loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 3858 شنبه 24 فروردین 1392 نظرات (0)

رمان زیبای  پرتو فصل هفت و هشت

...

..

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

فصل هفتم

داشتم گزارش عملکرد یکی از کارمندارو میخوندم که تلفن زنگ خورد همینطور که نگام به برگه بود با دستم دنبال تلفن گشتم و آخرم بدون اینکه پیداش کنم دکمه ی اسپیکر رو زدم و صدای وزیری تو اتاق پیچید :
- خانوم مهندس .. مهندس عضدی پشت خطن ... وصل کنم ؟؟؟!!
با شنیدن مهندس عضدی خندم گرفت و چشم از برگه ها گرفتم و بعد از برداشتن تلفن بلافاصله گفتم :
- وصل کن وزیری..
به محض برقرا شدن اتصال صدای مریم تو گوشم پیچید :
- عضدی هستم ... مهندس عضدی ...
- زهر مار مریم !!!!! چه کلاسیم میذاری ..
- بابا من که مثل تو کار نمیکنم .. همه تا کمر واسم خم شن هی مهندس مهندس ببندن به خیکمون ... عقده دارم یکی بهم بگه مهندس که شکر خدا واسه ی مجی عیالیم واسه توام مریم خالی ..
خندم بیشتر شد ولی یهو قورتش دادم و سوالی که از دیشب عین خوره به جونم افتاده بود رو پرسیدم :
- راستی مریم ..... عماد دیشب اونجا چیکار میکرد ؟!!
یهو زد زیر خنده ..:
- نه خوبه کم کم داشتم نا امید میشدم... چه عجب پرسیدی ...
- بابا به خدا از دیشب داره ذهنمو قلقلک میده منتهی از ترس اینکه یهو بشنوه نپرسیدم .. امروزم که از وقتی اومدم شرکت اونقدر کار ریخته سرم یادم رفت بهت زنگ بزنم ...
- خوب حالا بگذریم ... بذار بگم واست ... راستش گویا ما که کیش بودیم دو سه با ر با موبایل مجی تماس گرفته بوده و ما نشنیده بودیم .... و ازونجاییم که شماره ناشناس بود مجتبی هم دیگه پیگیر نشد فقط گوشیش رو گذاشت رو پیغام گیر تا اگه دفعه ی بعد زنگ زد لااقل پیغام بذاره ... که همین کارم کرد و خلاصه مجتبی هم بعد از شنیدن پیغامش بلافاصله بهش زنگ زد و دیگه چقدر ذوق کردیم بماند ... بعدشم از همون کیش قرا گذاشتیم واسه ی دیشب که بینیمیش و منم زنگ زدم تورو دعوت کردم که شاید فرجی حاصل شه و این حرفا که دیدم نه بابا طرف زن داره ... ضایع شدم ...
بعد از تلفن مریم ....فکرم بد جور در گیرشد... احساس میکردم درست از زمانی که با خودش کنار اومده تا با شرکت من قرارداد ببنده به مجتبی و مریمم زنگ زده ... ولی چرا .... ته دلم از حضور دوبارش یه حس خوبی داشتم ولی عقلم بهم میگفت این عماد در عین اینکه توی این شرایط بد دستمو گرفته .. میتونه خطرناکم باشه ... و دوباره فکر عماد من رو برد به شروع آشناییمون ...



 
شروع ترم دوم مصادف بود با عروسی پروانه خواهرم ...خواهری که طی این هجده سال زندگی هیچ نقطه ی مشترکی جز فامیلیامون باهاش نداشتم و یادم نمیومد تا بحال بیشتر از دو یا سه جمله در روز با هم حرف زه باشیم...
پروانه بر خلاف من به درس علاقه چندانی نداشت و درست بعد از دیپلم زورکی ای که گرفت بلافاصله با آقا صادق!! پسر عموی پدرم که 6 سال از خودش بزرگتر بود نامزد کرد ... البته نا گفته نماند آقا صادق مرد خوبی بود و لااقل منی که سخت آدمی پیدا میشد که باهاش راحت باشم و از ته دل ازش خوشم بیاد اندازه ی پرهام برادرم دوستش داشتم و واسش احترام قائل بودم ....
از یه هفته قبل از مراسم پروانه گیر داده بود که برم آرایشگاه و ابرو هام رو بردارم ....
ولی خوب ازونجا که توی این خطا نبودم خیلی به حرفش اهمیت نمیدادم و مدام پشت گوش مینداختم تا اینکه روز حنابندون به اصرار مامان که صرفا برای همراهی من رو دنبال پروانه فرستاده بود به زور خانوم و اجبار به این کار تن دادم ...
بعد از کلی درد کشیدن و ناسزا گفتن تو دلم به پروانه بالاخره کار آرایشگر تموم شد و اجازه داد خودم رو ببنم ...
با نگاه کردن تو آینه برای یه لحظه مات شدم ...
چقدر تغییر ... ابروهای کلفت و بهم پیوستم ... تبدیل شده بود به یه جفت ابروی کمونی دخترونه و تازه اجازه داده بود کشیدگی چشمام و رنگ عسلیش خود نمایی کنه و حتی انگار بینی قلمیم فرمش عوض شده بود و اون قوز کوچیکش کمتر به چشم میومد ..
صورتم به واسطه ی بندی که آرایشگر انداخته بود باز تر شده بود و دیگه بیشتر از اینکه گندمی باشه .. سفید بنظر میومد و لبای صورتیم ... با اینکه حالتی نداشتن ولی با پشت لب بی مو به صورتم جلوه ی خاصی بخشیده بودند..
در کل میتونم بگم رضایت تو چشمام موج میزد و همین باعث شد بی توجه به آرایش پروانه بی هوا گونش رو ببوسم و هم موجب خندش بشم و همم بساط غر غر کردناش رو جور کنم ...
درست فردای روز عروسی مصادف بود با آغاز ترم جدید با اینکه از قیافه ی جدیدم راضی بودم و تعریف های توی عروسی از چهرمم این رضایت رو ناخودآگاه دو چندان کرده بود ولی از عکس العمل بچه های دانشگاه میترسیدم..
و تمام مدت توی ذهنم برخورد مریم و مانا و حتی پسرا بالاخص صفایی رو تجزیه تحلیل میکردم ....
همین ها باعث شد صبح با طمانینه و استرس وارد دانشگاه بشم ... احساس بدی داشتم فکر میکردم همه دارن نگام میکنن و همین فکر سبب شده بود ناخود آگاه هی به ابروم دست بکشم ...
این حس موقعی تشدید پیدا کرد که دم در دانشکده صفایی و دوستاش رو دید م که توی کریدور ساختمون دور هم حلقه زده بودن و داشتن خوش و بش میکردند ...
مردد مونده بودم برم یا نه .. نمیدونم چرا عکس العمل صفایی بنظرم مهم تر از بقیه میومد ...
بعد از دو سه دقیقه این پا اون پا کردن آخر سر پیش خودم گفتم :
- خوب که چی؟؟؟ بالاخره که منو میبینن بچه ها ... نمیتونم ترک تحصیل کنم بخاطرچهارتا شوید مو .... اصلا هرجور دوست دارن فکر کنن
و بلافاصله از دم در حرکت کردم به طرف پله ها .. منتهی اینبار با گردنی افراشته و خیلی جدی...
درست موقعی که از جلوی پسرا رد میشدم ... زیر چشمی دیدم حمید با آرنج زد به صفایی و با چشم و ابرو به من اشاره کرد ...
صفایی ام اول عادی نگاهی به طرف من انداخت و بی تفاوت سرش رو برگردوند ولی یهو انگاری که دوزاریش افتاده باشه دوباره روشو کرد سمت من و بر و بر نگام کرد ....
منم برای اینکه کم نیارم بهش خیره شدم و خیلی عادی سری خم کردم و به راهم ادامه دادم .. وندیدم عکس العمل بعدیش چی بود ...
سر کلاس با دیدن مریم و مانا دوریه این چند وقت رو با بغل و بوسه جبران کردیم و خوشبختانه اوناهم خیلی از تغییری که کرده بودم و بقول مریم شکل آدمیزادیم خوششون اومد ... ولی نگاه صفایی موقع ورود به کلاس و اون اخم عمیقش بهم ... بدون اینکه دلیلش رو بدونم شیرینی این تغییر و تمام این چند روز رو به کامم تلخ کرد ...
با صدای زنگ تلفن به حال برگشتم و نگاه خیره ام رو از روی نوشته های پیش روم برداشتم ..
- بله ؟
- خانوم مهندس از شرکت تکین رایان تماس گرفتن ... نمیدونستم به شما وصل کنم یا آقای طالبی ...
طالبی رابطم بود ونماینده ی شرکت , تازه فارغ التحصیل شده و ازونجایی که بچه ی کوشایی بود بدون سابقه کار استخدامش کرده بودم ...
- مهندس صفایی پشت خطه ؟!!
- نه منشیشون ..
- پس وصل کن به طالبی ...
- چشم !!
حدس میزدم خود عماد باشه و منشیش صرفا تماس گرفته ولی ازونجایی که علاوه بر گروهی که به یه زن مطلقه به دید یه کالای حراجی برای سو استفاده نگاه میکردند گروه دیگه ایم بودن که زنایی مثل من رو آفت خانواده ها میدونستن و بختک های که قراره زندگی های شاد و شیرینشون رو تبدیل به ماتم کده کنه ... حس غریبی بهم میگفت چون عماد به واسطه ی شناختی که ازش داشتم هیچ رقمه جز گروه اول نیست ... پس خیلی راحت میتونه جز دسته ی دوم قرار بگیره و به من , با اون دید نگاه کنه , بخصوص که الان برای من شکارچی !!! در غیاب نبود همسرش فرصت خوبی مهیا شده ...
به این فکر پوزخندی زدم و اومدم از جام پاشم که یهو تلفن زنگ خورد ...
- بله
صدای طالبی تو گوشم پیچید :
- خانوم مهندس ... مهندس صفایی پشت خطن .. گویا میخواستن با شما صحبت کنن خانوم وزیری وصل کرده به من و از لحنشون معلوم بود خیلی بهشون برخورده ...
لبخند شیطانی زدم و همینجور که روی میز با انگشتام رِنگ گرفتم گفتم :
- اوووه حالا به اسب شاه گفتن یابو!!! وصل کن طالبی ببینم حرف حسابش چیه ..
بعد از چند ثانیه انتظار وصل شد به عماد ...
پشت خط سکوت کرده و صدای نفسای تندش که نشون میداد عصبانی تو گوشی پیچیده بود ... با یکم طمانینه گفتم :
- کامیاب هستم جناب مهندس بفرمایید ...
- هنوز بعد از سی سال سلام کردن بهتون یاد ندادن نه ؟؟!!
واسه ی اینکه نزنم زیر خنده لبمو به دندون گرفتم و چشمامو رو هم فشار دادم و چند ثانیه بعد گفتم :
- سلام جناب صفایی ...
چند لحظه سکوت کرد ... و بعد با لحن یکم آروم تر ولی جدی گفت :
- سلام ... میشه لطفا توضیح بدید این حرکات یعنی چی ؟!
- کدوم حرکات جناب مهندس ... مهندس طالبی حرفی زدن شما ناراحت شدید ؟؟!!
دوباره از کوره در رفت و گفت :
- نخیر خانوم ... من و ابله فرض کردید یا خودتون رو میزنید به نفهمی... منشی من تماس گرفته .. بجای اینکه وصل کنن به شما وصل میکنن به یه جوجه مهندس ....
یه ابرومو دادم بالا ... چه سگ شده !!! ریز خندیدم که انگار متوجه شد چون یهو بلند گفت :
- مگه من باهات شوخی دارم .. پرتو اون روی سگ منو بالا نیار...
نمیدونم چرا ولی یهو دهنم باز موند .... این چی گفت ؟؟؟!!
قلبم یهو شروع کرد تند زدن و خندمو قورت دادم .... عمادم پشت خط ساکت بود و بعد از چند لحظه , با صدایی گرفته ای گفت :
- زنگ زدم بگم امروز باقی پولی که باید بهتون میدادم و ریختم به حساب, فقط شما یه صورت جلسه از هر قراردادی که بسته شد , برای من فکس کنید ...
نمیدونستم چی بگم .... نمیگم رو ابرا بودم از ینکه بهم گفت پرتو ... نه دیگه از اون سنم گذشته بود ... بلکه فقط با این حرفش .. برای یه لحظه یه پنجره از خاطره های خوش باز شد ... پنجره ای که با باز شدنش ..نوری که هجوم آورد , چشممو زد .. .. نوری که بهم بیش از پیش ثابت کرد که خیلی وقته توی تاریکیه خودم غرقم ...
با صدای الو های عماد به خودم اومدم ...
- بله آقای صفایی...یه لحظه حواسم پرت شد ... مرسی بایت واریز پول زود تر از موعد .... بابت فکس قراردادها هم خیالتون راحت باشه ...
- باشه .. پس منتظرم ...
- بازم ممنون...
منتظر بودم بی خداحافظی قطع کنه که یهو گفت :
- راستی ...
- بله ؟!
- واسه ی پنج شنبه مجتبی و مریم رو دعوت کردم ... یه سریم از معدود بچه های هم دورمون که ایران موندن هم هستن ... اگه دوست داشتین بیاین ....
جا خوردم ....نمیدونستم چی بگم ... از یه طرف عجیب دلم میخواست خونه و زندگیش و از همه مهمتر عکسای زنش رو ببینم و از یه طرف دیگه ام .... حوصله ی نگاه های پر ترحم اطرافیان رو نداشتم ... انگار سکوتم رو تعبیر دیگه ای کرد و گفت :
- دوست ندارین مجبور نیستین بیاین!!!! خونه ی مّن ؟!
- نه اینجوری نیست ... راستش غافل گیر شدم ...
با بیحوصلگی گفت :
- باشه ... حالا جواب آخرتون چیه میاین یا نه ؟!
توی یه صدم ثانیه گفتم باشه و نفسم رو آزاد کرد عمادم خیلی بی تفاوت گفت :
- اُکی پس میبینمیتون ...
با صدای بوق اِشغال ... به گوشی نگاهی کردم و با ذهنی درگیر گذاشتمش سر جاش ...

 

 

فصل هشتم

یک ماهی میشد که صفایی محلم نمیذاشت ... دلیلش رو نمیدونستم ... دلیل این همه تغییر رفتار .. دیگه ازون نگاهها ی دورادور سر تکون دادن ها و لبخندای گاه و بی گاهش خبری نبود و ناخواسته یه حس خلا گوشه ی قلبم احساس میکردم .. به نگاهاش وابسته شده بودم و این کارش یه گوشه ی ذهنمو بد جور درگیره خودش کرده بود ...
نزدیک عید بود و منی عشق درسم تو حال و هوای اون روزا غرق شده بودم و تمام مدت یا با مامان یا با مریم و مانا خرید بودیم ....
خوب یادمه هفته ی آخر بود و توی خیابون ها جای سوزن انداختنم نبود از طرفیم فرداش آخرین روز دانشگاه بود و پس فردا بچه های شهرستانی برای تعطیلات عید بر میگشتن خونه هاشون برای همین مانا و مریم تصمیم گرفته بودن اونروز برای آخرین بار یه سری به مغازه ها بزنن و اگه شد آخرین تیکه از خرید های عیدشون رو هم تهران انجام بدن .. چون بقول مریم هم مدلا متنوع تر بود هم لباسا شیک تر ....
به محض اینکه کلاس ساعت 1-3 تموم شد حرکت کردیم سمت خیابان ولیعصر .. مانا کفش میخواست و مریم شلوار جین برای اینکه راحت باشیم از سر فاطمی به سمت پایین شروع کردیم به گشتن ...
بالاخره بعد از ده تا مغازه مانا کفشی رو که دوست داشت پیدا کرد اما مریم کماکان هیچکدوم از شلوار جین ها رو نپسندیده بود و با پشتکار هر چه تمام تر داشت به کار خودش ادامه میداد ...
نزدیک ساعت 8 بود , که تقریبا رسیدیم به میدون ولیعصر .. من داشتم نابود میشدم از خستگی و مانای بیچارم دست کمی از من نداشت ....که یهو مریم پشت ویترین یه فروشگاه بزرگ وایساد با دست یکی از شلوار هارو نشون داد و تقریبا داد زد :
- همینه !! خودشه ... ببین هم رنگش خوبه هم پاچه گشاده (دمپا , اون سال ها دمپا گشاد مد شده بود !)
مانا که خسته بود با لحن خشنی گفت :
- خوب حالا !!!! چرا داد میزنی ... وا ... همه ی اون بیستای قبلیم این رنگیو و این مدلی بودن !!!
مریم اخمی کرد و گفت :
- نخیرم کجاشون ؟؟؟! جیب هیچکدومشون برشش اینجوری نبود ... ؟؟؟!
...
من که تماشاچی بودم , دیدم اگه حرفی نزنم و میونه داری نکنم دعوا بالا میگیره .. واسه ی همین با لحن آرومی گفتم :
- خوب باشه بچه ها ... حالا مریم برو تو , بپوش ایشالا خوشت میاد ...
مریم دوباره از قالب دفاعی درومد و یه زل زد به شلوار و گفت :
- آره بریم .. حالا خدا کنه سایز من رو داشته باشه !!!
این وسط دوباره اومد مانا چیزی بگه که آروم دستشو یه نیشگون گرفتم و یواشی زیر گوشش یه هیس بلند بالایی گفتم و هولش دادم تو فروشگاه ....
به محض ورود مریم شلوار رو که خدارو شکر سایزشم موجود بود رو گرفت و رفت توی قسمتی که اتاق پروها قرار داشت و مانا هم اولین جایی که گیر آورد نشست .
منم با اینکه پاهام دیگه جون نداشت ولی شروع کردم یه چرخی تو فروشگاه زدن و رگال ها رو ورق ورق کردن که در همین حین احساس کردم صدای خنده و صحبت مردونه ی آشنایی میاد ...
- حالا تو برو بپوشش گلابی بعد بگو این نه ... شاید خوشت اومد ...
- بلافاصله صدای یه زن اومد که میگفت :
- اه عماد تو که بد نبودی !!! خوب برو اون یکی مدلرو هم بگیر دیگه ...
- باشه تو برو تو اینو بپوش اونم میارم ...
با شنیدن اسم عماد اول آب دهنمو قورت دادم بعدم سراپا گوش شدم ... مطمئن بودم خود صفاییه .. ولی اون زنه!!! ... طاقت نیاوردم و یواشی از پشت رگالا سرک کشیدم و با دیدین یه دختره چادری مظلوم که معلوم بود از من کوچکتره و داشت میرفت توی اتاق پرو ... قلبم ریخت !! ازونجایی که شنیده بودم خانواده ی مذهبی هستن ... پیش خودم گفتم ..
نکنه زنش دادن !!!!؟؟؟!!
آره !!
حتما زنش دادن که دیگه محلم نمیذاره !!!!!
بعدم فکر کردم اگه زن گرفته پس چرا حمید به مانا چیزی نگفته .... اصلا حلقش پس کجاست ؟؟؟!که یاد داماد خالم افتادم که مذهبی بودو روی زنش غیرتی برای همین به دوستاش تا زمان عروسی حرفی نزده بود و حتی میگفت من حلقه دست نمیکنم و خالم اینا هم به جاش یه انگشتر عقیق واسه ی دست راستش خریده بودن ...
توی همین فکرا بودم که صدای مانا اومد :
- سلام آقای صفایی خوبین شما ؟؟!!
- سلام .. ممنون شما خوبید ؟!
- لطف دارید ... برای خرید اومدین ؟؟!!
بر خلاف همیشه که از فضولی های مانا کلافه میشدم .. اینبار ذوق کردم و بی صبرانه منتظر شنیدن جواب صفایی ..
- بله دیگه دم عید ... شمام برای خرید تشریف آوردید ؟
وای نه !!! فکر اینجاش رو نکرده بودم که الان میگه منم باهاشونم ..... دقیقا همینم شد ...و بفاصله ی چند صدم ثانیه صدای مانا اومد :
- بله ! با خانوم عضدی و خانوم کامیابیم .. مریم تو اتاق پرو و پرتو هم همین اطرافه ... پرتو ... پرتو ...
دلم میخواست خفش کنم .... با بی خیالی , انگار که من هیچی ندیدم از لای لباسا اومدم بیرون و گفتم :
- با منی ؟؟؟!
- آره بیا ببین کیو دیدم آقای صفاییم اومدن خرید !!!
زیر لب گفتم :
- کوفت و آقای صفایی ....خوب شد مهرداد میناوند رو ندیدی اینقدر ذوق مرگ شدی تو !!! ( اونموقع درست اوج محبوبیت بچه های تیم ملی بود و رفتنشون به جام جهانی !)
خیلی بی تفاوت رفتم کنار مانا و با نگاه سردی رو به صفایی گفتم :
- سلام
مغرورانه و سرد سلامی بهم کرد و بلافاصله نگاه پر از سوالش رو بهم دوخت ....که با صدای مانا به خودمون اومدیم :
- مثل اینکه صداتون میکنن ...
عماد دستپاچه از روی پیشخون یه مانتو برداشت و با گفتن با اجازتون رفت سمت اتاق پرو....
صدای ظریف دختره میومد که میگفت :
- کجا موندی یه ساعته دارم صدات میکنم !!؟؟!
- فروشنده داشت سایزت رو پیدا میکرد ....
-
با بیرون اومدن مریم از اتاق پرو چشم از صفایی و دختره برداشتم ... و رو بهش گفتم :
- پسندیدی ؟؟!!
لبخندی زد و گفت :
- عالی بود !!
من و مانا نگاه معنی داری به هم کردیم و خندیدم ....
بعد از حساب کردن پول شوار جین ها ... هی دست دست میکردم تا بلکه عمادم بیاد مارو به زنی که همراهش بود معرفی کنه ولی ... داشت با دختره سر سایز و اندازه ی مانتویی که گویا پوشیده بود بحث میکرد و جوری جلوی در اتاق پرو وایساده بود و حواسش به دختره بود که انگار یه گردان مرد منتظر بودن درش باز شه دختره توشو دید بزنن حتی به مریمم نشونش دادم تا بلکه بره جلو باهاش سلام علیک کنه ولی این تیرمم به سنگ و فقط سر تکون داد و گفت :
- فهمیدم دیدینش ... صداتون میومد ...
مانا گفت :
- نمیخوای بری سلام علیک ؟؟!!
- نه بابا !! حوصله داریا !!! بعدم به ساعتش نگاه کرد و گفت :
- اه اه نه شد الان خوابگاه رامون نمیدن .. بدوئین بچه ها ...
با این حرف مریم همگی به خودمون اومدیم سریع بدون خداحافظی از صفایی که هنوز مشغول چونه زدن با دختره بود ... رفتیم به سمت در فروشگاه .. لحظه ی آخر با نا امیدی سر بگردوندم تا بلکه فرجی حاصل شه که با تلاقی نگاهمون بعد از مدت ها لبخند گرمی رو لبای جفتمون نشست ....
جلوی آینه وایساده بودم و داشتم به خودم نگاه میکردم ...به خود خودم نه !!! به پرتوی جدید.... به پرتویی که تازه تو وجودم جوونه زده بود ... به چشمام ...چشمای عسلی آرایش شده ای که نمیدونستم این برق توش برای چیه ... یعنی میدونستم .. ولی میترسیدم بهش فکر کنم !!! میترسیدم از بیدار کردن حس خفته ی تو وجودم ... حسی که حضور دوباره ی عماد ... بهش تلنگر زده بود ....و خوب میدونستم مثل آتیش زیر خاکستره .... و اگه سر ازون زیر در بیاره ... اول از همه دامن گیره خودم میشه ...
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این فکرارو پس بزنم ... ولی نمیشد .. مدام از دید عماد به خودم نگاه میکردم ...
یه قدم دیگه به آیینه نزدیک شدم ...
سی سالم بود ... ولی اگه کسی میخواست با انصاف باشه .. خیلی کمتر از سنم نشون میدادم .... صورت معمولی ای داشتم لااقل از دید خودم ...ولی چشمام عین خود عسل شیرین بود و گیرا , در عین حال به موقعش سرد و بی روح !!! تضاد جالبی بود ...
به هیکلم نگاهی انداختم ... قدم خوب بود ... با پیرهن آستین حلقه ایه کوتاه بژم .. بلندترم بنظر میومد ...دولا شدم و جوراب شلواری رنگ پام رو مرتب کردم و بعدش دستی به موهای براشینگ شده ی تا سر شونم کشیدم و ژاکت کرمی که دستم بود رو تنم کردم .... بالاخره خونه ی عماد بود ... کوتاهی پیرهنم رو زیر سیبیلی رد میکرد ... ولی بازو های لختم رو نمیتونست ندید بگیره ...
با یه پوزخند از آینه دل کندم و رفتم سمت پالتوی شیری رنگم و پوشیدمش ... و دست گل بزرگ ارکیده ای رو که خریده بودم برداشتم و تازه وقتی چراغ های خونرو خاموش کردم و راه افتادم سمت در ... یاد آدرس نداشته ام افتادم ...


 
نیم ساعت بعد با تک زنگ مریم رفتم پایین و سوار ماشین شدم ...
- سلام ..
مجتبی و مریم هر دو باهم سلام دادن و بعد از احوالپرسی های مرسوم رو کردم به مجتبی و گفتم :
- ترو خدا آقا مجتبی ببخشید مزاحمتون شدم ... آدرس رو بهم نداده بود .. منم نه شماره ی موبایلشو داشتم نه خونه !
مجتبی متواضعانه سری خم کرد و گفت :
- نگو این حرفا رو پرتو خانوم ... اتفاقا خدا شاهده به مریم گفتم بیایم دنبالتون... ممکنه راه رو نتونین پیدا کنید .. با هم بریم ...
- آررّرّرّه پرتو جووون ... مجی راست میگه .. بعدم رو به مجتبی کرد و با خنده گفت :
- جون مریم ! پرتو آدرس بلد نیست یا تو بلد نبودی ؟؟؟!!!
کل کلشون شروع شد و یکی مجتبی میگفت و دوتا مریم... منم با اینکه رو لبم خنده بود و لی ته دلم استرس بدی داشتم ....
با متوقف شدن ماشین جلوی یه آپارتمان سه طبقه ی سفید رنگ نوساز شیک ..آروم نفسم رو دادم بیرون و از ماشین پیاده شدم ....




 
با فشرده شدن زنگ طبقه ی همکف... تنم خیس عرق شد و لبم رو تر کردم ....
مریم و مجتبی جلوتر از من وارد شدن و منم پشت سرشون ... صدای عماد رو که باهاشون سلام علیک میکرد رو میشنیدم ولی جرئت نداشتم صورتم رو از پشت گلی که دستم بود بیارم بیرون نگاهی بهش بندازم ...
با صدای سلامش به خودم اومدم و قبل از اینکه جوابشو بدم یا نگاهی بندازم بهش گل رو گرفتم سمتش و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم :
- قابل شمارو نداره ...
صدای محکم ولی آرومش تو سکوت راه پله پیچید :
- نگام کن ...
صدای سلام و احوالپرسی بم مریم و مجتبی خبر ازین میداد خیلی وقته رفتن داخل و من عین یه دختر بچه ی 15 ساله .. خجالت زده وایسادم بیرونه در ...
به زور سرم رو بلند کردم و نگاهمو اندختم به چشماش ...
برای چند صدم ثانیه یه برق آشنا از چشماش رد شد و لی خیلی سریع جاشو داد به نگاه همیشگی و گفت :
- نیم ساعت پیش یادم افتاد بهت آدرس ندادم ... به خونه زنگ زدم ... ولی کسی جواب داد ... گوشیتم خاموش بود ...
با تعجب نگاش کردم که خیلی عادی گفت :
- شرط عقل!!! حکم میکنه خصوصی ترین چیز های کسی رو که باهاش قرارداد کاری میبندی بدونی ...
بعدم ابروشو داد بالا و گفت :
- علی الخصوص که بهش اعتماد نداشته باشی .. میدونی که ؟!!
بعدم نگاشو از سرم به سمت پایین به حرکت درآورد روی پاهام لحظه ای مکث کرد و بعد با یه پوزخند دستش رو گرفت طرف در و با گفتن بفرمایید تو ... دعوتم کرد به داخل خونه ...
از اینکه نیومده احساس پشیمونی میکردم ... حس بدی داشتم .. نمیدونم چرا با دیدن این همه رفتار سرد هنوز باورم نشده بود گذر زمان صرفا مال من نبوده ... بلکه برای همست و عمادم به عنوان جزئی از این همه .. میتونه خیلی تغییر کرده باشه... عین آدم گنگ وسط اتاقی که برای تعویض لباس در اختیارم گذاشته بود وایساده بودم و به همهمه ی بیرون گوش میدادم ...و خیره به عکس عروسی عماد نگاه میکردم ... دلم میخواست نیومده لباسام رو دوباره میپوشیدم و از در میرفتم بیرون .... و شاید اگه با ماشین خودم بودم ... لحظه ای در انجام اینکار شک نمیکردم ...
با صدای تقه ای که به در خورد پالتوم که دستم بود رو به سینم چسبوندم و به سمت در برگشتم ...
عماد بود ...
- پس چرا هنوز لباست رو در نیاورد ی؟!
بعدم دستش رو دراز کرد و گفت :
- بدین من پالتوئتون رو ...
زبونم قفل شده بود !! شاید واقعا چیزی نشده بود .... شاید رفتارم بچه گونه بود ... ولی ...تازه میفهمیدم ... "شنیدن کی بود مانند دیدن !!!" بغض توی گلوم رو فرو دادم و آروم پالتو رو از تنم جدا کردم و دادم دستش ...
نمیدونم به حال درونیم پی برد یاچیز دیگه آروم بی هوا دستش آورد جلو و گره ی روسریمو باز کرد و بدون اینکه نگام کنه واسه ی توجیه کارش گفت :
- به تو باشه تا صبح باید وایسیم تا درش میاوردی ...
موهای مثل ابریشمم سر خورد رو شونه هام و این شد که برای بار دوم که نگاهم کرد برای چند ثانیه نگاهش رو ی موهام ثابت موند ولی بدون اینکه دست و پاش رو گم کنه خیلی عادی پالتو و روسریم رو مرتب گذاشت روی صندلیه توی اتاق و بعدم با نگاه به عکس به دیوار روشو کرد سمتم و گقت :
- عکس خانومم رو دیدی ؟!
یه قدم برداشتم و تقریبا شونه به شونش ایستادم و زیر لب گفتم :
- خوشبخت بشین ...
- نظرت چیه راجع بهش ؟! خوشگله نه ؟!
به دختر توی عکس نگاه کردم ...دروغ چرا !! زیبا بود ... چشم سبز , پوست سفید ...موهای مشه خوشرنگ که زیر تاج عروس جلوه ی خاصی داشت ....
بدون لبخند و با صدای سردی گفتم :
- خیلی زیباست ...
برای چند ثانیه به طرفم برگشت و به نیمرخ صورتم که حالا سرد و بیروح تر از هر وقت دیگه ای شده بود نگاهی انداخت و نفسشو آروم داد بیرون و گفت :
- بهتر نیست بریم دیگه !!؟؟!
سری تکون دادم و به اتفاق هم از اتاق اومدیم بیرون ...
خونه ی جالبی داشت ..همه جای خونه از هم مجزا بود و ناخودآگاه یه آرامشی به آدم میداد .. اتاق مخصوص مهمان درست توی فضای ورودی خونه و کنار رخت کن بود و بعد از اون از یه در وارد یه هال کوچک میشدیم که سمت راستش به طرف اتاق خواب ها و آشپزخونه میرفت و چندان معلوم نبود و سمت راستش باز با یه در چوبی خیلی خوشگل وارد پذیرایی میشد ..
با ورودم بغیر از مریم و مجتبی 8-9 تا خانوم و آقای دیگه هم از جاشون بلند شدن و همه لبخند به لب بِهم سلام کردن .. این وسط فقط مریم بود که با نگاه معنی دار و نیش بازش رو اعصاب قدم آهسته میرفت ...
یکی یکی با هرکدوم از بچه ها که دست میدادم ... ابرای تیره کنار میرفتن و تصویر اون دورانشون به وضوح تو ذهنم شکل میگرفت و باعث میشد با ذوق بیشتری دستشون رو فشار بدم و ابراز خوشحالی کنم از دیدار مجددشون ... بیشتر بچه ها خیلی تغییرنکرده و صرفا جا افتاده تر شده بودند , اکثرا از حلقه های توی دستشون مشخص بود ازدواج کردن و جالبیش اینجا بود که بدون همسراشون اومده بودند ...
دیدار خوبی بود .. شاید بیشتر به این خاطر که تا حدودی از حال و هوای چند دقیقه پیش در آورده بودم و خاطره های خوب زیادی رو برام زنده کرده بود ...
توی همین حین با خنده رو به یکی از دخترای هم دوره ای گفتم :
- ببینم ؟!! آزی تو که عروسی کردی .. لااقل شواهد اینجور نشون میده .. پس شوهرت کو ؟!
یهو ازون سمت کریم امامی یکی از بچه ها خنده ای کرد و گفت :
- مگه قانون و نمیدونی این دوره همیا .. که پایه گزارش عماد خان گل بود یه سری قوانین داره .. اونم اینه که بدون خانوادست ... حالا بماند که خانوم عضدی یه خودی رو تور کرده و خلاصه بهشون خوش میگذره ...
با این حرف کریم همه زدن زیره خنده که یکی دیگه از دخترا که تا اونجا که حافظم یاری میداد اسمش منصوره بود رو کرد به من و گفت :
- تو چرا تنها اومدی ؟؟!! بابا دکتر البرز که خودیه !!!
با این حرف یه عده که میدونستن ماجرارو سکوت کردن و یه عده که بنده خداها از همه جا بی خبر بودن شروع کردن به تاکید بیشتر رو ی سوال منصوره ...
خودم مونده بودم چی بگم ... آب دهنم و قورت دادم بی اراده رومو کردم سمت عماد که حالا به وضوح اخماش رفته بود توهم و فکش سفت شده بود ... بلافاصله با نگاه من سرش رو انداخت پایین و همون لحظه صدای مریم اومد که رو به بچه ها گفت :
- بچه ها جون متاسفانه پرتو جون سه سالی میشه متارکه کرده ....

سکوت بدی حکمفرما شد و بیچاره منصوره معلوم بود چقدر از سوالش ناراحته ... واسه ی اینکه جو و تغییر بدم رو کردم به جمع و با لبخند نصفه و نیمه ای که رو لبم بود گفتم :
- بالاخره همیشه .. همه ی آدم ها با هم سازگاری ندارند پیش میاد دیگه ...خدا رو شکر میکنم قبل از اینکه پای یه شخص سومی بیاد وسط ... تمومش کردیم ..
در ادامه ی حرف من مریم گفت :
- اگه قرار بود همه بتونن با هم کنار بیان اونوقت طلاق پس واسه ی چی بود ...
همه حرف مریم و تایید کردن و خدارو شکر کسی سعی نکرد سوال دیگه ای بپرسه و بالاخره کم کم جوّی که بوجود آمده بود از بین رفت و هرکس مشغول صحبت با یکی از بچه ها شد ..
این وسط فقط من و عماد تو خودمون بودیم و صرفا به سوال هایی که ازمون پرسیده میشد جواب میدادیم و سعی میکردیم با لبخند کمرنگ روی لبمون ظاهر رو حفظ کنیم .. البته این کار برای من عادی بود ... ولی در عجب بودم که چرا عماد رفته تو خودش .. اونکه زن داشت و خانومشم مورد علاقه اش بود ...پس چرا باید اینقدر این حرفا روش تاثیر میذاشت ؟؟؟!!... داشتم بهش نگاه میکردم و تو دلم مشغول ارزیابی رفتارش بودم... که یهو سرش رو گرفت بالا و با دیدن نگاه من اخم عمیقی کرد و سریع سرش رو چرخوند سمت دیگه ی سالن ...
برای اینکه خودم رو از تک و تا نندازم ... ازون جایی که سالن خونش پر از قاب عکس بود و لوازم آنتیک, با صدایی که سعی میکردم آرامش بارزترین صفتش باشه رو بهش گفتم :
- آقا عماد اجازه میدین یه دوری تو خونتون بزنم و به عکسای اون سمت نگاهی بندازم ؟!
برای چند ثانیه خیره نگاهی بهم انداخت و بعد از سرجاش بلند شد و همینطور که میومد سمتم گفت :
- بله حتما ...
بعدم بالای مبلی که روش نشسته بودم ایستادو با دست دعوتم کرد ...
فکر اینجاش رو نکرده بودم ممکنه همراهیم کنه واسه ی همین با لبخند زورکی گفتم :
- راضی به زحمت شما نیستم ... خودم میتونستم ...
خیلی جدی و بدون لبخند در حالی که به کفشاش خیره شده بود گفت :
- زحمتی نیست .. همراهیتون میکنم ....
ای بابا ... عجب غلطی کردم ... با پشیمونی از جام پاشدم و با اون کفش های پاشنه بلند, خرامان خرامان رفتم سمت دیگه ی سالن که فقط با یه آباژور روشن شده بود ....
نگاهی بهش انداختم با یه اخم محو وایساده بود جلوی قاب عکسا و داشت توی اون نور کم خیره نگاهشون میکرد ...
معذب بودم واسه ی همین منم شروع کردم به عکسا نگاه کردن ... توی هیچکدوم همسرش نبود واکثر عکس ها یا خودش توی کشورهای مختلف بود و یا یه دختر کوچولوی 3-4 ساله ی فوق العاده شیرین که شباهت عجیبی به عماد داشت ...
تا اومدم دهن باز کنم بپرسم این کیه گفت :
- کژاله .... دختر عرفان ...
با تعجب سرمو برگردوندم سمتش که دیدم با یه لبخند به یکی از عکسا که توش دختر بچه روی کولشه و داره از ته دل میخنده نگاه میکنه ....
- عرفان مگه عروسی کرد ؟!
- آره 6 سالی میشه ...
نمیدونم چرا ذوق کردم .. شاید از ازدواج عرفان خواهر عماد بود و شایدم از زیبایی بچه ای که عکسش پیش روم بود .... ولی با همون ذوق رو به عماد گفتم :
- ماشاا.. خیلی ناز وملوسه ... شبیه خودته ...
برای چند ثانیه لبخندی زد و بعدم در حالیکه هنوز آثار خنده توی صورتش بود گفت :
- چیش شبیه منه ؟! نازیش یا باملوسیش؟!
خندم گرفت ولی به روم نیاوردم و جدی گفتم :
- فرم صورتش و البته خندش ...
زیر چشمی نگاهی بهم کرد و نفس عمیقی کشید و گفت :
- میخواین عکسای تو حالم ببنید ؟؟!!
احساس کردم بیش از این حوصلمو نداره و لحنش آمرانه است ...
با گفتن نه ... بدون تعارف اضافه رفت سمت مهمونا و منم بعد از نگاهی دوباره به اطراف با فاصله ی چند دقیقه برگشتم سر جام ...
بالاخره شامم که از بیرون سفارش داده بود سرو شد و تقریبا نیم ساعت بعد از شام نزدیکای ساعت 11 یکی یکی بچه ها عزم رفتن کردن این بین فقط مجتبی و مریم که میدونستم تازه سرشبشونه کماکان نشسته بودن و تخمه میشکستن چه با همدیگه و چه با سایرین که در حال رفتن بودند خوش و بش میکردند .. منم که پیروی اونا بودم و با اینکه دوست داشتم هر چه سریعتر برگردم خونه .. روم نمیشد حرفی بزنم .. با رفتن آخرین مهمون عماد با لبخند وارد شد و رو به مریم و مجتبی گفت :
- شما که فعلا نمیخواین برین ؟!!
مجتی خنده ای کرد و گفت :
- نه بابا !! کجا ... تازه سر شبه ...
از این حرفش من و مریم ریسه رفتیم و عمادم که انگار کلی کیفور شده بود گفت :
- خوشم میاد پایه ای ...
بعدم اضافه کرد :
- چایی بریزم ؟؟!!
مجتبی سری به نشانه ی نه تکون داد ولی مریم گفت :
- اگه کیکم داری که با چایی بهمون بدی چرا که نه ...
با این حرف مریم عماد دستشو محکم زد به پیشونیشو گفت :
- وای مریم خانوم ... خوب شد گفتی .. یادم رفت دسرارو بیارم .. خیر سرم رفته بودم کیک و کرم کارامل خریده بودم واسه ی امشب..
مریم که کلا عاشق تنقلات بود خنده ای کرد و گفت :
- حکمتی بوده که بدین به من که عاشق شیرینیم ببرم خونمون ...
مجتبی با خنده رو به مریم کرد و گفت :
- تو مگه دیشب نگفتی از فردا رژیم؟؟؟؟
مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- خوب از شنبه .. از یک شنبه ... مهم روزش که نیست .. مهم نیته !!!همینیم که من قصدشو کردم تو باید تشویقم کنی ... نه اینکه ... .. واقعا که ....مردم مردای قدیم ...بعدم رو کرد به عماد و ادامه داد:
- ببینم آقا عماد شمام اینجوری میزنی تو ذوق خانومت ؟؟!
عماد که خنده از لبش نمیفتاد .. رو به مجتبی نگاه شیطونی کرد و گفت :
- نه مریم خانوم !! این مجتبی اینجوری میکنه .. وگرنه خانوم ها روحشون لطیفه باید هواشونو داشت ....
مجتبی با قهقه ای که زد رو به عماد گفت :
- ای آدم فروش نامرد ...
عماد در حالیکه میون شوخی داشت طعنه میزد گفت :
- من ؟؟!! نه بابا مجتبی جون پس آدم فروش ندیدی ...
بعدم نیم نگاه پر معنا یی به من کرد و گفت :
- ندیدی اگه بخواد , چجوری تیشه به ریشه ی آدم میزنه !!!
با این حرفش خنده ی مجتبی یهو به سرفه تبدیل شد و نگاه ناراحت و پشیمونش رو به من دوخت و مریم هم برای عوض کردن جو رو به عماد گفت :
- آفرین آقا عماد خوش بحال خانومتون ..... حالا برین این کیکرو بیارین که بعد از شام عجیب میچسبه ...
با رفتن عماد مریم زیر لب غر غری کرد و انگار که هیچکس جز خودش نیست ,گفت :
- گیر داده به پرتو ... مرتیکه خودش زندگیشو داره میکنه .. هی نمک میپاشه رو زخم این دختره ....
مجتبی که یه نگاش به در بود یه نگاش به مریم .. دستشو گذاشت رو دست مریم و گفت :
- عززم میشنوه .. آروم تر ...
مریم با عصبانیت در حالیکه سعی میکرد صداشو پایین نگه داره گفت :
- ولم کن مجی خوب راست میگم دیگه یکی دیگه از این میپرسه جاوید کجاست چرا نیاوردیش اون اخمشو به پرتو میکنه ...
دیدم مریم داره جوش میاره و ازونجایی که اینجور مواقع کنترل ناپذیر میشد بلند شدم و آروم بغلش کردم و گفتم :
- مریمی قربونت برم ولش کن ... من ناراحت نشدم .. توام بهش فکر نکن ...بیخیال ...
مریم یکم آرومتر شد ولی هنوز اخماش تو هم بود و با اومدن عمادم سعی نکرد تظاهر کنه و کماکان دمغ نشون میداد ...
عماد که خلق مریم رو به حساب حرف های مجتبی گذاشته بود همینجور که سینی رو گرفته بود سمت مریم گفت :
- بفرمایید این چایی و کیک .. بخور مریم خانوم به کوری چشم بعضیا ...
بعدم با بد جنسی به مجتبی نگاه کرد ... مجتبی هم زورکی خنده ای کرد و حرفی نزد .. بعد از اینکه مریم چای و کیکش رو برداشت عماد سینی رو به طرف من گرفت بر خلاف تصورم به جای کیک , یه کاسه بستنی سنتی با خامه و پسته بود ...
با تعجب نگاهی بهش کردم که اینبار لبخندی زد و گفت :
- چه کنم ... حافظم ضعیفه ...
ابرو هامو دادم بالا و شوکه نگاش کردم که با ابرو دوباره به ظرف اشاره ی خفیفی کرد و منم با صدایی که از ته چاه در میومد تشکر کردم و برش داشتم ....
ولی فقط خدا میدونه ... تودلم چه غوایی بود ...
اینکه فقط عماد صفایی میدونست من عاشق بستنی سنتیم مهم نبود ... ولی اینکه بعد از 9 سال لب نزدن بهش بازم عماد اولین نفری باشه که بهم تعارف میکنه .... حس خیلی خوشایندی بود ..

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 36
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 511
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,699
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,482
  • بازدید ماه : 9,482
  • بازدید سال : 138,608
  • بازدید کلی : 20,127,135