loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 5809 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (1)

رمان محیا(فصل اخر)

شیر آبو بستم ... قطره قطره آبهایی که از موهام میریختن روی زمین رو نگاه میکردم ...
_ قسم میخورم نذارم حتی ببینیشون ...
بلند شدم و درو باز کردم ... اومدم بیرون ... حتی به آبهایی که روی سنگ میریخت اهمیت نمیدادم ... لرزم گرفته بود ... دستمو گذاشتم روی نرده تا به کمکش برم بالا که صداش اومد : محیا تروخدا چند لحظه وایسا ...
بی توجه به حرفش پله ها رفتم بالا ... ساکم توی اتاق ایمان بود ... ساکمو برداشتم خواستم بیام بیرون که اومد داخل اتاق و درو بست ...
ایمان _ گفتم میخوام باهات حرف بزنم ...
_ وقتی جوابتو ندادم یعنی نمیخوام صداتو بشنوم ...
صدای چرخیدن کلید توی قفلو شنیدم ... اومد نزدیکمو با آرامش گفت : باید یه چیزایی رو واست توضیح بدم ...
دیگه داشتم میلرزیدم از سرما وعصبانیت ... با صدایی که از سرما لرزون شده بود گفتم : نمیخوام ... در باز کن میخوام برم ...
پتو رو از روی تختش برداشتو انداخت روی دوشم و درحالی که گوشه ی پتو رو گرفته بود آروم گفت : تروخدا بشین باید توضیح بدم ...
_ برام مهم نیست ... بچه هرکی هست باشه ...
پتو و دستشو کنار زدمو رفتم طرف در ... با صدای بلند گفتم : بازش کن ...
ایمان _ تا گوش ندی باز نمیکنم ...
دادزدم : نمیخوام بشنوم ....
اومد نزدیکمو گفت : آروم باش ...
_ باز کن درو ...
ایمان _ محیا ...
_ محیا مُرد ... میگم باز کن ...
کلیدو گرفت طرف در و بازش کرد ... خودمو انداختم بیرون ... رفتم سمت یکی از اتاقا که مطمئن بودم خالیه ... لباس خیسمو با یه لباس خشک عوض کردمو همونجا رو زمین دراز کشیدم ...
با صدای مهلا چشامو باز کردم : محیا جان ؟
خواستم تکون بخورم که درد شدیدی پیچید توی بدنم ... کل بدنم کوفته شده بود ... نمیدونستم سرما خوردم یا از اینکه روی زمین خوابیده بودم اینجوری شده بودم ... بدون اینکه بلند شم گفتم : زنگ بزن مهیار بیاد دنبالمون ...
مهلا هیچی نگفت ... انگار از قضیه دیشب خبر داشت ... به مهیار زنگ زد ... مانتو شلورامو پوشیدمو کوله مو برداشتم و اومدم بیرون ... خاله با دیدنم اولش با تعجب نگام کرد ولی بعدش نگاهش رنگ شرم گرفت ...
_ خاله ما باید بریم ... ببخشید مزاحمتون شدیم ...
خاله _ دوست داشتم اینجا بمونید ولی ...
مهلا هم از پله ها اومد پایینو از الهه خداحافظی کردو اومدیم بیرون ... بعد از چند دقیقه مهیار اومد ... سوار ماشین که شدیم گفت : چه زود دلتون واسمون تنگ شد ...
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو گفتم: واست توضیح میدم داداش ...
مهیار که دید جو بدجور خرابه هیچی نگفت ... ماشینو به حرکت دراورد ...

بدون اینکه به حرفهای مامان یا بابا گوش کنم گفتم : ولی من میخوام برم ...
مامان _ قربونت برم بری چیکار ؟! با این وضعیتت ؟
مهیار _ مگه وضعیت چشه ؟! خودم میبرمش ...
بابا _ اصلا چی شده یهو تصمیم گرفتی بری ؟!
_ میخوام برم یه هوایی عوض کنم ...
مهلا _ مردم هوا به این خوبی رو ول میکنن میرن توی گرما و شرجی واسه هوا عوض کردن ...
بهش چشم غره رفتم که مجله رو گرفت جلوش و دیگه چیزی نگفت ...
مامان _ ایمان میدونه ؟ شوهرته باید بدونه ....
دیگه از کوره در رفتم : اینقدر ایمان ایمان نکنید ... من بچه تونم یا اون ! باید نگران اون باشید یا من !
بابا _ دخترم ما فقط صلاح شما رو میخواییم ...
_ اگه صلاح منو میخوایید کاری به کارم نداشته باشید ... من میدونم با خودم و بچه هام چیکار کنم...
مامان _ داری دستی دستی خودتو ...
مهیار _ مامان بس کنید ... شما باید نگران محیا باشید نه اون لعنتی ... چه شما اجازه بدید چه نه من محیا رو میبرم بوشهر ...
ملایم تر ادامه داد : البته ببخشید روی حرفتون حرف میزنم ولی ایندفعه دارید غیر منطقی حرف میزنید ...
مامان خواست حرف بزنه که بابا گفت : بازم میکشم عقب ... امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی ...
_ میدونم در ضمن من فقط میخوام برم پیش مادرجون نمیخوام که جای دیگه ای برم ...
بابا نگام کرد ... خر خودتی دخترم ... ما که میدونیم تو وسط تابستون به سرت نمیزنه بری بوشهر ... مطمئن بودم این فکرایی بود که بابا میکرد ...
از سرجام بلند شدمو رفتم طرفشونو هردوشونو بوسیدم و گفتم : جان من که دخترتونم به ایمان چیزی نگید ... میخوام راحت باشم ... نمیخوام مثل بختک بالای سرم باشه ...
و بدون اینکه منتظر باشم رفتم طرف مهیار ... بهم کمک کرد تا از پله ها برم بالا و برم توی اتاقم ...
_ داداش روی حرفت هستی ؟
منو نشوند روی تختو گفت : چه حرفی ؟
_ که بهم کمک میکنی ؟!!!
مهیار با لبخند گفت : من همه جوره دربست خانوم گل خودمم هستم ...
_ پس فردا بریم ... دیگه نمیخوام ایمان بیاد دم در ...
پیشونیمو بوسیدو گفت : فردا حرکت میکنیم ...
و بلند شدو رفت بیرون ... دراز کشیدم روی تخت ... با روشن و خاموش شدن صفحه گوشیم از روی میز برش داشتم ... یه اس از ایمان : من فقط میخوام باهات حرف بزنم چرا ازم فرار میکنی ؟!
گوشیو گذاشتم زیر بالشتمو چشامو بستم ...

***

مامان منو بوسیدو گفت : مراقب خودت باشیا ...
منم بوسیدمشو گفتم : به مادرجون که نگفتید ؟! میخوام غافلگیرش کنم ...
مامان _ نه نگفتم ...
از مهلا و محسن و بابا هم خداحافظی کردمو سوار ماشین شدم ... بابا زد به شیشه ... شیشه رو دادم پایین ...
بابا _ مهیار یواش میریا ... چهارتا مسافر داری ...
مهیار _ بابا اون وروجکا جزو آدمیزاد نیستن اینم که مهم نیست ...
خواستم اعتراض کنم که بابا گفت : رسیدید زنگ بزنید ...
_ چشم ...
و شیشه رو دادم بالا ... مهیار یه بوق زدو حرکت کرد ... دستمو بردم طرف سیستم پخش و روشنش کردم ... چشامو بستم ولی از اهنگ چیزی نفهمیدم چون چشام گرم شد و خوابم برد ...
با صدای مهیار چشامو باز کردم ... راست نشستم ... با دیدن پلیس راه بوشهر فهمیدم پنج ساعت خواب بودم ...
مهیار _ دلم خوشه تنها نیستم ... تو که همش خوابی ...
کشو قوسی به بدنم دادمو گفتم : خیلی خسته بودم ببخشید ...
دست راستشو از روی فرمون برداشتو گردنمو گرفتو گفت : باز تو لفظ قلم حرف زدی ؟!
_ لفظ قلم ؟!
مهیار _ خوشم نمیاد به هرکسی بگی ببخشید ...
و گردنمو رها کردو به روبرو زل زد ... خودمو کشیدم طرف شیشه و مشغول دید زدن اطراف شدم ...
وارد خیابونی که مادر جون توی اون زندگی میکرد شدیم ... رفتیم توی کوچه اش ... جلوی خونه اش ایستادیم ... تمام مدت چشام بسته بودو حدس میزدم که همشم اشتباه درمیومد ... چشامو باز کردمو گفتم : من زنگ میزنما ...
و پریدم پایین ... هوا شرجی بود به شدت ... حالم بهم میخورد ... زود زنگو فشار دادم ... خداروشکر آیفون تصویری نبود تا بفهمه ...
_ بله ؟
_ سلام خانوم ... از اداره پست مزاحم میشم میشه چند لحظه بیایید دم در ... ؟
_ بله چند لحظه صبر کنید خدمت میرسم ...
وآیفونو گذاشت ... دستمو گرفتم جلوی صورتم ... حس میکردم میخوام بالا بیارم ... در باز شد ... دستمو برداشتم از روی صورتم و با لبخند گفتم : سلام عرض شد ...
مادر جون مات نگام میکرد ... لبخندی زدمو رفتم جلو و خودمو توی بغلش جا دادم ...
مادرجون _ قربونت برم تو چرا بی خبر اومدی ؟
صدای مهیار اومد که گفت : مادرجون مارو هم تحویل بگیرید به جایی بر نمیخوره بخدا ...
خودمو از مادر جون جدا کردم تا مهیار هم خودی نشون بده ... رفتم توی حیاطش ... عاشق اون حوض بودم ... نشستم کنارش ... دستمو کردم توش ... تموم معده ام زیرو رو شد ... بدون اینکه لحظه ای فکر کنم دویدم طرف کوچه و کنار جوی آب نشستمو بالا اوردم ... هرچی توی معده ام بود و نبود بالا اوردم ... بی حال نشستم روی زمین که مهیار یه لیوان آب داد دستمو گفت : چی شد ؟
کمی از آبو زدم به صورتم ... مهیار دستشو زد زیر بغلمو منو برد داخل ... خودمو رها کردم روی مبلی که جلوی کولر بود ... باد خنک میخورد به صورتم ... حالم بهتر شد ...

مادرجون _ چی شده این وقت سال به یاد مادربزرگتون افتادید ؟
مهیار دستشو دور بازوهای مادرجون حلقه کردو گفت : ما که همیشه به یاد شما هستیم ... این یهو هوس تغییر آبو هوا زده به سرش انگار هوای اینجا نساخته بهش ...
مادرجون _ مبارکه مادر ... از مامانت شنیدم ...
لبخندی زدمو گفتم : ممنون ...
مادرجون _ کو شوهرت پس ؟
_ کار داشت نتونست بیاد ...
آره کار داشت ... مشغول بچه داریه ... بچه زنی رو نگه میداره که بهش خیانت کرده ... باز داشتم بهش فکر میکردم ... سرمو به طرف مادر جون برگردوندمو گفتم : فرانک اومده ؟
مادرجون _ آره دیگه خیال نداره برگرده ...
_ باید برم بهش سر بزنم ...
مادر جون _ حالا تو اینجا هستی وقت هست ...
آره مادرجون وقت هست ... چون من دیگه برنمیگردم .. میخوام اینجا بمونم ... دیگه برنمیگردم شیراز ...
تا عصر با مادر جون حرف میزدیم ... مادرجون از همه جا برام گفت ... از قدیما ... از حالا ... از همه جا و همه وقت ...
ساعت 6 بود که زنگ خونه به صدا دراومد ... خواستم بلند شم که مادرجون نذاشتو خودش رفت درو باز کرد ... بلند شدم تا ببینم کیه ... مهیار رفته بود پیش چندتا از دوستاش ... مادرجون اومد داخل و پشت سرشم فرهاد اومد ... هنوز همون فرهاد بود ... با مادرجون شوخی میکرد ...
مادر جون _ بیا داخل ببین کی اومده ...
نگامو برگردوندم طرف در ... مادرجون اومد و پشت سرشم فرهاد ... با دیدن من خشکش زد ... با لبخند گفتم : سلام ...
فرهاد _ سلام ...
مادرجون اومد نشست جای قبلیشو بهم گفت : فرهاد هرروز میاد دیدنم ...
_ چرا اونجا ایستادی بیا داخل دیگه ...
نگاش کردم ... نگاهش به شکمم بود ... با صدام سرشو بلند کردو به چشام نگاه کرد ... نگاهش گنگ بود ... هیچی نبود توی نگاهش ...
مادرجون _ فرهاد یه مدت رفته بود دبی ... هنوز نمیدونه تو ازدواج کردی ...
ناخوداگاه به فرهاد نگاه کردم ... اگار میخواست خودم حرف مادر جونو تایید کنم ... سرمو انداختم پایینو نشستم پیش مادرجون ...
فرهاد _ خاله من باید برم ... دیگه بچه ها اومدن احتیاجی به بودن من نیست ...
مادرجون با اخم _ واقعا که فرهاد فکر نمیکردم ...
فرهاد _ فرزاد کارم داشت باید برم خونشون ...
مادرجون _ حالا فعلا بشین الاناست که دیگه مهیار پیداش شه ...
فرهاد خواست حرفی بزنه که زنگ به صدا دراومد ...
مادر جون _ آیفون کار نمیکنه قربون دستت برو باز کن ...
فرهاد _ چشم ....
و رفت بیرون از خونه ... به جای خالیش نگاه کردم ... دلم نمیخواست احساسی که چند سال پیش بهم داشتو هنوز داشته باشه ...
بعد از چند دقیقه مهیار اومد ... تنها بود ...
مادرجون _ کو فرهاد ؟
مهیار خودشو انداخت روی یکی از مبلا و گفت : رفت ...
یه لحظه دلم گرفت ... یعنی به قولش عمل نکرده بود ؟!

*******************************************************

فرانک مثل همیشه با سرو صدا وارد اتاق شد .... با دیدنم جیغی زدو منو گرفت توی بغلش ...
فرانک _ وای محیا خوشحالم میبینمت ...
مهیار _ بابا له کردی اون سه تا رو ...
فرانک با تعجب ازم جدا شدو رو به مهیار گفت : کدوم سه تا ؟
مهیار به من اشاره کردو گفت : اون سه تا وروجکو ...
فرانک نگام کرد ... داشت با چشای گرد شده به شکمم نگاه میکرد ... گردنشو کمی تکون دادو گفت : نه یکی نه دوتا ... سه تا !!!
مهیار _ پ ن پ نمیبینی آبجیم هندونه شده ...
فرانک نشست کنارمو گفت : مثل این زنای عهد بوق سر یه سال سه تا بچه گذاشت توی دامنت ...
اینا رو آروم میگفت تا من فقط بشنوم ... با صدای بلند زدم زیر خنده ... فرانک اولش با تعجب نگام کردو گفت : خب راست میگم دیگه ...
مهیار _ فرفره کو فرهاد ؟
فرانک کوسن رو پرت کرد طرف فرانک و گفت : خودتی ...
مهیار با خنده کوسنو گذاشت زیر آرنجش و زل زد به فرانکو گفت : فر فره ...
فرانک خیز برداشت که مهیار هم بلند شد و رفت پشت مبل ...
فرانک _ جرات داری وایسا ...
مهیار _ نه مممنون ....
فرانک خواست کوسنو پرت کنه طرف مهیار که که زنگو زدن ...
فرانک _ مهیار جان قربون دستت برو درو باز کن ...
مهیار _ چشم مادربزرگ ...
و دوید طرف در ... فرانک هم کوسنو پرت کرد که خورد پشت گردن مهیار ... مهیار کوسنو برداشت تا پرت کنه که دوباره زنگ خورد ... بیخیال شدو دوید توی حیاط ... فرانک با حرص گفت : فکر کردم آدم شده ...
دل درد گرفته بودم از بس خندیده بودم ... خواستم حرفی بزنم که در باز شدو فرهاد و مهیار و فرهود اومدن داخل ...
فرهود _ به به سلام خانم ...
_ سلام خوبی ؟ کو نازی ؟
فرانک جای فرهود گفت : مثل تو زمین گیر شده ...
سرمو برگردوندم طرف فرهاد ... داشت با مهیار حرف میزد ... نگاشو ازم میدزید ... از دستش دلخور بودم ... اون به من قول داده بود ....
_____________________________________________
مهیار یه هفته موند بوشهر و رفت ... فرانک چون هنوز کار پیدا نکرده بود هرروز خونه ی مادرجون پلاس بود ... با هم بیرون میرفتم البته تا پارکی که سر خیابون بود ... ولی بخاطر شرجی بودن هوا هردفعه حال من بد میشد ... ایمان هم اینقدر پیام تهدید واسم فرستاده بود که دیگه از دیدن پیاماش خنده ام میگرفت ...
دوماه مثل برقو باد گذشت ... منو فرانک نشسته بودیم توی ایوون و داشتیم تخمه میخوردیم که گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره ایمان قطع کردم ... به سرعت یه اس داد : محیا بردار ... میخوام برات توضیح بدم ... اون بچه مال من نیست ... مال رامبد دوستمه ... بچه رامبد و نیلوفر ...
روی جمله آخر موندم ... ته دلم خوشحال بودم ولی داشت گولم میزد ... بچه خودش بود ... پیامشو پاک کردمو به فرانک گفتم : من میرم حموم ...
فرانک یه گیلاس گذاشت توی دهنشو گفت : برو ... زود بیای بیرونا بچه ها میان میخواییم بریم ساحل ...
سرمو تکون دادمو با قدمهای لرزون رفتم طرف حموم ... شیر آبو باز کردم و کنار دیوار نشستم ... به آبی که از دوش میومد پایین چشم دوختم ...
ازدواج کردم ... بچه دار شدم ... اونم به خاطر ماموریتی که اصلا نفهمیدم چی شده بود ... بخاطر ماموریتی که چند نفر برنامه ریزی کرده بودن ولی خودشونم توش مونده بودن ... خودشونم نفهمیدن چرا منو فرستادن داخل سازمان ... فرار کردم تا بچه هامو نگه دارم ... بچه هایی که دیگه پاره تنم بودن ... بچه هایی که جونمو بخاطرشون حاضربودم فدا کنم ... یه مدت خوب بود ولی برگشت ... کسی که مسبب همه این بدبختیا بود ... با ادعای اینکه بچه ها رو میخواد ... ایستادم زیر دوش ... من بچه هامو نمیدادم بهش ... میخواستم نگهشون دارم ... اونا بچه های منن ...
با صدای فرهاد که صدام میکرد نگاهم کشیده شد به طرف در حموم : محیا خوبی ؟
دهنم قفل شده بود ... جون جواب دادن نداشتم ... زانوهام سست شده بودن ... نشستم روی زمین ... از درد اشکام همراه با قطرات آب روی گونه ام سر میخوردند ...
دوباره صدای فرهاد : محیا ؟
دستمو گذاشتم زیر شکمم و تکیه دادم به دیوار ...
فرهاد _ جواب نمیده ... مطمئنی حالش خوب بود وقتی رفت ؟
فرانک _ آره بابا .. محیا ؟
لبمو گاز گرفتم تا صدام بلند نشه ... شوری خونو توی دهنم احساس کردم ... نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم ... درد داشتم ...
صدای فریاد فرهاد شنیدم : یا خدا ... فرزاد بیا کمک درو بشکونیم ...
صدای برخورد اونا رو به در میشنیدم ولی جوابم فقط جیغ هایی بود که پی در پی میزم ...
دیگه چیز زیادی یادم نمیاد ... فرانک بعد ها برام اینطور گفت :
محیا رفت حموم ... منم روی زمین دراز کشیدمو مشغول اس دادن به دوستام شدم ... نمیدونم چقدر گذشته بودکه صدای زنگ منو از خواب پروند ... هوا تاریک شده بود ... پریدم طرف در و بازش کردم ... فرزاد و فرهاد خندون اومدن داخل ...
فرزاد _ آماده اید بریم ؟
_ آخه این وقت اومدنه .... مگه قرار نبود بریم ساحل ...
فرهاد _ قرار شد فردا با خونواده دایی اینا بریم ... کو محیا ؟
_ حمومه ...
رفتیم داخل ... نگام روی ساعت خشک شد ... محیا چهار ساعت بود که توی حموم بود ... فرهاد نشست روی یکی از مبلا و گفت : چیزی شده ؟
_ محیا چهار ساعته توی حمومه ...
فرهاد از جاش پرید و رفت طرف حموم و گفت : تو الان به فکر افتادی ؟
_ خواب بودم ...
فرهاد زد توی در و گفت : محیا ... خوبی ؟
صداش نیومد ... فقط صدای آب میومد ...
فرهاد _ مطمئنی حالش خوب بود وقتی رفت ؟
_ آره بابا ... محیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدایی نیومد ... فرهاد کلافه گفت : نکنه اتفاقی افتاده باشه ...
هنوز حرفشو کامل نکرده بود که صدای جیغ محیا بلند شد ... رنگ فرهاد پرید ... با وحشت گفت : یا خدا ... فرزاد بیا کمک درو بشکونیم ...
رفتم عقب ... بغض گلومو گرفته بود ... فرزاد و فرهاد خودشونو میزدن به در ... لولای در شکست ... فرهاد لگدی به در زد و رفت داخل ... حوله رو پیچید دور محیا و بلندش کرد ... ولی محیا نمیتونست راه بره ... فرزاد هم زیر بغل محیا رو گرفت و باهم بیرونش اوردن ... سوار ماشین شدیمو به سرعت رفتیم طرف بیمارستان ...
پرستار با دیدن وضع محیا به طرفش اومد ... اشاره کرد تا بنشوننش روی تخت ... فرهاد جرعت نداشت ولش کنه ... پرستار با اخم گفت : چرا خیسی تو ؟! نمیدونی باید رعایت کنی ؟ زن حامله با لباس میره زیر آب ؟
محیا جیغ زد ... صورت از عرق و اشک خیس بود ... رنگش مثل گچ سفید بود ... فرهاد با کلافگی داد زد : این داره درد میکشه شما دارید اصول دین میپرسید ؟
یه مردی که نشون میداد دکتره اومد طرفمون و روبه فرهاد گفت : شما بفرمایید اونور آقا ما به کارمون واردیم ...
فرهاد با درموندگی کمی از محیا فاصله گرفت ...
دکتر _ بچه چند ماهشه ؟
_ 7 ماه آقای دکتر ... سه تاست ...
پرستار با لبخند گفت : مبارکه خانوم ...
داشتم عصبی میشدم چقدر ریلکس بودن ...
دکتر _ با این وضعیت طبیعی به دنیا بیان خطرناکه ...
رو به ما کردو گفت : شوهرش بره امضا کنه واسه سزارین ...
فرهاد _ آقای دکتر شوهرش شیرازه ...
دکتر _ چه میدونم پدرش بره ...
فرزاد _ اونم شیرازه ...
دکتر خواست حرف بزنه که فرهاد با التماس گفت : شما رو مقدساتتون قسم کمکش کنید داره از دست میره ...
حس میکردم فرهاد هر لحظه ممکنه گریه کنه ... دکتر گفت : به مسئولیت شما سه نفر میبریمش ...
فرهاد _ ممنون ...
دکتر به پرستار اشاره کرد و بردنش طرف یه جای دیگه ...
فرزاد _ اگه چیزیش بشه جواب خونواده شو چی بدیم ...
فرهاد با عصبانیت گفت : حرف دهنتون بفهم ... محیا چیزیش نمیشه ...
ولی این حرفش مساوی بود با قطره اشکی که از چشاش سرازیر شد ...
نذاشتن بریم داخل ... همونجا ایستاده بودیم ... فرزاد زنگ زد به خونواده محیا ... بعد از یک ساعتو نیم بالاخره دکتر اومد بیرون ... فرهاد زودتر از ما رفت طرفش ...
فرهاد _ آقای دکتر حال ...
دکتر نذاشت حرفشو کامل کنه گفت : حال مادرشون خوبه ... بچه هام هم خوبن ولی یکیشون رو نتونستیم نجات بدیم متاسفم ...
و رفت ... اشکام روی گونه ام جاری شدن ... همش تقصیر من بود اگه نمیخوابیدم اگه زودتر به فکر می افتادم ... حالا چجوری بهش بگیم یکی از بچه هات مرده به دنیا اومده ؟!

*************************************************

چشامو باز کردم ... بدون اینکه که تکونی بخورم سرمو چرخوندم اطراف ... توی بیمارستان بودم ... یه لحظه تموم چیزا یادم اومد ... دستمو بردم نزدیک شکمم ... چیزی نبود ... بغض گلومو گرفت ... نکنه ... با باز شدن در به طرفش نگاه کردم ... مامان بود ... با دیدن من لبخندی زدو اومد طرفم ... با تردید گفتم : مامان ... بچه هام ...
خیلی جالبه ... توی هر فیلمی میدیم مسخره شون میکردم ... که چجوریه بعد از به هوش اومدن اول بچه هاشون رو یادشون میفته ولی حالا خودمم اینجوری بودم ...
مامان _ خوبن عزیزم ...
_ میخوام ببینمشون ...
مامان نشست کنارمو گفت : نمیشه توی شیشه ان ...
با وحشت نگاش کردم ... لبخندی آرامش بخش زدو گفت : بخاطر اینه که زود به دنیا اومدن ... یکم بعد میتونن بیان بیرون ...
سرمو گذاشتم روی بالشت ... حالا که مامان گفته بود خیالم راحت شده بود ... چیز زیادی یادم نمیومد ...
_ شما از کجا فهمیدید ؟
مامان _ دیشب فرزاد بهمون خبر داد ...
_ به ایمان که چیزی نگفتید ...
مامان _ نه ... ولی اون پدر بچه هاست باید بدونه ...
_ نیست ... نمیخوام بدونه بچه هایی به دنیا اومدن ...
مامان _ تو چجوری میخوای دوتا بچه ...
حرفشو خورد ... برگشتم طرفش ...
_ دوتا ...
مامان _ نه من گفتم سه تا ... تو اشتباه شنیدی ...
_ مامان چی شده ؟!
مامان _ هیچی ...
تا خواستم حرفی بزنم درباز شد و یه پرستار اومد داخل ... با لبخند گفت : به هوش اومدی خانوم ... اون دوتا وروجک دارن از گشنگی میمیرن ...
نفهمیدم چی میگه ... دوتا ؟! یعی یکیشون ... سرمو بی اراده تکون دادمو با لبخند گفتم : دارید دروغ میگید نه ؟ من باید سه تا بچه داشته باشم ...
به مامان نگاه کردمو با بغض گفتم : داری شوخی میکنی باهام ... نه ؟
اشکهای مامان جاری شدن ... نه نباید گریه کنه ... باید بهم بگه شوخی کرده ... ولی نه اون داشت گریه میکرد ... بغضمو همراه با یه جیغ رها کردم ... مامان سرمو گرفت توی بغلش و میخواست آرومم کنه ... پرستار سریع یه آمپول بهم تزریق کرد ... دیگه چیزی نفهمیدم ...
چشامو باز کردم ... همه بودن ... مامان ... بابا ... مهیار ... مهلا ... مادرجون ... فرهاد ... فرزاد ... خاله ... فرهود .. فرانک ... نازی ... سحر ... همه اومده بودن ... ولی دلم میخواست کسی بینشون باشه ... کسی که حالا باید بالای سر بچه هاش میبود ... باز دوباره داشتم به اون لعنتی فکر میکردم ...
مامان با دیدنم گفت : خوبی مامان جان ؟
_ میخوام برم ببینمشون ...
مادرجون _ فعلا نمیتونی حرکت کنی عزیزم ...
_ شمارو به خدا قسم بذاریدبرم ببینمشون ...
مهیار _ باشه ...
و رفت بیرون ... دلم میخوست تنها باشم ... دلم نمیخواست این نگاه های پرترحم رو ببینم ... با صدای مهلا بهش نگاه کردم : وای نمیدونی چه زشتن ...
فرانک _ خودت زشتی ...
فرهود _ آخه بچه ی هفت ماهه چیش معلومه که شما میگید خوشگله یا زشت ...
مهلا _ ادمای با ذوق میفهمن ... شما هم به زودی با ذوق میشی ...
فرهود لبخندی زد ... مهلا رو به من گفت : اسماشونو چی میذاری ؟
در باز شد ... مهیار با یه پرستار و یه ویلچر اومد ... بهم کمک کرد تا بشینم روش ... از اتاق اومدیم بیرون ... هرچی به بخش نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد .... جلوی یه شیشه ایستادیم ... مهیار بهم کمک کرد و ایستادم ... توش پر از بچه بود ... نوزاد هایی که توی شیشه بودن ...
مهیار _ اون دوتا رو میبینی عین هم لباس پوشیدن ؟
نگاشون کردم ... مهیار با خنده گفت : اونا نیستن ... این دوتا وروجکن ...
به نزدیکترین بچه ها اشاره کرد ... دوتا موجود سرخ توی شیشه ... آروم گفتم : چی ان ؟
مهیار _ بچه دیگه ...
_ جنسیتشون ...
مهیار _ یه دختر خانوم موفرفری و یه آقا پسر کاکل زری ...
اشکام جاری شدند ...
_ پس یکی از پسرا ...
مهیار با اخم گفت : اگه بخوای گریه کنی میبرمت ...
اشکامو پاک کردو با خنده گفت : حالا اسماشون چیه ؟
_ اسم عروسکای مهلا ...
مهیار پقی زد زیر خنده ...
مهیار _ دیوونه ای تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
سرمو تکون دادم ... همیشه از اون دوتا عروسک خوشم میومد ... عروسکایی که مهلا عاشقشون بود ...
مهیار _ مهسان و مهرداد قشنگ نیست ... بشه مهسانو احسان ...
_ مهسان ... احسان ... خوبه ...
مهیار _ فقط شانس بیارن نیان بیرون ... میخوام بخورمشون ...
با لبخند نگاش کردم ... چرا جای مهیار نباید ایمان پیشم باشه و این حرفا رو بزنه ...
مهیار _ به ایمان زنگ زدم ...
خشکم زد ... چی گفته بوده ؟!
_ چیکار کردی تو ؟!
منو نشوند روی ویلچر و زانو زد روبروم و دستامو گرفت توی دستاش و گفت : اون هرچقدرم درحقت نامردی کرده ولی پدر این بچه هاست ...
سرمو تکون دادم ... نباید این کارو میکرد ... بچه ها رو ازم میگیره ...
_ مهیار تو به من قول داده بودی ...
دستامو بوسیدو گفت : قول دادم ولی نتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم ... بهم قول داده فقط بیاد ببیندشون و بره ...
_ اون به قولش عمل نمیکنه ...
مهیار _ گفتم بهش اگه به قولش عمل نکرد دیگه رنگ تو و بچه ها رو نمیبینه ...
پوزخندی زدمو گفتم : من ارزشی ندارم واسش ... فقط بچه ها رو میخواد ...
مهیار _ نه دیگه به قول خودش مادر بچه هاشی ...
ولی من امیدی نداشتم که به قولش عمل کنه ... دلم میخواست بیاد ولی نه به عنوان کسی که میخواست بچه هامو ازم بگیره ...
به درخواست مهیار همه رفتن ... مهیار بیچاره هزار جور ادا و اصول واسه مامان اومد تا مامان راضی شد بره ... میترسید اتفاقی واسم بیفته ... همه تعجب کرده بودن که چرا توی اینهمه زن مهیار باید بمونه ... خودمم نمیدونستم ولی پیش مهیار آرامش بیشتری داشتم ... پرستار بهم اجازه میداد برم از پشت شیشه نگاشون کنم ...
مهیار دوباره منو سوار بر ویلچر برد توی بخش نوزادا ... به کمک مهیار بلند شدمو چشم دوختم به دوتا بچه هام ... بچه هام ... چه واژه قشنگی ...
مهیار _ من میرم ... برمیگردم ...
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه رفت ... محو تماشای دوتاشون بودم ... فقط پوشکشون کرده بودن ... یه گیره هم به نافشون وصل بود ... نمیدونستم کدومش احسانه کدومش مهسان ... دنبال یه نشونه میگشتم که بهم کمک کنه تشخیصشون بدم ... با حلقه شدن دستی دورم از فکر اومدم بیرون ... بوی عطرشو شناختم ... بوسه ای روی گونه ام زد و حلقه دستاشو تنگتر کرد ... بی اختیار سرم کمی کج شد ... خوشم اومده بود ... آروم زیر گوشم زمزمه کرد : خوب فرار کردیا ...
هیچی نگفتم ... اعتراف میکنم بعد از مدت ها آرامشی وجودمو گرفته بود ...
ایمان _ کدومشونه ؟
_ اون دوتان ...
نگاشون کرد ... هیچ تعجب نکرد که گفتم دوتا ... انگار میدونست یکیش به دنیا نیومده ... چونه شو گذاشت روی شونه ام و آروم گفت : چرا اینقدر زشتن ؟
با حرص کوبیدم توی پهلوشو گفتم : خیلی ام خوشگلن ...
مشتمو گرفت توی دستش و گفت : اون که بله ... رفتن رو باباشون ...
_ میگم اعتماد به نفس کاذب داری میگی نه ...
مشتمو باز کرده بود و توی دستش گرفته بود ... نمیدونم چرا هیچ حرکتی نمیکردم ... باید الان از دستش ناراحت میبودم ولی هیچی نمیگفتم ...
ایمان _ اسم گذاشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ اوهوم ... احسان و مهسان ...
ایمان با خنده گفت : منم که کلا کشکم ... اصلا وجود بابا الزامی نیست ...
_ بابا تا بابا داریم ... بابای اینا به درد نمیخوره ...
حلقه دستاشو تنگتر کرد و زمزمه کرد : ولی مامانیشون عالیه ...
پوزخندی زدمو گفتم : چیه اومدی عذاب وجدانتو کم کنی ؟! یا اومدی خرم کنی که ببخشمت ... نه آقا چه بخوای چه نخوای بچه ها رو نمیدم بهت ...
با حرص دستاشو از دور کمرم باز کردو ازم دور شدو گفت : چرا نمیذاری ...
حرفشو ادامه نداد ... نشستم روی ویلچر و برش گردوندم تا برم که جلومو گرفت ... روبروم زانو زد و گفت : محیا باید باهات حرف بزنم ...
_ نمیخوام بشنوم میفهمی ؟
دستمو گذاشتم روی چرخهای ویلچر تا تکونش بدم ولی ایمان محکمتر گرفته بودش ... نگاش کردم و گفتم : بزار برم ...
ایمان _ هر چقدر دوست داری لج کن ... من تا حرف نزنم بیخیالت نمیشم ...
با خشم گفتم : تو که برات مهم نیست من چه فکری راجبت میکنم چرا سعی داری بهم بفهمونی اون به مال تو نیست ...
ایمان _ چون دوست ندارم بی گناه محاکمه شم ...
_ تو هم منو بی گناه محاکمه کردی یادته ؟
و به صورتم اشاره کردم ... سرشو انداخت پایین و گفت : بی حساب نشدیم ... حکم تو خیلی سنگینه ...
_ تو قصاصم کردی ولی من حتی حکم هم صادر نکردم ...
سرشو بلند کردو گفت : حکمی سخت تر از اینکه دوماه نبودی ... هرجا رو تونستم گشتم ولی تو نبودی ...
مکثی کردو گفت : به حرفام گوش بده بعد هرچی خواستی بهم بگو ...
_ من هیچی ازت نمیخوام جز اینکه دست از سرم برداری و مارو به حال خودمون بزاری ... فقط برو ...
نگاش کردم ... نگاش روم ثابت مونده بود ... نمیفهمیدم چشاش چی میگن ...
ایمان _ برم ؟! به همین راحتی ...
_ از اینم راحت تره ... بلند میشی و از اون در میری بیرون و از یادت میره ما توی زندگیت پارازیت انداختیم ...
دستاش شل شد ... ویلچرو کمی عقب کشیدمو از کنارش رد شدم و رفتم بیرون ...
داخل اتاق که شدم درو بستم ... سرمو گرفتم بین دستام ... چرا نذاشته بودم حرفشو بزنه ؟! دلم میخواست بدونم چه دفاعی از خودش میخواد بکنه ولی خاک تو سر دهنی که بی موقع باز شه ... حالا نمیتونستی یکمی دیرتر لجبازی رو شروع کنی و اون چیزا رو نگی ...
داشتم فحش خودم میدادم که در باز شد ... با دیدن ایمان چشام چهارتا شد ... این چرا نرفته بود ؟! نگاه متعجب منو دید ولی بدون اینکه دیگه نگام کنه رفت طرف یه صندلی و نشست روش و موبایلشو دراوردو شروع کرد باهاش ور رفتن ...
_ خب ؟
سرشو بلند کرد و گفت : مهیار رفت خونه بخوابه یکم ... خسته بود ...
_ آدم قحط بود تو اومدی ؟
باز دوباره از دهنم پرید ... نشستم روی تخت که گفت : میخواستم وانمود کنم که هستم ... نمیخوام خونواده ات بهت یه جور دیگه نگاه کنن ...
دیگه هیچی نگفتم ... دراز کشیدم که گفت : ترو به هرچی که میپرستی قسم گوش بده ببین چی میگم ...
به سقف زل زدم و گفتم : میشنوم ... دلم میخواد بدونم چی میخوای بگی ....
آهی کشیدو گفت : چند سال پیش توی عفیف آباد با یکی تصادف کردم ... یه دختر ... بیچاره اینقدر ترسیده بود که نمیتونست حرف بزنه ... بیخیال ماشینش شدمو بردمشم... وقتی گفتم دخترشون توی بیمارستانه گفت به من چه ... به همین راحتی ... هیچی به دختره راجب حرف مادرش نگفتم فقط گفتم که جواب ندادن ... سرمش که تموم شد بردمش خونشون ... شماره مو بهش دادم که اگه حالش بد شد بهم زنگ بزنه ................ سوییچ ماشینشم گرفتم تا ماشینشو ببرم تعمیر گاه و شناسنامه و کارت ملی مو گذاشتم پیشش ... رفتم خونه ... ماشینشو تعمیر کردمو اوردم بیرون و تحویلش دادم ... مدارکمو ازش گرفتم ولی اون بیخیال نمیشد... به بهانه های مختلف بهم زنگ میزد ... اولاش از کاراش خوشم نمیومد ولی بعدش بیخیال شدم و جواب دادم ... دوسه بار باهاش رفتم بیرون ...
رامبد بهترین دوستم بود که هردوتامون باهم وارد ارتش شدیم ... از همه چیزم خبر داشت ... حتی میدونست با نیلوفر میرم بیرون ... بهم گفت که میخواد ببیندش ... نشونش دادم ... بعدش مسخره ام میکرد که عاشقش نشمو این حرفا ...
چند ماهی گذشت ... من به وجود نیلوفر عادت کرده بودم ... همون سال بود که شناسنامه پویانو با عکس خودم زدم ... همون موقع که مدارکمو داده بودم دست نیلوفر همون مدارک پویان بود ...
چندماه از دوستی بین من و اون میگذشت که رفته بودم اتاق یکی از بچه ها توی کامپیوترش عکس نیلوفرو دیدم ... بهم گفت که یکی از جاسوسای آمریکاییه ... دنبالشن ... خیلی جالب بود .... من هرروز میدیمش و اینا دنبالش بودن ... زد به سرم و هیچی بهشون نگفتم ... میخواستم ازش حرف بکشم ... به رامبد هم گفته بودم ... با شناسنامه پویان باهاش ازدواج کردم ... مامان و الهه منو طرد کردن ... ولی من فقط به ماموریتی که خودم ساخته بودمش فکر میکردم ... از لابه لای مدارکی که داشتم به وجود سازمان پی بردم و فهمیدم نیلوفر یکی از بچه هایی بوده که توی اون سازمان به وجود اومدن ... فهمیدم که اگه نیلوفر بفهمه من نظامی ام برام دردسر میشه ... باید هرچه زودتر ازش جدا میشدم ... به رامبد گفتم ... رامبد با خوشحالی قبول کرد تا ازش جدا شم ... دورروز مونده به اتمام زندگیمون من رفتم ماموریت ... قرار بود یه فردی رو از شیراز منتقل کنم تبریز ... رفتم ولی بهم گفتن که توی تهران بدمش به یه سرهنگ ... منم تحویل دادم ... برگشتم ... یعنی یه روز زودتر از موعود ...
در خونه رو باز کردم ... ولی با دیدن کسی که روبروم بود خشکم زد ... رامبد و نیلوفر ...
مکث کرد ... بهش نگاه کردم ... سرشو انداخته بود پایین ... نفس عمیقی کشیدو ادامه داد : زدم از خونه بیرون ... رامبد اومد دنبالم ولی فقط با مشتهای گره کرده ی من حرف زد ... نمیتونستم باور کنم دوست صمیمی ام باهام این کارو بکنه ... نیلوفرو میخواستم ولی با وجود ماموریت باید ازش جدا میشدم ... ولی نمیتوستم باور کنم بهترین دوستم با زن من ... خلاصه میکنم ... رامبد تصادف کرد ... و همونموقع فوت شد ... ( نفس عمیقی کشید تا بغضشو فرو بخوره ) دیگه پی نیلوفر نرفتم ... اون هرچقدر بهم زنگ میزد جوابش نمیدادم ... با اینکه جاسوس امریکایی ها بود ولی بریده بود اینو از حرفاش میفهمیدم ... دو سه بارم خواسته بودن بکشنش ... ولی نشده بود ... مسبب مرگ بهترین دوستم واز دست دادنش بود ... حتی دیگه واسه طلاق برنگشتم ... که شد چند وقت پیش ... همون موقع که اومدیم خونتون ... یکی بهم زنگ زد که نیلوفرو اوردن بیمارستان ... نمیتونستم نرم ... رفتم ولی اونا یه بچه رو گذاشتن بغلمو گفتن : اینم بچه ات ... من موندمو یه بچه ای که مال من نبود ... یه بچه ای که مال عزیز ترین کسم بود ... عزیزترین کسی که مدتها قبل از دستش داده بودم ... اون پسر رامبد بود ... هر چقدرم رامبد نامردی کرده بود ولی نمیتونستم قبول کنم که بهش بی تفاوت باشم ... اوردمش خونه ...
بهم نگاه کرد و ادامه داد : میخوام نگهش دارم ...
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم : پس مهسان و احسانو میخوای چیکار ؟
با ناباوری گفت : بچه ام هستن ... چجوری نخوامشون ...
_ ولی تو نمیخواستیشون یادت میاد توی ماموریت ... راستی ماموریت چی شد ؟
خنده اش گرفت ... بهم چشم دوختو گفت : بعد از فرار تو بچه ها خبر دادم ... آریا رو که اون زن رو میبرد گرفتن ... مونده بود سازمان ... بچه ها با لباس شخصی اومدن .... سخت بود توی کوهستان اونم با اون تجهیزاتشون بهشون حمله کرد ... خدا خواست از بالا دستور اومد که سازمانو تخلیه کنن ... به بچه ها خبر دادم ... اونم سر سه سوت همه شون رو تارومار کردن ... به همین راحتی به همین خوشمزگی ...
_ پس مازیار چی ؟
ایمان _ توی قزل حصاره .... البته بعد از بازجویی های متعدد بالاخره قاضی حکم کرده 20 سال توی زندان باشه ...
_ خدارو شکر که اعدام نشده ... راستی امیر چی ؟
ایمان با حرص گفت : خیلی نگرانشی ؟!
_ خب آره ...
ایمان _ هیچی فرار کرد ...
_ بابا ایول ... به این میگن فرمانده ...
ایمان _ خیلی خوشحال نباش خودم میگیرمش حتی اگه یه روز به عمرم مونده باشه ...
_ دیگه دستت بهش نمیرسه ...
ایمان _ خواهیم دید ...
یهو یه چیزی زد توی مخم ... نیم خیز شدمو گفتم : تو گفتی بعد از تصادف اون شماره پدر و مادرشو داده بوده ... ولی مگه اون جزو سازمان نبوده پس ...
حرفمو با خنده اش قطع کرد ... با تعجب داشتم نگاش میکردم که گفت : مگه اونایی که از بچه های سازمان بودن از کجا اومدن ؟! خب رفته بود پدر و مادرشو پیدا کرده بود و با یه آزمایش دی ان ای بهشون ثابت کرده بود بچه شونه ...
_ هه چه جالب ...
دوباره خودمو رها کردم روی تخت ... ولی باز یه چیزی محکم خورد توی مخم ... نیم خیز شدمو گفتم : پس من کجای این بازی ام ؟!
ایمان بلند شدو گفت : تو اصلا جزو این ماموریت نبودی ... من رفتم توی سازمان ... میخواستم توشون نفوذ کنم ... اولاش کسی از خودمون نمیدونست ولی بعدش بعضی ها فهمیدن که رسید به بالا بالاها ... بهم انگ جاسوس بودن رو زدن ... بماند که چقدر خودمو کشتم تا بهشون ثابت کردم که مال اونا نیستم ... بعد از یه مدت متوجه شدیم یه جاسوس دارن بین زنها تا از هرگونه شورش مطلع بشن ... میخواستیم کلک اون جاسوسو بکنیم ولی خطرناک بود ... کم کم بیخیال شده بودم که تورو توی یکی از عملیات ها دیدم ... همونجا که با دختره گلاویز شده بودی ... هرکاری میکردی از دستش نجات پیدا کنی ... این باعث شد یه فکری به سرم بزنه ... به سرهنگ راستشو گفتم ... اون اولش جوری عصبانی شد که اشهدمو خوندم ولی بعد از یه مدت بهم گفت که باهات حرف میزنه ... و زد ... هیچی از کارایی که باید میکردی نگفتم ... چون فکر میکردم فعلا لازم نیست ... رفتیم توی سازمان ولی فهمیدم یکی از زنا همون جاسوسو کشته بود ... دیگه هیچی بهت نگفتم ...
_ پس چرا منو میخواستی نگه داری اونجا ؟
نشست روی تختم و گفت : اونا یه جاسوسو گذاشته بودن ... امکان گذاشتن یه جاسوس دیگه بود ...
_ با ممکنات منو کشوندی اونجا ؟
ایمان _ تو خودتم قبول داشتی ... اگه نداشتی نمیومدی ...
_ من بخاطر مادرایی اومدم که بچه شون رو از دست میدادن ... ولی الان خودم دارم از دست میدم ...
ایمان _ تصمیم پدرت اینا چیه ؟
_ میگفتن اگه ما میخواییم جدا شیم جدا شیم ... بچه ها رو به هیچکدوممون نمیدن ... من میخوام پیش بچه هام باشم ...
نگاش کردم ... اونم داشت نگام میکرد ... با بغض گفتم : بزار پیش من بمونن ... تو برو پی زندگیت ...
ایمان _ من بچه رو میخوام ... بچه ها رو ببخشید ... تو هم میخوای ... پس ...
_ پس چی ؟!
ایمان _ باید باهم زندگی کنیم ...
_ تروخدا ...
اینو با تموم بغضی که داشتم گفتم .. صدام آخر عجزمو نشون میداد ... ایمان سرشو برگردند و گفت : میگی چیکار کنیم ... منم بچه هامو میخوام ببینم ...
_ خب میای میبینی ...
ایمان از سرجاش بلند شدو با کلافگی گفت : همین که گفتم ... اگه مادری و میخوای بچه هاتو نگه داری بخاطر اونام شده میای توی اون خونه زندگی میکنی ...
و برگشت طرف پنجره و به بیرون نگاه کرد ... با صدای لرزونم گفتم : چرا همیشه مجبور به کاری باید بشم ... چرا همیشه باید فدا شم ... منم آدمم میخوام زندگی رو که دوست دارم رو پیش بگیرم ...
بدون اینکه برگرده طرفم گفت : باهم توی یه خونه زندگی میکنیمو تظاهر میکنیم خوشبختیم ... ولی قسم میخورم واسم مثل الهه باشی ...
و دیگه چیزی نگفتو از اتاق زد بیرون ... میخواستم داد بزنم و بگم واسه این میگم نمیخوام باهات زندگی کنم چون تو بچه هارو میخوای نه منو ... من میخوام کسی منو بخواد ... خوده خودمو ... میخوام مثل اون موقع که جلوی شیشه ایستاده بودیم باشیم ... نمیخوام مثل الهه باشم ...
داشتم اعتراف میکردم محبت های گاه و بیگاه ایمان منو معتاد خودش کرده بود ... اون آرامشی رو که از توی آغوشش بودن میگرفتم رو میخواستم ....

داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پرستار و ایمان اومدن داخل ...
پرستار _ باز تو خوابیدی ؟! بلند شو ...
و رو به ایمان گفت : ببریدش پیش بچه ها ...
و رفت بیرون ... از روی تخت اومدم پایین ... ایمان اومد طرفمو گفت : ویلچرو بیارم ؟
_ میخوام خودم برم ...
راه افتادم ... مورچه ای میرفتم ... ایمان هم دنبالم میومد ...
ایمان _ کمکت کنم ؟
_ اگه مشکلی واست پیش نمیاد ...
اومد نزدیکمو دستشو انداخت دورم و آروم آروم توی راه رفتن بهم کمک میکرد ... بالاخره رسیدیم به بخش ... رفتیم داخل سمت نوزادا .... عنوان صدا ها میومد ... گریه ... هق هق ... اما بیشترشون خواب بودن .... کنار مهسان و احسان روی یه صندلی نشستم ... پرستار اومدو یکیشو داد بهم ... هنوز نمیدونستم کدومش پسره کدومش دختر ... خیلی کوچولو بود ... چون تا به حال بچه بغل نکرده بودم زیاد بلد بودم ... محسن رو هم حتی بغل نمیکردم ... پرستار نشونم داد و آروم بهم کمک کرد تا بهش شیر بدم ... یکم که درگیر بود ولی بعد شروع کرد به خوردن ... قلقلکم میشد ... چشامو بستم ... صدای پرستارو شنیدم که گفت : من میرم ... پنج دقیقه دیگه میام ...
بعد از چند لحظه ایمان گفت : چرا چشاتو بستی ؟
چشامو باز کردمو به بچه نگاه کردم و گفتم : قلقلکم میده ...
ایمان لبخندی زدو به بچه چشم دوخت ... آروم دستاشو نوازش میکردم ... انگار خوشش نیومدو دستشو کشید عقب و یه اخم ریز کرد ... صدای خنده ایمان بلند شد ...
ایمان _ نگا پدر سوخته اخم میکنه ... این مهسانه یا احسان ؟
بهش نگاه کردم ... بدون هیچ حرفی قبول کرده بود اسماشون این باشه ... لبخندی زدمو گفتم : نگاه کن ببین کیه ...
دستشو اورد نزدیک ... کمی از پوشکشو گرفت بالا و با لبخند گفت : احسانه ...
طاقت نیوردم بوسیدمش ... با اینکه هنوز تمیز نبود ولی بدون اینکه به این فکر کنم با لذت بوسیدمش ...
ایمان _ خوابید فکر کنم ... دیگه نمیخوره ...
نگاه کردم ... دیگه مک نمیزد ... آروم از خودم جدا کردمو گفتم : تو بلدی بچه نگه داری ؟
ایمان که زانو زده بود روبروم و دستاش روی پام بود نگام کردو گفت : نه ... همیشه از بچه بدم میومده ... ولی حالا میبینم چه ...
داشتن دنبال کلمه میگشت تا جملشو کامل کنه ...
_ خوشگلن ... نازن ... عزیزن ... چی ؟
ایمان با لبخند _ همش ...
بهش نگاه کردم ... تا خواستم یه چیزی بگم صدا پرستار اومد و بعدشم احسانو بلند کرد و گذاشت سرجاش و بعد مهسانو داد بغلم ... مهسان یکم بد قلق بود ... هرچی سعی میکردیم نمیخورد ... نق نق میکرد ... پرستاره خسته شده بود ... خواست دوباره امتحان کنه که تلفن زنگ خورد ... بلند شدو رفت .... همونجور داشتم به مهسان نگاه میکردم که ایمان جلوم زانو زدو گفت : چقدر لجبازه ...
_ صفت بارز دوتامون ...
ایمان _ من لجباز نیستم ...
میخواستم بگم اره جون عمه جانت ولی نگفتم ... ایمان سر کوچولوی مهسانو اورد نزدیکم ... چشاش بسته بود ولی دهنش داشت تکون میخورد ... خنده ام گرفته بود ... یکمم خودم سعی کنم چیزی نمیشه که ... اولین بار گرفت ... آنچنان مک میزد که به خنده افتاده بودم ... ایمان سرشو برد نزدیک صورتش مهسان تا ببوستش که زدم توی سرشو گفتم : صورتشو نمیبوسی ... دستاشو ببوس ...
از لج من صورتشو بوسید و سرشو اورد عقب و گفت : دختر خودمه مشکلیه ؟
حرصم گرفته بود میخواستم یه تیکه بهش بندازم ... ولی هرچی فکر میکردم چیزی نمیومد توی ذهنم ... اونم داشت نگام میکرد ... دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم که مهسان به سرفه افتاد ... ترسیده بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... ایمان اروم بلندش کرد و انداخت روی شونه اش و دستشو اروم میکشید پشت مهسان ... سرفه اش بند اومد ... نفسمو با صدا بیرون دادم ... ایمان خواست دوباره بزاره بغلم که گفتم : نه ... میترسم ... بزار بعد مامان اومد میام بهش شیر میدم ...
اونم هیچی نگفت ... بچه رو گذاشت سرجاش ... باید منتظر پرستار میمموندیم بعد میرفتیم ... لباسمو مرتب کردمو بلند شدم ... رفتم طرف یکی از بچه هایی که اونجا بود ... اونم مثل احسان و مهسان زشت بود ...
ایمان _ چرا اینا همشون اینهمه زشتن ؟
پشت سرم ایستاده بود ... هرم نفساشو پشت گوشم احساس میکردم ... آروم کنار گوشم زمزمه کرد : برگشتیم شیراز بریم خونه من ؟

حرصم گرفته بود ... نمیگفت خونه ما ... هنوزم براش مهم نبودم ... هنوزم ما نشده بودیم ...
با اومدن پرستار ازش فاصله گرفتم ... پرستار یه نگاه به مهسان کردو گفت : نگرفت ؟
_ چرا گرفت ... ولی یهو سرفه اش گرفت ترسیدم بهش بدم ...
پرستار _ همیشه زوجایی که بچه اولشونو اینهمه ترسوان ... باشه ... چند ساعت دیگه باید دوباره بیای ...
_ باشه ...
از اون قسمت اومدم بیرون ... ایمان هم پشت سرم میومد ... از دید پرستار که پنهان شدیم ایمان بازومو گرفتو منو وادار به ایستادن کرد ... با حرص گفتم : ها چیه ؟!
سرشو کج کردوگفت : جوابمو ندادی ...
بازومو از توی دستش دراوردمو گفتم : من فعلا برنمیگردم شیراز ...
سرشو اورد نزدیکو گفت : اون موقع که فرار کردی کلا روهم یه نفر بودید ... الان سه نفرید ... راحت میتونم ازت جداشون کنم پس اگه دوسشون داری بامن برمیگردی شیراز ...
یخ زدم ... داشت جدی میگفت ... چیکار میتونستم بکنم ؟!
ایمان _ حالا خانوم میخوان چیکار کنن ؟
_ خیلی نامردی ایمان ...
ایمان _ میدونم ... خب ؟
آروم راه افتادم ... اونم داشت کنارم میومد ... باید چی میگفتم بهش ... اون منو نمیخواست ... بچه هارو میخواست ... منم بچه ها رو میخواستم ... میخواستم خودم بالای سرشون باشم ... نمیخواستم وقتی خودم هستم یکی دیگه بزرگشون کنه ... یعنی اونقدر برام ارزش داشتن که یک عمر خودمو خوار کنم ... با رفتنم توی اون خونه دیگه چیزی از محیای سابق نمیموند ... ولی اون دوتا فسقلی برام بیشتر از اینا ارزش داشتن ... حتی می ارزید یه عمر با ایمان زندگی کنم ...
_ کی میری ؟
سنگینی نگاشو حس میکردم ... دلم نمیخواست برگردمو تمسخر توی نگاشو ببینم ... حس پیروزی که توی نگاش بود ... نمیخواستم ... من باخته بودم ... من توی این بازی باخته بودم ولی جایزه باخت من خیلی ارزشمند بود ...
ایمان _ هر موقع تو بگی ...
نگاش کردمو گفتم : مگه کار نداری شیراز ؟ شاید من بخوام یه ماه اینجا بمونم ...
ایمان دستشو دور بازوم حلقه کردو منو به خودش چسبوندو گفت : کار بنده شما سه تایید ... سرهنگ منو معلق کرده ...
خودمو ازش جدا کردمو گفتم : پس فعلا موندگاری اینجا ...
خداروشکر کسی توی این راهرو نبود ببینه ... بعضی مواقع از این محبتهای یهوییش حرصم میگرفت ...
وارد اتاقم شدم ... نشستم روی تخت ... اونم نشست پیشم ...
_ ساعت چنده ؟!
نگاهی به ساعتش کردو گفت : هشت ...
_ من گرسنمه ...
خودمم حس کردم عین بچه کوچولوها دارم حرف میزنم ... گشنگی بهم شدیدا فشار اورده بود ...
ایمان _ اصلا حواسم نبود ... چی برم بخرم ؟
با مظلومیت تمام گفتم : هوس پیتزا کردم ...
چشاش چهارتا شد ...
ایمان _ چی ؟! این دوتا هنوز جون نگرفتن ... خودتم همینطور باید غذای مقوی بخوری ...
_ فقط همین یه بار ...
نگام کردو گفت : نمیشه ...
_ خیلی بدجنسی ایمان ... اصلا نخواستم ...
با حرص خواستم دراز بکشم روی تخت که ایمان بازومو گرفت ...
_ ول کن ...
نگاش نمیکردم ... سرمو چرخوند طرف خودش و با لحن بامزه ای گفت : من موندم اون دوتا بچه ان یا تو ؟! باید از سه نفر مراقبت کنم ...
با حرص کوبیدم توی پهلوش ... ولی اون هیچ عکس العملی نشون نداد ... همچنان داشت نگام میکرد ...
ایمان _ زورت مثل قبل نیست ... باشه میرم میخرم اما به یه شرط ...
نگاش کردم ... سعی میکرد خنده شو کنترل کنه ولی نمیتونست ...
ایمان _ که زودتر برگردیم شیراز ...
_ زرنگی ... نخیر نخواستم ...
ولی گرسنه ام بود ... داشتم باهاش لج میکردم ...
ایمان _ پس نمیخوای دیگه ؟
صورتشو اورد نزدیک صورتم و گفت : خودت خواستیا ...
_ خیلی بدجنسی ... از آب گل آلود ماهی میگیری ...
صدای خنده اش بلند شد ... داشتم با تعجب نگاش میکردم ... گونه مو بوسیدو گفت : چشم میرم میخرم ...
از روی تخت بلند شد ... دستمو گذاشتم جای بوسه شو گفتم : جرات داری دفعه دیگه از این کارا بکن ...
برگشت طرفمو گفت : چه کاری ؟
وقتی دید دستم روی گونه مه با شیطنت سرشو اورد نزدیک و اون یکی سمتمو بوسیدو گفت : دوس دارم مشکلیه ؟!
میخواستم جیغ بکشم که از اتاق با خنده رفت بیرون ...

غذا رو خوردیم ... در سکوت کامل ... بعدشم رفتیم به بچه ها شیر دادم ... مهسان بهتر ده بود ولی هنوز اذیت میکرد ... برگشتیم توی اتاق ... رفتم طرف تختو روش نشستم که گوشی ایمان زنگ خورد...
ایمان _ بله ؟
_ ....
ایمان _ سلام ... خوب خوابیدی ؟
_ ...
ایمان _ اگه اجازه بدید خودم پیشش میمونم ...
_ ...
ایمان _ هنوز سر قولم هستم ...
_ ...
ایمان _ باشه ... خداحافظ ...
گوشیو گذاشت روی میز کنار تخت و کشو قوسی به بدنش داد و گفت : مهیار میترسه بدزدمت ...
دراز کشیدم روی تخت و گفتم : تو شب میمونی ؟
اومد طرفمو گفت : آره امشب در خدمت شمام ...
پشتمو بهش کردمو گفتم : پس شب بخیر ...
حس کردم نشست روی تخت ...
ایمان _ یکم برو اونور تر جا برای منم باز شه ...
چنان برگشتم طرفش که جای بخیه ام درد گرفت ... در حالی که اخمامو کشیده بودم توی هم گفتم : تو میخوای چیکار کنی ؟!!!
بیخیال گفت : میخوام بخوابم پیش خانوممم ...
و داشت دراز میکشید که با دست هلش دادم اونطرفو گفتم : نمیخوابی اینجا ...
با تعجب گفت : چرا !!!! ؟
_ چونکه زیرا ... اون جای توئه برو روش بخواب ...
به تتی که کنارتخت من بود و خالی بود اشاره کردم ... داشت با ناباوری نگام میکرد ... با خونسردی تمام که حرصشو در اورده بود گفتم : شب بخیر بابایی ... در ضمن چراغاروهم خاموش کن ...
چند لحظه گذاشت ... برق خاموش شد ... و صدای نشستن ایمان روی اون یکی تختو هم شنیدم ... خنده ام گرفته بود ... دارم برات آقا ایمان ... فعلا اولشه ... تلافی همه کاراتو سرت میارم ... باید به شکر خوردن بیفتی ...

با صدای ایمان چشامو باز کردم ...
ایمان _ تنبل خانوم بیدار شو دیگه ... اون دوتا وروجک گرسنه ان ...
نگاش کردم ... خندون بود ... نه پس ضربه دیشب زیادی کاری نبوده ... نشستم روی تخت ... چشامو مالیدم ...بلند شدمو پشت سرش رفتیم توی قسمت نوزادا ... دوباره بهشون شیردادمو برگشتیم توی اتاق ... دوباره گوشی ایمان زنگ خورد ...
_ اگه مهیاره بگو مامان یا یکی دیگه رو بفرسته پیشم ...
چند لحظه نگام کردو بعد گوشیو جواب داد ...
ایمان _ سلام ...
_ ....
ایمان _ آره بیداره ...
_ ...
ایمان _ آره خودشم همینو میخواد ...
_ ...
ایمان _ باشه پس منتظرم ...
و قطع کرد ... رفت روی اون یکی تخت نشست ... شیطنتم گل کرده بود ...
_ ایمان ؟
ایمان _ جانم ؟
_ برای بچه ها اتاق اماده کردی ؟
ایمان _ آماده میکنم ...
_ اون اتاق بزرگه رو واسمون آماده کن ... نخت دوفره رو هم بزار توی همون ... بعد تو برو توی همون اتاقی که من بودم ...
ایمان _ بچه ها باید جدا بخوابن ...
_ اونو واسه بچه هایی میگن که تقریبا یه سالشون شده نه اینا که هفت ماهشونه ... به خودم روی تخت میخوابن ...
ایمان _ باشه ...
زیر چشمی نگاش کردم ............. داشت با انگشتاش ضرب میزد روی تخت ... سرشم پایین بود ...
با صدای در نگامو ازش گرفتم ... در اروم باز شد ... با دیدن فرهاد ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست ...
_ به به سلام آقا فرهاد ...
اومد داخل ... از همونجا نگاهی به ایمان کرد که داشت با علامت سوال فرهادو نگاه میکرد ...
_ معرفی میکنم ... ایمان ... فرهاد ...
هردوتاشون از همون فاصله واسه هم یه سری تکون دادن ... فرهاد اومد نشست کنارم روی تخت و گفت : خوبی ؟
_ ممنون ... تو خوبی ؟
فرهاد _ زنده ام ...
با اخم گفتم : تو آدم نمیشی نه ؟! خوشم نمیاد اینجوری حرف میزنی ...
فرهاد سرشو انداخت پایینو هیچی نگفت ...
_ راستی مممنون که نجاتم دادی ... زندگیمو بهت مدیونم ...
نگام کرد ... چشاش پر بود از حرفای ناگفته ... دلم نمیخواست اینجوری ببینمش ... سرمو برگردوندم طرف ایمان و گفتم : کی قراره بیاد پیشم ؟
نگام کرد ... عصبانیتو راحت میتونستم از چشاش بخونم ... با حرص گفت : مامانت ...
با اینکه دلم نمخواست اینو بگم ولی برای حرص دادنش گفتم : خب الاناست که دیگه برسه ... تو برو خونه مادرجون استراحت کن ... فرهاد هست پیشم فعلا ...
چشمم افتاد به گوشی بیچاره اش که داشت همه حرصشو سر اون خالی میکرد ... دهن باز کرد که چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد ... با حرص جواب داد ...
ایمان _ باشه الان میام ...
و قطع کرد ... بلند شدو گفت : من میرم ... چیزی لازم نداری ؟
_ نه ...
این پا و اون پا میکر تا بلکه فرهاد پاشه ولی وقتی دید فرهاد پا نمیشه رفت از کنار فرهاد رد شد و رفت طرف در ... فرهاد یهو بلند شدو گفت : منم میرم محیا ... به زور اجازه بهم دادن ... گیر میدن ... خداحافظ ...
رفت طرف ایمان که کنار در ایستاده بود ...
_ خوش اومدی فرهاد ... سلام برسون به خاله اینا ..
فرهاد _ باشه ... فعلا ...
و روبروی ایمان ایستادو گفت : بهتون تبریک میگم ... قدرشو بدونید ...
قبل از اینکه اجازه بده ایمان حرفی بزنه رفت ... ایمان یه نگاه بهم کردو گفت : بهت یاد ندادن یه زن شوهر دار نباید با پسرای غریبه گرم بگیره ؟!
با تجب گفتم : چه ربطی داره ... مثلا تو اگه با دخترای مردم گرم بگیری من باید یه چیزی بگم ؟!
ایمان _ حرف زدن من با اونا بی منظوره ...
_ واقعا که ... آره دوست دارم با منظور باهاشون حرف بزنم به تو هم هیچ ربطی نداره ... حالا هم برو بیرون نمیخوام بیینمت ...
نگامو ازش گرفتم ... صدای کوبیده شدن محکم در از جا پروند منو ... ایندفعه دیگه نمیخواستم کوتاه بیام ... هرچی دلش میخواست بهم مبگفت ... واقعا که فکر نمیکردم راجبم این فکرو بکنه ... من با منظور با فرهاد حرف میزدم ؟! حیف ... فقط دلم میخواست بپزونمش .... حیف که فرهاد آقا تر از این حرفاست که با من تنها بمونه ... چون میدونه دیگه خیر سرم شوهر دارم ... با حرص مشتی حواله ی تخت کردم ... دیگه کوتاه نمیام ...

مهیار اذیت نکن خسته شدم ...
مهیار درحالی که داشت دوربینو تنظیم میکرد روی ما گفت : نچ ... درست وایسا ... اون جیگر دای رو درست بگیر صورتش بیفته ....
مهلا _ محیا باید خودتو ببینی ... با دوتابچه ...
_ کوفت .. نخند ...
فرانک _ خب راست میگه ... خیلی خوشگل شدی ...
دوتاشون بهم میخندیدن و منم از دستشون حرص میخوردم ... مهیار بالاخره عکسو گرفت ... مامان بچه ها رو یکی یکی ازم گرفتو گفت : لباستو زودی عوض کن ... کمک نمیخوای ؟
_ نه ... مهیار برو بیرون ...
مهیار اومد طرف مهسان و بغلش کردو گفت : من رفتم ...
مامان _ مهیار تو کشتی اینو ... بزارش خودم میارمش ...
مهیار رفت طرف در و گفت : نچ ...
لباسمو سریع عوض کردم ... مامان احسانو بغل کردو اومدیم از اتاق بیرون ... مهیار و ایمان کنار اطلاعات ایستاده بودن و مهسانو اذیت میکردن ...
مامان _ مهیار بچه رو نبوس ...
مهیار _ مامان اذیت نکن ... خیلی خوشمزه هستش ...
مهلا _ اَه مهیار ... دیوونه هنوز حموم نکرده ...
مهیار یه بار دیگه مهسانو بوسیدو گفت : بیخیال ...
فرانک _ با اونو تو چلوندی ... احسانم ببوس ...
مهیار _ مهسان تخس تره ... خوشمزه است ...
مامان _ وای اینقدر حرف نزنید ... بریم دیگه ...
رفتم طرف در ... اومدیم بیرون ... با دیدن پله ها اه از نهادم بلند شد ... میترسیدم از پله ها پایین برم ...
ایمان _ کمک میخوای ؟!
پشت سرم بود ... کمک میخواستم ولی از ایمان نه ... با اخم گفتم : خودم میتونم ...
رفتم طرف سطح شیبداری که مخصوص ویلچریا بود ... اروم اروم اومدم پایین ...
مهیار _ این دوتا وروجک بامن میانا ...
فرانک _ آخه اینا که خوابن تو چی میفهمی ...
مهیار سرشو نزدیک فرانک کردو گفت : نچ ... تو هنوز دایی نشدی نمیدونی ...
فرانک _ محیا و آقا ایمان اینهمه ذوق زده نیستن که تو هستی ...
مهیار بچه رو داد بهم و گفت : تو و مامان سوار ماشین من شید ... مهلا و فرانک با ایمان میرن ...
ایمان دورتر ازمون به ماشینش تکیه داده بود ... مامان اروم گفت : نه ... محیا راه بیفت طرف ماشین شوهرت ...
_ مامان ...
مامان _ مامان نداریم ... بیچاره این چند روزه همینجا بوده فقط به عشق شماها بعد اینجوری تحویلش میگیری ؟!
_ چیکارش کنم ؟! وظیفه اش بوده ...
مامان _ آره وظیفه اش بوده ولی میتونست بره خونه مادر بخوابه ولی نرفته ... چند شبه همش تی ماشین جلوی بیمارستان بوده ...
_ به من چه من نمیرم ...
خواستم سوار ماشین مهیار شم که مهیار بازومو گرفتو گفت : مامان راست میگه ... شما برید اونجا ...
خواستم اعتراض کنم که مهیار هلم داد طرف ماشین ایمان ... با حرص رفتم طرف ماشین ... ایمان با دیدن من چشاش گشاد شد ...
_ درو باز کن دیگه ... خسته شدم ...
سریع درو باز کرد ... نشستم ... مامان هم کنارم جا گرفت ... ایمان سوار شد و ماشینو روشن کرد ... در سکوت رانندگی میکرد ... بهش نگاه کردم ... پای چشاش گود افتاده بود ... نه بابا امیدوار شدم بهش ...
جلوی خونه مادرجون نگه داشت ... مادرجون با اسپند روبروی در ایستاده بود ... ایمان سریع پیاده شد و اومد و گفت : بچه رو بده من ...
مهسانو اروم گذاشتم بغلش ... زمزمه کرد : یکم اخماتو بازکن ...
بیشتر اخمامو کشیدم توی هم و رفتم طرف مادرجون ... پیشونیمو بوسیدو گفت : خوش اومدی مادر ...
از کنارشون رد شدمو رفتم داخل ... صدای خنده مهیار و بچه ها میومد ... رفتم طرف اتاق مهمونا و بالشتی گذاشتمو دراز کشیدم روی زمین ... خوابم میومد ... خیلی زود هم خوابم برد ...
با صدای مامان چشامو باز کردم ...
مامان _ چقدر میخوابی تو محیا ... بیدارشو اینا گرسنه ان ...
چشامو باز کردم ... مامان دوتاشونو خوابونده بود کنارم ... نشستم سرجامو گفتم : من باید یه فکری واسه این خوابم بکنم ... اگه تنها باشم و بخوابم اینا میمیرن از گشنگی ...
مامان لبخندی زدو احسانو داد بغلمو گفت : یاد میگیری عزیزم ...
صدای بابا ومد که مامانو صدا میزد ... مامان بلند شدو رفت بیرون ... آروم انگشتمو کشیدم روی گونه ی احسان ...
_ فسقلی مامان ...
در باز شد ... سرمو بلند کردم ... با دیدن ایمان اخمام رفت توهم ... نشست روبروم و مهسانو بغل کردو گفت : چرا اینجوری میکنی همه فهمیدن یه مشکلی داریم ...
_ خب بفهمن ...
مهسانو گذاشت سرجاشو با اخم گفت : یکم کله شق بازی دربیاری بهتره ...
خواستم یه چیزی بگم که احسان به سرفه افتاد .... بازم نمیدونستم چیکار کنم ... ایمان سریع بلندش کردو گذاشت روی شونه اش و آروم پشتشو نوازش کرد ... سرفه اش بند اومد ...
ایمان _ موندم چه کاری بلدی ...
_ من برای اولین باره مادر شدم ... مثل تو نیستم که چندبار پدر شده باشم ...
بچه رو گذاشت سرجاش و گفت : واست توضیح دادم اون بچه من نبوده ...
_ تو مطمئن نیستی ... اون موقعی که رامبد باهاش رابطه داشته توهم داشتی ...
خیز برداشت طرفمو بازو هامو گرفت توی دستش ... با فشار محکمی که وارد کرد گفت : همش حزف خودتو میزنی ... خوبه منم همینو به تو بگم ؟!
ماتم برد ... فشار دستش برام معنی نداشت ... فقط داشتم توی چشاش نگاه میکردم ... فکر نمیکردم اینو بگه ...
_ خیلی بیشعوری ایمان ... خیلی ... یک کلام بگو هرزه ام دیگه ... فکر نمیکردم راجبم این فکرو بکنی ...
ایمان _ من اینو نگفتم ...
بازومو از توی دستش بیرون کشیدمو گفتم : اینو نگفتی ؟! کسی اینو به طرفش میگه که بهش اعتماد نداشته باشه ... بهم ثابت کردی ...
دیگه ادامه ندادم ... ازش بدم میومد ...
ایمان _ من ...
_ برو بیرون ...
صدام بلند شده بود ... از سرجاش بلند شدو اروم رفت بیرون ... چند لحظه گذشت که مامان اومد داخل ...
مامان _ چی شده ؟
_ هیچی ...
مهسانو گرفتم توی بغلم تا بهش شیر بدم ...

****

مهلا مهسانو گرفته بود بغلش و مامان هم احسانو ... رو به مامان اروم گفتم : مامان من سوار ماشین این نمیشم ... اگه میخواهید منو باهاش بفرستید من نمیرم ...
مامان _ این چه حرفیه ...
_ همین که گفتم ...
و بدون حرف دیگه ای رفتم طرف ماشین بابا ... مامان و مادرجون هم سوار شدن ... مهلا بچه رو داده بود به مادرجون ... بابا هیچی نگفتو ماشینو روشن کردو راه افتاد ... واسه گوشیم پیام اومد ... بازش کردم : محیا خیلی بیشعوری من میترسم سوار ماشین ایمان شم ...
واسش فرستادم : رانندگیش خوبه ...
به دقیقه نکشید جواب داد : اون که آره ولی میترسم کار دستمون بده ... خیلی عصبانیه ...
ایول زده بودم به هدف ... از این بهتر نبود ... جواب مهلا رو دادم : خوش بگذره بهتون ...
مهلا _ کرم ریختی حالا خیالت راحت باشه ... فقط نبینمت .... گیساتو یکی یکی میکنم ...
لبخندی زدمو گوشیمو گذاشتم توی کیفم ...
بابا _ کار درستی نکردی محیا ...
_ باشه من کار درستی نکردم ...
مامان _ راست میگه پدرت ... هرچقدرم بینتون شکرآب بود نباید این کارو میکردید ...
_ میخواهید کنار جاده وایسید من سوار ماشین اون شم ولی اگه اتفاقی افتاد دست من نیست ...
بابا _ خیلی کله شقی ...
دیگه هیچکدوم حرفی نزدن ...
جلوی خونه مامان اینا پیاده ایستادیم ... دکمه مانتوم رو داشتم میبستم که ایمان اومد طرف ماشینو گفت : گفته بودی بریم خونه من نه ؟!
_ گفته بودم ... الان من با دوتا بچه هفت ماهه بیام اونجا تنها چیکار کنم ؟!
ایمان _ میریم خونه مادرم ...
_ من اینجا راحت ترم ...
ایمان _ ولی من ناراحتم ... اگه نمیخوای بیای بچه هارو اماده کن با مادرم بیاییم ببریمشون ...
نگاش کردمو گفتم : من گفتم میام لازم نیست اینهمه عجله کنی ...
ایمان _ پس بفرما راه بیفت ...
عصبانی بود شدیدا ... میترسیدم باهاش کل کل کنم ولی دلم نمخواست حرفاشو به کرسی بنشونه ....
_ چه بخوای چه نخوای من تا یه مدت اینجام ...
درحالی که داشت میرفت طرف ماشینش گفت : تو بمون عصر میام بچه ها رو میبرم ...
دویدم طرفشو بازوشو گرفتم و برگردوندمش طرف خودم و گفتم : چرا اینهمه عجله داری ؟!
ایمان _ عجله ندارم ... جای بچه هام توی خونه خودمه ...
نگامو دوختم توی چشای قهوه ایش ...
_ من نمیتونم تنها نگهشون دارم ... به کمک مادرم نیاز دارم ...
ایمان _ مادرم هست ...
سرمو انداختم پایینو گفتم : راحت نیستم با مادرت ... معذب میشم ...
سرمو بلند کردو توی چشام زوم کردو گفت : درست میشه ... عصر میام ببرمتون ...
پیشونیمو بوسیدو سوار ماشینش شد ... با زدن بوقی از اونجا دور شد ... ولی من هنوز همونجا مونده بودم ... کم میوردم ... در مقابل محیتاش کم میوردم ... در مقابل بوسه هاش کم میوردم ... نمیخواستم کم بیارم ...
مهیار _ تو چرا اونجایی بیا داخل دیگه ...
رفتم داخل خونه ...

****

الهه با ذوق احسانو بغل کردو گفت : خیلی جیگرن ...
ایمان نشست کنارمو گفت : این عشقه ....
اروم مهسانو نوازش میکرد ... به مهسان نگاه کردم توی بغلم خوابش برده بود ... از نوازش ایمان بدش اومده بود ... اخمی کرد ... دست ایمانو کشیدم عقب و گفتم : نکن بچه ام زشت میشه ...
مهیار _ اتفاقا اخم میکنه جیگر میشه ... بندازش محیا ...
نگاش کردم ... معلا با خنده گفت : مگه توپه ... در ضمن خوابه ...
مهیار هم بلند شدو اومد طرف ما ... محسن دورتر از همه به دیوار تکیه داده بودو بهمون نگاه نمیکرد ...
_ داداش نمیای ببینیشون ... ؟
محسن _ نمیخوام ... خیلی هم زشتن ... اصلا هم جیگر نیستن ...
با گفتن این حرف رفت توی حیاط ... ایمان مهسانو از روی پام بلند کردو گذاشت سرجاشو گفت : بدو از دلش دربیار ... به اینا حسودیش میشه ...
بلند شدمو رفتم بیرون ... نشسته بود روی پله ها ... نشستم کنارش و گفتم : داداشیم از دستم ناراحته ؟!
سرشو انور کردو گفت : نمیخوام باهات حرف بزنم ...
_ چرا ؟!
محسن _ اینا رو چرا اوردی ... دوسشون ندارم ...
خنده ام گرفته بود ... گرفتمش توی بغلم و گفتم : من داداشیمو از اونا بیشتر دوست دارم ... چی ان اونا ... زشت ...
محسن با خده گفت : نه یکم قشنگن ...
با خنده بلندش کردمو گفتم : دوست داری بغلشون کنی ؟
محسن _ میتونم ؟!
گذاشتمش روی زمینو گفتم : آره عزیزم ...
رفتیم داخل ... با وجود اعتراض مامان اینا احسانو دادم بغل محسن
ایمان رو به من کردو گفت : آماده ای ؟
بهش نگاه کردم ... تا خواستم حرف بزنم اومد روبرم ایستادو دستشو انداخت دور کمرم گفت : ما با هم حرف زدیم مگه نه ؟
_ آره ولی ...
انگشت اشاره شو گذاشت روی لبم و گفت : ولی نداره دیگه ... تو گفتی میای ...
سرمو کمی بردم عقب و گفتم : اتاق اماده کردی ؟
لبخندی زدو سرشو تکون داد ... سرمو گرفت توی بغلش و آروم گفت : هنوز سر قولم هستم ...
چه قولی ؟! داشتم فکر میکردم که در زدند ... سریع از ایمان جدا شدم ...
_ بفرمایید ...
الهه درو اروم باز کردو گفت : داداش مامان میگه بریم ...
ایمان دستشو گذاشت پشت کمر من و گفت : تا محیا اماده شه میاییم ...
الهه یه نگاه به من کرد یه نگاه به ایمان و گفت : محیا هم میاد ؟!
_ آره میام ...
نیشش تا بنا گوش باز شد ... بدون هیچ حرفی دوید بیرون ... ایمان با خنده گفت : زودی آماده شو ............................
و رفت بیرون ... نمیدونستم باید چی بردارم ... داشتم دور خودم میچرخیدم که مامان اومد داخل ...
مامان _ میخوای بری باهاشون ؟
_ مگه شما نمیگفتید باهاش مدارا کنم ...
مامان _ میدونم بخاطر بچه هات میری ولی خوشحالم ...
لبخندی به روش زدم ...
_ من باید چی بردارم ...
مامان _ نمیدونم بردار دیگه یه چیزی ... من برم اون دوتا رو اماده کنم ...
و رفت بیرون .... یه ساک برداشتمو هرچی میدونستم لازمه چپوندم توش ... اومدم بیرون ... از مامان اینا خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون ...

******

_ ایمان بزار بخوابه ...
ایمان نشست کنار مهسان و گفت : میخوام بیدار شه ...
_ تروخدا گریه میکنه ...
ایمان از روی تخت بلند شدو گفت : یعنی من باید برم بیرون ؟
به قیافه مظلومش نگاه کردم ولی با شیطنت گفتم : پ ن پ ... بخواب بغل من ...
ایمان _ باشه میخوابم ...
سریع بلند شدمو گفتم : ایمان برو بگیر بخواب ...
ایمان _ میرم یه چیزی بیارم اینجا پهن کنیم بخوابیم ...
_ برو توی اتاق مجردیت بخواب ...
ایمان _ تنها خوابم نمیبره ...
_ اِ چجوری حالا به این نتیجه رسیدی تنها خوابت نمیبره ؟!
ایمان _ دیگه دیگه ...
از اتاق رفت بیرون ... منم اومدم بیرون و رفتم توی اشپزخونه تا آب بخورم ... آبو خوردمو برگشتم توی اتاق ... به به ... آقا پررو پررو اورده انداخته کف اتاق و روش دراز کشیده ... داشتم نگاش میکردم که گفت : چیه ؟!
_ هیچی ... تا حالا آدم پررو ندیده بودم حالا دیدم ...
ایمان _ من پررو ام ؟!
از کنارش رد شدمو گفتم : آره ...
هنوز دور نشده بودم که پامو گرفتو منو کشید ... تعادلمو نتونستم حفظ کنم خوردم زمین ... ای بمیری ... دماغم صاف شد ... ای بگم خدا چیکارت نکنه ... همونجور ه افتاده بودم روی زمین کنار دراز کشیدو گفت : خوبی ؟
با عصبانیت گفتم : بزنم لهت کنم ؟! وای دماغم ... دیوونه ...
نگامو کردو گفت : ببخشید ... کو ببینم ...
دستمو اروم برداشتم ... اومد نزدیکتر و گفت : نه هیچی نشده ...
خم شده بود توی صورتم ... کمی دماغمو مالیدمو گفتم : این چه کاری بود ؟! جنبه نداری بخدا ...
ایمان هیچی نگفت ... نگاش کردم ... همونجور داشت بهم نگاه میکرد ... دستمو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم اونور و بلند شدم ... پاهامم درد گرفته بود ... داشت پامو میمالیدم که ایمان گفت : ببخشید ...
نگاش کردم ... چهازانو نشسته بود ... داشت بهم نگاه میکرد ... با اخم گفتم : این حرکاتو اگه میتونی توی خونه انجام نده باشه ؟!
سرشو کمی تکون داد ... بلند شدم ... نگاهی به بچه ها انداختم ... موهامو باز کردمو دوباره بستم ... رفتم طرف تخت تا دراز بکشم که ایمان از پشت بغلم کرد ...
ایمان _ اونشب نذاشتی پیشت بخوابم ... حالام نمیذاری ؟!
دستشو از دور شکمم باز کردمو برگشتم طرفشو گفتم : تو قول دادی مثل الهه باشم واست یادت رفته ؟! تو الهه رو هم اینجوری بغل میکنی ؟
داشت با بهت نگام میکرد ... لبخندی از سر خونسردی زدمو گفتم : آفرین داداش خوبم برو بخواب ...
و خودم دراز کشیدم روی تخت ... اونم بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون
صبح با صدای گریه ی بچه بیدار شدم ... نگاهی به مهسانو احسان کردم خواب بودن ... تازه یادم اومد بچه نیلوفره ... از روی تخت بلند شدمو اومدم پایین ... خاله بغلش کرده بود ... الهه هم با یه شیشه شیر روبروش ایستاده بود ...
_ چیزی شده خاله
خاله _ شیشه رو نمیگیره این چند روزه ... داره از گشنگش تلف میشه ...
رفتم طرفشون ... کوچولوی نازی بود ... یه لحظه دلم به حالش سوخت ... نزدیکتر رفتم ... حالا مگه چی میشه یکم بهش شیر بدم ... گناه داره طفلک ... خره این بچه نیلوفره ... خب باشه ... من با نیلوفر و بودنش مشکل داشتم نه با نبودنش و بچه اش ...
_ خاله بدینش به من ...
الهه و خاله خشکشون زد ... از توی بغل خاله برش داشتمو سعی کردم بهش شیر بدم ... اولش چون فکر میکرد شیشه شیره نمیگرفت ولی بعدش شروع کرد به خوردن و آروم شد ... اونقدر گریه کرده بود که به سکسکه افتاده بود ... دستمو توی موهاش کشیدم ... برعکس اینکه فکر میکردم ازش بدم میاد خوشم اومده بود ازش ... خوشگل و ناز بود ...
_ پسره ؟!
الهه _ آره ... اسمشو گذاشتیم رامبد ...
_ میری پیش بچه شاید بیدار شن ...
الهه بلند شدو رفت بالا ...
خاله _ ممنون ...
نگاهمو به رامبد دوختمو گفتم : این بیچاره که هیچ گناهی نکرده ...
بیچاره یکم شیر خورد و خیلی زود خوابش برد ... آروم بلندش کردمو گفتم : میبرمش پیش بچه ها ...
خاله کلا مات داشت نگام میکرد ... باورش نمیشد این کارا رو بکنم ... از له ها داشتم میرفتم بالا ... آروم میرفتم که بیدار نشه ... سرمو بلند کردم با دیدن ایمان که داشت با دهن باز از بالای پله ها نگام میکرد خنده ام گرفت ...
_ ببند اون غارو ...
ابروشو انداخت بالا و اومد طرفم ...
ایمان _ کجا میبریش ؟
_ نترس جای بدی نمیبرمش ... بهش شیر دادم دارم میبرم توی اتاقم پیش بچه ها ...
دوباره برگشت به همون حالتی که داشت ... با دهن باز نگام میکرد ... دست آزادمو بردم طرف صورتش و چونه شو دادم بالا ...
_ ببند دهنتو ... بعد تعجب کن ...
اروم یه دونه زدم توی صورتش ... خواستم برم بالا که بازومو گرفت ... با تعجب برگشتم طرفش که گفت : ممنونم ...
و گونه مو بوسید ... لبخندی زدمو گفتم : لازم نیست تشکر کنی ... من دارم این بچه رو از این سختی نجات میدم کاری به کار بزرگتراشون ندارم که چکار کردن ...
یعنی هنوزم مطمئن نیستم بچه توئه یا رامبد ... اخماشو کشید توی هم ... بازومو ول کرد منم سریع رفتم توی اتاق ... گذاشتمش روی همون رخت خوابی که ایمان دیشب اورده بود و روش نخوابیده بود ...
الهه _ تو حالا امروز بهش شیر دادی بقیه روزا چیکار کنیم ؟
_ تا وقتی اینجا هستم بهش شیر میدم ...
الهه لبخندی زدو گفت : ممنون ...
هیچی نگفتم ...
الهه _ اینا چرا بیدار نمیشن ؟!
_ احسانو بده تا به شیر بدم ... بدتر از خودم فقط میخوابن ...
الهه با احتیاط احسانو بلند کردو داد بهم ... بعد از خوردن و خوابیدن احسان به مهسان شیر دادم ... اونم بدتر از داداشش زودی خوابید ... الهه رو خاله صدا کرد ... رفت بیرون ... رفتم طرف رامبد و گفتم : احسان و مهسان این داداشتونه ... رامبد ...
داشتم سه تا بچه ای که خواب بودن رو به هم معرفی میکردم ... خنده دار بود ...
خیلی جالب بود هرکی سه تاشون رو باهم میدید بدون استثنا میپرسید سه قلوان منم راحت میگفتم اره ... ولی خب معلوم بود اینا سه قلو نیستن ... رامبد چشاشو باز میکرد و به اطراف نگاه میکرد به صداها عکس العمل نشون میداد ولی احسانو مهسان فقط خواب بودن ... باید اعتراف میکردم یه لحظه هم رامبدو از خودم جدا نمیکردم ... اونم توی بغل بقیه گریه میکرد ... خلاصه دیگه خودمو جای مامانش میدیدم ... جالب اینجا بودکه هنوز اسمشو نزده بودن توی شناسنامه ایمان ... اسمان هم میخواست بزنه توی شناسنامه پویان ولی گفتم که بزنه پیش اسم بچه ها ... هرسه تاشون رو واسه یه روز شناسنامه گرفتیم ... نمیدونم چرا ولی دلم نمخواست توی خونه به رامبد کمتر از احسان و مهسان محبت کنن ... وقتی که بقیه اونا رو بغل میکردن من رامبدو بغل میکردم و قربون صدقه اش میرفتم ... همه تعجب کرده بودن ... چون خیلی هم تعجب اور بود یکی با بچه هووش اینجوری گرم بگیره ...
دیکه کمتر سر به سر ایمان میذاشتم ... اونم دیگه نزدیکم نمیومد ... یک ماهی از به دنیا اومدن بچه ها میگذشت ... بچه ها رو خاله و الهه و مهلا برده بودن ... ایمان نامردم از شانس من زنگ زد و گفت که دیر میاد ... نشستم جلوی تلوزیون ... ظرف بستنی رو با حرص گذاشتم روی میز ... حوصله خوردن بستنی رو هم نداشتم ... خواستم دوتا فحش نثار ایمان کنم که چرا دیر میاد صدای ایفون بلند شد ... با خوشحالی بلند شدم ...
_ بله ؟
ایمان _ باز کن درو ...
درو باز کردم ... خوشحال بودم از اومدنش ... رفتم دم در ساختمون و ایستادم تا بیاد ... میخواستم یکم بترسونمش ... پشت پرده قایم شدم .... صدای قدمهاشو شنیدم که از کنارم رد شد ...
ایمان _ محیا ... ؟
یک ... دو ... سه ... پریدم بیرون و گفتم : پِخ ...
ایمان از جاش به وضوح پرید ... برگشت طرفمو با اخمای توهم گفت : این چه کاریه مگه بچه شدی ؟!
دیدم وضعیت خرابه ... هیچی نگفتم ... درحالی که داشت از پله ها میرفت بالا گفت : یه چیزی اماده کن من بخورم باید برم ...
دلم میخواست موهاشو یکی یکی بکنم ... منو با با دیدن این ذوق مرگ شدم ... با ناراحتی رفتم توی آشپزخونه ... غذاشو گذاشتم توی مایکروویو ... تا گرم شه ظرفا رو بشورم ... دستمو کردم توی کفی که توی ظرف شویی بود ... از دست ایمان ناراحت بودم ... دلم نمیخواست باهام این برخوردو بکنه ... یه مدت اذیتش نکردم باز شده همون ایمان ... به من چه تن خودش میخاره ... دستی دور کمرم حلقه شدم ... اولش از جا پریدم ولی بعدش که دیدم ایمانه یه لبخند محوی زدم ولی با یاد آوری برخودش اخمام رفت توهم ...
_ باز توی خواهریتو بغل کردی ؟!
منو محکمتر فشار دادو گفت : اون موقع من داغ بودم یه چیزی گفتم ... نمیخوام خواهرم باشی ... من زن خودمو میخوام ...
برگشتم طرفشو گفتم : چی شده مادر بچه هات ارزش پیدا کرده ؟!
سرشو تکون دادو گفت : خیلی ...
و لباشو گذاشت روی لبم ... اولش هنگ کردم ولی بعدش منم مثل اون چشامو بستم ... حلقه دستاشو تنگ تر کرد ... خواستم دستمو دور کمرش حلقه کنم که تلفن زنگ خورد ... کمی جابجا شدم که خودمو ازش جدا کنم که گفت : بیخیال شو جان من ...
و دوباره شروع کرد به بوسیدن من ... خودمم خوشم نمیومد ازش جدا شم ... منو گذاشت روی میز ... تلفن رفت روی پیغام گیر ...
_ من بابت دادخواست طلاق آقای مودت مزاحم شدم ... میخواستم بهشون بگید که با دادخواستشون موافقت شده ... هرچه سریعتر به همراه همسرشون اقدام کنن ...
ناخود آگاه ازش جددا شدم ... سرمو برگردوندم طرف در آشپزخونه و گفتم : طلاق !
ایمان _ توضیح میدم واست ...
نگاش کردمو گفتم : بفرما منتظرم ...
از روی میز پریدم پایین ... برگشتم طرفش و گفتم : میشنوم ...
نگام کرد ... با کلافگی گفت : همون موقع که دیگه جزو فراری ها نبودیم سرهنگ منو واسه یه ماه معلق کرد ... اونم فقط به خاطر کله شقی هام که توی سازمان هیچ اطلاعاتی رو پیدا نمیکردم و به سرهنگ اینا خبر نمیدادم ... بعد از یه مدت سرهنگ گفت که امیر فرار کرده ... توی راه زندان به دادگاه ... بهم گفت که افتابی نشم چون صددرصد امیر میفهمه ما جزو اطلاعات بودیم ... یه مدت دیگه گذشت ... درست حدس زده بودن ... امیر فهمیده ...
نشستم روی صندلی ... داشتم میلرزیدم ... اونم نشست ... نفس عمیقی کشیدو گفت : میخوام بفرستمتون یه جای دیگه ... یه جایی که دست هیچ احدی بهتون نرسه ...
با صدای لرزونم گفتم : طلاق واسه چی ؟!
ایمان _ امیدوارم ندونه تو زن من بودی ... امیدوارم دنبال پویان باشه نه ایمان ... میخوام با یکی بفرستمت اونور ...
_ با کی ؟!
ایمان _ با یکی از دوستام ...
_ بعد چرا طلاق ؟
بلند شدو اومد زانو زد جلوم و دستای سردمو گرفت توی دستش و گفت : باید باهات ازدواج کنه این تنها صورتیه که میتونه بهت کمک کنه ...
_ مگه تو نمیتونی کمکم کنی که باید با اون ازدواج کنم ؟!
صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : مجبورم ... نمیخوام بلایی سرتون بیاد ...
_ من نمیخوام برم ... نمیتونم ...
هنوز حرفمو کامل نکرده بدم که منو گرفت توی بغلش و گفت : باید بری ... امیر تا منو نکشه بیخیال نمیشه ...
از تصور این بغض گلومو گرفت ..
_ من نمیخوام تنها برم توهم باید بیای ...
سرمو بوسیدو گفت : یه بارم شده لج نکن ... به حرفم گوش بده ...
خودمو از جدا کردمو گفتم : من نمیرم ...
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد ... رفت بیرون از آشپزخونه ... در باز کردو برگشت ... منو بوسید و گفت : شب راجبش حرف میزنیم ... فعلا من میرم ...
و رفت بیرون ...
_________________________________________________

جون نداشتم از جام بلند شم و برم پیش خاله اینا ... داشتم میلرزیدم ... واسه خودم نگران نبودم ... چون میدونستم میتونم از پسش بربیام ... ولی میترسیدم یه بلایی سر بچه ها بیاد ...
الهه _ اینجایی ؟!
نگاش کردم ... رامبد داشت توی بغلش وول میخورد ... دستمو دراز کردمو رگفتم توی بغلم ... بوسیدمشو با خودم گفتم : نمیذارم چیزیتون بشه ...
بلند شدمو اومدم بیرون ... به هر سه تاشون شیر دادمو رفتم توی اتاق ... خودمو انداختم روی تخت ایمان ... میترسیدم اتفاقی بیفته ... دلشوره داشتم ... خدا کنه امیرو بگیرن ...
با صدای ایمان چشامو باز کردم ... نشسته بود کنارم ... سرمو کمی تکون دادم و گفتم : ساعت چنده ؟
ایمان _ دوازده ...
کنارم دراز کشیدو گفت : مامان میگفت از همون موقع که اومدن خوابی ...
سرمو تکون دادم ... برگشت طرفمو گفت : به سرهنگ گفتم میخوام طلاقت بدم ... موافقت نکرد ... میگه اگه ایجا باشی بهتر میشه ازت محافظت کرد ...
_ منم گفتم نمیرم ...
ایمان _ میترسم اتفاقی بیفته ...
نفس عمیقی کشیدم ... میخواستم نشون ندم که منم میترسم ... با لبخند گفتم : هیچی نمیشه ... دستگیرش میکنیم ...
ایمان _ تو که میگفتی نمیتونم ...
_ اون موقع که گفتم فکر کردم از ایران خارج شده ولی حالا اینجاست ... خیلی دیوونه هستشا چرا نرفته ؟!
ایمان _ نمیدونم ... راحت میتونست کسی رو بزاره تا منو بکشه ... چرا خودش مونده ...
با این حرفش یکی انگار قلبمو چنگ زد ... بلند شدمو گفتم : میرم به بچه ها شیر بدم ...
اومدم بیرون ... هنوز چراغ پذیرایی روشن بود ... خاله نشسته بود و داشت با رامبد بازی میکرد ... اون دوتا هم که فقط چشاشون باز بود ... کنارشون نشستم ...
خاله _ خوب خوابیدی ؟
_ آره ... ببخشید بخدا بچه ها اذیتتون میکنن ...
خاله اخم کردو گفت : نخیرم ... خیلی هم خوبن ... فقط این پدر سوخته دوسه بار گریه کرد ...
به مهسان اشاره کرد ... با لبخند بغلش کردم ... به هر سه تاشون شیر دادم ... ایمان اومد پایین و هرسه تاشون رو بردیم بالا ... خوابوندم روی تخت ... ایمان کنارم ایستاده بود و داشت نگاشون میکرد ... نشستم روی رخت خواب و گفتم : باید چیکار کنیم ؟
ایمان کنارم دراز کشیدو سرشو گذاشت روی پام و گفت : هیچی ... به زندگیمون ادامه میدیم ...
_ من فردا میخوام بیام اداره ...
نگام کردو گفت : نمیشه ...
_ چر ؟!
ایمان _ به قول خودت چون که زیرا ...
_ ایمان اذیت نکن ...
ایمان _ چون نباید کسی تورو ببینه اونجا ... نمیخوام اگه نفهمیده با اومدن تو بفهمه ...
_ امیر جزو جاسوسای امریکائه .. واسه پیدا کردن یه ادم مثل من نمیخواد به خودش زحمت بده ... اون تا الان میدونه من کی ام ... مگه من چند وقته از وزارت اومدم بیرون ... یه ابدارچی هم میتونه بهش بگه من جزو وزارت اطلاعاتم ... اون منو پیدا کرده ... نمیخوام کم بیارم ... میخوام با بودنم ثابت کنم ازش نمیترسم ...
ایمان هم دیگه چیزی نگفت ... نفس عمیقی کشیدمو گفتم : برای خودمون نگران نیستم بایت این بچه ها میترسم ...
ایمان _ چیزیشون نمیشه ...
_ خدا کنه ...
با صدای گریه ی یکی از بچه ها سریع بلند شدم تا بقیه شون رو بیدار نکنه .

ریع از خاله خداحافظی کردمو اومدم بیرون ... سوار ماشین شدم ... ایمان ماشینو روشن کردو به حرکت دراورد ... بعد از یک ساعت جلوی اداره بودیم ... نفس عمیقی کشیدم ... باید تحکم خودمو حفظ میکردم ... دوشادوش ایمان وارد شدیم ... مستقیم رفتیم طرف اتاق سرهنگ پرستش ... توی محیط اداره دیگه عمو نبود ... رفتیم داخل ... سرهنگبا دیدنمون با لبخند بلند شد ..
سرهنگ _ کم پیدا شدی ...
_ سعادت نداشتیم ببینیمتون ...
نشستیم ... سرهنگ شروع کرد به توضیح دادن ...
سرهنگ _ یکی از مامورین امیرو توی فسا ( یکی از شهرهای استان فارس ) دیده ... وقتی که تعقیبش کرده توی یه قسمت گمش میکنه ... چند روز قبل از اینکه توی فسا دیده بشه توی شیراز دیده شده ... پس فکرکنم برای کاری رفته اونجا ...
_ سرهنگ مطمئنن بعد از انجام کارش که نمیدونیم چیه میخواد از ایران خارج شه ...
ایمان _ فکر نکنم از مرز رد شه ... یعنی اگه هم رد شه قاچاقی میره ...
_ برعکس به نظر من راحت میتونه از مرز رد شه بدون اینکه زحمت قاچاقی رفتنو به دوش بکشه ...
سرهنگ _ به نظر منم درست میگه ... راحت میتونه با یه شناسنامه تقلبی کاراشو بکنه ...
ایمان _ یه مدت واسه راستو ریس کردن ویزا و پاسپورتش میخواد که میتونیم بگیریمش ...
_ ببخشید ولی فکر کنم از قبل راستو ریس کرده چون الان تقریبا هفت هشت ماهی هست که فراریه ...
ایمان نگام کرد ... چشاش پر از خنده بود ... میخواستم یه چیزی بهش بگم ولی با صدای سرهنگ هردومون برگشتیم سمتش ...
سرهنگ _ ما نمیدونیم اصلا هدفش چیه ...
ایمان _ اون فقط منو محیا رو میشناسه ... و هدفشم به ما ربط داره ...
سرهنگ نگاشو به من دوختو گفت : یه چیز میگم نه نمیارید ... دوتاتونم ... یه مدت از اینجا دو شید ...
ایمان _ نمیشه جناب سرهنگ ... اومدن این بخاطر ماست بعد ما بزاریم بریم ... ؟! من حاضرم بمونم ولی شما محیا رو راضی کنید تا بره ... میخواستمش با حاجی پور بفرستمش ولی میگه نه ...
_ من بهت گفتم که نمیرم ... حالا به هر نحوی هست ...
سرهنگ _ خودتون دوتا هیچی ... اون سه تا چه گناهی کردن ؟! پدر و مادره سه تاشونم به این سازمان ربط داشتن ...
ایمان _ کجا میتونیم بفرستیمون ؟!
سرهنگ _ به نظر من هرکدومشونو یه جا بفرستید ... با یکی از زوج های اداره ...
وا رفتم ... یعنی باید از خودم جداشون میکردم ؟!
_ چرا ؟!
سرهنگ _ میدونم برات سخته ولی اینجوری بهتره ... امکان زنده موندنشون زیاده ...
ایمان _ درست میگه سرهنگ ...
بهش نگاه کردمو گفتم : خودمم میدونم درست میگن ... ولی ...
چرا داشتم کله شق بازی درمیورددم ؟! مگه زندگی اون سه تا واسم اهمیت نداشت ؟! باید یه مدت ازشون دور میبودم تا زنده بمونن ...
_ مطمئنید این بهترین راهه ؟!
سرهنگ _ آره ... اون زوجا مرخصی میگیرن و میرن کسی که نمیدونه چرا میرن ...
_ باشه ... اگه شما میگید باشه ...

سرهنگ لبخندی زدو گفت : باشه ... امشب به بچه ها میگم راه بیفتن ...
امشب ؟! اینا چجوری توقع داشتن من توی چند ساعت از بچه هام خداحافظی کنم ... چجوری توقع داشتن بدمشون دست کسایی که نمیشناسمشون ... ولی اونا باید زنده میموندن و این مهم بود ...
در خونه رو باز کردم ... الهه نشسته بود توی پذیرایی و داشت با بچه ها بازی میکرد ... نشستم پیشش ... به سه تاشون چشم دوختم ... میخواستن ازم جداشون کنن ... میخواستن بچه هامو ... بغض گلومو گرفته بود ... بلند شدمو از پله ها دویدم بالا ... دره اتاقو بستم ... نشستم روی تخت ... نمیتونستم بزارم ببرنشون ... نمیتونستم از خودم جداشون کنم ... من میمردم ... دستی حلقه شد دور بازوهام و منو کشید توی بغل خودش ... هیچ حرکتی نکردم ... برام فرقی نمیکرد برم تو بغلش یا نه ... اصلا برام فرقی نمیکرد چی بشه ...
ایمان _ خیلی زود تموم میشه برمیگردن ...
هیچی نگفتم ... بغض داشت خفه ام میکرد ... هرچقدرم بهشون بگم نمیفهمن چه حسی دارم الان ... داشتم میمردم ... فکر اینکه کمتر از پنج ساعت دیگه ازم جدا میشن مثل خوره داشت وجودمو میخورد ... ایمان آروم موهامو نوازش میکرد ... هیچ حسی نداشتم ... حتی آرومم نمیشدم ...
_ جاشون امنه ؟!
ایمان _ آره عزیزم ... مطمئن باش ...
نفس عمیقی کشیدمو خودمو از بغلش اوردم بیرون و بدون حرفی از اتاق اومدم بیرون ... به هر سه تاشون شیر دادم ...
_ الهه جان میشه کمکم کنی وسایلاشون رو جدا بزارم ؟
الهه _ چرا ؟!
_ این سه تا قهرمانم باید یه مدت برن یه جایی ...
الهه با تعجب گفت : کجا ؟!
دستمو اروم کشیدم روی سر احسان و گفتم : یه جای دور از مامانشون باید دور شن ...
همینجور که داشتم میگفتم اشکام روی گونه ام سر میخوردند ... الهه با وحشت گفت : بگو چی شده دیگه ...
صدای ایمان اومد : برات توضیح میدم الهه ...
اومد نشست کنارم ... اشکامو پاک کردم ... موهامو زد کنار که سرمو بردم عقب و گفتم : بهم دست نزن ...
دستشو کشید عقب و گفت : محیا ...
_ همش تقصیر توئه ... همش تقصیر شماهاست ... من الان باید صاحب یه خونواده و زندگی آروم بودم ... شما اینا رو ازم گرفتید ... حالام دارید بچه هامو ازم میگیرید ......................................
ایمان _ فکر میکنی واسه خودم آسونه ... منم واسم سخته که بچه هامو از خودم جدا کنم ... ولی مجبورم چون میدونم با این کار زندگیشون نجات پیدا میکنه اگه منم نباشم اونا زنده ان ...
دیگه نتونستم تحمل کنم ... بغضم ترکید ... اونم جلوی کی ... جلوی کسی که سعی میکردم قوی جلوه بدم ... ایمان با دیدن وضع من اومد جلو و منو گرفت توی بغلش و گفت : میدونم ... سخته ولی مجبوریم ...
دستمو ددستمو گرفته بودم جلوی صورتم و داشتم توی بغل ایمان گریه میکردم ...
خاله _ اینجا چه خبره ؟! به ما هم بگید ...
از تکونهای دست ایمان فهمیدم که بهشون فهموند که بعدا بهشون میگه ... نشست روی مبل و منو گرفت توی بغلش ... به هق هق افتاده بودم ...

سوار ماشین شدیم ... مهسانو محکم چسبونده بودم به خودم ... یه بار دیگه بوسیدمش ... سرمو برگردوندم ... به احسان و رامبد نگاه کردم ... بغض داشت خفه ام میکرد ...
خاله _ مطمئنید کار درستیه ؟
ایمان درحالی که داشت درو باز میکرد گفت : آره ...
پیاده شد ... نگاه کردم ... داشت با یه مردی حرف میزد ... بعد از چند لحظه اومد طرف ماشین ... با هر قدمی که برمیداشتم قلبم به لرزه در میومد ... رسید به ماشین و درو باز کرد ... نگاشو بهم دوخت و گفت : کدومشونو ببرم ؟
اشکام جاری شدن ... داشتم با عجز نگاش میکردم ... ایمان نشست توی ماشین و نگاشو دوخت بهم و گفت : محیا ...
نگامو ازش گرفتمو گفتم : ببرشون دیگه ...
احسانو از الهه گرفت و رفت بیرون ... جرعت اینکه نگاه کنم نداشتم ... دلم نمیخواست برای آخرین بار ببینمش ... ماشین بعدی اومد ... ایمان رامبدو برد ... با اومدن ماشین آخر دیگه داشتم میمردم ... ایمان نشست توی ماشین و گفت : مهسانو ...
درو باز کردمو از ماشین پیاده شدم ... با قدمهای لرزون رفتم طرف زنو مردی که ایستاده بودن کنار ماشین ... با دیدن من به طرفم اومدن ... زنه با خوشرویی گفت : من حشمت اللهی هستم ...
نتونستم لبخند بزنم ... اشکی که توی چشمم بود سرازیر شد روی گونه ام ...
خانم حشمت اللهی گفت : من مراقبشم ... مطمئن باشید ...
_ خیلی تخسه ... شاید اذیتتون کنه ...
مهسانو بوسیدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم گذاشتمش توی بغل خانم حشمت اللهی و ازشون فاصله گرفتم ... صدای گریه مهسان باعث شد بغضم بشکنه ... زانو زدم روی زمین و گریه سر دادم ... دستی دورم حلقه شد و منو در بر گرفت ...
ایمان _ تموم میشه ... قول میدم ... بازم پنج نفرمون باهم خواهیم بود ...
دستمو دور کمرش حلقه کردمو با صدای بلند تری گریه کردم ...

****

با احساس قرار گرفتن روی چیزی چشامو باز کردم ... ایمان پتو رو کشید روم و کنارم دراز کشیدو گفت : خوبی ؟
دیگه نمیخواستم گریه کنم ... فقط سرمو تکون دادم ... پشتمو بهش کردمو دوباره چشامو بستم ...
با صدای زنگ گوشیم چشامو باز کردم ... خواستم حرکتی بکنم ولی یکی منو محکم گرفته بود ... نامرد از پشت منو گرفته بود ... پاهام بین پاهاش بود ... جای هیچ حرکتی نداشتم ... داشتم حرص میخوردم که صداشو کنار گوشم شنیدم : میخوای فرار کنی ؟!
با غیض گفتم : ولم کن ...
دستاش شل شد ... با حرص بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون و رفتم طرف دستشویی ... پسره پررو ... فقط دلم میخواد لهش کنم ... بچه هام معلوم نیست کجان و چی کار میکنن بعد این حس محبتش قلمبه میشه ... با عصبانیت یه مشت آب زدم به صورتم ...
پرونده رو گذاشتم روی میز و چادرمو درست کردم ... خواستم بشینم که گوشیم زنگ خورد ... نشستم روی صندلی و بدون نگاه کردن به شماره گذاشتم روی شونه ام و گوشمو بهش چسبوندمو گفتم : بله ؟
صدای گریه یه بچه میومد ... قلبم از جا کنده شد ... صدای یه نفر پیچید توی گوشم : سلام خانوم ...
صداش خیلی آشنا بود ... کی بود ؟! دید جواب نمیدم گفت : نشناختی ؟! امیرم ...
وا رفتم ...
امیر _ خوبی ؟ اون سرگرد چطوره ؟! آها شوهرت ...
با خونسردی ای که از خودم کمتر میدیدم ، البته توی این لحظه ، گفتم : مشتاق دیدار بودیم ... بالاخره بعد از یه مدت صداتون رو شنیدیم حداقل ...
سعی میکردم به صدای گریه بچه بی تفاوت باشم ... اون ربطی به بچه های من نداره ...
امیر _ صدای این بچه رو میشنوی ؟! دخترته ... اسمشو چی گذاشتی ؟!
_ مهسان ... از کجا پیداش کردی ؟
امیر بی توجه به حرفم گفت : خیلی لوسه ... داره کلافه ام میکنه ...
_ تو که میخواستی یه گردان بچه رو نگه داری چطور نمیتونی از پس یه بچه بربیای ؟!
امیر با خنده گفت : من که نمیخواستم نگه دارم ... اما الان میخوام نگه دارم ... اونم بچه ی تو رو ... یادته گفتم باید بچه تو رو چه پسر باشه چه دختر نگه دارم ... ؟! میخوام زیر دست خودم بزرگ بشه ...
پوزخندی زدم ... به دلت میذاشتم ...
_ یادته منم گفتم که برای من بایدی وجود نداره ؟!
باز صدای خنده اش بلند شد ... در اتاقم باز شد ... نگاه کردم ... ایمان بود ... تا خواست حرف بزنه بهش اشاره کردم بیاد طرفم ... سریع اومد ...
امیر _ از این لجبازی هات خوشم میاد ...
_ ازم چی میخوای ؟
امیر _ من به چیزی که میخواستم رسیدم ... بچه تون ...
دستام یخ زد ... داشت چی میگفت ...
_ منظورت چیه ؟!
امیر _ من میخوام بچه تون رو نگه دارم اون انتقام منو ازتون میگیره ...
تا خواستم حرف بزنم ایمان گوشی رو ازم گرفتو گفت : عمرا بزارم بچه مو ببری ...
_ ...
ایمان _ میگیرمت ...
_ ...
ایمان _ فقط یه مو از سرش کم شه ... روزگارتو سیاه میکنم ...
چند لحظه طول کشید ... ایمان با عصبانیت گوشی رو انداخت روی میز ...
_ داشت جدی حرف میزد ...
زل زده بودم به گوشه ای ... با دور کردن بچه ها از خودم جونشونو توی خطر انداخته بودم ...
ایمان _ من اون لعنتی رو میکشمش ...
حال خودمو نمیدونستم ... از سرجام بلند شدمو روبروی ایمان ایستادمو گفتم : گفتی جاشون امنه ... این بود امنت ؟! یه اتفاقی واسه بچه ام بیفته ... نمیبخشمت ایمان ...
در مقابل چشمان ناباور ایمان از اتاق زدم بیرون ... کجا میتونستم برم ... یه جا که آرومم کنه ... کجا باید میرفتم ... به تاکسی ای که جلوی پام ترمز زد آدرسو دادم ...
کوهی که همیشه با مهیار میومدم ... دلم میخواست برم بالاش و داد بزنم تا خالی شم ... بدون اینکه توقفی کنم رفتم بالا ... جایی که همیشه موقع طلوع افتاب با مهیار مینشستیم خالی از آدم بود ... رفتم طرف اونجا ... کل شیراز زیر پام بود ... به ساختمونا زل زدمو گفتم : این حق من بود ؟! باید همش سر من بلا بیاد ... مگه چه گناهی کردم که مستحق اینهمه مجازاتم ... آخه با انصاف کی این مجازات تموم میشه ... منم یه زندگی میخوام ... یه زندگی آروم ... یه زندگی خوب ... به قول ایمان دل خوش شدم ... بهم قول داد پنج نفرمون باهم باشیم ... حالا چرا داری ازم میگیریش ... چرا ؟!
صدام بلند شده بود ...
_ چرا باید همه بلا ها سرمن بیاد ...
زانو زدم روی زمین ... با گریه داد زدم : التماس میکنم بچه مو بهم برگردون ...
دستمو گذاشته بودم روی زمین و سرمو روش ... داشتم از ته دل زار میزدم ...

****

درو که باز کردم با چهره ی نگران خاله و الهه و چهره عصبانی ایمان برخورد کردم ... ایمان به قدمهای بلند اومد طرفمو داد زد : کجا بودی ؟
زمزمه کردم : قبرستون ...
موهامو گرفت توی دستشو با عصبانیت فریاد زد : دوازده ساعته معلوم نیست کدوم گوری هستی ... رفته بودی پی یکی دیگه ...
روبروم ایستاده بود ... دستمو بلند کردمو خوابوندم توی گوشش ... دستاش شل شد و موهامو ول کرد ... فریاد زدم : کافر همه را به کیش خود پندارد ... اگه میخواستم با یکی دیگه باشم شب پیشش میموندم چه اجبار بود بیام اینجا ... فکر نمیکردم راجبم این فکرو بکنی ... برای خودم متاسفم که ...
ادامه ندادم ... از خونه زدم بیرون ... دیگه نمیتونساتم بمونم اونجا ... پریدم جلوی یه تاکسی و آدرس خونه بابا رو دادم
داغون بودم ... چطور شوهرم بهم اعتماد نداشت ... چطور تونست این حرفو بزنه ... با صدای راننده به خودم اومدم ...
راننده _ خانم رسیدیم ...
کرایه شو دادمو پیاده شدم ... پیاده شدمو رفتم طرف در ... زنگو فشار دادم ... هیچ جوابی نداشتم ... دوباره ... سه باره ... با عصبانیت و بغض زدم توی در ... کجا رفته بودن ... باید زنگ میزدم به مهیار ... دستمو کردم توی جیبم ... گوشیم نبود ... گشتم نبود ... پس بخاطر این بود که ایمان بهم زنگ نزده بود ... نشستم روی زمین ... پشت به در ... تکیه دادم بهش ... زانوهامو جمع کردم توی بغلم ...
چشامو باز کردم ... اطرافو نگاه کردم ... توی اتاق ایمان بودم ... بلند شدم ... چرا من اینجا بودم ... با حرص مشتمو کوبیدم روی تخت ... به ساعت نگاه کردم ... شش صبح بود ... بلند شدمو اومدم از اتاق بیرون ... یک راست رفتم توی آشپزخونه ... حدسم درست بود ... داشت صبحونه میخورد ... انتظار داشتم اخم کنه یا یه همچین چیزی ولی فقط گفت : صبح بخیر ...
وا رفتم ... این چرا اینهمه خونسرد بود ... بچه ام الان دست امیر نامرد بود بعد این داشت باخیال راحت صبحونه میخورد ... ؟! خوردم به یخچال ... سر خوردم و نشستم روی زمین ... هیچی نمیتونستم بگم ... یعنی هیچی توی ذهنم نبود جز مهسان ... ایمان نگام کرد ... لباش تکون میخوردند ... داشت حرف میزد ؟!!! نگرانی رو توی چشاش میخوندم ... زانو زد کنارم ... دستمو گرفت توی دستاش ... حالا صداشو میشنیدم : حالت خوبه ؟
_ تو چرا اینقدر بیخیالی ؟ مگه مهسان دختر تو هم نیست ؟! کجا رفت اون همه ادعات ؟!
صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : دارم دنبالش میگردم ...
داد زدم : با این صبحونه خوردنت نشون میدی ....
دستشو پس زدم ...
ایمان _ بچه ها رو دیشب اوردن ... توی اتاق مامانن ... قول میدم برش گردونم ...
_ آره تا حالا خیلی به قولات عمل کردی اینم روش ...
و بلند شدمو از آشپزخونه اومدم بیرون ... خاله از اتاقش اومد بیرون ... به روم لبخندی زد و گفت : صبح بخیر ...
_ میتونم برم بچه ها رو ببینم ... ؟!
خاله _ آره عزیزم ...
بدون هیچ حرف دیگه ای به سرعت رفتم طرف اتاق خاله ... درو باز کردم ... با دیدن دوتاشون که آروم خوابیده بودن لبخندی اومد روی لبم ... رفتم نزدیکشون ... دلم نمیومد بیدارشون کنم ... پایین تخت نشستم و چشم دوختم بهشون ... چی میشد مهسان هم کنار اینا باشه ... مهسان کجایی مامانی ؟! کجایی عزیز دل مامان ؟!
دستی دور کمرم حلقه شد ... میخواستم خودمو ازش جدا کنم که منو محکمتر گرفت و زمزمه کرد : برش میگردونم قول میدم ...
منو برگردوند طرف خودش و گفت : قول میدم ...
و لباشو گذاشت روی لبام ... داشتم به چشای بسته اش نگاه میکرد ... چشاشو باز کردو منو از خودش جدا کرد ... بلند شد ... خواست بره بیرون که گفتم : خیلی پستی ... خیلی ...
ایستاد ... چند لحظه ایستاد ولی بدون حرفی رفت بیرون ...
بچه ها رو بیدار کردمو بهشون شیر دادم و دوباره خوابیدن ... با اینکه کمتر از یه هفته بود پیشم نبودن ولی انگار واسه من یه قرن گذشته بود ... بوسیدمشون و اومدم بیرون ... لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانش تا برم اداره ...
نشستم روی صندلیم ... در باز شد ... سرهنگ بود ... بلند شدم ...
سرهنگ _ ایمان نیومد ؟!
_ چرا ساعت ششو نیم بود که اومد ...
به ساعت نگاه کردم ... ساعت نه بود ...
_ شاید جایی کار داشته ...
ولی سرهنگ بیشتر از اینا نگران بود ... زیر لب چیزایی رو میگفت ...
_ چیزی شده ؟
اومد طرف تلفن و گفت : موبایلشو بگیر ...
شماره رو گرفتم ... سرهنگ زد روی بلند گو ... صدای ایمان پیچید توی گوشم : بله ؟
سرهنگ با عصبانیت گفت : معلوم هست کجایی ؟!
ایمان _ کاری رو که باید میکردم رو میخوام انجام بدم ...
سرهنگ _ دیوونگی نکن پسر ... ما میتونیم پیداش کنیم ...
ایمان _ نمیتونم سرهنگ ... نمیتونم بیخیال بمونم ...
سرهنگ _ تو از کجا میدونی میزاره مهسان برگرده ؟!
ایمان _ حداقل بعدش میدونم که سعی خودمو کردم ... عذاب وجدان ندارم دیگه ...
سرهنگ _ همین حالا برمیگردی ...
ایمان _ سرهنگ من به محیا قول دادم برش گردونم ...
سرهنگ کلافه دستشو کشید لای موهاش و رو به من که داشتم با گیجی نگاش میکردم گفت : تو یه چیزی بهش بگو ... این خودشو به کشتن میده ...
_ موضوع چیه ؟!
سرهنگ نشست روی صندلی و گفت : امیر بهش زنگ زده ... در عوض مهسان گفته ایمانو میخواد ...
یکه خوردم ... به میز تکیه دادم ...
سرهنگ _ یه چیزی بهش بگو ... نباید بره ... امیر نمیذاره هیچ کدومشون زنده برگردن ...
_ ایمان سرهنگ چی میگه ؟
ایمان _ مگه خودت نگفتی برش گردونم ؟! مگه نگفتی به قولام عمل نمیکنم ... حالا میخوام نشونت بدم که عمل میکنم ...
صداش میلرزید ...
_ یعنی تو بری ... امیر میخواد چیکار ترو ؟!
مغزم هنگ کرده بود ... نمیتونستم حدس بزنم برای چی میخوادش ... صدای خندون ایمان اومد : میخواد منو بکشه تا تو و بچه ها راحت زندگی کنین ... بدون من ...
هیچی نمیتونستم بگم ... اشک توی چشام جمع شده بود ...
ایمان _ میخواستم حضانت بچه ها رو بدم بهت ولی اینجوری از دستت میدادم ... ببخش که اذیتت کردم ...
اشکام روی گونه ام سر خوردند ... نمیتونستم حرفی بزنم ... دهنمو باز میکردم ولی هیچ کلمه ای ازش بیرون نمیومد ...
ایمان _ دوستت دارم ...
و بوق ممتد ... شماره شو گرفتم ... خاموش بود ... کنار میز نشستم ... حتی نذاشت من حرفی بزنم ... حتی نذاشت بگم جواب جمله شو بدم ... میخواستی چه جوابی بدی ... ؟! اون دوستت داشت ولی تو آخرین لحظه بهش گفتی خیلی پستی ... تو ناامیدش کردی ... اون بخاطر قولی که به من داده بود رفت ... اون رفت ... محیا گند زدی ... تو با حرفایی که بهش زدی دلشو شکوندی ... اون دوستت داشت ... با یادآوری حرفاش اشکام با شدت بیشتری اومدن پایین ...
باید چیکار میکردم ؟! نمیدونستم ... دستمو روی میزگذاشتم با استفاده از اون بلند شدم ... سرهنگ رفته بود ... اشکامو پاک کردم ... یه بار دیگه شماره ایمانو گرفتم ... بازم خاموش بود ... از اتاق اومدم بیرون ... رفتم طرف اتاق سرهنگ ... در زدم ... اجازه ورود پیدا کردمو رفتم داخل ... سرهنگ نشسته بود روی صندلیش ... سرش بین دستاش بود ...
_ سرهنگ میخواستم بدونم شما نمیدونید کجا رفته ؟
سرهنگ _ نه ... ایمان فقط بهم گفت که امیر اینو گفته ... راضیش کردم نره ... ولی امروز صبح چرا یهویی رفت ...
میخواستم بگم بخاطر حرف من بود ... دهنم بی موقع باز شد ... ولی لال شدم هیچی نگفتم ... کاش امروز صبح هم لال میشدم ... نشستم روی صندلی گفتم : الان باید چیکار کنیم ؟
سرهنگ تکیه داد به صندلیش و گفت : نمیدونم ...
وا رفتم ... یعنی نباید هیچ کاری میکردن ؟!
_ ولی سرهنگ ...
یهو در باز شد ... یکی از مامورا بود ... سریع گفت : قربان یه مشکل پیش اومده ...
سرهنگ بدون هیچ حرفی پشت سر اون از اتاق دوید بیرون ... بلند شدم تا دنبالشون برم که گوشیم زنگ خورد ... جواب دادم : بله ؟!
صدای امیر پیچید توی گوشم : سلام خانووووم ...
صدای گریه مهسان نمیومد ...
امیر _ ایمان اینجاست میخوای باهاش حرف بزنی ؟!
فکر کنم گوشی رو گرفت روی گوش ایمان ... صدای ایمان اومد : به حرفاش گوش نده ... نیا ...
ولی بی توجه به حرفش گفتم : خوبید ؟
ایمان _ آره مهسان خوبه ... خوابه الان ...
_ خودت ؟
چند لحظه سکوت کردو بعد گفت : خوبم ... بهتر از این نمیشم ...
دوباره امیر : این حرفای عشقولانه رو بزارید برای بعد ... غرض از مزاحمت ... میخواستم بگم بیای اینجا ... بیای بچه تو تحویل بگیری و زجر کش شدن همسرتو ببینی ...
_ تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ...
امیر _ اوه اوه یواش تر خانوم پیاده شو باهم بریم ... فعلا که میتونم ... میای به این آدرس ... البته اگه بچه تو میخوای ...
آدرسو دادو گفت : منتظرم ... به نفعته تنها بیای ...
و قطع کرد ... نشستم روی صندلی ... کل نیروم از بین رفته بود ... میخواست چیکار کنه ... میخواست ایمانو بکشه ... باید میرفتم ... ولی ایمان گفت نرم ... ولی من میخوام برم ... باید ببینمش ... شاید ... حتما میتونیم از دستش نجات پیدا کنیم ...
بلند شدم ... بام یادم رفته بود ردیابیش کنم ... این احساس مادرونه همه ی کارامو مختل کرده بود ... چرا مثل یه پلیس عمل نمیکردم ... اگه احساساتی میشدم بدتر خرابکاری میکردم ... ولی دونفر از عزیز رین کسام اونجا بودن ... چرا نباید احساساتی شم ... اون میخواست ایمانو بکشه ... نه نباید میذاشتم ... از اتاق دویدم بیرون ... از یکی از سربازا پرسیدم که سرهنگ کجاست ... رفتم توی همون اتاق ... داشتن حرف میزدن ... همونجا کنار در ایستادم ... سرهنگ بعد از چند لحظه متوجه من شد ...
سرهنگ _ اتفاقی افتاده کرامت ؟
_ میشه باهاتون حرف بزنم .... ؟
سرهنگ یه نگاه بهم کرد و رو به بقیه کردو گفت : ممنون ... اگه اطلاعات دیگه ای پیدا کردید خبرم کنید ...
همه افراد موجود در اتاق رفتن بیرون ... سرهنگ روب هم کردو گفت : خب ؟
_ امیر بهم زنگ زد ...
سرهنگ _ ردیابی ...
_ متاسفانه یادم نبود ...
سرهنگ _ من از دست شما دوتا چیکار کنم ... دوسه بار سر همین موضوع خرابکاری کردید ... خب چی گفت ؟
_ بهم گفت برم ... تا مهسانو بیارم ... و مرگ ایمانو ببینم ...
سرهنگ _ آدرس داد ؟
_ بله ...
سرهنگ _ خب بریم ... نباید این فرصتو از دست بدیم ...
_ ولی سرهنگ ... امیر تیز تر از این حرفاست ... گفته تنها برم ... نمیخوام متوجه بشه ...
سرهنگ _ اگه تنها هم بری نمیتونی برگردی ... با لباس شخصی میریم ...
هیچی نگفتم ... خودمم میدونستم نباید تنها برم ولی نمیخواستمم برای اونا اتفاقی بیفته ... حالا حال خونواده گروگانا رو میفهمیدم ... به سرعت برق چند تا از بهترین ادمای اداره و چندتا هم مامور پلیس اماده شدن و به طرف نی ریز ( یکی از شهرهای استان فارس ) راه افتادیم ... چند تا مامور زن هم جزو مامورا بود ... هر دو یه سه نفر سوار یه ماشین شدن و راه افتادیم ...
تموم طول راه فقط ناخونمو میخوردم ... استرس داشتم ... منو سرهنگ توی یه ماشین بودیم ...
سرهنگ _ محیا نکن ...
_ دارم میمیرم ... فکر کنم خرابکاری کنم ...
سرهنگ _ کو اون محیای زرنگ عمو ...
_ عمو اگه بلایی سرشون بیاد ...
سرهنگ _ هیچی نمیشه ... توکلت به خدا باشه ...
_ خدایا خودت کمک کن ...
سرهنگ _ نقشه رو یادت نره ها ...
_ چشم ...
نفس عمیقی کشیدم تا خونسریمو حفظ کنم ... بعد از چند ساعت رسیدیم ... سرهنگ اول شهر ایستاد ... خودش پیاده شد و گفت : برو ...
نشستم پشت ماشین ... روشنش کردم ... با پرسو جو رفتم به جایی که امیر ادرسشو داده بود ... از ماشین پیاده شدم ... به ماشین تکیه دادم ... گوشیم زنگ خورد ... جواب دادم : بله ؟
امیر _ خوبی ؟!
_ من سر قرارم ...
امیر _ خوبه ... میبینمت ... گوشیتو بزار توی ماشینت ... برو داخل ساختمون ... یه زانتیای سفید اونجاست ... گوشی ای که توشه روشن کن ... بهت زنگ میزنم ...
گوشیمو انداختم توی ماشین ... رفتم طرف ساختمون ... صدای سرهنگو شنیدم : کجا میری محیا ؟
هیچی نگفتم ... اون منو میدید ... درو باز کردمو رفتم داخل ... رفتم طرف ماشینی که گفته بود نشستم توش ...
سرهنگ _ محیا داری چیکار میکنی ؟
گوشی کنار دنده زنگ خورد ... سریع برش داشتم : بله ؟
امیر _ تو به حرفم گوش ندادی ... چرا دوستاتو خبر کردی ؟!
خشکم زد ... فکر نمیکردم بفهمه ...
امیر _ من بهت اخطار داده بودم ... دیگه هر اتفاقی بیفته پای خودته ... اونو از توی گوشت دربیار و به اون ادرسی که تو داشبورد
گذاشتم بیا ...
و قطع کرد ... با عصبانیت از توی گوشم در اوردم و انداختمش بیرون ... ماشینو روشن کردم ... از توی داشبورد کاغذی در اوردم و از ساختمون اومدم بیرون ... رفتم سر قرار دوم ... ولی اینبار بدون هیچ پشتوانه ای ... ایستادم توی اون بر بیابون ... چند تا خونه خرابه کنارم بود ... به ماشین تکیه دادم ...گوشی رو توی دستم فشردم ... حس کردم یکی نزدیکم شد ... سریع برگشتم عقب ... با دیدن امیر چند لحظه نگاش کردم ... لبخندی زدو گفت : مشتاق دیدار ...
هیچی نگفتم ... خودش رفت طرف راننده و گفت : سوار شو ...
سوار شدم ... اونم سوار شد و ماشینو به حرکت دراورد ...
امیر _ چرا حرفمو گوش ندادی ؟!
فقط چشامو بستم ...
امیر _ گند زدی دختر ... زندگی اون دوتا رو نابود کردی ...
دیگه هیچی نگفت ... ایستاد کنار جاده و گفت : پیاده شو ...
پیاده شدم ... در صندوق عقبو باز کردو گفت : برو توش ... رفتم توش و درو بست ... تا حالا توی صندوق عقب نبودم ... احساس خفگی بهم دست میداد ... نمیدونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد ... بعد از چند لحظه در صندوق عقب باز شدو امیر گفت : بیا بیرون ...
اومدم بیرون ... توی یه خونه بودیم ... البته خیلی شبیه به خونه نبود ... بیشتر باغ بود ... امیر منو هل داد جلو ... در ساختمونو باز کرد ... صدای گریه میومد ... صدای گریه ی مهسان ...
امیر _ اونجاست برو بهش شیر بده ...
با قدمهای لرزون رفتم طرفش ... روی یه تخت بود ... بغلش کردم ... محکم به خودم چسبوندمش و گفتم : چیزی نیست ... مامان پیشته ...
از گریه به هق هق افتاده بود ... بهش شیر دادم ... اونقدر گرسنه اش بود که تند تند میخورد ... خوابش برد ... بلند شدم و گذاشتمش روی تخت ... برگشتم سمت امیر ولی با دیدن ایمان خشکم زد ... صورتش داغون بود ... یکی از چشاش که اونقدر پف کرده بود پیدا نبود ... جرعت نداشتم برم طرفش ...
ایمان _ مگه بهت نگفتم نیا ... چرا اومدی لعنتی ؟!
صداش میلرزید ... با بغض گفتم : نمیومدم چیکار میکردم ...
ایمان _ اینجوری بدتر زندگی تون رو به خطر انداختی ... یه بار توی دلم موند به حرفم گوش بدی ...
امیر _ خب دیگه بسه ...
محکم زد پشت پای ایمان ... ایمان چششو از درد بست و زانو زد روی زمین ... امیر کلتشو دراوردو گرفت روی سر ایمان و گفت : چجوری بکشمش ؟!
اشکام جاری شدند ... چشام به ایمان بود ... سرش پایین بود ... زانو زدم روی زمین و گفتم : خواهش میکنم امیر ... التماست ...
صدای فریاد ایمان بلند شد : محیا بلند شو ... به این کثافت نباید التماس کنی ...
با گریه گفتم : امیر ... ادعا میکردی خونواده ات بی گناه کشته شدن ... ولی تو میخوای یه بی گناهو بکشی ؟!
امیر _ شما بی گناه نیستید ...
_ مگه چیکار کردیم که بیگناه نیستیم ؟! ما بخاطر کارمون اومدیم اونجا ... تو هم داشتی کار میکردی ... مگه نه ؟!
امیر ایمانو بلند کردو برد طرف یه ستون و بستش به اون و اومد طرف من ... بلندم کردو گفت : فکر میکنی کی گناهکاره ؟ من یا تو ؟!
_ من هیچ گناهی نکردم ...
امیر موهامو گرفتو گفت : تنها فرد بیگناه اینجا اونه ...
و به مهسان که خوابیده بود اشاره کرد ...
_ چرا میخوای مارو بکشی ؟
امیر _ ترو نه ولی شوهرتو چرا ... تو عین خواهرمی ... عین النازم ... دلم نمیخواد هیچ برادری بی خواهر شه ... همه زندگیم بود ... نامردا کشتنش ...
اشک از چشاش فرو ریخت ... مخم هنگ کرده بود ... نمیدونستم باید چی بگم یا چیکار کنم ... منو کشید طرف یه اتاقی ...

صدای فریاد ایمان بلند شد ...
ایمان _ بی شرف ... اگه جرعت داری دستامو باز کن ...
امیر ایستادو گفت : اون موقع که دستت باز بود چیکار کردی که حالا میخوای بکنی ؟!
ایمان سرشو تکون دادو گفت : جرعت داری بهش دست بزن ...
امیر بازوی منو گرفت و کشید طرف خودش ...
_ تروخدا ...
سرشو اورد نزدیک گردن من ... چشام به ایمان بود ... چشمی که پیدا بود سرخ سرخ شده بود ... با عصبانیت فریاد زد : خیلی کثافتی ...
امیر دستشو انداخت دور شکمم ... ایمان داشت خودشو تکون میداد ... میخواست خودشو باز کنه ... اشک توی چشام جمع شده بود ... دستمو تکون دادم و گفتم : ولم کن ...
امیر منو برگردند طرف خودشو سرشو اورد نزدیک ... نگام افتاد به کلتش ... جلوش بود ... لبشو گذاشت روی گردنم که اسم خدا رو توی دلم فریاد زدمو دست بردم و کلتو کشیدم بیرون ... امیر از عکس العمل شکه شده بود ...
_ دستتو بزار روی سرت ...
امیر _ نه بابا بهت امیدوار شدم ...
_ بخواب روی زمین ...
همونجور داشت نگام میکرد ... نشونه گرفتم طرف پاش و شلیک کردم ... تقریبا خورد کنار قوزک پاش ... افتاد روی زمین ... عقب عقب رفتم طرف ایمان ... صدای گریه ی مهسان میومد ... اعصابمو بهم میریخت ...
ایمان _ کلید محیا ....
رفتم طرف امیر ... کلیدو از توی جیبش دراوردمو برگشتم طرف ایمان ... دستشو باز کردم ... بی اختیار خوردمو انداختم بغلش ... منو به خودش فشرد ... کلتو از دستم گرفت و گفت : تموم شد عزیزم ...
منو از خودش جدا کردو گفت : مهسانو بردار ... میریم خونه ...
رفت طرف امیر و بلندش کردو یکی با زانو زد توی شکمش ... امیر خم شد ...
ایمان _ این برای اینکه به محیا دست زدی ... البته کمته ...
موهاشو گرفتو راستش کرد ... مهسانو برداشتم و از ساختمون اومدیم بیرون ... سوار ماشین که شدم مهسانو گذاشتم کنارم ... ایمان یه آرنجش زد پشت گردن امیر و امیر بیهوش رو انداخت توی صندوق عقب ... سوار شد ... مهسانو گذاشت روی پاش و گفت : برو ...
ماشینو روشن کردمو از باغ اومدیم بیرون ...
ایمان _ یادت باشه بخاطر اینکارت یه تنبیه میشی ...
_ من اگه نمیومدم تو الان مرده بودی ...
ایمان _ میدونم ... ولی تنبیه تو هنوز سرجاشه ...
با تعجب نگاش کردم ... شیطونه میگه یکی بزنم پس کله اشا ...
ایمان _ جلو رو بپا دختر ...
فرمونو کمی پیچوند ... نگامو دوباره به جلو دوختم ولی همه حواسم پیش دستم بود که توی دست ایمان روی دنده بود ...
ایمان _ نگه دار ...
_ چرا ؟!
ایمان _ تو حواست به جاده نیست ... میزنی میکشیمون ...
_ حواسم هست ...
ایمان _ بزن کنار ... این بچه گناه داره ... بخوابونش ...
ماشینو زدم کنار ... از ماشین پیاده شدم ... ایمان هم پیاده شد ... بهش که رسیدم دیدم بچه ام شل هم میزنه ...
_ ایمان حالت خوب نیست من ...
فرصت ادامه رو نداد چون منو کشید توی بغلش ... اولش توی هنگ بودم ولی بعدش چشامو بستم ... خدایا شکرت ... من این آرامشو دوست داشتم ... نمیدونم اسمش چی بود ... ولی میخواستمش ... میخواستم همیشه ازم حمایت کنه ...
ایمان _ حرفای پشت تلفنو جدی گفتم ... دیگه نمیخوام چیزی تورو ازم جدا کنه ... حتی کله شقی هامون ...
و موهامو بوسید ...
_ بابت اون حرفم ببخشید ... نباید میزدم ...
ایمان _ من چیزی نشنیدم ... حالا بدو سوار شو ...
یه بار دیگه منو بوسید و با لبخند رفت طرف ماشین ... هردو سوار شدیم ... مهسانو گرفتم توی بغلم ... نگاهمو بهش دوختم ... خدایا بازم ممنونم ...

ماشین می ایتاد دوباره راه می افتاد ( واسه بنزین تموم شدن چی مینویسن ؟! ) و کمی جلوتر ایستاد ... ایمان با حرص کوبید توی فرمون ...
ایمان _ گندش بزنن آخه الان وقت تموم شدن بود ... گوشیتو بده ...
_ وسط بر بیابون خط نمیده که ...
نگاه کردم ... اصلا خط نمیداد ... ایمان پیاده شد ... مهسانو گذاشتم روی صندلی و پیاده شدم ...
_ باید چیکار کنیم ؟!
ایمان _ کسی از اینجا رد نمیشه ... باید یا برگردیم به همون باغه ... یا راهمونو ادامه بدیم ...
نگام کرد تا حرفی بزنم ...
_ راهمونو ادامه بدیم بهتره ... شاید به یه جاده اصلی برسیم ...
ایمان _ پس بچه رو بردار ...
خودشم رفت طرف صندوق عقب و امیرو که به هوش اومده بود اورد بیرون ... مهسانو بغل کردم و در ماشینو بستم ... هوا خیلی گرم بود ... موندم وسط پاییز این چه هوای گرمیه .... البته چند روز دیگه زمستون بود ... راه افتادیم ...
امیر _ بنزین تموم شده ؟
هیچی نگفتیم ...
امیر _ یکم زودتر از موعود تموم شده ...
هردو برگشتیم سمتش ... با لبخند گفت : دوستام منتظرتونن ...
ایمان موهاشو چنگ زدو گفت : چی واسه خودت بلغور میکنی ؟!
امیر _ اونجا رو ...
به جایی اشاره کرد ... هردو نگاه کردیم ... چند نفر اومدن از تپه ها پایین ... بی اختیار بازوی ایمانو گرفتم ...
امیر _ حالا اسلحه تو بنداز ...
ایمان امیرو گرفت جلوی خودش و گفت : محیا برو پشتم ...
رفتم پشتش ...
امیر _ کار اشتباهی میکنی ... من رییس اینا نیستم ... بهشون اجازه شلیک دادن چه من جلوت باشم چه نباشم ...
ایمان _ هرچی باشه خوب سنگری هستی ...
دیگه اونا نزدیک شده بودن ... یکیش اومد جلوتر که ایمان داد زد : جلوتر بیایید میکشمش ...
مرده خنده ای کردو گفت : امیر تو بهشون نگفتی واسمون ارزش نداری ؟!
امیر _ چرا گفتم ولی ...
ایمان _ از ما چی میخواهید ؟!
مرد _ خودتو زنتو بچه تو ... البته اون دوتا بچه رو هم بعدا به دست میاریم ...
_ مارو واسه چی میخواهید ؟!
مرد _ اونو دیگه من نمیدونم خانم خانما ...
از لحنش خیلی بدم اومد ... اخممو کشیدم توهم ... مهسانو به ایمان چسبوندم ... مرد با بی تفاوتی گفت : به ما دستور دادن شما رو زنده ببریم ... حالا با خودتونو دوست دارید تیر خورده باشید یا سالم ؟!
امیر _ اگه این کلت منه توش سه تا گلولگه بیشتر نیست ... تو چجوری میخوای هفت نفرو بکشی ؟!
ایمان هیچی نگفت ... آروم زمزمه کردم : چیکار کنیم ایمان ؟!
ایمان _ دستاتو ببر بالا ...
و خودش امیرو ول کردو دستاشو گرفت بالا .... اسلحه رو انداخت جلوی پای امیر ... منم همونجور پیش ایمان ایستاده بودم ... امیر خنده ای کردو گفت : آفرین پسر خوب ...
اسلحه رو برداشتو اومد طرف ما ... یه لگد نثار ایمان کردو گفت : این به اون در ...
مرده اومد طرف ما و چند نفر دیگه شون از پشت مارو محاصره کردن ... مرده با صدای بلند گفت : راه بیفتید ...
راه افتادم ... ایمان جلوتر از من میرفت ... وای خدا داشتم میمردم از اضطراب ... قبلا که اینجوری نبودم ... مادر شدنم این دردسرا رو داره ...

بعد از کمی راه رفتن ما رو سوار ماشینهایی کردن ... مهسانو محکم گرفته بودم توی بغلم ... یا میخواستم با این کار به خودم آرامش منتقل کنم یا میخواستم مهسانو از چنگم در نیارن ... نمیدونم ... چون مهسان هر چند دقیقه گریه میکرد منو بیهوش نکردن ... سوار یه ون کردن که اصلا نمیتونستم حدس بزنم کجا میریم ... نمیدونم چقدر گذشت که ایستاد ماشین ... درو باز کردن و منو پیاده کردن ... نگاهم دنبال ایمان میگشت ... پیداش کردم ... امیر گرفته بودتش و میبردش سمت یه ساختمون ... چشاشو بسته بودن ... منو هم پشت سر اون وارد یه ساختمون کردن ... دتامونو بستن توی یه اتاق ... دستای ایمانو با یه دستبند از پشت بستن به یه لوله و پاهاشو هم بستن ... منو فقط پامو با زنجیربستن به یه میله بزرگ که اونجا بود ... چشم ایمانو باز کردن ... و همه شون رفتن بیرون ...
ایمان _ محیا خوبی ؟
_ آره ... ایمان چه بلایی سرمون میاد ؟!
ایمان _ نمیدونم ...
نگاهی به زنجیر کردم ... میتونستم تا نزدیکی ایمان برم ... اینجوری بهتر بود ... حداقل احساس امنیت بیشتری میکردم ... کمی خودمو کشیدم اونطرف تر ... تا پای ایمان رسیدم ... همینم خوب بود ... دستمو گذاشتم روی بازوش و گفتم : ایمان من میترسم ...
اشکام جاری شدن ... چرا خودمو الکی شجاع نشون بدم ... ؟! میترسیدم ... میترسیدم از اینکه بخوان ایمانو بکشن از اینکه بخوان منو هم بکشن و بچه مو ببرن ... میترسیدم ... من دیگه اون افسر شجاع سازمان اطلاعات نبودم ...
ایمان _ هیچی نیست عزیزم ... میریم ...
ولی خودشم به حرفی که میزد اعتماد نداشت ... صدای گریه ی مهسان بلند شد ... بازم باید با شیر دادن بهش آرومش میکردم ...
ایمان _ احسانو رامبد پیش مامانن ؟
_ آره ...
ایمان _ اگه نمیومدی ...
_ ایمان شروع نکن ... دیدی که اومدم دیگه ...
ادامه ندادم ... بغضمو فرو دادم ...
_ بدوت تو بچه ها رو هم نمیخوام ...
سرم پایین بود ... دلم نمیخواست نگاش کنم ... شاید از این اعتراف خجالت میکشیدم ... شاید ...
ایمان _ محیا سرتو بلند کن ...
چشامو بستمو سرمو بلند کردم سپس چشامو بهش دوختم ... لبخندی روی لباش بود ...
ایمان _ میریم ... با هم ... دیگه واقعا میریم ....
منم لبخندی زدم ولی لبخندم همراه با اشک بود ... باور نداشتم که از اینجا میریم ... ایمان با اخم گفت : باز تو گریه کردی ؟! من اون محیا رو بیشتر دوست دارم ... تو همش گریه میکنی ...
تا خواستم اعتراضی کنم در باز شد ... دونفر اومدن سمت ما ... ماها رو باز کردن و از اتاق اومدیم بیرون ... توی یه راهرو حرکت کردیم و رسدیم به یه سالن گنده ... چند نفر دور یه میز بزرگ جمع شده بودن و حرف میزدن ... کسی که منو گرفته بود گفت : قربان اوردمشون ...
همه نگاه ها چرخید طرف ما ... با دیدن صورت آشنایی بین اونا خشکم زد ... باورم نمیشد ... با لبخند اومد طرفم ... جلوم ایستاد و گفت : سلام محیا ...
هیچی نمیتونستم بگم ... خشکم زده بود ... کلا تو بهت بودم ... سرمو تکون دادم و به سختی گفتم : امکان نداره ... من دارم اشتباه میبینم ...
__________________________________________________
لبخندی زدو گفت : نه عزیزم اشتباه نمیبینی ... خودمم ، کسری ...
واقعا لال شده بودم ... باورم نمیشد بعد از چند سال باید میدیدمش اونم کجا ؟!
کسری _ سه یا چهار ساله ندیدمت ... درسته ؟
_ شش ساله ...
صدای خنده کسری بلند شد ... توی چهره اش دقیق شدم ... هیچ تغییری نکرده بود فقط یکم صورتش پخته تر نشون میداد ... رو کرد به ایمان و گفت : شنیدم ازدواج کردی ... فکر نمیکردم بتونی منو فراموش کنی ...
داشت زهر خودشو میریخت ...
رفت روبروی ایمان ایستاد و گفت : خوشبختم پسرعمو و عشق محیا ...
_ من هیچوقت ترودوست نداشتم ...
کسری _ پس کی بود بعد از رفتن من داشت راهی آسایشگاه میشد ... ؟!
_ من خر تشریف داشتم که ترو دوست داشتم ... اما الان میفهمم خیلی خریت کردم ...
کسری _ خوشم میومد همیشه میخواستی خودتو جای بیتا بزاری ...
هیچی نگفتم ... واقعا حالم از اون موقع خودم بهم میخورد ... سرمو انداختم پایین ...
امیر _ کسری ... گفتی محیا رو میخوای اینم محیا ... شوهرشو بده دست من ...
سرمو بلند کردم ... کسری نگام کردو گفت : با خودته ...
یخ کردم داشت چی میگفت ... به ایمان نگاه کردم ... اخماش توهم بود ... به دستای مشت شده اش نگاه کردم ... تروخدا ایمان یه کاری بکن ...
کسری اومد طرفم ... خواستم عقبتر برم که خوردم به یه نفری که منو گرفته بود ... کسری با لبخند گفت : چیزی نیست عزیزم ... بچه رو بده بهشون باید بیای با من ... کارت دارم ...
_ کسری گمشو اونور ...
با سیلی ای که زد توی گوشم برق از چشام پرید ... سرمو به طرفش چرخوندم ... دستشو اورد نزدیک و کشید روی گونه ام ... سرمو کشیدم عقب ... ولی سرمو گرفت و آروم گفت : من بیتا رو میخواستم ولی اون منو نخواست ... میدونی تمام این سالها کی رو دوست داشته ؟! مهیار ... داداش تو ...
_ تو دوسش نداشتی ...عشقت خیلی چرت بود ...
سرمو محکم تر گرفت ... داشت فشار وارد میکرد ... سعی کردم چیزی نگم ...
کسری _ دوسش داشتم ... من میخواستم خوشبختش کنم ...
_ خیلی جالبه هرکدومتون یه شکستی خوردید ... اینجا آدم سالم نداریم ؟!
کسری لبخندی زدو گفت : هرکی بخاطر یه چیزی شکست خورده ... این زندگی به هیچ کی روی خوش نشون نداده ...
_ خوشحالم که به من روی خوشو نشون داده ...
واقعا داشتم چرتو پرت میگفتم ... خودمم نمیدونستم این حرفا رو از کجا میارم ...
کسری _ تو هم شکست خوردی ...
_ من ؟! من الان بهترین زندگی رو دارم ...
کسری _ صد البته ... بخاطر ماموریت ازدواج کردنو نگه داشتنه سه تا توله و البته یکیش ماله یکی دیگه باشه ... آره خوشبختیه ...
این چیزا رو از کجا میدونست ؟!
کسری _ حالا فکر میکنی از کجا میدونم ؟! خانم خانما من بیشتر از اون که فکر کنی نفوذم زیاده ...
_ تنها کسایی که میدونن ما بخاطر ماموریت ازدواج کردیم خونواده هامون و عموئه ... پس تو از کجا فهمیدی ؟!
کسری _ فرهاد ...
_ فرهاد ؟!
کسری کمی ازم دور شد و گفت : فرهاد بیا ببینم ...
نگام ناخودآگاه چرخید اطراف ... روی پله ها خشک شد ... نه اینو دیگه باور نمیکردم ... فرهاد نباید اینجا باشه ... فرهاد منو دوست داشت ... نباید کاری میکرد من اینجا باشم ... فرهاد خیلی مهربون تر از این حرفاست ... نه غیر ممکنه ...
از پله ها اومد پایین ... کسری رفت طرفشو دستاشو گذاشت پشت کمر فرهاد و اوردش طرف ما ...
کسری _ جمع زیادی خانوادگی شد نه ؟!
ولی من حواسم پیش فرهاد بود ... امکان نداشت ... این یه شباهت بی خود بود ...
به سرش که پایین بود نگاه کردمو گفتم : فرهاد ؟!
دستاش مشت شد ... جواب نداد ... صدام رفت بالا ... داشتم داد میزدم ...
_ این بود عشقی که ازش دم میزدی ؟! این بود ... لعنتی خیرسرت من کسی بودم که دوسم داشتی ... یعنی اینقدر پستی ... یعنی اینقدر ... نه اصلا جوابمو بده ... چرا این کارو کردی ؟! مگه باهات چیکار کردم لعنتی ؟!
فرهادو مثل مهیار میدیدم ... باورم نمیشد باهام اینکارو بکنه ...

یه لحظه این سوال اومد توی ذهنم ... اون از کجا فهمیده منو ایمان بخاطر ماموریت ازدواج کردیم ... حالا قضیه بچه ها رو میدونست به کنار ... با صدای کسری برگشتم سمتش ...
کسری _ نمیخوای بدونی چرا شماها رو اوردیم اینجا ؟!
رفت طرف ایمان و گفت : برات مهم نیست چه بلایی میخواهیم سر محیا بیاریم ؟!
ایمان _ جراتشو نداری ...
کسری اومد سمتمو بچه رو ازم گرفتو گذاشت بغل فرهاد و موهای منو چنگ زد ... درد توی وجودم پیچید ... به ایمان نگاه کردم ... خونسرد بود ولی میشد عصبی بودنو از چشاش خوند ...
کسری _ من یه عاشق بودم ... میتونم بفهمم چه حالی داری ... اگه میخوای ولش کنم بهمون بگو اون گردنبند کجاست ...
ایمان _ نمیدونم راجب چی حرف میزنید ...
کسری موهامو بیشتر کشید ... بی اراده دستام کشیده شد بالا ... ایمان یه لحظه چشاشو بستو دوباره باز کردو گفت : نمیدونم راجب چی حرف میزنی ...
کسری _ اون گردنبندی که نیلوفر داده بهت ...
سریع به ایمان نگاه کردم ... اینجا چه خبر بود ... ؟!
کسری _ ما فقط اونو میخواهیم ...
_ نیلوفر مرده ...
کسری اروم گفت : نه عزیزم زنده هستش ...
نگامو به طرف ایمان چرخوندم ... میخواستم حرفای کسری رو انکار کنه ...
_ داره چی میگه ایمان ؟!
ایمان _ تو حرف اینو باور داری یا حرف منو ؟!
بی اراده به طرف فرهاد برمیگردم ... میخوام اون حرف یکیشون رو تایید کنه ... نگاشو به نگام میدوزه و زیر لب میگه : ببخشید ...
این جواب نگاه من نبود ... دوباره نگاهمو به طرف ایمان برمیگردونم ... کسری داره دستشو باز میکنه ؟! ایمان با باز شدن دستش به کسری میگه : ایول پسر داشت میبرید دستمو ...
زانوهام سست شدن ... اینجا چه خبر بود ؟! ایمان اومد روبروم و گفت : متاسفم ولی تنها راه اوردن تو بود ...
دیگه زانوم تحمل نداشت ... خوردم زمین ... تنها کی که به طرفم خیز برداشت فرهاد بود ... کنارم زانو زدو گفت : خوبی محیا .... ؟
چی میتونستم جوابشو بدم ... همه کسایی که بهشون اعتماد داشتم بهم نارو زده بودن ... بی اختیار لبخندی زدمو گفتم : یکی یکی نامردا معلوم میشه ... همه ی کسایی که بهشون میتونستم تکیه کنم ... یالا نشون بده ... بعدی کیه ؟! بابام ؟ مهیار ؟ عمو ؟ کیه بعدی ؟!
اشکام جاری شدن ... نمیدونستم چی بگم ... به ایمان نگاه کردم ... تموم حرفام توی نگام بود ... بغضمو فروخوردمو رو به کسری کردم و گفتم : ایمان که از خودتونه ... از من چی میخواهید ؟!
این جمله رو با بغض گفتم ... با بغضی که همه بودنشو فهمیدن ...
کسری _ میدونی چرا تورو وارد این بازی کردیم ؟!
نگاش کردم ... لبخندی زدو گفت : بشین تا بگم ...
ولی من نشسته بودم ... قبل از اینکه بگه ... قبل از اینکه بگه شکسته بودم از این نامردی ... آره زیر بار این نامردی باید کمر خم میکردم ولی من نشستم ...
کسری شروع کرد به گفتن ماجرا ...

کسری پای راستشو انداخت روی پای چپش و گفت : الان فکر کنم واست سوال پیش اومده که چی شد ... ؟
_ تنها سوالی که دارم اینه ... چطوری تونستم به کسایی اعتماد کنم که حالا بهم پشت کردن ...
صدام داشت از بغض و نفرت میلرزید ... حتی دلم نمیخواست اسمشون رو بیارم ... داشتم فقط به کسری نگاه میکردم ... کسری تنها کسی بود ه از روز اول تظاهر نمیکرد ... باور اینکه کسری اینکارو بکنه برام اسون تر بود ... ولی اون دوتا ...
کسری _ هرکی ارجب خودش میگه ... و ارتباطش واسه اینکه تورو اورده اینجا ... اول از همه شوهر عزیزت ...
و به ایمان اشاره کرد ... همونجور مونده بودم ... برنگشتم طرفش ... سخت بود واسم ...
ایمان _ شاید از اولش باید شروع کنم ... منو ایمان ...
سرم چرخید طرفش ... لبخندی زدو گفت : آره درست شنیدی ... منو ایمان ... من پویانم ...
یه لبخند اومد گوشه لبم ... خوشحال بودم از اینکه ایمانی وجود نداشت اینجا ...
پویان _ منو ایمان کنار ساحل بازی میکردیم که من رفتم توی اب و غرق شدم .... تا اینجاشو شنیدی ولی بقیه شو گوش بده ... منو یکی پیدا کرد ... یه مرد و زن میانسال ... دوتا بچه داشتن الناز و امیر ...
نگاهم کشیده شد طرف امیر ... سرش پایین بود ... دوباره به پویان نگاه کردم ...
پویان _ آره همین امیری که اینجاست ... پیششون زندگی کردم ... منو با امیر فرستادن خارج ... همونجا بود که با هزار جور بدبختی رفتیم توی سی ای ای ... شاید باورت نشه ولی هزار جور ازمایشو تحقیقات انجام دادن ... آخرشم مارو کردن یکی از افرادی که اصلا نمیتونست توی یه چیزی فضولی کنه ... همونم خوب بود ...
یهو از دهنم پرید : چرا برنگشتی خونتون ؟! پیش خونواده ات ؟!
لبخند محزونی زدو گفت : بر اثر ضربه ای که به سرم خورده بود فراموشی کوتاه مدت گرفته بودم ... ولی یه هفته قبل همه چی یادم اومد اونم با دیدن ایمان و مامان و یه دختری که پیششون بود ...
داشت الهه رو میگفت ...
_ خواهرت الهه ...
سرشو انداخت پایین ... نگاهم کشیده شد طرف مهسان که بغل فرهاد بود ... بچه ام کلا تعطیل بود ... بمبم منفجر میشد حالیش نمیشد ... با صدای پویان برگشتم سمتش ...
پویان _ مارو به عنوان محافظ یه زن حامله گذاشتن ... ما هم که ذوق زده ... اولین کار مهم مون بود ... ازش مثل چشمامون مراقبت میکردیم ... یه شب که جلوی خونه اش بودیم مادوتا رو بیهوش کردن ... وقتی به هوش اومدیم توی تاسیسات بودیم .... توی همون سازمانی که زنای حامله رو میدزدین ... مارو برده بودن اونجا ولی بعدش توضیح دادن که میخواستن کسی ازموضوع خبر دار نشه بخاطر همین به ما نگفتن ... خلاصه ما رفتیم توی اون سازمان ... سازمانی که توی فرانسه بود ... بعد از یه مدت مارو فرستادن ایران ... با همون شهاب ... بعد از یه مدت من از اون سازمان اومدم بیرون ... شده بودم کسی که تحقیقات میکرد یه جاسوسو کجا جا بدیم ...
حرفش نیمه کاره موند ... با صدای شکستن چیزی همه ساکت شدن ... ولی صدای گریه ی مهسان پیچید اونجا ... سریع رفتم طرفشو بغلش کردم ...
_ شما محاصره شدید هرچه سریعتر خودتونو تسلیم کنید ...
وای خدا عاشق این جمله بودم ...

کسری با عصبانیت فریاد زد : باید یه راهی برای فرار پیدا کنیم ... امیر اون دوتا رو ببر ... نباید بزاریم دستشون بهشون برسه ... من با اونا کار دارم ... از راه زیری برید ...
امیر اومد طرف منو بازومو گرفت توی دستش و کشید یه طرف دیگه ... از پله ها پایین رفتیم ... گوشه اتاق یه دریچه مربعی رو باز کرد و گفت : برو پایین اونجا جات امنه ...
هنگ کردم ... این چی میگفت ... هلم دادو گفت : برو دیگه ...
بی اختیار رفتم پایین ... دریچه رو بست و شنیدم که قفلش کرد ... همه جا تاریک بود ... مهسانو به خودم فشردم ...
_ بابا میاد دنبالمون ... گریه نکنیا ...
ولی بغض گلوی خودمو بیشترگرفته بود ... حتی نفهمیدم پویان چجوری اومده ... کسری چطوری ... فرهاد چی ... ایمان کجاست ... یه لحظه ... همون زخمی که توی ابروی ایمان بود پویانم اونو داشت ... یعنی شوهر من پویان بود ؟! یعنی ایمانی وجود نداره و همش پویانه ... ؟
نمیدونم چقدر گذشته بود که صداها قطع شدن ... یعنی چی شده ... صدای امیرو شنیدم : بردمش توی همون اتاق ... دریچه رو قفل کردم ... بگیر کلیدو ...
وای نه ... شکست خورده بودن ... صدای باز شدن قفل ... صدای گریه من ... دریچه رو باز کرد ... پویان بود ...
پویان _ عزیزم بیا ... همه چی تموم شد ...
سرمو به شدت تکون دادم ... دهنم باز نمیشد چیزی بگم ... یه قدم اومد پایین تر و گفت : خودمم ... ایمانم ...
باورم نمیشد ... بازم داشتن دروغ میگفتن ... اومد نزدیکم ... خودم کشیدم عقب و داد زدم : تروخدا ولم کن ...
گریه ام شدت گرفت ... منو گرفت توی بغلش ... همون عطر بود ... یعنی اینهمه مدت من با پویان بودم ؟!
منو برد بالا ... نشوند منو روی یه صندلی و گفت : تموم شد همه چی ... برمیگردیم خونه ...
ناخوداگاه نگام چرخید طرف امیر ... توی دستش یه لیوان پر از آب بود ... لیوانو پس زدمو بلند شدم ... از در اومدم بیرون ... با دیدن مامورینی که اونجا بودن خشکم زد ... عمو داشت با فرهاد حرف میزد ... نشستم روی زمین و داد زدم : تروخدا یکی بگه اینجا چه خبره ... ؟!
عمو با لبخند اومد طرفمو گفت : تموم شد ... محیا تموم شد ...
_ پس این سه تا ... ؟!
عمو _ معرفی میکنم ... سرگرد ایمان مودت ... سرگرد شاهرخ محتشم و سروان فرهاد نظری ...
دیگه بخدا جا نداشت تعجب کنم ... هنگ کرده بودم به معنای کامل ... ایمان یا نمیدونم پویان اومد طرفمو کمک کرد بلند شم ...
ایمان _ سرهنگ ما بریم ؟!
سرهنگ _ آره برید ...
و رو به فرها امیر یا شاهرخ کرد و گفت : خسته نباشید ...
ایمان منو اروم برد بیرون از ساختمون ... سوار یکی از ماشینا شدیم ... مهسانو ازم گرفتو گذاشت صندلی عقب ... سوار که شد گفتم : تروخدا تو پویانی یا ایمان ؟!
صدای خنده اش بلند شد ... دستشو دورم حلقه کردو به خودش چسبوند منو ...
ایمان _ واقعا که خنگی ...
با حرص خودمو ازش جدا کردم و گفتم : به من چه ... توی ند ساعت هزار جور حرف الکی شنیدم ...
ایمان _ وای محیا باورت نمیشه موقعی که داشتم اون شجره نامه الکی رو میگفتم مخم سوت کشید ... شانس اوردم زودتر رسیدن ... دیگه نمیدونستم چی از خودم دربیارم ...
نگاش کردم ... ماشینو روشن کرد ...
_ من یه لحظه فکر کردم با پویان ازدواج کردم ... جان من تو ایمانی ؟! اصلا من با ایمان ازدواج کردم ... ؟
خودشو کنترل میکرد نخنده ... با لحنی که خنده توش موج میزد گفت : پویانی وجود نداره ...بریم خونه همه چیو میگم ...
_ میگی همه شو ؟! بدون سانسورا ...
یه لحظه برگشت طرفمو با چشای گرد شده گفت : مگه چیکار کردم که سانسورش کنم ؟!
_ نمیدونم شاید یه کاری کرده باشی نخوای بگی ...
ایمان _ باشه بدون سانسور میگم ... تو بخواب ... رسیدیم خبرت میکنم ...
_ خوابم نمیبره ... منتظرم همه حرفاتو بشنوم ...
ایمان _ تو خونه ... دارم میمیرم از خستگی ... شاهرخ نامرد چنان منو زده که هنوز بدنم دردمیکنه ...
خنده ام گرفت ... ولی یهو برگشتم سمتش و گفتم : واقعا امیر باهاتونه ؟!
ایمان _ امیر نه شاهرخ ... آره ... یه پلیسه ...
_ پس اون رفتاراش با من ... ؟!
ایمان _ همه شو توضیح میدم ...
_ وای ایمان دارم میمرم بگو دیگه ...
ایمان _ زورم زیاده نمیگم ...
_ نشونت میدم ... زورت زیاده نه ؟!
صندلی رو خوابوندم و دراز کشیدمو چشامو بستم ... با اینکه خوابم نمیبرد ولی چشامو همچنان بسته نگه داشتم ...
با احساس اینکه چیزی روی صورتم کشیده میشه چشامو باز کردم ... اولین چیزی که دیدم صورت ایمان بود که در چند سانتی صورتم قرار داشت ...
ایمان _ بمیرم که اصلا نمیخواستی بخوابی ...
_ خب خوابم برد دیگه ...
لبخند قشنگی زدو لبامو بوسید و گفت : بلند شو بریم داخل ...
خودشم مهسانو برداشت و رفتیم داخل ... با باز شدن در و دیدن اونهمه جمعیت خشکمون زد ... یهو محسنو دیدم که داد زد : محیا ...
اومد طرفمو پرید بغلم ... بوسیدمش و نگاهی به بقیه کردم ... همه بودن ... وای خدا چی شده ؟! مهیار به چهره عصبانی اومد سمتمون و داد زد : معلومه کدوم گوری بودید ؟!
برعکس من که داشتم از ترس سکته میکردم ایمان با خونسردی گفت : توضیح میدیم ...
خلاصه معلوم شد اونهمه آدم بخاطر غیبت ما اونجا بودن ... از همه شون عذر خواهی کردیم ... همه شون حدود یه ساعت مارو توی بغلشون نگه میداشتن و گریه میکردن ... وای خدا چه عزیز شده بودیم ...

هرکی از یه طرف حالمونو میپرسید ... ولی هیچکی نمیپرسید کجا بودیم ... انگار با دیدن قیافه ایمان همه چیو فهمیده بودن ... ایمان مهسانو داد دست الهه ...
الهه _ من مراقبشم شما برید استراحت کنید ...
ایمان انگار منتظر همین حرفشون بود ... دست منو گرفت و با گفتن شب بخیر منو کشید طرف پله ها ... حتی فرصت نکردم چیزی بگم ....
_ ایمان به کل ابرومو بردی ...
دستشو حلقه کرد دور بازوم و گفت : چرا ؟!
_ چرا ؟!!!! خجالت نکشیدی جلوی اونهمه ادم منو کشیدی اوردی بالا ... ؟
در اتاقو بست و بهش تکیه دادو گفت : چرا خجالت بکشم ؟!
نشستم روی تخت و گفتم : خب حالا تعریف کن ....
در حالی که دکمه های پیرهنشو باز میکرد گفت : چیو ؟!
با حرص گفتم : ایماننننننننن ...
نشست کنارمو گفت : جانم ؟!
_ قرار بود همه چیو بگی ...
ایمان _ دارم میمیرم از خستگی ... بزار بعدا ....
_ مگه نمیری بیمارستان ؟
پیرهنشو دراوردو دراز کشید و گفت : نه ... یکم بخوابم خوب میشم ....
_ حداقل بلند شو برو دوش بگیر کل بدنت خونیه ...
ایمان _ تروخدا بیخیال شو ... خسته ام ...
_ باشه شب بخیر ...
خواستم از تخت بیام پایین که دستمو کشید که افتادم روش ...
_ چرا اینجوری میکنی ؟
دستشو حلقه کرد دورم ... همونجور که روش بودم به چهره اش چشم دوختم ...
ایمان _ من تنها خوابم نمیبره ... توهم بخواب ...
_ باشه ولم کن ...
کمی حلقه دستشو شل تر کرد ... خودمو تکون دادم و کنارش دراز کشیدم ... منو کمی به خودش فشرد و آروم گفت : هنوزم باید ازم فرار کنی ؟
_ واقعا امیر از خودتونه ؟!
صدای خنده اش بلند شد ... خودمم خنده ام گرفت ... بحثو عوض کردم ناجور ... منو محکمتر گرفت توی بغلش و موهامو بوسید و گفت : عاشق همین غرورتم ... خودمم بکشم تو یه بارم نمیگی حست به من چیه ...
_ پ ن پ میخوای به همین راحتی بگم ؟!
منو کشید بالا ... تقریبا روش قرار گرفتم ... میخواستم تکون بخورم که پاهاشو دور پام قفل کرد ... دستامو گذاشتم اطراف صورتش تا تکیه گاهم باشه ...
ایمان _ میدونم سخته ولی چرا نمیگی ... نگا من که خیلی دوستت دارم ...
خنده ام گرفته بود ...
_ به این راحتیا خر نمیشم ...
سرشو بلند کردو اورد نزدیک صورتم ... تا خواست حرف بزنه گفتم : نکنه میخوای ببوسیم ؟!
ایمان _ آره ...
میخواست منفجر بشه از خنده ...
_ گوشه لبت خونیه ... بعدشم تا اطلاع ثانوی حق بغل کردن منم نداری !
با تعجب و بهت گفت : چرا ؟!!!!!!!!!!!!!!!
_ چونکه زیرا .... بابا با این ریختت آدم وحشت میکنه ازت ... نگا زده بچه مو چیکار کرده ... مگه من نبینمش ....
سریع لبمو بوسید ... قبل از اینکه من اعتراض کنم گفت : دیگه بوست نمیکنم قول میدم ...
لبخندی زدمو کنارش دراز کشیدم ... از پشت بغلم کرد ... ایندفعه هیچکدوم هیچی نگفتیم ... چشامو بستم و خودمو به آرامشی سپردم که در کنار ایمان پیدا کرده بودم ...
چشامو باز کردم ... ایمان کنارم نبود ... نشستم ... کشو قوسی به بدنم دادم ... همونجور که دستام بالا بود چشمم افتاد به ایمان که کنار در ایستاده بود و نگام میکرد ... رفته بود حموم ... لبخندی زدمو گفتم : عافیت ....
اومد طرفمو گفت : ممنون ... من موندم من خوابم میومد یا تو ... بیشتر از من خوابیدیا ...
نشست روی تخت ... یهو یادم اومد ...
_ اینم از خواب ... حالا تعریف کن ...
دستشو کمی تکون دادو گفت : نامرد چجوری هم زده ... فکر کنم شصت راستم در رفته ...
با حرص گفتم : نگا بهونه نیارا ... الا بگی قلبمم از کار افتاده من حرفتو باور نمیکنم ...
ایمان _ تو چرا فکر میکنی نمیخوام بهت بگم ؟!
_ خب نمیخوای بگی دیگه ... کو ببینم انگشتتو ...
انگشتشو چنان گرفتم که دستشو عقب کشیدو با اخم گفت : یکم یواش تر هیچی نمیشه ...
فکر میکردم الکی میگه ولی واقعا در رفته بود ... بلند شدمو گفتم : بلند شو بریم درمونگاه جا بندازن ...
ایمان _ ول کن ... الهه بلده بیدار شه جا میندازه ...
جلوش استادمو گفتم : دکتر بهتر میندازه جاش .... بلند شو ...
و دستشو گرفتم بلند ش کردم ... چون مانتومو درنیوورده بودم سریع رفتیم بیرون ... نشستم پشت رل و ماشینو روشن کردم ...
ایمان _ ساعت چهار صبح بریم کجا ؟
_ میریم ... چکت میکنن برمگیردیم ...
ایمان _ باشه ... خب حالا از کجا شروع کنم ؟
یهو با ذوق گفتم : ایول بگو ...
ایمان با خنده گفت : خرج داره ...
دنده رو عوض کردمو گفتم : باج باید بدم ؟!
ایمان _ چون دختر خوبی هستی میگم ... البته یه چیزی هرچی من گفتم ... هرچی شنیدی راجب من ... راجب رامبد ... راجب نیلوفر ... راجب اون بچه همه رو بریز بیرون ... همه رفتارایی که داشتم رو همینطور ...
ناخوداگاه پام چسبید روی ترمز ... با مخ رفتیم توی شیشه ... ولی من همه حواسم پیش اون حرفشبود ...
ایمان _ دختر چته تو ؟! داغون ...
حرفشو قطع کردم
_ یعنی چی ؟ همه چیزا تا الان دروغ بوده ......
ایمان _ نه همه اش ...
نگاش کردم ...
ایمان _ الان همه چیو میگم ... فقط زود قضاوت نکن ...
دیگه هیچی نگفتم و منتظر بودم تا ببینم چی میخواد بگه ... ماشینو روشن کردمو راه افتادم ...
ایمان _ منو شاهرخ و رامبد روی یه پرونده کار میکردیم ... پرونده مربوط به شهاب ... چیز زیادی ازش نمیدونستیم ... اومده بود ایران ... بعد از سی سال ... بعد از آخرین باری که از یران بیرونش کرده بودن دیگه نیومده بود ... شایدم به صورت غیر قانونی اومده بود ما نمیدونستیم ... فقط اینو میدونستیم بخاطر سوقصد به جان رییس جمهور اون موقع میخواستن اعدامش کنن که طناب پاره میشه و ولش میکنن ...
_ به همین راحتی ؟!
ایمان _ نپر وسطش دیگه ... نمیدونم چرا ولش کرده بودن ... خلاصه ما سه نفر میخواستیم روش کار کنیم ... امیر جزو مامور مخفی ها بود ... فرستادیمش وسط ... فرستادیمش تا خودشو به شهاب نزدیک کنه ...
نگام کردو گفت : داستان نیلوفرو که بهت گفتم کجا باهاش اشنا شدم ...
_ آره ...
ایمان _ من نیلوفرو بردم بیمارستان ... واقعا حالم بد بود ... اونموقع ها یه میگرن داشتم که اگه میگرفت دیگه جایی رو نمیدیم ... یعنی اینقدر سر دردم شدت پیدا میکرد که مجبور بودم چشامو ببندمو سرمو بگیرم بین دستام ... نمیدونستم باید با نیلوفر چیکار کنم .... زنگ زدم به رامبد تا اون بیاد یه کاری بکنه ... خیلی حالم بد بود ... رامبد اومد ... بیچاره نمیدونست به من برسه یا به نیلوفر ... منو بستری کردن ... ولی نمیخواستم بمونم توی بیمارستان ... موقعی که رامبد پیش نیلوفر بود از بیمارستان زدم بیرون ... چون میدونستم رامبد نمیذاره برم تنها راهم بیخبر فرار کردن بود ... خلاصه چند روزی گذشت ... نیلوفر دوسه بار به رامبد زنگ زده بود ... اذیتش میکردمو میگفتم دیگه داری آدم میشی به دخترا اهمیت میدی ... ولی اون فقط لبخند میزد ... هیچ توضیحی بهم نمیداد .... یه ماهی گذشته بود که یه روز رامبد بهم گفت ... تموم چیزایی که میدونست ...
رامبد _ نیلوفر پیش خونواده ای زندگی میکرد که ادعا میکردن خونواده شه ... ولی نیلوفر اصلا با اون خونواده مذهبی جور نبود ... دوسه بار باهاش حرف زدم ... دعوتش کردم بیرون ... نمیدونم چرا ولی جلوی این دختر داشتم وا میدادم ... همیشه از خونواده اش بد میگفت ... نمیدونم چرا ...
رامبد به نیلوفر علاقه پیدا کرده بود ... نمیدونم چجوری بازم به زنا اعتماد میکرد ... ولی نیلوفر داشت به طرف من میومد ... شماره مو فکر کنم از توی موبایل رامبد کش رفته بود ... بهم زنگ میزد ... میدیدم رامبد داره بهش علاقه پیدا میکنه ... دلم میخواست نیلوفرو از خودم جدا کنم ... داشت به من نزدیک میشد و این خوب نبود ...
مامان اینا رفتن مشهد ... باید با نیلوفر حرف میزدم ... تنها جایی که رامبد مارو نمیدید باهم خونه مون بود ... بهش گفتم بیاد خونمون ... اونم از خداخواسته قبول کرد ... اومد خونمون ... سر بحثو باز کردم ... بهش گفتم که رامبد دوسش داره ... بهش گفتم که بهش خیانت نکنه ... بهش گفتم که رامبد یه بار با خیانت زنش نابود شده ... بهش گفتم که دوباره داغونش نکنه ... ولی اون لعنتی دراومد گفت : من برای این به رامبد نزدیک شدم که به تو برسم ...
صداش داشت از بغض میلرزید ... سرشو برگردوند طرف شیشه و با صدایی که میلرزید گفت : داغون شدم ... خیلی واسم سخت بود ... یکی دیگه داشت رامبدو نابود میکرد ... حالم از هرچی جنس مونث بود بهم میخورد ... بیرونش کردم ... باید قبل از اینکه اتفاقی بینشون بیفته از هم جداشون میکردم ... اون شب اصلا خوابم نبرد ... صبح فردا بهم خبر دادن زن عموم فوت کرده ... مجبور بودم برم مشهد ... دوروز بعدش برگشتم ولی با شنیدن حرفای رامبد همه ی زندگیم آوار شد روی سرم ... کار از کار گذشته بود ... با دیدن خوشحالی رامبد دهنم بسته شد ... شاید دلم نمیخواست همون خوشحالی لحظه ایشو بهم بزنم شایدم فکر میکردم نیلوفر آدم میشه ... ولی نشد ... اونا قرار ازدواج گذاشتن ... من لعنتی هرکاری میکردم نمیتونستم بهش بگم بابا این به درد تو نمیخوره ... دهن باز میکردم ولی هیچ حرفی ازش بیرون نمیومد ... ازدواج کردن ... رسید روزی که کسری و نیلوفرو رامبد دید ... نمیدونی چجوری شکست ... بدتر از خیانت قبلی که بهش شده بود گریه میکرد ... هرچی بهش میگفتم بگو کجایی نمیگفت ... گوشیشو خاموش کرد ... هنوز چند ساعت نگذشته بود که یکی به گوشیم زنگ زد ... رامبدو برده بودن بیمارستان ... خودمو رسوندم بیمارستان ... رفته بود تو کما ... با دیدنش از پشت شیشه گریه ام گرفته بود ... بازم باید توی بیمارستان میدیدمش... همون لحظه به خودم قول دادم از نیلوفر و کسری انتقام بگیرم ....
__________________________________

نفس عميقي کشيدو نگام کرد ... تازه متوجه شدم ... گوشه خيابون نگه داشته بودم و داشتم نگاش ميکردم ... چشاش پر از اشک بود ... لبخندي زدو گفت : داشتي منو ميبردي کجا ؟!
_ جان من اذيت نکن ... بگو ...
ايمان _ بيا جاي من بشين بريم يه جايي ...
خودش پياده شد ... سريع پريدم سرجاش ... اومد نشست پشت رل و با لبخند گفت : چقدرم من واست ارزش دارم ...
_ ايماااااااااااااااااااااا ااااان ...
ماشينو روشن کردو راه افتاد ... کمي گذشت ... اين کلا از فکر حرف زدن دراومده بود ... آروم گفتم : ايمان ... بقيه اش ...
دستمو گرفت و با دست خودش گذاشت روي دنده ... دوباره شروع کرد به صحبت ...
اول دفتر عمر رامبدو ببندم بعد بقیه مون رو ... از شاهرخ خبري نداشتيم ... يعني جايي بود که نميتونستبهمون خبري بده ... ماهم که کلا از همه جا بيخبر ... رامبد افتاده بود گوشه بيمارستان ... من از يه طرف پيش رامبد بودم از يه طرفم مراقب نيلوفر ... بهش شک داشتم ... يه بار که با کسري بود ازش عکس گرفتم ... مشخصات کسري رو پيدا کردم ... هرچي که ميتونستم ... رامبد بعد از يه ماه به هوش اومد ... حالش خوب شد ... نذاشتم بره خونه خودش ... بردمش خونه خودمون ... فراموشي گرفته بود ... يه گوشه مينشست و زل ميزد به ديوار ... دوسه بار ازم پرسيد که من زن دارم ؟ بهش ميگفتم نه ... ميگفت پس اين دختره کيه همه جا توي فکرمه ... منم انکار ميکردم ... نيلوفر ميومد جلوي در تا مثلا رامبدو ببينه ولي نميذاشتم ... نميخواستم يه بار ديگه برادرمو داغون کنه ...
نفس عميقي کشيدو گفت : پياده شو ...
با گيجي گفتم : ها ؟!
دستمو فشردو گفت : پياده شو بريم پايين ادامه شو بگم ...
سريع پياده شدم ... اونم اومد پايين ... تازه متوجه شدم ... اومده بوديم توي کمربندي ... ماشينو گذاشته بود يه گوشه ...
ايمان _ حال داري بريم بالا ... ؟
_ آره بريم ...
از تپه ای کوه مانند ( جان من داشتید تشبیهو ... ) بالا رفتیم ... ایمان نفس عمیقی کشید ... انگار میخواست بغضی که توی گلوش بودو بده پایین ... بالاخره لب باز کرد : کلا روهم همه این اتفاقا شد پنج ماه ... پنج ماه که نفهمیدم چجوری گذشت ... حس عذاب وجدان ولم نمیکرد ... باورت میشه زن اولشم بخاطر من بود که به رامبد خیانت کرد ...
نگاش کردم ... دستاشو مشت کرده بود ... داشت عذاب میکشید و اینو خوب میدونستم ... آروم گفتم : اگه نمیخوای بگی مجبور نیستی ...
بدون اینکه نگاه کنه گفت : نه باید یه جوری خالی شم ... خیلی وقت پیش باید اینا رو میگفتم ...
یه لحظه نگام کردو دوباره به روبرو چشم دوختو گفت : چندتا عکس از شاهرخ به دستمون رسید ... من شدیدا رو اونا کار میکردم ... رو تک تک افرادی که توی عکس بودن ... ولی یکیش بیشتر اهمیت داشت ... عکس شهاب و کسری ... واسه کسری بپا گذاشتم ... خودمم مراقب بودم ... توی هر خونه ای که میرفت یا با هرکسی حرف میزد دنبال اون طرفم میرفتیم ... سرم خیلی شلوغ بود ... بیشتر اوقات توی دفتر بودم ... وحید شوهر خاله مریمم هم مراقب بود که نیلوفر نره طرف خونه مون ... ولی یه روز با کولی بازی ای کولی راه انداخته بود وحید مجبور شده بود ببرتش داخل ولی رامبد دیده بودتش ... همه چی یادش اومده بود ... موقعی به من زنگ زدن که رامبد سوییچ ماشین وحیدو برداشته بوده و زده بوده بیرون ... داشتم دیوونه میشدم ... نمیدونستم کجاست ... فقط میدونستم نیلوفرم همراهشه ... زنگ زدم به گوشی نیلوفر ... دکمه رو زد ولی جواب نداد ... صدای رامبدو میشنیدم ...
رامبد _ چرا باهام اینکارو کردی مگه چی واست کم گذاشتم ...
نیلوفر _ هیچی ولی من یکی دیگه رو دوست دارم ... اونم منو دوست داره ...
صدای عصبی رامبدو شنیدم : کی ؟! حتما اون پسره که باهاش قرار گذاشتی ... ؟
نیلوفر _ نه ... ایمان مودت ... دوست عزیزت ...
نشستم روی زمین ... واسم سخت بود که باور کنم نیلوفر این کارو باهام کنه ... گوشی قطع شد ... خودمو رسوندم به خونه ... میدونستم میاد خونه تا ببینه نیلوفر راست میگه یا نه ... حدسم درست بود ... اومدن خونه ... رامبد نیلوفرو پرت کرد جلوی پام و اومد روبروم ایستادو گفت : این بود برادری که ازش دم میزدی ؟!
دستمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم : رامبد به علی این داره دروغ میگه ...
دستمو پس زدو یقه مو گرفتو منو چسبوند به ستون و گفت : اون داره دروغ میگه یا نه ... تو از کجا میدونی من راجب چی میخوام حرف بزنم .... ؟!
واقعا نمیدونستم باید چی بگم ... وحید اونو از من جدا کرد ... رفتم جلو و گفتم : آره من چیزی ندارم اثبات کنم ولی این زنیکه ... داره دروغ میگه ...
خودشو از توی دستای وحید بیرون آورد و گفت : به جان مادرت قسم که برام عزیزترین کسه ... اگه دروغ بگی ... من میدونمو تو ...
و قبل از اینکه بمونه ما چیزی بگیم دست نیلوفرو کشید و از خونه رفتن بیرون ... مونده بودم توی دوراهی ... ولی نباید میرفتم دنبالش ... هیچی به بقیه نگفتم ... از خونه زدم بیرون ... یادم نیست چقدر گذشته بود که بهم زنگ زدن و گفتن برم بیمارستان ... رفتم ... ولی اینبار با جنازه رامبد روبرو شدم ...
نگاش کردم ... یه قطره اشک از چشماش ریخت روی گونه اش ... نگاهمو دزیدم ... نه مرد نباید گریه کنه ... بقیه مردا اره ولی ایمان نباید گریه کنه ... دلم نمیخواست فکر کنم تکیه گاهم شکسته ... نشست روی زمین ... رو به خورشید ... نشستم کنارش ... اشکشو با پشت دست پاک کردو گفت : دفتر زندگی رامبد بسته شد ... حالا برم سراغ کی ؟!
_ تو باید کلشو بگی ... چرا تیکه تیکه میگی ؟!
ایمان _ خب یادم نیست که همه شو ... هرچی یادم میاد از اون طرف میگم ...
_ خب .... خودمو خودت آخر از همه ... الان کسری رو بگو ...
ایمان _ خیلی مشتاقی بدونی ؟!
نگاش کردم ... حرصم گرفته بود ... نکنه حرفای کسری رو باور کرده ... ؟! آروم گفتم : حرفای کسری رو باور کردی ؟
نگام کردو گفت : راجب چی ؟
_ راجب من و خودش ... که من دوسش داشتم ...
دستشو دورم حلقه کردو گفت : مهم الانه که منو دوست داری ...
_ یکم واسه خودت نوشابه باز کن ... من کی گفتم ترودوست دارم ... ؟
ایمان نگام کردو گفت : نکنه نداری ؟!
_ دیگه دیگه ... مهم الانه ...
سرمو برگردوند طرف خودشو گفت : داری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با لبخند گفتم : چی دارم ؟!
ایمان _ منو دوست داری ؟
عین بچه کوچولوهایی که میخواستن اذیت کنن سرمو تکون دادمو گفتم : یکم ...
رنگ نگاش عوض شد ... نفس عمیقی کشیدو گفت : همونم خوبه ... اما مهم اینه که مال منی ...
دیگه هیچی نگفتم ... آره مهم این بود ... دستشو دور شونه هام حلقه کردو گفت : خب کسری ...

اونموقع که رامبد کسری و نیلوفرو دیده بود نمیشناختیمش ... ولی وقتی اون عکسا رسید دستم ... رامبد دیده بودتشون ... میگفت این همون پسریه که با اون دختره میبینم ... شک کردم ... از نیلوفر پرسیدم ... اولش جواب نداد ولی بعدش گفت اسمش کسری کرامته ... بخاطر همین روش حساس تر شده بودم ... دیگه خودم میرفتم کشیک ... دو سه بار با یه دختری دیدمش ... که بعدها فهمیدم همون بیتائه ... اومدم اداره .. با سرهنگ کار داشتم ... دیدمت که داشتی با سرهنگ حرف میزدی ... اسمتو خوندم ... محیا کرامت ... اولش فکر کردم وجه تشابه ولی بعدش تعقیبت کردم ... رفتی توی خونه ای که چند باری دیده بودم برادر کسری رفته توش ... فهمیدم دختر عموشی ... خوب وسیله ای بودی ... هم همکارمون بودی هم جز نزدیکترینای کسری ... رامبد که رفته بود ... شاهرخم که گیر اونجا بود ... مجبور بودم خودم یه کاری کنم ... بی هیچ دلیلی میخواستم ترو وارد بازی کنم ....
_ به مخت بعضی مواقع شک میکنم ... آخه دلت اومد دختر به این عزیزی رو بندازی توی هچل ؟
خنده اش گرفت ... منو نشوند روی پاش و گفت : آره دلم اومد ... اگه دلم باهام راه نمیومد که الان این دختر عزیزو داشتم ...
_ نه خداییش تو توی ماموریتات یکم فکرم میکردی ؟!
ایمان _ پ ن پ ... میدونی اصلا چرا هیچیو بهت نمیگفتم ؟! چون با همین بی فکری هات میزدی خراب میکردی !
با حرص گفتم : من بی فکرم !؟
ایمان _ داشتم تعریف میکردم ...
_ نخیر بگو ببینم ... بشکنه این دست که نمک نداره ... اگه از اول میگفتید ماجرا چیه منم کمک میکردم ...
ایمان _ بخدا یادم رفت میخواستم چی بگم ...
دستامو توی سینه ام قفل کردمو گفتم : منو وارد بازی میخواستی بکنی ...
ایمان _ یکی رو گذاشتم واسه کسری ... اومدم دنبال تو ... همه جا باتو بودم ... حتی موقعی که رفتی بوشهر ... همون سالی که فرهاد بهت گفته دوستت داره ... کی بود ؟!
_ نمیدونم چند سال پیش ولی عید فطر بود ...
ایمان _ آره ... من اومدم بوشهر ... از اونجایی ها کمک گرفتم ... یکیشون فرهاد بود ... وقتی اسمتو گفتم ازم دلیل کارمو پرسید ... یه سری چیزا رو گفتم ... اونم گفت که پسر خاله مادرته ... بهم قول همکاری داد ولی نگفتم واسه چی میخوام ترو زیر نظر داشته باشم ... روت غیرت داشت ... معلوم بود بهت حسی داره ... ولی بعد از یه مدت بهم گفت که کمکم میکنه ... بهش جواب منفی داده بودی ... میگفت هرکاری میکنم که زندگیش خوب باشه ... با کسی که دوسش داره زندگی کنه ... گفت فقط میخواد ازتو محافظت کنه ... افتادیم توی کار ... شاهرخ رو دیدیدم ... همه اجزای سازمانو فهمیده بودیم ... میدونستیم میخوان چیکار کنن ... کسری حتی از شهابم بیشتر امرونهی میکرد ... کله گنده شون بود ... یه مدت منم رفتم توی سازمان با شناسنامه پویان ... با هویت پویان ... یه مدتی اونجا بودم ولی سخت بود توی کاراشون سرک کشیدن ... بیشتر با مازیار بودم ... خداییش جوون خوبی بود ... ولی مونده بودم چرا داره بهشون کمک میکنه ... کسری رو اونجا دیده بودم چند باری ... منو کرده بودن مسئول اوردن خانمای حامله ... اومدم بیرون ... به فرهاد گفتم که باید یه جوری تورو ببرم توی اون سازمان ... باهام مخالفت کرد شدیدا ... داشتم دنبال راهی میگشتم که ترو ببرم توی اون سازمان ... اون چند روزه الهه اشت یه رمان میخوند ... همخونه ... یه بار که داشت با ذوق واسه مریم تعریف میکرد شنیدم ... رفتم توی فکر ... به ازدواج مصحتی فکر کردم ولی نه هر ازدواجی ... به سرهنگ گفتم ... باورت نمیشه ... با عصبانیتی که ازش ندیده بودم بهم جواب داد ... گفت نه ... گفت اون مثل دخترمه ... گفتم سرهنگ اگه این کارو نکنیم کسری با کاراش کل این کشورو نابود میکنه ... یه نفر قربانی بشه بهتر از .. نذاشت ادامه بدم منو کوبوند به دیوار و داد زد که اینو از مخت بیرون کن ... دیگه حساب کار اومد دستم ولی نمیدونستم چیکار کنم ... من به کمکت احتیاج داشتم ... کسایی که داشتم فرهادو سرهنگ بودن که اونام به سختی مخالفت میکردن ... ولی ند روز بعدش سرهنگ بهم زنگ زدو گفت که فرستادمش خونت ... ولی حرف حرف خودشه ... منم سریع یه دستی به خونه کشیدم و منتظر شدم تو بیای ...

وقتی درو باز کردم بیای داخل ... فکر میکردم توهم دختری دیگه ... موضوعو بهت گفتم ...گفتم به درک هرچی میخواد فکر کنه ولی وقتی از خونه زدی بیرون عذاب وجدان پیدا کردم ...مگه تو چه گناهی کرده بودی ... توهم میخواستی مثل تموم دخترا با عشق ازدواج کنی ولی وقتی قبول کردی شوکه شدم ... با اینکه نشون ندادم ولی واقعا شوکه شدم ... قبول کرده بودی ... توی خواستگاری یا بقیه مراسمات قبل از عروسی فکر میکردم مثل نیلوفری ... یکی همجنس اون دونفری که توی زندگی رامبد بودن ... اعتراف میکنم جلوی آرایشگاه با دیدنت شوکه شدم ... واقعا حالا میفهمیدم چطوری جلوی زیبایی اونا رامبد خودشو میباخت ... به کل خودمو باختم ... خودمو باختم به اون چشات ... توی ماشین به خودم لعنت میفرستادم ... چرا حتی نگاه کردم ... هرچی خودمو نگه میداشتم اخم کنم ولی نمیتونستم ... نقش بازی کردنو بهانه کرده بودم و میخندیدم ... واسه رفتن به خونه ... توی ماشین خوابت برد ... رسیدیم خونه ... اولش نشستم فقط نگات میکردم ... ترو گرفتم بغلم و بردم داخل .... موقعی که گذاشتمت روی تخت چهره نیلوفر اومد توی ذهنم ... خیانتو من توی زیبایی میدیدم ... فکر میکردم هرکی زیباتر باشه خیانت کارتره ... تو از نیلوفرم قشنگ تر بودی ... فکر میکردم توهم میتونی خیانت کنی .... فراموش کرده بودم خودمون فقط به خاطر ماموریت باهم ازدواج کردیم .... فکر میکردم میخواهیم تا آخرش باهم باشیم ... ولی تو همش اونو توی سرم میزدی ... ما بخاطر ماموریته باهمیم ... نمیخواستم جلوت کم بیارم ... منم لجتو درمیوردم ... موقعی که میخواستیم بریم سازمان ... میخواستم منصرف شم ... یه جورایی نمیخواستم توی خطر بندازمت ... موقعی که فهمیدم حامله ای داشتم به خودم لعنت میفرستادم ... داشتم بچه مو میفرستادم توی خطر ...
_ حالا منم نه ... بچه ام ...................................
خنده اش گرفت ...
ایمان _ تو نپری وسط حرف من میمیری ؟! آره داشتم بچه مو میفرستادم ... توهم بهش وصل بودی دیگه ...
اخمامو کشیدم توی هم ... ای بچه پررو ....
ایمان _ پریدی وسط حرفم نپریدی ...
دیگه هیچی نگفتم اونم ادامه داد : رفتیم ... داشت درست پیش میرفت ... تو کسری رو ندیدی ... ولی امیر اومد وسط بازی ... با اینکه میدونستم شاهرخ کسی نیست که بهت نظر داشته باشه ولی وقتی میرفتی توی اتاقش اعصابم خورد میشد ... اون موقع هم که توی دستشویی با عصبانیت ازت میپرسیدم فکر میکردم بهم خیانت میکنی ... امیرو به من مقدم میدونی ... داشتیم خوب پیش میرفتیم ... میخواستیم با یه نقشه ترو بیاریم وسط بازی ... که جور شد ... میخواستن بفرستنتون امریکا ... امیر بهشون دستور داد ... نمیدونم این پسر چیکار کرده بود .. از شهابم بیشتر حرفش اهمیت داشت ... میخواستم یه جوری فراریت بدم ... باورت نمیشه سر اون قضیه چقدر خودمو لعنت کردم ... که چرا بهت نگفتم ... ولی ترو بدون آگاهی از چیزی فرستادیم اون وسط ... باید تا آخرشم اینجوری میشد ... به بچه ها خبر دادم ... حمله کردن به سازمان ... شاهرخ طبق نقشه فرار تونست بکنه ... عکس تو رو نشون کسری داده بود ... گفته بود تو با ایمان مودت ازدواج کردیو ایمان میشه دوست صمیمی رامبد شوهر نیلوفر ... عکس منم نشون داده بودن ... با یه داستان الکی ... من پویان بودم ... هرکاری کرد نتونست ثابت کنه من ایمانم ... من واسه اونا پویان بودمو واسه تو ایمان ... ایمانی که ازش بدت میومد ...
_ نیلوفر چرا ارزش داشت ؟
ایمان _ دست نیلوفر یه میکرو چیپ بود ... اطلاعات سازمان توش بود ... نمیدونستم چجوری به دستش اورده بود ولی اونو گذاشته بود توی یه گردنبند ... همیشه گردنش بود ... بعد از مرگش وسایلشو دادن دستم ... گردنبند از دستم افتاد باز شد ... با دیدن اون چیپ فهمیدم چی شده ... گردنبندو برداشتم ... رامبدم اوردم خونه .... میذاری ادامه شو بدم ؟!
سرمو تکون دادم ... لبخندی زدو ادامه داد : برگشتم ... از اونا جدا شدم به اسم پویان واسه اینکه ترو ببرم تحویل کسری بدم ... نمیدونم چرا میخواستت ... اولین جایی که اومدم خونه شما بود ... دلم واست تنگ شده بود ... به خودم اعتراف کردم که دلم واست تنگ شده بود ... ولی تو اون برخوردو باهام کردی ... فهمیدم عمرا بتونم نگهت دارم ... مامانم همیشه میگفت یه مادر حاضره واسه بچه اش از زندگی خودشم بگذره ... میخواستمت واسه ماموریت ولی بیشتر دلم نمیخواست از دستت بدم ... اولاش باهات لج کردم که اجازه نمیدم بچه ها دست تو باشه ... موقعی که گفتن سه قلوئه واقعا دوست داشتم بپرم هم ترو ببوسم هم اونا رو ... ولی نمیتونستم ... اوردمت خونه خودمون ... به مامان اینا همه چیو گفته بودم اونا فقط میخواستن ترو ببینن ... من میخواستم حرف از باهم بودن بزنم ولی تو فقط حرفت جدا شدن بود ...حرصمو دراورده بودی شدیدا ... میخواستم یه جوری تلافی کنم ... اون قضیه که توی اتاق مامان اتفاق افتاد ... اون فیلمی که بازی کردم ...
با حرص گفتم : یعنی تو بخاطر تلافی داشتی میگفتی نیلوفرو دوست داشتی ؟!
سرشو تکون داد ... و با مطلومیت گفت : ولی توی تو اصلا اثر نمیکرد ... خودم بدتر ضایع شدم ... هیچ حس مالکیتی نسبت به من نداشتی ... هیچی ... اون موقع که رفتیم بیرون تا لباس بخریم دوست داشتم بزنمت ... وقتی گفتی از رفتگر کوچه مون هم واسم بی ارزش تری ... واقعا بهم برخورد ... توی بیمارستان واسه حرص تو گفتم مادر بچه هام ... نگفتم زنم ... دیدم که حرصت گرفت ... ته دلم خوشحال شدم ... رفتیم تا برات لباس بخرم ... خیلی نامردی کردی باز نکردی ... دلم میخواست درو باز کنی ببینمت ولی تو کلا باهام لج افتاده بودی ... جلوی اون مغازه ایستاده بودی ....................... وقتی بهت گفتم باهم بیاییم خرید خیلی دلم میخواست میگفتی آره ولی تو فقط یه لبخند زدی ... ولی اونم ارزشمند بود ...اومدیم خونه ... دیگه ندیدمت تا اون موقع که جیم زدم اومدم توی اتاق ... با دیدنت کپ کردم ... خداییش خیلی قشنگ شده بودی ... اون موقع که کراواتمو بستی نتونستم خودمو کنترل کنم ... بوسیدمت ... ولی با اینکه غرورمو زیر پا گذاشته بودم ولی ارزش داشت ... یکم که گذشت خاله گفت بیارمت بالا بخوابی ... وقتی تو گفتی که من برم تا بخوابی واقعا ناراحت شدم ... تو از من بدت میومد که دلت نمیخواست پیشم بخوابی ... دیگه طول مهمونی هیچی نفهمیدم ... اومدم بالا ... نشستم بالای سرت ... آره دلمو بهت باخته بودم ... دلمو به کسی باخته بودم که اولاش ازش فراری بودم ... بردمت توی اتاقم که توش تخت دونفره بود ... بعد از مدتها گرفتمت بغلم و خوابیدم ... باورت نمیشه بهترین خوابو کردم ... بعد از اون که اومدیم خونه شما ... بهم زنگ زدن که کسی به اسم نیلوفر همزه ای اوردن بیمارستان ... شماره منو داده بوده ... خودمو رسوندم بیمارستان ... نیلوفرو برده بودن اتاق عمل ... واسه بچه ای که حالا میدونستم مال رامبده دلم میسوخت ... وقتی دکتر اومد بیرون ... بهم گفت باهاش چه نسبتی دارم فقط گفتم همسرمه ... نیلوفر مرده بود ولی یه بچه بهم دادن که هنوزم شک داشتم مال رامبد باشه ... ولی با نامه ای که نوشته بود ... توی وسایلاش بود ... قسم خورده بود بعد از رامبد با کسی رابطه نداشته قسم خورده بود اون بچه رامبده ... من به همون قسم ایمان پیدا کردم ... بچه رو اوردم ... حتی یک درصدم حدس نمیزدم تو باشی ... تو اومده باشی باهاشون ... وقتی دیدمت به معنای کامل سنگکوپ کردم ... وقتی دیدم چجوری تبریک گفتی وقتی دیدم چجوری به خودت گفتی هرزه طاقت نیومدمو زدم توی گوشت ... یه سیلی که به لحظه نکشیده از زدنش پشیمون شدم ... فقط منتظر بودم از حموم بیرون بیای ... حاضر بودم هرکاری کنم ولی تو به حرفم گوش بدی ... ولی تو فقط دادو فریاد راه انداختی ... نمیخواستم حالت بد شه ... بیخیال شدم ولی داشتم دیوونه میشدم ... با رفتنت دیگه ندیدمت ... مثل دیوونه ها میرفتم دم در خونتون ولی مهیار میگفت به من ربطی نداره ... دلم میخواست داد بزنم بابا زنمه ... ولی نمیتونستم ... به یه عکسی که توی عروسی گرفته بودیم اکتفا کرده بودم ... نگاش میکردم تا بلکه اروم شم ولی نمیشدم ... دلمم نمیخواست رامبدو ببینم .... اونو مقصر میدونستم ... خنده داره ... یه بچه چند ماهه رو مقصر میدونستم ...

تا روزی که مهیار بهم زنگ زد ... داشتم از خوشحالی ذوق میکردم ... گفت که میگه محیا کجاست ولی به یه شرطی ... گفتم هرچی باشه قبوله ... گفت که کاری نکنم که محیا ناراحت شه ... خودمم دیگه نمیخواستم کاری کنم تو نارحت شی ... میخواستم باهات حرف بزنم تا برگردی پیشم ... باهم زندگی کنیم ... خودمو سریع رسوندم بوشهر ... به مهیار زنگ زدم که اومدم .... آدرس داد اومدم بیمارستان ... زنگ زدم ... اومد بیرون ... با خنده بهم گفت که فکر نمیکردم اینقدر زود بیای ... بی اراده بغلش کردمو گفتم ممنون ... خودشو ازم جدا کردو گفت قولت یادت نره ... در ضمن یکی از بچه ها زنده نمونده ... اولش شوکه شدم ولی بعدش گفتم که محیا رو دارم ... اومدم بالا ... وقتی دیدمت ... سبک شدم ... اومدم جلو ... بغلت کردم ... هیچی نگفتی ... حتی خودتم ازم جدا نکردی ... خوشحال بودم ... دلم میخواست همون موقع بگم دوستت دارم ولی تو اون حرفو زدی ... تو بدتر شده بودی ... مسمم تر بودی بچه ها رو ازم بگیری ... ولی من ترو میخواستم ... خواستم باهات حرف بزنم نذاشتی ... مهیار بهم زنگ زد که میخواد مادرتو بفرسته پیشت ... بهش گفتم بزاره من بمونم ... اولش نمیذاشت ولی بعدش بهش گفتم باید باهاش حرف بزنم ... به خدا باهاش کاری ندارم ... فکر کنم دلش به حالم سوخت ... گفت باشه ... برگشتم به اتاقت ... نمیدونم چیکار کنم ... پناه بردم به موبایلم ... میخواستم اروم شم ... زل زده بودم به عکست ... آروم شدم ولی تو با گفتن اون جمله حالمو گرفتی ... آدم قحط بود تو اومدی ... دلم میخواست داد بزنم ... ولی خودمو آروم نشون دادم ... قسمت دادم که به حرفام گوش بدی ... بهت گفتم ... اشنایی با نیلوفرو گفتم ... بچه رامبدو گفتم ... فوت رامبدو گفتم ولی با جزییات الکی ... گفتم ولی بعدش خودمم فهمیدم کار اشتباهی کردم ... ولی غرورم نمیذاشت بگم که نیلوفر زن رامبد بوده ... نذاشت بگم که داشتم اذیتت میکردم ... گذاشتم وقتی بهت گفتم دوستت دارم اون موقع بگم الکی گفتم ...
_ بزنی پس کله اش ... نمیدونی چه حرصی خوردم از دستت ...
لبخندی زدو دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش نزدیک کرد و گفت : اگه دوستم نداشتی چرا حرص میخوردی ؟
ای نامرد ... دستمو رو کرده بود ... ابرومو انداختم بالا و گفتم : بخاطر اینکه فکر میکردم نیلوفر و بچه اش ارزششون بیشتره و بچه های من دیده نمیشن ...
با حرص گفت : نگا بازم دروغ میگه ... حالا میمیری بگی اره حرص خوردی ؟
سرمو کمی تکون دادمو گفتم : ادامه اش ................................
ایمان _ خیلی بدی ... باشه ... میگم ... به/م گفتی که مامان اینا چه تصمیمی گرفتن ... بهترین فرصت بود ... بهت گفتم که باید باهم زندگی کنیم ... ولی تو فقط میگفتی میخوای جدا شی ... دلم میخواست خودمو خفه کنم ... تو چرا حتی یه لحظه هم فکر نمیکردی منم نارحت میشم ... فقط میگفتی بچه هام ... وقتی گفتی که چرا باید مجبور به کاری شی ... کاری رو که دلت نمیخواد انجام بدی ... شکستم ... تو نمیخواستی بامن زندگی کنی ... ولی من خودخواه سر حرفم وایسادم ... میخواستم واسه خودم نگهت دارم ... گفتم مثل الهه باشی واسم ... به همونم قانع بودم ... اون موقع که خواستم پیشت بخوابم ... تو نذاشتی ... بغض کرده بودم ... رفتم روی اون یکی تخت ... تا صبح خوابم نبرد ... بدجوری زده بودی توی ذوقم ... انگار افتادی بود توی دنده بدقلقلی ... میخواستی باهام لج کنی و اینو خوب میدونستم ... میخواستی تلافی کنی ... فرداش وقتی فرهاد اومد ... واقعا حرص خوردم ... اون دوستت داشت و تو باهاش حتی از منم صمیمی تر بودی ... اون حرفا رو از روی عصبانیت زدم ... تو هم جوابمو دادی ... آره حالمو گرفتی ... من رفتمو مادرت اومد ولی داشتم جلوی بیمارستان به حرفایی که میخواستم بهت بزنم فکر میکردم ... باید ترو نگه میداشتم ولی وقتی میدیدمت حرفام عوض میشد ...

ایمان _ خلاصه تو مرخص شدی و بعد از چند روزش خواستیم بریم شیراز ... داشتم از ذوق سکته میکردم ... ولی توئه نامرد رفتی توی ماشین بابات ... زدی توی ذوقم ... از دستت شدیدا عصبانی بودم ...
_ به من چه ... یادت نیست چه حرفی زدی بهم ...
ایمان _ ولی توهم داشتی منو مسخره میکردی ... چند بار پدر شدی ...
_ به من چه تقصیر تو بود ...
ایمان _ باشه ... میذاری بگم ...
هیچی نگفتم ... اونم ادامه داد : رسیدیم شیراز ... اومدم تا بهت بگم بریم خونه من .. ولی تو باز کله شق بازی در اوردی ... بود موقعی که گفتم عصر میام بچه ها رو ببرم و رفتم ... همش دعا میکردم تو بیای دنبالم که اومدی ... وقت فقط گفتی معذبی ... فقط خودمو نگه داشته بودم بغلت کنم ... به همون بوسه اکتفا کردم ... عصر هم که اومدیم خونتون ... راضی شده بودی ... واقعا نمیدونی چه ذوقی کردم ... شب توئه نامرد نذاشتی پیشت بخوابم ... با اون حرفی که زدی حالمو گرفتی ... تو مگه الهه رو هم همینجوری بغل میکنی ... نمیتونستم بمونم ... اومدم بیرون ولی خدا میدونه تا صبح فقط داشتم توی تختم جابجا میشدم ... وقتی از پله ها داشتم پایین میومدم ... وقتی ترو با رامبد دیدم کم بود شاخ دربیارم ... تنها فقط میتونستم ازت تشکر کنم ... ولی تو دوباره حرفتو پیش کشیدی ... حرصم دراومده بود ... ولی تو بدجور خوشت اومده بود منو اذیت کنی ... دیگه باهم خوب بودیم ... منم سعی میکردم واست مثل مهیار باشم ولی مگه میشد ... اونروز بود تو منو ترسوندی ... شاهرخ خبر داد که نقشه چیه ... میخواست یه جوری ترو بکشه طرف کسری ... کسری ترو میخواست ... میخواست از مهیار انتقام بگیره ... اونم با داشتن تو ... ولی من تازه ترو به دست اورده بودم ... نمیخواستم از دستت بدم ... باید مخالفت میکردم ولی نتونستم ... ما از اولم بخاطر ماموریت ازدواج کرده بودیم ... اون قضیه طلاقو جور کردم ... میخواستم بفرستمت خارج از کشور ... نمیخواستم اتفاقی بیفته ... ولی با یکی از دوستام میخواستم بفرستمت ... فرهاد ...
_ چی ؟! منو با فرهاد میخواستی بفرستی ؟
ایمان _ آره ... تنها کسی بود که میدونستم ازت مراقبت میکنه ... دوستت داشت و اینو خوب میدونستم ... میخواستم زنده بمونی ... واسم فرقی نمیکرد پیش من یا کس دیگه ای ... ولی نمیدونی ... داشتم خورد میشدم ... نمیخواستم مال کس دیگه ای باشی ولی زنده بودنت اهمیت داشت ... اومدم خونه ... با دیدنت اعصابم باز ریخت بهم ... میخواستم بدمت به یکی دیگه ... ولی وقتی بغلت کردم ... وقتی بوسیدمت ... فهمیدم زندگی تو واسم بیشتر اهمیت داره ... خودخواهی رو گذاشتم کنار ... باید طلاقت میدادم ... باید کاری میکردم با فرهاد بری خارج از کشور ... ولی تو مخالفت کردی ... وقتی گفتی منم بیام ... انگار گفته بودی دوستت دارم ... واسم خیلی ارزش داشت ... و همینم مسمم کرده بود که بفرستمت ....
_ خب شاهرخ میتونست بگه کسری کجاست ... راحت میتونستید بگیریدش ...
ایمان _ دِ نه دیگه ... کسری خارج از کشور بود ... باید میکشوندیمش ایران تا بتونیم بگیریمش ... اونم با وجود تو میومد ایران ... خلاصه به سرهنگ گفتم قضیه رو ... سرهنگ گفت میدونم دوست داری زنتو سالم نگه داری ولی اونم یه افسر پلیسه باید با شرایط کنار بیاد ... باورم نمیشد سرهنگ اینو بگه ... سرهنگ گفت بهت بگم قضیه رو ... ولی وقتی به فرهاد گفتم گفت نگو ... گفت اگه بهت بگم خرابکاری میکنی ... چون تو مادر بودیو واسه بچه ات ارزش قائل بودی ... ممکن بود احساساتی بشی و بزنی همه چیو خراب کنی ... اومدی اداره ... سرهنگ گفت که بچه ها رو از هم جدا کنیم ... دیدم چجوری رفتی تو خودت ... خودمم ناراحت بودم ولی هیچی نگفتم ... موقعی که میخواستن بچه ها رو ببرن ... با دیدن گریه تو خودمم گریه ام گرفته بود ... میخواستم بهت بگم ولی نگفتم ... بعد از رفتن اونا تو سر هرچی بهم گیر میدادی ... بهت دست میزدم گیر میدادی ... اعصابم بهم ریخته بود ... که به شاهرخ گفتم شروع کنه عملیاتو ... مهسانو دزدیدن ... بهت زنگ زد ... ولی تو بدتر شده بودی ... منو مسبب میدونستی ... وقتی گفتی نمیبخشمت ... وقتی گفتی همش تقصیر توئه ایمان ... خودمو مقصر میدونستم ... داشتم توی خطر مینداختمت ... اون شب وقتی دیر اومدی ... همه اتفاقایی که واسه رامبد افتاده بود جلوی چشمم رژه رفت ... میدونستم مثل نیلوفر نیستی ولی گفتم ... گفتم ... خودمو خراب کردم ... با اون سیلی ای که زدی فهمیدم چه گندی زدم ... ولی تو رفتی ... اومد دنبالت و برت گردوندم ولی تویی که خواب بودی رو ... صبح وقتی اون حرفا رو زدی ... از خودم بدم میومد ... وقتی بوسیدمت تو گفتی خیلی پستی ... من داشتم هرکاری میکردم این ماموریت لعنتی تموم شه ولی تو از من بدت میومد ... با بغض زدم از اونجا بیرون ... بدون هماهنگی باهاشون رفتم نی ریز ...دلم میخواست گریه کنم ... هرکاری کرده بودم نتونسته بودم حتی یکم محبتتو به دست بیارم ... آخرشم شده بودم پست ... از یک ساعت بعد سرهنگ زنگ زد ... وقتی صدای ترو شنیدم ... میخواستم بگم که دوستت دارم ... انگار واقعا باورم شده بود میرمو دیگه برنمیگردم ... وقتی داشتم باهات حرف میزدم بغض داشت خفه ام میکردم ... آخرشم گفتم ... آخرشم احساسی که توی دلم بود رو به زبون اوردم ... سریع قطع کردم ... به شاهرخ زنگ زدمو گفتم دارم میام ... رفتم اونجا ... بهم فهموند اونجا دوربین دارن ... منه بیچاره رو چنان زد که فرقی با دعوای واقعی نداشت ... و خلاصه بعدشم تو اومدیو و بقیه شو تو میدونی ...
سرمو کمی تکون دادمو گفتم : فرهاد چی ؟! چجوری اومده بود اونجا ؟
ایمان _ فرهاد زودتر از من رفته بود ...
_ چی ؟!
ایمان _ نگا ... فرهادم توی سازمان بود ولی تو ندیدیش ...
_ چه باحال ... راستی شاهرخ ... اون موقع منو بوسید ...
ایمان _ چون میخواست تو کلتو بگیری توی دستت .... اینجوری ارحت عصبانیت میکرد نه ؟!
سرمو انداختم پایین و بلند شدم ...کشو قوسی به بدنم دادم ... ایول صبح شده بود ...
_ ساعت چنده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایمان _ نه ...
بلند شدمو گفتم : پاشو دیگه ... اول بریم دکتر بعدشم بریم یه کله پاچه بخریم بزنیم توی رگ ...
با خنده بلند شد ... کنار هم راه میرفتیم ... دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش نزدیکتر کردو گفت : بریم خونه من ؟
_ الان ؟
ایمان _ نه کلا .... بریم دیگه خونه خودمون ...
خودمون ... بالاخره از جمع استفاده کرد ... لبخندی زدمو گفتم : فقط گفته باشما من کل خونه رو عوض میکنم ...
ایمان _ تو خونه ای رو که ندیدی چجوری میخوای عوض کنی ؟!
_ مگه همون خونه هه نبوده که ...
ایمان _ نه ... خونه من یه جای دیگه است ...
_ دیدنیه ...
رفتیم بیمارستان و دکتر کامل این شوی مارو بررسی کردو مشکلی نداشت ... با گرفتن کله پاچه رفتیم خونه ...



به خاله اینا گفت که میخواهیم بریم خونه خودمون ... ذوق کرده بود بیچاره ... به مامان اینا هم گفتیم ... عصر با ایمان رفتیم تا خوونه رو ببینم ...
ایمان کلید انداخت و درو باز کرد ... لبخندی زدو منو جلوتر فرستاد ... رفتم داخل ... با دیدن روبروم خشکم زد ... یه باغ گنده بود ... توش پر از درخت بود ... ایمان اومد کنارم و گفت : خوبه ؟
_ ایمان ... عالیه ...
دستمو گرفت و منو کشید طرف ساختمون .... من داشتم پشت سرش میدوییدم ...
_ ایمان دستم کنده شد ... یواش تر ...
پله ها رو رفتیم بالا ... درو باز کرد ... منو فرستاد جلوتر ... با دیدن روبروم خشکم زد ... یه سالن بزرگ که توش با مبل سلطنتی پر بود ... طرف راستم کیه راهرو بود که میدیدم میخورد به یه هال که توش مبله با رنگ قهوه ای سوخته بود ... آخر سالن پذیرایی هم یه سری پله بود که فکر کنم میرفت به اتاقا ...
دست ایمان حلقه شد دورم ... آروم کنار گوشم زمزمه کرد : چطوره ؟
_ خیلی قشنگه ...
ایمان _ بریم اتاقمون رو ببینیم ... اتاق بچه ها رو هم درست کردم ...
برگشتم سمتش ... باهم از پله ها رفتیم بالا ... یه اتاقو باز کرد ... خیلی قشنگ بود ... اتاق بچه ها ... سه تا تخت خوشگل توش بود .... پر بود از عروسکای جوراواجور ... رفتم طرف یکیشون و گفتم : بخدا نمیدونم چی بگم ...
برگشتم سمتش ... با لبخند اومد سمتمو دستشو انداخت دور کمرمو منو به خودش چسبوندو گفت : خوشت میاد ؟
سرمو تکون دادمو گفتم : آره ... عالیه ...
دیگه نمیخواستم اذیتش کنم ... دستمو دور گردنش انداختمو گفتم : خیلی ممنون ...
و لبامو گذاشتم روی لبش ... بیچاره اولش هنگ کرد ولی بعدش باهام همراهی میکرد ... منو بلند کردو و از اتاق خارج شد ... یه اتاقی رو باز کرد ... روی تخت قرار گرفتم ... لباشو ازم جدا کرد ... چشامو باز کردم ... روم خیمه زده بود ... نگاهمو چرخوندم ... روی یه تخت چوبی قهوه ای بودم ... اطرافو نگاه کردم ... دکور کرم قهوه ای ...
ایمان _ خوبه ؟
بهش چشم دوختمو ابرومو بالا انداختمو گفتم : بقیه شو پسندیدم ولی اینو نه ...
ایمان سرشو اورد نزدیکو گفت : باشه عوض کن ... فعلا قدرت دست توئه ...
لبخندی زدم که لباشو گذاشت روی لبام ...
======

همونجور که مانتومو برمیداشتم داد زدم : احسان ... مهسان ... رامبد ... کجایید شما . ؟
از اتاقمون اومدم بیرون ... مانتومو پوشیدم ... صداشون از پایین میومد ... دکمه هامو بستم ...
مهسان _ احسان ول کن ...
رامبد _ راست میگه ... احسان خیلی اذیت میکنی ...
_ اینجا چه خبره ؟
هر سه شون کنار هم ایستادن ... لباساشون نامرتب شده بود ...
مهسان دستشو برد بالا و گفت : یه چیزی بگم ؟
_ میشنوم ...
مهسان _ احسان داشت موهامو میکشید رامبد نذاشت بعد باهم دعوا کردن ...
احسان _ دروغ میگه مامان ...
_ احسان ... از خواهرت عذر خواهی کن ...
احسان با خشم گفت : معذرت میخوام ...
_ از رامبد ...
احسان _ داداش معذرت میخوام ...
_ خب حالا راه بیفتید ...
هر سه تاشون رفتن بیرون از خونه ... رفتم طرف دستشویی ... در زدم ...
_ ایمان ؟
درو باز کرد ... داشت مسواک میزد ...
ایمان _ جانم ؟
_ زود باش دیگه ...
ایمان _ باز چیکار کرده بودن ؟
_ هیچی ... احسان اذیتشون میکنه ...
مسواکو گذاشت سرجاش و یه بار دیگه دهنشو پر از آب کرد و خالی کرد و اومد بیرون ...
_ سریع باش .. تا الانشم دیر کردیم ...
دستشو انداخت دور کمرمو سرشو نزدیک گردنم کردو بوسه ای به گردنم زد و گفت : کشته منو این جدیتت ...
خودمو ازش جدا کردمو گفتم : ایمان بچه ها میبینن زشته ...
منو کشید توی بغلش و راه افتادیم طرف در ... بیچاره ها تا منو دیدن هر سه تاشون راست ایستادن ... ایمان زد زیر خنده ... منو ول کردو رفت طرف بچه ها و گفت : ای جان ... آزاد باشید ...
نگاهی به من کردو گفت : عین سه تا سربازن ...
رفتم طرف ماشینو گفتم : سوار شید دیر شده ...
سوار شدیم ... طو راه هیچکدوشون حرفی نزدن ... به محض رسیدن به خونه خاله اینا ایمان ایستاد ... پیاده شدیم ...
_ بچه های خوبی باشیدا ...
هر سه تاشون باهم گفتن : چشم ...
ایمان _ هر کاری دوست دارید بکنید ... آزادید ...
اینقدر ذوق کردن که خودمم تعجب کردم ... سریع دویدن داخل ...
_ ایمان ... این چه کاری بود ؟
ایمان _ عزیزم ... بزار یکم راحت باشن ... بخدا بهترین بچه های فامیلن ...
هیچی نگفتم ... با دیدن فرهادو الهه رفتیم طرفشون ...
الهه _ چرا اینهمه دیر کردید ؟!
_ تقصیر اقا داداشتونه ...
الهه _ داداش مثلا تولد من بودا ... زودتر میومدی چی میشد ... ؟
ایمان الهه رو کشید توی بغلش و بوسیدشو گفت : ببخشید ... ولی مهم یکی دیگه بوده که فکر کنم کله سحر اینجا بوده نه ؟
نگاشو دوخت به فرهاد ... الهه با خنده گفت : صبحونه رو اینجا خورده ...
فرهاد _ الهه خانوم داشتیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با شوخی و خده رفتمیم داخل ... شیش سال از تولد بچه ها میگذشت ... هفت سال بود منو ایمان باهم زندگی میکردیم ... زندگی همراه با عشقی که ایمان بهم داده بود ... همراه با محبت های ایمان ...
آره من عاشق بودم ... عاشق شدم ... عاشق مردی که به واسطه یه ماموریت به دستش اورده بودم ... ماموریتی که زندگیمو ساخت ...

پایان
منبع: یادیار .رزبلاگ
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 169
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 485
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,186
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,969
  • بازدید ماه : 7,969
  • بازدید سال : 137,095
  • بازدید کلی : 20,125,622