loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 684 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان چشم هایی به رنگ عسل (فصل دوم )

آرامی داخل اتومبیل جا گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- چه خبری؟ اگه الکی گفته باشی وای به حالت!
قهقهه ای زد:
- آخه تو چقدر فضولی دختر! نخیر الکی نگفتم .امشب همگی شام خونه اجدادیمون دعوت داریم!
- وای چقدر عالی ! خیلی خوشحالم که می بینم باز همگی دور هم جمع هستیم .
بقیه مسیر را شایان مدام سر به سرم گذاشت و من با بدجنسی تلافی کردم. به مقصد که رسیدیم ، سفارش کردم که شب دیر نکند و با سستی بسمت شرکت راه افتادم .هنوز خوابم می آمد و دلم میخواست همانجا روی زمین دراز بکشم .نوعی رخوت و سستی در وجودم احساس میکردم که بی ارتباط به بازگویی حقایق تلخ و دردناک زندگی ام نبود.
بمحض ورود به شرکت بخاطر آوردم که باز حضور شایان و شیطنتهایش، مرا از گل خریدن غافل کرد! زیر لب غریدم:
- خدا بگم چکارت کنه شایان!
این را گفتم و پشت میزم قرار گرفتم .گلهای داخل گلدان کمی پژمرده بنظر می رسیدند .با دلخوری آب گلدان را عوض کردم .سکوت شرکت خواب آلودگی ام را تشدید میکرد. با خودم گفتم:« شاید آقای متین توی شرکت باشه!»
با این فکر و برای فرار از خواب آلودگی، پرونده ای برداشتم و بسمت اتاقش حرکت کردم .چند ضربه به در نواختم و منتظر شدم ولی هیچ صدایی شنیده نشد . این بار چند ضربه محکمتر زدم ولی باز هم خبری نشد. حسابی کلافه شدم چرا که تیرم به سنگ خورده و متین هنوز نیامده بود. با حرص لگد محکمی به در زدم و گفتم:
- معلوم هست کجایی؟ حالا خوابم می بره دیگه!
- دنبال من می گردید خانم رها؟
همچون برق گرفته ها از جا پریدم و با شتاب و خجالت به عقب برگشتم .
- وای آقای متین شمایید؟!سلام؛ صبحتون بخیر!
- سلام ؛ صبح شما هم بخیر .مگه انتظار داشتید شخص دیگه ای رو ببینید؟!
- نه ابدا، فقط تعجب کردم!
- بله البته.از حالت چشمهاتون پیداست! امروز گلدونتون ، گل باطراوت نداشت. فراموش کردید؟
- نه.......یعنی بله........یعنی همه اش تقصیر شایان بود
لبخند عمیقی که از لحظه ورود روی لبش خودنمایی میکرد، جای خود را به اخمی آشکار داد.
- شایان؟!
خنده ام را بسختی مهار کردم. 
- بله ، ایشون برادرم هستند .
بازدمش را به بیرون فرستاد و با نوایی پرسشگر گفت:
- خب؟!
با تعجب نگاهش کردم و سرم را بعلامت پرسش بطرفین تکان دادم . پس از گذشتن چند لحظه، با لبخندی عمیق و جذاب که ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش می گذاشت گفت:
- خانم رها، مثل اینکه واقعا خوابتون میاد!می شه خواهش کنم از سر راه کنار برید تا من در دفترم رو باز کنم؟
تازه متوجه گیجی ام شدم. با شرمندگی و عجله قدمی کنار رفتم.
- بله معذرت میخوام .اصلا متوجه نشدم!
به آرامی داخل شد و بدون آنکه به عقب نگاه کند، در را بست .چه بی موقع حرفهای مرا شنید و مچم را گرفت! اصلا چه موقع وارد شرکت شد که من متوجه نشدم؟ در هر صورت از آمدنش خوشحال شدم و با خودم فکر کردم ، چقدر این پسر جذاب و شیک پوش است! پلوور نوک مدادی و شلوار جین مشکی به تن داشت، به همراه پالتوی بلند مشکی که یقه اش بسمت بالا هدایت شده و بسیار برازنده اش بود. موهایش مثل همیشه مرتب و براق بود .درست مثل کفشهایش! هنوز رایحه ادوکلن همیشگی اش در فضا منتشر بود. آن ته لهجه اروپایی و شیک پوشی اش، واقعا از او مردی جنتلمن می ساخت . به قول خانم کریمی ، درست مثل لردهای انگلیسی! از خودم حرصم گرفت و با عصبانیت به افکارم دهن کجی کردم« این مسائل اصلا به تو مربوط نیست عزیزم! ارزونی پدر ومادرر و هواخواهانش!»
به ذهنم فشار آوردم که چرا در آخرین لحظه داشت می خندید؟ که ناگهان در باز شد .متین در حالیکه پالتویش را از تن خارج کرده و پرونده ای در دستش بود ، ظاهر شد! لحظه ای ایستاد و با حیرت به من خیره شد .
- خانم رها! شما هنوز اینجا هستید؟ اگه کاری دارید بفرمایید
وای خدایا ! چه افتضاحی !تکانی خوردم و صدایم را صاف کردم .
- بله البته!می خواستم بگم که.......... یعنی اومدم بگم که..........
لحظه ای تامل کردم و با اخم کوچکی گفتم:
- اِ........... چی می خواستم بگم؟!
ناگهان صدای قهقهه اش بند دلم را پاره کرد! چنان ترسیدم که قدمی به عقب رفتم . در حین خنده، دستی را که آزاد بود بالا آورد:
- معذرت میخوام که بازم شما رو ترسوندم .شاید می خواستید بگید که خوابتون میاد؟! شاید هم می خواستید اون پرونده بی زبون رو که مدتهاست توی دستتونه به من بدید؟!
تازه متوجه پرونده شدم و در حالیکه با خودم فکر میکردم حتی خندیدنش هم زیبا و شیک است ، گفتم:
- بله همینطوره! این لیست گزارش هفتگیه .
سرش را چند بار تکان داد:
- بله بله؛ خودم می دونم!
پرونده را به دستش سپردم .هنوز آثار خنده در صورتش نمایان بود .از جلوی در کنار رفت و آرام و محترمانه گفت:
- لطفا بیایید داخل .
با تردید داخل شدم و بمحض اینکه او پشت میزش قرار گرفت ، بی اراده موهایم را زیر شال حریر سبز رنگم پنهان کردم .با دیدن من، سرش را پایین انداخت و در حالیکه بسختی سعی در کنترل خنده اش داشت ، با دست اشاره کرد که بنشینم .بر روی دورترین صندلی از او نشستم و تشکر کردم .زیر لب با حرص گفتم:
- حالا من رو مسخره می کنی فرزاد متین؟! به حسابت می رسم!
سپس با صدایی رسا پرسیدم:
- امری داشتید قربان؟!
عمدا روی کلمه « قربان» مکثی کردم و با شدت بیشتری تلفظش کردم .نگاهی به من انداخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.چقدر از این نگاه خیره و کنجکاوانه، که لبخندی هم چاشنی اش بود، حرصم می گرفت!
- خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم مقابله به مثل کردید خانم رها! شما دختر جسور و در عین حال جالبی هستید! بهر حال این پرونده یک شرکت جدیده. لطفا یه فایل اختصاصی براش باز کنید چون به تازگی با ما قرارداد بسته و مطمئنا خیلی باهاش کار داریم. فکر می کنم این کار از خوابیدن شما جلوگیری کنه! بهتره هر چه زودتر دست به کار بشید!
چقدر از اینکه به حالت خواب آلودم اشاره کرد. عصبانی شدم .پس او تمایل داشت که این بازی را ادامه دهد! با خونسردی از جایم برخاستم و پرونده را گرفتم .
- بله قربان! الساعه انجام می دم.
لبخندی زد و سرش را تکان داد. بسرعت خارج شدم و پشت در ایستادم و با حرص شکلکی برایش در آوردم!
- جالب خودتی آقای دیوونه!
از ترس این که مجددا در دفتر را باز و غافلگیرم کند، دوان دوان بسمت میزم رفتم .چرا که فهیمه خانم قبلا اشاره کرده تمام قسمتهای ساختمان به سیستم دوربین مدار بسته پیشرفته ای مجهز است و دستگاه اصلی در اتاق رئیس قرار دارد. 
همه همکارها آمده بودند .سلام و روزبخیری گفتم. فرشاد با همان شیطنت همیشگی پرسید:
- ببینم خانم رها! شما و آقای متین برای زود رسیدن به شرکت با هم کورس گذاشتید؟ کی می آیید و کی می رید که ما متوجه نمی شیم؟!
خنده ام گدفت:
- اتفاقا امروز آقای متین بعد از من به شرکت اومدند
- اِ.......... پس شما امروز مسابقه رو بردید؟!
همگی به خنده افتادیم و الهام با حالتی بخصوص گفت:
- اون مرد مرموز و بی احساسیه! البته در مقابل جنس مخالف، خیلی هم مغرور و لجبازه!
فهمیمه خانم جواب داد:
- چه حرفهایی می زنی الهام جون!اتفاقا آقای متین اونقدرها هم بی احساس و لجباز نیست!
- چرا دقیقا همینطوره .هیچکس به اندازه من اون رو نمی شناسه!
ناگهان گویی که حرف ناپسندی زده باشد، دستش را مقابل دهانش گرفت و به سرعت دور شد ! همگی نگاهی از روی تعجب به هم انداختیم .پرسیدم:
- از کجا آقای متین رو اینقدر می شناسه؟!
همه اظهار بی اطلاعی کردند و متفرق شدند . 
سرم با ساختن فایل جدید گرم شد. یک پایم پشت میز بود و یک پایم در اتاق بایگانی .ولی ذهنم مدام درگیر این مساله بود که الهام چطور اینقدر با اطمینان در مورد او صحبت کرده بود؟
ساختن فایل جدید سخت بود، چرا که ضمن این کار، تمام اطلاعات کامپیوتر را هم منظم کردم .وقتی کارم پایان یافت، سرم را روی میز گذاشتم تا بلکه به این طریق، خستگی را از بدنم خارج کنم .آقای متین با دونفر که ظاهرا برای بستن قرارداد آمده بودند ، جلسه داشت .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که صدایش، خواب را از سرم پراند .
- خانم رها، خوابیدید؟!
بسرعت از جایم بلند شدم.
- نه آقای متین.......... من فقط.........یعنی همین الان بود که........ اصلا شما امرتون رو بفرمایید!
- فایل جدید رو ساختید؟
- بله قربان!
- پرونده سازی هم شده؟
- بله قربان!
- از فلاپی که همراهش بود کپی گرفتید؟
- بله قربان!
- می شه چندتا پرینت از این لیست برام بگیرید؟
- البته قربان!
- خانم رها، اگه از شما بابت امروز معذرت خواهی کنم، لطف می کنید دیگه به من قربان نگید؟!
- بله قربان، یعنی بله آقای متین!
- ممنونم! من اینجا هستم .لطفا سریعتر کارتون رو انجام بدید.
- چشم قر.......آقای متین!
از پیروزی که در این لجاجت نصیبم شد، بشدت خوشحال شدم و زمانی که به خود آمدم، دریافتم که تنها هستیم .چه موقع همکارها رفته بودند که من متوجه نشدم؟! پس از کمی تامل ، از خودم عصبانی شدم! دلم نمیخواست با این بازیهای کودکانه او را متوجه خود کنم. از او و احساساتش و هرچه که به او مربوط می شد، متنفر بودم و نباید به او بیشتر از این اجازه دالت در حالاتم را می دادم .پرینتها را گرفتم و بلافاصله بسمت اتاقش به راه افتادم . هر لحظه ممکن بود شایان از راه برسد و دلم نمی خواست او را منتظر بگذارم .
هنوز به اتاقش نرسیده بودم که صدایش را شنیدم:
- خانم رها! من اینجا هستم .می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتتون رو به من بدید؟
لحظه ای تصمیمم را فراموش کردم .با تعجب توام با دلهره بسمت دیوار شیشه ای رفتم و روبرویش ایستادم .نگاهم کرد و آمرانه گفت:
- خواهش می کنم بفرمایید ! چرا انقدر معذب هستید؟ مگه چیزی اینجاست که شما رو ناراحت می کنه؟
در حالیکه بشدت دچار اضطراب شده بودم .سعی کردم آرامش ظاهری خود را حفظ کنم .به آرامی نشستم و گفتم:
- نه، یعنی ابدا! من راحتم، شما بفرمایید.
- خانم رها! می دونم سوالم یه کمی براتون عجیبه.ولی من در کل ، آدم رک و راحتی هستم و حرفهام رو به سادگی مطرح می کنم . می تونم بپرسم دلیل اشتغال شما چیه؟ ظاهرا شما نیاز مالی ندارید.پس چرا خودتون رو اینقدر به دردسر می اندازید؟ البته بگم که من بطور کامل در جریان امور زندگی تک تک کارمندانم هستم .حتی خانوم کریمی برای اضافه کاری تا این موقع شب، توی شرکت نمی مونه!
نمی دانم سوالش بود که تپش قلبم را زیاد کرد یا نگاه خیره اش! با رعایت نهایت ادب لبخندی زدم:
- من فقط برای رسیدن به استقلال و یک سری مسائل جزئی دیگه شاغل شدم که نیاز مالی ابدا شامل این مسائل نمی شه!
- و اون مسائل؟!
- آقای متین، اگه به سوالتون جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟
لبخندی مهربان و صمیمی مکمل چهره جذابش شد و فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت:
- نه به هیچ وجه! فقط دوست داشتم که بدونم.
چشمهایم را کمی تنگتر کردم و پرسیدم:
- شما چی می خوایید بدونید؟ از زیرو رو کردن لایه های پنهان شخصیت و زندگی من به چه نتیجه ای می خواید برسید؟!
نگاه نافذ و برنده اش را برای لحظاتی چند در نگاهم قفل کرد .ولی این نگاه سرگشته من بود که خیلی زود تسلیم شد و با خجالت به زیر افتاد .به آرامی در جوابم گفت:
- خانم رها! اگه به این سوال جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟
بسختی لبخندم را فرو خوردم .چقدر زیرک بود!
- نه ابدا.
- پس تا چای تون سرد نشده، بفرمایید.
با تعجب پرسیدم :
- شما از کجا می دونید که من چای میخورم؟!
- مثل اینکه من رئیس شرکتم!
باز هم به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم:
- خب بله! رئیس هستید ولی توی آبدار خونه که کار نمی کنید ! پس از کجا فهمیدید؟!
ناگهان فکری مثل برق از خاطرم گذتش و بلافاصله گفتم:
- حتما از طریق دوربین رفتارهای ما رو کنترل می کنید، درسته؟
اخم با نمکی کرد و فنجان قهوه اش را روی میز برگرداند .
- مانیتور اتاق من همیشه خاموشه و هیچوقت روشن نشده .من طی یه حادثه خاطره انگیز، پی به این مساله بردم!
نمی دانم چرا بی جهت عصبانی شدم! حتی نمی دانم چرا گمان کردم که او دروغ می گوید. بهر جهت او رئیس شرکت بود و بنا بر انجام وظیفه، باید همه چیز را کنترل میکرد .حالا با سوء استفاده از این امر، به خودش اجازه دخالت در کارهای شخصی را هم داده بود. با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:
- حالا من می تونم یه سوال از شما بپرسم؟
- خواهش می کنم.شما دوتا سوال بپرسید!
- چرا این مسائل باید برای شما مهم باشه؟ نکنه چون رئیس شرکت هستید؟!
جمله آخرم را با لحنی کنایه آمیز ادا کردم .نگاه خیره ای به چشمهایم انداخت ، انگار متوجه حالت من شده بود .
- چرا دوست دارید این مساله رو به رخ من بکشید؟!
صدایم بلندتر شد:
- مگه غیر از اینه؟ پس چطور به خودتون اجازه مطرح کردن این سوالها رو دادید؟ من هر چیزی که لازم بود شما بدونید توی پرونده ام قید کردم . ظاهرا این مساله در شما آقایون اپیدمی شده! بمحض اینکه به مراتب دنیوی می رسید، دست بهر عملی می زنید و به خودتون اجازه انجام هر کاری رو می دید! اصلا هم براتون مهم نیست با کارهای احمقانه تون چه بلایی سر دیگران میارید! فقط به خودتون و منافع تون فکر می کنید!
چشمهایش از تعجب گرد شد . اصلا انتظار این واکنش خصمانه را از جانب من نداشت . لحظاتی با نگاهی گنگ و مبهوت مرا برانداز کرد ولی مجددا همان آرامش ذاتی اش را بدست آورد. با خونسردی یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:
- شما حق ندارید در مورد من اینطوری قضاوت کنید خانم کوچولو! بهتره توی نظراتتون بیشتر دقت کنید! شما دارید من رو به جرم گناه ناکرده قصاص می کنید! من هرگز به شما بعنوان یک کارمند زیر دست نگاه نکردم ، نه به شما نه به هیچکس دیگه! وهرگز از جایگاهم سوء استفاده نکردم . دلیلی هم برای این کار نبوده! در ضمن شما اولین کارمندی هستید که اجازه بحث کردن با من رو داشتید، امیدوارم که متوجه شده باشید!
با حرکتی عصبی از جایم بلند شدم .صدایم به فریاد تبدیل شد:
- نمی فهمم باید متوجه چه چیزی باشم؟ ببینید آقای متین! من فقط برای کار کردن و فرار از یک ری مسائل شخصی زندگیم اینجا استخدام شدم .اصلا هم برام مهم نیست شما در مورد من چه فکری می کنید و چه رفتاری با من دارید! حقیقت محض این مساله اینه که شما رئیس من هستید و من کارمند شما، پس هیچ توقع دیگه ای ازتون ندارم .منم دلیلی برای ممنون بودن از لطفی که شما در حقم نکردید نمی بینم! امیدوارم منظورم رو خوب درک کرده باشید!
لحظه ای ساکت شدم و به همراه نفسهایی صدادار و خشمگین ، به انگشتی که تهدیدگرانه بسمتش نشانه رفته بودم، خیره شدم! یعنی این من بودم که در مقابل او اینطور جبهه گرفته بودم؟! دستم را مشت کردم. با قدمهایی محکم و عصبی بسمت میز رفتم و کیفم را برداشتم. خواستم به رسم ادب، برگردم و خداحافظی کنم که متوجه شدم در چند قدمی من ایستاده است .از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت! با صدای غمگینی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- من منظور بدی نداشتم خانم رها! مثل اینکه شما اشتباه برداشت کر... 
- اصلا برام مهم نیست شما چه منظوری داشتید، لطفا تمومش کنید .
سرش را به زیر انداخت .
- بسیار خب، هر طور که شما مایلید!من فقط می خواستم بگم از اثر لکه هایی که بعد از شکستن اون فنجون روی لباسم مونده بود، متوجه شدم شما چای میخورید!
چنان بغض سنگینی در گلویم نشست که مهارش، هر لحظه غیرممکن تر می شد .چقدر غیر منصفانه در موردش قضاوت کردم! بدون اینکه منتظر عکس العمل دیگری از جانبش باشم، خداحافظی و دوان دوان شرکت را ترک کردم ، چرا که دیگر نمی توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم!خوب می دانستم که بعد از نگاه محزونش، همه چیز مصنوعی و دروغی بود! چرا این حالت تهاجمی را گرفته بودم؟آن مرد بیچاره که حرف بدی نزده بود! انگار دلم می خواست دق دلی ام را سر او خالی کنم! اصلا چرا او را آزار دادم؟ چرا بلند و عصبی صحبت کردم؟ من واقعا موقعیت خود را فراموش کرده بودم .او رئیس من بود. یک لحظه از خودم که آنطور بی رحمانه با او برخورد کرده بودم، بدم آمد 
اشکهایم را با سرانگشت پاک کردم و با حالتی مغموم و مسخ شده، بیرون از محوطه منتظر شایان ایستادم .نمی دانم چقدر از زمان گذشت که سراسیمه رسید و بمحض دیدنم گفت:
- وای ببخشید!گناه این بنده رو سیاه رو عفو کنید بانو! قول شرف می دم که دیگه تکرار نشه!خیلی وقته اینجایی؟
لبخند کم جانی روی لبهایم نشست.
- علیک سلام پسر خوب!تازه رسیدم
- خیلی خب سلام .پس چرا دماغت اینقدر قرمز شده؟!
- نمی دونم 
- پس پیش بسوی خانه آبا و اجدادی که یه مهمونی چرب و نرم انتظار ما رو می کشه!
سرم بشدت درد میکرد. به صندلی تکیه زدم و چشمهایم را بستم .بلافاصله تصویر چشمهای غمگین و پرالتماس فرزاد جلوی چشمهایم نقش بست .خدایا؟! چقدر غم در آن چشمهای عسلی موج می زد! چرا با بدجنسی تمام این انعکاس را نادیده گرفته بودم؟!
صدای شایان، رشته افکارم را پاره کرد:
- اتفاقی افتاده شیدا؟
- نه ، فقط خسته ام
- ولی تو قول دادی خودت رو اینقدر درگیر نکنی
حوصله جر و بحث با شایان را نداشتم
- چشم! قول می دم دیگه تکرار نشه!
نگاهی به جانبم انداخت. انگار حالم را درک کرد، چرا که دیگه ادامه نداد .
ما آخرین نفری بودیم که به مهمانی رسیدیم.چقدر حیاط دلنشین خانه پدر بزرگ را دوست داشتم، با آن حوض زیبا و گلهای خانگی که همگی خشکیده بودند!
بمحض ورود ، مورد استقبال اقوام قرار گرفتیم و کتی و ژاله باز شروع به شیطنت کردند. ولی من دیگر حال و حوصله نداشتم .تصویر آن چشمها حتی یک لحظه هم دست از سرم برنمی داشت .بغیر از ما و خاله مژده، خانواده دایی منصور و خاله مریم هم بودند، به اضافه نامزد مهرداد.ساناز دختر ساده و خونگرمی بود که چهره ای بسیار معمولی داشت ولی صدای گرم و زیبایش تاثیر خوب و مثبتی در مخاطب ایجاد میکرد .
پس از صرف شام، محفل گرم بزرگترها را ترک کردیم و همگی به حیاط رفتیم .با اینکه هوا کمی سرد بود، ولی شور و نشاط جوانی، همه را به تحرک و شیطنت وامی داشت .شایان سر به سر همه می گذاشت و صدای دخترها را بیشتر در می آورد.همه بچه ها در بحثی فلسفی که ساناز راه انداخته بود، اظهار نظر میکردند و من فارغ از دنیای آنها به مردی پر جذبه و مرموز با چشمهایی محزون می اندیشیدم .
- تو چرا امشب اینقدر ساکتی؟!
برگشتم و به چهره مملو از مهربانی مهران که در کنارم می نشست نگاه کردم.
- فقط یه کمی خسته ام، با اینکه یکماه و نیمه سرکار می رم ولی هنوز فیزیک بدنم به شرایط جدید عادت نکرده .راستی تو چکار می کنی؟
- هیچی!می رم شرکت بابا! حسابی درگیرم.باور کن شبها که می خوابم، خواب نقشه و پلان و نمای بیرونی می بینم!
- می دونم.کار زیاد ذهن آدم رو درگیر می کنه .ولی مهران تو هم باید یواش یواش یه سر و سامونی به زندگیت بدی.اینطوری تحمل شرایط برات راحت تره ببین مهرداد و ساناز چقدر خوشحالن!
خنده بلندی سر داد:
- خانم می شه بفرمایید شما که لالایی بلدید چرا خوابتون نمی بره؟!
نگاه غمگینم را حواله چشمهایش کردم .
- از من که گذشت ولی تو تا دیر نشده با چشمهای باز انتخاب کن.........بهتره تا صدای بچه ها در نیومده بریم توی جمع !
از جایم بلند شدم و او را هم مجبور به همراهی کردم .پس از صرف چای و میوه در حیاط ، همگی بسمت خانه هایمان روانه شدیم. با توجه به بی خوابی شب قبل، باید خیلی زود به خواب می رفتم، ولی باز دچار یکی از همان بی خوابی های دیوانه کننده شدم!
وقتی اولین اشعه های خورشید، بازیگوشانه به داخل اتاقم سرک کشید با تنی خسته و افکاری فرسوده، رختخوابم را ترک کردم! 
برف زیبایی که از نیمه های شب قبل باریدن گرفته بود ، همچون لباسی چشم نواز بر تن عروس زمین نشست .وقتی وارد شرکت شدم .از تاثیر دیدن مناظر زیبای شهر ، لبریز از احساسی لطیف بودم . تمام تلاشم را بکار گرفتم تا خود را به دلیل اتفاقات پیش بینی نشده امروز نگران نکنم .با این حال تمام حواسم به در بسته اتاق آقای متین بود و هرچند لحظه یکبار نگاهم بی اختیار به آن سمت کشیده می شد، ولی با تمام دلهره من، هیچ حادثه ای رخ نداد و آقای متین اصلا از اتاقش خارج نشد!بعد از ظهر در حال بررسی پرونده ای که خانم کریمی به دستم داده بود، بودم که حضور شخصی را در کنار میز احساس کردم.به تصور اینکه فرشاد است گفتم:
- هنوز آماده نشده آقای صالحی، باید چند لحظه صبر کنید!
- لطفا تمام فاکتورهای سالانه مربوط به شرکت « مهرپویا» و « المتحده» و « کویت دارو» رو برام فاکتور بیارید، همین الان!
با شنیدن صدای بسیار خشک و جدی آقای متین، دستپاچه از جایم برخاستم .لحنش بقدری خشک و دستوری بود که زبانم بند آمد .حتی حالت نگاهش هم دوستانه نبود! به زحمت تکانی به لبهایم دادم و گفتم :
- چشم ........قربان!
ناگهان فریاد و نگاه خشمگینش ، نفس را در سینه ام حبس کرد :
- خانم محترم ، چند بار باید به شما تذکر بدم من روی این کلمه حساسیت دارم؟! مثل اینکه شما به وظایفتون آشنا نیستید! آخرین مرتبه ای باشه که از این لفظ استفاده کردید ، متوجه شدید؟!
تمام سالن در سکوت فرو رفت .انگار کسی نفس هم نمی کشید .با بغضی در گلو، سر فرود آوردم:
- بله ، آقای متین اطاعت می شه!
با قدمهایی بلند و عصبی به دفترش بازگشت و در را بهم کوبید! سرجا خشکم زد .پس او بازی جدیدش را اینگونه آغاز کرده بود! نمی دانم چرا از لحن کلامش آنقدر رنجیدم! مگر خودم از او نخواسته بودم با من مثل همه کارمندها رفتار کند؟ حالا منظورش را از متفاوت بودن با همه درک کردم! با بی تفاوتی مصنوعی در دلم گفتم « به درک ! اصلا برام مهم نیست چی می گه و چطوری رفتار می کنه!»
با قدمهای نامتعادل بسمت اتاق بایگانی رفتم و سعی کردم با افکار متمرکز آنچه را که خواسته بود ، برایش فراهم کنم. بلافاصله پشت سرم، فهیمه خانم وارد اتاق شد .صدایش رنگ دلجویانه ای داشت:
- ناراحت نشو عزیزم، متین همیشه همینطوره، وگرنه منظور دیگه ای نداشت! 
بغض نابهنگامم را بزحمت فرو خوردم:
- بله متوجه ام!
برای در آوردن آنهمه فاکتور وقت زیادی را صرف کردم .به واقع کار طاقت فرسایی بود. احساس کردم عمدا این کار را از من خواسته است تا تلافی رفتار دیروزم را کرده باشد . به جهت اینکه کمتر جلوی چشمهایش ظاهر شوم .فاکتورها را به دست فهیمه خانم دادم و خودم پشت میز قرار گرفتم .هنوز چند لحظه از رفتنش نگذشته بود که صدای فریاد آقای متین، مو بر اندام ها راست کرد!
- خانم کریمی لطفا اجازه بدید هر کسی خودش مسئولیتش رو انجام بده! آخرین باری باشه که در این شرکت با چنین مساله ای مواجه می شم! حالا هم این پرونده رو دست مسوول مربوطه بدید تا خودشون زحمتش رو بکشند!
فهیمه خانم با رنگی پریده بازگشت و پرونده را به من سپرد .نمی دانم چرا احساس کردم همه با نوعی دلسوزی نگاهم می کنند! با قدمهایی لرزان به اتاقش رفتم و پس از نواختن چند ضربه وارد شدم . بدون اینکه سرش را از روی پرونده زیر دستش بلند کند، با خشونت گفت:
- خانم رها!امیدوارم صدای من رو شنیده باشید! هرگز تکرار نشه، فهمیدید؟
- بله آقای متین!
با تمام تلاشی که برای حفظ خونسردی ام به خرج دادم ، باز هم نتوانستم ارتعاش صدایم را کنترل کنم .خواستم بسرعت از اتاق خارج شوم که صدایش در جا میخکوبم کرد :
- لطفا از تمام این فاکتورها کپی بگیرید!
- ولی از همه اینها کپی برداری شده!
سرش را بلند کرد و با نگاهی خیره به سمتم آمد . احساس کردم چشمهایش سرخ است .شاید از عصبانیت بود .
- خودم می دونم ، دوباره بگیرید ، از هرکدوم سه تا کپی! بعد همه فاکتورها رو سرجای اولش برگردونید و کپی ها رو به دفتر من بیارید!
خدای من! این چه بازی مسخره ای بود؟ کم مانده بود گریه ام بگیرد . او عمدا مرا به بیگاری می کشید .کپی برداری از آنهمه فاکتور، حداقل یک روز کامل وقت می گرفت .ناباورانه گفتم:
- ولی آقای متین ، این امکان نداره! این کار زمان زیادی میخواد .
 بقدری نگاهش خشن و بی رحم بود که بند بند وجودم لرزید .قدمی نزدیکتر آمد و زمزمه کرد :
- شما همون کاری رو انجام می دید که من دستور می دم ! اینجا رئیس من هستم، درسته خانم رها؟ در ضمن شما تا پایان وقت اداری فرصت دارید! حالا می تونید برید .
در تمام عمرم از کسی تا این اندازه نترسیده بودم .آن مرد قوی هیکل با آن شانه های ستبر، عضلات پیچ در پیچ ، آن چهره جذاب و چشمهای عصبانی در نظرم هراس انگیزترین موجود روی زمین آمد .در حالیکه قلبم داشت از حلقومم بیرون می زد ، پرونده را برداشتم و بسرعت از اتاق گریختم .بمحض خارج شدن ، دستم را روی قلبم گذاشتم و نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، با شدت به بیرون فرستادم .در مقابل او تمام جسارت و شهامتم را از دست می دادم و این واقعا تعجب آور بود! در یک لحظه چشمم به همکارها افتاد که با دلواپسی نگاهم می کردند .لبخندی بی اراده روی لبهایم نشست و با شیطنت گفتم:
- وضعیت سفیده ، از پناهگاهها خارج بشید!
هر سه نفر خندیدند و فرشاد، مهربانانه بطرفم آمد:
- خانم رها! صدای متین خیلی واضح شنیده می شد . ولی شما اصلا ناراحت نباشید .اون با هر کارمندی اوایل همینطوری برخورد می کنه!
و با شیطنت صدایش را پایین آورد:
- به اصطلاح میخواد گربه رو دم **** بکشه!
الهام با لبخند صمیمانه ای اضافه کرد:
- کارهای من امروز خیلی کمه، خودم کمکت می کنم .
با قدرشناسی از همه، بسرعت دست به کار شدم .نباید در این بازی از او شکست می خوردم .با اینکه الهام هم کمکم کرد ولی واقعا کار طاقت فرسایی بود .خصوصا با بیخوابی شبهای قبل! وقتی اخرین فاکتورها را بهمراه الهام جابجا میکردم . چیزی نمانده بود که از پا در بیایم!
تلفن روی میزم دقایقی بود که بطور ممتد زنگ میخورد .با عجله گوشی را برداشتم :
- سلام و خسته نباشید خدمت بهترین آبجی کوچولوی دنیا!
- سلام شایان جان، خوبی ؟ خبری شده؟
- یعنی ، حتما باید خبری شده باشه؟ نخیر جانم ! شما خیلی سریع از شرکت خارج بشید تا این حقیر افتخار حضور در رکاب شما رو داشته باشم! بدو که سبز شدم!
- ولی من با ماشین خودم اومدم 
- خوب عیبی نداره .همونجا توی پارکینگ می مونه، فردا خودم می رسونمت .
گوشی را سرجایش قرار دادم .با عجله کپی ها را داخل پوشه ای جاسازی کردم و به اتاقش رفتم . خوشحال از اینکه هرگز موفق به شکست دادن من نخواهد شد، در زدم و داخل شدم .پشت به من در حال تماشای نمای شهر بود.
- بفرمایید!
- آقای متین ، تمام اوامر شما مو به مو اجرا شد . این فاکتورهایی که ازشون کپی خواسته بودید!
- بسیار خب! شما می تونید برید 
تمام وجودم لبریز از غم شد .حتی زحمت یک تشکر خشک و خالی را هم به خود نداد!
با وجودی که لحن کلامش خشن و دستوری نبود ولی باز هم دلگیر شدم.
- امیدوارم شب خوبی داشته باشید، خدانگهدار!
این را گفتم و بسرعت خارج شدم .واقعا که چقدر بی رحم و سنگدل بود! هنگامیکه به سالن رسیدم .متوجه الهام شدم. تازه بیاد آوردم که او هم همپای من تا آخرین لحظه، فعالیت کرده است .نگاه دلسوزانه ای به من انداخت:
- اون خیلی هم آدم وحشتناکی نیست ! نمی دونم چرا اینطوری برخورد می کنه!
لبخند بغض آلودی زدم :
- اصلا مهم نیست الهام جان! خودت رو ناراحت نکن .بریم که حسابی دیرمون شده!
دستش را کشیدم و هر دو از شرکت خارج شدیم. شایان بی حوصله به انتظارم ایستاده بود .با دیدن الهام، خودش را جمع و جور کرد و در سلام دادن پیش دستی کرد. الهام هم که صورتش از خجالت رنگ به رنگ می شد، با صدایی مرتعش جوابش را داد. در حالیکه از عکس العمل آنها حسابی خنده ام گرفته بود، شایان را مخاطب قرار دادم:
- خیلی که منتظرم نشدی؟
- نه فقط اگه یه کم دیگه معطل میکردی ، زیر بارش این برف، یه آدم برفی درست و حسابی می شدم!
الهام لبخندی زد و خواست با یک خداحافظی از ما جدا شود ، ولی به پاس محبتی که در حقم کرده لود، از شایان خواستم تا او را هم به منزل برسانیم . در طول مسیر، یکریز در مورد کارهای امروز و خستگی اش صحبت کردم ، اما شایان که تمام حواسش به عقب ماشین بود ، در حالیکه از آینه، الهام را زیر نظر داشت پرسید:
- شما همیشه اینقدر ساکتید خانم پناهی؟!
الهام با دستپاچگی جواب داد:
- بله.........یعنی نه.............خوب شیدا جون همه چیز رو براتون گفتن .خبر دیگه ای نبود شما بفرمایید ما استفاده کنیم!
شایان هم با همان ابهت و متانتی که در برخورد با جنس مخالف به خرج می داد، کمی در مورد مسائل پیرامونش صحبت کرد و بعد هر دو سکوت کردند . با راهنمایی الهام خیلی زود به خانه شان رسیدیم .خانه ای بزرگ و زیبا که مشخص بود تمام قسمتهای آن مهندسی ساز و برحسب معماری روز است . الهام برای چندمین بار از ما تشکر کرد .آنقدر ایستادیم تا وارد خانه شد . وقتی از آنجا دور شدیم، نگاه شیطنت آمیزی به شایان انداختم . 
 می گم دختر خوب و نازیه، مگه نه؟
متوجه شیطنت من شد و لبخندی زد:
- منظور؟!
خنده ام گرفت .
- منظوری نداشتم ، همینطوری گفتم .
- ای بدجنس! منم که اصلا تو رو نمی شناسم!
- خیلی خب ، حالا اینقدر خودت رو لوس نکن ، خیلی هم دلت بخواد!
لبخندی زد و در افکارش غرق شد . لحظه ای از تصور شایان در لباس دامادی که الهام نیز کنارش بود، لبخند زدم .الهام صورتی ظریف و بچه گانه داشت و چشمهای درشت قهوه ای اش ، آنقدر ملیح و زیبا بود که نگاهها را به دنبال خود می کشید . همیشه یک نوع لوندی خاص در حرکاتش به چشم میخورد .ولی ادب و نزاکت و مهربانی بیش از اندازه اش ، بی اراده انسان را مجبور به احترام گذاشتن به او میکرد .
آنشب بقدری خسته و خواب آلود بودم که غذا نخورده به رختخواب رفتم و بنوعی بیهوش شدم .
فردای آنروز هم یک روز دلگیر پائیزی بود . بارش برف زود هنگام ، حس دلتنگی و غم را در وجودم به غلیان می انداخت . و این در حالی بود که تمام آن روز ، آقای متین حتی یکبار هم از اتاقش خارج نشد و تمام اوامرش را تلفنی اطلاع داد!


روزها تبدیل به هفته ها و هفته ها تبدیل به ماه ها می شد و برخوردهای خشک و رسمی آقای متین با من و ترس من از او همچنان ادامه داشت . گاهی پرخاشها و دستورهای بی دلیلش همه را به تعجب می انداخت! ولی من سرسختانه به این مبارزه ادامه داده و کمترین اعتراضی نمیکردم .
در یکی از همان روزها، پس از صرف نهار ، به دلیل سبکی کارها، همکارها دور هم نشسته بودند و هرکس مطلب جالب و خنده داری که به ذهنش می رسید، تعریف میکرد . از خاطرات دوران مدرسه گرفته تا شیطنتها و لطیفه های بامزه! من تمام آن روز را در اتاق بایگانی ، مشغول بررسی قراردادهای جدید بودم .آقای متین از طریق تلفن اطلاع داد که تعدادی از پرونده ها با کدهای مشخص را میخواهد .پس از برداشتن پرونده ها بسمت دفترش روان شدم .همکارها نزدیک دیوار شیشه ای نشسته بودند و به حرکات فرشاد آنقدر خندیده بودند که صورتشان گل انداخته بود . با تعجب پرسیدم :
- یکی به من بگه شما به چی می خندید؟!
فرشاد سرفه ای کرد و جواب داد:
- بابا دو دقیقه اون پرونده ها رو کنار بذار و خوش بگذرون!
الهام خنده کنان گفت:
- شیدا فقط یه لحظه نگاه کن ببین این فرشاد چطور ادا در میاره؟
فرشاد ژستی کاملا جدی به خود گرفت و کیف دستی اش را برداشت و با حالتی خنده دار شروع به راه رفتن کرد . بمحض رسیدن به من، صدایش را مثل آقای متین، خشن کرد و گفت:
- به به خانم رها! بازم که بیکار ایستادید! چرا اینقدر تنبل هستید؟ لطفا پنجاه تا کپی از تمام لیستهای اتاق بایگانی بگیرید تا یه کمی مشغول بشید !
این را گفت و با همان ژست ، سرجایش برگشت .الهام و فهیمه خانم بقدری خندیدند که اشک از چشمهایشان سرازیر شد! من هم بسختی جلوی قهقهه ام را گرفته بودم .الهام بلافاصله گفت:
- فهیمه خانم.........لطفا ادای فهیمه خانم رو هم در بیار!
- آره نوبت مامان کریمی ایه!
این را گفت و با ژستی زنانه ، شروع به در آوردن حرکات فهیمه خانم کرد . بعد هم با عشوه و ناز ادای راه رفتن الهام را در آورد، وای که چقدر صدای او را بامزه تقلید میکرد! چیزی نمانده بود که از خنده منفجر بشویم . پرونده ها را محکم به سینه چسباندم و گفتم :
- حالا دیگه نوبتی هم باشه، نوبت منه!
همگی نگاهی به جانبم انداختند و فرشاد جواب داد:
- خواهش می کنم نفرمایید خانم رها! شما بقدری متین و باوقارید که کوچکترین خطایی ازتون سر نمی زنه .
با سماجت گفتم :
- خواهش می کنم؛ اینجوری در حق من بی انصافی می شه!
خنده ای کرد و ادای من را در حالیکه گلهای روی میزم را با دقت و وسواس جابجا میکردم و می بوئیدم ، در آورد .از حرکاتش به خنده افتادم . هنوز کار فرشاد به پایان نرسیده بود که ناگهان در اتاق آقای متین با شدت باز شد و چهره کاملا عصبی و برافروخته اش نمایان شد! بمحض دیدن او، همه نفسها در سینه حبس شد و فرشاد، بی حرکت وسط سالن ایستاد . با خشمی کنترل شده به سمتم آمد و نگاهی به بچه ها انداخت.
- لطفا ادامه بدید ، تاتر جذاب و خنده داری بود! مثل اینکه شما کار دیگه ای بغیر از تفریح توی این شرکت ندارید؟!
- بله خانم رها؟!
چیزی نمانده بود از ترس زهره ترک شوم! با لکنت گفتم:
- نه ، آقای متین ، ما کار خاصی........یعنی من داشتم می اومدم خدمت شما..........
با شنیدن صدای فریادش ، ادامه جمله در دهانم ماسید!
- لطفا بس کنید خانم! اینجا شرکته نه محل تفریح! شما اینجا وظایف مهمتری بغیر از دلغک بازی و خنده دارید
- ولی من..........
- تمومش کنید! شما مثل اینکه خیلی دوست دارید اخراج بشید ! لطفا اون پرونده هایی رو که خواسته بودم به دفترم بیارید، همین الانم!
و با فریادی بلندتر اضافه کرد:
- متوجه شدید؟
از ترس تکانی خوردم و سرم را بعلامت مثبت تکان دادم ! او بلافاصله به اتاقش برگشت .هنوز هیچکس بحالت عادی برنگشته بود که صدای فرشاد بلند شد:
- ای بابا! این آقای متین چرا اینجوری شده؟ این ادا اصولها یعنی چی؟ما که داریم مثل آدم آهنی کار می کنیم!تازه این مساله چه ربطی به خانم رها داشت؟ 
حرفش را قطع کردم:
- خیلی خب! اون یه چیزی گفت ، حتما از فشار کار زیاد عصبی شده، شما اصلا ناراحت نباشید !
با آرامش مصنوعی بسمت دفتر کار آقای متین به راه افتادم شاید ظاهر خونسردم می توانست آنها را فریب دهد ، ولی ارتعاش صدایم را نتوانستم پنهان کنم .اصلا آنهمه آرامش و خونسردی را از کجا آورده بودم؟!
با زدن ضربه ای به در وارد شدم .آقای متین سرش را روی میز گذاشته بود . با ورود من از جایش برخاست و به سمتم آمد .بدون حرف، پرونده را جلویش گرفتم و به چشمهای سرخش نگاه کردم. کراواتش را شل کرده و دکمه بالای پیراهنش باز بود! فکر کردم هنوز عصبانی است .با صدای آرامی نجوا کردم:
- خودتون بهتر از هرکس می دونید که من بی گناه مواخذه شدم! بهتر نیست این بازی مسخره رو تمومش کنید آقای فرزاد متین؟!
با پریشانی چنگی میان موهایش زد و بدون یانکه پرونده را از من بگیرد سرش را به زیر انداخت .قبل از اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم، چشمهای غمگینش را به صورتم دوخت . داشتم فکر میکردم چگونه آنهمه غم به یکباره در فضای چشمهایش لانه کرده است که طنین صدایش بلند شد:
- من رو ببخش! دلم نمی خواست اینکار رو بکنم ، ولی تو خودت خواستی .این تو بودی که گفتی باید اینطوری رفتار کنم! فکر کنم اونقدر گرفتاری برات درست کردم که دیگه وقت فکر کردن به مسائل زندگیت رو نداشته باشی! حالا مثل همون آدمهایی شدم که ازشون حرف می زدی، مگه نه؟!!...
زهر کلامش چنان در کامم نشست که بی اراده غمگین شدم .
- بله می دونم ، خودم خواستم ولی شما با این برخوردها دارید یه گرفتاری جدید برام درست می کنید. در ضمن شما با هیچکدوم از کارمندها اینقدر خشن برخورد نمی کنید!
- باز هم که زود قضاوت کردی خانم کوچولو! پس تو هنوز می خوای بازی ادامه داشته باشه؟!
از لحن صمیمی و غم زده اش تعجب کردم .
- البته نه این بازی هولناکی که شما راه انداختید!
بدون اینکه فرصت پاسخ داد را به او بدهم ، پرونده را روی میزش قرار دادم و از اتاق بیرون آمدم .با خودم فکر کردم :« اون از کی اینقدر خودمونی شده که من خبر ندارم؟!»
با خروج من همه با نگرانی به صورتم زل زدند .از حالت نگاهشان خنده ام گرفت:
- چیه؟! چرا اینطوری نگاه می کنید؟ همه چیز عادیه، باور کنید!
الهام با ناراحتی آشکاری گفت:
- تو چقدر مهربون و صبوری که چیزی نمی گی! آخه تو که نباید تاوان اشتباه ما رو بدی! دیگه از دست کارهاش خسته شدم!
این را گفت و در حالیکه با عصبانیت بسمت دفتر آقای متین می رفت، ادامه داد:
- اون حق نداره با تو اینطوری رفتار کنه. من این اجازه رو بهش نمی دم !
همگی با تعجب به حالت تدافعی الهام نگاه کردیم که بدون در زدن وارد دفتر کاری آقای متین شد .حسی آمیخته به صمیمیت و احترام نسبت به الهام در وجودم جوشید . با خستگی پشت میزم قرار گرفتم و چشمهایم را روی هم فشردم .ناخودآگاه ذهنم درگیر فرزاد متین شد . بنحو عجیبی از آنهمه اقتدار و جذبه لذت می بردم ولی چرا از برخوردهای خصمانه اش عصبی نمی شدم ؟ چرا با او مثل تمام مردهایی که بعد از آن حادثه سر راهم قرار می گرفتند ، رفتار نمی کردم ؟ چرا اصرار داشت مرا با تکیه کلام « خانم کوچولو» خطاب کند ؟ چرا وقتی بیاد این اصطلاح می افتادم چیزی در دلم فرو می ریخت؟! حال بدی داشتم .این موارد نگران کننده و هراس انگیز بود و هشدارهای پنهانی را به من یاد آور می شد. 
الهام پس از بیرون آمدن از اتاق آقای متین، مستقیم به سمتم آمد:
- بالاخره باید یکی حق این آقا رو کف دستش می گذاشت!
با مهربانی بوسه ای به روی گونه اش نشاندم .
- ازت ممنونم عزیزم، ولی لازم نبود بخاطر من خودت رو به زحمت بندازی! 
از آن روز به بعد ، پیوند عمیق و ناگسستنی میان ما بوجود آمد. اکثر اوقات با الهام به منزل بر می گشتیم و گاهی مواقع شایان هم ما را همراهی میکرد .رفتار آقای متین هم کمی آرامتر شده بود، من هم تمام سعی ام را بکار گرفتم تا با دقتی مضاعف به وظایفم عمل کنم و بهانه ای دستش ندهم .
کم کم به آغاز سال جدید نزدیک می شدیم .مهمانی های فامیلی کاهش یافته بود و همه بنوعی درگیر مراسم مربوط به آغاز سال نو بودند .کارهای شرکت در روزهای پایانی بسیار فشرده بود و بیشتر مواقع، همه کارمندها به استثنای خانم کریمی که خانه دار هم بود، تا پایان ساعت می ماندند . ولی باز هم من آخرین کارمندی بودم که شرکت را ترک میکردم . واین چنین بود که دومین برخورد خصمانه ما زمانی رخ داد که دیگر چیزی به شروع سال جدید نمانده بود!
چند روزی بود که زمزمه ازدواج من در خانه، به گوش می رسید .مدتهای مدیدی می شد که صحبتی از خواستگاری و ازدواج من به میان نمی آمد ، چرا که حتی با مطرح کردنش هم ، چنان داد و قالی به راه می انداختم که آن سرش ناپیدا! اعضای خانواده هم ترجیح می دادند هرگز صحبتی از آن به میان نیاورند .ولی مجددا یکی از همان خواستگارهای سمج با پدر صحبت کرده بود . آن روز با افکاری از هم گسیخته و حالتی عصبی باز هم در شرکت ماندم تا بوسیله ی کار زیاد، لحظاتی را در آرامش و بی خبری به سر ببرم .تعداد زیادی پرونده را روی هم قرار دادم و در حالیکه جلوی پایم را نمی دیدم، با زحمت از اتاق بایگانی خارج شدم که ناگهان بشدت با جسمی برخورد کردم! براثر عدم تعادل و شدت ضربه، تمام پرونده ها پخش زمین شد .ناچار نگاهی به جلوی پاهایم و بعد به آقای متین انداختم.در حالیکه هر لحظه منتظر فریاد خشمناکش بودم .با ترس گفتم :
- واقعا معذرت می خوام آقای متین! من..........من اصلا متوجه شما نشدم .همین الان همه رو مرتب می کنم .
این را گفتم و بلافاصله مشغول جمع کردن پرونده ها شدم .در عین ناباوری یا لحنی مملو از مهربانی گفت:
- چرا همه پرونده ها رو با هم بلند می کنی؟ انجام این کار برای تو مشکله .خب می تونی یکی یکی بیاری!
در همان حال در جمع کردن پرونده ها کمکم کرد . اکثر آنها را برداشت و ایستاد .من هم برخاستم که ناگهان قدمی نزدیکتر آمد .چنان از حرکت غافلگیر کننده اش ترسیدم که بی اراده عقب رفتم! از رمیدنم خنده ای کرد و با سرخوشی غیرمنتظره ای پرسید:
- تو از من می ترسی؟
آب دهانم را بسختی قورت دادم.
- چی باعث شده که فکر کنید من از شما می ترسم ؟ خواهش می کنم سعی نکنید با این حرفها ، شجاعت من رو زیر سوال ببرید!
خنده اش عمیق تر شد و گفت:
- در اینکه دختر شجاعی هستی، شکی نیست ! ولی من از خودم و زیبایی تو می ترسم! بهر حال فقط می خواستم پرونده ها رو ازت بگیرم .
از اینکه ترسیدنم برایش مایه تفریح و لذت بود ، عصبی شدم و گفتم :
- من چون عجله داشتم مجبور شدم کارهامو بسرعت انجام بدم.............. برای صرفه جویی در وقتم، همه پرونده ها رو با هم بلند کردم .
پرونده ها را روی میز چید؛ و با بدجنسی علنی جواب داد:
- ولی شما تا کارها رو تمام نکنید، نمی تونید برید!
- بله خودم می دونم؛ لازم نیست شما تذکر بدید!
نگاهی به چهره ام انداخت و لبخند زد:
- چیه؟ چرا عصبانی می شی؟ مگه خودت نگفتی دوست داری در کارهای شرکت غرق بشی و از مشکلاتت فرار کنی؟!
- خواهش می کنم بس کنید آقای متین! چقدر این مساله رو به من تذکر می دید؟ باز هم دوست دارید ریاست خودتون رو به رخ من بکشید ؟! در ضمن لطفا از دوم شخص جمع در جمله هاتون استفاده کنید ! از کی تا حالا « خودتون » به « خودت» تغییر شکل داده؟!
صدای قهقهه اش فضای سالن را پر کرد:
- ولی من دوست دارم از دوم شخص مفرد استفاده کنم چون رئیسم ! تو هم مثل دخترهای خوب فقط تائید می کنی ؛ بدون اعتراض!
در جدالی نابرابر بین احساسات متضاد و افسار گسیخته ام ، تمام تنفرم را در دستهایم ریختم و سیلی محکمی به گوشش زدم که صدایش در سالن انعکاس پیدا کرد
دیگر سعی نکردم صبور و متواضع باشم .در حالیکه بدنم از شدت خشم می لرزید ، فریاد زدم :
- بس کن فرزاد متین! بهت اجازه نمی دم با من اینطوری رفتار کنی! من این کار لعنتی رو نمیخوام .کار و زحمت باید از من یه انسان واقعی بسازه ، در حالیکه تو سعی می کنی غرور و شخصیت من رو لگد مال کنی و اعتماد به نفسم رو به زیر صفر بکشونی ، و من این اجازه رو به تو نمی دم! اصلا تو فکر کردی کی هستی، هان؟! یه بچه پولدار از خود راضی! نه اونم نیستی ، تو یه دیوونه ای ! یه دیوونه که از آزار دادن دیگران لذت می بره!!!....

 

در حالیکه قطرات درشت اشک از گونه هایم سر میخوردند و زیر چانه ام در هم می آمیختند ، بسرعت از شرکت خارج شدم. نمی دانم آنهمه شهامت و جسارت را از کجا آورده بودم ، ولی از عملی که انجام داده بودم ، ابدا پشیمان نبودم! تنها سرمایه من غرور و نجابتی بود که یکبار بطرز معجزه آسایی آن را حفظ کرده بودم؛ محال بود که اجازه بدهم شخص دیگری آن را به بازی بگیرد .با این اوضاع یقین داشتم که از شرکت اخراج می شوم، ولی باز هم برایم مهم نبود! 
بسرعت خود را به خارج از محوطه رساندم که ناگهان بیاد آوردم کیفم را فراموش کرده ام! با این حساب از اتومبیل هم خبری نبود، اشکهایم را که بی محابا سرازیر بودند پاک کردم و به انتظار تاکسی ایستادم .به هیج وجه قصد بازگشتن به شرکت را نداشتم .هرچند که در این ساعت از شب برای یافتن ماشین به مشکل برمیخوردم .هوای ابری و دلگرفته که گهگاه رعد و برقی به همراه داشت ، وحشتم را بیشتر میکرد!انگشتهای ظریف و کشیده ام بر اثر ضربه محکمی که به صورتش زده بودم، ذوق ذوق میکرد. در فکر بودم بسمت نگهبان جلوی در بروم و تقاضا کنم تا برایم ماشینی کرایه کند که متوجه شدم اتومبیلی از قسمت بالای خیابان که منتهی به پارکینگ بود، چراغ زنان بطرفم می آید . در تاریکی و هوای مه گرفته متوجه نشدم که متعلق به چه کسی است ، ولی بمحض نزدیک شدن، متین را در حالیکه لبخندی بر چهره آرامش خودنمایی میکرد دیدم!
با اخم صورتم را به جانبی دیگر برگرداندم و بی تفاوت به حضورش، خود را مشغول نشان دادم .به آرامی از اتومبیل b.m.w بسیار شیک و گران قیمتش پیاده شد و بدون گفتن کلامی، روبرویم بر ماشین تکیه زد. سنگینی نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم. در یک لحظه تمام آن شجاعت و جسارت را از دست دادم و ترس از حضورش و تصور تلافی کردن عملم ، خون را در رگهایم منجمد کرد. آنقدر در سکوت نگاهم کرد که مجبور شدم سربرگردانم ، ولی پیش از آنکه کلامی بگویم لبخند زیبایی زد و حلقه دستهایش را گشود.
- خواهش می کنم آروم باش! من قصد دعوا کردن ندارم؛ اگه اجازه بدی میخوام برسونمت!
سعی کردم بر ترس بی موقع ام غلبه کنم و با اخم گفتم :
- احتیاجی به زحمت شما نیست! لطفا تشریف ببرید .
چقدر خونسرد و آرام بود .انگار نه انگار که حادثه ای رخ داده است!
- اولا که میخواستم باهات صحبت کنم ، دوما اصلا زحمتی نیست ، سوما اینجا و این موقع از شب برای پیدا کردن وسیله دچار مشکل می شی حالا لطفا سوار شو!
- اولا ما حرفی برای گفتن نداریم، دوما پیدا کردن ماشین به خودم مربوطه، حالا خواهش می کنم از اینجا برید چون راه سومی وجود نداره!
صدایش با خنده توام شد:
- چرا ادای من رو در میاری؟! حالا اگه ازت استدعا کنم چی، بازم سوار نمی شی؟ خواهش می کنم !
با خجا لت سرم را به زیر انداختم .اگر من از به بازی گرفتن غرورم ناراحت می شدم، پس نباید غرور او را نیز جریحه دار میکردم .نمی توانستم لحن پرتمنایش را نادیده بگیرم .لحظه ای مردد به او نگاه و اشکهایم را که هنوز بر صورتم روان بود .با سرانگشت پاک کردم .بهر حال درخواستش منطقی بنظر می رسید چرا که به واقع برای پیدا کردن ماشین در آن موقع از شب به مشکل برمیخوردم .بیصدا بطرفش رفتم .بلافاصله در دیگر ماشین را باز کرد و پس از نشستن من، به راه افتاد .مدتی را در سکوت گذراندیم .دستمالی را بطرفم گرفت و با مهربانی گفت:
- من ازت معذرت میخوام .حالا خواهش می کنم گریه نکن چون من اصلا تحمل دیدن اشک ریختن کسی رو ندارم ، خصوصا که تو باشی!
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:« چقدر هم که براش مهمه! تظاهر پشت تظاهر!»
دستمال را گرفتم و به صندلی تکیه دادم . با همان لحن پرسید:
- صدای موسیقی اذیتت نمی کنه؟
- نه، خواهش می کنم راحت باشید .فکر می کنم اینجا هم شما رئیس هستید!
نگاهی به صورتم انداخت و سرش را تکان داد.
- نه عزیزم! اشتباه می کنی، اینجا شما رئیسید!اینجا و هرجای دیگه!
نگاه مبهوت و ناباورم را روانه چشمهایش کردم. می دانستم که تکیه کلام « عزیزم» را به دلیل سالها زندگی در اروپا، به راحتی بکار می برد ولی من از کی تا حالا رئیس بودم که خودم هم خبر نداشتم؟!
- چیه ؟چرا اینطوری نگام می کنی؟ نکنه میخوای بازم بخاطر اظهار نظرم من رو بزنی؟!
غرق در خجالتی عمیق، تکانی خوردم و گوشه روسری ام را به بازی گرفتم .
- آقای متین من رو ببخشید! باور کنید ابدا قصد..........
- اصلا دلم نمیخواد در مورد این مساله حرف بزنی، مهم نیست!
و به آرامی زمزمه کرد :
- این بهترین هدیه ای بود که در تمام عمرم گرفتم!
لبخندی زد و مجددا نگاهش را به صورتم دوخت.
- حیف این چشمهای زیبا نیست که بارونی شون کردی؟ دیگه هرگز جلوی من گریه نمی کنی، باشه؟!
قدرت درکم را از دست داده بودم .از حرفهایش سر در نمی آوردم و این در حالی بود که سرکوب هیجانم مشکل بنظر می رسید .
- این جمله دستوری بود یا خواهشی؟!
قهقهه ای سر داد:
- التماسی، خوبه؟!
یک دستش را روی فرمان قرارداد و با خنده اضافه کرد:
- در ضمن بگم که من شاید دیوونه باشم ولی نه بچه ام ، نه پولدار و نه از خود راضی!
از شیطنت و طنزی که در کلامش شناور بود، در میان گریه ، لبهایم به لبخندی باز شد، واقعا که عجب انسان متفاوت و غیر قابل پیش بینی بود! سر به زیر و محجوب پرسیدم:
- آقای متین، حالا من رو از شرکت اخراج می کنید؟
- مگه عقلم رو از دست دادم؟! تو در مورد من چی فکر کردی؟ می دونم که در عصبانی کردن تو زیاد بی تقصیر نبودم و ازت معذرت خواهی می کنم، ولی این رو بدون که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم کارمند ساعی و سحرخیزم رو از دست بدم!
لبخند دیگری زئم و اشکهایم را پاک کردم . 
- آفرین!حالا درست شد .راستی خواستم بگم که من مجبورم برای بستن قرارداد به ایتالیا و بعد هم به اتریش سفر کنم .همین فردا راهی می شم. البته سعی مب کنم زود برگردم ، فقط.........فقط میخوام که توی این مدت ....... چطوری بگم، تو باید مواظب خودت باشی!
لحظه ای قلبم از تپش ایستاد .در عمق بلورین این جمله، معنای شفافی نهفته بود که احساس سرخورده لم را به غلیان وا می داشت.
باران باریدن گرفته بود که به زحمت و با صدایی لرزان جواب دادم:
- سفرتون بخیر! امیدوارم که بسلامت برید و برگردید
- فقط همین؟!
- خب.......موفق هم باشید
لبخندی ضمیمه چهره جذابش کرد و خواست حرفی بزند که ناگهان صدای رعد و برق مهیبی بلند شد .بی اراده جیغی کشیدم و در یک هزارم ثانیه بازویش را گرفتم، ولی بلافاصله بخود آمدم و با خجالت ، دستم را روی قلبم گذاشتم. صدای قهقهه اش در فضای ماشین طنین انداخت .با حالتی رنجیده نگاهش کردم و گفتم :
- ترسیدن من اینقدر خنده داره آقای متین؟!
بسختی خنده اش را مهار کرد و گفت:
- آخه تو عین دختر بچه های کوچولویی، حتی ترسیدنت! خیلی خب ببخشید ، دیگه نمی خندم .تو فقط عصبانی نشو!در ضمن آقای متین نه ، فرزاد! خواهش می کنم من رو به اسم کوچک صدا کن، اینطوری راحت ترم!
به تلافی عملش گفتم :
- نخیر، من فقط می گم آقای متین!
- باشه خانم سنگدل ! ولی من که اجازه دارم شما رو به اسم کوچک صدا کنم؟!
خدایا! چرا در مقابلش خلع صلاح می شدم ؟ لبخندی زدم و جواب دادم:
- شما هر طوری که راحت ترید عمل کنید!
با رضایت سری تکان داد و به راه ادامه داد.در کمال حیرت و ناباوری بدون آنکه من آدرسی داده باشم، مرا به خانه رساند! با تعجب پرسیدم :
- شما آدرس منلز ما رو از کجا می دونستید؟!
خنده شیطنت آمیزش را پنهان کرد و گفت:
- مثل اینکه من رئیس شرکتم ها!
آخ که چقدر بدجنس بود!جلوی در خانه چراغ داخل اتومبیل را روشن و پخش را خاموش کرد. از اینکه اینقدر نزدیک به او و صمیمی بودم، ترسی مبهم وجودم را در برگرفت .سنگینی نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم. خواستم برای فرار از آن سکوت دلهره آور، حرفی بزنم که ناگهان همه درهای اتومبیل با صدای ناهنجاری قفل شد! از جا پریدم و نگاه وحشتزده و هراسانم را به صورتش دوختم .لبخند عمیقی زد و دندانهایش را به رخ کشید:
- تو از چی می ترسی؟!
تمام عضلات بدنم منقبض شده بود و برای جلوگیری از سکته نابهنگام با لکنت پرسیدم:
- شما.......با این.........اعمالتون من رو به وحشت می اندازین! این........کارها چه معنی می ده؟ خواهش می کنم درها رو باز کنید!
- ولی من که کاری نکردم دختر خوب! چون پنجره کنار دستت نیمه بازه، درها توسط قفل مرکزی خود به خود بسته شدند . در ضمن ما الان جلوی در خونه شما ایستادیم!
خجالتزده سر به زیر انداختم و لبم را به دندان گزیدم .در طول آن روز ، این سومین بار بود که بی دلیل از او می ترسیدم و تعجبم از آن بود که چرا از ترسیدنم اینقدر لذت می برد؟ در حالیکه تپش دیوانه وار قلبم هنوز ادامه داشت با صدایی لرزان گفتم:
- من رو ببخشید ، دست خودم نیست .ولی بازم از لطفتون ممنونم . امیدوارم بتونم محبتتون رو جبران کنم!
- دیگه این حرف رو تکرار نکن!همین قدر که به من اجازه می دی همراهت باشم بزرگترین لطف رو در حقم کردی، بدون اینکه خودت متوجه باشی 
به آرامی در را باز کردم و با گفتن« به امید دیدار» پیاده شدم. هنوز یک قدم هم دور نشده بودم که با شنیدن نام کوچکم از زبان او، میخکوب شدم .حسی گرم و داغ در دلم ذوب شد و فرو ریخت!
- شیدا خانم!
با حالی منقلب به عقب برگشتم .احساس کردم گونه هایم آتش گرفته است . به لبه ماشین تکیه زده بودو کیفم را در هوا تکان می داد.
- این رو نمی خوای؟!
از گیجی خودم خنده ام گرفت و بسویش رفتم:
- اگه نخوامش چی میشه؟
- هیچی ! متعلق به فرزاد می شه!
خم شدم و کیف را از دستش بیرون کشیدم و تشکر کردم .چهره اش در نور بیشتر شبیه شاهزاده های جذاب افسانه ها بود! باز چشمم به صورتش افتاد و قلبم در سینه فشرده شد . چطور توانسته بود آنقدر بی رحم باشم و آن عمل را انجام دهم؟ دستم را به همان قسمت از صورتم کشیدم.
- جسارت من رو ببخشید آقای متین. من دختر بدی نیستم فقط کمی عصبی شدم!
لبخندی مملو از مهربانی را پیشکش نگاه خجالتزده ام کرد .
این حرف رو نزن ! تو نه تنها بد نیستی بلکه یه فرشته به تمام معنایی، مهربون و دوست داشتنی و البته دست نیافتنی!
از تعریفش موجی از حرارت به رگهایم دوید و ضربان قلبم بالا رفت .در مقابل نگاه خیره اش خداحافظی عجولانه ای کردم و به خانه رفتم .
چه حسی مرا وادار به فکر کردن در مورد شخصیت مرموز او میکرد؟ مگر او هم مثل همه مردها نبود؟ پس چرا نمی توانستم از کمند نگاه اسرار آمیزش فرار کنم؟ اصلا چه احساسی مرا بسوی او می کشید؟!
آن شب سردرد را بهانه کردم و بلافاصله به رختخواب رفتم و با فکر کردن به آن چشمهای وحشی تا صبح از این پهلو به آن پهلو شدم . 
با بی حالی و تنی خسته بسمت دیوار شیشه ای حرکت کردم. هنگام عبور از کنار اتاقش ، نگاه ملتمس و غمگینم به آن سمت کشیده شده و آه سردی از سینه ام خارج گردید .سقف روی سرم سنگینی میکرد .شانه هایم گویی تحمل هوا را هم نداشتند ! یکی از پنجره ها را بسختی باز کردم .هجوم هوای سرد و دلگیر بیرون، پوست داغ و ملتهب صورتم را به مبارزه می طلبید. چند روزی بود که بطرز محسوسی گوشه گیر و ساکت شده بودم .این حالت حتی از چشم اعضای خانواده نیز دور نمانده بود .
ده روز از رفتن فرزاد می گذشت و من روزها را با دلتنگی و بی هدفی به شب می رساندم .درست مثل دخترکی بازیگوش که عروسکش را گم کرده است ! ظاهرا تمام تلاش من برای نادیده گرفتن حضور او بی نتیجه بود. حالا دریافتم چه جایگاهی برایم داشته است و چقدر به بودنش عادت کرده ام .فریاد تلفن، روی میز، رشته افکارم را از هم گسست .زیر لب زمزمه کردم :
- من چه بی تابانه دنبال عروسکم می گردم!
پشت میز برگشتم و با بی حالی گوشی را برداشتم .
- بله؟
- ..........
- الو، بفرمایید!
به خیال آنکه مزاحم است، خواستم تلفن را قطع کنم که صدایی از آنطرف خط به گوش رسید:
- سلام عرض شد خانم رها!
- سلام ، شما؟
- به این زودی ما رو فراموش کردید؟ فرزاد هستم!
صدای گرم و سرخوشش ، حسی غریب به زیر پوستم دواند . دستم را روی قلبم فشردم .
- شمایید آقای متین؟! شما الان کجایید؟ حالتون چطوره؟ خوش می گذره؟کارها چطور پیش می ره؟
- یکی یکی بپرس دختر خوب تا بتونم جواب بدم!من الان در اتریشم، حالم خوبه و اصلا خوش نمی گذره! کارها هم خسته کننده ولی رضایت بخشه .شما چطورید؟
- ممنونم .حال منم خوبه .اینجا هم همه چیز مرتبه و جای هیچ نگرانی نیست 
- بله، مطمئنم که همینطوره .گفتم حالا که نمی تونم ببینمت لااقل تماس بگیرم تا از شنیدن صدات محروم نشم!
آب دهانم را بسختی فرو دادم و با خجالت گفتم:
- از لطفتون ممنونم .راستی شما کی بر میگردید؟
- خیلی زود! بمحض اینکه کارها رو سروسامون بدم. مطمئن باش من خیلی بیشتر از تو برای برگشتن بی تابم!
با بدجنسی گفتم :
- البته من برای شرکت نگرانم، آخه با بودن شما راندمان کار بالاتره، بخاطر همین مساله پرسیدم!
با سرخوشی خنده ای کرد:
- پس تو علاوه بر اینکه فوق العاده موقر و متواضع و شجاعی ، شیطون و بازیگوش هم هستی!باشه عیبی نداره تو مجازی تا هر روز که میخوای احساسات منو به بازی بگیری .ولی یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی !دیگه بیشتر از این مزاحمت نمی شم .شما با من کاری نداری؟
دلم میخواست ساعتها صدایش را بشنوم ، اما با تظاهر به بی علاقگی جواب دادم:
- نه آقای متین .امیدوارم کارها همونطور که شما می خواید پیش بره ، از تماستون هم ممنونم .خدانگهدار
- منم از شما متشکرم .مواظب خودت باش و خدانگهدار .
در حالی که از یاد آوری بدجنسی ام ، خنده ام گرفته بود ، ارتباط را قطع کردم .باید می دانستم که او پسر زرنگی است و نمی توان به راحتی او را فریب داد!
دو هفته از رفتن فرزاد می گذشت که ما به استقبال سال جدید رفتیم .سه روز مانده بود به شروع سال نو ، شرکت تعطیل شد . خداحافظی گرمی با همکاران انجام دادم و راهی خانه شدم .این موقعیت، امکان کمک کردن به مادر در کارهای خانه را نیز فراهم کرد .
لحظات پایانی سال را همگی در کنار سفره هفت سینی که مادر با سلیقه و به زیبایی هر چه تمامتر چیده بود سپری کردیم .پدر در حال خواندن قرآن بود و شایان زیر لب دعایی را زمزمه میکرد .مادر با وسواس گلهای گلدان را مرتب میکرد و من در این فکر بودم که فرزاد الان کجاست و چکار می کند؟ لحظه ای که تلویزیون خبر حلول سال جدید را داد من هنوز به رئیس مغرور و چشم عسلی شرکت « متین» می اندیشیدم و از تاثیر افکارم ، لبخندی بی اراده روی لهبایم نشسته بود. صورت یکدیگر را بوسیدیم و سال نو را تبریک گفتیم . پدر ابتدا عیدی مخصوص مادر را داد و صورتش را بوسید . سپس عیدی من وشایان را داد و در سال جدید برایمان آرزوی موفقیت و سلامتی کرد .بلافاصله پس از تحویل سال، آماده شدیم و ابتدا به منزل عمو کامران و بعد به خانه پدربزرگ رفتیم .طبق قرار قبلی همه خانواده دایی و خاله زاده ها آنجا بودند .شب آرام و زیبایی بود و هرکس بنوعی از آن لذت می برد. کتی و ژاله و ساناز بقدری شیطنت کرده بودند که صدای همه در آمد ! طنین خنده حتی یک لحظه هم قطع نمی شد .آنشب خاطره انگیز و خوش، نوید سالی پرامید و نیکو را برایم به ارمغان آورد.
تعطیلات رسمی عید رو به اتمام بود و تمامی روزهای قبل را یا در مهمانی بودیم یا مهمان داشتیم .شبی که همه منزل دایی منصور بودیم ، پیشنهاد یک مسافرت دسته جمعی از طرف جوانها مطرح شد و با توافق بزرگترها ، به تصویب رسید .به پیشنهاد من ، پریسای عمو نیز در این سفر ما را همراهی میکرد چرا که عمو و زنعمو برای دیدن اقوام عازم سوریه شدند . زن عمو جمیله یک دختر عرب تبار بود که در یک میهمانی با عمو کامران آشنا شده و سپس ازدواج کرده بودند .
وسایلم را در چمدان قرار دادم و قبل از رفتن بار دیگر با الهام و فهیمه خانم تماس گرفتم و احوالپرسی مختصری کردم. ظاهرا آنها هم قصد رفتن به مسافرت داشتند .شوق عجیبی در دلم بود .همیشه از مسافرت لذت می بردم ، خصوصا که مقصد شمال باشد . قرار ما جلوی خانه خاله مریم بود .در پی بوق زدنهای ممتد مهران، همگی به دنبالش روان شدیم . سرعت اتومبیلها کاملا کنترل شده بود . با رسیدن ماشینها به یکدیگر با شادی برای هم دست تکان می دادیم . صدای ضبط اتومبیل دایی منصور و خاله مریم بقدری زیاد بود که گاهی برای حرف زدن دچار مشکل می شدم و ناچار بودم برای رساندن هر مطلبی ، حنجره ام را خراش دهم! یکبار هم شیطنت مهران که پشت فرمان نشسته بود گل کرد و پس از شکلکی که شایان برایش در آورد، بسمت ماشین ما پیچید . پدر هم برای جلوگیری از برخورد با او، اتومبیل را با مهارت بسمت دیگر هدایت کرد. البته مهران با انجام این حرکت خطرناک ، دایی را بشدت عصبانی کرد . 
چقدر مناظر زیبا و چشم نواز جاده های شمال را دوست داشتم .این تصاویر بدیع و باشکوه که نمایانگر عظمت خالق آنهاست ، منظره ای از بهشت را در ذهن آدمی ترسیم می کند. از آنجا که شب قبل دچار بی خوابی شده بودم، سرم را روی شانه شایان گذاشتم و به خواب رفتم .
نمی دانم چقدر گذشته بود که با تکان های دست او چشم گشودم .با تعجب دریافتم که اتومبیلها در میان انبوه درختان سرسبز و زیبا متوقف شده اند. پارک جنگلی چشم نوازی که بنا بود نهار را در آن مکان صرف کنیم .بمحض پیاده شدن هرکسی به کاری مشغول شد .خانمها بساط نهار را که از قبل مهیا شده بود، آماده کردند و آقایان به اتفاق مشغول بازی والیبال شدند .پس از دقایقی، یک سفره بلند بالا گسترده شد و همه به دور آن حلقه زدند و در میان شوخی و خنده بچه ها، نهار را صرف کردیم .مجددا استراحت کوتاهی کردم و به جهت اینکه با تاریکی هوا برخورد نکنیم ، خیلی زود به راه افتادیم . با این تفاوت که با توافق بزرگترها، همه دخترها به ماشین ما منتقل شدند و بقیه به دیگر اتومبیلها رفتند .سفارش اکید بزرگترها باعث شده بود که بعنوان سکاندار اتومبیل حامل خانمهای جوان، با احتیاط بیشتری رانندگی کنم .ولی ظاهرا پسرها دلشان می خواست حسابی شیطنت کنند .چرا که مدام سر به سر ما می گذاشتند .اوایل راه، شایان هدایت اتومبیل دایی منصور را به عهده داشت ، ولی پس از طی مسافتی ، ماموریتش را به مهران سپرد و استعفا داد. مهران حتی یک لحظه را هم برای شیطنت از دست نمی داد و مرا به یک رالی دعوت میکرد . ولی از آنجا که مسئولیت خطیری برعهده ام بود، چشم پوشی کردم .مهران بالاخره طاقت از کف داد و با حرکتی غافلگیر کننده از اتومبیل ما پیشی گرفت ، من هم بلافاصله مقابله به مثل کردم و با مهارت او را شکست دادم.
حوالی غروب بود که به ویلای دایی منصور رسیدیم. ویلایی بسیار شیک و زیبا که در بهترین نقطه شمال قرار داشت .بقدری به آن محیط علاقه داشتم که با دیدن آنجا تمام خستگی راه از بدنم خارج شد . بمحض ورود به حیاط ویلا ، همه از اتومبیلها بیرون آمدند و سر به سر یکدیگر گذاشتند .پایم را که از اتومبیل بیرون گذاشتم برای رفع خستگی کش و قوسی به بدنم دادم . با شعفی کودکانه و نفسی عمیق، هوای مرطوب و باطراوت باغ را یکجا بلعیدم. در همان حال چشمم به مهران افتاد که چمدانی را حمل میکرد.خنده ام گرفت :
- خسته نباشی راننده بازنده!
نگاه خندانی به جانبم انداخت .
- تو هم همینطور راننده برنده! ولی یادت باشه شیدا خانم که عمدا گذاشتم از ما جلو بزنی وگرنه باختت حتمی بود!
صدای قهقهه من با فریاد کتی درهم آمیخت .
- آهای مهران متقلب! کم خالی ببند! خودت می دونی تا آخر عمر نمی تونی دست فرمون شیدا رو حریف بشی، بیخود کرکری می خونی!
صدای خنده همه بلند شد و مادر با نارحتی وحالتی تهدید آمیز گفت:
- خیلی کار خطرناکی بود! امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه وگرنه به هیچ کدومتون اجازه رانندگی کردن نمی دم!
من و مهران نگاهی به هم انداختیم و با حالتی مظلوم ولی شیطنت آمیز سر تکان دادیم . سپس هرکدام وسایل شخصی خود را به دست گرفتیم و به ویلا رفتیم . تمامی اتاق خوابها در طبقه ای قرار داشت که توسط پله های چوبی بی نهایت زیبایی از سالن پایین جدا می شد .دایی در ساختن آن ویلا نهایت سلیقه و زیبایی را بکار گرفته بود بطوری که نگاه هر بیننده ای را مسحور میکرد .یک اتاق به دخترها و یک اتاق به پسرها اختصاص دادند و بقیه اتاقها بین پدر ومادرها تقسیم شد .پس از جابجایی وسایل، پدرها برای تهیه مایحتاج اولیه از خانه خارج شدند و خانمها به اتفاق در سالن پایین گرد آمده بودند و صحبتهای بی پایانشان از همان لحظه شروع شد .ساناز و مهرداد از ویلا خارج شدند و پریسا و کتی به خواب رفتند .بلافاصله یک دوش آب گرم گرفتم و پس از تعویض لباس به سالن پایین رفتم تا وارد حیاط شوم .ظاهرا بقیه هم برای رفع خستگی به گوشه ای پناه برده بودند .
بحث داغ خانمها برای تهیه غذا در این چند روز بسیار گل انداخته بود و اصلا متوجه خروج من نشدند! چون هوا تاریک شده بود نمی توانستم زیاد دور شوم. دوری در محوطه ویلا زدم و از طریق راه شنی که حیاط را به دریا متصل میکرد، به سمت آبی بیکران و آرام دریا به راه افتادم .روی شنهای خنک ساحل نشستم و به عمق سیاهی اسمان که گویی در انتهای دریا غرق شده بود خیره شدم. مدتی به صدای روح نواز موجهای دریا و جیرجیرکها گوش سپردم و بعد به ویلا بازگشتم .با ورود من، همه نگاهها به سمتم چرخید . سلام بلندی کردم و کنار ساناز و مهرداد نشستم .پریسا با تعجب پرسید:
- تو کجا رفته بودی این موقع شب؟!
- جای بخصوصی نبودم .یه دوری همین اطراف زدم واومدم .اخه حوصله ام سر رفته بود .
برای عوض کردن بحث، مهرداد را مخاطب قرار دادم :
- آقا مهرداد خواهش می کنم یه کمی به این همسرتون درس شجاعت بدید! اونقدر موقع رانندگی ترسیده بود که رنگش مثل این سیب زرد شده بود!
با ولع گازی به سیب درون بشقابش زدم و ادامه دادم:
- انگار هر کسی ازدواج می کنه جونش خیلی عزیز می شه!
همه خندیدند و ساناز با خجالت سرش را به زیر انداخت و ضربه آرامی به پهلویم زد .مهرداد به حالت تدافعی جواب داد:
- بفرمایید سیب، سنگ پا! مگه تو خیلی با احتیاط رانندگی میکردی؟ ما هم ماشین تو رو می دیدیم داشتیم سکته می کردیم .فقط برای اینکه کم نیاریم به روی خودمون نمی آوردیم! بنده خدا آقا کسری اونقدر زد روی پاهاش که فکر کنم حسابی کبود شده .حساب زن من که دیگه جداست!
کمی در صندلی جابجا شد و ادامه داد:
- البته از حق نگذریم توی دست فرمون خوبی داری.شایان گفته بود که ما بازنده ایم ولی باورمون نمی شد!
با حرکتی خنده دار ، سری برایش تکان دادم:
- بسیار سپاسگزارم پسر دایی عزیز! امیدوارم که بعضی ها دیگه هوای مسابقه دادن با بنده به سرشون نزنه!
این را گفتم و از گوشه چشم نگاهش به مهران انداختم که با اخمهای درهم و دستهای بر روی سینه قلاب شده به من نگاه میکرد .با سکوت او، در حالیکه همه خنده هایشان را بسختی تا آن لحظه کنترل کرده بودند، شلیک خنده شان به هوا رفت و مهران را عصبانی تر کردند! زن دایی خنده کنان از جا برخاست و گفت :
- شما دوتا از بچگی مثل تام و جری بودید! یا تو صدای مهران رو در می آوردی یا اون اذیتت میکرد .حالا هم که بزرگ شدین عین همون وقتها مدام سر به سر هم می ذارید!
این را گفت و خانمها را برای مهیا کردن میز شام به آشپزخانه فرا خواند .هنگام بلند شدن سیبی را که مهرداد مجددا درون بشقابش گذاشته بود برداشتم و صدایش را در آوردم .وقتی از کنار مهران می گذشتم سیب را روی پایش انداختم و زیر گوشش نجوا کردم:
- مهران جان خودت رو ناراحت نکن عزیزم! بزرگ می شی یادت می ره!
با عصبانیت نگاهی به چهره مملو از شیطنتم انداخت .
- کوفت ، بی مزه! باشه تا به حسابت برسم شیدا خانم!
قهقهه ای سردادم و بلافاصله از تیر رس نگاهش گریختم 
شام را هم در فضایی صمیمی صرف کردیم و پس از استراحتی کوتاه، برای خوابیدن بسمت اتاقها پراکنده شدیم .اتاق ما در مجاورت اتاق پسرها قرار داشت .مثل همیشه، همگی روی زمین خوابیدیم و اجازه دادیم ساناز که عروس تازه وارد بود به همراه پریسا روی تخت بخوابند ولی آنها هم به ما ملحق شدند و آنشب خیلی زود به خواب رفتیم .
در روزهای بعد، اکثر وقتمان در کنار دریا و جنگل سپری شد، که خاطراتی جاویدان برایمان به یادگار گذاشت . شبها در کنار دخترها، تا نیمه های شب به حرف زدن و تعریف خاطرات خوش گذشته مشغول بودیم و گاهی صدای خنده های شیطنت آمیزمان ، فریاد پسرها را در می آورد! 
یکی از روزها هم گردشی در شهر کردیم و سوغاتی خریدیم . البته این سفر بیشتر از دیگران ، برای مهرداد و ساناز خاطره انگیز بود که تا چند ماه دیگر زندگی مستقل خود را آغاز میکردند .
آخرین روزی که در شمال بودیم، هرکس سعی میکرد به گونه ای خود را سرگرم کند .از ویلا خارج شدم و به آرامی راه صخره ای را که در کنار ساحل قرار داشت در پیش گرفتم .افکارم بدون اینکه تحت کنترلم باشند ، حول یک محور می چرخیدند .در این چند روز احساسی گنگ و ناشناخته مرا همراهی میکرد و پدیده ای عجیب و ژرف قلبم را در خود می فشرد . بر بلندای صخره نشستم و با بی تابی پاهایم را در آب دریا فرو کردم . بلوز و شلوار اسپرتی به تن داشتم و موهایم را آزدانه بر روی شانه ها رها کرده بودم و برای فرار از آفتاب ، کلاه زیبایی را که شایان برایم خریده به سر گذاشته بودم .پایم را در صندلهای هم رنگ لباسم ، بازیگوشانه در آب دریا تکان میخوردند و موج مثبتی از انرژی را به سراسر وجودم منتقل می کردند .به آبی نیلگون دریا چشم دوختم و با خود فکر کردم :« چرا بی اراده در حالت وحشی چشمها و نگاه بی انتهایش غرق می شوم؟ چرا دلم میخواد برام مهم باشه؟ انگار نیرویی قوی و دستهایی توانا، من رو به سوی اون می کشه! خدایا! با اون و چشمهایی که دست از سرم بر نمی دارن چکار کنم؟!»
ناگهان احساس کردم بطرز عجیبی دلم برایش تنگ شده است! برای دستورها و صدای پر طنینش ، حتی برای حالت نگاه و لبخندهای جذابش! مشتی از آب دریا را که با موجهای آرام به کناره صخره برخورد میکرد، برداشتم و شعری را زیر لب زمزمه کردم. به انتهای شعر که رسیدم ، سنگ کوچکی را با شدت به داخل آب پرتاب کردم و با صدای بلند فریاد زدم:
- ..............آری من از رویاهای پراکنده ام در سرزمینی یاد می کنم 
که انگار وطن من بود 
و دلم برای تو نامهربان 
نه مثل همیشه 
که بیشتر از همیشه ........تنگ میشود!
بمحض پایان یافتن شعر، صدای سرخوش شایان از پشت سرم که با تکان شدید دستهایش همراه بود ، مرا از جا پراند!
- غرق نشی خانم خوشگله!
جیغی کشیدم و دستهایش را محکم گرفتم 
- اِ نکن دیوونه! می افتم توآب
- خوب بیفتی، تو که شنا بلدی!
- آخه الان وقت شنا کردنه؟!
- اصلا من میخوام بندازمت توی آب تا شنای تو رو ببینم!
جیغ دیگری کشیدم و به التماس افتادم
- نه تو رو خدا شایان! جان من کوتاه بیا
با بدجنسی قهقهه ای سر داد.
- پس باید بگی دلت برای کی تنگ شده که نیمساعته متوجه اومدن من نشدی!
- باشه، باشه می گم! قول می دم!
آرام کنارم نشست و مثل من، پاهایش را در آب فرو کرد 
- خب بگو......... من منتظرم 
دلم میخواست از فرزاد و احساس عجیب و غریبی که به او داشتم، سخن بگویم ولی حس مرموزی وادارم میکرد که فعلا موضوع را پنهان نگه دارم لبخندی زدم و گفتم :
- راستش به تو فکر میکردم!
- به من؟!
- خب ،آره ، مگه بده که به تو فکر کنم؟!
- نه ولی ............به چی من فکر میکردی؟!
چشمهایم را کمی تنگ کردم و با نگاهی عمیق گفتم :
- شایان چرا چند وقته اینقدر ساکت و مرموز شدی؟! انگار یه موضوعی ذهنت رو حسابی مشغول کرده ، درست نمی گم؟
- ای شیطون! تو باز کارآگاه بازیت گل کرد؟
- نه، ولی یه حدسهایی زدم
- و اون حدسها؟!
- من مطمئنم یه دختر فکر تو رو مشغول کرده؛ یه دختر خوشگل و خانم که من هم می شناسمش !
قهقهه ای زد و سرش را به زیر انداخت .خنده ای کاملا عصبی با چهره ای که از هیجانی نامشخص گل انداخته بود! با تعجب به او خیره شدم.
- درست گفتم ، نه؟!
در حالیکه سعی میکردم به من نگاه نکن، سرش را بعلامت مثبت تکان داد. کم مانده بود از ناباوری با سر به داخل آب سقوط کنم! او را بسمت خودم کشیدم .
- و اون دختر ، الهامه! مگه نه؟
باز هم سرش را تکان داد و خنده ای محجوبانه صورتش را پرکرد. اصلا در باورم نمی گنجید 
- یعنی تو از الهام پناهی خوشت اومده؟ تو........تو دوستش داری؟!
خیلی سریع از جایش بلند شد و دست مرا هم کشید .
- فعلا هیچی مشخص نیست .این فقط یه احساسه ، حالا باشه برای بعد!
این را گفت و تمام طول مسیر ساحل تا ویلا را دوید و مرا هم با خودش همراه کرد .می دانستم برای فرونشاندن التهابش این عمل را انجام داده است و همین امر ، مرا به حدسی که زده بودم کاملا نزدیک کرد.
با ورودمان به ویلا متوجه شدم که هریک از بچه ها وسیله ای را برداشتخ و به بیرون می برند .ظاهرا قرار بود که آخرین نهار را در کنار دریا صرف کنیم .با کمک پسرها، زیرانداز را در ساحل پهن کردیم و وسایل ضروری را به آنجا انتقال دادیم .در حین خوردن چای و میوه، دایی منصور با همان لحن شوخ همیشگی خود گفت:
- امروز دیگه نوبت خانمهاست!میخواهیم همگی رو بندازیم توی دریا و از شرشون خلاص بشیم!
آقایان به اتفاق دست زدند و صدای اعتراض خانمها بلند شد .زن دایی چشم غره ای به دایی رفت و گفت:
- اقا منصور برمی گردیم خونه ها!
آقایان به قهقهه افتادند. هرکس برای به دریا انداختن خانمها پیشنهادی ارائه می داد. در همین احوال آقا وحید با نگاهی عاشقانه، دستهای خاله مریم را گرفت و گفت:
- من یکی زنم رو به دریا نمی اندازم ؛ حتی اگه به جاش پری دریایی بدن!
دای با شیطنت گفت:
- ای زن ذلیل!
ولی بلافاصله صدای دست و سوت دخترها و پسرها بلند شد و همه عشق و علاقه پرشور آنها را تحسین کردند .پس از کمی شوخی و خنده آقایان به تهدید خانمها حرف خود را پس گرفته و عذرخواهی کردند .
پس از این اتفاق هرکس به منظوری پراکنده شد. پدرها مسئولیت تهیه غذا را به عهده گرفتند .بچه ها با فاصله معینی مشغول بازی والیبال و مادرها هم مشغول حرف زدن شدند .
دست مهرناز کوچولو را گرفتم و کنار دریا شروع به ماسه بازی کردیم .بچه ها با داد و فریاد خواستند که به جمع انها ملحق شوم ولی من ترجیح دادم در خلوت خود به تنهایی با افکارم دست به گریبان باشم . بعد از کمی سر و کله زدن با مهرناز بسمت پدرها رفتم تا از نزدیک شاهد فعالیتشان باشم . ظاهرا برای نهار، جوجه کباب در نظر گرفته وبودند و به همبن منظور پدر و آقا وحید بسرعت آتش را رو به راه میکردند .دایی منصور ظرف روغن را به دستم سپرد .همانطور ایستاده بودم و بوی لذت بخش برخاسته از جوجه های به سیخ کشیده را که بریان می شدند، می بلعیدم که ناگهان صدایی از پشت سر، درست مثل وصل کردن برقی قوی، بدنم را لرزاند:
- خانم رها ، شما کار دیگه ای ندارید که اینجا ایستادید؟!
در زمان کوتاهی ، قلبم از تپش باز ایستاد ! ظرف روغن از دستم رها شد و مقداری از آن به لباس من و اقا کسری پاشیده شد . با ناباوری سربرگرداندم و مهران را با چهره ای لبریز از شیطنت و خنده ای مهار شده در پشت سرم دیدم!
- مثل اینکه شما رو ترسوندم! البته حقتونه چون بازی والیبال رو خراب کردید! نی نی کوچولو وقت کردی یه ذره ماسه بازی کن!
هنوز در بهت بودم .تحکم و حالت صدایش ، چنان مرا بیاد فرزاد متین انداخت که تصور کردم در شرکتو جلوی او ایستاده ام! نگاهی به مهران و بعد به لباسهایم که حسابی روغنی شده بود انداختم .درحالیکه از عصبانیت در حال انفجار بودم گفتم:
- واقعا که خیلی دیوونه ای!مگه آزار داری؟ ببین چه بلایی سرلباسم آوردی!
دایی منصور هم به حمایت از من گفت:
- راست می گه مهران ، ترسوندی دخترم رو! دیوونه شدی؟
مهران که حالت متعجب و رنگ پریده ام را به حساب ترس از صدای خشنش گذاشته بود، خنده بلند سر داد:
- حقش بود بابا!
صدایش را پایین آورد و ضربه ای روی کلاهم زد و ادامه داد:
- حالا یک – یک مساوی به نفع داور!
با عصبانیت بنای دویدن به دنبالش را گذاشتم و او هم بلا درنگ قهقهه ای زد و پا به فرار گذاشت .همه از این حرکت به خنده افتادند ولی من در تلاش برای گرفتن و تلافی عملش بودم .تا مسافتی بدون خستگی دنبالش کردم .خنکی آب دریا و شنهای نرم ساحل، پاهایم را قلقلک می داد و خنده های مستانه مهران، احساسی هیجان انگیز و بچگانه به وجودم می پاشید .مهران با چالاکی هرچه تمامتر، فاصله اش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد و من در تلاش برای دستیابی به او ناتوان تر می شدم .ناگهان ترفند زیرکانه ای به ذهنم رسید و بلافاصله خودم را روی زمین انداختم! و او هم به تصور اینکه من زمین خورده ام، بسرعت خود را به من رساند .
- چی شده شیدا؟! طوری شدی ؟احساس درد می کنی؟
بلافاصله لنگه کفشم را در آوردم و محکم به پایش کوبیدم و پا به فرار گذاشتم! تا چند لحظه مبهوت و متعجب نشسته بود و دویدن شادمانه مرا نگاه میکرد .
وقتی شلیک خنده بچه ها را شنید متوجه شیطنت من شد و در حالیکه به قهقهه می خندید .برایم خط و نشان کشید .
هنگام صرف میوه آنقدر حواسم به شیطنت بود که دستم را با کارد میوه خوری به صورتی عمیق بریدم .به دلیل خونریزی شدید، بلافاصله به درمانگاه رفتیم و دستم را پانسمان کردند .مهران هم دائما سر به سرم می گذاشت.
بعد از ظهر همان روز، شمال را به مقصد تهران ترک کردیم .قبل از ترک وسلا بار دیگر به کنار دریا رفتم و نمای دل انگیز و چشم نواز دریا را که در زیر تابش خورشید، زیباتر بنظر می رسید، مشاهده کردم. وقتی از ویلا خارج شدم با خنده رو به مهرداد و مهران گفتم : 
- بچه کی حاضره باز توی جاده با من مسابقه بده؟!
همزمان زدند زیر خنده و دستهایشان را به حالت تسلیم بالا بردند .
- شایان من آماده ام، می رم توی حیاط، زود اومدی ها!
این را گفتم و حد فاصل بین خانه تا اتومبیل را با آرامشی ژرف طی کردم . بالاخره ساعات کند و دشوار انتظار بسر آمد و لحظه موعود فرا رسید .شوق مرموزی وادارم میکرد تا بخندم و برای آزار و اذیت شایان نقشه های شوم بکشم!
در طی این چند روز آنقدر سر به سرم گذاشته بود که به ستوه آمده بودم!
شایان با عجله خود را به من رساند و در اتومبیل را گشود:
- سلا بر زیباترین بانوی معصوم دنیا!
- سلام از بنده است برادر عزیزم! زود باش دیگه دیرمون شد !
- چقدر عجله می کنی ! ما که داریم به موقع می ریم. 
- آخه می ترسم روز اول کار توی سال جدید مواخذه بشم .
- نفهمیدم !کی جرات می کنه آبجی کوچولوی من رو مواخذه کنه؟
اتومبیل را به حرکت در آورد و بسرعت به راه افتاد .در بین راه پرسیدم:
- شبم که می آیی دنبالم؟
- بله، مگه میشه تو رو با این وضعیت تنها بذارم؟خودم میام دنبالت، البته باعث افتخار بنده است که از حضور شما مستفیض بشم.
- ممنون عزیزم ، پس خودم تماس می گیرم 
در بین راه از او خواهش کردم تا گلهای گلدانم را تهیه کند. سپس خداحافظی کردم و به شرکت رفتم .دلهره ای را که به جانم چنگ اندخته بود مهار کردم و با کشیدن نفسی عمیق وارد شدم . همان تمیزی و سکوت همیشگی ، همه جا را در بر گرفته بود . گلها را در گلدان قرار دادم و به آبدارخانه رفتم تا مقداری آب بیاورم. در کمال ناباوری آقا حیدر را در حال درست کردن چای دیدم .با شنیدن صدای پایم سربرگرداند و لبخند زشتی تحویلم داد!
- به به، سلام خانوم، صبح بخیر، عیدتون مبارک!
چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شوم .اخم کردم و گفتم :
- سلام، سال نو شما هم مبارک!
بلافاصله لیوانی آب برداشتم ، اما قبل از خارج شدن صدایش را شنیدم .
- چرا زحمت می کشید؟ اجازه بدید خودم براتون می آرم .
بدون اینکه پاسخی بدهم خارج شدم .هرگز ندیده بودم که او صبح به این زودی به شرکت بیاید. اصولا او آخرین نفر بود.پس چرا امروز از من هم زودتر آمده بود؟!
آب گلدان را عوض کردم و پشت میز قرار گرفتم .فعالیت کردن با یک دست واقعا مشکل و طاقت فرسا بود .در دل آرزو کردم که فرزاد هر چه سریعتر از اتاقش خارج شود و مرا از شر آن موجود مزاحم نجات دهد، ولی نگاه رمیده و میخکوب شده من بر در بسته اتاق او، حکایت از آن داشت که هنوز از مسافرت برنگشته است .
نمی دانم چقدر مشغول کار بودم که متوجه شدم دستی، فنجانی چای که در کنار آن گلسرخی قرار داشت، روی میز نهاد .نگاهی به فنجان ، گل و متعاقب آن آقا حیدر کردم و متوجه لبخند کذایی روی لبش شدم . اخم کردم و با صدایی خشن گفتم:
- من کی از شما چایی خواستم؟ لطف کنید دیگه هرگز بدون اطلاع من از این لطفها نکنید.متوجه شدید؟!
در کمال وقاحت سری تکان داد.
- بله خانم .حالا چرا اخم می کنید؟
این را گفت و با لبخندی زشت دور شد .دلم میخواست تمام تنفر و عصبانیتم را با فریادی بر سرش بکویم .انگشتانم را با حرص روی کلیدهای کیبورد فشردم و برای نخستین بار از خدا خواستم همکارها هرچه سریعتر به شرکت برسند.
انتظارم زیاد طول نکشید و الهام از راه رسید .چنان از دیدنش شادمان شدم که متعجب شد .با حسی متفاوت از همیشه،به دلیل پیوند عاطفی شایان با او، در آغوش کشیدمش و صورتش را بوسیدم . پس از او فرشاد و بعد هم فهیمه خانم رسیدند .سال جدید را به آنها تبریک گفتم و صورت فهیمه خانم را بوسیدم .با آمدن آنها، مزاحمتهای آقا حیدر هم خاتمه یافت و من در مقابل سوالات مکرر آنها در مورد اوضاع دستم، خاطره ماندگار آن روز را به اختصار برایشان تعریف کردم .
هرکس مشغول کار خود شد و این در حالی بود که من بی تابانه دلم می خواست از فرزاد خبر بگیرم ولی شرمی مرموز مرا وادار به سکوت میکرد .
بعد از ظهر بود که فهیمه خانم بعد از قطع تلفنش خطاب به ما گفت :
- بچه ها، آقای متین بود! گفت بزودی بر می گرده ولی دقیقا مشخص نکرد چه موقع!
همه مجددا سرگرم کار شدند ولی من دیگر حوصله نداشتم .نمی دانم چرا دلگیر شدم!
با زنگ تلفن روی میز، رشته افکارم پاره شد .با بی حوصلگی آن را برداشتم .پس از چندبار الو گفتن و نشنیدن جواب ، با عصبانیت ارتباط را قطع کردم .این سومین بار بود که در طول آن روز مزاحمی به خط من زنگ می زد . هنگام رفتن، چون حضور آقا حیدر را در شرکت خطرناک می دیدم همزمان با الهام خارج شدم و چون شایان به دنبالم می آمد، آنقدر اصرار کردم تا الهام هم راضی شد ما را همراهی کند .بطرز عجیبی از بوجود آمدن این ارتباط خوشحال بودم و وقتی می دیدم که شایان و الهام با صورتهای گل انداخته و کاملا دستپاچه بهم سلام می کنند، بسختی جلوی خنده ام را می گرفتم .
پس از سلام و احوالپرسی و تبریک سال جدید، الهام محجوبانه گفت:
- شرمنده ام که مزاحمتون شدم! راستش من به شیدا جون گفتم که خودم تنها می رم 
شایان لبخندی زد و با تواضع گفت:
- اختیار دارید خانم پناهی، وظیفه است !
بقیه مسیر به تعریف خاطرات و لحظه های شیرین تعطیلات عید سپری شد و این در حالی بود که این روال تا دو روز دیگر نیز ادامه داشت .نگاههای مشتاق شایان از آینه و صورت سرخ از شرم الهام، حکایت عشقی پاک و زیبا داشت که می رفت تا در آشیانه قلبشان پا بگیرد و من بیشتر از همه خوشحال و مسرور بودم .در طی این مدت رفتارهای گستاخانه آقا حیدر نیز همچنان ادامه داشت و این مساله در نبود فرزاد آزار دهنده تر جلوه میکرد. با خود تصمیم گرفتم بمحض آمدنش با مطرح کردن این موضوع ، تدبیری اندیشه کنیم .
روز سوم شروع کار، مثل همیشه با چند شاخه گل وارد شدم .سلام آقا حیدر را خیلی کوتاه جواب دادم و پشت میز نشستم .نگاهی به در بسته اتاقش انداختم؛ باز هم نیامده بود. دلگیر و بی حوصله از تاخیر طاقت فرسایش زیر لب زمزمه کردم:
- بیشتر از اونچه فکر میکردم دلم برات تنگ شده دیوونه از خود راضی!
لبخند کم جانی زدم و بلافاصله به دنبال تکمیل کردن پرونده ای به اتاق بایگانی رفتم ، ولی هر چه جستجو کردم آن را نیافتم .بخاطر آوردم که دیروز هنگام مطالعه، آن را روی میز کنار دیوار شیشه ای جا گذاشتم .از کم حواسی ام خنده ام گرفت و بیرون آمدم . هنگامی که برای برداشتن پرونده از روی میز خم شدم، احساس کردم رایحه ای آشنا، مشامم را نوازش می دهد. به ذهنم فشار آوردم این عطر دلنشین متعلق به کیست که ناگهان صدایی تپش قلبم را از کار انداخت .
- سلام خانم رها!
با ناباوری پرونده را با یک دست در بغل فشردم و به عقب برگشتم! از دیدنش چنان جا خوردم کم مانده بود از هوش بروم .شوقی مرموز در زیر پوستم دوید و با مکثی طولانی که به خنده او منجر شد با لکنت گفتم:
- سلام........از.......بنده اس آقای متین!حالتون چطوره؟
- متشکرم ، به لطف شما، سال نو مبارک 
- ممنونم .سال نو شما هم مبارک!از دیدنتون خوشحالم .چقدر ناگهانی و بی خبر اومدید!
دستش را در جیب شلوارش پنهان کرد .
- منم از دیدنتون خوشحالم .در ضمن اینجا همه می دونستند من کی می آم!
نگاه مبهوتی به جانبش انداختم.
- همه؟!پس چرا من خبر نداشتم؟!
لبخند پر رنگتر شد و بسمت دفترش رفت .
- شاید چون براتون مهم نبود!بهر حال امیدوارم که تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه .لطف می کنید پرونده کارهای این مدت رو به دفترم بیارید؟
- بله البته ، همین الان می آرم خدمتتون 
با خودم فکر کردم:« چرا هیچکس به من نگفت که اون کی می آد در صورتی که برام خیلی مهم بود؟!»
گزارشات را داخل پوشه ای قرار دادم به دفترش بردم .در کت و شلوار شکلاتی رنگش مثل همیشه جذاب و آراسته می نمود .لبخندی زدم و پوشه را روی میز قرار دادم .با دستهای گره شده بر روی سینه خیره نگاهم میکرد، از تراوش حس شناور در نگاهش، موجی از حرارت به صورتم هجوم آورد و شرمیگنانه سر به زیر انداختم .پس از چند لحظه طولانی ، با صدایی مملو از مهربانی و صمیمیت پرسید:
- خدای من! تو چه بلایی سر خودت آوردی؟!
در حالیکه شیطنتم حسابی گل کرده بود پرسیدم:
- سفر خوش گذشت آقای متین؟!راستی نتیجه قرار دادها رضایت بخش بود؟!
لبخندی زد و با همان ژست قبلی، به سمتم آمد و روبرویم ایستاد:
- اول من سوال کردم .نمیخوای جوابم رو بدی؟ از صبح که وارد شرکت شدم و تو رو با این وضع دیدم نگران شدم 
- ولی من ترجیح می دم در مورد مسائل کاری صحبت کنم!
- ولی من ترجیح می دم در مورد دلتنگی هام در اونجا صحبت کنم!
نفهمیدم منظورش از دلتنگی چه بود ، ولی بشدت دلم میخواست تلافی تمام روزهایی را که نبود و من در فکرش بودم، سرش در آورم! با سماجت گفتم :- پس رضایت بخش بود که به این زودی برگشتید!از شیطنتم لبخندش غلیظ تر شد .- ازت خواهش می کنم اینقدر احساسات من رو به بازی نگیر، من تحملم خیلی کمه! ولی بهر حال همه چیز عالی بود و من هم به دلایل کاملا شخصی، سفرم رو قطع کردم و به تهران برگشتم .حالا جوابم رو می دی؟!فاتحانه خندیدم و گفتم:- مشکل خاصی نیست؛ یه یادگاری کوچولو از سفر شماله!با نگرانی نگاهی به دست بانداژ شده ام انداخت:- شکسته؟!- نه، یه بریدگی عمیقه که چندتا بخیه خورده - چطور این اتفاق افتاد؟از یاد آوری خاطرات آن روز ، خنده ام گرفت .- از یه شیطنت کوچولو شروع شد و به یه بی احتیاطی ختم شد!نگاه عمیقی به چهره ام افکند و گفت:- امان از دست تو! اینطوری قول دادی مراقب خودت باشی؟مرا دعوت به نشستن کرد و خودش روبرویم جا گرفت .بمحض نشستن از درد دستم که کمی ذوق ذوق میکرد، اخم کردم و جواب دادم:- باور کنید من بی گناهم! اتفاقی بود که باید می افتاد.او که کاملا متوجه حرکات من بود با نگرانی پرسید:- هنوز درد داری؟خوب چرا اومدی سرکار؟!باید مرخصی می گرفتی و بیشتر استراحت میکردی - نه آقای متین! من مشکل خاصی ندارم .با یه دست هم به کارم می رسم .کارها در نبود من با مشکل مواجه می شه- بهر حال ازت میخوام که هر وقت مشکلی داشتی اصلا به شرکت و کار فکر نکنیو با خنده اضافه کرد:- نترس از حقوقت کم نمی کنم!لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که ناگهان بیاد آقا حیدر افتادم- راستی آقای متین! آقا حیدر.........با شنیدن صدای زنگ تلفن روی میزش، جمله ام را نیمه تمام رها کردم ولی او همچنان منتظر بود - لطفا ادامه بده آقا حیدر چی؟!- ولی تلفن زنگ می زنه- اصلا مهم نیست ، شما بفرمایید- اجازه بدید بعدا در موردش صحبت کنیم .فعلا برمیگردم سرکارسری به احترام تکان داد و بمست میزش رفت - بسیار خب هر طور راحتی!وقتی میخواستم از دفتر خارج شوم، بی اختیار نگاهم به روی گلدان سفالی بسیار زیبایی که درونش را انبوه گلهای نرگس شهلا پر کرده بود، ثابت ماند .اکثر گلها خشک شده و تعدادی از آنها هنوز باطراوت بودند .چیزی نمانده بود که از تعجب شاخ در آورم! کاملا اطمینان داشتم که قبلا هرگز آن را آنجا ندیده ام .پس او کی آن همه گل نرگس خرید که هیچکس متوجه نشده بود؟! با همان بهت و ناباوری سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم .سلام و روزبخیری به همکارها گفتم و مستقیما بسمت فهیمه خانم رفتم .- فهیمه خانم، شما می دونستید آقای متین امروز میان؟!در حالیکه مشغول پرونده ای بود لبخندی زد:- بله عزیزم، چطور مگه؟با دلخوری پرسیدم :- پس چرا به من نگفتید؟!- خب ، برای اینکه نپرسیدی!حق با او بود اگر می پرسیدم حتما جواب می گرفتم .تشکری کردم و مشغول کار شدم .با حضور فرزاد در شرکت، آقا حیدر را به ندرت می دیدم و همین امر سبب شد که فعلا از تصمیم خود صرف نظر کنم .بعد از ظهر مشغول کار در اتاق بایگانی بودم که تقه ای به در خورد و در پی آن فرزاد وارد اتاق شد .به احترامش به پا خاستم و روزبخیر گفتم- روز شما هم بخیر و خسته نباشید و پرونده ای را روی میز قرار داد.- این هم یه شرکت جدید دیگه ........همین قراردادیه که در سفر اخیرم بستم .لطفا ترتیبش رو بدین .مشکلی که ندارید؟سری تکان دادم .- ابدا! خیالتون راحت باشه .همین الان بهش رسیدگی می کنم با نگرانی آشکاری که در نگاهش موج می زد پرسید:- اگه دستتون ناراحتتون می کنه از خانم پناهی بخوام بیان کمکتون؟!- خودم به تنهایی از عهده کارهام بر می آم، شما نگران نباشید!لبخندی زد و محترمانه از اتاق خارج شد .با خروجش به این فکر افتادم که در طی این مدت هرگز جلوی همکارها طوری رفتار نمی کرد که روابط فی مابین شک کنند .لحن محبت آمیز و صمیمی اش فقط به مواقعی اختصاص داشت که تنها بودیم و من از این مساله کاملا خرسند بودم .شدیدا سرگرم ساختن فایل جدید و دردسرهای مربوط به آن بودم که تلفن روی میزم زنگ زد:- سلام سیندرلای کوچولو دست پاره پوره! خسته نباشید!خنده ام گرفت.- سلام باز چه خبر شده؟!- ای بابا! کجای کاری دختر خوب؟ من یه ربعه که جلوی در منتظر جنابعالی ام!- وای ببخشید .اصلا متوجه زمان نبودم!ولی شایان جان، من هنوز کمی از کارم مونده.....با عصبانیت حرفم را قطع کرد:- مونده که مونده!نمی خوای بگی که با اون دستت اضافه کاری هم می کنی؟ سریع بیا پایین منتظرم!و بدون آنکه منتظر جواب من باشد تماس را قطع کرد. درمانده شدم .نگاهی به همکارها انداختم و به ناچار بسمت دفتر فرزاد .با دیدن من، لبخندی زد و خودکارش را روی پرونده زیر دستش رها کرد .- اتفاقی افتاده؟!- ببخشید آقای متین! اگه اجازه بدید من مرخص بشم .البته یک کمی از کارام مونده، ولی قول می دم فردا اول وقت بهشون رسیدگی کنم با نگاهی مملو از مهربانی لبخند زد:- اصلا موردی نداره! ببخشید که خسته ات کردم .برو منزل و به فکر کار هم نباش!سپس انگار که چیزی را بخاطر آورده باشد، با دلواپسی پرسید:- ولی چطوری میخوای بری، تو که نمی تونی رانندگی کنی؟!- من رانندگی نمی کنم، برادرم اومده دنبالم- بسیار خب، خیالم راحت شد .برو با خیال راحت استراحت کن!تشکری کردم و به اتفاق الهام از شرکت خارج شدم .در بین راه جریان تلفن شایان و عصبانیتش را تعریف کردم و خندیدیم .بمحض نشستن در ماشین، شایان را مخاطب قرار دادم:- از کی تا حالا اینقدر دیکتاتور شدی که من خبر ندارم؟! تو که از این اخلاقها نداشتی؛ خدا به داد زنت برسه!لحن شوخ من ، او و الهام را به خنده انداخت .جواب داد:- از وقتی که جنابعالی به فکر سلامتی ات نیستی، آخه دختر کی گفته تو با این وضعیت اضافه کاری هم وایستی؟ بد می گم خانم پناهی؟- البته که نه! حق با آقای رهاست شیدا جان، سلامتی تو از هرچیزی مهمتره! - در هر صورت برادر عزیزم، باید بدونی که من فردا تا آخر وقت توی شرکت می مونم .اولا که دست من دیگه داره خوب می شه، دوما من مسئولیتهایی دارم که نمی تونم اونها رو نادیده بگیرم .تو که می دونی من چقدر روی این مسائل حساسم .صبح فردا بمحض ورود به شرکت ، با جدیت دنباله کار نیمه تمام دیروز را گرفتم و آنقدر خود را سرگرم کار کردم که متوجه نشدم فرزاد با آن قیافه جذاب و خندان چه موقع، روبرویم حاضر شد! با عجله برخاستم و سلام و روز بخیر گفتم:- سلام ، فکر میکردم امروز به شرکت نمی آی!- نه، ابدا .من کارهام رو به یک جا نشستن توی خونه ترجیح می دم آقای متین! تازه کلی از کارهام عقب افتاده!لبخندی تحویلم داد:- چه دختر خوب و وظیفه شناسی! من باید حسابی از تو ممنون باشم - اختیار دارید .من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم- می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتت رو به من بدی و همرام بیای؟نمی دانم نگاه خیره و نافذ آن چشمهای عسلی بود که تپش قلبم را زیاد کرد یا لحن مرموز و قاطعانه اش! بدون آنکه قدرت کوچکترین مخالفتی داشته باشم سرم را تکان دادم و همراهی اش کردم . نزدیک دفتر ایستاد و با دست اشاره کرد اول من وارد شوم .از احترامش تشکر کردم و او پس از وارد شدن، به آرامی پشت میزش قرار گرفت. در حالیکه هنوز همانطور با دقت براندازم میکرد گفت:- بیا اینجا، میخوام یه چیزی نشونت بدم!از حال و هوای بوجود آمده بشدت کلافه شدم . قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبید و حالم را منقلب میکرد .خیلی آهسته بسمت میزش رفتم .در حالیکه لبخندی محو در صورتش خودنمایی میکرد ، جمله ای را زیر لب نجوا کرد که متوجه آن نشدم .آرام روی صندلی جا گرفتم و او هم از کیف دستی که همیشه همراهش بود ، بسته ای را خارج کرد و به سمتم آمد .روبرویم ایستاد و بسته را به طرفم گرفت .نگاهی توام با بهت و ناباوری به بسته و سپس او کردم .- این دیگه چیه؟!لبخند ملیحی را مکمل نگاه پر شور و لحن دلنشین کرد.- برگ سبزی است تحفه درویش! البته می بخشی که یه کمی دیر شد، دنبال فرصت بودم .زبانم از تعجب بند آمد و چیزی نمانده بود که از هوش بروم ! او عیدی تمام همکارها را یک چک با مبلغی قابل توجه بود، پیش از شروع سال جدید پرداخت کرده بود .من هم آن را طبق معمول، مستقیما به حسابی که پدر پس از شروع فعالیتم در آن شرکت برایم باز کرده بود، واریز کردم .پس، دادن آن هدیه آن هم بعنوان عیدی لزومی نداشت .شاید هم عیدی نبود و یک هدیه بود! حالا باید چکار میکردم!؟ اگر دستش را رد میکردم که دور از ادب بود، اگر هم می گرفتم.........صدایش رشته افکارم را پاره کرد:- قبولش نمی کنی؟خواهش می کنم !خدای من! چقدر حالت نگاه و طرز بیانش معصومانه بود .آنقدر زیاد که برای لحظاتی باور نکردم این همان فرزاد متین قدرتمند و خشن رئیس شرکت است که من همیشه از او وحشت داشتم !پسری معصوم و زیبا روبرویم ایستاده بود که چهره اش د راین حالت، بیشتر به بچه ها شبیه بود تا یک مرد پر جذبه! صداقت چشمهایش به تمام تردیدهایم خاتمه داد.ایستادم و با دستهایی لرزان، بسته را که بطرز زیبایی کادو پیچ شده بود گرفتم .- وا.......قعا.........ممنونم اقای متین! نمی دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم!دستهایش را درهم قلاب کرد .- تشکر لازم نیست من کاری نکردم .گفتم که ناقابله!ارزش مادی این هدیه، در مقابل ارزش معنوی وجود تو اصلا قابل مقایسه نیست!چیزی مثل سرب داغ در رگهایم جاری شد . در حالیکه نگاه شرمزده و تبدارم همچنان به زیر بود گفتم:- ولی لازم نبود شما اینقدر زحمت بکشید............من بازم ازتون متشکرم سکوت ممتدش باعث شد به صورتش نگاه کنم. از آن شور و هیجان چند لحظه قبل خبری نبود و غمی عمیق و آشنا در چشمهایش لانه کرد .با صدای ناله مانندی که قلبم را به درد آورد گفت:- پس من چه جوری باید بگم که.............لحظاتی سکوت کرد و در حالیکه با کلافگی چنگی میان موهایش می زد، جمله اش را نیمه تمام گذاشت و به سرجایش بازگشت .در کمتر از چند ثانیه همه چیز به حالت عادی برگشت .نگاهش دوباره به همان نگاه مقتدر و پر جذبه فرزاد متین رئیس شرکت تغییر شکل داد!لیستی از روی میز برداشت و به طرفم گرفت .- خب بهتره به کارهامون رسیدگی کنیم! لطفا زحمت این رو بکشید .یه لیست از کل داده ای شرکت در سال گذشته رو برام بیار .به خانم کریمی هم بگو بیاد تا توی بررسی تراز نامه کمکم کنه. با حالتی آمیخته به گیجی لیست را گرفتم .- چشم؛ همین الان ترتیب همه رو می دم .ولی در هر صورت باز هم از لطف شما متشکرم آقای متین، امیدوارم لیاقت اینهمه محبت شما رو داشته باشم!- دیگه هیچوقت این جمله را نشنوم! گفتم که اصلا قابل تو رو نداره سرم را به نشانه احترام تکان دادم و از در خارج شدم .هنوز هم منگ بودم و اگر آن بسته در دستم نبود ، گمان میکردم که تمام آن اتفاقات در خواب رخ داده است!پشت میزم قرار گرفتم و با افکاری مغشوش و بی نتیجه ، بسته را با احتیاط داخل کیفم قرار دادم.تمام ساعات باقیمانده را در دریای افکار متلاطم و آشفته ام غرق بودم؛ آنقدر که اصلا متوجه گذر زمان و حضور همکارها در شرکت و رفتن و آمدنشان نشدم! دائما در این فکر بودم که داخل آن بسته چیست ، اصلا چرا او برایم هدیه آورده بود؟ چرا جمله اش را نیمه تمام گذاشته بود؟ یعنی او به من علاقه داشت؟ از تصور فکر آخر، هاله ای از احساسی ناشناخته، فضای قلبم را در بر گرفت . اگر این اتفاق رخ می داد، چکار میکردم؟ اگر من هم به او علاقمند شوم؟ اگر گذشته باز تکرار شود؟ تمام وجودم از غمی مرموز لبریز شد .برای هیچکدام از این سوالها پاسخی نداشتم و این آزارم می داد.باز هم شب شد و شایان تماس گرفت. با اصرار از او خواستم تا در شرکت بمانم و الهام را به تنهایی به منزل برساند .او پذیرفت والهام راضی نشد .بقیه همکارها هم یکی یکی خداحافظی کردند ومرا در دنیای درد آلود افکارم تنها گذاشتند. ساعاتی بود که بی وقفه مشغول کار بودم .با خستگی مفرط برخاستم و فنجانی چای ریختم .پوشه کم قطری را که در دست داشتم محکم فشردم و یکی از پنجره های دیوار شیشه ای را باز کردم تا هجوم هوای ملایم بهاری را تنفس کنم .جرعه ای از چایم را نوشیدم و در حالیکه بی هدف پوشه را ورق می زدم، زیر لب زمزمه کردم:- دلم نمیخواد باور کنم ولی انگار بیشتر از اونچه فکر میکردم برام مهم هستی!از تجسم چهره معصوم و نگاه لبریز از مهربانی اش، قلبم بشدت به تپش افتاد و لبخند محزونی روی لبهایم جا خوش کرد.- خدایا !خودت کمکم کن، من تحملش رو ندارم!در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن روی میزم بلند شد. با عجله بسمت میز برگشتم که گوشه لباسم به دسته صندلی وسط سالن گیر کرد! در همان لحظه استثنایی در دفتر فرزاد باز شد و با قدمی بلند به جلو آمد که ناگهان برخوردی غیر ارادی بین ما رخ داد! فرزاد درست روبروی من بود و من محکم با او برخورد کردم و پوشه از دستم رها شد .در کسری از زمان، او هم که بر اثر شدت ضربه تعادلش را از دست داده بود، مرا که میان زمین و آسمان معلق مانده بودم، گرفت و با فریاد من ، همزمان با هم به زمین خوردیم! بقدری این حادثه سریع و آنی رخ داد که برای چند لحظه هر دو مبهوت و وحشتزده بی حرکت ماندیم! دردی شدید از ناحیه دستم در تمام بدنم پیچید .بلافاصله بلند شدم و ایستادم .رعشه ای عجیب بدنم را فرا گرفت و قدرت انجام هیچ حرکتی را نداشتم .او هم پس از چند لحظه از روی زمین بلند شد .صدایش بسختی می لرزید:- خدا خیلی بهت رحم کرد. ممکن بود سرت به پایه صندلی برخورد کنه! او با دست به پایه صندلی اشاره کرد ولی من با چشمهای گشاد شده فقط به او نگاه میکردم و نفس نفس می زدم .حتی قدرت اینکه موهایم را از جلوی صورتم کنار بزنم نداشتم! فرزاد که متوجه ترس من شده بوئ، دستی به لباسهایش کشید و پس از مرتب کردن آنها، به آرامی بسمت شال حریر بیچاره ام که پخش زمین شده بود، رفت .آن را برداشت و سر به زیر و محجوبانه بطرفم گرفت .وقتی دید حرکتی نکردم قدمی جلوتر آمد و آرام آن را روی سرم انداخت. با چهره ای متبسم دستم را گرفت و روی مبل نشاند .همچون عروسکهای کوکی، بدون کوچکترین اعتراضی خود را به او سپردم!بلافاصله به آبدار خانه رفت و با لیوانی آب بازگشت .جلوی رویم، بر روی زمین نشست و لیوان را به طرف لبم نزدیک کرد. از تماس جسم سرد لیوان با لبهای ملتهبم تکانی خوردم و یک جرعه از آب را نوشیدم. با دلواپسی و صدایی دورگه پرسید:- حالت خوبه؟!هنوز نگاهش میکردم .باز هم نتوانستم حرفی بزنم و فرزاد با دیدن وضع آشفته ام، مقداری از آب لیوان را به صورتم پاشید! ناگهان تکانی خوردم و بی اختیار اشک سرازیر شد .لبهایش به لبخندی شکفته شد!- چیه عزیزم؟! چرا گریه می کنی؟ حالا که خدا رو شکر به خیر گذشت!- حا......لت........خوبه؟!- آره خوب خوبم! هیچوقت به این خوبی نبودم؛ خیالت راحت باشه!دستمالی به سویم گرفت.- اشکهات رو پاک کن، برای چی اینقدر عجله میکردی؟!دستمال را گرفتم و بلافاصله موهایم را زیر روسری پنهان کردم.- صدای زنگ تلفن، دستپاچه ام کرد.شما هم که یکباره از اتاق اومدید بیرون، تقصیر من که نبود!- البته که تقصیر تو نبود ولی سعی کن همیشه آروم باشی .اگه خدای نکرده سرت به صندلی برخورد میکرد، اونوقت من چکار میکردم؟! نمی گی چه بلایی سرمن بیچاره می آوردی؟!با خجالت سر به زیر انداختم.- معذرت میخوام!لبخند پرمعنایی زد و بلافاصله به آبدار خانه رفت . هنوز حالم مساعد نشده بود .قلبم بی دلیل می زد و دست و پایم می لرزید.نگاهی به دست مصدومم انداختم هنوز کمی درد داشت .به آرامی برخاستم و به سمت میزم رفتم روسری ام را محکم کردم و کیف دستی ام را برداشتم .در همین حین فرزاد هم از آبدار خانه خارج شد.- آماده شو تا برسونمت؛ با این حالی که تو داری صلاح نیست تنها بری!نگاهی به چهره اش انداختم .با آن دست و صورت شسته و موهای خیس و مرطوبی که به پیشانی چسبیده بود، چنان قیافه دلنشینی پیدا کرده بود که بی اختیار دلم لرزید! لبخندی زدم و او هم متقابلا لبخند زد .پس از برداشتن وسایلش ، در را قفل کرد و به راه افتاد .جلوی در آسانسور ایستاد تا من وارد شوم .در تمام مدتی که در کنارش قدم می زدم، سر به زیر داشتم و کلامی بین ما رد و بدل نشد، ولی سنگینی نگاهش را کاملا احساس میکردم .به نگهبان جلوی در با آن نگاه مهربان و لبخند معنی دار، با شرمی دخترانه خسته نباشید گفتم و دوشادوش فرزاد از ساختمان خارج شدم. مدتی را در انتظار ایستادم تا ماشین را از پارکینگ خارج کرد و سپس به راه افتادیم .تا رسیدن به مقصد ، هیچکدام حرفی نزدیم و به موسیقی دلنواز و غمگینی که پخش می شد گوش دادیم .وقتی جلوی خانه نگه داشت، آرام و به زحمت گفتم:- بابت همه چیز ممنون، بابت هر اتفاقی که از صبح تا حالا افتاده!- چند بار بگم! من کاری نکردم که نیاز به تشکر داشته باشه .به آرامی نگاهی به سویم انداخت و ادامه داد:- خواهش می کنم مراقب خودت باش! می ترسم تو با این سر به هوایی ات بلایی سرخودت بیاری! به من قول می دی از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی؟لبخندی به رویش زدم .- باشه چشم! خواهش می کنم اگر قابل می دونید تشریف بیارید داخل منزل.خانواده ام از دیدنتون خوشحال می شن.با قدر شناسی سرش را تکان داد.- واقعا متشکرم .باشه واسه یه فرصت مناسبتر !خداحافظی کردم و پیاده شدم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش در خم کوچه ناپدید شد .با خودم گفتم:« این بازیهای روزگاره که دائما ما رو سر راه هم قرار می ده و مجبورمون می کنه بهم فکر کنیم!»باز از یادآوری آن حادثه خطرناک ام شیرین، تپش قلبم بالا رفت و جریان خون داغی را در رگهایم احساس کردم.دستم را روی گونه های ملتهبم گذاشتم و با کشیدن نفسی عمیق، وارد حیاط شدم و شایان را دیدم که روی تاب نشسته و غرق در فکر است . به آرامی به سمتش رفتم و برگ تازه روییده شده ای را از درخت کندم.- سلام شایان جان، چرا اینجا نشستی؟!- سلام ، خسته نباشی همینطوریی، فکر میکردم.......دستت چطوره؟- عالی! از این بهتر نمی شه .فکر می کنم دیگه باید پانسمانش رو باز کنم تا آمدم بپرسم که به چه موضوعی می اندیشد، پدر و مادر هم به حیاط آمدند .سلام کردم و با تعجب پرسیدم:- لیلی و مجنون کجا تشریف می برند؟!پدر خندید و نیشگونی از صورتم گرفت:- پدر سوخته رو ببین ها! با همه آره با ما هم آره؟!همه خندیدند و من برای فرار از حملات بعدی، پشت سر شایان سنگر گرفتم .مادر جواب داد:- جایی نمی رفتیم .دیدیم امشب هوا عالیه ، تصمیم گرفتیم شام رو بیرون بخوریم، چطوره؟ لبخندی از سر رضایت زدم و صورت هر دویشان را بوسیدم و پس از تعویض لباس به آنها پیوستم .وقتی خودم را برای خواب آماده میکردم، ناگهان به یاد جعبه اهدایی فرزاد افتادم. با عجله بسمت کیفم رفتم و جعبه را همانند شیئی گرانبها خارج کردم . به آرامی روی تخت نشستم .قبل از آنکه در آن را باز کنم .سعی کردم حدس بزنم چه چیزی ممکن است داخلش باشد .جعبه را نزدیک گوشم تکان دادم .هر چه که بود جسم نسبتا سنگینی بود . با هیجانی غیر قابل توصیف و چشمانی مشتاق در جعبه را باز کردم و در میان پوشالهای رنگی، حبابی را بیرون کشیدم .حبابی به شکل نیم دایره که داخلش را مایع بی رنگی شبیه به آب پرکرده بود . وسط حباب در میان چند درخت به شکوفه نشسته بهاری و گلهای رنگارنگ، دخترکی ایستاده بود که لباسی رویایی به تن داشت.موهای مشکی و زیبایش آزادنه روی شانه رها شده و به پسری که توسط نردبان از درختی بالا می رفت تا برایش سیبی بچیند نگاه میکرد .با سروته کردن حباب ، هزاران شکوفه ریز و رنگی که با پولک درهم آمیخته بود، بر سر و روی آنها می ریخت .چهره های هر دو بقدری سرزنده و جوان بود که گویی زنده اند .بر روی پایه گوی هم با طلا نوشته ای به این مضمون حک شده بود:You are the best reason for me to live« بهترین بهانه برای زندگی من»بقدری زیبا و رویایی بود که بی اراده بوسه ای از خوشحالی بر آن زدم . چندین بار تکانش دادم ومشتاقانه صحنه ای را که جلوی چشمهایم شکل گرفته بود نگاه کردم . بدون شک این یکی از زیباترین هدیه هایی بود که در تمام عمرم گرفته بودم .گوی را همچون شئی مقدس به آرامی و با احتیاط روی پاهایم گذاشتم که ناگهان متوجه کاغذی درون جعبه شدم .با تعجب آن را خارج کردم . روی کاغذ با خطی خوش و زیبا نوشته بود:«ذره تـــا مــــهر نــــبیند بــه ثـــریا نــــرسدز آسمان بگـذرم، ار بـرمـنت افتد نــظریتقدیم به تو که وجودت از ناز، کلامت از عشق و حضورت از زندگی الهام گرفته است .برایم بمان که سرآغاز بودن منی»فرزاددر باورم نمی گنجید .چقدر زیبا و پرشور نوشته بود!پس او بالاخره مهر سکوتش را شکسته و به علاقه اش اعتراف کرده بود. باز همان احساس سمج و عذاب دهنده در سرم فریاد می زد:« تقصیر تو شد! تو اجازه دادی اینقدر گستاخ بشه! نباید بذاری پاشو از حد خودش فراتر بذاره! اون داره از احساسات تو سوء استفاده می کنه! نامه رو پاره کن و اهمیتی نده!»سرم را بشدت تکان دادم و با بغضی آهنین زمزمه کردم:« برو مزاحم! چرا دست از سرم بر نمی داری؟»قطره اشک درشتی را که از چشمهایم سرخورد و روی گونه ام شیار ایجاد کرد، نادیده گرفتم و کاغذ را آهسته بمست لبهایم نزدیک کردم. بوسه ای گرم و غمگین بر آن زدم . حالا تکلیف خود را می دانستم و جنس لطیف و آسمانی احساسم را شناختم . با صدایی خفه و مرتعش از بغض نالیدم:« دوستت دارم فرزاد، دوستت دارم!»با صدای بلند به گریه افتادم. حالا در می یافتم که من بی آنکه خواسته باشم، او را دوست داشتم .واین حقیقتی بود انکار ناپذیر که باعث غمی گنگ تمام وجودم را فرا بگیرد .چرا که فرزاد نمی دانست من قبلا نامزد داشته ام و حتی مدتی را در بیمارستان روانی بستری بودن ام.نه قادر بودم این حقیقت تلخ را کتمان کنم و نه می توانستم به او دروغ بگویم .پس بهتر دیدم که این عشق را در نطفه خفه کنم . با حالی آشفته و قلبی آکنده از غم ، آهسته و بیصدا به حیاط رفتم .باران بهاری باریدن گرفته بود و قطرات ریز آن بر سرو رویم می ریخت و روح ملتهبم را تسکین می داد.همان جا نشستم و ساعتها برای عشق مدفون شده ام اشک ریختم . در حالی که گوی بلورین ونامه فرزاد در دستم بود ، آنقدر گریستم که نزدیکهای صبح، خواب چشمهایم را در بر گرفت . بسختی از روی تاب برخاستم و به اتاقم پناه بردم .در حالیکه در قلبم سوزش عمیقی احساس میکردم ، زیر لب نالیدم:- من رو ببخش فرزاد، من رو ببخش! با حرکت دست مادر بر روی موهایم، چشم گشودم .احساس تلخ و عذاب آوری داشتم .گلویم بشدت درد میکرد و تمام استخوانهای بدنم تیر می کشید. زبان خشک شده ام را بر روی لبهایم کشیدم و بسختی گفتم:- سلام مامان ، ساعت چنده؟چهره اش بشدت خسته و نگران بود .- سلام عزیزم .ساعت 2 بعد از ظهره .نگران هیچ چیز نباش و با خیال راحت استراحت کن - 2 بعد از ظهر ؟! ولی من باید برم شرکت- تو هیچ جا نمی ری! صبح که شایان اومد صدات کنه . متوجه شد که حسابی تب داری و هذیون می گی .بلافاصله دکتر رو خبر کردیم .اونم گفت که سرماخوردگی شدیدی گرفتی .برات استراحت مطلق نوشته .در ضمن پانسمان دستت رو هم باز کرد .من تمام امروز کنارت هستم .دیگه کار تو از مدرسه من که مهم تر نیست!در همین هنگام شایان وارد اتاق شد و در حالیکه چهره اش از خستگی و اضطراب حکایت میکرد، با دیدنم لبخندی زد.- به به، شیدا خانم! شکر خدا بالاخره چشمات رو باز کردی؟ بابا ما که داشتیم از نگرانی پس می افتادیم!لبخندی به رویش زدم .- نترس عزیزم، بادمجون بم آفت نداره!- دیگه این حرف رو نشنوم! من همه اش به مامان می گم برای تو اسپند دود کنه ، آخه از بس که خوشگلی تو رو چشم می زنن ، اما کو گوش شنوا؟! ولی خودمونیم شیدا، وقتی تب می کنی و لپات گل می اندازه چقدر قشنگتر می شی!من و مادر به لحن بامزه اش خندیدیم و من بشدت به سرفه افتادم .سرفه هایی خشک و وحشتناک که تا عمق سینه ام را می سوزاند .اشک در چشمهایم حلقه زد و قفسه سینه ام را ماساژ دادم .شایان با حرکاتی دستپاچه از کنار تخت ، شربتی را برداشت و در حلقم ریخت .وقتی آرام گرفتم دوباره خوابیدم و او پتو را تا زیر گلویم بالا کشید .- بسه دیگه نیشت رو ببند! ما نخوایم شما بخندی کی رو باید ببینیم؟چشمهای تبدارم را که به سوزش افتاده بود باز کردم و لبخند زدم .چقدر بدجنس بود این شایان!مادر با دلواپسی گفت:- تا یه کمی استراحت کنی ، می رم برات سوپ می آرم.با رفتن مادر ، خاطره تلخ شب گذشته در ذهنم جان گرفت .تازه بخاطر آوردم که تمام دیشب را زیر باران و بدون داشتن لباس مناسب گریه کرده بودم .ناگهان به یاد هدیه فرزاد افتادم .با وحشت نظری به دور اتاق انداختم .دقیقا یادم نبود دیشب آن را کجا گذاشته ام .شایان که تا آن لحظه بی صدا در کنارم نشسته بود، دستم را گرفت:- چیه؟ دنبال چیزی می گردی؟!جعبه را از کنار تخت برداشت و به طرفم گرفت .آنقدر دستپاچه شدم که قلبم به تپش افتاد .با نگرانی پرسیدم :- اینا کجا بودند؟!نگاهی خیره و با معنی به چشمهایم انداخت:- وقتی بالای سرت رسیدم اینا توی دستت بود .الان هم اینجاست .نگران نباش!حس کردم تمام صورتم از خجالت گلگون شده است .به هیچ وجه دلم نمی خواست فکر نادرستی به ذهن شایان خطور کند .با ناراحتی گفتم :- من برات توضیح می دم شایان! قضیه اونطوری نیست که تو فکر می کنی! راستش.......انگشت اشاره اش را روی لبهایم گذاشت و به آرامی زمزمه کرد:- اولا که من از تو توضیح نخواستم ؛ تو دختر عاقلی هستی و مسلما کاری رو بدون دلیل انجام نمی دی. در ثانی همه چیز باشه برای یه فرصت مناسبتر.با نگاهی مملو از قدر دانی پلی به دریچه دیدگان مهربانش زدم .پیش از آنکه چشمهایم را برای استراحت ببندم، مادر با سینی محتوی غذا وارد شد .پس از خوردن غذاهای رژیمی و داروهای تجویزی دکتر، به خواب عمیقی فرو رفتم .با شنیدن نجواهایی گنگ ، پلکهای تبدار و خمارم را گشودم و نگاهی به ساعت انداختم .ساعتها بود که در خواب به سر می بردم .تکانی به بدنم دادم و به زحمت روی تخت نشستم، تمام بدنم درد میکرد.گویی مرا داخل یک چرخ گوشت له کرده اند! با بی حالب از تخت پایین آمدم و به جمع خانواده پیوستم . مادر در حال تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود و پدر با تلفن همراهش صحبت میکرد .شایان هم مشغول تماشای مسابقه فوتبال بود .برای حفظ تعادل، دستم را به دیوار گرفتم و با صدای دو رگه و خش داری سلام کردم.همه با تعجب نگاهم کردند ومادر شتابان به جانبم آمد.- عزیز دلم ، چرا از رختخواب بیرون اومدی؟ تو باید استراحت کنی- آخه مامان جان حوصله ام سر می ره...........من همین جا هم می تونم استراحت کنم!شایان به کمکم آمد و مرا روی مبلی نشاند.- خیلی خب مریض اخمو! فقط قول بده زود به اتاقت برگردی!فرمانش را اجرا کردم و به احوالپرسی پدر جواب دادم .مادر مقداری غذا و آبمیوه برایم آورد .در حالیکه چشمهایم از تب و بی حالی می سوخت ، از شایان خواستم مرا تا اتاقم همراهی کند.******************چشمهایم را که گشودم، خانه در سکوتی نفس گیر فرو رفته بود .به عکس همیشه که از این آرامش بطرز عجیبی لذت می بردم ، این بار احساس کردم که این سکوت، قلبم را آتش می زند .بسختی از جایم برخاستم و به آشپزخانه رفتم . حالم نسبتا بهتر شده بود و میل به خوردن در من پدیدار گردیده بود .ولی سرفه های مکررم هنوز ادامه داشت .باز مثل همیشه یادداشتی بر روی در یخچال انتظارم را می کشید .ظاهرا مادر برای تهیه مواد خوراکی به فروشگاه محل رفته بود .لیوانی شیر ریختم و به قصد رفتن به اتاقم ، راهی شدم که ناگهان چشمم بر روی دستگاه تلفن ثابت ماند .چنان خیره نگاهش میکردم که گویی می خواستم آن را با نگاه ببلعم! با افکاری شیطنت آمیز به سمتش رفتم .از تصمیمی که اتخاذ کرده بودم .هیجانی مرموز زیر پوستم دوید .برای فرونشاندن التهابم، جرعه ای از شیر را نوشیدم و با تپش قلبی دیوانه وار و دستهایی لرزان شماره شرکت را گرفتم .با شنیدن صدای اولین بوق، آنچنان قلبم به دیواره سینه می کوبید که صدایش، گوشهایم را کر کرد. می دانستم که فرزاد در آن ساعت از روز حتما در شرکت است .صدای چهارمین زنگ که به گوشم رسید ، ناامیدانه قصد قطع ارتباط را داشتم که طنین صدای گرم و مردانه اش در گوشی پیچید .آه، پروردگارا! تازه دریافتم که چقدر دلتنگش بوده ام .صدایش بنحو عجیبی غمگین بنظر می رسید و دلم را به درد آورد. وقتی چند بار واژه « بله» را تکرار کرد و پاسخی نشنید، راتباط را قطع کرد .بغضی درشت به اندازه یک هلو در گلویم گیر کرد .لحظاتی بعد گوشی را سرجایش قرار دادم و با حرکتی عصبی، تمام شیر را سرکشیدم .دقایقی بعد مادر هم از راه رسید .خسته نباشیدی گفتم و به کمکش شتافتم .پدر انشب کشیک داشت و شایان هم خودش را در اتاق حبس کرده و بسختی مشغول مطالعه بود .موقع صرف شام ، مادر مرا مخاطب قرار داد:- راستی شیدا ، بعد از ظهر که خواب بودی ، یکی دوتا از همکارهات تماس گرفتن .اون خانومه که دوبار زنگ زد، یکبار هم صبح تماس گرفت .اسمش چی بود؟........آها خانم پناهی .با شنیدن نام الهام، شایان تا بنا گوش سرخ شد و سر به زیر انداخت .خنده ام گرفت :- خب چکار داشتند؟- همه نگران حالت بودند .خانم پناهی وقتی فهمید بیمار شدی، ناراحت شد و گفت حتما به دیدنت می آد.لبخند تلخی زدم .- من که دو روزه استراحت کردم و فردا هم جمعه است .از شنبه بر می گردم شرکت.پس از صرف داروهای بدمزه تجویزی دکتر، به رختخواب پناه بردم و با افکاری آزار دهنده، شب را به صبح رساندم .کش و قوسی به بدنم دادم و پس از مرتب کردن تختخواب، بسمت پنجره رفتم و با کشیدن نفسی عمیق، ریه هایم را از هوای لطیف و لذت بخش بهاری پر کردم .دوش آب گرمی گرفتم و با سرحالی سعی کردم افکار مخرب و فرسایشی را از ذهنم دور کنمبعد از ظهر همه دور هم نشسته بودیم و شایان یکریز و پی در پی در مورد خاطره رفتن به کوه همراه دوستانش صحبت میکرد؛ آنقدر که همه را به خنده انداخت . با شیطنت گفتم :- وای شایان جان سرم رفت!چه خبرته؟ ناسلامتی من هنوز بیمارم ، بابا یه کمی مراعات کن!پنجمین موزی را که برای خوردن برداشته بود با عصبانیت پرت کرد:- منو مسخره می کنی زلزله؟! به حسابت می رسم!همگی به خنده افتادیم و من قهقهه زنان موز را در هوا قاپیدم .- حرص نخور برادر عزیزم! من که حرف بدی نزدم .حالا.........با شنیدن صدای زنگ در ، جمله ام را نیمه کاره رها کردم .شایان در حالیکه برایم خط و نشان می کشید گوشی آیفون را برداشت و پس از چند لحظه گفت:- شیدا ، خانم پناهیه .مثل اینکه اومده عیادتت!نگاه حیرت زده پدر و مادر به جانبش چرخید .مادر با تعجب گفت:- تو چرا اینقدر هول کردی؟! خب در رو باز کن دیگه!در حالیکه از عکس العمل شایان قادر به کنترل خود نبودم .بلافاصله به اتاق رفتم و یک دل سیر خندیدم .صدای احوالپرسی میهمانها را بخوبی می شنیدم.پس از تعویض لباس به جمع پیوستم .نخستین کسی که به استقبالم آمد .الهام بود که با نگرانی چهره ام را کاوید .- الهی قربونت برم شیدا جان، دلم برات تنگ شده بود .تو چرا ما رو بی خبر گذاشتی؟ همه نگرانت شدیم!- مرسی عزیزم ، بعدا برات توضیح می دم در پی او ، فهیمه خانم مرا در آغوش کشید و سپس دختر ظریف و بانمکی که با تعجب نگاهم میکرد .فرشاد خیلی زود مراسم معارفه را انجام داد: - شیدا خانم، ایشون نرگس مجد، همسر بنده هستن!با مهربانی صورتش را بوسیدم - از آشنایی با شما خوشحالم .خیلی خوش اومدی عزیزم!- اختیار دارید ، وظیفه بود . خوشحالم که حالتون بهتره .شما به همون اندازه که من شنیده بودم زیبا و متین هستید!شنیدن کلمه « متین» آتشی به دلم زد . از تعریفش تشکر کردم و در کنار الهام نشستم .خیلی زود هرکس هم صحبتی یافت و مشغول گفتگو شد .نگاههای دزدانه و لبریز از عشق شایان و صورت شرمگین و لبخندهای محجوبانه و جذاب الهام، هرگز از نگاه تیزبین مادر دور نماند .الهام حتی بطور مخصوصی مرا هم زیر نظر گرفته بود که باعث تعجبم شد .هنگام رفتن از همه شان تشکر کردم و به الهام قول دادم که فردا حتما به شرکت خواهم آمد .بعد از رفتن آنها به اتفاق مادر به آشپزخانه رفتیم تا تدارک شام شب را ببینیم .مادر پس از کمی حاشیه رفتن پرسید:- راستی شیدا! این خانم پناهی رو چقدر می شناسی؟- تقریبا خوب می شناسمش ، چطور مگه؟لبخند نمکینی زد - آخه می دونی .......با ورود شایان ، جمله اش نیمه کاره ماند .- مادر و دختر خوب با هم خلوت کردید! راست بگید چه نقشه ای می کشید؟- خیلی بی مزه ای شایان! نمی تونی دو دقیقه جلوی اون زبونت رو بگیری؟در حالیکه ناخنکی به ظرف سالاد می زد در جواب من گفت:- خیلی زرنگی ها !من ساکت بشم که تو هی زبون بریزی؟!خدایا کی می شه یه دیوونه کله پوک که از جونش سیر شده بیاد و دست این آبجی کوچیکه من رو بگیره و ببره که بوی ترشیدگیش تا ته کوچه رفته!- چه بی ادب !حالا خوبه جنابعالی سن پدربزرگ من رو داری!نکنه خیال کردی پسر هیجده ساله ای؟!مادر به جر و بحث ما می خندیدکه باز شایان گفت:- اصلا تقصیر منه که میخواستم خبرهای خوب بدم .مهران زنگ زد حال جنابعالی پرسید ، منم گفتم مهمون داری و حالت هم خوبه .کتی هم زنگ زد و گفت آقا کسری رو راضی کردن تا برای مراسم مهرداد هم اینجا باشن.از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و گونه اش را بوسیدم :- ولی چقدر عالی!ممنون داداش گلم!- اّه اّ ه......... برو کنار کهیر زدم! مگه تو نمی دونی من به بوسیدن آلرژی دارم؟ خصوصا که طرف یه دختر ترشیده هم باشه!برو کنار حالم بد شد!سبدی را که برای ریختن سبزی آورده بودم، محکم به طرفش پرت کردم که اگر فرار نمیکرد، حتما به سرش میخورد - مگه دستم بهت نرسه نمکدون!قهقهه زنان جواب داد:- مامان جان بیا بیرون که اصلا امنیت جانی نداری!اینجا نوک حمله است! این بار خودم هم خنده ام گرفت و برایش خط و نشان کشیدم .هنگامی که به بستر رفتم .از تصور اینکه فردا چگونه با فرزاد برخورد کنم بشدت اضطراب داشتم ولی تمامی وجودم از تاثیر تصمیمی که گرفته بودم لبریز از غم و اندوه شد .در خود مچاله شدم و بغضم را فرو خوردم .واین در حالی بود که از آینده مبهم و تاریکم سخت در هراس بودم.بمحض ورود به شرکت همه چیز را با دقت زیر نظر گرفتم .گویی میخواستم با نگاهم اشیاء را ببلعم ! همه چیز مثل همیشه تمیز و منظم سرجای خود قرار داشت .تازه دریافتم که چقدر به محیط کارم وابسته هستم .گلها را در گلدان جاسازی کردم و با کلافگی نگاهی به ساعت انداختم .آنقدر استرس داشتم که نیمساعت زودتر از همیشه به شرکت رسیده بودم!خواستم به اتاق بایگانی بروم که سرفه های پی در پی ام آغاز شد و مرا سرجا نشاند .آنقدر سرفه کردم که سینه ام به سوزش افتاد .دستم را روی قفسه سینه ام فشردم .با رنجی بی نهایت سرم را به صندلی تکیه دادم تا با کشیدن نفسهایی عمیق، اندکی آرام بگیرم .در همان حالت بودم که صدای قدمهایی در محیط طنین انداخت .بدون اینکه چشمهایم را بازکنم به صدا که هر لحظه نزدیکتر می شد گوش سپردم .همان بوی آشنا و صمیمی در فضا منتشر شد و من به رفسات دریافتم که بمحض گشودن چشمهایم با فرزاد روبرو خواهم شد.مدتی در سکوت گذشت. چیزی نمانده بود زیر نگاه خیره اش که سنگینی آن را حتی با چشمهای بسته نیز حس میکردم ، له شوم .غمی که بر دلم چنگ انداخته بود مهار کردم و با چشمهای بسته گفتم :هیچ کس ما را نمی آرد بخاطر، ای عجب یاد عالم می کنیم اما فراموشیم ما صدایش به زحمت به گوشم رسید :- چرا این کار رو با من کردی؟!با تعجب چشمهایم را گشودم .از دیدن شخص روبرویم چیزی نمانده بود قالب تهی کنم .فرزاد با سر و وضعی آشفته و حیرت انگیز و چهره ای عصبانی مقابل میز ایستاده و نگاه غضبناکش را به چشمهایم دوخته بود .همان لباسی را به تن داشت که آخرین بار بر تنش دیدم .اولین دکمه یقه و استینش باز بود .موهای خوش حالتش ، نامرتب و پریشان بهر سویی می رفت و ته ریشی کم و بسیار کوتاه بر صورتش خودنمایی میکرد. خیره در چشمهایش سرخش که رنگ عسلی و وحشی آن ناپیدا بود، میز را دور زدم و روبرویش قرار گرفتم .هرگز او را تا به این اندازه آشفته ندیده بودم .گویی که در این چند روز با آینه قهر کرده بود ! نگاه مبهوتی به سرتاپایش انداختم و گفتم:- چی شده؟!تو چرا این شکلی شدی؟!- فقط بگو چرا این کار رو با من کردی؟- کدوم کار؟ مگه من چکار کردم؟!مشتهایش را گره کرد و فریاد زد:- به چه جراتی دو روز غیبت داشتی؟ کی به تو اجازه داده بی خبر به شرکت نیای؟از فریاد بلندش بشدت ترسیدم و خودم را جمع و جور کردم.- خواهش می کنم خودت رو کنترل کن .چرا عصبانی می شی؟ مگه تو نگفتی هر وقت خواستم می تونم به شرکت نیام ؟! به این زودی فراموش کردی؟- بله گفتم ، ولی گفتم بی خبر برو؟ گفتم یه دفعه غیبت بزنه و همه رو از نگرانی دق مرگ کنی؟!از عکس العملش یکه ای خوردم . فکر همه چیز را کرده بودم غیر از اینمورد!با لحن آرامی که کمی عذرخواهی هم چاشنی اش بود گفتم:- خیلی خب ، معذرت میخوام!من دلیل کاملا موجهی برای غیبتم داشتم ، در ضمن حالا که اتفاقی نیفتاده!خیلی زود به سرکارم برگشتم !با همان نگاه ملتهب ، قدمی نزدیکتر آمد و با صدایی آرام زمزمه کرد:- توی این سه روز که برای جنابعالی خیلی زود گذشته ، بنده سه هزار بار مردم و زنده شدم ، می فهمی؟!با چه اشتیاق عجیب و باور نکردنی ای رایحه دلنشین ادوکلنش را می بلعیدم!چه طور می توانستم بگویم که در تمام طول این چند روز دیوانه وار دوستش داشته ام و برای دیدنش بی قراری میکردم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و نجوا کردم:- من خیلی اتفاقی سرما خوردم .اصلا هم این سه روز لحظه ای خوبی نداشتم .خودت می دونی که وقتی آدم کسالت داره و بیماره ، هر لحظه براش یک قرن می گذره .در هر صورت اگه معذرت خواهی من راضیت می کنه من بازم می گم که ببخشید! تعمدی در کار نبود با لحنی متفاوت پرسید:- ببینم، از کی تا حالا « خودتون» جاشو با « خودت» عوض کرده ؟!ناباورانه نگاهش کردم و با حاضر جوابی گفتم :- از روزی که رئیس شرکت برای کارمندش هدیه می خره!صدای قهقهه اش در فضا طنین انداخت .خودم هم نمی دانستم که چرا صمیمانه صحبت کردم! شاید چون پذیرفته بودم که دوستش دارم، شاید چون دلتنگش بوده ام!ولی چرا فاصله ها را بر می داشتم در حالیکه تصمیم گرفته بودم دیوار ضخیمی بین خودم و احساساتم بکشم؟! سنگینی نگاهش تا مغز استخوانم را می سوازند صدای نفسهای تند و بلندش مجبورم کرد که نگاهش کنم .- اگه هزار بار هم معذرت خواهی کنی، جبران بلایی رو که سرم آوردی نمی کنه!خنده ام گرفت.- پس باید چکار کنم؟شما بفرمایید!- اما از دست تو و چشمات که خواب و خوراک برام نذاشتین !طوری نگام می کنی که جرات دعوا کردنت رو هم ندارم .حالا حالت چطوره عزیزم، بهتر شدی؟!از صراحت کلامش موجی از حرارت به صورتم دوید . لبم را به دندان گزیدم ولی پیش از آنکه کلامی بر زبانم جاری شود، ناگهان بیاد تصمیمی که گرفته بودم افتادم و قلبم به درد آمد . باید هر طور می توانستم همین جا خاتمه اش می دادم. ادامه این بازی تلخ و شیرین ، خطرناک بود!بلافاصله پشتم را به او کردم و با بغض نالیدم:- نه، حالم خوب نیست..........چون......چون ما نمی تونیم به این بازی ادامه بدیم، باید همین جا تمومش کنیم .به نفع هر دوی ماست! مرا دور زد و با ناباوری پرسید:- متوجه منظورت نمی شم؛ این بازی نیست، یه حقیقته!تو از چی حرف می زنی؟!دستم را مشت کردم - خواهش می کنم واقع بین باش!این وسط موانعی هست که نمی تونم اونا رو نادیده بگیرم .بهتره چیزی نپرسی چون نمی تونم توضیح بدم .فقط همین قدر بدون که ما مجبوریم تسلیم بشیم!با کلافگی چنگی میان موهای نامرتبش زد و پرسید:- یعنی چی؟کدوم موانع؟چرا ما باید تسلیم بشیم، اصلا تسلیم چی؟!کلامش را قطع کردم و با صدایی که از تاثیر بغض، بلندتر از حد معمول شنیده می شد گفتم:- گوش کن آقای فرزاد متین! ما مجبوریم همه چیز رو همین جا تموم کنیم باید جلوی احساسی رو که هر لحظه پررنگتر می شه بگیریم.حالا متوجه شدی؟!در حالیکه اشک حلقه شده در چشمهایم را پاک میکردم ، نالیدم:- من رو ببخش!ولی متاسفانه ما باید همه چیز رو فراموش کنیمچنان مبهوت و حیرتزده به صورتم خیره شد که گویی به گوشهایش اعتماد نداشت .- تو رو خدا این بحث رو تمومش کن! شیدا من حتی تحمل شنیدنش رو هم ندارم . اصلا تو از چی حرف می زنی؟ من هیچ دلیل موجهی برای قطع این احساس نمی بینم .تو چت شده؟فکر کردی من به این راحتی از تو دست می کشم؟ نخیر جانم!تو هنوز فرزاد رو نشناختی!سپس با حالتی معصومانه و لبریز از تمنا، سرش را کج کرد و ادامه داد:- بسه دیگه، دیوونم کردی؛ پاک کن این مرواریدها رو! شیدا چه جوری دلت میاد این کار رو با من بکنی؟!تابش نگاه اسرار آمیز و غمگینش ، قلبم را به آتش کشید چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم!احساس کردم ممکن است هر لحظه مغلوب احساساتم شوم و تمام گفته هایم را پس بگیرم!در حالیکه بشدت می گریستم ضجه زدم:- تو رو خدا ادامه نده؛ من دارم زجر می کشم!من تحملش رو ندارم، نمی تونم.........هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که در شرکت باز شد و الهام با چشمهای گرد شده ، به وسط سالن رسید .چنان حیرتزده به سر و وضع آشفته فرزاد و چشمهای گریان من خیره شده بود که با خود گفتم هر لحظه بیهوش می شود .فرزاد کلافه و عصبی به دفترش بازگشت .من هم در مقابل نگاه بهت زده و پر سوال الهام، دوان دوان به دستشویی پناه بردم .بمحض داخل شدن ، پشت در ایستادم و به تلخی گریستم . بالاخره جملاتی را که هر کلمه اش مانند خنجری قلبم را پاره پاره میکرد، بر زبان آوردم .پس از مدتی گریستن بسمت شیر آب رفتم و مشت هایم را از آب پر و خالی کردم و به صورتم پاشیدم .در همان لحظه، ضربه ای به در خورد و متعاقب آن صدای الهام به گوشم رسید:- شیدا جان............شیدا عزیزم، حالت خوبه؟!از داخل آینه، نگاهی به چشمهای سرخ و متورمم انداختم و خارج شدم .الهام بمحض دیدنم ، بدون هیچ حرفی مرا در آغوش کشید .نمی دانستم چه جوابی باید بدهم .یقین داشتم که او قسمتی از صحبتهای ما را شنیده است .از اینکه حالا چه فکری در مورد من میکرد، بشدت نگران بودم ولی پاسخ مناسبی هم برایش نداشتم .الهام مهربانانه صورتم را بوسید و تا پشت میز صبرش را ستودم و از اینکه در آن شرایط مرا به حال خود گذاشت، از او متشکر شدم .با سر رسیدن همکارها فرشاد با خنده گفت:- شیدا خانم وقتی نبودی ، شرکت اصلا لطفی نداشت ! جای گلهای با طراوتت روی میز خالی بود!فهیمه خانم کلام او را تصدیق کرد و من از هر دو تشکر کردم .قرار بود آن روز چند مهندس برای پاره ای از مذاکرات و عقد قرارداد به شرکت بیایند ولی فهیمه خانم با تعجب گفت:- بچه ها! آقای متین خواسته قرارهای امروزش رو کنسل کنم. گفته امروز کسی رو نمی بینه، یعنی چی شده؟!نگاه من و الهام، همزمان درهم گره خورد و من غمگین و شرمزده سربزیر انداختم.از آن حادثه به بعد در تمام ساعات باقیمانده از کار، حتی یک کلمه هم حرف نزدم .چهره مغموم و در خود مچاله شده ام، حکایت از درد مبهمی داشت که در سینه ام می جوشید و علاجی بر آن نبود .چنان در افکار زجر آور و متشنجم غرق شدم و بقدری ساکت و افسرده بودم که صدای همکارها در آمد و فرشاد علت آن را به کسالتم ربط داد .فرزاد به هیچ عنوان از دفترش خارج نشد و به هیچکدام از تماسهایش پاسخ نداد وسبب شد که من کوچکترین تمایلی برای ادامه کار نداشته باشم! تمام افکارم بی تابانه بسویش پر می کشید .می دانستم که به فجیع ترین حالت ممکن خود را شکنجه می کنم ، نمی توانستم به آیانی چشم بپوشم .باز چشمهایم لبریز از نم اشک شد .ورقه سفیدی را که زیر دستم بود برداشتم و با خطی خوانا و درشت بر رویش نوشتم:« من رشته محبت تو را پاره می کنم..........»چند نقطه بزرگ هم در انتهای مصراع قرار دادم .از سوزش بی امان قلبم ، سرم را روی میز گذاشتم و به اشکهای غربانه ام اجازه جاری شدن دادم .نمی دانم چقدر از زمان گذشت .از رایحه دلنشینی که به مشامم رسید، دریافتم فرزاد در نزدیکی ام ایستاده است .بلافاصله از روی صندلی برخاستم .با عجله اشکهایم را پاک کردم و با بغض نالیدم:- معذرت میخوام آقای متین، اگه امری دارید ، بفرمایید!سر و وضعش مرتب بود ، ولی چشمهایش از صبح قرمزتر و متورم تر بنظر می رسید .با نگاهی به چهره اشک آلودم برای لحظاتی چشمهایش را روی هم فشرد و سپس نگاه عمیق و معنی داری به چشمهایم انداخت .نگاهی که صدها حرف گویا در آن نهفته بود و من بخوبی از آنها اطلاع داشتم . پرتو نگاه آن چشمهای درشت و مخمور ، تا مغز استخوانم نفوذ کرد و نفسم را به شماره انداخت.نگاهش را از چهره ام به ورقه روی میز سُر داد و پس از مکثی چند لحظه ای آن را برداشت و خواند .نگاه گذرایی به من کرد. جمله ای به آن افزود و ورقه را جلوی رویم قرار داد .فرزاد ادامه شعر را نوشته بود!« شاید گره خورّد ، به تو نزدیکتر شوم»وقتی جمله اش را خواندم، صورتم را با دستهایم پوشاندم و همچون آوار به روی صندلی فرو ریختم .بغض عجیبی که راه تنفسم را مسدود کرده بود، به زحمت فرو دادم .صدای فرزاد دو رگه و خش دار به گوشم رسید:- نمی دونم چرا دلت میخواد من رو اینقدر عذاب بدی ؛ ولی باشه هر طور تو بخوای! فقط بدون که من از تو دستس نمی کشم ، حتی اگه مجبور باشم صد سال انتظار بکشم!دستهایش را مشت کرد و سر به زیر انداخت، انگار درد می کشید ، مکثی کرد و به آرامی نجوا کرد:- بسیار خب، خانم رها، شما می تونید برید؛ شرکت تعطیله!تحمل آنهمه غم را نداشتم .بسرعت کیفم را برداشتم و بدون گفتن کلامی از در بیرون دویدم. و این در حالی بود که در آخرین لحظه ، متوجه مشت گره کرده فرزاد که با شدت بر روی میز می کوبید ، شدم. دردی شدید قلبم را در خود مچاله میکرد. وارد خیابان که شدم پهنای صورتم را اشک پوشانده بود .پس بالاخره او تسلیم شد!آنشب تلخ ترین شب زندگی ام بود....
 
با کمترین توان ممکن وارد شرکت شدم .هنوز از تاثیر بی خوابی و سردرد شب قبل، چشمهایم سرخ بود. مجددا آبی به صورتم زدم و با برداشتن چند پرونده مشغول شدم. کارهایم حسابی عقب افتاده بود و باید بسرعت به آنها رسیدگی میکردم . بمحض نشستن پشت میز، چشمم به ورقه ای افتاد که این شعر بر رویش نوشته شده بود:
« جان سپردن به خموشی زهم آموخته ایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان هم اند»
قلبم در سینه فشرده شد. دست خط فرزاد را بخوبی می شناختم .در باورم نمی گنجید پسری پر جذبه، مغرور و حتی گاهی خشن، این چنین پر احساس اشعارش را انتخاب کند .در حالیکه قلب عاصی ام، لجوجانه او را می طلبید، با خود اندیشیدم که ای کاش می توانستم شعری در وصفش بنویسم تا به او تفهیم کنم وجودش از هوا هم برایم مقدستر است!
ورقه را در کیفم قرار دادم و مشغول رسیدگی به کارها شدم .فرزاد آن روز هم از اتاقش خارج نشد و تمام اوامرش را تلفنی اطلاع داد . ترجیح دادم ساعات اضافی را در شرکت نمانم چرا که صلاح این بود تا برخورد کمتری بین ما بوجود آید.به همین دلیل وقتی الهام قصد خروج از شرکت را داشت ، با او همراه شدم . در بین راه پرسیدم:
- راستی الهام جون یه سوال داشتم .البته قصد دخالت ندارم فقط میخواستم بگم فکر نمی کنی اگه یه ماشین داشته باشی راحت تری؟ آخه اینطوری اذیت می شی؟
چهره اش به یکباره غمگین و افسرده شد .
- می دونم شیدا جون، ولی من از ماشین بیزارم!باورت میشه اگه بگم یه اتومبیل صفر کیلومتر دارم که توی پارکینگ خونه خاک میخوره و پدر هر سال برام عوضش می کنه و یه مدل جدیدتر می خره تا شاید یه روز ازش استفاده کنم؟!
با تعجب نگاهی به سویش انداختم:
- خوب چرا این کار رو نمی کنی؟!
- من بعد از اون اتفاق شوم و دلخراش از هرچی ماشین و راننده اس متنفر شدم .
- کدوم اتفاق؟!
نفس عمیقی کشید و گرفته تر از قبل گفت:
- ما فقط دوتا بچه بودیم. من و آرش و یه پدر و مادر که به اندازه همه دنیا دوستشون داشتیم .آرش دو سال از من بزرگتر ولی شباهت فوق العاده ما به هم باعث می شد که همه فکر کنن ما دوقلو هستیم.حتی رفتارمون هم درست عین دوقلوها بود!اونقدر به هم وابسته بودیم که حتی یک لحظه هم نمی تونستیم دوری همدیگه رو تحمل کنیم .باورت می شه اگه بگم شبها تا آرش به اتاقم نمی اومد و برام قصه نمی گفت ، خوابم نمی برد!پنج سال پیش بود که اون حادثه رخ داد. اون سال نحس ، به اصرار من همگی رفتیم شمال ، توی راه برگشت، چون شب شده بود و جاده ها خطرناک بنظر می رسید، پدر با احتیاط بیشتری رانندگی میکرد . من سرم رو گذاشته بودم روی شونه های آرش و اونم دستامو نوازش میکرد .تا پلکهام برای خواب گرم شده بود که یه کامیون از روبرو اومد و به علت خواب آلودگی راننده با ما تصادف کرد .خوشبختانه سرعت کامیون زیاد نبود ولی توی آخرین لحظات ، آرش که تا اون موقع خودش رو سپر بلای من کرده بود تا صدمه ای نبینم، بر اثر بی تعادلی از در ماشین که خیلی اتفاقی باز شده بود به بیرون پرت شد! هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمی کنم .برادر مظلوم من مقتدرانه از جون من محافظت کرد ولی خودش از بین رفت! آرش بعد از اون که از ماشین پرت می شه به وسط جاده افتاده و با یه اتومبیل دیگه تصادف می کنه و جونش رو از دست می ده، در حالیکه همه ما سالم بودیم و فقط سر پدر چندتا جراحت جزیی برداشته بود .دیگه از اون روز به بعد زندگی رو نمی خواستم .شبها با یاد چشمهای پرالتماس آرش که تا آخرین لحظه به من دوخته شده بود، از خواب می پریدم و تا ساعتها گریه و زاری میکردم .روزی هزار بار آرزوی مرگ میکردم و از خدا میخواستم که من رو هم ببره پیش آرش! چون زندگی بدون اون واقعا برام بی معنی بود. رفتنش درست مثل یه کابوس هولناک و زجرآور بود .هنوز باور ندارم که اون رو از دست دادم .حال خرابم باعث شد که ذهن پدر و مادر درگیر معالجه من بشه و تحمل این مصیبت عظیم راحت تر.مدتها تحت نظر روانپزشک بودم تا اینکه کم کم به زندگی عادی برگشتم .البته با کمکهای بی دریغ شخصی که حتی یه لحظه هم منو تنها نذاشت .اون ارتباط خیلی صمیمانه ای با آرش داشت و با اینکه خودش توی زندگی، ضربه های روحی جبران ناپذیری خورده بود ولی شرایط من رو بخوبی درک میکرد و از هیچ کمکی به من مضایقه نکرد . خودم رو مدیون اون می دونم و هرکاری که از دستم ساخته باشه براش انجام می دم. شیدا جان! قدر لحظه های پرارزشی رو که با خانواده ات می گذرونی بدون!لحظه های نابی که هرگز تکرار نمی شن .کاری کن که بعدا افسوس از دست دادشون رو نخوری!
طنین هق هق آرام الهام که سکوت اتومبیل را می شکست ، همچون سوهان ، روحم را می خراشید .چقدر این دختر معصوم و صبور زجر کشیده بود! اشکهایم را پاک کردم و او را در آغوش گرفتم .الهام هم بی پروا در آغوشم می گریست. وقتی آرام شد گونه اش را بوسید و با لحنی تسلی بخش گفتم:
- من رو ببخش که تو رو به یاد خاطرات تلخی انداختم.ولی الهام جون دنیا هنوز هم زیباست.هنوز آدمهایی اطرافت هستند که عاشقانه دوستت دارن و سلامتی تو براشون مهمه! پس اصلا ناراحت بناش .حالا کسی هم از این موضوع خبر داره؟
شرمگینانه لبخندی زد.
- آره، آقا شایان هم در جریانه! یعنی موضوعی پیش اومد و منم این جریان رو براشون گفتم .
با تعجب و لبخندی بر لب گفتم:
- ولی من منظورم بچه های شرکت بود!
و با شیطنت اضافه کردم:
- پس شما دو نفر بیشتر از اونچه که من فکر میکردم با هم صمیمی هستید!
خجالتزده سرش را به زیر انداخت.
- نه عزیزم، موضوعی نیست که تو ندونی .فقط توی اون دو سه روزی که تو شرکت بودی و آقا شایان لطف کردن و من رو رسوندن این مسائل مطرح شد ، همین!
- واز اون موقع بود که « آقای رها» به « آقا شایان» ارتقاء پیدا کرد، آره؟!
محجوبانه لبخندی زد و من با شوقی عمیق، بوسه ای بر گونه اش زدم. پس از روشن کردن اتومبیل، مجددا به راه افتادم .
بمحض رسیدن به خانه لباسم را عوض کردم و نفسی تازه کردم. شایان در اتاقش مشغول مطالعه بود .دلم برای اذیت کردنش تنگ شده بود! با شیطنت در زدم و با صدایی بسیار بلند گفتم:
- سلام به ابوعلی سینای معاصر، سلام به انیشتین نابغه، سلام به پروفسور بالتازار!برادرم رو حسابی مشغول کسب علم می بینم!کچل نشی اینقدر درس میخونی!
کتابش را بست و با خنده، چنگی میان موهای خوش حالتش زد.
- علیک سلام زلزله! چه خبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟ توی چشمات که انگار خبرهاییه.اونی که میخوای آخر بگی همین اول بگو تا به کارهامون برسیم!
- باشه، می گم، توی خیلی بدجنسی و ملعونی که چیزی به من نگفتی!
یک لنگه ابرویش را بالا انداخت.
- وا! دخترمون دستی دستی خل و چل شده! یه دقیقه آروم بگیر ببینم من رو به چی محکوم کردی!
- خودتو نزن به اون راه!منظورم الهامه! چرا نگفتی در نبودن من اینقدر صمیمی شدید؟
خنده اش گرفت:
- بابا خبری نشده که تو شلوغش کردی .ما فقط یه کمی فراتز از صحبتهای معمول با هم حرف زدیم، همین!
با شیطنت چشمکی زدم و کنارش نشستم.
- پس خبریه، بله؟!
در حالیکه با خودکارش بازی میکرد سرش را به زیر انداخت.
- اگه مصلحت خدا باشه .فعلا درگیر امتحانها هستم . این یکی دوتای باقیمونده بعلاوه عروسی مهرداد که سر شد ، یه فکری هم به حال من بکنید!
از خوشحالی صورتش را بوسه باران کردم.
- وای شایان خیلی خوشحالم!بهت تبریک می گم عزیزم، راستی الهام چی ؟اونم خبر داره؟!
- من که مستقیما بهش چیزی نگفتم ولی حدس می زنم اونم منو دوست داره!
از خوشحالی روی پا بند نبودم .شایان را در آغوش کشیدم و برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم
از آنشب به بعد، دست نامرئی تقدیر من و الهام را بیش از پیش بهم نزدیک ساخت و ارتباطمان روز به روز تنگ تر و صمیمانه تر شد . 
روزهایم به همین منوال تند تند هاشور میخوردند .فرزاد را کمتر می دیدم و برخوردهای کوتاه و رسمی ما خبر از جدالی سخت و طاقت فرسا بین احساس دل و منطق عقل می داد .گاه نگاههای کوتاه ولی پرسوز و گدازش چنان اتشی بر جانم می زد که خود را در مقابل عشق والای او بی نهایت کوچک و ناتوان می دیدم .می دانستم که او مثل من با بی تابی به انتظار شکست این حصار نامرئی نشسته است!
عروسی مهرداد نزدیک بود و همه بنوعی در تکاپو بودند از صمیم قلب برای او و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و بی صبرانه به انتظار نشستم .
سهیم بودن در لحظات شادی دیگران لذت بخش است . احساسی که فقط با تجربه کردنش می توان آن را درک کرد. هنگام رفتن به سالن شیک و مجللی که دایی برای شب باشکوه عروسی مهرداد در نظر گرفته بود، من به اتفاق کتی و ژاله در اتومبیل شایان جا گرفتیم و بزرگترها با اتومبیل خود آمدند. در بین راه، کتی که حتی یک لحظه هم صدای خنده و شیطنتش قطع نمی شد گفت:
- شایان انشاءاله به زودی شیرینی عروسی تو رو بخوریم .میخوام خودم با همین دستام برات سفره عقد بچینم!
شایان خندید و از آینه نگاهش کرد.
- کتی جان!تو خیلی بیل زنی ، لطف کن اون باغچه خشک و کویری خودت رو بیل بزن!منم قول می دم با همین دستام یقه یه بیچاره خدا زده رو بگیرم و التماس کنم بیا و این دختر خاله ترشیده من رو بگیر!
همگی زدیم زیر خنده و کتی با حرص گفت:
- هر هر!خندیدم بی مزه!اولا که باغچه خودت کویریه،خیلی هم دلت بخواد، دوما بنده گروهان گروهان خواستگار دارم که پشت در خونه مون صف کشیدن، چی فکر کردی؟!
سپس دستش را مشت کرد و در حالیکه به سینه می کوبید گفت:
- الهی خیر نبینی شایان!الهی بری توی گردو غبار گیر کنی که به من می گی ترشیده!
من و شایان آنقدر خندیده بودیم که اشکهایمان سرازیر شد .دستهایم را بالا بردم و گفتم:
- خیلی خب بچه ها! دعوا نکنید .بخدا دلم درد گرفت!
ژاله هم حرف مرا تصدیق کرد.کتی از عقب ماشین شکلکی برای شایان درآورد که صدای خنده هرچهار نفرمان به هوا رفت .برای آنشب لباس ماکسی بلندی به رنگ مشکی که ستاره های ریز درخشانی آن را زینت می داد، در نظر گرفتم .موهای بلند و سیاهم را با ربانی از پشت سر بستم و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. کتی و ژاله هم با آن آرایش مو و صورت و لباسهای فاخر ، بسیار جذاب و دلربا شده بودند .
بمحض رسیدن به سالن عقد فراخوانده شدیم .قرار بود ابتدا خطبه عقد را در آنجا بخوانند .از دیدن ساناز در لباس سپید عروسی که بی نهایت طناز و زیبا شده بود و مهرداد در آن کت و شلوار زیبا به شوق آمدم و در دل صمیمانه برای آنها آرزوی خوشبختی سعادت کردم.
پس از انجام مراسم عقد و تقدیم هدایا، هرکس بنوعی این پیمان مقدس و مبارک را به زوج تهنیت گفت و به سالن بازگشتیم. هنگام رفتن ، مهران به کنارم آمد و با نگاهی کشدار گفت:
- می بخشید خانم، چند تا سوال از حضورتون داشتم! می خواستم بدونم شما چند سالتونه؟اصلا قصد ازدواج دارید؟ البته منم خودم رو معرفی می کنم تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
از شیطنتش خنده ام گرفت.
- آخه کی گفته تو خیلی بامزه ای نمکدون؟!
قهقهه ای زد.
- اِ .......تو که شیدا خودمونی !من فکر کردم از فامیلهای سانازه، با خودم گفتم آخ جون چه کیس مناسبی!خیلی حیف شد!
چند شاخه گل را که در دست داشتم بالا آوردم و به بازویش زدم .
- واقعا که خیلی لوسی مهران!برو دنبال کارت تا به دایی نگفتم با کمربند سیاه و کبودت کنه، بی حیا!
خنده سرخوش دیگری کرد و پا به فرار گذاشت .
معماری فوق العاده زیبا و سبک دکوراسیون سالن، بی نهایت چشم نواز بود. محیط دلباز و نور پردازی خیره کننده آن، بی اراده آدمی را سرشوق می آورد .جایی در کنار مادر و خاله مژده و زندایی یافتم و نشستم .بمحض قرار گرفتن ساناز و مهرداد در جایگاه ویژه خود، صدای موسیقی پرتحرکی بلند شد و همه به وسط سالن ریختند .از دیدن منظره جالب پایکوبی جوانها خنده ام گرفت .مگر نمی توانستند یکی یکی برقصند که اینقدر همهمه ایجاد نشود؟!
در میان آنها چشمم به کتی افتاد .واقعا این دختر بازیگوش و پرتحرک بود! ژاله به سمتم آمد و پیشنهاد کرد که به نزد مهرداد و ساناز برویم .چهره های هر دو از شعف و هیجان شروع زندگی مشترک که مدتها انتظارش را می کشیدند، شکفته بود .مجددا صورت ساناز را بوسیدم و گفتم:
- براتون آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم؛ امشب فوق العاده قشنگ شدی!
- ممنونم .امیدوارم تو هم خوشبخت بشی. ولی تو که از منم خوشگلتر شدی. باور کن وقتی دیدمت فکر کردم یه دختر فضایی اینجاست!
- اوه اوه! مهرداد خدا به دادت برسه با این زبونی که ساناز داره!
مهرداد با شیطنت خنده سر دادو گفت:
- اگه این زبون رو نداشت که شوهر به این خوشگلی و خوش تیپی پیدا نمیکرد!
ساناز نگاه عاشقانه ای به جانبش انداخت و اخم شیرینی به ابروهایش داد.ژاله برای هر دو آرزوی خوشبختی و سعادت کرد و من نیز جمله اش را تصدیق کردم . 
باز چشمم به جوانهای پرشور وسط سالن افتاد .تلفیقی از بوی سیگار و ادوکلنهای تند مردانه و زنانه، جو سنگینی را بوجود آورده بود. صدای بلند موزیک، هیاهوی جوانها ، آن جو سنگین ، همه وهمه دست به دست هم دادند و خاطره ای تلخ و جانکاه را برایم تداعی کردند .حسی دردآور به قلبم چنگ انداخت .نگاهی به مهرداد و ساناز که با ژاله و چند جوان دیگر مشغول صحبت بودند انداختم و به آرامی از جمعشان خارج شدم .دورترین و خلوت ترین نقطه سالن را انتخاب کردم و جلوی یک پنجره که کاملا باز بود نشستم .نسیم دلنواز و روح بخش بهاری را به جان خریدم و پلکهایم را روی هم فشردم .دلم نمیخواست به خاطرات نفرینی گذشته بیاندیشم .بغضی را که در گلویم نشسته بود، به همراه جرعه ای آبمیوه خوردم .سعی کردم به پیشنهاد دکتر آرمان در اینجور مواقع فکرهای مثبت و خوب را در ذهن بپرورانم .ناخودآگاه تصویر فرزاد در ذهنم جان گرفت.مرد مقتدر و مرموزی که علاقه ای عجیب نسبت به او داشتم .یعنی او الان چکار میکرد؟!لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .ناگهان با صدایی از پشت سر، از جا پریدم:
- ببخشید خانم؛ می تونم اینجا بشینم؟
چشمهای متعجبم بر چهره پسری قد بلند و چشم آبی ثابت ماند که لبخندی مضحک بر لبش خودنمایی میکرد .وقتی تردید مرا دید گستاخانه نشست و ادامه داد:
- چرا تنها نشستید دوشیزه لبخند بر لب؟!حیف مجلس به این قشنگی نیست که ترکش کردید؟
- خیلی معذرت میخوام، من شما رو به جا نمی آرم!
- آه بله البته. من ادموند ساخاریان هستم، از دوستان اقا مهرداد که امشب افتخار حضور در مراسم عروسیش رو دارم .ولی باید بگم که من شما رو می شناسم! شما خانم شیدا ، دختر عمه مهرداد هستید، درسته؟
با حیرت سری تکان دادم.
- بله درست گفتید؛ از آشنایی با شما خوشحالم!
- متشکرم خانم، منم همینطور .راستی شما به سوالم جواب ندادید!
- من فقط از شلوغی زیاد از حد دلزده می شم. شما ایرانی نیستید، درسته؟
لبخندی زد.
- بله درست حدس زدید .می بخشید که زبان شما رو کمی بد صحبت می کنم .پدر من یه کانادایی و مادرم یه مسیحی مقیم ایران بود که طی یه سفر مشترک با هم آشنا می شن و بعد ازدواج می کنن.
- آه چه جالب!
- خانم شیدا باید بگم که من وصف شما رو از زبون مهرداد زیاد شنیدم .شما دختر متین وباوقار و البته بسیار زیبایی هسنید .شاید باور نکنید ولی زیبایی خیره کننده شما باعث شده از لحظه ورودتون، خیلی از نگاهها به شما معطوف بشه.خیلی از آقایون جوان نقشه هایی در سر دارن تا بهر طریقی به شما نزدیک بشن؛ آخه......
از لحن گستاخانه اش عصبی شدم .با ناراحتی به میان کلامش دویدم:
- ببخشید که تنهاتون می ذارم؛ من کارهای مهمتری هم دارم!
با گفتن این حرف ، بسرعت برخاستم و بسمت جمعیت حرکت کردم .راه رفتن شتاب آلود با آن کفشهای پاشنه بلند برایم مشکل بود .با حرص زیر لب غریدم:
- عجب آدم پر رو و بی ادبی بود! خانم شیدا...اّه !
همزمان با شکلکی که در آوردم، صدای مهران به گوشم رسید.
- شیدا کجا می ری؟ اتفاقی افتاده؟
اخمهایم را باز کردم و با خوشحالی به جانب او و شایان رفتم .
- نه، چیزی نشده . می بینم که دایی زاده وعمه زاده خوب باهم خلوت کردید!اگه برای پذیرایی به کمک احتیاج داشتید روی من حساب کنید
برخلاف لحن شوخ من، هر دو با اخم به جوانی که دقایقی قبل با من هم صحبت بود نگاه میکردند! از حالتشان خنده ام گرفت.
- چیه ، به چی نگاه می کنید؟!
مهران با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
- چیزی نیست، تو که حالت خوبه؟
- معلومه که خوبم .می رم پیش بچه ها.شما هم بیکار نباشید .اگه با ما باشید بیشتر بهتون خوش می گذره!
این را گفتم و بسمت مادر رفتم .کتی با عجله خود را به من رساند و با شیطنت گفت:
- می بینم که خوشگترین پسر مجلس، چشمش بعضی ها رو گرفته!
- کتی تو به اون پسره زشت با اون چشمهای بی روح می گی خوشگل؟واقعا که!
- اِ........باور کن به جون خودم راست می گم .خیلی از دخترای اینجا آرزوی هم صحبتی با اون رو دارن .آخه اینطور که من شنیدم آقا علاوه بر زیبایی، خیلی هم پولداره.تازه خیلی هم خودش رو برای دخترا می گیره!خوش به حال شانس بعضی ها!
نیشگونی از صورتش گرفتم و گفتم :
- باشه ارزونی همون دخترها، ما که نخواستیم!
هر دو زدیم زیر خنده و دست در دست هم به جمع دخترها پیوستیم .قبل از صرف شام، عروس و داماد به اتفاق جوانترهای مجلس شروع به پایکوبی کردند .کناری ایستاده بودم و به حلقه شادی آنها نگاه میکردم .مهران و شایان بسمت من وکتی آمدند و به اجبار ما را به وسط کشیدند .اصلا تمایلی به پایکوبی نداشتم، آنهم در حالیکه هنوز نگاه بی روح همان جوان چشم آبی بر من ثابت بود! ولی شایان با سماجت دستم را گرفته بود و مجبورم میکرد تا دقایقی با او ومهران هم رقص باشم . مدت کوتاهی که برایم قرنی به طول انجامید .شام هم در فضایی آرام و رمانتیک صرف شد . ژاله که متوجه بی اشتهایی ام شده بود با نگرانی پرسید:
- شیدا جان حالت خوبه؟
- آره عزیزم. چطور مگه؟
خاله مریم گفت:
- اما انگار کسلی خاله جون؟!
مهران با همان شیطنت همیشگی اش جواب داد:
- بله دیگه!وقتی آدم گل سرسبد مجلس باشه معلومه که زود چشم میخوره! عمه مینا به جون همین کتی خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم که این دختر خوشگل دختر عمه منه و اصلا هم قصد ازدواج نداره!
کتی ضربه ای به بازویش زد.
- اولا که از جون خودت هزینه کن! دوما تو بیجا کردی که از قول شیدا حرف زدی!
خنده ام گرفت.
- مهران امروز همه اش دلت هوای کتک می کنه ها!
مادر هم خندید و خطاب به من گفت:
- راست می گه مهران جانم!خب میخواستی کمتر توی سالن رژه بری!
با تعجب گفتم:
- وا مامان؛ شما دیگه چرا؟!
شلیک خنده پدر و دیگران به هوا رفت .نگاهم به دنبال شایان در بین جمعیت چرخید .گوشه ای ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد .از نگاه خیره و ثابتش برخودم تعجب کردم و لبخندی بر لبم نشست . با سر اشاره کردم که به جمع ما ملحق شود و او هم با لبخندی زیبا سری بعنوان تصدیق تکان داد و مشغول صحبت شد .
از آنجا که حسابی خسته بودم ، دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردیم .انتظار من زیاد طول نکشید و حاضران، مجلس را برای بدرقه عروس و داماد ترک کردند . هنگام خداحافظی از عروس و داماد، صورت گریان ساناز را به گرمی بوسیدم و گفتم:
- عروس خوشگل گریه نکن! این آقا مهرداد ما خیلی دل نازکه، طاقت نداره! ببین چقدر غمگین شده!
ساناز در میان گریه، لبخندی زد و دست مهرداد را فشرد .ادامه دادم
- باز هم از صمیم قلب براتون آرزوی سعادت می کنم .ساناز جان ما همین یه مهرداد رو داریم، هواش رو داشته باش!
هر دو صورتم را بوسیدند و برایم آرزوی خوشبختی کردند . با دیگر اقوام خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
بمحض رسیدن به خانه، بدون تعویض لباس ، روی تخت دراز کشیدم و از فشار خستگی بسرعت به خواب رفتم .
زنگ ممتد ، ساعت مرا از رویاهای شیرینم بیرون کشید و یادآور شد که زمان رفتن به شرکت فرا رسیده است .غلتی در رختخواب زدم و برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش، آن روز ، جمعه بود و می توانستم به راحتی استراحت کنم .
بسختی از تخت جدا شدم .لباسم را عوض کردم و گیج و خواب آلود به دستشویی رفتم .تا وقتی آرایش شب قبل را از صورتم پاک میکردم .هنوز چشمهایم بسته بود .دلم نمی آمد آنها را باز کنم ، هر چه دیرتر بهتر! با تنبلی به آشپزخانه رفتم و پس از آماده کردن میز صبحانه، چند لقمه ای به زور بلعیدم و راهی شرکت شدم .مثل همیشه سر راه گلهایم را تهیه کردم و وارد شرکت شدم . همان سکوت و تمیزی همیشگی در همه جا منتشر بود .
هنگامی که بسمت اتاق بایگانی می رفتم .متوجه شدم که در دفتر فرزاد کاملا باز است . در حالیکه دستهایم را درهم قلاب میکردم با تعجب به آن سمت رفتم .جلوی در ایستادم و دزدکی نگاهی به داخل انداختم ، چون فرزاد را ندیدم ، صاف ایستادم چند ضربه به در زدم . 
- آقای متین شما اینجایید؟
هیچ صدایی نیامد. با صدایی بلندتر گفتم:
- سلام!
در کمال حیرت بازهم صدایی شنیده نشد .پس فرزاد کجا بود که صدای مرا نمی شنید؟! سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم .در حالیکه با شیطنت از غیبت او سوءاستفاده میکردم .نگاهی دقیق و عمیق به تمام زوایای اتاق انداختم .میزی که پشت آن می نشست با تمام وسایل روی آن شامل یک لب تاپ، ماشین حساب فوق مدرن،چند پرونده .تعداد زیادی اوراق پخش و پلا ، جا خودکاری زیبایش و وسایل دیگری که با نظم خاصی، همیشه حاضر بودند .راحتی وسط اتاق و همان گلدان سفالی پر از گلهای نرگس خشک شده، همه چیز را در آنجا دوست داشتم .با دیدن کت و کیف دستی اش، اطمینان حاصل کردم که او در شرکت است ولی کجا؟! این بار با صدای خواب آلودی گفتم:
- آقای متین من شیدا هستم ، شما کجایید؟
بازهم جوابی نشنیدم .کلافه و بی قرار قصد خروج از اتاق را داشتم، چرا که بودن من در آنجا آنهم بدون اجازه، دور از ادب بود . در همین افکار بودم که ناگهان چشمم به دری نیمه باز افتاد. چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در آورم . دری که تا آن لحظه هرگز ندیده بودم!البته حق داشتم چرا که وقتی بسته بود با رنگ صورتی ملایم اتاق تلفیق می شد و پیدا کردن آن اصلا امکان نداشت!خواب از سرم پرید .با ناباوری چند قدم به آن سمت رفتم .بوی ادوکلن فرزاد از لابه لای در به خوبی به مشام می رسید .نفس عمیقی کشیدم ولی ناگهان ترسی ناشناخته به قلبم چنگ انداخت.آن اتاق چه بود؟! اصلا من آنجا چه میکردم؟پس فرزاد کجا بود؟
با صدایی آرام زیر لب گفتم:
- فرزاد......
ولی جمله ام را نیمه کاره رها کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم .آنقدر ترسیده بودم که ضربان قلبم بالا رفت .بسرعت پشت میزم نشستم . و دستم را بر روی قلبم فشردم .هرچه سعی کردم نتوانستم فکر آن اتاق مرموز را از سرم بیرون کنم .
غرق در کار و تفکر بودم که صدای قدمهای آرامی، مرا از جا پراند .فرزاد مثل همیشه آراسته ومرتب به سمتم می آمد.بسرعت ایستادم و سلام کردم 
- سلام .فکر میکردم امروز خواب می مونی!
هنوز در این فکر بودم که او کجا بوده است .جواب دادم:
- البته برام کمی سخت بود، ولی بهر حال باید می اومدم ببخشید......
مکثی کردم و با نگاهی کنجکاو پرسیدم:
- می تونم بپرسم شما کجا تشریف داشتید؟!من حنجره ام زخم شد از بس صداتون کردم.
خنده ای کرد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
- ظاهرا عروسی خیلی خوش گذشته!هنوز آثارش توی صورتت مونده!
و به آرایش ملایمی که بر صورت داشتم اشاره کرد.احساس کردم تمایلی به پاسخ به سوالم ندارد .لحظه ای چشمهایم را بستم و پس از باز کردنش سعی کردم اصراری در کنجکاوی ام نداشته باشم.لبخندش عمیق تر شد و گفت:
- چیه، هنوز خواب می آد؟!
سرم را بعلامت منفی تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:
- من توی شرکت بودم ، تو منو ندیدی!
از اینکه دستم می انداخت حرصم گرفت .
- بله می دونم که توی شرکت بودی، ولی کجا؟اصلا چرا جواب من رو ندادی؟
از لحن نیمه عصبی من به قهقهه خندید وسپس با نگاهی خیره و بی طاقت گفت:
- شیدا! ای کاش این ترس و تردید لعنتی رو از خودت دور میکردی. تا پیدا کردن من فقط دو قدم دیگه مونده بود!
این را گفت و بلافاصله به اتاقش بازگشت دچار سرگیجه شدم؛ چه منظوری در حالت نگاه و جمله اش نهفته بود که از آن سر در نیاوردم؟!وای که او چقدر مرموز و غیرقابل پیش بینی بود!
با حسی کاملا شیطنت آمیز، پرونده ای برداشتم و بسرعت بسمت اتاقش رفتم .باید سراز کارهای او در می آوردم .پس از زدن تقه ای به در، منتظر اجازه ورود شدم که ناگهان فرزاد با چهره ای متبسم در را گشود .از دیدنش حسابی دستپاچه شدم وبلافاصله گفتم:
- راستی لیست فعالیتهای دیروز رو مطالعه نمی کنی؟
بدون کوچکترین کلامی کنار رفت تا وارد شوم .فرزاد پس از بستن در ، دست به سینه پشت آن ایستاد و به من خیره شد .برگشتم و با تعجب گفتم:
- پس چرا اونجا ایستادی؟!نمیخواهی لیست رو تحویل بگیری؟
خنده اش را قورت داد و باز در سکوت نگاهم کرد .پس از چند لحظه گفت:
- من می دونم تو چرا الان اینجایی شیدا خانم!
- خب اینو که خودمم می دونم .لیست رو آوردم دیگه!
- خانم کوچولو، این پرونده شرکت روانبخشه!حالا چرا سر و ته گرفتی دستت؟!
ناباورانه نگاه دقیقتری به پرونده انداختم .حق با او بود .با خجالت به فرزاد که خنده اش عمیق تر شده بود و حالت زیبایی صورتش را بیشتر به رخ می کشید، نگاه کردم و سر به زیر انداختم .داشتم در ذهن به دنبال جملات مناسبی می گشتم که پرونده را از آغوشم بیرون کشید و روی میز گذاشت .بسمت همان در مرموز رفت و آن را کاملا گشود.
- حالا بیا تا همون جایی که می خواستی نشونت بدم ؛ جایی که غیر از تو فقط یه نفر دیگه اون رو دیده!
بشدت خجالت کشیدم. با تردید نگاهی به آن در انداختم .
- من قصد کنجکاوی ندارم . از اینکه صبح بدون اجازه وارد دفترت شدم، واقعا معذرت می خوام .
اخم شیرینی کرد.
- مگه من در مورد قصد تو صحبت کردم؟این بزرگترین افتخار منه که تو از این اتاق دیدن کنی. بیا وگرنه مجبور می شم جمله ام رو به حالت دستوری تکرار کنم!
از تهدیدش خنده ام گرفت و به آرامی وارد اتاق شدم .خدای بزرگ! از آنچه می دیدم کم مانده بود قالب تهی کنم! با چشمهای گشاد شده پا به داخل مکانی گذاشتم که در تمام عمر نظیر آن را ندیده بودم .اتاقی بزرگ و وسیع با کلیه امکانات رفاهی .تمام دیوارهای اتاق، بغیر از یک دیوار که تماما شیشه ای بود، درست مثل دیوار داخل سالن، پوشیده از گل زیبای پیچک بود و شکوفه های ریز صورتی رنگی در بین آن خودنمایی میکرد . در ضلع شمالی اتاق، در جوار دیوار شیشه ای، آبنمای بی نهایت زیبا و چشمگیری خودنمایی میکرد و چندین گلدان مملو از گلهای سرسبز و زیبا ، به صورت نیم دایره، حوض آبنما را در آغوش گرفته بودند .وسط اتاق یک دست راحتی زیبا با روکش سبز رنگ قرار داشت و کمی آن طرف تر، تخت خوابی یکنفره با همان روکش، تلویزیون و نیز سیستم صوتی کاملا مجهز و پیشرفته ای هم روبروی تخت به چشم میخورد .چندین مرغ عشق رنگی و طوطی هم آزادانه در فضای اتاق پرواز می کردند .در نهایت در ضلع جنوب آشپزخانه ای با تمام امکانات رفاهی قرار داشت . ترنم صدای شر شرآب و آواز دل انگیز و گوشنواز پرنده ها در آن محیط رویایی ، چنان شوری در عمق جانم بر پا کرد که بی اراده چرخی زدم و با نفسی عمیق ، عطر گلها و ادوکلن فرزاد را به ریه کشیدم! با حیرت به او که با تبسمی دلنشین حرکاتم را می پایید نگاه کردم و گفتم:
- وای، اینجا کجاست دیگه؟!اتاقه یا بهشت؟!
در را به آرامی بست و به طرفم آمد .روبرویم ایستاد و پس از مکث کوتاهی، دستش را بالا آورد و بر روی قلبش فشار داد .پلکهایش را بست و به آرامی گشود و گفت:
- باز که تو چشمات رو این شکلی کردی!وقتی با تعجب نگام می کنی قلبم از حرکت می ایسته.تو به اندازه کافی چشمات درشت هست، خواهش می کنم دیگه این شکلیشون نکن!
حرفش را نادیده گرفتم و با همان هیجان گفتم: 
- اینجا فوق العاده است!
- فقط اینجا؟!
به لحن شیطنت بارش خندیدم و در حالیکه آرام آرام شروع به قدم زدن میکردم گفتم:
- اینجا با صاحبش زیباست و البته فوق العاده!
همه زوایای اتاق را از نظر گذراندم و کنار گلدان زیبایی که بر روی میز قرار داشت و داخلش پر از گلهای نرگس شهلا بود، ایستادم .دستی روی آنها کشیدم و یکی را جدا رکدم. بدون اینکه به فرزاد نگاه کنم، پرسیدم:
- پس تو هم به گل نرگس علاقه داری ، چه جالب!
نزدیکم امد و بر روی مبلی نشست و با خونسردی جواب داد:
- نخیر خانم من به گل نرگس شهلا علاقه پیدا کردم!
- یعنی چی؟!
- پدر من عاشق گل و گیاهه، ولی من تمام زندگیم توی اعداد و اقلام و ترازنامه های شرکت و قراردادهام خلاصه شده! قبلا به گل علاقه نداشتم ولی حالا گل نرگس رو یه جور عجیبی دوست دارم!
خنده ام گرفت ، گل را برداشتم و بسمت آبنما و دیوار شیشه ای رفتم. نگاهی به شهر انداختم .سپس دستم را داخل حوض کردم و چند قطره آب به برگ گلها پاشیدم .وقتی بسوی فرزاد برگشتم .در بین راه، چشمم به تابلوی شعری افتاد که با قلم درشت و خطی زیبا خطاطی شده بود . شعر را به ارامی زمزمه کردم:
« چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور شدم»
تاریخی که در زیر شعر نوشته شده بود رعشه ای بر اندامم انداخت .من این تاریخ شوم را خوب به یاد داشتم . چرا که خودم هم در تقویم روی میزم دور آن یک خط قرمز کشیده بودم .دقیقا همان روز ی که من پس از آن سرماخوردگی و غیبت سه روزه به شرکت آمدم و ناامیدانه قصد قطع این عشق آتشین را داشتم .دردی مبهم قلبم را فشرد .یعنی فرزاد تا این حد به من علاقه داشت؟
با صدایی غمگین و درد آلودم گفتم:
- شعر زیباییه!
- بله ، ولی نه به زیبایی کسی که من این شعر رو براش نوشتم!
حسی لطیف وزیبا قلبم را به تلاطم واداشت .برای تغییر مسیر گفتگو پرسیدم:
- پس تو خطاطی هم می کنی؟چه جالب و چه زیبا! البته باید از دست خط خوبت حدس می زدم 
- بله علاقه زیادی به خطاطی دارم .البته مشغله فکری و کاری وقت چندانی برام نمی ذاره .گاهی اوقات فرصتی دست می ده و منم استفاده مطلوب می کنم 
- که اینطور!
قدم زنان به سمتش رفتم و روبرویش ایستادم 
- پس آقای متین مرموز ما اینجا زندگی می کنه!
- نخیر من اینجا زندگی نمکنم .توی خونه خودمون و با پدرم زندگی می کنم، فقط گاهی که فشار کار زیاده اینجا استراحت می کنم
- چه بی انصاف! ولی اگه من جای تو بودم حتی کارم نمیکردم و همه اش اینجا زندگی میکردم!
خنده ای کرد و بلافاصله گفت:
- اگه راست می گی بعد از ساعت کاری دعوت من رو برای خوردن یه فنجون قهوه قبول کن!
با تعجب سر برگرداندم و نگاهش کردم .با لحنی پرتمنا گفت:
- قبول کن دیگه؛ خواهش می کنم!
واقعا این پسر چقدر مظلوم و دوست داشتنی بود! من حتی خود را لایق این همه محبت هم نمی دیدم .نگاهی به چهره معصومش انداختم و با شرمزدگی گفتم:
- این دعوت به چه مناسبته؟!
- به مناسبت بهترین روز زندگیم و یه ملاقات دوستانه با بهترین بهانه زندیگم!
کاش می توانستم نگاه شیفته اش را تاب آوردم . کاش تا به این اندازه دوستش نداشتم و می توانستم جواب منفی دهم . ولی این هرگز میسر نبود .ساقه نرگس را کوتاه کردم و با دستهایی لرزان گل را در جیب پیراهنش فرو کردم و زمزمه وار گفتم :
- قبوله ، بخاطر همه چیز ممنون!
این را گفتم و بلافاصله بسمت در رفتم ، تپش قلب دیوانه وارم اجازه نداد جواب فرزاد را بدهم که با تعجب و اشتیاقی مشهود گفت:
- ولی من که کاری نکردم.
بمحض خارج شدن از اتاق، پرونده را روی میزش گذاشتم و از دفتر کارش خارج شدم .در دل آرزو کردم رنگ چهره ام تغییر نکرده باشد .همه همکارها آمده بودند .سلام و روز بخیری گفتم و پشت میزم نشستم.از زیر چشم نگاهی به جمع انداختم .همه شدیدا درگیر کار بودند و توجهی به من نداشتند .نفس آسوده ای کشیدم و سرگرم شدم 
تا پایان وقت تمام هوش و حواسم به فرزاد و دعوت غیر منتظره اش بود .چندین بار حوادث پیش آمده را مرور کردم و هر بار از یادآوری گفته هایش حسی غریب و زیبا در دلم جوشید .لحظه ای به این موضوع اندیشیدم که او گفت غیر از من فقط یک نفر دیگر از وجود آن اتاق رویایی خبر دارد. یعنی آن یک نفر هم دختر بود؟!اگر بود، چه نسبتی با او داشت؟ حسی عذاب آور بر دلم چنگ انداخت؛ حسی شبیه به حسادتی کشنده! سعی کردم افکار پلیدی را که بر ذهنم سایه افکند بودند، نادیده بگیرم و بدون دلیل او را محکوم نکنم . 
فرزاد بعد از ظهر آن روز با چند نفر جلسه داشت و مذاکراتشان ساعتها به طول انجامید .آنقدر که همکارها یکی یکی رفتند .آقا حیدر هم هنوز در شرکت بود و من به جهت آنکه با او برخوردی نداشته باشم، به اتاق بایگانی رفتم .کم کم حوصله ام سر رفت .سرم را روی میز گذاشتم .بسختی توانستم با خواب آلودگی ام مقابله کنم .
در همین افکار بودم که صدای خداحافظی اش به گوشم رسید .ظاهرا خودش برای بدرقه آنها بیرون آمده بود .وقتی در را بست با خوشحالی قابل لمسی به سمت من که جلوی اتاق بایگانی ایستاده بودم و با اخم های درهم گره شده حرکاتش را زیر نظر داشتم ، آمد و گفت:
- اوه اوه؛ چه خشن! اخماتو باز کن بابا ترسیدم!حالا سرکار خانم رهای عزیزقدم بر چشم بنده می ذارند و به کلبه این حقیر تشیرف می آرن؟!
- چه عجب بادت اومد که منم اینجام!اگه یه کمی دیرتر نزول اجلال می فرمودین باید از خواب بیدارم میکردی!
با سرخوشی خنده ای کرد
- به شرافتم قسم میخورم که دیگه تکرار نشه .به جان خودم راضی نمی شدن، مجبور شدم بیشتر تلاش کنم .حالا منو می بخشی؟
نگاهی به دور و بر انداختم .ظاهرا از آقا حیدر هم خبری نبود .لبخندی زدم و بسمت اتاقش رفتم . جلوی در ایستادم و با ژستی شیطنت آمیز گفتم:
- اجازه ورود می فرمائید قربان؟!
- اجازه بنده هم دست شماست خانم اخموی خواب آلوده!بفرمایید خواهش می کنم .شرمنده ام نکنید!
وارد اتاق شدم و باز نگاه شیفته و حریصم به در و دیوار ثابت ماند .همه جای آن اتاق به نحو عجیبی بوی فرزاد را می داد .با عجله گفت:
- تا تو بشینی منم وسایل پذیرایی رو آماده می کنم .امروز یه مهمون خاص دارم!
از دستپاچگی اش خنده ام گرفت ولی هنوز دلم میخواست شیطنت کنم .با لحنی موذیانه پرسیدم:
خیلی معذرت میخوام آقا! مگه شما روزی چند تا مهمون دعوت می کنید که من خیلی خاصش هستم ؟!
با تعجب جواب داد:
متوجه منظورت نمی شم!
گره ای بین ابروهایم انداختم:
- خوب متوجه می شی! لطف کن خودت رو به اون ره نزن .چون کوچه پس کوچه هاش رو بلد نیستی !مگه خودت نگفتی یه دختر دیگه هم قبلا اینجا رو دیده؟ بگو ببینم تو چندتا مهمون خاص به اینجا دعوت می کنی؟!
قهقهه ای زد و به سمتم آمد:
- اخمات رو باز کن کوچولوی حسود من! من کی گفتم یه دختر قبلا اینجا رو دیده؟ گفتم یه نفر قبل از تو .اگر بر فرض دختری هم بوده مطمئن باش نسبت بخصوصی با من نداره .حالا خیالت راحت شد؟!
اگر بگویم در دل از این موضوع خوشحال نشدم و نفس آسوده ای نکشیدم دروغ گفته ام .از حالت تهاجمی خود به خنده افتادم و با عشوه ای دخترانه و کمرنگ گفتم:
- در هر صورت یادت باشه که نمی تونی منو فریب بدی جناب آقای متین!
با نگاهی عاشقانه و مجذوب کننده زمزمه کرد:
- آرزو به دلم موند یکبار منو فرزاد صدا کنی!
وقتی چشمهایش آنطور مخمور و پرالتماس به دریچه نگاهم تابیده می شد، قلبم ضربان می گرفت و نفسم به شماره می افتاد . از چشمهایش فاصله گرفتم و به سمت حوض رفتم . مدتی دستم را در آب فرو کردم و با تمام وجود لذت بردم .فرزاد هم موزی ملایمی در پخش گذاشت و درآشپزخانه مشغول شد.
به تختخوابش نزدیک شدم .ناگهان دوتا از پرنده ها سر و صدا کنان از روی سرم پرواز کردند و بسمت دیگر اتاق رفتند .جیغ کوتاهی کشیدم و نیم خیز شدم .فرزاد بسرعت به عقب برگشت و با دیدن من خندید.
- نترس عزیزم ؛ بی آزارن، درست مثل صاحبشون !
دستم را روی قلبم گذاشتم .نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم :
- اینا هم خوب یاد گرفتن آدم رو یکدفعه غافلگیر کنن و بترسونن ، درست مثل صاحبشون!
فرزاد هم باز زد زیر خنده و من روی تخت نشستم .عکسی از او را که در قابی قشنگ جاخوش کرده بود از روی میز کنار تخت برداشتم . جلوی قاب عکس، همان گل نرگسی که من در جیبش فرو کرده بودم ، قرار داشت .زیر آن تعدادی ورقه به چشم میخورد که جملاتی به انگلیسی روی آن نوشته شده بود . سرفصل تمام نوشته ها با کلمه « شیدا» که با حروفی بزرگتر و پررنگتر از بقیه حک شده بود، شروع می شد . می دانستم که دست خط فرزاد است .حس کنجکاوی ام بشدت تحریک شده بود تا آنها را بخوانم ولی بسختی با آن مقابله کردم و به عکس خیره شدم .چقدر زیبا بود!کوچکترین نقصی در آن چهره پر ابهت و مردانه وجود نداشت .لبخند مهربان و چشمهای گیرایش دلم را به لرزه می انداخت .به آرامی دستم را روی چشمهایش گذاشتم . گویا از درون عکس هم طاقت نگاه وحشی اش را نداشتم!
- سوک سوک، پیدات کردم!
خندیدم و به او که کنارم می نشست نگاه کردم .
- ولی من که هنوز قایم نشده بودم!
- پس چرا چشمهای من رو بستی؟ نکنه از من بدت می یاد و دلت نمیخواد نگات کنم؟!
از تاثیر حرفش قلبم در سینه فشرده شد .چرا اینطور فکر میکرد؟ بدون اینکه نگاهم را از عکس بگیرم جواب دادم:
- خواهش می کنم این حرف رو نزن، قضاوتت خیلی ناعادلانه اس!
با پریشانی چنگی به موهایش زد :
- پس چرا همه اش از من فرار می کنی؟ این گریزها رو برچه مبنایی بذارم ترس، متانت، تنفر؟! شیدا من اصلا نمی فهمم تو چرا دوست داری من رو عذاب بدی! اصلا تو از چی ناراحتی؟!
بغضی درشت راه نفسم را سد کرد .چطور می توانستم همه چیز را به او بگویم؟ نه، هنوز آمادگی اش را نداشتم .آهسته گفتم :
- تو هیچ چیز رو نمی دونی؛ خیلی مسائل هست که تو ازشون خبر نداری!
با حرکتی عصبی ، قاب را از دستم بیرون کشید.
- شیدا، لطفا وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! من چه چیزی رو باید بدونم؟ آخه مگه مساله مهمی وجود داره؟!
- من هیچ کاری رو بی دلیل نمی کنم ، فقط به زمان احتیاج دارم؛ باید صبر کنیم 
- چقدر، تا کی؟ یعنی خیالم راحت باشه که در آینده تو رو به دست می یارم؟
قلبم به تپش افتاد و بی گمان رنگ رخسارم هم پرید .این یعنی اینکه فرزاد از من خواستگاری میکرد؟! تازه دریافتم گه چقدر نزدیک به هم نشسته ایم؛ آنقدر نزدیک که احساس کردم همین الان صدای ضربان دیوانه وار قلبم را می شنود و رسوا می شوم .در حالیکه سنگینی نگاهش را بر نیمرخم احساس میکردم ایستادم، بسمت میز رفتم و با تظاهر به خونسردی گفتم:
- به به، چقدر با سلیقه!چرا اینقدر زحمت کشیدی؟
پس از دقایقی بلند شد و روبرویم نشست. 
یادت باشه که باز هم فرار کردی و جوابمو ندادی ، غزال گریز پا!
هنوز کلمه« غزال گریز پا» در ذهنم ضربان داشت که باز با سماجت، بحث را عوض کردم .
- خی مهمونی دیگه شروع شد!حالا از این کیک خوشمزه به من تعارف می کنی یا نه؟
خنده ای روی لبهایش نشست و فنجانم را از چای پر کرد .بعد هم قطعه ای از کیک در ظرفی گذاشت و به دستم داد.در حالیکه به صدای دلنواز موسیقی و شر شر آب و آواز پرنده ها گوش می سپردیم ، بدون حرف مشغول خوردن شدیم، با این تفاوت که ناگهان با صدای « سلامی » سر بلند کردم و با تعجب به فرزاد نگاه کردم .وقتی نگاه مبهوت مرا دید خنده ای کرد و گفت:
- مثل اینکه با شما بودند
- کی؟!
- سولیا کوچولو!
- سولیا کوچولو؟!!
- سلام شیدا!
با دهانی نیمه باز به عقب برگشتم و با دیدن طوطی زیبا و رنگارنگی که لبه صندلی ایستاده بود و ما را نگاه میکرد، کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم!هیجانات و باور نکردنی های امروز را در شرکت فرزاد فقط دیدن یک طوطی سخنگو کامل میکرد!ناباورانه سرم را تکان دادم
- سلام عزیزم ، حالت خوبه؟!
پر زد و روی پاهایم نشست و گفت:
- خوبم، سلام شیدا!
خنده ام گرفت .صدایش کمی خشن بود و گویا از یک نوار ضبط شده به گوش می رسید.
- علیک سلام سولیا قشنگه، چندبار سلام می کنی؟!
- تو یه بیوتیفولی « زیبا» شیدا!
چشمهایم از تعجب گرد شد .پرسیدم:
- ممنون عزیزم!تو هم قشنگی ؛ ولی کی گفته من یه « بیوتیفولم»؟
- فرزاد می گه، فرزاد می گه!
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .فرزاد قهقهه ای زد و گفت:
- سولیا دیگه قرار نشد آبروی منو ببری ها! اون حرفها مردونه و محرمانه بود!
سولیا پر زد و روی دستهای فرزاد نشست و باز گفت :
- باشه نمی گم ، ولی اون یه « بیوتیفوله».خودت گفتی.
این بار هم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و دوتایی به خنده افتادیم .در همین حین سولیا جمله ای گفت که دیگر صدای فرزاد در نیامد!
- فرزاد بلال میخوام .اگه نیاری همه چیز رو به شیدا می گم!
فرزاد تک سرفه ای کرد و درحالیکه در صندلی اش جابجا می شد گفت:
- خیلی بدجنس شدی سولیا .پاشو برو بعدا برات بلال می آرم . الان که می بینی مهمون دارم .
بسختی جلوی قهقهه ام را گرفتم . با شیطنتی پنهان گفتم:
- سولیا کوچولو بیا پیش خودم .بیا اون « همه چیز» رو بگو تا بهت بلال بدم!
پیش از آنکه سولیا حرکتی کند ، فرزاد بسرعت او را گرفت و ایستاد:
- ای بابا! شما دوتا امروز دست به یکی کردید تا جون منو بگیریدها!
سپس طوطی را به کنار ابنما برد و روی یکی از گلها گذاشت وجمله ای را آهسته به او تذکر داد که با صدای او بلند شد:
- باشه ساکت می شم. به شیدا بیوتیفوله هم نمی گم تو چقدر دوستش داری و براش گریه کردی!
قلبم همچون کبوتری بی قرار خود را به درو دیوار سینه می کوبید و نفسم را شما می انداخت .لبهایم با شیطنت سولیا خندید ولی جگرم از تصور اشک ریختن فرزاد پاره پاره شد!سرم را به زیر انداختم و لبم را بشدت گزیدم .وقتی برگشت پرسیدم:
- چرا نذاشتی حرفش رو بزنه؟تازه میخواستم ازش حرف بکشم! سولیا پرنده جالبیه درست مثل صاحبش!
چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید .نگاهش را به زمین دوخت .
- هرچی میخوای بدونی از خودم بپرس .سولیا گاهی قاطی می کنه و پرت و پلا میگه!
- مطمئنی؟!
- ببین شیدا جان...........
دلم هری ریخت !تا به حال از شنیدن نامم تا به این اندازه لذت نبرده بودم، خصوصا که فرزاد کلافه بنظر می رسید و مرتب به موهایش چنگ می زد و دلم را به لرزه می انداخت .
- بهتره به حرفهای اون توجه نکنی ؛ کاش می انداختمش توی قفس که اینقدر منو اذیت نکنه! فنجونت رو بده چای بریزم 
دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم .لبخندم را قورت دادم.
- نه ممنون؛ دیگه کافیه .اگه اجازه بدی من کم کم برم تا دیر نشده
نگاهش را از صورتم به ساعتش چرخاند .
- آه!چقدر زود گذشت!
- در هر صورت از بابت دعوت به چایی ممنون .یکی طلب شما!امیدوارم فرصتی فراهم بشه تا منم جبران کنم
نگاه کشداری به من انداخت که خنده ام گرفت .
- خیلی خب، اصلا تشکرم رو پس بده، چرا اینطوری نگام می کنی؟!
- بخاطر یه چایی ناقابل، اینهمه تشکر لازم نیست .حیفه انرژیتو صرف کنی .حالا اگه اجازه بدی برسونمت .
- خیلی ممنون .بنده هم یه ماشین قراضه دارم که زحمتم رو می کشه!شما اگه قابل می دونید تشریف بیارید برسونمتون!
با لبخندی سرش را تکان داد:
- بسیار خب، خیلی هم ممنون می شم! فقط چند لحظه صبرکن تا آماده بشمب .
- اِ جدی جدی میخوای بیای؟!
خنده بلندی سر داد.
- چیه ؟ پشیمون شدی؟ دختر خوب تو باید می دونستی تعارف اومد نیومد داره! نترس خونه ما زیاد دور نیست!
با زصدای سولیا از ته اتاق بلند شد .
- نیشت رو ببند فرزاد! زشته جلوی شیدا!
با خنده نگاهی به من کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- می بینی تو رو خدا! من نمی دونم این حرفها رو از کجا یاد گرفته .من که یادش ندادم!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
- اجازه می دی برم باهاش خداحافظی کنم؟ واقعا که خیلی دوست داشتنیه!
- حالا که این حرفها رو به من زده دوست داشتنی شده! نخیر، لازم نکرده .اون الان یه فرشته لا به لای این گل و گیاها دیده،هوش از سرش پریده! نمی فهمه چی می گه .یه دفعه آبروی منو هم می بره!
خنده صدا داری کردم و در حالیکه از دور به سولیا نگاه میکردم پرسیدم:
- سولیا نره یا ماده اس؟
نگاهم که به صورت فرزاد سر خورد، لبخند روی لبم ماسید .با تبسمی شیرین خیره نگاهم میکرد و چنان محو من شده بود که خودم را جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم .با صدایی نجواگونه گفت:
- متاسفانه سولیا هم نره!
تک سرفه ای کردم و ایستادم.
- بسیار خب، پس تا من ماشین رو از پارکینگ می آرم . شما هم در شرکت رو ببند و بیا 
- نه صبرکن با هم بریم .
سری تکان دادم و خودم را به دلیل گفتن آن حرف نسنجیده سرزنش کردم .بلافاصله از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم .وقتی در ماشین را باز میکردم با لبخند گفتم :
- ببخشید که این قراضه ، براحتی ماشین خودتون نیست!
- شکسته نفسی می کنی! تو به این اپل قشنگ و رعوسک می گی قراضه؟!
تشکر کردم و پس از بیرون آمدن از محیز ساختمان پرسیدم:
- خب جناب آقای متین حالا بفرمایید بنده از کدوم سمت برم؟
نام خیابانی را گفت و من بلافاصله راه افتادم . در بین راه هیچکدام حرفی نزدیم وفقط به موسیقی گوش سپردیم .همانطور که گفته بود مسیر زیادی را طی نکردیم . بالاخره ابتدای یک خیابان، دستور توقف داد. با تعجب پرسیدم:
- چرا گفتی اینجا بایستم؟ مگه رسیدیم؟!
لبخندی زد و با سر جواب مثبت داد. می دانستم که آنجا یکی از بهترین خیابانهای شمال شهر است و خانه های زیبا در آن واقع شده است . باز گفتم :
- حالا چرا اینجا؟! می ترسی خونه رو یاد بگیرم و بیام مهمونی؟!
- من آرزومه که بیای مهمونی اونم خونه ما، ولی می دونم که این افتخار رو به ما نمی دی! در ضمن یکی از خونه های سمت راست خیابون، منزل ماست .چون نمی خواستم زیادی توی دردسر بیفتی گفتم همین جا نگه داری. از همین خیابون هم مستقیم برو تا به اتوبان برسی.بعد می تونی بری خونه .
با دلخوری به روبرو خیره شدم و با سر تصدیق کردم. ولی او پیاده نشد .به سمتش برگشتم و با تعجب گفتم:
- خب؟!
- آها! حالا درست شد، قهر توی کار ما نیست!
- ولی من قهر نکردم ، فقط دلخور شدم
یک دنیا مهربانی به صدایش پاشیده شد .
- ولی عزیزم من بخاطر خودت گفتم . فقط برای اینکه اذیت نشی. حالا که ناراحتت کردم ببخشید .روشن کن برو توی کوچه تا بگم کجا نگه داری
با آرامش لبخندی زدم .
- از لطف شما ممنونم .قصدم شوخی بود، فقط بخاطر اینکه مجبورید تا منزل پیاده برید نگران بودم 
- شرمنده ام نکنید خانم!من که لیاقت اینهمه محیت رو ندارم ولی اگه عمری بود حتما جبران می کنم!
شرمزده از فوران آتشفشان محبتش با لبخند نگاهش کردم .بیرون که رفت باز خم شد و گفت:
- راستی بهت تبریک می گم ؛ رانندگی تو فوق العاده اس!تو دختر بی نظیری هستی!
با تواضع و خجالت تشکر کردم و زیر شلاق نگاه عاشقانه اش ، با فشار بر پدال گاز، از آن مکان گریختم .
تمام آنشب را به او فکر کردم ؛ به تصویر مرد عاشقی که رج به رج در خیالم بافته می شد و شکل می گرفت .به او که هر روز بیشتر از روز قبل می پرستیدمش و هیچ راه گریزی برایم نمانده بود .من بدون اینکه قدرت جلوگیری از سرعت دیوانه وار رشد این احساس را داشته باشم ، با ایجاد فاصله، خودم و او را در برزخی دلگیر، عذاب می دادم .


********************************
چند روزی از آن مهمانی عاشقانه گذشت و ما به دیدارهای کوتاه کاری اکتفا میکردیم .روزها بلندتر شده و فرصت مناسبی برای رفت و امد به وجود اورده بود ، فرزاد هر روز عاشق تر و بی قرار تر از روز قبل می شد و غم و اندوه من هر لحظه فزونی می گرفت .در خانه، کمتر صحبت میکردم و بیشتر در فکر بودم .حالت محزون نگاهم که عشقی خاموش ولی داغ و جانگداز را در خود نهفته داشت، از چشم اعضای خانواده دور نماند .
آنشب خسته و متفکر به خانه آمدم .پدر سرگرم مطالعه روزنامه بود و مادر پرونده ای را سر و سامون می داد. سلام بلند بالایی کردم و صورت هر دو را بوسیدم .پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم و ناخنکی به ظرف غذا زدم .در حال ریختن چای برای همه بودم که صدای شایان به گوشم رسید.:
- شیدا جان، زودتر بیا ، یه کار مهم دارم!
« چشمی » گفتم و با برداشتن سینی چای به جمع پیوستم و کنار شایان جای گرفتم .
- بنده سراپا گوشم، بفرمایید!
لبخندی زد و در حالیکه چهره اش کمی سرخ بنظر می رسید سر به زیر انداخت .راستش میخواستم در مورد یه مساله مهم صحبت کنم، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
- راستش میخوام در مورد یه مساله مهم صحبت کنم ، اما نمی دونم از کجا باید شروع کنم!
مادر با تعجب لبخندی زد.
- تا اون جایی که یادم می یاد پسر خیلی شجاعی داشتم، خوب از اولش شروع کن عزیزم!
شایان شرمزده و دستپاچه تر از قبل گفت:
- آخه، یه کمی سخته! یعنی چطوری بگم..........گفتنش برام مشکله .همه چیز خیلی اتفاقی پیش اومد، اصلا خودم هم نفهمیدم چه جوری اتفاق افتاد . فقط وقتی به خودم اومدم که.....که دیدم.......
دستی میان موهایش کشید و با درماندگی نگاهم کرد. همه سکوت کرده بودند و با ناباوری به چهره شرمزده او خیره شده بودند .بسرعت متوجه موضوع شدم .دستهایش را گرفتم و با لبخندی اطمینان بخش ، سرم را به نشانه تائید تکان دادم .باز دمش را به بیرون فرستاد و ادامه داد:
- دیدم که دلم رو باختم!
نگاهی بین پدر و مادر رد و بدل شد و بلافاصله مادر با شعف گفت:
- الهی قربون پسر کلم برم، یعنی تو عاشق شدی؟!
با شیطنت خندیدم و گفتم:
- حالا نمی خوایید بدونید این دختر خوشبخت که دل داداش منو برده کی هست؟
پدر با لبخندی رضایت بخش روزنامه را به کناری نهاد و گفت:
- پسرم یه کمی آروم باش و بیشتر برامون توضیح بده
- راستش برام خیلی سخت بود که در مورد این مساله باهاتون صحبت کنم! الان چند روزه که دست دست می کنم ولی در هر صورت من از روزی که با خانم پناهی، منظورم دوست شیدا است، آشنا شدم احساس کردم تمام فاکتورهای ایده آلی که من برای همسر آینده ام در نظر دارم، در اون جمع شده، با شناختی که ازش پیدا کردم متوجه شدم یه دختر نجیب و باوقار از یه خانواده کاملا متشخصه .پدر ومادرش هر دو حقوقدان هستند و غیر از الهام فرزند دیگه ای ندارن . البته سابقا یه پسر هم داشتند که چند سال پیش در یه سانحه رانندگی فوت می کنه!از نظر طبقاتی در حد خود ما هستند که البته این مساله خیلی هم برای من ملاک نبود . حالا دیگه هر چی شما صلاح بدونید همون کار رو می کنیم . 
پدر گفت:
- ظاهرا تحقیقات تو جامع و کامله! ونظرت هم که مثبته .اگر فکر می کنی خانم پناهی همسر مناسبی برای توئه، ما هم بحثی نداریم بهر حال تو پسر عاقل و فهیمده ای هستی و می دونی که صحبت یک عمر زندگیه .با تعریفهایی که از شیدا شنیدیم ، کم وبیش با اون آشنا شدیم . شیدایه دختره و مدتی هم از نزدیک باهاش همکار بوده .نم یه تحقیق دیگه انجام می دم و تا خیالم راحت بشه .
مادر هم رضایت خود را اعلام کرد و من بلافاصله تمام آنچه را که در این مدت از متانت و مهربانی ومحسنات الهام سراغ داشتم بازگو کردم و با طیب خاطر گفتم که او بهترین کاندید برای شایان محسوب میشود. پدر سری به نشانه تائید تکان دادو لبخند زد .
- پس دیگه بحثی نیست؛ انشاءال... مبارکه!
مادر بلند شد و یگانه پسرش را بوسه باران کرد. 
- مبارکت باشه عزیزم. این نهایت آرزوی من بود که دامادی تو رو ببینم .الهام هم دختر خوبیه .به پای هم پیر بشید.
تلاش برای فرونشاندن شادی ام بی نتیجه بود .دست در گردن شایان انداختم و او را محکم بسمت خود کشیدم و با شیطنت گفتم :
- بادا بادا مبارک بادا، ایشاءا..... مبارک بادا! این حیاط و اون حیاط می پاشن نقل و نبات!........
شایان که از خجالت تا بنا گوش قرمز شده بود، بسختی جلوی دهانم را گرفت و زیر گوشم گفت:
- بسه دیگه آبروی منو بردی!
گونه اش را بوسیدم و شیرینی آوردم تا همه دهانشان را شیرین کنند .از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم.شایان با دستپاچگی تک سرفه ای کرد و گفت :
- راستی می گم امروز که سه شنبه است ، تا پنج شنبه چند روزی فرصت داریم .بهتره که قرار خواستگاری رو بذاریم برای اون روز ، بنظر من که مناسبه!
در حالیکه از جمله شایان خنده ام گرفته بود گفتم:
- داداش جان، حالا چرا اینقدر هولی؟! می ترسی الهام فرار کنه یا پیشی بیاد بخوردش ؟!
همه به خنده افتادند و شایان چپ چپ نگاهم کرد .
- نخیر بی مزه! من بخاطر اینه که قبل از رفتن خاله مژده، یه مراسمی بگیریم تا اونا هم باشن !
فردای آن روز پس از سفارشهای اکید مادر و حرفهای بی سر و ته شایان که از دستپاچگی اش نشات می گرفت ، روانه شرکت شدم .سر راه گلها را به اضافه چند شاخه گل رز صورتی تهیه کردم و با ذکر نام خدا، وارد شرکت شدم . بی صبرانه منتظر ورود الهام بودم و از این انتظار شیرین لذت می بردم .فرزاد اصلا از اتاقش خارج نشد و بعدا متوجه شدم که برای انجام معامله ای رفته است و اصلا آن روز را به شرکت نیامد. بمحض دیدن الهام مشتاقانه صورتش را بوسیدم و در حالیکه در دل زیبا یی اش را می ستودم گفتم :
- وای که چقدر انتظار کشیدن سخته! بابا مردم از بس به در نگاه کردم تا بیای!
- وا! برای چی منتظر بودی؟ مگه کار خاصی داری؟ گفته باشم که من خودم یه عالمه کار عقب افتاده دارم ها!
با شیطنت بسمت میز کار هولش دادم .
- خدا کنه مخت عقب افتاده نباشه عزیزم! نترس کار مهمتری دارم.....فکر کردی عاشق چشم و ابروی تو بودم که اینهمه منتظرت شدم؟!
- لوس نشو ، شوخی کردم .من همیشه برای خدمتگزاری آماده ام دوشیزده شیدا! حالا بگو چه خبره! 
گلها را به دستش دادم و زیر گوشش نجوا کردم:
- گفتن به بچه های زیر هیجده سال نگین! فعلا اینا رو بگیر تا بعد !
این را گفتم و زیر شلاق نگاه مبهوت و خندانش به سر کارم برگشتم .طبق معمول مشغله کاری آنقدر زیاد بود که متوجه گذر زمان نشدم. با ورود الهام به اتاق بایگانی، پرونده ای را که در دست داشتم بستم و با شیطنت گفتم :
- می تونم کمکتون کنم خانم پناهی؟!
- البته که می تونید خانم رها! می شه لطفا بگید جریان از چه قراره؟
- کدوم جریان عزیزم؟
- اِ لوس نشو دیگه!شیدا بگو این گلها بابت چی بود؟
مستقیما به چشمهایش خیره شدم .هیجانی ناشناخته تپش قلبم را زیاد میکرد .نگاه مشتاق الهام مرا به خنده انداخت .بالاخره مهر سکوت را شکستم و گفتم :
- راستش الهام جان من چون از حاشیه رفتن اصلا خوشم نمی یاد. زود می رم سر اصل مطلب! وظیفه ای که امروز به من محول شده از این قراره که خدمت جنابعالی عرض کنم خوشبختانه برادر من عاشق سینه چاک و بی قرار شما شده و قراره فردا شب طی مراسمی رسمی تر، سرکار خانم رو از خانواده محترمتون خواستگاری کنیم. قرار شد که منم شما رو در جریان بذارم تا هول نکنی!همه ماجرا همین بود!
الهام بقدری تعجب کرد که گویی به انسانی از کره مریخ نگاه می کند!خنده ام گرفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟ خیلی بد مطرح کردم؟!
صورت سرخ از شرمش را به زیر انداخت و با لکنت گفت:
- وای شیدا......تو چقدر...........چرا من فکر کردم.............یعنی تو الان............واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی غیر منتظره بود!
- ببین عزیزم؛ شایان پسر خوبیه .حتما توی این مدت اون رو شناختی و متوجه شدی که اخلاقی متفاوت با دیگران داره .محکم و مقتدره .ولی در عین حال مهربون و دوست داشتنی .مطمئن باش که تکیه گاه خوبی رو برای زندگیت انتخاب می کنی .البته فکر نکن چون برادرمه این حرفها رو می زنم .اون واقعا خوب و قابل اعتماده .تو رو هم بی نهایت دوست داره .می دونم که تو هم بی علاقه نیستی .پس لطف کن داداش طفل معصوم منو بیشتر از این در تب و تاب نگه ندار! عروس خانم بنده وکیلم؟!
الهام خجالت زده سرش را به زیر انداخت، آنقدر که چانه اش به سینه رسید .
- شیدا جان در اینکه آقا شایان پسر فوق العاده خوبیه شکی نیست .من واقعا غافلگیر شدم .ولی دروغ نمی گم ، منم ایشون رو دوست دارم .حالا دیگه هر چی خدا صلاح بدونه .نظر پدر و مادرم هر چی باشه . من مخالفتی ندارم .
- پس مبارکه زن داداش عزیزم!
با هیجانی وصف ناشدنی او را در آغوش کشیدم و صورتش را بوسیدم .الهام از خجالت سکوت کرده بود و فقط می خندید .تکه بیسکوئیتی را به زور در دهانش فرو کردم .چون پایان ساعت اداری بود، دست در دست هم از شرکت خارج شدیم .او را به منزل رساندم و خودم راهی خانه شدم .شایان بی صبرانه انتظار ورودم را می کشید .بمحض رسیدن، دستم را گرفت و خواست که هر چه سریعتر نظر الهام را بگویم .کمی سر به سرش گذاشتم و طفره رفتم ولی دلم نیامد بیشتر از آن منظرش بگذارم و همه چیز را تعریف کردم . 
لحظات بقدری با شادی و سرور سپری می شد که متوهج گذر آرام وسیال زمان نشدم .هنگام خواب، در حالیکه به نقطه نامعلومی در سقف خیره شده بودم، با خود اندیشیدم که با رفتن شایان بی نهایت تنها خواهم شد .هرچند که مدتها طول می کشید تا او زندگی مشترکش را تشکیل دهد ولی بدون شک جای خالی اش به شدت مرا آزار می داد. تصور تنهایی و خلاء نبودن او بغضی درشت را مهمان گلویم کرد. اشک بی اراده بر روی گونه ام غلتید.پتو را روی سرم کشیدم و با صدای بلند گریستم .نمی دانم چقدر زمان گذشت که خواب مهمان چشمهایم شد. 
زنگ ساعت کلافه ام کرد . آن را برداشتم و با حرص زیر بالش پنهان کردم .چشمهایم می سوخت و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم .غلتی زدم و با خود تصمیم گرفتم که چند ساعتی را مرخصی بگیرم و زودتر به خانه بیایم .هم استراحت مختصری میکردم و هم برای مراسم خواستگاری آماده می شدم .باز به یاد شایان و ازدواچش افتادم و بغض در گلویم گیر کرد . بسرعت از تخت پایین آمدم و سعی کردم بر رفتارم مسلط باشم .
با بی حالی لیوانی پر از شیر برای خود ریختم و یک نفس سر کشیدم .
کبود نشی فسقلی؟!
صدای شایان بود که گرم و خواب آلود به گوشم رسید .دلم برای شیطنت و آزار و اذیتش ضعف می رفت! غمگینانه لبخندی زدم .
- سلام داداش سحر خیزم! چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
خمیازه ای کشید و پشت میز نشست .
- علیک سلام فضول خانم !زود بیدار شدم چون امروز کلی کار دارم 
- بی ادب! حالا چرا اینقدر هولی؟!قرار نیست اتفاق خاصی بیفته که اینقدر عجله می کنی!
دستی به موهای ژولیده اش کشید و با دقت به چشمهایم خیره شد .
- چیه انگار راضی نیستی؟ تو که بیشتر از همه خوشحال شدی!
هر چه کردم نتوانستم بغضم را مهار کنم .با صدای لرزانی گفتم :
معلومه که خوشحالم! فقط کمی کسلم .کاش می شد نرم شرکت!
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و نگاهی نافذ گفت:
شیدا تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی !چیزی شده؟
ناگهان بغضم ترکید و دوان دوان به اتاقم پناه بردم .روی تخت افتادم و با صدای بلند گریستم .شایان بلافاصله وارد شده ، لبه تخت نشست و با دلواپسی پرسید:
تو چه ات شده دختر؟ من که نصف عمر شدم!
وقتی دید جواب نمی دهم ، بلندم کرد و دستهایم را از صورتم جدا کرد.
دیگه دارم عصبانی می شم ها! حرف می زنی یا نه؟
نگاهی به چهره اش انداختم.خدایا! چقدر زیبا بود!چقدر دوستش داشتم! چطور می توانستم دوریش تحمل کنم؟ بی محابا خود را آغوشش انداختم و در حالیکه محکم می فشردمش به هق هق افتادم .
- تو خیلی بی انصافی که داری ازدواج می کنی و اصلا به فکر من نیستی ! بدون تو از تنهای دق کمی کنم .الهام داره تو رو از من جدا می کنه!
مرا از خودش جدا کرد و با دهانی باز و لبخندی بر لب به صورتم خیره شد .
- فقط همین؟! تو داری بخاطر همین مساله گریه می کنی دیوونه؟!
با سماجت دستش را گرفتم :
چی می شد که تو ازدواج نمیکردی ، ها؟!
محکم بغلم کرد .
- وای خدایا! من چکار کنم از دست این آبجی کوچولوی خل و چلم؟! الهی قربونت برم، مگه من میخوام از تو جدا بشم؟ اصلا کی گفته تو قراره تنها بمونی؟ مگه من مرده ام که تو رو تنها بذارم؟
بوسه ای بر روی موهایم نشاند و نوازشم کرد و ادامه داد:
- عزیزم ما که قرار نیست از هم جدا بشیم .تا وقتی که من ازدواج کنم کلی زمان داریم، تازه خونه ما هم همین نزدیکی هاست......الهام هم دختر عاطفی ایه.دیگه دلیلی برای ناراحتی وجود نداره .
دلم نمی خواست رفتارم بچه گانه بنظر بیاید، سرم را از روی شانه اش برداشتم و سعی کردم ذهنش را منحرف کنم
- پس من شبهایی که از صدای رعد و برق می ترسم پیش کی بخوابم؟!
نیشگون محکمی از گونه ام گرفت و اشکهایم را پاک کرد .
الهی شایان قربون چال قشنگ لپات بره! اگه قول بدم شبهای بارونی ما اینجا اشیم ، خیالت راحت می شه؟!
بوسه ای بر گونه اش گذاشتم و دستمالی را برداشتم .
- باید قول مردونه بدی!
- بنده به شراتفم قسم میخورم و قول مردونه می دم، خوبه؟
- آره خوبه، ولی بازم کاش فکراتو میکردی و از ازدواج منصرف می شدی!
قهقهه ای زد و دست مرا کشید .
- بلند شو که باور نمی کنم آبجی به این حساسی و دل نازکی داشته باشم! بدو که به شرکت نمی رسی!
این بار خودم هم خنده ام گرفت .از پشت سر محکم بغلش کردم .
- ای بدجنس ملعون! آخر هم راضی نشدی از این الهام دست بکشی! آخ که الهی پدر عشق بسوزه!
- بله، بله! واقعا که پدر عشق بسوزه ! کجان عاشقان سینه چاک جنابعالی تا بنده هم کلی بهشون بخندم؟
آنروز را در میان اشک و لبخند به شرکت رفتم .شایان تا لحظه ای که از در خارج می شدم ، سر به سرم می گذاشت و یک لحظه را هم برای اذیت کردنم از دست نمی داد .ولی من باز در گوشه دلم حسی آمیخته به غم و شادی لانه کرده بود. 
وقتی وارد شرکت شدم، بدون آنکه گلها را در گلدان بگذارم پشت میز رفتم و سرم را روی دستهایم قرار دادم .می دانستم که رفتارم کمی کودکانه بنظر می رسد،ولی در واقع بیش از اندازه به شایان وابسته بودم . ازدواج و سعادتمندی اش ، نهایت آرزویم بود ولی ترس از تنهایی و از دست دادنش حامی مقتدری همچون او مثل خوره به جانم افتاده بود .
در همین افکار بودم که حضور فرزاد را در کنارم حس کردم و او را از رایحه دلنشین ادوکلنش شناختم .بدون گفتن کلامی ، گلها را از دستم خارج کرد و در گلدان مرتب نمود هنوزم سرم را روی میز بود و قدرت تکلم نداشتم .پس از چند لحظه صدایش در گوشم طنین انداخت.
خوابی؟! 
سرم را به نشانه منفی بودن جوابش تکان دادم .
- به به ؛ عجب دختر خوب و مودبی ! علیک سلام عزیزم ، صبح شما هم بخیر ، نه نه، استداعا می کنم بلند نشید .اصلا راضی به زحمتتون نیستم!
صدایش مملو از شیطنت و شور زندگی بود ولی باز هم از ناراحتی ام کاسته نشد .البته از رفتارم خجالتزده شدم . بسرعت سرم را بلند کردم و ایستادم . رو به رویم ایستاده بود و با یک شاخه گل بازی میکرد .پس از چند لحظه لبخندی روی صورتش جا خوش کرد.
- زبونت رو موش خورده؟!
این بار خنده ام گرفت ولی باز هم سر تکان دادم .حسی شیطنت آمیز مرا وادار به ادامه این بازی میکرد .میز را دور زد و نگاهی دقیق و نافذ به چشمانم انداخت و با لحنی جدی پرسید :
- مطمئنم یه چیزی ناراحتت کرده .این غم چیه که توی چشمات شناوره؟!نمیخوای بگی چی شده؟ نکنه از دست من ناراحتی؟
باز هم دستم رو شد .چطور از نگاهم اینقدر دقیق و عمیق به افکارم پی می برد؟ سر به زیر از کنارش عبور کردم و خودم را به دیوار شیشه ای رساندم .فضای بالای شهر دود آلود وتیره جلوه میکرد .از آنهمه آلودگی دلم به درد آمد و بی اراده ابروهایم در هم گره خورد .رسیدگی به وضع اسفناک هوای آلوده شهرها را که باعث سوراخ شدن لایه ازن شده بود ، به بعد موکول کردم . رو به فرزاد که پشت سرم ایستاده بود گفتم :
- ناراحت هستم ولی نه از دست تو! شایان داره ازدواج می کنه .قراره امشب بریم خواستگاری؛ این موضوع کلافه ام کرده!
- مگه آقا شایان برادرت نیست ...........؟ اینکه ناراحتی نداره ، تو باید خیلی هم خوشحال باشی.
- خوشحالم ، خیلی زیاد . ولی شایان همه چیز منه بهترین و نزدیکترین دوستم، برادرم ، مشاورم ، راهنمام! حالا بدون اون چکار کنم؟
- همه حرفات درست ، ولی من اصلا متوجه ناراحتی تو نمی شم .آخه دختر خوب مگه قراره تو دیگه هرگز برادرت رو نبینی؟ اون مثل همیشه در کنار شماست ، با این فرق که منزلش تغییر می کنه، همین!
خنده ام گرفت .حرفهای او وشایان درست شبیه هم بود؛ با همان رنگ دلجویانه و محبت آمیز ، با همان تحکم و صلابت ! وقتی متوجه لبخند من شد با لحنی که حسادت در آن بخوبی مشهود بود، ادامه داد:
- خوش بحال آقا شایان که خواهر به این خوبی داره!کاش منم یه دونه اش رو داشتم تا از رفتنم اینقدر ناراحت می شد! البته لازم به ذکره که برادر شما هم پسر فوق العاده خوبیه، متشخص و مهربون!
از حسادتش لبخندم عمیق شد، ولی با تعجب پرسیدم :
مگه تو اونو می شناسی؟!
نه، یعنی آره! چند باری که تو رو همراهی میکرد، دیدمش .بنظر پسر خوبی می اومد......خب حالا که خندیدی ، اجازه دارم این گل رو با خودم ببرم؟ متاسفانه امروز گل نرگس شهلا پیدا نکردم
با شیطنت گفتم :
فقط یه شرط داره!
قهقهه ای سر داد .
اِ.......پس زبونت رو موش نخورده! چه شرطی؟
باید آقای متین لطف کنند و یه مرخصی چند ساعته برای بعد از ظهر به من بدن قبوله؟
با بدجنسی گل را در هوا تکان داد و بسمت اتاقش رفت .
- باید فکر کنم ببینم امکان داره یا نه
- یعنی به من مرخصی نمی دی؟! فقط چند ساعت!خواهش می کنم .
ناگهان ایستاد و به عقب برگشت .
- شیدا.........اصلا نیازی نیست بخاطر یه مرخصی بی ارزش خواهش کنی ! من میخواستم همون دیروز بهت بگم که اگه میخوای امروز شرکت نیا تا راحت تر به کارهات برسی.......دیگه این کلمه رو از دهنت نشوم ، باشه؟
با ناباوری نزدیکش رفتم .
- شما دیروز از کجا می دونستی که امروز چه خبره؟ من که همین الان در مورد مراسم امشب صحبت کردم! تو که دیروز اصلا شرکت نبودی!
گویی تازه به اشتباهش پی برده بود، تکانی خورد و دستپاچه گفت :
- نه نه؛ منظورم این بود که اگه دیروز می فهمیدم این پیشنهاد رو می دادم. در هر صورت مهم اینه که توهر کاری داشتی فقط امر می کنی ، نه خواهش!
این را گفت و وارد اتاقش شد . از دستپاچگی اش کاملا مشهود بود که در مورد موضوعی پنهانی صحبت کرده است .چون افکارم به هیچ نتیجه ای نرسید ، شانه ای بالا انداختم و مشغول کار شدم .
الهام آن روز را مرخصی گرفته بود و به شرکت نیامد .آنقدر سرگرم کار شدم که زمان را به کلی فراموش کردم .هنگامی به خود آمدم که ساعت حدود سه بود و من هنوز نهار هم نخورده بودم .کارهای باقیمانده را بسرعت انجام دادم و پس از برداشتن وسایلم به اتاق فرزاد رفتم .
لطفا بفرمایید خانم رها!
در را باز کردم و با لبخند وارد اتاقش شدم .
- از کجا فهمیدی که منم؟
پرونده زیر دستش را بست و لبخند زد .
- اولا از سبک در زدنت، بعد هم از صدای کفشهات .حالا بفرمایید چه امری داشتید؟
- اولا این پرونده ای که خواسته بودید، دوما با اجازه شما بنده مرخص می شم . با مرخصی من که موافقت شده؟
از پشت میز بلند شد و به نگاه مردد من خندید .
- چیه ، می ترسی نذارم بری خونه؟ نه عزیزم ، شما اجازه داری تا هر ساعتی که دلت میخواد مرخصی بگیری .فقط اگه چند لحظه صبر کنی .منم آماده می شم تا با هم بریم .
آنقدر در جمله اش تحکم وجود داشت که نتوانستم مخالفت کنم .سعی کردم او را منصرف کنم .ولی سر و کله زدن با او بی فایده بود .تشکر کردم و از شرکت خارج شدم .هوا اندکی گرم بود .برای فرار از آفتاب، زیر سایه درختی در محوطه برج ایستادم .فرزاد خیلی سریع خود را رساند و در دیگر اتومبیل را باز کرد .
خیلی گرمت شده؟
نه، فقط از نور مستقیم آفتاب فرار کردم .
درجه کولر ماشین را بیشتر کرد و با لحنی بامزه گفت :
خب، پس که اینطور !امشب میخواید برید خواستگاری خوش به حالتون! نمی شه منم با خودتون ببرید ؟!
از لحن بچه گانه و دلنشینش به خنده افتادم .
- مگه اونجا چه خبهر که دوست داری تو هم باشی؟ حلوا که خیر نمی کنن!
- حلوا که نه ، ولی دختر چرا!
- اونجا فقط یه دختر هست که قراره زن داداش من بشه، دختر دیگه ای که به درد جنابعالی بخوره نیست .
برای دور زدن راهنما زد و با همان شیطنت گفت:
- اِ؟ چه حیف شد ! خب حالا که دختر نیست لااقل بیام از صحبت هایی که می شه تجربه کسب کنم .بالاخره که یه روزی به دردم میخوره!
- حالا این رو بگی یه حرفی؛ ولی متاسفانه شما رو اونجا راه نمی دن!
- اِ، چرا؟ مگه من چه عیبی دارم؟!
- عیبی ندارید، فقط نسبتی با عروس و داماد ندارید!
با شیطنت لبخندی زد و در حالیکه نگاهی گذرا به من می انداخت ، دنده را عوض کرد .
- حالا اگه بگم در آینده با خانواده داماد نسبتی پیدا می کنم ، چی؟ جواز ورودم صادر می شه؟
ا زکلامش تا بنا گوش سرخ شدم .در حالیکه با بند کیفم بازی میکردم از گوشه چشم، نگاهی بسویش انداختم .با ژستی زیبا، فرمان اتومبیل را گرفته بود و ابهتی عجیب و جذاب در وجودش شعله می کشید .از خجالت من، لبخندش عمیقتر شد و ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت تک سرفه ای کردم و برای اینکه حرفی زده باشم ، گفتم :
- انشاءا... یه روزی هم شیرینی عروسی شما رو می خوریم .البته اگه قابل بدونید و ما رو هم دعوت کنید !
از طنزی که در کلامم بود لبخندی زد و سرش را تکان داد. خیلی زود به خانه رسیدیم .پیش از آنکه پیاده شوم گفتم:
- خیلی ممنون که لطف کردید و منو رسوندید، داخل نمی آیید؟
- نخیر، خیلی سپاسگزارم خانم رها!در ضمن قابل شما رو نداشت! 
چقدر زود لحن رسمی مرا تلافی کرد !با خنده ای در صدای ادامه دادم:
- خیلی خب چون می دونم کاری داری زیاد اصرار نمی کنم .راستی حال سولیا چطوره؟سلام منو بهش برسون! 
حالش خوبه .سلام شما رو هم نمی رسونم! اون فقط یه بار تو رو دیده و از اون روز تا حالا منو دیوونه کرده از بس تا حالا منو دیوونه کرده از بس در مورد تو حرف می زنه و سوال می کنه ! دلش میخواد باز هم تو رو ببینه .در ضمن بگم که از بی معرفتی جنابعالی دلش خونه!درست مثل صاحبش!
خندیدم و گفتم :
- پس با این حساب حتما سلام منو بهش برسون .بگو خیلی دوستش دارم و حتما به دیدنش می آم!
نگاه اخم آلودی به من انداخت و با حرص گفت:
- چشم! امر دیگه ای ندارید ؟ واقعا که خوش بحال سولیا!
بسختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
- چشمتون ب یبلا! پس با اجازه شما تا شنبه خدانگهدار!
- بالاخره چی شد؟من رو با خودت می بری خواستگاری یا نه؟ 
- تو داری شوخی می کنی یا جدی می گی؟!
- مگه من با تو شوخی دارم ؟ ببین اگه منو با خودت نبری یه دفعه دیدی تعقیبت کردم و خودم اومدم! اونوقت به همه می گم یه دختر سنگدل، قلبم رو شکست و منو با خودش نیاورد!برات بد می شه ها، گفته باشم!
احساس کردم چشمهایم به دو برابر حد معمول رسیده اند .کاملا بسمتش چرخیدم و با ناباوری گفتم :
- من واقعا سر در نمیارم!مگه دست منه که تو رو با خودم ببرم؟!
از حالت من به قهقهه خندید و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت.
- تو باز اینطوری به من نگاه کردی؟ بابا تو رو خدا یه رحمی هم به قلب بیچاره ام کن.......خیلی خب، شوخی کردم .امیدوارم امشب خوش بگذره .از قول من به برادرت هم تبریک بگو، بعدا می بینمت .
خودم را کمی جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم . هنوز هم گاهی از این مرد جذاب و پر رمز و راز می ترسیدم .به زحمت گفتم :
- خیلی ممنون ، خداحافظ .
او هم خداحافظی کرد و من بلافاصله وارد حیاط شدم

منبع: رمان دوستان/رمان عشقولانه/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 510
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,666
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,449
  • بازدید ماه : 9,449
  • بازدید سال : 138,575
  • بازدید کلی : 20,127,102