loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 537 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

رمان چت روم احساس(فصل چهارم)

http://www.8pic.ir/images/27856531464250079718.png

باشه ای گفتم و رفتم سمت اتاقم. گوشی و کلید خونه رو برداشتم و اومدم. خاله دم راه پله منتظرم ایستاده بود. در خونه رو قفل کردم و با خاله رفتیم طبقه ی پایین. در حین پایین رفتن به مامان اسمس زدم که پیش خاله فرگلم و نگرانم نباشه!!!!!!!!!!!!!

خاله در قهوه ای تیره رنگ خونه رو باز کرد و وارد شدیم.

خاله بهم اشاره کرد که بشینم و محو دیدن خونه شدم.

خونشون دقیقا قرینه ی خونه ی ما بود. با یک سری تفاوت ها. دور تا دور خونه کاغذ دیواری کرم رنگی شده بود. کف خونه موزاییک های کرم رنگ بود که با رنگ مبلمان خونه هارمونی خوبی رو ایجاد کرده بود. مثل خونه ی ما٬ اول سه تا مبل دور هم رو به روی تلویزیون قرار داشت. از محل قرار گیری اون ها٬ دو راه مختلف وجود داشت. یکی سمت راست و دیگری جلوتر. سمت راست که با دوپله وصل میشد به محل اتاق خواب ها. و دوپله ای که جلوتر قرار داشت. به پذیرایی متصل می شد. داخل پذیرایی٬ میز پذیراییشون با چندتا صندلی و مبل وجود داشت و سمت مخالف سالن٬ یه پیانوی رویال قهوه ای رنگ. 

عمو با وجود شرایط بد اقتصادی٬ تونسته بود توی استرالیا٬ پیانو و دو سه تا مبحثه دیگه درس بده. وضع مالی عالی ای کلا خانواده ی من نداشتند. فکر می کنم علت اینکه عمو اینجوری می خواد خودش رو با کار کردن خفه کنه هم همین باشه تا پول های عقب مونده اش رو بده! 

به در و دیوار خونه هم چند تا قاب عکس آویزون بود. که عکس های دو نفره ی عمو و خاله بود. یه سری آتلیه ای.. یه سری هم توی یه باغ!

خاله برام شربت آورد و گفتم: ممنون. ولی خاله جون شما نمیخوای ما رو یه عروسی دعوت کنید؟

خاله خنده ای کرد و گفت: عروسی کی؟

-: شما و عمو!

لبخندی زد و گفت: نه بابا. ما که پیر شدیم رفت!!! تا اومدم جوابی بدم گفت: الان بر میگردم. 

و رفت سمت اتاق خواب ها. خونه ی اون ها سه خوابه بود. یکی اتاق مشترکشون که اتاق آخری بود. اتاق وسط اتاق کار عمو و اتاقی بود که لباساشون و میز آرایش خاله بود. اتاق سوم فعلا خالی بود ای کی میشه من یه دختر عمویی.. پسر عمویی داشته باشم....!

پسر خاله ی وجدان: کم از دست سایه می کشی آخه بچه؟؟؟؟

تو دیگه حرف نزن!!!!

خاله از اتاق وسط اومد بیرون و دستش یه کیسه بود. اومد نشست روی مبل دونفره که کنارم بود و گفت: بیا اینجا که کلی باهات حرف دارم. 

نشستم پیش خاله که لای کیسه رو باز کرد. 

چند تا دفتر یا شاید هم کتاب از داخلش بیرون آورد و گفت: ترم پنجم تغذیه بودم... امتحان آخرم رو داده بودم و می خواستم برگردم خونه! هوای دی ماه بود و خب... سرد! دانشگاه من هم خیلی از خونه دور بود. بابا بهم اجازه نمی داد ماشین ببرم. میدونی چرا.... میخواست کاری کنه که آدم ها رو بشناسم! با آدم های سرزمین آشنا بشم که حرکتش کم بی تاثیر توی زندگیم نبود! از خونه مسیرم این بود. سوار تاکسی می شدم میومدم تا سر خیابون اصلی از اونجا اگه خیلی دیرم شده بود با دربست می رفتم یا با اتوبوس. یا اگه خیلی هنر می کردم می رفتم سراغ مترو. البته مثل الان نبود مترو. تازه خط اولش راه افتاده بود. ولی به هر جهت کار بابا. باعث شد که من علاوه بر تغذیه٬ روان شناسی هم سال بعدش شرکت کنم.

نمیدونم... ولی٬ باعث شد زندگیم عوض بشه٬ همین تصمیم بابام! اوایل سختم بود و اصلا از این اجبار خوشم نمیومد ولی یه خانومی یه روز بدون اینکه من رو بشناسه کلی واسم درد و دل کرد! نگاهم نسبت به این کار بابام عوض شد! داشتم می گفتم... بعد از امتحان با یکی از دوستام به اسم مانا سوار اتوبوس شدیم. اون معمولا وسط راه پیاده می شد. ولی راه من٬ اتوبوس تا سر خیابون اصلیمون می رفت. گاهی وقتا مینشستم. گاهی هم نه وایساده بودم! و سرم یا به خیابون ها و آدم ها گرم بود یا حرفایی که توی اتوبوس زده می شد. ولی اون روز فکرم مشغوله امتحان پس فردام که آخرین امتحان ترم سوم روان شناسی بود و اصلا حواسم به اطراف نبود! ولی وقتی اتوبوس ایستاد و می خواستم پیاده بشم. نگاهم به صورت یه پسر افتاد. صورت و اندام لاغری با چشمای مشکی رنگی داشت. که کاملا داشت نگاهم می کرد. توجهی بهش نکردم و پیاده شدم! اون هم باهام پیاده شد. اهمیتی ندادم. نمیدونم چرا ولی اون روز تاکسی هم گیر نمیومد. گفتم خیلی هم راهی نیست! پیاده میرم. پیاده راه افتادم. اول فکر کردم پسره دنبالمه ولی وقتی برگشتم نبود. خیالم راحت شد و راهم رو تا خونه ادامه دادم. ولی فرداش هم همین برنامه بود! فرداش متوجه این شدم که اون پسر با من سوار میشه و با من پیاده. تا یه جای مسیر هم میاد و بعد غیب میشه!! 

///////////////////////////

چند هفته ای تا ترم جدید هم گذشت. برای اولین کلاسم سر صبح باید یه آدم پرچونه رو تحمل می کردم! البته خبر پرچونگیاش رو شنیده بودم٬ ولی تدریسش عالی بود! واحدمم روان شناسی اجتماعی بود! و خب لازمه اش حرف زدن!!! کلاسم تموم شد. واحد های تغذیه ام شروع! خیلی درس خوندم که تونستم روان شناسی هم دانشگاه خودم قبول بشم! حالا بماند.!!! چند وقتی گذشت. پسره رو توی اتوبوس می دیدم ولی اینقدر رفت و آمدم سریع شده بود که متوجه اینکه پشت سرمم میاد یا نه نمی شدم. این روند ادامه داشت تا هفته ی دوم خرداد بود! از دانشگاه تازه رسیده بودم خونه. آقای داداش جانمم که تو ندیدیش ولی مامان و بابات دیدنش توی خونه داشت راه می رفت و به هر چی کتاب ِ درسیه بد و بیراه می گفت! شنبه اش امتحان ترم داشت! و کلی عزا گرفته بود! با یه قیافه ی مظلوم نگاهم کرد و گفت: میشه بری برام یه کتابی رو بخری! اگه اون رو نداشته باشم امتحانم رو بد میدم! نمیدونم چرا ولی قبول کردم!

کیف و وسایلم رو برداشتم و رفتم از خونه بیرون. با ماشین رفتم! دو سه تا کتاب فروشی رفتم ولی نداشتن. توی پیاده روی روبه روی مغازه وایساده بودم که حس کردم کیفم پرواز کرد و رفت! چشمات رو اینجوری نکن.. اره کیفم رو دزد زد! نمی دونستم چی کار کنم... یادمم نیست چیکار کردم! ولی یه آقایی از همون کتاب فروشی که توش بودم پرید بیرون و رفت دنبال دزده! اون آقائه رو هر چی فکر کردم یادم نیومد وقتی من توی کتاب فروشی بودم دیده بودمش یا نه! با کمک همون مسئول کتاب فروشیه. نشستم روی صندلی داخل مغازه! کلیه ی مدارک و هویتم داخل ِ اون بود! به قول عموت فقط گواهی تولدم رو نذاشته بودم داخلش. چند ساعت گذشت تا یه آقایی با یه آقای دیگه وارد مغازه شدن. اون آقای دیگه بدجور آشنا میزد که دیدم بـــه! پسر اتوبوسیه خودمونه! کیفم رو باهمه ی مدارکش پس داد هیچیش تکون نخورده بود. اون آقا کناریه مجبورش کرد عذر خواهی کنه! اون پسر اتوبوسیه هم هم نیاورد و گفت: به یه شرط؟!

آقائه گفت: دزدی که می کنی! شرطم می ذاری!!!

گفت: هدفم دزدی نبود...

-: پس چی بود؟

-: خانوم. شما حاضرید با من ازدواج کنید!!!

خندم گرفته بود!!! 

خودش ادامه داد: من ایشون رو خیلی وقته تعقیب می کنم٬ ولی فرصتش پیش نمیومد که باهاشون حرف بزنم. خواستم کیفشون رو بزنم تا بتونم فرصت حرف زدن پیدا کنم! حالا خانوم حاضرید با من ازدواج کنید؟!

گفتم: نخیر آقا. اگه رفتار درستی داشتید شاید به پیشنهادتون فکر می کردم ولی... دیگه مزاحم من نشید.

از رو نرفت و گفت: آخه چرا؟؟؟؟

اون آقائه پرید وسط ماجرا و با مشت زد زیر چشم یارو. یه دعوایی شد توی همون کتاب فروشی تا رییس فروشگاه از هم جداشون کرد! 

با کلی تهدید فرستادش بره پسر اتوبوسیه رو. تازه یادش به من افتاد و حالم رو پرسید و گفت: تا خونتون همراهیتون می کنم. 

گفتم: راضی به زحمت نیستم. باید یه کتاب برای برادرم پیدا کنم. 

گفت: زحمتی نیست. آدم باید از هم شهریش دفاع کنه. اسم کتاب رو بگید به من. 

نمی خواستم بگم که مسئول فروشگاه اسمش رو گفت. لبخندی زد و گفت تا شب میفرسته برام. 

تا دم خونه با ماشینش دنبالم اومد. خدارو شکر جناب برادر خواب بود وگرنه بدبختم می کرد.

شبش در خونه زده شد. مامان خونه ی مامان بزرگم مونده بود. بابا هم هنوز نیومده بود. داداش منم که عین خرس خواب بود! رفتم پایین. پست چی بود. گفت: سرکار خانوم ِ پارسا!

گفتم: بله.

-: این بسته برای شماست. 

یه کیسه ی بسته بندی شده رو به دستم داد. گفتم: هزینه اش چقدر میشه؟

-: پرداخت شده!

تعجب کردم و رفتم داخل. به نسبت سنگین میومد. تعجبم چند برابر شد وقتی چیزهایی که داخلش بود رو دیدم!!!

کتابی که فرزاد خواسته بود فقط یکی از کتاب های اونجا بود. دوتا کتاب روان شناسی و فلسفه٬ و این دفتری که می بینی.

و دفتر جلد سورمه ای رو نشونم داد. و گفت: کتاب فرزاد رو گذاشتم داخل اتاقش. 

با بقیه ی کتاب ها رفتم توی اتاقم. توی این دفتری که نشونت دادم... کلی حرف و نوشته و شعر قرار داشت که از خوندش حالم منقلب شد! و لای یکی از کتابایی که فرستاده بود یه نوشته پیدا کردم که با خط خیلی قشنگی روش نوشته شده بود: 

خانوم پارسای عزیز.

سلام. قصد جسارت نداشتم ولی کارت دانشجوییتون وقتی کیف رو از دست جناب دزد گرفتم افتاد بیرون و بدون اینکه بخوام٬ متوجه شدم رشته ی تحصیلیتون روان شناسیه. چون احترام زیادی برای جامعه ی روان شناسی کشورم قائلم. این چند کتاب رو به عنوان یه یادگاری از من داشته باشید. درباره ی اون دفتر... فقط می تونم بگم... برای شماست. شماره ام رو براتون می گذارم. اگه مشکلی داشتید می توانید با من تماس بگیرید.

با احترام. 

کیهانی.///////////////////

باهاش تماس گرفتم٬ البته نه همون موقع! فرداش و ازش تشکر کردم!

چند هفته ای گذشت. امتحانای داداش جان تازه تموم شده بود که بابا گفت: بلیط کنسرت توی تالار وحدت گرفته و بیاین و بریم. ماهم خب حاضر شدیم و رفتیم! 

به نسبت شلوغ بود. جای ما توی بالکن طبقه دوم بودیم و احاطه ی کامل روی محیط اونجا. یه پیانوی مشکی رویال وسط قرار داشت و هیچ صندلی دیگه برای ارکستری چیزی هم نبود. فقط یه پیانو بود. ولی گروه کر وارد شدند و توی جایگاه های مختلف وایسادند. 

یه پسری با موهای قهوه ای رنگ نه کوتاه کوتاه نه بلند که بشه دم اسبی بستش وارد شد. تعظیمی کرد و نشست پشت پیانو. 

اسم قطعه اش رو نمی دونستم ولی خیلی زیبا بود. دستاش روی کلاویه های پیانو می رقصید... چندین تا قطعه ی دیگه هم اجرا شد. وقتی بلند شد و نگاه جمعیت کرد. تازه شناختمش... همون پسری بود که کیفم رو برام پیدا کرده بود. همون کیهانی!!!

شب که برگشتم خونه بهش اسمس زدم و نوشتم: جناب کیهانی٬ امشب شاهکار موسیقی رو شنیدم. فوق العاده بودید. 

وقتی فرستادم رفتم سروقت دفترش و شروع به ادامه دادنش کردم. از خودم و روزام و زندگیم می نوشتم. مثل ِ اون قلمم خوب نبود ولی خب.. عادی از زندگیم می نوشتم. 

با جوابش ذوق مرگ شدم که نوشته بود: شما هم بودید؟ باعث ِ افتخارمه که شما هم جزو حظار بودید. بی نهایت سپاس گزارم. اگه ازتون دعوت کنم. فردا شب میشه به این آدرسی که میگم بیایید؟

نمیدونستم چی جواب بدم. نمیدونم چقدر گذشت که گفت: اگه دوست دارین فردا شب به این آدرس بیایید. یه اجرای دوستانه است.

تا فردا کلی با خودم کلنجار رفتم و هزار جور فکر جورواجور کردم بالاخره راضی به رفتن شدم! اخه میدونی از پیانو زدنش خیلی خوشم اومده بود. دیگه اجرا هم باشه! چه شود!///////////////////

آدرسی که بهم داده بود. یه خونه ی بزرگ بود. از همین دوبلکس ها. چند تا ماشین پارک بود داخل حیاطش. وارد که شدم. صدای آهنگ همه ی وجودم رو گرفت. مردی پشت پیانو نشسته بود و داشت یه قطعه ای رو می زد. به نظرم کلاسیک بود و چند تا ویولن و سه تا ویولن سل همراهیش می کردند. به جز من چند تا دختر خانوم دیگه هم بودند که روی صندلی نشسته بودند. اجراشون که تموم شد همه دست زدند. من کنار در ورود به سالن وایساده بودم. نیم رخ کیهانی رو می دیدم و داشتم براش دست میزدم. فکر کنم نگاهم رو حس کرد که برگشت سمتم و با دیدنم لبخندی زد... اون شب من رو به خواهر معرفی کرد. خواهرش هم دختر خوش مشربی بود. درگیر کارهای دکتراش بود و دفاعش مونده بود. آخر شب موقع رفتن خواهرش که کتایون اسمش بود شماره ی خونمون رو ازم گرفت و دقیقا یک ماه بعد توی شب ۲۶ تیر ماه اومدن خواستگاری من! با پدر و مادر و برادر و برادر زن و خواهرش که البته هنوز اون موقع مزدوج نشده بود و نامزد اردلان بود... 

فکر می کنم اون موقع ها رو باید یادت باشه! یه مدت نامزد بودیم تا بورسیه ی کامیار اومد و بعدشم که خودت می دونی. این بود انشای من!!!

-: خالــــــــه من نمی دونستم شما روان شناسی هم خوندین!!! خاله؟ عمو رو خیلی دوستش داشتی؟

لبخندی زد و گفت: اول به خاطر حمایتش ولی کم کم مهرش جوری به دلم نشست که دلم بی قراره بودنش بود. راستی دالیا جان٬ این دفترها پیش تو باشه و بخونشون. دفتر اولیه که همون دفتری هست که عموت بهم داد و بقیه اش نوشته های خودمه. تاریخ بالاشون رو نگاه کنی ترتیبشون رو می فهمی. 

تشکری کردم و دلم رو زدم به دریا و گفتم: خاله؟

-: جانم عزیزم؟////////////////////

-: اگه یه چیزی بگم به مامان و بابام چیزی نمی گین.

خاله لبخندی زد و گفت: معلومه که نمی گم. چی شده عزیزم؟

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: با یه پسره دوست شدم. البته دوست پسرم نیست. بهش هم گفتم٬ رابطه ی من و اون در حد یه دوستی ساده است. ///////////////////

-: کجا باهاش دوست شدی؟؟؟

ماجرای چت کردن با پوریا و حرفاش رو تعریف کردم و نشون خاله دادم. تمام مدت به حرفام گوش کرد. آخرش گفتم: خاله؟ کار ِ بدی کردم؟؟

خاله خنده ای کرد و گفت: اسم این کار که بد نیست. ولی بدون دالیا٬ نباید بذاری به درست لطمه ای وارد کنه. هر وقت دیدی داره اذیتت می کنه باهاش قطع رابطه کن و جوابش رو نده. عکس این آقا رو داری؟ 

عکس واتس آپش رو نشون خاله دادم که همون موقع پیغام داد: دالیا؟

خاله بلند شد و لیوان خالی شربت رو برد به آشپزخونه. برای پوریا نوشتم: بله؟

دنبال ِ خاله رفتم آشپزخونه و گفتم: ممنون خاله فرگل جونم...

خاله برگشت سمت و گفت: بابته چی؟

-: اینکه برام تعریف کردید. و اون دفترها رو بهم دادین که بخونم. 

-: به شرطی که درس ات رو هم بخونی! خواهش میشه عزیزم. خودمم یه روز دوست داشتم واست تعریف کنم. فقط دالیا یه چیزی رو هیچ وقت یادت نره٬ تو همیشه مثل ِ خواهر نداشته ی منی. هر وقت هر حرفی٬ گره ای داشتی بیا و به خودم بگو. با کمال میل در خدمتتم.

***

وقتی برگشتم بالا. حوصله ی درس خوندن نداشتم! نشسته بودم روی مبل نشسته بودم و داشتم کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کردم. عصر کلاس زبان داشتم!!! ولی حس درس خوندن صفر. با رسیدن به این نتیجه ی که هیچ برنامه ی به درد بخوری یافت نمیشه٬ تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم توی اتاقم که صدای زنگ گوشیم٬ موسیقی فیلم عشق ممنوعه٬ توی اتاقم پیچید. رفتم سرش. علامت واتس آپ اون بالا بود. ولی حواسم به گوشیم نبود برای همین ندیدمش. هنوز گوشی داشت زنگ می خورد. لادن بود. دکمه ی اتصالش رو فشار دادم و گفتم: درود بر بانو یاوری! 

لادن از پشت خط گفت: سه رود بر کیهان نورد بزرگ ما!

-: خوبی؟

-: بد نیستم. تو چه طوری؟ امتحانت رو خوب دادي؟

-: منم بد نیستم! حوصله ام کلا زیر حد فقره! امتحان یه نمره ای غلط دارم! تو چی؟

-: دیروز اصلا نتونستم درس بخونم٬ برای همین نمی دونم اصلا قبول میشم یا نه!

-: چرا نتونستی درس بخونی؟

-: میدونی چیه دالیا. حالم از غرور آدم ها بهم می خوره. از این خودخواهیشون. که باعث میشه زندگی رو به اطرافیانشون زهر مار بکنند...

-: چی شده لادن؟ کی مغروره؟ چی شده دختر؟؟

-: دیروز عموم اینا اومده بودن اینجا. عمو عصبی از دست سیامک که چی! آقا حاضر نیست با نامزدش ازدواج کنه! 

-: چــــــــی؟ مگه خودت اون روز نگفتی که نامزد کرده و دوستش داره؟؟

-: چرا... ولی عمو مجبورش کرده با اون دختره ازدواج کنه!

-: آخه واسه چی؟؟

-: علتش رو منم نمی دونم. بابام می گفت شاید پای شراکتی چیزی درمیون باشه. می دونی٬ عموی من گاهی وقتا رفتارهایی می کنی که من شک می کنم پدر و عموی من از یه پدر و مادر هستند یا نه!

-: ببین لادن٬ ملینا رو که میشناسی. از اتفاقی که قبل از عید هم براشون افتاد خبر داری. عمه ها و اون عموش اگه اشتباه نکنم به خاطر پول حاضرن از مادرشون بگذرند٬ من اون خانواده رو از نزدیک نمی شناسم. ولی مگه غیر این هست که آدم ها تا پول می بینند٬ کل دین و ایمانشون میره زیر ِ علامت سوال! همه ی این ها هست عزیزم. برای همین داشتی گریه می کردی امروز؟

-: نه... یعنی یک پنجمش مال ِ این بود٬ و قیافه ی گرفته ی سیامک و نصفه ی بقیه.... حرف عموم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-: مگه عموت چی گفت؟

-: به بابام گفت به دخترت بگو دیگه دور و بر پسر من نیاد که هواییش نکنه! سیامک باید با نازنین ازدواج کنه! دخترت آدم .... و گریه اش گرفت... 

بریده بریده گفت: آخه دالــــیــ...ا تو بگو.. من کاری کردم؟ وقتی عموی آدم درباره ی آدم این حرف رو می زنه چه انتظاری باید از بقیه داشته باشم؟؟ خستمه دالی... 

-: آروم باش عزیزم... با گریه ی تو که چیزی درست نمیشه. آروم باش... حرف باد هواس... از این گوش بشنو از اون یکی فراموش کن... 

یه خرده دیگه با لادن حرف زدم. و قطع کردم. رفتم سراغ پوریا.. نوشته بود: دوستت دارم!!!!

جـــــــــــانم؟؟؟ این چه دل ِ خجسته ای داره به خـــــدا!!!

نوشتم: ببخشید... ندیده و نشناخته..؟

نوشت: مهرت بدجور به دلم افتاده... نمیدونم دست خودم نیست... 

خدایـــــا یه ذره عقل بده به بعضی ها....!

یه خرده از دفتر اولی که دفتر نبود و تقویم خاله بود رو خوندم. چه روزهای قشنگی داشته... توی زمان ِ دبیرستانش... 

یه ذره کارهای زبانم رو هم انجام دادم. وسایلم رو آماده کردم. مانتوی خاکستری رنگی رو که با مامان توی عید برام خریده بود رو با شلوار مشکی و مقنعه ی مشکی پوشیدم. کیفم رو آماده کردم. و رفتم پایین. خانوم بهروزی اومد و سوار شدم. راننده ای بود که من و دو تا دیگه از بچه ها رو می برد کلاس زبان! 

*** 

اون روز کلا حوصله نداشتم و هیچی هم درس نخوندم. شب حدود ساعت هشت بود که رفتم توی تخت خوابم ولی صدای موبایلم مانع شد. رفتم سراغش... پوریا بود. 

-: خانومی چه طوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: بد نیستم.. شما خوبی؟

-: اگه تو خوب باشی. منم خوبم.

-: مگه حال ِ من٬ به حال ِ شما ربطی داره؟

-: میدونم دالیا... حسم عجیبه. ولی می دونی.. یه حالی دارم وقتی جوابم رو می دی... نمی دونم چه جوری توصیفش کنم.. ولی یه حس ِ وابستگی نسبت بهت دارم که... نمی تونم جلوش رو بگیرم

نوشتم: حس شما به من اشتباهه! اصلا یه همچین حسی وجود نداره آقای محترم! فراموش کنید.

نوشت: تورو خدا دالیا... به جان مادرم که از اون عزیزتر توی دنیا ندارم... تنهام نذار... 

یه لحظه دلم براش سوخت... نمیدونستم چرا... ترحمه... آره... 

نوشتم: زشته... این همه قسم نخور... 

نوشت: چی بگم که حرفم رو باور کنی؟

نوشتم: این رابطه اشتباهه... مگه من چند سالمه که میاین و از عشق و عاشقی برام حرف میزنین؟؟ 

نوشت: بهت ثابت می کنم.. که برام ارزشمندی. آره تو راست می گی برای عشق و عاشقی زوده و نمی خوام که لطمه ای که من توی درسم خوردم رو توهم بخوری... 

نوشتم: پس از من چه انتظاری داری؟

نوشت: فقط کنارم باش... باشه؟

با تردید انگشتام رو روی صفحه ی کلید گوشی تکون دادم و نوشتم: باشه!

ولی نمی دونستم همین کلمه ی باشه می تونه زندگیم رو عوض کنه!

*** 

از پنجشنبه صبح تا الان درگیر ِ فصل پنجم! تا میام بخونم پوریا یه حرفی میزنه! عکس پدر و مادرش و کل ایل و تبارش رو نشونم داد. منم نشونش دادم. سر صبح که بیدار شدم دیدم برام پیغامی فرستاده بود که صدای ضبط شده ی خودش بود... صداش یه آرامش عجیب غریب داشت... حرفش این بود... 

-: عزیز ِ من... می دونی از وقتی اومدی و وارد زندگیم شدی همیشه و هر لحظه میای جلوی چشمم... زندگی من ... نمی دونم از اون روز و لحظه ای که باهات آشنا شدم.. دیگه زندگی ِ من.. مال ِ من نیست.. مال ِ توئه... باهات آرومم... حالم بهتره... پیشم بمون دالیا... خواهش می کنم. 

تن صداش دلم رو لرزوند... 

عصر شده بود. پوریا خوابیده بود٬ چون گفت سرش بدجوری درد می کنه. منم با موفقیت تونستم فصل پنج رو تموم کنم!!! آخرهای فصل چهارم بودم که مامان و بابا که دعوت شده بودند به عروسی یکی از همکارهای بابا رفتن بیرون. نیم ساعتی از رفتنشون می گذشت که پوریا اسمس زد: کجایی خوشگله؟

-: سر جامم!

-: خونه ای یعنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: اگه خدا قبول کنه!

-: تنهایی؟

-: آره. چه طور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: منم خونه تنهام. میشه زنگ بزنم باهم حرف بزنیم؟؟ 

یه استرس افتاد به جونم... با خودم گفتم... حالا زنگ میزنه یه خرده حرف میزنین دیگه.. کار بزرگتر از این که قرار نیست انجام بشه.. گفتم: هر جور راحتی. و موبایلم رو برعکس گذاشتم روی میزم. هر وقت به شدت هیجان کاذب می گرفتم اینجوری میشد.

با بلند شدن زنگ گوشیم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بله بفرمایید؟

صدای پشت خط: سلام عرض شد سرکار خانوم!

صدای پرانرژی داشت! گفتم: احوال ِ شما؟

پسر خاله ی وجدان: سلام علیک درست و حسابی به تو نیومده نه!!!!

پوریا گفت: قربون شما. چه خبر؟

-: خبری نیست. شما چه خبر؟

-: هیچی. مامانم یه چند ساعتیه رفته خونه ی مادربزرگم. امشب همه اونجا جمعن!

-: خب تو اینجا چیکار می کنی؟

-: منم خب میرم. ولی قبلش باید با خوشگل خانومم حرف می زدم دیگه! 

-: عجــــب!

-: شنبه امتحان داری؟

-: بلــــی!

-: چـــی؟

-: شیمی!!!

-: بـــه شیمی دو که خیلی خوبه!!!

-: عالــــــی!

-: باور کن... از شیمی ۳ خیلی بهتره! چیه! همش واکنشه!!

-: خیلی خوندی برای کنکور؟؟

-: من...؟؟؟! خوندم دیگه... بلدم. قبولم میشم.. چیزی که می خوامم میشم! مخم داغ کرده! 

-: مشخصه!!!

یه خرده از خانواده اش و اتفاقات زندگیش به همین ترتیب برام تعریف کرد. گوشی رو که قطع کردم گفتم: خیلی دیوونه ای پوریا...!

آخه هی به هم می گفتیم دیوونه! تیکه کلامش بود! خودش گفت به هر کی که خیلی دوستش داره میگه دیوونه! ولی خدایی این پوریا دیوونه بود!!!

با حرف زدن باهاش یه حس خوبی بهم دست داد. حسی که باعث شد یادم بره تا بیست و چهار ساعت قبل چه فکرایی داشتم می کردم!!

* *******************************

فردای اون روز٬ سعی کردم کمتر به پوریا فکر بکنم٬ ولی یه چیزی ته دلم رو داشت قلقلک می داد... بدجور با حرفاش و کاراش داشت وابسته ی خودش می کردم... سر خودم داد می زدم می گفتم که اشـــــتباهه! ولی نمی دونم... همه ی چیزهایی که واسه خودم تعیین کرده بودم با رفتار پوریا کلا رفت زیر سوال!

عمه کتی جمعه شب اومد و کلی باهام رفع اشکال کرد. فکر می کنم اگه توی طول سال درست درس نمی خوندم ده هم از امتحان شیمی شنبه نمی گرفتم! آخر شب پوریا اسمس زد و کلی نکته از شیمی بهم گفت که یادم نره! من و این همه معلم خصوصی!!! محاله!

ولی امتحان شنبه رو خوب دادم. امتحان بعدیش زبان انگلیسی بود! واسم آب خوردن! شنبه که از امتحان اومدم٬ پوریا اسمس زد که بالاخره امتحانامون تموم شــــد!

جواب دادم: نه که خیـــلی معدلش مهم بود!!!

گفت: امروز چی کارا می کنی؟

گفتم: کلاس زبان دارم!

گفت: کجاس؟؟؟

آدرسش رو گفتم. گفت: بـــه! نزدیک خونه ی قبلیمونه! ساعت چند کلاس داری؟؟

-: ۴!

-: بیام ببینمت؟

-: کـــجا پاشی بیای؟؟ بشین درست رو بخون! اونجا جایی نیست که بخوای من رو ببینی! 

نمیدونم ولی بالاخره قانع شد...!

بعد از زبان٬ هندسه و دینی رو هم دادم. شب قبل از امتحان ادبیات بود که پوریا اسمس زد: در چه حالی؟

-: ادبیات خوانی!

-: به جان ِ دالیا باورت می شه من سر امتحانای ادبیات لای کتاب رو باز نمی کردم همینجوری می رفتم سر امتحان! همیشه هم خوب می شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-: بس که شاعری!

-: راستی دالیای من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: بلـــه؟

-: تو هنوز یاد نگرفتی بگی جانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: خیر!

-: هاهاها! 

-: وا؟؟ چرا عین دراکولا می خندی؟

-: تو از کجا می دونی دراکولا این جوری می خنده؟

-: کلاغ ها واسم خبر آوردن!

-: کم نیاری! خواستم بگم من فردا یه کاری توی نزدیکی خونه ی شما دارم. دلم داره برات پر می کشه. میشه ببینمت؟

-: کجا؟

-: با یکی از دوستای خیلی قدیمیم قرار دارم. باید بیام تا میدون اختیاره از اونجا با تاکسی برم پیشش. کاش یه جوری بیای ببینمت!

بدم نمیومد برم ببینمش. فردا هم مامان سر کار بود. بابا هم که اون وقت صبح سرکار بود. به آقای فرامرزی می گفتم با سرویس نمیام. فقط چی کار می کردم!

مدرسه ی ما چند تا خیابون با میدون اختیاریه فاصله داشت برای همین گفتم: خب یه کاری می کنیم. من ورقه ام رو تا ساعت نه دادم. بعدش اگه تو نزدیک میدون اختیاریه وایسا. منم بیام ببینمت!

گفت: اذیت نمیشی. 

یه بار دیگه نقشه ام رو توی ذهنم مرور کردم. نقصی نداشت برای همین گفتم.. آره آره.. مطمئنم!

گفت: خب پس من تا ۹:۳۰ منتظرت میمونم.

گفتم: باشه!

ولی توی دلم دلهره ی عجیبی داشتم! 

*** 

ورقه ام رو دو سه دقیقه به نه بود که دادم. بیشتر شاید باید مینشستم ولی استرس دیدن ِ پوریا بدجوری رفته بود روی مخم!

اومدم پایین. هنوز هیچ کسی از دوستام نیومده بودن. بیخیال شدم و از در مدرسه زدم بیرون. 

فاصله ی زیادی نبود. از دو سه تا کوچه و یه خیابون باید رد میشدم تا می رسیدم به خود میدون. البته قرارمون رو توی ایستگاه اتوبوس گذاشته بودیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از دومین کوچه رد شدم که از جلوی یه ساختمون درحال ساخت رد شدم. پسری هم زمان با من از داخل ساختمون اومد بیرون. اهمیتی ندادم و رد شدم ولی صدای پسره پشت سرم بود که گفت: خانوم برسونمت هر جا میری؟

قدمم رو تند کردم و از اون کوچه گذشتم. و شروع کردم یه مسافتی رو دویدن. پشت سرم رو نگاه کردم دیدم پشت سرم نیست. نفسی از آسودگی کشیدم که حس کردم یکی داره نگاهم می کنه. جلو رو که نگاه کردم یه پسر که قدش از من کوتاه تر بود. با بلوز آبی جلوتر وایساده بود و داشت همین جوری نگام می کرد. پسره ی پرو. راهم رو کشیدم رو رفتم... ای دالـــــیا خاک بر سرت! اگه پوریا بخواد بلایی سرت بیاره چی؟ اصلا چی شد یهو بهش اعتماد کردی؟؟ خل شدی یهو؟ خیلی خری دالیا!! خیـــلی!!!

پسر خاله ی وجدان: آره!!ا اصلا می دونی عوض خاک شن و ماسه روی سرت! توام با این قرار گذاشتنت! 

تو یکی دیگه حرف نزن. اومدم بیخیال بشم. ولی نمی تونستم برگردم مدرسه. به راهم ادامه دادم تا از اون سمت خیابون ایستگاه اتوبوس مورد نظر رو دیدم! یه پسر که کمی تپل بود روش نشسته بود. از خیابون رد شدم و رسیدم بهش. پسره داشت اون سمت رو نگاه می کرد. پسری بود با پوست سفید٬ موهای مشکی کوتاه. چشماش همون حالت توی عکسش رو داشتن! با یه فرق که عینک بدون قاب روی چشمش داشت. 

گفتم: احوال ِ شما جناب جهانیار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پسر برگشت به سمتم و نگاهم به نگاهش گره خورد. توی نگاهش تعجب بود اول.. انگار شوکه شده! حالا انگار چی چی دیده! سرم رو انداختم پایین که گفت: دالیا خودتی؟

گفتم: نخیر! روحمه! خنده اش گرفت. بلند شد و شروع به راه رفتن تا سر خیابون کرد. من هم پشت سرش. و در همون حال گفت: بابا تو که از عکستم خوشگل تری!!

-: برو بابا توام. 

-: نه جدی دارم می گم. خب بیا بریم.

-: کجا بریم؟

-: هم مسیرتم. تا میدون نوبنیاد باهم میریم. تو از اونور برو خونتون. منم از اون طرف میرم!

-: بیخیال بابا! از همین جا برو. تو که دیشب گفتی از همینجا میری.

-: نه صبح که پاشدم با خودم دیدم از اینجا مسیر سخت تره. 

-: حالا ماشین گیر نمیاد که..!

-: میاد... دختر ... صبر بده... 

شروع کردم قدم زدن و دور شدن ازش.. که صداش رفت بالا: کــــجا میری دختر؟ بیا... 

برگشتم سمتش داشت نگاهم می کرد. خنده ای کردم و اومدم گفتم: من خودم میرم! 

گفت: چه جوری؟

گفتم: پیـــــــــــــاده!

گفت: میدونی چقدر راهه!

باز شروع کردم راه رفتن واسه خودم. دو سه بار به همین روند ادامه دادم.. حسابی کفرش دراومده بود ولی داشتم از خنده می ترکیدم!! خیلی قیافه اش باحال می شد وقتی حرص می خورد!!!!

حسابی کولی بازی درآوردم و حسابی خندیدم بهش تا ماشین گیر اومد! در رو برام باز کرد و نشستم!

----------------

سوار ماشین که شدیم فکر کنم تازه تونست یه نفس راحت بکشه که من قرار نیست فرار کنم! با دیدنش فکرهای بد از مغزم پر کشید!

توی راه٬ هم جزوه ام رو دید چون می خواست ببینه خطم چه شکلیه! هم با مشت زدم به بازوش که چشماش شده بود اندازه ی حرف ه ی دو چشم! گفتم: اینم بابته اینکه من رو این همه راه کشوندی تا اینجا!

نگاهی بهم کرد و گفت: نمی دونی دالیا. ولی باورت میشه تا صبح نتونستم بخوابم؟ تازه صبحم ساعت شش و نیم بیدار نشسته بودم! 

-: سحر خیز باش تا کامروا بشی خب بچه!

-: با وجود شما. حتما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پول تاکسی رو خودش حساب کرد. یه مسافتی رو باید پیاده میومدیم که اون هم به شوخی و خنده گذشت. سر خیابون که رسیدیم پوریا باید یه مسیری رو مستقیم می رفت تا به بزرگراه صدر می رسید من هم باید مستقیم می رفتم بالا. راه زیادی تا خونمون نبود. 

گفت: خب... تو کجا میری...

گفتم: مســتقیم٬ آبــــادی!

گفت: خب... برو دیگه.. 

گفتم: برو تا منم برم... 

گفت: بلـــدی؟

یه ابروم رو انداختم بالا و گفتم: پـــَ چی!!؟

دستش رو دراز کرد و با لبخندی روی لبش گفت: خوشحال شدم دیدمت. مراقب ِ خودت باش. رسیدی اسمس بده.

باهاش دستم دادم و گفتم: خدافظ ِ شما.

هنوز دستم توی دستش بود که گفت: راستی خوب دستت سنگینه ها. 

یه چشم غره بهش رفتم که گفت: جان ـ هر کی می پرستی این جوری چشم غره نرو! 

خندیدم و یه بار دیگه خداحافظی کردم و اومدم که برم که صدام کرد: دالیا؟

برگشتم سمتش. گفت: دوستت دارم.. 

بی اراده بهش لبخند زدم. سرش رو انداخت پایین و رفت که صداش زدم: پوریـــا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برگشت و گفت: جانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: مراقب ِ خودت باش... 

سریع برگشتم و ازش دور شدم.

*** 

اون روز که رسیدم خونه! یه خاطره ی خوبی برام شد. تا رسیدم پوریا بهم زنگ زد! اون هفته هم گذشت. 

امتحان بعدی آمادگی دفاعی بود که دقیقا توی روز تولد رزا بود! دقیقا فردای اون روز! خیلی فکر کردم که چی براش بخرم. ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم! وقتی رسیدم خونه اینقدر خسته بودم که خوابیدم. رفتم سراغ درسم و از روی نمونه سوال ها خوندم. تا عصر. عصر رفتم پایین پیش خاله فرگل که بیکار نشسته بود داشت برنامه ی آشپزی نگاه می کرد. ازش خواهش کردم بریم بیرون تا من برای رزا یه چیزی می گرفتم!

اون برام عطر گرفته بود! منم باید یه چیزی می گرفتم که ارزش داشته باشه براش! می دونستم رزا گیتار می زنه! دلم می خواست از سلیقه ی هنری خاله فرگل هم کمک بگیرم و یه چیزی حالا یا مربوط به هنرش یا حالا به هر روشی شده یه چیزی براش بگیرم. دو سه تا مغازه رفتیم ولی چیزی نظرم رو جلب نکرد! نه قاب عکس... نه عطر... لباس هم که نه حوصله ندارم اندازه اش نشه عذاب وجدان بکشم... روبه روی یه خرازی وایسادیم. وسایل خوشگلی داشت. چشمم خورد به یه گردنبد و گوشواره که دستبدش هم بود. طرح های مختلفی داشت از اون مدل ولی یکیش خیلی به نظرم خوب اومد. گردنبدی بود که یه آویز وسطش داشت و آویزش به شکل گیتار بود! گوشواره هاش هم گیتار نشان بودن به قول خاله فرگل! دستنبدش هم همون شکل بود. اون رو به همراه یه گل سر به شکل پروانه براش خریدم و از فروشنده خواستم بسته بندیش بکنه! چیز ِ کوچولویی بود ولی.. خب.. نمی دونستم اصلا خوشش میاد یا نه!

وقتی برگشتم خونه. کادوی رزا رو گذاشتم داخل کیفم. یه دور دیگه دوره ی آمادگی دفاعی کردم. رفتم سر وقت تقویم های خاله فرگل! شایدم دفتر! هنوز به دفتر ِ عمو کامیار نرسیده بودم!!

خاله فرگل قلم قشنگی توی نوشتن داشت. به واسه ی دوست های ارامنه ای هم که داشت دفتر روزنامه ی ارامنه هم شده بود و گاهی داستان های کوتاهش اونجا چاپ می شد. تا یه روز که پسری که اونجا بوده قبل از اینکه کسی بیاد می خواسته ببوسدش که میزنه توی گوشش و از اونجا برای همیشه میاد بیرون! ولی خاله قلم خیلی قشنگی داشته نمی دونستم چرا ولش کرده و آخرین نوشته اش هم ماله همون روزیه که عمو اومد خواستگاریش. 

***********************************

بیست خرداد هم رسید و تولد رزا! من و لادن براش کادو گرفته بودیم. لادن یه تاپ براش گرفته بود من هم که کادوی خودم بود! کلی ذوق کرد. از خوشحالیش منم ذوق مرگ شدم!

امتحان آمادگی دفاعی در عرض پنج دقیقه تموم شد و همه ورقه هامون رو دادیم و اومدیم بیرون.

دو روز بعد آخرین امتحانمون که جغرافیا بود برگزار شد. روزی که هم خوب بود به خاطر شروع شدن تابستون! حداقل تا قبل از شروع شدن ِ کلاس های تابستونی! جدایی از بچه ها یه قصه ی دیگه اس.. ولی بدترین بخشش....

صبحش.. حال ِ آقای فرامرزی به نظر اصلا خوب نمیومد. گفت: برگشت شاید برادرزاده ام اومد دنبالتون. 

کیانا که با سرویس خودش راهی حوزه ی امتحانیش شد. ما هم توی حیاط نشستیم تا زمان امتحان. امتحان که تموم شد و اومدیم بیرون خوشحال بودم که حداقل یه بیست توی کارنامه ام دارم!!!

با بچه ها خداحافظی کردیم. همه همدیگر رو بغل کردیم! بعضی ها هم گریه! ماها که بیخ ریش مدرسه خودمون بودیم!!! فقط دلمون برای هم تنگ می شد. اول ها نبودن! فقط دوم ها بودیم. حدود نه و نیم دریا گفت که بریم. برادرزاده اش اومده. 

از در مدرسه خارج شدیم پسر جوانی به ماشینی تکیه داده بود٬ برادرزاده ی آقای فرامرزی بود٬ با دیدن چشم های قرمز برادر زاده ی آقای فرامرزی و لباس مشکیش.. دلم ریخت... یعنی چی شده بود؟!

تک تک اتفاقات این چند وقت اومد زیر نظرم.. آشفتگی بیش از حد آقای فرامرزی... یعنی.. به دریا نگاه کردم. اون هم تردید داشت. رفتیم جلو. با دیدن ما سوار ماشین شد.

نشستیم و گفتم: ببخشید. اتفاقی افتاده؟

از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت: متاسفانه. یک ساعت پیش... طلا... از دنیا رفت...

//////////////////////------------///////////////////

حس کردم دنیا روی سرم ریخت... وای خدای من.. اون دختر کوچولو... چرا.. خدا؟؟ خدا چه جوری دلت اومد...؟ ولی اون فرشته بود... فرشته بود که بردی پیش خودت... ولی آقا و خانوم فرامرزی چی...

تا خود خونه گریه کردم... با بدبختی خودم رو رسوندم به خونمون. در واحدمون رو که باز کردم همون پشت در نشستم روی زمین و هق هق گریه ام به آسمون رفت... باورم نمیشه... 

مامان که از صدای گریه ام ترسیده بود. با ترس خودش رو رسوند بهم و گفت: دالیا؟ عزیزم؟ چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟ چیزی شده؟

نتونستم حرف بزنم و این مامان رو نگران تر می کرد. سرم رو بالا آوردم.. به چشمای قهوه ای رنگ مامانم با اون پست سفید رنگش خیره شدم... خدایا... خودم رو انداختم توی بغل مامان و گفتم: مامان... طلا... دختر ِ آقای فرامرزی... 

مامان من رو به خودش فشار داد و گفت: آروم عزیزم.. آروم... مرگ دست خداس... شاید... اگه بیشتر میموند بیشتر عذاب می کشید.. 

شاید حق با مامان بود.. نمی دونم.... خدایــــــا چه جوری دلت اومد؟ مگه اون بچه چی کار کرده بود...!

چند ساعت گذشت. افتاده بودم روی تختم و داشتم گریه می کردم!! همه ی فکرهای بد باهم اومده بود توی سرم! شاید اگه من اون کار رو نمی کردم حداقل طلا مدت بیشتری زنده می موند!!! به معنی واقعی کلمه داشتم از عذاب وجدان می پوسیدم!!! و این گریه ام رو بیشتر می کرد. مامان رفته بود بیمارستان محک. فصل دوی زیست پارسال توی سرم داشت رژه می رفت....! سرطان... صدای در اومد. یا مامان باید باشه یا بابا... ولی نه بابا بود. از غرغر کردنش معلوم بود. پشتم به در بود.. و در اتاقم نیمه باز.. هنوز داشتم اشک می ریختم. 

در اتاقم با صدای قیژ قیژش باز شد و صدای بابا اومد که گفت: دالیا؟ دختر خجالت نمی کشی؟ مادرت نیست نباید ظرف ها رو بشوری؟ مامانت از بیرون میاد خسته و کوفته باید وایسه ظرف شستن؟ یه خرده مسئولیت پذیر باش. برو ظرفا رو بشور ببینم. 

و رفت... ای خــــــــــدا این رو کجای دلم بذارم آخه؟؟! بابا رفت توی اتاقشون. بلند شدم و با همون صورت اشکی و چشمای قرمز رفتم سمت آشپزخونه! دو تا لیوان و سه تا پیش دستی با دو تا بشقاب بود و قاشق چنگالش... گریه ام بیشتر شد.. آخه دیواری کوتاه تر از دیوار ِ من نیست؟؟! با گریه ظرف ها رو شستم! خودم نمی دونستم از حرف بابا گریه ام گرفته یا به خاطر طلا. در حال ظرف شستن بودم که صدای زنگ در اومد. بابا در رو باز کرد.

بابا: گیتا خوبی؟/////////////////

مامانم: دختر آقای فرامرزی.... فوت کرده..

-: دختر آقای فرامرزی؟ دختر خونده ی راننده سرویس امسال ِ دالیا؟

دیگه صداشون نیومد. ظرفام تموم شد. رفتم سمت اتاقم. از دم اتاق بابا و مامان گذشتم که گفتم: سلام و برگشتم توی اتاقم. 

در اتاقم رو بسته بودم و روی تختم خوابیده بودم... صدای اسمس موبایلم اومد. پوریا بود... نوشته بود: خوبی گلم؟ امتحانت خوب بود؟

با بغض نوشتم: نه... امتحان آره ولی بعدش نه!

اسمس براش ارسال شد و پیغام رسیدنش هم اومد. که زنگ گوشیم به صدا دراومد... آهنگشم مسخره بود...! بدون اینکه ببینم کیه گفتم: بله؟

-: سلام خانومی!

-: سلام!

پوریا بود.... !!! هووووف این رو کجای دلم بذارم آخه...!

-: خوبی جیگر؟

با بغض گفتم: نه!///////////////

-: چرا آخه؟

-: دلم گرفته!

-: قربون دلت برم من. از چی گرفته؟

-: همه چی!

-: چرا حرف نمی زنی؟ بگو دردت رو عزیزم... 

بدون اینکه خودم بخوام هق هق گریه ام شروع شد.. پوریا که معلوم بود هل کرده گفت: جانم دالیا؟ پوریا بمیره برات.. چی شده دالیا؟

در حالی که سعی داشتم گریه ام رو متوقف کنم از اول جریان طلا براش گفتم. اون هم توی سکوت شنید حرفام رو.

-: دالیای من... غصه نخور... میدونم سخته.. ولی مرگ اتفاقیه که میفته ولی بدون اون خوشحاله! چون آره پدر و مادر نداشت ولی دوتا آدمی بالا سرش بودند که از پدر و مادر واقعیش هم شاید بیشتر بهش محبت کردند... تو کار ِ اشتباهی نکردی. چیزی که من حداقل درباره ی بیماری خودم دیدم این رو ثابت کرده که هر اتفاقی ممکنه توی علم پزشکی بیفته! بدون اینکه ماها علتش رو بدونیم و بفهمیم! تا سال های پیش سرطان لاعلاج بود... ولی الان به لطف این پژوهشگاه ها و مراکز درمانی مختلف دارن درمان های مختلف رو امتحان می کنند. 

-: ولی دکترها گفتند با پیوند مغز استخوان حالش بهتر میشه و امکان بهبود داره...؟ پس چی شد؟ چرا زد به کبدش... چرا بیماریش بیشتر شد؟

-: این رو دکتر متخصص باید بهت جواب بده. ولی بدون هنوز کشور های غول دنیا هم درمان های مشخصی پیدا نکردند. خودت داره می گی امکان بهبودی! بدن با بدن فرق داره! ممکنه یه درمان روی تو جواب بده ولی روی من نه! 

-: نمی دونم... دیگه نمی خوام باشم... خسته شدم... وقتی بودنم با نبودنم فرقی باهم نداره..!

-: دالیا...؟ پس من رو چی می گی؟ منی که معلوم نیست فردایی برام باشه یا نه؟! فکر می کنی دارم سعی می کنم چی کار کنم...؟ دارم برای یه چیزی به اسم فردا تلاش می کنم. فردایی که شاید هیچ وقت نبینمش! پس باید از ثانیه به ثانیه ای که دارم استفاده کنم! من شاید فردایی برام نباشه گلم. اینجوری نگو عزیزم... تو باید باشی و سعی کنی آرزوهای آدمایی مثل طلا رو برآورده کنی. باید باشی تا علاوه بر آینده ی خودت آینده ای واسه طلا هم بسازی. بچه های مثل ِ طلا زیاده. حالا نه بر اثر سرطان.. بچه هایی که بر اثر بیماری های دیگه می میرند... 

-: ممنون از حرفات.. 

-: خواهش. الان خوبی فدات بشم من؟

-: آره... ممنون....

-: الهی من قربون دالیام برم... من باید برم گلم. کاری نداری؟ بهت اسمس می دم... راستی دالیا؟

-: بله؟////////////

-: دیگه نبینم غصه بخوریا... دالیای من باید قوی باشه... باشه؟

خنده ام گرفت و گفتم: باشه!////////////////

-: الهی من قربون خندیدنت برم من... دوستت دارم فرشته ی من... خدافظت.

-: خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و توی حرفاش غرق شدم.. 

با صدای تقه ی در به خودم اومدم.

-: بفرمایید.

عمو کامیار اومد داخل هنوز روی تخت خوابیده بودم ولی هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام و گریه می کردم... آروم به عمو سلام کردم اون هم یه بار پلک زد و کنارم روی تخت نشست.

عمو کامیار: خوبی دالیا؟

سرم رو به نشونه ی نه بالا بردم.. حرفای پوریا آرومم کرده بود ولی حالم رو خوب نه...! به زمان احتیاج داشتم... 

عمو موهای سرم رو نوازش کرد و گفت: یه دوستی داشتم... توی دوره ی دبیرستان... از یه روز به بعد دیگه نیومد مدرسه... تا یه روز... از دم خونشون که رد شدم.. دیدم خطاب به پدرش یه پارچه زده بودن.. که فوت پسرشون رو بهش تسلیت گفته بودن. اون هم سرطان داشت... 

اشک از چشمای عمو ریخت پایین... گریه ی منم دوباره شروع شده بود... عمو کمرم رو گرفت و من رو کشید توی بغلش و توی بغلش تا تونستم گریه کردم... عمو حال ِ من رو می فهمید.

-------------

*** 

فردای اون روز.. همه رفتیم بهشت زهرا برای مراسم خاکسپاری طلا... شعله خانوم بدجوری گریه می کرد.. حال ِ آقای فرامرزی هم از اون بهتر نبود... دو روز بعد.. مسجدش بود... تا شب هفتم هم می رفتیم خونه ی آقای فرامرزی... من و بابا و مامان٬ عمو و خاله فرگل.. کیانا٬ دریا و ساناز هم اومده بودند... 

هفته ی بعد از این جریان٬ باید امتحان زبان می دادم.. ولی اینقدر حال ِ بدی رو توی این هفته تجریه کرده بودم که هیچی زبان نخوندم! حوصله ی خوندن هم نداشتم... خونده و نخونده رفتم سر جلسه و خب در کمال ِ روشنی و واضحی... قبول نشدم و مجبور شدم که برای همون ترم مجدد ثبت نام کنم. بعد از امتحان زبانم قرار شد همه باهم بریم مسافرت! و امروز سومین روزی بود که رامسر بودیم. پوریا هر از گاهی اسمس می داد. حالم بهتر بود.. به حرف های پوریا رسیده بودم و این حالم رو بهتر کرده بود... نزدیک های غروب بود که همه رفتیم تلکه کابین رامسر. مامان و بابا و خاله فرگل باهم سوار شدن. من و عمو هم باهم. به عمو گفتم: شما چرا با خاله فرگل نرفتین؟

عمو خندید و گفت: اینقدر من رو زن ذلیل نشون نده دختر!!!///////

عمو رو به روم نشسته بود و من داشتم منظره ی پشت سرم و جلوی سرم رو باهم می دیدم... از دور دریا معلوم بود... و از یه طرف دیگه داشتیم وارد جنگل می شدیم.. محو قشنگیش شده بودم... عمو گفت: خیلی قشنگه نه؟

-: اره... من تا حالا تله کابین سوار نشده بودم!!!

وقتی پیاده شدیم. با ذوق رفتم پیش مامان و بابا و خاله. و همه رفتیم روی پشت بوم! البته اگه اسمش پشت بوم باشه! باد میومد و صندلی هایی که کسی روشون نشسته بود٬ از این طرف می رفتن اون طرف... کلی عکس گرفتیم و بستنی خوردیم و برگشتیم پایین. می خواستیم بریم توی صف سوار شدن به تله کابین. داشتیم از میون جمعیت رد می شدیم که به نظرم یه آشنا دیدم. دوربین که دستم بود رو دادم به مامان و برگشتم جلوتر. آره خودشه!

زدم پشت دختری که اونجا وایساده بود. و گفتم: چه طوری رفیق؟

با تعجب برگشت سمتم و با لبخند نگاهش کردم! گفت: دالـــیا خودتی؟

گفتم: نه بابا روحمه! چه طوری؟

دل آرام بود... کنار دوتا دختر دیگه.. یکی به نظرم خواهرش بود... به خاطر شباهتش به دل آرام حدس زدم ولی اون یکی رو نمی شناختم. 

دل آرام: قربونت. نگفته بودی میاین مسافرت! راستی خودت بهتری؟

لبخندی زدم و گفتم: یهویی شد.. اره.. خیلی بهترم... 

رو به همون دختر کنار دل آرام که شبیه دل آرام بود گفتم: شما باید دل آسا خانوم باشی درسته؟

دختر کوچولو با چشمای سبز رنگ که از رنگ چشمای دل آرام روشن تر بود و پوست سبزه اش گفت: بله!

دل آرام گفته بود نه سالشه!

به دل آرام گفتم: خواهرت خیلی نازه.. 

واقعا هم ناز بود... 

دل آرام لبخندی زد و گفت: راستی دالیا معرفی می کنم.. دختر داییم میترا. 

با میترا دست دادم. صورت مهربونی داشت با چشمای هم رنگ دل آرام. ولی پوست صورتش سفید بود! این ها وجه تشابهشون روی رنگ چشماشونه!

دل آرام گفت: راستی مامانت اینا کجان؟ 

-: عقب ترند.

-: خب پس من بیام یه سلامی کنم.. 

-: باشه.. مامان و بابای تو کجان؟

جلوتر رو نشونم داد و گفتم: خب پس اول من برم سلام کنم بعد باهم بریم... باشه ای گفت و رفتیم جلوتر. مادرش رو دیده بودم ولی پدرش رو نه!

به پدر و مادرش معرفیم کرد و سلام و احوال پرسی کردیم و بعدش برگشتیم عقب. میترا و دل آسا هم باهامون اومدن.. 

-: مامان؟///////////////////////////

مامان برگشتم به سمت من برگشت و با دیدن دل آرام انگار یه چیزی یادش اومد گفت: شما باید دل آرام جان باشید؟

دل آرام تایید کرد حرفش رو با هم روبوسی کردند. 

یهو دل آسا با حالت جیغ مانندی گفت: عـــمو کامــــیار؟

به دل آرام نگاه کردم و اون هم با تعجب به من نگاه کرد!

عمو تازه متوجه دل آسا شد. خنده ای کرد و گفت: چه طوری شاگرد کوچولوی من؟

تازه فهمیدیم... دل آسا به تازگی یاد گیری پیانو رو شروع کرده و معلمش هم از قضا عمو جان ِ منه! بعد از معارفه ی دقیق. من و عمو با دل آرام اینا رفتیم سمت بابا و مامان دل آرام تا وجه اشتراک یافت شده رو نشون اون ها بدیم! مادرش هم اول کلی تعجب کرد. 

***

وقتی برگشتیم تهران. بقیه ی چیزها به حالت عادی قبل دراومده بود. مشغول نت گردی بودم.. بعد از مدت ها یه سر رفتم فی*س*بوک و به محض گشت و گذار که دیدم پوریا درخواست دوستی فرستاده بود. تایید کردم بلافاصله از قسمت چت فیس بوک پیغامش اومد: رسیدن بخیر خانومم...

-: مرسی.

-: خوش گذشت؟

-: آره خوب بود. ممنون. دیگه درس خوندن رو تعطیل کردی نشستی فیس بوک بازی؟

علامت نیشخند گذاشت و گفت: دو روز دیگه کنکوره.. دیگه نمی خونم. با وجودی که هیچی بلدم نیستم!

-: بلدی من می دونم.. 

-: راستی دالیا... پایه ای رِل بزنیم با هم؟

یه خرده فکر کردم فهمیدم منظورش ریلیشن شیپه! اینم مدل ِ حرف زدن بودا!!!! رِل بزنیم!!! آقا رو!

گفتم: نه بابا... بابایی آشنایی کسی میبینه آبرو نمیمونه!

گفت: خب خصوصیش کن! خواهــــش!

گفتم: ول کن بابا... 

گفت: دالـــیا؟ خواهش... خیلی ها مسخرم می کنند.. فکر می کنند من با هیچکی نیستم.. تو رو خدا... 

گفتم: یعنی اینقدر واست مهمه؟

گفت: اره برام مهمه!

گفتم: ولی بین من و شما چیزی نیست٬ آقای محترم.

گفت: دالیا...خواهش می کنم... همین رو ازت می خوام.. خواهش... به خدا من تو رو واسه خودت می خوام.. باور کن.. حرف پشت سرم درآوردن... ////////////////////////

گفتم: مگه تو داری به خاطر حرف مردم زندگی می کنی؟

گفت: نه... ولی این یکی رو نمی تونم تحمل کنم.. خواهش....

گفتم: خیله خب... 

بدون معطلی هم درخواستش اومد. سریع قبول کردم و رفتم داخل صفحه تنطیمات و خصوصیش کردم که فقط خودم ببینمش. اومدم توی صفحه ی اصلی و دیدم ای خـــــــــــــاک بر ســــرت دالیا اینکه اومد روی صفحه اصلی! سریع پست رو زدم پاک بشه و تازه تونستم یه نفس راحت بکشم.. وای اگه یکی دیده باشه چی... ای خــــدا.... ده بیست بار صفحه رو زدم که از اول بیاد تا مطمئن بشم. 

به پوریا گفتم: برو توی پروفایلم ببین نشونش میده یا نه.

چند دقیقه گذشت و گفت: نه خبری نیست!

-: آخیــــش.. ولی ببین آدم رو به چه کارایی وادار می کنی هـــا!

علامت خنده گذاشت که گفتم: کــــوفت!

از کتاب قیافه ی محترم اومدم بیرون. رفتم یاهو. ایمیل پوریا رو زدم. اون هم سریع قبول کرد!

برای پیغام زدم: پوریــــا اینجا٬ پوریــــا آنجا٬ پوریــــا همه جا؟

علامت نیشخند گذاشت که گفتم: ببند!

گفت: چشم و علامت خنده ی خالی گذاشت ولی انگار نتونست دووم بیاره و دوباره نیشخند گذاشت!

اومدم بیرون و چون خسته بودم خوابیدم!

*** 

دو روز بعد روز ِ کنکور بود. دیشب به پوریا یه اسمس حاوی پیغام اینکه امیدوارم موفق باشی فرستادم و خوابیدم! چهارشنبه هفتم تیر بود! خمیازه کشان رفتم بیرون از اتاقم. خاله فرگل و مامان نشسته بودند٬ پشت میز آشپزخونه و داشتند حرف می زدند!

-: بـــه سلام! دو جاری محترم!

خاله خنده ای کرد و گفت: سلام به روی ماهت!

مامان با لبخند نگاهم کرد. شیر رو از داخل یخچال درآوردم. چشمم خورد به ساعت. ساعت نه و نیم بود! یعنی هنوز سر جلسه اس؟! ولی خدایی چه سحرخیز شده بودم!!!

شیر با یه بیسکویت خوردم. یه خرده نشستم پیش مامان و خاله. دیدم سر از بحثشون در نمیارم٬ رفتم پای تلویزیون نشستم! بین کانال ها چرخیدم. دیدم شبکه ی دو داره تکرار ِ عموپورنگ رو نشون میده! سری پارسالشون بود. از بچگی عموپورنگ رو دوست داشتم! مگه چیه!!! با ذوق نشستم برنامه اش رو دیدم!

برنامه اش که تموم شد حوصله ی برنامه هایی درباره ی خانواده رو نداشتم! تلویزیون رو خاموش کردم رفتم داخل اتاقم. گوشی رو چک کردم. خبری نبود! به ملینا یه اسمس زدم: ما رو نمی بینی خوش می گذره؟

گوشی رو گذاشتم روی میز و نشستم روی تختم. شنبه کلاس زبانم شروع می شد. کتاب های همون ترم قبلیم رو یه ورقی زدم! چه آشنا... انگار همه ی این ها رو یه جا دیده بودم! کار این ترمم خیلی کمتر بود! جواب تمرین ها رو هم که دارم شکـــر خدا!!!

توی اینترنت یه خرده چرخ زدم. که با صدای خاله به خودم اومدم!

خاله فرگل: می بینم که کارهای جلبی انجام می دی!!

استفهامی نگاش کردم که گفت: دیروز تو سکته ام دادیا دختر!

پوست لبم رو در حالی که می جوییدم گفتم: آخ دیدینش؟

-: آره!//////////////////////

-: خصوصیش کردم نگران نباشین!

لبخندی زد و درباره ی اوضاع پرسید من هم بهش گفتم. خاله با تفکر نگاهم کرد و گفت: باید آدم جالبی باشه! هنوز درباره ی دیدارمون به خاله چیزی نگفته بودم. دل رو زدم به دریا و گفتم براش! گفتم: خاله؟

-: جانم؟

-: به نظر شما عجیب نیست که ایشون... ندیده و نشناخته میگه دوستت دارم؟؟

-: خب.. دروغ چرا... آره.. ولی نمیدونم شاید بخواد بازیت بده! بعید نیست! باید مراقب باشی به خودت لطمه ی روحی نخوره عزیزم! 

تا ساعت چهار و نیم دور خودم چرخیدم که با اسمس پوریا تقریبا به سمت گوشی حمله بردم!

چند ساعت قبل بهش اسمس زدم چه طور دادی؟

جواب داد: افتضاح بود! خیلی سخت بود! مخصوصا هم سر اختصاصی یهو خون دماغ شدم! و یه ذره اش... ریخت روی پاسخ نامه! این مریضی من آخرش کار دستم می ده! اصلا حالم خوب نیست دالیا.. اعصاب ندارم...

ای وای.... شنیده بودم آدم هایی که تومور مغزی دارند خون دماغ میشن بعضیاشون ولی اینجوریش رو ندیده بودم.. یاد ِ حرف ِ عمه کتی افتادم که بهم گفته بود: متاسفانه توی کشور ما.. کنکور تبدیل شده به بازی شانس!

اون روز کلی باهاش حرف زدم و سعی کردم آرومش کنم... ولی تا سه روز اصلا حال و حوصله نداشت.. مخصوصا هم اینکه مادرش کلی باهاش دعوا کرده بود٬ که تنبلیت رو گذاشتی پای خون دماغ شدن! مادرش معلوم بود آدم ِ سخت گیریه! جوری که پوریا موبایلش رو هم جلوش نمی گیره. توی خونه گوشیش همیشه سایلنته و اصلا با تلفن حرف نمی زنه. 

سه هفته گذشت... کارنامه ام رو دادن.. معدلم بد نشد... ۴۵/۱۹....! پوریا هم داخل یه مغازه مشغول به کار شده بود.. من هم قرار بود امروز مدرسه ام شروع بشه! کلاس های تابستونی البته به معنی واقعی کلمه باید عرض کنم سال ِ محترم تحصیلی!

مامان رسوند من رو مدرسه و خودش رفت. وارد مدرسه که شدم از دور لادن دوید سمت و پرید توی بغلم! دلم خیلی براش تنگ شده بود. با لادن رفتیم پیش ملینا که اون هم اومده بود. با اون هم سلام و احوال پرسی کردم. یه خرده با بچه های حرف زدیم تا دل آرام هم اومدم. رزا هم به فاصله ی چند دقیقه از دل آرام اومد! 

ساعت ۷:۳۰ شد که مدیر مدرسمون اومد و جلوی ساختمون جمعمون کرد و کلاس بندی های همه ی سال ها رو خوند تا رسید به سال سوم که ما بودیم! سه تا سوم ریاضی و سه تا سوم تجربی داشتیم! 

من و رزا توی یه کلاس افتادیم و ملینا و دل آرام توی یه کلاس دیگه افتادند. لادن هم توی یه کلاس دیگه. البته لادن با گروه دوستای صمیمی سال ِ اولش افتاده بود! خب پس تنها نبود!///////////

رفتیم سر کلاس به پیشنهاد رزا٬ کنار اون ردیف وسط میز چهارم نشستیم. به فاصله ی چند دقیقه٬ یه خانوم جوان با مانتو٬ شلوار و مقنعه ی سورمه ای رنگ وارد کلاس شد. آستین های مانتوش رو تا آرنج داده بود بالا. سلام کرد و نشست روی صندلی. نگاهی به هممون انداخت. سال های قبل هم دیده بودمش ولی نمی دونستم معلم چیه! رزا کنارم نشسته بود گفت: کلا سطل رنگ سورمه ای رو روی خودش خالی کرده ها! ریز خندید!

چپ چپ نگاهش کردم!

از جاش بلند شد و گفت: منتظری هستم٬ دبیر فیزیک ِ سال سوم ِ شما. قراره باهم یک سال تحصیلی رو طی کنیم. باید توجه داشته باشید که امسال تمامی دروس شما نهایی هست پس اهمیت و ارزش نهایی بیشتره. شما رشتتون ریاضیه و هر سال سوالات شما مفهومی تر و سخت تر میشه! و کلی توضیح دیگه درباره ی خود کتاب و نهایی و روش تدریسش گفت! گفت از هر مبحثی نمونه سوالات مختلف رو ارائه می کنه و درس میده و دوتا کتاب کار یکی تست یکی تشریحی معرفی کرد!

بالاخره زنگ خورد و رفتیم بیرون! رنگ بعدی هندسه داشتیم که همون معلم ِ گل پارسالمون بود. زنگ بعدی حسابان! با خانوم ِ مونسان! یه خانوم تقریبا مسنی بودن!پنجاه رو ایشاا.. داشت!! وای که چقده سخت گیره! جزوه اش رو داد و کلی حرف و توضیح و درس رو شروع کرد! 

زنگ آخر شیمی داشتیم. یه خانوم جوونی بود با مانتوی سبزی که به آبی نزدیک بود. شلوارشم شلوار جین آبی بود!! تا حالا ندیده بودم معلمی مدرسه رو با شلوار جین بیاد!

اول از خودش گفت: الهه جلیلوند هستم. دبیر شیمی شما. فارغ التحصیل از دانشگاه تهران و مشغول پایان نامه ی دکترام در همین دانشگاه هستم! ششمین سالیه که به تدریس این درس مشغولم و شکر خدا همیشه معدل بچه ها در این درس توی نهایی خوب بوده. شیمی رو جوری بهتون یاد می دم که سال آینده مشکلی نداشته باشید. درباره ی خودم باید بگم٬ معلم خیلی سخت گیری هستم و از شاگردم کار می خوام! کلی توضیح دیگه هم داد که والا یاد ِ من نمونده!

ولی خدایی چقدر همه ی این معلم های ما سختگیرن!

شروع به حاضر غایب کرد. به من که رسید گفت: دالیا کیهانی؟

با لبخند مثلا همیشگی روی لبم بلند شدم. لبخندم رو با لبخند جواب داد و گفت: شما با خانوم ِ کتایون کیهانی نسبتی دارید؟

ای خــــاک بر سر هر چی کیهان و کیهانی ِ توی عالمه! چرا هر چی معلم شیمی هست توی این مملکت شاگرد عمه ی من بوده! یا عمه ی من همه جا میره درس میده یا همه ی اینا فارغ التحصیل یه دانشگاه هستند!////////////////////

گفتم: بله. عمه ام هستند. 

گفت: چه جالب... خوشحالم که برادرزادشون شاگرد من هستند. 

لبخندی زدم و نشستم که رزا گفت: پارسال هم محمودی شاگرد عمه ات بود نه؟

سرم رو تکون دادم که گفت: ای شــــانس!

گفتم: نه بابا.. بدتر همشون ازم درس می پرسن!

اون روز که رسیدم خونه سریع به عمه کتی زنگ زدم. جوابم رو نداد. ولی بعدش اسمس داد٬ سرکلاسم وقتی تموم شد بهت زنگ می زنم عزیزم!

ای عمه که هر چی می کشم از دست توئه!

یه ساعتی گذشت که زنگ گوشیم به صدا دراومد. 

-: ســـلام نازنین برادرزاده ی عالم!

-: سلام عمه ی گل عالم!

-: چطوری؟ خوبی؟

-: ممنون شما خوبین؟ بد موقع زنگ زدم؟

-: نه عزیزم. کلاسام تموم شده دارم بر می گردم خونه!

-: عمه؟ شما استاد ِ همه ی معلم های شیمی مملکت هستین؟

-: چه طور عزیزم؟ نکنه معلم شیمی امسالتون گفته من رو میشناسی یا نه؟!

-: نه این دیگه تا آخرش رفت گفت نسبتی باهاش داری یا نه!

-: کی هست؟؟

-: الهه جلیلوند!////////////////////

-: بــــه! الی جون! استاد راهنمای دکتراش هم هستم!

-: واقـــعا؟!

-: بلی! عمه ات رو دسته کم گرفتی!! دست گل که به آب ندادی!! راستی نپرسیدم ازت شیمی پارسال چند شدی؟

-: با اجازه ی شما بیــــست!

-: کسی خونه نیست؟

-: نـــه!

-: کم نیاری دختر جان!

-: سعی می کنم. 

یه خرده دیگه حرف زدیم و درباره ی خانوم جلیلوند بهم گفت که شاگرد خوبیه و این حرف ها... پوریا اسمس داد: مدرسه چه طور بود جوجو؟

گفتم: خوب بود آقای خروس!

این چند وقت کمتر تونسته بودیم باهم حرف بزنیم. اون درگیره کارش بود و مشغله های ذهنی!

فرداش هم مدرسه داشتیم! چهار روز توی هفته قرار بود بریم مدرسه. زنگ اول عربی داشتیم که نیومده بود. زنگ بیکاری بود در واقعیت! رزا سرش رو گذاشته بود روی میز. گفتم: رزا خوبی؟

سرش رو آورد بالا و گفت: هی همچینی!

-: چرا بی حالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: از باحالی خودم خسته شدم!

این که تا قبل از اینکه زنگ بخوره که پیش بچه ها بودیم خوب بود!!! یه چیزی توی سرم جرقه خورد.. فهمیدم وقتشه الان! گفتم: رزا....؟

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 118
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 485
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,090
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,873
  • بازدید ماه : 7,873
  • بازدید سال : 136,999
  • بازدید کلی : 20,125,526