loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2791 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان روزای بارونی(فصل چهارم)

نمی دونست چند ساعت گذشته ..//////////////////////////////. مسیح هنوزم پایین بود ... یک در میون یا زنگ می زد روی گوشیش یا رنگ خونه رو می زد ... اینقدر گریه کرده بود چشماش باز نمی شد. چرا نمی تونست ذهنشو متمرکز کنه و فکر کنه ببینه باید چی کار کنه؟!! باید با یه نفر حرف می زد داشت خفه می شد ... ولی آخه با کی؟!! تو ذهنش جرقه زده شد ... توسکا! بهترین دوستش ... دو فکر بهتر از یه فکر بود ... سریع گوشیشو برداشت و شماره توسکا رو گرفت ... می دونست که الان خونه است ... انتظارش زیاد طولانی نشد ...
- جانم دوستی؟
- سلام توسکا ... خوبی؟
- سلام به روی ماهت ... من خوبم ... تو چطوری؟ احسان خوبه؟
بغض به گلوی طناز چنگ انداخت و گفت:
- خوبم ... یعنی ای بد نیستم ... احسانم خوبه ...
توسکا با ناراحتی گفت:
- چیزی شده طناز؟ صدات گرفته ...
یهو بغض طناز ترکید و در همون حین گفت:
- دارم می میرم توسکا ...
توسکا با هراس گفت:
- چی شده؟!! احسان چیزیش شده؟ خودت طوری شدی؟ حرف بزن ...
طناز فقط هق هق کرد و توسکا با خشم غرید:
- می خوای منو بکشی؟ دِ بگو چی شده دیگه؟!
طناز سعی کرد خودشو کنترل کنه و گفت:
- آرشاویر که دور و برت نیست؟ نمی خوام چیزی بفهمه ...
- نه عزیزم اومدم تو اتاق ... بگو ببینم چی شده!
- همه چیز به خاطر خریت خودمه ...
- اه! خوب بگو چی شده ... چی کار کردی؟
- مسیحو یادته؟
توسکا با کمی فکر گفت:////////////////////////////////////
- مسیح؟ نه ...
- یادته یه بار برات تعریف کردم تو دوران مدرسه یه دوس پسر داشتم ... اسمش مسیح بود ...
توسکا یادش اومد ... طناز که یه دوس پسر بیشتر نداشت ... مگه می شد از یادش بره؟!! پس سریع گفت:
- آره ، آره یادمه ... اسمش یادم نبود فقط ... همون که گفتی رفته کانادا ...
- آره ... رفته بود ... حالا برگشته ...
توسکا خونسردانه گفت:
- خوب برگشته باشه ... که چی؟!
بعد یهو چیزی تو ذهنش جرقه زد و گفت:
- نکنه ... نکنه هنوزم نسبت بهش حسی ...
طناز سریع گفت:
- نه بابا ! این حرفا چیه؟!! هر کی ندونه تو خوب می دونی من عاشق احسانم ...
- خوب پس چی؟
- اون دست از سرم بر نمی داره ... دو سه هفته است شماره رم رو پیدا کرده ... هی زنگ می زنه ... جوابشو نمی دادم ... امروز گفتم شاید اصلاً تصورات من غلط باشه و اون منظوری نداشته باشه ... برای همین جواب دادم ...
- خب ؟
- تهدیدم می کنه یه جورایی حرفاش پر از ابهامه ... دقیقاً نمی دونم ازم چی می خواد ... ولی گفت باید از احسان جدا بشم ... بعدش هم تا اومدم خونه دیدم جلوی در خونه است ...
- وا! خاک بر سرم! غلط کرده .../////////////////////////////
- نمی دونم چه گِلی به سرم بگیرم توسکا ... احسان خیلی غیرتیه! خیلی زیاد! اگه بفهمه این قضیه رو بهش نگفتم بیچاره ام می کنه ...
- اما چاره ای نداری دختر ... الان اگه احسان رو ببینه چی؟
- هیچی من بدبخت می شم!
- صدای زنگ در خونه تون می یاد ...
- خودشه ... از وقتی که اومدم یا زنگ می زنه روی گوشیم یا زنگ در رو می زنه ... الان هی داره می یاد پشت خطم از اونور هم زنگ خونه رو می زنه ...
- وای! چه وضعیتی! احسان کجاست حالا؟
- تولد خواهرشه بردتش بیرون ...
- حالا که میاد نکنه این بیشعور بره جلوشو بگیره ...
باز بغض طناز ترکید و وسط گریه گفت:
- نمی دونم!
- طناز خر نشو ... زنگ بزن به پلیس ... نذار بیچاره ات کنه ... ساعت یازدهه! هر لحظه ممکنه احسان بیاد خونه ...
- آبرو ریزی می شه ...
- چه آبرو ریزی! بهتر از این نیست که شوهرت بیاد غافلگیر شه با دیدن یه مرد دیگه دم خونه ...
طناز هق هق کرد و گفت:
- نگو توسکا!
- می گم که چشمت رو باز کنم ...
هنوز طناز چیزی نگفته بود که باز صدای زنگ بلند شد و اینبار طولانی تر از بار قبل ... هر کسی که بود قصد نداشت دستشو از روی زنگ برداره ...

توسکا که صدا رو شنیده بود با استرس گفت:
- چه سیریشیم هست!
طناز با ترس به آیفون نزدیک شد. کاراش ارادی نبود ... خودشم نمی دونست برای چی هر چند لحظه یه بار آیفون رو چک می کنه ... اما اینبار با دیدن احسان توی تصویر آیفون تقریبا قالب تهی کرد و با ترس گفت:
- وای هوار تو سرم شد! احسانه!
توسکا هم با ترس گفت:
- طوری شده؟ مسیح باهاش حرف زده؟!
طناز وا رفته در رو باز کرد و گفت:
- نمی دونم! قیافه اش خیلی خشنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
- یا امام زمون! من از تو بدتر دارم سکته می کنم ... انشالله که طوری نشده ... نذر کن یه ختم قرآن برداری به خدا ردخور نداره ...
طناز با ترس به در آپارتمان نزدیک شد و گفت:
- یه ختم؟! من ده تا ختم بر می دارم اگه این قضیه ختم به خیر بشه ... فعلاً کاری نداری توسکا؟ برم ببینم چه خاکی تو سرم شده!
- منو بی خبر نذار ...
- باشه فعلاً
به دنبال این حرف گوشی رو قطع کرد و در آپارتمان رو باز کرد ... احسان با قیافه ای گرفته و چشمای خونبار از پله ها بالا اومد و با دیدن طناز با خشم غرید:
- معلومه کجایی؟!! دو ساعته دارم زنگ می زنم ...
طناز یه فاتحه تو دلش برای خودش خوند! احسان خیلی خشمگین بود مسلماً از یه دیر باز کردن در اینجوری نمی شد! حتما فهمیده بود ... طناز خاک بر سر شده بود ... داد احسان از جا پروندش!
- چته؟!! دارم با تو حرف می زنما! می گم کجا بودی؟
طناز توی یه لحظه ذهنشو که به هزار جا پر کشیده بود جمع و جور کرد ... چرا احسان اینقدر خشن شده بود؟ چرا داد می کشید؟ چرا حوصله نداشت؟ چشماش چرا قرمز بودن؟ حتما مسیح باهاش حرف زده بود ... همه این فکرا رو کنار گذاشت و با تته پته گفت:
- خخ خونه بودم .....................................
احسان باز دوباره غرید:
- می گم چرا درو باز نمی کنی؟
اگه تو موقعیت دیگه ای بود حتما می گفت مگه کلید نداری خوب؟ شاید من حموم باشم! شایدم دست به آب! خودت درو باز می کردی دیگه ... اما اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کرد ... تبرئه کردن خودش از گناه نکرده ... دم دستی ترین جوابی رو که می تونست بده رو گفت:
- خواب بودم .................................................
احسان با پوزخند نگاهی به سر تا پاش کرد ... قبل از اینکه طناز بتونه باز دروغی سر هم کنه احسان کفشاشو در آورد راهی اتاق خواب شد و گفت:
- جدیداً با لباسای بیرون می خوابی؟! من که سر در نمی یارم تو چته! اما من خیلی خسته ام ... سرم داره از درد می ترکه ... می رم بخوابم ...
آب یخ ریخت روی آتیش ترس طناز ... پس بگو! احسان باز دوباره دچار همون سردرد های کذاییش شده بود ... وقتایی که دچار سر درد می شد بدخلق و عصبی می شد ... چشماش هم عین دو کاسه خون می شدن ... حالا همه چی از نظرش طبیعی شده بود ... نگاهی به خودش و لباساش کرد ... اوف چه گندی زده بود! دنبال احسان وارد اتاق شد ... احسان با یه شلوارک افتاده بود روی تخت ... بی حرکت ... چشماشم بسته شده بود ... نفس آسوده ای کشید ... احسان هنوز چیزی نفهمیده بود ... کاش حالش خوب بود تا خودش همه چیز رو براش تعریف می کرد ... ولی با این شرایط که نمی شد ... سر احسان می ترکید. آروم نشست لب تخت ... پلکای احسان لرزیدن اما حرفی نزد. نیاز داشت به دستای نوازشگر طناز ... شاید تندی می کرد ... اخم و تخم می کرد اما اخرش مرد بود. مرد بود و بعضی وقتا بچه می شد. بعضی وقتا نیاز پیدا می کرد به اینکه نوازشش کنن. لوسش کنن و طناز چقدر خوب اینکار رو بلد بود ... سرشو برد پایین نزدیک گوش احسان و همینطور که پنجه توی موهای خرمایی شوهرش می کشید گفت:
- عزیزم ... چی کار کردی با خودت که سرت درد گرفته؟ عصبی شدی؟
احسان یکی از دستاشو انداخت دور شونه طناز و گفت:
- نه بابا ... غذای سرد خوردم سردیم شده ...
طناز با نگرانی صاف نشست و گفت:
- چی خوردی؟!
احسان با همون چشمای بسته نالید:
- ماهی ...
طناز از جا بلند شد و گفت:
- الان برات یه لیوان چایی نبات می یارم ... خیلی زود خوب می شی ...
- بیخیال طناز می خوام بخوابم ...
- نمی شه که عزیزم ... زود آماده می شه ...
به دنبال این حرف از اتاق خارج شد و وارد آشپزخونه شد. چایساز رو به برق زد و مشغول خورد کردن تکه های بزرگ نبات زعفرانی

ده دقیقه بعد چایی نبات آماده بود و نبات توش حل شده بود. وارد اتاق شد ... احسان به همون صورت دراز کشیده بود. نشست کنارش ، لیوان چایی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت دستی به پیشونی یخ کرده احسان کشید و گفت:
- طناز نباشه که تو سرت درد بگیره ...
احسان غرید:
- خدا نکنه ...
- می خوام بکنه! تو چی کار داری؟ جون خودمه ... می خوام فدای تو بکنمش ...
احسان لبخند محوی زد و گفت:....................................
- همه چیزت مال منه ... مال من! فهمیدی؟
اینبار نوبت طناز بود که لبخند بزنه ... فکر مسیح پر زده بود و رفته بود پی کارش. الان فقط احسان بود و احسان ... مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- آره عزیزم ... فقط مال تو ...
احسان نفسی از سر آسودگی کشید. انگار نیاز داشت که همیشه این تایید رو بشنوه ... عاشقه دیگه! همیشه می ترسه! همیشه اضطراب داره که عشقشو از دست بده ... زمزمه کرد:
- آره ... همه چیت ... مال من! فقط من ...
همینطور تکرار می کرد و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل قلب طناز توی سینه بی قراری می کرد. سرشو نزدیک گوش احسان برد و با صدای تاثیر گذارش آروم گفت:
- احسان ...
با همون لحن جواب شنیدم:
- جانم ...
دوباره گفت:
- احسان ...
و باز جواب شنید:
- جان دلم ...
هر دو به این بازی عادت داشتن. قرار نبود حرفی زده بشه. قرار نبود مطلبی بیان بشه. فقط همو صدا می زدن. همین و بس ... دوباره گفت:
- احسانم ...
- جانم عشقم ...
- زندگی من ...
- جانم نفسم ...
طناز ریز ریز خندید و احسان با صدای پس رفته از دردش گفت:
- بخند ... بخند قربون خنده هات برم ... دیوونه م کردی ... بیچاره م کردی ...
طناز همونطور با خنده لیوان چایی نبات رو برداشت و گفت:
- خوب بسه دیگه خیلی لوسم کردی ...
- دوست دارم! حرفیه؟! مشکلی داری؟
- من غلط بکنم! حالا بشین ... یه کم که از این چایی نبات دبش بخوری خوب می شی. پاشو ببین طنازت چه کرده!
احسان با آخ و اوخ و آه و ناله نشست و لیوان رو از دست طناز گرفت ... چشماشو بست و لاجرعه سر کشید. طناز سرشو برد جلو گونه شو بوسید و گفت:
- آفرین پسرم! می خوای یه دوش بگیری؟!
احسان دوباره ولو شد روی تخت و گفت:
- نه ... فقط می خوام بخوابم ...
طناز هم دیگه چیزی نگفت فقط پتوی نازک پایین تخت رو برداشت و روی بدن نیمه برهنه احسان کشید. زمزمه کرد:
- بخواب عشقم ... شبت بخیر ...
احسان در حالی که دیگه گیج خواب بود گفت:
- تو نمی یای؟
طناز هم گفت:
- چرا گلم ... منم تا چند دقیقه دیگه می یام ... یه دوش می خوام بگیرم ...
احسان دیگه حرفی نزد و طناز از اتاق خارج شد. اول از همه رفت سمت آیفون و بیرون رو چک کرد. خبری نبود ... بعدش رفت سمت کاناپه ... قلبش هنوز داشت تند تند می کوبید. گوشیشو از روی میز برداشت و برای توسکا اس ام اس زد همه چی امن و امانه! دیگه تماس از مسیح هم نداشت. نمی دونست چه قصدی داره اما فهمیده بود الان قصد نداره به احسان حرفی بزنه. چون دقیقاً از وقتی که احسان اومده بود دیگه خبری ازش نشده بود. هر قصدی هم که داشت امشب به نفع طناز کار کرده بود. رفت سمت حموم ... اینقدر که حرص خورده و استرس داشت همه تنش عرق کرده بود. واقعا نیاز به یه دوش آب ولرم داشت ..............................


گوشیشو برداشت و با کمی استرس شماره گرفت ... یه روزی این شماره رو با حالت عادی و حتی کمی سرخوشی می گرفت اما این روزا حتی با دیدنش هم دچار استرس می شد. بالاخره تماس وصل شد و صدای خانوم دکتر توی گوشی پیچید ...
- جانم توسکا جان؟
- سلام خانوم دکتر ... حال شما؟
- ممنون دخترم ... خوبم... تو خوبی؟ همسرت چطوره؟
- من که ... نمی دونم! خوب نیستم ... استرس دارم. ولی آرشاویر خوبه ... سلام می رسونه ...
- استرس برای چی دختر خوب؟!!
- خانوم دکتر ... سه هفته از زمانی که داروها رو تجویز کردین می گذره ...
- خوب؟ لابد می خوای بپرسی پس چرا باردار نشدم!
توسکا خنده اش گرفت. همینو می خواست بپرسه اما الان که زنگ زده بود انگار خودش هم از عجول بودن خودش شرمش می شد. خانوم دکتر با خنده گفت:
- همینو می خواستی بگی؟
- خب ... دروغ چرا ... بله همینو می خواستم بپرسم ...
- توسکا جان ... در این مورد خواهشاً اینقدر عجول نباش ...
- خب ... آخه ...
- بهتره اون آزمایشی رو که گفتم انجام بدی ... هم خودت هم همسرت ...
- زود نیست؟
- نه دیگه وقتشه ... آزمایش رو انجام بدین و بیارین واسه من ... اون موقع جواب قطعی رو بهت می گم ...
توسکا اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بله چشم ... امیدوارم اینبار دیگه یه خبر خوب بشنوم ...
- منم همینطور دخترم ...
- مزاحمتون نمی شم ... می دونم سرتون شلوغه ... می بینمتون ...
- انشالله ... فعلا دخترم ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و نفسشو فوت کرد ... با شنیدن صدای یکی از دخترها خیلی نتونست به فکر فرو بره:
- توسکا جون ... می شه بیاین لحن این قسمت دیالوگ منو ایرادشو بگین؟ بچه ها می گن حس نداره ...
توسکا لبخندی ناچاراً زد و گفت:
- بریم عزیزم ...
***//****************************************
اینبار هم همراه آرشاویر بود ... ماشین که توقف کرد دیگه هیجانی برای پیاده شدن نداشت ... همه وجودش رو استرس گرفته بود. انگار از شنیدن حقیقت وحشت داشت ... از ناامید شدن تنها امیدش وحشت داشت! اصلا از دیدن دکتر وحشت داشت! صدای آرشاویر از فکر کشیدش بیرون ...
- عزیزم ... پیاده نمی شی؟!
توسکا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چرا ... چرا ... بریم ...
به دنبال این حرف دستش رو به سمت دستگیره در برد، قبل از اینکه بتونه پیاده بشه دست گرم آرشاویر دستش رو گرفت. هیچی نمی گفت توسکا هم توی سکوت رو به در و پشت به آرشاویر نشسته بود. فقط دستش تو دست آرشاویر بود. بعد از یک دقیقه سکوت محض آرشاویر آروم گفت:
- بهتری؟!
توسکا فقط تونست بگه :
- اوهوم ...
و واقعا هم بهتر شده بود. گرمای دست آرشاویر ... صدای نفس های آرومش. فشار آرومی که به دستش می داد همه و همه کمکش کردن تا حالش بهتر بشه. چرخید و لبخندی به صورت نگران آرشاویر زد و گفت:
- بریم عزیزم؟
آرشاویر هم جواب لبخندش رو داد و گفت:
- بریم عزیزم ...
دستشو رها کرد و هر دو پیاده شدن ... همون لحظه ای که پاهاش آسفالت کف خیابون رو لمس کردن آسمون اولین قطره بارونش رو با سخاوت روی صورتش فرود آورد ... توسکا هیجان زده گفت:
- وای آرشاویر! بارون ...
آرشاویر دست توسکا رو گرفت، همزمان نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- این آسمون گرفته باید هم می بارید ... بریم گلم که دیر می شه ... وقتی اومدیم بیرون، می ریم پیاده روی زیر بارون ...
توسکا لبخند تلخی زد ... از کجا معلوم بعدش نیرو و حوصله ای برای پیاده روی داشته باشه؟! سعی کرد فکرش رو مشغول نکنه و همراه آرشاویر وارد ساختمون پزشکا شدن ... نیم ساعتی توی نوبت نشستن و باز هم شاهد تعجب و لطف و استقبال مردم بودن ... آرشاویر دیگه هیچ حساسیتی نسبت به این موضوع نداشت و اینا همه نشونه های اعجاز کلام آرتان بود ... وقتی نوبتشون شد باز قدرت به پاهای توسکا برگشت و با سرعت جلوتر از آرشاویر وارد مطب شد ... جواب آزمایش ها توی دستش مچاله و فشرده شده بودن. دکتر به احترامشون ایستاد و صمیمانه حالشون رو پرسید ... توسکا سر سری ولی آرشاویر با احترام و دقت جوابش رو دادن. بعد از اون جواب آزمایش ها رو روی میز گذاشته و منتظر نشستن. قیافه دکتر لحظه به لحظه گرفته تر می شد ....

 

از اون طرف رنگ توسکا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید. حتی آرشاویر هم دیگه خونسردی قبل رو نداشت و با اخمی ظریف و نگرانی به دهن دکتر خیره شده بود. توسکا همه پوست لبش رو جوید تا بالاخره دکتر به حرف اومد و گفت:
- خب ... ............................
بعد از این حرف لبخندی به هر دوشون زد. خوب می دونست اون زوج الان چه حس و حال بدی دارن. اما اصلاً دلش نمی اومد کامل نا امیدشون کنه. مجبور بود از در دیگه ای وارد بشه. پس گفت:
- شما هنوز آمادگیشو ندارین .................... نمی تونم قطعی بگم قادر به بچه دار شدن نیستین ... چون من خدا نیستم! شاید بهتره داروهای دیگه رو هم امتحان کنیم. شما فقط باید به خودتون فرصت بدین ... اینقدر عجول نباشین ...
توسکا تا ته خط رو رفته بود ... از جا بلند شد و زیر لب فقط زمزمه کرد:
- ممنونم خانوم دکتر ...
حتی نیاز نبود بپرسه مشکل از کیه چون صد در صد می دونست مشکل از خودشه ... اما آرشاویر چند لحظه بیشتر موند ... بعد از رفتن توسکا سریع گفت:
- خانوم دکتر ... من بچه اصلاً و ابداً برام مهم نیست ... فقط یه چیز رو می خوام بدونم! راه درمانی وجود داره یا نه؟!
دکتر چند لحظه نگاش کرد و آرشاویر که نگران توسکا بود کلافه ادامه داد:
- مشکل از توسکاست؟ ببرمش خارج از کشور افاقه می کنه؟
دکتر اهی کشید سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- راستش آقای پارسیان ... خانوم شما مشکل ژنتیکی دارن. یه بار هم که ازشون در مورد مادرشون سوال کردم متوجه شدم که ایشون هم همین مشکل رو داشتن. پس چندان عجیب نیست ...
آرشاویر که تنها ناراحتیش به خاطر توسکا بود با ناراحتی خیلی زیاد گفت:
- خارج از کشور هم نمی تونن کاری بکنن؟
دکتر اهی کشید و گفت:
- فکر نمی کنم! علم داخلی خودمون هم کم پیشرفته نیست. به خصوص در زمینه زنان و زایمان. بهتون یه کاری رو پیشنهاد می کنم ...
آرشاویر امیدوار شد و گفت:
- چه کاری؟
- یکی از دوستام توی مرکز باروری ناباروری رویان کار می کنه. کارشون حرف نداره! برین یه سر هم اونجا ... من براتون معرفی نامه می نویسم ... بذارین نظر قطعی رو اونا بهتون بگن ...
در همون حین حرف زدن مشغول نوشتن معرفی نامه شد. آرشاویر با نگرانی گفت:
- خانوم دکتر ... اگه قراره اونا بیشتر نا امیدش کنن ترجیح میدم نبرمش ... نمی خوام توسکا بیشتر از این بشکنه.
خانوم دکتر مهرشو پای برگه کوبید و گفت:
- این روزا اکثر دردها درمان پیدا کردن ... نگران نباش ... اون با وجود شوهر عاشقی مثل تو هیچ وقت نباید غصه بخوره ... ................
آرشاویر لبخند تلخی زد ... برگه رو از دست خانوم دکتر گرفت. زیر لب تشکر و خداحافظی کرد و به سرعت از اتاق خارج شد. حالا باید توسکاشو آروم می کرد. اما اخه چطوری؟ توسکای حساسش شکسته بود ... بدجور شکسته بود ... منتظر آسانسور نایستاد و به سرعت از پله ها رفت پایین و از ساختمون خارج شد ... بارون با شدت بیشتری به زمین ضربه می زد ... خودش داشت از پا می افتاد! نیاز داشت یه نفر خودشو آروم کنه ... اما اون لحظه مهم تر از خودش توسکاش بود ..................... به ماشین که رسید توسکا رو پیدا نکرد ... با سرعت از کنار پیاده رو راه افتاد ... مسلما همین طرفی رفته بود ... بارون با بی رحمی به صورتش ضربه می زد ... سر تا پاش در عرض چند دقیقه خیس خیس شد ... اما بی توجه با سرعت تقریبا می دوید. هوای بارونی و چتر هایی که مردم روی سرشون گرفته بودن و سرعت قدم هاشون باعث می شد خیلی هم متوجه آرشاویر نباشن. بالاخره تونست توسکا رو ببینه ... با شونه های فرو افتاده از کنار پیاده رو می رفت ... قدم های ناموزونش و سری فرو افتاده اش نشون می داد که حالش چقدر خرابه! با چند قدم بلند خودشو بهش رسوند و پیچید جلوش ... شال آبی نفتیشو تا روی پیشونی جلو کشیده و بارون خیسش کرده چسبونده بودش روی پیشونیش ... آرشاویر رو که دید سرشو آورد بالا ... نوک دماغش سرخ ، مژه هاش خیس و چشماش متورم بود. درسته که بارون می بارید اما آرشاویر خیلی راحت تونست بفهمه همسرش داره گریه می کنه ... دستشو گذاشت روی گونه های ملتهبش و گفت:
- سرده عزیزم ... بیا بریم سوار ماشین بشیم ...
توسکا نالید:
- آرشاویر ...
همین کافی بود که هق هق بی صداش با صدا بشه و قلب آرشاویر باز تو سینه بلرزه ... دست توسکا رو محکم گرفت فشرد و راه افتاد سمت ماشین ... با این وضع اصلا درست نبود کنار پیاده رو باشن ... توسکا هم مثل یه طفل بی پناه هق هق کنان دنبال آرشاویر راه افتاد ... به ماشین که رسیدن آب از سر و روشون چکه می کرد ... در ماشین رو باز کرد و با ملایمت توسکا رو نشوند روی صندلی ... سریع ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد ... اولین کاری که کرد بخاری رو روشن کرد ... شیشه های ماشین بخار گرفته و بیرون پیدا نبود ... از این وضعیت سو استفاده کرد و با یه حرکت توسکا رو که صورتشو با دستاش پوشونده بود و هق هق می کرد کشید توی بغلش ... توسکا می لرزید و یه خط در میون می گفت:
- من نمی تونم ... من نمی تونم ... وای خدا! من نمی تونم ...
آرشاویر سرشو آورد دم گوش توسکا ... صورتشو کشید به صورتش ... کنار گوشش زمزمه کرد:
- قوی باش خانوم من ... قوی باش .////////////////////.. هنوز هیچی معلوم نیست ... من و تو خیلی جوونیم ... هزار تا راه درمان وجود داره! مگه خدا تو رو به پدر مادرت نداد؟ پس مسلماً چند سال دیگه یه دختر ملوس هم به ما می ده! شاید هم یه شاه پسر! اینقدر نا آرومی نکن توسکا ... هیچ چیز قطعی نیست ... من مطمئنم که من و تو می تونیم بچه دار بشیم ... می تونیم! به من اعتماد نداری؟!
توسکا با همون وضعیت نالید:
- نه نمی تونیم ... من مشکل دارم ... من مشکل دارم! می دونم که بچه دار نمی شم ... من هیچ وقت مامان نمی شم! من نمی تونم آرشاویر ... من طاقتشو ندارم ...
آرشاویر فشار دستاشو دور شونه های توسکا چند برابر کرد ... همین فشار توسکا رو به شکل عجیب غریبی آروم تر کرد ... تکیه گاهشو پیدا کرد و بهش چنگ انداخت ... یه لحظه همه چی از یادش رفت ...

آرشاویر همونطور کنار گوشش گفت:
- من هیچ جوره کوتاه نمی یام و کم نمی ذارم چون می خوام که تو رو به خواسته ات برسونم ... یه روزی بهت گفتم ماهو بخوای از آسمون برات می چینم می یارم! این یکی که چیزی نیست ... بچه دار نشدن این روزا خیلی راحت درمان می شه ... اصلا چیزی نیست که به خاطرش غصه بخوری ... اشک بریزی!!! توسکا نریز این اشکا رو ... عزیز دلم می دونی که طاقت اشک ریختنت رو ندارم ... جون آرشاویر آروم باش ...
توسکا دستشو سر شونه آرشاویر مشت کرد و گفت:
- می ترسم آرشاویر ... نمی تونی منو درک کنی ...نمی تونی ...
- عزیز من! اصلاً تو چرا تقصیرا رو می اندازی گردن خودت؟ از کجا معلوم که مشکل از تو باشه؟ شاید عیب از منه! دکتر که چیزی نگفت ...
توسکا پوزخندی زد و گفت:
- بچه گول می زنی؟ من می دونم ایراد از خودمه ........................ از اولش هم می دونستم ...
- مگه نعوذبالله تو خدایی؟!! این حرفا چیه می زنی؟ از کجا می دونی؟ اومدیم و عیب از من بود ... اونوقت چی؟
- می دونی که نیست ...
توسکا رو از خودش جدا کرد و با تحکم گفت:
- دارم ازت می پرسم اگه عیب از من بود چی؟
توسکا جا خورد، من من کرد، واقعا نمی دونست چی کار می کرد! آرشاویر گفت:
- ازم جدا می شدی؟!!!
بدون هیچ مکثی با صدای بلندی گفت:
- معلومه که نه ...
لبخندی نشست گوشه لب آرشاویر و گفت:
- خوب پس الان بهت می گم مشکل از منه ... اینقدر که تو بیتابی می کنی داشت می زد به سرم که ازت بگذرما!
توسکا با اخم گفت:
- مسخره بازی در نیار آرشاویر ...
آرشاویر هم اخم کرد و گفت:
- مسخره بازی چیه؟ فکر می کنی برای چی موندم توی مطب؟ دکتر بهم گفت ایراد از منه! اما صد در صد هم نا امیدم نکرد ... باید برم دنبال درمانش ... در کنارش توام باید یه سری داروی تقویتی بخوری ...
این تنها راهی بود که برای آرشاویر باقی مونده بود ... باید کم کم توسکا رو با خودش همراه می کرد و می بردش دنبال ادامه درمان ... باید توسکا رو به چیزی که آرزوش بود می رسوند ... آرزویی که هر زنی داره! لذت مادر شدن! گرمای آغوش یه بچه ... بچه ای که از خودشه ... از گوشتشه ... از پوستشه ... از خونشه! مهم تر از همه از عشقشه! آره ... باید توسکا رو به همه اینا می رسوند ... حتی اگه روزی اون بچه عزیز تر از باباش می شد ... حتی اگه توجه توسکا بهش کم می شد ... مهم خوشحالی توسکاش بود ... همین و بس!
***********************************************
عصاشو از کنار تخت برداشت، صدای آرتان رو می شنید که داشت از خانوم برزگر تشکر می کرد و مرخصش می کرد که بره ...
- دست شما درد نکنه! خسته هم نباشین ... انشالله فردا صبح که می یاین؟
- بله آقای دکتر حتماً ... فقط یه چیزی ... ترسا خانوم خواب بودن قرصای شبشون رو نتونستم بهشون بدم. لطفا وقتی بیدار شدن خودتون قرصاشون رو بدین ...
- بله بله ... حتماً
- من دیگه می رم با اجازه تون ...
- بفرمایید ... فقط صبح سر وقت بیاین ... من یه کم کار دارم می خوام زود برم ...
- بله چشم ... فعلاً خداحافظ ...
وزنشو انداخت روی عصاش و بلند شد ... می خواست بره بیرون ... یه هفته ای بود از آرتان جز مهربونی چیزی ندیده بود! اینا با خیانتی که خودش به چشم دیده بود تفاوت داشتن ... یه پارادوکس محض! یه تضاد آزار دهنده ... نمی دونست باید کدوم رو باور کنه ... آرتانی رو که می شناخت و بهش ایمان داشت رو! یا چیزی که به چشم دیده بود و باورهای چندین ساله اش رفته بود زیر سوال! در هر صورت تصمیم داشت به خاطر آترین هم که شده تا اطلاع ثانوی سکوت کنه ... زن بود دیگه و مهم تر از اون مادر بود! از خودش می گذشت به خاطر آسایش بچه اش ... نمی تونست حرفی بزنه چون دوست نداشت تحت هیچ شرایطی به خاطر یه زن تازه از راه رسیده ذره ای غرورش خش برداره! از طرفی موندنش بدون ندونستن هم عذابش می داد ... دو روز دیگه سالگرد ازدواجشون بود ... تصمیم داشت توی اون روز با آرتان آشتی کنه و همه کدورت ها رو از بین ببره ... درستش هم همین بود ... زندگی بهش خیلی درسا داده بود ... یکیش صبور بودن و از خودگذشتگی بود ........................ حالا باید جواب پس می داد ... نه اینکه خیانت آرتان رو از یاد ببره! نه اینکه از خیانت بگذره ... نه! فقط می خواست یه فرصت بده به جفتشون ... می خواست آرتان رو دقیق تر زیر نظر بگیره و تا چیزی بهش ثابت نشده تصمیم نگیره. توی همین افکار داشت کشون کشون می رفت سمت در که صدای آرتان میخکبوش کرد:
- تانیا جان ... عزیز دلم! می شه به حرفای منم گوش کنی؟! من نیاز به کمک ندارم ... بذار کاری که می خوام بکنم رو درست انجام بدم ... دو روز دیگه تا جشن بیشتر باقی نمونده ... تو رو قبلش به نیلی جون نشون می دم ... بذار همه چی روی نقشه پیش بره ... ترسا غافلگیر می شه ... منم همینو می خوام!
به اینجا که رسید قهقهه ای زد ... نشست روی کاناپه و گفت:
- نترس بابا! خوابه ... آترین هم با دختر خالش و خاله اش رفته شهربازی ... هی هی هی! حواست باشه در مورد پسر من درست صحبت کنی ... وگرنه نمی ذارم هیچ وقت رنگشو هم ببینه چه برسه به اینکه دنبال خودت ببریش یه کشور دیگه!
رنگ ترسا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید ... دیگه عصا به تنهایی کفاف وزنشو نمی کرد ... از دیوار هم کمک گرفت ... چه خوب می شد اگه می تونست پنجه هاشو فرو کنه توی دیوار ... صدای آرتان هنوزم داشت ضربه وارد می کرد به پیکر آسیب دیده و نحیفش:
- خوابای خوبی دیدم واسه تون! هم واسه تو ... هم واسه ترسا و آترین ... بله دیگه ... آترین که پیش باباش جاش خوبه! اینقدر اسمشو نیار ...
ترسا دیگه طاقت نیاورد نشست کنار دیوار ...
- برو به کارات برس دختر خوب ... منم می خوام برم یه دوش بگیرم! ...
به اینجا که رسید خندید و گفت:
- خیلی پرویی تانیا! اون اروپا بدجور روی ادبت تاثیر منفی گذاشته ... برو اینقدرم واسه من دندون تیز نکن ...
دیگه چیزی نمی شنید ... نشنید که مکالمه تموم شده ... نشنید که آرتان رفته دوش بگیره ... نشنید! فقط یه چیز رو می شنید:
- آرتان می خواد منو بشکنه! آخه مگه چی کارش کردم؟ می خواد اون دختر رو به عنوان عروس جدید نشون نیلی جون بده ... می خواد منو نابود کنه! می خواد آترینمو بگیره ... می خواد از ایران بره ... گفت دو روز دیگه ... توی مهمونی ... می خواد جلوی جمع خوردم کنه! نمی ذارم ... نمی ذارم!!! به من می گن ترسا!!! من خودم می رم ... آره خودم می رم ...
از جا بلند شد ... همه هیکلش می لرزید ... می دونست اگه سالم بود و توی این وضعیت می نشست پشت فرمون یه تصادف مرگبار دیگه انتظارش رو می کشید ... دوش گرفتن آرتان معمولا بیست دقیقه طول می کشید ... فقط بیست دقیقه وقت داشت ... بیست دقیقه وقت برای بریدن و دل کندن ... بیست دقیقه وقت برای خداحافظی با اون همه خاطره ... بیست دقیقه وقت برای رد شدن از روی همه نامردی ها ... بیست دقیقه وقت برای جمع و جور کردن خورده های وجودش و دل کندن از اون خونه ... از خونه ای که روزی همه آرزوهاش رو توش روی هم چید و تا سقف آسمان بالا بردشون ... روزی توی همین خونه دل باخت به مردی که با جذبه و جدیت و مهربونیش قلبشو زنجیر کرد ............................. چرا زودتر نفهمیده بود که هر چیزی تاریخ انقضا داره؟ حتی عشق؟!! تاریخ انقضای عشقش رسیده بود ... باید می رفت ... چی می تونست با خودش ببره؟ چی؟!!! هیچی ... واقعاً هیچی ... همین که خودشو هم می برد هنر می کرد ... کشید خودشو سمت در اتاق ... سختش بود ... یاد روزی افتاده که پاش شکست ... پاش شکست و همین آرتان نمی ذاشت یه قدم از قدم برداره! اما حالا با همون وضعیت داشت می رفت ... می رفت برای همیشه ... می رفت که نذاره خوردش کنن ... می خواست بمونه! نذاشت ... آرتان نذاشت ... حالا دلیل مهربونی های آرتان رو می فهمید ... آرتان نمی خواست بذاره ترسا چیزی از نقشه هاش رو بفهمه ... آرتان می خواست ضربه نهاییشو یه دفعه وارد کنه! اما آخه به چه جرمی؟ اون که همیشه گفته بود چشم! اون که همیشه شام و ناهار رو به موقع آماده کرده بود ... همیشه جلوی شوهرش مرتب بود ... همیشه تمکین کرده بود! همیشه جز این دو سه هفته که شک و دودلی و جسم مجروحش نذاشته بود به وظایفش رسیدگی کنه ... مادر خوبی بود ... همسر خوبی بود ... همه می گفتن! پس به چه جرمی؟!! آخ کاش فقط می دونست به چه جرمی تاریخ انقضاش رسیده! رفت سمت اتاق آترین ... کوله پشتی پسرشو برداشت و چند دست لباس چپوند توش ... عرقش در اومده بود ... فعالیت براش سخت بود ... بعد از اون رفت سمت چوب لباسی دم در ... چند تا مانتو اونجا داشت ... سر سری یکیشو برداشت و تنش کرد ... شالشو کشید روی موهاش و رفت سمت تلفن ... تند تند با انگشتای لرزون شماره آژانس رو گرفت ... وقتی رزروشن آژانس جواب داد و مجبور شد حرف بزنه تازه از صدای گرفته اش پی به حال داغون خودش برد ... تازه فهمید داره گریه می کنه ... هق هق می کنه ... ضجه می زنه!


یارو ترسید ... ولی به روی خودش نیاورد و گفت تا پنج دقیقه دیگه ماشین می رسه ... گوشی رو قطع کرد ... کشون کشون خودشو رسوند به اتاق خوابشون ... عکس روی عسلی می تونست تا مدتی آرومش کنه ... یه عکس سه نفره از خودش و آرتان و آترین ... با لباس های یه دست سفید ... توی سواحل ترکیه ... عکسو چپوند تو کیف دستیش و بلند شد که از خونه بره ... دیگه وقت زیادی نداشت ... یه لحظه چشمش به خودش افتاد تو آینه ... چی کم داشت؟! فقط یه کم تپل شده بود ... یه کوچولو قد یه مشت بچه شکم اورده بود ... موهاش مثل همیشه لخت و بدون حالت صورتشو از زیر شال قاب گرفته بودن ... چشماش بی روح و بدون آرایش بودن ... لباش بی رنگ و بدون رژ ... گونه هاش هم رنگ پریده ... شاید آرتان حق داشت ... آره شاید حق داشت! داشت کم می آورد که وجدانش داد کشید:
- نه حق نداشته! حق نداشته! اون وقتی گفت بله تعهد داده ... تعهد داده پای همه چی تو و این زندگی وایسه! آره اون تعهد داده ... حق خیانت نداشته ... تا پای جون باید وفادار می مونده ...................... باید می مونده! مگه وقتی اون پیر می شه تو باید ولش کنی؟ مگه وقتی اون دیگه باشگاه نره و هیکلش ول بشه تو ولش می کنی؟ مگه اگه موهاش بریزه کچل بشه ولش می کنی؟ اگه سنش بره بالا غر غرو و بد خلق بشه ... اگه دیگه واست جاذبه جنسی نداشته باشه ... اگه همه چی یه نواخت بشه ولش می کنی؟ آره ولش می کنی؟ معلومه که نه! پس اونم حق نداشته ... حق نداشته ... شما هر دو مسئولین! به یه اندازه ... نسبت به این زندگی ... نسبت به آترین ... نسبت به همه چی مسئولین ... حالا که اون ول کرده یه طرف این چرخ رو تو نمی تونی یه تنه بکشیش ... مجبوری توام ولش کنی ... ولی قبلش بچه ات رو بردار که توی واژگون شدن این چرخ صدمه نبینه ... اونو بردار و بکش کنار ... برو ...
همینطور که زار می زد دل از آینه کند و رفت سمت در اتاق خواب ... از اتاق که رفت بیرون حس کرد یه تیکه از وجودش رو جا گذاشته ... شایدم همه وجودش رو ... رفت سمت در ساختمون ... از بس ورجه وورجه کرده بود دیگه نفسش بالا نمی یومد ... در ساختمون رو که باز کرد صدای در حموم رو شنید ... به سرعت رفت بیرون و با کمترین صدای ممکن در رو بست ... کوله بارش از این زندگی شش هفت ساله فقط یه کوله پشتی از بچه اش و یه کیف دستی از خودش بود ... همین و بس! قبل از اینکه آرتان متوجه نبودش بشه و بخواد کاری بکنه وارد آسانسور شد و دکمه لابی رو فشرد ... قلبش توی مشتش می طپید ... تکیه داد به دیواره آسانسور و سعی کرد جلوی هق هقش رو بگیره ... نمی خواست یهو یه نفر توی اون وضعیت ببینتش ... باید بازم خانوم می موند! باید بازم آبرو داری می کرد ... اینجا محل سکونت شوهرش بود ... نباید می ذاشت آبروشون بره ... بچه اش یه روزی بزرگ می شد ... نباید این حرفا و حدیثایی که همسایه ها در می آوردن روی آینده اش سایه کدری بندازه ... باید فکر همه چیز رو می کرد ... نمی خواست فقط حال رو ببینه ... باید عاقلانه پیش می رفت ...
- لابی ...
رفت از آسانسور بیرون ... نگهبان با دیدنش چند قدمی جلو اومد و گفت:
- اِ سلام خانوم دکتر ... حالتون چطوره؟!!! بهترین الحمدالله؟
باز بغض چنگ انداخت به گلوش ... دلش برای آقای کاظمی هم تنگ می شد ... لبخند تلخی زد و گفت:
- خوبم آقای کاظمی... لطف می کنین این کیف رو برام بیارین تا دم آژانس ...
نگهبان چند لحظه با تعجب نگاش کرد! داشت پیش خودش فکر می کرد آقای دکتر که تازه رفت توی خونه! چطور اجازه داده زنش با این وضعیت تنها بیاد از خونه بیرون؟ بعد تازه با آژانس بره؟!! با صدای ترسا به خودش اومد:
- آقای کاظمی! آژانس اومد ... کمکم نمی کنین؟...............................
نگهبان تکونی خورد و به سرعت وسایل آترین رو گرفت و دوید سمت آژانسی که جلوی مجتمع ایستاده بود ... ترسا هم به سختی از پله ها پایین رفت و خودش رو به ماشین رسوند ... چقدر دوست داشت به آقای کاظمی بگه خوبی بدی هر چی دیدین حلال کنین! اما یه کلمه حرف زدنش مصادف بود با سرازیر شدن اشکاش ... پس فقط لبخندی تحویلش داد و سوار ماشین شد ... نگاهش لحظه آخر به ساختمون برج دل سنگ رو هم آب می کرد ... بالاخره دل کند و در ماشین رو به هم کوبید. راننده از آینه نگاش کرد و گفت:
- کجا برم خانوم؟!
با بغض آدرس خونه باباش رو داد ... بار دوم بود که بعد از ازدواج با آرتان می رفت خونه باباش ... اما اینبار براش خیلی آزاردهنده تر بود ... چقدر دوست داشت یه دفعه از خواب بپره ... از خواب بپره و بفهمه همه چی یه کابوس مسخره بوده! بفهمه که زندگیش هنوزم با ستونای محکم استواره و هیچ ریزشی در کار نیست ... ولی افسوس!
***
آقای کاظمی همین که از رفتن ماشین مطمئن شد با سرعت خودش رو به اتاقک نگهبانیش رسوند و تلفن رو برداشت ... شاید واسه فضولی بود شایدم واسه شیرین کردن خودش پیش آقای دکتر و گرفتن انعام های چرب تر ... در هر صورت به خاطر هر چی که بود تند تند شماره خونه آرتان رو گرفت ...
آرتان وسط پذیرایی ایستاده و همینطور که کانال های تلویزیون رو بالا و پایین میکرد گوششو هم با حوله خشک می کرد. صدای تلفن باعث شد کنترل رو بندازه روی کاناپه و به سرعت بره سمت تلفن ... نمی خواست چیزی مانع استراحت ترسا بشه ... سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:
- بفرمایید ...
آقای کاظمی انگار که آرتان رو جلوی روش می دید سر جاش کمی خم شد و گفت:
- سلام عرض شد آقای دکتر ...
آرتان تعجب کرد! همین نیم ساعت پیش از جلوی آقای کاظمی رد شده بود! چی شده بود که دوباره زنگ زده سلام می کنه؟! نکنه جلسه هیئت مدیره رو یادش رفته؟!! ولی نه! اون که جمعه است ... با صدای دوباره آقای کاظمی دست از افکارش برداشت:
- الو آقای دکتر ... هستین؟
- بله ... می شنوم ... چیزی شده آقای کاظمی؟
- نه آقای دکتر ... فقط خواستم بگم خیالتون راحت باشه! خانومتون رو سلامت سوار آژانس کردم رفتن ...
صدای داد آرتان چنان از جا پروندش که همون قوس کمی که برای احترام به آرتان به کمرش داده بود به سرعت راست شد!

 

- چی؟!!!! خانوم من؟!!!!
آقای کاظمی سریع و ترسیده گفت:
- بله آقای دکتر ... مگه شما خبر نداشتین؟!!
آرتان بی توجه به حرفای تند و هول و هولی آقای کاظمی راه افتاد سمت اتاق خوابشون و در اتاق رو سریع باز کرد ... انتظار داشت ترسا خواب باشه و حرفای آقای کاظمی همه ش توهم باشه! اما نبود ... تخت خالی بود ... خبری از ترسا نبود ... بی توجه به حرفای آقای کاظمی گوشی رو قطع کرد و رفت سمت دستشویی ... دو ضربه به در زد و گفت:
- ترسا جان ... عزیزم اون تویی؟
وقتی جوابی نشنید در رو باز کرد ... خبری نبود ... اینبار در اتاق آترین رو نشونه رفت ... اونجا هم خبری نبود! زنگای خطر داشتن براش به صدا در میومدن! ترسا ! رفته بود ... بی خبر! چرا؟!! چرا؟!! ترسا که خوب شده بود ... صبح بهش لبخند هم زده بود ... باز چی شده بود؟!!! کجا رفته بود؟!!! با سرعت نور لباس پوشید و پرید از خونه بیرون ... ذهنش کار نمی کرد ... نمی تونست فکر کنه ... همین که رسید به لابی از آسانسور بیرون رفت و هجوم برد سمت آقای کاظمی که اونم با دیدنش از جا بلند شده بود و ترسیده بهش خیره مونده بود .....................................................
- آقای کاظمی خانومم کجا رفت؟
- راستش آقای دکتر ... نمی دونم ...
- چی با خودش برداشته بود؟! چطور با اون پاش از این پله های لعنتی رفت پایین؟ نباید یه خبر به من می دادی؟
زبون به سقف دهن آقای کاظمی چسبیده بود و نمی دونست چی بگه! یعنی خواسته بود صواب کنه! اینو داشت تو دلش به خودش می گفت ... با داد بعدی آرتان از جا پرید:
- مگه با تو نیستم؟!!! می گم چرا منو خبر نکردی؟
- آقای دکتر ... خوب ... خوب من از کجا باید می دونستم شما خبر ندارین؟! چیزی هم همراهشون نبود ... کیف دستیشون بود و کیف پسرتون ... همین ...
آرتان فهمید با اونجا وایستادنش چیزی درست نمی شه پس بی توجه به اون با سرعت نور رفت سمت پارکینگ و سوار ماشینش شد ... داشت زیر لب با خودش زمزمه می کرد:
- کیف آترین رو برده؟!! نکنه اتفاقی واسه آترین افتاده؟!! چرا به من چیزی نگفت؟ وای خدا الان دیوونه می شم ...
تازه یاد موبایلش افتاد ... قبل از اینکه راه بیفته گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... اما بی فایده بود چون کسی جواب نداد ... با نگرانی شماره دوم رو گرفت ... اتوسا ... با سومین بوق آترین جواب داد:
- بابا ...
آرتان نفسی از سر آسودگی کشید، آترین خوب بود! گفت:
- سلام بابا ... خوبی ؟
- سلام ... بله من خوبم ... با درسا داریم بازی می کنیم ... می خوایم بریم سوار تاب زنجیری بشیم خاله نمی ذاره سوار تاب زنجیری بزرگا بشیم. بابا من اون بزرگا رو می خوام! اما خاله می گه درسا می ترسه! دخترا همه شون ترسوئن! ... بابا مامان زنگ زد گفت برگردم ... من می خوام بازی کنم هنوز ... همه اش یه ماشین برقی سوار شدم با یه چیز ... از اونا که می چرخه ... درسا سوار هلکوپتر هم شد ولی من دوس نداشتم ... خیلی جیغ می زنه در گوشم ... باهاش نرفتم ... بابا به مامان بگو من نمی یام خونه ... شبم می خوام با عمو مانی برم پیتزا بخورم ... باشه بابا؟
آرتان کلافه از پر حرفی آترین دستشو گذاشت روی پیشونیش و سعی کرد درست جواب بچه رو بده ... ........................................
- پس حسابی داری خوش می گذرونیا وروجک! باشه تو بازیتو بکن ... مواظب خودت هم باش ... از خاله هم دور نشو ... الان گوشی رو بده به خاله کارش دارم ...
صدای آترین رو کمی دورتر از گوشی شنید:
- خاله ... بابا ...
به دنبال اون صدای آتوسا رو شنید:
- الو ...
- سلام آتوسا ...
- سلام ... چطوری؟ خوبی؟ می گم این زنت چشه؟!! زده به سرش؟
آرتان کلافه و عصبی گفت:
- خبر داری ازش اتوسا؟ من اصلا هنوز ندیدمش!!! اومدم خونه نبود ... گفتم شاید اتفاقی واسه آترین افتاده باشه ...
- نه بابا ! به من رنگ زد ... یه جوری بود! هر چی می گم چته نمی گه! گفت داره می ره خونه شبنم و بعد از اونم می ره خونه بابا ... زنگ زده بود بگه آخر شب آترین رو ببرم خونه بابا ... چیزیش شده آرتان؟
آرتان اهل درد دل نبود! چی می گفت به آتوسا ... اصلا مگه چیزی هم بود؟!! چیزی که آرتان ازش خبر نداشت ... باید ترسا رو می دید و جدی باهاش در این مورد حرف می زد ... دیگه تحمل نداشت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- کی بهت زنگ زد؟
- همین پنج دقیقه پیش ... .............................................
- خیلی خب! نگران نباش چیزی نشده ... بعد از جریان تصادف یه کم بد خلق شده که طبیعیه ... می رم دنبالش ... تو آترین رو بیار خونه خودمون ...
- باشه ... امیدوارم همینطور باشه که تو میگی.
- فعلا کاری نداری؟
- نه قربانت ...
گوشی رو قطع کرد انداخت روی صندلی کناری و پاشو با قدرت روی گاز فشرد ... صدای جیغ لاستیک ها هم نتونست آرومش کنه ...

 

ماشین رو با بی دقتی تموم جلوی در خونه شبنم اینا پارک کرد و گوشیشو دوباره از روی صندلی کنار برداشت و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... ولی بازم بی نتیجه بود و جوابی نگرفت ... اینبار شماره شبنم رو گرفت ... هر بوقی که می خورد حس می کرد اعصابش بیشتر به هم می ریزه ... درستش نبود بره در خونه رو بزنه و داد و هوار راه بندازه ... که اگه می تونست حتما اینکار رو می کرد ... اما هر طور بود داشت خودشو کنترل می کرد ... دیگه داشت از جواب دادن شبنم نا امید می شد که صدای ترسیده اش توی گوشی پیچید:
- الو ...
- الو شبنم ...
- سلام ... خوبی آرتان؟
- سلام ... نه چه خوبی! این مسخره بازی ها چیه ترسا داره در می یاره؟!! بهش بگو دم درم بیاد پایین ...
- آخه ...
آرتان همه خودداری که تا اون لحظه حفظ کره بود رو از دست داد و فریاد کشید:
- آخه بی آخه! نشنیدی چی گفتم؟!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که متوجه ماکسیمای مشکی رنگی درست جلوی ساختمون شبنم اینا شد و گفت:
- شبنم این ماشین شایانه اینجا پارکه ... درسته؟!!
شبنم دیگه کامل لال شد ... چی داشت که بگه! باز داد آرتان از جا پروندش:
- با توام!!! می گم این ماشین شایانه؟!!!
وقتی سکوت طولانی شبنم رو دید با سرعت از ماشین پیاده شد و گفت:
- درو باز کن دارم می یام بالا ...
به دنبال این حرف در ماشین رو به هم کوبید و گوشی رو قطع کرد ... شبنم با رنگ پریده رو به شایان و ترسا که با نگرانی نگاش می کردن گفت:
- داره می یاد بالا ...
بعد نگاش چرخید سمت شایان و گفت:
- شایان ... ماشینتو دم در دید آمپرش چسبید ...
شایان سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه:
- من الان وکیل ترسام ... می خواد چی کار کنه؟!!! وقتی دنبال خاک بر سریشه باید به این فکر کنه که زنش هم حق و حقوقی داره ...
شبنم داد کشید:
- برای من دم از حق و حقوق نزن! می گم داره می یاد تو!
صدای زنگ که بلند شد شبنم نالید:
- چه خاکی تو سرمون کنیم؟!
ترسا از جا بلند شد ... با اینکه خودش هم ترسیده بود ... با اینکه اون روی آرتان رو خوب می شناخت لی لی کنون رفت سمت آیفون و گفت:
- خودم جوابش رو می دم ...
بعد هم بدون حرف در رو باز کرد و توی دهنه در ایستاد تا آرتان بیاد بالا ... چیزی طول نکشید که آرتان رو نفس بریده توی پاگرد روبروش دید ... اینقدر عصبی بود که حتی سوار آسانسور هم نشده و همه سه طبقه رو با پله اومده بود بالا ... با دیدن ترسا سر جاش ایستاد ... ترسا غمگین و دلخور ولی با اخم و قدرت خیره شده بود به آرتان ... قفسه سینه آرتان به شدت بالا و پایین می شد و اخماش سه برابر بدتر از ترسا در هم شده بود ... کمی که نفسش جا اومد بدون هیچ حرفی غرید:
- بریم .../////////////////////////////////////////
ترسا کمی خودشو عقب کشید و گفت:
- اِ جدی؟!! کجا؟!
آرتان متعجب نگاش کرد! این زن با این نگاه سرد و این لحن سردتر و کوبنده ترسای خودش بود؟! ترسای دوست داشتنیش؟! چشماشو کمی ریز کرد و گفت:
- حالت خوبه؟!!
تکیه داد به در و گفت:
- من که خوبم! تو انگار خوب نیستی! این چه وضعیه! خونه دوستم هم نمی تونم بیام؟
آرتان که حس کرد داره زیادی جلوی ترسا کوتاه می یاد غرید:
- بی خبر نخیر! بی خبر هیچ قبرستونی نمی تونی بری ... برو آماده شو بریم ... دیگه حوصله این بچه بازیاتو ندارم ... تو راه حرف می زنیم ...
- من با تو جایی نمی یام ... محض اطلاعت می گم که بدونی ... بعد از اینکه اینجا کارم تموم شد هم می رم خونه بابام ...
قیافه آرتان دوباره برزخی شد ... قبل از اینکه ترسا بتونه حرفشو کامل کنه هجوم برد به سمتش، بازوی دست سالمش رو گرفت توی دستش و گفت:
- دوست داری مثل قبلاً ها کبودش کنم؟! شاید هم اینبار دوست داری خوردش کنم! انگار زبون خوش حالیت نمی شه! خیلی خب ... حالا که خودت می خوای به یه زبون دیگه باهات حرف می زنم ...
ترسا بیشتر از هر چیز نگران فک آرتان بود که هر آن ممکن بود خورد بشه بریزه روی زمین! از بس دندوناشو روی هم فشار می داد ...
- دیگه حوصه مسخره بازیاتو ندارم ... چته تو؟!! حرف حسابت چیه؟!! اینجا چه غلطی می کنی؟ وسایل آترین رو کجا دنبال خودت راه انداختی؟!!! شایان اینجا چی کار داره؟!! هـــــــــان؟!
از دادش ترسا پرید بالا ... شبنم و شایان هم که تا اون لحظه جلوی خودشون رو گرفته بودن که دخالت نکنن جلوی در اومدن و شایان در حالی که سعی می کرد دست آرتان رو از بازوی ترسا جدا کنه با جسارت گفت:
- ولش کن آرتان ... با زور هیچی عوض نمی شه ... ترسا تصمیمش رو گرفته! می خواد ازت جدا بشه ... می فهمی؟!! پس اوضاع رو بدتر نکن ...

ترسا نالید:
- شایان ... ////////////////////////////////////////////////////
نمی خواست فعلاً آرتان چیزی بفهمه! چون می دونست به محض اینکه بفهمه تازه بدبختی هاش شروع می شه! شایان اشتباه کرد ... توی همین فکرا بود که با جیغ شبنم پرید بالا ... تازه متوجه شد که آرتان دستش رو رها کرده و هجوم برده سمت شایان ... شایان رو هل داده بود داخل آپارتمان به دیواری که روبروی در قرار داشت چسبونده بودش و داشت بی رحمانه توی صورتش مشت می کوبید ... هیچ کس نبود که بتونه جلوی قدرت آرتان بایسته ... ترسا وحشت زده جیغ کشید:
- آرتان ...
و اینبار خشم آرتان خود ترسا رو نشونه رفت:
- تو خفه شو!!! خفه شو ... فقط برو پایین ... برو تا نکشتمت!
ترسا اینقدر ترسیده بود که بی هیچ حرفی لنگ لنگون راه افتاد سمت کیفش ... با بغض برش داشت و گفت:
- خیلی خب! باشه من می رم پایین ... فقط ولش کن! ولش کن آرتان ...
آرتان دستش رو به صورت افقی زیر گلوی شایان که با صورت خونی بهش خیره شده بود گذاشت و گفت:
- حواستو جمع کن! یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه چنین چرت و پرتایی بگی باید بری اون دنیا ... شیرفهم شدی؟!!! پاتو از زندگی من می کشی بیرون ... اخطارم هم همین یه بار بود ... دفعه دیگه بهش عمل می کنم!
به دنبال این حرف فشاری به گردن شایان وارد کرد و اومد سمت ترسا ... دستشو گرفت و بی توجه به وضعیت شل و پل ترسا کشیدش بیرون و در خونه رو محکم به هم کوبید ... هیچ حرفی نمی زد ... جلوی آسانسور ایستاد و دکمه شو کوبید ... صدای هق هق ترسا دیوونه ترش می کرد ... آسانسور که ایستاد رفت تو و ترسا رو هم کشید داخل ... دست ترسا تیر می کشید و پاش درد گرفته بود. ولی درد هیچ کدوم به اندازه درد دلش نبودن ... آرتان با صدای گرفته گفت:
- بس کن !
همین کافی بود تا صدای هق هق ترسا بلندتر بشه ... آرتان دستشو مشت کرد و گفت:
- بس کن بهت گفتم ... حالا مونده! حالا حالا ها وقت برای گریه کردن داری لعنتی! دیگه نمی شینم نگات کنم! طلاق!!!!! آره؟!!!!
داد آرتان باعث شد هوس کنه با همه وجود خودشو تو بغل آرتان پنهون کنه و زار بزنه. اما جلوی این حس رو گرفت. آغوش مهربون و امن همسرش دیگه پاک نبود ... دیگه آلوده شده بود... آلوده آغوش یه زن دیگه ... پس هر دو دستش رو بالا اورد و صورتشو پوشوند ... آرتان بی توجه به وضعیت ترسا داد کشید:
- گریه کن! باشه گریه کن ... آدمت می کنم ترسا ... هر کاری کردی واسه امتحان کردنم صدام در نیومد! اما این یکی رو دیگه تحمل نمی کنم ... زنی که اسم طلاق رو بیاره زن نیست!!! می فهمی؟!!! تو خجالت نمی کشی؟!!! هان؟!!!! خجالت نمی کشی؟!!! واسه من وکیل می گیری؟!!! هه! فکر کردی من اینقدر بی غیرتم که بذارم پات برسه به دادگاه؟ واسه یه لجبازی مسخره ... ////////////////////////////////////////////////////////////////////////
آرتان شک نداشت که همه چیز یه بازی بچه گونه است! یه درصد هم احتمال نمی داد که قضیه جدی باشه ... اما ترسا خوب می دونست این اوله مصیبتشه ... چقدر دوست داشت دهن باز کنه و همه چیو بگه تا آرتان اینقدر از موضع قدرت باهاش حرف نزنه ... اما افسوس و صد افسوس که انگاز چسب ریخته بودن توی دهنش ... آسانسور که ایستاد آرتان با خشونت کشیدش بیرون و همین باعث شد پاش پیچ بخوره و بیفته روی زمین ... صدای هق هقش بلند تر شد ... آرتان بدون حرف خم شد با یه حرکت کشیدش توی بغلش ... طوری اونو به سینه اش می فشرد که انگار بار آخره بغلش کرده ... اما این فشار فقط به خاطر این بود که نمی خواست تحت هیچ شرایطی از دستش بده! هیچ شرایطی ... حتی شده بود به زور! کلافگی داشت به مرز جنون می رسوندش ... معنی این مسخره بازی ها رو نمی فهمید ... اما یه چیز رو خوب می دونست ... باید می فهمید! باید می فهمید ترسا چش شده ... باید ... ترسا دست و پایی زد و با صدای گرفته اش گفت:
- منو بذار زمین ... وحشی! چرا همیشه می خوای کاراتو با زور پیش ببری؟
آرتان فقظ غرید:
- هیشششش!!!
رفت سمت ماشینش ... در ماشین رو باز کرد ترسا رو انداخت روی صندلی و خودش هم سوار شد ... ترسا درست حس دختر بچه ای روداشت که یه کار خطا اناجم داده و الان منتظر تنبیه شدن از طرف باباشه ... آرتان به سرعت راه افتاد ... باز هم داشت پرواز می کرد و ترسا به این رفتارش عادت داشت ... اون گریه می کرد و آرتان لحظه به لحظه بیشتر از قبل اوج می گرفت ... هر چند لحظه یه باز با پوزخندی عصبی می گفت:
- طلاق ... هه!
ترسا که درد پاش بیچاره اش کرده بود نالید:
- آرتان ... برو بیمارستان ...
آرتان یه دفعه با نگرانی نگاش کرد و گفت:
- چی شده؟!!
فقط تونست بگه:
- پام ...///////////////////////////////////////
آرتان انگار تازه متوجه وضعیت همسرش شد ... سریع فرمون رو چرخوند ... مسیر رو دور زد و باز غرید:
- لعنتی! با این وضعش واسه من قهرم می کنه! طلاق هم می خواد! وکیل هم می گیره .. دادگاه هم می خواد بره!
ترسا از درد داشت به خودش می پیچید وگرنه حتما به این غر غر کردنای آرتان می خندید ... بالاخره جلوی یه بیمارستان توقف کرد و پیاده شد ... ترسا بی حال شده بود و نمی تونست تکون بخوره ... آرتان خودش ماشین رو دور زد در رو باز کرد و کشیدش توی بغلش ... ترسا چنگ انداخت دور گردنش و خودشو بهش چسبوند ... نیاز داشت بهش ... به این که تکیه گاهش باشه ... آرتان تنها تکیه گاه زندگیش بود! تنها تکیه گاهش ...

این که چطور به قسمت اورژانس رسیدن رو نفهمید، وقتی به خودش اومد که آرتان خوابوندش روی یه تخت و رو به پرستاری که اونجا ایستاده بود گفت:
- دکتر کجاست؟
پرستاره که معلوم بود شلوغی اورژانس کلافه اش کرده بی توجه به حرف آرتان خودش اومد سمت ترسا و پاشو گرفت توی دستش ... قبل از اینکه بتونه کاری بکنه یا چیزی بپرسه آرتان جلوش ایستاد و گفت:
- گفتم دکتر کجاست؟!!
پرستاره که فکر کرد می تونه با کمی خشونت آرتان رو ساکت کنه گفت:
- آقا شما اینجا چی کار می کنی؟ بفرما بیرون بذار ما کارمون رو بکنیم.
آرتان جلوی تخت ایستاد و گفت:
- برو اونطرف، دست هم به زن من نزن! این خراب شده دکتر نداره؟!
صدایی از پشت سر بلند شد:
- چه خبره؟!
پرستار و آرتان همزمان چرخیدن، پسر سفید پوشی درست پشت سرشون ایستاده بود، آرتان با اخم گفت:
- دارم دنبال دکتر می گردم.
پسر جلو اومد و با نگاهی سر سری به ترسا گفت:
- مشکل چیه؟!
آرتان اینبار با کمی خشونت گفت:
- گفتم با دکتر کار دارم!
پسره که فهمید با کی طرفه، اخمی کرد و گفت:
- نیازه خودمو معرفی کنم؟! دکتر صالحی هستم. حالا بفرمایید مشکل این بیمار چیه؟
آرتان نفسشو فوت کرد و تو دلش غرید:
- دکتر پیرتر از تو نبود؟!!
اما ناچار بود توضیح بده، پس گفت:
- پای خانومم شکسته، سه چهار هفته اس تو گچه، امروز خورد زمین، درد گرفته. /////////////////////////////////////
دکتر جلو اومد و گچ پا رو کمی زیر رو رو کرد و بعد از چند لحظه گفت، گچو باز می کنم، عکس بگیرین، چک می کنم، اگه مشکلی نبود دوباره گچ می گیریم.
آرتان آهی کشید و با ناراحتی به ترسا خیره شد. ترسا با بغض صورتش رو برگردوند ولی آرتان به دنبال نگاه سرزنش گرش سرشو پایین اورد و گفت:
- ببین چی کار می کنی با خودت!!! همه اش بی احتیاطی!
ترسا نمی خواست جواب بده، بدجور دلخور بود، بدجور دلشکسته بود، آرتان هم نیازی به جواب شنیدن نداشت. تجربه ثابت کرده بود اینجور مواقع سکوت بهترین آرامبخش برای اونه. بعد از اینکه زیر نگاه سنگین و اخم آلود آرتان گچ عوض شد و عکس رو گرفتن، پزشک مخصوص عکس رو چک و تایید کرد که مشکلی پیش نیومده. دوباره پا رو گچ گرفتن، یه سری مسکن هم تجویز شد و مرخص شدن. آرتان بدون اینکه حرفی به ترسا بزنه روی دست بلندش کرد و از بیمارستان خارج شد. ترسا چشماشو بسته بود، نمی خواست حرفی بزنه و مهم تر از اون نمی خواست چیزی بشنوه. آرتان هم نیاز به چشمای باز یا بسته اون نداشت، خوب می شناختش. می دونست الان بیداره، پس همین که تو ماشین نشست حرف زدنش رو شروع کرد:
- همین فردا زنگ می زنی به این پسره مزخرف! هر چرت و پرتی که بهش گفتی رو پس می گیری. خوشم نمی یاد کسی تو زندگیمون سرک بکشه. بعدم مثل بچه آدم حرف می زنی و می گی مشکل چیه! چی باعث شده از این رو به اون رو بشی. ترسا صد بار ازت نمی پرسم! همین یه باره! دارم می گم چی شده؟! تا فردا بهت فرصت می دم که بگی چی شده ، وگرنه نه من نه تو! فهمیدی؟ دختر تو الان یه بچه داری! این مسخره بازی ها می دونی چقدر می تونه روی آینده اون اثر بذاره؟! اینبار ازت می گذرم، ولی دفعه دیگه گذشتی در کار نیست! بابا راست می گفت که زنا یه چیزیشون می شه ها! خوبه حق طلاق رو به شماها ندادن، وگرنه همیشه با کوچک ترین دعوایی دادگاه بودین و شوهراتون رو طلاق می دادین. خوبه من و تو مشکلی هم نداریم! که اگه داشتیم اینقدر برام گرون تموم نمی شد! با این وجود مطمئنم تو یه دلیلی واسه کارت داری، وگرنه باید به عقلت شک کنم! می خوام اون دلیل رو بدونم، می دونم بیداری ترسا ... پس خوب گوش کن! تا فردا ... فقط تا فردا وقت داری که بگی چته! فهمیدی؟
ترسا که همه حرفا رو شنیده بود فقط داشت زور می زد که باز گریه نکنه. خسته شده بود از بس توی این مدت گریه کرده بود، چی می گفت به آرتان آخه؟ می گفت دیدم اون دختره سیاه سوخته رو نشوندی رو پات دارین دل می دین قلوه می گیرین؟!! نمی خواست بگه! دوست نداشت بگه! حالا آرتان هی غر بزنه، که چی؟! اون کار خودش رو می کرد. مطمئن بود شایان خودش کارا رو درست میکنه. وقتی احضاریه دست آرتان برسه می فهمه که شوخی و مسخره بازی و بچه بازی در کار نیست! آرتان ادامه داد:
- کسی از این قضیه بویی نمی بره ترسا، می دونی که متنفرم مشکلات من و تو نقل مجلس این و اون بشه.
ترسا دندوناشو روی هم سابید و تو دلش غر زد:
- عوضی! هر غلطی می خوای می کنی بعد هم می خوای کسی نفهمه؟ تو که می خوای دو روز دیگه منو شهره عام و خاص کنی حالا چرا اینقدر این قضیه برات مهمه؟ هان چیه؟ دوست داشتی خودت درخواست طلاق بدی؟ حالا که من این کارو کردم صد جات داره می سوزه؟ کور خوندی! محاله بذارم به خواسته ات برسی.
وقتی رسیدن چشماشو باز کرد و بالاخره طاقت از دست داد و تو یه جمله گفت:
- اینقدر تو سر و مغزت نزن که باورم بشه دوام این زندگی برات اهمیت داره! هر کی ندونه من خوب می دونم الان تو دلت چه خبره! خودت هم خوب می دونی ... پس فیلم برای من بازی نکن.
نگاه متعجب آرتان فقط پوزخند نشوند گوشه لبش، در ماشین رو باز کرد و با زحمت در حالی که سعی می کرد گچ پاش با زمین اصابت نکنه پیاده شد. بگرشت سمت آرتان، هنوز سر جا خشک شده و گیج و ویج به ترسا خیره شده بود ...

بی توجه به نگاه متعجب آرتان خودشو به زور به در آسانسور رسوند. آرتان به سرعت از ماشین پیاده شد و راه افتاد دنبالش همین که ترسا رفت توی آسانسور و در رو بست آرتان در رو باز کرد و خودشو انداخت توی آسانسور … اتاقک از جا کنده شد و آرتان با خشم گفت: - چی گفتی؟! ترسا سرشو به نگاه کردن به عددهای طبقه ها گرم کرد و گفت: - هیچی … نشنیده بگیر … دو … سه … - ترسا! وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! حرف می زنی کامل بزن! ناراحتی علتش رو بگو! دِ یه کلمه بگو جرم من چیه که باید این رفتار رو ازت ببینم؟!! به فکر من نیستی، باشه! چرا به فکر آترین نیستی؟ شش … هفت … - پای اونو وسط نکش … - می کشم چون چه بخوای چه نخوای اون وسط ماجراست! آترین قلب زندگی من و توئه! دیگه من و تو مهم نیستیم، مهم اونه! می فهمی اینو؟ نه … ده … - من می فهمم، اما گویا تو نه می فهمی، نه برات مهمه! این تویی که فقط به فکر خودتی! آرتان با یه دست چونه ترسا رو مشت کرد و گفت: - کی گفته من به فکر خودمم؟! من چی کار کردم که اینطور با بی رحمی در موردم قضاوت می کنی؟ من که همیشه همه فکرم توی بودی و آترین! کی غیر از این رفتار کردم؟! سیزده ….............................. چهارده … ترسا داشت شل می شد که همه چیو بگه! اما نه ، نمی تونست، الان هم که می خواست بگه نمی تونست! لعنتی، دهنش دوخته شده بود!! کاش می تونست دهن باز کنه و بگه، هر چی رو که داشت روحش رو آزار می داد رو بگه! کاش می تونست! فشار دست آرتان بیشتر شد و گفت: - ترسا با توام! چرا حرف نمی زنی؟ روزه سکوت گرفتی؟!! من می دونم تو یه چیزیته! اما چته؟!! خوب چته؟!! صدای ضبط شده بلند شد: - طبقه بیستم … ترسا دست آرتان رو هل داد و به سختی خودش رو از آسانسور بیرون کشید، آرتان که تلاشش رو دید از پشت کشیدش توی بغلش، ترسا دست و پا زد و گفت: - خودم می تونم! آرتان بی توجه به تقلای اون به سمت در رفت، جلوی در کمی پای چپش رو بالا آورد، به کمک اون ترسا رو نگه داشت و کلید رو از توی جیب سوئی شرتش بیرون کشید. در رو باز کرد و رفت تو … ترسا نالید: - آترین شب می ره خونه بابام، من نمی خواستم بیام اینجا، بچه ام … آرتان همینطور که می رفت سمت اتاق خوابشون، پرید وسط حرفش و گفت: - آتوسا می یارتش همین جا! شما نگران گندی که زدی نباش. بعد با حرص ادامه داد: - ببین چی کار کردی! حالا من باید تا مدت ها نگاه پر از کنایه این و اونو تحمل کنم! اگه مشکلی تو این خونه به وجود می یاد تو همین خونه است ترسا! کی می خوای اینو بفهمی؟ بدم می یاد که این و اون پشت سرمون حرف بزنن. ترسا رو گذاشت رو تخت خوابشون و گفت: - بار آخرت بود! ترسا پوزخندی زد و گفت: - دیر یا زود همه می فهمن این خونه داره خراب می شه … هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صدای فریاد آرتان مو به تنش راست کرد: - بس کن دیگه!!! هر چی هیچی نمی گم هی داری بدتر میکنی. تمومش می کنی یا نه؟! اگه دردی داری بگو چیه تا رفعش کنیم. اگه هم می خوای سکوت کنی، بکن! دیگه لازم نیست هی حرف چرت بزنی. ترسا سعی کرد قوی باشه، آب دهنش رو قورت داد و گفت: - ببین آرتان! در این مورد بهت اجازه نمی دم زور بگی … زندگی خودمه! آرتان شال رو از روی سرش کشید و در حالی که توی مشتش فشارش می داد گفت: - زندگی خودته که آتیشش بزنی؟!! آره؟!! اجازه بدم تیشه بزنی به ریشه زندگی هر دومون؟ تمومش می کنی! این حرف همین لحظه همین جا تموم می شه. دیگه حرف در این مورد بزنی کوتاه نمی یام جلوت. اینو گفت و با خشم در حالی که پاشو روی زمین می کوبید از اتاق خارج شد. ترسا خودشو انداخت روی بالشش و هق هق از سر گرفت. این چه مصیبتی بود؟! آخه این چه بدبختی بود که گلوی زندگیشو گرفت و قصد جونشو کرد؟ مگه چه بدی کرده بود؟ کجا ظلم کرده بود؟ کی دل شکسته بود؟ تاوان چیو داشت پس می داد؟ صدای زنگ اس ام اسش بلند شد ولی توجهی نکرد و توی همون حالت اینقدر اشک ریخت و خاطراتشو برای پیدا کردن یه دلیل بابت نابودی الان زندگیش زیر و رو کرد که خوابش برد و دیگه نفهمید که آرتان با چه زجری اون شب رو به صبح رسوند … ***


خسته و کوفته با بدنی خسته کوله پشتی راه راه سفید و نارنجیشو روی شونه اش جا به جا کرد و سعی کرد به چیزای خوب فکر کنم تا کوچه لعنتی طول و درازشون زودتر تموم بشه. مسیر دانشگاه تا سر کوچه یه طرف این کوچه طویل هم یه طرف ….............................. ته مونده های انرژیشو هم از ته وجودش می کشید بیرون و جنازه اش رو تف می کرد توی خونه. داشت به خودش غر می زد که برای چی اینقدر کیفشو سنگین می کنه که موقع برگشتن پدرش در بیاد! اونم می تونست مثل اینهمه دانشجوی راحت و ریلکس بره دانشگاه و برگرده، نه نگران جزوه نوشتن باشه و نه نگران خط کشیدن زیر نکات مهم کتاب ها … دم امتحان همه رو یه جا از خر خونای کلاس بپرسه و خودشو راحت کنه! اما هر بار حس وسواس گونه ای بهش اجازه نمی داد کیف خالی دستش بگیره و بازم صبح به صبح کیفش رو پر از کتاب و جزوه می کرد و راهی دانشگاه می شد که از خونه شون هم خیلی فاصله داشت. توی فکرای فرسایشی خودش غرق شده بود! یعنی می خواست به چیزای خوب فکر کنه، اما مگه این فکرای جدید می ذاشت اون فکر خوبی هم داشته باشه؟!! بدبختی پشت بدبختی و این بدبختی های آخر از همه بدتر! اینقدر غرق خودش بود که متوجه نشد یه نفر سایه به سایه اش داره می یاد … با صدای چندشناک هومن از جا پرید و بی هوا یه قدم پرید عقب و چرخید سمت هومن:
- به مرجان خانوم کم پیدا!!! توی چند ثانیه خودشو جمع و جور کرد، کیفشو روی شونه اش بالا پایین کرد و در حالی که خاک های فرضی روی آستین مانتوش رو می تکوند گفت: - برو رد کارت هومن! میثم ببینتت خونت پای خودته! هومن یه قدم جلو اومد و با خنده گفت: - جدی؟!! میثم؟!! منو می کشه؟!! هه! ساده ای خانوم … ساده! آق داداشت مریدم شده خفن ناک! مرجان خوب از سوابق درخشان هومن خبر داشت. ساقی محله بود و نفرین یه عالم مادر داغدیده و مادرایی که بچه معتادشون افتاده بود گوشه خونه پشت سرش … از شانس خرکی مرجان خاطرخواه اون شده بود و هر جور که مرجان باهاش برخورد می کرد اون بازم از رو نمیرفت و اتفاقا برعکس! روز به روز به روی مبارکش هم اضافه می شد و سمج تر می افتاد دنبال مرجان … همین جمله ای که گفت شاخکای مرجان رو تکون داد، قدمی جلو رفت و رخ به رخ هومن گفت: - چی؟!! چه گهی خوردی؟!! میثم؟ مرید توی خرچسونه؟ هومن ابرویی بالا انداخت، زنجیر نقره ای رنگی رو که به شلوار جین گل و گشادش آویزون کرده بود با یه حرکت جدا کرد، شروع کرد به چرخوندن زنجیرش و گفت: - هی هی خانوم خانوما غلاف کن! وقتی چیزی نمی دونی نطق بیجا ممنوع! بله مرید من شده! مشتری های بدبخت من شدن مشتری های پر و پا قرص آق داداشت … رگ میزنه براشون … هوا موا خالی می کنه تو رگشون … دیگه بستگی به طرف داره! خودش مرگشو انتخاب می کنه و آق داداشت اجرا می کنه! خیلی راحت، یارو میخواد بره اون دنیا! چی بهتر از این که … کیف مرجان که توی تخته سینه اش فرو اومد داد کشید: - هوی چته رم کردی؟!!! - حرف دهنتو بجو بعد نشخوار کن بعد اگه دیدی قد و اندازه تو تف کن بیرون نفهم عوضی! راجع به میثم یه بار دیگه … اینبار نوبت هومن بود که بپر هوس حرف مرجان: - شاهدش همین الان هی و حاضر موجوده! برو توی ساختمون خرابه … طبقه دویوم! همون گوش موشه ها می بینی آق داداشتو که داره می بره رگ زندگی کاظم ننه پری رو … برو با چشم ببین … مرجان دیگه چیزی نشنید، کوله اش حالا براش حکم پر کاه رو داشت، فقط می خواست هر چه سریع تر خودشو برسونه به ساختمون خرابه ای که آخر کوچه بود و شده بود مکان برای ساقی ها و معتادا و دائم الخمرها! بعضی وقتام کثافت کاری دختر و پسرایی که مکان نداشتن … هر چی بیشتر می دوید انگار مسیر کش می یومد … میثم رو می دید … با یه تیغ … میثم رو می دید با یه سرنگ … میثم رو می دید … وای نه! میثم نه! نمی ذاشت داداشش به کثافت کاری کشیده بشه .. داداشش قاتل نبود … داداشش اگه جون کسی رو می گرفت خودش زودتر بی جون می شد … میثمش پاک بود و با احساس … بی پولی چه کرده بود با داداشش؟ بالاخره رسید، جلوی ساختمون خرابه که رسید یه راست دوید سمت پله هایی که پله نبودن … یه سطح شیب دار بود با چند تا پاره آجر وسطاش … کفشای اسپرتش کمکش کردن که بدو بدو از روی اجرها بپر بپر بره تا طبقه دوم … طبقه ای که میثمش توش نبود … امیدوار بود که نباشه … حتی امیدوار بود هومن عوضی دروغ گفته باشه تا خودش رو برسونه بهش و یه خاکی تو سرش کنه ولی میثم اینجا نباشه … از پس خودش بر می یومد … هومن پخی نبود! رسید طبقه دوم … نور کمی اونجا بود و چشماش درست نمی دید … دیوارهای نیمه ساز جلوی نور خورشید رو گرفته بودن … صدایی به گوشش خورد. چشماشو محکم روی هم فشار داد … تو دلش غرید: - ببینین … بینین الان وقت کوری نیست!!! بعد از سی ثانیه بالاخره چشمش به نور کم عادت کرد و دید … دید ولی کاش کور مونده بود و نمی دید … میثم رو دید که سرنگ رو دستش گرفته، میثم رو دید که توی یه دستش سیگاره و توی اون دستش سرنگش پر از هوا …............................ هوا که به همه جون می ده اما رفتنش توی بدن اون کاظم بدبخت ننه پری جونشو می گیره … کیفش از روی شونه اش سر خورد … صدایی که از حنجره اش زد بیرون برای خودش هم نا آشنا بود چه برسه به میثم و کاظم ننه پری بدبخت … - میثم !!! سرنگ از دست میثم افتاد و از جا پرید … توی اون تاریکی … همون جایی که نوری نبود … همون جا که دیوارای نیمه ساز جلوی نور رو گرفته بودن مرجان دید … رنگ پریده میثم رو دید و دستای لرزونش رو … دید که با هیجان و نفس نفس زنون گفت: - مرجان! مرجان رفت به طرفش پاهاش سنگین شده بودن … دنبال خودش می کشیدشون روی زمین … پس هومن ساقی معتاد عوضیآشغال راست می گفت!!! هومن راست می گفت و داداش میثمش می خواست قاتلباشه حتی شده به شیوه اوتانازی … فقط اون دکتر نبود … کاظم پلکاش نیمه بسته بود … خودش داشت جون می کند پس دیگه این قر و فرا چی بود که به خودش می ذاشت؟ با داد میثم از جا پرید و نگاه از کاظم ننه پری بدبخت گرفت: - تو اینجا چه گهی می خوری؟!!! گمشو برو خونه … راتو بکش برو تا خلاصت نکردم. رفت جلو …باید میثم رو نجات می داد … نمی ذاشت داداشش نابود بشه تو این لجنزاری که با دست خودش درست کرده بود … جلوش ایستاد و دستای لرزونش رو برد بالا … بزرگتر بود ازش … حق داشت … پس درنگ نکرد … دست رو برد بالا و با تموم قدرت فرود آورد رویگونه سمت چپ میثم … پوستش سفید بود … رد انگشتاش رنگ انداخت رو سفیدی پوستش … دستشو گذاشت روی صورتش … قبل از اینکه بفهمه چی شده و بخواد خروس لاری بشه و بپرسه به مرجان و چنگولاشوبه رخ بکشه مرجان شونه هاشو گرفت و هولش داد توی دیوار روبرویی … لاغر بود …محکم خورد توی دیوار …چونه مرجان می لرزید … امانمی تونست باعث این بشه که داد نزنه …پس زد … داد زد…با همه وجود… با سلول به سلول بدنش… با همه نفرتش …با همه عشقش… - چه غلطی میخوای بکنی؟!!! هـــــــــــآن؟ فقط قاتل نبودیم …اونم به یمن برکت وجودتو قراره به خونواده مون اضافه بشه … داد میثم بلند شد: -خفه شو! خفه شو وقتی هیچی نمی دونیگه الکی نخور… دهنتو وا نکن … آخه نکبت نفهم! تو چه می فهمی چه پولی تو این کاره!! - پول؟!!! تف به اون پول! این کاظم اگه پول داشت که خرج موادش میکرد …چرا هوس خودکشی به سرش زده؟!! - هه! فکرکردی اگه پول نداشت زیر بار میرفتم؟!! مواد دیگه بهش حال نمی ده … بچلونیش از همه بدنش شیره می زنه بیرون … مصرفش بالا رفته و نئشگیش کوتاه … میخواد بمیره … منو سننه؟ تو رو سننه؟ خودش جرئت نداره من کمکش می کنه … اون شوت می شه اون دنیا و من می شم صاحب هر چی پول داره! مرجان داشت روانی می شد. دستش رفت بالا … ولی اینبار نه برای زدن میثم … .............................برای شرحه شرحه کردن خودش … کوبید توی صورتش و جیغ زد: - نمی خوام … می خوام از گشنگش بمیریم … می خوام آواره خیابونا بشیم .. کارتون خواب بشیم … ولی نمی خوام تو آدم بکشی … نمی خوام از این پولا بیاری تو خونه مون … می خواد بمیره خودش خودشو بکشه … نمی خوام…. می کوبید توی صورتش و جیغ می زد … خون از دماغش زد بیرون …محکم تر کوبید … خون شدت گرفت … گونه هاش می سوخت … با ناخن خش انداخت صورتشو … میثم با دیدن وضعیت مرجان پرید جلو … سعی کرد دستاشو بگیره … گریه اش گرفته بود … قلب پاره پاره اش ذره ذره از چشماش می زد بیرون … - باشه مرجان … باشه … غلط کردم … من گه خوردم … باشه نمی کنم … نمی کنم مرجان نزن … نزن تو رو به علی نزن! قول می دم … هر چی تو بگی … مرجان … مرجان هق هق کنون افتاد توی بغل میثم و دستای میثم دورکمرش حلقه شد … هر دو زار می زدن … زار می زدن و خبر نداشتن از کاظم ننه پری بدبخت که بدون استفاده از هوای مرگ جون داده … جون داده و دیگه لازم نیست برای ذره ای لذت بیشتر خودشو توی موارد غرق کنه … رفت و ننه پری رو عزادار کرد … میثم خم شد کیف مرجان رو برداشت … مرجان هنوز توی بغلش می لرزید … با یه دست مرجان رو گرفت و کشیدش سمت پله های شیب دار آجری … در همون حالت گفت: - بیکاری دیوونه م کرد آجی … دیگه نمی کنم کار خلاف … قسم میخورم … می گردم … بازم دنبال کار می گردم … بازم دنبال نون حلال می دوم … بالاخره گیر می یارم … می رم شیشه ماشینا رو پاک می کنم … می رم سنگ خلا می شورم … می رم سوفور می شم … اما دیگه از این کارا نمی کنم … فقط تو آروم باش … آروم باش … مرجان کم کم داشت آروم می شد … کم کم داشت به آرامش دلخواهش می رسید … داداش کوچیکش هنوز پاک بود … هنوز احساس داشت … قاتل نشده بود .. با گرفتن جون بقیه جون احساسشو نگرفته بود … ذره ای آدمیت تو وجودش بود … همین براش بس بود … وجدانش پوزخند زد: - آدمیت! به ندای وجدان گوش نکرد … خودش مهم نبود … مهم داداشش بود … نباید اجازه می داد ذره ای از خط راست منحرف بشه … باید میثمش رو نجات می داد … هر طور که شده بود …////////////////////////////////////////
ویولت در حالی که دفتر دستک هاشو زیر بغلش جا می داد کلید رو از توی کیفش در آورد و توی قفل در انداخت، صدایی سر جا متوقفش کرد:
- استاد … عذر می خوام … بیخیال کلید و قفل سر جا کمی چرخید و اشکان رو پشت سرش دید، لبخند محوی زد و گفت: - بفرمایید آقای خسروی؟! اسکان سرشو زیر انداخت، کمی این پا اون پا کرد و گفت: - یه کم خصوصیه استاد، اگه می شه داخل اتاقتون در موردش صحبت کنیم. ویولت بدون حرف در اتاق رو باز کرد و وارد شد، صحبت کرد اساتید با دانشجوهاشون داخل اتاقشون طبیعی بود. پس مشکلی نبود که با اشکان داخل اتاق صحبت کنه. همین که پا به اتاق گذاشت کلید برق رو فشار داد و با دلتنگی به سمت میز آراد نگاه کرد. هنوز کلاش تموم نشده بود، اما به زودی سر و کله اونم پیدا می شد. همه اش دو ساعت بود که ندیده بودش اما بازم با دیدن میز خالیش دلش گرفت، کیفش رو روی میز گذاشت، روی صندلی گردان مخصوصش نشست و به اشکان که دنبالش اومده بود تو و الان وسط اتاق ایستاده بود خیره شد … نگاه ویولت گویای سوالش بود … یعنی حرف بزن! می شنوم … اشکان کیف بند دار چرمی قهوه ای رنگش رو روی شونه جا به جا کرد و درشو یه بار باز و بسته کرد … ویولت عاشق تق صدا کردن بسته شدن در کیفای این مدلی بود … دوباره باز و بسته کرد … تق … من من کرد: - راستش استاد … می خواستم یه چیزی رو بهتون بگم .. اول خواستم با استاد کیاراد صحبت کنم، اما خوب نشد. یعنی روم نشد، با شما راحت ترم … البته … تق … - شما هم جذبه تون ماشالله بزنم به تخته خیلی بالاست … اما اینم چیزی نیست که بشه ازش گذشت … تق … - راستش … ویولت داشت کلافه می شد، برای همینم پرید وسط حرفش و گفت: - اصل مطلب رو بگین آقای خسروی … تق … آهی کشید و گفت: - راستش یه شایعاتی دارن در مورد شما و آقای کیاراد در می یارن … که … که … تق …. - که خب … با هم می رین … با هم می یان … می گن آقای کیاراد متاهله … شما هم فکر کنم باشین … تق … - چون خوب حلقه دستتونه … تق … - خوب درستش نیست این حرفا پشت سر شما و ایشون باشه … ممکنه براتون دردسر بشه … به اینجا که رسید یه قدم به میز ویولت نزدیک شد، حرف زدن براش راحت تر شده بود چون اصل قضیه رو گفته بود … بیخیال کیفش شد و دستشو به بند کیفش آویزون کرد اون یکی دستشو هم لب میز ویولت گذاشت و گفت: - استاد … بهتره یه جوری جلوی این شایعه ها رو بگیرین … واسه خودتون عرض می کنم … ویولت نفسشو فوت کرد، منتظر بود اشکان دست از این مسلسل وار حرف زدنش برداره تا بتونه حرف بزنه اما اشکان تند تند داشت حرف می زد … آخر هم ویولت خسته شد و گفت: - آقای خسروی … اشکان در جا ساکت شد، دستشو توی موهای مشکی پر پشتش فرو کرد و گفت: - جانم استاد … جانم شنیدن از زبون کسی جز آراد رو دوست نداشت … نا خودآگاه اخماش در هم شد و گفت: - شایعه ای در کار نیست …//////////////////////////////////////// آقای کیاراد همسر من هستن! اشکان لال شد! دهنش نیمه باز موند و با چشمای گرد شده زل زد توی چشمای گربه ای ویولت … تو عقلش هم نمی گنجید که چنین چیزی بشنوه! استاد آوانسیان و استاد کیاراد؟ یه مسیحی و یه مسلمون دو آتیشه که از مثال هایی که می زد ایمان قویش چکه می کرد و همه می دونستن چقدر با خداست؟ تناقضی که تو ازدواجشون وجود داشت اشکان رو مبهوت سر جا خشک کرده بود … دستی که توی موهاش بود رو هم گذاشت لب میز و تقریبا روی میز خم شد، سرش پایین بود … ویولت داشت تجزیه و تحلیل می کرد … نزدیکیشون به هم زیاد شده بود … این طرز برای صحبت کردن یه استاد خانوم جوون با یه دانشجوی پسر جوون دیگه مناسب نبود … بیش از اندازه صمیمی شده بود … می خواست تذکر بده که اشکان خودشو جمع و جور کنه اما حال و روز اشکان براش عجیب بود … چرا اینقدر جا خورده بود؟!!! *** سامسونت قهوه ایشو برداشت و گفت: - خسته نباشین بچه ها … صدای همهمه بلند شد … همه هجوم بردن سمت در … داشت توی دلش دعا می کرد کسی جلو نیاد و نخواد سوالی بپرسه … خسته بود … خیلی خسته! نصف روز گالری بود و نصف روز دانشگاه … تموم وقتش توی خونه هم مجبور بود مطالعه کنه که بتونه جواب گوی دانشجوهای زیاده خواه باشه … دیشب تا صبح داشت روی یه مقاله کار می کرد که ترجمه اش کنه و به کتابخونه اهدا کنه … برای همین خسته بود و می خواست زودتر بره ویولت رو برداره ببره خونه و بخوابه … هوس کرده بود تو بغل زنش بخوابه … سرشو توی موهای بلوطیش فرو کنه و اینقدر نفسس عمیق بکشه تا بیهوش بشه … آرامشی که آغوش ویولت براش دات رو هیچ کجای دیگه روی این کره خاکی نداشت … با صدایی مجبور شد پوف بکشه و بایسته : - ببخشید استاد … برگشت … دختری کنار راهرو منتظرش ایستاده بود … دختره رو خوب می شناخت دانشجوش بود … ترم اولی … دانشجوی ویولت هم بود … مشکل مالی داشت … خواست نگاهشو از دختره بگیره و بگه بفرمایید که نگاش رو صورتش میخکوب شد … جای ناخن ها … خراشیدگی پوست صورت و کبودی ها … یاد ویولتش افتاد … همون روزی که بعد از یه مدت غیبت برگشت دانشگاه … همون روزی که رامین کثافت می خواست بهش تجاوز کنه … باز دستاش مشت شد … باز یادش افتاد …//////////////////////////////////// این تنهای خاطره ای بود که هر بار با یاداوریش هوس می کرد یکی دو تا هوار بکشه … حالا این دختر با قیافه ای که تقریباً شبیه ویولتش بود درست با همون زخما روبروش بود … مرجان با دیدن نگاه خیره آراد شرمگین سرشو انداخت پایین … آراد به خودش اومد … گلوشو با سرفه ای صاف کرد، راه افتاد و در همون حین گفت: - بفرمایید تو راه صحبت می کنیم … مرجان تند تند کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت: - استاد … راستش این مبحثی که جله قبل گفتین یه کم برام صقیل بود … می خواستم بیام اتاقتون اگه می شه یه بار دیگه برام توضیحش بدین … البته اگه ممکنه … آخه الان ساعت رفع اشکاله … اوه یادش نبود! تو برنامه اش دو ساعت برنامه رفع اشکال داشت و باید توی دفترش می موند! بدبختی از این بیشتر … کیفش رو این دست اون دست کرد … کاش می شد دختره رو بپیچونه … از گوشه چشم نگاش کرد … یعنی چه بلایی سرش اومده بود؟ نکنه بازم یه رامین دیگه ؟ یه ویولت دیگه؟!! دختر ساده ای بود … یه مانتوی ساده مشکی تنش بود و یه شلوار کتون مشکی و یه جفت کفش اسپرت نارنجی و یه کوله راه راه سفید نارنجی … چشماش عجیب شبیه چشمای ویولتش بود … فقط پوستش سفید بود … نگاشو دزدید .. چه مرگش شده بود؟!! هیچ زنی توی قشنگی به پای ویولتش نمی رسید … هیچ وقت …////////////////////////////////////// هرگز … اما دلش برای دختر بیچاره سوخت … به دفترش اشاره کرد و گفت: - خیلی خب بفرمایید براتون توضیح می دم … گل از گل مرجان شکفت … بی اراده دستش رفت به سمت مقنعه اش و کشیدش جلوتر … چند تار موی سیاهش زده بود از زیر مقنعه بیرون که با دست فرستادشون تو … آراد با دیدن شیشه بالای در اتاق و دیدن چراغ روشن وسط اتاق فهمید ویولت زودتر اومده از کلاس بیرون … لبخند نشست کنج لبش … دیدن ویولت می تونستی ه کم از خستگیشو در کنه … علاوه بر اون دوست نداشت با دختر نامحرمی توی اتاق تنها بمونه … مجبور بود در رو باز بذاره … اونم ممکن بود به تیریج قبای دانشجوی ترم اولیش بر بخوره … در هر صورت اینا مهم نبود … مهم این بود که ویولتش توی اتاق بود … بی صبرانه در اتاق رو باز کرد … اما با دیدن منظره روبروش پا سست کرد … خسروی توی اتاقش بود … یکی از ساعی ترین دانشجوهاش … جفت دستاش روی میز ویولت بود و خم شده بود روی میز … نه زیاد … انگار داشته می افتاده و به میز چنگ زده بود … صورتشو نمی دید اما ویولت رو می دید که چطور به اون پسر خیره شده … در که باز شد نگاه ویولت و خسروی چرخید سمت آراد و مرجان که پشت سرش ایستاده بود … نگاه مرجان و اشکان تو هم گره خورد … اشکان سیخ ایستاد … چند لحظه بینشون سکوت بود تا اینکه اشکان سریع گفت: - سلام استاد … چرخید سمت ویولت و گفت: - ببخشید استاد، وقتتون رو گرفتم … بعد هم با سرعت از اتاق بیرون زد … نزدیک مرجان که رسید چند لحظه پا سست کرد … خواست سلام کنه … اما دلیلی نداشت … تازه با هم کلاس داشتن … پس به قدماش سرعت بخشید و به سرعت دور شد …


آراد رفت تو و رو به ویولت گفت:
- سلام خانوم آوانسیان … خسته نباشین …
ویولت لبخندی به روش پاشید و سعی کرد جدی برخورد کنه:
- سلام آقای کیاراد … شما هم خسته نباشین …
در جواب سلام مرجان هم سری خم کرد. آراد پشت میزش نشست و رو به مرجان گفت:////////////////////////////////////////////////////
- خوب خانوم …
مرجان سریع گفت:///////////////////////
- سبحانی هستم استاد … مرجان سبحانی …
خسته بود و کلافه ، اما نباید اینو تو برخوردش به مرجان نشون می داد… پس گفت:
- بله خانم سبحانی … مشکلتون چی بود؟
مرجان کتابش رو باز کرد، یه کم خم شد روی میز آراد و با انگشتای کشیده اش صفحه مورد نظر رو نشون داد … آراد تند تند مشغول توضیح شد و ویولت میخ صورت مرجان شد … جای زخم های … کبودی ها … یعنی چه بلایی سر این دختر اومده بود؟ دلش کباب شد براش … از وضعیت بد اقتصادیش تا حدودی خبر داشت .. با خودش فکر کرد نکنه شوهر داره و شوهرش زدتش؟ شایدم نه … حلقه دستش نیست … خوب شاید باباش کتکش زده … داشت می مرد بفهمه چه مشکلی واسه مرجان پیش اومده … دوست داشت کمکش کنه … عاشق این بود که وقتی می تونی به کسی کمک کنه دستشو بگیره … اینقدر به مرجان نگاه کرد که مرجان معذب شد … دیگه متوجه حرفای آراد نبود … به حالتی وسواس گونه به مقنعه اش ور می رفت … آراد متوجه شد و نگاهی به ویولت انداخت که محو مرجان شده بود … خنده اش گرفت … ویولت فضولش رو خوب می شناخت … اما جلوی خنده اش رو گرفت و رو به مرجان گفت:
- خانوم سبحانی … مثل اینکه حواستون به من نیست …
مرجان حرکت دستش رو روی مقنعه اش تند تر کرد و گفت:
- نه … نه استاد حواسم هست … ببخشید …
آراد پوفی کرد و دوباره مشغول توضیح دادن شد … ویولت که فهمید نگاه خیره اش دختر جوون رو هول و مضطرب کرده چشم ازش گرفت و مشغول گشت و گذار توی سایت دانشگاشون توی هالیفاکس شد … هنوزم از اونجا می تونست به روز ترین مقاله ها رو پیدا کنه … با صدای آراد که از مرجان پرسید:
- دیگه مشکلی نیست؟
به خودش اومد … مرجان کتابش رو بست .. صاف ایستاد و گفت:
- نه استاد … ممنون …
همون موقع خودکار مرجان از دستش افتاد روی زمین … همزمان با آراد خم شدن که خودکار رو بردارن … آراد وقتی دید مرجان زودتر دستش رو برده سمت خودکار از بیم اینکه دستش باهاش تماسی پیدا کنه سیرع عقب کشید … همون لحظه در اتاق باز شد و یکی دیگه از دانشجوهای دختر اومد تو … چادر سرش بود … حجاب سفت و سختش ویولت رو وادار به لبخند زدن کرد … یادش اومد به حساسیت های خودش روی دخترای چادری … دختره یه قدم اومد توی اتاق و رو به آراد گفت:
- ببخشید استاد … یه سوالی داشتم …
آراد داشت می مرد که هم مرجان و اون دختر رو با هم از اتاق بیرون بندازه، دست ویولتش رو بگیره و ببرتش خونه … دوتایی یه دل سیر بخوابن … اما فعلا چاره ای نداشت جز اینکه جواب دانشجوها رو بده … با اخمای درهمش به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید خواهش می کنم …//////////////////////////////////
مرجان نگاهی به صندلی کنار آراد کرد و نگاهی به خودش … ایستاده بود … خودشو کشید کنار و زیر لبی گفت:
- ممنون استاد …
خواست بره به سمت در که ویولت صداش کرد:
- خانوم سبحانی …
چرخید سمت ویولت … آراد هم زیر چشمی مراقبشون بود … ویولت به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
- بیا یه لحظه اینجا …
مرجان ناچاراً برگشت … نشست روی صندلی و گفت:
- جانم استاد … با من امری داشتین؟!
ویولت زیر چشمی نگاهی به آراد کرد، حواسش پرت سوال دختر چادریه شده بود … سرشو به مرجان نزدیک کرد و با اشاره به زخمای صورتش خیلی آروم پرسید:
- مشکلی پیش اومده خانوم سبحانی …
مرجان سریع دست کشید روی صورتش … خجالت می کشید از اینکه کسی بفهمه خودزنی کرده … خجالت می کشید که آبروش توی دانشگاه بره … پس من من کرد:
- نه … خوب راستش … چیزی نیست …
ویولت با همدلی دست مرجان رو گرفت توی دستش و گفت:
- عزیزم … به من اعتماد کن … من دوست دارم قبل از اینکه استاد شماها باشم، دوستتون باشم … اگه کمکی از دست من بر می یاد بگو …
کمک از دست ویولت بر می یومد … مرجان اینو خوب می دونست … چند وقت پیش شنیده بود که ویولت به آراد گفته بود هنوز کسی رو برای گالری پیدا نکردی و آراد گفته بود نه … الان اگه از ویولت درخواست می کرد اون کار رو به برادرش بدن مطمئنا ویولت نه نمی گفت و چی از این بهتر برای داداشش؟! اما چطور می گفت؟!!! ویولت که سکوتشو دید فهمید با خودش درگیره … آهی کشید و گفت:
- مرجان … خیالت راحت باشه … تو هر چی به من بگی توی همین اتاق چال می شه … من فقط می خوام کمکت کنم …///////////////////////////////
نفسش رو فوت کرد … باید حرف می زد … به خاطر میثم … حالا لازم نبود حتما دلیل زخمای روی صورتش رو به ویولت بگه! چه دلیلی داشت ویولت بدونه اون با چه وضعی داداشش رو پیدا کرده؟!! چه دلیل داشت ویولت بفهمه میثم از زور بی پولی خواسته آدم بکشه؟!!! فقط کافی بود مشکل رو بگه … لبش رو با زبون تر کرد … خشک شده بود و ترک خورده بود … فشار دست ویولت رو که روی دستش حس کرد گفت:
- راستش استاد … مشکل برادرمه؟!!!
ذهن ویولت به بدترین چیزا کشیده شد! خدای من! برادرش کتکش می زنه! چه بی رحم! یعنی برای چی کتکش زده؟ مرجان کار خلافی کرده؟!!!

مرجان باز به حرف اومد و گفت:
- استاد … برادرم … خیلی وقته که دنبال کار میگرده … اما کاری پیدا نمی کنه … راستش … خوب وضعیت ما رو تقریباً می دونین … از بعد از جریان کتاب … می دونم که فهمیدین از لحاظ اقتصادی قشر ضعیفی هستیم … صابخونه مون جوابمون کرده … با صابخونه درگیر شدم .. این شد وضع و روزم …
عکس العمل ویولت در برابر دروغ مرجان که البته خیلی بهتر از اصل واقعیت بود نا خوداگاه بود … دستشو گذاشت روی دهنش و نالید:
- وای خدای من !
بغض گره خورد توی گلوی مرجان ولی اهل گریه و زاری نبود … آهی کشید و گفت:
- داداشمم باهاش درگیر شد … اما چه فایده؟!! دعای روز و شبم شده که داداشم یه جا کار پیدا کنه …
ذهن ویولت سریع دوید سمت گالری آراد … چه جایی بهتر از اونجا؟ مرجان رو هم تا حدودی می شناخت مطمئن بود از این اطمینان ضرر نمی کنه … سریع دست مرجان رو گرفت و گفت:
- مرجان جان .. عزیزم غضه نخور … زندگی پره از این بالا بلندی ها … سعی کن هیچ وقت خودت رو نبازی …/////////////////////////////////
مرجان توی دلش پوزخند زد:
- آره …. پره! اما نه برای شماها … برای ما بدبخت بیچاره ها! هر روز یه رنگ بدبختی می ریزه روی سرمون و زندگیمون رو رنگ و وارنگ میکنه … شما چه خبر دارین از سر گشنه زمین گذاشتن و بی پولی کشیدن؟! ////////////////////
اما در جواب ویولت فقط به یه لبخند تلخ اکتفا کرد … ویولت همراه با لبخند اطمینان بخش گفت:
- می دونی که آقای کیاراد همسرمه …
مرجان تو دلش گفت:
- می دونم….
- یه گالری فرش داره که چند وقته شاگردش ازش جدا شده … در به در دنبال یه آدم امین می گرده … کی بهتر از داداش تو؟ حتما باهاش صحبت می کنم … به داداشت بگو فردا عصر بره به این آدرسی که می نویسم ..
کاغذی از روی میزش برداشت و تند تند مشغول یادداشت کردن آدرس گالری آراد شد … مطمئن بود آراد هم جونش در می ره برای کار خیر کردن و اصلا مخالفت نمی کنه … حتی مطمئن بود آراد اگه وضعیتشون رو بفهمه حقوق میثم رو دو برابر می کنه که بتونه زخمی از زندگیشون رو درمون کنه … آدرس رو نوشتن و کاغذ رو دراز کرد سمت مرجان … توی دل مرجان عروسی بود … بماند که به خاطر دروغش یه کم هم عذاب وجدان داشت اما اونقدری نبود که جلوی شادیش رو بگیره … کاغذ رو گرفت و با قدردانی گفت:
- مرسی استاد .. واقعاً ممنونم … یه عمر مدیونتون شدم …
ویولت با لبخند خواست جوابش رو بده که یه دفعه درد شدید و عمیقی توی سرش پیچید … اونقدر شدید بود که بی اختیار دستش رو گذاشت روی سرش و نالید … درد لحظه به لحظه شدید تر می شد … چشماش داشت تار می شد و حس می کرد اتاق داره دور سرش می چرخه … دستش رو گذاشته بود روی سرش و لحظه به لحظه داشت بی حال تر می شد … با جیغ مرجان و حس مایع لزجی بالای لبش دستش از روی سرش کشیده شد سمت لبش … طعم شوری خون رو توی دهنش حس می کرد … با جیغ مرجان آراد از جا پرید و با دیدن ویولت که سرشو چسبیده بود و چشماش داشت به سفیدی می زد از جا پرید … فریادش بی اراده بود :
- یا امام حسین!
مرجان و دختری که توی اتاق بودن یه قدم پریدن عقب و آراد سریع میر ویولت رو دور زد و سرشو کشید توی بغلش … مهم نبود که پیرهن سفیدش با خون ویولت کثیف می شد … اون لحظه اصلا به این قضیه فکر نمی کرد … رنگ مرجان و دختر چادی هر دو پریده بود و به این منظره خیره شده بودن … آراد سر ویولت رو چسبید بین دستاش و با ترس و حشتی که کاملا تو صداش حس می شد گفت:
- ویولت … ویو … عزیزم … چی شدی؟!!! ویولت چته؟!!!
درد داشت آروم می شد … آروم و آروم تر … مچ های دست آراد رو چنگ زد … مرجان دوید سمت آب سرد کن کنار اتاق و گفت:
- من براشون آب می یارم …
آراد نمی شنید … اصلا حواسش نبود اونجا دانشگاهه و باید در مقام یه استاد جلوی دانشجوها جلوی خودش رو بگیره … باز سر ویولت رو بغل کرد و گفت://///////////////////////////////////////
- عزیز دلم … حرف بزن … صدای منو می شنوی …
ویولت سرشو به نشونه مثبت تکون داد … درد رفته بود … سرشو کشید عقب … با پشت دست لبشو پاک کرد و گفت:
- خوبم آراد .. نگران نباش … یه خون دماغ ساده بود…
داد آراد بلند شد:
- خون دماغ ساده!!!! رنگت رنگ گچ شده!!! بلند شو ببینم … می ریم دکتر …
مرجان لیوان آب رو گرفت سمت ویولت و با نگرانی گفت:
- استاد … آب ….
ویولت لیوان آب رو گرفت و رو به آراد که کنارش زانو زده بود و با خشم و ناراحتی و نگرانی بهش خیره شده بود لبی گزید و به دانشجوها اشاره کرد … آراد با کلافگی از جا بلند شد … پشت به دانشجو ها و ویولت ایستاد و دستشو توی موهاش فرو کرد … ویولت جرعه از آب رو خورد … دستمالی که دختر چادری به سمتش دراز کرده بود رو گرفت، بالای لبش کشید و تشکر کرد … هر دو دانشجو فهمیدن جو برای بیشتر موندن مساعد نیست … زیر لبی عذر خواهی کردن و زدن بیرون از اتاق … آراد همین که از رفتنشون مطمئن شد هجوم برد سمت ویولت … سرشو کشید توی بغلش و صورتش رو غرق بوسه کرد … ویولت خنده اش گرفت و گفت:
- آراد نکن! یهو یکی می یاد … بریم خونه؟
آراد خودشو کشید کنار و با خشم گفت:
- خونه؟!!! مگه خوابشو ببینی … پاشو بریم بیمارستان …. خون دماغ شدن که الکی نیست!
ویولت از جا بلند شد … خندید و گفت:
- خوبم هست … منو نمی شناسی؟!! زرت زرت خون دماغ می شم … الان هم از خستگی بود … تو خودت هم از زور خستگی چشمات خونریزی کرده شدی شبیه دراکولا! بریم خونه بخوابیم خوب می شم …
آراد دستشو کشید و گفت:
- حرف بیخود نزن … اول بیمارستان … ویولت به خدا داشتم سکته می کردم وقتی دیدم چه جوری خون از دماغت می زنه بیرون و نا نداری حتی حرف بزنی …
ویولت نخواست حرفی از سر درد وحشتناکش بزنه … خسته بود خیلی خسته … اگه می گفت چه دردی کشیده و حتی اگه می گفت بار اولش نبوده که این درد سراغش اومده آراد دیگه دست از سرش بر نمی داشت … فعلا فقط خونه رو می خواست … پس با خنده گفت:
- ننر نشو … می گم چیزیم نیست … هنگ کرده بودم که حرف نمی زدم! یهو خون زد بیرون … اما برای من طبیعیه … می دونی که چقدر ضعیفم … قول می دم اگه بازم اینجوری شدم بریم دکتر خوبه؟!!!
آراد با تردید نگاش کرد … ویولت از جا بلند شد و مثل بچه ها پا کوبید روی زمین و گفت:
- بریم آراد … خوابم می یاد !
لبخند نشست روی لب آراد و گفت:
- مطمئنی؟
- مطمئن مطمئن … بریم که یم خوام باهات در مورد مرجان هم حرف بزنم …////////////////////////////////////////////////
آراد کتش رو روی پیرهن خونیش پوشید و گفت:
- مرجان؟
- همین خانوم سبحانی …/////////////////////////////
- آهان … داشتی فضولی میکردی؟!
ویولت خندید … رفت سمت در و گفت:
- ای همچین … حالا بیا تو راه برات می گم …
هر دو با لبخند از اتاق خارج شدن …


- بابـــــــا!
نیما با یه حرکت نیاوش رو که داشت از پشت نیمکت دالی می کرد گرفت و توی بغلش اسیر کرد … نیاوش هیجان زده جیغ کشید و صدای خنده هاش توی صدای خنده های باباش گم شد:
- ورپریده! بهت گفتم بسه دیگه … بریم خونه … مامان منتظرمونه!
نیاوش همینطور که با موهای نیما ور می رفت اخم کرد و گفت:
- بابا خونه نه … من می خوام باز پارک بازی کنم.
نیما همونطور که نیاوش رو محکم بغل کرده بود از روی نیمکت بلند شد، راه افتاد سمت ماشینش که توی محدوده کنار پارک، پارک کرده بود و گفت:
- قول می دم تو خونه هم بازی کنیم …
نیاوش نق زد:
- نمی خوام … مامان گریه می کنه … مثل دیشب …
نیما دلش خون شد … تو دلش گفت:
- مثل هر شب!
از روزی که رفتن عیادت ترسا و برگشتن طرلان هزار بار بدتر شده بود! آرتان هم معلوم نبود سرش به کجا گرم بود که وقت نمی کرد یه سر بهش بزنه و یه کم روبراهش کنه … اینقدر وضعیتش بد شده بود که نیاوش توی خونه از ترس داد و بیدادش مدام به جای بازی و جیغ داد کنار باباش می نشست پای تی وی و وقتی هم می خواست حرفی بزنه پچ پچ می کرد … یکی دوبار هم که خواسته بود بلند بازی بکنه طرلان از اتاق بیرون اومده بود، گوشه در توی خودش مچاله شده بود و همینطور که جیغ می کشید و مشت توی سرش می کوبید ازشون می خواست که ساکت باشن … نیاوش می ترسید … نیما هم جدیدا داشت می ترسید … تا اینکه دیشب بالاخره آرتان زنگ زده و گفته بود امروز می ره خونه شون … نیما نیاوش رو آورده بود بیرون تا آرتان راحت به کارش برسه … اما دیگه خیلی وقت بود تنهاشون گذاشته بود و وقت برگشت بود … در ماشین رو که باز کرد نیاوش جیغ کشید:////////////////////////////////////////
- بابا خونه نه!
نیما می دونست که بچه اش تحت فشاره، مجبور بود هر طور که شده آرومش کنه، پس یه کم لوس کردنش اشکال نداشت … گفت:
- حتی اگه اون ماشین کنترلی بزرگه رو بخریم؟
چشمای نیاوش برق زد، دستشو آورد بالا و گفت:
- ایول بابا، بزن قدش!
نیما با خنده کف دستش رو آورم به کف دست نیاوش کوبید، نیاوش رو نشوند روی صندلی جلو و در رو بست … نیاوش خودش سریع کمربندش رو بست و صاف نشست … نیما هم آهی کشید و سوار شد … همه فکرش حول و حوش خونه پر می زد … نگران بود … خیلی نگران … از نابود شدن زندگیش می ترسید … از اینکه طرلان بدتر می شه می ترسید … نمی خواست زندگیش از هم بپاشه … حداقل به خاطر نیاوش نمیخواست … اما قسم خورد اگه طرلان خوب نشه، ازش جدا بشه و نیاوش رو برای همیشه از ایران ببره … رم بهترین جا برای بزرگ شدن پسرش بود … اجازه نمی داد توی این تشنج روحش نابود بشه … اما قبل از اون باید همه تلاشش رو برای نجات طرلان می کرد که روزی مدیون خودش و وجدانش نباشه … با ترمز ماشین جیغ نیاوش بلند شد:
- بابا!!!! پس ماشین کنترلی بزرگه؟!!
نیما پوفی کرد، اما در جواب نیاوش خندید و گفت:
- ای امان از حواس پرت … الان بر می گردم …
سریع کوچه رو دور شد، اسباب بازی بزرگی سر اولین چهار راه سر راهش بود … ماشینی که مد نظر نیاوش بود داخل همون مغازه بود … هر دو پیاده شدن و نیاوش یه راست سر وقت ماشین مورد نظرش رفت … نیما هم بدون هیچ چونه زدنی پول ماشین رو که کم هم نبود پرداخت کرد و همراه نیاوش با کارتن بزرگ ماشین از مغازه بیرون رفتن … اینبار جلوی در خونه که رسید قلبش توی دهنش می کوبید … می ترسید چیزی رو بشنوه که اصلاً دوست نداشت بشنوه … از اون خبر بد لعنتی وحشت داشت … اما شاید این تنها راه بود … نیاوش رو بغل کرد و وارد خونه شد … با آسانسور خودشو به طبقه دهم رسوند … پشت در قبل از اینکه فرصت کنه زنگ بزنه نیاوش زنگ رو زد … می تونست کلید بندازه و در رو باز کنه، ام نمی خواست مزاحم کار آرتان بشه … ماشینش دم در پارک بود و نیما می دونست که هنوز داخل خونه است … بعد ازچند دقیقه در باز شد و آرتان با اخمایی درهم در رو باز کرد … با دیدن نیما و نیاوش سعی کرد، لبخند خسته ای تحویلشون بده و سلام کرد … نیاوش دست آزادش رو باز کرد و گفت:
- سلام عمو!!!!
هیجانش لبخند نشوند روی لب آرتان … خم شد بغلش کرد و بعد از بوسیدن گونه اش گفت:
- این چیه بغلت فسقلی؟ از خودت بزرگتره !
نیاوش با ذوق گفت:
- یه ماشین کنترلی خیلی بزرگ ///////////////////… از ماشین شارژی آترین هم بزرگ تره ! بابام برام خریده … راستی عمو آترین رو نیاوردی؟!!!
آرتان همه همه حواسش به نگاه نگران و ظاهر آشفته نیما بود، نیاوش روروی زمین گذاشت و گفت:
- نه عمو … انشالله دفعه دیگه می یارمش … حالا برو توی اتاقت با ماشینت بازی کن فعلا ً
نیاوش که چیزی جز این نمی خواست، دوید سمت اتاقش و در رو هم بست … نیما همونجا کنار در ورودی به دیوار تکیه داد و گفت:
- چه خبر آرتان؟!!
آرتان کلافه دستی توی صورتش کشید … فشار هایی که روی شونه اش سنگینی می کردن کم نبودن … به مبل های سلطنتی کرم و طلایی اشاره کرد و گفت:
- بیا تو … اینجا می خوای حرف بزنیم؟ خونه خودته من که نباید تعارف بکنم …
نیما بدون اینکه کفشای رسمی قهوه ایشو از پا در بیاره ، رفت روی پارکت های قهوه ای که به جون طرلان بسته بودن و روی مبل ها ولو شد … آرتان هم اومد و روبروش نشست … چطور باید با این مرد درد کشیده حرف می زد؟! دلش براش می سوخت … می دونست عذاب می کشه … می تونست این براش درده … اما بالاخره که چی باید می فهمید! آهی کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- نیما چیزی که می خوام بگم شاید خیلی خوشایند نباشه …
رنگ نیما پریده تر شد … با دیدن آرتان فهمید از چیزی که می ترسیده به سرش اومده … خوب می دونست جمله بعدی آرتان چیه …

پست دوم …

___________________

برای همین دل به دریا زد و گفت:
- باید بستری بشه … نه؟!!!
آرتان لباشو مکید و سرشو به نشونه مثبت تکون داد … اما به نیما نگاه نکرد … طاقت دیدن شکستن یه مرد رو نداشت … یه لحظه خودشو گذاشت جای نیما و سریع اخماش در هم شد … خدا نکنه … ترسای اون فقط کمی عصبی شده بود … همین! نیما از جا بلند شد … یه راست رفت توی آشپزخونه و سر یخچال … شیشه آب رو برداشت و بدون نگران شدن از دهنی شدن لاجرعه سر کشید … خنکی آب کمی از التهابشو کم کردن … اما هنوزم داغون بود … در یخچال رو بست … دستش رو به در یخچال تکیه داد و سرشو گذاشت روی بازوش … آرتان وقتی از بالا اپن وضعیتش رو دید از جا بلند شد و رفت کنارش … با کمی فاصله ایستاد و گفت:
- نیما … می دونم برات سخته … اما این تنها راه نجاتشه … اونجا کمتر از شش ماه که بمونه روبراه می شه … دیر به دادش رسیدیم … باز مثل روزای اولش شده … البته اون روزا فقط افسرده بود … حالا عصبی هم شده … خونه بمونه … اونم تنها! احتمال خودکشی هم داره … باید کمکش کنیم … کمکش می کنی نیما … مگه نه؟
نمی دونست عشق نیما به طرلان چقدره! شاید دیگه بریده بود … شاید می خواست جدا بشه … از نظر آرتان حق داشت … هر چند که اگه لحظه ای خودش جای نیمابود محال بود دست از سر ترسا برداره … ولی اون آرتان بود و نیما نیما! نمی تونست خودشو با کسی مقایسه کنه … نیما بعد از چند لحظه آه کشید و گفت:
- چاره ای جز این ندارم … من برای نجات طرلان هر کاری می کنم … نمی خوام بچه ام بی مادر بشه … خودم که دیگه احساسی توی وجودم باقی نمونده …
از در یخچال کنده شد ، رفت توی پذیرایی و نشست روی مبل … سیگاری از توی جیبش در آورد، آتش زد و رو به آرتان پرسید:
- می کشی؟!!
آرتان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- بهتره هر چه زودتر بستری بشه …
نیما پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
- باید چی کار کنم؟
آرتان آهی کشید و گفت:
- فردا با بیمارستان هماهنگ میکنم … صبح بیارش … امشب هم حسابی هواشو داشته باش …/////////////////////////////////////////
نیما فقط سرشو تکون داد و به دود سیگارش خیره شد … آرتان که داشت از وضعیت نیما می ترسید گفت:
- نیما می خوای بریم یه چیزی بزنی؟!!
نیما منظورش رو گرفت، پوزخندی زد و گفت:
- خیلی وقته که آب شنگولی نمی خورم …
آرتان پوفی کرد و گفت:///////////////////////////
- خیلی خودت رو باختی مرد! طوری نشده که … بعد از شش ماه سالم بر می گرده، مثل روزای اول .. فقط باید حواست باشه سالی یه بار روغن کاریش کنی …
نیما لبخند تلخی تحویلش داد و گفت:
- برو آرتان … ترسا منتظرته … من باید بمونم پیش نیاوش … فردا صبح هم طرلان رو می یارم …
به دنبال این حرف نگاهی به در بشته اتاقشون انداخت و گفت:
- خوابه؟!
آرتان پوزخندی زد و گفت:
- خوابوندمش … با آرام بخش … تا صبح خوابه … اما تو شب چکش کنه که یه موقع بیدار نشه …
نیما سرشو تکون داد و گفت:
- باشه حواسم هست …
بعد دستی توی صورتش کشید، دوباره پکی به سیگارش زد و گفت:
- فقط نمی دونم جواب نیاوش رو چی بدم …
آرتان هم کلافه شد و گفت:
- شاید بهتره بگی مامانش رفته مسافرت … بهتره خاطره بدی تو ذهنش شکل نگیره …
- آخه کدوم مسافرت شش ماه طول می کشه؟ نیاوش بیچاره ام می کنه!
- باید هر طور که می شه حواسش رو پرت کنی … به چیزایی که دوست داره … روزا بذارش پیش مامانت اما شبا حتما کنارش باش … چه خونه خودت چه خونه مادرت … بذار اگه مامانش نیست تو رو حس کنه … هر از گاهی براش هدیه بخر بگو اینو مامان برات فرستاده … نباید احساس طرد شدن بهش دست بده … حالا بعدا بیشتر در موردش حرف می زنیم …
نیما مصمم سرشو تکون داد و گفت:
- آره حتماً نمی خوام نیاوش چیزیش بشه … منو طرلان به درک …
- تو و طرلان پایه های زندگی هستین … شما که خودتون رو جمع کنین نیاوش هم چیزیش نمی شه … حالا که یکی از این پایه ها لق شده تو باید جورشو بکشی … تو مردی … راحت تری … حواست باشه تو خوب باشی نیاوش خوب می مونه … تو خودت رو ببازی اونم افسرده می شه … افسردگی بچه ها هم مثل افسردگی بزرگسالا نیست که غم زده بشن … اتفاقا شیطون تر می شن و برای همین تشخصیش سخته … ممکنه نفهمید و وقتی به خودت بیای که نیاوش آینده اش تباه شده باشه ….
نیما که همه هم و غم زندگیش پسرش بود استوار گفت:
- نه … نمی ذارم … محاله بذارم اون طوریش بشه …
- پس خودتو جمع کن …
نیما سرشو تکون داد و گفت:
- از فردا شب یه برنامه خوب براش می ریزم … حواسم هست …
آرتان از جا بلند شد … خودش نیاز داشت یه نفر برای زندگیش برنامه بریزه که از این آشفتگی نجات پیدا کنه … چه وضعیت اسفباری داشت … کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد! هیچ وقت برای زندگی خودش هیچ غلطی نمی تونست بکنه! دستی سر شونه نیما زد و گفت:
- هر وقت نیاز به کمک داشتی … هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی … هر چیزی که بود می تونی روی من حساب کنی …
نیما لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و دست آرتان رو گرم فشرد … اینقدر داغون بود که حتی نتونست بگه به ترسا سلام برسون … آرتان بدون خداحافظی از نیاوش از خونه خارج شد، ترجیح داد بذاره بچه توی حال و هوای بچه گونه خودش غرق باشه … جو خونه زیادی منفی و غمگین بود … از خونه خارج شد و با آسانسور خودشو به طبقه همکف رسوند … با یادآوری خونه آهی کشید … نمی دونست امشب هر قراره با اعصاب خوردی بخوابه یا ترسا دلیلی برای رفتاراش می آره و حلش می کنن … خودش از نیما داغون تر بود … دلش برای ترساش تنگ شده بود … خیلی تنگ …/////////////////////////////////

لباس های مد روزش رو پوشید، جلوی آینه ایستاد و به گودی کمرش که توی مانتوی سورمه ایش بهتر خودشو نشون می داد خیره شد، پوفی کرد و گفت: - زیادی گوده این گودی کمر من! اما خودش هم می دونست که قشنگه، فقط توی مانتوهای تنگ زیادی خودشو نشون می داد ... بیخیال شال سفید سورمه ایشو روی سرش انداخت، کیف سفیدش رو هم برداشت و بعد از چک کردن خاموش بودن گاز و خاموش کردن چراغ های روشن از در بیرون زد ... چون خونه شون پشت به افتاب بود توی روز هم مجبور بودن چراغ روشن کنن ... از پله ها که رفت پایین، دست توی کیفش کرد و سوئیچ ماشینش رو در آورد ... یه راست رفت توی پارکینگ و با دزدگیر در کمری سفیدش رو باز کرد و سوار شد ... کیفش رو روی صندلی کناری گذاشت، گوشیشو از توش در اورد و اس ام اس داد: - حاج آقا ... من دارم می رم استخر ... دو ساعت دیگه بر می گردم خونه ... اس ام اس رو سند کرد و راه افتاد. ماشین رو از رمپ بالا برد و با ریموت در پارکینگ رو بست ... یادش اومد کمربندش رو نبسته، توقف کرد، کمربند رو بست و راه افتاد ... همزمان صدای اس ام اس موبایلش بلند شد، از روی صندلی کناری برش داشت و اس ام اس رو باز کرد، به نگاهشبه روبر و خیابون فرعی خلوتشون بود، یه نگاهش به اس ام اس: - حاج خانوم بمون یه دقیقه ، من الان می رسم خونه ... ببینمت بعد برو ... هنوز اس ام اس رو کامل نخونده بود ، سرشو اورد بالا که مطمئن بشه خیابون هنوز خلوته، اما درست همون لحظه یه نفر از توی پیاده روها و از بین شمشادهای بلند پرید جلوی ماشین، گوشی از دستش افتاد و جفت پا رفت روی ترمز ... صدای جیغ لاستیکاش بلند شد ... با ترس به روبرو خیره شد ... یارو سالم جلوش ایستاده بود ... با دیدن مسیح جلوی ماشین بیشتر وحشت کرد ... نمی دونست چی کار کنه! یه هفته بود دیگه خبری نشده بود و طناز با این تصور که مسیح دست از سر خودش و زندگیش برداشته بیخیال حرف زدن با احسان شده بود ... اما حالا دوباره ... باز بدنش لرزید ... نمی دونست پا رو بذاره روی گاز و فرار کنه یا بمونه؟! مسیح راهشو بند آورده بود، اگه می خواست بره باید می زد بهش ... تو فکر یه چاره بود که در سمت خودش باز شد و بازوش تو دست مسیح گیر افتاد، بازوشو سریع کنار کشید، بدون اینکه نگاهی به چشمای وق زده اش بندازه، داد کشید: - به من دست نزن ! به کمربند گیر بود و تلاش مسیح برای پیاده کردنش جواب نداد، سرشو خم کرد و با لحن مشمئز کننده مخصوص خودش گفت: - بیا پایین طنازم ... بیا پایین کم ناز کن برای من ... طناز با ترس نگاش کرد و از در التماس در اومد ... اس ام اس احسان براش زنگ خطر بود ... - تو رو خدا برو مسیح ... دست از سر من بردار! من شوهرمو دوست دارم!!! مسیح دستشو محکم تر کشید طوریکه طناز حس کرد بازوش داره کنده می شه به ناچار کمربندش رو باز کرد و رفت پایین، مسیح کوبیدش به ماشین و گفت: - هی خانوم! دم از دوست داشتن می زنی باید دوست داشتن من باشه! می فهمی ... ناخن بلند انگشت کوچیکشو کشید روی لبای طناز ... طناز با چندش و هق هقی که از ترس دچارش شده بود صورتش رو برگردوند ... می ترسید ... دل کوچولوش بیقرار بود ./////////////////////.. احسان برسه ! همسایه ها ببینن ... فیلمش پخش بشه ... نگرانی هاش یکی دو تا نبود ... - طنازم ... حیف این لباته با قیچی بچینمشون ... می دونی که دیوونه م! قهقهه ای زد و گفت: - از ای لبا صدایی جز برای من خارج بشه می برم می اندازمشون جلوی سگا ... عزیز دلم ... یه هفته بهت وقت دادم که اقدام کنی برای طلاق ... اما انگار تو منو جدی نگرفتی ... امروز اومدم که طور دیگه باهات حرف بزنم ... تو ... سهم منی! من سهممو پس می گیرم ... هر طور که شده! فهمیدی ... به نفعته که تا فردا اقدام کنی ... اگه فردا دیدمت که مثل دخترای خوب داری می ری دادگاه می کشم کنار تا وقتی که آزاد شدی می یام دنبالت و با هم می ریم ... اگه نه ... دیوونه می شم طناز ... بده که من دیووونه بشم ... طناز دیوونه تر از مسیح شده بود، ترس بیچاره اش کرده بود ... با دستاش مسیح رو محکم هول داد، ازش فاصله گرفت و گفت: - چی می خوای از جونم عوضی؟!!! مگه شهر هرته؟ از دستت شکایت می کنم ... دست از سر من بردار .///////////////////.. با صدای ترمز وحشتناکی نگاش چرخید به سمت جلوی ماشینش ... جنیسس احسان رو خیلی خوب می شناخت ... احسان پیاده شد... انگار حرکاتش اسلوموشن بود ... آروم و کش اومده ... بهت زده به اون دو نفر نگاه کرد ... طنازش ... وسط خیابون مشغول داد و بیداد کردن به یه مرد غریبه بود! مردی که احسان نمی شناختش ... با زحمت لب باز کرد و گفت: - طناز اینجا چه خبره؟! طناز دیگه خودشو مرده می دید ... روح از تنش رفته بود ... اما باید یه زری می زد ... نباید می ذاشت زندگیش به این راحتی نابود بشه ... پس سریع و بغض آلود گفت: - این آقا یه دفعه پرید جلوی ماشینم احسان ... نزدیک بود تصادف کنیم ... احسان احساس آسودگی کرد، سریع جلو رفت دست طناز رو گرفت و گفت: - تو خوبی عزیزم؟!!! طناز سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... همه اشتوی دلش داشت دعا می کرد مسیح خفه شه و بره! این قضیه رو باید خودش برای احسان تعریف می کرد، نباید می ذاشت از زبون کس دیگه بشنوه ... اعتمادش رو از دست می داد ... قبل از اینکه احسان فرصت کنه بره سمت مسیح و مطمئن بشه بلایی سر اون نیومده مسیح با صدایی پر از خنده گفت: - ا جدی طناز خانوم؟!!! رنگ طناز پرید و احسان سر جاش ایستاد ... نگاش بین اون دو نفر در نوسان بود ... مسیح خیلی هم منتظرشون نذاشت ... خندید و رو به احسان گفت: - جوجه فکلی قشنگ! خانوم تو ... خیلی چیزا رو بهت نگفته ... بهتره ازش بپرسی ... به من قول داده همین امشب باهات حرف بزنه ... یه تصمیمات جدیدی هم داره ... اونا هم بهت میگه ... خیلی منترظش نذار فقط خیلی زود عملیش کن ... بعد از این حرف چشمکی به احسان زد، دستی برای طناز تکون داد و همینطور که می رفت به سمت ماشینش که کنار خیابون پارک کرده بود گفت: - سی یو! مسیح رفت و احسان حتی نتونست یقه اشو بچسبه ببینه چه زری زده!!! طناز دیگه هیچ فشاری نداشت ... مزمئن بود فشارش به هفت و هشت رسیده! داشت از حال می رفت ... به بازوی احسان چنگ زد، احسان بی توجه هنوزم به مسیری که مسیح رفته بود خیره بود ... با صدای ناله مانند طناز تازه به خودش اومد: - احسان ... منو ... ببر خونه ... قبل از اینکه فرو بریزه دستای قدرتمند احسان گرفتنش ...

منبع: دنیای رمان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 209
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 488
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,391
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,174
  • بازدید ماه : 8,174
  • بازدید سال : 137,300
  • بازدید کلی : 20,125,827