loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 2472 سه شنبه 24 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

رمان پرتو فصل یازده و دوازده

.

رمان زیبای پرتو فصل یازده و دوازده

.

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

فصل یازدهم


یک هفته ای میشد از عماد خبر نداشتم یعنی درست بعد از اون مشاجره ی تلفنی هم من دستم نمیرفت تا باهاش تماس بگیرم و هم میدونستم اون مغرور تر از این حرفاست که اینکارو انجام بده ..
از طرفیم به شدت درگیر بستن یه قرار داد کاری بودیم , طبق تحقیقاتی که طالبی کرده بود با توجه به زمینه ی کاری ما که وارد کردن لوازم آزمایشگاهی مخصوص آزمایشگاه های برق اعم از اسیلوسکوپ ( برای دیدن سیگنال های مختلف در یک مدار از این دستگاه استفاده میشه !) مبدل جریان به ولتاژ و .... بهترین کشور در حال حاضر تایوان بود که هم از لحاظ قیمت از ژاپن که حرف اول رو میزد مناسب تر بود و هم از لحاظ کیفیت از چین که تو منطقه قیمت های پایین تری داشت , برتر ....
بالاخره بعد از یک هفته تلاش روز و شب بچه ها , یکی از شرکت های معتبر تایوانی حاضر به بستن قرار داد شده بود و متن قرارداد , تنظیم و آماده ی امضا بود ...که اون هم موکول شد به سه روز بعد که قرار بود با نمایندشون توی تهران یه ملاقاتی داشته باشیم و در واقع به نوعی سنگ های آخر رو وا بکنیم ( یعنی به توافق نهایی برسیم !)
اون روزم بعد از کامل شدن متن قرار داد طبق خواسته ی عماد که قبلا گفته بود بایستی در جریان محتوا ی آن ها باشه به وزیری گفتم یه نسخه ازش به علاوه ی 2 برگ توضیح راجع به شرکت طرف قرارداد به شرکتشون فکس کنه و با تلفن به منشی تکین رایان هم توضیحات لازم رو گوشزد کنه ...
تقریبا یک ساعت بعد توی اتاق نشسته بودم و داشتم گزارش حسابدار جدید میخوندم که تلفن زنگ خورد ..
- بله ؟
- سلام ...
انتظار صدای عماد رو نداشتم اونم بصورت مستقیم .. پس وزیری چه غلطی میکرد ؟؟؟!!!
با کمی مکث گفتم :
- سلام ...
خیلی عادی و در عین حال جدی گفت :
- تازه میفهمم چرا شرکتتون به این روز افتاده ....
اخمی کردم و گوشی تلفن رو از این دستم دادم اون دست و گفتم :
- منظورتون رو نمیفهمم ؟؟!!
پوزخندی زد و گفت :
- واقعا با چه ایده ای رفتین سراغ شرکت های تایوانی ؟؟؟!!
- چرا نریم توی برگه های ضمیمه که توضیح کامل بود .. جنس ژاپنی که سودی نداره .. خودش به اندازه کافی گرون هست جنس چینیم که دوروزه کالیبراسیون های ( هر دستگاه الکتریکی کالبراسیون مخصوصی داره که در واقعه نوعی ضریب خطاشه و هر جند وقت یه بار که دستگاه رو سرویس میکنند در زبان مهندسی برق در واقع اون عمل کالیبره کردن رو روش انجام میدن ) دستگاهاش بهم میخوره ...
نفسش رو به شدت داد بیرون و گفت :
- من اصولا از پس زبون خانوم ها بر نمیام اونم از پشت تلفن .. امروز با مهندس طالبی بیاین یه سر شرکت من جلسه ای داشته باشیم ...
- اما من امروز ...
- اما و اگر نداره .. طبق قراردادی که بستیم رضایت من شرطه درسته؟؟!!
راست میگفت .. در صورتی که اون از قرارداد رضایت نداشت بلافاصله میتونست وجهی که دادرو مطالبه کنه ...
دست آزادم رو مشت کردم و با صدایی که به وضوح از عصبانیت دورگه بود گفتم :
- درسته!!!!!!!!!!!!!!!!! ... چه ساعتی اونجا باشیم ؟!
- طرف 5 مناسبه ...
بدون اینکه خداحافظی کنم گوشی رو گذاشتم سرم رو گرفتم بین دستام ... لعنتی .. میترسیدم امروز از کوره در برم , حال خوشی نداشتم و دلم به شدت درد میکرد از طرفی کم کم داشت ظرفیتم پر میشد ..... اصلا به چه حقی ... یهو یاد وزیری افتادم و با عصبانیت رفتم سمت در که همزمان خودش تقه ای زد و وارد شد ...
تا چشم های منو دید گفت :
- خانوم مهندس بخدا من رفته بودم دنبال همون چیزی که فرمودید ....
نگاهی بهش انداختم تازه یادم افتاد فرستاده بودمش دنبال مایحتاجم ... سری تکون دادم و گفتم :
- اصلا حواسم نبود ... صفایی زنگ زد فکر کردم بدون مشورت وصل کردی ...
لبخندی زد و گفت :
- ایرادی نداره ... بفرمایید این چیزی که لازم داشتید اینم قرص ...ولی نظرم اینه برین خونه استراحت کنید ... رنگ و روتون اصلا خوب نیست ...
ازش تشکر کردم و فرستادمش بیرون ....
خیلی وقت بود همه ی تنظیمات بدنم بهم ریخته بود ... و قاعدگیمم از اون مستثنی نبود ... یهو شاید دوماه خبری نبود و بعد توی یک ماه سه بار اتفاق میفتاد ...نگاهی به ساعت کردم نزدیک های ظهر بود .. بنظرم حق با وزیری بود بخصوص برای عصر و چک و چونه زدن با عماد به تجدید قوا نیاز داشتم واسه ی همین بلافاصله کیفم رو برداشتم و بعد از هماهنگی های لازم با وزیری و طالبی از شرکت اومدم بیرون ...
سر راه برای اینکه هم ناهاری خورده باشم , هم جونی بگیرم دم یه جگرکی نگه داشتم و بعد از خوردن چند سیخ سر حال تر از قبل رفتم خونه و بعد از پوشین لباس راحتی و خوردن یه قرص مسکن خزیدم زیر لحاف و کمتر از چند دقیقه بخواب رفتم ..
با صدای زنگ گوشیم منگ از خواب پریدم .. بدون اینکه چشمامو باز کنم دستم رو از زیر لحاف بیرون آوردم و بعد از یکم گشتن روی پاتختی بالاخره پیداش کردم و با صدای خواب آلود گرفته ای گفتم :
- بله ؟؟!!
- سلام خانوم مهندس من دم شرکت تکین رایانم تشریف نمیارید ؟؟؟!!
با شنیدن اسم شرکت ... از جام پریدم و گفتم :
- مگه ساعت چنده ؟!!
- 4:30
با دست آزادم یه دونه زدم توسرم و گفتم :
- ببین طالبی من تا 5:30 میرسم .. فقط دعا کن ترافیک نباشه .. خودت به صفایی یه جور حالی کن که کاری پیش آمد کرده دیر میاد ... نگی خواب بودما ...
با صدایی که توش خنده موج میزد گفت :
- چشم خانوم مهندس خیالتون راحت .. شما یک جلسه ی خیلی مهم داشتید !!!
با گفتن خوبه ! بدون اینکه منتظر بمونم سریع دست و رومو آب زدم و کمتر از دو دقیقه لباس پوشیدم و بدون اینکه نگاهی به خودم کنم سوار ماشین شدم...

Another night, another day goes by
I never stop myself to wonder why
You help me to forget to play my role
You take my self, you take my self control
عصبانی زدم رو فرمون و ضبط رو خفه کردم با بیشترین سرعتی که در توانم بود راه افتادم ....

تقریبا 45 دقیقه ی بعد وارد شرکت شدم .. منشی عماد بلافاصله از جاش بلند شد و قصد داشت راهنماییم کنه سمت اتاق که با دست دعوت به نشستنش کردم و با تقه ای به در بلافاصله وارد شدم ...
رو به عماد و بعدم طالبی که از قیافش مشخص بود چقدر معذبه سلامی کردم ... اخمای عماد توهم رفته بود و جویده جواب سلامم رو داد و بدون اینکه بلند بشه از سر جاش با دستش دعوت به نشستنم کرد ...
موقعی که نشستم طالبی رو کرد به من و گفت :
- به جناب مهندس فرمودم شما جلسه داشتید ...
عماد پوزخندی زد سمت من گفت :
- بله معلومه خیلی کاراشون سنگینه چون به وضوح آثار بی خوابی تو چشمای خانوم مهندس مشخصه ...
این وسط طالبی لبش رو گاز زفت تا نخنده و منم توی یک فرصت مناسب چشم غره ای بهش رفتم تا حساب کار دستش بیاد ...
سکوت بدی حاکم شده بود و از اون بدتر حال من بود .. از استرس بغیر از دل درد سر دردم اضافه شده و برای اینکه زودتر ازونجا نجات پیدا کنم رو به عماد گفتم :

- خوب جناب مهندس ...بهتر نیست بریم سمت اصل مطلب تا کنکاش صورت من ؟؟!!
عماد که نگاهش به میز بود برگه ای رو برداشت و خیلی جدی در حالی که بهش خیره شد ه بود با لحن محکمی گفت :
- من با این قرار داد مخالفم ...
- و دقیقا چرا ؟؟؟!!!
نگاهش رو از برگه گرفت و رو به من ادامه داد :
- به هزار و یه دلیل .. اول اینکه تایوان توی این صنعت لااقل توی ایران شناس نیست از طرف دیگه ...ژاپن حرف اول رو میزنه وبا توجه به زمزه های تحریمی که قراره علیه ما صورت بده این آخرین شانسمون تا باهاشون وارد معامله بشیم و بعد از اینکه جنس ها رسید به محض شروع تحریم اون هارو تو بازار تزریق کنیم ... اوقت که ما تنها وارد کننده ایم و تقاضا یهو بالا میره و نتیجش چیزی جز یه سود عالی نیست ...
حرف های قشنگی میزد حرف های رویایی و خوب .. ولی من بهشون معتقد نبودم خیلی ها خوب میدونستن چین کل بازار رو گرفته تو دست و حتی باعث شده خیلی از تولید کننده های داخلی ورشکست بشن ... حالا اگه من میومدم جنس ژاپنی که 5 برابر قیمت یه کالای چینی تموم میشد وارد میکردم .. که فاتحم خونده بود ...
برای همین با اعتماد بنفس رو کردم سمتش و گفتم :
- ولی من حرف شمارو قبول ندارم ...
وسط حرفم پرید و خیلی خونسرد گفت :
- ولی برای من مهم نیست شما حرف من رو قبول دارید یا نه .. مهندس طالبی اینجا حَکَم خوبیه و میتونه قضاوت حرف کی درسته !!!ی ه مدیری که شرکتش روز به روز رونق میگیره یا .... یه مدیره ی کم تجربه که ....
وسط حرفش پریدم و رو به طالبی گفتم :
- ایشون خدارو شکر به وضعیت شرکت واقف هستندو میدونن اگه مشکلیم هست ...
طالبی که پسر فوق العاده صادق و روراستی بود با اجازه وسط حرفم دویید و رو به صفایی گفت :

- بله من به مدیریت مهندس کامیاب ذره ای شک ندارم ... اگرم مشکلی هست از عدم نظارت بخش گمرک در درجه ی اول و عدم پشتیبانی اتاق بازرگان از یک زن متاسفانه !!!
بعدم رو به من گفت :
- مطمئنا مهندس صفایی خودشون میدونن .. مدیر شدن یه زن ... و موفقیتش چقدر برای امثال ما مرد ها سخته ...
لبخند پر از مهر و تشکری به صورت طالبی زدم که باعث شد عماد اول به من چشم غره ای بره و بعد رو به طالبی با لحنی که حرص و عصبانیت به وضوح توش مشخص بود بگه :
- مهندس جوان .. اولا مسلما رئیست .. میتونه از خودش دفاع کنه در ثانی فکر نکنم با شما کاری داشته باشیم ... و حضورتون بتونه مفید واقع شه .. این دوساعتم پایه اضافه کاریتون میذارن خانوم مهندس .. میتونید برید !!!
کارد میزدی خونم در نمیومد ... از زیر میز دستم و مشت کردم و اگه بهش بدهی نداشتم صد در صد این مشت الان رو گونه راستش جا خوش کرده بود !!!!!! بیچاره طالبی ام به احترام من حرفی نزد منم با نگاه بهش فهموندم که بهتره بره ... و موقعی که رسید دم در برای اینکه حرص عماد رو بیشتر در بیارم رو کردم بهش و گفتم :
- احمد جان اگه سختته وایسا بیرو با هم برگردیم ....
طالبی ازونجایی که میدونست من هیچوقت بچه هارو با اسم کوچک صدا نمیکنم , دلیل کارو رو خوب درک کردو با لبخند گفت :
- آخه ممکنه کارتون طول بکشه ...
عماد که اط چشماش آتیش میبارید با لحن محکمی رو به طالبی گفت :
- نه شما برید من راجع به دوتا موضوع دیگم با خانوم مهندس حرف دارم !!!!!
طالبی لبخندش عمیق تر شد و رو به من گفت :
- پس من میرم خانوم مهندس ..
با یه خنده ی محو سریع تکون دادم و خداحافظی کردم ...
به محض بسته شدن در عماد نفسش رو محکم داد بیرون از جاش بلند شد و رفت سمت آب سرد کن گوشه ی اتاق ...
کت شلوار دودی و بلوز مردونه ی زرشکی شیکی تنش بود و موهای پرش مثل همیشه تا حدودی در هم و نامرتب که باعث جذابیت بیشتر میشد ...
همینطور که محوش بود ناگهان برگشت سمتم و گفت :
- آب میخوری؟!!
- نه ولی اگه چایی باشه ممنون میشم ..
سری تکون داد و بعد از اینکه لیوان پر از آب یه نفس سر کشید دوباره اومد سر جاش و با نگاه نافذی رو بهم گفت :
- این رو مطالعه کن .. یه قرار داده که من تنظیم کردم .. بقیه صفحاشم معرفی یه شرکت معروف ژاپنیه .. که تولید کننده ی همون لوازمی که قراره از تایوانیه بخری ...
بعدم بدون اینکه منتظر بشه من چیزی بگم ..تلفن رو برداشت و شماره گرفت ..
کاغذ رو برداشتم و نگاهی کردم ..عقل بهم حکم میکرد قبول نکنم .. روی قرارداد تنظیمی خودم پافشاری کنم اما نمیدونم چرا ته دلم چون توی کارش موفق بود به حرفاش اعتماد کردم ..
با صداش به خودم اومدم :
- برات شیر داغ با کیک گفتم بیارن .. رنگت پریده ...
تشکر زیر لبی کردم که دوباره گفت :
- خوندیش ؟!! نظرت چیه ؟!!
نمیدونم چرا ... یهو چشممو انداختم تو چشمش با لحنی ملاحتش که برای خودمم عجیب بود گفتم :
- مطمئنی جواب میده ...؟؟!! یعنی ... بنظرت ضرر توش نیست ؟!!
برای چند ثانیه خیره نگام کرد و بعد سرش رو انداخت پایین و دستی به گردنش کشید و گفت :
- مطمئنم !!
و شروع به بازی کردن با خودکار توی دستش کرد ...
یکم خم شدم و سر دیگه ی خودکار رو از تو دستش گرفتم و کاغذ قرارداد رو امضا کردم و دادم بهش ...
بعدم بدون حرف اضافی از جام پاشدم ...
یهو همزمان اونم بلند شد و گفت :
- کجا وایسا شیر و کیکتو بخور ...
- نه .. ممنون راستش بیشتر از اون به استراحت نیاز دارم ...
پوزخندی زد و گفت :
- نکنه میخوای بری دنبال احمد...
چپ چپی نگاش کردم که باعث شد دستاش رو بالا ببره و لبخند صلح آمیزی بزنه ...
منم بی توجه به لبخندش کیفمو رو دوشم جابجا کردم و بعد از خداحافط آرومی و بی احساسی در حالیکه توی ذهنم یکی از این همه اعتماد پوزخندم میکرد از در شرکت اومدم بیرون .

 

فصل دوازدهم



به جعبه ی اهدایی عماد نگاهی انداختم و تقریبا دوماهی از اون روز گذشته بود .. دوماه بدون حرف .. و صرفا نظر بازی..... توی آینه نگاهی به گونه های گل انداختم کردم و شال بنفش روی سرم رو مرتب کردم و دستی به مانتوی مشکی نسبتا کوتاهم کشیدم ... شک داشتم آرایش کنم یا نه ... اولین بار بود که با تیپ غیر آکادمیک میخواستیم با بچه ها بریم بیرون .. تا قبل از اون همیشه اگرم جایی میرفتیم بعد از دانشگاه بود و با مقنعه و مانتو های گشاد ... ولی این هیجان صرفا برای تغییر ظاهر نبود ... به لطف مانا و حمیدرضا و البته مرتضوی و مریم که یواش یواش داشت روابطشون از سلام علیک های خشک و خالی و رسمی در میامد و به پیچوندن و تنهایی حرف زدن مبدل میشد .......عماد هم همراهمون بود .... و ناخودآگاه مثل هر دختره دیگه ای دوست داشتم خوب به چشم بیام .. برای همین شک رو کنار گذاشتم و از توی کشو لوازم آرایش های قدیمیه پروانه که بعد از ازدواج و خرید جنس های بهتر و مرغوب تر حالا در اختیار من قرار داده شده بود , رو برداشتم و بعد از زدن کمی ریمل مشکی و رژگونه ی صورتی که بنظرم ظاهرم رو بهتر از پیش کرد از آینه دل کندم و بعد از دادن توضیحات لازم به مامان از خونه اومدم بیرون ...
اواسط اردیبهشت بود .. یه پنج شنبه ی خوش آب و هوا و شلوغ ... قرارمون ساعت 2 جلوی درب اصلی نمایشگاه کتاب تهران بود .. تقریبا بعد از دوساعت پشت ترافیک چمران موندن بالاخره ساعت 2:30 دقیقه سر سئول از ماشین پیاده شدم و باقی مسیر رو که یک ربعی میشد , پیاده رفتم ...از دور میتونستم مانا و حمید و مریم و مرتضی رو ببینم .. ولی هرچی چشم چرخوندم ... عماد نبود ... نمیدونم چرا یهو قدم هام سنگین شد انگار خستگی ترافیک و این یک ربع پیاده روی رو تازه داشتم حس میکردم ...
از همون فاصله مرتضوی که منو زودتر از بقیه دید به مریم و مانا چیزی گفت که برگشتن سمت من و با خوشحالی دست تکون دادن ... ولی من انگار ....
چم شده بود؟!!!
به زور سرعتم رو یکم تند تر کردم و رسیدم کنارشون و بعد از سلام احوالپرسی ... برای اینکه حس کنجکاویم راجع به نیومدن عماد ارضا بشه گفتم :
- خوب اول کدوم غرفه قراره بریم ؟!!
مانا خنده ای کرد و گفت :
- وایسا بابا ... بذار آقا عماد بیاد ....
با دودلی پرسیدم :
- یعنی فکر میکنی بیان ؟؟!! آخه ساعت از سه گذشته ....
قبل از اینکه مانا بخواد جواب بده حمید گفت :
- خانوم کامیاب شما دیگه کی هستی .. جووون مردم نگران شد اومد دنبال شما که دیر کردید اونوقت .. شما میگید نیومده بریم ؟!!!
با این حرفش همه زدن زیر خنده ...جز من که از دورن داغ شده و مست یه حس خوب بودم ....
تقریبا پنج دقیقه ی دیگم گذشت و بچه ها دوتا دوتا مشغول بگو و بخند بودن که از دور دیدم عماد داره بدو بدو میاد ... یه جین خیلی خوش ترکیب سرمه ای سیر تنش بود و بر خلاف دانشگاه که معمولا پیرهن مردونه تن میکرد یه تی شرت آستین کوتاه طوسی سرمه ای طرح دار و موهای ژل زده... همینجور محوش بودم که مریم با آرنج یواشی زد بهم و گفت :
- نخوری جوونه مردم رو .....
لبخند کمرنگی زدم و دنبال یه جمله میگشتم تا خودم رو پیش مریم و این حس لعنتی رو پیش خودم تبرئه کنم .... که با سلام عماد همه ی حواسا رفت سمت اون ...
لبخند شیرینی زد و گفت :
- ببخشید منتظر موندید ... اومده بودم دنبالتون ولی مثل اینکه ....
حمید میون حرفش پرید و با خنده گفت :
- مرد حسابی تو از خانوم کامیاب که یه ساعت دیر رسیده معذرت خواهی میکنی ؟؟!! خبر نداری رسیده و نرسیده تا دید تو نیستی گفت بریم فکر نکنم دیگه بیان ؟؟!!!
با این زیراب زنی حمید همه زدن زیر خنده وبخصوص مریم که ریسه رفته بود رو دلم میخواست با بالشت خفش کنم ....
از خجالت سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ... که عماد لبخندی زد و سرش رو یکم پایین آورد و آروم زیر گوشم گفت :
- حمید راست میگه خانوم کامیاب ؟!!
یه لحظه سرمو بالا گرفتم و با دیدن نگاه آرومش ... لبخند زورکی زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین ...
نفس عمیق کنار گوشم کشید که باعث شد تمام تنم مور مور بشه .. بعدم به وضوح برای اینکه حواس جمع رو از این موضوع و خنده هاشون که انگار فهمیده بود ناراحتم میکنه پرت کنه رو کرد سمت بقیه و گفت :
- خوب حالا از کدوم غرفه شروع کنیم ؟؟!! برنامه چجوری حمید ؟؟!!
حمید به مجتبی نگاهی انداخت و گفت :
- راستش اگه بخوایم همه با هم بریم از این غرفه به اون غرفه .. فکر کنم نرسیم از همه ی قسمت ها بازدید کنیم ..
مجتبی که انگار از حرف های حمید خیلی راضی بود پرید وسط حرف حمید و گفت :
- آره حق با حمیده ... بهتر نیست تقسیم شیم به سه گروه دونفری؟!
بعد از حرف حمید و مجتبی تا اومدم به مریم بگم من و تو با هم باشیم دیدم با یه حالت فلسفی ای به مجتبی خیره شده و پلک پلک میزنه ... مانا هم که نپرسیده مشخص بود انتخابش حمیده واسه همین با حالت چندشی رومو برگردوندم که صاف چشم تو چشم صفایی شدم که داشت ریز میخندید و سرش رو تکون میداد ...
اخمی کردم و نگامو انداختم به کفشام که با صدای مانا که گفت :
- من و حمید پس میریم ساعت 7 همین جا .. به خودم اومدم و نگاهی به مریم انداختم که لپاش گل انداخته بود و رو به عماد میگفت :
- من و آقای مرتضوی هم کتاب های مشابهی رو میخوایم تقریبا ...
بعدم رو کرد به من و گفت :
- اشکالی نداره پرتو جون ؟؟!!
بی تفاوت شونه ای انداختم بالا و بعد از خداحافظی مریم به دور شدنشون خیره شدم ..و نفسم رو با شدت دادم بیرون ....
- مثل اینکه من موندم و شما ....
عماد بود با یه لبخند شیطون ..... دست هاشو تو جیبش کرده بود خیلی ریلکس کنارم وایساده بود داشت عین من به مریم و مجتبی که دور میشدن نگاه می کرد ....در جواب حرف عماد من که هنوز تو فکر دلیل مریم بودم ناخواسته گفتم :
- من مرده ی این کتب مشترکشونم !!!!!!
عماد قهقه ای زد و با سر حرفمو تایید کرد و گفت :
- ولی بهم میان ... مگه نه خانوم کامیاب ؟!!
شونه هامو انداختم بالا و به گم شدنشون توی جمعیت خیره شدم ....
عماد رو بروم وایساد و با لبخند کمرنگی گفت :
- خوب ؟!! حالا برنامه چیه ؟؟!!
- برنامه ؟!!
- آره دیگه ..غرفه ای مد نظرتون نیست ؟؟!!
ناخودآگاه دستم و بردم به سرم خاروندمش و در حالیکه چشمامو از نور آفتاب ریز کرده بودم گفتم :
- من خیلی اهل کتاب نیستم آخه ....
حالا بغیر از لبها چشماشم میخندید و شونه هاش تکون میخورد ....
اخمی کردم و گفتم :
- به چی میخندید ؟؟!! وا !!!!
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا ...
- به هیچی ... فقط ... از صداقتت خوشم اومد ....
سرمو تکون دادم و با سنگ زیر پام مشغول شدم ... که سرش رو آورد جلوتر و گفت :
- ناهار خوردی ؟؟!!
راستش اونقدر عجله ای اومده بودم که بجز صبحانه ساعت 8 صبح چیزی نخورده بودم و دلمم بد جوری ضعف میرفت .. ولی خوب روم نشد بگم نه ....واسه ی همین بله ی خفیفی گقتم .. که باعث شد یه ابروشو بالا بده و بگه :
- ولی رنگ و روتون این رو نشون نمیده ها ... حتیبا اینکه یکم خوشرنگش کردید ...
با تعجب نگاش کردم که دیدم یه دونه از اون خنده های معروفش رو لبشه ... نمیدونم چرا دلم ریخت پایین .... انگار فهمید ....
چون کلافه روشو کرد انور و گفت :
- من اینقدر ترسیدم دیر برسم ناهار نخوردم ... میشه افتخار بدی و یه ساندویچ با من بخوری ..
بعدم چشماشو با شیطنت ریز کرد و گفت :
- حتی اکه ناهار خوردی ؟؟!!
عین بچه ها دوسه دفعه پشت هم سرمو تکون دادم ...
لبخندی زد و بعد از تشکر با هم راه افتادم به سمت یکی از ساندویچ فروشی های توی محوطه ...
- همبرگر ... کالباس .. هات داگ ؟؟!!!
بوی ساندویچ کالباسی که دست یه خانم بود و از کنارمون رد شد بدجوری اشتهام رو تحریک کرد واسه ی همین با انگشت یه شعبه ی هایدا رو نشون دادم و گفتم :
- کالباس ...
نگاهی بهم کرد .. که ناخودآگاه گفتم :
- خوب هوس کردم .. آخه ...
یه دستش رو گذاشت رو چشمش و گفت :
- چشششششششم ... مگه من حرفی زدم که توضیح میدی ...
نمیدونم چرا از این کار خوشم اومد و لبخندی به پهنای صورت زدم که اونم خندمو جواب داد و راه افتادیم سمت ساندویچ فروشی ...
یه ربع بعد سانویچ به دست دنبال یه جا میگشتیم برای نشستن و دریغ از یه نیمکت خالی .. من که دیگه واقعا داشتم از گرسنگی دق میکردم ... رو کردم سمتش صفایی و گفتم :
- ایرادی نداره بریم رو چمنا بشینیم ؟؟؟!!
انگار اونم به این موضوع فکر میکرد یهو چشماش برقی زد و بعد گفت :
- راستش میخواستم بهت بگم روم نشد !!!!
لبخندی زدم و دوتایی رفتیم سمت چمنا و تقریبا ولو شدیم .. صفایی که مشخص بود خیلی گرسنشه سریع ساندویچ ها رو در آورد اول یکی داد به من و بعدم خودش مشغول شد ...
اولین گاز رو که زدم .... یا از این رور سس میزد بیرون .. یا از انور گوجه میفتاد.. تازه فهمیدم چه غلطی کردم .. و خوردن با کلاس این ساندویچ با این ابعاد اونم جلوی صفایی کار حضرته فیله .... خلاصه داشتم با ساندویچم دست و پنجه نرم میکردم که یهو صفایی در حالی که لپش پر بود نگاهی به من انداخت بعد از انکه لقمشو قورت داد گفت :
- ول کن کلاسو .... راحت باش .. میدونم داری غش میکنی ....
بی راه نمیگفت .. از یه طرف بوی کالباس و ازون طرف گرسنگی ....
بی خیال صفایی و محیط اطراف ... گاز بزرگی به ساندویچ زدم و همین طور که مشغول جویدن بودم تازه فهمیدم سیر بودن چه نعمتیه ... و قبل از قورت دادن اون یکی لقه یه گاز گنده ی دیگه زدم و برای اینکه مزش رو حس کنم چشمم رو بستم ... با قورت دادن لقمه ی دوم و باز کردن چشمام ... صورت خندمن صفایی جلو روم ظاهر شد ... من که خجالت کشیده بودم ... سرم رو انداختم پایین که یه دستمال اومدم جلوی صورتم .. بدو اینکه نگاش کنم دستمال رو گرفتم که گفت :
- خانوم پرتو ... راحت باش ... منم عینه برادرت ... خوبه ؟!!
نمیدونم چرا ازین لفظ خانوم پرتو خوشم اومدو ناخودآگاه لبخندی زدم .. اونم مهربون تر از پیش خندید ...
بعد از تموم شدن غذامون .. هر دو به درخت پشت سرمون تکیه دادیم و نفس عمیقی کشیدیم ....
- وای ... چقدر خوب بود ...
حرفش رو با سر تایید کردم که گفت :
- سیر شدی؟؟! اگه بازم میخوری برم یه دونه دیگه بگیرم ...
من که از فرط سیری دلم درد میکرد .. دستم رو بالا آوردم و گفتم :
- وای نه ... سیر سیرم .. راستی .. پول ساندوی...
هنوز حرفم تموم نشده بود که روشو کرد سمتم و گفت :
- هییییییییسسسس!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نشنوم دیگه ها ...
- خوب آخه ...
- آخه بی آخه ....
ترجیحا دیگه چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین و با ریش های شالم بازی کردم .. که دوباره گفت :
- واقعا هیچ کتابی نمیخوای ؟!!!
- نه خوب ... درسی بود که اونارو شروع ترم خریدم ...
لبخندی زد وچیزی نگفت ... نمیدونم چرا حس کردم بر خلاف من اون کتاب میخواد ولی به روش نمیاره ... واسه ی همین گفتم :
- ولی دوست دارم یه سر به غرفه های خوب بزنم شاید از چیزی خوشم اومد .. البته اگه شما مشکلی ندارید ...
حدسم درست بود چون لبخندی به پهنای صورت زد و با گفتن نه بابا .. بزن بریم ... ازجاش بلند شد و در حالی خاک پشت شلوارش رو میتکوند .. دستشو گرفت سمت من .. که هنوز روی زمین نشسته بودم ....
نگاهی به دستش انداختم و اخمی کردم و سریع از جام بلند شدم .... برای یه لحظه با یه خنده محو بهم خیره شد و راه افتادیم ....
نمیدونم چندتا غرفه رفتیم و چند تا کتاب خریدیم .. فقط میدونم نابود بودم از خستگی و دیگه پاهام جون نداشت ...نگاهی به ساعت انداختم با دیدن 7:25 دقیقه عصبی پوفی کردم و نگاهی به صفایی که داشت با یکی از فروشنده ها سر یه کتاب بحث میکرد, انداختم... و وایسادم تا حرف هاش تموم شه ... 5 دقیقه ی دیگم گذشت ... این بار دیگه به سر حد انفجار رسیدم و عصبی آستین تی شرتش رو گرفتم تکون دادم ...
با این کار متعجب برگشت عقب و گفت :
- جانم ؟؟!! کسی اذیتت کرده ؟!! چیزی شده ...
اخمی کردم و بدون حرف ساعت رو نشونش دادم ... بیچاره جاخورد 7:40 بود و از قرارمون نزدیک به 40 دقیقه میگذشت از طرفی من به مامان گفته بودم تا 9 میام و با اون وضع ترافیک ....
با عصبانیت رومو ازش برگردوندم و از بین جمعیت راه باز کردم و بی توجه به خانوم کامیاب خانوم کامیاب گفتناش رفتم سمت در خروجی سالن ...
از در که اومدم بیرون هوا کاملا تاریک شده بود و به خاطر گرفتگی هوای داخل نفس عمیقی کشیدم و دوباره بی توجه به صفایی به رفتم سمتی که با بچه ها قرار گذاشته بودیم ... کماکان از پشت صدام میکردو به محض اینکه به یه قسمت خلوت تر رسیدیم ... صدای قدم هاش نزدیکتر شدت و همزمان با اینکه آستین مانتوم رو گرفت گفت :
- صبر کن پرتو ....
عصبی نگاش کردم که با ناراحتی ادامه داد :
- بخدا شرمندم ... میبخشیم که ؟؟!!
اخمی کردم و محکم آستین مانتوم رو از تو دستش کشیدم بیرون .... و اومدم دوباره برم که یه کیسه از بین اون همه کشید بیرون و گفت :
- بخدا ....
نگاهی به کیسه کردم که گفت :
- مال شماست ...
با عصبانیت گفتم :
- نمیخوام !!!! به چه مناسبتی ؟! اون کادوی قبلیتونم تو معذوریت قرار گرفتم و نمیخواستم توی محلمون بد بشه .. وگرنه نمیگرفتم ....
بیچاره کنف شد و نفس عمیقی کشید با گفتن :
- باشه راه بیفتیم ....
حرکت کرد و منم در عین عصبانیت توی این فکر بودم چرا بیشتر از این اصرار نکرد ؟؟؟!... بعنی چی بوده ؟؟!!!
بعد از تقریبا 5 دقیقه پیاده روی به قرارمون رسیدم .. همه منتظرمون بودن و بر خلاف صفایی که یه عالمه کیسه ی کتاب دستش بود نهایت یکی یا دو تا دست گرفته بودن ...
وقتی رسیدیم عماد رو کرد به بچه ها و گفت :
- خیلی منتظر موندین ؟!!
مجتبی گفت :
- نه ما هم 10 دقیقست رسیدیم ولی حمید اینا از 7 اینجان ...
هر دو از حمید معذرت خواستیم که عماد بهش گفت :
- تقصیر من شد کلی کتاب میخواستم بیچاره خانوم کامیاب ... خیلی خسته شدن ...
سری تکون دادم و بدون اینکه تعارفات مرسوم رو بجا بیارم رومو کردم سمت مریم که تو عالم هپروت بود و معلوم نبود چی بهش گذشته ....
داشتم عوالمش رو بررسی میکردم که با صدای مجتبی به خودم اومد ...
- خوب بچه ها چجوری برگردیم ؟! همه با ماشین من بریم ؟ کتاب ها رو هم میذاریم صندوق ...
عماد لبخندی زد و گفت :
- من ماشین بابا رو اوردم مجتبی جون , تو حمید رو ببر با مریم و مانا خانوم که تقریبا نزدیکن ... منم خانوم کامیاب رو میرسونم ...
من با تعجب نگاهی بهش انداختم و خواستم حرفی بزنم که یهو آروم زیر گوشم گفت :
- الان نه ...
چپ چپی نگاش کردم ... و سکوت کردم و کل مسیرم تا پارکینگ ... سلانه سلانه و عقب تر از بقیه راه میرفتم .. نمیدونم چرا بی حوصله بودم ... مریم که کلا محو مجتبی بود و نمیدونستم این سه ساعت چی شده که همچین شده و مانام که دین و ایمونشم شده بود حمید .. چه برسه ....
به ماشین مجتبی اینا که رسیدیم با دلخوری از مریم و مانا خداحافظی کردم و پشت صفایی راه افتادم ....اولین بار بود میخواستم سوار ماشین یه پسر شم .. حس خوبی نداشت ولی اونقدر دلم از دوستامم کرفته بود که صفایی رو ترجیح دادم ... در رو از سمت کمک باز کرد و وایساد تا سوار شم ...
نگاهی بهش انداختم و بی تفاوت در رو عقب رو باز کردم و نشستم ..برخلاف تصورم نه تنها ناراحت نشد با لبخند سریع تکون داد بلافاصله بعد از سوار شدن برای اینکه سکوت بینمون رو بشکنه با خنده و شیطنت برگشت عقب و گفت :
- خوب ؟! کجا برم ؟!!
نمیدونم از لحنش بود ... از نگاهش ....که لبخندی زدم و گفتم :
- خودتون که بهتر بلدید ....
سرشو تکون داد و بعد از یه نگاه خیره ... راه افتاد .....
نزدیکای خونه بودیم که با صدای ضبط ماشین به خودم اومد .....نگاهش از توی آینه بهم بود تا دید حواسم بهشه سرشو با خجالت انداخت پایین و ضبط رو بلندتر کرد ...

طراوت و تازگیتو نم نم بارون نداره..
گرمیه دستای تورو خورشید تابون نداره ....
وقتی میای پر میکنی لحظه از بوی بهار ...
وقتی میری غصه هامو ابر بهارون نداره ....


سر کوچه رسیدیم .. ماشین رو یه گوشه پارک کرد و با صدای خش داری گفت :
- درست نمیدونم از اینجا به بعد ...
حرفش رو فهمیدم و با گفتن باشه دستمو بردم سمت دستگیره ی در ..
- پرتو ؟!!
قلبم سنگین ضربان میزد ...
نگامو به زمین دوختم که دوباره گفت :
- نگام نمیکنی؟!!
لبمو تر کردم ... نمیدونم چرا دوست داشتم گریه کنم ...
هم ترس بود و هم میل ....
نگاه پر ترسم رو انداختم به نگاه پر از ...
چشماش برق میزد... یه برق که صاف وصل شد به قلبم و تنم رو آتیش زد ...
- من میترسم ...
صدام برای خودمم عجیب بود ....
یه قطره اشک از چشمم چکید ....
از چشم اونم ...
سریع روشو کرد سمت پنجره و کیسه ی کتاب توی دستشو گرفت سمتم ....
- پس نزن .... مال توئه ... فقط تو ...
صداش دورگه بود و محکم ... دوست داشتم ....
آروم کیسرو ازش گرفتم و پیاده شدم ....

بدون تو بهار من .. بوی بهارون نداره ...

کیسه ی کتاب رو به سینم چسبونده بودم و با قدم های سریع توی تاریکی کوچه میرفتم سمت خونه ... و تمام مدت حس میکردم صدای قدم های آشنایی پشت سرمه ...
زنگ خونه رو زدم ...
- کیه ؟!!
- منم باز کن ...
درست موقع بسته شدن در نگاهم با نگاهش گره خورد... خندیدم ...اونم ....
و برای اولین بار توی عمرم تا صبح بیدار موندم و دالان بهشت رو خوندم .... دالان بهشتی رو که بهشتی به من داد که به سادگی ازش رونده شدم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 194
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 494
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,242
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,025
  • بازدید ماه : 9,025
  • بازدید سال : 138,151
  • بازدید کلی : 20,126,678