loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1156 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل نهم) -نویسنده امیر

دستمو مشت کردم ، وزنم روپاهام سنگینی میکرد . به آیتان که نزدیک ماشین آیا ایستاده بود خیره شدم و نفس های داغمو بیرون فرستادم . باچند گام بلند خودمو بهش رسوندموبازوشو گرفتم . برگشت طرفم ...تو چشماش خیره شدم ....توچشمام خیره شد....این نگاه آیتان من نبود ...آروم غریدم :داری چه گُهی میخوری؟؟
پوزخندی زدو چیزی نگفت ، فشار دستمو رو بازوش بیشتر کردم
-
گمشو تو خونه !
آریا از ماشین پیاده شد و گفت : ولش کن آروین .
سرمو چرخوندم طرفش و به بینیم چین انداختم 
-
تودیگه چی میگی ؟ اصلا اینجا چه غلطی میکنی ؟
دوباره سرمو چرخوندم طرف آیتان و لبامو رو هم فشار دادم . با چشمام ازش توضیح میخواستم ،توضیحی که آیتان هیچ وقت از من نخواست.
صدای دوباره ی آریا پیچید تو سرم .
-
چی از جون این دختر میخوایی؟ به اندازه ی کافی عذابش دادی ،دست از سرش بردار 
بازوی آیتان رو ول کردمو رفتم سمت آریا درهمون حالت هم آستین های لباسمو تا آرنج بالا بردم . روبه روش ایستادمو تو چشماش خیره شدم 
-
با چه زبونی بگم تو زندگی من دخالت نکن .
آریا دهنشوباز کردو گفت : آیتان ...
نزاشتم حرفشو تمام کنه و بامشت محکم کوبیدم تو دهن نیمه بازشو فریاد زدم : اسم زن منو نیار.
دستشو گذاشت گوشه ی لبشو چشماشو از درد جمع کرد .
یقشو گرفتم تو مشتمو از بین دندون های قفل شده ام گفتم : پاتو از گلیمت دراز ترکردی آریا .
آریا هم متقابلا یقمو گرفت و سرشو محکم کوبید تو صورتم و گفت :اگه دفعه قبلی روت دست بلند نکردم فقط به حرمت خونه ای بود که توش باهم بزرگ شدیم . فقط به احترام حاج رضا بود.
چشمامو بستم . احساس میکردم مثل کارتون های بچگی رو سرم یه عالمه پرنده در حال چرخشن. دستمو از یقش جداکردمو روبینیم گذاشتم ، جمعیتی رو که دورمون جمع شده بودند رو از نظر گذروندمو دوباره رفتم طرف آریاو دستامو گذاشتم رو سینه اش و هولش دادم و زیرلب غریدم : آشغال .
گوشه ی لباسم کشیده شدو صدای گریون آیتان بلند شد
-
ولش کن آروین ،بیا بریم تو خونه . مگه نمیخواستی برم تو خونه ...بیا
به قیافه ی گریون ودست دراز شده اش به سمتم خیره شدم .... دستشو تو دستم گرفتم و اروم گفتم : بریم .
مثل پسربچه هاشده بودم که دست گمشده ی مادرشو تو یه جمعیت شلوغ پیدا کرده .
آریا باداد گفت : آیتان سوارشو تو روازاین جهنم دره ببرم.
صدای اریا سوهان روحم بود 
دوباره میخواستم هجوم ببرم طرفش که آیتان صداشو بلند کردو گفت : بسه ، دارن نگامون میکنن بریم آروین

 

کاش میتونستم با چنگ و دندون گذشته رو برگردونم و پنجه به تمام حماقت هام بکشم ..رو مبل نشسته بودم و پاهامو تکون میدادم ...به آیتان که سر به زیر جلوم ایستاده بود به صورت مجرم نگاه میکردم با صدای آرومی گفتم : آریا اینجا چه غلطی میکرد؟؟
بدون اینکه سرشو بلند کنه جواب داد 
-
همون غلطی که تو بابقیه زنا میکردی !
عین پلنگ زخمی جلوش قد علم کردم و دستمو بلند کردم و رو صورتش فرود اوردم ...سوختم ...صورتش یه وری شد . با فریاد من این دفعه تو چشمام خیره شد 
-
خفــــــه شو ، به ولای علی آتی بفهمم بین تو و آریا چیزی بوده زنده اتون نمیذارم .
توچشمام خیره شده بودو چیزی نمیگفت ....... میخواستم حرف بزنه ..باید حرف میزد ...من تو جهنم دست و پا میزدم و اون با خونسردی بهم نگاه میکرد ..رفتم نزدیکشو دستموبردم زیر چونش و محکم گرفتمش و گفتم : دِ حرف بزن .
لبخند تلخی زد و گفت :بزرگترین ضربه رو تو به جسم و روحم زدی الان انتظار داری من حرف بزنم ؟از چی بگم ؟ از اینکه آریا اینجا چیکار میکرد .. اومده بود تا منو از اینجا ببره ..از این خونه و تو متنفرم .
جمله هاش رو هضم نمیکردم .. از من متنفره ؟ ..مگه من چیکار کردم ..پانا جزو گذشته ام بود ...جزو حماقت هام بود .آیتان بایدحرفامو میشنید ..اون نباید یه طرفه به قاضی میرفت ..نمیذارم زن زندگیمو ازم بگیرن .
دستمو از چونش جدا کردمو گفتم : باید به حرفام گوش بدی .
لبخند تلخش تبدیل به پوزخند شد 
-
من خیلی وقته گوشام برای شنیدن حرف های تو ناشنوا شدن..منو از این خونه ببر ..من نمیخوام کنار توباشم ..دیدن قیافت واسم عذاب آوره .
بابهت گفتم : آتی!
دستشو به علامت سکوت بالا بردو گفت : هیسسس......اگه الان یه آتی سنگ دل جلوته .اگه هرچی هسته ..بدون که این آتی رو خودت ساختی .
صدای خفه و گرفتم رو از گلو فرستادم بیرون 
-
فکر اینو که دودستی تقدیم آریا کنمت از کلت بیرون کن ..تو زنمی هم شرعا هم قانونا پس باید تاآخرعمرکنارم باشی
خیلی حرف ها رو دلم تلنبار شده بود .باید میرفتم یه جایی که این گله ها وشکایت هارو بیرون میریختم تا از سوزش سینه ام کم بشه ..امااز یه طرفم نمیتونستم آیتان رو تو خونه تنها بزارم ممکن بود دوباره سروکله ی آریا پیدا بشه . مطمئن بودم آیتان بهش گفته بیاد دنبالش .نباید به آریا فرصت تاخت میدادم .
باهمه ی این وجود درو دیوار و حرف هایی که از زبون آیتان شنیدم بهم فشار وارد میکردند، نیاز به تنهایی داشتم نمیخواستم حتی یه لحظه فکر کنم که بازنده منم .
دستمو دراز کردم طرفشو با بد خلقی گفتم : گوشیت .
تعجب رو تو چشمای گرد شده اش میدیدم ..دوباره تاکید کردم و گفتم : مگه کری ؟ گوشیتو بده .
گوشیشو بدون حرف به سمتم دراز کرد.
شاید آیتان میخواست من حرفاشو با سکوتش بخونم و بفهمم اما من تو خوندن و درک سکوتِ یه زن عاجز بودم .
برای اینکه خیالم راحت باشه تمام وسایل ارتباطی خونه رو قطع کردم و درارو قفل کردم و از خونه اومدم بیرون .
هدفم مشخص بود ..میدونستم باید کجابرم تا حرفایی که رو دلم چرک بسته بود رو پاک کنم .
بادو طوفانی که از بعدازظهر درخت هارو ازجا می کند، با بارش رگبار باران تبدیل به یه هوای خنک و دلچسبی شده بود که قدم زدن تو قبرستون رو برای آدم لذتبخش میکرد.

مثل همیشه سرقبر مامان نشستم و فاتحه ای خوندم ..دیگه به کلاغ بالا سرم نمیگفتم شوم و صداش رو نحس نمیدونستم . معنی شوم و نحس این روزهای من بودند نه اون کلاغ ..
آروم طوریکه حرفامو خودم میفهمیدم و مامان شروع کردم به حرف زدن 
-
خیلی وقته که چشمای بینام محکوم به نابینایین ..انتظار این روزا رو داشتم ولی انتظار این رفتارو از آیتان نداشتم .میبینی مامان تموم هدف هام وآرزوهام برای زندگی با آیتان مرده به دنیا اومدند فقط به خاطر حماقتی که انجام دادم .
من مطمئنم بچه ی پانا مال من نیست ..نگران این موضوع نیستم ...نگران آیتانم که با رفتارش داره حق حرف زدن رو از من میگیره و با تصمیمات سرسریش باعث میشه زندگیمون از هم بپاشه ..اون باید بفهمه که هرچی بین من و پانا بوده مال گذشته است . من که پسر پیغمبر نیستم هرکی تو زندگیش یه اشتباهاتی داشته منم استثنا نیستم .
بعداز تو بهترین زنی که تو زندگیم وجود داره آیتانه ..نمیتونم به همین راحتی ازش بگذرم .من دوسش دارم خیلی وقته به خودم اعتراف کردم که بدون آیتان هیچم .
نفس عمیقی کشیدم من نباید بزارم به خزان دوست داشتنم برسم .. من هیچ وقت بازنده نبودم و نمیشم 

وارد خونه شدم ..سخت بود وارد خونه ای بشی که میدونی هیچ کسی چشم انتظار اومدنت نیست.
خونه تو سکوت فر رفته بود با دلهره دنبال آیتان گشتم نکنه رفته باشه، با این فکر نفسم بند اومد .تو هال سرک کشیدم و رفتم تو آشپزخونه ..هیچ کسی نبود...با گامهای بلند خودمو به اتاق خواب رسوندم و درشو با شدت باز کردم .
با دیدن صحنه روبه رو نفس گرفته امو با فوت بیرون فرستادم ..آیتان رو تخت دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود 
پایین تخت زانو زدمو به قیافش خیره شدم ، درهمون حالتم دکمه ی لباسمو با زکردمو لباسمو در آوردم .
دستمو کشیدم رو لبای کوچیکش که چشماشو باز کرد و خواست بشینه که با دست مانعش شدم و نذاشتم ..دلم براش تنگ شده بود جلوی آیتان بی اراده بودم ...دستامو گذاشتم دو طرف بدنشو روش خیمه زدم
با ناراحتی دستاشو گذاشت رو بازوهامو سعی کرد من رو از خودش دور کنه .
-
ولم کن داری اذیتم میکنی.
صورتمو بردم نزدیک صورتش طوری که نفسای تندش صورتمو نوازش میداد آروم گفتم : زندگیمونو خراب نکن .
درحالی که دستاش رو بازوهام بود و تو چشمام خیره شده بود آرومتر ازمن ادامه داد :زندگی؟؟؟؟؟؟ این زندگی از اول تباه بود نباید کلنگشو میزدیم .. رابطه ی من و تو از همون اول براساس اشتباهاتمون بنا شد ،تو خیانت کردی ............. دروغ گفتی .. به قول آریا من و تو وصله ی هم نیستیم
با فریاد گفتم : اسم اون عوضی رو نیار . اینو ا تو مخت بنداز بیرون که بری با آریا .تو زن منی 
صورتمو نزدیکتر بردمو لباشو با وحشیگری بوسیدم ..دستای مشت شده اش رو کوبید رو سینم ولی من به کارم ادامه دادم .
لب پایینشو گاز گرفتم که مزه ی شور خون تو دهنم پیچید ... کنترل رفتارم دست خودم نبود وقتی اسم آریا رو از زبون آیتان میشنیدم به مرز جنون میرسیدم .
لباشو ول کردمو با چشمای به خون نشسته به چشمای گریونش خیره شدم .
پشیمون شدم .... لبامو اروم گذاشتم رو لباشو بوسه ی نرمی بهشون زدم .. فقط در حد یک بوسه و سرمو بلند کردم ..دستمو کشیدم رو صورتم و گفتم : معذرت میخوام نمیخواستم اینجوری بشه البته تقصیر خودته .
هق هق گریه اش بلند شد و روحمو سوزوند 
-
خیلی خودخواهی آروین .. هنوز سوء استفاده هات از من تموم نشده .. هنوزم میخوایی منو بازیچه ی خودت کنی؟.بسه خسته شدم .. دست از سرم بردار 
چشمامو بازو بسته کردم .. چندتا دستمال از رو عسلی برداشتم و اروم خون های لبشو پاک کردم 
-
من دوست دارم ، این فکرهای پوچ رو از مغزت بیرون کن تو زنمی 
توچشمام خیره شد...تو چشماش خیره شدم ... صدای گوشی موبایلم این ارتباط چشمی رو قطع کرد

پایش را روی پدال گاز فشردوزیر لب مدام به آروین فحش میداد
-
میدونم باهات چیکار کنم عوضی .
جلوی خانه ی حاج حسین نگه داشتو با سرعت از ماشین پیاده شد .
دستش را روی زنگ گذاشت و حرفایی را که آماده کرده بود به حاج حسین بزند را با خودش تکرار میکرد .
بعد از چند دقیقه صدای بم حاج حسین بلند شد .
-
کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انرژیش تحلیل رفته بود با صدای ارامی گفت : باز کن حاجی آریام .
**
پایش را مدام تکان میداد و به حاج حسین که مشغول نوشیدن چای بود خیره شد ، دستی به صورتش کشید
-
حاجی ؟
حاج حسین سرش را بلند کردو با دقت به آریا نگاه کرد 
-
چی شده آریا کلافه به نظرمیایی؟
نفسش را بیرون فرستاد وگفت : از دخترتون خبر دارید ؟میدونید الان تو چه وضعیه ؟
حاج حسین اخمی کردو گفت : پیش شوهرشه .
آریا پوزخندی زد
-
حاجی خبرداری که بابام قراره زمیناشو بده به خیریه ؟
حاج حسن جاخورد و با تته پته گفت : چی؟
آریا مستقیم به چشمای حاج حسین نگاه کرد ، سعی میکرد تاسفش را از چشمانش به چشمانش منتقل کند.
حاج حسین مسیر نگاهشرا عوض کردو با صدای بلندی گفت : زهرا خانوم .
زهرا خانوم سراسیمه خودش را به شوهرش رساندو با صدای لرزانی گفت : بله آقا .
حاج حسین با خشونت گفت : این چای چرا اینقدر سرده؟
زهرا خانوم رفت به طرفش و گفت : بدین عوضش میکنم .
حاج حسین با بدخلی گفت : نمیخواد برو بیرون .
زهراخانوم با ناراحتی راه برگشت را پیش گرفت اما با شنیدن اسم آیتان سرجایش میخکوب شد
آریا: با ازدواج آیتان و آروین به خاطر زمینای حاج رضا موافقت کردید اما الان اون زمینا داره به خیریه سپرده میشه 
از دخترتون یه ماهه بی خبرید به امید اون زمینا که فکر میکردید قراره به اسم آروین بشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حاج حسین لبهایش را بهم فشرد و به فکر فرورفت 
-
این چرندیات چیه ؟
آریا پاهایش را روی هم انداخت و گفت : من از همه چیز خبر دارم حاجی، میدونم اون زمینا چقدر برات ارزش داره 
حاج حسین سکوت کرد وعصایش را در دستش جابه جا کرد .نمیدانست چه بگویید 
آریا ادامه داد : نگران نباش حاجی ، من نمیذارم اون زمین هارو بدن به خیریه اما شرط داره .
حاج حسین با شکاکی گفت : چه شرطی ؟؟
آریا لب هایش را خیس کردو گفت :طلاق آیتان رو از آروین بگیرید
زهرا خانوم هینی کردو خودش را عقب کشید .
مثل اینکه حرف آریا به مزاج حاج حسین خوش نیامد ،اخمهایش را درهم کشیدو گفت : این حرفا چیه میزنی ؟ مگه دختر من عروسک خیمه شب بازیه ؟
آریا با دست پاچگی گفت : نه منظورم رو اشتباه برداشت کردید ، مگه شما خوشبختی دخترتون رو نمیخوایید ؟؟
حاج حسین از عصبانیت رگ زیر چشمش میپرید .
-
خوب معلومه آرزوی هر پدری خوشبختی دخترشه .
-
آیتان با آروین خوشبخت نیست ، آروین یه مرد زن بازه ، الانم که دوست دخترش حامله است .
فریاد حاج حسین خانه را لرزاند
-
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زهراخانوم اشکهایش را پاک کرد ، اشکهایی که برای غربت دخترش میریخت .
آریا سرش را پایین انداخت و گفت : بله درست شنیدید ، دوست دختر آروین حامله است .
حاج حسین از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت : دخترم الان کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آریا هم متقابلا بلند شدو گفت : خونه آروین ، ولی من بهتون پیشنهاد میدم نرید طرف خونش بهش زنگ بزنید که آیتان رو بیاره اگه نیاورد بعد شما برید .درضمن من روحرفم هستم درباره ی زمین ها
.

 

منبع:رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 27
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 292
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 466
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 6,249
  • بازدید ماه : 6,249
  • بازدید سال : 135,375
  • بازدید کلی : 20,123,902