loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2308 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان محیا(فصل دوم)

 

سرگرد هم اومد کنارم نشست و مشغول فیلم دیدن شد ... فیلم ترسناک بود ... پتومو محکم گرفته بودم توی بغلم ...//////////// سر هر صحنه ترسنک از جام میپریدم ... داشت نمای یه خونه رو نشون میداد انگار یکی میرفت داخل که یهو صفحه تلوزیون سیاه شد ... خاموش شد ؟! یه نگا به لامپ کردم ... برق که بود پس ... اونقدر هنگ فیلم بودم که حواسم نبود سرگرد خاموشش کرده ... با حرص نگاش کردم و گفتم : چرا خاموشش کردی ؟
سرگرد _ تو که میترسی ... چرا نگاه میکنی ؟
_ کی گفته میترسم ؟!
سرگرد _ همون پتو بغل گرفتنات و سر هر صحنه اش از جا پریدنات نشان از نترسیدنت میده ...
_ روشنش کن ...
سرگرد _ نمیشه ...
با حرص بلند شدمو رفتم طرف اتاق ... نمیدونم چرا از دهنم پرید : همین اخلاقای مزخرفو داشتی هیچوقت مال تو نشده ...
هنوز به اتاق نرسیده بودم که دستم کشیده شد ... تا اومدم به خودم بیام منو کوبوند به دیوار ... بازوشو گاشت زیر گلوم و با خشم گفت : چی گفتی ؟!
صورتش از خشم کبود شده بود ... چشاش سرخ سرخ شده بود ... دروغ نگفته باشم ازش ترسیدم ... با اخرین زورش داشت بهم فشار وارد میکرد ... وقتی سکوت منو دید داد زد : گفتم چی گفتی ؟
اگه هم میخواستم نمیتونستم جلوش مقاومت کنم ... درجه عصبانیتش خیلی بالا بود ... در نتیجه زورشم چند برابر بود ...
_ بخاطر این اخلاقات اون نخواستت ...
سرگرد _ تو هیچی از زندگی من نمیدونی ...
فشار دستش داشت استخون بازوم رو خورد میکرد ... چشامو بستمو نالیدم : ولم کن ...
فشار دستش کمتر شد ولی ولم نکرد ... با همون عصبانیت گفت : تو هیچی نمیدونی ... نمیدونی چرا ...
ادامه نداد ... ولم کرد ... ازم دور شد ... رفت طرف در ... زیر چشمی نگاش کردم ... آدم وقتی عصبانیه دوست داره تنها باشه ولی نمیتونست بره ... هنوز این جمله از ذهنم نگذشته بود که درو باز کرد و رفت بیرون ... بسته شدن در همانا و سرخوردن من کنار دیوار همانا ... روی زمین نشستم ... از حرفی که زده بودم پشیمون شدم ... یه کار بچه گونه کرده بودم ... واقعا بچه گونه ...

زانوهامو گرفتم بغلم ... به ساعت نگاه کردم ... از هشت هم گذشته بود ... دیگه داشتم نگرانش میشدم ... فکر کنم بیستو چهار ساعت بود ازش خبر نداشتم ... با اون وضعی که رفته بود ... اگه اتفاقی واسش میوفتاد خودمو مقصر میدونستم ... من اگه اون حرفو نمیزدم ... چشمام کشیده شد طرف در ... دلشوره داشتم ... چرا نیومد ... ؟؟؟؟ بلند شدم و شروع کردم به قدم زده توی طول هال ... وقتی عصبی میشدم روی پاهام ضرب میزدم ... اونم اعصابمو جاش نیورد ... گوشیمو برداشتم ... به تنها شماره ای ازش داشتم زنگ زدم ... صدای زنی که میگفت خاموشه اعصابمو ریخت بهم ... با حرص گوشیو انداختم روی مبل ... چرا بازم بی تفاوت نبودم ؟! جواب خودمو دادم چون خودم مقصر بودم .... اگه اون حرفو نمیزدم ...
با صدای چرخیدن کلید توی در مثل برق ازجام پریدم ... در باز شد ... توی اون تاریکی قامت خمیده سرگردو دیدم ... درو بست ... سرشو بلند کرد ... چند لحظه منو نگام کرد ... ولی بی تفاوت رفت طرف اتاق ...
_ ممنون که نگرانم شدی ... اینو باید تو میگفتی ...
رفتم طرف اتاق ... بالشت و پتو رو برداشت و بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد ... بکش محیا ... تقصیر خودت بود ... تقصیر خودته خوارت کنه ... میمردی اون یه جمله از دهنت نمیپرید بیرون ... میمردی مثل بقیه مواقع به همه چی بی تفاوت نبودی ... رفتم طرف تخت و خودم انداختم روش ... چشامو بستم ... نباید ازش شاکی میبودم چون خودم مسببش بودم ...
با صدای عصبانی سرگرد بیدار شدم ... وای خدا چرا این اینهمه برج زهرماره ...
سرگرد _ تو از پس پاییدن یه زن حامله برنمیای ؟!
_ ...
سرگرد _ واسم دلیل الکی نیار ... تا فردا باید یه دونه دیگه پیدا کنی ...
_ ...
سرگرد _ آره زنگ زدن که زودتر بریم ...
_ ...
سرگرد _ من چه میدونم ... اگه میخواستن بهم بگن به شماها هم میگفتن ...
بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون ... چون دیشب چیزی نخورده بودم شدیدا گرسنه ام بود ... سرگرد داشت با لپ تاپش ور میرفت ... بعد از شستن دستو صورتم رفتم توی آشپزخونه ... مشغول صبحونه خوردن بودم که سرگرد اومد داخل ... نشست روبروم و گفت : زنگ زدن باید دوروز دیگه راه بیفتیم ...
لقمه ای گرفته بودم توی هوا خشک موند ... تا خواستم لب باز کنم گفت : عصر یکی میاد ازت آزمایش میگیره ...
دوباره خواستم حرف بزنم که بلند شد و رفت بیرون ... دیگه اصلا نمیشد با یه من عسلم خوردش ... خدایا خودت بخیر بگذرون .......
____________________________________________

بعد از صبحونه به مامان اینا زنگ زدم ... بهشون خبر دادم که چندماهی نیستم نگرانم نشید ... بازم نشستم پای تلوزیون ... ظهر بدون هیچ حرفی غذامون رو خوردیم ... خیلی خوابم میومد ... چون سرگرد داخل اتاق خوابیده بود ... روی مبل دراز کشیدم و زود خوابم برد ... با تکونهای دستی بیدار شدم ... سرگرد با اخم گفت : برو لباستو عوض کن ... اومدن ازت آزمایش بگیرن ...
سریع رفتم طرف اتاق ... لباسمو عوض کردم ... چون اطلاعاتی بودن باید جلوشون درست میومدم ... صدای گفتگو میومد ... رفتم بیرون ... سلام کردم ... دونفر بودن ... بدون فوت وقت ازم آزمایش گرفتن ... و سر نیم ساعت گفتن حامله ام ... شوکه شدم ... با اینکه انتظارشو داشتم ولی ... نمیدونم دلم نمیخواست مثبت باشه ... روی مبل نشسته بودم ... سرگرد بعد از بدرقه اونا درو بست و اومد داخل ...
سرگرد _ خودتو آماده کن ... باید فردا صبح حرکت کنیم ...
_ ولی شما که گفتید دو روز دیگه ..////////////////////////////////.
سرگرد _ دوروز دیگه با بقیه قرار داریم اونم کجا ... سیستان ...
خواست بره توی اتاق که گفتم : چجوری اونا شما رو نمیشناختن ؟! شما وقتی رفتید اونا هنوز سوابقتون توی سیستم بود و پاک نشده بود ...
نشست روی یکی از مبلا و خیره شد به یه گوشه و گفت : من یه برادر دقلو داشتم ... پویان ... وقتی هفت سالم بود رفتیم شمال ... داشتیم توی آب توپ بازی میکردیم ... توپ افتاد روی سطح آب ... پویان رفت طرفش ... توپ دورتر و دورتر میشد ... پویانم میرفت دنبالش ... تا جایی که تا گردن رفته بود توی آب ... داد زدم : پویان بیا بیرون ... ولش کن ...
با خنده گفت : نترس میارمش ...
همینو گفت ... زیر پاش خالی شد و رفت زیر آب ... خواستم بدوم طرفش ولی من از آب میترسیدم ... با گریه دویدم طرف ویلا ... همه رو خبر کردم ... اومدن نجات پویان ... ولی پویانی وجود نداشت ... جسدشم پیدا نشد ... اومدیم شیراز ... بابا بعد از چهلمش خواست شناسنامه پویانو ببره باطل کنه ولی شناسنامه اش پیدا نشد ... بابا هم بیخیال شد ... پیدا نشد تا پنج سال قبل ... خودم پیداش کردم ... به دردم میخورد ... بردمش و عکس خودمو چسبوندم بهش ... شدم پویان عطاری و ایمان مودت ...
_ ولی مگه برادرتون نبود چجوری فامیلش با شما فرق میکنه ؟
سرگرد _ موقع به دنیا اومدنش شناسنامه شو به اسم دایی ام گرفتن ... با فامیل اونا ... تا بعد از شیر گرفتنش بدنش به داییم اینا ...
_ وقت که وارد اونجا شدید مگه ازتون اثر انگشت یا دی ان ای نگرفتن ؟
سرگرد _ اونا که دی ان ای همه رو ندارن ... فقط کسایی که باهاشون برخورد داشتن مثل خلافکارا یا کسای دیگه ... توی ایرانم که اصلا اینجور چیزا مرسوم نیست ... واسه اثر انگشتم ...
دستاشو اورد بالا و نشونم داد ... نوک تمام انگشتاش صاف بود ... هنگ کردم ... دریغ از یک خط ...
سرگرد _ هر چند مدت یه بار میسوزونمش ...
_ واسه این ماموریت دارید ...
سرگرد _ من حاضرم برای پیروزی این ماموریت حتی جونمم بدم ...
و بلند شدو گفت : من میرم بخوابم ...
و رفت طرف اتاق ... ای خدا بهم صبر بده ... هم از دست احخلاقش دیوونه میشم هم از دست کاراش ... آخه این چه کاری بوده سر انگشتات اوردی ؟! خدا شفاش بده ...
شب همونجا خوابیدم ... این چند روزی که روی مبل میخوابیدم دچار هر نوع بدن دردی شده بودم ...
صبح با صدای سرگرد بیدار شدم ... البته صبح که نبود ... ساعت سه بود ... بیدار شدم ...
سرگرد : صبحونه بخور ...
: شما خوردید ؟
سرگرد در حالی که داشت لپ تاپشو بررسی میکرد گفت : نمیخورم ...
بیخیال شدم ... صبحونه مو خوردم ... یه مانتو شلوار ساده پوشیدم ... یه مقنعه هم سر کردم ... گوشیمو خاموش کردمو گذاشتم روی میز ... برای بار آخر به خونه نگاه کردمو اومدم بیرون سرگردم درو بستو اومد بیرون ... صندلی منو کاملا خوابوند و گفت : نبیننت بهتره ...
خوابیدم روش ... خودشم سوار شد ... ماشین به راه افتاد ... آهنگ ملایمی رو گذاشت ...

منو حالا نوازش کن
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه کار سختی است
نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت اون قدر آرومم
که از مرگم نمی ترسم
تنم سرده ولی انگار
تو دستای تو آتیشه
چشمامو می بندی
و این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست
نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه

( نوازش از ابی )
کم کم چشام اومد روی هم ...



با صدای سرگرد چشامو باز کردم ...
سرگرد _ رسیدیم کرمان ...
فقط میخواست منو بیدار کنه تا بگه که رسیدیم کرمان ... ولی کمرم دیگه درد گرفته بود ...
_ میشه بلند شم ؟
سرگرد _ آره ...
بلند شدم ... از شهر خارج شده بودیم ... ولی همینم خوب بود ...
_ سازمان کجاست ؟
سرگرد _ توی افغانستانه ../////////////////////////////////.
_ یعنی باید قاچاقی از مرز رد شیم ؟
فقط به تکون سرش اکتفا کرد ... بازم خیره شدم و مشغول تماشای بیرون ... نمیدونم چندساعت گذشت که رسیدیم زابل ... سرگرد از یه مهمون خونه یه اتاق گرفته بود ... رفتیم توش ... با دیدن ملافه روی تختا اخمام رفت توهم ...
سرگرد _ باید بیشتر از اینا رو انتظار داشته باشی ...
دراز کشید روی تخت و گفت : من میخوابم ...
چشاشو بست ... منم نشستم یه گوشه ... باید چیکار میکردم خدا میدونست ... منم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ... پشت به سرگرد خوابیدم ...
سرگرد _ کرامت بیدار شو ...
چشامو باز کردم ... داشت دکمه پیرهنشو میبست ...
_ مگه ساعت چنده ؟
سرگرد _ نه ...
به پنجره نگاه کردم ... نه شب بود ... با حرص گفتم : فردا صبح قرار دارید ...
سرگرد _ آره ولی تو مگه غذا نمیخوری ؟
_ نه ...
و پتو رو کشیدم روی سرم ... صدای بازو بسته شدن در اومد ... پتو رو از روی سرم برداشتم ... نشستم روی تخت ... گشنه ام بود ... دلم نمیخواست برم دنبالش ... دوباره دراز کشیدم ...
با صدای حرف زدن سرگرد با تلفن چشامو باز کردم ... تا من اومدم گوش بدم قطع کردو برگشت طرفم ... اخماش شدیدا تو هم بود ...
سرگرد _ بلند شو باید بریم ...
کیفشو برداشت ... پشت سرش اومدم بیرون ... پول رو پرداخت و از مسافرخونه اومدیدم بیرون ... دوباره صندلی رو خوابوندمو دراز کشیدم روش ... گشنه ام بود ولی دلم نمیخواست به این برج زهرمار چیزی بگم ... انگار فهمید دردم چیه از صندلی پشت یه پلاستیک رو اورد و گفت : بخور ...
پلاستیکو باز کردم ... ساندویچ بود ... از گشنگی بهتر بود ... مشغول خوردن شدم ...

چشامو باز کردم ... ماشین ایستاده بود ... هوا هم روشن بود ... چشامو مالیدمو مقنعه مو همونجوری که خوابیده بودم مرتب کردم و گفتم : محل قراره ؟
سرگرد که به طرف من برگشته بود گفت : آره ...
_ سرگرد یه سوال بپرسم ؟
سرشو تکون داد ...
_ اگه از این ماموریت زنده اومدیم بیرون به نظرتون اگه خونواده هامون همه چیو بفهمن چه عکس العملی نشون میدن ؟
سرگرد سرشو کمی تکون داد و گفت : خونواده من که نمیفهمن اصلا اون طرف کی بوده من باهاش ازدواج کردم ...
نگاش کردم ... داشت جدی حرف میزد ...
_ ولی من نمیتونم به خونواده ام نگم ...
سرگرد _ فوقش یکم عصبانی شن بعد درست میشه ...
_ وضع من با شما خیلی فرق میکنه ... من یه دخترم ...
دیگه هیچی نگفت ... چشامو بستم ... هنوز چند لحظه نگذشته بود که گفت : دارن میان ...
یه دستبند از داشبورد اورد بیرون و دستامو باهاش بست ...
سرگرد _ من بیهوشت کردم ... صدات درنیاد ...
و از ماشین پیاده شد ... درو نبست ... منم چشامو بستم ... یادمه توی یکی از ماموریت ها نقش جنازه رو بازی کردم ... داشتم به اون ماموریت فکر میکردم که صدای ایستادن دوتا ماشین رو شنیدم ... بعد از چند لحظه صدای سرگرد : چقدر دیر کردید ... مشکلی پیش نیومد ؟
صدای مردی به گوشم رسید : نه بابا ... اَمنو امانه ...
سرگرد _ چندتا اوردید ؟
یه مرد دیگه گفت : پنج تا ...
سرگرد _ خب راه بیفتید ...
مرد اول _ تو چندتا اوردی ؟
سرگرد _ من تونستم یکی بیارم ... تحت تعقیب بودم ...
مرد اول _ گند زدی ... نگرفتنت که ؟
سرگرد _ منو دسته کم گرفتی ؟
مرد دوم _ زود سوار شید یه ماشین داره میاد ...
مرد دوم _ باشه ...
صدای نزدیک شدن دونفرو شنیدم ... بعد از چند لحظه در باز شد ... سوار شدن ... ماشین روشن شد ...

مرد اول _ چه خوشگلم هست ناکِس ... از کجا پیداش کردی ؟
ماشین به حرکت دراومد ...
سرگرد _ از جلوی یه سونو گرافی ...
مرد اول _ فکر کنم شهاب از این بیشتر خوشش بیاد ...
سرگرد هیچی نگفت ...
مرد _ راستی پویان چرا بهمون گفتن زودتر بیاییم ؟
سرگرد _ نمیدونم ... بخدا دو دقیقه حرف نزنی نمیمیریا ...
مرد _ برو بابا نوبرشو اورده ...
سرگرد _ آریا خفه ...
دیگه هیچکدومشون هیچی نگفتن ... دیگه کم کم داشت خوابم میبرد ... یهو مردی که حالا فهمیده بودم اسمش آریائه گفت : بیهوشش کردی ؟
سرگرد _ آره ...
آریا _ ولی امکان داره به بچه اش آسیبی برسه بعد مازیار بدبختمون میکنه ...
سرگرد _ من کار خودمو بلدم تو نمیخواد یادم بدی ...
آریا ساکت شد ... چشام سنگین شد و خوابم برد ... با تکون های دستی بیدار شدم ... خواستم چشامو باز کنم که یادم اومد کجام ... صدای آریا اومد : کمک نمیخوای ؟
صدای سرگرد کنار گوشم شنیدم : نه میارمش ...
و آرومتر گفت : رسیدیم ...
و منو با یه حرکت انداخت روی شونه اش ... توی هوا معلق بودم ... سرگرد در ماشینو بستو راه افتاد ... توی سرم خون جمع شده بود ... سرم داشت گیج میرفت ... درهایی باز میشدن و بسته ... سرگرد پیش میرفت ... شاید چند دقیقه راه میرفت که ایستاد و با خنده گفت : سلام علیکم ...
صدای یکی دیگه اومد : به سلام آقا پویان ... چندتا اوردی ؟
اومده بود نزدیک ... دستشو روی صورتم حس کردم ...
مرد _ این چه وضعه ... مثلا بچه توی شکمشه ها ... کشتیش تو ... بزارش اینجا ...

مرد _ این چه وضعه ... مثلا بچه توی شکمشه ها ... کشتیش تو ... بزارش اینجا ...
سرگرد منو گذاشت روی یه چیز نرم ... خوابوندم ... فکر کنم تخت بود ... یکی نشست کنارم و گفت : اوضاع خیلی بی ریخته ... فکر کنم دیگه نتونن کسی رو وارد کنن ...
سرگرد _ مشکلی پیش اومده مگه ؟
مرد _ شهاب واستون توضیح میده ...
صدای باز شدن در اومد و پشت سرش صدای چند نفر ...
همون مرده که با سرگرد حرف میزد گفت : بزاریدشون روی تخت ...
چند لحظه صدایی نیومد ... بعدش یکی گفت : کاری ندارید دکتر ؟
دکتر _ نه میتونید برید ...
صدای بیرون رفتنشونو میشنیدم ... صدای دکتر اومد که گفت : پویان و یاسر بمونید ...
در بسته شد ... صدای سرگردو شنیدم که گفت : تروخدا مازیار من نمیخوام با اینا سروکله بزنم ...
پس مازیار بود ... دلم میخواست چشامو باز کنم و ببینمش ...
مازیار _ به دوتانوم بگم اگه با یکی شون بد برخورد کنید لهتون میکنم ...
صدای خنده ی سرگرد اومد و گفت : آره همون تو مارو له میکنی ...
مازیار با صدایی که رگه های خنده توش موج میزد گفت : ببند پویان آره همون تورو له میکنم ... ///////////////////////////////////////////////
صدای نزدیک شدن مازیارو شنیدم ...
مازیار _ دوست دارم ببینم چیزی که تو اوردی چه جور جنسیه ... چینیه یا آمریکایی ...
سرگرد _ نخیر مال من ایرانیه اصله ...
حس کردم مازیار نشست پیشم و گفت : میبینیم ... بیهوشش کردی ؟
سرگرد _ باید تا الان به هوش میومد ...
مازیار با تهدید گفت : شانس بیار چیزیش نشده باشه ... یاسر اون لیوان آبو بده بهم ...
بعد از چند لحظه با احساس خیس شدن تکونی خوردم ... با اینکه میدونستم میخواد خیسم کنه تا بیدار شم ولی بازم ناخودآگاه تکون خوردم ... چشامو آروم باز کردم ... با دیدن مازیار که روبروم بود چشامو بستمو دوباره باز کردم ... باید نقش یه زنی رو بازی میکردم که دزدیدنش ... چشامو با وحشت باز کردم ... کمی عقبتر رفتم و گفتم : من کجام ؟
مازیار _ اینا رو بعدا میفهمی ... سرت گیج نمیره ؟
به اطراف نگاه کردم ... یه پسر جوون که بهش میخورد 17 یا 18 سالش باشه و سرگرد کمی دورتر ایستاده بودند ... مازیار صورتمو برگردوند طرف خودشو گفت : سرت گیج نمیره ؟
سرمو به علامت نفی تکون دادم ... رو کرد به یاسر ، همون پسره که کنار سرگرد بود ، و گفت : وسایلامو بده ...
یاسر رفت طرف یه میز ... یه کیف چرم سیاهو برداشت و اورد طرفمون ... به اطراف نگاه کردم ... پنج نفر دیگه روی تخت هایی بودن ...
مازیار از توی کیفش یه چراغ قوه دراورد و کمی اومد نزدیکتر ... منم رفتم عقبتر ... خوردم به دیوار ... مازیار با لحن مهربونی گفت : کاریت ندارم میخوام معاینه ات کنم ...
به چراغ قوه توی دستش نگاه کردم ... دستشو آروم اورد جلو و چشامو کمی باز تر کرد و توش نگاه کردو گفت : نه مشکلی نداره ...
رفت عقب و گفت : باید ازت آزمایش بگیرم ...
نگاش کردم ... یه چیزی عین خودکار رو اورد جلو و گفت : آستینتو بزن بالا ...
سرمو تکون دادم که رو به سرگرد گفت : پویان بگیرش ...
سرگرد اومد نزدیکم ... نشست کنارم ... خواستم ازش دور شم که منو گرفت ... آستینمو زد بالا و منو همچنان محکم گرفته بود ... مازیار اومد نزدیک و گفت : نترس چیزی نمیشه ...
و چیزی که دستش بود رو فرو کرد توی بازوم ... سوزشی احساس کردم ... هرلحظه بیشتر میشد ... اخمام رفت توهم ... فشار دست سرگرد هم روی کمر و بازوم زیاد بود ... ای نامرد حداقل یکم فشار دستتو زیاد تر کن ... مازیار دستگاهو درارود و گفت : تموم شد ...

بعد از چند لحظه گفت : آره ...
برگشت طرفمون و روبه سرگرد گفت : ایول اصله ...
سرگرد خندید ... مازیار رو به من گفت : تبریک میگم حامله ای ...
با صدای لرزون گفتم : تروخدا بزارید برم ...
مازیار _ تصمیم گیرنده من نیستم ... فعلا باید اینجا بمونی ...
رفت طرف یه دختر دیگه ... یاسر رو به من گفت : تکون اضافی بخوری میزنمت ...
مازیار با عصبانیت اومد طرف یاسر و با صدای بلند گفت : گفتم دلم نمیخواد با مریضام اینجوری حرف بزنی ... فهمیدی ؟
یاسر سرشو انداخت پایین و گفت : بله دکتر ...
مازیار اومد طرف من و رو به سرگرد گفت : کلید دستبند ...
سرگرد کلیدو از توی جیبش دراورد و داد دست مازیار ... مازیار یکی از دستامو باز کردو دستبندو بست به گوشه ی تخت و رو به یاسر گفت : حالا تو گمشو بیرون ... به آریا بگو بیاد ..///////////////////////////////.
یاسر دوید بیرون ...
سرگرد _ بابا بیخیال چرا اعصابتو بهم میریزی ؟!
مازیار _ بدم میاد از کارای بعضی هاشون ...
در باز شد ... یه مرد یا پسر حدودا سی پنج ساله اومد داخل ... مازیار نگاش کردو گفت : بیا اینجا ...
مازیار یه نفر دیگه رو بیدار کرد ... دختره به محض اینکه سه نفره اطرافشو دید شروع کرد به جیغ کشیدن ...آریا بازوهای اونو گرفت و دستشو گذاشت روی دهنش ... مازیار با اخم به آریا گفت : زندگی اینا از زندگی تو مهمتره پس مراقب باش ...
آریا چیزی نگفت ... مازیار رو به دختره کردو گفت : دستشو برمیداره به شرطی که آروم باشی ... اینجا کسی بهت کمک نمیکنه فقط با جیغ کشیدن خودتو اذیت میکنی ...
به آریا اشاره کرد تا دستشو از روی دهن دختره برداره ... آریا آروم دستشو برداشت ولی همچنان بازوی دختره رو گرفته بود ... بغض دختره ترکید ...
دختر _ من کجام ؟ شما کی هستید ؟
مازیار _ جواب نمیتونم بدم ... فقط به سوالای من جواب بده دیگه کاریت نداریم ... باشه ؟
دختره فقط سرشو تکون داد ... مازیار معاینه اش کرد و یه دستگاه دیگه مثل همون که زد توی بازوی من از توی یه پلاستیک دراورد و برد نزدیک دختره و گفت : چیزی نیست ...
آریا آستین دختره رو زد بالا ... مازیار بی معطلی دستگاه رو زد توی بازوی دختره ... اشکاش جاری شدن ... چشاشو بست ... بعد از چند لحظه مازیار دستگاهو برداشتو بلند شد ... آریا دست دختره رو مثل من به تخت بست و بلند شد ... مازیار لبخندی زد و گفت : این مثبته ...
و رو به دختره گفت : چند وقته حامله ای ؟
دختره با گیجی گفت : سه ماه ...
مازیار _ عالیه ...
دوباره رفتن سراغ یه دختره دیگه ... دوباره همون عکس العملا ... همون کارا ... سرمو گذاشتم روی بالشت و چشامو بستم ...
بعد از رفتن اونا به دخترا نگاه کردم ... گناه داشتن ... زانوهاشونو بغل کرده بودن و گریه میکردن ... بخاطر اینا هم شده باید میتونستم این ماموریتو درست انجام بدم ... بلند شدم و رفتم طرف یکیشون ... نشستم کنارش ... نگاش کردم ... یه قطره اشک از گوشه چشاش اومد پایین ... دلم واسش میسوخت ... طعمه شده بود ...
لبخندی زدمو با صدای لرزونم گفتم : حیف این چشای خوشگل نباشه که قرمز بشه ؟
به هق هق افتاده بود ... چونه شو گذاشت روی زانوش و گفت : من فقط هفده سالمه ... چند ماهه ازدواج کردم ... این حقم نبود ...
دیگه نتونست ادامه بده گریه اش شدت گرفت ... بهش حق میدادم ... آخه یه دختر 17 ساله چه گناهی کرده بود ؟! بلند شدمو رفتم طرف تخت خودم و روش دراز کشیدم ... بغض داشت خفه ام میکرد ... وارد سازمانی شده بودم که میخواستم نابودش کنم ... خدایا خودت کمک کن ...
***

نمیدونم چقدر بود روی همون تخت نشسته بودیم ... هیچکدوم تکون نمیخوردیم ... غذاها دست نخورده اونجا مونده بود ... نمیدونستم چند روز بود غذا نخورده بودیم ... مازیار چندتا از دخترا رو انتقال داده بود به یه جای دیگه ... میگفت هرکی غذا نخوره بهش سرم وصل میکنم ... بلند شدمو کشو قوسی به بدنم دادم ... در باز شد ... ایندفعه ده یازده نفری اومدن داخل ... بینشون شهاب رو تشخیص دادم ... شهاب چند قدمی اومد جلو و به سه نفر باقیمونده توی اتاق نگاه کردو گفت : فکر میکنید غذا نخورید ما دلمون واستون میسوزه ؟!
نگاهی به من کردو ادامه داد : ما بچه هاتونو میخواییم و هرکاری میکنیم تا بچه ها سالم به دنیا بیان ...
و رو به مازیار گفت : کلا چند نفرن ... ؟!
مازیار کمی اومد جلو و گفت : کلشون بیست نفره ...
شهاب _ وضعیت خطرناکه ... یکی لومون داده ... دیگه نمیتونیم کسی رو بیاریم ... باید رو همینا سرمایه گذاری کنیم ...
از سالن رفتن بیرون ... نشستم روی تخت ... منو اورده بودن اینجا چیکار ؟! تنها سوال بود که چند روزی توی مخم وول میخورد ...

در باز شد ... بازچی شده بود ؟! توی این چند وقت روزی ده دوازده بار این در کوفتی رو باز میکردن ... سرگرد بود ... نیم خیز شدم و با بی تفاوتی گفتم : فرمایش ؟
اومد نزدیکم و گفت : راه بیفت ...
سردتر از من ... جلو تر از اون راه افتادم ... همه دخترا رو اورده بودن بیرون ... چی شده بود ؟! من و سرگرد جلوتر از همه میرفتیم ... نمیدونم چقدر ما رو راه بردن که کنار یه در بزرگ ایستادن ... در باز شد ... توش پر از آدمای شیک پوش بود ... همه کت و شلوار پوشیده ... چندتا هم خانم بودن ... سرگرد بازومو گرفتو منو برد یه طرف ... دخترا هم اومدن کنار من ایستادن ... شهاب بلند شد و رو به بقیه گفت : جاسوسها توی بطن این خانومها هستن ...
صدای ظریف دختری اومد : شهاب به من قول داده بودی یکیشو بدی به من ...
به طرفش نگاه کردم ... سوفیا بود ... انگار داشتن راجب یه شی حرف میزدن ... حالیشون نمیشد اینا جون دارن ...
شهاب _ باشه هرکدومشو دوست داری مال خودت ...
سوفیا بلند شدو اومد طرف ما ... از اول صف به همه نگاه میکرد ... نفر اخر من بودم ... سرمو انداخته بودم زیر و به شکم جلو اومده ام نگاه میکردم ... رسید به من و سرمو بلند کرد ... نگاشو دوخت به چشام و رو به مازیار گفت : بچه ی این چیه ؟!
مازیار _ تازه دو ماهشه ...
سوفیا نگاهی به بقیه کردو گفت : فعلا من اینجام ... بعدا انتخاب میکنم ...
و رفت نشست ... یکی از مردای کت و شلوار پوش به من نگاه کردو رو به شهاب کردو گفت : علاوه بر اینکه بچه اش ارزش داره خودشم ارزشمنده ...
شهاب حرفشو تایید کرد ... حرصم گرفته بود ... نمیذارم دستتون به هیچکدوممون بخوره ... لب باز کردمو گفتم : دو نفر مثل من گیر اوردید و آموزش دادید میخواهید به کجا برسید ؟! به تسخیر ایران ؟ این آرزو رو به گور میبرید ...
همه نگاه ها به طرف من چرخیده بود ... چند نفریشون زدند زیر خنده ... انگار واسشون جک گفته بودم ... اخمام رفت تو هم ... یکیشون که یه مرد جوونی بود بلند شد و اومد طرفم ... روبروم ایستاد و با جدیت گفت : ازت خوشم میاد ... جربزه داری ... برعکس خیلی ها که اینجان توی نشون میدی به کشورت افتخار میکنی ...
نگاشو توی صورتم چرخوند و گفت : منم یه روز به این کشورت افتخار میکردم ولی خونواده مو ازم گرفت فقط بخاطر چی ! بخاطر اینکه نمیخواستن زیر بار زور برن ...

چشاشو بهم دوختو گفت : به نظرت من باید بهش افتخار کنم ؟
هیچی نگفتم ... چشای خاکستری اش برق میزد ... چشامو بستمو گفتم : شما دارید به همه خیانت میکنید ...
چشامو باز کردم ... سعی کردم به چشاش نگاه نکنم ...
_ با این نقشه تون شکست میخورید ...
نگاشو بهم دوختو گفت : یکی از بهترین وزرای کشورت از ماست ... اونم جاسوس همین سازمانه ... اونم یکی از بچه هایی بوده که به دنیا اومدن ... اینجا ...
و دستاشو از هم باز کرد ... شهاب اومد جلو و گفت : امیر خان اعصابتون رو متشنج نکنید ... و به زیر دستاش اشاره کردو گفت : ببریدشون ...
کسایی که مارو اورده بودن اومدن طرف ما ... به سرگرد نگاهی انداختم ... معلوم بود عصبانیه ... بازوی منو گرفت ... منو برد طرف در که صدای امیر متوقفش کرد ...
امیر _ اونو نبرید کارش دارم ...
سرگرد ایستاد ... استخونم داشت با فشار دستش خورد میشد ... امیر بلند شد و اومد طرف من ... شهاب از جاش بلند شدو گفت : امیر خان بیخیال اون شید بیایید خوش بگذرونیم ...
امیر بی توجه به حرف شهاب بازوی منو چنگ زدو دنبالش کشید منو ... ای خدا ... خیر سرم حامله ام یکم ملایم تر برخورد کن ... داشتم پشت سرش کشیده میشدم ... خداروشکر بعد از چند دقیقه به یه در مجلل رسیدیم ... یه در قهوه ای رنگ ... درو باز کردو منو هل داد داخل ... این چرا اینجوری میکرد ... همه شون مشکل روانی داشتن ... دروبست ... برگشتم طرفش ... کتشو دراورد ... تازه توجهم جلب شد ... کت و شلوار سیاه پوشیده بود با پیرهن سیاه ... موهاش توی صورتش ریخته بودن ... کتشو انداخت روی یکی از مبل ها ... اومد نزدیک و گفت : که ادعا میکنی به ایرانت افتخار میکنی ؟
نگاهمو از چشمش گرفتم و گفتم : ادعا نمیکنم پای حرفم هستم ...
چند قدمیم ایستاد ... دستشو کرد توی جیب شلوارش و با تمسخر گفت : هنوز خیلی بچه ای ...
_ بیستو پنج سالمه ... میدونم که بچه نیستم ... البته بستگی داره شما بچه رو تا چند سالگی میبینید ...
رفت طرف یه مبل و خودشو انداخت روش و گفت : بشین ...
نشستم گوشه ی یکی از مبلا ... پاهاشو انداخت روی هم و گفت : هیچکدوم از افراد حاضر توی اون جمع نسبت به کشورشون تعصب نداشتن ... چون همه شون یه سری ترسوان ... کشورشونو میفروشن به پول ... البته قبول دارم پول ارزشش از همه چی بیشتره ولی نه همیشه ...
با پوزخند گفتم : من از هیچکی نمیترسم ... نمیتونم حرف زور رو قبول کنم ...
امیر _ خواهر منم همینو میگفت ... ولی توی اولین تظاهرات توی دانشگاهشون کشته شد ... اونم به دست یه بسیجی ... ( من به کسی توهین نمیکنم این حرفای امیره ... یکی مثل بعضی از آدمای الان ... )
لرزشش صداشو خوب احساس میکردم ... بلند شد و رفت طرف میزش ... توی یه لیوان واسه خودش نوشیدنی ای ریختو یه قلپ ازش خورد و بهم گفت : بهت تعارف نمیکنم چون خوب نیست واست ...
به میز تکیه داد و ادامه داد : کشتنش بخاطر اینکه روی حرف استادش حرف زده بود ...
_ شما بخاطر یه نفر از کل کشرتون متنفر شدید ؟
نگام کردو گفت : تو چرا تعصب داری روش ؟ چه گلی به سرت زده ؟!
_ هیچ گلی به سرم نزده ... انسان روی هرچی که مال خودشه تعصب داره ...
چشاشو بستو گفت : عین همه ایرانی ها حرف میزنی ...
_ خودتون رو جدا ندونید ... شما هم جزو مایید ... تصور غیر منطقیتون که مسبب قتل خواهرتون کل کشوره باعث شده از کل کشور و آدماش متنفر شید ...
چشاشو باز کردو بهم دوخت و گفت : مگه نیستن ؟!
_ یعنی کل کشور ... کل آدماش ... کل پیر مردا ... کل بچه ها ... همه و همه توی مرگ خواهر شما مقصرن ؟
نوشیدنیشو سر کشید و گفت : چقدر توی گوشت خوندن ؟!
_ دارید از جواب دادن طفره میرید ... پس ببینید شما دارید اشتباه میکنید ..
اومد نزدیکم ... روبروم ایستاد ... لبخندی زدو گفت : اگه بیرون از اینجا میدیدمت سعی میکردم شکستت بدم ...
_ شکست ؟! آخه شما هنوزم نمیدونید چرا از همه چی متنفرید ....
هیچی نگفت ... داشت نگام میکرد ... سرمو انداختم زیر ... سرمو بلند کردو گفت : خیلی دوست داشتم زودتر میدیدمت ...
و لبخندی زد ... نگاهمو ازش گرفتم ... چشاش یه جوری بود ... دستشو از زیر چونه ام برداشتو گفت : با این عقایدت اونم اینجا خیلی زود سرتو به باد میدی ...
_ تا وقتی که این بچه توی شکممه باهام کاری ندارن ...
لبخندی زدو گفت : خیلی مطمئنی ؟
_ آره ...
اسلحشو از پشت کمرش دراوردو خشابشو دراورد و نشونم داد ... دوباره گذاشت سرجاشو از ضامن خارج کردو گذاشت روی سرم ...
امیر _ خب ؟
_ با این کارتون منو به آرزوم میرسونید ...
نگام کردو گفت : خیلی جرعت داری ...
_ جرعت ندارم ... از چشاتون میخونم نمیتونید منو بزنید ...
سردی فلز رو روی شقیقه ام احساس میکردم ... سرمو بلند کردمو زل زدم توی چشاش و گفتم : بزنید ...
اسلحه شو گرفت بالا و گفت : درست میگی بچه واسمون ارزش داره ...
سرمو انداختم پایین ... رفت طرف یه تلفن که روی میز بود و شماره گرفت ... به من چشم دوخته بود ...
امیر _ یکی بیاد اینو ببره ...
و گوشیو گذاشت سرجاش ... اومد طرف من و گفت : بچه ات باید زیر دست من باشه چه دختر چه پسر ...
نگاش کردم ... بلند شدمو گفتم : هیچ بایدی وجود نداره ...
رفتم طرف در ...
امیر _ برای من وجود داره ...
در باز شد ... کسی که اومده بود منو ببره به امیر تعظیمی کردو بازوی منو گرفتو اومدیم بیرون ... منو برد توی اتاقم ... نشستم روی تخت ... دلم نمیخواست به حرفاش فکر کنم ...



زنگو فشار دادم ... باید میرفتم دستشویی ... بعد از چند دقیقه در باز شد ... سرگرد بود ... نگاش خیلی ترسناک بود ...
سرگرد _ چته ؟
_ میخوام برم دستشویی ...
سرگرد _ راه بیفت ...
رفتیم قسمت دستشویی ها ... از دستشویی که بیرون اومدم دستامو داشتم میشستم که سرگرد گفت : بهت چی میگفت ؟
دستمو با دستمال خشک کردمو گفتم : کی ؟!
سرگرد _ همون پسره ...
_ آها ... هیچی ...
با عصبانیت اومد طرفم ... یه لحظه ازش ترسیدم ... منو کوبوند به دیوار ... بازوهامو گرفتو گفت : میگی یا همینجا کارتو تموم کنم ؟
_ در عرض چند ثانیه اونا میفهمن ...
پوزخندی زدو گفت : فکر کردی فکر اینجاشو نکردم ؟! اینجا دوربین نداره ... حالا جوابمو بده ... چی میگفت بهت ؟
_ به تو ربطی داره ؟!
فشار دستش زیادتر شد ... سرشو اورد نزدیکم و با عصبانیت غرید : میگی یا ...
با باز شدن در سرگرد ازم جدا شد ... منم بیخیال رفتم طرف در ... سرگرد هم دنبالم اومد ... منو برد توی اتاقم و درو بست ...
***

نشستم روبروی امیر ... بشقابمو برداشتو برام غذا کشید ...
امیر _ همه چی میتونی بخوری دیگه ؟
بی توجه به حرفش گفتم : برای چی منو اوردید اینجا ؟
امیر بشقابو گذاشت جلوم و با لبخند گفت : غذاتو بخور تا بگم ...
_ میل ندارم ...
دست از خوردن کشید ... زل زد توی چشام و گفت : من میخوام غذا بخورم ... به نفعته تو هم غذاتو تموم کنی ...
_ گفتم نمیخورم ....
امیر _ اگه نخوری حرفمو نمیزنم ...
انگار داشت بچه گول میزد ... با پوزخند گفتم : به درک نگید ...
و بلند شدم ... هنوز یک قدمم دور نشده بودم که گفت : گفتم به نفعته بخوری ...
هیچی نگفتم ... یه قدم دیگه برداشتم که گفت : جرات داری یه قدم دیگه بردار ...
برگشتمم و نگاش کردم ... جدی جدی بود ... دلم نمیخواست کم بیارم ولی از طرفی کنجکاوی ولم نمیکرد ... نشستم روی صندلی ...

لبخندشو دیدم ... سرمو انداختم پایین ...
امیر _ غذاتو بخور ...
گشنه هم بودم ... دستمو بردم نزدیک و قاشقو برداشتم ... اولین قاشقو که گذاشتم دهنم و قورت دادم ... معده ام زیر رو شد ... سریع بلند شدمو دویدم طرف سطل آشغال ... چند بار عق زدم ولی بالا نیوردم ... نشستم پیش سطل آشغالی ... امیر کنارم نشستو گفت : خوبی ؟
سرمو تکون دادم ... دستشو اورد نزدیک و گفت : بلند شو ... میگم واست سوپ بیارن ...
بدون توجه به دستش که برای کمک دراز کرده بود بلند شدمو رفتم طرف میز ... یه لیوان آب خوردم ... اونم نشست سرجاش ...
_ من نمیتونم غذا بخورم حرفتون رو بزنید ...
دست از غذا خوردن کشید ... زل زد توی صورتم و گفت : چند ماهه ای ؟
_ اومدم اینجا تاریخ از دستم در رفته ...
امیر _ امروز 25 تیره ....
مخم سوت کشید .... تاریخ ازدواجمون 15 فروردین بود ... یعنی من سه ماه بود اومده بودم اینجا ؟!
امیر _ خب چند ماهته ؟
_ فکر کنم سه ماهه ...
امیر _ تو وچندتا از دخترا رو میخواییم بفرستیم آمریکا ... نیویورک ...
یکه خوردم ... چی ؟!
_ کجا ؟
امیر _ به آدمایی مثل تو توی احتیاج داریم توی سازمان ...
دهنم خشک شده بود ... داشت چی میگفت واسه خودش ... حالش بد بود ...
امیر _ فردا باید برید ...
اب دهنمو قورت دادمو گفتم : چرا داری بهم میگی ؟
امیر از روی صندلی بلند شدو رفت طرف میزش ... از نوشیدنی روی اون برای خودش ریخت و گفت : اونجا بهتون بیشتر میرسن ...
بلند شدمو گفتم : میخوام برم توی اتاقم ...
بهم نگاه کردو گفت : باشه ...
بازم تلفن زد و یکی اومد دنبالم ... منو برد توی اتاق ... باید به سرگرد راجب حرف امیر میگفتم ... زنگو فشار دادم ... یه نگهبان دیگه اومد ... حرصم گرفت ... بعد از اون اتفاق دیگه نمیومد توی اتاق من ...
لبخندشو دیدم ... سرمو انداختم پایین ...
امیر _ غذاتو بخور ...
گشنه هم بودم ... دستمو بردم نزدیک و قاشقو برداشتم ... اولین قاشقو که گذاشتم دهنم و قورت دادم ... معده ام زیر رو شد ... سریع بلند شدمو دویدم طرف سطل آشغال ... چند بار عق زدم ولی بالا نیوردم ... نشستم پیش سطل آشغالی ... امیر کنارم نشستو گفت : خوبی ؟
سرمو تکون دادم ... دستشو اورد نزدیک و گفت : بلند شو ... میگم واست سوپ بیارن ...
بدون توجه به دستش که برای کمک دراز کرده بود بلند شدمو رفتم طرف میز ... یه لیوان آب خوردم ... اونم نشست سرجاش ...
_ من نمیتونم غذا بخورم حرفتون رو بزنید ...
دست از غذا خوردن کشید ... زل زد توی صورتم و گفت : چند ماهه ای ؟
_ اومدم اینجا تاریخ از دستم در رفته ...
امیر _ امروز 25 تیره ....
مخم سوت کشید .... تاریخ ازدواجمون 15 فروردین بود ... یعنی من سه ماه بود اومده بودم اینجا ؟!
امیر _ خب چند ماهته ؟
_ فکر کنم سه ماهه ...
امیر _ تو وچندتا از دخترا رو میخواییم بفرستیم آمریکا ... نیویورک ...
یکه خوردم ... چی ؟!
_ کجا ؟
امیر _ به آدمایی مثل تو توی احتیاج داریم توی سازمان ...
دهنم خشک شده بود ... داشت چی میگفت واسه خودش ... حالش بد بود ...
امیر _ فردا باید برید ...
اب دهنمو قورت دادمو گفتم : چرا داری بهم میگی ؟
امیر از روی صندلی بلند شدو رفت طرف میزش ... از نوشیدنی روی اون برای خودش ریخت و گفت : اونجا بهتون بیشتر میرسن ...
بلند شدمو گفتم : میخوام برم توی اتاقم ...
بهم نگاه کردو گفت : باشه ...
بازم تلفن زد و یکی اومد دنبالم ... منو برد توی اتاق ... باید به سرگرد راجب حرف امیر میگفتم ... زنگو فشار دادم ... یه نگهبان دیگه اومد ... حرصم گرفت ... بعد از اون اتفاق دیگه نمیومد توی اتاق من ...
برای اینکه گیر نده رفتم دستشویی ... از دستشویی اومدم بیرون ... سرگرد با یکی دیگه از دخترا اومد ... انگار منو ندید ... دستمو شستم ... داشتم خشکش میکردم که نگهبانی که منو اورده بود به سرگرد گفت : من باید برم ... رییس باهام کار داره ... اینو هم ببر ...
و رفت بیرون ... دختره که شکمش اومده بود جلو رفت طرف یکی از دستشویی ها ... به محض اینکه درو بست رفتم طرف سرگرد ... خیلی یواش بهش گفتم : باید حرف بزنیم ...
نگام کرد ... سرشو اورد نزدیک تا حرفی بزنه که در دستشویی باز شد ... کمی ازش دور شدم ... دختره دستشو شست و اومد طرف ما ... من و دختره جلوتر راه افتادیم ... سرگرد هم پشت سرمون بود ... منو برد توی اتاقم ...
دراز کشیدم روی تخت ... بعد از نیم ساعت دوباره زنگو زدم ... در باز شد ... با دیدن سرگرد از جام بلند شدم ... رفتیم توی دستشویی ...
_ این جزو نقشه نبود ...
سرگرد _ چی شده مگه ؟
بهش نگاه کردمو با وحشت گفتم : میخواد منو بفرسته نیویورک ...
سرگرد یکه خورد ... آروم زمزمه کرد : چی ؟!
_ امیر گفت منو چندتا از دخترا رو میخوان بفرستن نیویورک ... این جزو نقشه نبود ...
سرگرد به دیوار پشت سرش تکیه داد و سرشو انداخت پایین و گفت : من نمیتونم کاری بکنم ....
قلبم ریخت ... چی میگفت ؟! یعنی من باید میرفتم ؟
سرگرد _ نمیتونم کاری بکنم ... باید بری ...
_ چی میگی تو ؟! قراره ما این نبود ... تو نگفتی منو میفرستن اونجا ...
سرگرد _ خودمم نمیدونستم ... ///////////////////////////////
_ اگه منو ببرن آمریکا دیگه نمیتونم زنده بمونم ... دیگه شانسی ندارم ... اونجا دیگه میفهمن من ...
ادامه ندادم ... سرگرد یه قدم اومد نزدیکتر و گفت : اگه بخوام کاری بکنم هردومون کشته میشیم ...
نگاهمو بهش دوختمو گفتم : خیلی نامردی ...
با اینکه میدونستم داره درست میگه و نمیتونه منو نجات بده ولی ازش توقع داشتم کاری کنه ... بغضمو فروخوردمو بهش زل زدمو گفتم : من میرم ... حتی اگه تو نتونی ... بیای ...
سرگرد – تو باید تا آخر این ماموریت بمونی ...
_ اینو بفهم ... دیگه واسم بایدی وجود نداره ... من اومده بودم اینجا بمونم ... نه اینکه ببرنم یه جایی که بیرون اومدن ازش برابر با مرگه ... من این ریسکو نمیکنم ...
هیچی نگفت .... رفت طرف روشویی و آبو باز کرد ... سرشو گرفت زیرش ... کمی زیرش موند و سرشو اورد بالا ... دستشو گرفت گوشه ی روشویی و توی آینه بهم نگاه کردو گفت : کی میبرنتون ؟
_ گفت فردا ...
سرشو انداخت پایین ... برگشت طرفم ... نگام کردو گفت : اگه بخوام کاری بکنم کل این ماموریت بهم میریزه ... نمیتونم ...
یک قدم عقبتر رفتم ... خوردم به دیوار ... دستمو حایل کردم تا نخورم زمین ... داشت میگفت ماموریت واسش مهمتره ... با صدایی که از ته چاه میمومد گفتم : بچه تو توی شکممه ... حداقل به خاطر اون ...
سرگرد _ اون بچه باید فدا شه ...
دیگه نتونستم تحمل کنم اونجا رو ... زدم بیرون ... تلو تلو خوران خودمو رسوندم به اتاقم ... درو باز کرد ... قدم برداشتم تا برم داخل که چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ...
چشامو باز کردم ... به سرمی که توی دستام بود نگاه کردم ... به قطره هایی که ازش میریختن ... با صدای مازیار برگشتم طرفش ...
مازیار _ تو چند روزه غذا نخوردی ؟
_ دلم میخواست بخورم ولی بالا میوردم ...
مازیار _ چرا به من نمیگفتی ؟
هیچی نگفتم ... مازیار سرمو چک کردو نگام کردو گفت : شانس اوردی پویان گرفتت وگرنه ممکن بود واسه بچه و خودت مشکلی پیش بیاد ...
هیچی نگفتم ... به درک بزار مشکل پیش بیاد ... منو که میخواستن بفرستن به یه جهنم دره ی دیگه ای ... چه مهم بود الان اینجا بمیرم یا اونجا ...
به سرگرد نگاه کردم ... منو گرفته بود تا نخورم زمین ... که بچه مشکلی واسش پیش نیاد ... تا ماموریتش خراب نشه ... بغض گلومو گرفته بود ...
سرمو برگردوندم ... دلم نمیخواست جواب اونم بدم ... مازیار رو بهم گفت : باید استراحت کنی ...
و رفتن بیرون ...
دوباره به قطره های دارو که از لوله سرم میومدن پایین چشم دوختم ... فردا باید میرفتم ... دلم نمیخواست بهش فکر کنم ... نفس عمیقی کشیدمو چشامو بستم ...
با صدای مازیار چشامو باز کردم ...
مازیار _ صبح بخیر خانوم ...
لبخند کمرنگی زدم ... دلم میخواست ازش بپرسم میخوای بری پیش بچه ات ؟ میخواستم یکم حالتشو ببینم ...
_ بچه ام چیه ؟
مازیار _ نمیدونم ... هنوز معلوم نیست ...
_ دوست دارم دختر باشه و اسمشو بزارم آهو ...
خشکش زد ... همونجور که داشت به سرم نگاه میکرد برگشت طرفمو گفت : خوشبحالت ...
و سریع رفت بیرون ... پس نسبت به دخترش بی تفاوت نبود ... نیم خیز شدم ... در زدند ... دلم میخواست بگم مگه توی این سازمانم در زدن معنی میده ؟!
در باز شد ... سرگرد و امیر اومدن داخل ... دلم نمیخواست هیچکدومشون رو ببینم ...
امیر _ باید اماده شی ... میخوان ببرنتون ...
نگاش کردمو گفتم : بفرمایید بیرون خودم آماده میشم ...
امیر ابروشو انداخت بالا و گفت : روز آخرو بداخلاقی ... خداحافظ بهتون خوش بگذره ..
و رفت بیرون ... سرگرد یه سری لباسو گذاشت کنارم و پشتشو بهم کرد و گفت : عوض کن ...
بدون هیچ حرفی لباسا رو عوض کردم ...
پوشیدم ...
برگشت طرفم و گفت : راه بیفت ...
راه افتادم ... از در رفتم بیرون ... پشت سرم اومد ... از چندتا راهرو گذشتیم ... جلوی یه در بزرگ چند نفر ایستاده بودند ... سرگرد منو برد طرف اونا ....
یکی از مردا _ امیر خان گفتید منتظر باشید تا بیاد ...
سرگرد برگشت طرف من و با صدای آرومی گفت : امیر خان غلط کرده ...
خنده ام گرفته بود ... با صدای امیر همه مون برگشتیم طرفش ... با لبخند اومد طرفمون ... رو به من و یه دختر دیگه کردو گفت : میدونید واسه چی میخوان ببرنتون ... پس اگه سعی کنید فرار کنید خونتون گردن خودتونه ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : مردن بهتر از این خفته ...
امیر بی توجه به حرفم گفت : پویان و آریا و مهدی باهاتون میان ...
با شنیدن اسم پویان خشکم زد ... اونم میومد ؟! باید خوشحال میبودم ؟
امیر _ میتونید برید ...
برگتیم تا بریم طرف ماشینا که امیر مچ دستمو گرفت ... برگشتم طرفش ... لبخندی زدو گفت : مراقب خودت باش ...
_ مراقب خودم ؟!!!! از اینجا به بعد اونا واسه زندگیم تصمیم میگیرن نه خودم ...
مچ دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم : تن خونواده تو توی گور لرزوندی ...
سریع راه افتادم ... سرگرد کنار ماشینی ایستاده بود ... سوار شدم ... کسی توش نبود ... قبل از اینکه چیزی بگم درو بست و نشست توش ... ماشینو روشن کرد و جلوتر از اون یکی ماشین حرکت کرد ...
_ سرگرد ؟
دنده رو عوض کردو گفت : حرفتو بزن ...
حرصم گرفت ... من باید از دست اون نارحت میبودم ولی اون داشت باهام اینجوری حرف میزد ../////////////////. دست به سینه نشستمو برگشتم طرف شیشه و گفتم : هیچی ...
سرگرد _ چی میگفت ؟
برگشتم طرفش ... حرصم گرفته بود ... آخه به اون چه ربطی داشت ...

_ به تو ربطی داره ؟
با اینکه خورد تو ذوقش ولی گفت : مسائل شخصی تو بهم ربطی نداره ... فکر کردم شاید چیزی گفته باشه که به ماموریتمون کمک کنه ...
نگاهمو ازش گرفتمو گفتم : نه چیز به درد بخوری نگفت ...
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم ... طاقت نیوردم و گفتم : یه سوال بپرسم ؟
سرگرد _ بپرس ...
_ منو واسه چی اوردید اینجا ؟ تا حالا که هیچ اطلاعاتی به دست نیوردم که به کارتون بیاد ...
سرگرد _ قرار بود دختر یکی از وزرا رو بدزدن ... میخواستیم تو ازش مراقبت کنی ...
_ من ؟! از اون ... توی اینهمه ادم ... شک نمیکردن ؟
سرگرد _ نمیدونم ...
خودمو ول کردم روی صندلی عقب و گفتم : موندم شماها به چه امیدی این نقشه های احمقانه رو ریختید ... با عصبانیت گفت : منم روز اول بدون هیچ نقشه ای وارد این سازمان شدم ...
با حرص گفتم : تو یه نفر بودی ولی من دونفرم ...
نگاهشو از توی آینه بهم دوخت و گفت : فکر میکنی اونا زنده اش میذارن ؟
_ من کاری به اونا ندارم ... من فرار میکنم ...
سرگرد _ فکر میکنی فرار راحته ؟
_ تو واقعا فکر میکنی من میرم نیویورک ؟
هیچی نگفت ... دلم نمیخواست ازش بخوام بهم کمک کنه ... این جنینی که تو بدنم بود بچه اونم هست ... باید کمکم میکرد ... لب باز کردم تا بگم بهش ولی منصرف شدم ... مکالمه اونروزش به یادم اومد ... یه ندایی توی قلبم گفت : ولی این بچه خودشه ... نگهش میداره ... دلو زدم به دریا و گفتم : تکلیف این بچه چیه ؟
با خونسردی گفت : واسه این ماموریت به وجود اومده ... بعد از این ماموریتم باید نابود بشه ...
خشکم زد ... چه راحت داشت درمورد یه موجود زنده حرف میزد ...
_ اون زنده هستش ... داره نفس میکشه ...
سرگرد _ نکنه دلت میخواد نگهش داری ؟
از تمسخر صداش حرصم گرفت ... ولی من تا به حال به این فکر نکرده بودم ... میخواستم نگهش دارم ؟! سرگرد نمیخواستش میخواستم تنها نگهش دارم ؟!
سرگرد _ نگه داشتنش کار اشتباهیه ...
_ ولی من میخوام نگهش دارم ... حتی اگه تو هم نخواهیش ...
درمورد حرفی که زده بودم تردید داشتم ... میخواستم نگهش دارم یا داشتم با سرگرد لج میکردم ... ؟؟؟؟
دیگه هیچی نگفتم ... سرمو تکیه دادم و چشامو بستم ...
با صدای سرگرد از خواب پریدم ... داشت با اون دونفر حرف میزد ...
سرگرد _ خطرناکه هردومون باهم باشیم ...
آریا _ عقل کل اگه باهم نباشیم وقتی گرفتنمون چیکار کنیم ؟
سرگرد _ این دوتا رو باید برسونیم ... یکی بهتر از هیچیه ... اون دختره وقت زایمانشه ... شما ببریدش ...
آریا _ چرا من نباید با اون یکی برم ؟
سرگرد _ چون میدونم نمیتونی خودتو کنترل کنی و بدبختمون میکنی ...
و اومد طرف ماشین ... و داد زد : سر قرار میبینمتون ...


سوار شد ... و ماشینو روشن کردو راه افتاد ... ازشون که دور شدیم گفتم : واقعا میخوای بری سر قرار ؟
سرگرد _ اول باید به بچه ها خبر بدیم مختصات سازمانو ...
_ یعنی من میتونم برم ؟
سرگرد _ من همچین حرفی زدم ؟!!!!
انگار آب یخی ریختن روم ... افتادم روی صندلی ... خداییش دیگه کم اورده بودم ... دلم نمیخواست دیگه ادامه بدم ... رفتن به اون جا برابر با مرگ بود ... نمیتونستم به هیچ عنوان برگردم ... باید شانسمو الان امتحان میکردم ...
شب توی یه مسافر خونه خوابیدیم ... نمیدونم ساعت چند بود ... خیلی تشنه ام بود بیدار شدم ... از توی یخچال دربو داغونش شیشه رو برداشتم ... کمی ازش خوردم ... گذاشتم سرجاش ... برگشتم ... روی تخت دراز کشیدم که سرگرد گفت : فکر فرارو از سرت بیرون کن ...
برگشتم سمتش ... زل زدم توی چشاش و گفتم : فکر میکنی من به حرفت گوش میدم ؟
لبخندی زدو دستشو اورد نزدیک صورتم و گفت : فکر که نمیکنم ... مطمئنم گوش نمیدی ...
صورتمو از زیر دستش کشیدم کنار و غریدم : بهم دست نزن ...
پشتمو بهش کردم ... دستشو گذاشت روی شکمم و منو کشید طرف خودش ... با صدای بلند گفتم : دستتو بکش ...
نیم خیز شد روم و گفت : میخوام آخرین استفاده رو ازت بکنم ...
یخ کردم ... واقعا فکر نمیکردم اینهمه پست باشه ... دستشو که روی شکمم بود رو پس زدم و بلند شدم ... خواستم برم که کمرمو گرفت ... برگشتم سمتش ... اینو از من به یادگار داشته باش ... با آخرین قدرتم کوبوندم توی صورت خوشگلش ... دکوراسیونشو ریختم بهم بدجور ... دستشو گذاشت روی دماغش ... ولو شد روی تخت ... خداییش خیلی بد زدم ... این بهترین وقت بود واسه فرار ... دویدم طرف سوییچش که روی میز بود و درو باز کردمو دویدم بیرون .... بدون اینکه کفش بپوشم داشتم توی خیابون میدویدم ... به ماشین رسیدم ... پریدم توش ... داشت دنبالم میومد ... قفل مرکزیو زدم .... ماشینو با دستهای لرزونم روشن کردم ... خواستم پامو از روی کلاج بردارم که سرگردو جلوی ماشین دیدم ... داشت از دماغش خون میومد ... داد زد : به نفعته بیای بیرون ...
بدون توجه به حرفش پامو از وری کلاج برداشتمو گازو فشار دادم ... از جلوی ماشین پرید کنار .... توی اون تاریکی داشتم با آخرین سرعت ممکن میرفتم ... ولی من کجا بودم ... توی افغانستان بودم یا ایران ؟

کنار جاده نگه داشتم ... ماشینو خاموش کردم ... دیگه داشت آفتاب میزد ... پاهای داغ کردمو گرفتم توی دستم ... چشام اومد روی هم ...
با صدای چیزی که به شیشه میخورد چشامو باز کردم ... یه زن بود با لباس محلی ... شیشه رو دادم پایین ...
زن _ خانم جان اینجا چیکار مکنید ؟ مشکلی پیش آمده ؟
_ سلام ... نه ... اینجا کجاست ؟
زن _ خب معلومه شما طرفای زابلید ...
اینقدر ذوق کردم که دوست داشتم بپرم و ببوسمش ... ازش تشکر کردم ... ماشینو روشن کردم و راهی رو که زنه گفته بود پیش گرفتم ...
با ایستادن ماشین قلبم ریخت ... بعد از کلی ایستادن و حرکت کردناش ( بعد از تموم شدن بنزین چی میشه ... همونو منظورمه ... نمیدونستم !!! ) بالاخره ایستاد ... استارت زدم ... هیچی نشد ..////////////////////////////////.
_ خدا ...
بازم استارت زدم بازم چیزی نشد ... از ماشین پیاده شدم ... با عصبانیت بهش لگدی زدم ... پام داغون شد ... پاموگرفتمو گفتم : آخه وقت تموم کردن بنزین بود !
نشستم توی ماشین ... توی جاده ای ماشین خاموش شده بود که خبری از هیچ موجود زنده نبود ... داشبوردو باز کردم ... یه اسلحه توش بود و گوشی من !گوشیمو برداشتم ... روشنش کردم ... شارژ داشت ... ولی خط نمیداد ... نمیدونم باید از سرگرد ممنون میشدم یا نه ولی خوشحال بودم ... صندلی رو صاف کردم و خوابیدم ...
چشامو باز کردم ... بلند شدم ... کشو قوسی به کمرم دادم ... خیلی میخوابیدم واینو میدونستم ... از ماشین پیاده شدم ... گردنمو کمی تکون دادم ... با دیدن شتر و یکی که کنارش بود چشام گرد شد ... یه موجود زنده ... میخواستم برم طرفشون ولی با خاری که توی پام رفت متوقف شدم ... به پای خون آلودم نگاه کردم ... باید از همون جا داد میزد ...
_ سلام ... یکی کمکم کنه ... صدامو میشنوید ؟
حس کردم سرشو چرخوند طرفم ... یا شایدم داشتم به خودم امیدواری میدادم ...

ولی نه ... صدامو نشنیده بود ... به راهش ادامه داد ... به شتر که داشت ازم دور میشد چشم دوختم ... با بغض نشستم روی زمین ... باید چیکار میکردم ؟! نفس عمیقی کشیدمو بلند شدم ... صندوق عقبو باز کردم ... توش چند تا آچار بود و یه تنگ کوچیک ... توش روغن بود ... ریختمش روی زمین .... با یکی از آچارا نصفش کردم ... پامو گذاشتم روش و با کش روکش صندلی بستمش ... از هیچی بهتر بود ... کلتو گذاشتم پشت کمرم ولباسمو انداختم روش ... یکی از پیچ گوشتی هارو برداشتمو گوشیمم گذاشتم توی جیبم ... یکی از روکش ها صندلی رو دراوردم و برداشتم ... دیگه چیزی توی ماشین نبود که به دردم بیاد ... راه افتادم ... باید به یه جایی میرسیدم ... آفتاب صورتمو بدجور میسوزوند ... مقنعه مو کشیدم جلوتر ... روکش صندلی رو انداختم روی سرم ... هر قدمی که میزاشتم آهم بلند میشد ... با اینکه میتونستم باهاشون راه برم ولی آسفالت خیلی داغ بود ... نمیدونم چقدر بود داشتم راه میرفتم ... یه تابلو جلوم دیدم ... ابی توی دهنم نمونده بود قورتش بدم ... چشامو ریز کردم ... یه تابلو سبز رنگ بود ... تونستم فقط تشخیص بدم روش نوشته بود زابل ...
چشامو باز کردم ... لبام خشک خشک بود ... با صدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم : آب ...
یکی یه دستمال خیس گذاشت روی لبم ... نگاش کردم ... یه دختر جوون بود ... با لذت آبو دستمالو میکشیدم توی دهنم ...
دختر _ بهتری ؟
_ من کجام ؟
دختر _ نترس جای بدی نیستی ... شانس اوردی پیدات کردیم ...
نیم خیز شدم ... گوشیمو ازتوی جیبم دراوردم ... خط نمیداد ...
دختر _ اینجا خط نمیده ...
_ من باید زنگ بزنم ...
بلند شدو گفت : حالت بهتر شد میبرمت مخابرات روستا زنگ بزن ...
بلند شدم و گفتم : من خوبم ...
نگام کردو گفت : بخوابی بهتره ...
وقتی اصرار منو دید گفت : دنبالم بیا ...
سریع دنبالش دویدم ... یه دمپایی بهم داد ... پوشیدمو رفتیم طرف یه ساختمون ... چندتا پیرزن با لباسای محلی بلوچستانی نشسته بود توی سایه ساختمون ... دختر رو به یکیشون کردو گفت : میخواد زنگ بزنه !
به زن پیری نگاه کردم که داشت قلیان میکشید ... بهم نگاه کردو گفت : به کی ؟
_ برادرم ...
زن _ مگه تو شوهر نداری ؟
به شکمم که اومده بود جلو اشاره کرد ... دستمو گذاشتم روش و گفتم : شوهرم کشته شده ... باید برم تهران ...

زن قلیونشو کمی تکون دادو گفت : بهش بده ...
دختر رفت توی ساختمون و منم دنبالش ... به تلفنی که روی میز بود اشاره کردو گفت : اینه ...
رفتم طرفش ... شماره موبایل مهیارو گرفتم ... خاموش بود ... نباید به خونه زنگ میزدم ... به شرکتش زنگ زدم ... بعد از چند بوق ارتباط برقرا شد ...
منشی – بله ؟
_ سلام خانم ستارمنش ... میخواستم با مهیار حرف بزنم ...
ستار منش _ شما ؟
_ محیام ....
ستارمنش _ سلام خانوم کرامت ... خوب هستید ؟
_ بله ... میشه باهاش حرف بزنم ؟
ستار منش _ ایشون توی جلسه ان گفتن هیچ تلفنی رو وصل نکنم حتی مادرتون رو ...
با عجز گفتم : ولی من باید باهاش حرف بزنم ...
ستار منش _ نمیشه خانوم کرامت ...
نمیتونستم از تنها شانسم بگذرم ... داد زدم : گوشیو بده بهش ...
حدس میزدم خشکش زده ... بعد از چند لحظه صدای داد مهیار اومد : خانوم مگه نگفتم هیچ تلفنی رو وصل نکنید ؟
ستار منش _ خواهرتونن ...
مهیار _ گفتم هرکی زنگ زد ...
ستار منش _ محیا خانوم ... اصرار دارن باهاتون حرف بزننن ...
چند لحظه گذشت و صدای نگران مهیار پیچید توی گوشم : محیا ؟
با صدای لرزونم گفتم : سلام داداش ...
مهیار _ سلام عزیزم ... کجایی تو ؟
_ مهیار بیا دنبالم ... نمیخوام اینجا بمونم ...
مهیار _ کجایی مگه ایمان پیشت نیست ؟
_ زابلم ... بیا دنبالم ...
مهیار – باشه عزیزم ... قول میدم ... با ایمان مشکلی پیدا کردی ؟
تا خواستم چیزی بگم بوق ممتد پیچید توی گوشم .... چند بار زدم روی شاسی تلفن ولی هیچی نشد ... با حرص کوبوندمش روی میز ...
دختر _ ما اونو لازمش داریم ...
_ من باید بهش بگم کجام ...
دختر _ میره زابل دنبالت میگرده ...
داشت چی میگفت ... یهو اخماشو کشید توی هم و گفت : راه بیفت ...
خشکم زد ... اومد نزدیک و از زیر مقنعه ام چنگ زد توی موهام و منو کشید بیرون ...

موهام داشت از ریشه کنده میشد ... منو هل داد جلوی همون پیرزنا ... یکیشون گفت : سردار خان ازش خوشش میاد ...
یکیشون رو به دختره گفت : زلیخا ... ترتیب بچه شو بده ... خودش چیزیش نشه ...
دختری که حالا فهمیده بودم اسمش زلیخاست چنگ زد توی موهام و منو کشید طرف یه اتاقی ... باید کلکشو میکندم ... رسیدیم به در اتاق ... خواست منو هل بده داخل که گردنشو گرفتم و پای راستمو گذاشتم پشت پاهاش و زدمش زمین ... چند قدم عقب رفتم ... سرشو کمی تکون داد و بلند شد ... گیج بود ... پامو بلند کردم تا بزنم توی شکمش که با پاش زد توی تاندونم ... لامذهب جوری زد که از حال رفتم ... بی اختیار نشستم روی زمین ... اومد نزدیکم و موهامو چنگ زد ... بلند کردم و داد زد : که منو میزنی ها ؟
خون دماغشو با آستینش پاک کردو منو هل داد طرف تخت ... شکمم خورد به گوشه تخت ... ضعف کردم ... روی زمین دولا شدم ... خدایا خودت کمک کن بلایی سر بچه ام نیاد ... اومد طرفم ... سرشو اورد نزدیک گوشم و آروم گفت : درد داره نه ؟
بلندم کرد ... یقمو گرفتو منو زد توی دیوار ... دیگه نایی نداشتم ... اسلحه ام پشت کمرم نبود ... ولی تیزی پیچ گوشتی رو احساس میکردم ... همونجور که یقمو گرفته بود گفت : نمیزارم دستت به سردار بخوره ... اون ماله منه ...
خب به من چه ... پیشکش خودت ... برو باهاش حال کن ... ای خدا گیر عجب آدم خری افتادما ....
دستمو کردم توی جیبم ... درش اوردم ... روی به زلیخا گفتم : مال خودت من نمیخوامش ....
و دستمو اوردم بالا ... گذاشتم کنار گلوش و گفتم : جونتو دوست داری ولم کن ...
دستاش شل شد ... همونجور که پیچ گوشتی رو گرفته بودم گفتم : کمکم کن فرار کنم بعدش سردارت مال خودت باشه ...
رنگ نگاش عوض شد ... ادامه دادم : من فقط میخوام برم زابل ... کمکم کن ...
لب باز کردو گفت : کمکت کنم دست از سرم برمیداری ؟
خنده ام گرفت ... آخه دختر خوب مگه من تلپ شده بودم روی سرت که حالا دست از سرت بردارم ... خوددرگیری داشت .... ازش کمی دور شدم ... نباید بهش اطمینان میکردم ... نگام کردو گفت : از اون پنجره میتونی بری بیرون ؟
کنارش ایستادمو نگاهی به پنجره کردمو گفتم : آره ...
زلیخا _ خب ... باید از اونجا بری و همون جا رو مستقیم بری تا برسی زابل ... کمه راهش ...
پوزخندی زدمو گفتم : هه فکر میکنی به همین راحتی میرم ؟! بهت اعتماد ندارم ... تو هم همرام میای ...
لبخند روی لبش ماسید ... دستشو خونده بودم ... میخواست منو به کشتن بده ...
گردنشو گرفتمو پیچ گوشتی رو گذاشتم کنار گوشش و گشتمش ... هیچی نداشت ...
_ راه بیفت ..///////////////////////////////////.
زلیخا _ داری کار اشتباهی میکنی !
پیچ گوشتی رو فشار دادمو گفتم : خفه شو و راه بیفت ...
راه افتاد طرف پنجره ... هم زمان باهاش بیرون رفتم ... راه افتادیم طرفی که میگفت ... با اینکه بهش اعتماد نداشتم ولی مجبور بودم ... بعد از چند دقیقه رسیدیم به جاده ... ایستاد و گفت : این جاده رو بری میرسی به زابل ...
_ بریم ... میرسیم به زابل ... تو هم میای ...
و هلش دادم ... در امتداد جاده حرکت میکردیم ... تموم حواسم بهش بود که دست از پا خطا نکنه ... بعد از چند کیلومتر راه رفتن از دور خونه ها رو میدیدم ... ذوق زده شده بودم به شدت ... سرعتمو زیادتر کردم ... دلم میخواست میرسیدمو به مهیار زنگ میزدم ... نزدیک شهر که شدیم زلیخا گفت : دیگه رسیدی به شهر ولم کن ...
نگاش کردم و گفتم : واقعا که خیلی احمقی ...
ولش کردمو و درحالی که عقب عقب میرفتم گفتم : خودتو جلوش کوچیک نکن اینجوری بیشتر ازت خوشش میاد ...
نمیدونم تاثیر حرفم بود یا نه ... ولی بیخیال من شد و راهشو گرفتو رفت ... از یکی آدرس مخابراتو پرسیدم ... رفتم توش ... پول نداشتم باید چیکار میکردم ... یادم افتاد گوشیمو دارم ... از مخابرات اومدم بیرونو اطرافو نگاه کردم ... یه موبایل فروشی پیدا کردم ... رفتم توش ... گوشی رو گذاشتم روی میز و گفتم : چند میخریش ؟
موبایلو ورانداز کردو گفت : 100 تومن ...
مخم سوت کشید ... موبایل یه ملیونی رو صد تومن بفروشی ... خیلی یه ها ! ولی به پولش احتیاج داشتم ... با اینکه دلم نمیخواست ازش دل بکنم گفتم : باشه ...
لبخندی زدو پولو از توی کشو دراورد و گذاشت جلوم ... پولو برداشتمو دویدم بیرون ... دوباره رفتم مخابرات ... شماره رو دادم بهش ... یه گوشه ای ایستادم ... بعد از چند لحظه بهم اشاره کرد که برم توی یکی از اتاقکا ... رفتم توش ... گوشیو سریع برداشتم ... با شنیدن صدای مهیار آروم گرفتم ...
مهیار _ محیا ؟
_ میای دنبالم ؟
مهیار _ آره عزیزم ... گوش بده ... به علیرضا زنگ زدم از زاهدان میاد دنبالت ... باهاش برو من میام زاهدان دنبالت باشه ؟
_ کی میرسه ؟
مهیار _ چند ساعت دیگه ... نمیدونم ... محیا بین تو ایمان اتفاقی افتاده ؟
_ نمیخوام چیزی راجب اون بشنوم ...
مهیار _ چی میگی ؟!!!
_ توضیح میدم بهت ... فقط زود بیا ...
مهیار _ باشه عزیزم ... پیش علیرضا جات امنه ... میام امشب ... راستی شماره علیرضا رو یادداشت کن ...
شماره علیرضا رو داد ... نوشتم ... ازش خداحافظی کردمو اومدم بیرون ...

ایستادم کنار مخابرات ... شدیدا گشنه ام بود ... رفتم طرف دیگه خیابون تا از سوپری چیزی بگیرم ... وارد سوپری شدم ... رفتم جایی که کیک و آبمیوه داشت ... برداشتم و حساب کردمو اومدم بیرون ... نشستم کنار خیابون و مشغول خوردن شدم ...
یک ساعت گذشته بود ... دوباره رفتم داخل مخابرات ... شماره علیرضا رو واسم گرفت ... بعد از وصل شدن رفتم توی یکی از اتاقکا ...
_ الو علیرضا خان ؟
علیرضا _ سلام ... کجایی تو ؟ من تازه وارد زابل شدم ...
_ یه لحظه وایسید ...
سرمو از اتاقک اوردم بیرون و به مسئولش گفتم : اینجا کجای شهره ؟
مرده اولش یه چپ چپ نگام کرد ولی وقتی دید جدی ام آدرسو گفت ... به علیرضا گفتم ... گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه ... گوشیو قطع کردمو اومدم بیرون ... دوباره نشستم سرجای قبلی ام ... داشتم به ماشینهایی که از اونجا رد میشدن نگاه میکردم ... یه جرثقیل از اونجا رد شد که یه ماشین شبیه ماشین سرگردو حمل میکرد ... با دیدنش قلبم ریخت ... دلم نمیخواست دیگه ببینمش ...
با صدای بوق ماشینی به طرفش نگاه کردم ... با دیدن علیرضا با خوشحال بلند شدم ... رفتم طرف ماشین ... علیرضا واسم درو باز کرد ... سوار شدم ... ماشینو به حرکت دراورد و گفت : سلام ...
_ سلام ... ممنون که اومدید ...
ع _ این چه حرفیه تو هم جای عاطفه ....
لبخندی زدمو هیچی نگفتم ... به عقب اشاره کردو گفت : برو عقب بخواب ...
_ خوابم نمیاد ...
ع _ تا سه چهار ساعت دیگه زاهدانیم ... برو بخواب ...
ماشینو یه گوشه نگه داشت ... رفتم عقب و دراز کشیدم ... چشام اومد روی هم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
با صدای یکی چشامو آروم باز کردم ... علیرضا لبخندی زدو گفت : رسیدیم بیدار شو ...
از ماشین اومدم پایین ... هوا تاریک بود ... جلوی یه خونه بزرگ ویلایی بودیم ... علیرضا درشو باز کردو کنار ایستاد ... یه خونه بزرگ به نمای سنگ ... قشنگ بود ..
ع _ بفرمایید داخل ..//////////////////////////////////.
لبخندی زدمو پله ها رو رفتم بالا ... در واسم باز کرد ... وارد خونه شدم ... برقو روشن کردو گفت : مامان و بابا و عاطفه رفتن تبریز خونه خالم ...
و رو بهم گفت : راحت باش ... و به ساعتش نگاه کردو گفت : تا نیم ساعت دیگه پرواز مهیار میشینه ... من باید برم فرودگاه ... تو راحت باش ...
و رفت طرف درو گفت : هرچی لازم داشتی بردار ... خداحافظ ...
نشستم روی مبل ... صدای بازو بسته شدن در اومد ... تا یک ساعت دیگه مهیار میومد ... دیگه راحت شده بودم ... نگام افتاد به شکمم ... باید راجب این بهشون چی میگفتم ...
بچته ... تو ازدواج کردی و این بچته ... جای نگرانی نداره ... کسی بازخواستت نمیکنه ...
وقتی بفهمن چی شده که بازخواستم میکنن ...
نباید بفهمن ... بین تو و سرگرد مشکلی پیش اومده و تو طلاق میخوای ...
آخه با نبود سرگرد میخوان دنبالش بگردن ...
عمو ازم حمایت میکنه ...
از این خیال کمی اروم گرفتم ولی از عکس العمل مهیار میترسیدم ...
یک ساعت به سرعت گذشت ... زمانی به خودم اومدم که مهیار منو گرفته بود توی بغلش و داشت ارومم میکرد ... داشتم میلرزیدم ... با اینکه میدونستم جام امنه ولی بازم میترسیدم ... ترس از آینده پیش روم ...
مهیار منو از خودش جدا کردو نگاهی به شکمم کرد ... خجالت میکشیدم ... لبخندی زدو گفت : واقعیه ؟
خنده ام گرفته بود ... با خنده بغلم کردو گفت : خواهر گند اخلاق ما مامان شده ...
خودمو ازش جدا کردم ... مهیار با لبخند به شکمم نگاه میکرد ... یهو اخماشو کشید توهم و بهم نگاه کردو گفت : بینتون چه مشکلی به وجود اومده ؟
چشامو بستمو گفتم : بهم وقت بده ... بهت میگم ... بریم شیراز ...
مهیار هم دیگه چیزی نگفت ... شب همونجا خونه ی علیرضا خوابیدیم ... صبح ساعت 10 هم با اتوبوس اومدیم شهرمون !
جلوی خونه از تاکسی پیاده شدم ... مهیار داشت کرایه راننده رو میداد ...
_ مهیار مامان اینا میدونن ؟
مهیار دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت : نه ولی ... بریم داخل ...
مهیار درو با کلیدش باز کردو منو هل داد داخل ... در ساختمونو باز کردیم ... جلوتر از مهیار وارد شدم ... صدای خنده مهلا و محسن میومد ... نگام به طرف پله ها کشیده شد ... مهلا از پله ها پایین دوید و محسن هم پشت سرش ... حواسشون به من نبود ...
محسن _ اِ مهلا بده ...
مهلا دوید طرف ما و در حالی که عقب عقب میومد گفت : نمیدم ...
نزدیک بود بخوره به من که مهیار جلوم وایستاد ... خورد به مهیار ... چند قدم عقبتر رفتو با دیدن مهیار گفت : اِ داداش تویی ؟
از پشت مهیار اومدم بیرون ... با دیدن من خشکش زد ... با فریاد محسن به طرفش نگاه کردم : آباجی ...
پرید بغلم ... با اینکه نمیتونستم نگهش دارم ولی دلشو نشکوندم ... نشستم روی زمین و بوسیدمش ...
_ خوبی عزیزم ؟
محسن خواست حرفی بزنه که مهلا منو گرفت توی بغلش ... میخواستم بگم چه عزیز شدم ولی فقط بلند شدمو بغلش کردم ... توی بغلم گریه میکرد ...
_ مهلا این چه وضعشه ... بچه بدبخت ترسید ....
مهلا _ خیلی نامردی به وقتش به حسابت میرسم ...
لبخندی زدم و خواستم به مهلا چیزی بگم که چشمم افتاد به مامان که با چشای اشکی کنار در آشپزخونه ایستاده بود ... مهلا رو از خودم جدا کردم و رفتم طرف مامان ... جلوش ایستادم ولی طاقت نیوردمو خودمو انداختم بغلش ... مامان هم با اینکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه ولی موفق نمیشد و اشک میریخت ... با صدای عصبانی مهیار همه برگشتیم طرفش : چتونه شما ها ؟ حالا که محیا اومده هم گریه میکنید ؟
مامان _ اشک شوقه عزیزم ...
مهیار _ نگا به محیا بکنید بعد ذوق زده شید ...
همه با تعجب بهم نگاه کردن ... نگاهمو به مهیار دوختم ... دلم میخواست خفه اش کنم ...

نگاهشون روی شکمم ثابت موند ...
مهلا _ من خاله میشم ؟
خنده ام گرفته بود ... ابراز احساست خواهر برادر ما هم مثل آدم نبود ... فقط سرمو تکون دادم ... از خوشحال جیغی کشید ... مهیار دستشو گذاشت روی دهن مهلا و گفت : تو واسه بچه محیا این کارو میکنی واسه اژدر من چیکار میکنی ؟
مهلا دست مهیارو پس زدو گفت : گمشو با این اسم انتخاب کردنش ... اژدر ... موندم تو اینو کجا شنیدی ؟!!!!
مامان پیشونیمو بوسیدو گفت : مبارکه عزیزم ...
فقط لبخندی زدم ... مهلا منو کشید طرف یکی از مبلا که گفتم : مهلا تروخدا بزار برم حموم بعد بیام .... ///////////////////////////////////////
با کسب شدن اجازه شیرجه زدم توی حموم ... بعد از ماهها یه حموم حسابی میکردم ... از حموم اومدم بیرون ... رفتم توی هال ... مهلا با دیدن من گفت : مامان زنگ زده به کل فکو فامیل خبر داده ...
اخمام رفت توهم ... برگشتم طرف آشپزخونه ...
_ مامان چیکار کردید ؟
مامان در حالی که غذاشو چک میکرد گفت : به داییت اینا و عموت اینا زنگ زدم ...
_ میذاشتید من یکم استراحت کنم بعد ...
مامان با لبخند گفت : تا شب خیلی وقته استراحت کن ...
_ دلم نمیخواست ...
حرفمو ادامه ندادم ... مهیار وارد آشپزخونه شد و حرفمو ادامه داد : دلش نمیخواد کسی رو حالا ببینه حقم داره ... بچه هنوز نرسیده شما به ملت خبر دادین ... عمو فریبرز زنگ زده میگه همین الان دارم میام ...
_ خودمم با عمو کار دارم ولی بقیه رو ...
با دیدن ناراحتی مامان گفتم : ساعت چند میان ؟
مامان _ 7 ...
_ باشه ... سعی میکنم اماده شم ...
با صدای زنگ سرمو برگردوندم طرف ایفون ... مهلا جواب داد و بعد از چند لحظه گفت : عمو فریبرزه ...
از آشپزخونه اومدم بیرون ... نمیخواستم نشون بدم که ناراحتم ... درو باز کردم و با لبخند گفتم : سلام عمو ... همونجا وسط حیاط ایستاده بود و داشت نگام میکرد ...
_ بفرمایید داخل ...
پله ها رو اومد بالا و آروم گفت : چی شده ؟
_ میگم ...
اومدیم داخل ... کمی توی جمع نشستیم ... بلند شدمو گفتم : عمو میشه یه لحظه بیایید اتاقم کارتون دارم ؟
عمو با گفتن با اجازه بلند شدو دنبالم اومد ...به محض وارد شدن درو بستو گفت : جون به لبم کردی چی شده ؟ از وقتی رفتید خبری ازتون نبود ...
نشستم روی تخت و شروع کردم به صحبت ... همه چیزایی که میدونستمو گفتم و در آخر زل زدم توی چشاش و گفتم : داشتن منو میفرستادن نیویورک ... همین سرگرد لعنتی شما داشت منو میبرد ... نمیتونستم برم ... من اومده بودم توی اون ماموریت تا مفید باشم نه اینکه منو بفرستن جایی که آخرش مثل زباله پرتم میکردن بیرون ...
سرمو انداختم پایینو گفتم : با اینکه میدونم کل نقشه هاتون رو ریختم بهم ... نقشه هایی که اصلا حساب شده نبود ... ولی من میخوام زندگی کنم ... میخوام این بچه رو نگه دارم ... حتی به عنوان یه فراری ... حتی اگه همه تون طردم کنید ...
سرمو بلند کردم ... سرش پایین بود ... حرفامو زده بودم ... حالا باید اون حرف میزد ... چند دقیقه هیچی نگفت ... سرشو بلند کردو نگام کردو گفت : میخوای چیکار کنی ؟ تو یه فراری هستی میخوای چجوری زندگی کنی ؟!
_ خوبه کل وزارتتون میدونه منو فرستادن ماموریت بعدش نمیتونن دوباره کارمو درست کنن ؟!
عمو _ تا وقتی سرگرد برنگرده نمیتونیم ... جونش در خطره ...
_ زندگی من واسش اهمیت نداشت بعد چرا باید زندگی اون واسم مهم باشه ؟! میخوام برنگرده ...
عمو _ محیا جان یکم منطقی فکر کن ...
_ تا الان به سازتون رقصیدم ... منو فرستادید توی سازمان فقط بخاطر چی ... از دختر یکی از وزیرا محافظت کنم ولی کو دختره ... نبود ... رفتم اونجا ... زندگیمو ریختم بهم فقط واسه یه احتمال ...
با صدای آروم تری گفتم : میخوام زندگی کنم ...
عمو _ سرگرد میاد ... شاید چند ماه دیگه ولی میاد ... اونموقع دیگه کاراتون رو درست میکنم ...
_ من این چند ماه باید توی خونه زندونی باشم ؟
عمو چیزی نگفت ... سرمو تکون دادمو گفتم : باشه ... من مثل اون نیستم از پشت خنجر بزنم ...
عمو رفت ... منم رفتم پیش خونواده ام ... ظهر وقتی داشتیم غذا میخوردیم یهو بابا پرسید : ایمان کجاست ؟
غذا پرید توی گلوم ... داشتم سرفه میکردم ... مهیار یه لیوان آب داد دستم ... خوردم ... بهشون نگاه کردم ... همشون منتظر جواب بودن از جانبم ... نفس عمیقی کشیدمو گفتم : ماموریته ...
بابا بیخیال نشد و گفت : چرا تو اومدی ؟
از لحنش ناراحت شدم ... با بغض گفتم : خیر سرم اومدم خونه پدرم ... باشه اگه ناراحتید میرم ...
خواستم بلند شم که بابا گفت : بشین ...
نشستم ... بابا بهم زل زدو گفت : نه من بچه ام نه تو ... بگو چی شده ؟
_ مگه باید چی بشه ... هیچی نیست ...
بابا _ اگه چیزی نبود با گفتن اسمش اینقدر هول نمیشدی ... پس بگو ...
سرمو انداختم پایینو گفتم : بهم وقت بدید ... قول میدم بهتون توضیح بدم ...
بابا دیگه چیزی نگفت ... در سکوت زجر آوری غذامو خوردمو به اتاقم پناه بردم ...

تا عصر از اتاقم بیرون نیومدم ... شاید دنبال دلیلی میگشتم تا نبود سرگردو باهاش رفع و رجوع کنم ... یا شایدم داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا واقعیتو به خونواده ام بگم ... همش ذهنم هول این میگذشت که اگه سرگرد بیاد چی میشه ... یه حسی بهم میگفت با اومدنش اتفاقای جالبی نمی افتاد ...
با صدای در به خودم اومدم ... مهلا سرشو اورد داخل و گفت : بیام داخل ؟
با خنده گفتم : ایول یاد گرفتی در بزنی ؟
مهلا اومد داخلو گفت : حالا یه بار من مثل یه خانوم رفتار کردم تو نزار ...
_ باشه ... ولی تو در حد یه آدم رفتار کنی کفایت میکنه ...
با حرص اومد طرفم ولی ایستادو گفت : بخاطر خاله جونم هیچی بهت نمیگم ...
_ ای بچه پررو ... هنوز نیومده از من عزیز تر شده ....
مهلا _ پس چی فکر کردی ... راستی مامان گفت لباستو بپوش ...
_ با این گردی چجوری لباسای قبلمو بپوشم ؟
مهلا با حالتی متفکر گفت : یه بلوز شلوار بپوش ...
_ خو مشکل اینجاس همشون تنگن ...
مهلا رفت طرف کمدم و بعد از جستجوی بسیار یک عدد بلوز دراورد ... یه بلوز حریر لیمویی که تا پایین باسنم میومد و تیکه پایینش با کش جمع شده بود ... پوشیدمش ... با اینکه شکمم زیاد معلوم نمیشد ولی گفتم : مهلا خوبه ؟
مهلا _ آره ... عالیه ...
یه شلوار لی هم پوشیدم .... از اتاق اومدیم بیرون ... بابا جلوی تلوزیون بود و داشت فوتبال نگاه میکرد ... مهیارم کنارش نشسته بود ... نشستم کنار بابا ... نمیدونم چرا حس میکردم بابا یه چیزی میدونه ... نکنه عمو چیزی گفته باشه ... ولی نه عمو به عهده خودم گذاشته بود ...
با صدای اف اف آه کوتاهی کشیدم ... حوصله مهمونا رو نداشتم ولی از دیدنشون خوشحال میشدم ... کنار مهیار ایستادم و با کسایی که میمودن داخل سلام و احوالپرسی میکردم ... خانوما همون نگاه اول میفهمیدن و بهم تبریک میگفتن ولی آقایون تعطیل بودن ...
نشستم کنار یغما که زندایی گفت : تبریک میگم عزیزم ....
سرمو انداختم پایینو گفتم : مممنون زندایی ...
زن عمو _ ایمان خان کجاست ؟ تورو تنها فرستاده ؟
_ واسه ماموریت مجبور بود بمونه ...
زن عمو _ یعنی ماموریت ارزشش بیشتر از خونواده اش بود ؟
هیچی نگفتم ... تا آخر مهمونی هم دیگه چیزی نمیتونستم بگم ... با رفتن مهمونا رفتم توی اتاقم ... میخواستم چیکار کنم ؟! سرمو کردم زیر بالشت سعی کردم بخوابم ...
صبح با صدای گریه ی محسن بیدار شدم ... سرمو اطراف چرخوندم ... نشسته بود پشت در و داشت گریه میکرد ... صدای فریاد مهیار اومد : از اون اتاق که میای بیرون ... //////////////////////////////
بلند شدمو رفتم طرف محسن ... بغلش کردمو گفتم : چی شده قربونت برم ؟
محسن بریده بریده گفت : تقصیر ... من ... نبود مهلا ... پرتش کرد ...
_ چی رو ؟
محسن _ گوشی مهیارو .... //////////////////////////////////
کمی که محسنو دلداری دادم بلند شدم و اوردمش بیرون ... مهیار داشت مثل گاو زخمی به خودش میپیچید ... با دیدن محسن که کنار من بود خواست حمله ور شه طرفمون که گفتم : مهیار نزدیک شی خونت پای خودته ...
خشکش زد ... اینقدر جدی گفته بودم که چند لحظه بروبر نگام کرد ...
_ حالا یه چیزی شده تو چرا بچه رو میترسونی ؟
مهیار _ بچه ؟! بابا 9 سالشه ...
_ تو که بیستو نه سالته چه گلی به سرمون زدی که بچه نه ساله باید بزنه ؟! تو که تا هفت سالگی شیشه شیر همراهت بود ...
صدای خنده محسن بلند شد ... مهیار بهش چشم غره رفت و گفت : حیف نمیتونم باتو دعوا کنم ...
خنده ام گرفت ... با خنده گفتم : پس برو با هم قد خودت دعوا کن ...
و رو به محسن کردمو گفتم : و شما ... تا یه ماه از پول تو جیبی خبری نیست ...
محسن _ تقصیر مهلا بود ...
_ مهلا ؟
از اتاقش اومد بیرون .... با جدیت گفتم : و تو دوماه پول تو جیبی نمیگیری ...
داد زد : دوماه ؟!!! کوتاه بیا محیا ...
مهیار هم حرفمو تایید کردو گفت : منم موافقم ...
مهلا _ بابا باید تصمیم بگیره ...
_ اگه به بابا باشه میگه تا پول گوشی مهیارو از پول توجیبی هاتون ندید پول بی پول ...
مهلا با حرص گفت : خیلی نامردید ....
لبخندی زدمو رفتم طرف آشپزخونه ...
با مهلا رفتمو واسه خودم لباسایی رو گرفتم البته با یه ظاهر خنده دار که مهلا واسم درست کرده بود ... گفتم تغییر اساسیم بده زد چشمم کور کرد ( ضرب المثل خواست ابروشو درست کنه زد چشمشم کور کرد )...
یه هفته از اومدنم میگذشت ... خونواده ام هیچی درمورد ایمان ازم نمیپرسیدن ... ولی خودمم نمیتونستم چیزی بگم ... بالاخره دل به دریا زدم و قرار شد شب بهشون بگم ... بعد از شام و جمع کردن میز همه جمع شدیم توی هال ... نفس عمیقی کشیدمو گفتم : باید یه چیزی بگم ...
همه نگاها چرخید طرفم ... انگار همه منتظر من بودن تا حرف بزنم ... آب دهنمو قورت دادمو گفتم ... از پیشنهاد ماموریت ... از قبول کردن من ... از حامله شدنم ... از رفتنم به اونجا و از فرار کردنم ... همه رو با سانسور گفتم ... سرمو بلند کردم ... همه توی فکر بودن ...
مهیار _ یعنی اون پسره احمق ...
ادامه نداد ... از همه بیشتر از عکس العمل بابا میترسیدم ... نگاش کردم ... آروم داشت چاییشو میخورد ... فنجونشو گذاشت روی میز و گفت : من همه چیو میدونستم فقط میخواستم خودت زبون باز کنیو بگی ...
سرمو انداختم پایین و گفتم : از کجا فهمیدید ؟
بابا _ خوده ایمان بهم گفت ...
سرمو بالا اوردم ... بابا لبخندی زدو گفت : چون خودت تصمیم گرفته بودی گذاشتم بری ... چون بهت اعتماد داشتم ...
_ الان ندارید ؟
نگام کرد ... توی نگاش هزار تا حرف بود ...
مامان _ تو فرار کردی و این دیگه تمومه ... تکلیف این بچه چیه ؟
_ میخوام نگهش دارم ...
مهیار پوزخندی زدو گفت : به همین راحتی ؟ نگهش داری ؟ اون لعنتی فکر نکرده بعد از ماموریت این بچه رو میخواد چیکار کنه ؟! اصلا شماها به این فکر کرده بودید ؟
سرمو انداختم پایین ... چیزی نمیتونستم بگم ... حقیقتا فکر اینجاشو نکرده بودیم ...
مهیار _ دِ لعنتی حرف بزن ... خودتو بخاطر یه ماموریت کوفتی در اختیارشون گذاشتی حالا میخوای بچه شو هم نگه داری ؟
سرمو بلند کردمو زل زدم توی چشای مهیارو گفتم : مگه بچه من نیست ؟! مهیار من مادرم میفهمی ؟!
بلند شدمو ادامه دادم : نه نمیفهمی ... خودمم نمیفهمیدم ... حالا میدونم نمیتونم پاره تنمو ول کنم ...
به بابا نگاه کردمو گفتم : میخوام نگهش دارم ... تابع نظر شمام ... اگه نمتونید ازم حمایت کنید بگید تا همین فردا از اینجا برم ...
پشتمو بهشون کردمو به سرعت خودمو رسوندم به اتاقم ... نشستم روی تخت و به فکر رفتم ... کارم درست بود ؟! آره که درست بود ...
با صدای مهیار بیدار شدم ... لباس پوشیده نشسته بود کنارم ...
مهیار _ بلند شو میخواییم بریم کوه ... ///////////////////////////////////
چشامو تا حدی که جا داشت باز کردم ... مهیار با خنده گفت : من میرم اون دوتا رو بیدار کنم ... /////////////////////////////////////
و رفت طرف در ...
_ مهیار حالت خوبه ؟
مهیار _ توپ توپم ...
_ آخه من چطوری با این توپ بسکتبال بیام ؟! اونم کوه ؟
مهیار _ خودم چاکر دایی جونم هستم ...
نشستم توی تختمو گفتم : بیدارشون نکن من نمیتونم بیام ...
مهیار با اخم گفت : چرا ؟
_ زیرا ... آخه من مگه دیشب بهتون نگفتم ؟! من جزو فراری های کشورم ...
مهیار _ ای به خشکی شانس ...
_ متاسفم ...
مهیار _ باشه ...
اومد نشست کنارمو گفت : ببخشید راجب حرفای دیشبم ... نمیخواستم نارحتت کنم ...
با لبخند نگاش کردم که بغلم کردو گفت : همه جوره پشتتم ...
این یه جمله اش واسم خیلی ارزشمند بود ...

حالا دیگه پنج ماهه بودم ... سنگین شده بودمو حرکت واسم دشوار بود ... مهیار بهم میگفت هندونه ... محسن و مهلا هم شرط بسته بودن که بچه پسره یا دختر ... خلاصه اوضاعی داشتن ...
مهلا _ باید بیای ...
_ عزیزم نمیتونم ... من تا دستشویی رفتنم به زور میرم ..
مهلا _ نخیرم تو تنبل بازی در میاری ... واسه یغما تا هشت ماهگیش کسی نمیفهمید بچه داره ...
_ بخدا نمیتونم ....
مهلا _ کسی وسط اونهمه آدم تشخیص نمیده تو کی هستی ...
_ خطرناکه ... بیخیال شو ...
مهلا _ فقط بچه های کلاس مان و چندتا از خونواده هاشون ...
_ خب من بیام چیکار ؟
مهلا _ خواهش میکنم ... محیا من که تو رو خیلی دوست دارم ...
خنده ام گرفته بود ... وقتی دید میخندم شیرجه زد طرف تلفن و گفت : اصلا از عمو اجازه میگیرم ...
_ به عمو چه ربطی داره ؟
مهلا _ واسه جریانات امنیتی و اینا دیگه ... بگم بادیگارد بفرسته ؟
با خنده گفتم : واسه یه فراری و ترویست بادیگارد بفرسته ... خوب فکریه ...
خودشم خنده اش گرفت ... به آرومی گفتم : فردا شب تولد یاشاره .... میریم اونجا ...
مهلا با نارحتی گفت : ولی من میخواستم توی بیای خونه دوستم ...
لبخندی زدم که یعنی بیخیال ... اونم با ناراحتی رفت پایین ... گوشیمو از روی تخت برداشتمو به یغما زنگ زدم ...
یغما _ سلام مامان خانوم ...
_ سلام ... خوبی چیکار میکنی ؟
یغما _ هیچی ... دارم واسه تولد یاشار آماده میشم ...
_ آها ... نمیای این طرفا ... پوسیدم توی این خونه ...
یغما _ خب برو بیرون ... بگرد ... کی خونتونه ؟!
_ هیچکی فقط منو مهلا ... با این هندونه برم بگردم ...چه شود ...
صدای خنده اش بلند شد و گفت : فکر کنم مال تو چند قلو باشه ...
_ من توی یکیشم موندم ...
یغما _ نمیدونی چه شیرینی داره ...
_ آره ... کاری نداری ؟
یغما _ قربانت ... خداحافظ ...
_ خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم ... ایستادم کنار پنجره ... زل زدم توی باغ بابا ... خیلی قشنگ بود ... آدم با دیدنشون جون میگرفت ... در اتاقم باز شد ... اونقدر غرق لذت بودم که اصلا برنگشتم ببینم کیه ... چند لحظه بعد دستی دور کمرم حلقه شد و منو گرفت توی بغلش ... مهیار دیوونه عادتش شده بود وقتی از شرکت میومد اول میومد سراغ من و خواهر زاده هندونشو بغل میکرد ...
_ مهیار دلم واسه بیرون رفتن تنگ شده ...
نفس عمیقی کشیدم ... بوی تلخ ادکلونش پیچید توی بینیم ... ولی اینکه ادکلون مهیار نبود ... سریع برگشتم ... با دیدن کسی که جلوم بود خشکم زد ...
بالبخند ازم یه قدم دورتر شدو گفت : سلام ...
من فقط نگاش میکردم ... انگار قدرت تکلممو از دست داده بودم ... بالاخره با هر جون کندنی بود زبون باز کردمو گفتم : تو ... اینجا ... چیکار میکنی ؟
سرگرد _ اومدم بچه مو ببینم ...
یخ کردم ... بچه ام ... یعنی وجود این بچه واسش ارزش پیدا کرده بود و این یعنی اینکه میخواست بچه رو ازم بگیره ... آمپر چسبوندم : بچه ؟! تو که انکارش میکردی حالا چی شده میخواییش ؟
سرگرد _ محیا آروم باش ...
_ نمیخوام آروم باشم ... برو بیرون ...
سرگرد _ محیا ...
_ نخیر جناب سرگرد روی این یه قلم جنس نمیتونی حساب باز کنی ... همون موقع که گفتی نمیتونم نجاتتون بدم این بچه دیگه پدری نداره ... حالام برو بیرون ...
خواست یه قدم بیاد نزدیکم که صدامو بلند تر کردمو داد زدم : میری بیرون یا ...
در باز شد ... مهیار اومد داخل ... با دیدن کسی که روبروم ایستاده بود با تعجب نگام کرد ... عصبی گفتم : بیرونش کن ...
سرگرد نگاهی به مهیار انداختو گفت : باید باهات حرف بزنم ...
خواستم حرفی بزنم که مهیار یه قدم نزدیک تر شد به سرگرد و گفت : شنیدی که چی گفت ... برو پی کارت ... ////////////////////////////////
سرگرد رفت طرف در و گفت : نمیذارم ...
و سریع رفت بیرون ... زانوهام سست شدن ... از حرف آخرش منظوری داشت ... زانو زدم روی زمین ... مهیار با نگرانی نشست کنارمو گفت : خوبی ؟
_ اون گفت نمیذارم ... از این حرفش منظور داشت ...
به مهیار نگاه کردمو گفتم : میخواد بچه مو بگیره ...
مهیار سرمو گرفت توی بغلشو گفت : نمیذارم قربونت برم ...
دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم : بهم قول دادی ... نذار باشه ؟
انگار داشت بهم قول یه بستنی رو میداد ... چرا داشتم خودمو گول میزدم ... قانون طرف اون بود ... اون پدرش بود حتی اگه این اتفاقا رو هم واسه قاضی توضیح بدم بازم یا بچه رو میدن به سرگرد یا ... نه نباید اینجوری بشه ... اون بچه منه ...
اومدن سرگرد یه مزیتی داشت ... عمو دیگه میتونست مارو از فراری بودن دربیاره ... و از این بابت خوشحال بودم ...
چند روزی ندیدمش ... عمو بهم زنگ زدو گفت که دیگه میتونم برم بیرون ... اولین جایی که باید میرفتم سونو گرافی بود ... قرار بود با یغما برم ... لباسمو پوشیدمو اومدم بیرون ...
مامان _ نمیخوای من همراهت بیام ؟
لبخندی زدمو گفتم : نه قربونت برم ....
صدای آیفون که بلند شد از خونه اومدم بیرون ... درو باز کردم ... یغما با دیدنم گفت : به به بالاخره این خانوم افتخار دادن بیان بیرون ...
سوار ماشین شدمو یغما هم نشست پشت فرمون ... ماشینو روشن کرد که گفتم : استرس دارم ...
پقی زد زیر خنده ... با تعجب نگاش کردم ... سرشو برگردوند طرفمو گفت : خیلی فیلمی بخدا ...

هیچی نگفتم ولی داشتن توی دلم رخت میشستن ... با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ... شماره رو نمیشناختم ... خواستم جواب ندم که یغما گفت : جواب بده کشتی بدبختو ...
_ بله ؟
صدای سرگرد پیچید توی گوشم : سلام ...
_ بر فرض که علیک فرمایش ؟
سرگرد _ قبلا خوش اخلاق تر بودی ...
_ قبلا به یه آدم نامرد برخورد نکرده بودم ...
سرگرد _ باید ببینمت ...
_ ولی من مشتاق نیستم ببینمت ...
سرگرد _ دست از لجبازی بردار ... کجایی بیام دنبالت ؟ خونه نیستی ...
_ بله واسم بپا هم گذاشتی ؟!
سرگرد _ محیا خواهش میکنم ... باید باهات حرف بزنم
_ من حرفی باهات ندارم ...
سرگرد با حالتی عصبی گفت : فکر کردی پیدات نمیکنم ؟! تا الان باهات راه اومدم دیگه بقیه اش تقصیر خودته ...
و قطع کرد ....
قطع کرد ... چی داشت میگفت ... میخواست چیکار کنه ؟! با صدای یغما به خودم اومدم ...
یغما _ کی بود ؟
_ هیچکی ...
یغما هم که فهمید نمیخوام راجبش حرف بزنم بیخیال شد ... جلوی سونو گرافی پیاده شدیم ... به کمک یغما رفتم داخل ... چون وقت قبلی داشتیم و مطب هم کمی شلوغ بود باید صبر میکردیم ... نشستم روی یکی از صندلی ها ... یغما هم نشست کنارم ... بی اختیار داشت دستام میلرزید ... میترسیدم ... از تهدیدای سرگرد میترسیدم ... گوشی یغما زنگ خورد ... با گفتن ببخشید بلند شدو رفت طرف در ورودی مطب ... منشی فامیلمو صدا زد ... بلند شدمو رفتم طرفش ... بهم اشاره کرد برم داخل ... رفتم داخل ... دکتر منو خوابوند روی یه تخت ... لباسمو زد بالا و یه چیز ژله مانند رویخت روی شکمم ... دستگاهی که توی دستش بود رو گذاشت روی شکمم ...
دکتر _ میدونی نوزادت چیه ؟!
تا خواستم بگم نه که در باز شد ... منشی اومد داخلو گفت : خانم دکتر یه آقایی میکن شوهر خانومن میخوان بیان تو ...
دکتر بهم نگاه کردو گفت : بگید بیاد داخل ...
حس کردم رنگم پریده ... در باز شد ... سرگرد اومد داخل ... دکتر با لبخند گفت : سعی کنید دیگه از این تاخیرا نداشته باشید اونم وقت زایمان ...
بی توجه به سرگرد با صدای لرزونم گفتم : بچه چیه ؟
دکتر _ دختر و ...
از واوی که بعد از دختر اورد سرمو چرخوندم سمتش ... داشتم نگاش میکردم که سرگرد گفت : مگه چندتان ؟
دکتر _ سه تا ...
منو دیدید فکم چسبیده بود روی زمین ... سرگرد نشست روی یکی از صندلی ها ... دکتر به دوتامون نگاه کردو گفت : دو تا پسر و یه دختر ...
نمیدونستم چی بگم ... در معنای کامل هنگ کرده بودم ... دکتر بلند شدو گفت : تنهاتون میذارم ...
دستمو بردم و از روی میز دستمال کاغذی برداشتمو بدنمو پاک کردم ... لباسمو درست کردمو بلند شدم ... بدون توجه به سرگرد از اتاق دکتر اومدم بیرون ... یغما با ذوق اومد کنارمو گفت : چی گفت ... ؟
نگاش کردم ... با بغض گفتم : سه تا ... دوتا پسرو یه دختر ...
یغما خشکش زد ... ولی خیلی زود خودشو جمع کردو منو گرفت توی بغلش ...
یغما _ وای خدا ... باورم نمیشه ...
با صدای سرگرد یغما ازم جدا شد ... سرشو انداخت پایینو با خنده تبریک گفت ... /////////////////////////////////////////////
سرگرد _ ممنون ... واقعا شوکه شدم ...
یغما _ مسئولیتتون یهو چه سنگین شده ...
سرگرد لبخندی زدو دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت : این محیا خانمتون رو قرض میگیرم ...
یغما سریع منو بوسیدو گفت : پس من رفتم ...
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه رفت بیرون ... برگشتم سمت سرگردو گفتم : امر ؟
لبخندی زدو گفت : بداخلاق نباش دیگه ... باید باهات حرف بزنم ...
_ من باتو جایی نمیام ...
سرگرد _ مجبوری ... میخوام بچه هامو نشون مادرم بدم ...
وا رفتم ... بازومو گرفت و منو از مطب بیرون اورد ... سوار ماشینش کردو به راه افتاد ...
_ موندم با چه رویی داری این حرفا رو میزنی ؟ تو که میگفتی باید نابودش کنیم ...
سرگرد _ نابودشون ... سه تا خانوم ...
از صورت خندونش چشم برداشتمو گفتم : حرفتو بزن ...
سرگرد _ اونشب تنها کاری که از دستم برمیومد تا فرارتو عادی جلوه بدم همون بود ... باید کاری میکردم که تو بتونی بری ...
با ناباوری برگشتم سمتشو گفتم : از اول دروغ گو خوبی نبودی ....
کلافه گفت : منم به اندازه تو دلم میخواد نگهش دارم ... ببخشید نگهشون دارم ....
جمله آخرو با خنده گفت و نیم نگاهی به شکم من انداخت ...
_ من نمیذارم هیچ کدومشون دست تو بیفته ....
سرگرد _ عزیزم دور ور ندار ... میخوای چیکار کنی ها ؟! اگه بری دادگاه هم به من میدونشون ...
_ باید مرده باشم که تو نگهشون داری ...
اونم دیگه چیزی نگفت ... سرمو چرخوندم طرف خیابون ... بغض گلومو فشار میداد ...

چرا باید اینجوری میشد ... من میخواستم با چنگو دندون نگهش دارم ولی الان شده بودن سه تا ... مشکلاتم زیادتر شده بود ... اما از تصور سه تا وروجک لبخندی زدم ...
سرگرد کنار یه خونه نگه داشتو گفت : رسیدیم ....
درو باز کردمو پیاده شدم ... اونم پیاده شدو درو باز کرد ... عقب ایستاد ... رفتم داخل ... یه باغ بود ... با درختای نارنج ... نفس عمیقی کشیدم ... با اینکه بوی بهار نارنج نمیومد ولی من حسش میکردم ...
سرگرد _ میتونی بیای ؟
_ آره ...
آروم آروم شروع کردم به راه رفتن طرف ساختمون ... اونم کنارم راه میرفت ...
_ تو که نمیخواستی چیزی به خونواده ات بگی ...
سرگرد _ حالا که میخوام بچه هامو نگه دارم گفتم بهشون ...
دستمو مشت کردم ... دلم میخواست همون مشتو میزدم توی صورتش ... رسیدیم به پله ها ...
_ از پله بدم میاد ...
سرگرد _ سختته بیای بالا ؟
توجهی به حرفش نکردم ... پله ها رو یکی اومدم بالا ... به نفس نفس افتاده بودم ... نفس عمیقی کشیدم ... چشمم افتاد به سرگرد ... تکیه داده بود به دیوارو داشت بهم نگاه میکرد و لبخند میزد ... با حرص گفتم : خیلی خنده دارم ؟!
سرگرد اومد طرفمو گفت : آره ...
و رفت داخل ... ای ... یه مریضی بد بگیری بیفتی گوشه خونه ... نه بابا گناه داره ... ////////////////////////////////////////////////
سرگرد _ بیا دیگه ...
رفتم داخل ... سرگرد بلند داد زد : مامان ؟
اطرافو نگاه کردم ... کلا چیزای عتیقه داشتن ... یه اسب گنده چوبی هم گوشه پذیرایی بود ... اندازه یه اسب واقعی ... با صدای زنی به طرفش نگاه کردم : چیه ؟
سرشو که بلند کرد خشکش زد ... سرگرد با لبخند گفت : مامان خانوم اینم محیا ...
هیچکدوم حرفی نمیزدیم ... من از خجالت ... مامان سرگردم از شکی که بهش وارد شده بود ... سرگرد هم که کلا توی این قضیه سهیم نبود ...
سرگرد _ الهه خونه هستش ؟
مامانش چیزی نگفت فقط داشت منو نگاه میکرد ... سرگرد از پله ها رفت بالا ... باید یه کاری میکردم ... رفتم جلوتر ... یک قدمی خانم مودت ایستادمو گفتم : خوشحالم میبینمتون ....
دو قطره اشک از چشاش پایین چکید ... یهو منو گرفت توی بغلش و با بغض گفت : نمیدونم چجوری خدارو شکر کنم ...
منم بغلش کردم ... منو از خودش جدا کردو اشکاشو پاک کردو گفت : چند لحظه بشین الان میام ...
و خودش رفت ... نشستم گوشه ی مبل ... صدای خنده ی سرگرد اومد و بلافاصله گفت : الهه میخوری ...
هنوز حرفشو کامل نزده بود که صدای جیغ یکی بلند شدو پشت سرش یه چیزی از پله ها پایین اومد ... از سرجام بلند شدم ... سرگرد با سرعت دوید پایینو نشست کنار الهه ... منم رفتم طرفشون ...
سرگرد _ چیزیت شد ؟
ولی اون بی توجه به حرف برادرش بهم نگاه کردو گفت : محیا تویی ؟
خنده ام گرفته بود ... سرمو تکون دادم که بیخیال دردش شدو منو گرفت توی بغلش ... با خوشحالی گفت : آخ جون منم عمه شدم ...
صدای خنده ی منو سرگرد هم زمان بلند شد ... الهه منو از خودش جدا کردو برگشت طرف برادرش که یهو صدای آخش بلند شد ...
الهه _ ای کوفت ... نیشتو ببند ... اینقدر نشونم ندادی که حالا که دیدمش اینقدر ذوق زده شدم ... آبروم رفت پیش زن داداشم ...
خنده مو قورت دادم ... مامان سرگرد هم اومد ... اسفندی که توی دستش بودو بالای سر من و سرگرد چرخوندو گفت : ایشالله خوشبخت بشید ...

لبخندی زدم و به سرگرد نگاه کردم ... پس همه چیو نگفته ... الهه منو کشید طرف یکی از مبلا و نشوند روش و گفت : بچه چیه ؟
سرگرد درحالی که داشت با گوشیش ور میرفت با خنده گفت : چی ان ... سه تاست ... دوتا پسرو یه دختر ...
الهه با بهت نگام کرد تا تایید کنم حرف سرگردو سرمو که تکون دادم یه جیغی کشید که سرگرد دستاشو گذاشت روی گوشش
سرگرد _ چه خبرته ؟
الهه منو بوسیدو بلند شدو گفت : واقعا خوشحالم ... من برم به مریم خبر بدم ...
و دوید از پله ها بالا ... مادر سرگرد با لبخند رو بهم گفت : خدا بهتون لطف داشته ...
لبخند تلخی زدم ... چه لطفی ... داشت در حق بچه ها ظلم میکرد ... با صدای مادر سرگرد سرمو بلند کردم : دیگه ایمان از ماموریتش دس کشیده دیگه باید برید سر زندگی خودتون ... /////////////////////////////
سرمو انداختم پایینو گفتم : ما بخاطر ماموریت باهم ازدواج کردیم و حالا هم ماموریت تموم شده ... //////////////////////////////
سرمو بلند کردم ... نگام با نگاه سرگرد گره خورد ، گفتم : میخواهیم از هم جدا شیم ...
تو چشاش هیچی نبود ... نه خوشحال نه هیچی ... نگاهمو ازش گرفتمو به مادرش دوختم ... مادرش با نارحتی گفت : شما اصلا فکر هم میکنید ؟!
سرگرد خواست حرف بزنه که مادرش با حرص گفت : شما دوتا فقط خودتون رو میبینید ...
رو بهم کردو ادامه داد : تو مادری ... یه مادر بخاطر بچه هاش باید خودشو فدا کنه ...
تو چشاش نگاه کردمو گفتم : من خودمو فدا کردم ... این پسر شما بود که میگفت بچه واسش ارزش نداره .... میگفت نابودش کنیم ... من میخواستم نگهش دارم ... حالا اومده و ادعا میکنه بچه ها رو میخواد ...
مادرش سرشو انداخت پایینو گفت : شما باید بخاطر اونا باهم بسازید ... اونا هم مادر میخوان هم پدر ...
سرگرد _ اونا با ازدواج من مادر دار میشن ...
با بهت نگاش کردم ... چه راحت حرف میزد ... چه راحت فکر میکرد بچه هامو میدم بهش ...
مادر سرگرد _ اونا مادر دارن ... احتیاجی به زن تو ندارن ...
سرگرد حرصش گرفته بودو دیگه هیچی نگفت ... بغضمو فرو دادمو گفتم : جواب منو نمیده ... شما ازش بپرسید چرا یهو حس پدرانه اش قلمبه زد بیرون ؟!
سرگرد خواست بلند شه که مادرش با جدیت گفت : بشین ایمان ...
نشست ... معلوم بود احترام مادرشو خیلی نگه میداره ... مادرش رو بهش گفت : راست میگه ... تو اگه بچه ها رو میخواستی از همون اول به ما هم میگفتی زن گرفتم ... چی شده حالا بچه ها رو میخوای ؟
سرگرد _ از خون خودمن ... میخوامشون ...
مادر سرگرد _ متاسفم واسه خودم ... پسر تربیت کردم ... آقای مودت توی اون گوشت فرو کن ... اونا شی نیستن که بخواییشون ... اونا انسانن ... نباید قربانی خودخواهی تو بشن ...
سرگرد _ میگید چی کار کنم ؟! محیا هم میخواد طلاق بگیره ...
مادر سرگرد _ فقط خودتو میبینی ...
رو به من کردو گفت : تو بچه ها رو میخوای ؟
_ بله ...
مادر سرگرد _ تو چی ایمان ؟
سرگرد با کلافگی گفت : اره ...
منفجر شدم ... دیگه نمتونستم این حرفا رو نگه دارم ...
_ تو که ادعا میکردییکی دیگه رو دوست داشتی ... اونم حامله است برو بچه اونو بزرگ کن ... اون که واست بیشتر اهمیت داره ...
سرشو بلند کرد ... از عصبانیت داشت میلرزید ... از جاش خیز برداشتو اومد طرفم ... نشست کنارمو موهامو گرفت توی دستشو سرمو اورد نزدیک صورتشو گفت : داشتن این بچه ها رو به دلت میذارم ...
با لبخند گفتم : منم همینطور عزیزمممممممممممممممم
عزیزمو با غلظت و کش دار گفتم ... چشاش به خون نشسته بود ... موهامو بیشتر کشید که صدای عصبانی مادرش بلند شد : ایمان ولش کن ...
ایمان منو با کمی تاخیر ول کردو بلند شد ... بدون معطلی رفت طرف در ...
با صدای بسته شدن محکم در چشام اومد روی هم ... بازم نتونسته بودم جلوی زبونمو بگیرم ... درکش میکردم عصبانی شه ... خودمم اگه بودم ناراحت میشدم ...
مادر سرگرد _ شما نباید از هم جدا شید ...
چشامو باز کردمو با عجز گفتم : جدا نشیم ؟! یه عمر مثل دوتا غریبه باهم زندگی کنیم ؟ هردومون از همدیگه بدمون میاد ...
مادر سرگرد _ من پسر خودمو میشناسم ... دلیلی واسه این کارش داره ...
_ دلیلی بزرگتر از زجر دادن من و نگه داشتن بچه ها ؟
مادر سرگرد _ نه فراتر از اینه ... تو حاضری بچه هاتو بدی به ایمان ؟
_ معلومه نه ...
مادر سرگرد _ اون لجباز تر از این حرفاست ... راحت میتونه بچه ها رو ازت بگیره ... //////////////////////////////////////////////
_ نمیذارم .... /
مادر سرگرد _ عزیزم ... تو میتونی بچه ها رو فوقش تا هفت سالگی نگه داری بعدش که دیگه مال ایمانن ...
با بغض گفتم : شما مگه مادر نیستید ؟ چجوری من میتونم بزارم ازم جدا شن ؟
مادر سرگرد _ میدونم ... ولی هی مادر بخاطر بچه اش فداکاری میکنه ...
_ تو چه راهی فداکاری کنم ؟! همین که زندگیمو گذاشتم پای این ماموریت مسخره که آخرشم معلوم نشد چی شد بس نیست ؟ دیگه چی از جونم میخوان ...
مادر سرگرد بلند شدو اومد کنارم نشستو گفت : آروم باش عزیزم ...
چشامو بستمو گفتم : ببخشید ...
با سروصدای الهه چشامو باز کردم ... اومد نشست طرف دیگه مو گفت : احتمالا ایمان هیچی راجبمون نگفته بهت ؟
_ نه ... ///////////////////////////////////////////////////////////////
الهه _ خب پس .... من الهه هستم ... 18 سالمه ... رشته ریاضی ... امسال پیشم ... اینم مامان خانومه ... الهام خانوم .... 51 سالشه ... معلم بازنشسته هستنشون ... بابامم چهار سال پیش فوت کرده ...
_ خدابیامرزتشون ....
الهه _ مممنون ... من و ایمان تنههاییمو دیگه خواهر برادر نداریم ...
ناخودآگاه نگام کشیده شد طرف الهام خانوم ... توی نگاش غم بود ... یاد پویان افتاده بود ... با صدای الهه به خودم اومدم : خب تو بگو ....
_ من محیا کرامتم ... 25 سالمه ... فرزند دوم خونواده ... دوتا برادر دارم ... مهیار و محسن .... 29 ساله و 9 ساله ... و یه خواهر که 17 سالشه امسال میره سوم ... و رشته تجربیه ...
الهه با ذوق گفت : آخ جون یه دوستم پیدا کردم ...
از شخصیتش خوشم اومده بود ... عین یه بچه بود ... با هرچیز کوچیکی ذوق زده میشد ... نشسته بود کنارمو از هرچیزی واسم میگفت ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد ... با گفتن ببخشید از توی کیفم درش اوردم ... از خونه بود ... جواب دادم : بله ؟
صدای عصبانی مهلا پیچید توی گوشم : تو کدوم نقطه چینی هستی ؟! کجا بردی خواهر زاده هامو ؟
_ پس یغمای دهن لق گفته ؟
مهلا _ کجای کاری عزیزم ... اصلا تنها کسی که نفهمیده خواجه حافظه که فکر کنم مامان الان بهش زنگ زدو گفت ...
خنده ام گرفته بود ...
_ خونه سرگردم ...
مهلا _ تو رفتی اونجا چیکار ؟! نمیگی یه بلایی سرت میاره ؟ با اون عصبانیتی که اون اومد در خونه اگه میدیدت میکشتت ... اومده میگه کو محیا ؟
مهیار گفت : به تو چه ...
اونم با عصبانیت گفت : تو چیکارشی مثلا ... نگو این هنوز مهیارو ندیده ...
مهیارم گفت : همه کسشم ... فهمیدی ؟
ایمانم یقه ی مهیارو گرفت که صدای جیغ مامان بلند شد ... محسن بیچاره داد میزد : داداشمو ول کن ...
تازه دوزاری آقا افتاده بود ... مهیارو ول کردو با شرمندگی گفت : ببخشید نمیدونستم کی هستید ...
مهیار خواست چیزی بگه که گفت : تروخدا بگید کجاست کارش دارم ... مامان بهش گفت بیچاره کلی ذوق کرده بود ... فکر کنم خبریه ...
_ همش فیلمشه ... میخواد بچه ها رو ازم بگیره ...
مهلا چند لحظه چیزی نگفت و بعد از چند لحظه گفت : بیا خونه ... باید راجبش به بابا اینا بگیم ...
_ باشه میام ...
قطع کردمو به الهه نگاه کردم ...
الهه _ میخواهید از هم جدا شید ؟
_ آره عزیزم ...
نگاهشو غم گرفت ... دیگه هیچی نگفتو رفت طرف پله ها و سریع رفت بالا ...
مادر سرگرد با میوه اومد ... لبخندی زدمو گفتم : خانم مودت من باید برم ...
اخماشو کشید توی هم ... نشست کنارمو گفت : اولا خانم مودت نه یا بگو الهام یا یه چیز دیگه ... ثانیا زنگ بزن به خونواده ات تو امشب اینجایی ... من امشب مهمونی دارم میخوام تورو معرفی کنم بعدش فردا باهم میریم خونتون ... من باید با خونواده ات حرف بزنم ...
_ ولی ما که میخواهیم از هم جدا شیم چرا منو میخواهید معرفی کنید ؟
خانم مودت _ دیگه حرف جدایی نزن ... دلم نمیخواد بزارم زندگی بچه ها رو الکی خراب کنید ...
دیگه فرصت اعتراض بهم نداد ... منم هیچی نگفتم ... دلم نمیخواست نارحتش کنم ...
داشتم میزو به کمک الهه میچیدم که در خونه باز شدو ایمان اومد داخل ... چرا داشتم بهش میگفتم ایمان ؟! اون همون سرگرد بود ... ولی پدر بچه هامم بود ... یه ایمان گفتن ازم چیزی کم نمیکرد ... بدون حرفی رفت طرف پله ها و رفت بالا ... میز که تموم شد الهه صداش زد ... اومد پایین ولی یه جور اخم کرده بود که اشتهام کور شد ... مشکلم این بود که یه کاری میکردم بعدش پشیمون میشدم ...
داشتم با غذام بازی میکردم که خاله الهام گفت : محیا جان چرا نمیخوری ؟ غذام مشکل داره ؟
_ نه نه ... من کلا کم اشتهام ...
ایمان _ والله اون موقع که اشتهات خوب بود ...
نگاش کردمو گفتم : بعد از ماموریت همه چی فرق کرده حتی دید من به بعضی از افراد ...
معلوم بود عصبانی شده ... الهه خواست جو رو عوض کنه ... گفت : مامان منم فردا میام میخوام خواهر محیا رو ببینم ...
خاله _ باشه ...
ایمان _ مگه فردا خبریه ؟
خاله _ میخوام برم با آقای کرامت حرف بزنم ... اگه تصمیمو بزرایم به عهده خودتون زندگی تون رو نابود میکنید ...
ایمان با عصبانیت گفت : مادر من ... زندگی مائه ... خودمونم میخواهیم جدا شیم ...
خاله _ اگه بچه ای درکار نبود اصلا توی کاراتون قاطی نمیشدم ولی الان زندگی سه نفر بیگناه این وسط مهمتر از زندگی شما دوتاست که دارید با لجبازی کاراتون رو پیش میبرید ...
ایمان خواست حرفی بزنه که خاله گفت : غذاتو بخور .... حوصله بحث ندارم ...
ایمان نگام کردو گفت : تو هم میخوای زیر بار حرفاشون بری ... ؟
_ فعلا نمیخوام راجبش فکر کنم ... هنوز 4 ماه دیگه مونده ...
دیگه چیزی نگفت ... واقعا دلم نمیخواست راجبش فکر کنم ... راجب اینکه آیا مجبور بودم با مردی زندگی کنم که دلم نمیخواد باهاش هم کلام بشم ...
غذا رو که خوردیم خاله دستمو گرفت و منو برد طرف یه اتاقی که طبقه پایین بود ... منو برد داخلو گفت : استراحت کن ... امشب خسته میشی ...
_ ولی خاله میخوام کمک کنم بهتون ....
خاله در حالی که میرفت طرف در گفت : لازم نکرده ... بخواب ...
و رفت بیرونو درو بست ... نشستم روی تخت ... واقعا خوابم میومد ... شالمو دراوردمو دراز کشیدم روی تخت ... چشامو بستم ... هنوز به دقیقه نکشیده بود که در باز شد ... چشامو باز کردم ... ایمان بود ... داشتم با تعجب نگاش میکردم ... نشست پایین تخت و سرشو گرفت بین دستاشو گفت : میخوای چیکار کنی ؟
_ فکر کنم گفتم بهتون ...
ایمان _ میخوای با تصمیم اونا پیش بری ؟! میدونی چی ازمون میخوان اینکه باهم زندگی کنیم ...
بدون اینکه بلند شم گفتم : فکر نکنید من خیلی خوشحالم ... خودمم دارم داغون میشم ... منم دلم نمیخواد باکسی زندگی کنم که دلم نمیخواد ببینمش ...
با عصبانیت اومد نزدیکمو بازومو گرفتو گفت : منم حتی دلم نمیخواد ریخت تو رو ببینم ...
داشت استخونامو میشکست ... دستشو جدا کردم از بازوم و گفتم : خوبه تو این یه مورد تفاهم داریم باهم ...
کمی بازومو مالیدمو گفتم : ببین آقای مودت من کوتاه نمیام ... حالا هرچقدر دوست داری واسه خودت رجز بخون ...
خودشو کشید طرفمو گفت : میدونی چرا دلم میخواد زجرت بدم ؟!
_ عددش نیستی عامو ....
اینو از فرزاد یاد گرفته بودم ... با اینکه همیشه از این جور حرف زدنا بدم میومد ولی گفتم دیگه ... !
پشتمو بهش کردم که اومد نزدیکمو گفت : میخوای با داشتن بچه ها چیکار کنی ؟
برگشتم طرفش ... با حرص گفتم : برو بیرون حوصله ندارم باهات بحث کنم ...
پوزخندی زدو نزدیکتر شد ... خیمه زده بود روم ... با حرص گفتم : میری اونور یا جیغ بزنم ؟
توی این چند ساعت فهمیده بودم خیلی از خاله حساب میبره ...
دستاشو گذاشت اطراف سرم و زل زدتوی چشامو گفت : جیغ بزنی که چی بگی ؟!
دستمو بردم طرف سینه اش و خواستم هلش بدم عقب که دوتا دستامو با یه دستش گرفت بالا ... چشاش سرخ شده بود ... اومد نزدیکمو گفت : ازت توقع نداشتم نیلو ... دوستت داشتم ... حتی بیشتر از جونم ... بخاطرت از جونمم گذشتم از خونواده ام ... از همه چیم گذشتم ...
وا رفتم ... این منو اشتباه گرفته بود ... با کی ؟! با کسی که دوسش داشت ... سرشو اورد چند سانتی صورتمو گفت : داغونم کردی ... نابودم کردی ... تو به عشقم پشت پا زدی ... اونم بخاطر کی ... بخاطر بهترین دوستم ... بخاطر برادرم ...
دیگه قدرت تکلم نداشتم ... مسخ چشاش شده بودم ... چشایی که پر شده بودن از اشک ... فاصله اش تا صورتم دو یا سه ساانت بود ... با صدایی که از بغض میلرزید گفت : دوستت داشتم ... نیلو ...
و لباشو گذاشت روی لبم ... منم که شوکه شده بودم داشتم نگاش میکردم ... به اشکهایی که از چشاش سرازیر شدن ...

به اشکهایی که از چشاش جاری شده بودن ... یعنی اینقدر دوسش داشت که بخاطرش ... وای خدا مخم هنگ کرده ... همونطور که چشاش بسته بود لباشو از روی لبام برداشتو کنارم دراز کشید ... بهش نگاه نمیکردم ... انگار سعی میکردم نگاش نکنم ... یه گناه نابخشودنی انجام داده بود ... یه مرد نباید گریه میکرد ... مردا نباید گریه کنن ...
ایمان _ چشات عین چشای اونه ... بعضی مواقع نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ... ببخشید ...
حالا این من بودم که بغض کرده بودم ... چرا ؟! خودمم نمیدونستم ... دلم میخواست سرش داد بزنم ولی صدام درنمیومد ... همونجور که به سقف زل زده بود ادامه داد : باید راجبش بهت میگفتم ...
دیگه نتونستم ... یعنی نمیخواستم به حرفاش گوش کنم ... پشتمو بهش کردمو گفتم : نمیخوام بشنوم ... برو بیرون ...
هیچ صدایی ازش بلند نشد ... بعد از چند لحظه صدای بازو بسته شدن درو شنیدم ... دوباره روی کمرم خوابیدم و به سقف زل زدم ... نمیخوام چشام عین اون باشه ... نمیخوام اون باشم ... من میخوام محیا باشم نه نیلوفر ... میخوام جای خودم باشم ... نمیخوام کسی منو جای یکی دیگه ببینه ... نمیخوام ... نمیخوام بازم با کسی باشم که یکی دیگه رو میبینه ... میخوام یکی خودمو بخواد ... نه شباهتمو ....
***
مهلا _ به به عروس خانوم ...
_ مهلا میزنم فکتو میارم پایینا ... مگه نگفتم کسی نباید بدونه ...
مهلا اطرافشو نگاه کردو گفت : اینجا که کسی نیست ...
زدم پس کله شو گفتم : کلا تو یکی اصلا حرف نزن باشه ؟
صدای کسری بلند شد : محیا کجا موندی بیا دیگه ...
یه بار دیگه به مهلا نگاه کردمو با تهدید گفتم : اگه کسی بفهمه ... میدونی که جات توی انباری آقا جونه ...
آب دهنشو به سختی قورت دادو گفت : باشه ...
میدونستم از اونجا به شدت وحشت داره و اینم یه وسیله بود واسه باج گرفتن ... دویدم بیرون ... کسری به ماشین تکیه داده بود ... با دیدنم گفت : بالاخره اومدی ؟! خوبه گفتم عجله دارما ...
_ شرمنده ...
رفت تا سوار شه و گفت : زودی سوار شو ...
تند سوار شدم تا دیگه معطل نکنم ...
سوار شدو ماشینو روشن کرد ... سیستم پخشو هم روشن کرد ... صدای فرامرز اصلانی پیچید توی ماشین .... چشامو بستم ... صداشو خیلی دوست داشتم ...
کسری _ کجا باید برم ؟
_ نگو که یادت رفته ؟!
کسری _ آدرس ؟
نمیدونم دلیل اینهمه عجله اش و بد اخلاقیش چی بود ... حرصم گرفته بود ... با اینکه میدونستم عصبانی کردنش کار خوبی نیست ولی گفتم : همینجا نگه دار ... پیاده میشم ...
هیچی نگفت ... توقع داشتم عصبانی شه ولی آروم گوشه خیابون نگه داشتو درو باز کردو گفت : بفرما پایین ...
با ناباوری نگاش کردم که گفت : توقع نداشته باش منتتو بکشم من دیگه از دست این کارات خسته شدم ...
پامو از ماشین گذاشتم بیرون ... هنوز درو نبسته بود که پاشو گذاشت روی گازو رفت ... بغض کردم ... نشستم گوشه خیابون ... کارم بدی نکرده بودم ... ولی حرف آخرش توی گوشم زنگ میزد .... از دست کارات خسته شدم ... مگه من چیکار میکردم ... ؟! من که همیشه باهمه کاراش میساختم ... حتی بخاطرش ماهی هم میخوردم ... چیزی که ازش متنفر بودم ... بغضم خلاصه شد به دو قطره اشک که روی گونه ام چکید ... با مشت اشکامو پاک کردمو بلند شدم و دستمو واسه تاکسی بلند کردم ... یه تاکسی جلوم نگه داشت ... خودمو انداختم توش و ادرسو دادم ... چشامو بستم ... صدای گوشیم بلند شد ... برش داشتم ... کیان بود ...
_ بله ؟
کیان _ سلام ... خوبی ؟
_ ممنون ....
کیان _ کسری پیش تو نیست ؟
_ نه ... اومد دنبالم ولی منو پیاده کرد کنار خیابونو رفت ...
کیان _ نفهمیدی کجا ؟
_ نه ...
کیان _ پس کجاست ؟! قرار بوده بره فرودگاه دنبال دختر خاله ام ...
رادارم کار کردن ... دختر خاله اش ؟! با تردید گفتم : بیتا ؟!
کیان _ آره ... فعلا خداحافظ ...
گوشی از دستم افتاد روی پام ... یعنی بیتا برگشته بود ؟! پس بگو چرا عجله داشت ... با بغض به راننده آدرس خونه عمو اینا رو دادم ... دلم میخواست برم پیش یغما ...
ماشین نگه داشت ... کرایه شو دادمو پریدم پایین ... دستمو گذاشتم روی زنگ ... صدای فریاد یوسف پیچید توی گوشم : چته مگه سر اوردی ؟!
_ باز کن ...
صدام توی گلوم شکست ... اشک روی گونه ام سر میخورد ... در باز شد ... دویدم داخل ... یوسف جلوی ساختمون ایستاده بود ...
یوسف _ چی شده محیا ؟
بی توجه بهش دویدم داخل ... یغما داشت از پله ها میومد پایین ... خودمو انداختم بغلش ...
یغما _ محیا جان چی شده عزیزم ؟
_ بیتا ... اومده ....
یوسف _ چی شده یغما ؟
یغما بدون جواب دادن به سوال یوسف منو برد بالا ... منو نشوند روی تخت ... صورتمو گرفت توی دستشو گفت : حالا بگو ببینم چی شده ...
_ میخواستم با کسری برم بیرون ... وسط راه بحث کردیم ... منو پیاده کردو خودش رفت ... کیان بهم زنگ زد و گفت قرار بوده بره دنبال بیتا ...
یغما سرمو گرفت توی بغلشو گفت : هیچی نیست عزیزم ...
گذاشت گریه کنم ... به قول مهیار گریه نمیکردم نمکیردم میکردمم تا بند بیاد خیلی وقت میبرد ... کمی که آروم شدم یغما گفت : مگه بهت نگفته بودم یه روزی میاد ... مگه نگفته بودم این دزدکی بیرون رفتناتون آخر خوشی نداره ... مگه نگفته بودم ؟!
راست میگفت ... همه اینا رو گفته بود ... خودمم قبول داشتم همشونو ... ولی فکر میکردم با رفتن بیتا و نزدیک شدن من به کسری اون دیگه فراموشش کنه و منو بخواد ... ولی همیشه رفتارای کسری درحد یه پسر عمو دختر عمو بود ... همیشه میگفت رفتارام عین بیتائه ... من سعی میکردم رفتارامو تغییر بدم تا از یادش بره ... تا بیتائه لعنتی از یادش بره ولی حالا میدیدم یه سال زندگیمو الکی تلف کردم ... اون منو نمیخواست ... اون بیتا رو میخواست ...
با صدای یغما به خودم اومدم : مگه انتظار این روزو نداشتی ؟
_ چرا ... میدونستم اینجوری میشه ولی فکر نمیکردم کسری هنوز بخوادش ...
یغما _ همه ما میدونستیم کسری دوسش داشت حتی توی شمال از جون خودش گذشتو اونو نجات داد ولی بازم تو فکر میکردی میتونه فراموشش کنه ؟!
اشکمو پاک کردمو به یغما چشم دوختم ...

***

با صدای در از افکارم بیرون اومدم ... نیم خیز شدمو گفتم : بفرمایید ...
صدام از بغض میلرزید ... در باز شد ... الهه سرشو اورد داخلو گفت : استراحت کردی ؟
_ اره ...
اونم چه استراحتی ... با وجود ایمان چه دلچسب شد این استراحت ...
الهه _ خب پس آماده شو بریم ...
_ کجا ؟!
الهه _ خرید دیگه ... واسه امشب ...
چشامو بستمو باز کردمو گفتم : باشه ... الان میام ...
الهه _ پس من رفتم بیا ...
و رفت بیرون ...

از روی تخت پایین اومدم ... روسریمو جلوی آینه درست کردمو رفتم بیرون ... خاله با دیدن من با لبخند گفت : خوب خوابیدی ؟
مگه چند ساعت خوابیده بودم ؟! داشتم دنبال ساعت میگشتم که الهه گفت : سه ساعت خواب بودی ...
سرم سوت کشید ... یعنی من اینهمه توی فکرو خیال بودم ... نشستم کنار خاله ... یه لیوان قهوه داد دستمو گفت : با الهه و مریمو ایمان میرید بیرون ...
_ خاله ببخشید ولی باید توی این مهمونی باشم ؟!
الهه _ پ ن پ ... مامان 60 نفرو دعوت کرده ...
خاله _ الهه باز توی اینو گفتی ؟!
الهه _ بیخی مامان ...
خاله _ پاشو برو ایمانو صدا کن ...
الهه بلند شدو رفت طرف پله ها ... کمی از قهوه مو مزه مزه کردم ... تلخیشو دوست داشتم ... کمی ازش خوردم ...
خاله _ محض خاطر خدا کمتر دعوا کنید ...
خواستم چیزی بگم که الهه و ایمان از پله ها اومدن پایین ... بعد از یک ساعت هر سه نفرمون آماده بودیم که بریم بیرون ... از خاله خداحافظی کردم و اومدیم بیرون ... الهه سریع رفت عقب نشست ... ایمان هم سوار شد ... از لجش رفتم عقب کنار الهه نشستم ... ایمان با عصبانیت گفت : من راننده هیچ کدومتون نیستم ... این مسخره بازی ها رو بزارید کنار ...
الهه _ زنداداش چرا نرفتی جلو ؟
خواستم چیزی بگم که ایمان گفت : الهه بیا جلو ...
الهه _ ولی داداش ...
ایمان چنان دادی زد که الهه بیچاره پرید جلو ...
ایمان _ گفتم بیا جلو ...
الهه که نشست جلو ماشینو روشن کردو راه افتاد ... گوشیمو دراوردمو به مهلا اس دادم و جریانو گفتم ... بهش گفتم که فردا میام و مجبورم شب بمونم ... خواستم گوشیمو بزارم توی کیفم که گوشیم زنگ خورد ... مهیار بود ...
_ سلام داداش ...
مهیار _ مهلا چی میگه ؟!
_ داداش واسش توضیح که دادم ...
مهیار _ من حالیم نیست ... برمیداری میای خونه ...
تا خواستم جواب بدم صدای بابا اومد که گفت : مهیار به تو ربطی نداره ... رفته خونه شوهرش ...
مهیار _ شوهر ؟!
بابا _ مهیار بس کن ... محیا دختر عاقلیه ... خودش میتونه تصمیم بگیره ...
مهیار دیگه چیزی نگفتو قطع کرد ... گوشیمو گذاشتم توی کیفم ... به حرف بابا فکر کردم ... عاقل ؟! آره خیر سرم ... عاقل بودم که خودمو انداختم توی این بازی ... عاقل بودم که این کار روی کردم ... صددر صد عاقل تر بودم که از ماموریت فرار کردم ... یه لحظه فکرم کشیده شد طرف ماموریت ... باید از ایمان میپرسیدم که آخرش چی شد ... با صدای الهه به خودم اومدم ... چه زود رسیده بودیم ... و چه زودتر امروز زمان میگذشت ... به سختی پیاده شدم ...
الهه _ میتونی راه بیای ؟!
_ نمیدونم ... ولی اره بابا بیخیال بریم ...
ایمان _ کو مریم ؟!
الهه _ پیش وحیده ... بریم ...
پشت سر ایمان راه افتادیم ... الهه آهسته میرفت که منم بتونم بیام ... رفتم توی یه بوتیک ... الهه با ذوق منو به یه دختری که اونجا بود معرفی کرد : این محیا جوون زنداداشم و اینم مریم خاله ام ... ( به پسری اشاره کرد ) اینم شوهر خاله ام وحید ....
_ خوشبختم ...
مریم منو صیمانه بغل کردو گفت : خوشحالم که میبینمت ... بابت سه قلوها هم تبریک میگم ...
_ ممنون ...
الهه _ مریم بریم دیگه ؟
مریم _ بریم ...
از بوتیک اومدیم بیرون ... وحید و ایمان جلوتر میرفتن ... منو الهه و مریم هم عقبتر ... لباسایی که واسه زنهای حامله بود رو نگاه میکردم ... چیز قشنگی نبود توشون ... الهه یه لباسو واسه خودش پسندید و رفتیم داخل تا پرو کنه ... نشستم روی صندلی ... نفس عمیقی کشیدم ... داشتم اطرافو نگاه میکردم که صدای الهه اومد : خوبم ؟
منو مریم هم زمان نگاش کردیم ... دور بودم ازش ... بلند شدم تا برم نزدیکش که دردی توی بدنم پیچید ... دستمو گرفتم به دیواره بوتیک و چشامو بهم فشار دادم ...
مریم _ خوبی عزیزم ؟
خواستم چیزی بگم که دردم بیشتر شد ... نتونستم تحمل کنم و یه جیغ خفه کشیدم ... مریم هول شده بود ... ایمانو صدا زد ... منو نشوند روی صندلی ... ایمان اومد طرفمون
ایمان _ چی شد...
با دیدن چهره من با نگرانی اومد کنارمو گفت : حالت خوبه ؟!
به نفس نفس افتاده بودم ... دردش خیلی بود ...
مریم _ ایمان بلندش کن باید ببریش ...
ایمان نذاشت حرفشو کامل کنه ... دستشو انداخت زیر پام و منو گرفت توی بغلش ... کپ کرده بودم ... چجوری منو بلند کرد این ... سریع از بوتیک زد بیرون ... منو گذاشت توی ماشین و در حالی که ماشینو دور میزد تا سوار شه گفت : من میبرمش ... الهه رو شما ببرید ...
مریم _ بی خبرمون نذار ...
ایمان یه ( باشه ) گفتو پاشو گذاشت روی گاز ...

کمی از دردم کاسته شده بود ... دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم : حالم خوبه بریم خونه ...
از توی آینه بهم نگاه کردو گفت : باید بریم تا ببیننت چی شده ...
نشستمو گفتم : خوبم ...
اخماش رفت توی و گفت : گفتم باید بریم ... دیگه بحث نکن ...
_ نمیخواد نگرانم باشی ...
پوزخندی زدو گفت : نگران تو نیستم ... نگران بچه هام ...
از حرصم دستمو مشت کردم ... بیشعور ... یه بار بار نشد بزاره باهاش درست برخورد کنم ... تقصیر خودشه ... با غیض ازش چشم برداشتمو گفتم : اختیار اونا دست منه ...
ایمان _ و اختیار توهم دست من ...
با بهت برگشتم سمتشو گفتم : نه بابا ... تروخدا یکم خودتو آدم حساب کن ... اختیار من دست بابامه نه جنابعالی و کس دیگه ای ...
ایمان _ شوهرت مقدمه به پدرت ...
_ شوهر ؟! از رفتگر سر کوچه هم واسم بی اهمیت تری ...
تیرم خورد به هدف ... با آخرین زورش داشت فرمونو فشار میداد ... بکش آقا ایمان ...
جلوی بیمارستان ایستادو پیاده شد ... خواستم پیاده نشم ولی از ترس اینکه واسه بچه هام مشکلی پیش بیاد زودی پیاده شدم ...
ایمان _ میتونی بیای ؟
_ کمی درد دارم ولی اونقدر نیست محتاج تو شم ...
خواستم برم که بازومو گرفتو منو به خودش نزدیک کردو گفت : حیف به مامان قول دادم ناراحتت نکنم ...
بمیرم ... توهم که چه حرف گوش کن ...
اومد نزدیکترمو دستمو انداخت دور گردنش ... بدتر دردم اومد ... با حرص گفتم : آقا جوون این واسه یه زن حامله کاربرد نداره ...
دستمو از دور گردنش برداشتم ... اونم انگار خنده اش گرفته بود ... دستشو انداخت دور بازوم و گفت : وزنتو بنداز روی من ...
خنده ام گرفته بود ... هیچکدوم عین مادر یا پدرا نبودیم ...
دکتر منو چکآپ کردو گفت : مشکلی نیست ... یه درد معمولی بوده که رفع شده ... اگه این درد به پنج دقیقه یا بیشتر برسه مشکل ساز میشه ... میتونید برید ...
ایمان _ ممنون ...

دکتر رفت بیرون ... نشستم روی تخت ... روسریمو مرتب کردمو گفتم : دیدی چیزیم نبود ؟
سرمو بلند کردم ... داشت نگام میکرد ...
_ چیه ؟
سرشو کمی تکون دادو گفت : میخوام چهره ی مادر بچه هام بمونه توی ذهنم ... بریم ؟
آخه آدم اینهمه پررو ... میخواستم جفت پا برم توی صورت قشنگش ... نفس عمیقی کشیدمو بلند شدم و گفتم : بریم ...
کنار هم از بیمارستان بیرون اومدیم ... سوار ماشین شدم ... خوابم میومد ... چشامو بستم ...
با صدای ایمان چشامو باز کردم ... گردنمو کمی خم کردم ... با دیدن روبروم خشکم زد ... اینجا که مرکز شهر بود ... برگشتم طرف ایمان که گفت : بشین اینجا من برم چند تا لباسو ببینمو بیام ...
خواست پیاده شه که گفتم : واسه خودت ؟!
ایمان _ نه واسه تو ...
و رفت ... مگه من باتو شوخی دارم ؟! پسره پررو ... خب مثل آدم بگو آره میرم واسه خودم بخرم ...
نیم ساعتی گذشت که اومد ... هیچی دستش نبود ... نشست توی ماشینو گوشیشو گرفت طرفم و گفت : کدومشو میپسندی ؟
گیج نگاش کردم که گفت : از لباسا عکس گرفتم ... ببین کدومشو میخوای ...
به عکسا نگاه کردم ... یکیش یه دکولته یاسی رنگ از حریر بود ... قشنگ بودو ساده ...
_ این قشنگه ...
ایمان _ خوبه ... من برم بخرمش ...
_ واسه اندازه چیکار میکنی ؟! شاید اندازه ام نباشه ...
ایمان _ بوتیک دوستمه ... چندتا اندازه میگیرم آخرش یکیش که اندازه ات میشه ...
_ خب شاید وقتی پوشیدم خوشم نیاد ...
با حرص برگشتم طرفمو گفت : پیاده شو ...
_ چی ؟!
ایمان _ کشتی منو ... پیاده شو بیا بریم بخریم ...
منم با ذوق پیاده شدم ... آروم آروم کنارش میرفتم ... به بوتیک که رسیدیم یه سلام به دوست ایمان کردمو نشستم روی صندلی ... نفسم بریده بود ...
دوست ایمان _ ایمان مگه نگفتم مشکلی نیست ببری خونه چرا خانمو اوردی ؟
ایمان _ خودش خواست ...
بلند شدمو رفتم طرف اتاق پرو ... لباسو به زور پوشیدم ... توی آینه به خودم نگاه کردم ... نه بابا خوشگل شده بودم ... با صدای در از جا پریدم ...
ایمان _ درو باز کن ببینم ...
_ نمیخوام ...
ایمان _ باز نکن ...
شرط میبندم به درک هم گفت ... لبخندی زدمو لباسمو عوض کردم ...

از اتاق پرو اومدم بیرون ... ایمان نگام کردو گفت : خوبه ؟
_ آره ...
و لباسو گذاشتم روی پیشخون ... ایمان رو به دوستش گفت : چقدر بدم بهنام ؟
بهنام _ حرفشم نزن ... عروسیت که خبرمون نکردی ... این هدیه من واسه ازدواجتون ...
و بهم نگاه کردو گفت : چیز قابل داری نیست ...
_ ممنون آقا بهنام ...
لباسو گذاشت توی پلاستیک و داد دست ایمان و گفت : خوشبخت باشید ....
ایمان هم لبخندی زدو دست بهنامو فشار دادو اومد طرف من ... از بهنام خداحافظی کردمو از بوتیک دراومدیم ....
ایمان _ دیگه چی چی میخوای ؟
نگاش کردم ... اخلاقش خوب شده بود ... این اخلاقشو دوست داشتم ... با فشاری که به دستم وارد کرد نگاش کردم ...
ایمان _ صندل میخوای ؟
_ اوهوم ...
منو کشید طرف یه مغازه ... صندل هم گرفتم ... جلوتر از ایمان اومدم بیرون ... روبروم یه مغازه بودکه فقط لباس نوزاد داشت ... بی اراده رفتم طرفش ... نگاهمو دوخته بودم به لباسای کوچیک ... یعنی منم باید واسه سه تا وروجک لباس میگرفتم ؟! دستمو گذاشتم روی شکمم ...
ایمان _ میخوای بریم داخل ؟
یه نگاه بهش انداختم ... و دوباره به لباسا چشم دوختم ...
_ نه ... بریم ... هنوز خیلی وقت دارم واسه لباس گرفتن ...
ایمان _ داریم ...
نگاهمو بهش دوختم ... توی چشام زل زدو گفت : باید باهم بیاییم خرید دیگه ؟!
با لبخند سرمو تکون دادم ...
سوار ماشین شدم ... دیگه هیچ کدوم طول راه حرف نزدیم .... حدودا نیم ساعت گذشت که رسیدم به خونه خاله ... به کمک ایمان پایین اومدمو رفتیم داخل ...
_ راستی تو کمر درد نگرفتی منو بلند کردی ؟
ایمان _ داشتم میمردم ... کمر درد نگرفتم !!!
خنده ام گرفت ... با صدای خاله به طرفش نگاه کردیم ...
خاله _ به ماهم بگید بخندیم ...
ایمان _ مامان جان نبودی ببینی ... خانوم دردش گرفت ... پسر بیچاره شمام بغلش کرد تا ماشین بردش ...
از پله ها رفتم بالا ... منو خاله همزمان گفتیم : وظیفه اته ...
با دیدن قیافه ی ایمان هر دوتامون زدیم زیر خنده ... خاله دستمو گرفتو منو برد داخل ...

خاله _ برو توی اون اتاق لباستو بپوش تا به مریمو الهه بگم بیان تورو هم درست کنن ...
ایمان _ مامان جان مگه عروسیه !! بیخیال شید یکم استراحت کنه ...
خاله _ عروسیتون که نبودیم ... حداقل بزار اینجا عروسمو ببینم ...
ایمان _ اگه مشکلی داشت بدید خودم ببرم پسش بدم ... یه خوبشو بگیرم ...
چشم غره ای بهش رفتم که با خنده شونه هاشو انداخت بالا و رفت از پله ها بالا ... خاله منو برد طرف اتاق ... لباسمو پوشیدم و جلوی اینه ایستادم ... بابا خوشتیپ ... با صدای در برگشتم طرفش ... مریم و الهه اومدن داخل ... الهه لباسشو پوشیده بود ... با دیدنش لبخندی زدمو گفتم : خیلی خوشگل شدی ...
الهه اومد کنارمو بوسه ای بر شکمم زدو گفت : شمام خوشگل شدین ...
خنده ام گرفته بود ... الهه منو نشوند روی صندلی و گفت : به خودت نگاه نمیکنیا ...
لبخندی زدمو هیچی نگفتم ...
خلاصه منو بدبختو اینقدر درست کردن که حس میکردم خوابم میاد ... واقعا خسته شده بودم ... بالاخره الهه رضایت داد تا توی آینه نگاه کنم .... از دیدن خودم کپ کردم ... مثل روز عروسی چند لحظه خودمو نگاه کردم ... با صدای الهه به خودم اومدم ...
الهه _ محشر شدی ...
_ نه دیگه تا این حد ...
مریم _ راست میگه الهه خیلی ناز شدی عزیزم ...
_ ممنون ...
الهه دست مریمو گرفتو گفت : بریم توهم آماده شو ...
_ ممنون بابت ...
الهه _ قابلی نداشت زنداداش ...
و رفتن بیرون ... به خودم نگاه کردمو گفتم : نگا چه مامان خوشگلی دارید ...
ایمان _ جان من یکم خودتو تحویل بگیر ...
برگشتم طرفش ... تکیه داده بود به دیوار و داشت نگام میکرد ...
_ والله بقیه که نظرشون این بود ... نطر جنابعالی هم مهم نیست ...
اومد نزدیکمو گفت : آدم خوشگل نباید اعتماد به نفس داشته باشه مثل من ...
با خنده گفتم : مثل تو ؟! اعتماد به نفست کاذبه جانم ...
روبروم ایستادو دستشو کرد توی جیب شلوارش و گفت : همه بهم میگن خوشگل و خوشتیپم ...
_ اون همه احتمالا خاله و الهه هستن دیگه درسته ؟!!
تا خواست حرفی بزنه که در باز شد ... ایمان برگشت طرف در ... منم از کنارش نگاه کردم ... الهه بود ... بیچاره اینقدر هول شده بود که کل صورتش قرمز شده بود ... با من من گفت : ببخشید مزاحم شدم ... میخواستم بگم یه سری از مهمونا اومدن ...
و سریع رفت بیرون ... بیچاره فکر کرده بود ما داریم چیکار میکنیم ... ایمان برگشت طرفمو کراواتشو گرفت جلوم و گفت : میبندیش ؟!
گرفتم و نشستم روی تخت و زانومو گرفتم بالا و شروع کردم به بستنش ... ایمان هم نشست کنارم ... تموم که شد بلند شدمو کمی با فاصله از خودم گرفتمش و گفتم : خوبه ...
رو به ایمان گفتم : پاشو ببندمش ...
بلند شد و روبروم ایستاد ... کراواتو انداختم دور گردنشو بستم براش ... کارم که تموم شد یه نگاه به کراوات انداختمو گفتم : تموم شد ...
بهش نگاه کردم ... داشت نگام میکرد ... لبخندی زدمو گفتم : چیزی گم کردی توی صورتم ؟!
اومد نزدیکتر و بوسه ای روی لبام زدو گفت : آره چشاتو ...
و از کنارم رد شد و رفت طرف در ...

خشکم زد ... هرچی هم فحشش بدم کمش بود ... بیشعور بیریخت ... فقط دوست داشت حرصمو دربیاره ... اما کور خوندی آقا دارم واست ... نقاب بی تفاوتی به خودم زدمو رفتم طرفشو گفتم : لبتو پاک کن ...
و اومدم بیرون ... رفتم طرف خاله الهام که بین چند نفر نشسته بود و داشتن حرف میزدن ... خاله با دیدنم بلند شدو اومد طرفمو رو به جمع گفت : اینم مهمون افتخاری ما ... محیا جان ... عروسم ...
یه خانومی بلند شدو دستشو دراز کردو گفت : خوشحالم که میبینمت عزیزم ... من خاله ی ایمانم ... المیرا ...
_ خوشبختم ...
و این مقدمه ای شد واسه معرفی کردن بقیه توسط خاله ... اینقدر آدم بود که سرگیجه گرفته بودم ... ایمان کنارم ایستاده بود و اینو از دستی که دور کمرم بود فهمیده بودم ... بالاخره تموم شد ... خاله منو نشوند کنار خودش و گفت : بهتری عزیزم ؟
_ ممنون خاله ...
دوباره مشغول صحبت شدن ... کلا من همیشه توی جمع ها اضافه بودم ... حتی توی خونواده ها خودمونم همینطور ... سرمو انداختم پایین که ایمان کنار گوشم زمزمه کرد : حوصله ات سر نرفته ؟!
نگاش کردم ... واقعا داشت حرف دلمو میزد ... لبخندی زدو بلند گفت : ارشیا قربون دستت اون سیستمو راه بنداز ... یه خودی نشون بدیم ...
همه جمع زدن زیر خنده ... یکی از پسرا گفت : ای جان ... محیا خانم خوب روی ایمان اثر گذاشتیدا ... این که تا حالا اصلا توی جشنا تکون نمیخورد حالا میخواد قر بده ...
ایمان _ حرف توی دهنم نزار من نگفتم میخوام قر بدم ...
الهه _ چه فرقی میکنه داداش ...
ایمان بلند شدو دست منو گرفت و بلندم کردو گفت : حالا روشنش کنید دیگه ...
رفتیم طرف جوونا ... صدای آهنگ پیچید توی سالن ... خواستم بشینم که الهه گفت : مگه تو نمیای ؟
ایمان _ نه رقص بلده نه میتونه تکون بخوره ...
با حرص نگاش کردم که لبخند قشنگی زد و دست الهه رو گرفت و رفتن وسط ... حوصله من سر رفته بود ولی این برای خودش یه کاری کرد ... نگاهمو به تک تک آدمای اونجا دوختم ... چقدر خوشحال بودن ... بهشون خوش میگذشت ... بلند شدم تا حداقل با آب خوردن خودمو مشغول کنم ... رفتم طرف آشپزخونه ... یه لیوان برداشتم ... گرفتم زیر شیر تا پر از آبش کنم که با صدای ایمان از جام پریدم ...
ایمان _ چیزی میخوای ؟
دستمو گذاشتم روی قلبمو برگشتم سمتش ... با لبخند گفت : ببخشید ترسوندمت ...
_ شما برو خوش بگذرون ...
دستشو گذاشت روی میز و نشست پشتشو گفت : حالا تو چرا آتیشی شدی ؟!
لیوانمو گذاشتم توی سینک و از آشپزخونه اومدم بیرون ... بچه ها هنوز داشتن میرقصیدن ... رفتم طرف خاله ... الیمرا خانوم گفت : عزیزم از الهام شنیدم عصر حالت بد شده بوده ...
_ آره ... چیز مهمی نبود ...
المیرا خانوم رو به ایمان کردو گفت : خاله ... محیا رو ببر توی اتاقتون استراحت کنه ...
_ خوبم الیمرا خانوم ...
خاله دستمو گذاشت توی دست ایمان و گفت : برو عزیزم ...
ایمان هم اصراری نکرد و منو کشید طرف پله ها ... به زور رفتم بالا ... رسیدم بالای پله ها به نفس نفس افتاده بودم ...
_ نمیتونستی ... بگی ... نمیخواد ...
ایمان _ نگا چه نفس نفسم میزنه ...
با حرص نگاش کردم اونم بیخیال رفت طرف یه اتاق ... منم پشت سرش وارد اون اتاق شدم ...

سرمو بلند کردم تا اتاقشو دید بزنم ... ترکیب کرم و سفید بود ... زیادی روشن بود اتاقش ... وسط اتاق یه تخت بود و گوشه اتاق کمی دورتر از در بالکن میز کامپیوترش بود ... سرمو برگردوندم طرفش که دیدم پررو پررو دراز کشیده روی تخت ...
_ خوب شد به من گفتن بیا استراحت کن ... آقا داشتن میمردن از خستگی ...
ایمان _ آره بخدا خیلی خسته ام بود ... توهم بیابخواب ...
_ میشه بفرمایید چجوری روی یه تخت یه نفره یه زن حامله و یه آدم صد کیلویی بخوابه .. ؟!
ایمان _ اولا من صد کیلو نیستم هشتادو پنج کیلو ام ... ثانیا اینجوری ...
و دستاشو باز کرد ... با بهت داشتم نگاش میکردم ... شوخی میکنه ولی نه زیادی جدی بود ... داشتم همینجور نگاش میکردم که گفت : اصلا نخواب به من چه ...
و پشتشو بهم کردو چشاشو بست ... نشستم روی صندلی کنار تخت ... با دیدن عکسی که روبروم بود خشکم زد ... درست روبروی تخت بود ... عکس یه بچه بود ... روی چمنا نشسته بود و داشت با ماشینی که توی دستش بود بازی میکرد ... نمیدونم دلم نمیخواست یا چی ... نمیخواستم فکر کنم این بچه بچه ی نیلوفره ...
ایمان _ خوشگله ؟!
با بهت نگاش کردم ... چطوری میتونست عکس بچه نیلوفرو نشونم بده ... ؟!
ایمان _ اسمش پارسائه ... پسر پسر عموم ...
یه نفس از سر آسودگی کشیدم ولی اونقدر آروم بود که فکر کنم خودم فقط حسش کردم ... به بچه چشم دوختم ... موهای سیاهش ریخته بود توی صورتش و با چهره سفیدش تضاد جالبی رو ایجاد کرده بود ... یه لحظه به این فکر کردم که ممکنه بچه های منم اینقدر واسش اهمیت داشته باشن ... ؟! خب معلومه داشت ... بچه هاش بود ... ولی من منظورم به ی چیزی دیگه بود ... بچه های من ... منظورم به من بود ...
سرمو تکون دادم دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم ...
ایمان _ نمیخوابی ؟؟؟؟
_ تو برو من میخوابم ...
ایمان _ خب منم میخوام بخوابم ...
_ برو یه جای دیگه بخواب ...
بلند شد ... زل زد توی چشامو گفت : یعنی اینقدر از من بدت میاد که حاضر نیستی پیشم بخوابی ؟
زبونم نمیچرخید ... از سرجاش بلند شدو بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : بخواب ... منم مزاحمت نمیشم ...
و رفت ... صدای بازو بسته شدن درو شنیدم ... ناراحت شده بود ؟! به درک شده باشه ...
روی تخت دراز کشیدمو کلیپسی که الهه باهاش موهام بالا نگه داشته بود رو باز کردمو دراز کشیدم روی تخت ... به دقیقه نکشیده چشام گرم شدو دیگه هیچی نفهمیدم ...
چشامو باز کردم ... یه چیزی دور کمرم حلقه شده بود ... نگاه کردم ... دست ایمان بود ... آخرشم اومده بودو اینجا خوابیده بود ... خواستم تکون بخورم که یه چیزی داد زد : اینقدر بی انصاف نباش یه دودقیقه بی حرکت بمونی چیزی نمیشه ... گناه داره بیچاره ...
_ گناه داره ؟! حقشه پسره پررو ...
تکون خوردمو خودمو از حلقه دستاش بیرون کشیدم ... اونم یه تکونی خوردو دوباره خوابید ... به تخت نگاه کردم ... این چرا اینقدر اضافه داشت ؟! من مطمئنم این یه نفره بود حالا چرا شده بود دونفره ! داشتم با تعجب به تخت نگاه میکردم که با صدای ایمان برگشتم سمتش : صبح بخیر ...
_ این تخته ؟!
ایمان نشست توی تختو گفت : اونجا که تو خوابیدی اتاق مجردیم بود ... اینجا که بیدار شدی اتاق متاهلیمه ...
گنگ نگاش کردم که گفت : دیشب اوردمت اینجا ...
بدون اینکه منتظر بمونم حرفش بزنه از اتاق اومدم بیرون ... روی تختی خوابیده بودم که ... حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم ... از پله ها رفتم پایین ... هنوز پامو روی آخرین پله نذاشته بودم که خاله از توی اتاقش اومد بیرون ... با لبخند اومد طرفمو گفت : بیدار شدی ؟!
_ صبح بخیر ...
خاله دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت : بیا بریم صبحونه بخوریم ...
_ من لباسمو باید کجا دربیارم ؟!
خاله _ برو توی اتاق من ... لباسات اونجاست ...
خاله رفت طرف آشپزخونه و منم رفتم طرف اتاق خاله ... لباسمو سریع عوض کردمو آرایشمو پاک کردمو اومدم بیرون ... خاله میز صبحونه رو چیده بود ...
_ خاله ببخشید بخدا ... مزاحمتونم شدم ...
خاله اخمی کردو گفت : همینم مونده دیگه عروسم خودشو توی خونه خودش مزاحم بدونه ...
لبخندی زدم ....
ایمان _ صبح بخیر مامان ...
و نشست کنارم ... خاله لیوان شیر و عسلو گذاشت جلوم و گفت : بخور عزیزم ...
زیر لب تشکر کردمو دستمو حلقه کردم دور لیوان شیر ...
بعد از خوردن صبحونه به درخواست من خاله هم آماده شد تا بریم خونمون ... به مامانم از توی دستشویی زنگ زدم که دارم با خانوم مودت میرم ... چهر نفری از خونه دراومدیم ...
زنگ فشار دادم ... صدای مهیار پیچید توی ایفون : بله ؟!
_ داداش ماییم ...
در با صدای تقی باز شد ... کنار ایستادمو گفتم : بفرمایید خاله ...
خاله با لبخند رفت داخل ... ایمان خواست بره داخل که گفتم : لیدیز فرست ...
سرشو کمی خم کردو گفت : بفرمایید ...
منو الهه رفتیم داخل ... پشت سرمونم ایمان اومد ... بابا و مامان جلوی در ورودی ایستاده بودن ... با دیدن ما اومدن از پله ها پایین ...
مراسم معارفه رو انجام دادمو اومدیم داخل ... مهلا و محسن مثل دوتا بچه خوب ایستاده بودن ... به محض دیدن مهمونا سلام دادن ... داشتم با تعجب نگاشون میکردم که متوجه شدم مهیار نیست ... با چشمو ابرو از مهلا سوال کردم کو مهیار که اشاره کرد به بالا ... یعنی توی اتاقشه ... حدس میزدم هنوز بابت دیروز عصبانیه ... خواستم برم بالا که دیدم داره از پله ها میاد پایین البته با ابروهای گره خورده توهم ... معلوم بود راضی نیست توی جمع باشه ... نشستم کنار مهلا و به گفتگوی بابا و خاله گوش دادم ...
بابا _ خوش اومدید ...
خاله _ ممنون ... مشتاق دیدار بودیم ... باید خیلی زودتر از اینا خدمت میرسیدیم ... پنج شیش ماه قبل ...
ایمان و من سرمونو انداختیم پایین ... تیکه ای که خانوم کامیاب انداخت رو خیلی خوب فهمیدیم ...
بابا _ بله ... باید زودتر از اینا باهم ملاقات میکردیم نه حالا که ...
خاله _ راستش آقای کرامت من بابت همین اومدم خدمتتون ... بخاطر جدایی بچه ها و الاخون والاخون شدن سه تا بچه معصوم ...
بابا لبخندی زد ... بابا هم از یادآوری اولین نوه هاش خوشحال میشد ... مثل مامان ...
بابا _ بله ... درست میفرمایید ...
خاله _ پس میتونم با شما و خانمتون خصوصی صحبت کنم ؟
بابا بلند شدو گفت : بله بفرمایید ...
مامان به همراه خاله پشت سر بابا رفتن ...
مهلا _ دیدید ؟! حال کردم شستنتون انداختنتون روی بند و تا خشک شید...
_ بیمزه ... ولی من زیر بار حرفشون نمیرم مگه نه ایمان ؟
مهیار _ نبایدم بری خواهر من ... با این کاری که این آقا کردن ...
الهه با حرص گفت : داداش من کار اشتباهی رو نکرده ... همه ی این اتفاقا با همکاری دونفرشون بوده ...
مهیار _ انگار یه چیزی رو بهتون نگفتن ...
الهه _ چی رو ؟

الهه _ چی رو ؟
مهیار دستاشو توی سینه قفل کرد ... با خونسردی تمام گفت : که لحظه آخر چه اتفاقی بینشون افتاده ... یا این آقا داداشتون نمیخواسته بزاره محیا برگرده ... و ...
الهه به ایمان نگاه کرد تا حرفای مهیارو تایید کنه ولی ایمان توی یه حالو هوای دیگه بود ... اصلا به اینجور چیزا فکرنمیکرد ... الهه که دید ایمان چیزی نمیگه به من نگاه کرد ... تا خواستم لب باز کنم گوشی ایمان زنگ خوردو بلند شدو رفت طرف حیاط ... الهه بی توجه به ایمان رو به من گفت : محیا مگه چی شده بوده ؟!
_ سو تفاهم بوده رفع شده ...
و رو به مهیار کردمو گفتم : تروخدا توهم بیخیال شو ببینم اینا چه تصمیمی میگیرن ...
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن ... یعنی دیگه بحث نکردن ... چون الهه و مهلا داشتن باهم حرف میزدن ... منم منتظر به در اتاقی که خاله و مامان و بابا رفته بودن توش نگاه میکردم ... با صدای ایمان همه برگشتیم سمتش : من باید برم جایی ... شرمنده ...
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف ما باشه رفت ... اهمیتشو نسبت به زندگیمون و بچه ها ثابت کرد ... نگامو از جای خالی ایمان گرفتمو به مامان و خاله که داشتن از اتاق میومدن بیرون نگاه کردم ... نشستن ... خاله با دیدن جای خالی ایمان گفت : کو ایمان پس ؟
الهه _ کار داشت رفت ...
به بابا و مامان نگاه کردم ... معلوم بد ناراحت شدن ...
_ میشه به ماهم درباره ی تصمیمتون بگید ؟
مامان و خاله بابا رو نگاه کردن تا حرفو شروع کنه به زدن ... بابا نگاهی به ماها کرد و گفت : باید ایمان هم باشه تا بهت بگیم ...
_ کارش مهمتر از بچه هاشه ... شما به من بگید ... اون بالاخره میفهمه که ...
فکر کنم همه فهمیدن از دستش عصبانی ام ... بابا نگاشو دوخت بهم و گفت : شما میخواستید طلاق بگیرید درست ... اگه تنها بودید ما هیچوقت مانع نمیشدیم ... ولی حالا سه تا بچه هستن این وسط ... سه تا بچه که میشن اولین نوه های ما ...
بابا مکثی کردو دوباره ادامه داد : هیچکدوم دلمون نمیخواد اتفاقی واسه این بچه ها بیفته یا مشکلی پیش بیاد و یا شما دوتا ناراحت بشید ... تصمیم ما اینه که ...
به دهن بابا زل زده بودم ... بابا به خاله نگاهی انداختو گفت : شما طلاق بگیرید ولی بچه ها پیش هیچکدومتون نمیمونه ...
قلبم ریخت ... یعنی چی ؟! یعنی میخواستن بچه ها رو چیکار کنن ؟!
به بابا نگاه کردمو گفتم : پس بچه ها ...
مامان _ خیلی واست ارزش دارن ؟
_ خب معلومه ... این چه سوالیه میپرسید ...
مامان _ دِ نداره عزیزم ... اگه داشت که نمیخواستی از پدر بچه هات جدا شی ...
مهیار _ یعنی چی پدر بچه ؟! اون تا یه ماه قبل اصلا بچه رو نمیخواست ... حالا نمیدونم چی شده که جوگیر شده بچه ها رو بگیره ...
الهه _ اونم پدرشونه ... یه مهری داره نسبت بهشون حتی اگه قبلا میگفت نمیخوادشون الان دیگه ...
مهیار حرفشو قطع کردو گفت : شما خیلی احساسی برخورد میکنید سرکار خانوم ... اون مهر پدری که ازش دم میزنید چی شده یهو قلمبه زده بیرون ؟!
به مهیار نگاه کردم ... خیلی عصبانی بود ... چون اصلا و به هیچ وجه از اینجور حرفا نمیزد ...
خاله _ درست میگی پسرم ... خود منم هیچ نمیدونم چرا اینهمه اصرار داره بچه ها رو بخواد درحالی که تا یه ماه پیش ارزشی نداشتن واسش ...
با اینکه دلم نمیخواست بحثو اینجا خاتمه بدم ولی گفتم : باید ایمان باشه تا درمورد قضیه بحث کنیم ... اینجوری داریم یه طرفه میریم به قاضی ...
میدونستم با بودن ایمان اصلا به نفع من قضیه تموم نمیشه ولی شاید با بودن ایمان میتونستیم جلوی پدرم و مادرامون بایستیم ...
دیگه کسی چیزی نگفت ... خاله قصد رفتن کرد که مامان بهش گفت که نهار پخته ...
لباسمو عوض کردمو برگشتم توی جمع ... خاله رو به من گفت : محیا جان زنگ بزن به ایمان ببین کجاست ...
ناخودآگاه نگام کشیده شد طرف بابا ... لبخندی زدکه یعنی برو ... به ناچار بلند شدمو گوشیمو از روی اپن برداشتم ... شماره ایمانو گرفتم ... جواب نداد ... دوباره گرفتم ... ایندفعه ریجکتم کرد ... دوباره شماره رو گرفتم ... اینبار جواب داد ...
ایمان _ ها چیه ؟
صدایی از اونورش میومد که میگفت دکتر وثوق دکتر وثوق
_ توی بیمارستانی ؟
ایمان _ آره ... کار داری ؟
_ خاله گفت که بهت زنگ بزنم ببینم کجایی ...
داشت با اونور حرف میزد : آقای دکتر حالش چطوره ؟
دکتر _ با شما چه نسبتی دارن ؟
ایمان _ همسرمه ...
دکتر _ متاسفم ... ما فقط تونستیم بچه رو نجات بدیم ...
دیگه چیزی نشنیدم ... گوشی از دستم افتاد ...

دیگه چیزی نشنیدم ... گوشی از دستم افتاد ... یعنی چی همسرمه ؟! یعنی نیلوفر ... با صدای مهلا برگشتم سمتش : چیزی شده محیا ؟
بغضمو قورت دادمو گفتم : نه ...
گوشیمو برداشتمو بدون اینکه نگا کنم ببینم قطع شده یا نه دکمه قرمزو فشار دادمو برگشتم بین بقیه ... خاله با لبخند گفت : چی گفت ایمان ؟
_ گفت نمیتونم بیام ...
خاله _ احتمالا باز رفته اداره ...
آره مردم جمعه میرن اداره ... سرمو انداختم پایین ... خاله نمیدونستی رفته کجا ... نمیدونستی چیکار کرده ... ولی یه چیزی گفت : شاید نیلوفر نباشه ...
ولی یه ندای دیگه میگفت : نیلوفره ... پس میخواستی کی باشه ... اینجوری که این گذاشت رفت معلومه نیلوفر بوده ...
خب تو چرا اینهمه روی نیلوفر حساس شدی ... ؟! تو که میخوای ازش جدا شی ... آره میخوام ازش جدا شم ... ولی دلم نمیخواد بچه هام ... داشتم درمورد بچه هایی که هنوز به دنیا نیومده بودن بحث میکردم یا واسه خودم نگران بودم ...؟
مامان _ محیا جان ...
نگاش کردم ... مامان که فهمید حواسم جای دیگه بوده گفت : الهام خانوم میگن که اگه ما اجازه میدیم تا زایمانت خونه شون باشی ...
هنوز نمیفهمیدم منظورشون چیه ... ولی یکم که فسفر سوزوندم فهمیدم منظورشون چیه ... داشتم با علامت سوال مامانو نگاه میکردم که الهه با خنده گفت : شرط میبندم نفهمیدی چی گفتن ؟!
لبخندی زدم که صدای خنده مهلا و الهه بلند شد ...
مهلا _ تو فقط بگو نه ...
الهه _ چی چیو نه ... بگو اره ...
به خاله نگاه کردم که گفت : با خودته عزیزم ... ولی بخاطر ابروی دوتا خانواده هم شده بیای بهتره ...
بازم آبرو ... بازم فداکاری من ... بازم من باید یه کاری میکردم ...
مامان _ با خودته عزیزم ...
نگاهی به بابا کردم ... صد در صد میدونستم بابا با مامان هم عقیده هستش ...
همه داشتن منو نگاه میکردنو منتظر جواب بودن ...
_ نمیدونم چی بگم بخدا ...
الهه _ پ بریم ؟
مهلا _ نه دیگه ...
نه میخواستم دل مهلا رو بشکنم نه دل الهه رو مونده بودم توی دوراهی ...
خاله _ خب مهلا جان توهم بیا خونه ما الهه هم دیگه تنها نیست ...
شد حکایت موش توی سوراخ نمیرفت جارو به دمش میبست ...
الهه با ذوق گفت : آخ جوون ... آره مهلا بیا ...
مهلا هم مثل من مونده بود توی رودبایستی ... مامان با خنده گفت : محیا که هیچی میخواهید مهلا رو هم ببرید ...
الهه _ خاله ، محیا رو که چون خونه خودشه میبریم ... مهلا هم با من بیاد باشه ؟
خلاصه الهه اونقدر اصرار کرد که مهیار گفت : اصلا دوتاشونم ببری خوبه ؟ ماهم از دستشون یه نفس راحت میکشیم ...
مهلا _ داشتیم داداش ... ؟!
محسن _ مهیار راست میگه ... اذیت میکنی دیگه ...
مهلا _ باشه ... من میرم اگه دیگه برگشتم ...
نهار خوردیم ... چون عصر الهه کلاس داشت مهیار مارو رسوند خونه خاله ... مهلا هم رفت توی اتاق الهه مستقر شد ...

تا شب هیچ خبری از ایمان نشد ... خاله هرچی به گوشیش زنگ میزد جواب نمیداد ... یعنی خاموش بود که جواب نمیداد ... خاله با نگرانی نشسته بود روی یکی از مبلا و چشم دوخته بود به در ... میخواستم بگم خاله نگران نباش ... اون الان داغدار همسر عزیزشه و نمیاد ولی نمیتونستم بگم ... یعنی دلم نمیخواست بفهمن ایمان برام مهم شده ... نمیخواستم بفهمن برام اهمیت داره که رفته بوده پیش نیلوفر ...
ساعت شده بود دوازده ...هنوز ازش خبری نداشتیم ... خاله بهم اصرار کرد که برم بخوابم ... با اینکه میخواستم ایمانو ببینم و عصبانیتمو سرش خالی کنم ولی رفتم طرف آشپزخونه ... داشتم آب میخوردم که صدای ماشینو شنیدم ... ماشینشو اورد داخل ... لیوانو گذاشتم توی سینک خواستم برم بیرون از آشپزخونه که صدای گریه بچه ای نفسمو توی سینه حبس کرد ... صدای یه نوزاد تازه به دنیا اومده بود ... پاهام سست شد ... نمیتونستم روی پا بایستم ... خودمو رها کردم روی صندلی ...
صدای خاله رو شنیدم : این چیه ایمان ؟
ایمان _ صبح تا حالا داشته گریه میکرده ... نتونستم آرومش کنم ... یه کاری بکنید ...
از صبح تا حالا پیشش بوده ... از وقتی که رفته بوده پیش این بچه بوده ... با صدای قدمهاش سرمو بلند کردم ... توی چارچوب در خشکش زد : تو ... اینجا ...
انگار نیرو گرفتم ... نیرویی از نفرت ... بهش نگاه نکردمو اومدم بیرون ... توی بغل خاله یه نوزاد بود که توی یه حوله پیچیده شده بود ... نمیدیدمش ... خاله تکونش میداد که اروم شه ... همونجور که آرومش میکرد گفت : ایمان ...
سرشو بلند کرد ... با دیدن من خشکش زد ... ولی من فقط چشم به حوله دوخته بودم ...
ایمان _ محیا باید باهات حرف بزنم ...
برگشتم سمتش ...میخواست با چه رویی باهام حرف بزنه ... میخواست بگه که این بچه نیلوفره ؟! با نفرت گفتم : تبریک میگم بهت ... بالاخره بچه ات به دنیا اومد ...
ایمان _ محیا ...
یه قدم رفتم نزدیکتر و گفتم : دیدی ... به اون میگفتی هرزه ... ولی نگاه چجوری بچه شو اوردی توی خونه ... ولی من که تموم زندگیمو واسه این ماموریت گذاشتم چی ؟ تو حتی واست اهمیت نداشت بمونی ببینی سر بچه هات چی میاد من به درک ... رفتی دنبال بچه ی عشقت ... اون هرزه نیست ... من هرزه ام که ... //////////////////////////////////////
سیلی ای که به صورتم زد باعث شد حرفمو ادامه ندم ... دستمو گذاشتم روی جای سیلی و گفتم : دیگه نمیذارم حتی انگشتت به بچه هام بخوره ...
از کنارش رد شدم ... رفتم طرف حموم ... تنها جایی که مطمئن بودم قفل داره ... درو بستم ...قفلو چرخوندمو کنار در سر خوردم ... نشستم پشت در ... صدای خاله رو شنیدم : محیا چی میگه ؟! نگو که این بچه ی نیلوفره ؟!
بغض داشت خفه ام میکرد ... صورتمم ذق ذق میکرد ... گرمم شده بود ... آب سردو باز کردمو نشستم زیرش ... تموم بدنمو خیس کرده بودن ... شاید میخواستم اشکایی که از چشام پایین میومدن دیده نشه ... شاید میخواستم خودم نبینمشون ... از کاری که کرده بود نارحت نبودم ... دلم از این میسوخت که چجوری بعد از بیستوپنج سال یکی منو زده بود اونم به گناه ناکرده ... درد این سیلی از درد وجودم بدتر بود ... غروری برام نذاشته بود

منبع: یادیار .رزبلاگ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 207
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 425
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 958
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 6,741
  • بازدید ماه : 6,741
  • بازدید سال : 135,867
  • بازدید کلی : 20,124,394