loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 574 سه شنبه 28 آبان 1392 نظرات (0)

جشن عروسی( فصل هشتم)

http://www.up3.98ia.com/images/u7uzr7ynjr42azlxc8mo.jpg

تا موقع شام همه چیز عادی و مثل عروسی های دیگه بود. چند دور با شبنم و آندیا رقصیدم و بعد نشستم. پاهام توی کفش داشتند له می شدند و دلم می خواست کفش ها رو در بیارم. چون خیلی گشنم بود، توی پیش دستی جلوی روم شیرینی و میوه گذاشتم و مشغول خوردن شدم.///////////////////
سرم توی بشقاب بود و اصلا به رفت و آمدها کاری نداشتم. بی خیال مراسم، قشنگ شکم مبارک رو پر کردم و وقتی خواننده اعلام کرد که موقع شامه، یه جورایی اصلا دلم نمی خواست از جام بلند بشم چون کاملا سیر بودم./////////////////////
همه به طرف میزهایی که غذاها روشون چیده شده بودند رفتند و من گوشه ای کنار مامان و بابا ایستادم تا مهمون ها رو راهنمایی کنم./////////////////////
همه دور میزها جمع شدند و انواع غذاها براشون سرو می شد. از دور شبنم رو دیدم که داره میاد طرفم. از اول جشن نگاه های مشکوکش رو روی خودم حس می کردم انگار که منتظره پامو از گلیمم درازتر کنم. راستش رو بخواید من حتی نمی دونم حد گلیمم تا کجا هست؟! اما هنوز آویسا رو نشناحته، من کسی نیستم که به این سادگی ها آتو دست کسی بدم.//////////////
صاف و دست به سینه ایستادم و یه لبخند روی لبم کاشتم تا با شبنم رو به رو بشم. منتظر بودم نزدیکم بشه و توی آستینم که البته الان وجود خارجی نداره، کلی جواب آماده کرده بودم که یک نفر دستش رو پشتم قرار داد و سورپرایزم کرد.
چشم های طوسی و خندون آراد بهم دوخته شده بود و چون اصلا احتمال حضورش رو نمی دادم، زبونم بند اومده بود. الانه که ضایع بشم. خدا کنه جلوی شبنم سوتی نده چون امشب ازش حرکاتی دیدم که اگه یکیش رو الان انجام بده کلام پس معرکست. با استرس نیم نگاهی به شبنم انداختم که با فاصله زیر درختی ایستاده بود و بعد رو به آراد گفتم:
_چیزی شده؟
_چرا اینجا وایستادی؟ برو شام بخور.
_راستش زیاد گرسنم نیست.
_چرا؟ چون ظرف شیرینی روی میز جلوت رو خالی کردی؟!
_زاغ سیاه منو چوب می زدی؟
_فقط اطرافم و مهمون ها رو چک می کردم که یه خانوم گرسنه به تورم خورد.
_واقعا نمی دونم چی بگم اما لطفا دیگه منو هدف دوربین مخفیت قرار نده. باعث میشه دست و پام بلرزه.
_هر چی بانو امر کنه.
_پاچه خواری بسه، می تونی بری.
_تو هم بیا.
_نه، من ...
حتی نذاشت حرفم تموم بشه. دستم رو گرفت و پشت سرش کشید. گردنم رو کج کردم و شبنم رو دیدم که هنوز حواسش به ما بود. عالی شد، قشنگ بهونه دادم دستش و حالا دیگه عمرا بتونم از شر سئوالاتش در برم. چه جوابی بهش بدم؟ اصلا مگه جوابی وجود داره؟ همش تقصیره این پسره ی کنست.
تنها کاری تونستم بکنم این بود که یه لبخند احمقانه بشونم روی لبم و یه جورایی به شبنم بفهمونم که اوضاع رو به راهه و بعد حواسم رو به قدم هام معطوف کردم. از دست این کفش های لعنتی!
_آراد آروم تر، با این کفشا نمی تونم تند برم.
_اوه، باشه./////////////////
پشت میز ایستادیم. آراد یه بشقاب با قاشق و چنگال دستم داد و برای خودش هم از هر کدوم برداشت. دستش رو پشتم قرار داد و آروم هلم داد تا برم اون طرف تر. بدون اینکه سئوالی بپرسه مقداری از هر غذایی که برای خودش می کشید برای من هم برمی داشت.
بشقابم پر شده بود. بوی خوش و رنگ و روی غذاها دوباره منو به اشتها آورد.
_خب، حالا بخور.////////////////
کنار هم ایستادیم و شروع کردیم به خوردن. باید اعتراف کنم غذا عالی بود. تونستم نصف بشقابم رو پاک کنم. دستم رو روی شکمم کشیدم و با خنده گفتم:
_دیگه دارم منفجر میشم.
_برعکس تو من هنوز جا دارم چون ناهار نخوردم.
_می تونی سهم منم بخوری.
_جدی؟ ممنون.
چنگالش رو به تیکه ی گوشت توی بشقابم زد و به طرف دهنش برد. جرعه ای از نوشابم رو خوردم و گفتم:
_واقعا بلدی چطور آدمو شگفت زده کنی!
یه تیکه ی دیگه گذاشت دهنش و با دهن نیمه پر گفت:
_چطور؟
_اینکه بقیه ی غذای یه نفر رو بخوری. یه حسی بهت دست نمیده؟
_نه، تو حتی بهشون دست هم نزدی.
_درسته اما ... خب من خودم اینکارو نمی کنم. خوشم نمیاد.
_من از این سوسول بازیا ندارم.
_اوهوم، از همون بار اولی که نصف کاهوت رو بهم دادی اینو فهمیدم.
لبخندی زد و بعد از تموم شدن غذا هر دو به طرف میزی که قبلا نشسته بودم، رفتیم. ارکست دوباره مشغول اجرای آهنگ بود. بعضی ها وسط می رقصیدند و عروس و دامادمون هم دست در دست هم نشسته بودند.
وقتی نشستم، صندلی کنارم سریع توسط آراد اشغال شد و ثانیه ای طول نکشید که شبنم هم طرف دیگم قرار گرفت. آروم کنار گوشش گفتم:
_خانوم کارآگاه، من نیازی به بپا ندارم.
_اوه من کاری با شما ندارم راحت باشین.////////////////
سرم رو به دو طرف تکون دادم و به سن رقص چشم دوختم. طولی نکشید که شادی چند لحظه پیشم با اومدن بلای آسمانی ویران شد. سحر با ناز و عشوه توی لباس کوتاه صورتیش اومد کنار میزمون و مثل چسب چسبید به آراد. چشم غره ای بهشون رفتم و دستم رو که روی پام بود مشت کردم. حضورش در اینجا تعجبی نداشت بالاخره فامیل بود. نگاهم به آدمایی بود که می رقصیدند اما گوشام تیز بودند تا یه واو از حرفاشون رو جا نندازم.
_از اول مهمونی سرت حسابی گرم بود، یه لحظه هم ننشستی.
_خودتم می دونی مسئولیت جشن رو دارم و کلی کار سرم ریخته.
_اما الان سرت خلوته، مگه نه؟//////////
_بستگی داره.
_به چی؟
_به اینکه چیکارم داشته باشی.
_نظرت راجع به رقص چیه؟
_نه، من نمی رقصم.
_بس کن آراد، همه می دونن تو توی رقصای دو نفره استادی!
به عجب نکته ی اساسی و مهمی اشاره کرد. رقص دو نفره، هان؟ آقا آراد معلومه حسابی هم مهارت داری.
_سحر الان حوصله ی بپر بپر با تو رو ندارم. خیلی خستم.
_واقعا؟ فقط یه دور.
_نه، چرا با یکی دیگه نمی رقصی؟
_کی بهتر از توئه؟
_به نکته ی ظریفی اشاره کردی. از بهتر بهتر کسی نیست اما اصلا توی مود رقص نیستم. بی خیال شو.
سحر پاشد رفت و من با اینکه دلم می خواست کله ی آراد رو بکنم اما هم زمان بخاطر جواب دندون شکنی که داد، دلم می خواست ماچش کنم. تا چند دقیقه ی پیش به ذهنم خطور کرده بود که بهش بگم با هم برقصیم اما این نظریه همین الان رد شد. برای جلوگیری از کنف شدن بهتره سنگین سر جام بشینم.
مطمئنم دلتون نمی خواد بدونید نشستن بین پسری مثل آراد که یخ و ساکته و دختری مثل شبنم که هر چند ثانیه بهت نگاه می کنه و منتظره عکس العمل نامربوطی ازت ببینه، چه حسی داره. داشت از بی حوصلگی حوصلم سر می رفت.
خیلی خوب دیگه نشستن بسه. احساس می کنم بخاطر غذا و اون همه شیرینی آدرنالین خونم زده بالا و باید انرژیم رو تخلیه کنم. ناسلامتی اومدم عروس خواهرم. دامن لباسم رو جمع کردم و کمی بالا کشیدم. جلوی میز رو بهشون ایستادم و گفتم:
_من می خوام برقصم.
حرکتی نکردند. یعنی عین غاز زل زده بودند بهم انگار یه مسئله ی سخت ریاضی بهشون داده بودم که حل کنند. شبنم با چشم و ابرو اشاره ای به آراد کرد. یعنی چی؟ با اون برم برقصم؟ عمرا بهش بگم. من از جونم سیر شدم که بخوام ضایع بشم؟
_شبنم باهام میای برقصیم؟
_نه من ... من پام درد می کنه.////////////////////
_من می رقصم.
سرهای هردومون برگشت طرف آراد که خیلی ریلکس و خونسرد این حرف رو زده بود. قبل از اینکه محلت هر گونه فکر کردن و تحلیل کردن موقعیتی رو بهم بده، از جاش بلند شد و دستش رو به طرف گرفت. بدون لحظه ای تردید دستش رو گرفتم. نمی دونم منظقی هست یا نه ولی دلم می خواد ببینم این استاد خان رقصش تا چه حدیه؟
آهنگی که پخش میشد شاد و تند بود. نور رنگی چراغ ها و فلاشرها فضای سن رو روشن کرده بودند و فاز رقصیدن توی تمام بدنت پخش می شد. داخل جمعیت رفتیم و رو به روی هم ایستادیم. خب فقط یه رقص سادست. شروع کردم به رقصیدن و آراد هم با من حرکت کرد. اعتراف می کنم به عنوان یه پسر قشنگ و مردونه می رقصید.//////////////////
کم کم آهنگ آروم شد و همه جفت به جفت در آغوش هم قرار گرفتند. رقص تانگو! حتی یک بار هم تجربش رو نداشتم و این میشد اولین رقص تانگوی من اونم با آراد.
نزدیک هم شدیم. کمی نزدیک تر و من دوتا دستام رو روی شونه هاش گذاشتم. شونه های پهن و عضلانی داشت. فاصله ی انگشتام رو کم کردم و دستام دو طرف گردنش قرار گرفتند.
گرمای دست آراد رو دور کمرم حس کردم که با وجود پارچه ی نازک لباسم داشت پوستم رو نوازش می داد. نفسم حبس شد. فکرشم نمی کردم این همه نزدیکی حالم رو دگرگون کنه! نفسم رو آروم بیرون دادم و دوباره هوا رو داخل ریه هام کشیدم. حلقه ی دستم رو دور گردنش تنگ تر کردم و سرم رو به شونش چسبوندم. طاقت نگاه کردن به چشماش رو نداشتم.
از بالای شونه ی آراد جفت های دیگه رو همراه با آندیا و عارف می دیدم که به آرومی با موسیقی حرکت می کردند و اونجا بود که تازه متوجه شدم ما هم داریم حرکت می کنیم. چه جالب، تا حالا فکر می کردم ثابت ایستادیم! قطعا مغزم بخاطر این همه نزدیکی و بالا رفتن ضربان قلبم داره ارور میده. فکر کنم می خوام از حال برم!
من الان توی آغوش آرادم. حسم یه جورایی بود. نه خجالت ... نه پشیمونی ... نه ناراحتی، بلکه یه حس خوب و ملموس مه دلم نمی خواست تموم بشه.
لبخندی روی لبم اومد و به حرکت آرومم با آراد ادامه دادم که چشمم خورد به آندیا که مثل من سرش روی شونه ی عارف بود. عارف پشتش به من بود. چیزی که خیلی دلشوره آور بود دهن باز شده ی آندیا بود که داشت به ما نگاه می کرد. یعنی نمی ذارن آدم چند دقیقه توی حس و حال خودش باشه و عین بختک می پرتن وسط ماجرا. این یعنی بعد از مراسم باید هم به شبنم و هم به آندیا توضیح بدم. دو تا دیوونه که دست از سر کچلم برنمی دارند.
آندیا و عارف کنار ما قرار گرفتند و جای من و آندیا عوض شد. توی اون لحظه از تمام خواهرهای دنیا متنفر شدم. تنها کاری تونستم بکنم لبخند زدن و رقصیدن با عارف بود هر چند که چشمم طرف آراد کار می کرد.
کمی دیگه رقصیدیم و بعد جام رو با آندیا عوض کردم و با پسر خالم رقصیدم. همین طور در حال گردش روی سن بودیم که آراد رو دیدم. دختری که توی بغلش بود پشتش بهم بود اما لباس صورتی و کوتاهش فقط یک نفر رو به ذهنم آورد. سحر.

ونم به جوش اومد. فقط چند دقیقه ولش کردما ببین رفته با اون دختره رقصیده. ای کاش الان می تونستم برم جلو یه پس گردنی به جفتشون بزنم. بعد موهای سحر رو بگیرم و بکشم و کراوات آراد رو دور گردنش بپیچونم. بعد جفتشون به زانو در بیان و من در حالی که با هر دست یکیشون رو گرفتم، یه خنده ی خبیثانه ی بلند سر بدم.
_آخ، آویسا دستم.
اینقدر توی قسمت اکشن فکرم فرو رفته بودم که داشتم به جلوی فشار دادن دستم دور گلوی سحر، بازوی پسرخالم رو می چلوندم! زیر لب یه ببخشید گفتم و بعد از سن خارج شدم. دامن لباسم رو بالا گرفتم و توی تاریکی قدم گذاشتم. همه جا تاریک بود و نمی فهمیدم کجا دارم میرم، فقط نوک دماغم رو گرفتم و رفتم جلو. به چند نفر برخورد کردم اما نایستادم. بازم رفتم جلو تا اینکه به میز مشروب رسیدم. این الان دقیقا همون چیزیه که احتیاج دارم. یه روش سریع برای فراموش کردن همه چیز.
چند تا بطری بود که یکیشون رو قاپ زدم و یه لیوان رو پر کردم. بدون ذره ای تردید لیوان رو سر کشیدم که طعم تلخش باعث شد صورتم در هم بره. اوه، زهرمار بود. اشکالی نداره، خودمو می شناسم تا مست شدن چند تا لیوان جا دارم. خوشبختانه ظرفیتم بالاست و بی جنبه بازی در نمیارم.
لیوان رو توی یه دستم و بطری مشروب رو توی دست دیگم گرفتم. اگه قرار باشه چند بار لیوان رو پر و خالی کنم که خسته میشم. پس با بطری میرم بالا. ولی قبل از اینکه دهنه ی بطری رو به لبم نزدیک کنم، نگاهی به اطراف انداختم. هیچکس حواسش به من نبود اما نمی خواستم اینطوری جلوی عام مشروب بخورم.
ای وای! فکر کنم اون لیوان اولی داره کم کم اثر می کنه. اوه، یه خرده تعادلم نامیزون شده. دستم رو به میز گرفتم و تکیم رو بهش دادم. بهتره تا کسی متوجه نشده برم یه جای خلوت. در بطری رو محکم بستم و با اون یکی دستم دامنم رو بالا گرفتم و دِ برو که رفتیم.
پشت ساختمون ساکت و تاریک بود. خیلی خوف آور ولی برای من که به تنهایی نیاز داشتم هیچ جا بهتر از اینجا نیست. همچنان تلو می خوردم و آخر سر ایستادم تا این کفشای مزاحم رو از پام در بیارم. بطری رو زدم زیر بغلم تا بتونم کفشم رو دست بگیرم. دامنم رو به خاطر چمن های بلند این پشت تا زانوم بالا آوردم. اینقدر پف داشت که به زور توی دستم جا می شد.
اصلا متوجه نبودم دارم کدوم طرف میرم فقط راست رفتم و رفتم تا وقتی که دیگه نوری از جلوی ساختمون نمی اومد. همه جا تاریک بود و چند جای باغ لا به لای درخت ها چراغ های کم نوری به پایه های بلندی آویزون بودند. یه درخت قطور رو دیدم و آروم بهش تکیه دادم. کفشم از دستم افتادم و دنباله ی دامنم پخش زمین شد. ای کاش می شد این گیره ها و سنجاق ها رو از سرم باز کنم. سرم سنگین شده بود.
همون طور که تکیه داده بودم سر خوردم و روی زمین نشستم. با سستی در بطری رو باز کردم و یه قلپ ازش خوردم. دوباره همون طعم تلخ. یه قلپ دیگه. پاهام رو دراز کردم و به بالای سرم خیره شدم. از لای شاخه های در هم بر هم درخت ها یه تیکه از آسمون پیدا بود. چند تا ستاره رو دیدم که برق می زدند. لبخندی روی لبم اومد و یه قلپ دیگه خوردم. هر بار که مایع تلخ رو به لبم نزدیک می کردم و مقداریش رو فرو می دادم، از گلوم تا معدم شروع به سوختن می کرد. ولی ... ولی این سوزش در برابر سوزشی که توی قلبم احساس می کردم هیچ بود.
انگار یه نفر خنجری رو تا ته توی قلبم فرو کرده و داره حرکتش میده تا پارگی بیشتری ایجاد کنه. حس یه شیر زخم خورده رو داشتم. شیری که قوی بود و هیچ وقت تسلیم نمی شد تا اینکه سرنوشت اونو کشوند به جایی تا کسی رو ببینه که زندگیش رو زیر و رو می کنه.
لبام از همه جدا شدند تا صدا از گلوم خارج بشه. دلم نمی خواست دیگه فکر کنم یا حرفام رو زمزمه کنم. می خوام همه بشنون. این درخت ها، این آسمون، حتی اون ستاره هایی که خیلی دورند، می خوام گوشای خودم بشنوند پس بلند میگم. یه قلپ دیگه دادم بالا و در حالی که خیسی اشکی رو گوشه ی چشمم حس می کردم، گفتم:
_دیگه بسه. چقدر دیگه باید خرد بشم؟ منو کشوندی اینجا تا بهم بفهمونی کامل نیستم؟ اینکه تنهام و نیاز دارم؟ الان خوشحالی؟ باتوئم خدا ... خوشحالی که وضعم رو می بینی؟ الان با خودت میگی این دختره از اولشم ضعیف بود فقط ادعا داشت. خب آره، من ادعا داشتم. آره من هیچ وقت قوی نبودم اما جلوی همه یه پوسته دور خودم می کشیدم که نشون بدم هیچ ضعفی ندارم.
همیشه درس و کار ... همیشه دوست بازی ممنوع ... همیشه تنهایی. که چی بشه؟ الان که دارم فکر می کنم می بینم من چقدر احمق بودم، چرا فکر می کردم تا آخر دنیا می تونم مستقل برم جلو؟ چرا زودتر جلوم رو نگرفتی؟ تو که از اون بالا خوب می دیدی، تو که می دونستی اطوری زخم می خورم پس چرا جلوم رو نگرفتی؟ هان؟
با پشت دست اشکام رو که جاری شده بودند پاک کردم. یه قلپ دیگه خوردم. این بار طولانی تر و وقتی بطری رو آوردم پایین چشمام بسته شدند. صدای آهنگ و خنده ی جمعیت داشت سلول های عصبیم رو داغون می کرد. یه چیزی داشت مغزم رو می خورد. احساس می کردم دارم جویده میشم.
حالا دیگه کاملا لم داده بودم به درخت. سرم به طرف آسمون بود و چشمام بسته اما می دیدم. خاطراتم رو واضح می دیدم. از همون بچگی که تصاویر محو بودند تا وقتی که برگشتم. برگشتم که عروسی خواهر رو ببینم و برم اما دلم گیر کرده.
صدای بغض دارم رو بیرون دادم و هم زمان اشکی که به مژه هام چسبیده بود پایین اومد.
_دلم اینجا می مونه. اگه برم یه تیکه از تنم اینجا می مونه. اشتباه کردم که برگشتم. کاش هیچوقت عروسی در کار نبود. کاش نمی دیدمش. اَه چرا اینقدر کاش؟ اصلا این کاش ها چه فایده ای داره؟ زمان برمی گرده عقب؟ زمان برمی گرده تا جلوی خودم رو بگیرم؟ خواهش می کنم برش گردون. التماس می کنم خدا. از این حس لطیف و شیرین بدم میاد. از این حس یه طرفه بدم میاد. از اینکه دارم در برابر سختی ها کم میارم باعث میشه از خودم متنفر بشم.
منو می بینی؟ می بینی حالمو؟ جلوش رو بگیر. همه چی رو تموم کن. نمی تونم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم. دارم می سوزم. جرعت گفتنش رو ندارم وگرنه تا حالا صد بار بهش می گفتم ... می گفتم که دوسش دارم.
سرم رو بین دستام پنهان کردم و چونم رو روی زانوم قرار دادم. حرف هایی که از دهنم خارج می شد همشون از ته دل بودند و شاید آخرین باری که به زبون بیارمشون.
_کاری کن این حس دروغ باشه. کاری کن این حسی که تمام قلبم رو پر کرده و نفسم رو بند میاره فقط یه اشتباه باشه. تا حالا عاشق نشده بودم اما حالا می فهمم عاشقا چقدر سختی می کشند. خیلی سخته که تمام حست یک طرفه باشه. کاش هیچ وقت نمی دیدمش. اگه یه دکمه ای توی مغزم بود که می تونستم باهاش حافظم رو پاک کنم، همین الان فشارش می دادم. اما نیست و من ... من دیگه طاقت ندارم. طاقت ندارم ببینم داره به یه دختر دیگه دست می زنه. طاقت ندارم ببینم یه زن دیگه توی آغوششه.
دارم آتیش می گیرم. دوسش دارم. من آراد رو دوست دارم پس یا کاری کن اونم عاشقم بشه یا برای همیشه منو ازش جدا کن.
بغضم رو قورت دادم. سبک شدم. حرفایی که توی دلم داشت منو از پا در میاورد، حالا بیرون اومده بودند و حسی به سبکی یه پر رو داشتم. بطری رو از روی زمین برداشتم. فقط یه خرده تهش مونده بود که همونم حرام نکردم و تا قطره ی آخر رو نوشیدم. اصلا مهم نیست که الان مستم و چشمام دو دو می زنه و حتی نمی تونم از جام بلند شم، فقط این اهمیت داره که الان با خودم رو راستم. می دونم تصمیم چیه و تا آخرش پای حرف و احساسم می مونم.
چشمام رو دوباره بستم که صدای خش خش چمن ها رو شنیدم. صدای قدم های یه نفر روی چمن ها که داشت نزدیک می شد. توی تاریکی و نور کمی که از چراغ نزدیک می اومد نمیشد خوب دید برای همین چشمام رو تا آخرین نهایت باز کردم.
یه مرد بود اینو از کت و شلوارش فهمیدم. قدشم بلند بود. اوه خدا کنه فامیل نباشه که اگه منو توی این وضع ببینن حسابی آبروم میره. بطری رو زیر دامنم قایم کردم و سعی کردم با کمک درخت بلند شم. حرکتم کند بود و تا نیم خیز بشم، مرده بهم رسید و با دستش بازوم رو گرفت. داشت کمکم می کرد اما خودمو عقب کشیدم. نمی دونستم کیه پس نباید بهش اطمینان می کردم.
با شک به صورتش که توی تاریک معلوم نبود نگاه کردم. اگه یه خورده بیاد سمت راست نور چراغ توی صورتش میوفته و می فهمم کیه اما ساکت سرجاش ایستاده بود و حرکتی نمی کرد.
منم ثابت موندم و خودمو با کمک درخت نگه داشتم. مطمئن نبودم بتونم درست راه برم چون سرم سنگین بود و کاملا حس مست شدن رو داشتم. از همه بدتر این بود که عرق هم کرده بودم و حسابی گرمم بود. اگه این مرده جلوم واینستاده بود لباسمو می کندم.
صدای چمن زیر کفشش باعث شد بفهمم داره حرکت می کنه. اومد جلوتر و زیر نور ایستاد. اگه عزرائیل جلوم میومد اینقدر نمی ترسیدم که اون رو دیدم. چرا هیچ وقت شانس باهام یار نیست؟ دقیقا موقعی که من مستم و تعادل ندارم و چند دقیقه ی قبل هم داشتم بلند بلند حرف می زدم، چرا باید اون سر راهم قرار بگیره؟ از این بدتر هم میشد؟

 


آراد جلوم ایستاده بود. خاموش بود. از حالت چهرش نمی تونستم بفهمم عصبانیه یا نه؟ شاید حرفام رو نشنیده. خدا کنه نشنیده باشه چون هیچ توضیحی براش ندارم. خب، نباید ریسک کنم و خودمو لو بدم. ولی اگه فهمیده باشه کارک آسون تر میشه، هه هه! اونوقت دیگه مجبور نیستم یک ساعت صغری کبری بچینم براش. هه هه!
من یه چیزم شده اما نمی دونم چی! دلم می خواد بخندم. کش اومدن لبم رو حس می کنم اما دست خودم نیست. هنوزم با تکیه به درخت تونستم خودمو نگه دارم. حالا دستم رو برمی دارم و ... اوه دارم میوفتم. چه باحال!
ولی نیوفتادم. چشمام بسته بود اما همچنان می خندیدم. یکی دستش رو دور کمرم انداخته. من خوشم نمیاد کسی اینقدر نزدیک بهم وایسته. بوی عطرش مردونست. چشمام رو با زحمت باز می کنم. اِ این که آراد خودمونه. خنده ای می کنم و کاملا تکیم رو بهش میدم.
صورتم رو با فاصله از صورتش نگه می دارم و کف دوتا دستم رو دو طرف صورتش می ذارم. صورتش رو فشار میدم که باعث میشه لپش حرکت کنه. یه خرده دیگه فشار میدم که لبش فشرده میشه. لباش خیلی نازن!
_تو مستی!
نگاهمو از لبش می گیرم و به چشماش می دوزم. وای چقدر قشنگ! انگار دو تا ماه نقره ای به جای چشماش نشستن. خندم می گیره.
_نه مست نیستم.
یه خنده ی دیگه که وسطش سکسکم می گیره. فکر کنم بخاطر این همه نزدیکی به آراد هیجان زده شدم و بدنم داره واکنش نشون میده. یه سکسکه ی دیگه و بازم خندم می گیره.
_خدای من! همه ی اون بطری رو خوردی؟ تنهایی؟
بطری رو دید؟ من که زیر دامنم قایمش کرده بودم. پایین پام رو نگاه کردم و بطری واژگون شده روی زمین رو دیدم. حتما وقتی بلند شدم از زیر دامنم افتاده بیرون. همون طور که یه دستم روی صورت آراد بود، دست دیگم رو به طرف بطری گرفتم و دعواش کردم:
_ای بطری بد! خوب منو تابلو کردی! دیگه هیچی ازت نمی خورم. اصلا هم خوشمزه نبودی.
خنده ی دیگه ای می کنم و دوباره به طرف آراد برمی گردم. داشت لبخند می زد. خوشحاله؟ دلم می خواد همیشه خوشحال باشه تا بیشتر لبخندش رو ببینم. یه خورده دیگه با دستام لپش رو فشار دادم و دوباره لبش فشرده شد و اومد جلو. ناخودآگاه با زبونم لبم رو لیسیدم. خیلی دلم می خواد بدونم بوسیدن آراد چجوریه. مطمئنم رویایی میشه.
صورتم رو بهش نزدیک کردم و چشمام هنوز به لبش بود. خواهش می کنم عقب نکش. برعکس انتظارم عقب کشید و گفت:
_بهتره برگردیم. تو مستی و بهتره تا جشن تموم نشده ببرمت یه آبی به صورتت بزنی. دستت رو ...
_نه.
صدام با وجود سرگیجه ای که داشتم خیلی محکم و قاطع بود. تنش بالا بود طوری که آراد لحظه ای شک زده نگام کرد. شاید باورش نمیشد با اینکه مستم بتونم اینطوری داد بزنم. سرگیجم همینطور داشت بیشتر میشد که باعث شد چند بار چشمام رو باز و بسته کنم. پاهام دیگه جونی برای ایستادن نداشتند. اگه دستای آراد دورم حلقه نشده بود تا الان نقش زمین شده بودم.
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و صورتم رو توی گودی گردنش فرو کردم. لبخندی زدم و خودمو بهش چسبوندم. حتی نزدیک تر از موقعی که داشتیم با هم می رقصیدیم. اینجا کسی نبود و راحت می تونستم فاصلمون رو کنم.
صدای نفس هاش رو می شنیدم و حرکت سینش تند شده بود. پوست گردنش داغ بود. دستاش گرمای عجیبی رو به کمرم منتقل می کردند. عجب شانسی! همین طوری داشتم از گرما می پختم حالا دیگه دارم ذوب میشم!
اما رهاش نکردم. نمی خوام ولش کنم. شاید این آخرین باری باشه که بتونم از نزدیک حسش کنم پس حداقل کاری که می تونم انجام بدم اینه که این لحظه رو طولانی تر کنم. می دونم مستم و ممکنه فردا هیچی از این لحظه به یادم نیاد اما الان ... همین لحظه می خوام یه خاطره ی رویایی برای خودم بسازم. مهم نیست فردا چی میشه و نگاه آراد بهم عوض بشه، دلم می خواد در این لحظه کاری کنم که مدت هاست فکرم رو مشغول کرده و براش لحظه شماری می کردم.
یه خورده ازش فاصله گرفتم تا بتونم نگاهش کنم. صورتش آروم بود. اون تا ماه کامل هنوز می درخشیدند. مردمک چشمام رو روی صورتش چرخوندم و نگاهم سر خورد روی لبش. وقتی متوجه ی زوم نگاهم شد، لباش رو بهم فشرد.
دستم رو آوردم کنار چونش و انگشت شصتم رو روی لب پایینیش کشیدم. دیگه لباش رو به هم فشار نداد بلکه لباش از هم جدا شدند. به چشماش نگاه نکردم چون می دونستم الان نگاهش متعجبه و کافیه یه نگاه به چشماش بندازم تا از تصمیمم منصرف بشم.
انگشتم رو روی لبش آروم حرکت دادم و خودمو دوباره بهش نزدیک کردم. زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن:
_تکون نخور. عقب نکش. مطمئن باش بعدش میرم و همه چیزو فراموش می کنم.
چیزی نگفت. عقب نکشید ولی می تونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم. دست آزادم رو روی سینش گذاشتم و تپش تند قلبش رو از روی لباس حس می کردم. مثل قلب من بود. امیدوارم این لحظه برای اونم فراموش نشدنی و رویایی باشه.
دلم رو زدم به دریا و فاصله ی صورتم رو کم کردم. لبم رو نزدیک به لبش کردم و آخرین لحظه فقط توی دلم گفتم دوست دارم و لبم رو به لبش چسبوندم.


نمی دونم چجوری حسی که اون لحظه داشتم رو توصیف کنم. کلمه ای وجود نداره که بتونم باهاش حس واقعیم رو بروز بدم، فقط میگم فراتر از چیزی بود که انتظار داشتم.
هیچ کدوم سعی بر عمیق کردن بوسه نداشتیم اما همین بوسه ی آروم و ساکت توش پر از حرف بود. حرف هایی که می خواستم بزنم اما نتونستم. بعضی وقتا باید برای نشون دادن احساست به یه مرد وارد عمل بشی و من الان وسط یه عملیات مهم بودم.
وقتی لبم رو از لبش جدا کردم، گرمای تنم زده بود بالا. نفس های عمیق و صدا دارمون تنها صدایی بود که می شنیدم. چشمام هنوز بسته بودند. ای کاش می تونستم تا ابد بسته نگهشون دارم و مجبور نباشم صورت آراد رو ببینم. حاضر شرط ببیندم الان گونه هام قرمز شده و قیافه ی مضحکی پیدا کردم.
خسته بودم. دیگه انرژی قبل توی تنم نبود و حتی نمی تونستم بخندم. یه قدم رفتم عقب که دستاش از دور کمرم شل شد و دو طرف بدنش قرار گرفت. از فاصله گرفتم ولی نگاهش نکردم. به پاهای برهنم خیره شدم. چمن پوست کف پام رو قلقلک می داد.
خواستم برگردم تا برم که سرم گیج رفت و تلو تلو خوردم. قبل از اینکه دستم رو به جایی بگیرم، بازوی آراد دور شونم حلقه شد تا کمکم کنه. صداش رو کنار گوشم شنیدم:
_باید برگردیم. تا الان همه متوجه ی غیبتمون شدن.
برام مهم نبود. فقط دلم می خواست یه گوشه بگیرم بخوابم. دل و رودم داشت به هم می خورد. انگار چند تا پرنده و پروانه و قورباغه داشتند توی شکمم می چرخیدند. آروم خم شدم و کفشم رو برداشتم. آراد زیر بغلم رو گرفت و با هم رفتیم طرف ساختمون.
دیدم محو بود و سرم گیج می رفت. پام رو می کشیدم و تمام وزنم رو انداخته بود روی آراد. گرمای هوا باعث تندتر شدن نفسام شده بود. گلوم خشک بود و دلم آب می خواست. مدام لبم رو با زبونم تر می کردم اما فایده ای نداشت.
یه خرده دیگه که رفتیم متوجه شدم پشت ساختمونیم اما آراد ساختمون رو دور نزد، بلکه به طرف یه در رفت که توی تاریکی خوب معلوم نبود.
_کجا داریم میریم؟
_اینجوری اگه بریم داخل جمعیت نمی تونم اطمینان بدم مادرت و خواهرت پس نیفتن.
_برام مهم نیست.
_نکنه می خوای از وسط جمعیت ببرمت توی ساختمون؟
لحظه ای به حرفش فکر کردم و آروم جواب دادم:
_نه.
_این در به انتهای راهرویی که زیر پله هاست باز میشه. از اونجا بدون اینکه کسی بهمه می تونی بری دستشویی.
_من نمی خوام برم دستشویی، خوابم میاد ... اوه صبر کن، تشنمم هست.
_خودتم نمی دونی چی می خوای. فعلا بیا بریم و دعا کن کسی نباشه.
_در رو باز کرد و اول خودش رفت. وقتی داخل شدم نور چشمم رو زد. می تونستم از محیط جایی که بودیم تشخیص بدم پشت پله ها هستیم و سمت چپ دستشویی و آشپزخونست.
_پس چرا نمیریم؟
_تو همینجا بمون تا من ببینم کسی نیاد. تکون نخور.
تکیم رو به دیوار دادم و رفتنش رو تماشا کردم. یه خرده بعد برگشت و دستم رو گرفت تا دنبالش برم.
_چون آخر مهمونیه همه بیرونن و کسی اینجا نیست.
دیگه حرکتم و حتی حرفایی که می زدم دست خودم نبود. دنبالش کشیده شدم و دقیقا تنها چیزی که می دیدم پشت آراد بود! صورتم کاملا مماس با کمرش بود و قبل از اینکه متوجه بشم آراد ایستاد و منم چون توی شرایطی بودم که نمیشد ازم انتظار عکس العمل سریع رو داشت، محکم خوردم بهش.
_آخ!
_هیش!
_دماغمو داغون کردی. می دونی این چندمین باره؟
_چهارمین بار.
بینیم رو ماساژ دادم ولی تکون نخوردیم. گردنم رو کج کردم تا از پشت آراد بتونم جلومون رو ببینم. دقیقا کنار آخرین پله بودیم و سایه ی یه نفر از توی آشپزخونه معلوم بود. خدا رو شکر که از پذیرایی دید ندارن وگرنه کارمون ساخته بود.
_بریم دیگه.
_دندون رو جیگر بذار.
_دستشویی همین جلوئه من خودم میرم.
_نه، آویسا.
با اینکه تند حرکت کردن ازم بعید بود اما توی یه حرکت از پشتش در اومدم و بدون اینکه متوجه ی آراد باشم رفتم سمت در دستشویی. دست راستم کشیده شد و وقتی صدای بخورد چیزی با کف سرامیکی رو شنیدم، برگشتم و دیدم آراد دقیقا همون دستی رو کشیده که کفشام رو باهاش نگه داشته بودم.
اول جفتمون با ترس به هم زل زدیم و بعد نگاهمون به زمین کشیده شد.
_کفشای خوشگلم افتادن!
صدام بلندتر از چیز بود که فکر می کردم. آراد با یه حرکت با دستش جلوی دهنم رو گرفت که نفسم بند اومد. ولی دیر شده بود و صدای تق تق کفش یه خانوم رو می تونستیم بشنویم که داره به ما نزدیک میشه.
تا بفهمم چی شده و بخوام خراب کاریم رو درست کنم، یکهو پشتم خالی شد و هل داده شدم به عقب. با بهت به آراد نگاه کردم که کلید برق رو زد و در رو توی صورتم بست. من توی دستشویی بودم و آراد بیرون.
سرم رو به در چسبوندم و صدای کفش حالا خیلی نزدیک شده بود. بعد دیگه هیچ صدایی نیومد که باعث شد عقب بکشم. خواستم در رو باز کنم تا برم ببینم چی شده ولی حرفی که آراد زد باعث شد سر جام فریز بشم.
_خانوم سمایی، چیزی شده؟
_آراد جان شما آویسا رو ندیدی؟
بدبخت شدیم. مامانم بود.
 

بدبخت شدیم. مامانم بود.
مثل کوآلا به در چسبیدم و سعی کردم خوب حرفاشون رو بشنوم.
_مگه توی جشن نیست؟
_نه، هر جا می گردم پیداش نمی کنم.
بگو من اینجام. بگو اینجام آراد.
_نه ندیدمش.
چرا دروغ گفتی؟ لعنت!
_دیگه نمی دونم کجا رو بگردم.
_اگه بخواید کمکتون می کنم. شاید هنوز بیرون باشه.
_ممنون پسرم.
دیگه صدایی نیومد. فکر کنم رفتن. داشتم از در فاصله می گرفتم که صدای مامان رو شنیدم:
_اینا کفشای آویسا نیست؟
ای وای! کفشام چرا اونجان؟ الان لو میریم. آراد یه چیزی بگو. یه دروغی بگو دیگه.
_نمی دونم، شاید مال یه نفر دیگه باشه.
_کفشای گلبهی با گل گنده ی کنارش، مطمئنم مال آویساست.
_آهان، حالا یادم اومد. قبلا شنیدم که گفت کفشا پاش رو می زنن فکر کنم اینجا انداختتشون و رفته ...
چرا حرفت رو نصفه می ذاری؟ می خوای دروغ ببافی مثل آدم بباف. بقیش چی شد؟
_رفته طبقه ی بالا استراحت کنه.
_از آویسا بعید نیست کفشاشو ول کنه بره.
ممنون مامان جان که اصلا منو جلوی دیگران کوچیک نمی کنی. همه ی ابهت آدم رو میاره پایین.
_پس من برم طبقه ی بالا یه نگاهی بندازم.
_آره شما برید منم همین پایین رو یه دور می گردم.
صدای قدم هایی رو شنیدم که دور شدند و بعد در محکم باز شد که هل داده شدم عقب و پشت در خوردم به دیوار. آخ کمرم! این آراد تا منو تیکه تیکه تحویل خانوادم نده ول کن نیست!
_آویسا کجایی؟
_پشت در!////////////
اومد داخل و در رو بست. یه نگاه به سر تا پام انداخت و همونطور که سرش رو به دو طرف تکون می داد، گفت:
_وقتی مست میشی هر کاری ازت ساختست. پشت در چیکار می کردی؟
_نمی دونم یکی هلم داد خوردم به دیوار. حدس می زنی کی بود؟!
چیزی نگفت، فقط گوشه ی لبش بالا رفت اما خندش رو خورد و دستش رو آورد بالا. کفاشم رو که با انگشتش گرفته بود جلوی صورتم تکون داد و گفت:
_اینم مدرک جرم.////////////////////////
کفشارو گرفتم ولی نپوشیدمشون و گوشه ای انداختم. کفاشای مسخره!
_چرا به مامانم نگفتی اینجام؟
_کافیه یه نگاه به بغلت بندازی تا دلیلم رو واضح بهت نشون بدم.
بغلم مگه چیه؟ برگشتم و جلوی روشویی ایستادم. توی گودی دیوار ... وای! یه جیغ خفیف کشیدم و یه قدم رفتم عقب که خوردم به آراد. این منم؟ چرا این شکلی شدم؟ اَه حالم بهم خورد!
_حالا فهمیدی؟ اگه می گفتم اینجایی و تو رو اینطوری می دید از وحشت خدایی نکرده سکته می زد!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_خوب شد که دروغ گفتی. قیافم افتضاحه!
دختری که توی آیینه می دیدم بی شباهت به هیولا نبود. موهای دو طرف سرم خراب و پخش و پلا بودند. چشماش پف کرده و قرمز بود و سایه ی پشتش هم به خاطر اینکه همش اشکم رو پاک می کردم تا گوشه ی سر و حتی بالای ابروم پخش شده بود. ریمل سیاه از زیر چشمم سر خورده بود و تا پایین صورتم کشیده شده بود. نوکی بینیم قرمز بود و بدتر از همه لبام بود که رژم کاملا محو شده بود و فقط هاله ی کمرنگی دور لبم مونده بود.
یکهو یاد چند دقیقه ی پیش افتادم. من با این لبا ... اینا ... من با اینطوری آراد رو بوسیدم؟! خاک بر سرم! مثلا می خواستم یه بوسه ی رویایی بسازم اما حالا با این قیافه رفتم پسره رو بوسیدم، خوب معلومه وحشت کرده بود و تکون نمی خورد چون بهش شوک وارد شده بود. این وحشتناک ترین بوسه ایه که می تونستم با یه نفر شریک باشم. اوه! الانه که از خجالت آب بشم.
آب دهنم رو قورت دادم و به تصویر آراد که توی آیینه پشتم قرار داشت نگاه کردم. چشماش دوباره شیطون شده بودند. قسم می خورم می دونه دارم به چی فکر می کنم! پسره ی پررو، بیشعور، منحرف، اَه خیلی بدی.
هنوز دلم خنک نشده بود باید بیشتر بهش فحش بدم. داره منو مسخره می کنه می دونم. ازت بدم میاد!
دیگه نگاهش نکردم. اخمی که روی پیشونیم بسته شده بود قیافمو زشت ترم کرد. یه سرفه کردم و بعد بدون اینکه نگاهش کنم با صدایی خش دار گفتم:
_میشه بری بیرون؟
_حتما.
برو که دیگه برنگردی، نه نه، برگردی اما بذار من اول به خودم برسم. به محض اینکه در رو بست شیر آب رو باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم. آبش سرد بود که با برخورد به پوست گرمم یه حس ملایم و خوب درونم ایجاد کرد. با دستمالی که کنار روشویی بود و مایع دستشویی مشغول پاک کردن صورتم از اون لایه ی منزجر کننده شدم.
نمی دونم چند دقیقه طول کشید اما تا وقتی که مطمئن نشدم خوب پاک شدم دست برنداشتم. وقتی به خودم توی آیینه نگاه کردم، دوباره همون آویسایی رو دیدم که سال هاست می شناسمش. الان برگشتم به خود واقعیم. نمی دونم چرا این دلم درد می کنه، انگار می خوام ...
سریع برگشتم طرف توالت و گلاب به روتون بالا آوردم. اَه! اینقدر از این سوزش گلوم بدم میومد. چند بار پی در پی دلم پیچ خورد و مجبور شدم تمام محتویات شکمم رو خالی کنم. چشمام به اشک نشستن. وقتی مطمئن شدم دیگه قرار نیست بالا بیارم، به دیوار تکیه دادم و با یه دست مشغول شستن دهنم شدم. حالم اصلا خوب نبود، دیگه داشتم پس میوفتادم.
تقه ای به در خورد و صدای آراد رو شنیدم:
_آویسا کارت تموم نشد؟ مامانت اومده.
صدام در نیومد که بخوام جوابش رو بدم. ناله ی خفیفی کردم و با دست دیوار رو گرفتم تا به در رسیدم و با آخرین توانم دستگیره رو کشیدم پایین. آراد پشت در بود و وقتی برگشت و منو توی اون حال دید، بی معطلی به طرفم اومد و کمرم رو گرفت.
_چت شده؟ چیکار کردی با خودت؟
_من کاری نکردم. فقط معدم درد می کنه و ...
_خیلی خب خودم فهمیدم. حداقل هواکش رو می زدی!
_هان؟
_هیچی، بریم یه جا بشینی یه چیز بدم بخوری. آخه مجبور بودی یه بطری کامل رو بخوری؟
_کامل نبود.//////////////////////
_باشه همون که تو میگی. حالا اینجا بشین.
نفهمیدم در طول حرفمون منو حرکت دادم و الان توی پذیرایی هستیم. سفره ی عقد جمع شده بود و چند تا صندلی اونجا بودند که آراد می خواست روی یکیشون بشینم.
_نه، روی مبل. می خوام پامو دراز کنم.
پوفی کرد و ایندفعه منو روی دستش بلند کرد و تقریبا پرتم کرد روی مبل.
_یواش، هنوز کمرم درد می کنه.
_ببخشید. تحمل مورچه ای راه رفتنت رو نداشتم.
اخمی کردم که رفت و بعد با کفشم برگشت. پایین مبل گذاشتتشون و روی صندلی نزدیک مبل نشست. حالا که خوب نگاه می کردم قیافه ی اونم بهم ریخته بود. کراواتش شل شده بود و موهاش مثل قبل مرتب نبودند. یادم نمیاد تقصیر من بوده باشه چون نه به موهاش دست زدم و نه به کراواتش، فقط ... فقط با لبش کار داشتم.
با یادآوری اون لحظه لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست که باعث شد یکی از ابروهای آراد بره بالا. همیشه وقتی یه نفر اینکارو می کنه حسودیم میشه. چرا من نمی تونم ابروم رو بندازم بالا؟!
_به چی می خندی؟
_هیچی.
_نکنه یاد وقتی افتادی که توی پشت ساختمون بودیم؟!
واو! این پسر ذهن خونی هم بلده یا من خیلی تابلوم و میشه از قیافم همه چیزو فهمید؟!
_چطوری فهمیدی؟
_حدسش سخت نیست. اما بهتره زیاد بهش فکر نکنی!
_چرا؟
_چون فردا فقط یه خاطره ی محو برات می مونه، پس ذهنتو درگیر اینجور چیزا نکن.
همه ی احساسمو کور کرد. پسره ی سنگ! حالا که اینطوره اصلا بهت فکر نمی کنم. کاری می کنم فراموشت کنم. برای همیشه. حتی اگه با اینکار قلبم بشکنه اما می ارزه که از طرف تو پس زده نشم.
_موافقم، نمی خوام راجعبش حرف بزنم. همه چیز تموم شد.
_آویسا منظورم ...
_نه، حق با توئه. بهتره ذهنمو درگیر مسائل پوچ نکنم. به هر حال فردا دیگه هیچی یادم نمی مونه، مگه نه؟
سکوت کرد. چشمام به هم خیره موندن اما من ارتباطمون رو قطع کردم و چشمام رو بستم. خسته بودم. دلم می خواست تا فردا ظهر یکسره بخوابم و بعد فقط به یه چیز فکر کنم. بازگشتم.

 

فصل دوازدهم: بازگشت


همه جا تاریک بود و فقط یه روشنایی ضعیف از دور نزدیک می شد. صدای پای یه نفر رو می شنیدم اما چشمام رو باز نکردم. حالا نور بیشتر شده بود و چشمام رو با اینکه بسته بودند اذیت می کرد. یه خورده خودمو تکون دادم و پتوی نازکی که روم بود رو روی سرم کشیدم. اوخیش! دوباره همه جا تاریک شد. حالا می تونم بازم بخوابم.


چند بار توی جام غلت زدم و وول خوردم ولی آخر سر چشمام رو باز کردم و پتو رو زدم کنار. خواب راحت به ما نیومده. چرا اول صبحی آدمو اذیت می کنند؟


چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر شد و همه جای اتاق رو به وضوح دیدم. سرم درد می کرد و دل درد داشتم. یک ضرب از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و با کله افتادم روی بالش. بدجور چشمام سیاهی رفت. اینبار آروم اول نیم خیز شدم و بعد نشستم.


دستی به سرم کشیدم و دنباله ی موهام رو گیس کردم چون هوا گرم بود و تحمل باز بودنشون رو نداشتم. صدایی از بیرون نمی اومد. عجیبه که آندیا تا حالا نیومده بیدارم نکرده! اوه! آندیا! چقدر من آلزایمرم شدیده. دیروز جشن عروسیش بود الانم قطعا خونه ی خودشه.


صبر کن ببینم! دیروز عروسی بود. من اونجا بودم و رقیصدم، بعدش شام خوردم و با آراد رقصیدم. بعدش چی شد؟ آهان بعد رفتم طرف میز مشروب چون سحر و آراد رو دیده بودم ولی بعدش رو یادم نمیومد. عجیبه! یه صحنه های محوی توی سرم پیچیده اما نمی تونم کنار هم بذارمشون. باید بخاطر تاثیر الکل باشه.


پس دیشب حسابی مست کردم؟ به درک! نمی خوام به گذشته فکر کنم. حتما خوابم برده و مامان و بابا آوردنم خونه. آخ آخ! بابا! دوست نداشتم بابا حتی منو برای یک بار مست ببینه اما انگار همه چیز اونطوری که آدم می خواد پیش نمیره.


شونه ای بالا انداختم و از تخت پاین اومدم. از جلوی آیینه رد شدم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. چند بار پلک زدم تا درست صفحه ی ساعت رو ببینم. نخیر، اشتباهی در کار نیست. ساعت دو و نیم بعد از ظهره. یعنی از دیشب تا حالا خواب بودم؟!


سریع دست و صورتم رو شستم و راه افتادم به طرف آشپزخونه. همونطور که حدس می زدم مامان اونجا بود و پشت میز داشت چایی می خورد. وقتی متوجه ی حضورم شد، لبخندی زد و گفت:


_بیدار شدی؟ الان غذات رو گرم می کنم.


_ممنون، خیلی گشنمه.


_اول اون شربتی که برات روی میز گذاشتم رو بخور برای معدت خوبه.


_چی هست؟

////////////////////////
_شربت عسل با هل و دارچین.


_اوم، خوشمزست.


_معدت درد نمی کنه؟


_چرا یه خورده.


_بخاطر الکله. غذا که بخوری خوب میشی.


خب، قسمت خوب ماجرا این بود که مجبور نبودم حال دیشبم رو توضیح بدم و مامان می دونست چیکار کردم، ولی قسمت بد ماجرا این بود که حالا چیکار کنم؟ مامان می دونست! هیچ توضیحی به ذهنم نمی رسه که براش قانع کننده باشه. بگم چی؟ آراد رو با سحر دیدم عصبانی شدم رفتم خودمو با مشروب خفه کردم؟ حالا که فکر می کنم کارم خیلی بچگانه بود. ای کاش برمی گشتم عقب و جبرانش می کردم.


با قرار گرفتم کاسه ی سوپ جلوی روم، حواسم پرت شد و دیگه به دیشب فکر نکردم. آروم آروم می خوردم که به معدم فشار نیاد. مامان کنارم نشست و مجله ی رو به روش رو به دست گرفت تا مطالعه کنه. سکوت سنگینی بینمون بود که می خواستم ازش فرار کنم. حوصله ی صحبت های مادر و دختری که توش پر از نصیحته رو نداشتم. راستش توی زندگیم هیچ وقت زیاد نصیحت نشدم و ازش بدم میومد. همیشه اون کاری رو می کردم که دلم می خواست و فکر می کردم درسته و بعد به طرز معجزه آسایی درست ترین کار از آب درمی اومد. اون وقت بود که مورد تشویق اطرافیانم قرار می گرفتم.


اما حالا جریان فرق می کنه. با اینکه الان بزرگ ترم و باید عاقلانه تر عمل می کردم، بی فکر عمل کردم و درست ترین کار از نظر خودم تبدیل شده به یک اشتباه بزرگ. حتی نمی تونم تصور کنم که الان بابا و آندیا چقدر از دستم ناراحتن، همین مامان که اینطوری آروم و خونسرد کنارم نشسته توی دلش داره سرزنشم می کنه. اصلا امادگی حرف زدن با هیچ کدومشون رو ندارم و دلم می خواد خودمو توی اتاق حبس کنم. اگه الان خونه ی خودم توی نیویورک بودم راحت از زیر حرف زدن در می رفتم چون شبنم نمی تونست تنبیه یا سرزنشم کنه فقط باهام قهر می کرد که خودم مجبور بودم ازش عذرخواهی کنم. هر بار که ناجور مست می کنم این اتفاق تکرار میشه ولی هر بار با این بار فرق می کنه. ایندفعه ایران و توی خونه ی خانوادم هستم و فاجعه ی بزرگ اینه که من توی عروسی خواهرم مست کردم.


سوپم که تموم شد، صندلی رو عقب دادم و با یه تشکر کوتاه خودمو با قدم های بلند از مامان دور کردم، اما هنوز قدم سوم رو برنداشته بودم که صدای مامان مثل آوار روی سرم خراب شد.


_بشین، باید حرف بزنیم.


میگن هر چی بدت بیاد سرت میاد، حکایت الان منه. با بی میلی برگشتم و روی صندلی لم دادم. با انگشتام بازی می کردم و چشم تو چشم مامان نشدم. صبر کردم اما حرفی نزد. مشغول بازی با لپم شدم و از داخل زبونم رو به دیواره ی داخل دهنم کشیدم. بازم سکوت. دیگه صبرم تموم شد و سرم رو گرفتم بالا که دیدم دست به سینه داره نگام می کنه.


_کارت تموم شد؟


_چه کاری؟///


_همین بازی با دهنت تا مجبور نباشی بهم نگاه کنی. اگه تموم شد بگو شروع کنم.


صاف نشستم و دستم رو روی میز به هم قفل کردم.


_بفرمایید، سر تا پا گوشم.


_از دیشب چیزی یادت هست؟


_معلومه که یادمه.


_منظورم بعد از مست کردنته.


_آره، یه چیزایی یادم میاد اما نمی دونم چطوری اومدم خونه.


_خب بذار از همون اول که دیدمت بگم. روی مبل گوشه ی سالن دراز به دراز افتاده بودی. آراد کنارت نشسته بود و وقتی منو دید برام توضیح داد که سرت درد می کرده و خوابت برده. ازش تشکر کردم ولی وقتی صدات زدم جواب ندادی. چند بار توی صورتت زدم که چشمات باز شد و یه چیزای نامفهومی گفتی. به محض اینکه دهنت رو باز کردی بوی الکل رو حس کردم. اولین بار بود که دیده بودم مست کردی و نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم.


آراد حرفی نمی زد اما وقتی ازش پرسیدم که چیزی می دونه یا نه، بهم گفت که یه شیشه ی کامل رو خوردی و بعدش پیدات کرده و آوردتت داخل ساختمون. آویسا می دونی چقدر اذیت شدم؟ اینکه تو رو توی اون وضعیت دیدم و حتی نمی دونستم چطوری به بابات بگم داشت منو می کشت.


مکثی کرد و دستی به سرش کشید. اما تنها چیزی که فکر منو مشغول کرده بود این بود که آراد همه ی ماجرا رو نگفته و قسمت بوسه ی نه چندان رویاییمون رو سانسور کرده. خوشحال بودم که مجبور نیستم در اون مورد حرفی بزنم و نمی خوام کسی چیزی بدونه.


_جشن تموم شده بود و همه داشتند می رفتند. تنها کاری که به عقلم رسید این بود که بابات و آندیا بگم. طفلک خواهرت وقتی تو رو دید همش می پرسید چت شده و چرا اینکارو کردی ولی هیچکس جوابی نداشت. صورت بابات رو که می دیدم بیشتر اعصابم خرد میشد.

/////////////////////////////
بعدشم آندیا رو فرستادیم که از مهمونا خداحافظی کنه و بعد از اینکه همه رفتن و باغ خالی شد اومدیم پیشت و بابات بغلت کرد توی ماشین گذاشتت تا بریم خونه. وقتی رسیدیم نه حرفی زد نه اعتراضی کرد، هیچی. لباسات رو عوض کردم و گذاشتم خوب بخوابی. بقیه چیزا رو هم که دیگه خودت می دونی.


_ممنون که نذاشتی کسی بفهمه.


_آویسا من نمی خوام ازم تشکر کنی. اون کارم به خاطر تو نکردم بخاطر آندیا و پدرت بود. فقط یه سئوال ازت دارم، چی با خودت فکر کردی؟


_من هیچ توضیحی ندارم.


_اما بالاخره باید یه دفاعی بکنی، چرا اونکارو کردی؟ اون همه مشروب؟


_مامان من بچه نیستم.


_اما کارت بچگانه بود.


با عصبانیت نگاهم کرد. صداش بالا رفته بود. نمی خواستم اینطوری باهام رفتار بشه. هر کاری که کردم به خودم مربوطه و مجبور نیستم به کسی توضیح بدم.


_اگه می خوای سرزنشم کنی حرفت رو بزن چون می خوام برم توی اتاقم.


_حرفم تموم نشده و نه، نمی خوام سرزنشت کنم. آویسا من دلیل می خوام، چرا؟


_گفتم که دلیلی ندارم. اصلا دلم خواست. من بیست و هفت سالمه و مجبور نیستم بخاطر کارام برای همه دلیل بیارم. لطف کن منو به چشم یه دختر بزرگ ببین نه آویسای پنج ساله.


_تو اول مثل دخترای بزرگ رفتار کن بعد این حرف رو بزن.


_بس کن مامان، خسته نمیشی؟ خسته نمیشی با منی که می دونی حرف توی گوشم نمیره حرف می زنی؟ خودت خوب می دونی که من چجوریم پس بذار نه وقت تو گرفته بشه نه مال من. دیشب رو فراموش کن. یه اشتباهی کردم و الان خودمم پشیمونم. فقط ... فقط ولش کن و بذار بهش فکر نکنیم. خواهش می کنم.
///////////////////////////////////

زل زده بود به من. شاید باورش نمیشد اینطوری تند برم چون من و مامان هیچ وقت زیاد با هم حرف نمی زنیم و الان همه موضوع خوبی رو انتخاب نکرده بودیم. اگه وضعیت اینقدر خراب نبود و من گند نزده بودم، شاید می تونستیم آروم تر از اینا پیش بریم.

////////////////////////
_بابات از دستت ناراحته.


_خودم باهاش حرف می زنم.


_چی می خوای بگی؟ همینایی که به من گفتی؟ اینکه بزرگ شدی و توی کارت دخالت نکنیم؟


_منظورم این نبود مامان. خودت خوب منو می شناسی از اینجور زور گفتنا و اینکه یکی مجبورم کنه خوشم نمیاد. الانم حالم خوب نیست می خوام برم.


_باشه، برو توی اتاقت، مثل همیشه فرار کن.


_می خوای اینجا بشینم؟ مطمئن باش اگه برم بهتره چون اگه تا فردا هم اینجا بمونم به نتیجه ای نمی رسیم. بذار مثل همیشه اون کاری که فکر می کنم درسته رو انجام بدم.


_مثل دیشب؟


_دیشب یه استثنا بود. خودمم می دونم کار دیشبم درست نبود اما اون لحظه درست به نظر میومد. باور کن من هیچ وقت نخواستم تو یا بابا یا آندیا رو ناراحت کنم تا ازم برنجین اما دیشب دیوونه شده بودم. نذار بیشتر از این بگم چون نمی تونم.


_اگه واقعا اشتباهت رو قبول داری پس حرفی نمی مونه چون همینو می خواستم، که خودت بفهمی. حالا که فهمیدم مسئله ی دیشب یه مورد خصوصیه و از اونجایی که هیچ وقت به مسائل خصوصیت کاری نداشتم و براشون اهمیت قائلم، دیگه سئوالی ازت نمی پرسم.


_مرسی.


_بهتره یه زنگ به آندیا بزنی.


_آره باید ازش عذرخواهی کنم. خیلی ازم عصبانیه؟


_عصبانی نه نگرانته.


_می دونم، بازم ببخشید که منو دیشب اونجوری دیدید.


_آویسا، می دونم دختر بزرگی هستی، شاید باورت نشه اما از وقتی که آندیا به دنیا اومد و رفتارت رو با اون و با ما دیدم فهمیدم که بزرگ شدی و خیلی بیشتر از اونی که به نظر میرسه درک می کنی، اما من همیشه بیشتر از آندیا به تو اطمینان داشتم.


_چرا؟


_چون می دیدم چطوری از پس مشکلات برمیای، می دیدم که می خوای محکم وایستی و از کسی کمک نگیری و برای همین من و پدرت بهت افتخار می کنیم. یادمه اولین بار که می خواستی دوچرخه سواری یاد بگیری، ازمون دور شدی و جلوتر افتادی. من سریع دویدم طرفت تا بلندت کنم اما بابات جلومو گرفت. خودش دوچرخه رو از روی زمین برداشت و بعد بهت نگاه کرد. چونت رو که می لرزید دیدم. می دونستم اگه بغلت کنم همونجا گریه می کنی اما بابات دستت رو گرفت و فقط گفت یه بار دیگه سعی کن. تو گریه نکردی و دفعه ی دوم تا آخر کوچه رو رفتی بدون اینکه بیفتی. شاید صد تا خاطره ی دیگه مثل همین دارم که توشون به این باور رسیدم که تو با آندیا فرق داری. تو می خواستی محکم باشی و این چیزی بود که من بهت یاد ندادم، چیزی که نتونستم به آندیا یاد بگم چون فقط مال تو بود.


آویسا هر تصمیمی که بگیری من می دونم درست ترینه. خارج رفتنت تا الان بزرگ ترین ریسکی بود که کردی اما جواب داد و موفق شدی. از حالا به بعدم هر تصمیمی بگیری من پشتتم و می دونم درسته فقط مثل همیشه خودت باش.


الان که فکر می کنم می فهمم که چرا من با مامانم زیاد تنهایی حرف نمی زدیم. چون من خودم می دونستم چیکار کنم و نیازی به مشورت نداشتم و مامان هم بهم اجازه می داد راه خودم رو برم. هر چی که الان دارم، کارم، زندگی موفقم، دوستام، حس استقلالم، همه و همه بخاطر اینه که مامان و بابا باورم کردند.


از جام بلند شدم و دستم رو دور گردن مامانم حلقه کردم. خودمو توی آغوشش پنهان کردم و اشکم سرازیر شد. تا حالا اینقدر حس ممنون بودن از والدینمو نداشتم. تا حالا اینقدر خودمو مدیون بهشون ندونستم.


_دوست دارم مامان.


_منم دوست دارم دخترم.


ازش فاصله گرفتم و همونطور که سعی می کردم لبخند بزنم اشکارم رو پاک کردم.


_بهتره برم با آندیا حرف بزنم تا خودش زنگ نزده.


_برو، در ضمن بابات توی اتاق داره استراحت می کنه.


_می دونم می دونم. با اونم حرف می زنم................


اول تلفن رو برداشتم و شماره ی آندیا رو گرفتم. طفلک نگرانم بود و چند بار بخاطر دیشب ازش عذرخواهی کردم. زیاد براش ماجرا رو توضیح ندادم و بیشتر سر به سرش گذاشتم و کلی شوخی کردیم. فکر کنم دیشب کلی بهش خوش گذشته بود که اینطوری خوشحال می زد. ببین عارف چه کرده؟!
..............................................................

نفر بعد بابا بود. موقعی که داشتم با آندیا صحبت می کردم مامان و بابا با هم حرف زدند و مجبور نبودم زیاد حرفی بزنم تا خودمو تبرئه کنم. بابا با اینکه هنوز از دستم ناراحت بود اما تحویلم گرفت و بهش گفتم که دیگه هیچ وقت اینجا و جلوی اونا اینکار رو نمی کنم. راستش توبه کردم، همون بهتر برم کلوپ و اونجا بخورم چون اونجوری فقط شبنمه که باید منتش رو بکشم.

تموم طول عصر رو تا موقع شام توی اتاقم و گوشه ی تختم گذروندم. طبق تجربه ای که از قبل برام مونده، چند ساعت بعد از اینکه اثر الکل کاملا از مغز خارج میشه، خاطرات یکی یکی خودشونو نشون میدن. الان توی پرده ی اولم و یادمه که رفتم پشت حیاط و کلی گله و شکایت کردم و در پرده ی دوم آراد وارد میشه و منم می بوسمش و پرده ی آخرم با به خواب رفتنم روی مبل تموم میشه. عجب نمایش فوق العاده ای بود! حسابی توی نقش اولش درخشیدم! بهتره برم خودمو حلق آویز کنم با این کارای احمقانم.
شام رو با اشتها خوردم و دوباره خودمو توی اتاق حبس کردم. از دست خودم عصبانی بود. از دست آراد بیشتر چون منو زیر پاهاش له کرد. آخرین حرفی که بهم زد و نگاهش، اصل نمی خوام یادم بیاد چون باعث میشه بیشتر از خودم متنفر بشم. بهترین کار اینه که برگردم به جایی که زندگیه واقعیم در جریانه. شاید دارم خودمو گول می زنم و این بازگشت همون فراره، فرار از همه کس حتی آویسای ضعیفِ دیروز.
***
_شبنم واقعا می خوای باهام بیای؟ جدی میگی؟
_برای چی باید درباره ی همچین مسئله ای شوخی کنم؟
از سرجام پریدم و محکم بغلش کردم. وقتی ولش کردم یه نفس عمیق کشید و لبخند زد. خدایی هیچکس شبنم نمیشه، یار وفادار خودم و دوست جون جونیم که البته هنوز چیزی از ماجرای جشن و خرابکاری من نمی دونه. هر چی با خودم فکر می کنم می بینم بهتره بهش نگم چون اصلا حوصله ی توضیح دادن و عذرخواهی کردن دوباره رو ندارم.
_بلیط گرفتی؟
روی دسته ی مبل نشستم و همونطور که پام رو تاب می دادم، جوابش رو دادم:
_نه، امروز بریم بگیریم؟ خواهش.
_باشه من وقتم آزاده. بعدشم بریم پیش آندیا.
واو! کافیه نزدیک خواهر بشم تا دوباره سر بحث رو باز کنه و از اون شب بپرسه که جلوی شبنم یه ریسک به حساب میاد. پیشنهاد رد شد.
_نه، یه روز دیگه میریم پیشش.>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
_الو؟ حواست کجاست؟ خواهرت فردا داره برای دو هفته میره ماه عسل و وقتی برگرده من و جنابعالی خونه ی خودمون اونور دنیاییم. میشه دقیقا بگی یه روز دیگه کی میشه؟ شاید منظورت تعطیلات کریسمس سال دیگست؟
نکته ی ظریفی بود اما هنوز ریسکش بالاست. اگه برم اونجا احتمال ... نه بابا از احتمال گذشته، صد در صد سرم رو از دست میدم. اما قبل اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم کلمات از دهنم پرید بیرون.
_باشه بریم!
دیگه نمی تونم کاریش کنم. از الان خودمو مرده حساب کنم بهتره چون قرار بیفتم دست دو تا زامبی به اسم های آندیا و شبنم.
***
پروازمون برای شیش چهار روز دیگه بود، ساعت ده شب. بالاخره بلیط رفتنم صادر شد. الان دیگه نباید به هیچ چیز فکر کنم به جز تمرکز روی جمع کردن چمدونم و خرید چند تا هدیه برای دخترا. همیشه که میام ایران با شبنم براشون چند تا هدیه ی کوچیک می خریم مثل دستبند و گردنبندهای سنتی و لواشک که هر سه تاشون می میرن براش.
با آژانس رفتیم طرف خونه ی آندیا. از استرس کف دستم شروع کرده بود به عرق کردن و تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که از پنجره به بیرون نگاه کنم تا شبنم از صورتم نفهمه نگرانم. از شانس بدم تازگیا همه ی اطرافیانم ذهن خون از آب در اومدند. اولیش شبنم، بعد مامان و از همه بدتر آراد. وای که هر وقت بهش فکر می کنم دلم می خواد کلم رو بکوبم به دیوار. چرا؟ چون تنها چیزی که از این چند هفته ای که ازش به خاطر میارم فقط و فقط همون شب کوفتی و اون بوسه ی لعنتیه! باورم نمیشه، یعنی حتما باید اون لحظه یادم بیاد؟ چرا اینقدر من بدبختم؟!
ماشین از حرکت ایستاد و بعد از پیاده شدن، جلوی در آپارتمان ایستادیم و زنگ واحد رو زدیم. آندیا خبر داشت که ما داریم میایم و خیلی زود در رو باز کرد. هر دو داخل شدیم و با آسانسور رفتیم بالا.
عروس خانوم با یه پیراهن خوشگل سبز چمنی جلوی در ایستاده بود و با دیدنمون لبخند زد. مثل آدمایی که صد ساله خواهرشون رو ندیدن همدیگه رو بغل کردیم طوری که شبنم هم صداش در اومد و کلی مسخرمون کرد. چیکار کنیم دیگه؟ عشق خواهر کشتتمون! عارف نبود و سه نفری نشستیم کنار هم.
_خب، چه خبرا عروس خانوم؟
آندیا یکی از لیوانای شربت رو دستش گرفت و پا رو پا انداخت. همون طور که با دست موهاش رو عقب می داد، گفت:
_حالا خوبه دو روزه متاهل شدما. خبرم کجا بود؟
_یعنی هیچی نداری برامون تعریف کنی؟
_اولا که حرفای من برای سنتون مناسب نیست، دوما مگه من نقالم؟
_همچین میگه سنتون انگار نه انگار ما ازش بزرگتریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شبنم که تا الان ساکت بود، گفت:
_من هیچ علاقه ای به شنیدن اون داستانا ندارما، از الان بگم.
_حالا کی خواست بگه؟ من الان متاهلم و شما مجرد. فقط با متاهلا میشینم حرف می زنم.
یه کوسن که کنار بود رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد.
_نه بابا، اصلا نخواستیم حرف بزنی.
_اصلا حالا که اومدی بزار من سئوال بپرسم، اول بگو حالت بهتره؟
دَدَم وای! شروع شد.
_آره خوبم، مگه قرا بود حالم بد باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_اگه بدونی از اون شب چقدر ...
_عزیزم چرا عکسای عروسی رو نمیاری ببینیم؟
جفتشون با تعجب بهم نگاه کردند. خیلی ضایع پردیده بودم وسط حرفش و صدام بلند بود. گند زدم رفت. ایندفعه آروم گفتم:
_عکاسای عروسی رو میاری ببینیم؟
_عارف رفته بگیرتشون اگه می خواید ببینید باید صبر کنید تا بیاد.
_اوهوم. دیگه چه خبرا؟
ایندفعه هم هر دو تا تعجب بهم نگاه کردند. مشکوک شده بودند، اینو از نگاهشون به هم که زیر زیرکی رد و بدل می کردند فهمیدم. همیشه همینه، هر وقت استرس دارم و می خوام خودمو لو ندم، بدتر یه کاری می کنم که همه ی حرفا از زیر زبونم در میره.
شبنم لیوان شربتش رو برداشت و خودشو مشغول نشون داد اما می دونستم توی کلش صد تا سئواله که چرا من دارم اینطوری رفتار می کنم؟ آندیا هم قضیه رو می دونست و قسم می خورم داره خودشو کنترل می کنه که ازم دلیل کارم رو نپرسه. فکر کنم آخر سر مجبور شم براشون توضیح بدم. شایدم حقیقت رو گفتم و پنهان کاریم رو تموم کردم. بالاخره که چی؟ نمی تونم تا ابد این راز رو توی دلم نگه دارم، دارم می ترکم. این دو نفری که الان کنارمم همیشه توی مشکلات بودند و تنهام نذاشتند. می دونم اعتقاد دارم خودم تمام مشکلات رو حل کردم و کسی کمکم نکرده اما حضور اطرافیانم قوت قلبی بود که بهم نیروی مقابله با مشکلات می داد.
خودم قشنگ خودمو خر کردم، الان آمادگی کامل رو دارم که حرف بزنم. ببین تو رو خدا با این سر به زیر بودنشون و حرف نزدنشون آدم رو دچار عذاب وجدان می کنند که مجبور بشی حرف بزنی. منم دل نازک و زودباور.
_بچه ها باید یه چیزی رو بهتون بگم.
جفتشون با کنجکاوی نگام کردند و منم همه چیز رو بدون اینکه حتی یه واو رو جا بندازم، گفتم

_باورم نمیشه.
_بهتره بشه چون هر چی که گفتم راست بود.
شبنم تکیشو از مبل گرفت و دستش رو که روی زانوش ستون کرده بود، زیر چونش زد. نگاهش به گلدون وسط میز بود اما فکرش جایی دورتر می چرخید. سرم رو چرخوندم و آندیا رو دیدم که با چین چینای پایین لباسش بازی می کرد. مثل اینکه حرفام خیلی روشون اثر گذاشته که اینطوری توی خودشون فرو رفتند. ولی خوشحالم که گفتم، الان حس بهتری دارم انگار دیگه نمی خوام بترکم و خودمو خالی کنم. می ترسیدم اگه بیشتر صبر کنم منفجر بشم و تیکه هام روی دیوار پخش بشه!
_آویسا من نمی دونم چی بگم، من نمی دونستم.
صدای آندیا بود. نگاهش مهربون و آروم بود.
_از کجا باید می دونستی، من به کسی نگفتم....................
_همش تقصیره منه.....................
_دیوونه نشو، به تو چه ربطی داره؟
_من مجبورت کردم با آراد بشینین عروسی منو طراحی کنید، اگه اینکارو نمی کردم الان ... حداقل هیچکدوم از اتفاقات دیشب نمی افتاد.
_آندیا، حرفی که الان می زنم از ته دلمه، من ازت ممنونم که گذاشتی عروسیت رو طراحی کنم و این حس خوبی بهم داد و بهترین تجربه ی کاری من بود چون مال تو بود. مسئله اینه که تو نباید خودتو مقصر بدونی چون هیچکس پیشبینی نمی کردم اینطوری میشه.
_اما تو الان ناراحتی مگه نه؟ چطور تونستی تمام این مدت حرفی نزنی؟
_چی می گفتم؟ من توی یه نگاه عاشق نشدم که، زمان برد تا بفهمم این حس و حالم بخاطر اینه که دارم عاشق میشم. راستش اولین تجربم بود.
_متاسفم.
_چرا؟
_متاسفم که همه چیز اونطوری که می خواستی نشد. اینکه آراد اون حسی که تو نسبت بهش داری رو به تو نداره.
_تاسف نمی خوام آندیا. نمی خوام کسی دلش برام بسوزه، از همه چی گذشته، شاید باید اینطوری میشد.
آره، شاید باید اینطوری میشد تا بتونم بدون وابستگی برگردم. جلوی سرنوشت رو نمیشه گرفت، میشه؟ هر چقدر هم که قوی باشی موقع جنگ با زندگی که میرسه، انگار هیچی بلد نیست و می بازی، یه زندگی می بازی و آخر سر اونه که مجبورت می کنه مسیرت رو تغییر بدی. شانس منم این بود. مسیر خط زندگی من و آراد هیچوقت به هم نمیرسه.
شبنم که تمام مدت ساکت بود، نگاهم کرد و گفت:
_وقتی داشتی برامون تعریف می کردی، یه چیزو نگفتی!
چی رو نگفتم؟ مطمئم همه چیز رو مو به مو تعریف کردم. به خدا دیگه چیزی نمونده. سئوالی نگاهش کردم، حتی آندیا هم داشت مستقیم به شبنم نگاه می کرد.
_من تمام مدت با دقت به حرفات گوش دادم، احساس کردم اولش خیلی برات عجیب بود که داری عاشق میشی و حتی وقتی موضوع سحر اومد وسط خواستی خودتو بکشی کنار اما نتونستی و می دونم برای اینه که عشقت واقعیه. آراد پسر جذابیه و هر دختری بهش جذب میشه. درکت می کنم ولی یه موضوع این وسط هست که نفهمیدم.
_چی؟
_بعد از اتفاق اون شب و حرفی که آراد بهت زد، بهش گفتی که می خوای فراموش کنی اما خب نشد که فراموش کنی..............
_آره، متاسفانه. اگه یادم می رفت اینقدر الان مثل اسپند روی آتیش نبودم.
_یعنی الان دیگه دوسش نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خواستم جوابش رو بدم اما به محض اینکه دهنم رو باز کردم هیچ صدایی خارج نشد. خودمم مطمئن نبودم جوابم چیه! نمی دونم، هنوز دوسش دارم؟ با اینکه می دونم اون هیچ حسی بهم نداره، می تونم با وجود این حقیقت هنوزم می تونم دوسش داشته باشم؟ جوابم فقط یک کلمست.
_نه، هنوز دوسش دارم.
چهره ی شبنم تغییری نکرد. نه تعجبی، نه خنده ای، نه عصبانیتی، هیچی! شبنم منو بهتر از خودم می شناسه. می دونه که همیشه منطقیم و احساساتم مثل دخترای هم سن و سالم فوران نمی کنه، اما وقتی یه تصمیم احساسی و از ته قلبم بگیرم، تا تهش سر حرفم هستم.
_حدس می زدم. از آویسا چیزی غیر از این انتظار نداشتم.
_یعنی میگی کارم درسته که هنوزم دوسش دارم؟ شاید باید الان ازش متنفر باشم.
_فاصله ی بین تنفر و عشق یه خطه، خیلی به هم نزدیکن اما برای متنفر بودن از کسی نمیشه عاشقش هم بود. تو آراد رو دوست داری، وقتی اسمش رو میگی چشمات برق می زنی و این تنفر نیست.
_حق با توئه، دوسش دارم ولی دیگه نمی خوام ببینمش.
_چرا؟
آندیا این سئوال رو با ترس پرسید.
_منظورم اینه که نمیشه که دیگه تا آخر عمرت نبینیش چون شما الان یه جورایی فامیلید.
_سختیش هم همینه، مجبورم هر وقت که می بینمش تظاهر کنم اتفاقی نیافتاده.
_اینجوری که خیلی سخته.
_آره، اما شاید بعدا سخت نباشه. من فقط سالی یکبار میام ایران و قرار نیست هر بار هم آراد رو ببینم. حتما تا دفعه بعد که باهاش مواجه بشم همه چیز از یادش رفته باشه.
_شک دارم.
_معلومه که یادش میره، نمی خوام خودمو گول بزنم. کافیه دوباره برگرده خارج و اونجا کلی دختر منتظرشن که باهاشون حال کنه. حتی اون ته ته مغزش حتی اسمم رو یادش نمی مونه چه برسه به اینکه شب عروسی پسر عموش یه دختر مست بوسیدتش.
وقتی جملات رو تند و پشت سر هم می گفتم، مطمئن نبودم که تونسته باشم حسادت و عصبانیت رو خوب مخفی کرده باشم. حتی فکر کردن به اینکه آراد با برگشت به زندگی قبلیش دوباره میشه همون آراد قبلی، اذیتم می کرد.
_بچه ها بیان دیگه در اینباره حرف نزنیم، مثل اینکه قرار بود من فراموش کنم.
از روی مبل بلند شدم و رو به شبنم گفتم که بریم. مانتوم رو تنم کردم و خواهرم رو بغل کردم. چشماش ناراحت بود. نمی خواستم خودشو سرزنش کنه و مسئول اتفاقایی که برام افتاده بدونه. هیچ کس توی تصمیمی که گرفتم دخالتی نداشت. فقط خودم و خودم بودم.
مسیر برگشت به خونه رو پیاده اومدیم. وقتی از شبنم جدا شدم، قدم هام رو آروم تر کردم تا دیرتر به خونه برسم. می خواستم بیشتر فکر کنم. وقتی برگردم باید همه چیز مثل اولش بشه، هر چقدرم سخت باشه باید سعی کنم همه چیز رو برگردونم سر جاش. ولی ... ولی کاش میشد برای آخرین بار ببینمش! فقط از دور نگاهش کنم و بعد برم. اشکی که روی گونم سر خورد رو با نوک انگشتم گرفتم. دلم شکسته بود. همون شب عروسی دلم شکست. چی با خودم فکر کردم که رفتم و بوسیدمش؟ اصلا فکر کردم؟ آخه چطور یه دختر میره جلو و ...
اونم کسی مثل من، آویسایی که ... اَه! خسته شدم از بس صفات خودم رو تکرار کردم. این سخت و محکم بودن رو بارها به خودم گفتم اما آخرش چی شد؟ من رفتم بوسیدمش. من طاقت نیاوردم و عکس العمل نشون دادم. اگه آراد فهمیده باشه از روی علاقه بوسیدمش چی؟ چیزی عوض میشه؟ فکر نکنم.
خودش بهم گفت بهتره به اتفاقی که افتاده فکر نکنم چون همه چیز یادم میره و فقط یه خاطره ی محو برام می مونه.
اما اونطوری نگفت. آراد تو گفتی یه خاطر میشه اما قسم می خورم اون لحظه برام مثل روز روشنه و هر بار که چشمام بستست یا به گوشه ای خیره میشم، مثل یه اتفاق زنده می بینمش. خیلی سخته. از اون چیزی که فکر می کردم سخت تره. دستم رو از روی لباس روی قلبم گذاشتم. تند می تپه، انگار که می خواد سینم رو بشکافه و بزنه بیرون. این قلب داره برای کسی اینطوری می زنه که گمون نکنم قلب اون حتی اندکی با اون بوسه نرم شده باشه. کاش قلب اونم برای من بزنه. آرزوی دست نیافتنی هست، مگه نه؟ آخرین نگاهم رو آسمون تاریک و ماه نقره ای انداختم. روم رو برگردوندم تا دیگه بهش نگا
ه نکنم. حتی ماه هم منو یاد چشماش می ندازه.

*****************************

نگاهم روی نوشته ها و اعداد روی بلیطم می چرخید. شبنم یه طرفم و مامان طرف دیگم نشسته بودند. بقیه هم یا ایستاده بودند یا رو یه گوشه حرف می زدند و همه منتظر بودیم تا زمان پرواز رو اعلام کنند. مثل همیشه یه خرده تاخیر داشتیم و نیم ساعت دیرتر از بلندگو اعلام کردند که باید بریم قسمت تحویل بار.
لحظه ای سختی که هر سال تکرار میشه، شروع شد، خداحافظی. نمی خواستم گریه کنم اما همین الانشم چشمه ی اشکم داشت می جوشید و صورتم خیس بود. یه نگاه به صورتم کافی بود تا مامان و آندیا مراسم آیغوره گیری رو شروع کنند. اول از همه مامان رو بغل کردم که نگران نگاهم می کردم. فکر کنم بخاطر اون ماجرا حواسش جمع شده که دختر بزرگش چه کارایی ازش ساختست. بهش اطمینان دادم که اگه بخوام دوباره مست کنم حتما شبنم رو با خودم ببرم. بعدی بابا بود که خودمو توی آغوشش گرمش پنهان کردم.
_مواظب خودت باش دخترم، زود دوباره می بینمت.
_باشه بابا، دوست دارم.
_منم دوست دارم.
و اما آندیا. وقتی داشتم به سمتش می رفتم مثل این بود که من خواهر کوچیکم و اون خواهر بزرگه. متاهل بودن دیدم رو نسبت بهش تغییر داده انگار که باید نصیحتم کنه و از اینجور حرفایی که خواهرای بزرگتر میگن. همون چیزایی که من سال ها بهش می گفتم.
_خب، مثل اینکه وقت رفتنه.
نگاهش کردم. دستاش رو بالا آورد و روی شونم گذاشت. بغلش کردم که صدای آرومش رو کنار گوشم شنیدم:
_بخاطر همه چیز که باعث ناراحتیت شد متاسفم عزیزم.
_بازم میگم تقصیر تو نیست...............
_اما فکر می کنم بهت بدهکارم، برای همین یه کاری کردم.
_آندیا مجبور نبودی ............
_وایسا حرفم تموم شه، آویسا آراد دو روز پیش رفت نیویورک.
مطمئن نبودم گوشام درست شنیدند. از بغلش بیرون اومدم و نگاش کردم. اوه نه! از چشمای جدیش معلومه که شوخی نداره. آراد رفته نیویورک؟ چرا؟ توی دلم این سئوال رو پرسیدم اما آندیا جوابش رو بهم داد.
_تا حالا نمی دونستم آراد کجا زندگی می کنه و فقط می دونستم کشورای زیادی رو دیده. همون شب که از پیشم رفتی از عارف پرسیدم و گفت آراد نزدیک یک دو سال و نیمه نیویورکه. الانم اونجاست و بهتر دیدم تو هم بدونی.
_ممنون که گفتی اما قرار نیست برم سراغش یا همچین چیزی. آندیا بودنمون توی یه شهر چیزی نبود که اتظارش رو داشتم ولی دیگه نمیشه کاری کرد. ولی یه چیزی بهم میگه امکان اینکه من آراد رو بین اون همه آدم توی نیویورک اتفاقی هم ببینم، یک در صده. نمیشه زیاد روی یک در صد حساب کرد.
_فقط خواستم بدونی و اینکه نظر من اینه که شما دو تا خیلی به هم میاد و کاش ...
_آندیا، نه. نمی خوام بهش فکر کنم. سرم همینطوری داره منفجر میشه.
_باشه ببخشید. امیدوارم سلامت برسی.
_مرسی. دوست دارم.
_منم دوست دارم.
گونش رو بوسیدم و از بقیه هم سر سری خداحافظی کردم تا همراه با شبنم بریم. نفهمیدم چقدر گذاشت و چیکار کردیم و چی گفتیم ولی وقتی موقعیتم رو درک کردم، روی صندلی هواپیما نشسته بودم. شبنم هم کنارم بود و هر دو منتظر بودیم که برگردیم به زندگی روتینمون.
ساعت های تکراری گذشتند و وقتی توی فرودگاه نیویورک به زمین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و به زندگی عادیم سلام گفتم.
همونطور که دخترا قول داده بودند هر سه تاشون اومدند دنبالمون و از دیدنشون خیلی خوشحال شدم. بغلشون کردم و وقتی رفتم عقب تر تا بهتر ببینم، متوجه ی یه تغییری توی هر سه نفرشون شدم.
_واو! می بینم که پوستاتون رو برنزه کردید. مگه قرار نبود همگی با هم بریم ساحل؟
هر سه خندیدند و آماندا گفت:
_دفعه دیگه، تابستون هنوز تموم نشده..............
با ماشین لارا از فرودگاه خارج شدیم و به نزدیک ترین رستوران رفتیم. یه شام خوب خوردیم و من و شبنم رفتیم خونه. یه دوش گرفتم و بدون اینکه چمدونم رو باز کنم، تخت گرفتم خوابیدم.

.................................................................


صبح روز بعد، وقتی چشمام رو باز کردم و اتاقم رو دیدم، خیالم راحت شد. بالش رو بغل کردم و شبنم رو دیدم که موهای کوتاهش تمام صورتش رو پوشونده و یه دستش از تخت افتاده پایین. دوباره همون آویسا شدم. همونی که الان باید بلند شه و آماده بشه برای یه روز شلوغ.
به لطف لارا کارای تعمیر ماشینم تموم شده بود و می تونستم برای رفتن به شرکت ازش استفاده کنم. اوخی! ماشین خوشگلم، دلم براش تنگ شده بود.
توی راه با شبنم آهنگ خوندیم و کلی خندیدیم و نقشه کشیدیم که چطوری بچه ها رو با کادوهاشون سورپرایز کنیم.
در شرکت رو که باز کردیم، همه جا ساکت بود و نشون می داد که هر سه نفر توی اتاق طراحین. فرصت خوبی بود که بریم توی اتاق من و کیف های قلمبه و چاقمون رو قائم کنیم. در رو که پشت سرمون بستم، یه نفس راحت کشیدم.
_حالا چیکار کنیم؟ بگیم بیان اینجا یا خودمون بریم پیششون؟
نمی دونستم چی بگم، کدوم حالت بیشتر ذوق زدشون می کنه؟ شونه ای بالا انداختم که شبنم پوفی کرد و موهای لختش رو با دو تا دست داد عقب.
_به نظرم یکهو بریم غافلگیرشون کنیم.
_باشه، پس کادوها رو دربیار.
شیش تا بسته ی خوشگل کادو شده رو برداشتیم و رفتیم طرف اتاق طراحی. در زدیم و بدون منتظر موندن اجازه ی ورود، پریدیم توی اتاق.
_ســــلام!
هر سه زهره ترک شدن و از جا پریدند، من و شبنم هم ها ها خندیدیم. چقدر مزه میده دیگران رو بترسونی!!!!!!!!!!!!!!!!
نفری دو تا کاردو بهشون می رسید که با دیدنشون ما رو خوشگل توی بغلشون چلوندن و تف مالیمون کردند. از این قسمتش بدم میاد!
_خب، مهمونی تموم شد. همه برن سر کار.
_چشم قربان...................
برگشتم توی اتاقم. هوم! میز خودم، صندلی چرخدارم، پنجره ی محبوبم با نمای ... یه نمایی که قسمتی از ساختمون رو به رویی و درخت های پارک کناریشه. تابلوهایی از طرح های جشنواره هایی که توشون شرکت کردیم و قفسه ی خوشگلم پر از مجسمه های عروس و داماد و عکس های دسته جمعیم با دوستام. دقیقا همونطوری که ترکش کردم بود. همه چیز سر جاش.
پشت میز نشستم و لپ تاپ رو از کیف درآوردم. توی پوشه ی عکس های کاریم رفتم تا شروع کنم به طرح زدن. هنوز سفارش جدیدی نداشتیم و دلم نمی خواست تا اون موقع بیکار بمونم. همیشه وقتی مخم شروع به فعالیت می کنه بهترین طرح ها رو می کشم.
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به کشیدن فضای فرضی و بقیه ی چیزها رو کم کم به طرحم اضافه کردم. در انتها یه مدل از محراب عروسی کنار ساحل دریا و میز غذاخوری داشتم که عالی شده بود...............
طرح رو برای اسکن داخل دستگاه قرار دادم. وقتی داشتم ذخیرش می کردم، چشمم به پوشه ی عکس های بست دیزاین خورد. هنوز دارمشون ولی تصمیمم همش عوض میشه. همین الانشم مطمئن نیستم که هنوز بخوام ازشون استفاده کنم. ولش کن، بذارم باشه تا بعد..........
ساعت ناهار رو همه کنار هم بودیم و از رستوران چینی غذا سفارش دادیم. روزهای خوشم دوباره برگشته بودند. همون روزهایی که توشون لبخند از لبم کنار نمی رفت.

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 308
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 510
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 6,293
  • بازدید ماه : 6,293
  • بازدید سال : 135,419
  • بازدید کلی : 20,123,946