loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1167 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

جدال پرتمنا(فصل اخر)

آراد یعنی من امشب از تو شام نگیرم فرزاد نیستم ...////////////////
آراد با سرخوشی قهقهه زد و گفت://////////////
- کلاشی ... کاریت هم نمی شه کرد .../////////////// البته ببخشید غزل خانوم ...
غزل که کنار من ایستاده بود خندید و گفت:
- می شناسمش ... خواهش می کنم ... راحت باشین ...
من و غزل می خندیدیم و فرزاد سر به سر آراد می ذاشت ... آراد هم اینقدر خوشحال بود که از جواب کم نمی آورد ... باورم نمی شد به همین راحتی محرم آراد شدم .... اونم به مدت دو سال ... برگشتم و دوباره به مسجد نگاه کردم ... هیچ وقت این مسحد رو از یاد نخواهم برد! مسجد الرسول ... قیافه اون روحانی که ما رو به عقد هم در اورد هم از یادم نمی ره ... چقدر مهربون بود ... نمی دونم چرا با چیزایی که از روحانی ها شنیده بودم انتظار داشتم یه آدم اخمو ببینم ولی اون آقا خیلی بذله گو و شوخ بود ... حتی چند تا تیکه با مزه به من و آراد که هر دو استرس داشتیم انداخت و باعث شد یخمون آب بشه ... فرزاد هم که انگار نه انگار اونجا مسجده اینقدر مسخره بازی در آورد که همه مون روده بر شده بودیم ... ولی بالاخره تموم شد ... صدای آراد کنار گوشم منو از فکر خارج کرد:
- به چی نگاه می کنی عزیز دلم؟
- به این مسجده! چقدر آرومم کرد ... وقتی رفتیم خیلی استرس داشتم ...///////////////////////////
- منم همینطور ... ولی به همون نسبت الان آرومم ...
- دقیقا عین حس من .../////////////////////
- چقدر تفاهم ....
هر دو به هم لبخند زدیم ... آراد گفت:
- بریم به این دو تا شام بدیم؟
- نیکی و پرسش؟
داد فرزاد بلند شد:
- آی ... بدوین ببینم ... نامزد بازی نداریما ... آخر این خیابون یه رستوارن خوب هست ... حسابی به شکمم صابون زدم امشب ...
آراد هم در جوابش بلند گفت:
- با ماشین نریم؟ آسمون قرمزه ... برف می گیره یه موقع ...
- بیا تنبل ... یه خیابون که بیشتر نیست ... من می خوام با غزلم پیاده برم ...
بعدم بی توجه به ما غزل رو کشید توی بغلش و راه افتاد ... آراد نگاهی به من کرد و لبخند زد ... منم خنده ام گرفت ... یهو دستم داغ شد ... نمی دونم چرا ... بار اولم نبود ... اما قلبم داشت گرومب گرومب می زد ... حس آرامش و هیجانی که تو قلبم همزمان به جوشش در اومده بود وصف ناپذیر بود ... بار اولم نبود که مردی دستم رو می گرفت ... ولی بار اولم بود که به این حس دچار می شدم ... حس می کردم گونه هام رنگ گرفتن چون داغ شده بودم ... دستم فشرده شد و آراد کنار گوشم گفت:
- نبینم عزیز من خجالت بکشه ...
نا خود آگاه ایستادم ... چرخیدم به طرفش و گفتم:
- خیلی دوستت دارم ...
هر دو دستم رو گرفت توی دستاش ... چشماش عشقش رو فریاد می زدن و من دوست داشتم از شنیدن این فریاد کر بشم! دست راستم رو آورد بالا و برد سمت لبهاش ... نا خودآگاه چشمام بسته شدن ... دستم که داغ شد موجی مستقیم از دستم به سمت قلبم رفت و انگار قلبم رو سوراخ کرد ... چشمام رو باز کرد ... آراد گفت:
- برای داشتنت با دنیا می جنگم ... با همه دنیا ... تو ارزشت بیش از این حرفاست ...
لبخند زدم ... ولی چونه ام می لرزید ... آراد دستش رو پیچید دور شونه ام ... منو چسبوند به خودش و راه افتاد ... من هم به دنبالش ... در گوشم گفت:
- همه اش از بچگی دوست داشتم تا ازدواج کردم به همسرم بگم خانومم ...
خندیدم ... اونم خندید و گفت:
- از الان تا فردا صبح هم بگم سیر نمی شم ... اونم به عشقم ...
بعد وسط خنده های بلند من شروع کرد:
- خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم خانومم ...
من قهقهه می زدم و آراد هم در حالی که می خندید تکرار می کرد ... از صدای خنده دو نفر دیگه خنده من و خانومم آراد قطع شد ... برگشتیم ... فرزاد و غزل پشت سرمون بودن و داشتن غش غش می خندیدن. فرزاد وسط خنده هاش گفت:
- عاشقا!!!! رستوران رو که هیچی ... ما رو هم ندیدین؟!
اینقدر حواسمون پرت بود که نفهمیدیم از کنارشون رد شدیم ... با آراد در حالی که می خندیدیم و برگشتیم و هر چهار نفر وارد رستوران شدیم ...
شام اون شب از همه غذاهایی که خورده بودم دلچسب تر بود برام ... به خصوص که آراد همه اش هوام رو داشت ... اونم به طور نا محسوس ... می دونستم از لوس بازی جلوی دیگرون خوشش نمی یاد ... مثلا همینطور که داشت با فرزاد حرف می زد و حواسش به اون بود لیوانی نوشابه می ریخت می ذاشت جلوی دست من ... یا وقتی جواب سوالای غزل رو می داد از بشقاب خودش تکه ای ماهی تمیز شده توی بشقاب من می ذاشت ... همین کاراش داشت منو دیوونه تر میکرد ... بعد از تموم شدن غذا آراد صورت حساب رو پرداخت کرد و دوباره پیاده راه افتادیم سمت ماشین ها ..//////////////. آراد یه لحظه هم دستم رو ول نمی کرد انگار داشت حسرت های این مدت رو تخلیه می کرد ... منم بدتر از اون با اون یکی دستم هم بازوش رو گرفته بودم ... حس کردن عضله های سفت بازوش زیر دستم بهم حس خوبی می داد ... یه کم هم حس شیطونی که می دونستم باید مهارش کنم ... آراد این صیغه رو پیشنهاد داد برای اینکه حس گناه نداشته باشه ... نه اینکه با من ... می دونستم زیر بار نمی ره ... حتی اگه من بخوام ... بعد از خداحافظی از غزل و فرزاد سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم ... توی راه هر دو سکوت کرده بودیم ... انگار فقط می خواستیم از بودن با هم لذت ببریم ... تا رسیدیم منتظر بودم ماشین رو ببره پارکینگ که این کار رو نکرد ... در ازاش دست توی جیبش کرد ... کلید آپارتمانش رو گرفت به طرف من و گفت:
- عزیزم ... برو توی آپارتمان من تا من بیام ... می رم برای سحرمون یه چیزی بگیرم ...
- خودم درست می کنم آراد ...
- امشب خانوم من باید سروری کنه ... برو خانومم!!!
اینقدر خانومم رو غلیظ گفت که باز خنده ام گرفت و رفتم پایین ... لحظه آخر برگشتم ... نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... چشمکی زدم و گفتم:
- زود برگرد ...
اونم در جواب چشمکم چشمکی زد و گفت:
- زودتر از چشم به هم زدن پیشتم ...

ایستاد تا برم توی ساختمان ... بعدش راه افتاد ... دویدم سمت آسانسور زیاد وقت نداشتم .... آسانسور که توی طبقه هفده توقف کرد پریدم بیرون و رفتم سمت واحد خودم ... اینقدر عجله داشتم که هر کدوم از چکمه هام رو به یه طرف شوت کردم و لباسام رو همینطور ریختم روی تخت ... پریدم توی حموم و اول سریع دوش گرفتم ... بعد اومدم بیرون ... رفتم سر لباسام ... امشب آراد شوهرم بود ... می تونستم هر چی که می خوام دست و دلبازی کنم و لباس باز بپوشم ... یه پیرهن حریر یاسی رنگ خیلی کوتاه پوشیدم که یقه اش هم حسابی باز بود ... آرایش ملایمی کردم و موهامو همونطور که دوست داشت دم موشی بستم و رفتم از آپارتمان بیرون ../////////////// نیم ساعتی گذشته بود دیگه باید می رسید ... در آپارتمانش رو باز کردم و رفتم تو ... همه چراغ ها خاموش بود ... گذاشتم خاموش بمونه ... به جاش سه تا آباژوی که توی سالن بود رو روشن کردم ... نورش لایت بود و فضا رو عاشقونه می کرد ... آباژور داخل اتاق خواب رو هم روشن کردم ... می دونستم امشب اتفاقی نمی افته ... اما بدم نمی یومد مثل زنای شوهر دار همه چیز رو مهیا کنم برای یه شب رویایی ... صدای زنگ که بلند شد قلبم افتاد توی پاچه ام ... نمی دونم چرا اینقدر هیجان زده بودم به حدی که دست و پام می لرزید ... به زور خودم رو رسوندم به در و بازش کردم ... آراد با نایلون غذا پشت در بود ... چند لحظه گیج و منگ به هم نگاه کردیم ... آراد حریصانه از بالا به پایین نگام می کرد ... خجالت کشیدم ... اومدم بگم بیا تو عزیزم که یهو داغ شدم ... باورم نمی شد! این لبهای آراد بود که اینطور عاشقانه داشت لبامو می بوسید؟ منو چسبوند بود به دیوار ... دستاش با خشونت منو توی آغوشش فشار می دادن ... نایلون غذا رو انداخته بود کنار در ... یکی از دستاش رو از بدنم کند و در رو بست ... یکی از پاهامو آوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم ... دستش رو گذاشت روی پام و رون پام رو محکم فشار داد ... بالاخره تونستم یه کم خودم رو بکشم عقب ... هر دو نفس نفس می زدیم ... به هم نگاه می کردیم ... حریصانه ... آراد با یه لبخندی که تا حالا ازش ندیده بودم و یه جور عجیب ولی دوست داشتنی بود گفت:
- بگو مال منی ...
صداش هم عوض شده بود انگار ... یه جور بم دوست داشتنی ... سینه ام بالا و پایین می شد گفتم:
- اول تو ...
خندید ... دوباره سرش رو آورد جلو و منو بوسید ... داغ لبام بدجوری به دلش مونده بود انگار ... دوباره ازم جدا شد ... ولی اینبار سرش رو آورد توی گردنم و گفت:
- بگو ...
موهاشو چنگ زدم و گفتم:
- اول تو ...
گردنم رو بوسید و گفت:
- آراد روحا و جسما ... تا ابد مال توئه ... تا ابد ...
قلبم به آرامش رسید و گفتم:
- ویولت هم تا جون داره نمی ذاره مردی بهش دست بزنه ... و هیچ مردی رو هم توی قلبش راه نمی ده ...
یه دفعه ازم جدا شد ... دستم رو کشید وسط سالن ... منم مطیعانه دنبالش کشیده شدم ... رفت سمت استریو ... روشنش کرد ... یه آهنگ ملایم شروع به خوندن کرد ... منو کشید تو بغلش و گفت:
- امشب تا صبح می خوام هرکاری که عقده شده بود توی این چند سال برام رو انجام بدم ... اول می خوام باهات برقصمم خانومم ...
همیچین منو به خودش فشار می داد که داشتم له می شدم ... اما مگه همین رو نمی خواستم؟ پس چه جای اعتراضی بود؟ با موسیقی و آراد یکی می شدم و می رقصیدم ...
- تو هر نفس كه میخوام بگم كه خیلی تنهام
توو قطره های اشكام چشام تو رو میبینه
توو اوج عشق و احساس دلم كه خیلی تنهاس
وقتی كه یادت اینجاس چشام تو رو میبینه.../////////////////////
آراد خم شد و نرم چشمامو بوسید ... هر کدوم رو دوبار ...
- هر طرف كه میرم چشام تو رو میبینه
از دلم شنیدم عاشق شدن میبینه
وای اگه نباشی بدون تو میمیرم
من دوباره میخوام كه از تو جون بگیرم
- بهم جون می دی ویو؟
با شیطنت نگاش کردم ... خندید ....
- توو اون چشای مهربون كنار خاطراتمون
هر جا دلم میگه بمون چشام تو رو میبینه
یاد تو همراه منه این خود عاشق شدنه
هر شب كه بارون میزنه چشام تو رو میبینه
( چشام تو رو می بینه شهاب رمضان)
- آره آقا من عاشق شدم ... ترسی هم از اعتراف ندارم ...
- آراد ...
- جون آراد ...
- خیلی دوستت دارم ...
- من بیشتر ... من بیشتر ... ویولت دوست دارم بخورمت ... دوست دارم یه لقمه چپت کنم ...
شیرین زبونی کردم ...
- ااههه مگه من خولدنیم؟ منو بخولی گلیه می کنماااااا
دوباره آراد با ولع افتاد به جون لبام ... مگه می تونستم جلوش رو بگیرم؟ اگه تا امشب به سختی جلوی خودش رو گرفته ... امشب دیگه چرا باید این کار رو بکنه؟ بالاخره وقتی خسته شد اجاره داد بشینیم ... نشست روی کاناپه و به زور منو نشوند روی پاش ... نشستم و دستم رو بردم سمت دکمه های پیرهنش و گفتم:
- شیطونی کنی شیطونی می کنما ...
سرش رو پرت کرد عقب و از ته دل خندید ... منم خندیدم ... نگام کرد و گفت:
- اراده ام دیگه خیلی سسته عزیزم ... دلت برام نمی سوزه؟
- اگه نسوزه چی می شه؟
سرش رو اورد جلو و بی حرف یه گاز کوچولو از کنار لبم گرفت ...

از جا بلند شدم و گفتم:
- امشب یه چیزیت می شه آراد ...
دوباره خندید و گفت:
- و این بده یا خوب؟
- خوووووب!
- خوب خدا رو شکر ...
رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- چی خریدی سحری بخوریم؟
- من که ویولت می خورم ... تو رو نمی دونم ...
جیغ کشیدم:
- آراد!!! بی حیا شدیا!//////////////////////
صداش از پشت سرم بلند شد ... نفهمیدم چه جوری خودشو انداخته بود تو آشپزخونه ...////////////////////////
- همینه که هست ...
قبل از اینکه فرصت کنم بچرخم از پشت بغلم کرد و در گوشم گفت:
- زنمی! می خوام بی حیا باشم ... با تو بی حیا نباشم با کی باشم؟ توام باید بی حیا باشی .. گفته باشم ... من زن بی حیا دوست دارم!
یه لحظه منظورش رو بد برداشت کردم و با تعجب گفتم:
- همه جا بی حیا باشم؟ اشکال نداره؟
فشار دستاش دور کمرم زیاد شد و گفت:
- چشمم روشن ... دیگه چی؟ اونجوری که حلق آویزت می کنم ... فقط برای من ... فقط جلوی من ... یادم باشه از فردا هی برات لباس بخرم ... از اونا که دوست دارم ... یه عمر توی ویترین این مغازه ها هی از لباسا خوشم اومد هی چشمامو درویش کردم ...
- راستشو بگو ... منو هم تو اون لباسا تصور کردی؟
صداش کنار گوشم دوباره شبیه پچ پچ شد:
- د لامصب اگه تصور کرده بودم که تا الان نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... هی ذهنم رو مشغول کردم ... وای ویولت یادم می یاد به اون روز که تی شرتت رو جلوی من در آوردی ... آخ آخ! اگه اون لحظه زن من بودی ...
- چی می شد؟
- هیچی نمی شد ... اگه بودی می فهمیدی ...
بعدش بدجنسانه خندید ... می خواستم بچرخم به طرفش ولی نمی ذاشت ... خسته از تقلا صاف ایستادم و گفتم:
- بدجنس ...
یه دفعه فشار دستش زیاد شد و گفت:
- ویولت ... جلوی کس دیگه که ... خدایی نکرده نترسیدی تا حالا ...
با ناز گرفتم:
- هان چیه؟ غیرتی می شی بفهمی جلوی یه نفر دیگه ام لخت شدم ...
صداش بلند شد:
- ویولت ! درست جواب بده ...
هنوز اوضاع رو جدی نمی دیدم ... پس نترسیدم و گفتم:
- یکی دو نفر ...
یه دفعه منو چرخوند به طرف خودش ... بازوهام رو گرفت توی دستاش و با صدای ترسناکی گفت:
- چی؟!!!
فقط نگاش کردم ... از دیدن چهره اش واقعا ترسیدم ... دوباره گفت:
- کی؟ جلوی کدوم عوضی لباست رو ...
دست رو آوردم بالا ... انگشتم رو گرفتم جلوی لبش و گفتم:
- هیشکی به خدا آراد ... فقط تو ... فقط تو ... باور کن!
منو کشید توی بغلش ... نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و گفت:
- ویولت ... یه قولی به من می دی؟
- چه قولی عزیزم؟
- ببین من با تی شرت و شلوار پوشیدنت مشکل ندارم ... اما می شه دیگه ... تاپ نپوشی؟ یا شلوار کوتاه؟
با تعجب گفتم:
- چرا؟!!!
- دوست ندارم ویولت ... نمی خوام بازوهای خوش رنگت رو یا مچ پای خوش فرمت رو کسی ببینه ... حق بده بهم ... تو دیگه مال منی ...
- سعی می کنم ... الان که زمستونه مشکلی نیست ... اما تابستون ...
- قول بده ویولت ...
- پس توام دیگه حق نداری با عایشه اینا گرم بگیری ...
خندید و گفت:
- ای من به فدای حسودی های تو ... چشم ...////////////////////////
- منم چشم ...
- چشمت بی بلا ... //////////////////////
می دونستم که بعد از اینکه زن آراد بشم خیلی اتفاقا ممکنه بیفته ... ولی پی همه اش رو به تنم مالیده بودم! من آراد رو می خواستم ... با همه وجودم ... هر چی هم که می گفت حاضر بودم قبول کنم ... با جون و دل!

تازه ساعت یک بود ... تا سحر خیلی وقت داشتیم ... به آراد چشمکی زدم و گفتم:
- برو بیرون منم الان می یام ... نمی شه که هی بچسبی به من ...
دوباره اومد جلو و با خنده ای موذیانه گفت:
- تازه می خوام بهت بچسبم من که هنوز نچسبیدم ...
کف دو تا دستم رو گذاشتم روی سینه اش ... با خنده هلش دادم و گفتم:
- برو بذار یه چیزی بیارم بخوریم ...
خندید و رفت بیرون ... دو تا لیوان شربت خنک درست کردم و بدون سینی برداشتم رفتم بیرون ... روی کاناپه نشسته بود و زل زده بود به من ... لیوان رو دادم دستش و نشستم کنارش ... یه قلوپ شربتش رو خورد لیوان رو گذاشت کنار و خودش رو چسبوند به من ... دستشو هم انداخت دور گردنم ... لیوانم رو گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
- بیا از لیوان من بخور ...
ابروهاشو انداخت بالا ... خودم یه قلوپ خوردم و اومدم قورت بدم که سرش رو آورد جلو ... با خنده از جام بلند شدم و گفتم:
- مگه خودت نمی تونی بخوری؟ لابد دو روز دیگه هم باید لقمه بجوم بذارم دهنت ...
شربت منو با لذت قورت داد و گفت:
- هر چیزی از تو دهن خوشگل تو در بیاد خوشمزه است ... این کار رو بکنی خوشحال هم می شم ...
دیگه داشتم اختیارم رو از دست می دادم ... آراد زد روی مبل و گفت:
- فرار نکن خوشگل من ... بیا بشین آراد می خواد حست کنه ...
با ناز و خرامن راه افتادم سمت اتاق و گفتم:
- نیست که حسم نکردی ...
- کجا؟!!!!! ویولت نرو اونجا می یام کار دستت می دما ...
غش غش خندیدم و رفتم توی اتاق ... موهامو باز کردم و از اول رژ لب زدم ... اولین بار بود که مردی رو می بوسیدم اما بیشتر از اینکه بابت این جریان خوشحال باشم از این خوشحال بودم که من برای آراد اولین نفر بودم ... کاش همه پسرها همینقدر نجیب بودن ... می دونستم اگه جای ماریا بودم از حسادت می مردم ... وارنا درسته که عاشق ماریا بود اما قبل از ماریا در حد افراط شیطونی می کرد ... توی آینه آراد رو دیدم که وارد اتاق شد و اومد طرفم ... بهش لبخند زدم ... از پشت دستاش رو پیچید دور کمرم و زمزمه کرد:///////////////////////////
- نیازی به این کارا نیست همین جوری دارم دیوونه ات می شم ...
صداش یه جوری بود ... انگار ناراحت بود ... گفتم:
- آراد چیزی شده؟ چرا ... خوشحال نیستی؟ ما کار بدی کردیم؟
منو چرخوند ... محکم بغلم کرد ... روی موهامو بوسید و گفت:
- آره طوری شده ...
با ترس گفتم:
- چی شده؟
- من از دست خودم ناراحتم ویولت ... لیاقت تو این نیست ... لیاقتت اینه که الان برات عروسی بگیرم ... لیاقتت اینه که الان همسر رسمی من باشی ... لیاقتت اینه که آراد امشب تا صبح جسمت رو آروم کنه ... می فهمی؟ اما ...
سریع سرم رو گرفتم بالا ... زل زدم توی چشماش و گفتم:
- ولی تو قول دادی که بعدا این کار رو می کنی؟ مگه نه؟
- معلومه که این کار رو می کنم ... اما نمی خواستم کارمون به اینجا بکشه ... نمی خواستم توی بغلم بگیرمت و ببوسمت ولی اسمت تو شناسنامه م نباشه ...
- پاپا یه اعتقاد جالبی داشت ... می گفت وقتی دو نفر هم رو دوست دارن و تصمیمشون ازدواجه مال هم هستن ... بقیه اش همه اش کاغذ بازی و فورمالیته است ... پاپا درست می گفت ... من و تو عمیقا مال هم هستیم ... اون اسم شناسنامه دردی رو ازمون دوا نمی کنه ...
آراد انگار می خواست خودش رو راضی کنه ... پشت سر هم زمزمه کرد:
- آره ... درسته درسته ...
خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و نشستم لب تخت ... نشست کنارم و گفت:
- عزیزم ... هنوزم نمی خوای به داداشت حرفی بزنی؟
می دونستم کارم اشتباهه اما ... نمی تونستم حرفی بزنم به وارنا ... گفتنش برام سخت بود ... گفتم:
- نه ... نمی تونم ... من رو قول تو حساب کردم ... الان بهش حرفی نمی زنم وقتی خواستیم جریان رو رسمی کنیم می گیم ... الان جز استرس چیزی برای من و وارنا نداره ... اون می خواد نگران من بشه و من همه اش باید نگران باشم که اون بخواد مخالفت کنه ...
آراد خم شد ... پیشونیمو بوسید و گفت:
- ممنونم ازت که اینقدر بهم اعتماد داری عزیز دلم ... امیدوارم بتونم جبران کنم ...///////////////////////
- خواهش می شه ... تو کی به مامانت می گی؟
- راستش به آراگل گفتم که کم کم آماده کنه مامانو ... //////////////////
- چی؟!!! به آراگل گفتی؟
سرش رو تکون داد ... با خجالت گفتم:
- وای!!!///////////////////////
دستش رو زد زیر چونه ام ... سرم رو بالا آورد و گفت:
- خجالت؟ باز خجالت ... باز که رنگ لبو شدی؟ باز که من هوس کردم بخورمت ...
خندیدم و خودم رو کشیدم عقب ... ولی آراد از من قوی تر بود ... شونه هام رو فشار داد از پشت افتادم روی تخت ... دراز کشید کنارم و نرم روی لبام رو بوسید ... یه بوسه خیلی نرم و کمی کشدار ... وقتی سرش رفت عقب نا خوداگاه با دست نگهش داشتم و اینبار من بوسیدمش ... خنده اش گرفت ... حالا که اون دوست داشت منم می خواستم براش بی حیا باشم ... بعد از حدود پنج دقیقه خودم رو کمی بالا کشیدم و به بالش تکیه دادم ... آراد هم روی پام دراز کشید ...


گفتم:
- آراد ... به آراگل چی گفتی؟
- اون روز که بهش زنگ زدم برای جریان مرجع تقلید پیله شد برای چی می پرسم ... منم دیدم فعلا فقط اونه که می تونه کمک کنه ... برای همین هم جریان رو براش گفتم ...
- چیزی نگفت؟ موافقه؟
- از خداشه! تو بهترین دوستش بودی .. اون موقع که ایران بودیم روزی نبود که در مورد تو حرف نزنه ... منم که دیوونه ات بودم با حرفای اون دیوونه تر می شدم ...
خندیدم و گفتم:
- منو به عنوان دوست دوست داره ... از کجا معلوم به عنوان زن داداش هم ...
دستم رو گرفت توی دستش ... نوک انگشتامو بوسید و گفت:
- ای من به فدای این زن داداش! نگران نباش ... خیلی هم خوشحال شد ... فقط اونم نگرانی های ما رو داره ...
آهی کشیدم و حرفی نزدم ... قلقلکم داد و گفت:
- آه نکشا ... هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- نکن!!! راستی آراد یه سوال ...
- چی شده ؟
- من یادمه یه بار توی مدرسه مون یکی از دوستام مرجع تقلیدش فوت شد ... بیچاره یک ماه در به در بود ... از بس تحقیق کرد و این در و اون در زد تا بالاخره تونست مرجع تقلیدش رو عوض کنه ... ولی تو به این راحتی ... بدون تحقیق ...
نوک دماغم رو کشید و گفت:
- از کجا می دونی تحقیق نکردم؟
- کی کردی؟
- چون من و آراگل هم سنیم ... آراگل زودتر از من به تکلیف رسید ... اون موقع بابام گذاشت به عهده خودش که تحقیق کنه و مرجع تقلیدش رو انتخاب کنه ... آراگل هم مثل دوست تو کلی وقت تحقیق کرد و آخر سر گفت که آیت الله مکارم رو انتخاب می کنه ... بابا هم انتخابش رو قبول داشت ... نوبت من که شد من اصلا حوصله این کارارو نداشتم دنبالش هم نگرفتم ... بابا هم چند بار بهم اصرار کرد دید تو گوشم نمی ره که نمی ره! بیخیالم شد ... تا اینکه یک سال بعدش بابا فوت شد و از دو سال بعدش بود که من تازه مسلمون شدم ... رفتم دنبال تحقیق ... اول از همه هم از مرجع آراگل شروع کردم ... راستشو بخوای تحقیقتم خیلی هم مثبت بود می خواستم منم عین آراگل مقلد آقای مکارم بشم که دیدم بهتره در مورد بقیه هم تحقیق کنم که پیش خودم شرمنده نشم ... توی تحقیقات بعدیم آقای بهجت توی الویت قرار گفتن ... منم آقای بهجت رو انتخاب کردم ... اما الویت بعدیم آقای مکارم بود ...
بعد از اینکه حرفاش تموم شد گفت:
- همینم مونده تو فسقلی تو دین به من خرده بگیری ...
خواست فشارم بده که در رفتم ... جلوی در گرفتم ... منم از خدا خواسته به آغوشش پناه بردم ... در گوشم گفت:
- فرار بکنی من خطرناک می شما ...
با ناز نگاش کردم و گفتم:
- خوب بشو ...
- آی شیطون ... کار دستمون می دیا ... منو بد عادت نکن! چه جوری فردا روزه بگیرم از دست تو؟
غش غش خندیدم ... همونجوری گفت:
- ویولت ... یه چیزی می تونم بپرسم؟
- بپرس ...
- اون یارو ... رامین ... چی کار باهات کرده بود ...
پوست لبم رو جویدم ... انتظار هر سوالی رو داشتم جز این ... خودمو از آغوشش کشیدم بیرون ... پشتم رو کردم بهش ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- بیخیال آراد ...
دستشو گذاشت سر شونه ام ... منو برگردوند و گفت:
- بگو ویولت ... می خوام بشنوم ...
با کلافگی گفتم:
- مگه آراگل برات نگفته؟ اون که گفت همه چیو برات تعریف کرده ...
- می خوام از زبون خودت بشنوم ...
بغض کردم و گفتم:
- آراد یاد اون روز می افتم حالم بد می شه ... ول کن جون ویولت ...
آراد دستش رو دراز کرد ... منو کشید توی بغلش ... سرمو چسبوند روی سینه اش ... درست روی قلبش و گفت/:/
- حالا آروم باش ... آروم باش و بگو ...//////////////////////
نمی تونست بیخیال بشه ... با این فکر که آراگل همه چیز رو تعریف کرده منم شروع کردم از اول جریان براش گفتم ... از روز اول و پشت چراغ خطر تا اون لحظه توی خونه و رسیدن وارنا ... ضربان قلب آراد مدام بلند تر می شد ... وقتی رسیدم به اون قسمتی که رامین لختم کرد و خودش هم داشت لخت می شد یهو منو از خودش جدا کرد ... چشماش ترسناک شده بود ... ازش/ ترسیدم ... با داد گفت:
- اون لختت کرد؟!!!!!!!////////////
بغضم ترکید ... از یاداوری اون لحظه حال بدی بهم دست داده بود ... داد آراد دوباره بلند شد:
- با توام ویولت!!! اون رامین هرزه لختت کرد؟!!!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و سرم رو انداختم زیر ... مگه آراگل بهش نگفته بود؟!!!! چرا داشت اینجوری می کرد ... از صدای شکستن چیزی سرم رو گرفتم بالا و با وحشت بهش خیره شدم ... رگ گردنش زده بود بالا و داشت نفس نفس می زد ... شیشه عطرشو زده بود توی دیوار روبرو هزار تیکه کرده بود ... لبمو گاز گرفتم که هق هق نکنم ... به من نگاه نمی کرد ... نگاش به دیوار روبرو بود ...

یه دفعه رفت سمت پنجره و با یه حرکت بازش کرد ... سرش رو برد بیرون ... خواستم بگم آراد نکن سرما می خوری! اما یا صدای عربده اش متوقف شدم:
- خـــــداااااااا .... خـــــــــــــداااااااااا ااااا .....
حس می کردم از نعره هاش شیشه ها دارن می لرزن ... وای کاش نگفته بودم ! ای خدا خودمو به خودت می سپارم ... نکنه از من بدش بیاد ؟ نکنه دیگه دوستم نداشته باشه؟!!! نکنه فکر کنه من بدم؟ داشتم هق هق می کردم که بالاخره بعد از پنج دقیقه سرش رو آورد تو و هجوم آورد سمت من ... شونه هام تو دستش اسیر شدن ... از صدای فریادش پرده های گوشام می لرزیدن:
- الان باید بگی؟ هان؟!!!! الان باید بگی؟
دیگه مطمئن شدم که آراد ازم متنفر شده ... اگه زودتر گفته بودم منو صیغه نمی کرد ... حق داشت ناراحت باشه ... با بغض گفتم:
- هنوزم دیر نشده ... می ریم صیغه رو فسخ می کنیم ...
یه طرف صورتم سوخت ... دستم رو گذاشتم روی گونه ام و سرم رو انداختم زیر ... فقط گفتم:
- آخ ...
صداش بلند شد:
- بار آخرت باشه ... بار آخرت باشه از فسخ این صیغه حرف می زنی ... فهمیدی؟
نفسم توی سینه ام گره خورده بود ... انگار درست نمی تونستم نفس بکشم ... هر کاری می کردم نفسم بالا نمی یومد ... فکر کنم رنگم کبود شده بود که آراد وحشت کرد ... صورتمو گرفت بین دستاش و صدام کرد:
- ویولت ... ویولت عزیزم ...
تو چشماش نگاه می کردم و تقلا می کردم نفس بکشم ...
- چته؟ چته ویولت؟ چرا این رنگی شدی؟ ویولت نفس بکش ... غلط کردم ویولت ... عزیزم نفس بکش ...
فایده ای نداشت ... بغض بود که تو گلوم چنگ انداخته بود ... کاری از دستم بر نمی یومد ... صدای عربده اش بلند شد:
- نفس بکش لامصب ... ویولت مرگ آراد ...
به یقه اش چنگ انداختم ... دوباره دستش رفت بالا و اینبار طرف دیگه صورتم فرود اومد ... انگار همین شوک بس بود ... بغضم شکست راه نفسم باز شد ... حالا هق هق می کردم و نفس نفس می زدم ... سرم رو گرفته بود بین دستاش ... هماهنگ با من نفسای عمیق کوتاه می کشید و سعی می کرد بغض گلوشو نگه داره ... شوق نفس کشیدن من شایدم ترس از دست دادنم چشماشو لبالب پر از اشک کرده بود ... سرم رو چسبوند به سینه اش ... با صدای گرفته اش گفت:
- ببخشید عمرم ... ببخشید ... نمی خواستم بزنمت ... داشتم دیوونه می شدم ویولت ...
یقه اش هنوز توی چنگم بود ... مشتم رو باز کرد و کف دستم رو بوسید ... با هق هق گفتم:
- فکر کردم دیگه دوستم نداری ...///////////////////
روی سرم رو چند بار بوسید و گفت:
- دوستت دارم عزیزم ... دوستت دارم ... از زور دوست داشتن زیاد یه لحظه روانی شدم ... ویولت چرا زودتر به من نگفتی تا سر اون رامین خدا نشناس رو بذارم روی سینه اش؟ هان؟ ویولت یه درد بدی توی وجودمه که داره منو می کشه ... حس می کنم همه عضله هام داره کش می یاد ... تو مال منی ... همه وجودت مال منه ... چرا باید اون عوضی ... اون ( بووووووووق هر فحشی دوست دارین می تونین اینجا بذارین) ... دستش به تن تو خورده باشه ... باورش خیلی سخته ... خیلی ...////////////////
- آراد باور کن من مقصر نبودم ... من نمی خواستم ...
- می دونم گل من ... از زخمای روی صورتت وقتی اومدی دانشگاه مشخص بود که تا چه حد مقاومت کردی ...
به سکسکه افتادم و گفتم:
- من فقط تو رو دوست دارم ...
منو نشوند روی تخت ... رفت بیرون و لحظاتی بعد با لیوانی آب برگشت ... لیوان رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
- بخور خانومم ... بخور آروم باش ... اونی که باید این وسط یقه جر بده منم ... تو آروم باش ... من دیگه نمی ذارم همچین اتفاقایی برات بیفته .... مگه آراد مرده باشه ...
لبم رو از لیوان جدا کردم و با اخم گفتم:
- خدا نکنه ...
آهی کشید و دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کرد ... می دونستم این ضربه چقدر براش سهمگین بوده ... با خودش غر می زد:
- اون دفعه که تو اون کوچه گرفتمش خیلی راحت می تونستم گردنش رو بشکنم ... کاش این کارو کرده بودم! کاش شکسته بودم ... بچه قرتی مزلف ... اون روز هم می خواست تو رو ببوسه ...
دوباره دادش بلند شد و اینبار دیوار رو با لیوان هدف قرار داد ... لیوان هم به سرنوشت شیشه عطر دچار شد ... می دونستم اینجور وقتا فقط زنه که می تونه با آرامشش مرد رو آروم کنه ... سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- همه جا بوی تو می یاد ... این بو رو خیلی دوست دارم ... اومممممم
دستش دور شونه ام پیچیده شد و گفت:
- ویولت ...
- جون ویولت ...
- من به خاطرت هر کاری می کنم ... هر کاری! به شرطی که بدونم شش گوشه دلت با منه ...
با تعجب گفتم:
- معلومه که هست!
- یعنی ... یک درصد هم به رامین فکر نمی کنی؟
- آراد!!!!
- آخه تو گفتی دوستت بوده ...
- بهت هم گفتم که بعد از یه مدت ازش بدم اومد ... من دوست پسر زیاد داشتم اما رابطه م با همه شون نرمال بود ... رامین اوت شد چون چیزی بیشتر از یه دوستی از من می خواست ...////////////////////
- پس چرا اومد خواستگاریت؟
- اینو دیگه از کجا می دونی؟////////////
- اون روز توی آبخوری شنیدم بهت چی می گفت ...

آهی کشیدم و گفتم://////////////////
- نمی دونم آراد ... نمی دونم ... ولی باور کن من هیچ حسی نسبت بهش ندارم ...
دستشو کشید توی موهاش و بلند شد ... با ترس گفتم:
- کجا؟
راه افتاد سمت در اتاق و گفت:
- می رم یه دوش بگیرم ... یه ساعت دیگه اذانه ...
به ساعتم نگاه کردم ... زمان چه زود گذشته بود ... آراد رفت توی حمام و من پریدم توی آشپزخونه ... غذاشو داغ کردم و چیدم توی سینی ... بردم وسط هال ... اومد از حموم بیرون ... فقط یه حوله پیچیده بود دور کمرش ... با دهن باز نگاش کردم! بار دومی بود لخت می دیدمش ... اما ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- بیا افطار ...
چند لحظه با تعجب نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده ... غش غش می خندید ... با تعجب گفتم:
- چته؟
- به چی زل زدی وروجک؟ همچین مات شدی که به سحری می گی افطار؟
تازه یادم افتاد چی گفتم و خودمم خنده ام گرفت ... از جا بلند شدم رفتم طرفش خودم رو چسبوندم بهش و گفتم:
- آراد ... خوب با این وضع می یای جلوم ... می خوای حواسم سر جاش بمونه ...
یهو آراد پشتشو کرد بهم دستاشو باهم کرد توی موهاش و موهاشو داد عقب ... صدای نفسش رو شنیدم:
- اوووووووف!
مونده بودم چرا همچین کرد که یهو چرخید طرفم و گفت:
- ویولت جون هر کی دوست داری تا افطار دیگه نیا طرف من ... من نمی دونم تو وجود تو چه جاذبه ای هست که من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... تا بعد از افطار فکر کن نا محرمیم ... دستت به من بخوره من اراده م از کفم می ره و روزه فرت ...
خنده ام گرفت ... ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
- باشه عزیزم ... برو لباس بپوش و بیا غذات رو بخور ... الان اذونو می گن ...
سری تکون داد و رفت سمت اتاقش ... لحظاتی بعد با لباس راحت برگشت و نشست کنار سینی ... داشت با ولع قضاش رو می خورد ولی اخماش هنوزم در هم بود ... می دونستم قضیه رامین اذیتش می کنه ... سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم ... گفتم:
- آراد من می رم خونه خودم ...
دست از خوردن برداشت و گفت:
- چی؟!
- می رم اونور ... اینجوری هر دو راحت تریم ...
- بیخود ... تو دیگه کنار من زندگی می کنی ...
- ا اینجوری خودت اذیت می شی ... من هی جلوت رژه برم ...
- خب ... تو اینجا بمون ... من می رم بیرون دم افطار بر می گردم ...
- چشم!!! چه کاریه ... مثل همیشه من می رم اونور ...
- آخه همیشه تو زن من نبودی .. دیگه تحمل دوریت برام سخته!
- آراد ... همه اش یه صبح تا شبه ها!
- بگو یه ساعت ...////////////////////////////////////
- اذیت نکن ... می رم دم افطار برمی گردم ... قول!
با کلافگی دوباره مشغول خوردن شد ... حرفی نزد یعنی مخالفتی نداره ... رفتم سمت کیفم ... کلید زاپاس آپارتمانم رو برداشتم و آوردم گرفتم سمت آراد ... با تعجب نگاه کرد و گفت:
- این چیه؟
- کلید خونه منه ... یه موقع نیازت بشه ... توام زاپاست رو بده به من ...
کلید رو گرفت و گذاشت روی میز ... سرش رو به نشونه موافقت تکون داد ... نگاش کردم و گفتم:
- من برم ... کاری نداری؟
با یه حالت عجیبی نگام کرد ... سعی کردم لبخند بزنم:
- عزیزم ... من که نمی رم بمیرم ... زود می یام ...
قاشقش رو پرت کرد توی بشقابش و با صدای بلندی گفت:
- ویولت!!!
دستامو بردم بالا و گفتم:
- من تسلیم! چشم دیگه نمی گم ...
بعد برای اینکه نگاهش مجبورم نکنه بمونم سریع راه افتادم سمت در و گفتم:
- دم افطار می بینمت عزیزم ...
صداش بلند شد:
- ویولت ...
توجهی نکردم و از آپارتمان زدم بیرون ... بغض گلوم رو گرفته بودم ... اینقدر وابسته اش شده بودم که تحمل یه ساعت دوریشو هم نداشتم ... چونه ام داشت می لرزید ... حالا می فهمیدم چرا می گن روزه برای تحکیم اراده خوبه! واقعا سخت بود ... ولی مجبور بودم جلوی خودم رو بگیرم ... روزه ش رو یکی دیگه می گرفت اراده من تحکیم می شد!! در اپارتمانم رو باز کردم و رفتم تو ... دیگه اینجا رو دوست نداشتم ... می خواستم همه اش پیش آراد باشم ... اگه نگران اومدن یهویی خونواده ام نبودم اینجا رو پس می دادم و تو خونه آراد ساکن می شدم ... اما افسوس!
ساعت نه صبح بود اما هنوز خوابم نبرده بود ... از جا بلند شدم ... بدنم کوفته بود اینقدر که فکر کرده بودم ذهنم هم کوفته بود ... رفتم از داخل پذیرایی کتابی که آراد بهم داده بود رو برداشتم و دوباره شیرجه رفتم روی تختم ... قبل از باز کردن کتاب گوشی رو برداشتم تا برای بار هزارم اس ام اس هایی که آراد داده بود رو بخونم ...

- عزیزم ... منو بخشیدی؟///////////////////////////
نوشتم:
- برای چی؟
- به خاطر سیلی ...////////////////////////////////////
- نه بعدا حالتو می گیرم ...
- همین الان بیا حالم رو بگیر ....
با شیطنت نوشتم:
- نه الان روزه ات باطل می شه ...
انگار با این حرفم بی تاب شد که پر تمنا نوشت:
- ویولت ... خوابم نمی بره ... بیا ...
براش نوشتم :
- بخواب عزیزم ... من بیام که نمی شه ...
- چرا نمی شه؟ بهت می گم پاشو بیا ... می خواستم امشب تو بغلم بخوابی ... بفهم!
- آراد!!!! اگه تو بغلت بخوابم هر دو می خوایم شیطونی کنیم و روزه ات باطل می شه ...
- اهههه ... خوب قضاشو می گیرم ...
- نمی شه فدات بشم ... گناهه!
- نامرد!
چند لحظه بعد دوباره نوشت:
- زندگی بی تو جهنمه ... اتیشم می زنه ...
می خواستم بنویسم برای منم همینطور ... اما ننوشتم ... نمی خواستم اراده ام بشکنه ... نوشتم:
- به من فکر کن و بخواب ...
- من میاما!
-آراد جونم ... بخوااااب!
- خیلی بی احساسی ...
باز می خواستم شیطونی کنم که دیدم گناه داره ... پس حرفی نزدم ... اونم دیگه اس ام اس نداد ... کتاب رو ورق زدم ... مطالبش رو دوست داشتم ... داشتم به دید تازه ای دست پیدا می کردم ... کم کم داشتم برتری های دین اسلام رو با چشم می دیدم ... مهم ترین چیزی که منو به دین اسلام علاقمند کرده بود آراد بود ... نه عشق آراد ... اینکه آراد منو اجبار به پذیرفتن دینش نکرد ... دستم رو باز گذاشت ... اگه اجباری در کار بود لج می کردم ... اما حالا ... یه چیزی که این روزا بهش پی برده بودم این بود که دین اسلام تنها دینی بود که دین های قبل از خودش رو قبول داشت و تایید می کرد .. اما بقیه دین ها دین های قبل از خودشون رو نفی می کردن! مسلمونا مسیح و مریم رو قبول داشتن و حتی دوستشون داشتن ... عجیب ترین چیز وجود یه سوره به اسم مریم توی قرآنشون بود ... برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود ... هر چی بیشتر به این نکات هیجان انگیز می رسیدم بیشتر تشنه دونستن می شدم ... نزدیک ظهر بود که همونطور کتاب در بغل خوابم برد ...
***
با حس چیزی نرم روی گردنم چشم باز کردم ... با ترس خواستم سیخ بشینم که دو دست محکم بغلم کرد ... اومدم جیغ بکشم که صدای آراد کنار گوشم بلند شد:
- منم عشق من ... نترس عزیزم ... نفس کم آوردم اومدم یه ذره نفس بکشم!
- آراد ... سکته ام دادی ... تو چه جوری اومدی توی تخت من ...
پاهاشو انداخت روی بدن من و گفت:
- خودت بهم کلید دادی ... برا افطار نیومدی نگرانت شدم ... اومدم دیدم مثل فرشته ها خوابیدی ...
سرم رو توی گردنش بردم و گفتم:
- آراد!!!!
- جون آراد ...
دوباره لباش روی لبام قفل شد ... کاش همیشه کسی بود که اینطوری صدام بزنه ... بین بوسه های پی در پی اش می گفت:
- خیلی ... دوستت دارم ... تو ... مال منی ... نه تو رو ... به ... رامین می دم ... نه به هیچ احد ... دیگه ای ...
پس هنوزم ذهنش درگیر رامین بود! کی فراموش می کرد نمی دونم! خودم رو کشیدم روی بدنش و گفتم:
- آراد ... دوسم داری؟
- ناز نکن ویولت ... ناز نکن ... دیگه نمی تونم دختر ... بفهم ...
خم شدم روی لبش رو بوسیدم و گفتم:
- باشه ... ناز نمی کنم ...
نشستم روی شکمش و گفتم:
- خب ... حالا چی کار کنیم؟ افطار خوردی؟
- فقط یه آبجوش خوردم ... مگه بی خانومم چیزی از گلوم پایین می ره؟ حاضر شو می خوام ببرمت رستوران عزیز دلم ...
- به یه شرط ...
- هر چی باشه قبوله ...
- بابا یه وقت جونتو خواستم!
عاقل اندر سفیهانه نگام کرد و گفت:
- همین؟
با خنده بلند شدم و گفتم:
- شیرین زبونی نکن! می خواستم بگم بذار من رانندگی کنم ...
- ماشین من مال تو ...
- نه دیگه تا این حد ...
- تعارف نکردم ...
- منم تعارف نکردم ... بعدا که خانومت شدم برام می خری! ولی الان به ماشین خودت راضیم ...
با خنده گفت:
- حاضر شو بریم ...

- برو بیرون تا من لباس بپوشم ...
نشست لب تخت و گفت:
- خوب بپوش ... من دیگه کجا برم ...
- آرااااااد ...
- هوم؟
- می گم پاشو برو بیرون ...
- منم می گم نمی رم ... می خوام همین جا بشینم ... توام جلوی من لباس عوض کن ... زنمی می خوام نگات کنم ...
- خیلی رو داریا ...
- همینه که هست ...
با حرص رفتم سر کمد و گفتم:
- خوب من نمی تونم جلوی تو ...
- باید عادت کنی ... من دوست دارم همیشه جلوی چشمای خودم لباس عوض کنی ...
- عجب آدم بد پیله ای هستی تو ...
فقط شونه هاشو بالا انداخت ... شلوار و پلیورم رو از داخل کمد در اوردم و گفتم:
- آراااااد خواهششششششش!
- نه ...
خیر آقا آراد می خواستن منو حرص کش کنن ... رفتم سمت در و گفتم :
- باشه ... پس من می رم بیرون ...
- ویولت تو جایی نمی ری ... همین جا عوض می کنی ...
- می رم خوبش هم می رم ...
پرید جلوم و گفت:
- عزیزم ... خانومم از من خجالت می کشی؟!!! آخه من خجالت دارم؟ کم کم باید عادت کنی دیگه ...
- حالا؟ خوب یه ذره وقت بده ...
- نه دیگه ... از همین الان ...
دیدم کوتاه بیا نیست ... چاره ای نبود ... منم زرنگی کردم ... اول شلوارم رو زیر پیرهنم پوشیدم که یه کم آبروداری کرده باشم بعد پیرهنم رو در آوردم ... اومدم سریع پلیورم رو بپوشم که دیدم پشت و روئه ... بدبختی از این بیشتر ... اصلا به آراد نگاه نمی کردم ... اما گرمای نگاهش رو حس می کردم ... داشتم با کلافگی پلیورم رو این رو اون رو می کردم که حضورش رو کنارم حس کردم سرم رو بیشتر انداختم زیر ... پلیور رو از دستم کشید بیرون ... سرم رو آوردم بالا ... داشت نگام می کرد ... نه لبخند می زد نه اخم کرده بود ... یه جور عجیبی داشت نگام می کرد ... نگاه خیره اش روی بدنم برهنه ام بود ... پلیور رو توی دستش فشار می داد ... آب دهنش رو قورت داد ... یه لحظه چشماشو بست و باز کرد ... همین که چشماشو باز کرد پلیور رو انداخت رو تخت و راه افتاد سمت در اتاق ... با نگرانی نگاش کردم ... جلوی در ایستاد و بدون اینکه نگام کنه گفت:
- من بیرون منتظرتم ... بیا ...
با عجله صداش کردم ...
- آراد ...
وایساد ... ولی برنگشت ...
- خودت گفتی ...
- آره ... اما ... نمی دونستم اینجوری می شم ... من باید برم ویولت ... باید برم ...
دیگه واینساد ... سریع از اتاق و بعد هم از خونه زد بیرون ... اگه آراد می فهمید منم برای با اون بودن بیتابم اینقدر جلوی خودش رو نمی گرفت ... آهی کشیدم و پلیورم رو پوشیم ... کاپشن کوتاه پفیم رو برداشتم و تنم کردم یه کلاه هم کشیدم روی سرم و رفتم بیرون ... آراد جلوی در آسانسور به دیوار تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود ... از صدای پاشنه های چکمه هام سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخند زد ... خواستم جواب لبخندش رو بدم ... ولی نشد ... اومد جلوم ... کلام رو روی سرم مرتب کرد و آروم گفت:
- نبینم خانومم باهام قهر باشه ...
- قهر نیستم ...
- پس چرا اخم کردی؟
- اخم نکردم ...
- کردی عزیزم ...
- خوب ...
- نگو که نفهمیدی حالمو ...
- نه نفهمیدم ...
- ویولت ...
رومو برگردوندم و حرفی نزدم ... سرم رو با دستش چرخوند ... خم شد روی لبامو بوسید و گفت:
- عزیزم ... من جلوی تو کم میارم ... بهت که گفته بودم ...
- پس چرا گیر می دی؟
- فکر نمی کردم اینقدر حسم شدید باشه ... یه لحظه بیشتر مونده بودم کار تموم بود ... ویولت اگه یه بار دیگه گفتی بودی آراد ... فقط یه بار دیگه گفته بودی ... الان اینجا نبودیم ...
از اعترافش لبخند نشست کنج لبام و گفتم:
- کجا بودیم؟
دستم رو کشید سمت آسانسور ... خیالش راحت شد که ناراحت نیستم و عین خودم لبخند زد و گفت:
- روی تخت خواب خانومم که دیگه خانومم شده بود ...
از صراحتش نفس تو سینه اش حبس شد ... مشت کوبیدم توی سینه اش و خواستم داد بزنم که با لباش لبامو دوخت ...

- لابی ...
خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- چه زود رسیدیم ...
با خنده دستم رو کشید بیرون و گفت:
- خوش گذشت بهمون ...
اون شب هم یکی از بهترین شبای من و آراد شد ... یه شب به یاد موندنی ... یه شب پر از عشق ... دیگه بدون آراد بودن عذابم می داد ... از فردا کلاسای دانشگاه شروع می شد و فقط خوشحال بودم که بازم با آراد هم کلاسم ... بعد از خوردن افطار تا نزدیک سحر توی خیابونا چرخیدیم و بعد برگشتیم خونه ... آراد میل به سحری نداشت منم تا دم اذان پیشش موندم که البته هر دو سعی کردیم حد خودمون رو رعایت کنیم ... بعد از اون من باز هم به خونه ام برگشتم ... این جدایی ها عشقمون رو شیرین تر می کرد ...
***
قرآن رو یه لحظه بستم ... باورم نمی شد ... شاید من اشتباه دیدم ... دوباره باز کردم ... نه اشتباه نبود!!!! چشمام درست می دید ... خونم به جوش اومد ... تازه داشتم عاشق این دین می شدما! اما حالا با این آیه ... قرآن رو برداشتم و از جا پریدم بی توجه به ظاهرم پریدم سمت واحد آراد ... دستم رو گذاشتم روی زنگ قصد برداشتن هم نداشتم ... چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در به شدت باز شد و آراد هراسان به من نگاه کرد ... رفتم تو جیغ جیغ کنون گفتم:
- یعنی چه؟!!! نه من می خوام بدونم یعنی چه؟!!!
اومد جلو و با تعجب در حالی که به سر و وضع من نگاه می کرد گفت:
- چی شده؟!!! چی یعنی چه؟
یه شلوارک جین یخی رنگ پوشیده بودم با یه تاپ صورتی کثیف ... آراد بیچاره نمی دونست به تیپم نگاه کنه یا به قیافه غضبناکم ... قرآن رو جلوش باز کردم و گفتم:
- این یعنی چی؟ آن دسته از زنان را که از طغیان و مخالفتشان بیم دارید پند و اندرز دهید و (اگر مؤثر واقع نشد) در بستر از آنها دورى نمائید و (اگر آنهم مؤثر نشد و هیچ راهى براى وادار کردن آنها به انجام وظائفشان جز شدّت عمل نبود) آنها را به زدن تنبیه کنید!!!! آرااااااد!!!!
با خونسردی دستش رو آورد بالا و راه افتاد سمت اتاقش ... دوباره جیغ زدم :
- کجا می ری؟
- می یام الان ...
چند لحظه بعد با تسبیحش اومد بیرون ... عاشق این تسبیحش بودم ... چون منگوله ریش ریش بلندی داشت که از خود تسبیح بلند تر بود ... اومد کنارم دستم رو گرفت و برد سمت مبل ... نشست منو هم نشوند کنارش ... داشتم با تعجب نگاش می کردم ... تسبیح رو برد بالا و با همون قسمت ریش ریشش ضربه ای به بازوم زد که قلقلکم شد و خودم رو کشیدم عقب ... دوباره زد ... با خنده گفتم:
- نکن آراد ... من دارم از تو سوال می پسرم بعد تو داری شوخی می کنی؟
با جدیت گفت:
- شوخی نیست ... دردت گرفت؟
- وا ... نه!!!
- من الان دارم تو رو به زدن تنبیه می کنم!
با تعجب گفتم:
- هان؟!!!
- بله ... دردت می گیره؟
دوباره زد ... تسبیح رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- تو که داری منو ناز می کنی !!!
قرآن رو از گرفت ... بوسید و گذاشت روی میز ... بعد تسبیح رو هم گرفت و گذاشت روش و گفت:
- زدنی که قرآن ما گفته منظورش همین بوده ...
- ولی ...
- ببین من به تو می گم ویولت خوشم نمی یاد با آرسن برقصی ....
- من کی جلوی تو با آرسن رقصیدم؟
- مثال می زنم عزیزم ...
- خب!
- تو گوش نمی کنی ... بازم با آرسن می رقصی ... می یام می کشمت یه کنار ... تو خلوت خودمون دو تا می گم ویولت ... عزیز دلم ... خانومم وقتی با آرسن می رقصی ون جذابیت هایی از تو رو می بینه که متعلق به منه ... من دوست ندارم کسی پا به حریمم بذاره ... توام حریم منی ... دو ساعت همه چیز رو برات توضیح می دم ... توام به ظاهر قبول می کنی ... ولی فرداش دوباره می ری با آرسن می رقصی ... من بازم باهات حرف می زنم ... بازم دلایلم رو می گم ... شده ده بار این کار رو بکنم می کنم ... ولی اگه تو بازم لجبازی کردم ... من باهات قهر می کنم ... باهات حرف نمی زنم ... نمی بوسمت ... به حرفت گوش نمی دم .... بغلت نمی کنم ... و حتی ...
به اینجا که رسید خنده اش گرفت ... با تعحب گفتم:
- چرا می خندی؟
خنده اش شدت گرفت و گفت:
- و حتی این رخت خواب کوفتی رو که هنوز با هم یکی نشده و من به شخصه موندم تو کفش رو ازت جدا می کنم ... مثلا می رم می خوابم وسط هال ...
منم خنده ام گرفت ... ادامه داد:
- اینجوری وقتا باید جواب بده ... چون زن طاقت قهر همسرش رو نداره ... اما اگه باز هم جواب نداد ... می یام پیشت بهت می گم آقا گوش می دی یا نه؟ تو بازم می گی نه ... اونوقت من حق دارم تو رو تنبیه کنم ... ولی به همین صورتی که دیدی ... چون اگه قرمز بشه ... کبود بشه ... جاش بمونه تو حق داری از دست من شکایت کنی و دیه اش رو بگیری ...
- راست می گی؟
- بله ... دین ما به این خوبی ... اینقدر از دستش عصبانی نشو دیگه عزیز دلم ...

با خنده گفتم:
- آراد جدی یه زن می تونه از شوهرش دیه بگیره؟
- هان چیه می خوای ازم دیه بگیری؟ پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که خوشحال تر بشی ... زن می تونه از شوهرش بابت کارایی که تو خونه می کنه مثل آشپزی شستن ظرف ها ... تمیز کردن خونه ... بچه داری ... حتی شیر دادن بچه حقوق بگیره ... مرد وظیفه اشه که بده ...
- یعنی مثل یه کلفت؟
- ویولت!!!! یعنی چی؟ نخیر مثل یه کدبانو ... منظور اینه که زن وظیفه اش نیست این کارارو بکنه ... جز وظایف شرعیش نیست ... لطفیه که داره در حق مرد می کنه ... و اگه بخواد می تونه از مرد به خاطرش پول بگیره ... دادگاه و دین و شرع هم پشت زنه ...
- وای چه خوب!!!
- بله خوبه ... اما زنای مسلمون اینو خوب می دونن که دادن یه لیوان آب دست همسرشون چه اجر معنوی داره! و برای همین هم با جون و دل این کار رو می کنن ... یه لیوان آب بده دست همسرش بدون چشم داشت و فقط از روی محبت ثوابش برابر یک سال شب زنده داری و نماز و روزه و عبادت خالصانه است ...
- آقا خوب خوش به حالتون ...
- خانوم چرا آه می کشی پاشو یه لیوان آب بده به همسرت ...
خندیدم و گفتم:
- همسر من روزه است ...
- همسرم نیم ساعت دیگه افطاره ...
- وای برم غذا رو بیارم ...
دستش رو گذاشت روی پام ...
- بشین ... یه امشب نیم ساعت زودتر اومدی ... پونزده روز از ماه رمضون رفته و من فقط شبا تو رو دیدم ... خسته شدم ویولت روزا هم بیا همین جا قول می دم خودم رو نگه دارم ...
- من فقط می خوام اذیت نشی ...
- نمی شم ...
- باشه هر طور میل توئه ...
- خوب عزیزم دیگه چه خبرا؟
- هیچی ... آراد خبری از مامانت نشد؟
آهی کشید و گفت:
- آراگل می گه مامان درگیر جهاز دادن به یه دختر فقیره ... فعلا نمی شه باهاش حرف زد ... اما بعد از گناه حتما باهاش حرف می زنه ...
- گناه؟
- چهار روزه دیگه تا پنج روز ما عذاداری داریم ... وفات امام علیه!
نا خودآگاه گفتم:
- آخی ...
- توام علوی شدی ویولتا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- سرورم می شه اجازه بدین برم شامتون رو بیارم ...
- بفرمایید تاج سرم ... قرآنت رو هم ببر ...
قرآن رو برداشتم و برگشتم ... واقعا که بعضی از آیه های قرآن نیاز به تفکر داشت ... تفکر به اندازه یه قرن! شامش رو برداشتم و زدم از خونه بیرون ... در واحدش رو باز گذاشته بودم رفتم تو و گفتم:
- عزیزم امشب برات قورمه سبزی پختما ... دوست داری؟
اومد دم آشپزخونه و گفت:
- تو سنگم بذاری جلوم من می خورم ...
- قربونت برم ... همچین بهت برسم که چاق و گنده بشی ...
فیگوری گرفت و گفت:
- دیگه بیشتر از این؟
قابلمه رو گذاشتم روی میز و رفتم طرفش ... با عشق روی عضله بازوش رو بوسیدم و گفتم:
- ای من قربون اون عضله هات ...
دستاشو گذاشت اینطرف و اونطرف کمرم ... با یه حرکت منو از جا کند و گذاشت لب اپن ... نگاش به تلویزیون بود ... داشتن اذان می گفتن ... چند لحظره خیره به تی وی نگاه کرد تا اینکه اذان تموم شد ... همین که شروع کردن به خوندن دعا سرش رو چرخوند به طرفم و لباش رو چسبوند روی لبام ... اووووف آراد با لبای من افطار کرد!!! از روی اپن پریدم تو بغلش ... پاهامو پیچیدم دور کمرش ... دو دستش رو محکم پیچیده بود دور کمرم ... سرم رو کشیدم عقب و با ناز گفتم:
- نکن ... بسه!
- نکنم؟!!! بسه؟!!!! به همین خیال باش ...
- آراد !!!! داری دیوونه ام می کنی ...
- تازه داری به درد من دچار می شی ....
دلو زدم به دریا ...
- آراد نمی شه ما ازدواج کنیم؟
- عزیزممممم خونواده هامون پس چی؟
- خب می گیم بهشون بعدش ...
- بعد نمی گن شما یه ذره هم برای ما ارزش قائل نشدین؟
- خب نمی گیم ما ازدواج کردیم ...
به منظورم پی برد ... منو نشوند روی کاناپه ... نشست کنارم و گفت:
- آی آی آی ... بی طاقت شدیا ...
- نیست تو نشدی؟
- من؟!!! همین الان فقط بگو می خوام ... کار تمومه ...
خنده ام گرفت ... تصمیم گرفتم بگم می خوام ... اما گذاشتم برای یه موقعیت مناسب تر ... از جا بلند شدم و گفتم:
- بیا افطارت رو بخور فعلا ...
بدون حرف دنبالم راه افتاد ... از نگاهش حس می کردم اونم دوست داره من بگم می خوام ... اما واقعا الان نمی شد ... شاید هفته آینده ...

پامو گرفته بودم توی بغلم و داشتم با حوصله ناخونامو لاک می زدم ... ساعت دو نصفه شب بود ... خسته شده بودم از تنهایی ... آراد توی اتاقش از ساعت دوازده داشت دعا می خوند ... فقط هی هر ازگاهی صداش بلند می شد:
- سبحانک یا لا اله الا انت ... الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب ...
بعدم دوباره سکوت می شد ... اینقدر این جمله رو تکرار کرده بود که داشتم خل می شدم ... سر شب هم فرزاد اومد ... یه ذره مشکوک بودن ... اما فهمیدم آراد یه پولی بهش داد و فرزاد هم گفت:
- خیالت تخت ...
بیست بار هم آراگل زنگ زد و خیال آراد رو راحت کرد ... حالا از چی من نمی دونم؟ هنوز هم خجالت می کشیدم با آراگل حرف بزنم ... بارها به گوشیم زنگ زده بود ولی جواب ندادم ... نمی دونم چرا اینقدر که از آراگل خجالت می کشیدم از خونواده خودم نمی کشیدم ... شاید چون آراگل از صیغه خبر داشت و از اونجایی که قل همسان آراد بود حتما از عطش داداشش هم خبر داشت ... همینا منو شرمنده می کردن ... آراگل هم که دید واقعا نمی تونم باهاش حرف بزنم بیخیال شد ... کاش خجالت نمی کشیدم زنگ می زدم و می پرسیدم چه خبره؟!!! نکنه با مامانش حرف زده بودن؟ واییی یا مسیح! خدا به خیر بگذرونه ... دوباره صدای آراد بلند شد:
- سبحانک یا لا اله الا انت ...
پاهامو گرفتم بالا و به ناخنام نگاه کردم ... یه دست سیاه ... آراد هم لباساش امشب برعکس شبای دیگه که سفید می پوشید یه دست سیاه بود ... وقتی ازش دلیلش رو پرسیدم سری تکون داد و گفت:
- امشب شب ضربت خوردن آقامه ...
دیگه حرفی نزد ... منم چیزی نپرسیدم ... دیگه اطلاعتم در این موارد زیاد شده بود ... امشب شبیه که امام علی رو با شمشیر مجروح کردن ... حق داره ناراحت بشه ... عین ماها که شب وفات حضرت مسیح همه توی کلیسا جمع می شدیم و سیاه می پوشیدیم ... شمع روشن می کردیم و تا صبح عزاداری می کردیم ... اما ما یکشنبه بعدش عید پاک رو داشتیم ... چون حضرت مسیح زنده شد و به آسمون رفت ... ولی آراد چی؟ دو شب دیگه امام علی شهید می شه ... نمی دونم چرا ولی یهو بغض گلومو گرفت ... صدای آراد هم بلند شد:
- سبحانک ...
از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه ... یه لیوان شربت برای خودم ریختم ... یکی هم برای آراد ... گلوش خشک شد از بس اون جمله رو تکرار کرد ... رفتم دم در اتاقش ... یه ضربه زدم به در ... جواب نداد ... دوباره زدم فایده نداشت ... بیخیال ادب شدم ... در رو باز کردم رفتم تو ... چه محفلی چیده بود برای خودش! سجاده اش غرق گلای پر پر شده مریم و رز بود ... پس بگو فرزاد اون گلا رو برای چی آورده بود ... منو باش فکر کردم آراد می خواد بده به من!!! حالا همه رو پر پر کرده روی سجاده اش می دیدم ... دو تا شمع هم بالای سرش روشن بود ... تسبحیش بین انگشتای دستش که گرفته بودشون رو به آسمون می رقصید ... یه کتاب دعا هم توی دست دیگه اش باز بود ... چراغ اتاق خاموش بود و نور شمع که افتاده بود روی صورتش نورانیش کرده بود ... رفتم به طرفش ... خم شدم لیوان شربت رو گذاشتم کنار سجاده اش ... اومدم برگردم که گوشه دامنم رو گرفت ... چرخیدم ... داشت نگام می کرد ولی حرف نمی زد ... با لبخند و نگاهم و تکون سرم پرسیدم:
- چیه؟
دستم رو گرفت و کشیدم پایین ... نشستم رو دو زانو جلوش ... چشماش سرخ بودن ... بغض گلوش رو هم حس می کردم ... از سیب گلوش که می لرزید ... سرم رو کمی خم کرد به سمت پایین و پیشونیم رو بوسید ... اگه بگم اون بوسه برام هزار بار شیرین تر از وقتایی بود که با هیجان لب هام رو می بوسید دروغ نگفتم ... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم ... بعدم از جا بلند شدم و سریع از اتاق رفتم بیرون ... اصلا دوست نداشتم مانع عبادت خالصانه آراد بشم ... اینقدر عبادتش قشنگ بود که به خدا حسودی کردم ... به امامی که آراد اینطور براش عزاداری می کرد حسادت کردم ... من هیچ وقت برای حضرت مسیح به این قشنگی عزاداری نکرده بودم ... اینقدر خالصانه ... صدای آراد اینبار هنگام تکرار این جمله لرزان شده بود:
- سبحانک یا لا اله الا انت ... الغوث ... الغوث ... خلصنا من النار یا رب ...
***
- الو ... الو صدا نمی یاد ... الو ...
- الو ... ویولت جان ... الان خوبه؟
- بله بله ... الان خوبه ... خواهشا جاتون رو عوض نکنین ...
- خوب خدا رو شکر ... خوبی عزیزم؟
چشمامو ریز کرده بودم و داشتم فکر می کردم این صدای کیه که اینقدر آشناست؟ اما آخر هم چیزی یادم نیومد ... گفتم:
- ممنون ... ببخشید شما ...
- آه ببخشید خودمو معرفی نکردم ... سارام عزیزم ...
پیشونیمو فشار دادم ... سارا؟!!! نکنه؟!!! با تعجب گفتم:
- سارا؟ کدوم سارا؟
خندید و گفت:
- سارا دیگه ... هم کلاسیت توی ایران ... چه زود منو فراموش کردی ...
واااای!!! جلل خالق!!! این دیگه از کجا پیداش شد؟! سعی کردم عادی باشم تا بفهمم قصدش از زنگ زدن به من چیه! اگه حرفی از آراد بزنه از پشت گوشی با ناخنم چشماشو می کشم بیرون ... گفتم:
- آه سارا جان ... ببخشید ... نشناختم ... خوبی شما؟ چه عجب یادی از من کردی ...
- چوب کاریمون نکن دیگه دختر خوب ... من خوبم! تو خوبی؟ خوش می گذره؟
- ای بد نیست ... می گذره ...
- خوب چون می گذرد غمی نیست ... غرض از مزاحمت عزیزم ... راستش می خوام بیام اونورا ...
چشمام گرد شد ...

به زور گفتم:
- هالیفاکس؟
- آره گلم ... با داداشم و خانومش و بچه اشون و نامزدم ... خواستیم یه سفر بریم خارج از کشور منم اونجا رو پیشنهاد دادم... راستش ویولت بابت جریاناتی که پیش اومد من خیلی شرمنده اتم ... می خوام بیام ببینمت .. خیلی دوست دارم رو در رو ازت عذر خواهی کنم ...
شوک های پی در پی باعث شد بشینم روی صندلی کنار باغچه ... سارا نامزد کرده بود؟!!! سوالم رو پرسیدم چون اگه نمی پرسیدم می ترکیدم:
- سارا ... تو نامزد کردی؟!!!
- آره ... چند ماهی می شه ... عقد کردم تازه ... خیلی دوست دارم کامران تو رو ببینه ... تو یه اسوه ای ویولت ... من اون حرفایی که بهت می زدم رو از زور حرصم می زدم ... الان می خوام بیام ببینمت و از دلت در بیارم ...
گیج شده بودم ... سارا چقدر خوب شده بود یهویی!!! وقتی سکوتم رو دید گفت:
- می شه ادرست رو بدی؟ ما تا اخر ماه آینده یه سر می یایم اونورا ... خواهش می کنم ...
چی می تونستم بگم؟ بگم نمی دم؟ این که دیگه نامزد کرده بود ... پس مسلما با آراد کاری نداشت ... ندامت هم از صداش می بارید ... دلم سوخت ... ناخودآگاه همه کینه هام فراموش شد و آدرس رو براش گفتم ... وقتی تموم شد گفت:
- راستی آقای کیاراد رو هم می بینی؟
دیگه نمی شد همه اطلاعات رو بهش بدم ... گفتم:
- ای ... کم و بیش ...
- خیلی دوست دارم ایشونو هم با نامزدم آشنا کنم ... ویولت یه سوال ...
- جانم؟
- هنوز خبری بینتون نشده؟ خداییش تابلو بود که آقای کیاراد تو رو دوست داره ...
- هان ... نه نه ...
-حق داری اعتماد نکنی ... منم بودم چیزی نمی گفتم ... اما خوب خبرش رو دارم که توی یه ساختمون زندگی میکنین ... مامانت خیلی خانومن ... شماره ت رو از مامانت گرفتم ... وقتی فهمیدن می خوام بهت سر بزنن خیلی هم خوشحال شدن ... آدرس دقیقت رو نداشتن وگرنه دیگه مزاحم خودت نمی شدم و می یومدم یهوی سورپرایزت می کردم ... همسایه بودنتون رو هم مامانت گفتن ...
مامی باز بی بی سی شده بود!!! به زور لبخندی زدم و گفتم:
- در هر صورت خوشحال می شم ببینمت ...
- منم همینطور عزیزم ... دیگه مزاحمت نمی شم ... به کارت برس ...
- قربونت ... سلام برسون ...
- بزرگیتو ... توام سلام برسون ... خداحافظ ...
- سلامت باشی خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم و با تعجب به درخت روبرویی زل زدم ... یعنی چی؟ سارا یه دفعه ؟!!! اما خوب شاید راست می گفت ... اون صدا نمی تونست دروغ بگه ...
- خانومم داره به چی فکر می کنه؟
از جا پریدم ... دستم رو گذاشتم رو سینه ام و گفتم:
- وای آراد ترسوندیم ...
نشست کنارم روی نیمکت و گفت:
- پس کجا رفتی؟ داشتیم با استاد چونه می زدیم یعنی ...
- گوشیم زنگ زد ...
- کی بود؟
- اگه بگم باور نمی کنی ...
دستامو که سرخ شده بود گرفت کرد توی جیب کاپشنش و گفت:
- تو بگو ... من قول می دم باور کنم ...
- سارا بود ...
- سارا کیه؟
- سارا ... همون دختره که تو دانشگاه سر ماشین من باهاش ...
- آهان ... سارا!!!
بعد با تعجب گفت:
- زنگ زده بود به تو؟
- آره ... دارن میان هالیفاکس ... برای عید ... البته نگفت برای عید گفت اخر ماه آینده می شه عید دیگه ...
- مطمئنی؟!!!
- آره ...
- این دختره باز چه نقشه ای داره؟!!!
- فک کنم هیچی .. بیچاره خیلی شرمنده بود ... گفت می خواد با نامزدش بیاد و ازم رودر رو معذرت خواهی کنه....
- مگه نامزد کرده ؟
اخم کردم و گفتم:
- به تو چه ربطی داره؟!!!
غش غش خندید منو فشار داد به خودش و گفت:
- حســـــود ...

- آراد هنوزم لجم می گیره یادم می افته رفتی خواستگاری سارا ...
- با اون فضاحت!
- بالاخره که رفتی ...
- رفتم ببینم به چه حقی ماشین عشق منو به اون روز در آورد ...
- آخ بی شرف ... باز یادم افتاد ....
- یادش بخیر ... چه روزایی داشتیم ... از اون روز اول تا الان ... خودش یه کتابه ...
- آراد لحظه اول که منو دیدی چه حسی داشتی؟
- راستشو بگم؟
- آره ...
- اصلا ازت خوشم نیومد .. فکر میکردم از این دخترای بندالی ... آخه زده بودی به من دو قورت و نیمت هم باقی بود!
به اینجا که رسید غش غش خندید ... با لذت منو فشار داد و گفت:
- به من گفتی خوب حواسم نبود! یعنی کم مونده بود اون وسط غش غش بزنم زیر خنده ...
- ا آراد ... یعنی تو نگاه اول عاشقم نشدی؟
خنده اش شدت گرفت و گفت:
- این حرفا چیه ویولت؟ دوست داشتی عاشق چهره ات بشم؟!!! من عاشق شخصیتت شدم ... جرقه اولش اونجا تو دفتر اون حراستی ها زده شد ... اونجا که راستش رو گفتی و تعلیقی رو به جون خریدی ... یعنی باورم نمی شد راستش رو بگی!!! گفتم الان یه خالی می بندی دو تا گوله اشک هم می ریزی خودت رو خلاص می کنی اونا رو می اندازی به جون من ... اما تو خیلی قشنگ حقیقت رو گفتی و بعدش هم فهمیدم مسیحی هستی ... اصلا یه جوری شدم .... نمی دونم چه جوری ... ولی یه جوری بود ....
- خوب بعدش ...
- بعدش هم که جنابعالی بیرون از اتاق خیلی قشنگ می خواستی منو با کله بفرستی تو دیوار فهمیدم با کی طرف شدم! ویولت تو منو از خواب بیدار کردی ... من قبل از اینکه گرفتار کار بشم و خودمو هم فراموش کنم خیلی شیطون بودم ... از دیوار راست بالا می رفتم ... همه از دستم به عذاب بودن ... تو باعث شدی من یاد گذشته هام بیفتم و شیطنت کنم ... واقعا ازت ممنونم ...
- خداییش اذیت نمی شدی من اون بلاها رو سرت می اوردم؟
- بگم نه که دروغ گفتم ... کم بلا سر من نیاوردی! ماشینم رو پنچر کردی ... شیشه اش رو شکستی ... کت شلوارام و نابود کردی ... قهوه با دندون مصنوعی بهم دادی ... یه بار هم داشتم از دستت سکته می کردم با اون در قابلمه ها ... لیوان آب پاشیدی توی صورتم ... خودت رو زدی به غش ... خداییش ویولت ولت می کردم منو می کشتی!
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب عزیزم کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ بگو تا دوباره تکرارش کنم ...
- اگه بگم همه رو دروغ نگفتم ...
- هان؟!!!
- به جز اونجا که خودت رو زدی به غش ... بقیه اش پر از لذت بود برام ... من از عمد جواب کارات رو می دادم تا تو تلافی کنی ... تا اون جدال ادامه پیدا کنه ... نمی دونستم چرا ... نمی فهمیدم چرا دوست دارم اذیتم کنی ... اما خوب دوست داشتم ... درکنارش چشم نداشتم ببینم کسی اذیتت کنه ... و این حس و حال برای خودم عجیب بود ...
- کی فهمیدی عاشقم شدی؟!!!
- اون روز که توی خونه مون برای اون گنجیشکه گریه کردی ...
- جدی؟!!!
- آره ... اشکت رو که دیدم فهمیدم نابودتم ... فهمیدم طاقت یه قطره اشک ریختنت رو ندارم ... و از اونجا بود که کابوسام شروع شد ...
- چه کابوسی؟
- می ترسیدم ... از این تفاوت دین ... بدتر از اون تفاوت فرهنگ می ترسیدم ... تو توی رابطه ات با پسرا خیلی آزاد و راحت بودی ... توی لباس پوشیدن راحت بودی ... و من می دونستم این فرهنگ خونواده اته ... حتی می دونستم احتمال مشروب خوردنت هم هست ... همینا منو دچار دوگانگی می کرد و سعی می کردم خودمو ازت دور کنم ... اما فایده ای نداشت ... دوباره می رسیدم به تو ...
- یادته توی راه مشهد رو ...
- آخ مگه می شه اون مشهد رو من یادم بره؟!! ویولت خوشگلم رو با چادر ... وااااای که چقدر دوست داشتم اون لحظه بگیرم بغلت کنم ...
خندیدم و گفتم://///////////////////////////////
- اون اس ام اسه که بهم دادی رو یادته؟ گفتی منتظر یکی هستی که باید دلش بسوزه تا بیاد ... کیو گفتی؟!
لبخند زد و گفت:
- هنوز یادته؟
- معلومه که یادمه ... اینقذه بهش فکر کردم ... اینقذه ...
گونه ام رو بوسید و گفت:
- تو رو گفتم عزیزم ... اینقدر اون موقع ذهن منو مشغول کرده بودی که بی اراده اون اس ام رو برات دادم ...

یه جورایی حدس می زدم اینو بگه ... پس خیلی هم ذوق مرگ نشدم ...
- حالا چرا باید دلم می سوخت؟
- چون فکر می کردم منو تو رسیدنمون به هم محاله ... من جنبه های منطقی قضیه رو می سنجیدم و هر بار می رسیدم به بن بست ... هیچ راهی نبود ... می دونستم خونواده توام به همون نسبتی که خونواده من مخالفت می کنن مخالف هستن ... تازه خونواده ها به کنار من حتی نمی دونستم خود تو به من حسی داری یا نه ...
- برای همین قرص خواب می خوردی؟
- دقیقا از بعد از آب بازیمون توی خونه ما ... قرص خواب خوردن من شروع شد ...
- واااااااای بمیرم الهی ...
انگشتش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- هیسسسسس!!!! نشنوم دیگه از این حرفا بزنی ها ...
با دو تا انگشت سبابه ام اخم پیشونیش رو باز کردم و گفتم:
- اخم نکن اینقدر ... خط افتاده بین ابروهات ...
خندید و گفت:
- مگه بده؟ مرده و جذبه اش ...
منم خندیدم ...
- آراد یه سوال دیگه ....
- دیگه چیه؟
- اون روز بود که وفات امام علی بود ... تو چرا مشکوک بودی ... هی با آراگل حرف می زدی ... فرزاد می یومد و می رفت ...
- عزیزم هر چیزی رو که نمی شه گفت ...
- ا ... پس من محرم اسرارت نیستم؟
لبخند نشست گوشه لبش و گفت:
- ببین چیو به چی ربط می دیا! خیلی خوب ... می گم ... به آراگل سپرده بودم روضه ای که هر سال به این مناسبت سه شب توی خونه مون بر پا می شد رو به نحو احسنت اداره کنه و خبرش رو بهم بده ... داشت می گفت سامیار همه حواسش هست و خیالم جمع باشه ... از اونور یه نذری داشتم که دادم فرزاد ببره ادا کنه ... همین ... راحت شدی؟!
- نذر چی؟!/////////////////////////////
- نذر برای رسیدن به خانوم خوشگلم ...
از ته دل خوشحال شدم ... لبخندی بهش زدم و با مهر گونه اش رو بوسیدم ... بعد هم بلند شدم و گفتم:
- سرده آراد ... بریم خونه .../////////////////////////
اونم بلند شد ... دستم رو که تازه از جیبش در اورده بودم دوباره گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ... نمی خوام سرما بخوری ... بریم ببینم باید چی برای مهمونای ناخونده مون تدارک ببینیم ...
دوباره ذهنم پرکشید سمت سارا ... یعنی راست می گفت؟!!!

***
با صدای زنگ در از جا پریدم و شیرجه رفتم سمت در ... در رو باز کردم ... آراد با قیافه ای پکر با لباس خونه جلوی در بود ... با ترس گفتم:
- چته آراد ؟ خوبی عزیزم؟ چرا اماده نشدی؟
آهی کشید و گفت:
- ویولت من یه کم سرم درد می کنه ... امروز بی زحمت خودت برو دانشگاه ... بیا اینم سوئیچ ماشین ...
دستش رو پس زدم و با نگرانی گفتم:
- چته عزیزم؟ نمی شه روزه ت رو بشکنی؟ منم نمی رم ... می یام پیش تو ... یه چیزی برات درست کنم بخوری ... این چند وقته روزه ها بهت فشار آورده ...
چشماشو یه بار باز و بسته کرد ... دستش رو زد به دیوار و تکیه اش رو داد به دستش ...
- نه ... خوبم ... استراحت کنم بهتر می شم ... تو برو ... اینم روزه آخره ... دیگه تموم شد ...
راه افتادم سمت آپارتمانش ...
- کجا برم؟!!! من تو رو با این حالت تنها نمی ذارم ...
خواستم درو باز کنم برم تو که دستم رو کشید ...
- بیا برو ویولت ... من خوبم ... نیازی به پرستار ندارم ... فقط برو ...
با تعجب نگاش کردم ... نمی دونم چرا دلم به شور افتاد ... سوئیچ رو ازش گرفتم ... بغض کرده بودم ... چرا اینجوری کرد؟!!! آراد هم بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی آپارتمانش و در رو بست ... یعنی چی؟! چی شده بود؟ مگه من با این وضع می تونم درس بخونم؟!!! ناچارا راه افتادم ... اما اصلا ذهنم متمرکز نمی شد ... سر کلاس بودم ... سر جلسه تمرین هم رفتم اما هیچی نفهمیدم ... وسط جلسه تمرین از جا بلند شدم و بعد از اجازه از استاد زدم از دانشگاه بیرون ... دلم شور می زد ... باید برمی گشتم خونه ... با سرعت رانندگی می کردم ... یه چیزی وجود داشت که درست نبود ... باید سر در می اوردم ... ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا ... پشت در واحد آراد با این فکر که ممکنه خواب باشه آروم در رو باز کردم و رفتم تو ... اما از صدایی که شنیدم سر جا میخکوب شدم ... آراد داشت تند تند می گفت:///////////////////
- عزیزم گریه نکن ... قربون چشمات بشم من ... گریه نکن بذار منم حرف بزنم آخه ....
داشتم سکته می کردم ...

 

مسلما اگه جمله بعدیش رو نشنیده بودم پس افتاده بودم ...
- مامان من ... قربون شکل ماهت برم ... شما که ویولت رو می شناسی ... دختر به اون خوبی ... چون مسلمون نیست که نباید دارش زد ... من دارم قسم می خورم اون از هزار تا دخترای مسلمون دور و بر شما پاک تره ...
- من چی کار به خونواده اش دارم؟!!! مامانش بی حجابه که باشه ... خود ویولت هم که محجبه نیست!
- دیگه بدتر؟!!! چی بدتر؟! مامان ویولت تنها دختریه که من حاضرم باهاش ازدواج کنم ....
- باز که داری گریه می کنی؟!!! عاقم می کنی؟!!! مامان!!!!!!!
کنار دیوار تا خوردم ... انتظار مخالفت خونواده اش رو داشتم ... اما نمی دونم چرا حالا که مطمئن شده بودم مخالفن داشتم کم می آوردم ... چونه ام شروع به لرزیدن کرد ... صدای لرزون آراد هم بلند شد:
- مامان انصاف داشته باش ... شما قرآن می خونی ... شما ادعای خدا پیغمبری می کنی ... این حرفا چیه می زنی؟!!! ویولت منو خام کرده؟!!! من خام اون شدم؟؟؟؟ نه مادر من! من همونجا ایران دلم رو به پاکی این دختر باختم ... نزن این حرفا رو ... داری ایمان منو هم زیر سوال می بری ...
- سه ساعته دارم برات از خوبی هاش می گم که اینا رو تحویلم بدی؟
- باشه باشه ... گریه نکن ... مامان جون آراد ... اصلا مرگ آراد گریه نکن ...
نمی دونم مامانش داشت چی می گفت که آراد سکوت کرده بود ... دیگه طاقت نیاوردم ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاق آراد ... نشسته بود لب تختش ... یه دستش توی موهاش بود و با دست دیگه اش گوشی رو نگه داشته بود ... دلم براش ضعف رفت ... من از آرادم نمی گذشتم حتی اگه همه دنیا صف می کشیدن تا نذارن ما به هم برسیم ... رفتم طرفش ... سرش رو آورد بالا و با دیدن من مبهوت خشکش زد ... رفتم نشستم کنارش و سرم رو توی بغلش قایم کردم ... دستش پیچید دور شونه ام و صداش بلند شد:
- مامان ... من ... دوباره تماس می گیرم ... فعلا ....
گوشی رو قطع کرد ... منو کشید سمت خودش و گفت:
- تو کی برگشتی ؟///////////////////////////////
با بغض گفتم:
- دو سه دقیقه است ....
- به من نگاه کن ....
سرم رو اوردم بالا ... باز بین ابروهاش خط افتاده بود ...
- ویولت یه قطره اشک از چشمت بریزه قید همه چیو می زنم همین الان می برم عقدت می کنم ...
دوباره سرم رو فرو کردم توی سینه اش و گفتم:
- آراد ... من نمی خوام از دستت بدم ...
- منم نمی خوام ... ویولت عزیزم من بهت گفتم مامان ممکنه مخالفت کنه ... بهم فرصت بده ...
- مامانت راضی نمی شه ... من می دونم ... اون از من بدش می یاد ...
- هیشکی از تو بدش نمی یاد ... مامان من با چیزایی مشکل داره که مشکل نیست ... عزیز دلم فقط به من اعتماد کن ... همه چی رو درست می کنم ...
- چیو درست می کنی؟ داشتی از حرص می ترکیدی ...
آهی کشید و گفت:
- بعضی از حرفای مامان فشار زیادی بهم وارد می کنه ... اما درست می شه ... مامان من خیلی مهربونه راضیش می کنم ... تازه آراگل هم هست ... قول می دم که همه چی همونطوری بشه که ما می خوایم ...
آهی کشیدم و گفتم:
- خدا کنه ...
- تازه خونواده توام هست ...
- برای جنگ با اونا نیازی نیست من و تو وارد عمل بشیم ... اولا که مامی و پاپای من تحت فرهنگ اروپاییشون یه کم همه چی رو آسون می گیرن ... دوما رگ خواب اونا دست وارناست ... راضیشون می کنه ... من می دونم ...
اینبار نوبت اون بود که آه بکشه و بگه:
- خدا کنه ....
اون شب افطار که خورده شد هیچ کدوم نه حال شیطونی داشتیم نه حوصله اش رو ... ذهنمون بدجور درگیر بود ...
***
سه روز گذشته بود ... آراد هر روز درگیری لفظی داشت ... مرتب یا با آراگل در تماس بود یا با مامانش .... مامانش هیچ جوره زیر بار نمی رفت و فقط می گفت آراد رو عاق می کنه ... این هم عذابی شده بود برای آراد فشار زیادی روش بود و دم نمی زد ... هر کاری می کردم که این فشارش رو کم کنم ... اما فایده ای نداشت ... من خودم رو شاد نشون می دادم که غم من بدترش نکنه منو می دید لبخندی تلخی می زد و دوباره با گوشی می رفت توی اتاق ... با اعصابی داغون حوله آراد رو برداشتم و رفتم توی حموم ... نیاز به کمی آرامش داشتم ... نیاز داشتم یه کم توی تنهایی اشک بریزم ... طوری که آراد نفهمه ... یه ساعتی توی حموم موندم و وقتی آروم شدم پفت صورتم هم خوابید دوش گرفتم حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون ... همزمان با خروج من آراد هم داشت از اتاقش بیرون می یومد ...

با دیدنم یه لحظه سر جاش متوقف شد ... با هیجان به سر تا پام خیره شد ... تصمیم گرفتم سر به سرش بذارم ... سه روز می شد که حتی منو نبوسیده بود! هیجانی برای این کار نداشت ... ولی حالا نیاز توی نگاهش غوغا می کرد ... با خنده گفتم:
- به چی زل زدی؟!!!! نری تو دیوار ...
اومد طرفم ... منو کشید تو بغلش و در گوشم زمزمه کرد:
- به خانومم ...
هولش دادم عقب و گفتم:
- نکنننننن!!!! هیززززززز ....
خندید ... ولی از رو نرفت ... دوباره اومد طرفم ... جرقه ای توی ذهنم روشن شد ... چرا اینطوری آرومش نکنم؟!!! آره این بهترین راهه ... پس همین که چسبید بهم دماغمو کشیدم روی دماغش و گفتم:
- دلم شیطونی می خواد آراد ...
با یه حرکت منو کشید توی بغلش و زمزمه کرد:
- ای به چشم ....
منو برد خوابند روی تخت خواب ... خودش هم دراز کشید و سرش رو آورد جلو فکر کردم می خواد منو ببوسه ... ولی اینکار رو نکرد ... دماغش رو کشید به دماغم و گفت:
- بشکنه دندوناش ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!!!
سرش رو فرو کرد توی گردنم و گفت:
- اووومممممم ... هیچی ... چه بوی خوبی می دی ... بو شامپو ....
- اااا نه یه چیزی اومدی بگی ...
دوباره اومد سمت دماغم ... صداش کشدار شده بود :
- اون عوضی به چه حقی دماغ گل منو گاز می گرفت ... تازه می گفت حال می ده!!!
خندیدم ... از ته دل ... قهقهه زدم ... روی دماغم رو بوسید ... منو کشید توی بغلش ... لباش چسبید روی لبام ... دکمه های پیرهنش رو تند تند باز کردم ... سرش رو کشید عقب و گفت:
- چی کار می کنی ویو؟
انگشتم رو گذاشتم روی لبش و گفتم:
- هیسسس!!! مال خودمه ...
با تعجب گفت:
- ویو ...
پیرهنش رو کشیدم از تنش بیرون ... پرت کردم اونطرف و گفتم:
- می خوام ....
انگار لال شده بود ... فقط داشت با تعجب نگام می کرد ... دستم رفت سمت حوله ام ... یهو به خودش اومد ... مچ دستم رو محکم گرفت و گفت://///////////////////////////////////
- نه ویو ... خواهش می کنم ...
عجز توی صدای لرزونش بیداد می کرد ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... دستش رو پس زدم ... با یه حرکت حوله رو در اوردم و پرت کردم اونطرف ... تنها چیزی که بعدش دیدم برق نگاه تسلیم شده آراد بود ... با دست دیگه ام چراغ اتاق رو خاموش کردم و خودم رو به بوسه های بی امان آراد سپردم ...
***
وقتی بیدار شدم موقعیت خودم رو درست یادم نبود ... با دیدن دستای مردونه ای که دور شونه ام حلقه شده بود سریع چرخیدم ... آراد درست پشت سرم خوابیده و منو بغل کرده بود ... همه چی یادم افتاد ... من و آراد ... دیشب تو بغل هم ... آرامشی که از با هم بودن به دست اوردیم ... اما من هنوز همون ویولت بودم ... آراد پاش رو از گلیمش دراز تر نکرد ... این خودداریش من رو روانی می کرد ... هر چی بیشتر می گذشت بیشتر عاشقش می شدم ... به خصوص با کار دیشبش ... روی دستش رو بوسیدم ... حلقه دستاش تنگ تر شد و گفت:
- بخواب ... بخواب خانومم ...
با تعجب گفتم:
- بیداری؟!!!
- نه خوابم ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- آره معلومه ...
اونم خندید و از پشت شونه ام رو بوسید ... با خنده گفتم:
- خوبی؟
- اومممم از این بهتر نمی شم ...
از شیطنتی که توی صداش بود باز خنده ام گرفت و گفت:
- پاشو ...
- نمیخوام ... بعد از چقدر وقت یه شب تو بغل تو خوابیدم ... ولت نمی کنم که ...
- آراد ...
- جووووون آراد ....///////////////////////////////
- شیطونی می کنما ...
منو چرخوند و روی چشمامو بوسید و گفت:
- دیگه بدتر از دیشب ورپریده؟ ااا دیدی داشتی کار دستمون می دادی؟
- بچه پرو!
- ویولت ولت کنم خطرناک می شیا ...
جیغ کشیدم:
- آراددددد ...
اون که داشت از حرص خوردن من لذت می برد گفت:
- به خدا برام زوده بابا بشم ... یه ذره رعایت کن عزیزم ....
دیگه طاقت نیاورم از جا پریدم بگیرم بزنمش که دیدم هیچی تنم نیست ... با شرم پتو رو پیچیدم دور خودم و زدم از اتاق بیرون ... آراد قاه قاه خندید و گفت:
- آره قایمش کن ... من که ندیدم ...
معتاد شیطنت و دیوونگیاش بودم ... با همون پتو رفتم سمت آشپرخونه تا صبحانه رو آماده کنم ... پشت سرم اونم اومد تو آشپزخونه لباساش رو پوشیده بود ... لباسای منم دستش بود ... گرفت به طرفم و گفت:
- بپوش گلم سرما میخوری ... من اینا رو آماده می کنم ...
لباسام رو گرفتم و رفتم توی اتاق تند تند تنم کردم ... صدای آراد اومد که بلند بلند داشت می گفت:
- از شیطنتت خیلی خوشم می یاد ویولت ... اگه هر مردی یه خانوم عین تو داشته باشه چارچنگولی این دنیا رو می چسبه و هیچ وقت هوس نمی کنه بمیره بره پیش حوری ها ...
با خنده رفتم از اتاق بیرون و گفتم:
- حرف از مردن نزن ... دوست ندارم ...
- مرگ حقه عزیزم ... ولی خیالت تخت من یکی که دیگه حاضر نیستم یه ثانیه از تو دور بشم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد ... رنگ از روی من پرید ... اخمای آراد هم در هم شد ... انگار شیرینی این وصال دوامی نداشت ... با این اتفاقی که افتاده بود من و آراد هزار برابر بیشتر به هم وابسته شده بودیم ... خود آراد دیشب بارها و بارها گفت بدون من دیگه نفسش بالا نمی یاد ... فقط امیدوارم نخوان نفسامون رو قطع کنن ... آراد بلند شد ... دست منو روی میز گرفت توی دستش ... فشار محکمی داد و ول کرد ... رفت سمت تلفن ...//////////////////////////////////

با همه وجودم گوش شدم ... ولی/ خودم رو سرگرم خوردم صبحونه نشون دادم ... آراد گوشی رو برداشت ... نشست روی کاناپه و گفت:
- بله ...///////////////////////////
- سلام مامان ... خوبم ... شما خوبین؟
- آخه مادر من ... مگه من چی کار ردم باهاتون که اینجوری می گین ... یه جوری حرف می زنین پسر ناخلفی بودم براتون ...
- چشم ... من هیچی نمی گم ... شما بفرمایید ...
آراد سکوت کرده بود و فقط هر از گاهی با کلافگی با پاش روی زمین ضرب می گرفت ... نگرانی نمی ذاشت لقمه از گلوم پایین بره ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- چشم ...
- بله گفتم چشم ... به زودی می یام ...
بازم سکوت کرد ... کجا می خواست بره؟ چی داشت می گفت؟ دوباره صداش رو شنیدم:
- در موردش مفصل حرف می زنیم ...
- من قربون شما برم ... سلام برسونین ... خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد پرتش کرد کنارش و دو تا دستش ررو همزمان کشید روی صورتش ... بلند شدم رفتم طرفش ...
- آراد ...
سرش رو آورد بالا ... سعی کرد لبخند بزنه ... اما نتونست ... لبخندش زیاد از حد تلخ بود ... دستاش رو به طرفم دراز کردم و از من از خدا خواسته نشستم کنارش ... سرش رو توی موهام فرو برد و چند بار نفس عمیق کشید ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- آراد ... جایی قراره بری؟
صورتش رو نمی دیدم ... فقط صداش رو شنیدم:
- اوهوم ...
- کجا؟
سرش رو کشید عقب ... دستم رو گرفت و با صدای پس رفته گفت:
- ایران ...
انگار جریان قوی برق بهم وصل شد ... از جا پریدم و گفتم:
- چی؟!!!!! ایران؟!!!!!! برای چی؟ می خوای منو اینجا تنها بذاری؟ تو که ططاقت یه شب دوری از منو نداری می خواس ول کنی بری؟ آراد راستشو بگو ... مامانت میخواد زنت بده؟ آره می دونم ... می دونم ... تو بری دیگه بر نمی گردی ... اینا همه اش یه نقشه است ... تو رو می کشونن ایران و بعدم یه بلایی سرت نازل می کنن ... توام عین این فیلما زنگ می زنی به من می گی من از اوم تو رو دوست نداشتم و از این چرت و پرتا ... دیگه هیچ وقت بر نمی گردی ... برگردی هم با خانومت بر می گردی .../////////////////////////////////////////
اشک از چشمام می ریخت ... داشتم تند تند اینا رو تحویلش می دادم ... جمله هایی در حد هذیون! یه دفعه صورتم رو گرفت بین دستاش ... اومد بین حرفام ... خشم و غم از چشماش زبونه می کشید ... شمرده شمرده گفت:
- تو ... خانوم ... منی!!! فهمیدی؟
فقط هق هق کردم ... چونه لرزونم رو تو مشتش گرفت و داد کشید:
- چندبار بگم نریز اون اشکارو ... د اگه یه درصد به من اعتماد داشتی ... الان اینا رو تحویلم نمی دادی ... من دارم می رم که به مامان بگم ویولت رو می خوام ... برم که راضیش کنم ... اینا چیه می گی؟ چرا می خوای خون به دل من کنی؟ ویولت بذار راحتت کنم ... آراد بی ویولت هیچی نیست ... هیچی! می فهمی؟!!! فقط از زور گریه می لرزیدم ... هیچی نمی تونستم بگم ... طاقت دوری از آراد رو حتی برای یه دقیقه نداشتم ... آراد بی طاقت منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- تو رو به اون حضرت مسیحتون قسم می دم گریه نکن! ویو ... می دونم مامان منو ببینه رضایت می ده ... عزیزم درکم کن ... فکر می کنی برای من آسونه که تو ور بذارم و خودم برم اون سر دنیا؟
یه دفعه ازم جدا شد ... با کف دستش زد توی پیشونیش و گفت:
- رو چه حسابی؟ با چه امنیتی؟ زنمو! پاره جیگرمو بذارم و برم!
انگار اینا رو داشت به خودش می گفت ... دلم براش می سوخت اما خودخواه شده بودم ... طاقت نداشتم منو تنها نذاره ... می ترسیدم بره و دیگه برنگرده ... می ترسیدم دیدنش برام بشه یه حسرت ... از جا بلند شدم ... سریع دستم رو گرفت ...
- کجا؟
دستم رو کشیدم از دستش بیرون ... نیم خواستم فعلا باهاش حرف بزنم ... دویدم سمت در ... آراد زودتر از من خودش رو انداخت جلوی در و داد کشید:
- پرسیدم کجا ....
من بلند تر از اون داد کشیدم:
- خونه ام ...///////////////////////////
مشتش رو کوبید روی سینه اش و گفت:
- خونه ات اینجاست ... اینجا!!!!
تکیه دادم به دیوار و گفتم:
- بذار برم ... خونه من دیگه اونجا نیست ... تو منو دوست نداری ... اگه داشتی نمی رفتی ...
عین یه جوجه خیس و لرزون توی خودم جمع شدم و چمباتمه زدم گوشه دیوار ... با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... طاقت مقاومت هم نداشتم ... رفت سمت اتاقش ... من رو خوابوند روی تخت ... می لرزیدم و هق هق می کردم ... لحاف رو کشید روم ... صورتش از درد جمع شده بود ... پیشونیم رو بوسید ... نشست کنار لب تخت و گفت:
- تو جای من بودی چی کار می کردی؟ مامان منو گذاشته لای منگنه ... می گه عاقم می کنه! می دونی عاق والدین یعنی چی؟ یعنی یه عمر بدبختی و حسرت ... یعنی قهر خدا ... ویولت اگه مامان عاقم کنه نابود می شم ... می رم که نذارم ... می رم که راضیش کنم ... باید برم ... اما چطور برم؟ تو رو چی کار کنم؟ چه جوری نصفه وجودمو بذارم اینجا و برم؟ ویولت دارم له می شم ... دارم کم می یارم ... کمکم کن ... نمک روی زخمم نپاش ...
چشمامو بستم ... خسته بودم انگار ... وجودم له شده بود ... آراد رو درک می کردم ... کم کم پلکام سنگین شد ... شاید هم داشتم به یه خواب عصبی فرو می رفتم ...

چشم که باز کردم سرم توی دستم بود و آراد با نگرانی بالای سرم نشسته بود ... با دیدن چشمان بازم لبخندی زد و دستم رو که توی دستش بود برد سمت لبش و سوزن سرم رو بوسید ... با صدای لرزون گفتم:
- من چشم شده آراد؟ دارم می میرم؟
اخم کرد ... غرید:
- حرف دهنتو بفهم بعد بزن ...
- حالم خوب نیست ...
صدای دیگه ای از اون طرف بلند شد:
- حالت خیلی هم خوبه ... پاشو خودتو لوس نکن برای این رفیق من ... حالا که فهمیدی عاشقته داری ناز می کنی؟ همه تون همینطورین ...
صورتم رو چرخوندم فرزاد اونرف تخت بود ... با تعجب نگاش کردم این اینجا چیکار می کرد؟ خودش جواب سوالم رو داد:
- آراد بهم زنگ زد ... خیلی ترسیده بود ... گفت همه بدنت یخ کرده ... منم زنگ زدم فوریت های پزشکی بعد هم سریع خودم رو رسوندم ... حالا چطوری؟
دیگه شوخی نمی کردم ... پوزخندی زدم و گفتم:
- خوب !//////////////////////////////////////
آراد با ناراحتی گفت:
- نمی رم ویولت ... قول می دم که نرم ... نکن با خودت اینجوری ...
بغضم گرفت ... فرزاد که اوضاع رو درک کرد از جا بلند شد و گفت:
- من می رم دیگه آراد غزل منتظرمه ... فقط قرار فردا شب رو یادت نره ...
- بستگی به حال ویولت داره ...
- دیدی که دکتر گفت هیچیش نیست ... سرمش که تموم بشه از توام سالم تر می شه ...
- در هر صورت ضعف داره ...
- باشه حالا هی لوسش کن تا سوارت بشه ... من غزل رو نبرم پاتیناژ منو پاتیناژ می کنه ...
آراد خنده تلخی تحویلش داد و گفت:
- خبرت می کنم ...
- قربون داداش ...
بعد رو به من گفت:
- بیشتر مواظب خودت باش ...
سرم رو تکون دادم ولی حرفی نزدم ... خداحافظی کرد و رفت ... آراد نشست لب تخت ... دستم ررو گرفت و دوباره و سه باره روی سوزن رو بوسید ... گفتم:
- برو آراد ... ایراد نداره ...
- نمی رم ... دیگه مهم نیست ...
- برو بهت می گم ... می خوام بری یه دل بشی ... اگه هم برنگشتی ...
بغض گلوم رو گرفت و نتونستم حرفی بزنم ... آراد بی طاقت خم شد و لباشو چسبوند روی لبام ...
***
- مطمئنی خوبی عزیزم؟
سعی میکردم همون ویولت همیشگی باشم ...
- آره خوب خووووووب! مطمئن باش ...
- باشه ... ولی باید خیلی مواظب خودت باشی ...
- چشممممم ... بریم دیر شد ... فرزاد اینا خیلی وقته پایین منتظر ما هستن ...
آراد دستم رو گرفت و رفتیم از خونه بیرون ... سعی می کردم به این فکر نکنم که آراد برای هفته آینده بلیط گرفته ... می خواستم ذهن خودم رو معطوف به مسائل دیگه بکنم ... مثلا همین پاتیناژی که امشب می خواستم برم ... خیلی وقت بود نرفته بود اسکی ... ایران که زمین مخصوص نداشت ... الان خیلی هیجان زده بودم ... چون رقص اسکیم حرف نداشت .... همونطور که حدس می زد فرزاد اینا جلوی در مجتمع منتظرمون بودن ... غزل پرید پایین تا آراد جلو بشینه و هر چی هم آراد تعارف کرد غزل کوتاه نیومد ... آراد هم ناچارا نشست جلو ... من و غزل هم جیغ جیغ کنان نشستیم عقب ... هر دو هیجان داشتیم و مدام در مورد اسکی حرف می زدیم ... غزل می گفت بلد نیست و ازم می خواست یادش بدم ... می دونستم کارم در اومده !!! پاتیناژ کار راحتی نبود ... بالاخره رسیدم به سالن owellکه مخصوص اسکی روی یخ بود ... به خاطر زاینکه الان اواخر مارس بودیم سقفش رو برداشته بودن و روباز و طبیعی بود ... اما تابستون ها شنیده بودم سقف داره و یخش هم مصنوعیه ... از دم در چهار جفت اسکی کرایه کردیم و رفتیم تو ... چه خبر بود!!! دختر و پسر از این طرف به اون طرف فضای بزرگ یخی داشتن اسکی می کردن ... با هیجان نشستم روی نیمکت و مشغول پا کردن اسکی هام شدم ... آراد هم پوشید ... گفتم:
- بلدی آراد؟!!!
- ای ... یه چیزاییی ... اون موقع ها که می یومدم اینجا پیش فرزاد با هم می یومدیم تمرین می کردیم ...
از جا بلند شدم ... دستش رو گرفتم و گفتم:
- پس بزن بریم عشق من ...
دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:
- بریم عزیزم ... ///////////////////////////////
رفتیم روی زمین یخی و شروع کردم به اسکی ... خداییش چه کیفی می داد ... روی یخ های شیشه ای از این سمت به اون سمت سر بخوری ... بعضی ها هم البته اسفبار زمین می خوردن که نا خودآگاه می گفتم:///////////////////////////
- اوپس!
اما آراد کارش خیلی خوب بود ... حرکات آکروباتیک نمی تونست انجام بده اما تعادلش رو خوب حفظ می کرد ... غزل و فرزاد هم اومده بودن روی یخ ها و فرزاد داشت به غزل آموزش می داد ... آراد دستم رو کشید و گفت:
- بریم پیششون ...
دستم رو از دستش در اوردم و گفتم:
- تو برو ... من خودم می یام ...
قبل از اینکه بتونه جلوم رو بگیره چرخ زدم و اوج گرفتم ...

با سرعت دور تا دور زمین رو اسکی کردم و وقتی سرعت دلخواهم رو به دست آوردم شروع کردم ... حرکاتی بلد بودم که می دونستم خیلی ها رو انگشت به دهن می کنه! یه جورایی شبیه رقص باله ... همچین توی فاز اسکی و حرکات دشوارم فرو رفته بودم که نفهمیدم همه رفتن کنار ... و بدتر از اون نور سفید گردی بود که افتاده بود روی من و همه جا دنبالم می یومد ... با چشم دنبال آراد گشتم ... اما توی اون جمعیت پیداش نمی کردم ... دور تا دور سالن چرخ زدم و به همه نگاه کردم ولی خبری نبود ... همه مبهوت من و من مبهوت نبود آراد ... بالاخره غزل رو پیدا کردم ... زمین رو ترک کردم و رفتم سمت غزل .. صدای دست و جیغ بلند شد ... خیلی ها خواستن بیان طرفم که سریع عقب کشیدم و رو به غزل گفتم:
- آراد کو؟
قیافه غزل یه جورایی عصبی می زد ... شونه هاشو بلا انداخت و گفت:
- اینقدر مبهوت اجرای تو شدم که یهو به خودم اومدم دیدم آراد داره می ره و فرزاد هم به دنبالش ... همون لحظه فرزاد اومد ... با هیجان رفتم به طرفش ...
- آراد کو فرزاد؟
فرزاد هم عصبی بود ... با دستش به بیرون از محوطه اشاره کرد و گفت:
- می خواست بره خونه ...
با ترس گفتم:
- خونه؟!!!! برای چی؟ چیزیشه؟
- نخیر ... با اون دسته گلی که تو آب دادی!!! ویولت تو جدی نامزدت رو نمی شناسی؟ از حساسیت هاش خبر نداری؟ اون داره به خاطر تو به آب و آتیش می زنه و تو اینجوری داری جوابش رو می دی؟
غزل اومد وسط و با لحن تندی گفت:
- فرزاد به تو ربطی نداره ... دخالت نکن! تا اونجایی که من خبر دارم ویولت هم کم زیر فشار نیست ... انصاف داشته باش ... این از کجا باید می دونست آراد دوست نداره رقص اسکیشو بقیه ببینن؟ این یه هنره!
نخواستم وایسم ببینم دیگه چی می گن ... باید می رفتم پیش آراد ... من ناخواسته باعث رنجشش شده بودم ... رفتم سمت نیکمت با هول و تند تند کفش های اسکی رو از پام در اوردم و رفتم تحویل دادم ... بعد با سرعت کفش هامو پوشیدم و دویدم بیرون ... می خواستم هر چه سریع تر برسه به آراد ... داشتم محوطه رو می دویدم تا زودتر برسم به تاکسی که ها که یهو آراد رو دیدم ... یه گوشه خلوت ایستاده بود و داشت با یه دختر محجبه گپ می زد ... خون تو رگام یخ بست ... قدم هام رو آهسته کردم و قدم قدم بهش نزدیک شدم ... آراد که ناراحت بود؟ پس اینجا چی کار می کرد؟ این دختره کی بود؟!!! داشت با کی حرف می زد؟!!! از صدای پاشنه های کفشم هر دو چرخیدن ... با دیدن عایشه رنگم پرید ... چونه ام لرزید ... آراد قدمی بهم نزدیک شد:
- ویو ...//////////////////////////////
انگار جاهامون عوض شد ... اینبار من بودم که دلخور شدم .. اینبار صدای قلب من بود که فریاد شکستن سر می داد ... سرم رو تکون دادم و دویدم ... جلوی اولین تاکسی دست بلند کردم ... آراد پرید جلوم ... در تاکسب رو محکم بست و به راننده گفت بره ... داد کشیدم:
- چرا اینجوری می کنی؟ می خوام برم خونه ام ... تو چی کار داری؟ تو برو به دل و قلوه دانت برقص ...
آراد نفس نفس می زد ... نمی دونم به خاطر دویدن بود یا از زور خشم ...
- من دل و قوله می دادم؟!!!! کار من بد بود؟ یا تو که برای اون همه چشم با عشوه و دلبری می رقصیدی!!!!
- من می رقصیدم؟ این یه ورزشه ...
- ههه معنی ورزش رو هم فهمیدم ...
- برو اونور آراد .. می خوام برم خونه ... نمی خوام ببینمت ... برو به عایشه جونت برس ...
قبل از اینکه دوباره بتونه جلوم رو بگیره یا داد و هوار راه بندازه جلوی تاکسی بعدی دست بلند کردم و پریدم بالا ... اشک چشمامو می سوزوند ... نکنه آراد واقعا یه دختر محجبه می خواست؟ آراد از من راضی نبود؟ نکنه دز آینده مدام این مشکل ها برامون پیش بیاد؟ نکنه کم کم از من سرد بشه؟ آخ خدا ... چرا ... چرا عایشه؟ اون که قول داده بود دیگه با عایشه حرف نمی زنه ... حتی توضیح هم نداد ... سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و معصومانه هق هق کردم ... وقتی رسیدیم جلوی آپارتمان کرایه رو پرداخت کردم و رفتم تو ...با عجله پریدم توی آسانسور و دکمه هفده رو فشار داد ... خوش بینانه فکر می کردم آراد دنبالم اومده و هر آن ممکنه جلوم رو بگیره ... اینبار نمی خواستم برم پیشش ... دلخور بودم ... خیلی دلخور بودم ... اگه من بنا به تفاوت فرهنگی کار غلطی کرده بودم دوست داشتم آراد برام توضیح بده با مهربونی نه اینکه قهر کنه ... نه اینه بره با عایشه گرم بگیره ... در آپارتمانم رو باز کردم و رفتم تو ... خبری از آراد نبود .. لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت ... امشب تختم به تنهایی ازم پذیرایی می کردم ... امشب و شاید ... شبهای دیگه!
***

شش روز گذشته بود ... نه آراد سعی می کرد از دل من در بیاره ... نه من برای رفتن پیش اون تلاشی می کردم ... داشتم دور زا آب حیاتم پر پر می شدم ... بارها دستم رفت سمت گوشی که بهش زنگ بزنم ... ولی فایده ای نداشت ... می دونستم فردا می ره ... می دونستم پروازش ساعت هفت صبحه ... اما بازم دلم راضی نمی شد من برم طرفش ... دوست نداشتم هیمشه این بلارو سرم در بیاره ... بدجنسانه فکر می کردم آراد کارم رو تلافی کرده ... خودم رو مستحق تلافی نمی دونستم ... منی که خودم رو به آب و آتیش می زدم تا کاری برخلاف میل آراد نکنم حالا حقم این برخورد نبود ... دوست داشتم اون بیاد جلو .. دوست داشتم بیاد نازم رو بکشه ... اما شش روز گذشته بود و خبری نشده بود ... روز آخر از زور گریه چشمام باز نمی شد ... با خودم می گفتم آراد می ره و دیگه بر نمی گرده ... دیگه دوستم نداره ... حتی باهام خداحافظی نمی کنه ... اون که حالا با من قهر کرده چرا دیگه باید بره به خاطرم با مامانش چونه بزنه؟ دانشگاه هم نمی رفتم ... نمی خواستم باهاش روبرو بشم .... فقط هر روز رفتنش رو از چشمی در نظاره می کردم که دلتنگ نشم ... با سری افتاده می رفت و بر می گشت ... ریش هاش روز به روز داشت بلند تر یم شد ... زجرش رو حس می کردم ولی نمی دونستم چرا قدم پیش نمی ذاره ... روز اولی که نرفتم دانشگاه غزل بهم زنگ زد ... می خواست بدونه خوبم یا نه ... گفتم خوبم و خوش بینانه فکر کردم آراد نگرانم شده دست به دامن غزل شده ... از اون روز به بعد هر روز غزل زنگ می زد ... می گفت می خواد حالم رو بپرسه ... ولی کی غزل هر روز زنگ می زد حالم رو می پرسید؟ داشت کم کم به سرم می زد برم دم خونه اش ... دلم براش پر می کشید ... می مردم اگه می رفت و باهام آشتی نمی کرد ... عزمم رو جزم کردم ... امروز روز آخر بود ... به خاطر آراد از غرورم هم می گذشتم ... ازجا بلند شدم و رفتم سمت در ... هیجان دیدن آراد دست و پام رو می لرزوند در رو باز کردم ... همین که یه قدم رفتم بیرون در آپارتمان آراد هم باز شد و آراد دوید بیرون ... داشت می یومد سمت خونه من ... وس راه متوجه من شد و سر جاش ایستاد ... بغض کردم ... چشمای اونم قرمز بود ... لباش لرزید:
- ویولت ...
به هق هق افتادم:
- آرااااد ...
دستاشو از هم باز کرد و من با همه وجودم به آغوشش پناه بردم ... نمی دونست کجای صورتم رو ببوسه .... چشمام ... پیشونیم ... گونه هام ... لبهام ... همه و همه اماج بوسه های داغ و تب آلودش شد ... هر دو داشتیم تلافی این شش روز رو در می اوردیم ...

وقتی بالاخره سیراب شد و سرش رو کشید عقب صورتم رو گرفت بین دستاش و با عطش به تک تک اعضای صورتم خیره شد ... من هم به اون ... بالاخره لب باز کرد و گفت:
- عزیزم ...
و من گفتم:
- آراد ...
منو کشید توی بغلش و محکم فشار داد ... سرش رو فرو کرد توی موهام و طبق عادت همیشگی اش چند نفس عمیق کشید ... دوباره صداش رو شنیدم:
- چه شش روز نحسی بود ...
- دلم برات تنگ شده بود آراد ...
هنوز جوابم رو نداده بود که در یکی از واحدها باز شد و یه خانم مسن اومد بیرون ... یه نگاه عجیب به ما کرد و بعدم بی تفاوت رفت سمت آسانسور ... آراد رفت سمت آپارتمان من درش رو که باز مونده بود بست بعدش دستش رو انداخت دور کمرم و من رو برد سمت آپارتمان خودش ... در آپارتمان اون هم هنوز باز بود ... دو تایی رفتیم تو و در رو پشت سرمون بستیم ... زمزمه کردم:
- خیلی بدی ... چطور دلت اومد ...
دستم رو فشار داد و گفت:
- دلم نیومد ... همه اش عذاب بود ...
- من کارم غلط بود چرا به خودم نگفتی؟ چرا باهام حرف نزدی؟
دستم رو کشید ... دو تایی نشستیم و آراد گفت:
- عزیزم ... من دلخور بودم ولی نه از تو ... نمی دونم چرا! نمی تونم تو رو توبیخ کنم ... هر بار فقط خودم رو تحت فشار قرار می دم که شاید خودم بتونم عوض بشم ... اما اونم نمی شه ...
سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- آراد ... خودتو اذیت نکن ... من قول می دم دیگه نرقصم ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی کاری به خاطر من انجام می دی از خودم بدم می یاد ... ویولت من دوست دارم تو هر چیزی رو خودت حس کنی ... خودت درک کنی که یه کاری غلطه و انجامش ندی نه به خاطر من ...
از حرفش گیج شدم و گفتم:
- خوب آخه رقصیدن ...
اومد وسط حرفم و گفت:
- تصور کن یه دختر جلوی من برقصه و من رو تحریک کنه ... چه حسی بهت دست می ده؟!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- اون دختر غلط کرده با تو ... تو حق نداری بهش نگاه کنی ... اصلا حق نداری ...
موندم چی بگم ... لبخند تلخی زد و گفت:
- تصور کن وقتی تو داری می رقصی از رقصت چند تا مرد زن دار تحریک بشن ... آیا زناشون حق ندارن به تو به چشم یه متجاوز نگاه کنن؟ کلا کاری به این نداشته باش که من دوست دارم اون لحظه یقه مو جر بدم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... چی داشتم که بگم ... صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- ویولت ... یه بار بهت گفتم تو حریم منی ... چرا باید مردای دیگه با چشم دوختن به ظرافت های حریم من تحریک بشن؟ و چرا زنای اون مردا باید به حریم من به چشم متجاوز به حریم خودشون نگاه کنن؟ این منو آزار می ده ... تو اگه ناراحت می شی که من به زن دیگه نگاه کنم و از رقصش لذت ببرم اول خودت رو اصلاح کن ... اگه هر کس خودش رو اصلاح کنه دنیا اصلاح می شه ...
- اما اگه فقط من این کار رو کردم و بقیه به کارشون ادامه دادن که می دن چی؟!
سرم رو کشید جلو ... گونه ام رو بوسید و گفت:
- عزیزم ... من یکی اگه ببینم خانومم به خودش اجازه نمی ده کاری بکنه که زیر سوال بره و ارزش خودش رو حفظ می کنه مطمئن باش منم به خودم اجازه نمی دم هیچ کار خطایی انجام بدم ...
- آهان ... پس چون من رقصیدم توام به خودت اجازه دادی که با عایشه حرف بزنی ... الان داری تهدیدم می کنی که اگه دست از پا خطا کنم توام اینکار رو می کنی ...
صدام از بغض می لرزید ... سریع منو کشید توی بغلش و گفت:
- عزیزم ... عزیزم ... ترمز کن! چی داری می گی؟ صحبت کردن من با عایشه کاملا اتفاقی بود ... توی محوطه من رو دید و اومد به طرفم ... داشت سلام احوالپرسی می کرد فقط ... من اینقدر حالم خراب بود که اصلا نمی فهمیدم چی می گه ... فقط می خواستم برم ... اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم تلافی بود ... بعدش هم عزیزم تو هنوز عشق من رو قبول نداری؟ نمی فهمی که جز تو کسی رو نمی بینم ... من برات مثال زدم ... چون می دونم تو از عمد کاری رو نمی کنی ... این جز فرهنگ توئه ...
- ولی حقیقت رو گفتی ...
- و تو از شنیدن حقیقت ناراحت شدی؟
- نه ... اما نمی خوام کاری بکنم که تو رو از دست بدم ...
منو به خودش محکم فشار داد و گفت:
- عزیـــــــزم ... من تا آخر عمر نوکرت هم هستم ... منو از دست بدی؟ محاله ...

از لحنش خندم گرفت .... تا خنده منو دید گفت:
- الهی قربون خنده هات برم ... دلم برات یه ذره شده بود ...
- همه اش تقصیر توئه ... شش روز!!!
- چرا دانشگاه نمی یومدی ویولت ... خیلی بد تنبیهم کردی ... خیلی !
- از دستت دلخور بودم ... فکر کردم با عایشه حرف زدی که لج منو در بیاری ...
- می دونی مرد جنتلمن کیه؟
- تو ...
غش غش خندید و گفت:
- اون که صد در صد ... ولی جدی مرد جنتلمن مردیه که حسادت زن های دیگه رو نسبت به خانومش تحریک کنه ... نه اینکه حسادت خانومش رو نسبت به زنای دیگه تحریک کنه ...
نمی دونم چرا ولی از این حرفش لذت بردم ... بیشتر سرم رو فرو کردم تو سینه اش ... بوی عطرش مستم می کرد ... روی سینه اش رو بوسیدم ... دستم رو برد سمت لبش و نرم بوسید ... گردنم رو بردم بالاتر و زیر گردنش رو بوسیدم ... منو کشید بالا و چونه ام رو بوسید ... چشمش رو بوسیدم ... پیشونیم رو بوسید ... گونه اش رو محکم بوسیدم ... اومد سرش رو بیاره سمت لبم که گوشیش زنگ خورد ... ناچارا کنار کشید و گوشیش رو جواب داد ... از لحنش فهمیدم باز مامانشه ... داشت بهش ساعت رسیدنش رو می گفت ... ساعت هفت بود و دوازده ساعت دیگه پرواز داشت ... وقتی قطع کرد با غصه گفتم:
- من بی تو چی کار کنم؟!
آهی کشید و گفت:
- من بی تو چی کار کنم؟!!!!
- کی می یای؟
- خیلی زود ...
- یعنی کی؟
- سعی می کنم یه هفته بیشتر نمونم ...
- یه هفته!!!
- اگه می شد که یه روزه می رفتم و می یومدم ... ولی تورنتو که نمی خوام برم ... ایرانه عزیزم!
با بغض گفتم:
- نرو ...
خیلی خونسرد گفت:
- باشه ...
انگار منتظر این بود که من بگم نره ... اما چه فایده! اگه نمی رفت همیشه این رفتن رو به خودش بدهکار بود و دلش آروم نمی شد ... سعی کردم بغضم رو خفه کنم ... زمزمه کردم:
- برو ... ولی زود بیا ... من بی تو نمی تونم ...
بی حرف فقط موهامو نوازش کرد ... کم کم چشمام داشت گرم می شد ... این یه هفته یه خواب راحت نداشتم ... پلکام سنگین شد و به خواب رفتم ... وقتی چشم باز کردم خودم رو روی تخت و توی آغوش آراد دیدم ... چشماش بسته بود و آروم نفس می کشید ... اون هم خواب بود ... سرم زیر گردنش بود ... بی اراده گردنش رو بوسیدم ... هیچ عکس العملی نشون نداد ... دستم رو آوردم بالا و به ساعتم نگاه کردم ... ساعت چهار بود ... سه ساعت دیگه پرواز داشت ... باید کم کم بیدار می شد اما دلم نمی یومد بیدارش کنم ... بذار خواب بمونه فوقش پروازش رو دو روز عقب می انداخت ... خودم رو بیشتر توی بغلش جا کردم و دستم رو انداختم دور کمرش ... می خواستم حسش کنم ... افکارم ضد و نقیض بود ... هم دوست داشتم بره تا زودتر تکلیفمون مشخص بشه ... هم دوست نداشتم بره ... می ترسیدم بره و برنگرده ... اگه می رفت و مامانش بهش می گفت ازدواج کنه چی؟ آراد از عاق شدن می ترسید شاید مامانش با همین حربه وادارش می کرد با کسی دیگه ازدواج کنه ... اونوقت تکلیف من چی میشد؟ صورتم از اشک خیس شد ... خدایا چه خوابی برای من دیدی؟ آینده من قراره چی بشه؟ خدایا قسمت می دم به عزیز ترین بنده ات که آراد رو برای من حفظ کنی ... از صدای زنگ از جا پریدم ... آراد هم سر جا غلت زد ... سریع بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون ... یعنی کی بود این موقع شب؟ همزمان صدای تلفن هم بلند شد ... هول شده بودم ... اول رفتم سمت تلفن ... نگهبان بود ... گفت یه دختر و پسر می خوان بیان بالا ... با تعجب گفتم بذاره بیان بالا ... یعنی کی بود؟ تند تند دستی به سر و صورتم کشیدم و در رو باز کردم ... با دیدن فرزاد و غزل خیالم راحت شد و دعوتشون کردم تو ... فرزاد با هیجان گفت:
- کوش این مسافر؟
با بغض گفتم:
- خوابه!
با تعجب گفت:
- خواب؟!!! دو ساعت و نیم دیگه پرواز داره ...
اومد بره سمت اتاق که غزل جلوش رو گرفت و گفت:
- بذار ویولت بیدارش کنه ...
بعدم به من نگاه کرد ... ناچارا راه افتادم سمت اتاق ... آراد هنوز هم خواب بود ... چنان آرامشی توی صورتش بود که دلم نمی یومد بیدارش کنم ... با این حال چاره ای نبود ... نشستم کنارش و در حالی که نوازشش می کردم آروم صداش کردم:
- آراد ... عزیزم ...
تکونی خورد ولی چشماشو باز نکردم ... خم شدم صورتش رو بوسه بارون کردم ... یهو دستاش حلقه شدن دور کمرم و منو کشید روی بدنش ...

سرم رو توی گوشش فرو کردم و گفتم:
- بیدار شدی عزیزم ؟
سرم رو کشید بالا ... لاله گوشم رو بوسید و گفت:
- اوهوم ...
- پس بلند شو ... غزل و فرزاد اومدن ... باید بریم فرودگاه ...
حلقه دستاش دور کمرم تنگ تر شد ... هر کاری کردم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم ... یه دفعه به هق هق افتادم و آراد هم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه فقط منو توی بغلش نگه داشته بود ... سرش رو توی گردنم قایم کرده بود. صدای نفس های کشدارش رو می شنیدم ... من هق هق می کردم و اون تند تند نفس می کشید ... نمی دونم چقدر گذشت که صدای فرزاد از بیرون بلند شد:
- آراد ... دیر شد!!!
آراد سرش رو کشید کنار ... چشماش سرخ بودن و نگاهش غمگین ... نشست لب تخت ... من هم تند تند اشکامو پاک کردم و سعی کردم محکم باشم ...
- منتظرت می مونم تا برگردی ... حتی اگه تا آخر عمرم نیای ...
از جا بلند شد ... دستمو گرفت و از روی تخت کشیدم پایین ... ایستادم جلوش ... دست نوازشی روی موهام کشید و گفت:
- سقفش یه هفته است ... اگه برنگشتم مطمئن باش مردم ...
جیغ کشیدم:
- آراد ...
و بی اراده محکم بغلش کردم:
- تو بیخود می کنی این حرف رو بزنی ... اگه تو یه تار از موهات کم بشه من دق می کنم ... اگه منو دوست داری باید برگردی ... باید قول بدی که برگردی ...
زار می زدم و تند تند حرف می زدم:
- نری زن بگیریا ... نری دو روز دیگه با یه دختر چادری بیای ... آراد خودمو می کشم ... به خدا خودمو می کشم ...
صورتمو گرفت بین دستاش و وسط حرفام تند تند گفت:
- هیسسس! هیسسس! باشه عزیزم ... باشه ... هر چی تو بگی ... آروم باش ... آروم ... ویولت به خدا اینجوری کنی نمی رم ... نمی رم اصلا ...
سعی کردم هق هقم رو کنترل کنم ... سرم رو تند تند تکون دادم یعنی خوبم ... ازش جدا شدم ... رفتم سمت ساکش که کنار اتاق بود ... برش داشتم و گرفتم سمتش ... ولی هنوز نمی تونستم حرفی بزنم ... حرف می زدم دوباره بغضم می ترکید ... ساک رو گرفت و انداخت روی تخت ... چشم ازم بر نمی داشت ... رفتم سمت در اتاق ... اومد جلو ... صدام کرد:
- ویو ...
آب دهنم رو با درد قورت دادم ...
- بله ...
- کجا می ری؟
- بچه ها منتظرن ... می رم حاضر بشم که بریم فرودگاه ...
- من با فرزاد می رم ... تو و غزل می مونین ...
با ترس گفتم:
- نه ... نه من می یام ...
اومد طرفم دستامو گرفت و گفت:
- عزیزم ... بذار راحت برم ...
چونه ام باز لرزید:
- راحت؟
دستش رو با کلافگش کشید روی صورتش ...
- نه ... نه ... ولی اگه بیای اونجا دیوونه م می کنی ... بذار همینجا خداحافظی کنیم ...
می دونستم چقدر براش سخته ... پس کوتاه اومدم ... بهتر بود منم همینجا خداحافظی کنم ... حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ... صدای فرزاد بلند شد:
- آراد ... ساعت شش شد ... می خوای نریم دیگه؟
آراد خم شد ساکش رو برداشت و گفت:
- بریم بیرون ... عزیزم ...
سرم رو تکون دادم و هر دو رفتیم بیرون ... فرزاد با دیدن قیافه من و آراد چشماشو گرد کرد و گفت:
- اوووه! مگه داره می ره سفر قندهار؟ بابا بر می گرده ... چشما این دو تا رو!!
غزل بهش چشم غره رفت و اومد سمت من ... منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- آروم باش عزیزم ... بذار با خیال راحت بره و برگرده ...
بغضم رو فرو دادم ...

حق با غزل بود ... بعد از رفتنش می تونستم با یه دل سیر زار بزنم ... الان باید جلوی خودم رو می گرفتم ... آراد که داشت می رفت پس گریه من چیزی رو تغییر نمی داد جز اینکه دل آراد خون می شد ... خودم رو کشیدم کنار و سعی کردم لبخند بزنم ... آراد چند بار پشت سر هم آب دهنش رو قورت داد تا تونست حرف بزنه:
- غزل خانوم ... فرزاد ... دیگه سفارش نمی کنما ... نمی خوام ویو حتی یک ثانیه تنها بمونه ...
غزل دست انداخت دور شونه من و گفت:
- نگران نباشین ... من این یه هفته پیششم ... یه لحظه هم به حال خودش نمی ذارمش ...
آراد با قدردانی گفت:
- واقعا ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم ...
فرزاد دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- می بینی که غزل با ساک و بار و بندیلش اومده ... خیالت تخت ... منم حواسم بهشون هست ... بریم که دیر شد ...
آراد آهی کشید و گفت :
- بریم ...
باز سعی کردم لبخند بزنم ... هر چند کجکی ... هر چند تلخ ... اومد به سمتم ... می دونستم جلوی غزل و آراد نمی تونه کاری بکنه ... فقط خم شد و پیشونیم رو بوسید ... چند لحظه ای به همون حالت باقی موند ... داغی لباش تا مغزم نفوذ کرد ... همین که ازم جدا شد با سرعت رفت سمت در ... فرزاد هم لبخند اطمینان بخشی به من زد و رفت ... آراد حتی برنگشت یه بار دیگه نگام کنه ... می دونستم نمی خواد دو دل بشه ... در که بسته شد روی دو زانو افتادم روی زمین و از ته دل زار زدم ... غزل با ترس اومد نشست کنارم و گفت:
- عزیزممممم آروم باش ... بر می گرده ... خیلی زود ...
صورتم رو بین دستام پوشوندم و گفتم:
- می ترسم غزل ... می ترسم ...
- از چی می ترسی دختر خوب؟!! به عشق آراد شک داری؟ اون از تو نمی گذره ... به هیچ عنوان ... شک نکن!
دستمو گرفت و به زور وادارم کرد بشینم روی کاناپه ... رفت داخل آشپزخونه و آب قندی برام درست کرد ... برگشت نشست کنارم و لیوان رو داد دستم ... دستام یخ کرده بود و می لرزید ... لیوان رو دو دستی نگه داشتم و سعی کردم یه جرعه بخورم ... غزل لبخندی زد و گفت:
- آراد اینقدر تو رو دوست داره که من حسودیم می شه بعضی وقتا ...
سکوت کردم ... خودم می دونستم ... ادامه داد:
- اون اولا که اومده بودین برای فرزاد تعریف کرده بود جریانتون رو ... جدیدا فرزاد برای من تعریف کرده ...
با تعجب نگاش کردم ... وقتی نگاه مشتاقم رو دید گفت:
- فرزاد بهش گفته بوده بیخیال تو بشه ... گفته شما به درد هم نمی خورین ... چون دیناتون فرق می کنه و آراد هم فوق العاده به دینش پایبنده ... وقتی دیده آراد نمی تونه بگذره گفته راضیت کنه مسلمون بشی و آراد گفت من ویولت رو مجبور به هیچ کاری نمی کنم ... هیچ وقت ... حتی فرزاد هم درمونده شده بود ... اما وقتی که بهت گفت دوستت داره و توام قبول کردی دیگه فرزاد کوتاه نیومد به آب و آتیش زد تا فهمید راه هایی برای رسیدنتون به هم وجود داره ... همونقدری که آراد بال بال می زد فرزاد هم داشت خودش رو به در و دیوار می زد ... باورت نمی شه وقتی فهمید یه راهی وجود داره چقدر خوشحال شد ...
وسط اشک هام لبخند زدم ... هیجان آراد رو خوب یادم بود ... غزل حرف می زد و من با حرفاش آروم می شدم ... انگار کم کم داشت خیالم راحت می شد که آراد بر می گرده ....
***
شب شد ... غزل پرسید می خوام برم خونه خودم یا همین جا می مونم؟ منم ترجیح دادم بمونم ... توی اتاق روی تخت نشسته بودم و پاهامو بغل کرده بودم ... عکس آراد هم جلوم بود ... اونقدر خیره مونده بودم به عکس که دیگه چیزی نمی فهمیدم ... توی دنیای خودم بودم ... یاد اون شبی که با آراد بودم ... آغوش گرمش ... بوسه هاش ... قربون صدقه هاش ... نوازش دستاش ... یه دفعه با شنیدن صدای گوشیم پریدم بالا ... شیرجه رفتم روی گوشی ... همون شماره قبلی آراد بود ... همون که تو ایران دستش بود ... نفهمیدم چطور دکمه وصل رو زدم و گفتم:
- جونم؟ جونم عشقم ...
صداش با چند لحظه تاخیر اومد ...
- عزیزم ... عزیز دلم ...
- آراد جونم ... رسیدی؟ ایرانی؟
- آره عمر من ... من الان خونه ام ... آخ ویولت تا اتاقم رو دیدم یاد اون روزی افتادم که اومدی توی اتاقم ... ویولت دلم برات پر می کشه ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- فدای تو بشم من ... منم همینطور ... اوضاع چطوره؟
چند لحظه مکث کرد و سپس گفت:
- اوضاع هم خوبه ... تو نگران اینجا نباش ... شام خوردی؟
نخورده بودم ... ولی گفتم:
- آره ... آره با غزل خوردم ...
- عزیزم برگردم ببینم یه ذره هم لاغر شدی هالیفاکس رو روی سر فرزاد و غزل خراب می کنم ...

خنده ام گرفت و گفتم:
- به اونا چه؟
- بالاخره من تو رو سپردم به اونا ...
- آراد جان ... من قول می دم غذا بخورم ...
- آفرین ... غذا بخور غصه نخوریا ...
- چشم ...
- ای من به فدای اون چشای خوشگلت ...
لبخند نشست روی لبم ... دلم داشت براش پر می کشید ... گویا آراد رو صدا کردن که گفت:
- عزیزم من برم ... مامان داره صدام می زنه ... فردا شب دوباره بهت زنگ می زنم ...
- باشه ... منتظرتم ...
- می بوسمت عزیزم ... خیلی مواظب خودت باش ... تنها از خونه نرو بیرون ...
- بچه که نیستم گلم ... توام مواظب خودت باش ...
- باشه عزیزم ... ویولت ... خیلی دوستت دارم ...
- منم دوستت دارم ...
- به امید دیدارت عشقم ...
- به امید دیدار ...
گوشی رو قطع کردم و چسبوندم روی سینه ام ... صدای غزل از بیرون می یومد که ازم می خواست برم غذا بخورم ... صدای آراد شارژم کرده بود ... از جا بلند شدم و رفتم بیرون ...
***
یک هفته با بدبختی بالاخره سپری شد ... هر شب با آراد حرف می زدم اما هر چه می گذشت بیشتر غم صداش مشخص می شد ... ازش می پرسیدم اوضاع چطوره و اون فقط می گفت خوبه نگران نباش اما می دونستم خوب نیست ... روز ششم گفت فردا بر می گردم ... خیلی خوشحال شدم اما صدای آراد شاد نبود ... بغض صداشو حس می کردم ... اما فعلا همین بس بود که داشت می اومد ...
توی فرودگاه دسته گل رو توی دستم فشار می دادم ... نفسم تند تند بالا و پایین می شد و نبضم تند تند می زد ... غزل و فرزاد مدام گردن می کشیدن تا ببینن کی آراد می یاد ... دلشوره امانم نمی داد ... بالاخره جیغ غزل بلند شد:
- اوناهاش ... اومد ... بیا ویولت ...
پاهام سست بود و همراهیم نمی کرد ... اما هر طور که بود خودم رو جلو کشیدم ... آراد من بود ... داشت با قدم هایی نه چندان استوار به سمتم می یومد ... همون ساکی که برده بود حالا همراهش بود ... با دیدن من لبخند گوشه لبش نشست ... دیگه طاقت نیاوردم ... جون به پاهام تزریق شد ... دسته گل رو انداختم توی بغل غزل و دویدم به سمتش ... آراد سر جاش ایستاد و دستاشو از دو طرف باز کرد ... با یه شیرجه پریدم توی بغلش ... هر دو داشتیم تند تند در گوش هم حرف می زدیم ... ولی حقیقتا نه من می فهمیدم چی می گم و نه آراد ... حرفامون بیشتر شبیه هذیون بود ... بعد از چند دقیقه که تو بغلش خوب عقده هامو خالی کردم خودم رو کشیدم کنار ... آراد با اشتیاق سر تا پامو برانداز کرد و گفت:
- عزیزم ... قول داده بودی لاغر نشی!!! چی کار کردی با خودت؟!
با چشم و ابرو به خودش اشاره ای کردم و گفتم:
- خودت چی؟! تو آینه به خودت نگاه کردی؟
حقیقتا آراد هم لاغر شده بود ... لبخند تلخی زد و گفت:
- این نیز بگذرد ...
از حرفش زنگای خطر برام به صدا در اومدن ... اما فرصت نکردم چیزی بگم ... صدای فرزاد از پشت سرمون بلند شد:
- اجازه هست ما هم دست بزنیم به آراد ویولت خانوم؟
خندیدم و کنار کشیدم ... فرزاد لحنش رو به شوخی گریه آلود کرد و گفت:
- بیا بغلم توله سگ ... بوی ایرانمو می دی ...
من و غزل و آراد خنده مون گرفت و آراد در حالی که فرزاد رو می بوسید گفت:
- توله سگ خودتی و ... لا اله الا الله ....
فرزاد سریع گفت:
- اینجا خونواده نشسته برادر ... عفت کلام داشته باش ...
آراد با خنده فرزاد رو پس زد و اومد سمت غزل با اونم سلام احوالپرسی کرد و همه راه افتادیم سمت خروجی ... فرزاد گفت:
- آراد اگه خسته نیستی بریم یه چیز بزنیم تو رگ ...
آراد بی حوصله گفت:
- اتفاقا خیلی خسته ام ... نیاز به یه خواب آروم دارم ... ترجیح می دم برم خونه ...
با نگرانی نگاش کردم ... چهره اش خیلی خسته بود ... انگار که ساعت ها بود خواب به چشمش نیومده باشه ... فرزاد نگاهی به من غزل کرد و بعد رفت سمت آراد ... کنار به کنارش راه می یومد و باهاش حرف می زد ... عصبی بودن آراد رو قشنگ حس می کردم اما نمی فهمیدم چی داره می گه ... یعنی چی شده بود؟ آراد نه خوشحال بود نه ناراحت ... فقط خسته بود ... آخر هم نفهمیدم اینا به هم چی گفتن ... رسیدیم به ماشین فرزاد و سوار شدیم ... آراد از غزل تشکر کرد که این مدت پیش من مونده و هوامو داشته غزل بیچاره هم که مثل من نگران بود و از ماجرا سر در نمی یاورد به یه جمه خواهش می کنم این چه حرفیه بسنده کرد ... جلوی در آپارتمان که رسیدیم آراد باز هم تشکر کرد و تعارف کرد بچه ها بیان تو که قبول نکردن و با یه خداحافظی کوتاه رفتن ... چهره فرزاد هم عجیب در هم بود ... آراد دست انداخت دور شونه ام و رفتیم تو ...

سوار آسانسور که شدیم دستش رو پس زدم و گفتم:
- آراد ... یه حسی به من می گه یه چیزی شده ...
لبخند زد و گفت:
- این حست مهلت نمی ده بریم تو خونه بعد بازوجویی رو شروع کنه؟
- نخوای اذیت کنی ...
آهی کشید و گفت:
- نه عزیزم ... هر کی رو اذیت کنم تو رو نمی کنم ...
آسانسور ایستاد و رفتیم بیرون ... در واحدش رو باز کردم و رفتم تو ... آراد هم دنبالم اومد ... رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- چی می خوری عزیزم؟
- یه چایی بهم بدی ممنون می شم ... سرم وحشتناک درد می کنه ...
چایی ساز رو به برق زدم و گفتم:
- الان آماده می شه ...
با سرعت نور چایی رو آماده کردم ... دو تا فنجون ریختم گذاشتم توی سینی و رفتم بیرون ... آراد نشسته بود روی کاناپه و سرش رو گرفته بود توی دستاش ... سینی رو گذاشتم روی میز نشستم کنارش دستم رو گذاشتم روی پاش و گفتم:
- خوبی عزیزم ...
سرش رو آورد بالا ... چند لحظه توی چشمام خیره شد ... یه دفعه دستاش رو از هم باز کرد و منو کشید توی بغلش ... در گوشم زمزمه کرد:
- تو که منو تنها نمی ذاری؟ هان؟
با تعجب گفتم:
- معلومه که نه .... این چه حرفیه؟
دستش رو کشید روی موهام و گفت:
- اتفاقای بدی افتاده ویولت ...
آب دهنم رو قورت دادم ... جرئت نداشتم بپرسم چه اتفاقاتی ... اما میدونستم اونقدر بد بوده که آراد رو اینطور داغون کرده ... الان هم کاملا مشخص بود که برای رسیدن به آرامشش من رو اینطور توی بغلش گرفته و فشار می ده ... خودش ادامه داد:
- مامان هیچ جوره قبول نکرد ... نه با حرفای من ... نه با حرفای آراگل ... خودم رو به آب و آتیش زدم ولی فایده ای نداشت ... من ...
قلبم اومده توی دهنم ... هر آن انتظار داشتم بگه منو ببخش من باید برگردم پیش خونواده ام و بین ما هر چی بوده تمومه ... امادر کمال حیرت من گفت:
- من مجبور به انتخاب شدم ... مامان بهم گفت انتخاب کنم ... یا تو ... یا خونواده ام ... و من ... تو رو انتخاب کردم و برگشتم ...
نفس عمیقی از عمق وجودم کشیدم ... آراد آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت:
- حالا دیگه فقط تو رو دارم ... دیگه هیچ کسی رو جز تو ندارم ... تو رو انتخاب کردم چون می دونستم بدون تو نمی تونم زندگی کنم ... و با این انتخاب ... مامانم خیلی راحت عاقم کرد!
قلبم از طپش ایستاد ... پس به سرش اومد اون چیزی که ازش می ترسید ... آراد من چطور می خواست با این درد کنار بیاد؟!!! این رفت که از این اتفاق جلوگیری کنه اما ... هنوزم نمی تونستم چیزی بگم ... یهو از جا بلند شد ... راه افتاد سمت اتاق و گفت:
- می رم بخوابم ویو ... سه روزه که نخوابیدم ... خواهشا بیدارم نکن ...
بازم نتونستم چیزی بگم آراد رفت توی اتاق و در رو بست ... سرم رو گرفتم بین دستام ... فردا امتحان داشتیم اما می دونستم که این ترم ... هیچی برای رو کردن ندارم ... نه من و نه آراد ! خوبیش این بود که از طرف کشور خودمون بورس شده بودیم ... اگه از طرف هالیفاکس بورس می شدیم تا الان صد در صد دیپورت شده بودیم ... فرصت فکر کردن به مسائل درسی رو نداشتم ... الان فقط مشکل خودم و آراد برام پر رنگ بود ... آیا خونواده من رضایت می دن؟ نکنه اونا هم مخالفت کنن؟!!! اون وقت برای من و آراد دیگه هیچ کس باقی نمی مونه ... و این یعنی بدبختی در اوج خوشبختی!
***
در رو باز کردم ... فرزاد اومد تو ... همونجا جلوی در ایستاد و گفت:
- چطوره؟
پچ پچ کردم ...
- داغون ... دوازده ساعته از اتاق نیومده بیرون ... هشت ساعتش رو خواب بود ... چهار ساعت هم هست پای جا نمازشه ... حتی غذا هم نمی خوره ...
- من باهاش حرف می زنم ...
- ممنون می شم فرزاد ... من خیلی نگرانشم ...
- این قضیه براش گرون تموم شده ... فقط ویولت تو کنارش بمون ... بهش ثابت کن که تا آخرش هستی ...
- فرزاد آراد می دونه که من تا آخرش باهاشم قسم می خورم از جانب من نگرانی نداره ... اما به خاطر اعتقاداتش الان خیلی زیر فشاره ... اینقدر که بعضی وقتا حس می کنم نگه داشتنش برای خودم خودخواهیه ...
با بغض ادامه دادم:
- اونقدر که من عز و جز کردم که برگرده و نره زن بگیره و تنهام نذاره حس می کنم مجبور شده برگرده ...
- چی می گی ویولت؟ اون تو رو می پرسته ... فقط کاش می شد مامانش رو راضی کنیم ... اما حاج خانوم بد گیریه ... می شناسمش ...
- می گی چی کار کنیم؟
- من الان می رم باهاش حرف می زنم ... شاید بتونم آرومش کنم ...
به نشونه تایید پلک زدم و فرزاد رفت داخل اتاق آراد ...

نیم ساعتی طول کشید تا اومد بیرون ... وقتی اومد چشماش از غم می درخشید ... رفتم طرفش ... درست عین وقتی که دکتر از اتاق عمل عزیزت می یاد بیرون و هجوم می بری به سمتش ... چشماش رو با درد بست و گفت:
- داغون تر از چیزیه که فکرشو می کردم ...
- فکر می کنی ببریمش دکتر براش مفیده ؟
- چه دکتری؟
- روانشناسی ... روانپزشکی ... چیزی ...
- نه فایده ای نداره ... این ارتباط مستقیم به اعتقادش داره ... هیچ دکتری نمی تونه اعتقادش رو عوض کنه ...
- می گی چی کار کنیم؟
- نمی دونم ... اگه می دونستم که خوب بود ... من موندم حاج خانوم چطور دلش اومد با یه دونه پسرش این معامله رو بکنه اون که می دونست آراد داغون می شه ... چطور دلش اومد داغونش کنه ؟
- همون اوایل که مامانشون رو دیدم به این نتیجه رسیدم که زن مستبدیه و آراگل و آراد ازش حساب می برن ... از همین هم می ترسیدم ...
- و حالا آراد برای اولین بار جلوش ایستاده و حاج خانوم از حربه مادرانه خودش استفاده کرده ... با علم به حساسیت آراد روی این موضوع ... این کارو باهاش کرده و الان هم بدون شک مطمئنه که آراد کم میاره و بر می گرده ...
دیگه نترسیدم ... فقط با بغض گفتم:
- یعنی ممکنه؟
- ببین ویولت الان آراد توی برزخه ... اگه تو بهش بگی بره پیش مامانش دلش اینجا جا می مونه و اگه اینجا پیش تو بمونه تا آخر عمر نگران عاق شدنشه ...
نسشتم لب مبل ... بغضم ترکید ... بی صدا اشک هام از چشمام فرو ریختن ... نالیدم:
- منم تو برزخم ... از وقتی که اومده حتی نیم ساعت هم با من نبوده ... همه اش تو خودشه ... اگه قراره تا اخر همینطور بمونه من چطور می تونم تحمل کنم؟ به خاطر خودم و تنهاییم نگران نیستم من به خاطر آراد نگرانم ...
فرزاد آهی کشید ... دست توی جیب پالتوش کرد ... پاکت سیگارش رو در آورد ... سیگاری روشن کرد ... پک محکمی زد و گفت:
- منم همینطور ... ولی زوده که کم بیاری ... توام همه سعیت رو بکن ... اینقدر که تو روی آراد تاثیر داری من ندارم ... تو سعی کن شاید تو بتونی به زندگی عادی برش گردونی ... اگه نشد اونوقت یه فکر دیگه میکنیم ...
سرم رو تکون دادم ... فرزاد رفت سمت در و گفت:
- خیلی حساس شده ... هواش رو داشته باش ...
بازم سرم رو تکون دادم:
- کاری داشتی به من زنگ بزن ...
- باشه مرسی ...
- فعلا کاری نداری؟ چیزی نمی خوای؟
- نه ممنون به غزل سلام برسون ...
- بزرگیتو می رسونم ... خداحافظ ...
- به سلامت ...
در بسته شد ... از جا بلند شدم ... رفتم سر یخچال ... ظرف میوه رو بیرون کشیدم ... چند نوع میوه پوست کندم و با سلیقه داخل بشقاب چیدم ... راه افتادم سمت اتاقش ... ضربه ای به در زدم ... جوابی نیومد ... در رو باز کردم و رفتم تو ... جانمازش رو جمع کرده بود ... به دیوار تکیه داده بود ... سرش رو چسبونده بود به دیوار و چشماش رو بسته بود ... دو زانو نشستم کنارش ... دستم رو بردم بالا و گونه اش رو نوازش کردم ... دستم رو گرفت توی دستش و کف دستم رو بوسید ... زمزمه کردم:
- خوبی عزیزم؟
صدایی از دهنش خارج شد شبیه:
- اوهوم ...
- برات میوه آوردم ...
- میل ندارم ...
- آراد ... دوزاده ساعته هیچی نخوردی ...
- میل داشته باشم می خورم ...
- حتی از دست منم میل نداری؟
چشماشو باز کرد ... حس کردم رنگ سبز چشماش تیره تر از همیشه شده ...

لبخند کجی تحویلم داد و گفت:
- می خورم ...
با خوشحالی ظرف میوه رو کشیدم جلو و یه دونه انگور گرفتم جلو دهنش ... دهنش رو با بی میلی باز کرد و انگور رو خورد ... بغض توی گلوم هر آن اماده شکستن بود ... ولی الان وقتش نبود ... گفتم:
- آراد حالا که خستگیت در رفته می یای بریم ناهار بیرون؟!
سرش رو کج کرد و تسلیمانه گفت:
- بریم ...
خوشحال شدم ... این نشونه خوبی بود ... از جا پریدم و گفتم:
- پس من می رم اونور حاضر شم ... توام آماده شو ... باشه؟
کوتاه گفت:
- باشه ...
دویدم سمت آپارتمان خودم ...
***
روبروی هم نشسته بودیم ... خوراک میگو توی بشقاب های جلومون دهن کجی می کردن ولی هیچ کدوم میلی به خوردن نداشتیم ... آراد فقط چنگالش رو توی کمر میگو فرو می کرد و در می اورد .. همین ... منم با کارد و چنگال میگو ها رو تیکه تیکه می کردم ... دریغ از خوردن یه تیکه شون ... آه هایی که آراد می کشید روی مخم اسکی می کرد ... چنگالم رو پرت کردم توی بشقابم و گفتم:
- آراد جون ... چرا داری با خودت و من اینطور می کنی؟
یه دفعه به خودش اومد نگام کرد و گفت:
- هان؟ چیزی گفتی عزیزم؟
- می گم چرا داری با خودت اینجوری می کنی؟ چرا اینقدر آه می کشی؟ مگه نمی گی منو انتخاب کردی؟ پس با همه وجودت با من باش ... من نمی گم ناراحت نباش ... بهت حق می دم ... شاید چند وقت دیگه من هم به درد تو دچار بشم پس درکت می کنم ... اما این همه دور زدن از دنیا رو درک نمی کنم ... تو اصلا انگار اینجا نیستی ...
دوباره آهی کشید و گفت:
- خیلی سخته ویولت ... خیلی ...
- چی؟ ندیدن دوباره مامانت؟
- اونم سخته ... اما عاق شدن سخت تره ... یه عمر سعی کردم باب میل مامان رفتار کنم که کارم به اینجا نکشه ... ولی این یه بار که برای اولین بار چیزی ازش خواستم باهام اینطوری تا کرد ... ویولت تو خبر نداری اسلام به قدری روی احترام به پدر و مادر تاکیده کرده که شاید روی نماز نکرده باشه ... حالا من چی کار کردم؟!!!
- پشیمونی؟
- د بدبختی اینجاست که پشیمون هم نیستم ...
- پس چرا اینقدر ناراحتی؟
- از عواقبش می ترسم ... هر کس که عاق والدین بشه به خاک سیاه می شینه ... نمونه هاش رو زیاد دیدم ... به این قضیه اعتقاد دارم ...
- آراد بذار یه کم که آبا از آسیاب افتاد دو تایی می ریم پیش مامانت ... من به شخصه دستشون رو می بوسم ... نمی ذاریم دلگیر بمونن ...
از جا بلند شد ... صورت حساب رو توی بشقاب روی میز گذاشت و گفت:
- تو از بس خوبی فکر می کنی همه عین خودتن ... نمی گم مامان من خدایی نکرده بده ... ولی فوق العاده یک کلامه ... محاله از حرفش کوتاه بیاد ...
- ولی این کار رو می کنیم ... من به خاطر تو شده به دست و پای مامانت بیفتم می افتم ...
دستم رو کشید و گفت:
- قربونت برم ... نمیخوام هیچ وقت اون روزی رو ببینم که ویولت من به دست و پای کسی بیفته ... من ویولتم رو همیشه تو اوج دوست دارم ...
چیزی نتونستم بگم ... از رستوران خارج شدیم و بی حرف راه افتادیم سمت خونه ...
***

یه هفته گذشته بود ... همه سعیم رو کردم ... از دلبری گرفته تا گریه و زاری ... اما جواب نداد ... فقط آراد رو خراب تر کرد ... دیگه دائم تو اتاقش بود ... روز هفتم تصمیمم رو گرفتم ... گوشیم رو برداشتم و مصمم شماره آراگل رو گرفتم ... بعد از شش بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید:
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟ منم ویولت ...
- ویولت ... سلام دختر! تو خوبی؟ آراد خوبه؟ چیزی شده؟
- نه نه نگران نشو ... خواب بودی ؟ ببخش بیدارت کردم اصلا حواسم به ساعت نبود ...
- نه بابا خواهش می کنم ... مگه استرس این قُلم می ذاره بخوابم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- ببخش آراگل ... من باید خیلی وقت قبل با تو حرف می زدم ...
انگار کم کم داشت خواب از سرش می پرید و هوشیار می شد گفت:
- خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم ... که مطمئن بشم توام آراد رو دوست داری ... با اون همه بلایی که سرش آوردی شک داشتم والا ... اما وقتی دیدم نمی خوی حرف بزنی دیگه بیخیال شدم ...
- ببخشید ... ازت خجالت می کشیدم ...
- خواهش می کنم ... ولی به هر حال هر کس اختیار خودش رو داره تو کار خلافی نکردی که خجالت کشید ی... عاشق شدی ... عین من زمانی که عاشق سامیار شدم ...
- اما عشق من به بی دردسری عشق تو تموم نشد ...
آهی کشید و گفت:
- درسته ...
این روزا چقدر همه مون آه می کشیدیم ... گفتم:
- خبری نشده آراگل؟
- چه خبری مثلا؟
- مثلا مامانت راضی نشدن؟
- ساده ای دختر ... مامان من خیلی غد و یه دنده است ... توی این موارد هم کوتاه بیا نیست ...
- باید چی کار کنیم آراگل؟ آراد اومد ایران چی شد؟
- مگه آراد برات نگفته؟
- نه ... فقط گفت مامانت عاقش کردن ...
دوباره آه کشید و اینبار صداش با بغض لرزون شد:
- آره ... عاقش کرد ... اما نه همون روز اول ... روز آخر وقتی ازش نا امید شد ... مامان فکر می کرد آراد اومده ایارن چون حرفاش رو قبول کرده ... از همون لحظه اول یه لیت دختر گذاشت جلوش گفت انتخاب کن ... آراد هم خندید و گفت مگه لباسه؟ مامان داد و بیداد راه انداخت گفت بیاد یکیشون رو انتخاب کنی ... آراد سع یکرد با جونم و قربونت برم آرومش کنه ولی نشد که نشد ... مرغ مامان یه پا داشت ... از آراد انکار و از مامان اصرار ... روز آخر با خونواده یکی از این دخترا قرار خواستگاری گذاشت ... آراد هم آب پاکی رو ریخت روی دست مامان و گفت تو رو ... صیغه کرده!
آه از نهادم بر اومد و ولو شدم روی مبل ... آراگل به گریه افتاد:
- روزای بدی بود ... مامان حالش به هم خورد ... من التماسش می کردم ... آراد دست و پاشو می بوسید ... حتی سامیار هم از خوبی های تو می گفت از این که تو مشهد چقدر تحت تاثیر قرار گرفتی ... حتی سامیار به مامان گفت شاید بتونیم تو رو راضی کنیم که مسملون بشی ... یعنی دیگه همه منتظر بودیم که مامان قبول کنه ... ولی بازم قبول نکرد ... گفت تو مسلمون هم که بشی آخرش تا این سن با این فرهنگ بزرگ شدی از اونطرف خوانوده ات مسیحی هستن ... مامانم اصرار داره حتما عروسش از یه خوانوده فوق مذهبی باشه ...
اشکم سرازیر شد ... نالیدم:
- آراگل من عاشق آرادم ...
- می دونم عزیزم ... باور کن من برای شما دو تا هر کاری از دستم بر اومد انجام دادم ... اما نشد! کم کم مامان می خواست خودم رو هم عاق کنه ...
- حال آراد خیلی بده ... خیلی بد!
هق هق آراگل شدید شد:
- بمیرم براش ... مامان بدترین کار رو باهاش کرد ... آراد نمی تونه از تو بگذره ... ولی با این مصیبت چطور کنار بیاد؟ نمی دونم طرف کدوم رو بگیرم ...
- فکر کنم بهتره من حذف بشم ...

- چی می گی دختر؟!!! آراد بدون تو دیوونه می شه ...
- اینجوری هم داره دیوونه می شه ... درد دوری از عشق قابل تحمل تر از درد عذاب وجدانه ..
- این عملی نیست ویولت ... من داداشم رو می شناسم ...
- یه کاریش می کنم ... باید بیشتر فکر کنم ... نمی ذارم اوضاع همینطور بمونه ...
- سعی کن آراد رو به زندگی برگردونی ... منم باز با مامان حرف می زنم ...
- باشه ... راستی آراگل ... ببخش یادم رفت بپرسم ... سامیار خوبه؟
- اونم خوبه ... داره بابا می شه مگه می شه بد باشه!
تنها خبری بود که توی این روزا تونست هیجان زده ام کنه ...
- راست می گی؟!!!
- آره ...
- چند ماهته؟
- حدودا سه ماه ...
- مبارکه عزیزم ...
- مرسی ... امیدوارم تو بشی زن دایی بچه ام ...
دوباره بغض ... دوباره اشک ...
- آراد می دونه؟
- نه ... دوست داشتم تو بهش بگی ...
- ممنون ... خوشحالش می کنه ...
- مرسی که زنگ زدی ویولت ... مرسی که نگران داداشمی ...
- خجالتم نده ... اگه من نبودم ... اگه من هیچ وقت پا توی زندگیتون نذاشته بودم ... حالا ...
- بس کن ... با قسمت نمی شه جنگید ...
آهم اینبار طولانی تر از همیشه بود ...
- مزاحمت نمی شم آراگل ... با این وضعت ... برو به استراحتت برس ... کاری نداری فعلا؟
- نه عزیزم ... مراقب آراد باش ...
- حتما ... فعلا ...
- خداحافظ ...
گوشیو قطع کردم ... فکر عاقلانه ... تصمیم عاقلانه توی این لحظه چی بود؟!!! حقیقتا هیچی ... هیچ فکری نداشتم ... جدایی از آراد منو می کشت ... شاید آراد رو هم نابود می کرد ... اما این وضع رو هم نمی تونستم تحمل کنم ... طاقت دیدن زجر کشیدن آراد رو نداشتم ... آراد جلوی چشمم داشت ذره ذره آب می شد ... شاید اگه بر می می گشت ... اگه ذره ای از این بیقراری ها رو مامانش می دید دلش به رحم می یومد ... شاید ...
***
- دیوونه شدی؟!!!!
- نه ...
- چی داری می گی برای خودت؟!!! اگه شوخیه اصلا شوخیه قشنگی نیست ...
- شوخی نیست آراد ... من دارم جدی حرف می زنم ...
از جا بلند شد رفت دم پنجره ... چند لحظه جلوی پنجره با کلافگی قدم زد ... یه دفعه چرخید به طرفم ... دادش بلند شد:
- من کم درد دارم که تو باهام اینجوری می کنی؟!!! کم دارم زجر می کشم ؟ تو دیگه چی کارم داری؟ می خوای نابودم کنی؟
رفتم طرفش ... با وجود مخالفتش سرم رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم:
- عزیزم ... آروم ... آروم باش ... داد نکش ... اینقدر به خودت فشار نیار ...
صداش لرزید:
- چی می گی ویولت؟ چرا داری باهام اینجوری می کنی؟ مگه من می تونم ؟ مگه توانشو دارم؟
- نه تو توانشو داری نه من ... اما بهتر از اینه که اینجا بمونی و ذره ذره آب بشی ...
- من آب شدن کنار تو رو دوست دارم ... به خاک سیاه نشستن کنار تو رو دوست دارم ...
- اگه دوست داشتی اینقدر خودت رو عذاب نمی دادی ...
صداش داشت تحلیل می رفت ...
- اگه می بینی حالم خرابه ترس از عذاب کشیدن خودم نیست ... ترس از بدبختی خودم نیست ... ترسم از اینه که خدا برای مجازاتم تو رو ازم بگیره ... می فهمی؟ نمی تونم ویولت ... نمی تونم ...
- پس برو ... حالا که اینطور فکر می کنی پس برو ...
حریصانه منو به خودش فشرد و با عجز گفت:
- کجا برم؟!!! ویولت چطوری برم؟ تو عشق منی ... تو همه زندگی منی ... من تو رو بغل کردم ... بوسیدم ... تو بغلم گرفتمت و خوابیدم ... کارایی که با هیچ کس نکردم ... تو دیگه وجود منی ... آخه مگه می شه وجودم رو بذارم و برم؟!!!
باید قانعش می کردم ... باید بین بد و بدتر بد رو انتخاب می کرد ... گفتم:
- اگه برای مجازات تو خدا جون منو گرفت چی؟ اگه بمونی و من بمیرم چی؟

همین که این جمله از دهنم خارج شد آراد روانی شد ... از تو آغوشم اومد بیرون و رفت وسط پذیرایی در حالی که داد می کشید همه ظرف و ظروف تزئینی لب اپن رو بر می داشت و توی دیوار می کوبید ... فکر نمی کردم حرفم براش اینقدر سنگین تموم بشه! از ترس سر جام خشک شده بودم و نمی تونستم برم حتی دستش رو بگیرم ... همه طرف ها رو که شکست پالتوش رو از روی کاناپه چنگ زد و از در رفت بیرون ... تنها صدایی که شنیدم صدای به هم خوردن محکم در بود ... تازه وقتی از در رفت بیرون نوبت من بود که بشکنم ... روی دو زانو نشستم روی زمین ... بغضم شکست ... با صدای زار می زدم و خدا رو صدا می کردم ... آراد بالاخره راضی به رفتن می شد ... شاید برای بورسیه اهمیت قائل می شد و همین جا می موند اما دیگه کنار من نبود ... دیگه برای من نبود ... شاید هم می رفت ازدواج می کرد و با همسرش بر می گشت ... و در این حالت چه چیزی شیرین تر از مردن برای من؟!!! قرص هام رو آماده کرده بودم ... یه مشت قرص خواب از خونه آراد کش رفته بودم ... تا وقتی که اراد ازدواج نکنه می تونستم به نفس کشیدنم ادامه بدم .. ولی اگه بخواد ازدواج کنه و کس دیگه رو بغل کنه و در گوش کس دیگه حرف از دوست داشتن بزنه مرگ رو ترجیح می دادم ... اینقدر زار زدم که همونجا کف زمین از حال رفتم ...
***
وقتی چشم باز کردم توی بغلم آراد روی کاناپه بودم ... خودش نشسته خوابیده بود ... منو هم توی بغلش گرفته بود ... همه بدنم درد گرفته بود ... پالتوش هنوز تنش بود ... سرم رو چسبوندم روی سینه اش ضربان منظم قلبش رو می شنیدم ... بعد از این باید صدای قلب کی رو می شنیدم؟ امروز یعنی روز اول عید بود ... زمان و تاریخ از دستم خارج شده بود .... دلم تنگ شد برای ایران بودم ... برای کنار مامی بودن ... سر به سر پاپا گذاشتن ... نقشه برای آقای آراد کیاراد هم کلاسیم کشیدن ... اونموقع چقدر خوش بودن ... تنها دغدغه ام این بود که آراد کم نیارم ... اما حالا ... حس می کردم به اندازه یه زن هشتاد ساله درد روی شونه ام تلنبار شده ... با تمون خوردن آراد سریع چشم باز کرد ... دستم رو آوردم بالا و گفتم:
- نترس عزیزم ... فقط بدنم خشک شده ...
دستاش رو باز کرد ... خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون ... صدای گرفته اش بلند شد:
- اومدم تو دیدم روی زمین خوابت برده ...
- خوبی؟
- نه ... داغونم ...
می دونستم ... پس چه پرسیدنی بود؟ رفتم سسمت آشپزخونه و گفتم:
- باید بری دنبال بلیط ...
رفتم که جلوی چشمش نباشم ... تا بغضم رو حس نکنه .... تا تنگی نفسم رو نبینه ... دادش بلند شد:
- باز شروع کردی ویولت؟ من هیچ قبرستونی نمی رم ...
- باید بری ... برو تا مامانت راضی نشده هم برنگرد ...
با حیرت گفت:
- چی می گی ویولت؟
- همین که شنیدی ... من جونم رو دوست دارم ...
- ویو ...
کم مونده بود برم بپرم توی بغلش ... اما فعلا باید جلوی خودم رو می گرفتم ... صداش دوباره اومد:
- تو فکر کردی برم خوشبخت می شم؟ آروم می شم؟
- من هیچ فکری نکردم ... فقط می گم برو مامانت رو راضی کن ... لولو هم اینجا منو نمی خوره ... نگران من نباش ...
- مامان اگه میخواست راضی بشه شده بود ویولت ... چرا منو توی تنگنا قرار می دی؟
- من همچین قصدی ندارم ... اما با این شرایط هم با تو ازدواج نمی کنم ... من نمی تونم تا اخر غمبرک زدن تو رو تحمل کنم ...
صدای دادش پشت سرم باعث شد سه متر بپرم بالا ... نفهمیدم کی اومده توی آشپزخونه:
- من دیگه چی کار کنم لعنتی؟! به ساز کدومتون برقصم؟! برگردم که مامان زنم می ده ... برم زن بگیرم راضی می شی؟
داشتم دوباره دچار تنگی نفس می شدم ... چند بار پشت سر هم نفس کشیدم و گفتم:
- فقط برو ...
اومد جلو ...
- ویولت ... خوبی؟
دستم رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم:
- خوبم ... برو ... برو تا به آرامش ... برسی ...
با ترس رفت سر یخچال ... لیوانی آب ریخت اومد طرفم گرفت جلوی دهنم و گفت:
- اینو بخور ... حرف نزن ...
آب رو به زور فرو دادم ... کمی راه نفسم باز شد ...
- بهتری عزیزم؟
- خوبم ... چند بار بگم خوبم؟ برو آراد ... برو ... اینجا که باشی منم عذاب می کشم ...
- مگه چی کارت می کنم که عذاب می کشی؟
- نمی تونم این وضع تو رو ببینم ...
- ویولت ... چرا هیچ کس درکم نمی کنه؟
جیغ کشیدم:
- د اگه درکت نمی کردم که نمی گفتم برو ... من دوست دارم به حال تو خون گریه کنم که گیر افتادی بین من و مامانت ... می گم برو چون می دونم کنار اومدن با نبود من برات راحت تره ...
بلند تر از من داد کشید:
- نیست نیست نیست اگه راحت تر بود اصلا نمی یومدم ...
- باشه ... باشه نرو ... منم خودم رو می کشم تا هم تو راحت شی هم خودم ...
دستش رفت بالا ... چشمام رو بستم و هر دو دستم رو برای دفاع از صورتم گرفتم جلوی صورتم ... وقتی اتفاقی نیفتاد چشم باز کردم دستش توی هوا مشت شد بود و داشت نفس نفس می زد ... وقتی چشمای بازم رو دید گفت:
- باشه می رم ... فقط دیگه خفه شو ...
دوباره تکرار لحظه ها ... آراد رفت از خونه بیرون ... من موندم و اشک های بی امانم ...

 

گوشیمو برداشتم و تند تند شماره فرزاد رو گرفتم ... به دومین بوق جواب داد:
- الو ...
- سلام فرزاد ... به دادم برس ...
از صدای هق هقم جا خورد ... چند لحظه صدایی ازش نیومد ... چند لحظه بعد داد کشید:
- ویولت ... چی شده ؟ آراد کجاست؟!!!
- نمی دونم فرزاد ... دیشب ساعت دوزاده بود از خونه رفت بیرون ... حالش خیلی بد بود ... ////////////////////////////
با حیرت گفت:
- الان ساعت سه ظهره! دیشب تا حالا هیچ خبری نشده؟ زنگ هم نزده ...
- نه!!!!
- دختر تو الان باید به من بگی؟ چی شد که رفت؟ چرا جلوش رو نگرفتی؟ موبالش رو جواب نمی ده؟ زنگ بهش زدی؟
هق هق کردم:
- دعوامون شد ... قهر کرد رفت ... موبایلش هم گذاشته توی خونه ...
- وای ... وای ! خیلی خب ... خیلی خب من الان می رم دنبالش می گردم ... حدس می زنم کجا باشه ... پیداش می کنم ...
قبل از اینکه بتونه قهر کنه گفتم:
- فرزاد ...
- چیه؟
- من بهش گفتم برگرده ... گفتم بره پیش مامانش ...
داد کشید:
- چی؟!!!
- این بهترین راهه فرزاد ... آراد باید بره تا دلش یه دل بشه ... الان تردید داره ... الان خودش اینجاست دلش اونجا ... بره شاید بتونه مامانش رو راضی کنه ...
- من چی بگم به تو دختر؟! آخه این چه کاریه؟
با تحکم گفتم:
- من هر کاری می کنم برای خودشه ... الان برو دنبالش وقتی پیداش کردی باهاش حرف بزن ... راضیش کن ... آراد باید بره ...
بعد با هق هق گفتم:
- دیشب قبول کرد که بره ... ترسم از اینه که رفته باشه ... بی خداحافظی ...
- این که محاله! آراد نمی تونه از اینجا دل بکنه ... باید برم دنبالش ...
- پیداش کن فرزاد !
- همه سعیم رو می کنم ... فعلا نگران نباش ... خداحافظ ...
بعد از این حرف قطع کرد ... نشستم لب تخت ... اشک از چشمام می ریخت ... بی اراده ... یاد دورانی افتادم که حتی نمی دونستم هق هق یعنی چه؟! گریه کردن در نظرم ریختن دو قطره اشک بود ... اما الان روزها بود که کارم شده بود هق هق ... فقط هق هق ...
***
شب شده بود ... هنوز هیچ خبری از آراد یا فرزاد نداشتم ... آراد که موبایلش رو نبرده بود ... فرزاد هم جواب نمی داد ... دوست داشتم سینه ام رو بشکافم و قلبم رو بیارم بیرون توی مشتم فشار بدم ... از زور دلشوره داشتم خفه می شدم ... صدای زنگ در که بلند شد پریدم بالا ... نفهمیدم چطور پریدم سمت در ... قبل از اینکه از چشمی در چک کنم کیه در رو باز کردم ... فرزاد و آراد پشت در بودن ... قیافه هر دو پکر بود و داغون ... بی توجه به حضور فرزاد پریدم توی بغل آراد ... فعلا هیچی برام مهم نبود ... همین که آرادم سالم بود ... همین که کنار خودم داشتمش برام از هر چیزی مهم تر بود ... آراد هم بی حرف فقط دستش رو انداخته بود دور کمرم ... نه حرف می زد ... نه مثل همیشه سعی می کرد منو بو کنه ... نفس های تند تند هم نمی کشید ... بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم ... اشکای صورتم رو پاک کردم ... زل زدم توی صورتش ... اونم داشت به من نگاه می کرد ... با صدای گرفته گفتم:
- کجا بودی آراد؟
بدون حرف رفت تو ... زجری که می کشید رو از دستای مشت شده اش فهمیدم ... با تعجب به فرزاد نگاه کردم ... سرش رو انداخت زیر ... گفتم:
- چی شده؟ کجا بود؟ چرا اینجوری بود؟
بازم نگام نکرد ... فقط گفت:
- مسجد الرسول بود ... به زور راضیش کردم بلیط بگیره ... بلیطش مال پس فرداست ... می بینی کارای خدا رو؟ اون روز که می خواست بره و عجله داشت به سختی بلیط گیر اومد ولی حالا که نمی خواست بره توی اولین پرواز جای خالی گیر آورد ... هواشو داشته باش ... نابوده !
اینو گفت و بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم در رو به هم زد و رفت ... این چی گفت؟!!! گفت آراد پس فردا می ره؟!!! آراد من؟ دیگه داره می ره؟! برای همیشه؟ خدایا /////////////////////... باز احساس نفس تنگی بهم دست داد ... این روزا خیلی دچار این حالت می شدم ... در حالی که قبلا فقط در حد چند بار نفس عمیق کشیدن بود ... راه افتادم سمت اتاق آراد ... در اتاق رو بسته بود ... تند تند نفس می کشیدم و سعی می کردم هوا رو رد کنم ... ولی فایده ای نداشت ... آراد داشت می رفت ... داشت می رفت که به خواسته مادرش گوش کنه ... نکنه ازدواج کنه ؟ ویولت دیگه به تو ربطی نداره ... آراد می ره ... دیگه آراد تو نیست ... دیگه تو اختیارشو نداری ... زن می گیره ... بچه دار می شه .. تو توی غربت می پوسی ... می میری ... دیگه آرادی نیست که بغلت کنه ... که بهت بگه عاشقته ... دوستت داره ... آراد داره می ره ... بغض توی گلوم چنگ انداخته بود ... رسیده پشت در ... حس کردم سرم هم داره گیج می ره ... آراد پس فردا ...

سقوط کردم و محکم خوردم توی در ... افتادم روی زمین پشت در ... خونه داشت دور سرم می چرخید ... نفس هم نداشتم ... عین ماهی که از تنگ افتاده باشه بیرون ... دست و پا می زد ... در باز شد ... آراد پرید از اتاق بیرون ... دادش رو شنیدم:
- ویولت ... عزیزم ...
سعی کردم خودم رو بکشم بالا ... اما نمی شد ... دستم رو گرفته بودم بالا ولی تعادل نداشتم ... آراد نشست کنارم و منو کشید توی بغلش ... سیلی های محکمش رو حس می کردم اما فایده ای نداشت ... تقلا می کردم ... دستش رو توی دستم گرفته بود و فشار می دادم .... دندونام روی هم قفل شده بود ... داد آراد بلند شد:
- لعنتی ببین داری چی کار می کنی ... ببین چه به روز خودت و من آوردی ... نفس بکش ویولت ... سعی کن عزیزم ... قربونت برم الهی ... الهی من بمیرم ... ویولت ... عشق من ... نفس بکش ...
اشک از چشمام می ریخت ... آراد من رو نشوند و تکیه ام رو داد به پایه کاناپه ... دوید سمت آشپزخونه ... محو و مات می دیدمش ... با لیوانی آب برگشت ... نشست کنارم و سعی کردم آب رو از لای دندونام بفرسته تو .... طعم شیرین قند حل شده توی آب باعث شد دندونام کمی از هم فاصله بگیره ... اما هنوز هم حالم بد بود ... لیوان رو گذاشت روی میز اینبار دوید سمت اتاقش ... وقتی برگشت مهر بزرگش توی دستش بود .. کمی از آب های لیوان رو ریخت روی مهر و مهر رو گرفت زیر دماغم ... با بغض گفت:
- نفس بکش گلم ... نفس بکش ...
همه تلاشم رو به کار گرفتم و بوی خاک نم دار پیچید توی مشامم ... حس خوبی داشت ... بین اون همه حس بد بوییدن خاک باران خورده به آدم لذت می بخشید ... و این بود دقیقا همون بو بود ... مهر رو کشید کنار و با نگرانی گفت:
- خوبی؟!!!
بهتر بودم ... اما بازم نفسم سنگین بود ... دستم رو به صورت دورانی جلوی صورتم تکون دادم یعنی نفسم هنوزم بالا نمی یاد ... یه دفعه صورتم رو گرفت بین دستاش و لباش رو با قدرت گذاشت روی لبام ... نفساش با فشار اومد توی دهنم و مستقیم وارد لوله تنفسی شد ... همه چیز به حالت طبیعی برگشت ... یه بار دیگه ... و اینبار حالم واقعا جا اومد ... خواست سرش رو ببره عقب که دو دستی چسبیدمش ... اینبار لباش با ملایمت نشست رو لبام و نرم منو بوسید ... اشک از چشمام می ریخت ... از افتادن قطره ای اشک از بالا روی صورتم چشم باز کردم ... چشمای بسته اش جلوی چشمام بود و از مژه های بلندش اشک قطره قطره روی صورتم می ریخت ... دیگه طاقت نیاوردم ... خودم رو کشیدم کنار سرم رو گذاشتم روی سینه اش و از ته دل زار زدم ... صدای نفس های بریده آراد رو هم حس می کردم ... هیچ کدوم حرف نمی زدیم .. حرفی نداشتیم که بزنیم ... حرف از جدایی برای هیچ عاشقی لذت نداشت ... ترجیح می دادم لال باشم اما از جدایی حرف نزنم ... یه کم که گذشت آراد از جا بلند شد ... راه افتاد سمت اتاقش ... نالیدم :
- آراد ...
برگشت ... اومدم دهن باز کنم و چیزی بگم که از دردم کم بشه ... اما قبل از من صدای خشمگین آراد بلند شد:
- حرف نزن ... هیچی نگو ... مگه تو این جدایی رو نخواستی؟ هان؟ پس دیگه حرف نزن ... داغونم کردی ویولت ... آراد از این لحظه به بعد مرده ... مرده ... می خوام تنها باشم ... //////////////////////////////////////
بعد از این حرف راهشو کج کرد سمت اتاقش ... نشستم لب کاناپه ... هق هق دردناکم اوج گرفت ... من هر کاری کردم به خاطر خودش کردم ... چرا نمی فهمید؟ چرا حالا اون می خواست نمک روی زخمم بپاشه؟ اصلا چرا من نمی مردم ... روی کاناپه دراز کشیدم ... عین جنین توی خودم مچاله شدم ... چشمامو بستم ... همه لحظات شیرین ولی کوتاهی که با آراد داشتم جلوی چشمم رقصید ... خدایا چطور بنده هات راضی می شدن این جوری با هم تا کنن ... تو شاهدی که دیگه هیچ کس نمی تونه آراد رو به اندازه من دوست داشته باشه ... هیچ کس هم نمی تونه من رو به اندازه آراد دوست داشته باشه ... پس چرا حکم رابطه ما جدایی شد؟ اینقدر هق هق کردم و توی افکار دردناکم غوطه خوردم که خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم پتویی روی پام کشیده شده بود ... از جا پریدم ... آراد اومده بود از اتاق بیرون؟ در اتاقش باز بود ... پریدم برم سمت اتاقش ... سر خوردم ولی بی توجه دوباره بلند شدم و رفتم سمت اتاق ... همه وسایلش در هم بر هم بود ... ولی خبری از خودش نبود ... کجا رفته بود؟ رفتم سمت تلفن ... تند تند شماره اش رو گرفتم ... و شنیدم:
- the mobile set is off ...
گوشی رو کوبیدم روی دستگاه ... ساعت ده بود ... کجا رفته بود؟ بلیطش برای فردا ساعت چند بود؟ چرا نمونده بود تا خوب ببینمش؟! حالت تهوع امانم رو بریده بود .. دویدم سمت دستشویی و هر چر رو که نخورده بودم تخلیه کردم ... به سرفه افتادم ... حلق و گلوم تا ته معده ام می سوخت و تیر می کشید ... رفتم توی اتاق ... خودم رو انداختم روی تخت آراد ... بازم بوی عطر آراد ... بازم هجوم اشک ... کجا رفته بود؟!! بدنم بی حال بود ... حتی نمی تونستم از جا بلند بشم برم لیوانی آب بخورم تا از سوزش گلوم کم بشه ... چشمام رو بستم ... نگران آراد نبودم ... حس می کردم که حالش خوبه ... عاشق معشوقش رو حس می کنه ... دوباره چشمام رو بستم ... و دوباره توی عالم بی خبری فرو رفتم ...
اینبار وقتی چشم باز کردم اتاق توی تاریکی فرو رفته بود ... حالم کمی بهتر بود ... بلند شدم و کورمال کورمال رفتم سمت کلید چراغ ... چراغ رو زدم ... نور جشمام رو زد .. دستم رو گذاشتم جلوی چشمم ... کمی که به نور عادت کردم چشم باز کردم و اول از همه به ساعت مچیم نگاه کردم ... ساعت هشت شب بود ... صدا زدم:
- آراد ...
هیچ جوابی نیومد ... چرا من اینقدر خوابیدم؟ چرا آراد هنوز نیومده بود ؟ رفتم سمت موبایلم ... بازم باید به فرزاد زنگ می زدم ... با اولین بوق جواب داد:
- الو ...
- سلام فرزاد ...
- سلام ویولت ... خوبی؟
- آره خیلی خوبم! ... فرزاد خبری از آراد نداری ... باز رفته ...

- آره خیلی خوبم! ... فرزاد خبری از آراد نداری ... باز رفته ...
آهی کشید و گفت:
- هنوز نیومده؟
- نه ... می دونی کجاست؟
- آره ... قبل از اینکه بره بهم گفت که داره می ره کنار ساحل ...
- ساحل!!! فرزاد ... حالش ... خوب بود؟
- نگران نباش ... ایمانش قوی تر از اونیه که بلایی سر خودش بیاره ... کنار امواج به آرامش می رسه ...
- ولی خیلی وقته که رفته ... موبایلش هم که ...
- می دونم خاموشه ... نه نگران نباش ... اگه تا یکی دو ساعت دیگه برنگشت خودم می رم دنبالش ...
- ممنونم فرزاد ببخشید که اینقدر مزاحم تو می شم ...
- خواهش می کنم ... توام عین خواهرم ...
یاد وارنا افتادم ... خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم ... آخرین بار از مامی شنیدم که تصمیم گرفته با ماریا برن اروپا گردی ... بعد زا اون دیگه هیچ خبری ازش نداشتم ... کاش بود ... کاش می یومد پیشم ... وارنا بهتر از هر کسی می تونست آرومم کنه ... صدای فرزاد منو به خودم آورد:
- ویولت ... ویولت خوبی؟///////////////////////////////////
- آره ... آره خوبم ... ممنونم فرزاد ..
- خواهش می کنم ... خبری شد به من هم بگو ....
- باشه حتما ... راستی فرزاد ... پرواز آراد فردا کیه؟
- ساعت ده صبح ...
آه کشیدم ... تلخ و سوزنده ...
- باشه ... مرسی ...
- غصه نخور انشالله همه چیز درست می شه ... کاری نداری فعلا؟
- به غزل سلام برسون ...
- سلامت باشی ... فعلا خداحافظ
- بای ...
گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم ... خیالم یه کم راحت تر شده بود ... رفتم سمت آشپزخونه ... از داخل یخچال لیوانی آب برداشتم و لاجرعه سر کشیدم ... گلوی خشک و بد طعمم کمی خنک شد ... دور خونه راه می رفتم و فکر می کردم ... به اینکه باید از اینجا برم ... باید برم توی خونه خودم ... آراد اینجا رو پس می ده ... معلوم نیست همسایه من از این به بعد کی باشه ... باز اشک صورتم رو شست ... در خونه باز شد و بالاخره آراد اومد تو ... هیچی نگفتم ... حتی از جام تکون هم نخوردم ... تا وسط هال اومد و تازه متوجه من شد که پشت کاناپه ایستاده بودم ... چند لحظه نگام کرد ... چشماش چقدر غمگین شده بود ... مثل همون روزی که داشتم با یه پسر دیگه می رقصیدم ... با قدم های ناموزون رفت سمت اتاقش ... تق ... در بسته شد ... شکستم ... نشستم روی مبل ... آراد می رفت ... ولی با دلخوری ... با قهر ... من دیگه هیچ راه برگشتی نداشتم ... آراد از من دل بریده بود ...
***
ساعت هشت و نیم بود ... کیفم رو برداشتم ... پالتوم رو هم تنم کردم ... از تق و توقی که توی اتاقی می شد فهمیدم آراد بیداره ... داشت حاضر می شد ... چند دقیقه پیش هم فرزاد زنگ زد بهش ... صداش رو شنیدم ... داشت می گفت تا چند لحظه دیگه می ره ... صداش می لرزید ... گرفته بود ... شاید اونم مثل من تموم شب بیدار بود ... تموم شب ناله می کرد ... اما نخواست با من باشه ... نخواست شب آخر رو کنار هم باشیم ... دکمه های پالتوم رو بستم ... نمیخواستم رفتن آراد رو به چشم ببینم ... می خواستم از ساختمون خارج بشم ... برم جایی تا وقتی رفت برگردم ... طاقت دیدن رفتنش رو نداشتم ... طاقت بدون خداحافظی رفتن رو هم نداشتم ... رفتم سمت در اتاقش ... ضربه ای به در زدم ... جواب نداد ... دوباره زدم ... صدای گرفته اش بلند شد ... می خواست خشن باشه ... ولی نمی تونست ... درد رو از توی صداش حس می کردم:
- بله؟
- آراد ... یه لحظه می یای بیرون ...
- الان میام که برم دیگه ... نگران نباش ... دارم می رم ...
مشتم رو کوبیدم توی در ... دیگه طاقت شنیدم طعنه هاش رو نداشتم ...
- طعنه نزن ... می دونم می ری ... ولی حق نداری با من اینطور برخورد کنی ... اینقدر بی انصاف نباش ... نذار فکر کنم عاشق کسی شدم که لایق عشقم نبوده ...
در باز شد ... صورت خشمگینش رو جلوی صورتم دیدم ... از دیدن چشمان پف آلود و سرخش وحشت کردم ... داد کشید:
- من بی انصافم؟!!! آره؟ من بی انصافم یا تو که ... تو که یه شب روحم رو به زنجیر کشیدی ... یه شب هم جسمم رو و بعد گفتی برو ... تو که قول دادی بمونی ولی نموندی؟!!! هان؟ کی بی انصافه؟!!! کی؟!!!
نمی تونستم حرف بزنم ... چی می تونستم بگم؟ وسط هق هق مگه حرف هم می شد زد؟ راه افتادم سمت در ... خداحافظی هم نیم شد باهاش بکنم ... اجازه نمی داد ... از پشت دستم رو کشید ...
- کجا؟!!! تو دیگه کجا؟!! من که دارم می رم ... تو بمون ... تو کجا می ری؟////////////////////////////////////////
-می رم ... می رم که رفتنت رو نبینم ...
- اتفاقا باید بمونی و ببینی ... باید ببینی تا مطمئن بشی چیزی که خواستی رو انجام دادم ... باید بهت ثابت بشه روی حرفت حرف نمی زنم ...

دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون و جیغ کشیدم:
- نمی خوام ببینم ... اگه اینقدر بی منطقی که فکر می کنی به خاطر خودم گفتم برو ... اگه درک نمی کنی احاس منو ... اگه مردن احساسم رو نمی تونی بفهمی و ببینی مشکل من نیست مشکل توئه ... من هر کاری کردم به خاطر خودت کردم ... می خوای بفهم نمی خوای توی جاهلیت خودت غرق شو ...
بعد از این حرفا به سرعت دویدم سمت در و رفتم بیرون ... آسانسور توی طبقه خودمون بود ... پریدم توی آسانسور و دکمه طبقه همکف رو فشردم ... صدای آراد رو شنیدم ... اومده بود بیرون ... داشت صدام می کرد ... همین که رسید جلوی در آسانسور در کشویی با صدای بدی بسته شد و آسانسور راه افتاد ... کاش بازم به آراد محتاج بودم برای سوار شدن به آسانسور ... کاش همیشه نیازمندش بودم ... کاش می شد خودخواه باشم ... کاش نمی ذاشتم بره ... آسانسور می رفت پایین و من زار می زدم ... با تکون بدی که اتاقک آسانسور خورد قلبم از حرکت باز ایستاد ... چراغ آسانسور خاموش روشن شد ... چند بار پشت سر هم ... اتاقک آسانسور متوقف شد ... به چراغ طبقه ها نگاه کردم ... خاموش بود ... چراغ آسانسور هم خاموش شد ... تیو تارکی فرو رفتم ... نمی دونستم چی شده ... عقلم از کار افتاده بود ... یه لحظه حس کردم اتاقک زا جا کنده شد و با سرعت داره می ره سمت پایین ... چشمامو بستم و از ته دل جیغ کشیدم ... با تکون بدی سر جاش متوقف شد ... پرتاب شدم گوشه اتاقک ... سرم محکم خورد تو میله کنار دیواره و یه لحظه حس کردم دنیا پیش چشمم تیره و تار شد ... سرم رو دو دستی چسبیدم و به هق هق افتادم ... زار می زدم و ذهنم کمک نمی کرد که برای نجات جونم کاری بکنم ... نمی دونستم توی طبقه چندم هستم ولی مطمئن بودم اگه آسانسور سقوط کنه پایین مرگم حتمیه ... یه لحظه یاد آراد افتادم ... ذهنم دوباره به فعالیت افتاد ... شاید خدا داشت بهم لطف می کرد ... خدا نمی خواست خودکشی کنم و مرگ واقعی رو برام در نظر گرفته بود ... ترسیده بودم این رو نمی تونم انکار کنم ولی حاضر بودم بمیرم و بدون آراد زندگی نکنم ... با تکون دوباره آسانسور دوباره جیغ کشیدم ... اگه اینبار تا ته پاریکنگ سقوط می کردم دیگه هیچوقت نمی تونستم رنگ این دنیا رو ببینم ... له می شدم ... مرگ سختی بود ولی بازم به نبود آراد می ارزید ... دوباره با تکون سختی ایستاد ... از زور ترس زار می زدم ... بیخود نبود از آسانسور می ترسیدم ... وقتی بچه بودم آسانسور فقط گیر افتاد ... ولی اینبار داشتم سقوط می کردم ... صدای گوشیم بلند شد ... دستام می لرزید ... تازه یادم افتاد می تونستم با گوشیم کمک بخوام ... دست کردم توی کیفم ... درش آوردم ... نورش اتاقک رو روشن کرد ... با دیدن اسم آراد با هق هق جواب دادم:
- الو ...////////////////////////////////
- ویولت ... عزیزم ... خوبی؟ ویولتم ... عشق من ...
- آراد ... آراد دارم سقوط می کنم ... آراد تو رو خدا ... من می ترسم ...
- نترس ... نترس ... می یارمت بیرون ... زنگ زدیم به آتش نشانی الان می یان ... فقط بگو توی کدوم طبقه ای؟
- نمی دونم ... آراد ... آراد ... من دارم می میرم ...
داد کشید:
- حرف نزن ... هیچیت نمی شه ... نمی ذارم یه تار مو از سرت کم بشه ...
صداش بغض آلود شد:
- نترس! من نباید تنهات می ذاشتم ... ویولت تحمل کن ... تو رو خدا ... جون آراد ... نترس ویولت ... گریه نکن ...
ولی هق هقم مانع از حرف زدنم می شد ... سعی کردم از جا بلند بشم ... همین که تکون خوردم دوباره اتاقک از جا کنده شد ... از ته دل جیغ کشیدم ... جیغ من با داد آراد همزمان شد:
- چی شدی؟!!!! ویولت ...
نمی تونستم جواب بدم ... دوباره اتاقک ایستاد ... دیگه جرئت نداشتم تکون بخورم ... آراد داشت به فارسی سر همه داد می زد ... حس می کردم جمعیت زیادی جمع شدن .. صداشون رو می شنیدم:
- چی شد این آتش نشانی کوفتی؟ اگه زنم یه تار مو از سرش کم بشه ساختمون رو روی سرتون خراب می کنم ... یکی دوباره زنگ بزنه ...
می دونستم کسی حرفش رو نمی فهمه ولی می دونستم هم که توی اون لحظه فارسی هم به زور حرف می زنه ... حالتی که دقیقا خودم داشتم ... حس کردم چیزی به مرگم نمونده ... در حالی که نفس کم می اوردم و هی هق هق می کردم گفتم:
- آر ..اد ... من ... دوس .. ست دار ... رم ... خی... ل ... ی ... فک ... ر... ن ... نکن ... چون ... دوستت ... ند ... داشتم ... گفتم ... برو ... حلا ... لم ... کن آراد ... اگه ... مردم ... بد .. دون ... دوس ...
صدای عربده اش بلند شد:
- خفه شو ... فقط خفه شو ... تو هیچیت نمی شه ... اومدن ویولت ... الان درت می یاریم ... تا چند لحظه دیگه ... تو تو بغل منی ... فقط به من فکر کن ... به این که نباشی می میرم ... به این دیوونه تم ...
- آراد ... برو ... پروازت ... دیر ...
دوباره داد کشید:
- به درک ... به جهنم ... تو این شرایط هم ول نمی کنی ... د گریه نکن بهت می گم!!!! گریه نکن!!!!
سعی کردم گریه نکنم ... نمی خواستم آراد رو ناراحت کنم ... اما فایده ای نداشت ... آراد داشت آروم آروم باهام حرف می زد ... صدای تق تق رو می شنیدم ... اما دیگه قدرت نداشتم خودم کاری بکنم ... حتی حرف هم نمی تونستم بزنم ... آراد می ترسید باز تنگی نفس بگیرم ... هی می پرسید خوبم یا نه ... راحت نفس می کشم؟ و من هر بار فقط می گفتم خوبم ... لای در باز شد ... حس می کردم چیزی آهنی بین در انداختن و سعی می کنن بازش کنن ... می ترسیدم برم پایین تر ... به زور پرسیدم:
- من کجام آراد؟
- طبقه هفتمی ...
خدایا! من ده طبقه رو اومده بودم پایین؟!!! فقط هفت طبقه تا مرگ فاصله داشتم ...

نالیدم:
- کی این در باز می شه؟
دارن بازش می کنن ... اما خطرناکه باید آروم این کار رو بکنن ... یه قدم خطا باعث می شه ...
حرفش رو خودم ادامه دادم:
- بمیرم ...
با غیظ گفت:
- باز گفت! باز گفت!!! بذار بیای بیرون ... من می دونم و تو ...
تو اون وضعیت خنده ام گرفت ... بالاخره در باز شد ... بالای در به اندازه نیم متر باز بود ... بقیه قسمت ها دیوار سیمانی بود ... باید خودم رو می کشیدم بالا و از اون نیم متر می رفتم بیرون ... حس خفگی بهم دست داده بود ... چطور می تونستم از اون فاصله خودم رو بکشم بالا؟!!! سر یکی از مامورا اومد تو ... طنابی به دستم داد و گفت:////////////////////////
- آروم این رو ببند به کمرت ... ما کمکت می کنیم که بیای بیرون ...
فشارم از زور ترس افتاده بود و این رو از بدن یخ کرده ام می فهمیدم ... صدای آراد رو هم می شنیدم ... اما مشخص بود نمی ذارن بیاد جلو ... می دونستم اگه در حین بیرون رفتنم اتاقک تکون بخوره بدنم نصف می شه ... و این یعنی یه مرگ خیلی خیلی دردناک!!! اما چاره ای نبود ... گوشیم قطع شده بود ... آراد هم دیگه نمی تونست حرف بزنه ... کمر بند رو بستم و با ترس به پسره نگاه کردم ... سرش رو به نشونه خوبه تکن داد و گفت:
- اصلا لازم نیست بترسی ... من می کشمت بالا و وقتی رسیدی به این روزنه با یه جست بیا بیرون ... من کمکت می کنم ...
سرم رو تکون دادم ... آروم آروم منو کشید بالا ... سعی می کرد بدنم هیچ تماسی با اتاقک پیدا نکنه که باعث سقوط مجدد نشه ... به جلوی روزنه که رسید دو دستی لبه دیوار رو چسبیدم ... پسره گفت:
- خوبه ... خوبه ... حالا!
سریع خودم رو کشیدم بیرون ... همه انرژیم تحلیل رفت و به محض بیرون رفتن من اتاقک از جا تکون خورد و یه درجه رفت پایین تر ... دیگه روزنه ای نبود ... فقط می تونستیم روی سقف رو ببینیم ... افتادم کف زمین ... دستایی دور شونه ام حلقه شد ... چشمامو یه لحظه باز کردم ... آراد جلوی روم بود و پشت سرش فرزاد و غزل ... بقیه اهالی مجتمع هم جمع شده بودن دورمون ... سرم رو گذاشتم روی شونه آراد ... نمی شنیدم چی می گه ... نمی خواستم هم بشنوم ... اون همه استرس برام زیاد بود ... پلکام افتاد روی هم ... قبل از اینکه سرم از روی شونهه آراد سر بخوره و پخش زمین بشم حس کردم با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... دیگه چیزی نفهمیدم ...
***
- پسر ... می خوای چی کار کنی؟ این دختر حرفاشو با تو زده ... توام امروز پرواز داشتی ولی نرفتی ... برم برات بلیط رزرو کنم برای یه روز دیگه؟
- چی می گی فرزاد؟ من چطور ویولت رو با این حالش بذارم و برم؟ همه اش تقصیر منه ... باهاش بد برخورد کردم ... این دو سه روز به جای اینکه کنارش باشم به جای اینکه دلداریش بدم فقط بهش کم محلی کردم ... فکر می کردم جا زده ... اما ته دلم یم دونستم هر کاری کرده به خاطر خودم بوده ... الان خودمو گذاشتم جای اون ... اگاه خونواده اش طردش می کردن ... اگه خوراک روز و شبش می شد غصه منم ازش می خواستم بره پیش خونواده اش چون طاقت عذاب کشیدنش رو ندارم ... همین یه روز هزار بار مرگ رو پیش چشمم دیدم ... ببین اون چی کشیده توی این چند روز اخیر ... من بد کردم!
- شما هر دوتون دارین بد می کنین ... بابا تو می ری یه نذری چیزی می کنی با چهار نفر حرف می زنی بالاخره همین اسلام هم گفته پدر و مادرها نمی تونن جلوی ازدواج های عقلانی و مناسب رو با دلایل غیر منطقی و غیر عقلانی بگیرن ... /////////////////////////////
- درسته ... ولی این از احساس مادر من سرچشمه گرفته ... وقتی ته دلش از من دلخوره ربطی به قانون و تبصره نداره ...
- منم می گم برو آراد ... برو شاید مادرت چند وقت تو رو جلوی چشمش ببینه و دلش راضی بشه ... حالا حتما که لازم نیست ازدواج کنی ...
- نمی دونم ... خودمم گیجم ... با این اتفاقی که افتاد از رفتن می ترسم ... ویولت از آسانسور می ترسه ... دیگه محاله سوار آسانسور بشه ... تو این خونه موندش دیگه درست نیست .. زا اون طرف وقتی خیلی می ترسه یا هیجان زده می شه دچار تنگی نفس می شه ... قبلا اینطور نبود ... جدیدا اینطور شده و این هم منو نگران می کنه تا الان همه اش خودم فهمیدم و به دادش رسیدم ... می ترسم نباشم و بلایی سرش بیاد ... درد فقط درد دوریش نیست ... درد اینه که بلایی سرش نیاد ... من اون سر دنیا دستم به هیچ جا بند نیست ...
- پسر مگه ما مردیم؟ اتفاقا می خواستم همینو بهت بگم ... واحد زیری ما خالی شده ... صاحب خونه دنبال یه مستاجر خوب می گرده ... یه سوئیته! یه اتاق خواب کوچولو هم داره ... جمع و جوره به درد یه نفر می خوره ... نه آسانسور داره ... نه دیگه ویولت تنهاست ...
آهی کشید و گفت:
- یعنی می گی برم؟
- ببین پیداست دنبال بهونه ای ها! حالا هم که همه مشکلات رفع شده بازم تردید داری؟
صدای پوزخند آراد رو شنیدم:
- دعا می کنم هیچ وقت جای من نباشی ... تو نمی فهمی من چه دردی روی دلمه ... ویولت وجود منه ... ولی باید ازش بگذرم ... باید خودم رو پرت کنم توی دنیای بی خبری .... اگه برم دیگه نمی شه مدام بهش زنگ بزنم ... مدام حالش رو بپرسم ... می دونم اونجوری بدتر میشه حالش ... اگه رفتم دیگه باید برم ... نباید به این امید برم که یه روزی بر می گردم ... شاید دیگه هیچ وقت نتونم برگردم ... دیگه هیچ وقت نتونم روی ماهش رو ببینم ... من هیچ وقت ازدواج نمی کنم ... تو این مورد مامان نمی تونه وادارم کنه ... ولی ویولت تا کی می تونه پای من بشینه؟! فرزاد ... اگه چند سال دیگه ویولت برگرده ... اما دستش تو دست یه مرد دیگه ...
به اینجا که رسید سکوت کرد ...

فرزاد هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- در اون صورت تو چطور می خوای بفهمی؟
لای چشمام رو به زور باز کردم ... نمی دونم چی داروی بهم داده بودن که پلکام به هم چسبیده بود و باز نمی شد ... حرفای فرزاد و آراد هم بدترم می کرد ... دست آراد روی پیشونیش بود ... صداش بلند شد:
- دوست آراگله ها ... قبل از اینکه زن من بشه ... از طریق اون بالاخره می فهمم ...
- ویولت همچین آدمی نیست ... عشقی که تو چشمای اون نسبت به تو می بینم و تا حالا تو چشمای هیچ دختری ندیدم ...
- اون به خاطر من از من گذشت ... شاید به خاطر من تن به این کار بده که دلم رو یه دل کنه! نه فرزاد ... من ... من نمی تونم با این قضیه کنار بیام ... مطمئنم در اون صورت یه کاری دست خودم می دم ...
- چه کاری مثلا؟!!!
- نمی دونم ... می زنم یه بلایی سر شوهرش می یارم ... تو نمی فهمی من در حد مرگ روی ویولت غیرت دارم ... اونقدر که بعضی وقتا بیچاره می شم ... چطور می تونم ...
چشمای فرزاد تو چشمام قفل شد ... یه دفعه گفت:
- ا به هوش اومدی دختره غشی؟!
آراد سریع اومد جلو ... زمزمه کردم:
- من زنده ام؟
فرزاد با لودگی گفت:
- نه بابا مردی! فقط نمی دونم ما رو دنبال خودت کجا راه انداختی!
آراد زد پس سرش و گفت:
- اون زبون کوفتیتو گاز بگیر ... //////////////////////فکتو هم بی زحمت جمع کن که هر حرف مفتی نیاد از توش بیرون ... بعدش هم پس چی فکر کردی؟بلایی سر ویو می یومد من و توام همراهش بودیم ...
فرزاد عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و گفت:
- تو می خوای بمیری به من چه؟! بچه پرو! من جونمو دوست دارم ... چارچنگولی هم چسبیدم به غزل و زندگیم ...
لبخند نشست روی لبم ... خیلی بود که با اون شرایط باز هم می تونستم لبخند بزنم ... فرزاد دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- من برم ببینم کی می شه این دختره غشی رو ببریم خونه ...
و رفت از اتاق بیرون ... آراد با حرص به در نگاه کرد و گفت:
- دختره غشی و مرض!
باز لبخند زدم ... نشست لب تختم ... خم شد توی صورتم و گفت:
- خوبی عزیزم؟
سرم رو تکون دادم ... به آسمون نگاه کرد و گفت:
- خدا رو شکر ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- آراد ...
- جونم؟
- من ... حرفاتون رو شنیدم ..
اخماش در هم شد ... سرش رو انداخت زیر ... بعد از چند لحظه همونطور که سرش پایین بود چشماش اومد بالا ... زمزمه کرد:
- خب؟
- هیچی ... خواستم بدونی نگرانی هات بی دلیله ...
لبش رو جوید ... چند لحظه حرفی نزد ... دوباره چشماش همراه سرش اومد بالا ...
- من خیلی خودخواهم؟
سرفه ای کردم و گفتم:
- نه ... ربطی به خوادخواهی تو نداره ... من ... تا ابد منتظرت می مونم ... چون خودم می خوام ...
دستم رو گرفت توی دستش ... بوسه نرمی رو دستم زد و گفت:
- ویولت ... من نمی خوام برم ...
- می دونم نمی خوای ... منم نمی خوام بذارم بری ... ولی هر دو مجبوریم ...
- اگه ... برم ... ولی بشنوم تصمیم داری با کس دیگه ازدواج کنی ... همه چیزو به هم می ریزم ...
بهش لبخند زدم ... مطمئن بودم که این روز هیچ وقت نخواهد آمد ... من جز آراد با مرد دیگه هرگز ازدواج نمی کردم ...

گفتم:
- آراد فکر کنم من و تو از اون زن و مردایی می شیم که صد سالمون شده تازه به هم میرسیم ... الان که معروف نشدیم شاید اون موقع ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- صبر کردن برای عشق هم دردناکه هم شیرین ...
- درست رو چی کار می کنی؟
آهی کشید و گفت:
- نمی دونم با این غیبت ها دیگه امیدی هم باید به ادامه داشته باشیم یا نه؟!
آهی کشیدم و گفتم:
- منم نمی دونم ...
- اگه اجازه بدن بر می گردم ... ولی از ترم آینده ...
با بغض گفتم:
- یعنی شش ماه دیگه؟!!!
سرش رو تکون داد ...
- این ترم دیگه درس خوندن فایده ای نداره ... نه سر کلاس رفتم ... نه درسی خوندم ... نه طرحی برای ارائه ادامه دادم ... اما برای طرح پایان نامه ام یه چیز خوب مد نظرمه ...
توی این موقعیت تو فکر پایان نامه اش بود ... آهی کشید و گفت:
- عشق بدون مانع ... می خوام عشق یک مسیحی و یک مسلمون رو به هم نشون بدم ... یه فیلم می سازم که توش بتونم همه حرفامو بزنم ... اینجوری دووم نمی یارم ...
چه فکر بکری!!! کاش می شد این کار رو دوتایی انجام بدیم ... اما ! چشمامو بستم ... صدای فرزاد بلند شد ... دکتر هم همراهش بود ... دکتر بعد از معاینه مرخصم کرد ... رفتن به اون خونه دیگه جز محالات بود .. امکان نداشت بتونم سوار آسانسور بشم ... و امکان هم نداشت که بتونم با اون وضعم هفده طبقه رو برم بالا ... پس تصمیم بر این شد که برم خونه فرزاد اینا ... ساختمونشون سه طبقه بود با یه منهای شصت ... خونه اونا طبقه اول و احتیاجی به استفاده از آسانسور نبود ... تموم مدت به بازوی آراد چنگ انداخته بودم ... غزل به استقبالم اومد ... فرزاد گفت:
- خیلی خوش اومدی به کلبه درویشی ما این مدت که هر چی دعوت کردیم قابل ندونستین ... مگه مجبور بشین که بیاین!
آراد جواب تعارفاتش رو داد و همه رفتیم تو ... غزل یکی از اتاق هاشون رو برای من آماده کرده بود ... با شرمندگی گفتم:
- من نمی خواستم مزاحم بشم ... ببخش تو رو خدا ...
با اخم گفت:
- خجالت بکش دختر این حرفا چیه؟
آراد گفت:
- فرزاد ... باید هر چی سریع تر با صاحب خونه واحد پایینی حرف بزنیم ...
فرزاد از جا بلند شد و گفت:
- الان باهاش تماس می گیرم ... سفارش کرده بود که اگه مستاجر خوب پیدا کردیم خبرش کنیم ...
بعد هم ازمون فاصله گرفت و رفت سمت پنجره ... آراد اومد کنار من غزل هم رفت توی آشپزخونه ... آراد با غم گفت:
- اینجا رو دوست داری؟
- اینجا رو؟ اینجا که خونه غزل ایناست ...
- محیطش رو می گم ... صاحب خونه بیاد واحد پایینی رو هم می بینیم اگه دوست نداشتی می ریم یه جای دیگه ... هیچ عجله ای نیست ...
پشتم رو بهش کردم و با بغض گفتم:
- چرا عجله هست ...
اومد طرفم صورتم رو بین دستاش گرفت و گفت:
- گوش کن عزیزم ... هیچ عجله ای نیست ... هیچی! تو برام از همه دنیا مهم تری ...
زل زدم توی چشماش ... بغضم رو فرو دادم و گفتم:
- و توام برای من ...
صدای فرزاد بلند شد:
- طرف انگار منتظر بود ... گفت الان می یاد ...
آراد از من فاصله گرفت ... سرش رو تکون داد و گفت:
- خوبه ...
رفتم سمت آشپزخونه اپن با دیدن سفره هفت سین که لب اپن چیده شده بود بغضم گرفت ... ایستادم و زل زدم به سفره ... چه با سلیقه چیده شده بود ... تازه یادم افتاد عیده! چه عیدی! چه سال تحویلی! سال نوی میلادی به هم اعتراف کردیم که همو دوست داریم و سال نوی شمسی کارمون به جدایی کشید ... کاش هیچ وقت اعتراف نکرده بودیم ... غزل با سینی قهوه از آشپزخونه اومد بیرون و فرزاد گفت
- به به غزل خانوم قهوه بخوریم یا خجالت؟
بعد قبل از اینکه غزل بتونه حرفی بزنه گفت:
- بچه ها قهوه های غزل حرف نداره ...
نگاهی به آراد انداختم ... اونم به من نگاه می کرد ... خندیدم ... اونم خندید ... اینبار خنده مون واقعی بود ... غزل اول سینی رو گرفت جلوی آراد و من سرخوشانه قهقهه زدم ... آراد هم سرش رو پرت کرد عقب و خندید ...

فرزاد و غزل با تعجب به ما نگاه کردن و من با خنده گفتم:
- ببخش غزل جان ولی آراد خیلی وقته که قهوه نمی خوره ...
غزل با حیرت گفت:
- چرا؟
- من یه بلایی سرش آوردم که از قهوه بدش اومد ...
آراد وسط خنده هاش گفت:
- بله ... خانوم بلایی سرم آورد که هر کس دیگه هم جای من بود از همه نوشیدنی های داغ منزجر می شد ...
فرزاد با هیجان نشست کنار آراد و گفت:
- تعریف کن ببینم ...
بعد به غزل گفت:
- شیطنت های این ویولت شنیدن داره ... یه کارایی با آراد کرده بشنوی عمرا باور کنی کار خودش باشه!
غزل هم سینی رو روی میز گذاشت و نشست جلومون ... با هیجان به دهان آراد خیره شد و آراد با شوخی و خنده مشغول توضیح دادن شیطنت های من شد ...
***
همه وسایل توی خونه نقلی یه خوابه چیده شده بود ... غزل و فرزاد رفته بودن غذا بگیرن ... آراد خودش رو انداخت روی مبل و گفت:
- خدا رو شکر همه چیز درست شد ...
با بغض گفتم:
- دلم برای اونجا تنگ می شه ...
آراد آهی کشید و گفت:
- منم همینطور ...
- تو واحدت رو چی کار کردی؟
- هنوز معلوم نیست می خوام چی کار کنم ... باید با دانشگاه صحبت کنم ... اگه این ترم رو بیخیال بشن و اجازه بدن از ترم دیگه دوباره بیام با صاحب خونه حرف می زنم تا این چند وقته خونه رو بده به کس دیگه وقتی برگشتم دوباره بده به خودم ...
پوست لبم رو جویدم ... دستم رو کشید و نشستم کنارش ... دستی روی موهام کشید و گفت:
- قول می دی مواظب خودت باشی؟!
سرم رو تکون دادم ... آهی کشیدم و گفتم:
- راستی یادته سارا زنگ زد بهم؟
- آره ...
- قرار بود برای عید بیان ... ولی خبری نشد ازشون ... حالام که آدرسم عوض شده ...
- من فکر نمی کنم اونا بیان ... خواستن بیان هم خب شماره ات رو که داره دوباره زنگ می زنه ...
سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- آراد ... کی ... می ری؟
فشار دستاش دور شونه ام بیشتر شد ... جوابی نداد ... صورتم رو چرخوند و پیشونیم رو بوسید ... به زور جلوی خودم رو می گرفتم که گریه نکنم ... می دونستم امروز فردا می ره ... هیچی نمی گفت ... نمی خواست که بگه ... ولی من می خواستم بدونم ... طاقت نداشتم یهو ببینم داره می ره ... سرم رو کشیدم عقب و گفتم:
- آراد ... کی می ری؟ بگو ...
لبهاش رو به نشونه پریشانی جمع کرد و چند لحظه بعد گفت:
- فردا شب ...
صداش تو گوشم زنگ زد ... فردا شب ... فردا شب ... شاید از فردا شب به مدت شش ماه نمی تونستم ببینمش ... سرم رو چسبوندم توی بغلش ... فکری توی ذهنم بالا و پایین می پرید ... دوست داشتم فقط یه بار دیگه با آراد باشم مثل اون شب ... می دونستم اگه ازش بخوام قبول نمی کنه ... پس باید یه فکر دیگه می کردم ... دوست داشتم اینبار اراده اش بشکنه ... می خواستم جسمم هم مال آراد باشه تموم و کمال همینطور که روحم مال آراد بود ...
آراد از جا بلند شد ... رفت سمت آشپزخونه و گفت:
- فردا رو دوست ندارم توی خونه باشیم ... می خوام از صبح باهات باشم تا شب ... لحظه به لحظه ...
رفتم کنارش تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- منم همینطور ...
چرخید به طرفم ... صورتم رو گرفت بین دستاش و گفت:
- ویولت ... خیلی دوستت دارم دختر ... اونقدر که تو ذهنت نمی گنجه ...

- آراد ...
- تو نباشی کی دیگه اینطوری منو صدا کنه؟ کی برام ناز کنه؟ ویولت از الان می دونم که قراره زندگیم بشه جهنم ...
- با من هم زندگیت می شه جهنم ...
- با تو زندگیم بهشته عزیزم ... بهشت واقعی ... ولی دور تا دور زندگیم رو جهنم می پوشونه ...
- می فهمم چی می گی ... امیدوارم خیلی زود برگردی پیشم ... خیلی زود ...
- منم امیدوارم ... راستی ماشین رو برات می ذارم ...
- چی ؟!! نه ... نه لازم نیست ...
- با من تعارف نکن عشقم ... من در برابر تو مسئولم ... تو زنمی ... اجاره خونه ات هم با خودمه ... تموم و کمال .. هر ماه می ریزم به حساب فرزاد ... تو نگران هیچی نباش ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به هق هق افتادم ... آراد اشکامو بوسید و رو به آسمون با بغض گفت:
- خدایا قسمت می دم به این اشکا ... نذار این جدایی مدت دار باشه ...
بعد از این حرف منو چسبوند به سینه اش ...
***
از جا بلند شدم ... تصمیمم رو گرفته بودم ... آراد توی حموم بود و صدای آب می یومد ... برای بار آخر به خودم نگاه کردم ... لباس حریر کوتاه مشکی رنگم کم از لباس خواب نبود ... نفسم رو فوت کردم و با هیجان رفتم سمت در حموم ... ضربه ای به در زدم ... صداش اومد:
- جونم عزیزم؟ الان می یام بیرون ... زیر دوشم ...
می دونستم عادت نداره در حموم رو قفل کنه ... هیچی نگفتم ... نفس عمیقی کشیدم ... در رو باز کردم و رفتم تو ...
با حوله تنش از این طرف می رفت اون طرف ... از اون طرف می رفت این طرف ... سرم رو گرفتم بین دستام و گفتم:
- آراد می شه اینقدر راه نری؟!
وایساد سر جاش چرخید به طرفم ... فکش منقبض بود و دستاش مشت شده ... نگام کرد و گفت:
- چرا؟!!!
- برا اینکه من زن توام ... خواستم خیالت رو راحت کنم که تا آخر هم زنت می مونم ...
دستش رو گذاشت روی پشتی مبل یه نفره ای که روبروی من بود و گفت:
- حالا دیگه چطور برم؟!!! چطور دل بکنم؟!!! ویولت ... تو دیگه ... دیگه ...
- دیگه چی؟ زنتم؟ مگه نبودم؟ ناموستم؟ مگه نبودم؟!
اومد طرفم دستامو کشید ... ایستادم ... یاد وقتی افتادم که توی بغلش بودم زیر دوش ... لباس حریرم به تنم چسبیده بود ... آراد نمی خواست ... سعی می کرد جلومو بگیره ... اما من مصر بودم ... و بالاخره اراده اش شسکت ... بالاخره دست از مقاومت برداشت و من به اون چیزی که خواستم رسیدم ... شونه هام رو توی مشتاش فشرد و گفت:
- بودی ... آره بودی ... ولی حالا ... وای ویولت!!! من اگه یه روزی برگردم چطور تو چشمای بابات و داداشت نگاه کنم؟!!! دختر چه کردی؟ چرا صبر نکردی؟
بغض گلوم رو فشرد ... گفتم:
- خواستم اگه یه روزی ازدواج هم کردی ... همیشه تو ذهنت من اولین نفر باشم ...
منو کشید تو بغلش ...
- ازدواج کنم؟ چه ازدواجی؟! آخه چه ازدواجی دختر؟ حالا ... اصلا به این فکر کردی که خودت اگه روزی بخوای ...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ازدواج کنی ... چی می شه؟!
- آره می دونم ... تو می یای شوهرم رو می کشی ... چون من ناموستم ...
رگ گردنش زد بیرون و از لای فک به هم چسبیده اش غرید:
- شک نکن ...
صورتم رو گرفتم بالا ... نگاهش کردم و گفتم:
- ناراحت نباش آراد ... طوری نشده ...
- طوری نشده؟! ویولت من تا امروز نفسم رو کنترل کردم ... چنین تجربه ای تا حالا نداشتم ... ولی از این به بعد ... چه طور باید تحمل کنم؟ دوری تو رو ... وای ویولت دلتنگی برات منو می کشه ...
حوله اش رفته بود کنار ... روی سینه اش رو بوسیدم و گفتم:
- منم ...
اشکم چکید روی سینه اش ... سرش رو آورد پایین ... چونه منو داد بالا ... لباش رو با طمع چسبوند روی لبام ... دستام رو پیچیدم دور کمرش ... دیوونه وار سر و صورتم رو می بوسید ... انگار میخواست برای روزهایی هم که نیست ذخیره کنه ... دستش رفت سمت کمربند حوله ام ... جلوش رو نگرفتم ... من دیگه زنش بودم ...
***

دست تو دست هم داشتیم قدم می زدیم ... ساعت های آخر بود ... ساعت یازده پرواز داشت ... داشت می رفت برای همیشه ... توی خیابون ها کش می یومدیم انگار ... تاب جدایی از هم رو نداشتیم ... نه ناهار خورده بودیم نه صبحونه ... از صبح زدیم از خونه بیرون ... با فرزاد و غزل توی خونه خداحافظی کرد و منو سپرد بهشون ... از چشمای هر دوشون غم می زد بیرون ... اما از دستشون برای عشق نافرجام ما کاری بر نمی یومد ... آراد دستم رو فشرد و گفت:
- می ری خونه عزیزم؟
- آراد ... نمی شه شام رو با هم بخوریم؟ آخرین شام دو نفره؟
به رستورانی که کمی جلوتر از ما بود اشاره کرد ... ولی حرفی نزد .. می دوستم که هیچ کدوم اشتهایی به خوردن غذا نداریم ... اما برای اینکه بیشتر باهاش باشم این پیشنهاد رو دادم ... هر دو رفتیم توی رستوران ... رستوران کوچیک و جمع و جوری بود ... بی تفاوت گوشه ای نشستیم ... صدای موسیقی لایتی فضا رو شاعرانه کرده بود ... ولی مسلما نه برای ما ... ساعت هشت بود ... چیزی به رفتن آراد نمونده بود ...دائم بغض توی گلوم می افتاد و چشمام رو لبریز از اشک می کرد ... اما جلوی خودم رو می گرفتم ... آراد منو رو گرفت به سمتم و گفت:
- الان گارسونش می یاد هر چی می خوای سفارش بده ...
منو رو گرفتم و سرسری انتخابم رو گفتم ... آراد هم منو رو بست و وقتی گارسون اومد دو پرس از همون غذا رو سفارش داد ... بعد از رفتن گارسون دستامو گرفت توی دستش و با نگرانی گفت:
- خوبی؟ مشکلی نداری؟
پلک زدم و گفتم:
- خوبم عزیزم ... نگران نباش ...
- کاش می ذاشتی صبح یه دکتر بریم ...
- در اون صورت باید از غزل می پرسیدم که دوست ندارم اون چیزی بفهمه ...
- من اینجوری نگرانم ...

- می گم که نگران نباش ... عزیزم ... هیچی نیست ...
- درد نداری؟
- نه عشقم ...
آهی کشید و گفت:
- چقدر دوست داشتم دخترم تو رو مامان صدا کنه ...
سعی کردم از در شوخی وارد بشم ... نمی خواستم کم بیارم و بیشتر از این داغونش کنم ...
- از کجا معلوم که بچه مون دختر می شد ... من یه پسر می خواستم شکل باباش ...
- نه من دختر ها رو بیشتر دوست دارم ... برای همین هم وقتی موهات رو دم موشی می بستی دیوونه ات می شدم ...
- خب من می شدم دخترت ... بعدم برات یه پسر می آوردم ...
دستم رو به لبش نزدیک کرد و گفت:
- الان دیگه به بچه فکر هم نمی کنم ... داشتن خودت به کل دنیا می ارزه ...
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گارسون غذاها رو روی میز چید و رفت ... آراد با پوزخند گفت:
- انگار اینم دلش به حالمون نسوخت ... ببین چه زود غذاها رو آورد!
آهی کشیدم و گفتم:
- هیچ کس دلش به حال ما نمی سوزه ...
اونم آهی کشید و مشغول بازی با غذاش شد ... نیم ساعتی توی سکوت گذشت. یه دفعه فکری به ذهنم رسید .. از جا بلند شدم و گفتم:
- من الان می یام ...
با تعجب نگام کرد ... قبل از اینکه بتونه چیزی بپرسه به سمت یکی از گارسون ها رفتم و گفتم:
- ببخشید آقا ... مسئول استریویی که داره موسیقی پخش می کنه کیه؟
پسره بی حرف به یکی دیگه از خدمه اشاره کرد ... رفتم سمتش و با عذر خواهی ازش خواستم آهنگ never gone از back street bysرو پخش کنه ... سری تکون داد و رفت ... برگشتم سر میز ... آراد با تعجب گفت:
- چیزی لازم داشتی؟!
- نه ... پا می شی؟
- برای چی؟
- می خوام افتخار بدین باهام برقصین ...

لبخندی تلخ نشست گوشه لبش ... دستمو گرفت و بلند شد ... همین که رسیدیم به قسمتی که مخصوص رقص بود آهنگ مورد نظر من هم پخش شد ... یکی از دستام رو سر شونه آراد گذاشتم و با دست دیگه ام دستش رو گرفتم ... منو فشار داد به سینه اش و پیشونیمو بوسید ... بدون حرف توی صدای خواننده که انگار داشت از دل من می خوند گم شدم ...
I really miss you

من واقعا دلم برات تنگ شده


There's something that I gotta say

چیزی هست که بایدبگم

The things we did, the things we said

کارایی که ما کردیم، چیزاییکه گفتیم

Keep coming back to me and make me smile again

باز هم بیادم میاد و باعث میشه لبخند بزنم


You showed me how to face the truth

تو به من نشون دادی که چهطوری با حقیقت روبرو بشم

Everything that's good in me I owe to you

به خاطر هرچیز خوبی که تووجود من هست مدیون تو هستم

Though the distance that's between us

هرچند فاصله ای که بین ماهست

Now may seem to be too far

حالا ممکنه که بیش از اندازهدور به نظر بیاد

It will never seperate us

اون هرگز ما رو از هم جدا نخواهد کرد

Deep inside I know you are

اما از ته قلبم میدونم که تو

Never gone, never far

هرگز نمیری،هیچوقت دور نمیشی

In my heart is where you are

قلب من جاییه که توهستی

Always close, everyday

همیشه بستس[به روی هرکس دیگهای]، هر روز

Every step along the way

هر قدمی رو با همدیگه توی این راه برمیداریم

Even though for now we've gotta say goodbye

اگرچه حالا ما بایستی خداحافظی کنیم

I know you will be forever in my life (yeah)

من میدونم تو تا ابد درزندگی من خواهی بود (آره)

Never gone

هرگز نمی ری

No no no

نه نه نه
I walk alone these empty streets

من تو این خیابونای خالی به تنهایی قدممیزنم

There is not a second you're not here with me

هیچ شخص دومی پیشم نیست تو اینجا با مننیستی

The love you gave, the grace you've shown

لطف و محبتی که تو به من نشون داده ای عشقی که تو به منبخشیدی

Will always give me strength and be my cornerstone

همیشه به من نیرو خواهیداد و تکیه گاه من خواهی بود

(Somehow)

اگر چه ...

Somehow you found a way

اگر چه که یک راهی پیدا می کنی

To see the best I have in me

تا بهترین چیزی رو که دروجودم دارم رو ببینی

As long as time goes on

تا زمانیکه زمان ادامه داره

I swear to you that you will be

من به تو قسم می خورم که تو

Never gone, never far

هرگز نمیری،هیچوقت دور نمیشی

In my heart is where you are

قلب من جاییه که توهستی

Always close (always close)

همیشه بستس[به روی هرکس دیگهای] (همیشه بستس)

Everyday (everyday)

هر روز (هر روز)
Every step along the way

هر قدمی رو با همدیگه توی این راه بر میداریم

Even though for now we've gotta say goodbye

اگرچه حالا ما بایستی خداحافظی کنیم

I know you will be forever in my life (in my life yeah)

من میدونم تو تا ابد درزندگی من خواهی بود (در زندگی من آره)

Never gone from me

هرگز از وجود من فراموش نمیشی

If there's one thing I believe (I believe)

اگه یک چیز باشه که بهشاعتقاد داشته باشم (بهش اعتقاد داشته باشم)

I will see you somewhere down the road again

اینه که من تو رو یه جایی پایین این جاده دوباره خواهم دید
Never gone, never far

هرگز نمیری،هیچوقت دور نمیشی

وسطای آهنگ بود که آراد با بغض گفت:
- پای رفتن ندارم ویو ... نمی دونم چطور برم ... دوست دارم بمیرم ... خدایا کاش بمیرم! یعنی می شه؟ می شه که بمیرم و مجبور نشم از اینجا برم؟!
با تعجب و بغض گفتم:
- آراد!!!
- باور کن ویولت ... تحمل رفتن ندارم ... مردن برام آسونتره ... من همین الان بیتاب تو شدم ... چطور برم؟!!!
آهی کشیدم و گفتم:
- چاره ای نیست عزیزم ... سخته ... اما ما محکویم شدیم به جدایی ... هر دو نفرمون باید توی این آتیش بسوزیم ...
- خاکسترمون دیگه به چه درد هم می خوره؟
- این خاکستر عشقه ... من حاضرم به پای تو خاکستر بشم ...
- ویولت ... قسم می خوری نذاری دست هیچ مردی بهت برسه؟
- آراد ... عزیزم خودت رو عذاب نده ... من بهت قول دادم ... دیگه جسم من به درد مردی نمی خوره ... مال خودته ... مال خود خودت!
بغض آلود گفت:
- دلم برات تنگ می شه فرشته من ...
خودم رو کشیدم کنار و گفتم:
- بریم آراد ... دیره ...
نمیتونستم دیگه تحمل کنم ... هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه و اونوقت همه چی خراب می شد ... رفتم سمت میز تا کیف و وسایلم رو بردارم ... آراد هم رفت که صورت حساب رو حساب کنه ... نگام افتاد به گوشیم ... اس ام اس برام اومده بود ...

گوشی رو برداشتم و به گمان اینکه غزل یا فرزاد باشن باز کردم ... با دیدن شماره ناشناس جا خوردم و خوندم:
- ویولت ... امروز از خونه خارج نشین ... منو حلال کن ... من پشیمونم ... نمی خوام نامزدم رو از دست بدم ... بهت گفتم که یه موقع خدا این بلا رو سر خودم نیاره ... نرین بیرون از خونه ... نه تو نه آراد ... رامین امروز می خواد جفتتون رو بکشه ... حلالم کن ویولت ... به پلیس خبر بده ... سارا.
گوشی توی دستم بود و خودم خشکم زده بود ... چی می گفت این؟!!! رامین اینجا چه غلطی می کرد؟!! نکنه داشت سر به سرم می ذاشت؟ نکنه اینم یه نقشه برای اذیت کردن من بود؟! تند تند شماره اش رو گرفتم با دویمن بوق جواب داد ...
- الو ...
- سارا چی می گی؟
- ویولت ... باور کن راست گفتم ... منو ببخش ... یه لحظه حسادت چشمامو کور کرد ... تصمیم گرفتم آدرست رو بدم به رامین ... اون اومده که از شماها انتقام بگیره ... ویولت به پلیس خبر بدین ...
- چی می گی سارا؟ رامین کجاست؟!! اومده اینجا؟!
آراد اومد کنارم ... با تجب نگام کرد ... دستم رو گرفتم بالا یعنی حرفی نزن فعلا ... سارا با بغض گفت:
- گولم زد ... گفت منم ازت زخم خوردم پس کمکش کنم ... می خواست بیاد هالیفاکس دنبالت ... از من خواست آدرست رو بگیرم ... منم که هنوز دنبال راهی بودم تا حال تو رور بگیرم قبول کردم و آدرست رو خواستم از مامانت بگیرم که نداشت ... پس از خودت گرفتم ... رامین دو هفته است هالیفاکسه ... امروز صبح برام اس ام داد که شب کارتون رو تموم می کنه ... ترسیدم ویولت ... خیلی ترسیدم ... من کامران رو دوست دارم ... ترسیدم اگه بهت خبر ندم و اتفاقی براتون بیفته خدا کامران رو ازم بگیره ... جون من حلالم کن ... مواظب خودتون باشین ... رامین گفت دائم با هم هستین ... من همه چیزو می دونم ... نذار خوشبختیتونو بگیره ...
گوشی رو قطع کردم ... دیگه نیم خواستم چیزی بشنوم ... بدنم داشت می لرزید ... آراد با ترس گفت:
- چی شده ویولت؟ کی بود؟
- سا ... سارا ...
- سارا؟!!! چی گفت؟ تو چرا اینجوری شدی؟!!! داری می لرزی؟
- را... رامین ... اینجاست ... آرا ... د من می ... ترسم ...
منو کشید توی بغلش ... بدجور داشتم می لرزیدم ... صداش اومد:
- خیلی خب .. خیلی خب آروم باش ... اون دختره عوضی فقط خواسته تو رو بترسونه ... رامین اینجا چه غلطی می کنه؟ آروم باش ویولت ... رامین یه کابوس بوده تموم شده رفته پی کارش ... نمی ذارم دیگه سایه اش بیفته روی زندگیش ... اون اصلا جرات نداره طرفت بیاد وقتی می دونه من کنارتم ...
- می خواد بکشتمون ...
منو کشید از رستوران بیرون و گفت:
- غلط کرده ... مگه پشه می خواد بکشه؟!!! نترس عشقم ... باید قوی باشی ... من سارا رو دیگه خوب می شناسم ... اون از زور حسادت فقط خواسته آرامش تو رو بگیره ...
- نرو آراد ... نرو من می ترسم ... بیا بریم خونه ...
- باشه ... باشه عزیزم نمی رم .... می مونم پیشت ... می مونم تا مطمئن شدی خبری نیست می رم ...
- بریم خونه ...
- باشه ... الان می ریم خونه ... ماشین رو اول همین خیابون پارک کردیم ... ولی اول بیا بریم داروخونه اون طرف خیابون ... من برای تو یه قرص آرامبخش بگیرم ... با این ترسی که سارای بی شرف انداخته تو جونت تا صبح نمیتونی چشم روی هم بذاری ...
دستم رو کشید سمت اون سمت خیابون ... پاهام می لرزید ... برعکس آراد من همه حرف های سارا رو باور کرده بودم ... دفعه قبل نمی تونستم حرفاش رو باور کنم ولی اینبار مطمئن بودم که راست گفته ... صداش حقیقت رو فریاد می زد ... وسط خیابون بودیم ... یه لحظه دیدم ماشین سیاه رنگی داره به سرعت به سمتمون می یاد ... سر جام خشک شدم ... آراد هم متوجه ماشین شد ... با یه حرکت خواست منو بکشه کنار که ماشین رسید ... آراد فقط تونست هولم بده ... چیزی که بعدش دیدم جسم آراد بود که پرتاب شد روی هوا و با صدای بدی روی جدول های کنار خیابون فرود اومد ... زمان متوقف شد ... دیگه نه ماشین رو می دیدم ... نه مردمی که به سرعت داشتن دورمون جمع می شدن ... فقط آراد رو می دیدم که اون سمت خیابون روی جدول ها داشت می لرزید ... شاید هم داشت جون می کند ... پاهام چسبیده شده بود روی زمین ... من کی افتاده بودم روی زمین؟ از جا بلند شدم ... همه بدنم می لرزید درست مثل آراد ... زنی که به سمتم اومد رو هل دادم ... خودم رو رسوندم به آراد ... کسی جرئت نمی کرد بهش دست بزنه ... صداها رو می شنیدم ... ولی متوجه نمی شدم ... فقط صدای یه نفر بود که هی داشت توی مغزم تکرار می شد ... دختری سرش رو توی بغل پسر کناریش پنهان کرد و با درد گفت:
- I am sure he has died
روی دو زانو نشستم کنار آراد ... جسمش به نظر بی جون می یومد ... دیگه حتی نمی لرزید ... چشماش بسته بود ... جدول زیر سرش از خونش سرخ سرخ شده بود ... دستم رو بردم سمت سرش ... مردی خواست جلوم رو بگیره ... صدای آژیر اومد ... سر آراد رو کشیدم توی بغلم ... چشماش بسته بود ... خم شد روی چشماشو بوسیدم ... یعنی چشماش برای همیشه بسته شد؟!!! سرم رو گرفتم رو به آسمون ... نا خودآگاه با همه وجودم داد کشیدم:
- یا علـــــی!!!!
این اعتقاد آرادم بود ... بدنم بی حس شد ... دیگه چیزی نفهمیدم ...
***

چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم ... قبل از چشم باز کردن توی خواب دوباره همه چیز رو دیدم ... همین که چشم باز کردم از ته دل داد زدم:
- آراااااد ...
در اتاق باز شد و غزل با چشمهای متورم دوید تو اتاق ... با دیدن من که می خواستم سرم رو از دستم در بیارم پرید به طرفم ...
- ویولت ... عزیزم چی کار می کنی؟ صبر کن ... صبر کن دستت زخم می شه ...
صدام گرفته بود ... انگار حنجره ام زخم شده بود ... ولی داد کشیدم:
- به درک!!! آرادم کجاست؟!!! آراد کو ... غزل ... غزل ...
بغضم ترکید ... به هق هق افتادم ... غزل لبش رو گاز گرفت و گفت:
- تو رو خدا آروم باش ... آراد خوبه ... به جون خودم خوبه ...
- دروغ می گی ... پس کو؟ مگه می شه آراد خوب باشه و پیش من نباشه؟! آرادم کجاست؟
- عزیزم ... تو اتاق عمله ... تو رو جون خود آراد بشین دست به این سرم نذار ...
سر جام نشستم ... اشک ریخت از چشمام پایین ...
- اتاق عمل؟ الهی بمیرم ... الهی بمیرم ... من باید اینجا باشم و اون بین مرگ و زندگی دست و پا بزنه ؟ می خوام برم پیشش غزل ...
- اون که تو اتاق عمله ... تو بری پیشش دردی ازش دوا نمی شه ... بشین بذار سرمت تموم بشه ...
- نمی خوام ... می خوام برم ... ولم کن ...
دوباره وحشی شدم ... سرم رو اینبار کشیدم بیرون و از تخت اومدم پایین ... پرستاری اومد تو و با خشم گفت:
- اینجا چه خبره؟ خانوم شما باید روی تخت باشی ...
همین که اومد به طرفم هولش دادم و گفتم:
- خفه شو ... آراد کجاست؟ آراد کجاست؟
- بیچاره چسبید به دیوار و دیگه جرئت نکرد بیاد به طرفم ... غزل دستم رو گرفت و گفت:
- بریم من بهت نشون می دم ...
دنبال غزل راه افتادم ... از چند راهرو گذشت تا به یه راهروی بن بست رسید .. آخر راهرو دری بسته قرار داشت ... فرزاد روی نیمکت های کنار راهرو نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته بود ... رفتم به طرفش و با صدای بلند گفتم:
- آراد کجاست فرزاد؟ آراد من کو؟
سرش رو آورد بالا و با دیدن من ایستاد .... چشماش سرخ سرخ بود ... عوض اینکه جواب من رو بده رو به غزل گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟!!
- نتونستم جلوش رو ...
جیغ کشیدم:
- می گم کو آراد؟
بغض فرزاد ترکید ... اشک از چشماش ریخت و گفت:
- تو اتاق عمله؟
- زنده می مونه؟
گریه فرزاد شدت گرفت و پشتش رو کرد به من ... گریه جواب من نبود ... تا وقتی آرادم زنده بود کسی حق نداشت گریه کنه ... با بغض گفتم:
- چقدر وقته تو اتاق عمله؟
غزل که از گریه فرزاد بدتر اشکش در اومده بود گفت:
- هشت ساعته ...
چشمام گشاد شد ... زانوهام لرزید و نشستم روی زمین ... هشت ساعت؟!!!! یا عیسی مسیح ... غزل ولو شد رویی نیمکت ... سر رو گذاشت روی شونه فرزاد و دردناک هق هق کرد ... خدایا چرا آراد؟ چرا من نه؟ آرا که به کسی بدی نکرده بود ... آراد که اینقدر خوبه! خدایا ... منو ببر و آراد رو نگه دار ... خدایا من نمی تونم رفتنش رو به چشم ببینم ... خدایا بدون آراد نمی تونم زندگی کنم ... نمی تونم ... سرم رو از پشت زدم توی دیوار ... در اتاق عمل باز شد و دکتر که زن مسن و بلوندی بود اومد بیرون ... نفهمیدم چه طور از جا کنده شدم و رفتم سمتش ... با دیدن من ایستاد .. فرزاد و غزل هم اومدن ... چشمای آبی دکتر عین دو تا تکه یخ بودن ... با بغض گفتم:
- آراد ...
بی توجه به حرف من گفت:
- شما با بیمار نسبتی دارین؟!
به زور گفتم:
- من زنش هستم ...
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- متاسفم ...

صداش توی ذهنم اکو شد ... متاسفم متاسفم ... زل زده بو توی چشمم و حرف میزد ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم ... آرادم رفت؟ آراد تنهام گذاشت؟ خدایا این قدر آراد رو دوست داشتی؟ توی رستوران گفت که دوست داره بمیره ... ولی مجبور نشه از پیشم بره ... مرد! آرادم مرد ... تنهام گذاشت ولی نه موقتی برای همیشه ... راهرو دور سرم چرخید و قبل از اینکه ولو بشم روی زمین دستای کسی نگهم داشت ...
***
چشم باز کردم ... چشمم افتاد به سرم بالا سرم ... قطره قطره داشت می رفت داخل لوله ای که ازش آویزون شده بود و بعدم از راه سوزنی که توی رگم فرو رفته بود می رفت توی بدنم ... از سرم چشم برداشتم و صورتم رو چرخوندم ... غزل کنارم به خواب رفته بود ... صدام می لرزید ...
- غ ... غزل ...
سریع سرش رو آورد بالا و نگام کرد ... با بغض گفتم:
- می خوام برم خونه ...
- کجا؟!
- می خوام برم ... خونه آراد ...
دستم رو گرفت و گفت:
- خوبی ویولت؟ اونجا برای چی؟
- می خوام برم ...
حوصله نداشتم توضیح بدم ... همین ساعتایی که بدون آراد زنده مونده بودم کافی بود ... دیگه باید می رفتم سر وقت قرصا ... الان وقتش بود ... غزل دستم رو گرفت و گفت:
- بذار سرمت که تموم شد می ریم ...
در اتاق باز شد ... فرزاد اومد تو ... با دیدن من لبخند تلخی زد و گفت:
- به هوش اومدی؟
صورتم رو برگردوندم ... چطور می تونست بعد از مرگ دوستش بخنده؟ انگار منتظر جواب من نبود که رو به غزل گفت:
- حاج خانوم اومده ... نمی دونم چطوری خودشو رسونده! حالش خوب نیست ... تو برو پیشش ... پشت در icu بست نشسته ...
صورتم رو چرخوندم ... مامان آراد اومده بود؟! لابد اومده جسد پسرش رو تحویل بگیره و برداره ببره ... اما چرا گفت پشت در icu؟ پرسشگرانه به فرزاد نگاه کردم ... غزل سریع از اتاق رفت بیرون ... فرزاد نشست روی صندلی کنار تخت من و گفت:
- وقتی بهت می گم دختره غشی بهت بر می خوره! بابا دکتر گفت بیست درصد احتمال به هوش اومدنش هست ... چرا دو دستی اون هشتاد درصد رو چسبیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... این چی داشت می گفت؟ تعجب رو که تو نگام خوند سرش رو تکون داد و گفت:
- هان؟ چته؟! چرا اینجوری نگام می کنی؟ بابا من که دوستشم همه امیدم به اون بیست درصده ... تو گیر دادی به هشتاد درصد بقیه؟ شایدم ... شایدم از شرایط بعدی ترسیدی ... هان؟ همینطوره؟!!!!
اصلا سر از حرفاش در نمی آوردم ... با بغض گفتم:
- دکتر گفت متاسفم ...
اینبار نوبت اون بود که با تعجب به من نگاه کنه ...
- اِاِاِاِ! دختر تو تا این کلمه رو شنیدی پس افتادی؟ یعنی بقیه حرفا رو نشنیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو تکون دادم! خنده اش گرفت و گفت:
- فکر کردی اینجا ایرانه که تا بیمار می میره بگن متاسفیم؟!! دختر اینا که اینطوری نیستن ... چون حال آراد چندان تعریفی نبود گفت متاسفم ... بعدش هم گفت ضربه بدی به پس سرش وارد شده و علاوه بر اون به نخاعش ... ممکنه به هوش نیاد ... یا وقتی به هوش می یاد دچار نقص بشه ...
صداش دوباره غمگین شد ... با تعجب گفتم:
- نقص؟!! چه نقصی؟!!!
بغضش رو به شکل نفس صدا داری بیرون فرستاد و گفت:
- یا بینایی ... یا فلج از کمر به پایین ... یا هر دو ... احتمال اینکه هیچ کدوم باشه پنج درصده ... حداقل دچار یکی از اینا می شه ... اگه به هوش بیاد ...
دهنم باز موند ... خدایا!!! نمی دونستم باید خوشحال باشم از اینکه آرادم هنوز نفس می کشه یا ناراحت به خاطر بلایای احتمالی ... فرزاد ادامه داد:
- با این شرایط اگه به هوش بیاد بازم می تونی باهاش بمونی؟!
بدون فکر گفتم:
- این حرفا چیه؟!!! معلومه که می مونم ... حتی اگه نمونه هم ...
ترجیح دادم چیزی نگم ... آراد زنده بود ... باید زنده می موند ... این قراری بود که من با خودم داشتم ... اگه می رفت دنبالش می رفتم ... بدون شک ... ولی لازم نبود کسی این قضیه رو بفهمه ... فرزاد گفت:
- خوب بابا دمت گرم ... من می دونستم!
- گفتی مامان آراد اومده؟
- آره ... راستش وقتی پرستارا از روی گوشی آراد به من زنگ زدن و اومدم بیمارستان با فهمیدن وضعیت آراد زنگ زدم به مامانش ... اگه اتفاقی برای آراد می افتاد و حاج خانوم خبر دار نمی شد بعد پدر منو در آورد ... منم بهش گفتم ... حالا اینکه چه جوری با این سرعتش خودش رو رسونده! من خبر ندارم ...
با ترس گفتم:
- وای آراگل بارداره! نکنه بهش گفته باشن ...
- راست می گی؟ یعنی آراد داشت دایی می شد؟ می دونست؟
با غیظ گفتم:
- چرا فعل گذشته به کار می بری؟!!! داره دایی می شه ... ولی خبر نداره ... وقت نشد بهش بگم ...
آهی کشید و گفت:
- ویولت ... الان بهترین موقعیته که بری با مامان آراد رو به رو بشی ...
روی تخت تکون خوردم ... از جا بلند شدم و گفتم:
- با مامان آراد کاری ندارم ... اون آراد منو عذاب داد ...
- ویولت! اون مادرشه ...
- می دونم ... ولی کدوم مادری راضی می شه اینقدر بچه اش زجر بکشه ...
- زجر آراد رو تو دیدی اون که ندید ... فکر می کرد عشق آراد یه عشق پیش پا افتاده است ... اگه آراد رفته بود ایارن و اونا با چشم می دیدن از کجا معلوم که راضی نمی شدن؟
با بغض گفتم:
- نمی دونم ...
- بلند شو دختر .. بیا بریم پیش حاج خانوم ... بذار بفهمه اینجا یه نفر دیگه ام اگه بیشتر از اون ناراحت نباشه کمتر هم نیست ...
آهی کشیدم و سرم رو به نرمی از دستم خارج کردم ... تموم شده بود ... فرزاد غر غر کرد:
- حالا باز پرستاره می یاد داد و هوار می کنه ... بجنب که در بریم ...
از جا بلند شدم ... کمی سرگیجه داشتم ولی مهم نبود ... فرزاد در رو باز کرد و رفت بیرون من هم به دنبالش ... رفتیم سمت بخش ICU نمی شد بریم داخل ... توی راهروی جلوی بخش غزل و حاج خانوم رو دیدم ... حاج خانوم گریه می کرد و غزل داشت باهاش حرف می زد ... سرش پایین بود ... ما رو نمی دید ... ولی غزل ما رو دید و یه دفعه ایستاد ... نمی ترسیدم ... استرس هم نداشتم ... شاید چون آراد داشت بین مرگ و زندگی دست و پا می زد ... رفتم جلو ... مصمم گفتم:
- سلام حاج خانوم ...
سرش اومد بالا ... چشمای سبزش لبریز از اشک بود و صورتش خیس خیس ... چند لحظه نگام کرد ... آراد گفته بود جواب سلام واجبه ... منتظر جوابش بودم ... اشک از چشماش می ریخت ... از چشمای منم همینطور ... ایستاد ... نا خوداگاه سرم رو انداختم زیر ... صداش رو شنیدم:
- سلام ...
بعد بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم گذشت و رفت ... فرزاد دوید دنبالش ... شروع کرد باهاش به حرف زدن ... ولی اونقدر دور شده بودن که چیزی نشنوم ... نشستم رو نیمکت ... شاید هم فرو ریختم ...


دکتر با قدم های خونسرد و چشم های یخی می یومد به طرفمون ... از جا پریدم ... مامان آراد دو تا نیمکت اون طرف تر از من نشسته بود ... کتاب دعاش دستش بود و همینطور که اشک می ریخت یه سره داشت دعا می خوند ... با تکون خوردن من غزل و فرزاد و حاج خانوم هم از جا بلند شدن ... دکتر مستقیم اومد سمت من ... زل زد توی چشمام و گفت: - همسرتون نیاز به یه عمل دیگه داره ... برای در آوردن لخته های باقی مونده خون ... شاید با این عمل بیناییش آسیبی نبینه ... با شوق گفتم: - مطمئنین دکتر؟! سرش رو تکون داد و گفت: - تا حدودی ... اطمینان نمی دم ... باید زیر چند تا برگه رو امضا کنین ... فرزاد اومد جلو و گفت: - خانوم دکتر فکر کنم مادرشون باید امضا کنن ... دکتر نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت: - همسرشون کافیه ... - رسمی نیست ... می دونستم سر در نمی یاره! حالا فرزاد مجبور می شد براش توضیح بده ازشون فاصله گرفتم ... فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که مامان آراد زبان بلد نیست ... وگرنه چشمای منو از کاسه در می آورد ... پوزخند نشست گوشه لبم! دکتر اول اومد طرف من و توجهی به اون نکرد ... خداییش منم بودم بهم بر می خورد! خدایا ممنون که نفهمید ... فرزاد تند تند حرفای دکتر رو براش ترجمه کرد ... و حاج خانوم سریع راه افتاد که بره برای عمل رضایت بده ... نشستم روی نیمکت ... سرم رو گرفتم بین دستام ... دینا جلوش چشمم تیره و تار بود ... اگه آراد به هوش نمی یومد ... اگه دچار نقص می شد؟! واقعا من باید چی کار می کردم؟ آراد خیلی مغروره ... اگه به هوش بیاد و بیناییشو از دست بده ... یا فلج بشه ... دیگه اجاطه نمی ده کنارش بمونم ... اگه هم اجازه بده من باید چطور باهاش رفتار کنم که غرورش جریحه دار نشه؟! خدایا اصلا آراد به هوش بیاد من خودم همه جوره نوکرشم ...خدایا آراد رو نبر ... اگه من هر گناهی کردم بذار تقاصشو خودم پس بدم ... خدایا یه موقع آراد رو به خاطر تقصیرای من نخوای بگیری؟ شاید من دل مامان آراد رو شکستم ... شاید همه اش تقصیر من بود ... شاید ... شاید ... صدای غزل منو به خودم آورد ... - فهمیدی چرا مامان آراد اینقدر زود خودشو رسونده؟ - نه ... - بلیطش رو از خیلی وقت پیش گرفته بوده ... با تعجب چرخیدم به طرفش ... شونه هاشو بالا انداخت و گفت: - خیلی دلش پره ... گفت پسرم رو اینهمه سال تر و خشک کردم که به خاطر یه دختر توی روم وایسه ... وقتی آراد تو رو انتخاب می کنه و بر می گرده حاج خانوم هم پشت سرش می ره دنبال کاراش که بیاد پسرش رو پس بگیره ... پوزخندی زدم و گفتم: - حالا پسرش رو باید از خدا بگیره ... من که قبل از این اتفاق پسش دادم ... - اتفاقا بهش گفتم ... گفتم ویولت خانوم تر از این حرفایی که شما فکرشو بکنین! گفتم خودش آراد رو وادار کرد که برگرده ... حتی بلیط آراد رو که دست فرزاد بود بهش نشون دادم ... باورش نمی شد!!! ولی بعدش برگشت گفت لابد می خواسته با اینکارش خودشو پیش من شیرین کنه ... دندون قروچه کردم ولی هیچی نتونستم بگم ... غزل ادامه داد: - منم حرصم گرفت بهش گفتم اصلا اینطور نیست ... گفتم ویولت به خاطر خود آراد این کار رو کرد چون داشت زجر کشیدن آراد رو به چشم می دید ... یه جورایی آراد رو آزاد کرد ... سرم رو تکیه دادم به دویار پشت سرم و چشمام رو بستم ... دلم می خواست برم آراد رو ببینم ... دلم براش تنگ شده بود ... باید می دیدمش ... برام مهم نبود مامان آراد بعد از شنیدن این حرفا چی گفته ... عکس العملش برام اهمیتی نداشت ... وقتی آرادی نبود که دلم بهش خوش باشه باید به خاطر چی می جنگیدم؟ الان ما هر دو یه درد داشتیم ... هر دو غصه دار عزیزی بودیم که روی تخت افتاده و بین مرگ و زندگی دست و پا می زنه ... از جا بلند شدم ... غزل هم بلند شد ... بهش اشاره کردم و گفتم: -
_ بشین ... من می خوام برم با دکتر حرف بزنم ...
رفتم سمت اتاق پرستارها و سراغ دکتر کالین رو گرفتم ... آدرسی که بهم داد دو طبقه بالاتر از جایی بود که ایستاده بودم ... با پله رفتم بالا ... وقتی رسیدم پشت در اتاق نفس نفس می زدم ... ضربه ای به در زدم و بعد از شنیدن اجازه پا به اتاق نقلی ولی مجهز دکتر گذاشتم ... با دیدن من پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت ... لبخندی نیم بند تحویلم داد و گفت: -
_ طوری شده عزیزم؟
- خانوم دکتر ... آراد رو کی عمل می کنین؟
 - مادرش همین الان به ما اجازه داد ... یک ساعت دیگه آماده شده و به اتاق عمل می بریمش ...
- الان چه وضعیتی داره؟
- خب ... وضعیت هوشیاریش چندان تعریفی نداره ... بعد از این عمل احتمال بالاتر رفتن سطح هوشیاری هست ... ولی احتمال اینکه زیر عمل دووم نیاره هم هست ...
 دستم رو گرفتم به ستون در ... حقیقتا وزنم برای پاهام زیاد بود ... آب دهنم رو قورت دادم ... دکتر از جا بلند شد لیوانی آب برام از پارچ روی میز ریخت و آورد به سمتم ... بعد هم دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم روی مبل های چرمی قهوه ای رنگ ... خودش هم نشست کنارم ... لبم رو محکم گاز می گرفتم که جلوی دکتر گریه نکنم ... دکتر به نرمی پرسید:
- قرار بود ازدواج کنین؟
 - ازدواج کردیم ...
- اما دوستت گفت ازدواج نکردین!
چی می گفتم به این دکتره! می گفتم صیغه شدیم؟!! اصلا اون می فهمید صیغه یعنی چی؟ زمزمه کردم:
 - نامزد کردیم ...
خونسردانه گفت: - بارداری؟
 با تعجب گفتم: - نه ... برای چی پرسیدین؟
- این روزا اینجا مد شده دخترا اول باردار می شن و بعد به فکر ازدواج می افتن ...
 خنده ام گرفت ... اون پیش خودش چی فکر کرده بود!!! اگه آراد حرفش رو می شنید قیافه اش دیدنی می شد ... لبخندم رو که دید گفت:
- پس این اشکا از احساس قوی یه دختر به دوست پسرش سرچشمه می گیره ... درسته؟
حوصله نداشتم توضیح بدم ... فقط سرم رو تکون دادم ...
گفت: - اون خانوم با ازدواجتون موافق نیست؟
 با تعجب نگاش کردم ... این دیگه از کجا فهمید؟!
 آهی کشید و گفت: - دوستت ازم خواست در این مورد صحبت نکنم ...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... یه لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- اما به مسیح قسم می خورم که عشق و علاقه ای که تو چشمای تو هست رو تو چشمای هیچ دختری ندیدم ... حتی تو چشمای دختر خودم وقتی به خاطر یه جوونک علاف و معتاد به الکل تو روی من ایستاد و از پیشم رفت ... حتی مگی هم به این شدت وودی رو دوست نداشت ...
چه غمی از چشماش بیرون می زد ... یه لحظه دلم براش سوخت ... نمی دونستم چی بگم! رفت پشت میزش نشست و همراه با آهی عمیق گفت:
- تو منو یاد اون می اندازی ... خیلی شبیه تو بود ... به خصوص چشماش ... در هر صورت ... بگذریم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... دلم رو زدم به دریا و گفتم:
 - خانوم دکتر ... می شه قبل از عمل یه بار دیگه ببینمش؟
- دیدن بیمار توی ICU خلاف قوانینه عزیزم ...
- حتی اگه اون بیمار نفس های آخرش باشه؟
لباش رو کشید توی دهنش و قیافه متفکر به خودش گرفت ... چند لحظه بعد دست دراز کرد و تلفن روی میزش رو برداشت و مشغول شماره گرفتن شد ... با کنجکاوی نگاش کردم ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه ... وقتی ارتباط بر قرار شد فهمیدم که از یکی از پرستارها خواست به اتاقش بیاد ... چیزی طول نکشید که پرستار مردی وارد اتاق شد ... یه پسر بیست و هفت هشت ساله ... دکتر از جا بلند شد و رو به پسره گفت:
- تروی ... این دختر رو ببر به بخش ICU و اجازه بده کمی پیش نامزدش باشه ...
تروی سری تکون داد و گفت:
- بله خانوم دکتر ...
از جا بلند شدم و با قدردانی به دکتر نگاه کردم ... پلکاش رو یه بار باز و بست کرد و با لبخندی خسته گفت:
 - برو ... باهاش حرف بزن ... شاید با نیروی عشق تو بتونه با این بیماری مقابله کنه ...
 اشک از چشمام چکید ... نتونستم چیزی بگم ... همراه تروی از اتاق زدیم بیرون ... رفت سمت آسانسور که گفتم:
- من با پله می یام ... صبر نکردم تا نگاه متعجبش رو ببینم ... دویدم از پله ها پایین و وقتی رسیدم جلوی در آسانسور اونم اومد بیرون ... بی توجه به من راهشو کشید سمت ICU غزل و فرزاد و مامان آراد با تعجب نگام کردن ... ولی طاقت صبر کردن و توضیح دادن نداشتم ... هماه تروی وارد اتاقکی که قبل از بخش ICU بود شدیم ... از چوب لباسی لباس سبز رنگی داد دستم و گفت:
- این رو بپوش
 ... تند تند لباس رو پوشیدم ... شبیه گان خود پزشکا بود ... ماسکی هم که بهم داد رو زدن کلاه پلاستکی یور هم گذاشتم روی سرم و همراه هم وارد بخش شدیم ... قسمت ها توسط پررده های پلاستکی یاز هم جدا شده بودن و هر بیمار توی یکی از این قسمت ها خوابیده بود و معلوم نبود قسمتی مرگه یا زندگی ... تروی به سمتم چرخید و گفت:
 - اسم بیمارتون چیه؟
زمزمه کردم:
- آراد کیاراد ...
 راه افتاد ... جلوی یکی از قسمت ها ایستاد و با دست اشاره کرد برم تو ... خودش ازم فاصله گرفت و رفت ... نگاهم روی تخت خشکید ... این آراد من بود؟!!! با بالاتنه برهنه ... دور کمرش چیزهایی آهنی قرار گرفته بود و روی سینه اش چسب هایی دایره شکل به همراه لوله های دراز که معلوم نبود این لوله ها به کجا می رسن ... لبم رو گاز گرفتم تا هق هقم رو خفه کنم ... دور سرش باند پیچی شده و زیر چشماش کبود بود ... رفتم جلو ... به یکی از دستاش سرم وصل بود و به یکی دیگه از دستاش یه لوله ای که توش خون سرخ جریان داشت ... اشک از چشمام می چکید ... بی اراده ... یه صندلی کنار تختش بود ... رفتم جلو و نشستم رو صندلی ... دستم رو بردم جلو تا دستاشو بگیرم ... الهی بمیرم روی دستش جا به جا کبود شده بود ... دستم به شدت می لرزید ... دستش رو گرفتم ... بردم نزدیم صورتم و کشیدم روی چشمم ... کاش می شد خاک پاش رو بکشم به چشمم ... کاش می مردم و آراد رو توی این وضعیت نمی دیدم ... صداش تو ذهنم اکو شد:
- من ویولتم رو تو اوج دوست دارم ...
 زمزمه کردم:
- پاشو آراد ... منم آرادمو تو اوج دوست دارم ... عزیزم ... پاشو الهی ویولت قربونت بره ... پاشه به همه ثابت کن که منو تنها نمی ذاری ... پاشو بگو دوستم داری ... یه بار دیگه ... مرگ ویولت ... آراد دارم می گم مرگ ویولت ... هر بار از مردنم باهات حرف می زدم عصبی می شدی ... اخم می افتاد بین ابروهای خوشگلت ... آرادم ... دلت می یاد بری؟ دلت می یاد منو تو این غربت تنها بذاری؟ اینبار می خوای منو به کسی بسپاری؟ مگه نگفتی دوست نداری دست هیج مردی بهم بخوره؟ پس بلند شو از ناموست مواظبت کن ... آراد آخه چرا تو؟ تو که یه رکعت نمازت قضا نمی شد ... تو که حتی یه دونه روزه هاتو نخوردی ... تو که دائم از دینت دفاع می کردی ... آراد همیشه به امام علی حسودیم می شد ... الانم می شه ... تو یم خوای منو تنها بذاری بری پیش امام علی ... آراد ... نفس من ... مامانت اومده ... پاشو تا باهم راضیش کنیم ... اگه چشمای نازتو باز کنی به خدا قسم که می رم به دست و پای مامانت می افتم تا تو رو ازم نگیره ... آراد دیگه برام تو اوج بودن مهم نیست ... چطور تو اوج باشم وقتی عشقم روی تخت افتاده؟ آراد فقط چشماتو باز کن ... اگه دیگه نبینی به خدا قسم خودم چشمت می شم ... اگه نتونی راه بری خودم پاهات می شم ... حرف هم نزنی من زبونت می شم ... تو هر جوری که باشی من کنیزتم ... آراد من بی تو می میرم ... می میرم ... عزیزم ... عزیز دلم ... اگه بیدار نشی دیگه مواظب خودم نیستما ... لباس کم می پوشم می رم تو خیابون که سرما بخورم ... تو خونه لباس لختی می پوشم پرده ها رو نمی بندم ... شلوار کوتاه می پوشم می رم دانشگاه ... با مایو می رم شنا ... آراد چرا غیرتی نمی شی؟!!! چرا رگ گردنت نمی زنه بیرون؟ چرا نفس نفس نمی زنی قربون نفس هات برم؟ چرا دیگه چیز نمی شکنی؟ آراد قول می دم دیگه همونی باشم که تو می خوای ... قول می دم دیگه پاتیناژ نرم ... دیگه تاپ نپوشم ... دیگه با پسرا دست ندم ... گرم نگیرم ... قول می دم آراد ... فقط تو چشماتو باز کن ... فقط تنهام نذار ... دیگه نتونستم حرف بزنم ... هق هق امونم نمی داد ... سرم رو گذاشته بودم روی شونه دست آراد و بی صدا زار می زدم ... دستی روی شونه ام قرار گرفت ... سرم رو بالا گرفتم ... با دیدن تروی خون به صورتم دوید با خشم دستش رو پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن!
 بیچاره سر جاش خشک شد ... چرخیدم سمت آراد و گفتم:
- آراد ... ببخشید ... قول می دم دیگه حواسم باشه ...
 تروی با لحن سردش گفت:
- نوبت شما تموم شده ...
سرم رو تکون دادم ... خم شدم پیشونی بلند آراد رو بوسیدم ... لوله ای از دهنش اومده بیرون وگرنه حتما لبهاشو هم که دیگه صورتی نبود و کبود رنگ می زد می بوسیدم ... خم شدم در گوشش گفتم:
 - من می دونم تو از اتاق عمل زنده می یای بیرون ... تو هیچ وقت به من نه نمی گی آراد ... مگه نه؟ بعد از این حرف برگشتم که با سرعت از اونجا برم بیرون .. پشت پرده یهو چشمم افتاد به حاج خانوم ... پس بگو چرا تروی به من گفت نوبت شما تموم شده! خواستم بی توجه برم ... ولی نتونستم ... حاج خانوم هم زل زده بود به من ... رفتم جلوش ایستادم و با بغض گفتم:
 - حاج خانوم ... آراد الان هر چی بگین می فهمه ... تو رو خدا راضیش کنین برگرده ... بغضم ترکید و با ضجه گفتم:
- تو رو خدا ...
دیگه نتونستم وایسم ... دویدم بیرون ... لباسم رو در آوردم انداختم روی چوب لباسی و زدم از اتاقک بیرون ... حالم داشت به هم می خورد ... غزل دوید جلوم ... خودمو انداختم تو بغلش و از ته دل زار زدم غزل هم گریه می کرد .... یه کم که حالم بهتر شد خودم رو کشیدم کنار ... ولو شدم روی نیمکت ... غزل پرسید:
- حاج خانوم چیزی بهت نگفت؟ تو که رفتی تو اونم دنبالت اجازه گرفت و اومد تو ... فکر کردم اومده نذاره تو بری پیش آراد... نگران شدم ... سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه ... ایستاده بود پشت پرده ... تا خواستم بیام بیرون دیدمش ... و تو دلم گفتم پس همه حرفامو شنیده! مهم نبود ... من حرف بدی نزده بودم ... فرزاد از ته راهرو پیداش شد ... گوشی من دستش بود ... گرفت به طرفم و گفت:
 - یه نفر خودش رو کشت از بس زنگ زد .... گوشی رو گرفتم و نگاش کردم ... وارنا بود ... تماس قطع شد ... فرزاد گفت:
- مردم داده بودن به ایستگاه پرستاری ... راستی ... آراد رو دیدی؟ چطوره؟ آهی کشیدم و گفتم:
 - خوب نیست ...
 آه اون از من بلند تر بود بعد زا چند لحظه سکوت گفت: - ویولت حالت خوبه؟ سوالش یه جوری بود ... انگار احوالپرسی ساده نبود .. با تعجب نگاش کردم ... گفت:
 - باید بریم اداره پلیس
 ... نگام همونطور روی صورتش خیره باقی موند ... خودش توضیح داد:
 - همون روز اومدن که باهات حرف بزنن ... ولی حالت خوب نبود ... من خودم ضمانت دادم تا خوب شدی ببرمت اداره پلیس ... گوشیم دوباره زنگ خورد ... وارنا بعد زا مدت ها بهم زنگ می زد ... اما هیچ هیجانی نداشتم ... دکمه اتصال رو زدم و جواب دادم:
- الو ...
 - الو و ... معلوم هست کجایی؟!!! ما رو باش خواستیم کیو سورپرایز کنیم ... آهی کشیدم و گفتم
: - خودت کجایی؟ یک ماهه رفتی سفر دور دنیا ...
 - دور اروپا ... خواستیم آخرش بزنیم تو قاره آمریکا ... سیخ نشستم ... منظورش چی بود؟ خندید و گفت:
 - هان چیه؟ تعجب کردی؟ من و ماریا پشت در خونه تیم ... به لیزا گفتی بودی خونه ات رو عوض کردی ... آدرس رو از لیزا گرفتیم ...
- وارنا ... تو الان ... هالیفاکسی؟ چند لحظه سکوت شد و یه دفعه صدای نگرانش بلند شد:
- صدات چرا گرفته؟!!
 - وارنا جواب منو بده ...
 - تو جواب منو بده ... کجایی الان؟! دانشگاه که نباید باشی چون امروز یکشنبه است ... دانشگاه!!! تنها جایی که نمی رفتم دانشگاه بود ... به وارنا خیلی نیاز داشتم ... از ته قلبم خوشحال شدم و گفتم:
 - نه ... بیمارستانم ...
 - چی؟!!! بیمارستان؟ بیمارستان برای چی؟!!! بغضم ترکید و گفتم:
 - وارنا ... آراد ... نتونستم ادامه بدم ... انگار خودش تا ته ماجرا رو فهمید و گفت:
 - فقط اسم بیمارستان و اسم خیابونش رو بگو ... با هق هق اسم و آدرس رو گفتم و قطع کردم ... می دونستم خیلی زود می یاد ... فرزاد با ناراحتی گفت:
- اینقدر گریه نکن ویولت ... داغون شدی به خدا ... مگه می شد گریه نکنم؟!!! فین فین کردم و گفتم:
- گفتی باید بریم اداره پلیس؟! برای چی؟ نشست روی نیمکت و گفت:
- ضاربی که زده بهتون رو دستگیر کردن ... می خواسته فرار کنه مردم نمی ذارن ... الان هم بازداشته ... مردم شهادت دادن که اون از عمد می یومده به سمت شما ... پلیس هم مشکوک شده و می خواد مطمئن بشه که این جریان عمدی بودی یا نه ... باید بری هم ضارب رو ببینی و هم به یه سری سوال جواب بدی ... سرم رو از پشت کوبیدم به دیوار اگه ضارب رامین باشه می کشمش ... با دستای خودم خفه اش می کنم ... صدای فرزاد دوباره بلند شد:
- بریم الان؟؟! - نه بذار داداشم بیاد بعد می ریم ...
 - داداشت اینجاست؟
- آره با خانومش ...
- جریان شما رو می دونه؟
- از علاقمون به هم خبر داشت ولی از محرمیتمون چیزی نمی دونه ...
- حالا با وجود حاج خانوم دردسر نشه ...
- برام اهمیتی نداره دیگه ... همون لحظه حاج خانوم از ICU اومد بیرون ... صورتش خیس اشک بود ... خودش رو انداخت روی نیکمت روبروی ما و دستاشو گرفت رو به آسمون و با صدای بلند گفت
: - یا فاطمه زهرا ... بچه مو از خوت می خوام ... یا علی بن موسی الرضا ... نذر می کنم دو تا گوسفند هدیه به آشپزخونه ات کنم ... هر سال یه زوج رو می فرستم بیان پابوست ... بچه ام رو برام حفظ کن ... زوده تن و بدن بچه ام اسیر خاک بشه ... آقا تو شهر این اجنبی ها جایی نیست که برم خودمو خالی کنم ... بچه ام رو بهم برگردون و دلم رو آروم کن ... از جا بلند شدم ... رفتم سمت فرزاد و گفت:
- حاج خانوم رو ببر مسجد الرسول ... وقتی اونجا دل آرادم رو آروم می کرد ... دل مامانشو هم آروم می کنه ... فرزاد سرش رو تکون داد و رفت سمت حاج خانوم ... منم راه افتادم که از بیمارستان برم بیرون ...
می خواستم برم جلوی وارنا و ماریا ... توی محوطه بیمارستان که یه فضای سبز خیلی کوچیک بود ولو شدم روی یه نیمکت و به زمین جلوی پام زل زدم ... دلم خیلی گرفته بود ... از این دنیا از این آدما ... از دست همه ... مگه من چه گناهی کرده بودم؟ من که همیشه می خندیدم .. همه رو هم می خندوندم ... من که عاشق شدم ولی نذاشتم عشقم با هوس قاطی بشه ... من که سعی کردم خوب باشم ... چرا این شد قسمتم؟!! گوشیم زنگ خورد ... نگاه کردم ... شماره وارنا بود ...
 - الو ...
- من دم بیمارستانم ... کجایی ویولت؟!
از جا بلند شدم ... .ارنا رو دیدم که جلوی میله های آهنی ایستاده ... رفتم به طرفش و گفتم:
- دیدمت ...
 گوشیشو قطع کرد و چرخید اونم منو دید ... دویدم به طرفش ... دستاشو از هم باز کرد ... سرم رو گذاشتم روی شونه اش و بغضم رو شکستم ... آراد هم بدون حرف اجازه داد گریه کنم ... اینقدر که خالی بشم ... با شنیدن صدای مامی با تعجب چشم باز کردم:
- برو کنار وارنا ... این دختر چشه؟!
مامی و ماریا درست پشت سر وارنا ایستاده بودن ... دستم رو گرفتم جلوی دهنم و با صدای خفه گفتم: - مامی! مامی آغوششو برام باز کرد ... بغضشو حس می کردم ... یعنی خبر داشت؟!! خودم رو انداختم توی بغلش ... دستاش مادرانه دور شونه هام حلقه شدن و صداش کنار گوشم بلند شد: - دخترم ... عزیزم ... چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ داری منو نگران می کنی؟ تو توی بیمارستان چی کار داری؟ وارنا که هیچی نگفت ... پس نمی دونست! وارنا سرش می رفت راز کسی رو فاش نمی کرد ... ولی بالاخره که باید می فهمید ... حالا که اومده بود همه چی رو می فهمید ... بعد از مامی ماریا بغلم کرد ... وقتی از ماریا جدا شدم وارنا جلو اومد و گفت: - چی شده ویو؟ برای آراد چه اتفاقی افتاده؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - تصادف کرده ... - با چی؟! - با ماشین ... پیاده بودیم ... یه نفر اومد سمتمون ... آراد منو هل داد ... خودش ... به اینجا که رسید بغضم دوباره ترکید ... صدا از هیچکدومشون در نمی یومد ... وارنا منو کشید توی بغلش و گفت: - بیا بریم تو ببینم ... بیا بریم برام کامل تعریف کن ... سریع ایستادم و گفتم: - تو نه ... می دونستم اگه با مامان آراد روبرو بشن ممکنه همه چی لو بره ... باید اول خودم می گفتم ...وارنا با تعجب گفت: - چرا نریم تو؟ به نیمکتی که خودم روش نشسته بودم اشاره کردم و گفتم: - بیاین اینجا بشینیم ... اول می خوام باهاتون حرف بزنم ... همه نشستیم روی نیمکت ... نمی دونستم از کجا باید بگم ... ولی گفتم از اولش گفتم ... اکثر چیزا رو وارنا می دونست بیشترش رو برای مامی و ماریا گفتم ... به قسمت حساس ماجرا که رسید چهره هاشون رو می دیدم که داره هی رنگ عوض می کنه ... اون تاسف داشت رنگ دیگه ای می گرفت ... ماریا متعجب شده بود ... مامی عصبی و وارنا ... از حالت نگاه اون چیزی نمی فهمیدم ... حرفام که تموم شد مامی از جا پرید و گفت: - ویولت! واقعا که ... دختری که من بزرگ کردم اینه؟!!! چطور حاضر شدی شان خودت و خونواده ات رو تا این حد بیاری پایین؟ سرم رو انداختم زیر ... چیزی نداشتم که بگم ... بغض کرده بودم ... کاش آراد الان کنارم بود و اونم برای دفاع از من چیزی می گفت ... وارنا گفت: - لیزا ... نباید ویو رو سرزنش کنی ... البته منم کار آخرش رو تایید نمی کنم ... خیلی هم از دستش شاکیم که چرا با من مشورت نکرده! که اگه می کرد محال ممکن بودم بذارم دست به همچین کاری بزنه ... اما در مورد عاشق شدنش نباید سرزنش بشه ... عشق مهمون ناخونده قلبه ... دیگه حداقل اینو هم من می دونم هم خودت ماریا ... اما مامی با این حرفا آروم نمی شد ... جلز ولز کنون گفت: - حرف نزن وارنا! همیشه سعی کردی یه سرپوش روی کارای ویولت بذاری ... اون با این کارش شخصیت خودش رو خورد کرده ... کاری کرده که یه زن بهش بگه پسرمو بهت نمی دم!!! مگه من دخترمو می دادم؟ مگه من اجازه می دادم ویولت عروس خونواده ای بشه که دوسش ندارن؟ وارنا دوباره به جای من گفت: - شما درست می گی ... باشه! حق رو می دم بهت ... اما الان ویولت عاشقه ... می گی چی کار کنیم؟ درمونی براش سراغ داری؟ - من باید با الکس صحبت کنم ... همین که خواست ازمون فاصله بگیره پریدم جلوش و گفتم: - مامی ... الان چی می خوای بگی؟ می خوای به پاپا بگی دخترت عاشق مردی شده که الان روی تخت بیمارستانه؟!! که قاتلش تو زندانه؟ که معلوم نیست زنده بمونه یا بمیره ... می خوای بگی کسی که دخترت با جون و دل محرمش شده ممکنه امروز فردا برای همیشه ترکش کنه؟!!! چی می خوای بگی مامی؟! باز به ضجه افتاده بودم ... وارنا اومد طرفم ... محکم بغلم کرد و گفت: - آروم باش ... آروم ... خیلی خب ... لیزا جایی نمی ره ... به کسی هم نمی گه ... هنوز هم هیچ بلایی سر آراد نیومده ... آیه یاس نخون ... بعد نگاهی به مامی کرد و گفت: - من می خوام برم به آراد سر بزنم ... می یاین شما؟ مامی با غیظ گفت: - معلومه که نمی یام ... نه خودم می یام نه می ذارم این دختر اینجا بمونه که بخواد تیکه و طعنه های اون زن رو بشنوه ... با بغض گفتم: - مامی! - همین که گفتم ... تو میای می ریم خونه ... وارنا گفت: - ویولت باید بره اداره پلیس ... مگه نه ویولت؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... وارنا گفت: - تو و ماری برین خونه ویولت ... من و ویولت می ریم اداره پلیس بعدش خودم می یارمش خونه ... قول می دم ... مامی دستش رو تهدید کنان تکون داد و گفت: - وارنا اگه بفهمم گذاشتی ویولت با اون زن روبرو بشه ... وارنا سریع گفت: - قول دادم ... بعد رو به من که زار می زدم گفت: - کلید خونه ات رو بده به لیزا ... گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به فرزاد .... از بعد زا تصادف هیچ کدوم از وسایلم پیشم نبودن .... می دونستم همه رو تحویل دادن به فرزاد ... مثل گوشیم ... بهش گفتم وسایلم رو بیاره و قطع کردم ... نشستیم منتظر ... یه ربعی طول کشید تا اومد ... اما از بیرون ... رفتم به طرفش و با تعجب گفتم: - بیرون بودی؟ - آره حاج خانوم رو بردم مسجد الرسول ... بعد با سر اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت: - خونواده اتن؟ سرم رو چرخوندم و گفتم : - آره ... نزدیک اومد و یکی یکی با همه شون آشنا شد ... برای معرفی فرزاد فقط گفتم یکی از دوستام ... اگه می گفتم یکی از دوستای آراد باز مامان عصبی میشد ... فرزاد وسایلم رو داد و بعد از عذر خواهی از همه رفت داخل ساختمان بیمارستان ...کلید رو از داخل کیفم در آوردم و گرفتم سمت مامی ... رو ترش کرد کلید رو گرفت و دست ماریا رو کشید ... داشتم به رفتنشون نگاه می کردم که وارنا گفت: - بیا بریم یه سر بزنیم به آراد ... بعد می ریم ... آراد رو برده بودن توی اتاق عمل ... دوست نداشتم از بیمارتان خارج بشم ... اما وارنا مصر بود حتما بریم اداره پلیس و ضارب رو شناسایی کنیم ... مونده بودم بین دوراهی ... وقتی غزل و فرزاد هم اصرار کردن برم و فرزاد قسم خورد در صورت بروز هر اتفاقی خبرم می کنه دل کندم و همراه وارنا راهی اداره پلیس شدم ... *** دست وارنا دور شونه ای حلقه شده بود ... سعی می کرد منو گرم کنه که نلرزم اما فایده ای نداشت ... راننده با تعجب از آینه نگاهم می کرد ... دوست داشتم دو تا فحش آبدار نثارش کنم ... اما قدرت حرف زدن هم نداشتم ... صدای رامین توی گوشم می پیچید: - آره من زدم ... من زدم بهش میخواستم هر دوشون رو بکشم ...اما نشد ... قاه قاه می خندید ... یه نفر رو آورده بودن حرفاش رو ترجمه کنه ... چون اینقدر حالتش غیر طبیعی بود که اگه یم خواست هم نمی تونست انگلیسی حرف بزنه ... - خیلی وقت بود سایه سایه دنبالشون بودم ... اگه یه ذره دست از نگاه کردن به هم بر می داشتن منو می دیدن ... من سایه اشون بودم ... منتظر یه فرصت تا همزمان نفسشون رو قطع کنم ... اما اون پسره عوضی نذاشت ... این که الان اینجا وایساده هم الان باید مرده باشه ... سزای هر دوشون مرگ بود ... مرگ ... وقتی به من گفت نه باید فکر اینجاشو هم می کرد ... وقتی می خندید بیشتر از اینکه ازش منزجر بشم دلم براش می سوخت ... خودش رو به چه روزی انداخته بود!!! این رامین دیگه اون رامین نبود ... بازپرس با لحن خشنی ازش پرسید: - کیومرث کیانی رو می شناسی؟ چه نسبتی باهات داره؟ - عمومه ... - برات وکیل گرفته ... باز قهقهه زد و گفت: - بهم می گفت دست بردارم ... می گفت انتقام تلخه ... شیرین نیست ... ولی الان من شیرینیشو با همه وجودم حس می کنم فقط اگه اینم مرده بود ... به من اشاره کرد و ادامه داد: - اونوقت دیگه هیچی کم نبود ... رامین رو از اتاق بردن بیرون ... بازپرس چند تا سوال در مورد خصومتم با رامین پرسید و اجازه داد بریم ... خودم رو بیشتر به وارنا چسبوندم و گفتم: - وارنا ... کیومرث کیانی کی بود؟ - بازپرش گفت عموی رامینه ... گویا عموش ونکوور زندگی می کنه ... اینم اول رفته پیش عموش و بعد اومده سروقت شماها ... کاراش حساب شده بوده ... - چی کارش می کنن؟!! - نمی دونم ... اما حدس می زنم بفرستنش ایران ... چون تابعه اینجا نیست ... آراد هم نیست ... اگه تو ایران محکوم بشه هم بستگی به حال آراد داره ... بهوش بیاد و خوب بشه براش حبس می برن ... اگه هم خدایی نکرده بهوش نیاد ... اعدام می شه ... سرم رو بیشتر تو اغوش وارنا پنهان کردم: - من می خوام برم بیمارستان ..... من نمی یام خونه ... می خوام برم ببینم آراد چطوره ... - ویولت الان لج نکن ... لیزا عصبیه ... اگه از قبل ذهنش رو آماده کرده بودیم اینطور نمی شد ... اما الان شوکه است ... چه خواستگارهایی رو که رد نکرده! فقط منتظر بود تو برگردی ... حالا تو چیکار کردی؟ دست گذاشتی رو پسر خونواده ای که تو رو اونقدر تحقیر کردن ... خوب براش گرون تموم شده ... - لیزا چی شد که اومد اینجا ... اینقدر یهویی؟ - از ایران به من زنگ زد گفت می خواد تو رو سورپرایز کنه ... منم تازه مسافرت هام تموم شده بود ... پیشنهادش رو قبول کردم و تصمیم گرفتیم هر سه بیایم دم خونه ت خوشحالت کنیم ... به لیزا گفته بودی آپارتمانت رو چرا عوض کردی؟ آهی کشیدم و گفتم: - گفتم شلوغه نمی تونم درس بخونم ... - و دلیل اصلی؟ قضیه آسانسور رو تعریف کردم ... نرم پیشونیم رو بوسید و گفت: - می فهمم چقدر عاشقی ... وقتی یه مرد برای یه زن حامی باشه اون زن براش جونشو هم می ده ... آراد واقعا حامی خوبی بوده ... بغضم ترکید و به هق هق افتادم ... حقیقت همین بود ... *** روی تختم مچاله شده بودم ... مامی بارها اومد توی اتاق باهام حرف بزنه ... بارها خواستم داد بکشم ... پرخاش کنم ... بهش بگم بره بیرون ... اما هر بار سکوت کردم ... یاد آراد می افتادم و حرفش ... احترام به پدر مادر از واجبات دین ماست ... مسلمون نبودم ... اما هر انسانی باید بره سراغ بهترین ها ... آراد تو بدترین شرایط قربون صدقه مامانش می رفت ... من نمی تونم به خوبی اون باشم ... اما می تونم حداقل سکوت کنم و دل مامی رو نشکنم ... آراد رو از اتاق عمل آورده بودن بیرون ... دکتر گفته بود تا وقتی به هوش نیاد هیجی معلوم نیست ... اما صحت بیناییش رو تا حدودی تضمین کرده بود و این یکی از بهترین خبرهایی بود که توی اون روزای گند بهم دادن ... دکتر گفته بود آراد رفته توی کما و دیگه بهوش اومدنش بستگی به سطح هوشیاریش و مقاومت بدنش داره ... کار روز و شبم شده بود اشک و آه ... دوره کردن خاطراتم ... عکسای آراد رو نگاه کردن ... و هر روز مامی داشت بیشتر به عشق عمیق دخترش به یه پسر مسلمون پی می برد ... وارنا به خاطر دل من هر روز به بیمارستان سر می زد و برام خبر می آورد ... - امروز تغییری نکرده بود ... امروز یه کم بهتر شده بود ... اما من فقط دوست داشتم ازش بشنوم که آرادم چشم باز کرده ... از وارنا می شنیدم که مامان آراد هر روز توی بیمارستانه ... صبح تا شب ... فقط شب ها برای خواب به آپارتمان آراد می رفت و من چقدر حسودیم می شد ... دوست نداشتم کسی پاشو بذاره اونجا ... اونجا پر از عشق من و آراد بود ... پر از نفس های مخلوط شده ما دو تا ... پژواک نجواهای عاشقونه مون ... یه هفته گذشت ... هیچی تغییر نکرده بود ... رامین رو داشتن منتقل می کردن ایران ... وانرا می گفت وکیلش هم نمی تونه براش کاری بکنه ... اگه آراد به هوش نمی یومد محاکمه رامین چه دردی از من دوا می کرد ... بعد از یه هفته وارنا تصمیم به برگشت گرفت ... دیگه موندنش جایز نبود ... باید می رفت سر کار ... یم گفت توی یه شرکت کار پیدا کرده ... قبل از رفتنشون به زور منو حاضر کرد و دنبال خودش از خونه برد بیرون ... غر غر می کردم ... حوصله نداشتم ... دوست داشتم فقط برم بیمارستان ... اما وارنا به زور منو برد دانشگاه ... با دیدن دانشگاه سر جام ایستادم و گفتم: - اینجا اومدی برای چی؟ من نمی یام ... - یعنی چی؟!!! می دونی چقدر وقته دانشگاه نرفتی؟ ویولت به خودت بیا ... با عزلت نشینی آراد خوب نمی شه ... تو مگه امید به بهوش اومدنش نداری؟ سرم رو تکون دادم ... ادامه داد: - خب پس نذار زندگیت متوقف و راکد بشه ... زندگیت رو بکن ... تلاش کن برای بهتر شدن زندگیت ... تو الان باید دنبال کارای آراد هم بری ... باید مدرک ببری تا بفهمن آراد تو بیمارستانه و بهش مرخصی بدن ... می دونی اگه اخراج بشی ویزات باطل می شه و دیگه نمی تونی تو این کشور بمونی؟ دیگه نمی تونی کنار آراد بمونی! تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم ... یعنی دقیقت تر بخوام بگم مدت ها بود به چیزی و کسی جز آراد فکر نکرده بودم ... ولی حق با وارنا بود ... اگه دیپورت می شدم دیگه به این راحتی ها نمی تونستم برگردم پیش آراد .... ناچارا همراه هم رفتیم داخل دانشگاه ... وارنا برگه از بیمارستان هم گرفته بود! هم برای من و هم برای آراد ... زمانی که من به خاطر آسانسور بستری شده بودم ... زمانی که بعد از تصادف بستری شدم ... و برای آراد مبنی بر بیهوش بودنش ... دانشگاه با تعیین کردن مقداری غرامت فقط و فقط به خاطر اینکه ترم قبل هر دو درخشیده بودیم با دوباره سر کلاس رفتن من و مرخصی آراد موافقت کرد ... اما این شرط هم تعیین شد که دیگه حق غیبت کردن ندارم ... حالا تو اون اوضاع کی می تونست بره دانشگاه!!! وقتی اینو گفتم داد وارنا بلند شد ... سرم رو زیر انداختم و جوابی ندادم ... زندگی جریان داشت ... حتی اگه آراد نباشه ... جریانش رو من حس نمی کردم! اما حرفای وارنا حقیقت داشت من باید زندگی رو می ساختم ... زمانی آراد به هوش می یومد و دوست نداشتم منو یه شکست خورده ببینه ... باید بهش ثابت می کردم من با امید به هوش اومدنش به جنگ زندگی رفتم ... قبل از رفتن به خونه از وارنا خواهش کردم سری به بیمارستان بزنیم و وارنا قبول کرد ... پشت بخش ICU جز حاج خانوم کس دیگه ای نبود ... غزل به خونه شون رفته بود ... فرزاد هم سر کارش بود ... همه به زندگیشون برگشته بودن ... جز من و آراد و حاج خانوم ... آهی کشیدم و رفتم سمتش ... با دیدن من فقط نگام کرد ... گفتم: - سلام ... و جوابمو به سردی شنیدم ... - سلام ... دوباره سرش رو توی کتاب دعاش فرو کرد ... زمزمه کردم: - حالش چطوره؟! و شنیدم: - بد ... بغض صدام رو لرزوند ... - دیدینش؟ - هر روز ... - می می ذارن منم برم ببینمش؟ سرش رو آورد بالا ... چند لحظه خیره نگام کرد ... گفت: - با این چشما تو دل پسرم آشوب به پا کردی؟ سرم رو انداختم زیر ... زمزمه کردم: - من نمی خواستم ... ما ... هیچ کدوم نمی خواستیم اسیر یه عشق ممنوع بشیم ... اما شد! - اگه تو نبودی ... شاید اونم الان داشت زندگیش رو می کرد ... طاقت نیاورم ... سرم رو آوردم بالا و گفتم: - و اگه شما عاقش نکرده بودین! - من عاقش نکردم ... عاق زبونی با عاقی که از ته دل باشه زمین تا آسمون فرقشه ... آراد من احترام سرش می شد ... می خواستم برش گردونم که تو منجلاب فرو نره ... - زندگی با من منجلاب بود حاج خانوم؟ من عاشق آراد بودم و هستم ... از کجا معلوم که عاق شما باعث این اتفاق نشد ؟ آراد همه اش می ترسید که بلایی سر من بیاد ... اما بلا سر خودش اومد ... از جا بلند شد ... چشماش رو گرد کرد و با خشم گفت: - چی می گی؟!!! دیگه داری گنده تر از دهنت حرف می زنی دختر خانوم ... آراد پسرمه! پاره تنمه ... جیگر گوشه مه ... مادر حاضره بمیره ولی خار به پای بچه اش نره ... بغضم شکست و گفتم: - با حرفی که به آراد زدین علاقه تون رو نشون دادین ... شما کجا بودین وقتی آراد اینجا داشت زجر می کشید ... وقتی ذره ذره آب شدنش رو داشتم به چشم می دیدم ... چطور حاضر شدین اون روزای گند رو براش بخواین؟ چطور؟!!! من بد بودم ؟! ولی پسرتون من رو دوست داشت .... همونطور که من بی اون نفس نمی تونستم بکشم ... چرا تحملم نکردین به قیمت رسیدن پسرتون به آرزوش؟ چرا؟ چرا من که از نظر شما یه هوس بودم تونستم از آراد بگذرم چون طاقت دیدن زجرشو نداشتم ولی شما نتونستین از خواسته تون بگذرین؟ چرا؟!!! چرا؟!!! دیگه منتظر نشدم حرفی بزنه ... وارنا خواست بیاد بغلم کنه که اجازه ندادم ... پسش زدم و دویدم سمت اتاق دکتر کالین ... می خواستیم خودم از وضعیت آراد خبر بگیرم ... هنوز بدنم داشت می لرزید .... ضربه ای به در زدم و رفتم تو ... دکتر پشت میزش نشسته سر گرم یادداشت مطالبی توی دفترش بود ... اینجا بیشتر اتاق استراحتش بود تا کار ... چون ندیده بودم اینجا بیماری رو ویزیت کنه ...با دیدن من با ترس از جا بلند شد و گفت: - طوری شده؟ نشستم روی مبل ... اشکام رو پاک کردم و گفتم: - نه ... دلم از بی رحمی دنیا گرفته ... دوباره نشست سر جاش ... نفسش رو فوت کرد و گفت: - ترسوندیم دختر ... گفتم نکنه اتفاقی برای نامزد خوش خوابت افتاده ... چی گفتی؟ گفتی بی رحمی دنیا؟ دنیا که بی رحم نیست عزیزم ... دنیا خیلی هم قشنگ و دوست داشتنیه با هزار اتفاق خوب و دلنشین ... ما هستیم که اون رو بی رحم می کنیم تو ذهنامون ... حوصله اندرز شنیدم نداشتم ... پیشونیم رو توی دستم فشردم و گفتم: - خانم دکتر ... این کما که می گین ... ربطی که به مرگ مغزی نداره؟!! داره؟ خدا می دونه پرسیدن این سوال برام چقدر سخت بود ... لبخندی زد ... چیز میزای روی میزش رو کمی پس و پیش کرد و گفت: - نه عزیزم ... کما یه چیزی شبیه خوابه ... آراد الان خودش نفس می کشه ... دستگاه گوارشش کار می کنه ... تمام اعمال حیاتیش رو بدنش انجام می ده ... اما عین یه آدم خواب نمی تونه به محرک های اطرافش پاسخ بده ... سطح هوشیاریش پایینه ... البته اینو هم باید بگم که ما کماهای متفاوتی داریم ... بعضی از افرادی که رفتن توی کما خودشون به تنهایی نمی تونن تنفس کنن یا بقیه اعمال حیاتیشون رو انجام بدن و به دستگاه نیاز دارن ... این یکی از عواملیه که باعث می شه کما با مرگ مغزی اشتباه گرفته بشه ... چون فردی که مرگ مغزی شده هیچ کنترلی دیگه روی اعمال بدنش نداره ... تنفسش به وسیله دستگاه ونتیلاتور انجام می شه و این تنفس به قلبش اکسیژن می رسونه و قلب باعث می شه بقیه اعضای بدن هم به فعالیت خودشون ادامه بدن ... با این حال بعد از یه مدت حتی تنفس با دستگاه هم دیگه نمی تونه کمک کنه و بیمار فوت می شه ... فوت بیمار مرگ مغزی صد در صده! اما آراد احتمال به هوش اومدنش هست ... بستگی به سطح هوشیاریش داره ... هر چی بیشتر بره به سمت بهبودی سطح هوشیاریش هم بهتر می شه ... و همه صداهای اطرافش رو می شنوه ... درک می کنه اما قادر به پاسخ گویی نیست ... حتی هستن یه سری از افرادی که واکنش نشون می دن با تکون دادن بدنشون ... باید امیدوار باشی ... - چقدر ممکنه این حالت طول بکشه خانوم دکتر؟! آهی کشید و گفت: - تو دختری قوی هستی ... من نمی تونم بهت دروغ بگم ... باید باهات روراست باشم ... شاید سالها طول بکشه ... حتی ممکنه وارد زندگی نباتی بشه ... و گاهی هم منجر به مرگ مغزی می شه ... با دهن باز نگاش کردم ... سری تکون داد و گفت: - هر دو اتفاق بد هستن ... زندگی نباتی یعنی اینکه فرد عین یه گیاه نیاز به رسیدگی داره ... غذا ... آب ... اما عین همون گیاه نه با تو حرف می زنه نه درکت می کنه ... حتی ممکنه چشماش هم باز باشه ... اما چه فایده! همینطور می مونه تا وقتی که زمان مرگش برسه ... مرگ مغزی هم با افزایش حجم بافت های مغزی ایجاد می شه ... فضایی که مغز توی اون قرار داره خیلی کوچیکه ... حالا اگه مغز بزرگ تر بشه باعث آسیب دیدنش و در نهایت از کار افتادن بافت ها می شه ... سلول های مغزی هم که ترمیم نشدنی هستن و در نهایت منجر به مرگ مغزی می شه ... در هر صورت ما همه تلاشمون این بود که آراد به این نقطه نرسه ... نالیدم: - ولی ممکنه ... - بله ممکنه ... صورتم رو بین دستام پوشوندم ... صدام به زور از حنجره خارج شد: - درد داره؟ - چی درد داره؟ - اگه مرگ مغزی بشه ... درد می کشه؟ صداش مهربون شد ... - نه دخترم ... هیچ دردی نداره ... از جا بلند شدم ... دوست داشتم از زور غصه سینه ام رو بشکافم ... بغضم نمی شکست ... با صدای گرفته گفتم: - می شه برم ببینمش ... - البته ... گفتم اجازه بدن تو و مادرش ههر وقت که خواستین به عیادتش برین ... آراد صداتون رو می شنوه ... دوست دارم وادارش کنین به محرک ها پاسخ بده ... آهی کشیدم و بعد از تشکری نیم بند از اتاق زدم بیرون ... وارنا درست پشت در اتاق منتظرم بود ... با دیدن من بی حرف منو کشید توی بغلش و گفت: - درست می شه ... امیدت به خدا باشه ... هیچ کس قوی تر از اون نیست ... اگه اون بخواد هر چیزی شدنیه ... - فقط آرزو می کنم زودتر از آراد از این دنیا برم ... همین ... - دختر این چه حرفیه؟ - وارنا من می خوام برم پیش آراد ... ممکنه طول بکشه ... تو برو ... - نه منتظرت می مونم ... ویولت ... خودت رو اذیت نکن ... آهی کشیدم و از پله ها رفتم پایین ... حاج خانوم سرش رو به دیوار چسبونده بود و چشماش بسته بود ... انگار خسته بود ... بی توجه بهش رفتم سمت ICU پرستاری جلو اومد که نذاره برم تو ...خودم رو معرفی کردم ... همین که اسمم رو شنید کنار رفت و اجازه داد وارد بشم ... با بغض و آه گان رو تنم کردم و رفتم تو ... آراد همون جای قبلی بود ... با چشمای بسته و لوله و سیم های آویزون ... نشستم کنارش ... اول از همه دستش رو گرفتم ... انگار فقط با گرفتن دستش می تونستم احساسم رو بهش انتقال بدم ... سرم رو بردم بالا و گذاشتم کنار سرش ... روی بالش ... کنار گوشش مشغول حرف زدن شدم ... از همه جا از همه چی ... از دانشگاه ... از مامی ... از وارنا و حمایتش ... از اینکه می خواستم زندگی کنم تا به هوش بیاد ... از همه جا! حتی از حرفام با مامانش ... وقتی حرفام تموم شد خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ... در گوشش آروم گفتم: - دوستت دارم ... و عقب گرد کردم ... تصمیمم جدی بود ... به زندگیم می رسیدم و در کنارش هر روز بالای سر آراد می یومدم ... دوست داشتم هر روز بهش گزارش بدم ... به همسرم ... از اتاق که رفتم بیرون بازم چشمم افتاد به حاج خانوم ... چشماش هنوز هم بسته بود ... قبل زا اینکه وارنا بیاد سمتم رفتم سمت حاج خانوم ... نشستم کنارش ... مامان آراد بود ... آراد خیلی دوسش داشت ... منم نمی تونستم ازش متنفر بشم ... آروم صداش کردم: - حاج خانوم ... پلکاش لرزید .... دوباره صداش کردم: - حاج خانوم ... اینبار چشماشو باز کرد و چرخید به طرفم ... با دیدنم صاف نشست ... سعی کردم لبخند بزنم: - خسته این ... برین استراحتت کنین ... آراد راضی نیست شما اینقدر به خودتشون فشار بیارین ... روش رو برگردوند و گفت: - خوبم ... - می خواین من بمونم شما برین استراحت کنین؟ تا برگشتین من می رم خونه ... - نه ... گفتم که خوبم ... اصرار بیشتر رو جایز ندونستم ... بلند شدم ... دست کردم توی کیفم ... کاغذی در اوردم .. شماره موبایلم رو نوشتم روی تکه ای کاغذ ...گذاشتم کنارش و گفتم: - اگه ... اگه یه موقع کاری داشتین هر موقع که بود به من خبر بدین ... من حتما می یام ... جوابی نداد ... حتی شماره رو هم برنداشت ... آهی کشیدم و بعد از خاحافظی زیر لبی همراه وارنا از بیمارستان خارج شدیم ... *** از مسجد الرسول که اومدم بیرون حس و حال بهتری داشتم ... نمی دونم چرا ... اما این نمازی که خوندم خیلی بهم چسبید ... دو ماه از بیهوشی آراد سپری شده بود ... دریغ از یه حرکت که بهش امیدوار بشم ... وقتی دیدم دارم تحلیل می رم به مسجد الرسول پناه بردم ... حاج آقا هر روز اونجا بود ... با دیدن من که هر روز می رفتم و یه گوشه به ضجه و زاری مشغول می شدم کنجکاو شد بفهمه دردم چیه ... خودش رو بهم نزدیک کرد و من که دنبال یه جفت گوش می گشتم تا حرفامو بهش بزنم همه چیزو براش تعریف کردم ... من و آراد رو خوب یادش بود ... چقدر به خاطر آراد غصه خورد! حتی عیادتش هم رفت ... روزی که همراه حاج آقا وارد بیمارستان شدیم قیافه مامان آراد دیدنی بود! من ... کنار یه روحانی!!! اما حرفی نزد ... حاج خانوم هم حاج آقا رو خوب می شناخت ... گویا توی این مدت اونم بارها رفته بود توی مسجد برای نذر و نیاز ... بعد از عیادت از آراد حاج آقا ازم خواست بیشتر برم مسجد تا بهم راه های آروم شدن رو یاد بده و من رفتم ... اوایل فقط برام غصه می گفت ... غصه های جالب که واقعا سرگرمم می کرد ... کم کم فهمید قهرمان های این داستان های قشنگ هر کدوم یکی از امام های شیعیان یا پیامبرا هستن ... وقتز از حاج آقا پرسیدم این قصه ها رو از کجا برام تعریف می کنه لبخندی زد و گفت: - از روی قرآن ... با تعجب گفتم: - ولی حاج آقا ... من نصف بیشتر قرآن رو خوندم ... قصه های اینجوری نبودن که ... - درسته ... چون تو ترجمه رو خوندی ... اگه می رفتی سراغ تفسیر به همین قصه های قشنگ می رسیدی ... دخترم هر آیه قرآن پشتش یه قصه و روایت هست ... اگه فقط بخوای به معنی ظاهری توجه کنی شاید برات خوشایند نباشه ... از اونجا بود که هفته ای یکی از کتابای تفسیری حاج آقا رو قرض می گرفتم و می خوندم ... یکی دوبار حاج خانوم کتابا رو دستم دید ... وقتی که می رفتم توی بیمارستان و به زور می فرستادمش بره کمی استراحت کنه و به خودش فشار نیاره ... کتاب ها رو هم با خودم می بردم که مطالعه کنم ... می دید ... ولی حرفی نمی زد ... نگاش این روزا یه جوری شده بود ... قبلا ها پر از نفرت بود ... با نفرت به سر بی حجابم خیره می شد و پوزخند می زد ... ولی این روزا دیگه از نفرت خبری نبود ... درکش نمی کردم ... نمی دونستم حسش نسبت به من چیه ... اما هر چی که بود بد نبود! از اون طرف توی خونه مامی هم عوض شده بود ... مامی زجر کشیدنای منو می دید ... گریه های شبونه ... گیج و منگ بودنم توی روز ... درد دل کردنم با عکسای آراد ... و کم کم اونم عوض شد ... می دیدم که روزای یکشنبه با چه وسواسی می ره کلیسا دعا می کنه ... توی خونه هم هر از گاهی صدای دعا کردنش رو می شنیدم ... چند باری هم با من اومده بود بیمارستان ... مامان آراد اصلا با مامی بد برخورد نکرد ... اینقدر حالش خراب بود که حوصله پشت چشم نازک کردن رو نداشت ... مامی هم اونو خیلی خوب درک می کرد ... چون یه بار داغ فرزند رو چشیده بود ... هر چند که خدا دوباره وارنا رو برگردوند ولی درد نبودش رو همه مون چشیدیم ... هنوزم پاپا از جریان خبر نداشت ... مامی گفته بود ویولت ضعیف شده می خوام بمونم پیشش یه کم بهش برسم ... پاپا هم قانع شده و گفته بود شاید خودش هم بهمون سر بزنه ... می دونستم اگه پاپا بیاد یه بار دیگه همه ماجراها تکرار می شن ... اما راه فراری نبود ... منم دیگه از هیچی نمی ترسیدم ... آخرای ترم دوم دانشگاهم بود ... سخت درگیرامتحانا بودم ... هر بار که خسته می شدم می رفتم بیمارستان یه کم بالای سر آراد می نشستم باهاش حرف می زدم حالم که بهتر می شد برمی گشتم خونه ... آخرین امتحانم رو داده بودم و راضی داشتم بر می گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره خونه آراد برق سه فاز از کله م پرید ... سریع جواب دادم ... حاج خانوم بود ... - کجایی دختر؟ - دانشگاه بودم حاج خانوم ... طوری شده؟ آراد چیزیش شده؟ خیلی حساس شده بودم همین که اولین جمله رو گفتم اشکم سرازیر شد ... سریع گفت: - نه ... آراد خوبه ... آراگل جریان رو فهمید ... حاج خانوم به غزل گفته بود که حرفی به آراگل نزده چون باردار بوده ... اما حالا ... با ترس گفتم: - وای ... چی شد؟ حالش خوبه؟ - گفت میخواد بیاد اینجا ... شش ماهشه ... با این وضعیت سنگینش ... می ترسم بچه اش سقط بشه ... از تو حرف شنوی داره ... اگه تو بهش بگی شاید راضی شه و نیاد ... انگار قمست من این بود که هر دو تا بچه ام عبیر و عبید یه نفر بشن ... بی توجه به کنایه اش گفتم: - باشه حاج خانوم ... همین الان باهاش تماس می گیرم ... قطع کردم و شماره آراگل رو گرفتم ... کلی بوق خورد تا جواب داد ... اینقدر گریه می کرد اصلا نمی فهمیدم چی می گه ... از شدت گریه اون منم به گریه افتادم ... هر چی می گفتم آروم نمی شد ... آخر سر گفتم: - آراگل ... بمون ... خواهرزاده آرادم تو شکم توئه ... وقتی به دنیا اومد اونوقت بیا ... بچه ات رو هم بیار ... آراد از دیدنش خوشحال می شه ... - من نمی تونم تا سه ماه دیگه اینجا دووم بیاریم ... - اینجا هم هیچی نیست که تو رو آروم کنه ... آراد خوابیده ... مامانت و منم مدام بهش سر می زنیم ... همین! با دیدنش هیچی تغییر نمی کنه ... می دونی هم که من بهت دروغ نمی گم ... اگه وضعش از این بدتر بشه خودم خبرت می کنم ... - آخه چطور ... - یه کم به بچه ات فکر کن ... سفر برات خطر داره ... اگه خدایی ناکرده اتفاقی برات بیفته و بعدش آراد به هوش بیاد هیچ وقت خودش رو نمی بخشه ... فقط گریه کرد ... حرفی نمی تونست بزنه ... اما بالاخره راضیش کردم ... وقتی قطع کردم رفتم سمت مسجدالرسول ... برای خالی کردن خودم به اونجا نیاز داشتم ... به نماز خوندن ... حالا می فهمیدم چرا آراد هر وقت از موضوعی ناراحت می شد به نماز پناه می برد ... به خاطر حس آرامشی که به آدم می داد ... لازم نبود مسلمون باشم تا نماز بخونم ... مسلما اگه هم مسلمون بودم و اعتراف پیش کشیش آرومم می کرد می رفتم اعتراف می کردم ... *** از مسجد اومدم بیرون ... چهار ماه گذشته بود ... کتابم رو توی بغلم کشیدم و راه افتادم سمت بیمارستان ... حس عجیبی داشتم ... امروز خیلی با حاج آقا حرف زدیم ... خیلی بحث کردیم ... خیلی دینم رو به چالش کشیدم ... و ... یاد حرف آراگل افتادم که خیلی وقت پیش بهم زد ... من بهش گفتم: - آراگل هیچ کدوم از فرقه های دین مسیحیت اونطور که باید و شاید منو ارضا نمی کنن ... گاهی فکر می کنم اگه همه اش با هم ادغام می شد یه چیز خیلی خوبی در می یومد ... و آراگل با خنده گفت: - دقیقا ... و اسلام دینیه که همه خوبی های دین ها یقبل از خودش رو در برگرفته به علاوه خیلی چیزای خوب دیگه ... کتابم رو زدم تو سرش و گفتم: - تبلیغ دینی ممنوع ... و آراگل گفت: - تو که اینقدر رو دین خودت تعصب داری و در موردش تحقیق کردی ... خوب در مورد دین برتر جهان هم یه کم تحقیق کن ... شاید نظرت برگرده ... و من با بی حوصلگی گفتم: - تحقیق برای چی؟ من تحقیقاتم رو یه بار کردم ... اصلا دوست ندارم دوباره خودم رو با هزار تا اما و اگه مواجه کنم ... صداها از ذهنم فاصله گرفت ... حالا رفتم تحقیق کردم ... حالا تازه داشتم می فهمیدم امام علی که آراد دیوونه اش بود کیه ... چه کارا کرده ... چرا آراگل می گفت تنها مردی که تاریخ به خودش دیده اما علیه ... حالا می دونستم که سر در بهشت اسم دو نفر حک شده و یکی از این دو نفر امام علیه ... حالا قلب منم شده بود مالامال از عشق علی ... حالا این من بودم که دوست داشتم سر ساعت وایسم نماز بخونم و با خدا حرف بزنم ... خودم رو به خدا نزدیک تر حس می کردم ... من سر هر وعده غذایی به تقلید از دین خودم دعا می خوندم و بعد از اون به تقلید از دین آرادم به نماز می ایستادم ... حال در روز بارها و بارها ذکر خدا رو می گفتم و یادش می کردم ... حالا دیگه همه دوازده امام رو می شناختم و باهاشون آشنا بودم ... دیگه یم دونستم چرا شیعیان برای تک تک امام هاشون یقه چاک می دن ... حالا خیلی چیزا رو می دونستم ... *** با دهن باز به دهن بسته شده دکتر خیره شده بودم ... چی داشت می گفت؟!!! فقط یه هفته دیگه!!! همه اش یه هفته!!! فقط پنج ماه از کمای آرادم گذشته بود ... پنج ماه!!! چطور بعضی ها بعد از شش هفت سال به هوش می یومدن ... حالا آراد من بعد از پنج ماه محکوم به رفتن شده بود؟!!! به همین راحتی؟!! صدای دکتر توی گوشم می پیچید و تکرار می شد ... - متاسفم ... ولی آراد اگه تا یک هفته دیگه به هوش نیاد دچار مرگ مغزی می شه ... ضربه ای که به سرش وارد شده خیلی کاری بوده ... دیگه کاری از دست ما بر نمی یاد ... راه افتادم سمت اتاق آراد ... حاج خانوم گوشه راهرو ضجه می زد ... مامی کنارش نشسته بود و سعی داشت آرومش کنه ... کسی نمی تونست جلوی من رو بگیره ... نمی خواستم گریه کنم ... پنج ماه اشک ریختم ... پنج ماه زار زدم! خدا رو صدا زدم ... به هر کسی که می شناختم قسمش دادم ... اما ... رفتم بالای سر آراد ... دستگاه ها نشون می دادن که هنوز نفس می کشه ... دستش رو گرفتم ... مثل همیشه ... داد زدم ... - باید بیدار شی ... می فهمی؟!!! باید بیدار شی ... نمی ذارم تنهام بذاری ... نباید بری ... نباید منو تک و تنها ول کنی ... آراد اگه بیدار نشی از همه می برم ... اگه بخوای بری ... خودمو ... صدای حاج آقا پیچید تو ذهنم ... - خودکشی گناه کبیره است ... تو نباید تو کار خدا دخالت کنی ... نباید مرگت رو جلو بندازی وقتی خدا مقدر کرده که نفس بکشی ... به هق هق افتادم ... سرم رو گذاشتم روی سینه اش و از ته دل زار زدم ... خدایا آراد رو ازم نگیر ... پرستارا سعی داشتن منو از آراد جدا کنن ... مامی و حاج خانوم هم پشت سرم داشتن اشک می ریختن ... جیغ می کشیدم و می گفتم: - یا مسیح ... مگه تو مرده رو زنده نمی کردی؟!!! آراد من که نمرده ... بیهوشه ... بهوشش بیار ... یا فاطمه زهرا ... تو رو به محسنت قسم می دم ... نذار آرادم از دستم بره ... یا مریم مقدس ... یا علی ... خدااااااااا ... دیگه نمی دونستم باید کیو به شفاعت بطلبم ... بالاخره پرستارا موفق شدن منو از آراد جدا کنن ... مامی خواست بیاد بغلم کنه ... زدمش کنار ... دویدم از بیمارستان بیرون ... ***دور تا دورم شمع روشن کرده بودم با گل پر پر شده ... سه روزی بود که توی مسجد بست نشسته بودم و تکون نمی خوردم ... دستم رو گرفته بودم رو به آسمون و به زبون خودم دعا می کردم ... نه از روی هیچ کتابی ... تکون دستی منو به خودم آورد ... چرخیدم ... حاج خانوم با چشمای تر کنارم نشسته بود و با تعجب نگام می کرد ... تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم: - سلام ... - سلام ... کجایی تو دختر ... چند بار صدات کردم ... - ببخشید حواسم نبود ... آهی کشید و گفت: - بهت حسودیم می شه ... با تعجب نگاش کردم ... فکر کردم به خاطر آراد میگه ... سریع گفتم: - باور کنین آراد شما رو هم خیلی دوست داره ... لبخند تلخی نشست کنج لبش ... سرش رو به طرفین تکون داد و گفت: - از اون لحاظ نه ... بالاخره روزی آراد می رفت سمت زنی که از مادرش براش عزیز تر بود ... من خودم رو برای این روز آماده کرده بودم ... از یه نظر دیگه گفتم ... فقط نگاش کردم .. ادامه داد : - خلوصت توی عبادت کردن ... بارها حین حرف زدن با خدا نگات کردم ... از دنیا و آدماش فاصله می گیری ... خدا تو رو خیلی دوست داره ... صورتم رو برگردوندم و گفتم: - مگه من مسیحی نیستم؟ مگه شما ... فکر نمی کنین که مسیحی ها ... نجس هستن ... آهی کشید و گفت: - اینطور فکر می کردم ... اما دیگه نه ... من هم از دور یه تماشاگر بودم ... می گن غرور آفت دینه ... دچار تکبر شده بودم ... فکر می کردم کسی که مسملون نباشه کافره! فکر نمی کردم دل همون بنده ممکنه اینقدر پاک باشه که هزاران مسلمون رو بذاره توی جیبش ... حرفی نداشتم بزنم ... البته ادعایی هم نداشتم ... دوباره آه کشید و گفت: - وقتی اومدم شمشیر رو از رو بسته بودم ... می خواستم هر چی می تونم بارت کنم ... آراگل موقع اومدن بهم گفت مامان ... مواظب باش دل نشکنی ... دل بشکنی خدا سرت می یاره ... بد هم سرت می یاره ... حرف آراگل تکونم داد ... اما بازم ناراحت بودم و عصبی ... اومدم اینجا ... با خودم گفتم این دختر جلوی من گستاخ می شه ... وقتی گستاخی کرد اونجور که لایقشه باهاش برخورد می کنم اینجوری دیگه دلی هم نشکستم ... اما چی شد؟!!! دختری رو دیدم که جلوم ایستاد و خیلی نرم بهم سلام کرد! دختر یه لحظه خودم رو گذاشتم جای تو ... اگه زنی با من اینطور برخورد کرده بود سلام که هیچی تف هم تو صورتش نمی انداختم ... سریع گفتم: - اینطور نگین ... شما مادر آرادین ... آراد همه اش در مورد احترام با بزرگترها با من حرف زده ... - حقا که آراد گوهر شناسه ... گوهر وجودی تو رو کشف کرد و پرورشت داد ... آهی عمیقی کشید و گفت: - بعضی وقتا حس عذاب وجدان دیوونه ام می کنه ... نکنه نفرین زبونی من آرادم رو به این روز انداخت ... نکنه تو راست بگی؟! خدا حرف دل مادر ها رو می شنوه ... چشمامو با درد بستم و گفتم: - اینطور نگین حاج خانوم ... من از روی عصبانیت اینو گفتم ... دعای مادر بیشتر از نفرینش گیراست ... دعاش کنین ... شما دعاش کنین شاید خدا به خاطر دل شما به من هم رحم کنه ... سرش رو چندبار تکون داد ... اشکاشو پاک کرد ... دست کرد داخل کیفش سجاده ای رو خارج کرد و گفت: - کار توئه؟ چشمم افتاد به سجاده آراد ... توی ماه رمضون براش گوشه اش رو گلدوزی کرده بودم ... نوشته بودم از طرف عشقت به طرف عشقم ... چقدر سر این جمله با آراد خندیدم ... اشک تو چشمام حلقه زد و سرم ور تکون دادم ... سجاده رو جلوی صورتش گرفت و گفت: - یه دختر مسیحی برای پسر من سجاده گلدوزی کرده!!! آی خدا ... آدم می مونه چی بگه ... یه دفعه به گریه افتاد ... رفتم کنارش ... بغلش کردم ... اشک من هم می ریخت ... - تو رو خدا گریه نکنین حاج خانوم ... شما که گریه می کردین دل آراد ریش می شد ... به خاطر آراد گریه نکنین ... - دعا کن ... دعا کن آرادم سالم بیاد بیرون از اون بیمارستان ... من نمی تونم ویولت ... نمی تونم با جنازه پسرم برگردم ... به اینجا که رسید از جا بلند شد و در حالی که بلند بلند زار می زد ازم فاصله گرفت ... یه کم که فکر کردم دیدم دیگه ناراحتی مامان آراد باعث ناراحتیم نبوده توی این روزای آخر ... وقتی به خدا نزدیک تر شدم و فهمیدم اگه اون بخواد هیچ کس جلودار قدرتش نیست دست از نا امیدی برداشتم ... همین که امیدم فقط معطوف به لطف و کرم خودش شد حاج خانوم راضی شد ... به سجده افتادم ... حالا دیگه می دونستم که جز از خدا شفای آراد رو از هیچکس نباید طلب کنم ... *** قرآن رو باز کردم ... سوره مبارکه یس اومد ... شروع کردم به خوندن ... مامی و حاج خانوم هم اینطرف و اونطرفم نشسته بودن ... مامی به زبون خودش داشت دعا می خوند و حاج خانوم تسبیح می چرخوند .... منم در حالی که دست آراد رو توی دستم گرفته بودم بلند بلند قرآن می خوندم ... یه جاهایی حاج خانوم هم باهام یک صدا می شد ... سوره که تموم شد مامی از جا بلند شد ... - من می رم یه آبی به دست و صورتم بزنم ... سرم رو تکون دادم ... حاج خانوم هم بلند شد و گفت: - من می رم مسجد پیش حاج آقا ... یه نذری دارم باید ادا کنم ... برای حاج خانوم هم سرم رو تکون دادم ... همه رفتن ... فقط من موندم و آراد ... خم شدم ... صورتم رو چسبوندم به صورتش ... چشمامو بستم ... اشک از چشمام می ریخت روی صورتش ... زمزمه کردم: - تا حالا چقدر فال حافظ گرفته باشم خوبه؟!!! هزار بار بیشتر گرفتم ... اما لعنتی یه بارم نگفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ... من اگه شانس داشتم! والا ... نخند ... جدی دارم حرف می زنم ... دیدی توی فیلما هر وقت فال حافظ می گیرن همین در می یاد ... آراد پاشو تو بخون شاید بگه ها ... به ما که نگفت ... خوب بابا ... چرا اخم می کنی ؟ تنبل خان ... بگیر بخواب نخواستم ... منم می خوابم ... البته نه مثل تو ... دور از جون خرس ... بشنوه بهش بر می خوره! اونم فقط زمستونا می خوابه ... جناب عالی سرتاسر بهار و تابستون رو خواب تشریف داشتین ... آراد داره ترم جدید شروع می شه ها ... نمی خوای بیدار شی؟ می رم یکی از این ساعت ها که تو کارتون ها زنگ می زنه برات یم خرم می ذارم بالا سرت بچسبی به سقفا ... دیدی؟!! اینا که تا زنگ می زنه از بس صداش بنده سر جاش هی بالا پایین می شه ... آخی از بچگی دوست داشتم یکی از اینا داشته باشم ... تا زنگ می زنه انگا رداره می رقصه ... آراد پاشو اینقدر لوس نکن خودتو دیگه ... به سنگ اینقدر التماس کرده بودم تا حالا برام عربی رقصیده بود ... حالا شش ماست به تو می گم باز کن اون پلکای لامصبو! گفتم لامصب یاد یکی از خاطراتمون افتادم ... یادته گفتی می خوای برام لباس بخری ... حالا کاری نداریم که خسیس خان شدی و هیچ کوفتی برام نخریدی اما تا بهت گفتم منو تو اون لباس خوشگلا تصور کردی گفتی د لامصب اگه تصور کرده بودم که تا الان نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... صدام رو کلفت کرده بودم و ادای آراد رو در می اوردم ... خنده ام گرفت ... همینطور که گریه و خنده ام قاطی شده بود چشمام بسته شد ... خیلی خسته بودم ... خیلی ... *** با فشرده شدن دستم و صدایی شبیه خس خس چشم باز کردم ... سرم منگ بود ... به زور سرم رو گرفتم بالا و تازه فهمیدم کنار تخت آرادم ... با ترس به دستم خیره شدم ... دستم تو دست آراد بود ... دوباره نگاه کردم! اشتباه نمی کردم ... تا جایی که من یادم بود دست آراد تو دست من بود ... نه دست من تو دست آراد ... دوباره صدای خس خس بلند شد ... سرم رو آوردم بالا و به آراد خیره شدم ... نفس تو سینه ام حبس شد ... چشمای آرادم باز بود ... باز باز ... خیره شده بود به من ... مثل همیشه ... از جا پریدم ... نکنه ... نکنه وارد زندگی نباتی شده باشه؟! نکنه چشماش باز باشه ولی متوجه من نباشه؟ با تته پته گفتم: - آراد ... لباش تکون خورد ... عکس العمل نشون داد!!! دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم ... بی توجه به این که تو بخش ICU هستیم شروع کردم به جیغ کشیدن: - خدایا شکرت ... خدایا ... آرادم به هوش اومد ... خدا نوکرتم ... خدا ... خدا ... دو تا پرستاری که تو بخش بودن پریدن سمتم یکیشون سعی کرد منو آروم کنه و یکیشون رفت سمت آراد ... آراد با چشمای مات به من خیره شده بود ... خبر نداشت چه مدت تو حسرت دیدن چشماش بودم که حالا اینطوری نگام می کرد! پرستاری که منو گرفته بود کشون کشون منو از بخش برد بیرون ... تند تند داشت یه چیزایی بلغور می کرد ولی من متوجه نمی شدم ... لابد داشت بهم تذکر می داد ... دکتر کالین رو دیدم که توی راهرو با سرعت داره می ره سمت ICU اصلا منو ندید ... نباید هم می دید ... یکی از بیماراش به هوش اومده بودن ... زار می زدم و فقط خدا رو صدا می کردم ... چیزی نمی تونستم بگم ... حاج خانوم از آخر راهرو پیدا شد ... فکر کنم تازه از مسجد برگشته بود ... با دیدن من سر جاش خشکش زد ... وسط راهرو داشتم جیغ می کشیدم و خدا رو صدا می کردم و زار می زدم ... همونجا نشست روی زمین ... پرتاری که سعی می کرد هر طور شده منو آروم کنه رو پس زدم ... دویدم سمت حاج خانوم و با لحنی سرشار از محبت گفتم: - مامان ... مامان آراد به هوش اومد ... آراد به هوش اومد ... منو دید ... مامان ... بغض حاج خانوم ترکید ... از رنگ پریده اش فهمیدم با دیدن من یه فکر دیگه پیش خودش کرده ... دستاش رو گرفت رو به آسمون ... از ته دلش گفت: - الحمدالله ... خدایا هزار مرتبه شکرت ... یا فاطمه زهرا نا امیدم نکردی ... دستش که اومد پایین خودم رو انداختم توی بغلش ... حالا هر دو داشتیم زار می زدیم ... سه چهار تا پرستار دورمون جمع شده بودن و داشتن با تعجب نگامون می کردن ... براشون عجیب بود ... شاید تا به حال همچین احساساتی از کسی ندیده بودن ... مامان در گوشم گفت: - چشمت روشن دخترم ... چشمت روشن! - مامان بریم بالا سرش ... می خوام ببینمش ... دلم برای چشماش لک زده بود ... باورم نمی شه ... یا خدا!!! هر دو از جا بلند شدیم ... حاج خانوم هم تر و فرز شده بودیم ... با سرعت رفتیم سمت ICU خواستم برم تو که جلوم رو گرفتن ... هر چی هم خواه شو تمنا کردم فایده ای نداشت ... گفتن سر و صدا می کنی و برای بقیه بیمارا خطر داره ... دکتر کالین که اومد بیرون پریدم به طرفش ... با دیدن من لبخند روی صورتش شکفته شد ... بی اراده بغلش کردم ... اونم با محبت فشارم داد به خودش و گفت: - تبریک می گم عزیزم ... به آراد هم گفتم که اگه بهوش نمی یومد باید اون دنیا از تو پذیرایی می کرد ... شما هر دو واقعا عاشقین و خدا عاشقا رو دوست داره ... به هر دوتون رحم کرد ... اونم وقتی این جمله رو از من شنید اخماش در هم شد ... باورم نمی شه هنوز هم دو نفر بتونن اینقدرعاشق هم باشن ... پرستاری که کنار دستش بود گفت: - مثل رمئو ژولیت ... خودم رو از آغوش دکتر کشیدم بیرون و گفتم: - برگشت آراد من نیمیش مدیون زحمتای شماست ... امیدوارم ... خم شدم و در گوشش گفتم: - دخترتون برگرده ... شاید کسی این جریان رو نمی دونست ... نمی خواستم از دستم ناراحت بشه ... دستش رو گذاشت سر شونه ام و لبخند تلخی تحویلم داد ... قبل از اینکه بره سریع گفتم: - دکتر ... می شه برم پیشش ؟ می خوام باهاش حرف بزنم ... - اینهمه صبر کردی چند ساعت دیگه هم صبر کن تا ببریمش توی بخش ... الان رفته برای دادن چند تا آزمایش ... باید همه چیزش چک بشه ... - دکتر چشماش می دید؟ - معلومه که می دید ... خیلی هم خوشحال بود که چشماش اول از همه خانوم خوشگلشو دیده ... شرمنده خندیدم و دکتر رفت ... مامان اومد کنارم و گفت: - چی گفت دخترم؟ - گفت بردنش برای آزمایش بعدش می برنش توی بخش ... می تونیم بریم ببینیمش ... دوباره دستای چروکیده اش رو گرفت رو به آسمون و گفت: - خدایا صد هزار مرتبه شکرت ... بعد یه دفعه از جا کنده شد ... - برم یه زنگ بزنم به آراگل ... بچه ام نگرانه ... بعد از رفتن مامان منم پریدم سمت گوشیم ... باید دنیا رو خبر می کردم ... *** سه ساعت گذشته بود و هنوز خبری نشده بود ... همه رو خبر کرده بودم ... غزل و فرزاد و مامی خودشون رو رسوندن بیمارستان ... همه شاد بودن همه می خندیدن ... وارنا قول داد در اسرع وقت خودش رو برسونه ... حتی آرسن هم زنگ زد و تبریک گفت ... این روزا آرسن هم چند روز در میون بهم زنگ می زد ... اون اولین کسی بود که پی به حال من برد ... از همه هم بیشتر عمق ماجرا رو می دونست ... اینقدر شاد بودم که نمی دونستم باید چی کار بکنم ... مامی بهم لبخند می زد ... دیگه ناراحت نبود ... حال من رو دیده بود ... اون جز خوشی من چیزی نمی خواست ... پس مخالفت فایده ای نداشت ... حتی وقتی نگرانی من در مورد پاپا رو شنید بهم اطمینان داد که پاپا رو راضی می کنه ... فرزاد مدام سر به سرم می ذاشت و من از خوشی قهقهه می زدم ... از ته دل ... برعکس گذشته ... با دیدن دکتر از جا پریدم بقیه هم بلند شدن ... دکتر یه راست اومد سمت من و گفت: - شما هنوز پشت در ICU نشستین؟ آراد رو بردن توی طبقه پایین ... برین اتاق 34 ... در ضمن ... اول ویولت بره ... گفته اول می خواد ویولت رو ببینه ... قبل زا اینکه پرواز کنم سمت اتاقش ایستادم جلوی دکتر و گفتم: - دکتر ... حالش چطوره؟!! - هنوز آزمایشات حاضر نشده ... تا عصر معلوم می شه ... نگران نباش ... فکر نکنم چیز مهمی باشه ... با خوشی ازش تشکر کردم و پریدم سمت پله ها ... دیگه منتظر کسی نشدم ... بقیه هم می دونستن باید به من و آراد اجازه تنهایی بدن ... به اتاق 34 که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم ... یه اتاق یه تخته ... آرادم روی تخت تقریبا نشسته بود. دست به سینه با لبخند به من نگاه می کرد ... دیگه طاقت نیاوردم پریدم طرفش ... با یه جست نشستم لب تخت و خودم رو انداختم توی بغلش ... نیم دونستم کجاش رو ببوسم و آراد هم با خنده همراهیم می کرد ... وسط خنده های و بوسه ها گریه ام گرفت ... سرم رو گذاشتم روی سینه اش و به هق هق افتادم ... صداش گرفته بود ولی همون هم برای من دنیایی بود: - عزیزم ... عشق من ... گریه می کنی؟ وروجکم ... گریه نکن ... طاقت دیدن اشکات رو ندارم به اندازه کافی تو این مدت صدای گریه هات رو شنیدم و عذاب کشیدم ... سرم رو از روی سینه اش برداشتم و با تعجب نگاش کردم ... با دستاش اشکامو آروم پاک کرد ... گونه مرطوبم رو بوسید و گفت: - چیزی از اون دوران یادم نیست ... فقط صدای گریه های تو ... دعاهای مامانم ... قرآن خوندن تو ... و این آخری صدای خنده هات و حرفای خنده دارت ... با تعجب گفتم: - پس می شنیدی؟ می دونستم می شنوی ولی فکر نمی کردم یادت بمونه ... منو محکم روی سینه اش فشار داد و گفت: - درست یادم نیست ... کلیات تو ذهنمه فقط ... - آراد .. چطور دلت اومد ... هان؟!!! آراد من توی این شش ماه پر پر شدم ... چطور تونستی تنهام بذاری؟ اگه بدونی چقدر حرص می خوردم از دستت ... می خواستم غیرتیت کنم اما نمی شدی ... با لحن با مزه ای گفت: - وا غیرتا! چی کار کردی ویولت هان؟ بعد دوباره گونه ام رو بوسید و گفت: - هر چند می دونم خانوم من از گل پاک تره ... آراد دوباره اشکام سرازیر شد ... - دلم برات تنگ شده بود آراد ... سرم رو کشید بالا و با عطش لباش رو گذاشت روی لبام ... می خواست احساسش رو با بوسه اش نشونم بده ... اشک می ریختم و می بوسیدمش ... بالاخره دل کندم در گوشش گفتم: - لحظه شماری می کنم برای روزی که بریم توی خونه مون ... گفتی بد عادتت کردم ... گفتی چوری می تونی بهم فکر نکنی و دل بکنی؟ تو که خواب بودی من هر شب به یادت خوابیدم ... هر شب ... صدای نفس بلندش رو شنیدم و داغیش گوشم رو سوزوند ... خواست جوابم رو بده که تقه ای به در زده شد و در باز شد ... سریع خودم رو کشیدم کنار ... مامان اومد تو ... از لب تخت بلند شدم و اجازه دادم مادر و پسر بعد از مدت های سیر همو ببینن ... مامی و فرزاد و غزل هم دم در ایستاده بودن ... مامان در حالی که اشک می ریخت صورت آراد رو بین دستاش گرفت ... چند بار پیشونیش رو بوسید ... آراد هم دست مادرش رو می بوسید ... همه زار می زدیم ... مامان طوری با ناله از آراد می خواست ببخشتش که طاقت نیاوردم بمونم ... زدم از اتاق بیرون ... نیم ساعتی اطراف چرخ زدم تا بالاخره دلم آروم شد ... دوباره رفتم توی اتاق ... فرزاد نشسته بود اینطرف آراد و مامان هم اونطرفش ... مامی و غزل هم روی کاناگه کنار اتاق نشسته بودن ...آراد با دیدنم با اخم گفت: - کجا رفته بودی؟ فرزاد هم دنباله اش به شوخی داد کشید: - هان؟!!! کدوم گوری بودی ضعیفه! اون ماسماسکت هم که تو اتاق ول کرده بودی ... نمی گی این لاجونیه ... می افته می میره ... حالا هی ناز کن براش ... رفتم جلو و با لبخند دسته گل کنار تخت رو برداشتم ... هدیه خود فرزاد بود با یه حرکت کوبیدم تو سرش و گفتم: - گاز بگیر اون زبونتو ... همه زدن زیر خنده ... فرزاد شروع کرد به داد و هوار و در حالی که مثل پیرزن ها نفرینم می کرد رفت نشست پیش غزل ... منم نشستم کنار آراد ... دستم رو گرفت و اشاره کرد سرم رو ببرم پایین ... در گوشم گفت: - دیگه یه لحظه هم نمی خوام از پیش چشمم بری .. خانومم! نیشم شل شد ... فرزاد داد زد ... - اوووووو چه ذوقیم می کنه ... چی گفتی به این ... ببند نیشتو دختره غشی!!! باز دسته گل رو برداشتم و شوت کردم به طرفش ... فرزاد دسته گل رو تو هوا قاپید و گفت: - حسود خانوم ... یه کلمه می گفتی توام گل می خوای ... می خریدم برات ... دیگه چرا گل آراد رو پر پر می کنی؟ اینقدر خوشحال بودم که دیگه کاری نکردم و خودمم از ته دل خندیدم ... *** - خانوم دکتر مطمئنین؟ - آره عزیزم ... به خاطر مراقبت شدید توی این مدت نخاعش آسیب جدی ندیده خدا رو شکر ... اما طول می کشه تا بتونه روی پاهاش بایسته ... چند جلسه فیزیوتراپی نیاز داره ... اما ... قلبم از حرکت ایستاد ... خیره نگاش کردم ... پشت این اما چی خوابیده بود؟!!! نفسش رو فوت کرد و گفت: - ممکنه تا مدت ها بلنگه ... می فهمی چی می گم؟ شاید هم هیچ وقت خوب نشه ... دست چپش هم قدرتش خیلی کم شده ... نفسم رو با آرامش دادم بیرون و گفتم: - اینا که مشکل نیست خانوم دکتر ... - و یه چیز دیگه ... دوباره با ترس نگاش کردم ... - مجبوره از عینک استفاده کنه ... چشماش چند درجه ای ضعیف شده ... - خوب ... خوب لیزیک می کنه ... - احتمالا جواب نمی ده ... البته این رو دیگه باید با دکتر چشم پزشک مشورت کنی من اطلاع چندانی ندارم ... اونقدر که در حیطه کاری خودم بود رو برات توضیح دادم ... این هم برام مهم نبود ... اصلا بذار چشمای خوشگلش خیلی هم توی دید نباشه ... بهتر ... اینا که مشکل نبود ... مهم این بود که آراد رو داشتم ... که صداش رو داشتم ... که عشقش رو وجودش رو نفسش رو داشتم ... از جا بلند شدم و گفتم: - خیلی ازتون ممنونم خانوم دکتر ... تو این مدت خیلی زحمت کشیدین ... - وظبفه ام بود دختر جون... حالا دیگه برو به فکر عروسیت باش ... گونه هام ارغوانی شد و خندیدم ... *** - بگین حاج آقا ... - مطمئنی دخترم؟ - از ته قلب ... - خونوادت؟ - قرار نیست کسی بفهمه ... من باطناً این کار رو می کنم ... - کاش همه مسلمونا عین تو دینشون رو می شناختن و با همه وجود عاشقش می شدن ... لبخندی زدم و گفتم: - بگین ... حاج آقا شروع به خوندن دعا کرد ... چند تا سوره زیر لب خوند که توی نوای همه شون غرق شدم و بعد به من نگاه کرد و گفت: - آماده ای؟ وضو داشتم ... رو به قبله نشسته بودم ... لباسام تمیز بود ... عطر زده بودم ... سرم رو به نشونه آره تکون دادم ... حاج آقا به نرمی شروع کرد: - همراه من تکرار کن ... بازم سرم رو تکون دادم ... صدای لرزون حاج آقا بلند شد: - اشهدان لا اله الا الله ... بغض افتاد تو گلوم ... زمزمه کردم : - اشهد ان لا اله الا الله ... توی دلم گفتم خدایا به وحدانیتت شهادت می دم ... حقا که جز تو خدایی نیست ... حاج آقا گفت: - اشهد ان محمد الرسول الله ... چشمامو بستم و با همه وجودم گفتم: - اشهد ان محمد الرسول الله ... خدایا به رسالت محمد پیامبرت شهادت می دم ... خاتم انبیا ... پیامبری که حضرت مسیح هم آمدنش رو بشارت داده بود ... حاج آقا بغض کرده گفت: - مبارکت باشه دخترم ... سرم رو تکون دادم ... بغضم ترکید و اینبار خودم گفتم: - اشهد ان علی ولی الله ... این دیگه جز شهادتین نبود ... اما من می خواستم شیعه باشم ... می خواستم مولام مثل آراد امام علی باشه ... خدایا شهادت می دم که ولی تو و اولین اماممون امام علیه ... اشک از چشم حاج آقا روان شد ... من هم هق هق می کردم ... گفتم: - حاج آقا من به شما مدیونم ... شما خیلی چیزا رو به من یاد دادین ... - نه دختر ... تو روحت اماده پذیرش بود ... من وظیفه ام رو انجام دادم ... فقط یه سوال ... کنجکاوانه نگاهش کردم ... گفت: - به خاطر همسرت که مسلمون نشدی؟ اگه اینطور باشه قبول نیست ... آهی کشیدم و گفتم: - نه حاج آقا ... آراد هم خبر نداره ... گفتم که من باطناً مسلمون شدم ... لبخند روی لبای حاج آقا نشست ... برای بار هزارم تشکر کردم و از جا بلند شدم ... پرواز داشتیم ... باید هر چه سریع تر بر می گشتم ... *** یه دست آراد روی شونه وارنا بود و یه دستش رو شونه فرزاد ... منم داشتم پشت سرشون از پله های هواپیما می رفتم پایین ... آراد به سختی قدم بر می داشت و همه هواش رو داشتن که نیفته ... همین که می دونستیم خوب می شه بهمون انرژی می داد .. خودش هم خوشحال بود فقط اینطور موقع سعی می کرد چشمش تو چشم من نیفته ... خدایا کاش زودتر خوب بشه که نخواد از من خجالت بکشه ... من نمی خوام آرادم حس کنه کمبودی داره ... برای من مهم نیست ... مهم فقط خود آراده ... همه رفتم یاز هواپیما پایین ... غزل و فرزاد هم همراه ما اومده بودن چون یم خواستن مراسم عروسیشون رو توی ایران برگذار کنن و به قول آراد شاید هم همزمان با مراسم ما ... توی فرودگاه آرسن و خونواده اش .. آراگل و سامیار و خونواده اش ... و پاپا اومده بودن استقبال ... ترجیح دادم فعلا پاپا چیزی نفهمه تا بریم خونه ... نمی خواستم جلوی آراد حرفی بزنه ... یه موقع آراد ناراحت می شد ... همه با هم سلام احوالپرسی کردیم ... آراگل نه ماهه بود و آراد با دیدنش چشماش چهار تا شد ... اینقدر از دیدن قیافه آراد خندیدم که دل درد گرفتم ... عزیزم اون ذوق دایی شدنش رو می کرد و من توی دلم قند آب می شد برای وقتی که قرار بود خودش بابا بشه ... بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم .. لحظه آخر مامان من رو کنار کشید و گفت: - دخترم ... منتظر خبر هستیم ... پسر من دیگه دل توی دلش نیستا ... لبخندی زدم و گفتم: - چشم مامان جون امشب حتما با بابا حرف می زنیم ... مامان یه بار با اطمینان پلک زد ... دستم رو فشرد و رفت ... بعد از اون آراد اومد جلو ... از چشماش غم می بارید .... زمزمه کرد: - نمی خوام زنمو بدم ببرن ... مگه زوره ... با خنده گفتم: - آراد جان ... - ویولت دوری از تو عذابم می ده ... نکنه اینبار بابای تو ... - نه عزیزم ... بابای من آسون گیره ... راضیش می کنیم ... من و مامی و ماریا و وارنا مگه بوقیم؟ اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد ... وقتی دید کسی حواسش نیست سرش رو آورد پایین و گفت: - دلم یم خواد غنچه توی صورتتو یه لقمه چپ کنم ... با ناز گفتم: - این وسط ... و لبامو جمع کردم ...چشماشو گرد کرد و گفت: - نکن لامصب ... همون وقت که فقط دوستم بودی هم لباتو اینجوری می کردی من می مردم و زنده می شدم چه برسه به الان که طعمشم چشیدم ... با عشوه لبامو گاز گرفتم ... یه دفعه چشماشو بست و گفت: - برو ویولت ... برو تا اختیار از دستم در نرفته آبروی جفتمون رو به باد ندادم این جا ... برو ... و سریع پشتش رو کرد به من ... مستانه قهقهه زدم و گفتم: - به زودی می بینمت عزیزم ... بای ... با خوشی رفتم سمت مامی اینا و بعد از خداحافظی از بقیه رفتیم سمت خونه ... *** نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم ... قیافه متعجب پاپا خنده داشت اما هوارهای بعدش اصلا خنده نداشت ... گریه هم داشت ... من سکوت کردم ... چون می دونستم الان هر چی بگم بدتر می شه ... وارنا و آرسن سعی داشتن آرومش کنن و من سر به زیر نشسته بودم یه گوشه ... از چشم غره های هرچند لحظه یه بار بابا خنده ام گرفت و ریز ریز خندیدم ... آرسن چپ چپ نگام کرد و با حرکت لباش گفت: - زهرمار ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده ... بابا با عصبانیت نگام کرد و گفت: - خوبه ! باید هم بخندی ... به حرص خوردن من بخند ... سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم: - نه پاپا باور کن اینطورا هم نیست ... من به قیافه آرسن خندیدم ... آرسن با چشم برام خط و نشون کشید و من دوباره خنده ام گرفت ... بلند شدم و سریع رفتم توی اتاقم تا اوضاع رو بدتر از اینی که هست نکنم ... می دونستم که پاپا راضی می شه ... پاپا آراد رو دوست داشت توی همون برخوردی که با هم داشتن کلی ازش تعریف کرد ... بعد از چند ساعت کشمکش و تعریف های مامی از حال من موقع مریضی آراد پاپا بالاخره رضایت داد اما به شرطها و شروطها ... که اولینش این بود ... - آراد حق نداره ویولت رو وادار کنه مسلمون بشه ... توی دلم پوزخند زدم ... اونا خبر نداشتن که ویولت مسلمون شده! سرم رو گرفتم رو به آسمون و گفتم: - خدایا شکرت ... نذر کرده بودم اگه پاپا راضی بشه هر شب تولد امام علی یه گوسفند بکشم ... حالا که تو اینقدر خوبی می کنمش دو تا ... یکی هم شب ولادت حضرت مسیح، چون هنوزم به حضرت مسیح ارادت دارم ... و می دونم دین من دوست داشتن پیامبران دین های دیگه رو حرام نکرده ... گوسفندا رو می دم دم یتیم خونه ... نوکرت هم هستم ... *** با دیدن آراد توی کت شلوار دودی ... با کروات نقره ای و پیراهن سفید جیغی از شادی کشیدم ... آراد که حواسش به من نبود یه دفعه چرخید ... خدای من! یه عینک قاب مشکی روی چشماش بود ... اما از جذابیتش کم که نشده بود هیچی بیشتر هم شده بود ... در حالی که لنگ می زد اومد طرفم و گفت: - فرشته من ... - وااااای چه جیگری شدی آراد ... الهی من قربونت برم ... فیلمبردار خنده اش گرفت و آراد هم با قهقهه گفت : - عزیزم الان اینو من باید می گفتم ... - حالا من گفتم چه فرقی داره ... بعد خم شدم در گوشش گفتم: - می شه نریم عروسی ... یه راست بریم خونه؟ دوباره قهقهه اش به فضا شلیک شد و گفت: - ویولت ... عزیزم ... جای من و تو واقعا برعکس شده ها ... لب ورچیدم و گفتم: - یعنی تو نمی خوای؟ با یه قدم خودش رو رسوند به من ... حجاب روی سرم خیلی خیلی بزرگ بود ... انگار برای کله غول دوخته بودن ... آراد سرش رو کشید زیر حجاب و توی حرکتی غافلگیرانه لبامو طعمه بوسه اش کرد ... وقتی رفت عقب گفت: - هزار بار بگم نکن لباتو اونجوری ... نکن لامصب ... نکن ... - ای من به فدای اون لامصب گفتن تو ... و دوباره لبامو جمع کردم ... آراد با خنده دستمو کشید و گفت: - بیا بریم ورپریده دوباره تو امشب قصد داری منو بابا کنی ها ... از ته دل خندیدم ... در بین خنده ها زمزمه کردم ... - خدایا شکرت ... *** - در بیار این حجابو ... با خشم گفتم: - در ... نمی ... یا ... رم ... قرار نبود مهمونی قاطی باشه ... مامی این مردا رو بریز بیرون ... وگرنه محاله بیام وسط جمع ... آراد هم دنبال من تکرار کرد: - مامان جان ... باید ببخشین ولی منم راضی نیستم ویولت جلوی این همه مرد حجابش رو برداره ... خواهشا برین مردا رو به قسمت مردونه راهنمایی کنین ... مامی گوفی کرد و رفت از اتاق رخت کن بیرون ... مامان اومد تو و گفت: - چی شده بچه ها؟ چرا نمی یاین بیرون؟ آراد با ناراحتی گفت: - مامان من شما خودت چادر رو پیچیدی دورت ... من عمرا نمی ذارم زنم بره بین این مردای نامحرم ... دستش رو فشردم و گفتم: - حرص نخور عزیزم ... نمی رم ... مامان گفت: - راست می گه مامان حرص نخور ... دارن مردا رو می فرستن بیرون ... فامیل ویولت خبر نداشتن جداست ... خودشون تا فهمیدن عذر خواهی کردن و رفتن ... خودمو لوس کردم و گفتم: - آره آراد جان ... فامیل من اکثرا از فرانسه اومدن به فرهنگ ما عادت ندارن ... تو ببخش ... دستم رو برد نزدیک لباش و گفت: - ویولت ... تو ... تو ... با ناز خودم رو باد زدم و گفتم: - دنبال واژه نگرد عزیزم ... چیزی در وصف من پیدا نخواهی کرد ... مامان و آراد غش غش خندیدن ... مامی اومد تو و با غیظ گفت: - من موندم تو که لباست پوشیده است پس این اداها واسه چیته؟ - لباسم پوشیده باشه ... این برای اینه که بدن منو زن ها هم نباید ببینن ... تا یه حدی مجازه ... ولی برای مردا که نیست ... آراد از خود بیخود منو کشید توی بغلش و مامان و مامی شرمزده اتاق رو ترک کردن ... آراد گوشم رو بوسید و گفت: - عزیزم ... تو که توی دینت این دستورات نیست ... هست ... با لبخند گفتم: - هست عزیزم ... هست ... - ویولت بریم خونه؟ منم دیگه طاقت ندارم ... اینبار نوبت من بود که بخندم ... هر دو رفتیم بیرون ... حالا جمع زنونه شده بود ... ولی چه سالن خنده داری یه طرف همه خانوما با چادرای رنگی یه طرف همه با لباسای نیم متری ... مرده بودم از خنده ... آراد هم در حالی که مثل من می خندید سرش رو انداخته بود زیر و سعی می کرد نگاه نکنه ... مهم نبود که اینهمه تفاوت بین خونواده ها بود مهم این بود که ما هر دو هم رو شناخته و پذیرفته بودیم ... ما می خواستیم کنار هم زندگی کنیم و شاید فامیل هامون دیگه هرگز با هم روبرو نمی شدن ... تا آخر شب آراد بین زنونه و مردونه در نوسان بود ... منم وسط جمع می خرامیدم ... آراگل با اینکه سنگین بود ولی مدام دور و بر من می پلکید و قربون صدقه ام می رفت/////////// ... همه چی آروم بود ... بازم خدا رو شکر کردم ... نه یه بار که هزار بار ... خدایا خوشبختی رو از کسی نگیر ... *** با نق نق نشستم لب تخت ... لباس پفیم رو زیر بدنم جمع کردم و گفتم: - حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ آراد در حالی که ساعت مچیش رو باز می کرد گفت: - شما گل به سرت بریز خانومم ... خاک چیه؟ - خوب حالا مامانت سراغ چیزی رو می گیره که وجود نداره ... دکمه های آستیناش رو باز کرد و گفت: - شما نگران اون نباش ... - ا ... چرا نباشم؟! من از این رسم و رسومات خبر دارم ... حالا آبروم می ره ... دکه های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد و گفت: - عزیزم ... خانومم ... عشقم ... گفتم شما نگران نباش ... من به مامان قضیه رو گفتم ... یه دفعه گردم رو چرخوندم به طرفش ... حس کردم گردنم رگ به رگ شد ... دستم رو گذاشتم روشو و در حالی که ماساژ می دادم گفتم: - آخ ... چی گفتی؟!!! آبرومو بردی که آراد ... دستش رو گذاشت روی گردنم ... نرم مشغول ماساژ دادن شد و گفت: - نه عزیزم ... گفتم من خواستم ... گفتم من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... - دروغ؟! سرش رو آورد جلو ... با لحن اغواگرانه اش گفت: - نه ... حقیقت همینه ... من اگه تونسته بودم جلوی خودم رو بگیره که کار به اینجا نمی کشید ... لحنش دیوونه ام کرد .. منم سرم رو بردم جلو ... بوسه ای کوچولو رو لبام زد و ا زجا بلند شد ... گفتم: - ا کجا؟!! با خنده گفت: - عروس هول رو نگاه کن! نترس عزیزم در نمی رم ... بلایی به سرت بیارم که دیگه اینجوری با من بازی نکنی ... امشب صد بار می خواستم بخورمت ... اونم درسته با لباس ... غش غش خندیدم و گفتم: - خوب حالا کجا می ری؟ رفت سمت دستشویی و گفت: - با اجازه ت می خوام دو رکعت نماز بخونم ... امشب ثواب داره ... هر چند که امشب شب زفاف من و تو نیست ... دیگه گذشته ... اما دلم نمی یاد نخونم ... در دستشویی که بسته شد نگاهی به دور و برم کردم ... یه آپارتمان نقلی خوشگل که آراد زده بود به نام من ... قرار بود اخر هفته برگردیم هالیفاکس برای پاس کردن دو ترم باقی مونده که البته مال آراد سه ترم بود ... این خونه هم می شد خونه عشقمون برای وقتی که بر می گشتیم ... یه لحظه یاد حرف آراد افتادم ... - دو رکعت نماز ... از جا پریدم ... تند تند لباسم رو در اوردم و شیرجه رفتم توی حموم ... منم می خوساتم پشت سر عشقم نماز بخونم ... صدای الله اکبر آراد فضای خونه رو انباشته بود ... حوله به تن اومدم بیرون ... پریدم سمت سجاده ای که یواشکی برای خودم خریده بودم و گذاشته بودم زیر تخت ... بازش کردم ... همزمان لباس هم تنم می کردم .. یه بلوز و شلوار نخی ساده ... چادر گلدار سفیدم رو کشیدم روی سرم و ایستادم پشت آراد ... نیت کردم ... تکبیر گفتم و شروع کردم ... تازه سر از سجده اول برداشته بودم که آراد یهو چرخید ... یه لحظه نگاش کردم ... چشماش گرد شده بودن ... چشم ازش گرفتم ... دل به نمازم دادم ... - الله و اکبر ... الله و اکبر ... الله و اکبر ... صدای ناله مانند آراد همراه با بغض به گوشم رسید: - قبول باشه ... بهش لبخند زدم ... اشک توی چشماش دو دو می زد ... زمزمه کردم: - قبول حق ... - ویولت ... - جانم ... دستاش رو گذاشت روی صورتش ... نه حرفی زد نه چیزی ... خودم رو کشیدم کنارش ... در گوشش گفتم : - گفتن این چند جمله برام از عسل شیرین تر بود ... اشهد ان الله اله الا الله ... اشهد ان محمد الرسول الله ... اشهد و ان علی ولی الله ... سرش رو آورد بالا ... اشک از چشمش چکید ... دوباره نالید: - ویولت ... - جانم عزیزم ... - به خاطر من؟ - نه عشقم ... به خاطر معبود حقیقیم ... به خاطر رسیدن به عشق حقیقی ... به خاطر پی بردن به عظمت اسلام ... اما مشوقم تو بودی ... فقط تو ... دستاش رو باز کرد ... خودم رو توی آغوشش جا کردم ... صدای قلبش باز کر کننده شده بود ..///////////////////. روی موهام رو از روی چادر بوسید ... زمزمه کرد: - چیزی ندارم بهت بگم ... جز اینکه ... تو ... تو از سر من زیادی ... خیلی زیاد ... تو واقعا فرشته ای ... فرشته من ... برا اینکه زا اون حال و هوا بکشمش بیرون گفتم: - و این چنین شد که جدال ... به عشقی پرتمنا ختم شد ... حوایی از تبار مسیح به جنگ ادمی از تبار محمد رفت ... بدون اینکه بداند این آدم برای او چه دامی پهن کرده ... خنده اش گرفت ... سرش رو کشید کنار و گفت: - بذار این جا نماز ها رو جمع کنیم گناه داره ... اونوقت نشونت می دم عشق پر تمنا رو ... به همراهی جدال ... باز سرم رو گرفتم رو به آسمون ... - خدایا شکرت ...*** آراگل پاکتی رو گرفت به سمتم و گفت: - بیا عروس خانوم ... اینم سورپرایز من ... پاکت رو گرفتم و گفتم: - آراگل ... تو که هدیه ات رو دادی!!! این دیگه چیه؟ - اینم یه سورپرایزه برای کاگردان آینده مون ... با هیجان بازش کردم ... بلیط کنسرت بود ... دو تا ... ردیف اول ... برای من و آراد ... با ذوق به اسم خواننده خیره شدم ... با هیجان جیغ کشیدم: - واااااااااااای آرشاویر پارسیان ... آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... لابد خبر داشت ... آراگل با خنده گفت: - فقط امیدوارم خانومش هم همون ردیف اول باشه ... می دونی که توسکا مشرقی بعد از ساختن اون فیلمه چی بود اسمش؟ سریع گفتم: - عذاب به تو رسیدن ... - آره آره ... همون ... که زندگی نامه خودش هم بود ... توی حیطه کارگردانی برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده ... الان هم که هم کلاس بازیگری داره هم زده تو کار تهیه کنندگی و کارگردانی ... سری تکون دادم و گفتم: - فقط حیف که دیگه بازی نمی کنه ... شنیدم شوهرش خیلی ساپورتش می کنه از لحاظ مالی ... - آره منم شنیدم ... ولی واقعا حیف! بازی محشری داشت ... همچین اشک که می ریخت این قلب من میزد تو دندونام ... همه خندیدیم ... آراد اومد به سمتم ... شالم رو روی سرم مرتب کرد و گفت: - بریم خونه اماده بشیم ... چیزی تا شروع کنسرت نمونده عشقم ... مامان ها مشغول جمع آوری وسایل مراسم پاتختی بودن که من و آراد در رفتیم ... اصلا حوصله کار کردن نداشتم ... جلوی آیینه چادرم رو روی سرم مرتب کردم ... همون چادری بود که مشهد سرم می کردم ... هنوزم برام سخت بود .. اما به خاطر آراد می خواستم سرم کنم ... آرایشم خیلی کمرنگ بود اما لباسام حسابی شیک و امروزی بودن ... از اتاق رفتم بیرون ... آراد دم در منتظرم بود ... با دیدنم سر جا خشکش زد ... با خنده جلوش چرخی زدم و گفتم: - چطوره نفس؟!!! نفسش رو فوت کرد ... اومد طرفم ... به نرمی دستش رو آورد بالا ... کش چادر رو از پشت گوش هام در اورد ... چادر رو از روی سرم برداشت و در حالی که مرتب تا می زد گفت: - در اینکه خیلی خانوم و با وقارت می کنه شکی نیست ... امام من خانومم رو همونطوری می خوام که پسندیدم ... نیازی نیست به خاطر راضی کردن من دست به این کارا بزنی ... نجابت تو به من ثابت شده ... از جامعه بیرون هم نمی ترسم چون خودم همیشه هوات رو دارم و تنهات نمی ذارم ... پس خودت باش ... دینت رو عوض کردی چون خودت به برتریش ایمان آوردی ... اما دیگه نمی خوام ظاهرت رو عوض کنی ... مگه تو با این ظاهر نمی تونی مسلمون خوبی باشی؟! نگاهی به خودم توی آینه انداختم ... مانتو تا سر زانو ... شال رنگی که همه موهام رو پوشونده بود ... و شلوار پارچه ای خوش دوخت و کفش های پاشنه دار ... خداییش شیک بود ... مشکلی هم نداشت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم: - عزیزم ... من فقط خواستم تو راضی باشی ... - من همیشه از تو راضیم ... همیشه ... تو فوق العاده ای ... فوق العاده! خودم رو لوس کردم روی لباشو بوسیدم و گفتم: - پس بریم عشقم ... جمعیت موج می زد ... سالن برج میلاد مملو از جمعیت شده بود ... آراد دستم رو گرفت و گفت: - انگار یه کم دیر اومدیم ... - جامون رو نگرفته باشن ... خندید و گفت: - نترس جای ما محفوظه ... اراد از جلو می رفت و من هم از پشت سرش اما یه لحظه هم دستم رو رها نمی کرد بالاخره رسیدیم به ردیف اول ... از دیدن طناز شاهمرادی و احسان نامداری و توسکا مشرقی در کنار هم دوست داشتم از ذوق جیغ بزنم ..////////////////. برنامه هنوز شروع نشده بود ... آراد صندلی هامون رو پیدا کرد و گفت: - بشین گلم ... همین جاست ... با التماس گفتم: - من برم با اینا حرف بزنم؟ جون من ... نگاهی به اون سمت کرد و با دیدن کسایی که مدنظر من بود سر یتکون داد و گفت: - باشه ... فقط مراقب باش ... سری تکون دادم و پریدم اونطرف ... باورم نمی شد خانوم شرقی تا این حد خونگرم و مهربون باشه ... تموم مدت دستم رو گرفته بود توس دستاش و با محبت می فشرد ... بعد هم وقتی در مورد رشته ام و کشوری که توش تحصیل می کنم برا شتوضیح دادم با خوشحالی کارتش رو بهم داد و گفت خوشحال می شم کارام رو ببینه و در صورت خوب بودنشون باهام همکاری کنه ... داشتم بال در می اوردم ... با طناز و احسان هم گپی زدم ... چشمم افتاد به دختر و پسری که کنار توسکا نشسته بودن ... دختری با پوست سفید و موهای طلایی و چشم های سبز ... پسری با گوست سبزه و چشم های عسلی ... جذابیتشون باعث شد نگاهم برای چند لحظه روشون خیره بمونه ... دختره بهم لبخند زد ... چشمم رفت سمت پسر بچه ای که توی بغل پسره بود ... یه پسر پنج شش ساله ... با موهای فشن و تیغ تیغ ... یه لحظه دلم براش ضعف رفت ... اونم بهم خندید ... با صدای آراد به خودم اومدم ... - عزیزم ... بیا دیگه ... نشستم کنار آراد ... از زرو هیجان همه تنمیخ کرده بود ... بالاخره برنامه شروع شد و آرشاویر پارسیان روی سن اومد ... یکی از خواننده های مورد علاقم بود ... اول از همه سلام کرد و کمی قربون صدقه طرفداراش رفت که داستن سالن رو منفجر می کردن ... بعدش گفت: - اولین آهنگ امشب رو می خوام تقدیم کنم به بهترین دوستام ... آرتان و ترسا ... کسایی که باعث شدن من بازم بتونم به زندگی لبخند بزنم ... صدای دست و سوت بلند شد ... نوازنده ها شروع به زدن موسیقی کردن ... وقتی آرشاویر شروع به خوندن کرد آراد دستم رو توی دستش گرفت و به نرمی بوسید ... می دونستم داره از دل آراد می خونه ... نا خودآگاه نگام کشید شد سمت اون دختر پسر جذاب ... دختره سرش رو گذاشته بود روی شونه پسره و پسره داشت پیشونیش رو می بوسید ... چشمام رو بستم ... سرم رو گذاشتم رو شونه آراد ... توی نوای موسیقی گم شدم: نمیدونم چی شد که اینجوری شد نمیدونم چند روزه نیستی پیشم اینارو میگم که فقط بدونی دارم یواش یواش دیوونه میشم تا کی به عشقه دیدنت دوباره از تو کوچه ها خسته بشم بمیرم تا کی باید دنباله تو بگردم از کی باید سراغتو بگیرم از کی باید سراغتو بگیرم قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هر چی قرار نیست بشه قرار نبود دیدنت ارزوم شه قرار نبود که اینجوری تموم شه یادت میاد ثانیه های آخر گفتی میرم اما میام به زودی چشمامو بستم نبینی اشکمو چشمامو وا کردمو رفته بودی چشمامو وا کردمو رفته بودی قرار نبود منتظرت بمونم قرار نبود بری و برنگردی از اولش کناره من نبودی آخرشم کاره خودت رو کردی قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هر چی قرار نیست بشه قرار نبود دیدنت ارزوم شه قرار نبود که اینجوری تموم شه... 

منبع: اسوده رمان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 346
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 781
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 19
  • بازدید هفته : 4,762
  • بازدید ماه : 4,762
  • بازدید سال : 133,888
  • بازدید کلی : 20,122,415