loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 3143 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان برایم از عشق بگو(فصل دوم)

صدای متعجب ماکان از پشت سرش باعث شد با وحشت یک متر عقب بپرد:
خانم سبحانی چکار می کنین؟
مهتاب وحشت زده به چشمان ماکان نگاه کرد و گفت:
خدافظ
و دوید سمت پله ومثل جت از آن پائین دوید. ماکان که تازه مغزش صحنه ای را که دیده بود پردازش کرده بود به خنده افتاد در اتاقش را بست و روی مبل ولو شد. اینقدر خندید که دلش درد گرفت.
بعد از خودش هم نفهمید چه مدت بالاخره از خندیدن دست کشید.
وای خدا. این دختر آخرشه. عین بچه های پیش دبستانی داشت بالا و پائین می پرید.
همانجور روی مبل ولو شده بود که در اتاقش باز شد و شهرزاد وارد شد.
ماکان با دیدنش از جا پرید. شهرزاد زیباتر از همیشه مقابلش ایستاده بود.ماکان به لب های رژ خورده او خیره شد.
شهرزاد خیلی خونسرد نگاهش کرد و گفت:
سلام. چرا جا خوردی؟
ماکان نگاهش را برد بالاتر تا چشم های نیمه خمارش و گفت:
سلام اینجا چکار می کنی؟
شهرزاد که توقع این استقبال سرد را نداشت با لب و لوچه ای اویزان گفت:
خوب شد گفتم شیش و نیم میام.
ماکان تازه مهمانی امشب را یادش امد.
ولی من فکر کردم شوخی کردی گفتی میای اینجا با هم بریم.
شهرزاد با قدم هایی کوتاه و آرام به طرف ماکان رفت و درست رو به رویش ایستاد و گفت:
چرا همچین فکری کردی؟
و توی صورت ماکان خم شد. شاید فاصله صورت هایشان ده سانتی متر بود. شهرزاد نگاهی به لب های ماکان انداخت و نفس عمیقی کشید. نفسش توی صورت ماکان خورد و باعث شد حال او دگرگون شود. شهرزاد کمی بیشتر به صورت او نزدیک شد و گفت:
نگفتی؟
عطرش شامه او را پر کرده بود و فکر او را حسابی به هم ریخته بود. خودش هم نمی فهمید چه نیرویی او را به سمت لبهای شهرزاد هل میدهد.
ماکان فکر کرد هر لحظه ممکن است شهرزاد هم او را ببوسد و درست زمانی که داشت مطمئن می شد. شهرزاد عقب کشید و یک قدم از او دور شد و با لبخند خاصی روی میز ماکان نشست.
ماکان که از ضعف خودش کمی اعصابش به هم ریخته بود. دست هایش را توی جیب مشت کرد و در حالی که سعی می کرد به عطر شهرزاد که تمام اتاق را پر کرده بود فکر نکند گلویی صاف کرد و بدون نگاه کردن به او گفت:
آخه فکر نمی کردم بخوای همراه من بیای خونه مون. مامان اینا خونه ان.
شهرزاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
یادم نمی آد گفته باشم همراهت میام توی خونه.
ماکان زیر لب نالید:
لعنتی.
شهرزاد داشت این افکار را به او تلقین می کرد. ماکان احساس کرد دارد کم می اورد.افکار مغشوشی داشت ذهنش را پر می کرد. توی شرکت کسی نبود. انها تنها بودند. در هم که بسته بود. فقط کافی بود خیلی خونسرد به طرف در برود و در را بدون فهمیدن شهرزاد قفل کند.
 
بقیه اش راحت بود. شهرزاد از روی میز پائین پرید و در حالی که دست هایش را پشت سرش توی هم قلاب کرده بود با قدم های بلند میز او را دور زد و کنار سیستمش ایستاد.
نگاه ماکان مثل آهنربا دنبالش کرد. ضربان قلبش بالا رفته بود.چیزی توی سرش داشت می گفت:
الان بهترین وقته اون از در فاصله داره ولی تو نزدیکی. راحت می رسی به در و بعد همه چی تمام میشه.
شهرزاد زیر چشمی نگاهی به ماکان انداخت و با انگشت روی مانتور خط کشید وبا همان لحن اغوا کننده گفت:
تا کی می خوای اونجا وایسی و من و نگاه کنی. مگه نمی خوای بریم مهمونی. ماکان! حواست هست؟
ماکانش را کشدار تر گفت و به او لبخند زد. ماکان عرق کرده بود. صدای توی ذهنش داد زد:
یالا این اخرین فرصته.
ماکان به در نگاه کرد. یک قدم کوتاه به سمت در برداشت ولی خودش هم نفهمید چرا تصویر مهتاب کنار در نیمه باز اتاق این همه توی ذهنش واضح رنگ گرفت.
ناگهان ایستاد و با شوک به در بسته اتاق خیره شد. شهرزاد همانجور خونسرد به سمت در رفت و گفت:
اگه نمی آی من برم.
ماکان آب دهانش را قورت داد و با یک چرخش به سمت چوب لباسی رفت. عضلاتش سفت شده بود. وقتی برگشت شهرزاد توی اتاق نبود.
ماکان پالتویش را چنگ زد و با خودش گفت:
با این دختر دیگه نباید تنها باشم.
قلبش هنوز تند می زد. عرق پیشانی اش را با دست گرفت و پالتویش را پوشید. چراغ را خاموش کرد و از شرکت خارج شد. هوای خنک که توی صورتش خورد. حالش بهتر شد. تازه داشت می فهمید که چه اتفاقی ممکن بود بیافتد.
نگاه گیجی به شهرزاد انداخت. این دختر زیبا از او چه می خواست. به چه دلیلی این همه خودش را به او نزدیک می کر و بعد پس می کشید. این کارها چه معنی داشت؟ بعد از این فکر با یک نگاه اندام کشیده و زیبای او را کاوید و یک لحظه توی دلش گفت:
بغل کردن این عروسک باید حال خوبی داشته باشه.
شهرزاد که یکی دو قدم دورتر از او ایستاده بود. دوباره به سمتش برگشت و گفت:
بریم دیگه.
و وقتی او را دید که کنار در خشکش زده به سمتش رفت و دستش را گرفت و به سمت ماشین برد.
**
مهتاب بعد از اینکه چند دقیقه ای توی صف نانوایی حیران شد بالاخره توانست نانش را بگیرد. پاکت بزرگی از سوپری کنار نانوایی گرفت و نان ها را داخلش قرار داد بوی نان سنگک تازه دلش را مالش می داد.
تکیه ای از نان را با دست جدا کرد و در حالی که به سمت ایستگاه مقابل شرکت بر می گشت نان را ارام آرام می خورد. جلوی ایستگاه خلوت بود. به امید امدن اتوبوس توی ایستگاه توقف کرد. نگاهش ناخودآگاه به سمت شرکت رفت.ماشین ماکان هنوز آنجا بود.
هنوز نرفته چکار میکنه تا این وقت شب؟
همان موقع دختری از شرکت خارج شد و چند لحظه بعد هم ماکان پشت سرش بیرون امد. مهتاب از همان فاصله هم شهرزاد را تشخیص داد.
این مگه نمی دونه کی شرکت تعطیل میشه که این موقع اومده؟ بنده خدا ماکان.
ولی صحنه بعدی که اتفاق افتاد باعث شد مهتاب برای چند ثانیه ای شوک زده خشکش بزند. شهرزاد دست ماکان را گرفت و برد سمت ماشینش.
مهتاب حس بدی داشت. دلش نمی خواست ماکان او را ببیند. نمی خواست فکر کند دارد توی مسائل خصوصی اش سرک می کشد. اصلا به او چه که ان دختر که بود. اصلا به او چه که به ماکان چکار داشت و اصلا به او چه که دستش را گرفته بود. این چیزها هیچ کدام به او مربوط نبود.
کمی توی تاریکی خزید تا ماکان او را نبیند. به ته خیابان نگاه کرد. خدا را شکر اتوبوس داشت می امد. ماکان ماشین را دور زد و دزدگیر را زد.
اتوبوس نزدیک شد و مهتاب توی روشنایی آمد. ماکان در را باز کرد و خواست سوار شود که نگاهش به دختری که پاکت بزرگی از نان دستش بود افتاد. چیزی توی ذهنش جرقه زد. خانم دیبا درباره نانوایی از او سوال کرده بود و وقتی پرسیده بود خودش می خواهد نان بگیرد گفته بود نه.
**********************************************
زیر لب تکرار کرد:
مهتاب؟
اتوبوس رسید.ماکان نگاهش را به چهره دختر انداخت.لازم نبود نگاه کند کلاه قرمزش مثل یک نشانگر چشمک زن ثابت می کرد که خود مهتاب است. مهتاب نفس راحتی کشید و در اخرین لحظه به ماکان نگاهی انداخت و سوار شد.
شهرزاد که از نگاه خیره ماکان به ان دختر کلافه شده بود صدایش زد:
ماکان؟
ماکان تا چرخید که او را نگاه کند اتوبوس رفته بود. ماکان با احساس بدی به جای خالی اتوبوس خیره شد.
چرا مهتاب باید اینجا باشه؟ اونم الان؟
شهرزاد دوباره گفت:
ماکان حواست کجاست؟
ماکان برگشت و بدون حرف سوار ماشین شد. شهرزاد در جلو را باز کرد و کنارش نشست و گفت:
چیه از این غربتی ها تا حالا ندیدی اینجوری بش زل زده بودی؟
ماکان اخم کرد و گفت:
از بچه های شرکت بود. تعجب کردم اینجا دیدمش خیلی وقته رفته بود.
شهرزاد رویش را برگرداند سمت شیشه و گفت:
ندیدی نون دستش بود. هه رفته نونوایی. تو این کارمندای عجیب غریب و از کجا پیدا میکنی. پرستیژ شرکتت میاد پایئن.
ماکان نفس پر صدایی کشید و ماشین را روشن کرد. توی دلش گفت:
کاش میشد شهرزاد و بچیچونم نرم این مهمونی لعنتی.
ماشین را جلوی خانه نگه داشت و رو به شهرزاد گفت:
پس همین جا می مونی؟
آره.
ممکنه کارم طول بکشه ها.
عیب نداره.
ماکان لپ هایش را باد کرد و از ماشین پیاده شد. در را با کلید باز کرد و نگاهی به شهرزاد که داشت با موبایلش ور می رفت انداخت و وارد خانه شد.
سلانه سلانه رفت سمت خانه. دست خودش نبود. دلش می خواست برود مهمانی ولی ته دلش می خواست مهتاب او را با شهرزاد ندیده بود.
دستی به پیشانی اش کشید و دو پله جلوی ورودی را بالا دوید و وارد خانه شد. کسی توی سالن نبود. بلند سلام کرد:
سلام کسی نیست؟
صدای ترنج از بالای پله آمد.
داداش بیا ما بالاییم.
ماکان با تعجب به سمت پله رفت و از همانجا داد زد:
مگه دعوت نبودی؟
و از پله بالا دوید. به سمت اتاق ترنج چرخید و او و ارشیا راتوی اتاق دید:
تو که باز اینجایی؟
ارشیا انگار که ماکان یک حشره مزاحم باشد و وزی کرده باشد به او نگاه کرد و گفت:
دلم می خواد. مشکلی داری؟
ماکان وارد اتاق شد و گفت:
بله که مشکل دارم. مامان اینا نیستن. تو تنهایی اینجا چه غلطی می کنی؟
ترنج به سمت ماکان امد و گفت:
ا ماکان یعنی چی؟ این طرز حرف زدنه.؟
ارشیا از پشت سر ماکان برایش دهن کجی کرد.ترنج توضیح داد:
عصری یک سر رفتیم پیش مهرناز جون حالا هم اومدم لباسم و عوض کنم بریم دیگه.
ماکان در حالی که هنوز به ارشیا نگاه می کرد گفت:
مامان اینا کجان؟
یکی از همکارای بابا دعوت کرده رفتن اونجا.
خوبه دوتایی می رن و می یان انگار نه انگار.
حالا نه که تو هم باهاشون می ری؟
معلومه که نمی رم اون مهمونی های کسل کننده به درد خودشون می خوره در ضمن من خودم امشب جایی دعوتم.
ترنج ماکان را به بیرون هل داد و گفت:
باشه برو آماده شو منم می خوام لباس بپوشم.
ماکان به ارشیا اشاره کرد و گفت:
اونوقت این اینجا می مونه؟
ترنج با حرص داد زد:
ماکان. برو بیرون دیگه.
ماکان به سمت ارشیا رفت و دستش را گرفت و گفت:
پا شو دیگه می خواد لباس بپوشه.
ترنج دستش را روی سرش گذاشت و گفت:
میشه برین بیرون دیر شد. هر دوتایی تون.
ماکان ارشیا را کشان کشان بیرون برد و در را بست و از پشت در به ترنج گفت:
در و قفل کن اعتمادی به این نیست.
ارشیا هلش داد و گفت:
برو گمشو هر چی من هیچی نمی گم.
ماکان شکلک خنده داری در اورد و در حالی که ادای ارشیا را در می آورد گفت:
مگه کوبیده هم برات خوب نیست؟
ارشیا خنده خجالت زده ای کرد و ماکان با حرص گفت:
مرگ. بمیری تو. آخه خنگ من نیم ساعت بردمت تو مستراح همه چیز و برات توضیح دادم اونوقت اومده جلوی من و همه میگه مگه کوبیده هم برات خوب نیست. اخه من چی به تو بگم.
ارشیا هم که از گندی که زده بود حسابی خجالت زده بود گفت:
بی خیال دیگه حالا.
ماکان به طرف در اتاقش رفت و گفت:
باشه من بی خیال میشم ولی من نمی دونم تو رو چه حسابی رفتی زن گرفتی.
ارشیا هم دنبال ماکان رفت و گفت:
خوب من مگه چند تا زن گرفتم که این چیزارو بدونم.
ای خدا از دست این. الان هر بچه دبیرستانی این چیزارو می دونه.
ارشیا با اخم گفت:
همین دیگه وقتی هم به سن تو رسیدن میشن بی حیا.
ماکان برگشت و طلب کار گفت:
اگه من بی حیا نبودم که تو آبروی خواهر بدبخت منو وسط رستوران برده بودی.
ارشیا که داشت از این حرکت ماکان حرص می خورد هلش داد و گفت:
برو گمشو لباستو بپوش.
ماکان رفت توی اتاقش و گفت:
من دارم می رم دوش بگیرم ولی حواسم هست ها.
ارشیا نشست روی تخت ماکان و گفت:
برو بابا.
ترنج لباس پوشیده از اتاق بیرون امد و ارشیا را صدا زد:
ارشیا بریم من اماده ام.
ارشیا از اتاق ماکان بیرون آمد و با لبخند به او نگاه کرد.
بریم؟
بریم.
ارشیا به در حمام زد و گفت:
ماکان ما رفیتم.
ماکان از همان زیر دوش داد زد:
اوکی. خوش بگذره.
هر جا تو نباشی به ما دو تا خوش می گذره.
خفه ارشیا.
ارسیا با خنده گفت:
ما رفتیم.
 
وقتی از در خانه خارج شدند هر دو دختری را توی ماشین ماکان دیدند. ترنج با چشم های گرد شده به ارشیا نگاه کرد و گفت:
این کیه؟
ارشیا او را به طرف ماشین هل داد و گفت:
من چه می دونم بعدا از خودش بپرس.
و با تکان دادن سر سوار ماشینش شد و از انجا دور شدند.
ماکان انگار نه انگار که شهرزاد توی ماشین است باخیال راحت لباس پوشید و حسابی طولش داد. هر لحظه منتظر بود شهرزاد تماس بگیرد ولی این اتفاق نیافتاد.
نمی دانست شاید فکر می کرد با این کارها شهرزاد ول می کند و می رود. ولی وقتی پائین رفت. شهرزاد توی ماشین نشسته بود و در حالی که می خندید با موبایلش صحبت می کرد. ماکان در را باز کرد وسوار شد.
شهرزاد سرتاپای او را وارسی کرد و با یک لبحند لباسش را تائید کرد. ماکان توی دلش گفت:
برو بابا من خودم برای همه معیار تعیین می کنم اون وقت تو می خوای لباس منو تائید کنی؟
شهرزاد بعد از آمدن ماکان هم به صحبتش ادامه داد و با دست به او شاره کرد که حرکت کند. اصلا از این حرکت شهرزداد خوشش نیامد. مگر راننده او بود.
پوفی کرد و ماشین را راه انداخت. شهرزاد بعد از مدتی صحبتش را تمام کرد و به ماکان گفت:
چقدر زود اومدی فکر می کردم بیشتر از اینا طول بکشه.
ماکان پوزخندی زد و گفت:
ما رو باش چی فکر می کردیم چی شد.
شهرزاد آدرس داد و بالاخره به محل مورد نظر رسیدند. مهمانی توی یک خانه ویلایی بزرگ بود همانطور که ماکان حدس زده بود. به کمک کسی که جلوی در ایستاده بود ماشین را داخل برد و پارک کرد. تعداد ماشین ها زیاد بود و معلوم بود مهمانی حسابی شلوغ است.
شهرزاد پیاده شد و دست زیر بازوی ماکان انداخت و به طرف در رفتند. وقتی به در نزدیک شدند شهرزاد چرخید و گفت:
راستی. اون مهمونی دوستم فردا شبه این مهمونی رو بابا بخاطر من ترتیب داده.
ماکان خشک شده بود. شهرزاد به چهره بهت زده ماکان نگاه کرد وگفت:
چیه؟ می خواستم سورپرایز بشی دیگه.
و دست او را گرفت و به سمت ورودی برد. ماکان تازه فهمید که اینجا خانه شهرزاد است. حسابی کفری شده بود یعنی چی که بدون خبر دادن به او چنین کاری کرده بود. دلش می خواست یکی بکوبد توی گوش شهرزاد و همانجا ولش کند و برود.
ولی باز هم پرستیژش اجازه نداد و در حالی که مغرور قدم بر می داشت وارد سالن شد. برای لحظه ای همه چشم ها به سمت او چرخید. می دانست وارد بازی شهرزاد شده پس باید بازی می کرد.
مردی با موهای جو گندمی به سمت آنها امد و با دیدن ماکان لبخند زد:
سلام جناب اقبال. مشتاق دیدار.
ماکان از این استقبال گرم جا خورد. دستش را به سمت معینی بزرگ برد و سلام کرد:
سلام جناب معینی. لطف دارین خجالتم می دیدین.
آفای معینی سرتاپای ماکان را براندازد کرد و گفت:
شهرزاد جان همیشه از شما تعریف می کردن. ولی متاسفانه قسمت نشد از نزدیک در خدمت باشیم.
بعد با دست به سمت سالن اشاره کرد و گفت:
شهرزاد گفته بود یک مهمان ویژه داره که باید حتما همراهیش کنه.
ماکان لبخندی زد و هیچ چیز دیگری نگفت. بدجور توی هچل افتاده بود. شهرزاد در حالی که چمشکی به او می زد گفت:
من برم لباس عوض کنم بیام.
از سر و وضع خانه کاملا معلوم بود که وضع مالی خیلی عالی دارند. یعنی از عالی هم عالی تر.
آقای معینی ماکان را به جمع دوست شهرزاد جان معرفی کرد. ماکان توی دلش گفت:
چه اپن مایند.
و بعد یکی از جوان تر ها را صدا کرد و ماکان را به دست او داد و گفت:
از این ایشون خوب پذیرایی کنید که اگه دلخور شه با شهرزاد طرفین.
ماکان و پسر جوان هر دو خندیدند. پسر دستش را به طرف ماکان دراز کرد و گفت:
سپهر هستم.
ماکان
خوشبختم.
بعد او را به جمع دوستانش هدایت کرد و گفت:
خیلی مشتاق بودیم این عشق جدید شهرزاد و از نزدیک بینیم. می بینم که باز هم دست روی بهترین ها گذاشته. البته هیچ کس جلوی شهرزاد به این نکته اعتراف نمی کنه.
ماکان تقریبا در حال سکته بود. این مزخرفات چی بود که این پسرک داشت بلغور می کرد. شهرزاد و او فقط دو هفته بود با هم آشنا شده بودند.عشق دیگر چه کوفتی بود.
شهرزاد سر خوش رفت توی اتاقش و لباسش را عوض کرد. و بعد از نیم ساعت برگشت. ماکان کنار بقیه نشسته بود و سعی کرده بود به حرف های سایرین در باره شهرزاد و مزخرفاتی که بقیه درباره او و شهرزاد می گفتند زیاد گوش ندهد.
بالاخره شهرزاد امد. پیراهن ساتن ماکسی پوشیده بود که اندامش را به زیبایی به نمایش گذاشته بود. موهایش را بالا برده و انتهایش را هم روی یک شانه اش ریخته بود.
واقعا تمام کسانی که توی ان جمع بودند داشتند زیبایی شهرزاد را تحسین می کردند. شهرزاد کنار بقیه رسید و سلام کرد:
ببخشید دیر کردم.
ماکان داشت یک روی دیگر از شهرزاد می دید که تا حالا ندیده بود. یک دختر بسیار متشخص و خانم که با همه با لطافت و گرمی برخورد می کرد.
بعد از احوال پرسی با سایرین کنار ماکان نشست و بازوی اورا گرفت. بقیه داشتند با حسرت به زوج بی نظیری که ان د وساخته بودند نگاه می کردند.
دختر خاله شهرزاد پشت سرش ایستاد و کنار گوشش گفت:
شهرزاد تو رو خدا بگو این خوشتیپ ها رو از کجا پیدا می کنی؟
شهرزاد لبخند پر غروری زد و گفت:
عزیزم من اونا رو پیدا نمی کنم اونا منو پیدا می کنن.
و با لذت به ماکان که داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد نگاه کرد.مهمانی ان شب به ماکان واقعا خوش گذشت. چون رفتار شهرزاد با انچه ماکان تا حالا دیده بود فرق داشت. خیلی معقول و پسندیده. شاید اگر از همان اول با همین رفتار شهرزاد رو به رو شده بود در انتخابش شک نمی کرد ولی چیز هایی که از او دیده بود این اجازه را به ماکان نمی داد که خیلی هم راحت به شهرزاد فکر کند.
شام باشکوهی که آقای معینی تدارک دیده بود در کنار شهرزاد حسابی به او چسبید. مهمانی خوب بود. ماکان این را بارها توی دلش آن شب اعتراف کرد.
مهتاب تا زمانی که به خوابگاه رسید سعی کرد اصلا به چیزهایی که دیده فکر نکند. واقعا به او ربط نداشت. ماکان فقط رئیسش بود و نه بیشتر. یک کارمند هم حق دخالت در زندگی شخصی نه تنها رئیسش که هیچ کس را نداشت.
از اتوبوس که پیاده شد. بدنش به شدت کوفته بود. سعی کرد به چیزی فکر کند و ان تصاویر را از ذهنش پاک کند. فکر کردن به کار جدیدش هم می توانست حسابی برایش خوب باشد.
با فکر کردن به طراحی بورشور وارد اتاقش شد. بچه ها با دیدن نان مثل قحطی زده ها به سمت او هجوم اوردند.
آخ جون سنگک.
 
مهتاب خنده ای کرد و کلاه و مقنعه اش را از سرش برداشت و گفت:
تو رو خدا دانشجوهای ما رو باش.
مینا در حالی که لقمه ای از نان را توی دهانش می گذاشت گفت:
آخه مردیم بس که لواش و تافتون خوردیم.
مهتاب سری تکان داد و مشغول عوض کردن لباس هایش شد. حوله اش را برداشت و رفت سمت دستشوئی که مینا دوان دوان دنبالش امد و صدایش زد:
مهتاب!
چیه اینجام ولم نمی کنین؟
صدای زنگ موبایلش به او فهماند که موبایلش زنگ می زد. موبایل را گرفت و تشکر کرد. ماهرخ بود. قلبش ناگهان فرو ریخت.
الو ماهرح چیزی شده؟ مامان خوبه؟
ماهرخ که صدای نگران او را شنید گفت:
هول نکن مامان خوبه.
مهتاب نفس راحتی کشید و به دیوار تکیه داد. انگار تمام انرژی اش در یک لحظه تمام شده بود.. مینا نگران نگاهش کرد:
مهتاب خوبی؟ چیزی شده؟
مهتاب با بی حالی جواب داد:
خوبم چیزی نشده.
من برم چیزی نمی خوای؟
نه برو.
مینا رفت و ماهرخ از ان طرف خط گفت:
مهتاب خوبی؟
خوبم. مامان چطوره؟
بد نیست.
مهتاب می دانست که این بد نیست یعنی خیلی هم خوب نیست. ماهرخ من منی کرد و گفت:
خبری از اون دکتره نشد؟
نه هنوز.
اصلا سراغ می گیری؟
مهتاب لبش را جوید. چرا ماهرخ از او طلب کار بود:
بله یک بار زنگ زدم گفتن تا اخر هفته نمی اد.
ماهرخ لحنش را عوض کرد و گفت:
اینم شانس ماست دیگه. اگه پول داشتیم مامانو همین الان می بردیم بیمارستان خصوصی و مجبور نبودیم این همه صبر کنیم.
مهتاب لبش را گاز گرفت تا سر خواهرش داد نزد. معنی این حرفش را هم می دانست. ولی به روی خودش نیاورد:
جیگر خاله چطوره؟
ماهرخ بی حال گفت:
خوبه اونم. مهتاب؟
چیه؟
فکراتو کردی؟
ماهرخ اون طرف اینقدر اصرار نداره که شما دارین. ماهرخ من خواهرتم. خواهرت می فهمی؟
صدای گریه ماهرخ توی گوشی پیچید.
چون خواهرمی می خوام وضع منو درک کنی. شب و روز ندارم به خدا. غصه مامان یک طرف غصه سهیلم یک طرف.
مهتاب بغض کرده بود.
خودش گفت صبر میکنه تا درسم تمام بشه که.
می دونم. ولی هی به سهیل میگه به تو فشار بیاره شاید راضی شی زودتر...
ماهرخ حرفش را خورد. مهتاب دلش نمی خواست وسط راهرو خوابگاه گریه کند.
باشه آیجی گریه نکن. فکر میکنم. گریه نکن.
صدای لرزان ماهرخ برای لحظه ای رنگ امیدواری گرفت:
به خدا تا اخر عمر دعات می کنم. شاهین مرد بدی نیست.
مهتاب زیر لب گفت:
شاهین. چقدر این اسم برایش غریب بود.
کاری نداری خواهری؟
مهتاب پوزخند زد.
چه مهربون شد.
نه به مامان سلام برسون. مواظبشم باش.
باشه.
دست بابا رم از طرف من ببوس.
ماهرخ دماغش را بالا کشید و گفت:
باشه حتما.
خداحافظ
 ******************************************
پیشانی اش را به دستش تکیه داد و از ته دل آه کشید. زندگی اش قرار بود به کجا برود. از جا بلند شد و به سمت دستشوئی رفت. وضو گرفت و رفت نمازخانه.
آن ساعت نماز خانه خلوت بود. گوشه ای به نماز ایستاد و در حالی که اشک هایش صورتش را خیس کرده بود نماز خواند. وسط نماز طاقتش تمام شد و گریه اش شدت گرفت. دست خودش نبود. هق هق می کرد و خدا را صدا می زد.
هرچه گریه می کرد. دلش آرام نمی شد. چقدر دلش می خواست کسی را داشت که با او درد ودل کند ولی توی ان شهر غریب کسی را نداشت تا حالا ترنج همیشه همراهش بود که او هم از وقتی که نامزد کرده بود مهتاب سعی می کرد کمتر مزاحمش شود.
نماز مغربش را از اول خواند. دلش نمی خواست بخاطر مشکلاتش توی نمازش گریه کند. نمازش ارزش دیگری داشت. بعد از نماز برای تمام مریض ها دعا کرد و بعد هم به اتاقش برگشت. اشتهایی برای شام نداشت. البته چیزی هم برای خوردن نداشت.
توی تخت خزید. سه سوره توحیدش را زیر لب خواند و در حالی که هنوز چشم هایش تر بود خوابید.
پرستو با اشاره از مینا پرسید:
چش بود؟
مینا هم به موبایلش اشاره کرد و به انها فهماند هر چه هست مربوط به تلفنش بوده.
برخلاف شب های قبل خیلی آرام شام خوردند و زودتر از همیشه چراغ را خاموش کردند. مهتاب برای همه دختر همیشه خندانی بود و سرحال نبودنش برای همه عجیب بود.
مهمانی رو به آخر بود و برخلاف اول شب که ماکان دلش می خواست شهرزاد را بپیچاند حالا از اینکه این کار را نکرده بود خیلی هم خوشحال بود.
اینقدر رفتار شهرزاد رویش اثر گذاشت که قولش با ارشیا را هم فراموش کرد و لبی هم تر کرد. البته فقط در حدی که با بقیه همراهی کرده باشد و نه بیشتر. بعد از شام هم جوانتر ها از بقیه جدا شدند و موسیقی گذاشتند تا کمی هم خودشان را گرم کنند.
شهرزاد تمام مدت ماکان را رها نکرد و اجازه نداد هیچ کدام از دخترها به او نزدیک شوند. ماکان از طرفی احساس خوبی داشت و از طرفی هم احساس می کرد این کار شهرزاد باعث شده حسابی توی جمع تابلو باشند.
ولی بقیه انگار به این رفتار شهرزاد عادت داشتند چون هیچ عکس العمل غیر طبیعی نشان نمی داند. اولین دور که ماکان با شهرزاد رقصید نزدیک بود سکته کند.
شهرزاد خودش را در آغوش او انداخته بود و دست ماکان که در مقابلش خشک شده بود را روی کمر خودش گذاشته بود.
در تمام طول رقص ماکان تمام سعی خودش را کرده بود که به پری زیبایی که توی آغوشش بود بی اعتنایی کند. شهرزاد هم هیچ کار دور از عرفی انجام نداد و خیلی آرام و سر به زیر او را همراهی کرد.
وقتی رقص تمام شد. ماکان احساس کرد از کوره بیرون آمده است. تا آخر شب چند دور با هم رقصیدند و هر بار ماکان به مرز سکته رسید و برگشت. تا حالا توی عمرش به هیچ دختری این همه نزدیک نشده بود.
قبلا هم گاهی رقصیده بود ولی آنجا فقط رو به روی هم قرار گرفته بودند و خودشان را تکان داده بودند همین.
این رقصیدن کجا و ان کجا.
موقع خداحافظی شهرزاد در حالی که دست او را گرفته بود تا کنار ماشین همراهیش کرد. ماکان در حالی که با انگشتان لطیف او بازی می کرد از مهمانی تشکر کرد:
ممنون. خیلی خوش گذشت.
شهرزاد چشمکی به او زد و گفت:
با من باشی همیشه یهت خوش می گذره.
و دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت:
ولی باید یک اعترافی هم بهت بکنم. به منم خیلی خوش گذشت.
ماکان که از این حرف ها قند توی دلش آب میشد. خنده سر خوشی کرد و گفت:
این یعنی فردا شبم باید همراهیت کنم.
شهرزاد بازوی ماکان را رها کرد و رو به رویش ایستاد و در حالی که مثل بچه ها خودش را لوس می کرد گفت:
یعنی می خواستی نیای؟
ماکان قیافه مغروری به خود گرفت و گفت:
باید فکر کنم.
ای ماکان لوس نشو. می آی دیگه؟
ماکان دست های شهرزاد را گرفت و گفت:
حتما میام.
شهرزاد با خوشحالی جلو پرید و گوشه لب او را بوسید. انگار که برق ماکان را گرفته باشد تمام تنش لرزید.
شهرزاد عقب عقب رفت و در حالی که چشم هایش برق می زد از او دور شد برایش چشمک زد گفت:
فردا شب ساعت هشت بیا دنبالم. اسپرت بپوش.
و چرخید و به سمت ساختمان رفت. ماکان تا لحظه ای که شهرزاد جلوی در ورودی از دید او خارج شد نگاهش کرد. به خودش اعتراف کرد. این دختر کاری می کرد که در برابرش بی اراده میشد.
شهرزاد وقتی وارد شد دختر خاله اش خودش را به او رساند و گفت:
رفت؟
شهرزاد با سرخوشی و غرور خندید و گفت:
اوهوم ولی بر می گرده.
به خدا که تو شیطونم درس میدی.
شهرزاد شانه ای بالا انداخت و گفت:
ماکان ارزششو داره. من واقعا دوستش دارم.
ستاره دختز خاله اش پوزخندی زد وگفت:
درباره اون سه تای قبلی هم همین و می گفتی.
شهرزاد نگاه پر کینه ای به او انداخت و گفت:
او سه تا آشغال بودن. ماکان منو با اونا مقایسه نکن.
ستاره که خشم شهرزاد را دیده بود عقب نشست.
خیلی خوب بابا.
شهرزاد به سمت اتاقش رفت و گفت:
اون تکه واقعا پسر خوبیه. همه چی تمامه.
ستاره می دانست وقتی شهرزاد پسری را تائید کند یعنی واقعا این شرایط را دارد. وقتی شهرزاد به اتاقش برگشت ستاره آهی کشید و با خودش گفت:
خدا این یکی رو ختم به خیر کنه.
ماکان آهسته در را باز کرد و سرخوش و نرم از پله بالا دوید. واقعا حس خوبی داشت. توی دلش لحظه شماری می کرد برای مهمانی فردا.
توی کمدش نگاهی انداخت و به یاد حرف شهرزاد لبخند زد:
اسپرت بپوش.
چقدر راحت نظرش را به او تحمیل کرده بود. به خودش توی آینه قدی اتاق نگاه کرد. امشب واقعا توی ان کت و شلوار براق نقره ای محشر شده بود. در کنار شهرزاد که می ایستاد چیزی از او کم نداشت.
کت و شلوارش را در آورد و مرتب توی کاورش گذاشت و به کمدش برگرداند. خودش هم می دانست نسبت به لباس هایش خیلی حساس است ولی دست خودش نبود. لباس پوشیدن را بخشی از شخصیتش می دانست.
مسواک زد و توی آینه به جایی که شهرزاد بوسیده بود نگاه کرد. ناخوداگاه دست روی محل بوسه اش گذاشت و یاد حالی افتاد که به او دست داده بود. احساس می کرد عجیب دلش می خواهد مزه آن لب ها را برای یک بار هم که شده بچشد.
ولی انگار شهرزاد بلد بود که چطور طرف را تشنه نگه دارد.
نگاهش را از آینه گرفت و مسواک زدنش را تمام کرد و توی رختخوابش خزید. خدا را شکر که فردا جمعه بود و می توانست تا دلش می خواهد بخوابد.
در حالی که چراغ خوابش را خاموش می کرد توی دلش گفت:
فقط خدا کنه ارشیا دوباره به سرش نزنه کله سحر پاشه بیاد پیش ترنج که خودم با لگد بیرونش می کنم.
چشم هایش را بست و در حالی که برای مهمانی فردا شب نقشه می کشید به خواب رفت.
 
شنبه صبح مهتاب با چهره ای سرحال وارد شرکت شد و به خانم دیبا بلند سلام کرد.
سلام صبح بخیر.
سلام مهتاب خانم. خیلی سرحالی
خوب شنبه صبح آدم باید سرحال بیاد اگر قرار باشه از اول هفته کسل باشه که نمی شه.
و در حالی که زیر لب آوازی زمزمه می کرد وارد اتاقش شد.
چشمم آب نمی خوره این ترنج امرزوم بیاد. همیشه می گقت چهار شنبه و پنج شنبه می ره شرکت.
کوله اش را کنار صندلی گذاشت. ان روز مانتوی طوسی چهار خانه اش را پوشیده بود با لی سورمه ای و کتونی های سورمه ای همان سوئی شرت هم تنش بود. روی مقنعه اش هم جای کلاه قرمز پسرانه اش کلاه طوسی بافتنی سرش کرده بود که مثل کلاه های بیسبال آفتاب گیر کوچکی هم داشت. شالی از همان جنس و رنگ کلاهش هم دور گردنش بود.
همیشه از پوشیدن این کلاه حال خوبی پیدا می کرد. این هدیه تولدش بود. پدرش به سلیقه خودش برایش این کلاه را خریده بود. و مهتاب وقتی ان را می پوشید احساس می کرد تمام انرژهای های پدرانه بابای عزیزش توی این کلاه ذخیره شده و وقتی ان را سرش می گذارد حسابی انرژی می گیرد.
کلاه و شالش را زد به چوب لباسی مقنعه اش را مرتب کرد و پشت سیستمش نشست. فلشش را به سیستم زدو تمام چهار گیگ را توی سیستم خالی کرد. کلی از دیروز را وقت صرف کرده بود و از بچه های خوابگاه اهنگ های مورد علاقه اش را جمع کرده بود.
حالا که موبایلش قابلیت پخش موسیقی نداشت می توانست توی شرکت برای خودش آهنگ گوش بدهد .
آهنگ های مورد علاقه اش را توی یک لیست سیو کرد و در حالی که صدایش را تا حد ممکن پائین اورده بود. شروع به کار کرد. دل توی دلش نبود که ماکان بیاید و دوربینی که به او قول داده بود را بیاورد.
فقط یک بار با دوربین دیجیتال عکاسی کرده بود و همان یک بار مزه اش زیر دندانش مانده بود. خدا را شکر بچه های کاردانی نیاز نبود دوربین دیچیتال تهیه کنندو الا مهتاب چطور می توانست از پس قیمتش بربیاید. ولی برای کارشناسی حتما لازم میشد.
به خودش دلداری داد:
تا کارشناسی و واحد عکاسی هنوز خیلی راهه کار میکنم پولام و جمع می کنم. اول لپ تاپ.
دوباره سرش را توی سیستم کرد و مشغول کارش شد. ساعت نزدیک نه بود که مهتاب طاقتش طاق شد و تصمیم گرفت خودش سراغ ماکان برود.
مقنعه اش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد:
خسته نباشین خانم دیبا می تونم آقای اقبال و ببینم.
خانم دیبا که داشت تند تند چیزهایی تایپ می کرد گفت:
هنوز نیامدن عزیزم.
مهتاب فکر کرد ساعت خودش مشکل داشته برای همین نگاهی به ساعت سالن انداخت.
نه واقعا نه و ده دقیقه بود.
با تعجب به سمت خانم دیبا برگشت و گفت:
ولی همیشه هشت و نیم نشده اینجا بودن که.
همیشه هم نه.گاهی دیرتر هم میان. گاهی روز ها هم اصلا نمی ان.
مهتاب دمق پایش را روی زمین کشید تا حرصش را خالی کند.
ولی خودشون پنج شنبه گفتن شنبه برای من دوربین میارن.
خوب اگه گفتن میارن دیگه. هنوز تازه نه شده.
مهتاب سری تکان داد و در حالی که دست هایش توی جیب سوئی شرتش بود برگشت توی اتاقش.
خوب راست میگه هنوز دیر نشده. میاد. خودش گفت کارش مهم و خاصه.
دوباره پشت سیستم برگشت و مشغول کار شد. بین کار هم دوباره جعبه بیسکوئیتش را بیرون کشید و مشغول خوردن شد. ولی این بار آقای حیدری به موقع چای آورد و مهتاب با خوشحالی چایش را همراه بیسکوئیتش خورد.
ساعت نزدیک دوازده بود و مهتاب تا حالا سه بار از خانم دیبا پرسیده بود آقای اقبال نیامده. دفعه اخر واقعا خانم دیبا کلافه شده بود و مهتاب احساس کرد الان است که صفحه کلید را توی سرش بکوبد برای همین دیگر نیامد تا سوال کند.
ساعت دوازده بود و بعید بود که ماکان دیگر بیاید. مهتاب سرخورده سیستمش را خاموش کرد و فلش کارهایش را برداشت. کاغذ کوچکی از روی میز خانم دیبا برداشت و با خودکار فیروزه ای رنگش که برای نوشتن های خاص از آن استفاده می کرد برداشت و نوشت:
جناب آقای اقبال
هر چقدر منتظر شدم تشریف نیاوردید.متاسفانه چون تا چهارشنبه شرکت نیستم برای تهیه عکس نمی توانم اقدام کنم. اگر مقدور بود پنجشنبه دوربین را به دستم برسانید و اگر خیلی عجله ندارید با همان دوربین زنیت خودم هم می توانم عکس بگیرم.
ممنون. سبحانی
بعد رو کرد به خانم دیبا و گفت:
می تونم این و بذارم تو اتاق آقا اقبال؟
بله فقط مواظب باش چیزی به هم نخوره.
بله چشم.
وارد اتاق ماکان شد. حالا که نبود راحت تر می توانست اتاق را زیر نظر بگیرد. در اتاق که باز میشد میز در منتهی الیه سمت چپ بود. یک میز نیم دایره با یک صندلی پشت بلند گردان.
پشت صندلی یک کتاب خانه چوبی بود که تویش چند تا کتاب و مجله در زمینه گرافیک دیده میشد و چند گلدان کوچک گل مصنوعی و دو مجسمه آبستره سیاه پوست.
روی میز هم برگه دان و تقویم در کنار خودکار و سیستم مشکی صفحه فلت خود نمایی می کرد یک دست مبل چرم رو بروی میز چیده شده بود که شامل دو مبل دو نفره و یک تک نفره بود. یک گلدان گل طبیعی هم در گوشه راست اتاق زیر پنجره دیده میشد. تمام در که باز می شد تمام دیوار سمت راست را هم پنجره بزرگی پوشانده بود. همان که از خیابان هم به خوبی دید داشت.
مهتاب به این همه نظم و تمیزی لبخند زد و به سمت میز ماکان رفت. کاغذ را درست رو به روی صندلی ماکان روی میز قرار داد و فلش را هم روی کاغذ جوری گذاشت که نوشته ها را نپوشاند ولی به صورتی که دو طرف کاغذ با دو لبه فلش موازی بود.
خوب پرستیژاتاق رئیس که نباید به هم بخوره. همه چیز مرتب و خط کشی شده.
بعد رو به صندلی خالی گفت:
با اجازه ی آقا ماکان.
و رفت سمت در و از اتاق خارج شد. از خانم دیبا هم خداحافظی کرد شال گردنش را زیر گلویش گره زد و درحالی که از پله پائین می رفت دست هایش را توی جیبش کرد.
صبح شنبه ماکان با سر درد وحشتناکی از خواب بیدار شد. احساس می کرد یکی با ماشین از روی مغزش رد شده. تمام اعصاب سرش کش می امد. نگاهی به ساعت انداخت ساعت هشت بود ولی او که با این حال خراب نمی توانست برود شرکت.
اصلا چه مرگش شده بود. این سر درد لعنتی از کجا پیدایش شده بود. داشت یک چیزهایی یادش می امد. دیشب با شهرزاد رفته بود مهمانی. زیر لب ناله کرد:
لعنتی.
توی تختش غلطی زد و سعی کرد به گندی که دیشب زده فکر نکند. این دختر واقعا مثل جادوگر ها بود. چطور می توانست اینقدر راحت او را تحت کنترل بگیرد.
فعلا دلش نمی خواست به این موضوع فکر کند. الان سرش داشت می ترکید باید می خوابید. باید حتما می خوابید. متکا را روی سرش گذاشت تا از شدت نور کم کند. تاریکی برایش بهتر بود.
چشم هایش دوباره گرم شد و آرام به خواب رفت.
وقتی دوباره چشم باز کرد ساعت یازده بود. سر دردش خیلی بهتر شده بود و قابل تحمل تر بود. با کسالت از توی تخت بیرون امد. با دیدن خودش توی آینه شوکه شد.
این مرد ژولیده که با لباس های شب قبلش به رختخواب رفته بود ماکان بود ماکان اقبال؟
از خودش بدش امد. با همان جین سورمه ای و پیراهن سفید آستین کوتاهی که دیشب به مهمانی رفته بود خوابیده بود.کت لی اش هم همانطور چروک روی کاناپه رها شده بود. یعنی اینقدر حالش بد بود که نتوانسته لباسش را هم عوض کند.
حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت. آب سرد را باز کرد و زیر دوش ایستاد. صحنه های مهمانی دیشب جلوی چشمش انگار که توی مه دیده باشد بالا و پائین می شد.
قولش را با ارشیا زیر پا گذاشته بود و همش هم تقصر شهرزاد بود. چطوری او را ترغیب به خوردن کرده بود ان هم این همه.
سرش را زیر شیر آب سرد گرفت و در حالی ک نفس نفس می زد فکر کرد:
نه تقصیر شهرزاد نیست. تقصیر خودمه. اگر اون شب خونه اشون گفته بودم نمی خورم دیشب به خودش جرئت نمی داد این کارو با من بکنه.
خودش را با بی حالی شست و به اتاق برگشت. سوئیچ ماشینش روی میز بود. کی برگشته بود. با آن حالش اصلا چطور برگشته بود؟
گیج لباس پوشید و از اتاق بیرون زد. برخلاف همیشه موهایش را هم خشک نکرده بود و همانجور بی نظم روی پیشانی اش ریخته بود.
پشت در اتاق ترنج ایستاد و به در نگاه کرد یعنی امکان داشت ترنج او را با این وضع دیده باشد. لبش را جوید و به در اتاق ضربه زد:
بله؟
می تونم بیام تو؟
بله داداش.
چقدر این داداش گفتن ترنج به دلش می نشست. سرش را برد توی اتاق. ترنج مانتو شلوارش را پوشیده بود و داشت وسایلش را جمع می کرد برود دانشگاه با لبخند رو به ماکان گفت:
سلام ظهر بخیر.
ماکان کمی خیالش راحت شد و از لای در تو خزید و گفت:
سلام.خوبه کسی امروز مزاحم من نشده.
ترنج دست از کار کشید و با تعجب گفت:
ساعت هفت ده بار من صدات کردم سی بار هم مامان. خودت بلند شدی گفتی نمی خوای بری شرکت.
اصلا یادش نبود.
من اصلا نفهمیدم.
معلومه اون وقت شب اومدی خونه خوابیدی می خوای هفت بیدار شی.
ماکان کمی ترسید. مگه تو فهمیدی؟
نه. مامان گفت سه اومدی خونه.
ماکان با تردید پرسید:
مامان؟
آره. چطور؟
هیچی. داری می ری؟
آره الان ارشیا میاد دنبالم.
بد چادرش را از روی چوب لباسی برداشت و در حالی که از کنار ماکان رد می شد گونه اش را بوسید و گفت:
خداحافظ داداشی.
و از پله پائین رفت.ماکان لبخند زد و گفت:
همین کارا رو می کنین که ارشیا خرت شده دیگه. یا مسعود خان اقبال خر سوری جون.
و خندید. ترنج از همان پائین گفت:
غصه نخور داداشی نوبت نقطه چین شدن تو هم می رسه.
 
با این حرف ترنج خنده ماکان قطع شد و دوباره یاد شب قبل افتاد. دست هایش را توی جیب شلوار گرم کنش کرد و از پله پائین رفت. ترنج رفته بود. به سمت آشپزخانه رفت. سوری خانم داشت نهار را اماده می کرد.
ماکان زیر چشمی به مادرش نگاه کرد و سلام کرد:
سلام مامان.
سوری خانم با تکان سر جواب او را داد و دوباره مشغول کارش شد. ماکان فهمید که مارش حسابی دلخور است. آرام گفت:
مامان!
سوری خانم قاشق دستش را توی ظرفشوئی ول کرد و گفت:
مامان چی ماکان؟ چه توجیهی برای کار دیشبت داری؟ می دونی بابات چقدر خجالت کشید جلوی اون دوستات. از قیافه شون معلوم بود چکاره ان ولی همش با نیشخند می گفتتد زیاده روی کرده.
اشک توی چشم های سوری خانم جمع شده بود. ماکان فشاری به شقیقه هایش آورد و سعی کرد فکر کند دیشب چه اتفاقی افتاده:
مامان من اصلا هیچی یادم نیست. یعنی یادمه با شهرزاد و سپهر سوار ماشین من شدیم ولی بقیه اش دیگه یادم نیست.
سوری خانم عصبی نشست مقابل ماکان و گفت:
بایدم یادت نباشه. ساعت سه صبح آوردن نعشت و تحویل دادن به خدا مردم و زنده شدم. بابات نزدیک بود سکته کنه. آخه این چه کاریه تو کردی؟
ماکان شرمنده بلند شد و کنار مادرش نشست.
مامان ببخشید دیگه تکرار نمی کنم.
سوری خانم آرام اشکش را گرفت و با عشقی مادرانه تمام اجزای صورت ماکان را دانه دانه نگاه کرد:
ماکان بابات با اینکه دوستاش همه اهل این چیزان ولی خودش ندیدیم جلوی من لب بزنه. اگه گاهی هم خورده باور کن اینقدر کم بوده که منم نفهمیدم اونوقت تو.
ماکان سر مادرش را در آغوش گرفت:
مامان گریه نکن غلط کردم خریت کردم. باور کن من اولین بارم بود اینقدر زیاده روی کردم. قبلنا می خوردم ولی کم. بعد ارشیا فهمید ازم قول گرفت نخورم.
باور کن تا دیشب خیلی وقت بود لب نزده بودم.
سوری خانم سرش را از آغوش او جدا کرد و گفت:
این بار به منم قول بده دیگه این کار و نکنی.
ارشیا سر مادرش را بوسید و گفت:
چشم مامان. به خدا قول می دم.
ولی در ان لحظه مطمئن نبود اگر دوباره پای شهرزاد وسط باشد بتواند قولش را نگه دارد.
ماکان بی حال و کسل پله های شرکت را بالا رفت. ظهر پدرش هم با او سرسنگین بود. هنوز حرف پدرش توی گوشش زنگ می زد:
واقعا از پسر ارشدم توقع این کار و نداشتم. من روی تو حساب دیگه ای باز کرده بودم. ناامیدم کردی ماکان.
سری از تاسف برای خودش تکان داد. واقعا چه شده بود که تا این حد خودش را باخته بود. نباید اجازه می داد که شهرزاد هر کار دلش می خواهد با او بکند.
یاد دوستش رامین افتاد. اگر رامین از راه اعتیاد داشت از خودش دور میشد. او هم با دنباله روی از دختری مثل شهرزاد شخصیتش را جلوی خانواده اش نابود کرده بود.
در را که باز کرد باز هم خانم دیبا با لبخند به احترامش از جا بلند شد. ماکان لبخند نیم بندی زد و از کنارش رد شد. اگر کسی توی شرکتش می فهمید رئیسشان دیشب با چه حالی به خانه برگشته باز هم با این احترام با او رفتار می کردند.
در اتاقش را باز کرد و وارد شد. پرده لور دارپ را به کناری زد. نور بی رمق عصر پائیزی اتاق را نارنجی کرد.
کیفش را روی مبل گذاشت و بی حال به منظره بیرون خیره شد. دل و دماغ کار کردن نداشت. شاید بهتر بود می رفت جایی. ولی کجا؟
حتی رویش نمی شد پیش ارشیا برود اگر می فهمید که قولش را شکسته حتما از او دلخور می شد. چقدر از دست خودش شاکی بود. دیشب واقعا چه مرگش شده بود.
تصاویر توی ذهنش یکی یکی رد می شدند.
شهرزاد با ان لباس سرخ چسبان که تقریبا بالا تنه نداشت. پاهای کشیده و خوش تراشش و لب های سرخی که هر ببینده ای را وسوسه می کرد.
موسیقی بلند. رقص توی نورهای رنگی و فلاش های نور.
خنده های بلند شهرزاد و عشوه های تمام نشدنی اش. عطر تنش و جام های پی در پی برای بی خیال شدن برای یک شب.
چنگی توی موهایش زد:
ارزششو داشت جناب اقبال؟ ارزش این و داشت که گند بزنی به همه شخصیتت و گذشته ات.
لگدی به گلدان کنار دیوار زد. گلدان تکانی خورد و بعد هم روی زمین افتاد. خاک هایش وسط اتاق پخش شد و ماکان با درماندگی به ان نگاه کرد.
به سمت میزش رفت که موبایلش زنگ خورد. باز هم شهرزاد. از صبح مرتبه سوم بود که تماس می گرفت. ولی ماکان جوابش را نداده بود. یعنی دیگر دلش نمی خواست او را ببیند. یعنی نباید او را می دید. باید از او دور میشد. بهترین راه فعلا ندیدن او بود.
از ظهر که از خواب بیدار شده بود ده بار بیشتر از خودش پرسیده بود آیا شهرزاد را برای زندگی آینده اش می خواهد و هر بار جوابش قاطعانه نه بود.
حتی دلش نمی خواست با چنین دختری رابطه دوستی داشته باشد. ترجیح می داد مثل بقیه دختر ها او را بخاطر پولش بخواهد. هر چه بود انها از لحاظ اخلاقی قابل اعتماد تر بودند تا شهرزاد.
این بار موبایلش را خاموش کرد. دلش نمی خواست حتی صدای او را بشنود. لااقل الان نمی خواست. موبایل را روی میز رو به روی مبل ها پرت کرد سرش را از در اتاق بیرون برد و به خانم دیبا گفت:
به حیدری بگو برای من یه قهوره تلخ بیاره.
چشم.
توی اتاق برگشت و روی مبل ولو شد. کاش قرارداد کاری با او نداشت. اینجوری راحت تر می توانست از شرش خلاص شود.
سرش را به مبل تکیه داد و به سقف خیره شد. اینقدر نشست و به رفتارهای شرم آورش فکر کرد تا حیدری با قهوه آمد.
سلا آقای رئیس.
سلام.
قهوه تون.
ممنون بذار رو میز.
حیدری قهوه را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد.
 ********************************************
مهتاب تمام عصر را منتظر خبری از طرف ماکان بود. مدام فکر میکردم ماکان حتما بابت دوربین به او خبری می دهد. ولی هیچ خبری نشد. حتی سعی کرد از ترنج هم غیر مستقیم بپرسد. ولی این جور که معلوم بود ترنج هم در جریان نبود.
مهتاب بعد از کلاس دمق رفت سمت خوابگاه. با خودش فکر کرد:
شاید اصلا پشیمون شده. شایدم نمی تونه اعتماد کنه دوربین شو بده دست من.
باز به گوشی موبایلش نگاه کرد. خبری نبود.
شاید سرش خیلی شلوغه. شاید اصلا هنوز یادداشت منو نخونده باشه.
ولی باز هم ته دلش داشت ناامید می شد. در اتاق را باز کرد و وارد شد. حال و حوصله نداشت. این روز ها خیلی بیش از حد کسل و گرفته بود. کتاب هایش را بیرون کشید و سعی کرد خودش را با درس خواندن سر گرم کند ولی فایده ای نداشت.
موبایلش را مثل آینه دق گذاشته بود جلویش و مدام نگاهش می کرد.
بعد از دست خودش حرصش گرفت و موبایلش را انداخت روی تختش و متکا و پتویش را هم رویش انداخت تا چشمش به ان نیافتد.
همانجور دمق نشسته بود که پرستو در حالی که داشت کاغذی را می خواند وارد اتاق شد و سلام کرد:
سلام.
و کاغذ را داد دست مهتاب.
این چیه؟
بخون. مثل هر سال.
اطلاعیه مراسم شب های محرم بود که مثل هر سال بچه هایی که مایل بودند می توانستند با سرویسی که دانشگاه برایشان در نظر گرفته بود توی مراسم مختلف شرکت کنند.
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و گفت:
ای وای فردا اول محرمه؟ من که پاک یادم رفته بود. کاغذ را به دست مینا داد و خم شد و ساک لباسش را بیرون کشید. لباس هایش را زیر و رو کرد و بالاخره پیراهن مشکی استرچش را پیدا کرد.
مینا و پرستو با تعجب به مهتاب نگاه می کردند.
خیلی چروک شده.
پرستو بود که پرسید:
چکار می کنی؟
مهتاب نگاهش را از چروک های لباسش گرفت و گفت:
مگه نمی بینی؟
خوب این چیه؟
نخودچی. کور رنگی گرفتی پیراهن مشکیه دیگه.
خوب می دونم. می خوای چکار؟
مهتاب دست به سینه نگاهش کرد و گفت:
اینم سواله که می پرسی؟ خوب آی کیو برای محرم دیگه فردا روز اول محرمه مثل اینکه.
مینا گفت:
تو همیشه می پوشی؟
بله. مگه شما نمی پوشین؟
همه هم زمان گفتند:
نه!
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
خوب من می پوشم.
بعد از توی ساکش اتوی کوچک مسافرتی اش را بیرون کشید و مشغول اوتو کردن لباسش شد. ماکان و دوربین کلا یادش رفت. در حالی که لباسش را اتو می کرد از خودش پرسید یعنی مامان امسال می تونه شعله زرد روز تاسوعا شو بپزه؟
ماکان قهوه اش را تمام کرد و اینقدر همانجا نشست که زاویه آفتاب کم کم چرخید و بعد هم کم رنگ شد و آفتاب غروب کرد. خانم دیبا به در اتاق زد و به ماکان که روی مبل توی فکر بود گفت:
ببخشید من دارم می رم.
ماکان سرش را بلند کرد و با تعجب به او نگاه کرد:
مگه ساعت چنده؟
شیش گذشته.
ماکان دستی توی موهایش کشید و گفت:
بفرما در پائینم ببندین. من فعلا هستم.
چشم. با اجازه.
و در اتاق را بست. نزدیک دو ساعت بود که انجا نشسته بود و به چه چیز فکر می کرد. به اینکه باید هر طور شده خودش را از این ماجرا بیرون بکشد. شهرزاد وصله او نبود.
موبایلش هنوز خاموش بود.برش داشت و همانجور خاموش توی جیبش گذاشت. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. نگاهی به اتاقش انداخت و در را باز کرد.
نگاهش روی میزش به تکیه کاغذ کوچکی خورد. عجیب بود که از عصر تا حالا متوجه ان نشده بود. به طرف میز برگشت و میز را دور زد و روی صندلی اش نشست.
 
فلش مهتاب را می شناخت. کاغذ را بیرون کشید و نوشته را خواند. دست خط مهتاب دخترانه و زیبا بود. رنگ فیروزه ای خودکار هم خیلی توی چشم می امد.
وقتی یادداشت را خواند تازه یاد قولش به مهتاب افتاد. روی صندلی اش نشست و سرش را توی دست هایش پنهان کرد. بد قولی کرده بود و این برای ماکان تا به حال اتفاق نیافتاده بود.
دوباره یادداشت مودبانه او را خواند. چهره مهتاب وقتی فهمید ماکان برایش دوربین دیجیتال می اورد توی ذهنش آمد. وقتی که داشت توی سالن بالا و پائین می پرید. سرش را روی میز گذاشت وبه یادداشت خیره شد.
چقدر این دختر ساده و آرامش بخش بود. انگار از بین همین کلمات معمولی هم داشت به او آرامش تزریق می کرد.
کاغذ را تا زد و توی جیب کتش گذاشت و به صندلی اش تکیه داد. گوشی موبایلش را از جیبش بیرون کشید و روشنش کرد. به محض روشن شدن برایش پیام رسید:
فکر کرد از طرف شهرزاد است ولی با دیدن نام مهتاب با تعجب پیام را باز کرد:
اگر آدرس و بدین فردا با دوربین خودم می رم عکس می گیرم چون باید زودتر کارم و شروع کنم وگر نه می خوره به امتحاناتم.
ماکان لبش را گاز گرفت. یکی دو بار خودش را به طرفین تکان داد و حیران ماند چکار کند.
**
مهتاب نیم ساعتی بود که پیام داده بود ولی خبری از جواب از طرف ماکان نشده بود. نگاهی به ساعت انداخت شیش و نیم گذشته بود. پس ماکان شرکت نبود. شاید رفته بود خانه. شاید جای مشغول بود.
مهتاب آهی کشید و موبایلش را دوباره زیر متکایش چپاند. اصلا اشتباه کرده بود که به او پیام داده بود. ممکن بود ماکان چه فکری درباره او بکند.
روی تختش نشسته بود و داشت لبش را می جوید. بهتر بود می رفت سراغ درس هایش. فکر کردن به این چیزها برایش نمره آخر ترم نمی شد.
به اندازه کافی ان شب فکرش را مشغول ماکان و تلفن مسخره اش کرده بود. روی زمین سر خورد و مشغول مطالعه کتابش شد. شاید نیم ساعتی گذشته بود که یکی از بچه ها گفت:
صدای زنگ موبایل میاد. همه به هم نگاه کردند. مهتاب بی خیال داشت کتابش را می خواند. هر کدام به آن یکی می گفت:
مال توه.
بعد صدای حیغ پرستو بود که مهتاب را از جا پراند:
هوی ماله توه کری؟
مهتاب نگاهی به پرستو انداخت و گفت:
چی مال منه؟
موبایلت داره زنگ می خوره.
مهتاب یک لحظه از جا پرید و به دور و برش نگاه کرد.هر چه می گشت موبایلش را نمی دید. حسابی کفری شده بود حسی به او می گفت ماکان پشت خط است. وقتی دید موبایلش را پیدا نمی کند با حرص داد زد:
یک لحظه ساکت باشین.
همه از داد مهتاب واقعا ساکت شدند. مهتاب دقیق گوش داد و صدای زنگ را دنبال کرد. فراموش کرده بود که ان را زیر متکایش چپانده بود.
**
با هر بار زنگ خوردن که مهتاب گوشی را بر نمی داشت ماکان ناامیدتر می شد. وقتی صدای پنجمین بوق هم توی گوشش پیچید و حواب نداد گفت:
دیگه جواب نمی ده.
گوشی را از کنار گوشش دور کرد و خواست قطع کند که صدای ضعیف مهتاب را شنید که دوبار گفت:
الو؟ الو؟
ماکان سریع گوشی را کنار گوشش گذاشت و خواست جواب بدهد که باز صدای مهتاب را شنید که انگار با خودش زمزمه کرد:
ماکان تو رو خدا قطع نکن.
ماکان یک لحظه از شنیدن این جمله دلش زیر و رو شد و با صدای شکسته ای گفت:
مهتاب خانم؟
خودش هم می دانست که مخصوصا خانم سبحانی را به مهتاب خانم تغییر داده است. شاید اینجوری بهتر بود. صدای ذوق زده مهتاب توی گوشش پیچید:
وای سلام فکر کردم قطع کردین.
دیگه تصمیم داشتم.
ببخشید موبایلم گم شده بود. شرمنده.
توی صدایش خنده و خجالت هر دو شنیده میشد.ماکان نفس عمیقی کشید و گفت:
عذر می خوام امروز بد قول شدم.
مهتاب با تردید پرسید:
یادادشتم و دیدین؟
ماکان دستی روی جیب کتش کشید و گفت:
بله.
خوب من چکار کنم؟
من می تونم فردا دوربین و برسونم دستتون.
مهتاب مکث کرد و ماکان منتظر ماند.
یعنی کجا؟ من نمی تونم شرکت بیام.
نمی خواد بیان شرکت می تونین بیاین بیرون ازمن بگیرین؟
فقط دور نباشه. من تا ده کلاس دارم بعدش بیکارم ولی باز دو کلاس دارم.
باشه همون خوبه.می تونین بیاین آزادی؟
آزادی؟ تا اونجا خیلی راهه. میشه تو جمهوری پیاده شم. اونجا شما بیاین.
باشه. مشکلی نیست.
پس من با شما تماس می گیرم.
باشه.کاری ندارین؟
مهتاب باز مکث کرد و بعد آرام گفت:
ممنون که زنگ زدین. خداحافظ.
 
ماکان نگاهی به گوشی موبایلش انداخت آه کشید ولی هنوز آن را روی میز برنگردانده بود که دوباره زنگ زد.
لعنتی چی از جون من می خواد.
رد تماس داد و موبایل را روی میز پرت کرد و سرش را توی دستهایش گرفت. چند دقیقه بعد از شهرزاد پیام رسید:
من پائینم. کارت دارم عزیزم چرا جواب نمی دی؟
ماکان وحشت زده به پیام شهرزاد نگاه کرد.
این اینجا چه غلطی می کنه.
خیلی احمقانه بود. ماکان اقبال کسی که راحت با هر دختری دوست میشد و وقتی هم که خسته میشد راحت تمام می کرد بدون اینکه کوچکترین اعتنایی به اشک و اه انها بکند حالا اینقدر بی دست و پا شده بود که باید از یک دختر فرار کند.
با مشت آرام روی میز کوبید و زیر لب گفت:
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت آقا ماکان نوبت اه و ناله توه. ولی من نمی ذارم دوباره اون بلا رو سرم بیاره.
موبایلش را برداشت و شماره ارشیا را گرفت:
الو؟
به به آقا ماکان حسابی کم پیدا شدی ها.
صدای ماکان بر خلاف همیشه که پر از شادی و انرژی بود این بار خسته و بی رمق شنیده می شد.
ارشیا کجایی؟ می تونی بیای شرکت؟
ارشیا فورا فهمید که ماکان روی مود شوخی نیست.
خونه ام. آره. چی شده؟
بیا بهت میگم.
باشه اومدم.
فقط ارشیا...
چیه؟
اومدی پشت در یه تک بزن به من بیام پائین درتو باز کنم.
ارشیا حسابی نگران شده بود.
باشه تا ده دقیقه، یک ربع دیگه اونجام.
کاری نداری؟
یا علی.
تماس را قطع کرد و زیر لب زمزمه کرد:
یا علی.
بعد از تماس با ارشیا موبایلش را روی بی صدا گذاشت تا زنگ ناگهانی اش فکرش را به هم نریزد. باید فکرش را متمرکز می کرد. تا کی می توانست از کاری کرده بود و شهرزاد فرار کند.
فرار. بله او واقعا داشت از شهرزاد فرار می کرد و چه افتضاحی بود. او داشت از یک دختر فرار می کرد. از مشکلش. به جای اینکه راه حلی برایش پیدا کند داشت آن را دور می زد که با او روبه رو نشود.
خدای من یعنی اینقدر زبون شده بود. یعنی اینقدر خودش را پائین کشیده بود. چه حس بدی داشت شکست خوردن. ان هم نه از کس دیگری که از خودت. ماکان در برابر نفسش یک شکست خیلی بد خورده بود.
سرش را روی میز گذاشت. لحظه ها کش امده بودند و زمان انگار نمی گذشت. دلش می خواست زودتر ارشیا بیاید و کمکش کند. توی این موقعیت فقط ارشیا بود که می توانست نجاتش بدهد.
صفحه گوشیش روشن و خاموش شد. ارشیا پشت در بود. بلند شد و به سرعت از پله پائین دوید.
ارشیا تویی؟
آره.
ماکان در را باز کرد و ارشیا وارد شد. ماکان پشت سرش در را بست و بدون اینکه به چشم های او نگاه کند گفت:
بریم بالا؟
ارشیا حال خراب ماکان را می فهمید دیگر بعد از این همه مدت او را می شناخت. ولی چه چیزی ماکان همیشه شوخ و سر زنده را اینجوری به هم یخته بود.
ماکان جلوتر رفت و ارشیا هم پشت سرش وارد اتاق ماکان شد. با دست به او اشاره کرد و گفت:
بشین.
ارشیا تمام مدت چهره او را زیر نظر داشت به وضوح میدید که ماکان نگاهش را از او می دزد. بالاخره سکوت را شکست:
چیزی شده ماکان؟
ماکان مقابل ارشیا نشست آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشت و تمام وزنش را روی دست هایش انداخت سرش پائین بود.
من قولی که به تو داده بودم و شکستم.
اخم های ارشیا برای یک ثانیه توی هم رفت. ولی باز هم حرفی نزد.
نمی دونم چم شده بود.ولی همش از آشنایی با شهرزاد شروع شد.
بعد کلافه دستی توی موهایش کشید و ادامه داد:

این دختر یه قدرتی داره که من و بی اراده می کنه. من واقعا دارم ازش می ترسم. دیشب با اون توی یک مهمونی بودم. بعد نمی دونم چی شد که نصفه شب تقریبا نعشمو تحویل خونه دادن.
ارشیا که داشت لبش را می جوید فقط یک جمله پرسید:
ترنجم دیدت اونجوری؟
از گفته ان کلمه هم ابا داشت. ماکان سری به نشان نه تکان داد و گفت:
نه. فقط مامان و بابا.
صدای ماکان خش داشت.
بابا بهم گفت ازم ناامید شده ارشیا.
همچنان به زمین چشم دوخته بود. از ارشیا هم خجالت می کشید.
باید ببینیش ارشیا من دختر به این بی خیالی ندیدم. خیلی راحت ارتباط برقرار می کنه. خیلی راحت به من نزدیک میشه....
دیگر نتوانست توضیح دهد.البته ارشیا هم خودش تا ته ماجرا را خوانده بود. وقتی سکوت ماکان را دید پرسید:
می خوای باهاش چکار کنی؟
ماکان کلافه گفت:
فعلا که دارم ازش فرار می کنم. از صبح هر چی زنگ زده جوابشو ندادم. الانم که به تو زنگ زدم پائین بود. حقیقتش ....
حقیقتش می ترسیدم برم بیرون دوباره....یه کاری بکنم که بعدا پشیمون شم.
ارشیا اهی کشید و گفت:
پس اون دختره اون شب تو ماشینت همون بود؟
ماکان با تعجب نگاهش کرد:
از کجا دیدیش؟
همون شب که ترنج اومده بود لباس عوض کنه.
ماکان اه پر حسرتی کشید و با تردید پرسید:
ترنجم دیدش؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
چیزی نگفت:
چرا پرسید کیه منم گفتم بعدا از خودت بپرسه.
ماکان با وحشت به او نگاه کرد که ارشیا ادامه داد:
ولی اخر شب بهش گفتم حرفی بهت نزنه. بهش گفتم به ماکان اعتماد کن. گفتم برادرت کاری نمی کنه که تو نگران شی. بهش گفتم به روی خودش نیاره.
تمام مدت به چشم های ماکان زل زده بود.ماکان کلافه بلند شد و به طرف پنجره رفت. حرفی برای گفتن نداشت. ارشیا درست پشت سرش ایستاد و گفت:
ماکان او فقط یک دختره مثل بقیه. من واقعا از تو توقع نداشتم اینجوری وا بدی.
ماکان توی دلش گفت شهرزاد مثل بقیه نیست اگر بود او الان عین ترسوها توی شرکتش پنهان نشده بود.
ببین ماکان تا زمانی که ازش فرار کنی اون می فهمه که روی تو تسلط داره برای اینکه هم به اون هم خودت ثابت کنی می تونی در برابرش مقاومت کنی باید باهاش رو به رو بشی.
ماکان پیشانی اش را به شیشه خنک چسباند و گفت:
اگه دوباره وا دادم چی؟
ارشیا صدایش را کمی بالا برد و گفت:
دوباره ای وجود نداره ماکان می فهمی. نذار اون دختر با خودت و آینده ات بازی کنه. می دونی تا همین الانشم خیلی جلو رفتی.
ماکان چیزی نمی گفت. احتیاج داشت که کسی ارامش کند کسی مثل ارشیا که پشتش به جاهای خوبی گرم بود. به خدا و به زنی مثل ترنج.
کاش او هم دختری مثل ترنج توی زندگی اش بود. ولی ترنج خیلی تک بود. از کجا می توانست یکی مثل او پیدا کند. همین را به زبان آورد.
ارشیا تو اینقدر راحت حرف می زنی چون یکی مثل ترنج تو زندگیته. دیگه احتیاج به این چیزا نداری.
خوب تو هم می تونی داشته باشی. فقط کافیه درست انتخاب کنی. ولی تو دست روی دخترایی می زاری که نقطه مقابل ترنج نباشن خیلی باهاش فرق دران.
ماکان باز هم اه کشید. ارشیا با لحن آرام تری ادامه داد:
برای مقابله با نفس باید سلاح قوی داشت ماکان. تو بدون سلاح می خوای بری به مبارزه. باید با خدا آشتنی کنی ماکان.
ارشیا با خودش فکر می کرد. این همان فرصتی است که این همه وقت منتظرش بوده. حالا ماکان درمانده و پشیمان است احتیاج به تکیه گاه و پشتیبان دارد حالا وقتش است تا او را از بی خبری بیرون بکشد.
آرام صدایش زد:
ماکان!
ماکان برگشت و پشت به پنجره ایستاد. سردرگمی و کلافگی توی نگاهش موج می زد.
اگر می خوای دختری مثل ترنج تو زندگیت راه پیدا کنه باید خودتو جوری بسازی که اون دختر لایق تو باشه. می فهمی چی می گم؟
ماکان به زمین خیره شده بود و ارشیا دلش نمی خواست نصحیت کند فقط دلش می خواست او را به سمت بهتری هل بدهد. جایی که هم آرامش داشت و هم پشتیبان.
ارشیا دست ماکان را گرفت و گفت:
بهتره بریم خونه شما منم دلم برای ترنج تنگ شده امروز اصلا ندیدمش.
ماکان به چشمان ارشیا که از خنده برق می زدند نگاه کرد و لبخند نصفه و نیمه ای زد و سر تکان داد.
بریم.
کیفش را برداشت و هر دو از شرکت بیرون آمدند. با کمال تعجب شهرزاد هنوز آنجا بود. ماکان با دیدن او اخم هایش را توی هم کشید. ارشیا او را به سمت شهرزاد هل داد و گفت:
معطل چی هستی برو ردش کن بره. من تو ماشین منتظرتم.
ماکان نگاه پر تردیدی به چهره اخم آلود ارشیا انداخت.
ولش کن ما که رفتیم اونم می ره.
ارشیا ارام فشاری به کمرش آرود و گفت:
ماکان برو بهش ثابت کن لیاقت تو اینجور دختری نیست. برو پسر.
ماکان نفس عمیقی کشید و به سمت شهرزاد که به ماشین زیبایش تکیه داده بود رفت. سعی می کرد به چشمان و چهره او نگاه نکند.
سلام دیگه می ری خودتو از من قایم می کنی پسر بد.
دست دراز کرد که دست ماکان را بگیرد. ولی ماکان خودش هم نفهمید چطور شد عقب کشید.
هی ماکان چته تو؟ منم شهرزاد.
ماکان سعی کرد چیزی توی ذهنش پیدا کند تا از او متنفر باشد. توی جمله ها و حرف های دیگران درباره شهرزاد به دنبال حرفی گشت. پیدا کرد.
عشق جدید شهرزاد. پس او قبلا عاشق خیلی های دیگر هم بوده. پس به خیلی های دیگر هم این حرف را زده. دست آویز مطمئنی نبود ولی در ان لحظه از هیچی بهتر بود.
عطر شهرزاد بینی اش را پر کرده بود. شهرزاد دوباره سعی کرد دستش را بگیرد که ماکان بلند گفت:
به من دست نزن شهرزاد.
شهرزاد عقب نشست.
ماکان؟
ماکان عرق کرده بود برای ان شب بس بود. چون دیگر نمی توانست بماند. آب دهانش را فرو داد و گفت:
دیگه این دور و بر پیدات نشه اینجا محل کار منه می فهمی؟
و با یک حرکت سریع چرخید و از او دور شد. شهرزاد که از شوک خارج شده بود با صدای بلندی گفت:
هر جا بری باز برمیگردی پیش خودم جناب اقبال.
ماکان دست هایش را مشت کرد. عمرا. نمی گذاشت دختری مثل شهرزاد با زندگی اش بازی کند و او را مسخره خودش کند. او ماکان بود ماکان اقبال.
ماکان با گام های بلند به سمت ماشین ارشیا رفت و سریع در جلو را باز کرد و سوار شد. نفسش را بیرون داد و گفت:
این به این زودی از رو نمی ره.
ولی من که یادم میاد تو به این راحتی ها از رو نمی رفتی.
ماکان بالاخره خندید. چقدر خوب بود که ارشیا را داشت. چقدر خوب کسی را داشته باشی که اینقدر هوایت را داشته باشد. و چقدر خوب که ترنج قرار بود در کنار این مرد زندگی کند.
واقعا ارشیا کسی بود که لیاقت ترنج را داشت. او هم باید لایق میشد بعد عاشق.
ماکان و ارشیا با هم وارد خانه شدند. سوری خانم و مسعود خان هر دو خانه بودند. نگاه سوری خانم دوباره مهربان شده بود. بالاخره تفاوت مادر با بقیه همین جور مواقع مشخص می شود. سوری خانم به استقبال داماد و پسرش رفت.
سلام ارشیا جان خوبی پسرم؟ یکی دو روزه به ما سر نزدی دلمون تنگ شده.
ماکان درحالی که مادرش را می بوسید گفت:
چطوری عشقم؟
مسعود خان هم که به استقابل ارشیا امده بود نگاه عاقل اندر سفیهی به ماکان انداخت که باعث شد ماکان تند بگوید:
ما غلط کردیم مسعود خان تمام و کمال مال خودت.
سوری خانم خنده خجالت زده ای کرد و گفت:
ماکان زشته جلو ارشیا جان.
مسعود هم در حالی که با ارشیا دست می داد و احوال پرسی می کرد گفت:
این مگه حیا سرش میشه.
ماکان عقب کشید و در حالی که نمایشی اه می کشید گفت:
هیچ کی منو دوست نداره.
و با شانه هایی افتاده رفت سمت پله. همه داشتند می خندید که ترنج از پله پائین آمد و گفت:
کی داداشی منو اذیت کرده؟
ماکان نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
وای داشتم می مردم از بی توجهی.
و دست ترنج را گرفت واو را به سمت خودش کشید و دستش را روی شانه او انداخت. ترنج با خنده به ارشیا سلام کرد. ارشیا نگاهی به دست ماکان که روی شانه ترنج انداخت و گفت:
سلام خانم . تحویل نمی گیری ترنج خانم؟
ترنج با لبخند به ارشیا نگاه کرد و گفت:
شما سه نفر داداش منو دوره کردین دارین اذیتش می کنین توقع دارین منم تشویقتون کنم.
ماکان خنده سرخوشی کرد و گفت:
ای قربون لیمو شیرین خودم برم.
ترنج با خنده دست ماکان را از روی شانه اش برداشت و در حالی که به طرف ارشیا می رفت آرام به ماکان گفت:
الانه که بچه مون غیرتی بشه بزنه له و لورده ات کنه.
ماکان باز هم خندید و به ترنج چشمکی زد و از پله بالا رفت. ترنج هم به سمت ارشیا رفت و گفت:
آقا ارشیا از این طرفا راه گم کردین.
ارشیا برای ترنج سری تکان که یعنی بعدا حسابتو می رسم و با لبخند گفت:
داشتم از اینجا رد می شدم گفتم یه سرم به شما بزنم.
مسعود با لذت به ان دوتا نگاه کرد و رو به ترنج گفت:
بابا جان برین تو اتاقت راحت باشین.ترنج با خجالت سری تکان داد و به ارشیا گفت:
بریم بالا.
وقتی به پله رسیدن سوری خانم ارشیا را صدا زد و گفت:
ارشیا جان شام پیش مایی ها.
بجای ارشیا ترنج جواب داد:
آره مامان. مگه من می ذارم بره.
بعد دست او را گرفت و از پله بالا رفتند. ماکان لباس عوض کرده بود و داشت بر می گشت پائین که انها را دید. دست به سینه گفت:
تو رو خدا من و نپیچونین برین تو اتاق من تنهایی حوصله ام سر می ره.
ارشیا ان شب استثنا قائل شد و قبول کرد ماکان هم با انها باشد دلش نمی خواست ان شب تنهایش بگذارد البته ته دلش کمی هم عذاب وجدان داشت. تا قبل از اینکه با ترنج نامزد کند انها همیشه و هر وقت که می خواستند پیش هم بودند. ولی بعد از آن ارشیا از ماکان فاصله گرفته بود.
شاید همین فاصله گرفتن باعث شده بود که ماکان به شهرزاد خودش را نزدیک کند. بالاخره تنهایی و بی هم زبانی آن هم توی سن ماکان می توانست آزار دهند باشد.
ماکان مثل بچه ها ذوق کرد و همراه انها توی اتاق ترنج رفت. وسایل کار ترنج همانجور وسط اتاق پهن بود. رنگ ها و کاغذ هایش.
ترنج رفت سمت وسایلش و گفت:
خوب شما دوتا مشغول صحبت باشین منم به کارم می رسم.
ماکان کنار ارشیا روی تخت نشست و گفت:
یعنی اینکه ارشیا مزاحمت شده آره؟
ترنج درحالی که همان پیراهن ماکان را که موقع کار با رنگ تنش می کرد روی تی شرتش می پوشید گفت:
ارشیا هیچ وقت مزاحم من نیست.
ارشیا با دست محکم به کمر ماکان کوبید و گفت:
خوردی؟
ترنج موهایش را جمع کرد و با گیره بالای سرش ثابت کرد و گفت:
با هم دوست باشین. چرا شما عین این بچه ها دارین همش به هم می پرین.
ماکان با دست به ارشیا اشاره کرد و گفت:
همش تقصیر اینه.
ارشیا با اعتراض گفت:
ای پرو.
ترنج دوباره گفت:
بچه ها من یک فیلم عالی از استادم گرفتم. زیرنویس فارسی هم داره. بشینین تماشا کنین. بذارین منم کارمو بکنم.ارشیا رو به ماکان گفت:ببین کاری می کنی عین بچه ها برامون سی دی بذاره سرگرم شیم.ماکان خندید و گفت:حقمونهترنج سی دی را از کشوی میزی بیرون کشید و گفت:برین تو اتاق خودت تماشا کنین.بیرونمون می کنی؟من اینجا جلوی استادم و داداش گرافیستم نمی تونم کار کنم هول می شم.بعد هر دو را بلند کرد و از اتاق بیرون کرد.ماکان در حالی که بیرون می رفت گفت:به در روانشناسی به این سیستم می گن هندونه ایسم.ترنج او را به بیرون هل داد و در را بست. گاهی فکر می کرد با تو تا چسر بچه شیطان و حسود سر کار دارد.برگشت سراغ کارش. با خیال راحت شلوار لی کهنه اش را هم پوشید و مشغول کار شد. ماکان و ارشیا وارد اتاق شدند و جلوی سیستم ماکان نشستند. ماکان فیلم را گذاشت و کنار ارشیا نشست.احساس خیلی بهتری داشت.تیتراژ فیلم شروع شد. ماکان در حالی که به اسامی و نوشته های انگلیسی که روی صفحه در کنار تصاویر مختلف ظاهر می شدند نگاه می کرد گفت:دستت درد نکنه حالم خیلی بهتره. امروز از صبح داشتم می مردم.ارشیا هم بدون اینکه نگاهش را از صفحه مانیتور بردارد گفت:ماکان باید فکر اساسی بکنی بابت این دختره.فعلا باید یه مدت نبینمش تا فکرم و جمع و جور کنم.ماکان اگه می خوای بهش فکر نکنی باید ذهنت و مشغول چیزی کنی که از این دختره برات بیشتر ارزش داشته باشه.ماکان سر تکان داد و به زیر نویس فیلم که مدتی بود که شروع شده بود نگاه کرد. هیچی از فیلم و از زیر نویس ها نمی فهمید.تمام فکرش متوجه شهرزاد و مهمانی ان شب بود. فیلم داشت تمام میشد که ترنج وارد اتاق شد. لباس هایش را عوض کرده بود.سلام. فیلمش چطوره؟ارشیا دست دراز کرد و او را کنار خودش نشاند و گفت:بد نیست؟ماکان که چیزی از فیلم نفهمیده بود گفت:من که سر در نیاوردم چی به چیه؟ترنج کمی به جلو خم شد تا ماکان را بهتر ببیند که زانوهایش را ضربه دری جلوی هم گذاشته بود و دست هایش را جلوی انها قلاب کرده بو د.معلمومه تو هپروت بودی. والا این فیلم هم خیلی باحاله هم زیر نویس فارسی داره.ماکان شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد. بقیه فیلم را در سکوت تماشا کردند تا سر و کله سوری خانم پیدا شد و آنها را برای شام صدا زد:ارشیا بلند شد و نگاهی به گوشی ماکان که روی میز بود انداخت و برش داشت. ماکان از دم در صدایش زد:چرا نمی آی؟ارشیا موبایل ماکان را کنار تختش گذاشت و دنبال او از اتاق خارج شد.**صدای مداوم آلارم گوشی اش اعصابش را به هم ریخته بود. توی تاریکی اتاقش به دنبال صدا رفت و موبایلش را پیدا کرد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز پنج نشده بود.یادش نمی آمد کی موبایلش را برای این ساعت تنظیم کرده بود.با بی حالی زنگ را قطع کرد و دوباره توی تختش برگشت. ولی هنوز پتو را رویش نکشیده بود صدای اذان صبح از دور شنیده شد. ماکان پتویش را رویش کشید و به صدای اذان گوش داد. چرا ساعتش درست این ساعت زنگ زده بود. آن هم اتفاقی؟نه خیلی هم اتفاقی نبود. دیشب اخرین لحظه گوشی اش را دست ارشیا دیده بود. لبخند نیم بندی روی صورتش آمد. ارشیا همیشه غیر مستقیم هوایش را داشت. توی این همه سال رفاقت هر گز مسنقیم به او نگفته بود چرا نماز نمی خواند.هر وقت با هم جایی بودند ماکان بخاطر همراهی ارشیا نمازش را خوانده و هر وقت هم که نبود بی خیالش شده بود. حالا این کار ارشیا برایش خیلی معنی داشت.جمله ارشیا توی ذهنش پر رنگ شد:وقتشه با خدا آشتی کنی.اذان تمام شده بود. ماکان خیره به سقف داشت نگاه می کرد. او که همه راه ها را امتحان کرده بود چرا این یکی را هم امتحان نکند؟ بعد به آرامش و اطمینانی که توی چهره ترنچ و ارشیا دیده بود فکر کرد. اگر واقعا آدم به این چیزا برسه چرا که نه.بلند شد و وضو گرفت. توی اتاق خودش مهر نداشت. آرام در اتاق ترنج را باز کرد. ترنج توی تختش جمع شده بود. پتویش کنار رفته بود و او از سرما توی خودش جمع شده بود.اول می خواست او را هم صدا بزند برای نماز ولی بعد با خودش گفت:ای وای یادم نبود کوبیده براش خوب نیست.درحالی که زیر لبی می خندید پتویش را رویش کشید و به سمت جانماز ترنج رفت. اول می خواست همانجا نماز بخواهد بعد فکر کرد ممکن است از نماز خواندنش ترنج از خواب بیدار شود.جا نمازش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.مهتاب اینقدر هیجان داشت که صبح بعد از نماز دیگر نتوانست بخوابد. کارهای نیمه تماش را تمام کرد و بعد خودش را آماده کرد و رفت کلاس. تا قبل از اینکه ترنج را ببیند اصلا به این فکر نکرده بود که چرا ماکان دوربین را نداده ترنج بیاورد. از خنگی خودش شاکی بود. یعنی فکرش را هم نمی کرد که ماکان خودش به این موضوع فکر نکرده باشد.ترنج مثل همیشه که وقت بیکاری به دست می آرود مشغول کتاب خواندن بود. مهتاب دستی روی شانه اش زد و گفت:چطوری تو؟ترنج نیم متر به هوا پرید:مرض درای مهتاب دیوونه قلبم اومد تو حلقم.مهتاب با خنده کنار ترنج نشست داشت فکر می کرد حرفی از دوربین و ماکان بزند یا نه. نمی دانست عکس العمل ترنج چی خواهد بود ولی آخر دلش را به دریا زد و به ترنج گفت:داداشت چیزی نداد برای من بیاری؟ترنج با چشم های گرد شده به مهتاب نگاه کرد و گفت:ماکان؟مهتاب قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:مگه غیر اونم داداش داری؟لوس نشو. مگه چی قرار بود بده من بیارم.مهتاب که احساس کرد ترنج دارد دچار سو تفاهم می شود به صندلی اش تکیه داد و گفت:درباره همون بروشوره قرار بود خودم برم عکس بگیرم. گفته بودن دوربین می رسونه به دستم.ترنج کتابش را بست و گفت:نه چیزی به من نگفت. شاید یادش رفته باشه.نه فکر نکنم. حالا بی خیال بالاخره می رسه.رویش نشد بگوید قرار است خودش از ماکان دوربین را بگیرد. در طول کلاس مدام عذاب وجدان داشت که این قسمت حرفش را نگفته. دلش می خواست
ترنج در جریان باشد دوست نداشت این یک ملاقات پنهانی باشد. تازه از اینکه ماکان دوربین را توسط ترنج به او نرسانده بود کمی مشکوک شده بود.بعد از کلاس ترنج از او خداحافظی کرد و از کلاس بیرون رفت. مهتاب باید با همان اتوبوس می رفت. حیران مانده بود چکار کند که فکری به ذهنش رسید.دوان دوان از کلاس بیرون رفت و خودش را به اتوبوس که چیزی نمانده بود حرکت کند رساند. ترنج هم او را دید. مهتاب با لبخند به از وسط بچه ها گذشت و کنار ترنج ایستاد:تو اینجا چکار می کنی؟داداشت زنگ زد گفت می تونم برم آزادی دوربین و ازش بگیرم. منم گفتم اونجا دوره. قرار شد بین راه تو جمهوری پیاده شم.ترنج سری تکان داد و مهتاب برای اینکه ترنج خیلی هم به این موضوع فکر نکند گفت:پیشنهادی برا بروشور نداری من با فراغ بال می پذیرم.ترنج فکری کرد و گفت:من همون یک بار تابلو شو طراحی کردم برا هفتاد پشتم بسه.مهتاب با لب های آیزوان گفت:خیلی ایراد می گیره؟ایراد که نمی شه گفت دلش می خواد همه چیز به سلیقه خودش باشه.وا خوب اگه اینجوریه چرا اومده پیش طراح خودش می رفت نقاشی می کرد.ترنج با این حرف مهتاب خندید و گفت:همین و بگو.تو ایستگاه اول پیاده میشی؟آره مثل همیشه.ای خدا یک ممدی جعفری تقی چیزی هم برا ما بفرست دیگه اینقدر این برا ما کلاس نذاره با این شوهرش.ترنج مهتاب را به کناری هل داد و گفت:گمشو کنار حسود. تازه بابا بزرگ یادت رفته.مهتاب زد به صورتش و گفت:خاک عالم شاهین جونم که تکه.ا اسمش شاهینه؟آره. تو رو خدا اسم و نگاه کن ادم احساس خرگوش بهش دست میده که داره شکار میشه.مهتاب این حرف را به شوخی گفت ولی غمی که موقع گفتن این حرف توی چشمانش بود باعث شد هیچ کدام نخندند.چند دقیه بعد هم به اولین ایستگاه رسیدند. ترنج گونه مهتاب را بوسید و پیاده شد.مهتاب آهی کشید و از پنجره به ترنج که هر لحظه کوچک تر میشد نگاه کرد و آهی کشید. قبل از اینکه به محل مورد نظر برسد و پیاده شود شماره ماکان را گرفت. کمی اضطراب داشت تا حالا با پسر غریبه ای اینجور در تماس و ارتباط نبود.بعد از دو بوق ماکان جواب داد طبق عادت همیشگی:جانم؟مهتاب یک لحظه سکوت کرد.سلام.سلام مهتاب خانم خوبین؟ممنون.کجاین شما؟من تو اتوبوسم تا چند دقیقه دیگه می رسم. من قبل از دانشکاه فنی پیاده میشم.باشه من الان آزادی رو رد کردم.باشه. پس منتظرتون هستم.تماس که قطع شد. احساس کرد کمی دست هایش می لرزد. دست هایش را مشت کرد. تا حالا این حالت های اضطرابی را تجربه نکرده بود. ماکان را این همه دیده بود پس چرا حالا اینقدر اضطراب داشت.توی ایستگاه مورد نظر پیاده شد. هنوز عرض خیابان را طی نکرده بود که ماشینی بوق زنان از کنارش رد شد. ترنج را به راحتی دیده بود.با لبخند به ماشین ارشیا که دور میشد نگاه کرد و بعد هم با احتیاط از خیابان رد شد. دو ایستگاه تا دانشکده فنی راه مانده بود که او پیاده شد. توی ایستگاه نشست و منتظر ماکان شد. به خیابان نگاه می کرد و دنبال یک پارس سفید می گشت.نگاهش توی خیابان بود که موبایلش زد خورد. ماکان بود:بله سلام.من از فنی رد شدم کجاین شما؟من تو ایستگاه اتوبوسم. بعد بلند شد و کنار خیابان ایستاد و به ماشین هایی که از کنارش رد می شدند نگاه کرد.ماکان نگاهش کنار خیابان بود و به دنبال دختری با کلاه قرمز می گشت که احساس کرد. کسی برایش دست تکان می دهد. کلاهش قرمز نبود. خاکستری بود.کلاه خاکستری سرتونه؟بله.ماکان درست جلوی مهتاب روی ترمز زد. تیپ جدید مهتاب دلنشین بود. خصوصا با ان کلاه و شال طوسی رنگ عین بچه های کوچک شده بود.ماکان پنجره را پائین داد و مهتاب خم شد و سلام کرد.سلامسلام. بیاین بالا.مهتاب با تردید گفت:سوار شم؟ماکان با تعجب گفت:وسط خیابون که نمی تونیم وایسیم.مهتاب راست ایستاد و بعد از ثانیه ای فکر کردن در جلو را باز کرد و سوار شد. حسابی استرس داشت خودش هم نمی دانست چه مرگش شده. مگر این ماکان همان رئیسش نبود. برادر ماکان که با هم رستوران نهار خوردند و بعد هم با هم برگشتند شرکت.خوبین خانم؟ممنون.صدایش کمی می لرزید.ماکان چرخید تا دوربین را از عقب بردازد که مهتاب ناخودآگاه خودش را کنار کشید. ماکان از این حرکت مهتاب جا خورد ولی حرفی نزد. دوربین را از کاورش بیرون کشید و به مهتاب گفت:کار با این دوربین و بلدین؟مهتاب نگاهی به دوربین دست ماکان انداخت. به کل استرسش را فراموش کرده بود بی هوا دست دراز کرد و دوربین را از دست ماکان گرفت.کنون 5d این آخر دوربینه.بعد دوربین را مقابل چشمش گرفت و لنز را چرخاند. با هیجان گفت:وای لنزشم ترکیبیه.ماکان به در تکیه داده بود و به حرکات هیجان زده مهتاب لبخند می زد.پس کار باهاشون بلدین؟مهتاب تازه به خودش امد و کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت:با این مدل کار نکردم تا حالا. ولی فکر نمی کنم زیاد فرق داشته باشه با مدل های پائین تر.و توی دلش گفت:اولین باره که اصلا دستم به همچین دوربینی می خوره.ماکان دست دراز کرد و دوربین را از دست او گرفت و روشنش کرد. بعد برای اینکه مهتاب بهتر صفحه آن را ببیند به سمت او خم شد. مهتاب با رعایت فاصله از ماکان به دوربین نگاه کرد.ماکان هم بدون معطلی شروع به توضیح دادن کرد. مهتاب با دقت گوش می داد و یک دو بار هم سوال کرد و ماکان جوابش را داد. وقتی توضیحش که شاید پنج دقیقه هم طول نکشیده بود تمام شد به سمت مهتاب چرخید و گفت:متوجه شدین؟نگاه مهتاب هنوز روی صفحه بود. ولی ناخودآگاه برای دیدن بهتر بیشتر به سمت ماکان خم شده بود شاید فاصله شانه هایشان ده سانتی متر بود. کافی بود ماکان یک تکان کوچک به خودش بدهد تا با شانه او برخورد کند.نگاه ماکان بالا امد و روی نیم رخ مهتاب ثابت ماند که با اخم کوچکی به صفحه دوربین زل زده بود. ماکان در یک ثانیه می توانست به راحتی گوشه لبهای خوش فرم مهتاب را بوسد.چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشدی واز مهتاب فاصله گرفت.سرش را تکان داد چرا با دیدن هر باره مهتاب به این نکته فکر می کند. به لب های خوش فرمش. عطر ملایمی که از مهتاب به مشامش می رسید هم به نظرش خاص و دوست داشتنی بود. دوربین را به دست او داد و گفت:خوب حالا یک عکس بگیر ببینم کارت چطوره.و خودش دوباره به در تکیه داد و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب دوربین را مقابل چشمش گرفت و به سمت ماکان چرخید و دوربین را روی چهره او تنظیم کرد و عکس گرفت.بعد به صفحه دوربین نگاهی انداخت و گفت:به این می گن کیفیت.ماکان با بدجنسی گفت:اون که مال سوژه عکسه نه دوربین.مهتاب خنده آرامی کرد و ماکان به خنده او لبخند زد. در ان لحظه به نظرش واقعا خواستنی شده بود.مهتاب دوربین را توی کاور برگرداند و گفت:ببخشید که اینقدر به زحمت افتادین.خواهش می کنم. می تونستم بدم ترنج براتون بیاره ولی حقیقتش خواستم خودم بیارم که هم کار باهاشو بهتون یاد بدم هم بابت بدقولیم عذر خواهی کنم. من ادم بد قولی نیستم اون روز هم...دیگه مشکل پیش اومد.مهتاب من منی کرد و گفت:راستش من به ترنج گفتم میام دوربین و از شما می گیرم.بعد حرفهایی که بینشان رد و بدل شده بود به ماکان گفت و با ناراحتی اضافه کرد:من نگفتم شما دیشب زنگ زدین یا امروز ولی جوری که گفتم ترنج فکر کرد امروز تماس گرفتین.ماکان با دقت به مهتاب نگاه کرد. چرا می خواست حتما ترنج در جریان باشد؟ این هم مثل یک قرار کاری بود. گاهی درک این دختر برای ماکان خیلی سخت بود.مهتاب دست برد تا در را باز کند که ماکان گفت:وقت دارین یه چیزی با هم بخوریم؟مهتاب بدون اینکه نگاهش کند گفت:ممنون باید برم دیگه خیلی مزاحم شدم. ماکان دل را یک دل کرد و گفت:اون بار توی کافی شاپ که نشد چیزی مهمونتون کنم حالا چی حالا هم نمی شه؟دست مهتاب ناخودآگاه مشت شد. پس شما منو شناختین؟اون روز نه. همین چند روز پیش بود که یادم اومد. ولی شما فکر کنم. منو همون برخورد اول یادتون اومد.مهتاب سر تکان داد. توی دلش خدا خدا می کرد که ماکان چیزی درباره ان شب نپرسد. ولی ماکان داشت می مرد که بفهمد ان شب چرا از دست ان مرد که معلوم بود مزاحم هم نیست فرار می کند.مهتاب به طرف ماکان برگشت و با نگرانی پرسید:این موضوع پیش خودمون می مونه؟ماکان بدون مکث جواب داد:حتما.مهتاب به لحن محکم او لبخند زد.ممنون. هم بابت قولتون هم بابت دوربین.ماکان باز توی آن جریان گرم چشم ها داشت غرق میشد. دلش نمی خواست مهتاب برود. می خواست بماند و با این نگاه گرم و مهربان او را آرام کند.مهتاب خانم اگه خواهش کنم چی؟ بازم قبول نمی کنین؟مهتاب دلش نمی خواست با ماکان به کافی شاپ برود اصلا لزومی نمی دید. ماکان یک پسر غریبه بود. حالا رئیسش هم بود. دلیلی نداشت که بی مقدمه و بی دلیل با هم جایی بروند.ببخشید که خواهشتون و رد می کنم. ولی نمی تونم قبول کنم. به نظرم کار درستی نیست.ماکان لبش را با حرص گاز گرفت.چرا؟ چرا این دختر این همه دوری می کرد.هر کس دیگری که بود خیلی راحت قبول می کرد. مگر یک قهوه خوردن چه ایرادی می توانست داشته باشد.مهتاب دوربین را به شانه اش انداخت و گفت:آدرس و هم لطف می کنید؟ماکان کارت فروشگاه را از توی جیبش بیرون کشید و به طرف او دراز کرد. مهتاب تشکرد و کرد و در را باز کرد و گفت:خداحافظ.ماکان به آرامی جوابش را داد و مهتاب به سمت نیکمت رفت و روی آن نشست. ماکان از دور نگاهش کرد و به راه افتاد.مهتاب ماشین ماکان را تا زمانی که دور شد با چشم تعقیب کرد. بعد از رفتن ماکان دوربین را از کاورش درآورد و بلند شد و به اطراف نگاه کرد. سوژه ای برای عکاسی پیدا نمی کرد.بالاخره اینقدر روی درخت ها و زمین و آسمان چشم چرخاند تا بالاخره چند تا عکس گرفت.داشت از هیجان می مرد که زودتر برود و عکس هایش را بگیرد. دلش نمی خواست صاحب فروشگاه از او راضی باشد بیشتر دلش می خواست خودش را به ماکان ثابت کند.حیف که عصر با ارشیا کلاس داشت وگر نه کلاس را دو در می کرد و می رفت دنبال عکاسی.بی خیال بعد کلاس می رم. تا شب کلی وقته.بالاخره اتوبوس آمد و سوار شد.**ترنج با حرص گفت:من امروز دیگه حال اینو می گیرم.مهتاب در حالی که به سرعت رنگ های توی پالتش را با هم مخلوط می کرد گفت:بی خیال شو بابا.نمی تونم. هر چی به خودم می گم ول میکنه می بینم نه.مهتاب باز زیر چشمی به لیلا نگاه کرد که تقریبا توی بغل ارشیا بود. ارشیا هم تا تنوانسته بود خودش را کنار کشیده بود ولی لیلا ول کن نبود.ترنج پالتش را برداشت رنگهای توی پالت را با آب کمی رقیق تر کرد و رفت سمت لیلا. ترنج شیطان که بلا بر سر دیگران نازل می کرد داشت توی وجودش بالا و پائین می پرید.می ریم که داشته باشیم. مانتوی کرم لیلا خانم تا چند دقیقه دیگه گل گلی میشه.لبش را گزید که نخندد. از کنار لیلا رد شد و مثلا ادای زمین خوردن از خودش در آورد و پالت را روی لباس لیلا ول کرد.صدای ای وای بلند لیلا با آخ نمایشی ترنج کلاس را به هم ریخت. لیلا عصبی گفت:مگه کوری اقبال؟ترنج که داشت از خنده می ترکید رو به لیلا حالت ناراحتی به خودش گرفت و گفت:وای ببخشید. خیلی ناجورشد.بعد دستمال رنگی اش را که برای خشک کردن قلمو هایش استفاده می کرد. برداشت و رو به لیلا گفت:بذار ببینم پاک میشه؟و ان را روی رنگها کشید و بیشتر مانتو را به گند کشید.چکار می کنی ولش کن.ترنج عقب نشست و گفت:اوپس افتضاح شد.نگاهش که بالا آمد چهره اخم کرده ارشیا را دید. خنده اش جمع شد و لبش را گاز گرفت: ارشیا رو به لیلا گفت:خانم کاتب صداتون و بیارین پائین اینجا کلاسه.لیلا ولومش در ان واحد چند درجه پائین آمد.استاد مانتومو داغون کرد.و نگاه کینه توزانه ای به ترنج انداخت. ارشیا با همان اخم به ترنج نگاه کرد و گفت:خانم اقبال بفرمائید سر کارتون.ترنج از برخورد ارشیا ناراحت شد ولی با خودش فکر کرد سر کلاس مجبور بوده با او هم مثل لیلا برخورد کند. به سمت مهتاب برگشت مهتاب سری تکان داد و گفت:الان دلت خنک شد؟ترنج دوباره مشغول درست کردن رنگ شد و گفت:خیلی.تا آخر کلاس اخم ارشیا باز نشد به صورتی که بقیه کلاس هم جیکشان در نیامد. جز لیلای پرو که دست از کارش نکشید و دوباره ترنج را حرص داد.بعد از رفتن ارشیا لیلا وسایلش را جمع کرد و وقتی از کنار ترنج رد می شد به سر تا پای او نگاه کرد و گفت:فکر نکن نمی دونم چی تو کله ات می گذره. خیلی برا خودت با استاد مهرابی رویا پردازی کردی نه؟ترنج هم به او براق شد و گفت:حالا که فهمدیدی پاتو از کفش من بکش بیرون کاتب. وگرنه از این به بعد چشمه های قشنگ تری واست دارم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
تو پاتو کردی تو کفش من. اولا که اومده بود. محل سکم بهش نمی دادی. چی شده حالا واست عزیز شده؟
و با لحنی که تا ته دل ترنج را سوزاند گفت:
یا برعکس اون محل سگت نمی داد تو هم واسش کلاس گذاشتی.
اگر مهتاب ترنج را نگرفته بود به سمت او حمله کرده بود. اینقدر عصبانی بود که دلش می خواست کله این دختر را بکند. دیگر تحمل نداشت اصلا چرا نباید به بقیه می گفت او نامزد ارشیاست.
هیچ کس حق نداشت ارشیای او را ازش بگیرد.
ترنج روی صندلی ولو شد و مهتاب کنارش نشست.
ترنج این چه کاری بود کردی؟
ترنج بغض کرده بود.
نشنیدی چی گفت. ارشیا مال منه. فقط خودم. دلم نمی خواد هیچ کس به غیر از من بهش فکر کنه.
مهتاب دستی پشتش کشید و گفت:
ترنج ارشیا نامزده توه. این حرفا چیه می زنی. فکر میکنی با این اداها تو رو ول میکنه.
اشک توی چشم های ترنج جمع شده بود.
دست خودم نیست. وقتی می بینیم اینجوری دور و بر ارشیا می پلکه نفسم می گیره.
مهتاب به او لبخند زد و گفت:
پاشو بریم. منم باید بیام آزادی کار دارم. پاشو ارشیا جون تو که ببینی دوتا ماچ ازت بکنه دلت وا میشه.
ترنج یکی کوبید روی دست مهتاب و گفت:
گمشو بی شعور
و اشکش را با انگشت گرفت. و همراه مهتاب از کلاس خارج شد.
در طول راه هر دو ساکت بودند. ترنج واقعا قلبش از حرف لیلا تیر کشیده بود. ایستگاه اول با یک خداحافظی از مهتاب پیاده شد. هوا از همیشه سردتر بود و ارشیا بدون معطلی رسید.
ترنج در را باز کرد و سریع سوار شد. نیم نگاهی به چهره ارشیا کرد و سلام کرد. پاسخ ارشیا کمی سرد بود. ترنج طاقت نداشت که ارشیا هم بخواهد با او دعوا کند.
جلوی خودش را گرفته بود که گریه نکند. اگر حتی ارشیا یک کلمه می گفت اشکش جاری می شد. ارشیا همچنان ساکت بود و ترنج هر لحظه ببیشتر حالش بد می شد. هر کار می کرد نمی توانست جلوی اشکش را بگیرد.
بالاخره هم اشک هایش از کنترلش خارج شدند. سرش را پائین انداخته بود و بی صدا اشک هایش را پاک می کرد که صدای متعجب ارشیا را شنیند:
ترنج؟ داری گریه می کنی؟
با این حرف ارشیا شدت گریه اش بیشتر شد و دستش را جلوی صورتش گرفت. ارشیا با تعجب ماشین را نگه داشت و گفت:
ترنج برای چی گریه می کنی؟
ترنج از وسط گریه گفت:
باهام قهر کردی؟
ارشیا خنده اش گرفت.
من کی قهر کردم؟
ترنج دستش را از جلوی صورتش برداشت و گفت:
پس چرا هیچی نمی گی؟ جواب سلامم به زور دادی.
ارشیا با لبخند او را نگاه کرد و گفت:
برای اینکه ناراحت بودم. توقع نداشتم خاننم سر کلاس من اون کار بچه گونه رو انجام بده.
ترنج دوباره اشکش راه افتاد.
ولی...ولی...اصلا می دونی همون خانم به من جلوی بچه ها چی گفت؟
از یادآروی حرفهای لیلا دوباره جریان اشکش شدت گرفت.
به من میگه پا کردم تو کفشش. میگه دست از سر تو بردارم.
ارشیا با چشم های گرد شده به ترنج خیره شد.
ترنج اینا رو اون گفت؟
بله فکر کردی واسه چی مانتوشو خراب کردم. چون همش یا داره دور و برت می پلکه یا پشت سرت قربون صدقه ات می ره. خوب منم نمی تونم ببینم.
ارشیا واقعا نمی توانست این حرف ها را باور کند. برایش خنده دار بود. دستمالی برداشت و خودش اشک های ترنج را پاک کرد. دست های او را گرفت و گفت:
ترنج خانم. هر کی هر چی بگه مگه واقعیت داره؟
ترنج فین فینی کرد و سر تکاان داد که یعنی نه. ارشیا داشت دلش ضف می رفت که او را که اینجور مظلوم و خواستنی شده بود بغل کند و اینقدر به خودش بفشارد که دیگر ترنج هرگز هیچ نگرانی نداشته باشد.
پس چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی خانمم؟
ترنج چشم های اشکی اش را بالا آورد و به ارشیا گفت:
یعنی دعوام نمی کنی باهام قهر نمیکنی؟
ارشیا دیگر نتوانست مقاومت کند. ترنج را به سمت خودش کشید و او را سفت در آغوش کشید و گفت:
اگه قهر کنم خودم زودتر پشیمون میشم. من فقط چون ناراحت بودم نخواستم حرفی بزنم. چون ترسیدم عصبانی بشم و قولم و زیر پا بذارم.
بعد آرام گونه او را بوسید. ترنج خنده اش گرفت و ارشیا هم با خنده گفت:
نمی دونستم اینقدر سریع جواب میده.
ترنج سر جایش نشست و در حالی که باقی مانده اشکش را پاک می کرد. حر ف های مهتاب را تکرار کرد ارشیا هم خندید و گفت:
این دوستت هم خوب تو رو شناخته.
بعد هم ماشین را راه انداخت.
 
مهتاب از اتوبوس پیاده شد و به آدرس روی کارت نگاه کرد. امشب نمی رسید که برود و از همه شعبه ها عکس بگیرد. موبایلش را برداشت و برای ماکان پیام داد:
سلام. من الان توی شعبه یک هستم.
فقط می خواست ماکان را در جریان بگذارد. فروشگاه بزرگی بود. به صورت دوبلکس و با نور پردازی فوق العاده. نگاهی به سرتاسر فروشگاه انداخت و دنبال کسی گشت تا خودش را معرفی کند.
داشت با دقت مبلمان و میز های نهار خوری را نگاه می کرد که صدایی از پشت سرش او را ترساند.
می تونم کمکتون کنم؟
پسر جوانی درست پشت سرش ایستاده بود. یک لی و یک پیراهن سفید کوتاه تنش بود که تا روی کمر بندش را پوشانده بود. موهایش را بالا داده بود و با دقت داشت مهتاب را نگاه می کرد. مهتاب قیافه محکمی به خودش گرفت و گفت:
سلام. سبحانی هستم. از شرکت تبلیغاتی آریا گرافیک خدمتتون رسیدم.
ابروهای پسرک بالا رفت و با تعجب و کمی تمسخر گفت:
آها اونوقت برای چه کاری؟
مهتاب بدون اینکه خودش را ببازد گفت:
اصولا شرکت تبلیغاتی کارش چی هست؟
پسرک که داشت تفریح می کرد دستی به چانه اش کشید و گفت:
من نمی دونم شما بگید؟
مهتاب واقعا توقع همچین برخوردی نداشت. اصلا فکر نمی کرد مورد تمسخر قرار بگیرد. اخم کرد و خیلی جدی گفت:
سرکار خانم معینی تشریف ندارند؟
پسر که تا حالا مهتاب را با ان سن و سال کمش جدی نگرفته بود با شنیدن نام شهرزاد کمی کوتاه آمد.
ولی ایشون با من هماهنگ نکردن.
مهتاب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
من فقط نیم ساعت وقت دارم. اگر بروشور و می خواین برای قبل از عید تحویل بگیرید لطفا با خانم معینی تماس بگیرید هماهنگ کنید. وگر نه من می رم و نمی دونم کی وقت داشته باشم. سه تا شعبه هم هست کارم طول میکشه.
پسرک که جدیدت مهتاب را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:
خواهش می کنم بفرما بشینید تا من با خانم معینی تماس بگیرم.
مهتاب چرخید و در حالی که دوباره به تماشای مغازه می پرداخت گفت:
ممنون راحتم.
پسرک به طرف تلفن رفت و شماره شهرزاد را گرفت و در حالی که با چشم مهتاب را تعقیب می کرد منتظر جواب شد:
سلام شهرزاد.
سلام باز چه گندی زی مانی؟
هیچی بابا. یکی اومده میگه از طرف شرکت آریا گرافیک اومده.
شهرزاد جیغ زد:
الان اونجاست؟
آره. گفت نیم ساعت هم بیشتر وقت نداره.
معطلش کن تا من بیام.
تا قبل از اینکه مانی بتواند دهنش را باز کند و اسم خانم سبحانی را ببرد شهرزاد قطع کرده بود.
مانی قدم زنان به مهتاب که داشت دنبال زاویه مناسب برای عکس می گشت نزدیک شد و گفت:
چیزی می خورین براتون بیارم؟
مهتاب نیم نگاهی به مانی انداخت و در حالی که دوربینش را از کاورش بیرون می کشید خیلی خشک و رسمی گفت:
ممنون. چیزی نمی خورم.
از توی دوربین چند زاوبه را نگاه کرد و بعد هم به دید زدنش ادامه داد. مانی در حالی که دست هایش را پشت کمرش قفل کرده بود به حرکات او نگاه می کرد. مهتاب دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
چی شد هماهنگ کردین؟
بله تماس گرفتم. گفتن تشریف داشته باشین تا خودشون بیان.
مهتاب دوباره سری تکان داد و نگران به ساعتش نگاه کرد. اگر می خواست به موقع به خوابگاه برسد باید زودتر کارش را شروع می کرد. رو به مانی که همانجور او را نگاه می کرد گفت:
مانعی نداره تا می رسن من چند تا عکس بگیرم؟
مهتاب اینقدر محکم و رسمی صحبت می کرد که اجازه مخالفت به مانی را نداد.
خواهش می کنم فکر نمی کنم ایرادی داشته باشه.
مهتاب سری به نشانه تشکر تکان داد. دوربین را روی یکی از میز ها گذاشت و کلاه و شالش را برداشت و روی کیفش گذاشت. داشت به اطراف نگاه می کرد که کیفش را کجا بگذارد که مانی با سرعت به او نزدیک شد و گفت:
بدین به من.
مهتاب با تردید به مانی نگاه کرد و کیف را به دستش داد.
ممنون.
بعد مقنعه اش را مرتب کرد و دوربینش را برداشت و مشغول شد. ده تایی عکس گرفته بود که در باز شد و شهرزاد وارد شد. مهتاب داشت عکس هایش را چک می کرد که صدای شهرزاد را شنید:
مانی!
مانی خودش را به او رساند و سلام کرد:
سلام.
کجاست؟
اوناهاش.
و با دست مهتاب را نشان داد که سرش توی دوربینش بود. شهرزاد با دیدن مهتاب وا رفت.
این از شرکت تبلیغاتی اومده؟
مانی یک نگاه به مهتاب و یک نگاه به شهرزاد انداخت و گفت:
آره خوب.
شهرزاد کفری نگاهی به مانی انداخت و گفت:
لال بودی پشت تلفن بگی من فکر کردم ماکان خودش اومده.
مانی از همه جا بی خبر مانده بود چه بگوید. شهرزاد چانه اش را بالا داد و به سمت مهتاب رفت مهتاب با دیدن او توی دلش گفت:
این جوری که این داره میاد این طرف انگار می خواد فک منو بیاره پائین.
ناخوداگاه لبخند زد. شهرزاد مقابلش ایستاد و مهتاب سلام کرد:
سلام خانم معینی سبحانی هستم.
و دستش را دراز کرد.شهرزاد فقط سر انگشتان مهتاب را لمس کرد. چهره او را به یاد می اورد مخصوصا با ان لیوان چایی بزرگ.
فکر نمی کردم ماکان شما رو بفرسته.
مهتاب از لحن خودمانی که شهرزاد برای خطاب قرار دادن ماکان استفاده کرد اصلا تعجب نکرد.
شما کسی مد نظرتون بود.
شهرزاد با غرور گفت:
بله خودش.
مهتاب خیلی سعی کرد از گرد شدن چشم هایش جلو گیری کند ولی نتوانست. این دختر زیادی پر رو بود. مهتاب نگاهش را توی دوربینش دوخت و گفت:
ولی تا اونجایی که من می دونم اینشون رئیس شرکت هستند و برای کارهایی مثل این هیچ وقت خودشون اقدام نمی کنن.
شهرزاد که هیچ از این حرفها خوشش نیامده بود سر تاپای مهتاب را نگاه کرد و گفت:
برای هر کس دیگه شاید ولی نه برای من.
مهتاب که داشت حسابی دیرش می شد گفت:
می تونم کارم و ادامه بدم؟
شهرزاد با دست به اشاره کرد که ادامه بدهد. مهتاب رویش را بر گرداند و در حالی که پشتش به شهرزاد بود شکلکی برای او در آورد و توی دلش گفت:
دختره از خود راضی.
یک میز نهار خوری شش نفره عجیب چشمش را گرفته بود. صندلی ها تمام از چوب و تکیه گاه صندلی ها تراش خورده بود صاف بود ولی در انتها یک موج کوچک خورده و به عقب رفته بود. دو سه تا عکس از ان گرفت تا حتما از آن استفاده کند.
شهرزاد به بالا اشاره کرد و گفت:
سرویس های خوابم بالاست.
مهتاب سری تکان داد و از پله بالا رفت. از سرویس های خوابی که می دید شگفت زده شده بود. شهرزاد با دقت مهتاب را برانداز می کرد از نوع پوشش کاملا می توانست حدس بزند از نظر مالی در سطح پائینی است.
مهتاب وقتی عکس گرفتنش تمام شد از پله پائین امد. شهرزاد که سوالی مدام داشت آزارش می داد بالاخره نتوانست ان را توی دلش نگه دارد و گفت:
لباتو پروتز کردی؟
مهتاب با تعجب به شهرزاد نگاه کرد و گفت:
نخیر.
جواب شهرزاد یک اهان بود و بس.
توی دلش هم گفت:
آخه این با این سر و قیافه اش پروتز لب می دونه چیه؟
ولی عجیب به طرح لب های او حسادت می کرد . یکی دو بار هم ناخوداگاه توی آینه به لباهای خودش نگاه کرد و زیر چشمی با مهتاب مقایسه کرد ولی هر بار اعتراف می کرد لبهای مهتاب زیباتر است و این عصبی اش می کرد.
مهتاب داشت دوربینش را توی کاور می گذاشت که شهرزاد گفت:
من باید عکسارو ببینم و تائید کنم.
مهتاب زیپ کاور را بست و گفت:
وقتی کار اماده شد می تونین ببینین.
من الان می خوام ببینم سیستم هم که داریم.
مهتاب خیلی خونسرد کلاهش را برداشت و سرش کرد و گفت:
متاسفم نمی تونم مموری دوربین و به هر سیستمی وصل کنم. ممکنه براش مشکل پیش بیاد.
شهرزاد از این همه پروییی مهتاب داشت خفه میشد. سعی داشت باز هم برتری خودش و البته نزدیکی اش را به ماکان به رخ مهتاب بکشد:
ولی من به خود ماکان هم گفتم که قبل از کار باید عکسارو من انتخاب کنم.
مهتاب شالش را دور گردنش گرده زد و با همان خونسردی گفت:
می تونم عکس ها رو براتون میل کنم. ولی در نهایت انتخاب عکس ها بامنه. چون آقای اقبال تمام و کمال کار رو به من سپردن. شما هم با من طرف هستین نه ایشون.
بعد نگاهش را دوخت به شهرزاد ادامه داد:
بهتره هر کس توی تخصص خودش نظر بده. اینطور نیست؟
رنگ شهرزاد از حرص و عصبانیت به قهوه ای بیشتر شباهت داشت. مانی داشت خودش را کنترل می کرد که نخندد هیچ کس تا حالا با شهرزاد اینجوری حرف نزده بود.
مهتاب کوله اش را هم روی شانه هایش انداخت و گفت:
آدرس ایمیل که دارین؟
و این را رو به مانی پرسید:
مانی به طرف میز خیز برداشت و یک کارت از جا کارتی شیشه ای بیرون کشید و به طرف مهتاب گرفت.
همه چیز اونجا هست.
خوبه.
بعد رو به شهرزاد گفت:
شما متن تبیلغاتی تون و برای من بیارین تا من سریعتر کارمو شروع کنم. احتمال زیاد فردا عصر می رم سراغ اون دو تا شعبه که عکس بگیرم. لطفا همین امشب هماهنگ کنین من مثل امشب معطل نشم.
شهرزاد واقعا کم اورده بود. این دختر با این لباس های مسخره و ان کلاه مسخره ترش ایستاده بود مقابل او به رئیس سه شعبه فروشگاه صنایع چوبی دستور می داد.
مهتاب دوربینش راهم برداشت و رو به شهرزاد گفت:
شماره شرکت و که دارین اگر کاری بود با من تماس بگیرید. بگید سبحانی.
شهرزاد مثلا می خواست حال مهتاب را بگیرد:
من شماره ماکان و دارم عزیزم مستقیم به خودش زنگ می زنم.
مهتاب یکی از آن لبخندهایی که شهرزاد را تا مرز دیوانه شدن می برد زد و گفت:
به ایشون هم زنگ بزنین باز ارجاعتون می دن به من پس وقت ایشون و بی خودی نگیرین.
شهرزاد خشک شده بود.مهتاب رو به مانی گفت:
ممنون آقا خداحافظ.
مانی مهتاب را تا کنار در همراهی کرد و با چاپلوسی گفت:
اگر وسیله ندارین ماشین هست.
مهتاب نگاهی به مانی کرد که مشتاق به او زل زده بود. پوزخندی زد و گفت:
ممنون. وسایل نقلیه عمومی رو ترجیح میدم.
و دهان مانی را هم بست و از فروشگاه خارج شد.
مهتاب نه شهرزاد را می شناخت و نه می دانست چه موقعیتی دارد. ثروت و چهره اش هم برای او ملاکی نبود تا خودش را در مقابل او کوچک کند. مهتاب با شهرزاد مثل هر کس دیگر رفتار کرده بود.
نه قصد توهین داشت و نه قصد کوچک کردن او را. مهتاب ان شب فقط خودش بود. ساده و آرام و البته محکم.
مانی او را که داشت عرض پیاده رو طی می کرد با چشم دنبال کرد و گفت:
عجب دختری بود.
شهرزاد نشسته بود روی صندلی گردانش و با حرص خودش را تاب می داد.
دختره غربتی. صبر کن ماکان حالت و می گیرم.
گوشی اش را برداشت و شماره ماکان را گرفت. ولی گوشی هر چه زنگ خورد کسی جواب نداد.
مانی که حال خراب او را دید دم پرش نرفت و خودش را گوشه ای سرگرم کرد. از اینکه کسی پیدا شده بود و حال این دختر دائی مغرورش را گرفته بود راضی هم بود.
مهتاب به ساعتش نگاه کرد. ساعت نزدیک هشت بود. باید تا هشت و نیم خودش را به خوابگاه می رساند وگر نه کارش زار بود. قدم هایش را تند کرد تا خودش را به ایستگاه اتوبوس برساند. از پولش حالا کمتز از ده تومن باقی مانده بود اگر می خواست خودش را با تاکسی به خوابگاه برساند چیزی تهش نمی ماند.
داشت با عجله راه می رفت که صدای بوق ممتد ماشینی را شنید زیر لب غر زد:
من نمی فهمم اینا رو چه حسابی برا امثال من بوق می زنن.
ماشین به بوق زدنش ادامه داد. مهتاب با خودش گفت:
اینقدر بوق بزن تا بمیری.
ولی با شنیدن نامش با تعجب به سمت خیابان برگشت.
مهتاب خانم.
این که ماکانه. این اینجا چکار می کنه؟
در حالی که هر دو شصتش را زیر بند های کوله اش کرده بود از جدول پرید و رفت سمت ماشین ماکان. پنجره باز بود. خم شد و سلام کرد:
سلام.
سوار شین.
این بار تعلل نکرد و سوار شد.
ماکان ماشین را به راه انداخت و گفت:
بیرون منتظرتون بودم یک لحظه حواسم پرت شد دیدم رفتین.
مهتاب با تعجب گفت:
منتظر من بودین؟
ماکان فقط جلویش را نگاه می کرد.
بله. می خواستم ببینم مشکلی پیش نیامده براتون.
نه چه مشکلی مثلا؟
آخه شهر...یعنی خانم معینی یک کم یعنی چه جوری بگم
زیر چشمی به مهتاب نگاه کرد. چهره اش چیزی را نشان نمی داد. حرف مهتاب ماکان را شوکه کرد:
می دونم. دوستتون هستن.
ماکان شوک زده به او نگاه کرد و گفت:
من کی همچین حرفی زدم.
مهتاب خجالت زده گفت:
شما نگفتین من از روی حرف های خانم معینی حدس زدم.
ماکان اخمی کرد و بعد با تردید و نگرانی گفت:
چیه گفته مگه؟
مهتاب درباره حرفهایشان به او توضیح داد. ماکان نزدیک بود از خنده بترکد. واقعا باورش نمی شد که مهتاب با شهرزاد اینجور حرف زده باشد. دلش می خواست الان قیافه شهرزاد را می دید.
مهتاب همانجور خجالت زده گفت:
حرف بدی زدم؟
نه کاملا درست گفتین. ایشون توقعشون بالا هست و خیلی سریع هم با دیگران صمیمی می شن. والا من تازه دو هفته اس که با این خانم اشنا شدم.
داشت خودش را جلوی مهتاب توجیه می کرد. دلش نمی خواست تصویر بدی از خودش توی ذهن او به جا بگذارد. موبایلش که زنگ خورد باعث شد از فکر بیرون بیاید. باز هم شهرزاد بود. ابرویی بالا انداخت حالا وقتش بود که جوابش را بدهد:
بله؟
صدای طلب کار شهرزاد توی گوشش پیچید:
چرا جواب نمی دی هر چی زنگ می زنم؟
حتما نمی خوام جواب بدم.
مکث شهرزاد یعنی شوکه شدن. ولی سعی کرد حرف او را نشنیده بگیرد:
این دختره کی بود فرستادی اینجا...دختره ی ...
ماکان با عصبانیت وسط حرف او پرید:
یک کلمه بی احترامی کنی اون فروشگاه رو روی سرت خراب می کنم فهمیدی؟
حرف توی دهان شهرزاد ماسید. باورش نمی شد این همان ماکان شوخ و جنتلمن باشد. با لحنی مثلا بغض دار گفت:
من اصلا دیگه نمی خوام با تو کار کنم.
ماکان خیلی راحت و سریع جواب داد:
بسیار خوب. تشریف بیارین شرکت قرارداد و فسخ کنین. خسارت ما رو هم بدین و تشریف ببرین.
شهرزاد که دید اوضاع خراب تر شد. سعی کرد ملایم تر برخورد کند:
عزیزم من توقع داشتم خودت بیای.
خانم معینی مثل اینکه متوجه نیستید من رئیس اون شرکت هستم پس کار من با اون چیزی که شما توقع دارید هیچ سنخیتی نداره. روشنه؟
شهرزاد حسابی خودش را باخته بود امشب دوبار ضربه خورده بود. هر چه فکر می کرد باز هم به ان دختر با آن لب های خوش فرم می رسید. ولی نمی توانست رابطه ای بین ماکان و و متصور باشد. اصلا مهتاب را در حد ماکان نمی دید.
بهتر دید فعلا کوتاه بیاید:
من هنوز سفارشم و می خوام.
ماکان لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
بسیار خوب با خانم سبحانی در تماس باشین.
خداحافظ.
 
تماس قطع شد. ماکان باورش نمی شد بتواند با شهرزاد با این لحن صحبت کند. نگاه گذرائی به مهتاب انداخت. عامل این انرژی می توانست چیزی جز این دختر باشد؟
مهتاب وقتی دید مکالمه او تمام شده گفت:
من و کنار یک ایستگاه اتوبوس پیاده کنید دیگه دیرم میشه هشت و نیم باید خوابگاه باشم.
ماکان به راهش ادامه داد و گفت:
چرا با تاکسی نمی رین. راحت تره که.
مهتاب ارام جواب داد:
با اتوبوس راحت ترم.
ماکان فکر کرد شاید توی اتوبوس احساس امنیت بیشتری می کند برای همین گفت:
پس می رسونمتون.
مهتاب به طرف او برگشت و گفت:
نه نه این همه راه. خیلی ممنون خودم می رم.
گفتم می رسونمتون این موقع شب تا اتوبوس بیاد دیرتون میشه.
خواهش می کنم زحمت نکشید.
ماکان به چهره معذب مهتاب نگاه کرد و گفت:
اگر بخاطر زحمتش می گین که من که نمی برم ماشین می بره اگر هم بحث اعتماده فکر کنین من راننده آژانسم.
مهتاب با شنیدن این حرف لبش را گاز گرفت و گفت:
وای نه خدایا این چه حرفیه. فقط نمی خواستم این همه راه و بیاین.
شما بخاطر کار شرکت اومدین پس می رسونمتون.
مهتاب بالاخره پذیرفت.
ممنون.
ماکان احساس شوق عجیبی توی دلش می کرد. بالاخره مهتاب را با خودش همراه کرده بود. بعد از چند دقیقه راهنما زد و ماشین را نگه داشت. و گفت:
چند لحظه الان میام.
مهتاب او را دید که دوان دوان به سمت مغازه ای کنار خیابان رفت و بعد از چند دقیقه با دو تا لیوان برگشت.
به مهتاب اشاره کرد که در را باز کند. مهتاب در را برایش باز کرد و ماکان نشست. یکی از لیوان ها را به طرف او گرفت و گفت:
کافی شاپ که همراهم نیامدین. من کافی شاپ و اوردم اینجا.
مهتاب خنده آرامی کرد و لیوان مقوایی کرم رنگ که کلمه انگلیسی کافی رویش خودنمایی می کرد را از دست او گرفت و تشکر کرد:
ممنون.
بعد لیوان را به لب برد. نسکافه گرم و خوشمزه ای بود. ماکان خودش هم کمی از لیوانش خورد و به نیم رخ پر از آرامش او نگاه کرد وگفت:
بدین عکس ها رو ببینم چکار کردین.
مهتاب دوربین را برداشت با لیوان نسکافه نمی توانست کاور را باز کند. ماکان گفت:
لیوان تون و بدین به من.مهتاب لبه لیوان را گرفت و دستش را کمی بالا گرفت تا ماکان زیر لیوان را بگیرد و دست هایشان با هم تماس نگیرد.
ماکان این بار از این حرکت مهتاب حرصش نگرفت. داشت او را با این رفتارش قبول می کرد. مهتاب شهرزاد نبود. مهسا نبود. حتی ترنج هم نبود. مهتاب مهتاب بود.
دوربین را در آورد و روشن کرد و به طرف ماکان گرفت. ولی نگاهش به دست های او که افتاد خنده اش گرفت.دوربین را بین دو صندلی گذاشت و گفت:
حالا اینا رو بدین به من.
ماکان هم مثل مهتاب بالای لیوان ها را نگه داشت تا او بتواند راحت بدنه شان را بگیرد.مهتاب نگاهی به هر دو لیوان انداخت و گفت:
کدوم مال من بود حالا؟
ماکان دوربین را برداشت و بعد خم شد و توی لیوان ها را نگاه کرد.
اون بیشتره مال شماست.
مهتاب لیوانش را به لب برد و به چهره ماکان که داشت عکس ها را نگاه می کرد خیره شد. هر چه صبر کرد ماکان حرفی نزد. بالاخره صبرش تمام شد:
چطورن؟
ماکان نگاهش را بالا اوردو به چشمان نگران مهتاب نگاه کرد و با لبخند گفت:
عالی فکر نمی کردم کارتون این قدر خوب باشه.
مهتاب نفس راحتی کشید و دوباره جرعه ای از نسکافه اش را نوشید. ماکان دوربین را به سمت مهتاب گرفت و گفت:
از این میز نهار خوری خیلی عکس گرفتی حدس می زنم چشمت و گرفته نه؟
مهتاب لبخند خجالت زده ای زد و گفت:
آره خیلی قشنگ بود. برای همین از تمام زاویه ها ازش عکس گرفتم.
ماکان دوربین را خاموش کرد و توی کاورش گذاشت. دوربین را روی پای مهتاب گذاشت و به لیوان ها نگاه کرد:
حالا کدوم مال من بود؟
مهتاب توی هر دو لیوان را نگاه کرد. هر دو مساوی بودند. اینقدر حواسش به جواب ماکان بود که نفهمید از هر دو خورده یا نه.ولی به نظرش می رسید لیوانی که فکر میکرد مال ماکان بوده از نسکافه اش کم شده .
وای فکر کنم از لیوان شمام خوردم.
مهتاب لیوان ها را به طرف ماکان گرفت و او هم تویشان را نگاه کرد:
اینا که هر دو تا مساویه.
می دونم ولی فکر کنم این دست چپی مال شماست.
نه موقعی که دادم دستتون اون یکی مال من بود.
مهتاب خودش هم شک داشت.
فکر نکنم.
چرا همون بود.
ولی من فکر کنم از این یکی هم خوردم.
ماکان داشت حسابی تفریح می کرد به چهره مهتاب نگاه کرد انگار که می خواهد مهمترین مسئله عالم را حل کند. لبش را گاز گرفت تا نخندد.
لیوان دست راستی را از او گرفت و گفت:
این مال من بود. و لیوان را به لب برد.
مهتاب که دید ماکان راحت از لیوان خورد بی خیال شد و او هم بقیه نسکافه اش را خورد.
آقا ماکان نمی ریم دیرم میشه.
ماکان با سرعت استارت زد و گفت:
چرا رفتیم.
چند دقیه بعد جلوی خوابگاه بودند از هشت و نیم پنج دقیقه گذشته بود. مهتاب تشکر کرد و گفت:
ممنون. واقعا زحمت شد. ببخشید.
ماکان به تعارفات و عذرخواهی های مهتاب گوش داد و بعد با لبخند گفت:
ممنون که اجازه دادی برسونمت. نسکافه خوبی بود.
مهتاب فقط گفت:
خواهش می کنم.
 
و سریع پیاده شد و به سمت در اصلی رفت نگهبان با دیدن او گفت:
خانم دیر کردین؟ ایشون کی بودن؟
مهتاب به این جمله اعتقاد عجیبی داشت. نجات در راستی است.
رئیس شرکتی که من توش کار می کنم رفته بودم جایی برای عکاسی برای شرکت دیر شد منو رسوندن.
نگهبان در راستی حرف های او شک نکرد. چون منتظر بود بگوید از اقوام است یا تاکسی یا آژانس
بفرما. ولی دیگه دیر نیا.
چشم ممنون.
ماکان وقتی مطمئن شد مهتاب وارد دانشگاه شده حرکت کرد و دور زد و از انجا دور شد. نگاهی به لیوان نسکافه اش انداخت و به خودش لبخند زد.
لیوانی که او خورده بود مال مهتاب بود. از تصور اینکه لب هایش جایی را لمس کرده که لب های مهتاب توی دلش غوغایی بود.
مهتاب خودش هم نمی دانست چرا اینقدر انرژی گرفته. از اینکه پشت تلفن از او حمایت کرده بود خوشحال بود از اینکه عکس هایش را ماکان تائید کرده بود خوشحال بود و تا حدی این انرژی اش را به نسکافه بی موقعی که خورده بود هم ربط می داد.
با لبخندی روی لب وارد اتاق شد.
سلام به همگی.
بچه ها هر کدام مشغول کارشان بودند. نگار در حالی که کله اش تو لپ تاپش بود سر تکان داد وان دو تا هم سلام زیر لبی کردند و به کارشان ادامه دادند.
مهتاب کوله اش را روی تختش انداخت و خودش هم بدون اینکه لباسش را در بیاورد روی تخت ولو شد. ناخودآگاه یاد صحنه لیوان ها افتاد و خنده اش گرفت. یک لیوان نسکافه را با چه مکافاتی خورده بود.
ولی معنی حرف ماکان را از اینکه از او تشکر که اجازه داده او را برساند را نفهمید. به نظرش خودش باید از او تشکر می کرد نه ماکان از او. توی خیال خودش غرق بود که یکی از بچه ها در را باز کرد و گفت:
بچه ها اگه می اید اعلام کردن اتوبوس تا نیم ساعت دیگه می ره.
مهتاب روی تخت نشست و گفت:
کجا؟
پرستو نگاهی به مهتاب انداخت و کفت:
خسته نباشی. خوب برای عزا داری دیگه.
مهتاب یک هو از جا پرید. کمی خسته بود. برای فردا هم کار داشت ولی دلش می خواست برود. اگر خانه بود. الان سه تایی با مادر و پدرش تا مسجد محل پیاده می رفتند و چقدر هم عزاداری به تنش می چسبید.
رو به دختری که این حرف را زده بود گفت:
منم می خوام بیام.
و رو به هم اتاقی هایش پرسید:
شما مگه نمی آین؟
نگار سرش را از توی لپ تاپش بیرون آورد و گفت:
من که نمی ام.
پرستو هم کتابش را نشان داد و گفت:
من فردا کنفرانس دارم.
مینا هم انگار مردد بود. مهتاب وقتی دید او چیزی نمی گوید گفت:
تو چی مینا. می ای؟
نه ولش کن. حالشو ندارم. خدا می دونه کی برگردیم خسته میشم.
مهتاب سری تکان داد و مقنعه و مانتویش را در اورد و رفت سمت دستشوئی. نمازش را نخوانده بود و وقت کمی داشت. زود وضو گرفت و برگشت توی اتاق وسط راه بچه هایی که اماده شده بودند را دید و گفت:
من نماز می خونم میام. اگه خواست بره نذارین ها. من اومدم.
و دوید توی اتاقش و سریع مشغول خواندن نماز شد. تا نمازش را بخواند پنج دقیقه بیشتر وقت نداشت. مانتو مشکی و مقنعه اش را سر کرد. از توی ساکش چادر مشکی اش را بیرون کشید و دوربین ماکان را برداشت و داد دست پرستو:
پرستو چمدونت قفل داره این بذار توش قربون دستت امانت شرکته.من ساکم زیپیه می ترسم خدایی نکرده اتفاقی بیافته اونوقت من از کجا اوردم دو میلیون بدم دوربین بخرم.
بچه ها با دقت به دوربین نگاه کردند و مینا گفت:
مگه چیه که دو تومن قیمتشه.
مهتاب چادرش را سر کرد و گفت:
دوربین عکاسی حرفه ای عزیزم.
پرستو انگار که محافظت از گاوصندوق بانک مرکزی را به او داده باشند نگاه نگرانی به دوربین انداخت و سریع بلند شد و آن را توی چمدانش گذاشت و قفلش کرد و رمزش را هم تغییر داد.
مهتاب با یک خداحافظی از بچه ها از اتاق بیرون زد و به طرف در اصلی رفت. اتوبوس هنوز به انتظار ایستاده بود. مهتاب هم با خوشحالی سوار شد.
بالاخره عزاداری هر جا که بود همان بود. امام حسین برای همه امام حسین بود.

ساعت دوازده بود که برگشتند. چشم هایش از شدت گریه باز نمی شد. تمام مدت برای شفای مریض ها دعا کرده بود و از خدا خواسته بود مادرش هم سلامتی اش را به دست بیاورد.
شام هم همانجا داده بودند که به همه نرسیده بود و او غذایش را با یکی از بچه ها تقسیم کرده بود تا او هم از این تبرکی خورده باشد.وقتی در اتاق را باز کرد بچه ها خواب بودند. بدون سر و صدا لباس هایش را عوض کرد و کتاب هایش را برداشت و رفت نماز خانه.تا ساعت دو مشغول خواندن بود خیلی از درس هایش عقب افتاده بود. دلش نمی خواست خصوصا استاد مهرابی در درس هایش مشکلی ببیند چون حتما ان را به کار کردن بیرون ربط می داد.
وقتی چشم هایش از شدت سوزش دیگر باز نمی شدند بالاخره کوتاه امد و برگشت به اتاق. فردا هشت تا دوازده کلاس داشت و یکی هم عصر ساعت دو.تا چهار سه شنبه ها از همه شلوغ تر بود.بعد از کلاس عصرش هم می خواست برود برای عکاسی. سرش هنوز به متکا نرسیده بود که خواب رفت.
ماکان ماشین را که مقابل خانه نگه داشت با دیدن ماشین ارشیا خندید و گفت:
این که باز اینجاست.
در را باز کرد و با سر خوشی وارد خانه شد. با ورودش ترنج و ارشیا هم از پله پائین آمدند. ترنج لباس پوشیده و چادرش هم دستش بود. ماکان با دیدن انها با تعجب گفت:
کجا به سلامتی؟
ارشیا به طرف او رفت و گفت:
علیک سلام پسر گل.
ترنج هم با لبخند سلام کرد.
سلام داداش.
سلام لیمو شیرین کجا؟
ارشیا زد به شانه ماکان و گفت:
دیگه حق نداری خانم منو غیر ترنج هیچی صدا کنی فهمیدی؟
برو بینیم بابا. فلانی رو تو ده را نمی دادن سراغ کدخدا رو می گرفت. ببین من اصلا تو رو به دامادی قبول دارم که حالا واسم تعین تکلیف می کنین.
ترنج آستین ارشیا را گرفت و به طرف در برد و گفت:
باز شما دوتا رسیدین به هم. از بچه ها بدترین به خدا.
ماکان کتش را در آورد و روی دستش انداخت و به انها که مشغول پوشیدن کفش هایشان بودند گفت:
بالاخره می گین کجا؟
ترنج چادرش را جلوی آینه درست کرد و گفت:
شبای محرم کجا می رن داداشی؟ ما داریم می ریم همون جا.
ماکان نگاهی به خانه انداخت و گفت:
مامان اینا کجان؟
بابا که نیامده هنوز مامانم خونه یکی از دوستاشه.
ماکان پوفی کرد و گفت:
من چکار کنم حالا؟
ارشیا نگاهی به ترنج و بعد هم به ماکان انداخت و گفت:
اگه می خوای آویزون ما بشی عیب نداره. اینجایی که ما داریم می ریم ورود برای همه آزاده ما که صحب خونه نیستیم.
ماکان سرش را خاراند و گفت:
مثل اینکه چاره ای نیست. پس صبر کنین من اومدم.
ترنج رو به ارشیا گفت:
تا این حاضر شه مراسم شام غریبان شده.
ارشیا خندید و دست روی شانه ترنج انداخت و گفت:
باشه. عوضش ارزش داره.
ترنج فقط لبخند زد. شاید ده دقیقه هم نشد که ماکان از پله پائین امد. پیراهنش را با یک پیراهن سورمه ای کوتاه عوض کرده بود شلوار راسته مشکی پوشیده بود و نیم پالتو مشکی اش هم توی دستش بود. مثل همیشه هم موهایش را به یک طرف بالا داده بود.
ترنج نگاهی به ساعت و ماکان انداخت و چند بار این کار را تکرار کرد.
ماکان امشب باید توی کتاب رکوردهای گینس ثبت بشه به جون خودم.
ماکان کفشش را پوشید و گفت:
من اگه بخوام دو ثانیه ای حاضر میشم.
آها دیدم.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
بریم دیگه.
و هر سه از خانه خارج شدند.
مهتاب دشت تند تند عکس هایی که از شعبه های فروشگاه گرفته بود با فوتوشاپ تنظیم می کرد وروی بعضی هم کارهایی انجام می داد. دیروز کار عکاسی از آن دو شبعه را هم تمام کرده بودو خدا رو شکر و سر و کله شهرزاد انجا پیدا نشد.
در عوض با پدر شهرزاد ملاقات کرده بود که مرد خیلی محترمی به نظر می رسید و با مهتاب با احترام برخورد کرد.
ترنج هم داشت توی سکوت به کارش می رسید. برای یک لحظه سرش را بلند کرد و گفت:
راستی مهتاب با بیمارستان تماس گرفتی؟
مهتاب بدون اینکه نگاهش را از توی مانیتور بردارد گفت:
نه ولی امروز تماس می گیرم اون دفعه گفت تا اخر هفته میاد.
بعد از دست از کار کشید و گفت:
خدا کنه دیگه بیاد. دلم برا مامانم حسابی شور می زنه.
امید به خدا شایدم امروز اومده باشه.
خداکنه.
ترنج لپ تاپش را چرخاند به سمت مهتاب و گفت:
نظرت چیه؟
مهتاب به بنری که ترنج طراحی کرده بود نگاه کرد و گفت:
خوبه.
بنر را یکی از ادارات دولتی به مناسبت عاشورا سفارش داده بود تا مقابل در ورودی نصب کنند. البته بیشتر کارهای اخیرشان چه بنر چه تبلیعات بوی محرم می داد.
این عکس و از کجا آوردی زدی اون گوشه؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
اینترنت.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
الان می ری نگاه می کنی روی تبلیغات و بنر ا نصف بیشترشون عکسای تکراری اینترنتی هست.
ترنج دوباره مشغول کارش شد و گفت:
منم اولا حرص می خوردم. ولی بعد دیدم خود سفارش دهنده ها ترجیح می دن از عکس های موجود استفاده کنن تا یک نفر براشون طرح بزنه. خوب اینجوری ارزون تر در میاد
چی بگم والا.
عکس ها را ریخت روی فلش و گفت:
من برم اینا رو نشون آقای اقبال بدم. فکر کنم باید برای خانم معینی ایمیل کنم.
ترنج دوباره مشغول کارش شد و گفت:
دیدیش؟
مهتاب بلند شد و مانتویش را مرتب کرد و گفت:
آره. خوشکله.
ترنج نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
ظاهر بین.
 
مهتاب خندید و گفت:
خوب یک کم هم اخلاقش هیولایی بود.
ترنج پخی زیر خنده زد و گفت:
این و دیگه از کجا در آوردی.
مهتاب رفت سمت میز ترنج و با خنده گفت:
اینم از اصطلاحات دختر خواهرمه. یه جیگریه باید ببینیش. دلم براش یه ریزه شده. سه هفته اس خونه نرفتم. شاد فردا نیام برم خونه.
بعد فلشش را داد دست ترنج و گفت:
دیروز دوربین داداشت دستم بود با بچه ها چند تا عکس گرفتیم. خودم اینجا کامپیوتر ندارم باید ببرم خونه. ولی چون فلشم و می دم دست آقای اقبال اگه میشه عکس ها رو برام نگه دار.
ترنج فلش را گرفت و گفت:
باشه.
فولدر و کلا کاتش کن.
باشه.
یکی دو دقیقه کار انتقال عکس ها طول کشید و بعد مهتاب از اتاق خارج شد و رفت سمت اتاق ماکان رو به خانم دیبا گفت:
می تونم برم داخل؟
بله بفرما.
مهتاب در زد و با صدای بفرمائید ماکان وارد شد و سلام کرد:
سلام.
ارشیا هم انجا بود.
سلام استاد.
سلام خانم سبحانی خوبین؟
ممنون.
رو به ماکان نیم نگاهی انداخت و گفت:
عکس های فروشگاه و اماده کردم آوردم ببینین.
بعد فلش را روی میز ماکان گذاشت و مقابل میر ایستاد و دست هایش را توی هم قلاب کرد ونگاهش را روی میز دوخت.
ماکان فلش را برداشت و به بررسی عکس ها پرداخت. ارشیا با کنجکاوی گفت:
منم می تونم ببینم.
مهتاب رو به او جواب داد:
خواهش می کنم استاد.
ارشیا بلند شد و کنار ماکان ایستاد و به تماشای عکس ها پرداخت:
کارتون عالیته.
مهتاب با لبخند سرش را پائین انداخت و گفت:
با اون دوربین خواه و ناخواه همه چیز عالی میشه.
و یاد عکس هایی افتاد که گرفته بود. دیشب به خودش جرئت داده بود دوربین ماکان را همراهش برده بود عزاداری و آنجا هم یک دل سیر عکس گرفته بود. دلش می خواست از عکس های خودش توی کارهایش استفاده کند.
با فتوشاپ راحت می توانست انها را برای روی بنرها و تبلیغات ویژه محرم اماده کند.
ماکان نگاهش را از مهتاب گرفت و گفت:
خوب انتخابتم کردی؟
بله. ولی خانم معینی قرار شد اول عکس هارو ببینن.
خوب ببینه ربطی به کار شما نداره.
باید ایمیل کنیم براشون.
ماکان از جایش بلند شد و گفت:
بیا از همین جا برو تو میل باکس شرکت و براش سند کن.
مهتاب با تردید گفت:
از اینجا.
آره دیگه. بیا این ور.
مهتاب میز را دور زد و جای ماکان قرار گرفت. ولی روی صندلی ننشست.
بشین راحت باش.
ممنون. راحتم.
ماکان نگاه مرددی به او انداخت و گفت:
باشه.
مهتاب وارد شد و عکس را ضمیمه ایمیل کرد و همانجور ایستاده منتظر شد تا عکس ها ضمیمه نامه شود و به آدرس فروشگاه سند کرد.
تمام شد.
ماکان سر جایش برگشت و از خودش پرسید. چرا ننشست؟
موس را برداشت. هنوز ار گرمای دست مهتاب گرم بود.مهتاب با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد. ماکان بانگاهش او را تعقیب کرد و حتی چند ثانیه ای به در بسته هم خیره شد که ارشیا موشکافانه او را نگاه کرد و گفت:
تو چه فکری؟
ماکان بدون پرده پوشی گفت:
گاهی بعضی از رفتارای این دخترو درک نمی کنم.
ارشیا دست به سینه گفت:
مثلا؟
ماکان تکیه داد و گفت:
مثلا همین الان. چرا ننشست رو صندلی و ایستاده و اینقدر ناراحت کارشو انجام داد. ارشیا لبخندی زد و گفت:
خیلی هم عجیب نبود.
ماکان خیلی گیج گفت:
چی؟
ارشیا کاملا به سمت ماکان چرخید و گفت:
ماکان تو آدمایی نمونه این مهتاب خانم تا حالا تو زندگیت ندیدی برای همین برات عجیبن. مهتاب اینجور که من دارم می بینم دختر خیلی معتقدیه.
ماکان هنوز گیج بود:
خوب مگه من گفتم بیا بغل دست من بشین. من بلند شده بودم که.
آره ولی صندلی هنوز از گرمای بدن تو گرم بود. و اون نمی خواست با این گرما تماس بگیره.
اخم های ماکان توی هم رفت. با حرص پایش را به زمین کوبید و گفت:
این دیگه شورش و در اورده. خوبه نگفتم بیا بغل من عکس ها رو بریز.
 
ارشیا خندید و گفت:
حالا چرا جوش آوردی؟
آخه لجم می گیره. یعنی چی این حرکات. مثلا حالا چی میشه آدم گرمای بدن یکی دیگه رو احساس کنه اونم غیر مستقیم یعنی اینقدر از خود بی خود میشه.
ماکان چرا حرف بی خود می زنی. بابا اعتقادش اینجوریه. دوست نداره. بحث سر این چیزا نیست. بعد تکیه داد و گفت:
منم همین کار و می کنم. اگر جایی خانمی نشسته و بلند شه بلافاصله نمی شینم.
ماکان دستی به پیشانی اش کوبید و نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
به خدا آدم از دست شماها دیوانه میشه.
ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
تو می تونی هر جور خواستی باشی. نمی تونی دیگران و زور کنی مثل تو فکر کنن. همین کاری که من می کنم تو این مدت که با هم بودیم من هیچ وقت افکارمو به تو تحمیل کردم؟
نه ماکان اعتراف می کرد که ارشیا با تمام تفاوت هایشان هیچ وقت چیزی را به او تحمیل نکرده بود اگر هم ماکان حرف او را پذیرفته بود واقعا توجیه شده بود.مهتاب برگشت توی اتاق و موبایلش را برداشتو با سلام و صلوات شماره بیمارستان را گرفت. خیلی شارژ نداشت و ممکن بود تماس زود قطع شود.
بعد از سه چهار بوق بالاخره یک نفر جواب داد:
سلام خسته نباشید.
ممنون.
ببخشید می خواستم ببینم دکتر عزتی از مرخصی تشریف آرودن.
بله از امروز هستن.
مهتاب نزدیک بود سکته کند. قبل از اینکه جواب بدهد و تشکر کند. تماسش قطع شد. شارژ تمام کرده بود. هول شده بود. باید به خانه خبر می داد. ولی شارژش تمام شده بود.
ترنج با تعجب به مهتاب که داشت دور خودش می چرخید گفت:
مهتاب چکار داری می کنی؟
مهتاب یک بند داشت می گفت:
باید به خونه خبر بدم خبر بدم.
بعد انگار مغزش فعال شد پرید و کوله اش را چنگ زد رو به ترنج گفت:
دکتر عزتی برگشته.
و دوید سمت در اتاق.
ارشیا در اتاق را باز کرده بود که برود داشت با ماکان که او را همراهی کرد ه بود خداحافظی می کرد که مهتاب از اتاق بیرون دوید و بدون هیچ وقفه ای از پله پائین دوید. ماکان و ارشیا به صحنه ای که دیده بودند با دهان باز نگاه کردند.
ماکان با عجله از کنار ارشیا رد شد و به سمت اتاق ترنج رفت. ترنچ داشت وسایلش را با عجله جمع می کرد.
ترنج مهتاب چش بود؟
ترنج زیپ کیفش لپ تاپش را با یک حرکت بست و گفت:
دکتر عزتی اومده. فقط نمی دونم این با این سرعت کجا داشت می رفت. برم دنبالش تنهایی الان یک کاری دست خودش می ده.
و از پشت میز بیرون امد.
ماکان دست کرد توی جیبش و سوئیچ ماشینش را داد دست ترنج و گفت:
هرجا خواست ببرش.
مرسی داداشی.
ارشیا تازه رسیده بود که از ترنج پرسید جریان چیه؟
ترنج دستش را کشید و گفت:
بیا تو راه بت می گم.
و با عجله به سمت پله رفت. ماکان دستی توی موهایش کشید و نگران برگشت توی اتاقش.
مهتاب از شرکت بیرون دوید و توی خیابان دنبال تلفن کارتی گشت. کمی دورتر آن طرف خیابان یکی دید. بدون نگاه کردن به خیابان دوید توی خیابان صدای بوق و ترمز یکی دو ماشین باعث شد ماکان هم از پشت میز بپرد. از پنجره نگاه کرد.
ترنج و ارشیا را دید که به طرف خیابان دویدند. بدون اینکه منتظر بماند در اتاق را باز کرد و بیرون دوید.
جمعیت که معلوم نبود یک هو از کجا سبز شده بودند دور صحنه تصادف را پر کرده بودند. ماکان دوان دوان رسید. نگران از وسط جمعیت رد شد و به دنبال مهتاب گشت. مهتاب روی لبه جدول نشسته بود و سعی می کرد دردی که توی پائش پیچیده بود را بی خیال شود و به ترنج توضیح بدهد که خوب است.
بابا ترنج هیچیم نشده خوبم.
راننده با چهره ای کبود داشت برای ارشیا توضیح می داد که مهتاب ناگهان وسط خیابان پریده شانس اورده بود که ماشین تازه از کوچه بیرون آمده بود و سرعتی نداشت و فقط ضربه کوچکی به پایش خورده بود.
ماکان با دیدنش که روی جدول نشسته بود. برای لحظه ای خیالش راحت شد. ترنج هم عصبی داشت با او حرف می زد.
ماکان کنار انها ایستاد و گفت:
خوبی؟
مهتاب سرش را بالا اورد و بعد سعی کرد به سختی از جا بلند شود.
به خدا خوبم. حواسم نبود. می خواستم برم اون ور خیابون اینجوری شد. ولی هیچیم نشد این بنده خدا رو بذارین بره. راهم بی خودی بند آوردیم.
بعد لنگ لنگان رفت سمت راننده و گفت:
آقا ببخشید تقصیر من بود. بفرمائید معذرت می خوام.
 
مرد که عصبانیتش کم شده بود به چهره مهتاب که معلوم بود دارد درد را تحمل می کند نگاه کرد و گفت:
دخترم به خدا مردم و زنده شدم. اخه این چه کاری بود کردی.
مهتاب لبش را گاز گرفت تا ناله نکند.
شرمنده من عجله داشتم.
آخ تازه یادش آمد برای چی وسط خیابان دویده. رو به ارشیا گفت:
استاد بذارین برن.
خود راننده گفت:
نمی خوای بری بیمارستان
نه خوبم. ممنون. بفرما.
و بفرما را با حالت ناله گفت. دیگر نایستاد. از وسط جمعیت رد شد. ترنج که دید مهتاب باز راه افتاده او هم دنبالش رفت. ماکان داشت با ارشیا و راننده صحبت می کرد که باز مهتاب وسط جمعیت گم شد.
مردم کم کم متفرق شدند و مهتاب عرض خیابان را رد کرد. ترنج روی گلکار وسط خیابان مانده بود و منتظر بود بتواند رد شود. ارشیا از بالا جمعیت نگاه نگرانی به ترنج انداخت و به ماکان گفت:
برو دنبال این دوتا تا یه کاری دستمون ندادن. برو الان ترنج خودشو پرت می کنه جلو ماشین. تا من اینا رو رد کنم برن.
مهتاب لنگ لنگان خودش را به کیوسک تلفن رساند. از درد طاقتش تمام شده بود. اشک هایش بی صدا می ریخت. کارت تلفنش را بیرون کشید و شماره خانه را گرفت.
ماکان خودش را به ترنج رساند و دستش را گرفت و با حرص گفت:
این دوستت معلوم هست چشه.
و با یک حرکت سریع او را از خیابان رد کرد.
کجا رفت؟
ترنج با دست کیوسک تلفن را نشان داد.
اونجاست.
ماکان بدون اینکه دست ترنج را رها کند به طرف مهتاب رفت.
مهتاب تمام وزنش را روی ان یکی پایش انداخته بود. و سعی می کرد صدایش خیلی نلرزد. پدرش بعد از دو بوق جواب داد:
سلام بابا.
مهتاب تویی بابا؟
آره. دکتر اومده. من امروز زنگ زدم.
مکث کرد و لبش را گاز گرفت تا موج درد را رد کند و ناله نکند. صدای پدرش پر از خوشحالی شد:
خدا رو شکر. کی می تونیم مامانت و بیاریم.
من همین الان می رم بیمارستان. شما گوش به زنگ باشین.
باشه دخترم. تو خودت خوبی.
آره بابا الان عالیم.
مواظب خودت باش بابا جون.
چشم. سلام به مامان برسون.
چشم عزیزم.
خداحافظ.
گوشی را که گذاشت. شدت اشکش بیشتر شد ماکان و ترنج هم زمان رسیدند. مهتاب نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
دکتر عزتی اومد ترنج.
ترنج که صورت اشک آلود او را دید جلو رفت و بغلش کرد. مهتاب صورتش را توی چادر ترنج پنهان کرد. ماکان داشت لبش را می جوید که حرف نامربوطی نزد از یک طرف هم دلش با دیدن اشک مهتاب داشت زیر و رو میشد. دلش می خواست در آن لحظه به جای ترنج بود.
ترنج در حالی که پشت کمر او رابه ارامی نوازش می کرد گفت:
این کارا چیه می کنی مهتاب.
مهتاب خودش را از ترنج جدا کرد و نیم نگاه خجالت زده ای به ماکان انداخت و گفت:
شارژ موبایلم تمام شده می خواستم به بابا خبر بدم دکتر برگشته.
کوله اش را که روی زمین افتاده بود. برداشت و موقع راست شدن ناخوداگاه از درد ناله کرد و دستش را به کیوسک تلفن گرفت. ترنج با جدیت برگشت و به ماکان گفت:
برو ماشین تو بیار و سوئیچ را به دستش داد. مهتاب به سرعت گفت:
نه باید برم بیمارستان
ترنج دست او را گرفت و گفت:
ما هم داریم می ریم بیمارستان.
نه باید برم شفا. برای کارای مامانم.
ترنج دست مهتاب را با حرص رها کرد و گفت:
مهتاب به خدا دیوونه شدی. شاید پات طوری شده باشه. باید بری عکس بگیری.
ولی مهتاب نمی فهمید باید همان روز می رفت و دکتر را می دید. باید می رفت حتی اگر شده سینه خیز.
در حالی که اشک هایش دانه دانه روی صورت سر می خورد با همان صدای لرزان گفت:
بعدا می رم. اول مامانم.
اول پات مهتاب با من بحث نکن.
ماکان مانده بود چکار کند. چشم از چهره مهتاب بر نمی داشت. صورت مهتاب از اشک خیس بود و ماکان فقط به ان زل زده بود. ارشیا هم رسید و گفت:
چرا اینجا جمع شدین.
ترنج جوابش را داد. ماکان می ترسید دهانش را باز کند و صدایش بلرزد.
مهتاب باید بره بیمارستان پاش درد میکنه.
ماکان پس چرا دست دست می کنی برو ماشینت و بیار.
ماکان که انگار منتظر همین حرف بود. به سمت خیابان رفت و با یک جهش از جدول پرید و عرض خیابان را هم با سرعت دوید و خودش را رساند جلوی شرکت و ماشین را روشن کرد و خودش را به انها رساند.
هر چهار نفر سوار شدند. مهتاب آهسته به ترنج گفت:
بگو بره شفا.
باشه. می ریم اونجا هم عکس از پات بگیر هم برای مامانت سوال می کنیم.
مرسی. به خدا ببخشید. تو دردسر انداختمتون.
ترنج سرمهتاب را روی شانه اش گذاشت و گفت:
بگیر بخواب فکر کنم مخت ضربه خورده.
مهتاب چشم هایش را بست و آرام گفت:
ترنج خیلی خانمی.
ماکان نگاه نگرانی از آینه به مهتاب انداخت و از ترنج پرسید:
خوابید؟
مهتاب خودش آرام زمزمه کرد:
بیدارم.
ترنج لبخند زد و گفت:
می شناسمت چه کله شقی هستی.
مهتاب نای خندیدن نداشت تمام انرژی اش را برای ناله نکردن صرف کرده بود. احساس می کرد. پایش به سنگینی یک کوه شده. دردش هر لحظه بیشتر می شد. تکانش که می داد هم که بیشتر. دست به دامن خدا شده بود:
خدایا پام طوری نشده باشه. باید مراقب مامان باشم. باید بیمارستان پیشش باشم. خدایا خواهش می کنم.
ترنج زمزمه آرام مهتاب را می شنید سرش را کمی خم کرد. صورت مهتاب دوباره از اشک پر شده بود.
درد داری مهتاب جان؟
مهتاب لبش را گاز گرفت. ارشیا به عقب برگشت و گفت:
درد داره؟
آره فکر کنم.
بعد رو به ماکان گفت:
چرا اینقدر دور کری راهو بیمارستان نزدیک ترم که بود.ترنج جواب داد:
می خواد برای عمل مامانش هم سوال کنه.
ماکان تمام توجهش را داده بود به رانندگی و سعی می کرد زودتر برسد. به غیر از ترنج و مادرش تا حالا گریه زن یا دختری منقلبش نکرده بود. حالا چه اتفاقی برایش افتاده بود که گریه مهتاب هم این همه بی قرارش کرده بود.
ماشین را جلوی اورژانس نگه داشت و ترنج به مهتاب کمک کرد تا پیاده شود. با بدبختی و درد خودش را به بخش رساند. ماکان کلافه از این حرکت دلش می خواست مهتاب را بغل کند و سریع به بخش برساند ولی می دانست مهتابی که از برخورد انگشتانش با او خودداری می کند حتما از این کار حسابی دلخور می شود.
وقتی می خواستند مهتاب را برای عکس گرفتن ببرند. مهتاب آرام به ترنج گفت:
من پول زیاد همرام نیست.
ترنج خودش هم می دانست مهتاب رویش نشده که بگوید به اندازه کافی پول ندارد. فقط هفت تومن برایش مانده بود. ترنج اخمی کرد و گفت:
یعنی این داداش و شوهر لند هور من به اندازه یه پای چلاق پول تو جیبشون ندارن؟
مهتاب سعی کرد لبخند بزند که زیاد هم موفق نبود.
مهتاب را برای گرفتن عکس بردند و ان سه نفر همانجا در سکوت منتظر ماندند تا اینکه ترنج گفت:
یکی تون بره سوال کنه ببینین دکتر عزتی کی اومده سوال کنین برای عمل کی وقت میده چه می دونم از این حرفها.
بعد کمی از وضعیت مادر مهتاب را توضیح داد و گفت:
بگین اورژانسیه. مدارکش هم پیش مهتابه فردا می یاریم.
ماکان خودش داوطلب شد تا برود و سوال کند. مهتاب برگشت و دکتر عکسش را دید و تشخیص کوفتگی داد ولی به علت درد زیادی که داشت یک مسکن به او تزریق کردند. ترنج کنار تخت مهتاب نشست و گفت:
خدا رو شکر مشکلی نیست. فقط کوفتگیه
مهتاب در حالی که مسکن کم کم داشت اثر می کرد و باعث شده بود که صدایش کش دار شود گفت:
دم خدا گرم رومو زمین ننداخت.
و چشم هایش بسته شد. ترنج با لبخند به چهره رنگ پریده مهتاب نگاه کرد و توی دلش اعتراف کرد اگر خواهری داشت غیر ممکن بود که اندازه مهتاب دوستش داشته باشد.
ارشیا از کنار در او را آرام صدا زد. ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و سمت در رفت:
چیه ارشیا جان؟
کلاس عصر و چکار می کنی؟
من که نمی تونم مهتاب و تنها بذارم. اونم که فکر نمیکنم بتونه بیاد.
ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
پس من باید برم خودمو برسونم به کلاس.
باشه.
کاری با من نداری؟
نه فقط ارشیا...
جانم؟
سرکلاس به این لیلا اینقدر رو نده. امروز منم نیستم دست از پا خطا نکنی ها.
ارشیا خندید و گفت:
ترنجی دیگه.
بعد او را توی اتاق مهتاب هل داد و در را نیمه بسته گذاشت و بوسه ای روی لب های او کاشت و گفت:
این برای اینکه یادت نره دل من پیش کیه.
ترنج خنده بی صدایی کرد و روی پنجه پا بلند شد و گونه ارشیا را بوسید:
خیلی آقایی.
شک نکن.
ترنج او را به سمت در هل داد و گفت:
برو دیگه.
ارشیا آرام خندید و گفت:
چشم چرا می زنی.
و از در خارج شد.
 
ماکان چند دقیقه بعد رسید. توی اتاق سرک کشید. مهتاب خوابیده بود و مژه های بلندش دوباره روی چهره اش سایه انداخته بود. چقدر وقتی می خوابید خواستنی و معصوم می شد.
ماکان آرام به ترنج گفت:
خوابه؟
آره.رفتی پیش دکتر عزتی؟
آره. گفت مدارکشوبیارین برای پذیرش.
خدا رو شکر. مهتاب خیلی نگران مامانشه.
ماکان احتیاجی به توضیح نمی دید. عملا دیده بود که او بخاطر مادرش داشت خودش را به کشتن می داد. کنار ترنج نشست.
داداش برو خونه. من پیشش هستم.
نمی خوای من بمونم تو بری به کلاست برسی؟
نه داداش مهتاب پیش تو معذبه. من پیشش باشم بهتره. تو نه می تونی کمکش نه چیزی. پاشو یه زنگ به مامان بزن بگو دیر میام نگران نشه.
بعد که بیدار شد کجا می بریش؟
ترنج بدون معطلی گفت:
خونه خودمون.
می اد؟
باید بیاد. تو خوابگاه هیچ کس حواسش به این نیست هر کی به هر کیه. نمی تونم تنهاش بذارم.
ماکان سر تکان داد و بلند شد تا با مادرش تماس بگیرد. حالا چطوری به سوری خانم نازک نارنجی می گفت که پس نیافتد. تصمیم گرفت حرفی از تصادف و مشکل نزند.
به مادرش تنها گفت که دیر می ایند و ترنج هم با اوست.
توی اتاق که برگشت مهتاب بیدار شده بود. کمی دردش بهتر شده بود ولی هنوز درد داشت. با دیدن ترنج و ماکان خجالت زده گفت:
شرمنده امروز از کار و زندگی انداختمتون.
ماکان که دست به سینه کنار در ایستاده بود گفت:
مهتاب خانم شما خیلی تعارفی هستین ها.
ترنج هم گفت:
چی چی و مارو از کار و زندگی انداختی تازه باعث شدی بدون عذاب وجدان کلاس استاد مهرابی رو بپیچونیم.
مهتاب خنده آرامی کرد و گفت:
خدا از دلت خبر بده. راستی من تا کی اینجام؟
دیگه می تونیم بریم. مشکلی نداری.
مهتاب روی تخت نیم خیز شد و گفت:
پس من برم پیش دکتر عزتی.
ترنج در بلند شدن به او کمک کرد و گفت:
نمی خواد ماکان رفته. باید فردا مدارک مامانت و بیاری و کاراشو بکنی برای پذیرش.
مهتاب ناگهان روی پا ایستاد و آخش به هوا رفت. ماکان ناخواسته یک قدم به طرف او برداشت ولی وسط راه خودش را کنترل کرد. ترنج غر زد:
می خوای خودتو به کشتن بدی عزیزم بگو خودم راحتت کنم.
مهتاب دستش را به تخت گرفت و بی توجه به حرف ترنج مستقیم به ماکان زل زد و گفت:
دکتر چیز دیگه ای نگفت؟
نه گفت تا مدارکشو نبینه نمی تونه چیزی بگه.
مهتاب با کمک ترنج راه افتاد و گفت:
باید برم خوابگاه همین الان مدارکشو بیارم.
ترنج ایستاد و دست او را گرفت و گفت:
مهتاب خل شدی. الان؟
هر چه زودتر بهتر. ترنج تو که وضعیت مامانم و می دونی.
ماکان پرید وسط حرف انها و گفت:
الان فکر نکنم فایده داشته باشه چون دکتر تا نیم ساعت دیگه عمل داشت پس به این زودی نمی تونین ببینینش.
مهتاب وا رفت.
فردا خیلی دیره.
مهتاب بس کن تو دو هفته صبر کردی اینم روش.
مهتاب خودش هم می دانست که دو هفته را صبر کرده.ان موقع می توانست صبر کند چون می دانست دکتر نیست ولی الان نمی توانست دست روی دست بگذارد و کاری نکند.ترنج زیر بازویش را گرفت و آرام آرام با او همراه شد. ماکان گفت:
تا برسین پیش ماشین منم کارای تسویه حساب و انجام دادم.
باشه داداش.
مهتاب حسابی خجالت زده و شرمنده بود.
به خدا ببخشید آقا ماکان حساب بیمارستان و بگید بابا اومد می گم باهاتون حساب کنه.
ماکان اخمی کرد و گفت:
خانم خرج عمل پیوند که ندادم. یک کوچولو همش شده. بعدم این حرفا چیه. بذارین از در اینجا بریم بیرون بعد از این حرفا بزنین.
ترنج هم او را هل داد و گفت:
راست میگه راه بیافت.
مهتاب با شرمندگی همراه ترنج رفت. او هم برای اینکه فکرش را از پول بیمارستان دور کند گفت:
تو الان باید خودت استراحت کنی تا زمانی که مامانت میاد حالت خوب باشه که اول هول نکنه دوم بتونی از مامانت پرستاری کنی.
باشه. چشم. پس من و برسونین خوابگاه. می دونم پروئیه ولی با این حالم نمی تونم سوار اتوبوس شم.
ترنج برگشت و به او چشم غره رفت و گفت:
مثل اینکه هوس کردی اون یکی پاتم خودم چلاق کنم نه.
ترنج اذیتم نکن.
من دارم اذیتت می کنم یا خود خلت. امروز میای خونه ما شبم اونجا می مونی.
داد مهتاب بالا رفت:
چیییییی؟
همین که گفتم. می دونی که می برمت. کاری نکن بگم ماکان بغلت کنه بذارت تو ماشین.
خیلی بی شعوری ترنج.
ترنج ریز ریز خندید و گفت:
دلتم بخواد. مگه قبلا نگفتی به داداشم بگم بیاد بگیرت شام عروسی هم پای خودت.
مهتاب از یادآوری چرندیاتی که گفته بود رنگ به رنگ شد. و از اینکه می دانست ماکان هم این چرندیات را خوانده بیشتر عصبی می شد.
 
چیه خجالت کشیدی؟
مهتاب سعی می کرد بی خیال باشد:
فکر کن اگه داداشت این مزخرفات و بفهمه چی درباره من که فکر نمی کنه.
ترنج دست او را رها کرد تا به ماشین تکیه بدهد و بعد گفت:
این حرفارو هم که شنیده باشه. الان که تو رو دیده حتما فهمیده چه خانمی هستی. خیلی دلشم بخواد یکی مثل تو زنش بشه.
مهتاب اصلا دلش نمی خواست درباره این موضوع صحبت کند. برای همین به شوخی گفت:
دلت میاد. قلب شاهین با این حرفت می شکنه.
ترنچ خندید و گفت:
نه مثل اینکه خوب شدی.
من دارم می گم به تو. پس منو ببر خوابگاه.
این بار ترنج بود که داد کشید:
مهتااااااب.
 
ماکان همان موقع رسید و از دور دزدگیر را زد و گفت:
سوار شین.
ترنج به مهتاب در سوار شدن کمک کرد و خودش هم کنارش نشست. وقتی ماکان ماشین را راه انداخت مهتاب گفت:
آقا ماکان منو ببرین خوابگاه می خوام فردا اول وقت مدارک مامان و ببرم بیمارستان.
ترنج پوفی کرد و گفت:
مرغ یه پا داره دیگه نه؟
ترنج به خدا خوبم. امشب بیام اونجا باز فردا باید برم خوابگاه لطفا بذار برم اونجوری راحت ترم.
ماکان نگاهی از توی آینه به ترنج و مهتاب انداخت و گفت:
مهتاب خانم تعارف که نمی کنین؟
نه به خدا. من که کسی و ندارم اینجا تو این شهر. همه امیدم به شماست. قول می دم هر کار داشتم مزاحمتون می شم.
ماکان از این جمله مهتاب خیلی خوشش آمد. اینکه تنها امید کسی باشد حس خوبی داشت.
ترنج وقتی اصرار مهتاب را دید رضایت داد و او را به خوابگاه برسانند. ماکان وسط راه هم بدون اینکه به ترنج و مهتاب چیزی بگوید خودش پیاده شد و برای مهتاب چند مدل میوه خرید و سوار شد.
مهتاب خانم اینار و ببرین خوابگاه براتون خوبه. امروز خیلی فشار آمده بهتون.
مهتاب با دیدن میوه ها شرمنده گفت:
آقا ماکان این کارها چیه به خدا راضی نبودم.
ترنج زد روی باوزی او گفت:
مهتاب بدم میاد اینقدر تو تعارف می کنی. بابا نترس جبران می کنی.
مهتاب ناخوداگاه و پاسخ داد:
وای خدا نکنه اتفاقی برای آقا ماکان بیافته.
مهتاب این حرف را بی منظور زد. یعنی اصلا منظورش این بود که حادثه و درد را برای هیچ کسی نمی خواهد.
ولی لحن نگرانش اینقدر روی ماکان تاپیر گذاشت که خودش هم نفهمید چرا همین جمله کوتاه تپش قلبش را بالا برد.
جلوی خوابگاه مهتاب باز هم کلی تشکر و عذر خواهی کرد و ترنج در عوض اینکه او امشب را پیش انها نمانده بود از او قول گرفت فردا منتظر بماند تا خودش برود دنبالش.
ماکان تا رفتن او خیره نگاهش کرد. جمله و لحن مهتاب مثل اکو شدن صدا توی یک سالن بزرگ مدام توی ذهنش تکرار می شد. و هر بار که به این جمله فکر می کرد . احساس می کرد قلبش از لحظه قبل تند تند می زند.
درک این حس برایش سخت بود. حس ناشناخته ای بود که تا حالا تجریه نکرده بود. و چه حس شیرینی بود.
مهتاب لنگ لنگان خودش را به اتاقش رساند. بچه ها با دیدن حال او حسابی هول کرده بودندو مهتاب توضیح داد که خوب است. و پاکت میوه ها را به دست مینا داد و گفت:
پام چلاق شد عوضش یه خورده میوه گیر شما دانشجوهای مفلس اومد.
مینا خندید و میوه ها را برداشت و گفت:
این همه. کلک بگو طرف کی بود که اینقدر هواتو داره.
مهتاب در حالی که پای درناکش را کاملا دراز کرده بود دکمه های مانتوش را باز کرد و گفت:
من یه دوست بیشتر دارم. کار ترنجه.
خدا بده از این دوستای مایه دار.
مهتاب به این حرف مینا لبخند زد. تنها خصوصیتی که توی ترنج برای مهتاب مهم نبود ثروت پدرش بود.
**
صبح پنجشنبه ی ماکان با حضور ناگهانی شهرزاد کاملا به هم ریخت. مهتاب تمام فکر او را پر کرده بود. شب قبل تا مدت ها به او و حرفش و حال خودش فکر کرده بود و حالا اصلا دلش نمی خواست ان حال خوب با حضور شهرزاد خراب شود.
شهرزاد توی اتاقش منتظر بود. ماکان نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک نه بود. ماشین را به ترنج داده بود تا با مهتاب دنبال کارهای بیمارستان باشند و خودش دیرتر رسیده بود.
شهرزاد با دیدن ماکان لبخندی زد و سلام کرد:
سلام آقای فراری.
ماکان نیم نگاهی به شهرزاد انداخت که روی مبل لم داده بود و پاهای خوش تراشش را روی هم انداخته بود.آرایشش مثل همیشه زیبایی اش را دو چندان کرده بود. ماکان سعی کرد اخم ظریفی به چهره اش بدهد تا شهرزاد خیلی هم یکته تازی نکند.
سلام. اینجا چکار میکنی؟
شهرزاد چشم هایش را خمار کرد و گفت:
چرا اینقدر عوض شدی ماکان؟
 
لحن صدایش کش دار و وسوسه آمیز بود. ماکان چشم هایش را بست و سعی کرد روی چیز دیگری تمرکز کند. برای اینکه شهرزاد فکرش را به کار نگیرد خم شد و سیستمش را روشن کرد.
نگفتی اول صبحی اینجا چکار داری؟
شهرزاد هم متوجه بود که لحن ماکان مثل سابق گرم و مودبانه نیست. لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت:
عکس ها رو واسم سند کردی...
ماکان پرید وسط حرفش.
خانم سبحانی برات فرستاد.
شهرزاد با حرص گفت:
حالا چرا اینقدر سبحانی سبحانی می کنی؟
ماکان تا می توانسنت از نگاه کردن به شهرزاد خودداری می کرد. مانتو تنگش اندامش را قاب گرفته بود. یقه مانتو انگلیسی باز بود و زیر مانتو یک تاپ قرمز رنگ پوشیده بود. شالش اینقدر باز بود که قسمتی از گردن و لاله های گوشش معلوم بود.
ماکان که داشت بی خودی توی فایل هایش می چرخید بدون نگاه کردن به او گفت:
برای اینکه طراح شما ایشون هستند. تا حالا فکر کنم ده باری اینو گفتم.
شهرزاد بلند شد و به طرف میز ماکان امد میز را دور زد و کنار ماکان ایستاد یک دستش را روی میز گذاشت و کمی خم شد و گفت:
عکسارو بیار بگم کدوم ومی خوام انتخاب کنم.
ماکان نفس عمیقی کشد که اوضاع را بدتر کرد. عطر تن شهرزاد مشامش را پر کرد. خدایا چه مرگش شده بود. باید فکرش را منحرف می کرد. فولدر عکس ها را باز کرد و کمی صندلی اش را عقب کشید تا فاصله اش را با او بیشتر کند.
ولی شهرزاد بیشتر روی میز خم شد و با این کار ماکان به راحتی می توانست از یقیه باز لباسش قسمتی از بدنش را بیند. نگاهش را به سختی گرفت. دستش ناخوداگاه به سمت کشو میز رفت.
می خواست خودش را مشغول گشتن اگر شده چیزی مجهول کند تا فکر و نگاهش را از شهرزاد دور کند. شهرزاد به ظاهر بی خیال داشت عکس ها را نگاه می کرد ولی توی دلش داشت به حال خراب ماکان قهقه می زد.
ماکان کمی وسایل توی کشو را با شتاب عقب و جلو کرد که همان موقع دستش به چیزی خورد. لیوان مقوایی کرم رنگی که رویش با رنگ قهوه ای به انگلیسی نوشته بود کافی.
ماکان لیوان را بیرون و کشید و به ان نگاه کرد. از یاد آوری ان روز و ان نسکافه خوشمزه خنده ای روی لبش آمد. با یک حرکت از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت. شهرزاد متعجب به حرکت ناگهانی ماکان نگاه کرد.
لیوان را دور نیانداخته بود. ان روز خودش هم نفهمید چرا این کار را کرده ولی الان خوشحال بود که لیوان را نگه داشته است.
ماکان پشت به شهرزاد و رو به پنجره ایستاده بود. لیوان نسکافه توی دستش بود. لبخندی هم پهنای صورتش را پوشانده بود. ناخودآگاه لیوان را به لب برد و ان را میان لب هایش گرفت.
صحنه های خوردن نسکافه ان شب مقابل چشمانش می رقصیدند. نگاه نگران مهتاب که داشت دنبال لیوان واقعی ماکان می گشت و او با بدجنسی لیوان ها را جابجا کرده بود.
چهره مهتاب وقتی آرام جرعه ای از نسکافه اش می خورد و لب هایش خواستنی تر و زیبا تر میشد.
صدای شهرزاد او را از فکر بیرون کشید.
ماکان من این عکس ها رو انتخاب کردم.
ماکان برگشت. مچ دست راستش را توی دست چپش از پشت قفل کرد و لیوان را توی دست راستش چرخاند و گفت:
یادم نمی آد گفته باشم تو حق انتخاب داری. توگفتی می خوای عکس ها رو ببینی. منم گفتم خانم سبحانی برات سند کنه.
شهرزاد اخم کرد میز را دور زد و رفت سمت ماکان درست در بیست سانتی متری او ایستاد.
ماکان دوباره لیوان را توی دستش چرخاند و به شهرزاد مستقیم خیره شد. دیگر به نظرش این چشم های مثل یک شکلات گرم و داغ نبود. یک قالب قهوه ای خشک بود. قالبی که هیچ حسی به ماکان نمی داد.
حرف های ارشیا توی گوشش زنگ می زد:
اگر می خوای به شهرزاد فکر نکنی باید چیز با ارزش تری برای فکر کردن داشته باشی.
این لیوان که توی دست های ماکان بود الان ارزشی بیشتر از شهرزاد برای او داشت. شهرزاد کمی به ماکان نزدیک تر شد ولی هیچ تغییری در چهره ماکان ایجاد نشد. همان حالت سخت و نفوذ ناپذیر.
ماکان پوزخندی زد و آرام از کنار شهرزاد گذشت. شهرزاد گیج به حرکات ماکان نگاه کرد. این همان ماکان چند دقیقه قبل نبود که دست و پایش را گم کرده بود. شهرزاد گیج شده بود باید فکرش را متمرکز می کرد اما نه اینجا. کیفش را با حرص برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ماکان با سرخوشی روی صندلی اش ولو شد و کمی به پائین سر خورد و لیوان را بالا نگه داشت و نگاهی به ان انداخت و بعد هم با خنده بوسه ای روی آن گذاشت و گفت:
حقته که همیشه توی این کشو بمونی. امروز شاهکار کردی.
لیوان را توی کشو برگرداند و با خوشی صندلی اش را تاب داد. آن روز و آن لحظه هم داشت حسی را تجربه می کرد که تا حالا تجربه نکرده بود. شادی که بعد از انجام ندادن گناه به دل آدم راه میابد.
**
مهتاب و ترنج نزدیک ظهر از بیمارستان برگشتند کارها به خوبی پیش رفته بود. مهتاب با پدرش تماس گرفته بود و گفته بود همه چیز برای آمدن مادرش اماده است. او هم گفته بود شنبه صبح خواهند آمد.
مهتاب با انرژی از ماشین پیاده شد و همراه ترنج به سمت شرکت رفت که با دیدن سهیل عین بستنی توی آفتاب وا رفت. ترنج به چهره مات مهتاب نگاهی انداخت و گفت:
چی شد مهتاب؟
مهتاب به سختی نگاهش را از ترنج گرفت و گفت:
سهیل!
ترنج با چشم هایی گرد شده گفت:
کی؟
مهتاب به بازوی او چنگ زد و گفت:
سهیل لعنتی با او شاهین عوضی اینجان. ولی آدرس اینجا رو از کجا آوردن؟
ترنج دست مهتاب را محکم فشرد وگفت:
نگران نباش کاریت ندارن. شاید بخاطر کارای مامانت اومده باشن. برو چیزی نمی شه.
و مهتاب را به سمت او هل داد.مهتاب اول با قدم هایی لرزان و بعد هم با استواری به سمت انها رفت. ترنج هم وارد شرکت شد. ولی روی پله منتظر مهتاب ماند.
سهیل با دیدن مهتاب سیگارش را زیر پایش له کرد و به سمت او رفت. مهتاب بدون نگاه کردن به شاهین گفت:
اینجا چکار می کنی؟
سلام مهتاب خانم.
گیرم که علیک گفتم اینجا چکار می کنی؟ آدرس اینجا رو از کجا اوردی؟
مهتاب چته تو. از بابات گرفتم. گفتم دارم میام اینجا کارای مامانت و راست و ریست کنم. اونم آدرس داد یه سر به تو هم بزنم
 
با حرص به شاهین که به ماشینش تکیه داده بود اشاره کرد و گفت:
این و چرا دنبالت راه انداختی؟
من راه ننداختم. خودش وقتی فهمید قراره مامانت و عمل کنیم اومد. اینجا فامیل داره. این مدت که مامانت تو بیمارستانه بابات کجا می مونه. بالاخره که نمی تونه بیست و چهار ساعت تو بیمارستان باشه. پیش تو هم که توی خوابگاه نمی تونه بیاد.
مهتاب دلش می خواست سهیل را حفه کند. همین مانده بود که محتاج این مردک شود.
سهیل من نمی ذارم بابا اینا رو ببری خونه فک و فامیل این یارو که مدیون بشن و حرفات و قبول کنن.
سهیل اخم کرد و گفت:
مهتاب خیلی دور برداشتی ها.
مهتاب به سمت سهیل براق شد و گفت:
حواست باشه اولا من ماهرخ نیستم. دوم کارت گیره بله منه پس تو هم برای من قیافه نگیر که می تونم راحت حالت و بگیرم. حالا هم دست این عوضی رو بگیر و برو رد کارت خودم همه کارای مامان وانجام دادم.
سهیل در حالی که با حرص سبیلش را می جوید به سمت شاهین رفت و گفت:
صبر کن مهتاب خانم گذر پوست به دباغ خونه هم می افته.
شاهین که بحث انها را دید بالاخره از ماشینش دل کند و به سمت انها آمد. مهتاب با دیدن او مقنعه اش را بیشتر جلو کشید و سرش را پائین انداخت.
سلام مهتاب خانم.
مهتاب زیر لبی جواب داد. شاهین رو به سهیل گفت:
برو تو ماشین من الان می ام.
سهیل غر غر کنان به سمت ماشین رفت. مهتاب بند کوله اش را توی دست فشرد و منتظر ایستاد. شاهین چهره او را برانداز کرد و با لبخند گفت:
دلم برات تنگ شده بود.
مهتاب اگر می توانست کوله اش را توی سر او له می کرد. از این حرف ها عقش می گرفت نگذاشت بیشتر ادامه بدهد:
ببخشید من کار دارم باید برم.
شاهین می فهمید که مهتاب می خواهد از دست او فرار کند. با اینکه خون خونش را می خورد ولی سعی می کرد عصبانیتش را نشان ندهد:
فقط یه حرفی بود که باید بهت می زدم.
بفرما گوش می دم.
لحن مهتاب اصلا دوستانه نبود. شاهین دست هایش را مشت کرد تا عصبانیتش را کنترل کند:
اگر بخواین همین جا همه چک های سهیل و پاره می کنم تا باورت بشه من فقط خودتو می خوام.
مهتاب با اخم های در هم رفته سرش را بالا آورد و به چشم های شاهین خیره شد. چشم هایش ترسناک بود. تا به حال اینقدر از نزدیک به او نگاه نکرده بود. خشم پنهانی توی چشم هایش حل شده بود. مهتاب سعی کرد با محکم ترین لحنی که می تواند با او صحبت کند:
ولی من شما رو نمی خوام. حتی اگه سهیل و بندازین زندان.
چشم های شاهین برای یک لحظه برق زد و دوباره خاموش شد. مهتاب نگاهش را از چشمان ترسناک او گرفت و به سمت شرکت چرخید:
روزتون بخیر.
صدای شاهین برای یک لحظه تمام وجودش را لرزاند.
این حرفات و می ذارم پای ناز دخترونه. ولی بدون آخرش مال خودمی.
مهتاب با تمام وجودش سعی کرد روی زمین سقوط نکند. این مرد هر روز یک چهره اش را به او نشان می داد.
ماکان پشت پنجره ایستاده بود و داشت خیابان را نگاه می کرد. مدتی بود که مهتاب با دو مرد صحبت می کرد از چهره اش معلوم بود که هر دو را می شناسد. یکی شان را ماکان به وضوح به خاطر می اورد.
همان مردی بود که انشب مهتاب از شرش به او پناه اورده بود.عجیب بود که مرد را به خاطر اورده بود ولی مهتاب را نه.
پس هر کس بود مهتاب او را می شناخت ولی دلش نمی خواست با او هم کلام شود. از پشت شیشه داشت حرص می خورد. صلاح نمی دید که دخالتی توی کار او بکند.
در ضمن اگر ان مرد ماکان را به خاطر می اورد خیلی بد می شد. زیاد جالب هم نبود که یرود و مستقیم از خود مهتاب بپرسد.
با بدبختی به ان سه نفر زل زده بود و بعد مهتاب از انها دور شد و وارد شرکت شد.
ترنج روی پله منتظرش بود و با دیدن چهره رنگ پریده او سریع به سمتش رفت.
مهتاب خوبی؟
مهتاب روی دومین پله نشست.
خدایا کی راحت میشم.
ترنج نگران با چشم هایی که از غصه اشک آلود شده بود کنار مهتاب نشست. مهتاب آرنجش را به زانویش زده بود و پیشنانی اش را به دستش تکیه داده بود.
خدایا چکار کنم؟
مهتاب چی شده؟
مهتاب سرش را از روی دستش برداشت و گفت:
سهیل میگه شاهین اینجا آشنا داره بابا اینا رو می بره اونجا. ترنج من نمی تونم.
ترنج سر او را در آغوش گرفت و گفت:
تو هم آشنا داری. مامانت اینا رو میاری خونه ما فهمیدی؟
مهتاب سرش را از شانه او جدا کرد و گفت:
چی میگی ترنج یکی دو روز نیست. شاید یک هفته ده روز طول بشه.
ترنج دست هایش را دو طرف صورت مهتاب گذاشت و گفت:
من و نگاه کن به خدا به جون ارشیا اگر بخوای این ادها رو در بیاری دیگه اسمت و نمی ارم. حاضری بری خونه فک و فامیل اون مرتیکه خونه دوستت نیای؟
اشک های مهتاب بی صدا روی صورتش سر می خوردند.
من کجا دلم می خواد برم خونه اونا. سهیل برا خودش بریده و دوخته.
ترنج دست او را گرفت و گفت:
پاشو همین الان بریم خونه ما.
الان؟
آره. من با مامانم صحبت می کنم. تو هم اگه حرف زیادی زدی نزدی. فهمیدی؟
ترنج شاید مامانت تو رودر بایستی قبول کنه.
تو اصلا برو تو اتاق من. من خودم تنها باهاش صحبت می کنم. صبر کن برم به ماکان بگم میام.
مهتاب سر تکان داد و روی پله نشست و سرش را توی دست هایش گرفت. ترنج از پله بالا دوید و رفت سمت اتاق ماکان بدون در زدن وارد شد.
سلام داداش.
ماکان با دیدن چهره ترنج نگران گفت:
چی شده ترنج؟
ترنج به میز ماکان نزدیک شد و گفت:
ببین داداش الان نمی تونم بهت کل جریان و بگم ولی مهتاب اساسی به کمک احتیاج داره وگر نه خودش و زندگیش نابود میشه.
قلب ماکان با شنیدن این حرف فرو ریخت.
چی شده ترنج؟
ببین من با مهتاب دارم می رم خونه. حالش زیاد خوش نیست.
چش شده؟
ماکان بذار حرفم و بزنم. تو زنگ بزن به مامان بگو منو مهتاب داریم می ریم خونه بگو قراره مامان مهتاب عمل شه تو این یک هفته ده روز خانواده اش قراره مهمون ما باشن.
ماکان با تعجب و نگرانی گفت:
ترنج جریان چیه؟
ماکان خواهش می کنم مامان زود راضی میشه. مهتاب اینا اینجا کسی رو ندارن. اگر خونه ما نیان یکی دیگه می برشون که مهتاب دلش نمی خواد بره اونجا.
سوال توی دهن ماکان نوک زبانش می امد و بر می گشت. ترنج رفت سمت در و گفت:
پس من رفتم به مامان زنگ بزن من خودم خونه جریان و برای مامان توضیح می دم.
ترنج در را باز کرد.
ترنج!
بله؟
اون مردا کی بودن؟ اون کت چرمی تنش بود.
ترنج آهی کشید و گفت:
شوهر خواهرش
اون یکی؟
خواستگارش.
دهان ماکان باز ماند.موهای جوگندمی مرد از ان فاصله هم معلوم بود. صدای ماکان مثل ناله بود:
اون که سنش زیاد بود خیلی.
ترنج توی چشم های ماکان یک جور نگرانی می دید از نوعی که تا حالا ندیده بود. فعلا وقت نداشت به آن فکر کند الان مهتاب مهم تر بود.
پس به مامان زنگ می زنی؟
ماکان تلفن را برداشت و گفت:
برو الان می زنم.
ترنج در را بست و ماکان شماره خانه راگرفت. داشت فکر می کرد شوهر خواهرش با او چرا دعوا می کرد. خواستگارش با شوهر خواهرش دم شرکت با او چکار داشتند. چرا اصلا همچین مردی باید به خودش اجازه بدهد از دختری مثل مهتاب خواستگاری کند.
مغزش از هجوم سوالات داشت منفجر می شد. صدای مادرش دوباره پرتش کرد به اتاقش و سلام کرد.
مهتاب ساکت و توی فکر نشسته بود و حرفی نمی زد. ترنج هم با اینکه تمام حواسش به رانندگی بود ولی داشت درباره مهتاب و مشکلش فکر میکرد. وقتی نزدیک خانه شان رسیدند مهتاب گفت:
دست خالی بیام. زشت نیست؟
مهتاب ول کن تو رو خدا.
نه خیلی بده دارم میام اونجا همین جوری دست خالی. یه گوشه نگه دار یه چیزی بگیرم.
مهتاب...
ترنج خواهش می کنم من به حرفت گوش دادم تو هم لطف کن نگه دار. بذار منم راحت تر بیام اونجا.
ترنج چیزی نگفت فقط توی آینه نگاهی انداخت و راهنما زد و ماشین را نگه داشت. مهتاب که در را باز و قبل از انکه ترنج هم بخواهد پیاده شود گفت:
تو کجا؟ بگیر بشین من خودم میرم. می خوای بیای اونجا به سرم نق بزنی.
اینقدر این حرف را جدی زد که ترنج ناخوداگاه سر جایش نشست. مهتاب پیاده شد و نگاهی به چند فروشگاه اطراف انداخت و وارد یکی شان شد. فقط هفت تومن برایش باقش مانده بود.
نگاه پر تردیدی به قفسه ها انداخت و یک بسته شکلات فرمند با بستنه بندی فانتزی را انتخاب کرد. بالاخره از دست خالی بودن خیلی بهتر بود. این عادت را از مادرش داشت. غیر ممکن بود برای اولین بار دست خالی خانه کسی برود.
ریخت و پاش نمی کرد. ولی سعی می کرد چیزی در حد قابل قبول برای صاحب خانه ببرد. بسته شکلات شش تومن برایش تمام شد. مجبور بود. البته فقط تا شنبه باید صبر می کرد. هزار تومن تا ان موقع برایش کافی بود. پدرش می آمد و لازم نبود مهتاب نگران باشد.
برگشت و سوار ماشین شد. ترنج به بسته شکلات یاسی رنگ که روی جعبه اش ربان پهنی به رنگ بنفش پاپیون خورده بود نگاه کرد و سری تکان داد و گفت:
کله شق.
مهتاب چیزی نگفت. مدام توی فکر مادر ترنج بود. تا حالا او را ندیده بود و نمی دانست با او چه برخوردی می کند. ولی ته دلش روشن بود. اگر مادرش هم حتی ده درصد مثل خود ترنج بود برای مهتاب زیاد هم ناامید کننده نبود.
ترنج کلید را توی در انداخت و با دست به مهتاب تعارف کرد. مهتاب او را هل داد و گفت:
برو تو دیگه کجا منو جلو جلو می فرستی.
ترنج دست پشت کمر او انداخت و وارد شد. در سالن را باز کرد و صدا زد:
سوری جون مهمون آوردم برات.
مهتاب خجالت زده وارد شد. نگاه گذارایی به اطراف انداخت. نشانه های ثروت به وضوح دیده می شد. سوری خانم با یک لبخند از اتاق بیرون امد:
سلام عزیزم خوش اومدی.
مهتاب با دیدن مادر ترنج کمی تعجب کرد. خیلی جوان تر از چیزی بود که تصور میکرد. چند قدم باقی مانده را به طرف او رفت و سلام کرد:
سلام سوری خانم.
سلام عزیزم. مهتاب تویی. وای چه نازه دوستت ترنج.
بعد خم شد و گونه او را بوسید.
خوش اومدی عزیزم.
مهتاب با لبخند جعبه شکلات را به سوری داد و گفت:
چیز قابل داری نیست. ببخشید ناگهانی شد.
سوری خانم جعبه شکلات را گرفت و گفت:
این کارا چیه عزیزم.
بعد او را به طرف پذیرائی هدایت کرد و گفت:
بعد از دو سال دوستی با ترنج تازه باید بیای خونه ما. ما مشتاق دیدار این خانمی بودیم که ترنج اینقدر ازش تعریف می کرد.
مهتاب نفس راحتی کشید. سوری خانم مهربان و دوست داشتنی بود و هیچ برخورد نامعقولی در راه نبود. ترنج چادر و مقنعه اش را برداشت و به مهتاب چشمک زد.
سوری خانم جعبه را روی میز پذیرائی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
راحت باش مهتاب جان. مرد خونه نیست.
مهتاب تشکری کرد و کلاه و شالش را برداشت. سوئی شرتش را از تنش در اورد و با همان مانتو و مقنعه نشست. هنوز برای احساس راحتی کردن زود بود.
ترنج چادر و لباس هایش را روی پله گذاشت و برگشت پیش مهتاب.
مامانم چطوره؟
مثل خودت مهربونه. و التبه اصلا بهش نمی اد مامان تو و آقا ماکان باشه.
جدی می گی؟
اوهوم
ترنج با خنده گفت:
به خودش بگی حض می کنه.
 
سوری خانم با سه فنجان نسکافه برگشت. ترنج بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. مهتاب دوباره به احترام سوری خانم نیم خیز شد و گفت:
زحمت نکشین.
سوری خانم مقابل مهتاب نشست و گفت:
این چه حرفیه عزیزم. خونه خودته.
ترنج سینی را مقابل مهتاب و بعد هم مادرش گرفت و فنجان خودش را هم برداشت و کنار مهتاب نشست. و در حالی که کمی از نسکافه اش را می خورد گفت:
مامان می دونی مهتاب چی میگه؟
نه عزیزم.
مهتاب لبخند زد و فنجانش را به لب برد.
ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و به صدایی که ته خنده تویش موج می زد گفت:
میگه اصلا به شما نمی خوره مامان ما دو تا باشین.
سوری خانم لبخند پهنی زد و نگاه محبت امیزی به مهتاب انداخت و گفت:
مهتاب جان لطف داره عزیزم.
مهتاب هم به سوری خانم لبخند زد و گفت:
حقیقت و گقتم. شاید اگر نمی دونستم ترنج خواهر نداره فکر میکردم شما خواهرشون باشین.
سوری خانم خنده آرامی کرد و گفت:
لطف داری عزیزم.
مهتاب جرعه دیگری از نسکافه اش را خورد و توی فنجان نگاهی انداخت وبا خودش گفت:
سلیقه ماکان تو نوشیدنی حتما به مامانش رفته.
و از یادآوری جمله آن شب ماکان لبخند زد:
با من که کافی شاپ نیامدین منم کافی شاپ و اوردم اینجا.
ترنج به شانه اش زد و گفت:
داری دنبال چی میگری اون تو بخورش دیگه.
مهتاب خنده ای کرد و بقیه نسکافه اش را هم خورد. سوری خانم خیلی مودبانه رفت سر اصل مطلب:
شنیدم مامان عمل دارن؟
بله.
مشکلشون چی هست؟
آریتمی. قلبشون کند کار می کنه. باید پیس میکر بذارن
آها همین که مثل باطری عمل میکنه؟
بله.
خوب اینکه عمل ستختی نیست. یکی از دوستان من هم همسرش همین مشکل و داشت. عملش ساده است. الان هم داره عین بقیه طبیعی زندگی می کنه.
مهتاب خوشحال از این حرف با اشتیاق پرسید:
یعنی عملش ممکن نیست مشکلی پیش بیاره؟
نه عزیزم فکر کنم گفت همش دو ساعت دو اتاق عمل بوده. شوهرش الان همه کار می کنه ورزشم می کنه حتی.
مهتاب اینقدر خوشحال شده بود که دلش می خواست گریه کند.
فقط هر چند وقت یک بار باید بره چک بشه زمانش هم طولانیه.
مهتاب زمزمه کرد:
خدایا شکرت.
ترنج دستی به شانه اش زد و گفت:
دیدی ضرر نکردی اومدی. کاش قبلا به زور آورده بودمت.
مهتاب لبخندی از ته دل زد. از اینکه دوستی مثل ترنج داشت خدا را هزار بار شکر می کرد. سوری خانم اجازه نداد مهتاب برود و برای نهار نگه اش داشت او هم ماند به شرط اینکه اجازه بدهند او هم در درست کردن نهار کمک کند.
ترنج لباس هایش را عوض کرد و برگشت پائین ولی هر کار کرد مهتاب گفت با لباس هاس خودش راحت تر است.
خوب نهار چی درست کنیم؟
مهتاب گفت:
فقط تو رو خدا به خاطر من خودتون و به زحمت نندازین. هرچی می خواستین برای خودتون درست کنین همون.
سوری خانم نگاهی به ترنج انداخت که روی صندلی نشسته و لم داده بود و گفت:
نظرتون با یک رلت گوشت اساسی چیه؟ آخه مسعود دیروز داشت می گفت هوس رلت های مهربان و کرده.
ترنج غر زد. مامان کلی کار داره. من فقط می تونم تخم مرغشو آب پز کنم.
مهتاب وسط حرف او پرید و گفت:
چی میگی ترنج رلت فقط پیچیدنش مهمه والا چه کار اضافه ای داره؟
سوری خانم با تعجب به مهتاب نگاه کرد و گفت:
تو بلدی؟
مهتاب که از این سوال سوری خانم تعجب کرده بود گفت:
خوب بله.
بعد گیج به ترنج نگاه کرد. ترنج هم با چشمانی باریک شده به او نگاه کرد و گفت:
تو آشپزی بلدی؟
مهتاب با چشمای گرد شده گفت:
معلومه که بلدم. از وقتی مامان مریض شد. کارای خونه افتاد گردن من. خوب آشپزی هم یاد گرفتم.
ترنج با هیجان روی میز خم شد و گفت:
یعنی همیشه تو غذا درست می کنی؟
خوب آره.
حتی وقتی مهمون دارین؟
خوب معلومه این چه سوالیه.
سوری خانم با دقت به مهتاب نگاه کرد.باورش سخت بود. مهتاب هم سن ترنج بود.
ترنج روی صندلی ولو شد و گفت:
مامان من هیچی بلد نیستم.
سوری خانم به طرف فریزر رفت و گفت:
بس که تنبلی عزیزم. و در حالی که توی فریزر به دنبال بسته های گوشت می گشت ادامه داد:
بیچاره ارشیا. چه بلاهایی قراره سرش بیاد.
مهتاب ریز ریز خندید و ترنج گفت:
ا مامان مهتاب به من می خنده.
سوری خانم سرش را از فریزر بیرون اورد و گفت:
خوب حق داره مامان جون.
ا مامان.
با اعتراض ترنج سوری خانم و مهتاب هر دو بلند خندیدند.
 **********************************
نهار با کمک مهتاب اماده شد. خودش رلت ها را پیچید و ده بار به ترنج توضیح داد تا توانست بالاخره یکی را کج و کوله و درب و داغان تحویل بدهد.
ولی وقتی نوبت سالاد شد با غرور سالاد را درست کرد و به مهتاب که با دقت به او نگاه می کرد دهن کجی کرد.مهتاب احساس خوبی داشت. فقط دعا می کرد پدرش هم قبول کند که این چند روز را خانه آقای اقبال بماند.
نزدیک ظهر بود که موبایل ماکان زنگ خورد. محسن بود. با تعجب جواب داد:

 

منبع: اسوده رمان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 196
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 482
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 1,734
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,517
  • بازدید ماه : 7,517
  • بازدید سال : 136,643
  • بازدید کلی : 20,125,170