loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 2976 پنجشنبه 22 فروردین 1392 نظرات (0)

رمان پرتو فصل پنج و شش

.

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

فصل پنجم
با نا امیدی به ترافیک روبروم خیره شده بود ... از زور خستگی این چند وقت و بیخوابی شب گذشته به امید اندک استراحت بیشتر , یکی دو ساعت زود تر از شرکت بیرون زده بودم و حالا بخاطر بارندگی گیر کرده بودم توی ترافیکی که انگار حالا حالا ها خیال باز شدن نداشت ..همینجور که یک دستم و حائل فرمون کرده بودم , نیم تنم رو تکیه دادم به در و نگاهی به دونه های ریز بارون روی شیشه انداختم , ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که خبر از خاطرات شیرین گذشته میداد ....

چند وقتی میشد که احساس می کردم نگاه یکی از پسر ها به اسم مجتبی سید مرتضوی نسبت به مریم رنگ و بوی خاصی پیدا کرده و این حس بوضوح با برق چشم های مریم و خجالت کشیدن هاش موقع دیدن مرتضوی , بیشتر و بیشتر به یقین تبدیل میشد البته ازونجایی که من آدم فضولی نبودم و مریمم بر خلاف شخصیت شوخ و بگو بخندش آدم توداری بود هیچ کدوم حرفی در این رابطه به میون نکشیده بودیم و کماکان این مسئله برای من حکم فرضیه رو داشت..
روز آخر امتحانا بود و قرار بود بچه های شهرستانی دو سه هفته تعطیلی بین ترم رو برگردند شهراشون .. برای همین بلافاصله بعد از اینکه امتحانمون تموم شد من و مریم و مانا با دوتا دیگه از بچه ها که از دوستای مانا بودن و تهران زندگی میکردند به خاطر بارون نم نمی که میومد و بر خلاف قرار قبلی که پارک بود راه افتادیم سمت یکی از کافی شاپ های نزدیک دانشگاه تا به نوعی مراسم خداحافظی این چند وقت دوری رو هم به جا بیاریم ..
با ورودمون به کافی شاپ و دادن سفارش , از اونجایی که اونوقت روزم توی کافه پرنده پر نمیزد بازار خنده و شوخی داغ شد و هر کدوم به نوعی داشتیم پسر هایی رو که فکر میکردیم تا حدودی از ما خششون میاد رو مسخره میکردیم و خاطرات این ترم رو میریخیتیم رو طبق اخلاص تا دل باقی رو بیش از پیش شاد کنیم .. نمیدونم دقیقا سر چی شد که مسیر صحبت به سمت صفایی رفت و من بدون اشاره به اتفاق های فیما بین شروع کردم به مسخره کردن و غش غش خندیدن به این بنده خدا و بقول مریم جو گیر شدم و نوک جمع رو چیدم ... همینجوری که اشک تو چشمام جمع شده بود و شونه هام از زور خنده میلرزید یهو مریم با آرنج کوبوند به پهلوم .. من که اول متوجه اطراف نبودم .. گفتم :
- هوووو چته ؟؟؟!!!
دیدم مریم ! قیافه ی متشخص و سر به زیری به خودش گرفته و با ابرو به روبرو اشاره میکنه...
یه لحظه سر بلندکرد م و چشم تو چشم صفایی شدم که داشت با مجتبی و حمیدرضا دوست مانا و یکی دیگه از پسر ها از در میومد تو و همین باعث شد که تتمه ی خندم پرید تو گلوم و یهو شروع کردم سرفه کردن ..
توی این گیر و دار همینجور که مانا شرپ و شرپ میزد پشتم مریم کنار گوشم گفت :
- به به !!! مگ مگ و دوستان زبل !!! چه حلال زادم هستن !!!
با این حرفش سرفه و خنده با هم قاطی و حالم بد تر شد و به فاصله ی چند ثانیه صدای صفایی اومد که رو به مانا می گفت :
- خانوم ایمانی اونجور نزنیند پشتشون .. قلبشون از جا کنده شد ...
بعدم رو به گارسون کرد و با صدایی که توش خنده بوضوح معلوم بود گفت :
- داداش یه لیوان آب بیار تا دختره مردم نمونده رو دستمون ....
دلم میخواست کله ی این خروس بی محل رو از جا بکنم , رو کردم به مریم تا بگم آب نمیخوام ! خوبم!!!! که دیدم, به به !!! بازار نظر بازی بین اون و مجتبی عجیب داغه .. از خیر مریم گذشتم و رو کردم سمت مانا که دیدم , ای دل غافل اینم رفته ور دل حمید رضا و داره مثلا شرح وقایع میکنه که من چرا همچین شدم ... و اون دوتای دیگم که بدتر از من تو نخ مریم و مانا بودن و داشتن بررسی های لازم رو به عمل میاوردن !! , این وسط من موندم و صفایی که داشت با یه لیوان آب میومد سمتم .... و سرفه های منقطعم !!
به محض اینکه رسید دم صندلیم زانو زد کنارم و لیوان رو گرفت سمتم :
- بخور ... از زور سرفه صورتت کبود شده ...
چپ چپی نگاش کردم که همزمان شد با یه سرفه ...و همین باعث شد زیر گوشم بگه :
- دیدی چپ چپ نگام کردی سرفت گرفت ... بخور بچه !
با اکراه لیوان رو ازش گرفتم و بلافاصله سر کشیدم ... الحقم حالم بهتر شد و راه تنفسیم باز ...
لبخندی زد و خیلی رسمی گفت :
- بهتر شدین ؟؟؟!!!
سری تکون دادم و لیوان رو از دستم گرفت و از جاش پاشد رو به جمع گفت :


- خدارو شکر بخیر گذشت !!!
بعدم با نگاه بدجنسی رو به دخترا گفت :
- مثل اینکه کله پاچه ی مارو بار گذاشته بودین که خانوم کامیاب اینجوری هول کردن !!!
با خنده ی پسرا .. مریم و مانام لبخندای ملیحی تحویل دادن وبا صدایی که بوضوح نازکتر از حالت عادی کرده بودن همزمان گفتن :
- نه بابا این حرفا چیه ...
یهو جمع پسرا ترکید از خنده و مریم و مانا لپاشون گل انداخت و لب و لوچه هاشون آویزون شد , صفاییم با بدجنسی تمام گفت :
- آخه شواهد نشون میده ما سوژه ی خوبی برای خانوما هستیم ... بعدم رو به من گفت :
- مگه نه خانوم کامیاب ...
منظورش رو فهمیدم .. داشت دوباره داستان نمازخونه رو بروم میاورد ... واسه ی همین بی تفاوت نگاش کردم و شونه هام رو انداختم بالا ....
چند ثانیه ای بهم خیره شد و بعد رو به پسر ها گفت :
- خوب دیگه بهتره بیشتر ازین مزاحم خانم ها نشیم ..
بعدم با دست اشاره ای به مانا و مریم و کرد با یه بفرمایید خواهش میکنم و با باقی پسرا رفتن سمت میزی که تقریبا از زاویه ی دید ما خارج بود ...
برای اینکه بیش از این سوتی ندیم بحث رو کشوندیم سمت درس و بعد از خوردن سفارشامونم بلافاصله حساب کردیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون
بارون خیلی تند تر شده بود و تقریبا از آسمون داشت سیل میومد ... واسه ی همین سریع با بچه ها خداحافظی کردیم و من و مانا و مریم که مسیر هامون تا یه جایی یکی بود رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس ..
10 دقیقه گذشت و از اتوبوس خبری نشد و با اینکه زیر سقف نصفه و نیمه ی ایستگاه پناه گرفته بودیم سر تا پامون نم دار شده بود و می لرزیدیم .. تا اینکه صدای بوق یه پراید نوک مدادی یکم جلوتر از ایستگاه توجهمون رو جلب کرد و با پیاده شدن مرتضوی از ماشین نیش مریم باز شد ...
- خانوم عضدی تشریف بیارید ...
مانا رو به مریم کرد و گفت :
- با توئه ...
مریم که ذوق مرگ شده بود گفت :
- خوب بریم ببینیم چی میگه و بعدم به زور دست من و مانارو کشید و با خودش همراه کرد ...
با رسیدن به کنار ماشین توجهمون به حمید رضا که جلو نشسته بود و صفایی که پشت بود جلب شد .. مرتضوی رو به مریم گفت :
- خانوم عضدی بارندگیه .. فکر کنم اتوبوس حالا حالا ها نیاد اگه قابل میدونید شما و دوستاتون رو تا یه مسیری برسونم ...
حمیدرضام از فرصت استفاده کرد و شیشه رو داد پایین و رو به مانا گفت :
- راست میگه بیاین سوار شین سیل داره میاد ...
مانا رو به حمید گفت :


- آخه جا نیست ما سه تاییم ...
مرتضوی که انگار به هیچ عنوان حاضر نبود فرصت رو از دست بده رو کرد به مریم و گفت :
- ایرادی نداره حمید و مانا خانوم میرن عقب پیش عماد شما و خانوم کامیاب جلو بشینید ...( توجه !! قانون تک سرنشینی صندلی جلو سال 80 تصویب و از اول سال 81 اجرا شد ! و این قسمت سال 78 ایم !)
توی این تعارف تیکه پاره کردنا برام جالب بود چرا صفایی حرفی نمیزنه واسه ی همین یه لحظه بهش نگاهی انداختم تا ببینم نظر اون چیه که باهاش چشم تو چشم شدم ...نمیدونم توی نگاهش چی بود ولی چندان راضی بنظر نمیومد و یک آن نگاهم به دستش افتاد که مشت شده بود ....
با صدای حمید رضا که حالا از ماشین پیاده شده بود به من تعارف میکرد بشینم به خودم اومدم ... و چشم از عماد برداشتم و ناخودآگاه گفتم :
- ممنون آقای مهران ... من تازه یادم افتاد که باید برای برادرم کتاب بخرم شما بفرمایید ...
و قبل از اینکه مانا و مریم و بتونن حرفی بزنن ازشون خداحافظی کردم و تنها چیزی که توی آخرین لحظه دیدم لبخندر ضایت صفایی و برگردوندن سرش به طرف پنجره ی سمت خیابون بود ....

 

فصل ششم

بعد از دوساعت ترافیک رسیدم خونه و مطابق معمول لباسام رو سریع درآوردم و پرت کردم رو مبل توی هال ... و با دیدن چراغ چشمک زنه پیامگیر تلفن به سمتش رفتم و دکمه ی پلی رو فشار دادم ..



 
You have 1 new message




 
بلافاصله بعد از صدای بوق صدای شاد مریم تو خونه پیچید :



سلام به خرترین مهندسه دنیا ... چطوری جیگری؟؟؟!!!


من و مجی جون امروز صبح از کیش اومدیم ... جات خالی , هوا عینه بهشت بود ...


خیلی الاغی نیومدی!!!!!!!!


حالا از همه ی اینا بگذریم دلم واست شده اندازه ی یه عدس پاشو شام بیا اینجا یه سورپریزم دارم واست ....خفن !!!!!


واسه ی 8 منتظرتم ...


بوس بوس




 
End of final message



 
به ساعت نگاه ی کردم 6 بود ... با اینکه خسته بودم ولی از یه طرف دلم برای مریم یا بهتره بگم بمب انرژی یه ذره شده بود و از طرف دیگر از شر پخت و پزخلاص میشدم
واسه ی همین فرصت رو غنیمت شمردم و بلافاصله رفتم یه دوش گرفتم ...
تازه ا زحموم اومده بودم بیرون که تلفن زنگ خورد به شماره نگاهی انداختم .. خودش بود باز :
- به سلام رفیق بی وفا ...
- سلام به روی ماهت پری جووون !!!
خنده ای کردم و گفتم :
- وای مریم اگه دوروز دیرتر میومدی خودم میومدم کیش با اردنگی میاوردمت ... بگذریم خوبی؟؟!! آقا مجتبی خوبن ؟!
غش غش خنده ای کرد و گفت :
- خوب حالا توام من که خوبم .. مجیم مگه میشه من باشم و بد باشه !!!... میای که ؟!
- آره تا 8 اونجام ...
- بیا که واست سورپریز دارم در حد لالیگا !!!
خنده ای کردم و گفتم :
- باشه ... منم واست کلی داستان دارم !!! نمیدونی این یه هفته که نبودی چیا شده .....
ازونجایی که ذاتا فضول بود صداش هیجانی شد و گفت :
- بدو پس بدو حاضر شو بیا ...
خنده ای کردم و با گفتن باشه گوشی رو قطع کردم ...
توی این سه سال سورپریز های مریم دیگه واسم تکراری شده بود ... یه جورایی مثل این مامانا به هر دری میزد تا واسه ی من یه کیس مناسب ازدواج پیدا کنه و منم چون که دوست نداشتم دلش رو بشکنم هر دفعه به دعوتاش جواب مثبت میدادم ... منتهی ازونجایی که یه زن مطلقه ی نزدیک سی سال بودم همه ی این کیس ها یا بالا 40 سال بودن و اکثرا زن مرده و زن طلاق داده با یه دو جین بچه !!! که من نمیپسندیدمشون ... یا اگه ازدواج نکرده و هم سن و سال خودم بودن .... و بقول ماماناشون .. پسر!!!! اونا از من خوششون نمیومد و زنی میخواستن تا حالا آفتاب مهتاب روشو ندیده باشه !!!!!!
با وجود اینکه استقلال داشتم و آدم متکی به نفسی بودم ولی ته دلم بدم نمیومد مجدد ازدواج کنم و مثل خیلی از زن های دیگه طعم خوشبختی رو بچشم ....
با امید اینکه این سورپریز یه سوژه ی خوب باشه با حوله ی تنی جلوی کمد وایسادم و همنجور که داشتم آب موهام رو میگرفتم یه دامن کوتاه پشمی طوسی سیر با یه تاپ آستین حلقه ای سفید و یه ژاکت مشکی ساده از تو کمد در آوردم و بعد از پوشیدن یه جوراب شلواری ساپورت مشکی اون ها رو به تن کردم ...موهامم چون تا به اون روز رنگ نکرده بودم هنوز لخت و سالم بود با سشوار خشک کرده و ریختم دورم و بعد از یه آرایش ملیح کمرنگ ... نیم بوت مشکی و پانچوم رو پوشیدم و جلوی آینه وایسادم ...
بد نشده بودم .... بعد از مدت ها قیافم شبیه یه خانوم جوون شده بود و از تیپ کارمندی در اومده بودم ... توی چشم های عسلیم برق عجیبی بود ... برقی که اگه میخواستم با خودم روراست باشم بر میگشت به حضور مجدد عماد ...
با یاد آوری اسمش ناخودآگاه یه دستمال برداشتم و ماتیک روی لبم رو پاک کردم ...ولی بعد از چند ثانیه با یاد آوری حلقه ی تو دستش ... دوباره یه رژ مات یاسی از تو کیفم در اوردم مالیدم به لبام و بدون نیم نگاه دیگه به آینه از در خونه اومدم بیرون ....


 
به محض اینکه زنگ خونرو زدم ... مریم با صدا ی پچ پچ مانندی گفت :
- بدو بیا که سور پریز اومده ...
از این همه محبتش لبخندی رو لبم نشست .. خوشحال بودم با وجود اینکه خانوادم ازم دورن ولی مریم کنارمه ...
آپارتمان مریم طبقه ی 5 ام یه برج خیلی شیک بود که با پشت کار مجتبی و همراهی ها ی مریم تونسته بودن پارسال بخرن و بعد از مدت ها از اجاره نشینی خلاص بشن....
به محض ورودم مریم و مجتبی دم در اومدن استقبالم و بعد از دست دادن با مجتبی مریم محکم بغلم کرد و بوسیدتم .. منم که دلم براش تنگ شده بود با جون و دل تو بغلم فشارش دادم ...
- وای پری .. دلم برات یه ذره شده بود ...
- منم همینجور مریمی...
مجتبی خنده ای کرد و گفت :
- میبینی پرتو خانوم خوبه یک هفتست ندیدتتون ....
مریم غش غش خندید و گفت :
- چیه حسودیت میشه ؟؟!!
مجتبی خنده ای کرد و با لحن با نمکی گفت :
- نه ولی خوب من میرفتم یک ماه یک ماه ماموریت استقبالت اینجوری نبود ....خدا شااانس بده
با این حرفش هر سه زدیم زیر خنده که یهو چشمم به عماد افتاد که به ستون وسط هال تکیه داده بود و ازون فاصله داشت با پوزخندی تماشامون میکرد ...
بلافاصله خنده از رو لبم رفت و خیره نگاهش کردم ...مریم که متوجه من شد رد نگامو گرفت و بلافاصله مجتبی در حالیکه میرفت سمت عماد به حرف اومد و گفت:
- پرتو خانوم راستش سورپریز امشبمون عماد خان صفایی بود که بعد از 4 سال یادی از فقیر فقرا کرده ...
همون لحظه بهش رسید و دوتا مردونه زد به پشتش ...
عماد لبخند زورکی زد و خیلی عادی اومد سمت من و دستش رو آورد جلو ...
- خوشحالم از دیدار مجدد خانوم کامیاب ....
با تعجب به دستش نگاه کردم و بی اراده دست دادم ...
مریم که اصولا تیز بود رو کرد به ما و گفت :
- دیدار مجدد؟؟؟!
اومد چیزی بگم که عماد پیشی گرفت و رو به مریم گفت :
- بله مریم خانوم ... ایشون دیروز یه بار از دیدن من تو دفتر کارشون شوکه شدن!!
مریم نگاه مشکوک و شیطونی بهم کرد و من توی یه فرصت مناسب با اشاره بهش فهموندم بعدا واسش توضیح میدم اونم دیگه پیگیر نشد و گفت :
- سورپریزه که لوث شد ... بهتره بریم یکم باهم گپ بزنیم ... بعدم رو به من گفت :
- تو هم برو تو اتاق من لباسات رو عوض کن ...
به محض اینکه اومدم تو اتاق مریم پشت سرم وارد شد و با نگاه کنجکاوشو دوخت و گفت :
- خوب خوب !! بگو ببینم ...
توی کمترین زمان ممکن همه ی اتفاقات این دوروزو واسش تعریف کردم و اونم با گفتن خوب بعدش ... همراهیم کرد و آخرم گفت :
- پس زن داره .....!! دقت نکرد ه بودم به دستش ... کی زن گرفته که ما نفهمیدیم ؟؟؟!! بی معرفت .. نکرده مجتبی رو دعوت کنه ...
بی تفاوت شونه هام انداختم بالا و توی آینه دستی به موهام کشیدم و به اتفاق مریم از اتاق اومدیم بیرون ....
با ورودم به هال نگاه عماد برای چند ثانیه روم ثابت موند ..نمیدونم چرا ولی از نگاهش هول شدم و یه دستم رفت به سمت لبمو رژش , با اون یکی دامنم رو که تا سر زانوم بود کشیدم پایین احساس کردم از کارم خنده ی سریع محوی کرد و بعدم بی تفاوت روشو کرد سمت مجتبی و به ادامه ی حرفش گوش داد ...


تا اونجا که ممکن بود , جایی رو برای نشستن انتخاب کردم که از تیررسش خارج باشم ولی خوب به خاطر چیدمان خونه خیلی مقدور نبود ... به محض اینکه نشستم مریم رفت سمت آشپزخونه و با صدای بلند مجتبی رو صدا کرد ... و مجتبی هم با یه ببخشیدسریع رفت ....عادت داشت ... هر اتفاقی که میفتاد ور باید سیر تا پیازشو همون موقع واسه مجیش!!!!!! تعریف میکردو این ازون اخلاقایی بود که بد رو اعصابم قدم آهسته میرفت و هنوزم بعد از این همه سال بهش عادت نکرده بودم ...


با رفتن مجتبی بیش از پیش معذب شدم و نمیدونم چرا ولی با این لباسا احساس میکردم ازون صلابت و اعتماد به نفسی که تو ی محل کارم داشتم کم شده ..... اومدم سرم رو بندازم پایین که رو بهم گفت :


- صدیقی باهات تماس نگرفت ؟؟!! عباس میگفت توپش خیلی پر بوده ...


- چرا ... اومد شرکت ...


اخماش رفت توهم و در حالیکه یه قلپ از شربت جلوش میخورد گفت :


- خووووب ؟؟!! بعدش ...


- هیچی!!! اومد یه سری ازون مزخرفات همیشگی گفت!!! منم ... تهدیدش کردم که اگه دفعه ی دیگه اینورا پیداش بشه طرفه حسابش عباسه !!!!!!!!


یهو تک خنده ای کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم تکون داد و بدون اینکه نگام کنه گفت :





- خوب کردی ... مشکلی پیش اومد عباس هست !!! اهل این حرفا نیست ولی قیافش غلط اندازه...


نگاهی بهش کردم ... نمیدونم یهو با این حرفاتو چه فکری رفته بود .. ... ولی هرچی بود فرصت خوبی فراهم شده بود تا یکم دید بزنم ...


تک و توک لای موهای قهوه ای پرش ... سفیدی به چشم میخورد و هیکلش ورزیده تر از قبل شده بود و بقول معروف نسبت به اون زمانا استخون ترکونده بود و همین جذاب ترش کرده بود... چشماش هنوزم همون برق ولبخندش همون گیرایی رو داشت ...یک پلیور طوسی سیر با یه بلوز آبی کمرنگ زیرش تنش بود و یه شلوار مردونه ی دودی ... و کفش های مردونه ی قهوه ای که برق میزد ...


توی همین حین با سرفه ی مریم که با یه سینی چایی اومده بود تو هال به خودم اومدم و عمادم سرش رو بالا گرفت و بلافاصله از جا ش بلند شد و سینی رو از مریم گرفت و گفت :


- زحمت نکش مریم خانوم ....


مریم خنده ای کرد و گفت :


- چه زحمتی ...


همون موقع مجتبی هم با سینی کیک وارد شد و رو به عماد گفت :


- زحمت؟؟! مریم ؟؟؟!! نه بابا تا کلفته مفتی مثل من داره که این زحمت نمیکشه .. غذا بپز اتو بکن .. ظرف بشوور...


عماد زد زیر خنده و گفت :


- خب خانومته ... واسه ی غریبه که نمیکنی ....


مریم انگار منتظر فرصت بود و از قبل با مجتبی هماهنگ کرده بود اشاره ای بهش زد که مجتبی هم سریع گرفت و رو به عماد گفت :


- پس تو هم زن ذلیلی و خانومت رو اینقــــدر لوس میکنی آره ؟؟؟!!


عماد لبخندی زد و نیم نگاهی به من کرد و گفت :


- آنیتا ؟؟!! ...معلومه ... لیاقتش رو داره ...


نمیدونم چرا قلبم ناخودآگاه شروع کرد تند زدن . گونه هام یخ بست به سختی آب دهنم رو قورت دادم و برای حفظ ظاهر لبخند زورکی ای زدم ....


مریم خیلی خوب خودش رو کنترل کردو گت :


- به به پس اسم خانومتم آنیتاست ....عماد خان خیلی بی معرفتی نه عروسیت دعوتمون کردی حالام که بعد از این همه مدت اومدی سراغ من و مجتبی بدون خانومت اومدی؟؟؟!!


عماد لبخندی زد و گفت :


- ایران نیست ... راستش دنبال کارای اقامتمونیم که اگه خدا بخواد بریم کانادا ....آنیتا دوست داره بچه هامون اونجا بزرگ شن میدونید که بخاطر شرایط و امکانات و این حرف ها ... منم ازونجایی که اینجا درگیر شرکت بودم این زحمت افتاد رو گردن اون عزیز...الانم یک ماهی میشه پیشم نیست و اگه بخوام رک باشم عجیب دلتنگشم...


با گفتن جمله ی آخر زل زد به چشمای من ...


دیده بودم حلقشو ... ولی معلوم بود که از ته دل باورم نشده که عماد ازدواج کرده .... چون بدجور شوکه شده بودم ...


به خودم نهیب زدم ... چم شده بود ... اونم باید زندگیش رو میکرد ... مگه جز این میتونست باشه ؟؟؟!!!


انتظار بی جایی بودکه فکر کنم عماد با وجود تمام اشتباهاتم ... به پام میشینه ....


نفس عمیقی کشیدم و دوباره اون لبخند کذایی رو زدم و باصدایی که سعی میکردم عادی باشه گفتم :


- چقدر کار خوبی کردید ... مگه مانا و حمید نبودند ؟؟!! بعد از فوق بلافاصله رفتن .. باور نمیکنی عماد ولی هر دفعه زنگ میزنن....


خودمم متوجه سوتیم شدم .... خیلی صمیمی باهاش حرف زده بودم ... رگه های خشم تو چشماش کاملا مشهود بود ... مریم هم که انگار متوجه شده بود بلافاصله گفت :


- آره عماد خان اتفاقا پریروز تولد حمید خان بود باهاشون تلفنی حرف زدیم ... خیلی خوشحالن و خشبخت .. تازه مانا یه نی نی ام توراه اره ....


ازونجایی که خوب میدونستم عماد عاشق بچه هاست یهو گل از گلش شکفت و گفت :


- واقعا ؟؟؟؟؟!!! ... خدا حفظ کنه بچشون رو ... من خیلی سال ارتباطم با حمید قطع شده ... یعنی از وقتی رفتن کانادا گمشون کردم ...


مجتبی خنده ای کرد و گفت :


- گممون نکردی خودتو گم و گور کردی !!! بعدم بلند خندید...


4 سال پیش دقیقا زمانی بود که من درخواست طلاق دادم و برام جالب بود چراعماد همون موقع رابطش رو با دوستاش قطع کرد ... شاید میترسید از اینکه من رو بعد از طلاق ببینه و من بخوام خاطرات خیلی سال پیش رو زنده کنم ... بهر حال این اتفاق همیشه مثل یک علامت سوال گوشه ی ذهنم بود و هنوزم هست ...


بعد از سوتیم ترجیح دادم باقی شب رو شنونده ی حرف های عماد و مجتبی و مریم باشم و صرفا هر جا که ازم سوالی پرسیده میشد جواب بدم .. نزدیکای ساعت 12 بود و ازونجا که خیلی دوست نداشتم دیر وقت رانندگی کنم رو به مریم گفتم :


- مریم جون پانچوی من رو میاری کم کم برم ؟!


مریم انگار که ساعت 6 بعد از ظهره گفت :


- کجا توام تازه سرشبه ... حرفامون گل انداخته ...


لبخندی زدم و گفتم :


- فدات شم ساعت 12 است .. میدونی که من دوس ندارم دیر وقت رانندگی کنم ...


مجتبی حرف من رو تایید کرد و رو به مریم گفت :


- پرتو خانوم راست میگه مریم ... شما که رودربایستی ندارین بذار راحت باشن ..


مریم در حالی که زیر لب غر میزد رفت سمت اتاق کیف و پانچوم رو آورد ... موقعی که داشتم میپوشیدم عمادم از جا بلند شد و گفت :


- بهتره منم رفع زحمت کنم ....


مجتبی لبخندی زد و گفت :


- تو کجا ؟؟؟! نگو که توام مشکل دیر وقت رانندگی کردن داری؟!!


همه از حرف مجتبی زدیم زیر خنده عماد م در حالی که میخندید و با اون خندش من رو قلقلک میداد گفت :


- دستت درد نکنه .. داشتیم ؟؟!! ولی نه بی شوخی خیلی خستم از صبح رو پا بودم ...


مجتبی یه دونه زد پشتش و گفت :


- میدونم بابا .... برو منتهی به شرطی که نری حاجی حاجی مکه ها ...


عماد لبخندی زد و بعد از پوشیدن کت اسپرت دودیش ... از مریم و مجتبی خداحافظی کرد و رفت سمت آسانسور ..منم متعاقبا با مریم رو بغل کردم و بعد از دست دادن با مجتبی رفتم سمت دیگه ی آسانسور و برای آخرین بار برای مریم و مجتبی که داشتند درو میبستمن دست تکون دادم و منتظر ایستادم ..


با باز شدن در آسانسور عماد با دست اشاره ای کرد و بعد از من وارد شد و دکمه ی همکف رو فشار داد ...


نمیدونم چرا از این همه نزدیکی و فاصله ی کم بینمون گرمم شد ... بر عکس من رفتار اون خیلی سرد بود و تا جایی که مقدور بود ازم دور وایساده و با یه اخم عمیقی سرش پایین بود ....


فرصت رو غنیمت شمردم و با لحن نیش داری گفتم :


- بابت اینکه حواسم نبود شما آقای صفایی هستید ... معذرت میخوام ...


برای یه لحظه با ابروهای در هم کشیدش نگاه خیره بهم کرد ...


صد رحمت به میر غضب !!!!!


با این فکر بدون حرف سرم رو انداختم پایین و با باز شدن در آسانسور سریع رفتم بیرون و نفس عمیقی کشیدم ...


در بیرون برام باز کردو با همون اخم با دست دوباره اشاره کرد... از در اومدم بیرون که پشتم اومد و خیلی جدی گفت :


- ماشینت کجاست ؟؟!!


به 206 سفید اونور خیابون اشاره کردم و گفتم :


- اونجا , اگه مال شما دوره تا ماشین ببرمتون ؟!


به سانتافه ی مشکی پشت ماشینم اشاره کرد و گفت :


- نه اونجاست ...


مثل خودش بی تفاوت به ماشینش نگاه کردم و سرمو تکون دادم و قبل از اینکه اجازه ی عرض اندام و اخم و تخم بیشتری بهش بدم رفتم سمت ماشین و گفتم :


- شبتون بخیر ...


اونم بی هیچ حرفی رفت سمت ماشینش و با گفتن شب خوش سوار شد و بلافاصله ماشین رو روشن کرد و با یه تک بوق عین برق از کنا ر ماشینی که من هنوز فصت نکرده بودم درش رو ببندم رد و تو پیچ خیابون گم شد ....


برای تخلیه روحی خودم یه چندتا زیر لب فحشش دادم , دوتا مشت عصبی زدم رو فرمون و حرکت کردم ...


به خاطر خلوتیه خیابون ها تقریبا 7-8 دقیقه ای بیشتر تو راه نبودم ..


با ریموت درپارکینگ رو باز کردم و درست موقعی که وارد پارکینگ شدم برای یه لحظه از تو آینه احساس کردم یه سانتافه ی مشکی با سرعت نور از جلوی در گذشت ....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 499
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,490
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,273
  • بازدید ماه : 9,273
  • بازدید سال : 138,399
  • بازدید کلی : 20,126,926