loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 563 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی( فصل نهم)

 

 

 

http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
_آویسا، حدس بزن الان چی شنیدم؟ سرم رو بالا گرفتم و به شبنم که توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم. عینکم رو زدم بالای سرم و کتاب رو بستم. _نمی دونم، خودت بگو. اومد داخل اتاق و روی تخت خودش رو به روم نشست. _ اِ اذیت نکن دیگه، مزش به اینه که حدس بزنی. _شبنم حوصله ندارم زود بگو می خوام کتابم رو بخونم. _بازم شروع کردی به نمایشنامه خوندن؟ ایندفعه مال کیه؟ _مال شکپیر. خبرت رو بگو. _خیلی ضد حالی، ولی میگم، الان داشتم با آماندا چت می کردم. گفت فردا همه خونه ی ساحلی خانوادگیشون دعوتیم. _جدی؟ همیشه دلم می خواست خونشون رو ببینم. عکساش که نشون می داد جای قشنگیه. _آره، خانوادش و دوستاش هم هستند بعلاوه ی ما. خیلی خوش می گذره. _اوهوم. _فکر می کنی چی بپوشم. پیراهن یا بلوز و شلوار؟ _نمی دونم. _تو چی می خوای بپوشی؟ _نمی دونم. _خط چندمی؟ _هان؟ _هان و مرض! چته تو؟ چشم دوختی به اون کتاب اصلانم حواست به من نیست. _ببخشید. دلم می خواد بدونم آخر چی میشه. _درباره ی چی هست؟ _درباره ی یه عشقی که خیلی عجیبه. دختر عاشق پسرست و پسره نمی دونه. می خوام بدونم آخرش بهش میگه یا نه؟ _چه فرقی به حال تو داره؟ _خب، اینطوری می فهمم کسای دیگه ای که توی موقعیت من بودن چه واکنشی نشون دادن. می خوام بدونم اینکه به آراد حرفی نزدم درست بود یا غلط. _اون فقط یه داستانه آویسا. می خوای از شکسپیر مشاوره بگیری؟ _تو آدم بهتری رو سراغ داری؟ _آره، من! آدمای اطرافت، دوستات. نه مردی که هفت کفن پوسیده. کتاب رو بستم و سرم رو به دیوار پشتم تکیه دادم. پلکام روی هم افتادند. دیگه مغزم داشت سوت می کشید. با اینکه فکر می کردم دارم همه چیز رو برمی گردونم به حالت اولش و همون طوری که باید باشه، اما از وقتی که برگشتیم خونه همش دارم به آراد، حرفامون، کارامون و ... فکر می کنم. دارم دیوونه میشم. _آویسا چرا اینقدر داری خودتو اذیت می کنی؟ _خسته شدم. ای کاش ... ای کاش یه حرکتی، حرفی، چه می دونم یه نشونه ای از طرفش می گرفتم که حداقل الان اینطوری روی هوا معلق نباشم. شبنم احساس می کنم اگه یه شانس دیگه برای بودن باهاش داشتم حتما بهش می گفتم دوسش دارم. _تو؟ به یه مرد بگی دوسش داری؟ باور نمی کنم. _چرا؟ به گروه خونیم نمی خوره؟ _نه، به شخصیتت نمی خوره. آویسا هیچوقت نمیره اعتراف کنه. اگه اینکارو کنی دیگه ... دیگه آویسا نیستی. یه آدم جدیدی. _من همین الانشم یه آدم جدیدم، متوجه نشدی؟ تک تک سلول هام دارن داد می زنن عوض شدم. این عشق بدجوری روم اثر گذاشته. حالا می فهمم توی این فیلما و کتابا عاشقای واقعی چی می گفتند. _من هیچ نظری ندارم. _ناسلامتی قرار بود بهم مشاوره بدی خانوم دکتر. _مسخره نکن، اگه جدی بهت بگم نظرم چیه انجامش میدی؟ _بستگی داره، اگه با اخلاق و عقایدم جور بیاد آره. _همین الان شماره ی آراد رو پیدا کن و بهش زنگ بزن. خندم گرفت. دست خودم نبود ولی نمی تونستم جلوی لرزش شونه هام رو بگیرم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و قش قش خندیدم. _می دونم به مسخره می گیری. _نه نه، فقط ... وای خدا! فقط خیلی جالب میشه که من برم به آراد زنگ بزنم و بعد چی بگم دقیقا؟ _خب بگو دوسش داری، بگو یه حسی نسبت بهش داری دیگه. خندم بند اومد. پیشنهادش عالی بود اما برای کسی که جرعت این کار رو داشته باشه، نه منی که تازگی ها ضعیف شدم. خیلی متنفرم که اینو بگم اما دیگه قوی نیستم. اعتماد به نفسم اومده پایین و مطمئن نیستم می خوام چیکار کنم. _گفتنش خیلی آسونه اما عمل کردن همیشه سخت بوده. _تو از پسش برمیای. آویسایی که من می شناسم با بقیه فرق داره. تو بودی که تنهایی اومدی اینجا کار کردی، برای خودت شرکت زدی، همیشه صاف وایستادی و از خودت دفاع کردی. حالا نگو که نمی تونی یه تلفن کنی و بگی یه آدم رو دوست داری. _نمی تونم چون سخته و من دیگه آدم قبل نیستم. حتی اون کسی که قراره بهش بگم هم آدمی نیست که به راحتی قبول کنه. اصلا ولش کن کلا نمیشه. _بهنونه نیار. داری جا می زنی. کتاب رو گوشه ی تخت پرت کردم و عینکم رو هم گوشه ی دیگه. از جام بلند شدم و همون طور که طول اتاق رو بالا و پایین می رفتم، حرف می زدم. صدام از حد معمول بلندتر شده بود. _دارم جا می زنم چون آسون تر از حرف زدن با آدمیه که احساسات من براش اهمیت نداره. این تلفن زدنی که جنابعالی ازش حرف می زنی در برابر کاری که من کردم هیچ به حساب میاد. شبنم من آراد رو بوسیدم. از این واضح تر که بگم دوسش دارم. من بهش نشون دادم. چقدر می تونه احمق باشه که نفهمه؟ کدوم دختری این کارو می کنه؟ به جای اینکه اول حرف بزن یکراست رفتم بوسیدمش بعد هم آقا میگه فراموش کن. می فهمی؟ الانم دارم تمام سعیم رو می کنم که فراموش کنم ولی نمیشه. به خدا نمیشه. دیگه پاهام تاب تحمل وزنم رو نداشتند. خم شدم و افتادم روی زانوهام. صورتم از اشک شور خیس شد. اشکی که طعمش رو روی لبم حس کردم اما حرکتی برای پاک کردنش انجام ندادم. دیگه نا نداشتم. ظرفیتم تموم شد. سردم بود. دستای گرم شبنم رو دورم حس کردم اما گرم نشدم. هیچکس نمی تونه گرمم کنه. پوست تنم از موقعی که اون شب از آغوشش جدا شدم سرده. هیچکس نمی تونه مثل اون شب که توی بغل آراد بودم و از گرمای زیاد داشتم ذوب می شدم، گرمم کنه. تنم فقط آغوش اونو می خواد. میون هق هق گریم گفتم: _می بینی داره باهام چیکار می کنه؟ می بینی چطور به زانو درم آورد؟ پس چرا خودش اینجا نیست که ببینه؟ جواب می خوای؟ بهت میگم، چون اهمیت نمیده. چون اون بوسه که برای من همه چیز بود برای اون هزازمین بوسه ای بود که یه دختر روی لبش کاشت. بی معنی. پوچ. تو خالی. آراد اصلا حالیش نمیشه. اصلا می دونی عشق چیه؟ نه، چون همیشه دخترا کنارش بودن تا نیازاشو برطرف کنند پس چرا بخواد عاشق بشه؟ شبنم خودش گفت که خارج همه کار می کرده. فکر کن الان به کیه؟ یه دختر دیگه که یه مدت باهاش می چرخه بعدم تمام. خداحافظ. _عزیزم می فهمم، تو رو خدا آروم باش داری می لرزی. _اون دوسم نداره. می دونم اگه پا پیش بزارم و حرف دلم رو بزنم میشم یه عروسک که توی دستاش به بازی می گیرتش. نمی خوام احساسات تازه و پاکم بازیچه بشن شبنم. من توجه می خوام، از اون. _خیلی خب تو آروم باش. اصلا من غلط کردم گفتم زنگ بزنی. اصلا ولش کن مرتیکه رو بذار با هر کی می خواد بگرده. شدت گریم بیشتر شد. دست خودم نبود ولی حالا که می شنیدم شبنم هم داره حرفام رو تکرار می کنه، بیشتر به این واقعیت می رسیدم که من و آراد دو نیمه هستیم که تا ته دنیا متعلق هم نمیشیم. شبنم آروم بازوها و پشتم رو نوازش می کرد و من پیشونیم رو روی شونش گذاشته بودم و زار می زدم. برای خودم زار می زدم که چطوری شکستم. _می دونی چیه؟ اصلا دیگه حرف زدن از اون توی خونه و شرکت ممنوع. دیگه هیچ راجع بهش نمیگیم. باشه؟ جوابی ندادم. حرفم نزنم فرقی نمی کنه. تمام ذهن و قلبم، تمام بند بند وجودم پر شده از آراد. ازش فاصله گرفتم و دماغم رو کشیدم بالا. صورتم رو با دست پاک کردم و با چشمای پف کرده و قرمزی که می دونم خیلی زشتم کردن زل زدم به بهش. باید می گفتم؟ آره، می خوام بگم تا بدونه و کمکم کنه. _شبنم، وقتی داشتیم توی فرودگاه خداحافظی می کردیم آندیا گفت که ... که آراد نیویورکه! قیاقه ی ناراحت شبنم تبدیل به قیافه ای مضطرب و نگران شد. چشماش گرد شدند و چند بار پلک زد. _شوخی می کنی؟ یعنی الان اینجاست. سرم رو تکون دادم. _اینجا زندگی می کنه؟ دوباره سرم رو تکون دادم. _عجب. ولی نگرانی نداره که، قرار نیست همدیگرو ببینید درسته؟ مشکلی پیش نمیاد. _منم همینو به آندیا گفتم. احتمال نداره همدیگرو ببینیم اما نگرانم. _نباش. مشکلی پیش نمیاد. _باشه، من خستم می خوام بخوابم. _حتما. خیلی گریه کردی چشمات قرمز شدند. _الان میرم می شورمشون. از روی زمین بلند شدم. شبنم همونجا نشست و به یه نقطه خیره شد. در اتاق رو باز کردم ولی قبل از اینکه برم بیرون صداش کردم. بگشت نگاهم کرد که گفتم: _دلم می خواد باهات موافق باشم و بگم مشکلی پیش نمیاد ولی قلبم میگه اگه ببینمش شاید بتونم یه چیزایی رو تغییر بدم. منتظر جوابی نشدم و رفتم توی دستشویی. توی آیینه نگاه کردم. ارزش این همه اشک رو داری آراد؟ الان داری چیکار می کنی؟ زندگیت مثل من ساکت و یکنواخته یا شاید توی یه کلوپ کنار یه دختر دیگه نشستی؟ توی این شهر رنگ و وارنگ زیر دو تا سقف متفاوت هستیم. یکیمون به فکر اون یکی ولی یکیمون به فکر خودش. اینا همه نشون میده که من و آراد وجه تشابهی نداریم. سرنوشت ما خیلی وقته داره فریاد می زنه به هم نمی رسیم.


نمی دونم چقدر جلوی آیینه ایستادم و با خودم حرف زدم و فکر کردم، ولی وقتی بیرون اومدم شبنم رو توی سالن دیدم که دور خودش می چرخه و داره با تلفن حرف می زنه. پشتش بهم بود برای همین متوجه نشد که رفتم طرف آشپزخونه و یه سیب از توی ظرف روی اوپن برداشتم. تکیم رو به اوپن دادم و یه گاز به سیب زدم. حرفی نمی زد و انگار داشت به حرف های طرف پشت خط گوش می داد. قدمی به سمت راست برداشت و برگشت که با دیدن من جیغ خفیفی کشید و تلفن از دستش افتاد. _خدا نکشتت دختر. چرا صدات درنمیاد که بفهمم پشت سرمی؟ _به من چه؟ _مثل روح می مونه. وای تلفن! تلفن رو از روی زمین برداشت و بعد از خداحافظی مختصری روی کاناپه نشست. با کنترل کانال ها رو عوض می کرد و نگاهش رو به طرف من برنمی گردوند. رفتم کنارش چسبیدم و گفتم: _کی بود؟ _مامانم. سری تکون دادم. روی یه کانال که داشت فیلم می داد نگه داشت و چشماش رو به صفحه ی تلویزیون دوخت. منم که هویچ، گل کلم، خیارشور! اصلا وجود ندارم. اینقدر بدم میاد نادیده گرفته بشم. هر چند با اوضاع و احوال چند دقیقه ی پیش من، فکر کنم ساکت مونده چون می ترسه بخواد باهام حرف بزنه اعصاب نداشته باشم یا بزنم زیر گریه یا به باد کتک بگیرمش. راست بگما من دست به زن ندارم ولی دستم سنگینه. وقتی یک آدم بدشانس رو بخوام بزنم دیگه میره سینه ی قبرستون برم نمیگرده! تجربه ثابت کرده! ولی الان حالم خوبه. دلم نمی خواد مثل مجسمه زل بزنم به یه گوشه. صدام رو صاف کردم و ته مونده ی سیب رو توی دستم نگه داشتم. با دستم به زانوی شبنم زدم و گفتم: _فردا چی می خوای بپوشی؟ همونطور که نگاهش به فیلم بود، جواب داد: _نمی دونم، شاید اون بلوز و دامن خنک آبیمو. تو چی؟ _باورت میشه حتی نمی دونم توی کمد چی دارم، چی ندارم؟ _بلاخره که باید یه چیزی بپوشی. _نظرت چیه الان بریم توی کمد دنبال لباس برای من بگردیم؟ _مگه نگفتی خوابت میاد؟ _خوابم پرید. زودباش بریم دیگه. دستش رو گرفتم و کشیدم. _آروم بابا، بذار اول تلویزیونو خاموش کنم. وارد اتاق شدیم و در کمد رو باز کردیم. ماشاا... کمد نیست که بازار شامیه واسه ی خودش! همه رنگ و همه مدل لباس هست توش. کمدمون چون یک دیوار کامل اتاق رو گرفته و بزرگه، تقسیمش کردیم. سمت راست وسایل های من و سمت چپ مال شبنم. لباس ها، کیف و کفش توی قفسه های پایین. حالا کدوم رو بردارم؟ چند تا پیراهن خنک و کوتاه رو برداشتم و روی تخت انداختم. شبنم هم بلوز و دامن ها رو انتخاب کرد. حالا روی هر دو تا تخت چند دست لباس بود و من و شبنم هم موشکافانه داشتیم از بالا نگاهشون می کردیم. _به نظرم پروشون کنی بهتره. بعضی ها رو خیلی وقته نپوشیدی شاید اندازت نباشن. یکهو دو تا کف دستش رو محکم گذاشت جلوی دهنش و با چشمای گشاد نگاهم کرد. خودش فهمید چی گفت! وقتی یکی درباره اندامم حرف بزنه و بگه چاق شدم نمی تونم قول بدم سیستم عصبیم ملیح و آروم کار کنه. یکهو دیدی یه فن تکواندو خالی کردم روی کله ی طرف! اعصاب نداریم که! _ببخشید. _اشکالی نداره. اما من چاق نشدم. _آره، اتفاقا این چند وقته لاغرتر هم به نظر میای. از قیافش ترس می بارید. این حرفم الکی زده. چقدر من هولناکم! همون اول بلوز و دامنا رو گذاشتم کنار چون زیاد با این هوای گرم باهاشون راحت نبودم. یه مهمونی توی خونه ی ساحلی بود و دلم می خواست یه لباس راحت بپوشم. سه تا پیراهنا رو یکی یکی پوشیدم. مثل اینکه شبنم راست می گفت و یه هوا لاغر شده بودم. از بس استرس داشتم. پیراهن اول صورتی بود ولی خوشم نیومد. پیراهن دوم هم که کرم بود به دلم ننشست. دلم می خواست یه لباس محشر بپوشم. حسم می گفت مهونی آخر هفتشون باید خیلی باحال باشه. لباس آخرم سرمه ای بود ولی پایینش کوتاه بود و در واقع برای همیچین مهمونی هایی نگرفته بودمش. _حالا چیکار کنم؟ اصلا نمی دونم چرا این لباسا رو گرفتم! حتما اون موقع سرم به جایی خورده بود! _دو تای اولی که خوب بودند. _نه، یه چیز تک می خوام. دلم نمیاد بپوشمشون. _راست میگی، باید یه لباس زیبا باشه. بذار یه دور دیگه برگردیم شاید یه چیزی پیدا شد. _اگه پیدا هم نشه میرم میخرم. _نه بابا، یه چیزی پیدا میشه ... آهان! وای آویسا این ته کمدت رو دیدی؟ _نهف چیه مگه؟ از جلوی کمد رفت کنار و یه کاور کشید بیرون که پیراهن قرمزم بهش آویزون بود. این دیگه کجا بود؟ اصلا یادم نبود همچین لباسی هم دارم! از دست شبنم گرفتمش و جلوی خودم رو به روی آیینه ی قدی نگهش داشتم. قرمز آتشین. دکلته با کمری از روبان قرمز و قدش تا زانو بود که لبه ی پایین چین داشت. جنسشم از حریر چند لایه بود. این دقیقا همون چیزی بود که می خواستم. از توی آیینه چشم های شبنم رو دیدم که برق می زد و سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد. پس لباس برای مهمونی حله. _خب حالا می مونه کفش و کیف. _اوه من یه کفش قرمز دارم. فقط هفت سانته. _مشکلی نیست، فوقش آخرش مهمونی اگه خسته شدم درش میارم و می شینم. کیفم یه دستی کوچولو دارم. _تموم شد. پیش به سوی مهمونی ساحلی. _اول بگیر بخواب تا فردا که کلی کار داریم. لباس ها رو مرتب آویزون کردم توی کمد و روی تختم دراز کشیدم. نیاز به یه حواس پرتی داشتم و این مهمونی دقیقا همون چیزیه که می خوام. *** _آخ! آخ! شبنم به خدا اگه یه بار دیگه موهامو ... آخ! دوباره موهامو کشید که از دردش پوست سرم تیر کشید. غلط کردم خودمو سپردم دست این هیولا. داره پوست سرمو می کنه. یک ساعت دیگه باید حرکت می کردیم تا به موقع برسیم. شبنم حی و حاضر بود و داشت پایین موهای صافم رو بابلیس می کشید. بلندی موهام تا کمرم بود و حالا که پایینش لول های خوشگل داشت، زیباییش دو چندان شده بود. _خب، تموم شد. بدو آرایش کن. ریمل روی مژه های بلندم. خط چشم باریک. کرم مرطوب کننده و در آخر رژ قرمز محبوبم. شدم هلو! _وای آویسا! میگم بیا نریم اینجوری تا آخر مهونی چیزی ازت نمی مونه که با من بگرده. _نترس. خودت می دونی من به کسی پا نمیدم. _آره، فقط یه مرده خوش شانسه که تو بهش پا میدی. _میشه دوباره بحثش رو وسط نکشی؟ خواهش می کنم. نمی خوام حا خوبم زهرمار بشه. _باشه، پوزش می طلبم. بدو دیر شد. کفشم پوشیدم و کیفم رو برداشتم. پیش به سوی خودروی عزیزم. توی ماشین صدای ضبط رو بالا بردم و در حالی که به مسیر جاده زل زده بودم، با خواننده زمزمه می کردم. من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی شنیدی از من بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بی خیالی داره حرصمو درمیاره، حرصمو درمیاره آخ! گفتی محسن یگانه جان! داری حرف دل منو می زنی. ناخودآگاه که نبود البته، کاملا خودآگاه از سر گوش دادن به این آهنگ و به یاد آوردن دوباره ی آراد، سرعتم رو زیاد کردم و با حرص فرمون رو توی دو تا مشتم فشار دادم. تکلیف عشقمونو بهم بگو که بدونم باشم، نباشم، بمونم یا نمونم می ترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آمپر سرعت داشت بالا می رفت. جاده تقریبا خلوت بود و هوا هم گرگ و میش. خورشید از سمت راستم داشت خودشو پشت کوه ها قائم می کرد. یه نگاه از آیینه به عقب انداختم و یه نگاه هم به جلو. سبقت گرفتم و پامو بیشتر روی گاز فشار دادم. زمزمه هام تمومی نداشت. این تیکه ی آهنگ رو از ته دلم خوندم. آخه دوست دارم، منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره؟ دوست دارم، منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره؟ نه نه! الان وقت گریه نیست می زنی همه ی آرایشتو خراب می کنی. نیا پایین اشک سمج! ازت متنفرم که اینقدر تقی به توقی می خوره مثل ماست پخش میشی روی صورتم! تو می تونی جلوش رو بگیری، فقط گریه نکن. کجای زندگیتم؟ یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت می بینی دارم می میرم و هیچ کاری باهام نداری تو با غرور بی جات داری حرصمو در میاری من توی زندگیتم ولی ... دوست دارم، منه بیچاره مگه دلم تو دن ... قطعش کردم. دیگه بسه وگرنه قول نمیدم بتونم خودمو کنترل کنم. همین الانم میزان خشم خونم زده بالا و اگه آراد جلوم بود می گرفتم می زدمش! نه شایدم این آهنگ رو بهش می دادم تا گوش کنه و احساسم رو بفهمه! اصلا نمی دونم. نمی خوام بهش فکر کنم. شبنم ساکت بود. ازش ممنون بودم که حرفی نمی زنه چون اعصابم خیلی خط خطی بود و دلم نمی خواست بهش بی احترامی کنم و حرف درشتی ناخواسته از دهنم دربیاد. یک ساعت بعد به آدرسی که آماندا داده بود رسیدم. یه ویلای توپ با دیوارهایی که اکترا از شیشه بودند و سبک مدرن سفید و مشکی. استخر جلوی خونه چشم گیر بود و حوس آب تنی رو توی دلم ایجاد کرد. مهمونی توی حیاط پشت خونه و رو به ساحل بود. آماندا به محض ورودمون باز نتونست خودشو کنترل کنه و پرید جفتمون رو بغل کرد. به احترام اینکه اولین باره میایم پیششون برای پدر و مادرش یه گلدون گرفتیم که کلی ازمون تشکر کردن. آماندا ما رو بهشون معرفی کرد و بعد ما رو برد سمت استخر که لارا هم اونجا بود. مگی هنوز نرسیده بود. یه لیوان آب پرتغال از روی میز برداشتم و با دخترا مشغول حرف زدن شدیم. خورشید کاملا غروب کرده بود و ساحل تاریک بود. دریا رو نمی شد کامل دید و نور چراغ های بلندی که اطراف ساحل گذاشته بودند، برای روشن کردن محوته کافی نبود. اما وقتی با دقت گوش می دادی صدای موج ها رو می شنیدی. آرامش به خونم تزریق شد و دیگه خبری از عصبانیت یک ساعت پیش در کار نبود. البته متاسفانه، از شانس خوبی که همیشه همراهمه، این آرامش مدت زیادی طول نکشید و با ورود مگی و همراهش همه چیز محیا شد تا شب خوشم تبدیل به وحشتناک ترین شب ممکن در زندگیم بشه!


اون اینجا چیکار می کنه؟ سئوالم باعث شد همه برگردند طرفم و رد نگاهم رو دنبال کنند. شبنم مثل من تعجب کرد اما آماندا و لارا لبخند زدند. ای نامردا! پس می دونستند اونم داره امشب میاد! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و خودمو با لیوان توی دستم مشغول کردم. حالا چیکار کنم؟ خیلی ازش خوشم میاد که اینجا هم پیداش شده! اصلا باهاش حرف نمی زنم، مجبور نیستم تحملش کنم. فقط یه سلام و یه خداحافظ. خودمو آماده کردم تا ریلکس رفتار کنم. جفتشون اومدند کنار ما و سلام کردند. جواب مگی رو با خوشرویی دادم ولی برای اون فقط سری تکون دادم که دستش رو آورد جلو. اَه! همه نگاهشون به منه که ببینن عکس العملم چیه؟ جا نزن آویسا، فقط آروم باش. دستم رو توی دستش قرار دادم و گفتم: _سلام الکس. لبخندی زد که چهرش رو جذاب تر نشون داد. هر چند برای من فرقس نداره چون چشمم فقط یک مرد رو زیباترین مرد دنیا می بینه. الکس هم خودشو بکشه دیگه به چشمم نمیاد. _از دیدنت خوشحالم آویسا. برعکس، من ابدا خوشحال نیستم تازه خیلی هم عصبانیم. نمی دونم چه صیغه ایه که هر بار من این الکس رو می بینم دلم می خواد از حرکات دفاع شخصی و تکواندو استفاده کنم. انگار با حضورش سیگنال هایی رو طرف من می فرسته که مغزم اعلام خطر میده تا از خودم دفاع کنم. _ممنون. دستم رو از توی دستش خارج کردم و به جمعیت اون طرف استخر خیره شدم. خواهش می کنم برو، فقط برو. نخیر! این دخترا باز الکسو دیدن خودشونو وا دادن. همچین در حال گپ و گفت و گو هستند انگار صد ساله همدیگرو می شناسن. در کمال تعجبم شبنم هم به جمعشون پیوست و باهاشون حرف می زد. عالی شد! حالا تنها کسی که از جمع جدا افتاده منم. خیلی بدم میاد نادیده گرفته بشم ولی انگار نه انگار منم اینجا وایستادم. نکنه نامرئی شدم؟! حواسم بهشون بود و زیر چشمی می پاییدمشون. از طرفی مسیر ساحل رو دنبال کردم و موج هایی که توی تاریکی دیده نمی شدند رو توی ذهنم مجسم کردم. خدا کنه تا آخر جشن اوضاع تغییر کنه. نیم ساعت بعد، من روی یه صندلی کنار استخر نشسته بودم و به اون طرف استخر نگاه می کردم که چطور الکس با یه سری حقه ی شعبده بازی مسخره داره دخترا رو به وجد میاره. احمقا! داره باهاتون بازی می کنه، چطور نمی فهمید؟ چیزی که باعث شده الان خونم به جوش بیاد اینه که نظر دخترای دیگه و بعضی مهمون ها هم به کارهای الکس جلب شده. حتی شبنم هم که توی تیم من بود الان رفته توی تیم حریف. آخه من به چه زبونی بگم از این پسره خوشم نــمـــیـــاد! دور الکس رو چند نفر گرفته بودند که بهشون گفت می خواد بره یه چیز بخوره و زود برمی گرده. آره دیگه، تا ادامه ی نمایش مسخرش رو اجرا کنه. به لیوان توی دستم خیره شدم. آب پرتغال جواب نمیده، بهتره برم مشروب بردارم. نه، به مامان و آندیا قول داده بودم توی مهمونی و جاهایی که کسی نباشه کمکم کنه مشروب نخورم. همه از مست کردن من ترسیدن. اما الان که شرایط فرق می کنه. شبنم و بقیه ی دخترا اینجان پس زیر دقیقا زیر قولم نمی زنم. با ذوق بلند شدم و رفتم سمت میزی که روش پر از نوشیدنی و خوراکی بود. یه لیوان شامپاین رو برداشتم و کمی اسنک گذاشتم دهنم. _داشتم دنبالت می گشتم. وای خدا! سکته کردم رفت! یه قدم پریدم عقب و الکس رو دیدم که با لبخندی که فقط حرص منو در میاره، پشتم ایستاده. اخمی کردم و بی توجه به اون یه جرعه از لیوانم رو خوردم. _چرا تنهایی؟ _چون یک نفر داره سر دوستام رو گرم میکنه تا بهم محل نذارن! انگشت اشارش رو به سمت سینش گرفت و با تعجب گفت: _منظورت منم؟ ببین من همچین قصدی نداشتم. معذرت می خوام. _مهم نیست. بهتره بری پرده ی بعدی شعبده بازیت رو انجام بدی. همه منتظرن. _آویسا، من امشب اومدم اینجا که با تو حرف بزنم. _چه اختلافی! من هیچ حرفی با تو ندارم. خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش. وای! اگه یه خرده محکم تر می کشید الان تمام محتویات لیوان می ریخت روی لباسش. با این فکر لبخندی زدم که نگاه الکس رو به سمت خودش جلب کرد. اوه الان فکر می کنه برای اون لبخند زدم و منظورم رو بد برداشت می کنه. گند زدم. _می دونم که می خوای حرفام رو بشنوی. _نه، نه. اشتباه نکن. امشب قراره به من خوش بگذره و دلم نمی خواد تو خرابش کنی. _ولی من بخاطر تو اومدم اینجا. پوزخندی زدم و با ابروهایی بالا رفته گفتم: _حداقل سعی کن دروغی بگی که تابلو نباشه. حالا هم دستم رو ول کن چون همراه امشبت مگیه نه من. بازوم رو از چنگش خلاص کردم و به طرف صندلیم رفتم. صداش رو از پشت سرم شنیدم: _اشتباه فهمیدی. مگی؟ اون فقط چون من آدرسو بلد نبودم گفت منو میاره. هیچی بین ما نیست. جوابش رو ندادم. همینطور داشت دنبالش می اومد. صندلی رو بی خیال شدم و دور استخر تند راه رفتم تا یه گوشه ای رو پیدا کنم جیم بشم. _آویسا، صبر کن بذار حرفم تموم شه. ببین من باید امشب یه چیزی بهت بگم که ... _برام مهم نیست. تقریبا داد زدم. لیوان شامپاین رو تا ته سر کشیدم و روی میزی که از کنارش رد می شدم رهاش کردم. هر کی ما دو تا رو می دید متوجه می شد که دارم از دستش فرار می کنم. این استخرم اینقدر بزرگ بود که هر چی می رفتی تموم نمی شد. به سمت ساختمون رفتم که از پشت دیوار شیشه ایش جمعیت رو در حال رقص دیدم. در شیشه ای کشویی رو باز کردم و رفتم بین جمعیت. با چند تا تنه زدن مسیرم رو باز کردم. یه نگاه به پشت سرم انداختم و الکس رو دیدم که وارد خونه شد. لعنتی! چرا ولم نمی کنه؟ به دور و برم نگاه کردم. از بچه ها خبری نبود. این جا هم صدا به صدا نمیرسه. راه پله ی گوشه ی سالن رو دیدم. معطل نکردم و ازش رفتم بالا تا الکس پیدام نکنه. اوف! چند تا اتاق دارن مگه؟ شیش تا در بود. اولی رو باز کردم که حمام از آب در اومد. دومی هم قفل بود و سومی رو رفتم تو. یه اتاق دخترونه که مطمئنا مال آماندا بود. بالکن بزرگ اتاق از پشت دیوار شیشه ای که پرده ی حریر نصفش رو پوشونده بود، خودنمایی می کرد. پرده رو کاملا کشیدم تا دیوار رو بپوشونه، بعد رفتم داخل بالکن و وقتی برگشتم منظره ی رو به روم نفسم رو گرفت. از این بالا هم حیاط خونه و استخر رو میشد دید و هم ساحل رو که خالی از آدما بود. دریا رو نمی دیدم اما حسش می کردم. بوی مطبوع آب شور، نسیم ملایم کنار دریا که با موهام بازی می کرد، حس خوبی رو درونم ایجاد کردند. دستم رو به لبه ی میله ای بالکن گرفتم و بهش تکیه دادم. چیزی نگذشت که صدای کشیده شدن در رو از پشت سرم شنیدم و الکس رو دیدم که به داخل بالکن قدم گذاشت. _فقط یه نفره که لباس قرمزی مثل تو پوشیده. نفسم رو با صدا بیرون دادم و دست به سینه ایستادم. _الکس، این بچه بازی رو بذار کنار. چی می خوای؟ _بازی نیست، فقط می خوام حرف بزنیم. _گفتم که من حر ... _باشه، پس من میگم تو گوش کن. برخلاف میلم سرم رو تکون دادم و منتظر شدم بگه. خدا کنه بعد شرش رو کم کنه. اومد کنارم ایستاد و به منظره ی ساحل چشم دوخت. توی همون حال گفت: _می دونم از من خوشت نمیاد. می دونم که نحوه ی شناختمون از هم با دعوا و خرابکاری من بود و هیچ وقت نتونستیم مثل دو تا آدم بزرگ بشینیم با هم حرف بزنیم. یادته اولین باری که همو دیدیم؟ وقتی داشتی می افتادی، نتونستم به چیز دیگه ای جز نجاتت فکر کنم. وقتی توی آغوشم گرفتمت و تو چشمات رو بسته بودی، اولین چیزی که به ذهنم اومد قیافه ی بامزت بود. خودتو از ترس جمع کرده بودی. روز عروسی اصلا فکرشم نمی کردم اون طوری بشه. منظورم اینه که دخالت تو و کمکت رو نیاز داشتم اما تصور نمی کردم چند تا مار کوچیک بتونند جشن رو کلا به هم بریزند. شاید قبلا اینو نگفتم اما بخاطر خراب شدن زحمتات متاسفم. نیم نگاهی بهم انداخت و سریع روشو دوباره برگردوند طرف ساحل. _وقتی فهمیدم همش دوست داری ازم دوری کنی و هر بار که با هم حرف می زنیم دعوا میشه، یه حس عجیبی پیدا کردم. تا حالا اینطوری به بن بست نخورده بودم. همیشه رابطه هام با دوست دخترام آروم و بدون مشکل بود. هیچ وقت با دختری تا این حد اختلاف نداشتم. اما هر بار که دیدمت یا بهت فکر کردم، بجای اینکه مثل خودت ازت بدم بیاد، بیشتر می خواستم کنارت باشم. برای همین اون شب قبل از رفتنت اومدم خونتون چون تمام ذهن و قلبم داشت بهم دستور می داد باید ببینمت. آخر شب وقتی گفتی قراره بگردی ایران فهمیدم چرا اینقدر حالم خراب بود و خوشحال شدم که قبل از رفتن دیدمت ولی حرفی از احساسم نزدم. حالا که برگشتی باید بهت بگم که این مدت برام به اندازه ی چند سال گذشت. آویسا، من ... من خیلی ازت خوشم میاد و دلم می خواد یه رابطه ی جدی رو باهات شروع کنم. برگشت سمتم. زبونم بند اومده بود و عین مونگولا زل زده بودم بهش. اتظار این همه حرف رو نداشتم و فکرشم نمی کردم بخواد درباره ی این موضوع حرف بزنه. وای! الکس به من علاقه داره؟ این عجیب ترین چیزی بود که می تونست بگه. نتونستم بیشتر از این نگاهش کنم و به استخر خیره شدم. پایین افراد زیادی نبودند و همه داشتند طبقه ی پایین داخل خونه می رقصیدند. _آویسا می دونم حرفم برات قابل هضم نیست راستش خودمم باورم نمیشه اینقدر جدی دارم فکر می کنم ولی مطمئنم تو همونی هستی که برای بقیه ی زندگیم می خوام. اوه! دیگه داشت تند می رفت. دستم رو بالا رو جلوی صورتش گرفتم تا ادامه نده. قدرت بیان حرف رو نداشتم اما فکر کنم خودش فهمید منظورم چیه. نگاهش نمی کردم اما می تونستم حس کنم که کنارم ایستاده و داره به همون جایی که زل زدم، نگاه می کنه. سکوت بود و سکوت. سکوتی که توش هزار تا معنی و حرف گنجونده شده بود. هنوزم نمی تونم باور کنم، نه برای اینکه الکس این حرفا رو زده، برای اینکه اصلا نبایدیک همچین چیزی بین ما پیش میومد. باید قبل از اینکه موضوع به جاهای باریک بکشه بهش بگم یکی دیگه رو دوست دارم و نمی تونم راجع به حرفاش جدی فکر کنم. باید بگم فقط یه مرده توی زندگیم وجود داره و چقدر آرزو داشتم این حرفا از دهن اون بیرون میومد. نفسم رو آروم بیرون دادم و چند بار چشمام رو باز و بسته کردم. حق الکس اینه که بازیچه نشه و همین حالا حقیقت رو بدونه. قبل از اینکه برگردم سمتش تا حرفم رو بزنم به آراد فکر کردم. درستش همینه که فقط آراد رو توی قلبم نگه دارم. تصویرش رو جلوی چشمم مجسم کردم که داره کنار استخر قدم میزنه. مثل همیشه خوشتیپ و جذاب. فقط این وسط یه چیزی جور در نمیاد. چرا اینقدر تصویر آراد واقعیه؟ چرا داره به اطراف نگاه می کنه انگار دنبال یه نفر می گرده؟ چشمام رو بستم و فکر آراد رو از سرم بیرون دادم. دوباره که چشمام باز شدند نزدیک بود شاخ در بیارم. آراد هنوزم پایین کنار استخر بود و دختری که داشت به سمتش قدم برمی داشت باعث شد نفسم حبس بشه. شبنم داره چیکار می کنه؟ چرا داره میره سمت آراد تخیلی؟ وای! دست هم دادند و حالا دارن با هم حرف می زنند! اینجا چه خبره؟ به الکس نگاه کردم و دیدم که اونم داره به همونجایی که من فکر می کنم آراد ایستاده نگاه می کنه. پس اونم می بینه؟ یعنی آراد واقعیه؟ نه، امکان نداره اون اینجا باشه. شبنم چی داره بهش میگه؟ چرا اینقدر اطراف رو نگاه می کنند؟ دارم سکته ی دومم رو می زنم! دستم دور میله سفت شد و دندونام رو به هم فشار دادم. اگه آراد واقعا اینجا باشه، یعنی بدبخت شدم. اصلا آمادگی رو به رو شدن باهاش رو ندارم. حواسم پرت صورت آراد شده بود که متوجه ی شدم شبنم داره از پایین منو نگاه می کنه و با دست بالکن رو به آراد نشون میده. تنها کاری که تونستم قبل از برگشتن سر آراد به اینطرف انجام بدم، این بود که کت الکس رو از پشت بکشم و هر دو بریم عقب. آراد منو دید. مطمئنم من و الکس رو با هم دید. حالا چیکار کنم؟
/////////////////////////////////////////////////////////////////////
نمی تونستم باور کنم. اونجا چیکار می کرد؟ دستم داره می لرزه. لباس الکس رو ول کردم و همونجا سر جام ایستادم. جرعت جلو رفتن و دیدنش رو نداشتم. تمام معادلاتم اشتباه از آب در اومد. اینکه امکان نداره آراد رو ببینم یک دلداری بی معنا برای خودم بود که متاسفانه عکسش به حقیقت پیوست. نمی دونستم چیکار کنم. برم پایین؟ سر جام بمونم؟ حرف بزنم؟ الکس رو چیکار کنم؟ اگه بیاد بالا چی؟ چی بهش بگم؟ سرم داره منفجر میشه. چند تا نفس عمیق کشیدم. دم، بازدم. آروم باش دختر، همه چی رو به راهه. فقط خودتو کنترل کن. نگاهی به الکس که خاموش ایستاده بود و منو نگاه می کرد، انداختم. یه قدم به طرفش برداشتم و تا جایی که تونستم چشمام رو مظلوم نشون دادم. _خیلی خب، میشه بگی چی شده؟ _ببین، یه نفر اومده اینجا که من اصلا آمادگی دیدنش رو ندارم و هر لحظه ممکنه ... صدایی اومد. مثل باز شدن در. خودشونن! رفتم عقب تا جایی که خوردم به لبه ی بالکن. الکس با تعجب حرکاتم رو زیر نظر داشت و من تمام وجودم در انتظار کسی که قراره تا چند لحظه ی دیگه ببینمش، می لرزید. حرکت پرده رو دیدم و در بالکن باز شد. شبنم اومد داخل بالکن و با دیدن من و الکس، سر جاش ایستاد. یه جوری که به نفر بعد اجازه نمی داد این قسمت رو ببینه. _آویسا میشه چند لحظه بیای؟ سرم رو به نشونه ی منفی تند تکون دادم. _عزیزم باید حرف بزنیم. بیا. _نه، نمی خوام. _یعنی چی؟ کارت دارم. _نه. مثل بچه هایی شده بودم که دارن لج می گیرن. حتی حاضر بودم پامو بکوبم زمین و گریه هم کنم اما آراد رو نبینم. شبنم اومد طرفم، دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. هر چقدر سعی کردم، زور زدم، موفق نشدم. انگار انرژیم ته گرفته بود و نای حرکت نداشتم. همونطور که منو مثل کش دنبال خودش می کشید، به اطراف نگاهی می انداخت. رفتیم طبقه ی پایین و از بین جمعیت راه رو به سمت بیرون خونه باز کرد. داشت منو مستقیم می برد سمت مردی که عاشقش بودم ولی نمی خواستم الان ببینمش، یعنی توانش رو نداشتم. رفتیم بیرون. همون جای قبلی ایستاده بود. انعکاس بدن تنومند و قد بلندش توی آب استخر که حالا با خاموش شدن بعضی چراغ های بیرون درخشان تر به نظر می اومد، زبونم رو بند آورد. دستش رو توی جیب شلوارش کرده بود و با دست دیگش هم کتش رو گرفته بود. کراوات نداشت و چند تا دکمه ی اول لباسش باز بود. هر چقدر نزدیک تر می شدم، بیشتر متوجه ی پریشون بودن حالش شدم. انگار دعوا کرده یا حوصله ی تیپ زدن نداشته، چون با آراد تر و تمیز همیشگی یه خرده فرق داشت. دلم یه جوری شد. نگرانش شدم. طاقت ناراحت بودنش رو نداشتم و مهم نیست چقدر من رو ناراحت و دلتنگ کرده، من نمی تونم اینطوری غمگین ببینمش. من و شبنم یک طرف استخر بودیم و اون یک طرف دیگه. چشمام جز اون جایی رو نمی دید و دستم از دست شبنم رها شد. حتی نفهمیدم شبنم کی رفت، اما وقتی چشم باز کردم دیدم که دارم به سمتش میرم و نگاهش به منه. نگاهی که آشنا بود. همون نگاه شیطونی که آخرین بار مثل ماه نقره ای فام می درخشید و در این لحظه هم درخشش چشمم رو می زد. در چند قدمیش ایستادم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. نمی خواستم جلوتر برم. وقتشه اون بیاد به سمتم و همین کار رو هم کرد. تا جایی اومد جلو که دو قدم بیشتر فاصله نداشتیم. این همه نزدیکی نمی ذاشت روی چیزی جز وجود خودش تمرکز کنم. قلبم داشت از دهنم می اومد بیرون و عرق کرده بود. بازم همون حس و حالی که هر وقت نزدیکشم تکرار میشه. داغ بودم، بیشتر از همیشه. لب هاش جدا شدند تا حرفی بزنه اما کلامی خارج نشد. دستش رو از جیبش خارج کرد و لای موهای کشید. عصبی بود، اینو خوب می فهمیدم. کلافگی از سر و روش می بارید. این بار مستقیم توی چشمام زل زد و گفت: _نباید میومدم اینجا! فکر می کردم الان یه حرف رمانتیک تر می زنه اما ... اما پشیمونه که اصلا اومده اینجا! یعنی نمی خواد منو ببینه؟ چقدر من سادم. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم رو به زبون آوردم: _پس بهتره راهتو بگیری و بری. روی پاشنه ی کفشم چرخیدم تا برم که مچ دستم رو کشید و نذاشت حرکت کنم. نمی فهمم چرا حرفش با کارش ضد و نقیص داره؟! تکلیفش رو معلوم نمی کنه تا منم بدونم باید چیکار کنم. _ببخشید. نباید اونطوری می گفتم فقط حس خوبی ندارم بدون اینکه تو در جریان باشی پاشم بیام اینجا. اگه شبنم زنگ نمی زد ... سریع برگشتم و گفتم: _شبنم به تو زنگ زد؟ _آره. می دونم که نمی دونستی ولی گفت باید تو رو ببینم. _چرا؟ _آویسا شبنم یه چیزایی میگه که خیلی ذهنو در گیر کرده. تصمیم نداشتم بیام اما آخرین لحظه با خودم گفتم بیامو از زبون خودت بشنوم. آب دهنم رو قورت دادم و منتظر به لب هاش نگاه کردم. شبنم چی بهش گفته؟ نکنه حرفای منو به گوشش رسونده؟ آراد نباید می فهمید. _بذار از اول بگم. بیا بریم ساحل قدم بزنیم. حتی قدرت تصمیم گیری و اینکه بهش بگم ساحل تاریکه رو نداشتم. شونه به شونش حرکت کردم و کفشم رو توی دستم گرفتم. تا اونجایی رفتیم که به جای کاشی و بعد چمن، ساحل ماسه ای کف پام رو قلقلک داد. در طول ساحل راه می رفتیم و به جای دیدن دریا، صدای موج ها تنها حرف بینمون بود. خیلی طول نکشید انتظاری که داشت وجودم رو می خورد، به پایان رسید. _اول از همه می خوام بدونی که اگه من اینجام بخاطر اینه که باید به نتیجه ای می رسیدم و تو تنها کسی هستی که می تونی کمکم کنی. نگاهم کرد تا مطمئن بشه منظورش رو فهمیدم. سرم رو تکون دادم. کتش رو روی ماسه ها پهن کرد و اشاره کرد که بشینم. زانوهام بدون اجازه خم شدند و نشستم. خودش رو کنار نشست و به دریا ی نامرئی خیره شد که خطوط سفید و کف آلود موج ها تنها چیزی بود که نشون می داد اونجا دریاست. _حالت خوبه؟ نمی دونم، خوبم؟ خوب بودن اصلا چی هست؟ شاید تا یک ساعت پیش خراب و داغون بودم اما حالا که می بینمش، انگار دیگه هیچی از دنیا نمی خوام. جای من پیش خودشه برای همینه که وقتی ازش دورم آروم و قرار ندارم. _خوبم. _می دونم نمی خوای راستشو بگی. آندیا و شبنم بهم گفتن این چند روزه حالت خوب نبود. مرده شور منو ببرن با این دو تا دهن لقا! اینا که همه ی زندگی و رازهای منو به باد دادن. آدم باهاشون بره دزدی! _چی بهت گفتن؟ _چیزایی که باید می شنیدم. چیزایی که اگه نمی دونستم هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم. _حرفاشون رو جدی نگیر. من خوبم. _نه نیستی، می دونم گوشه گیر و کم غذا شدی و دلیلش رو هم شنیدم. ولی نیاز دارم از زبون خودت بشنوم. _چیزی برای گفتن ندارم. سنگینی نگاهش رو حس کردم. _طفره نرو. مقصر منم؟ _نه، چرا این فکرو می کنی؟ ناگهان صداش بالا رفت. از جاش بلند شد و جلوم ایستاد که مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم. _بسه آویسا. آندیا شماره ی منو به شبنم داده و اونم دیروز باهام تماس گرفت. می دونی چی گفت؟ رگ گردنش زده بود بیرون. عصبانی بود؟! چرا؟ _در کمال تعجبم گفت ماجرای شب عروسی و اون ... و اتفاقی که بینمون افتاد رو می دونه. من منکرش نشدم اما حرفی هم نزدم. بعد گفت که تو حالت خوب نیست اما نگفت چرا فقط ازم خواست که امشب بیام اینجا رو با خودت رو در رو حرف بزنم. ای شبنم موزمار! ببین منو توی چه مخمصه ای انداخته. من الان چی بهش بگم؟ _از دیروز تا موقعی که توی ماشین داشتم رانندگی می کردم، فکرم مشغول این بود که نکنه چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاده باشه. می خوام بدونم حقیقت داره یا نه و جوابم یک کلمست. اوه! موقعیت داره جدی میشه و من مغزم داره ارور میده! دهنم خشک شده بود و نگاه عصبی آراد حالم رو بدتر کرد. دو تا دستاش رو توی موهای پریشونش فرو کرد و همون بالا نگه داشت. سیب گلوش می لرزید و لباش از هم باز مونده بود. نگاهی به آسمون سیاه انداخت و بعد به من. _بوسه ی اون شب برات واقعی بود؟

_بوسه ی اون شب برات واقعی بود؟ بند بند وجودم داشت بهم دستور می داد که بگم آره ولی جلوی خودم رو گرفتم تا فریاد نزنم. نمی دونم درست بود همچین سئوالی رو ازم بپرسه یا نه، حتی نمی دونم راستش رو بگم یا دروغ؟ مردمک چشمام توی کاسه می چرخید و به هر جایی نگاه می کردم الا آراد. قدرت نگاه به چشم های پر از سئوالش رو نداشتم. _آویسا. نه، بس کن. نمی خوام دیگه حرفی بزنی. نمی خوام جوابت رو بدم چون می دونم با فهمیدنش فقط خودمو نابود کردم. از جام بلند شدم و مسیر ویلا رو پیش گرفتم. پام توی ماسه فرو می رفت و نمی تونستم اونقدر که دلم می خواد سریع برم. برنگشتم تا ببینم دنبال میاد یا نه، فقط رفتم و رفتم تا رسیدم به ساختمون و همون جا روی یه صندلی ولو شدم. در جا از کاری که کردم پشیمون شدم. مثل احمقا فرار کردم و الان چی با خودش فکر می کنه؟ معلومه که شکش به یقین تبدیل میشه. با مشت محکم زدم به پیشونیم. دردم اومد اما حقمه. چرا فکر نمی کنم؟ فقط بلدم اوضاع رو از اون چیزی که هست خراب تر کنم. دست گرمی روی شونه ی برهنه و سردم حس کردم. فکر کردم آراد برگشته ولی الکس بود. چهرش آروم بود. بلند شدم و چند قدم رفتم نزدیکش. برای اولین بار می خواستم باهاش با آرامش صحبت کنم. باید همینجا موضوع ما تموم بشه و جوابمو قبل از اینکه خیالبافی کنه بهش بدم. خودم حس خواستن یه نفر رو دارم تجربه می کنم و درکش می کنم که دوست داشتن یه طرفه سخته. خب، حالا از کجا شروع کنم؟ هیچ وقت توی گفتن خبر بد یا حرفی که کسیو ناراحت کنی خوب نبودم. _الکس، حرفایی که بهم زدی خیلی خالصانه و قشنگ بودند. فکرشم نمی کردم با رابطه ی نه چندان خوبی که با هم داشتیم، تو بهم علاقه مند بشی و راستش ... چجوری بگم؟ من حس متقابلی نسبت بهت ندارم. نمی خوام ناراحتت کنم اما قبلا قلبم رو به یه نفر دادم و نمی تونم ازش پس بگیرم. می فهمی چی میگم؟ اول حرفم به چشماش نگاه نکردم ولی این آخراش که متوجه ی حالت صورتش شدم، انگار توی خلصه بود و نمی شنید. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم که پلک زد و گفت: _نیازی به این کارا نیست دارم گوش میدم. _جدی؟ خب پس همه ی حرفامو شنیدی؟ _آره ولی نمی تونم قبول کنم. _منظورت چیه؟ _اون کسی که دوسش داری کیه؟ اونم دوست داره؟ سکوت کردم. چی بهش می گفتم؟ اینکه اون فرد حتی نمی دونه ... یعنی تا چند دقیقه ی پیش نمی دونست که دوسش دارم و خرابکاری من همه چیزو نابود کرد. بگم که اون همچین حسی بهم نداره؟ _الکس من به این سئوالت جواب نمیدم. _پس نمی دونه. یا شایدم تو فقط دوسش داری. _اینش دیگه به تو مربوط نیست. _آویسا حداقل حالا که می دونی دوست دارم یه شانس بهم بده. بذار نشون بدم که واقعا برام مهمی. _نمی تونم. حتی اگه این شانسی که ازش حرف می زنی هم بهت بدم بازم هیچی تغییر نمی کنه. _از کجا می دونی؟ اگه تو هم ازم خوشت اومد چی؟ اگه بعد از یه مدت دیگه اونو دوست نداشتی چی؟ به جفتمون یه فرصت بده. _بس کن. می دونم که اینطوری نمیشه و فقط وقتمون رو تلف می کنیم. من خودمو می شناسم تا حالا کسی رو اینطوری دوست نداشتم و نخواهم داشت. بیا همینجا فراموش کنیم. من یادم میره تو چی گفتی و تو هم دیگه تکرارشون نکن. _می دونی سخته. _می دونم باورم کن از خودت هم بیشتر حست رو درک می کنم. چون الان توی همچین وضعیتی دارم دست و پا می زنم. _داری اشتباه می کنی. به خودت فرصت بده، اون وقت می تونی تصمیم درست رو بگیری. تو هنوز منو خوب نمی شناسی. _به اندازه ای می شناسمت که بدونم یه روز هم بدون دعوا نمی تونیم کنار هم بمونیم. لبخندی زد و به اطراف نگاه کرد. نگاهش برای چند لحظه روی نقطه ای موند و بعد زل زد توی چشمام. _اگه مشکلت دعواست قول میدم اگه بهم فرصت بدی دیگه هیچوقت باهات دعوا نکنم. _الکس بچه نشو. حرف من دعوا کردنمون نیست، منظورم اینه که ما اصلا به هم نمی خوریم. _امتحانم کن. بی خیال آویسا، تا وقتی خودت نخوای و وارد یه رابطه نشی نمی تونی صد در صد همچین حرفی بزنی. پوفی کردم و موهام رو از جلوی صورتم زدم کنار. من با این آدم زبون نفهم چیکار کنم؟ نمی ذاره باهاش با آرامش و محترمانه حرف بزنم، شما خودتون شاهدید. چقدر سمج، چقدر لجباز، روی منو هم سفید کرده! سری تکون دادم و با بی میلی تمام گفتم: _فقط یه مدت کوتاه، مثلا یک هفته. ولی هنوزم میگم فقط وقت هدر دادنه. لبخندش کش اومد و دو تا دستاش رو روی شونه هام گذاشت. ببین، رو دادم پسرخاله شد. این خارجی ها هم نوبرن وا...! _ممنون. مطمئن باش همه چیز عالی میشه. _حس من در عرض یک هفته تغییر نمی کنه. _آخرش معلوم میشه و برای شروع بهتره از همین الان با هم صمیمی باشیم. منظورش رو نفمیدم ولی تا خواستم بپرسم، صدا توی گلوم خفه شد. صورتش رو آورد پایین و آروم لباشو روی لبام گذاشت. نفس نمی کشیدم، پلکم نمی زدم، تکونم نمی خوردم. دقیقا عین یه مرده ایستاده بودم و به این فکر می کردم که کاش بهش می گفتم نه. بوسه ی آرومی بود و اما برای من پوچ بود. هیچی حس نکردم. لب هاش گرم بود اما گرمایی رو به پوست و خونم تزریق نمی کرد. یه چیزی درست نبود. یه صدایی توی سرم می پیچید که می گفت این درست نیست. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و ازش فاصله گرفتم. هنوز دستاش روی شونه هام بود و دستای من هم دو طرف بدنم خشک شده بود. نمی دونم چرا، اما تنها کاری که سیستم مغزم داشت انجام می داد این بود که بوسه ی الکس رو با مال آراد مقایسه کنه! می دونم خیلی زشت و مسخرست اما قبول کنید من توی حالت عادی نیستم و نمی تونم کنترل کارای مغزم رو به عهده بگیرم. نتیجه هم این شد، تجربه ای که با آراد داشتم فرای حسی بود که الکس می تونست بهم منتقل کنه. در واقع با الکس مثل این بود که فقط لب هامون به هم برخورد کرده اما با آراد، یه چیز خاص بود. انگار عشق توی رگ هامون جاری شده بود و آغوشمون پر از مهر و دوست داشتن بود. ولی حالا که فکر می کنم، اون لحظه ی رویایی که توی خاطراتم نقش بسته، برای من عالی بود نه برای آراد. به الکس نگاه کردم و دیدم به گوشه ای خیره شده. لب هاش تکون خورد و زمزمه ای ایجاد شد که منو ترسوند. _برای شروع جدید باید ذهنمون رو از گذشته پاک کنیم. نگاهش سر خورد پایین و موشکافانه بهم خیره شد. یه چیز عجیبی رو حس کردم. یه چیز بد که نمی خواستم وجود داشته باشه. _ازت می خوام برای یک هفته وقتی که با منی بذاریش کنار. همش یک هفته به من فکر کن. از همین الان هم بهش نشون دادی که می خوای طوری زندگی کنی که برات بهتره. با کسی که واقعیه نه خیالاتی که توی خواب می بینی. فردا می بینمت. رفت. حرفاش خیلی جدی بودند. سرم رو چرخوندم و به پشتم نگاه کردم. الکس به کجا زل زده بود؟ اینجا که کسی نیست. چشم چرخوندم که رد نگاهم روی مردی که کنار درخت و داخل سایه ها پنهان شده بود، ثابت موند. قلبم ایستاد. همه چی رو دید؟ پس چرا حرفی نزد؟ چرا نیومد جلو؟ براش مهم نبود؟ داره بهم ثابت می کنه که من براش ارزشی ندارم؟ اشکی که توی چشمم جمع شده بود نمی ذاشت خوب ببینمش. حالا خسته تر از قبل به نظر میومد و غمی توی چشماش بود که متعجبم می کرد. حرفاش و حرکاتش با نگاه غمگینش نمی خونه. صادق نیست و همش سعی می کنه حقیقت رو مخفی کنه. حرف کی رو باور کنم؟ حرفی که از دهنش بیرون میاد یا حرفی که چشماش داره داد می زنه؟ چرا هنوز برام پیچیده و نامفهومی؟ چرا اینقدر سخته احساست رو نشون بدی؟ تا زمانی که تو حرفی نزنی، منم چیزی نمیگم. حتی اگه دوسم نداری هم می خوام بلند بهم بگی تا بدونم با کی طرفم. همه ی اینا رو توی دلم می گفتم و نگاهش می کردم. شاید برای هر دوتامون دوری بهتر باشه و منم بتونم با الکس به نتیجه ای برسم. هر چند، از الان می دونم جوابم چیه. صدای قدم هایی رو شنیدم و وقتی برگشتم آماندا رو دیدم که تند داره میاد طرفم و هی میگه کجایی؟ ازش عذرخواهی کردم و وقتی خواستم باهاش برم، برگشتم عقب تا آراد رو ببینم اما نبود. بدون خداحافظی رفته بود. درست مثل اینکه بودنش امشب و در اینجا از اولشم یه خواب بود.

فصل سیزدهم: حقیقت تیک تاک. تیک تاک. تیک تاک. از دیشب تا حالا این صدا رو می شنوم. فکر کنم شب شده. مطمئن نیستم چون پتو روی سرمه و حاضر نیستم از زیرش بیام بیرون. کل روز رو اینجا موندم و به حرف شبنم هم گوش ندادم. نه چیزی خوردم نه حمام رفتم. فقط دو بار رفتم دستشویی که اونم مجبور بودم. با خودم و دنیا قهرم. از صبح الکس چند بار زنگ زده اما شبنم گفته مریضم. دلم نمی خواد با اونم صحبت کنم. همه چیز خراب شد. با دیدن آراد و بعدش اون حرکت احمقانه ی الکس، دیگه هیچ امیدی به آینده ندارم. تازگی ها چقدر نگرشم نسبت به زندگی منفی و خسته کننده شده! دیگه دوست ندارم تلاش کنم. منتظرم یه شهاب سنگ بیاد بخوره بهم و این زندگی وحشتناک رو پایان بده. _آویسا؟ نمی خوای پاشی؟ نه، خوبه بیست بار قبلم همینو گفتما بازم میاد می پرسه. از دیشب با شبنمم حرف نزدم. حتی ازش درباره ی نقشه ی محرمانه ای که با خواهرم کشیدن هم چیزی نپرسیدم. چرا ازم مخفی کردن و ناگهانی منو توی اون موقعیت قرار دادن؟ شوخی نکردم اگه گفتم زبونم بند اومده بود چون واقعا نمی تونستم تکونش بدم و با آراد حرف بزنم. _آویسا، الکس داره اعصابمو خرد می کنه. مجبورم تلفنت رو خاموش کنم. هیچ حرفی نزدم. هر کاری می خواد بکنه من همین زیر می مونم. با الکس هم جایی نمیرم. چند ساعت بعد. وای! دارم از گرسنگی و تشنگی می میرم. معدم صداش دراومد. فکر کنم موقع شامه چون صدای ظرف و ظروف از بیرون می اومد. شبنم ناهار برام آورده بود اما من نخوردم. حتی به شکمم هم رحم ندارم و الان که خوب فکر می کنم می بینم این کارم برای جلب توجه کیه؟ با اعتصاب غذا و حرف نزدن فقط دارم خودمو از بین می برم و چیزی رو ثابت نمی کنم. آروم پتو رو دادم پایین و توی تاریکی محض فرو رفتم. چشمام به تاریکی عادت کرده بود و متوجه شدم در بستست. ای تو روحت شبنم! پنجره که یه ذره بازه، درم که بستی اینجا تهویه نداره من داشتم خفه می شدم. بدون اینکه چراغ رو روشن کنم مسیرم رو پیدا کردم و رفتم بیرون. با باز شدن در نور کمی که توی راهرو بود چشمم رو زد. یواش قدم برداشتم و همونطور که یه دستم سایبان چشمام بود، نزدیک آشپزخونه شدم. شبنم رو به اجاق گاز داشت شام می پخت. بوش که خوب بود. رفتم روی صندلی اپن نشستم. و نگاش کردم. موهاش یه خرده بلند شده بود. مثل من شلوارک پوشیده بود. تند تند ماهیتابه رو تکون می داد و سالاد درست می کرد. معدم خودکشی می کنه اگه همین الان یه تیکه سیب زمینی نذارم دهنم. رفتم پشت شبنم ایستادم و تا دستم رو بردم جلوی ظرف شیب زمینی جیغ زد. عجب مزه میده یه نفرو بترسونی! با چشمای گشاد شده نگام کرد و منم عادی یه مشت سیب زمینی برداشتم و رفتم سر جام نشستم. بیچاره خشکش زده بود از این همه پررویی من. خودم می دونم خیلی نچسبم و الانم حقمه اگه بخواد بزنه پس کله م. _تو دیوونه ای؟ همونطور که سیب زمینی رو گاز می زدم سرم رو انداختم بالا. _پس چرا عین جن میای آدمو می ترسونی؟ اگه روغن داغ می ریخت رومون چی؟ شونه ای بالا انداختم که حرصش در اومد و روشو برگردوند. بی خیالی طی کردن همیشه جواب میده. _تلفنت خاموشه، گذاشتمش روی میز. _فقط الکس زنگ زد؟ اوپـــس! عجب صدام گرفته، انگار یه نفر که خروسک داره از ته چاه حرف می زنه! چند تا سرفه کردم تا گلوم صاف شه. شبنم با لبخند برگشت و گفت: _حقته. تا تو باشی خودتو نچپونی زیر پتو. از دیشب حرف نزدی، سرما که نخوردی؟ _نمی دونم. _بیا غذا بخور شاید بهتر شی. بشقاب و لیوان ها رو چید. غذا مرغ با سیب زمینی سرخ شده بود. به دست می خوردم چون حوصله ی کارد و چنگالو نداشتم. _امشب جایی نمیریم؟ بچه ها توی یه کافه جمعن. _تو اگه می خوای برو. _نه اگه تو نمیای منم نمیرم. _بیخود، پاشو برو خوش بگذرون. الکی وبال من نباش چون می خوام بخوابم. _خسته نشدی اینقدر خوابیدی؟ _تنم درد می کنه. فکر کنم دارم مریض میشم. یه قرص قبل از رفتنت بذار من بخورم. پا شدم تا برم توی اتاقم که دستمو گرفت و نگهم داشت. _من متاسفم. باید همون دیشب بهت می گفتم اما حالت برای حرف زدن مساعد نبود. _فراموشش کن. کاری که نباید میشد، شد. _باهاش حرف زدی؟ چیزی گفت؟ _یعنی الان می خوای بشینم اینجا برات بگم چی به هم گفتیم؟ شرط می بندم آندیا از اونور آب داره خودکشی می کنه تا بفهمه نقشتون گرفت یا نه. _ما اشتباه کردیم خب؟ اینقدر اینو نکوبون توی صورتمون. باور کن قصدم کمک بود. _چقدر به آراد گفتید؟ می دونه من دوسش دارم؟ _نه بهش نگفتیم اما احمق نیست که. _اتفاقا درجه ی احمق بودنش زده بالا. یه بوهایی برده و دیشبم حدس می زد که همه ی این اتفاقات بخاطر اینه که دوسش دارم. راستی، تو تمام برنامه ی روزانه ی منو با آراد چک می کردی؟ از کجا می دونست من این چند روز حالم بد بود؟ _من فقط بهش گفتم بعد از عروسی آندیا و عارف تو عوض شدی ولی قسم می خورم یک کلمه از دوست داشتن حرف نزدم. _فهمیده. ولی برام جای سئواله که چرا طفره میره؟ یا بگه دوسم داره یا بگه نداره. منو بین زمین و هوا نگه داشته که چی بشه؟ _شاید خودشم هنوز نمی دونه. _شاید. الان تنها چیزی که بهش نیاز ندارم فکر کردن درباره ی آراده. میرم بخوابم و اگه الکس زنگ زد بگو ... بگو فردا توی شرکت می بینمش. ابروهاش پرید بالا. خب، ما دیشب درباره ی هیچی حرف نزدیم و نمی دونه که من به الکس و خودم یک هفته فرصت دادم که شاید بتونیم با هم بسازیم. ماجرای دیشب، حرفام با الکس و آراد، ابراز علاقه ی الکس و در آخر اینکه الکس جلوی آراد منو بوسید رو تعریف کردم. _که اینطور. آراد حسابی شوک زده شده. _نه، خیلی طبیعی رفتار کرد. اگه یکی از دوست دختراش بودن شاید میومد جلو و یه مشت می زد به طرف اما فقط وایستاد و صحنه ی فوق العاده ی رو به روش رو تماشا کرد. فکر کنم لذتم برد. _لوس نشو. آراد اینطوری نیست. یه حسی بهم میگه اون بهم علاقه داره اما بروز نمیده. _آهان! جدی؟ احیانا این همون حسی نیست که هر دفعه اشتباه می کنه؟ _باشه، جوجه رو آخر پاییز می شمارن. حالا تو هی مسخره کن. _فعلا سرم درد می کنه اون قرص لعنتی رو بده کوفت کنم برم بخوابم. _بداخلاق! _عمته! چپ چپ نگام کرد که بدون توجه بهش قرص رو با یه لیوان آب دادم بالا و مثل جنازه افتادم روی تخت. نیم ساعت بعد، سردردم خوب شده بود اما خوابم نمی برد. به پهلو دراز کشیده بودم و شبنم رو می دیدم که از اینور به اونور می رفت تا آماده بشه. -----/////////////////////////////---------------------///////////////////////////


_کی میاد دنبالت؟ _مگی. یه ربع دیگه اینجاست. به نظرت جین بپوشم؟ _آره. می تونی گردنبند قرمز منو هم برداری. _ممنون. صدای زنگ گوشیش در اومد که یعنی مگی پایین منتظره. برای خداحافظی گونم رو بوسید و رفت. ساعت تازه نه بود و فکر نکنم تا یازده برگرده. حالا تنهایی چیکار کنم؟ یادم اومد که یه بسته بستی شکلاتی داریم. دهنم آب افتاد و با اشتیاق رفتم برش داشتم و با قاشق افتادم به جونش. تلویزیون رو روی کانال فیلم گذاشتم. موبایلمو روشن کردم که با اس ام اس ها و میس کال های الکس رو به رو شدم. نمی خوام بهش زنگ بزنم چون الان به تنهایی احتیاج دارم. اگه بفهمه تنهام مستقیم میاد اینجا روی سرم سوار میشه. یه نیم ساعتی فیلم تماشا کردم که زنگ در به صدا در اومد. شبنم کلید داشت پس حتما بچه ی همسایه ی رو به روییمونه. لابد مامانش خونه نیست و می خواد اینجا بمونه. خوبه، از تنهایی در میام. بازی کردم با سوفی که فقط دوازده سالشه خیلی می چسبه. بستنی رو گذاشتم روی میز و همونطور که موهام رو پشت گوشم می زدم، رفتم سمت در. از چشمی نگاه کردم ولی بخاطر تاریک بودن راهرو چیزی معلوم نبود. قفل درو باز کرد و دستگیره رو پیچوندم. لبخندی که می خواستم تحویل سوفی بدم با سبز شدن قیافه ی آراد جلوی در خونم، محو شد. اینم یه خواب دیگست؟ اینجا چه غلطی می کنه؟ نتونستم تیپش رو مورد ارزیابی قرار ندم. برعکس دیشب که پریشون بود، اینبار یه شلوار جین با پیراهن چهارخونه آبی پوشیده بود و موهاشو کوتاه کرده بود. همیشه اینقدر بهش توجه نشون میدم که تا یه تغییر کوچیک می کنه می فهمم. دستاش توی جیبش بودن و لبخندی هم روی لبش. _سلام. _اینجا چیکار می کنی؟ _جواب سلام واجبه ها. _خوشمزگی نکن. چی می خوای؟ برعکس دیشب، چقدر بلبل زبون شدم امشب. این نوشابه انرژی زایی که موقع شام خوردم اثر کرده بود. تموم روز زیر پتو بودن هم باعث شده بود مخم کار کنه و بفهمم که توی شرایطی که جلوی آراد قرار می گیرم باید خشن و محکم باشم وگرنه ازم سواستفاده میشه. جوابای نه چندان محترمانم کارساز بود چون انتظارش رو نداشت و تعجب کرده بود. یه ابروش رو داد بالا که قبطه خوردم چرا من نمی تونم اینکارو بکنم؟ همیشه یه قدم ازم جلوتر البته توی بعضی موارد. _باید حرف بزنیم. _مثل دیشب؟ نه ممنون. خواستم درو ببندم که پاشو لای در گذاشت. هل دادم ولی زورش از من بیشتر بود. _پاتو بردار آراد. _چرا اینقدر لجبازی؟ ببین دیشب همه چیزو نگفتم. _برام مهم نیست فقط برو. _نمی تونم و نمی خوام برم. آویسا بذار بیام تو. _نه، شبنم خوابیده منم حوصله ندارم. _می دونم شبنم نیست. از توی کافه بهم زنگ زد. باز که این دوست عزیزم راپورت منو داد دست این و اون! لعنت به این شانس گند! یه خرده دیگه درو هل دادم اما فایده ای نداشت. آخر سر یه خرده رفتم عقب و محکم با شونم زدم به در که بسته شد ولی از اونور صدای داد آراد بلند شد. _آخ! پام! پام! هل شدم و درو باز کردم. نگاش کردم که خم شده بود و یه دستش روی کفشش بود اون یکی هم روی مچ پاش. پسر مردمو زدم ناکار کردم. با نگرانی خیره شدم بهش که چشماش بسته بودند و صورتش از درد جمع شده بود. یه قدم رفتم جلو و کمی خم شدم تا صورتم رو به روی صورتش قرار بگیره. الهی بمیرم. آویسای ابله ببین چه بلایی سرش آوردی؟ با صدای ریزی که از خجالت بود، پرسیدم: _خیلی درد داری؟ یکهو مثل باد از جلوم رد شد و رفت داخل خونه ایستاد. با چشمایی که دوباره شیطون شده بودند و لبایی که گوششون رفته بود بالا، گفت: _نه زیاد. الان خوب شد. پسره ی دغل باز. اخمی کردم و از همون جلوی درگاه در به راه پله اشاره کردم و گفتم: _بیرون. ابروش رو انداخت بالا. _آراد بیا برو بیرون. _نوچ! پامو به زمین کوبیدم. داشت لجمو درمی آورد. زورمم بهش نمی رسه پشت یقش رو بگیرم با اردنگی بفرستمش بیرون. ناچار شدم بیام داخل خونه و درو پشت سرم ببندم. خیلی شیک و راحت دور تا دور خونه چرخ زد و به همه جا نگاه انداخت. داشت می رفت طرف اتاق خواب که راهش رو سد کردم و با کف دست زدم تخت سینش. _خونه دیدنت تموم شد؟ بیــــرون. _خونه ی نقلی و خوبیه. خوشم اومد. لبخندی زدم و گفتم: _خوشحالم مورد پسندتون واقع شد. حالا بفرمایید بیرون چون می خوام بخوابم. برگشت سمت سالن و با انگشت به ظرف بستنی اشاره کرد. _فکر کردم داری فیلم می بینی. میشه یه کاسه هم برای من بیاری؟ بستنی شکلاتی دوست دارم. نشست روی کاناپه و پا روی پا خیره شد به تلویزیون. در کمال ناباوری از قاشق دهنی من بستنی خورد و من هنوز ایستاده نگاهش می کردم. _داری چیکار می کنی؟ _کاسه نیاوردی منم نتونستم صبر کنم. دو تا دستام رو لای موهام بردم و کلافه پوفی کردم. سرسام نگیرم از دست جای تعجب می مونه. چرا اینقدر سیریشه؟! بستنی که تموم شد، صاف شست و اشاره کرد کنارش بشینم. _حرفتو بزن و بعد برو. _باشه، قصدمم از اول همین بود. اول بیا بشین. دقیقا جایی که ایستاده بودم روی کارپت گرم نشستم و دست به سینه نگاهش کردم. یه نگاه به سر تا پام انداخت و بعد دستش رو گرفت جلوی دهنش. متوجه شدم که داره می خنده! این چه مرگشه؟ _چرا می خندی؟ حرفتو بزن. چشمای طوسیش درشت شدند و همونطور که سعی می کرد خندشو کنترل کنه، گفت: _ببخشید دست خودم نیست اما نمی تونم تمرکز کنم و حرف بزنم! _چرا؟ مشکل داری؟ سرشو به نشونه ی آره تکون داد. _مشکلت چیه؟ _لباس تو! هان؟! سرمو انداختم پایین و به خودم نگاه کردم. خاک عالم بر سرم! فقط یه شلوارک و با تاپ تنم بود! یعنی از اون اول اینجوری جلوش رژه می رفتم؟ اینکه همه چیو دید! تند از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق. درو بستم و بهش تکیه دادم. نامرد هنوز می تونم صدای خندش رو بشنوم. لعنت به من! بازم خراب کردم، اصلا انگار نمیشه جلوی این پسر جدی بود. شلوارکم رو با یه شلوار بلند عوض کردم. خواستم برم بیرون که توی آیینه خودمو دیدم. می ترسم با این تاپ دوباره برم جلوش نتونه تمرکز کنه. پسره ی هیز! یه تیشرت پوشیدم و رفتم بیرون. سر جای قبلیم نشستم و منتظر تا حرف بزنه. _خب، حالا بهتر شد. نفس عمیقی کشید و گفت: _دیشب تو بدون اینکه جوابمو بدی گذاشتی رفتی. امشبم خودم به شبنم زنگ زدم تا ببینم حالت چطوره که گفت بیرونه و تو خونه تنهایی. اینبار اومدم ولی بدون جواب پامو از این در بیرون نمی ذارم آویسا. حالا هم خوب گوشاتو باز کن و وسط حرفم نپر. بازم آراد جدی جلوم بود. خوبه، خیلی دلم می خواد صحبتمون جدی باشه تا یه تصمیمی گرفته بشه. _توی این مدتی که ایران بودم، آشنایی با تو مهم ترین اتفاقی بود که برام افتاد. از حرفایی که می زدی یا کارایی که می کردی، فهمیدم نمی تونم رابطه ی نزدیکی باهات داشته باشم. بعد متوجه شدم که کلا با جنس مخالفت آبت توی یه جوب نمیره. تجربه ی اولم بود، تا حالا دختری مثل تو ندیده بودم که اینقدر محکم رفتار کنه و تنها توجهش کار باشه. اوایل با خودم گفتم یه مدت که بگذره اینم مثل بقیه وا میده و خودش دست از لجبازی برمی داره. ولی تا آخرش همونی بودی که از اول نشون دادی. فهمیدم دروغ نمی گفتی که دوست پسر نداشتی و اهل این کارا نیستی، همین تو رو متمایز کرد. شب و روز به این فکر می کردم که جلوی تو چجوری رفتار کنم؟ آخه روش هایی که روی همه ی دخترا کار کرده بود روی تو اثری نداشت. اصلا نزدیکم نمی شدی و عقب نمی کشیدی. وقتی بهتر شناختمت، حس کردم یه نفرو پیدا کردم که مثل خودمه. افکارت، چیزایی که توی زندگی می خوای، روحیاتت، همشون با من یکی بود. هر چقدر که به روز عروسی نزدیک تر می شدیم، بیشتر درک می کردم که کار ما و آشناییمون همش تموم میشه و هر کس باید بره سر زندگی خودش و همین منو نگران می کرد. خودمو آماده کرده بودم، بلیطمو گرفته بودم و تصمیم داشتم بعد از عروسی یک بار ناهار یا شام دعوتت کنم بیرون تا از هم خداحافظی کنیم. تجربه ی کاری با تو بهترین چیزی بود که تا حالا داشتم. مکث کرد و چشم دوخت به من که با دقت داشتم بهش گوش می دادم. دیگه خبری از سرخوشی و شادی اولیه نبود. به جاش همون غم مرموز نشسته بود وسط چشماش که منو می ترسوند. _تا اینکه اتفاقی که فکرشو نمی کردم افتاد. سرشون گرفت پایین به دستاش که روی زانوهاش بودن خیره شد. لباش به صورت یه خط باریک که روی هم فشرده می شدند در اومده بود. گفتن این حرفا آسون نبود. حرفایی که من هر بار از گفتنشون فرار کردم چون جرعتش رو نداشتم. وقتی میگم آراد یه قدم ازم جلوتره دروغ نگفتم، حتی توی شجاعت هم اوله. _وقتی باهات اومدم تا لباس بخری، باورم نمی شد اینقدر حواس پرت باشی که لباس برای عروسی خواهرت نخریده باشی. اینم یکی دیگه از چیزایی که فرق تو رو با دیگران بیشتر می کرد. اون موقع دیگه برام پیچیدگی اول رو نداشتی. شناخته بودمت، معصومیت و سادگیت رو دوست داشتم. لباسی که انتخاب کرده بودم رو نذاشتی توی تنت ببینم اما تا وقتی که می خواستم بخوابم تو رو توی اون پیراهن تصور می کردم. شاید تعجب کنی اما اون اس ام اسی که برات فرستادم اصلا تحت کنترل خودم نبود. منظورم اینه که انگشتام روی صفحه ی گوشی حرکت کردند و وقتی به خودم اومدم که دیدم دکمه ی ارسال رو زدم. یادم بود. اون شب خیلی تعجب کردم اما حرفی که زده بود، اینکه موهام رو جمع کنم، ضربان قلبم رو بالا برده بود. همونجا بود که فهمیدم چقدر توجه آراد حس شیرینی رو درونم ایجاد می کنه. _از صبح عروسی منتظر بودم، ثانیه شماری می کردم که ببینمت و وقتی دیدمت، خدایا حتی نمی دونم چطوری با کلمات توصیفت کنم! ملکه، پرنسس، پری، هیچ کدوم از اینا به پات نمی رسید. جدی میگم، اون شب از همه زیباتر شده بودی حتی عروس. ناخودآگاه لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین. فکر نمی کردم شنیدن این حرفا اینقدر خوب باشه، احساسی که الان دارم، مرتبا بهم میگه این حرفا، این تند زدن قلبم، این تماس چشمی، همشون درستن. هیچ چیز اشتباهی بین ما وجود نداره. سرم رو که بالا گرفتم، دیدم آراد از جاش بلند شد و اومد جلوم روی زمین نشست. دستام رو توی دستاش گرفت. گرم بودند. پوست دستم رو نوازش می داد ولی اون غم هنوزم اونجا توی مردمک چشماش بود. _وقتی باهات رقصیدم، هر شب دارم خواب همون لحظه رو می بینم. اینکه چطور توی آغوشم بودی و حرکتمون با موزیک، همه چیز آرامش دهنده بود. وقتی بغلت کرده بودم متوجه شدم چقدر خوب توی آغوشم جا شدی. حس درستی بهم دارد. انگار که برای آغوش من ساخته شده باشی. منم همین حس رو داشتم. _ولی وقتی جدا شدیم، اون حس هم رفت. بعد از آهنگ دنبالت گشتم اما نبودی. توی تاریکی و رقص نور، بین جمعیت، گشتم تا اینکه دیدم داری میری پشت ساختمون. خواستم دنبالت بیام اما یکی از دوستام صدام کرد و مشغول حرف زدن با اون شدم. نمی فهمیدم چی می شنیدم یا خودم چی میگم، تنها چیزی که می دونستم این بود که باید بیام پیش تو. نباید تنهات بذارم. وقتی بین درختا زیر نور چراغ پیدات کردم، صدات رو شنیدم که داشتی حرف می زدی اما نامفهوم بود. گریه کردی که اومدم جلو و متوجه ی من شدی. بقیشو هم که خودت می دونی. دستمو توی دستاش فشار داد و آروم گفت: _اون بوسه برات واقعی بود؟ _چه فرقی می کنه؟ _برای من فرق داره. می خوام بدونم. _اگه بگم نه چیکار می کنی؟ چشماش رو بست و دوباره باز کرد. دستاش شل شدند و بعد افتادند روی زمین. وقتشه که امتحانش کنم. می خواستم بدونم برای اون واقعی بود؟ _نگفتی؟ چیکار می کنی؟ _هیچی. جوابم رو گرفتم. خواست بلند بشه که دستش رو کشیدم و افتاد سر جاش. دیگه نه خوشحال بود نه ناراحت. عادی نگام می کرد. لبم رو تر کردم و پرسیدم: _برای تو واقعی بود؟ بگو آره. خواهش می کنم بگو آره. پلک نمی زد و فقط لباش از هم جدا شده بودند. داشت تصمیم می گرفت بگه یا نه؟ آخر سر گفت: _اگه بگم آره چیکار می کنی؟ اوه! درست شنیدم؟ خدایا ممنون. خیلی دوست دارم خدا جون. لبخند زدم. کم کم تبدیل به خنده شد که آراد رو متعجب کرد. دستام رو جلوی دهنم گرفتم و بلند خندیدم. _چیکار داری می کنی؟ خندت برای چیه؟ _هیچی، فقط ... فقط خوشحالم. باورم نمیشه. _اینکه دوست دارم؟!




چشمام از کاسه زدند بیرون! الان به من گفت دوسم داره؟ این حرف جدی جدی از دهن آراد اومد بیرون؟ یکی منو بگیره الان غش می کنم. یه نیشگون از خودم گرفتم. نه، خواب نیست، کاملا هوشیارم. مگه میشه؟ آراد دوستم داره. _تو دوسم داری. جدی میگی، نه؟ _چه فرقی میکنه؟ تو که با اون پسره ی توی مهمونی دوستی. اوه، اولین دوست پسرت رو تبریک میگم. تلخ بودنش کاملا مشخص بود. کلامش نیش داشت. می بینم که آقا آراد حسودی هم بلده! این وسط یه سوتفاهم بزرگه که اگه همین حالا جلوش رو نگیرم نابود میشم. دیگه بسه، فقط می خواستم بشنوم که دوسم داره. میخواستم حقیقت رو بدونم. _آراد صبر کن. بین من و الکس هیچی نیست و دیشبم اون منو بوسید. فراموشش کن. _نکنه مست کرده بود؟ _چی؟ _گفتم شاید مثل دفعه ی پیش که تو مست کردی منو بوسیدی، اینبار اون اینکارو کرده. _من تو رو بوسیدم؟ _نه پس، من خودمو بوسیدم؟! _نمیشد حداقل به روم نیاری؟ یه طرف دیگه رو نگاه کرد. عصبانی شدم. من به عنوان یه انسان غرور دارم. یکبار غرورم رو به عنوان یه دختر کنار گذاشتم و بوسیدمش، قرار نیست که هر دفعه یادآوری کنه. به پنجره نگاه می کرد و منم به نیم رخش. وقتشه سئوالایی رو که این مدت مغزمو مثل دارکوب می کوبیدند، ازش بپرسم. _از کی فهمیدی دوسم داری؟ برگشت سمتم و با اخم گفت: _باید همین الان جواب بدم؟ _آره، می خوام بدونم. _نمیشه. اول تو بگو. _چی بگم؟ _تو هم منو دوست داری؟ بخاطر همین منو بوسیدی؟ چشمام رو بستم. باز این جمله رو تکرار کرد. نفس عمیقی کشیدم و به سکوت بینمون گوش دادم. همینجا توی همین لحظه تمومش می کنم. مگه چیزی که از اولش غصش رو می خوردم همین نبود؟ مگه برای شنیدن این جمله از زبون خودش له له نمی زدم؟ پس الان چه مرگم شده؟ چشمام رو باز کردم و صورت خوشگلش رو دیدم که مثل پسر بچه ها شده بود. چمای طوسیش جز صداقت حرف دیگه ای نمی زد. به آرزوم رسیدم. آرادم دوسم داره. _آره، دوست دارم. چشماش درخشید. خودمم باورم نمیشد این حرفو زدم. ولی آسون تر از اون چیزی بود که فکر می کردم. دیگه از اخم خبری نبود. هر دو لبخند می زدیم و من با دیدن لباش داشتم بازم به هوس می افتادم تا ببوسمشون. سرم رو تکون دادم تا این افکار منحرفانه رو بزنم کنار. خجالت بکش دختر، الان با خودش فکر می کنه این چرا اینقدر هیزه؟ حتما هر پسری رو که بخواد میره می بوسه! الا وقتش نیست. تازه رابطمون خوب شده. دوباره دستم رو گرفت و اومد نزدیک تر نشست. سر زانوهامون به هم برخورد کردند. توی صورتم خیره شد و گفت: _من نمیگم با یک نگاه عاشقت شدم اما مهرت کم کم به دلم نشست. وقتی مطمئن شدم که شب عروسی تو رو دیدم. اونوقت بود که با خودم گفتم هیچوقت نباید از دستت بدم، چون مال خودمی. یعنی کارخونه های قند و شکر کل جهان رو داشتند توی دلم آب می کردند. آدم رمانتیکی نیستم اما شنیدن این حرفا از زبون آراد، مثل این می مونه که روی ابرا پرواز می کنی. ماورای تمام حس های خوب دنیاست. _حالا نوبت توئه. _خب، من دقیق نمی تونم بگم اما از اولش به نظرم جذاب بودی. نخند خواهشا حواسم پرت میشه. با تمام پسرایی که دیده بودم فرق داشتی، اَه آراد! میگم نخند! خوب نمی تونستم بشناسمت انگار یه موجود فضایی بودی. ولی فکر کنم منم همون شب عروسی مطمئن شدم که احساسم همون عشقه. لبخند از روی لبامون کنار نمی رفت. می خواستم بدونم وقتی اون شب بوسیدمش چه حسی داشت. _آراد ... _جانم؟ وای! منو این همه خوشبختی محاله! دیگه دارم بال درمیارم. نفس عمیقی کشیدم. تمرکز کن. _می خواستم بگم، چه حسی داشتی وقتی همدیگرو می بوسیدیم؟ _راستش، خیلی یکدفعه ای بود و شوکه شدم. ولی حسش با تمام بوسه هایی که قبلا داشتم فرق می کرد. بوسه های قبلش؟ یعنی مال منو با بقیه مقایسه کرد؟ مثل من که با الکس مقایسش کردم. ولی قبول نیست من فقط یک نفرو بوسیدم، معلوم نیست من چندمین بوسه ی آراد بودم؟ هزارمی؟ _چرا اینطوری نگام می کنی؟ _یه چیز می پرسم راستشو بگو. چند تا دخترو تا حالا بوسیدی؟ سرشو تکون داد و گفت: _آویسا، مجبوریم الان در اینباره حرف بزنیم؟ _می خوام بدونم وگرنه شب خوابم نمی بره. _اگه بگم قول میدی حسودی نکنی؟ _من و حسودی؟ عمرا فقط کنجکاوم. چند لحظه سکوت کرد و بعد با نگاه به دستامون، آروم گفت: _فکر کنم دوازدهمی یا سیزدهمی! _شوخی می کنی، نه؟ _متاسفانه نه. خیلی خب، اعتراف میکنم حسادتم زده بود بالا. فکر کردن به اینکه این همه دختر رو بوسیده، آه! نمی خوام بهش فکر کنم وگرنه از شدت حسادت خودمو می کشم. _چرا اینقدر زیاد؟ همشون دوست دخترت بودن؟ _نه، بعضیا آره ولی اکثرا نه. _اوه. ناامید شدم. دلم می خواد تک تک اون دخترا رو بکشم. _بحثو عوض کنیم. نمی دونم چرا همه ی سئوالایی که این مدت عذابم می داد یکدفعه هجوم آوردن توی مغزم. _چرا شب عروسی بهم گفتی همه چیزو فراموش کنم؟ البته بگما فراموش نکردم همش یادم موند. کلافه یه دستش رو از لای موهاش رد کرد و با خستگی نگاهم کرد. _چون فکر می کردم اگه فراموش کنی بهتره. _چرا؟ _خب ... خب تو مست بودی. فکر کردم کاری که کردی رو اگه فردا یادت بیاد خجالت بکشی و نمی خواستم فکر کنی برای من مهم بوده تا خجالت نکشی. با دهن باز نگاش کردم. این دیگه چه فکر احمقانه ای بود؟ دستمو از توی دستش بیرون آوردم و بلند شدم. دور میز چرخ زدم و آخر سر با اخم برگشتم طرفش. _اول اینکه تو حق نداری جای من تصمیم بگیری. دوم اینکه من احساس خجالت نکردم. وقتی بوسیدمت از ته قلبم بود. اصلا تو چرا منو نبوسیدی؟ گنگ نگام کرد انگار به یه زبون دیگه حرف زدم و نفهمید. _منظورت چیه؟ _وقتی بوسیدمت، تو مثل مجسمه ها وایستادی و هیچ حرکتی از خودت نشون ندادی که بفهمم بهم علاقه داری. باعث شدی فکر کنم تو نمی خواستی. از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد. صداش ناخودآگاه بالا رفت. _اگه من می بوسیدمت حس بهتری بهت می داد؟ تو مست بودی، نمی خواستم از مست بودنت سواستفاده کنم وگرنه بیشتر از اونم می تونستم انجام بدم. رگ گردنش بیرون زده بود. چشماش دیگه اون طوسی مهربون نبود و عصبانیت توش موج می خورد. ولی منم عصبانی بودم. _آویسا، من اونجوری که فکر می کنی نیستم. من هرگز کسی رو مجبور به انجام کاری نمی کنم. نمی خواستم کاری کنم که بعد اگه همدیگرو دیدیم روی نگاه کردن نداشته باشیم. باور کن اگه مست نبودی، اگه شرایط بهتری بود رهات نمی کردم. هنوز آروم نشده بودم. هنوز چند درصد خشم توی خونم قول قول می کرد. _سحر چی؟ _سحر؟ چه ربطی به اون داره؟ _اوه، همه چی زیر سر اونه. اگه اون توی بغلت نمی رقصید، اگه اونطوری محکم نگهش نداشته بودی من نمی زدم به سیم آخر و نمی رفتم طرف اون زهرماری! _من سحرو محکم بغل کردم؟ قبول دارم باهاش رقصیدم اونم بخاطر اینکه اومد جلوم و مهلت نداد یه جفت دیگه پیدا کنم. تا به خودم اومدم دیدم توی بغلمه. صبر کن ببینم، تو از سحر ناراحتی؟ _ناراحت؟ اگه الان اینجا بود زندش نمی ذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و یه قدم رفت عقب. می دونم الان شبیه یه جلاد بی رحم شده بود. بیچاره ترسید. _می دونم دختر خالته اما جدی میگم. از همون روزی که بهم تلفن زدی و صداش رو از پشت خط ... وایسا ببینم! نگو که با سحرم رابطه داری! قیافش در هم رفت و گفت: _دیوونه شدی؟ اون دختر خالمه آویسا. من اصلا ازش خوشم نمیاد. _پس اون روز چرا صداش رو از کنارت شنیدم؟ _اومده بود خونمون و بدون اجازه اومد توی اتاقم. خواستم بیرونش کنم اما نرفت. منم با تو تماس گرفتم که دید محلش نمی ذارم، خواست خودشو لوس کنه دفترچه ی خاطراتمو برداشت و رفت بیرون. منم رفتم دنبالش. باور کن، هیچی بین ما نیست. اون دوستم داره اما من نه. داشتم قانع می شدم. یه جوری با عجز و التماس حرف می زد که نمی تونستم نادیده بگیرمش. می دونستم داره راست میگه. دلیلی برای دروغ گفتن نبود. چند قدم نزدیک شد و دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت. نور ماه توی چشماش، منو یاد شبی انداخت که بوسیدمش. این همون آراد خودمه. همونی که دوسش دارم، پس باید حرفاش رو باور کنم. _آویسا من واقعا دوست دارم. باور می کنی؟ سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. لبخند کم جونی زد و اومد نزدیک تر. سرش رو خم کرد تا چشمام رو ببینه. سرش رو آورد جلو و آروم توی گوشم گفت: _امشب که مشروب نخوردی؟ _نه. _خوبه، چون نمی خوام این لحظه فراموش بشه! نه برای من، نه تو! قبل از اینکه منظورشو درک کنم، لباش رو گذاشت روی لبام. همون حس قشنگ تکرار شد. چقدر دلم برای این حس زیبا تنگ شده بود. حالا می تونم یه خاطره ی رویایی واقعی بسازم. دستام رو آوردم بالا و توی موهاش فرو کردم. حس نوازش موهای نرمش رو بین انگشتام دوست داشتم. دستاش از روی صورتم سر خورد و دور کمرم قفل شد. حلقه ی آغوشش رو تنگ کرد و با شدت بیشتری منو بوسید. یه بوسه ی دو طرفه، برای دو نفرمون. یه خاطره ی رویایی برای جفتمون. ***
_باید از اول با جزئیات برامون تعریف کنی. _اَه ولم کنید برید اونور. خفه شدم. از صبح تا حالا که اومدم شرکت این چهارتا افتادن به جونم. شبنمم با اینکه ماجرا رو دست و پا شکسته می دونست ولی سرشو گذاشته بود روی سر اونا و چسبیده بود بهم. کله هاشون رو گرفته بودند جلوی صورتم که نمی تونستم مانیتور رو ببینم. _دخترا، جدی میگم. برید اونور اکسیژن بیاد. هر چهارتا چند قدم از میزم فاصله گرفتن ولی نرفتن بیرون. ای خدا! مثل اینکه باید مو به مو جریان رو تعریف کنم تا دست از سرم بر دارن. عینکم رو برداشتم و گذاشتم روی میز. دستی به صورتم کشیدم و شروع کردم سیر تا پیاز اتفاقات دیشب رو گفتن. حتی یه ذره هم از قلم ننداختم. آخرشو هم قبل از اینکه وارد صحنه ی بوسیدنمون بشیم سر و هم آوردم. عینکم رو به چشم زدم و سرم رو پشت صفحه ی لپ تاپ پنهان کردم. آماندا: همین؟ شبنم: تموم شد؟ مگی: هی آویسا! با توییم. _چیه بابا؟ آره آره. تموم شد. لارا: یعنی بعد از اینکه بهت گفت دوست داره رفت؟ به همین سادگی؟ _لارا، عزیزم، انتظار نداشتی که دعوتش کنم توی رختخوابم؟ لارا: نه، می دونم اینکارا از دست تو ساخته نیست. یه چشم غره بهش رفتم که یه گوشه ساکت نشست. حالا اون آروم گرفته دخترای دیگه ول نمی کنن. آماندا که گیر داده بود باید یه روز بگم بیاد اینجا تا همه ببیننش، مگی که می گفت باید این آخر هفته باهاش برم بیرون. شبنم که از همه پر حرف تر بود و هی از خوشتیپی و جذابی آراد می گفت. منم رگ غیرتم زد بیرون دیگه! ناسلامتی داشتن درباره ی عشق من حرف می زدن. با دست همچین کوبوندم روی میز که از جا پریدن. با چشمای درشت خیره شدن بهم. نزدیک بود با دیدن قیافه هاشون بزنم زیر خنده اما جلوی خودمو گرفتم و گفتم: _برید بیرون. جشنواره ی تابستانه دو هفته ی دیگست کلی کار روی سرمون ریخته. شبنم طرح هایی که کشیدی رو اسکن کن برام بیار. آماندا عکس هایی که از بست دیزاین گرفتم و بینتون تقسیم کردم رو جمع کن برام بیار. لارا لیست شرکتایی که امسال شرکت کردن رو در بیار. زود باشید برید. همشون تند از در زدن بیرون. فقط مگی وسط اتاق ایستاده بود نگام می کرد. _چیزی می خوای؟ _کاری نداری به من بدی؟ _اوه، صبر کن. پنج تا فنجون قهوه آماده کن عزیزم. مرسی. عینکش رو روی بینیش زد بالا و از در رفت بیرون. یک فنجون قهوه الان می چسبید. کله م رو فرو کردم توی لپ تاپ و تا آخر وقت شرکت مشغول برنامه ی جدیدم برای جشنواره ی امسال شدم. دلم می خواست همه انگشت به دهن بمونن. نگاهی به پوشه ی عکسای بست دیزاین انداختم. آماندا همه ی عکسا رو بهم داده بود. فعلا کاری باهاشون ندارم. موبایلم روی میز شروع کرد به زنگ خوردن. برش داشتم و با دیدن شماره ی روی صفحه لبام به خنده باز شد. تماس رو برقرار کردم. _سلام. _سلام آویسا خانوم. خوبی؟ _آره. فقط یه کم خستم. _خسته نباشی. کجایی؟ _سر کار. _اوم ... می خواستم ازت دعوت کنم امشب شام مهمون من باشی. هنوزم نمی تونم باور کنم اینقدر راحت دارم با آراد حرف می زنم. قلبم مثل گنجیشک می زد. لبم رو به دندون گرفتم تا از هیجان زیاد جیغ نزنم. وقتی آروم شدم گفتم: _دعوتت رو قبول می کنم. _ایول. کجا بیام دنبالت؟ _نمی دونم. آدرس اینجا رو هم که بلد نیستی. _خب آدرس بده میام همونجا. _باشه یادداشت کن. آدرس رو دادم و گفت نیم ساعت دیگه اینجاست. عالی شد. باید آماده بشم. مثل فنر از روی صندلی پریدم و رفتم سمت اتاق بچه ها. با کله پریدم توی اتاق که همشون سرشون رو آوردن بالا. _کمک، آراد داره میاد دنبالم. فکر کنم چند ثانیه طول کشید تا مغزشون حرفم رو پردازش کنه، ولی به محض اینکه فهمیدن قضیه چیه دست به کار شدن و کمکم کردن تا آماده بشم. یه آرایش ملایم، موهامو جمع کردن بالا و جلوش رو کج ریختن. _خوب شد. لباسمو چیکار کنم؟ خوبه؟ چهار جفت چشم از بالا تا پایین قدم رو بر انداز کردن که باعث شد یه لحظه حس بدی بهم دست بده. خوشم نمیاد یکی بهم خیره بشه و دیدم بزنه. یه دامن مشکی تنگ تا زانو با یه بلوز حریر زرد با خال خالای مشکی پوشیده بودم. همشون گفتن لباس خوبه و فقط موند کفشام که تقریبا تخت بودند. _شبنم کفشات رو در بیار! _چی؟ _کفشاتو نیاز دارم. مشکی پاشنه پنج سانت به لباسم میاد. _خیلی خب، ولی یکی طلبت. _اتفاقا تازه مساوی شدیم. این به اون در که دیشب گردنبند قرمزم رو برداشتی. وقتی آماده توی اتاق ایستاده بودم تا کیفم رو بردارم، گوشیم زنگ خورد و آراد گفت برم پایین. نکته ی جالب این بود که بچه ها همه جلوی در آماده ایستاده بودند که پشت سر من راه بیفتن. در شرکت رو قفل کردیم و با آسانسور رفتیم پایین. اونا بیشتر از من برای دیدن آراد هیجان داشتن. ماشین قرمز آراد مثل همیشه مشخص بود و بین خودروهای پارک شده جلوی شرکت خودنمایی می کرد. آراد ازش پیاده شد و به جز حبس شدن نفس خودم، می تونستم حس کنم دخترا هم دیگه نفس نمی کشیدن. اگه دوستام نبودن چشماشون رو از کاسه در میاوردم. همچین زل زده بودن به عشقم که نزدیک بود درسته قورتش بدن تمومش کنن. همینجوری پیش بره دیگه آرادی برام نمی مونه! چند قدم به سمت آراد برداشتم و توی دلم قربون صدقه ی قد رعناش رفتم. چشماش با دیدنم برق زد و خندید. یه شلوار قهوه ای سوخته با پیراهن کرم پوشیده بود. کراوات طلایی و قهوه ایش هم خیلی شیک بسته شده بود. وقتی چند قدم با هم فاصله داشتیم، متوجه شدم که دخترا هم عین جوجه دارن پشت سرم میان. هممون بهش سلام کردیم و من تک تکشون رو به جز شبنم معرفی کردم. _از آشنایی باهاتون خوشوقتم خانوما. قشنگ از دست رفتن. یعنی اگه آراد یه چشمک به اینا بزنه پسرخاله میشن می پرن بغلش. قبل از اینکه بذارم این چهارتا جادوگر پسر دزد، آراد رو از راه به در کنن، دستش رو گرفتم و گفتم که بهتره بریم. خداحافظی کوتاهی کردیم که دقیقا میشه گفت اصلا به من محل نذاشتن و از آراد خداحافظی کردن. آراد پشت فرمون نشست و در رو برام باز کرد. قبل از اینکه سوار بشم با اخم برگشتم طرفشون که صاف ایستادند. _از حقوق همتون به اندازه ی یک هفته کم میشه. نالشون رفت هوا اما بی خیال نشستم توی ماشین و شیشه رو دادم پایین. آراد ماشین رو روشن کرد و من هم زبونم رو براشون درآوردم و بای بای کردم. آماندای بی ادب هم بهم فحش داد. واقعا نمی خواستم حقوقشون رو کم کنم اما برای امشب بهشون کابوس میدم تا دیگه فکر عشوه اومدن جلوی عشق من رو توی تصوراتشون هم نداشته باشن. رستورانی که آراد جلوش نگه داشت، جزو رستوران های فرانسوی معروف نیویورک بود که قیمت غذاهاش سر به فلک می کشید. تعریفش رو شنیده بودم اما جرعت نکرده بودم بیام اینجا. قبل از اینکه پیاده بشیم، گفتم: _چرا اومدی اینجا؟ یه نگاه از شیشه ی ماشین به رستوران انداخت و بعد رو به من گفت: _چیه؟ غذای فرانسوی دوست نداری؟ _نه، منظورم اینه که خب ... اینجا گرونه. _نگران نباش. پیاده شو. وقتی پیاده شدیم و خواستیم بریم داخل، دستمو توی دستش گرفت که ذوق کردم. دربون با احترام ما رو راهنمایی کرد و یه گارسون به میز گوشه ی سالن برامون انتخاب کرد. نشستیم و از منو چند نوع غذا سفارش دادیم. _خب، امروز چطور بود؟ با یادآوری کارای بچه ها لبخندی زدم اما تصمیم نداشتم بگم همه چیز رو براشون تعریف کردم. _عالی. داریم برای یه نمایشگاه تابستونی آماده میشیم. _خیلی جالبه، من تا حالا ازت نپرسیده بودم شغلت دقیقا چیه؟ _من طراح مجالسه عروسیم. فکر می کردم بدونی برای همین بود که آندیا خواست من جشنشو طراحی کنم. نمی دونم چرا حس کردم با گفتن شغلم قیافه ی آراد کمی در هم رفت. سرشو انداخت پایین و با نمکدون بازی کرد. چش شد یکهو؟ من حرف بدی زدم؟ _چیزی شده؟ سرشو آورد بالا و همونطور که جوابم رو می داد سعی می کرد لبخند بزنه. _نه نه، خیلی هم شغل جالبیه. _تو چی ؟ چیکار می کنی؟ _راستش من یه شرکت دارم. _واقعا؟ شرکت چی؟ کمی این دست اون دست کرد و با انگشتاش روی میز ضرب گرفت. _ما برای مجالس آدمای معروف کارای هماهنگی رو انجام میدیم. مثل سخنرانی، تولد،مهمونی های شب برای بازیگرا و عروسی. کارای طراحی ساختمون هم انجام میدیم. _تو هم طراحی؟ یعنی شغلمون یکیه؟ _نه، ما روی مجالس عروسی تمرکز نداریم. یه جورایی شرکتمون همه کارست. معماری فضاهای باز. واو! فکرشم نمی کردم اینقدر کارمون به هم نزدیک باشه. پس برای همین بود که ایده های خوبی می داد و آندیا گفته بود چند تا کشور برای زندگی رفته. لابد اونجاها درس خونده. غذا رو آوردن و صحبت درباره ی کار رو گذاشتیم کنار. از خودمون گفتیم، بچگیمون، نوجوونیمون، آرزوهامون و خیلی چیزای دیگه. تمام طول مسیر برگشت تا خونه ی من، دست در دست هم بودیم. عاشق بودن قشنگ ترین حسیه که تا حالا تجربه کردم. دلم می خواد زمان بایسته و این لحظات هیچوقت تموم نشه. جلوی ساختمون پارک کرد و کمی به سمتم مایل شد. توی تاریکی ماشین و نور اندکی که از چراغ کنار پیاده رو میومد، به سختی صورتش رو می دیدم. دستام رو توی دستاش فشرد و نزدیک لبش برد. دونه به دونه انگشتام رو بوسه زد که غرق در لذت شدم. فکرشم نمی کرد آراد بتونه اینقدر رمانتیک باشه. _ممنون که امشب اومدی. _خواهش می کنم، ساعتایی که کنارتم رو دوست دارم. _این آخر هفته برنامه ای داری؟ _نه. البته اگه شبنم نقشه ای نچینه. چطور؟ _می خوام دعوتت کنم خونم. از صبح بیا. _از صبح؟ مگه می خوایم بریم کجا؟ _کلی برنامه برای جفتمون دارم. _قول نمیدم، بهت زنگ می زنم. _باشه. راستی، امشب خیلی خوشگل شدی. _مرسی. من دیگه برم. خواستم برگردم تا در ماشین رو باز کنم که صورتم رو برگردوند سمت خودش و بوسه ی آرومی روی لبام کاشت. زیر لب خداحافظی کردم و رفتم طرف ساختمون. تا موقعی که از در داخل نشدم نرفت. در آپارتمان رو که باز کردم، دیدم شبنم روی کاناپه خوابش برده. حتما منتظر مونده بود تا بیام و از قرارمون بگم. لباسام رو عوض کردم و صداش کردم تا بخوابه. گفتم که فردا توی شرکت همه چیزو تعریف می کنم. پتو رو تا روی سینش کشیدم بالا که گفت: _برات خوشحالم آویسا. آراد خیلی خوبه. _می دونم. حالا بخواب. خودم هم سر جام دراز کشیدم و بالشم رو بغل کردم. با فکر کردن به شبی که داشتیم به خواب شیرینی فرو رفتم. ***

روی صندلی چرخدار توی اتاقم می چرخیدم و به این فکر می کردم که چقدر کیف میده! حوصلم سر رفته بود. آماندا با مگی رفته بودن قراردادمون رو با گل فروشی تمدید کنن و لارا هم رفته بود مدل های جدید کیک رو از قنادی بگیره. فقط من و شبنم توی شرکت بودیم و یک ساعت به ناهار مونده بود. صندلی رو نگه داشتم و به عکس های روی میزم خیره شدم. عکس هایی که غیرقانونی و دزدکی از طرح های بست دیزاین انداخته بودم. همین الان می تونستم پارشون کنم و بندازمشون توی سطل آشغال. اما نمی فهمم چرا تا حالا دست نگه داشتم؟ پوفی کردم و با دست جمعشون کردم یه گوشه ی میز. بلند شدم و رفتم پیش شبنم. داشت طرح هایی که برای جشنواره آماده کرده بودیم رو چاپ می کرد. یه نگاه دیگه بهشون انداختیم و صبر کردیم تا بچه ها بیان و غذا سفارش بدیم. _یه فنجون قهوه می خوای؟//////////// لبخندی زدم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. هم زمان با خارج شدن شبنم از اتاق، گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. از توی جیب جینم درش آوردم و شماره ی آراد رو دیدم. _سلام. _سلام، چی شده؟ صدات خوشحال می زنه. _تازه کار طرح هامون تموم شد. خیلی خوشحالم. _آهان. الان شرکتی؟ _آره. منتظریم بچه ها بیان تا ناهار سفارش بدیم. _من پایین شرکتم. طبقه ی چندمه؟ _اومدی اینجا؟ صبر کن الان میام پایین. از اتاق اومدم بیرون که شبنم رو دیدم. _من دارم میرم پایین. آراد اومده. وقتی توی لابی ساختمون آراد رو دیدم، از خوشحالی دویدم طرفش و بغلش کردم. _واو! اگه می دونستم اینقدر تحویلم می گیری زودتر میومدم. روی پاهام بلند شدم و گونش رو بوسیدم. _خیلی چسبید. میشه یه بار دیگه ... _روتو زیاد نکن دیگه. _چشم قربان. _اونا چیه؟ به پلاستیک کنار پاش اشاره کردم. _ناهار امروز شما خانوم ها و من. _می خوای با ما غذا بخوری؟ _ایرادی داره؟ _نه، البته که نه. بیا بریم بالا. با یه دست پلاستیک رو گرفت و اون یکی دستش رو دور شونم حلقه کرد. وای که دارم از این روزها نهایت لذت رو می برم. عاشق بود و گذروندن وقتت با معشوقت هم عالمی داره ها! توی آسانسور گفت: _تو هنوز به خانوادت قضیمون رو نگفتی؟ _نه، هنوز آمادگیش رو ندارم. _کی میگی؟ _نمی دونم. فعلا فقط شبنم و دخترا می دونن. تو به کسی گفتی؟ _فقط دوستم شهاب. چند ساله می شناسمش. با هم کار می کنیم. سری تکون دادم و با باز شدن در، از آسانسور خارج شدیم. شبنم جلوی در منتظرمون بود و تا اونا سلام و علیک کنن، منم بسته ی غذا رو بردم توی آشپزخونه که یه اتاق کوچیک بود. وقتی اومدم بیرون شبنم بود ولی آراد نه! _آراد کجاست؟ _رفت توی اتاقت. _باشه، غذا رو گذاشتم روی کابینت. صبر می کنیم دخترا بیان. _باشه. دستگیره ی در رو چرخوندم و رفتم داخل. در رو بستم و برگشتم که لبخندم محو شد. آراد کنار میزم ایستاده بود و به عکس های روی میز نگاه می کرد. چند تا عکس توی دستش بود که بالا گرفتشون و با حالتی سرد پرسید: _اینا رو از کجا آوردی آویسا؟ چرا اینقدر خشک نگام می کرد؟ مگه چی شده؟ عکسای بست دیزاین رو توی دستش تکون داد و چند قدم اومد جلو. دوباره با صدایی که توش عصبانیت موج می زد، پرسید: _میگم اینا رو از کجا آوردی؟ جواب بده. _اینا ... مال یه شرکتیه که جمعشون کردم. می خواستم طرحاشونو ببینم. _آهان، ولی این جواب سئوال من نبود. پرسیدم از کجا آوردیشون؟ چطوری؟ _مهمه؟ _آره. _آراد چرا یکدفعه ... _جواب منو بده. اینا چه شکلی رسیده دستت؟ _خودم ازشون عکس گرفتم. خاموش نگام کرد. توی چشماش حیرت بود. چرا اینقدر براش مهمه که این عکسای لعنتی رو از کجا آوردم؟ چه فرقی می کرد؟ برگشت سمت میز و عکسا رو پرت کرد روش. کنار پنجره ایستاد و سرشو بین دستاش گرفت.///////////

می دونم گرفتن اون عکسا از اولشم اشتباه بود ولی حساسیت آراد رو درک نمی کنم. این مسئله چه ربطی به اون داره؟ آروم رفتم سمتش. می ترسیدم نزدیک بشم اما یه چیزی توی وجودم می گفت نگران نباشم و برم طرفش. پشت سرش ایستادم و دستمو گذاشتم روی شونش که حرکت کرد و دستم رو برداشتم. نفس عمیقی کشید و با انگشت شصت و اشارش چشماش رو فشار داد. عذاب وجدان سراسر وجودم رو گرفته. خواستم دوباره نزدیکش بشم که دستمو پس زد و گفت: _الان نه آویسا. نمی تونم. با دهنی باز به رفتارش نگاه کردم. _چی شده؟ _باورم نمیشه همچین کاری کرده باشی. _یعنی این عکسا اینقدر مهمه که داری اینطوری باهام رفتار می کنی؟ صدای منم حالا در اوج قرار داشت که بیشتر عصبانیش کرد. چشماش قرمز شده بودند. اومد جلو و در یک قدمیم ایستاد که بخاطر قدش مجبور شدم کاملا سرم رو بالا بگیرم. نفس نفس می زد. _کِی این عکسا رو گرفتی؟ _میشه این موضوع رو بذاریم کنار؟ _نه، باید بدونم این عکسا رو کی و چطوری گرفتی؟ _چرا اینقدر برات مهمن؟ مگه چی شده؟ اصلا چه ربطی به تو دارن؟ چند بار دهنش رو باز کرد تا حرف بزنی اما هر بار با نگاه به چشمام منصرف شد. چش شده؟ معنی اینکارا چیه؟ دارم گیج میشم. _آراد حرفتو بزن. یکی از عکسای روی میز رو برداشت و گرفت جلوی صورتم. _آرم زیر عکس رو می بینی؟ به عکس نگاه کردم. منظورش همون آرمی بود که خیلی وقته می خوام بدونم یعنی چی؟ _آره. آی.ام. ولی نمی دونم یعنی چی. _من بهت میگم. آی.ام. مخفف اسم رئیس شرکت بست دیزاینه. آراد موحد! _شوخی می کنی؟ _نه. من رئیس شرکت بست دیزاینم! تپش قلبم قطع شد. نمی تونستم نفس بشکم. یعنی آرادی که جلوم ایستاده همون رئیسیه که ازش متنفرم؟ همونی که شرکتش باعث شد چند بار مشتریام رو از دست بدم؟ باور نمی کنم. پس بخاطر همین بود که عارف برای جشن پیشنهادش داد؟ برای همین بود که ایده های تکی داشت؟ چون شغلش اینه. هضم کردن این حقیقت سخت تر از چیزیه که فکرشو کنید. رفتم عقب. ازش فاصله گرفتم تا خوردم با صندلی و روش افتادم. نمی تونستم تکون بخورم. به خطوط روی سرامیک های کف اتاق خیره شدم و فکر کردم. به اینکه همه چیز چقدر واضح جلوم قرار داشت و من ازشون رد شدم. به اینکه رئیس شرکتی که داشت موقعیت شغلیم رو به خطر می انداخت، تمام مدت جلوی چشمام بود و من در نهایت عاشقش شدم. عجیبه. چطور کسیو که همیشه وقتی صحبتی ازش میشد بحث رو عوض می کردم و تمام این مدت یه نفرت عمیق ازش توی دلم داشتم رو حالا دوست دارم؟ نمی تونم اون فرد رو جای آراد بذارم. نمی تونم باور کنم آراد همونیه که ازش متنفر بودم. دهنم خشک شده بود. صدایی رو نمی شنیدم اما یکی داشت تکونم می داد. یه سایه ی محو جلوی چشمام حرکت می کرد اما خوب نمی دیدمش. نمی تونستم حرفی بزنم یا کاری کنم. برخورد جسم مرطوبی رو با لبام حس کردم و بعد مایع خنکی وارد گلوم شد. چشمام خود به خود بسته شدند و توی آغوشی گرم فرو رفتم. کم کم تونستم محیط اطرافمو درک کنم. انگار دوباره بهوش اومده باشم. آراد منو توی بغلش گرفته بود و روی مبل کنار اتاق نشسته بودیم. شبنم جلوم زانو زده بود و لیوان آب توی دستش بود. _این شکلات رو بده بخوره. آراد شکلات رو ازش گرفت و گرفت جلوی دهنم. یه گاز کوچیک بهش زدم. _چی شد یکهو؟ _نمی دونم. فکر کنم فشارش افتاد پایین. _آویسا؟ الان بهتری؟ شبنم با نگرانی نگام می کرد. صورت آراد رو نمی تونستم ببینم اما از فشار محکمی که به شونم آورد فهمیدم که اونم نگرانه. سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و خودمو جا به جا کردم تا از بغل آراد بیام بیرون. احساسم نسبت بهش عوض نشده بود اما فعلا نمی تونستم نزدیک بودن بهش رو تحمل کنم. فکر اینکه تمام این مدت نمی دونستم واقعا کیه، اذیتم می کرد. حرفی نزد و حلقه ی دستاش رو باز کرد تا راحت باشم. از روی مبل بلند شد و شبنم جاش نشست. کف دستش رو به صورت دورانی پشت بدنم می کشید و یه دونه ی شکلات دیگه بهم داد. _حتما از گرسنگی اینطوری شدی. از دیشب تا حالا هیچی نخوردی. نگام با نگاه آراد گره خورد. جفتمون داشتیم به چند دقیقه ی پیش فکر می کردیم. هر دو عصبانی و متحیر رو به روی هم درست جلوی پنجره ایستاده بودیم و گفتن حقیقت از زبون اون حالم رو بد کرد. فعلا وقتش نبود برای شبنم ماجرا رو توضیح بدم. نیاز داشتم بدون حضور آراد این کار انجام بشه. _الان خوبم. بچه ها اومدن؟ _نه هنوز. بیا بریم غذا بخوریم. دستش رو گرفتم و آروم بلند شدم. احساس ضعیف بودن می کردم. _آراد تو هم بیا. سعی کردم نگاش نکنم اما چشمم خود به خود روش ثابت موند. دستی لای موهاش کشید و با لبخندی که مصنوعی بودنش رو فقط من می فهمیدم، گفت: _من یه کاری برام پیش اومده باید برم. شما برید بخورید. به طرف در حرکت کرد که با صدای شبنم متوقف شد. دستش رو دستگیره ی در بود. _اما تو که چیزی نخوردی. از بالای شونش نگاهی بهم انداخت و با صدایی گرفته گفت: _اشتها ندارم. خداحافظ. با صدای بسته شدن در نتونستم خودمو نگه دارم و افتادم روی زمین. شبنم هل کرد و سرم رو توی بغلش گرفت. اسمم رو صدا می زد و شونم رو می مالید. متوجه ی حرفاش و حرکاتش بودم اما قدرت نشون دادن عکس العمل نداشتم. قرار نبود اینطوری بشه. فکر می کردم همه چیز درست شده و ما می تونیم با هم باشیم. اگه اون عکسا نبودن، اگه همین امروز می ریختمشون توی سطل زباله، این اتفاقات نمی افتاد و منم نمی فهمیدم آراد کیه. چطور تونست بهم نگه؟ دیشب باید بهم می گفت. وقتی فهمید من کیم و امروز هم اومد اینجا، باید می گفت کجا کار می کنه. باید می گفت همون رئیسیه که شرکتش باعث شد چه شب هایی با کابوس از خواب بلند بشم. بدون اینکه حرفی بزنم از جام بلند شدم. رفتم طرف میز و شروع کردم به پاره کردن عکس ها. یکی یکی تیکه تیکشون کردم و خرده هاشون پخش زمین شد. اشک می ریختم و بین انگشتام نصفشون می کردم. می ترسم! می ترسم اتفاق امروز و حرفایی که زده شد باعث بشه آراد بره. می ترسم از دستش بدم. زانوهام خم شدن و افتادم زمین. شبنم بلافاصله بغلم کرد. سرم رو روش شونش گذاشتم و تیکه ای از لباسش رو توی مشتم گرفتم. _چت شده؟ شما دوتا امروز چیکار کردید که اینطوری داری گریه می کنی و اونم با ناراحتی گذاشت رفت؟ _همه چیز تموم شد. اینبار واقعا رفت. دیگه نمی تونم کاری کنم برگرده. _من که نفهمیدم. درست حرف بزن ببینم. سرم رو عقب بردم و توی چشماش نگاه کردم. هق هقم بند نمی اومد و بینیم رو کشیدم بالا. _می ترسم شبنم. اگه واقعا منو نبخشه، اگه نیاد طرفم، من می میرم. _خیلی خب. آروم باش. از اول تعریف کن چی شد. تا خواستم بگم چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم و بخاطر چند تا عکس آراد رو از خودم رنجوندم، در باز شد و دخترا اومدن داخل. با دیدن صحنه ی مقابلشون که من و شبنم روی زمین نشسته بودیم، کپ کردند. می دونستم الان همون سئوالایی که شبنم توی سرش داره، توی سر اونا هم هست. باید به همشون می گفتم.

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 210
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 488
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,419
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,202
  • بازدید ماه : 8,202
  • بازدید سال : 137,328
  • بازدید کلی : 20,125,855