loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 551 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

رمان چت روم احساس(فصل هفتم)

http://www.8pic.ir/images/27856531464250079718.png

انگار برق ۲۲۰ ولت بهم وصل شده باشه. این کی بود دیگه! گفتم: شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: آرشم دالیا جان. 

-: آها. خوب هستین شما؟

-: جواب من رو ندادی؟ گریه کردی عزیزم؟؟؟؟؟؟؟

-: نه. خواب بودم تازه بیدار شدم. 

خنده ای کرد و گفت: باشه عزیزم. زنگ زدم حالت رو بپرسم. مامان اینا چطورن؟

-: خوبن. ممنون. لطف کردین زنگ زدین. 

-: قربون تو. بد موقع زنگ زدم نه؟ ببخشید. 

-: نه خواهش می کنم. 

-: کاری نداری عزیزم؟

-: نه ممنون. 

-: سلام برسون. بای. 

-: خدافظ.!

این دیگه چه زنگ زدنی بود ساعت هفت صبح! به سنگ قبر نگاه کردم و گفتم: این هم یه چیزیش میشه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

صدام ولی بد می لرزید... با گل های روی سنگ قبر بازی می کردم و آروم اشک می ریختم که دوباره صدای زنگ گوشیم پیچید. این یکی دیگه مامانمه! گوشی رو چسبوندم به صورتم و دکمه ی اتصالش رو زدم و گفتم: بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اول صدایی نمیومد... دوباره گفتم: بفرمایید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اوهو صدا رو٬ فقط آرش نباشه که حدسش یقین میشه که گریه کردم!! 

صدای پشت خط گفت: چرا اینجوری گریه می کنی آخه؟ نمی گی دل ِ یه نفر برات کباب میشه..................

صدای پشت خط هم بغض داشت تشخیصش سخت بود... گفتم: شما؟

-: بذار باهات حرف بزنم. خواهش می کنم ازت دالیا... فقط حرفام رو بشنو اگه خواستی برو... خودت گفتی اگه می خوام که به حرفام گوش بدی زود خوب بشم. خواهش می کنم دالیا. 

پوریا بود... ولی از کجا فهمید گریه کردم؟! مگه اینجا بود... سرم رو به اطراف چرخوندم که گفت: نگرد دنبالم عزیزم... من دنبالت می گردم ولی نمی خوام تو هم بگردی... بهم اجازه می دی؟ خواهش می کنم دالیا. شاید فردامو نبینم به حرفام گوش بده باید ببینمت. 

به سنگ قبر نگاه کردم. حس کردم بابابزرگم داره لبخند می زنه. گفتم: حرفاتون رو می شنوم... فقط... 

گفت: فقط چی؟

-: درباره ی چی می خواین حرف بزنید؟

-: درباره ی یه مرد که با مرده فرق خاصی نداره... خواهش می کنم دالیا. تو رو جان...

-: باشه... چند بار بگم بهت٬ قسم نخور... میام. کی و کجا؟

-: ایستگاه اتوبوس دم میدون اختیاریه. قرار ِ اولمون. ساعت ده. 

-: باشه. خدانگهدار. 

گوشی رو قطع کردم. دستی روی سنگ قبر کشیدم و آروم گفتم: نمی دونستم جاسوس اطلاعاتی هم دارم!!!!!!!!!!

حس ِ سبکی خاصی داشتم! از بابابزرگم خداحافظی کردم و مسیر رفته ام رو برگشتم... پوریا از کجا فهمید من اینجام!!!

رفتم خونه. مانتوم رو عوض کردم و راس ساعت نه و پنجاه و هشت دقیقه روی همون صندلی که پوریا اون سال نشسته بود نشستم. جو گیر نشین جای دیگه نبود بشینم!

اتوبوس اومد و ایستگاه خالی شد. 

نشست یه آدم رو کنارم حس کردم. گفت: سلام. 

انتظار نداشتم پوریا بشینه. گفتم: سلام. 

گفت: امیدوارم خواب نباشم که دارم میبینمت! 

-: امرتون رو بفرمایید. 

گفت: اون روز دیوونم کردی! هی می گم دالیا! سرش رو می ندازه پایین میره! پاشو. 

بلند شد من هم دنبالش. رفت سر همون خیابون ایستاد. تاکسی از کنارش رد شد که داد زد: میدون نوبنیاد. 

تاکسی ایستاد و پوریا در رو باز کرد و اشاره کرد بشینم. خودش هم بعد از من سوار شد. توی کل راه نه اون حرفی می زد نه من. داشتم در و دیوار خیابون ها رو برنداز می کردم پوریا هم نمی دونم. نزدیک میدون ایستاد و پوریا پولش رو حساب کرد. برخلاف جهتی که اون سال رفتیم حرکت کرد. دزدگیر یه ماشینی رو زد. ریوی سفید رنگی بود. در سمت کمک رانندش رو باز کرد و اشاره کرد بشینم. نشستم. اون هم رفت و از اون سمت سوار شد.............. 

وقتی نشست. استارت زد و راه افتاد و گفت: می دونم دور از ادبه این کاری که دارم انجامش می دم ولی راه بهتر از این سراغ نداشتم. 

نفس عمیقی کشید و گفت: وقتی به دنیا اومدم فکر نمی کنم کسی از به دنیا اومدنم خوشحال شده باشه! مامانم خیلی وقت ها که باهاش حرفم می شد میگفت هر بدبختی که داریم از توئه و منم به جوابش می گفتم شما من رو بدبخت کردید که آوردینم توی این دنیا! مامانم تا عصر توی بانک کار می کرد و بابام همیشه ساعت یازده یا دوازده شب میومد خونه! رییس ایستگاه بود ولی فرقی با یه کارمند نداشت! حقوقی هم نداشت! با چنگ دندون زندگی رو سرو پا نگه داشته بود. مامانمم با لباسایی که می دوخت یه جوری هزینه ی زندگی رو می دادن. انتظاری از هم نداشتیم و شاید این یه ذره ای از آرامش تقریبا غریب زندگیمون بود ولی سرنوشتم بد بود. یا به قول تو بد تعبیرش کردم برای خودم! برای دلم!!! سوم راهنمایی که بودم اولین چت زندگیم رو با دختری که سه سال باهام دوست بود! خوشگل بود بهتم گفتم٬ ولی همش ظاهر رو می دید ولی اون آدمی شده بود که نیمی از زندگیم رو حاضر بودم باهاش قسمت کنم... تا سردرد و بیماریم خودش رو نشون داد. دنبال راه درمان... ولی! هر کی یه چیزی می گفت. به دختره که گفتم... یه پوزخندی زد و گفت از ما خداحافظ من نمی خوام روزامو با یه نفری که با مرده اش فرقی نداره تقسیم کنم. از زندگی زده شدم. دیگه درس نمی خوندم! اسم احساسم به نظرم عشق بود ولی نمیدونم! دو سه هفته بعد با یکی دو نفر دیگه چت می کردم ولی از لحن حرفاشون خوشم نیومد... و همه ی این ها باعث ِ یه افسردگی خیلی بد شد برام. سعی کردم بهتر بشم. مجبور شدم کار کنم تا بتونم هزینه ی دکتر روان شناس بدم. هیچ کس نمی دونست حال ِ من اینه! کنکور داشتم ولی درست درسی رو که می خوندم نمیفهمیدم! تا با دختری آشنا شدم که پاش پیش خودم قسم خوردم تا آخرین لحظه ی عمرم تنها آدمی باشه که بهش فکر می کنم... با حرفات و کارات... بد وابستم کردی.. یه روز که زنگ می زدم و جوابم رو نمی دادی... هفت بار می مردم و زنده می شدم... دل بستت شده بودم و خیلی توی حالم اثر داشت. روزهام٬ روان تر می گذشت... آرامشم بیشتر بود. وقتی قصه ی طلا رو گفتی به این باور رسیدم که تو یه فرشته ای! بعد از اون قرارمون خیلی دلم هوای دیدنت رو می کرد ولی می ترسیدم نخوای من رو. نمی خواستمم مزاحم درست بشم چون دلم نمی خواست اشتباهی که خودم مرتکب شدم سر تو هم بیاد. درقبالت مسئول بودم. وقت هایی که باهات درد و دل می کردم... حرفات رنگ امید داشت.. باور اینکه معجزه وجود داره. وقتی کیفم رو زدن٬ بی اراده بهت زنگ زدم. فقط می خواستم دردم رو بدونی چون تو رو محرم درد خودم می دونستم... اگه از بابام پول می خواستم بهم می داد ولی خودشم درگیر وامی بود که باید به بانک می داد... تو که گفتی... یه لحظه از جلوی چشمم گذشت.. نکنه فکر کنی من تو رو به خاطر پولت بخوام! از طرفی دل تنگت بودم. اومدم ولی نمی دونی چقدر نذر و نیاز کردم که خدا یه پولی برام بفرسته پایین... که خدا خواست و شرمنده ات نشدم... وقتی پدر بزرگت فوت کرد... وقتی با گریه باهام حرف می زدی... خیلی خودم رو نگه داشتم که هم پات گریه نکنم... یه حسی همیشه بود که بهم می گفت این دختر داشتنش لیاقت می خواد. لیاقتی که نمی دونستم در حدش هستم یا نه! حسم این رو می گفت... از مادرمم بیشتر دوستت دارم... حالت برام مهمه... مسخره بازی درمیاوردم تا تو بخندی... شب های امتحان نهاییت... زنگ می زدم و حرف می زدیم.. درسی که دوره می کردیم... همه ی صداهات رو ضبط کردم. صبح تا آخر وقت امتحانت دم حوزه تون نشسته بودم. استرس نهاییت رو داشتم.. وقتی بهم گفتی بیست نهایی رو گرفتی ته دلم حس کردم بیستی که گرفتی عین نمره ی خودمه. وقتایی که باهام حرف می زدی... دنیام بودی... مقبره ی پدربزرگت رو پیدا کردم... و می رفتم سراغش... از تو براش می گفتم... یه حس ِ نزدیکی باهاش پیدا کرده بودم.. ولی نمی دونستم اون راضیه یا نه. ترم اول دانشگاه که شروع شد.. کلاس اولمون... با آقایی بود به اسم کامیار کیهانی! بی شباهت بهت نبود. بهمم گفته بودی یه عموی جوان داری ولی نمی دونستم همین آقائه یا نه! از اینکه کتایون کیهانی عمه ات هست هیچ شکی نداشتم چون ماجراها و آشنایی ها رو برام گفته بودی...! پیاده شو. .


------------------------------------------------------------

تازه فهمیدم کجاییم. روی تپه های سوهانک!!! رفت به سمت جایی که شهر ازش معلوم بود و گفت: میومدم اینجا... از تومورم به خدایی که حس می کردم اینجا بهم نزدیک تره می گفتم... می گفتم.. خدایا تو که خدای خوبی هستی دالیا رو ازم نگیر... همه چیم رو گرفتی بگیر ولی اون رو ازم نگیر... عجیب دل بستت شده بودم. دل بستگی که شاید اشتباه بود! تو اونقدر درگیر ِ کلاس هات شده بودی که دیر به دیر صدات رو می شنیدم... دل تنگت بودم. عکس هایی که ازت داشتم و نگاه می کردم و با امید به اینکه ببینمت شب ها می خوابیدم! به یکی از دوستام از تو گفتم. بهم خندید و کلی مسخره کرد که نه بابا عشق کدومه مگه کسی با چت کردن هم عاشق میشه دوستی شما آینده نداره! راست می گفت. از هر چند تا آدمی که باهم چت می کنند و دوست میشن با هم نهایت یک مورد پیدا بشه که بهم رسیدن و الان خوشبختن! یه فکری عذابم می داد که نکنه تو بخاطر ِ دلسوزی برای من قبولم کردی. ولی کنار اومدم و چیزی رو نتونستم جایگزین حسم کنم به تویی شده بودی همه چیزم. آره ندیده و نشناخته دلم شبیه روزات شده بود. وقتی بهم اسمس می دادی و وسط اسمس دادن خوابت می برد... از خودم بدم میومد که چرا بهت اسمس زدم که خسته ترت بکنم! بگذریم... دو هفته هر روز سر درد امانم رو بریده بود. رفتم دکتر. دکتر گفت باید یه حجمی از تومورت کم کرد وگرنه بیناییت رو از دست می دی. گفتم باشه ولی بذار ترم دانشگاهم تموم بشه. قبول کرد با قرص سر دردام کمتر شد ولی وضعم بهتر نشد. سی تی اسکنم رو که دادم تازه به عمق فاجعه پی بردم که نصف بیشتر مغزم شده بود تومور. جراحی ساده ای نبود. به دکتر گفتم زنده می مونم. گفت نمی خوام ناامیدت کنم ولی اینجور تومور سخت ترین نوع ِ عمله و شاید زنده نمونی! اول... قبول نکردم ولی دکتر گفت احتمال داره زنده بیای ولی معلوم نیست چه بلایی ممکنه به سرت بیاد. ریسک داره ولی ارزشم داره. حداقل از شیوع تومور در کل بدن میشه جلوگیری کرد... بالاخره راضی شدم ولی نمی تونستم بهت بگم. اگه رفتنی بودم باید جواب ِ دل شکسته ات رو می دادم منی که قول دادم هیچ وقت تنهات نذارم!! تنها راه حلم اسمس ِ اون روزم بود! فردای اون روز جراحی شدم... و تا یه ماه بعد کما بودم. وقتی به هوش اومدم و یاد ِ کاری که با تو کردم افتادم خودم رو نمی بخشیدم! دکتر بهم استراحت مطلق داده بود. هنوز از بیمارستان مرخص نشده بودم که کسی اومد ملاقاتم که فکر نمی کردم حتی من رو بشناسه! می دونی کی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به سختی گفتم: کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: کامیار کیهانی! باورم نمی شد! گفتم بهش: استاد شما اینجا چی کار می کنید؟! گفت: اومدم حالت رو بپرسم. از یکی از دوست هات شنیدم عملت کردن. و اومدم بهت بگم برگرد دانشگاه نذار دالیا ازت متنفر بشه! آره دالیا. واحد هایی که می تونستم رو غیر حضوری می خوندم و فقط امتحان می دادم. بهتره از حال و روزم برات نگم که بهتره... آره دالیا. من عاشق نبودم. ولی دوستت داشتم... ولی حالت برام مهم بود... وقتی برگشتم دانشگاه٬ باورم نمی شد خودت باشی! تو بی تفاوت از کنارم رد می شدی منم سعی کردم بی تفاوت باشم. می خواستم برم پیش عموت و بگم من حسی به برادرزاده ی شما نداشتم خودتون بهش بگید ولی نتونستم! چون دروغ بود این حس نداشتن... توی کل اون پروژه می خواستم همه چی رو بهت بگم ولی نتونستم... یکی می خواستم بشم عین خودت! به این باور رسیدم تقریبا که من و تو بدون هم راحت تریم. چون دنیامون از هم جدائه. اون روز ازت تعریف کردم چون لایقش بودی... چون ادای دین دلم بود. 

اون روز مهمونی... بی اراده گریه ام گرفت.. کامران گفت حالت بدتر میشه دوباره خونه نشین میشی ولی اهمیتی ندادم اون روز٬ دیده و شناخته عاشقت شدم... عشقی که بهش ایمان دارم. عشقی که تویی دالیا... حرف کامران عملی شد و حال ِ من بد شد. زیر تیغ جراحی نرفتم ولی قرص ها و داروها به حدی خواب آور بود که تقریبا خواب زمستونی رفتم! روزی که اومدی خونمون٬ دلم می خواست به مامانم بگم این دختر عشق ِ منه. ولی می خوام امروز برم بهش بگم. ریحانه ای که باهاش حرف زدم... دوست دختر من نیست.. دختر خاله ی منه. ازش برات گفتم. هم سن سایه باید باشه. دختر عمه ات. 

پوریا برگشت٬ رفت سمت ماشین و از داشبورد ماشین آلبوم چرمی رو درآورد و گفت: از تیر ماه اون سال تا همین امروز با این عکسات زندگی کردم. دالیا می دونم من لایقت نیستم ولی ازت می خوام من رو ببخشی... اینم جزو اون سرنوشت گندمه که من عاشق ِ یکی ام و اون عاشقم نیست... نمی دونم چقدر به پایان ِ عمرم مونده ولی این رو می دونم.. چیز ِ زیادی نیست....................

جلوی پام زانو زد و گفت: دالیا.. من رو می بخشی؟... 

با صدای بغض داری گفتم: بلند شو پوریا....... 

-: تا نگی من رو بخشیدی یا نه بلند نمیشم. 

جلوش نشستم روی زمین و گفتم: می خواستم ازت متنفر باشم ولی... نتونستم. حتی سخت بود بی تفاوت از کنار کسی رد شدن. دو سال چیز ِ کمی نبود. وقتی فکر می کردم باهام بازی کردی... دلم به درد میومد... ولی ته دلم می گفت این غلطه! تو آدمی نیستی که با کسی بازی کنی من صداقت ِ حرفت رو باور کردم٬ بهت دل بستم و باورت داشتم. باور ِ من هم عشق نبود... گاهی وقتا با خودم فکر می کردم من با یه نفر چت کردم... ممکنه سال ها بعد از کنارش رد بشم و نشناسمش... ممکنه بی تفاوت از کنار ِ هم رد بشیم... نمی خواستم تو هم بشی مثل ِ اون آدم ها... دلم بودنت رو می خواست. دوست داشتم باشی و با بودنت کمکم کنی... سخت کنار اومدم با خودم... تا روزی که برگشتی.... آره بخشیدمت.. تو هم من رو ببخش که درباره ات زود قضاوت کردم. حالا بلند شو. 

بلند شدم. پوریا دستم و گرفت و گفت: یه خواهش دیگه هم ازت دارم. 

نگاهش کردم که گفت: برای دفاع لیسانس٬ حاضری باهام همکاری کنی؟ روی همون پروژمون؟

هر پیشنهادی که می داد با کله قبول می کردم. لبخندی زدم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم. 

و این آغاز ِ برگ جدیدی از زندگیم بود....

*******************************

سه هفته گذشت. یه روز توی اتاقم نشسته بودم که گوشیم زنگ زد. لادن بود. 

-: جانم لادن؟

-: سلام خوبی؟

-: ممنون. تو خوبی؟

-: میشه ببینمت. 

-: آره. کجا بیام. 

-: من میام دنبالت.

باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم. 

لباس های همون روزی که پوریا رو دیده بودم پوشیدم و منتظر شدم. بعد از اون روز٬ دیگه حس تنفر و ترحمی به پوریا نداشتم ولی دلم بد اسیرش شده بود.... اون اگه واقعا دوستم داشت یه کاری می کرد... فقط نخواست که ازش ناراحت باشم! 

با تک زنگ گوشیم رفتم پایین. لادن سوار ِ آزارای باباش بود. 

در رو باز کردم و سوار شدم. 

-: سلام لادنی..............

لبخند بی جونی زد و گفت: سلام. آماده ای بریم یه جایی؟

-: آره. کجا فقط؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: بیا... می گم بهت... 

ماشین رو روشن کرد. ضبط ماشین روشن شد و صدای آهنگ کل سکوت ماشین رو پر کرد.... 

گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش هم باشیم

باید هر دو جدا از هم شریک درد و غم باشیم

دلم تنگه واسه چشمات


دلم تنگه گل نازم منم مثل تو دلگیرم

میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگی میمیرم


دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدا بودم

اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفا بودم

دلم تنگه واسه چشمات


گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش هم باشیم

باید هر دو جدا از هم شریک درد و غم باشیم

دلم تنگه واسه چشمات


دلم تنگه گل نازم منم مثل تو دلگیرم

میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگی میمیرم


دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدا بودم

اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفا بودم

دلم تنگه واسه چشمات

( گل نازم- مازیار فلاحی)

به لادن نگاه کردم که داشت گریه می کرد. هر جایی داشتیم می رفتیم به سیامک ربط داشت... دستم رو گذاشتم روی دست لادن که روی دنده بود گفتم: لادن؟ کی برمی گرده؟

-: دو هفته ی دیگه خدمت ِ سربازیش تموم میشه.... 

گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش هم باشیم

لادن: نمی دونم چی کار کنم دالیا....؟! عاشقی بد چیزیه.... مخصوصا هم که نذارن پیش کسی باشی که عاشقشی... 

باید هر دو جدا از هم شریک درد و غم باشیم

دلم تنگه واسه چشمات

لادن: سیامک هنوز نمی دونه چه خوابی براش دیدن... تا برگرده باید کت و شلوار دامادیش رو بپوشه...

دلم تنگه گل نازم منم مثل تو دلگیرم

میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگی میمیرم

لادن: دارم می میرم دالیا....تازه... می دونی... عروس هم آشناست هم واسه من! هم واسه تو!

چشمام گرد و شد و گفتم: نــــه؟ کی؟

دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدا بودم

اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفا بودم

دلم تنگه واسه چشمات

لادن آب دهانش رو قورت داد و گفت: داریم میریم پیشش... دل آرام محرمی.... دوست صمیمیت..

-: دل... دل آرام؟

-: تو هم انتظار نداشتی نه؟ فکر می کنم آخرین کاریه که از دستم بربیاد.... 

گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش هم باشیم

باید هر دو جدا از هم شریک درد و غم باشیم

-: آخه دل آرام... اون چرا زیربار رفت؟ مگه تو رو نمی شناخت؟ از روی فامیلی سیامک که حداقل باید می فهمید!!

دلم تنگه واسه چشمات

لادن: نمی دونم دالیا.... از دل آرام خبر داری؟

-: نه. آخرین اسمسی هم که زد گفته بود کجا قبول شده! یعنی.. چهار سال ِ پیش...

دلم تنگه گل نازم منم مثل تو دلگیرم

میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگی میمیرم

دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدا بودم

اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفا بودم

دلم تنگه واسه چشمات

حرکت ماشین متوقف شد. لادن نگاه پر غمی بهم انداخت و گفت: نمی خواستم از دوستی تو و دل آرام سوء استفاده بکنم. اگه سختته فقط اگه حالم بد شد جنازه ام رو جمع کن. 

لبخند تلخی زدم و پیاده شدم. باید می فهمیدم توی سر دل آرام چی می گذره!

اومده بودیم خونه ی دل آرام این ها. لادن زنگ زد و در باز شد! خوبیه آیفون تصویری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لادن پشت من راه می رفت و من جلو. خونه دوبلکسی با نمای آجری بود! حقا که رقیب عموی لادن باید باشه چنین آدمی!

جلوی در مادر ِ دل آرام وایساده بود. انگار از اون سالی که توی تله کابین دیدمش اصلا تکون نخورده!

به جلوی در که رسیدیم. سلام کردیم. مادر ِ دل آرام با شک سلام کرد و رو به من گفت: ببخشید دخترم. خدمتکار در رو باز کرده بود فکر کرد از دوستان ِ من هستید. قیافه ی شما خیلی برای من آشناس ولی به جا نمیارم. 

نه بابا آلزایمر گرفته! لبخندی زدم و گفتم: من دالیا هستم. دالیا کیهانی. دوست راهنمایی و دبیرستان ِ دخترتون دل آرام و برادرزاده ی معلم پیانوی دختر کوچیکتون دل آسا جان.

-: وای دالیا جان! چه کار ِ خوبی کردی اومدی عزیزم. اون دوستتون رو هم معرفی می کنید؟

رو به لادن کردم که لادن با لبخند ساختگی گفت: من هم دوستانشون هستم. البته صمیمیتم با دالیا بیشتره. لادن یاوری هستم. 

-: لادن جان٬ اگه اشتباه نکنم تو باید یه برادر به اسم سیامک داشته باشی درسته؟ 

-: نه خانوم. من تک فرزندم. سیامک یاوری پسر عموی منه. 

-: چه خوب که زودتر از فامیل شدن باهم آشنا شدیم. بفرمایید داخل چرا اینجا وایسادید. الان دل آرام رو صدا می کنم. 

لادن رو از پشت گرفتم که اگه نمی گرفتم پخش ِ زمین می شد. رفتیم سمت پذیرایی خونه. چند مدل مبل چیده شده بود. معلوم نیست خونه اس یا نمایشگاه مبلمان! 

نشستم روی یکی مبل ها. یه خدمتکاری اومد و قهوه برامون آورد. به فاصله ی چند دقیقه مادرش اومد و یه دختر پشت سرش. همون چشمای سبز پوست برنزه ی برنزه راحت تر بگم آفتاب سوخته. یه بلوز آستین سه ربع آبی با شلوار جذب مشکی. خیلی عوض شده بود... 

بلند شدیم. دل آرام اومد جلو و بغلم کرد و دم گوشم گفت: من خبری ازت نمی گیرم تو هم مبادا. چه طورین؟

خنده ای کردم و گفتم: شما که بهتری!

-: نه بابا! اینقدر درگیر درس و مسائل اینجوری بودم داشت دوستیامون یادمون می رفت. چه خوب اومدین. بـــه لادن جون! به سلامتی که چند وقت دیگه باهم فامیل میشیم. البته من هنوز این آقا داماد رو ندیدم!

بــه! خانوم رو! انگار نه انگار ازدواج زوریه چه خوشحاله!

لادن سرفه ای کرد و گفت: ندیدی؟

دل آرام شونه ای بالا انداخت و گفت: نه! 

مادر ِ دل آرام گفت: می دونی لادن جون٬ دختر من خیلی گله. به خاطر اصرار ِ پدرش راضی شد. من برم تنهاتون می ذارم. فعلا با اجازه. دلی جون کاری داشتی صدام کن عزیزم!

جــــانم؟ دلی؟ این که همیشه آلرژی داشت بهش می گفتیم دلی! عجب!!!

-: خب پنیر موزارلا جان٬ چه طوری؟ از بچه ها چه خبر؟

-: کم چرب دالیاشم می گفتی! بد نیستم. به قول تو درگیر ِ دانشگاه! 

لادن گفت: دل آرام یه سوال ازت داشتم. 

دل آرام سیبی از ظرف جلوش برداشت و گفت: بپرس.

-: تو راضی به ازدواج با سیامک هستی؟

-: آره. چرا نباشم!

-: ولی.. ولی تو که نمی شناسیش!!

-: نشناسم! فوقش بهم نمی سازیم سر یه ماه از هم جدا می شیم!

-: مگه ازدواج اسباب بازیه؟ شناخت لازمه!

-: آره خب... ولی من اگه ازدواج کنم یه چیز بزرگی نصیبم میشه! حالا چرا گیر دادین به این ازدواج نترسین جفتتون دعوتین!

گفتم: میشه بگی چی نصیبت میشه؟

-: بیش از نیمی از ثروت بابا و دو برابرش از سمت آق سیامک !

گفتم: پس داری به خاطر پول آینده ات رو تباه می کنی؟

-: تباه نمی کنم دالیا! اینقدر کهنه فکر نکن! پول اگه داشته باشی همه چی حله! دختر اون راننده سرویستون مگه یادت نیست؟! پول ِ شیمی درمانی داشت دخترش کنارش بود. لازم هم نبود اون همه مدت علاف ِ بهزیستی برای یه بچه ی جدید بشن! تازشم.. پول ِ بیشتری داشت٬ هزینه ی درمانش رو می داد و صاحب بچه از خون ِ خودش میشد!

گفتم: اون بچه های بهزیستی هم آدمن. پدر و مادرهایی ولشون کردن بنا به یه دلایلی. طلا رفتنی بود. حتی به زور شیمی درمانی فکر می کنی چند وقت دوام میاورد؟نهایت شش ماه. ولی کمتر زجر کشید. باطن قضیه رو هم نگاه کن... من کهنه فکر می کنم؟ تو چند سالته دل آرام. از بیست و دو سنت بیشتره؟ بر فرض ازدواجم بکنی و طلاق بگیری. می دونی اسم مطلقه روت می گذارند؟ برای یه دختر ِ ... تو چرا راضی به این وصلتی؟ 

-: بابام اصرار کرد منم چاره نداشتم!

-: نه عزیزم... بگو ثروت پدرت و عموی لادن شد طمع... 

لادن گفت: دل آرام.. دالیا رو نیاوردم که دوستیتون خدشه دار بشه.. اومدم ازت خواهش کنم... جواب منفی بده... من و سیامک همدیگر رو دوست داریم خانوادهامون هم از این قضیه باخبرند ولی... عموم... 

-: تو و اون همدیگه رو دوست دارین به من چه! وقتی من و اون قسمت همدیگه ایم. نکنه تو هم خرافات این رو داری که عقد دختر عمو و پسر عمو توی آسمون هاست...؟

گفتم: دل آرام.. این چه حرفیه... 

لادن بلند شد... نباید جا می زد ولی جا زد... بهم نگاه کرد و با چشمای گریونش گفت: بریم دالیا.

-: ولی لادن.. 

-: پاشو دالیا... چقدر التماس این و اون کنم... ؟ بسمه... دیگه بسه... دل آرام خانوم.. سیامک عشق ِ منه.. وای به حالت اگه یه تار مو از سرش کم بشه...

بلند شدم و رو به دل آرام گفتم: نذار پول اونقدر مغرورت کنه که دوستات یادت بره... اون پولی ارزش داره که تو با جون و دلت براش زحمت کشیده باشی نه پولی که... به حرفام فک کن... اگه یه روزی اسمم دوستت بود! خوش بخت ولی سر به راه بشی... 

از خونه اومدم بیرون و کنار لادن روی صندلی نشستم... سرش رو گذاشته بود روی فرمون و داشت گریه می کرد... 

*** 

برنامه ی دفاع ِ لیسانس من و پوریا با مشخص شدن همون استادی که پروژه رو بهمون پیشنهاد داد به عنوان استاد راهنما تصویب شد. 

رابطه ی من و پوریا.. رابطه ی درسی بود. برای نفیسه حرف های پوریا رو تعریف کردم و گفت: من فکر می کردم ازت خواستگاری کنه!

حال ِ لادن خوب نبود. باید یه کاری می کردم. 

زنگ زدم به ملینا... ملینا حداقل از من بیشتر با دل آرام بوده. 

-: جونم دالیا؟

-: خوبی ملینا؟

-: ممنون عزیزم. چه عجب نگفتی سلامت کو!

-: الانم می گم! سلامت کو!؟ میگم ملینا کجایی الان؟

-: من؟ خونه! دارم خاله می شم دالیا!

-: جانم؟ ملیکا کی ازدواج کرد؟

-: نه دیگه چون داره ازدواج می کنه میگم! 

-: ای خب زهرمار! 

-: مگه بد میگم! کارتش رو تا چند روز دیگه برات میارم! خب چه خبر؟ اقای فرزاد خان برای سال جدید اعلامیه نداده؟

-: هنوز که نه! میگم ملینا یه زحمتی برات دارم. 

-: امر بفرمایید. 

کل جریان لادن رو براش تعریف کردم. از اتفاقاتی که در برخورد با دل آرام هم افتاده بود گفتم. ملینا گفت: می دونی چیه دالیا. متاسفانه. پدر ِ دل آرام یهو اومد بالا و فکر کرد این بالا خیلی خبره برای همین داره دست به هر کاری می زنه تا توی این شرایط خودش رو نگه داره! دل آرامم که می دونی به قول خودت طمع گرفتتش و نمی دونم منم باهاش حرف زدم اصلا قبل از اینکه بدونم آقا داماد پسر عموی لادنه. ولی اینجوری که تو داری می گی انگار با حرف زدن چیزی قرار نیست درست بشه! 

-: دقیقا! 

قرار شد که فکرامون رو بگذاریم روی هم و امیدوار باشیم که به نتیجه ی دل خواه برسیم. 

*** 

دم در خونه ی دل آرام منتظر ملینا نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. 

-: بله مامان؟

-: سلام عزیزم. خوبی؟ دل آرام چی شد؟ راضی شد؟

-: سلام. نمی دونم. ملینا هنوز داخله! 

-: اگه دیدی راضی نشد فردا من و فرگل میریم اونجا... مادر ِ لادن رو هم راه می ندازیم. میگم دالیا زنگ زدم بهت بگم امشب می خواد برات خواستگار بیاد. 

-: به سلامتی! از آشناهای باباس؟

-: نه عزیزم. نمی شناختمشون. امشب میان. گفتم آمادگیش رو داشته باشی. 

بـــه مامان ما رو! در عمل انجام شده قرارم می ده بعد میگه آمادگیش رو داشته باشی! باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی قطع کردم. مهم نیست کیه خواستگار محترم! جواب من که رده!

از قیافه ی ملینا معلوم بود اوضاع همونیه که بود! دم خونشون رسوندمش که گفت: دالیا؟ تو می گی دیگه چی کار میشه کرد؟

-: نمی دونم ملینا. قبول داری.. دل آرام بد عوض شد؟

-: آره... می بینمت. سعی کن به خواستگارت جواب مثبت بدی تو حداقل درصد ترشیدگیت کمتر باشه!

خنده ای کردم و رفتم خونه. 

موهام رو پشت سرم با کلیپس سفید رنگ بستم. یه کت دامن آبی آسمونی رنگ با بلوز یقه مردونه ی سفید رنگ آستین بلند پوشیدم. آرایش کمرنگی کردم و رفتم پیش ِ بقیه. بابا داشت کتش رو می پوشید. روی مبل نشسته ننشسته صدای زنگ در اومد. بابا که همون در آیفون بود. در رو زد و گفت اومدن. بلند شدم. عمو کامیار و خاله فرگل هم اومده بودن بالا. بابا و عمو دم در وایساده بودن و کنارشون مامان و خاله من هم اون عقب تر! از من دل خجسته تر؟؟؟!

صدای سلام و احوال پرسی ها من رو کشوند دم در. چقدر این صدا آشنا بود... خانومی که صورت تقریبا شکسته ای داشت ولی تقریبا هم سن مامان بود. و مردی با کت شلوار طوسی رنگ پشت سرش مشغول سلام علیک بودن... این آدم ها رو من دیدم... یعنی...! پدر و مادر پوریا بودن! رفتم جلو و مادرش درآغوشم گرفت و دم گوشم گفت: قربون تو دختر که از روزی که دیدمت مهرت بد به دلم افتاد. گونه ام رو بوسید. سرم رو که بالا آوردم با پدرش سلام علیک کردم و پوریا رو دیدم که دسته گل رو بهم داد و آروم گفت: تقدیم به بهترین گل دنیا. 

لبخندی زدم و دست گل رو از دستش گرفتم. تشکری کردم و رفتم سمت آشپزخونه و توی یه گلدون گل رو جا دادم. حتی نگاهش هم نکردم که با چه شکلی اومده! ای دالیا خاک بر سرت یه بار نمی شد بپرسی اینی که داره میاد خواستگاریت کیه! خاک بر سرت که آدم نمیشی!!

چایی ریختم و بردم و اول از پدرش شروع به تعارف کردم تا نفر آخر که پوریا بود. لبخندی زد و گفت: اگه می دونستم اینقدر زود آرزوم برآورده میشه یه چند تا دعای دیگه هم می کردم!

چشمکی بهم زد که دلم غش رفت... نشستم کنار عمو کامیار. عمو لبخندی به روم زد و گفت: من می دونستم!

حرف های عادی جریان داشت و هر کسی حرفی می زد و من و پوریا ساکت ترین آدم جمع بودیم! بین نغمه خانوم و مامان و خاله فرگل که مسائل پزشکی جریان داشت بین بابا و آقای جهانیار هم مسائل فنی تخصصی عمو کامیار هم از دور اظهار نظر می کرد!

که بالاخره آقای جهانیار دلش به رحم اومد و به بابا گفت: راستش رو بخواین آقای کیهانی شما اینقدر خوش مشرب هستین که یک لحظه یادم رفت برای چه قضیه ای خدمت رسیدیم. حقیقت امر اینکه٬ تک پسر ِ من٬ پوریا. هم رشته و هم دانشگاهی دخترتون دل باخته ی تک دختر شما. دالیا خانوم شده. درباره ی زندگی پسرم و نحوه ی تربیتش تنها حرفی که دارم٬ هم من و هم مادرش سعی کردیم با نون حلال بچمون بزرگ بشه و مردونگی رو بلد باشه. چندان متمول نیستیم ساده ایم و فکر می کنم این سادگی اهمیت بیشتری داشته باشه. اگه اجازه بدین می خواستم آقای کیهانی از طرف پسرم دخترتون رو خواستگاری کنم. البته می خواستم اجازه بگیرم و این دوتا جوان چند کلمه باهم حرف بزنند. 

بابا سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: حتما. دالیا جان٬ آقا پوریا رو راهنمایی کن. 

من و پوریا باهم بلند شدیم و رفتم به سمت اتاق خواب ها. و راهنماییش کردم سمت اتاقم. دم در اتاق که رسید گفت: فقط امیدوارم دکوراسیونش رو تغییر نداده باشی!

خنده ی ریزی کرد و رفت داخل. روی لبه ی تخت نشستم. اون هم صندلی کامپیوترم رو در حالی که داشت سیر ِ اتاق می کرد کشید جلوی تختم. گفت: خوبه عوض نشده! 

نشست و تازه نگاهی به سر تا پاش انداختم. کت شلوار سورمه ای رنگی پوشیده بود. گفتم: پوریا؟

-: جونم؟

-: چرا بهم نگفتی می خوای بیای؟

-: می ترسیدم.. هم از اینکه من رو نبخشیده باشی... و هم اینکه... وقتی جلوی پات زانو زدم.. خیلی حرف ها از جلوی چشمم رد شد.. ولی بخشیدنت برام مهم تر بود.. حالا... جلوی پام زانو زد دستم رو گرفت توی دستش و گفت: با من ازدواج می کنی دالیا؟

لبخندی زدم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم که گفت: زبون نیم مثقالیت رو تکون نمی دی اون وقت کله ی نیم کیلوییت رو تکون میدی واسه من؟

خنده ای کردم. نیم ساعت توی اتاقم بودیم و من براش از این چند سال گفتم... وقتی بلند شدیم بریم بیرون گفتم: راستی پوریا؟

-: جانم عشقم؟

-: وضعیت بیماریت چه طوره؟

اومد جلو دوتا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: دالیا٬ این حتما روی تصمیمت اثر می گذاره. شاید یه روز کنارت بخوابم و فردا صبحش بلند نشم.. فردای من مشخص نیست.. حاضری با چنین آدمی زندگی کنی؟

نگاهم رو به چشمای مشکیش انداختم و گفتم: وقتی آدمش ارزش داره... آره با جون و دل حاضرم. 

لبخندی بهم زد و روی موهام رو بوسید و رفتیم از اتاق بیرون.

آقای جهانیار که من رو دید لبخندی زد و گفت: خب دخترم. تصمیمیت چیه؟

در حالی که کنار عمو کامیار می نشستم گفتم: اگه ممکنه پنج روز به من وقت بدید.

سری به نشونه ی تایید تکون داد. نگاهم رو که چرخوندم سمت پوریا دیدم استفهامی داره نگاهم می کنه. 

یک ساعتی هم نشستند و عزم رفتن گرفتند. 

وقتی رفتند٬ بابا گفت: به نظر خانواده ی خوبی میومدن. 

مامان گفت: آره... ولی دالیا؟

-: بله مامان؟

-: حتما پوریا٬ جریان بیماریش رو بهت گفت. تصمیم با توئه عزیزم ولی اگه جوابت بهش مثبت باشه باید همه جوره پاش وایسی! این رو که می دونی. لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. سرم رو بوسید گفت: امیدوارم سفید بخت بشی دخترم. 

وقتی برگشتم توی اتاقم. سه تا اسمس روی موبایلم بود... هر سه تاش هم همون شماره ی پر از هشت و سه و پنج و یه هفت توی پیش شماره اش...! پوریا.. اسمش رو دیگه نه لازم بود بنویسم پونه نه پونک نه پوره! پوریا نوشتم و رفتم سراغ اسمساش.. اسمس ِ اولش:.. چرا پنج روز؟

اسمس ِ دومش: یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم... تا بیست دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم!

اسمس سومش: دوستت دارم دالیای من... 

چند دقیقه گذشت تا زنگ گوشیم به صدا در اومد. پوریا بود. 

-: جانم؟

-: السلام و علیک!

-: والسلام و علیکم!

خنده ای کرد و گفت: دالیای من خوبه؟

-: اگه تو خوب باشی٬ منم خوبم.

-: از جوابای خودم به خودم برمی گردونی شیطون؟

-: بهـــي!

-: راستی جواب من چی شد؟ اول بگو.. چرا پنج روز؟

-: به نیت پنج سالی که می شناسمت!

-: قربون تو برم من... حالا من حرفم رو بگم..؟

-: بگو... 

-: توی این چند وقت به این نتیجه رسیدم که درک آدم ها از همدیگه اس که اون ها رو بهم می رسونه. و تقسیم احساس توی یه فضا مثل ِ چت روم یه خرده سخته... سخته آدم توی محیط چت روم باشه ولی خودش باشه... ممنونتم دالیا... بابته این چت روم احساس... احساسی که اونقدر پاک بود که من و تو رو با عشق بهم رسوند... 

-: منم ازت ممنونم... 

-: دالیا؟

-: جانم؟

-: خیلی دوستت دارم... باور کن....

پنج روز وقت بنده به آخر رسید و جواب مثبتم رو اعلام کردم!

مامانم و مامان ِ لادن و خاله فرگل به همت عمه کتی یه روز رفتن پیش مادر ِ دل آرام و تونستن قانعش کنند که این کار رو با سرنوشت دخترت نکن. البته نمی دونم چی گفتن واقعا!!! 

ولی حال ِ لادن خراب بود! سیامک از خدمت سربازی برگشت و وقتی فهمید چی شده اومد خونه ی لادن این ها و خونه شون برنگشت!

جشن عقد و عروسی ملیکا برگزار شد. و این اولین مهمونی دو نفره ای بود که پوریا هم کنارم اومد! بماند گفتن نداره قیافه های متعجب دوستان ِ عزیزم! البته ملینا در جریان بود! من اینجا نگفتم شما نباید می فهمیدن؟ 

*** 

با دل ِ خیلی خجسته از سر جلسه ی امتحان فوق الیسانس اومدم بیرون! این طراح های سوال رو خدا بگم به زمین ولرم بشینن! آخه چه طرز سوال طرح کردنه! دم خیابون وایسادم.. نمی دونم چقدر که با صدای پوریا به خودم اومدم که گفت: دالیا منم مثله توام ها! فوق امتحان دادنی گفتن نه سیر در هپروت! بیا سوار شو ببینم!

سوار شدم که گفت: چه طور دادی؟

نگاهی بهش کردم و گفتم: من..؟ سال بعد ایشاا...

خنده ای کرد و گفت: صد در صد!

دم خونه پیادم کرد و گفت: الان هفته ی اول اسفند٬ اینم ترم هشت. من و تو که تا خرداد دفاع می کنیم با این وضع کار کردنمون نهایت مهر. کی بریم دنبال ِ کارامون؟

-: کدوم کارا؟

-: خریدهای شما سرکار خانوم!

-: فروردین! وقت زیاده!

خنده ای کرد و گفت: هر وقت تو راحت بودی. فعلا کاری نداری؟

-: نه برو بسمه هر جا میرم دارم میبینمت!

سرش رو به طرفین تکونی داد. با ابرو اشاره کرد برم داخل ِ خونه. کلید رو انداختم و وارد خونه شدم و از پشت در دیدم که پوریا چند لحظه نگاهش به در بود. بعد به کل ساختمون... به پنجره ای نگاه کرد و لبخندی روی صورتش شکل گرفت. 

و رفت!

با زنگ گوشیم تقریبا جهیدم سمتش. لادن بود. 

-: جانم لادن؟

-: تموم شد... همه چی تموم شد... 

-: لادن....

-: تا دو ساعت دیگه به عقد هم درمیان... هفته ی دیگه عروسیشونه... می دونی کدوم روز توی هفته ی دیگه رو می گم؟ 

-: کدوم؟

-: همون روز تصادف ِ اون سال ِ ملینا... همون روز فوت پدربزرگت و امسال یه تاریخ دیگه هم بهش اضافه شد... روز مرگ عشق ِ من... 

-: حال ِ سیامک چطوره؟

-: افتضاح... عروس خوشحال... داماد... غمگین... وقت امیدوارم... یا حالشون باهم خوب باشه یا زودتر این بازی مسخره تموم بشه... 

-: همه چیز رمان نیست لادن که نهایت حتما این دو نفر عاشق و شیدای هم می شن... توکلت به خدا... قوی باش دختر... قوی باش... 

ازدواج اجباری سیامک و دل آرام رخ داد و هر پنبه ای که بافته بودیم پنبه شد. دل آرام به ثروتی که پدرش قولش رو بهش داده بود رسید البته از جانب سیامک چندان هم مطمئن نبودم که پولی به دل آرام برسه! شاید هم... نمی دونم والا!!! 

*** 

پله ها رو سه تا یکی می پریدم بالا. یه فیلم باید برای خود ِ من می ساختن که ای وای دانشگاهم دیر شد! جلسه ی آخر سال اون هم ترم هشـــت! مگه شوخیه!!!

رسیدم در کلاس... لای در باز کردم. خبری نیست ولی چرا چراغای کلاس خاموشه؟! یه سرکی توی اتاق کشیدم دیدم نه هیچ کسی نیست! نکنه امروز جمعه اس و من اومدم دانشگاه؟! نه بابا!!! توی همین فکر ها بودم که با صدای آدم هایی که ریختن توی کلاس ترسیدم! یعنی قلبم ریخت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به همه ی بچه هایی که دورم حلقه زده بودند نگاه کردم همه هم صدا باهم گفتن: تولدت مبارک.... همه بودن علی یه نفر... یه نفری که تا آخر اون جلسه هم نیومد... شاید ... باز یادش رفته.... کلاس که تموم شد.. دیگه کلاسی نداشتم. از در دانشگاه اومدم بیرون... تا بعد از عید دانشگاه تعطیل! هر سال خوشحال بودم از اینکه تولدمه ولی امسال نه... ذوقی نداشتم... شاید به خاطر اینکه کسی که نامزدم بود... بیخیال دالیا.. اینقدر بچه نباش... بیست و دو سالت شد رفت پی کارش تازه شد بیست و سه سالت آدم نمیشی نه! نشستم پشت فرمون که دیدم روشن نمیشه! ای قرربون ایران خودرو برم من! پشت فرمون داشتم فکر می کردم چی کار کنم که یه دست گل بین صندلی کمک راننده و راننده قرار گرفت... خیلی جلوی خودم رو گرفتم که جیغ نزنم.. این از کجا اومد!!!

با ترس برگشتم سمت صندلی عقب که از دیدن ِ پوریا که روی صندلی مثلا خوابیده بود و داشت از خنده ریسه می رفت یه نفس راحت کشیدم! 

-: آخه اسم خودت رو گذاشتی آدم؟

خنده ای کرد و گفت: قیافه ات خیلی باحال شده بود.. ولی مردم از خنـــده! نخودی شروع به خندیدن کرد گفتم: زقنــــبود! ایششش.. من قهرم... 

-: دالیا؟

توجهی نکردم و سویچ و کیفم رو برداشتم و از ماشین اومدم بیرون. 

-: دالیا؟

چیه فک کردی خر میشم... ای کور خوندی... 

-: دالیای من؟

برگشتم سمتش و گفتم: خر خودتی!

دوباره اومدم برم که دستاش دور کمرم حلقه شد. -: من خرتم... 

-: بکش کنار بینم چه پسر خاله میشه!

-: پسر خاله نمی شم٬ شوهرت میشم!

-: حالا فعلا که نشدی!

-: از آرش چه خبر؟

-: دفعه ی آخری که زنگ زده بود مامان بهش گفت نامزد کرده انگار کلی ناراحت شده بود!

-: غلط کرده!

-: اوهو! آقا رو... آقا ما رو ول نمی کنی. وسط پیاده رو یکی رد میشه تفکرات بدی می کنه ها... دستش دور کمرم شل شد. ولی یه دستش رو ثابت نگه داشت و من رو کشید سمت خودش و گفت: دالیا؟

به چشمای مشکیش نگاه کردم و گفتم: بله؟

-: تولدت مبارک گل ِ من. 

*******************************

عید سالی که رسید قشنگ ترین عید زندگیم بود... جدا بر همه ی تلخی های سال قبل و سال های قبل از اون... 

زندگی آرومی جریان داشت... و شاید داشتم به نقطه ای به اسم خوشبختی می رسیدم. 

عقد و عروسی سیامک و دل آرام طبق برنامه ی گفته شدشون انجام شد و من هیچ کدوم از مراسماشون رو نرفتم.. نمی خواستم شاهد بدبخت شدن دل آرام باشم... 

کارهای پایان نامه ی من و پوریا تکمیل شده بود. فقط چندتا ضمیمه لازم داشت تا بعد از تعیین داور خرداد دفاع می کردیم. 

هفته ی دوم اردیبهشت رسیده بود. که پوریا بهم زنگ زد. 

-: جانم؟

-: سلام جیگر!

-: سلام خوبی؟

-: قررربونت. تو خوبی؟

-: خوبم ممنون. 

-: چه خبر؟ می گم کجایی؟

-: من خونه ام. کجا باشم!

-: حاضرشو باهم بریم خرید!

-: خرید چی؟

-: خرید همه چی!

-: الان بریم؟ یازده شب؟

-: نه عزیزم! زنگ زدم بگم برای فردا آماده باش!

-: چه حال می ده ضایع میشی!!

-: ای کوفت!!!!!!!!!!!!!

-: فحش نده! زشته اینجا خانواده در حال تردده!

-: نوکترم. پس٬ من فردا می بینمت. کاری نداری؟

-: نه. می بینمت. فعلا. 

-: خداحافظت. 

فرداش حاضر و اماده باهم رفتیم آزمایش دادیم. ناهار خوردیم وکلی این طرف و اون طرف هم رفتیم ولی همش جهت ِ خنده بود و البته بگم٬ یه آینه و شمعدون خیلی با کلاس پوریا برام خرید که آمد مرا همی ذوق! دنبال خرید بقیه اش نرفتیم چون پوریا سرش بدجور درد گرفت و خودم رسوندمش خونشون و خودم با آژانس برگشتم خونه. 

وقتی رسیدم خونه از زور خستگی تا چشمام رو روی هم گذاشتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم نمی دونستم عصره٬ صبحه یا اصلا شبه! گوشیم رو پیدا نکردم. چراغ اتاقم رو روشن کردم که از دیدن ِ ساعت هفت و چهل دقیقه شاخ درآوردم! یعنی من این همه خوابیده بودم! گوشیم توی کیفم بود. درش آوردم. شماره ی پوریا رو گرفتم. بعد از چند تا بوق صدای بی حالش توی گوشی پیچید. -: جونم عزیزم؟

-: خوبی پوریا؟

-: مگه میشه کسی صدای عشقش رو بشنوه و بد باشه...؟ خوبم عزیزم... 

-: به من نمی خواد دروغ بگی... بخواب.. مزاحم ِ استراحتت نمیشم... 

-: نه دالیا... باهام حرف بزن... ازم راضی هستی؟

-: مگه میشه آدم از تو به این مهربونی ناراضی هم باشه؟ هیچ وقت باور نداشتم که کسی بتونه از آدمی به مهربونی تو متنفر باشه پوریا. 

-: دالیا؟

-: جانم؟

-: اگه یه روز تنهات گذاشتم من رو می بخشی؟

-: تو قول دادی تنهام نمی ذاری... 

-: اون که آره ولی اگه دستم از دنیا کوتاه بود چی؟

ته دلم لرزید... بد لرزید... گفتم: خدانکنه... فوقش منم میام پیشت... 

-: لازم نکرده...دالیا؟//////////////////////

-: ای کوفت و دالیا خواننده نذاشتی واسه این رمان بس گفتی دالیا!!!! چیه؟

-: رمان؟ کدوم رمان؟

-: بگو بابا چی کار داری؟ 

-: دوستت دارم... خیلی دوستت دارم... 

-: منم دوستت دارم... ولی الان برو بخواب که می ترسم پشت تلفن خوابت ببره!

-: قربونت برم من الهی.... خاک پاتم دالیا... شبت خوش نازنینم... 

-: شب تو هم خوش... 

گوشی رو قطع کردم یه حس خوبی داشتم... از اینکه باهاش حرف زدم... گوشی رو گذاشتم روی میزم و رفتم بیرون! اهل خانه حالا کجان... به کاغذ روی یخچال دقت کردم... نوشته شده بود: دالیا ما رفتیم مراسم فوت مادر بزرگ ملینا. 

مادر بزرگش؟ نکنه... دویدم سمت تلفن و شماره ی ملینا رو گرفتم... بعد از چند تا بوق صدای ملینا توی گوشی پیچید. 

-: ملینا من نمی دونستم.. ببخشید باید میومدم... 

-: نه عزیزم... من هنوز محبت اون روزات یادم نرفته... 

خلاصه ای از مکالمه ی من و ملینا بود... همون مادربزرگی که به خاطرش اون تصادف رخ داد امروز صبح به رحمت خدا رفته بود... یه قرص مسکن خوردم و خوابیدم. قبل از خوابم یه نگاه به گوشیم انداختم. یه اسمس از پوریا بود: دوستت دارم فرشته ی من... 

منم براش نوشتم: منم دوستت دارم!!///////////////

و خوابیدم.. ولی خبر نداشتم... فردایی که بلند میشم.. از این بلند شدن و خوابیدن.. پشیمون میشم...

-------

چشمم رو باز کردم و از دیدن آفتاب بهاری که از لای پرده ی اتاقم اومده بود منظره ی قشنگی رو ایجاد کرده بود. بیخیال مناظر طبیعی نشستم روی تختم. کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم. گوشیم روی میز بود. خبری هم نبود! خواستم به پوریا اسمس بدم حالش رو بپرسم که گفتم شاید خواب باشه یا نه بذارم دو سه ساعت دیگه یه اسمسی چیزی بهش میدم. رفتم توی آشپزخونه که اولیای گرامی مشغول گفت و گو بودند. سلامی کردم و نشستم. مامان درباره ی مراسم دیروز گفت. من هم آینه و شمعدونم رو نشون مامان دادم که کلی مامان جانمان از سلیقه ی پوریا تعریف کرد! حالا اگه من خریده بودم!!!یه سر رفتم پایین... عمو و خاله مشغول بچه داری بودن! 

توی راه پله به سمت بالا که داشتم برمی گشتم به خودم گفتم یادم باشه حتما یه زنگ به رزا بزنم. چند ساعتی گذشت ولی از پوریا خبری نشد. نگرانش شدم... اسمس زدم... ولی جواب نداد... زنگ زدم.. باز هم جواب نداد... به خونشون هم زنگ زدم ولی کسی گوشی رو جواب نداد.. به مامان که گفتم اول سعی کرد آرومم کنه ولی با تاریک شدن هوا به دلم افتاده بود که یه اتفاق خیلی بده میفته... 

-: خدایا اینجوری باز می خوای امتحانم کنی...؟!//////////////

کل شب توی خونه راه می رفتم ولی هنوز خبری نشده بود.. هر ساعتی زنگ می زدم ولی نهایت ختم می شد به چند تا پیغام یک: مشترک مورد نظر پاسخگو نمی باشد. لطفا بعدا تماس حاصل نمایید... 

خیلی هم می خواست لطف کنه می گفت: به سرویس پیام گیر ِصوتی ایرانسل خوش آمدید. این پیغام گیر صوتی متعلق است به شماره ی صفر... نه... سه ... هفت ...... لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید!

حفظ شدم دیگه! پبشوازشم حفظ شده بودم. اگه این دل شورهه نبود بدون شک باهاش همخونی می کردم!

اون روز جمعه بود... جمعه ای که برام از هر روز دیگه ای تلخ تر بود... جمعه ای از جنس ِ بی خبری... آکنده از دل شوره... پر از دغدغه... لبریز از بغض که به گریه هم تبدیل شد... پوریا کجاس؟؟ پوریایی که همیشه می گفت تنهات نمی ذارم... پوریایی که گفته بود با همه ی وجودم دوستم داره.. پوریایی که... 

در کمدم رو باز کردم که یه چیزی بپوشم برم دانشگاه... 

که با صدای زنگ گوشیم حمله کردم سمتش... شماره ناشناس بود. 

قبل از اینکه دکمه ی اتصال رو بزنم گفتم: خدایا... یه خبر باشه.. از پوریا... خواهش..

-: بفرمایید؟//////////////////

صدای بغض داری اون سمت تلفن گفت: دالیا؟ دخترم؟

-: بفرمایید؟ شک داشتم ولی ادامه دادم: شمایید نغمه خانوم؟ اتفاقی افتاده... 

بغضش به گریه تبدیل شد و گفت: بیا بیمارستان مهر.. بیا که داریم خاک بر سر می شیم... 

دیگه صدایی نشنیدم.. گوشیم افتاد.... قابش از پشتش جدا شد .. نفهمیدم چه جوری ولی به هر زور و زحمتی که بود یه مانتو از کمدم کشیدم بیرون. یه شال برداشتم انداختم روی سرم. سویچ ماشینم یاد رفت دوییدم توی اتاقم... یه بار خوردم زمین ولی بلند شدم و رفتم پایین. ماشین رو روشن کردم... تا میدان ولیعصر اگه بگم هشت بار نزدیک بود تصادف کنم حرف کاملا به جایی بود... یه جا ماشین رو با بدبختی پارک کردم و ر داخل ِ بیمارستان. از پرستاری که توی ایستگاه پرستای بود پرسیدم: ببخشید... مریضی به اسم پوریا جهانیار دارید؟

لیستش رو نگاهی کرد و گفت: ای سی یو بستری هستند. بفرمایید طبقه ی چهارم. ///////////////////

کلمه ی آی سی یو بد توی ذهنم بالا پایین می شد... آی سی یو...؟ آخه چرا؟؟

با بدبختی خودم رو رسوندم طبقه ی چهارم... از دیدن ِ مادرش که دستش رو گذاشته بود روی صورتش و شونه هاش تکون می خورد.. و پدرش که سرش رو تکیه داده بود به دیوار و چشماش رو بسته بود. قابل حدس بود ولی نمی خواستم حدس بزنم. پوریای من حالش خوبه... حالش خوبه من می دونم... این ها همش بازیه... همش خوابه...!

پاهام می لرزید انگار می خواست که جلوتر نرم... نزدیک تر که شدم. از صدای قدم هام مادر ِ پوریا سرش رو آورد بالا... از چشماش... همه چی معلوم بود... بغض.. ترس... وحشت از دست دادن اولادش... نغمه خانوم با دیدنم سرش رو به طرفین تکون داد و زد زیر گریه... نگاهی به پدرش کردم... لبخند تلخی زد و گفت: دیروز ظهر حالش بد شد... بی هوش بی هوش... رسوندیمش بیمارستان... بخش باقی مونده ی تومورش به مغزش فشار داره میاره... هشت ساعت زیر تیغ جراحی بود ولی کاری نتونستن بکنند... گفتن.. فقط دعا کنید... 

چشمام رو بستم.... و گریه امونم رو برید... فقط دعا کنیم...؟ همون جا وسط راهرو افتادم روی زمین... نمی دونم چقدر گذشت ولی دستی بازوم رو گرفت و بلندم کرد.. با چشمایی که تار می دید حس کردم خاله فرگله... بغلم کرد و هم پای من گریه کردنش رو حس کردم...

همه اومده بودند... عمو کامیار.. خاله فرگل.. عمه کتی.. عمو اردلان... مامان.. بابا.. ملینا... لادن... فرزاد... دکتر گفته بود... فقط معجزه می تونه نجاتش بده... الان کمائه... شاید زنده بمونه .. شاید وارد زندگی نباتی بشه... یا شاید.. مرگ مغزی... تازه اونجا بود که فهمیدم مرگ مغزی چه تفاوت بزرگی با کما داره!! /////////////////////

دکتر از یه سمت درباره ی این می گفت که مدت طولانی نباید توی کما باشه و این خطرناکه.. و از سمت دیگه نگران حال ِ خانواده اش بود... 

دو روز گذشته بود... دو روزی که برای من اندازه ی دو قرن گذشت.. دو روزی که تک تک لحظه هاش... مرور خاطراتی بود که بین من و پوریا بود... از روز اول... از همون ۱۲ فروردین تا ۱۲ اردیبهشت که آخرین روزی بود که صداش رو شنیدم... از دوازده تا دوازده... چند سال شد...؟ شش سال... هم نفس زندگیم بود... می رفتم بالا سرش... باهاش حرف می زدم... صدام رو می شنید... مطمئن بودم که می شنوه... 

-: پوریا؟؟ داری واسه من ناز می کنی؟

-: پوریا؟ میشه بس کنی؟

-: پوریا؟؟

-: پوریـــــا؟

به لوله ای وارد دهنش شده بود که نگاه می کردم... به همه ی سیم هایی که به دستش وصل شده بود... سرمی که بالای سرش بود... کیسه ی خونی که اون ور تر بود... صورت مظلومش... دلم برای نگاهش تنگ شده بود... دلم برای صداش... 

نشستم کنارش... دستش رو توی دستم گرفتم... گفتم: نمی خوای برگردی؟ می خوای تنهام بذاری و بری؟ دلت میاد؟

سرم رو گذاشتم روی دستش و به اشک هام اجازه ی جاری شدن دادم...

-: دالیای من؟

صورتم رو بلند شدم و رد صدا رو گرفتم... توی اتاق آی سی یو رو به روی تخت پوریا٬ پوریا ایستاده بود... 

-: پوریا؟/////////////////////

-: خوشگل ِ من نبینم اینجوری گریه کنی. 

-: مگه قرار نبود تنهام نذاری پوریا؟

-: من هیچ وقت تنهات نمی ذارم. همیشه توی قلبتم... 

-: سرت درد می کنه که برنمی گردی؟

-: دالیا... الان حس می کنم دیگه دردی ندارم...

-: برنمی گردی پیشم؟ حال ِ من رو ببین.. حال ِ مامانت.. برگرد پوریا.. برگرد...

-: دالیا... بدون همیشه دوستت دارم بیشتر از هر آدم دیگه ای... ولی بدون چه برگردم چه نه خوشحالم... 

-: داری عذاب می کشی اینجوری نه؟

-: تو رو که اینجوری می بینم عذابم بدتره... فقط ازت چندتا خواهش دارم. 

-: اگه منم خواهش کنم گوش می دی؟

-: تو امر بگو...

-: برگرد... 

-: دالیا... چیز ِسختی ازم می خوای... سعیم رو می کنم... تو به خواهش من گوش می دی؟

سرم رو تکون دادم. 

جلوی پام زانو زد روی زمین و گفت: راهم رو ادامه بده... و بذار بعد از من زندگی جریان داشته باشه٬ تا جریان زندگیت همیشه برقرار باشه. مراقب خودت خیلی باش دالیا... هوات رو دارم.. همیشه. 

با حس چیزی روی شونم سرم رو از روی دست پوریا بلند کردم.. همش خواب بود... 

برگشتم پشت سرم. دیدم عمو کامیار داره نگاهم می کنه. 

با صدای آرومی گفت: بلند شو. دکترش می خواد بیاد معاینه اش کنه. 

نگاه به پوریا انداختم... بذارم جریان زندگی ادامه داشته باشه؟ یعنی چی..؟

شونزدهم اردیبهشت رسید... وضعیت پوریا همونی موند که بود و حس می کردم این باعث ِ عذابه براش... توی محوطه ی بیمارستان داشتم راه می رفتم که دیدم روی نیمکتی خانومی نشسته و داره گریه می کنه. کسی کنارش نبود... رفتم پیشش نشستم 

-: خانوم؟ حالتون خوبه؟

سرش رو به طرفین تکون داد و گفت: چه جوری خوب باشم وقتی پسرم داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه. 

-: حالتون رو می فهمم. نامزد منم... مشکل ِ پسرتون می تونم بپرسم چیه؟

-: نیاز به یه قلب جدید داره.... مدت هاست توی لیست پیونده ولی... پیدا نشده براش... ///////////////////////////

نیم رخ اون خانوم به سمتم بود ولی پوست سفیدش از زور گریه به قرمزی می زد... چشمای خاکستری رنگش... 

-: ایشاالله پیدا بشه و حال ِ پسرتون خوب بشه. 

آهی کشید و گفت: می دونین خانوم٬ اگه بخوام حال ِ پسرم خوب باشه یعنی من باید راضی به مردن یه آدم زنده ی دیگه باشم. این از همه چی بدتره. هم مادر ِ یه پسری که آرزوت بهبود حال ِ پسرته هم حال ِ مادر ِ اون آدمی رو می فهمی که اگه پسرش بمیره اون مادر.... مرگ اولاد خیلی سخته. 

حس کردم برگشتم شدم همون دالیای شونزده ساله... طلا.. پیوند مغز استخوان.. پیوندی که فقط گروهش باید مشخص باشه.. مادر ِ ملینا... الان حالش خوبه.. الان سر ِ پاست... ولی اون موقع.. نیاز به یه قلب جدید داشت... آقای بهروزی... همکار ِ بابا٬براثر نارسایی کلیه فوت کرد... اگه بهش یه کلیه ی جدید رسیده بود٬ الان زنده بود و بچه هاش یتیم نمی شدند. چرا این ها رو نمی دونستی دالیا... حالا که حال ِ این مادر رو فهمیدم تازه درک کردم مادری که دلش می خواد قلب پسرش دوباره بزنه. دوباره مرتب و پشت سرهم.. ضربان داشته باشه... کاش پیوند اعضا رو کار کمی نمی دونستم... 

------

دو روز دیگر هم گذشت و حال ِ پوریا بهتر نشد هیچ بدتر شد... شب ها بالای سرش بودم... مادرش کنارش دعا می خوند... هجدهم اردیبهشت بود... 

به درگاه خدا التماس کردم حال ِ پوریا خوب بشه... خدایا... ازت گله دارم... این چه تقدیریه؟؟ خدا... مگه نمی گی شب قدر هر دعایی کنی برآورده میشه؟؟ هر سال شب قدر مگه دعا نکردم بیماری پوریا درمان بشه... حالش خوب بشه پس چی شد؟خدا... می بینیم؟ صدامو می شنوی؟؟؟ بهم رحم کن... 

تلفنم رو برداشتم... می خواستم زنگ بزنم که اسم رزا روی صفحه نقش بست.. رزا راد. دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم: بله؟

-: سلام دالیا. خوبی؟

-: باید خوب باشم؟ تو چه طوری؟

-: وقت داری یه خرده باهات حرف بزنم... 

-: آره.. بگو... /////////////////////////////

-: امروز فرزاد ازم خواستگاری کرد.

-: فر...فرزاد؟

-: برادر ِ زن عموت... همون آقای پارسای خودمون... 

-: بـــه! مبارکه! برم به پوریا بگم زودتر خوب بشه یه عروسی افتادیم.. 

-: تو می گی بهش جواب ِ مثبت بدم؟

-: بشین فکرات رو بکن.. دوازده سال اختلاف سن چیز ِ کمی نیست. اگه واقعا علاقه بهش داری نباید برات اختلاف سن مهم باشه.. اختلاف سن مهم نیست.. درک آدم هاس که اون ها رو بهم میرسونه. 

-: ممنون از حرفت... حال ِ پوریا چه طوره؟

-: همون جوری... انگار بد قهر کرده... می خواد بره...

-: دکتر ها چی؟

-: منتظر معجزه! دیگه کاری از دست ِ کسی بر نمیاد... 

-: تو معجزه رو باور داری؟

-: آره.

-: حتی اگه پوریا برنگرده؟

-: آره... باور دارم... 

-: دالیا قوی باش... 

-: سعی می کنم... برو فکرات رو بکن... امیدوارم تصمیمی بگیری که زندگیت برپایه اش تامین باشه.. 

-: ممنون. فعلا خداحافظت. 

-: خداحافظ... 

رزا هم به کسی می رسه که کم کم براش این داشت معنی پیدا می کرد که رسیدن بهش محاله! چند وقت پیش خاله فرگل درباره ی رزا ازم پرسید... حدس زدم ولی به روی خودم نیاوردم.. 

تلفن رو که قطع کردم چندین تا پرستار دویدن سمت آی سی یو... نکنه دارن می رن سراغ پوریا؟

چند دقیقه گذشت.... داشتم توی راهرو راه می رفتم.. دلم بد شور می زد... خیلی بد... حس نفس تنگی بهم دست داده بوده ولی خودم رو آروم می کردم.. دکتر که اومد بیرون... اومد به سمت نغمه خانوم... دویدم به سمت دکتر... نگاهی به من... نگاهی به نغمه خانوم کرد... 

با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: آقای دکتر چی شد؟؟

سرش رو انداخت پایین و گفت: متاسفم.. پوریا.. دچار ِ مرگ مغزی شده.. تسلیت می گم... دیگه برنمی گرده... 

دنیا دور سرم چرخید...به همین سادگی...؟؟ پوریا... ر.. ر.. فتی؟ 

دویدم سمت آی سی یو... نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم... مادر پوریا هم پشت سرم اومد.. 

روی اون تخت... تختی که یک هفته زندگیم رو روش دیدم... با صورت رنگ پریده تر... 

هنوز دستگاه بهش وصل بود... تا زمانی که پدر و مادر ِ پوریا رضایت نمی دادند دستگاه به بدنش وصل بود.. ولی دیگه چه فایده؟ وقتی مرکز ِ فرماندهی بدن مرده باشه.. 

رفتم نزدیکش.. پرستارها داشتن نگاهم می کردند و گریه می کردند.. 

-: نتونستی دوام بیاری فرشته ی من؟ رفتی و دالیایی که می گفتی مال ِ خودت رو تنها گذاشتی؟ چه جوری دلت اومد؟ پـــــوریا... 

سرم رو آوردم بالا... مادرش هم داشت گریه می کرد.. کل کادر پرستاری و دکتر بالای سر پوریا بودند... زمان دیگه برام نمی گذشت... زمان...؟ چه بی معنی... پوریای من ... عشق ِ من... 

مگه نگفتی... حرفات یادت رفت؟ 

همه دور پوریا جمع شده بودند... اسمش آی سی یو بود ولی کلا خانواده ی جهانیار قاطی کیهانی بود! نمیدونم چقدر گذشت که بابا... مامان.. عمو کامیار... خاله فرگل... عمه کتی و عمو اردلان و خاله و عموی پوریا باهاش خداحافظی کردند... من و مادر و پدر پوریا فقط داخل مونده بودیم...///////////////////////////

همه آروم داشتیم گریه می کردیم و آروم با پوریایی که دیگه نمیشنید حرف می زدیم.. ولی حسش می کردم.. پوریا توی همین اتاق بود...

دکتر گفت: جناب جهانیار... می خواستم اگه شما سه نفر به عنوان ِ خانواده ی پوریا رضایت می دید.. اعضای بدن پوریا اهدا بشه.

مادر پوریا با عصبانیت گفت: ولی قلب بچه ام هنوز می زنه. پوریای من نمرده!

دکتر آروم گفت: مرکز فرماندهی بدن ایشون از کار افتاده. بقیه ی اعضا زنده است ولی خون ریزی مغزی ایشون باعث ِ کما رفتن و بعد از اون اغمای کامل یا همون مرگ ِ مغزیشون شد. ایشون دیگه برنمیگردن... 

مادرش گفت: حتی اگه برنمی گردم اجازه نمی دم بدن بچه ام رو تکه تکه کنید. دکترید یا قصاب؟ و با گریه از بخش آی سی یو رفت بیرون... پدر پوریا هم رفت پشت سرش... 

دکتر گفت: من از علاقه ی به شما به پوریا خبر دارم خانم. شما می تونید اون ها رو راضی کنید پای اون ورقه رو امضا کنند. آدم های زیادی می تونند دنبال ِ روی راه پوریا باشند. اگه راضی شدند من توی همین طبقه هستم. 

از صدای دور شدن قدم هاش رفتنش رو حس کردم... به پوریا نگاه کردم.. آخرین خواهش پوریا از من بود... بذار زندگی بعد از من جریان داشته باشه!

ولی شاید توهم ذهن ِ من باشه... ولی... رو به پوریا گفتم: پوریا...؟راضی ای؟ راضی ای که آدمایی از جنس آقای بهروزی که کلیه بهش نرسید به دنیا برگرده؟ خوشحال میشی اگه یه نفر مثل ِ مادر ملینا یه روزی بتونه عروسی دخترش رو ببینه... خوشحال میشی اگه پسر اون خانوم قلبش دوباره به تپش بیفته... خدایا... یه نشونه میشه بهم نشون بدی که مطمئن بشم پوریا راضیه؟ به اشک هام اجازه ی جاری شدن دادم که صدای رعد و برق من رو متوجه بیرون کرد... چشمم رو بستم... حس کردم پوریا کنارمه... جمله اش توی گوشم تکرار شد: کاری کن.. زندگی بعد از من جریان داشته باشه... ////////

اشکام رو پاک کرد.. آخرین نگاهم رو به پوریا کردم و گفتم: هوامو داشته باش... دلم برات تنگ میشه... با گریه ای که همه ی وجودم شده بود از آی سی یو اومدم بیرون... لباس مخصوص رو تحویل دادم و رفتم کنار ِ مادر پوریا که داشت گریه می کرد. با دیدن من گریه اش شدت گرفت. 

دستم رو گذاشتم روی شونه اش و روی زمین مقابلش نشستم... 

-: نغمه خانوم؟

با چشمای تر شده اش نگاهی بهم انداخت.. لبم رو با زبونم خیس کردم و گفتم: این خواسته ی پوریاس.. بذارین اعضای بدنش اهدا بشه. 

-: هنوز مادر نشدی که حال ِ من رو بفهمی.. چه طور راضی بشم بدن بچه ام... 

-: مادر نشدم نه.. ولی عاشق شدم... امروز عشقم رو از دست دادم... کسی که آرزوم بود مرد ِ زندگیم باشه... دیگه نیست... دیگه انتظار دارین من به کی دل ببندم؟ بذارین آدم هایی که می تونن... به هر علتی مشکلی دارند دنباله روی راه پوریا باشند... اینجوری ... 

-: دیگه نمی خوام بشنوم... 

--

-: بذارین بگم.. بذارین بشنوین.. اینجوری شما فقط یه پوریا ندارید.. خدا اون رو ازتون گرفت ولی با این کار.. چندین تا دختر و پسر دیگه بهتون میده... کسی که لایق قلب مهربون پوریا باشه... کسی که لایق باشه به جای پوریا نفس بکشه... بذارید آدمایی که می تونن راه پوریا رو ادامه بدن... دست پوریا از دنیا کوتاه شد.. این فرصت رو از دست ندین.. شاید یه روز پشیمون شدید. 

با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: تو به فکر پشیمونی من لازم نیست باشی. اگه واقعا عاشق پوریا بودی این درخواست رو نمی کردی... 

-: من عاشق نبودم؟ پسر شما دوبار من رو شکست.. این بار دوم بود... ولی پای عشقش می مونم... تا کاری که پوریا ازم خواسته رو به سرانجام برسونم... اگه اعضای بدنش رو اهدا کنید.. روح اون آروم میگیره... ///////////////////////

-: با این کار پسر من برنمی گرده... 

-: آره.. بر نمی گرده... ولی حداقل... یادش و نامش تا همیشه باقی می مونه... 

به صورت نغمه خانوم خیره نگاه کردم... سخت بود براش... انتخاب!

نگاهی به صورت خیس از اشکم انداخت و گفت: به یه شرط... 

-: چه شرطی؟

-: دیگه نمی خوام ببینمت... 

سرم رو به زیر انداختم و بلند شدم... مادر ِ پوریا هم رفت سمت جایی که دکتر ایستاده بود... رفتم سمت آی سی یو... خانومی که اون دم بود تا من رو دید چون صحنه ی حرف زدنم رو با نغمه خانوم دیده بود اجازه داد برم داخل. رسیدم به تختش.. نگاهی به صورت بی روحش انداختم. رفتم جلو گفتم... الان میان و دستگاه رو قطع می کنند... می دونم دیگه حرف زدن باهات بیهودست.. ولی کاری که گفتی رو انجام دادم... تویی همه ی زندگیم... 

زمان کم بود.. بوسه ای به پیشونی پوریا زدم و گفتم: نمی گم خداحافظت عشق ِ من... منتظرم باش... 

اومدم بیرون.. از پرستار سراغ دکتر رو گرفتم که گفت داخل دفترشه. رفتم به سمت دفترش... صدای گریه ی نغمه خانوم میومد... برای یک دقیقه نمی دونم دکتر چی گفت که دیگه صدای گریه ای نیومد. با صدای در خودم رو کشیدم به سمت مخالف... دکتر و مادر پوریا اومدن بیرون... پدر پوریا آخر از همه اومد بیرون.. کنار دیوار ایستاده بودم و داشتم زمین رو نگاه می کردم... پدر پوریا که من رو دید گفت: دالیا جان؟

نگاهی به چشمای مشکی پدر پوریا کردم که گفت: نغمه رو ببخش که اینجوری رفتار کرد... در خونه ی ما همیشه به روت بازه... ازت ممنونم... ازت ممنونم که کنار ِ پوریا موندی... کنارش موندی و بودی تا معنی آرامش رو لمس کنه... ممنون دخترم...

برگشت و رفت و رفتنش رو نظاره کردم... مامان و بابا اونورتر داشتن گریه می کردن... دیگه اینجا کاری نداشتم... با چشمای گریون با پله اومدم پایین... پله هایی که هر روز با امید این ازشون بالا می رفتم که یکی بهم بگه حال ِپوریا خوب شده... پوریا...؟ اصلا چرا اون روز اومدی توی زندگی من...؟ مگه من چی داشتم که زندگیت رو برام تعریف کردی؟ چرا وقتی حالم بد بود کنارم بودی... ؟ چرا توجیه ام کردی دلیل سه سال نبودنت رو..؟ چرا دوباره گفتی عاشقمی...؟ چرا واقعا شدی عشقم... چرا من رو با اون همه خاطره تنها گذاشتی... تویی که زندگیم بودی... تویی که عشقم بودی... یعنی.. عشقم شدی... 

زیر بارون شروع به راه رفتن کردم... بی هدف... شاید خدا بالاخره نگاهی بهم می کرد... حالا چی کار کنم....؟

فریاد زدم: چیــــکار کنم؟؟؟//////////////////

خود کشی؟ نه... با خودکشی از پوریا دور میشم... 

سرم رو گرفتم رو به آسمون.. قطرات بارون محکم به صورتم می خورد رو به خدای این بارون گفتم: خـــــدا... پوریای زندگیم رو بهم پس بده... می دونم یه هدیه بود از جانب تو توی زندگی من... ولی بهم برش گردون.. نمی دونم چه جوری.... چه جوری می تونی ولی من همیشه به معجزه ات ایمان دارم خدا... پوریــــــا...

افتادم روی زمین.... زمینی که از گریه ی آسمون دلش گرفته تر شده بود... زمینی که... 

از حالم هیچی نمی فهمیدم... ///////////////////////

-: من می دونم چی کمکت می کنه دالیا...

و این آخرین صدایی بود که از اون روز به یادم موند...

چه احساس عجیبی چه تقدیر غریبی

تو داری میری و این آخرین دیدارمونه

برای آخرین بار یه سایه روی دیوار

من و تو زیر بارونیم و هیچکس نمی دونه ، نمی دونه

امشب چه دیدنی شدی باور نکردنی شدی

دستامو محکم تر بگیر حالا که رفتنی شدی

امشب چه دیدنی شدی////////////////////

قراره با جدایی قصه مون سر شه

قراره چشم من خیس و دلم از غصه پر پر شه

تو می خندی ولی من دلهره دارم

دیگه آروم نمی گیرم دیگه طاقت نمیارم

دیگه طاقت نمیارم

امشب چه دیدنی شدی باور نکردنی شدی

دستامو محکم تر بگیر حالا که رفتنی شدی

امشب چه دیدنی شدی

( چه دیدنی شدی- بابک جهانبخش)

********

دو سال بعد....

-: از این سیستم می توان در کلیه ی مراکز و مناطق آسیب دیده ی جنگی٬ و مناطقی که زلزله زده تلقی می شود استفاده کرد. با این امید که بتوان قدم مفیدی برای حفظ و آینده ی کشور عزیزمون ایران برداشته باشیم. شاید بر خلاف آیین باشه ولی بعد از استاد مولایی به عنوان استاد راهنما... از کسی تشکر می کنم که دو سال ِ پیش باعث ِ این اتفاق بود... و این ایده بود. دو سال پیش... 

سرم رو انداختم پایین و گفتم: شاگرد ترم هشت این دانشگاه پوریا جهانیار بود... ممنونم. 

پاورپوینتم با این حرف با آخر رسید و صدای دست زدن اومد.. سرم رو بلند کردم سمت اون هایی که به عنوان تماشا چی اومده بودند... عمو کامیار٬ کنارش عمه کتی٬ ملینا با اون حلقه ی طلایی که توی دستش بود٬ شش ماهی می شد که اون هم پیوسته بود به جمع مرغان عزیز٬ کنارش لادن که خوش بختی زندگیش به سراغش اومد و ازدواج سیامک و دل آرام یک سال بیشتر دوام نیاورد و سیامک نذاشت دیگه براش تصمیم بگیرند و با لادن ازدواج کرد. حلقه ی برلیان توی دست لادن نشونی از خوشبختیش بود و کنارشون... باورم نمیشه... کسی که دو سال بهم گفت: دیگه نمی خوام ببینمت... نغمه خانوم بود... تشویق بقیه هم بیشتر شد. حس کردم... کنارم.. پوریا ایستاده و لبخندی به صورتم می زنه... لبخندی از روی اینکه حال ِ من خوبه... 

برای تصمیم اینکه چه نمره ای بهم می خواستن بدند از اتاق ارائه ی دفاع اومدم بیرون که تماشاچی ها هم همراهم خارج شدند. توی راهرو هر کدومشون جلو اومدند و تبریک گفتن... همه اومده بودند جز یک نفر.. از آخرین باری که نغمه خانوم رو دیده بودم خیلی لاغر تر شده بود... مثل خودم لباس تمام مشکی پوشیده بود... یه قدم بهش نزدیک شدم... دو قدم جلو اومد و درآغوشم گرفت و گفت: دخترم... من رو ببخش... ///////////////////////////////

بغضم به گریه تبدیل شد که گفت: تازه دل ِ مهربونت رو شناختم... ممنون که پوریای من رو خوشحال کردی... خم شد که دستم رو ببوسه که جلوش رو گرفتم و گفتم: این چه کاریه... وظیفه ام بود... 

-: خانم دالیا کیهانی... فارغ التحصیل فوق الیسانس رشته ی آی تی از دانشگاه فنی تهران... از طرف هیئت داوری موفقیت شما رو تبریک گفته و نمره ی دفاع شما از تز فوق الیسانس ۸۷. ۱۹ خواهد بود. پروژه ی ارائه شده توسط شما و پروژه های پیشین شما و مرحوم پوریا جهانیار به جشنواره ی خوارزمی ارسال خواهد شد. با تشکر از آقای مرتضی مولایی استاد راهنمای شما. 

همه دست زدند و در هاله ای اشک و لبخند... سر تعظیمی فرود آوردم...//////////

 

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 202
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 495
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,333
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,116
  • بازدید ماه : 9,116
  • بازدید سال : 138,242
  • بازدید کلی : 20,126,769