loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 2445 چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

رمان پرتو فصل سیزده و چهارده

.

رمان زیبای پرتو فصل سیزده و چهارده

.

.....برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید.....

فصل سیزده

 

 با نهایی شدن قرار داد طی دو هفته جنس ها به دستمون رسید طبق پیش بینی طالبی که از اولم با بستن این قرارداد مخالف بود قیمت تموم شده ی هر جنس خیلی بیشتر از تصور بود برای همین مجبور شدیم برای فروش رفتن اجناس , درصد سودمون رو بیاریم پایین که باعث شد نتونم طبق برنامه ریزی که کرده بودم بدیهی و سود آن ماه عماد رو تمام و کمال بدم ...
یک ماهی از دریافت جنس ها گذشته بود شاید توی این مدت نهایت یک پنجمشون رو فروخته بودیم که اکثر خریدار هام واسه ی بعد از عید چک داده بودن وضع اقتصادی بیشتر صنف ها من جمله ما بهم ریخته بود و توی این آشفته بازار خبر های مختلفی که به گوشمون میرسید وضع رو از آنچه بود بد تر و متشنج تر می کرد به طوری که کم کم داشتم از اینکه روی حرف عماد حساب باز کردم و به جای تایوان از ژاپن جنس آورده بودم پشیمون میشدم ...
اون روز مطابق خیلی از روز های دیگه توی اتاق کارم نشسته بودم و داشتم گزارش های حسابدار و مدیر فروش شرکت رو میخوندم ... با هر خطش نا امید و نا امید تر میشدم ...
با زنگ تلفن دست از کاغذا کشیدم و با کش و قوسی به بدنم گوشی رو برداشتم :
- بله ؟!
- مهندس صدیقی پشت خطن ... وصل کنم ؟!!
- نه وزیری ...گفته بودم که هر وقت این یارو زنگ زد دست به سرش کن ...
- آخه مهندس بنظرم کار مهمی داره .. خیلی اصرار داشت ...
وزیری رو اعصاب بود!!! هم بلد نبود دروغ بگه همم اینکه سریع خام میشد و فکر میکرد با پشت این چهار تا خواهش در خواست واقعا کار خیلی واجبی هست !!
ازون حایی که میشناختمش و میدونستم ول کن نیست ... با کلافکی گفتم :
- باشه وصل کن ...
به وضوح صدای نفسی که از سر آسودگی خاطر داد بیرون رو شنیدم و چند لحظه بعد صدای بر خلاف همیشه جدیه صدیقی رو ...
- سلام خانوم مهندس ..
با خودکار یه ستاره روی کاغذ جلوم کشیدم و بی حوصله گفتم :
- سلام ...
- غرض از مزاحمت .. میخواستم بپرسم درسته که میگن جنس از یه شرکت ژاپنی خریدی ؟!!
خمیازه ای کشیدم و گفتم :
- بر فرض که وارد کرده باشم ... مسلما زنگ نزدید ورود پر افتخار اجناس رو تبریک بگید .
خنده ی آرومی کرد و بعد دوباره جدی پرسید :
- واقعا با چه ایده ای این کارو کردی ؟؟؟؟!!
به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم :
- اونیکه بهتون گفت جنس از ژاپن وارد کردم توضیحات تکمیلی نداده ؟!!
- ببین خانوم مهندس ... نمیدونم راجع به من چه فکری میکنی ... ولی باور بکنی یا نه ... نگرانتم . ... واقعا فکر کردی اجناست در برابر این همه جنس چینی ای و تایوانی که داره تحت لیسانس آمریکا وارد کشور میشه ... خواهان داره ؟؟؟!!
با شنیدن اسم تایوان داغ دلم تازه شد و با اینکه قلبا با حرفش موافق بودم ولی عصبی گفتم :
- اون دیگه به خودم مربوطه و مطمئن باشین فکر همه جاشو کردم ..
وسط حرفم پرید و گفت :
- ولی اینجور بنظر نمیاد چون مهندس کامیابی که من میشناسم خوش فکر تر از این حرفاست , می خوام بدونم کی این فکر رو بهت تحمیل کرده ؟!
پوزخندی زدم و گفتم :
- فکر کنم تا الان فهمیده باشید تعریف کردن و هندونه زیر بغل گذاشتن روی من یکی تاثیری نداره ...
تک سرفه ای کرد و گفت :
- ببین .. نه میخوام هندونه بذارم زیر بغلت .. نه هیچی تو بعد از حرفای اون روزت برای من یه خاطره ی خوب یا یه جور منطقه ی ممنوعه شدی رفت ... ولی این رو بدون اونی که داره بهت افکار و خواسته هاش رو تحمیل میکنه دو هفته ای میشه که با شرکت ..... تایوان قرارداد بسته و امروزم جنساشون رسید !!!
برای یه لحظه متوجه منظورش نشدم ...جمله ی آخرش , دوباره و سه باره از ذهنم گذشت ... با صدای الو الو های صدیقی به خودم اومد و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم :
- منظورت چیه ؟؟؟!!
- خوبی؟؟!!
- گفتم منظورت چیه ؟!!
- منظورم همونیه که خیلی وقت پیشم خواستم بهت بگم ولی اجازه ندادی ... بهت گفتم خیلی ها گرگن در لباس میش ولی قبول نکردی ...
عصبانی تقریبا داد زدم :
- نصیحت رو بذار برای بعد ... توضیح بده!! دقیق و واضح !!! منظورت چیه ؟؟!!
پوزخندش رو از پشت تلفن حس کردم و بعدم صداش و صاف کرد و گفت :
- از بچه ها شنیده بودم میخوای با یه شرکت تایوانی قرارداد ببندی, همون جا تو دلم بهت احسنت گفتم چون علاوه بر جنس و شرکت درست ... با کشور انتخابیت زده بودی وسط خال .... ولی موقعی که بارتون اومد... دیدم مال ژاپنه حدس زدم یا مجبورت کردن یا رهتو با زبون بازی زدن ... به هر حال امروز جنسای تکین رایان رسید .. دقیقا همون اجناس از همون شرکت انتخابی تو .....
از جام نیم خیز شدم .. تازه تازه داشت خیلی چیز ها برام روشن میشد ..... بعد از 8 سال قرارداد با شرکت من ... سفته ها .... اصرار به اینکه جنش ژاپنی بخرم ... خدایا چقدر باید تاوان میدادم ؟؟؟؟! چقدر ..... دهنم خشک شده بود و از فرط عصبیانیت نفس نفس میزدم ...
صدیقی که انگار متوجه حال خرابم شده بود گفت :
- بهتره اول از همه به اعصابت مسلط باشی ...
- چجوری؟؟؟!! چجوری به اعصابم مسلط باشم ...
لعنت بهت عماد ... لعنت بهت !!!!!!
ببین به کجا رسیدم که صدیقی شده معتمد.....
- اول از همه نباید بذاری بفهمه که فهمیدی داره دورت میزنه ..... حد اقل تا زمانی که یه پولی دستت نیومده ... چون به محض اینکه بفهمه همه ی چک و سفته هایی که ...
بقیه حرف های صدیقی رو نمیشنیدم ....بغضم گرفته بود ... تمام مدت متن اون قرارداد کذایی فی ما بین میومد جلوی نظرم رژه میرفت .... همه زندگیم دست اون بود ....
میدونستم میل به انتقام چه طوفانی به پا میکنه ....آروم لبمو گاز گرفتم ... قطره اشکی که داشت میچکید رو قبل از اینکه قدرت مانور داشته باشه و ضعفم رو بیش از پیش به رخم بکشه پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم :
- واقعا فکر میکنی بتونم جنسام رو بفروشم ؟؟؟!!! تا همینجاشم هر چی فروختم چکاش برای بعد از عیده ..... مگر اینکه چک هارو بفروشم ...
- نه چک هارو نصفه قیمت بر میدارن .. نهایتم منصف باشه سودش رو کم کنه و برداره ... بهت که گفتم اگه نذاری بفهمه مکمنه حالا حالا ها دست به کار نشه تا اون موقع میتونی یکم دیگه از جنسا رو بفروشی ....
پوزخندی زدم ... !!! به حرف صدیقی یا حال خودم نمیدونم
- واقعا فکر میکنی کسی در مقابل جنس چینی و تایوانی ....
- به اونا فکر نکن .... باید بتونی پرتو...شرایط ویژه بذار ... چیزایی که خریدار رو جلب کنه ... فقط یه چیزی برای من سواله ... اینکه چرا داره با تو اینکارو میکنه ... بین تو و این بابا اتفاقی افتاده ؟! چون بنظر نمیاد این کار یه سیاست یا رقابت کاری باشه ... بیشتر شبیه یه نوع تسویه حسابه ....
نفس عمیقی کشیدم و به دستام که هنوز میلرزید نگاهی انداختم و ناخودآگاه گفتم :
- خدا میدونه ....ولی از ظواهر امر پیداست یه تسویه حسابه که هدفش نابود کردنه من نابود شدست !!!!!!
- حدس میزدم .. ولی نگران نباش ... من پشتنم نمیذارم....
وسط حرفش پریدم , انگار همه ی اتفاقات رو از چشم اون میدیدم برای همین با زبونی که تلخ تر از همیشه بود گفتم :
- در ازای چی ؟؟؟!! بعید بدونم تا حالا مفت به کسی کمک کرده باشی ....
چند لحظه ای سکوت کرد ....
بعد با صدای تق محکمی ... بوق ممتد تو گوشی پیچید ....

بلافاصله بعد از قطع تماس از سوی صدیقی گوشی رو گذاشتم و داخلی طالبی رو گرفتم .. تنها فرد مورد اعتماد در حال حاضر اون بود و عقل حکم میکرد که اول روی حرفای صدیقی تا حدودی تحقیق انجام بدم و در صورت اثباتشون ... برم سر وقت عماد ..
با پیچیدن صدای طالبی نفس میقی کشیدم و گفتم :
- بیا تو اتاقم ...
- چشم ...
چند ثانیه بعد با تقه ای در باز شد و طالبی اومد تو .. از پشت میز بلند شدم و بعد از گفتن در رو ببند روی مبل جلوی میز ولو شدم و با دست اشاره کردم :
- بشین ...
بلافاصله نشست ...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
- صدیقی زنگ زد ...
اخمی کرد و گفت :
- ما که جنسی نداریم تو گمرک !!!
سری تکون دادم و گفتم :
- میدونم ولی ...
حوصله ی مقدمه چینی نداشتم واسه ی همین بلافاصله گفتم :
- تکین رایان جنس وارد کرده ...
چشمش رو انداخت پایین و گفت :
- لابد از همون شرکت تایوانیه ...
دولا شدم و با تعجب گفتم :
- تو از کجا میدونی ؟؟؟؟؟!!!
بدون اینکه نگام کنه گفت :
- حس ششم ....خانم مهندس من ازهمون روز اول بعد از اون قرارداد حس بدی به مهندس صفایی پیدا کردم ...اون روزم که کاملا مشخص بود ....
عصبی با صدای بلندی گفتم :
- چی مشخص بود ؟؟؟!!
بنده خدا ترسید و با لحن آروم تری کفت :
- اینکه هدفش فقط منصرف کردن ما از قراراداد بستن با اون شرکت تایوانیه ... بخدا بچه های شرکت شاهدن من با چند نفر داخل و خارج تماس گرفتم و همه اون شرکت رو بهترین گزینه دونسته بودن ...انوقت این آقا دقیقا دست گذاشته بود رو جایی که هر شرکتی ازش جنس وارد کرد ....
باقی حرفش رو میدوستم واسه ی همین دستمو بلند کردم و با صدای گرفته ای گفتم :
- من خیلی مطمئن نیستم به حرفای صدیقی .. میتونی تو یه تحقیقی کنی ؟؟!! شاید صدیقی داره این وسط موش میدوئونه ....
طالبی شونه ای انداخت بالا و گفت :
- با اینکه حس میکنم این بار حق با صدیقیه ولی چشم پیگیری میکنم و تا یه ساعت دیگه خبرشو میدم .....
بعدم از جاش بلند شد و با گفتن با اجازه از اتاق رفت بیرون ....
توی این یه ساعت هزار تا فکر و خیال کردم ... از یه طرف به این فکر میکردم که اگه صدیقی دروغ گفته باشه چیکار کنم و چجوری دمش رو بچینم و از طرف دیگه عزای این رو گرفته بودم که اگه عماد واقعا دورم زده باشه باید چجوری از زیر دین و بدهی که بهش دارم در بیام و خلاص شم ..... این بار دست به دامن کی بشم؟؟؟ ....
اونقدر غرق افکارم بودم که صدای در زدن های طالبی رو نشنیدم و درست موقعی که جلوم ظاهر شد تازه به خودم اومدم و با گلوی خشکی پرسیدم :
- چی شد ؟؟؟!
ازصورت تیره و فک منقبض شدش میشد فهمید ولی خوب ترجیح میداد از زبونش بشنوم ....
سرش رو انداخت پایین و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت :
- صفایی نه تنها جنس وارد کرده ... بلکه چو انداخته تو بازار ...که تجهیزات آزمایشگاهی استوک از ژاپن وارد شده ... در حال حاضرم تنها شرکتی که جنس ژاپنی داره ماییم ...
خندیدم .... تنم لرزید و خندیدم ..... کف دستم و گاز گرفتم وخندیدم ....بغض کردم ....
باورم نمیشد ....
به چشم های طالبی خیره شده بودم ... دلم میخواست الان بخنده و بگه شوخی کردم ولی جز نگرانی چیزی توشون .. نبود ...
بی حرف دستم رو به نشونه ی اینکه برو بیرن تکون دادم ....
- خانوم مهندس خوبید ؟؟؟!!
نمیدونم که چجوری نگاش کردم که دستی به سرش کشید و با کلافگی زیر لب به خودش و سوالش احمقانش چیزی گفت و از اتاق رفت بیرون ...
نفس های پشت سر هم و عمیق میکشیدم و به بغضی که نه سر باز میکرد و نه میرفت پایین پوزخند میزدم... دو سه دفعه دستم رفت به تلفن تا بهش زنگ بزنم و هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی هر بار دستم رو پس کشیدم... باید با فکر جلو میرفتم .. با اون کاره آخرش .. به جنسا هم دیگه امیدی نبود وهر لحظه هم می بایست منتظر مرجوع شدن اون چهار تا تیکه ای که فروخته بودیم می نشستیم ....
عملا دار و ندارم به باد رفته بود و با این تفاسیر از پس بدهی وامی هم که روی خونه گرفته بودم و اولین قسطش سه ماه دیگه بود بر نمیومدم ...
توی همین فکرا بودم که وزیری سراسیمه وارد شد و با صدایی که سعی می کرد پایین نگه داره گفت :
- مامور اومده ....
تا اومدم حرفش رو حلاجی کنم .. عماد با یه سرباز دم در ظاهر شد و با دیدن من نگاه سردی بهم کرد و با صدای بی رحمی رو به سرباز گفت :
- خودشه ... همین خانومه ...
فصل چهاردهم

جلوی تابلوی اعلانات گروه الکترونیک دانشگاه وایساده بودم و داشتم به اسم اساتید ترم جدید نگاه می کردم .. از اینکه یه درس تئوری و یه درس عملی با استادی داشتم که تاحالا اسمشم نشنیده بودم عصبی بودم جالبیش اینجا بود که با اینکه ترم 7 بودم ولی هنوزم ذره ای شخصیت خرخونم عوض نشده بود و بقول مریم حتی عشق و عاشقیم باعث نشده بود من و عماد رقابت رو کنار بذاریم ... تقریبا یه ترم در میون یا من شاگرد اول بودم یا اون .... با این فکر لبخندی زدم که با دیدن مجدد " دکتر البرز " جلوی در س مدار های مخابراتیم اوقاتم تلخ شد و رو به مریم که داشت با گوشیش ور می رفت گفتم :
- نمیدونم این البرز کیه ... میترسم سخت گیر باشه ...
هومی گفت و بعد از نیم نگاهی به من دوباره سرش رو انداخت پایین ..
نگاهم به گوشیش رفت و نفس عمیقی کشیدم .... مجتبی برای تولدش خریده بود ...
توی همین حین گوشیش زنگ خورد و با گفتن باشه اومدم رو به من کرد و گفت :
- پرتو ..مجی اومده دنبالم بریم پرده ببینیم ... این برگه ی تاییده ی استاد راهنمای منم میدی گروه ؟؟!!
سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم ....
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به حسادتی که به قلبم چنگ مینداخت غلبه کنم ...
1 سالی میشد مانا و حمید عروسی کرده بودند و اواخر دی یعنی درست بعد از امتحانام عروسی مریم و مجی بود .. این وسط فقط من و عماد بودیم که بینمون هیچ حرفی رد و بدل نمیشد به نوعی ... همه چی موکول شده بود به بعد از اتمام درسمون ...
همیشه ام اگه از عماد گله ای میکردم وضع مالی پدر حمید که مهندس آرشیتکت بود و بازاری بودن پدر مجی رو یاد آوری میکرد ....
ولی میدونستم دلیل اصلی این ها نیست ... پدر عماد در درجه ی اول مخالف ازدواج زود پسرش بود بخصوص که وضع مالی مناسبی نداشتن و فکر میکرد ازدواج باعث پس رفت زندگیه پسرش میشه و در درجه ی بعد دوست داشت همسر تک پسرش به انتخاب خانواده و متدین باشه .. این هارو عماد مستقیم بهم نمیگفت ولی از لابلای حرفاش و تلاشش برای محجبه کردن من میشد فهمید ...
با دیدن عماد که از ته سان برام دست تکون میداد و میومد سمتم ناخودآگاه لبخندی زدم و براش دست تکون دادم ..
به محض اینکه بهم رسید لبخند پر مهری زد و گفت :
- سلام خوشگل خانوم .... بازموهای خوشگلت رو ریختی بیرون ؟؟!!
کلافه موهامو کردم زیر مقنعه و گفتم :
- بیا !!! خوبه ؟؟؟!
خندید و آروم سرشو به نشانه ی نفی تکون داد و بعدم نگاهی به راهروی خالی دانشگاه کرد و خودش مقنعه ام رو مرتب کرد و خندید ..
- حالا خوب شد ...
اخمی کردم و با غیظ گفتم :
- توکه محجبه میخواستی چرا اومدی سراغ من ؟؟؟؟؟!! هاااان ؟؟؟!!
مثل همیشه صبور نفس عمیقی کشید و گفت :
- بازم حرف های تکراری خانوم ؟؟؟!! ولی چشم بازم جواب میدم ..
چون وقتی از کسی خوشت میاد .. وقتی عاشق کسی میشی ... وقتی نگاه پاک یکی ...
به چشمام خیره شد .. ازون نگاه ها که هنوزم بعد از سه سال قلبم رو بی قرار می کرد ..
سرمو انداختم پایین که آروم ادامه داد ...
- پرتو ... 3 سال ازت چیزی خواستم ؟؟؟!! ازت آرایش خواستم ؟؟؟!! ازت....اگرم میبینی پا پیش گذاشتم و بحث دوستی رو پیش کشیدم .. فقط مال این بود ترسیدم از دستت بدم ... ترسیدم یکی زود تر از من ....ولی هم خدا هم خودت شاهدی که هیچ حریمی رو نشکستم .... سخت بود ... خیلی سخت بود ... ولی ....
حرفاش آرومم میکرد ... ولی یه آرامش گذرا ....میدونستم معنی حرفاشو .. اگه میخواستی قیاس کنی دوستی من و عماد از پاکی قابل قیاس با مریم و مجتبی نبود مانا و حمیدرضام که کلا بحثشون جدا بود و اگه زرنگی پدر مانا نبود ممکن بود حمید رضا بر خلاف همه ی روابطی که بینشون بود زیر همه چیز بزنه ....و ...
کلافه نگاش کردم و برا ی اینکه حرف رو عوض کنم گفتم :
- عماد ... تو این استاد جدیدرو میشناسی؟؟؟!!
لبخند شیطونی زد و گفت :
- الان مثلا در رفتی ؟؟؟!!
خندیدم ... اونم....
بعد جدی شد و ادامه داد :
- نه .. ولی از بچه ها شنیدم 5 سال پیش موقعی که دانشجوی فوق بوده اینحا به لیسانس ها تدریس می کرده بعدم از دانشگاه فرصت مطالعاتی میگره میره آلمان.. جز استعداد های درخشان همین جا بوده ...
بعدم یه دونه ازون خنده هاش که همیشه بهم روحیه میداد زد و گفت :
- فکر نکنم بد باشه ...نگران نشو خانوم جانم !
سری تکون دادم و گفتم :
- میترسم بد نمره بده...
یه ابروشو داد بالا و گفت :
- بگو میترسم ... شاگرد اول نشم !!!!!!!
خیلی عادی نگاهی مغروری بهش انداختم و گفتم :
- در اینکه شاگر اول میشم که شکی نیست .... میترسم تو دوباره یکی از درسات رو بیفتی .....
خوب یادمه ترم دوم عماد به خاطر کل کل با یکی از اساتید فیزیک 2 رو افتاده بود و منم هر وفت میخواستم اذیتش کنم با یاد آوری این خاطره ... حرصش میدادم ...
ولی ازونجایی که اون در رابطه با من زیادی صبور بود قهقه ی بلندی سر داد و گفت :
- پرتو حیف !! حیف دست و بالم بسته اس وگرنه ...
با پرویی گفتم :
- وگرنه چی ؟؟؟!
سرش رو انداخت پایین و چند بار تکون داد ... وقتی دوباره به چشمام خیره شد ...
نگاش ملتهب بود ... ملتهب و سوزان .. تنم داغ شد ... اومدم از زیر نگاهش در برم که سرش رو آروم به گوشم نزدیک کرد و گفت :
- جوابت باشه برای وقتی که شدی خانوم خونم ... باشه ....؟؟؟!
بعدم بدون اینکه نگام کنه با گفتن بریم گروه ... یکم جلوتر از من راه افتاد ..
از اینکه حریم ها رو نمیشکست راضی بودم .... از اینکه برای خودم .. جسمم .. روحم ارزش قائل بود راضی بودم ... اما اون موقع با حرف های مریم و مانا و فشار های خانوادم فقط به یه چیز فکر میکردم ... و دنیاییم بهم محبت میکرد ... فقط یه چیز راضیم میکرد ... اونم ازدواج بود ....

جلوی در گروه که رسیدیم عماد نگاهی بهم کرد گفت :
- باهم بریم ؟!
برگه های خودم و بچه ها رو گرفتم سمتش و نشم رو تا بناگوش باز کردم و گفتم :
- دستتو میبوسه ...
لبخندی زد و گفت :
- ای تنبل ....
حوصله ی کار اداری نداشتم و از سال دوم به اینور بیشتر کارام با عماد بود .. حتی انتخاب واحد هامم به بهانه ی اینکه دوست دارم با هم باشیم میسپردم دست اون ... درست بر خلاف مانا و مریم که همه ی کارای حمید و مجتبی روی دوششون بود و اگه میتونستن جاشون امتحانم میدادن !! توی همین فکرا بودم که با سرفه ای به خودم اومدم و نگاهی به پشت سرم کردم یه مرد نسبتا جوون با موی خیلی کوتاه و پوست نسبتا سبزه و چشم های کشیده ی مشکی که زینت بخشش یه جفت ابروی شمشیری بود ... با اخم کاملا جدی خیره نگام میکرد ... نمیدونم چی تو چشماش بود ناخودآگاه محوش شدم...کم کم اخمش به خنده تبدیل شد و گفت :
- خانوم مهندس نمیخوای بری کنار؟؟؟!! یه ساعته دارم صدات میزنم ....
با صداش به خودم اومدم و لپام گل انداخت ... سرم رو انداختم پایین و آب دهنم رو قورت دادم و بدون اینکه حرفی بزنم از جلوی در گروه رفتم کنار ..
دوباره خنده ای کرد و سرش رو تکونی داد و رفت تو ...
لفظ خانوم مهندس بدجوری به دلم نشسته بود برای همین از فرصت استفاده کردم و از پشت نگاهی بهش انداختم ...خوش هیکل !!! اولین صفتی بود که از ذهنم گذشت با استشمام رد ادکلنی که از خودش به جا گذاشته بود و لباسای تنش .. خوش پوش !!! دومین صفت !!!
نفس عیقی کشیدم به خودم نهیب زدم ...
" هیز شدی پرتو !!!!!!! " بعدم خندیدم ...
" جای بابات بود !!! "
دوباره به نیم رخش که داشت با یکی از مسئولین حرف میزد .. نگاهی انداختم ..این بار خریدارانه تر!!!!
" نه بابا !! کجاش جای بابامه بیچاره ..."
یهو روشو برگردوند و چشم تو چشم شدم ... با تعجب نگام کرد و کم کم این تعجب به خنده ی محوی تبدیل شد .... .هینی گفتم ...
" وای گند زدی دختر "
و رومو برگردوندم یه سمت دیگه و اخم کردم ....
" اه پس این عماد کوووووو !!!!" ..
یکم این پا اون پا کردم و دوباره ... یا عجله برگشتم تا ببینم که عماد کجا مونده که اینبار رفتم توی شیکم آقای خوش پوش!!!! ...
از خجالت روم نشد سرمو بالا بگیرم ... یه قدم عقب رفتم که سنگینی نگاهی رو حس کردم و بعد لحن که این بار گیراتر از قبل بنظر میومد ....
- خوبی؟؟؟!!
سرمو بلند کردم تا ببینم این حرف رو با تمسخر زده یا .. که با دیدن لبخند محوش فهمیدم نگرانم شده و با دیدن قیافه مبهوت من ادامه داد :
- منظورم سرته .. خوبه ؟؟؟!
دستی به سرم کشیدم و به نشانه ی مثبت تکونش دادم ...
دوباره خنده ای کرد و برای اینکه نبینم روشو کرد سمت راهرو و بعد از چند ثانیه .. دستش رو گذاشت رو دلش و گفت :
- ولی دل من ..... بد جوری ...
تازه با این حرفش به خودم اومدم و بی هوا گفتم :
- ببخشید ندیدم..م ..م ...
باقی حرف با اومدن عماد توی دهنم ماسید و با سرفه اش... مرد از جلوی در کنار رفت و رو به عماد ببخشیدی گفت و دوباره روش کرد سمت من ... و گفت :
- خوب شد بالاخره صدات رو شنیدم خانوم م ه ن......
و وقتی دید عماد کنارم ایستاده نگاهش رو بین من و عماد به حرکت درآورد ....نمیدونم چرا ولی داشتم سکته میکردم ... عماد پیش خودش چی فکر میکرد؟؟؟ ... بهش نگاهی انداختم و اومدم توضیح بدم که با اخم ظریفی به مقنعم اشاره کرد ... سریع دستم رفت سمت مقنعم ... و نگاهی به مرد انداختم که کاملا متوجه نگاه بازی بین من و عماد شده بود .... اخم واضحی به عماد کرد و رو به من با ملایمت گفت :
- خیالت راحت چیزی نشد ... میخواستم ببینم این خانوم مهندس آینده حرفم میزنه یا نه !!! که دیدم خدارو شکر همه چی اکیه ... بعدم نگاه چپ چپی به عماد کرد و ادامه داد :
- تازه بادیگارد شخصیم داره !!!!
نمیدوم چرا به جای اینکه از حرف مرد دلخور شم از رفتار عماد دلخور شدم .. برا ی همین بدون توجه به عماد که داشت از پشت مانتوم رو میکشید " یعنی اینکه با غریبه !!! اونم یه مرد !!!! حرف نزن " با لحن با صلابتی گفتم :
- معذرت میخوام ازتون .. توی حال خودم نبودم ... ببخشید ...
لبخند دختر کشی نثارم کرد و بعدم با پوز خند نگاهی به عماد کرد و دوباره سمت من روز خوشی گفت و رفت ....
با دور شدنش نفسم رو به شدت دادم بیرون و نگاهی به عماد انداختم که با فک منقبض شده داشت رفتن مرد رو نگاه میکرد...
موقعی که من رو متوجه خودش دید با لحنی که سعی میکرد مثل همیشه مهربون باشه گفت :
- مگه بهت نگفتم خانوم با غریبه ها حرف نزن ؟؟!
قیافم رو تا حدی مظلوم کردم و گفتم :
- بخدا من حرف نزدم تو اومدی اولین جمله رو داشتم میگفتم اونم چون با سر رفته بودم تو شکمش...
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
- یعنی ندیدش ؟؟!!
جواب پس دادن به عماد از همه ی دنیا سخت تر بود !! توضیح مختصری بهش دادم ... اونم سری تکون داد و گفت :
- فهمیدم .. مسئله ای نیست .. ولی وقتی من دارم از پشت مانتوت رو میکشم ..
تو که میدونی دوست ندارم غریبه ها ...
کلافم کرده بود .. واسه ی همین گفتم :
- میدونم !!! میدونم !! بسه تورو خدا !! نمیتونستم که شمشیر واسش بکشم بگم چرا شکمتو کردی تو سرم ....
خنده ی شیرینی کرد و گفت :
- ای جان قربون این عصبانیت خانومم برم ..
اخمی کردم و گفتم :
- باز صمیمی شدی؟؟؟!
این بار بلند خندید و سرشو خاروند و گفت :
- بدجنس!!!!!!!
این حالتش رو دوست داشتم ... اینکه پررو نمیشد و تا چهارتا نگاه عاشقانه دید بی جنبه شه ...
خندش که تموم شد رو کرد بهم و گفت :
- کی باید خونه باشی؟!!
به ساعت نگاه کردم و گفتم :
- تا یه ساعت دیگه
ابروشو داد بالا و گفت :
- یعنی میخوای دعوت ناهارمو رد کنی ؟؟؟!!
سری تکون دادم و گفتم :
- در حد ناهار وقت ندارم... بعدم ... ناهار پروانه و نی نی اونجان...
عاشق بچه بود .... واسه ی همین ذوق کرد و گفت :
- ای جان خاله کوچولو !!! .... کی میشه من دایی شم !!!!
بدم چشماشو دوخت بهم با لحن غریبی گفت :
- و البته .... بابا !!!!
به چشماش که توش چراغونی بود نگاهی کردم و با خجالت سرمو انداختم پایین و تا دم دراصلی حرفی نزدیم .. موقعی که از دانشگاه زدیم بیرون رو کرد بهم و گفت :
- حالا که دعوت ناهارو رد کردی ... و البته عذرتم موجه بود !!! پای بستنی هستی ؟؟؟!!!
لبمو با زبونم خیس کردم و گفتم :
- سنتی ؟؟؟!!
با بستن چشماش جواب مثبت داد و خندید ...
- سنتــــــــــــی !!!!
موقع خوردن بستنی به طرز عجیبی عماد تو فکر بود ... من که بستنیم رو تند تند و با ولع خورده بودم رو کردم بهش و گفتم :
- کجایی برادر صفایی؟؟
لبخندی زد و گفت :
- یکی دیگم میخوای ؟؟؟!!
دستی رو دلم گذشتم و محظوظ گفتم :
- نه !!! عااالی بود !! این یه دونرو که تعارف زدی ... بذار واسه ی فردا ...
خنده ی کوتاهی کرد و نگاه خیرش رو از بستنیه تو دستش گرفت و گفت :
- ولی خیلی هیز بود !!!!
من که بکل اتفاقات یه ساعت گذشترو از عشق بستنی یادم رفته بود با تعجب گفتم :
- کی؟؟!!
اخم گذرایی کرد و گفت :
- همون مرده که رفتی تو شکمش!!!
دوباره یادش افتادم ... " هیز!!!" ...... شونه هام رو بالا انداختم !!! و با خودم فکر کردم و البته .... خوش پوش!!!!

عماد با یه سرباز دم در ظاهر شد و با دیدن من نگاه سردی بهم کرد و با صدای بی رحمی رو به سرباز گفت :
- خودشه ... همین خانومه ...
نگاه بهت زده و عصبیم رو به عماد دوختم ....
این حریف خسته رو .. خسته تر نکن دیگه
سرم رو یکم کج کردم ....و نگاهمو تیز تر ....اخم ظریفی رو پیشونیم نشوندم ....
این درای بسته رو .... بسته تر نکن دیگه
قرار بود ببینیم... کدوم از نگاه کم میاره؟!! .... زل زده بود تو چشمام ... زل زده بودم تو چشماش ... من با یه عالمه سوال..... اون با یه دنیا کینه ....
این چه راه و رسمیه ..... این چه امتحانیه
پلک نمیزدیم .... از نگاه خیره چشمامون پر از اشک شد .... پوزخند زد ... سرشو دزدید .... پوزخند زدم ... یه قطره اشک چکید رو دستم ....
این همه سنگ نباش !!!!!
سریع دست و گوشه ی چشمم رو پاک کردم و از جام بلند شدم ... صاف !!! با قدم های محکم رفتن سمت در ....
با صدایی که برای خودمم عجیب بود رو به سرباز گفتم :
- بله ؟؟؟! امرتون ؟؟؟!
عماد !!! انگار توقع نداشت ....
روشو کرد سمتم ... برای صدم ثانیه با بهت و بعد با اخم خیره شد بهم ...
سرباز با ته لهجه ی مشهدی گفت :
- چکتون برگشت خورده سه بار احضاریه اومده ....دوبار الصاق شده ... خبری ازتون نیست ... حکم جلب سیارتون صادر شده ....
احضاریه ای بدستم نرسیده بود ... مطمئنا ...یا زد و بند کرده بود ... یا اینکه احضاریه ها نرسیده تو نطفه خفه شده بود ..
- به دست من هیجی نرسیده !!!
سرباز به دفتر اشاره کرد و تاریخ های ارسال رو گفت ...
شونه ای بالا انداختم و ناخودآگاه گفتم :
- اهان فهمیدم !!! فکر کنم دست عباس باشن !!!!!!!
بعدم به قیافه ی رنگ پریده ی عماد نگاهی کردم و ازونجایی که پاشنه بلند پام بود .... تقریبا صورتم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم :
- اگه مرد بودی ... مردونه بازی میکردی ...
سربازه هاج و واج به من و بعد به اون نگاهی کرد و خواست حرفی بزنه که دستمو بالا گرفتم و گفتم :
- بریم ...
مردد به دست بند تو دستش نگاه میکرد که نگاهی بهش کردم و گفتم :
- نمیخواد .... اونقدر وجودشو دارم که به خاطر دوزار و ده شاهی فرار نکنم !!!!!!
بعدم نگاه پر نفرتی به عماد کردم و ادامه دادم :
- بعدم مرد نیستم ولی مردونگیم از خیلیا از مردا بیشتره ...
اخمش عمیق تر شد ... و دستی به صورتش کشید و رو به سرباز گفت :
- بریم زودتر هزارتا کار دارم ....!!!!!
از سربازه چند لحظه ای وقت خواستم که قبول کرد .. بعدم رفتم سمت طابی .. کشیدمش یه گوشه تا نکات لازم رو بهش گوشزد کنم.. میدونستم خیلی کارم طول نمیکشه و مجتبی اونقدر معرفت داره که سند بیاره .... ولی مخصوصا حرف زدم با طالبی رو طول دادم و زیر چشمیم عماد رو که حالا عصبی تر از قبل بود و رگ گردنش به وضوح زده بود بیرون زیر نظر داشتم .... لبخند تلخی زدم که باعث شد طالبی رد نگاهمو بگیره و با عماد چشم تو چشم بشه ... چشم های آتیشی عماد ....
بعد یکم خوش و بش ساختگی با طالبی که حالا قضیه رو گرفته بود و همراهیم میکرد رو به باقی بچه ها کردم و با صدای رسایی ک سع یمیکردم ذره ای استرس و ناراحتی وش نباشه گفتم :
- نهایت یکی دوروز ممکنه نباشم ... توی این دوروز مهندس طالبی مسئوله و گزارش روزانه ی کارهاتونم به خانوم وزیری میدید .... امیدوارم مثل همیشه همدل باشید تا این مشکل شرکتم مرتفع بشه ....
میدونستم بچه ها شرکت دوستم دارن ... اینو از نگاه تک تکشون میخوندم ... منم دوستشون داشتم و از اینکه با ندونم کاری خودم داشتم شرمندشون میشدم ... برای یه لحظه ...!!!!
نه باید قوی می بودم .... لبخندی زدم و جلوتر از همه راه افتادم سمت در ... و رو کردم به سرباز گفتم :
- بهتره بریم ... جناب مهندس فرمودن عجله دارن ....
از ظواهر امر معلوم بود که باید با ماشین عماد برم کلانتری .... حالم خوب نبود ... انگار خودم از بیرون داشتم به همه ی این اتفاقات نگاه میکردم ... ... درونم پر از بغض بود و بیرون .... بی تفاوت !!!!
میترسیدم از اینکه سد بین درون و بیرن بشکنه ....
به محض اینکه جلوی ماشین رسیدیم ... با صدای دزدگیر ماشین که خبر از باز شدن در میکرد رفتم سمت در عقب سرباز هم بر طبق وظیفه کنار من ایستاد تا همراه من سوار صندلی عقب بشه ... هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که صدای دورگه ی عماد حواسامون رو به خودش جلب کرد رو به سرباز گفت :
- شما جلو بشین ....
- ولی آخه ....
- ولی بی ولی ... من شاکیم ... میگم شما جلو بشین ...
سرباز با نگاهش خط و نشونی برای من کشید و اشاره زد سوار شم و بعد از سوار شدن من .. عماد و سربازم صندلی های جلو رو اشغال کردن و قبل از حرکت با صدای تیکی عماد رو به سرباز کرد و گفت :
- خیالت راحت قفل کودک رو زدم !!! بخوادم نمیتونه جایی بره ....
و نگاه پر از رذالتش رو از تو آینه بهم دوخت ....
سری به نشانه ی تاسف براش تکون دادم و رومو کردم سمت پنجره ....
با حرکت ماشین ... بی توجه به موقعیت ضبط رو روشن کرد ....
لبت یه چیزی میگه ... چشمات یه چیز دیگه ...
من دیگه فهمیدم ... کدوم دروغ میگه ....
کمتر از چند ثانیه سرعت ماشین سرسام آور شد .. از توی آینه نگاهی به سرباز انداختم تا بلکه اون حرفی بزنه .... ولی اون جلو نیشش باز شده بود و داشت حال میکرد ... فقط من مونده بودم و سرگیجه ی شدید ... میدونستم که میدونه از سرعت زیاد میترسیدم .... مطمئن بودم عمدی در کاره ......
بهم بگو از عشق .... تصور تو چیه ؟؟؟!!
وقتی که پیش منی ... چشمات حریصه کیه ؟؟؟!!
با شوک امروز حالم هر لحظه بد تر میشد ... احساس میکردم اگه چند دقیقه دیگه ادامه بده ... خودشو ماشینش رو به گند میکشم ... نگاهی بهش انداختم ... اخم کرده بود و خیلی بی تفاوت داشت میروند ... پوفی کردم ... و نگامو ازش گرفتم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم .

 

 

فصل چهارده

 

با احساس صدای پچ پچ خفیفی که توی صدای آهنگی که از ضبط پخش میشد گم شده بود گوش تیز کردم .. اما متاسفانه هیچ چیز دستگیرم نشد و بی خیال دوباره چشمامو روی هم فشار دادم .. که رفته رفته حس کردم سرعت ماشین کم و برای یه لحظه متوقف شد ...
با صدای در چشمامو باز کردم که دیدم مامور از ماشین پیاده شد و کلاهشو برداشت و دستی برای عماد تکون داد و دور شد ...
زبونم بند اومده بود ...
نگاه متعجبم رو از توی آینه به عماد دوختم ...
نگاهشو از توی آینه بهم دوخت و با پوزخند گفت :
- قبل از همه چیز یه کم باهات حرف دارم ....
بعدم به جلو خیره شد و با اخم ادامه داد :
- شاید بتونیم یه جورایـــــی با هم کنار بیایم ...
حس خوبی نداشتم .. اخم عمیقی کردم و با عصبانیت گفتم :
- یعنی چی ؟؟؟! این مسخره بازی ها چیه ؟؟؟!! من هیچ حرفی با تو ندارم ... سربازرو چرا فرستادی ؟؟؟!! اصلامگه میشه ..
بعدم با خودم گفتم :
- مرتیکه عوضی منو با این تنها گذاشت و بلافاصله دستگیره رو کشیدم تا برم دنبالش ... یه بار .. دوبار ... که با صدای ریلکس عماد به خودم اومدم ...
- نپکونش .. قفله ... راجع به سربازم .. فقط باید یکم سر کیسه رو شل کرد !! همین !!
یادم رفته بود همون اول قفل کودک رو زده ... عصبی به پشتی ماشین تکیه دادم و گفتم :
- من با تو حرفی ندارم .. یعنی حرفی نمونده ... همه ی حرفاتو با این کارت زدی ... ترجیح میدم برم کلانتری و با تو ...
خیلی بی تفاوت صدای ضبط رو بلند کرد و راه افتاد ... دوباره تند و سرسام آور ...
نمیخواستم جیغ بزنم .. نمیخواستم شخصیت خودم رو کوچیک کنم ...وگرنه از پشت خفش میکردم ... انگار اونم میدونست ..چون ذره ای تو چشماش شک و تردید نبود ...
با این فکر که شاید پیشنهاد خوبی داشته باشه و بتونم بدون زندان و سند و وثیقه و هزار تا دنگ و فنگ این قائله رو ختم به خیر کنم خودم رو دل خوش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... خونه ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشمم میگذشت تا اینکه با دیدن تابلوی راهنمای مسیر که به سمت کرج رو نشون میداد به خودم و اومدم با عصبانیت سرمو خم کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :
- داری منو کدوم جهنمی میبری ... ؟
از تو آینه نیم نگاه بی تفاوتی بهم انداخت که باعث شد دماغم رو از نفرت چینی بندازم و دوباره به بیرون خیره شم ....
ترسیده بودم , با این اتفاقات اخیر عقل بهم میگفت عماد آدم قابل اعتمادی نیست ... دستام مثل خیلی وقت های دیگه که دلهره داشتم عرق کرده و خیس شده بودند .. لبمو تر کردم و سعی کردم با مانتوم خشکشون کنم ...اتفاقات امروز کم کم داشت از ظرفیت تحملم خارج میشد ...
زیر لب اسم خدا رو بردم و ازش کمک خواستم ... و نگامو به عماد که با اخم داشت ماشین رو میروند دوختم ... سعی مردم از همون جا فکرشو بخونم ... ولی مگه میشد ؟!!
چهارچوب ماشین داشت به قلبم فشار میاورد و هر لحظه طاقتم کم و کمتر میشد که همون موقع عماد راهنما زد و وارد یه جاده ی فرعی شد ... یه جاده ی خاکی ....
نفسام به شماره افتاده بود ... داشتم با خودم فکر میکرد چه لزومی داره این همه اقتدار پوشالی ... جیغ بزن و بزور در و باز کن ... ولی نمیدونم چه نیرویی من رو از این کار باز میداشت !!! شاید هنوزم ته دلم به عماد ...
دیگه اعتماد لغت خوبی نبود ..!!!!!
توی همین فکرا بودم که با ریموت یه در سفید آهنی رو باز کرد و وارد یه باغ شد .. باغی که به خاطر سرمای زمستون خالی از هرگونه سبزی بود وهمین وهم انگیزش کرده بود ....
ماشین رو که نگه داشت همزمان صدای تیکی اومد و رو کرد به من و گفت :
- پیاده شو !
قلبم تپش داشت .. دروغ بود اگه بگم نترسیدم ... دستامو مشت کردم و با صدایی که سرد میکردم محکم باشه گفتم :
- من رو واسه ی چی آوردی اینجا ؟؟؟!!!
برای یه لحظه با یه اخم عمیق برگشت و گفت:
- پیاده شو ... لزومی نداره بترسی و رنگت مثل شیر برنج بشه ...
نفسمو از حرص با شدت دادم بیرون از ماشین پیاده شدم ... جلو جلو میرفت سمت یه ساختمون آجر سه سانتی و فوق العاده خوش مدل و شیک که مطمئنا اگه مهندس معاری بود صفات ملموس تری در وصفش به ذهنم میرسید ...
محو ساختمون بودم که با صدای عماد به خودم اومد :
- کجایی تو ؟؟!! بیا دیگه ...
برای یه لحظه خیره نگاش کردم ... که با اخم چشماشو دز دید و پوفی کرد و رفت تو ...
نیم نگاه دوباره ای به اطراف کردم و در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود با یه بسم ا.. رفتم تو ....
داخل خونه خالی بود و جز یه قالیچه نخ نما و یه دست مبل راحتی خاک گرفته چیز دیگه درش وجود نداشت...
- بشین همون جا ... فقط قبلش با یه دستمال پاک کن خاکیه ...
صدای عماد بود که توی سالن پیچید ...
به سمت صدا برگشتم که دیدم یخ بطری آب دستشه و به دیوار آشپزخونه تکیه داده و داره نگام میکنه ...
نگاه خیرمو که دید بطری رو به سمتم گرفت و گفت :
- تشنت نیست ؟؟!!
گلوم خشک شده بود ...قبل از اینکه حرفی بزنم رفت داخل آشپز خونه و چند لحظه بعد با یه بطری دست نخورده برگشت و گرفت سمتم .. خودشم رفت سمت مبل ها و بعد از اینکه پاکشون کرد نشست و با دست به منم اشاره کرد که بشینم ...
همین طور که داشتم با در آب معدنیه توی دستم ور میرفتم تا بازش کنم نشستم لبه ی مبل ...
توی همون لحظه عماد دست بلند کرد و آب معدنی رو گرفت توی یه حرکت درشو باز کردو با نگاه شماتت باری گرفتش سمتم ...
اخمی کردم و بدون تشکر بطری رو ازش گرفتم و بی درنگ سر کشیدم ...
به محض اینکه آب از گلوم رفت پایین تازه فهمیدم چقدر تشنم بوده .... بعد از رفع عطش نگاهی به عماد که حالا بهم خیره شد بود انداختم ...
نگاهش تک تک اجزای صورتم رو کاوید و روی چشمام ثابت موند .. بعدم با صدای خش داری شروع کرد حرف زدن :
- اینجا آوردمت تا بدون مزاحمت و بقولی سر خر چند کلمه باهات حرف بزنم .. مسلما صدیقی خیلی چیزا رو برات توضیح داده .. آمارشو دارم که دنبال این بود از من آتو بگیره تا خودشو پیشت شیرین کنه ....
نمیدونم چرا بر خلاف اینکه با مامور اومده بود دم شرکت منتظر بودم حرف های صدیقی رو انکار کنه ... ولی در ادامه گفت :
- البته خیلی چیزام دستگیرش شد و خوب یه حسی بهم میگه خیلی زود تر از اینکه من بیام شرکت بهت خبر داده بئد .. یعنی یه جورایی آمادگی رو از قبل داشتی درسته ؟؟!!
سعی کردم خیلی عادی باشم :
- چرا یه همچین فکری میکنی ؟؟!!
سرشو یکم خم کرد و زل زد توی چشمام و گفت :
- چون میشناسمت .. یه جورایی بزرگت کردم ....هر چند آدما خیلی تغییر میکنن .. مثل خود من .. ولی تو !!!! اصلا تغییر نکردی ...
پوزخندی زدم و گفتم :
- از کجا اینقدر مطمئنی ؟؟؟!!
لبخند تلخی زد و بدون اینکه جواب سوالم رو بده ادامه داد :
- بگذریم !!! همونجور که امروز دیدی .. همونجور که از صدیقی شنیدی .. من هدفم تلافیه !! یا هر چیزی که تو میخوای اسمشو بذاری .. بعد از اونکاری که تو کردی ...
برای یه لحظه سکوت با چشمایی که از توش آتیش میزد و بیرون و ناخونایی که از زور فشار به سفیدی میزد بهم خیره شد و بعد سرش رو انداخت پایین و گفت :
- بخودم حق میدم .. هر کاری بخوام باهات بکنم .... ولی خوب ازونجاییکه به یه سری چیزا معتقدم !! میخوام بهت یه فرصت بدم !!
نمیخواستم چیزی بگم !! کنجکاو بودم بدونم فرصتی که میخواد بهم بده چیه !! وگرنه با حرفای مزخرفش داشت تا مرز جنون میبردتم ... برای اینکه خودم رو کنترل کنم ... نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم و دست به سینه خیره شدم بهش ...
انگار یکم جا خورد ...و یه جورایی منتظر بود منم حرفی بزنم ... اونم سر جاش تکوی ورد و بعد از اینکه مطمئن شد قصد صحبت ندارم ادامه داد :
- اما این فرصتی که میخوام بهت بدم .. یه جورایی یه لطفیه که باید در حقم کنی البته انتخاب با خودته .. با میتونی ازین فرصت استفاده کنی یا اینکه .... همون اتفاقی که تا یک ساعت پیش باید میفتاد ادامه پیدا میکنه .. ..
با نفرت نگاهی بهش کردم و گفتم :
- خوب .. بقیش !!! یه جمله که اینقدر صغری و کبری چیدن نداره !!!
تک سرفه ای کرد برای یه لحظه سرش رو انداخت پایین و بعد با نگاه سرد و صدای بی احساسی گفت :
- بریم سر اصل مطلب!!!!! من و آنیتا بچه دار نمیشیم .... خیلی سعی کردیم .. ولی .... نتیجه نداد و دست آخرم فهمیدیم اشکال از آنیتاست !!!
حرفاش برام بی معنی بود ... نمیدونم چرا اون وسط حس شوخ طبعیم گل کرد و گفت :
- لابد میخواین منو به فرزند خوندگی قبول کنید !!!!
برای به لحظه از حرفی که زدم مات نگام کرد و بع با اخم عمیق و صدایی که توش تنفر موج میزد گفت :
- فکر نمیکنی الان قت مناسبی برای خوشمزه بازی نیست ؟!
بی تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم :

- خوب ادامش؟؟!!
با لحن برنده ای گفت :
- بهش پیشنهاد دادم بچه بیاریم و بزرگ کنیم !!1 ولی اون قبول نمیکنه !!! میگه من تورو دوست دارم .. وقتی که میشه یه بچه ای رو بزرگ کرد که خون تو , تو رگاشه !! چرا بریم سراغ بچه ی غریبه ... برای همینم با تمام مخالفتم ... ازم خواست ...
انگار تازه تازه ... داشت دوزاریم میفتاد ... تکیم رو ز رو مبل برداشتم و یکم خم شدم .. چشمم به دهنش بود و قلبم .. دیوانه وار میکوبید ...
- ازم خواست .... یکی رو پیدا کنم تا ... تا برامون بچه دار شه !!!! .... ولی خودش چون طاقت نداشت !! از ایران رفت !!! . خیلی گشتم ... ولی . ... دخترای ازدواج نکردرو که ... چجوری بگم ... درست نبود ... اوناییم که مطلقه بودن !! من دست و دلم نمیرفت و اکثرا هم آدمای حالبی نبودن . ....
نفس نفس میزدم .... گلوم باز خشک شده بود .... با صدایی که از ته چا در میومد گفتم :
- حرف اصلیتو بزن !!!
برای یه لحظه رگه هایی از اضطراب رو تو چشماش دیدم ... ولی سریع سرش رو انداخت پایین و گفت :
- تا اینکه فهمیدم تو به مشکل برخوردی .... شاید با تمام نفرتی که دارم ازت ... هنوزم بعد از آنیتا ....تنها کسی باشی که بتونم ...
از جام نیم خیز شدم ... نمیدونستم چی بگم .. به معنای واقعی کلمه لال شده بودم ... از این همه وقاحت از این همه ... سینم تند تند بالا و پایین میرفت ...
بغض داشتم ... به حد مرگ بغض داشتم ....
دهنم باز میشد حرفی بزنم ... ولی ...کلمه هارو گم کرده بودم .... شده بودم عینه یه ماهیه از آب بیرون افتاده ....
برای یه لحظه سرش رو آورد بالا با دیدن من ... برق ترس از چشماش رد شد ....
همین کافی بود یکم جون بگیرم ... و یکم کمر صاف کنم و وایسم ...
اونم از جاش بلند شد ... با طمانینه یه قدم جلو برداشت ...
سرمو تکون دادم و با شماتت ونفرت نگاش کردم ... یه قدم رفتم عقب ....
صداش تو سرم پیچید ....
این یه فرصته ..
تو به پول احتیاج داری ...
توی مطلقه ای ...
بهم نزدیک تر شد ...
بازم یه قدم دیگه رفتم عقب....
صداها بم و بم تر میشد ...
یکی رو پیدا کنم تا ... تا برامون بچه دار شه !!!!
بعد از آنیتا ....تنها کسی باشی که بتونم ...
لباش تکون میخورد ... ولی من حرفی نمیشنیدم .. باید میرفتم ... باید از این باتلاق متعفن فرار میکردم .... تو چشماش ترس بود ... تو نگاش ترس بود .. همه چی داشت محو میشد ... همه چی داشت از بین میرفت ... . دویید سمتم ....
همه جا تاریک شد !!!!با حس سوزش یهو از جام پریدم ...
- جانم عزیزم ..
به طرف صدا برگشتم یه خانوم تقریبا مسن با یه لبخند مهربون و لباس سفید ...
نگاهی به اطراف انداختم ... بیمارستان بودم ...
گیج دوباره رومو کردم سمت پرستار ....
لبخندی زد و گفت :
- یه آقایی آوردتت ... گفت از همکاراته و سرکار یهو ضعف کردی ... شماره ی خانوادتو داد ... نگران نباش تو راهن ....
تازه همه چی یادم اومد ... ناخودآگاه تنم از فرط عصبانی شروع کرد لرزیدن و پیشونیم خیس عرق شد ... انگار پرستار متوجه شد چون سریع گفت :
- عزیزم فشارت پایینه دراز بکش تا سرمت تموم شه ....
سری تکون دادم تقریبا ولو شدم روی تخت .. درست موقعی داشت از اتاق میرفت یهو نیم خیز شدم و بی مقدمه گفتم :
- اون آقا که منو رسوند....
- هزینه ها رو حساب کرد و رفتش عزیزم ...
تشکری کردم و دوباره و با یه اخم عمیق دوباره دراز کشیدم ...
حال بدی بودم ... توصیفش سخت بود .... هزارتا فکر و خیال و حس مختلف با هم قاطی شده بود ... نمیتونستم نفس بکشم ... هوا نبود ... باید میرفتم .. دلم اتاقم رو میخواست دلم ...
از جام پا شدم ... بغض داشتم . ... سرم رو از دستم کشیدم خون جاری شد ... ولی برام مهم بود آستین مانتوم رو دادم پایین ... نگاهی به اطراف انداختم کیفم روی صندلی کنار تخت بود .. بلافاصله برش داشتم از اتاق اومدم بیرون ...
از در بیمارستان که زدم بیرون ... انگار تازه تونستم نفس بکشم .. نمیدونستم کجام .. حتی اسم بیمارستام برام آشنا نبود ... سریع به سمت خیابون اصلی رفتم با گفتن دربست سوار اولین تاکسی شدم ....
سرمو به شیشه چسبوندم ... بدم میومد جلوی دیگران گریه کنم ... چند بار پرده ی اشک جلوی دیدم رو گرفت و بیش از چشمام دلم رو بارونی کرد ....
رسیدم خونه ... با بی حالی کلید انداختم ...
با بسته شدن در ... شکست !!!
بغض لعنتی...
روز اول ترم 7 بود .... طبق معمول چند وقت اخیر که مانا ازدوج و مریم نامزد کرده بود تنها داشتم میومدم دانشگاه .. بعد از سه ماه استراحت و بقول عماد بخور و بخواب ... ساعت هفت صبح خواب آلود سوار اتوبوس شدم و به محض نشستن سرمو چسبوندم به شیشه و چشمام رو بستم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود با تکان های دستی از خواب پریدم ...
- مادر جون آخر خطه ...
برای یه لحظه از جام پریدم....
باور نمیشد خوابم برده باشه ... سریع با یه تشکر کوتاه از اتوبوس پریدم پایین و کیفم رو انداختم رو دوشم و دویدم اون سمت خیابون وبرای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم ... نزدیک 8 بود و مطمئن بودم حداقل یه ربع اول کلاس رو دیر میرسم ...
- لعنت بهت پرتو .....
بعد از بیست دقیقه کرایه رو حساب کردم و بدو بدو از در دانشگاه رفتم تو و بعد از اینکه شماره ی کلاسم رو دیدم دوییدم سمت پله ها .. توی پاگرد دوم بودم که دیدم عماد داره میاد سمتم .. با صورتی که نگرانی به وضوح توش موح میزد دویید سمتمو و گفت :
- کجایی تو دختر؟؟؟؟!!
بی توجه به سوالش گفتم :
- استاد اومده؟؟؟؟؟ ...
یهو اخماش رفت تو و سری به نشانه ی مثبت تکون داد ....
با رسیدن به دم در کلاس و ورود به اون ... با دیدن مرد خوشتیپ !!!!!!!!!! تازه به دلیل اخم عماد پی بردم ...
پشتش به ما بود و داشت روی تخته چیزی مینوشت ... انگار متوجه ورودمون نشده بود ... سرفه ای کردم که برگشت سمت صدا ... برای چند صدم ثانیه لبخند آشنایی زد و با سر اشاره کرد که بشینم ... بعدم رو به عماد با لحن خیلی جدی و تا حدودی عصبی گفت :
- آقای محترم دیگه تکرار نشه بعد از من بیاید سر کلاس!!!!!!
عماد با اخم بگشت سمتش و با صدایی که سعی میکرد بی تفاوت و آروم باشه گفت :
- بله !!! چشم !! ولی فقط آقا ها دیگه ؟؟؟!!!
مرد خوش تیپ که بر طبق برگه ی انتخاب واحد اسمش دکتر البرز بود !!! یه تای ابروشو داد بالا و برگشت سمت خانوما و لبخندی زد و دوباره رو به عماد کرد و در حالیکه داشت با دست مارو نشون میداد گفت :
- پسر جون هنوز یاد نگرفتی باید به خانوم ها راه اومد .. چون حساس و شکنندن ؟؟؟
با این حرف همه ی دخترا نیششون تا بناگوش باز شد و شروع به پچ پچ کردن !!!
عماد که به وضوح از عصبانیت پره های بینیش میلرزید .. نگاه خشمناکی به من کرد و سرش رو انداخت پایین و با گفتن درسته حق باشماست !!! .. رفت و سر جاش نشست !!!!
نمیدونم چرا ولی عجیب به دلم نشسته بود این دکتر البرز !!! و این به دل نشستن صرف ظاهر خوبش نبود چون بعد از گذشت نیم ساعت فهمیدم که نحوه ی تدریس و تسلطش به درسش هم مثل ظاهرش تکه ... و این باعث شد بیش از پیش ازش خوشم بیاد !!
فقط این وسط تنها چیزی که باعث میشد دل چرکین باشم برخورد عماد و اون نگاه های خشمگین و بی ربطش بود !! بخصوص وقتی که استاد نگاهش برای چند ثانیه به من میفتاد .. از گوشه چشم عماد رو میدیدم که عین شیر زخمی به خودش میپیچه و سعی میکنه خودش رو کنترل کنه تا حرفی نزنه !!
با تموم شدن ساعت کلاس البرز ... نگاهی به لیست کرد و رو به بچه ها که داشتند کم کم بلند میشدند تا کلاس رو ترک کنند با صدای رسایی گفت :
- اگه براتون مقدوره چند لحظه وقتتون رو به من بدید تامنم با شما آشنا بشم ...
همه ی دخترا از خدا خواسته سریع نشستن سر جاشون و پسرام به تبعیت از اون ها ...
البرز رو به جمع گفت :
- من که اول کلاس خودم رو معرفی کردم اما برای دوستانی که دیر رسیدند( با نگاه معنا داری به من !!) ... البرز هستم !! جاوید البرز ... 33 سالمه و دکترای برق – الکترونیک از دانشگاه کَلتِک ( CalTECH) آمریکا دارم و از این ترم در خدمت این دانشگاهم . بگذریم ... اسم هر کدوم از شما عزیزان رو خوندم لطفا نمره ی دروس .... و .... و .... و البته معدل کلش رو به من بگه ممنون میشم ....
اسامی که خونده میشد هر کس از جاش بلند و نمره ها رو به ترتیب اعلام میکرد ...
- صفایی ... عماد !!
با بلند شدن عماد پوزخندی روی لب البرز نشست ...
عماد با صدای که سعی میکرد عصبی نباشه گفت :
20 – 19 – 19.5
پوزخند تبدیل به لبخند شد و و سری تکون داد و گفت :
- بسیار عالی ... و معدل کلتون ؟؟؟
- 19.12 صدم !!
البرز ابرویی بالا داد و گفت:
- پس آقای صفایی از شما بیش از سایر دوستان انتظار میره که به موقع سر کلاس حاضر بشید ....
عماد با لحن سردی گفت :
- درسته استاد !!!
البرز که انگار قصد نداشت دست از سر عماد بر داره رو کرد و گفت :
- در ضمن خوشحال میشم بتونیم با هم همکاری علمی داشته باشیم !! من کلا از کار کردن با دانشجویان با استعداد لذت میبرم !!
بعدم رو کرد سمت همه ی بچه ها و گفت :
- زمینه ی کاری من الکترو اپتیک و البته .. هوش مصنوعیه ... خوشحال میشم با هر کدوم از شماها نه تنها آقای صفایی توی زمینه های مختلف تحقیقاتی همکاری داشته باشم ..
با این حرف البرز بحث بالا گرفت و دخترا مدام در زمینه های مختلف بی ربط و با ربط شروع کردن به سوال پیچ کردن البرز تا اینکه خودش به صدا در اومد و گفت :
- بچه ها اجازه بدید حضور غیاب تموم بشه ...!! هز وقت سوالی داشتید م توی اتاقم توی ساعت هایی که مشخص شده جوابگوئم و بلافاصله با این حرف اسم بعدی رو خوند ..
داشتم به این فکر میکردم با این وضعی که پیش اومد عماد اجازه میده من یه روز با البرز همکاری علمی داشته باشم یا نه که با ضربه ی بغل دستیم به پهلوم ناخودآگاه آآخ بلندی گفتم و چپ چپ نگاش کردم ...
سارا معتمدی که ازون خود شیرینای ورودیمونم بود با چشم و ابرویی اومدم و به استاد خیره شد ...
- خانوم پرتو کامیاب!!
به سمت صدا برگشتم و گفتم :
- بله استاد با منید ؟؟؟!!
لبخند دختر کشی زد و گفت :
- بله خانوم !! افتخار میدید ؟؟؟!!
با خجالت از جام بلند شدم و گفتم :
- کدوم درسا بود ؟؟؟؟!
با این حرفم کلاس رفت رو هوا و البته البرزم خنده ای کرد و بدون اینکه چیزی بگه بلافاصله اسم دروس رو تکرار کرد ...
لب تر کردم و گفتم :
- 19.5 – 18.75 - 20
البرز سریع یادداشت کرد و بدون اینکه سرش رو از روی برگه بلند کنه گفت :
- و معدل کلتون ؟؟!
- 19 ممیز شش صدم !!!
با این حرف سریع سرش رو بلند کرد و خیره شد به چشمام ...
- باریکلا !!! پس رقیب آقای صفایی هستید ؟؟؟!
عماد که انگار میخواست خودی نشون بده بی مقدمه گفت :
- نه اتفاقا من و خانوم کامیاب ...
البرز خیلی جدی رو کرد به عماد و گفت :
- به شما یاد ندادن وسط حرف دو نفر نپرید آقای صفایی؟؟؟ اسمتون رو خوانده ام میتونید از کلاس برید بیرون !!!
از لحن البرز و نوع برخوردش عماد اصلا خوشم نیومد ... نگاه غمگینی به عماد کردم و لبمو گزیدم !!! درس عکس اون جیزی که فکر میکردم ...بدون اینکه بهم اخم کنه لبخند پر مهری زد و سری به نشانه ی تو نگران نباش تکون داد و از کلاس رفت بیرون ....
اما بر خلاف عماد ... البرز با اخم عمیقی چشم انتظار نیم نگاهی از جانب من بود !!!.

با صدای زنگ تلفن به خودم اومد و اشکام رو با دست پاک کرده و از روی زمین بلند شدم ... هنوز مانتو و روسری سرم بود و میدونستم صدام به طرز مضحکی گرفته ... برای همین سرفه ای کردم و بدون اینکه به شماره نگاهی بیاندازم گفتم :
- بله ؟!
- معلوم هست کدوم گوری هستی تو ؟؟؟!1
صدای مریم بود .... از حس بی کسی ناخودآگاه خنده ای رو لبم نشست و فینی کردم و گفتم :
- خونم ...
- به خدا تو منو آخر میکشی !!!!!! با مجتبی پاشدم اومدم بیمارستان.... اون از طرز خبر دادن عماد ... اینم از تو که میام میبینیم نیستی!!
حق داشت ... واسه ی همین با ناراحتی گفتم :
- ببخش!!! من نمیدونستم صفایی شمارو خبر کرده ... یعنی ... خودت که بهتر میدونی من از محیط بیمارستان ...
با صدای آروم پر مهری وسط حرفم پرید و گفت :
- آره .. این یکی رو خوب میدونم ... حالا بگذریم !! مهمون نمیخوای ؟؟؟
با گفتن منتظرتونم تماس رو قطع کردم و بعد از اینکه کتری روپر کردم و گذاشتم روی گاز سریع برای اینکه پف چشمام از بین بره یه دوش آب گرم گرفتم و با پوشیدن لباس مناسب و راحتی منتظرشون شدم ....
تقریبا نیم ساعت بعد مریم و مجتبی رسیدند و با همون نگاه اول مریم تا حدودی فهمید اوضاع قمر در عقربه , داشتم چایی میریختیم که اومد توی آشپزخونه و گفت :
- گریه کردی ؟؟!!
لبخند تلخی زدم .. میدونستم نمیتونم قایم کنم ... واسه ی همین سری تکون دادم ...
- عماد حرفی زده ؟؟! چیزی شده ؟؟؟!
بی اختیار نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم بین دوتا دستام ..
- کاش حرفی میزد مریم .... کاش ...
مریم که معلوم بود بد جوری نگرانه نشست کنارمو گفت :
- چی شده ؟؟؟!! بگو ببینم ...
سرمو بلند کردم و گفتم :

- چکامو برگشت زده وبرام مامور آورده ..
بعدم با فاکتور گرفتن پیشنهاد امروزش و حرفایی که توی ویلای کرج رد و دل شد .. مختصری براش از اتفاقاتی که پیش اومده تعریف کردم ...
حرفام که تموم شد با صدای عصبی مجتبی که انگار خیلی وقت بود دم در آشپزخونه گوش وایساده بود به خودمون اومدیم ...
- واقعا از عماد این کارای بچه گونه بعیده ... نمیدوم هدفش چیه و میخواد چی کار کنه ... ولی ...
نفسشو محکم داد بیرون و گفت :
- اگه واقعا اینکاراش جدی باشه باید به فکر سند بود ....
مریم موافقتش رو با حرف مجتبی اعلام کرد و در ادامه گفت :
- خودت که میدونیسند خونه ی ما گیره ... ولی شاید بشه آقای سید مرتضوی رو راضی کرد ....
پدر مجتبی رو میشناختم ازون بازاری ها بود که مورو از ماست میکشید و به پسرشم اعتماد نداشت چه برسه له من ... واسه ی همین چون میدونستم نمیشه روش حساب باز کرد و نمیحواستم مجتبی رو هم شرمنده کنم رو به مریم گفتم :
- نه ... نمیخوام به ایشون رو بندازم ...
بیچاره مجتبی که باباش رو خوب میشناخت سرشو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد...
برای اینکه جور رو عوض کنم رو به مریم گفتم :
- فکر کنم باید به پرهام...
مریم چشماش گرد شد گفت :
- واقعا میخوای بهش زنگ بزنی ؟؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم :
- تو فکر بهتری به ذهنت میرسه ؟؟!!
مجتبی در حالیکه روی صندلی روبروی من و مریم مینشست گفت :
- درسته عماد گاهی اوقات یه دنده میشه .. ولی من میتونم باهاش حرف بزنم ... اینکه در صدد جبران گذشته ها ... چجور بگم .....بالاخره تو هر کاریم کردید زندگی خودت بوده ...ممکنه نفس کار چندان درست نبوده ولی ...تو هیچ تعهدی به عماد نداشتی ... این حق تو بوده بخوای انتخاب کنی ....
لبخند تلخی رو لبام نشست ... و ترجیح دادم سکوت کنم و باقی شب به شنیدن پیشنهادها و راهنمایی های متعددی که مریم و مجتبی پیش روم قرار میدادند کجاست ...
اما من تمام فکرم پیش پرهام بود ... و میدونستم2- 3 سالی میشه اوضاع خیلی خوبی از لحاظ مالی بهم زده و با زن و تنها پسرش کویت زندگی میکنه ولی مطمئن نبودم اون بخواد منو ببینه یا با من حرف بزنه ...
لعنت بهت جاوید !!!!!
*****
یک ساعتی میشد که توی تختم این دنده اون دنده میشدم , اونقدر ذهنم درگیر بود که با تمام خستگی روح و جسمم خواب به چشمم نمیومد ... شاید توی اون یک ساعت بیشتر ار ده بار حرف های عماد و پیشنهادش رو مرور کرده بودم و هر بار ...
با زنگ موبایلم سرمو از زیر لحاف در آوردم و از روی پای تختی برش داشتم .. با دیدن اسم صفایی ...
گوشی رو تو دشتم فشار دادم و با عصبانیت بلافاصله سر جام نشستم ....
دو به شک بودم جواب بدم یا نه که تماس قطع شد ... نفس راحتی کشیدم و اومدم گوشی رو بذارم سر جاش که دوبره شروع کرد به زنگ خوردن ...
- چه سمجم هست !!!!
با نفرت دکمه ی اتصال رو زدم و با صدایی نسبتا گرفته ای گفتم :
- بله ؟!!
صدای پر از طعنه ی عماد توی گوشم پیچید ....
- خواب بودی خانوم مهندس؟؟؟!!
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی میکردم لرزیدنش رو کنترل کنم گفتم :
- کارتون ....؟؟
نفس عمیقی کشید و جدی گفت :
- حالت بهتره ؟؟؟!
ناخودآگاه نگاهم به کبودیه جای سوزن سرم افتاد و گفتم :
- برای شما فرقی میکنه ؟
- جتما فرقی میکنه بهت زنگ شدم...
پوزخندی زدم و با عصبانیت گفتم :
- دیگه دارین از حدتون پارو فراتر میذارید آقا ی مهندس .... فکر نکنم دیگه حرفی بین من و شما ....
وسط حرفم پرید و گفت :
- به پیشنهادم فکر کردی ؟؟؟!!!
لبم و تر کردم و خیلی عادی گفتم :
- آره !!!
با لحنی که حاکی از اطمینان کامل به جواب مثبته من گفت :
- خوب ؟؟؟!!
با گفتن : فردا میتونی با مامور بیای شرکت " بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم گوشی رو قطع و بلافاصله خاموش کردم ....
کلاس های البرز شده بود یه اعصاب خوردی حسابی !!!!
روزی نبود که باهاش کلاس نداشته باشیم و بعدش من و عماد حرفمون نشه ...
چرا مقنعه ات رفت عقب!!!
چرا خندیدی؟؟؟!!
چرا هی سوال میپرسی ؟؟؟!!
چرا جوابشو میدی ؟؟!!
بد تر از همه ی این ها دکتر البرز از معدود استادایی بود که من خیلی قبولش داشتم به معنای واقعی کلمه باسواد بود و با وجود تمام گند اخلاقی های عماد , تغییری در رفتارم نمیدادم و به محض اینکه احساس میکردم سوال دارم ازش میپرسیدم حتی گاهی اوقات دور از چشم عماد که پیشنهاد من برای اینکه با البرز پروژه ی مشترک برداریم رو رد کرده بود با هزار ترفند به اتاقش میرفتم روی موضوع پروژه ی پایانیم که باید تا اخر ترم 7 با امضای استاد راهنمای انتخابی به گروه تحویل میدادیم , صحبت میکردم ..
این وسط مریم و مانام به نوعی شده بودن کاسه ی داغ تر از آش و مدام غیرت بازی هایی عماد رو بهم یادآوری میکردن ..
اون روزم ازین قاعده مستثنی نبود توی سلف دانشگاه نشسته بودم و منتظر بودم تا ساعت 3 بشه وبرم اتاق دکتر البرز از طرفی به فتاوی مریم گوش میدادم :
- بخدا روم نمیشه دیگه به عماد دروغ بگم که دستشویی ای یا چمیدوم داری نماز میخونی .... خوب توام رفتارت یه جوریه پرتو جون دیگه .. ناراحت نشیا ولی عماد حق داره البرزو از همه ی استادا بیشتر تحویل میگیری...
عصبی شدم و رو به مریم با صدای نسبتا بلندی گفتم :
- استادمه مریم .... مگه میخوام برم زنش شم ؟؟؟!! فیلد ( زمینه !) کاریشم به پروژم میخوره ... میخوای روبنده بندازم انگشتمم بکنم تو دهنم باهاش حرف بزنم !! میگم عماد کلا روانیه شماها دیگه چرا ؟؟!
مانا که تا اون لحظه داشت خودش رو توی آینه نگاه میکرد .. آینه رو بگذاشت توی کیفش و چتری های بلوندشو زد کنار و گفت :
- پرتو ما بیرون گودیم .... باور کن نگاههای البرز یه جوریه به تو ... شبیه استاد به شاگردش نیست ....
با این حرف مانا از کوره در رفتم و از جام پاشدم ... اومدم برم که مریم مانتوم رو کشید و گفت :
- حالا ناراحت نشو ... من میدونم تو دیدت به البرز صرفا یه استاده .. ولی ...
من منی کرد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید دوباره ادامه داد :
- ولی بخدا من مانا ..مجتبی و حتی حمید نظرمون اینه که اون دیدش به تو عینه یه شاگرد نیست !!!
اخمم عمیق شد و گفتم :
- شما به اون اعتماد ندارید !! لااقل یکم به من اعتما داشته باشید ..
بعدشم با عصبانیت مانتوم رو از دستش کشیدم بیرون به سمت دفتر البرز راه افتادم ...
تمام طول راه یه جس بدی داشتم ... شاید در درجه ی اول حس خیانت به عماد .. هر بار یواشکی میومد اتاق البرز همین حس رو داشتم ولی این دفعه با همه ی دفعات فرق میکردم .. میترسیم ... با خودم میگفتم نکنه حرف مانا و مریم درست باشه و دید البرز به من اونی نیست که من فکر میکنم ...ولی آخه ...
توی همین فکرا بودم که دیدم جلوی در اتاقشم .. دستم رفت تا تقه ای به در بزنه و برم تو که دو به شک توی هوا ایستاد ...
لبمو به دندون گرفتم .... برای یه لحظه صورت خندون عماد اومد جلوی نظرم .. داشتم پشیمون میشدم و میخواستم برگردم که ناگهان در باز شد البرز لیوان به دست سینه به سینم در اومد .. از ترس ناخودآگاه جیغ خفیفی کشیدم و یه قدم رفتم عقب ...
البرز که تعجب کرده بود بی اختار لبخندی زد و گفت :
- ببخشید ترسوندمتون خانوم کامیاب .. پشت در چی کار میکردید ؟؟!!
نفس عمیقی کشیدم و با خنده ی پر از خجالتی گفتم :
- معذرت میخوام استاد کارتون داشتم تا اومدم در بزنم شما باز کردید ... الانم اگه میخواید جایی برید .. مزاحم نمیشم یه وقته دیگه..
وسط حرفم پرید و گفت :
- نه .. داشتم میرفتم چایی بریزم .. بعدم درو کامل باز کرد و خودش رفت کنار و گفت :
- تو برو بشین من الان بر میگردم ..
سری تکون دادم و با طمانینه رفتم توی اتاق ...پیش خودم گفتم قسمت ایجوری بود ... حتما صلاحه ...
داشتم میرفتم سمت صندلی تا بشینم که در یهو باز شد .. از جام شش متر پریدم که دیدم البرز خندید و گفت :
- ببخش مثل اینکه ترسوندمت میخواستم بپرسم چایی میخوری ؟؟؟!
گنگ نگاش کردم نمیدونم چرا یهو یاد حرفای مریم و مانا افتادم ....نگاه خریدارانه ای بهش کردم ... پلیور زرشکیه تیره تنش بود با شلوار جین سرمه ایه سیر.. پیش خودم گفتم واقعا بهش نمیاد سی و خرده ای ساله باشه ها ....
توی همین فکرا بودم که با صفایی گفتنش به خودم اومدم و ناخودآگاه گفتم :
- جانم ؟!
تک خنده ای کرد و گفت :
- جونت سلامت ... کجایی امروز دختر .. پرسیدم چایی میخوری؟!
نیشگونی ار رونم گرفتم و درحالی که تو دلم به مانا و مریم و خودم فحش میدادم گفتم :
- نه مرسی استاد ...
سری تکون داد و دوباره رفت بیرون .. با بسته شدن در نفس راحتی کشیدم و روی یکی از صندلی های ارباب رجوع نشستم ..اون جونمی که گفته بودم مثل خوره داشت میخوردتم .. شاید توی کل زندگیم 4 دفعه گقته بودم جووونم !!! اونم یا به عماد یا به دختر کوچولوی پروانه که دی ماه میرفت توی دوسال ...
داشتم با خودم تقریبا حرف میزددم که دوباره در باز شد .. به خیال اینکه البرز اومده با لبخند از جام بلند شدم که با دیدن عماد ...
برای یه لحظه قلبم از ضربان افتاد ...
یه دستش به چهارچوب در بود و دست دیگرش به دستگیره ... نگاهش اونقدر ترسناک بود که سرمو انداختم پایین ولی صدای نفس نفس زدناش به وضوح شنیده میشد ....
با صدایی که بیشتر به غرش شیر شبیه بود گفت :
- منو نگاه کن لعنتی ...
لبمو ترو آروم سرمو بلند کردم .. جوری نگام میکرد که انگار آذم کشتم ... یهو اون رگ لجبازیم گرفت " مگه چی کار کرده بودم که لایقه این نگاه باشم ؟؟؟!!"
با صدایی آروم لحن عصی گفتم :
- چیه میرغضب؟؟؟! مگه قتل کردم ؟؟؟!!
لای درو باز گذاشت و دوسه قدم اومد سمتم و با صدایی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت :
- یه حرفو باید چندبار بزنم تا توی کله ی پوکت فرو بره هااان ؟؟؟!! اینجا چه غلطی میکنی ؟؟!
برای اینکه فکر نکنه ازش میترسم یه قدم به سمتش برداشتم و گفتم :
- حرف حق رو آدم گوش میده !! چشمم میگه ..!!!نه یه مشت اراجیف که زاییده ذهنای مریضه !!! منم مثل باقی دانشجو ها با استاد کار دارم ...
بهم خیره شد ! تو نگاش یه چیزی مثل ترس بود .. ترس از سرکشی .. با لحن گرفته ای گفت :
- چندمین دفعست که بهم دروغ میگی ؟؟؟!! فکر کردی نفهمیدم ؟؟! فکر کردی اینقدر خرم ؟؟؟! هر دفعه هیچی بهت نگفتم ... چون بهت اعتماد داشتم .. ولی به خدا ..
با قی حرف عماد با ورود البرز تو دهنش ماسید ..
دوتایی با ابروهای گره خورده بهم خیره شده بودن... ولی عماذ ازونجایی که تو قاموسش بی حرمتی به استاد و بزرگتر نبود سرشو انداخت پایین و سلام آرومی داد ...
البرز یه بروشو داد بالا و با شک نگاهی به من کرد و گفت :
- مشکلی پیش اومده کامیاب؟؟!
دستامو قلاب کردم و ب ا صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم :
- نه استاد آقای صفایی ...
عماد وسط حرفم پرید و گفت :
- من و خانوم کامیاب میخوایم با هم پروژه برداریم ... امروزم میخواستیم در رابطه با همین موضوع با شما صحبت کنیم ... فقط من دیر رسیدم .. پرتو خانوم از من ناراحت شدن ....
دهنم از این همه دروغ باز مونده بود و نگاهم بین صورت جدی البرز و نگاه پر از نیرنگ عماد سر درگم بود ....
نمیدونستم چی بگم ...البته بدم نمیشد .. اینجوری هم به آرزوم که برداشتن پروژه با عماد بود میرسیدم و هم استاد راهنمامون البرز بود ... ولی با جمله ی بعدی البرز همه ی نقشه هایی که توی اون چند ثانیه کشیده بودم نقش برآب شد :
- اولا توی محیط آموزشی ه ایران .. ریسک بزرگیه آقای صفایی عزیز که همکلاسیه خانومت رو به اسم کوچیک صدا میکنی !!! اونم در حضور استادت !!! در ثانی من فقط به اندازه یه نفر دیگه جا دارم که اگه بخوام بین شما دوتا یکی رو انتخاب کنم خانوم کامیابه چون تا حد زیادی از لحاظ تئوریک پروژشون رو پیش بردن و جلسات دونفره ی زیادی رو با هم گذروندیم ....
نمیدونم چرا ولی برا ی اولین بار احساس کردم نگاه البرز به من یه جور دیگه ایه .. یه جوری که باعث شد ... فک عماد منقبض... دستاش مشت و نفساش تند بشه ... و در آخر ... تاکید روی کلمه ی دونفره .. حس بدی رو به فضا القا کرد ... حسی که ... سعی کردم تلخیش رو با یه قدم کوتاه ناخودآگاه سمت عماد جبرانش کنم ... ولی عماد نگاه بی تفاوتی به من و بعد به الرز کرد و گفت :
- بله .. متوجهم .. پس با اجازتون ..
و در عرض صدم ثانیه از اتاق خارج شد و منو با نگاهی که تفاوتش رو حالا احساس میکردم تنها گذاشت !
با صدای آیفون از خواب پریدم ... منگ نگاهی به ساعت که یازده و دو سه دقیقه رو نشون میداد انداختم ... بدنم به شدت کوفته بودو بیشتر از زمینی که خورده بودم احساس میکردم از کم خوابیه ... با این فکر از تخت اومدم پایین و رفتم سمت در ..
توی آیفن چهره ی عماد به وضوح معلوم بود و باعث شد اخمی عمیقی رو ی صورتم بشینه ...
دو به شک بودم که درو باز کنم یا نه که با زنگ دوم از جا پریدم و به محض فشردن در باز من به سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم ...
بعد از شستن صورتم زدن یه مسواک هول هولکی داشتم صورتم رو خشک میکردم که صدای زنگ آپارتمان بلند شد بی خیال رفتم سمت در و لای در رو باز کردم و جوری که بدنم معلوم نشه صورتم از لای در کردم بیرون و گفتم :
- بله ؟!
تک سرفه ای کرد با گفتن علیک سلام بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه گفت :
- میتونم بیام تو ؟؟؟!!
خیلی راحت تر ازون چیزی که فکرشو میکردم گفتم :
- معلومه نه !!! دلیلی نمیبینم !!!
چشماش برای یه لحظه گرد شد و تا اومد حرفی بزنه پیشی گرفتم ازش و گفتم :
- فکر میکردم با مامور بیای ...؟؟!!
پوز خندی زد و در حالی که به کفشاش خیره شده بود و با سوئیچش بازی میکرد جواب داد :
- مامور واسه کسایی که زندان رو دوست ندارن ...
و در حالی که سرش رو بالا آورد و خیره شد بهم ادامه داد :
- ولی ازونجا که شما خیلی اشتیاق داری برای زندان تنها خدمت رسیدم ...
نگاه پر نفرتی بهش کردم و در حالی که فرم لب بالام رو به نشانه ی بیزاری از حضورش بطور نا محسوسی عوض کردم گفتم :
- باشه ... الان حاضر میشم بریم ..
و بلافاصله اومدم درو ببندم که دستشو حائل کرد و خیلی جدی گفت :
- واقعا نمیخوای اجازه بدی بیام تو ؟؟!
تو مرام این کارا نبود واسه ی همین نگاهی به لباسم که یه شلوار گرمکن مشکی و یه بلوز آستین بلند یقه گرد زرد امداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم مناسبه از جلوی در رفتم کنار ...
قیافش موقع ورود دیدنی بود .. از چشماش کنجکاوی و چه بسا فضولی میبارید و احساس میکردم هر لحظه منتظر من برم تا کل خونه رو آنالیز کنه ...
منم که تحمل حضورش رو نداشتم سریع با گفتن ممکنه کارم طول بکشه ... بدون اینکه منتظر جوابی باشم رفتم سمت اتاق خواب و در رو بستم ..
دستم رفت سمت بلوزم تا درش بیارم که یاد دیروز و پیشنهاد مزخرفش افتادم برای یه لحظه ترسیدم .. این عماد , عمادی بود که هر کاری از دستش ممکن بود بربیاد برای همین در رو قفل کردم ... و با خیال راحت لباسامو در آوردم و وسایلی شخصی ای که ممکن بود برای زندان !!! "این واژه ی غریب " لازم بشه رو توی یه ساک کوچیک ریختم و بلافاصله رفتم حمو م ...
بعد از تقریبا یه ربعی در حالی که کوفتگی بدنم از بین رفته بود ... اومدم بیرون سر فرصت ناخنای پام رو که بلند شده بود سوهان کشیدم و ناخن های دستمم رو هم برای راحتی از ته گرفتم .. موهامو خیلی نا مرتب خوش کردم و گوجه کردم بالای سرم و نشستم جلوی آینه .. آرایش کردن توی این شرایط عجیب بی معنی بود ولی شدیدا آرومم میکرد .. برای همین یه کرم پودر سبک به پوستم زدم و یه ریمل حسابی به مژه هام...
توی فکرم فقط یه چیزی بود .. خوشحال بودم !!! صرفا از اینکه مجبور نبودم پیشنهاد عماد رو قبول کنم ... مطمئنا توی زندان با دور شدن از تنش های این بیرون میتونستم فکر کرده و راه حل مناسبی رو پیدا کنم .. زندان که فقط جای آدم های بد نبود .... از تمام این ها گذشته حتی اگه در آخر مجبور میشدم پیشنهاد عماد رو قبول کنم ... باز برگه برنده دست من بود ..
با این فکر لبخند پلیدی توی آینه به خودم زدم و برای اینکه این لبخند بیش از پیش بهم بیاد سرمه ی چشم برداشتم و داخل و بیرون چشمم رو کمی سرمه کشیدم ...
خندم گرفته بود ...
آدمی که توی آینه میدیدم یه پرتوی جدید بود ....پرتویی بود که حریف می طلبید !!!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 276
  • آی پی دیروز : 260
  • بازدید امروز : 1,780
  • باردید دیروز : 1,523
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,780
  • بازدید ماه : 11,401
  • بازدید سال : 97,911
  • بازدید کلی : 20,086,438