپزخونه ... ویولت مثل همیشه میز رو براش با سلیقه چیده بود ... به طرفش رفت گونه اش رو بوسید و گفت:
- کدبانوی خوشگل من ... خسته نباشی! کلاسات تموم شد ...
ویولت باز یاد اشکان افتاد ... آهی کشید و گفت:
- آره دیگه امروز آخریش بود ... باید بریم تو فکر طراحی سوال ...
آراد دستشو گرفت کشید و گفت:
- بشین ببینم ... مشکل چیه؟!!! تا اومدم یه چیزی گفتیا ....
ویولت سریع نشست کنار آراد و گفت:
- امروز یه اتفاقی برام افتاد آراد .... به نظرم مشکوک بود ... شایدم من الکی احساس کارآگاهی بهم دست داده ... قبلش کلی بهت زنگ زدم ولی فکر کنم توی کارگاه بودی چون در دسترس نبودی ...


آراد با کنجکاوی سرشو تکون داد و گفت:
- آره تو کارگاه بودم ... چی شده مگه؟!!! چه اتفاقی؟
ویولت سرشو خاروند و گفت:
- خسروی رو که می شناسی ... اشکان ...
رادارای آراد به کار افتاد ... ابروهاش ناخودآگاه بالا رفتن و گفت:
- آره می شناسم ... چی شده؟!!!
- امروز اومد پیش من و اصرار پشت اصرار که استاد من دارم بدبخت بیچاره یم شم باید با شما خصوصی حرف بزنم ... بهش گفتم بیاد تو اتاق ... اما زیر بار نرفت ... گفت باید بریم کافی شاپ حرف بزنیم و نمی خوام کسی بفهمه و ال می شم و بل می شم و خلاصه داشت اشکش در می یومد ... هم دلم براش سوخت هم کنجکاو شدم ببینم چه به روزش اومده بنده خدا اینه که تصمیم گرفتم باهاش برم ... همون موقع بهت زنگ زدم که نبودی ....
آراد که حسابی رفته بود توی فکر گفت:
- کجا نبودم؟!!!
- اِ ... در دسترس دیگه ...
- آهان ... خوب چی کارت داشت؟
ویولت از دیدن اخمای درهم آراد و قیافه پکرش نگران شد و گفت:
- کار بدی کردم آراد؟! نباید می رفتم؟!!!
آراد دست ویولت رو گرفت و گفت:
- ادامه بده تا برات بگم ...
ویولت اول کفگیر رو برداشت، برای آراد برنج کشید و گفت:
- بخور وسطش برات می گم ... سرد می شه ...
آراد بیخیال بشقاب رو پس زد و گفت:
- بگو فعلا ... فوقش گرمش می کنم دوباره ...
ویولت هم کفگیر رو سر جاش برگردوند و گفت:
- خلاصه هر کدوم با ماشین خودمون رفتیم کافی شاپ ... اونجا من هی عجله داشتم زودتر بیام خونه که شام تو دیر نشه ... اینم هی من من می کرد ... بعد که کلی اصرار کردم به من می گه شما که شوهرت مسلمونه چرا مسلمون نمی شی که خوشحالش کنی!!!!
آراد از جا پرید و گفت:
- چی؟!!!!
ویولت هم بلند شد و گفت:
- باور کن خودمم نفهمیدم چرا اینو گفت ... من هزار تا فکر پیش خودم کرده بودم!!! اما این یکی نوبر بود والا! بعد من بلند شدم کلی دری وری بارش کردم و اومدم خونه ... اما ذهنم خیلی مشغوله ... به جون وارنا که می خوام دنیا نباشه قضیه خیلی مشکوکه!
آراد رفت سمت اپن ... پاکت عکسا رو که گذاشته بود لب اپن رو برداشت و گرفت سمت ویولت ... در همون حالت با قیافه ای خشن گفت:
- آره خیلی ... باید سر در بیاریم از این ماجرا ... تازه این عکسا رو ببینی برات جالب تر و مشکوک تر هم می شه ...
ویولت با کنجکاوی پاکت رو گرفت و عکسا رو بیرون کشید ... با دیدن خودش و اشکان سر میز کافی شاپ رنگش پرید ... سر در نمی آورد ... همه عکسا توی حالتایی بود که یا اون داشت به اشکان لبخند میزد یا اشکان به اون ... عکسا رو فرستاده بودن برای آراد!!! با چشمای گرد شده نگاه به آراد کرد و گفت:
- این ... این یعنی چی؟!!!
آراد که قیافه ترسون ویولت رو دید سعی کرد لبخند بزنه ... جلو اومد ... عکسا رو از بین دستای لرزونش بیرون کشید گذاشت لب اپن ... صورتشو بین دستاش قاب گرفت و گفت:
- یعنی یه بازی مسخره! تو چرا ترسیدی نفسم ... من بدون اینکه خبر داشته باشم اشکان امروز اومده پیش تو و ازت خواسه برین بیرون با دیدن این عکسا فقط خندیدم ... خیلی خوب فهمیدم همه اش یه دسیسه است ... یه راست اومدم خونه از خودت بپرسم جریان چیه که تو زودتر گفتی ... من به تو ایمان دارم ویولت ... یه درصد هم شک نکردم ... اشکان دانشجوی توئه ... دانشجوی منم هست ... می شناسمش ... با منم خیلی صمیمیه ... حتی یه بار دعوتم کرده برم خونه شون ... پس طبیعیه که با تو هم احساس صمیمت می کنه ... بعدم تو سری قبل خودت برام تعریف کردیکه جریان ازدواجمون رو براش گفتی ... برای چی باید به زنم شک کنم وقتی جز وفاداری هیچی ازش ندیدم ...
خم شد روی لبای ویولت رو که یه لبخند خوشگل نشسته بود رو بوسید و گفت:
- ولی الان حرف سر اینا نیست ... حرف سر اینه که یه نفر می خواد بین من و تو رو خراب کنه ... مظنون اول هم اشکانه ... از اون حرفای بی ربطش معلومه ...
ویولت با ترس گفت:
- یعنی چی آراد؟!!! نکنه دو روز دیگه مدرک بدتر بیارن ...
آراد با خنده ویولت رو کشید توی بغلش و گفت:
- مدرک بدتر دیگه چیه؟!!! الان وقتی اینا رو دیدم هر دو به این نتیجه رسیدیم که می خوان باهامون بازی کنن ... پس هر چیزی که به دست تو برسه و هر چیزی که به دست من برسه مبنی بر خراب کردن اون یکی می فهمیم که جز نقشه همون افراد یا فردیه که هنوز دقیق نمی دونیم کیه ... ما به هم شک نمی کنیم ... مگه نه؟!!!
ویولت چنگ انداخت به پیرهن آراد و سریع گفت:
- معلومه که نمی کنیم ...


- خوب پس ... بهتره من و توام وارد بازی بشیم ...
ویولت خودشو کشید کنار ... با تعجب به آراد خیره شد و گفت:
- چه جوری؟!!
- باید طوری نشون بدیم که رابطه مو نداره شکر آب می شه ... البته نه جلوی همه ... و نه به صورت محسوس ... دیگه با هم نمی ریم و بیایم ... جلوی دانشجوها با هم گرم نمی گیریم ... خیلی سرد با هم حرف می زنیم ... باشه؟!
- بعد چی می شه؟!!
- می خوام ببینم نقشه بعدیشون چیه ... اونا می خوان به من و تو رکب بزنن ... چرا ما بهشون رکب نزنیم؟
ویولت خنده اش گرفت ... از ته دل و با همه وجودآراد رو بغل کرد و گفت:
- آراد بهت افتخار می کنم ... هر کس دیگه ای جای تو بود به من شک می کرد ...
- عزیزم ... من باید به تو افتخار کنم ... تو خیلی زود جریان رو برای من تعریف کردی ... من و تو چیزی نداریم از هم پنهان کنیم ... بعدش هم من تو رو سپردم به خدا ... خدا از شر هر چیزی حفظت می کنه ... تو رو از خود خدا گرفتم ... تو پاداش منی ... یه معجزه ای برای من ... کسی که نمازاشو خالص تر از منی که این همه ساله مسلمونم می خونه و به خدا و پیغمبر با همه وجودش ایمان داره محاله خیانت کنه ویولتم ... کسی که هر بار می خواد بهم بگه دوستم داره بازم مثل روزای اول صداش می لرزه، اشک تو چشماش حلقه می زنه و منو دیوونه می کنه مگه خیانت کردن رو بلده؟!!! آخه مگه دیوانه ام که به تو شک کنم؟!!!
ویولت خودشو بیشتر توی بغل آراد جا کرد و از ته دلش گفت:
- خیلی دوستت دارم ...
و سریع جواب شنید:
- منم خیلی دوستت دارم خانومم ...
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... سریع پاکش کرد ... خودشو کنار کشید ... سعی کرد بخنده و گفت:
- فعلاً شام بخوریم ...
آراد هم با خنده نشست سر میز و گفت:
- دلم می سوزه برای اون بندگان خدایی که فکر می کنن تو خونه ما الان جنگ جهانی سوم برپاست! خبر ندارن نشستم دست پخت خانوممو می خورم عشق می کنم ...
ویولت هم خندید ... هر دو بعد از بسم الله مشغول خوردن شدن اما توی فکرای خودشون غوطه می زدن ... این قضیه چیزی نبود که بشه با شوخی و خنده از کنارش گذشت ... کسی تصمیم داشت زندگی اونا رو با بد جلوه دادن ویولت خراب کنه ... و این یعنی اوج رذالت!!! درد توی سر ویولت پیچید ... قاشق از دستش افتاد ... نگاه آراد بالا اومد و با دیدن ویولت که سرش رو چسبیده بود از جا پرید و هجوم برد به سمتش ... صحنه اون روز توی دفترش پیش چشمش رقصید ... به خودش لعنت فرستاد که چرا یادش رفته بود ویولت رو ببره دکتر ... خواست دستای ویولت رو بگیره که ویولت از جا بلند شد ... خونه دور سرش می چرخید ... می دونست که به زودی خون از بینیش فواره می زنه بیرون ... ترسید ... نه برای خودش ... برای آرادش ترسید و به سرعت دوید سمت دستشویی ... توی راه نزدیک بود بیفته اما جلوی خودش رو گرفت و پرید توی دستشویی ... قبل از اینکه آراد فرصت کنه وارد دستشویی بشه در دستشویی رو بست و قفلش کرد ... خون ریخت ... سرش رو خم کرد توی دستشویی ... اشک از چشماش می ریخت و خون از بینیش ... مغزش داشت متلاشی می شد ...
- ویولت ... ویولت ...
دستش رو گرفته بود زیر دماغش و هیچی نمی تونست بگه ... آراد با وحشت باز توی در کوبید و گفت:
- د لامصب این درو باز کن ...
نمی خواست باز کنه ... نمی خواست آراد توی اون وضعیت ببینتش ... نمی خواست ...
- ویولت ... تو رو به اما علی باز کن درو ... ویولت ....
داشت التماس می کرد ... دل ویولت لرزید ... چاره ای نبود باید درو باز می کرد وگرنه آراد درو از جا می کند ... بغض به گلوش چنگ می انداخت ... بدون اینکه سرشو از دستشویی اونور تر ببره که خون همه جا رو نجس کنه دستشو دراز کرد و کلید رو توی قفل چرخوند ... بلافاصله آراد در رو باز کرد و پرید تو ... ویولت سرشو خم کرده بود و موهاش دور تا دور صورتش رو پوشونده بودن ... آراد با دیدن وضعیت ویولت روانی شد ... محکم کوبید توی پیشونیش و داد زد:
- ببین!!!! ببین وضعتو!!!! مگه نگفتم بیا بریم دکتر؟!!! چت شده آخه تو؟!! چرا حرف گوش نمی دی ...
خونش کم شده بود ... سر دردش هم بهتر شده بود ... دست انداخت یقه آراد رو چنگ زد، چند برگ دستمال توالت با دست دیگه اش جدا کرد و گذاشتشون روی بینیش ... سرشو بالا گرفت و گفت:
- عزیزم ...
آراد پرید وسط حرفش:
- عزیزم و مرض ... بدو آماده شو ... سریع ...
ویولت بغض کرد ... جرئت نداشت حقیقت رو برای آراد بگه ... خودش می دونست قضیه چیه ... دکتر رفته بود ... آزمایش داده بود ... شنیده بود ... حقیقت رو شنیده بود ... اشک ریخته بود ... زار زده بود ... اما توکل کرده بود به خدا ... راضی بود به رضای خدا ... خدا خواسته بود ... پس کاری نمی تونست بکنه ... اما حالا باید به آراد چی می گفت؟!!! آرادش طاقت شنیدن حقیقت رو داشت؟!!! دست آراد بازوشو چنگ زد و کشون کشون بردش سمت اتاق خوابشون و همینطور که دور خودش می چرخید داد کشید:
- کو ... کو این مانتوت کو؟!!!

دلش پر از بغض بود به خاطر آرادش ... اگه می رفت آراد طاقت می آورد؟ آرادی که با دیدن خونریزی ویولت اینقدر وحشت کرده بود با اصل حقیقت چطور برخورد میکرد؟! بهتر بود خودش براش توضیح بده یا باید می بردش پیش پزشک معالجش؟!!! ترجیح داد خودش همه چیزو بگه ... هرچند تلخ ... هرچند گزنده ... حق آراد بود که بدونه ...


با صدای تحلیل رفته اش نالید: - بشین آراد ... می ریم ... قول می دم همین امروز بریم... اما قبلش حرفای منو هم گوش کن ... آراد کلافه باز چرخ زد ... مانتوی ویولت رو آویزون به چوب لباسی دید ... هجوم برد سمتش و گفت: - نمی شینم ... به حرفات هم دیگه گوش نمیکنم ... حرف باشه بعد از دکتر ... پاشو ببینم ... سعی داشت به زور ویولت رو بلند کنه و مانتو رو بهش بپوشونه ... ویولت مانتو رو از دست آراد چنگ زد و گفت: - عزیزم ... آراد که داشت دیوونه می شد با بغضی که توی گلوش داشت بیچاره اش می کرد داد کشید: - هیچی نگو!!!! تو رو به ابولفضل بپوش این مانتو رو ویولت ... ویولت به گریه افتاد ... آرادش ندونسته داشت از دست می رفت! رنگ به صورت نداشت ... اشک چشماشو لبریز کرده بود و صداش می لرزید درست مثل قلب ویولت ... بی اختیار گفت: - آراد من دکتر رفتم ... دستای آراد شل شد ... با بهت به ویولت نگاه کرد ... خوب دکتر رفته بود! این که بد نبود ... پس چرا داشت گریه می کرد؟!! چرا حالش خراب بود؟!! چرا چشماش ترسیده بودن؟ پاهاش سست شدن و نشست لب تخت .. حتی نمی تونست بپرسه خوب چی شد؟!! فقط نگاه به ویولت می کرد و با چشماش التماس می کرد ویولت بگه که همه فکراش اشتباهه ... ویولت به هق هق افتاد و گفت: - آراد ... شنیدنش اولش برای منم سخت بود ... نخواستم با تو برم چون تحمل دونستنش بدون تو برام راحت تر بود ... اگه تو بودی سخت می شد ... خیلی سخت ... وقتی هم آزامایش دادم و جوابشو از دکتر شنیدم ... فقط یه آرزو کردم ... البته بعدش پشیمون شدم .. هر چند که خودخواهیه ... وسط گریه هاش خندید و گفت: - کاش اون روز ... اون روز توی هالیفاکس نذاشته بودم بفهمی من بیدارم ... و نذاشته بودم بفهمی منم دوستت دارم ... و این عشق همونجا دفن می شد ... کاش وارد زندگیت نشده بودم و الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی خواستی غصه بخوری ... اما کاریه که شده ... سرنوشتمون این بوده آراد ... من خیلی هم پشیمونم از آرزوم ... چون خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه ... بغض توی گلوی آراد چرخ می زد و راه گلوش رو بسته بود ... ویولت می گفت « کاش وارد زندگیت نشده بودم و الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی خواستی غصه بخوری» آراد میخواست داد بزنه «خفه شو» اما راه گلوش بسته بود ... ویولت می گفت « خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه ...» آراد میخواست سر به دیوار بکوبه و عربده بزنه «ببند دهنتو» اما هیچ نیرویی توی بدن سستش نمونده بود ... ویولت که سکوت و رنگ پریده آراد رو دید خودشو انداخت توی بغلش و زار زد: - الهی من نباشم تو رو به این روز ببینم ... آراد تو رو خدا با خودت اینجوری نکن ... یه چیزی بگو ... وقتی آراد با هزار زور و بدبختی دهن باز کرد ویولت صداشو نشناخت ... انگار صدای یه نفر دیگه رو قرض کرده بود تا فقط بتونه اینو بپرسه ... - دکتر چی گفت؟!!! ویولت سرشو بالا نگرفت ... نمی تونست غم آراد رو ببینه ... مچاله شدن آراد رو ببینه ... خوشحال بود که این درد توی وجود خودشه ... خوب یادش بود روزی که داشت آراد رو از دست می داد چه به روزش اومد ... حالا خوشحال بود که قرار نیست باز این درد رو بکشه ... اما ناراحت بود که همون روزا رو اینبار آراد باید پشت سر بذاره ... نالید: - دکتر گفت درست وسط مغز یه تومور کوچولو جا خوش کرده ... خیلی وقته ... اما تازه خودشو نشون داده ... می دونی که تومور چیه آراد ... به خدا نمی خوام اینا رو بگم ... به خدا از مرگ نمی ترسم ... اما از تنهایی تو وحشت دارم .. از غصه خوردن تو وحشت دارم ... از اینکه خودتو ببازی وحشت دارم ... دوست دارم حریصانه به تو و نزدگی با تو بچسبم ... اما خود خدا برام دعوتنامه فرستاده ... چه کنم آراد؟!!! دست من نیست عزیزم ... تو رو خدا توام قوی باش ... بذار این روزای آخر ... ویولت پرت شد کنار چون آراد با خشم از جا بلند شده بود ... با بهت به آراد نگاه کرد ... فکش منقبض شده بود ولی چونه اش می لرزید ... چشماش از همیشه تیره تر و پوستش رنگ پریده بود ... دستشو دراز کرد و ویولت بدون اینکه بدونه قصدش چیه دستشو توی دست آراد گذاشت ... آراد با خشونت کشیدش توی بغلش و دم گوشش گفت: - اگه تو منو از خدا پس گرفتی ... منم تو رو از خدا پس می گیرم ... شک نکن ... حالا حاضر شو بریم ... ویولت با بهت کنار کشید و گفت: - آراد .... آراد بدون اینکه نگاش کنه خم شد ... مانتویی که روی زمین افتاده بود رو برداشت ...گرفت جلوی ویولت و گفت: - نا امیدی توی دین ما جر بدترین گناهاست ... یادت که نرفته! بپوش بریم ... ویولت مانتو رو گرفت... بدونش هنوزم داشت می لرزید ... انتظار هر برخوردی رو از آراد داشت جز این ... فکر می کرد الان تا دو روز باید اشکای آراد رو پاک کنه ... اما این قدرت توی آراد ، این امید، چیزی جز ایمان قویش هم می تونست باشه؟!!! دلش لرزید ... چرا که نه؟!!!اون باید از خدا طلب می کرد و راه رو پیش می رفت ... تا آخر .. اگه خدا یم خواست توی این دنیا می موند ... اگه هم نمی خواست خوب نخواسته بود ... به صلاح نبوده ... پس باید می رفت ... لبخند نشست کنج لبش ...


آراد هم با قلب مچاله اش لبخند زد و گفت:
-تو ماشین منتظرتم ... دیگه نایستاد جواب ویولت رو بشنوه ... به سرعت از خونه خارج شد ... داشت فرو می پاشید ... اما دلش به اون بالایی خوش بود ... حالا وقتش بود که جوابشو بده و بهش ایمان داشت ... **** دکتر با اخم به ویولت توپید: - دختر تو اصلا گذاشتی حرف کامل از دهن من در بیاد که پا شدی رفتی؟!!! شماره و آدرس هم که تو پرونده ات ثبت نشده بود ... من چطور باید خبرت می کردم بیای بقیه اش رو بشنوی؟!!! رفتی نشتی تو خونه زانوی غم بغل کردی تا بمیری؟!!! ویولت و آراد با تعجب به دکتر خیره مونده بودن و آراد با ملامیت اما جدیت گفت: - دکتر ... دکتر باز توپید: - تو شوهرشی؟!!! - بله ... - امشب با کمربند بگیر سیاه و کبودش کن ... نوع حرف زدن دکتر توی قلب آراد چراغ امید رو روشن تر کرد ... دو حالت داشت ... یا می خواست بیمارش خودش رو نبازه ... یا اینکه واقعا چیز جدی نبوده!!! آراد با همه وجدش از خدا خواست که مورد دوم درست باشه ... دهن باز کرد و گفت: - جریان چیه دکتر؟!! دکتر دستاشو به هم سابید ... چپ چپی به ویولت نگاه کرد و گفت: - می تونم باهاتون تخصصی صحبت کنم؟!! آخه اونطور که خانومتون اون روز برای من گفت هر دو تحصیلکرده هستین ... آراد سرشو تکون داد و گفت: - حتماً می خوام هر چی که هست رو بدونم ... - ببین پسرم ... توی مغز خانوم شما یه تومور هست ... شاید برات سوال ایجاد بشه که تومور چه جوری شکل می گیره ... ساده برات می گم ... وقتی سلول های قدیمی و پیر مغز نابود می شن سلول های جدید به جاش شکل می گیره و این روند به شکل سالم ادامه پیدا می کنه ... اما گاهی اوقات بدون اینکه سلولی از بین بره سلول های جدید ایجاد می شه ... نپرس چرا ... چون پزشکی هم هنوز نتونسته ثابت بکنه که چه دلیلی هست و چه اتفاقی می افته که این بلا سر یه نفر می یاد ... سلول ها زیاد می شن و یه توده درست میکنن که ما بهش می گیم تومور اولیه ... گاها توده های سرطانی به بقیه جاهای بدن هم نفوذ می کنن و باعث سرطان کبد و روده و سینه و ... می شن. بهشون می گیم تومور مغزی متاستیک ... اما این نوع توموری که تو مغز خانوم شماست از اون نوع نیست ... یه تومور مغزی اولیه است که خوش خیم و درجه یکه ... آخه تومور های مغزی درجه بندی می شن ... درجه یک ها خوش خیم هستن و به بقیه جاها هم سرایت نمی کنن ... درجه دو و سه و چهار هر سه بدخیم هستن ... اما دو کمتر از سه و سه کمتر از چهار خطرناکن ... رشد سریعی دارن و ممکنه به بقیه بافت ها هم سرایت کنن و آسیب بزنن ... بگذریم ... در هر صورت تومور خانوم شما خدا رو شکر خوش خیمه ... با یک جراحی نه چندان ساده می شه اون رو برداشت ... اما یه چیز نباید از یادتون بره ... تومور داخل مغزه و مغز حساس ترین جای بدن ... هیچ قولی نمی شه در این مورد داد که آسیبی وارد نشه ... اما احتمال کمی داره ... توی بیمارستان آراد تیمی از بهترین پزشکا جمع شدن که اکثرشون بورد تخصصی آمریکا هستن ... پنج پزشک که با هم این نوع عمل ها رو انجام می دن و تو کارشون بی نظیرن ... سخت ترین عمل های ایران رو اونا انجام دادن ... براتون معرفی نامه ای می نویسم که برین سراغشون ... خیلی زود باید اقدام کنین ... چون تعلل کردن توی این عمل علائم دیگه رو ظاهر می کنه مثل خطای حافظه و ضعف اعصاب و ضعف دست و پا و خیلی چیزای دیگه و هر آن ممکنه درجه تومور بره بالاتر و خطرناک تر بشه ... آراد نفس بریده گفت: - دکتر ... اگه لازمه من می تونم خانومم رو به هر کشور دیگه ای ... دکتر سریع گفت: - عجله نکن جوون ... اجازه بده این گروه منحصر به فرد ایرانی اول از همه خانومت رو معاینه کنن ... ببین نظر اونا چیه ... بعدش اگه صلاح دونستن می تونی این کار رو هم بکنی ... آراد آب دهنش رو قورت داد ... برگه معرفی نامه اورژانسی رو از دکتر گرفت و زیر بازوی ویولت رو که از شدت امید و همچنین ترس وا رفته بود گرفت و از جا کندش ... نباید خودش رو می باخت باید به ویولتش کمک می کرد که روی پا بایسته و هر دو به کمک هم این معضل رو پشت سر هم بذارن ... اولین شکرش رو به جا آورد ... سرش رو بالا گرفت و توی دلش گفت: - شکرت خدا که خوش خیمه ... بقیه اش هم پای خودت ... مطب دکتر جمشیدی حسابی شلوغ بود ... اما به محض دیدن معرفی نامه ویولت و تماسی که خود دکتر ویولت با دکتر جمشیدی گرفته بود خیلی زود به حضور پذیرفتش ... با رویی خوش ازش استقبال کرد و با خنده سعی کرد کمی از حال و هوای بیماری دورش کنه ... اما استرس ویولت و آراد چیزی نبود که به این راحتی ها از بین بره ... دکتر بعد از چک کردن ام آر ای و سی تی اسکن ویولت دستور یه نوع جدیدش رو همراه با تزریق حاج توی رگ های خونیش صادر کرد (مایع رنگی که باعث می شه بافت های مغز و به خصوص تومور دقیق تر دیده بشه) همه کار ها با توجه به شرایط ویولت اورژانسی و به سرعت انجام می شد ... همون روز ام آر آی و سی تی اسکن جدید ویولت اماده شد و دکتر جمشیدی همراه با تیم مخصوصش توی همون بیمارستان خصوصی آراد عکس ها رو بررسی کردن و تصمیم به جراحی گرفتن ...


آراد باز هم اصرار به خارج کردن ویولت داشت ... اما دکتر جمشیدی خیلی راحت تونست قانعش کنه که بهترین پزشکان دنیا رو در اختیار داره وچیزی برای ویولت کم نمی ذارن ... آراد ترسیده بود ... ترسیده بود از اینکه ویولتش بره و برنگرده ... از فکر اینکه لحظه ای ویولت رو کنارش نداشته باشه نابود می شد ... خونواده ویولت خبردار شدن ... خونواده آراد هم اومدن ... همه گریه می کردن و تشرهای آراد هم کارساز نبود ... نیم خواست با اشک هاشون روحیه نابود شده ویولت رو نابود تر کنن ... اما کسی توجهی نمی کرد ... آرسن زار می زد و حاضر به ملاقات با ویولت نبود ... یاد شیواش افتاده بود و غم از دست دادنش ... نمی خواست خواهر کوچولوش به این زودی پر پر بشه ... آراد اما لبخند می زد ... ویولت لباس بیمارستان به تن کرد و بستری شد ... به جز مواقعی که وارد اتاق های پر از اشعه می شد وقت های دیگه آراد از کنارش جم نمی خورد و اگه اجازه می داد جلوی اشعه ایکس هم می ایستاد و براش مهم نبود ... قضیه عکس و دسیسه و همه چی از یادشون رفته بود ... حالا همه دستا بالا بود و دعا می کردن برای بهبود ویولت ... توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و آرتان و ترسا و نیما هم اومده بودن ... همه درگیر مشکلات خودشون اما غم زده برای مشکل دوستاشون ... اونجا بود که همه شون توی دل دعا کردن کاش به جون نگیره!!! قرار بود هفته بعد ویولت عمل بشه ... اما کل اون هفته رو باید توی بیمارستان می موند ... شب که شد همه رفته بود ... فقط ویولت بود و آراد ... دست آراد رو گرفت به لبش چسبوند و گفت:
- می دونستی من حسود هم هستم... آراد تلخ خندید و گفت: - بله ... چند مورد ناب ازتون دیدم تا حالا ... ویولت هم خندید و گفت: - اینقدر حسودم که یمخوام مثل تو اتاق عمل و آی سیو رو تجربه کنم ... از تو مغز تو لخته خون کشیدن بیرون ... از مغز من آت و آشغال و سلول پکیده ... آراد با اینکه سعی می کرد خودشو کنترل کنه اما با صدای لرزونش گفت: - پس حسود بمون و مثل من سالم بیا از اون اتاق بیرون ... - سالم که می یام! کار دارم حالا حالا ها باهات ... اما تصمیم دارم یک سالی لالا کنم ... تو شش ماه خوابیدی من می خوام تلافی کنم ... داد آراد در اومد: - بیخود! روانی! همون فردای عمل بهوش می یای بهم میخندی فهمیدی ... من یه روز چشمای تو رو نبینم نابودم ... ویولت با چشماش ناز کرد و گفت: - بذار دلت برام تنگ شه ... آراد سر گذاشت روی دست ویولت و نالید: - دوست داری هر و هر شب یه دیوونه بی آزار رو ببینی که می یاد توی اتاقت ... زار می زنه ... التماس می کنه ... ضجه می زنه و بعد پشت در اتاقت از حال می ره؟ دوست داری اون مرده مترحک رو هر لحظه ببینی؟!! بدت نمی یاد تصورت از آرادت خراب بشه؟! یه آراد با یه عالمه ریش و موهای بلند و کثیف و نامرتب؟ آره ... دوست داری؟! دوست داری کمر خم شدمو ببینی؟ دوست داری نابودیمو ببینی؟ با بغض آراد ویولت هم بغض کرد ... چنگ زد توی موهای کوتاه آرادش و گفت: - من غلط بکنم... من بیجا بکنم عشق من ... قول می دم ... با همه وجودم و با همه توانم قول می دم زود بهوش بیام ... اون خدایی که اون بالاست خودش هم خوب میدونه دخترا خیلی جون سخت تر از پسرا هستن ... من به خاطر تو ... به خاطر عشق تو بر می گردم ... آراد دیگه نتونست بمونه ... بغض داشت نابودش می کرد و باید تخلیه می شد ... از جا بلند شد و به سرعت زد از اتاق بیرون ... *** یه هفته سپری شد ... همه به ملاقات ویولت اومده بودن ... البته به غیر از شب اول دوستاشون دیگه سر نزده بودن وویولت هم اینقدر حالش خراب بود که متوجه غیبتشون نشده بود ... اما آرسن پایه ثابت ملاقات های ویولت بود و هر بار سعی می کرد با خوشمزگی هاش ویولت رو بخندونه ... خیلی روی خودش کار کرده بود گریه نکنه و اشک هاشو برای خلوت خودش نگه داشته بود ... وارنا داشت از فرانسه همراه ماریا و بچه شون می یومد ... ماریا از بیمارستان جنب نمی خورد و فقط یکشنبه ها برای دعا به کلیسا می رفت ... الکس دائم در رفت و اومد بود ... حاج خانوم توی خونه اش هر روز سفره و ختم داشت ... آراگل هم یا بیمارستان بود یا کمک مامانش ... شب آخر همه جمع شده بودن ... می دونستن ویولت ساعت هفت صبح به اتاق عمل می ره و از شب با هزار زور و بدبختی اونجا جمع شده بودن ... شاید قرار بود دیگه ویولت رو نبینن ... همین چشماش همه شون رو خیس می کرد ... ویولت سعی می کرد شاد باشه ... میخواست اگه مرد همه قیافه خندونش رو به یاد داشته باشن ... یاد حرف پیرزن اتاق بغلی افتاد ... با دیدن ویولت ... با دیدن خلوص و وسواسش توی نماز خوندنش و احترامی که مادر شوهر و بزرگتراش می ذاشت ... اینکه خودشو موظف می دونست هر روز به اون زن پیر و تنها سر بزنه و از کمپوت های خودش و گل هاش براش ببره فهمیده بود یه فرشته مهربون روی تخت بیماری افتاده ... لبخند زده بود و گفته بود: - گلچين روزگارعجب خوش سليقه است، مي چيند آن گلي كه به عالم نمونه است. هر گل كه بيشتر به چمن مي دهد صفا، گلچين روزگار امانشنـميدهد. ویولت لبخند زده بود ... خودش رو گل نمونه نمی دونست ...اما اون لحظه دلش لرزیده بود ... دکتر آراد رو احضار کرد و آراد سریع توی اتاقش رفت ... با دیدن سه دکتری که اونجا مشغول نوشیدن قهوه بودن ترسید ... چی می خواستن بهش بگن ... با روی باز دعوتش کردن که کنارشون بشینه و براش قهوه ریختن ... اینقدر توی نگاه آراد نگرانی بیداد می کرد که دل دکتر به حالش سوخت ...


دستی روی پاش زد و گفت:
- خوب جوون ... چطوری؟!! لبخند آراد تلخ تر از زهر بود: - بهم می یاد خوب باشم؟ پاره تنم روی تخت بیمارستان افتاده و .... بغض به گلوش چنگ انداخت ... دکتر سر شونه اش زد و گفت: - در این که تو عاشق و دیوونه زنتی شکی نیست ... از این حالت و اینکه این چند وقت مثل پروانه دورش چرخیدی کاملاً مشخص بود ... ولت می کردم باهاش می خوابیدی روی تخت از جفتتون ام آر آی می گرفتیم ... همه دکترا خندیدن و لبهای آراد هم به لبخند محوی باز شد ... دکتر راست می گفت! همینم بود! - اما جوون ... چیزایی هست که شنیدنش برای تو از همه سخت تره ... اما از همه هم محق تر هستی برای دونستنشون ... آراد رنگ باخت ... اما امیدش سر جاش بود ... زل زد به دهن دکتر ... - این عمل مستقیم روی مغز انجام می شه ... در این که تومور مغز خاوم شما خوش خیمه و به بافت های کناری آسیبی نزده شکی نیست ... اما معلوم نیست هنگام برداشتنش بازم به بافت های کناری آسیبی وارد نشه! عمل فوق حساسیه ... بعد از عمل ممکنه هر اتفاقی بیفته که من وظیفه دارم همه شو برات بگم ... احتمال فلج شدن نصف بدنش هست ... احتمال کم شدن یا از دست رفتن بینائیش هست ... احتمال از دست دادن حافظه اش هست ... احتمال کم شدن هوشش هست ... و علاوه بر اون ممکنه مغزش بعد از برداشتن این زائده توش حفره ایجاد بشه ... که توی اون حفره به مرور زمان مایعی جمع می شه که کشنده است ... پس ممکنه مجبور بشیم لوله ای داخل مغزش قرار بدیم که اون لوله مستقیم یا وارد قلب می شه یا شکم و مایع رو تخلیه می کنه ... که چه وارد قلب بشه و چه شکم اون قسمت باید بریده بشه و بخیه می خوره و جاش می مونه ... اینا مهم نیست ... اما تا مدت ها نمی تونه باردار بشه ... شاید ده سال دیگه ... بعدش هم باید زیر نظر جراحش باشه ... برای جلوگیری از متورم شدن مغزش هم باید کورتون مصرف کنه ... هر شب ... وگرنه دچار درد می شه ... البته اینایی که دارم برات می گم همه اش احتماله ... شاید هیچ اتفاقی هم نیفته و خانومت مثل روز اولش بشه! دست و پای آراد می لرزید ... به تبع صداش هم می لرزید ... قلبش دیگه از لرزش گذشته داشت می ترکید ... - آقای دکتر ... هیچی اینا برام مهم نیست ... فقط زنده بیاد بیرون ... هر سه لبخند زدن و دکتر دیگه که مسن تر بود گفت: - ما همه سعیمون رو می کنیم پسر ... اصولا این عمل همیشه با موفقیت همراه بوده ... اما باید خوست خدا رو هم در نظر داشته باشی ... آراد توی دلش گفت: - شما همه تون وسیله این ... خواست خدا مقدم به همه شماست ... دکتر جمشیدی باز گفت: - و یه چیز دیگه ... آراد نالید: - دیگه چیه؟ - موهای خانومت باید همه اش تراشیده بشه ... گفتم شاید دوست داشته باشی خودت این کار رو بکنی ... اگه هم دلت نمی یاد که فردا تیم جراحی قبل از عمل آماده اش می کنن ... آراد سرشو بین دستاش فشرد ... دیگه طاقت نیاورد و اشک از چشماش ریخت ... اینهمه عذاب برای ویولتش زیاد بود ... خیلی زیاد ... یادش اومد به حرفای ویولت بعد زا اینکه خودش به هوش اومده بود... عین این حرفا رو دکتر به ویولت هم زده بود ... و ویولت چه عذابی کشیده بود ... الان می فهمید ویولتش چه کشیده!!!! دکتر ها که این حالت ها رو زیاد دیده بودن با ناراحتی به هم خیره شدن و دکتر جمشیدی سعی کرد با شوخی آراد رو آروم کنه ... - پسر این همه بلا بهت گفتمممکنه سرش بیاد گفتی مهم نیست ... برای چهارتا دونه مو داری گریه میکنی؟ پاشو خجالت بکش ... در می یاد همه اش دوباره ... آراد از جا بلند شد و بی توجه به طنز دکترگفت: - می شه بهم یه قیچی و یه تیغ بدین؟!!! دکتر آهی کشید و گفت: - برو پیشش ... می گم برات بیارن ... آراد سری به نشونه تشکر تکون داد و با قدم های ناموزون و شونه های افتاده از اتاق رفت بیرون ...


***
- دیگه کم مونده برات شعر هم بخونم ویولت ... ویولت با اون لباس صورتی بیمارستان حسابی معضوم تر از همیشه جلوه می کرد ... چهار زانو پشت به آراد روی تخت نشسته بود ... آراد هم پشت سرش چهار زانو نشسته بود و با دل خون داشت موهاشو می بافت ... ویولت سعی کرد شاد باشه ... - آراد ... خیلی وقت بود موهامو نبافته بودی ... و آراد خودشو لعنت کرد که چررا موهاشو نبافته ... موهای بلندشو که خیلی وقت بود به خواست آراد کوتاه نکرده بود... لخت اما حالت دار ... قهوه ای تیره در تضاد با آبی چشماش ... کار بافت تموم شد، از پشت ویولت رو کشید توی بغلش و روی سرش رو بوسید ... به خوایت آراد تنهاشون گذاشته بودن که این شب آخر رو با هم تنها باشن ... ویولت تکیه داد به آراد و گفت: -چه خوب شد که گفتی همه برن ... من و تو و تنهایی ... شاید شب آخر ... آراد سریع در دهنش رو گرفت ... ویولت هم نامردی نکرد و دستشو گاز گرفت ...داد آراد بلند شد و هر دو خندیدن ... چه خنده های تلخی ... ویولت آه کشید و چرخید رو به آراد نشست ... - می یای بازی؟!! - آره خانومم چه بازی؟!! - نون ببر کباب بیار ... آراد خندید و دستاشو به رو گرفت جلوی ویولت و ویولت هم با ذوق دستاشو گذاشت زیر دست آراد ... نامردی نمی کرد و محکم می کوبید روی دستش ... آراد ولی چیزی از درد نمی فهمید ... مگه می شد با اون درد بزرگی که توی قلبش بود ضربه های کم جون دستای کوچیک ویولتش باعث آزارش بشه؟!!! ویولت کوبید کف دست خودش و سوخت ... مجبور شد دستاشو بزاره روی دست آراد ... شش چشمی مراقب بود کی آراد دستشو عقب می کشه که اونم دستشو بدزده و آراد بسوزه ... اینقدر بامزه خیره شده بود که آراد دلش به جای دستاش کباب شد ... دست ویولت رو گرفت توی دستش و برد نزدیک لبش ... یک باره و چنباره و هزار باره دستای ویولت رو غرق بوسه کرد و یولت از خود بیخود خودشو پرت کرد توی آغوش آراد ... آراد محکم دستاشو دور کمر ویولت حلقه کرد و گفت: - قول دادی دیگه ... نه؟ ویولت می دونست منظور آراد به برگشتنشه ... مصمم گفت: - قول ... - یادت باشه که نباشی یکی اینجا بیچاره می شه ... چونه ویولت لرزید و گفت: - یادمه ... چونه اش تو دست آراد مشت شد و صداش خشنش کنار گوشش بلند شد: - قول دادی دیگه! گریه ات برای چی؟! اینو چرا می لرزونی؟! کم قلبم داره می لرزه؟!!! - آراد ... یه قولی بهم می دی؟!! - اگه عین این فیلما می خوای قول بگیری که بعد از تو تارک دنیا نشم و زن بگریم و بچه دار بشم و فراموشت کنم بهتره خودتو خسته نکنه و بخوابی عزیزم ... - اِ آراد! - آراد و کوفت ... تو منو اینجوری شناختی؟!!! - خوب نمیخوام تنم تو گور ... دست آراد آروم جلو رفت و زد توی دهنش ... دردش گرفت اما خودشم خوب می دونست که آراد محکم نزده ... بعدم بی طاقت کشیدش توی بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کرد ... ویولت به گریه افتاد و گفت: - فقط می خواستم بگه مرجان دختر خوبیه ... چشماش تو رو یاد من می اندازه ... آراد دراز کشید روی تخت و ویولت رو خوابوند کنار خودش و محکم بغلش کرد ... بدون اینکه عصبانی بشه کنار گوشش گفت: - این تن منو می بینی؟!! چه تو باشی چه نباشی ، مال توئه ... دست هر زنی بهش بخوره رو قطع می کنم ... باید دیگه تا الان فهمیده باشی ... - ولی من خودم یه بار دیدم داشتی به چشمای مرجان نگاه می کردی ... اون روز هم که کتک خورده بود خیلی خوب یادمه که نگرانش بودی ... از چشمات فهمیدم توام دوست داری بدونی چه به روزش اومده ... آراد خنده اش گرفت ... کمر ویولت رو فشرد و گفت: - قرار بود به هم شک نکنیم که ورپریده! - شک نکردم ... اما فهمیدم با دیدن اون یاد من می افتی غیر از اینه؟! - فقط یه بار ... بعدش فهمیدم چه اشتباهی کردم ویولت من تو دنیا یه دونه است! من عاشق شخصیتت شدم ویولت ... اینو که دیگه خوب می دونی! شیطنت تو رو هیشکی نداره! - خوب به مرجان می گم ماشینتو پنچر کنه! - ویولت بخواب حرف نزن عزیزم ...

 

- آراد چه خبر از رامین ...
- خیلی وقته خبر ازش ندارم ... وقتی دیدم یه کلاس بازیگری زده و مشغوله و سرش هم گرم کارشه و کاری به من تو نداره دیگه بیخیالش شدم ...
- چه خوب که به راه راست هدایت شد ...
- شایدم راه راست به سمتش کج شد ...
ویولت خندید و با ناز گفت:
- آراد ...
- جان دل آراد ...
- قول ندادی ها ...
- بخواب ویولت ...
- آراد اذیت نکن ...
آراد کفری صداشو یه کم بالا برد و گفت:
- خانومم اگه شما طوریتون بشه شک نکن همچین سرمو می کوبم توی دیوار که مغزم بپاشه بیرون ... حالا دیگه بس کن بگیر بخواب ...
قلب ویولت انگار خنک شد ... درسته که دوست نداشت آرادش تنها بمونه ... اما خودخواه هم بود ... دوست نداشت آراد قبول کنه ... عشق ابدی آراد رو می خواست .... به لطف خدا امیدوار بود ... انشالله که خودش زنده می یومد بیرون و بازم آراد مال خودش بود و بس ...
******************************
با نوازش دستی روی سرش چشم باز کرد ... آراد هنوزم کنارش بود و داشت با بوسه و نوازشاش بیدارش می کرد ... مثل همیشه ... لبخند زد و گفت:
- صبح بخیر ...
آراد خم شد ... پیشونیشو بوسید و گفت:
- صبح بخیر عزیزم ...
ویولت یه دفعه یاد عملش افتاد ... یه لحظه یادش رفته بود کجاست و فکر کرد توی خونه شونن و الان باید بلند شه صبحونه آراد رو آماده کنه ... اما زهی خیال باطل ... با استرس گفت:
- وقت عمله؟!!
آراد نشست و گفت:
- نه عزیزم ... یه ساعت دیگه ...
ویولت هم نشست و گفت:
- کی بشه تموم بشه راحت بشم؟!!! مردم از استرس ...
آراد دستی روی موهای ویولت کشید و گفت:
- فدای تو بشم ... تو که چیزی نمی فهمی ... من این بیرون داغون می شم ...
- بیخود!!!! تشریف می بری خونه ... خونه مون تو این هفته خاک گرفته ... تر و تمیزش می کنی آماده ورد من ... فهمیدی؟!!
آراد تلخ خندید و گفت:
- حتماً!
می خواست یه چیزی بگه اما می ترسید ... وقت چیدن موهای عزیزش بود ... اما چطور باید بهش یم گفت که دلش بیشتر از این نشکنه؟ اگه نمی گفت پرستارا می یومدن و بی رحمانه خودشون سرش رو می تراشیدن ... آهی کشید و دلو زد به دریا ...
- ویو ...
ویولت پاهاشو از تخت آویزون کرد و گفت:
- جانم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- یه چیزی ... باید بهت بگم ...
زنگای خطر برای ویولت به صدا در اومدن ... نتونست چیزی بپرسه پس فقط نگاش کرد ... پرسشگر ...
آراد آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- برای عملت ... مو ... موهات رو باید ... باید ....کوتاه ... یعنی باید ...
نتونست ادامه بده ... چشمای ویولت هیچی رو بیان نمی کردن اما تو ذهنش غوغا بود ... آرادش عاشق موهاش بود ... خودش به درک ... آراد چطور می تونست اونو بدون مو ببینه؟!!! اما غم نگاه آراد به خاطر این نبود که ویولت مو نداشته باشه ... نه برای این نبود ... برای این بود که خود ویولت ناراحت بشه ... ناراحت می شد چون موهاشو دوست داشت ... هر دختری عاشق موهاشه ... اما باید یه طوری آراد رو آروم می کرد ... الان خودش مهم نبود ... مهم آراد بود ... نفس عمیقی کشید ... لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- بتراشیم؟!!!
آراد چشماشو بست و سرشو تکون داد ... ویولت با اوج خوشحالی که می تونست توی صداش نشون بده گفت:
- وای خدا خیر بده این توموره!!! داشتم از دست این موها بیچاره می شدم! صد دفعه می خواستم ازت بخوم بذاری برم موهامو کوتاه پسرونه کنم ... اما جرئت نداشتم ...
بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت:
- اگه این توموره منو نجات بده!
آراد بهت زده نگاش کرد ... جدی ویولت ناراحت نشده بود ...
- ویو ... یعنی برات مهم نیست؟!!!
- نه! یعنی چرا ... خیلی هم مهمه ... موی پسرونه بیشتر از این موهای دراز دوست دارم ... یالا ببینم ... برو یه قیچی بیار همه شو خودت بچین ...
بغض گلوی آراد رو داشت پاره می کرد ... اگه ویولتش رو نمی شناخت که به درد لای جرز می خورد ...اما حالا که ویولت به خاطر آراد داشت فیلم بازی می کرد آراد هم باید همین کار رو می کرد ... با خنده گفت:
- ای بدجنس! گفتم حالا چه شیونی راه می اندازی ... منم می گیری سیر می زنی ... چه از خدا خواسته!
ویولت خندید ... آراد هم ... رفت سمت قیچی و تیغ ... برشون داشت ... دستش می لرزید ... نشست پشت سر ویولت ... نمی خواست ویولت دست لرزونش رو ببینه و از طرفی ویولت هم نمی خواست آراد اشک چشماشو ببینه ... هر دو از هم فرار کردن ... آراد بافت موها رو گرفت توی دستش ... قیچی رو گذاشت بیخش ... چشماشو بست ... اشک از لای پلکاش چکید ... قیچی رو فشار داد ... سفت بود ... چون بافت موهای ویولت کلفت و پر پشت بود ... اما با یه کم فشار چیده شده و باف مو افتاد روی پاهای آراد ... سر ویولت سبک شد ... اشکاش ریخت روی صورتش و صورتش خیس شد ... خوشحال بود که آراد هیچی نمی گه ... چون خودش هم نمی تونست حرف بزنه ... آراد هم اشک می ریخت و سعی می کرد حتی بلند نفس نکشه که ویولت از صدای نفساش بفهمه داره گریه می کنه ... تیغ رو برداشت ... مایع کف هم داشت ... پارچه ای پهن کرد روی پای خودش و ویولت رو کشید عقب ... ویولت مجبور شد بخوابه و سرش رو بزاره روی زانوی آراد ... چشماشو بست ... آراد اشکاشو دید و سوخت ولی دم نزد ... کف رو روی سرش مالید و تیغ رو کشید ... یه خط ... دو خط ... سه خط ... اشک ریخت و کشید ... هق زد و کشید ... ویولت از گریه می لرزید و تیغ سرد رو روی سرش حس می کرد ... سرش خنک می شد و سبک و زار می زد ...
بالاخره تموم شد ... همزمان دکتر همراه با پرستاری وارد شدن تا علائم ویولت رو برای عمل چک کنن ... آراد و ویولت بدون اینکه یه کلمه حرف بزنن با موهای ویولت خداحافظی کردن ... آراد همه رو توی یه نالیون ریخت و مثل یه شی مقدس کناری گذاشت ... ویولت بدون مو حتی دوست نداشت خودش خودشو ببینه چه برسه به اینکه آراد نگاش کنه یا دیگران ... آراد فهمید ... ویولتش معذب با صورت قرمز نشسته بود و سرخ و سفید می شد ... سریع شال سفیدش رو برداشت و روی سرش کشید و از روی شال سر بدون موش رو بوسید ... ویولت بی طاقت خودشو توی بغلش آراد جا کرد ... هر دو زار زدن ... اونقدر که اشک پرستار و دکتر رو هم در آوردن ... اما دیگه وقت برای با هم بودن نداشتن ... این رو از تذکر دکتر فهمیدن و از هم جدا شدن ... آراد بی طاقت زد از اتاق بیرون ... بازم جمعیت زیادی پشت در اتاق بودن و همه اشک می ریختن ... یک ساعت بعد ویولت رو حاضر و آماده روی برانکارد خوابوندن و راهی اتاق عمل کردن ... همراه تخت همه تا پشت اتاق عمل رفت و این آراد بود که لحظه آخر روی لبهای خشک شده از ترس همسرش رو بوسه زد و با چشمکی گفت:
- هستم تا برگردی ...
و ویولت که دیگه از ترس قدرت حرف زدن نداشت فقط پلک زد و پشت در اتاق عمل محو شد ...

***


احسان کلافه دور خودش چرخ می زد ... صبح شده بود اما هنوز خبری از طناز نداشت ... هر جایی که فکر می کرد لازمه رو سر زده بود ... اما طناز نبود ... احسان پشیمون بود ... داغون بود ... هزار بار خودشو لعنت کرد اما چه فایده! هیچ کدوم اینا جبران حرفی که زده بود رو نمی کرد ... پریشون خواست برگرده خونه که یاد دوستش توی نیروی انتظامی افتاد و بی طاقت گوشیشو برداشت و شماره اش رو گرفت ... چند تا بوقی خورد تا جواب داد:
- به به ... احسان جان ...
- سلام سروش ... دستم به دامنت ...
سروش با تعجب گفت:
- چی شده احسان؟
- سروش ... راستش .......................... چطور بگم ...
- اَه جون بکن دیگه! کسی طوریش شده؟
سروش از دوستای قدیمی خونواده گیشون بود ... باباش سرهنگ تمام بود و خودش سروان ... آهی کشید و گفت:
- طناز دیشب تا حالا غیب شده ... هر جا رو گشتم فایده ای نداشته ...
سروش متعجب گفت:
- یعنی چی؟!!!
- راستش ... با هم بحثمون شد ... بعد خوب ....
سروش پرید وسط جون کندن احسان و گفت:
- خیلی خوب بقیه اشو می شه حدس زد ... اونم زده از خونه بیرون و الان هم غیب شده ...
- آره ...
- به خونه شون سر زدی ...
- سر که زدم ... اما تو نرفتم ...
- یعنی چی؟!
- خوب با ماشینش رفته ... پارکینگ خونه شون رو دید زدم دیدم خبری از ماشینش نیست ...
- خونه دوستاش چی؟!
- یه دوست بیشتر نداره که اونم ... زنگ بهش زدم جواب نداد ... به شوهرش زنگ زدم گفت زنش خونه مامان باباشه ... از طناز هم خبری ندارن ...
- به!!! لابد اونم رفته قهر ....
- وا! من چه می دونم سروش! یه فکری بکن ... زن من دیشب تا حالا تو این شهر بی در و پیکر گم و گور شده!
- جایی رو سراغ نداری که پاتوقش باشه ... دخترا از این جور جاها دارن که وقتی دلشون می گیره برن اونجاها ...
- نه طناز این قر و فرا نداشت ...
- قر و فر یعنی چی پسر؟!!!
احسان عصبی داد کشید:
- سروش غلطی می تونی بکنی یا نه؟
سروش متفکر گفت:
- آخه موقعیت زن توام عادی نیست که بشه به همه واحدامون خبر بدیم ... خیلی زود خبر می کشه به نشریات که فلانی گم شده ...
- منم برای همین به تو زنگ زدم دیگه ... وگرنه می رفتم کلانتری ...
- دستت درد نکنه !!!
- خوب حالا توام!
- یه چند ساعتی صبر کن ... تا من یه استعلام از ماشینش بگیرم .... شماره پلاکش رو بگو ...
احسان سریع پلاک ماشین طناز رو با رنگ و مدلش گفت و سروش یادداشت کرد ... بعد قرار شد خودش خبر بده و تماس قطع شد ... احسان هم نالان و خسته راهی خونه شد ...
دو ساعت بعد با تماس احسان همه چیز شکل دیگه ای به خودش گرفت ... ماشین طناز پیدا شده بود ... سمت راننده کاملاً داغون شده و معلوم بود که یه نفر چند بار به بدنه ماشین کوبیده از سمت چپ ... ماشین به شکل عجیبی کنار اتوبان تهران کرج رها شده بود و خبری هم از راننده نبود !!! بعد از خبر دادن به بیمارستان و پزشک قانونی فهمیدن طناز هیچ بلایی سرش نیومده و کسی هم اونو به بیمارستان نرسونده ... پس فقط یه احتمال باقی می موند ... اونم دزدیده شدنش بود ... ذهن احسان سریع کشیده شد سمت مسیح ... مردی که حتی اسمش رو هم نمی دونست!!!


آرشاویر گیتارش رو برداشت و بدون اینکه نگاهی به هیچ قسمت از خونه بندازه رفت از خونه بیرون ... بارون به شدت می بارید ... براش مهم نبود ... فقط یه پیرهن چهارخونه آب و سرمه ای تنش بود ... روی صندلی های توی حیاط ولو شد ... دلش خون بود ... خونه براش بدون توسکا قبر بود!!! دونه های بارون خودش و گیتارش رو خیس خیس کرده بودن ... بارون پاییزی ... دستی روی سیم های گیتار کشید و با بغض شروع به خوندن کرد ... می خواست اینقدر بخونه تا بغض دلش آروم بشه ...
- خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونه
دوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونه
نیما روی صندلی تک و تنها نشسته بود و به بازی آترین و نیاوش توی استخر توپ نگاه می کرد ... نگاش به اونا بود اما فکر و قلبش جای دیگه پر می زد ... دور و بر بیمارستانی که چند روز بود خونه طرلانش شده بود ...
خیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیره
این روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می ره
یاد تنهایی خودش براش آزار دهنده بود ... چه گناهی کرده بود که این شده بود عقوبتش ... ترسا و آرتان به خوشی زندگیشون رو می کردن اما اون باید توی تنهایی می سوخت ... از خودش بیزار بود که بعضی وقتا ذهنی مش ره سمت ترسا اما بعضی وقتا هم سر زندگی داد می کشید «تو جز نیاوش چه دلخوشی به من داری که انتظار داری به عشق اولم فکر نکنم؟»
خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
نمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیده
آرشاویر دست کشید روی سیم های گیتار ... بند بند وجودش داشتن توسکا رو فریاد می زدن ... چقدر دلش برای لمس دستاش و شنیدن صداش تنگ شده بود ... همه اش دو شب بود ندیده بودش ... اما از دلتنگی چیزی نمونده بود به جنون برسه ...
آخرین بار دستکشت جا مونده ... تو جیب ژاکت آبی رنگم
عطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگم (روزای بارونی محمد چناری)
توسکا لرزون روی تخت نشسته بود و زار می زد ... خواب آرشاویرشو دیده بود ... با قرصای آرامبخشی که می خورد تمام روز رو خواب بود ... بارون می کوبید توی شیشه اتاقش ... همنوا با بارون اشک می ریخت و لحاف رو بین انگشتای لرزونش فشار می داد ... قلبش داد می زد که آرشاویر رو می خواد ... بدون اون زنده نمی موند ... حتی یه لحظه ...
- هنوز روزای بارونی ... بیادت ابر می چینم
با رویای تـــو درگیرم ... چشاتـــو خواب می بینم
ترسا ضجه زنون خودشو انداخت توی اتاق کار آرتان ... نصف پوسترای آرتان اونجا به دیوار آویزون بود ... نتونت چشم از چشمای روشن آرتان بگیره ... چمباتمه زد کنار اتاق ... چه روزایی که کنار آرتان نشسته بود و اون براش درساشو توضیح داده بود ... یاد خاطراتش دلش رو زیر و رو می کرد ... چه زود داشت می برید از همه چی ... چرا به آرتان گفته بود دوستش نداره ... اونی که برای آرتان ولو اینکه خیانت هم کرده باشه می مرد! چرا دروغ گرفت؟ چرا؟!!!
- هنوز این لحظه ی بی تـــو ... به بدحالی گرفتارم
نمی بینی که از عکستچشامو بر نمیدارم
مشت آرتان کوبیده می شد روی فرمون و سرش هم ... صدای ترسا ذهنشو متلاشی میکرد ... دوستش نداشت ... دیگه دوستش نداشت ... ترسا ازش سیر شده بود ... دلشو زده بود ... هیچ وقت فکر نمی کرد عشقشون یه روز دچار بن بست بشه ... کاش میتونست بریزه بیرون اون بغض لعنتی رو که اینقدر گلوش درد نگیره ... اما نمی شد نمی شد!!! یاد نگاه ترسا آتیشش می زد ... نگاش نمی کرد چون هنوز توی نگاش عشق بود ... اما چی شد که نفرت جای عشق رو گرفت ... مگه چی کار کرده بود؟! جرمش چی بود؟!!!
- نمی فهمم چرا از منداری رویاتـــو می دزدی
تو قاب عکستم حتی ازم چشماتـــو می دزدی
آرشاویر خیس از بارون و خیس از اشک چنگ می زد روی سیمای گیتار ... می خواست اینقدر بخونه بلکه دل توسکاش به رحم بیاد و برگرده ... می خواست اینقدر بخونه تا انگشتاش تاول بزنه ... تا زیر سرمای بارون تب کنه بمیره ...
- تـــو از من دوری اما من ... دچار عطر دستاتم
محاله خیس بارون شم ... که زیر چتر دستاتم
آراد با دیدن امامزاده مورد نظرش بغضش رو فرو داد و ترمز کرد ... به کسی نگفته بود کجا می ره ... فقط می خواست تموم ساعاتی رو که ویولتش توی اتاق عمل بود رو توی این امامزاده دخیل ببنده و شفاشو بگیره ... ویولتش رو زنده و سالم می خواست ... سلام داد ... کفشاشو جلو در میله ای در آورد و رفت تو ... اشکاش روی صورتش می چکیدن ... یادآوری ویولتش بدون مو دقش می داد ... .........................................
- یه چیزایی تـــو دنیا هست ... که اسمش رسم تقدیره
کسی که دوستش داری ... همیشه بی خبر میره (رویای روزهای بارانی روزبه نعمت اللهی)
طناز با دستای بسته پشت سرش وسز سالن بزرگ روی زمین افتاده بود ... گونه اش و زیر پلک متورمش می سوخت ... اما هنوزم اشک می ریخت ... صدای مسیح از ذهنش پاک نمی شد ... مسیح عوضی می خواست بی سیرتش کنه اما قسم خورده بود تا پای جون مراقب خودش باشه ... بار اول اینقدر طناز جفتک انداخت که مسیح عصبی شد و چند کشیده و مشت نثارش کرد و گذاشت رفت ... می دونست بازم بر می گرده ... داشت خودشو آماده می کرد برای دفاع بعدی ... حرف احسان بدتر از ضربه های احسان اتیش به وجودش می کشید ... اینکه احسان هیچ وقت اون ماجرا از یادش نرفته و همیشه اونو مقصر دیده بیچاره اش می کرد ... اما با این وجود هنوزم احسان رو دوست داشت ... خیلی هم دوست داشت ... شوهرش بود ... زندگیش بود ... اما ازش دلخور بود ... محال بود بذاره دست مسیح بهش بخوره ... می خواست بهش ثابت بکنه که حاضره بمیره اما هر*زه نباشه ... اگه همه حقیت رو به احسان گفته بود ... اگه نترسیده بود ... اگه مخفی نکرده بود شاید الان اینجا نبود ... با خودش فکر می کرد الان احسان کجاست؟ دنبالش می گرده؟ اصلا براش مهمه که بیاد سراغش؟!! یعنی نجاتش می ده ...
- سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره می دونم باعث این جدایی ام
توسکا رفت کنار پنجره ... دستشو گذاشت روی شیشه بخار گرفته و صورتش رو هم چسوبند به سردی شیشه ... دونه ها رو اونور شیشه می دید که چطور سر می خورن و اینطرف اشکای توسکا بود که روی شیشه سر می خورد ...
- رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
ترسا روی زمین افتاده و به لبه فرش چنگ انداخت ... حالش لحظه به لحظه به لحظه خراب تر می شد ... از جا بلند شد ... به زور خودشو به اتاق خوابشون رسوند و افتاد روی تخت ... چشماش از زور گریه باز نمی شد ... داشت با زندگیش چه می کرد؟!!! اونی که بازم برای داشتن آرتان تشنه بود!!! خودش با خریتش آرتان رو به شک انداخته بود ... باید حقیقت رو می گفت ... باید می گفت که چی دیده! چی شنیده! باید حرف می زد و بعد اگه آرتان تکذیب نمی کرد خلاص می شد ... حداقل به خودش مدیون نبود ... با کی لج کرده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
از ماشین پیاده شد ... خیابون خلوت بود و کسی اون دور و بر نبود ... از ته دل داد کشید، حرف خاصی نمی زد فقط داد می کشید ... داد کشید ... کشید ... کشید ... تا آرومتر شد ... آروم تر که نه ... بغض لعنتی از توی گلوش پر زد ... بارون سر و صورتش رو می شست ... به ابر توی آسمون هم حسادت می کرد ... کاش مرد نبود! کاش مثل زنها می تونست ضجه بزنه!!!!
- بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون ... چشام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو می کشه آروم ... چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
طرلان بی روح و بی احساس نشسته بود روی یکی از نیمکت ها ... جایی نشسته بود که پرستارها پیداش نکنن و به زور برش نگردون توی اتاقش ... خیس شدن زیر بارون رو دوست داشت ... اون لحظه نمی فهمید چی دوست داره چی دوست نداره ... فقط نمی خواست بره توی اتاقش ... تنهایی رو دوست نداشت ...
- باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
نبض رفت ... دکتر ها به تلاطم افتادن ... دکتر جمشیدی ماسکش رو برداشته بود و داد می کشید ... همه گوش به فرمانش داشتن و از ایطنرف به اون طرف می دویدن ... دستگاه شوک رو اماده کردن ... فقط سه ساعت از عمل گذشته بود ... دستگاه ها جیغ می کشیدن ... دکتر جمشیدی با شوک افتاد روی بدن ویولت ... یک بار ... دو بار ... سه بار ...
- رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز


کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد ... فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن ... مشتش رو کوبید روی کاپوت ... غرورش له شده بود ... راه افتاد که سوار ماشین بشه ... تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه ... هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد ... سر جا خشک شد ... یاد پسرک گلفروش افتاد ... گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا ... ذهنش برگشت به عقب ... صدای تانیا توی ذهنش پیچید:
- وای آرتان! چه بوی مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپری می کنی تو هوا؟!!!
دستشو کوبید روی پیشونیش ... یه دفعه نشست همونجا ... کنار لاستیک ماشینش ... کف خیابون ... ترسا تانیا رو دیده بود!!! ترسا اون روز اومده بود مطب .... ترسا ... بهش شک کرده بود!!!! به همین راحتی!!! شک کرده بود! می خواست به خاطر یه شک زندگیشون رو نابود کنه! اینقدر آرتان از روز اول بهش گفته بود ترسا نذار چیزی توی دلت بمونه ... ترسا حرف بزن! هر وقت دلخور شدی همون موقع بگو ... هر وقت دلت شکست داد بزن ... جیغ بکش ... ترسا توی خودت نریز! حرفاش برای ترسا باد هوا بود ... نه تنها شک کرده بود به آرتان و عشقش که یه تنه تا کجا پیش رفته بود ... دلش سوخت ... سوخت برای ترسا و اون همه عذابی که توی این مدت کشیده بود ... به خاطر یه سورپرایز لعنتی ... از جا پرید و سوار ماشین شد ... راه افتاد به سمت خونه ... یه خیابون بیشتر نرفته بود که افکار منفی بیچاره اش کرد ... ترسا زود کنار کشید! یعنی اینقدر براش ارزش نداشت که بجنگه؟!! مگه ادعای عاشقی نداشت ... به فرض که تفکراتش هم درست بود ... آرتان اینقدر بی ارزش بود؟!!!!! خونش به جوش اومد ... دور زد ... یه فکر بهتر داشت ... غرورش زخم خورده بود و اون آرتان بود ... مردی که با غرورش زنده بود ... باید به ترسا یه درس عبرت درست و حسابی می داد ... اینقدر با زبون خوش بهش گفته بود حرف بزنه و ترسا نفهمیده بود ... اینقدر ازش خواسته بود یه تنه به قاضی نره که راضی برگرده و نفهمیده بود ... باید کاری می کرد تا ترسا عقوبت کارش رو درست و حسابی ببینه!!! اینبار مقصدش خونه نیلی جون بود ...
نیلی جون با شنیدن حرفای آرتان هر لحظه چشماش گشاد تر از قبل می شدن! نمی دونست از کودم قسمت حرفای آرتان بیشتر تعجب کنه ... آخر سر هم طاقت نیاورد و تقریباً از حال رفت ... آرتان که خودش حسابی کلافه بود با دیدن حال نیلی جون عصبی تر شد و با لگد کوبید توی مبل ... بعد هم رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست کنه ... اگه ترسا رو نتونست سورپرایز کنه نیلی جون رو خیلی خوب تونست ... وقتی بالاخره نیلی جون بهوش اومد نالید:
- این دختره برگشته؟!!!
آرتان دستی توی صورتش کشید و گفت:
- کجاست؟!!! آرتان الان کجاست؟! ترسا از کجا دیدتش؟ طلاق می خواد بگیره؟!!! وای خدای من!!!
- نیلی جون آروم باش و ذهنتو متمرکز کن روی بقیه حرفای من ...
- می خوای چی کار کنی؟!!! زنگ بزن تانیا بیاد ببینم!
آرتان گوشیشو برداشت و گفت:
- چشم من الان زنگ می زنم ... اما کاری رو که گفتم همین فردا صبح انجام می دین ...
نیلی جون دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- نه تو رو خدا ... دست روی دست می ذارم تا دختر عزیزم از توی لندهور خونسرد طلاق بگیره! زنت درخواست زلاق داده تو عین خیالتم نیست؟!!!
آرتان با خشم گفت:
- از کجا می دونین من خونسردم؟!!!
- از قیافه ات! تو عاشق ترسایی ... الان باید عین چی بالا و پایین بپری ... ولی نشستی به من دستور می دی ...
آرتان بی توجه به مامانش شماره تانیا رو گرفت ... تانیا که توی هتل حسابی حوصله اش سر رفته بود و خونش به جوش اومده بود و داشت با موبایلش بازی می کرد با دیدن شماره آرتان سریع جواب داد:
- جانم آرتان؟!!!
- تانی ... سریع حاضر شو بیا خونه ما ...
تانیا با تعجب گفت:
- کدوم خونه؟ الهیه؟!!
- نه ... کامرانیه ... خونه مامان اینا ...
تانیا جیغ کشید:
- راست می گی؟!!! اوکی شد؟!!! گفتی به نیلی جون؟
- بله گفتم ... چقدر حرف می زنی بیا دیگه!
بعد هم صدای بوق نشون داد که تماس رو قطع کرده ... تانیا با ذوق از جا پرید و تند تند لباس پوشید آماده شد ...
نیلی جون چپ چپ به آرتان که می رفت سمت اتاقش نگاه کرد و گفت:
- کجا می ری بیا برو خونه پیش زنت ...
آرتان پوزخند زد:
- هه! چشم! زنی که می خوام طلاقش بدم رو برم پیشش واسه چی؟!!! الان زنگ می زنم نیما بعد از شهربازی آترین رو هم بیاره اینجا ...
جیغ نیلی جون بلند شد:
- چی؟!!!!
آرتنا خونسردانه رفت سمت اتاقش و گفت:
- همین که شنیدین ... ترسا رو به زودی طلاق می دم ... آترین هم پیش خودم زندگی میکنه ...
نیلی جون دوباره داشت از حال می رفت ... آرتان همینطور که در اتاقش رو می بست گفت:
- آب قند بغل دستتونه مادر جان ... میل کنین!


توسکا پاشو ...
توسکا زانوهاشو از توی بغلش بیرون کشید، روی تخت جا به جا شد و با بهت به مامانش خیره شد. ریحانه جلو رفت، اولین کاری که کرد پرده های اتاق رو کنار زد و گفت:
- پاشو ببینم ... سه روزه موندی تو این اتاق ! خودت که تارک دنیا شدی من و بابات باید برات دنبال راه حل باشیم ...
توسکا سرشو گرفت و نالید:
- چی می گی مامان؟
ریحانه رفت سمت چمدون توسکا که دست نخورده کنار اتاقش باقی مونده بود ... خوابوندش روی زمین زیپشو کشید و گفت:
- بلند شو ببینم ... برات از یه خانوم دکتر خوب وقت گرفتم ...
توسکا پوزخندی زد و گفت:
- که چی ؟
ریحنه مانتو شلواری بیرون کشید رفت سمت در و گفت:
- تا من اینا رو اتو می کنم اماده شو ... آدم انقدر زود نا امید نمی شه بزنه زیر همه چی ...
توسکا با بهت به مامانش خیره شد و ریحناه لباس به دست از اتاق خارج شد ... توسکا آهی کشید و همراه مامانش از اتاق رفت بیرون ... ریحانه اتو رو به برق زده بود و توی اتاق خودش روی میز اتو مشغول اتو زدن لباسای توسکا بود ... توسکا بازوشو با دست دیگه اش فشرد و گفت:
- مامان این کارا برای چیه؟ فایده ای نداره ...
ریحانه غرید ...
- بله ... تا وقتی تو بشینی دست روی دست بذاری هیچی فایده نداره ... اما چهار تا دکتر برو ... چهار تا آزمایش بده ... چند سال درمان کن خودتو اگه نشد بعد نا امید شو زندگیتو از هم بپاشون ...
توسکا پوزخند زد اینقدر نا امید بود که هیچی نمی تونست امیدوارش کنه ... اما تصمیم گرفت حداقل دل مامانش رو نشکنه ... این کار رو می تونست بکنه ... زمزمه کرد:
- بابا کجاست؟
- می یادش الان ... دفتره ...
یک سالی می شد که باباش دفتر بیمه زده بود اونم به اصرار توسکا که بیکار توی خونه نمونه ... خدا رو شکر کارش هم خوب می گذشت ... توسکا روی تخت دو نفره قدیمی بابا مامانش نشست و گفت:
- خبری از ... از آرشاویر ... نشده؟
ریحانه براق نگاش کرد و گفت:
- چه عجب یادت افتاد یه یادی هم از اون بیچاره بکنی!
توسکا سرشو زیر انداخت ... چرا مامانش نمی فهمید اون هر کاری هم که می کنه واسه خاطر خود آرشاویره ... به خاطر خوشبختیشه ... اون داشت از خودش می گذشت که آرشاویرش بتونه بچه خودشو داشته باشه ... اینقدر زیر فشار بود اما بازم محکوم می شد ... ریحانه خودش گفت:
- بابات بهش گفت نیاد فعلا اینجا ... بمیرم براش ... کم این بچه غصه داره! تو و بابات هم هی دستش به دست هم بدین بیشتر بچزونینش ... هر روز زنگ می زنه با یه حالی احوالتو می پرسه ... دلم برای اون از تو بیشتر خونه ...
توسکا تو دلش گفت:
- همیشه همینطور بوده! همیشه پسر دوست بودی و داماد رو به دخترت ترجیح دادی ...
اما به قدی مامانش رو دوست داشت که نخواست با این حرف اذیتش کنه ... اینم اخلاق مامانش بود دیگه ...حاضر بود جونش رو تو جون توسکا بکنه اما آرشاویر عزیز تر بود ... فکرش پر کشید سمت آرشاویر ... چه اشکالی داشت که مامانش آرشاویر رو بیشتر دوست داشته باشه؟ خود توسکا هم جونش در می رفت برای آرشاویر ... دلم پر می زد که بره خونه و برای آرشاویر غذا بپزه ... شب که می یاد ازش استقبال کنه و شیرجه بزنه تو بغلش ... براش بگه که بدون اون زندگی نمی کرده ... مرده گی می کرده! گله کنه از روزگار ... از غماش بگه ... از دلتنگی هاش ... اما حیف ... حیف که نمی شد! تصمیمشو گرفته بود ... می خواست آرشاویرش رو آزاد کنه و باید اونو هم قانع می کرد ... توی افکار خودش غرق بود که پدرش اومد ... طبق معمول هر روز با دست پر ... توسکا به استقابل باباش رفت و جهانگیر با دیدن توسکا هم تعجب کرد هم خوشحال شد ... سه روز بود که توسکا از اتاقش بیرون نیومده بود ... مگه برای دستشویی! ولی حالا اومده بود استقبالش ... با علاقه پاکت های خریدش رو روی زمین گذاشت و توسکا رو مثل بچگی هاش بغل کرد و بوسید ... توسکا با لحنی خسته گفت:
- خسته نباشی بابا ....
جهانگیر دستی روی سر توسکا کشید و گفت:
- درمونده نباشی بابا ...
صدای ریحانه از داخل بلند شد:
- اومدی جهان؟ لباساتو در نیار که بریم ...
همزمان با داخل شدن جهانگیر و توسکا ریحانه از اتاقشون بیرون اومدف لباسای توسکا رو به طرفش گرفت و گفت:
- بپوش ... زود باش ...
جهانگیر رو به ریحانه گفت:
- خسته نباشی خانوم ... من آماده ام ... بریم ...
توسکا لباسا رو گرفت و رفت و جهانگیر و ریحنه مشغول پچ پچ در مورد توسکا شدن ... ته دل هر دوشون روشن بودن ... از هیچ کمکی فرو گذار نمی کردن که توسکا رو برگردونن سر خونه زندگیش ... ریحنه نگرانی حرف فامیل و غصه های آرشاویر رو داشت و جهانگیر نگران توسکا بود ... خیلی خوب از عشق دخترش نسبت به آرشاویر خبر داشت می دونست توسکا بدون آرشاویر دووم نمی یاره ... پس مصر بود مشکلشون رو هر طور شده حل کنه ... دلش خوش بود به پیشرفت روز افزون علم ............................
***

طناز تکونی به دست های خواب رفته اش داد و سعی کرد بشینه ... بیست و چهار ساعت بود که توی اون خراب شده اسیر بود ... سرش گیج می رفت و لباش خشک شده بود ... توی این بیست و چهار ساعت جز چند قلپ آب که مسیح به زور توی حلقش ریخته بود هیچی نخورده بود ... با صدای قدمایی که بهش نزدیک می دن وحشت زده چشمای خسته و متورمش رو باز کرد ... بازم اون سگ وحشی داشت بهش نزدیک می شد ... مظلومانه هق زد ... دیگه توان مبارزه نداشت ... دلش می خواست هر چه زودتر خودشو خلاص کنه ... اما هیچ وسیله ای هم نداشت که بتونه نفس خودشو ببره ... دستاش هم بسته بود و فعلا مجبور بود بسوزه و بسازه ... مسیح چهار زانو نشست کنارش و زل زد توی صورتش ... طناز با نفرت نگاه ازش گرفت و غرید:
- چی می خوای از جونم لعنتی؟! چرا دست از سرم بر نمی داری؟!!!
مسیح پوزخندی زد و گفت:
- می دونی چیه طناز؟!!! تعجبم از اینه که چرا بعد از این همه سال هنوز منو نشناختی؟! می دونی که خوشم نمی یاد نه بشنوم... اگه کسی بهم بگه نه از زندگی پشیمونش میکنم ... الان هم در مورد تو دقیقا همین قصدو دارم ... من دوستت داشتم ... اگه به حرفم گوش می کردی کنار من به هر چیزی که می خواستی می رسیدی ... اما اشتباه کردی خانومی ... خیلی هم اشتباه کردی ... اولا که دیگه نگران نباش بابت اینکه بخوام بهت تجاوز کنم ... چون قیافت با این هم زخم خیلی کریه شده و من هیچ حال نمی کنم باهات رابطه داشته باشم! دوما اومدم یه خبر خوب بهت بدم طناز خانوم ... همین امشب از ایران می ریم و تو بدون هیچ مراسمی می شه خانوم من! دیدی ؟ دیدی چه بد شد واست؟ به نفعت بود طلاق بگیری و با من بیای ... اما اینجوری تا آخر عمر اسم یه نفر دیگه تو شناسنامه ته و تو بغل من می خوابی ...
اینو که گفت طناز به ضجه افتاد و خود مسیح با لذت قهقهه زد ... طناز باورش نمی شد که این بشه آخر عاقبتش ... نمی تونست چنین خفتی رو تحمل کنه ... مطمئن بود اگه از ایران خارجش کنن هرطور که باشه خودشو خلاص می کنه ... بدون احسان دووم نمی آورد و علاوه بر اون نمی تونست زن احسان باشه و بذاره کس دیگه از تن و بدنش لذت ببره ... هرگز زیر بار خیانت نمی رفت حتی اگه با اجبار باشه ... اشک می ریخت و مسیح می خندید ... مطمئن شده بود که مسیح روانیه ... یه روانی زنجیری ... موهای طناز رو از بیخ گرفت و سرش رو کشید بالا ... طناز از درد چشماشو بست ... سر طناز رو گذاشت روی پاش ... با ناخن انگشت کوچیکش آروم کشید روی لبای خشک و زخم و کبود طناز و گفت:
- ببین مجبورم کردی چه به روز لباس خوشگلت بیارم! راستی خانومی نگفتی اون شب با اون عجله کجا می خواستی بری که من جلوتو گرفتم؟
طناز یاد شب فرارش افتاد .. .کاش هرگز پا از خونه بیرون نذاشته بود و اسیر دست این غول تشن نمی شد ... داشت می رفت پیش توسکا ... قلبش پر از درد بود و فقط با اون می تونست حرف بزنه ... همون موقع حس کرد یه نفر تعقیبش می کنه ... زیاد پیش می یومد به خاطر موقعیتش دنبالش بیفتن ... اول توجهی نکرد ، اما کم کم متوجه شد ماشینی که دنبالش می یاد سه سر نشین مرد داره ... اون لحظه اینقدر حالش خراب بود که یاد مسیح و تهدیدش نبود ... دلش پر بود از دست احسان و حرفی که ازش شنیده بود ... برای همینم بی توجه فقط پاشو بیشتر روی گاز فشرد ... ماشینی که در تعقیبش بود هم سرعتشو بیشتر کرد و اومد کنار طناز ... طناز سرشو چرخوند و با دیدن مسیح کنار دست راننده رنگش پرید ... مسیحش بهش می خندید ... طناز با وحشت سعی کرد تند بره و اونا رو گم کنه ... اما متوجه نبود که اینقدر مسیرش رو پیچونده که خودش گم شده و داره کم کم از شهر خارج می شه ... اگه هول نشده بود شاید موبایلش رو بر می داشت و به احسان خبر می داد .... اون لحظه فقط دلش میخواست یه نفر بهش کمک کنه! و کی بهتر از احسان؟!!! اما اینقدر هول شده بود که نمی تونست موبایلش رو از توی کیفش در بیاره ... وقتی از شهر خارج شد ماشین قبلی جسارت به خرج داد و از سمت چپ محکم به ماشینش کوبید ... جیغ کشید ... کم مونده بود تعادل ماشین از دستش در بره ... دو دستی فرمون رو محکم چسبید ... به مسیح که می خندید نگاه کرد و جیغ کشید:
- دیوونه شدی؟!!! چی از جونم می خوای؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و مسیح فقط خندید ... ضربه دوم رو که زدن به ماشینش کشیده شد سمت خاکی کنار جاده و با ضربه سوم ناچاراً ترمز کرد وگرنه ماشینش واژگون می شد ... ماشین تعقیب کننده هم همینو می خواست چون درست جلوی ماشین طناز توقف کرد ... جاده خلوت و تاریک بود ... مسیح با سرعت پیاده شد و اومد سمت طناز ... طناز از ماشین پایین پرید و خلاف جهت همینطور که جیغ می کشید شروع به دویدن کرد ... اما فیاده ای نداشت چون مسیح خیلی زود بهش رسید ... دستمال مرطوبی رو جلوی بینیش گرفت و طناز دیگه هیچی نفهمید ...
وقتی چشماشو باز کرد توان اون انبار مخروبه بود ... با دست و پای بسته ... مسیح اول قصد داشت بهش تجاوز کنه و بعد مجبورش کنه که باهاش بره ...اما وقتی دست و پا زدنای طناز رو دید نقشه اش رو عوض کرد ... می خواست طناز رو له کنه ... خیلی سال بود فراموشش کرده بود تا اینکه اوازه اش رو شنید ... یادش افتاد این دختر خوشگل و معروف یه روز مال خودش بوده ... پس تصمیم گرفت دوباره به دستش بیاره ... تصمیم گرفت داشته باشتش ... می خواست روح زیاده خواهش رو ارضا کنه ... و این وسط شوهر طناز کوچیک ترین مسئله ای بود که بتونه ذهن مسیح رو مغشوش کنه ... اون طناز رو می خواست حالا به هر قیمتی ... و داشت به دستش می اورد! براش مهم نبود طناز خود کشی کنه ... فقط می خواست توی یکی از مهمونی های اعیونیش همراه طناز قدم بزنه و به همه نشونش بده و بعدم تصاحبش کنه ... همین و بس! بعد اگه می خواست می تونست خودشو بکشه ... نقشه اش بی نقص بود ... نصف شب از مرز بازرگان وارد ترکیه می شدن و بعد از اون هم با هواپیما می بردش امریکا ... براش پاسپورت جعلی گرفته بود. به همین راحتی ... یه مدت بهش می رسید تا قیافه اش مثل روز اولش بشه ... دو سه روز باهاش پز می داد و حال می کرد و بعدم می انداختش توی سطل زباله ... ذره ای آینده و احساس طناز براش اهمیت نداشت ...


سرشو از روی زانوش برداشت، چشماش می سوخت ، اینقدر گریه کرده بود و ضجه زده بود که حس می کردم همه جا رو تار می بینه ... گوشیش کنارش روی زمین بود، دکمه شو فشار داد و ساعتشو نگاه کرد ... دل شور می زد ... قلبش توی سینه مدام بی قراری می کرد و خودشو به در و دیوار می کوبید ... دلیل حالش رو نمی فهمید! صورتش از اشک خیس بود ، دستشو روی قلبش گذاشت و گوشی رو برداشت ... می دونست که هنوز خیلی دیگه تا پایان عمل مونده، اما دلیل حال خرابشو نمی فهمید ... تند تند شماره آرسن رو گرفت تا خبری از بیمارستان داشته باشه ... بعد از شش بوق وقتی که نا امید خواست قطع کنه و شماره آراگل رو بگیره آرسن جواب داد ... بغض آلود ... ترسان ... با صدای گرفته ... صدای گریه های اونطرف خط رو به خوبی می شنید ... هیچی نتونست بگه ... دستی که روی زمین بود فرش کنارش رو مشت کرد ... صدای آرسن رو می شنید اما کم و زیاد ...
- آراد ... تو کجا رفتی؟!!! آراد بیا خاک بر سر شدیم ... آراد!!!!
دتشو از روی زمین برداشت و سینه اش چنگ زد ... نفس کم آورده بود ... نفسش بالا نمی یومد ... یغض آرسن ترکید ... یه نفر اونطرف جیغ می کشید و آراد صدای مامان ویولت رو خیلی خوب می شناخت ...
- آراد قلبش ایستاد ... آراد بیا ...
هق هق نذاشت ادامه بده و دست آراد هم نتونست گوشی رو بیشتر نگه داره ... گوشی افتاد ... چشماش خیره مونده بود به ضریح امامزاده و نور سبزی که ازش بیرون می زد ... قلبش طوری می کوبید که آراد مطمئن بود تا چند لحظه دیگه می ایسته ... دهن باز کرد ... درست مثل یه ماهی دور از آب! باز کرد ... بست ... باز کرد ... بست ... نتونست نفس بکشه ... ظربان قلبش کم و کم و کمتر شد ... چشماش بسته شد و همونطور که نشسته بود یه طرفی افتاد ... چشماش بسته شد ... دستش از چنگ زدن قلبش فارغ شد ... نفساش قطع شدن ...
***
- آقای دکتر ...
- چیه؟!!!
- تو رو خدا راست می گین؟!!
- دروغم چیه؟!! ایست قلبی داشت ... اما به وسیله شوک برش گردوندیم ... سخت بود ... اما برگشت ... نصف دیگه عمل باقی مونده ... دعا کنین دیگه مشکلی پیش نیاد ...
دست همه با هم رفت رو به آسمون و لیزا به هق هق افتاد ... الکس لیزا رو بغل کرد و در گوشش مشغول حرف زدن شد ... آرسن کنار دیوار تا شد ... آراگل اشک صورتش رو پاک کرد و دوباره کتابچه دعاشو باز کرد و تند تر مشغول خوندن دعا شد ... آرسن از پشت سرش رو به دیوار کوبید و نالید:
- خدایا بعد شیوا دیگه طاقت از دست دادن هیچ عزیزی رو ندارم ... ویولت رو به ما پس بده خدا ... یا مسیح! ویولت عزیزمون رو نگیر ... امید به زندگی ماست! آراد بی ویولت می میره ...
یه دفعه یاد آراد افتاد از جا پرید و با موبایلش سریع شماره آراد رو گرفت ... یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ... ده بوق ... فایده نداشت جواب نمی داد ... دل آرسن به شور افتاد!!! اینقدر شوکه بود که نفهمیده بود خبر بد رو نباید به آراد اونطری بده ... دست خودش هم نبود ... همه شون پشت در اتاق در حال دعا بودن که دو تا پرستار دوان دوان از اتاق عمل بیرون پریدن ... هیچ کدوم رنگ به رو نداشتن سریع دور شدن ... همه با ترس به هم نگاه می کردن و نمی دونستن چی شده ... وقتی برگشتن آرسن سریع پرید جلوی یکیشون و با لرز پرسید:
- چی ... چی شده؟!!
پرستاره که حسابی عجله داشت بی توجه به حال همراه های بیمار گفت:
- بیمار ایست قلبی کرده ...
بعد از این حرف هم پرید توی اتاق عمل و در بسته شد ... بقیه موندن با شوکی که از حرف پرستار به وجود اومده بود ... داشتن سکته می کردن و درست همون لحظه آراد تماس گرفته بود ... آرسن که داشت از بغض می مرد نفهمید چی به آراد گفت!!! الان تازه می فهمید چه غلطی کرده ... با ترس رفت سمت آراگل ... باید می فهمید آراد کجاست! آراگل با حس کردن سایه ای بالای سرش چشم از کتاب دعا گرفت و به آرسن خیره شد ... آرسن من من کرد ...
- آراگل خانوم ...
آراگل با ترس گفت:
- چیزی شده؟!!
همزمان از جا بلند شد و به در اتاق عمل نگاه کرد ... فکر می کرد خبر تازه ای رسیده و اون نفهمیده ... آرسن با دیدن حال آراگل سریع گفت:
- نه نه ... خبر از ویولت نیست ... راستش ... فقط ... نگران آرادم ... می خوام برم پیشش .. شما آدرسشو دارین ...
آراگل باز ولو شد روی نیمکت و گفت:
- بمیرم برای داداشم ... آره می دونم کجاست ... رفته امامزاده ....
- کجا هست؟!!
آراگل آدرس رو داد و آرسن با هراس از بیمارستان خارج شد ... دوباره و چند باره شماره آراد رو گرفت ... اما فایده ای نداشت ... سوار ماشینش شد ... قلبش داشت از هیجان می ایستاد! اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟!!! ویولت می کشتش!!! اگه ویولت می موند و آراد می رفت چی؟!!! چه خاکی باید توی سرش می ریخت؟!!! توی ماشین که نشست دوباره با نا امیدی شماره رو گرفت ... بعد از چهار بوق وقتی می خواست گوشی رو قطع کنه صدای هراسونی توی گوشی پیچید که آراد نبود ...
- الو ...
آرسن با تردید گفت:
- الو آراد؟
مرد هیجان زده گفت:
- الو آقا ... شما این آقایی که تو امامزاده ... بود رو می شناسین؟
دهن آرسن از ترس خشک شد ... با زحمت آب دهنش رو قورت داد ... گلوش درد گرفته بود ... نالید:
- بله ... چی شده؟!!!
- این بنده خدا از حال رفت ... یکی اینجا نبضشو گرفت ... نمی دونم چشه! گفت حالش وخیمه ... داریم می بریمش بیمارستان ...
آرسن فقط تونست بگه:
- الان می یام ...
گوشی رو قطع کرد و با حرص مشت کوبید روی فرمون و به خودش غرید:
- لعنت به تو آرسن!!!!
گوشی رو پرت کرد روی صندلی کنار و با تموم توانش پا روی پدال گاز فشرد تا خودش رو به آراد برسونه ...

 

با اون سرعتی که آرسن رانندگی کرد کار خدا بود که سالم به بیمارستان رسید، اما کف پاش از بس به گاز فشار وارد کرده بود درد می کرد ... بی توجه به درد کف پاش با سرعت به سمت پذیرش رفت و سراغ بیماری با مشخصات آراد رو گرفت، پرستار با کمی پرس و جو اتاق آراد رو به آرسن گفت و باز مشغول کارای خودش شد ... آرسن با سرعت نور به سمت اتاق آراد رفت ... پشت در اتاق دو مرد ، یکی مسن دیگری، میانسال وایساده بودن ... آرسن بی توجه به اونا خواست وارد اتاق بشه که مرد میانسال گفت:
- آقا ... شما بستگان این آقا هستی؟
آرسن داخل اتاق سرک کشید، آراد روی تخت خوابیده، چشماش بسته بود و سرم بهش وصل شده بود، وقتی خیالش راحت شد که حالش خوبه نفس عمیقی کشید و خیره به چشمای مرد گفت:
- بله .........................
- بنده خدا خیلی حالش خراب بود! از همون موقع که اومد تو امامزاده تو نخش بودم ... راه به حال خودش نمی برد، یا نماز می خوند، یا چسبیده بود به ضریح یا ذکر می گفت و اشک می ریخت ... دل سنگ براش کباب می شد ... نمیدونم یهو چی شد که از حال رفت!!!
اینو که گفت رفت توی اتاق، پیرمرد و آرسن هم وارد شدن، آرسن با اخم به چهره رنگ پریده آراد خیره شد و گفت:
- حالا حالش چطوره؟! دکترش نیست که در موردش باهاش حرف بزنم؟
مرد مسن سرفه ای کرد و گفت:
- الان که خوبه، دکترش گفت فشارش یه دفعه به شدت اومده پایین و اگه یه کم دیرتر می رسوندیمش خدای نکرده دور از جونش فوت می شد ... سریع بهش چند تا آمپول زدن و بعدم این سرمو ... الان بهتره ...
آرسن همراه با نفسی عمیق، صلیبی روی سینه اش کشید و گفت:
- خدا رحم کرد ...
بعد به اون دو مرد مهروبن نگاه کرد و گفت:
- واقعاً لطف کردین! اگه آراد چیزیش می شد من یه عمر عذاب وجدان می گرفتم ...
مرد میانسال گفت:
- خواهش می کنم کاری نکردیم ... فقط اگه فضولی نباشه، می تونم بدونم مشکلش چی بود؟! بنده خدا خیلی حالش خراب بود!
آرسن آهی کشید و گفت:
- دردش درد عشقه!
پیرمرد لبخندی روی لبش شکفت، نشست روی صندلی کنار تخت آراد و گفت:
- درد عشقی کشیده که مپرس زهر هجری که کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس
مرد میانسال با لبخند گفت:
- به به! سید حال و هوای جوونی کردیا ...
سید که لبخند از لبش نمی رفت گفت:
- فکر نمی کردم دیگه هیچ جوونی از عشق تب کنه! چه برسه به اینکه تا دم مرگ بره ...
هنوز حرف سید تموم نشد بود که لبای خشک آراد تکون خورد و هر سه صداشو شنیدن:
- ویو ... ویولت ...
آرسن پرید سمت آراد، دست بدون سرمش رو توی دستش گرفت و کنار گوشش گفت:
- آروم باش آراد ...
پلکای آراد لرزید و باز شد ... اولین چیزی که دید چشمای نگران آرسن بود ... صدای آرسن رو هنوزم می شنید، هر چند ضعیف اما ناقوس مرگ بود براش و از ذهنش نمی رفت ...
- آراد قلبش ایستاد ... آراد بیا ... آراد ... تو کجا رفتی؟!!! آراد بیا خاک بر سر شدیم ... آراد!!!!
قلبش ایستاد! قلبش ایستاد! قلبش یهویی تیر کشید، دستشو گذاشت روی قلبش و نالید:
- آخ ... ویولتم ...
آرسن بغض کرد و گفت:
- آراد آروم باش ... ویولت ...
آراد نذاشت حرف آرسن تموم بشه و گفت:
- پرید ... فرشته مهربونمو از دست دادم ... چرا من هنوزم زنده ام؟!!! بهش گفته بودم بدون اون نمیتونم نفس بکشم! چرا دارم نفس می کشم؟!!!! این نفس لعنتی بعد از ویولت به چه دردم .می خوره آخه؟!!! قلبم داره می سوزه ... وای عشقم ... عشقم ......................................
اینقدر پر سوز و گدار می نالید که اشک هر سه مرد رو در آورده بود ... آرسن که دیگه طاقت ناله های آراد رو نداشت سریع گفت:
- آرا د یه دقیقه وایسا بذار منم حرف بزنم !
آراد هر دو دستش رو بالا برد و گذاشت روی صورتش ... باز نالید:
- چی می خوای بگی؟!!! برو بیرون بذار به درد خودم بمیرم ... خدا بد امتحانم کرد! بد!!!
آرسن کلافه غرید:
- اه!!! بابا ویولت برگشت ... قلبش یه لحظه از کار افتاد اما بعدش احیاش کردن ... نمی ذاری که آدم حرف بزنه که!
آراد دستاشو برداشت، با چشمای گرد شده به آرسن خیره شد و گفت:
- دروغ می گی!!! میخوای منو آروم کنی ...
آرسن خنده اش گرفت و گفت:
- پاشو ببینم مرتیکه! مگه بچه ای که گولت بزنم؟!!! پاشو سرمتم که تموم شده، بریم بیمارستان ... هنوز از اتاق عمل نیاوردنش بیرون ... اما اون لحظه به خیر گذشت ...
آراد با یه حرکت سرم رو از دستش بیرون کشید، نشست روی تخت و گفت:
- بریم ...
آرسن دستی سر شونه اش زد و گفت:
- بشین برم برگه ترخیص برات بگیرم و بیام ...
در طولی که آرسن رفت و برگشت دو مرد خواستن کمی با آراد گپ بزنن که موقعیت خراب آراد و حال پریشونش منصرفشون کرد ... آرسن که برگشت زیر بغل آراد رو گرفت، بازم از دو مرد تشکر کرد و آراد رو کشون کشون با خودش برد ...


نگاهی به سر در بیمارستان روانی انداخت ، احساس میکرد روان خودش هم اینجا به بازی گرفته می شه . اومدن براش سخت بود اما مگه چاره ای هم جز این داشت؟! دسته گلی که تو دستش بود رو فشار داد و با عزم راسخ رفت تو ... یه هفته ای می شد به طرلان سر نزده بود ... براش سخت بود ... اومدن به این محیط براش خیلی سخت بود ... با دیدن آدمایی که روحشون هر کدوم از یه چیز و یه جای زندگی دست از حیات طبیعی برداشته بود و به نوعی زده بودن به بیخیالی رد شد ... یکی براش دست تکون می داد ... یکی بهش می خندید ... یکی می خواست باهاش مصاحبه کنه ... یکی معتقد بود دستیار اوباماست و دیشب باهاش جلسه داشته ... یکی دیگه گریه می کرد ... یکی با درخت حرف می زد و یکی با یه موجود خیالی ... سرعت قدماشو بیشتر کرد ... اخماش حسابی در هم رفته بود ... فکرش رو هم نمی کرد یه روز برای دیدن زنش مجبور بشه پا توی همچین جاهایی بذاره ... از راهروهای پیچ در پیچ گذشت و رسید جلوی در اتاق طناز ... با خودش فکر می کرد زن اون بی آزار ترین موجود توی اون آسایشگاهه ... خواست در اتاقو باز کنه که کسی از پشت صداش کرد:
- آقای ستوده ؟
نیما سر جا چرخید و با دیدن پرستار مخصوص طرلان سلام کرد ... پرستار با خوشرویی جوابشو داد و گفت:
- طرلان توی اتاقش نیست ... از صبح حالش خوب نبود ... بردمش توی محوطه پشت آسایشگاه ... روی یه نیمکت تنها نشسته و توی حال خودشه ...
نیما سرشو تکون داد و گفت:
- پس می رم بیرون ببینمش ...
پرستار هم دنبال نیما راه افتاد و گفت:
- خواهش می کنم یه کم بیشتر بهش سر بزنین ... حتی اگه مقدوره پسرش رو بیارین ببینتش ... توی این مدت که اینجاست شما حتی از مادرش هم کمتر بهش سر زدین ... اون بنده خدا با خواهرش هر روز می یان پیشش ... اما اون نیاز به محبت شما داره .. الان حس می کنه طردش کردین ... دلتنگ پسرشه! شاید نفهمه و بروز نده اما ناخودآگاهش آزارش می ده ...
نیما با کلافگی دستی توی موهاش کشید و گفت:
- من که قصد آزارش رو ندارم ... اما نمی تونم پسرم رو بیارم اینجا ... می دونم که باید مادرش رو ببینه چون اونم بیتابی می کنه، اما دیدن مامانش توی این وضعیت اوضاع رو خراب تر می کنه ... این تصویر همیشه تو ذهنش می مونه و شاید از مادرش زده بشه! به اینم فکر کردین ...
پرستار چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:
- حق با شماست ... اما باید یه راه حل پیدا کنین که پسرش رو ببینه ... حتی اگه شده از دور ... این حقو داره ...
پرستار هنور داشت حرف می زد که نیما قدم سست کرد ... طرلان رو دید که یه جای خیلی خلوت تنها روی نیمکت نشسته، پاهاشو بالا نیمکت جمع کرده توی شکمش، موهای بلند و سیاهش رو از وسط فرق باز کرده، دو تا بافته و انداخته روی شونه اش ... چند تا تیکه اش اما از توی بافته ها بیرون زده بود و با حرکت باد این سمت و اون سمت می رفت ... آرایش نداشت و بی روح و رنگ بود اما بازم از زیبایی می درخشید ... پرستار که نگاه مبهوت نیما رو دید حالش رو درک کرد و سریع از اونجا رفت ... بعداً هم می تونست بقیه حرفاشو بزنه ... نیما بازم دسته گل مریم رو توی دستش فشرد و آروم به طرلان نزدیک شد ... وقتی اونقدر خواستنی می دیدش تازه می فهمید چقدر دلش براش تنگ شده! چقدر جاش توی خونه خالیه ... طرلان صدای پا رو شنید که بهش نزدیک می شد، اما عکس العملی نشون نداد! نیما هم نیاز نداشت عکس العملی از اون ببینه، نشست لب نیکمت کنارش، دسته گل مریم رو روی پای طرلان گذاشت و آروم گفت:
- سلام طرلانم ...
صداش توی گوش طرلان پیچید................. ... صدا براش آشنا بود ... آشنا و گوشنواز ... اما از صاحب این صدا دلخور بود ... یه حس بدی داشت که دوست نداشت نگاش کنه ... نیما دستشو جلو بردو و انگشتای بلند طرلان رو توی دستش گرفت ... کاملا از خود بیخود دستشو بالا برد و به لبش چسبوند ... طرلان تکون کمی خورد ... اما نه اونقدر که امیدوار کننده باشه ... دست نیما جلو رفت، آروم سر طرلان رو کشید و رسوند به شونه اش ... دوست داشت طرلانش سر بذاره روی شونه اش و به آرامش برسه ... خودش هم به این آرامش نیاز داشت ... طرلان بدون مقاومت سرشو گذاشت روی شونه نیما ... نیما نفس عمیقی کشید و روی موهای همچون شبق طرلان رو بوسید ... وقتی شروع کرد به حرف زدن صداش می لرزید درست مثل یه جوون بیست ساله که تازه عاشق شده باشه ...
- طرلانم ... عزیز دلم ...
طرلان هیچ تکونی نخورد ... دل نیما شکست ... از خودش شکست ... از خودش بیزار شد ... حس کرد مقصر این حال طرلان خودشه و بی ملاحظه بازی هاش ... اگه کمتر ترسا رو وارد زندگیش می کرد ... بی اختیار نالید:
- لعنت به تو!
دستش رو بالا آورد و دور شونه طرلان حلقه کرد ...
- عزیز من ... گل من ... چه به روزت آوردم؟!!! همه اش تقصیر منه ... تقصیر منه نفهم! من بیشعور که تو رو با اونهمه خوبی آزار دادم ... منی که اگه کمی بیشتر بهت می رسیدم هیچ وقت شاهد این حال و روزت نبودم ... پشیمونم طرلان ... من خودخواه بودم ... من کور بودم و چشمامو بسته بودم ... خوب شو عزیزم ... به خاطر نیما ... به خاطر دل من زود خوب شو برگرد ... خونه رو بدون تو نمی خوام ... نیاوش دلتنگته ... خیلی هم دلتنگته ... مامان طرلانشو می خواد ... عزیزم ... منو ببخش!
آروم آروم یکی از آهنگای خواننده مورد علاقه طرلان توی ذهنش اومد ... طرلانو بیشتر به خودش فشرد و آروم در گوشش زمزمه کرد:
- می شه نگی می خوای ازم جدا شی
می شه ببخشی و بگذری عشق من
می شه فراموشت بشه گناهم
می شه نگاه کنی به اشک و آهم
هنوزم از همه بهتری عشق من
منو ببخش اگه بچگی کردم
بذار دستاتو تو دستای سردم
منو ببخش می دونم اشتباه کردم
منو ببخش اگه از تو بریدم
اگه شکستی و هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم
بغض نیما شکست ... لرزش بدن طرلان رو خیلی خوب زیر دستش حس می کرد ... طرلانو چرخوند سمت خودش ... می خواست طرلان چشمای خیسش رو ببینه ... شونه های طرلان رو گرفت توی دستاش ... این زن مادر بچه اش بود ... این زن کسی بود که بعد از ترسا قلبشو لرزونده بود ... این زن عشقش بود ... آره عشقش بود و اگه کورکورانه چشماشو روی محبت طرلان و عشق کوچیک جوونه زده توی قلبش نبسته بود مسلما الان خوشبخت ترین مرد روی کره زمین بود... میخواست همه چیو جبران کنه ... طرلان با چشمای سیاه و کشیده اش سرد و یخی خیره شده بود توی چشمای نیما که اشکای داغش می چکیدن روی صورتش ... نیما با سوز خوند:
- تو که همیشه سنگ صبور این دل تنهایی
اگه نباشی دنیا تمومه، دیگه چه دنیایی
می دونی چیه، دیوونگی بسه،
غرور چشممو غمت شکسته
نگاتو برندار از تو نگاه من
اگه می شه بذار پیشت بشینم
پشیمونم عزیزه نازنینم
بیا ببخش دوباره این گناه من
منو ببخش اگه دیوونه بودم
تو که می ترسیدی خونه نبودم
اگه تو پاکیو همش گناه کردم
منو ببخش هنوز اگه می تونی
اگه مثل قدیما مهربونی
منو ببخش عزیزم اشتباه کردم
منو ببخش اگه بچگی کردم
بذار دستاتو تو دستای سردم
منو ببخش می دونم اشتباه کردم
منو ببخش اگه از تو بریدم
اگه شکستی و هیچی ندیدم
منو ببخش اگه بازم خطا کردم
صدای هق هقش بلند شد و بی اختیار طرلان رو با همه وجودش بغل کرد ، سر روی شونه اش گذاشت و از ته دل زار زد ...

حس می کرد دستاش پشت سرش خشک شدن و بدنش هم بدتر از دستاش فرقی با چوب خشک نداشت! توی اون دو روز کسی رو جز مسیح ندیده بود ... اما خوب می دونست که به زودی از ایران خارجش می کنن و چقدر دوست داشت هر چه زودتر بمیره ... برای همینم جز آب هیچی نمی خورد تا بلکه از سو تغذیه بمیره! دلش برای احسانش پر می زد، با وجود دنیا دنیا دلخوری که روی قلبش رو پوشونده بود اما دلتنگش بود، دلتنگ اخم مابین ابروهاش، غرورش، لحن حرف زدنش، حاج خانوم گفتناش، حتی داد و هواراش ... نمی دونست احسان دنبالش می گرده یا سنگ گذاشته روش و اونو خائن می دونه ... چقدر دوست داشت فقط به این فکر کنه که احسان در به در دنبالشه و بالاخره پیداش می کنه ... توی افکار دردناک خودش غوطه یم خورد که در انبار با قیژی باز شد و سایه نحس مسیح اومد تو ... چشماشو بست ... صداشو که شنید حس کرد موهای تنش سیخ شدن ..............................
- باز خودتو زدی به خواب؟! هنوز دلت کتک میخواد؟ بیدار شو دیگه خوشگل ... بیدار شو وقت رفتنه! کار دارم باهات ... فکر کردی هیچی نخوری که لاغر بشی من دست از سرت بر می دارم ... نه عزیزم! من زن لاغرم دوست دارم ... اصن تو هر جور باشی من می خوامت ...
صداش لحظه به لحظه داشت نزدیک می شد و طناز حالت تهوع پیدا کرده بود ... ازش می ترسید از اینکه زندگیش از این لجنی تر بشه می ترسید ... از اینکه احسان رو برای همیشه از دست بده یم ترسید از اینکه هیچ وقت دیگه نتونه مثل آدم زندگی کنه، از اینکه نمیره و مجبور بشه به این زندگی کثافت ادامه بده و صداش در نیاد ... از همه اش می ترسید! مطمئن بود مسیح روانیه!!! شک نداشت ... وقتی موهاش توی دستاش مسیح گره خورد و سرشو کشید بالا بی اراده چشماشو باز کرد ونالید:
- آی!
خواستم دستشو ببره سمت موهاش اما دستای بسته شو چی کار می تونست بکنه؟!!! مسیح سرشو نزدیک آورد، دماغ بی ریختش رو کشید روی صورت طناز و گفت:
- دیدی بیدار بودی طنی خانوم؟ با تو نمی شه مثل آدم رفتار کرد ...
بعدش از جا بلند شد و طناز رو با همون موهاش از جا کند ... طناز حس میکرد که موهاش از ریشه دارن کنده می شن ... دوست داشت جیغ بکشه! خیلی درد داشت، اما جز قطره قطره اشک ریختن کاری از دستش بر نمی یومد ... مسیح بدون اینکه رحمی داشته باشه ، موهای طناز رو ول کرد بازوشو گرفت و کشیدش دنبال خودش ... طناز چند قدم خودش برمی داشت و بقیه اش رو روی زمین کشیده می شد .... می نالید و دنبال مسیح می رفت ... دوست داشت داد بزنه و احسان رو صدا کنه ... اون لحظه ها فقط یاد خدا توی قلبش بود و احسان و به عنوان وسیه خدا برای نجاتش می شناخت ... همین که از انبار بردش بیرون باد سرد صورتشو سرخ تر از جای سیلی های مسیح کرد، یه ماشین مشکی جلوی در ایستاده بود و دو تا مرد قلچماق هم کنار در ایستاده بودن ... طناز با عجز به تک تکشون خیره شد بلکه یکیشون به حالش دل بسوزونن ... اما انگار نه انگار ... همه شون از جنس یخ بودن ... از تماس دست مسیح با بازوش مور مورش می شد سعی کرد دستشو از دست مسیح در بیاره اما نتونست، حتی پاهاش رو هم بسته بودن و نمی تونست درست راه بره! با حرکت دست مسیح شوت شد روی صندلی عقب ماشین، خودش هم نشست کنارش، اون دو تا مرد قلچماق هم نشستن جلو و ماشین راه افتاد ... طناز اشک می ریخت ... نمی دونست باید چی کار کنه! التماس فایده ای نداشت مسیح رو می شناخت ... شاید باید از خودش دفاع یم کرد! اما با دست خالی و بسته! با وجود قدرت مسیح و اون دو تا مرد قلچماق چه کاری از دستش بر می یومد ... اینجوری وقتا مکر زنونه کارساز بود اما حتی قدرت عشوه ریختن و دلفریبی هم نداشت ... علاوه بر اون با وجود این سه نفر شاید تازه کار دست خودش می داد ... از عجز خودش گریه اش شدت گرفت ... مسیح دستشو دراز کرد و با شخونت طناز رو کشید توی بغلش ... طناز با نفرت می خواست خودشو کنار بکشه اما نمی تونست ... صدای مسیح زیر گوشش لرزه به جونش انداخت ...
- جانم!!! دست و پا می زنی خواستنی تر می شی برام ... لامصب چرا نمی فهمی دارم دیوونه ت می شم! با من بهت بد نمی گذره! الان بیشتر از هر وقتی می خوامت طناز ... کاش زودتر برسیم ... دیگه مهم نیست که زخمی شدی ... داری خلم می کنی دختر ...
طناز شه*و*ت رو توی چشمای مسیح می دید و از همین گریه اش شدت گرفت ... تا حالا این حالت رو جز توی چشمای شوهرش تو چشم کسی ندیده بود و نمی خواست ببینه ... چنگ می زد به صندلی تا بره عقب اما نمی تونست ... بدتر از همه لبخند کریه راننده توی آینده بود و نگاه گاه و بیگاه کمک راننده ... نیم دونست با چند نفر طرفه! اون لحظه فقط مرگش رو از خدا می خواست ... وقتی ماشین وارد جاده شد بی اراده از زور خستگی شاید فشار عصبی زیاد خوابش برد ...
با احساس گرمایی نزدیک گردنش سریع چشم باز کرد ... موهای مسیح رو نزدیک صورتش دید و متوجه شد سر مسیح توی گردنشه ... به شدت خودشو عقب کشید و جیغ خفیفی کشید ... مسیح با چشمای خمار نگاش کرد و گفت:
- چته خوشگله! نگفته بودی توی خواب این قدر خواستنی و جذاب تر می شی! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
بغضش ترکید و نالید:
- مسیح تو رو خدا ...
مسیح لبخندی زد و گفت:
- اسم کسی رو ببر که بشناسمش ...
باز مو به تن طناز سیخ شد ... مسیح با کلافگی کنار کشید و رو به راننده گفت:
- کی می رسیم پس ناصر؟
مرد بدون اینکه برگرده از تو آینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- یه ساعت دیگه ...
طناز به اطراف نگاه کرد ... همه جا براش عجیب غریب و ناشناس بود ... مطمئن بود که دیگه اطراف تهران نیستن ... خیلی وقت بود خوابیده بود ... شاید بیشتر از چند ساعت ... مسیح که حالت نگاه گیج طناز رو درک کرده بود گفت:
- دنبال جای آشنا نگرد مهتاب خانوم ...
طناز با چشمای گرد شده نگاش کرد ... مهتاب کی بود دیگه! مسیح خندید و گفت:
- توی پاسپورت و شناسنامه جدیدت اسمت مهتابه ... مهتاب علیمی ... گفتم که بدونی از این به بعد طناز نیستی ... یه کم هم قراره قیافه ات رو عوض کنیم ... مثلاً موهات رو بلوند کنیم و لنز آبی بذاریم توی چشمات که کسی نشناستت ... حواست باشه که اگه بخوای دست و پا بزنی و جفتک بندازی مجبور می شم با قاچاقچی های آدم طرفت کنم که حسابت با کرام الکاتبینه! فهمیدی ؟ پس دختر خوبی باش تا راحت از مرز رد بشیم ... برای راحتی بیشتر هم یه راست می ریم دم مرز که با ماشین رد بشیم ... آهان راستی یه چیز دیگه! شما الان همسر من حساب می شی!
طناز با ترس و بغض سرشو به چپ و راست تکون داد ... خدایا چه بلایی داشت سرش نازل می شد؟!! چه گناهی مرتکب شده بود که باید اینجوری تاوانشو پس می داد؟!!! مهتاب کی بود؟!!! همسر مسیح؟!!! یا خدا! مرز!!!! مرزای شمالی ... اینقدر هق هق کرد که داد مسیح بلند شد و محکم کوبید توی دهنش ... با حس خون توی دهنش لال شد ... دستشو جلوی دهنش گذاشت و بقیه گریه اش رو با صدای خفه ادامه داد ... حالش خیلی بد بود و زندگیش رو تموم شده می دید ...


ک ساعت تموم در مقابل دست درازی های مسیح فقط جفتک انداخت ... همه فکرش این بود که هر طور شده از دست مسیح فرار کنه! و اینقدر افکارش به نقطه بن بست می رسید که حس می کرد مرزی تا دیوونه شدن نداره ... خیلی سخت بود ... خیلی ساخت بود که باختنشو به چشم ببینه! سعی کرد بازم خودشو بزنه به خواب ... حداقل بخوابه تا از آزارای مسیح در امان باشه .. وقتی می خوابید مسیح فقط هر از گاهی دستی به سر و گوشش می کشید ... همین ... پس چشماشو بست ... با حس گرمی نفسی نزدیک صورتش سریع چشم باز کرد ... صورت مسیح درست روبروی مسیح بود و لباش توی میلیمتری لبای خودش قرار داشت ... نزدیک بود عق بزنه روی صورت مسیح ... باز هق زد و عقب کشید اما مسیح از رو نرفت ... چونه شو توی دستش مشت کرد و اومد جلو ... با لحن کشداری گفت:
- بعد از اینهمه وقت انتظار دیگه یه لب ناقابل که حقم هست ... بی انصاف نباش عزیزم! تو الان زن منی ...
فکری به سر طناز زد ... مسیح داشت خودشو می کشید جلو و طناز خوب می دونست اون تا وقتی که به چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست. پس هر چی آب توی دهنش داشت داد بیرون از گوشه های لبش ... مسیح با دیدن وضعیت طناز با نفرت قیافه شو در هم کشید و گفت:
- اه اه! حالمو به هم زدی! از اون شوهر سوسولت هم همینطوری لب می گرفتی؟!!!! خاک بر سرت طناز ...
دو مرد جلویی هر هر خندیدن و مسیح با انزجار عقب کشید ... لبخند شیطانی اومد که بشینه روی لبای طناز اما جلوشو گرفت ... بالاخره جون سالم به در برده بود ...
چیزی طول نکشید که ماشین متوقف شد ... جلوی در یه خونه کاهگلی ... طناز زیاد فرصت آنالیز کردن اطرافش رو نداشت ... چون دست مسیح اونو کشید بیرون ... همونجا جلوی ماشین خم شد و طنابای دور پاشو باز کرد وقتی صاف ایستاد دستشو به نشونه تهدید تکون داد و گفت:
- اگه جفتک بندازی جفت پاهاتو قلم می کنم! شیرفهم شد ...
و طناز چاره ای نداشت جز اینکه سرشو تکون بده ... مسیح وارد خونه شد و بازم طناز رو کشون کشون با خودش برد ... بعد از در یه حیاط نقلی و تقریبا تر و تمیز با یه باغچه کنارش به چشم یم خورد. طناز خیلی نتونست اطراف رو دید بزنه چون در شیشه ای ساختمون باز شد و زن بد قواره ای با هیکل فربه و قد بلند که موهای بلوندی داشت جلوی در اومد ... با دیدن مسیح و طناز خندید و گفت:
- به خوش اومدین! بالاخره مشتری منو آوردی؟! زودتر منتظرت بودم ...
مسیح اخمی کرد و گفت:
- زر مفت نزن ... زود آماده اش کن ... صبح نشده باید بریم ...................................
زن بازوی طنازو کشید سمت در و گفت:
- خیلی خوب جوش نزن برات خوب نیست! تا ساعت سه اماده اش می کنم ...
طناز نمی دونست قراره چه بلایی سرش بیاد اما خوشحال بود که با اون زنه و گیر مسیح و دار و دسته اش نمی افته ... زن بدون اینکه چیزی از طناز بپرسه اونو برد داخل خونه ... و اونجا بود که طناز فهمید خونه نیومده اومده آرایشگاه ... چند تا آینه و صندلی زهوار در رفته اونجا بود که زن طناز رو روی یکیشون نشوند و تند تند موهاش باز کرد و آماده اش کرد برای دکلره ... طناز اشک می ریخت ... دوست نداشت رنگ موهاش عوض بشه ... دوست نداشت شخصیتش عوض بشه ... اون بازیگر این ممکلت بود دوست نداشت اونقدر عوض بشه که شناخته نشه! اما کی به حرف اون گوش می کرد ... خیلی زود کل سرش رو با مایه دکلره پوشوند و یه چیز پلاستیکی هم کشید روی سرش ... از سر و صدیا مسیح و اون دو تا مرد می فهمید که توی اتاق بغلی مشغول استراحتن ... سه ساعت مثل برق و باد گذشت موهاش یه دست سفید شده بود و بعد از رنگساژ به رنگ بلوند خیلی روشن در اومد ... بعد از اون لنز های آبی روشن توی چشمش جا خوش کردن و عسلی خوش رنگ چشماشو پنهون کردن ... و تیر آخر چسبی بود که چسبوندن روی دماغش ... خیلی عوض شده بود اونقدر که خودش هم خودشو درست نشناخت ... اما به یه حالت بی تفاوتی رسیده بود ... انگار دیگه هیچی براش مهم نبود ... همین که کارش تموم شد دوباره شوتش کردن توی ماشین و راه افتادن ... نیم ساعت بعد با توقف دوباره ماشین فهمید که رسیدن ... دلش بی قرار بود ... دوست داشت زار بزنه ... نمی خواست بی تفاوت باشه ... اما گریه برای چی؟!!! زندگی اون دیگه نابود شده بود ... فقط زیر لب ذکر مرگ برداشته بود از خدا مرگ زودترشو می خواست ... مسیح تهدیدش کرده بود اگه حین رد شدن از مرز صداش در بیاد همونجا هر جفتشون رو خلاص می کنه و چی از این بهتر؟!!! مگه حاضر نبود بمیره اما درست مسیح نیفته؟!!! پس تصمیمش رو گرفت ... سکوت به دردش نمی خورد و فقط اونو به فساد میکشید ... نمی خواست تحت هیچ شرایطی جلوی وجدانش مدیون باشه ... مسیح فکر اینجاشو نکرده بود ... طناز رو مثل گذشته ها می دید ... یه دختر شیطون که به وقتش خیلی آروم و مظلوم و تو سری خور می شه ... اما اینو یادش رفته بود که طناز فقط در برابر کسایی که دوستشون داشت تو سری خور می شد ... نه جلوی هر کسی! اونم کسی مثل مسیح ... اینجای نقشه شو اشتباه کرده بود ... وارد سالن بازرسی شدن ... دو مرد غول تشن همه جوره حواسشون رو داده بودن به اطراف که یه موقع غافلگیر نشن ... صف برای عبور از مرز و ورود به ترکیه خیلی هم شلوغ نبود ... خیلی زود نوبتشون شد ... یکی از مردا جلو رفت و رد شد ... نفر بعد طناز بود ... رفت جلو ... مسیح پاسپورتش رو به مرد داد همراه با بقیه مدارک مورد نیاز ... طناز زل زد توی چشمای مرد ... مرد هم به اون خیره شد ... طناز سعی کرد با چشماش التماس کنه ... مسیح پشت سرش بود و اونو نمی دید اما از نگاه خیره مرد به طناز شک کرد ... سریع خودشو کشید جلوی طناز و گفت:
- مشکلی پیش اومده قربان؟!!!
مرد از جا بلند شد و گفت:
- شاید ... خواهشاً چند لحظه منتظر بمونین ...
همین کافی بود تا به مسیح بفهمونه یه جای کار ایراد داره ... چاقویی که توی جیب شلوارش بود رو در آورد از پشت توی پهلوم طناز فرو کرد اما فقط نوکشو ... رنگ طناز پرید و نالید ... مسیح سرشو آورد کنار گوش طناز و گفت:
- فکر نکن نفهمیدن با نگات ننه من غریبم بازی در آوردی! حسابت رو می رسم طناز ... می فهمی؟!!! به نفعته اگه چیزی ازت پرسیدن مثل آدم جواب بدی وگرنه خلاصی ... خلاص!!! هم تو هم اون شوهر سوسولت که چند نفر هواشو دارن که نیاد سروقتت ... اگه بهشون بگم همین الان خلاصش می کنن ... پس دختر خوبی باشه و زر مفت نزن ...
برای طناز مهم نبود ... می دونست اگه روزی سرافکنده جلوی احسان قرار بگیره و بگه از ترس جون اون خودشو باخته احسان هم توبیخش می کنه! می دونست که احسان هم راضی نیست ... پس کم نیاورد اما جلوی مسیح سر تکون داد ... همون لحظه مرد بازرس همراه با گذرنامه طناز اومد و گفت:
- خانوم شما بفرمایید ...
طناز فکر کرد همه نقشه هاش نقشه بر آب شده ... بغض کرد و خواست از گیت رد بشه که صدای مرد رو شنید:
- نه از اونطرف خانوم ... یه مورد مشکوک توی گذرنامه تون دیده شده ... باید بیاین دفتر جناب سرگرد ...
رنگ از روی مسیح پرید اما طناز با شادی گفت:
- کدوم طرف ...
مرد وقتی شاید رو توی چشمای طناز دید مطمئن شد که شکش بی دلیل نبود و با دست به سمت دری اشاره کرد طناز خواست با شادی به اون سمت بره که موهاش از پشت کشیده شد و همزمان با صدای جیغ اطرافیان دستای قوی مسیح رو دور گلوش حس کرد و بعد از اون هم تیزی چاقوش رو روی شاهرگش ... همه یه قدم عقب رفتن و مسیح داد کشید:
- کسی جلو بیاد کشتمش... من باید از این مرز رد بشم!!! فهمیدین؟!!! همین الان! با زنم ... کسی بخواد جلومو بگیره خونشو می ریزم و بعدشم هیچی برام مهم نیست ...
خیلی زود همه مامورای اون دور و بر جمع شدن اطرافشون ... دست همه روی اسلحه هاشون بود ... طناز از ترس نفس نفس می زد ... مرد بازرس همینطور که دستاشو برده بالا گفت:
- خیلی خوب! خیلی خوب ... ولش کن ... باشه ...
مسیح به در اشاره کرد و گفت:
- زود باش مهر کن اون پاسپورتا رو ... همین الان!
مرد بلاتکلیف به سرگردی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و مرد در حالی که چشم از مسیح بر نمی داشت با اشاره سر اجازه رو صادر کرد ... وقتی پاسپورتا مهر شدن مسیح و مرد قلچماق پشت سرش و طناز که توی دست و پاشو کشیده می شد به سمت گیت راه افتادن و درست همون لحظه سرگرد که تحت هیچ شرایطی نمی خواست اجازه بده اونا از مرز عبور کنن دستور تیر رو صادر کرد ... پشتشون به بقیه بود و متوجه نبودن ... سه تا از مامورا همزمان با هم شروع به شکلیک کردن کردند و مرد بازرس نتونست بهشون بفهمونه که طناز به نظر بیگناه می یاد ... اما در هر صورت شانس با طناز بود چون فقط یه تیر توی پشت کتفش و یکی هم به پاش اصابت کرد و بقیه تیر ها مسیح و مرد قلچماق رو آبکش کرد ... در کمتر از چند ثانیه جلوی گیت جویی از خون راه افتاد ... مردم جیغ می زدن و با ترس اینطرف اونطرف می دویدن ... مرد بازرس به سمت جنازه ها دوید و گفت:
- جناب سرگرد ... این زن به نظر بی گناه بود .. از چشماش معلوم بود که دارن به زور می برنش ...
سرگرد بالای سر اجساد ایستاد ... نگاه بی روحی بهشون انداخت و گفت:
- هر سه رو منتقل کنین به بیمارستان ... اگه زنده موندن بازجویی می کنیم ازشون ...
و بعد انگار که این اتفاق یه اتفاق کاملاً پیش پا افتاده است به اتاقش برگشت ...

 

 


منبع: دنیای رمان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 165
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 485
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,175
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,958
  • بازدید ماه : 7,958
  • بازدید سال : 137,084
  • بازدید کلی : 20,125,611