loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 4438 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان روزای بارونی(فصل دوم)

ترسا که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت و سریع داخل سطل زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه به آرتان و آترین که جلوی تلویزیون ولو شده بودن و با ایما اشاره با هم حرف می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو برگردونه توی اتاق که صدای موسیقی بلندی از جا پروندش! دستش رو گذاشت روی قلبش و رو به آترین که از خنده غش کررده بود توپید:///////////////////////////
- آترین! سکته کردم ... کمش کن!
آترین کنترل رو انداخت روی پای آرتان، مشغول دست زدن شد و گفت:
- مامان نانای کن!
ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:
- نمنه؟
آرتان خنده اش گرفت ، ولی با جمع کردن لبهاش داخل دهنش خنده اشو جمع کرد و صورتش رو برگردوند. ترسا غر غر کنان راه افتاد بره سمت اتاق:
- انگار اومدن کاباره! من براشون برقصم لابد اینام شاباش بریزن روی سرم!
قبل از اینکه وارد اتاقش بشه آترین جیغ کشید:
- مامان جون من! نانای کن ... مامــــــان!
ترسا سرجاش چرخید، روی جون اترین خیلی حساس بود. انگشتش رو تهدید وار تکون داد و گفت:
- به شرطی که بعدش دیگه صدات در نیاد! می خوام درس بخونم ...
آترین با هیجان خودش رو سر جاش بالا و پایین کرد و گفت:
- باشه قول قول ...
ترسا رفت ایستاد جلوشون ، کش موهاشو باز کرد پرت کرد روی مبل خرمن موهای طلاییش دورش رو گرفتن. خیلی وقت بود می خواست موهاشو کوتاه کنه اما آرتان هر بار با اخم و تخم جلوشو گرفته بود ، لباسش یه تاپ تنگ اسپرت مشکی رنگ بود که از پشت با دو تا نیم دایره به هم وصل شده و کتفاش رو به نمایش گذاشته بود در ازاش یقه اش بسته بود ... یه دامن کوتاه قرمز رنگ هم پاش بود ... دستش رو رو به آترین تکون داد و گفت:
- بزن اولش بچه ...
آترین کنترل رو از روی پای باباش قاپید و با هیجان آهنگ رو زد اولش ... یه آهنگ شاد اما ملایم بود ... مخصوص رقص با ناز و قشنگ ترسا ... ترسا هم نرم نرم شروع به تکون دادن بدنش کرد ... آرتان هر دو دستش رو باز کرد و از پشت روی کاناپه قرار داد ... با چشماش داشت ترسا رو قورت می داد ... اترین هم همینطور که نشسته بود برای مامانش دست می زد و هیجان زده بعضی وقتا جیغ می کشید ... خواننده به نرمی می خوند :
- تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویای
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی ...
منو حالی که میدونی ...
ترسا آروم چرخید و خودشو رو کشید سمت آرتان ... خواننده خوند:
- من با تو آرومم
ترسا دست آرتان رو گرفت و از جا کندش ...
- وقتی دستامو می گیری
وقتی حالمو می پرسی...
دستای آرتان توی موهای ترسا فرو رفت و ترسا با ناز سرش رو فرستاد عقب، جیغای آترین هیجان زده تر از قبل شده بود ...
- حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری ...
آرتان دستاشو این طرف و اونطرف صورت ترسا قرار داد و با شستای دستش روی ابروهای ترسا خط کشید ... باز ترسا خودشو کشید عقب و آروم چرخید ...
من بی تو میمیرم
تو که حالمومی فهمی...
تو که فکرمو می خونی
تو که حسمومی دونی..///////////////////////////
تو که حسمو می دونی
ترسا آروم آروم رفت تا پایین و دوباره اومد بالا ، آرتان دستشو به سمت ترسا دراز کرد ، نوک انگشتاشو گرفت و یه دور دور خودش چرخوندش ... موهای ترسا روی صورت آرتان پخش شد ... آرتان با لذت بو کشید و یه دسته از موهای ترسا رو گرفت توی دستش و بوسید ... ترسا چرخید و باز از آرتان فاصله گرفت ... آرتان همونجور سر جاش این پا اون پا می شد ... هیچ وقت رقصش خیلی با هیجان و بالا و پایین پریدن نبود ... رقصش هم مثل خودش مردونه و با جذبه بود ... ترسا تو دلش اعتراف می کرد که رقصش هم دیوونه کننده است و دلو می لرزونه! بدش می یومد از مردایی که مثل زنا قر می دن و هی پیچ و تاب می دن به بدناشون ...

 

آترین دستاشو گرفت بالا و رو به آرتان جیغ کشید:
- منم بیام ...
آرتان با یه خیز آترین رو کشید توی بغلش و سه تایی مشغول رقصیدن شدن ...
تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویای
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی...
منو حالی که میدونی...
ترسا رفت طرف آرتان و آترین و با عشق گونه آترینو که سعی داشت دستشو مثل مامانش قر بده بوسید ... به دنبال این حرکتش نرم نرم رفت تا پایین کف دستش رو زد روی زمین و بعدش دست خودشو بوسید ... حقیقتا حاضر بود خاک پای شوهر و پسرش رو به چشم بکشه ... آرتان یه دفعه خم شد ترسا رو کشید بالا و محکم بغلش کرد ...
من با تو آرومم..
وقتی دستامو می گیری...
وقتی حالمومی پرسی...
حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری..
بالا و پایین پریدنای آترین هم نمی تونست باعث جدا شدن ترسا از آغوش آرتان بشه ... هنوزم بعد از گذشت سالها با شنیدن صدای طپش های قلب آرتان آروم می شد ...
من بی تو میمیرم
تو که حالمو می فهمی...
تو که فکرمو می خونی
تو که حسمو می دونی...
تو که حسمو می دونی
( آهنگ من با تو آرومم محمد رضا هدایتی بازیگر نقش طغرل :دی )
آهنگ که تموم شد دستای آرتان از دور شونه ترسا آروم باز شد ... ترسا سرشو گرفت بالا و چشمک زد ... آرتان لبخند محوی زد و آترین رو گذاشت روی زمین و گفت:
- ببین ما رو به چه کارایی می اندازیا!
آترین با هیجان دوید کنترل رو برداشت چند اهنگ عقب جلو کرد و گفت:
- بابا نوبت توئه!/////////////////////////////////////////////
آرتان سریع نشست و گفت:
- برو باباتو فیلم کن!
ترسا غش غش خندید و گفت:
- باباشو داره فیلم می کنه ... پاشو بچه مو منتظر نذار ..
به دنبال این حرف چشمک زد ... آتان چپ چپی نگاش کرد و محو حرکات آترین شد که سعی داشت با همه وجودش حرکاتی رو که از عمو نیماش یاد گرفته بود رو با اون آهنگ تند انجام بده ... اینقدر حرکاتش بامزه بود که نتونست جلوی خودش رو بگیره و قهقهه زد ... از اون خنده هایی که سالی یه بار خودشونو نشون می دادن ... ترسا هم خندید و گفت:
- الهی مامان قربونت بره!
آرتان از جا بلند شد و گفت:
- مامان بیجا می کنه!
بعد از این حرف رفت سمت آترین و حرکت موجی رو که آترین نمی تونست درست انجام بده رو براش انجام داد و گفت:
- اینجوری عزیزم!
ترسا مبهوت جیغ کشید:
- آرتــــــــان!
آرتان مرموزانه ابرویی بالا انداخت و به آترین خیره شد ... آترین هم هیجان زده سعی کرد همون کار رو انجام بده ... وقتی بعد از چند لحظه موفق شد آرتان با یه حرکت شش دور سرجاش پیچ خورد دور خودش و گفت:
- حالا این رو تمرین می کنیم ...
ترسا دیگه طاقت نیاورد مشتی توی شونه آرتان کوبید و گفت:
- کصافط!!! تا امروز رو نکرده بودی این هنرت رو ...
ارتان شونه ای بالا انداخت و گفت:
- اولا شما همیشه محو رقصیدن نیما جونتون می شدین و هیچ وقت ما رو نمی دیدین! دوما من هیچ وقت از این جنگولک بازیا خوشم نمی یاد ... هیپ هاپ رو به عنوان نرمش یاد گرفتم ... سوما ...
به اینجا که رسید اشاره ای به آترین کرد و گفت:
- هزار بار بگم بعضی حرفا بداموزی داره!! باید رعایت کنی ...
ترسا غر زد:
- دو روز دیگه می ره مدرسه یاد می گیره خودش!
- عزیزم ... بچه وقتی تو محیطی بزرگ بشه که پدر و مادرش درست صحبت کنن کم کم درست صحبت کردن برای خودش هم یه ارزش می شه ... اما اگه تو رعایت نکنی اونم دلیلی نمی بینه که رعایت کنه!
- باز روانشناس شدی؟!
- من اگه نتونم بچه مو درست تربیت کنم چه انتظاری از مردم عادی می شه داشت ؟
ترسا چپ چپ نگاه کرد اما حرفی نزد ... چون به حرفای آرتان ایمان داشت ... آرتان هم حرفش رو ادامه داد و گفت:
- حرفم چهارماً هم داشت خانوم دکتر ... شما مگه درس نداشتی؟ بفرما سر درست!
ترسا خنده اش گرفت، مشت دیگه ای تو شونه آرتان کوبید و با حرکتی غافلگیرانه گونه اش رو بوسید و گفت:
- بهت افتخار می کنم!
بعد از اون آترین رو هم بوسید که تو روحیه اش تاثیر منفی نذاره. اینو هم از آرتان یاد گرفته بود ... بوس در حد گونه مجاز بود ... قربون صدقه مجاز بود اما بیشتر از اون باعث بلوغ زودرس واسه آترین می شد ... در ضمن هر وقت آرتان رو می بوسید باید آترین رو هم می بوسید تا آترین تفاوت بین دو بوسه رو حس نکنه ... همینطور که دیکته های آرتان رو توی ذهنش مرور می کرد راهی اتاقش شد ...//////////////////////////////

 

دستی روی سیم های گیتارش کشید، نت سل صداش زیر تر از حد عادی بود، مشغول کوک کردن گیتار شد، در همون حالت حواسش توی آشپزخونه هم دور می زد، توسکا تند و فرز مشغول درست کردن شام بود. عاشق روزهای جمعه بود، هم خودش خونه بود و هم توسکا ، می تونستن یه دل سیر همو ببینن. به خصوص برای اون که حس می کرد هر چی هم توسکا رو ببینه بازم کمه! صدای تق تق که بلند شد گیتار رو رها کرد و کمی گردن کشید، توسکا داشت تند و فرز روی تخته چوبی هویج ها رو قطعه قطعه می کرد. همه حواسش هم معطوف کارش بود و اصلا متوجه ارشاویر نشده بود که داره دیدش می زنه. آرشاویر لبخندی زد و دوباره نشست سر جاش، گیتار رو برداشت و انگشت شستش رو از سیم ششم تا سیم اول کشید پایین. اینبار همون صدایی که می خواست به گوشش خورد. بی توجه به کاغذهای آکورد ریخته شده دور و برش نت ها رو توی ذهنش ترسیم کرد و شروع کرد به زدن. ریتم آهنگ رفته رفته داشت تند تر می شد و عجیب بود که صدای ضربات توسکا روی هویج ها هم داشت تند تر می شد. آرشاویر خنده اش گرفت، بند گیتارش رو دور گردنش انداخت و از جا بلند شد، همینطور که می زد شروع کرد به خوندن و راه افتاد سمت آشپزخونه، توسکا اینبار داشت سرک می کشید ، با دیدن آرشاویر که با یه حرکت رفت روی صندلی های کنار اپن و پرید روی اپن خندید. آرشاویر چهار زانو نشست روی اپن و در حالی که خیره شده بود به توسکا به خوندنش ادامه داد:
- Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
بمون
کنارم بمون... اگه بری من می میرم آسون
عشقم ..... تو هستی عشقم
باهاتم تا پای جوون
بمون
کنارم بمون.... اگه بری من میمیرم آسون
عشقم.... تو هستی عشقم
با هاتم تا پای جوون

تا پای جوون
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you

می خوام
عشقتو می خوام
اگه بری سوت و کور دنیاام
از من
نگیر این حس ووو
تا ابد بمون باهام
می خوام
عشقتو می خوام
اگه بری سوت و کور دنیاام
از من
نگیر این حس ووو
تا ابد بمون باهام
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
....
woow
woow
woow...
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
یادته عاشق شدیم هر دومون
تو تابستون تو تابستون
قسمت دادم که با من بمون////////////////////////////
یادش بخیر
اون تابستون

( آهنگ علی کیانی remember the summer )
توسکا تند تند مشغول ریز ریز کردن هویج ها بود و هر از گاهی دور خودش چرخی می زد. همه حواس آرشاویر دیگه پیش توسکا بود. توسکا هویج ها رو داخل قابلمه پر از آب جوش ریخت و مشغول ریز ریز کردن قارچ ها شد. اینقدر سرعت دستش زیاد شده بود که توی یه لحظه حواس پرتی نوک انگشت سبابه دست چپش رو برید و جیغش بلند شد. آهنگ قطع شد و آرشاویر سریع گیتار رو از دور گردنش در آورد انداخت روی اپن و خودش هم پرید پایین. توسکا انگشتش رو با دست دیگه ای چسبیده بود و کمی خم شده بود. چشماشو از زور سوزش انگشتش بسته بود. آرشاویر با یه حرکت کشیدش توی بغلش و گفت:
- ول کن عزیزم، ول کن ببینم چه کردی با خودت ...
سعی کرد مشتش رو باز کنه، اما فایده ای نداشت چون توسکا نه چشماشو باز و نه دستشو ول می کرد. آرشاویر دستشو گرفت توی دستش و آروم آروم انگشتای دست راستشو از دور انگشت سبابه دست چپش باز کرد. خیلی هم نبریده بود اما دلیل نمی شد که دل بیقرار آرشاویر آروم بشه. توسکا رو نشوند روی صندلی میز ناهار خوری و صداش زد:
- عزیزم ...
توسکا چشماشو باز کرد و اشک از لای چشماش به بیرون سرک کشید. آرشاویر انگشت دستشو بوسید و گفت:
- خیلی درد می کنه؟ می خوای بریم دکتر؟
توسکا نگاهی به انگشتش کرد و گفت:
- نه! یه لحظه فقط خیلی سوخت ... الان بهتره ...
آرشاویر باز انگشت توسکا رو زیر و رو کرد. یه کم خون بیشتر نیومده بود و همون هم خشک شده و جلوی خونریزی بیشتر رو گرفته بود. از جا بلند شد رفت سمت یخچال تا چسب زخمی از داخل جعبه کمکهای اولیه برداره و گفت:
- زهرمار بخورم جای شام!
توسکا اعتراض کرد:
- اِ آرشاویر ...
آرشاویر چسب رو در اورد و گفت:
- خوب نگاه کن با خودت چی کار می کنی؟!!
- حواسمو پرت کردی دیگه ... وقتی می یای یه کنسرت زنده بالای سرم اجرا می کنی توقع داری چی کار کنم؟
آرشاویر لبخندی زد و گفت:
- اینقدر نمک نریز برای من ...
توسکا انگشتش رو گرفت سمت آرشاویر تا چسب رو براش بچسبونه و گفت:
- دوست دارم! آرشاویر خودمی ...
آرشاویر خندید، دوباره روی زخم رو بوسید و چسب رو براش چسبوند. بعدش به در آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
- برو بیرون، بقیه اش با من ...
- اِ نه! تو بلد نیستی ... ///////////////////////////////////////
- من بلد نیستم!!؟
- بلی، تو کی آشپزی کردی؟ بیا برو بیرون اونقدرا هم دست و پا چلفتی نیستم. تازه مرغمو پختم داشتم سوپ می پختم که این بلا بر سرم نازل شد.
- قربون اون سرت برم من، برو بیرون بهت می گم! یه سوپ پختن که کاری نداره.
- آرشاویر ! بیا برو برام یه کم پیانو بزن، من با صدای پیانوت آروم می شم .
- با این دستت ...
- چشه مگه؟ زخم شمشیر که نخوردم! یه خراش جزئیه! برو برام بزن منم اینو درست می کنم با یه سینی چایی می رسم خدمتتون.
آرشاویر غافلگیرانه بغلش کرد، موهای فرش رو از توی صورتش کنار زد و گفت:
- کدبانوی منی تو!
توسکا هلش داد و گفت:
- بـــــرو!
بعد از رفتن آرشاویر توسکا به کارش ادامه داد. روز به روز از ازدواج با آرشاویر راضی تر می شد. چون هیجان آرشاویر فرو کش نمی کرد و همیشه زندگیش توی سطح بالایی از هیجان و عشق قرار داشت و این چیزی نبود که باعث نارضایتیش بشه. نه فقط توسکا که هیچ زنی از اینکه شوهرش عاشقش باشه ناراحت نمی شه. با شنیدن نوای خوش پیانو تند تند بقیه مواد سوپ رو اماده کرد. قلبش دچار آرامشی عمیق شده و خوش طنین تر از همیشه می طپید. خورد کردن قارچ ها که تموم شد مواد رو داخل قابلمه ریخت و در قابلمه رو گذاشت. اینبار مشغول چایی ریختن شد. یه فنجون برای خودش و یه لیوان برای آرشاویر. آرشاویر عادت داشت چایی رو لیوانی بخوره ... ظرف خرما و کشمش و گزی که به تازگی از اصفهان خریده بودن رو داخل سینی قرار داد و رفت بیرون. آرشاویر پشت پیانوی قهوه ای رنگش نشسته و با همه عشقش می زد. توسکا خوب می دونست که پیانو ساز مورد علاقه آرشاویره. همینطور که خودش هم صدای اون رو به هر صدایی ترجیح می داد. سینی رو روی میز وسط سالن گذاشت و نشست. آهنگ به اتمام رسید ، با هیجان براش دست زد و گفت:
- تو محشری عزیزم.
آرشاویر از پشت پیانو بلند شد، با لبخند اومد سمت توسکا و گفت:
- باید محشر باشم که به تو بیام!

 

توسکا با ناز خندید و گفت:

- چاییتو بخور ...
آرشاویر نشست کنارش، دست چیب خورده اش رو توی دستش گرفت و گفت:
- خوبی؟ دیگه دستت نمی سوزه؟
توسکا دستشو از دست آرشاویر بیرون کشید. جلوی صورتش یه کم نگاه به انگشتش کرد و گفت:
- نه خوبم. چیزی نشده بود.
آرشاویر زمزمه کرد:////////////////////////////////////////////////
- خدا رو شکر ..
گزی از داخل ظرف برداشت و در حال باز کردنش گفت:
- این اصفهان هم برامون خاطره ای شدا!
- کلا من و تو هر جا می ریم خاطره می شه برامون. چون تو نمی ذاری به هیچ کدوممون بد بگذره.
آرشاویر بی طاقت دست انداخت دور شونه توسکا و اونو به خودش فشرد. توسکا هم در جوابش لبخند زد. بعد از چند لحظه سکوت ، توسکا گفت:
- از آرشین چه خبر ؟
- فعلا که هیچی، آرشین خبری هم بخواد از خودش بده به تو می ده نه به من!
توسکا خنده اش گرفت و گفت:
- چرا اونوقت؟
- چون با تو خیلی صمیمی تره! خودت که می دونی ...
توسکا آهی کشید و گفت:
- کاش نرفته بود!
- عشقه دیگه ... کاریش نمی شه کرد.
توسکا خندید و گفت:
- اینو موافقم. اما آخه واسه همیشه ؟
- معلوم هم نیست! شاید بتونه گنزالو رو راضی کنه و برگرده ایران.
- کاش بتونه ، اما خیلی ناقلائه! وقتی بهم گفت تصمیم داره با استادش توی ایتالیا ازدواج کنه هنگ کردم. آخه یه تصمیماتی براش داشتم.
آرشاویر جرعه ای از چاییشو خورد و گفت:
- چه تصمیماتی؟ اینقدر تصمیم روی من بیچاره پیاده کردی بس نبود؟
توسکا مشتی حواله شونه آرشاویر که با خنده خودشو عقب می کشید زد و گفت:
- بچه پرو! تو با اون فرق داری ... واسه اون تصمیمای خوب داشتم.
- قربون اون دستات برم! کم هم که سنگین نیست! چه تصمیماتی؟
- قصد داشتم با شهریار بیشتر آشناش کنم.
اخمای آرشاویر در هم شد و گفت:
- بیخود!
- اِ آرشاویر اینقدر خودخواه نباش!
- حالا که رفته، اما اگه هم بود اینکار درست نبود عزیزم.
- چرا ؟
- چون اون قبلا عاشق تو بوده! فکر نمی کنی به غرور آرشین بر می خورد؟
- نه خب اون جریان تموم شده بود.
- اگه یه لحظه هم خودتو بذاری جای آرشین می فهمی که محال بوده قبول کنه.
- آخه شهریار ...
آرشاویر باز اخمو شد و گفت:
- تو چرا اینقدر سنگ شهریار رو به سینه می زنی؟!!
- من سنگ شهریار رو به سینه نمی زنم، اما دوست داشتم اونم خوشبخت بشه. هر چی فکر می کنم می بینم ما خیلی بد کردیم. خیلی زیاد ...
- اصلا هم بد نکردیم! تو حق من بودی و من به حقم رسیدم. توسکا جان من و تو بارها در مورد این جریان با هم صحبت کردیم! به نتیجه هم رسیدیم چرا می خوای بحثای کهنه رو باز دوباره تازه کنی؟
- نمی دونم ... اما حس می کنم تا وقتی ازدواج نکنه و خوشبخت نشه بهش مدیونم.
آرشاویر اینبار خندید و گفت:
- تقصیر خودته، می خواستی یه خواهر دو قلو داشته باشی.
توسکا خندید و گفت:
- دخترمون رو هم می تونیم بهش بدیم.
آرشاویر با تعصبی پدرانه به شوخی گفت:
- چشـــــم! مگه دخترمو از سر راه آوردم ؟
توسکا بی توجه به شوخی آرشاویر گفت:
- آرشاویـــــر ...
- جانم؟
- می گم ... چیزه ...
آرشاویر لیوان خالی شده چاییشو توی سینی گذاشت و گفت:
- چی شده؟
- من ... ////////////////////////
- تو چی؟
- راستش خب ... هنوز حامله نشدم.
آرشاویر با تعجب نگاش کرد و گفت:
- خب نشده باشی! مگه چیه؟
- خودت هم خوب می دونی که دیر شده.
- توسکا جان، الکی به خودت فشار نیار ... اصلا هم دیر نشده! تازه یک ماهه که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.
- اما من از دکترم وقت گرفتم. واسه فردا ...
آرشاویر با بهت چونه توسکا رو چرخوند سمت خودش و گفت:
- چی؟!!!
توسکا بدون اینکه نگاش کنه گفت:
- همین که شنیدی!
آرشاویر صداشو بلند کرد و گفت:
- یعنی چی؟ من ارزش یه مشورت رو هم نداشتم یعنی؟!!
- عزیزم این چیزا زنونه است!
- توام زن منی و همه چیزت به من مربوطه! توسکا فکر الکی نکن الان هم نیازی نیست خودتو درگیر این چیزا بکنی. این طبیعیه که یه مدت طول بکشه.
- من می رم آرشاویر ، باید خودمو آروم کنم.
آرشاویر نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
- حرف من کشکه دیگه؟
توسکا با عشق نگاش کرد و گفت:
- نه عزیزم!!! اما توام بهم حق بده. من الان یه کم نگرانم. اگه حرفای تو رو خانوم دکتر هم تایید کنه اونوقت خیالم راحت می شه.
آرشاویر که کمی توی دلش حق رو به توسکا می داد بعد زا چند لحظه سکوت لب باز کرد و گفت:
- خیلی خب پس با هم می ریم.
توسکا سرشو روی سینه اش گذاشت و گفت:
- مرسی عزیزم ...
آرشاویر مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- پس دستتو هم واسه همین مجروح کردی! حواست پی افکار خودت بود.
توسکا آه کشید. جلوی آرشاویر همیشه یه نامه باز شده بود. زمزمه کرد:
- بهش حق بده ... چند روزه که تو فکرم.
آرشاویر بازوشو فشار محکمی داد و گفت:
- دیگه حق نداری ذهن خودتو مشغول این چرندیات بکنی. اینو بدون که من و تو مشکلاتمون رو با هم حل می کنیم. یا هر دو با هم درگیرش می شیم یا هیچ کدوم.
توسکا سکوت کرد آرشاویر هم ترجیح داد سکوت بکنه و بیشتر از این اذیتش نکنه.

کاغذ رو توی دستش چند بار زیر و رو کرد، به نظر بد نمی یومد. روزهای شنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشت فقط روزی چهار ساعت. کاغذ رو گذاشت لای کلاسورش و زیر لبی گفت:
- کاش آراد هم مثل من باشه.
سوار ماشین شد و آفتابگیر رو پایین آورد تا بتونه توی آینه خودشو ببینه. همه چیز خوب بود. نه آرایشش قاطی شده بود نه موهاش به هم ریخته بود. مشغول دید زدن خودش بود که در ماشین باز شد و آراد سوار شد:
- خوبی خانومم ، اینقدر خودتو نگاه نکن کم می شی!
ویولت زیر لب ایشی گفت و گفت:
- گرفتی برنامه تو؟
- آره ، تموم شد، از اون هفته کلاس داریم. سوئیچو می دی؟
ویولت به خاطر خستگی زودتر از آراد از آموزش خارج شده و اومده بود که سوار ماشین بشه، برای همین هم سوئیچ دستش بود. سوئیچ رو گرفت سمت آراد و گفت:
- ببینم ...
آراد ماشین رو روشن کرد و گفت:
- چیو؟
- برنامه تو دیگه ./////////////////////////////////////
- آهان ، نیست دنبالم، گذاشتم توی فایل تو اتاق.
- وا! می خواستم ببینم چه روزایی کلاس داری. با چه ترمایی؟
- خوب حفظم عزیزم، روزای شنبه، یکشنبه و چهار شنبه. شنبه با ترم پنج، یکشنبه با ترم هفت، چهارشنبه هم با ترم یک.
ویولت لباشو جمع کرد و گفت:
- نمی خوام! چرا اینقدر با من فرق داری؟
آراد چرخید به سمتش و گفت:
- باز لباتو اونجوری کردی؟!
ویولت لباشو غنچه تر کرد و شکلک در آورد. کیف می کرد وقتایی که با این شیطنت هاش آراد رو اذیت می کرد و صداشو در می آورد. آراد زیر لب لا اله الا اللهی گفت و خندید. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- تو مگه کی کلاس داری استاد؟
ویولت که باز یادش به کلاسای متفاوتشون افتاده بود گفت:
- شنبه کلاس دارم با ترم اولیا ... دوشنبه با ترم سه ، سه شنبه هم با ترم پنج ...
آراد یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
- حداقل شنبه ها با هم هستیم.
- آراد بهت گفته باشم اگه این دخترا برات قر و قمیش بیان چاله میدونی می شما!
آراد غش غش خندید و گفت:
- بعدش چی کار میکنی؟
- ترم اولیا و ترم پنجیا با منم کلاس دارن، همه شونو می ندازم!
آراد سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
- بیچاره ها خبر ندارن خانوم من چه حسود خانومی تشریف داره!
- بله! پس چی فکر کردی؟ فکر کردی ما از اون خونواده هاشیم؟ از همون اول می ری می گی ایشون خانوم بنده هستن! بنده صاحاب دارم. هی هم با حلقت بازی می کنی که همه ملتفت بشن.
آراد بی طاقت گفت:
- حسود می شی دیوونم می کنی.
ویولت با ناز گفت:
- دوس می داری؟!!
آراد کف دستشو گذاشت روی بوق برای ماشین جلویی بوقی کشدار زد و گفت:
- بس کن ویو ، بذار سالم برسیم خونه.
ویولت دست از شیطنت برداشت، ضبط رو روشن کرد و گفت:
- می یای یه سر بریم پیش آراگل؟ دلم برای وروجکش تنگ شده.
آراد که خودش هم خیلی دلش برای نوا تنگ شده بود سری تکون داد و گفت:
- آره موافقم، فقط یه زنگ بهش بزن.
ویولت دست توی کیفش کرد و مشغول گشتن شد، موبایلش رو کشید بیرون و شماره آراگل رو گرفت. آراد هم روبروی یه اسباب بازی فروشی نگه داشت تا برای نوا کوچولو یه هدیه بخره. عادت نداشت دست خالی به دیدنش بره ، نوا دنیای داییش بود ...
***
نیما نگاهی به ساعت مچیش انداخت و وارد شرکت شد، درست به موقع رسیده بود. منشی که پسر جوونی بود با دیدنش از جا بلند شد و سلام کرد. نیما تند جوابش رو داد و رفت سمت اتاق مانی، در رو باز کرد و وارد شد. مانی هم با دیدن نیما لبخندی زد و خودکاری که باهاش مشغول نوشتن لیست خریدهای جدیدشون بود رو روی میز انداخت و گفت:
- سلام، چطوری؟
نیما با خستگی نشست روی مبل های راحتی و گفت:
- ای بد نیستم، سرم داره می ترکه فقط ...
مانی دکمه روی میزش رو فشار داد که مخصوص سفارش نوشیدنی بود و گفت:
- چرا ؟ نیاوش خسته ات می کنه؟
نیما لبخندی زد و گفت:
- نیاوش؟! نیاوش دلیل زندگی کردن منه.
- بله ، بله ! اگه این حرفتو به گوش طرلان نرسوندم!
نیما خنده اش گرفت و گفت:
- گمشو بابا! تو خودت درسا رو بیشتر از آتوسا دوست نداری؟
مانی با خونسردی گفت:
- معلومه که نه! من دیوونه آتوسا بودم و هستم، اگه آتوسا نبود دُرسا رو هم نداشتم. ///////////////////////////////////
نیما توی دلش حسرت خورد، اما هیچی به روی خودش نیاورد و به جاش به شوخی گفت:
- از بس بی سلیقه ای احمق جون! اون درسای خوردنی رو باید براش مُرد!
مانی لبخندی زد، عکس درسا رو که روی میزش بود گرفت توی دستش کمی نگاش کرد و گفت:
- پس چی؟ اما اونقدر بی چشم و رو نیستم که مامانشو فراموش کنم.
نیما توی دلش گفت یعنی من بی چشم و روئم! خدا شاهده بی چشم و رو نیستم، فقط خسته شدم، همین! مانی که قیافه پکر نیما رو دید گفت:
- حالا تو چته؟ فردا عازمیا! می خوای با این قیافه بری؟
نیما آهی کشید و گفت:
- نه، گفتم که خسته ام. از صبح دانشگاه بودم، امتحان می خواستم بگیرم از بچه ها! دیوونه ام کردن. تا امتحان گرفتم و برگه ها رو جمع کردم و اومدم از دانشگاه بیرون بیچاره شدم. با یه کم خواب رو به راه می شم.
- از دست تو ... پس برو خونه استراحت کن پروازت ساعت شش صبحه. می خوام رسیدی اونجا سرحال باشی.
نیما سری تکون دادم و گفت:
- نگران نباش، تا اون موقع خوب می شم. اومدم برگه های تمدید قرداد رو با بلیط ازت بگیرم و برم.
همون لحظه مستخدم با لیوان های چایی وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با نیما سینی رو روی میز گذاشت و رفت. مانی از پشت میزش خارج شد و روبروی نیما روی مبل ها نشست، نیما هم در همون حین که مانی حواسش نبود عکس درسا رو برداشت و بهش خیره شد. موهای لخت طلایی-زیتونی اش با چشمای سبز کمرنگش به قدری شباهتش رو به ترسا زیاد می کرد که نیما از خیره شدن بهش می ترسید. همینطور که خیلی وقت بود به ترسا خیره نشده بود. هر چه طرلان توی زندگی تند تر و بد اخلاق تر می شد داغ دل نیما بیشتر تازه می شد. به زندگی ترسا و آرتان غبطه می خورد. خودش رو خوشبخت می دونست ، اما این خوشبختی اون خوشبختی نبود که نیما آرزوش رو داشت. با صدای مانی به خودش اومد:
- اوی ، با تواما!/////////////////////////////////
- هان ؟ چیزی گفتی؟
- نخوری دخترمو؟ خیلی دلت براش تنگ شده یه تکونی به خودت بده بیا ببینش ، خیلی بی وفایی عموش!
نیما لبخندی زد و گفت:
- حالا که دارم می رم ، اما وقتی برگردم حتما یه سر بهش می زنم.
- زحمت می کشی.
- غر نزن غر غرو! مث پیرمرد ها شدی.
مانی از جا بلند شد، سمت کشوی میزش رفت و گفت:
- سنمون داره بالا می ره اما دلمون جوونه ، من پیر بشو نیستم.
به دنبال این حرف مدارکی که مورد نیاز نیما بود رو از داخل کشو بیرون کشید و داخل یه پوشه قرار داد. دوباره برگشت سر جاش نشست، پوشه رو روی میز جلوی نیما گذاشت و گفت:
- اونجا حواست به کارا باشه مثل همیشه، من هوای خانوم و بچه تو دارم. نمی ذارم چیزی کم داشته باشن.
- می دونم، تو همیشه تو این مورد شرمنده ام می کنی.
- دشمنت شرمنده باشه حالا برو به استراحتت برس.
نیما لیوان خالی چایی رو گذاشت روی میز و گفت:
- باشه مرسی ، کاری نداری دیگه با من؟
- نه ، اون خطی که اون طرف فعال می شه رو هم برات گذاشتم.
- دستت درد نکنه. رسیدم خبرت می کنم.
- موفق باشی ، می دونم مثل همیشه رو سفیدم می کنی.
نیما دست مانی رو فشرد و از اتاق خارج شد. باید افکار آزاردهنده رو از خودش دور می کرد. سوار ماشینش شد و به سمت خونه راه افتاد. تموم طول راه داشت به اشک های طرلان فکر می کرد که مطمئن بود تا فردا صبح سینه اش رو می سوزونن و همینطور نفوس های بدی که مطمئن بد می زنه. کی قرار بود به این رفتارش عادت کنه؟ خودش هم نمی دونست!///////////////////


چند لحظه ای به جمعیت بچه ها نگاه کرد ، دستای همو گرفته بودن و عمو زنجیر باف بازی می کردن. خانومی هم دورشون راه می رفت و از همه لحاظ هواشون رو داشت، با خیال راحت از مهدکودک بیرون رفت. هفته ای دوبار آترین رو به مهدکودک می برد تا روابط اجتماعیش قوی بشه. بعد از اون هم خودش یا خونه شبنم می رفت یا بنفشه، ولی اون روز هوس کرده بود یه راست بره محل کار آرتان و سورپرایزش کنه. سر راه از یه گلفروشی چند شاخه مریم خرید، برای خوشبو شدن مطبش خوب بود. ماشین رو که جلوی مطب پارک کرد، عین دختر های هجده ساله هیجان داشت. خیلی وقت که آرتان رو سورپرایز نکرده بود و سر زده به محل کارش نرفته بود.
در مطب مثل همیشه باز بود، اول سرش رو برد تو تا مطمئن بشه مطب خیلی هم شلوغ نیست، چون آخرای تایم کاری آرتان بود و انتظار داشت مطب خلوت باشه. انتظارش الکی هم نبود چون هیچ کس توی انتظار نبود. وارد شد و سعی کرد کمترین سر و صدا رو ایجاد کنه از نبودن منشی پشت میزش کمی متعجب شد. یه آشپزخونه کوچیک ته راهرو سمت چپ قرار داشت. به آشپزخونه سرک کشید تا از منشی خبر بگیره و ببینه کسی توی اتاق آرتان هست یا نه، اما نبود. همون لحظه صدای قهقهه ای شنید، قهقهه بلند یه زن! سریع عقب گرد کرد. یعنی مراجع آرتان یه زن بود؟ خب آره! چرا که نه؟ آرتان همه نوع مراجعی داشت! شاید این مراجعش کسی بود که بیخود و بی جهت می خندید. شاید ... اما حس زنونه اش قوی تر از هر حسی اونو کشید سمت اتاق آرتان. از شانسش لای در باز بود، قبل از اینکه بتونه توی اتاق رو دید بزنه صدای پر ناز همون دختر رو شنید:
- آرتان خیلی لوسی! حالا هی بهت می گم تو دیگه منو دوست نداری باز قلقلکم بده که یادم بره بحث سر چی بوده!
ترسا حس کرد زیر پاش خالی شده، اما به زور خودشو کمی جلوتر کشید تا بتونه داخل اتاقو ببینه. به گوش هاش تحت هیچ شرایطی اعتماد نداشت. اما با دیدن صحنه پیش روش به چشم هاش هم شک کرد! دختر برنزه ای با تاپ سفید رنگ و موهای بلوند خیلی روشن که به سفید می خورد درست روی پاهای آرتان نشسته بود. کروات آرتان باز شده روی میز افتاده بود، کتش هم پشت صندلی آویزون شده بود، دکمه های پیرهنش باز بود و دست دختر نوازش مانند روی سینه اش کشیده می شد. صدای آرتان برای ترسا توی اون لحظه درست مثل ناقوس مرگ بود:
- چرا عزیزم؟ چرا اینطور فکر می کنی؟ خودت هم خوب می دونی که برای من خیلی عزیزی!//////////////////////////////////////////////
- بله از ازدواج کردنتون مش/خصه.
- تانیا ، عزیز من! من اون موقع تو رو گم کرده بودم! وگرنه مگه دیوونه بودم با اون عجله ازدواج کنم؟!
- آرتان عذرتو قبول ندارم، یه سرچ تو فیس*بو*ک می کردی منو پیدا می کردی. این روزا دور دور اینترنته عزیزم.
- تانیا جان تو که می دونی من اهل این برنامه ها نیستم.
- یعنی من ارزششو نداشتم؟
آرتان خم شد گونه دختر رو بوسید و گفت:
- معلومه که داشتی! اگه می دونستم اونجوری می تونم پیدات کنم مطمئن باش ذره ای صبر نمی کردم.
دختر سرشو روی سینه آرتان گذاشت و با ناز گفت:
- اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم آرتان! همه رو دیوونه کرده بودم. به خصوص بابا، اما دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم. برگشتم که همیشه پیشت باشم.
آرتان مشغول نوازش موهای دختر شد و در حالی که روی موهاشو می بوسید گفت:
- این نهایت آرزوی منه تانیا جان!
ترسا با تصور اینکه مرده دست لرزونش رو بالا آورد تا صورتش رو لمس کنه و مطمئن بشه که هنوز زنده است! دستش که به صورت خیسش خورد تازه فهمید داشته گریه می کرده. آب دهنش رو که قورت داد حس کرد گلوش حسابی متورم شده. نفسش بالا نمی یومد. دلش می خواست در اتاق رو باز کنه و تف بندازه توی صورت هر دو نفرشون ، دلش می خواست همون لحظه اینقدر جیغ بکشه که هم حنجره اش پاره بشه هم پرده گوش اون تا. دوست داشت با دستای خودش خفه شون کنه! اما نمی تونست، هر لحظه احتمال می داد از حال بره. گلایی که توی دستش بودن رو محکم تر فشرد و با همه توانش بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از مطب خارج شد. زیر لب هذیون می گفت:
- آرتان رو از دست دادم ... آرتان دیگه مال من نیست! باید فکرشو می کردم. اون پسر ... با اون همه موقعیت و امکانات ، محال بود کسی رو نداشته باشه. پس گمش کرده بود ... الان پیداش کرده ... همه چی تموم شد ... تاریخ انقضام تموم شد ... تموم شد ... وای خدایا تموم شد!
سوار ماشین که شد سرش داشت گیج می رفت. گل ها رو پرت کرد روی صندلی کناری و سرش رو روی فرمون گذاشت. تازه بغضش ترکید، به هق هق افتاد. دلش می خواست جیغ بکشه اما گلوش به هم چسبیده بود، فقط می تونست ناله کنه! همین و بس! //////////////////////////////////////////
- آرتان ... آرتانم ... عشق من ... تو پست نیستی ... نه نیستی! تو از من نمی گذری. تو منو دوست داری ، تو خودت گفتی برام می میری .... آرتان تو بی من نفس نمی تونی بکشی. آرتان چطور می تونی بذاری کسی دستت بزنه؟ چطور می تونی یه نفر دیگه رو ببوسی؟ چطور می تونی به نفر دیگه رو بشونی روی پاهات؟
سرش رو از روی فرمون براشت، نگاهش تار شده بود. دنده رو جا زد و راه افتاد. نمی دونست می خواد کجا بره، فقط می رفت. ماشین های جلوشو درست نمی دید اما می رفت. حواسش به چراغ های راهنمایی نبود فقط می رفت. می رفت ... انگار که می خواست از این دنیا هم بره ... پاش رو محکم و محکم تر روی گاز فشار می داد ... هیچی براش مهم نبود. دیگه آرتانی نبود که نگرانش باشه، آترین هم از ذهنش پر زده بود. سر چهارراه نزدیک آپارتمان نیما و طرلان بی توجه به قرمز بودن چراغ راهنمایی خواست از چهارراه رد بشه که تو دل ماشین های مخالف فرو رفت. ماشین با صدای مهیبی دور خودش چرخید، چرخید و چرخید ... درست مثل دنیایی که چند دقیقه ای بود داشت دور سر ترسا می چرخید. ماشین به جدول های کنار خیابون خورد و تعادلش از بین رفت. کمی سکندری خورد و آخرش رو در سمت ترسا فرو اومد و متوقف شد. دود و بوی لنت سوخته همه جا رو گرفته بود. کسایی که شاهد تصادف بودن با رنگ و رویی پریده به سمت ماشین می رفتن و اصلا نمی دونستن قراره با چه صحنه ای روبرو بشن ...
***
آرتان پاشو روی گاز فشرد و راه افتاد. دلش طبق معمول برای خونه اش پر می کشید. صدای زنگ موبایلش بلند شد. هندزفیریش تو گوشش بود. دکمه اش رو فشار داد و گفت:
- الو ...
صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:
- الو ، آرتان مامان ...
- سلام نیلی جان ، خوبی؟
- مرسی مامان، تو خوبی؟ ترسا خوبه؟
- مرسی ممنون ... چه خبرا؟
- آرتان از مهد آترین زنگ زدن مامان ...
اخمای آرتان کمی در هم شد و گفت:
- مهد آترین؟ چه خبر شده؟/////////////////////////////////
- گویا ترسا هنوز نرفته دنبالش، اونا هم شماره تو رو نداشتن، فقط شماره ترسا رو داشتن. می گن گوشی خودش خاموشه، شماره منو از خانوم امیری گرفتن. می دونی که مدیر اونجا دوستمه.
آرتان دیگه حرفای مامانش رو نمی شنید، گوشی ترسا خاموش بود؟؟ چرا؟! دنبال آترین نرفته بود؟!! چــــرا؟ چراها یکی پس از دیگری داشتن توی ذهنش شکل می گرفتن. با صدای نیلی جون حواسش رو جمع کرد:
- آرتان، می شنوی مامان؟ می گم ترسا کجاست؟
آرتان سریع گفت:
- نمی دونم مامان، الان پیداش می کنم. نگران نباشین، دنبال آترین هم می رم.
- ای بابا! مادر من از اون اول قرار بود آترین فقط دو ساعت بره مهد تو هفته! این بچه پنج ساعته اونجاست، همه رفتن مونده تنها!
آرتان که همه حواسش پی ترسا بود کلافه گفت:
- باشه مامان، فهمیدم! الان می رم دنبالش.
- منو بیخبر نذار، نگران ترسا هم هستم.
آرتان گفت:
- باشه چشم ...
به دنبال این حرف بدون خداحافظی قطع کرد. گوشیشو برداشت و سریع شماره ترسا رو گرفت ولی این جمله رو شنید:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
سعی کرد همه فکرای بدی که داشتن تو ذهنش شکل می گرفتن رو دور بریزه. کف دستش رو محکم روی فرمون کوبید و دوباره شماره رو گرفت، زیر لب نالید:
- جواب بده تری ... جواب بدی لعنتی!
اما بازم همون پاسخ ضبط شده رو شنید. با کلافگی قطع کرد پاشو تا ته روی گاز فشار داد و رفت سمت مهدکودک اترین. اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که یادش نمی یاد تو عمرش اون مدلی رانندگی کرده باشه! حتی مواقعی که ترسا داشت برای همیشه می رفت کانادا ... خیلی سریع آترین رو که حسابی بغض کرده بود سوار ماشین کرد و راه افتاد سمت خونه. با همه وجود آرزو می کرد ترسا خونه باشه و اینا همه اش یه بازی برای سنجش علاقه آرتان باشه. آترین سعی می کرد با باباش حرف بزنه اما هیچ جوابی نمی گرفت. آرتان اینقدر که کلافه و نگران بود اصلاً متوجه نبود که برخوردش با اترین درست نیست. آترین هم بغ کرده نشست و دیگه حرف نزد. آرتان ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و آترین رو با یه حرکت زد زیر بغلش و پیاده شد. آترین جیغ کشید:
- آی بابا ! دردم گرفت ... ////////////////////////////////
آرتان کمی جای آترین رو درست کرد و پرید سمت در خونه. آترین داشت باز تند تند حرف می زد، اما آرتان نمی شنید. با آسانسور خودشو به طبقه بیستم رسوند ، آترین رو روی زمین گذاشت و در خونه رو باز کرد. اما خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود. وارد شد و داد کشید:
- ترسا!!!
هیچ جوابی نیومد توی چند ثانیه همه خونه رو گشت. اما ترسا نبود! غذاش حاضر و آماده روی گاز بود اما خودش ... آرتان حس کرد مرزی تا دیوونگی نداره. بی توجه به اترین به سمت در دوید که آترین باز داد کشید:
- بابا کجا؟
آرتان خم شد، بغلش کرد و دوید بیرون. فقط می خواست ترسا رو پیدا کنه، حالا هر طور که شده! رفت توی پارکینگ، جای خالی ماشین ترسا نشون می داد که هر جا رفته با ماشین رفته. سوار ماشین خودش شد گوشیشو برداشت و یکی یکی شماره دوستای ترسا رو گرفت، اما هیچ کس خبری ازش نداشت! نه شبنم، نه بنفشه ، نه توسکا ، نه طناز ، نه ویولت. به اتوسا زنگ زد ولی اونم خبری نداشت. همه به تکاپو افتادن. آرتان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد ، عقلش به هیچ جا قد نمی داد! نمی دونست باید کجا رو بگرده! با این تصور که شاید رفته باشه سر خاک مامانش ماشین رو روشن کرد و تخته گاز به سمت بهشت زهرا راه افتاد ...


کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توی مواقع استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد. آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توی جیب کتش لرزید، در حالی که می رفت سمت آترین گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی های دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی توی سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت:
- الو ...
صدای گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت:
- الو ، آرتان ...
- سلام نیما ...
- سلام آرتان ، ترسا کجاست؟//////////////////////////
آرتان که حسابی از صدای لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت:////////
- نیما ، از تری خبری داری؟/////////////////////////
داد نیما بلند شد:
- تو خبر نداری ازش؟!
آرتان نابود شده گفت:
- نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم.
نیما روی جدول های کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن. زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ...
- یا زهرا!
آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید:
- دِ حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داری؟!
نیما که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و افتاد روی دو زانو. آترین داد کشید:
- بابایی!
آرتان اما با لبهای خشک شده فقط نالید:
- بدبخت شدم نیما؟
نیما دستشو توی موهای پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوی ریزش اشکاشو بگیره گفت:
- نمی دونم آرتان، ماشینش جلوی رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!!
دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ دادن شونه های آرتان با دستای کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صدای نیما بهش جون دوباره داد:
- بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان!
جون به زانوهای آرتان دوید، تا وقتی با چشمای خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور نمی کرد. ترسای اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم مونده بود زمین بخوره، با اینکه حس می کرد هیچ زوری براش باقی نمونده اما ناچاراً آترین رو بغل کرد و بازم دوید، صدای خودش رو شنید:
- نمی تونی تنهام بذاری ترسا، این زندگی لعنتی رو بدون تو نمی خوام!
***
نیما کلافه روی نیمکت های سرد و سفید رنگ نشسته بود و سرشو بین دستاش پنهون کرده بود. کسی هنوز خبر درستی بهش نداده بود و نیما حسابی کلافه بود. طاقت دیدن ترسا رو توی بیمارستان نداشت. داشت با خودش فکر می کرد رانندگی ترسا که خوب بود! این بی احتیاطی ازش خیلی بعید بوده! چراغ قرمز رو رد کرده! یعنی چش بوده؟!
صدای زنگ گوشیش از فکر خارجش کرد، گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. شماره خونه اش بود، آهی کشید و جواب داد:
- الو ... ///////////////////////////////
جیغ طرلان باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده:
- نیمـــــا!////////////////
باز صدای هق هقش داشت نیما رو کلافه می کرد، سعی کرد مثل همیشه باشه:
- جانم عزیزم؟! گریه می کنی؟ چی شده طرلان؟
- نیما تو ایرانی؟!
- آره عزیزم ، همین دو ساعت پیش رسیدم!
- پس الان کجایی؟! نیما دو ساعته منتظرتم! نمی گی نگران می شم! تو اصلا می فهمی؟ تو اصلا درک داری؟ چه می دونی وقتی یه زن نگران می شه چه حالی می شه! نیاوش کلافه م کرده! این همه وقت رفته بودی ایتالیا حالا هم که برگشتی معلوم نیست سرت به کدوم خراب شده ای گرمه!
- طرلان جان! اجازه می دی توضیح بدم؟
- توضیح؟ مگه توضیحی هم داری که بدی؟ هیچ کاری مهم تر از دیدن زن و بچه ات نیست.
- بله ، بله حق با توئه! اما وقتی رسیدم سر خیابون ماشین ترسا رو دیدم که آش و لاش شده بود. فهمیدم تصادف کرده و خودشو هم آوردن بیمارستان.
نیما یعنی خواست توضیح بده اما نمی دونست تازه کبریت کشیده توی انبار باروت! طرلان همیشه به ترسا حساس بود و سعی می کرد تا جای ممکن اونو و نیما رو از هم دور نگه داره! چون نیما براش گفته بود که یه روز عاشق ترسا بوده. پس بی توجه به آثار مخربی که برای همسرش به وجود می آورد داد کشید://///////////////////
- تصادف کرده که کرده! به تو چه؟! مگه آرتان مرده؟!! اون خودش شوهر و فک و فامیل داره! همین الان می یای خونه وگرنه نه من نه تو!
نیما با دیدن آرتان که وارد راهروی بیمارستان شد و با حالتی کلافه از پرستارها سراغ همسرش رو می گرفت گفت://////////////
- بعداً باهات تماس می گیرم، فعلاً آرتان اومد باید برم پیشش، خداحافظ عزیزم ...
طرلان دیگه فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد چون نیما تماس رو قطع کرد.
آرتان با دیدن نیما بیخیال پرستار دوید سمت نیما. رنگش دو سه درجه روشن تر شده بود و هراس از چشماش بیرون می زد. نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت:
- کجاست؟
نیما با بغض و صدای گرفته گفت:
- اتاق عمل ...
آرتان با حس ضعف به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- یا ابوالفضل!
نیما تند تند براش توضیح داد:
- البته دکترش حرف درستی به من نزد، اما فکر نمی کنم خیلی وضعش وخیم باشه.
آرتان از دیوار کنده شد، اومد جلو و گفت:
- این خراب شده کجاست؟/////////////////////////////
نیما گیج پرسید://///////////
- کجا؟!!
آرتان با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- همین ... همین اتاق ... اتاق عمل !
نیما راه افتاد و گفت:
- بیا با من ...
هر دو به سمت اتاق عمل رفتن که انتهای راهرویی قرار داشت و روی در بزرگ سفید رنگش تابلوی ورود ممنوع نصب شده بود. چیزی راه نفس آرتان رو بسته بود، باورش نمی شد ترسای عزیزش توی این اتاق در حال جدال با مرگ باشه. نیما گفت:
- آرتان ، می خواستن ازت اجازه بگیرن برای عمل، اما نبودی، سه ساعت پیش منتقل شده به بیمارستان، دکترش گفت چون وضعش وخیم بوده مجبور شدن خودشون ببرنش اتاق عمل.
آرتان نشست روی یکی از نیمکت ها صورتش رو با کف دست هاش پوشوند و با صدای تحلیل رفته گفت:
- دکترش رو تو از کجا دیدی؟
- دکتر اصلیشو که ندیدم، وسط عمل یه نفر دیگه رو پیج کردن وقتی داشت می رفت تو اتاق من جلوشو گرفتم و پرسیدم.
آرتان حتی قدرت نداشت از نیما بپرسه ترسا زنده می مونه یا نه! اما خودخواهانه توی ذهنش فقط داشت یه جمله رو بالا و پایین می کرد:
- باید زنده بمونی ، باید! من و تو قسم خوردیم تا آخرین لحظه با هم نفس بکشیم، یا بر می گردی یا منم می یام! /////////////////////////////////
و جز این نمی تونست طور دیگه ای به این جریان نگاه کنه. بدون ترسا مطمئن بوده لحظه ای زنده نمی مونه. نیما گفت:
- نمی دونی کجا داشته می رفته؟ پلیس راهنمایی رانندگی می گفت مردم گفتن سرعتش خیلی بالا بوده و اصلاً هم تمرکز نداشته. یعنی یه جورایی با حواس پرتی داشته رانندگی می کرده! این خیلی از ترسا بعیده ها!
آرتان سرش رو از پشت توی دیوار زد و گفت:
- نمی دونم ، کاش می دونستم!
صدای گریه و شیون چند نفر نگاه دو مرد رو به انتهای راهرو کشوند. آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی و بودن! نیما از جاش بلند شد اما آرتان نای بلند شدن هم نداشت، اجازه داد تا نیما همه چیز رو توضیح بده. مانی اومد سمت آرتان، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- درست می شه انشالله! خدا بزرگه! ترسا هم خیلی قویه.
آرتان چشماشو بست و گفت:
- می دونم!
حتی اون لحظه هم دلش نمی خواست ضعفشو کسی ببینه. گوشیش داشت زنگ می خورد اما توجهی نکرد. نمی خواست صدای کشی رو بشنوه. نمی خواست کسی ازش بپرسه ترسا چطوره! چی می تونست بگه؟ چطور می تونست زبونشو بچرخونه و بگه همه زندگیش توی اتاق عمله و اصلا خبر نداره توی چه وضعیتی به سر می بره! آتوسا و شبنم و بنفشه زار می زدن و آرتان توی دلش به حالشون غبطه خورد، کاش اونم می تونست بغض لعنتی تو گلوشو بشکنه و همراه با داد زار بزنه! ترسا ارزششو داشت که آرتان به خاطرش خون گریه کنه! توی دلش خودشو توجیه کرد:
- گریه برای چی؟ یا زنده می مونه که در اون صورت خدا به هر دومون عمر دوباره داده، یا ... یا نمی مونه که بازم چیزی عوض نمی شه. چون تنهاش نمی ذارم ...
صدای در اتاق رو که شنید از جا پرید ، دو دکتر خسته و با چهره هایی بی تفاوت از اتاق خارج شدن، آرتان قبل از همه خودشو بهشون رسوند و گفت:
- آقای دکتر، خانومم در چه وضعیه؟
دکتر نگاهی به سرتاپای آرتان کرد و گفت:
- شما همسرش هستین؟//////////////////////////////////
- بله ...
- به خیر گذشت، نگران نباشین! به موقع رسوندنش، ضربه ای که به سرش خورده بود لخته خونی توی سرش به وجود آورد که خدا رو شکر به راحتی و به کمک دکتر میلانی خارجش کردیم. الان باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد.
آرتان با همه وجودش نفس عمیق کشید، گویی بزرگ ترین بار دنیا از روی سینه اش برداشته شد. نیما سریع پرسید:
- کی به هوش می یاد آقای دکتر؟
- فعلاً معلوم نیست! بستگی به حال بیمار داره ... الان به بخش ای سی یو می برنش. زمانی که حالش رو به بهبودی رفت و به هوش اومد به بخش منتقل می شه می تونین ببینینش.
آرتان گفت:
- ولی من می خوام ببینمش ، باید ببینمش! همین الان!
اون یکی دکتر لبخند کمرنگی زد، دستشو زد سر شونه آرتان و گفت:
- اینقدر هول نباش جوون! می بینیش، فعلا باید چند ساعتی صبر کنی. مطمئن باش اولین کسی که اجازه دیدنش رو صادر می کنم خودتی. اون الان به تو و صدات نیاز داره.
با رفتن دکتر ها، آرتان خودشو دوباره روی نیمکت رها کرد، صدای شادی آتوسا و بنفشه و شبنم رو می شنید. اما هیچی براش شیرین تر از شادی قلب عاشق خودش نبود. همون لحظه نذر کرد وقتی دوباره چشمای باز ترساشو دید پنج تا گوسفند قربونی کنه و به محله های فقیر نشین پایین شهر بده. صدای زنگ گوشیش مزاحم افکار خوشایندش شد اینبار گوشیشو از جیبش خارج کرد. شماره نیلی جون بود. بیچاره اونو هم نگران کرده بود، جواب داد:
- جانم نیلی جان؟
- آرتان ، مامان! چی شد؟ ترسا رو دیدی؟ خوبه؟ نفس می کشه؟
یهو بغض نیلی جون ترکید و گریه حرفشو قطع کرد. آرتان با ملایمت گفت:
- مامان من، گریه نکن ! آره خوبه خدا رو شکر! عملش الان تازه تموم شد. مگه می شه ترسا بد باشه و من بتونم موبایلمو جواب بدم!
- نه والا! من نمی دونستم این وسط نگران ترسا باشم یا تو! مامان تو که حال خودتو ندیدی. وقتی آترین رو دادی به من روح از بدنت داشت پر می زد. هزار بار مردم تا جوابمو دادی! شک نداشتم تو راه بیمارستان خودت سکته می کنی.
آرتان لبخند کمرنگی زد، دستشو روی قلبش فشرد و گفت:
- فکر کنم یکیشو رد کردم ...
جیغ نیلی جون که در اومد با همون لبخند کج بی جونش گفت:
- شوخی کردم ... آترین خوبه؟
- آره مامان، بچه که این چیزا سرش نمی شه داره بازی می کنه. منو بی خبر نذار از حال ترسا ... ///////////////////////////////////////
آرتان آهی کشید و گفت:
- چشم ، کاری ندارین فعلاً؟
- نه مامان، مواظب خودت باش. یه چیزی هم بخور من می دونم فشارت افتاده.
- چشم ... فعلاً!
گوشی رو قطع کرد و از جا بلند شد، باید هر طور شده بود ترسا رو می دید. هنوز خیلی از بقیه فاصله نگرفته بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن اسم تانیا بی اختیار لبخند زد، الآن فقط تانیا با صداش می تونست حالشو کمی بهتر کنه ...

 

طناز و احسان
احسان ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به در مدرسه غیر انتفاعی خیره شد. چیزی طول نکشید که در مدرسه باز شد و دختر ها با جیغ و داد و هیاهو اومدن از مدرسه بیرون. احسان دستشو روی فرمون گذاشت و با انگشتش ضرب گرفت. چیزی طول نکشید که عسل از مدرسه اومد بیرون. احسان با دیدنش سریع پیاده شد و صداش کرد:
- عسل جان ...
عسل که بین دو تا دوستاش با خنده و شادی می خواستن از خیابون رد بشن متعجب ایستاد. نگاش که به احسان افتاد گل از گلش شکفت و بی توجه به دوستاش که با تعجب به احسان خیره بودن اومد این سمت خیابون، دستاشو از هم باز کرد و گفت:
- داداش احسان!
احسان با خنده بغلش کرد و گفت:
- بپر بالا وروجک که الان دوستات می ریزن روی سرمون!
عسل که حس می کرد روی ابر اداره پرواز می کنه و دوست داشت حسابی بابت داداش بازیگر و معروفش به دوستاش فخر بفروشه چرخید سمتشون و دستشو براشون تکون داد. احسان سوار ماشینش شد و در سمت عسل رو از داخل براش باز کرد. عسل با افتخار سوار شد و در رو بست. بعدش دستاشو به هم کوبید و گفت:
- وای احسان! الان همه شون دق می کنن! به خصوص اون شمیم نکبت! اینقدر برای من فخر فروشی می کرد بعد وقتی بهش می گفتم تو داداش منی به همه می گفت دارم دروغ می گم!
احسان خندید و گفت:
- وروجکی دیگه! حالا سوزوندی یعنی دلشونو!
عسل دست به سینه نشست و گفت:
- پس چی؟! دارن الان جز می زنن! داداشم بازیگر و معروف نیست که هست! خوشگل نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست!
احسان گفت:///////////////////////////////////////////////
- اوووه! چرا اینقدر برام در نوشابه باز می کنی؟
عسل که هنوز هیجان زده بود خم شد گونه احسان رو بوسید و گفت:
- وای! احسان مرسی که اومدی! فکر می کردم دیگه منو یادت رفته. از وقتی با طناز جون ازدواج کردی خیلی کم منو تحویل می گیری!
- در این مورد اعتراض وارده! برای همین هم الان اینجام، خودم حس کردم کم لطفی کردم.
عسل که اوضاع رو مناسب دید گفت:
- این زن توام فقط بلده خودشو واسه ما بگیره! کم کم می خواست بیام به جنگش و داداشمو پس بگیرم!
احسان اخم کرد و گفت:
- کم لطفی نکن عسل، طناز خیلی دختر خوبیه!
- برای شما بله!
احسان خندید. حساسیت های خواهرشو خوب درک می کرد. جلوی رستورانی که همیشه با طناز می رفتن توقف کرد و رو به خواهرش گفت:
- بپر پایین بریم یه جوج بزنیم تو رگ!
عسل با تعجب گفت:
- جوج؟!
احاسن خندید و گفت:///////////////////////////////////////////
- جوجه کباب ، مگه غذای محبوبت نیست!
عسل همینطور که با ذوق می گفت:
- میمیرم براش!
رفت از ماشین پایین. احاسن هم پیاده شد و عینک آفتابیشو زد به چشمش. ترجیح می داد تا وقتی که وارد رستوارن نشده کسی نشناستش. در همون حالت که در ماشین رو قفل می کرد گوشیشو برداشت و لیست تماس هاشو آورد. روی حاج خانوم با ناخن شستش ضربه ای زد و شماره گرفته شد. با سومین بوق طناز جواب داد:
- جونم حاج آقا؟
- چطوری حج خانومم؟
- سلام عرض شد... خوب خوبم! شما چطوری یا نه؟
- چطورم یا آره!
- کی می یای خونه پس احسان؟
- راستش برای همین زنگ زدم. من امروز برای ناهار نمی یام خونه، یه کم وقت اضافه داشتم گفتم عسل رو ناهار بیارم بیرون. خیلی وقت بود ازش غافل مونده بودم.
طناز روی صندلی میز آرایشش نشست. مشتش رو روی شیشه میز آرایش گذاشت و گفت:
- باشه عزیزم ...
- پس شب می بینمت حاج خانوم.
- باشه ...
- طناز ناراحت شدی؟///////////////////////////////////
- نه!
- شب حرف می زنیم ، الان عسل منتظرمه. کاری نداری؟
- نه ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و توی آینه به موهای شینیون شده اش خیره شد. بعد از مدت ها هیچ کدوم سر فیلمبرداری نبودن و می تونستن ناهار رو با هم بخورن. چقدر به خودش رسیده بود! موهاشو هایلایت کرده بود و چند رگه روشن تر از حنایی زیر و روش زده بود. بعدم همه رو بالای سرش پیچیده بود. غذای مورد علاقه احسان رو درسته کرده و کلی هم به خودش رسیده بود. اما خوب ... همه اش خراب شد. تاج کوچیکی که روی موهاش بود رو برداشت و پرت کرد روی میز. از جا بلند شد و کفش های پاشنه بلند صورتی کمرنگش رو که همرنگ پیراهن کوتاهش بود رو هم در اورد و هر کدوم رو به سمتی پرت کرد. خودشو روی تخت انداخت. از این که احسان با خواهرش بود ناراحت نبود. ولی از اینکه نقشه های خودش نقش بر آب شده بودن ناراحت بود. کاش احاسن روز قبلش بهش گفته بود حداقل اینقدر کنف نمی شد. پاهاشو شکمش جمع کرد. می دونست حتی دلیل واسه قهر کردن هم نداره. اهی کشید و چشماشو بست. حالا که احسان نبود میل به خوردن ناهار هم نداشت.
***//////////////////////////////////////
آشاویر و توسکا
آرشاویر دسته گل رو گذاشت روی صندلی کنار و گوشیشو برداشت. اما بدون اینکه شماره ای بگیره گوشی رو گذاشت توی جیبش و از ماشین پیاده شد. ترجیح می داد خودش بره داخل موسسه. موسسه آموزش بازیگری توسکای عزیزش که با وجود اینکه فقط یک سال از تاسیسش می گذشت اما حسابی گل کرده بود. وارد موسسه که شد منشی از جا بلند شد و با هیجان گفت:
- سلام آقای پارسیان ...
هر بار که آرشاویر رو می دید هیجان زده می شد. دست خودش هم نبود. آرشاویر هم به رفتارش عادت داشت. سری براش تکون داد و به سمت سالن تمرین که یه اتاق پنجاه متری با یه سن کوچیک بود رفت. در کلاس رو نیمه باز کرد و خواست وارد بشه که با دیدن صحنه مقابلش سر جاش خشک شد. توسکا بالای نردبون رفته بود سعی داشت لامپ بالای سن رو عوض کنه. پسر فوق العاده خوش تیپ و زیبایی هم پایه های نردبون رو گرفته بود و در حالی که لبخند به لب داشت می گفت:
- توسکا جان بیا پایین من می رم بالا. دِ آخه مگه من گردن شکسته مردم که تو رفتی بالا! بیا پایین ما حالا حالاها بهت نیاز داریم ها!
توسکا غش غش خندید و گفت:
- کوفت! پرهام اینقدر حرف نزن منو نخندون می افتم پایین دست و پام می شکنه ها!//////////////////////
- وا! دیگه چی! مگه من بر//گ چغندرم. سفت نگهت داشتم ...
آرشاویر در رو بست و به سرعت عقب گرد کرد. منشی صداش زد اما بی توجه رفت از موسسه بیرون و پرید توی ماشینش. قفسه سینه اش با درد بالا و پایین می شد. دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی فرمون نه یه بار که چند بار! در همون حالت گفت:////////////////////
- نه ، نه! تو اشتباه می کنی. آدم باش! آدم باش پسر! اون فقط شاگردشه! یادت رفته؟ شاگرد جدیدش.
عرق از سر و روش می بارید ، صدای زنگ گوشیش بلند شد. با دستی لرزون گوشی رو از داخل جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم توسکا عجز رو با همه وجودش حس کرد. نمی تونست جواب توسکاشو نده. پس دکمه را فشار داد و گفت:
- بله ...
- آرشاویر ، عزیزم ... تو اینجا بودی؟
آرشاویر نفسشو رها کرد و گفت:
- نه ... یعنی آره !
- پس چرا رفتی؟ مگه قرار نبود بریم با دکتر صحبت کنیم؟
- راستش ، خب ... دیدم کار داری گفتم تو ماشین منتظرت شم.
- بیرونی؟
- آره ...
- پس الان می یام. ... فعلاً ...
آرشاویر گوشی رو قطع کرد و به روبرو خیره شد. هضم این قضیه براش خیلی سخت بود. خیلی وقت که ندیده بود توسکا با پسری بگه و بخنده . اما الان! خیلی به خودش فشار می اورد که طبیعی باشه. که بتونه منطقی به قضیه نگاه کنه. خب اون پسر شاگرد توسکا بود، توسکا هم با شاگرداش خیلی راحت بود. اما در مورد اون پسر ! نمی تونست ! شاید چون اون پسر بیش از اندازه خوشگل و خوش تیپ و همه چی تموم بود. داشت حسودی می کرد، آره . آرشاویر باز دوباره حسود شده بود ... با دیدن توسکا که از موسسه بیرون اومد سریع دستمال کاغذی برداشت و عرق رو از روی پیشونیش پاک کرد. اصلا دلش نمی خواست با حرفاش توسکا رو آزار بده. فقط امیدوار بود توان سکوت کردن رو داشته باشه ...

 

توسکا در ماشین رو باز کرد و با دیدن دسته گل بزرگ روی صندلی هیجان زده گفت:
- وای آرشاویر! چه خوشگله! مرسی ...
آرشاویر سعی کرد لبخند بزنه:
- قابل خانوم خوشگلمو نداره ...
توسکا لبخندی زد و نشست روی صندلی. گل رو توی دستش فشرد و به فکر فرو رفت. ذهنش حسابی مشغول بود. آرشاویر گفت:
- چیزی شده توسکا؟////////////////////////////
توسکا لبخند زد و سعی کرد بحث رو بپیچونه، گفت:
- نه عزیزم ، یه کم نگران جواب دکترم.
آرشاویر که از موضوع ناراحتی خودش غافل شده بود با خونسردی گفت:
- برای چی؟ نگرانی نداره!
- آخه وقتی دکتر می گه یه آزمایش رو دوباره انجام بدین یعنی هر چی که توش دیده چیز خوبی نبوده.
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- من که اصلا نگران نیستم! مطمئنم همه چی درست و به جاست.
- آرشاویر ، من مامانم مشکل رحم داشت. شاید بیماریش ارثی باشه.
آرشاویر با اخم دست توسکا رو فشار داد و گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته به هر چیزی که فکر کنی همون اتفاق برات می افته؟ عزیزم ، من و تو حالا حالاها وقت داریم. فقط یک سال و نیم از ازدواجمون می گذره.
توسکا آهی کشید و چیزی نگفت. حقیقت چیز دیگه ای بود. اون لحظه بیشتر از بچه دار شدن یا نشدن، نگران آرشاویر بود. منشی بهش گفته بود که آرشاویر تا دم اتاق تمرین اومده و بعد با یه حال عیجبی اونجا رو ترک کرده. مطمئن بود گپ زدن صمیمانه اونو با پرهام دیده. از آرشاویر تا حدودی مطمئن بود. خیلی وقت بود دیگه ازش عکس العمل های هیستریک ندیده بود. آرتان هم خیالش رو راحت کرده بود. اما بازم نمی خواست آرشاویر رو ناراحت کنه. چه بسا که اگه آرشاویر سالمِ سالم هم بود الان توسکا باید براش توضیح می داد. پس چند لحظه سکوت کرد تا حرفاشو تو ذهنش نظم ببخشه و بعد گفت:
- راستی آرشاویر ... /////////////////////////////
- جانم؟
- یه چیزی رو بهت نگفته بودم، جدیداً یه هنرجو به جمع هنرجوهام اضافه شده اسمش پرهامه ...
دست راست آرشاویر دور فرمون فشرده شد و دست چپش رو قائم لب شیشه گذاشت و پنجه هاشو توی موهای سیاهش فرو کرد. توسکا در حالی که همه عکس العمل های آرشاویر رو زیر نظر داشت تند تند گفت:
- خیلی پسر با استعداد و با اخلاقیه! از وقتی که اومده یه بمب انرژی آورده توی کلاس ... همه بچه ها با جدیت بیشتری کار می کنن. خیلی هم شوخ و بامزه است. جالبی شخصیتش اینه که براش هیچ فرقی نمی کنه نقش طنز بخواد بازی کنه یا احساسی و تراژدی ... همه رو به بهترین نحو اجرا می کنه. منم از همه بیشتر باهاش راحتم. /////////////////////////
آرشاویر که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:
- همه هنر جوهات تو رو به اسم کوچیک صدا می کنن؟
توسکا انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت:///////////////////
- خب ... آره ... من از همون اول از همه شون خواستم توسکا صدام کنن. آخه تفاوت سنی که با هم نداریم! دوست دارم جو صمیمی بینمون باشه.
آرشاویر سکوت کرد. دلش می خواست به توسکا بگه که دوست نداره هیچ غریبه ای اسمشو صدا کنه. اونم با این لحن صمیمی. اما می ترسید. از اینکه باز توسکا سرد بشه و باز ولش کنه می ترسید. پس همه رو ریخت توی خودش. اما جمله بعدی توسکا آبی شد روی آتیش احساس و غیرتش ...
- در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. نامزدش آناهیتاست. همون دختری که بهت گفتم خیلی نازه! ولی ضعیف تر از بقیه هنرجوهاست. یادته؟ از وقتی پرهام اومده اونم داره قوی تر عمل می کنه.
آرشاویر نفس آسوده ای کشید، لبخندی از ته دل زد و گفت:
- آره عزیزم ... گفته بودی ...
توسکا که لبخندی آرشاویر رو دید خیالش راحت شد. اما یه دفعه گفت:
- اِ آرشاویر مطبو رد کردی!
آرشاویر هم یه دفعه به عقب چرخید و با دیدن مطب دکتر پشت سرشون نچی گفت و راهنما زد تا سر تقاطع دور بزنه ...
***
مرجان
کلیدشو از توی کیف رنگ و رو رفته مشکی رنگش که دیگه دودی شده بود کشید بیرون و در زهوار درفته سبز رنگ فلزی رو که رنگاش تیکه به تیکه ریخته بود و زیر رنگ های قهوه ای بهش دهن کجی می کردن رو باز کرد. مریم و مروارید توی حیاط کوچیک مشغول خاله بازی بودن ، دروازه های فوتبال میثم رو با فاصله جلوی هم قراره داده و روش یه چادر کشیده بودن و زیرش داشتن بازی می کردن. مریم سر حوض کوچیک گرد نشسته بود و مشغول آب برداشتن با ملاقه کوچکش بود. با دیدن مرجان سرشو بالا آورد و با هیجان گفت:
- اِ سلام آجی ! خسته نباشی ...
بعدش نیششو باز کرد و مرجان به خوبی تونست دندون های یکی در میونشو ببینه. خنده اش گرفت و گفت:
- سلام به روی ماهت، سر حوض چی کار داری؟
مریم قابلمه مسی کوچیکشو بالا گرفت و گفت:
- دارم آب می ریزم توش آشپزی کنم. چی برامون خریدی آجی؟
در همون حین سر مروارید از زیر چادر اومد بیرون و گفت:
- سلام آجی مرجان ... /////////////////////////////////////
مرجان در حالی که از توی کیفش دو تا پفک نمکی کوچیک رو بیرون می آورد جوابشو داد و گفت:
- مگه شما درس و مشق ندارین؟ اینجا نشستین برای چی؟
مریم خودشو به مرجان رسوند و با هیجان پفک ها رو ازش گرفت و روی پنجه پا بلند شد تا بتونه گونه شو ببوسه. مرجان که قد بلندی داشت کمی خم شد و مریم محکم بوسش کرد. مرجان هم بوسیدش و گفت:
- جواب منو ندادینا!
مروارید که اومده بود بیرون تا سهم پفکش رو بگیره زودتر از مریم گفت:
- مشخامونو نوشتیم آجی ، مامان اجازه داد بیایم بازی کنیم.
- مشقاتونو هم که نوشته باشین بازم نباید بیاین تو حیاط! هوا سرد شده، دیگه که تابستون نیست. پاشین ببینم، پاشین بریم تو، میثم کجاست؟
اون دو تا در حالی که غر غر کنون وسایل بازیشون رو جمع می کردن شونه بالا انداختن. مرجان از پله های ایوون بالا رفت و در شیشه ای خونه رو باز کرد. موج هوای داغ توی صورتش خورد، همراه با بوی اسفندی که مامانش هر روز دود می کرد. نمی دونست برای چی مامانش اینقدر به اسفند اعتقاد داره! اصلا مگه اونا چیزی هم داشتن که بخواد چشم بخوره!

پوزخندی زد، کفشای اسپرت نارنجی رنگش رو بدون اینکه بنداشونو باز کنه به زور از پاش کشید بیرون، انداخت همون جا جلوی در و بلند گفت:
- مامان گلم کجاست؟!
صدای مامانش از تنها اتاق خونه به گوش رسید:
- اینجام مرجان جون ...
سر جای همیشگی اش! مرجان رفت سمت اتاق و گفت:
- سلام عرض شد خدمت بهترین مامان دنیا ...
مامانش پهن زمین شده و مشغول گلدوزی و منجق دوزی روی یک لحاف ساتن شیری رنگ بود. سرشو آورد بالا، دستشو روی کمرش گذاشت، چهره اش کمی در هم شده بود و معلوم بود کمرش حسابی خسته و دردناک شده. گفت:
- سلام به روی ماهت، خسته نباشی!
مرجان کنار رخت خواب ها که تا نزدیک سقف چیده شده بودند و روشون یه ملافه سفید با گل های ریز صورتی کشیده شده بود نشست. تکیه شو زد به رخت خواب ها و بعد از اینکه چند بار جلو عقب شد و اطمینان پیدا کرد که رخت خواب ها نمی ریزن روی سرش خیالش راحت شد و گفت:
- درمونده نباشی، فعلاً که شما خسته تری! تموم نشد این جهاز؟
- نه مامان! تازه عروس گفته رومیزی هاشم من باید براش ملیله دوزی کنم.
- ای بابا!
- مادر من چرا ناشکری می کنی؟ هر چی کار بیشتر باشه من راحت تر می تونم زندگیمونو بچرخونم. الان هم فقط باید بگیم شکر!
مرجان با حرص گفت:
- دِ هر چی بهت می گم بذار برم این مرتیکه رو شقه شقه اش کنم نمی ذاری! می گی خدا جوابشو می ده! همه ارث ما رو بالا کشید حالا تو می گی ...////////////////////////////////////
مامانش که خسته بود از اون بحثای همیشگی گفت:
- مرجان جون، دیدی که خدا جوابشو داد! هر چند که من راضی نبودم داغ ببینه اما دیدی که پسر دوازده سالش از پشت بوم افتاد و به یه شب هم نکشید. من بهت می گم چوب خدا صدا نداره.
- پسر اون برای ما ارث و میراث شد؟ مامان این مرتیکه شریک بابا بود. من مطمئنم بابا سهمشو به این نفروخته.
- منم می دونم ... اما خواست خدا بود که ما خودمون از صفر شروع کنیم.
مرجان آهی کشید و گفت:
- حالا این خرج دانشگاه منم این وسط شده قوز بالاقوز! مامان به خدا من درس خوندم ، ولی چی کار کنم که دانشگاه دولتی همه اش ده دوازده نفر رو می گیره اونم وقتی چهار نفر با پارتی برن و چهار نفر هم صندلی بخرن دیگه چیزیش به امثال من نمی رسه.
مامانش لبخندی زد و گفت:
- تا الان که خدا بزرگ بوده و من تونستم شما رو تا اینجا برسونم. از این جا به بعدش هم می تونم.
- ولی من تصمیم دارم برم سر کار ...
- چه کاری آخه دخترم؟ تو که نصف وقتتو دانشگاهی، کی وقت می کنی بری سر کار ؟ کی وقت می کنی به درسات برسی؟
مرجان از جا بلند شد، مانتوی ساده خاکستری رنگش رو در آورد و آویزون چوب لباسی کنار اتاق کرد، در همون حالت گفت:
- بالاخره یه کاریش می کنم. نمی شه که دست روی دست بذارم.
مامانش می دونست عاقبت بحث با مرجان فقط کم آوردن خودشه. پس سکوت کرد. مرجان شلوار راحتی گل گلیشو پوشید و گفت:
- چایی می خوری مامان؟
مامانش دوباره خم شد روی لحاف و گفت:
- آره، ولی اینجا نیار یهو می ریزه روی لحاف این بنده خدا تازه کلی باید خسارت بدم. می یام بیرون.
مرجان نگاهی پر از دلسوزی به مامانش انداخت و رفت بیرون که چایی بریزه. مریم و مروارید کنار هال نشسته بودن و داشتن در حین پفک خوردن بازیشونو ادامه می دادن. نگاشون کرد و گفت:
- دخترا اگه توی ظرفاتون آب ریختین مواظب باشین برنگرده رو فرش ... شب می خوایم اینجا بخوابیم آب بریزه رو فرش بوی گربه مرده می گیره بیچاره مون می کنه تا صبح ...
قبل از اینکه بچه ها بتونن جواب بدن، در باز شد و میثم اومد تو. مرجان با اخم نگاهش کرد و گفت:
- کجا بودی میثم؟
میم که دو سال از مرجان کوچیک تر بود، اخماشو تو هم کرد و گفت:
- باز تو آقا بالا سر من شدی؟ با دوستام رفته بودیم دختر بازی، تو رو سننه!
مرجان لجش گرفت و با زبون تند و تیزش گفت:
- دِ آخه بدبخت تو چی داری که بری دختر بازی؟! نه پول داری خرج دختره کنی، نه تیپ درست و حسابی داری که یارو دلش خوش باشه!
میثم بی توجه به خواهرای کوچیک ترش گفت:
- من می رینم تو قبر بابای اون دختری که بخواد واس پول با من رفیق بشه. بعدش هم هیچی که نداشته باشم یه شکل درست و درمون دارم که باعث می شه دخترا خودشون برام خرج هم بکنن. به کوری چشم بعضیا!
مرجان پوزخندی بهش زد و گفت:
- می بینم روزی رو که بیام از تو جوب جمعت کنم و داداش همین دخترا آش و لاشت کرده باشن. //////////////////////////////////////
- گه خوردن، با تو با همدیگه! برو گمشو از جلو چشمام تو جز آینه دق برای من هیچی نیستی ...
مامانشون از توی اون اتاق داد کشید:
- میثم! با خواهرت درست حرف بزن!
قبل از اینکه میثم چیزی بگه مرجان قدمی بهش نزدیک شد و سرشو بالا گرفت تا بتونه زل بزنه توی چشمای آبی داداشش. با اینکه قدش بلند بود اما به زور به سر شونه میثم می رسید. گفت:
- یه لحظه فکر کن یکی مثل تو بیاد قاپ منو بدزده، چه حسی ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که حس کرد فکش جا به جا شده! دستش رو روی گونه اش گذاشت. با طعم شوری توی دهنش سریع رفت سمت ویترین چوبی که توی دیوار کار شده بود. از داخل جعبه دستمال کاغذی دستمالی برداشت و توش تف کرد. دهنش پر از خون شده بود. دیگه طاقت نیاورد مثل یه ببر زخمی پرید سمت میثم و با هم گلاویز شدن. با ناخن های بلندش صورتش میثم رو خراش داد و میثم هم دست انداخت دور گردنش تا خفه اش کنه. با صدای جیغ دخترها مامانشون سراسیمه از اتاق اومد بیرون و پرید بینشون. در همون حال جیغ کشید:
- بس کنین! بس کن میثم ... مرجان با توام!
با زور از هم جداشون کردن. اما اونا هنوز داشتن برای هم شاخ و شونه می کشیدن.
بغض مامانشون ترکید و گفت:
- خودم کم درد دارم که شماها اینجوری می کنین؟ بس کنین دیگه! بذارین حداقل جو خونه ام آروم باشه! بذارین دلم به یه چیزی خوش باشه. من دلمو به چی خوش کنم ؟ هان؟ به پسرم که ترک تحصیل کرده؟ که همه می گن سیگار می کشه؟ به رفیقای نابابش؟ یا به دخترم که اخلاق نداره و مدام باید به یکی بپره؟ آخه دلم به چی خوش باشه؟ به کمرم که روز به روز دردش بیشتر می شه اما بازم باید کار کنم؟ به مالمون که شریک باباتون خورد و یه آب هم روش؟ به همسایه ها که چون بیوه ام به یه چشم دیگه نگام می کنن؟ به چی؟!! هان به چی؟!!! به قبضایی که روز به روز مبلغش می ره بالا تر؟ به صابخونه که دست از سرمون بر نمی داره و هی می خواد بذاره روی اجاره اش؟ به گوشت و مرغ و برنج که قیمتش نجومی داره می ره بالا؟ به این دو تا بچه که باید یتیم بزرگشون کنم؟ من که هیچی اینا رو ندارم بذار دلم خوش باشه اگه سر گشنه زمین می ذاریم شبا حداقل لبخند روی لبامون باشه. که اگه پسرم مشکلی داشت خواهرش پشتشه، اگه کسی مزاحم دخترم شد داداشش پشتشه. بذار دلم خوش باشه که با هم متحدیم و مشکل نداریم! حداقل خودمون با خودمون مشکلی نداریم!!!
به اینجا که رسید به هق هق افتاد و کنار دیوار تا شد. میثم با خشم رفت از خونه بیرون و مرجان هم با ترس رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست کنه. خسته شده بود ... از همه اون زندگی خسته شده بود ...


آرتان همراه دکتر وارد اتاق شد، دکتر بی توجه به حال و روز آرتان داشت توضیح می داد:
- خانومت شاس باهاش یار بود که خونریزی نکرده، وگرنه اگه مرگ مغزی هم نمی شد کما صد در صد پیش می یومد. علاوه بر اون دست و پای چپش و سه تا از دنده هاش شکستن. دو ماه استراحت مطلق داره که البته دو هفته اش رو باید توی بیمارستان بمونه. توی خونه هم یک نفر باید مدام کنارش باشه و داروهاش رو بهش بده. علاوه بر اون ماه اول هر دو شب یک بار یه آمپولی هست که باید تزریق کنه. بهتره براش پرستار بگیرین. اگه هم پرستار نمی خواین بگیرین حتما باید یه نفر رو کنارش بذارین.
آرتان در سکوت فقط گوش می کرد اما همه حواسش پیش ترسا بود که با رنگ و روی پریده و صورت زخمی و کبود روی تخت خوابیده. لباس آبی رنگ بیمارستان تنش بود و آستین دست راستش تا آرنج بالا زده شده و سوزن سرم توی دستش فرو رفته بود. کلاه پلاستیکی بیمارستان روی سرش بود و آرتان نمی تونست سر باندپیچی شده اش رو ببینه. چشماش هنوز بسته و رنگش از همیشه سفید تر شده بود. دکتر سرم و وضعیتش رو چک کرد و رو به آرتان گفت:////////////////////////////////////////
- بالای سرش سر و صدا ایجاد نکنین. بهوش اومده اما با مسکن خوابیده. خیلی درد داشت، بهتره خواب بمونه.
وقتی جوابی از آرتان نشنید بهش نگاه کرد. درد رو میتونست به راحتی توی چهره اش ببینه. قیافه اش در هم و نگاهش خیره به ترسا بود. تصمیم گرفت با همسرش تنهاش بذاره. پس بی سر و صدا از اتاق خارج شد. آرتان هیچی نمی فهمید. نه حرفای آخر دکتر رو فهمید و نه رفتنش رو. نشست روی صندلی کنار تخت و دست راست ترسا رو که به نظر سالم تر می یومد رو گرفت توی دستش. باز دوباره چیزی به گلوش چنگ می زد. دستش رو به سمت یقه پیرهنش برد و دکمه اش رو باز کرد تا شاید بتونه راحت تر نفس بکشه. اما فایده ای نداشت. دست ترسا رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت، دست داغ ترسا بهش امید می بخشید. طاقت دیدنشو توی اون وضعیت نداشت. سعی کرد باهاش حرف بزنه:
- تری ... ترسای من ... چه به روز خودت آوردی دختر؟ هزار بار بهت گفت اینقدر تند رانندگی نکن. دیدی چه کردی؟ اگه طوریت می شد من چی کار می کردم ترسا؟ همین الان قلبم داره وایمیسه! چرا به فکر من نیستی؟ چرا ؟
دیگه نتونست ادامه بده ... آب دهنش رو با درد قورت داد. از دیروز که ترسا رو برده بودن توی اتاق عمل تا امروز که منتقلش کردن بخش یه لحظه هم نتونسته بود بخوابه. باید ترسا رو می دید تا خیالش راحت بشه. اما حالا با دیدنش عذابش چند برابر شده بود. ترسای اون درد داشت! دست و پاش شکسته بود. صورتش پر از کبودی و خراش بود. لب هاش ورم کرده و خون مرده شده بودن. بی اراده کمی خودش رو بالا کشید و روی لبهای کبودش رو بوسید. چند لحظه لبهاشو همونجا نگه داشت. انگار می خواست همه سلامتی خودش رو به بدن ترسا بفرسته. یا شاید هم خودش رو شاهزاده ای می دید که اومده تا زیبای خفته اش رو از چنگال مرگ نجات بده. آهی کشید و از ترسا جدا شد. چشماشو باز کرد و باز بهش خیره شد. بدون آرایش به نظر بی روح می یومد اما آرتان این مجسمه بی روح رو می پرستید. سرش رو روی دست ترسا گذاشت و چشماشو بست. خیلی خسته بود ... خیلی زیاد ...
***
با تکون ملایم دست ترسا چشماشو باز کرد و با وحشت صاف نشست. چند لحظه طول کشید تا فهمید کجاست. سریع به ترسا نگاه کرد، چشماش باز بودن اما به آرتان نگاه نمی کرد. داشت با ترس دور و برش رو کنکاش می کرد. آرتان با هیجان گفت:
- تری ... //////////////////////////////
ترسا سرش رو کمی چرخوند، آرتان دستشو گرفت ، به لبهاش نزدیک کرد و بعد از بوسیدنش گفت:////////////////////////
- خوبی عزیزم؟
ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من کجام؟
آرتان با ناراحتی گفت:
- بیمارستانی عزیزم ... متاسفانه یه تصادف کوچیک داشتی. یادت نیست؟
ترسا چشماشو کمی روی هم فشرد، درست یادش نبود. چشماشو باز کرد و گفت:
- آترین ...
آرتان که از حافظه ترسا مطمئن شده بود لبخندی زد و گفت:
- پیش نیلی جون جاش خیلی بهتر از اینجاست، نگرانش نباش عزیزم. تو فقط به فکر خودت باش و زودتر خوب شو ...
ترسا چشماشو بست، خیلی درد داشت، دستش زق می زد و حس می کرد به پاش یه وزنه سنگین وصله. قطره ای اشک از گوشه چشمش بیرون چکید. آرتان با نگرانی گفت:
- تری ... درد داری عزیزم؟
ترسا سرشو تکون داد و چشماشو بست. همه ذهنش درگیر یادآوری حادثه اتفاق افتاده شده بود. کم کم داشت یادش می یومد. سرعت عجیب غریبش، بوی گل های مریم ... با صدای پرستار چشماشو باز کرد:
- باید براش مسکن تزریق کنم ... فقط از این طریق می شه دردشو کنترل کنیم. البته فعلاً
آرتان با کلافگی گفت:
- هر کاری می دونین لازمه بکنین، نمی خوام درد بکشه!
پرستار سرنگی رو داخل سرم خالی کرد و بعد از چک کردن دستگاه هایی که به ترسا وصل بود از اتاق خارج شد. صدایی توی گوش ترسا زنگ زد:
- مگه دیوونه بودم به اون زودی ازدواج کنم! من گمت کرده بودم! این نهایت آرزوی منه تانیا جان!!
بی اراده دستش رو روی گوشش گذاشت و نالید:
- نه ... نـــه ... نــــــه!
آرتان با ترس پرید کنارش، دستاشو گرفت و گفت:
- ترسا، ترسا جان ... عزیزم ... چی شده؟ چی تو رو ترسونده؟ ترسا ...
ترسا با خشم دستش رو کنار زد. آرتان با تعجب نگاش کرد، اما ناراحت نشده بود. همه اون رفتارای ترسا رو به پای شوک تصادفش می ذاشت. با فاصله ایستاد و گفت://///////////////////////////////
- عزیزم، اجازه بده کنارت باشم. بذار با هم حرف بزنیم ... نذار چیزی آزارت بده.
ترسا با صدای تحلیل رفته نالید:
- برو بیرون ...
آرتان بی توجه به حرف ترسا جلو اومد و دستشو گرفت توی دستش. ترسا باز خواست دستشو پس بزنه اما نمی تونست. چون قدرتش به اندازه آرتان نبود. علاوه بر اون داروی خواب آور داشت پلکاشو سنگین می کرد. چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد:
- خائن ...
اما صداش اونقدر ضعیف بود که خودش هم نشنید چی گفت، چه برسه به آرتان ...

 

 

ویولت
همه دانشجوها توی سر و مغز هم می زدن ، روز اول کلاس بعد از حدف و اضافه همه به خودشون زحمت داده بودن و اومده بودن سر کلاسا. حالا هیجان زده هر کس می خواست دوستی برای خودش انتخاب کنه. ترم اول بودن و پر از شور و هیجان. تیپ ها همه هنری و شخصیت ها همه هنر دوست. در کلاس باز شد و خانم قد بلندی با روپوش بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و کفشای اسپرت و مقنعه مشکی وارد کلاس شد. هیچ کس از جاش تکون نخورد ... همه فکر می کردن اونم دانشجوئه، اما پسرها همه زیر نظر گرفته بودنش. چشمای وحشی آبیش بدجور توی دلشون هیجان به پا می کرد. مستقیم رفت پشت میز استاد. اخم بین ابروهای هلالی قهوه ای رنگش خط انداخته بود. با کف دستش محکم روی میز کوبید. کمی از سر و صدا کم شد. کسایی که جلو نشسته بودن داشتن با تعجب نگاش می کردن. اما اون بی توجه به نگاه های کنجکاو، بی تفاوت، متعجب، و گاهاً پرتمسخر دوباره و اینبار محکم تر روی میز کوبید. صداها خاموش شد و همه چشم به اون زن تازه وارد کم سن و سال دوختن. دستش رو بالا اورد و گفت:
- ترم یک سینما ... درسته؟
چند نفری اون جلو گفتن:
- بله ...
سعی کرد نگاهش به سمت آخر کلاس و جایی که همیشه آرادش می نشست کشیده نشه. سرش رو فرو کرد توی لیست جلوش و گفت:
- کلاستون خیلی شلوغه! پنجاه نفر برای یه کلاس با این حجم خیلی زیاده. اگه هر کدومتون یه کلمه حرف بزنین من روز دوم باید برم بیمارستان روزبه!////////////////////////////
یکی از ته کلاس گفت:
- شما همین الان بفرمایید! مدیونم اگه جلوتون رو بگیرم ...
همه زدن زیر خنده. ویولت با خشم کوبید روی میز و گفت:
- ساکت ...
همه سکوت کردن. باورشون نمی شد اون دختر استادشون باشه و برای همین هم هنوز کلاس رو جدی نگرفته بودن. ویولت گفت:
- من آوانسیان و استاد شما هستم، هیچ گونه بی انضباطی رو سر کلاس نمی تونم تحمل کنم. وسط حرف من کسی حرف بزنه می ره از کلاس بیرون و بلافاصله درسش رو حذف می کنه. با کسی شوخی ندارم. توی کارم فوق العاده جدی هستم. نمی خوام کلاس خشکی براتون بسازم، اما وقتی باهاتون خوب برخورد می کنم که برخورد خوب ازتون ببینم. الان هم شما ...
با انگشت به اخر کلاس و پسری که تیکه پرونده بود اشاره کرد ... پسره سریع به خودش اشاره کرد و کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ویولت با اونه. وقتی مطمئن شد بازم با شک گفت:
- من؟
ویولت بدون اینکه نرمی به خرج بده گفت:
- بله شما ... بفرما بیرون ...
پسره با تعجب گفت:
- بله؟؟؟
ویولت از پشت میز بیرون اومد، وسط کلاس ایستاد و گفت:
- گوشاتون مشکل داره؟ بفرما بیرون ... وقت کلاس رو هم نگیرین لطفاً ...
پسره که حسابی جا خورده گفت:
- استاد من چیز خوردم! با خودم بودم! شما چرا برین روزبه؟ خودم اونجا رو صبح تا شب تی بکش الهی!
ویولت خنده اش گرفته بود، پشتش رو به جمعیت کرد، رفت پای تابلو و با ماژیکی که دستش بود بالا تابلو نوشت:
- به نام خدا ...
کم کم به خنده اش غلبه کرد، چرخید و گفت:
- اینبار رو چون قوانین منو نمی دونستیم ندید می گیرم ، اما اگه یه بار دیگه چنین برخوردی رو ازتون ببینم به هیچ عنوان چشم پوشی نمی کنم. هر کس از کلاس اخراج بشه موظفه درسش رو حذف کنه.
دیگه صدا از کسی در نمی یومد فقط همون پسر که معلوم بود لودگی توی خونشه و نمی تونه جلوی خودشو بگیره گفت:
- نوکرتم استاد!
ویولت خودش رو زد به نشنیدن و رفت سر درس، اول کتابش رو بعد هم نوع تدریش رو برای بچه ها توضیح داد و مشغول شد. تموم طول کلاس کسی نتونست حتی نفس بکشه. ویولت از بدجنسی خودش خنده اش می گرفت. انگار که خودش هیچ وقت دانشجو نبوده! اما دقیقا چون خودش دانشجو بود و می تونست نرم برخورد کردن استاد میتونه باعث چه رفتارهایی بشه اینجور برخورد کرد. به خصوص که اونا هم ترم اول بودن و هنوز رسم ورسوم دانشجویی رو بلد نبودن. یاد دعوای خودش و آراد افتاد، لبخند نشست روی لبش اما به زور کنترلش کرد و درس رو به پایان رسوند. داشت وسایلش رو جمع می کرد که صدایی شنید:
- استاد ...
ویولت سرش رو بالا گرفت، چشم تو چشم همون پسری شد که می خواست از کلاس بیرونش کنه. حالا دیگه می دونست اسمش اشکان خسرویه. نگاش کرد تا حرفش رو بزنه، اشکان که اصلا اهل از رو رفتن نبود گفت:
- استاد شما همون استادی هستین که بورسیه کانادا بودین؟
ویولت تعجب کرد! اخبار چقدر سریع بین دانشجو ها پخش می شد. با جدیت گفت:
- بله ...
- استاد شما مسیحی هستین؟
چند نفر دیگه ای هم که اون دور و بر بودن با تعجب به ویولت نگاه کردن. مونده بود چی بگه! ترجیح داد بازم این قضیه رو مخفی نگه داره. اون برای دل خودش مسلمون شده بود. تف تو ریا! پس گفت:
- بله ... اما این قضیه چه ربطی به درس و بحث ما داره؟
- هیچی استاد! همینجوری فقط خواستم بیشتر با هم آشنا شیم.
- حالا که شدین، بفرمایید وقت کلاس تموم شده.
- ما ساعت دیگه همین جا کلاس داریم استاد. کجا بریم؟
ویولت موندن بیشتر رو جایز ندونست، کیفش رو برداشت و لحظه آخر گفت:
- بمونین و از کلاس لذت ببرین.
بعدش از کلاس زد بیرون. صدای یکی دیگه از دانشجوها متوقفش کرد. یه دختر قد بلند تقریبا! هم قد خودش جلوش ایستاده بود. چشمای درشت و خمار آبیش و پوست سفیدش و لب های برجسته و بزرگش خیلی خوشگلش کرده بود. بی تفاوت گفت:
- بفرمایید ...
دختره انگشتاشو کشید بالای مقنعه اش تا موهاشو بیشتر بکنه تو در حالی که هیچ مویی بیرون نبود. گفت:
- استاد، من مبحثی که امروز تدریس کردین رو درست نفهمیدم، علاوه بر اون کتابی که معرفی کردین ... راستش ...
ویولت بی توجه بهش گفت:
- مبحث کمی سنگینه، باید کتاب رو بخرین و هر بار بعد از تدریس مطالعه کنین. علاوه بر اون بهتره قبل از کلاس هم یه پیش مطالعه داشته باشین.
دختر بند کیفش رو چنگ زد، ویولت راه افتاد سمت اتاق خودش و دختر هم به دنبالش ... گفت:
- استاد ...
ویولت بدون اینکه بایسته گفت:
- دیگه چیه؟ برو کتاب رو بخون اگه نفهمیدی بیا اتاقم دوباره برات توضیح می دم ...
- نه استاد، بحث سر این نیست ... بحث اینجاست که این کتاب قیمتش خیلی بالا رفته. من قبل از اینکه بیام سر کلاس کتابایی که احتمال می دادم معرفی کنین رو قیمت کردم ... این یکی از بقیه خیلی گرون تره؟
ویولت بی توجه به وضعیت دختر گفت:
- خب من بهترین کتاب رو معرفی کردم! الان مشکل چیه؟ اگه با قیمتش مشکل داری برو چاپ های قدیم رو پیدا کن. اونا ارزون تره ، مطالب هم چندان تغییری نکرده.
- نه استاد متاسافنه چاپ های قدیم هم یه ماژیک روی قیمت قبلی کشیدن و قیمت الان رو زدن ...
ویولت که از حالت دختر کنجکاو شده بود کتاب رو باز کرد و نگاهی به قیمتش انداخت ... سی و شش هزار تومن! کمی تعجب کرد اما به روزی خودش نیاورد و گفت:
- قیمت قدیمش چقدر بوده؟
دختر اهی کشید و گفت:
- قیمتش تا همین پارسال هشت هزار تومن بوده!
ویولت با بهت گفت:
- جدی؟!!
صدای اشکان از پشت سرشون بلند شد:
- بله استاد! قیمتا نجومی داره می ره بالا! پراید ناقابلمون شده بیست و یک میلیون! چه انتظار از این کتاب مادر مرده دارین؟!
ویولت با تعجب به اشکن که داشت بند کیف کجش رو روی شونه صاف می کرد نگاه کرد. این پسر به سیریش گفته بود زکی! اما خوب طبیعی بود. همیشه بین دانشجوها از این ادما هم پیدا می شدن. نفسش رو فوت کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:
- شما بیا اتاق من ...
روی صحبتش به دختره بود ... اما اشکان گفت:
- من استاد؟ چشم روی چشمم!
ویولت چپ چپ نگاش کرد، دختره هم خنده اش گرفت. ویولت رو به دختر گفت:
- تو اسمت چیه؟
دختره سریع گفت:
- مرجان سبحانی ...
ویولت سرشو تکون داد و گفت:
- خانوم سبحانی شما بیا اتاق من کارت دارم ...
اشکان فکشو کج و معوج کرد و گفت:
- پس من دیگه زحمت نمی دم استاد با اجازه ...
به دنبال این حرف عقب گرد کرد و عین ربات ها راه افتاد به سمت ته راهرو ... ویولت سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- چی بگم والا! آدم تو کار بعضی می مونه.
مرجان ریز ریز خندید ولی حرفی نزد. هر دو با هم وارد اتاق شدن. آراد پشت میزش نشسته و مشغول نوشیدن چایی بود با دیدن ویولت لبخندی زد و گفت:
- بـــــه! خانوم استاد ...
اما با دیدن مرجان درست پشت سر ویولت و ایما و اشاره های ویولت بقیه حرفش رو خورد و سریع گفت:
- خسته نباشین خانوم آوانسیان.
ویولت داشت از زور خنده می ترکید! دوست داشت زمینو گاز بزنه! اما جلوی خودشو گرفت. نگاه مرجان متعجب بین آراد و ویولت تاب میخورد. بچه که نبود! خیلی راحت می تونست بفهمه به چیزی بین اون دو تا هست. اما توی اون لحظه کتاب براش مهم تر بود. ویولت کمی به مرجان نزدیک شد و طوری که آراد نشنوه گفت:
- مرجان جون برای خرید کتاب مشکل داری درسته؟
فک مرجان منقبض شد و سرشو انداخت زیر. اصلاً دوست نداشت کسی به ضعف مالیشون پی ببره. ویولت هم خیلی منتظر جواب نموند. غرور مرجان رو درک می کرد. پس سریع کتابش رو سمت مرجان گرفت و گفت:
- من کتاب خودم رو می فروشم به تو ... به همون قمیت پارسال!
مرجان با تعجب گفت:
- چی؟!
ویولت کتاب رو بیشتر به سمتش دراز کرد و گفت:
- بگیرش دیگه ...
- ولی ...این کتاب که چاپ همین امساله!
- خوب باشه! من از کتاب سال قبل که تو کتابخونه است استفاده می کنم. به کار من نمی یاد چاپ جدیدش. این مال تو ...
مرجان نمی دونست از خوشحالی چی کار کنه. سریع دست به کیف شد. هشت هزار تومن رو در آورد با شرمندگی گرفت سمت ویولت و گفت:
- استاد ...
ویولت پول رو ازش گرفت گذاشت روی میز و کتاب رو چپوند داخل کیفش و گفت:
- برو دیگه ...
- خیلی ممنونم استاد ... واقعاً ... واقعاً نمی دونم چی بگم!
ویولت زد سر شونه اش و گفت:
- فقط برو درس بخون همین ...
مرجان بازم تشکر کرد و با ذوق از اتاق خارج شد ...


با صدای در کمی خودش رو جمع کرد، سردش شده بود، نمی دونست هوا سرد شده یا فشارش افتاده! صدای احسان رو شنید:
- خانومم ، حاج خانومم ... کجایی پس؟
طناز سر جاش کمی تکون خورد و چشماشو باز کرد. سایه احسان رو جلوی در دید. سعی کرد از جاش بلند بشه اما حس کوفتگی و خستگی مانع از بلند شدنش می شد. با همه وجود دوست داشت بازم بخوابه. احسان چراغ اتاق رو روشن کرد و گفت:
- خوابی طناز؟!
طناز کش و قوسی به بدنش داد و سعی کرد سر جا نیم خیز بشه، در همون حال گفت:
- اومدی؟
احسان که تازه متوجه سر و وضع طناز شده بود نشست لب تخت، سوتی زد و با لحن مخصوص به خودش گفت:
- به خدا راضی به زحمت نبودم! چه کردی! ما به لباس گل و گشاد مامان دوز گل منگولی هم راضی بودیم! اینکارا چیه؟! شرمنده ام می کنیا حاج خانوم!
به دنبال این حرف دستشو پیچید دور کمر طناز و محکم فشار داد. طناز که همه دلخوریشو فراموش کرده بود سرشو گذاشت روی شونه احسان و گفت:
- براتون برنامه ها چیده بودیم حاج آقا! ولی همه اش خراب شد ... نیومدین که!
احسان چند لحظه عقب کشید و با ناراحتی به طناز خیره شد. طناز لبخند محوی زد و گفت:
- مهم نیست عزیزم ... خوش گذشت؟
احسان با شرمندگی گفت:
- طناز باور کن ...
طناز انگشتش رو روی لبای احسان گذاشت و گفت:
- هیسسس! گفتم مهم نیست!
احسان دست طناز رو گرفت توی دستش فشار داد و گفت:
- ولی باور کن دوست نداشتم ناراحتت کنم. من باید از قبل بهت می گفتم که اینجوری نشه. مقصر منم!
طناز لبخندی زد و گفت:
- بیخیال ... حالا ناهار چی خوردی؟
احسان لبخندی زد و گفت:
- جوج!
طناز با دست راستش کوبید روی دست چپش و گفت:
- خاک به گورم! جوج زدی تو رگ؟ لابد همون رستوران اکبر جوج معروف خودمون هم رفتی!
احسان غش غش خندید و گفت:
- آره جات خالی گفتم جزقاله اش کنه! یارو گارسونه هم هی راه می رفت می گفت خانوم تشریف نمی یارن؟ بیارم غذا رو ؟ خانوم نیستن؟ دیگه کم مونده بود اون وسط بلند شم بگم آی نفس کش! وا غیرتا! تو با حاج خانوم من چی کار داری؟!
اینبار نوبت طناز بود که غش غش بخنده. وسط خنده گفت:
- هر کی ندونه من خوب می دونم تو چقدر از دعوا بیزاری!
بعد از این حرف از تخت پایین اومد و رفت جلوی آینه تا موهاشو که آشفته شده بود مرتب کنه. احسان با لذت بهش خیره شد و گفت:
- دعوا که هیچی، ما واسه حاج خانوممون آدم هم می کشیم.
بعد از جا بلند شد از پشت خودشو به طناز نزدیک کرد و گفت:
- بچه ها رو خوابوندین حاج خانوم؟ کارتون دارم!
طناز باز دوباره قهقهه زد و گفت:
- نه حاجی نمی خوابن که! بلا گرفته ها می دونن من و شما برنامه داریم، بیدار نشستم پشت در اتاق دارن تخمه می شکنن و از سوراخ در نگامون می کنن.
احسان که حالت طنزش ازش دور شده بود با جدیت بدون هیچ لبخندی طناز رو چرخوند، خیره شد توی صورتش. نگاهش بین چشم ها و لبهای قلوه ای طناز در نوسان بود ... آروم و زمزمه وار گفت:
- برای همین از بچه خوشم نمی یاد ...
طناز خودشو لوس کرد و گفت:
- حالا خوبه منم دوست ندارم، وگرنه بیچاره ات می کردم.
احسان دستاشو دور کمر طناز پیچید و گفت:
- تا حالا بهت گفته بودم رنگ صورتی خیلی بهت می یاد؟
طناز هولش داد عقب و گفت:
- لوس نشو احسان، ناهار که نخوردم هیچی، حوصله ام هم خیلی سر رفته. باید منو ببری بیرون.
احسان که هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشت، دستشو کشید و گفت:
- بیرونم می ریم، غذا هم می خوریم. اما الان باهات کار دارم ...
طناز که کم کم داشت کم می اورد سعی کرد فرار کنه. اما دستای قوی احسان اسیرش کرده بودن. صداش تحلیل رفته بود:
- احسان، زنگ بزنیم توسکا و ترسا اینا هم بیان، اون دوست جدید توسکا، ویولت و شوهرش هم بیان. بریم شام بیرون کلی خوش بگذرونیم. خیلی وقته اکیپی بیرون نرفتیم ... باشه؟
احسان گردن طناز رو بوسید و گفت:
- باشه ... ولی بعد ...
طناز سریع احسان رو هول داد و از اتاق پرید بیرون چون می دونست اگه تن به خواسته اش بده برنامه شب کنسل می شه. احسان با کلافگی دستی توی موهایش کشید و رفت از اتاق بیرون. به شیطنت ها و فرارهای طناز عادت کرده بود، اما هنوزم براش گرون تموم می شد. نگاهش به سمت آشپزخونه کشیده شد. طناز داشت میزی که چیده بود رو جمع می کرد. از داخل آشپزخونه بلند گفت:
- احسان جون یه زنگ بزن به آرشاویر ، بگو بچه ها رو جمع کنه. البته امیدوارم برنامه ای نداشته باشن ...
احسان سری تکون داد و گفت:
- چشم ...
طناز با شنیدن صدای موبایلش ظرفا رو کنار ماشین ظرفشویی چید و به سمت اتاق رفت. احسان مشغول صحبت با آرشاویر بود. گوشیش روی عسلی بود کنار تخت بود و داشت چشمک می زد. برش داشت و کنجکاوانه به شماره خیره شد ... اما یه دفعه حس کرد قلبش تو سینه فرو ریخت .... دوباره و چند باره به گوشی خیره شد، باورش نمی شد!!! محال بود اشتباه کنه ...
- چرا جواب نمی دی عزیزم؟ گوشی داره خودکشی می کنه ...
طناز با وحشت ریجکت کرد و گفت:
- مهم نیست ... از دست این طرفدارا که ول کن آدم نیستن ...
احسان لبخندی زد و گفت:
- با آرشاویر صحبت کردم، خودشون که مشکلی نداشتن، گفت به آرتان و آراد هم خبر می ده ... پاشو حاضر شو حاج خانوم ...


آرشاویر ماشین رو پارک کرد و همراه توسکا پیاده شدن، پاهای توسکا می لرزید و آرشاویر واقعاً نگرانش بود. دستشو گرفت و گفت:
- آروم باش عزیزم، اگه بخوای اینجوری کنی بر می گردیم.
توسکا سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- من خوبم، یه کم استرس دارم که اونم طبیعیه. باور کن!
آرشاویر لبخندی تقدیمش کرد و هر دو وارد مطب دکتر شدن. منشی با دیدنشون با احترام و هیجان ایستاد و سلام کرد. توسکا جوابش رو داد و گفت:
- نوبت گرفته بودم، می تونم برم تو؟
منشی لبخند زد و گفت:
- بله خانوم مشرقی اسمتون رو یادداشت کردم. اما باید چند دقیقه ای صبر کنین. دو سه نفر جلوتون هستن.
توسکا سرشو تکون داد و همراه آرشاویر روی صندلی های ناراحت سفید رنگ نشستن. آرشاویر آروم گفت:
- نمی شد پارتی بازی کنه؟ خوبه تا ما رو می بینه گل از گلش می شکفه ها!
توسکا خندید و گفت:
- آرشاویــــر!
آرشاویر لبخندی زد و به پوستر نوزادی که به دیوار آویزون شده بود خیره شد. اما همه حواس توسکا به خانومای بارداری بود که همراه همسراشون اونجا نشسته بودن و بدون استثنا داشتن با تعجب به توسکا و آرشاویر نگاه می کردن. توسکا خنده اش گرفت اما جلوی خودش رو گرفت و بهشون لبخند زد. بالاخره یکیشون طاقت نیاورد و اومد جلو. اینقدر سنگین بود که راه رفتنش شبیه پنگوئن شده بود. اما چقدر به نظر توسکا قشنگ بود. با هن هن کنار توسکا نشست و بعد از سلام علیک ازش تقاضای امضا و عکس کرد که توسکا هم با روی باز قبول کرد. یکی از آقایون هم کنار آرشاویر نشسته بود و مشغول گپ زدن بودند. بالاخره نوبتشون شد. توسکا با نگرانی به آرشاویر نگاه کرد و از جا بلند شد. آرشاویر هم بلند شد و با اطمینان دست توسکا رو که توی دستش بود فشرد. هر دو وارد مطب شدن و در رو پشت سرشون بستن. دکتر که خانوم مسنی بود با دیدنشون لبخند زد و گفت:
- به به خانوم مشرقی و آقای پارسیان عزیز و محبوب ... حالتون چطوره؟
توسکا با لبخند تشکر کرد و گفت:
- ممنون خانوم دکتر، بهتره بگین مزاحمای همیشگی ...
دکتر به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:
- خواهش می کنم! بفرمایید بشینید ...
توسکا و آرشاویر نشستن. توسکا جواب آزمایش رو از توی کیفش در آورد روی میز خانوم دکتر گذاشت و با نگرانی بهش خیره شد. دکتر برگه ها رو برداشت، عینک ظریفی که با بند دور گردنش انداخته بود رو به چشم زد و گفت:
- توسکا جان همون آزمایشگاهی که گفتم رفتی دیگه؟
توسکا با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:
- بله خانوم دکتر ...
خدا می دونست این قضیه بچه تا چه اندازه براش مهمه! وقتی بچه تر بود همیشه به این فکر می کرد که وقتی بزرگ می شه و ازدواج می کنه بچه دار نمی شه. به خاطر اینکه مادرش هم مشکل داشت. خیلی می ترسید همه کابوسهای نوجوونیش تو حقیقت اتفاق بیفتن. با صدای خانوم دکتر از جا پرید. آرشاویر دستشو گذاشت روی پاش و با نگرانی نگاش کرد. اما توسکا با همه وجود به دهن دکتر خیره شده بود:
- خب ... فعلاً نمی تونم قطعی نظر بدم. یه سری دارو هست که می نویسم براتون. هر دو نفر باید مصرف کنین ... یک ماه اینا رو مصرف می کنین! بعد از اون یه آزمایش می نویسم برای هر دوتون. انجام که دادین جوابش رو برای من بیارین.
توسکا با نگرانی و عجز گفت:
- خانوم دکتر ...
دکتر که در حین نوشتن نسخه داشت با اونا حرف می زد مهرش رو روی برگه کوبید و سرشو گرفت بالا. عینکش رو برداشت و گفت:
- چرا خودتو باختی دختر خوب؟! نگاه کن رنگشو! نترس بابا ... مشکل حادی وجود نداره. البته فعلاً شاید دیدی با خوردن این داروها ماه دیگه مشکل رفع شد.
- خانوم دکتر دقیقاً مشکل چیه؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
- دقیقاً هیچی ، فقط این دارو ها رو مصرف کن. نگران هم نباش. بعد از یک ماه اون آزمایش رو انجام بده منم قول می دم جواب قطعی رو اون موقع بهت بدم.
توسکا آهی کشید و گفت:
- مشکل از منه ... می دونم!
اینبار آرشاویر اعتراض کرد:
- توسکا!!! بس کن دیگه! مگه نمی بینی می گن مشکل خاصی نیست؟
توسکا از جا بلند شد، چونه اش داشت می لرزید. عاشق بچه ها بود. نمی تونست این درد رو تحمل کنه. درسته که دکتر می گفت هنوز چیزی معلوم نیست. اما احساسش بهش دروغ نمی گفت. اینقدر که از نوجوونی نفوس بد زد آخر هم سرش اومد. آرشاویر زیر بازوشو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ...
توسکا زیر لبی چیزی شبیه تشکر زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. سعی می کرد لبخند بزنه که کسی حالشو نفهمه. همین که از مطب رفتن بیرون داد آرشاویر بلند شد:
- توسکا! چرا داری با خودت اینجوری می کنی؟ هان؟ هنوز هیچی معلوم نیست! اینو فرو کن تو گوشت. بعدش هم من به خاطر تو راضی شدم بچه دار بشیم وگرنه الان خیلی هم زوده. اگه ده سال هم طول بکشه برای من هیچ اهمیتی نداره. پس به خودت بیا و اینقدر خودتو زجر نده. وقتی تو عذاب می کشی انگار من دارم عذاب می کشم. به خودت فکر نمی کنی به من بیچاره فکر کن.
توسکا با ناراحتی به آرشاویر نگاه کرد و گفت:
- اینا رو واسه دل من می گی؟
- نخیر ... واسه دل خودم می گم. یه کاری نکن یه آلبوم بدم بیرون فحش بدم به هر چی بچه استا!
توسکا خنده اش گرفت. ناراحت بود اما هنوز یه کورسوی امید ته قلبش روشن بود که همون بهش انرژی می داد واسه ادامه راهش. آرشاویر قبل از خارج شدن از ساختمون پزشکی دست توسکا رو بوسید و گفت:
- بخند الهی قربون خنده هات برم! نبینم اخم کنیا! گور بابای هر چی بچه است!
لبخند توسکا عمیق تر شد. لحن ارشاویر به نظرش خیلی بامزه بود. سوار ماشین که شدن آرشاویر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- دیر شده، می خوای بریم شام بیرون؟
توسکا آهی کشید و گفت:
- هر چی تو بگی ...
- نه دیگه نشد که بشه! آه نداریم! باید بخندی. بخند ببینم ...
توسکا باز لبخند زد، آرشاویر هم لبخندی بهش زد و خواست راه بیفته که صدای موبایلش بلند شد. گوشیشو برداشت و گفت:
- اِ احسانه!
بعدش سریع جواب داد:
- جونم داداش؟ ... سلام ... چطوری؟ خانومت چطوره؟ ... نوکرتم ... جدی؟! اتفاقا من و توسکا هم می خواستیم شام بریم بیرون، چی از این بهتر؟ باشه من به آرتان زنگ می زنم. به توسکا هم می گم به اونا خبر بده. اوکی داداش می بینمت.
گوشی رو که قطع کرد توسکا کنجکاوانه گفت:
- چی شده؟
در حال شماره گرفتن گفت:
- می گفت بریم شام بیرون، گفت آرتان و ترسا و آراد و خانومش ویولت خانومو هم خبر کنیم. من زنگ می زنم به آرتان تو هم زنگ بزن به خانوم آراد.
توسکا سرشو تکون داد و گفت:
- باشه ... خیلی هم خوبه!
آرشاویر که منتظر بود آرتان جوابشو بده دست آزادشو جلو آورد، به عادت همیشگیش زیر چونه توسکا رو نشگون ریزی گرفت و گفت:
- این برنامه فقط به درد تو می خوره که اینقدر فکر نکنی ...
توسکا لبخند زد و مشغول گشتن کیفش شد تا گوشیشو پیدا کنه و با ویولت تماس بگیره. از وقتی استعداد و رزومه ویولت رو توی کارگردانی دیده بود ازش خوشش اومده. هم خودش هم شوهرش آراد ... به نظرش می تونستن کارای خیلی خوبی رو با همکاری هم بسازن ... بعد از اون علاوه بر تماس هاشون از طریق ایمیل در مورد کار و حرفه اشون با هم طرح دوستی هم ریختن. به محض برگشتن ویولت و آراد اونا رو دعوت کرد خونه اش و با بقیه دوستاش هم آشناشون کرد. گوشیشو در آورد و خواست شماره ویولت رو بگیره که مکالمه آرشاویر کنجکاوش کرد و گوش کرد:
- جدی می گی آرتان!! خدای من!!! ... الان چطوره؟ بهوش اومده؟!! خوب خدا رو شکر که حالش الان خوبه! کدوم بیمارستان هستین؟ می شه الان بیایم؟ ... خیلی خب پس ما فردا ساعت ملاقات می یایم ... حتماً! ببخش که زودتر نفهمیدیم ... اختیار داری ... سلام ما رو هم برسون ... فعلاً!
همین که قطع کرد توسکا با استرس گفت:
- چی شده؟ کی بیمارستانه؟ کی بیهوش بوده؟
آرشاویر با ناراحتی گفت:
- بنده خدا ترسا تصادف کرده، فکر کنم حالش خیلی وخیم بوده. اما می گفت الان بهتره ولی باید تا دو هفته تو بیمارستان بستری باشه. حال آرتان هم خوب نبود.
توسکا تقریباً جیغ کشید:
- چی؟!!! ترسا تصادف کرده؟ کی؟ چرا به ما نگفتن؟!!!
- خب عزیزم تو اون وضعیت کدومشون به فکر خبر کردن ما بودن؟ می گفت تازه بهوش اومده ...
توسکا صورتش رو با دست پوشوند و نالید :
- خدای من!
ترسا تو ذهنش اومد. اون دختر شیطون بازیگوش که خودش از بچه اش شیطون تر بود. اونی که زمان نبود آرشاویر بارها لطفش رو بهش ثابت کرد. کسی که الان صمیمی ترین دوستش بود! افتاده بود روی تخت بیمارستان و اون خبر نداشت ... با بغض گفت:
- حالش چطوره آرشاویر؟
آرشاویر آهی کشید و گفت:
- آرتان که می گفت خوبه ...
- کاش می شد امشب بریم ببینیمش ...
- نمی ذارن ... فردا ساعت ملاقات می ریم. فعلاً یه زنگ بزن به خانوم آراد. قرار امشب رو بذار ...
- من هیچ جا نمی یام! ترسا افتاده رو تخت بیمارستان من برم پی خوشگذرونی؟
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- عزیز من ... بذار بریم و یه قراری بذاریم که فردا همه با هم بریم بیمارستان. بعدش هم من نمی خوام بذاریم تو توی این حال و هوا بمونی. استرس پشت استرس داره بهت وارد می شه. باید یه بادی به کله ات بخوره ...
توسکا سرشو به پشتی صندلی تکیه داد ... دست راستشو از آرنج چسبوند به شیشه بغلش و ناخن شست دستشو به دندون گرفت. در همون حالت گفت:
- خودت زنگ بزن به آراد ... من نمی تونم ...
آرشاویر در حالی که با نگرانی به توسکا نگاه می کرد از ماشین پیاده شد تا با آراد تماس بگیره ... طاقت دیدن توسکاشو اینجوری نداشت. دوست نداشت هیچ وقت اونو غمگین ببینه ...


با خستگی کلید رو توی در چرخوند و وارد شد. صدای نیایش لبخند روز لباش نشوند:
- پسرا شیرن مث شمشیرن، دخترا بادکنکن دست بزنی می ترکن.
طرلان با خنده پشت سرش گفت:
- دخترا نازن مث الماسن پسرا پنیرن دست بزنی می میرن ...
نیاوش غش غش خندید و گفت:
- نخیرم! پسرا نازن مثل پیازن ...
یه دفعه هر دو سکوت کردن و بعد صدای قهقهه شون بلند شد. نیما هم با لبخند به سمتشون رفت. سر میز ناهار خوری نشسته بودن و مشغول خوردن عصرونه بودن. نیما با خنده گفت:
- سلام عرض شد به مادر و پسر پر انرژی ...
بعد با همون خنده جذاب روی صورتش گفت:
- نیاوش تو چرا گل به خودی می زنی پسر؟ باید بگی دخترا نازن مثل پیازن!
نیاوش شیرجه زد توی بغل باباش و گفت:
- بابا تو نیستی مامان منو اذیت می کنه.
نیما دو دستی نیاوش رو چسبید و رو به طرلان که مشغول بازی با خورده نون های روی میز بود گفت:
- سلام عرض شد بانو!
طرلان بدون اینکه جوابی بده از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقشون. نیما خشکش زد، انتظار این رفتار رو داشت اما نه جلوی نیاوش! هزار بار به طرلان گفته بود جلوی نیاوش باهاش سرد بخورد نکنه اما ناگار فایده ای نداشته! نیاوش با کنجکاوی گفت:
- بابا کار بد کردی؟ مامانی باهات قهره!
نیما آهی کشید و گفت:
- آره بابا کار بدکردم. و اینجور وقتا مردا فقط یه راه دارن! اونم منت کشیه! تو برو برس به بازیت تا من برم منت کشی.
نیاوش با خنده از بغل باباش پایین پرید و رفت سمت اتاق خودش. نیما کتشو در اورد انداخت روی کاناپه و رفت سمت اتاق خوابشون. خیلی خسته بود. از دیشب تا دو ساعت قبل که ترسا بهوش اومده بود چشم روی هم نذاشته بود. حالا اومده بود کمی استراحت کنه که ... تازه خستگی سفرش هم هنوز توی تنش بود. در اتاق رو باز کرد و رفت تو. طرلان جلوی آینه ایستاده و با حرص موهاشو شونه میکرد. رفت جلو و از پشت سر شونه شو بوسید. طرلان با خشونت دستشو پس زد و داد کشید:
- به من دست نزن!!!
نیما با ناراحتی گفت:
- طرلان!
طرلان باز مشغول شونه کردن موهاش شد و جوابی نداد. نیما نشست لب تخت و گفت:
- تو چرا اینجوری شدی خانومم؟ مگه من چی کار کردم که اینجوری تنبیهم می کنی؟
طرلان برس رو روی میز کوبید، چرخید سمت نیما و با چشمای گرد شده گفت:
- چی کار کردی؟!! بگو چی کار نکردی! یه هفته رفتی ایتالیاف من و این بچه رو ول کردی به امون خدا! وقتی هم اومدی عوض اینکه بیای اول زن و بچه ات رو ببینی رفتی پیش ترسا جونت!
نیما خشکش زد و نالید:
- طرلان!
- هان چیه؟ بازم خر باشم؟!!! آره؟ نمی تونم! نمیتونم آقا ... من بلد نیستم خودمو بزنم به خریت!
- طرلان عزیزم ...
- عزیزم و کوفت! عزیز تو من نیستم. من بدبخت بیچراه از وقتی که رفتی یه سره تسبیح دستم بوده داشتم دعا می کرد که سالم برگردی. ولی وقتی اومدی ...
به اینجا که رسید بغضش ترکید. نشست لب تخت و صورتش رو با دو دستش پوشوند. نیما دلش ریش شد. اینبار حق رو به طرلان می داد. به نرمی سرشو کشید توی بغلش. موهاشو نوازش کرد و با صدای آرومش نوازشگر گفت:
- خانومی ، طرلان خانوم ... تو درست می گی. من اشتباه کردم. باید می یومد اول پیش شما. اما باور کن وقتی دیدم ترسا تصادف کرده عقلم از کار افتاد. من و ترسا با هم خیلی صمیم بودیم. طرلان به خدا قسم اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. الان ترسا برای من فقط یه دوسته ...
خودش هم داشت توی دلش از دست خودش حرص می خورد که نمی تونه بگه ترسا مثل خواهرم می مونه. همیشه گفته بود آتوسا خواهرشه اما ترسا ... نه نمی تونست! ادامه داد:
- آرتان خبر نداشت ترسا تصادف کرده. داشت دنبالش می گشت. من خبرش کردم چون ترسا سر خیابون ما تصادف کرده بود ... طرلان خانوم ... تو که با ترسا خیلی خوب بودی. چرا اینقدر بی رحم شدی. اون داشت ... داشت می مرد! می فهمی؟ همه داشتن براش دعا می کردن، حال همه خراب بود. انتظار داشتم توام بیای اونجا. بیای پیش من. بیای به آرتان دلداری بدی، مگه نه اینکه وقتی حال تو بد بود آرتان همیشه پیشت بود؟ خوب الان هم وظیفه تو بود که بیای ...
طرلان دیگه طاقت نیاورد و گفت:
- خودم همه اینا رو می دونم . اما نمی تونم ... نیم تونم نیما! چرا نمی فهمی؟ من اگه قبل از تو عاشق کس دیگه ای بودم الان خیال تو راحته که اون نیست! اون مرده! اما من چی؟ ترسا همیشه برای من یه تهدیده! اون همیشه هست ... همیشه هست ...
نیما طرلان رو محکم به خودش فشرد و گفت:
- هیسس! بس کن بس کن طرلان! عزیزم ... تو راست می گی. می دونم که نگرانی، می فهمم و درک می کنم. اما تو بگو چی کار کنم تا از این برزخ خارج بشی؟ هان؟ بگو ... هر کاری بگی من همون کارو می کنم. من هر چی هم بگم اینطور نیس تو باور نمی کنی. پس خودت بگو ...
طرلان سرش رو بیشتر توی سینه نیما فرو کرد و گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم ...
نیما ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و در سکوت مشغول نوازش گردن و گوش طرلان شد. یه چیزی تو فکرش بود. نمی خواست تحت هیچ شرایطی زندگیش خراب بشه. باید یه کاری می کرد.
***
سرشو بین دستاش گرفته بود. هیچ از برخوردای ترسا سر در نمی اورد. این همه سردی رو باور نداشت! اول فکر کرد تاثیر تصادفه اما وقتی برخوردش رو با بقیه دید فهمید یه جا یه چیزی می لنگه! با صدای بابای ترسا دستاشو برداشت و به راست چرخید:
- چته آرتان؟ شکر خدا ترسا که خوبه ...
آرتان سرشو تکون داد و چند بار گفت:
- آره ... خوبه ... خوب ...
- پس چرا نگرانی؟
بعد خندید و گفت:
- ای امان از عاشقی!
آرتان هم لبخند زد ... بابای ترسا چه می دونست چه آشوبی تو دل آرتانه! آرتان یه حالت دلشوره و نگرانی عجیب داشت. خودش هم ازش سر در نمی اورد. ترسا خوب بود، هیچ مشکلی هم نداشت. اما دل آرتان شور می زد. سعی کرد لبخندشو حفظ کنه. بابای ترسا سرشو به دیوار تکیه داد، چشماشو بست و گفت:
- یه لحظه فکر کردم از دست دادمش ... مثل مامانش ... تازه فهمیدم بدون اون زندگی جهنمه. ترسا نمونه بارز مامانشه ...
آرتان توی فکر فرو رفت. دلش برای بابای ترسا سوخت. اگه همینقدر که اون عاشق ترساش بود بابای ترسا هم عاشق زنش بود پس الان ... سرشو تکون داد .. فکرش هم عذابش می داد. زندگی بدون ترسا پوچ بود و بی معنی ...
- اونا دوستاتون نیستن آرتان؟
آرتان سرشو بلند کرد و آخر راهرو توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و ویولت و آراد رو دید. دست هر کدوم یه دسته گل بزرگ و یه نایلون بود که آرتان حدس می زد کمپوت باشه. از جا بلند شد و گفت:
- بله ، منتظرشون بودم.
وقتی به هم رسیدن مردا با آرتان دست دادن و با راهنمایی اون یه راست وارد اتاق ترسا شدن. آتوسا و عزیز و بنفشه و شبنم هم اونجا بودن. طناز زودتر از همه گفت:
- پاشو ببینم! لوس ننر! یه ماشین چپه کردی خودتو انداختی روی تخت که کسی دعوات نکنه؟ حیف اون عروسک نبود؟ خودت به جهنم؟!
آرتان زد سر شونه احسان و گفت:
- آقا زنتو جمع کن بی زحمت!
احسان غش غش خندید و گفت:
- دروغ نمی گه خانومم ... همینم هست! چشه این؟ سر و مر گنده!
آرتان اخم کرد و گفت:
- انگار خودتم باید بندازم بیرون ...
همه خندیدن و دور تخت حلقه زدن. ترسا لبخند به لب داشت و هر دقیقه با یه نفر خوش و بش می کرد. ویولت دستشو گرفت و گفت:
- چه کردی با خودت خانوم؟ حواست کجا بود؟
آراد با خنده گفت:
- همونجا که شما اون سری حواست بود و زدی ماشین منو داغون کردی و بعدم باعث شدی اینجوری اسیر بشم.
ویولت با اخم گفت:
- بله خوب ... شما که راست می گی.
آراد لبخندی بهش زد که فقط خود ویولت معنیشو می فهمید. توسکا پیشونی باندپیچی شده ترسا رو بوسید و گفت:
- عزیز من ... چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا من زودتر نفهمیدم؟ خدا رو شکر که الان خوب و سالمی ...
ترسا لبخندی ساختگی زد و گفت:
- فدای تو بشم ... بادمجون بم آفت نداره. می بینی که زنده ام ...
بعد توی دلش اضافه کرد که کاش زنده نمی موندم. اما یه لحظه یاد آترین افتاد و از آرزوش پشیمون شد. آرتین چه گناهی کرده بود؟ پسرها با هم کل کل می کردن و خانوما بعضی وقتا جوابشون رو می دادن. اتاق رو گذاشته بودن روی سرشون. عزیز کنار تخت نشسته بود و بی توجه به هیاهوی جمع کمپوت به خورد ترسا می داد و اونم مجبور بود بخوره. حوصله سر و کله زدن با عزیز رو نداشت. این وسط همه حواس آرتان به ترسا بود. اون خوب می فهمید که خنده های ترسا مصنوعیه ، خیلی خوب غم توی چشمای ترسا رو درک می کرد. اما دلیلش رو نمی فهمید ... چقدر دوست داشت با ترسا تنها بشه و ازش دلیلش رو بپرسه. شاید کار خطایی کرده بود اما هر چی فکر می کرد دلیلش رو نمی فهمید ... ترسا مسلما آترین رو گذاشته بود و مهدش و بعدش خواسته بره خونه نیما اینا به طرلان سر بزنه. بعضی وقتا این کار رو می کرد ... پی چی ممکنه ناراحتش کرده باشه؟ شب قبلش هم با هم هیچ مشکلی نداشتن. صبح هم با خوشی از هم جدا شده بودن! هیچ فکری به ذهنش نمی رسید ... هیچی ...

 

- خسته شدی عزیزم ... یه کم دراز بکش ...
- لازم نکرده ...
بدون این حرف سرش رو چرخوند به سمت آرتان و به نگاهی سرد گفت:
- دلم برای آترین تنگ شده ... بگو نیلی جون بیارتش ...
آرتان که از رفتار های ترسا خونش به جوش اومده بود بی توجه به حرفش گفت:
- ترسا می شه بدون دلیل این رفتارای جدیدت چیه؟!
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- رفتار جدید؟ منظورت رو متوجه نمی شم ...
- خوبم متوجه می شی! منو احمق فرض نکن ... من تو رو از خودت بهتر می شناسم.
ترسا که به هیچ عنوان دوست نداشتم آرتان دلیل رفتارهاشو بفهمه چشماشو بست و گفت:
- خسته ام ... می خوام بخوابم! برو بیرون لطفاً!
دستای آرتان با خشونت صورتش رو قاب گرفت. چشماشو باز و سعی کرد دستشو پس بزنه اما زورش به آرتان نمی رسید. صداشو کنار گوشش شنید:
- تا وقتی جواب منو ندین می شه بخوابی! ترسا خوب می دونی که از سردی بیزارم. اگه مشکلی پیش اومده در موردش حرف بزن. تو از روزی که به هوش اومدی یه کلمه هم با من حرف نزدی.
ترسا سرد و بی روح گفت:
- حرفی برای گفتن ندارم ...
خودش خوب می دونست که روحش مرده. تبدیل به یه آدم بی روح و سرد شده بود. تموم امیدش تو زندگی فقط آترین بود و بس. مگه می تونست خیانت آرتان رو ببینه و زنده بمونه؟ مگه می تونست عشق زندگیشو در حالتی فوق صمیمی با زن دیگه ببینه و زنده بمونه؟ آخ که اگه آترین نبود چه راحت پر می کشید پیش مامانش ... هنوزم باورش براش سخت بود. هر بار که یاد مکالمه آرتان با اون دختره می افتاد یه بار می مرد و زنده می شد و این مرگ های پی در پی فقط سردی روحش رو بیشتر می کرد. شده بود یه مجسمه. یه مجسمه که حرکت داشت ولی حس ... نه نداشت! نیم خواست آرتان چیزی بفهمه. چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد این بود که فکر می کرد چقدر برای آرتان کم بوده که آرتان رفته سراغ کس دیگه. اعتماد به نفسش رو به کل از دست داده بود. خودش رو حقیر می دید. اونقدر کم که آرتان رو زده کرده بود. همین بیشتر از هر چیزی داشت روحش رو می خورد. برای همین هم می خواست حداقل با آبرو از زندگی آرتان خارج بشه. دوست نداشت آرتان هیچ وقت بفهمه که پی به خیانتش برده. اگه آرتان می فهمید و می گفت خوب آره! که چی؟!! اونوقت چی از ترسا باقی می موند؟ مسلماً هیچی ... پس همون بهتر که آرتان فکر کنه مشکل از خودش بوده که ترسا سرد شده ... بذار فکر کنه ترسا دیگه دوسش نداره ... صدای خشن آرتان از فکر خارجش کرد:
- الان حالت خوب نیست ... اجازه می دم استراحت کنی. اما یادم نمی ره! بعداً در موردش صحبت می کنیم. اصلاً نیم تونم این رفتارات رو تحمل کنم. می دونم حادثه ای که برات اتفاق افتاده آزارت داده و بابتش از هر کی دیگه ای بیشتر متاسف و ناراحتم. اما دلیل رفتاراری تو رو نمی فهمم. اینکه با همه خوبی و می گی و میخندی جز من ...
ترسا بازم پوخند زد ... آرتان چه خبر داشت که اون داره جلوی بقیه ظاهر رو حفظ می کنه؟ که دوست نداره دیگران بفهمن چه شکتی خورده! چقدر له شده! چقدر حقیر شده! نه نباید می ذاشت دیگران بفهمن. اما آرتان که مهم نبود ... اون باید رنج می کشید. همینطور که ترسا رو تا سر حد مرگ آزار داده بود. و چه رنجی بدتر از این که هیچ وقت دلیل رفتارای ترسا رو نفهمه! آره این برای اون از هر چیزی بدتر بود. چشماشو بست و گفت:
- برو بیرون ...
صدای در اتاق نشون داد که آرتان رفته ... قطره های اشک پشت سر هم از پشت پلکش سرک کشیدن. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید. بوی عطرش هنوزم توی اتاق بود. هنوزم دیوونه و مستش می کرد. چقدر دلش برای دستاش تنگ شده بود ... برای آغوش گرمش ... اما دیگه نمی خواستش ... دیگه اون آغوش هرزه رو نمی خواست ... به هق هق افتاد و با دست سالمش پتو رو تا روی سرش بالا کشید ...
***
خسته و کوفته کتاب و وسایلش رو روی میز انداخت و نشست روی صندلی پشت میز. همون موقع کسی به در زد ، آراد سر جا تکونی خورد و گفت:
- بفرمایید ...
در اتاق باز شد و اشکان به داخل سرک کشید. آراد با جدیت گفت:
- بفرمایید؟ کاری داشتین؟
اشکان به خودش جرئت داد، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.جلوی میز آراد کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- خسته نباشین استاد ...
- ممنون ... امرتون؟
- راستش استاد می خواستم یه چیزی بگم که ...
بعد انگار پشیمون شد دستی توی موهاش پر پشتش کشید و گفت:
- بی خیال استاد ... اصلاً به من چه!
آراد احساس کرد قضیه مشکوکه. قبل از اینکه اشکان بتونه از در خارج بشه صداش کرد:
- آقای خسروی ...
اشکان سر جاش ایستاد و با کلافگی گفت:
- بله استاد ؟
- مشکلی پیش اومده؟
- نه ... نه هیچی نیست. من یم خواستم یه چیزی بگم که پشیمون شدم. بیخیال استاد ... فراموشش کنین.
اینو گفت و قبل از اینکه آراد بتونه باز متوقفش کنه از اتاق خارج شد. آراد متعجب موند! یعنی چی می خواست بگه؟ موبایلش رو برداشت و شماره ویولت رو گرفت. از صبح صداشو نشنیده بود. با سومین بوق صدای لطیفش توی موبایل پیچید:
- جانم نفسم؟
آراد احساس گرما و آرامش عجیبی کرد ... زمزمه کرد:
- عمر منی ...
ویولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- باز تو قلب منو به هیجان انداختی؟
- قلب تو؟
- اوه ببخشید! یادم رفته بود قلب من پیش توئه و قلب توام پیش منه! منظورم این بود که دوباره قلب خودتو به هیجان انداختی؟
آراد خندید و گفت:
- شیطون منی تو ... کجایی؟
- خونه مامان اینام هنوز ...
- حاج خانوم پخت این شله زردو یا نه؟
- بله که پختن! کلی هم دعات کردیم همه مون. نوا هم بیچاره مون کرد از بس سراغ داییشو گرفت.
- می یام می بینمش ...
- کلاست تموم شد؟
- آره همین الان ... واقعاً صبر ایوب می خواد آدم تا بتونه سر کلاس اسن ترم اولیا دووم بیاره ...
- آراد راستی یه چیزی رو هی می خواستم بهت بگم هی یادم می رفت، الان یهو یادم افتاد ، بگم تا یادم نرفته!
- چی شده؟
- شنبه که با هم رفتیم دانشگاه ... چند تا از بچه های ترم اولی تو محوطه با هم دیدنمون ...
- خوب ببینن ... قرار نبود ازدواج ما مخفی بمونه.
- آره می دونم ، اما ترسم از اینه که برامون شایعه بسازن ... آخه کسی هنوز نمیدونه من و تو زن و شوهریم!
- نگران چی هستی تو آخه عزیزم؟ شایعه چی؟ وقتی همه بفهمن ما زن و شوهریم دیگه مشکلی پیش نمی یاد ...
- آره تو راست می گی ...
- یه سوال! تو اشکان خسروی رو می شناسی؟
- آره ... به نظرم شاگرد خوبیه ، شوخه ، اما مستعده!
- آره قبول دارم ... اما الان اومده بود دفتر من یه چیزی می خواست بگه اما نگفت ...
- جدی؟
- آره مشکوک بود ...
- بیخیال ، اگه چیزی باشه خودش می یاد میگه. من و توام یه روز دانشجو بودیم می دونیم اسکول کردن استاد چه حالی میده!
آراد خندید و گفت:
- دقیقاً
- کی می یای آراد؟ بیا یه سر به مامانت بزن بعدم شله زردمونو برداریم بریم خونه ...
- باشه عزیزم الان می یام ...
- پس منتظرتم ...
- می بینمت عشقم ..
ویولت توی گوشی خداحافظی رو زمزمه کرد و از اتاق دوران مجردی آراد خارج شد ... آراد هم وسایلش رو جمع کرد و اتاقش رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد ...

 

دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد. دانشگاه خیلی خسته اش می کرد، دوست داشت بره خونه استراحت کنه. اما عادتش رو هم نمی تونست ترک کنه، باید حتما، قبل از اینکه به خونه بره یه سر به مامانش می زد. دستش رو گذاشت روی زنگ و یه بار کوتاه فشار داد. خیلی زود صدای ویولت رو شنید:
- سلام عزیزم ...
آراد همراه با لبخند جوابش رو داد و در باز شد. وارد خونه که شد نگاهش به اختیار سمت ایوون کشیده شد. می دونست ویولت روی ایوون منتظرش وایمیسه ... حدسش درست بود. سرعت قدماشو بیشتر کرد. ویولت شال بنفشش رو روی سرش مرتب کرد و از پله ها پایین اومد. چون غریبه ای توی خونه نبود آزادانه خودشو تو بغل آراد انداخت. هربار که می دیدش حس می کرد براش همون شیرینی بار اول رو داره، و هر روز بیشتر از روز قبل شکرگزار خدا بود. آراد کنار گوششو بوسید و در گوشش گفت:
- خوشگل من چطوره؟
ویولت خودشو لوس کرد و گفت:
- مامانت شلاقم می زنه! خوب شد اومدی ... من دیگه طاقت ندارم.
آراد خندید، خودشو کنار کشید و گفت:
- جدی؟!! مامان من؟!! رو ضعیفه من دست بلند کرده؟
- آره ...
آراد قیافه خشنی به خودش گرفت و گفت:
- حق داشته ! باز دوباره با مامان من چی کار کردی؟
ویولت چشماشو گرد کرد و آراد از دیدن قیافه بامزه اش قهقهه زد. همین که حس کرد می خواد دنبالش بذاره شروع کرد به دویدن. خاطره ها زنده شد! میون قهقهه خنده گفت:
- خانومم! با خودم بودم! لابد الان می خوای مثل اون سال با شلنگ آب بیفتی دنبالم ...
ویولت که خودش تازه یاد اون روز افتاده بود خیز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:
- خوب شد گفتی ... اینبار نوبت منه! دفعه پیش تو با شلنگ دنبالم کردی اینبار ازت انتقام میگیرم.
آراد پشت ماشین نقره ای رنگ ویولت که توی حیاط کمی کج پارک شده بود پناه گرفت و گفت:
- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بیدار کردی! یادت که نرفته! سکته ام دادی! حالا جرم من چیه؟!!
ویولت شلنگ رو برداشت و گفت:
- جرمت بد حرف زدن با خانومته!
آراد در حالی که از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:
- من بیجا بکنم با خانومم بد حرف بزنم!
در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بیرون. ویولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج خانوم گفت:
- مامان شفاعتشو نکنینا! حقشه!
آراد همینطور که از روی کاپوت سرک می کشید گفت:
- مامان نجاتم بده! این منو می کشه! هر شب با کمربند سیاه و کبودم می کنه.
حاج و خانوم و بقیه بدون اینکه حرفی بزنن فقط می خندیدن. آراگل با هیجان گفت:
- ایول ویولت، آب بپاش بهش خیسش کن. هوا خوبه چیزیش نمی شه! هر چند که باید سرما بخوره! یه بار اینجا تو رو موش آب کشیده کرد و تو سرما خوردی ...
آراد که از یادآوری ویولت توی اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:
- خودش حواسش رفت به گنگیشک! به من چه!
ویولت خندید و گفت:
- ادای منو در نیارا! وای به حالت وقتی که از پشت اون ماشین بیای بیرون! اد که در آوردی ... باهام بد هم حرف زدی! دو گالون آب مجازاتته ... بیا اینور بهت می گم ...
آراد لحنشو مظلومانه کرد و گفت:
- خانومم ... رحم کن! عفو بنما ...
خاله آراد پا در میونی کرد و گفت:
- ویولت خاله ... گناه داره پسرمون! این یه بار به خاطر من ببخشش ...
- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خیلی داره اذیتم می کنه ... باید تنبیه بشه ...
آراد پشت ماشین نشست و گفت:
- بابا متنبه شدم دیگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران میکنم!
ویولت که دید هیچ راهی نداره که آراد رو از پشت ماشین بکشه بیرون ذهنشو به کار انداخت ... جرقه ای زده شد ... راهشو پیدا کرد ... چند لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه از ته دل جیغ کشید ... به ثانیه نکشید که نگاه نگران خانومای روی ایوون به سمتش کشیده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشین بیرون پرید و قبل از اینکه فرصت کنه با اون چشمای نگرانش بپرسه چی شد؟ آب با فشار روی سرش پاشیده شد ... دقیقا عین ویولت سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش می چکید ... ویولت و آراگل و شادی دختر خاله آراد غش غش می خندیدن. اما حاج خانوم و خاله خانوم هن هن کنون و با نگرانی از پله ها پایین اومدن ... ویولت شلنگ رو انداخت و خودش قبل از همه دوید سمت آراد ... نگاه آراد هنوز بهت زده خیره بهش بود ... جلوش ایستاد و خواست حرفی بزنه که جمله آراد قلبشو لرزوند:
- چیزیت که نشده خانومم؟!!
دهن ویولت بسته موند. با اینکه آراد خنده های ویولت و شیطنتش رو دید بازم نگرانش بود ...

منبع:دنیای رمان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 198
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 495
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,370
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,153
  • بازدید ماه : 9,153
  • بازدید سال : 138,279
  • بازدید کلی : 20,126,806