loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1335 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان نامزد من (فصل چهارم ) -نویسنده امیر

 ماشینوروشن کردمو آروم راه افتادم ، سردرد بدی گریبانگیرم شده بود. بابا با عصبایت گفت : خیالت راحت شد ، وقتی میگم به نامزدت برس ، باهاش برو بیرون میشه دخالت ، وقتی هم هیچی نمیگم اینجوری گند بالا میاری .
حوصله پندو موعظه های بابارو نداشتم خودم به اشتباهم پی برده بودم ، سعی کردم بحثو عوض کنم . دنده رو جابه جا کردمو گفتم : انقد آزادی اون دخترو محدود کردن که مجبور شده همچین دروغی بسازه . بابا نفسشو داد بیرونو گفت : جامعه خراب شده پسر ، ربطی به محدودیت نداره خودت که میدونی ماچقدر روزنو دخترامون غیرت داریم . حرفای باباروهم قبول داشتم هم تکذیبشون میکردم یه درگیری به تمام معنا . پیچیدم توکوچه و دم درایستادم ، بابا از ماشین پیاده شدو رهت طرف در حیاط ، قصد نداشتم برم خونه ترجیح میدادم تنها باشمو به افکارم سروسامون بدم . بابا خم شدتا درو باز کنه که گفتم : بابا باز نکن من بیرون کار دارم . بابا با اخم نگام کردو سرشو تکون داد . پامو گذاشتم روپدال گازو راه افتادم . 
جلوی ساختمون سفید رنگ حامد ایستادمو بهش نگاه کردم ، وقتی دانشجو بودیم این خونه رو باهم گرفتیم ولی چون پاتوق حامدو دوست دختراش بود شد خونه ی حامد . از ماشین پیاده شدمو رفتم طرف ساختمون . وارد آسانسور شدمو باپام رو زمین ضرب گرفتم ، این دغدغه های فکری هیچ وقت نذاشته من مثل یه آدم عادی رفتار کنم ، نفس عمیقی کشیدمو از آسانسور خارج شدم ، کلیدو انداختمو درخونه رو باز کردم ، بوی عطرزنونه ای یه لحظه از مشامم گذشت . به بینیم چین انداختمو باخودم گفتم : نکنه آرش کسی رو اورده اینجا . نه بابا آرش مال این نیست . درحالی که دکمه های لباسمو باز میکردم رفتم طرف آشپزخونه ، منم توهم زم هاا ، بطری آبو ازیخچال کشیدم بیرونو لاجرعه سر کشیدم . لباسمو پرت کردم رو مبلو رفتم طرف اتاق خواب ، کلید چراغو زدم که با جیغ خفیف ظریفی 6متر از جا پریدم ، با تعجب به پانا که دستشو گرفته بود جلوی دهنش نگاه کردمو گفتم : تواینجا چیکار میکنی ؟
پانا با تته پته گفت : امم ... خوب .... کلید اینجارو حامد بهم داده بود .. منم گفتم امشب بیام اینجا .... ببخشید نمیدونستم توام اینجایی . 
تو تمام مدتی که پانا داشت اومدنشو به اینجا توجیه میکرد چشمم به بالا تنه لختش بود ، یقه لباسش بیش از اندازه باز بود . 
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: اشکال نداره . 
پانا بلندشدو گفت : چیزی میخوایی واست بیارم ؟ 
چشمم رو پاهاش ثابت موند ، یه شلوارک تنگ پوشیده بود ، چشمامو بستمو سرمو تکون دادمو گفتم : آره میشه یه لیوان آب بهم بدی ؟ 
مضخرف بود من چند ثانیه پیش آی خورده بودم . ولی میخواستم پانا از راس دیدم خارج بشه تا بتونم به خودم مسلط بشم . 
موهای بلندشو جمع کردو اومد از کنارم رد بشه که بی اراده مچ دستشو گرفتم ، میخواستم امشب بی خیال همه چی بشم ، بی خیال حامد ، بیخیال بابا و عقایدش ، بیخیال آیتان ، میخواستم حریمی که تواین 2ماه واسه خودم درست کرده بودمو بشکنم . 
پانابرگشت طرفمو دست آزادشو گذاشت رو سینم ، شروع کردم به جوییدن لب پاینمو لامپ اتاقو خاموش کردم . *******************
چشماموباز کردمو با خستگی توجام غلت زدم ، چشمم به ساعت افتاد 11بود ، یعنی من این همه خوابیده بودم . با یاد آوری اتفاقایی دیشب یه پوزخند گوشه ی لبم نقش بست ، من هیچ وقت تغییر نمیکنم ، فعلا باید با پانا باشم تابعدا کیس مناسبتری پیدا کنم ، ولی پاناهم بد تیکه ای بود نمیشد راحت ازش گذشت ، از جام بلند شدمو دنبال لباسم گشتم ، یادم اومد دیشب پرتش کردم رو مبل توهال ، آه از نهادم بلند شد امروزم باید آخر وقت برم شرکت ، رفتم دستشویی و صورتمو شستم . توآینه به خودم نگاه کردم چشمم افتاد با گردنم با انزجار دست خیسمو کشیدم رو گردنم . از دستشویی اومدم بیرونو رفتم داخل آشپزخونه ، پانارو صندلی آشپزخونه نشسته بودو به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود . 
با صدای آرومی گفتم : سلام 
نگاش رو بدن برهنم خیره موندو گفت : سلام 
بی توجه به نگاش نشستم رو صندلی و گفتم : بهم یه لیوان شیر سرد میدی
از جاش بلند شدورفت طرف یخچال ، بعد از چند ثانیه لیوان شیرو گذاشت جلومو گفت : میری شرکت ؟ 
باید میرفتم دنبال آیتان به اندازه کافی گند بالا آورده بودیم از این به بعد باید حواسم بیشتر بهش باشه . 
لیوانو گرفتمو گفتم : نه بیرون کار دارم اگه میری خونه آماده شو میرسونمت 
دستشو کشید روموهاشو گفت : نه خودم میرم . 
لیوان شیرو لاجرعه سر کشیدمو بلند شدمو گفتم : هرجور راحتی . 
رفتم طرف مبل توهالو لباسمو برداشتمو تنم کردم ، پانا از آشپزخونه اومد بیرونو روبه روم ایستادو آروم شروع کرد به بستن دکمه های لباسم اولین دکمه رو بستو سرشو آورد بالا و نگاه ملتهبشو بهم دوخت ، لبخند محوی زدم میدونستم چی میخواد . به لب های کوچیکو صورتیش خیره شدم . یه بوسه ی کوتاه هیچی از من کم نمیکنه سعی کردم با یه بوسه ی گذرا قضیه رو فیصله بدم ولی وقتی لبم به لبش خورد اشتیاقم بیشتر شدو دستمو گذاشتم دوطرف صورتشو با ولع بوسیدمش 
آخرین دکمه رو بستو از من جدا شد با خماری بهش نگاه کردم که با شیطنت گفت : تموم شد
به خودم اومدمو یقه لباسمو مرتب کردمو گفتم : ممنون
دستشو کشید گوشه ی لبمو گفت : خواهش 
داشتم دوباره وسوسه میشدم تا ببوسمش که با یه آه از من فاصله گرفت 
موهامو با دست مرتب کردمو گفتم : کاری باهام نداری ؟
شروع کرد به ور رفتن با انگشتاشو گفت: نه فقط گوشیت روشنه ؟ 
شروع کرد به ور رفتن با انگشتاشو گفت: نه فقط گوشیت روشنه ؟
گوشیو از تو جیبم در آوردمو مشغول وارسیش شدم . 5تا میس از آرش ، برم شرکت پدر جدمو در میاره . سرمو تکون دادمورفتم طرف در خروجی و گفتم : آره کاری داشتی بهم زنگ بزن .
جلوی دانشگاه ایستادمو به سردر دانشگاه نگاه کردم . به به خانوم ماهم که گرافیک میخونه ، از ماشین پیاده شدمو به در دانشگاه چشم دوختم . بعد از یه ربع ، خانوم با دوستشون از دانشگاه اومدن بیرون سعی کردم حداقل امروزو خوش اخلاق باشم ، رفتم طرفش هردوشون سرشون تو یه برگه های خم بودو داشتند حرف میزدن که صدامو بلند کردمو گفتم : سلام ...... 
آیتان سرشو بلند کرد نور خورشید مستقیم توصورتش بود که باعث شد چشماشو یکم جمع کنه ، با اخم گفت : مثلا علیک اینجا چیکار میکنی ؟
نه مثل اینکه جنبه رفتار درستو نداره ، منم مثل خودش اخم کردمو گفتم : اومدم دنبال خانوم . اگه کارت تموم شده بریم . 
دختر کنارش با کنجکاوی گفت : آیتان جان نمیخوایی معرفی کنی ؟ 
انگار خیلی مشتاق بود منو بشناسه . آیتان پوفی کردو گفت : آقا آروین نامزدم 
بعدم به دوستش اشاره کردو روبه من گفت : مریم دوستم 
به مریم نگاه کردم ، یه دختر که بر عکس آیتان نه چادر داشت نه حجاب آنچنانی با لبخند گفتم : خوشبختم . 
مریم با عجله گفت : من خیلی مشتاق بودم شمارو ببینم ، واقعا از آشنایی باهاتون خوشبختم تو مراسمتون که نبودیم همینجا میگم امیدوارم خوشبخت بشید دست راستتون رو سر ما . 
رفتم کنار آیتانو دستشو گرفتمو گفتم : ممنون اگه کاری با آیتان ندارید مابریم.
آیتان دستشو کشیدو گفت : ده بار گفتم آیتان نه و آیتان خانوم . من رو این خانوم حساسم فرار که نمیکنم تو برو منم میام 
با عصبانیت بهش نگاه کردمو با چشمام براش خطو نشون کشیدم ، بامریم خداحافظی کردمو رفتم سوار ماشین شدم . 
ماشین آریا با سرعت ازکنارمون گذشت ، با تعجب به آیتان که تازه سوار ماشین شده بود نگاه کردمو گفتم : آریا اینجا تدریس میکنه ؟
آیتان چادرشو از سرش کشیدو گفت : استاد کاشانی ؟ آره استادمونه 
ماشینو روشن کردمو گفتم : نگفته بودی . 
- اولا لزومی نمی دیدم بگم ، ثانیا تواز من نپرسیده بودی . 
- اولا تو نه و شما .... ثانیا از این به بعد همه چی رو باید بهم بگی چی ازت بپرسم چه نپرسم . آیتان کامل برگشت طرفمو یه تای ابروشو داد بالا وگفت : ببین اگه پاش برسه من از همه ی کت و شلوارو کیف سامسونت و میز گردهای شما جوجه مهندسا رسمی ترم . تو هم باید کلاتو بندازی هوا که من تو خطابت میکنم ، بعدشم من مفتش سفارش ندادم . 
حرصمو رو پدال گاز خالی کردم از جواب های آماده ای که میداد خوشم میومد از یه طرفم به خاطر این حاضر جوابیاش حرص میخوردم 
- توام گوش کن خاله سوسکه ، زیادی واسه خودت نوشابه باز میکنی . سعی کن حواستو جمع کنی تا گند بالا نیاری من نمی تونم همیشه بادیگاردت باشم افتاد ؟ با خنده سرشو تکون دادو گفت : آره افتاد منم گرفتمش گربه جونم .ولی آروین از حق نگذری از بی اعتمادی بدت نمیاد ؟ 
سعی کردم حرفایی بابا رو تحویلش بدم ، حوصله نداشتم به دردو لایی این خاله سوسکه گوش بدم پس گفتم : بحث بی اعتمادی نیست جامعه خراب شده . دوباره جدی شدو گفت : این جامعه نسل خودشونه ، پس خودشون مسول خرابیشن چرا من باید چوبشو بخورم این انصاف نیست . 
بعضی حرفاش واقعا خلع سلاحم میکرد و تو جوابش میموندم ، بهش نگاه کردم . چشمم افتاد به گونه سمت چپش ، کبود شده بود ولی چون پوستش سبزه بود زیاد تو دید نبود ، پوزخندی زدو گفت : داری به شاهکارت نگاه میکنی ، تلافیشو سرت در نیارم آیتان نیستم . با اخم رومو برگردوندمو آروم گفتم : خداروشکر سیاهی مشخص نمیشه 
آیتان با بهت گفت : تو .... چی گفتی ؟ من سیاهم ؟ تو کور رنگی داری فرق بین سیاهو سبزه رو نمیدونی درضمن رنگ پوست من مده از خداتم باشه 
یامن زیادی افکارمو بلند بیان کرده بودم یا این دختر گوشای تیزی داشت 
- باشه بابا اصلا تو سفید برفی ، زیبای خفته نزن منو 
دستشو گذاشت زیر چونشو گفت : ببین هرکول بیا مثل دوتا دوست بمونیم و همدیگرو تحمل کنیم تا به مرور زمان تکلیفمون تواین بازی مشخص بشه ، خوشم نمیاد توام مثل داداشامو بابام باهام رفتار کنی ، اختیار من دست خودمه توکارای هم دخالت نمیکنیم برای هم تصمیم نمیگیریم قبوله ؟
ابرو هامو بالا انداختمو گفتم : منو تو که تواین بازی مثل دوتا خط موازی میمونیم ولی پیشنهاد خوبیه تو کارای هم دخالت نمیکنیم . 
لبخند پتو پهنی زدو یه آبنبات چوبی گرفت طرفمو گفت : بیا 
با تمسخر به آبنبات چوبی نگاه کردمو سرمو تکون دادم 
آبنبات چوبی رو گذاشت جلومو گفت : اخلاقت چه بد اخلاقه اینو بخوری هیچی از کلاست کم نمیشه آق کاشانی 
آبنبات چوبی رو گذاشت جلومو گفت : اخلاقت چه بد اخلاقه اینو بخوری هیچی از کلاست کم نمیشه آق کاشانی
جلوی در عمارت ایستادمو گفتم : بپرپایین من کار دارم 
آیتان با خنده گفت : منم بار دارم میبری ؟ 
با اخم گفتم : داری مسخرم میکنی ؟ 
چادرشو کشید جلو گفت : نه گل پسر ، از این به بعد من سه شنبه ها میرم باشگاه به حاجی هم میگم شوهرم اجازه داده باشه ؟ 
روفرمون ضرب گرفتمو گفتم : باشه 
در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت : خدا حافظ . 
- فردا کلاس داری ؟ 
- نوچ آقای بادیگارد .... 
بدون خدا حافظی ماشینو روشن کردمو راه افتادم طرف شرکت . 
از این زندگی تکراری خسته شده بودم ، یا خونه بودم یا شرکت ، یا داشتم درباره آیتان با خودم کلنجار میرفتم . درحالی که گوشیمو درمیاوردم وارد شرکت شدم . زنگ زدم به پانا ، بعد از چند بوق گوشیشو برداشتو با صدای خواب آلودی گفت : بله 
- سلام خانوم ساعت خواب 
- سلام آروین خسته نباشی . 
با سر به منشی سلام دادمو وارد اتاقم شدم . 
- مرسی ، امشب چیکاره ای ؟ 
- امم ...... هیچکاره ، چطور مگه ؟ 
- بریم بیرون 
باذوق گفت : شهر بازی ؟
لبخندی زدمو گفتم : اهوم شهر بازی .... ساعت 8 آماده باش میام دنبالت 
-باشه آروینی یه دنیا ممنون 
- خواهش فعلا خداحافظ . 
- میبوسمت .............. بای 
نشستم رو صندلی و سرمو گذاشتم رو میز ، صدای در اتاق باعث شده دوباره سرمو بلند کنم . آرش چای به دست اومد تو اتاقو گفت : به به آقا آروین چه عجب ماشمارو زیارت کردیک ، نشست رو صندلی روبه روی میزمو چای رو گذاشت رو میزو با جدیت گفت : میشه مسائل شخصیتو وارد حیطه کاریت نکنی ؟ 
چشمام اندازه ی توپ فوتبال گشاد شد و گفتم : نه بابا ! چه عجب تویه بار مثل آدم حرف زدی . آرش بلند زد زیر خنده ، این خلو چل چرا همچین میکنه ، در حالی که صورتش از خنده کبود شده بود گفت : یاد یه چیزی افتادم ، آروین مرگ تو کلاغا یه خبر رسوندن دسته اول خوراک خودته ، دوباره شروع کرد به خندیدن 
- اه بنال بینم چی شده ؟
با خنده گفت : علیرضا رو یادته ؟ 
با اخم گفتم : علیرضا کدوم خریه ؟
- صاحب آخرین مهمونی که رفتیم وپلیسا ریختن رومون . 
- آها ........ بنال 
دوباره خندیدو گفت : دیشب دوباره گرفتنش . 
- مسخره ، کجای این خنده داره ؟ توکه خودتو خفه کردی . 
- بزار ماجراشو واست تعریف کنم ، مثل اینکه دیشبم مهمونی داشتن ، این آقا هم تا خرخره میخوره و مست میکنه بعدم هوس شیطونی میزنه پس کلش ، آرش دوباره زد زیر خنده ودستشو گذاشت رو شکمش . 
با عصبانیت گفتم : دهه شورشو در آوردی یا درست بنال ،یا بزار من به کارم برسم . 
آرش خندشو خوردو ادامه داد : خوب جونم برات بگه که آقا دست یه دختره رو میگیره و میبره تو یه کوچه بن بست داخل ماشین ، حالا ازشانس گندشون گشت از اونجا رد میشه و ماشین علیرضا رو میبنه که زیگزاک میره ، خلاصه یکی از سربازا میره طرف ماشین ببینه چه خبره که صدای دختره رو میشنوه ، مثل اینکه دختره زیادی از خودش صدا در میاورده . حالاهم آقا علیرضا داره آب خنک میخوره و معلوم نیست چندتا شلاق نوش جون کنه . آروین میگن بد میزنن 
خودکارمو پرت کردم طرفشو گفتم : این کجاش خنده داشت ؟ تو که خودتو کشتی 
آرش دوباره خندیدو یه چشمک حواله من کردو گفت : سرو صدای دختره خنده داره
منفجر شدم از خنده و گفتم : خیلی بی شعوری . 
آرش جدی شدو گفت : دیشب با پانا بودی ؟ 
خندمو قورت دادمو گفتم : کلاغا چه زود خبرارو میرسونن . 
آرش خیره شد به منو گفت : داری چیکار میکنی آروین ؟ تو زن داری ، اسم این کار خیانته میفهمی ؟ تو داری به زنت خیانت میکنی ..... 
از کوره در رفتمو گفتم : کدوم زن ؟ من زن گرفتم تا آبروی بابام حفظ بشه ، تا بابام با گیر دادنای بیخودش نره رو اعصاب من ، تا از زخم زبونای آریا و بهنوش خلاص شم 
آرش هم با عصبانیت بلند شدو گفت : حالا به درک که آرزو های اون دخترو خراب میکنی زندگیشو جهنم میکنی ، ولی چرا با پس مونده ی حامد میپری ؟ 
از عصبانیت در حال انفجار بودم رفتم طرفشو یقشو گرفتمو گفتم : ببند دهن کثیفتو ، حق نداری اینجوری حرف بزنی میفهمی یا حالیت کنم ؟ 
آرش یه نگاه به دست منو یه نگاه به صورتم کردو با پوزخند گفت : حقیقت ته خیاره 
یقشو ول کردمو از شرکت زدم بیرون ، رفتم قبرستون جای که بهم آرامش میداد 
به درخت تکیه دادمو به قبر مامان خیره شدم ، خوب من آیتانو دوست ندارم ، حتی از روی هوس و میل جـ . سی هم نمی تونم برم طرفش ، این دختر بدجور رومخمه . مگه زنم نیست ، مگه من حق ندارم از زنم لذت ببرم ؟ چرا به خودم اجازه نمیدم ازش لذت ببرم ،اون دختر چی داره که من انقد ازش دوری میکنم ؟

 اون دختر چی داره که من انقد ازش دوری میکنم ؟
به ساعتم نگاه کردم ، 6 بود ، 2 ساعت دیگه باید میرفتم دنبال پانا . بلندشدمو لباسامو تکوندم. یه نگاه کلی به لباسام انداختم ، خوب مثل اینکه باید عوضشون کنم .............
داشتم موهامو شونه میزدم که آریا اومد داخل اتاقو درو بست ، با تعجب از تو آینه بهش نگاه کردمو گفتم : خبریه ؟ ؟ 
آریا با اخم غلیظی گفت : توچی ؟ خبریه ؟ شیک و پیک کردی ، کجا به سلامتی .
بی تفاوت گفتم : فکر نکنم به تو مربوط باشه !! 
- امروز اومده بودی دنبال آیتان ؟ 
نفسمو دادم بیرونو گفتم : نگفته بودی که استادشی ........ 
آریا با عصبانیت گفت : سوالمو با سوال جواب نده ؛ نیازی نبود بهت بگم 
- جواب سوالتو که خودت میدونی . برگشتم طرفش ، آریا اومد روبه روم ایستادو گفت : داری چه غلطی میکنی احمق؟ فکر کردی نفهمیدم دیشب با اون دختره بودی . 
با اخم گفتم : عفت کلام داشته باش . وقتی مثل آدم باهات رفتار میشه مثل آدم رفتار کن، فهمیدی که فهمیدی ، الان شکلات میخوایی عمویی ؟
با تک خنده ی عصبی ادامه دادم : کشف بزرگی کردی آقا آریه آفرین
آریا به موهاش چنگ انداختو گفت : تو لیاقت آیتانو نداری . 
دلیل حساسیتشو نسبت به آیتان نمیدونستم ، با دست پسش زدمو گفتم : خفه شو بابا .
- لیاقت تو همون دخترایین که هرشب بغل یکی میخوابن ، توارزش پاکی آیتانو نداری
میدونستم خونسردیم عصبانیش میکنه پس با خونسردی دستمو تو هوا تکون دادمو گفتم : جواب ابلهان خاموشیست . رفتم تو حیاطو ماشینو بردم تو کوچه ، حرفها ورفتار آریا اصلا واسم مهم نبوده ونیست . بعد از نیم ساعت جلوی خونه ی پانا نگه داشتمو رو گوشیش تک انداختم که از در خونه اومد بیرون ، به نظرم پانا این روزا چاق شده بود ولی مثل همیشه شیکو با وقار بود . سوار ماشین شدو دستشو به طرفم دراز کردو با لبخند گفت : سلام 
دستشو دوستانه فشردمو گفتم : علیک بریم . 
پانا سرشو کج کردو گفت : بریم 
روندم طرف شهربازی ، دستم رو دنده بود که پانا دستشو گذاشت رو دستمو گفت : فکر میکردم با آرش میایی ؟؟ 
لبخند زورکی زدمو گفتم : نه بابا ! سرخر میخوام چیکار . 
پانا مستانه خندیدو دستمو فشار داد
به زور جای پارک پیدا کردمو روبه پانا گفتم : پیاده شو . 
از این جنتلمن بازی ها خوشم نمی اومد که خودم برم درو واسش باز کنم ، هر دوتامون پیاده شدیمو رفتیم طرف شهر بازی ، همیشه از جاهای شلوغ بدم میومد ، دست پانارو گرفتمو تغییر مسیر دادمو بردمش طرف فضای سبزی که کنار شهر بازی بود .
رو چمنا نشستم ، پانا با تعجب گفت : چرا اومدیم اینجا . 
دستشو کشیدمو مجبورش کردم کنارم بشینه و گفتم : یه امشبو بیخیال باکلاس بازی شو من از جاهای شلوغ بدم میاد از اینجا هم میتونی شهربازیو ببینی . 
پانا سرشو گذاشت رو شونمو گفت : باشه هر چی توبگی . 
داشتم به اطراف نگاه میکردم که پانا یکی از دکمه های بالای لباسمو باز کردو دستشو شید رو سینم ، داشت با این کارا حالمو خراب میکرد .
- آروین تو چرا انقد کم حرفی ؟
جایی که مانشسته بودیم تاریکترین نقطه بود و رفتو آمد کمی داشت.
دستشو از رو سینم برداشتمو گفتم : چون از وراجی خوشم نمیاد .
پانا آروم گفت : برعکس حامد . 
مثلا الان باید بهم برمیخورد ولی واسم مهم نبود چون من پانارو واسه ی یه مدت کوتاه میخواستم واسه رفع نیازم ، ولی با سیاست همیشگیم دستمو گذاشتم زیر چونشو مجبورش کردم بهم نگاه کنه آروم گفتم : دیگه اسم حامدو نیار 
پانا لبخند ملیحی زود گفت : ناراحت میشی ؟
منم مثل خودش یه لبخند زدمو به لبهاش خیره شدم ، بازم اون وسوسه ی کذایی افتاد به جونم ، سرمو خم کردمو لبامو گذاشتم رو لباش ، شروع کردم به بوسیدنش پانا دستاشو گذاشت روسینمو همراهیم کرد ، داشتم با لذت میبوسیدمش که پانا سرشو برد عقب ، سر منم کشیده شد طرفش که با خنده گفت : آخه اینجا جای بوسیدنه ؟ اگه یکی مارو ببینه حسابمون با کرام الکاتبینه ...... 
راست نشستمو دستمو کشیدم روچمنا ، پانا یه دستمال از تو کیفش کشید بیرونو اومد طرفمو گفت : ببین همه رژ لبامو خوردی ، دستمالو کشید رولبم . دستمالو از دستش کشیدمو گفتم : بده خودم پاک میکنم 
از تو کیفش آینه و رژ لبشو در آوردو رژشو دوباره تجدید کرد . 
بهم نگاه کردو چشماشو ریز کرد و گفت : آروین چشمات چه رنگیه ؟ 
حال خرابم باعث شد چنگ بزنم به چمنا وگفتم : چطور مگه ؟
مثل اینکه پانا پی به حال خرابم برده بود اومد نزدیکمو گفت : آخه من دیشب با یه پسر چشم عسلی عشق بازی کردم ، ولی الان رنگ چشمات سبزه ... 
لبخندی زدمو گفتم : توهم زدی ها ، فک کن یه چیزی توهمین مایه هاست دیگه 
کامل بهم چسبیدو گفت : چشمات خیلی خوشکلن . 
آب دهنمو قورت دادمو گفتم دیگه زیادی اغراق میکنی . 
پانا دستشو کشید رو لبو گفت : نه من بیخود از کسی تعریف نمیکنم .
نفس هام تند شده بود ، بلند شدمو دستمو کشیدم تو موهام ؛ پانا با تعجب بهم نگاه کرد ،دستمو دراز کردم سمتش ، دستمو گرفت . محکم دستشو کشیدمو با قدمای بلند رفتم طرف ماشین ، این دفعه خودم در جلوی ماشینو باز کردمو تقریبا پانارو پرت کردم تو ماشین . خودمم سوار شدم ،با سرعت ماشینو روندم طرف باشگاه نیم سازی که پشت شهربازی قرار داشت . گذر هیچ احدی به این ورا نمی افتادو ماشینو خاموش کردمو به پانا نگاه کردم ، خودش میدونست چی میخوام ، اشتیاقو توچشمای اونم میدیدم ، پانا آروم گفت : بریم پشت . هیچ وقت فکر نمیکردم به خاطر نیازم ماشینمو به گند بکشونم . 
هردوتامون رفتیم پشت ، پانا مانتوشو در آورد به تاپ صورتیش نگاه کردم بالبخند دکمه های لباسمو باز کرد ، اما من چشمم ثابت مونده بود رو آبنبات چوبی که آیتان بهم داده بود . صدای خنده های آرش توگوشم بود ، منو آرش داشتیم به علیرضا میخندیدیم ، اونوقت من دارم همون کار خنده دار علیرضارو تکرار میکنم . پانا آخرین دکمه ی لباسمو باز کردو دست تبدارشو کشید رو سینم ، همه صداها توگوشم زنگ انداخته بودن صدای آریا که میگفت : تو لیاقت پاکی آیتانو نداری ، صدای خنده های معصوم آیتان ، صدای آرش که میگفت : با پس مونده ی حامد نپر 
نفس عمیقی کشیدمو دستای پانارو گرفتم ، انگار تموم عطشم خوابیده بود . پانا با تعجب بهم نگاه کرد . آرومو شمرده شمرده گفتم : من یه قرار مهم دارم باید برم 
دلیل مضخرفی بود خود پانا هم متوجه بهانه گیری من شد و با عصبانیت دستاشو از دستم کشید بیرون . مانتوشو پوشید . منم دکمه های لباسمو بستم . ....................
ماشنو روشن کردمو روندم طرف خونه ی پانا ، توراه پانا اصلا حرف نزد منم سعی کردم این سکوت حفظ بشه . 
جلوی خونه پانا ایستادم ، پانا از ماشین پیاده شدو در ماشینو محکم کوبید .
پوفی کردم انگار ارث باباشو خوردم . 
آبنبات چوبی رو برداشتمو تو دستم تکونش دادمو گفتم : خوبه توبودی ها ایول
باخنده سرمو تکون دادم ببین کارم به جایی رسیده که با ابنبات چوبی حرف میزنم


 فصل چهارم 
باتعجب دیدم آیتان با خنده سوار ماشین آریا شد ، سعی کردم بی تفاوت باشم . ولی مگه میشد ،
این موضوع که آریا و آیتان با هم باشن مثل پتک تو سرم میخورد . از این که اونا منو خر فرض کنن متنفرم . 
ماشینو روشن کردمو با سرعت از کنارشون رد شدم . مطمئنا آریا ماشین منو میشنا ختو متوجه حضور من میشد . 
پامو رو پدال گاز فشار دادم ، میخواستم هرچه زودتر برسم خونه . منو باش که به خاطر خانوم قید پانا رو دارم میزنم ، شاید اینجوری که فکر میکنم نباشه . نه .. نه پس اون خنده ها واسه چی بود ؟ نکنه آریا به زن من چشم داره ؟ اگه اینجوری باشه حالشو جا میارم . ماشینو تو کوچه ول کردمو رفتم تو حیاط ، بهنوش که سبد سبزی تو دستش بود ، با تعجب بهم نگاه کرد . لابد واسش عجیبو غریبه من این موقع روز بیام خونه . 
زیر لبی بهش سلام دادمو وارد خونه شدم . حتی به خودش زحمت نداد جواب سلاممو بده . سعی کردم مقل همیشه از این هم بگذرم . رفتم تو اتاقم ، طبق معمول تاریکو سوتو کور بود . بدون اینکه کلید برقو بزنم لباسمو در آوردمو از تو کشو یه قرص آرامبخش برداشتمو خوردم ، رفتم تو رختخوابو دراز کشیدمو به سقف خیره شدم ، مرور کردم اتفاقا و صدا های امروزو . نگاه گذرای بهنوش ، چهره ی مسخره آریا حس اینکه آیتان و آریا باهم باشن مثل خوره وجودمو میخورد . 
پاکت سیگارو از زیر تختم بیرون آوردمو یه نخ برداشتمو شروع کردم به گرفتن پک های عمیق از سیگارم ، دود سیگارو دادم بیرونو چشمامو ریز کردمو بهش خیره شدم ،
خوب آریا و آیتان باهم باشن منو سننه ؛ من که علاقه ای به آیتان ندارم ، سعی میکردم با این حرفا خودمو قانع کنم ولی خوب میدونستم آیتان واسم مهم شده . نه اینکه بهش علاقه داشته باشم . یه جور احساس مالکیت بهش داشتم ، سیگارو خاموش کردم عادتم بود سیگارو نصفه نیمه ول کنم نمیخواستم تا آخر بسوزونمش . قرص کم کم تاثیرشو گذاشتو چشمام گرم شد ............... 
تقه ای به در اتاق وارد شدو صدای بابا بلند شد
- آروین پسرم 
چشمامو باز کردمو توجام غلتی زدم . نگام به پنجره ی شیشه ای اتاقم افتاد اسمون تاریک شده بود . پس شب شده ، صدای بابا دوباره بلند شد .
-آروین بیداری ؟
باصدای که بر اثر خواب بم شده بود بود گفتم :آره بیدارم 
- چقد میخوابی بیا شام بخور
دلم خوشه که حداقل تواین خونه بابارو دارم که یاد من باشه ، نفسمو باصدا دادم بیرونو گفتم: یه دوش بگیرم میام . با تنبلی از جام بلند شدم 
دلم خوشه که حداقل تواین خونه بابارو دارم که یاد من باشه ، نفسمو باصدا دادم بیرونو گفتم: یه دوش بگیرم میام . با تنبلی از جام بلند شدم، وارد حموم شدمو شیر آبو باز کردم . قطرات آب مثل شلاق به صورتم میخوردند ، دوباره افکار منفی و مثبت به ذهنم هجوم آوردن ، یعنی آیتان آریا رو دوست داره ؟ داشته باشه به درک . 
شیر آبو بستمو از حموم اومدم بیرون ، در حالی که موهامو خشک میکردم وارد آشپزخونه شدم . خوب مثل اینکه شام بدون من خورده شده ، بابا تو هال نشسته بودو داشت روز نامه میخوند ، آریا هم جلوی تلوزیون ولو بودو داشت با کانال تلوزیون ور میرفت .
بهنوش با همون لحن همیشگیش گفت : بشین غذاتو گرم کنم . نشستم پشت میز ، بهنوش دستکشاشو در آوردو محکم کوبیدش رو سینک ظرفشویی و غذا رو گذاشت رو اجاق گاز،
حاضر بودم خودم غذامو گرم کنم ولی به غر غر های بهنوش گوش ندم.
تلفن خونه به صدا در اومد وچند دقیقه بعدش بابا اومد داخل آشپز خونه و روبه من گفت : بلند شو بریم خونه حاج حسین . به بابا نگاه کردم از قیافش که چیزی معلوم نبود گفتم: این موقع شب ؟؟ 
بابا با عصبانیت از آشپزخونه رفت بیرونو گفت : آره اگه جون اون دختر واست مهمه
با حسرت به غذای روی اجاق گاز نگاه کردمو تو دلم گفتم : باز چه آتیشی سوزوندی خاله سوسکه ؟
بلندشدمو رفتم تو اتاقم ، لباسامو عوض کردم . پاکت سیگاررو تخت افتاده بود اگه بابا میفهمید من سیگار کشیدم خیلی ناراحت میشد ، رفتم تا برش دارم که با صدای بابا عقبگرد زدمو بیخیالش شدم ، از اتاق اومدم بیرون بابا با عجله گفت : بریم
توراه دوباره بابا سیل نصیحتاشو راه انداخت و منم تا جایی که میتونستم تحمل کردمو حرفاشو تایید کردم . جلوی عمارت فتوحی نگه داشتممو با عجله پیاده شدیم .
خانوم فتوحی با گریه اومد طرف بابا و گفت :حاج آقا توروخدابرید داره دخترمو میکشه
نفهمیدم چی شد که با دو رفتم طرف خونه و درو هول دادمو وارد خونه شدم 
حاج فتوحی با کمربند بالا سر آیتان که گوشه ی مبل کز کرده بود ایستاده بودو نعره میزد که با اون یارو چیکار داشتی . کمربندشو بلند کرد که با فریاد گفتم : چیکار میکنی حاجی . حاج فتوحی با تعجب بهم نگاه کردو گفت : کی به تو گفت بیایی اینجا ؟
با قدمای بلند رفتم طرف آیتانو روبه روش زانو زدم و بهش نگاه کردم ، چشم هاش مثل قالیچه های پاره و پوره ی خیس شده بود با ترس بهم خیره شد ، چشمم رو گونه چپش ثابت موند . سگکِ کمربند خورده بود به صورتش . فکم منقبض شد ، دندونامو روهم سائیدمو برگشتم طرف حاجی و با عصبانیت گفتم : شما به چه حقی رو زن من دست بلند کردی ؟؟ 
حاج فتوحی کمربندشو دور دستش پیچوندو گفت : سعی نکن ازش طرفداری کنی ، زن تو با نامحرم همقدم شده ، با نامحرم خندیده ، بانامحرم حرف زده . از جلوم برو کنار این دختر زیادی سرکش شده ؛ دفعه پیش چون بهش هیچی نگفتم روش زیاد شده ، دوباره برگشتم طرف آیتانو با چشمام ازش توضیح خواستم .....................
آیتان با پتته پته گفت : به خدا آروین من کاری نکردم . یکم رنگ لازم داشتم که داداشت منو رسوند به یه مغازه گفت اینجا رنگاش خوبه ، بعدم یکی از همکلاسیایی پسرم چندتا کیسه رنگو باهام تا سرخیابون آورد که داداش عارف اومد همه ی رنگامو ریختو منو کشون کشون آورد اینجا ........................
خودم به همه چی پی برده بودم . خوشحال بودم که بین آریا و آیتان هیچی نیست . به عارف که کنار بابا ایستاده بود نگاه کردم . پسره ی کثافت نمیتونه دماغشو بالا بکشه واسه من آدم شده ، عارف تا نگاه منو دید دهنشو باز کردو گفت : باور نکن حرفاشو داشتند باهم حرف میزدند ، میخندیدن . سرمو تکون دادمو گفتم : چیزو شعر نگو 
نگامو دوختم به آیتان ، هیچ وقت فکر نمیکردم دختری که من جلو حرفاش کم میاوردم انقد از باباش بترسه ، تردید و ترسو تو چشماش میدیدم . دستای لرزونشو گرفتم ، سر انگشتاش یخ زده بود . سعی کردم با لبخندم آرومش کنمو بهش بفهمونم که نسبت به اون بی اعتماد نیستم . بلند شدمو آیتانم مجبور کردم بلند شه کنارم ایستادو سرشو انداخت پایین ، آروم گفتم : برو وسایلتو جمع کنه . با بهت بهم نگاه کرد علاوه بر آیتان همه داشتند با تعجب بهم نگاه میکردند . با اخم گفتم : چرا زل زدی به من برو 
وسایلتو جمع کن .

 با تعجب بهم نگاه میکردند . با اخم گفتم : چرا زل زدی به من برو وسایلتو جمع کن .
سرشو انداخت پایینو رفت طرف پله ها . با جدیت برگشتتم طرف حاج فتوحی و گفتم : اولا حق نداشتید رو زن من دست بلند کنید مثلا اون اینجا مانته ، دوما مگه من و شما در طول روز با نامحرم حرف نمیزنیم ...... 
حاج فتوحی حرفمو قطع کردو گفت : منو تو فرق داریم .
با فریاد گفتم : دختر بودن آیتان اونو از انسان بودنش جدا نمیکنه . 
حاج فتوحی مات و مبهوت بهم نگاه کرد .... رفت طرف مبل پشیت سرشو نشست .... رو به بابا با خنده ی عصبی گفت : آفرین حاج رضا میبینم که پسرت سیب زمینیه. 
دستمو مشت کردمو سعی کردم به اعصابم مسلط باشم ، به بابا نگاه کردم ، سرش پایین بود. یعنی رفتار من باعث سرشکستگی بابا شده ، ولی در حق آیتان خیلی داره ظلم میشه من نمی تونم ساکت باشمو هیچی نگم . 
بعد از چند دقیقه آیتان اومد کنارم ایستاد و سرشو دوباره انداخت پایین . دستشو گرفتمو روبه بابا گفتم : بریم بابا . 
بابا اومد نزدیکمو گفت : من باید با حاجی حرف بزنم شماها برید . 
حاج فتوحی دوباره بلند شدو گفت : چه رفتنی حاج رضا ، حق ندارید دختر منو ببرید .
پوزخندی زدمو گفتم : منظورتون زن منه دیگه ، دوباره باعصبانیت ادامه دادم : زن من اینجا امنیت نداره همون بهتر که پیش خودم باشه ، درضمن احترام موی سفیدتونو دارم ... به خاطر صورتش این دفعه بهتون هیچی نمیگم . 
حاج فتوحی دهنشو باز کرد تاچیزی بگه که بابا گفت : ولشون کن حاج حسین بزار برن 
یه نگاه تشکر آمیز به بابا انداختمو دست آیتانو کشیدم . 
از خونه اومدیم بیرون . آیتان رو پله ها ایستاد . دستش هنوز تو دستم بود . برگشتم طرفشو نگاش کردم ، در حالی که گریه میکرد گفت : دستمو شکستی ، آرومتر . 
دستشو ول کردمو روبه روش ایستادم . دستشو کشید رو صورتش تا اشکاشو پاک کنه که آخش رفت هوا . دستش خورده بود رو زخم صورتش ، هنوز اخمام توهم بود با لحن نه چندان خوشایندی گفتم : نکش دست کثیفتو رو صورتت 
بهم نگاه کردو آروم گفت : چشم . 
لحن چشم گفتنش لبخند به لبم آورد رفتم نزدیکشو انگشت شصتمو کشیدم رو زخمشو با مهربونی گفتم : خوب میشه . 
چشمامشو بستو دوباره اشکش سرازیر شد . با لحن شوخی گفت :نکش انگشت کثیفتو رو گونم . با خنده فشار کوچیکی به بینیش وارد کردمو گفتم : بریم . .................
از حیاط رفتیم بیرون ، در جلوی ماشینو برای آیتان باز کردم ، کاری که هیچ وقت واسه بقیه دخترا انجام نمیدادم ، ولی آیتان فرق داشت . دلم واسه مظلومیتش میسوخت . ..................
ماشینو دور زدمو خودمم سوار شدم ، توراه هیچ کدوممون حرف نزدیم ، سکوت آزار دهنده ای بود دوست داشتم آیتان حرف بزنه . 
جلوی درخونه نگه داشتمو روبه آیتان گفتم : پیاده شو . ..................
آیتان آینه ماشینو گرفت طرف خودشو گفت : آروین به نظرت ردش میمونه ؟ 
دکمه ی اول لباسمو باز کردمو گفتم : نه اگه دست مالیش نکنی ولی بازم واسه اطمینان میخوایی برو دکتر . چپ چپ نگام کردو ادامه داد : آره همینم مونده واسه یه زخم کوچیک برم دکتر حرفا میزنی ها . 
لبخندی زدمو گفتم : باشه نرو پیاده شو 
با عجله گفت : یعنی من بیام خونه شما ؟ 
این دفعه من چپ چپ نگاش کردمو گفتم : نه توکوچه چادر میزنیم . 
شروع کرد به جوییدن ناخونشو گفت : من خجالت میکشم اونم بااین وضع و به صورتش اشاره کرد . 
باتحکم گفتم : من پیشتم ، پیاده شو حرفی هم نباشه . 
از ماشین پیاده شدمو منتظر موندم تا آیتان پیاده بشه ، بعد از چند ثانیه آیتانم پیاده شد .
درماشینو با ریموت قفل کردمو روبه روش ایستادم . دستمو دراز کردم طرفش ، با تعلل دستمو گرفتودوباره با عجز گفت : آروین . 
فشار خفیفی به دستش وارد کردمو گفتم :چیه نکنه هوس کردی تو کوچه بخوابیم . 
در حیاطو باز کردمو آیتانوهل دادم داخل ، وارد خونه شدیم ، آریا اومد جلومونو با تعحب گفت : چی شده ؟ 
بدون توجه به سوالش گفتم : مامان بهنوش خوابه ؟ 
آریا سرشو تکون دادو گفت : آره قرصاشو خوردو خوابید . 
آیتان که پشت من قایم شده بود اومد جلو آروم گفت : سلام استاد .
آریا با اخم غلیظی گفت : استاد کیه ؟ من آریام .... بهم نگاه کردو گفت :صورتش کار توئه مگه نه ؟ سرمو از رو تاسف تکون دادم آدم بی فکر یعنی من انقد حیونم . 
آیتان با صدای محکمی گفت : نه این چه حرفیه ، آروین آزارش به مورچه هم نمیرسه .
لبخندی زدمو گفتم : آیتان برو بشین تا من لباسامو عوض کنم . 
آیتان دستمو محکم گرفتو گفت : منم باهات میام . 
مثل بچه های تخس شده بود . به آریا که اخماش توهم بود نگاه کردمو گفتم :بیا 
رفتم طرف اتاقم و درو باز کردم آیتانم پشت سر من وارد اتاق شدو درو بست . بهش نگاه کردم داشت با کنجکاوی و فضولی همه ی وسایلای اتاقمو از نظر میگذروند . با خنده گفتم : میخوایی کمد ها و کشوهارو هم بگرد . 
بهم نگاه کردو گفت : چرا همه چیز سیاهو تیره است ؟ 
شونه هامو بالا انداختمو گفتم : اینجوری راحتم . 
چادرشو از سرش در آوردو گفت : دلت نمیگیره ؟ 
رفتم طرف پنجره و بازش کردم و آروم گفتم : بگیره هم مهم نیست . به تاریکی شب نگاه کردم ، این دختر نمیدونست دل منم اندازه این شب سیاهه . آیتان اومد روبه روم ایستاد و گفت : میدونی تو خیلی خوبی ولی اخلاقت بد اخلاقه اگه رو اخلاقت کار کنی دیگه همه چیت بیسته ، نوچ نوچ کنان گفتم : تنهایی به این نتیجه رسیدی یا با کسی مشورت کردی . توهم میدونی همه چیزت خوبه ولی زیادی پر حرفی و زبونت یه نمه بیش از حدش درازه . ....................
باحرص گفت : خیلی پرو و فرصت طلبی 
با خونسردی گفتم :نظر لطفته 
در با صدای بدی باز شدو آریا اومد داخل اتاق ... بدون توجه به من گفت : آیتان بیا بیرون کارت دارم 
با خشم نگاش کردم . وقتی نگاه تیز منو دید سرشو انداخت پایین . یک قدم رفتم جلو گفتم : داداش بزرگه این اتاق در نداره ؟؟ به نظر من ادب حکم میکنه قبل از ورود به جایی یه تقه ای لنگه کفشی شوت کنی اینطور نیست ؟ 
آریا یه معذرت خواهی سرسری کرد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت : آیتان منتظرم

 . آیتان اومد روبه روم ایستاد و گفت : میدونی تو خیلی خوبی ولی اخلاقت بد اخلاقه اگه رو اخلاقت کار کنی دیگه همه چیت بیسته ، نوچ نوچ کنان گفتم : تنهایی به این نتیجه رسیدی یا با کسی مشورت کردی . توهم میدونی همه چیزت خوبه ولی زیادی پر حرفی و زبونت یه نمه بیش از حدش درازه . 
باحرص گفت : خیلی پرو و فرصت طلبی 
با خونسردی گفتم :نظر لطفته 
در با صدای بدی باز شدو آریا اومد داخل اتاق ... بدون توجه به من گفت : آیتان بیا بیرون کارت دارم 
با خشم نگاش کردم . وقتی نگاه تیز منو دید سرشو انداخت پایین . یک قدم رفتم جلو گفتم : داداش بزرگه این اتاق در نداره ؟؟ به نظر من ادب حکم میکنه قبل از ورود به جایی یه تقه ای لنگه کفشی شوت کنی اینطور نیست ؟ 
آریا یه معذرت خواهی سرسری کرد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت : آیتان منتظرم
- برم ؟؟؟؟؟ 
به آیتان که این سوالو پرسیده بود نگا کردمو با گیجی گفتم : کجا ؟؟ 
پرید رو تختو گفت : داداشت کارم داره . 
با اخم گفتم : از رو تحت من بیا پایین ، داداشم کارشو میده به کارگر . 
- حالا من زبون درازم یا تو که واسه همه چی یه جواب آماده داری ، تختو نمیخورم نترس گربه نره . 
پوفی کردمو گفتم :همین جا باش تا من برم پتو و از این خرتو پرتا بیارم برات که بخوابی . دستشو گذاشت زیر سرشو گفت : منظورت اینه که من رو زمین بخوابم ابـدا. 
با کلافگی گفتم : پس میخوایی کجا بخوابی؟ 
- خوب پرسیدن نداره روتخت .....................
- جــــــــانم ؟ اونوقت من کجا بخوابم ؟ 
رو تخت نشستو گفت : چقد سوال جواب میکنی تو رو زمین بخواب دیگه . 
مثل خودش جواب دادمو گفتم : ابـــدا . 
- من رو تخت میخوابم ، رو زمین کمرم درد میگیره . 
بحث با این دختر لجباز بی فایده است ؛ دستمو کشیدم به موهام . تقه ای به در وارد شد. نه مثل اینکه این آریادست بردار نیست باید یه جور دیگه جوابشو بدم . درو محکم باز کردم .. بابا پشت در بود با تعجب گفت : چه خبرته . یواشتر . 
با شرمندگی گفتم : ببخشید ، شما کی اومدید ؟ 
بابا یه ساک کوچیکو گرفت طرفمو گفت : چند دقیقه ای میشه که اومدم . این وسایل آیتانه بهش بده . ساکو از دست بابا گرفتمو گفتم : باشه ، میخوایید باهم حرف بزنیم ؟
بابا نگاه خستشو دوخت بهمو گفت : نه باشه برای فردا . 
آروم گفتم : هرچی شما بگید . 
بابا دستشو گذاشت رو شونمو گفت : برو بخواب . 
در اتاقو بستم ... به آیتان نزدیک شدمو با صدای نسبتا بلندی گفتم : اون دست توچیکار میکنه ؟؟؟؟؟ 
آیتان پاکت سیگارو گرفت طرفمو گفت : سیگار میکشی ؟؟ 
پاکتو چنگ زدمو گفتم : فضولی ؟؟ 
آروم گفت : معتاد بدبخت . 
- حرفی داری بلند بگو نه اینکه زیر لبت پچ پچ کنی ............... 
آیتان به ساک تو دستم اشاره کردو گفت : اون چیه ؟
ساکو گرفتم طرفشو گفتم : وسایلای شما . 
ساکو از دستم گرفت. بازش کرد . یه خرس پشمالو از ساک کشید بیرون ... با ذوق بغلش کرد و گفت : آخ جون فتــل .
با تعجب گفتم : چی ؟؟؟ 
با خجالت گفت : اسم عروسکم فتله ، فتل اینم همون آقا بداخلاقه که بهت گفتم . 
سرمو از رو تاسف تکون دادمو گفتم : خرس گنده خجالت نمیکشه عروسک بازی میکنه
آیتان خودشو پرت کرد رو تختو گفت : برو بابا .
دکمه های لباسمو آروم آروم باز کردم . لباسمو پرت کردم رو صندلی . 
آیتان دوباره نشست رو تخت ، دستاشو گرفت جلوی چشماشو گفت : یا جدالسادات داری چه غلطی میکنی ؟؟؟
رو تخت نشستم .. دستاشو از جلو چشماش برداشتمو گفتم : میخوام بخوابم ، توخواب که ورجه وورجه نمیکنی ؟؟؟ 
عروسکشو چسبوند به سینشو سرشو به علامت منفی تکون داد . 
- خوبه من خوابم سبکه با کوچیکترین صدا وحرکت از خواب بیدار میشم ، اگه از جات جم بخوری پرتت میکنم پایین . 
از من فاصله گرفت... اخماشو کشید توهمو گفت : دل شیر میخواد که منو پرت کنی پایین . در حالی که دراز میکشیدم گفتم : آره میدونم اونم از نوع شیر پاکتی . .........................
با عصبانیت خیره شد به من .بعد از چند ثانیه گفتم : چیه خوشکل ندیدی ؟؟
آیتان با فاصله از من دراز کشیدو گفت : من حاضرم به بستنی آب شده بگم زیبای خفته ولی به توی گونی برنج نووچ . 
پتو رو کشیدم رو خودم . چشمامو بستم که با کشیده شدن پتو دوباره چشمامو بازشد . گوشه ی پتو رو گرفتمو کشیدمش رو خودم ، بعد از چند ثانیه دوباره پتو کشیده شد طرف آیتان ، با عصبانیت گفتم : دختر پتورو نکش بزار بخوابم فردا هزار تا کار دارم باید برم شرکت ، دوباره پتو رو کشیدم طرف خودم . آیتان واسه بار سوم پتو رو کشید رو خودشو گفت : بچه خر میکنی ؟ فردا که جمعه است . 
با بد جنسی تو جام نشستم . لبخندی از رو بدجنسی زدمو گفتم : اِ واقعا فردا جمعه است
آیتان هم به تبعیت از من نشستو گفت : اهوم .
پوزخندی زدم ... به چشماش خیره شدمو گفتم : اونوقت منظورت از این کارا چیه ؟ چون فردا جمعه است هوس شیطونی کردی ؟ 
با اخم گفت : فکرت خیلی منحرفه ها ، پتو رو پرت کرد طرفمو ادامه داد : بیا اینم پتو، یادم باشه با آدم معتاد دیگه شوخی نکنم . 
پتو رو با خیال راحت کشیدم رو خودمو گفتم : شب خوش خاله سوسکه

 صبح با صدای آهنگ از خواب پریدم .
(بابا تو دیگه کی هستی ، دست شیطونو بستی ، میون صدتا عاشق بگو مال کی هستی)
با خواب آلودگی نشستم سرجام ... به آیتان که داشت با گوشیش ور میرفت نگاه کردم و گفتم : نگو آهنگ گوشی تو بود !
برگشت طرف منو گفت : خوب چیه من با این اهنگ بیدار میشم. بلند شو نماز بخونیم .
با حرص خودمو پرت کردم روتخت ، من از دست این دختر دیوانه میشم .
- چرا دوباره خوابیدی؟ نمیخوایی نماز بخونی؟
دوباره چشمامو بستمو گفتم : تو مردم آزاری توخونته ؟ اون از دیشب ، اینم از الان . بزار یه دو دقیقه بخوابم . من نماز نمیخونم شماکه میخونی مارو هم دعا کن .
چشمام بسته بود و نمی دونستم آیتان داره چیکار میکنه ، با صدای باز شدن در حموم فهمیدم رفته وضو بگیره . دیگه خوابم به کل با اون آهنگ مسخره پریده بود .
چشمامو باز کردم ... بعد از چند ثانیه آیتان از حموم اومد بیرون . در حالی که صورتشو با حوله خشک میکرد رفت طرف ساکش . یه چادر نماز سفید گلدار و یه سجاده ساده از ساک بیرون آوردونگاشو دوخت به من ، وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت: روتو کن اونور . 
با تعجب گفتم : چرا ؟ 
- میخوام مقنعمو بپوشم . 
ابروهامو بالا انداختمو گفتم : یعنی نمیخوایی من موهاتو ببینم ؟ نکنه کچلی داری ؟
با اخم گره روسریشو باز کرد .... روسریشو محکم از سرش کشید که باعث شد چند تار موی مشکی لختش بیفته جلوی صورتش ، گیره ی موهاشو باز کرد ... موهای لخت مشکیش تا کمرش میرسید . سیاهی موهاش بیش از اندازه تو چشم بود . آدمو وسوسه میکرد تا دستشو فرو ببره تواون تاریکی . آیتان بلند شدو جلوم ایستاد . دستشو زد به کمرشو گفت : حالا کی کچله ؟
با بهت به صورتش خیره شدمو گفتم : تو .
بدون مقنعه و روسری بهتر میتونستم حالت صورتشو تشخیص بدم ...... صورتش به فرم قلب یا به نوعی مثلث معکوس بود . پیشونی پهن ... چانه باریک 
صدای آیتان باعث شد از تحلیل صورتش بگذرم . 
- بد اخلاق دیوونه 
مقنعه سفیدشو پوشید ..... چادرشو سرش کردوسجادشو پهن کردو نمازشو شروع کرد
تو بعضی از موقعیت ها دوست داری مخاطبتو بغل کنی و به خودت فشارش بدی ولی یه چیزی مانع میشه.نفسمو دادم بیرون . به آیتان که پشتش به من بود خیره شدم . اندام ریزه میزه اش رو از نظر گذروندم . از تخت اومد پایین ، منم امروز کلا بیرون از باغم دارم کشیک میدم .
میخواستم برم پیاده روی از بیکاری و تو خونه موندن بهتر بود ، بعضی از جمعه ها میرفتم پارک سر خیابون . یه پلیور طوسی با یه شلوار مشکی پوشیدم . برگشتم طرف آیتان تا ببینم نمازشو تموم کرده یا نه . با تعجب دیدم شونه های کوچیکش دارن تکون میخورن ، یعنی داره گریه میکنه ؟
رفتم کنارش زانو زدم ، وقتی متوجه ی حضور من شد اشکاشو پاک کرد و گفت : میری صبحونه بخوری ؟ 
گریه هاش اعصابمو خورد میکرد ، بدون توجه به حرفش گفتم :چرا تقی به توقی میخوره اشکت دم مشکه ؟ یعنی انقد ضعیفی ؟
بهم نگاه کرد ... یه نگاه تلخ ................. یه نگاه که در پسش خیلی حرفا داشت . 
آروم گفت :
 گاهی گریه ی آدما از رو ضعیف بودنشون نیس از زیاد قوی بودنشونه با یه آه کوچیک سجادشو جمع کردو گفت : نگفتی میری صبحونه بخوری؟ 
- نه میرم بیرون قدم بزنم .
سرشو کج کردو با یه لبخند نمکی گفت : منم بیام ؟
لبخندی زدمو گفتم بیا .
- تو برو بیرون . منم لباسامو بپوشم میام . 
- باشه من تو حیاط منتظرم . 
از اتاق اومدم بیرون ، رفتم تو حیاط ، سردی هوا باعث شد دستاموبهم بمالم ، 5دقیقه جلوی در خونه رژه دادم ولی از آیتان خبری نشد . دیگه داشت حوصلم سر میرفت ، دوباره برگشتم تو خونه که دیدم آیتان از اتاق آریا اومد بیرون . سرم داغ شد . با اخم غلیظی به آیتان خیره شدم ، وقتی متوجه حضور من شد سرشو انداخت پایین ، اومد طرفمو گفت : بریم .
بدون توجه بهش رفتم تو حیاط .به موهام چنگ زدم ، آیتان تو اتاق آریا چیکار میکرد؟
آیتان اومد کنارمو گفت : چته ؟
نگاهی بهش انداختم ، یه شنل کاموایی پوشیده بود یه کلاه منگوله دارم سرش بود. بیشتر شبیه دختر بچه های 9 ساله بود تا یه دختر 20 ساله .
با غیض گفتم : چادرت کو ؟
چادربهونه بود تا عصبانیتمو خالی کنم وگرنه خودم خوب میدونستم چادری بودن یه دختر واسم مهم نبود مهم نجابت و پاکی یه دختره . 
بهم نگاه کردو گفت : یعنی من واسه پیاده روی چادر بپوشم ؟ 
نفسمو با حرص دادم بیرونو گفتم : من دوست ندارم زنم بدون چادر باشه افتاد ؟
با تک خنده عصبی گفت : 
اون کفن سیاه واسه من شخصیت نمیسازه ، متنفرم از اینکه لباسمم باید به میزان ایمان امثال تو تنظیم کنم .مثل همیشه جلو حرفاش کم آوردم ولی قافله رو نباختمو گفتم : امروزو اشکال نداره ، ولی در کل خوش ندارم بدون چادر باشی . 
از حیاط خارج شدیم ..... کنار همدیگه بدون حرف قدم میزدیم ، میخواستم ازش بپرسم تو اتاق آریا چیکار میکرد، ولی غرورم مانع میشد ، نمیخواستم فکر کنه واسم مهمه !!
اومد جلومو سد کردو دستامو گرفت ... آروم گفت : آروین منو تو دوستیم ، پس بیا دیگه انقد باهم ستیز نداشته باشیم . 
بهش نگاه کردمو گفتم : کی گفته ما دوستیم ؟
با استفهام نگام کردو گفت : نیستیم ؟ 
سرمو بردم کنار گوششو آروم گفتم : نه ، ما 
نامزدیم خودمم نمیدونستم چرا این حرفو زده بودم ، چه دلیلی داشت بهش یاد آوری کنم که نامزدیم؟ 
دستامو ول کردو گفت :
 دو خط موازی هیچ وقت بهم نمیرسن این حرف خودته !!چند قدم از من دور شد ، دوباره برگشت طرف منو گفت : بیا بیخیال این حرفا بشیم .
رفتم کنارشو بهش نگاه کردمو گفتم : باشه بیخیال
تقریبا رسیده بودیم به پارک که آیتان با صدای آرومی گفت : آروین واسم آبنبات چوبی میگیری ؟؟؟ 
بهش نگاه کردم ، نه به اون حرفاش ، نه به این رفتار بچگانه اش 
لپشو کشیدمو با لبخند گفتم : باشه ................
چند بار خواستم ازش بپرسم کهتو اتاق آریا چیکار میکرد ، اما زبونم نمی چرخیدو بیخیالش میشدم . 
دوست داری زندگیت یه لحظه های استپ بزنه و تو تا آخر تو اون لحظه ها باشی و ازش لذت ببری ، اما بر خلاف دوست داشتنت لحظه های زندگی گذراست .

 

منبع: رمان دوستان

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 195
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 486
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,257
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,040
  • بازدید ماه : 8,040
  • بازدید سال : 137,166
  • بازدید کلی : 20,125,693