loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 2421 چهارشنبه 21 فروردین 1392 نظرات (0)

رمان زیبای پرتو

ادمه فصل سوم

و فصل چهارم

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

فصل سوم

با صدای زنگ ساعت که بیشتر شبیه ناقوس مرگ بود از خواب پریدم .. یادم نمیومد دیشب بعد از کلی فکر و خیال بالاخره کی خوابم برده ... فقط از سوزش چشمام معلوم بود که خیلی کم خوابیدم ..... ذهنم خالی خالیه بود برا ی همین چند لحظه بی حرکت توی جام نشستم و سرمو گرفتم توی دستم ... کم کم تمام اتفاق های دیروز از دیدن عماد تا زنگ زدن صدیقی و طلب پولش اومد تو ذهنم... عصبی شدم .. نه به خاطر صدیقی .. بخاطر اینکه بر خلاف خواسته ی قلبیم برا ی جور کردن پول باید میرفتم پیش عماد .. احساس میکردم اگه زنگ بزنم شرکتش میتونه با منشیش دست به سرم کنه و جوابم رو نده ... واسه ی همین تصمیم داشتم رو در رو ببینمش تا دلیلمم براش توضیح بدم و نذارم برداشت بد بشه ...
با این فکرا با انرژی بیشتر از جام پاشدم بعد از دم کردن چایی و دوش گرفتن یه صبحانه ی حسابی آماده کردم و مشغول شدم توی همین حین مدام چشمم به ساعت بود تا 7.5 بشه و زنگ بزنم شرکت .. میدونستم وزیری آدم وقت شناسیه و راس ساعت میاد سر کار ...
همینم شد و درست سر همون ساعت به محض برقراری تماس صداش تو گوشم پیچید :
- نوین تکنیک بفرمایید ..
- وزیری سلام ...
- سلام مهندس خوبین ؟!
- ... ببین .. برو از تو دفتر تلفن شرکت آدرس و شماره تلفن شرکت تکین رایان رو برای من بخون یادداشت کنم ..
- همون شرکتی که دیروز مدیر عاملش اومده بود ؟؟!!
- آره همون ...
بعد از گرفتن آدرس گوشی رو گذاشتم .. یه حس عجیبی داشتم .. احساس میکردم دارم ریسک بزرگی میکنم و از برخورد عماد نسبت به حضورم توی شرکتش میترسیدم .. ولی چاره ای نداشتم .. از طرفی یه حس عجیب دیگم داشتم .. انگار با یاد آوری گذشته حس اون روزا تو وجودم پیچیده بود ... واسه ی همین بعد از مدت ها در کمدم رو باز کردم و این فکر از ذهنم گذشت که " چی بپوشم !!!"
بعد از نگاه انداختن یه پالتوی بژ با یه شلوار مخمل قهوه ای سوخته از توکمد برداشتم و با یه شال طلایی ستش کردم .. ازونجایی که عماد از من خیلی بلندتر نبود ... برای اینکه اعتماد به نفسم رو حفظ کنم یه کفش پاشنه بلند قهوه ای سوخته پام کردم تا همقدش باشم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم ... ناخودآگاه لبخند رضایت رو لبم نشست ... خیلی اهل آرایش نبودم واسه ی همین بدون کوچکترین حرکت اضافه کیف به دست از خونه اومدم بیرون ...
ازونجایی که خونم وسط شهر بود و تا حدودی به دفتر عماد نزدیک .. بلافاصله سر خیابون یه در بست گرفتم و تقریبا یه ربع بعد رسیدم به آدرسی که از وزیری گرفته بودم ...


 


 
با خوندن تابلو برای یه لحظه چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ورفتم توجلد مهندس کامیابی که بچه های شرکت همه ازش حساب میبردن و با اعتماد به نفس هر چه تمام تر وارد شدم و بلافاصله رفتم سمت میز منشی و از اونجا که منشی جماعت رو و دستور هایی که از سمت روساشون بهشون گوشزد شده رو خوب میشناختم با لحن جدی و قاطعی گفتم :
- سلام .. با مهندس صفایی کار دارم بفرمایید مدیر عامل شرکت نوین تکنیک..
منشی نگاهی به سرتا پام کردو بعد از زدن یه لبخند صلح جویانه گفت :
- تشریف داشته باشید کسی تو اتاقشونه به محض اینکه اومدن بیرون .. هماهنگ میکنم بفرمایید داخل ....
با طمانیه نگاهی به در اتاق صفایی انداختم و درست رفتم روی صندلی روبروی در نشستم و برای اینکه موقع رویارویی باهاش بیش از پیش به خودم مسلط باشم .. چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که از صدای خنده و خوش و بش نا مفهوم عماد هوشیار شدم و همزمان با نگاه من به اتاقش , در باز شد و همراه با یه مرد دیگه از اتاق اومد بیرون ..
برای یه لحظه نفسم تو سینم حبس شد و هزار مدل برخورد جورواجور بین خودم و خودش به ذهنم سرازیر شد اما سعی کردم به هیچی فکر نکنم و صاف سرجام نشستم که درست همون موقع نگاهش تو نگاهم گره خوردو باعث شد برای یه لحظه با بهت بهم خیره شه و توی حرفی که داشت به طرف مقابلش میزد وقفه بیفته .. ولی خوب تونست دوباره به خودش بیاد و مهمونش رو تا دم در بدرقه کنه ...
توی همین موقع منم از فرصت استفاده کردم . آروم از جام پاشدم و رفتم سمت در اتاق که با صدای منشیش که از قیافه ی اخم آلود رئیسش ترسیده بود برگشتم سمت عماد ...
- آقای صفایی خانوم کامیاب هستند از شرکت تکنیک نوین ...
عماد در حالیکه به شدت از قیافش مشخص بود عصبانی رو به منشیش کرد و گفت :

- میدونم ایرادی نداره ..
بعد به سمت من اومد و با اشاره دست من رو به اتاق دعوت کرد ...
با ورود من و بسته شدن در به محض اینکه اومد حرفی بزنه دستم رو بالا گرفتم و گفتم :
- نمیخواستم مزاحم شم .. ولی میدونستم به تلفنام جواب نمیدی ... اگه ... اگه ...
- اگه چی؟؟؟؟!!! چی شده که به خودت اجازه دادی بیای اینجا ؟؟؟!! اونم بدون خبر!!!!
چی شده به خودت این حق رو بدی .... نذار فکر کنم اشتباه کردم که دلم سوخت و خواستم دستت رو بگیرم و کمکت کنم ... اونم فقط به حرمت اینکه یه زمانی ...
نگاهش آتیشی بود و عصبی ..
بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم ...
نفس عمیقی کشیدم و بر خلاف درون متلاطمم با صدای آرومی گفتم :
- میخوای برم ؟؟!! باشه میرم .. ولی باور کن ....اگه به کمکت احتیاج نداشتم ... الان اینجا نبودم ... احتیاجمم چیز اضافه بر سازمان نیست فقط پیش پرداخت قرارداد رو میخوام.
دستی به موهای پر قهوه ایش کشید و یکم گره ی کراواتش رو شل کرد و بدون اینکه بهم تعارفی کنه پشت میزش نشست و چند ثانیه ای خیره نگام کرد .... و بعد گفت :
- البته از تو بعید نیست .... نتونستی یک هفته صبر کنی ؟؟؟!!! هر چند .. تو خیلی وقت پیش ثابت کردی پول رو به همه چی ترجیح میدی ....
بد جور زخم زبون میزد .. به تن خسته ی من .. به تن خسته ای که 8-9 سالی بود جور یه اشتباه رو یه تنه میکشید ....
نفسم رو آروم دادم بیرون و سرم و انداختم پایین .. از زندگی یاد گرفته بودم که ناملایمات مثل یه باتلاق میمونه که هر چی توش دست و پا بزنی بیشتر توش فرو میری .. پس خیلی وقت بود سعی میکردم صبور باشم و سر به زیر و سخت !!!
سکوتم رو که دید اینبار با لحن آروم تر ولی کماکان غیر دوستانه ای گفت :
- بگذریم ... حالا چی شده که اول وقت اداری شال و کلاه کردی اومدی اینجا ...
خیلی جدی و بدون احساس گفتم :
- دیشب بعد از شرکت که رفتم خونه صدیقی زنگ زد... میشناسیش که ؟؟؟!
با اسم صدیقی اخماش یکم رفت تو هم و به نشانه ی تایید سرش رو تکون خفیفی داد ...
- از طلبکارامه ... خیلی وقت بود به پرو پام میپیچید و ...
نمیدونم چرا روم نمیشد حرفی بزنم واسه ی همین رو کردم بهش و گفتم :
- میتونم بشینم ...
سری تکون داد و با دست اشاره کرد که بشینم .. بعد از اینکه نشستم نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه مستقیم نگاش کنم ..
- میشناسیش .. آدم جالبی نیست .. منم یه زنم ...چجوری بگم .. به هر حال به خودشون ..
برای اولین بار به کمکم اومد و وسط حرفم پرید و گفت :
- چقدره ؟!
- چی؟؟!
بخاطر سوال مسخرم با تمسخر نگام کرد و گفت :
- بدهیت به صدیقی دیگه .. چقدره ؟؟!
- 200 میلیون ...
نگاه عصبی بهم کرد و گفت :
- گند زدی با این زیاده خواهیات .... 200 میلیون ؟؟!
خودمم میدونستم ... نیازی نبود که اونم گوشزد کنه واسه ی همین با لحن کلافه ای گفتم :

- خودمم میدونم ... نیازی به دوباره گویی نیست ...
بدون اینکه حرفی بزنه دست چکش رو از تو کشو ی میز درآورد و بلافاصله یه چک نوشت و بعد از تموم شدن کارش رو کرد به من و گفت :
- چی دستش داری؟؟!! چک یا سفته ؟؟؟!
- هردو ... چطور؟!
بدون اینکه جواب من رو بده تلفن و برداشت زنگ زد به یه عباس نامی تا بیاد تو اتاقش از قراره معلوم عباس آبدارچیشونم بود چون با یه سینی چای و کیک اومد .. هرچند بیشتر از آبدارچی .. بهش میخورد ... بوکسور باشه ....
با صدای عماد .. من که تو بهت جلال و جبروت عباس آقا بودم به خودم اومد و رو کردم سمتش ...
- کجایی ؟؟؟! دارم میگم من صدیقی رو میشناسم ... عباس رو میفرستم چک رو بده و سفته هارو پس بگیره ... خوبه ؟؟!!
نمیدونم چرا ولی ته دل خوشحال شدم .. لااقل از اینکه مجبور نبودم دیگه چشمم تو چشمه صدیقی بیفته ... واسه ی همین سریع قبول کردم ..
با تنها شدنمون خیلی جدی رو کرد بهم و گفت :
- خوب اینم از این ...
از حرفش کاملا این حس به آدم دست میداد که یعنی شرتو کم کن ... واسه ی همین سریع از جام پاشدم و گفتم :
- ممنونم از کمکت ...
بی تفاوت نگاهم کرد و گفت :
- کاری نبود ....
- من دیگه برم ..
سرش رو تکون داد ...
بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و با یه خداحافظی آروم که بعید بدونم جوابیم داشت به این خیال که همه چیز تموم شده از اتاقش اومدم بیرون ... غافل از اینکه تمام اینها تازه شروع ماجراست ....

 

فصل چهارم

همون یه جمله ی مریم کافی بود که ناخودآگاه به کارهای صفایی به رفتارش ,حرکاتش وقیافش... بیشتر دقت کنم و توی بحث های خاله زنکی دخترا گوش تیز کنم تا ببینم صحبتی ازش میشه یا نه ....... آدم جالبی بود .. با اکثر بچه ها رفیق بود و فوق العاده خوش اخلاق و سر وزبون دار .....و یه جورایی انگار غیر مستقیم رهبری پسرها رو به عهده داشت ...در خلال حرف های بچه ها فهمیده بودم که از یه خانواده ی مذهبی و فرهنگیه , گویا مادرش معلم تربیتی و پدرش استاد ادبیات یکی از دانشگاه های خوب تهران بود ...
همین توجهات و خیره نگاه کردن های تابلوی من باعث شده بود اونم این وسط پرو بشه و سنگینی نگاهش رو هر جا که هر دو بودیم حالا از توی کلاس گرفته تا راهرو و حیاط و حتی بوفه و سلف دانشگاه احساس کنم ... البته منم به اصرار مریم و سیخونک هاش گه گاه به سلام های سربسته اش, جواب و خیلی خفیف عین خودش تکونی به کله ی مبارک میدادم ....
آخرای ترم بود و بازار جزوه گرفتن داغ مسلما با دیدن نمره ها , بچه ها جزوه نویس ها و بچه درسخون ها رو شناسایی کرده بودن .. منم با اینکه جزوه ی خودم کامل بود ولی بدم نمیومد جزوه ای از صفایی گیر بیارم و اون رو هم یه دور بخونم بالاخره از دید من خرخون , همیشه نکته هایی بود که شاید از زیر دستمون در میرفت....
هفته ی آخر کلاسا بود و طبق معمول توی وقت بیکاریمون با مریم و مانا و یکی دونفر دیگه از بچه ها رفته بودیم تو نمازخونه و لم داده بودیم ..چند وقتی بود مانا با یکی از پسر هامون که از قضا از دوستای نزدیک صفایی هم بود به نوعی دوست شده و بقول مریم شده بود جاسوس دو جانبه ... ما هم هر وقت وقت گیر میاوردیم سرش خراب میشدیم و خلاصه آماده برای شنیدن خبر های جدید و آمار بازی ... اونروزم داشتیم مثل همیشه از اینور اونور حرف میزدیم که یه دفعه محبوبه یکی از بچه ها رو کرد به مانا و گفت :



 
- راستی مانا به حمید رضا گفتی جزوه های صفایی رو بگیره ؟؟!!


 
چهره ی مانا تو هم رفت و با ناراحتی گفت :
- آره !! گفتم ... ولی حمید گفت این بشر اصلا جزوه نمینویسه ...
من که با اومدن اسم صفایی چهار تا گوش داشتم 4 تا دیگم قرض کرده بودم گفتم :
- وا مگه میشه ؟؟؟؟!!!! پس این بیستارو از سر قبر من ردیف میکنه ..
مانام که انگار باور نکرده بود حرفای حمید رو گفت :
- همینو بگو پرتو ....!!!! این پسرا کلا ذاتشون خرابه .. حتما ترسیده جزوه هارو به من بده .. نمره ی من یا دخترای دیگه از پسرا بیشتر شه ..
مریم که طبق معمول حرف درس و کتب و جزوه شده بود و داشت خمیازه میکشید رو کرد به جمع و در حالیکه چشماش از خمیازه ی آخری پر از اشک شده بود و صداش بم گفت :
- خوب کاری نداره .. سر کلاس یه تیریپ سر مبارک رو 75 درجه بچرخونین ببینن چیزی مینویسه یا نه .... بعدم رو به مانا کرد و گفت :
- اون وقت اگه مینوشت برو خِره حمید و بچسب !!!
هممون محو مریم سرامون رو تکون دادیم ... و من خودم به شخصه تصمیم گرفتم پیشنهاد مریم رو عملی کنم .


 
با شروع کلاس همش تو این فکر بودم سر یه فرصت مناسب برگردم عقب و یه نگاهی به پشت بندازم ولی خوب ازونجایی که نمیدونستم کجا نشسته و می بایست سرعت عملمم بالا می بود ... باید با استراتژی پیش میرفتم , اینکه اول یه نیم نگاه برای شناسای محل استقرار و بعد یه نگاه برای اینکه ببینم چیزی مینویسه یا نه ...
تصمیم گرفتم نقشم رو اواسط کلاس که همه متوجه درس هستن و مشغول جزوه نویسی عملی کنم و درست موقعی که استاد یه مثال پا ی تخته نوشت و همه سرها برای حل رفت تو برگه هاشون... نیم نگاه اول رو انداختم ...
گوشه ی سمت چپ کلاس نشسته و سرش پایین بود ولی نفهمیدم داره مینویسه یا .. نگاهی به اطراف کردم .. هنوز بچه ها مشغول بودن و بد جور داشتن با مسئله ور میرفتن از فرصت استفاده کردم و دوباره نگاهی به عقب انداختم که صاف چشم تو چشم صفایی شدم... همون لحظه ابروهاشو داد بالا و لبخند با نمکی رو لبش نشست ... داشتم سکته میکردم .. ولی من که آب از سرم گذشته بود .. واسه همین نگاهی رو میزش انداختم که جز یه کتاب هیچی نبود و کاملا نشون میداد چیزی یادداشت نمیکنه و بلافاصله اخمی کردم و رومو برگردوندم .....
از اینکه حس کنجکاویم ارضا شده خیالم راحت شده بود و از طرفیم ذهنم در گیر این بود که چطور ممکنه یکی هیچی جزوه ننویسه و همچین نمره هایی بیاره ...
بعد از کلاس رو به مریم کردم و گفتم :
- مریم نمینوشت ...
- کی نمینوشت ؟؟!!
- صفایی دیگه ...
- آهان ... خوب !!!!!!! چی رو نمینوشت ..
- اه بابا !!! جزوه دیگه ...
- بله ... به سلامتی و مبارکی .... واقعا کشف بزرگی کردی ... واسه ی همین بود سرت عین غاز هی دور میچرخید تو کلاس؟؟!!
ضربه ی آرومی زدم به بازوشو در حالیکه میخندیدم با هم از در کلاس خارج شدیم ... توی راه پله ها بودیم که مریم رو کرد بهم و گفت :
- پری اینارو میگیری من یه دستی به آب برسونم ...
نفسم رو دادم بیرون و گفتم :
- کوفت ... فقط زود باش تاریک شده هوا ...
دم در دستشویی وایساده بودم و تکیه داده بودم به دیوار که دیدم صفایی از ته راهرو داره میاد سمت من یاد سوتی سرکلاس افتادم و تا اونجا که ممکن بود سرمو انداختم پایین و خودم و به ندیدن زدم ... چند لحظه ای گذشت و حس کردم که باید تا الان از جلوم رد میشد و هنوز نشده واسه ی همین سرمو یکم بالا آوردم که با دیدن دوتا پایی که یکم جلوتر جفت به سمت من بود تعجب کردم و با گرفتن ردشون رسیدم به دو تا چشم تیله ای سیاه خندون ... صفایی بود ...
- سلام!!
نمیدونم چقدر متعجب و شوکه نگاش کردم که آخر سر دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت :
- خانوم کامیاب سلام عرض کردم ..
به خودم اومدم و خیلی جدی و کمی اخم آلود گفتم :
- سلام ...
خندید و گفت :
- نه مثل اینکه الحمدا.. خوبید ..
- بله .. مگه قرار بوده بد باشم ...؟؟!
خندشو خورد و گفت :
- نه .. آخه اونجور که شما مات شده بودید ترسیدم خدایی نکرده .. بعدم خندید و ادامه داد ولی این اخمه که اومد فهمیدم نه خوبید الحمدا...
بچه پررو ....
چپ چپی نگاش کردم که سعی کرد خندشو قورت بده ولی کماکان کلیه ی ماهیچه های صورتش منقبض بود ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره انداختم رو زمین ... تا بلکه روش کم شه بره ... ولی انگار خیال رفتن نداشت و برعکس یه قدم اومد جلو و درست روبروم قرار گرفت ... ناخودآگاه سرمو آوردم بالا.. دیگه نمیخندید و خیلی جدی داشت نگام میکرد ...
و بعد یهو آروم گفت :
- من سر کلاس جزوه نمینویسم ! سوالی داشتین از خودم بپرس .. نه اینکه بشینی قاطی بحث های خاله زنکی دخترونه .... باشه ؟!
شوکه نگاش کردم که اینبار خندید و گفت :
- دیوار موش داره .. موشم گوش داره .... فکر نمیکنم اون پارتیشن بین نمازخونه ها عایق صوتی خوبی باشه ....
نمیدونستم چی بگم یا چی کار کنم فقط ضربان قلبم بالا رفته بود نه بخاطر اینکه اینقدر نزدیک بهم وایساده بود .. بخاطر اینکه .. وای !!! یعنی همه ی حرفامون رو شنیده بود ؟؟؟؟!! آروم سرمو انداختم پایین داشتم از خجالت آب میشدم و خدا خدا میکردم راشو بکشه بره که انگار خدا صدامو شنید و با صدای سرفه ی مریم هردو از جا پریدیم ....
مریم در حالی که لبخند پت و پهنی رو صورتش بود وچشماش از خوشحالی دیدن صحنه ی جرم برق میزد گفت :
- مزاحم که نشدم !!!
صفایی که معلوم بود هول شده دستی تو موهاش کشید و گفت :
- چیزه ... نه بابا !! من ... راستش ... از خانوم کامیاب جزوه میخواستم ...راستی سلام ...
مریم با صدای دورگه ای که معلوم بود , از زور خنده داره کنترلش میکنه گفت :
- به به سلام ... چه خوب ... حالا گرفتین جزوه هرو ؟؟!!
صفایی که مشخص بود گیر افتاده نگاهی به من کرد تا بلکه کمکش کنم .. منم در کمال بدجنسی پشت چشمی نازک کردم و محل ندادم , اونم لبش و تر کردو رو به مریم گفت :
- نه راستش ...
بعد یهو لبخندی نشست رو لبش و برگشت سمت من و یه ابروشو داد بالا و گفت :
- ندادن ... البته حدس میزدم ایشون ازون سبک دختر خانومای درسخون باشن که جونشونه و جزوشون ...
بعدم رو کرد به مریم و گفت :
- بگذریم .... با اجازتون...
و با نیم نگاه دوباره به من تو پیچ راهرو محو شد ...
نگاهم که به ساختمون شرکت افتاد ... باورم نمیشد تمام راه از شرکت عماد تا اینجا پیاده اومده باشم .. تازه یاد پاهام توی اون کفش های پاشنه بلند افتادم که بدجوری ذوق دوق میکرد ... ولی مهم نبود .. بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود ... اونم توسط کسی که فکر میکردم اگه یه روز کمک بخوام اون آخرین نفریه که جواب مثبت میده ....
باورودم به شرکت رو به وزیری گفتم :


- چه خبر کسی زنگ نزده ؟!
- چرا از دفتر مهندس صدیقی تماس گرفتن ..
بی خیال همینظور که داشتم میرفتم سمت اتاقم گفتم :
- خوب چی کار داشتن ؟!
- گفتن به شما بگم امروز یادتون نره .. راستش درست متوجه نشدم ...
در رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم و گفتم :


- مهم نیست ... حل شد ...
بعدم قبل از بستن در ادامه دادم :


- امروز قبل از وصل کردن تلفن ها یه هماهنگی کن خیلی حوصله ی کسی رو ندارم ..
سری تکون دادو منم در رو بستم ...
بلافاصله کفشام رو از پام در آوردم و یه جفت کفش اسپرتی که معمولا توی کمد اتاقم بود رو پوشیدم ...
احساس سبکی میکردم و مطمئن بودم تا الان عباس!!!!! پول رو به دستش رسونده ... خیلی دوست داشتم قیافش رو ببینم اون لحظه ..با این فکر لبخندی رو لبم نشست و اینبار با خیال راحت نشستم سر کارای عقب مونده و برنامه ریزی برای جلسه ای که میخواستم برای کارمندا بذارم ....
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای گنگ وزیری رو از بیرون شنیدم و بلافاصله در بی هوا باز شد و صدیقی توی چهارچوب اون ظاهر ...
با اخم عمیقی از جام پاشدم ...
بیچاره وزیری رنگش عین گچ شده بود و رو به من :
- به خدا خانوم من هرچی به این آقا گفتم ....
دلم براش سوخت با لحن آرومی گفتم :
- میدونم خانوم وزیری .... ایرادی نداره ... شما برین سر کارتون ..
با بسته شدن در نگاهی به سر تا پای صدیقی انداختم ...بوی ادکلن تلخش توی اتاق پیچیده بود ... یه کت شلوار شیک سرمه ای تنش بود با یه پالتوی نسبتا بلند دودی ....
مثل همیشه ریش ها و موهای پر مشکیش مرتب بود و با چشمای طوسیش زل زده بود بهم ....
خوب میدونستم هر کی جای من بود زود فریب این تیپ و ظاهر و نگاه گیرا رو میخورد .. ولی من گرگ بارون دیده بودم ...
با این فکر پوزخندی زدم و گفتم :
- امرتون آقای صدیقی؟؟! ....
با قدم های محکم به طرفم اومد و درست روبروم در سمت دیگه ی میز قرار گرفت و گفت :
- تو مشکلت با من چی بود ؟؟؟!!! این که زن داشتم ؟؟!!! آره ؟؟؟!!
- منظورتون چیه ؟!!
- منظورم اینه تو که خوب میدونستی یه اشاره کنی ده برابر اون پول رو به پات میریزم ....پس این نره غول رو واسه ی چی فرستادی ؟؟؟!!
پوزخندم عمیق تر شد و گفتم :
- دیشب موقع عربده کشی حرف های دیگه میزدید !!!!!!!!
دستی به موهاش کشید و گفت :
- دیشب عصبیم کردی ... ببین من زن دارم درست .. ولی باور کن اون زن هیچ جایی تو قلبم نداره .. 17 سالم بود که به خاطر اینکه معامله ی پدرم و پدرش که هردو تاجر بودن جوش بخوره و مطمئن شن که اون یکی به دیگره ی نارو نمیزنه دست منو گذاشتن تو دست یه دختره 14 ساله ... یکی که کل هنرش خرید طلا و لباسه و پز دادن به این و اونه .. ولی تو فرق داری با همه ی زنهایی که باهاشون بودم فرق داری ... چقدر سنگ انداختیم جلو پات ولی بالاخره شرکتت رو راه انداختی ...من از این همه پشتکار خوشم میاد از این نگاه مغرورت ... توزنی هستی که یه مرد دوست داره پشتش باشه .. یه زن قوی ... به من فکر کن پرتو ... باور کن میتونم زندگی ای واست بسازم که ....
حالم داشت از حرفاش بهم میخورد .. واسه ی همین پریدم وسط حرفش گفتم :
- کافیه این مزخرفات ... مطمئن باش تو دنیا آخرین مردی که بهش فکر بکنم تویی !!!
واقعا فکر میکنی اینقدر احمقم که نفهمم این حرفا یعنی چی؟؟!!! 200 میلیون بهت بدهکار بودم .. روی خونم وام گرفته بودم و گروی بانک بود و از همه مهمتر مطلقه بودم .... چه طعمه ای چرب و نرم تر از من ...هم کارم گیر بود , هم بهت مدیون بودم و هم محدودیت های یه دخترو نداشتم اگرم گندی چیزی بالا میومد راحت میشد دست به سرم کنی ... راحت میذاشتیم میرفتی بدون ذره ای عذاب وجدان چون یه زن مستقل بودم , درسته ؟؟؟!!!!
فقط فکر یه جارو نکرده بودی جناب صدیق... اینکه من چراااا ؟؟؟!!! طلاق گرفتم ...
شاید پیش خودت گفتی ..شوهرم معتاده ... مردی نداره ... مادرشو دوست داشته ... خرجی نمیداده ....تفاهم نداشتیم ... ولی یه لحظه به این فکر نکردی شاید من 4 سال با یه آشغالی مثل خودت زندگی کردم .. و خوب میدونی چی توی اون فکر کثیفتون میگذره ....

بعدم با قدم هایی که اتاق کارم رو به لرزه در آورد و رفتم سمت در و بازش کردم و با صدایی که فقط سعی میکردم کنترلش کنم گفتم :


- حالام هر چه زودتر از توی دفتر کار من برو بیرون .. تا عباس!!! و رفقاش رو صدا کردم نوازشت کنن .. فکر منم واسه ی همیشه از تو ذهنه کثیفت بکن بیرون .. فهمیدی؟؟؟؟!!
نمیدونم چجوری مقابل این همه حرف من خودش رو کنترل کره بود ... هر چند که تند تند نفس میکشید و نگاهش به خون نشسته بود ...
موقعی که داشت از در میرفت بیرون برای یه لحظه خیره نگام کرد و آروم گفت :
- مطمئن باش یه روزی دوباره بهم میرسیم .....
پوزخندی بهش زدم و با صدای آرومتر گفتم :
- برای اونروز لحظه شماری میکنم !!! من عاشق جنگیدنم و ازون بیشتر عاشق پیروزی...
لبخند زورکی زد و دسته ی کیفش رو بیش از پیش تو دستش فشرد بعد از چند ثانیه بی صدا از در رفت بیرون ....
نفسم رو دادم بیرون .. خودمم به جمله ی آخر و اینکه بتونم با صدیقی بجنگم ایمان نداشتم ... ولی نمیدونم چرا توی اون لحظه .. دلم بدجوری به عماد قرص بود !!!!!
فصل پنجم
با نا امیدی به ترافیک روبروم خیره شده بود ... از زور خستگی این چند وقت و بیخوابی شب گذشته به امید اندک استراحت بیشتر , یکی دو ساعت زود تر از شرکت بیرون زده بودم و حالا بخاطر بارندگی گیر کرده بودم توی ترافیکی که انگار حالا حالا ها خیال باز شدن نداشت ..همینجور که یک دستم و حائل فرمون کرده بودم , نیم تنم رو تکیه دادم به در و نگاهی به دونه های ریز بارون روی شیشه انداختم , ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که خبر از خاطرات شیرین گذشته میداد ....

چند وقتی میشد که احساس می کردم نگاه یکی از پسر ها به اسم مجتبی سید مرتضوی نسبت به مریم رنگ و بوی خاصی پیدا کرده و این حس بوضوح با برق چشم های مریم و خجالت کشیدن هاش موقع دیدن مرتضوی , بیشتر و بیشتر به یقین تبدیل میشد البته ازونجایی که من آدم فضولی نبودم و مریمم بر خلاف شخصیت شوخ و بگو بخندش آدم توداری بود هیچ کدوم حرفی در این رابطه به میون نکشیده بودیم و کماکان این مسئله برای من حکم فرضیه رو داشت..
روز آخر امتحانا بود و قرار بود بچه های شهرستانی دو سه هفته تعطیلی بین ترم رو برگردند شهراشون .. برای همین بلافاصله بعد از اینکه امتحانمون تموم شد من و مریم و مانا با دوتا دیگه از بچه ها که از دوستای مانا بودن و تهران زندگی میکردند به خاطر بارون نم نمی که میومد و بر خلاف قرار قبلی که پارک بود راه افتادیم سمت یکی از کافی شاپ های نزدیک دانشگاه تا به نوعی مراسم خداحافظی این چند وقت دوری رو هم به جا بیاریم ..
با ورودمون به کافی شاپ و دادن سفارش , از اونجایی که اونوقت روزم توی کافه پرنده پر نمیزد بازار خنده و شوخی داغ شد و هر کدوم به نوعی داشتیم پسر هایی رو که فکر میکردیم تا حدودی از ما خششون میاد رو مسخره میکردیم و خاطرات این ترم رو میریخیتیم رو طبق اخلاص تا دل باقی رو بیش از پیش شاد کنیم .. نمیدونم دقیقا سر چی شد که مسیر صحبت به سمت صفایی رفت و من بدون اشاره به اتفاق های فیما بین شروع کردم به مسخره کردن و غش غش خندیدن به این بنده خدا و بقول مریم جو گیر شدم و نوک جمع رو چیدم ... همینجوری که اشک تو چشمام جمع شده بود و شونه هام از زور خنده میلرزید یهو مریم با آرنج کوبوند به پهلوم .. من که اول متوجه اطراف نبودم .. گفتم :
- هوووو چته ؟؟؟!!!
دیدم مریم ! قیافه ی متشخص و سر به زیری به خودش گرفته و با ابرو به روبرو اشاره میکنه...
یه لحظه سر بلندکرد م و چشم تو چشم صفایی شدم که داشت با مجتبی و حمیدرضا دوست مانا و یکی دیگه از پسر ها از در میومد تو و همین باعث شد که تتمه ی خندم پرید تو گلوم و یهو شروع کردم سرفه کردن ..
توی این گیر و دار همینجور که مانا شرپ و شرپ میزد پشتم مریم کنار گوشم گفت :
- به به !!! مگ مگ و دوستان زبل !!! چه حلال زادم هستن !!!
با این حرفش سرفه و خنده با هم قاطی و حالم بد تر شد و به فاصله ی چند ثانیه صدای صفایی اومد که رو به مانا می گفت :
- خانوم ایمانی اونجور نزنیند پشتشون .. قلبشون از جا کنده شد ...
بعدم رو به گارسون کرد و با صدایی که توش خنده بوضوح معلوم بود گفت :
- داداش یه لیوان آب بیار تا دختره مردم نمونده رو دستمون ....
دلم میخواست کله ی این خروس بی محل رو از جا بکنم , رو کردم به مریم تا بگم آب نمیخوام ! خوبم!!!! که دیدم, به به !!! بازار نظر بازی بین اون و مجتبی عجیب داغه .. از خیر مریم گذشتم و رو کردم سمت مانا که دیدم , ای دل غافل اینم رفته ور دل حمید رضا و داره مثلا شرح وقایع میکنه که من چرا همچین شدم ... و اون دوتای دیگم که بدتر از من تو نخ مریم و مانا بودن و داشتن بررسی های لازم رو به عمل میاوردن !! , این وسط من موندم و صفایی که داشت با یه لیوان آب میومد سمتم .... و سرفه های منقطعم !!
به محض اینکه رسید دم صندلیم زانو زد کنارم و لیوان رو گرفت سمتم :
- بخور ... از زور سرفه صورتت کبود شده ...
چپ چپی نگاش کردم که همزمان شد با یه سرفه ...و همین باعث شد زیر گوشم بگه :
- دیدی چپ چپ نگام کردی سرفت گرفت ... بخور بچه !
با اکراه لیوان رو ازش گرفتم و بلافاصله سر کشیدم ... الحقم حالم بهتر شد و راه تنفسیم باز ...
لبخندی زد و خیلی رسمی گفت :
- بهتر شدین ؟؟؟!!!
سری تکون دادم و لیوان رو از دستم گرفت و از جاش پاشد رو به جمع گفت :


- خدارو شکر بخیر گذشت !!!
بعدم با نگاه بدجنسی رو به دخترا گفت :
- مثل اینکه کله پاچه ی مارو بار گذاشته بودین که خانوم کامیاب اینجوری هول کردن !!!
با خنده ی پسرا .. مریم و مانام لبخندای ملیحی تحویل دادن وبا صدایی که بوضوح نازکتر از حالت عادی کرده بودن همزمان گفتن :
- نه بابا این حرفا چیه ...
یهو جمع پسرا ترکید از خنده و مریم و مانا لپاشون گل انداخت و لب و لوچه هاشون آویزون شد , صفاییم با بدجنسی تمام گفت :
- آخه شواهد نشون میده ما سوژه ی خوبی برای خانوما هستیم ... بعدم رو به من گفت :
- مگه نه خانوم کامیاب ...
منظورش رو فهمیدم .. داشت دوباره داستان نمازخونه رو بروم میاورد ... واسه ی همین بی تفاوت نگاش کردم و شونه هام رو انداختم بالا ....
چند ثانیه ای بهم خیره شد و بعد رو به پسر ها گفت :
- خوب دیگه بهتره بیشتر ازین مزاحم خانم ها نشیم ..
بعدم با دست اشاره ای به مانا و مریم و کرد با یه بفرمایید خواهش میکنم و با باقی پسرا رفتن سمت میزی که تقریبا از زاویه ی دید ما خارج بود ...
برای اینکه بیش از این سوتی ندیم بحث رو کشوندیم سمت درس و بعد از خوردن سفارشامونم بلافاصله حساب کردیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون
بارون خیلی تند تر شده بود و تقریبا از آسمون داشت سیل میومد ... واسه ی همین سریع با بچه ها خداحافظی کردیم و من و مانا و مریم که مسیر هامون تا یه جایی یکی بود رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس ..
10 دقیقه گذشت و از اتوبوس خبری نشد و با اینکه زیر سقف نصفه و نیمه ی ایستگاه پناه گرفته بودیم سر تا پامون نم دار شده بود و می لرزیدیم .. تا اینکه صدای بوق یه پراید نوک مدادی یکم جلوتر از ایستگاه توجهمون رو جلب کرد و با پیاده شدن مرتضوی از ماشین نیش مریم باز شد ...
- خانوم عضدی تشریف بیارید ...
مانا رو به مریم کرد و گفت :
- با توئه ...
مریم که ذوق مرگ شده بود گفت :
- خوب بریم ببینیم چی میگه و بعدم به زور دست من و مانارو کشید و با خودش همراه کرد ...
با رسیدن به کنار ماشین توجهمون به حمید رضا که جلو نشسته بود و صفایی که پشت بود جلب شد .. مرتضوی رو به مریم گفت :
- خانوم عضدی بارندگیه .. فکر کنم اتوبوس حالا حالا ها نیاد اگه قابل میدونید شما و دوستاتون رو تا یه مسیری برسونم ...
حمیدرضام از فرصت استفاده کرد و شیشه رو داد پایین و رو به مانا گفت :
- راست میگه بیاین سوار شین سیل داره میاد ...
مانا رو به حمید گفت :


- آخه جا نیست ما سه تاییم ...
مرتضوی که انگار به هیچ عنوان حاضر نبود فرصت رو از دست بده رو کرد به مریم و گفت :
- ایرادی نداره حمید و مانا خانوم میرن عقب پیش عماد شما و خانوم کامیاب جلو بشینید ...( توجه !! قانون تک سرنشینی صندلی جلو سال 80 تصویب و از اول سال 81 اجرا شد ! و این قسمت سال 78 ایم !)
توی این تعارف تیکه پاره کردنا برام جالب بود چرا صفایی حرفی نمیزنه واسه ی همین یه لحظه بهش نگاهی انداختم تا ببینم نظر اون چیه که باهاش چشم تو چشم شدم ...نمیدونم توی نگاهش چی بود ولی چندان راضی بنظر نمیومد و یک آن نگاهم به دستش افتاد که مشت شده بود ....
با صدای حمید رضا که حالا از ماشین پیاده شده بود به من تعارف میکرد بشینم به خودم اومدم ... و چشم از عماد برداشتم و ناخودآگاه گفتم :
- ممنون آقای مهران ... من تازه یادم افتاد که باید برای برادرم کتاب بخرم شما بفرمایید ...
و قبل از اینکه مانا و مریم و بتونن حرفی بزنن ازشون خداحافظی کردم و تنها چیزی که توی آخرین لحظه دیدم لبخندر ضایت صفایی و برگردوندن سرش به طرف پنجره ی سمت خیابون بود ....

همون یه جمله ی مریم کافی بود که ناخودآگاه به کارهای صفایی به رفتارش ,حرکاتش وقیافش... بیشتر دقت کنم و توی بحث های خاله زنکی دخترا گوش تیز کنم تا ببینم صحبتی ازش میشه یا نه ....... آدم جالبی بود .. با اکثر بچه ها رفیق بود و فوق العاده خوش اخلاق و سر وزبون دار .....و یه جورایی انگار غیر مستقیم رهبری پسرها رو به عهده داشت ...در خلال حرف های بچه ها فهمیده بودم که از یه خانواده ی مذهبی و فرهنگیه , گویا مادرش معلم تربیتی و پدرش استاد ادبیات یکی از دانشگاه های خوب تهران بود ...
همین توجهات و خیره نگاه کردن های تابلوی من باعث شده بود اونم این وسط پرو بشه و سنگینی نگاهش رو هر جا که هر دو بودیم حالا از توی کلاس گرفته تا راهرو و حیاط و حتی بوفه و سلف دانشگاه احساس کنم ... البته منم به اصرار مریم و سیخونک هاش گه گاه به سلام های سربسته اش, جواب و خیلی خفیف عین خودش تکونی به کله ی مبارک میدادم ....
آخرای ترم بود و بازار جزوه گرفتن داغ مسلما با دیدن نمره ها , بچه ها جزوه نویس ها و بچه درسخون ها رو شناسایی کرده بودن .. منم با اینکه جزوه ی خودم کامل بود ولی بدم نمیومد جزوه ای از صفایی گیر بیارم و اون رو هم یه دور بخونم بالاخره از دید من خرخون , همیشه نکته هایی بود که شاید از زیر دستمون در میرفت....
هفته ی آخر کلاسا بود و طبق معمول توی وقت بیکاریمون با مریم و مانا و یکی دونفر دیگه از بچه ها رفته بودیم تو نمازخونه و لم داده بودیم ..چند وقتی بود مانا با یکی از پسر هامون که از قضا از دوستای نزدیک صفایی هم بود به نوعی دوست شده و بقول مریم شده بود جاسوس دو جانبه ... ما هم هر وقت وقت گیر میاوردیم سرش خراب میشدیم و خلاصه آماده برای شنیدن خبر های جدید و آمار بازی ... اونروزم داشتیم مثل همیشه از اینور اونور حرف میزدیم که یه دفعه محبوبه یکی از بچه ها رو کرد به مانا و گفت :



 
- راستی مانا به حمید رضا گفتی جزوه های صفایی رو بگیره ؟؟!!


 
چهره ی مانا تو هم رفت و با ناراحتی گفت :
- آره !! گفتم ... ولی حمید گفت این بشر اصلا جزوه نمینویسه ...
من که با اومدن اسم صفایی چهار تا گوش داشتم 4 تا دیگم قرض کرده بودم گفتم :
- وا مگه میشه ؟؟؟؟!!!! پس این بیستارو از سر قبر من ردیف میکنه ..
مانام که انگار باور نکرده بود حرفای حمید رو گفت :
- همینو بگو پرتو ....!!!! این پسرا کلا ذاتشون خرابه .. حتما ترسیده جزوه هارو به من بده .. نمره ی من یا دخترای دیگه از پسرا بیشتر شه ..
مریم که طبق معمول حرف درس و کتب و جزوه شده بود و داشت خمیازه میکشید رو کرد به جمع و در حالیکه چشماش از خمیازه ی آخری پر از اشک شده بود و صداش بم گفت :
- خوب کاری نداره .. سر کلاس یه تیریپ سر مبارک رو 75 درجه بچرخونین ببینن چیزی مینویسه یا نه .... بعدم رو به مانا کرد و گفت :
- اون وقت اگه مینوشت برو خِره حمید و بچسب !!!
هممون محو مریم سرامون رو تکون دادیم ... و من خودم به شخصه تصمیم گرفتم پیشنهاد مریم رو عملی کنم .


 
با شروع کلاس همش تو این فکر بودم سر یه فرصت مناسب برگردم عقب و یه نگاهی به پشت بندازم ولی خوب ازونجایی که نمیدونستم کجا نشسته و می بایست سرعت عملمم بالا می بود ... باید با استراتژی پیش میرفتم , اینکه اول یه نیم نگاه برای شناسای محل استقرار و بعد یه نگاه برای اینکه ببینم چیزی مینویسه یا نه ...
تصمیم گرفتم نقشم رو اواسط کلاس که همه متوجه درس هستن و مشغول جزوه نویسی عملی کنم و درست موقعی که استاد یه مثال پا ی تخته نوشت و همه سرها برای حل رفت تو برگه هاشون... نیم نگاه اول رو انداختم ...
گوشه ی سمت چپ کلاس نشسته و سرش پایین بود ولی نفهمیدم داره مینویسه یا .. نگاهی به اطراف کردم .. هنوز بچه ها مشغول بودن و بد جور داشتن با مسئله ور میرفتن از فرصت استفاده کردم و دوباره نگاهی به عقب انداختم که صاف چشم تو چشم صفایی شدم... همون لحظه ابروهاشو داد بالا و لبخند با نمکی رو لبش نشست ... داشتم سکته میکردم .. ولی من که آب از سرم گذشته بود .. واسه همین نگاهی رو میزش انداختم که جز یه کتاب هیچی نبود و کاملا نشون میداد چیزی یادداشت نمیکنه و بلافاصله اخمی کردم و رومو برگردوندم .....
از اینکه حس کنجکاویم ارضا شده خیالم راحت شده بود و از طرفیم ذهنم در گیر این بود که چطور ممکنه یکی هیچی جزوه ننویسه و همچین نمره هایی بیاره ...
بعد از کلاس رو به مریم کردم و گفتم :
- مریم نمینوشت ...
- کی نمینوشت ؟؟!!
- صفایی دیگه ...
- آهان ... خوب !!!!!!! چی رو نمینوشت ..
- اه بابا !!! جزوه دیگه ...
- بله ... به سلامتی و مبارکی .... واقعا کشف بزرگی کردی ... واسه ی همین بود سرت عین غاز هی دور میچرخید تو کلاس؟؟!!
ضربه ی آرومی زدم به بازوشو در حالیکه میخندیدم با هم از در کلاس خارج شدیم ... توی راه پله ها بودیم که مریم رو کرد بهم و گفت :
- پری اینارو میگیری من یه دستی به آب برسونم ...
نفسم رو دادم بیرون و گفتم :
- کوفت ... فقط زود باش تاریک شده هوا ...
دم در دستشویی وایساده بودم و تکیه داده بودم به دیوار که دیدم صفایی از ته راهرو داره میاد سمت من یاد سوتی سرکلاس افتادم و تا اونجا که ممکن بود سرمو انداختم پایین و خودم و به ندیدن زدم ... چند لحظه ای گذشت و حس کردم که باید تا الان از جلوم رد میشد و هنوز نشده واسه ی همین سرمو یکم بالا آوردم که با دیدن دوتا پایی که یکم جلوتر جفت به سمت من بود تعجب کردم و با گرفتن ردشون رسیدم به دو تا چشم تیله ای سیاه خندون ... صفایی بود ...
- سلام!!
نمیدونم چقدر متعجب و شوکه نگاش کردم که آخر سر دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت :
- خانوم کامیاب سلام عرض کردم ..
به خودم اومدم و خیلی جدی و کمی اخم آلود گفتم :
- سلام ...
خندید و گفت :
- نه مثل اینکه الحمدا.. خوبید ..
- بله .. مگه قرار بوده بد باشم ...؟؟!
خندشو خورد و گفت :
- نه .. آخه اونجور که شما مات شده بودید ترسیدم خدایی نکرده .. بعدم خندید و ادامه داد ولی این اخمه که اومد فهمیدم نه خوبید الحمدا...
بچه پررو ....
چپ چپی نگاش کردم که سعی کرد خندشو قورت بده ولی کماکان کلیه ی ماهیچه های صورتش منقبض بود ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره انداختم رو زمین ... تا بلکه روش کم شه بره ... ولی انگار خیال رفتن نداشت و برعکس یه قدم اومد جلو و درست روبروم قرار گرفت ... ناخودآگاه سرمو آوردم بالا.. دیگه نمیخندید و خیلی جدی داشت نگام میکرد ...
و بعد یهو آروم گفت :
- من سر کلاس جزوه نمینویسم ! سوالی داشتین از خودم بپرس .. نه اینکه بشینی قاطی بحث های خاله زنکی دخترونه .... باشه ؟!
شوکه نگاش کردم که اینبار خندید و گفت :
- دیوار موش داره .. موشم گوش داره .... فکر نمیکنم اون پارتیشن بین نمازخونه ها عایق صوتی خوبی باشه ....
نمیدونستم چی بگم یا چی کار کنم فقط ضربان قلبم بالا رفته بود نه بخاطر اینکه اینقدر نزدیک بهم وایساده بود .. بخاطر اینکه .. وای !!! یعنی همه ی حرفامون رو شنیده بود ؟؟؟؟!! آروم سرمو انداختم پایین داشتم از خجالت آب میشدم و خدا خدا میکردم راشو بکشه بره که انگار خدا صدامو شنید و با صدای سرفه ی مریم هردو از جا پریدیم ....
مریم در حالی که لبخند پت و پهنی رو صورتش بود وچشماش از خوشحالی دیدن صحنه ی جرم برق میزد گفت :
- مزاحم که نشدم !!!
صفایی که معلوم بود هول شده دستی تو موهاش کشید و گفت :
- چیزه ... نه بابا !! من ... راستش ... از خانوم کامیاب جزوه میخواستم ...راستی سلام ...
مریم با صدای دورگه ای که معلوم بود , از زور خنده داره کنترلش میکنه گفت :
- به به سلام ... چه خوب ... حالا گرفتین جزوه هرو ؟؟!!
صفایی که مشخص بود گیر افتاده نگاهی به من کرد تا بلکه کمکش کنم .. منم در کمال بدجنسی پشت چشمی نازک کردم و محل ندادم , اونم لبش و تر کردو رو به مریم گفت :
- نه راستش ...
بعد یهو لبخندی نشست رو لبش و برگشت سمت من و یه ابروشو داد بالا و گفت :
- ندادن ... البته حدس میزدم ایشون ازون سبک دختر خانومای درسخون باشن که جونشونه و جزوشون ...
بعدم رو کرد به مریم و گفت :
- بگذریم .... با اجازتون...
و با نیم نگاه دوباره به من تو پیچ راهرو محو شد ...
نگاهم که به ساختمون شرکت افتاد ... باورم نمیشد تمام راه از شرکت عماد تا اینجا پیاده اومده باشم .. تازه یاد پاهام توی اون کفش های پاشنه بلند افتادم که بدجوری ذوق دوق میکرد ... ولی مهم نبود .. بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده بود ... اونم توسط کسی که فکر میکردم اگه یه روز کمک بخوام اون آخرین نفریه که جواب مثبت میده ....
باورودم به شرکت رو به وزیری گفتم :


- چه خبر کسی زنگ نزده ؟!
- چرا از دفتر مهندس صدیقی تماس گرفتن ..
بی خیال همینظور که داشتم میرفتم سمت اتاقم گفتم :
- خوب چی کار داشتن ؟!
- گفتن به شما بگم امروز یادتون نره .. راستش درست متوجه نشدم ...
در رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم و گفتم :


- مهم نیست ... حل شد ...
بعدم قبل از بستن در ادامه دادم :


- امروز قبل از وصل کردن تلفن ها یه هماهنگی کن خیلی حوصله ی کسی رو ندارم ..
سری تکون دادو منم در رو بستم ...
بلافاصله کفشام رو از پام در آوردم و یه جفت کفش اسپرتی که معمولا توی کمد اتاقم بود رو پوشیدم ...
احساس سبکی میکردم و مطمئن بودم تا الان عباس!!!!! پول رو به دستش رسونده ... خیلی دوست داشتم قیافش رو ببینم اون لحظه ..با این فکر لبخندی رو لبم نشست و اینبار با خیال راحت نشستم سر کارای عقب مونده و برنامه ریزی برای جلسه ای که میخواستم برای کارمندا بذارم ....
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای گنگ وزیری رو از بیرون شنیدم و بلافاصله در بی هوا باز شد و صدیقی توی چهارچوب اون ظاهر ...
با اخم عمیقی از جام پاشدم ...
بیچاره وزیری رنگش عین گچ شده بود و رو به من :
- به خدا خانوم من هرچی به این آقا گفتم ....
دلم براش سوخت با لحن آرومی گفتم :
- میدونم خانوم وزیری .... ایرادی نداره ... شما برین سر کارتون ..
با بسته شدن در نگاهی به سر تا پای صدیقی انداختم ...بوی ادکلن تلخش توی اتاق پیچیده بود ... یه کت شلوار شیک سرمه ای تنش بود با یه پالتوی نسبتا بلند دودی ....
مثل همیشه ریش ها و موهای پر مشکیش مرتب بود و با چشمای طوسیش زل زده بود بهم ....
خوب میدونستم هر کی جای من بود زود فریب این تیپ و ظاهر و نگاه گیرا رو میخورد .. ولی من گرگ بارون دیده بودم ...
با این فکر پوزخندی زدم و گفتم :
- امرتون آقای صدیقی؟؟! ....
با قدم های محکم به طرفم اومد و درست روبروم در سمت دیگه ی میز قرار گرفت و گفت :
- تو مشکلت با من چی بود ؟؟؟!!! این که زن داشتم ؟؟!!! آره ؟؟؟!!
- منظورتون چیه ؟!!
- منظورم اینه تو که خوب میدونستی یه اشاره کنی ده برابر اون پول رو به پات میریزم ....پس این نره غول رو واسه ی چی فرستادی ؟؟؟!!
پوزخندم عمیق تر شد و گفتم :
- دیشب موقع عربده کشی حرف های دیگه میزدید !!!!!!!!
دستی به موهاش کشید و گفت :
- دیشب عصبیم کردی ... ببین من زن دارم درست .. ولی باور کن اون زن هیچ جایی تو قلبم نداره .. 17 سالم بود که به خاطر اینکه معامله ی پدرم و پدرش که هردو تاجر بودن جوش بخوره و مطمئن شن که اون یکی به دیگره ی نارو نمیزنه دست منو گذاشتن تو دست یه دختره 14 ساله ... یکی که کل هنرش خرید طلا و لباسه و پز دادن به این و اونه .. ولی تو فرق داری با همه ی زنهایی که باهاشون بودم فرق داری ... چقدر سنگ انداختیم جلو پات ولی بالاخره شرکتت رو راه انداختی ...من از این همه پشتکار خوشم میاد از این نگاه مغرورت ... توزنی هستی که یه مرد دوست داره پشتش باشه .. یه زن قوی ... به من فکر کن پرتو ... باور کن میتونم زندگی ای واست بسازم که ....
حالم داشت از حرفاش بهم میخورد .. واسه ی همین پریدم وسط حرفش گفتم :
- کافیه این مزخرفات ... مطمئن باش تو دنیا آخرین مردی که بهش فکر بکنم تویی !!!
واقعا فکر میکنی اینقدر احمقم که نفهمم این حرفا یعنی چی؟؟!!! 200 میلیون بهت بدهکار بودم .. روی خونم وام گرفته بودم و گروی بانک بود و از همه مهمتر مطلقه بودم .... چه طعمه ای چرب و نرم تر از من ...هم کارم گیر بود , هم بهت مدیون بودم و هم محدودیت های یه دخترو نداشتم اگرم گندی چیزی بالا میومد راحت میشد دست به سرم کنی ... راحت میذاشتیم میرفتی بدون ذره ای عذاب وجدان چون یه زن مستقل بودم , درسته ؟؟؟!!!!
فقط فکر یه جارو نکرده بودی جناب صدیق... اینکه من چراااا ؟؟؟!!! طلاق گرفتم ...
شاید پیش خودت گفتی ..شوهرم معتاده ... مردی نداره ... مادرشو دوست داشته ... خرجی نمیداده ....تفاهم نداشتیم ... ولی یه لحظه به این فکر نکردی شاید من 4 سال با یه آشغالی مثل خودت زندگی کردم .. و خوب میدونی چی توی اون فکر کثیفتون میگذره ....

بعدم با قدم هایی که اتاق کارم رو به لرزه در آورد و رفتم سمت در و بازش کردم و با صدایی که فقط سعی میکردم کنترلش کنم گفتم :


- حالام هر چه زودتر از توی دفتر کار من برو بیرون .. تا عباس!!! و رفقاش رو صدا کردم نوازشت کنن .. فکر منم واسه ی همیشه از تو ذهنه کثیفت بکن بیرون .. فهمیدی؟؟؟؟!!
نمیدونم چجوری مقابل این همه حرف من خودش رو کنترل کره بود ... هر چند که تند تند نفس میکشید و نگاهش به خون نشسته بود ...
موقعی که داشت از در میرفت بیرون برای یه لحظه خیره نگام کرد و آروم گفت :
- مطمئن باش یه روزی دوباره بهم میرسیم .....
پوزخندی بهش زدم و با صدای آرومتر گفتم :
- برای اونروز لحظه شماری میکنم !!! من عاشق جنگیدنم و ازون بیشتر عاشق پیروزی...
لبخند زورکی زد و دسته ی کیفش رو بیش از پیش تو دستش فشرد بعد از چند ثانیه بی صدا از در رفت بیرون ....
نفسم رو دادم بیرون .. خودمم به جمله ی آخر و اینکه بتونم با صدیقی بجنگم ایمان نداشتم ... ولی نمیدونم چرا توی اون لحظه .. دلم بدجوری به عماد قرص بود !!!!!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 207
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 492
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,648
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,431
  • بازدید ماه : 8,431
  • بازدید سال : 137,557
  • بازدید کلی : 20,126,084