loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 646 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

رمان چت روم احساس(فصل آخر)

http://www.8pic.ir/images/27856531464250079718.png

قربون مست نگاهت قربون چشمای ماهت

قربون گرمی دستات صدای اروم پاهات////////

به عکس پوریا بالای سنگی که اسمش روش نوشته شده بود نگاه کردم... همون عکس.. همون عکسی که باهاش شروع رابطه ی اینترنتی من و اون بود... عکس پسری با هیکل نه خیلی چاق نه خیلی لاغر٬ موهای مشکی که رو به بالا مرتبشون کرده بود و داشت سمت دیگه ای رو نگاه می کرد... هنوز هم آوای آخرین حرفش توی گوشمه... وقتی گفت... د و س ت ت د ا ر م !/////////////////

چرا بارونو ندیدی رفتن جونو ندیدی

خستگی هامو ندیدی چرا اشکامو ندیدی

وقتی رفتی بارون گرفت... بارون آسمون و دل ِ من.. ولی نیومدی... دیگه دنیا رو با برگشتن دوست نداشتی نه؟

مگه این دنیا چقدر بود بدیاش چندتا سبد بود

تو که تنهام نمیذاشتی توی غمهام نمیذاشتی

تنها شدم... ولی دیدی تمومش کردم... دیدی پروژه ای که آرزوت بود به ثمر برسه و مفید باشه و امروز آخرین دفاعش رو کردم... رفت برای جشنواره و مطمئن باش بهترین میشه... 

گفتی با دو تا ستاره میشه آسمون بباره

منم و گریه ی بارون غربت خیس خیابون//////////////

لالالالالای لالالالای لالالالالالالای لالالالای لالای لالای

پوریا... دلم برات تنگ شده... دو سال گذشت... امروز مامانت اومد دانشگاه... بعد از دوسال دیدمش... بالاخره باور کرد معجزه ی زندگیش با زندگی بخشیدن به اون آدم ها.. گفت حالا یه پسر دارم که قلب پسرم توی سینه اش می تپه... یه دختر دارم که کلیه اش... یه پسر دیگه ریه اش... خوشحال بود... 

توی باغچه ی نگاهت پره گریه پره آهم

کاشکی بودی و میدیدی همه ی گلاشو چیدی

تموم روزای هفته که پر غم شده رفته

من و گلدونت میشینیم فقط عکساتو میبینیم

کار ِ شب و روز ِ زندگیمه... دیدن عکست.. با یادت زندگی کردن... هنوز چیزایی که واسم خریدی رو دارم... هنوز اسمسات رو پاک نکردم... هنوز گلی رو که روز تولدم بهم دادی دارم... باورت میشه؟؟

روز پنج شنبه دوباره وعده ی دیدن یاره

روی سنگ سردی از غم، میریزه اشکای خستم

آخرین روزی که دیدمت پنجشنبه بود... هر پنجشنبه دارم میام پیشت و باهات درد و دل می کنم... باهمین شعر... با همین ملودی...

تا که قاصدک دوباره خبری ازت بیاره

بایه دسته گل ارزون پیشتم من زیر بارون

دست گل ِ مریم و داوودی رو گذاشتم روی سنگش... بارونی که داشت میومد سنگش رو تمیز کرده بود.... دستی روی سنگش کشیدم... حسم این بود... پوریا کنارمه...

قربون مست نگاهت قربون چشمای ماهت

قربون گرمی دستات صدای اروم پاهات

چرا بارونو ندیدی رفتن جونو ندیدی

خستگی هامو ندیدی چرا اشکامو ندیدی

مگه این دنیا چقدر بود بدیاش چندتا سبد بود

تو که تنهام نمیذاشتی توی غمهام نمیذاشتی

گفتی با دو تا ستاره میشه آسمون بباره

منم و گریه ی بارون غربته خیس خیابون

روز پنج شنبه دوباره وعده ی دیدن یاره

روی سنگ سردی از غم، میریزه اشکای خستم

تا که قاصدک دوباره خبری ازت بیاره

بایه دسته گل ارزون پیشتم من زیر بارون

( قربون مست نگاهت- مازیار فلاحی)

*** ////////////////////////////

یه نگاه به ساعت کردم. وقت داشتم... راهم رو به سمت دیگه ای کج کردم. رسیدم به محلی که مورد نظرم بود. پیاده شدم. گوشه ی آسمون رنگین کمون ِ هفت رنگم نبود بدبختی دو رنگش بیشتر معلوم نبود تشکیل شده بود. به ساختمون سفید رنگ جلوی روم نگاه کردم... حالا آمادگیش رو دارم. وارد ساختمونی که روش نوشته شده بود: بیمارستان فوق تخصصی سرطان کودکان محک. 

با مسئول کمک های داوطلبانه حرف زدم و اسمم رو نوشت. هدایتم کرد به سمت اتاق بازی بچه ها. کلی بچه داشتن با هم بازی می کردن.. چند نفری هم بینشون بود... توجه ام به سمت دو تا دختر بود که داشتن مدرن ترین شکل ِ ممکن خاله بازی می کردن! رفتم کنارشون.. مسخره بازی درمیاوردم... شدم شکلشون... از جنس ِ بچگی... صدای خنده هاشون کل فضا رو گرفته بود... اسم یکیشون دنیا بود اسم اون یکی دریا.... نمی دونم چقدر گذشت که وقت بازیشون گذشت و رفتند پیش مادراشون که اومده بودند. با لبخند داشتم نگاهی به بچه ها می کردم... دیگه آدم بزرگی بینشون نبود... فقط یه آقایی بود... صدای خنده هاشون که میومد احساس شادی خاصی داشتم...

-: اااا؟ عمــــو نـــرو!//////////////////////

همون آقا خم شد صورت دختری که این حرف رو زد رو بوسید و گفت: اگه قول بدی بچه ی خوبی باشی فردا بیشتر میمونم. 

-: قول؟

-: قول!

دم اتاق وایساده بودم که حس کردم همون آقا داره نگاهم می کنه. بدون اینکه نگاهش بکنم مشغول نگاه کردن به بچه ها شدم. و سعی کردم نشون ندم که فهمیدم که داره میاد جلو!

-: دیدنشون دنیاییه. درسته؟

لبخندی زدم و گفتم: همین طوره. 

-: اون دختری که دیدینش که ازم قول گرفت اسم سانازه.. شش ماهه اینجا بستریه شکر خدا داره بهتر میشه. دختری که کنارشه اون چشم سبزه اسم کوثره حال ِ خیلی خوبه نداره... 

همین جوری بچه ها رو معرفی کرد و سعی کردم به خاطر بسپارم تا گفت: اون دختری که می بینین دورتر از همه نشسته اسمش طلاست.. هر روز نقاشی می کشه 

بی اراده گفتم: طلا.... روحش شاد... 

-: شما رو یاد چیز ِ بدی انداختم.؟..

-: نه.. خیلی سال پیش... دختری به اسم طلا توی همین بیمارستان بستری بود... مورد ِ پیوند مغز استخوان قرار گرفت ولی مشکل ِ کبدی پیدا کرد و خب... عمرش به دنیا نبود... 

-: شما چه نسبتی باهاش داشتید؟

-: نسبتی نداشتم.. پدر خونده اش... چهار سال ِ دبیرستان پدرانه کنارم بود.. راننده سرویس ِ دبیرستانم بود... 

-: طلا فرامرزی درسته؟

با تعجب نگاهش کردم که گفت: اگه اشتباه نکنم خرداد ماه فوت کرده.. من از اردیبهشت همون سال که تازه به محک پیوسته بودم می شناسمش.. راستی معذرت می خوام زودتر ندیدمتون که خیر ِ مقدم خدمتتون بگم. اگه از من کمکی برمیومد بفرمایید حتما در خدمت خواهم بود.

لبخندی زدم که صدای یکی از دخترا همون ساناز خانوم بلند شد که گفت: عــمو دانی تو که نرفتی با خاله گرم گرفتی؟

همون آقا دستش رو برد بالا و گفت: من تسلیم! رفتم!!!

برگشت سمت من و گفت: خوشحال شدم خانوم. با اجازه. 

سرم رو براش تکون دادم و رفت... آدم ِ عجیبی بود!! عمو دانی! دانی هم شد اسم آخه؟! ولی عجیب حس ِ آشنایی باهاش داشتم!

پسر خاله وجدان: دالـــیا عاشق نشی یه بهانه دست این نویسندهه می دی باز شصت و هشت قسمته ادامه می ده اگه باز این یکی رو نکشت!////////////////////////

-: چشم!

پسر خاله وجدان: آفرین!!!

* ////............*************************

نشستم پشت پیانوی دیواری مشکی رنگ ِ پذیرایی و واسه خودم معلوم نبود چی دارم می زنم... این اون کاری بود که عمو کامیار باهاش من رو دعوت به آرامش کرد... خودش گفت بعد از فوت پدرش تنها چیزی که تونست آرومش کنه موسیقی بود.. البته نه گوش کردن به این آهنگ هایی که آدم رو فقط یاد ِ بدبختی ها و بدهکاری هاش میفته. موسیقی از جنس ِ حس و احساس ِ انسان...

البته چیزی که الان داشتم می زدم یه چیزی بود از خود درآوردی که قشــنگ بتونم حس کنم بتهوون که لرزید توی قبرش رفت پی کارش مابقی بروبچه ها هم لرزیدن! 

بیخیال از خود درآورده ی خودم رفتم سراغ موسیقی که هنوزم که هنوزه زنگ گوشیمه... موسیقی متن عشق ممنوعه... توی این دوسال پیانیست نشدم ولی عمو پیانو رو بهم یاد داد... البته دوست ِ دانشگاهیم پریوش خیلی کمکم کرد.. یه پیانیستیه واسه خودش.. هم خودش هم برادرش..! 

-: دالیا یه دقیقه بیا اینجا دخترم. 

با صدای مامان از صندلی پیانو دل کندم و گفتم: امر بفرمایید. 

-: امشب مهمون داریم می دونی که!

-: کیا هستن؟ 

-: خودمونیم فقط فرزاد و خانومش هم میان.. 

باشه ای گفتم و یه خرده کمک مامان کردم.. و من رو فرستاد حاضر بشم... .....................

بعد از مرگ پوریا.. با جدیت روی پروژه ی مشترکمون که برای دفاع ِ لیسانس مد نظرمون بود کار کردم و تیر ماه همون سال با هر بدبختی بود دفاعم رو انجام دادم.. و در کمال ناباوری دانشگاه خودمون برای فوق الیسانس قبول شدم. اگه خونه نشین می شدم دائم به پوریا فکر می کردم برای همین با کلی تلاش و واحد های تابستونی برداشتن خودم رو رسوندم و ترم پنجمم رو صرف کامل کردن اون پروژه کردم. 

بیشتر زندگیم شد دانشگاه و پیانو. مابقی موارد یا پیش عمه کتی بودم یا خاله فرگل. سایه یه خانومی شده که دومی نداره... آتنا و آریا هم که از دیوار راست رفتن بالا کار ِ عادیشونه پایین اومدنشون با خدا و فرشتگان! البته اگه مرحمت بفرمایند و از لوستر نپرن پایین!

بیشتر لباس هایی که بیرون می پوشیدم مشکی بود. خیلی دنبال ِ تفاوت بودم سورمه ای! با مرگ پوریا کنار اومده بودم و همیشه اون رو کنار ِ خودم می دیدم ولی به قول مامان٬ تا کی می خوای با یادش زندگی کنی! خاطره هاش رو گذاشته بودم توی یه صندوقچه کنار ِ قلبم و فقط یه سری روزای خاص بهشون سر می زدم... پنجشنبه ها هم یکی درمیون می رفتم بهشت زهرا. یکی سر خاک پوریا می رفتم یکی سر خاک ِ بابا بزرگم. پیراهن آستین کوتاه بنفش تیره پوشیدم. همون آرایش ساده ی قبلیم رو کردم و منتظر مهمون ها شدم. مامان که من رو دید گفت: بیا یه کاری کن... 

-: چی کار؟

-: چشمت رو ببند. 

حس کردم یه چیزی رو مامان روی جفت چشمام کشید. بـــه مامان ما رو. با امر مامان چشمم رو باز کردم.. برام خط چشم کشیده بود... با ذوق گفت: خیلی وقت بود با خط ِ چشم ندیده بودمت.. قیافه ات خانومانه تر میشه دالیا. راستی دالیا؟

-: بله مامان؟/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: وضعیت توی محک چه جوریه؟ از وقتی وارد ِ اونجا شدی وقت نکردم درباره اش بپرسم. 

-: محیط ِ کارمنداش که گرم و صمیمیه با ماهایی که داوطلبم شدیم همکاری دارند... 

-: توی اتاقای بچه ها هم میری؟

-: با چندتایی که دوست شدم باهاشون خودشون دلشون می خواد که منم کنارشون باشم. میرم پیششون!

-: چند وقت میشه که همکاری داری باهاشون؟

-: عصر همون روزی که دفاع کردم.. هفته ی چهارم اردیبهشت تا الان که هفته ی آخر تیر ماهه! 

با صدای زنگ در بابا رفت در رو باز کرد. عمو کامیار و خاله فرگل چون راهشون خیلی دور بود خیلی زود اومدن! مهمون های بعدی عمه کتی و عمو اردلان و سایه بانو بودن و مهمونای آخر آقا فرزاد خان و رزا خانوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قصه ی عشقشون رو شنیدم... از زبون رزا... رزا خب تا جایی که من می دونم خودش کم عاشق و شیدا نداشته ولی عجیب فرزاد رو دوست داشته اول گذاشت به پای معلم بودنش ولی یه حسی که خودش نمی دونست از کجا اومده بود اون رو می کشوند سمتش.. بعد از کنکور هر چی با دلش کنار اومد نتونست نره مدرسه و یه علتی که باعث شد فرزاد از ما اون سال و سال بعدش کمک بگیره تا به بچه هایی که علاقه دارند کمک کنیم علاقه ی تازه جوانه زده ای بود که از رزا توی دلش وجود داشت! 

باعث شد این دوتا کفتر عاشق بهم برسند... از حال و روز ملینا و لادن که باخبرم. لادن که با سیامک پسر عموش به وصلت رسید و ملینا هم با یکی از آقایان این مرز و بوم که همون کامران شعبانی دوست ِ پوریا باشه روانه ی خانه ی بخت شد! از نفیسه دوآ دور خبر دارم. قرار شده به زودی از اصفهان بیاد تهران ببینم داره چی کار می کنه! عجیب مشکوک می زنه ولی! 

اون شب بین خندیدن های و حرف هایی که زده شد یکی از شب های قشنگ تابستونی من بود ولی... با یه حس... نداشتن آدمی که رویات گذروندن این روزها کنارش بود...!

پوریا....؟ جات راحته؟

*** 

پشت سرش راه افتادم و گفتم: آخه خانوم بازرگانی کنسرت این جوری شما دیده بودی؟ من اصلا این آقا رو نمیشناسم دو ساعت و نیم دیگه هم قراره باهاش برم روی سن اجرا کنم؟ خوبین خانوم؟

آه نبود هی هم که نه پوفی کرد و گفت: دالیا جان تو می گی چی کار کنم؟ کل بلیط ها فروخته شده! اگه گروه داشتم می فرستادم اجرا کنه ولی شما دو نفرین. بیا این شماره ی آقای سپهری زنگ بزن حداقل باهاش حرف بزن. از دست این نازنین فکر می کردم بهت خبر داده! 

شماره که روی کارت بود رو نگاه کردم... آقای سپهری.. اسم طرف هم روش نوشته نشده بود فقط نوشته شده بود سپهری!! چه با کلاس!

شماره اش رو گرفتم... نمی دونم چند تا بوق خورد که صدای مردی توی تلفن پیچید: بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: سلام جناب سپهری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: سلام. خودم هستم بفرمایید. 

-: من کیهانی هستم. از بچه های محک. 

-: در خدمتم خانوم. 

-: والا.. انگار قراره من و شما دو ساعت و نیم ِ دیگه اینجا اجرا داشته باشیم؟ شما خبر داشتین؟

خنده ای کرد و گفت: به منم نیم ساعته خبر دادن. خوشحالم حداقل باهاتون حرف زدم چون من دستم به جایی بند نیست که شمارتون رو پیدا می کردم. حالا شما برنامه تون چیه؟

-: من والا... نمی دونم. من تجربه ی اجرای کنسرتی نداشتم!

-: می تونم بپرسم چند سال سابقه ی نوازندگی با چه سازی دارید؟

-: تقریبا دو سال. پیانو می زنم.

-: ساز ِ من ویولون هست. مدت اجرامون دو ساعت و نیمه درسته؟

-: بله.

-: خب... چندتا ایرانی.. جان مریم.. گل گلدون.. بهار دلنشین... هزاردستان و چند تا کلاسیک.. دوتا منوئت از باخ اگه کار کرده این و شوپن یه والسی اجرا کنیم و اختتامیه ی کار که به سرود و شعار موسسه ی محک بیاد سمفونی نهم بتهوون کرال شادی. موافقین؟

-: بله. خیلی هم خوبه. شما زودتر فقط نمی تونید بیایید؟

-: والا من وقتی بهم خبر دادند جایی خارج از شهر بودم الان دارم خودم رو می رسونم٬ امیدوارم برسم!

-: پس منتظرتونم. 

-: نگران نباشید. ایشاا.. که بهترین اجرا باشه. شماره ی من رو داشته باشید اگه مشکلی بود درخدمتم. 

-: متشکر. خدانگهدار. 

-: خداحافظ. 

هم زیاد حرف زد هم کم!!!

به ساعت نگاه کردم یک ربع دیگه اجرا داشتیم آقا هنوز نیومده بود!!! همه ی کارهای صحنه توی آمفی تئاتر بیمارستان انجام شده بود. پیانوی رویال مشکی رنگی وسط سالن بود که بماند که نیاز داشت کوک بشه و از برادر پریوش خواستم برسه به دادم! اون هم اومد و کوکش کرد.. کارش که تموم شد گفت: حالا با کی باید اجرا کنین دالیا خانوم؟

-: یه سپهر یا سپهری نامی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-: نمی شناسیش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-: نه فک کنم تا حالا ندیدمش اولین دیدارمون روی سن اجرا!!!

-: خوش بگذره! ببینم چی تحویل می دی!!

-: شماها که میاین؟

-: اره همه ایل و تبارمون رو هم میاریم غمت نباشه!

انرژی از این بهتر... ده دقیقه بیشتر نمونده بود و داشتم میزدم توی سر خودم!! که با صدای آشنایی که سلام کرد برگشتم سمت در ورودی! بـــه این که عمو دانیه خودمونه!

خانم بازرگانی جلوتر رفت و گفت: من شرمنده ام آقای سپهری. 

-: خواهش می کنم. این همکار ِ ما... 

حرفش با دیدن ِ من نصفه موند.. 

تازه تونستم کامل ببینمش! قد بلند چهار شونه ای داشت. موهای قهوه ای تیره که همشون رو به یک سمت فرستاده بود پوست سفید و صورت اصلاح شده از نوع سه تیغ داشت. بلوز یقه مردونه ی سورمه ای رنگی پوشیده بود و رنگ چشماش یشمی رنگ بود. 

خانوم بازرگانی فرصت آنالیز کردن بقیه اش رو ازم گرفت و گفت: آقای سپهری ایشون خانم د... 

-: می شناسمشون. چند ماه پیش اتفاقی باهاشون آشنا شدم ولی نمی دونستم این افتخار رو دارم که هم کارشون هم بشم. اومد نزدیک تر و گفت: من معذرت می خوام. 

-: شما برای چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: اگه اون روز خودم رو معرفی می کردم.. ببخشید خانوم.

-: نه خواهش می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه خرده درباره ی قطعاتی که قراره اجرا کنیم حرف زدیم و با صدای دست تماشاچی ها هر دو باهم از دو سمت مخالف همدیگر وارد صحنه شدیم... رو به جمعیت تعظیمی کردیم و نشستیم. 

با ای ایران شروع کردیم.. چون هیچ تمرینی باهم نداشتیم دائما نگاهمون به سمت هم بود و با اشاره هایی که می کرد باعث هماهنگی خوبی شده بود... گل گلدون من.. جان مریم.. بهار دلنشین و هزار دستان که اجرا شد زمان استراحت رسید وقتی اومدیم بیرون گفت: دختر تو شاهکاری!!!

خنده ای کردم و گفتم: شما استادین... 

یه خرده درباره ی قطعات بخش دوم حرف زدیم و روی ویولنش بهم اکورد های مختلف رو نشون داد و بخش دوم هم با منوئتی از باخ٬ والس شماره ۱۳ شوپن و با یک تغییر برنامه و اضافه شدن موسیقی عشق ممنوعه به کار و در نهایت سمفونی نهم بتهوون تموم شد.. 

کل مدت اجرا داشتیم به چشم های هم نگاه می کردیم... توی نگاهش خیلی چیزها بود... چیزهایی که من رو مشتاق تر می کرد این آقای سپهری رو بشناسم! نگاهش... غم داشت ولی امید هم داشت... 

-: نکنه دلت دنبال ِ یه پوریای جدید می گرده؟

-: برو بابا بیکاری ها!!! پوریا یه دونه بود برام.. همیشه... 

با صدای تشویق تماشاچی ها بلند شدم و با لبخند تعظیمی کردم. سرم رو به نشونه ی احترام جلوی سپهری خم کردم و هر دو از صحنه خارج شدیم!!!!!!!!!!!!!!!!


---------------------------------------------

چشماش... یه نگاه خاصی داشت....! و این نگاه هیچ وقت یادم نرفت....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پشت صحنه ایستاده بودم. فشارم بد جوری افتاده بود... از استرسی که کشیده بودم بود که یه لیوان آب میوه جلوم قرار گرفت. به کسی آب میوه از جانبش رسیده بود نگاه کردم و نگاهم به نگاه یشمی رنگ سپهری گره خورد. لبخندی زد و گفت: فهمیدم فشارتون افتاده. کارتون فوق العاده بود... 

-: به خوبی کار ِ شما که نمی رسه. 

آهی کشید و گفت: هر چی دارم بعد از مرگش دارم... 

-: مرگش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: ببخشید... حقیقتش رو بخواید.. حدود هشت سالی فکر کنم شده... کسی که از خودم بیشتر دوستش داشتم رو از دست دادم و رو آوردم به ویولن..........................

-: چه جالب.. من هم دو سال پیش عزیزی رو از دست دادم که بعدش زندگیم شد پیانو... 

-: مهارتتون قابل ِ ستایشه. 

-: به عموم پس رفتم!

-: عموتون؟

-: کامیار کیهانی... استادم بودن؟

-: پس درست حدس زدم... اینجا هستند ببینمشون.

-: البته. 

-: خیلی ازتون ممنون میشم اگه نشونم بدینشون. 

-: حتما. فقط می تونم بپرسم چرا...؟

-: ایشون استاد بنده بودند و هستند.. 

چند دقیقه ای گذشت که از اتاقی که پشت سن قرار داشت اومدیم بیرون و من عمو رو به سپهری نشون دادم اون هم رفت جلو و هر دو همدیگه رو درآغوش کشیدن...! این عموی ما رو هم همه می شناسن! 

*****************************************

سه ماه گذشت.. وارد اتاق بازی بچه ها که شدم دیدم هر کدومشون دارند یه کاری انجام میدن واسه خودشون... چون از کتابخونه اومده بودم نشستم یه گوشه و نگاهشون کردم. به نظرم اومد می خوان برای یه نفر جشن تولد بگیرن!! از تولدت مبارک نوشتنه بعضی هاشون روی نقاشی هاشون معلوم بود منم به اصراری که بهم شد کلی کمکشون کردم.. ساناز با عجله اومد داخل و گفت: اومد.. اومد.. 

من اصلا نمی دونستم این آقا یا خانومی که می خوان تولدش رو بگیرند کی هست! من هم پشت بچه ها نشستم!! در که باز شد همه ی بچه ها آهنگ تولدت مبارک رو شروع به خوندن کردن بنده هم که غلام حلقه به گوش این فسقل بچه ها با ارگی که اونجا بود آهنگ تولدت مبارک رو زدم. ولی چون نتش سخت یادم میومد کلا نگاهم به به کیبورد ارگ بود وقتی تموم شد همه ی بچه ها کنار رفته بودن و روبه روم ...نگاهم رو آورد بالا و دیدم.. سپهری ایستاده بود.. با یه کت قهوه ای رنگ.. پیراهن یقه مردونه ی سورمه ای و چشمای.. قهوه ای! این لنز می ذاره انگار!! با یه لبخند روی لبش نگاهم کرد و دست زد.. پس امروز تولد ِ سپهریه!! ۱۵ آبان!!!

بچه ها تولد عجیب غریبشون رو که وسایلش متشکل از وسایل ِ خاله بازی و عروسک هاشون شده بود برگزار کردند. وقتی مراسمون تموم شد.. حس کردم یکی داره نگاهم می کنه. سرم رو یه لحظه بالا آوردم به حسم شک کردم! توهم زدم از نوع فانتزی! خیالات برت داشته پنیر جان! 

-: ببخشید خانوم کیهانی؟

-: بله؟

-: ترسوندمتون؟ ببخشید. 

-: نه من توی یه دنیای دیگه سیر می کردم. امرتون؟

-: باورتون میشه اگه بگم من تا حالا آهنگ تولدت مبارک رو کسی برام نزده بود؟

-: واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

لبخندی زد که ردیف دندون های سفیدش مشخص شد و گفت: واقعا! و شما امروز بزرگترین هدیه ای که آرزوش رو داشتم بعد از یه آرزوی دیگه که خیلی دارم دنبالش می گردم برام محقق ساختین. ممنونتونم.. 

-: اون یکی آرزوتونم بگید شاید تونستم پیدا کنم...!!!!!!!!!!!!!!

-: دنبال ِ یه گم شده ام! البته گم شده ای که نه ردی ازش دارم نه نشونی! حتی اسمشم نمی دونم!

-: ایشاا... پیدا بشه!

-: نمی دونم.. راستی می تونم اسم بزرگوارتون رو بدونم؟ شنیدم بعضی بچه ها نمی دونم چی صداتون می کنند سخت بود چیزی که گفتند.. 

خنده ای کرد و گفتم: دالیا کیهانی هستم.. 

انگار که یاد ِ چیزی افتاد ِ باشه لبخند روی لبش لحظه ای محو شد و گفت: من هم دانیال سپهری هستم... خوشوقتم از آشناییتون. انگار قسمت بود من و شما دیدار به دیدار همدیگه رو بشناسیم..! 

ای حروف مشترک اسمم و اسمت توی پانکراسم!!!

-: شاید!

-: با اجازه. باز هم ممنون.. 

با نگاهم بدرقه اش کردم. 

**************************************

یعنی شانس زیر خط ِ فقر! 

صبح جمعه بود و ماشین عزیز بنده در راه برگشت از بهشت زهرا خراب شد! کنار خیابون نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم.. یه خرده توی پیاده رو راه رفتم. زنگ هم نمی تونستم به مامان بزنم... رفتم توی پیاده رو شروع به فکر کردن کردم. به روزهام... به لحظه هام... به تقویم امروز... امروزی که روز تولد پوریا بود... ۲۳ دی! آهی کشیدم... سوز سردی میومد که به خاطر هوای تهران و این ساعت صبحش بود. داشتم راه می رفتم که 

حس کردم یه دختر بچه از کنارم رد شد... چرا اینقدر قیافه اش آشنا بود؟ سرم رو چرخوندم سمتی که از کنارم رد شد دیدم دختر بچه غش کرده روی زمین.. 

شد قصه ی دخترک کبریت فروش...!! 

دویدم سمت جایی که دختر بچه افتاده بود روی زمین... چرخوندم سمت خودم ... این که.... خدای من.

-----

-: ط... طلا... اینجا چی کار می کنی دختر؟ 

با صدای بی جونی گفت: حالم بده خاله جون... 

-: مگه تو سه ماه پیش پیوند مغز استخوان نگرفتی؟ چی شد یهو؟ داروهایی که باید مصرفی کنی کو؟

-: تموم شد..؟

-: پس پدر و مادرت کجان؟

-: دیش...ب... 

و دیگه هیچ!

بلندش کردم... از اینجا می رسوندمش کجا؟ محک اون کله ی شهر؟ ماشینمم که خرابه.. دویدم سمت جایی که بتونه کمکم کنه ولی انگار آدما هم گم شده بودن... 

-: طلا... طلا.. بیدار بمون... 

یه مسافتی دویدم و وایسادم.. این طلا هم داشت به سرنوشت طلای فرامرزی دچار می شد.. نمی ذارم... گریه ام گرفت... 

لادن.. نه..

رزا... نه..

دل آرام.. نه بابا ایران نیست..

ملینا... تهران نیست..

مامان؟ نه... 

عمو کامیار...؟ نه..

گیج شده بودم و گریه ام گرفته بود... صدای زنگ گوشیم به صدا دراومد.. باز هم موسیقی عشق ممنوعه... شاید بتونه کمکم کنه... ولی شماره اش که ناشناسه... 

با صدایی که سعی داشتم ترسم رو نشون نده گفتم: بله؟

-: خانوم ِ کیهانی؟

-: خودم هستم.

-: من دانیالم.. سپهری. 

-: ببخشید آقای سپهری الان شرایطش رو ندارم که باهاتون حرف بزنم.. 

-: چی شده دالیا جان؟

-: ط..ط..لا..

-: طلا چی؟ دالیا چرا داری گریه می کنی؟

-: داره.. به سرنوشت... طلا... فرامرزی دچار میشه.. 

-: تو کجایی؟

نگاهی به خیابونی که توش انداختم کردم ذهنم یاری نمی کرد... 

-: جلو بهشت زهرا.. بالاتر از ورودی که کنار متروئه.. 

-: آروم باش...........................

مزدای مشکی کنار کیوسک ِ تلفن رو می بینی؟

-: نه... 

-: الان میام پیشت عزیزم.. گریه نکن دالیا... 

نمی دونم چند دقیقه گذشت که ماشین مزدا سه مشکی رنگی جلوی پام پارک کرد و سپهری پرید ازش بیرون. در عقب رو باز کرد.. طلا رو از دستم گرفت و گذاشت توی ماشین. روی صندلی عقب کنار طلا نشستم... سر طلا روی پاهام بود... 

ماشین از جا کنده شد.. نمی دونستم کجا میره ولی هر جایی که می رفت به صلاح طلا بود.. 

-: طلا..؟ نمی ذارم... تو بری... خدا... طلایی که آرزوم بود حالش خوب بشه و با اون عروسک بازی کنه رو بردی پیش خودت... بابابزرگم رو بردی... پوریامو بردی... حالا نوبت ِ این دختره... 

اشکام روی گونه ام می ریخت... تنها دل خوشیم.. ترتیب نفس کشیدن های طلا بود... 

سرعت ماشین کم شد و وارد محوطه ی بیمارستان مفید شد.. هنوز ماشین توقف نکرده از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت اورژانس.. مسئول اورژانس تا حال من رو دید طلا رو سریع از دستم گرفت... و یه چیزی گفت همه رفتن توی اتاقی که طلا رو اونجا خوابوند.. حس کردم دیگه چیزی نه می بینم نه می شنوم... چشمم سیاهی رفت که دستی دور کمرم حلقه شد که مانع ِ افتادنم شد... 

*************************************

-: آ.... ی

حس کردم کسی دستم رو فشار داد و گفت: جانم؟

حس سوزش داشتم هم توی سرم هم توی دلم... 

همون صدا که دستم رو فشار داده بود گفت: بیدار شدی؟

چشمم رو باز کردم و نگاهم به نگاه قهوه ای رنگی گره خورد... سپهری بود..

موقعیتم یادم اومد سریع گفتم: طلا حالش خوبه...............

لبخندی گوشه ی صورتش شکل گرفت و گفت: نگران نباش... تو زودتر خوب شو برو ببینش... خطر رفع شد.. 

-: ببخشید شما رو هم توی زحمت انداختم.. 

-: این چه حرفیه. این وظیفمه دالیا جان.............

-: شما من رو از کجا پیدا کردین؟ یعنی چی شد بهم زنگ زدین؟

خواستم یه امانتی رو بهت بدم. بهشت زهرا بودم. سوار ماشین که شدم یادم بهش افتاد. امتحانی زنگ زدم که برداشتی و... الان هم در خدمت شمام. 

-: میشه طلا رو ببینم؟

-: سرمت باید تموم بشه عجله نکن. 

-: آقای سپهری؟

-: جونم؟

-: ممنونم. 

-: من ازت ممنونم.. راستی... فکر کنم مادرت چند باری به گوشیت زنگ زده بود. بیا دوباره گوشیت زنگ خورد.. بفرمایید.

گوشیم رو از دستش گرفتم و لبخندی زدم و گوشی رو چسبوندم به گوشم و گفتم: جانم مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صدای عصبانی مامان توی گوشی پیچید: دختر تو معلوم هست کجایی؟

نمی دونستم جلوی سپهری درسته گفتنش یا نه.. بیخیال به اون چه گفتم: مامان دیشب که بهت گفتم امروز تولد ِ پوریائه. رفتم بهشت زهرا بعد.. بهم خبر دادن حال ِ یکی از بچه ها بد شدن من رو می خواست. ببخشید خبرتون نکردم.. 

مامان که طوفانش خوابیده بود گفت: الان بهتره؟

-: آره. 

-: خب خدارو شکر... خودت رو خسته نکن... راستی یادم رفت بگم دیشب یه خانومی زنگ زد و خواسته بود که مزاحم بشه برای امر خیر... 

-: مامان کنسلش کن... 

-: هنوزم نمی خوای بگی چرا؟

-: مامان کنسلش کن.. خواستگار می خوام چی کار...؟

-: بیا خونه بیشتر حرف می زنیم... 

-: نمی خوام مامان... گفتم سه سال بهم وقت بدین.. هنوز یه سالش مونده!!!!!!!!!!!

-: باشه عزیزم. کاری نداری؟

-: نه.......................

-: خداحافظت.......................

-: خداحافظ. 

گوشی رو قطع کردم... نمی دونم٬ بی دلیل بود حرف ِ اینکه تا سه سال خواستگار و خواستگاری نمی خوام!! دو سال ِ اول چرا... پای بندی خودم به پوریا بود و هست٬ همسر آینده ام هم تازه اگه خدایی نکرده ازدواج کردم باید ماجرای پوریا رو بدونه... و درکم کنه! ولی چیز زیادی به سه سال نمونده.. این شده بهانه ی جدید دلم!

-: راستی خانوم کیهانی یه سوال؟

-: بفرمایید.

-: صدای زنگ آهنگتون... 

-: موسیقی فیلم عشق ممنوعه!

-: شما رو یاد ِ چیز خاصی میندازه؟

-: شاید حسی که داشتم... به کسی که لایق نبود کنارم باشه.. نه.. تعبیر الانم بود.. از دوم دبیرستان این زنگ روی گوشیمه.. نمی دونم.. هیچ وقت فیلمش رو کامل ندیدم.. فقط داستانش رو که بچه ها با ذوق و شوق برای هم تعریف می کردن شنیدم.. نمی دونم دیگه نخواستم عوضش کنم.. 

سری تکون داد و گفت: سرمتون تموم شد بانو.. پاشو ببینم... 

بلند شدم نشستم. سپهری پرستار رو صدا زد و پرستار اومد. لبخندی به روم زد و گفت: از طرف کادر ِ پرستاری بیمارستان مفید٬ خانم کیهانی واقعا ازتون ممنونیم. 

-: من که کاری نکردم.. 

-: چرا.. شما جون ِ اون دختر رو نجات دادین... کاری که هر کسی انجام نمی ده. و البته بماند که باعث هم شدید چشممون به جمال ِ همکار ِ قدیمیمون روشن بشه! ممنونیم. 

هاج و واج موندم! سپهری شونه اش روبه بالا انداخت و گفت: من بی تقصیر!

با حس سرگیجه داشتن که اگه سپهری کنارم نایستاده بود پخش زمین میشد رفتم اتاقی که طلا اونجا بود. داشت می خندید... همین خنده برام کافی بود... 

از خنده اش که مطمئن شدم یه قدم عقب گرد کردم که سرم گیج رفت ولی باز همون دست.. شونه ام رو گرفت و به خودش تکیه داد و گفت: به خودت فشار نیار... بیا بریم... پدر و مادر طلا چند دقیقه دیگه می رسن اینجا.................... 

تا حیاط بیمارستان همراهیم کرد. گفتم: من همین جا خودم میرم. 

-: کجا میری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: میرم خونه. آآآآخ!

-: چی شد؟

-: ماشینم گوشه ی خیابونه!

-: کدوم خیابون؟

-: موقع برگشتن روشن نشد.. همونجا گذاشتمش... 

باز سرگیجه ی لعنتی... و باز دست سپهری... 

-: دالیا جان.. میرسونمت خونتون٬ میرم ماشینت رو میارم برات. نگران نباش... 

-: نمی خوام توی زحمت بیفتین.. 

-: چه زحمتی عزیزم؟ سوار شو.. 

خودش در رو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم. سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم... 

وقتی چشمام رو باز کردم از جایی که توش بودم تعجب کردم.. یه لحظه ترسیدم... ولی سپهری رو که کنارم دیدم آروم شدم.. این بشر یه انرژی عجیب غریبی داشت... 

با چشمایی که من فقط یکیشون رو می دیدم و به نظرم از هر غمگینی غمگین تر بود داشت بیرون رو نگاه می کرد... اومده بود دربند! 

آخی از زور گرسنگی گفتم که سپهری با عجله برگشت به سمتم و گفت: جانم؟ خوبی؟ دالیا؟؟ 

چقده نگرانه! 

لبخندی زدم و گفتم: خوبم.. ببخشید تو رو خدا.. 

-: خدا رو چرا قاطی ماجرا می کنی؟

خنده ای کردم و گفتم: چرا اومدین اینجا؟

-: به دو علت!

-: چی و چی؟

-: یکی شما سرکار خانوم باید این رو می خوردید وگرنه من زنده نمی موندم و به کیسه ی توی دستش اشاره کرد و بعد اضافه کرد: در ضمن دختر گرفتی خوابیدی فکر می کنی من علم غیب دارم آدرس ِ خونه ی شما کجاست؟

خندیدم و گفتم: خیلی باید من رو ببخشید... 

لبخندی زد و گفت: تو که کاری نکردی... حالا بیا این رو بخور... من الان میام.. 

خودش از ماشین پیاده شد.. کیسه رو باز کردم... اووووو چه خبره!! شیر سفید و شیر کاکائو و آب میوه تازه آب آلبالو که من دوست دارم.. کلوچه٬ بــه کیک!! حالا خودش کجا رفت.. خودشم بیاد بخوره نگه من چه پروام.. 

ولی نبود... از ماشین پیاده شدم... با همون کیسه به دست... رفتم جلوتر... دربند نبود.. اشتباه کردم.. هر جایی بود یه کلبه ی چوبی داشت که کسی توش نبود... توی یکی از ارتفاعات تهران اومده بود... کلبه رو دور زدم و دیدم تکیه اش رو به دیوار کنارش داده و با دست چپش بلوزش توی دستش گرفته بود و مچاله شده بود... چشماش رو بسته بود.. رفتم نزدیک تر گفتم: آقای سپهری؟

جوابی نیومد... 

یه قدم نزدیک تر رفتم گفتم: خوبین آقای سپهری؟

باز هم جوابی نیومد... 

یک قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم گفتم: دانیال؟

چشماش رو لحظه ای سفت تر روی هم فشار داد و گفت: جانم؟

-: خوبی؟

چشماش رو باز کرد و لبخندی زد و گفت: خوبم... نگران نباش.. خوردی؟ باز حالت بد میشه ها... 

گفتم: اول شما هم بفرمایید بخورید...!

لبخند روی لبش پررنگ تر شد و گفت: برای تو گرفتم اون وقت خودم بخورم...؟/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: چیزی شده بود؟ به نظرم حالتون بد اومد؟

-: یه درد ِ قدیمیه... 

-: درمان نداره؟

-: درمان داره حتی درمان هم شد ولی امروز نمی دونم... خیلی وقت بود سراغم نیومده بود... بیا بریم.. سرما می خوری... 

هر دومون از چیزی که خودش خریده بود خوردیم... هر دو به اجبار ِ یکدیگر!

با شوخی و خنده رسوند من رو خونه. 

ازش تشکر کردم که گفت: مشخصات ماشینت با سویچش رو بده. 

-: نمی خواد آقای سپهری... نصف ِ یه روزتون رفت... فقط به خاطر من!

-: ارزش داشت که رفت... حرف نباشه.. بده من.. در ضمن.. دانیال نه آقای سپهری!

-: ا ِ؟

-: ا ِ و و ِ! بده من. 

مشخصات ماشین رو گفتم ولی چندتاییش رو اشتباه گفتم! فک کنم! البته درباره ی جای پارک چون سوییچ و کارت ماشین دست خودش بود!!!!!!!!!!!!!!!!

اومدم پیاده بشم که گفت: دالیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برگشتم سمتش که گفت: ممنونم.. 

-: من از شما ممنونم.. شما خیلی کمکم کردین.. نمی دونم چه جوری جبران کنم... 

-: این چه حرفیه... دالیا... عین اسمت گلی... خیلی گل... تا فردا خبر ماشینت رو بهت می دم.. 

ازش خداحافظی و تشکر کردم و پیاده شدم... تا مطمئن بشه وارد ساختمون شدم جلوی در موند و بعد رفت. 

صدای زنگ اسمسم اومد... شماره اش ناشناس بود. 

-: خیلی مراقب ِ خودت باش دالیا... 

چه طرز نوشتنش واسم آشناست... خب معلومه هر کی فینگلیش می نویسه با نفر بغلیش یکیه ولی... گوشی رو به قفسه ی سینه ام چسبوندم... یه حسی توی رگ هام جریان یافت... 

دو روز بعد توی بیمارستان نشسته بودم و داشتم با گوشیم بازی می کردم که سوییچ ماشینم جلوی روم ظاهر شد... با هیجان نگاهی به دانیال انداختم که با شیطنت داشت نگاهم می کرد.. این بار با چشمای آبی! آقا این لنز داره من می دونم... 

نگاه ِ دانیال انداختم بدون اینکه سوییچ رو بگیرم روی صندلی کنارم که خالی بود نشست و گفت: والا خانوم٬ من دنبال یه کسی بودم ماشینش یک سال و نیم بود معاینه ی فنی نشده و اونقدر بی فکر و حواس پرته که علامت باتری و بنزین ماشینش رو یه نگاهی نمی کنه که شاید بابا اون دل ِ صاحب مردشون یه نیاز به ناز و نوازشی داره! و تازه یا خنگه یا خودش رو زده واسه من به خنگی که آدرس ته خیابون رو اول می ده یعنی آدرسی رو که به من داده باید از ته می خوندم... شما دیدنش...؟

حالت حرف زدنش خیلی باحال بود ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم: فکر کنم همونی که سراغش رو می گیرن رو به روم نشسته!

-: دالیا... 

باخنده بلند شدم د بدو که رفتــــیم! اون هم گذاشت دنبالم... از پله های بیمارستان اومدیم پایین همچنان دنبالم بود به نفس نفس افتاده بودم... کجا برم...!

رفتم پشت یه مگان نقره ای که پارک بود قایم شدم.. دانیال نزدیک بود... داشت نگاه این طرف و اون طرف می کرد٬ گفت: دختر جون کجایی؟ قلب ِ من ضعیفه! بیا!!!

وقتی دید جوابی نمی دم گفت: دالــیا!؟

اومدم بیرون گفتم: چرا داد می زنی برادر؟ در و همسایه خوابن!

عین بچه های پنج ساله درحالی که چشماش رو ریز کرده بود پا کوپان اومد نزدیک تر و گفت: حالا واسه من قایم میشی؟ آره؟

-: این تازه یکیش بود... 

-: من دارم برای شما! راستی دوتا خبر!

-: چی؟

-: این از سوئیچ شما! شترق نیفته!

سوئیچ رو از دستش گرفتم و گفتم: یک ماهه دیگه کنسرت داریم!

-: بازم؟

-: بلی! خیلی باید خوشحال باشی ها!

-: چرا؟

-: افتخار همکاری بهت دادم!!!

خنده ای کرد و گفتم: اعتماد به نفست توی پانکراسم!

-: حالا چرا پانکراس؟

-: مظلومه!

تک خنده ای کرد و گفت: بیست و پنج اسفنده یادت نره! محل تمرین رو بهت می گم... 

-: بیست و پنجم؟////////////////////////////

لب و لوچم آویزون شد... ولی انگار دانیال نفهمید.. گفت: می رسونمت تا اونجا... بعدم خودت برو خونتون!

-: چشم امر دیگه؟

-: من دارم هنوز برات!!!

چپ چپ نگاهش کردم... خب چیه! دوست دارم کرم بریزم! ای پوریا خدا شاهده تو اگه بودی تا الان سر به کره ماه گذاشته بودی از دستم.. با یاد ِ پوریا خنده ی روی لبم محو شد... 

-: دالیا... به پوریا خیانت نباید بکنی؟

پسر خاله وجدان: خیانت؟ تو هم آدمی دالیا! من که می دونم دلت داره پیشش گیر می کنه... 

-: نخیر... عشق ِ من فقط پوریاس... 

-: یعنی از دانیال خوشت نیومده؟

-: مگه اسباب بازیه؟ مهربونیاش از جنس ِ خودشه.. ولی می دونم اون اگه قصه ی من و پوریا رو بشنوه.. میذاره میره پس بهتره دل بسته اش نشم... 

** 

یک روز به اجرامون مونده بود...سعی کردم به حرف نمی دونم کی بود.. دختر خاله ی وجدان یا خود وجدانم بود که می گفت از دنیال دوری کن... الکی! منم گوش کردم.. ولی ... فکر کنم اتفاقی که نباید افتاد.. مهرش عجیب توی دلم لونه کرده بود... صدای زنگ گوشیم همه جا پر شد... 

خودش بود... اسمش رو به اسم عشق ممنوعه ی من ذخیره کرده بودم... ممنوعه بودنی که خودم دارم تعیین می کنم تا حداقل این بار دیگه نشکنم... دل ِ من ... این ها برای خودته.. دکمه ی اتصال رو زدم و سرد مثل همین یک چند هفته گفتم:بله؟

صدای خسته ولی همیشه گرمش پیچید توی گوشی: سلام دالیا جان..

-: سلام. خوبین؟////////////////////

-: ممنونم. می خواستم ازت یه خواهشی کنم. 

-: بفرمایید. 

-: میشه بیام دنبالت برای یه کاری باید بریم مرکز شهر درباره ی اجرای فرداست. 

-: باشه. بگین خودم میام. 

-: میام دنبالت.. خداحافظت گلم.

فرصت نداد دیگه! شونه ای بالا انداختم رو رفتم سر کمدم... مانتوی مشکی٬شلوار جین مشکی٬ شال سورمه ای پوشیدم. با زنگ اسمس رفتم پایین.. تک نمی زد.. همیشه اسمس می داد! 

پسر خاله ی وجدان: بس که آقاست! چیه همه مثل ِ دوستای تو! تک می زنن!!! ببخشید.. زنگ کوچک!

سوار ماشین شدم و گفتم: سلام. 

-: سلام. خوبی؟

-: ممنون. شما خوبی؟

نه سرد ِسرد نه گرم ِ گرم یه ذره بهتره!!!///////////////////

لبخند کمرنگی زد... و با آهی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... ضبط رو زد و صدای مهدی یراحی توی ماشین پیچید: 

تورو هر روز دیدن انگار واسه من عادته

همه چی غیر تو واسم بی اهمیته

نمیتونم از شنیدن صدات بگذرم

از تصویر قشنگ خنده هات بگذرم

تو یه اتفاق خوبی که تو زندگیمی

خودتم خبر داری عشق همیشگی می

اگه هیچکی منو دوسم نداره مهم نیست

اگه دنیا منو تنها بزاره مهم نیست

مهم اینه تو کنارمی خیلی بیقرارمی

هر لحظه به یادمی این روزا

مهم اینه تو شدی گلم خیلی عاشقت شدم

حتی بیشتر از خودم این روزا

دانیال واسم مهم بود... ولی... نمی دونم چی درسته چی نه.... بدون اینکه خودم بخوام ریشه ی محبتش توی دلم پیچید... محبتی که... نمی دونم... گیج شدم...

*** 

دستام عجیب می لرزید... روز تولدم بود ولی با روز مرگ واسم تفاوتی نداشت...! مرگ خودم البته! دستم یخ زده بود.... نشستم پشت صندلی پیانو... دانیال رو به روم روی صندلی که ویولن رو گذاشت روی شونه اش... نگاهم نمی کرد... و این بدتر بود... آرشه رو روی سیم های ویولن کشید... به سختی دستم رو تکون دادم و نت ر رو از روی کلاویه زدم... دوباره آرشه رو کشید... نوبت من با یه نت دیگه بود... یه قطره اشک از چشمم اومد پایین.. کسی نمی دیدش.. ولی دلم به حالم سوخت.. هر روز تمرینش کرده بودیم و اگه من اشتباه می کردم خیلی بد بود... هر روز دانیال نگاهم می کرد و من بودم که نگاهش نمی کردم.. حالا... تشنه ی نگاهش شده بودم.. بغضم رو قورت دادم و حواسم رو جمع کردم... نباید زحمات خودم و خودش رو هدر می دادم... دانیال چشم هاش رو بسته بود... وقتی دیدم نگاهم نمی کنه سرم رو انداختم پایین و من هم کلاویه ها رو نگاه کردم... آهنگی بود که اگه خالی پخش می شد پر از فراز و نشیب بود... فراز و نشیب هایی که توش زندگی جریان داشت... مثل زندگی هممون... همه ی آدم هایی که روی اون صندلی نشستن.. کاش هم من به دانیال یه فرصت بدم هم اون به من... ولی.. نه من.. نه اون چیزی نگفتیم به معنی اینکه همدیگه رو دوست داریم... سعی کردم دوری کنم تا حس خیانت بهم دست نده و بدتر دامنم رو گرفته... ملودی اوج گرفت... آرشه کشیده می شد و حرکت دست های یخ زده ی من سریع تر... حس کردم یکی نگاهم می کنه... سرم رو آوردم بالا... دانیال نبود... داشت می زد.. و از لای چشماش که نمی دونم امروز چه رنگیه قطرات اشک جاری می شد.. پشت سرش.. پوریا ایستاده بود با یه لبخند نگاهم می کنه... خدا... یعنی راضیه؟؟؟ ملودی افتاد و جریان اول تکرار شد... سرعت پیاده کرد.. توی افت و خیز افتاد... سخت بود... دوتا آکورد پشت هم... گردش ِ صدا... صدای عمو کامیار بود... وقتی فهمید با دانیال همکاری دارم توی محک به حدی خوشحال شد... دانیال... کاش نمی دیدمت... نه تو گفتی.. نه من... پس این عشق ممنوعه است نه؟

ملودی افتاد... دست من روی هوا... آرشه ی دانیال روی هوا... و دست جمعیت.. .///////////////////////

نگاهم به نگاهش گره خورد... ولی فقط یک لحظه... بلند شدیم... رو به جمعیت ادای احترام کردیم... ////////////////////

تموم شد... باز هم من و اون می شدیم... دو تا همکار... نمی خواستم... این کادوی تولد رو نمی خواستم... خدا... مگه نمی گی هر کسی توی روز تولدش دعا کنه٬ آرزو کنه٬ آرزوش رو برآورده می کنی... آرزوی من همین پسره... همین مردیه که رو به روم ایستاده و داره ویولونش رو میذاره توی کیفش... از اتاق اومدم بیرون... دویدم.. نمی دونم به سمت کجا... یه جایی که بتونم داد بزنم... وقتی هیچ کس توی دنیا من رو نخواست... خدا... چرا اون هایی که من دوستشون دارم هیچ وقت مال ِ من نمیشن؟ چــــــرا؟

گریه ام گرفت... بغضم ترکید... نه از بی توجهی دانیال... از بی توجهی خودم به خودم... از دل ِ تنگم... از اینکه روز تولدم... از اینکه... خدایا... واقعا عشق اینه...؟ 

عشق یعنی نرسیدن... 

خدایا... وقتی من رو درگیر این قصه کردی که تازه هفده سالم شده بود و الان... امروز بهم عدد بیست و پنج رو نشون دادی...چرا...؟

داشتم با خودم و خدام حرف می زدم و بدون اینکه بفهمم راه می رفتم... برف داشت میومد... زمین لیز بود... ولی می رفتم... مامان و بابا و بقیه رفته بودن... 

به برف هایی که از آسمون میفتاد روی صورتم نگاه می کردم که گرمی صدایی سردی برف روی صورتم رو آب کرد... هنوزم به فکرم بود... 

-: سرما می خورین... 

ولی سرد شد... 

پسر خاله ی وجدان: این همه بهت گفتم... باور نکردی... 

برگشتم سمتش.. گفتم: مهم نیست.. از کنارش رد شدم.. به چشماش نگاه نکردم.. چشمایی که هنوز گرم بودن... رد شدم.. برگشتم داخل.. رفتم سمت اتاق ِ بازی بچه ها.. خالی بود... دیگه صدای شیطونی ها و بازی هاشون نمیومد... بی اراده گریه ام گرفت... به حال ِ خودم... بخت و اقبالم... کاش همیشه زندگی آدم ها رمان بود... یه رمان با پایانی خوش... 

-: نبینم چشمات خیس ِ اشک باشه... 

اومد...؟ خودشه../////////////////////////. 

پشتم بهش بود... گفتم: خیلی وقته... عادت دارم...!

صدای بسته شدن در اومد... رفت... افتادم روی موکت کنار اون جایی که همیشه بچه ها جمع میشدن و باهم نقاشی می کشیدن... دستم روی موکت بود... گرم شد... سرم رو آوردم بالا.. بالاخره چشماش رو دیدم... سبز... دستم رو گرفت و بلندم کرد... داشت به چشم هام نگاه می کرد.. انگار فقط همه ی خواستمون این بود... همدیگر رو نگاه کنیم... نمی دونم.. چه نیرویی.. من و اون رو به سمت هم می کشید... 

بدون اینکه نگاهش رو از نگاهم بگیره رفتن پایینش و حس کردم.. زانو زد... 

گفت: بار اولی که دیدمت اینجا بود... شاید هم خیلی سال ِ پیش.. از کنار ِ هم رد شده بودیم و همدیگه رو نشناختیم.. نمی دونم... ولی اینجا برای من بار ِ اول بود... خانوم دالیا کیهانی... قلب من برای تو می زنه.. اگه میزنه برای تو میزنه... از جیب کتش جعبه ی بنفش رنگی رو درآورد.. درش رو باز کرد.. یه انگشتر بود... خیلی ظریف.. نگین های کوچیکی روش کار شده بود... با من.. ازدواج می کنی؟

سرم رو انداختم پایین.. چشماش نگران دنبال ِ نگاهم بود... آرزوم بود این لحظه ولی باید می گفتم: گفتم.. باید خیلی چیزها رو بدونی.. شاید نظرت درباره ی من عوض بشه... 

-: چی رو باید بدونم... ؟

-: میشه بریم یه جای دیگه...؟

دستم رو گرفت.. بلند شد و من رو دنبال خودش کشید..

*** 

رو به روم نشسته بود... توی یه کافی شاپ... من گفتم آب اون هم گفت آب... 

دستش رو زد زیر چونه اش و نگاهش رو بهم انداخت.. نگاهی که آروم بود... نمی خواستم این آرامشش از بین بره... پلکام رو سفت روی هم فشار دادم که گفت: نکن اونجوری چشمات رو.. نمی خوام بگی.. هر چی باشه مهم نیست...

-: نه.. تو باید بدونی...

آهی کشیدم و شروع کردم... از روزی که وارد دنیایی شدم به اسم دنیای مجازی.. هر اسم کاربری که انتخاب می کردم که همشون یکی بود.. دالی موشه! چت های گواسمس... هر چی یادم بود رو گفتم... گفتم از حسی که پوریای مجازی داشتم تا حسی که به پوریای واقعی پیدا کردم.. مجازی که برام حقیقت شد... گفتم.. اون هم نگاهم می کرد ولی نتونستم نگاهش کنم و سرم رو به زیر انداخته بودم و نگاهم می کرد... بدون اینکه ذره ای توی چهره اش اثری از ناراحتی باشه... قصه ام رو تا همون روزی که باهاش آشنا شدم.. همون روز دفاع ِ فوق الیسانسم گفتم... و در نهایت گفتم: می دونم دانیال... حق داری اگه ازم بدت بیاد... حق داری اگه به خاطر اشتباهم سرزنشم کنی... آره حق داری... ولی می دونی... بچه های این سرزمین.. و شاید بچه های گوشه های دیگه ی این دنیا... فرهنگ چت رو نشناختن تا وقتی سرشون نیومده.. چت کردن... بد نیست... یه تعامل ِ دو طرفه بین من و دنیایی که شاید خبری ازش نداشته باشم... ولی اشتباه بود که پایه ی شناختم رو مجازی گذاشتم! مجاز که مساوی واقعیت نیست شاید اشاره داشته باشه... نمی دونم ولی... پوریا باهام صادق بود.. این رو بعد از شناختش حس کردم.. و چت من و پوریا... چتی بود... توی چت روم احساس... چت رومی که قاطی شده بود... با همه چی ولی رنگ صداقتش وقتی معلوم شد که دیدمش... از نزدیک نفس به نفس زندگیش رو دیدم... برداشت کاملا آزاده برات... من یه حقیقت که هیچ وقت نمی تونم پوریا رو فراموش کنم... 

سرم رو آوردم بالا و به چهره ی خیس از اشک دانیال نگاه کردم... 

لبخندی گوشه ی چهره اش بود. ولی چشماش... دستش رو به سمتم دراز کرد... دستم رو توی دستش گذاشتم... پولی گذاشت روی میز و بلند شد... سوار ماشین شدیم... 

توی کل راه سکوت بود تا رفت به سمت یه جایی خارج از شهر.. 

تورو هر روز دیدن انگار واسه من عادته

همه چی غیر توواسم بی اهمیته

نمیتونم از شنیدن صدات بگذرم

از تصویر قشنگ خنده هات بگذرم

تو یه اتفاق خوبی که تو زندگیمی

خودتم خبر داری عشق همیشگی می

اگه هیچکی منو دوسم نداره مهم نیست

اگه دنیا منو تنها بزاره مهم نیست

مهم اینه تو کنارمی خیلی بیقرارمی

هر لحظه به یادمی این روزا

مهم اینه تو شدی گلم خیلی عاشقت شدم

حتی بیشتر از خودم این روزا

همه چی غیر توواسم بی اهمیته

با تو رویا واسه من شبیه واقعیته

همه ی وجودمو به دست تو میسپرم

تو رو با تموم خوبی و بدی دوست دارم

تورو دارم انگار که یه دنیا مال منه

دل من عاشق کنار تو بودنه

نمی تونم ببرم تورو از یادم

خیلی خوشحالم از اینکه دل به تو دادم

ماشین از حرکت ایستاد و دانیال پیاده شد.. همونجایی بود که وقتی من خوابم برده بود اومد اینجا.

--------

صداش رو صاف کرد و گفت: توی جواب تو باید بگم... آره دالیا... رسانه های ما ضعیفن که از کنار ِ این موضوع راحت می گذرند... حالا بماند... هیچ لغتی پیدا نکردم که جایگزین ِ حسم بهت بشه... نه.. گفتم دالیا باز هم می گم.. قلب من فقط برای تو میزنه... من قصه ی زندگیم... نه قصه ی خاصیه نه قابل گفتن.. من هیچی رو ازت پنهان نخواهم کرد... فکر می کنم یه شناختی ازم داشته باشی... اسمم دانیال سپهریه. دکترای حقوق دانشگاه تهران رو دارم ولی کار اصلیم وکالت نیست. نیمه وقت وکیل آٔدم های مختلف بودم و هستم. از اون آدم هایی بودم که با این جمله عاشق ِ وکیل شدن بودن٬ اعتراض دارم آقای قاضی!

دکتر ِ بیکاری بودم که یهو تلنگر خوردم.. با حرفایی که شنیدم.. و زندگیم تحول پیدا کرد.. اومدم محک.. یه بار دیگه کنکور دادم... اون هم کنکور ریاضی! درسی که همیشه ازش فراری بودم!!! و اسمم رفت قاطی مهندس های ساختمون! یه خواهر دارم.. اسمش دریاست... یه همسایه هم هم اسمش داریم.. اون هم اسمش دریاست و خیلی دلش می خواد ببیندت... 

-: دریا خواهرت یا همسایتون؟

-: خواهرم که عاشقته... ولی همسایمون بیشتر... دریا جلال زاده.. هم سرویسیت...

-: تو اون رو از کجا می شناسی..؟؟ 

-: دالیا گفتما! همسایمون بود!! دالیا؟

-: جانم؟

-: این ها کلیات زندگیم بود... حقته جزئیات رو بدونی ولی میشه چند وقت دیگه بهت بگم...؟

نگران نگاهش کردم.. 

لبخندی زد و گفت: نگران نباش.. چیز ِ بدی نیست... یه ذره درباره اش شک دارم... 

سرم رو به معنی باشه تکون دادم... که گفت: خیلی دوستت دارم..خب.. خانوم..؟ جواب ِ من؟ یه کاری می کنی من با سی و چهار سال سن دوباره یه حرکت رو تکرار کنما! نگفتی خانوم... 

دوباره زانو زد... ادامه داد: خانوم دالیا کیهانی... من و تو زیر این نور ِ مهتاب... توی شبی که خدا بیست و پنجمین ستاره ات رو کامل کرد و باور دارم... دوستت دارم مال ِتوئه به خاطر ِ دل مهربونت حاضری با من ازدواج کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

انگشتر رو از توی جعبه اش درآوردم یه خرده نگاهش کردم... حس کردم پوریا از اون بالا خوشحال ِ از حس ِ خوبم کنار ِ دانیال... دانیالی که... انگشتر رو انداختم به دستم... هنوز کلمه ی اصلی رو نگفته بودم... 

گفتم: بله...////////////////////////

دانیال گفت: خیلی دوستت دارم.. حتی بیشتر از خودم... 

و ماه آسمون زندگیم گره خورد به صدای مهدی یراحی که از ضبط ماشین به گوش می رسید...

مهم اینه تو شدی گلم خیلی عاشقت شدم

حتی بیشتر از خودم این روزا

همه چی غیر توواسم بی اهمیته

با تو رویا واسه من شبیه واقعیته

همه ی وجودمو به دست تو میسپرم

تو رو با تموم خوبی و بدی دوست دارم

تورو دارم انگار که یه دنیا مال منه

دل من عاشق کنار تو بودنه

نمی تونم ببرم تورو از یادم

***************************************

تیر ماه سال ِ بعد 

دو ماه از عقد و عروسی من و دانیال گذشت و زندگی مستقلمون جریان گرفت. هفته ی بعد از تولدم دانیال با خانواده اش اومدن خواستگاری من. قبل از اینکه نامزدیمون رسما اعلام بشه دانیال ازم خواست تا بریم خونه ی پدر و مادر پوریا. می خواست از اون ها اجازه بگیره. اون ها هم وقتی خبر رو شنیدن کلی ذوق کردند... و لباس عروسیم هنر ِ دستان ِ هنرمند نغمه خانوم بود... از حال و هوای محک اگه بخوام بگم باید بگم بچه های زیادی میان و میرن.. بچه هایی که شادی برگشته ی زندگیم رو مدیونشون می دونم و هنوزم که هنوزه اسم طلا فرامرزی با دیدن تک تکشون زنده میشه... طلایی که با دانیال سعی کردیم نجاتش بدیم٬ تونست به سرطان غلبه کنه و من امید اون روزی رو دارم که همه ی طلاهای این کره ی خاکی بر این بیماری غلبه کنند.... 

راستی یادم رفت بگم... سپهری بر فراز روزهای کیهانی... اگه روزی قصه ام رو نوشتم اسمش رو این میذارم....سپهری از جنس آسمان... به کیهانی.. از تبار ِ کهکشان!!!

مشکل من با رنگ چشم های دانیال حل شد... دانیال رنگ چشمش حاصل از بازتاب رنگ پیراهنش بود و چهار تا رنگ بیشتر تحول نداشت٬ سبز٬ قهوه ای٬ آبی و یشمی ولی چشمای یشمی رنگش بهاری داشت... 

با صدای زنگ٬ بیخیال مرور خاطراتم شدم و در رو باز کردم. رزا و فرزاد با دختر خوشگلشون روشنک اومدن داخل٬ بعد از چند تا دوستای دانیال اومدن٬ مامان و بابا٬ خاله فرگل٬ عمو کامیار٬ آتنا و آریا٬ عمه کتی که بالاخره لطف کرد و بازنشسته شد بماند که آخر هم من رو تبدیل نکرد به مهندس شیمی! عمو اردلان و سایه٬ لادن و سیامک٬ بگم از سمت لادن هم داشتم خاله می شدم البته هنوز معلوم نبود بچشون دختر یا پسره! ملینا و کامران٬ نفیسه که آخر هم رازش رو نفهمیدم ولی نفیسه بهم قول داد توی رمان ِ بعدی حتما قصه هاش رو فاش کنه! خانواده ی دانیال.. پدر و مادر پوریا و کسی که تنها اومد ولی اومدنش ارزش داشت دل آرام... با همون لباس عادی... بدون هیج تجملاتی٬ کنار کسی که عاشقش شد... پسری به اسم ماهان هم رشته و هم دانشگاهیش... 

شب خوب و به یاد موندی بود... موقع خداحافظی... دوست صمیمی دانیال که پسری به اسم بهزاد بود زد به شونه اش و گفت: داداش باز با این قلبت کار دست ما ندی٬ حوصله ندارم! 

خنده ای کرد و در جوابش گفت: چشم! صاحبش رو پیدا کرده نگران نباش!!!

مهمون ها که رفتن.. رفتم پیش دانیال.. گفتم: عمو دانی؟؟؟

-: من عمو دانی ندانی توام.. جانم؟

-: نمی خوای بگی بهم؟

-: حوصله شنیدنش رو داری؟

-: بگو دیگه! هفتاد و شش قسمت مردم رو معطل همین تیکه ی تو کردم!

-: دالیا خودتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: نه پسر خاله ی وجدانه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رفتیم توی اتاق٬ دانیال دراز کشید و بهم اشاره کرد که برم توی بغلش. سرم رو روی سرشونه اش گذاشتم و به چشمای یشمی رنگش خیره نگاه کردم... گفت: یکی بود هیچکس نبود.. خدا خونه اش نبود شاید برای همین خیلی چیزها بالا پایین روایت شد٬ خدا رفته بود به مهموناش سر بزنه!آخه ماه مهمونی خدا بود. یه بامداد ِ شب مانند پاییزی یه برگ از روی شاخه ی درخت افتاد پایین و آدمی از دلِ دنیا پا به هستی گذاشت... آدمی که هفده سال بعد فرق محصل و مدرس و کارمند رو باهم حس کرد.. چون تجربه اش کرد. 

چون پدرم دچار ِ سرطان شد و خونه نشین.. از همه ی دنیا زد و توی نگاهش فقط شرمندگی معلوم بود.. پس وظیفه ی من تامین زندگی خواهر و مادرم بود...

پسر قصه بزرگ شد.. قد کشید .. یاد گرفت.. افتاد.. زانوش خم شد.. مو برداشت.. دل داد و دل داده شد... ولی قلبش شکست... تیکه تیکه... پاره پاره.. با چسب زخم به هم وصلش کرد و دوباره ساختش.. میدونی چی شد..؟ عاشق دختری شد که توی تصادف جاده ی تهران اصفهان تصادفی کرد و درجا فوت کرد..

آرزو داشت.. یا به عبارتی آرزوها... یکیش این بود کهکشان دنیاش رو ببینه. خواست عازم کهکشان بشه. پروازش داشت جون می گرفت٬ که سوختش تموم شد..

میخواستم برای ادامه ی تحصیل برم خارج از ایران ولی... نشد.. شاید قسمت نبود..

دوباره افتاد روی زمین پاش شکست... پاش جوش خورد و خوب شد.. ردی از شکستگی دیگه نداشت ولی ته قلبش همیشه یه چیزی تیر می کشید از اینکه ساخته شده برای شکست خوردن... دوباره خواست بلند بشه که دید نمی تونه. روی شونه هاش پر از برف شده بود... آخه زمستون بود. برف هایی که اونقدر سنگین و زیاد بودن که روی کتفش رو به درد آورده بودن. اگه همون مقدار برف از روی کوهی مثل دماوند سرازیر می شد روی دامان شهر. کل تهران با همه ی افتخار و اقتدارش سفید پوش می شد. البته نمی دونم شاید خوب بود و باعث سفیدی دل ها هم می شد! اون برف ها شدن کل وجودش.. و شد آدم برفی. آدم برفی که نمی تونه برای خودش بخاری روشن کنه که گرم بشه٬ تا برف هاش آب بشه. دلش زندس.. حس و حال داره ولی.. با مرده اش دیگه فرقی نداره.. اون آدم برفی منم! آدمی که برف نیومده ی سال های گذشته هم توی دلشه. توی وجودش خونه کرده و اجازه ی حیاتش رو ازش گرفته... وجودم دل گرمی گم شده ام و می خواد که خب... !!! دل گرمی ای که چند روز پیش که خیلی هم ازش نگذشته گمش کردم... گم کردم و پیدا کردنش... زندگی و روزگار... آدم ها و روزهای عمرم از من یه آدم برفی ساخته.. با این فرق که بچه ها اگه آدم برفی رو ببینند کلی ازش خوششون میاد و ذوق زده می شن. ولی کسی که من رو ببینه.. چه بچه٬ چه بزرگسال از من حالش بد میشه! این ها رو یه روز توی عید ده سال پیش به دختری گفتم که حدس میزدم اسمش دالیا باشه... دالیایی که بهم امید داد.. امیدی از جنس زندگی... دالیایی که... شش سال بعدش دوباره این لطف رو جور ِ دیگه ای تکرار کرد... می دونی چه جوری؟ از دی مال سال قبلش با درد معده رفتم دکتر... و دکتر گفت: اینقدر خودت رو توی درس و کار غوطه ور کردی که یادت رفته به خودت برسی... قلب نیاز داره تعویض بشه و اگه قلب مورد نظر پیدا نشه تا شش ماه دیگه رفتنی... نمی دونم... توی یه ناامیدی سیر کردم... تا مادرمم فهمید و ناامید و شد.. اردیبهشت سال بعدش... قلب پسری بیست و چند ساله رو بهم دادند که اگه اون قلب بهم رسید گفتن به خاطر خواهش نامزدش بود... یادته یه روز بهت گفتم دنبال یه گم شده ام.. اون گم شده ام تو بودی دالیا... تویی که می خواستم جلوی پات زانو بزنم فقط ازت تشکر کنم.. بابته اینکه.. دوبار بهم زندگی دادی... وقتی دیدمت.. تو شدی همه ی زندگیم... بدون ِ اینکه بدونم چرا ولی الان می دونم.. قلب من ... قلب ِ مردیه که این قلبش بود که برای تو میتپه.. دالیای من.. قلب ِ من مال ِتوئه.... مال ِ توئه... شک داشتم ولی وقتی اسم های نام های کاربریت رو بهم گفتی و دیدن مادر و پدر پوریا ... باور کردم خودتی... تو... عشق و احساس من رو توی اون چت روم به دنیا برگردوندی و با اصرار برای اهدای این قلب... مهر تایید زدی روی زندگی من که به اسم ِ توئه چون مال ِ توئه... دل ِ مهربونت ما رو به هم رسوند... و من همیشه مدیون این مهربونی تو و پوریام که داره به زندگیمون لبخند می زنه...........................

گوشم رو گذاشتم روی قلب دانیال... قلبی که توی سینه ی دانیال بود... ولی مال ِپوریا... خدایا.. ممنون که پوریام رو اینجوری بهم برگردوندی توی قالب ِ مردی که زندگی و روزهام گره ای غیر قابل گشایش با مهربانی خودش و دنیایش دارد... دنیایی که اگر امروز به این درک رسید.. اگر در این لحظه شاکر تو برای این بازگشت هستم.. مدیون درکی هستم که تبلورش لحظه به لحظه ی روزهای ناب نوجوانی ام بود..از آدمی که خودش را آدم برفی معرفی کرد تا شد مرد روزهایم... از چت رومی.. به نام چت روم احساس.

تقدیم به همه ی بچه های گل نود و هشتی... 

به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنان باقی است... 

پایان

مهر ۱۳۹۲

شنبه اول مهر ماه یک هزار و سیصد و نود و دو

۲۱:۵۳

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 217
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 466
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 1,352
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,135
  • بازدید ماه : 7,135
  • بازدید سال : 136,261
  • بازدید کلی : 20,124,788