loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 4391 سه شنبه 27 فروردین 1392 نظرات (0)

رمان زیبای پرتو

فصل نه و ده

 


برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

فصل نهم

موقع برگشت با وجود تمام غر غر های مریم و با اینکه حرف هاش راجع به برخورد عماد رو تا حدی قبول داشتم تو دنیای خودم غرق بودم ..... مرتب با خودم خنده شو موقع تعارف بستنی , مرور میکردم .... چم شده بود ... لااقل اگه سنم کمتر بود این کار قابل هضم بوده .. ولی واسه ی من ...
چه ایرادی داشت ؟!... من که تو زندگی حال دلخوشی ای نداشتم ...چی میشد منم یکم دلم خوش باشه به محبت هایی کسی که بهترین روز های عمرم رو با اون گذروندم .......... با این فکر که این جمله ی خوبیه برای توجیه از ماشین پیاده شدم وبرای مریم و مجتبی دستی تکون داده و وارد کلبه ی تنهاییم شدم ..
فصل نهم

1.



وسط محوطه ی دانشگاه وایساده بودیم و داشتیم به همد یگه پیشاپیش تبریک عید میگفتیم و واسه ی هم تعطیلات خوبی رو آرزو میکردیم ..
من .. مانا ...مریم ..مرتضوی ...حمیدرضا و درآخر صفایی که با یه لبخند کمرنگ روشو سمت مریم و مانا کرده بود داشت علاوه بر تبریک عید سفر بی خطری رو براشون آرزو میکرد و بعد از چند لحظه با لبخند پررنگ تر چزخید سمت من و گفت :
- شماهم سال خیلی خوبی داشته باشید خانوم کامیاب ...
لبخنده کمرنگی زدم و گفتم :
- همچنین شما ..
- نگاهی به بچه ها کرد که مشغول صحبت بودن و نگاه سطحی هم انداخت به دور حیاط ...
- یه کاری باهاتون داشتم ...
با تعجب نگاش کردم ..
- با من ؟
لبخند عمیقی زد و خیره نگام کرد ..
- با شما ...میشه درخواستمو رد نکنید ؟!!
- خوب بفرمایید ...
- نه اینجوری...
- بعدم به بچه ها نگاه کرد ...
چشم غره ای رفتم و گفتم :
- ببخشید .. ولی در خواستتون رد میشه !!!!!
نفس عمیقی کشید سرشو اندخت پایین ..
بعد از خداحافظی با پسرها بر خلاف اصرار مرتضوی برای رسوندمون .... هر سه به امید سه تا ایستگاه با هم بودن سوار اتوبوس شدیم ....
دوتا کوچه به خونه مونده بود و من همیشه از اینکه باید این راه رو پیاده برم متنفر بودم ... ولی اونروز حسم نسبت بهش بد تر بود ... چون قرار بود سه هفته نرم دانشگاه و یه عیده مسخره ی بدون مسافرت دیگرو با خانواده بگذرونم ...
همینطور که داشتم سلانه سلانه میرفتم به تکرار مکررات نوروزیمون که هر سال بود و بقول پرهام برادرم " هست و خواهد بود" فکر میکردم ... نمیدونم چرا ولی از گوشه ی چشم یه لحظه احساس کردم صفایی رو دیدم ..
پوزخندی زدم و گفتم :
" خل شدی رفت پری ..."
یکم رفتم جلو تر که :
- خانوم کامیاب؟!!
میخکوب شدم سر جام ... فکر کردم اشتباه شنیدم که دوباره همون صدا تکرار شد ...
- خانوم کامیاب؟؟!
آب دهنمو قورت دادم و آروم سرمو برگردوندم ... به فاصله ی چند قدم صفایی وایساده بود و با همون لبخند همیشگیش داشت نگام میکرد ....
تا اون روز خوب فهمیده بودم که ممکنه مثل همه علاقه مند بشم ولی در گیر احساس ... نه !!! واسه ی همین بلافاصله اخمی کردم و گفتم :
- شما اینجا چیکار میکنید ؟؟!!
- بخدا نمیخوام مزاحمتون شم...
دندونامو فشار دادم و همینجور که اطراف رو نگاهی میکردم ... با عصبانیت غریدم :
- فعلا که شدید !!! آدرس خونه ی منو از کجا دارید ؟؟؟!! فکر نمیکنید من بابام تو این محل آبرو داره ؟؟؟!
با حضور اون مشکلی نداشتم ... ولی با این محله که میدونستم آب بخوری فردا بهت تهمت مستی میزنن ....چرا !!!...
- باور کن ....
وسط حرفش پریدم ...
- باور و غیر باور نداره ... کارتون زشته .. الانم بهتره اینقدر روش اصرار نداشته باشید و برید ...
و بدون اینکه دیگه نگاش کنم با قدمای تند برگشتم و راهمو ادامه دادم ...
از پشت صدام زد , یه بار .. دوبار ... سه بار ..و آخر :
- پرتو !
و همزمان بند کیفم رو گرفت ...
چه اسم جدیدی و ... چه لحن گیرایی .... واسه ی اینکه خودمو از تک و تا نندازم اومدم هر چی فحشه بلدم نثار روح و روانش کنم که به محض برگشتن , نگام تو نگاه مهربونش گره خورد و ساکت شدم ....
چتد ثانیه به هم خیره شدیم و بعد سرشو انداخت پایین و لبخند زد و بسته ای که دستش بود رو گرفت سمتم ...
- این چیه ؟؟؟!!
- عیدی ...
صدای صحبت چندتا خانوم هر لحظه واضح تر میشد ....
اومدم برم که بند کیفمو محکم تر گرفت و گفت:
- بگیرش!!!
بخاطر لحن دستوریش چشم غره ای رفتم که اینبار ریز خندید و گفت :
- .....خواهش میکن ....
نمیدونم تو نگاش چی بود که دستم بی اختیار جلو رفت و بسته ی کادو شده رو گرفتم ....
بند کیفمو ول کرد ...و لبخندش عمیق تر و دندوناش معلوم شدن ....
آخ که این خندش ...!!!
اومدم برم که یهو با طمانینه دوباره برگشتم و گفتم :
- خونمون رو ....
چشماش برق زد و گفت :
- حقش نبود اون روز تو بارون تنها بری...
دهنم باز مونده بود ... یعنی روزی که مرتضوی بچه ها رسونده بود عمادم ..... اومدم حرفی بزنم که زن ها پیچیدن تو کوچه و مجبور شدم با قلبی که تو سینم شوری به پا کرده بود .... رومو برگردونم و به دو برم سمت کوچمون ...
تو آخرین لحظه دوباره برگشتم که دیدم دستاش تو جیبشه و به دیوار تکیه داده ... برق نگاهش ازون دورم ... چشم رو خیره میکرد ....
به محض اینکه پیچیدم تو کوچه و چند قدمی جلو رفتم به دیوار یه خونه تکیه دادم بعد از نگاهی به اطراف هدیه ای که صفایی داده بود رو با ذوق باز کردم ...
یاد نداشتم تا به اون سن کسی از اعضای خانوادم بهم هدیه داده باشه ..چه عیدی چه کادوی تولد برای همین بر خلاف قیافه ی سردم موقع دیدن بسته ی کادو پیچ شده , تو دلم غوغایی بپا شده بود و هر لحظه که میگذشت بیشتر دوست داشتم بدونم چی برام خریده ...
بالاخره بعد از کلی کنکاش با کاغذ کادو از صرافت مرتب باز کردنش افتادم و با یه حرکت کاغذ رو جر دادم ....
با دید یه جعبه ی چوبی خراطی شده چشمام برق زد و بعد از اینکه آب دهنم رو قورت دادم آروم و با طمانینه در جعبه رو بازکردم و همزمان صدای موسیقی قشنگی بلند شد و دوتا آدمک داخل جعبه شروع کردن به رقصیدن
نمیدونم چقدر محو موسیقی و رقص دختر و پسر بودم که با صدای پرهام برادرم به خودم اومدم و تقریبا 6 متر از جام پریدم :
- پرتو ... اینجا چیکار میکنی ؟؟!!
با هول سریع جعبه رو پشتم قایم کردم و با ترس زل زدم به چشماش ...
با تعجب نگام کرد و گفت :
- خوبی ؟؟!! اون چی بود قایم کردی ؟؟!!
- هیچی به خدا ؟؟؟!!
- وا دیوونه !! مگه بازخواستت کردم اینجوری رنگت پرید !!! ای کلک نکنه ...
- نه به خدا پرهام!
با لبخند یکی زد رو شونم و گفت :
- برو کلک ما خودمون اینکاره ایم !! بعدم ....خوشم میاد انگار نه انگار بعد از 6 ماه منو دیدی .. مرده ی اون استقبالتم خواهری !!!
پرهام سال آخر مهندسی صنایع دانشگاه سراسری یکی از شهرستان های دور بود و وضع مالیمون بیشتر از دوبار در سال اون هم عیدا و تعطیلات تابستون بهش این اجازه رو نمیداد تا برگرده تهران ... اونقدر که حتی عروسی پروانه هم برای اینکه کمکی کنه به مامان بابا که جهیزیه داده بودند و دستشون تنگ بود حاضر به برگشت نشد ...برادر بی غیرتی نبود ولی اصولا نه به کار من نه به کار پروانه کاری نداشت و تموم فکر و ذکرش این بود که درسش تموم شه و بره سر یه کار نون آب دار و برای خودش کسی شه !!! حس میکردم اونم از حضور تو خانواده ای که پدرش به یه آب باریکه قانع هست و نه هیچ وقت دنبال شغل دوم برای رفاه بیشتر زن و بچش بوده و نه تو فکر راه اندازی بیزنسی برای آینده ی یه دونه پسرش به شدت ناراضیه و خوب میدونست اگه بخواد به پدرش تکیه کنه جایگاه اجتماعیش از وضعیت فعلی پدر هم پایین تر خواهد رفت !!!
با یاد آوری این موضوع و شروع تعطیلات عید لبخندی رو لبم نشست و اومدم بغلش کنم که گفت :
- ا؟؟!! زشته بابا خرس گنده بذار بریم تو ... بعد !!!
با هم وارد خونه شدیم و تا اومدم از پله ها برم بالا رو کرد بهم و گفت :
- بهتره تو کیفت قایمش کنی اخلاق مامانو که میشناسی !!!
به جعبه ی تو دستم نگاه کردم و با لبخندی که نفهمیدم از روی حیای دخترونست یا تشکر از محبت برادرانه .. گذاشتمش توی کیفم !!
اینکه از کجا فهمیده رو گذاشتم پای تابلو بازی خودم و تیز بودن پرهام ... میدونستم بخاطر ظاهر خوبش توی دانشگاه طرفدار زیاد داره و ازونجایی که آدم صادقی بود بیشتر وقت ها داستان دلداذگی هاش رو توی خونه به عنوان خاطره های خنده دار تعریف میکرد .. مامانم ازونجای که اصولا طرز تفکرش عین خانوم بنت تو ی رمان غرور تعصب( جین استین) بود مدام دنبال یه تیکه ی خوب برای ماها میگشت تا سریع لقمه کندشون و بده دستمون ...
با این افکار خنده ای کردم وارد خونه شدم ...
مامان و پروانه طبق معمول سرشون گرم غیبت بود ...
سلامی کردم و رو به پروانه گفتم :
- شما خونه زندگی نداری دیگه ؟؟؟!!!
مامان چشم غره ای رفت که پروانه با خنده گفت :
- وقتی دوتا خانوم متاهل دارن با هم حرف میزن یه جوجه خر خون نمیپره وسط!!!
- آآآآهااان !! ازون لحاظ ...
پروانه خنده ای کرد و اومد حرف دیگه ای بزنه که با دیدن پرهام ذوق زده از جاش بلند و خلاصه بازار سلام و احوالپرسی داغ شد .
این وسط منم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی اتاق و در رو بستم ...
بدون اینکه لباسام رو در بیارم دوباره جعبه رو از تو کیفم درآوردم و درش رو باز کردم و این بار با دقت نگاش کردم ... زیر طبقه ای که دوتا آمک رقصان بودن یه پاکت سفید بود ... با دودلی برش داشتم .. بنظر نامه میومد ... نفسم رو دادم بیرون و در پاکت رو باز کردم ....
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسي نقش تو را خواهد شست ؟
سلام ...
نمیدونم کارم درسته یا نه ... اینکه بهتون عیدی بدم .. اینکه براتون نامه بنویسم ... ولی خوب میدونم که دست خودم نیست ....
خیلی وقته ..
از همون وقتی که نگاهتون ...
بگذریم ...
خیلی زوده برای این حرفا ..
حرفایی که باید به وقتش زده بشه ...
امیدوارم از هدیه ام خوشتون بیاد ...
هر چند تو انتخابش از خواهرم ... همون خانمی که تو فروشگاه همراهم بود کمک خواستم ...
صادقانه !!!
به امید اینکه تو لحظه ی سال تحویل .. به اندازه ی کسری از ثانیه یادی از من کنید ....


روز هاتون پر از کامیابی ...
خانوم پرتو !

 

 

فصل دهم

 
نامه ی توی دستم رو که به مرور زمان ته رنگ زرد گرفته بود و بعضی جاهاش نوشته ها کمرنگ شده بود رو تا کردم و گذاشتمش توی همون جعبه ی کادویی ... جعبه ای که خیلی وقت بود که دیگه نه آهنگی میزد و نه آدمک های توش میرقصیدن ...
از رو تخت بلند شدم و همینطور که با زیپ لباسم در گیر بودم به لبحند عماد جلوی صورتم هویدا شد ... خنده ای که بعد از مدت ها بهم حس شیرین زنانگی داده بود ... ..
حسی که خیلی وقت بود میون روزمرگی هام گم شده بود ....دوست داشتم تو سکوت شب آغوش یه مرد ممنوع !!!! این حس رو بهم بده ...اینکه مهمم ... اینکه توانام ... اینکه عزیزم و در آخر .. لطافت !!!
خیلی وقت بود از شب میترسیدم .....از شب و جاوید و عطر پر از گناهه تنش ...
نفس عمیقی کشیدم و تمام حرصم از یادآوری خیلی چیزها سر زیپ لباسم خالی کردم ... اونقدر که زیپ شکست و لباسم پاره شد ... و در آخر هق هق خفه ای که تو اتاق پیچید ... بهم فهموند .. بعضی وقت ها لازمه آدم ضعیف باشه .. تا به آرامش برسه ...
فصل دهم

شنبه صبح با روحیه ای که به مراتب بهتر از هفته ی پیش بود راهی شرکت شدم .. سر راه از تنها شیرینی فروشی ای که اون وقت صبح باز بود یه جعبه ی بزرگ شرینی خریدم تا به بچه هام نشون بدم روحیه رئیس شرکت خیلی بهتر از قبل و انتظار میره اونا با جدیت بیشتری کار کنن ...
موقع که رسیدم وزیری با دیدن جعبه به سمتم اومد و همونطور که از دستم میگرفتتش با صدای که تعجب به وضوح توش مشخص بود گفت :

- مهندس خبریه ؟؟؟!! خیره باشه ایشاا...
لبخندی بهش زدم و گفتم :
- خبر ازین مهمتر که قراره دوباره شرکت و رونق بدیم ؟؟!!
انگار روحیه ی من به اونم سرایت کرد چون لبخندش عمیق تر شد و با گفتن ایشالا ایشالا رفت سروقت کارکنا تا شیرینی ها رو تقسیم کنه ...
کارمند زیادی نداشتم ... 10-11 نفر بیشتر نبودیم ولی خوشختانه بچه ها با هم صمیمی بودن و ازونجایی که اکثرا جوون بودن و پر از انرژی جو خوبی بینشون بود و از منم به عنوان رئیس به اندازه ی کافی حساب میبردن ...
مشغول خوندن گزارش کار های یه هفته ی اخیر بودم که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم ...
شماره ناشناس بود ... راستش تصمیم نداشتم بردارم .. ولی با فکر اینکه نکنه عماد صدام رو صاف کردم و خیلی جدی گفتم :
- بفرمایید !!!!!!؟؟!!
- فکر نمیکردم شماره ی ناشناس جواب بدی ؟!!؟
شک داشتم به صدا واسه ی همین پرسیدم :
- بجا نمیارم !!! شما ؟؟!!
- به همین زودی من رو فراموش کردین مهندس؟؟؟!!
لعنتی خودش بود !!! صدیقی... باورم نمیشد اینقدر پررو باشه !!!!!!!! با لحنی که لیاقتش بود گفتم :
- فکر کنم حرفامو باهاتون زدم ....
اومدم قطع کنم که گفت :
- اون قضیه رو فراموش کنید .. راستش میخواستم بهت هشدار بدم ...
کلافه دستی تو موهام کردم و گفتم :
- هشدار چی؟؟! پول زورتون رو که گرفتید ..
- در رابطه با تکین رایان و شخص مهندس صفایی ...
با شنیدن اسم صفایی سیخ سر جام نشستم ..
سکوتم باعث شد که فکر کنه مشتاقم برای ادامه ی صحبتش واسه ی همین با لحن پیرزوزی گفت :
- دیروز فهمیدم اون نره خری که فرستاده بودی اینجا از طرف صفایی بوده !!!
- خوب ؟؟! که چی؟؟!!
- تو واقعا به این بابا اعتماد داری؟؟!!
- اولا تو نه و شما !!! در ثانی ... فکر نمیکنم به شما مربوط باشه ...
با لحن خیلی عصبی ای گفت :
- باشه .. به من مربوط نیست درست میگی ... ولی میترسم این بچه ریقو سرتو کلا بذاره !!!!
بعدم با لحن آرومی گفت :
- جامعه پر از گرگ پرتو !!! ولی همشون مثل من نیستن که رو بازی کنن ....
پس باز میخواست سنگ خودش رو به سینه بزنه .. بدون اینکه اجازه بدم بیشتر ازین حرف بزنه ..تماس رو قطع کردم . گوشی رو پرت کردم رو میز...
- نکبت !!!!
توی همین فکرا بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد و بازم یه شماره ی ناشناس دیگه ... مطمئن بودم این بارم اون مردک صدیقیه واسه ی همین بدون اینکه توجهی بهش بکنم تماس رو رد کردم و بلافاصله گوشیم رو خاموش ...
تازه یکم حواسم رو متمرکز کردم و دوباره برگشته بودم سر گزارش ها که صدای تلفن اتاق بلند شد ... زیر لب یه لعنتی گفتم و گوشی رو برداشتم :
- بله ؟؟!!
- خانوم مهندس .. مهندس صفایی پشت خطن ..
نمیدونم چرا یهو بیخودی یه لبخند رو لبم نشست و با لحن آرومی گفتم :
- وصل کن !
به محض اتصال صدای جدی و با اعتماد به نفسش تو گوشم پیچید :
- سلام ...
لبمو به دندون گرفتم و با صدایی که ظرافتش برای خودمم عجیب بود گفتم :
- سلام مهندس .. بفرمایید !!!
- خوبی ؟؟!
صمیمیت کلامش عجیب دلچسب بود ...
- ممنون .. شما خوبید ؟!! با زحمت های من !!!
- زحمتی نبود ...
نمیدونستم چی بگم که خوشبختانه نفس عمیقی کشید و دوباره با همون لحن جدی این چند وقت گفت :
- صدیقی بهتون زنگ نزد !!!
تعجب کردم و گفتم :
- چرا اتفاقا .. در حدود یک ربع پیش...
یهو با عصبانیت گفت :
- مرتیکه ی .... اه !! به شرکت زنگ زد ؟!!
- نه به موبایلم ...
- مگه شمارتو داشت ؟؟!!
- خوب آره ...ولی با اون شماره ای که همیشه زنگ میزد .... زنگ نزده بود ...
- تو چراااااا نمیخوای بفهمی کار شوخی بردار نیست ؟؟!! شماره ی موبایلتو از کجا داره این مردک عوضی ...؟؟؟!!!!!
نمیدونم چی شد که یهو طوفانی شد .. لحنش اونقدر عصبی و پر از کینه بود و بلند که ناخودآگاه گوشی رو یکم عقب تر گرفتم ... شو که شده بودم .. و اون همچنان داشت ادامه میداد ...
- هاااان ؟؟؟ واقعا پیش خودت چی فکر میکنی که به یه همچین آشغالایی رو میدی .؟؟!!.. مگر اینکه .... باهاش .. آره ؟؟؟!! سرو سری هست ؟؟!!! که من خبر ندارم ؟؟!!
با این جمله ی آخر به حد انفجار رسیدم اونقدر که منم با صدای بلند گفتم :
- بهتره بری اون ذهن مریضتو به دکتر نشون بدی تا اینکه زنگ بزنی سر من داد بکشی .. من شمارمو به کسی ندادم و لزومی نداره اینو به تو اثبات کنم !!! خودتم میدونی وقتی توووو!! بتونی شمارمو گیر بیاره ... واسه اون که سه سوته !!!! سروسریم بود میتونستم از حیله های زنونم استفاده کنم و قبل از اینکه دوره بیفتم و از این شرکت و اون شرکت کمک بخوام از خود این مرتیکه که با پول خرد های ته جیبش صد تای منو تورو میخره آزاد میکنه .. کمک بخوام میفهمی؟؟!!
یهو از پشت خط صدای کف زدن اومد ......
- نه خوبه !!! آفرین خوب یاد گرفتی سر آدما داد بکشی .. نه خوشم اومد ....!!! حالا بیشتر احساس میکنم ریاست برازندته ....
- داری مسخرم میکنی؟؟!!
یهو صداش آروم شد ...
- با شناختی که از من داری من اهل مسخره کردنه آدمام ؟!! آره ؟؟!!
تمام عصبانیت چند لحظه پیشم فروکش کرده بود ... لعنتی این چه لحنی بود ....
با همون حس و حال ادامه داد :
- جوابمو نمیدی , مّهندس کامیابّ !؟؟؟!!
کلافه بودم .. با لحنی که سعی میکردم جدی باشه گفتم :
- چه جوابی ؟؟؟!! شما که توهینتون رو کردید ؟؟؟!!
- عصبی شدم !!! آخه قبل از اینکه با تو تماس بگیره زنگ زده بود اینجا !!! میدونی .. خوب یه سری حرف های مردونه زد ... یه سری حرف ها که ...
- راحت باشید !!!!

چند لحظه سکوت کرد و بعدش محکم نفسش رو داد بیرون و گفت :
- برام جالب بود بعد از اون کارایی که باهام کردی نتونستم در برابر حرفاش بی تفاوت باشم !!! هر چند که این یه عکس العمل گذراست ... متوجه منظورم هستی که ؟؟؟!!! امیدوارم اونقدر بزرگ شده باشی که پیش خودت فکرای الکی نکنی و خیالپردازی های دخترونه رو بذاری کنار ...
از اینکه یه حس و حال خوب به این راحتی خراب شده بود ناراحت نبودم ...چون میدونستم با حضور زنش هیچوقت اون چیزی که من فکر میکنم نمیشه .. فقط دنبال یه دلخوشی میگشتم .. حتی گذرا و موقت ... و اون با این حرفاش نه تنها دلخوشی رو از من میگرفت بلکه ... شخصیتمم خرد میکرد ....
خیلی دوست داشتم بهش بگم تو همون شب اول ازدواجم آهت منو گرفت .. خیلی دوست داشتم حرف هایی که 8 سال روی سینم بود رو بهش میگفتم تا بیشتر از این زخم زبون نزنه ..ولی سکوت کردم .... تر جیح دادم یه جور دیگه .. به این بحث خاتمه بدم !!!
- مهندس کامیاب گوشت با منه ؟؟!!
- بله ... یعنی نه !! ببخشید ... یکی از همکارا اومدن ..
باتحکم گفت :
- مگه تو رئیس اون خراب شده نیستی بگو چند دقیقه دیگه .....
وسط حرفش پریدم و با لحن خونسردی گفتم :
- متاسفم مهندس صفایی ... تا بعد !!!
و بدون اینکه منتظر کوچکترین صدایی ازون طرف خط بمونم گوشی رو کوبوندم رو تلفن...
داشتم فکر میکردم با جعبه ی موسیقی چیکار کنم که تقه ای به در خورد و پرهام خندون اومد تو ..
- به آبجی کوچیکه ... حالا کادو از طرف کی هست ؟!!
میدونستم دروغ گفتن فایده نداره ... بی حس رو تخت نشستم و جعبه رو گذاشتمبغل دستم و گفتم :
- از طرف یکی از پسرای دانشگاست ...
کنارم نشست و عیدی صفایی رو تودستش چرخوند و خیلی عادی پرسید :
- چه تیپ پسری هست ؟!!
- نمیدونم ....
لبخندی زد و گفت :
- نمیشه که ...راحت باش هر چی از دید خودت هست بگو ...
- شاگرد اولمونه ...
یه دونه به شوخی زد پس گردنمو گفت :
- پس تو چی؟؟!!! نبینم جلو پسرا پرچمتو بکنی تو وایتکسا ...( یعنی کوتاه بیای .. صلح کنی !)
خندیدم که گفت :
- خوب ب ب دیگه ؟!!
- مذهبیه ...
یه تای ابروشو داد بالا و گفت :
- داره جالب میشه ... تو چه حسی بهش داری ؟؟!!
نمیدونم چی شد که یهو صورت صفایی اومد جلمو گفتم :
- خندش قشنگه ...
محکم مقنعمو از پشت کشید ... وشروع کرد خندیدن ...
- نه بابا !! توام آب نمی دیدیا ...
- ا؟! نه بخدا پرهام ..
- میدونم خره !!!! .... یه چیزی بهت بگم ... من که این بابا رو ندیدم .. ولی مردا اصولا بعد از غیرتی شدن علاقشون رو با خرید به یه زن نشون میدن ...
- یعنی توام واسه ی دوست دخترات خرید میکنی؟؟!!!
- د نده !!!! خودت داری میگی دوست دختر ....!!! نه ... تازه اونا برام کادو میخرن ناهار مهمونم میکنن ...
با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت :
- چیه ؟؟!! مگه داداشت چشه ؟؟؟! اگه بدونیی چه سر و دستی واسم میشکنن .....
عین خودش چند تا پس سری بهش زدم و گفتم :
- خیلی پرووییی ... بخدا کم کم دارم به این نتیجه میرسم دخترای دانشگاتون کورن ....!!!!
قهقه ای زد و گفت :
- تازه مثل این بچه خرخون دانشگاه شما ...
چپ چپ نگاش کردم که با خنده دستاشو برد بالا ....
با صدای مامان که خبر از حاضر شدن ناهار میدادیم .. پرهام که معمولا غذای رستوران های بین راه رو نمیخورد بلافاصله پاشد رفت سمت در و به محض باز کردن رو کرد به من گفت :
- پاشو پرتو بیا دیگه .. اینقدر نرو تو فکر ...
همینطور که از جام پاشدم گفتم :
- بنظرت منم باید براش چیزی بخرم ؟؟؟؟!
خندید و با انگشت دوتا ضربه رو بینیم زد و گفت :
- نه بابا .....دختر نازه و پسر نیاز .... شما فعلا تا مطمئن نشدی باید مثل یه خانوم به تمام معنا ناز کنی و یه جورایی خود تو بگیری ...اگه خواهان باشه واقعا , تا ابد این نازو میخره ... اگرم نه ... فقط خواسته باشه دون بپاشه ... خسته میشه و میره سراغ دیگری ...

عید اون سالم مثل همه ی عیدای دیگه با دید و بازدید های تکراری و حرف های تکراری تر گذشتو برخلاف بیشتر آدم هایی که از تموم شدن تعطیلات ناراضی بودن من با گذشت هرروز شاداب تر و خوشحال تر میشدم .. بخصوص که با بازگشایی دانشگاه دوباره مریم و باقی بچه ها من جمله عماد رو میدیدم ... عمادی که ناخواسته سال جدید با یاد اون شروع شده بود و ذره ذره داشت توی قلبم برای خودش جا باز میکرد ....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 195
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 409
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 845
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 6,628
  • بازدید ماه : 6,628
  • بازدید سال : 135,754
  • بازدید کلی : 20,124,281