loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 644 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

رمان چت روم احساس(فصل پنجم)

http://www.8pic.ir/images/27856531464250079718.png

-: بله؟؟/////////////////

-: چرا حرف نمی زنی...؟ من که می دونم پشت این خنده ها که خیلی وقتا مصنوعیه چه دل پر دردی خوابیده... تا کی می خوای هیچی نگی؟ تا کی میخوای الکی بخندی؟ می دونستی که این.. نابودت می کنه؟ شادی حق همه ی ما آدماست و شکی در اون نیست. ولی چرا اینجوری با خودت می کنی؟ می گی از باحالی خودم خستمه! یعنی از لبخند روی لبت. نه؟ رزا. از پارسال این رو دیدم که میگی می خندی٬ آدم خوش مشربی هستی ولی ظاهرت خندونه.. درونت داغونه. چرا اینجوری با خودت می کنی؟ که چی؟///////////////////////

چند لحظه نگاهم کرد و گفت: فکر نمی/ کردم کسی باشه که بتونه حالم رو بفهمه.. ولی تو فهمیدی! چه جوری فهمیدی؟

-: چون منم یکی هستم عین تو! چون از چشمات می تونم تشخیص بدم چی درونت می گذره!

-: خیلی ها میدونی بهم می گن. چون تو می خندی هیچ دردی نداری! ولی... 

-: تو هم آدمی رزا... به خودت اجازه ی زندگی بده! باید با یکی درد و دل کنی... به یکی بگی چه حسی داری... 

-: من حسم رو فراموش کردم!

-: مگه میشه؟ حس فراموش بشه؟ کم آدمیم.. ربات که نیستیم!!! یکی رو دوست داریم و شاید از یکی بدمون بیاد... شایدم میانه ای داشته باشیم به اسم بی تفاوتی! ولی همه ی اینا حسه! چیکار داری با خودت می کنی رزا؟

-: یه روزی... یه کسی رو دوست داشتم.. عاشقش بودم ولی می دونی... اون... براش من عادی بودم! یکی بودم عین دوست دخترای دیگه اش... ولی دل ِ من برای با اون بودن می تپید... ولی الان... اون ور اقیانوس آرام داره عشق می کنه توی بغل دوست دخترای دیگه اش... از اون روز... به بعد.. هر چی دل و احساس داشتم فراموش کردم... چون... دالیا... نمی تونم... 

-: نمی تونی چون داره عذابت میده... چند وقت از اون روزا گذشته؟

-: چهار سال... //////////////

-: چهار سال زندگیت رو به خودت این شکلی تلخ کردی؟ حس و دلت رو فراموش نکردی... یه نقاب زدی به روی صورتت... و فکر می کنی این راهشه! ولی این راهش نیست... داری بازی میدی... ماها رو نه.. خودت رو! گفتن بیخیال باش.. دنیا دو روزه.. ولی اینجوری؟ که خودتم فراموش کنی؟ با دلت آشتی کن... اون حق داره که تو به حرفاش گوش بدی.. وگرنه یه روز.. بد ازت انتقام می گیره.. بهت میگه.. به حرف من گوش ندادی.. حالا بچش... ! انتقامی که دلت ازت می گیره از انتقامی که ممکنه آدمای دیگه ازت بگیرن صد برابر بدتره... نذار به اون حال دچار بشی... به حرف دلت گوش کن... توی زندگیت یه تغییری بکن.. بشو اونی که خودت می خوای... رزایی با اخلاق واقعی... نه دروغی.. نه یه ماسک زده روی صورتت.. تو باید عوض بشی... فکر می کنی نمیفهمم.. بی حال و بی حوصله... می گی می خندی... ولی این نه رسمشه نه راهش... اجازه ی زندگی رو از خودت گرفتی..! یه روز... بد کم میاری... میگی یکی رو دوست داشتی.. عشق محترمه چون مقدسه... درباره ی این.. هیچ حرفی نیست.. ولی از قدیم نشنیدی میگن.. برای کسی لرز کن که برات تب کنه.. اصلا بمیره! چمیدونم... اون که گذشت.. داره زندگیش رو می کنه اونجوری که می خواد ولی تو این ور دنیا داری خودت رو خرد می کنی.. این رسمش نیست! عدالتم در حق ِ خودت نیست! رزای واقعی باش... نه اونی که دیگران می خوان! دختر مگه تو دلقکی؟! دلقکم باشی بازم آدمی! یکی رو پیدا کن که باهاش راحت باشی و درد و دلت رو بهش بگی... باهاش راحت باشی... اینجوری... یه روز خودت بد می خوری زمین...! خودت باش... با دلت هم قدم باش... با روزها و لحظه هات.. عشق کن.. چون.. این روزها هیچ وقت برنمی گرده.. من و تو دیگه هیچ روزی مثل امروز توی عمرمون به همین تاریخ و دقیقه و ثانیه نخواهیم داشت! پس قدرش رو بدون! آدمی رو میشناسم که که امروز و فرداش مشخص نیست... چون توی سرش.. تومور مغزی داره.. ولی داره تلاشش رو می کنه به ایده آلش برسه. دنبال ِ یه حال ِ خوبه برای خودش... برای زندگیش.. توی هر لحظه ای که هستی.. اگه از اون لحظه ات درست استفاده بکنی... یعنی اون لحظه رو خوشبخت زندگی کردی... این کار رو با خودت نکن... رفت که رفت... خودت رو برگردون رزا... به چیزی که هستی... و باز هم میگم.. حرف دلت رو گوش کن.. بذار باهات حرف بزنه. اون هم دل ِ پر دردی داره! 

دهنم به معنی واقعی کلمه کف کرد! 

رزا سرش رو تکون داد و گفت: دختر تو معجزه می کنی! حرفات.. دقیقا همون چیزایی بود که محتاج شنیدنش بودم... آروم کردی من رو با حرفات... ولی... امیدوارم بتونم... 

-: باید بتونی... البته می دونی... اصرار بیش از حدی ندارم.. حرف من.. فقط حرفه... میتونی بشنوی و فراموشش کنی٬ از یه گوش بشنوی و از اون یکی در کنی.. ولی.. بدون... تنها تویی و زندگی خودت.. سه تا چیز... هیچ وقت یادت نره... زود آشتی کن... کینه ای به دلت نگیر.. و از همه مهم تر.. دنیا رو جدی نگیر... چون اگه خیلی جدیش بگیره.... پرو میشه! پس... زندگی کن.. برای دل ِ خودت..

دیدم رزا هیچی نمی گه.. گفتم: دکتر دالیا کیهانی هستم! مریض بعدی!!!!!

زنگ بعد جبر٬ ادبیات و زنگ آخر بازهم شیمی داشتیم! که درس ِ جلسه ی قبل رو پرسید و باز هم درس داد. دوشنبه مدرسه نداشتم ولی سه شنبه و چهار شنبه مجدد مدرسه داشتم!!!

وقتی رسیدم خونه٬ مامان رفت سرکار. بابا هم من رو رسونده بود خونه و برگشته بود سرکارش... آسانسور خراب بود برای همین با پله رفتم... توی راه پله ی طبقه ی دوم صدای پیانو رو شنیدم. پس عمو خونه بود... رفتم در زدم... دلم واسه عمو تنگ شده بود! یه چند دقیقه ای طول کشید من هم روی پله نشسته بودم! می دونستم حتما عمو باید آهنگش رو تموم کنه بعد بیاد در رو باز کنه٬ و دقیقا هم همین شد. 

عمو در رو باز کرد ولی خب من رو نمی دید... اومد از خونه بیرون. یه پیراهن چهار خونه ی سبز و آبی قاتی پاتی پوشیده بود با شلوار سفید. موهاش هم هر کدوم یه طرف بود.. فکر کنم مدلش٬ مدل بتهوونی بود!!! 

بلند شدم و گفتم: سلام اســـتاد!

عمو برگشت سمت راه پله و تازه من رو دید.. لبخندی بهم زد و گفت: تویی شیطون؟ خجالت نمی کشی قایم میشی؟

-: خب عمو جانم من که می دونم شما کلی طول میدین بیاین و جواب من رو بدی. منم خب خسته میشدم! الان هم اومدم یه عرض ادبی بکنم و برم! البته استراحتگاهم بود اینجا.. یه طبقه ی دیگه زیاده خب برم تا بالا!!!//////////////

-: ای بلا سوخته... تنبلی ها...

-: من و تنبلی عمـــــــــــو؟ به قیافه ی مظلومم می خوره تنبل باشم!؟؟؟

عمو نگاهی بهم کرد و گفت: اصــــــلا! یکی تو مظلومی یکی من. بیا تو ببینم دختر چقده حرف می زنی! تخم کفتر به تو ندادن... بیا تو ببینم چیکارا می کنی؟ خوب با این خاله فرگلت میریزین روهم! سراغ عموت یهو نیای!!

وارد خونه شدم عمو گفت: چایی می خوری یا شربت؟

-: هیچی عمو. اومدم خودتون رو ببینم!

-: نمیشه که! برام چایی ریخت و آورد روی میز هال گذاشت. ادامه داد: خب چیکار ها می کنی؟ چیکارم داری که یاد ِ این عموی پیرت افتادی؟ 

-: عموی من خیلی هم جوونه!

-: نه عزیزم! یه برادرزاده دارم! اون پیرم کرده! کارت رو بگو!

-: عمو کاری ندارم! دیدم صدای پیانوتون میاد گفتم حتما خونه این اومدم یه سلامی بکنم برم!

-: حالا چه طور میزدم این پیانوئه رو؟

-: خیلی قشنگ بود! کاش منم استعداد ِ موسیقی شما رو داشتم!

-: همه استعداد ِ موسیقی دارن! چون با موسیقی وارد حس میشن! پس استعدادش توی وجود ِ همه هست! فقط بعضی ها هستند میرن دنبالش و شکوفاش می کنند! بعضی ها هم مثل جناب عالی بی حوصله سراغشم نمی رن!

-: من خیلی هم باحوصله می باشم!

-: بله! بله! بله! متوجه ام! ولی بدون تعارف دالیا. هر وقت دوست داشتی یاد بگیری.. بیا پیش خودم...

-: عمویی؟

-: جونم عزیزم؟//////////////////////

-: میشه یه چیزی برام بزنید٬ ببینم...؟

عمو لبخندی زد و بلند شد. من هم بلند شدم و پشت سرش رفتم. نشست پشت پیانو و گفت: چه جور قطعه ای می خوای؟

-: فرقی نمی کنه. 

عمو لبخندی زد. یک لحظه چشماش رو بست و انگشتاش روی کلاویه های پیانو به رقص دراومد... 

عمو همه رو از حفظ می زد و واقعا شاهکار بود قطعه ای که زد... وقتی تموم شد براش دست زدم.. نگاهم کرد و گفت: چه طور بود؟

-: عالـــی بود. فقط اسمش چی بود؟

-: یه والس از شوپن!

*** 

عصر درگیره تمرین های حسابان بودم٬ که گوشیم زنگ زد... شماره اش ناشناس بود.. جواب ندادم ولی یه خرده که گذشت.. دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.. انگار برق دویست و بیست ولت که سهله سه برابرش رو بهم وصل شده بود... این دوباره از کجا پیداش شد...!


شماره اش که این چند وقت تمام توی همون لیست سیاه بود ولی فکر کردم بیخیالم شده... ولی انگار نه انگار...!

روی وایبر پیغامش اومد: سلام علیک. 

دستم می لرزید... وای اگه باز بخواد گیر بده چی....!

ماه های اولی که تازه گو اسمس رو ریخته بودم. اولین پسری که پیغام درخواست دوستی داد بود... من خر هم شماره ام رو بهش دادم بدون اینکه بشناسمش... یه مدت جوابش رو دادم ولی اعصاب واسم نگذاشته بود که انداختمش توی لیست سیاه.. حالا دوباره معلوم نبود از کجا پیداش شده!!! اسمش ایلیا بود..!

پسر خاله ی وجدان: نه دالیا... باید جوابش رو بدی... این حقشه... اون رو نباید درگیره خودت بکنیش...!

با دستای لرزون نوشتم: گیریم که علیک...

نوشت: حال شما خوبه؟

نوشتم: تشکر. امرتون؟

نوشت: می خواستم اگه اجازه بدین رسما باهم آشنا بشیم.

این رسماش توی حلقم... نوشتم: لزومی نمی بینم... لطفا مزاحم نشید.//////////////////

ای دلم می خواست میزدم توی کله ی خودم!

سه شنبه٬ زنگ اول فیزیک٬ زنگ دوم حسابان٬ زنگ سوم زبان فارسی داشتیم!! آخـــه یکی به من بگه زبان فارسی هم شد درس؟؟!!!! و زنگ آخر باز هم حسابان!

چهارشنبه زنگ اول شیمی٬ زنگ دوم مشاوره٬ زنگ سوم فیزیک و زنگ چهارم حسابان داشتیم! 

سال های پیش هم مشاوره داشتیم. یه خانومی بود میومد همش میگفت درس بخونید و می رفت! ولی این یکی یه آقایی بود که گویا یه سر داشت و هزار و پونصد٬ هفتصد تا سودا!

رزا از لحظه ای که این رو دید کلا از این رو به اون رو شد... هر جا میرفت هی می گفت چقده خوش تیپه! چقده خوشگله!!!منم فقط نگاهش می کردم! آخه کجای این بشر... استغفرالله ...! 

همه ی زنگ ها هم صورت کاملا طبیعی گذشت به جز همین زنگ مشاوره!!!! زنگ که نبود لامصب! زنگوله بود!

یه آقای جوان با قد ماشاا... بلند وارد کلاس شد. موهای پرپشت مشکی٬ چشمای مشکی٬ دماغش یه ذره توی آفساید می زد ولی قابل تحمل بود. نوک تیزم بود! عین بینی گرام پوریا!!! از این عینک های ریبند هم زده بود روی چشمش. تازه ته ریشم داشت!!! ایــــش! رزا که دیدش غش اولیه رو رفت. 

با دفتر کلاس اومد داخل! قد آدم نبود که!!! به زرافه گفته بود زرشـــک!

تک سرفه ای کرد و گفت: سلام به شما بچه های ناب سرزمینم ایران زمین. فرزاد پارسا هستم و این افتخار رو دارم که طی دوسال ِ آینده به شرط یاری نفس ِ زندگی مشاوره تحصیلی شما باشم. اگه افتخار رو به من می دید٬ خواهشمندم خودتون رو معرفی بفرمایید... 

از سمت راست کلاس بچه ها شروع به معرفی خودشون کردند. ردیف ما هم از جلو شروع شد. اول رزا خودش رو معرفی کرد... ای عشوه اش توی حلقم که سهله!! پانکراسم!//////////////

بلند شدم. و برخلاف بقیه ی بچه ها که خیــــلی با عشوه خودشون رو معرفی می کردند و با صدای نحیف حرف می زدند با صدای رسایی گفتم: دالیا کیهانی هستم.

برای هر کسی که خودش رو معرفی می کرد سری تکون می داد ولی برای من یه خرده با تاخیر سر تکون داد!!! اینم شاید یه دو سه تخته ای کم داشت!

اون روز کلی حرف درباره ی سوم بودن و آینده و کنکور زده شد... 

و به همین ترتیب رسید به روز ۱۲ مرداد... روز اعلام نتایج کنکور... ارتباط من و پوریا بیشتر شب ها٬ اسمسی بود! هم من درگیر مشق و درسم بودم هم اون درگیره مشغله های خودش! 

صبح بهش اسمس دادم چی شد جوابا اومد؟ چون قرار بود امروز بیاد...

تا عصر جواب نداد که یهو داد: بیست هزار...!

ای داد ِ بی داد!!! گفتم: ناراحت نباش... چیزیه که شده!

پسر خاله ی وجدان: نــــــــــه دالیا! اگه یکی این رو به خودت بگه از کوره درمیری اون وقت...!

خب چی بگم؟

-: یه دقیقه هیچی نگو...! حرف نزنی هیچی نمیشه ها!!!

هیچی هم نداشتم که بگم... باز هم پوریا تا چند روز اعصاب نداشت... و این بی اعصابیش رو توی استاتوس فیس بوق و یاهو و کلا هر شبکه ی اجتماعی بود معلوم بود... از استاتوس اینکه: این چه سرنوشت گندیه من دارم گرفته تا ....! 

موهام رو شونه کردم و پشت سرم دم اسبی بستم. به قیافه ی خودم توی آینه نگاه کردم. یه بلوز آستین کوتاه قرمز رنگ با شلوار مشکی. آرایشمم مثل ِ همیشه بود. به چشم ولی نمیومد. خاله فرگل مهمونی گرفته بود و قرار بود همه ی آنهایی که ندیده ام رو هم یک جا ببینم! برادر ِ نادیده ی خاله فرگل!////////////////

هفته ی سوم شهریور شده بود.. چه تابستون زود گذشت خدایی!!! 

مدرسمون هم سه هفته ای می شد که تموم شده! رزا تا آخرین روزی که این آقای مشاور اومد سرکلاسمون کلا فقط توی کف این بشر بود. وقتی هم بهش می گفتم رزا خبریه یا نه؟ چشم غره تحویل آدم میده! خب تقصیر خودشه!!!! آخر هم میگه من حالم از این بشر بهم می خوره!! آره جـــون عمه ام! نه عمه ام گناه داره.. آره جون ِ داییم!!! ( خوبیه دایی نداشتنه ها!)

با مامان و بابا رفتیم پایین. مهمون اول بودیم! نه که خیلی هم از راه ِ دوری داشتیم میومدیم. مامان که رفت پیش خاله فرگل توی آشپزخونه! بابا هم پیش عمو من هم نشستم روی مبل و به در و دیوار نگاه کردم که زنگ در اومد. عمه کتی اومده بود. اونا هم اومدن بالا. با سایه مشغول بازی بودم که صدای آشنایی توی گوشم پیچید... ای خاک این چرا اینقدر صداش آشناس.. یه ذره توی هنگ بودم. سرم رو آوردم بالا و از دیدن کسی که توی چارچوب ِ در ورودی وایساده یه لحظه به معنی واقعی لغت هنگ کردم! ایــن اینجا چیکار میکنه!!!! یهو یه چیزی توی سرم جرقه خورد... فرگل پارسا... زن ِ عموی من... خواهر ِ فرزاد پارسا.. مشاور ِ مدرسمون! پس بگو چرا همیشه سرش شلوغ بود...! و هیچ مهمونی رو نمیومد... با نگاه خیره ی مامان روم بلند شدم و ایستادم. جلوتر اومد و با همه سلام علیک کرد. بابا گفت: ماشاا.. چقدر بزرگ شدی..! افتخار ندین یه وقت بیاین پیش ما. 

لبخندی زد و گفت: کم سعادتیه بنده بوده. 

و اومد سمت من و گفت: چه قیافه ی شما آشناست خانوم!

عمو سریع گفت: برادرزاده ی بنده و در واقع دختر ِ کیوان و گیتا جان هست... 

فرزاد الان بگم یا پارسا بالاخره نمیدونم یه آدمن دیگه گفت: بله آشنایی دارم باهاشون!

بابا و عمو باهم گفتن: از کجا؟

-: مشاور ِ مدرسشونم. مگه نه دالیا خانوم؟

سری تکون دادم. و لبخندی زدم. همه نشستن به حرف زدن. من هم سیر در و دیوار می کردم که چشمم خورد به میزی که زیر تلویزیون قرار داشت. تلویزیون وصل به دیوار بود و زیرش یه میز بود با کلی عکس روش.. عکس دومی که سمت راست ِ میز بود یه عکس سه نفره بود از عمو و خاله و برادر ِ خاله! ای دالـــیا کور نشی! با این چشمای عین عقابت که این عکسه رو نمیشد زودتر میدیدی!! آخــــی چه رزا غش کنه وقتی بفهمه!//////////////

اون روز هم به خیر و سلامتی گذشت و جواب های نهایی و قبول شدگان اومد... پیام نور دماوند قبول شد پوریا.. 

همون روز هم زنگ زد و کلی حرف زدیم باهم... ////////////

از سربازی معاف بود پس می تونست یه بار دیگه هم کنکور بده! آقا گواهی نامه اش رو هم گرفته بود و خوشحال و خندون!!!! 

تابستون اون سال با هر خوبی و بدی که داشت گذشت و رفت پی کارش...! پوریا ثبت نام نکرد و قرار شد یک سال دیگه هم بخونه با وجود اینکه بهش گفتم بهتره که بری.. سال دیگه از این سختتره ولی حرف گوش نکرد... روز ِ اول مهر رسید و رفتیم مدرسه! پوریا هم دوباره کتاب خونه رفتن هاش رو شروع کرده بود و می خواست با جدیت بیشتری بخونه! تصمیم رو گرفته بودم و اینترنت گوشی و خود اینترنت رفتن رو گذاشته بودم کنار. این دوسال آخرین شانسم بود. کلاس زبان تنها برنامه ی بیرون رفتنم محسوب می شد و به همین ترتیب سه ماه از سال تحصیلی گذشت تا رسید به هفته ی دوم آذر. 

سرکلاس معلم هندسه داشت یه قضیه ای رو اثبات می کرد.. قیافه ی رزا عجیب تو هم بود... اثباتش که تموم شد وقت داد تا خودمون حل کنیم ولی رزا اجازه گرفت و رفت بیرون. از رفتارش تعجب کرده بودم!!! تا اثبات قضیه ی بعدی هم نیومد و من مجبور شدم واسش بنویسم نه انگار واقعا حالش خوش نبود!!!

زنگ تفریح نرفتم پیش ملینا این ها و به رزا گفتم: رزا... چیزی شده؟

رزا زد زیر گریه٬ سریع بغلش کردم و دم گوشش گفتم: دختر ِ خوب چی شده آخه؟

گفت: عاشق ِ فرزاد شدم....

دلم هری ریخت... هنوز بهش نگفته بودم که با همین آقا فرزاد فامیلم!! گفتنش آخه چه تاثیری داره! حرفی نداشتم که بگم... من عاشق بودم؟ نه بابا نبودم! ولی پوریا رو عجیب دوست داشتم... شاید وابسته اش بودم... ولی ته دلم می گفت دوستش دارم.. البته می دونستم این دوستی با اون آخر عاقبت نداره و هیچ وقت من و اون مال ِ هم نمیشیم ولی.. خب.. نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم!!!

بیخیال حساب کتاب درباره ی حس خودم شدم و رو به رزا گفتم...: حالا میخوای چیکار کنی؟//////////////////

نگاه اشک آلودش رو بهم انداخت و گفت: نمی دونم.. اون مطمئنا هزار و یکی خاطرخواه داره... اون به دنبال ِ من نیست... 

گفتم: آروم باش...رزا.... یه خرده زمان به خودت بده...

زمان بده که چی آخه عقل کل!!!!!

سخت بود... واقعا سخت... عاشق کسی باشی که مطمئن باشی... هیچ وقت بهش نخواهی رسید... و این حال ِ رزا بود...!

-: رزا چرا رفته بودی بیرون؟

-: رفتم ببینمش! توی دفتر معلم های آقا نشسته بود... 

-: ببین رزا.. اون معلم ماست... به چشم معلمی عاشق باید باشی... وگرنه...بهت ضربه می زنه... 

رزا نشست روی نیمکت و سرش رو گذاشت روی دستاش... 

از کلاس اومدم بیرون!

بــــه! اون یکی رو می خوام جمع کنم این یکی پخش زمین میشه! لادن کنار دیوار وایساده بود و داشت گریه می کرد!!

-: تو چی شده دختر؟///////////////////

با چشمای خاکستری رنگش بهم نگاه کرد به چشماش نگاه کردم. یا باید درباره ی سیامک باشه یا یه نفر جدید...!

گفتم: بلایی سر ِ سیامک اومده؟

سرش رو به علامت نفی تکون داد... گفتم: پس چی؟

-: یــ...ه پسره بود توی چت ... مزاحمم شده!

-: کجا مزاحمت شده؟

-: صبح ها که منتظره سرویسم میاد نزدیکای خونه وایمیسه... دالیا خیلی میترسم.. 

-: حالا چرا داری گریه می کنی؟

-: آخه امروز داشت بهم تیکه مینداخت... سیامک دیدش... باهم.. یه دعوا کردن.. پسره به سیامک چاقو زد... وای دالــــی اگه سیامک طوریش بشه من چیکار کنم...!

بـــــــعله! خدایا...زندگیه یا رمان ِ جنایی عشقولانه؟؟ نبود از اون بالا چیز ِ دیگه ای بندازی پایین؟؟؟!!!

زدم به شونه ی لادن و گفتم: ایشاا.. حالش خوب میشه.. اشکات رو پاک کن دختر ِخوب.. گریه نداره... قوی باش...اشکاش رو پاک کرد و رفت سمت کلاسشون. 

رفتم سر کلاس ملینا اینا که دیدم بـــــه! چرا من به هر کی می رسم داره گریه می کنه! از دل آرام بعید بود عاشق بشه چون به قول مبارک خودش دور هر چی عشق و عاشقیه رو یه خط ِ قرمز کشیده و سمتشم نمیره ولی مگه عشق از کسی اجازه می گیره!

رفتم سر میزشون و به ملینا گفتم: ملی این چشه؟ 

البته آروم گفتم چون صد در صد این به درخت میگن!

ملینا خنده ای کرد و گفت: والا پنیر جان! نمره ی حسابانش کم شده!

گفتم: اوهـــــو! بیخیال دل آرام... از من که نمره ات بهتر میشه! حسابانه هاااا!!! تاریخ جغرافی نیست... خانوم ِ مونسان رو هم که میشناسی کلا سخت میگیره!!! بیخیالش دختر..../////////

دل آرام سرش رو آورد بالا... خدایـــا انگار داره بالا سر ِ مرده گریه می کنه! نمره نمره اس دیگه! یه عدده! زنگ خورد برای همین برگشتم داخل ِکلاس.. امروز کلا از در و دیوار برای من یکی می بارید! هر جا می رفتم یکی در حال ِ گریه بود!!!

وقتی رسیدم خونه. گوشیم زنگ خورد! پوریا بود.

-: بله؟

-: سلام دالیا.

-: سلام بر محصل بزرگ!

-: خوبی؟

-: والا از در و دیوار داره برام میباره! چرا حوصله نداری؟ چیزی شده!؟

-: کیفم رو دزد زد امروز!

چشمام از ه ی دو چشم وسعتش بیشتر شد ادامه داد: کلا بیچاره شدم!

-: چقدر پول توش بود؟

-: چهل تومن!

-: شکایت کردی؟

-: آره. ولی می دونی که پیدا نمیشه! باید برم یه جایی.. کار کنم.. وگرنه الان بی پول ِ بی پولم!

گفتم: میخوای یه کاری بکنی؟

گفت: چی کار؟//////////////////

گفتم: بیا دم کلاس زبان ِ من. من یه چند تومن بهت پول قرض بدم که حداقل داشته باشی. فکرم نکن دارم صدقه می دم. هر وقت داشتی بده!

-: کارت نداری که بریزی به حسابم؟

-: نه! من حساب بانکیم کجا بود آخه!

-: از دوستی آشنایی کسی چی... 

نمیخواستم برم سراغ خاله فرگل... چون مطمئنا می گفت که بهش ندم.. نمیخواستم آبروی پوریا رو جلوی اون لکه دار کنم.. برای همین گفتم: نه نمی تونم بهش بگم.

گفت: زحمت برات نیست؟

گفتم: نه خب.. تو قراره بیای دم کلاس زبانم!

گفت: حالا بهت خبر می دم. کاری نداری؟

گفتم: نه... خدافظ

-: خدافظ.

نمی دونم... کار ِ درستیه؟؟؟!!!

**

چهارشنبه رسید. پوریا بهم خبر داده بود که میاد. چهل تومن گذاشتم توی پاکت و گذاشتمش توی کیفم و راهی کلاس زبان شدم. 

اونجا که رسیدم. هنوز نیومده بود.. رفتم داخل که دیدم روی گوشیم تک زد. اسمش رو به اسم پونه ذخیره کرده بودم که کسی شک نکنه!!!

پاکت رو برداشتم و رفتم پایین. دم ِ در با یه پیراهن آستین بلند سورمه ای٬ با شلوار ِ مشکی وایساده بود. نسبت به تابستون که دیده بودمش لاغرتر شده بود. موهاشم بلند تر. 

جلوش ایستادم و گفتم: سلام آقا!

نگاهش رو بهم انداخت و گفت: سلام عزیزم خوبی؟

-: ممنون. بفرمایید.

پاکت رو گرفتم سمتش که گفت: راستش دالیا... حدود ساعت ِ دو یه نفر از دوستام بهم زنگ زد و شماره ی حسابم رو خواست. یادم اومد دو ماه پیش تصادف کرده بود و سی صد تومن بهش قرض دادم الانم بهم قرض داد... ببخشید به زحمت انداختمت... 

با پاکت زدم توی کله اش و گفت: باشه... غلط غلوط کردم.. ناکارم نکن دیگه... دالــــــیا! //////////////

-: کوفته! این همه من حرص خوردم سر تو... ایــــش.. قهرم...

-: ببخشید عزیزم.. دلم برات خیلی تنگ شده بودا... سهمیه ی عکس منم که نمیدی

-: نه که خود تو خیلی میدی!

خنده ای کرد. یه خرده حرف زدیم و اون رفت من هم برگشتم سمت کلاسم. شاید.. .قسمت نبود...!

***

امروز دقیقا شد روزی که رفتم مدرسه و ملینا با اون سر و وضع اومد سرکلاس... و دوباره اتفاقات سر صبح مثل اتفاقات پارسال بود... چه زود گذشت.. ولی.. خوب گذشت.. شاید جاهای زشت زیاد داشت... ولی خوب گذشت... به جز ماجرای طلا...!

پایین منتظر آقای فرامرزی بودم... کیانا که امسال پیش دانشگاه بود و سرویس مجزا داشت.. من و دریا و ساناز که امسال دوم تجربی بود با رزا هم سرویسی شده بودیم! آره همون رزای عاشق فرزاد! ماجراش هم مال ِ یک ماه پیش هست. که ساناز با هیجان اومد پیشم و گفت: دالــــیا٬ یه نفر به سرویسمون اضافه شده! 

گفتم: به سلامتی!

با خودم گفتم: ذوقش کجا بود. ظهر موقع برگشتن با دیدن ِ رزا دهنم کم مونده بود بچسبه به کف آسفالت! آخه این اینجا چیکار می کرد!!! ولی فهمیدم که خونشون رو عوض کردند و مادر و پدرش ترجیح دادند که رزا سرویسی بشه! خونش خیلی هم نزدیک به خونه ی ما نبود! ولی توی یه مسیر بود. //////////////

آقای فرامرزی رسید. سوار شدم. باز هم نفر سوم بودم. ولی مثل ِ پارسال نگفت بهم حال ِ دخترش بد شده! توی چهره ی آقای فرامزری یه شادی ای پیدا بود... وقتی رزا رو هم سوار کرد٬ گفت: دخترها... یه خبر خوب دارم.. بهزیستی با درخواست من و شعله خانوم برای آوردن بچه موافقت کرده و پنجشنبه دختر کوچولومون میاد پیشمون!

از ذوق نمیدونستم چیکار کنم... خوشحال بودم که پای یه بچه ی دیگه به خونشون باز میشه. مامانم از حال ِ خانوم فرامرزی خبر داشت... میدونست چقدر دل تنگه طلاشه. اتاق طلا رو همونجوری که راهی بیمارستانش کرده بودند همونجوری دست نخورده باقی گذاشته بود.... 

حس کردم طلا هم خوشحاله.... این چند وقت بدجور طلا رو نزدیک به خودم می دیدم... 

امسال برعکس پارسال شده بود... پارسال.. همه ی اوضاع بد بود.. ولی امسال خوب بود...! شکرت خدا... 

***

دم در مدرسه منتظر دریا و ساناز کنار رزا وایساده بودم که دیدم مادر ِ درناز نزدیکم اومد. مادر ِ درناز دختر همکار بابام بود. و خود درناز امسال شاگرد کلاس اول مدرسمون بود. اومد جلو و فکر کردم اومده که باهام سلام و احوال پرسی کنه.

که گفت: دالیا جان.. عزیزم... من الان شنیدم... تسلیت می گم بهت... 

یه جوری فقط خودم رو جمع کردم که نفهمه نمیدونستم... لبخند روی لبم رو به بدبختی نگه داشتم و گفتم: ممنونم.. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... نفسم بالا نمیومده... یعنی ... چی شده بود...

رزا نگاهم کرد و گفت: دالیا؟ چی شده؟ کی فوت کرده؟

نگاه رزا کردم... به لکنت افتاده بودم گفتم: نــ...مــیدونم...

نکنه بلایی سر بابا یا مامانم اومده باشه؟ سر عمو کامیار چی؟ نکنه.. خاله فرگل؟ مامان جون چی؟ اگه مامان جون نباشه می خوام دنیا نباشه... از این فکرا گریه ام گرفت و اگه رزا کنارم نایستاده بود حتما نقش زمین می شدم..../////////////////

کل راه توی ماشین برای عزیزی گریه کردم که نمی دونستم کیه... وقتی رسیدم خونه.. کسی خونه نبود... گریه ام رو بیشتر کرد... به خودم امید دادم.. شاید اشتباه کرده باشه... شماره ی موبایل مامان رو گرفتم... سعی کردم لبخند بزنم...

ولی... لبخند روی صورتم ماسید وقتی مامان با اون صدای بغض دار بهم گفت: بله؟


با صدایی که داشتم خودم رو کنترل کنم که گریه نکنم گفتم: مامان.. چی شده؟

-: بابایی... امروز صبح تموم کرد.. 

-: آخه بابا بزرگ که چیزیش نبود... 

-: همینه دیگه دخترم... شب خوابید.. صبح دیگه پا نشد... کارات رو انجام بده... عمو کامیار میاد دنبالت بیای اینجا... 

بعد از این حرف با مامان٬ تلفن رو قطع کردم و تا می تونستم گریه کردم! فردا شیمی می خواست بپرسه.. خب می پرسید... تمرین های حسابانم رو چی کار کنم... با بدختی درحالی که داشتم گریه می کردم. تمرین های حسابانم رو نوشتم... 

بی اراده شماره ی ملینا رو گرفتم و صدای شاد ِ ملینا توی گوشی تلفنم پیچید: ســــــلام پنیر موزارلای کم چرب دالیا!

حوصله ی اعتراض کردن بهش رو نداشتم گفتم: سلام. خوبی؟

-: دالیا خودتی؟ من خوبم ولی تو چی؟//////////////////

بغضم هر لحظه ممکن بود دوباره بالا بیاد می خواستم باهاش درد و دل کنم... گفتم: ملینا.. وقت داری؟

-: آره عزیز ِ دلم.. من همیشه برای تو وقت دارم... 

نفسم رو بالا کشیدم و گفتم: یک سال ِ پیش... دقیقا روزی بود که اومدی مدرسه و گریه کردی... فرداش مدرسه نیومدی... روزای بعدی هم که اومدی..حالت خراب بود... نمیخوام اون روزها رو یادت بیارم... که چه خوب شد که بدون هیچ اتفاقی گذشت... بعد از اون روزا... زندگی من بود که عوض شد... همه چیش... آدماش... رفتاراشون.. حتی دیدگاهم به زندگی... جمعه هایی که می رفتم پیش بابا بزرگ و مامان بزرگم... هم عوض شده بود... اتفاقی که برای طلا افتاد... زندگی عوض شده ی اطرافیانم... آشناییت هایی که به وجود اومد... ملینا... قدر کسایی که پیشتن.. ملیکایی که تا دو هفته خبری ازش نداشتی رو بدون... چون تا وقتی از دستشون ندی... درک نمی کنی چه فرشته هایی کنارتن... به غرغرها و حرفاشون ایراد می گیری و حرفاشون رو به غرور مسخره ی نوجوانیت خوردنده می دونی... فکر می کنی کوچیکت کردن.. ولی نکردن... اونا خوبت رو می خوان... گریه ام گرفت... 

ملینا گفت: دالیا چی شده عزیزم؟ چرا داری گریه می کنی؟

گفتم: بابای بابام.. امروز تموم کرد... 

-: خدا رحمتشون کنه دالیا... دالیا... می دونم... خود منم.. می دونی که.. بابای بابام که رفت.. مامان بزرگم داغون شد.. جدا بر دعوای عموها و عمه هام سر ارث! مامانت الان به روحیه ی خوبت احتیاج داره... بابات بیشتر... 

کلی باهم درد و دل کردیم... یه ذره سبک شده بودم ولی... هنوز هم نتونسته بودم کنار بیام. 

عصر که عمو کامیار اومد از چشماش غم می بارید. با دیدن قیافه اش.. و قیافه ی گرفته اش... زدم زیر گریه... عمو اومد جلو و بغلم کرد... 

*** 

یا مقلب القلوب و الابصار... 

یا مدبر اللیل و النهار...

یا محول الحول و الحوال...

حول ... حالنا.. الا احسن الحال...

و صدای توپ از داخل تلویزیون شنیده شد... 

سال جدید رو توی خونه ی مامانی جشن که چه عرض کنم ولی اونجا بودیم... 

تقریبا با این اتفاق بیشتر تونسته بودیم کنار بیایم و با وجودی که مامانی گریه اش گرفته بود و خاله ی بابا بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه. 

عمو به جز اون روز که توی خونه بغلم کرد از اون روز به بعد حالش خوب بود. نمی دونستم چیکار کرده ولی یه آرامش ِ غیر قابل ِ انکار داشت...!

امسال تولدم٬ مامان گفت دوستام رو دعوت کنم... من هم دعوتشون کردم و اومدن و جشن تولد خوبی بود. نمی دونم باید بذارم به حساب فراموشی یا مشغله ی پوریا که آخر شب.. حدود ساعت ِ ده و نیم بود اسمس زد و گفت: ببخشید دیر شد عزیزم.. با بهترین آرزوها... تولدت مبارک!////////////////////////

باید بهم برمی خورد نه؟؟؟!

خاله جانم هم اومده بود ایران! و مهمون خونه ی مامان جون بود! البته همه خونه ی مامان ِ بابای بنده جمع بودند!

آقا سیامک خان هم بعد از دو ماه به هوش اومدند و اولین حرفی که گفت این بود: لادن!

شاید واقعا پیوند دختر عمو و پسر عمو رو توی آسمون بستن و ما خبر نداریم! رزا هم به نظر بهتر بود! با وجودی که وقتی پشتش بهمون بود و داشت پای تخته یه چیزی می نوشت کلا غرق در تفکر و تحول و تبلور و تراوش بود واسه خودش!

موبایلم زنگ خورد... مثل همیشه ملینا بود... زنگ زد و عید مبارکی گفت. با مامانمم حرف زد.. بعد دل آرام٬ لادن و رزا زنگ زدن و حرف زدیم! بقیه هم اسمسی عید مبارکی کردیم. سال تحویل نه شب بود. برگشته بودیم خونه٬ پای تلویزیون نشسته بودم و داشتم برنامه ی تحویل سال نگاه می کردم! که گوشیم زنگ خورد. چسبوندم به گوشم و گفتم: بله؟

دیدم هنوز داره زنگ می خوره! ای چقده خری تو دالیا! دکمه ی اتصالش رو زدم و گفتم: بله؟

-: سال نوت مبارک دالیای قشنگم!

-: سال نوی شما هم مبارک!

-: خوبی عشق ِ من؟

-: ممنون. تو خوبی؟

-: قربونت.. مامان اینا چطورن؟ حال ِ مادربزرگت؟؟ امروز سال تحویل اونجا بودین نه؟//////////////////////

-: آره. تو چی خوبی؟ همه چی خوبه؟

-: سلام داره خدمتت! به قول خودت!!!

با پوریا حرف زدم و گوشی رو قطع کردم... خیلی وقت بود باهاش حرف نزده بودم... دلم براش یک ذره شده بود... نمی دونم این چه حسی بود که من پیدا کردم... نه... عاشقش نیستم... فقط... یه جورایی.. دوستش دارم...! که ای کاش.. هیچ وقت یه همچین حسی رو نداشتم!

 

کل عید به سفارش یکی از دوستای مامان رفتم توی اردوی عیدی یکی از این موسسه های آموزشی... خیلی خوش گذشت...! 

۱۲ فروردین روز آشناییم با پوریا... توی وایبر واسه خودش جشن گرفته بود...

دو ماه گذشت و امروز اولین امتحان نهاییم بود!!!

از استرس نتونسته بودم بخوابم! اولین امتحان دینی بود...! حوزمون هم درست اون کله ی شهر. با آقای فرامرزی رفتیم تا مدرسه اونجا سوار یه ون شدیم و رفتیم حوزه ی خودمون. مدرسه ی بزرگی بود! با کلی دختر با روپوش های مختلف.. حوزه ی سه تا دبیرستان باهم بود... رزا و ملینا رو پیدا کردم تا بقیه ی بچه ها اومدن حرف زدیم. ولی همه از سوال ها می ترسیدیم! نهایی بود... شوخی که نبود!

پوریا هر شب بهم زنگ می زد و درس ها رو باهام دوره می کرد! هم یه دوره ی سال سوم برای خودش بود هم من. کلی هم می خندیدیم و درس هم یاد می گرفتیم! 

آخرین امتحانم رو که دادم اومدم خونه! تا یک ماه و دو روز می تونستم علاف باشم تا کلاس های تابستونه ی پیش دانشگاهیم شروع می شد! وای باورم نمیشه! یعنی!!! من شدم شاگرد چهارم دبیرستان!!!! کلاس زبانم رو مرخصی رد کرده بودم. ترم زمستون آخرین ترمی بود که رفتم!

توی خونه داشتم می چرخیدم که زنگ در به صدا دراومد. در رو باز کردم و دیدم خاله فرگل پشت در ایستاده با ذوق اومد داخل و گفت: خانـــومی دیپلمه شدنت مبــــارک!

-: ممنون خاله جونی...

-: قربونت برم من.../////////////////////////////////

یه حس متفاوتی رو داشتم تجربه می کردم! حس اینکه... سال ِ دیگه تعیین کننده ی سرنوشتم بود... سال ِ دیگه من بودم که به جای پوریا روی اون صندلی ها میشینم!

توی مدتی که مونده بود تا شروع کلاسامون٬ رزا و لادن یه روز اومدن خونمون و رزا همش از عشقش به فرزاد می گفت!!! نه خدایی عاشقی بود...!

سیامک خان هم گویا با خانواده کنار اومده و اصراری برای ازدواج با اون خانوم ندارن براش... و یه ذره دل ِ لادن آروم تر شده... عجیب وابسته ی محبت و مهربونی پوریا شده بودم... وقتی حرف می زد... ته دلم آب میشد... با کاراش... با حرفاش... 

امروز... روز قبل از کنکورشه.. آخر شب بود زنگ زد و باهم حرف زدیم... قبل از اینکه قطع کنه... گفتم: پوریا؟

-: جون دلم...؟

-: دوستت دارم... 

-: من بیشتر دوستت دارم قربونت برم من... 

اولین باری بود که بهش گفتم دوستش دارم... حس کردم.. پوریا آدمیه که میشه... میشه بهش تکیه کرد... میشه زندگیم رو باهاش بسازم... نه درباره ی قضاوت این زود بود...!

کنکورش رو پوریا معتقد بود جدا بر سختی ولی حداقل حالش سر جلسه بهتر از سال ِ قبل بود..

فردای کنکور مهمونی خداحافظی از خاله مینا بود... توی کل این سه ماهی که اینجا بود زیاد ندیده بودمش... و این آخرین مهمونی بود که توش قرار بود باشم... یه پیراهن بنفش تیره پوشیدم موهام رو با کش بنفش بالای سرم بستم. کفش های پاشنه چهار سانتی مشکیم رو پام کردم و با بابا راهی خونه ی مامان جون شدیم. 

خاله مینا مثل ِ مامان چشمای قهوه ای داشت ولی مثل من تیره بود رنگشون. جثه ی ظریف تر و کوچیکتری داشت. کنار پسرش آرش که به بلندی فرزاد نمی رسید ولی خب ماشاا.. بلند بود! آرش چشمای قهوه ای روشن.. مایل به عسلی با موهای همون رنگ داشت. پوست برنزه ای داشت و به قول خودش خیلی دختر کش بود! با کل مهمون ها که خیلی هم زیاد نبودن سلام و علیکی کردیم و نشستیم. 

هر از گاهی با پوریا اسمسی رد و بدل می کردم ولی اون روز آرش عجیب داشت من رو نگاه می کرد! من که همون دالیام! این چشه!

گوشیم زنگ خورد... رزا بود... 

بلند شدم رفتم سمت اتاق خواب ها و گفتم: جانم رزا؟

-: دالــــیا. سلام خوبی؟

-: سلام. ممنون تو خوبی؟

-: بد نیستم. می گم دالیا. رفتم توی سایت این فامیلتون.. یعنی عشقم.. 

-: خب؟ چیا دیدی؟

-: بهش بگو خیلی کثافته!

-: چرا؟؟////////////////////

-: این مدله آخه یا مشاور؟

-: احتمالا جفتش! خون خودت رو کثیف نکن! هشت روز دیگه بازم میبینیش!!!

-: وایـــــي دالیا... دلم پرمیکشه واسش....!

حسش رو درک می کردم... حس منم همون زمان هایی که پوریا خبری ازش نبود....

خاله خانوم ما هم رفت... اصلا نمی دونم برای چی اومده بود... من که این اومدن و رفتن رو درک نکرده بودم!!!

هشت روز دیگه هم گذشت و من رسما شدم شاگرد سال ِ چهارم دبیرستان!

سال ِ تعیین سرنوشت... و سال ِ ورود به حساس ترین سال زندگی... آغاز یه دوره ی جدید توی زندگیم!


دو روز به شروع کلاس ها مونده بود. پوریا از بعد از روزی که مهمونی خداحافظی خاله مینا بود اسمسی نداده بود! تا بالاخره بعد از شش روز اسمس داد ولی چه اسمسی!!!!

پوریا: دالیا میشه بهم حال بدی؟

هــــــــــــــــــــا؟ نکنه منظورش.. ای خدا...!

نوشتم: منظورتون چیه؟

نوشت: حالم به خدا خوب نیست... 

نوشتم: اشتباه گرفتین. من اون مثل ِ اون دخترایی که توی گو چت و امثالش ریخته نیستم. مزاحم اون ها بشید نه من! از آشنایی باهاتون خوشحال شدم! خدانگهدار. 

نوشت: ببخش من رو دالیا... به خاطر یه دارویی.. هورمونم در دچار اختلال کرده.... ببخشم... دیگه تکرار نمی شه. ببخشید. میدونم دالیای من از گل هم پاک تره. ولی میشه بغلت کنم؟

ای خـــداوندگارا... یه چیزی می گه قبلیه رو درستش کنه میزنه خراب ترش هم می کنه!///////////////////

گفتم: بالشت دم ِ دست تره! اون رو بغل بفرمایید! 

حوصله اش رو نداشتم. گوشی رو خاموش کردم. نشستم روی تختم... زندگی با یه کسی که بیماری داره و یه همچین مشکلاتی رو داره.. کار ِ هر کسی نیست! اگه قبول کردی باهاش باشی باید تا آخرش باشی. نه که بذاری اعتقادات ِ زندگیت رو عوض کنه نه. ولی... 

یه ساعت گذشت ولی نتونستم دووم بیارم و دوباره روشنش کردم. پوریا دو تا اسمس زده بود 

اولیش: فکر می کنی خودم خیلی دوست دارم و دلم می خواد؟ نه عزیزم! این دارو رو باید بخورم تا شاید اثری روی تومور داشته باشه. ولی اثر هورمونیش رو من که هیچی هیچ کسی نمی تونه براش بکنه. ولی تحمل می کنم. ببخش که تو رو درگیر کردم... من رو ببخش.. به خاطرت عوض میشم همونی میشم که تو می خوای.. ایده آل تو.. قول میدم. قول ِ مردونه. 

دومی: دالیا... به جان ِ مادرم٬ به خدا٬ دوستت دارم... زندگیم رو می ذارم به پات... 

ته دلم یه چیزی لرزید... پوریا مشکلش رو همون اوایل دوستیمون بهم گفته بود ولی باهاش حرف زدم و گفتم که اگه می خواد بره با یکی دیگه. اون هم زیر بار نرفت و گنکر نخورده یا خورده لنگرش رو انداخت! فکر درباره ی این دوستی زیاد می کرد... کارم اشتباهی؟ این رابطه...!؟ ولی هر چی بیشتر درباره اش فکر می کردم کمتر به نتیجه ی درست و حسابی می رسیدم! 

خاله فرگل تقریبا در جریان بیشتر اتفاقات بین من و پوریا بود. ولی هیچ وقت بهم مستقیم نگفت چی کار کنم. فقط لای حرفاش معلوم بود که شاید سطح فرهنگمون باهم متناقض باشه! که البته هیچی ازش سر درنیاوردم!!!!

سال پیش دانشگاهی که شروع شد اولین سالی بود که با همه ی اون آدم هایی که دوست بودم توی یه کلاس افتادم. من کنار ملینا نشستم. پشتمون دل آرام کنار دریا و پشت اون ها هم لادن و رزا بغل هم! نصف یه ردیف دست ِ ماست! به خواهشی که از مدرسه کردیم٬ راننده سرویس امسالمون هم آقای فرامرزی شد. 

از سال سوم هم بدتر بود. معلم هامون همه آقا بودن. البته به آقای پارسا که عادت داشتیم و با حرف ها و راه کارهایی که به ما می دادند کلی باعث پیشرفتمون شده بودند! دو روز پنجشنبه و دوشنبه روزهای تعطیلمون بود. معلم هامون همه سخت گیر بودند و بهترین کار رو ازمون می خواستن! آمار ِ از کلاس افتادن بیرون به دلایل مختلف رو اگه بدم وحشت می کنید! ///////////////////////

معلم شیمی امسالمون آقای بهبهانی بود. خدارو شکر شاگرد همه عمه کتی نبود ولی همکارش بود! گفتم من آخر مهندسی شیمی قبول می شم٬ حتی اگه هم شده توی رودربایستی با عمه شیمی بخونم! یا شایدم از ترس آقای بهبهانی!

یه روز داشتم به تمرین های دیفرانسیلم یه نگاهی می کردم که یهو آقای عباسی نخواد پرتم کنه از کلاس بیرون که لادن اومد پیشم و گفت: پــــــنیر جونی؟

نگاهی بهش انداختم. چشمام رو براش باریک کردم که گفتم: چی میگی شیر ترشیده؟

سرم رو انداختم پایین. دیدم یه چند دقیقه هیچی نگفت. سرم رو آوردم بالا دیدم داره با انگشتاش بازی می کنه: چی شده دختر؟ باز چه دست گلی به آب دادی؟

یه نفس عمیق کشید و گفت: یادته بهت گفته بودم توی چت با یکی دوست شدم؟

یه ابروم رو دادم بالا گفتم: تو توی چت با خیلی ها دوست شدی الان دقیقا منظورت با کیه؟! 

-: زهــــر بهارنارنج!

-: این جدید بود از کجا آوردی؟

-: از این یارو نویسندهه هست! از اون قرض گرفتم آخه در مقابل ِ حرفای تو گاهی وقت ها آدم کم میاره!

-: آها! حالا می گفتی!! کدومشون؟

-: اسمش برنائه.

-: خب؟

-: چند وقته دوست شده. اوایل فقط دوستی ساده بود و خودش دوست دختر داشت. بعد با اون دوست دخترش بهم زد به من پیشنهاد داد که من قبول نکردم. خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: خب؟

-: بـــعد٬ یه دوست دختر ِ دیگه پیدا کرده دختره هم الهی نمیره خیلی خوشگله! خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: خب و زهر پرتقال ِ کپک زده. بقیش رو بگو جون نکن اینقدر!

-: آها... چیزه... پسره باهام قرار گذاشته بریم کافی شاپ. 

یهو وا رفتم! دو تا چیز متضاد اومد جلوی چشمم! نگاه لادن کردم و گفتم: لادن مگه تو سیامک رو دوست نداری؟

-: چرا دوستش دارم... الانم یه حس ِ خیانتی بهش دارم ولی نمی دونم... هر چی شد نمی تونم بهش بگم نه!

------

-: یعنی گفتن ِ یه کلمه ی دو حرفی٬ سخت تره از تحمل این حسی که داری؟ ببینم نکنه داری عاشق این برنا خان هم میشی؟

-: نه نه به جون دالیا نه!

-: راحت به من می گی نه! چه طور به اوشون نمیتونی بگی؟

-: نمی دونم... خیلی سریع گذشت... نمی خواستم باهاش چت کنم ولی... دالیا تو می گی چی کار کنم؟

-: تو الان یا اون رو مسخره ی خودت گرفتی! یا فکر می کنی یه چیز ِ بی اهمیتیه که خودش خود به خود حل میشه! ولی نه جونم! تو شاید بتونی٬ دو بار بپچونیش٬ سه بار هم شاید ولی صد بار رو نه! اون بازیچه ی دست تو نیست! تمومش کن این رابطه رو وقتی می بینی غلطه! یه خرده به حس ِ خودتم بها بده!

-: ولی... نمی خوام دل ِ مهربونش و محبتاش رو بشکونم... 

-: آخرش که چی لادن؟؟ یه بار تموم کن بره پی کارش. خواست دوباره هم شروع کنه جوابش رو نده. مگه من و تو قراره جواب هر کی از جلومون رد شد و گفت سلام حتما باید تا علیک آخرش بریم!؟ این زندگی توئه٬ من جسارتی توش ندارم ولی این نه راهشه نه رسمش! البته اگه واقعا حسی به برنا نداری این کار رو بکن. ولی اگه عشق زندگی تو سیامکه تا آخرش وایسا! اگه هم موندی بین دوتا احساس٬ فقط یه توصیه٬ این حس رو به دست زمان نسپار. به برنا بگو. اون حقشه بدونه که به تویی که دل بسته ی یکی دیگه هستی دل نبنده! اگه می دونی تو و اون آینده ای باهم ندارین. بیخیالش شو. و رابطه ات رو یک بار برای همیشه تموم کن. 

لادن که رفت به حرفایی که زدم فکر کردم... شاید... من هم باید با پوریا تموم می کردم! شاید... ....................

وقتی برگشتم خونه به پوریا اسمس زدم: پوریا٬ یه سوال بپرسم؟!

-: بپرس گلم.

-: عشق چیه؟

-: علاقه ی شدید قلبی.

حرف های اولش رو گذاشتم کنار هم... شد عشق!

چیزی نگفتم که گفت: تو عاشقی؟

نوشتم: نمیدونم ولی فکر نکنم اون قدر پیش خدا عزیز شده باشم که خدا من رو لایق داشتن عشق بدونه! حداقل عشق حقیقی که می دونم اندازه اش هم نیستم. می دونی پوریا٬ عشق فقط علاقه نیست... عشق... روح ِ خداوندیه خدائه٬ توی دل ِ ما آدما. که ماها رو به جایی می رسونه که یه بی نهایته. تویی و احساست و یه دنیا. دنیایی که فقط و فقط مال ِ خودته! عشق مقدسه ولی هنوز خودم رو لایق داشتن این قداست نمی دونم. هنوز خیلی فاصله دارم با اون درجه. با اون جایگاه. عشق من رو باید به یه حسی که فقط وجودم می تونه درکش کنه برسونتم. عشق حد ِ دالیای الان نیست! هنوز کوچیک تر از اونم که برسم بهش... 

-: حرفات خیلی قشنگه... 

-: یه سوال دیگه... عشق چه رنگیه...؟

-: رنگ خدا.

عجیب حرفش به دلم نشست... 

*** 

-: مبـــــــــــــــــــــار که!!!!!!!!!!

-: ترسونیدم دختر!!!

لحنم رو مظلوم کردم و گفتم: من ترسوندمت؟ یا خودت از اول ترسو بودی؟ ایــــش قهرم!!!!!!!!!!!!

-: قهر نکن دیگه!! باشه بابا من تسلیم!

-: ....

-: حالا چرا حرف نمی زنی؟

-: خب چی بگم گفتم که اول کار!!

-: تو هنوز نفهمیدی من آلزایمر دارم!!

-: بلـه! بیماری ِ قرن! گفتم مبارکه جناب!

-: مرسی خانوم! ایشاا.. برای شما بهترش باشه!

یه خرده با پوربا حرف زدم! رتبه اش خدایی نسبت به سال قبلش بهتر شده بود٬ معلومه که با جدیت بیشتری درس خونده بود ولی خب کار کردن با من هم به دوره ی خودش خیلی تونست کمک کنه. می خواست آی تی بخونه!! 

خیلی ها از سختی کنکور در عذاب بودند که چرا این همه سخت و مفهمونی! واقعا هم همین جوری هست! ولی فرزاد خان درست گفت که بچه هایی که رتبه های خوب کنکور می شن از سال دوم و بیشتر از اون سال سوم رو خوب و عمیق می خونند٬ چون سال ِ پیش دانشگاهی وقت چندانی برای مرور سال ِ سوم وجود نداره! 

آقای پارسا از کلاسمون رفت بیرون٬ رزا پرید سمت ِ من و گفت: می بینی چه قیافه اش قشنگه؟؟ 

گفتم: حتما! با اون بینی گرامش که توی محوطه ی جریمه سیر می کنه!

-: نخیر٬ کجاش محوطه ی جریمه اس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-: خب٬ چون تویی می گم توی زمین خاکی سیر می کنه! چی چیه بابا!

-: بس که سلیقه نداری!

-: محبت شماس!

-: خوش هیکل نیست که هست! خوش قیافه نیست که هست! فقط دالیا می ترسم!

-: چرا؟

-: چند روز پیش داشت با یه دختره حرف می زد اسمش فرگل بود!

-: فرگل؟ ما که فرگل نداریم توی کلاسمون!!

-: نه بابا تلفنی!

ولم می کردی میفتادم روی موزاییک های کلاس غش می رفتم از خنده! گفتم: خب.. چیا می گفت؟؟!

-: هی داشت قربون صدقه اش می رفت! شب هم قرار بود بره پیشش!!! وای دالیــــا یعنی کی بود؟؟!

بدم نمیومد یه ذره اذیتش کنم گفتم: آخی... رزا جونم... رقیبت رو بالاخره شناختی نه؟

گریه اش قشنگ داشت درمیومد و گفت: یعنی تو می گی خیلی دوسش داره؟

-: به نظر که اینجوری میومد!

-: پس من برم که فکری بکنم این باید عاشق ِ من بشه!

-: آخه می خوای چی کار کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

توی دلم گفتم: این همه این شاگرد داره آخه...! رزا خوشگل بود ولی نمی دونم....!!!!!!!!!!!!!!!

-: حالا یه کاری می کنم! تو سعی کن بفهمی این فرگل کیه!

لبخندی زدم و گفتم: خواهرشه!

با بهت نگام کرد و گفت: تو از کجا می دونی؟

فرصت جواب دادن نداشتم چون آقای بهبهانی تشریف فرما شدند!

رزا هم بالاخره فهمید که این آقا فامیله منه! البته همون روز نفهمید! گاهی میپیچوندمش ولی مگه می شد! هی می پرسید! بنده نیز درکمال مسرت جواب نمی دادم! چه معنی میده دختر به این پرویی بخواد در مسائل فامیلی ما مداخله کنه ولی دو ماه بعدش حدود آبان بود که بهش گفتم!!!! جیغش رفت هوا جوری که ولش می کردم می خواست من رو خفه کنه! 

رابطه ی من و پوریا یه جورایی بعد از شروع شدن دانشگاهش کم شد! به شدت درگیر ِ واحداش بود. یادمم درست نموند دانشگاه تهران داره می ره یا شهید بهشتی یا اصلا امیر کبیر داره می ره! اصلا حافظه ام به این چیزها دیگه نمی کشه! اینقدر که سعی می کنم درست و خوب درس بخونم! ولی بعضی از شب ها اسمس می داد و از وضعیتم می پرسید و اون هم تشویقم می کرد! موهام رو هم رفته بودم و کوتاه کرده بودم تا روی گردنم می رسید. چون می دونستم نمی رسم خیلی بهشون ترجیح دادم کوتاه باشه! خیلی هم البته بگم درس نمی خوندم! توی کلاس بیشتر مباحث رو یاد می گرفتم. توی خونه دوره و مرور داشتم و تست می زدم. ولی بعضی وقت ها بد جوری کم میاوردم! 

اوایل ِ ترم دوم بود که حس کردم تخته رو خوب نمی بینم و همین باعث شد عینکی بشم! شماره ی چشمم البته نیم بود ولی خب این گریه کردن ها هم کار دستم داد! گریه به خاطر خیلی چیزها... گاهی وقتا دعوایی اگه بین من و مامان٬ یا من و بابا رخ می ده! بعضی وقتا بی خبری از پوریا... گاهی وقتا هم دل تنگی از بابا بزرگم. این ها باعث می شد کم بیارم و ناامید بشم ولی خاله فرگل مخصوصا خیلی هوام رو داشت. عمه کتی هم دو هفته یه بار میومد پیشم تا اشکالی توی شیمی نداشته باشم! عمو کامیار هم اگه سوالی توی فیزیک داشتم یا دیفرانسیل اینقدر قشنگ برام حل می کرد که عاشق اون سوال میشدم و آرزو می کردم حتما توی امتحان بیاد! ولی بهمن ماه بود... حس می کردم کم آوردم! رفتم پیش خاله فرگل.. در زدم خاله در رو باز کردم با گریه رفتم توی آغوشش... وقتی اومدم بیرون دیدم فرزاد هم اینجاس. پرسید: چیزی شده دالیا؟

گفتم: خستمه!

گفت: این که نشد دختر ِ خوب! چیز ِ زیادی نمونده تا اینجا به این خوبی اومدی... پس بعدشم می تونی! باید این رو باور داشته باشی که می تونی! خیلی ها کم میارن٬ خیلی ها جا میزنند ولی باید خودت رو تقویت کنی برای عبور از این دست انداز! سخت هست آره٬ ولی این تویی که باید بتونی٬ یعنی باید بخوای که بتونی و من می دونم تو توانایی هات بالاتر از این حرفاست. از اسفند به بعد حساسیت کار شما بیشتره. این همه هم به خودت فشار نیار. گروهی با چند تا از دوستات درس بخون. تو دختر بگو بخندی هستی٬ این روحیه ات رو اگه از حالت تظاهری بیرون بیاری و بذاری مثل خون توی رگ هات جریان داشته باشه. 

یه ذره امیدم درجه اش رفت بالا!

سال فوت بابابزرگمم رسید... و گذشت... و هفته ی بعدش یه پنجشنبه رزا رو دعوت کردم بیاد! مثلا باهم درس بخونیم ولی دریغ از یک کلمه! یه سر هم رفتیم پایین فرگل خاله ی ما رو ببینه! خاله رنگ چشماش قهوه ای روشن بود و موهاش قهوه ای پررنگ تر ولی لای موهاش چند تا چندتا تارهای موش رو تقریبا میشه گفت طلایی کرده بود ولی خیلی به موهاش میومد. حال ِ خاله به نظرم خیلی خوب نمیومد برای همین زیاد پیشش نموندیم و بالا توی خونه ی خودمون کلی زدیم توی سر و کله ی هم!!!! چه درسی ما خوندیم! دوهفته بعد که روز تولدم بود یکی از بهترین خبرهای عمرم رو شنیدم که من به زودی صاحب یه دختر یا پسر عموی خوشگل میشم! در پوست خود نمیگنجم!!!!!!!!!!!!!!

عید که رسید فقط روز اول و دوم عید خونه بودم بقیه اش اردوی مدرسه بود. از این اردوها توی طی سال هم داشتیم و با بچه ها خیلی خوش می گذشت! بعد از عید به اون صورت کلاس نداشتیم اگر هم داشتیم جبرانی عربی بود یا ادبیات و بیشترش خونه داشتیم خر میزدیم! امتحانای ترم دوممون هم پشت سر گذاشتیم! یک تقلبایی می کردیم! مراقبی هم که سر ما بود هیچی نمی گفت فقط می خندید! لادن سر امتحان دینی جلوی من نشسته بود کامل برگشت داشت نگاه می کرد! راحت بود بچه! 

امتحان سنجش آخری رو همه ی سعیم رو کردم و نتیجه اش خیلی بد نبود! ایشاا... تهران قبولم! و به همین ترتیب گذشت تا رسید به روز کنکور! پنجشنبه هفتم تیرماه! شب کلی استرس داشتم! ولی با تماس هایی که از طرف عمو و خاله و عمه کتی و حتی آرش داشتم دلم آروم تر شده بود. ولی صبح جلسه سعی کردم با آرامش باشم. 

آیت الکرسی رو خوندم و جمله ای که خیلی وقت ها با گفتنش آروم میشدم رو زمزمه کردم... الا بذکرالله تطمئن القلوب... و زنگ شروع امتحان زده شد. 

پاسخنامه ام رو دادم و اومدم بیرون. حوزه ی امتحانیم دانشگاه علم و صنعت بود. بابا یه خرده بالاتر از دانشگاه وایساده بود. رفتم پیشش... نمی دونستم خوب دادم یا نه. بعضی از سوالاش سخت بود ولی همه ی تلاشم رو کرده بودم. 

بابا که من رو دید گفت: چه طور دادی؟

-: بد نبود. خوب بود... 

همیشه از این سوال بدم میومد و هیچ وقت هم جواب درست و حسابی براش نداشتم!!! 

سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه. گوشیم رو با خودم نبرده بودم. قوت قلب های پوریا برام جالب بود! 

از تو خانوم مهندس ِ منی گرفته تا اسمسی که همون موقع داد: چه طور دادی عمرم؟!!!!!!!!!!!!!!

نوشتم: بد نبود. ولی می دونی که سخت بود!

نوشت: سخت بودنش که بد نیست! اگه آسون بود رقابتتون خیلی سخت تر بود٬ ولی من به دالیای خودم ایمان دارم!

پوریا خیلی با حرفاش قوت قلب می داد و اعتماد به نفسم رو بیشتر می کرد و همه ی این ها و توجه هایی که توی همین چند هفته ی قبل کنکورم بهم داشت وابستگیم رو خیلی بیشتر از چیزی که بود کرده بود که ای کاش نکرده بود...

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 27
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 185
  • آی پی دیروز : 518
  • بازدید امروز : 320
  • باردید دیروز : 3,229
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 4,223
  • بازدید ماه : 4,223
  • بازدید سال : 133,349
  • بازدید کلی : 20,121,876