loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 719 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی( فصل هفتم)

http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

 

آسانسور ایستاد و در باز شد. آراد نگاهی بهم انداخت و با چشمکی گفت:
_برو بیرون خودت می فهمی.........
گنگ نگاهش کردم و در آسانسور رو هل داد. جلوی در ایستادم و زنگ زدم. حضور آراد رو پشت سرم حس کردم و زیر پام چند جفت کفش بود که نشون می داد مهمون داریم..........
هیچ صدایی از داخل خونه نمی اومد. کمی بعد در باز شد و وارد خونه ی تاریک شدیم. چرا چراغا خاموشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کلید برق رو زدم و همون لحظه یه چیز رنگی رنگی جلوی صورتم شروع به پرواز کرد.
_ســــورپرایـــــز!
از ترس یه قدم رفتم عقب و خانواده و فامیل رو دیدم که رو به روم ایستادن و دست می زدنن. زبونم بند اومده بود. توی شوک کامل بود و تنها کاری که تونستم انجام بدم، لبخند زدن بود. آندیا اومد طرفم و محکم بغلم کرد. توی گوشم گفت:
_تولد مبارک خواهر عزیزم!
تولد؟ مگه امروز هشتمه تیره؟ چرا یادم نبود؟ یعنی امروز بیست و هشت جونه؟ چند سال بود که تولدم رو به ماه میلادی جشن می گرفتم و همیشه با شبنم می رفتیم بیرون. اما امسال، کنار خانوادم بودم. اونا یادشون بود، مثل هر سال که فراموش نمی کردن و بهم زنگ می زدند. چقدر دوسشون دارم و ازش ممنونم که بهم توجه دارن.
همه یکی یکی اومدن جلو و بازار ماچ و بوسه به راه بود. انقدر وسط جمعشون خوشحال و بی خیال بودم که کاملا یادم رفته بود باید لباسم رو عوض کنم. خوشبختانه آندیا یادش بود و با گرفتن دستم منو از وسط مهمونا که تقریبا داشتن لهم می کردند، نجات داد و به اتاقم برد.
_برات لباس گذاشتم، یه آرایش بکن و بعد بیا.
_می خوام دوش بگیرم.
اومد جلوم ایستاد و با بینیش چند بار عمیق نفس کشید. شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمی خواد، بو نمیدی.
مشتی حواله ی بازوش کردم و با خنده گفتم:
_برو بمیر، مگه باید بو بدم؟ یه دوش سریع می گیرم و میام.
خوشبختانه حمام ته راه روی اتاق ها بود و راحت رفتم داخلش. بعد از اینکه موهام رو خشک کردم، به یه کش محکم پشت سرم بستمشون و کمی آرایش کردم. لباسی که آندیا برام انتخاب کرده بود، یه پیراهن بلند آبی روشن بود که بلندیش تا زیر زانوم بود. دور کمرش تنگ می شد و یقه ی گردی داشت. آستینش هم پفی بود.
لباس رو تنم کردم و صندل آبیم رو پوشیدم. از اتاق خارج شدم و مهمونا رو دیدم که دارن می رقصن و حرف می زنن. شبنم رو پیدا کردم که داشت با دختر خالم صحبت می کرد. بغلش کردم و بوسیدمش.
_تولدت مبارک، صد و بیست ساله بشی.
_ممنون، اما نمی خوام از قیافه بیفتم، پس همون هشتاد یا نود سال بسه.
_راستی، تلفنت خاموشه؟ بچه ها زنگ زدن بهت تبریک بگن اما جواب ندادی برای همین برات ایمیل فرستادن.
_گوشیم؟ نمی دونم شاید شارژش تموم شده.
_آندیا می گفت اصلا از صبح حواست نبوده که امروز تولدته. فراموشی گرفتی؟
_بعید نیست. راستش رو بخوای اصلا حواسم به تاریخ و ماه نیست. فقط می دونم که دو هفته ی دیگه عروسی خواهرمه و من با اون آراد کله پوک هنوز گیر سفره ی عقدیم.
_نمی خواد عجله کنی، یواش یواش.
_می دونی، عادت همیشگیم که کارها رو تنهایی برنامه ریزی می کنم، بهم فرصت نمی ده که نظرات آراد رو درک کنم. همش با خودم میگم نظر من اجرا میشه ولی وقتی اون یه طرح میده و در کمال تعجب می بینم از مال من بهتره، سیستم عصبیم هنگ می کنه.
_به نظر من کارتون عالیه و خوب با هم کنار می یاید.
_تو داری از بیرون به قضیه نگاه می کنی، جای من نیستی.
_آویسا، یادته بهم می گفتی اگه شرایط زندگیت تغییر کرد، سعی کن خودتو باهاش وقف بدی؟ الان وقتشه که به حرف خودت عمل کنی.
_سخته.
_اما نشد نداره. سعی کن.
سری تکون دادم و رفتم طرف آشپزخونه. مامان وخاله با آندیا مشغول کاراشون بودن و من اصلا نمی دونستم به کدوم کمک کنم. آندیا کیک رو از جعبش خارج کرد و با ذوق بچگانه ای گفت:
_جونم، چه خوشگله.
_سلیقه ی منه.
_واقعا؟ فکر کردم آراد گرفته.
_تو به آراد زنگ زده بودی که کیک بگیره، مگه نه؟
در حالی که روی کیک رو پر از شمع می کرد، سری تکون داد و گفت:
_یادته صبح بهت گفتم دارم با مامان میرم خرید؟ خب، خرید عروسی نبود و رفته بودیم برای امشب خرید کنیم. وسایل کیکت رو هم خریدیم که خودم درست کنم اما ...
_اما چی؟
_گوشت رو بیار نزدیک.
با کنجکاوی رفتم نزدیک تر و بغل گوشم گفت:
_مامان عصر با بابا رفتن مادربزرگ رو بیارن، منم کیک رو گذاشتم توی فر که عارف اومد و دیگه حواسم نبود کیک رو از فر در بیارم!
خنده ی ریزی کرد و سرش رو گرفت پایین. منم خندم گرفت و ضربه ای به سرش زدم که اخمی کرد و گفت:
_چرا می زنی؟
_چون کیکم رو سوزوندی!
_میگم حواسم نبود. اما در عوض الان یه کیک خوشگل تر داری.
_خجالت نمی کشی؟ با عارف چیکار می کردین؟
_واقعا می خوای بدونی؟
_یعنی اینقدر بد بود؟
_بد که نبود اما برای دو نفر که محرم هم هستن، عادیه. اگه بخوای بیشتر توضیح میدم.
_نه، منصرف شدم. دوست ندارم شب کابوس ببینم.
صورتم رو جمع کردم و به بینیم چین دادم. دلم نمی خواست حالم بد بشه. سرم رو تکون دادم و با تاسف گفتم:
_خیلی بی حیایی که داری برای یه دختر مجرد تعریف می کنی، فکر نمی کنی منم دلم بخواد؟
_خب کسی جلوتو نگرفته، برو ازدواج کن.
_اجازه ی تو رو فقط می خواستم.
مامان اومد طرفمون و بشقاب ها رو بهم داد و گفت:
_اگه حرفاتون تموم شد. کیک رو ببرید که می خوایم شام رو بیاریم. تو هم اینا رو بزار روی میز.
اطاعت کردیم و بعد من روی مبل نشستم تا مثل این دختربچه ها برام تولد مبارک بخونن و شمع ها رو فوت کنم. احساس خجالت می کردم. نه برای اینکه بزرگ شدم و این کارها دیگه برام جالب نبود، احساس خجالت می کردم چون این تولد و این همه احساس مسئولیت نسبت به من از طرف خانوادم اینقدر زیاده که گنجایشش رو ندارم.
محبتی که توی چشماشون می بینم باعث میشه از خودم متنفر بشم که ترکشون کردم و رفتم خارج. درسته که حمایتم می کنند و همیشه جلوم لبخند می زدنند، اما کی رو می خوام گول بزنم؟ خودمو یا اونا رو؟ هر بار که خداحافظی می کنیم، اشک توی چشمامون جمع میشه. هر بار که از ایران باهام تماس می گیرن، بغض و لرزش صدای خودم و اونا رو حس می کنم.
پیش خودم میگم، مگه همیشه نمی خواستی مستقل باشی؟ که بهت به چشم یه زن بالغ نگاه کنند؟ پس الان گریه واسه ی چیه؟ تو خودت خواستی تنها بیای و کار کنی. تو همونی هستی که بعد از هر عروسی شونه هات رو صاف می کنی و با قدرت میگی کار من بوده تا همه بهت افتخار کنن.
افتخار ... کلمه ای که پدر و مادرت مدام بهت میگن. اینکه دخترشون سر بلندشون کرده. مگه افتخار فقط مال خانوادهایی هست که بچه هاشون دکتر و مهندسن؟ نه، افتخار به شغل نیست، افتخار به اینه که ببینی بچت به یه جایی رسیده که ازش راضیه و خوشحاله. اینکه دستش جلوی دیگران دراز نمیشه و از پس خودش برمیاد.
من همه ی اینا رو دارم و خوشبختی رو حس می کنم اما هنوز احساس کمبود نمی زاره آرامش بگیرم. کمبود یه چیزی که همیشه آزارم داده.
عشق.عشقی که پدر و مادرم زیاد بهم ابراز نکردن. چون بعد از من آندیا بود و بهم یاد دادن که باید مراقب اون باشم. آندیا ته تقاری بود و مسئولیتش بامن. همیشه آندیا بیشتر مورد توجه بود و همین منو سخت کرد. طوری که توی دوران های سخت زندگیم به قدری اقتدار فکری داشتم و اجازه ی تصمیم گیری بهم داده بودن که همه ی کارام رو خودم می کردم. وقتی خواستم برم دانشگاه، وقتی خواستم برم خارج. همه تصمیم خودم بود، در حالی که آندیا همیشه اول باید مشورت می کرد.
تفاوتی که بین من و خواهرم وجود داره در یک کلام، اینه که همه منو یه آدم بزرگ می بینن اما آندیا هنوز دختر کوچولوی خانوادست.
صدای همه توی گوشم پیچید و دیگه خاطراتم رو مرور نکردم. اشکی که توی چشمام جمع شده بود رو با بستن پلکم مخفی کردم و با شنیدن شماره ی سنم یعنی بیست و هفت، شمع ها رو فوت کردم. بیست و شیش سال از زندگیم گذشت و حالا وارد بیست و هفتمیم سال شدم.
نفس عمیقی کشیدم و مشغول عکس گرفتن شدیم. موقعی که داشتم با آندیا و عارف عکس می گرفتم، عارف به آراد گفت که بیاد و باهامون عکس بگیره. اومد جلوی و عارف رفت کنار آندیا که سمت راستم بود. آراد سمت چپ و نزدیک بهم ایستاد.
عطرش رو بوییدم و یادم اومد که از وقتی وارد خونه شدم اونم حضور داشته. حواسم نبود که امروز چه لطفی در حقمون کرده و با وجود خستگی برام کیک گرفته و الان هم مهمونمونه.
یکهو یاد حرفاش توی ماشین افتادم.

 


یکهو یاد حرفاش توی ماشین افتادم.
_اتفاقا خواهرش می خواست خودش کیک بپزه، اما زده کیکو سوزنده حالا هم همه اومدن و کیک ندارن. من رو هم مظلوم گیر آوردن، چه کنیم؟
منظورش آندیا بود پس.
_عجب دوست پر دردسری داری.
_اوه، سایش بدجور سنگینی می کنه اما بیشتر از اینا هم بهش کمک می کنم.

من فکر کرده بودم واقعا داره از دوستش میگه ولی حالا دارم آگاه میشم که منظورش من بودم. پس منو دوست خودش می دونه؟ منظورش چی بود که بازم کمکم می کنه؟
_پس خیلی دوسش داری، چه آدم خوشبختی که دوستی مثل تو داره.
_هنوز خیلی مونده منو بشناسه. منم چون دوست باحالیه و همیشه باعث میشه ناراحتیام رو فراموش کنم دارم این کار رو براش می کنم.

نفسم داره بند میاد. خدایا، یعنی من همچین حسی رو براش به وجود میارم؟ چرا من؟ پس اون حرف ها و کل کلایی که با هم داشتیم باعث میشه ناراحتیاش رو فراموش کنه و سر حال بیاد؟
گوشه چشمی بهش انداختم و همون موقع آراد هم بهم نگاه کرد. توی چشمش می دیدم که می دونه الان همه ی ماجرا رو گرفتم. آروم طوری که بقیه نشنون، بهش گفتم:
_پس می خواستی به دوستت کمک کنی؟
با لبخند محوی که گوشه ی لبش پدیدار شد، در حالی که نگاهش به رو به رو بود، گفت:
_می ترسیدم اگه کمکش نکنم، الان مجبور می شدن کیک سوخته بذارن جلوی مردم.
_به هر حال خوب کارتو انجام دادی. دوستت واقعا ازت ممنونه.
سرش رو به طرفم برگردوند و نگاهم کرد. چشماش برق می زدن. شاید تشکرم اینجوری متعجبش کرده. لبخندی زدم و به سمت دوربین برگشتم. عکس رو گرفتیم و بعد کادوها رو باز کردم. همهی زحمت کشیده بودن و ازشون تشکر کردم.
مامان همه رو برای شام دعوت کرد و بعد از کشیدن غذا کنار شبنم نشستم و زیر زیرکی آندیا و عارف رو که داشتن از یه بشقاب غذا می خوردن مسخره می کردیم و می خندیدیم. واقعا کارای خواهرم برام عجیب بود. هر چقدر هم در آینده سعی کنم امکان نداره بتونم مثل آندیا به شوهرم بچسبم. حداقل توی جمع جلوی خودمو می گیرم.
_تو هم دیگه زیادی داری حساسیت نشون میدی.
_آخه شبنم باورت نمیشه بهم چی میگه، میگه حواسش پرت شده. یعنی تنهایی توی خونه چیکار می کردن؟
شبنم با شونش آروم به شونم زد و لبش رو گاز گرفت.
_هیــــش! همه شنیدن بابا. ولشون کن، بزار خوش باشن.
_دو هفته ی دیگه میرن خونه ی خودشون. تا اون موقع نمی تونن صبر کنن؟
_تو نگران چی هستی؟
_نگران اینم که زود خاله بشم. اینقدر بدم میاد وقتی میگن حاملگیه ناخواسته. توی کَتَم نمیره.
_شاید تا اون حد هم پیش نرفته باشن.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_شبنم، ببین الان غریبه صدامونو نمی شنوه. خدایی تو رو بزارن توی یه اتاق با یه مرد جذاب و خوشگل که محرمت هم باشه، واقعا کاری نمی کنی؟
لبش رو گاز گرفت و با قاشقش ضربه ای به کتلت زد. موشکافانه نگاش کردم و گفتم:
_هر چند تو رو بین یه فوج پسرم بندازن پاک و مطهر میای بیرون، اینقدر که چشم پاکی.
_خودت چی؟
_نمی دونم. شاید اگه جای آندیا بودم تا الان وا داده بودم، اما گروه خونی من به ازدواج و عشق و عاشقی نمی خوره.
_چرا الکی میگی؟ یادته توی دوران دانشجویی عاشق سینا شده بودی؟
_سینا دیگه کیه؟
_ای بابا! سینا پاشایی دیگه. همون که ماشینشو پنچر کردی که خودت برسونیش. همون که موقع کلاس همه ی حواست پیشش بود.
تازه یادم اومد کیو میگه اما تعریفی که شبنم از رفتار من نسبت به سینا داشت با چیزی که توی ذهنمه زمین تا آسمون فرق می کنه.
_شبنم جان، من همش یه ترم اینکار رو می کردم. اونم به خاطر اختلالاته هورمونیم بود که برای اولین بار نسبت یه پسر داشتن خودشونو نشون می دادن.
_آره تو راست میگی.
_باور کن. اما جدا از موضوع سینا، تا حالا هیچ عشقی رو نسبت به پسری توی خودم احساس نکردم.
_تو اصلا می دونی که وقتی یه نفر عاشق بشه، چجوری میشه؟
_خب معلومه، اول گرمش میشه انگار توی آتیش داره ذوب میشه. بعد ضربان قلبش بالا میره و احساس می کنه که قلبش داره توی دهنش می زنه. سوم اینکه تنش شروع به ویبره رفتن می کنه، دستش می لرزه. چهارم هم بستگی داره به خود اون دختر، مثلا اگه من بودم دلم می خواست که یکراست برم ببوسمش. انگار یه میل قوی داره می کشونتت طرف اون. فکر کنم همینا نشونه های اصلیش باشن.
با دهن باز نگاهم می کرد و حرفی نمی زد. خودمم اینا رو توی کتابا خوندم یا توی فیلم و از زبون بچه ها می شنیدم. غذام تموم شده بود. بشقاب شبنم رو هم از زیر دستش کشیدم بیرون و رفتم طرف آشپزخونه. توی آیینه جلوی در ورودی نگاهی به صورتم کردم و دیدم که رژم پاک شده. همیشه وقتی غذا می خورم همین طور میشه.
به طرف اتاقم رفتم و رژم رو چند دور روی لبم کشیدم. لباسم رو توی تنم مرتب کردم و وقتی از اتاق خارج شدم، در کمال تعجب آراد رو دیدم که داخل راهرو به دیوار تکیه داده و دسته گلی هم دستشه. در رو بستم و آروم به سمتش رفتم. وقتی نزدیک شدم کنارش ایستادم و نگاهم رو بهش دوختم. مثل پسرای سر به زیر بود که وقتی متوجه ی من شد سرش رو بالا آورد و گوشه ی لبش بالا رفت.
تی شرتش به تنش چسبیده بود و اندام روی فرمش حسابی توی چشم می زد. بازوهاش قوی و سخت بودن که وسوسم می کرد بخوام بهشون دست بزنم. آب دهنم رو سخت فرو دادم و پرسیدم:
_کاری داشتی؟
نفسش رو بیرون داد و دسته گل رو بالا گرفت. نگاهی بهش انداخت و اونو به طرفم گرفت. سرم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم. بعد به دسته گل قرمز و سفید و زرد نگاه کردم. مردمک چشمام بینشون می رفت و برمی گشت. پس دسته گل برای من بود. لبخند پر رنگی زدم و رو بهش گفتم:
_مگه قرار نبود اینو عارف به آندیا بده؟
_نه، برای تو گرفتمش چون کادوی دیگه ای توی اون موقعیت به ذهنم نرسید. بگیرش.
قبل جایی خونده بودم که دادن گل به یه نفر احساسات دو طرف رو برانگیخته می کنه و معمولا هدیه ای هست که بیشتر زوج ها به هم میدن. حدس می زنم الان این دسته گل داره روم اثر می ذاره. یه حس لطیف مثل نسیم خوش بهار توی وجودم پخش شد. تاحالا نشده بود احساساتی بشم اما الان ... توی این لحظه ... آراد اون قسمت از ماهیت زنانه ی من رو داره بیدار می کنه که داره پر پر می زنه برای گرفتن این دسته گل.
آروم دستم رو جلو بردم و گرفتمش. عظر ملایم گل ها بینیم رو نواش کرد. نگاهی پر از قدردانی بهش انداختم و لبخند زدم. توی این لحظه، کلمات قدرت بیان احساسی رو که داشتم، نداشتن. فقط تونستم سرم رو تکون بدم و به اتاقم برگردم. تکیم رو به در بسته دادم و اشک توی چشمام حلقه زد. گل ها رو به جلوی صورتم گرفتم و گلبرگ های لطیف گونم رو نوازش کردند. قطره های اشکم سر می خوردند و مثل ژاله روی گلبرگ ها قرار می گرفتند.
خوشجال بودم، می خندیدم، گریه می کردم. لبریز بودم از تمام خوشی های دنیا اونم فقط بخاطر گرفتن یه دسته گل. فکر کنم دوباره هورمونام قاطی کردن که اینطوری دارم اشک می ریزم. چرا اینطوری شدم؟ کنترل کارام برام مشکل شده. از وقتی که اومدم ایران روتین ساده ی زندگیم بهم ریخته و دلیلش رو نمی دونم. یعنی، حدس می زنم یه اتفاق جدیدی داره برام میوفته که قسمتی از اون مربوط به مردیه که الان مطمئن نیستم هنوز پشت در اتاقم باشه. مردی که هنوز اینقدر برام گنگه که حتی نمی تونم از حالت چهرش یا چشماش، بفهمم داره به چی فکر می کنه. مردی که خیلی غیر معمولی وارد زندگیم شده و الان توی جایی قراره داره که نه نزدیکه و نه دور. انگار زندگی منتظر تصمیم منه. که انتخابش کنم یا بعد از تموم شدن کارمون ازش خداحافظی کنم.
فعلا خیلی خستم و حسابی گیج می زنم که بخوام تصمیمی بگیرم. گل رو روی کاناپه ی کنار تختم گذاشتم و رفتم بیرون. جشن تولدم بعد مدتی تموم شد و همه رفتن. موقع رفتن آراد و عارف. جلوی در از آراد تشکر کردم. بابت همه چیز. دقیقا کلمه ی کیک و یا گل رو به زبون نیاوردم اما توی نگاهم و تشکری که واقعا از ته قلبم بود، مطمئنم متوجه شد که منظورم همه چیزه.
قبل از خواب از همه تشکر کردم و دوباره دوش گرفتم. سبک مثل پر زیر پتوم رفتم و نگاهم رو دوختم به بهترین کادوی امشبم. با رایحه ی گل های خوشبو به خواب رفتم.

********


سه روز از تولدم گذشته و تقریبا سفره ی عقد رو کامل کردیم. فقط می مونه نون سنگک که برای تزئین روش رو با اسپند می نویسیم "پیوندتان مبارک" و چند شاخه گل رز قرمز که باید صبح روز عروسی خریده بشه و داخل آب روی سفره پر پر بشه.
ساعت چهار بعد از ظهر بود و بعد از ناهار که طبق معمول هر روز ساندویچ بود، من و آراد روی پله های جلوی ساختمون نشسته بودیم و زیر آفتاب داغ تابستون به منظره ی زیبای حیاط نگاه می کردیم. وقت تصمیم گیری برای کارهایی بود که قراره داخل حیاط انجام بدیم. تکیم رو به ستون دادم و گفتم:
_آندیا و عارف گفتن که قراره عروسی توی حیاط باشه، پس باید سن رقص آماده کنیم.
_موافقم. میشه یه فضایی رو خالی کرد، بهتره جایی که عروس و داماد می شینن رو سن بذاریم.
_اوهوم، دو طرف مبلشون هم فرفروژه با گل می ذاریم.
_مبلشون سفید باشه؟
_آهان، می خواستم راجع به همین بهت بگم، دیروز که با شبنم رفته بودیم بیرون، یه مبل فروشی که نزدیک خیابونمون هست رو دید زدم که یه مبل بنفش داشت. پشتش حلال داشت و فقط یک طرفش با دسته بود. نظرت چیه بریم قیمتش رو بپرسیم؟
_باشه، سراغ اونم میریم. برای دور حیاط چیکار کنیم؟
_باورت میشه هیچ نظری ندارم؟
_آفتاب داره پدر سرم رو در میاره، بیا بریم بین درختا توی سایه.
حرکت کردیم و داخل باغ ایستادیم. صد در صد اکثر مهمون ها باید توی محوطه ی چمن کاری و بین درختا بشینن و بیشتر فضای موزاییک کاری شده ی دور حوض رو برای رقص می ذاریم.
آراد همون طور که داشت لا به لای درختا چرخ می زد، گفت:
_یه فکری به ذهنم رسیده.
_چی؟
_ببین، قسمتی که حیاط موزاییک کاری داره گرده، بعد یه جدول کم ارتفاع داریم که زمین چمنی رو از موزاییک جدا می کنه. نظرت چیه با درختچه های کاج کوتاه سفارش بدیم و بعد توشون ریسه های رنگی بذاریم که شب روشن بشن. ریسه های رنگی ریز که خیلی فضا رو قشنگ می کنه.
فکر بدیم نبودا، حتما توی شب نمای قشنگی پیدا می کنه. لبخندی به آراد که داشت منتظر بهم نگاه می کرد، زدم و گفت:
_ترشی نخوری یه چیزی میشیا!
خندید و گفت:
_نظرت لطفته. توی همین مسیر جاده که داریم میریم، کلی گلخونه هست که میشه ازشون درختچه خرید. موافقی امروز بریم سراغشون؟
_بله، از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نینداز. پیش به سوی گلخونه.
_کجا با این عجله؟ شما نظری نداری؟
_خب، با کاج و میز و صندلی و جای عروس و داماد، حیاط پر میشه. دیگه چی می خوایم؟
_یه چیزو فراموش کردی!
_اوـــم، صبر کن بذار خودم بگم ... نوک زبونمه ها! آهان! میز غذا.
بشکنی زد و گفت:
_باریک ا...، میز غذا رو داخل بزاریم؟
_آره دیگه، سفره ی عقد رو که بعد از تموم شدن عقد جمع می کنیم، یه دونه میز که داریم، چند تا دیگه هم سفارش میدیم که با رومیزی قشنگ میشن. چند تا ردیف میز پر از غذا خوبه دیگه.
_خیلی خب، پس باید به فکر آشپز و چند تا خدمتکار و کیک و شیرینی و میوه هم باشیم.
_وای، چقدر کار داریم. چقدر عروسی ایرانی سخته.
_دنگ و فنگ زیاد داره اما شب محشری میشه.
_تمام سختیش برای مائه اونوقت خواهر من با شوهرش باید حالشو ببرن.
_وقتی نوبت عروسی خودت هم برسه همینو میگی؟
_من مگه دیوونم یه همچین مراسمی بگیرم، می دونی چند تا مهمون قراره بیاد؟
_آره، سیصد و پنجاه نفر. وقتی عارف گفت چشمام از حلقه در اومد.
_من که فکم از جا کنده شد. مگر اینکه بقال سر کوچه رو هم دعوت کرده باشن. مگه کیا رو دعوت کردن؟
_مشکل عروسی ایرانی همینه دیگه. بخاطر چشم و هم چشمی و حرف مردم مجبوری دختر پسر عموی مامانت رو هم دعوت کنی، یا حتی کسایی که سال تا سال هم نمی بینی.
_همیشه از عروسی شلوغ بدم میومد. مهمونا باید کسایی باشن که فامیل درجه یکن یا دوست و آشنایی که باهاشون رفت و آمد داری.
_تو برای عروسی خودت چند نفرو دعوت می کنی؟
_خب بستگی به فامیل داماد هم داره، طرف خودمون فکر نکنم بیشتر از پنجاه نفر بشن.
_کم نیست؟
_نه بابا زیادم هست. من که از وقتی رفتم خارج فقط فامیل درجه یکم رو سالی یه بار می بینم اونم وقتی که برای تعطیلات میام. زیاد اهل مهمون بازی نیستم برعکس مامانم و آندیا.
_عجیبه، معمولن خانوما می خوان شب عروسیشون همه رو دعوت کنن و یه عروسی پر هزینه داشته باشن.
_می تونی منو فاکتور بگیری. خودت چی؟
_منم از شلوغی خوشم نمیاد. حتی اگه عروس زیاد اصراری هم نکنه به یه عقد مختصر و شام هم راضیم.
_دیگه خالی نبند. کدوم دختری حاضر میشه با این شرط زنت بشه؟
_من شرطم رو گفتم حالا نخواست قبول کنه هم یه عروس کوچولو براش می گیرم.
_بیچاره زنت!
_بیچاره شوهر تو!
هر دو خندیدیم و از یک دور توی حیاط چرخیدن، با ماشین رفتیم دنبال درختچه های کاج. سفارش ده تاشون رو دادیم که دو روز مونده به عروسی بیارنشون باغ. توی راه آندیا به گوشیم زنگ زد.
_سلام بر آبجی بزرگه.
_سلام بر آبجی کوچولوی خودم. چی شده؟ سر خوشی؟
_کور شود هر آن که نتواند دید.
_مسلمأ کور میشه. بر منکرش لعنت.
_خب زبون نریز. زنگ زدم بگم شام خونه ی عارف اینا دعوتیم و اینکه با آراد بیاین اینجا.
_چرا زودتر نگفتی؟ شما الان اونجایین؟
_بله اینجاییم. یهویی شد دیگه شرمنده.
_آخه ما الان نزدیک شهریم و ...
صدامو پایین آوردم و رومو کردم طرف شیشه ی خودم و در نهایت آرومی گفتم:
_من لباس ندارم.
_چی؟ صدا نمیاد آویسا.
_بمیری، میگم لباس نـــدارم!
_یعنی چی که لباس نداری؟ هر چی زیر روپوشت پوشیدی خوبه بابا.
_اولا که تو عروس اون خونه ای نه من که بتونم راحت باشم، دوما چرا نمی گیری؟ من اصلا زیر مانتوم چیزی نپوشیدم.
زیر چشمی آراد رو پاییدم که حواسش به رانندگیش بود و متاسفانه بخاطر عینک آفتابیش هم نمی تونستم چشماش رو ببینم. خدا کنه به من نگاه نکنه و صدامو نشنوه که آبروم میره.
از اون ور خط صدای خنده ی ریزی آویسا مخمو می خورد. دختره ی پررو واسه من می خنده. مگه من تو رو نبینم!
_جدی جدی هیچی نپوشیدی؟
_هوا گرمه منم گرماییم. یادت رفته؟
_باشه گلم، حرص نخور. حالا می خوای چیکار کنی؟ ما که لباس برات برنداشتیم.
_همیشه همینه، اصلا منو یادتون میره.
_آویسا تو چهار ساله که توی مهمونی ها با ما نیستی، یادت رفته؟
سکوت کردم. آندیا هم چیزی نگفت. حرف حق تلخه آویسا، مگه نه؟ جوابی نداری نه؟ خب راست میگه، چهار ساله توی زمستون میای که باهاشون فقط تا خونه ی مادربزرگ و خالت میری و اونا هم مجبورن خودشون مهمون دعوت کنن بلکه فامیلا ببیننت. چرا خفه خون گرفتی؟ لعنت به من! اشتباه کردم. مقصر منم نه مامان و آندیا و بابا. فقط من تقصیر دارم و حالا هم نباید گله کنم. اون خارج لعنتی اینقدر ارزش داشت؟
داشت. برای من ارزشش این بود که الان شغل، خونه، ماشین و پول دارم و اعتماد به نفسی که شاید هر دختری توی سن من نداشته باشه. از افکارم اومدم بیرون و دنبال کلمه ای مناسب توی ذهنم گشتم تا به خواهرم بگم و از سکوت بلند و آزار دهنده خلاصمون کنم. ولی قبل از اینکه لبام از هم باز بشن، صدای آروم خواهر کوچولوم رو از اونور خط شنیدم:
_متاسفم، آویسا منظوری نداشتم.
_می دونم.
_ناراحت که نشدی؟
_نه عزیزم. الان یه سر میرم خونه لباس برمی دارم.
_می خوای تا خونه بری؟
_چاره ی دیگه هم دارم؟ زود میایم.
_باشه، من ... وقتی اومدی با هم صحبت می کنیم. خداحافظ.
_خداحافظ عزیزم.
تماس رو قطع کردم و رو به آراد گفتم:
_امشب مهمونی خونه ی عارف اینا هستیم. اول بریم خونه ی ما من لباس بردارم.
_کسی بهم حرفی نزد؟ لابد مامان منم الان اونجاست.
صدای گوشی آراد بلند شد. با گوشی ای که داخل گوشش بود، صحبت کرد.
_سلام بر خانوم حلال زاده.
_بله، توی راهم.
_کلاغه خبرش رو رسوند بهم. زود میایم.
پسره ی بی ادب! به من میگی کلاغ؟ پررو!
تماسش رو قطع کرد و رو به گفت:
_کارت که زیاد طول نمیکشه؟
_چطور؟ اگه تو کاری داری من آژانس می گیرم میرم.
_نه، منظورم اینه که مامانم الان از طرف زن عموم بهم ماموریت خرید داد. اول میریم خونه ی شما تو لباس بردار، بعد میریم مرکز خرید.
_چرا همیشه خریدا گردن توئه؟
_آخه گردن من از مو نازک تره، کلا همیشه همین طور بوده. از بچگی هم عارفو خونه نگه می داشتن منو می فرستادن بیرون.
_مگه از عارف بزرگتری؟
_آره، یک سال.
سرم رو تکون دادم اما خدا شاهده نفهمیدم چند سالشه! چون حتی نمی دونم عارف چند سالشه! خیلی دلم می خواد سنش رو بدونم. با لبخندی گفتم:
_یه چیز بپرسم مسخرم نکنیا!
_باشه بگو.
_من نمی دونم عارف چند سالشه. یعنی آندیا گفت توی دانشگاه سال بالاییش بوده اما دقیقا نگفت چند سالشه.
_دقیقا می خوای؟ خب، عارف الان بیست و هشت سال و پنج ماهشه.
_پس تو هم بیست و نه سال و پنج ماهته؟
_آره ... نه! یه دو ماه بذار روش.
_بیست و نه سال و هفت ماه.
_چراغ سبز می گیری.
_بهت نمی خوره.
_چرا؟ بزرگ تر نشون میدم؟
_نه اتفاقا، بهت می خوره از منم کوچیکتر باشی.
_جدی؟ کسی تا حالا اینقدر سنم رو پایین نیاورده بود. حالا حدس بزن من وقتی تو رو دیدم حدس زدم چند سالته؟
_خب، اولین بار تو منو توی وضعیت جالبی ندیدی.
_هه! تصور کن یه دختر که روی صندلی وایستاده و با نهایت تلاشش داره آلوچه ها رو می چینه و می خوره. لپاش باد کرد و بعد هم که میری نزدیکش میوفته روت. موقعی که خشکت زده بود با اون چمای درشت که زل زده بود به من، فکر کردم هیجده یا نوزده سالته!
_شوخی می کنی؟
_حقیقت رو گفتم. هنوزم برام مثل بچه ها مونی. انگار نه انگار که تازه بیست و شیش سالت تموم شده.
_آه نگو! احساس می کنم دارم پیر میشم.
_چرت نگو، تازه اول جوونیته. کلی می تونی حال کنی.
_زندگی من فقط کاره، تنها تفریحم توی خارج خرید با شبنم و دوستام، سینما و گاهی هم کلوپ بود.
_دیسکو هم می رفتی؟
_هر سال تولد خودم و شبنم با دوستامون میریم.
_خب چرا بیشتر نمیری؟ با دوست پسرت نمیری بیرون؟
_مثل اینکه نشنیدی؟ من همش توی فکر کارمم. نه وقت دوست پسر رو دارم نه اعصابش رو.
_چرا؟ پسر اونور که مثل پسرای اینور نیستنو دوستی اونجا راحت تره.
_اشتباه نکن. اینجا دوستی مطمئن تره. اونجا ... ببخشید می تونم باهات راحت باشم؟
_آره، من جنبم بالاست.
_اونجا دختری با سن من بلافصله با دوست پسرش رابطه برقرار می کنه.
_اوه، پس موضوع اینه.
_این و خیلی چیزای دیگه. دوستیای اونور آب خیلی حالت باز و آزادی دارن. بوسیدن و رابطه داشتن کار من نیستو یعنی چطور بگم؟ نمی تونم با یه پسر اینقدر راحت باشم.
_چون یه دختر ایرانی با تربیت یه خانواده ی ایرانی هستی و شخصیتت رو هم تا حالا شناختم، حرفت برام منطقیه. اما من مثل تو نیستم.
_در چه مورد؟ دوستی؟
_آره، برای من قبول کردن شرایط اونجا راحت تر بود. شاید چون اینجا هم تقریبا مثل همونجا رفتار می کردم.
وای خدا! چقدر راحت اعتراف کرد. یعنی منظورش رابطه هم هست؟ دیوونه نباش آویسا، پسری مثل آراد دخترایی که بخوان حتی یه شب هم باهاش باشن ریخته. پس تعجبی که نداره که چه اینجا و چه اونجا هر کاری خواسته کرده. یعنی هر کاری؟ با تکون دادن سرم سعی کردم دیگه به حرفاش فکر نکنم اما مثل خوره بهم چسبیده بود. تحملش مشکل بود. پسری که الان کنار نشسته با مردی که همیشه توی تصوراتمه یک دنیا فرسنگ فاصله داره. اینقدر زیاد که هیچ وقت با هم یکی نمیشن. هیچ وقت.
ماشین ایستاد و من ساختمون خونمون رو دیدم. سست پیاده شدم و کلید انداختم. آراد توی ماشین منتظر بود یا نه رو نمی دونم، فقط به راهم ادامه دادم و از پله ها بالا رفتم. حتی منتظر آسانسور هم نشدم. در خونه رو باز کردم و به سمت اتاقم رفتم. وسط اتاق که ایستادم، تازه یادم افتاد که باید سریع یه لباس بردارم تا بریم. اما قدرت حرکت نداشتم.
چشمام روی گل های فرش قفل شده بود و جمله هاش توی سرم تکرار می شدند.
"برای من قبول کردن شرایط اونجا راحت تر بود. شاید چون اینجا هم تقریبا مثل همونجا رفتار می کردم."
کلمات مثل پتک محکم به سرم اصابت می کردند و من حتی قادر نبودم دورشون کنم. یعنی آراد هم مثل همون مردایی هست که همیشه ازشون متنفرم؟ همیشه دلم می خواد سر به تنشون نباشه. همون مردایی که خیلی راحت با هر کی می خوان هستند و بعد دنبال یه دختر پاکن؟
سرم رو تکون دادم. چشمم افتاد به پاتختیم. گلدونی که توش دسته گل آراد بود. یه خورده خشک شده بود اما هنوزم برام زیبا بود. نه ... آرادی که اون شب این گل رو به من داد اینطوری نیست. مثل اونا نیست. می دونم که خودش اعتراف کرد ... خودش قبول داره چه کارهایی انجام داده اما ... جنسش ... روحش ... نگاهش مثل اونا نیست. اون مردا نگاهشون کثیفه اما آراد چی؟
اولین بار که دیدمش اصلا به من بی محلی می کرد و به زور یک کلام حرف می زد. بعد هم که با هم دشمن شدیم. اما کم کم خودشو نشون داد و با اینکه هنوز شخصیتش رو کشف نکردم، ولی مطمئنم آراد فرق می کنه. مثل مرد روهایای من پاک و بی آلایش نیست اما آراد یه چیزی توی وجودش داره که تا حالا توی هیچ کدوم از مردایی که باهاشون برخورد داشتم ندیدم.
آراد مثل خودش رفتار می کنه. تظاهر نمی کنه. صاف و صادقه و من همینش رو دوست دارم. لبخندی زدم و خودمو توی آیینه دیدم. آویسا این فکرا آخرش به کجا ختم میشه؟ اصلا می دونی داری چی میگی و چیکار می کنی؟ چرا دیگه کنترل هیچ چیز حتی خودت رو هم نداری؟
یک کلام، نمی دونم. این سفر داره یه چیزایی رو درونم تغییر میده که تا حالا متوجهشون نبودم.
به طرف کمد رفتم و یه بلوز آستین بلند مشکی برداشتم و داخل ساک گذاشتم. جلوی در کفشام رو پوشیدم و وقتی از ساختمون خارج شدم، آراد رو داخل ماشینش دیدم. آروم نشسته بود. حالا که فکر می کنم یکی دیگه از خصوصیاتش که مورد علاقمه آروم بودنشه. پسری که ظاهرا آرومی اما اون یه جفت چشم طوسی شیطون وجودش رو خوب نشون میده. سوار ماشین شدم و به طرف مرکز خرید رفتیم.

 

 

فصل دهم: آخرین مهلت



جلوی در فروشگاه زنجیره ای وایستادم تا آراد ماشین رو توی پارکینگ بذاره و بیاد. داخل فروشگاه حسابی شلوغ پلوغ بود. مردم می رفتن و می اومدن. ضربه ای به شونم خورد و بعد صداش رو کنار گوشم شنیدم.
_بیا بریم تو.
یه سبد چرخ دار برداشتیم و راه افتادیم سمت قفسه ها. دستم رو توی جیب مانتوم انداختم و بی تفاوت به اطراف کنار آراد قدم برمی داشتم. اصلا نمی دونستم باید چی بخریم و مثل یه جوجه که دنبال مامانشه، آراد رو دنبال می کردم.
_خب، ما کالباس، نوشابه و دوغ، سس قرمز با شکلات تخته ای می خوایم.
_شکلات تخته ای؟ برای چی؟
_نمی دونم. حالا کدوم طرف بریم؟
_من تا حالا اینجا نیومدم.
_منم همینطور. بیا از یه طرف بریم دیگه.
چرخ رو به سمت راست هل داد و رفتیم بلکه بتونیم چیزایی که می خوایم رو گیر بیاریم. فروشگاه خیلی بزرگ بود و حس می کردم داریم دور خودمون می چرخیم. یدونه از چیزایی هم که می خواستیم پیدا نکردیم و داشت حوصلم سر می رفت. آراد سرعتش رو زیاد کرده بود و بین ردیف ها با چرخ خالی می چرخید.
سر جام ایستادم و از خانومی که کنارم بود پرسیدم که مواد غذایی کدوم طرفن. مسیر رو نشونم داد و من هم بعد از تشکر رفتم سراغ آراد. اما نبود! دور تا دورم رو نگاه کردم اما آب شده بود. اینقدر که سرعتش زیاد بود فکر کنم الان کلی ازم دور باشه. حتی پشت سرش هم نگاه نکرد؟
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شمارش رو توی لیست تماس ها پیدا کردم. امیدوارم گوشیش رو توی ماشین نذاشته باشه. وقتی صداش رو شنیدم نفسم رو که نمی دونستم حبس کردم، بیرون دادم.
_الو آویسا؟ کجایی؟
_منم همین سئوال رو ازت می پرسم، کجایی؟
_دقیقا نمی دونم. اینجا قفسه ی ماکارونی هاست. وقتی برگشتم که بهت بگم پیداشون کردم دیدم نیستی.
_خسته نباشی. چرا اینقدر تند می رفتی؟
_اونا رو ولش کن، ببین بیا جلوی ورودی فروشگاه.
_خیلی خب.
تماس رو قطع کردم و بعد از ده بیست سی چهل، از سمت چپ رو انتخاب کردم و نوک دماغم رو گرفتم و رفتم. به علامت ها و تابلوها نگاه می کردم و مسیر خروج رو پیدا کردم. جالبیش این بود که سس قرمز و شکلات تخته ای رو دیدم و از هر کدوم یکی برداشتم.
جلوی ورودی فروشگاه منتظر موندم و سرک می کشیدم. خبری از آراد نبود و حوصلم داشت سر می رفت. به مردمی که با عجله این طرف و اون طرف می رفتن نگاه می کردم و لپم رو باد می کردم و با انگشت بهش ضربه می زدم تا خالی بشه. مثل یه دختر کوچولو که منتظره مامانش پیداش کنه سرگردون بودم.
خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم که یک عدد آراد رو از دور دیدم. به طرفش رفتم که دیدم یه دختر جوون رفت سمتش و جلوش رو گرفت. سر جام ایستادم. هنوز منو ندیده بود و با دیدن دختره لبخند گنده ای زد. باهاش دست داد و مشغول حرف زدن شدن. یک سئوال گنده توی سرم روشن و خاموش می شد. این دختر کیه؟
سس و شکلات رو توی دستم جا به جا کردم و به طرفشون رفتم. یه قیافه ی عادی به خودم گرفتم و لبخند یه لبخند مصنوعی رو هم چاشنیش کردم. توی چند قدمیشون بودم که آراد متوجه ی من شد و دست از حرف زدن برداشت. اومد سمتم و دستش رو روی شونم گذاشت. توی چهرش می دیدم که خیالش از بابت من راحت شده. چی در مورد من فکر می کرد؟ اینکه یه دختر پنج سالم و نمی تونم خودمو توی یه فروشگاه جمع و جور کنم؟
با چشماش صورتم رو چک کرد انگار که دنبال چشمای پف کرده و قرمزی باشه که گریه کردن. پوزحندی توی دلم زدم و با اشاره به وسایل توی دستم، گفتم:
_اینا رو پیدا کردم. بیا.
تشکری کرد و توی سبد انداختشون. دختری که کنارمون ایستاده بود تک سرفه ای کرد و و به آراد گفت:
_آراد، معرفی نمی کنی؟
_چی؟ آهان!
دستش رو روی شونم گذاشت و رو به دختره گفت:
_ایشون آویسا هستن یکی از آشناهام. آویسا اینم سحر دختر خاله ی منه.
خب خب، پس سحر خانوم مرموز اینه! چشمام رو توی چشماش قفل کردم و می دیدم که زیاد از من خوشش نیومده یا اصلا منو به حساب نمیاره چون دوباره مشغول حرف زدن با آراد شد. توجهی به حرفشون نداشتم و با چند تا حرکت سریع چشم تیپ و ظاهر سحر رو بررسی کردم.
قد بلند، اندام متناسب، موهای مش شده که بیشترش از زیر شال بیرون ریخته بود، دماغ عملی، آرایش زیاد اما زیبا و نیم وجب پارچه که جای مانتو پوشیده بود و جلوش تقریبا باز و لباسش معلوم بود. ناخناش رو که دیگه نگو، اینقدر بلند و تیز بودن که راحت میشه باهاشون پنجول انداخت. در کل زیاد نپسندیدمش.
وقتی کارم تموم شد، چرخ دستی رو تکونی دادم و بدون توجه به سحر وسط حرفش پریدم و به آراد گفتم:
_اگه خریدی نمونده، بریم حساب کنیم.
باشه، باشه می دونم. کارم دور از ادبه که حرف یه نفر رو قطع کنی اما واقعا نمی تونید متوجه ی حال من بشید. اصلا نمی تونستم وجود سحر رو کنارم تحمل کنم. حس خفگی بهم دست می داد.
خوشبختانه آراد با دو سه تا لبخند و یه خداحافظی طولانی که معلوم بود سحر اصلا دلش نمی خواد دل بکنه، قال قضیه رو کند و بعد به طرف صندوق رفتیم. بدون توجه بهش خریدها رو گذاشتم جلوی زن پشت صندوق. وسایلی که قرار بود بخره کامل بودن اما چند تا بسته چیپس و پفک و ماست چکیده هم جزوشون بود که حدس می زنم برای خودش خریده. شکمو!
پول وسایل رو حساب کرد و از فروشگاه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی عارف اینا. شب بود و چراغ خیابون ها، نور مغازه ها، مردمی که توی پیاده رو بودن و حتی ماشین ها که بعضیشون عجله داشتن و بعضی ها هم با آرامش رانندگی می کردن، بهترین منظره ای بود که می تونستم ببینم. منظره ای از خیابون های ایران. باید همه ی اینا رو توی خاطرم ثبت کنم چون تا دفعه ی دیگه ای که برگردم مجبورم با همینا زندگی کنم. در واقع واژه ی زندگی یه جورایی درست نیست، منظورم تحمل کردنه، تحمل دلتنگی شدیدی که برای شهرم و خانوادم دارم. وای دوباره دارم احساساتی میشم. سرم رو تکون دادم و چشمم افتاد به دکمه ی ضبط. روشنش کردم و آهنگی که پخش شد رو با چشمای بسته گوش دادم.
به تو از تو می نویسم
به تو ای همیشه در یاد
ای همیشه از تو زنده
لحظه های رفته بر باد

وقتی که بن بست غربت
سایه سار قفسم بود
زیر رگبار مصیبت
بی کسی تنها کسم بود

وقتی از آزار پاییز
برگ و باغم گریه می کرد
قاصد چشم تو آمد
مژده ی روییدن آورد

به تو نامه می نویسم
ای عزیز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پیوست

ای همیشگی ترین عشق
در حضور حضرت تو
ای که می سوزم سراپا
تا ابد در حسرت تو
در گریز ناگزیرم
گریه شد معنای لبخند
ما گذشتیم و شکستیم
پشت سر پلهای پیوند

در عبور از مسلخ تن
عشق ما از ما فنا بود
باید از هم می گذشتیم
برتر از ما عشق ما بود
وقتی آهنگ تموم شد، آراد ضبط رو خاموش کرد و آروم گفت:
_وقتی به این آهنگ گوش میدم، یاد روزایی می افتم که خارج بودم. اون اوایل توی اتاقم می نشستم و از دلتنگی گریه می کردم.
_جدی گریه می کردی؟
_آره، مگه تو اینطور نبودی؟
_چرا، من هنوزم هر وقت بهم فشار میاد گریم می گیره. اما تا حالا ندیده بودم مردی اعتراف کنه، منظورم اینه که حتی خودمم به کسی از گریه کردنم نمیگم.
_می ترسی همه بگن ضعیف و لوسی؟
_شاید آره همین باشه. اما توی غربت همه یادشون می افته که کیا رو کنارشون ندارن و تازه ارزششون رو می فهمن.
_موافقم. منم تا حالا به کسی نگفته بودم تو اولی هستی.
_ممنون.
_چرا؟
_چون بهم اعتماد کردی و رازت رو گفتی.
انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت:
_پس بهتره راز رو پیش خودت نگه داری وگرنه منم مال تو رو فاش می کنم.
_نترس، دهن من قرصه.
هر دو خندیدیم و همون موقع آراد ماشین رو جلوی خونه ی عارف اینا پارک کردم. پیاده شدیم و رفتیم داخل. همه بودن و بعد از سلام و احوال پرسی من برای کمک رفتم توی آشپزخونه و آراد هم کنار آقایون توی سالن نشست. پوران جون کیک درست کرده بود و اونجا بود که فهمیدم شکلات رو برای روی کیک می خواد.
کلی توی گوش آندیا حرف زدم و مسخرش کردم که از مادر شوهرش کیک درست کردن رو یاد بگیره و نسوزنه. اونم حرصی شد و یه دونه نیشگونه محکم از بازوم گرفت که فردا صبح جاش کبود میشه. موقع شام رو به روم آراد بود و وقتی نگاهمون توی هم قفل می شد لبخند می زدیم.
یه اعترافی می کنم. الان می تونم حس کنم به آراد نزدیک تر شدم. تا امروز صبح کاراش اعصابم رو خرد می کرد و ته دلم ناراحت بودم، ولی حالا ... یعنی از امشب دیگه تصمیم دارم باهاش کنار بیام. امشب با دیدن سحر دوباره اون تلفن و حرفی که آراد زده بود و فکرایی که کرده بودم بازم توی مغزم تکرار شدن اما اهمیتی ندادم.
سحر دختر خالشه و شاید اون موقع خونشون بوده و اصلا اون رابطه ای که من فکر می کردم رو با هم نداشته باشن، هر چند نگاه و حرکات سحر ضد این بود و گمونم آراد رو دوست داره. ولی راستش رو بخواین به من هیچ ربطی نداره. آراد یه مرد بالغ و عاقله که کاراش به خودش مربوطه. هر چقدرم من فضولی کنم و حساسیت به خرج بدم بالاخره من و آراد الان به جز دو تا همکار که دارن یه جشن عروسی رو طراحی می کنن رابطه ی دیگه ای با هم نداریم.

*******

 

 

 


_حدس بزن امروز قراره چی بشه؟
برگشتم طرف آراد که داشت رانندگی می کرد و سئوالی نگاش کردم. نیمچه لبخندی گوشه ی لبش بود که محو نمی شد.
_قراره چی بشه؟
_امروز قراره بیان آب ساختمون رو وصل کنن.
_جدی؟ اوخیش، دیگه مجبور نیستیم برای دستشویی بریم خونه ی مشتی.
_و باید اضافه کنم دیگه مجبور نیستیم فست فود بخوریم و می تونیم آشپزی کنیم.
_راست میگی. طفلک مشتی همش مزاحمش می شدیم که ظرفامون رو بشوریم. دیگه داشت حالم از غذای آماده بهم می خورد.
_من که عادت دارم.
_برعکس تو من غذای آماده رو زیاد دوست ندارم، مجبوری می خورم.
امروز توی باغ کلی کار داریم. جدای از اینکه می خوان آب رو وصل کنن، قراره میز و صندلی ها، کاج ها و بقیه ی وسایل رو که سفارش داده بودیم بیارن. عارف و آندیا توی ماشین خودشون پشت سرمون دارن میان تا کمک کنن.
به محض رسیدن، با آندیا میریم طبقه ی بالا تا لباسامون رو عوض کنیم. یه تونیک چهارخونه با شلوار پارچه ای می پوشم. آندیا کلی شوق داره که اومده کمک. بچم تا حالا کارای عروسی رو انجام ندیده یه جورایی براش عقده شده.
سفره ی عقد رو که نشونشون دادیم، همچین آندیا جیغ کشید که چهار ستون خونه لرزید. دور سفره دوید و بعدش دستای عارف رو گرفت و مشغول بپر بپر شدن. اوخی! بچم خل شد. یعنی منم سفره ی عقد خودم رو ببینم اینطوری جو می گیرتم؟ خدا نکنه!
خیلی زود دو تا وانت بار اومدن داخل حیاط باغ و کارگرا مشغول خالی کردن وسایل شدن. صندلی ها و میزها رو فعلا یه گوشه جمع کردیم تا بعد بچینیم. کاج ها رو دور تا دور محوطه ای که مشخص کرده بودیم به فاصله ی ده قدمی گذاشتیم و من و آندیا مشغول بستن ریسه ی چراغ ها شدیم. عارف بالای سر کسایی بود که داشتن آب رو وصل می کردن و آراد هم بالای سر کارگرا.
اصلا احساس خستگی نمی کردم. خنده و بازی و شوخی نمی ذاشت حوصلم سر بره. آندیا و عارف جو رو شاد کرده بودن و از اینکه داشتن کارای عروسی خودشون رو انجام میدن سر از پا نمی شناختن.
متاسفانه بازم ناهار آماده بود ولی شکایتی نداشتم چون خوشمزه بود. یه استراحت کوتاه حالم رو جا آورد و با انرژی بیشتر ادامه دادم. تعدادی صندلی داخل ساختمون و دور پذیرایی چیدیم که الات اتاق عقد بود. میزهای توی باغ با چند تا صندلی دور تا دورشون، فضا رو عوض کرده بودند. دیگه کم کم داشتم باور می کردم که کارمون داره تموم میشه و هفته ی دیگه جشنه.
حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که دیگه آخ و اوخمون در اومد. کمرامون صاف نمی شد و کف پاهامون درد می کرد. وقتش بود برگردیم شهر و لباس آندیا رو تحویل بگیریم. توی ماشین آندیا همش می گفت که لباسش خیلی خوشگله و وقتی پوشیده بودتش مثل پرنسس ها شده.
با اینکه چشمام از خستگی باز نمی شد و باید لاشون چوب کبریت می ذاشتم، ولی از ماشین پیاده شدم و دنبال بقیه داخل مزون رفتیم. آقایون روی مبل کنار سالن نشستن و من همراه آندیا رفتم داخل اتاقی که می خواست لباسش رو بپوشه. قبلا لباس عروسی رو سفارش داده بود ولی چون دکلته بود و جلوش روی سینش شل می موند، خواسته بود که یک مقدار تنگش کنن. الان هم اومده بود امتحان آخر رو انجام بده که انشاا... لباس رو بگیریم و ببریم.
یه خانومی اونجا بود که پشت پرده رفت تا به آندیا کمک کنه لباس رو بپوشه. منم به مدل های دیگه نگاه می کردم. توی عمرم خیلی لباس عروس دیدم ولی تا حالا یکیش رو هم تن نزدم! خب، کی تن زده؟ هر دختری فقط یک یا شایدم دو بار این لباس سفیدِ پف پفی رو می پوشه.
توی لباس های عروس غرق بودم که پرده کنار رفت و خواهر کوچولوم رو دیدم. دهنم باز مونده بود. مثل فرشته ها شده بود. لباسش پف دار بود که قسمت کمرش تنگ بود و تورش هم بلند. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خیسی اشک رو روی گونم حس کردم.
_اوه نه، آویسا داری گریه می کنی؟
سرم رو پایین انداختم و با دست چشمم رو باد زدم. الان که وقت احساساتی شدن نیست. گریه نکن.
_من خوبم، فقط ... فقط خیلی خوشگل شدی.
_مرسی عزیزم.
دامن لباسش رو گرفت و اومد طرفم. دستاش رو باز کرد تا بغلم کنه. خودم رو توی آغوشش انداختم و دیگه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم. خواهر کوچولوم بزرگ شده، دیگه بچه نیست. داره میره تا زندگی جدید خودش رو بسازه و من هنوزم خونه ی اولم. یه جورایی حسودیم میشه. چرا من نتونستم تا حالا نیمه ی گمشدم رو پیدا کنم؟
با وجود اینکه داشتم یه کوچولو حسودی می کردم اما از ته قلبم براش خوشحالم و آرزوی خوشبختی دارم.
آندیا لباس رو در آورد و رفتیم پیش پسرا. عارف کلی غر زد که می خواست ببینه اما آندیا گفت که تا روز عروسی باید صبر کنه. به نظر منم اینطوری بهتره که یکهویی ببینه و براش تازگی داشته باشه. توی مراسم های ازدواجی که بودم، این یه سنته که عروس داماد همدیگرو نباید از یک شب مونده به عروسی تا لحظه ای که زیر محراب می ایستند، ببینن. در عوض اون لحظه ای که توی لباس مخصوص همدیگرو می بینن هیجانش خیلی زیاده.
توی خونه لباس رو به مامان نشون دادیم و اونم مثل من آبغوره گرفت. از فردا فقط سه روز تا جشن می موند که باید سفارش کیک و شیرینی می دادیم. بابا کارای میوه رو به یکی از دوستاش که توی میدون بار کار می کرد سپرد و یه مسئولیت رو از روی شونه هامون برداشت.
توی اتاق روی تخت نشستم و تکیم رو به دیوار دادم. ساعت دو نصفه شب بود و همه خواب بودند. نمی دونم چرا دیگه اون حس خوب و شادی توی وجودم نبود. یه جورایی غمگین شده بودم و فکر می کردم که دیگه کارم داره اینجا تموم میشه. باید به فکر بلیط برگشتم باشم. شبنم با خانوادش رفتن شمال و پس فردا میان. فردا بهش زنگ می زنم و موضوع برگشت رو میگم.
به جز ایمیل هایی که به بچه ها توی نیویورک میدم، دیگه خبری از اونجا ندارم. همه در حال تفریح هستن. به محض برگشتن باید کارامون رو شروع کنیم. تا جبران این مدتی که نبودیم بشه.
یکهو یاد عکس های بست دیزاین افتادم. لب تاپ رو برداشتم و روی پاهام گذاشتم. عکس ها رو یکی یکی برای چندمین بار نگاه کردم. کارشون معرکه بود. بازم دلم یه جوری شد! هنوزم برای اینکه از این عکس ها استفاده کنیم دو دلم. دلم نمی خواد وجدان کاریم صدمه ببینه و بعدا مشکلی برامون پیش بیاد.
امضای پایین عکس ها از همه عجیب تره. خیلی دلم می خواد این مدیر رو ببینم. حتی نمی دونم مرده یا زنه؟ صاحب شرکت بست دیزاین که هیچ وقت توی جمع خودشو نشون نداده. اوف! باز سرم داغ کرد. لب تاپ رو بستم و دراز کشیدم.
با بسته شدن چشمام تصویر آراد جلوم ظاهر شد. کم دردسر و مشغله دارم، حالا اینم بهشون اضافه شده. من باید باهاش چیکار کنم؟ می دونم که هیچ رابطه ی خاصی با هم نداریم و بعد از این ماجرا هر کی میره سوی خودش، اما دلم راضی نمیشه. این مرد بیشتر از این ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده. مثل یه موجود فضاییه که برای شناختنش باید کلی زمان و آزمایش به خرج بدم. آراد برام مهمه، نمی دونم چرا، ولی اینقدر مهمه که دلم می خواد وقتم رو باهاش بگذرونم و رمز و راز زندگیش رو بفهمم.
اما زمان داره از دست میره. فقط سه روز تا جشن و حدود چهار روز هم تا پرواز وقت دارم. سر جمع یک هفته ایرانم که قلبمم رو به درد میاره. چون دوباره دارم از خانوادم دور میشم و حالا یک نفر دیگه هم هست که ازش جدا میشم، آراد.

 

 


دو روز مانده به جشن:

مثل همه ی صبح های گذشته، بعد از بلند شدن از خواب و شستن دست و صورتم، وارد آشپزخونه شدم و صبحانه خوردم. لقمه ی پنیر و کره رو توی دهنم گذاشتم و چاییم رو به لبم نزدیک کردم که آندیا اومد طرف راستم پشت میز نشست و با صدای بلند سلام گفت. من و مامان جوابش رو دادیم و هر کس مشغول به کارش شد. من و آندیا میز رو خالی از غذا می کردیم و مامان هم برنج می شست.
حواسم رفت به تیپ ورزشی آندیا. یه تاپ چسب با شلوارک به رنگ صورتی. همونطور که یه لقمه ی دیگه برای خودم می گرفتم، پرسیدم:
_عجب هیکلتو به نمایش گذاشتی! خبریه؟
آندیا سرش رو بالا آورد و نگاهی بهم کرد که هنوز داشتم خودمو با لقمه گرفتن مشغول می کردم. انگشت اشارش رو به طرف خودش گرفت و گفت:
_با منی؟
_نه با مامانم. وای مامی عجب هیکلی ساختی جیگر. خوش به حال دَدی!
مامان که داشت برنج رو آبکش می کرد، با چشمایی که اندازه ی پیش دستی رو به روم گنده شده بودن، برگشت طرف و ابروهاش رو انداخت بالا.
_بله بله؟ چی فرمودین؟!
_هیچی عزیزم، داشتم از هیکلت تعریف می کردم.
سری تکون داد و دوباره برگشت سر کارش. آندیا ریز ریز می خندید. سیخونکی از بازوش گرفتم که آخش در اومد.
_حقته!
_به من چه؟
_چرا می خندی؟ من با تو بودم خنگه نه با مامان.
_ اِ؟! خب در جوابت باید بگم چند وقته باشگاه میرم ولی هیکل من همیشه روی فرم بوده. مواظب خورد و خوراکم هستم.
_الکی بحثو نپیچون! دقیق بگو منظورت با کیه؟
_با تو!
_من کجام نا میزونه؟ اندام به این باحالی کجا دیدی؟ باید می رفتم مدل می شدم!
_نه بابا! چه حرفا!
_یعنی میگی اندام من بده؟
_یه نمه اضافه وزن داری؟
_چی؟ اتفاقا من همیشه وزنمو کنترل می کنم. قدم با وزنم کاملا می خونه.
_ولی شکمت یه هوا بیرون زده، نه که این مدت اینجا دست پخت مامان رو می خوری یه کوچولو وزنت زده بالا.
_شوخی شوخی با وزن منم شوخی؟ تو که می دونی بدم میاد یکی بهم بگه چاق، پس لطف کن دیگه این کلمو به زبون نیار.
_من نگفتم چاق، گفتم وزنت زیاد به نظر میاد.
_آ آ! همین الان گفتی، وزنت زیاد شده یعنی همون چاق دیگه. مـــن چــــاق نیــــستم.
_من نگفتم چاقی، اصلا به من چه؟
_دقیقا، اصلا اگه بخوام اندازه ی بالونم چاق بشم به هیچکس ربطی نداره.
_باشه، خوبه.
_خوبه.
هر دو با یه حرکت از پشت میز بلند شدیم و ظرف ها رو جمع کردیم. مامان که شاهد بحثمون بود، رو کرد طرفمون و گفت:
_باز شما دوتا زدید به تیپ و تاب همدیگه؟ خوبه حالا هر روز کنار هم نیستید.
صدایی از ما در نیومد اما اخمامون همچنان توی هم بود. بعد از تمیز کردن میز، من رفتم توی اتاقم و آندیا هم نمی دونم کجا غیبش زد. گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره ی آراد رو گرفتم. به دو تا بوق نرسید که جواب داد.
_صبح بخیر آویسا.
خب، اینجور جواب دادن تلفن اونم توسط آراد با این صدای شنگول عجیبه. یا یه چیزی زده یا یه اتفاق خوب افتاده. سعی کردم صدام عادی باشه.
_سلام، صبح تو هم بخیر.
_ممنون. خوبی؟ چطور شده به من زنگ زدی؟
_خوبم، می خواستم بپرسم امروز کجا همدیگرو ببینیم؟
_برای چی باید همو ببینیم؟
آیزایمر داره؟!
_خب به خاطر کیک و شیرینی. آندیا و عارفم هستن.
_آهان، یادم نبود. نمی دونم ساعت پنج خوبه؟
_من فکر کردم قبل از ظهر میریم.
_نه، راستش من و عارف داریم میریم سراغ گروه ارکست که یکی از دوستامون معرفی کرده.
_و چرا من خبر نداشتم؟ فکر می کردم همه ی کارهای عروسی رو دو تایی انجام میدیم.
_خب الان خبر داری.
_بامزه!
صدای خندش اومد. این پسر چش شده؟ به خدا یه چیزی خورده که اینقدر شیطون می زنه. هر چند شیطنت توی ذاتش هست اما نه صبح به این زودی.
_باشه شما برید. منم با آندیا میرم یه سری خرید دارم. عصر می بینمت.
_باشه، تا عصر بدرود.
_بدرود.
همین که تماس رو قطع کردم، یکهو چهار ستون خونه لرزید. وای خدای من! زلزله اومده! سریع رفتم توی چهارچوب در ایستادم و با صدای بلند آندیا و مامان رو صدا زدم. اما این وسط یه چیز بد جور عجیب می زد! مگه وقتی زلزله میاد، صدای موسیقی هم باهاش پخش میشه؟!
یه آهنگ دوپس دوپس خیلی تند داشت پرده ی گوشم رو پاره می کرد و لرزش های پنجره ها باعث شد غزل خداحافظی رو بخونم. از جام حرکت کردم و رفتم توی سالن. هر چی به سالن نزدیک تر می شدم، صدا هم بیشتر می شد برای همین گوشام رو با دو تا دستام گرفتم.
وقتی به سالن رسیدم، فکم از تعجب مثل در گاراژ باز موند! آندیا جلوی دستگاه پخش که چهار تا باندش داشتن خودشونو جر می دادن، در حال چرخیدن و رقصیدن بود و اصلا حواسش به اعتراف نبود. رفتم طرفش و با دست بازوش رو گرفتم تا متوجه خودم کنمش. با تعجب برگشت و با دیدن من، لبخندی زد و گفت:
_چیه؟ تو هم می خوای برقصی؟
از حرکت لب ها و حالت صورتش فهمیدم داره فریاد می زنه اما صداش خیلی آروم به گوشم می رسید. با نهایت بلندی صدام گفتم:
_صداش رو کم کن.
_چی؟
_صدای این لامصب رو کم کن.
سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و با کنترل کمی صدا رو پایین آورد. دستم رو از روی گوشم برداشتم ولی با همون فریادی که حنجرم رو به سوزش انداخت سرش داد زدم:
_مگه کری؟ چرا اینقدر صداش رو بالا می بری؟ فکر کردم زلزله اومده.
_خوب می خواستم برقصم. صدا رو زیاد کردم که قشنگ برم توی حس و حال آهنگ.
_دیوونه.
_شنیدما.
_منم بلند گفتم که بشنوی. مامان کجاست؟
_رفته خونه ی خاله.
_آخه دختر فکر من و خودت نیستی، فکر این پیرزن طبقه ی پایین باش. سکته می کنه می افته روی دستمونا.
چشمکی زد و گفت:
_نترس، با بچه هاش رفته بیرون.
_تو از کجا می دونی؟
_چند روزه دارم روی مخش کار می کنم که چرا همش خونه نشسته و یه خورده با بچه هاش وقت بگذرونه. اونم دید من ول کن نیستم مجبور شد بره به بچه هاش زنگ بزنه که بیان دنبالش برن بیرون.
_چیکار به اون داری؟ طفلک کاری نداره که.
_من یک هفته ی تمامه دارم برای امروز برنامه ریزی می کنم. قراره یکی از دوستام که رقصش توپه بیاد اینجا چند تا حرکت باهام تمرین کنه که توی عروسیم کم نیارم.
سرم رو با ناباوری تکون دادم و گفتم:
_آخه کدوم عروسی مثل توئه؟ دو روز مونده به عروسیت می خوای آموزش رقص ببینی؟
_آموزش چیه؟ من رقص بلدم فقط می خوام یه خورده باهام کار کنه چون چند وقته نرقصیدم.
_حالا کی هست؟
_مژده رو یادته؟
_همون که باهات هم رشته بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_آره، رقصش معرکست. از ایرانی و عربی بگیر تا هیپ پاپ و اسپانیایی.
_واو! تحت تاثیر قرار گرفتم.
صدای زنگ اومد و آندیا هم با ذوق در رو باز کرد. چند دقیقه بعد یه دختر ریز میزه که با مژده ای که من می شناختم خیلی فرق داشت، داخل خونه شد و باهامون سلام و علیک کرد. بینی عمل شده، لبا پروتز شده، موها رنگ شده، ناخونا هم که نگو اینقدر بلند بود که می ترسیدم موقع دست دادن توی گوشتم فرو برن. شبیه این عروسک سرامیکی ها بود بیشتر!
_حب مژده جون، می خوام این سه ساعتی که اینجایی خوب باهام کار کنی که کمر خشکیدم مثل فنر بچرخه.
مژده خنده ی بامزه ای کرد و گفت:
_به روی چشم. فقط اجازه بده من اول لباسم رو عوض کنم بعد در خدمتت هستم.
آندیا اونو به اتاق خودش برد و بعد رو به من گفت:
_تو هم برو لباستو عوض کن بیا تمرین کنیم.
_چرا من؟ مگه من می خوام عروسی کنم؟
_من که می دونم تو چند وقته نرقصیدی، بدو برو یه لباس راحت بپوش.
_مگه لباسم چشه؟
_با دامن بلند می خوای برقصی؟
_خیلی خب بابا.
رفتم توی اتاق و یه تاپ با شلوارک پوشیدم. حق با آندیا بود خیلی وقت بود نرقصیده بودم. البته نیویورک که بودیم گاهی دسته جمعی با دخترا می رفتیم کلوپ ولی رقصامون بیشتر شبیه حرکات موزون و رقص هیپ پاپ بود و رقص ایرانی رو تقریبا از یاد بردم.
توی سالن با صدای آهنگ زیاد که البته کم تر از قبل بود، مشغول نرمش شدیم و بعد مژده یک مقدار گذاشت من و آندیا با هم برقصیم تا گرم بشیم. حرکاتی که مژده بهمون بیاد داد مخلوطی از ایرانی و عربی بود که فوق العاده اجراشون می کرد. ما هم بعد از سه ساعت خیس عرق و نفس زنان تونستیم اون حرکات رو قشنگ اجرا کنیم و حسابی از مژده تشکر کردیم.
مامان نیم ساعت بعد از رفتن مژده رسید و دو تا دختر خوشگلش دوش گرفته و تر و تمیز جلوی تلویزیون نشسته بودن. یه جورایی کمرم دیگه اون خشکی رو نداشت و نرم شده بود. باید دعا به جون مژده کنم، والا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


بعد از ناهار با آندیا رفتیم داخل اتاقش تا توی جمع کردن وسایلش کمک کنم. همون طور که دونه به دونه لباساش رو تا می کردم تا توی چمدون بذاره، گفتم:
_پسرا ساعت پنج میان دنبالمون بریم قنادی.
_باشه، آویسا این بلوز رو نمی خوام برام کوچیک شده.
_پس چرا نگهش داشتی؟
_نمی دونم.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم بلوز رو روی تخت پرت کردم. رفتم طرف کمد تا بقیه ی لباس ها رو ازش بیرون بیارم. فقط پیراهن های مجلسیش مونده بودن که همون طور با رخت آویز می بردن. چند دست پیراهن داشت که یکی یکی نگاهشون کردم.
یه چیزی اون ته ذهنم داشت خود نمایی می کرد. یه چیزی که یادم رفته و الانم نوک زبونمه ولی یادم نمیاد. لباسا رو رها کردم و دست به کمر وسط اتاق ایستادم. چرا یادم نمیاد؟ من یه کاری باید می کردما! چی بود؟ احساس فسیل شدن داره بهم دست میده شبیه این پیرزنا که دیگه حافظشون یاری نمی کنه.
_به چی داری فکر می کنی؟
نگاهم رو سمت صورت متعجب آندیا معطوف کردم و زیر لب گفتم:
_یه چیزی که باید یادم بیاد یادم نمیاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!
_چی هست حالا؟
_خنگه! میگم یادم نمیاد.
_خب خوب فکر کن.
_اگه اجازه بدی دارم همین کار رو می کنم.
با نوک اگشت شصت و اشارم چونم رو خاروندم و چشمام روبستم. یه جرقه ای داره توی مغزم زده میشه. آهان، یه نوری داره میاد این سمت ... فکر کنم همون چیزیه که باید یادم بیاد. بیا جلوتر ... زودباش! رسید! یادم اومد، من ...
_وای نه!
_چی شد؟ یادت اومد؟
_بدبخت شدم!
_چرا؟ چی شده؟
دو تا دستام رو مشت کردم و زدم توی پیشونیم. آخ! درد گرفت! یه ناله ای از سر افسوس که دل سنگ رو هم آب می کرد، بیرون دادم. آندیا توجهش بهم جلب شد و اومد نزدیکم. مچ دستام رو گرفت و آروم پرسید:
_چرا اینطوری می کنی؟ بگو چی شده دلم ترکید.
_بیچاره شدم آندیا، یعنی برم خودمو دفن کنم بهتره با این حافظه ی عهد باستانم!
یکهو یه طرف صورتم سوخت. با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و دست چپم رفت روی گونم که فکر کنم قرمز شده باشه. آندیا دستش رو توی هوا تکون داد.
_آخ! درد گرفت.
_خوب دیدم حرف درست درمونی نمی زنی گفتم یکی بزنم که عقلت بیاد سر جاش.
_با زدن توی گوشم عقلم مغزم جا به جا میشه احمق! چرا اینقدر محکم زدی؟
_حب توی فیلما هم همین کارو می کنن!
خواهر ما رو باش! فیلم رو با واقعیت مقایسه می کنه. شانس آوردم سرم از شدت ضربه از جاش کنده نشد! گونم رو مالیدم و دوباره یاد حادثه ی ناگوارم افتادم. قیافم درهم رفت و بدون معطلی همون جا روی زمین نشستم.
_چت شد؟ حالت خوب نیست؟
_حالم بده، چرا اینقدر من گند شانسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_میگی چه مرگته یا نه؟
بگم؟ وای اگه بفهمه اینبار واقعا سرم رو به باد میده! چیکار کنم حالا؟
_آویســـا!
_هان؟ ترسیدم. چرا توی گوشم داد می زنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_بنال!
_چیزه ... راستش چیزه ...
_پنیره؟
_نه بابا، الان که وقت شوخی نیست.
_باشه، ادامه بده.
دیگه هر چی بادا باد، یک کلام خودمو خلاص می کنم. چشمام رو روی هم فشار دادم و دهنم رو باز کردم تا کلمات بریزند بیرون.
_من برای عروسیت لباس ندارم!

_من برای عروسیت لباس ندارم!
چشمام هنوز بسته بودند. جرعت باز کردنشون رو نداشتم و اصلا دلم نمی خواست قیافه ی عصبانی آندیا رو ببینم چون خوب می دونم آندیای عصبانی عینهو کوه آتشفشانیه که با یه حرکت فوران می کنه. صدای بلند نفس هاشو می شنیدم که باعث شد لبمو به دندون بگیرم. الان این اعصاب نداره می زنه منو از وسط نصف می کنه، جیم بشم عاقلانه تره!
یه کوچولو لای پلکم رو باز کردم و آروم از جام پاشدم تا برم بیرون که صداش در اومد:
_کجا میری؟
نگاش کردم و با انگشتای دست راستم مشغول پیچیدن موهام شدم. به جلوی پام خیره نگاه کردم و جواب دادم:
_اگه کاری نداری من برم اتاقم...............
من خیلی آروم جوابش رو دادم طوری که خودم صدای خودمو به زور می شنیدم، اما آندیا به نحوی صداش رو بالا برد که چاره ای جز عقب رفتن و میخ شدن به صورتش نداشتم!
_بری توی اتاقت؟ انگار نه انگار که لباس نداره. آخه تو چرا لباس نداری؟ حواست کجا بود تا حالا؟ وای خدا حالا چیکار کنیم؟ فهمیدم ... همین الان می ریم برات لباس بخریم.
_الان؟
_نه می ذاریم صبح روز عروسی. دختر پس فردا جشنه اونوقت خواهر من هنوز لباس نداره. خیلی دلم می خواد بدونم این همه مدت چرا چیزی نگفتی؟
_نمی دونم خب، اوایل حواسم بود که لباس نیاوردم با خودما، اما بعدش دیگه درگیر کارا شدم و بلکل یادم رفت.
دست به سینه به من نگاه کرد و چشم غره ای رفت. درست شده بودم مثل این بچه هایی که مامانشون داره دعواشون می کنه با این تفاوت که خواهر کوچیکترم داره اینکار رو انجام میده. چه لطف بزرگی!
_هنوز که وایستادی بروبر منو نگاه می کنی! برو لباس بپوش بریم. تا نصف شب هم شده باید بگردیم یه لباس شیک برات پیدا کنیم.
_آخه ...
_آخه نداره، جنابعالی خواهر عروسی و حسابی توی چشم، نمی خوام هر کی ازم پرسید خواهرت کدومه بگم همونی که لباسش خیلی ساده و چرت و پرته.
_بذار منم حرفم رو بزنم. اول که باشه لباس می خریم ولی موضوع دومی هم هست، اونم اینه که ساعت پنج باید بریم قنادی.
_اوف! چه بدبختی عظیمی! قنادی رو که نمی تونیم بی خیال بشیم لباس خریدن تو هم که مهمه.
_می خوای من خودم میرم، تو با پسرا برو.
_من خام تو نمیشم. فکر کردی نمی دونم سلیقت توی لباس خریدن چقدر افتضاحه؟
_من؟ کی گفته؟
_همه می دونن. از روی جنازه ی من رد بشی بذارم تنهایی بری خرید. معلوم نیست چی می خوای بخری، همون اولین مغازه یه چیز بر می داری میای بیرون. من تو رو می شناسم.
_باشه زرنگ. حالا پیشنهاد تو چیه؟
یه خورده ادای فکر کردن رو در آورد ولی من می دونم که هیچی به عقل پوچش نرسیده.
بعد از چند دقیقه ژست گرفتن گفت:
_تلفنم کو؟
_نمی دونم، می خوای چیکار؟
_تو فعلا حرف نزن که از دستت عاصیم. از الان همه چیز با منه!
باشه، من لام تا کام اگه حرف زدم! ببینم تو می خوای چه گلی به سرت بزنی؟
گوشیش رو از توی کیفش در آورد و بعد از چند بار حرکت در آوردن انگشتش روی صفحه ی گوشی، اونو کنار گوشش نگه داشت و از اتاق خارج شد. روی تخت بین لباس ها و چمدون نشستم و با موهام بازی کردم. فوتم رو به طرف بالا می دادم تا موهام جلوی صورتم برن هوا. عملی که هر وقت منتظر و کلافه هستم انجام میدم.
وقتی آندیا وارد اتاق شد، لبخند پهنی روی صورتش چشمک می زد که باعث شد لحظه ای بترسم. باز چه خوابی برام دیده؟ خدا به دادم برسه!
_همه چیز حل شد. هم ما به قنادی می رسیم و هم تو به لباس خریدنت.
_چجوری؟
_خیلی ساده. الان با عارف حرف می زدم، ماجرا رو گفتم و قرار شد ما دوتا بریم سراغ کیک و شیرینی و از اون طرف هم بریم برای دسته گل عروس و ماشین عروس که یکی از آشناهای عارف قراره سفارشش رو بگیره، تو هم برای اینکه تنها نباشی و من مطمئن بشم که لباس شیکی می خری با آراد میری!
_چـــــــی؟!
_همین که گفتم، الانم زودی حاضر شد که آراد میاد دنبالت.
_من نفهمیدم، داری منو با اون پسره می فرستی خرید لباس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_آره.
_چرا اونوقت؟
_چون سلیقش توپه.
_تو از کجا می دونی؟
_چون عارف می دونه و تعریف کرده. اصلا پیشنهاد خود عارف بود که آراد با تو بیاد.
_نه ممنون، من با مامان میرم اینطوری راحت ترم.
_مامان و بابا دارن مبرن بیرون کار دارن.
_لعنت! آخه من با آراد راحت نیستم که برم لباس بخرم.
_راحتی که نمی خواد، تازشم شما مدتیه همو می شناسین دیگه یه پیراهن که این حرفا رو نداره.
_آندیا اینکارو با من نکن.
_لوس نشو آویسا، شبنم که نیست با اون بری. پاشو لباستو بپوش.
_نمی خوا ...
هنوز کلمه کامل از دهنم خارج نشده بود که آندیا مثل جن جلوم با فاصله ی پنج سانتی متری از صورتم ظاهر شد و با تکون دادن شونه هام، گفت:
_خوب گوش کن ببین چی میگم، از الان حرف حرفه منه و این مسئله هم به آبروی عروسیم بستگی داره. پس شوخی نمی کنم که تو قراره با آراد بری. تا دیروقت هم کارتون طول بکشه خودش می رسونتت و کمکت می کنه تا یه لباس عالی انتخاب کنی. این کارو به خاطر من انجام بده، خواهش می کنم.
با تمرکز کردن توی چشماش یه ذره خواهش رو هم می شد کنار دستور دادن دید. چاره چیه؟ پیش به سوی خرید با آراد. امیدوارم توی همون اولین مغازه لباس رو پیدا کنم.
من کلا آدم امیدواری هستما، اما گاهی شرایط نمی ذارن امید زیادی توی فکر و جسمت بمونه و الان من در مرحله ی ناامیدی کامل به سر می برم.
بعد از اینکه آراد اومد دنبالم و من خیلی خوب می دونستم که می دونه ماجرا از چه قراره و خیلی سعی داره جلوی خندش رو بگیره، خودمو زدم به بی خیالی و اجازه دادم تا می تونه مسخرم کنه. اونم که پرروئی رو قورت داده یه آبم روش، هر هر می خندید و می گفت باورم نمیشه برای عروسی خواهرت لباس نخریدی..................
خب مگه چیه؟ یادم رفته بود، جرم که نکردم. هر کسی ممکنه یادش بره، مگه نه؟ بعضی ها چند ماه مونده به جشن خواهرشون لباس می دوزن، بعضی ها هم عین من دو روز مونده به جشن لباس می خرن. همه جور آدمی میشه پیدا کرد توی دنیای به این وسیعی. ولی خودمونیما، اینا رو برای آرامش خودم می گفتم..............
آخه کدوم احمق فراموش کاری دو روز مونده به عروسیه خواهرش میره سراغ لباس؟!
من!
به اولین پاساژ که رسیدیم، با عجله پیدا شدیم و نگاه کردن به ویترین ها شروع شد. تصمیم کت و شلوار یا کت و دامن نبود هر چند که الان چهار ساله به خاطر کارم توی تمام مجالس عروسی این دو نوع لباس رو می پوشم و به جز مهمونی های تابستانه ای که توی خونه ی دوستام برگزار می شد پیراهن نمی پوشیدم.
الان موقع تغییر و تحول بزرگی بود و خرید یه پیراهن بلند که زیبا هم باشه.
این تصمیم با رسیدن به طبقه ی سوم پاساژ هنوز پا برجا بود اما دیگه از اون امید اولیه خبری نبود و داشتم توی مرحله ی ناامیدی سیر می کردم. آخه چرا اینقدر لباسا چرت و پرتن؟ یعنی یه لباس ساده و شیک پیدا نمیشه که من خوشم بیاد؟!
این آرادم که قربونش برم اصلا حرف نمی زنه. شونه به شونه ی من حرکت می کنه و وقتی ازش می پرسم نظرت چیه؟ یه خورده گردنش رو کج می کنه، اگه لباس خوب باشه سرش رو به نشونه ی آره تکون میده و اگه بد باشه سرش رو به طرفین تکون میده، اگر هم نظری نداشته باشه شونش رو می ندازه بالا! آخه اینم شد همراه؟ آندیا با خودش چی فکر کرده که میگه سلیقش خوبه؟! شاید آراد هم حوصلش مثل من سر رفته.
پاساژ اول رو دست خالی ترک کردیم و رفتیم سراغ پاساژ دوم. طبقه ی اول که هیچی، طبقه ی دوم فقط دو تا لباس رو پررو کردم که اولی خیلی برام تنگ بود و سایز بزرگ ترش رو تموم کرده بود، دومی هم نمی دونم چرا انتخاب کردم؟ خیلی باز و آزاد بود و من نیویورک اینطوری نمی پوشم چه برسه که الان ایرانم و جمع خانوادگیه.
طبقه ی سرم فقط چند تا مغازه ی لباس فروشی داشت که تعدادشون کم تر از طبقه های قبل بودند. ساعت هشت شب بود و از خستگی پاهام راه نمی رفت. چشمام هم دیگه مدل و رنگ ها رو از هم تشخیص نمی دادن. آخه اینقدر لباس دیدم فکر کنم تا یک سال طرف لباس و فروشگاه نرم!
_نظرت چیه؟
هان؟ کیه؟ برگشتم سمت چپم و آراد رو دیدم که داره به لباس پشت ویترین نگاه می کنه. صورتش رو چرخوند طرفم و سئوالی نگاهم کرد.
_کدوم رو میگی؟
با انگشت به لباس توی مانکن اشاره کرد. یه پیراهن گلبهی که دکلته بود و از کمر به پایین مثل لباس عروس پف داشت. دور سینه و کمرش نواری با رنگ چند درجه تیره تر از لباس بود که مثل گیس بود.جلوی دامنش هم دو طرف پارچه به صورت هفت روی هم افتاده بودند. شیک بود و ساده. خوشم اومد و بدون مطعلی به آراد گفتم که بریم داخل مفازه.
از فروشنده لباس رو گرفتم و رفتم داخل اتاقک پررو. خدا رو شکر زیپش از بغل بود. وقتی خودمو توی آیینه نگاه کردم مثل پرنسس ها شده بودم. همه چیزش عالی بود. قدش تا روی زمین بود و باید پاشنه هفت یا ده سانت می گرفتم. با دست دامنش رو بالا گرفتم و دوباره انداختمش پایین. خیلی بامزه بود. سریع درش آوردم و لباس خودم رو پوشیدم.
آراد گوشه ی مغازه ایستاده بود و با گوشیش ور می رفت. حتما با سحر جونش داره اس ام اس بازی می کنه! لباس رو به فروشنده دادم و گفتم همینو می خوام. قیمتش هم ماشاا... نجومی بود که بی خیال پرداخت کردم و با خودم گفتم ارزش این رو داره که آندیا دیگه به جونم غر نزنه........................
با آراد خارج از پاساژ به دنبال ماشین گشتیم که اون طرف خیابون پارک شده بود. سوار شدیم و یک راست به طرف رستورانی که عارف و آندیا اونجا منتظرمون بودن رفتیم. توی دلم ذوق داشتم که لباس به این خوشگلی خریدم و خیلی دلم می خواست زودی روز عروسی برسه تا بپوشمش و برقصم.
داخل رستوران هر چهار نفر پیتزا سفارش دادیم و آندیا هم از کیکی که سفارش داده بودن می گفت. اینجوری که اون توصیفش کرد یه کیک چهار طبقه سفید و با گل های صورتی بود. دسته گل هم رز صورتی با شکوفه های سفید که داخلش تزئین می شدن بود.
ماشین عروسشون هم قرار بود همون ماشین عارف باشه که با گل های مخلوطی تزئین می شد.
بعد از شمام از آراد خداحافظی کردیم و عارف ما رو رسوند خونه. آندیا یه لحظه هم امون نداد و مجبورم کرد لباس رو بپوشم. وقتی در اتاق رو باز کردم تا اون و مامان بیان داخل، دهنش از زیبایی لباس و البته صاحب لباس باز مونده بود.
_آویسا خیلی خوشگل شدی.
_ما اینیم دیگه.
_راستشو بگو، انتخاب خودت بود یا آراد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_خودم.
_دروغ میگی.
_باشه، آراد توی ویترین دیدش منم پوشیدم و انتخاب کردم.
_میگم آخه، چشم تو از این جور لباسا رو نمی بینه. شانس آوردیم با آراد فرستادیمت.
_برو گمشو، این توی تن من قشنگه. حالا هم لطفا برید بیرون خستم می خوام بخوابم.
_باشه، شب بخیر.
_شب بخیر.
گونه ی هر دوتاشون رو بوسیدم و در رو بستم. لباس رو با احتیاط در آوردم و مثل یه شی باارزش و مقدس گذاشتم توی کمد. وقتی روی تختم دراز کشیدم صدای اس ام اس گوشیم در اومد. پیغام رو باز کردم و در کمال تعجب دیدم از طرف آراده.
_لباس رو توی تنت ندیدم اما می تونم تصور کنم خیلی بهت میاد. روز جشن اولین کسی که دنبالش می گردم یه پرنسس توی لباس گلبهیه. به آرایشگر بگو حتما موهات رو بالا جمع کنه.
جمله ی آخرش دیگه از کجا اومد؟ موهام رو جمع کنم؟ حتما فکر کرده به خاطر لباس اینطوری بهتره. صبر کن ببینم، گفت اولین کسی که دنبالش می گرده منم؟ چرا؟ با کلمه ی پرنسس موافقم چون خودمم وقتی خودمو دیدم گفتم عین پرنسس شدم.
گیج شده بودم. منظورش چبه؟ چرا دوباره داره ذهنم رو به بازی می گیره؟ از دست تو آراد، چرا نمی ذاری یه شب بدون فکر کردن به تو خوابم ببره؟
نفهمیدم چند تا سئوال دیگه رو از خودم و آراد پرسیدم، فقط می دونم جوابی نداشتم و ندارم.
یک روز مانده به جشن:

همه چیز آماده بود. کارم اینجا تموم شده و حالا فقط باید تا فردا صبر کنم و نتیجه رو ببینم. دستم رو توی جیب مانتوم فرو کردم و دور حوض داخل حیاط باغ قدم زدم. ساعت یازده بود و با بچه ها اومده بودیم باغ تا همه چیز رو چک کنیم و بریم. توی حال خودم بودم که چیزی کنار دستم شروع به لرزیدن کرد. گوشیم رو بیرون آوردم و با ناباوری به شماره خیره شدم. کد خارج بود. یعنی یکی از بچه ها زنگ زده؟
گوشی رو کنار گوشم گرفتم و به انگلیسی گفتم:
_سلام.
_آویسا خودتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_مگی؟
_سلام دختر، می دونی این چندمین باره که دارم شمارت رو می گیرم؟ همش اشتباه از آب در میومد! خیلی خوشحالم که موفق شدم.
_منم خوشحالم که زنگ زدی، بقیه چطورن؟
_اوه، همه حالشون خوبه و اینجا پیش منن. سلام می رسونن.
_از طرف من بهشون بگو دلم براشون تنگ شده.
_اوه، دل ما هم برات تنگ شده. شبنم کجاست؟
_با خانوادش رفتن شمال ایران مسافرت.
_پس تنها کسی که تعطیلات بهش خوش نگذشته توئی؟
_زدی توی خال. نمی گم اصلا خوش نگذشت اما خب بازم کار بود و کار.
_کی برمی گردید؟
_من هفته ی دیگه میام اما شبنم رو نمی دونم.
_زودتر بیاید که یه جشن رو باید طراحی کنیم.
_جدی؟
_دخترعموم بالاخره تصمیم گرفته با صدمین دوست پسرش ازدواج کنه چون دیگه از مجردی خسته شده و شرکت ما رو هم انتخاب کرده. عالی نیست؟
_چرا خیلی خوبه و تبریک میگم.
_مرسی. راستی تا یادم نرفته بگم که این مدت الکس هم سراغت رو می گرفت!
_الکس؟ چرا؟
_نمی دونم اما شماره تلفن ما رو داره و هر از گاهی زنگ می زد و از تو می پرسید. هی، شاید ازت خوشش اومده.
_مگی بس کن.
_اوه نه، ایندفعه نمی ذارم بگی نه، تا حالا هزار نفر رو پیشنهاد دادیم و تو رد کردی، دیگه نمی ذاریم بشه هزار و یک.
_میشه وقتی برگشتم در اینباره صحبت کنیم؟ خواهشا.
_باشه، بعدا. دیگه کاری نداری؟ من باید برم قبل از اینکه آماندا مجسمه ی نازنینم رو بشکونه.
_نگو که دوباره مست کردین؟
_من نه، اما اون دو تا حسابی توی فضا سیر می کنند. خب، فعلا بای.
_بای.
آه، دلم براشون یه ذره شده. دلم می خواد زودتر برگردم تا پنج نفری با هم بریم بیرون و خوش بگذرونیم.
_پس تو اینجایی؟!!!!!!!!!!!!!!!!
برگشتم طرف صدا و آراد رو دیدم که داره با لبخند نگام می کنه. منظورش چیه؟ وقتی خوب به اطرافم نگاه کردم کم کم فهمیدم چی میگه. انگار تمام مدت صحبتم داشتم قدم می زدم و الان پشت ساختمون بودم. اصلا حواسم نبود.
_بیا بریم تا خواهرت خودشو نکشته.
_بریم اما مطمئن باش وقتی برسیم کسی که کشته میشه منم.
کنار هم راه افتادیم طرف جلوی ساختمون و طبق انتظارم آندیا از نگرانی بال بال می زد و به خونم تشنه بود. نمی دونم چرا طوری رفتار می کنه که من بچه ی دو سالم و نمی تونم از پس خودم بر بیام.
وقتی رسیدیم خونه، بعد از ناهار تا موقع شام توی اتاقم بودم. کار خاصی نمی کردم فقط نشسته بودم روی تخت و فکر می کردم. به همه چیز و هیچ چیز. اون وسطا به آراد هم فکر کردم و خیلی دلم می خواست بعد از جشن بازم ببینمش. دوست ندارم با تموم شدن کارم و برگشتم رابطه ی کوتاه مدت ما هم تموم بشه.
با نگاه کردن به ساعت گوشیم دیدم دو نصفه شبه و من هنوز خواب به چشمام نیومده بود. می دونستم که باید فردا صبح بریم آرایشگاه و کار اصلی مربوط به فرداست اما خوابم نمی برد. فردا همه چیز تموم میشه.

 

 


 


 


 

 

////////////فصل یازدهم: جشن عروسی////////////////////



بهترین قسمت امروز اینه که جشن ازدواج خواهرمه و حدس بزنید بدترین قسمتش چیه؟ اینکه مجبور باشی ساعت شیش صبح از خواب بلند بشی و بری آرایشگاه. اوه، هنوز قسمتای بد تموم نشده، تازه مجبور باشی از شدت خواب آلودگی همش خمیازه بکشی و زیر دست یه آرایشگر بداخلاق بشینی که همش موهاتو می کشه و سشوآر داغ رو روی پوست سرت می گیره.
صبح من اینطوری شروع شد. هر چند خیلی خوشحالم که جای آندیا نیستم و کار مو و آرایشم زودتر تموم شد. موهام به صورت کج روی پیشونیم ریخته بود و از پشت تمام موهام رو سمت راست سرم شکل گل جمع کرده بود. با اینکه خیلی دردآور بود اما کارش حرف نداشت.
لباسم رو پوشیدم و با مامان منتظر تموم شدن کار آندیا شدیم که داخل اتاق مخصوص عروس بود. دلم داشت آب می شد که خواهر کوچولوم رو ببینم. عارف به زودی میومد دنبالش، مامان با آژانس می رفت باغ و من هم با ماشین ماشین بابا که سوئیچش رو دیشب به زور و بلا گرفته بودم دنبال عروس و داماد می رفتم.
با آراد مسئولیت ها رو هماهنگ کرده بودیم که اون به کارهای باغ رسیدگی کنه و من هم با آندیا و عارف باشم. ساعت دوازده بود که عارف اومد و ما هنوز آندیا رو ندیده بودیم. وقتی عارف داخل سالن آرایشگاه شد، همه منتظر بودیم که در اتاق باز بشه و آندیا بیاد بیرون. نمی دونم توی اون موقعیت چرا یاد آهنگ دوران ابتدائیم افتادم.
در باز شد، گل آمد، خانوم معلم خوش آمد. هه هه! آندیا معلم نیست اما وقتی در باز بشه مثل یه دسته گل می پره بیرون. نگاهمو چرخوندم طرف عارف. طفلک هم استرس داشت هم توی دلش قند آب می شد و بی صبرانه منتظر آندیا بود. ببین آخر سر خواهر من این بچه رو سکته میده یا نه؟ خب بیا بیرون دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
در با صدای تقی باز شد و آندیا خرامان به طرف ما اومد. من و مامان عقب تر ایستاده بودیم و فضا رو در اختیار عارف گذاشته بودیم که فیلمبردار مدام بهش دستور می داد کفرش رو در آورده بود. وای خدا! منتظر یه صحنه ی رمانتیک بودم مثل بوسیدن یا در آغوش گرفتن اما این دو تا این ماست واستاده بودم و فقط همدیگرو نگاه می کردن و لباشون کش اومده بود. توی دلم کلی فحش به این ابراز احساسات کردنشون دادم. عارف جان یه حرکتی چیزی، آندیا تو یه خودی نشون بده. نخیر، عین بز به هم زل زدن.
تک سرفه ای کردم که سکوت سنگین فضا شکسته بشه و همه به خودشون بیان. عارف و آندیا مشغول اطاعت از فیلمبردار بودن و داشتن صحنه ی دسته گل دادن به عروس رو انجام می دادن، من و مامان هم مانتوهامون رو پوشیدیم تا کم کم حرکت کنیم. روز عروسی که میشه همه برای خودشون یه پا بازیگر میشن از بس که این عکاس و فیلمبردار مخ آدم رو با ژست های مختلف می خورن. عارف و آندیا هم که حسابی رفته بودن توی حس.
مامان زودتر رفت و یه ربع بعد من پشت سر ماشین عارف و فیلمبردار توی خیابون حرکت می کردنم به سوی مقصد بعدیمون یعنی آتلیه ی عکاسی. وقتی رسیدیم من دفترچم رو که لیست کارهامون رو برای یادآوری نوشته بودم همراه با یه خودکار توی دست گرفتم و گوشه ی آتلیه به زوج خوشبخت نگاه می کردم. آراد و من مدام در حال زنگ زدن یا اس ام اس دادن بودیم و کارها رو چک می کردیم.
بعد از عکس های داخل آتلیه، به حیاط پر دار و درختی که پایین ساختمون آتلیه قرار داشت رفتیم تا عکس های دیگه ای بگیرن. منم مثل جوجه ای خسته دنبالشون حرکت می کردم. وقتی داشتیم توی آرایشگاه ناهار می خوردیم، فقط تونستم نصف غذام رو بخورم و الان حسابی گشنم بود. دیشب هم که همش سه ساعت خوابیدم و الان از شدت خستگی چشمام باز نمی شد. آخ که چقدر دلم می خواست آندیا رو از روی اون مبلی که روش دراز کشیده و داره عکس می گیره می نداختم کنار تا یه چرتی بزنم. ولی حیف که نمیشه.
ساعت چهار بود که کارمون تموم شد و همه سوار ماشین ها شدیم به سوی باغ و رانندگی طولانی جاده. برای اینکه آرایشم خراب نشه فقط تونستم با دستمال کاغذی مرطوب کمی چشمام رو خیس کنم و بعد از ترمیم آرایش یه خورده از خواب آلودگیم کم شده بود اما حال می داد اگه چند مشت آب می زدم به صورتم، اونوقت قشنگ حالم جا می اومد.
صدای ضبط ماشین رو بلند کرده بودم و با خواننده می خوندم تا خوابم نبره. وقتی به کوچه ی ویلا رسیدیم ساعت شیش بود و من کمی جلوتر از ماشین عارف پارک کردم تا با فرصت برم داخل باغ و توی فیلم نیوفتم. مهمون های درجه یک که برای مراسم عقد هم دعوت بودن رسیده بودند و داخل سالن سپری می کردند. تند تند با کفشای پاشنه بلندم مسیر حیاط رو طی کردم و با چشم اطراف رو هم دید می زدم و به کار دو نفرمون احسنت می گفتم. خدایی گل کاشته بودیم..........................
در سالن باز نبود چون کولر روشن کرده بودن. از در وارد شدم و بدون اینکه به طرف سالن عقد نگاهی بندازم از پله رفتم بالا. در اولین اتاق رو باز کردم و داخل شدم. در رو پشت سرم بستم و در کمال حیرت آراد رو دیدم که وسط اتاق گوشی به دست ایستاده.
واو! باید اعتراف کنم از همیشه شیک تر و جذاب تر شده. یعنی تیپت توی حلقم! چشمام تقریبا داشتن از کاسه می افتادن بیرون از بس گشادشون کرده بودم. دست خودم نبود آخه لامصب حسابی خوشگل شده بود. کت و شلوار طوسیش باعث شده بود انعکاس خاصی توی چشماش ایجاد بشه و رنگ چشماش نقره ای نشون بدن. کراوات نقره با خط های مشکی حسابی توی چشم بود. موهاش رو کج داده بود بالاو مقداری رو هم روی پیشونیش ریخته بود.
گوشی رو از کنار گوشش آورد پایین و گفت:
_معلوم هست کجایی؟ هر چی می گیرم در دسترس نیستی.
با اینکه زبونم تقریبا قفل شده بود و هنوز به در چسبیده بودم، اما سعی کردم جوابش رو بدم:
_الان که اینجام. کاری داشتی؟
_می خواستم بدونم چرا اینقدر دیر کردید؟ عارف که کلا گوشیش خاموشه، آندیا هم گوشیش پیش مادرتونه. تو هم که ...، خوب شد اومدید چون عاقد رسیده.
_آره الان اومدیم. تو برو پایین تا من بیام.
_خیلی خب.
با قدم های بلند اومد طرفم و زل زد بهم. چیز دیگه ای هست که می خواد بگه؟
_چیزی شده؟
_آره، برو کنار تا برم بیرون.
_اوه، ببخشید.
سریع خودمو کشیدم کنار و وقتی آراد خارج شد با مشت محکم زدم توی سرم. آخ! حقته دختره ی دیوونه، تا تو باشی جلوش واینستی. سریع مانتو و شالم رو درآوردم و روی تخت گذاشتم. کیف دستیم رو برداشتم و بعد از چک کردن توی آیینه رفتم بیرون.
با طمئنینه از پله ها پایین رفتم و به محض ورود به سالن عقد موج همهمه و گرمایی که بخاطر جمعیت بود باعث شد گیج بشم. خب، نصف کسایی که به چشمم می خورن رو می شناسم و رفتم جلو تا بهشون سلام بگم. مامان و بابا رو مشغول صحبت پیدا کردم. آندیا و عارف هم هنوز نیومده بودن و مطمئنا آراد الان به کمک من نیاز داشت.
با یه عذرخواهی از سالن بیرون رفتم و حدسم درست از آب در اومد. گروه فیلم برداری با عروس و داماد پایین پله ها منتظر بودن که کارشون رو شروع کنند. سریع برگشتم داخل سالن و به مامان و بابا و پدر و مادر عارف گفتم که رسیدند. خبر پیچید و حالا همه ساکت و آماده منتظر عروس و داماد بودن.
در ورودی رو باز کردیم و خودم گوشه ای ایستادم تا فیلم برداری رو انجام بدن. شادی و سرور توی فضا پخش بود. همه کف زنان بهشون تبریک می گفتند و اشک توی چشمای عده ای حلقه زده بود، از جمله خودم........................
وقتی آندیا و عارف روی مبل مخصوصشون نشستند، همه دور تا دور سالن منتظر بودند تا عاقد خطبه ی عقد رو جاری کنه. من هم گوشه ای ایستاده بودم و از منظره ی رو به روم به وجد اومده بودم........................
دیدن خواهر کوچولوم که صورتش تقریبا پشت تور پنهان شده بود، زیباترین هدیه ای بود که بعد از این همه کار و خستگی می تونستم بگیرم. از ته دلم براش آرزوی خوشبختی کردم که صدایی نزدیک بهم حواسم رو پرت کرد.
_خوشگل شدی پرنسس!
به سمت راستم نگاه کردم و آراد رو دیدم که با لبخند بهم نگاه می کنه.
_مرسی، تو هم خوب به خودت رسیدی.
_خوب؟ تو به این میگی خوب؟ فکر می کردم سلیقت بهتر از اینا باشه.
_منظور؟
_اگه الان من رو با پسرای دیگه ی جمع و پسرایی که بعدا میان مقایسه کنی بهتر و خوشتیپ تر از ما پیدا نمی کنی.
_اوه اوه! یکی اینجا اعتماد به نفسش زده بالا.
_حقیقته خانوم.
_باید اعتراف کنم که باهات موافقم.
_دیدی؟ منم باید بگم پرنسس امشب توئی نه خواهرت!
_از تعریفت ممنون اما آندیا به عنوان عروس ملکه ی امشبه و بیشتر توی چشم میاد.
_چشم من با بقیه فرق داره. فعلا که جلوی چشم من فقط توئی.
خیلی خب، فکر کنم صحبتمون کم کم داره به جاهای باریک می کشه و این جور تعریف کردن و جملات با احساس از زبون آراد داره مغزم رو منفجر می کنه. نمی دونم با این حرفا به کجا می خواد برسه اما بهتره من تمومش کنم.
_من باید برم گوشه ی پارچه رو بگیرم، ببخشید.
به طرف پشت عروس و داماد رفتم تا گوشه ی پارچه ی بالای سرشون رو بگیرم. مامان و مادر عارف قرار بود قند بسابند. عاقد شروع کردن به خوندن خطبه و بعد از سومین تکرار، آندیا بعله ی ماندگارش رو گفت. سالن رفت روی هوا و همه شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن.
حلقه ها رو دستشون انداختن و من ظرف عسل رو جلوشون نگه داشتم، با امید شروع یک زندگی شیرین برای هردوشون. وقتی برگشتم سر جام آراد اونجا نبود و هر چی چشم چرخوندم پیداش نکردم........................
بعد از دادن هدیه ها و گرفتن عکس، همه به سمت بیرون ساختمون رفتن تا بالاخره جشن اصلی شروع بشه. مهمون های بیشتری اومده بودند و گروه ارکست هم آهنگ اجرا می کرد. با کسایی که خیلی وقت بود ندیده بودمشون احوال پرسی کردم و در این بین هنوز دنبال آراد می گشتم تا اینکه در حال صحبت کردن با یکی از کارگرها پیداش کردم.
رفتم طرفش و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه. قبل از اینکه چیزی بگم، گفت:
_خب، قسمت سخت ماجرا تموم شد. از اینجا به بعد دیگه وقت ترکوندنه.
_آره، دیگه موقع تفریح خودمون رسیده.
برای چند دقیقه بدون حرف کنار هم ایستادیم و به سن که پر از جوون های در حال رقص بود، خیره شدیم. همه در حال حرف زدن، رقصیدن و شادی کردن بودند. کارگرها میوه، شیرینی وشربت رو پذیرائی می کردند. قسمتی از حیاط یه میز بود که روش مشروب گذاشته بودیم و چند نفر دورش بودند. خیلی دلم می خواست یه لیوان بخورم اما پشیمون شدم. الان ایرانم و توی جمع فامیل، شاید زیاد روی خوشی نداشته باشه که برم جلو و یه لیوان بردارم. شاید بعد از شام اینکارو کردم.
خیره به میز مشروب بودن که دستی رو روی بازوم حس کردم و شبنم رو دیدم که کنار ایستاده. در کمال تعجب بازم آراد غیبش زده بود. چرا این پسر مدام در میره؟
_خسته نباشی.
_مرسی عزیزم. خیلی خوشحالم که اومدی.
_مگه می شد نیام؟ تازه رسیدیم.
_بریم به مامان و بابات سلام کنم.
_حالا چند دقیقه دیرتر کسی رو نمی کشه. اول بگو تو که چیزی رو از من مخفی نمی کنی؟
_نه، چرا می پرسی؟
_راستش وقتی داشتم میومدم طرفت متوجه ی آراد شدم که کنارت ایستاده و زل زده بهت. البته تو روحت هم خبر نداشت.
_مطمئنی؟
_به چشمام شک ندارم.
_نمی دونم، امروز کلا عجیب شده. یه جوری حرف می زنه که قبلا نمی زد.
_اتفاقی که بینتون نیفتاده؟
_دیوونه شدی؟ معلومه که نه! من و اون؟ ابدا!
_صبر کن ببینم، یه چیزی شده!
_نه، اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.
_پس چرا اینقدر پلک می زنی و با دستت خودتو باد می زنی؟ در ضمن صاف توی چشمام نگاه کن و اینا رو بگو.
الان لو میرم! بس کن دستت رو بنداز پایین، آهان. اینقدرم پلک نزن. چشمام رو مستقیم به چشمای شبنم دوختم و بدون اینکه حتی پلک بزنم، دوباره تکرار کردم:
_نه، اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.
چشماش رو باریک کرد و بهم خیره شد. اوه، چشمام داره درد می گیره، الانه که اشکم در بیاد. باید پلک بزنم و ... اوف! پلک زدم.
_من حرفت رو باور نمی کنم.
_چی؟ چرا؟ ..................
_چون کاملا مشخصه که تو داری یه چیزی رو مخفی می کنی. جوابت شک برانگیزه.
لعنتی! چرا من هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودم؟ همیشه تابلو میشم. حالا چیکار کنم؟ شبنم بهترین دوستمه و همه ی رازهای زندگیم رو می دونه اما ... اما تا حالا درباره ی علاقه و عشق باهاش حرفی نزدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم. می دونم بعد از گفتن این کلمات زندگیم تغییر می کنه و حتی ممکنه پشیمون بشم ولی قبلم دیگه تحمل نگه داشتن این راز رو نداره. باید حرفم رو به یکی بزنم و کی بهتر از شبنم؟
_راستش یه موضوعی هست که نمی دونم چطور بهت بگم.
_وای خدا! تو با آراد رابطه داشتی؟
_چی؟ نه احمق! چطور همچین فکری به سرت زد؟
_آخه، با تا حالا ندیده بودم اینطوری زبونت بگیره و گفتم شاید یه اتفاق خیلی مهم افتاده باشه.
_اونوقت این اتفاق باید حتما رابطم با آراد باشه؟
_خب چیز دیگه ای به ذهنم نرسید. اما اینم یه جورایی خیلی مهمه، فکرش رو بکن.
_بسه، نمی خوام بهش فکر کنم. اصلا منصرف شدم.
_نه نه!، بگو. خواهش می کنم.
_دیگه چیزی وجود نداره. بریم پیش خانوادت.
در آخرین لحظات که داشتم سفره ی دلم رو باز می کردم، جلوم گرفته شد. من و آراد؟ رابطه؟ ولی حق با شبنمه فکرش خیلی جالیه. اوه، اگه واقعا ... نه، بهش فکر نکن و سعی کن از امشب لذت ببری. بالاخره یه راه حلی برای این بلایی که سر قبلم اومده پیدا می کنم. نگران نباش قلبم، نمی ذارم اینطوری ناراحت بمونی، یا اعتراف می کنم یا برای همیشه ساکت می مونم. فقط باید آدم درست و درمونی رو برای حرفم پیدا کنم. شاید بهتر باشه به خود آراد بگم. شاید همین امشب گفتم و می تونم حدس بزنم بعدش چی میشه، یا می خنده و فکر می کنه یه شوخیه و یا اینکه جدی نمی گیره و ضایعم می کنه. ای خدا! قحطی مرد اومده بود که اینطوری مهر این پسر رو انداختی توی دل من؟ اونم کی؟ من؟ منی که حتی یکبار هم تجربه ی عاشقی نداشتم.................
الانم ادعای عاشق بودن رو ندارم فقط توجهم نسبت به آراد جلب شده و ازش خوشم میاد. اَه حتی اعتراف به خودمم سخته که جمله ی " ازش خوشم اومده" رو بگم. ولی چاره چیه؟ من واقعا از این پسر سفت و سخت که یه رابطه ی نامعلوم با دختری به اسم سحر داره و توی این مدت همش با من کل کل می کرده و امشب به طرز عجیبی مهربون شده، خوشم میاد. حالا که فکر می کنم داره از جمله خوشم میاد. من از آراد خوشم میاد و خدا می دونه آخر و عاقبت این علاقه مندیم به کجا ختم میشه؟

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 201
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 482
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 1,788
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,571
  • بازدید ماه : 7,571
  • بازدید سال : 136,697
  • بازدید کلی : 20,125,224