loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1281 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل سوم) -نویسنده امیر

فصل سوم
پست اول 
امشب بدترین شب زندگیمه ، مدام دستمو تو موهام فرومیکردمو سعی داشتم عصبانیتمو پشت یه لبخند تظاهری مسخره پنهون کنم ، وقتی آیتانو تواتاق عقد بااون چادرو حجاب دیدم نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشمو داد بزنم: من شوهرشم لازم نبود این همه بپوشونیدش . اسم این مراسم مضخرفو هرچی میتونستم بزارم جز جشن نامزدی ؛ آریا اومد طرفمو آروم توگوشم گفت : بهت گفتم ایننا وصله ی تونیستن ، صورتت از حرص قرمز شده برو یه آب بهش بزن . لیوان شربتو لاجرعه سرکشیدمو بایه لبخند گفتم : از ذوقه داداشـــم . کلمه داداشو از قصد کشیدم .آریا با ناراحتی سرشو تکون دادو رفت پیش بابا ، آرش اومد طرفمو گفت: خیلی بده که مجلس زن ها ومردا جدائه مگه نه ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نفسمو با حرص دادم بیرونو گفتم: آرش میشه درباره ی این موضوع صحبت نکنیم آرش بهم نگاه کردو گفت : اهوم ، من میخوام برم . بهش نگاه کردم ، امشب آرش هم دمغ بود و حالو حوصله نداشت . اینو از موهای ژولیدش میشد فهمید ، گفتم : کجا بمون این مراسم مسخره تموم بشه باهم بریم یه چیزی بخوریم بدجور داغونم . بهم نگاه کردو هیچی نگفت .من داشتم چیکار میکردم راه صدساله رو میخواستم یه ساله به آخر برسونم ، حالم از این بودنو نبودن ها بهم میخورد . به بابا و حاج فتوحی نگاه کردم هردوشون راضی به نظر میومدند ، هیچ وقت نتونستم کارای حاج فتوحی رو بفهمم . هه عمرمونو تلف کردیم تابفهمیم ، فهمیدن همه چیز لازم نیست ، پس بیخیال. ×××××..................
شیشه مشروبو به دهنم نزدیک کردم که صدای آرش بلند شد : گاهی اوقات انقد هیجان زده ای که واقعیتو نمیبینی !! بهش نگاه کردمو گفتم : گاهی اوقاتم واقعیتی برای دیدن وجود نداره ؛ آرش شیشه مشروبو از دستم کشیدو گفت : بده من زیادی خوردی ، سرمو بین دستام گرفتم . من مسولیت آیتانو قبول کردم پس میزارم هر چی قراره پیش بیاد ، همونطور که برنامه ریزی کردم خودمو توبندو اسارت یه زن نمیندازم . 
آرش : امشب همینجایی دیگه ، البته نمی تونی با این بوی گندی که میدی بری خونه ، برو بخواب فکرو خیال بسته . بلند شددمو رو کاناپه دراز کشیدم که آرش دوباره گفت : پس من کجا بخوابم ؟؟ دستمو گذاشتم رو پیشونیمو گفتم:هرجا که عشقته ؛ برو تو اتاق حامد بخواب . آرش رو مبل دو نفره دراز کشیدو گفت : همینم مونده برم رو تختی که هزار تا کثافت کاری روش انجام شده بخوابم . خیلی وقته که آرش خوابیده ، اینو از نفس های منظمش میفهمم ولی من خوابم نمیبره ، شاید بزرگترین حماقتی که کردم امشب بود ، اونم با کثیف کردن شناسنامم ، شناسناممو از تو جیب شلوارم در آوردمو به صفحه مشخصات همسر خیره شدم : آیتان فتوحی، کسی که نه من صداشو شنیده بودم نه صورتشو دقیق دیده بودم ، فقط چون حاج رضا راضی بود منم ازش تبعیت کردمو سرنوشت یه آدم دیگه رو به خودم پیوند دادم ، نفس عمیقی کشیدمو شناسناممو پرت کردم کف سالن ، سعی کردم فکرو خیالو بزارم کنارو بخوابم ، ولی هرچقد من اونارو پس میزدم اونا میومدن دنبالم . 
با صدای گوشیم از خواب از خواب بیدار شدم ، با خوابالودگی دستمو کشیدم تو جیب شلوارم تا گوشیمو در بیارمو خفش کنم ، گوشیمو درآوردمو به صفحش خیره شدم ، چند بار چشمامو بازو بسته کردمو سرمو تکون دادم تا تونستم اسم رو صفحه رو بخونم بابا ؛ صاف نشستمو جواب دادم 
- جانم بابا ؟؟
بابا ، با صدای خسته ای گفت :کجایی آروین نگرانم کردی حالت خوبه ؟ 
سرمو دوباره تکون دادم تا اون منگی از روم بپره گفتم : آره ، خوبم فقط حال آرش بد بود گفتم پیشش بمونم ، بعضی جاها مجبوری به دروغ متوصل بشی و کاریش نمیشه کرد . بابا گفت : خوب میتونستی یه زنگی بهم بزنی کاری نداری ؟ دوباره دراز کشیدمو گفتم : ببخشید نه خداحافظ . به ساعت گوشیم نگاه کردم ، 8 صبح بود. بلند شدمو رفتم طرف حموم ، اول خوب حمومو شستو شو دادم به قول آرش معلوم نیست اینجا ها چه کثافت کاریایی شده، از وسواسم خندم گرفته بود خوبه خودم صدبار ازاین کثافت کاریا کردم . وقتی که خوب ازحموم مطمئن شدم رفتم زیر دوشو طبق معمول آبو تاجایی که میتونستم سرد کردم . همیشه آب سرد باعث میشد افکارم سروسامون بگیرن ، از حموم اومدم بیرونو بازم همون لباسای دیشبو پوشیدم ، موهامو با حوله خشک کردمو به آرش که تازه از خواب بیدار شده بود نگاه کردمو گفتم : چطوری پهلوون ؟؟ آرش با خمیازه بلند شدو گفت : خوبم فقط از اینجا که رفتیم باید یکی یه ماساژ خوب بهم بده آخه این مبل دیشب بدجور سیخونک میزد . با خنده سرمو تکون دادم ، آرش بهم نگاه کردو گفت: تو که باز این لباسارو پوشیدی ؟ حوله رو پرت کردم طرفشو گفتم : ببخشید دکوراسیون لباسامو فراموش کردم باخوم کول کنم بیارم . آرش رفت طرف دستشویی و گفت: غمت نباشه ، من یه آب به صورتم بزنم میام واست لباس جور میکنم . بعد از چند دقیقه ، آرش در حالی که صورتشو با حوله خشک میکرد از دستشویی اومد بیرونو گفت : آوین چندشم میشه به وسایلای حامد دست بزنم ، چطوره از فردا بیاییم این خونه رو ضد عفونی کنیم ، رفتم طرف آشپزخونه و در یخچالو باز کردمو با صدای بلندی گفتم : اه ، آرش تو این یخچالم هیچی پیدا نمیشه که ، دیشبم چیز درستو حسابی نخوردم دارم ضعف میرم 
پست دوم 
یخچالو باز کردمو با صدای بلندی گفتم : اه ، آرش تو این یخچالم هیچی پیدا نمیشه که ، دیشبم چیز درستو حسابی نخوردم دارم ضعف میرم 
آرش اومد داخل آشپزخونه و گفت : ای مادر به فدات شنگولم ، به اوپن آشپزخونه تکیه دادمو دستامو گرفتم زیر بغلمو روبه آرش که داشت یخچالو وارسی میکرد گفتم : دیشب چت شده بود ؟ 
آرش نفسشو داد بیرونو گفت : ای داداش ، کاش دل ادم هم عین دماغ بود وقتی میگرفت فین فین میکردی وا میشد . رفتم طرفشو در یخچالو بستمو گفتم : خوب الان زر زر کن وابشه ، آرش مستقیم بهم نگاه کردو گفت : توباز وحشی شدی ؟ وقتی که اینجوری میشی من باید هی شلوارمو چک کنم . باخنده گفتم: بی تربیت ؛ آرش پرید رو اوپنو گفت : خوب جونم برات بگه که برادر دیشب وقتی داشتم میومدم نامزدی مسخرت مامانه گیر داد که همه دارن ازدواج میکنن پسرما چی چرتو پرت میبافه خلاصه بحثمون شد زدیم به تیپو تاپ هم ، دستمو کشیدم به کناره موهامو گفتم : اونوقت توبه خاطر همین ناراحت بودی ؟ آرش با ناراحتی مثل بچه های تخس پاهاشو تکون دادو گفت : نه، طوری باهام رفتار میکنن انگار من سر بارشونم یا کسرشئانه براشون که همچین پسری دارن ، با خنده رفتم طرفشو کوبیدم رو شونشو گفتم : خیلی بچه ننه ای آرش ، البته بهت حق میدم یکی یه دونه لوس دیوونه. آرش ادای خندیدنو در اورد و گفت : مردم از خنده با نمک . 
بیخیال حرفای آرش رفتم تو سالونو گفتم : آماده شو بریم شرکت . آرش از رو اوپن اومد پایینو گفت : بابا بیخیال ، تو امروزم شرکتو ول نمیکنی ؟ برگشتم طرفشو گفتم : نه ول نمیکنم اون از حامد اینم از تو یکی باید به فکر شرکت باشه یا نه ؟ آرش بینیشو گرفتو گفت: پیف، پیف از دومتری بوی گند مشروب میدی ، موندم تو با دهنت مشروب میخوری یا با لباسات ، همینجا ایسته کن تا من واست لباس بیارم . یقمو کشیدم طرف دماغم ، من که بو نمیدم این خلو چل چی میگه ؟ چند ثانیه گذشت ، آرش از تاق حامد اومد بیرونو گفت : بیا هیکل تو و بچم حامد کپی در برابر اصله بگیر این لباسارو بپوش . به دستاش نگاه کردم ، یه کت کتان مشکی ، با یه شلوار جین تیره و یه بلوز چهار خونه ی مردونه ، ابروهامو بالا انداختمو گفتم : حامد از این لباساهم داشت ؟
آرش لباسارو انداخت تو بغل منو گفت : چیه به حامد نمیاد مردونه لباس بپوشه ، بگیر بپوش بریم شرکت . شونه هامو بالا انداختمو رفتم طرف اتاقو لباسامو عوض کردم ، دکمه لباسو بستمو از اتاق اومدم بیرون که چشمم به آرش افتاد ، داشت شناسناممو زیرو رو میکرد . صبح یادم رفته بود از کف سالن برش دارم ، رفتم طرفشو با اخم گفتم : اونو بده من ، آرش با نیش باز شناسناممو گرفت طرفمو گفت : اسم آیتان خانومو دیدم . چه زود شناسنامت خط خطی شد . شناسنامه رو از دستش قاپیدمو گفتم : این فضولی ها به تو نیومده . آرش گفت : خدایی آروین یه کاسه ای زیر نیم کاسه است، چرا باید انقد زود عقد کنید ؟؟ 
به آرش نگاه کردمو گفتم : اگه این سوالو از حاج فتوحی بپرسی مطمئنا بهت میگه کار از محکم کاری عیب نمیکنه ، رفتم طرف در خروجی ، آرشم اومد دنبالمو ادامه داد: پس دخترشون یه عیبی داره 
برگشتمو با جدیت بهش خیره شدمو گفتم : خفه شو !!!
به آرش که سرش تو یه برگه های خم شده بود نگاه کردمو گفتم : هووی من گرسنمه هیچی نخوردم . آرش عینکشو از چشماش برداشتو گفت : بگو مشتی بره واست یه چیزی بگیره بعدم زیر لبش اروم طوری که من بشنوم ادامه داد : کارد بخوره به شکمت ، بدون توجه به حرفش گفتم : تو چیزی نمیخوایی؟؟ آرش دوباره سرشو انداخت رو اون برگه ها و گفت : بگو بیاد اینجا بهش میگم من چی میخوام 
گوشی رو پرت کردم طرف ارشو گفتم : خودت بهش بگو بیاد.........
آرش یه چشم غره بهم رفتو گوشی رو به گوشش نزدیک کردو گفت : منیر جون به مش رحیم بگو بیاد اتاق من . گوشی رو گذاشت سر جاش ، سرمو گذاشتم رو میز ... بعد از چند دقیقه تقه ای به در وارد شد و آرش گفت : بیاتو. سرمو بلند کردمو روبه مش رحیم گفتم : چطوری مشتی ؟؟
مش رحیم با همون خنده مهربونش گفت : خوبم آقا . .................
آرش : مشتی حال داری بری یه چندتا تیکه نون بگیری منو آروین گرسنمونه ، صبحم هیچی کوفت نکردیم کره و مربا و پنیر هم بگیر . گفتم : آرش ببند فکتو ، یه نیم ساعت دیگه میریم ناهار میخوریم . 
روبه مشتی ادامه دادم : واسه آرش شیر کاکائو بیار ، واسه منم یه لیوان شیر سرد . آرش با تعجب بهم نگاه کردو گفت : تو از کجا میدونی من شیر کاکائو میخورم ؟ در ضمن مگه تو ، تو دوران طفولیت کمبود شیر خشک داشتی که همش شیر میخوری ؟ به مشتی اشاره کردم که بره و بدو توجه به حرفای آرش گفتم : نمیخوایی به حامد زنگ بزنی ؟؟
- چرا مزاحمش بشم ... اون داره حالشو میبره ، بیخیالش فوقش خودش یه ماه دیگه میاد منم ..... صدای گوشیم رشته کلام آرشو برید ، دستمو گذاشتم رو بینیمو گفتم : هیــــــــــس ، به گوشیم نگاه کردم ؛ اسم بابا روش خودنمایی میکرد ف چقد این روزا حاج رضا به پسر کوچیکش زنگ میزنه ، یه لبخند گوشه لبم نقش بستو جواب دادم 
- سلام بابا . 
- سلام آروین کجایی ؟
- کجا باید باشم ، شرکتم دیگه .
- امروز با آیتان برو بیرون غذا بخور .
چشمام اندازه توپ فوتبال گشاد شدو گفتم : چی ؟؟
- آروین پسرم ، سعی کن از همین امروز آیتانو بشناسی من نگرانتم 
خومو ولو کردم رو صندلیو چشمامو بستمو گفتم : باشه بابا کاری ندارید؟
- نه پسرم فقط یادت نره ها . 
- باشه خدا حافظ . 
گوشی رو پرت کردم رومیز ، حاج رضا دیگه بیش از حدش داشت تو کار من دخالت میکرد، دیگه نباید بزارم از اون خط قرمزش که تعیین کردم رد بشه ، امروز آخرین باریه که به حرفش گوش میدم . 
بلندشدمو گوشی و کتمو برداشتم ، آرش با تعجب گفت : کجا ؟؟ 
بدون اینکه جوابشو بدم از شرکت خارج شدم ؛ ماشینو با سرعت از پارکینگ 
خارج کردم . شروع کردم بیخود چرخیدن تو خیابونا ، نیم ساعت بعد جلوی عمارت حاج فتوحی ترمز کردم . نفسمو با حرص دادم بیرونو با بی میلی از ماشین پیاده شدم . 
شروع کردم بیخود چرخیدن تو خیابونا ، نیم ساعت بعد جلوی عمارت حاج فتوحی ترمز کردم . نفسمو با حرص دادم بیرونو با بی میلی از ماشین پیاده شدم. دستمو گذاشتم روزنگو بعد از چند دقیقه صدای باغبون پیر عمارت فتوحی بلندشد ، با لبخند گفتم : اجازه هست بیام داخل ، باغبون بیلشو کنار کشیدو گفت: بفرمایید آقا خوش اومدید . وارد خیاط شدم ، دیگه این عمارت و فوارش واسم جالب نبود ، مثل اینکه همه چی واسم همون اول جذابیت داره و بعدش تبدیل به یه چیز تکراری میشه ، چیزی که حوصلمو سر میبره و دوست دارم یه جوری ازش فرار کنم . وارد ساختمون شدم ، کسی تو سالن نبودشونه هامو بالا انداختمو رفتم طرف مبل که صدای آیتان باعث شدم سرجام وایستم . آیتان : مامان من رفتم . 
خانوم فتوحی : آیتان نرو دختر ..... جواب باباتو چی میدی .
برگشتم طرفش که با ترس یه قدم رفت عقبو گفت : تو .... تو ... اینجا چیکارمیکنی ؟؟؟ دستامو بردم تو جیبمو با اخم گفتم : ببخشید سلام ندادم 
چهرشو درهم کشیدو گفت : بخشیدم ، این املاک فتوحی مال شما. خوش اومدین . رفت طرف در خروجی که گفتم : یاد نداری با مهمون درست برخورد کنی ؟ برگشت طرفمو با پوزخند گفت : شما که خودت صاحاب خونه ای ، شما هم اول یاد بگیر قبل از وارد شدن به جایی اجازه بگیری . نشستم رو مبلو گفتم : همونجوری که خودت میگی من صاحب خونه ام ، صاحب خونه هم واسه وارد شدن به خونش اجازه لازم نداره . با لبخند به حرص خوردنش نگاه میکردم که صدای خانوم فتوحی باعث شد به احترامش دوباه بلند شم
- اِ سلام پسرم ، خوش اومدی 
سرجام ایستادمو گفتم : سلام ممنون 
خانوم فتوحی با دسپاچگی گفت : بشین پسرم ، راحت باش . روبه آیتان که جلوی در ایستاده بود گفت : دخترم برو یه شربتی چیزی بیار . آیتان دستشو از دستگیره در برداشتو پاهاشو مثل دختر بچه ها کوبید به زمینو گفت : مامان من میخوام برم . خانوم فتوحی با چشم غره رفت طرفشو دستشو کشیدو آروم گفت : کجا ، بیا بریم آبرو ریزی نکن . دیگه ساکت موندنو جایز ندونستمو گفتم : نه مزاحمتون نمیشم ، فقط با اجازتون میخوام با آیتان برم بیرون . آیتان گارد گرفتو گفت : اولا آیتان نه و آیتان خانوم بعدشم من با تو جهنمم نمیام ... صدای عصبانی خانوم فتوحی باعث شد آیتان ساکت بشه 
_آیتان بســــه !! بعدشم دستشو کشیدو بردش طرف در بزرگی که سمت راست سالن بود ، نفسمو دادم بیرونو دستمو کشیدم تو موهامو زیرلبم گفتم : دختره ی بد عنق ، داشتم به تابلو های تو سالن نگاه میکردم که در باز شدو آیتان با چهره ی دمغ اومد بیرونو خیره شد به من ، نوک بینیش از حرصی که میخورد قرمز شده بود ، حقته میخوایی با من در نیفت . خانوم فتوحی : بشین پسرم یه چیزی بیارم برات بخوری . با بی تفاوتی رومو از آیتان گرفتمو گفتم : نه ممنون ، فقط اگه اجازه بدید منو آیتان خانوم بریم ، خانومو با غیض گفتمو به آیتان نگاه کردم که با لبخند گفت : نه یادگیریت خوبه دارم بهت امیدوار میشم . با حرص زیر لبم طوری که بشنوه گفتم : یه یادگیری بهت نشون بدم خاله سوسکه که مرغای آسمون به حالت زار بزنن ، خانوم فتوحی رفت طرف تلفنو گفت : صبر کن به حاجی خبر بدم پسرم . آیتان اومد طرفمو گفت : فک نکن نشنیدم چی گفتی ، خاله سوسکه عمته گربه نره . با عصبانیت بازو شو گرفتمو گفتم : چی گفتی ؟؟ آیتان بدون ترس ف دیکته وار گفت : خاله ..... سوسکه ..... عمته ، صدای تق تق کفشای خانوم فتوحی باعث شد آیتانو بکشم طرفمو گونشو ببوسم . آیتان با عصبانیت کوبید رو سینمو گفت : ولم کن حیوون . دستمو گذاشتم رو دهنشو گفتم : آره عزیزم میریم رستوران وحدت ، خانوم فتوحی با لبخند رضایت بخشی به منو آیتان نگاه کردو گفت : برید پسرم حاجی هم اجازه داد ؛ آیتان خودشو از دستم رها کردوبا عصبانیت گفت : حتما باید دست هرکولتو بزاری رو دهنم تا خفه بشم ، مگه میخوایی جنازمو ببری رستوران وحدت ؟ حواسم پی حرف خانوم فتوحی بود و به حرفای آیتان توجه نمیکردم ، مگه من احتیاجی به اجازه ی حاجی داشتم ؟ باعصبانیت دست آیتانو کشیدمو طوری که خانوم فتوحی بشنوه گفتم : فکر نکنم احتیاجی به اجازه ی حاج آقا داشته باشم . آیتانو کشون کشون از پله ها بردم پایین که صداش دراومدو گفت :هرکول ، دستمو شکوندی ، وایستا چادرمو درست کنم . کارد بخوره به شکمت که به خاطر رستوارن وحدت داری دستمو از جا میکنی . دستشو ول کردمو با عصبانیت گفتم : چی میگی تو ؟ آیتان یه قدم رفت عقبو گفت : یا ابولفضل هیچی حاجی ، واستا چادرمو درست کنم . گوشه ی خاکی چادرشو تکوندو گفت : بیا، ببین ریدی تو چاردم .با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم : نه مثل اینکه تربیت تورو باید ازسر بگیرم ، آیتان بدون توجه به حرفم رفت طرف درو گفت : حالا ماشین داری یا نه ؟ پوفی کردمو رفتم طرفش ، زودتر ازش از درحیاط خارج شدمو رفتم طرف ماشین ، سوار ماشین شدمو منتظرش موندم . بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدو بدون حرف راه افتادم ، یکی از اهنگای کردیو که دوست داشتم گذاشتمو صداشو تا ۀخر بلند کردم ، داشتم فکر میکردم که چقد بده افسار زندگیم افتاده دست حاج رضا و حاج فتوحی ، اون از حاج رضا که دائم توزندگیم دخالت میکنه انگار من پسر بچم . اینم از حاج رضا که باید برای بیرون اومدن با زنم ازش اجازه بیگرم . نفسی عمیق توائُم باخشم کشیدمو دنده رو جابه جا کردم ، ماشینو تو پارکینگ رستوران پارک کردم . آیتان خودشو کشید طرفم که با تعجب خودمو کشیدم عقب که باعث شد بلند بخنده، آینه ماشینو گرفت طرف خودشو گفت : نترس هرکول نمیخوام بخورمت . از ماشین پیاده شدمو روبه آیتان که داشت چادرشو درست میکرد گفتم : پیاده میشی یا نه ؟ بهم نگاه کردو یه تای ابروشو داد بالا وگفت : نه بزار فکر کنم ، در ماشینو محکم بستمو گفتم : انقد فکر کن که سرطان مغز بگیری خاله سوسکه ، آیتان با عصبانیت از ماشین پیاده شدو اومدو روبه روی من ایستادو گفت : ببین گربه نره من بهت هیچی نمیگم پررو نشو دیگه ، خاله سوسکه عمته افتاد ؟ بازوشو گرفتمو با دست آزادم در ماشینو قفل کردمو گفتم : از این به بعد ادبو تربیتم یادت میدم کوچولو . چشمم افتاد به زن و مردی که با تعجب به ما نگاه میکردن ، بازوی آیتانو ول کردمو نوک چادرشو از سرش کشیدمو گفتم : یکی طلبت خاله سوسکه ، آیتان پاهاشو کوبید زمینو گفت : وحشی بیشعور من دوساعته دارم چادرمو درست میکنم ، در ماشینو باز کن برم دوباره درستش کنم . شونه هامو انداختم بالا وگفتم : به من چی و راه افتادم ، چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای دزدگیر ماشین بلند شد ، باتعجب برگشتم طرف ماشین ، آیتان با پاش کوبیده بود به لاستیک ماشین ، یا پوزخند گفت : به نفعته در ماشینو باز کنی وگرنه کل ماشینتو سروته میکنم . چشمامو بستمو با حرص سرمو تکون دادمو در ماشینو باز کردم . بعد از چند دقیقه آیتان اومد کنارمو با لبخند گفت : حالا دوباره میتونی قفلش کنی گربه نره ، بهش نگاه کردم ، دلم میخواست سرشو بکوبم به ستون کنارمون . آیتان با اخم گفت : چیه چرا خیره شدی به من ؟ میخوایی قیافمو خواستگاری کنی ؟ در ماشینو با ریموت قفل کردمو گفتم : شنیدی میگن یه مدت هوا پسه مغزا ناقصه ، الان دقیقا تو اون موقعیتیم . آیتان دهنشو کج کردو گفت :نه به جان پسر رستم راست میگی هرکولم ؟؟ شونه هامو بالا انداختمو راه افتادم ، اومد باهام همقدم شدو از پله های رستوران رفتیم بالاو وارد رستوران شدیم ، یکی از مجلل ترین رستوران های بود که میشناختم ، فضای سالن به رنگهای آبی و بنفش بود که به آدم آرامش خاصی میداد ، پخش موزیک ملایمو دلنواز این آرامشو دوبرابر کرده بود ، یکی از میزهارو انتخاب کردیمو نشستیم . با دست رومیز ضرب گرفتمو به آیتان نگاه کردم ، هیچ چیزخاصی نداشت که منو جذب کنه ، من چطور میتونستم با این زندگی کنم ، چشمم خورد به میز جلوییمون ، دوتا دختر که با آرایش افتضاحی داشتندو رنگو لعاب خوشکلشون کرده بود. اونارو با آیتان مقایسه کردم ، معصومیت و حجب و حیایی بیش از اندازه آیتان تو ذوق میزد . دوباره چشمم چرخید رو صورت یکی از اون دخترا که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه . مثل همیشه یه لبخند گوشه لبم نقش بست . آیتان با کنجکاوی گفت : داری با خودت میخندی ، رد نگامو دنبال کردو برگشت عقب، با پوزخند گفت : پسر حاجی ها عادتشونه وقتی بازن خودشون میان بیرون دخترای مردمو بپان ؟ خودمو ولو کردم رو صندلی و گفتم : تو اینجوری فکر کن کوچولو . آیتانم به تبعیت از من تکیه داد به صندلی و سرشو تکون داد . سرمو انداختم پایینو با دستم رو میز خطوط نا مرتبی کشیدم ، دیگه نمیخواستم زیاده روی کنم ، از سکوت آیتان تعجب کردمو سرمو بلند کردم که دیدم خیره شده به پشت سرم ، بدون توجه دوباره سرمو انداختمو به نقاشی روی میزم ادامه دادم . بعد از چند دقیقه واقعا حوصلم سر رفتو میخواستم دوباره سر صحبتو باز کنم . سرمو بلند کردم که دیدم هنوزم به پشت سرم خیره شده ، کنجکاو شدم بدونم که پشت سرم چه خبره . برگشتمو با تعجب دوتا پسرژیگول دیدم یکیشون با گاله گشاد به آیتان خیره شده بود . با عصبانیت به آیتان نگاه کردمو گفتم : دلیل این کارات چیه ؟ دختر حاج فتوحی هم عادتشه وقتی با شوهرش میاد بیرون نامحرمارو بپاد . آیتان با خونسردی گفت : هر عملی عکس العملی داره آقای کاشانی ، چون تو مردی دلیل بر ارجعیتت نیست ، هردومون انسانیم با این تفاوت که من زنمو تو مرد ، همون اندازه که چشم تو حق چرخیدنو دید زدن داره چشمای یه زنم این حقو دارن . فهمیدی یا فلسفشو واست باز کنم ؟ دستامو گذاشتم رومیزو گفتم : عرایض مضخرفت تموم شد . اجازه هست بگم ناهار بیارن ؟ آیتان شونه هاشو انداخت بالا وگفت : حقیقت همیشه تلخه آق کاشانی ، بعدشم فکر کنم از اول اومدیم رستوران تا ناهار بخوریم نیومدیم بندری برقصیم . بعد از خوردن ناهار هیچ حرفی بین منو آیتان ردوبدل نشد و منم تر جیح میدادم زودتر برگردم خونه . آیتانو بردم خونشونو راه افتادم طرف خونه ، هیچ کششی به این دختر نداشتم . نه ازش بدم میومد نه ازش خوشم میومد ، این باعث عذابم بود سعی کردم به خودم فرصت بدم زمان درمان همه درداست 
(1ماه بعد)

باعصبانیت گفتم : یعنی قرارداد فسخ شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آرش با خونسردی پرونده رو انداخت جلومو گفت : نه ، امضای حامدم باید باشه ........ با عصبانیت دستمو کوبیدم رومیزو گفتم : زنگ بزن به حامد بگو لاس زدن بسه ، برگرده . همه کارامون لنگ اونه . 
آرش صداشو برد بالاو گفت : چیه مثل زنای پابه ماه جیغ جیغ میکنی، با یه تلفن همه چیو حل میکنم لازم نکرده حامد برگرده میفهمی یا نه ؟ 
دهنمو باز کردم تا جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد ، به شماره ی رو صفحه نگاه کردم ، باتک خنده عصبی گفتم : همینو کم داشتیم تو این گیرو ویری از عمارت فتوحی زنگ بزنن . آرش پرید رو میزو گفت : ای کلک از خونه نامزدته ؟ دستمو به حالت تهدید به طرفش تکون دادمو گفتم : تکلیف توروهم مشخص میکنم فعلا ببند فکتو . گوشیمو جواب دادم که صدای خانوم فتوحی رو شنیدم 
- سلام پسرم خسته نباشی . 
رفتم طرف صندلی و گفتم : سلام ممنون بفرمایید . 
خانوم فتوحی با من من گفت : پسرم .... چیزه ..... آیتان تواین 1ماه سه شنبه ها میومد پیش تو ؟ ؟ 
باتعجب گفتم : نه چطور مگه ؟ 
نفسشو آروم دادبیرونو گفت : هیچی پسرم کاری نداری ؟
گفتم : مشکلی پیش اومده ؟
- نه پسرم فعلا خداحافظ . 
باتعجب به گوشی تودستم نگاه کردمو ابروهامو دادم بالا ونشستم سرجام ، یعنی چی شده ؟ ؟ آرش با صدای بلندی گفت : چته؟ توفکر؟ خبریه ؟
بهش نگاه کردمو باخونسردی گفتم : فضولو بردن جهنم . 
آرش از رومیز اومد پایینو گفت : خوش به حال فضول هرجا میبرنش . 
چنگ زدم به موهامو باعجز گفتم : آرش من خسته شدم تاکی باید کارامون لنگ حامد باشه ؟ بهای خوش گذرونی های اونو هم ماباید بدیم . همه زحمتامونو داره به باد میده . 
- بزار بیاد تکلیفمونو باهاش روشن میکنیم ، فعلا بیخیالش 
صدای گوشیم دوباره بلند شد. باتعجب شماره ی بابا رو روی صفحه ی گوشیم دیدم . اینجا چه خبره ؟ آسیا به نوبته . بدون معطلی جواب دادم 
- جانم بابا . 
بابا با صدای مضطربی گفت : آروین برو خونه حاج فتوحی . 
لم دادم رو صندلیو گفتم : بابا به دیگه زیادی توکارای من دخالت میکنی ؟ من خودم تشخیص میدم کی برم خونه ی فتوحی ، کی برم پیش نامزدم . بامن مثل بچه ها رفتار نکن . بابا با عصبانیت گفت : بلند شو برو آیتان تو خطره . 
جا خوردم .... تو جام نیمخیز شدمو گفتم : چی ؟ چه خبره ؟ 
بابا ادامه داد : فقط برو اونجا و نزار بهش آسیبی برسونن ، بجنب آروین . 
باعجله از جام بلند شدمو بدون جواب دادن به سوالهای آرش از شرکت زدم بیرون ، وارد پارکینگ شدمو ماشینو با سرعت از پارکینگ خارج کردم . یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه ؟ یعنی چی که آیتان تو خطره ، سوالهای زیادی رو مخم رژه میرفت که باعث میشد پامو رو پدال گاز فشار بدم ... جلوی در عمارت فتوحی محکم زدم رو ترمزو از ماشین پریدم بیرون . در حیاط باز بود با عجله وارد حیاط شدمو با دو رفتم طرف ساختمون اصلی . صدای فریاد حاج فتوحی عمارت به اون بزرگی رو به لرزه در میاورد با تعجب گفتم : چی شده ؟ حاج فتوحی با بی رحمی بازوی آیتانو کشیدو پرتش کرد جلوی من و گفت : بفرما آقا آروین .... تحویل بگیر ، وقتی ماه به ماه از نامزدت خبر نمیگیری همین میشه دیگه ، تو این 1ماه چند بار به این دخترهی چش سفید سرزدی ، کارش به جایی رسیده که به من دروغ میگه . جلوی آیتان نشستمو بلندش کردمو روبه حاج فتوحی گفتم : آروم باشید حاج آقا . به منم بگید اینجا چه خبره ؟ حاج فتوحی عصاشو محکم کوبید رو زمینو گفت : میخواستی چه خبر باشه ، از این خانوم بپرس تو این 1 ماه سه شنبه ها که میگفت میاد پیش تو ، کجا میرفته ؟ آیتان بازوشو از دستم کشید بیرونو رفت طرف پله ها و گفت : من برده شماها نیستم . حاج فتوحی با فریاد گفت : دختره ی گستاخ از کی تاحالا جواب منومیدی ؟ رفتم طرف حاج فتوحی و به آیتان که جلوی پله ها ایستاده نگاه کردمو آروم گفتم : حاج آقا شما به خودتون مسلط باشید من خودم ازش میپرسم کجا بوده . حاج آقا یه نگاه مطمئن بهم کردو گفت : حتی اگه قراره خونشو هم بریزی باید بفهمی تواین 1 ماه سه شنبه ها کجا میرفته با کی بوده ؟ از طرف من آزادی هرکاری که میخوایی بکن . چشمامو بستمو آروم سرمو تکون دادم ..... رفتم طرف آیتانو بازوشو کشیدمو از پله ها بردمش بالا . رو آخرین پله بازوشو از دستم کشید بیرونو با عصبانیت گفت : ببین گربه نره ، واسه من آقا بالاسر بازی درنیار . 
یکم ازش فاصله گرفتمو گفتم : خوب . 
آیتان با گستاخی زل زد تو چشمامو گفت : خوب به جمالت به اون فهمو کمال نداشتت . چشمامو ریز کردمو بهش خیره شدمو گفتم : ببین چه قشقرقی راه انداختی خاله سوسکه . مثل بچه ی آدمیزاد بگو کجا میرفتی ؟. 
از کنارم رد شدو بی تفاوت گفت : به تو مربوط نیست . 
از کوره در رفتمو بازوشو محکم گرفتمو گفتم : میگی یاهمین جا لهت کنم ؟ 
باپوزخند تو چشمام زل زدو گفت : سگی که پارس کنه حمله نمیکنه . 
تویه لحظه دستمو بلند کردمو باتموم قدرت کوبیدم تو گوشش . آیتان بابهت دستشو گذاشت رو گونشو بهم نگاه کرد . انقد نگاهش مظلوم بود که از کارم پشیمون شدم . به موهام چنگ زدمو گفتم : ببین کوچولو با من بازی نکن . الانم بنال ببینم کجا بودی ؟ چرا دروغ گفتی که میایی پیش من ؟ 
آیتان با صدای کشیده ای گفت : وحــشی حیــون ، همینجا وایستا تا بهت بگم کجا بودم ، رفت طرف یکی از اتاقا و بعد از چند ثانیه اومد و یه کارت پرت کردم جلومو گفت : برو به حاج آقا و نوچه هاشم بگو که آیتان هیچ کار خلافی ازش سر نزده . خم شدمو کارت روی زمینو برداشتم ، کارت ورودی باشگاه ، تو این مدت سه شنبه ها میرفته باشگاه . شروع کردم به جوییدن لب پایینم ف اونوقت من بی دلیل روش دست بلند کردم ، با سستی بلند شدمو از پله ها رفتم پایین ، حاج فتوحی برگشت طرفمو گفت : فهمیدی کجا میرفته پسر. بهش نگاه کردم ، یه ادم چقد میتونه بی رحم و سندگدل باشه اون حتی به دختر خودشم اعتماد نداره . سرمو انداختم پایینو با صدای که انگار از ته چاه میومد گفتم : آره میرفته باشگاه . حاج فتوحی با خنده های عصبی رفت طرف مبلو گفت : دخترو چه به باشگاه رفتن . چشمم خورد به بابا یه لبخند بی روح زدم ، صد رحمت به حاج رضای خودمون . خوبه که بابا دختر نداره . رفتم طرفشو آروم گفتم : خوبی بابا ؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا دستشو گذاشت روشونمو گفت : آیتان کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم : فکر کنم تو اتاقشه . 
صدای تلق تلوق لیوان های شربتو فریاد حاج فتوحی باعث شد برگردم طرفش . 
- همش تقصیر توئه زن ، گفتی بزار درس بخونه گذاشتم که انقد پررو خودسر شده . ، سرم درحال انفجار بود و حوصله ی فریاد های حاج فتوحی رو نداشتم دستمو کشیدم رو صورتمو گفتم : بریم بابا 
بابا بهم نگاه کرد ، انقد قیافم تابلو بود که بفهمه حال درستو حسابی ندارم . سرشو تکون دادو گفت : بریم

 

منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 212
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 490
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,600
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,383
  • بازدید ماه : 8,383
  • بازدید سال : 137,509
  • بازدید کلی : 20,126,036