loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2384 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان در همسایگی گودزیلا(فصل اول)


خلاصه:

یه دخترشیطون ودیوونه به اسم رهاشایان...یه پسرشیطون به اسم رادوین رستگار...هم کلاسی هایی که سایه هم دیگه روباتیرمیزنن...رهابه شدت ازرادوین متنفره واین تنفرباعث میشه که واسه اذیت کردنش نقشه های مختلفی بکشه...البته این وسط رادوینم ساکت نمی شینه و هرکاری می کنه تاحرص رهارودربیاره...این نقشه کشیدناواذیت کردناوحرص دادناباعث میشه که اتفاقای خنده داری بیفته.
همه چیز خوبه وزندگی به خوبی می گذره اما به دلیل یه سری ازمشکلات،رها مجبورمیشه ازخانواده اش جدابشه وتویه خونه دیگه زندگی کنه...اماباورودش به خونه جدید...

خب دیگه زیادی گفتم!!بسه!!

بروبچز این رمان اززبون دختره اس ومحاوره ایه!!
شخصیت های اصلی همین رها ورادوین هستن ولی خب یه چندتایی هم سیاهی لشکرداره که ایشاا... به مرور زمان باهاشون آشنا میشین.

-پاشو رها... بلند شو ببینم...چقدر می خوابی دختر؟!پاشو!!...دیرشده!
این دیگه کیه کله ی صبحی؟؟؟... انگار فکرم و بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره ودرحالیکه ادای دخترای لوس و درمیاورد گفت: ارغوان هستم...از آشناییتون خوش بختم وشما؟؟!!(وبعدش دوباره صداش جدی شدو عصبی گفت:) پاشو ببینم...تومن و نمشناسی؟!!!!!!جلسه معارفه راه انداخته واسه من...پاشو...دیرشده!
دهه...یه امروز و میخواستیم کلاسارو بپیچونیم و نریما...این خانوم اومده مارو باخودش ببره...چشمام و بازکردم و روی تخت نشستم کلافه گفتم:
-اه...اری...من حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو.
- یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟!
- یعنی اینکه حسش نیست!بیخیال شو دیگه ارغوان.
- امروز باحسینی کلاس داریما!
- خب داشته باشیم.
- خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟
درحالیکه داشتم دوباره خودم و می کردم زیر پتو گفتم:اون هیچ کاری ازدستش برنمیاد.
وچشمام و بستم.
- رها!!!اذیت نکن دیگه.پاشو!
- بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه!
- چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟!
همون طور که چشمام بسته بود و داشتم سعی می کردم بخوابم،باشیطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازی می کردم،نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه!
ارغوان خندید وبه سمتم اومد.پتو رو از روی سرم کنار کشیدوگفت:پاشو ببینم!خرخودتی...خدا پسِ کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو!
چشمام و بازکردم و باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم.
ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
- اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!
بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد،گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!
دهن بازکردم تا چیزی بگم که باچشم غره عصبی ارغوان روبرو شدم.واسه همینم،سریع ازروی تخت بلند شدم و بعداز شستن دست و صورتم در عرض ایکی ثانیه حاضروآماده بودم!!
یه مانتوی قهوه ای پوشیدم بایه شلوار جین قهوه ای سوخته.مقنعه کرم رنگمم سرکردم و یه رژ خیلی ملایم زدم.ایناسرجمع 5 دقیقه ام طول نکشید. روبه ارغوان گفتم:بریم؟؟!!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بریم که دیر شد!
باهم ازاتاق خارج شدیم.خونه ماجوری بودکه برای بیرون رفت ازخونه باید ازهال می گذشتی واینجوری هرکسی توی هال یاآشپزخونه بود،مارو می دید.
مامان و باباو اشکان درحال صبحونه خوردن بودن.مامان تامن و ارغوان و از پشت اپن دید،بایه لبخندمهربون روی لبش روبه ارغوان گفت:بالاخره تونستی بیدارش کنی عزیزم؟!بیاین یه چیزی بخورین بعدبرید!
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه دیگه خاله مریم!دیرمون شده.
اشکان درحالی که داشت چاییش و سر می کشید،روبه من گفت:رها،امروز عصر بیام دنبالت یا باارغوان میای؟!
نگاهی بهش انداختم وگفت:بااری میام...
مامان چشم غره توپی بهم رفت وگفت:اری چیه دختر؟!ارغوان اسم به این قشنگی داره،اون وخ توبهش میگی اری؟!
روبه مامان گفتم:مامان بیخی! کله صبحی دوباره غلط تلفظی نگیر!خانوم بودن باشه برای بعد!خداحافظ.
وبعداز گفتن این حرف،خیلی سریع ازدرخونه خارج شدم و به حیاط رفتم تامامان مهلت جیغ و داد کردن پیدا نکنه!
ارغوانم خداحافظی کردو باهم ازخونه خارج شدیم.

وقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از کلاس گذشته بود. ارغوان باجیغ وداد گفت:خاک توسرت کنن!فاتحه مون خونده اس!میمردی یه ذره زودتر پاشی؟!
بابی قیدی شونه ای بالا انداختم وگفتم:بیخی بابا!مثلا میخواد چیکارکنه؟!
بی خیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم...بااجازه حسینی وارد شدیم.
استاد بادیدن ما عینکش وروی بینیش جابه جا کرد ومعترض گفت:می دونید ساعت چنده خانوما؟؟!
با پررویی ساعتم و نگاه کردمو گفتم :بله استاد... 8 وهیفده دقیقه صبح به وقت تهران.
کلاس یهو رفت رو هوا...
استاد باعصبانیت گفت: دیر اومدی تازه زبونتم درازه؟؟!!
ازکوره دررفتم...زبون خودت درازه... مثل این که یادش رفته خودش سه چهارتا جلسه رو نیم ساعت تاخیر داشته... نمیخواستم چیزی بهش بگم اماحسینی رو کرد طرف بچه هاوگفت:می بینین؟؟!!!دانشجوهایی مثه این خانوم فقط بلدن مسخره بازی دربیارن و بس.
بااین حرفش رادوین(یه هم کلاسی فوق العاده مزخرف ودیوونه که بامنم سره جنگ داره) گفت: بله استاد...متاسفانه همینان که وجهه ی مارم خراب کردن.
وبه سمتم برگشت وپوزخندی بهم زد...دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.رو کردم به استادوگفتم:آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیرشما از 17 دیقه تاخیر من بیشتربوده؟؟!!
این ارغوان دیوونه هی نیشگونم می گرفت وازم می خواست که تمومش کنم.
حسینی که انتظار این حرف وازمن نداشت گفت: من برای تاخیرم دلیل داشتم.
- منم برای تاخیرم دلیل دارم.
حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده،گفت:خانوم شمااسمتون چی بود؟؟!!///////////////////////
من چیزی نگفتم...سکوتم و که دید روی کرد به بچه هاوگفت:اسم این خانوم چیه؟؟!!/////////////////////////////////////
هیچ کس هیچی نگفت...حسابی خر کیف شدم...اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست دادکه چقدهم کلاسیام دوسم دارن...داشتم همین جوری بایه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به رادوین...پشت چشمی براش نازک کردم...اونم لبخند شیطونی زد...
درجواب استاد که گفت:هیچ کس هیچی نمیگه؟؟
جواب داد: چرا استاد!!!!خانوم شایان هستن ایشون...خانوم رها شایان.
ورو کرد سمت من و دوراز چشم استاد چشمکی بهم زد وباحرکات لبش گفت: 0- 1 به نفع من...
چشم غره ای بهش رفتم.
استاد گفت:می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شایان انتظار نمره نداشته باشین از من آخرترم.
پوزخندی زدم گفتم:ازاولشم ازشماانتظاری نمی رفت!
کلاس دوباره ترکید وحسینی باگفتن ساکت یه سکوت مطلق ایجاد کرد وباسر اشاره داد تا من و ارغوان بریم بشینیم وشروع کرد به درس دادن.
سرم به شدت دردمی کرد.طوری که چندباری سرم و روی میز گذاشتم و چشمام و بستم.هرچی فحش بلد بودم تو دلم باره رادوین کردم.پسره ی نفهم!خودشیرین لوس!حالا مثلا این اسم م و نمی گفت،سرش و با گیوتین می زدن؟!
تو طول کلاس حتی یه نگاهم بهش ننداختم... اما اون همش به من نگاه میکردو پوزخند می زد...حالیت میکنم...صبر کن...چنان آشی برات می پزم که یه وجب روش روغن داشته باشه آقای رستگار!!!!! حالا ببین کی گفتم.

بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی، بی پروا به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش(امیروبابک )نشسته بود...
اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!!
امیر و بابک باتعجب من و نگاه می کردن ولی رادوین سعی داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی...
باعصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما...
چیزی نگفت.
- هوی باتوام...
- ...
- کری؟؟!!
این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!
دیگه داشتم آتیش می گرفتم... پسره عوضی کثافت... خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا... بس کن...بیابریم.
ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون...منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه 0-1 به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!
وبه همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم.

***********
- ارغوان همش تقصیر توئه...اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم.باحسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!!
خیلی اعصابم خورد بود...دلم می خواست برم رادوین و له کنم.پسره احمق...چطور به خودش اجازه داد اونجوری بامن حرف بزنه؟؟!!بیشـــــــــــــــ ــــعور.
میکشمت...نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!! زجرکشت می کنم.آره...اینجوری بهتره.تمام موهات و دونه دونه می کنم...ازسقف آویزونت می کنم.ناخنات و باانبر میکشم.
درونم به من- آره.حتماهم تومی تونی؟؟؟
من به درونم- چرانتونم؟؟!!!حالیت میکنم آقارادوین صبر کن.
- زهی خیال باطل!!!!!
- ببینم تو طرفدار منی یاطرفدار رادوین؟؟؟!!!خفه اعصاب مصاب ندارم.
- اگه خفه نشم چی میشه؟؟!!
- میزنمتا.
- هه...خندیدم
من و مسخره میکنه؟؟!!دستم و بردم بزنم تو دهنم که یهو عقلم اومدسر جاش.
منم خلما!!هی هی بادرونم دست به یقه میشم.یعنی چی؟؟مردم چی میگن؟؟!! زشته. یکی تواون وضعیت من و میدیدا فکر میکرد متعلق به تیمارستانم اونم توببخش بیماری های حاد!والا.
ارغوانم حتما همین فکرو کرده بود چون زل زل نگام می کرد.
آخ...سرم...اصلا حواسم به این سردرد مسخره نبود. از دست نگاه های خیره ارغوانم داشتم دیوونه میشدم.عصبی نگاش کردم و گفتم: چیه؟؟!!خوشگل ندیدی؟
ارغوان باخنده- خوشگل دیدم.خوشگلِ دیوونه ندیدم.توبا خودتم درگیریا!!!چراخودت و میزنی؟؟
اخم غلیظی کردم و گفتم: این خوددرگیریا از صدقه سری شماس.مگه میشه آدم یه رفیق دیوونه مثه تو داشته باشه وسالم بمونه؟؟!
ارغوان هیچی نگفت وفقط خندید.
- روآب بخندی.هی هرچی من میگم میخنده. پاشو بریم.
ارغوان خندش و جمع کردوباتعجب گفت: کجا؟
- خونه پسرشجاع.خونه دیگه گاگول.
اخمی کردوباعشوه تکونی به سروگردنش داد وگفت: گاگول خودتی.من میخوام دانشگاه بمونم.خودت پاشو برو.به سلامت!
اینم دوسته من دارم؟ کله صبحی جیغ جیغ راه انداخته من و آورده تو این جهنم دَره حالا میگه بروبه سلامت!
باکدوم ماشین؟!اشکانم که الان سرکاره.بهش زنگ بزنم میکشتم!ای توروحت ارغوان.لااقل میگفتی میخوای من و قال بذاری ونبری،ازاولش یه فکری به حال خودم می کردم.
همون طورکه ازش فاصله می گرفتم گفتم: باشه اری جون.دارم برات منگل.
ارغوان خنده بلندی کردوچیزی نگفت!
آره دیگه،اون نخنده کی بخنده؟!

حتی برنگشتم نگاهش کنم.به راهم ادامه دادم.نمیدونستم به اشکان زنگ بزنم یانه!اشکان
تویه شرکت سخت افزارکامپیوتر کار می کرد.مهندس کامپیوتر بود.
نگاهی به ساعتم انداختم.10 بود. ساعت اوجِ مشغله کاری اشکان!شانسه من دارم؟!خره توی شرک شانسش ازمن بیشتربود والا.لااقل اون یکی و پیداکرد خودش وبچسبونه بهش!من چی که 23 سالمه اماهنوزم ول معطلم؟
همین جوری یه ریز، زیر لبی به خودم فحش می دادم.سردردمم که دیوونم کرده بود.سرم داشت ازدرد می ترکید...برای اینکه اعصابم آروم بشه رفتم روی یکی از صندلی های نزدیک به در ورودی دانشگاه نشستم ومشغول جمع کردن افکارم شدم.
خب من که پیاده نمی تونم برم.یعنی هیچ رقمه راه نداره.پام درد می گیره بیخیال بابا. خب تاکسی می گیرم؟!نه...خوشم نمیاد هی وایسه این و اون و پیاده کنه.خب دربست بگیر.نه نمیخوام از تاکسی خوشم نمیاد.کرم داری دیگه.مثلاالان داری کلاس میای؟!!باتاکسی بری،واست کسرِشانه؟!!نه باباکلاس چیه؟!!کسرِشان کجابود؟!!حسش نیست باتاکسی برم...اگه باتاکسی برم مجبورم یه مسافتی وپیاده طی کنم!!همون گزینه زنگ زدن به اشکان ازهمه مناسب تر بود. میدونستم باید کلی التماس کنم اما راهی جزاین نداشتم.
گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشماره اشکان و گرفتم.نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لحن آدمای مریض و بگیرم بَلکَم دلش به حالم بسوزه.
دیگه داشتم ناامید می شدم که سرِ هشتمین بوق برداشت:
- چیه؟چیکارداری؟
- علیک سلام.
- سلام.چیه رها؟کاردارم زودبگو.
بالحن لوسی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشـــــکـــــــان!!!!!!
اشکان درحالیکه سعی می کردجلوی خندش و بگیره وبا لحنی شبیه من گفت:بَعلــــِـــه؟؟!
- هیچ میدونستی که من چقدر تورو دوس دارم؟
خندیدوگفت: چی ازم میخوای؟
لبخندی زدم.آفرین اشی الحق که دادش خودمی. زود حق مطلب و گرفتی.باریک ا... به تو!
خیلی سریع وتند گفتم:بیا دنبالم.
- امرِ دیگه؟!
- نه فقط همین!
خندید وبعداز یه سکوت کوتاه گفت:
- خب دیگه کاری نداری قطع کن، من کاردارم.
- چیه هی میگی کاردارم کاردارم؟!داری که داری داشته باش.خوش به حالت.به جای این که پز کارداشتنت و بهم بدی پاشو بیادنبالم.
- رها زبون آدمیزاد حالیته؟!کار دارم!!
- اشکان اذیت نکن دیگه.
- وایسا بببینم مگه تو قرارنبود باارغوان بیای؟
- چرا ولی یه مشکلی پیش اومد.
- چه مشکلی؟
- بعدامیگم بهت.تو جای این حرفا بیا دنبالم.
- رها میگم کاردارم.فارسی حرف میزنما!!
درحالیکه سعی میکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکانی...قربونت برم...الهی من فدات شم...اشکانی بیادیگه. جونه رهاحالم بده.سرم داره میترکه.حالم اصلا خوب نیست.دستام یخ کردن.رنگم پریده.چشمام...
اشکان باخنده پریدوسط چاخانام: باشه بابا.بذارم همین جوری پیش بری یه طاعونی چیزی به خودت می چسبونی و به دیارباقی می شتافی.
- اشکان میای؟؟
- آره.دارم میام یه ربع دیگه دم دردانشگاتونم.
درحالیکه سعی میکردم لبخندگشادم و خفه کنم،جیغ خفیفی کشیدم و ازپست گوشی اشکان و بوس کردم.
- وای اشکان عاشقتم!
اشکان باخنده- مابیشتر.دارم میام بای.
- بای.
گوشی وکه قطع کردم یه لبخند اومدروی لبم.قربون دادشم برم که انقدگله.چه دروغاییم گفته بودم!من فقط سرم دردمیکنه.نه صورتم یخ کرده نه رنگم پریده...چه خلم من!
پاشدم برم دم در که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد:
-چه تحویلم می گیری اشکان جون و!!!
اِی بر خرمگس معرکه لعنت!انقداعصابم خورد بودکه اگه یه ذره دیگه زر زر می کردباخاک یکسانش می کردم.

بدون اینکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد.اَه...چقدکنه اس.سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عمیق کشیدم تاخودم و برای نبردپیش روم آماده کنم!رادوین الکی دنبال من راه نمیفتاد.حتمادوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه...دلم نمی خواست بهش محل بدم...اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه ومیره پیِ کارش!!بااین اعصاب داغون من غیرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوین وتیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش!
باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟!
هیچی نگفتم...فقط داشتم تودلم بهش میخندیدم که چقدراحمقه.خودش شونصدتا دوست دختر داره فکرکرده منم از اوناشم!!!!!نخیر...ازاین فکرپوزخندی روی لبام نشست.
رادوین وقتی دیدهیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کردوگفت:اِی...بدم نیستی...ازاین اخلاق گندت بگذریم...سره جمع خوبی...فقط یه خورده همچین نافرمی...میدونی چی میگم؟!راستش...باهیکلت حال نمیکنم!
این و که گفت آتیش گرفتم.توخره کی باشی که بخوای حال کنی یانه؟؟!پسره ی پررو دیگه شورش ودرآورده...روی پاشنه پام چرخیدم و روم و کردم طرفش. قدش 25-20 سانتی ازمن بلندتربود.برای همینم مجبورشدم یه ذره خودم و بکشم بالا.بانفرت به چشماش خیره شدم وگفتم:توکی باشی که بخوای باهیکل من حال کنی یانه؟!!مثل اینکه خیلی خودت ودستِ بالاگرفتی آقای رادوین خان!!
رادوین که به چشمام خیره شده بود سرش و آوردنزدیک صورتم.فاصلمون خیلی کم بود درحد 5 تا انگشت.نفس هاش به صورتم میخورد.اخمی کردوگفت:اونی که باید حال کنه منتظرته خانوم!سخنرانی باشه برای بعد.
اولش متوجه نشدم چی میگه.گنگ بهش نگاه کردم که باچشمش به جایی اشاره کرد.رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به اشکان که توی ماشینش نشته بودوزل زده بودبه من ورادوین....اوخی داداشیم.لبخندی اومد روی لبم...چه زوداومد!!!!شایدم من زیادی بااین گودزیلا حرف زدم ونفهمیدم زمان کی گذشت!!
روم و کردم طرف اشکا ن و براش دست تکون دادم واونم برام بوق زد. به سمتش رفتم. خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم.
- سلام برداداشی مهندس خودم!
اشکان مشکوک نگام کردوگفت:این پسره کی بود؟چی می گفت؟
- هیچی بابا...این همون رادوینه که بهت گفتم.دیوونه باز داشت چرت می گفت.
اشکان که از رگ گردنش معلوم بودغیرتی شده گفت:اذیتت می کنه رها؟؟
یه فکری جرقه زد توذهنم.اگه بهش بگم آره وبره حالش وجابیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟
نه بابا بیخی...من اینجوری بیشتر حال می کنم که فکرکنه اشکان دوست پسرمه...آره بابا اگه اشکان بره مزه ی قضیه می پره!!!!!
لبخندی زدم و به رادوین نگاه کردم.هنوزم سرجاش وایساده بودوباحرص نگام می کرد. از لجش به سمته اشکان برگشتم و رفتم جلوی صورتش.یکی نمی دونست فکر می کرد داریم صحنه +18 ایجاد می کنیم.منم همین و می خواستم تا لج رادوین و در بیارم! گونه اشکان و بوس کردم و بعداز یه مدت کوتاه رفتم کپیدم سرجام.
اشکان که پاک گیج شده بود لبخندی زدو دستش و گذاشت روی جایی که بوسش کرده بودم. متعجب گفت: این الان برای چی بود؟!
- واسه اینکه انقدر خوبی وبه خاطر من از کارت زدی واومدی دنبالم.آخ اشکانی نمی دونی چقدر حالم بده.سرم...
اشکان باخنده پرید وسط حرفم:خوبه خوبه. حالا نمیخواد دیگه فیلم بازی کنی.خرت از پل گذشت رهاخانوم!
خندیدم.اونم خندید.اشکان استارت زدوماشین یه دفعه از جا پرید.

باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدارشدم.زودی خفه اش کردم.وای چقدمن خوابم میاد! هیچ دلم نمیخواست قضایای دیروز تکراربشه.واسه همینم یه تشربه خودم زدم و سریع رفتم دستشویی.دست وصورتم و که شستم یه خورده خوابم پرید.
ازاونجایی که باارغوان قهربودم قراربود که امروز اشکان راننده ام باشه.بی حوصله به اتاق اشکان رفتم.
اوخی داداشیم.نگاش کن چه ناز خوابیده.آجیت فدات بشه که انقده ماهی.خوش تیپ،خوش هیکل،خوش استیل،خوش قیافه،خوش اخلاق،خوش برخورد.خوش به حال سارا...شوهرش همه چی تمومه!!
سارا نامزد اشکان بود.دوماهی میشد که نامزد کرده بودن.قراربود یه چندماه دیگه برن سر خونه زندگیشون.وای!نه... اشکان از این خونه بره من ازتنهایی کپک میزنم!سارا بمیری که داداش اشکانم و ازم گرفتی.آخی دلت میاد رها؟!سارا به این ماهی بمیره؟؟!خداییش خیلی دختره خوبیه.اشکانم خوب کسی و گرفته.چقدرم بهم میان.خوشبخت بشن.تازه رهاخره اگه سارا چیزیش بشه که اشکان دق میکنه!!نه نه...من شکر خوردم ایشاا... همیشه عاشق هم باشن.قراره یه وروجک نیم وجبی بهم بگه عمه.اوخی عمه قربون قدوبالات بره!
وا!رها توام خلیا!! بچه کجابود؟!باباکله ی اینارومیکنه اگه توی دوران نامزدی بی ناموسی کنن!
ازاین فکرخنده ام گرفت.به سمت اشکان رفتم و بیدارش کردم.
به اتاقم که برگشتم ساعت 7 بود.خوبه پس وقت دارم. امروز میخوام حسابی خوشگل کنم.جوونیه دیگه!!یه موقع آدم حال می کنه تیپ بزنه!!
به سمت کمدم رفتم.یه شلوارجبن یخی پوشیدم بایه مانتوی مشکی کوتاه.
مقنعه مشکیم و سرم کردم وروی صندلی میز آرایشم نشستم.اول خط چشم کشیدم و تهش و یه ذره کشیدم تا چشمام کشیده تر نشون بدن.ریملم زدم. رفتم سراغ رژگونه.یه رژ لب ملایمم زدم.کیفم و برداشتم و ازاتاقم اومدم بیرون.هم زمان بامن اشکانم از اتاقش خارج شد.یه شلوار جین قهوه ای سوخته پوشیده بود بایه بلوز مردونه با چهارخونه های قهوه ای وکرم.آستیناشم سه ربع زده بود بالا.موهاشم صاف بانیترو برده بود بالا.خیلی جذاب شده بود!
لبخندی بهش دم.اونم لبخندی زدو همون طورکه نزدیک میشد سوتی زد.
- اُلالا... مادمازل شما این رها بی ریخته ی مارو ندیدین کجاس؟
اخمی کردم و گفتم: رها خانوم شما که انقدر خوشگل و باکمالاتن.
اشکان لبخندی زدوگفت:اون که صدالبته.
بعدش دستش و گذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به جلو هدایتم می کردگفت:یه خواهر دارم تو دنیاتکه.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم.اونم یه چشمک برام زد.
بااشکان وارد آشپزخونه شدیم.مامان داشت چای می ریخت و باباهم مشغول لقمه گرقتن بود. اشکان باخنده ومسخره بازی گفت:درودبر مامان و بابای گرام.
ومنم به تبعیت ازاون با لبخندی روی لبم گفتم:درود!
بابا که عین همیشه پایه بود لبخندمهربونی زدوگفت:درودبر خل وچلای بابا!
اشکان بالحن لاتی گفت: خاک زیرپاتیم آقاجون!
منم باخنده ودرحالیکه سعی می کردم لاتی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامان چشم غره ای به هردو نفرمون رفت وبه طرف میز اومد. همون طورکه چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین. رو دهنتون میمونه ها!مگه شمالاتین اینجوری صحبت می کنین؟!حالااین اشکان هیچی پسره.توچی رها؟!صدبارگفتم خانوم باش.
بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.من و اشکانم روبروی هم نشستیم.یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد حال نباش دیگه!
من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 50 تومنی.بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چندثانیه ای که همه توی شوک بودیم.من واشکان وبابا پقی زدیم زیره خنده.اما مامان یه چشم غره توپ به بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه هارو درست کنم.درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کردیم.
مامان زیرلبی داشت باخودش حرف میزد.همیشه حرص میخوره وخودش و اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان بااین حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روی صندلی بلندشدو رو به من گفت:بریم رها؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هیچی نخوردی.
اشکان درحالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده...بایدزودتربرم.
مامان- خب لااقل یه ذره صبرکن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
اشکان نگاهی به من کردوگفت: رها تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ برای خودم گرفتم وازجام بلندشدم.چاییم و سرکشیدم گفتم: چرا.بریم.
وبعداز خداحافظی از مامان وبابا ،لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم.

رسیدیم دم در دانشگاه.
اشکان یه نگاه بهم کردوگفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.خودشم میخندید. ازماشین پیاده شدم.سرم و ازپنجره کردم تو ماشین وگفتم: اشکان بعداز ظهر میای دنبالم؟
اشکان سری تکون دادوگفت:آره...ساعت 5 همین جا باش.
لبخندی زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ!
- خداحافظ. مواظب خودت باش آبجی کوچیکه.
لبخندی زدم و اشکانم راه افتاد. داشتم می رفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلوپام ترمز کرد.این دیگه کی بود روانم و اول صبحی مخشوش کرد؟؟
صدای راننده اومد: به به خانوم رهاخانوم!!
این دیگه کیه؟!من وازکجا می شناسه؟
ازلاستیکای ماشین گرفتم همین جوری اومدم بالا. لاستیکش که خیلی جیگره.اُه اُه نگاه چه چیزیه.پلاکشم که ایران چهل وچهاره.لامصب مال خوده تیرونه.اُ چراغارو؟!او اوه چه باکلاس.از چراغاش معلومه که ماشین ازاون خفناس.پس راننده ش هم خفنه دیگه! یه خرده بالاتر...چه شیشه ی تمیزی.چه لبی داره این رانندهه....چه دماغی...اُه اُه چه عینکی... موهاروداشته باش...
اِ؟!!! صبر کن ببینم...این که رادوین گودزیلاس! اصلااین پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!چیـــــش پسره ی بی ریخت!!!!!
اخم غلیظی کردم و بی توجه بهش وارد دانشگاه شدم.رادوینم برای نگهبان دم در بوقی زدوگفت: چاکر آقا رحمان!
انگارخیلی باهم صمیمی بودن چون آقارحمان گفت:
- سلام...رادوین خان.
وازاین ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا.خو چیکارکنم اسمش و بلد نیستم!
سعی کردم بهش توجه نکنم وبی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم. همین جوری قدم برمیداشتم و می رفتم جلو.رادوین ماشینش و برد توی پارکینگ که یه خورده ازمن جلوتر بودوهنوز بهش نرسیده بودم.خدارو شکر تااین پارک کنه من در رفتم.سعی کردم تندتند برم.
همین جوری خوشحال داشتم می رفتم.می خواستم ازجلوی پارکینگ رد بشم که هم زمان بامن رادوینم از پارکینگ خارج شد.
اَه...من که انقدر تند راه رفتم.این بی ریخت زشت چجوری انقدر زودماشینش و پارک کردوبه اینجارسید؟!
لبخند مضحکی روی لباش بود.اخمی کردم. داشتم ازجلوش رد می شدم که خودش و کشید کنارمن.حالا داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم!!!
اَه... اَه...الان من و بااین میبیننن شرف مرفم میره کف پام...ایـــــــــش!!
سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد. صدای مسخره اش توی گوشم پیچید:
- ارادت مندیم سرکاره خانوم.آقا اشکان جـــــــون چطورن؟!
پوزخندی زدم.دیوونه اسکل... چرابراش مهمه!؟؟! بذار حالش و بگیرم:
- اشکان جان خوبه خوبه.
پوزخندی زدوگفت: چراخوب نباشه؟!دوست دختر خوب!نازکش مجانی خوب!بوس مفتکی خوب!
متوقف شدم.به سمتش برگشتم و توی چشماش زل زدم.بالحن خونسردی گفتم:
- شمامشکلی دارین؟!
رادوین به چشمام زل زدوگفت: نه... چه مشکلی؟!
پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم.
بالحن توهین آمیزی گفتم:
- پس راهت و بکش و برو آقاپسر. دلم نمیخواد کسی من و باتو ببینه.
همین جور که دنبالم میومد عصبی گفت: چرا اون وخ؟!
- چون دلم نمیخواد برام حرف درست کنن...اونم باتو.
خنده ی هیستریکی کرد وگفت: خیلی دلتم بخواد.کل دخترای دانشگاه ازخداشونه یه دیقه بامن حرف بزنن.ذوق مرگ میشن اگه اینجوری کنارشون راه برم.
پوزخندم و پررنگ ترکردم و گفتم: اونا خرن.منم باید خرباشم؟!
لبخندشیطونی زدوگفت: تو که مادرزاد خری!!
این چه زری زد؟!الان به من توهین کرد؟!غلط کرد.پسره ی بی شعور!
روی پاشنه پام چرخیدم.به چشماش زل زدم.سعی کردم تمام نفرتم و توی چشمام جمع کنم.باصدایی که ازلای دندونای به هم فشرده ام میومد گفتم:
-چی گفتی؟!
پررو پررو برگشته میگه: عرض کردم شماکه مادرزادخر تشریف دارین!!
عصبی صدام و بردم بالا:حرفت و پس بگیر.
مثل پسربچه های تخس وشیطون لبخندی زدوابروهاش و بردبالاوگفت:نوچ!.
- حرفت وپس بگیر.زود...تند...سریع.
- نوچ.
دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. جیغ بلندی کشیدم و گفتم: حرفت و پس نمی گیری؟!
رادوین دوباره ابروانداخت بالاوخیلی خونسردگفت:نوچ!
عصبی شده بودم...آی حرص می خوردم...چقدراین پسره تخسه!بهش نزدیک تر شدم وکلاسورم و که توی دستم بود، به سینه اش کوبوندم.
بالحن عصبی دادزدم:باشه...پس بگردتابگردیم جناب رستگار!
رادوین دستی به یقه اش که دراثرضربه من یه خرده نامرتب شده بود کشیدو خیلی خونسرد,باصدای بلندی گفت:ماکه خیلی وقته داریم می گردیم خانوم شایان!
انقدراین چندتاجمله آخرمون و بلندگفتیم که کل دانشگاه روی ما زوم کرده بودن.ای توروحت رادوین!!شرفم و بردی.من تودانشگاه یه جفت آبرو بیشترنداشتم که اونم رهسپارکردی رفت؟!
برای اینکه ازاون جو مسخره فرارکنم،پوزخندی زدم وروی پاشنه پام چرخیدم.روم وبرگردوندم وبه سمت کلاس به راه افتادم.
باحرص قدم برمیداشتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.بی حوصله به کلاس رفتم.هنوز بیشتربچه ها نیومده بودن.رفتم گوشه کلاس روی صندلی های جلونشستم وبه روبروم خیره شدم.
من واسکل میکنه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم...صبرکن...آقارادوین توهنوز رها رو نشناختی.فکرکردی من مثل دخترای دیگه ام که برات غش وضعف برم؟!نخیر...
حالت و می گیرم اساسی.فقط بشین ونگاه کن.

حالااین همه داری تهدید می کنی چه غلطی میخوای بکنی؟!میخوام حرصش و دربیارم.اون وقت چجوری؟!یه ذره فکرکردم...راست می گیا چجوری؟!آهان این ماشین خوشگله رو دیدی؟!چه لاستیکایی داشت لامصب! میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم تافسش درآد...لاستیکش و پنچرمی کنم تا امروز پیاده بره خونه حالش جابیاد...خودشه...تااون باشه که به من توهین نکنه.
- به به رها خانوم.قهری الان شما؟!
اَه... ارغوان زدتمام افکارم و قیچی کرد.سعی کردم دوباره به نقشه کشیدنم برسم ومحلش ندادم.
ارغوان که دیدچیزی نمیگم اومدوکنارم نشست.دستش و گذاشت روی دستم و مهربون گفت:قهری رهاجونی؟!
هیچی نگفتم.خب داشتم نقشه می کشیدم...
- رها...
-...
- قربونت برم من و ببخش.
- ...
- اگه بدونی امروز بدون تواومدن چقدر ضایع بود...هیچکی نبود دیوونه بازی دربیاره.
زکی...این دختره رو باش!من فکرکردم دلش برای خودم تنگ شده.نگوخانوم هوس شوخی وخنده کرده جای من و خالی دیده!
استاد اومد سرکلاس.برای همینم ارغوان دیگه حرف نزد.تاآخرکلاسم حتی نگاهش نکردم.
رادوین تو کلاس نبود...یعنی اصلاهمچین واحدی نداشت.رادوین 3 سال ازمن بزرگتره...سال آخریه.فقط توی همون کلاس حسینی همکلاسیمه.همون یه دونه کلاسم بسمه.کشته من و!
آقای سال آخری،سال آخرت و واست می کنم جهنم فقط نگاه کن!
کلاس که تموم شد.سریع وسایلم و ریختم توکیفم وداشتم ازکلاس می زدم بیرون که ارغوان دوباره نطق کرد:
- رها...لوس نشو دیگه!بیاباهم بریم کافی شاپ ازدلت دربیارم.
همون طور که ازکلاس می رفتم بیرون گفتم: نمی تونم بیام!من کاردارم.
وخیلی سریع خودم و رسوندم به حیاط دانشگاه.
خب من الان باید بدونم که این رادوین گور به گورشده تاکی کلاس داره.باید یه جوری برنامه ریزی کنم که هم زمان باتموم شدن کلاس اون، بادگیری منم تموم شه.
خب ازکی بپرسم؟! از خودش که نمی تونم بپرسم می کشتم...امیرم که خیلی بداخلاقه...نمیشه...خب ازکی بپرسم؟!آهان بابک!آره خودشه...این پسره همچین یه نموره ازمن خوشش میاد...بروبابا...به جانه تو...هروقت من و می بینه لبخندملیح میزنه وسلام می کنه...هرکی سلام کردازتوخوشش میاد؟؟خره این ازاون سلامامی کنه!!! خرنیستم که نوع نگاهش عشقولانه اس...اِ؟؟توازکی تاحالا نگاه عشقولانه شناس شدی؟!شدم که شدم به توچه؟!
خود درگیری منم که تمومی نداره...مردشورم و ببرن...
خب حالاباید بگردم دنبال کشته مرده ام...اوهو چه پسرخاله شدم من!!!!
چشمم و توی حیاط چرخوندم تابلکم پیداش کنم...
آهان...یافتمش...آخی...ببین چه نازنشسته روی صندلی...تنهاهم که هست!نگاهی به دوروبرم کردم...کسی نیست...حتی خبری ازحراست دانشگاهم نیست.پس فرصت حسابی جوره!
سعی کردم خیلی آروم وخانومی برم سمتش.خداییش خیلی سخت بود...هی دلم می خواست بدوم ولی خب ضایع بود...یه وقت میفتادم زمین تمام برجستگیام صاف میشد،حالا اون هیچی همین یه خاطرخواهم که داشتم می پرید...
خیلی آهسته وبااعمال شاقه رفتم پیشش.
تامن ودید یه لبخندملیح زد.دیدی گفتم چشمش من وگرفته؟!
منم یه لبخندملیح زدم و گفتم:سلام آقای صانعی خوبید؟!
درحالیکه هنوز لبخندمی زد گفت:اِی...بدک نیستم.شماچطوریدخانوم شایان؟!
- مرسی ممنون...خوبم.
درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره می کردگفت:بفرماییدبشینین.
منم ازخداخواسته قبول کردم ونشستم.خب پام دردمی گرفت وایسم!والا.
بابک همین جوری بالبخندملیح نگام می کرد.بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم.
خب ازکجاشروع کنم؟آهان...
بالحن آروم وخانومی که ازمامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چراتنها نشستین؟
- خب راستش من الان کلاس ندارم.رادوین وامیر سرکلاسن منم منتظر اونام.
اوکی...پس رادوین خره سر کلاسه...بایدببینم کی کلاسش تموم میشه...
- تاکی میخواین اینجامنتظر بمونین؟
- خب تاهروقت که اونابیان دیگه.
عقل کل...منظورم اینکه تاچه ساعتی...خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه!
- یعنی تاچه ساعتی؟
بابک نگاهی به ساعتش کردوگفت:رادوین گفت که کلاسشون تا12 طول میکشه...یک ساعت ونیم دیگه باید منتظرشون باشم.
خب پس وقت دارم...حالاکوتا 12!؟
ازجام بلندشدم و همون طورکه لبخندمی زدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کلاسشون نمونده!!!من برم.
بابک هم زمان بامن بلندشدوگفت:کجاخانوم شایان؟!تشریف داشتین.حالایه ساعت ونیمم خیلیه ها!بفرمایین یه چایی،قهوه ای،درخدمتتون باشیم.
ناکس و نگاه...چه زود پسرخاله میشه...فکرکرده من خرم...ایـــــش...خیلی خوشم میادازتو و اون رفیق الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم...ازاونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارومی گیره حالابیاودرستش کن!!!همین الانشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست میومدمارو می برد!!والا.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:نه دیگه... مزاحمتون نمیشم.باشه یه وقت دیگه.من کلاس دارم باید برم.
آره جونه عمه ام کلاسم کجابود؟!خب بگو میخوای بری گندبزنی به اون لاستیکای نازنین دیگه!
بابک هم که هنوزهمون لبخندملیح مسخره اش روی لبش بودگفت:اِ؟!اینطوری که خیلی بدشد!
- نه بابا اختیار دارین.این چه حرفیه؟!من دیگه برم دیرم میشه. خداحافظ.
بابک هم خداحافظی کردومن سریع جیم شدم.
پسره ی پررو فکرکرده من بچه ام که بایه چایی یا قهوه میخواد خرم کنه... مردم میرن بیرون به عشقشون غذامیدن،اون وقت این میخواست بایه قهوه سروته قضیه روهم بیاره.غلط کرده...پسره ی بی ریخت...بره بمیره بااون رفیق دیوونه ی احمقش!
دیگه به بابک فکرنکردم وسعی کردم روی نقشه ام تمرکز کنم.
به پارکینگ رفتم.کسی اونجا نبود...سگ پرنمی زد...همه سره کلاساشون بودن...
به سمت ماشین رادوین رفتم.اوهو چه ماشینی هم هست!معلومه خیلی واسش خرج کرده...
من که اصلانمی تونم این ماشینا رواز هم تشخیصش بدم...یه پراید می شناسم اونم از صدقه سری ماشین ارغوانه...ماشین ماشینه دیگه.حالایا پرایده یایه چیزی مثل ماشین این بوزینه!چه فرقی داره که اسمش چیه؟!!
ولی هرچی هست عجب جیگریه ها!حیفه این ماشین که زیرپای اون روانیه!آخی بمیرم که به خاطراون باید لاستیکات پنچرشه!
برای آخرین بار یه دید زدم.کسی نبود.
سریع قیچی ابروم و ازتوی کیفم درآوردم.یه نگاه به لاستیکا کردم.یه نگاهم به قیچی توی دستم ولبخندخبیثی زدم...ازفکراینکه رادوین امروز بی ماشین می مونه توی دلم کیلوکیلو قند می سابیدن!
پیش به سوی پنچری لاستیکا!
رفتم سراغ اولین لاستیک...بعد دومی...بعدش سومی...ودرآخرهم چهارمی...ردیفه ردیفه...بهترازاین نمیشه!
هر4 تاچرخش پنچره!!!یوهو!
خواستم ازمحل حادثه دورشم که یه چیزی زدبه سرم...باید رادوین و مطمئن کنم کار پنچری فقط وفقط کارخود خوشگلمه !
رژ لبم و درآوردم وروی شیشه جلوی ماشین نوشتم: "اوخی...بمیرم پیاده بهت خوش بگذره.هنوز اولشه!پس بگردتابگردیم. "
درسته رژ لبم دارفانی و وداع گفت ولی می ارزید!
سریع یه نگاه به دوروبرم کردم...هیشکی نبود...خیلی سریع جیم شدم وبه کلاس برگشتم. به ساعت نگاه کردم 11 بود...یه ساعت دیگه قیافه رادوین دیدنیه!
اُه...اُه...این زنگ نقشه کشی داشتیم.
قبل از اینکه استادبیاد،ارغوان به زورباهام آشتی کرد وقرارشدبعداز کلاس بهم ساندویچ بده.
من به همون ساندویچ دانشگاه هم راضی بودم...ازبس که بچه قانعی هستم!

کلاس تموم شده بود ومن روی صندلی همیشگیمون منتظرارغوان نشسته بودم.مثلارفته بودساندویچ بخره...این چقدرکُنده!!!4 ساعته من و علاف کرده.
یه نگاه به ساعتم کردم.12 ونیم بود.اُه...اُه...الاناس که سروکله رادوین عصبانی پیدابشه.
بعداز پنج دقیقه ارغوان اومد.
- کجایی تودختر؟!
- صفش شلوغ بود.
باخنده گفتم: نمیخواستی ساندویچ بدی،نمیدادی.چرا از صف مایه میذاری؟!
ارغوان دهن کجی بهم کردوساندویچ وداد دستم:
- خوبه خوبه...بلبل زبونی نکن...بگیر بلمبون که نخوری خودم میزنم تورگا!!
ساندویچ وازش گرفتم ومشغول خوردن شدم.
هنوز لقمه اول ازگلوم پایین نرفته بودکه یه جفت کفش جلوی چشمام ظاهرشدن.وا؟؟!!این کیه؟همین جوری ازپایین گرفتم رفتم بالا:
چه کفشای قشنگی...اُه لالا ببین چه شلوارجین آبی پوشیده...چه پاهای کشیده وبلندی...اوه چه لباس مردونه سیاه سفید قشنگی...چه هیکل قشنگی...چه چهارشونه...اوه اوه چه لبی...چه دماغی...چه سه تیغیم کرده خودش و!چه چشمایی...چرا چشماش انقدرقرمزن؟!چرا انقدر عصبیه؟!چرا اینجوری نگام میکنه؟!
حالا4 تا لاستیک بود بود دیگه...یه ذره راه برو لاغرشی(نه که خیلیم چاقه؟!) خب چاق نباشه برای سلامتیش خوبه....چقدرم تونگران سلامتی اونی!!!!!
آخه من چرا انقدر خبیثم؟!!خخخخخخ
باصدایی که ارعصبانیت دورگه شده بود دادزد:
- دختره احمق چه غلطی کردی؟!
ایش...کوربودی مگه؟!کودن خنگ رفته ماشینش و دیده اومده به من میگه چه غلطی کردی!خره ها!!خنگ سیریش.
ارغوان که بادیدن عصبانیت رادوین کپ کرده بود،باتته پته گفت:آقای رستگار...چی...چی شده؟!
رادوین درحالیکه باخشم به من زل زده بود،پوزخندی زدوگفت:نمی دونم.از دوستتون بپرسید.
ارغوان نگاه پرسوالش و به من دوخت و باتکون دادن سرش ازم پرسید که باز دوباره چه گندی زدم!
اما من به روی مبارک هم نیاوردم وخونسرد،زل زدم به درختا وسبزه های حیاط.
رادوین از سکوتم به شدت عصبی شده بود.باصدایی که از عصبانیت دورگه شده بود گفت: کوری؟!من و به این گندگی نمی بینی؟
پرروی روانی...فکرکرده همه مثه خودش کورن.یه لحظه یه فکرشیطانی زد به سرم.موقعیتش جوربودکه حرفای دیروزش و تلافی کنم.برای همینم جوابش و ندادم وخودم و زدم به کوچه علی چپ.
رادوین دادزد: باتواَما!!!
- ...
-هوی...کری؟!
- ...
دیگه داشت از زور عصبانیت می مرد.
آی من حال می کردم.با دمم گردو می شکوندم.عروسی برپابود تودلم.هنوزم به درختازل زده بودم.
رادوین چندتانفس عمیق کشیدتابه خودش مسلط بشه.آی چه حالی می کنم من وقتی این حرص می خوره!!!
توحال وهوای خودم بودم که صدای رادوین و شنیدم:
- توچه جوری به خودت اجازه دادی که نزدیک ماشین من بشی؟!آخه بیچاره اگه بخوام ازت خسارت بگیرم که باید کل هیکلت وبدی.هیچ می فهمی چیکارکردی؟!من امروز یه جلسه مهم دارم،اگه نرسم می دونی چی میشه؟!آخه این چه کاری بود؟!چرا زدی پنچرکردی اون لاستیکارو؟می دونی قیمت هریه لاستیکش چقده؟!
پسره احمق روانی...چه دسته بالا می گیره ماشینش و!حالا 4 تا لاستیک بود دیگه.همچینم جلسه جلسه می کنه انگار قراره بااین جلسه کل مشکلات دنیارو حل کنه !باباتو خودت خره کی باشی که جلسه ات بخواد مهم باشه؟!
خواستم جوابش و بدم اما بازم سکوت کردم وبه همون درختا خیره شدم.اینجوری هم اون حرص میخورد وهم من انرژی صرف نمی کردم!
رادوین عصبی شدوگفت: وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن.
ایش حالا اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
دست خودم نبوداما ناخودآگاه بهش زل زدم وفکرم و به زبون آوردم:
- اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
آی رادوین حرص می خورد.کارد می زدی خونش درنمیومد..
وحشیانه به سمتم خیز برداشت.بااین حرکتش ارغوان ازترس یه جیغ زدوخودش و کنارکشید.
منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی رادوین خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین دوتا دستاشو گذاست پشت من روی صندلی و روم خم شد.
چشماش قرمزشده بود...تندتندنفس می کشید...نفسای داغش به صورتم می خورد.چه عطریم زده بود لامصب...بوش آدم و مست می کرد!
رادوین همون طور که روم خم شده بود،زل زدتو چشمام.باصدای آروم اماعصبی گفت:خیلی دوست داری بدونی چی میشه؟!
ترسیده بودم.دیگه نمی تونستم خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین بهم نزدیک تر شد.ترسیدم.نکنه بخواد غلطی بکنه؟!نه بابا بخوادهم اینجاکه نمی تونه!
بااین که مطمئن بودم کاری ازدستش برنمیاد اما قلبم اومده بودتودهنم.نفس نفس می زدم...قلبم تالاپ تلوپ می خوردبه قفسه سینه ام.
رادوین که دید ترسیدم،لبخندخبیثی زدوگفت: نترس...من باتوکاری ندارم!اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه دنبال تو!
یه دفعه لبخندش محو شدوعصبی گفت:خودت خواستی رها خانوم. تاقبل از این برام یه بچه کوچولوی فوفول بودی که هیچ کاری باهات نداشتم اما بااین غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری.بهت خندیدم هار شدی، پاچم و گرفتی...بشین...توفقط بشین وتماشاکن...مطمئن باش ساکت نمی شینم ودماراز روزگارت درمیارم.حالاهم برو دعا کن که به جلسه ام برسم وگرنه پدرت و درمیارم.شده ازکاروزندگیم می زنم تا حال تورو بگیرم...پس بهتره مواظب خودت باشی خانوم رها شایان!
نگاهی به چهره ی ترسیده ام کردو پوزخندی زد.
و بعداز یه نگاه طولانی که داشت من و سکته می داد رفت.
اوف...داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردما!
خب آخه روانی دل وجرئتش و نداری چرا زدی به دریا؟!کی گفته من جرئتش و ندارم؟!دارم...خوبشم دارم...هه هه خندیدم...فکرکرده حالا من باید بیام به پاش بیفتم!بره بمیره بابا.تواصلا مهم نیستی که...برو کنار بذار باد بیاد!!!
درسته تواون لحظه ترسیده بودم ولی آخه رادوین اگرم بخواد نمی تونه غلطی بکنه...مگه شهر هرته؟!مملکت قانون داره...غلط اضافه بکنه چشاش و از کاسه درمیارن!!!
با اینکه این حرفا روخودم میزدم امااصلا بهشون اعتماد نداشتم...این رادوینی که من می شناسم شده یه تنه جلوی هرچی قانونه وایمیسته تا لج من و دربیاره.ازبس که بیشعوره.آخه مگه من چیکارکردم؟!4 تالاستیک بود دیگه!تازشم این چیزا که اصلابرای اون مهم نیست.یک چهارم پولایی که هرروز باخودش میاره دانشگاه رو بده 8 تالاستیک میخره!!!
حالامن تقریبی یه چیزی گفتم...ولی جان خودم رادوین خیلی خیلی پولداره...
حالااینارو ولش کن...توهم که کم چیزی نیستی واسه خودت!!!رفتی لاستیکای یارو رو پنچرکردی اون وقت پررو پررو برمیگردی میگی حالامگه چی بود؟!
خوشت میومد توهم یه ماشین این شکلی داشتی،میومد لاستیکاش و پنچر می کرد؟!
حالا که من یه ماشین اون شکلی ندارم وکسی که پنچرشده آقارادوینه...بیخیال بابا.اصلا مگه همین بزمجه نبود که گفت:"بگردتابگردیم"؟؟؟؟خب منم دارم می گردم دیگه!انقدربدم میاد از آدمای بی جنبه.چیش!!!بی ریخت.
برای اینکه دیگه به رادوین خره فکرنکنم،گازگنده ای به ساندویچم زدم.بانیش باز برگشتم سمت ارغوان وگفتم:چه ساندویچیم هس!!!
 ارغوان که حالاداشت بااخم نگام می کرد گفت: بازچه گندی زدی؟!
- به جانه خودم هیچی!!!
- رادوین واسه هیچی اینجوری دادوبیداد می کرد؟
- اون خله بابا...مگه من چیکار کردم؟! پنچرشدن 4 تا لاستیک که این حرفارونداره!
ارغوان باچشم های گشادشده ودهن باز به من زل زده بود.
- چته؟!چراماتت برد یهو؟
- روت و برم بشر! زدی لاستیکای یارو رو پنچر کردی،تازه دوقرت ونیمت هم باقیه؟!آخه اون ماشینم کم چیزی نیست...دیگه توحساب کن که لاستیکاش دونه ای چند درمیاد!دختر مگه تو کرم داری؟!چجوری دلت اومد بزنی لاستیکای اون جنسیس و داغون کنی؟!
اِ؟!پس اسمش جنسیس بود!!!چه اسم شیکیم داره!!
دوباره بانیش بازگفتم:
- اولا این که برای رادوین چیزی نیست!ثانیا تااون باشه پاش وازگلیمش دراز ترنکنه !
ارغوان درحالی که میخندید گفت:این همه رو آخه چجوری تو،تو جمع شده؟!
لبخند مسخره ای تحویلش دادم:
- دیگه دیگه...ماهمچین آدمی هستیم!
خلاصه باکلی خنده وشوخی ساندویچ رو خوردیم ومنم نشستم از دیروز بعداز کلاس تا همین امروز موقعی که عملیاتم و به پایان رسوندم و برای ارغوان تعریف کردم...انقدر خندیده بودکه ازچشماش اشک میومد.بیشتراز همه ازاین خنده اش گرفت که رادوین فکر کرد اشکان دوست پسرمه!
به دلیل حسنه شدن روابط هم به اشکان زنگیدم وگفتم که نمیخوادبیاد دنبالم.

**********
ساعت 5:15 بودو داشتیم باارغوان ازپارکینگ میومدیم بیرون که دوباره این بوزینه رو دیدیم!باامیر وایساده بود کنار ماشین پنچرشده اش وداشت باعصبانیت یه چیزایی می گفت!غلط نکنم داشت به من فحش میداد!ازاین فکر ریزریز خندیدم.
این ارغوان بی شعورهم که کلا پتروس فداکاره،بدون اجازه من بادیدن قیافه پکر اون دوتا،کنارشون ترمز کرد.
بایه لبخند مهربون سلام کرد وگفت:آقای رستگار...آقای خالقی... تشریف بیارید من می رسونمتون!
ایش... همینمم مونده که با این بوزینه تویه ماشین باشم.روبه ارغوان بانیش باز گفتم:ارغوان جون آقایون خودشون تشریف می برن،بهتره زودتر راه بیفتیم،هوا تاریک میشه ها!
رادوین دهن کجی بهم کرد.ارغوانم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که یعنی تویکی خفه شو.
امیر ،خیلی جدی گفت:خانوم شایان راست میگن،ما مزاحم شمانمیشم.ممنون.
ارغوان لبخند مهربونی زدو گفت:آقا امیر این چه حرفیه؟!مزاحم چیه؟شمامراحمید...یعنی من اونقدر سعادت ندارم که یه بار شمارو بااین رخشم برسونم؟!
اوهو...این چه مهربون شد یهو؟!پس چرا وقتی بامن حرف میزنه عین سگ میمونه؟
امیرکه کلی باحرفای ارغوان خرکیف شده بود،بانیش بازگفت:نه بابا اختیار دارین.
رادوین که اعصابش خیلی خورد بود،اخم غلیظی کردو گفت: شما بفرمایید خانوم همتی.مثل اینکه دوستتون هم خیلی مایل نیستن.ماخودمون یه جوری میریم.
ارغوان باخنده گفت: آقای رستگار هیچ می دونستید که اخم بهتون اصلا نمیاد؟!
این چه مهربون شده؟!واقعا این ارغوانه؟نگاهی بهش کردم تا مطمئن شم یکی دیگه نباشه!
رادوین باهمون اخم گفت:فعلا که به یه سری دلایل تصمیم گرفتم همیشه اخم کنم تا بعضیا از مهربونیم سوء استفاده نکنن!
اوهو...برو بمیر بابا...چه خودشم تحویل می گیره!!!سوءاستفاده!!تواصلا کی باشی که من بخوام ازت سوئ استفاده بکنم؟!!زرشــــک!!!
پوزخندی زدم و روبه رادوین اما خطاب به ارغوان گفتم:ارغوان جان، وقتی آقایون میگن نه یعنی نه!درضمن مثل اینکه تصمیم آقای رستگار خیلی جدیه!مابهتره بریم...سرخرکمتر جای بیشتر!
امیر یهو زد زیر خنده.چه عجب مایه باردیدیم این برج زهرمار بخنده!!
ارغوان چپ چپ نگام کردو رادوین هم باعصبانیت زل زد بهم.
چیش...بی ریخت!!
ارغوان که ازخجالت سرخ شده بود آروم گفت: ببخشید توروخدا.شرمنده.
رادوین پوزخندی زدوگفت:چراشما معذرت خواهی میکنید؟فعلا کسی که باید عذر بخواد عین خیالشم نیست!
اخمی کردم گفتم: کسی که ازنظر شما باید عذر خواهی کنه،دلیلی برای عذرخواهی نمی بینه !خودت گفتی بگردتابگردیم! به دلیل تپل بودن کارمم 1-3 جلوهستم.شما بیفت دنبال نقشه جدید یه وخ نبازی.
وخیلی خونسرد ادامه دادم:
- توهم خیلی خسیسیا!!4تا لاستیک بود دیگه!
دوباره صدای خنده امیر بلند شد!!! این چه خوش خنده شده امروز!
رادوین داشت حرص می خورد اما سعی می کرد خودش و خونسرد نشون بده که اصلا هم درایفای نقشش موفق نبود وتابلو بودکه داره از عصبانیت میترکه.
اعصابم خورد شده بود.خب اگه می خوایم بریم،چرا راه نمیفتیم؟!
بی حوصله روکردم به ارغوان:
- ارغوان،اگه راه نمیفتی من زنگ بزنم اشکان بیاد دنبالم.
رادوین بااین حرفم پوزخندی زد و رو به ارغوان گفت: ارغوان خانوم بهتره زودتر راه بیفتید،هیچ دلم نمیخواد اشکان جون به زحمت بیفته.
اشکان جون رو بایه لحن خاصی گفت.بااین حرفش ارغوان زد زیر خنده.
اَی تو روحت...الان می فهمه اشکان دوست پسرم نیست!ارغوانم که همش در حال گندزدنه !
ارغوان همبن جوری ازخنده ریسه می رفت وامیر و رادوین هم باتعجب بهش نگاه می کردن.
بعداز یکی دودیقه که خوب خندید،تک سرفه ای کرد. یهو اخمی کردو طوری جدی شد که من یه لحظه شک کردم اونی که تادو دیقه پیش می خندید ارغوان بود یا نه!
ارغوان خیلی جدی باهمون اخمش گفت: خیلی خب،روز خوش آقایون.
وراه افتاد!
بیچاره امیرو رادوین کپ کرده بودن وهنوزم بادهنای باز به ماشین نگاه می کردن!

- هوی چه خبرته؟!ماشین شوورت نیس که اینجوری درش و می بندی!
- بروبابا،توهم خودت و کشتی.حالا خوبه یه پراید داریا!
ارغوان ازماشین پیاده شدوهمون طورکه درو قفل می کرد،باخنده گفت:
- می فهمی داری چی میگی؟!ماشین من پرایده!!سلطان ماشینا!الان کل هیکلت و بفروشی نمی تونی یه پراید بگیری.
خنده شیطونی کردم وگفتم: درسته که پراید گرون شده ولی بستگی داره من چجوری وبه کی هیکلم و بفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه می تونیم باهم کناربیایم ومن یه پراید بخرم.
ارغوان که مطلب و گرفت،دستش و به علامت سکوت روی لبش گذاشت وباخنده گفت: هیس!یکی بشنوه فکر میکنه توازاوناشی...ساکت باش اینجا دانشگاهه.
ومنم خفه خون گرفتم.
باهم از در ورودی دانشگاه رد شدیم ومن یه سلام بلند بالا به پیرمرد نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش رحمانه کردم:
- سلام آقا رحمان
ارغوان باتعجب گفت:وایسا ببینم،تواسم این و از کجامی دونی؟!خراب شدی رفت دیگه نه؟!؟
- بروباباخراب چیه؟!از رادوین شنیدم بهش گفت آقارحمان.
ارغوان دیگه خفه شدوهیچی نگفت
ازپله هابالارفتیم ودیگه وارد سالن شده بودیم که یهو نفهمیدم چی شد.یه پام گیر کرد لای اون یکی پام وبامخ رفتم توزمین.آخه چرامن انقدر دست وپاچلفتیم؟!
ارغوان که نگرانم شده بود،خم شدوسعی کرد بلندم کنه.یهو حس کردم یه دستی روی بازومه...اولش گفتم دست ارغوانه اما وقتی چشمم بهش افتاد کپ کردم!ارغوان این همه مو نداشت!دستش شبیه دست مرداست!نکنه تغییر جنسیت داد یهو؟!
باتعجب سرم و برگردوندم که بادوتا تیله آبی روبه رو شدم...
اُه اُه...اینکه بابکه!
خواستم دستش و پس بزنم اماگفتم زشته می خواسته کمکم کنه!!!حالادرسته که نباید دستش ومی ذاشت روی بازوم اماخب دیگه کاریه که کرده.منم دیگه الان کاری نمی تونم بکنم...ضایع اس اگه به خوام دستش وپس بزنم وباههاش دعواکنم.بیچاره مثلاقصدش انجام کار خیربوده!!
بالاخره به کمک ارغوان وبابک بلند شدم.همین که سرم و بلند کردم،دوتا دراکولا دیدم که عین بز می خندیدن!دقیقا روبروی ما بودن و روی دوتا از صندلی های داخل سالن کپیده بودن!
ایش... رادوین بی شعوره که!ببین کی روهم باخودش همراه کرده!سعید عالی...خوش خنده ترین ومزه پرون ترین پسر دانشگاه که ازنظر من خیلی هم بی مزه اس!ایش!
اخم غلیظی کردم وچشم غره ای به هردوشون رفتم.بابک که دید من ناراحت شدم، روبه رادوین گفت: رادوین چرا می خندی؟!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته دیگه!
خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!!
رادوین درحالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون بابک کِرِکِر خنده بود!/////////////////////////
ویهو انقدر بلند خندید که خود سعیدهم خفه شد وباتعجب بهش زل زد.
درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که رادوین بخواد اینجوری بخنده!
بیخیال رادوین شدم وروکردم به بابک وگفتم:مرسی آقای صانعی!لطف کردین...ببخشید.
وبه دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم.
لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت وخجالت زده گفت:شما باید ببخشید.رادوین هم برای شوخی...
وسط حرفش پریدم:
- معذرت میخوام ولی آقا رادوین همیشه همین جوری پررو تشریف دارن.شوخی وجدی نداره که!
رادوین که انگار صدام و شنیده بود،گفت: یعنی ازتو پررو ترم؟!نگو این حرف و...ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه روتو یه آدم!
بااین حرفش،سعید زدزیر خنده وخودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد !
محلش ندادم ودوباره یه تشکر از بابک کردم و به همراه ارغوان به سمت سالن رفتیم.
صدای رادوین و شنیدم که بلند بلند می خوند:
- رهاخانوم یه دونه،صرفا جهت نمونه!
پسره ی پرروی لوس!دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم.

یه هفته ای از پنچری لاستیکا گذشته بود وتوی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من،اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.
واقعا تعجب کرده بودم!رادوین آدمی نبودکه به همین راحتی پاپس بکشه.من لاستیکاش و پنچرکردم،اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟!
خیلی برام عجیب بود ولی باخودم فکر کردم،گفتم شاید کنار کشیده!اوخی...آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز درمی کنی؟!!
- رها...رها...بیاشام!
صدای سارامن و ازافکارم بیرون کشید وگفتم:
- باشه دارم میام.
ازاتاقم خارج شدم وبه آشپزخونه رفتم.همه حاضروآماده منتظر من نشسته بودن.اشکان وسارا کنار هم ومامان و باباهم کنارهم دیگه.
منم بانیش همیشه بازم ،رفتم و روبروی سارا نشستم.
مامان گفت:یه وخ خجالت نکشیا!!مثلا تودختر این خونواده ای،اون وخ سارا باید میز شام و بچینه؟!
همون طور که برای کشیدن غذا خم شده بودم،بالبخندی روی لبم گفتم: چه میز شامیم چیده این ساراخانوم!دستش دردنکنه!
مامان عصبی گفت:بحث و عوض نکن!
واسه خودم که غذا کشیدم،یه قاشق پر رو کردم توی دهنم.بعداز خوردن گفتم: مامان بیخی!حالا یه میز شام بود دیگه...
سارابالبخندی روی لبش گفت:راست میگه مامان،عیبی نداره که !رها خسته بود...امروز رفته بود دانشگاه...منم کاری نکردم!
مامان لبخند مهربونی به سارا زدوگفت:قربونت برم حسابی افتادی توزحمت!
- این چه حرفیه مامان؟
هوی؟!منم هستما...توروخدا مامان مارو نگاه!همه میگن رابطه عروس ومادرشوهر شکرآبه اون وقت مامان ما و عروسش باهم دل میدن وقلوه می گیرن...همینه دیگه...همه چی تو زندگی من چَپَکیه...مامانمم به جای اینکه قربون صدقه من بره ناز سارا خانوم و میکشه!
حسابی توپم پر بود...داشتم ازحسودی می ترکیدم!
از حرصم قاشقم و پراز برنج کردم و گذاشتم تودهنم...قاشق بعدی...بعدی...بعدی...وهمین جوری یه 20تا قاشق خوردم!!
مامان واشکان وسارا باتعجب به من زل زده بودن.اشکان خنده ای کردوگفت:رها...چه خبرته دختر؟!نگرانتم!نترکی یه وخ. کسی نیست جمعت کنه ها!
بااین حرفش مامان وساراهم که تااون لحظه توشوک بودن،زدن زیر خنده.
تنهاکسی که بهم نمی خندید بابابود...قربون بابای گلم بشم!آخه من چراانقدر بابام و دوست دارم؟!
نگاه محزونم و به بابادوختم و مظلوم گفتم: بابا ببین اذیتم میکنن...خب مگه چیه گشنمه دیگه !
بابا یه لبخند مهربون تحوبلم دادو روکرد به بقیه.اخم ساختگی کردوگفت: دیگه نبینم دخترم و اذیت کنینا!خب مگه چیه گشنشه دیگه.
نیشم واشده بود درحد بنز! نمی دونم چرا انقدر بچه شده بودم!شاید به خاطر کودک درونمه که انقده مثه خودم منگله!خخخخخخخ
اشکان باخنده گفت: بابا منم پسرتما!!منوچرا تحویل نمی گیری؟!
بابا خنده ای کردوگفت:بسه چرت گفتی اشی...بزن تورگ که ازدهن افتاد!
یهو کل آشپزخونه رفت روهوا.مامانم برخلاف تصورمن مثه همیشه مسائل تکراری رو خاطر نشان نشد و همراه ماخندید.
بابای مارو چه راه افتاده! اشی روهم ازمن یاد گرفته ها!
خلاصه باکلی شوخی وخنده شام و خوردیم.چقدر من این جمع قشنگ خودمونی رو دوست داشتم...من عاشق تک تک اعصای این خونواده دوست داشتنیم.
بعداز شام،سارا از جاش بلند شدتا ظرفارو جمع کنه که مامان به شدت ممانعت کرد و بامهربونی گفت:به خدا اگه بذارم دست به چیزی بزنی سارا جون.کلی کار کردی خسته شدی.برواستراحت کن.رها هست،ظرفارو می شوره!
بعدش روبه من با اخم غلیظی گفت:پاشو...پاشو ببینم...هیچ کاری که نکردی،لااقل پاشو ظرفارو بشور غذات هضم بشه.
قیافه محزون و مسخره ای به خودم گرفتم وبالحن ضایعی گفتم:من بچه سرراهیم نه؟!مامان تومن و ازتو جوب آب پیدا کردی؟!
یهو سارا واشکان وبابا زدن زیر خنده اما مامان هنوزم یه اخم غلیظ روی پیشونیش داشت.
آخه به من چه؟!سارا داشت می رفت جمع کنه دیگه.وقتی خودش راضیه مامان ماچرا باید ناراضی باشه؟!
بااخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود،به ظرفای نشسته وکثیف روی میز نگاه کردم.یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ناموساً؟
سارا که همیشه دختر بافهم وشعوریه، اومد کنار من ایستادو بایه لبخند مهربون روی لبش گفت: 4 تا ظرفه که بیشترنیس، چرا قمبرک زدی؟!
بااخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود،گفتم:توبه این همه ظرف می گی 4 تا؟
سارا مهربون گفت:من که کمکت کنم میشه 4 تا!یه جوری باهم می شوریمش دیگه.
آخ که من کشته مرده ی مرامتم سارا جونی.
مامان اخمی کرد وخواست مخالفت کنه که اشکان بایه لبخند روی لبش، بازوی مامان و گرفت ودرحالیکه به بیرون هدایتش می کرد،گفت:مامان وبابای گرام بیرون باشن که ماامشب عملیات بِشور و بِساب داریم.
بابا باتعجب گفت: توچی میگی این وسط؟!سارا و رها می خوان ظرف بشورن.بیابریم بیرون.مرد که توآشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!!

اشکان سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟!من که مثل شما مردنیستم،من یه زن ذلیل به تمام معنام!
مامان خندیدوگفت:وا؟!چیکار داری بچم و مسعود؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی سالای اول ازدواج؟!
اشکان خندیدوگفت:شمام آره آق بابا؟!
باباخندیدوگفت:دیگه چی کار کنیم...
همه خندیدن.
بعداز اینکه صدای خنده قطع شد،بابا یهو جدی شدوگفت:گذشته از شوخی اشکان جان همه جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه سارا پیدا نمیشه.
سارا لبخند شرمگینی زدوسرش و انداخت پایین.اوخی چه خجالتی!!
اشکان یه نگاه عاشقونه به سارا کردو با لبخندمهربونی که روی لبش بودگفت:ماچاکر سارا خانومم هستیم!
اوهو...چه هندونه ای قاچ میکنه این داداش ماواسه نامزدش!خدایا چی می شد منم یکی و داشتم هی هی هندونه بذاره زیر بغلم و قربون صدقم بره؟!
بابا و مامان لبخند مهربونی به اشکان وسارا زدن وازآشپزخونه رفتن بیرون.
منم که نقش بوق رو ایفا می کردم در اون صحنه دیگه !
بعداز رفتن مامان و بابا اشکان به سمت سارا رفت که داشت دستکشای ظرف شویی رو دستش می کرد تا ظرف بشوره.دستکشارو ازش گرفت ومهربون به چشماش زل زدوگفت:خانومم امروز خسته شده،شما استراحت کن من می شورم.
اوخی...چه داداش رومانتیکی دارم من! خوش به حال سارا!
سارا لبخند مهربونی تحویلش دادو باعشق زل زد توی چشماش.باصدای ظریفش گفت: مگه من میذارم شوهرم تنها تنها ظرف بشوره؟!
اشکان یه نگاه پراز محبت ولبریز از تشکر بهش کردو باهم مشغول ظرف شستن شدن!
ظرف شستن رمانتیک ندیده بودیم که به لطف آق اشکان وساراخانوم دیدیم!چقدر من امشب صحنه عشقولانه دیدم،دلم خواست!ای توروحم که یه دوست پسرم ندارم بیاد باهم عشقولانه ظرف بشوریم!
خنده ای کردم و گفتم:هوی زوج عاشق! هی هی نگاه های عشقولانه به هم می کنین،بچه زیر 18 سال نشسته اینجاها!
سارا بدون اینکه به سمتم برگرده باخنده گفت:چقدرم که تو زیر 18 سالی.
اشکان درحالیکه سخت مشغول ظرف شستن بود، خندیدوگفت:این رها خانوم ما عقلش از یه گنجشکم کمتره!رهارو به یه بچه زیر 18 سال نسبت بدیم به اون بچه 18 ساله توهین کردیم.
بادلخوری ساختگی،اخمی کردم و گقتم:اشـکـــــــان!!
اشکان سرش و به سمتم چرخوند وبا یه لبخند مهربون روی لبش گفت:قربون خواهر خوشگل نازم بشم که وختی ناراحت میشه خوشگل تر میشه.
لبخند مهربونی بهش زدم اونم دوباره مشغول ظرف شستن شد.
اوخی چه دادشی گلی دارم من...نانازی!
بالبخندی که هنوز روی لبم بود،بهشون نزدیک شدم و گفتم:خب حالا که من دارم نقش بوق رو ایفا می کنم اینجا وشما همه زحمتارو عشقولانه به گردن گرفتین،منم واسه اینکه ازخجالتتون دربیام، یه دهن براتون میخونم!!چطوره؟!
سارا واشکان به علامت تایید سری تکون دادن. اشکان باخنده گفت:منم برات موسیقی زنده اجرا می کنم. برو که رفتیم!
خنده ای کردم و بطری آب کوچیکی که روی اپن بود رو برداشتم وجلوی دهنم گرفتم وشروع کردم به خوندن:
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت
همسفر ما شده بود همراهمون میومد
به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت
میگفت برو,بهش بگو آخه دوستش دارم میگفت بگو
هرچی میخواد بگه بگه,هرچی میخواد بشه بشه
هرچی میخواد بگه بگه
هرچی میخواد بشه بشه
راز دلم رو گفتم این رو جواب شنفتم(2)
(تواین یه تیکه اشکان صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت وباناز گفت:
- پسرتو چقدر نادونی اومدی زیارت یا كه چش چرونی؟!
(ومن ادامه دادم:)
قسم به اون زیارتی كه رفتم
قسم به اون عبادتی كه كردم
قسم به اون قفل و دخیل كه بستم
بعده خدا من تو رو میپرستم
قسم به اون زیارتی كه رفتم قسم به اون عبادتی كه كردم
قسم به اون قفل و دخیلی كه بستم
بعده خدا من تو رو میپرستم
"آهنگ قدیمی ضایعی که نه اسم خوانندش و می دونم نه اسم خودش و"
در طول کنسرت زنده بنده،اشکان هم باهرچی که دستش میومد اعم ازقاشق،چنگال،بشقاب و... آهنگ می زد.منم برای جو دادن به فضا،بین مصراع ها هی می گفتم: دست دست!
ساراهم بادستای کفیش دست می زد و مسخره بازی درمیاورد.
خلاصه انقدر اون شب خندیدیم وچرت وپرت گفتیم که وقتی داشتیم می رفتیم بخوابیم دل درد گرفته بودیم ازخنده!

- ارغوان من یه دیقه برم بیرون برمی گردم.
- کدوم گوری می خوای بری؟
- دست به آب!
ارغوان باتعجب گفت:دست به آب؟!مگه قبل از اینکه بیایم دانشگاه نرفتی؟!
- رفتم اما خب دستشوییه دیگه.زبون آدمیزاد حالیش نیست که بهش بگیم کی بیاد کی نیاد!
ارغوان خندیدوگفت:آخه تو خودت زبون آدمیزاد حالیته که دستشوییت بخواد حالیش باشه؟
بهش چشم غره رفتم وگفتم:رو آب بخندی!
ارغوان بعداز اینکه یه دل سیر خندید،روکرد به من و گفت:خره الان حسینی میاد سر کلاس!توتا بری وبرگردی،اومده...پوستت و میکَنه بازم دیر کنی.
همون طور که به سمت در کلاس می رفتم،گفتم:تونمی خواد نگران من باشی. کارم و زود انجام میدم میام.فکر کردی همه مثل خودت لاک پشتن؟!
واز کلاس خارج شدم و به حالت دو خودم و رسوندم به دستشویی دانشگاه.
خوب نگاه کردم ببینم دستشویی زنونه کدومه چون خاطره بد داشتم...یه بار رفته بودیم رستوران،منم خب دستشوییم گرفت،رفتم دستشویی...خلاصه باآرامش خاطر کارم و کردم و اومدم بیرون.شالم و درآوردم وداشتم باخیال راحت موهام و مرتب می کردم که یهو متوجه شدم 5 جفت چشم دارن نگام می کنن.برگشتم دیدم همه مردن! یعنی اون لحظه می خواستم بزنم خودم و لت و پار کنم که انقدر خنگم!شرف مرفم رفت کف پام.
ازاون به بعدهم هروقت می خوام برم دستشویی عمومی،نگاه می کنم ببینم زنونه اس یانه؟!
بعداز مطمئن شدن از زنونه بودن دستشویی وارد شدم.بعداز کلی گشتن یه دستشویی نیمه تمیزو انتخاب کردم.مرده شور دانشگاه مارو ببرن که همیشه دستشوییش کثیفه.
درو ازپشت قفل کردم و راحت وآسوده مشغول انجام کارم شدم.
بعداز چند دقیقه که کارم تموم شد،رفتم سمت دستگیره وقفل و باز کردم اما در باز نشد...ای خاک تو سرم حالا چه غلطی کنم؟!به در فشار آوردم،هلش دادم،جیغ جیغ کردم تاشاید کسی صدام و بشنوه وبیاد نجاتم بده! اما مثل اینکه تقدیر ما این بود همیشه سر زنگ حسینی دیر برسیم.
بافکر کردن به اینکه دوباره مجبورم متلکای هفته پیش حسینی رو تحمل کنم،اخمام رفت توهم! آخه یعنی چی؟در چرا یهو اینجوری شد؟!خاک توسرمسئولای دانشگاه ما!یه درو بلد نیستن درست کنن تا آدم از کارو زندگیش نیفته!اَه!!!سنگ قبر مسئولامون وباگلاب بشورم الهی!!
ازحرصم یه لگد محکم به در زدم،صدای خیلی بدی ایجاد کرد.هر از چند گاهی جیغ ودادمی کردم:
- کمک...من اینجا گیر کردم...کمک!
امادریغ از یه آدم!خب آره دیگه کدوم خری این وقت صبح دستشوییش می گیره به جز منه احمق؟!
به ساعتم نگاهی کردم...8:15 بود.لعنت به من...یه ربع از کلاس گذشته!الان حسینی چی فکر می کنه درموردم؟!حتما فکر می کنه من از اوناشم!!آره دیگه...فکر میکنه به ننه بابام میگم میام دانشگاه،بعدکلاسارو می پیچونم میرم عشق بازی واسه همینه که هیچ وقت به موقع نیمرم سرِکلاس!!
ای تو روحت رها که یه بار نشد آدم باشی!کیفمم توی کلاس مونده!ای خاک توسرم...اگه لااقل گوشیم و باخودم آورده بودم،به ارغوان زنگ می زدم بیاد نجاتم بده!
وای خدا...من چه غلطی بکنم اینجا؟!تا کی باید بمونم این تو؟!خدا کنه یکی پیدا شه که بیاد این در بی صاحاب شده رو باز کنه.اصلا به فرضم که یکی پیدا شه ودرو باز کنه،اون وخ تو بری کلاس می خوای به حسینی چی بگی؟!می خوای بگی"ببخشید استاد گلاب به روتون رفته بودم دست به آب؟!" همینم مونده دیگه...انقدر توکلاس ضایع بازی درآوردم که همه فکر می کنن منگلم!اگه همچین چیزیم به حسینی بگم دیگه یقین پیدا می کنن که یه مشکلی دارم.اِی خدا من و نکشه!چرا انقدر خلم؟!
خلاصه تا ساعت 8:30 تو دستشویی بودم و داشتم از عطر دل انگیز فضا لذت می بردم!
حالم بد شده بود خفن!آخه ننه اتون خوب،باباتون خوب،اگه درو درست نمی کنین چرا دیگه دستشوییاتون بوی گربه مرده میده؟!
حس کردم صدای پای یه نفرو شنیدم...واسه همینم شروع کردم به جیغ زدن:
- کمک...من اینجا گیر کردم!کمکم کنین! کسی اونجا نیست؟!
صدای ظریف دخترونه ای رو شنیدم:
- عزیزم گیر کردی؟!تو کدوم دستشویی هستی؟!
با پام یه لگد محکم به در زدم و گفتم:اینجام خبر مرگم!
دختر خنده ریزی کردو به سمت در اومد. به درفشار آوردو بعداز کلی جون کندن در باز شد.وای باورم نمشد!!!نجات پیدا کردم!!! داشتم خفه می شدم!!!سریع از اون دستشویی کذایی اومدم بیرون.نفس عمیقی کشیدم وریه هام وپرکردم ازهوای پاک.
دختر لبخندی بهم زدوگفت:عزیزم چرا گیر کردی؟!
بااخمی که روی پیشونیم بود،غرغرکنان گفتم:چه می دونم؟!معلوم نیست کدوم گور به گور شده ای این در بی صاحاب و بسته!مگه دستشویی هم جای شوخیه که اینا کرم می ریزن؟!
دختر ریز خندیدوگفت:حالا عیب نداره خوبیش اینه الان که اومدی بیرون!
- وای دستت طلا...داشتم میمیردم!خفه شدم از بوی گند!
دختر دوباره خندید.چرا من هرچی می گم این زرت زرت میزنه زیر خنده؟!کجای حرفای من خنده داره؟!!
دختر بالبخندمهربونی که روی لبش بود،گفت:خواهش می کنم عزیزم!
وبعدبه کاغذی اشاره کردکه روی در دستشویی چسبیده شده بود وگفت:فکر کنم اون مال توئه!
چی مال منه؟!وا!!!مگه آدم به در دستشویی کاغذ می چسبونه؟!
متعجب وگنگ به سمت کاغذ رفتم و از روی در کندمش.
باخودکار آبی چیزی روش نوشته شده بود:
"دستشویی بهت خوش گذشت؟!تقصیر خودته...خودت گفتی بگرد تا بگردیم!گردش خوبی بود نه؟!"

داشتم از عصبانیت آتیش می گرفتم...رادوین چطور به خودش اجازه داده که همچین کاری بامن بکنه؟!مگه من چیکار کرده بودم؟ بااین کارش حتما این واحدو افتادم...آخه خدایی این انصافه؟!انصافه که من به خاطر 4 تا لاستیک از درس و دانشگاهم عقب بمونم؟!
دلم می خواست رادوین اینجا بودتا میزدم دکوراسیونش و میاوردم پایین...پسره بیشعور احمق عوضی!!!
زیرلبی به رادوین فحش می دادم ولعنتش می کردم.الان من چجوری پاشم برم سر کلاس؟!
صدای دختره من و ازافکارم بیرون کشید:
- این و همون یارو که درو قفل کرده نوشته نه؟!
برای تایید حرفش سری تکون دادم وباعجله از دستشویی خارج شدم.همون طور که می دویدم،برای دختره دستی تکون دادم و گفتم:مرسی ازت!لطف کردی.
دختره هم برام دست تکون داد.
همین جوری می دویدم و زیر لبی غرغر می کردم...
پسره ی پررو...چطور به خودش اجازه داد اینکارو بامن بکنه؟!نه...مثل اینکه اینجوری نمیشه!!!باید یه حال اساسی ازش بگیرم!!!
آخه این بشر چرا انقدر پرروئه؟!خدایا من و ازدست این بکش راحتم کن...نه اصلا چرا من و بکشی؟!اون و بکش که یه جماعتی از دستش خلاص شن.
من باید برم...باید برم سرکلاس...به خاطر حال گیری از رادوینم که شده باید برم!حتی اگه حسینی بهم متلک بندازه.
انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی به در کلاس رسیدم!!!
انقدر دویده بودم که نفس نفس میزدم. به دیوار تکیه دادم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
بعداز چند دقیقه که حالم بهترشد،به سمت در رفتم ودر زدم.
بااجازه حسینی دستگیره درو توی دستم گرفتم وبعداز یه نفس عمیق درو باز کردم.
حسینی روبروی تخته وایساده بودو داشت درس می داد.سلامی کردم.ارغوان تانگاهش بهم افتاد لبش و به دندون گرفت و نگران زل زدبهم.
باچشمام توی کلاس گشتم تا رادوین خره رو پیدا کنم.ایـــش!!!دقیقا کنار درنشسته بود!!! درست کنار جایی که من وایساده بودم! درحالیکه یه لبخند شیطون روی لبش بود،باغرور به من نگاه می کرد.
خودشیرین همیشه روی صندلیای جلو می شینه تا خودشیرینی کنه ! لوس.دلم می خواست برم دهنش و جر بدم!عوضی!واسه من لبخندم میزنه!
- خانوم شایان،شما بازم دیرکردین؟!
بااین حرف حسینی به سمتش برگشتم.لبخندی زدم وگفتم: ببخشید استاد.واقعا معذرت می خوام...راستش من...
حسینی پرید وسط حرفم وگفت: لطفا الکی بهانه نیارید خانوم محترم.هنوز بلبل زبونیای هفته پیشتون تو خاطرم هس!
ای تو روحت رها!!نمی شد هفته پیش جلوی دهنت و بگیری تا الان به این فلاکت نیفتی؟!فکر کنم از فردا باید عین جوجه اردک بیفتم دنبال این حسینی وازش خواهش کنم که من و ببخشه!!بلکه این واحدو نیفتم!!!انقدر بدم میاد از منت کشی!
باصدایی که سعی می کردم مظلوم به نظر برسه،گفتم:ببخشید استاد من هفته پیش حالم اصلا خوب نبود!
صدای رادوین و شنیدم:توکی حالت خوبه؟!همیشه عین سگ پاچه ملت و می گیری!
صداش انقدر آروم بود که فقط منی که کنارش وایساده بودم فهمیدم چه زری می زنه!عوضی بی شعوور من عین سگ پاچه می پرم؟!پررو...دلم می خواد همچین این چهارتااستخوون وبزنم تودهنش که همه دندوناش بریزه توشکمش ولی الان وقتش نیست...نه!!
حسینی نگاهی بهم انداخت وگفت:درهرصورت من...
صدای خانوم احمدی،استاد نقشه کشیمون،مانع ادامه نطق جناب حسینی شد(چه ادبی شدم من!):
- ببخشید آقای حسینی، جناب آقای شهریاری فرمودن بریم دفتر ریاست عرض مهمی دارن.
حسینی نگاهی به خانوم احمدی انداخت وسری تکون داد.بعد رو کرد به رادوین وگفت:رستگار تو بخون تا من برگردم.
وبه همراه خانوم احمدی از کلاس خارج شد.
حسینی که رفت،رادوین غلط گیرش و به دست گرفت و گذاشت جلوی دهنش ورفت روی صندلیش ایستاد!
وا!!!این زده به سرش؟! حسینی گفت یه قسمت از کتاب و بخونه،دیگه روصندلی رفتنش واسه چیه؟!خل دیوونه!!
رادوین تک سرفه ای کردو شروع کرد به خوندن:
پیرهن صورتی دل من و بردی
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی برمی گردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم
چراغ شام تارم
بیا چشم انتظارم
چقدر نازت کشیدم
تو رفتی از کنارم
بیا رحمی به حال زار ما کن
بیا این بی وفایی را رها کن
تو گفتی آشناییمون خطا بود
خطا کردم تو هم امشب خطا کن
همین جوری می خوند ومسخره بازی درمیاورد.بچه هاهم باهاش دست می زدن وهمراهیش می کردن.تنها کسی که مات ومبهوت بهش زل زده بود،من بودم!
لاکردار عجب صدایی داره!!!خدایا نمی شد صدا به این قشنگی رو به یکی دیگه بدی؟!آدم قحط بود؟!چیش!!

رادوین همون طور داشت می خوند:
پیرهن صورتی دل من و بردی
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی برمی گردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم
- به به به...عروسی راه انداختی رستگار؟!
بااین حرف حسینی،کل کلاس خفه خون گرفتن وبه سمتش برگشتن... همه ترسیده بودن ورنگشون پریده بود...تنها کسایی که خیلی خونسرد بودن من و رادوین وسعید عالی بودیم.
من که کاری نکرده بودم بخوام بترسم،رادوینم که کلا ترسی ازهیچی نداره!! سعیدم که به طورکلی زیاد ازاین ضایع بازیاداشته عادت کرده.
رادوین خیلی خونسرد از صندلیش پایین اومد و خیلی ریلکس زل زد به حسینی!!
حسینی که از این همه خونسردی رادوین داشت حرص می خورد،عصبی گفت:من کلاس و سپردم دست تو!اون وقت تو میای آهنگ می خونی برای بچه ها؟!
رادوین خیلی خونسرد وبی تفاوت گفت:استاد خودتون گفتید بخون.
استاد عصبی تراز قبل گفت:منظورمن این بودکه کتاب و بخونی نه این شعر مسخره رو.
- جناب حسینی شما باید مشخص می کردین که من باید چی و بخونم!شماکه گفتین بخون،منم فکر کردم منظورتون اینه که بخونم نه اینکه بخونم!
وقتی بخونم اول رو گفت،دستش و به صورت میکروفن جلوی دهنش گرفت وادای خوندن درآورد وبرای بخونم دومش هم کتابی دستش گرفت و ادای کتاب خوندن درآورد.
بااین حرکتش،بچه ها زدن زیر خنده...منم خنده ام گرفته بود!!خیلی بامزه اَدا در میاورد!
حسینی حسابی ازکوره در رفت وبا صدایی که به زور داشت کنترلش می کرد که بالا نره،گفت: برو بیرون رادوین.
رادوین خونسرد تراز دفعه های قبل گفت:واسه چی؟!
- برای اینکه من میگم!
- آخه...
حسینی عصبی پرید وسط حرفش: آخه ماخه نداریم،بیرون!
رادوین که دید چاره ای نداره و اگه یه ذره دیگه بمونه،حسینی دکوراسیونش و میاره پایین،به ناچار بلند شدو به سمت در کلاس رفت.
حسینی ادامه داد:
- وشما خانوم شایان به خاطر بی انظباطیتون باید تشریف ببرید بیرون.رادوین توهم به خاطر مسخره بازیت باید بقیه کلاس و توحیاط دانشگاه سر کنی!هردوتون هم جلسه بعدی حق پاگذاشتن توکلاس و ندارین تا من تکلیفتون رو روشن کنم!حالا هم بیرون!
وبعد بی توجه به من و رادوین،به سمت تخته رفت وشروع کرد به درس دادن!
این یعنی برید گمشید بیرون اعصابتون و ندارم!
من زودتر از رادوین از کلاس خارج شدم.بعداز من رادوین اومد بیرون ودرو بست.
زیر لبی گفت:اینم خله ها!
تصمیم گرفتم هرچی که دق ودلی دارم ازش،سرش خالی کنم.
عصبی گفتم:خل تویی نه اون بیچاره!
رادوین اخمی کرد و باصدایی عصبی وتهدیدآمیز گفت:نشنیدم چی گفتی!؟
- من وظیفه ای ندارم هرجمله ام و دوبار برای شما تکرار کنم جناب ناشنواء الدوله.
رادوین پوزخندی زدوروی پاشنه پاش چرخید.داشت می رفت به سمت راه پله که باصدای من متوقف شد:
- کجامیری؟!وایسا!می خوام باهات حرف بزنم.
بالحن مسخره ای که واقعا رو مخم بود،گفت:فکر نمی کنی سختت باشه با ناشنواء الدوله حرف بزنی؟!آخه باید هرجمله ات و دوبار برام تکرار کنی!
باصدای محکم وجدی گفتم:نه،سختم نیست!
بااین حرفم،رادوین به سمتم برگشت وزل زد تو چشمام وگفت:می شنوم.
بانفرت توچشماش نگاه کردم وعصبی گفتم:
- وقتی داشتی اون دربی صاحاب شده رو می بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟!هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تاشاید دست بر قضا یکی بیاد من و ازاون توبیاره بیرون؟!هیچ به بوی حال بهم زن اونجا فکر کردی؟!هیچ به حال من فکر کردی؟!هیچ به...
پرید وسط حرفم و عصبی ترازمن گفت:
- توچی؟!وقتی داشتی ماشینم و پنچر می کردی،به این فکر کردی که من باید چه غلطی بکنم؟!هیچ به این فکر کردی که چجوری باید برم شرکت؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه یه کار مهم داشته باشم؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه اون کار مهمم یه جلسه باشه؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه به اون جلسه نرسم؟!هیچ به این فکر کردی که اگه به اون جلسه نرسم چی میشه؟!هیچ به این فکرکردی که ممکنه تمام زندگیم به رو هوا؟!هیچ به این فکر کردی که...
دیگه نفسش یاریش نکرد و دست از حرف زدن برداشت.ازم فاصله گرفت وروی یکی از صندلی های توی سالن نشست.بادستاش شقیقه هاش و فشار داد.چندتانفس عمیق کشیدتا آروم بشه.واقعا عصبی بود!
ترسیدم پاشه بیاد دهن مهنم و بیاره پایین!واسه همینم دست توی کیفم کردم و از توش یه بطری آب معدنی بیرون آوردم.
به رادوین نزدیک شدم وبطری آب و به سمتش گرفتم.باصدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:بیایه ذره بخور!حالت بهتر میشه.
بااین حرف من،رادوین چشماش و بازکرد ویه نگاه متعجب به من انداخت.تعجب کرده بوداز اینکه می دید من انقدر مهربون شدم که نگران حالشم!بیچاره خبرنداشت که من نگران حال خودمم نه اون!می ترسیدم بااون اعصاب داغونش بزنه لَت وپارم کنه!
رادوین نگاه متعجبش و ازمن گرفت وبه بطری آب دوخت.دوباره به من نگاه کرد دوبعدبه بطری!انقدر نگاهش بین من وبطری آب جابه جا شدکه کلافه شدم.
عصبی گفتم:بیابگیر بخورش دیگه!چرا هی چشمات بین من و بطری رژه میره؟!چرا اینجوری نگاهش می کنی؟! سَم که توش نریختم.
رادوین لبخند شیطونی زد وگفت:شاید ریخته باشی!من که نمی دونم!!
پوزخندی زدم و گفتم:ما هنوزاول خطیم!من اول باید یه ذره حرصت بدم بعد برم پی ناکار کردنت!بگیر بخورش!فعلا نمی خوام بفرستمت به دیارباقی!

رادوین لبخندی زدو بطری آب و ازدستم گرفت.به آب توی بطری چشم دوخت.بطری پره پر بود!خودم امروز صبح خریده بودمش.
درش وباز کردو بایه حرکت کل آب معدنی رو خورد!
این آدمه؟!نه واقعا آدمه؟!خدایا مطمئنی گودزیلایی چیزی نیافریدی؟!چجوری اون همه آب رو خورد؟!اونم بایه حرکت؟!
من یه آب معدنی بگیرم،تو طول روز نصفشم نمی خورم،بقیه اش رو هم می برم خونه بعدکه بیشتر مواقع اشکان ترتیبش و میده!
درهرصورت این یه گودزیلای به تمام معناس!
رادوین آبش و که خورد،خیلی ریلکس به من که چشمام ازتعجب شده بود قده دوتا سکه 100 تومنی نگاه کردوگفت:چیه؟!چرا اینجوری نگام می کنی؟!
باانگشت اشاره ام به بطری خالی اشاره کردم و متعجب گفتم:خوردیش؟!
رادوین خونسرد گفت:خب آره دیگه!
- همش و؟!
اخمی کردوگفت:تو چقدر خسیسی!یه آب معدنی بود دیگه !
ازحرفش ناراحت شدم.یعنی چی؟!من اصلامنظورم پولش نبودکه!
ناراحت گفتم:منظور من پولش نبود.تعجبم هم ازاین بود که چجوری اون همه آب و یه نفس خوردی!
روی پاشنه پام چرخیدم وبه سمت راه پله رفتم. یه چیزی یادم اومد...باید بهش می فهموندم که هنوزم ازش متنفرم تا هوایی نشه وفکرای بی خورد به سرش نزنه! این که خودشیفته هست!!!می ترسم خیال کنه عاشق چشم وابروش شدم که بهش آب دادم!
واسه همینم متوقف شدم و به سمتش برگشتم وبدون اینکه بهش نزدیک بشم،گفتم:
- قبل ازاینکه برم باید یه چیزی بهت بگم که یه وخ هوای الکی بَرِت نداره.یه وخ فکر نکنی بهت آب دادم عاشق دلباختتم!عصبی بودی،ترسیدم بیای بزنی لهم کنی!برای نجات جون خودم بهت آب دادم!وگرنه تودرحال مردنم باشی من به دادت نمی رسم.درضمن گردش ماهنوز سرجاشه!شما دوتا عملیات پیاده کردی،من یکی!پس یعنی من باید دنبال نقشه جدید باشم.مواظب خودت وماشینت وجلسه های مهمت باش جناب رستگار!
این و که گفتم،سریع روم و ازش برگردوندم وبه سمت پله ها رفتم.
همون طورکه می رفتم،صدای رادوین رو شنیدم:
- خانوم کوچولو،به دلیل تپل بودن کارم 3-6 جلو هستم.بیفت دنبال یه نقشه تپل که عقب نمونی!
بچه پرروی بی ریخت خودشیفته!دلم می خواست بزنم لهش کنم.باحرص راه می رفتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.باید یه نقشه جدید پیدا کنم تا حال این آقا رادوین و بگیرم!خیلی باد کرده...فکر میکنه حالا چه شاهکاری کرده!!
××××××××
دوروزی میشه که دارم به این مخ ناقصم فشار میارم بلکم یه نقشه ای چیزی به ذهنم برسه!
اما نه خیر.مثل اینکه خدا تو مخ ما کاه ریخته! هیچ فکری به ذهنم نمی رسه.یعنی بایه پنچری لاستیک،قدرتم ته کشید؟!نه...امکان نداره.رها نیستم اگه این پسره رو از رو نبرم.بچه پرروی بی شعور فکر کرده حالا چه شاهکاری کرده!!!تواین دو روز هردفعه من و دید،یه پوزخند مسخره روی لبش بود که کسی جز من معنیش و نمی فهمید!هیچ دلم نمی خواست که جلوی رادوین کم بیارم وازخودم ضعف نشون بدم.دلم نمیخواد فکرکنه که من یه دختر لوسم که فقط نُطق می کنم وکاری ازدستم برنمیاد.باید حالیش کنم.من و تو دستشویی گیر میندازه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم!
بالرزش گوشیم که توی جیب شلوار اسپرتم بود،به خودم اومدم و گوشیم و ازتوی جیبم بیرون آوردم.اسم ارغوان و که روی صفحه گوشیم دیدم،یه لبخند اومد روی لبم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم.صدای پرانرژی وجیغ جیغوی ارغوان اومد:سلام به روی عین بوزمجه ات!
- سلام به روی عین میمونت!
- دلت میاد؟!من که انقدر نانازم!

خندیدم و گفتم:بعله دیگه.تواز خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
ارغوان خنده ای کردو گفت:چه خبرا منگول جون؟!
- هیچ،جز دوری ز یار ودل تنگی های شبانه!
ارغوان باخنده گفت:اوهو...چه ادبی!حالا چرا دل تنگیای شبانه؟!نمیشه روزانه باشه؟!
خندیدم و بالحن لاتی مخصوص به خودم گفتم:دِ نَ دِ نمیشه!من کلاً با روز حال نمیکنم،دل تنگی باس شبونه باشه!
ارغوان خنده ای کردو باشیطنت مضاعف ولحنی لاتی گفت:حرف شوما متین داش.مام کِره خودت منحرفیم ولی مشکل یه چیز دیگه اس!یار کجاس که دل تنگیش شبونه- روزانه داشته باشه؟!
بالحن مسخره ای گفتم: عزیزم اون که مشکلی نداره!!! جلوی در خونه ما انقدر یار ریخته که نمیشه جمعشون کرد.هروخ میخوام برم بیرون،جلوی دست و پام و می گیرن!همشونم از دم خوشگل وخوش تیپ!!!منتهی می دونی که شاهزاده سواربراسب سفید من هنوز نیومده...به جاش بایکیشون تا کردم قرار شده بیاد تورو بگیره!ای... بدک نیست...یه خرده همچین کوتاهه...شکم داره قده بشکه...سیاهم هست...دماغشم خفن توآفسایده!!
ارغوان جیغی کشید وگفت:اون که شوهر آینده خودته منگل!
خنده ام گرفته بود.ما چقدر خلیما!!
تو فضای ضایع بازار خودم غرق بودم که یهو یه چیزی یادم اومد.هِه بلندی گفتم...خاک برسرم شد!
ارغوان که هُه من و شنیده بود،نگران گفت:چی شده رها؟!
- خاک به گورم شد اری!
- چی شده؟!
- اشکان...
ارغوان نگران وآشفته پرید وسط حرفم:
- اشکان چی؟!مرده؟!مرده،نه؟!آره، مرده...مرده که تواینجوری کپ کردی!آخی بمیرم براش.سارا چیکار کنه حالا؟!ای وای...
دیگه داشت زیادی چرت می گفت.پریدم وسط حرفش:چرت نگو ارغوان!زبونت و گاز بگیر! به فرض محالم زبونم لال،زبونم لال،خدایی نکرده،اشکان مرده باشه من می شینم اینجا باتو درباره شوور آینده زر زر می کنم آخه عقل کل؟!
ارغوان کلافه گفت:گرفتی من و؟! چی شده پس؟!
- من تو رو نگرفتم والا!تو یه بند داری نطق می کنی.من یه اشکان گفتم،تو اشکان و قاطی اموات کردی،واسش ختم گرفتی...ولت می کردم لابد می خواستی به دلیل علاقه شدید سارا به اشکان،اون و هم از درد دل تنگی بکشی نه؟!
- چرت نگو رها...بگو چی شده!؟!!
- هیچی بابا...تازه یادم افتاد....هفته دیگه تولد اشکانه!
- زکی!گرفتی مارو؟!تولد اشکانم مگه این همه ترس داره؟!
- آخه هیچی براش نگرفتم اری.
- خب میری می گیری.
- کِی اون وخ؟!
- امروز که جایی نمیخوای بری؟!
- نه بابا من کجارو دارم برم؟!
- خیلی خوب.آماده باش...یه نیم ساعت دیگه اونجام.باهم میریم یه چیزی می خریم براش.
از سر ذوق جیغی کشیدم و گفتم:واقعا؟!
-اوهوم.واقعا!
ازپشت گوشی ارغوان و ماچ کردم و گفتم: وای اری عاشقتم.(کلا عادت داشتم هی هی ماچ وبوسه بفرستم برای ملت از پشت گوشی!)
- خوبه خوبه...من و ماچ نکن...من خودم شوهر دارم!!!
- اون وخ کجان این داماد مشنگ؟!
ارغوان خندیدوگفت:نمی دونم والا!به گمونم زدن لت وپارش کردن.وگرنه محال بود انقدر دیر کنه!
باخنده گفتم:آره...احتمالا خودش و کشتن،باخرشم سوسیس بندری درست کردن!
ارغوان خندید وگفت:بسه انقدر من و خندوندی دلقک!!!برو زودتر آماده شو بیا دم درتون.
- دلقک خودتی!فعلا.
می خواستم گوشی و قطع کنم که ارغوان جیغ جیغ کرد:
- رها...رها...
کلافه گوشی و دوباره سمت گوشم بردم وگفتم:هان؟!
باخنده گفت:فقط داری میای،دم در حواست به این عُشاق خاطرخواهت باشه،یه وخ نرن زیر دست وپا!
خندیدم و گفتم:کوفت!بروبمیر.توکه دلقک تری!نیم ساعت دیگه دم درم.
-باشه دیر نکنی منگول! بای.
- بای.منگولم خودتی.
بعداز قطع کردن گوشی،به سمت کمد لباسام رفتم و سریع آماده شدم.یه آرایش ملایمم کردم و کیفم و ازروی تخت برداشتم.برای آخرین باریه نگاه به خودم توی آینه کردم.همه چی خوبه...از اتاق خارج شدم.
به سمت در ر ورودی خونه رفتم تا بزنم به چاک که صدای مامان سرجام میخکوبم کرد:
- خانوم کجا تشریف می برن؟!
باشنیدن صدای مامان قیافه ام مچاله شد...به سمت مامان برگشتم ودر حالیکه سعی می کردم مظلوم ترین لحن ممکن وداشته باشم،گفتم:باارغوان میخوایم بریم بیرون.
مامان باشنیدن اسم ارغوان،لبخندی زدوگفت:باشه پس زود برگرد عزیزم.
کلاً مامان مثل چشماش به ارغوان اعتماد داشت.مامان مام که همه رو دوست داره الا دختر خودش!!!
چشم بلند بالایی گفتم و بعداز خدا حافظی ازخونه زدم بیرون.
از حیاط گذشتم و درحیاط و بازکردم.ارغوان هنوز نیومده بود.یه 10 دیققه ای منتظرش موندم.تقصیر خودمه دیگه که انقدر زودحاضر شدم!!!وقتی گفت نیم ساعت دیگه یعنی نیم ساعت دیگه، نه 20 دیقه دیگه!
سوار ماشین ارغوان شدم وبانیش باز بهش سلام کردم. بانیش بازتراز خودم جوابم و داد:
- سام علیک داش!

اینم واسه ما لات شده!تقصیر اشکانه دیگه...انقدر اینجوری حرف زد که هم من هم ارغوان وهم سارا لات شدیم!!!
باخنده گفتم:خدا اشکان و نکشه...ببین چیکار کرده که همه لاتی حرف می زنن!!!
ارغوان خنده ای کردوگفت:من قربون دادش اشکان توبرم که انقده ماهه!!!
باخنده گفتم:اگه سارا بدونه تو قربون صدقه شوهرش میری...
ارغوان ماشن و روشن کردو به راه افتاد.بعد خیلی جدی گفت:سارا خودش می دونه که من اشکان و از آرتان هم بیشتر دوست دارم!!!خودم بهش گفتم.اشکان یه تیکه جواهره که نصیب سارا شده.همیشه بهش میگم که قدر اشکان و بدونه.اشکان مثه دادشم می مونه...خوده ساراهم می دونه.
لبخندی روی لبام نشست وبه روبروم خیره شدم.
از وقتی بچه بودیم،رابطه صمیمی با خونواده ارغوان اینا داشتیم.مامان و باباهامون که ازقدیم تاحالاباهم دوست بودن...من و اشکان و ارغوان وآرتان هم شدیم مثل 4 تا خواهر برادر!!!ارغوان وآرتان اشکان وخیلی دوست دارن...خوده اشکانم چندباری شنیدم که گفت آرتان عین داداش نداشته منه وارغوانم به اندازه رهادوست دارم...البته ازخدا که پنهون نیست،ازشما چه پنهون من زیاد از آرتان خوشم نمیاد...یه جوریه!!خیلی چندشه!!!!راستش...شاید فکرکنین دچار توهم حاد شدم ولی جدیداً آرتان خیلی هیز شده...یعنی قبلاًهم بودا ولی الان دُزِش خیلی رفته بالا...به جانه خودم هردفعه من و می بینه باچشماش قورتم میده.رومم نمیشه به ارغوان چیزی بگم!!!شایدم من اشتباه میکنم ولی نگاهی که آرتان به من داره اصلا شبیه نگاهی که اشکان به ارغوان داره،نیست...نمی دونم شایدم من خل شدم...بیخی بابا.ولش کن!!!من حوصله فکر کردن به این مزخرفات و ندارم.
ارغوان همون طور که رانندگی می کرد گفت:خب منگول میخوای برای این داش اشکان ما چی بخری؟!
سردرگم وگنگ گفتم:نمی دونم...
- زِکی!!!نمی دونی؟!یعنی چی که نمی دونی؟!نکنه ماباید تا شب توخیابونای تهران پلاس باشیم و دنبال کادوی تولد بگردیم؟!؟؟
بانیش باز گفتم:خوشم میادکه بچه تیزی هستی!!!
- مــــــرگ!
بعداز گفتن این حرف،به روبروش خیره شدو توفکر فرو رفت...
بعداز مدتی گفت:خب لباس که نمیشه براش بگیریم.زیادی لباس داره...ساعتم که خب وُسعِت نمیرسه قطعا!ببینم چقدری پول داری حالا؟!
- 200 تومن.
- خب پس.باید بیخیال ساعت بشیم.ساعتِ خوب حداقل 300 تومن هست...خب پس چی بخریم؟!
این وکه گفت دوباره رفت توهپروت.دقیقا 5 دقیقه داشت فکر می کرد...
یهو گل از گلش شکفت.بشکنی زدو باخوشحالی گفت:یافتم!!! ادکلن می گیریم براش!
زِکی...این همه فکر کرد حالا میگه ادکلن بخریم؟!
پوزخندی زدم و گفتم:اری جون خودت تنهایی به این شگرف رسیدی؟!!!!مطمئنی کسی کمکت نکرده؟!
- بروبمیر توام!مگه ادکلن بده؟!
- نه ولی خب گزینه هر آدم کوتَه فکری همین ادکلنه...دلم میخواد کادوی من خاص باشه...می دونی...یه چیزه خاص...یه چیزه...
ارغوان پرید وسط حرفم و گفت:ببند بابا!!! چیز خاص از کجا گیر بیاریم؟!تو خودت خاص هستی،دیگه کادوت لازم نیست خاص باشه که!!!
لبخندی زدم.ذوق زده بهش نگاه کردم و گفتم:راست میگی؟!
ارغوان همون طورکه حواسش به رانندگیش بود،گفت:جونه تو!تو جزو آدمای کم توان ذهنی حساب میشی...خب خاصی دیگه...اشکانم که این و می دونه...ازتو انتظاری نداره بابا! یه جوراب بخر قال قضیه رو بکن بره پی کارش!!!
بچه پررو من و مسخره میکنه.باحرص روم و ازش برگردوندم و گفتم:لوس بی مزه!
چد دقیقه ای،به خیابونا ومردم زل زده بودم وبه ارغوان توجهی نمی کردم اماتمام فکرم مشغول این بودکه برای اشکان چی بخرم؟
ارغوان بدم نمی گفتا!ادکلن درسته که خیلی تکراری شده بودولی هنوزم ازببقیه چیزا بهتروباکلاس تربود...همون ادکلن بخرم بهتره...اشکان که لباس نمیخواد...به قول ارغوان وسعمم که نمی رسه ساعت بگیرم.همون ادکلن از همه بهتره.
صدای ارغوان من و ازافکارم بیرون کشید که باخنده می گفت:بهت بَرخورد؟!باشه بابا!تو تیزهوش...نخبه...استعداد درخشان...خوب شد؟!
بانیش بازبهش نگاه کردم و گفتم:این وکه من از همون اول می دونستم!
ارغوان خندیدوگفت:دیوونه!!!
- اری من میگم بریم همون ادکلن و بگیریم!
- چی شد؟ یهو نظرت عوض شد خانوم خاص؟!
- خب چاره دیگه ای ندارم...حالا کجا بریم بخریم؟!
ارغوان اشاره ای به داشبرد ماشین کردو گفت:یه کارت ویزیت هست اون تو بده به من.
داشبردو باز کردم و کارتی که دیزاین مشکی-سفید داشت رو به ارغوان دادم.
نگاهی به آدرس پشتش انداخت و کارت و دادبه من. به کارت نگاه کردم"ادکلن هخامنش"...اوهو...چه اسم خشن ومتمدنی!!!!اصلا خونواده داره!
همون طور که داشتم کارت و کنکاش می کردم،از ارغوان پرسیدم:تو رفتی اینجا؟!ادکلناش اصله؟!خوبه؟!
- من که نرفتم...کارتش و از دختر خالم گرفتم. میگفت ادکلنای خوبی داره.حالا بریم ببینیم چی میشه...

باارغوان وارد مغازه شدیم.مغازه خالیه خالی بود!به جزخودمغازه داره،کسی نبود!ببین این ارغوان من وکجا آورده!سگ پرنمیرنه!خب معلومه جنساش بُنجوله که مگس می پرونه دیگه.
گذشته از مگس پروندن طرف،مغازه اش درحد بنز خفن بود.یه مغازه شیک بادیزاین مشکی سفید!درست عین دیزاین کارت ویزیتش.توی مغازه پر بود از ادکلنایی که باسلیقه چیده شده بودند.همه چیز شیک وقشنگ بود! بوی خوش یه ادکلن تلخ هوارو پرکرده بود...
یه پسر قدبلند،باپوستی گندمی وچشم وابروهای مشکی،پشت پیشخون مغازه نشسته بود.بادیدن ماازجاش بلندشدولبخندی زدو با احترام گفت:روزبخیر خانوما!
اوخی نازبشی پسر!چه باشخصیت وباکمالات!
من وارغوان به پسره نزدیک ترشدیم وربروش وایسادیم.
ارغوان لبخندی زدوگفت:روزشمام بخیر.
- می تونم کمکتون کنم؟!
- راستش ما اومدیم تابرای تولد یکی ازدوستامون یه ادکلنی چیزی بخریم.
- البته...فقط جسارت نباشه خانوم،این دوست شما آقاهستن یاخانوم؟!
این بار من جواب دادم:
- آقائه!
پسره که انگار از لحن غیر رسمی من خنده اش گرفته بود، خنده اش و جمع کردو به سمت یکی از قفسه های چوبی رفت و چندتا ادکلن و باخودش آورد.ادکلنارو گذاشت روی میزو گفت:خب پس بفرمایید تست کنید.
یکی یکی ادکلنارو به مامیداد تا بوکنیم ببینیم خوبه یانه!! من که سرم داشت گیج می رفت!!!بوشون بد نبود ولی خب راستش خوبم نبود...
یه لحظه از پسره وارغوان فاصله گرفتم.باتمام وجودم عطر خوشبویی که فضای اتاق و پرکرده بودو توی ریه هام فرستادم.خیلی خوشبو بود.داشتم مست می شدم!وایسا بببینم...این بو یه جادیگه هم به مشام من خورده...کجابود؟!
همین طورداشتم فکر می کردم که ببینم چرا این عطر انقدر برام آشناست...ارغوانم داشت بقیه ادکلنارو تست می کرد...
غرق فکربودم که دیدم رادوین ازتویه اتاق اومدبیرون و روبه پسره گفت:شاهین این بولگاری...
چشمش که به من افتاد،ادامه حرفش و خورد.
ایــــــش!این اینجا چی می خواد؟!پسره بی ریخت!!!
رادوین باتعجب به من زل زده بود. منم تعجب کرده بودم.
بالاخره به زبون اومد:
- تو اینجا چیکارمیکنی؟!
پوزخندی زدم وگفتم:دقیقا این همون سوالی بودکه من ازجناب داشتم!
اون پسره که تازه فهمیده بودم اسمش شاهینه،روبه رادوین گفت: شما هم دیگه رو می شناسین؟!
رادوین هون طورکه به من زل زده بود،پوزخندی زدو زیرلبی جواب شاهین و داد:
- آره،متاسفانه!
خیلی ازدستش عصبانی شده بودم.متاسفانه؟!هِه...فکر کرده من خوشبختم ازآشناییش؟! بچه پررو!!!دلم می خواست بزنم لهش کنم امابهتر بود که حداقل جلوی این شاهینه آبروی نداشته ام و حفظ کنم.واسه همینم چندتا نفس عمیق کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه.ریه هام و از عطر مست کننده فضا پرکردم.
یه دفعه یه چیزی یادم اومد...
اِ!!! این که بوی عطر رادوین خره است!آره...همون عطریه که اون روز زده بود...همون روز که اومد واسه پنچری ماشینش حالم و تیلید کرد!!!
لبخند شیطونی زدم و به سمت رادوین رفتم که بامن فاصله داشت.رادوین تعجب کرده بود ازاینکه می دید من دارم میرم سمتش!!!باچشمای گردشده اش به من زل زده بودتا بفهمه چه غلطی می خوام بکنم...
باقدمای بلند خودم و بهش رسوندم.لبخند شیطونی تحویلش دادم و برای اطمینان خاطردماغم و بردم سمت پیرهن مردونه آبی آستین سه ربعی که پوشیده بود!!!
رادوین واقعا تعجب کرده بود.لابد فکر کرده می خوام ماچش کنم!
اوق!من؟!رادوین؟!من رادوین و ماچ کنم؟!ایـــش!
عطرش و که بو کردم و مطمئن شدم خودشه،سریع ازش فاصله گرفتم.زیرلبی گفتم:خودشه...
رادوین متعجب گفت:چی خودشه؟!
جوابش و ندادم. به جاش یقه لباسش و گرفتم وکشیدمش به سمت ارغوان وشاهین که باتعجب بهم زل زده بودن...طوری یقه اش و گرفتم که دستم به بدنش نخوره. رادوین چون اون لحظه توشوک بود،عین اردک دنبالم اومد وگرنه درحالت عادی که من نمی تونستم این گودزیلارو نیم سانتم جابه جاکنم!!!
رادوین باتعجب به من زل زده بودوچشماش شده بودن قده 2 تا سکه 100تومنی!
لبخندشیطونم و تجدید کردم و روبه شاهین گفتم:آقاشاهین،ازاین عطرایی که این گودزیلا زده می خوام!!!
بااین حرفم،شاهین ازخنده ریسه رفت.همون طورکه می خندید، به سمت یه قفسه رفت ویه شیشه ادکلن و ازش بیرون آورد.همون طورکه داشت میومد سمت ماگفت:اینم ازهمون عطرایی که این گودزیلا زده...
رادوین چشم غره وحشتناکی بهش رفت ولی شاهین بازم داشت می خندید.ادکلن و به سمتم گرفت تا بوش کنم و مطمئن بشم خودشه.دستم و دراز کردم و ادکلن و از شاهین گرفتم. بوش کردم.گرفتمش جلوی دماغ ارغوان و گفتم:ارغوان خوبه نه؟!به نظرت اشکان خوشش میاد؟
ارغوان عطرو بوکردوگفت:عالیه!!!بوش خیلی خوبه.حتما خوشش میاد.
سرگرم صحبت باارغوان بودم که رادوین بی هوا شیشه عطرو ازم قاپید.
بالخند بدجنسی که روی لبش بود گفت:این عطر فقط مخصوص خودمه!!! هیچ کسم اجازه نداره ازش استفاده کنه.مخصوصا اگه اون کس اشکان جون باشه!!!
اخمی کردم و گفتم:تو بااشکان چرا انقدر بدی؟!اون بیچاره چه هیزم تَری به تو فروخته؟!
اخمم و غلیظ ترکردم و ادامه دادم:
- اون و بدش به من!
این و که گفتم،به سمتش رفتم تا شیشه رو ازش بگیرم امااز دستم در رفت وازم فاصله گرفت.چند قدم دیگه بهش نزدیک شدم...چند قدم به سمت عقب رفت...من چندقدم اومدم جلو...اونم باز رفت عقب!همین طوری هی من می رفتم جلو واون می رفت عقب!یواش یواش سرعتمون بیشترشد.ای بابا!مگه تام وجریه که هی اون بدو من دنبالش؟!البته بی شباهتم نیست!من ورادوین عین موش وگربه به پروپاچه هم می پیچیم!!!
رادوین همون طور عقب عقب می رفت.سرعتش زیاد شده بودومنم ناچاربودم سرعتم و زیاد کنم.ای خدا بکشتت رادوین...
صدای شاهین حواس رادوین و پرت کرد:
- رادوین،مسخره بازی درنیار!عطرو بده به خانوم.
رادوین می خواست جواب شاهین و بده که من ادکلن و ازش دزدیدم.با این حرکت من، به سمتم خیز برداشت تا شیشه رو ازم بگیره اما من شروع کردم به عقب عقب رفتن!حالا من می رفتم عقب واون میومد جلو...درست شبیه چند دقیقه پیش منتهی برعکس!
رادوین همون طور که به سمتم میومد،باحالتی عصبی گفت:بدش به من!دلم نمیخواد توبگیریش.مگه زوره؟!بدش من!!!
- نمیخوام...برای چی باید بدمش به تو؟!
- بهت گفتم بدش من!
-نمیخوام.
- بهت میگم بده من اون و!
- نِ...مـــــی...خــــــوام
-تو خیلی بی جا میکنی که نمی خوای دختره ی...
به اینجا که رسید،حرفش و خورد.می خواست به من فحش بده؟!غلط کرده!
باحرص گفتم:خودت بی جا...
حرفم توی دهنم ماسید!چون رادوین بایه حرکت شیشه عطرو ازم گرفت.خواستم پسش بگیرم.بهش نزدیک شدم ودستم و بردم سمت دستش که یهو رادوین تعادلش و از دست داد و شیشه عطر از دستش افتاد...
از عطر به اون خوش بویی فقط یه عالمه شیشه خورده مونده بود!!!

ای بمیری رادوین!دست و پاچلفتی!!!!
شاهین خیلی سریع خودش و به شیشه عطر شکسته شده که نه هزار تیکه شده اش رسوند.کنار خورده شیشه ها روی زمین زانو زدو باصدای خفه ای گفت:چیکار کردی رادوین؟!
رادوین اخمی کردوگفت:من کاری نکردم که...تقصیر این بود!
وبادستش به من اشاره کرد.دستم و جلوی دهنم مشت کردم و گفتم:اِ اِ اِ...چرا چاخان میکنی؟!خودت الان زدی شکوندیش!!!
رادوین دهن کجی بهم کردو نگاهش و دوخت به شاهین که عین این مادر مرده هابالای سر شیشه خورده ها زانو زده بود.
کنارش روی زمین زانو زدوگفت:ببخش شاهین!نمی خواستم اینجوری بشه.اصلا می خوای خودم میرم یه دونه دیگش و برات می گیرم.
شاهین نگاهش و ازشیشه خورده ها گرفت وبه رادوین دوخت.باناراحتی گفت:اصلش دیگه توایران پیدا نمیشه!
رادوین مثل یه بادکنک خالی شدو سرش و انداخت پایین.
ای خاک توسرت کنم که انقدر دست و پاچلفتی هستی!!!نه که خودت نیستی؟!دیگ به دیگ میگه روت سیاه!خخخخ
شاهین خیلی ناراحت بود...عذاب وجدان داشتم...حس می کردم شکستن شیشه عطر تقصیر منه...خب تقصر منم بود که اینجوری شد دیگه!!! اگه من نبودم که رادوین اصلا کاری به کار این عطره نداشت.
منم به تبعیت از شاهین و رادوین کنار شیشه خورده ها وروبروی شاهین زانو زدم.چشمام و به چشمای مشکیش دوختم و بالحن معذرت خواهی گفتم:ببخشید آقاشاهین.تقصیر من بود که اینجوری شد.من اصلا نباید دست میذاشتم روی این ادکلن.معذرت می خوام... ببخشید...من...
پرید وسط حرفم وبالبخندی روی لبش گفت:نیازی به عذر خواهی نیست.شماکاری نکردین.درضمن چیز مهمی نبود.

ارغوان که تااون لحظه روسایلنت بود،مثل ما زانو زد روی زمین وگفت:ببخشید آقاشاهین.
شاهین لبخندش و پررنگ تر کردوگفت:شما برای چی معذرت خواهی می کنید وقتی کاری نکردین؟!
ارغوان جواب لبخندش و بایه لبخند دادوچیزی نگفت.
شاهین لبخندشیطونی زد وبه رادوین نگاه کرد.باشطنت ابروش و انداخت بالاوگفت:چشمم روشن رادوین!شیطون شدی!!حالا دیگه بی خبر میری دوست دختر می گیری؟!اونم دختر به این ماهی؟!!؟
وبادستش به من اشاره کرد!
این الان چی گفت؟!دوست دختر؟!من؟!برو بابا!! اصلا یه درصد،یه درصد توفکر کن من دوست دختراین گودزیلا باشم! اوق.
به رادوین نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.اخماش بدجور توهم بود.شده بودبرج زهرمار./////////////////////////////////
وقتی دید دارم نگاهش می کنم،یه پوزخند زدوتوهین آمیزگفت:شاهین،تو راجع به من چی فکر کردی؟!یعنی انقدرخرم؟!این دیوونه رو میخوام چیکار؟!
بچه پررو،توچطوری به خودت اجازه میدی انقدر چرت وپرت بگی؟!من دیوونه ام؟!
پوزخندی زدم و عصبی گفتم:آقاشاهین،من این گودزیلا رو میخوام چیکار؟! اصلا من واین دیوونه چه سنخیتی باهم داریم؟!!(وروبه رادوین ادامه دادم:)زشت بی ریخت!!!
به جای شاهین رادوین جواب داد:
- تواولین دختری هستی که این حرف و بهم میزنی!من خیلیم خوش تیپم.درضمن توچشمات مشکل داره که آدم به این توپی رو زشت می بینی!
پوزخندم و پررنگ تر کردم و توهین آمیز گفتم: من اولین نفریم که این حرف و بهت میزنم،چون بقیه مراعاتت و کردن نگفتن!هه ... توچرا انقدر از خودت راضی هستی؟!خودشیفته بی ریخت!
- من خودشیفته نیستم،این یه حقیقت محضه!
دستام و به حالت دعا به سمت آسمون که نه سقف،دراز کردم وگفتم:خدایا ببین مابا کیا شدیم هفتاد میلیون وخورده ای...خدایا همه خودشیفته های اسلام وشفاء بده.
بعدروکردم به شاهین وگفتم:ازحرف شمام ناراحت شدم.آخه چه وجه تشابهی بین منواین گودزیلای زشت بی ریخت خودشیفته دیدین که فکرکردین من دوست دخترشم؟!
شاهین چیزی نگفت وسرش و انداخت پایین.کاملا مشخص بودکه خنده اش گرفته وسعی داره خندش و جمع کنه!!!
عصبی گفتم:فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم آقای محترم!
شاهین سرش و بالا آوردوبه من نگاه کرد.دیگه اثری از خنده توی صورتش دیده نمی شد...به جاش یه اخم غلیظ روی پیشونیش بود.خیلی رسمی وجدی گفت:حق باشماست خانوم محترم،معذرت می خوام.
وازجاش بلند شدو به همون اتاقی رفت که چند دقیقه پیش رادوین ازش اومده بود بیرون.
من وارغوانم دیگه باید می رفتیم...کاری اونجانداشتیم که بمونیم...
روبه ارغوان گفتم:پاشو بریم.
واز جام بلند شدم.ارغوانم بلند شد.رادوینم بلندشد.یهو شاهین بایه جارو وخاک انداز،ازاتاق خارج شد.بادیدن ماکه وایستاده بودیم،گفت:تشریف می برید؟!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بله،ببخشید تورو خدا باعث دردسر شدیم.
وبانگاهش به شیشه خورده ها اشاره کرد.شاهین لبخندی زدوگفت:نه بابا،این به حرفیه؟!
یه دفعه صدای زنگ گوشیم فضای مغازه رو پرکرد.بعداز کلی جون کندن،گوشی و پیدا کردم.اسم اشکان روی صفحه گوشی می درخشید.اوخی!قربون دادشم برم من!!!
کمی ازجمع فاصله گرفتم و دکمه سبزرنگ و فشاردادم:
- سلام آقااشکان!
- سلام رهاخانوم گل گلاب!خوبی؟
- خوبم توخوبی؟!
- منم خوبم،رها کجایی؟!
- باارغوان اومدیم بیرون!
- بیرون کجاست؟!
نباید می فهمید که اومدم براش کادو بخرم.واسه همینم خیلی خونسرد دروغ گفتم:پاساژ ونک.
بااین حرفم،رادوین پوزخندی زد...برو بمیر!زشت بی ریخت!! ارغوان و شاهینم به من نگاه می کردن! وا!!!شایدیه حرف خصوصی باشه!!!عجب زمونه ای شده ها!!
اشکان خونسرد تراز من گفت:باشه پس همون جاباشید،من و ساراهم میاییم پیشتون!
وحشت زده گفتم:واسه چی؟!
- همین جوری،امشب میخوام ول خرجی کنم بهتون شام بدم...
چه گندی زدم!!! یعنی ماباید الان پاشیم بریم پاساژونک؟!ای خدا.
برای اینکه تن به این خواسته ندم،گفتم:نمی خواد زحمت بکشی.
- زحمت چیه بابا؟!
- بیخیال خودتون برین!
- عمرا اگه بدون توجایی برم!به ساراهم گفتم.
آخی،چه داداشی مهربونی!لبخندی زدم و گفتم:قربونت برم من که انقده ماهی.
این و که گفتم،رادوین دوباره پوزخند زد! بچه پررو.
- ماچاکر شمام هستیم.ده دقیقه دیگه اونجام.
- نه...نمیخواد...بیخیال شو اشکان!حسش نیست!!!
- یعنی چی حسش نیست؟!برای رستوران رفتنم مگه باید حسش باشه؟!ده دیقه دیگه دم درپاساژم.بای.
خواستم بازم مخالف کنم که صدای بوق بوق بلندشد.
اَه!قطع کرد.اخمام رفت توهم.من اصلا حوصله نداشتم تاپاساژونک برم!کاش راستش و گفته بودم که اومدم براش کادو بخرم...
رادوین،روبه شاهین گفت:نمی دونم ازکی تاحالا اینجا شده پاساژ ونک!!
عصبی بهش توپیدم:
- به تومربوط نیست خودشیفته!
وروبه ارغوان گفتم:گاومون زایید ارغوان!اونم شوصون قلو!
ارغوان بهم نزدیک شدوباتعجب گفت:چرا؟!
- شنیدی که!!! اشکان پرسید کجایین،گفتم پاساژونک.گفت همون جا باشید ده دیقه دیگه اونجام،باهم بریم بیرون شام بخوریم.
-چه عجب این آقا اشکان شما دست توجیبش کرد!(و درحالیکه اخماش رفته بود توهم ادامه داد:) یعنی الان باید پاشیم بریم پاساژ ونک؟!
به علامت تایید سری تکون دادم.ارغوان کلافه گفت: ای بمیری تو!خب راستش و می گفتی!!!
- بابا اون لحظه اصلا توباغ نبودم!تازه من ازکجاباید می دونستم که اشکان میخواد ببرتمون بیرون؟!
- باشه بابا من تسلیم! زودباش بریم که تا ده دیقه دیگه اونجاباشیم.
این و که گفت،روکرد به شاهین و رادوین ولبخندی زد.گفت:ببخشید،مادیگه رفع زحمت کنیم.
شاهین لبخندی زدوگفت:اختیاردارین.چه زحمتی؟!
من روکردم به شاهین وگفتم:آقاشاهین،دیگه ازاون عطرانمیارین؟!
- نه متاسفانه...اون و خودم از فرانسه آورده بودم.اینجاها پیدا نمیشه.
عین لاستیکای ماشین رادوین پنچر شدم!حالا من چه گِلی به سرم بگیرم؟!
رادوین دوباره پوزخند زد...داشتم ازدست پوزخنداش روانی می شدم...
شاهین ادامه داد:
- عطرای دیگه ام هستا!می تونید اونارو امتحان کنید.
- آخه من اون عطره رو می خواستم!خیلی خوش بو بود...
شاهین دیگه چیزی نگفت.رادوین هنوزم باهمون پوزخند مسخره اش به من نگاه می کرد.پوزخندش بدجور روی مخم بود!!!
پشت چشمی برای رادوین نازک کردم وروبه شاهین گفتم:مرسی آقاشاهین،بازم ببخشید...خداحافظ.
شاهینم جواب خداحافظیم و داد اما رادوین نه! اصلا من با اون خودشیفته خداحافظی نکرده بودم که بخواد جواب بده!!!
بعداز اینکه ارغوانم خداحافظی کرد،ازمغازه خارج شدیم و به سمت ماشین ارغوان رفتیم که کمی اون طرف تر پارک شده بود.

**********

- خب خوش گذشت بروبچز؟!
واقعا خیلی خوش گذشته بود.ازبس خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم...
من وسارا وارغوان یک صدا گفیتم:خیلی!
اشکان لبخندی زدولاتی گفت:خیلی خوب بروبچز!حالا واسه خاطره این که عِیشتون و نوش کنم،میریم 4 تا بستنی مشت میزنیم بر بدن!چطوره؟!
من وارغوان یک صدا وهماهنگ گفتیم:عالیه!
چه گروه کُری شدیم امشب!
اشکان به سارا که روی صندلی کنارش نشسته بود، نگاهی کردوگفت:خانومم چی میگه؟!
سارا نگاهی به اشکان کردولبخند زد وباذوق گفت:آخ نمی دونی اشکان چقدر دلم هوس بستنی کرده بود!!!
ارغوان خندیدو بامسخره بازی گفت:آخی!هوس کردی؟!
منم خندیدم و حرفش و کامل کردم:
- اشکان نکنه خبریه؟!
اشکان باخنده گفت:از کجا می دونی که نیست؟!
سارا بالحن معترضی گفت:اشـــکان!
- جونه اشکان؟!
- این چه حرف مزخرفی بود زدی؟!
- مگه دروغ گفتم خانومی؟
دوباره من و ارغوان زدیم زیر خنده ولی سارا هیچی نگفت وسرش و انداخت پایین. معلوم بود خیلی خجالت کشیده!
باخنده گفتم:اوه!عروسم انقد خجالتی؟!حالا بگوببینم زن داداش،جوگولی عمه دختره یا پسر؟؟!
ارغوانم خندیداما سارا چیزی نمی گفت.
اشکان اخم مصنوعی کردو از تو آینه راننده نگاهی به ماانداخت.گفت:اذیت نکنین خانومم و!
ارغوان همون طورکه می خندیدگفت:اشکان جونه من خبریه؟توام آره؟!
اشکان چشمکی زدوشیطون گفت:جونه تو خبریه! ازاون خفناشم هس...فکر کنم تا 7 ماه دیگه نی نی دار بشیم!!!
ارغوان شیطون گفت:ای ناقلا!همون شب اول نامزدی کارو یه سره کردی رفت؟!یعنی الان این نی نی ما 2 ماهشه؟!
اشکان باخنده گفت:دیگه دیگه،ماهمچین آدمی هستیم!
من وارغوان دوباره زدیم زیر خنده.سارا تهدید آمیز گفت: آقا اشکان،من و تو بالاخره تنها میشیم دیگه !
اشکان باخنده گفت:آخ که من میمیرم واسه این تنهاییا!
این دفعه کل ماشین رفت رو هوا!ساراهم می خندید.
اشکان ضبط و روشن کردو روبه من و ارغوان گفت:رها وارغوان خف کار کنید،آهنگ گوش بدیم.
وروبه سارا ادامه داد:البته دوراز جون شماها خانومی!
سارا خندید.ارغوان باشیطنت روبه ساراگفت:سارا جون امشب خوب مواظب خودت باش!بااین در نوشابه هایی که اشکان واست باز میکنه،فک کنم اگه هنوز کارو یه سره نکرده امشب تمومه !
سارا باخنده گفت:برو بمیر ارغوان!
ارغوان دهن بازکردتاچیزی بگه:تو...
اشکان صدای ضبط و زیاد کرد وپرید وسط حرفش:اری خفه !
ودهن ارغوان بسته شد!!!
صدای عماد طالب زاده فضای ماشین و پرکرده بود:

وقتي كه دستاتو مي گيرم تو دستم
وقتي كه مي دوني عاشق تو هستم
وقتي كه با چشمات دلو ميلرزوني
من ديوونت ميشم به همين آسوني
دستاتو مي گيرم تو پر از احساسي
من دوست دارم و تو منو مي شناسي
وقتي كه مي خندي واسه تو مي ميرم
پيش من مي موني با تو جون مي گيرم
من عاشقت شدم مي خوام بهت بگم
تو دنياي مني توئي عشق خودم
دوست دارم تورو دنيا تو دستمه
ميدوني جاي تو كوچه ي قلبمه

توي چشماي تو عشقو من مي بينم
پاي من مي موني من به پات ميشينم
من دارم هر لحظه به تو دل مي بازم
بهترين روزها رو من برات مي سازم
اين يه حس خوبه اينكه باهم هستيم
دست تو تو دستم ما به هم دل بستيم
من با تو فهميدم زندگي شيرينه
تو تموم حرفات به دلم ميشينه
"عاشقت شدم-عماد طالب زاده"
تو طول آهنگ،اشکان بادستاش روی فرمون ضرب گرفته بودوآهنگ و زمزمه می کرد.وقتیم که آهنگ تموم شد،یه نگاه عاشقونه به سارا انداخت.
ارغوان باخنده روبه ساراگفت:دیدی گفتم خبریه؟!از آهنگشم معلومه که امشب کارت ساخته اس!
اشکان شیطون گفت:چیه؟!خودت حسودیت میشه کسی و نداری براش آهنگ عاشقونه بخونی؟!
ارغوان آهی کشیدوبالحن مسخره ای گفت:دست رودلم نذار که خونه!
اشکان و ساراخندیدن.
من روبه ارغوان گفتم:خاک توسره شوهر ندیده ات!!!
ارغوان باخنده گفت:دیگ به دیگ میگه ماکروفر!نه که توخودت 6-5 تا شوور داری؟!
خواستم جوابش و بدم که باصدای اشکان دهنم بسته شد:
- بروبچز بریزید پایین که بستنی منتظره!
وهممون باشوق وذوق ازماشین پیاده شدیم.خیلی وقت بود که بستنی نخورده بودم !

**********

روز بعد ارغوان اومد دنبالم و باهم به دانشگاه رفتیم.طبق معمول باشوخی وخنده واردکلاس شدیم.خدارو هزار مرتبه شکر که بارادوین کلاس نداشتم!همون یه واحدیم که باهاش داشتم،برای همه عمرم بس بود.
بعداز تموم شدن کلاس،مشغول جمع کردن وسیله هام بودم که قاروقور شکمم به راه شد!
ارغوان باخنده گفت:اُه...اُه...صدای شکمتم که دراومد!!بیابریم سلف یه چیزی بخوریم تا روده بزرگت کوچیکه رو نخورده!
من که از خدام بود،کوله ام و انداختم روی شونه ام وگفتم:بریم.
باهم دیگه وارد سلف شدیم.ارغوان رفت تا دوتا چایی وکیک بگیره بیاره بزنیم تورگ.منم رفتم رویکی از میزانشستم.
ارغوان اومدوچایی وکیکم و گذاشت جلوم...
داشتم از خجالت شکمم درمیومدم که دوباره صدای رادوین رفت رومخم:
- خدابد نده خانوم شایان!واقعا متاسفم.
وصدای خنده خودش و سعید بلندشد!امیروبابکم فقط نظاره گربودن.
اینادیگه ازکجا پیداشون شد؟!چرا رادوین چرت وپرت می گفت؟!خداچی و بد نده؟! روانی! اَه...یه روز اومدیم خوش باشیما!کلافه نگاهم و ازچایی داغ وکیک خوشمزه گرفتم و دوختم به جناب خودشیفته !
باانگشتش داشت به لباس من اشاره می کرد.اولش متوجه نشدم اما وقتی به لباسم نگاه انداختم،به این پی بردم که رادوین واقعا خله!!!
خب مگه چیه؟!سِت مشکی زده بودم!شیک ومجلسی!پسره روانی زشت بی ریخت خودشیفته!
پشت چشمی براش نازک کردم و توهین آمیزگفتم:جناب رستگار،من اینجا خیار نمی بینم!شما می بینید؟!
رادوین گنگ نگام کردوگفت:چطور؟!
- آخه دیدم زیادی دارین نمک میریزین گفتم شایدخیار دیده باشین!
رادوین این بار کم نیاورد وخونسرد گفت:من نیازی به نمک ریختن ندارم،همین جوریشم گوله نمکم!
پوزخندی زدم و گفتم:اون که بعله!
رادوینم مثل من پوزخندی مهمون لبش کردو به سمت بوفه رفت.
منم دوباره مشغول خوردن شدم...
رادوین بعداز چند دقیقه پیداش شد وبه سمت رفیقاش رفت که دقیقا میز کناری ما نشسته بودن!!!یه سینی دستش بود که توش 4 تاقهوه بود.قهوه هارو به رفقاش دادو خواست بشینه اما...
امیروسعیدوبابک طوری نشسته بودن که تنها انتخاب رادوین این بودکه پشت من بشینه!!!فکرنمی کنم که ازقصد این کارو کرده باشن!
رادوین اخمی کردوبه ناچار صندلی رو کمی عقب کشیدونشست.
سعید شروع کردبه چرت وپرت گفتن: راستی رادوین اون دختره چی شد؟!
رادوین خیلی خونسرد گفت:کدوم دختره؟!
- نمی دونم اسمش چی بود؟!مریم؟!مرضیه؟
- آهان،مریم و میگی؟!هیچی چی قرار بود بشه؟!رفت پی کارش!
- ای بابا،توام که همه رو می پرونی!میذاشتی یه ذره بگذره،یه حالی باهاش بکنی بعد!
بابک به سعید توپید:
- ببند سعیدا!یه بار دیگه چرت بگی همچین می زنمت بچسبی به دیوار باهات خمیر نونوایی درست کنن.
سعید باخنده گفت:اُه اُه...چه خشن!
یهو صدای زنگ گوشی یکی بلند شد.زیر چشمی نگاه کردم دیدم گوشی رادوینه!
رادوین جواب داد:
- جانم؟!...خوبم...توخوبی عشقم؟!دانشگاه،طبق معمول...آره عزیزم...رادوین قربون اون دلت بره...باشه هانی...چشم به روی تخم چشمام!...امروز؟!امروز که نمیشه،کار دارم. فردا خوبه؟!...هر وخ تو بگی عزیزم!آره...5 عالیه...جای همیشگی...باشه چشم...دیر نکنیا!مواظب خودت باش عشقم...بای هانی.
اوق!حالم به هم خورد!چندش!" توخوبی عشقم؟! رادیون قربون اون دلت بره..." این چرا انقدر حال به هم زنه؟!
با صدایی که بشنوه،روبه ارغوان گفتم:اوق،دل و رودمون سره صبحی به هم پیچید!چندش!(ودرحالیکه اداشو درمی آوردم،ادامه دادم:) " رادوین قربون اون دلت بره".
ارغون خندید.صدای خنده بابک وسعیدوامیرم بلند شداما زیرچشمی دیدم که رادوین ازهمون پوزخندای مسخره روی لبش بود.
ازروی صندلیم بلندشدم و روبه ارغوان گفتم:بریم ارغوان!!!
ارغوان به چایی وکیکم اشاره کردوگفت:کجا؟!توکه چیزی نخوردی!
- من دیگه کوفتم ازگلوم پایین نمیره!اوق!آدمم انقدر چندش؟!پاشو...پاشو بریم!
ارغوان ازروی صندلیش بلند شد.منم خواستم برم که یه فکری به سرم زد!...
محکم باکفشم کوبوندم به گوشه کفش رادوین!رادوین باصدای خفه ای گفت:آخ!
جیگرم حال اومد.روکردم بهش و درحالیکه پوزخند می زدم،گفتم:این واسه اون عطری که زدی شکوندی!
بعد دوباره یه لگد دیگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!این بارگفتم:اینم واسه اون مصیبتی که تودستشویی کشیدم !
صدای خنده سعید بلند شد.چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگیره!
دوباره یه لگد دیگه بهش زدم وگفتم:اینم واسه تیکه پرونیای بی موردت!
پام و بردم عقب تایه لگد جانانه دیگه به پاش بزنم که پاش و از پام دور کرد...ازجاش بلند شدوبه سمتم برگشت.توچشمام خیره شدو چنان لگدی به گوشه پام زدکه دو دور،دوره خودم چرخیدم!
پوزخندی زدوگفت:اینم من زدم واسه لاستیکایی که پنچر کردی!!!
درحالیکه صورتم ازدرد مچاله شده بود،گفتم:آخ...خیلی نامردی...پام شکست...وای...وای!
رادوین چیزی نگفت وفقط باهمون پوزخند مسخره اش بهم زل زد.دلم می خواست بزنم تودهنش ولی راستش دیگه جونی تو بدنم نمونده بود که بخوام صرف زدن رادوین بکنم!
بابک ازجاش بلندشدوبه سمت مااومد.نگران روبه من گفت:چی شدین خانوم شایان؟!ببینم پاتون و!
بهم نزدیک شدتا پام و نگاه کنه که ازش فاصله گرفتم.اینم زیادی پررو شده بودا!!!
آروم گفتم:چیزی نیست!ببخشید.
و خیلی سریع به همراه ارغوان ازسلف خارج شدیم.

به کلاسمون رفتیم و روی صندلیای جلو نشستیم. هنوز استاد نیومده بود.ارغوان داشت باشیدا صحبت می کرد...ایش!!شیدا شمس...یه دختر فوق العاده چندش که من حالم ازش بهم می خوره!ارغوانم باچه کسایی هم صحبت میشه ها!
حوصله ام سررفته بود خفن!توکلاسم هیشکی و به جز ارغوان و شیدا نمی شناختم!چون این کلاس عمومی بود وتایمش کم وفشرده ،فرصت نکردم کسی و بشناسم.
ناخواسته مکالمه دوتا دخترو شنیدم که پشت سره من نشسته بودن:
- اگه هستی بفهمه ازغصه دِق میکنه!
- آره بیچاره...چقدرم رادوین و دوست داره!
موضوع جالب شد!رادوین خره خودمون و میگن؟!آخه کی اون خودشیفته رو دوست داره؟!چقدر احمقه اون دختره که رادوین و دوست داره!
- بیچاره چیه بابا؟!تقصیر خودش بود! من ازهمون اول می دونستم که رادوین به درد اون نمی خوره!فکرم نمی کردم که رادوین بره باهاش رفیق شه.آخه رادوین کجا؟!هستی کجا؟!دختره ی بی ریخت انگارازخرطوم فیل افتاده!!!به درک!!!!!بذار بره بمیره.
- آخی!دلت میاد؟!
- چرانمیاد؟!انقدر بدم میاد از این دختره ی تخس زشت بی ریخت عملی!
خیلی دلم می خواست بدونم این دختره کیه که بارادوین رفیقه و حالا بدبخت شده!واسه همینم سرم و به سمت اونا چرخوندم و گفتم:
- هستی کیه؟!
جفتشون باتعجب به من نگاه می کردن.یکیشون گفت:هستی رو نمی شناسی؟!
- نه.
- واقعا؟!
- واقعا.
اون یکی رو کردبه من وگفت:چطورممکنه آوازه هستی مرادی به گوشت نخورده باشه؟!بابا همون دختر سال آخریه که همه جاش عملیه،همون که خیلی پولداره!نمی شناسیش؟!
گنگ نگاهش کردم و گفتم:نه!
اون یکی دختره گفت:سمیمین و چی؟!اون و می شناسی؟!
- سیمین نویدی؟!
- آره.
- آره اون و می شناسم!
- خب دیگه!رفیق فاب سیمین،هستیه.همیشه باهم دیگه ان!!!اگه تو سیمین و می شناسی پس هستی رو هم باید بشناسی دیگه...
یه کمی به مخم فشار آوردم.هستی...هستی مرادی...سیمین و زیاد توحیاط دانشگاه می دیدم،اولین بارم ارغوان اون و بهم معرفی کرده بود اماهستی...فکر نمی کنم بشناسمش!یه چند باری سیمین و بایه دختر خیلی بی ریخت دیده بودم ولی فکرنکنم اون هستی باشه!یعنی رادوین انقدر بدسلیقه اس؟!
درحالیکه به حرفم اطمینان نداشتم،گفتم:هستی همون دختره اس که دماغش عملیه؟!همون که پوستش و برنزه کرده؟!همون که لباش پروتزشده اس؟!همون دختره که عین جن می مونه؟!
بااین حرفم جفتشون ازخنده ترکیدن.یکیشون لابه لای خنده هاش گفت:آره...همونه!!!
- اون دختره رفیق رادوینه؟!رادوین رستگار منظورتونه؟
- اوهوم!
- خب شماچرا میگین که اگه هستی بفهمه ازغصه دق میکنه؟!اصلا چی و نباید بفهمه؟!
- ببین،یکی دوماه پیش هستی ورادوین باهم رفیق می شن.البته به پیشنهاد هستی!خودم دیدم که به زوربه رادوین شماره داد.
باخنده گفتم:مگه دختراهم پیشنهاد میدن؟!
- هستیه دیگه!
- خب بقیه اش و بگو!
- هیچی دیگه!دیروز فهمیدیم که رادوین بایکی دیگه از بچه هارفیقه!
باخنده گفتم:حالا کی هست این هَووی هستی؟!
دختره خندیدوگفت:مونا...مونا غفاری.دانشجوی ترم یک!
درحالیکه چشمام ازتعجب گشاد شده بود،گفتم:دانشجوی ترم یک؟!
اون یکی دختره جواب داد:
- آره!دختره خیلی داشته باشه 19 سالشه!
- ناموساً؟!
دختره باخنده گفت:آره،ناموساً!
- حالا چرا رادوین رفته سراغ ترم یکیا؟!نکنه می خواد مهد کودک بزنه؟!
دختره خندیدوگفت:اونش و دیگه نمی دونم...ولی راستش من خودم دختره رو دیدم!خیلی خوشگله...قیافه اش انقدر معصوم ونازه که نگو!خیلی ازهستی سره!
باخنده گفتم:می دونستم رادوین بی گُدار به آب نمیزنه!پس طرف دخترشاه پریونه؟!
اون یکی دختره گفت:آره...خیلی نازه!
- پس واجب شد یه سربرم ببینمش!حتما...
حرفم بااومدن استاد نصفه نیمه موند!منم مجبور شدم،دست از این بحث شیرین بکشم.استاد خیلی سریع درس و شروع کرد. خیلی خوشحال بودم ازاینکه دوست دخترای رادوین و شناسایی کردم،تودلم عروسی برپابود...
یه آشی برات بپزم رادوین خان که شوصون وجب روغن روش باشه!فقط صبرکن!
بادقت سعی کردم به درس گوش بدم تابعد به نقشه جدیدم برسم.

کلاس که تموم شد،سریع وسایلام و جمع کردم و رو به ارغوان گفتم:اری،موناغفاری می شناسی؟!
- آره،چطور؟!
- جونه ها می شناسی؟!
- آره می شناسمش.
- می دونی الان کجا کلاس داره؟!
- دقیقا نمی دونم مونا غفاری الان کجا کلاس داره اما یه کی و می شناسم که مثه مونا ورودیه جدیده...الانم طبقه سوم بابراتی،زبان عمومی،کلاس داره...
- کدوم کلاس؟!
- کلاسی که کنار دفتر معاونته!
- مطمئنی؟!
- آره...حالا توآمار این دختره رو میخوای چیکار ؟!
کوله ام و روی دوشم انداختم و درحالیکه به سمت درمی رفتم گفتم:بعداً بهت می گم!
وبه سرعت از کلاس خارج شدم.
پله هارو دوتایکی کردم و به طبقه سوم رسیدم وخودم و به کلاسی که ارغوان گفته بود،رسوندم.درش بسته بود.
یه چند دقیقه ای که گذشت،دربازشدو براتی اومد بیرون و8-7 تاهم شاگرد ترم اولی دیوونه دوروبرش!من نمی دونم چرا این ترم یکیا انقدربه جمع شدن دور استادا علاقه دارن؟!
وارد کلاس شدم و از دختری که مشغول جمع کردن وسایلش بود،پرسیدم:ببخشید،مونا غفاری اینجاست؟!
دختره نگاهی بهم کردوبه گوشه ای از کلاس اشاره کرد!
وا!!!مگه لالی دختر؟!خب اون زبونت و بچرخون بنال دیگه!!!
به سمتی رفتم که دختره اشاره کرده بود.به یه دختر رسیدم،باپوست سفید...چشمای درشت آبی...موهای لخت قهوه ای که رگه های طلایی توش دیده می شد...موهای چتری نازش،روی پیشونیش وپوشونده بودن...خیلی بِیبی فیس بود!بهش نمی خورد 19 سالش باشه!! خیلی بامزه وناز بود!!!رادوینم گاهی اوقات یه چیزی می خوره توسرش سلیقه اش خوب میشه ها...
دختره که متوجه سنگینی نگاه من شده بود،نگاهی بهم کردوگفت:ببخشید کاری داشتین؟!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:مونا غفاری تویی؟!
- خودم هستم!بفرمایید.
- می خواستم یه سوال ازت بپرسم!
- چه سوالی؟!
- اگه بپرسم ناراحت نمی شی؟!
- نه،بپرس.
لبم و بازبونم تر کردم و گفتم:تو دوست دختر رادوینی؟!
دختر اخمی کردوگفت:فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
لبخند گشادی زدم و گفتم:پس هستی!
دختره اخمش و غلیظ ترکردو جدی گفت:نخیر!نیستم.
وکوله اش و روی دوشش انداخت واز کلاس خارج شد! اوهو...چه عصبی!!!ولی من که فهمیدم دوست دخترشه!
از کلاس خارج شدم وبانهات سرعتی که درتوانم بود،به سمت حیاط رفتم.خوب می دونستم که سیمین کجا می شینه.همیشه روی نمیکتی می شینه که کنار حوض وسط دانشگاس...وقتی سیمین اونجاباشه پس حتما هستی هم هست دیگه.
به پاتوقشون رفتم.وقتی رسیدم،سیمین وهستی رو دیدم که روی همون نیمکت نشستن.لبخندی روی لبم سبز شدوبه سمتشون رفتم.
رفتمو روبروشون وایسادم.زل زدم به هستی...
صد رحمت به جِن!این دختره ازجنم بدتر بود!دماغش و عمل کرده بود وداده بود بالا...دل وروده دماغش ریخته بود بیرون!!لباش انقدر گنده بودن که من یاد لبای شتر افتادم.چشماش ریز بودن قده دوتا نخود.پوست برنزه اش هم که مال خودش نبود.این دختر اصلا هیچ زیبایی از خودش نداره!!!گذشته از عملایی که رو صورتش پیاده کرده،انقدر آرایش کرده که من حس می کنم،بایه عروسک چینی طرفم که اگه به صورتش دست بزنم،دستم تا آرنج پنککی میشه!!!
ناخودآگاه مونا وهستی رو باهم مقایسه کردم.اون کجا واین کجا!!مونا فرشته واین دیو!البته یه دیوِ عملیِ آرایش کرده!!!
هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود،توهین آمیز گفت:فرمایش؟!
اُه...این خواهر هستی چقدبی اعصابه!
باترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم!
هستی نگاهی به سرتاپام کردوتوهین آمیزتراز قبل گفت:تو؟؟!...بامن؟!
دلم می خواست جفت پابرم توشکمش امابه زور خودم و کنترل کردم...به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بودکه دلم می خواست به هستی بزنم!!
سیمین پوزخندی زدوگفت:تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟!
- حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن!
هستی پوزخندی زدوگفت:هرچقدرم مهم باشن،من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم.
شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم،درمورد رادوین باشه؟!
هستی باشنیدن اسم رادوین،دست وپاش و گم کردوگفت:درمورد رادوین؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کردوگفت:بیابشین!
رفتم و روی نیمکت،کنار هستی نشستم.هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می شنوم.
بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟!
هستی باشک وتردید گفت:آره...بگو...
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:مونا غفاری رو می شناسی؟!
هستی آب دهنش و قورت داد.گفت:نه...کی هست؟!
- ازدانشجوهای ترم یکیه!
هستی پوزخندی زدوگفت:دانشجوی ترم یک؟!خب یه ترم یکی کوچولو چه ربطی به رادوین داره؟!
پوزخندی زدم و گفتم:دوست پسرت و دست کم گرفتی خانوم!!!همه دخترای این دانشگاه یه جوری به رادوین خان مربوط میشن...حالا یه عده ای هم مثه این موناخانوم وشما،دوست دخترشن!!!
هستی که ازشنیدن این خبر رنگش پریده بود،باتته پته گفت:رادوین...رادوین...بایه...ت رم یکی رفیق شده؟!
سرم و به نشونه تایید تکون دادم.
هستی باناباوری وبهت گفت:محاله...
پوزخندی زدم و گفتم:هیچم محال نیست!ازاین آقارادوین شماهرچیزی برمیاد!!!!
بااین تیر خلاصی من،هستی زد زیر گریه!عین ابر بهار اشک می ریخت.درسته که من ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه واقعا دلم براش سوخت اما یه حسی بهم می گفت که من کار درستی کردم!این دختره بالاخره باید یه روز می فهمید که رادوین عجب آدم مزخرفیه دیگه!
سیمین هستی رو توی آغوشش گرفته بود وسرش و نوازش می کرد.هق هق گریه هستی باعث شده بودکه داشجوهایی که نزدیک مابودن،باتعجب به مازل بزنن...
سیمین درحالیکه سعی داشت هستی رو آروم کنه،گفت:هستی جونم گریه نکن.من مطمئنم که رادوین به جز توکسی رو نداره.مگه میشه دوست دختر به این خوشگلی داشته باشه بره سراغ یکی دیگه؟!
می خواستم ازخنده پهن شم وسط زمین!!!
من نمی دونم این سیمین چه خوشگلی رو تو صورت این خلِ دیوونه بی اعصاب دیده که بهش میگه خوشگل!دختره عین اوراگوتان میمونه!
سیمین همون طور که سر هستی رو نوازش می کرد،روبه من گفت:تو ازکجا این چیزا رو فهمیدی؟!
نباید می گفتم که ازکسی شنیدم.چون ممکن بود بگن،شایعه اس!واسه همین به دروغ گفتم:خودم باچشمای خودم دیدم که رادوین به دختره شماره داد.تازه ازخوده دختره هم پرسیدم،تایید کرد.
بااین حرف من،گریه هستی شدت گرفت وباصدای تودماغیش گفت:دیدی خاک برسر شدم سیمین؟!مگه تواین 2 ماه چیکارش کردم که باهام این کاروکرد؟!!از رادوین جان وعشقم وعزیزم کمتربهش نگفتم!!اون همه اذیتم کردبس نبود؟!!!حالارفته بایکی دیگه رفیق شده؟!!حداقل اگه می رفت دنبال یکی مثه خودم،نمی سوختم...دردم ازاینه که رفته بایه دختر فسقلی رفیق شده!!!
و دوباره به هق هق افتاد.سیمین ازتوی کیفش دستمالی درآوردو به سمت هستی گرفت وگفت:بگیر اشکات و پاک کن ببینم!تمام آرایشت بهم ریخت!
هستی بابغض گفت:آرایش بخوره توسرم!بدبخت شدم سیمین...می فهمی؟!بدبخت شدم!!!
سمین دوباره شروع کردبه دلداری دادن هستی:
- دختر،توچرا خودت و اذیت می کنی؟!من فکر نمی کنم رادوین انقدر احمق بوده باشه که بایه دختر ترم یکی رفیق شده باشه.گریه نکن عزیزم...قربون اون چشمای قشنگت برم من...باغصه خوردن که...
پریدم وسط حرفش و گفتم:بااجازه اتون من برم.به هر حال وظیفه ام بود که شمارو مطلع کنم.ببخشید.خداحافظ.
ودیگه منتظر جواب اونا نموندم وخیلی سریع ازشون دور شدم.انقد رفتم تا دیگه کاملا ازدید رسشون دور شدم...و یهو ازخنده ترکیدم!!!
وای خداجون اگه یه ذره دیگه اونجا می موندم،میمیردم!خوب شد زودتر اومدما...
سیمینم بااین اعتمادبه نفس دادنش کشته خودش و!!!چشمای قشنگ؟!بابا اون بیچاره اصلا چشم نداره که بخواد قشنگ باشه یا زشت!!!خدایا این شادیارو ازما نگیر.
انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم.آخرای خنده ام بود که دوباره صدای رادوین رفت رومخم:
- من یکی و می شناختم همین جوری هی خندید،بعد نفله شد مُرد!
به دنبال این حرفش سعید وامیروخودش زدن زیر خنده.بهشون نگاه کردم.درست کنارم،روی چمنانشسته بودن.من چجوری اینارو ندیدم؟!پس یعنی همه خندیدنای من و دیدن؟!خاک برسرم!کاری کردم که این امیرِ برج زهر مارم بخنده...تنها کسی که به ظاهر نمی خندید،بابک بود که اونم کله اش تا خشتکش رفته بود پایین واز لرزش شونه هاش کاملا پیدا بود که داره از خنده می ترکه!!!
اخم غلیظی کردم و چشم غره توپی به همشون رفتم.همه خفه شدن جز رادوین!!!سنگ پاقزوینیه که از رو نمیره!!!!همین جوری از خنده می رفت پایین ومی یومد بالا...
بهش زل زدم و گفتم:کسایی که تومی شناسی هم مثل خودت یه تختشون کمه...پس هیچ اعتباری بهشون نیست!!!
بااین حرفم رادوین خنده اش و قطع کردوخواست جوابم و بده که سعید بایه لبخند ملیح روی لبش گفت:دست شمادرد نکنه دیگه خانوم شایان!پس یعنی منم یه تخته ام کمه؟!
لبخندی زدم و گفتم:البته که نه!!!شما اسثناتشریف دارین!
سعید باذوق نیشش و باز کردو دندوناش و به نمایش گذاشت
پوزخندی زدم وگفتم:شما استثناعاً 6-5 تا تختتون کمه!
یهو جمعشون ترکید!!!تنها کسی که نمی خندید،سعید بود! بالب ولوچه آویزون زل زده بود به من!انقدر ازش بدم میومد!پسره شوتِ اَلدَنگ!
امیر لابه لای خنده اش گفت:خوردی؟!حالا هسته اش و تف کن!
و خنده اشون شدت گرفت.
پوزخندی به سعید زدم و داشتم از کنار رادوین رد می شدم که برام زیر پایی گرفت.منم باهوشیاری تمام از روی پاش پریدم وبه راهم ادامه دادم.صدای رادوین و ازپشت سرم شنیدم:
- نه بابا؟!گاگولام مگه می تونن زیرپایی رد کنن؟!چقدر عجیبه!
پوزخندی زدم و همون طورکه می رفتم،بلندگفتم:هیچ چیز عجیب تراز بلایی که قراره امروز سرتوبیاد نیست خودشیفته!!!
هِه...دیگه صداش درنیومد...معلوم بود مطلب و نگرفته!حقم داره!!!بیچاره توخوابم نمی بینه که دوست دختراش همدیگرو بشناسن!اُه...اُه...چه شود!!!!فرض کن هستی بره بزن بزن ودعوابا رادوین...وای!کاش منم می تونستم این صحنه های اکشن و ببینم...حیــــــف!!!

- کدوم گوری رفته بودی؟!
- حیاط.
- حیاط چه غلطی می کردی؟!؟؟
- رفته بودم پیش هستی.
ارغوان باتعجب گفت:هستی؟!منظورت هستی مرادیه؟!
- اوهوم.
- توبا اون چیکار داشتی؟!
- بشین تابرات تعریف کنم!
ارغوان سر جاش نشست و منم براش همه چی و تعریف کردم.برعکس دفعه های قبل که ارغوان ازشنیدن کارایی که می کردم،خنده اش می گرفت،این دفعه اخم غلیظی روی پیشونیش نشست.
عصبانی گفت:این چه کاری بود توکردی!؟مسخره بازی بس نیست؟!بچه که نیستی دختر!این کارای مسخره وبچه گونه چیه که می کنی؟!چرا رفتی به هستی گفتی؟!می دونی اگه رادوین بفهمه دَمار ازروزگارت درمیاره؟!
باخونسردی گفتم:رادوین غلط کرده با7 جدوآبادش که بخواد دمار ازروزگار من دربیاره!!!درضمن تقصیر خودشه،من که دیگه به جز پنچری لاستیکاش کار دیگه ای نکرده بودم...خودش من و تودستشویی گیر انداخت وتازه اون عطره رو هم زد شکوند!
- الکی این کاری که کردی و توجیه نکن! گند زدی به همه چی.
اخمی کردم و گفتم:من به هیچی گند نزدم!فقط دوتا دخترو از شر رادوین خلاص کردم.همین!!!
- توخیلی بی جا کردی!!!!توکی می خوای بزرگ بشی؟!
- اری دوباره نرو رو فاز مادربزرگی که قاطی می کنما!
ارغوان دیگه چیزی نگفت وروش و ازم برگردوند.
استاد اومدو کلاس تو یه سکوت مطلق فرورفت.منم سعی کردم نه به حرفای ارغوان فکر کنم ونه به رادوین وهستی ومونا!تمام حواسم و متمرکز درس کردم تا ذهنم نره طرف اونا!!
×××××××××××
- خاک توسرت کنن!رادوین و نگاه کن چقدرعصبانیه!الان میاد لَت وپارِت میکنه!
اخمی کردم و نگاهم و دوختم به رادوین که به همراه اکیپشون روی همون چمنای دیروزی نشسته بودن.به نظرم اصلا هم عصبانی نبود...خیلیم خوشحال بود...نمی دونم شاید من زیادی توهم زدم و دارم خوش بینانه به قضیه نگاه می کنم.
پوزخندی زدم وبابی قیدی گفتم:براي من اصلا مهم نیست که رادوین میخواد چیکار کنه!!!من می خواستم حالش و بگیرم که گرفتم.الانم حوصله نصیحت ندارم!ساعت چنده؟!
ارغوان کلافه نگاهی به ساعتش کردوگفت:تازه 7 ونیمه!
- تقصیر توئه دیگه! کدوم خری 7 صبح راه میفته میاد دانشگاه؟!
ارغوان اشاره ای به حیاط پراز دانشجوکردوگفت:این همه خر!!!
لبخندی زدم وگفتم:بریم تا ساعت 8 یه جا بشینیم.حوصله منتظرموندن توکلاس و ندارم.
- باشه بریم.
به همراه ارغوان رفتیم و روی یه نیمکت نشستیم.سعی کردم نیمکتی رو انتخاب کنم که از رادوین دور باشه وچشمم دوباره به قیافه نحسش نیفته.برای اینکه حوصله امون سرنره،شروع کردم به حرف زدن:
- اری یه چیزی بگم مسخره ام نمیکنی؟!
- نه بگو.
- واقعا بگم؟!
- آره،بگو.
آب دهنم و قورت دادم وگفتم:حس می کنم این بابک صانعیه من و دوست داره!
یهو ارغوان از خنده ترکید!
اخمی کردم وگفتم:حرف خنده داری زدم؟!
ارغوان لابه لای خنده هاش گفت:آره...خیلی باحال بود!یادم باشه به عنوان جوک برتر2013 معرفیش کنم!!!!
اخمم و غلیظ ترکردم و گفتم:بروبمیر روانی دیوونه!!!!منه خرو بگو که خواستم باهات دردودل کنم.
ارغوان باخنده گفت:خره دردودل باجوک گفتن فرق داره!آخه توهمم انقدر فضایی؟!
ودوباره ازخنده ترکید.
اینم که هیچی حالیش نیست بابا!روم و ازش برگردوندم و به حیاط دانشگاه زل زدم.
همین جوری داشتم با چشمام کل دانشگاه رو دید می زدم که دیدم رادوین داره میاد سمت ما!
یا ابوالفضل!بدبخت شدم رفت.خدایا من همین الان اَلشهدم و می خونم...خدایا من و ببخش واسه همه مسخره بازیایی که درآوردم...واسه همه اذیتایی که کردم!واسه همه غُرایی که زدم...البته ازتمام اینا رادوین و فاکتور بگیر چون اون حقش بود.بچه پررو!!!
ارغوان به رادوین اشاره کردوگفت:دیدی گفتم؟!الان میاد میکشتت!!!!رهاجونی وصیتی چیزی داری بهم بگو به بابک جون برسونم تانفله نشدی.
وازخنده ترکید.باآرنجم محکم زدم توی بازوش که باعث شد خفه بشه.
اخمی کردم وگفتم:تواَم وخ گیر آوردی برای مسخره بازی؟!
ارغوان هیچی نگفت ولی سرش و انداخت پایین و ریز ریز خندید.
رادوین چندقدم بیشتر بامافاصله نداشت...چه تیپیم زده آقای خودشیفته!یه شلوار جین مشکی با تی شرت سفید که روش به انگلیسی نوشته بود"عشق مممنوع!"اوهو!چه تحویل میگیره خودش و!اصلا تو عشقت کجا بود که بخواد ممنوع یاآزاد باشه؟!یه کتونی مشکی سفیدهم پاش بودوموهاش و مرتب داده بود بالا...خودمونیم این رادوینه هم خوش تیپه ها!!!
یه جعبه کادوئی به شکل قلب دستش بود،به رنگ قرمزمشکی...خیلی ناناز بود!! اوخی!نکنه یه دوست دختر دیگه ام تودانشگاه داره که این و برای اون خریده؟!از رادوین بعید نیست...کجاست این دختر خوش بخت که برم ازچنگال رادوین ظالم نجاتش بدم؟!خخخخخ
رادوین همون چند قدم رو هم طی کردو روبروی من وایساد!
یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش بسته بود!پس مثل اینکه من توهم زدم واصلا هم خوشحال نیست...خب نبایدم خوشحال باشه!!! الکی نیست که دوتا ازدوست دختراش و پروندم!
همون طوری بااخم به من نگاه می کرد.الانه که بیاد بزنه لت وپارم کنه!حالامیخواد دادوبیداد کنه کل دانشگاه روخبردارکنه! حالاما یه غلطی کردیم،توچرا انقدر جدی گرفتی؟!بهتره تادادوبیداد راه ننداخته،خودم دست به کاربشم وازخودم دفاع کنم.تک سرفه ای کردم وشروع کردم به حرف زدن:
خودت می دونی که من ازریخت توخوشم نمیاد!!!راستش ازاین دختره هستی هم اصلا خوشم نمیاد.مونای بیچاره هم خب گناه داشت...خواستم هم تورو چزونده باشم،هم هستی رو ادب کرده باشم وهم مونارو ازدست تونجات داده باشم...قبول دارم هضم این قضیه برات یه کم سخته ولی بیامنطقی فکر کنیم...ببین این دختره هستی گودزیلادومیه!همه چیزش عملیه.خب یه خرده هم اخلاقش سگیه...پس یعنی درواقع تواین وسط چیزی رو ازدست ندادی فقط یه ذره روحیه من و شادکردی واون مونای بدبخت واز شر خودت خلاص کردی!ببین تو...
رادوین خنده ای کردو پرید وسط حرفم:بسه دختر...ازنفس افتادی!!!

متعجب وگنگ نگاهش کردم.این همون رادوینی بودکه تاچند دقیقه پیش نمیشد با10 من عسلم خوردش؟!پس چرا الان می خنده ونگران ازنفس افتادن منه؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:اگه درهر شرایط دیگه ای دوست دخترام و می پروندی،زنده ات نمیذاشتم ولی خب این یه مورد استثناس!راستش من نیومدم اینجاکه دادوبیدادکنم وسرت دادبزنم!فقط اومدم این و بهت بدم و برم.
وجعبه کادوئی رو به سمتم گرفت.
وا!!!این خله؟!چرا به جای این که بزنه لهم کنه،داره به من کادو میده؟!
نگاه پرسوالم و بهش دوختم.رادوین وقتی فهمید که من خنگ ترازاین حرفام،شروع کردبه توضیح دادن:
- راستش هستی به زور خودش و به من قالب کرده بود!2ماهه دارم تمام تلاشم و میکنم،دَکِش کنم اماخب موفق نشدم!هرکاری که به ذهنم رسید انجام دادم!باهاش بداخلاقی می کردم،جواب تلفناش و نمیدادم،دیر می رفتم سره قرار یااصلا نمی رفتم،سرش داد می زدم!اما خب هیچ کدوم اینا روی هستی تاثیری نداشت!اون پوست کلفت تراز این حرفا بود.خلاصه تاهمین دیروز داشتم به زور تحملش می کردم...تااینکه دیروز بهم زنگ زدوهرچی ازدهنش دراومد بارَم کرد.اولش نفهمیدم منظورش چیه!اما وقتی بیشتر جیغ وداد کرد،فهمیدم که بعله!کارِسرکار الیه اس!تو هستی رو پروندی.کاری کردی که آروزی 2ماهه من برآورده بشه!تو...
پرریدم وسط حرفش ومتعجب گفتم:یعنی من به توکمک کردم؟!
رادوین لبخندشیطونی زدوگفت:متاسفانه بله!
ازتصور اینکه بااون کارم،به این گودزیلا کمک کردم،اخمام رفت توهم!
رادوین دوباره کادو روبه سمتم گرفت وگفت:اینم یه هدیه به خاطرکمکت!
عصبی گفتم:من اگه یه درصد،فقط یه درصد احتمال میدادم که اینکارم باعث میشه که توخوشحال بشی،لال میشدم و هیچی به هستی نمی گفتم!من بمیرمم به توکمک نمی کنم!کادوتم باشه مال خودت.
رادوین شیطون گفت:حالا بگیرش وتوش و نگاه کن!شاید نظرت عوض شد.
فضولیم گل کرده بود درحد بنز!دلم می خواست بدونم چی توی اون جعبه اس اماخب غرورمم بهم اجازه نمیدادتا جعبه روازرادوین بگیرم...
بالاخره حس فضولیم بر غرورم غلبه کردو جعبه رو ازدست رادوین گرفتم.درش و که بازکردم،چشمام چهارتاشد!باورم نمیشد!یه لبخند روی لبام نشست!وای!همون عطری بود که همیشه رادوین گودزیلا می زد!همونی که من میخواستم برای اشکان بخرم!همونی که رادوین شکوندش!همونی که شاهین گفت دیگه توایران پیدانمیشه!وای خداجونم ممنونم!دلم نمیخواست ازرادوین ممنون باشم!واسه همینم ازخداممنونم!
روکردم به ارغوان و باذوق گفتم:وای ارغوان!!!نگاه کن...همون عطر خوش بوئه اس.
ارغوان جعبه رو ازدستم گرفت وبه عطر نگاه کرد.نگاهش و ازعطر گرفت وبه من دوخت ولبخند زد.لبخندم و پررنگ ترکردم و جعبه رو ازش گرفتم.عطرو باز کردم وبوی خوشش و باتمام وجودم فرستادم توی ریه هام!معرکه بود!انقدر حواسم به عطره پرت شده بودکه اصلا یادم رفت
رادوین هنوزاونجاوایساده!
وا!!!! این چرا هنوز اینجاست؟!خب کادو رو دادی برو دیگه!
اخمی کردم وگفتم:شمانمی خواین تشریف ببرن؟!کادوتون و دادین دیگه،تشریف ببرید!
رادوین پوخندی زدوگفت:اتفاقا خودمم دلم میخواد برم ولی مثل اینکه شمایه چیزی و فراموش کردین!
متعجب گفتم:چی و؟!
- می دونید که تواین دور وزمونه هیچی مجانی نیست!اون عطری هم که الان تودستای شماست ازاین قاعده مُستثنانیست!
متعجب گفتم:مگه نگفتی این یه هدیه اس؟!مگه آدم برای هدیه هم پول میده؟!
رادوین پوزخندی روی لبش نشوندوگفت:درسته که اون یه هدیه اس ولی خب هدیه داریم تاهدیه!من هنوز اونقدرام خل نشدم که همچین چیزی و مفت ومجانی بدم به تو!
اخم غلیظی کردم و کیف پولم و از توی کیفم بیرون آوردم و بازش کردم.
خدارو شکر همون 200 تومنی که برای کادو اشکان کنار گذاشته بودم، همراهم بود.ولی من آخرش نفهمیدم،اگه این هدیه اس پس پول دادن نمیخواد دیگه!اگرم هدیه نیست که خب رادوین میمرد ازهمون اول مثل بچه آدم بگه هدیه نیست؟!
روبه گودزیلا گفتم:چقدرباید بهت بدم؟!
رادوین باهمون پوزخندهمیشگی روی لبش گفت:300 تومنه ناقابل!
چی؟!من 100 تومن دیگه ازکدوم گوری بیارم؟!اِی بابا!قیافه ام درهم رفت و پنچر شدم.
رادوین توهین آمیزگفت:اگه 300 تمن و ندارین عیبی نداره ها!می تونیم قسطی باهم طی کنیم!
بچه پررو من و مسخره میکنه!شیطونه میگه برم بزنم تودهنش حالش جابیاد!
حالا چیکار کنم؟!هیچی دیگه باید همین 200 تومن و بهش بدم،بعدا برم ازبابام بقیه اش و بگیرم!ای بابا.حالا این فکر میکنه من چقدر احمق وسوسولم که واسه 300 تومن هم باید دست به دامن بابام شم!
همین جوری داشتم فکر می کردم که چی بگم تاضایع نباشه وآبروم نره که صدای ارغوان وشنیدم:
- آقای رستگار تو این یه 500 تومنی هست.ببخشید که نقدهمراهمون نیست.اگه زحمتی نیست برید بانک از این حساب 300 تومنتون و بگیرید.
گنگ ومتعجب به ارغوان وکارت اعتباری توی دستش نگاه کردم.ارغوان لبخندمهربونی تحویلم دادوکارت اعتباری توی دستش و به سمت رادوین گرفت.
رادوین پوزخندی زدوگفت:شماچرا خانوم همتی؟!یکی دیگه میخواد برای اشکان جونش کادو بخره،اون وخ شمادست توجیبتون میکنین؟!؟؟
ارغوان اخم غلیظ و وحشتناکی روی پیشونیش نشوندوعصبانی گفت:فکر نمی کنم به شمامربوط باشه آقای محترم!
اونجوری که ارغوان این و گفت،منم ترسیده بودم،چه برسه به اون رادوین نگون بخت!
رادوین اخمی کردوگفت:درسته!این مسئله اصلا به من مربوط نمیشه!
ارغوان درحالیکه هنوزم همون اخم روی پیشونیش بود،گفت:خوبه!پس لطف کنید بریدو پول و ازاین حساب دربیارید.
رادوین خیلی جدی ومحکم گفت:فکر نمی کنم به من ربطی داشته باشه که برم پول وازحساب شمادربیارم.یکی دیگه عطرو میخواد،یکی دیگه هم می خواد پولش و حساب کنه، یکی دیگه هم میخواد ازش استفاده کنه!من این وسط نه تهِ پیازم نه سره پیاز.پس اگه زحمتی نسیت،خودتون پول و نقدکنید بیارید تحویل من بدید!بااجازه!
ورفت!
ارغوان عصبی کارت اعتباری و توی دستش فشاردادو زیرلب گفت:اینم واسه من دُم درآورده!
لبخندی زدم دست آزادش و توی دستام گرفتم.باصدای آرومی گفتم:رها قربونت بره،چرا الکی خودت و اذیت می کنی؟!من هیچ دلم نمیخواست که اینجوری بشه.لطف کردی،خیلی لطف کردی عزیزم ولی خودت دیدی که این رادوین آدم نیست!امروزم باهم دیگه میریم از مامانم پول می گیریم،میاریم میدیم به این گودزیلای بی شاخ و دم!
ارغوان عجولانه گفت:لازم نکرده!من برگ چغندرم که توبری ازخاله مریم پول بگیری؟بعداز این کلاس یه ساعت استراحت داریم.باهم میریم ازخودپرداز پول می گیریم میاریم میدیم به این!
- آخه...
وسط حرفم پرید:
- آخه ماخه نداریم!الانم پاشو بریم سر کلاس!
وساعتش و بالا آوردوبه من نشون داد.ساعت دقیقا پنج دقیقه به هشت بود.
منم دیگه مخالفتی نکردم وبه همراه ارغوان به کلاس رفتیم.

**********
بعداز کلاس به همراه ارغوان رفتیم پول وازحسابش درآوردیم.
ارغوانم برد پول وداد به رادوین.
قرارشدکه چندروز دیگه هم باهم بریم که برای تولد اشکان لباس بخریم...
هیچی نداشتم که بپوشم!!خاک توسرم کنن که هیچ بویی از سلیقه ونظم و ترتیب دخترونه نبردم!!

باخنده گفتم:چه خوشگل شدی عوضی!
ازتوی آینه نگاهی به ارغوان انداختم.هم خودش خیلی خوشگل بود وهم باآرایشی که الان داشت خوشگل شده بود!پوست گندمی،چشمای کشیده مشکی وبینی خوش فرم ولب قلوه ای.یه آرایش ملایمم کلی چهره اش و تغییر داده بود!!!
پایین موهای لختش و کمی فرکرده بود.موهاش تا شونه اش می رسیدن.موهای قهوه ای سوخته که خیلی چهره اش و معصوم می کرد.تاپ بادمجونی پشت گردنی پوشیده بودکه باهم خریده بودیم. حسابی بهش میومدوهیکل خوش فرمش و به نمایش می گذاشت.شلوار جین مشکی هم پوشیده بود.صندل بادمجونی پاشنه 5 سانتی هم پاش بود.خلاصه محشر بود.
ارغوان باخنده گفت:هوی!اینجوری نگام میکنی تموم میشما!دیگه چیزی واسه شوورم نمیمونه که!
خندیدم و از آینه فاصله گرفتم.به سمت تختم رفتم و همون طورکه صندلای مشکیم و پام می کردم،گفتم:حالامن یه چیزی گفتم.توچرا جدی گرفتی؟!
ارغوان خنده ای کردو چیزی نگفت.صندلم و که پوشیدم،روبه ارغون گفتم:بریم؟!
ارغوان نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت:اُلالا کی میره این همه راه و؟!توام خوشگل شدی عوضی!
خندیدم و گفتم:تاچشمات درآد!
خنده ارغوان به یه لبخند مهربون تبدیل شدوگفت:ولی خدایی خیلی نازشدیا!
لبخندی بهش زدم وباهم ازاتاق من خارج شدیم.
به محض اینکه وارد هال شدیم،سارا به سمتمون اومدودست پاچه گفت:میذاشتین یه 5 ساعت دیگه میومدین! الان اشکان میاد،هیچیم آماده نیست!
خندیدم وگفتم:خوبه خوبه!ببین چه هول شده! بپا یه وخ ازهول حلیم نیفتی تودیگ!!
ارغوانم خندیدوگفت:خره این تودیگ نمیفته که...قراره دیگ رواین بیفته!
یهو هرسه تاییمون ازخنده ترکیدیم.سارا لابه لای خنده هاش،آروم زد پس کله ارغوان وگفت:مرده شورت و ببرن که انقدر منحرفی!
ودوباره صدای خنده مابود که فضارو پرکرده بود...
نگاهی به ساعت انداختم.4 بود.دو ساعت دیگه اشکان ازسرکار برمیگرده!خوبه پس وقت داریم.
روبه ساراگفتم:کیک و گرفتی ازقنادی؟
ساراسری تکون دادوگفت:آره!تویخچاله.
ارغوان گفت:خب پس زود باشین این جینگیل بینگیلاتونم بیارید که چیزی نمونده اشی برسه!
منظورش ازجینگیل بینگیل،ریسه ها وتزئینات تولد بود.رو به ارغوان گفتم:جینگیل بینگیلا تو اتاق منن.زیر تختم.
ارغوان سری تکون دادوبه اتاق رفت تا جینگیل بینگیلارو بیاره. ارغوان که رفت نگاهی به ساراانداختم.این چه به خودش رسیده بود امشب!!!بایدم به خودش برسه!ناسلامتی تولد شوور اینه ها...
خیلی خوشگل شده بود.یه پیراهن کوتاه مشکی پوشیده بود واززیر اونم یه ساپورت مشکی کلفت پاش کرده بود.پیراهنش خیلی نازبود!
اون پیراهن مشکی بارنگ سفید پوستش تضاد داشت...خیلی بهش میومدو استخون بندی ظریفش و به نمایش می ذاشت وجذابش می کرد...البته ساراهمین جوریشم خوشگل وجذاب بود...چشمای قهوه ای وابروهای خوش فرم،بینی کوچیک وقلمی،لب خوش ترکیب،موهای لخت مشکی ویه هیکل درست ودرمون وخوش فرم!خوش به حال اشکان!!! امشب اینجوری سارارو ببینه دلش میخواد که!خخخخخ
صدای آیفن،مانع ادامه هیز بازیای من شد!سارا لبخندی زدوشیطون گفت:آخی!بمیرم که تیرت به سنگ خورد وچشم چرونیات نصفه نیمه موند.پاشو برو درو باز کن ببینم!
وخودش به آشپزخونه رفت.منم به سمت آیفن رفتم.یعنی کی می تونست باشه؟!باباومامان که باهم رفته بودن کادوی اشکان و بخرن و قرار بود ساعت 4:30بیان.بقیه مهموناهم همون 4:30میومدن!پس این کی بود؟!
به آیفن که رسیدیم،بادیدن قیافه آرتان،یه لحظه شک کردم که درو باز کنم یانه! اما بعدیه نفس عمیق کشیدم ودکمه رو فشاردادم.
خداخدا می کردم که ارغوان و سارا دست ازکارشون بکشن و بیان توهال!چون دلم نمی خواست من و آراتان باهم تنها باشیم...خوشم نمیومدهیز بازی دربیاره!
صدای زنگ در ورودی من و به خودم آورد.چندتا نفس عمیق کشیدم و تک سرفه ای کردم.به سمت در رفتم و دروبازکردم...
آرتان بایه دست گل رز سفید توی دستش وایساده بودومات ومبهوت به من نگاه می کرد!منم یه نگاهی بهش انداختم.شلوار جین مشکی پوشیده بود،بایه بلوز مردونه قرمز که دکمه هاشو باز گذاشته بود وتی شرت سفیدی هم زیر اون پوشیده بود.یه تیپ کاملا اسپرت!آفرین،خوشم اومد!تیپش خیلی توپ بود!انقدر غرق آنالیزش شده بودم که اصلا یادم رفت دارم به کی اینجوری نگاه می کنم!
خودم و جمع وجور کردم و نگاهم و به چشماش دوختم که هنوزم خیره خیره به من نگاه می کردن...لبخندی زدم وگفتم:سلام...خیلی خوش اومدی!
یه لحظه نفهمیدم چی شدکه آرتان به سمتم اومدومن و توآغوشش کشید!!!
انقدر این کارو بی هوا انجام دادکه فرصت نکردم عکس العملی ازخودم نشون بدم.الانم برای نشون دادن عکس العمل دیر شده بود!واسه همینم خیلی شیک ومجلسی وبارعایت شئونات اسلامی گذاشتم که بغلم کنه...اما دستای من خشک شده بودن وهنوزم کنار بدنم بودن.همینم ازسرش زیاده بابا!!!
آرتان بعداز چند دیقه که برای من چند سال گذشت،من و ازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد.لبخندی زدومهربون گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود خانوم کوچولو!
ازوقتی که یادم میاد به من می گفت خانوم کوچولو!!!هرچقدرم بهش می گفتم که نگو کوچولو،من بدم میاد،توگوشش فرونمی رفت وبیشتر اذیتم می کرد!خب دوست نداشتم کسی بهم بگه کوچولو...حالا انگارهمش چندسال ازمن بزرگتره؟!5 سال دیگه!!!منم برای اینکه حرصش و دربیارم و تلافی کنم،بهش می گفتم بابابزرگ.
بافکرکردن به این چیزا ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشست.آرتان لبخند شیطونی زدو نوک بینیم و باانگشتاش گرفت وکشیدو روی گونه ام و بوسید...این چه خودمونی شده بود!
بعد چشماش و به چشمام دوخت وباخنده گفت:خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...خانوم کوچولو...
می خواست حرص من و دربیاره!بامشت به سینه اش کوبیدم و باحرص گفتم:من کوچولو نیستم!
آرتان لبخندی زدومشت گره شدم و توی دستش گرفت وزل زد به دستام.همون طورکه به دستام نگاه می کرد،یه اخم روی پیشونیش نقش بست وبالحن عجیب وخاصی گفت:کاش همون خانوم کوچولو می موندی وهیچ وقت بزرگ نمیشدی...
اینم یه چیزیش میشه ها !چرا چرت و پرت میگه؟! خداشفاش بده...
آرتان هنوزم به دستام نگاه می کردوتوفکر فرو رفته بود!برای اینکه سریع ترازاون جو مسخره خلاص بشم،دستم و ازتوی دستاش بیرون کشیدم و بایه لبخند روی لبم،گلی رو که هنوزم توی دستش بود،ازش گرفتم.مهربون گفتم:به به به!زحمت کشیدین بابابزرگ!
آرتان لبخندی زدوهیچی نگفت.باصدای بلند داد زدم:
- اری بیا ببین کی اومده!بالاخره آقا آرتان بعداز عمری شرف یاب شدن!
ارغوان یه جیغ بنفش کشیدو به حالت دوازاتاق بیرون اومد.جینگیل بینگیلایی که توی دستاش بودن رو روی مبل پرت کردو به سمت آرتان رفت.
اخم غلیظی کردو باجیغ جیغ گفت: نمیومدی دیگه!(ودرحالی که به ساعت اشاره می کرد،ادامه داد:)ببین ساعت چنده!خوبه بهت گفتم زود بیا!اگه نمی گفتم که فکر کنم تا 12 شبم نمیومدی!
آرتان خنده ای کردوارغوان و تو بغلش کشید.بوسه ای روی موهاش زد و گفت:بسه جیغ جیغ کردی ارغوان!سرم رفت دختر!بالاخره که اومدم.این مهمه.
ارغوان خودش ازبغل آرتان بیرون کشیدوگفت:خوبه خوبه!خودت لوس نکن.فکر کردی بایه بغل وماچ وبوسه خرمیشم؟!نخیرآقا!!! (ودرحالیکه به جینگیل بینگیلای روی مبل اشاره می کرد،ادامه داد:) به خاطر دیر اومدنت باید همه اینارو خودت یه تنه وصل کنی!
آرتان نگاهی به اون همه جینگیل بینگیل کردوبا اخمای درهم گفت:همه اونارو؟!
ارغوان باجدیت گفت:بعله!همشون و !
لخبندخبیثی زدوبه ساعت نگاه کردوگفت:ازالانم تایم می گیرم!تا 20دیقه دیگه باید تموم شده باشه!
آرتان گردنش کج کردوخواست جواب ارغوان بده که سارا ازآشپزخونه اومد بیرون.با دیدن آرتان لبخندی زدوبهش نردیک شد.بالحن مهربونی گفت:به به!آقا آرتان!شماکجا اینجا کجا؟راه گم کردین؟
آرتان باارغوان دست دادومهربون گفت:به خداسرم خیلی شلوغه سارا! این اشکان نامردم که سالی به دوازده ماه یه زنگ به من نمیزنه!آخه چراشوهر توانقدر بی معرفته؟!
ساراخنده ای کردوگفت:شوهرمن کجاش بی معرفته؟!مردِ به اون خوبی!نامردتویی که حالا بعداز عمری اومدی اینجا!اونم به خاطر کیک وتولده دیگه!من که می دونم!
آرتان خندیدوگفت:اوه اوه!خیلی تابلوبودم؟خدامی دونه که چندوخته کیک نخوردم ویه تولد درست وحسابی نرفتم!
ارغوان اخم مصنوعی کردوگفت:هوی آقاآرتان!!! احوال پرسی بسه...پاشو برو اونارو وصل کن.
آرتان خنده ای کردولپ ارغوان و کشید.همون طورکه به سمت جینگیل بینگیلا می رفت،گفت:ببین کی شده آقابالاسر ما...ارغوان خانوم!!!
ارغوان باخنده گفت:هیــــس!دیگه نشنوم غربزنیا...حواست به کارت باشه،منم نظارت می کنم.
ساراخندیدوگفت:حالاچرا آرتان؟ماهستیم دیگه!(وروبه آرتان ادامه داد:) آرتان تو نمیخواد زحمت بکشی!ماخودمون به کارامی رسیم.
ارغوان به جای آرتان جواب داد:
- نخیر!لازم نکرده.این آقادیر اومده،جریمه اشم اینه که کارکنه!کسی بره سمتش بخواد کمکش کنه،قلم پاش و می شکونم!
آرتان همون طورکه یکی ازجینگیل بینگیلارو توی دستش گرفته بودوداشت وصل می کرد،گفت:فرمانده دستورو صادر کردن دیگه!مام مجبوریم اطاعت کنیم.
ارغوان گفت:به کارت برس!
آرتان زیرلب غرید
- :باشه ارغوان خانوم!بالاخره من وشماتوخونه هم دیگه رو می بینیم دیگه!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.من روکردم به ساراوگفتم:
- همه چی آماده اس؟زنگ زدی به رستوران دیگه نه؟!
ساراسری تکون دادوگفت:آره،از صبح زنگ زدم گفتم.تنها چیزی که مونده همین ریسه میسه هاس که آرتان داره زحمتش و میکشه.
ارغوان نگاهی به آرتان کردکه داشت بادقت یکی ازریسه هارو وصل می کرد،لبخندی زدوگفت:زحمت چیه؟وظیفشه!
آرتان همون طور که تویه دستش سوزن بودوتودست دیگه اش ریسه گفت:
- ازکی تاحالاوظیفه من وتو تعیین می کنی؟
ارغوان چشم غره ای بهش رفت وگفت:چیزی گفتی برادر عزیزترازجانم؟
آرتان ادای آدمای ترسورو درآوردو گفت:من غلط بکنم که چیزی بگم خواهرعزیزترازجانم.
این جمله اش و انقدر بامزه گفت که من و وساراوارغوان ازخنده ترکیدیم.بعداز اینکه یه دل سیر خندیدیم،سارابه سمت آرتان رفت ویکی از ریسه هارو برداشت وخواست وصل کنه که ارغوان جیغ زد:
- مگه من نگفته بودم آرتان باید تنهایی اونارو وصل کنه؟
سارادرحالیکه جینگیل بینگیل و وصل می کرد،باخونسردی گفت:آرتانه بیچاره که تنهایی نمی تونه این همه رو وصل کنه!تازه کارماباید تایه ربع دیگه تموم بشه...توام بهتره به جای اینکه جیغ جیغ کنی،بیای کمک!!!!(وروبه من ادامه داد:)رها...توام بیاکمک.
ارغوان دیگه چیزی نگفت وباهم به سمت جینگیل بینگیلارفتیم تا وصلشون کنیم.
آرتان باخنده گفت:خداخیرت بده سارا!مگراینکه تو حریف این جیغ جیغو بشی!
ارغوان چشم غره ای بهش رفت وگفت:من جیغ جیغوام؟!
سارا از آرتان یه سوزن خواسته بود وآرتانم درحالیکه سوزن و می داد به سارا گفت:تو؟!نه بابا!شما که انقدر صداتون ملایم و لطیفه!فقط یه نموره همچین رومخه...وگرنه که صدای شماحرف نداره!
ارغوان ازحرص لبش و به دندون گرفت وسعی کرد خودش و بی تفاوت نشون بده.ساراباخنده گفت:خدانکشتت آرتان!
آرتان خندیدوچیزی نگفت.من روکردم به آرتان وگفتم:آرتان یه سوزن میدی به من؟!
آرتان یه سوزن و به سمتم گرفت وباخنده گفت:چراکه نه خانوم کوچولو!!!
سوزن و ازش گرفتم ومشغول وصل کردن جینگیل بینگیلاشدم.ارغوانم دیگه صداش درنیومدوتو سکوت مشغول کمک کردن شد.
20 دقیقه بعد همه چی آماده بود.خونه بااون همه جینگیل بینگیل وبادکنکای رنگی خیلی نازشده بود.البته یکی نمی دونست فکر می کرد،تولد یه بچه یه ساله است نه یه مرد 28 ساله!
آرتان درحالیکه به بادکنکای رنگی اشاره می کرد،روبه ساراباخنده گفت:ناسلامتی تولد اشکانه ها!بچه دوساله که نیست خرس گنده!بادکنک و ریسه و...من میگم یه برف شادیم بیار تکمیل بشه دیگه!
ساراباخنده گفت:خوب شد گفتیا داشت یادم می رفت برف شادی بیارم.
آرتان باتعجب گفت:مگه برف شادیم می خوای بیاری؟بابانکنین این کارارو!چهارتا غریبه بیان ببینن شرفمون میره کف پامونا!!!جانه من می خواین برف شادی بیارید؟!
باخنده گفتم:نه بابا!دیگه هنوز اونقدرام خل نشدیم.
آرتان نفس راحتی کشیدو گفت:خدارو شکر!
ارغوان دهن بازکردکه چیزی بگه که زنگ دربه صدادراومد.آرتان باخنده گفت:ای بابا! این زنگ درم به صدای خواهر ماآلرژی داره تامیاد حرف بزنه صداش درمیاد.
من و ساراخندیدیم ولی ارغوان چشم غره توپی به آرتان رفت وچیزی نگفت.سارا به سمت آیفون رفت ودکمش وفشارداد.

ساعت دقیقاشیشه!همه اومدن.مامان بابا،خاله وشوهر خاله ام وآرش وآروین پسرخاله هام،چندتا ازرفیقای صمیمی اشکان،زن عمو وعموی سارا،مامان وبابای ارغوان. همه کنارهم دیگه روی مبل نشستن وازهردری حرف می زنن وصدای خنده هاشون توی فضا پیچیده...
نگاهم بین مهمونا می چرخه ومیرسه به عمو و زن عموی سارا. یه زن ومرد مهربون ودوست داشتنی.سارا بهم گفته بود که مامان و باباش وقتی که 5 سالش بود،تویه تصادف ازدنیا میرن وعمو وزن عموش سرپرستیش و به عهده می گیرن.عمو محمدو زن عمو مهتاب خیلی خوبن...بچه دار نمیشن وسارا رو مثل بچه خودشون می دونن.من که فقط دوسه ماهه می شناسمشون عاشقشون شدم!!!چه برسه به سارا که 20 ساله داره کنار این زوج مهربون زندگی می کنه...
توی افکارخودم غرق بودم که ضربه محکم آرش به بازوم من و ازفکر بیرون کشید.عصبی روکردم به آرش که کنارم نشسته بودوگفتم:چته؟! رم کردی؟
آرش خنده ای کردوگفت:نگفته بودی به زنا ومردای مسن میل داری!
گنگ ومتعجب گفتم:چی؟!
آرش باخنده گفت:یادم باشه دیگه نذارم به مامان وبابام نگاه کنی!
این چی میگه؟!من؟!میل دارم؟به زناومردای مسن؟!یعنی چی؟....
نکنه...نکنه این منظورش...وای آرش می کشمت!
یه نیشگون محکم ازبازوش گرفتم وگفتم:بگو غلط کردم.
آرش خندیدو خیلی خونسردگفت:اوخی!الان مثلا داری نیشگون میگیری؟!پس چرامن اصلا دردم نمیاد؟
محکم ترفشاردادم و باحرص گفتم:چون تو آدم نیستی گوریلی!
آرش چند بارپشت سرهم نوچ نوچ کردو باخنده گفت:چه دختر بی ادبی...کوچولو آدم به بزرگترش که نمیگه گوریل!!!وای وای وای!اگه به خاله نگفتم...
- خفه!خیر سرت 4 سال ازمن بزرگتری دیگه!!!
آرش باخنده گفت:4 سال نه 4 سال.
4 سال اولش و آروم گفت اما 4 سال دومش و انقدر بلند گفت که همه حواسا متوجه ماشد!
ارغوان روکردبه من وگفت:قضیه این 4 سال چیه؟
مامان که دید دارم بازوی آرش و نیشگون می گیرم،لبش و گزیدوچشم غره ای بهم رفت.منم به خاطر اینکه بعدا تنبیه نشم،مجبورشدم که بازوی آرش و ول کنم.
آرش باخنده روبه مامان گفت:دستتون دردنکنه خاله جون!دیر جنبیده بودین خواهرزاده اتون دستش و ازدست میداد!
عصبی بهش پریدم:توکه گفتی دردت نمیاد گوریل!
اصلا حواسم نبود که چی میگم!ای خاک توسرم.یه دفعه کل هال رفت روهوا...
تنها کسایی که نمی خندیدن من وآرتان ومامان بودیم.آرتان بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به من و آرش که کنارهم نشسته بودیم نگاه می کرد ومامان هم اخم غلیظی کرده بودوباحرکات لبش داشت برام خط ونشون می کشید!!!وای خاک توسرم شد!پدرم و درمیاره!بایدم پدرم و دربیاره...فقط جلوی رفیقای اشکان ضایع نشده بودم که شکرِخدا اونم میسر شد!
برای اینکه گندی وکه زدم جمع کنم،بایه لبخند مصنوعی روی لبم روبه آرش گفتم:آرش جان چرانمیگی که گوریل مخفف چیه!؟
آرش گنگ ومتعجب زل زدبه من ومنم روکردم به جمع وگفتم:گوریل مخفف گل وریحان یگانه ی لاله زاره دیگه!
یهو جمع دوباره رفت روهوا!
آرش باخنده گفت:اِ؟!ازکی تاحالا من انقدر خوب شدم که تو واسم صفت مخفف میذاری؟!
بالبخندمصنوعی گفتم:آرش جان شما همیشه خوبی!می دونی که من چقدرشمارو دوست دارم؟!
آرش دوباره خندیدوگفت:اون که بعله!
دوباره همه خندیدند.دهنم و باز کردم تایه چیزی بگم که صدای باز شدن دراومد!یه دفعه همه خنده هاقطع شد وسارا ازجاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت وروبه جمع گفت:اشکان اومد...
چراغارو خاموش کردیم ورفتیم پشت دروایسادیم.من و ارغوان وآرش فشفشه گرفته بودیم تودستامون و منتظر بودیم.بعداز چند دقیقه صدای چرخش کلید توی قفل اومد.با باز شدن در سارا چراغ و روشن کردو جوونا شروع کردن به خوندن آهنگ تولد مبارک!بزرگتراهم دست می زدن.من و ارغوان وآرشم مسابقه سوت زدن گذاشته بودیم...من سوت می زدم،ارغوان سوت می زد وبعدشم آرش...
اشکان باقیافه خسته اما ذوق زده اش به جمع نگاه کردو لبخندزد وگفت:نمی دونستم انقدرطرفدار دارم!!!
آرش باخنده گفت:ما طرفدار تو نیستیم طرفدار کیکیم!
سارا خندید و گفت:من که طرفدار اشکان هستم...
اشکان که انگارتازه سارارو دیده بود،خیره خیره زل زدبهش!دیدی گفتم دلش می خواد؟!
انقدربه سارا نگاه کردکه آرش باخنده گفت:بسه بابا!ساراتموم میشه ها اینجوری نگاهش می کنی!!
اشکان بالاجبار یه لبخندبه سارا زدو نگاهش و ازش گرفت.
به سمت جمع اومدوباهمه سلام علیک کرد.وقتی داشت به آرش دست میداد،آرش یه چیزی زیر گوشش گفت که باعث شد اشکان بلند بلندبخنده...خیلی دلم می خواست بدونم آرش به اشکان چی گفته!!!
بعداز اون اشکان به اتاقش رفت تالباسش و عوض کنه.بعداز رفتن اشکان،بزرگترا روی مبل نشستن ودوباره شروع کردن به حرف زدن...من نمی دونم اینا این همه حرف و ازکجا میارن!
به سمت آرش رفتم که کنار رفیقای اشکان وایساده بودوداشت باهاشون حرف میزد.
لبخندی زدم و به رفیقای اشکان بببخشیدی گفتم.بعدروکردم به آرش وگفتم:
- آرش جان چندلحظه میای من باهات یه کاری دارم!
آرش خندیدوباقیافه ای که سعی می کردترسیده به نظر برسه،روبه رفیقای اشکان گفت:بدبخت شدم رفت!وقتی رهابایکی کارداشته باشه یعنی طرف دیگه مرحوم شدنش قطعیه.
یهو همه رفیقای اشکان زدن زیر خنده.به زورلبخندی زدم و سعی کردم چیزی بهش نگم!خیلی سخت بودولی به زور جلوی خودم وگرفتم.به سمت آشپزخونه رفتم وروبه آرش گفتم:آرش جان من منتظرتم!
آرش سری تکون دادوچیزی به رفیقای اشکان گفت که باعث شد،دوباره بخندن!دلم می خواست بزنم این دلقک و لِه ولَورده کنم امامی دونستم که له و لورده شدن آرش توسط من مساوی با له و لورده شدن من توسط مامان!
بعداز چند دقیقه آرش وارد آشپزخونه شد.دحالیکه لبخندی روی لبش بود،گفت:دخترخاله محترمه اَمری داشتن؟
پوزخندی زدم وگفتم:توچرا انقدر امشب مزه می پرونی؟!
آرش باخنده گفت:بده دارم مجلستون و گرم می کنم،یه ذره بخندیم؟
- کسی ازشماخواسته که این کاروکنین؟!
- معلومه که نه!من همیشه بچه خودجوشی بودم!
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:ماامشب پسرخالمون ودعوت کرده بودیم،نه یه دلقک خودجوش و!
خندیدومثل دزدایی که پلیس می گیرتشون،دستاش و برد بالا وگفت:تسلیم بابا!تسلیم!من که حریف زبون تونمیشم!
پشت چشمی نازک کردم و بهش زل زدم وگفتم:قول میدی دیگه چرت نگی؟!
آرش باخنده گفت:توکه خودت می دونی چقدر برام سخته چرت گم.می دونی که...
باجیغ وسط حرفش پریدم:آرش!!!!!!!
آرش خندیدوگفت:باشه بابا!تمام تلاشم و میکنم تادیگه چرت نگم!(ودرحالی که بانگاهش به دستای بالابرده شده اش اشاره می کرد،ادامه داد:)حالا میشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:آزادی!
آرش دستاش و پایین آورد وداشت ازآشپزخونه بیرون می رفت که باصدای من سرجاش میخکوب شد:
- وایساببینم!من که هنوز کارم باتو تموم نشده!
آرش کلافه به سمتم برگشت وگفت:بابا بیخیال من شو جونه خاله!خیر سرمون اومدیم تولد!!! الان کیک و میارن،همش و می خورن دیگه چیزی به من نمیرسه ها!
پوزخندی زدم وگفتم:نترس!کیک الان تویخچاله.
آرش کلافه گفت:خب،پس زودتر امرتون و بفرماییید که من کاردارم!
- اوهو!!!همچین میگی کاردارم که یکی ندونه فکرمیکنه می خوای بری هسته اتم وبشکافی!می خوای بری دلقک بازی دیگه!
آرش خندیدوچیزی نگفت. بهش نزدیک شدم وگفتم:ببینم توچی دم گوش اشکان گفتی که اونجوری ازخنده ترکید؟!///////////////////////////////
آرش باخنده گفت:واسه همین یه ساعته من وازدلقک بازیم انداختی؟!آخه توچرا انقدر فضولی دختر؟!
مظلوم گفتم:خب میخوام بدونم چی بهش گفتی!
آرش خندیدودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:نمیشه!حرفامون 23+ بود کوچولو!
وازآشپزخونه خارج شد.
دلم می خواست بزنم لهش کنم!بچه پررو!اینم شده بودیه پا رادوین توخونه خودمون من وحرص میداد!! اینم گودزیلا سومیه دیگه...اولیش رادوینه،دومیش هستیه،سومیشم اینه.
ای خدا...اینارو بکش من ازدستشون راحت بشم!من کوچولوام؟!عمه ات کوچولوئه!خوبه همش 4 سال ازم بزرگتره ها!فکرمیکنه خودش پیرهراته...ایش!

- چهارساعته داری چی میگی به آرش؟!
باصدای سارا ازافکارم بیرون اومدم و لبخندی زدم.خیلی آروم گفتم:هیچی!
سارا لبخندی زدودرحالی که به سمت یخچال می رفت،گفت:سربه سرآرش نذار!وقتی سر به سرش میذاری،خودت حرص میخوری اونم کلی ازحرص خوردن توعشق میکنه!
باحرص گفتم:غلط کرده پسره پرررو!
ساراخندیدوکیک و ازتوی یخچال بیرون آرود وروبه من گفت:بیخیاله آرش!ناسلامتی امشب تولده ها!چرا الکی حرص می خوری؟!بیاباهم دیگه این شمعارو بچینیم بعدم بریم پیش بقیه کیک بخوریم.
لبخندی زدم وبه سمت سارا رفتم وباکمک هم 28 تاشمع روی کیک چیدیم!بعدازاتمام کار،سارالبخندی زدوبه شمعانگاه کردوگفت:چقد زود 28 سالش شد!
باخنده گفتم:مگه توچندوقته اشکان ومی شناسی که میگی چقدرزود؟!همش دو ماهه دیگه!
ساراخندیدوشیطون گفت:دِ نَ دِ!شوماکه خبرنداری من وآقامون چندوقته هم دیگه رو میشناسیم!!!
باخنده گفتم:چندوقته؟!
- این ودیگه نمی تونم بهت بگم!(ودرحالیکه کیک وازروی میز برمیداشت،ادامه داد:)بزن بریم که همه منتظرِکیکن!
سری تکون دادم وباهم ازآشپزخونه خارج شدیم.
اشکان روی مبل نشسته بودو در داشت بایکی ازرفیقاش صحبت می کرد.تامن و دید ازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.لبخندی بهم زدوگفت:کجارفتی تو یهو؟!
لبخندی زدم وگفتم:توآشپزخونه بودم.
من و توآغوشش کشیدوزیر گوشم گفت:نمی دونم چرایهویی دلم برات تنگ شد.
خندیدم وگفتم:منم نمی دونم چراهمین جوری یهویی دوستت دارم!
وروی انگشتای پام ایستادم و گونه اش و بوسیدم.اونم خم شدوپیشونیم وبوسید.من و ازآغوشش بیرون کشیدو همون طور که به کیک نگاه می کرد،روبه ساراگفت:به به به!ببین خانوم ماچه کرده!!!خیلی چاکریمابه خداحاج خانوم.
ساراخندیدوگفت:مام مخلصیم حاج آقا!
اشکان لبخندی زدو درحالیکه به کیک وجینگیل بینگیلاوبادکنکای توی هال اشاره می کرد،گفت:دستت دردنکنه!نمی خواستم انقدر خودت و به زحمت بندازی!
سارا لبخندی زدومهربون گفت:زحمت چیه؟!مگه آقای ماسالی چندبارتولدشه؟!
اشکان لبخندی زدوچیزی نگفت.آرش که کنار آروین وبافاصله ازماوایساده بود،باخنده گفت:چقد حرف می زنیدشماها؟!!بسه بابا!! اون کیک و بیارین که دل من بیشتراز این نمی تونه منتظربمونه!
ساراکیکی و گذاشت روی میز عسلی.اشکانم روی مبل،پشت کیک،نشست.کم کم همه مهمونادور میز عسلی جمع شدن ودوباره جووناشروع کردن به خوندن"تولدت مبارک".
بعداز خوندن آهنگ،ارغوان که توی دستش یه دوربین فیلم برداری بودوداشت فیلم می گرفت، گفت:اشکان زودتراون شمعاروفوت کن که مردیم ازبس صبرکردم!
اشکان لبخندی زدوخم شدتاشمعارو فوت کنه که صدای آرتان متوقفش کرد:
- صبرکن!
بعد رفت وکناراشکان،پشت مبل،ایستاد وروبه جمع گفت:هیچ به شمعای روی کیک دقت کردین؟!
و شروع کردبه شمردن شمعاتا رسید به بیست وهشتمی!رو به اشکان وباخنده گفت:اشکان خره پیرشدی رفتا!28 سالت شده بابابزرگه!
اشکان خندیدوگفت:نه که توخودت 5 سالته؟!
آرتان باخنده گفت:مهم کودک درونه که کودک درون من تازه هفته بعد به دنیامیاد!
بااین حرفش کل مهمونا زدن زیرخنده.آرش لابه لای خنده هاش گفت:کودک دورن من وچی میگین که یه ماه دیگه عروسیشه؟!
ودوباره خنده شدت گرفت.اشکان باخنده گفت:مرده شورخودتون وکودک درونتون و ببرن...بذارین من ایناروفوت کنم دیگه!!!
آرتان باخنده گفت:فوت کن!فوت کن داش اشکان!
اشکان خم شدوهمه شمعارو فوت کرد.همه برای اشکان دست زدند.یکی ازرفیقای اشکان روکردبهش وگفت:اشکان اون کیک و ببر که ازگشنگی مردیم!
اشکان دست دراز کردتا چاقورو ازروی میز برداره که آرش زودترچاقو روقاپید!
خندید وگفت:فکرکردی کیک بریدن الکی الکیه؟!پس رقص چاقو چی؟!
اشکان باخنده گفت:نکه تومیخوای برقصی؟!
آرش خندیدورفت وسط جمع ایستادوگفت:آره دیگه!همه زحمتای تولد توافتاده گردنٍ منه بیچاره!!!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.آرش روکردبه من وگفت:رهابرو یه آهنگ توپ بذارکه میخوام برقصم.
دهن کجی بهش کردم وبه سمت موزیک پلیر رفتم.آهنگ ناری ناری علیرضا روزگارو گذاشتم وصداش و زیادکردم:
جومۀ! اناری داری
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
آرش می رقصیدوهمراه آهنگ می خوند.مسخره بازی درمیاوردو هی میومد سمت اشکان تاچاقو روبهش بده،اشکان که دستش و دراز می کرد،چاقو رو می برد عقب و دوباره شروع می کردبه رقصیدن.یه قرایی میداد که من توکارش مونده بودم!من بلدنیستم اونجوری برقصم،اون وخ این آرش بی شعوور چه خوب نازوادا درمیاره!
یادم باشه بهش بگم یه دوره فشرده رقص برام بذاره...خیلی باحال می رقصه!!!
ازدست کارای آرش،انقدرخندیده بودم که دلم دردگرفته بود.
ناري ناري
ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل
با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني
تو که با خنده هات دلو مي تپوني
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري يه گوله اناري ناري
با ما نامهربوني ما رو كشتي عيوني
ببين با خنده هات دلو ميتپوني
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل
با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني
تو که با خنده هات دلو مي تپوني
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
آهنگ که تموم شد،همه برای آرش دست زدن.اشکان به سمت آرش رفت تاچاقورو ازش بگیره اما آرش چاقو رو عقب کشیدوگفت:اول شاباش و ردکن بیاد!
اشکان باخنده گفت:عین دخترارقصیدی تازه شاباشم می خوای؟!
آرش باشیطنت گفت:شاباش ندی،چاقورو بهت نمیدم!!
اشکان خندیدودست توی جیبش کردو ازتوی کیف پولش یه ده هزارتومنی درآوردو دادبه آرش.آرش پول وگرفت وباتعجب گفت:همش همین؟!
اشکان خندیدوگفت:هیپاپ که نرقصیدی!مارمولک بازی درآوردی دیگه!
- حالاهیپاپ رقصیدم یاعین مارمولک بالاخره رقصیدم دیگه!من انرژی گذاشتم پای رقصیدنم!!!پول می خوام.
اشکان دوباره دست توی کیفش کردویه ده هزارتومنی دیگه درآورد.اشکان پول و گرفت وپررو پررو گفت:همش همین؟!
اشکان یه ده هزاری دیگه بهش داد.بازم گفت:فقط همین؟!
اشکان باخنده گفت:پرررو نشو دیگه ازسرتم زیادیه!
آرش کیف پول اشکان و ازدستش قاپیدویه تراول پنجاه تومنی ازتوش درآوردو ده هزارتومنیارو گذاشت توش.باخنده گفت:اگه مثله بچه آدم ازاول همون 50 تومن و می دادی،دیگه لازم نبود خودم دست توکیف پولت کنم.
دوباره همه زدن زیر خنده.اشکانم خندیدوچاقو وکیف پولش و ازدست آرش گرفت ورفت سرجاش نشست.
خیلی سریع کیک و بریدو صدای دست زدن مهمونا بلندشد.من و سارا وارغوان کیک و برداشتیم و بردیم توآشپزخونه تاتقسیمش کنیم.
ساراکیک وگذاشت روی میزوشروع کرد به بریدنش.
ارغوان باخنده گفت:بچه هاازهمه رقص آرش فیلم گرفتما!
باناباوری بهش چشم دوختم وگفتم:جونه من؟!
- جونه تو!
خندیدم وبه سمتش رفتم.ارغوان دوربین و جلوم گرفت وفیلم رو پلی کرد.ازهمه اش فیلم گرفته بود!!!
وای خدا...ببین چجوری داره می رقصه!!!
من وارغوان ازخنده غش کرده بودیم...سارا که داشت کیکارو دونه دونه توی ظرف میذاشت،روبه ماگفت:شمامثلاخیرسرتون اومدین کمکا!نشستین دارین فیلم می بینین؟!
درحالی که داشتم ازخنده می ترکیدم وفیلم می دیدم،گفتم:جونه ساراخیلی باحاله!بیاببین...وای!!!نگاه کن چجوری قِرمیده!!
وازخنده ترکیدم.ارغوانم می خندید.خدایی آرش شبیه مارمولک می رقصید.خیلی خنده داربود...قرمیداد...بالاوپایی ن می رفت...
من وارغوان هردومون محو تماشای رقصیدن آرش بودیم که یهو سارا دستش وگذاشت لبه کابینت وچشماش وبست...به سرفه افتاده بود...

صدای سرفه اش باعث شدکه چشم از فیلم رقص آرش برداریم...باعجله به سمتش رفتم وزیربغلش وگرفتم...به صورتش خیره شدم.رنگش پریده بود!! باترس گفتم:خوبی سارا؟!چی شدی تویهو دختر؟!
لبخندی بهم زدودوباره سرفه کرد...آروم گفت:خوبم...
- خوبی که ایجوری رنگت پریده؟!!چرا سرفه می کنی؟؟...آخه واسه چی اینجوری شدی؟!
- هیچی نیس...
- هیچی نیس؟! چی چی و هیچی نیس دیوونه؟! بذار برم بگم اشکان بیاد...
داشتم ازکنارش ردمی شدم تابرم پیش اشکان که مچ دستم وگرفت...باالتماس زل زدتوچشمام وگفت:نه تورو خدا رها!!نمی خوام شب به این قشنگی و واسه اشکان خراب کنم...
- آخه اینجوری که نمیشه...توحالت خوب نیس...بذار برم بهش بگم باهم بریم دکتر!!
- دکتر چیه؟! من حالم خوبه...فقط یهو سرم گیج رفت...
- پس این سرفه هات واسه چیه دختر؟!
سارا کلافه گفت:سرفه اس دیگه رها!!چقد گیر میدی...من حالم خوبه...
نگران نگاهش کردم وگفتم:مطمئنی؟!
لبخندی زدوسری به علامت تایید تکون داد...
ارغوان که حالا کنار سارا وایساده بود،لبخندی زدوگفت:پس باید قول بدی که بعداز تولد یه چک آپ بری...شاید مریض شده باشی.شایدم داریم نی نی دار میشم...باشه؟!
ساراخندید... دوباره سرفه کردوگفت:خیلی دیوونه ای به خدا ارغوان!! مگه سرفه وسرگیجه علائم حاملگیه؟!
ارغوان باخنده گفت:من که تاحالا نی نی دارنشدم شاید باشه!!
سارا دوباره خندید... خواست بره سمت کیکا تا بذارتشون توبشقابا که ارغوان مانعش شدوبااخم مصنوعی گفت:
- لازم نکرده تو دست بزنی به اینا!! مگه من ورها برگ چغندریم؟! برو بشین خودمون هستیم کارار رو می کنیم...
سارا خواست مخالفت کنه که من گفتم:برو بشین سارا...خواهش می کنم...(وبا شوخی ادامه دادم:)اگه یه تار موازسرتو کم بشه،اشکان مارومیکشه!! نکنه دلت می خواد اشکان کله مادوتاروببره بذاره روسینمون؟!
سارا لبخندی زدو رفت روی صندلی نشست...
من وارغوانم دست به کار شدیم وبقیه کیکارو گذاشتیم توی بشقاب.با دوتا سینی پراز بشقاب کیک ازآشپزخونه خارج شدیم...من ترجیح میدادم که به فامیلای خودمون کیک تعارف کنم تارفیقای اشکان!واسه همینم ازارغوان خواستم تا به اوناکیک تعارف کنه.خم شده بودم وداشتم به زن عمو مهتاب کیک تعارف می کردم که گونه ام وبوسیدوگفت:دستت دردنکنه...ایشاا... عروسیت عزیزم.
آرش که شنیده بود،باخنده گفت:عروسی رها؟!کی حاضر میشه بیاداین دیوونه روبگیره زن عمو؟
وبه دنبال این حرفش خودش و آروین و رفیقای اشکان خندیدند.من درحالی که خم شده بودم وبه عمو محمد کیک تعارف می کردم،خطاب به آرش گفتم:وقتی یه دیوونه ای پیدابشه بیاد تورو بگیره،قطعایکیم پیدامیشه بیادمن وبگیره.
یه دفعه صدای خنده جمع بلندشد.
اشکان خندیدوگفت:خوردی آقاآرش؟!خوشمزه بود؟تاتوباشی دیگه باآبجی ما درنیفتی.
آرش خنده ای کردوچیزی نگفت.کیکارو که تعارف کردیم،به همراه ارغوان به آشپزخونه رفتیم وسینی هارو توآشپزخونه گذاشتیم و به هال برگشتیم.ساراهم اومدوکنار اشکان نشست.ارغوان کنار سارانشست.منم مجبورشدم برم وسط آرتان وارغوان بشینم.
نگاهم که به آرتان افتاد حس کردم بدجورتو فکره...انگارکه یه چیزی آزارش می داد!به گلای فرش خیره شده بودونه می خندید ونه حرف میزد.
بهش خیره شدم وآروم گفتم:توحالت خوبه آرتان؟!
آرتان باصدای من به خودش اومد.لبخندی زدوبهم نگاه کردوگفت:آره،خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
بهش لبخندی زدم و سرم و ازش برگردوندم ومشغول کیک خوردن شدم.لابد نمی خواست چیزی به من بگه دیگه!زورکه نیست دوست نداره من بدونم چشه! اصلا بیخیالِ آرتان بابا!
بعداز خوردن کیک،آرش ازجاش بلندشدوگفت:خب،حالا اگه گفتین نوبته چیه؟!
رفیقای اشکان یک صداگفتند:شام!
آرش باخنده گفت:نخیر شکموها!!!نوبت خالی شدنه.بریزید بیرون اون هدیه های تپل و!
بااین حرف آرش،ارغوان دست ازفیلم گرفتن کشیدوکادوی خودش و آرتان و روی میز عسلی جلوی اشکان گذاشت.کم کم همه کادوهاشون و روی میز عسلی گذاشتندومیز پرشدازکادوهای رنگارنگ!
آرش به سمت کادوهارفت وگفت:می خوام بهتون افتخاربدم،خودم کادوهاروبازکنم.
وشروع کرد به بازکردن اولین کادو.یکی یکی کادوهاروباز می کرد و اسم کسایی که اوناروآورده بودن و می گفت تااینکه نوبت رسیدبه کادوی بزرگ روی میز که مال مامان و بابابود.آرش خنده ای کردوروبه مامان گفت:چی خریدی واسه این دراکولا خاله جون؟!
مامان لبخندمهربونی به آرش زدوگفت:قربونت برم بازش کن ببین توش چیه دیگه.
آرش دستش و دراز کردوکادو رو ازروی میز برداشت وبانازو ادا شروع کردبه بازکردنش.همه منتظروکنجکاو به کادوی درحال بازشدن زل زده بودن.بالاخره آقاآرش افتخاردادن وبعداز کلی جون کندن کادو روبازکردن.با باز شدن کادو صدای دست وسوت توی فضای خونه پیچید.آرش کت شلوار دامادی رو ازتوی جاش درآوردو رو به مامانم گفت:خاله جون مثل اینکه خیلی عجله داری ازدست این پسرت خلاص شیا!
وصدای خنده بلندشد.مامان لبخندی زدوروبه آرش گفت:این چه حرفیه میزنی عزیزم؟داماد شدن اشکان آرزوی منه!
آرش باخنده گفت:دمت جیز خاله جون!همون بهترکه دامادشدن اشکان آرزوت باشه نه عروس شدن رها!.
نگاه شیطونی به من انداخت وادامه داد:آخه این آرزو هیچ وقت محقق نمیشه!هنوزهیچ کس به اون درجه ازکند ذهنی نرسیده که خودش و گرفتار یه دیو دوسربکنه.
وبادستش به من اشاره کرد.دوباره صدای خنده جمع بلند شد.نه!اینجوری نمیشه...مثل اینکه این تنش می خاره!باید جوابش وبدم تاحالش جابیاد!!
روکردم به آرش وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:آرش جان،کاری نکن که قضیه خواستگاری های مُکرر و بی نتیجه ات و برای همه تعریف کنما!
دوباره همه خندیدن.آرش روکردبه جمع وگفت:نه خدایی،شمابگین،این تقصیرمنه که دخترآرزوهام یه چیزی فراتراز اوناییه که میرم خواستگاریشون؟!
آروین باخنده گفت:هموناییم که میری خواستگاریشون بهت جواب رد می دن،وای به حال اون کسی که تازه ازاونای دیگه فراترم باشه.
ودوباره صدای خنده فضارو پرکرد.آرش سری تکون دادوباشیطنت روبه آروین گفت:آروین جون من وشما یه موقع باهم تنهامیشیم دیگه!
آروینم چیزی نگفت وفقط خندید.اشکان کت وشلوار مشکی خوش دوخت وازروی میز برداشت وروبه مامان وباباگفت:زحمت کشیدین.دست گلتون دردنکنه.(وباخنده ادامه داد:)ولی به قول آرش معلومه که خیلی ازدستم خسته شدین که میخواین زودتر ردم کنین برما!
باباخندیدوگفت:من شک ندارم که تواگرم بری خونه خودت بازم هرروز اینجایی! دیگه ردکردن یاردنکردنت هیچ فرقی نداره.ماله بدبیخ ریش صاحابشه!
بااین حرفش هم خودش خندیدوهم بقیه.بعد آرش به سمت کادوی دیگه ای که کنار کادوی مامان اینابود رفت وروبه جمع گفت:این کادو خوشگله ماله کیه؟
سارا دستش و بلند کردوگفت:ماله منه آرش!
آرش باشیطنت گفت:اوه اوه اوه!پس کادوی عروس خانوم اینه!حالاچی هس؟
ارغوان خیلی سریع روبه ساراگفت:نگی چیه ها!
ورروبه اشکان ادامه داد:شمااگه عاشق باشی،می فهمی زنت برات چی خریده.زود،تند،سریع بگوببینم کادوی عروس خانوم ماچیه!؟!!
اشکان خنده ای کردوگفت:چه ربطی داره؟!مگه هرکی بدونه زنش چی براش خریده،عاشقه؟
- بعله که عاشقه! تفره نرو.زود،تند،سریع بگو توش چیه!؟
اشکان خندیدونگاهی به سارا انداخت وبعدبه کادوش نگاه کرد.دوباره به سارانگاه کردونگاهش روی صورت سارا ثابت موند.چند لحظه ای توفکر بود.بعدروبه ارغوان گفت:ساعته!
ارغوان خندیدواشاره ای به کادوی ساراکردوگفت:آقای باهوش کادوی به این بزرگی ساعته؟
اشکان خیلی مطمئن گفت:خودتون بازش کنین توش و ببینین.
آرش شروع کردبه باز کردن کادو.یه جعبه تقریبا بزرگ بود به شکل قلب.یه قلب صورتی خیلی نازوخوشگل!آرش اشاره ای به جعبه کردورو به اشکان گفت:آخه دیوونه جعبه به این گندگی ساعته؟!
اشکان لبخندی زدومطمئن ترازقبل گفت:حرف اضافه نزن.بازش کن.
آرش درجعبه روباز کردو همه ماباتعجب به ساعت اسپرت ck خیره شده بودیم!
اشکان لبخندش و پررنگ ترکردوروبه ارغوان وآرش گفت:دیدین گفتم ساعته!؟!
ارغوان ازتعجب دهنش بازمونده بود.منم تعجب کرده بودم.آخه جعبه به اون بزرگی اصلابهش نمی خورد که توش ساعت باشه!
آرش خیلی خونسردگفت:مارواسکل کردی؟!خب آخه مشنگ معلومه که زنت به تومیگه که میخواد چی بخره برات روزتولدت دیگه.
اشکان خندیدوگفت:باورت میشه من حتی ازاین جشنیم که امشب گرفتین،بی خبربودم؟!چه برسه به کادویی که سارابرام خریده باشه!
- مگه میشه؟!خرخودتی پسرخاله.آخه توچجوری فهمیدی که تواین جعبه ساعته؟!؟
این دفعه ساراهم به کمک اشکان اومدوگفت:من چیزی به اشکان نگفتم...خودش فهمید.
آرش سری تکون دادوباخنده گفت:اگه اینجوریه که پس خوش به حالت ساراخانوم!یه شوهر عاشق و دلباخته نصیبت شده.
ساراخندید.اشکان دستش و به سمت آرش دراز کردوگفت:بده ببینم اون کادوی خانومم و!
آرش ساعت وبه اشکان داد.اشکان ساعت و ازتوی جعبه بیرون آوردودستش کرد.واقعابه دست مردونه اش میومد.اوخی داداشیم!چه ساعت خوشگلیه!چه زن داداش خوش سلیقه ای دارم من!
آرش باخنده گفت: زن ذلیل لااقل بذار مابریم بعد کادوی زنت وبکن دستت.
اشکان خندیدوگفت:دیگه دیگه.مابه طورکلی همچین آدم زن ذلیلی هستیم!
اشکان نگاهش و از جمع گرفت وبه سارا دوخت.یه نگاه عاشقونه و رمانتیک. بامهربونی گفت:دست خانوم خوب من دردنکنه.
سارا لبخندی زدوگفت:قابلت و نداره.
سارا باعشق زل زدتوچشمای اشکان.اشکان محوساراشده بودواصلا حواسش به دوروبرش نبود.سارا سرش و انداخت پایین تااشکانم به خودش بیاد.اشکان یه ذره دیگه سارارو نگاه کردو بالاجبارنگاهش و ازساراگرفت و دوخت به جعبه کادویی.یه دفعه انگار یه چیزی و توجعبه دید.دست کردوازتوی جعبه یه کارت پستال کوچیک به شکل قلب و بیرون آورد.بازش کردوداشت توش و می خوند که آرش کارت و ازدستش قاپیدوگفت:بده ببینم خانومت چی نوشته برات!
اشکان ازجاش بلندشدتا کارت و ازآرش بگیره ولی دیگه دیر شده بود وآرش داشت می خوند:
"من ازتمام زمین تنها یک خیابان میخواهم،ازتمام آسمان یک باران وازتمام تو،یک دست که حلقه شود در دستان من!"
هدیه ای از آسمان برای روز تولدت رسیدو دیدم هیچ چیزگلم راجز عشق لایق نیست.

تولدت..."
وآرش دیگه نتونست ادامه بده چون اشکان کارت و ازدستش قاپید.آرش بااعتراض وخنده گفت:ای بابا!خب میذاشتی بقیه اشم بخونم دیگه.تازه داشت قشنگ می شد.همین جوری پیش می رفتیم به ماچ وبوسه ام می رسیدا!!

اشکان درحالیکه کارت وتوی جعبه میذاشت،بااخم غلیظی روی پیشونیش گفت:خفه شوآرش.شاید یه چیزی بودکه تونباید می خوندیش!ای بابا...
آرش لپ اشکان وکشیدوگفت:ماچاکر پسرخاله باحیای اخمومونم هستیم!
وروبه جمع ادامه داد:خب کادوی بعدی ماله کی بود؟!
ودوباره شروع کردبه بازکردن کادوها.
آرش همه کادوهاروبازکردوازقصد کادوی من وگذاشت برای آخر!به جعبه کادوی تنهای روی میزاشاره ای کردوجدی گفت:رها جان احیاناً این مال تونبود؟!
پوفی کشیدم وعصبی گفتم:چرا اتفاقاً!
آرش بالحن مسخره ای گفت:ای وای،خاکه عالم! اصلا حواسم به تونبود.خیلی ببخشید.
می خواستم بزنم تودهنش!بچه پررو میگه اصلا حواسم نبود!منم که گوشام مخملیه وباورمی کنم!
آرش جعبه کادورو ازروی میز برداشت وبازش کردوادکلن و بیرون آورد.روبه جمع گفت:ملت چه پولدارن!ادکلن اصل می گیرن برای داداششون.
روکردبه آروین وگفت:توخجالت نمی کشی؟خیرسرم منم داداش دارم!تواصلا روز تولد من و یادت میره.اگرم یادت نره،یه جفت جوراب مردونه کلفت تاروی زانو برام می گیری و قال قضیه رومی کَنی!
ودوباره صدای خنده بلندشد.آرش که دوباره مسخره بازیش گل کرده بود،در ادکلن و بارکردومی خواست بزنتش روی لباسش که خیلی ماهرانه ادکلن وازدستش قاپیدم.ادکلن و دادم به اشکان وروبه آرش گفتم:مگه من این و برای توگرفتم؟!
آرش باخنده گفت:توام چقدرخسیسیا! حالامی خواستم یه ذره ازش بزنم.
پوزخندی زدم وگفتم:فکر کردی من تورو نمی شناسم؟امکان داره که تویه عطرمفت گیرت بیاد،بعدیه ذره ازش بزنی؟!برواین حرف وبه یکی بزن که نشناستت.نه من که می دونم باادکلن دوش می گیری.
آروین باخنده روبه آرش گفت:خدایی این یه قلم و دیگه راست میگه!صبحاکه میری سرکار همه جای خونه بوی ادکلنت و میده!حالااگه بوش خوب بود یه چیزی!بوی گربه مرده میده.
آرش گوش آروین و گرفت وپیچوند وباخنده گفت:توکی می خوای ادب یادبگیری؟!هان؟خیر سرم 7 سال ازت بزرگترما! حالا ادکلن من بوی گربه مرده میده؟!یه بوی گربه مرده ای نشونت بدم...
خاله خندیدوروبه آرش گفت:ول کن بچم و!کشتیش آرش.آروین که چیز بدی نگفت،راست میگه دیگه ادکلنت بوی بدی میده.
آرش خنده ای کردو گوش آروین و ول کرد.روبه خاله گفت:دست شمادردنکنه دیگه!ادکلن به اون خوبی کجاش بوی بدمیده؟اصلا...
اشکان پرید وسط حرف آرش وگفت:آرش توامشب چیزی زدی؟
آرش گنگ ومتعجب به اشکان نگاه کردوگفت:نه جونه تو!چی زدم؟
اشکان باخنده گفت:آخه دیدم 5 ساعته داری همین جوری یه بند فک می زنی،گفتم شاید چیزی زده باشی!آدم عادی که این همه انرژی نداره!!!
وصدای خنده جمع بلند شد.اشکان همون طورکه داشت ادکلن و بومی کرد،روبه من گفت:راضی به زحمت نبودیم.چه ادکلن خوش بویی!
لبخندمهربونی زدم وگفتم:قابل تورونداره!
اشکان یه جهش زدوگونه ام و بوسید.بعدسرجاش نشست وروبه من گفت:دستت دردنکنه آبجی کوچولو.
منم درجوابش یه لبخند زدم.
بعداز اون مامان میوه وچای وشیرینی آورد وهمه مشغول خوردن شدند.
یهو آرش ازجاش بلندشدو روبه جوونای جمع گفت:پاشیدببینم!چه خبرتونه انقدرمی خورین؟ازسومالی که نیومیدن.یه ذره بیاید وسط قر بدید چیزایی که خوردین هضم بشه.
آروینم ازجاش بلند شدوبه سمت اشکان اومد،دستش و کشیدوگفت:پاشو ببینم!مثلاتولده ها!عزاکه نیست.
اشکان خنده ای کردوازجاش بلندشدوآرتانم باخودش بلندکرد.رفت پیش رفیقاش و اوناروهم بلند کرد.یه آهنگ خارجی خیلی تند گذاشت وصداش و زیاد کردوشروع کردن به رقصیدن.آرش که طبق معمول مارمولکی می رقصید،رفیقای اشکانم ای بدک نبودن!اما این آروین عوضی انقدرقشنگ می رقصید که کفم بریده بود! مردونه وجذاب می رقصید.قشنگ ترازرقص اون،رقص اشکان بود...انقدر قشنگ ومردونه می رقصید که من دلم براش ضعف رفت!!دیگه چه برسه به سارا!آرتانم که کاملا مشخص بود دِپرِسه!خیلی آروم می رقصیدوازمسخره بازی وهیجان خبری نبود!
آهنگ که تموم شد،رفیقای اشکان به بهانه نفس کم آوردن سرجاشون نشستن واین شدیه یهونه برای ماکه بریم وسط.آرتانم به بهونه اینکه دیگه حوصله نداره کنار کشید اما اشکان وآروین وآرش هنوزم وسط بودند.اشکان به سمت سارا اومدودستش و گرفت وبلندش کردوباهم رفتن وسط.ارغوان خودش بلندشدودست من وکشیدوبلندم کرد وباهم رفتیم وسط.
آرش به سمت ضبط رفت وآهنگ و پلی کرد:
گشتم شب بی ستاره، موندم پای تو دوباره، این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی، تو حرفات ولی با منی، حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر، دلت دیگه نداره باور، که مال منی من با توام
نمیدونی که سخته، اگه یارتو ببینی که بختش، داره وا میشه از رو سرش
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
گشتم شب بی ستاره، موندم پای تو دوباره، این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی، تو حرفات ولی با منی، حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر، دلت دیگه نداره باور، که مال منی من با توام
نمیدونی که سخته، اگه یارتو ببینی که بختت، داره وا میشه از رو سرش
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
"علیرضاروزگار-من تورو توکی"
اشکان باسارا می رقصیدن وتوحال وهوای خودشون بودن.من وارغوانم باهم میرقصیدیم.آرتان وآرشم باهم می رقصیدن اما یه ذره بیشترنگذشته بودکه آرش همون طورکه می رقصید به سمت من اومدواشاره ای به اشکان وساراکردوروبه من گفت:می بینی اینارو؟من اگه الان نامزد داشتم...!!!حیف که تنهام...حالا مادمازل افتخارمیدن؟
ودستش و به سمتم دراز کرد.دستش و پس زدم وهمون جوری که می رقصیدم گفتم:من به هرکی افتخار بدم،به تویکی افتخارنمیدم.
آرش لبخندمسخره ای زدوگفت:به درک!

وبه سمت ارغوان رفت وبدون اینکه ملاحضه منی که داشتم بااری می رقصیدم و بکنه،شروع کردبه رقصیدن باارغوان.منم مجبور شدم که کناره گیری کنم ورفتم و کنار میز عسلی وایسادم.من که رفتم اونجا،آروین بایه لبخند روی لبش اومدسمت من وگفت:بیخیاله آرش! الکی خودت واذیت نکن.
نگاهی بهش کردم ولبخندی زدم.آروین 3 سالی ازمن کوچیکتربودو چهره مردونه وجذابی داشت ولی خب بچه بود دیگه! البته هرچی بودازاون آرش نکبت که بهتر وباشعورتر بود!!
توفکرای خودم بودم که دست آروین جلوم دراز شد.نگاهی به من کردوگفت:هستی؟
لبخندی زدم ودستم وتوی دستاش گذاشتم وگفتم:هستم.
وباهم رفتیم وسط وشروع کردیم به رقصیدن.آروین خیلی باحال می رقصیدولی آرش یه چیز دیگه بود!عین مارمولک می رقصید ومسخره بازی درمیاورد.ارغوانم انقدر ازدست مسخره بازیای اون دیوونه خندیده بودکه سرخ شده بود.
آهنگ که تموم شد،یه آهنگ جدیدوتوپ اومدکه من و وادار کرد به رقصیدن ادامه بدم.اشکان و ساراهنوزم توحس بودن!آرش که مسخره بازیش درحدبنز گل کرده بود،هی می رفت ازوسط ساراواشکان رد می شدو واسشون شکلک درمیاورد.
من وآروین وارغوان ازرقصیدن دست کشیده بودیم و محو مسخره بازیای آرش شده بودیم.خدایا این بشرچرا انقدردلقکه؟!
خلاصه تاآخر آهنگ ،آرش انقدر بین رقص ساراواشکان پارازیت انداخت ومسخره بازی درآورد که ازچشمای مااشک میومد!!!
انقدرخندیده بودیم که دل دردگرفته بودیم!بالاخره باتموم شدن آهنگ،اشکان وسارا بیخیال رقصیدن شدن وباشوخی وخنده رفتندوتوی جمع بزرگترا روی مبل نشستن.
اونا که رفتن،آرش بایه لبخند حاکی ازپیروزی به سمت ما اومدوگفت:بعداز کلی دلقک بازی تونستم اشکان وسارارو بپرونم!!عجب سمجایی ان اینا!
وادامه داد:پیست رقص و شیک خالی کردم،فقط وفقط واسه خودمون 4 تا!
بااین حرفش من لبخند گشادی زدم و باذوق گفتم:الحق که همون گوریل خودمی!
آرش چیزی نگفت وفقط خندید ودستش و به سمت من دراز کردوباهم رفتیم وسط.آروین وارغوانم اومدن وسط و4 تایی شروع کردیم به رقصیدن.3-2 تاآهنگ که رقصیدیم،پاهای من از زورِ درد زوق زوق می کردن.واسه همینم از رقصیدن دل کندم.به همراه ارغوان رفتیم و کنار اشکان وسارا نشستیم.
بعداز رفتن ما رفیقای اشکان اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن.آرش وآروینم که خستگی ناپذیربودن وهمه رو همراهی می کردن!
اوناهم چندتاآهنگ رقصیدن و بعد بیخیال شدن وبه نشستن رضایت دادن.
بعداز اون هم میز شام و چیدیم وشام خوردیم.

**********
بعداز شام،ساعت حول وحوش 1 بودکه همه رفتن البته به جز آرتان وارغوان وخانواده خاله.
اشکان رومبل ولوشده بود.آرش هم روی مبل کناری اشکان نشسته بودوباگوشیش سرگرم بود.من وارغوان وآرتان و ساراو آروینم کنارهم نشسته بودیم وحرف می زدیم.البته اوناحرف می زدن ومن حتی گوشم نمی کردم!
مامان و باباهم مشغول حرف زدن باخاله اینابودن.
نگاهی به آرتان انداختم که سرش و انداخته بودپایین و باانگشتای دستش بازی می کرد.خیلی توفکربود.دلم می خواست برم پیشش و ازش بپرسم که چراانقدرناراحته ولی...
روم نمی شد ودوست نداشتم که آرتان فکرکنه من نگرانشم..خب راستش نگرانشم نیستم ولی حس کنجکاویم داره قلقلکم میده که دلیل ناراحت بودشن وبدونم...
باصدای آروین به خودم اومدم:رها توچی؟
گنگ ومتعجب بهش نگاه کردم وگفتم:من چی؟
آروین خندیدوگفت:هیچی!
وباابرو به آرتان اشاره کرد.اخمی بهش کردم و ازجام بلند شدم وبه اتاقم رفتم.
این آروینم واسه من دم درآورده!!!یعنی چی که باابروش به آرتان اشاره می کنه؟!همینم مونده که همه فکر کنن من عاشق آرتانم!!!فرضش وبکن...من؟!!عاشق آرتان...هه!!مسخره اس!!
سوئی شرتم و برداشتم وهمون طوکه تنم می کردم ازاتاق خارج شدم.مامان بادیدن من گفت:کجامی خوای بری؟
لبخندی زدم وگفتم:میرم یه ذره قدم بزنم.
مامان اخمی کردوگفت:نمی شه یه دفعه که مهمون داریم،دست ازاین عادت مسخره برداری؟
لبخندم وپررنگ ترکردم وهمون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:به جونه خودت راه نداره!
واز خونه خارج شدم.عادت همیشگیم بود.هروقت که دلم می گرفت یاحوصله ام سرمی رفت، میومدم توحیاط وقدم می زدم.خیلی حال می داد.یه حس قشنگ وشیرین بهم دست می دادکه همه دلتنگیام ویادم می رفت.واسه همینم نمی تونستم این عادت به قول مامان مسخره رو ترک کنم.امشبم چون واقعا توجمع بچه هاحوصله ام سررفته بودو حرفی واسه گفتن نداشتم وازهمه مهم تراینکه قیافه ناراحت آرتان اذیتم می کرد،اومدم بیرون.
همین جوری داشتم توحیاط راه می رفتم و نفس عمیق می کشیدم که یه صدایی شنیدم:
- چه هوای خوبی!
این دیگه کیه؟!وای خاک به سرم!نکنه دزده؟نه بابا دزد که نمیاد باآدم درباره هوا صحبت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و سرم و به سمت صداچرخوندم.یه سایه محو وسیاه ازدور داشت به من نزدیک می شد...ازترس یه قدم به عقب برداشتم که یهو...
نتونستم تعادلم و حفظ کنم.من باهمون کفشای عادیم نمی تونم راه برم چه برسه به این کفشای پاشنه بلند!دیگه داشتم خودم و پهن زمین فرض می کردم که یه دست دورکمرم حلقه شد.من و به سمت خودش کشید ومحکم بغلم کرد.
این دیگه کیه؟!
نگاهی انداختم ودیدم آرتان بادستای قوی ومردونش کمرم ومحکم گرفته!
دستش طلا!نزدیک بودیه افتادن دیگه به کارنامه درخشان افتادنام اضافه بشه!
حالاچرااینجوری من وبغل کرده؟وا!!!خدا شفاء بده!
سعی کردم خودم و ازبغلش بکشم بیرون.آرتانم به خودش اومدوحلقه دستاش دورکمرم شل شد.ازبغلش بیرون اومدم وخجالت زده لبخندی زدم وگفتم:ببخشید.
آرتان لبخندی بهم زدوگفت:نه بابا!این چه حرفیه؟
به آسمون نگاه کردویه نفس عمیق کشید.همون طورکه به آسمون نگاه می کرد،گفت:هوای خیلی خوبیه!توهمیشه میای اینجاقدم میزنی؟
- نه...هروخ که دلم بگیره...
نگاهش و ازآسمون برداشت ودوخت به چشمای من وگفت:میشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب بدجوری گرفته.
انقدر این جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نمیشه؟!
وشروع کردم به قدم زدن.آرتانم شونه به شونه من قدم می زد.یه نفس عمیق کشیدم وریه هام وپراز هوای تازه وخنک کردم.روبه آرتان گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عمیقی کشیدوگفت:نمی دونم...کاره دله دیگه.یه وختایی می گیره که امشبم ازاون وختاس!
چیزی نگفتم ولبخند زدم.درکش می کردم...راست می گفت...گاهی اوقات دل آدم می گیره...جوری که حتی خودشم نمی دونه چشه و واسه چی دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه.خیلی قشنگ بود.سفیدو پرنور...
آرتان من من کنان گفت:رها...من...من می خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم وازماه برداشتم و به آرتان دوختم.باتعجب گفتم:چه حرفی؟!
آرتان کلافه دستی لای موهاش بردوگفت:میشه بشینیم؟
وبه تاب کنارباغچه اشاره کرد.سری تکون دادم و باهم روی تاب نشستیم.
تاب آروم آروم تکون می خورد وآرتانم شروع کرده بود به حرف زدن:
- می دونی رها...من خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم اما...اما روم نمیشه! ازعکس العملت می ترسم...همش می ترسم که نکنه توازمن بدت بیاد یافکر کنی که من...من...
ودیگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گلای باغچه.
بهش نگاه کردم وگفتم:چی می خوای بگی آرتان؟
آرتان نگاهش و ازباغچه برداشت وزل زدبه چشمام.خیره خیره نگاهم می کرد.بعدازچند لحظه نگاهش و ازم دزدیدوازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت درحیاط می رفت،گفت:فراموشش کن.به ارغوان بگومن دم درمنتظرشم.خداحافظ.
وا!!!!!!! اینم خله ها!مثلا می خواست یه چیزی به من بگه.بیخیالش بابا!

زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم توخونه.

- هوی چه خبرته باز؟چرادرماشین و اینجوری می بندی؟
پوفی کشیدم وگفتم:ببخشید سرکارِ خانوم.دیگه تکرار نمشه.
ارغوان خندیدوگفت:حالاچرا قاطی می کنی سرکارِ خانوم بی اعصاب؟!
چیزی نگفتم.اونم درِ ماشینش و قفل کرد وباهم وارد حیاط دانشگاه شدیم.ارغوان روبه من گفت:تواین دو ساعت می خوای چیکارکنی؟
- مجبورم توحیاط دانشگاه بمونم دیگه!
ارغوان سری تکون دادوگفت:باشه پس من رفتم.
خندیدم وگفتم:آخه توچرا انقدربه فکردوستتی ارغوان؟یه وخ نگی منه بیچاره تا ساعت 10 اینجاچیکارکنما!!!برو.برو به سلامت.
ارغوان نگاهی به من کردونگران گفت:می خوای بمونم؟اصلا نمیرم.بیخیالِ کلاس حسینی!
اخمی کردم وگفتم:حالا من یه چیزی گفتم.توچراجدی گرفتی؟!!پاشو برو سرکلاست.اگه نری حسینی پدرتورو هم درمیاره ها!
ارغوان نگران به من نگاه کردوباشک گفت:یعنی میگی برم؟
جدی ومحکم گفتم:آره.برو.
ارغوان سری تکون دادوگفت:باشه. پس خیلی مواظب خودت باش.
باخنده گفتم:خوبه توام.ادای مامان بزرگارو درنیار.
ارغوان خندیدوهمون طورکه به سمت سالن می رفت،گفت:دست تودماغت نکنیا...مثل یه دخترخوب همین جابشین،مامان میره زودبرمی گرده!!
منم خندیدم وگفتم:کوفت بگیری!
رفتن ارغوان و باچشمام دنبال کردم.اون که رفت، رو یکی ازصندلی های دانشگاه نشستم.به دلیل گندی که زده بودم،به دستور حسینی این جلسه حق نداشتم پام وبذارم توکلاس!!گندم بزنن بااون حاضرجوابیام...معلوم نیس حالا حسینی می خواد بعدکلاس چه بلایی سرم بیاره.
کلافه گوشیم و درآوردم وبرای پُرکردن وقتم،شروع کردم به angry birds بازی کردن...عاشق پرنده هاشم...خیلی نازن!!!
یه ذره که بازی کردم،به ساعتم نگاهی انداختم.8:15 بود!اوف!حالا من تا ساعت 10 اینجاچیکار کنم؟
گوشیم وگذاشتم توی کیفم و ازجام بلندشدم.تصمیم گرفتم برم کل دانشگاه ومتر کنم.همین جوری راه می رفتم و همه جارو دید می زدم که یه صدایی شنیدم:
- سحردوباره نرو سراون قضیه.بابامن اصلا غلط کردم خوبه؟
اِ!!!؟؟! این که صدای رادوین خره است!
نگاهی به دور وبَرَم انداختم ورادوین ودیدم...روی یکی ازصندلی های دانشگاه نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد...لابداین سحره که داره باهاش حرف می زنه دوست دخترشه دیگه!بذار ببینم چی میگن به هم یه ذره بخندم.پشت یکی ازدیوارا قایم شدم وگوش دادم:
- ببین سحر...ای بابا یه لحظه حرف نزن به من گوش کن...اَه!!!تویه دیقه می تونی خفه خون بگیری؟من ازت متنفرم سحرمی فهمی؟!!متنفر...توبه من بد کردی سحر!!خیلی بهم بدکردی...چراگریه می کنی؟!سحر!!!یه دیقه گریه نکن...ای خدا،من چه گیری کردم ازدست تو!!!داری اعصابم و خورد می کنیا!...من عوضیم؟!عوضی تویی دختره ی...
ودیگه ادامه ندادو باعصبانیت پوفی کشید.
رادوین ساکت بودودختره داشت حرف می زدولی من اصلا نمی شنیدم که چی میگه.رادوین ساکت بودوفقط گوش می داد.
یه دفعه نفهمیدم دختره بهش چی گفت که رادوین پرید بهش:
- ببند دهنت و!ببند ببینم.من عوضیم یاتو؟!هوم؟!تویی که انقدرشعورنداری تابفهمی نباید بایکی دیگه...(به دفعه صداش عصبی شدوباداد گفت:)به جونه مامانم که می دونی چقد واسم عزیزه قشم می خورم،اگه یه باردیگه،فقط یه بار دیگه شماره ات و روگوشیم ببینم کاری می کنم که مرغای هوابه حالت زار زار گریه کنن.همه چی بین ماتموم شده.خیلی وقته که تموم شده.
وقطع کرد.
گوشیش و روی کلاسورش که کنارش بود،پرت کرد وپوفی کشید.صورتش و بادستاش پنهون کرد و زیرلبی یه چیزایی گفت که من نشنیدم.
دستاش و ازروی صورتش برداشت وگفت:
- بیابیرون بابا!میومدی کنارم می نشستی گوش می کردی که سنگین تربودی!
این باکیه؟!بامن که نیس مطمئنم.من خیلی نامحسوس عمل کردم.
اگه بامن نیس پس باکیه؟آخه کس دیگه ای اینجانیست که!شایدخل شده داره باخودش حرف می زنه!!! اینم ازعوارض دختربازیِ زیاده ها!!!
رادوین ادامه داد:
- باتوام خانوم رهاشایان!
اِ!!؟!؟ این بامنه؟نه بابا؟؟!!!! چجوری من ودید؟!
دیگه خیلی 3 شده بود!واسه همینم ازپشت دیوار بیرون اومدم و روبروش وایسادم.نباید اعتراف می کردم که فالگوش وایساده بودم.واسه همینم تک سرفه ای کردم وگفتم:بامن کاری داشتی که صدام کردی آقای رستگار؟!
رادوین خندید وروبه من گفت:نه.من چه کاری می تونم باتو داشته باشم؟!فقط دیدم داری به حرفای من گوش میدی،گفتم بیای ازنزدیک مستحضر باشی که اذیت نشی.
اخمی کردم وگفتم:من اصلابه حرفای تو گوش نمی دادم.
- مطمئنی؟!
سری تکون دادم وجدی گفتم:کاملامطمئنم.
رادوین پوزخندی زدوگفت:که این طور؟!!...جالبه!!!فقط من نمی دونم اگه تو به حرفای من گوش نمی دادی پس چرا اونجا قایم شده بودی؟!
کمی فکر کردم تایه بهونه درست حسابی گیربیارم.چی بگم بهش؟!نمی دونم...بگم داشتم رد می شدم؟!آخه عقل کل اگه داشتی رد می شدی پس چرادیگه قایم شده بودی؟!پس چی بگم؟!
سکوتم طولانی شده بود.واسه همینم رادوین خندیدوگفت:نمی خواد زیادی به مخت فشاربیاری تا بهونه بتراشی.به هرحال من دیدم که توداشتی به حرفای من گوش می کرد.
اخمی کردم وگفتم:خوب دیدی که دیدی!من چیکارکنم؟خودم وبکشم!؟اصلابه درک که دیدی!
رادوین اخمی کردوهیچی نگفت.گوشیش وگرفت دستش و سرگرم شد.
ای بابا!اینم که رفت تولاکِ خودش!حالا من چیکارکنم؟! باباحوصله ام سررفته!!!به جزاین گودزیلام که هیچ کس توحیاط دانشگاه نیست.انگارهمه آب شدن رفتن توزمین وفقط همین دیوونه مونده...سگ پرنمیزنه توحیاط!!!حتی حراست دانشگاهم نیست!!!
حوصله ام خیلی سر رفته بود ودرضمن کاری نداشتم که بخوام انجام بدم...به ناچار رفتم وکنارش نشستم.حداقل ازبیکاری که بهتربود!!
متعجب به من نگاه کرد.به گوشیش اشاره ای کردم ومظلوم گفتم:داری چیکارمی کنی؟!
رادوین همون طورمتعجب به من زل زده بود.باصدای آرومی گفت:دارم اِس میدم.
لبخند پت وپهنی زدم وگفتم:به کی؟!
اخمی کردوگفت:به تومربوط نیست!
ودوباره مشغول اس دادن شد.
بی حوصله پوفی کشیدم و مشغول دید زدن حیاط خالی دانشگاه شدم.رادوینم همچنان داشت اس می داد!!!دلم می خواست همین چهارتااستخوون وتودهنش خورد کنم...خب مگه چی می شه،به منم بگه که به کی اس میده؟!
توحال وهوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود.این دیگه کیه؟
دکمه سبز رنگ وفشاردادم:
- بله؟!
- سلام.
- سلام،بفرمایید؟
- نشناختی؟
عصبی گفتم:باید بشناسم؟!
طرف باخنده ومسخره بازی گفت:اوهو!چه بداخلاق.
اخمی کردم وگفتم:لطفامزاحم نشیدآقای محترم.
وقطع کردم.زیرلبی به مزاحمه فحش دادم:احمق بی شعور!
رادوین یه لحظه به من وبعد به گوشی توی دستم نگاه کرد.انگارمی خواست یه چیزی بگه امابعد پشیمون شدونگاهش و ازم دزدید.
منم دوباره مشغول دید زدن دانشگاه خالی وسوت وکور شدم.عجب آدمایی پیدامیشنا!!!مزاحمای علاف...
طرف دوباره زنگ زد.دکمه سبزو فشاردادم و عصبی گفتم:زبون آدمیزاد حالیته؟!میگم مزاحم نشو می فهمی؟!
صدای خنده طرف اومد.باعصبانیت گفتم:روآب بخندی!
طرف باخنده گفت:اوه اوه.چراآمپرمی سوزونی رها؟!منم آرش!!!
ای بابا! اینم من واسکل کرده ها!باعصبانیت توپیدم بهش:
- حناق 4 ساعته بگیری آرش.مرض داری؟!
آرش باخنده گفت:آره.مرض لاعلاج دارم.
- کاملامشخصه.حالاچیه؟! چه مرگت شده؟!چرابه من زنگ زدی؟!
- چه مودب!
- بمیرآرش!چیکارداری؟!
- هیچی.زنگ زدم حال دخترخاله ام وبپرسم.
- هه هه.خندیدم.توازکی تاحالانگران حال من شدی؟!
- من همیشه نگران حالتوام.
خندیدم وگفتم:اون که بعله!خب چه خبرا؟
- هیچی بابا!سلامتی.
- آروین خوبه؟!خاله؟!عمو؟
- آره همه خوبن.بروبچزشماچطورن؟!
- اونام خوبن.
- تو الان کجایی؟!
- دانشگاه.
- اوهو!پس درحال کسب علم ودانشی؟!
- نه بابا!علم ودانش کیلو چنده؟!استاد ازکلاس پرتم کرده بیرون.توحیاط دانشگاه نشستم.
آرش باخنده گفت:چراپرتت کرده بیرون؟!
- قضیه اش مفصله...
آرش سکوت کردوبعدازچندلحظه گفت:رها...
- چیه؟!
- یه چیزی بخوام برام انجام میدی؟!
- تااون یه چیزی چی باشه!
- تو اول قول بده انجام بدی.
- من تاندونم چی ازم می خوای قولی بهت نمیدم.
آرش نفس عمیقی کشیدوگفت:میشه بری یکی و برام خواستگاری کنی؟!

ازخنده ترکیدم!این چی میگه؟!خواستگاری؟!!!!آرش داماد بشه؟
رادوین باتعجب به من نگاه می کرد.دلم و گرفته بودم و غش غش می خندیدم.
آرش باناراحتی گفت:کوفت بگیری تو!کجای حرفم خنده دار بود؟!
بریده بریده گفتم:همه جاش!!!!فرضش وبکن...من...برم...خواستگاری...ا ونم برای کی؟!تو؟!!
ودوباره ازخنده ترکیدم.آرش بادلخوری گفت:مگه من چمه؟!
باخنده گفتم:هیچیت نیست.فقط یه خرده خل وضعی.کسی که بخواد زن توبشه،بایدمخش و خرگاز زده باشه!
آرش باناراحتی گفت:بروبمیر توام.منه خرو بگوکه فکر کردم،توبه فکرمی!
وقطع کرد.
آرش که قطع کرد،ازخنده پهن زمین شدم...
انقدخندیده بودم که ازچشمام اشک میومد.دلم دردگرفته بود!فرضش و بکن!!!آرش داماد بشه.خدایی خیلی خنده داره!این دیوونه نمی تونه دماغ خودش و بکشه بالا،چه برسه به اینکه بخواد بشه مرد یه خونواده...
لابه لای خنده هام گفتم:وای خدامردم ازخنده!
رادوین زل زده بودبه من.باتعجب گفت:میشه بپرسم اون یارو چی گفت که تواینجوری داری زمین وگازمی زنی؟!
تصمیم گرفتم که حرفش و تلافی کنم.لابه لای خنده هام،شکلکی براش درآوردم وگفتم:به تومربوط نیست!
و ازفکر دامادشدن آرش دوباره ازخنده منفجرشدم.
رادوین گنگ ومتعجب به من زل زده بود.
خدایی من چرا اندازه یه گاوم نمی فهمم؟نباید اونجوری به آرش می خندیدم.گناه داشت بیچاره!باید ازدلش دربیارم.
تک سرفه ای کردم وسعی کردم که دیگه نخندم.دوباره گوشیم ودستم گرفتم وبه آرش زنگ زدم.
بیشترازده تا بوق خوردولی آرش برنداشت.دیگه می خواستم قطع کنم که صدای آرش وشنیدم:
- چیه؟!
- چطوری پسرخاله؟!
- خوب نیستم.
- الهی من بمیرم واسه اون حالت که خوب نیست.
این وکه گفتم،رادوین چپ چپ نگاهم کرد.ایش!پسره ی چلغوز!!!به توچه؟!پسرخالمه دوست دارم قربون صدقه اش برم.
آرش ناراحت وداغون گفت:لازم نکرده توبرای من بمیری.بعدازعمری یه کار ازت خواستما!
- کی بایدبرم؟
آرش باتعجب گفت:کجا؟!
-خواستگاری دیگه!
باصدایی که خوشحالی وذوق توش موج می زد، گفت:جونه آرش می خوای بری؟!
خندیدم وگفتم:چیه؟!به من نمیادبرم خواستگاری؟
خندیدوگفت:چرانمیاد؟!خیلیم میاد.
ودرحالیکه ازخوشحالی داشت بال درمیاورد،ادامه داد:
- این هفته کی بیکاری؟!
- من سه شنبه هاخونه ام.سه شنبه خوبه؟
- آره.خیلی خوبه.
- حالا این دخترخوش بخت کی هست؟
- یکی ازهمکارامه.توشرکتمون کارمیکنه.
- یعنی من باید بیام شرکتتون؟!
- آره.
- ساعت چند؟!
- ماتاساعت 2شرکتیم.هروخ تونستی بیا!
- اکی.سه شنبه ساعت 11 اونجام.
آرش باذوق گفت:چاکرتم به مولا!جبران می کنم رها.
- لازم نکرده جبران کنی.اگه قول بدی دیگه اذیتم نکنی من راضیم.
- من دیگه غلط بکنم تورو اذیت کنم.
باخنده گفتم:معلومه خیلی دوستش داری که به خاطرش دست از اذیت کردن منٍ بیچاره برداشتیا!
آرش خندیدوگفت:دیگه کاری نداری رها؟!
- نه مواظب خودت باش.
- توام مواظب خودت باش.به خاله اینا سلام برسون.
- باشه .توام سلام برسون.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم،یه لبخند روی لبم سبز شد.بالاخره این آرش خل وچل مام داره سروسامون می گیره.
باصدای رادوین ازافکارم بیرون اومدم:
- اون بیچاره چقدربدبخته که توباید براش بری خواستگاری!
اخمی کردم وبهش توپیدم:مگه من چمه؟!
خندیدوگفت:هیچی.فقط همچین یه ذره خل وضعی!
داشت حرفی و که به آرش زدم به خودم می زد! بچه پرروی خودشیفته ی چلغوز!
باجیغ گفتم:من خل وضعم؟!
رادوین سرش و به علامت تایید تکون داد.هنوزم داشت می خندید.کیفم واز روی صندلی برداشتم وازجام بلند شدم.
روبروش ایستادم و گفتم:ببین رادوین خان من دوست دخترت نیستم که هرچی از دهنت دراومد بهم بگی.من مثل اون بیچاره هادوستت ندارم که ازترس ازدست دادنت،جلوی حرفای مفتت خفه خون بگیرم.هیچ صمیمیتی بین ماوجود نداره که توبه خودت اجازه دادی به من بگی خل وضع.درضمن محض اطلاع شما (صدام وبردم بالا وجیغ زدم:)خل وضع خودتی واون دوست دخترای عین گودزیلات!
واز جلوش ردشدم و به سمت پله های دانشگاه رفتم.
پسره پررو!فکر کرده کیه که بامن اینجوری حرف می زنه؟!غلط کرده.پسره دخترباز خودشیفته عوضی.هرروز یه دوست دختر می گیره.خاک توسرش کنن.مرده شورش و ببرن.ایشاا... بره زیرتریلی 18 چرخ بمیره من ازدستش راحت شم!
بالاخره به درکلاس رسیدم.به ساعتم یه نگاه انداختم.ساعت یه ربع به 10 بود.تصمیم گرفتم،این یه ربعم بشینم رویکی ازصندلیا و باگوشیم بازی کنم.
همین کارم کردم و مشغول بازی کردن شدم.پنج دقیقه بیشتربه تموم شدن کلاس نمونده بودکه رادوین و دیدم.با اخمای درهم داشت ازپله ها بالا میومد.به سمت من اومد وروی دورترین صندلی ازمن نشست.منم اصلابهش محل ندادم وبه بازی کردنم ادامه دادم.انگارنه انگارکه اصلا رادوینیم هست!
باصدای بازشدن درکلاس به خودم اومدم وگوشیم و پرت کردم توکیفم.مقنعه ام و یه ذره جلوکشیدم وموهام و دادم تو.ازجام بلندشدم.رادوینم بلندشدوبه سمت استادرفت که داشت ازکلاس خارج می شد.
منم به سمت استاد رفتم وبامودب ترین لحن ممکن سلام کردم.رادوینم سلام کرد.استاد جواب سلاممون و و داد و گفت:بیاید بریم دفتر.می خوام باهاتون حرف بزنم.
یاقمربنی هاشم!این چی می خوادبگه؟!من بگم غلط کردم،ول کن معامله می شی؟!ای بابا!
استادبه سمت دفتربه راه افتاد ومن و رادوینم دنبالش.مثل جوجه اردک پشت سر رادوین و استاد راه می رفتم!
بالاخره رسیدیم.استاد رفت تو وبادستش به مااشاره کردکه بریم تو.رادوین عین گاو سرش و انداختورفت تو!انگارنه انگار که خانومامقدمن!ببین چه دور و زمونه ای شده ها!
منم رفتم توی دفتر.استاد کیف سامسونتش و روی میز گذاشت و به سمت من و رادوین اومد که بافاصله کمی ازدر کنارهم ایستاده بودیم.
روبه ماگفت:امروز بیرون کلاس،توحیاط خوش گذشت؟!
من سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم.رادوینم که بدجور دپ بود.اونم چیزی نگفت.استاد لبخندی زدوگفت:پس مثل اینکه خوش نگذشته!
دستش و گذاشت روی شونه رادوین وروبه من گفت:من اونجوریام که همه بچه هافکرمی کنن استادبدی نیستم.فقط دلم میخواد همه چی طبق نظم وانظباط باشه.شمانباید اون روز دیر می کردین.درضمن نبایدم بامن اونجوری حرف می زدین.
من من کنان گفتم:استادمن واقعابابتِ...اون... اون روز متاسفم.سرم خیلی درد می کرد.حالم ...حالم زیاد خوب نبود.نمی خواستم باهاتون اونجوری حرف بزنم...من...راستش...
استاد پرید وسط حرفم:
- دیگه مهم نیست.مهم نیست که اون روز چه اتفاقی افتاد.منم سعی می کنم که اونروزو فراموش کنم.ولی شمام نباید دیگه دیرکنین.
لبخندی زدم وگفتم:چشم.
اونم لبخندزد.
باورنمی کردم که این آدمی که روبروم ایستاده،حسینی باشه!پس چراتوکلاس انقدر گنددماغه!منه بیچاره روبگوکه چقدر ترسیده بودم وفکر می کردم این واحدوافتادم!نمی شه حسینی همیشه انقدرمهربون ومنطقی باشه؟!
استاد رو به رادوین ادامه داد:توچته امروزپسر؟چراعین لاک پشت رفتی تولاک خودت؟
رادوین لبخندکم رنگی زدوگفت:هیچی نیست استاد.
استادخندیدوگفت:من اگه بعداز 3 تاواحد باتو نفهمم که چته،به دردلای جرز دیوارم نمی خورم.تویه چیزیت هست.چی شده؟!
رادوین لبخندش وپررنگ ترکردوگفت:گفتم که...چیزی نیست استاد!بیخیال!
استادلبخندی زد.برای اینکه رادوین و ازاون حال بیرون بیاره،گفت:توخجالت نمی کشی؟! اون چه کاری بودکه اون روز کردی؟!آدم عاقل پامیشه میره بالای صندلی آهنگ پیرهن صورتی می خونه؟
رادوین لبخندی زدوگفت:بده دارم به دانشجوهاتون روحیه میدم تابهتر خر بزنن؟
استادباخنده گفت:البته اگه بزنن!
رادوینم خندید.این استاد حسینی چقدرمهربون شده یهو!چرا انقدر صمیمی بارادوین برخوردمیکنه؟خدابده شانس!
استاد روی شونه رادوین زدوگفت:دیگه نبینم کنسرت راه بندازیا!
رادوین باخنده گفت:می دونین که نمیشه!
استادخندیدوگفت:اون که بله!
به رادوین نگاه کردوگفت:من نمی دونم تواگه بری،کی می خواد این دانشجوهای ماروبخندونه.
رادوین باخنده گفت:دستتون دردنکنه دیگه استاد!ماشدیم دلقک؟
استادخندیدوگفت:شما تاج سرمایی.دلقک چیه رادوین؟!
- چاکرٍ اوستا!خیلی کرتیم!
- ما بیشتر!
وباشوخی وخنده ازهم خداحافظی کردن!ایناچه صمیمین باهم!
منم ازاستادخداحافظی کردم واز دفتراومدم بیرون.رادوین پشت سرمن از دفتر خارج شدو درو بست.
من جلوتراز رادوین به سمت کلاس می رفتم واونم پشت سرمن میومد.داشتم می رفتم توکلاس که یهو یه چیزی پرید توبغلم!

ارغوان بود!!!
باذوق ماچم کردوگفت:دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
باخنده گفتم:خوبه خوبه!حالاانگار رفته بودم قندهار!توحیاط همین دانشگاه بودم دیگه!
ارغوان خندیدوآروم زدتوسرم.گفت:الحق که همون رها بی احساس خودمونی!
باصدای رادوین به خودمون اومدیم:ببخشید خانوما...
نگاهم به رادوین خوردکه جلوی در وایساده بودومی خواست رد بشه.مادقیقا جلوی دروایساده بودیم.ارغوان لبخندی زدوکنار رفت. منم کنار رفتم تا رادوین رد بشه.
وارد کلاس که شد،کلاسورش و به سمت سعید پرت کرد،گوشیش و به سمت امیروخودکارش و به سمت بابک!اونام توهوا گرفتنشون! دهنم ازاین همه سرعت ونبوغ بازمونده بود!عین فیلمای اکشن هندی بود!تنهافرقش این بودکه ایناکاملاواقعی بودن.
خوبه حالاهمین رادوین خره تاچند دقیقه پیش اخماش توهم بود!!یهو رفیقاش ودید چه کوک شده که حرکت اکشنم می زنه!!
سعید باخنده گفت:به به به!ببین کی اومده!
رادوین باقدمای بلند فاصله بینشون و طی کرد.گوشیش واز دست بابک که سخت مشغول خوندن یه چیزی بود،گرفت.بابک معترض گفت:ای بابا!داشتم اس اون دختر دماغ عملیه رو می خوندم!بده به من،ببینم این چی گفته!
رادوین گوشیش و گذاشت توجیبش و باخنده گفت:نوچ نوچ نوچ!گوشی یه وسیله شخصیه!بی اجازه بهش دست نمی زنن.
بابک باخنده گفت:رادوین...مسخره بازی درنیار!!بده بقیشه اش وبخونم دیگه.
وگوشی رادوین و ازتوی جیبش درآوردو داد دست سعیدوگفت:بخون یه ذره بخندیم.
سعید گوشی و گرفت.صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت وشروع کردبه خوندن:کجایی عشقم؟!
وبایه صدای مردونه ادای رادوین و درآورد:خونه!
روبه رادوین ادامه داد:ای خاک توسرت کنن،این بیچاره کلی ذوق ازخودش بروز میده بعدتو یه کلمه یه کلمه جوابش و میدی؟!
بابک معترض گفت: چرت نگو سعید،بقیه اش وبخون خره!
وسعید دوباره شروع کرد به ادا درآوردن:
- چی کالامی چنی؟!
- مثه آدم بنال ببینم چی میگی!
- عزیزم گفتم چیکارا میکنی؟
- خوابیده بودم که به لطف سرکارٍ خانوم بیدارشدم.
- اوخی!خواب بودی عشقم؟
- ببخشید من یه سوال بپرسم؟
- بپرس رادوینم.
- تودقیقا کی هستی؟!
بابک باخنده روبه رادوین گفت:یعنی چی تودقیقا کی هستی؟!
رادوین خندیدوگفت:می دونی که من به بیشتراز هزارنفر شماره دادم!خب یادم میره کی به کیه دیگه.
سعید ادامه داد:
- مینام دیگه عقشم.
- میناکیه؟!
- وا!!!!من و نمی شناسی رادوینی؟
- نه!
- منم مینا!همون که چند روز پیش تو رستوران لاله بهم شماره دادی هانی.
- آهان،خب چته؟!
- یعنی چی چته؟
- یعنی اینکه چه مرگت شده که من وازخواب بیدارکردی؟
- وا!!! چلا اینجولی می حلفی هانی؟من اصلنشم دیجه باهات قهلم.
- یادم نمیاد ماباهم دوست بوده باشیم که حالاتو بخوای قهل باشی!
- خیلی بدی رادوین!
- می دونم.بای.
سعید باهیجان روبه رادوین گفت:بعداز این دیگه اس نداد؟!
رادوین گوشیش و ازسعیدگرفت وبی تفاوت گفت:نه.
روبه ارغوان،طوری که رادوین بشنوه گفتم:والامن نمی دونم این دخترای دیوونه ی خل وچل تواین گودزیلاچی می بینن که باهاش رفیق می شن!نه تیپ داره،نه قیافه داره،نه اخلاق داره!
رادوین باتمسخرگفت:تااونجایی که می دونم من هم تیپ دارم،هم قیافه دارم،هم اخلاق! اونی که هیچ کدوم اینارو نداره تویی نه من!!!
بهش نگاه کردم وگفتم:دوباره دهن من وباز نکنا!
باوقاحت تمام گفت:مثلا اگه بازکنم،چی میشه؟!
نمی خواستم دوباره باهاش دهن به دهن بشم.می ترسیدم همین یه ذره آبروی نداشته ام هم پیش رفیقاش بره.بعدا به حسابش می رسم.
نفس عمیقی کشیدم وبه سمت ارغوان رفتم.روبهش گفتم:بیابریم.
ارغوان سری تکون دادوباهم ازکلاس خارج شدیم.

**********

باصدای آلارم گوشیم،ازخواب بیدار شدم.خیلی سریع آماده شدم.یه مانتوی کوتاه آبی پوشیدم،بایه شلوارلی لوله.
موهام و شونه کردم و محکم بستم.به سمت آینه رفتم و پنکک زدم.ریمل،رژگونه ویه رژ صورتی خیلی خیلی کم رنگ.مقنعم وهم سرم کردم.حتی به خودم زحمت ندادم که موهام و بندازم بیرون!
کیفم و ازروی تخت برداشتم و ازاتاق خارج شدم.به آشپزخونه رفتم.اشکان وبابارفته بودن سرکار وفقط مامان توآشپزخونه بود.بادیدن من لبخندی زدوگفت:سلام.دخترگلم چطوره؟
مامان ماچرایهویی انقدر مهربون شده؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:سلام به مامان خوشگل خودم.خوبِ خوبم.مامان عسلِ من چطوره؟
- منم خوبم عزیزم.بشین صبحونه بخور.
روی صندلی نشستم و مشغول شدم.
مامان روبه روی من نشسته بودو زل زده بود بهم.وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زدوگفت:چه قدر زود بزرگ شدی عزیزم.
متعجب گفتم:مامان خوبی؟!
- آره عزیزم.
- مطمئنی؟
- آره.
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم.مامان هنوزم داشت خیره خیره نگاهم می کرد.سابقه نداشت مامان انقدر مهربون بشه.یعنی چی شده؟
شیشه مربارو جلوی من گذاشت ومهربون گفت:مربا بخور عزیزم.
متعجب نگاهش کردم.مامان مام ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!چقدرمهربون شده!
دوباره مشغول خوردن شدم.صدای مامان و شنیدم:خاله ات زنگ زده بود.
لبخندی زدم وگفتم:واقعا؟!حالش خوب بود؟!آرش؟آروین؟عمو؟
- آره.همه خوب بودن.
سری تکون دادم و یه لقمه بزرگ مربارو کردم تودهنم.مامان بهم خیره شدوگفت:آرش دیروز به تو زنگ زده بود؟
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که لقمه پرید توگلوم و به سرفه افتادم.مامان بانگرانی فنجون چای و به دستم داد وچندبار پشت سرهم زد پشتم.
چایی و سرکشیدم. چشمام از اشک خیش شده بود.چند بار سرفه کردم.حالم بهتر شده بود.
یهو گوشیم زنگ خورد.اِی باباتو این هیری ویری چه وقت زنگ خوردنه؟
ازتوی کیفم بیرونش آوردم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم:
- بله؟!
آرش بدون اینکه سلام کنه،گفت:رها خونه ای؟
- آره.چیزی شده؟
مامان متعجب به من زل زده بودوباچشم وابروش ازم می پرسید که کیه!
- الان خاله پیشِته؟
- آره.
آرش بانگرانی گفت:ببین یه وخ به خاله نگی منما!
- آخه چرا؟
- بعدا بهت می گم.الان توفقط وانمود کن که من آرش نیستم.
نمی دونستم آرش برای چی اینجوری می کنه ولی فهمیدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه مامانه که انقدر مهربون شده ومن باید به آرش کمک کنم.
خندیدم وگفتم:خب دیگه چه خبر النازجون؟
- آفرین رها.خاله نفهمه منما!
- خیالت راحت.
- رها،توکه چیزی درمورد حرفای دیروزم به خاله نگفتی؟
- نه بابا،مگه دیوونه ام؟
- خوبه.ببین اگه خاله ازت چیزی درمورد قضیه خواستگاری واینا پرسید بگو که هیچی نمی دونی.باشه؟
- باشه.چشم.خواهرت خوبه النازجون؟
- ببین قرارمون سرجاشه ها!سه شنبه ساعت 11 شرکت ماباش ولی هیچی به خاله اینانگو.
- چشم عزیزم.
- رها چیزی نگی به خاله ها!!!!مامان قضیه خواستگاری وفهمیده...بدجور ازدستم آتیشیه...اگه خاله هم بفهمه اوضاع ازاینی هم که هس کیشمیشی ترمیشه!!
- آخرش توقضیه روبه من نگفتی الناز!
- میگم بهت.فعلاتو جلوی خاله ضایع بازی درنیار.
- باشه.فعلاکاری نداری؟
- دیگه سفارش نکنما رها!
- باشه بابا.چقدر تو واسه یه امتحان حرص می زنی.میارم برات کتابارو.
- ایول.خیلی کرتم.
- من بیشتر.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم.مامان به من زل زدوگفت:کی بود؟!
لبخندی زدم و درحالیکه لیوان چای و به سمت دهنم می بردم،گفتم:الناز.یکی ازبچه های دانشگاه.
چاییم و تاته سرکشیدم و ازجام بلند شدم.مامان نگاهم کردوگفت:دیگه نمی خوری؟
کیفم و روی دوشم انداختم وگفتم:نه،دستت دردنکنه.فعلا.
داشتم ازآشپزخونه خارج می شدم که مامان بازوم و گرفت.به سمتش برگشتم و متعجب نگاهش کردم.
مامان عین این بازجوهاگفت:نگفتی،آرش به تو زنگ نزده؟!
به علامت نه سری تکون دادم وبرای رد گم کنی گفتم:نه بابا!اون دیوونه برای چی بایدبه من زنگ بزنه؟!خیلی خوشم میاد ازش؟
مامان اخمی کردوگفت:صدباربهت گفتم درمورد آرش اینجوری حرف نزن.
همون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:شمام من وکشتی بااین خواهر زاده چلغوزت!خداحافظ.
ودیگه به مامان مهلت حرف زدن ندادم و ازخونه خارج شدم.
کتونیم و پوشیدم و به سمت درحیاط رفتم. دروباز کردم وازخونه خارج شدم.
همین که من دروبستم،ارغوانم رسید.به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم.

**********
به دانشگاه که رسیدیم،ازماشین پیاده شدم.ارغوانم ماشین و قفل کردوداشت میومد سمت من که شیدا به حالت دو اومد سمتش!خودش و انداخت توبغل ارغوان وهای های زدزیر گریه.
من و ارغوان ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه 200 تومنی!وا!!!!این دختره چشه؟
ارغوان سر شیدارو نوازش کردومهربون گفت:چی شده شیدا؟!
شیدا باصدای تودماغیش گفت:بدبخت شدم ارغوان.
- چی شده عزیزم؟!
- شهاب...
ودوباره زد زیر گریه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چی؟!مرده؟

ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!
ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من...
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.
ارغوان سر شیدارو نوازش کردوگفت:گریه نکن قربونت برم.بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.
شیدا اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.
ارغوان وشیدا داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نمیشد یه امروزو بیخیال این شیداجون بشی؟!
ارغوان اخمی کردوگفت:توبرو سرکلاس.من نمیام.حال شیدا اصلا خوب نیست.نمی تونم تنهاش بذارم.
اخمی کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار!
وبه سمت سالن رفتم.
هیچ ازاین دختره شیدا خوشم نمیومد!بچه پررو...من که ازاول جواب سلامشم به زور می دادم.ارغوان بیخودی پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟یکی ندونه فکرمی کنه ارغوان دوست صمیمیشه!!!انقدرازدست شیدا کُفری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!
بالاخره وارد کلاس شدم وخیلی سریع رویکی ازصندلی هانشستم.رادوین ورفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.بابک بادیدن من،سری تکون دادو سلام کردومنم جوابش و دادم.یه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن.

**********
بعداز اینکه کلاس تموم شد،داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش ارغوان که گوشیم زنگ خورد.ارغوان بود...
دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخیلی سریع گفتم:
- چی شده ارغوان؟
- کجایی؟
- توکلاسم.تازه کلاس تموم شده.
- ببین رها من دارم باشیدا میرم بیرون...حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش وخالی کنه.تونمیخواد منتظر من باشی.
- ارغوان!!!!اذیت نکن دیگه.من باکی برگردم خونه؟
- من تااون موقع میام دانشگاه.فقط نمی تونم به کلاسام برسم،تو نُت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.
- باشه.مواظب خودت باش.
- توام!بای.
- بای.
گوشی و قطع کردم وگذاشتمش توکیفم.حالامن تاوقتی که ارغوان بیاد تنهایی اینجاچیکارکنم؟!اوه...کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه!!حوصله ام سرمیره بابا...اَه!!!
لعنتی!
کیفم و گذاشتم روی میز وسرم و هم گذاشتم روی کیفم.تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!آره دیگه.من که کاردیگه ای ندارم.تازه کارازاین مفید ترم پیدا نمیشه!!!
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم.
یواش یواش داشت خوابم می بردکه یهو یکی مزاحم شد:
- سلام.
می خواستم جفت پابرم تودهن این مزاحم.سلام و درد،سلام ومرض،سلام وکوفت،سلام وحناق 24 ساعته!
بی حوصله وکلافه سرم و ازروی کیفم برداشتم وباچشماییی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.
اِ!!!! این که بابکه!ای مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عایا؟
اینم مثل خودم خله!خاک توسرم بااین کشته مرده ام!
بابک خجالت زده لبخندی زدوگفت:ببخشید نمی دونستم خوابید.وگرنه بیدارتون نمی کردم.
پوفی کشیدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم.کلافه گفتم:حالاکه بیدارم کردی.فرمایش؟!
بااین حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!
حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلانمی دونستم که خوابید.راستش...
وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم:)من هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالاچه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتم:)درهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.
بابک هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟
وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟
- درمورده؟!
به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟
لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!
بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:
- راستش خانوم شایان...خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم...اما...اماراستش...روم نمیشد...یعنی...
ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل آرتان حرف می زنه؟!اصلاچراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!
منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وبالاآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.
خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین...اگه یکی ازبچه های کلا ماروتواون وضعیت می دید،فاتح ام خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن!
بابک بادیدن عکس العمل من،سرش و پایین انداخت وگفت:راستش دیروز خیلی باخودم کلانجار رفتم که بیام پیشتون یانه.کلی واسه خودم آسمون ریسمون بافتم.کلی حرفایی که می خواستم بهتون بزنم وتمرین کردم اما نمی دونم چرا وقتی میام پیش شما هول می کنم!
می خواستم برگردم بگم به من چه که هول می کنی؟!بنال دیگه زرت و! اماخب سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آقای صانعی اگه امری دارید بفرمایید.این همه مقدمه چینی برای چیه؟
بابک سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمی خوام زیاد مقدمه بچینم اما...(سرش و بالاآورد وبه من نگاه کرد وادامه داد:)گفتن حرفایی که امروز می خوام بهتون بزنم خیلیم برام آسون نیست.
نفس عمیقی کشید.چندلحظه سکوت کردو بعدباصدای آرومی گفت:خانوم شایان من به شماعلاقه مندم.
گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدایی که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:توبه من چی چی مندی؟!
بابک لبخندی زدوبه چشمام خیره شدودوباره تکرار کرد:
- من به شما علاقه مندم رهاخانوم.
نمی دونم یه لحظه چی شدولی ازتصوراینکه من بخوام بشم زن بابک ازخنده پهن زمین شدم!غش غش می خندیدم وازخنده ریسه می رفتم.
بابک باتعجب زل زده بودبه من.
خدایا این چی میگه؟!این من ودوست داره؟ای خدا این شادیاروازمانگیر!فرضش و بکن...من...بشم زن این!!!!
می دونستم ازم خوشش میادولی نه تا این حدکه بیاد بهم بگه!!
ازخنده ریسه می رفتم.انقدر بلندبلندمی خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!رادوین ورفیقاشم که جای خودشون ودارن!!!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!!همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم،باصدای بلندمی خندم!حالافرقیم نمی کنه که کجاباشم!!
بابک بیچاره بالب ولوچه آویزون به من خیره شده بود.لابه لای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟
بابک اخم غلیظی کردوخیلی جدی گفت:به نظرتوهمچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!
این وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه ای کردم وبه خنده افسانه ایم پایان دادم!بهتره بگم گودزیلایی تاافسانه ای!!!خخخخ.
بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن.
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم وخیلی جدی گفتم:خیلی ببخشید آقای صانعی ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم!
بابک که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصدای خفه ای گفت:ولی...
وسط حرفش پریدم:
- ولی،اماو اگر نداره که!من ازشماخوشم نمیاد.والسلام نامه تمام.
روبه بابک گفتم:بااجازه!
خیلی سریع ازجام بلندشدم وازکنار بابک گذشتم وازکلاس خارج شدم.
اِ !! اِ !!! اِ !!! پسره پررو.خیلی ازش خوشم میاد؟!اومده به من میگه"من به شماعلاقه مندم"توبه گوربابات خندیدی که به من علاقه مندی.همینم مونده رفیق رادوین به من علاقه مندباشه!!!ای خاک توسرم...ایش!!!فرضش و بکن...بابک!!!!!اَی!!!!تصورشم وحشتناکه!
نه اینکه بابک بد باشه ها!نه...ولی من ازش خوشم نمیاد.مردباید هیکلی باشه.این بیچاره لاغره!مثلاهیکل امیرخیلی خوبه! ازحق نگذریم هیکل این رادوین گودزیلام محشره!
ولی درکل من ازبابک خوشم نمیاد.گذشته ازلاغربودنش،همین برای رد کردنش کافیه که رفیق رادوینه!خدایا!!!!نمیشد یه خاطرخواه خوش هیکل تربهم می دادی؟مثلایه ذره ابعادش بزرگتر ازاینی که الان هست بود!
داشتم آروم آروم توحیاط دانشگاه قدم می زدم.
ای وای!!!دیدی چی شد؟!ازبس حواسم پیِ بابک بودیادم رفت کیفم وبردارم!!!بیخیال وقت استرحت که تموم شدمیرم ورش میدارم...
تمام وقتم وبه قدم زدن توحیاط دانشگاه گذروندم وبعدم برای برداشتن کیفم به کلاس برگشتم.
وارد کلاس که شدم،نگاهم روی بابک ثابت موند.
عین این مادرمرده ها گوشه کلاس نشسته بود و بااخمای درهم زل زده بودبه زمین!
سعیدوامیرورادوینم روبروش نشسته بودن وبرای اینکه ازاون حالت درش بیارن،مسخره بازی درمیاوردن.
سعید جوک تعریف می کردو رادوین و امیرم جو می دادن وهی می خندیدن وبرای بابک شکلک درمیاوردن.
سعیدبامسخره بازی شروع کردبه خودن:
آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخمات و وا کن
آی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی یه نیگا به ماکن...

بابک باعصبانیت روبه سعیدگفت:سعید حالم خوش نیست می فهمی؟!ببند دهنت و.
سعید اخمی کردوگفت:منه خروبگوکه می خواستم ازاین افسردگی درت بیارم!اصلاخوبی به تونیومده.
بابک عصبی ازجاش بلندشدوگفت:یه کلمه دیگه زر زر کنی،دیگه نمی فهمم چیکارمی کنماسعید!!
سعیدهم عصبی ازجاش بلندشدوباداد گفت:بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی؟
بااین حرف سعید،بابک به سمتش حمله ورشد.یه دونه محکم خوابوند دَمِ گوش سعید!
سعید وحشیانه به سمت بابک رفت وبه سمت دیوارهُلش داد.خلاصه یه شیرتوشیری بود!هی این می زدهی اون!!!
رادوین وامیرم سعی می کردن که این دوتارو ازهم جداکنن.رادوین بابک و گرفته بود وامیر سعیدو.
بابک روبه رادوین دادزد:
- ولم کن رادوین!ولم کن برم حال این پسره رو سرجاش بیارم.
سعید به سمت بابک حمله ورشداماامیر جلوش و گرفت.سعیدبلندتراز بابک دادزد:
- بیاببینم چه غلطی می خوای بکنی بزغاله؟
سعیدکه این حرف وزد،بابک آتیشی شد وبه سمتش خیز برداشت.رادوین مانعش شد وروبه سعیدگفت:دهنت و ببند سعید.
وروبه بابک ادامه داد:چته تو؟!سگ شدی؟خیرسرمون می خواستیم حال وهوات عوض شه!چراعین سگ پاچه می گیری نفله؟
بابک دادزد:من اگه نخوام ازاین حال وهوابیام بیرون باید کدوم خری و ببینم؟!هان؟
دستای رادوین و باعصبانیت کنار زد.رادوین محمکتراز قبل گرفتش و داد زد:دست به سعید زدی نزدیا بابک!
بابک پوزخندی زدوگفت:نترس!(به سعیداشاره کردوادامه داد:)من بااین دیوونه هیچ کاری ندارم.فقط می خوام برم گورم وگم کنم.
امیرکه تااون لحظه ساکت بود،گفت:کجامی خوای بری؟
بابک دستای رادوین و پس زدوبه سمت صندلیش رفت.روبه امیرگفت:قبرستون!
وکلاسورش و برداشت.داشت ازکنار رادوین ردمی شدکه رادوین بازوش و گرفت.بابک عصبی به سمت رادوین برگشت وگفت:ولم کن عوضی!بذاربه درد خودم بمیرم.
رادوین باتعجب به بابک خیره شده بود.انگار می خواست یه چیزی بگه.لباش تکون خوردن اماصدایی ازشون درنیومد!!!کم کم حلقه دستش دور بازوی بابک شل شد.
بابکم روش و ازرادوین برگردوند وبه سمت در رفت.تمام بچه هایی که توکلاس بودن،باتعجب وناباوری به اون 4 تا خیره شده بودن.سابقه نداشت ایناکه انقدرباهم خوب بودن،اینجوری به پروپای هم بپیچن!
من دقیقا جلوی دروایساده بودم ومات ومبهوت به بابک نگاه می کردم.وقتی بابک به من رسید،نگاه غمگینی بهم انداخت وپوزخندی زد.نگاهم و ازش دزدیدم وازجلوی درکنار رفتم تارد بشه واونم بدون هیچ حرفی از کلاس خارج شد.
بابک که رفت کلاس پراز همهمه شد.لابدبچه ها داشتن پیش خودشون و رفیقاشون برای اتفاقای چندلحظه پیش فرضیه مطرح می کردن دیگه!
فقط خداکنه من بین این فرضیه ها جایی نداشته باشم!!می ترسم بچه هابفهمن که قضیه ازچه قراره.
حالابیخیال این حرفا...بابک و دیدی؟!الهی!چقدرپکر بود.نمی دونستم انقدرمن و دوست داره!!!اِی بابا!!!من متعلق به همه ام.
خفه شو رها!!!مگه توازاوناشی که بخوای متعلق به همه باشی؟!
خخخخخ
خیلی سریع به سمت صندلیم رفتم وخواستم کیفم وبردارم وبرم سرکلاس بعدیم که یهویکی جلوم سبزشد...
نگاهی به کتونیای قرمز مشکی طرف انداختم وفهمیدم که بعله!!!!رادوینه!
بی حوصله پوفی کشیدم وسرم و بالا آوردم.به چشمای رادوین خیره شدم وگفتم:فرمایش؟
رادوین به چشمام خیره شدوگفت:چی بهش گفتی؟
گنگ ومتعجب نگاهش کردم وگفتم:به کی چی گفتم؟
پوزخندی زدوگفت:فکرمی کنی من خرم؟
پوزخندی زدم وباتمسخرگفتم:فکر نمی کنم یقین دارم که توخری!
بااین حرفم،رادوین اخمی کردوعصبی بهم خیره شد.باصدایی که به زور کنترلش می کردتابالانره،گفت:جدیداً زبونت خیلی دراز شده،باید کوتاهش کنم!
عصبی ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.به چشماش خیره شدم وگفتم:من دوست دخترت نیستم که اینجوری باهام حرف می زنی آقای محترم!بهتره اون دهنت و ببندی و...
رادوین عصبی وسط حرفم پرید وتوهین آمیزگفت:هنوز اون قدر بدبخت نشدم که یه کی مثل توبرام تعیین تکلیف کنه.اختیاردهن من دست خودمه.هروخ که بخوام بازش می کنم وهروخ که بخوام می بندمش!من باهرکس هرجورکه بخوام حرف می زنم.خرفهم شد؟!
عصبی به چشماش خیره شدم وگفتم:نه!خرفهم نشد...متاسفانه من نمی تونم این منطق مسخره تو رو درک کنم.تو حق نداری باهرکس هرجورکه بخوای صحبت کنی.هرکسی برای خودش شخصیت داره.توفکرکردی کی هستی هان؟!توهیچی نیستی!هیچی.فقط یه دانشجوی بدبخت پررویی که یه بیماری لاعلاج داره،اونم اینه که خودشیفته اس وفکر می کنه که آسمون پاره شده وخودش اومده بیرون.
رادوین چیزی نمی گفت وفقط به من زل زده بود.به چشمای عسلیش خیره شدم.یه حس عجیبی توچشماش بود.من هیچ وقت نتونستم ازچشمای آدماحرف دلشون وبفهمم ولی حداقل این دفعه تونستم ازچشمای رادوین یه حس عجیب ودرک کنم!
چشماش خیلی قشنگ بودن!رنگ چشماش محشربود...گذشته ازاون،چشماش حالت خاصی داشت که جذابیت چهره اش وبیشترمی کرد...حیف این چشمانیست که خدا داده به این گودزیلا؟!
مات ومبهوت به چشماش زل زده بودم وداشتم درسته قورتشون می دادم که رادوین اخمی کردوگفت:چیه؟!خوشگل ندیدی؟
دست ازسرچشمای عسلیش برداشتم.پوزخندی زدم وگفتم:چرا.خوشگل زیاد دیدم.خوشگل گودزیلای دخترباز ندیده بودم که به لطف شمادیدم!
رادوین لبخندی زدوگفت:پس خودتم قبول داری که خوشگلم؟
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:تو؟!توخوشگلی؟(خنده مصنوعی کردم.)شوخی قشنگی بود!درست برعکس قیافه تو!
لبخندرادوین جاش و دادبه یه اخم غلیظ.باعصبانیت روبه من گفت:زبونت زیادی دراز شده ها!!!!
ابرویی بالاانداختم ودهنم وبازکردم تایه چیزی بگم که رادوین گفت:نمیخواد جواب بدی.توحرف نزنی من فکرنمی کنم لالیا!!!به سنگ پاقزوین گفتی زکی!!!
وبعدباچشمای عسلیش زل زدبه من وگفت:نگفتی؟چی به بابک گفتی که اونجوری دپ شد؟
- هیچی نگفتم بهش!
- توگفتی ومنم باورکردم!
- به جونه عمم چیزی بهش نگفتم.
رادوین پوزخندی زدوگفت:بیچاره عمت!اگه بدونه تو باقسم سر اسمش چه دروغایی که نمی گی!
اخمی کردم وگفتم: دروغ نمی گم. من هیچی به آقای صانعی نگفتم.
وبعدهم بی توجه به رادوین،کیفم وبرداشتم وازجلوش ردشدم...خیلی سریع ازکلاس خارج شدم...مرده شورم وببرن الان استادنقشه کشی میره سرکلاس من بدبخت میشم!!!

کلاس تموم شده بود ومن مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یهو امیر جلوم سبز شد! ا
اِی بابا! اصلا ایناچی می خوان ازجون منه بدبخت؟!اول بابک،بعدرادوین،حالام این؟!
لابد دفعه بعدیم سعید میاد دیگه.
این یه دفعه ازکجااومد؟!کلاس که تازه تموم شده،اون وقت این باچه سرعتی ازکلاس خودشون تاکلاس مارو اومده که انقدزود رسیده؟!
امیر لبخندی زدوخیلی آروم سلام کرد.بایه لبخند،جواب سلامش و دادم ومنتظرموندم تاحرفش و بزنه.
یه ذره من و من کردوبعد روکردبه من وباخجالت گفت:ارغوان خانوم امروز تشریف نیاوردن؟
پس بگو!آقا دلش واسه ارغوان تنگ شده،اومده آمارش و ازمن بگیره!!!می دونستم که این امیره به ارغوان نظرداره.
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:چرا.صبح باهم اومدیم دانشگاه ولی خب یه مشکلی براش پیش اومد،مجبورشد بره.
امیر که معلوم بودحسابی نگران شده،گفت:اتفاقی که براشون نیفتاده؟
- نه بابا!چه اتفاقی؟نگران نباشین حالش خوبه خوبه.
این وکه گفتم،نفس راحتی کشید...وزیرلبی گفت:خداروشکر.
اوووف!!!!!من نمی دونستم این انقدر ارغوان و دوست داره!ببین چجوری براش نگران شده بود!!!
امیر دستش و توی کیفش کردویه سری جزوه ازش بیرون آورد.
یه کم که دقت کردم فهمیدم ایناجزوه های ارغوانن!!!!وا!!!!!جزوه های اری دست این چیکارمیکنه؟
امیرلبخندی زدوگفت:اگه زحمتی نیست،ارغوان خانوم و دیدین اینارو بدین بهشون وازقول من ازشون خیلی خیلی تشکر کنین.
لبخندی زدم و جزوه هارو ازش گرفتم وگفتم:چشم.حتما!
امیر لبخندی زدوبعداز اینکه ازمن خداحافظی کرد،ازکلاس خارج شد.
منم وسایلم وجزوه های ارغوان و انداختم توی کیفم و ازکلاس خارج شدم.
گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وبه ارغوان زنگ زدم.
بهم گفت که به دانشگاه برگشتن و باشیدا توحیاط دانشگاه نشستن ومنم برم پیششون.
بااین که هیچ میلی به دیدن دوباره شیداجون نداشتم ولی به خاطر ارغوان به سمت حیاط به راه افتادم.
بالاخره بعدازکلی جون کندن،ارغوان وشیدا رو پیدا کردم که کنارهم روی یکی ازصندلیای حیاط نشسته بودن.شیدا سرش و گذاشته بود روی شونه ارغوان وهای های گریه می کرد!!!
اِی بابا!این هنوزم داره گریه می کنه؟حالا انگاراین آقاشهاب چه تحفه ای هست که داره خودش و واسه اون می کشه!!!
ارغوان و شیدا هوزم متوجه من نشده بودن،چون من پشت سرشون بودم.تک سرفه ای کردم تابلکم به چشمشون بیام!!
ارغوان باشنیدن صدای سرفه من به سمتم برگشت ولبخندی زد.لبخند مهربونی تحویلش دادم وروی صندلی کنار شیدا نشستم.
بامسخره بازی گفتم:سلام،سلام،سلام!!!خوش گذشت بدون من؟
شیدا همون طورکه گریه می کرد،روبه من گفت:بدون شهاب دیگه هیچ وقت،هیچ جا به من خوش نمی گذره!
وگریه اش شدت گرفت.
ارغوان دستاش و دور شیدا حلقه کردودر آغوشش گرفت.اینم واسه ما شده پتروس فداکار!!!
نه این که آدم بدجنسی باشم ونخوام که به کسی کمک کنما!!!نه.
فقط نمی دونم چرا انقدر ازشیدا بدم میاد!!!خیلی چندشه.هیچ دوستی بین من وشیدا نبوده ونیست ونخواهد بود!!
یه جوریه.خیلی خودش و دست بالا می گیره!!!من که ازاولش اصلا بهش رو ندادم و باهاش هم کلام نشدم ولی نصف حرفایی که به ارغوان می زنه درمورد دکوراسیون خونه اشون و ماشین باباش و پرده خونه عمه اشیناو.. هست!!!خیلی پُزَکیه.همشم از این دوست پسرچلغوزش،شهاب،تعریف می کنه.
خدایی همچین آدمی چندش نیست؟!من نمی دونم چرا ارغوان انقدر مهربونه!!!اصلا درک نمی کنم که چرا خودش و موظف می دونه که به همچین آدم دیوونه ای کمک کنه!!!
ارغوان بیش از اندازه مهربون ودلسوزه!!!
بعداز اینکه شیدا یه دل سیر توبغل ارغوان گریه کرد،خودش و ازتو بغلش بیرون کشیدو سرش وبه پشتی صندلی تکیه داد.
قطره های اشک ازچشماش سر می خوردن و میومدن پایین.همون طورکه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود،شروع کردبه دردودل کردن:
- یه هفته پیش بادوستم رفته بودیم بیرون برای خرید.تویکی ازپاساژا شهاب و دیدم.با یه دختر دیگه!!!کنارهم دیگه راه می رفتن وگل می گفتن وگل می شنیدن.دست دختره دور بازوی شهاب حلقه شده بود!!!نمی دونین چی به سرم اومد وقتی این صحنه رو دیدم.داغون شدم...خورد شدم...شهاب من...عشق من...تمام زندگی من...بایکی دیگه...
ودیگه نتونست به حرفش ادامه بده وزد زیر گریه.بلندبلند گریه می کرد.
ارغوان ازتوی کیفش دستمال کاغذی درآوردو به سمتش گرفت.شیدا دستمال واز اری گرفت واشکاش و پاک کرد.نفس عمیقی کشیدوادامه داد:
- رفتم سمتشون...شهاب و صدا کردم...شهاب تامن و دید یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش بست.دختره اخمی کردوازم پرسید که شهاب و ازکجا می شناسم.روکردم بهش و گفتم که من نامزد شهابم.توقع داشتم که شهاب جلوی دختره پشتم و بگیره وپام وایسه ولی زهی خیال باطل...وقتی دختره چشمای پرسوالش و به شهاب دوخت،شهاب انکار کرد.حتی گفت که من و نمی شناسه!!باورم نمیشد اون شهابی که روبروم وایساده،همونی باشه که یه زمانی بهم می گفت که بدون من نمی تونه زندگی کنه...من...باورم نمی شه که شهاب...بایکی دیگه باشه!!!
ودوباره گریه اش شدت گرفت.مدام اشک می ریخت وفین فین می کرد.
یه لحظه دلم به حالش سوخت...درسته من دل خوشی ازش ندارم ولی نمی تونم دربرابر گریه هاش بی توجه وخونسردباشم...تصمیم گرفتم که باهاش حرف بزنم وقانعش کنم.آخه اینجوری که نمیشه!پسره انقدربی شعور باشه که شیدارو ول کنه وبره و پررو پررو توروش وایسه بگه"من تورونمی شناسم"!!!
همچین آدمی انقدرارزش نداره که شیدابه خاطرش خودش و اذیت کنه.
دستم وروی شونه اش گذاشتم و مهربون ترین لحن ممکنی رو که می تونستم باشیدا داشته باشم وبه خودم گرفتم وگفتم:شیدا،عزیزم تونباید انقدرخودت و به خاطر یه آدم آشغال اذیت کنی.اون حتی انقدری ارزش نداره که تویه قطره اشک به خاطرش بریزی.چه برسه به اینکه اینجوری های های گریه کنی.
شیدا باصدای تودماغی گفت: رها توچی می دونی؟!توچی می دونی ازعشق من به شهاب؟توچی می دونی؟!هان؟چی می دونی؟!!فکر کردی به همین راحتیه که فراموشش کنم؟فکرکردی خیلی راحته که برای همیشه اسم شهاب وازتو زندگیم خط بزنم؟!فکرکردی خیلی راحته که این همه عشق و تودلم تل انبارکنم و دم نزنم؟نه...اصلا راحت نیست...اصلا!
- می دونم که راحت نیست ولی آخه تاکی می خوای خودت و عذاب بدی؟شهاب رفته،اون یکی دیگه روانتخاب کرده.توباید فراموشش کنی.می دونم خیلی خیلی سخته ولی توباید بتونی فراموشش کنی.

- من نمی تونم رها!شهاب فراموش نمیشه.

- مطمئن باش اگه بخوای می تونی فراموشش کنی.
ارغوان که تااون لحظه ساکت بود،به زبون اومد:
- رها راست میگه شیدا.من مطمئنم که اگه سعیت وبکنی می تونی فراموشش کنی.
شیدا درحالیکه اشک می ریخت گفت:من هرچقدرم سعی کنم،نمی تونم تنهاعشق زندگیم وازیادببرم.
اوق!!!این چرا انقدر چندشه؟تنهاعشق زندگی؟بروبمیربابا! این وبه یکی بگو که نشناستت نه منی که می دونم هر روز بایکی هستی!...
نمی خواستم تواون شرایط اذیتش کنم امانمی دونم چرانتونستم جلوی زبونم وبگیرم.پوزخندی زدم وگفتم:شیداجوون مطمئنی که شهاب تنهاعشق زندگی توئه؟
بااین حرف من،شیدا اخمی کردوگفت:منظورت چیه؟
یکی از پاهام وروی اون یکی انداختم وگفتم:منظور خاصی ندارم.فقط برام جای سوال داره،تویی که هر روزت بایکی می گذره چجوری شهاب و تنهاعشق زندگی خودت می دونی؟
شیدا که اوضاع رو به هم ریخته دید،خیلی سریع بادستمالش اشکاش و پاک کرد.به چشمای من زل زدوعصبی گفت:شهاب تنهاعشق زندگی منه چون من اونای دیگه رو مثل شهاب دوست ندارم.اونابرام فقط یه سرگرمین.مثل یه عروسک!
حالم داشت ازحرفاش به هم می خورد.هروقت که اسم رفاقت وسط می یومد،فکر می کردم که اکثراوقات پسرا مقصرن ودخترا گول می خورن ولی درمورد شیدا باید بگم که پسرارو گول می زنه وخودش مقصره!تاحالادخترعوضی مثل شیدا ندیده بودم.یه آدم چطوری می تونه انقدر بدجنس باشه؟!منه خرو بگوکه دلم براش سوخت وخواستم دل داریش بدم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:آخی!چه جالب!یه چیز بهت می گم ناراحت نشیاشیداجون،وقتی توبابقیه پسرابه جز شهاب مثل یه عروسک رفتارمی کنی،چجوری انتظارداری که شهابم باتو مثل یه عروسک رفتارنکنه؟!(به چشماش خیره شدم وادامه دادم:)هرچی که عوض داره،گله نداره!!!شهاب تورو دوست نداره وتوبراش مثل یه عروسکی.من مطمئنم که شهاب همون احساسی وبه توداره که توبه بقیه دوست پسرات داری عزیزم.
شیدا اخم غلیظی کرده بودوباعصبانیت به من زل زده بود.یه دفعه عصبی ازجاش بلندشدو روبروی من ایستادودادزد:
- هیچ می فهمی چی داری میگی عوضی؟
منم ازجام بلندشدم وروبروش ایستادم.اخمی کردم ودادزدم:
- اولاً حرف دهنت وبفهم.دوماً مگه دروغ می گم؟!اصلامگه عشق ودوست داشتن زور زورکیم میشه؟!شهاب تورو دوست نداره.چرا این و نمی فهمی؟اگه دوست داشت به پات می نشست ونمی رفت دنبال یکی دیگه.(پوزخندی زدم وادامه دادم:)هرچند من خیلی خیلی برای شهاب خوشحالم چون از دست یه دیوونه روانی خلاص شد و خودش و نجات داد.مطمئنم که بدون توخوشبخت میشه.
انقدر این حرفام وبلندگفته بودم که تمام کسایی که دوروبر مابودن،زل زده بودن به ما!
شیدا خیلی عصبانی بود ولی خب جوابی هم نداشت بده.واسه همینم بادندون،مشغول کندن پوست لبش شد!داشت خودخوری می کرد.
روبه ارغوان گفتم:پاشو بریم.
ارغوان باتعجب گفت:کجا؟!
- هرجایی به جز اینجا.
- من نمیام.توبرو.
عصبی بهش توپیدم:یعنی چی من نمیام؟!می خوای اینجا بمونی که چی بشه؟(به شیدا اشاره کردم وگفتم:)می خوای اینجا پیش این بمونی؟
شیدا عصبی گفت:این به درخت می گن.
پوزخندی زدم وگفتم:حیفِ درخت!
شیدا اخم غلیظی کردوپشت چشمی برام نازک کرد.
ارغوان باعصبانیت گفت:رها،اگه کمک نمی کنی تااین قضیه حل بشه پس خواهشا خراب ترش نکن.تومی تونی بری.
این چی می گه؟!اینم دوسته من دارم؟!به جای اینکه پشت من وایسه،داره ازشیدا جوونش طرفداری می کنه.
پوزخندی زدم وگفتم:باباتواصلا ننه بروسلی!بیخیال شوارغوان.بیابریم.مگه هراتفاقی که میفته،تومسئول حل کردنشی؟
ارغوان باهمون لحن قبلی گفت:رها خواهش می کنم برو!!!
کیفم وازروی صندلی برداشتم وبه سمتش رفتم.کنارش وایسادم وگفتم:اوکی اری جون.دارم برات!
وازکنارش رد شدم.

تصمیم گرفتم به سمت دستشویی برم وآبی به سروصورتم بزنم.حالم اصلا خوب نبود.روز خیلی بدی بود...اون ازاول صبح وگریه های شیدا،اون از بابک وپیشنهادش،اون ازحرفای رادوین،اینم از رفتار ارغوان!!!
فکرشم نمی کردم که ارغوان به خاطر آدمی مثل شیدا من و بفروشه!
یعنی انقدری ارزش نداشتم که به خاطرم قید این دختره رو بزنه؟!ای خاک توسرمن بااین دوست صممیم.
به دستشویی رفتم و یه آبی به صورتم زدم.
ازدستشویی بیرون اومدم وبه سمت یکی ازصندلیای نزدیک اونجا رفتم ونشستم.
باید به اشکان زنگ می زدم وبهش می گفتم که بیاد دنبالم چون ارغوان خانوم مشغول رسیدگی به شیدا جون و مشکلاتشون هستن.
گوشیم وازتوی کیفم بیرون آوردم وشماره اشکان وگرفتم.سراولین بوق برداشت:
- بله؟!
باخنده گفتم:روگوشیت خوابیدیه بودی که انقدر زودجواب دادی؟!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.
سعی کردم،لحن مظلوم وملتمسی به خودم بگیرم تا اشکان وراضی کنم که بیاد دنبالم.
مظلوم گفتم:اشی!!!!!
اشکان خندیدوگفت:جونه رها نمی تونم بیام دنبالت کلی کارریخته رو سرم.
باتعجب گفتم:توازکجافهمیدی که من ازت می خوام بیای دنبالم؟
- دیگه دیگه!اگه ما بعده 23 سال شومارو نشناسیم که اشی نیستیم دیگه.
مظلوم ترازقبل گفتم:اشی!!!تورو خدا...بیادیگه.
- مگه قرار نبود با ارغوان بیای؟
- چرا ولی خب یه مشکلی پیش اومده اون نمی تونه من و بیاره.
اشکان خندیدوگفت:پس پیاده برو لاغرکن.
- اشکـــان!!!!
- مگه بدمیگم؟!هر روز داری باماشین میری دانشگاه،یه بارم پیاده برو.
- آخه...
اشکان پرید وسط حرفم:اماوآخه نداره.من خیلی کار دارم رها!مواظب خودت باش.(خندیدوادامه داد:)داری پیاده میای،حواست به ماشیناباشه،ازخط عابرپیاده برو،اگه راه خونه رو گم کردی به آقاپلیسه بگو بیارتت خونه!بی مزه هم خودتی.خداحافظ.
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که صدای بوق بوق بلند شد.اَه!!!قطع کرد.
بی حوصله گوشیم و توی کیفم پرت کردم و صورتم و بادستام پوشوندم.
نمی دونستم باید ازحرفای آخراشکان بخندم یا باید ازحرفای آخر ارغوان گریه کنم!
قاطی کرده بودم فجیح!!!!آخه این چه وضعشه؟خیلی روز گندیه!خدا کنه زودتر تموم شه واتفاق بد دیگه ای نیفته!!!
توافکار خودم بودم که صدای زنگ گوشیم من به خودم آورد.به گوشی نگاه کردم.ارغوان بود!!!
دوست نداشتم جوابش و بدم.واسه همینم بی توجه به زنگ زدن موبایل،به درخت روبروم خیره شدم.
ارغوان دست بردار نبودویه بند زنگ می زد!ای بابا!بیخیال دیگه.چه کاریه؟!خب قطع کن اون و دیگه،ترکید!
گوشیم انقدر زنگ خورد که وسوسه شدم وتصمیم گرفتم که جواب بدم.علی رغم تمام حرفایی که زدم ودل پرم از ارغوان،دلم براش پرمی کشید!!!
گوشی وازتوی کیفم بیرون آوردم ودکمه سبزو فشار داد:
- بله؟!
- بله وبلا!کدوم گوری هستی تو؟
- فکرنمی کنم برای سرکار الیه مهم باشه.
- چرا.اتفاقاخیلی خیلی مهمه.
- اِ !!!؟!!؟پس اگه انقدر براتون مهمه،چرا جلوی شیدا جون من وسنگ رویخ کردین؟!
ارغوان ملتمس گفت:بیخی بابا!توچقدر گیری.حالاکاریه که شده دیگه.
- می تونست نشه.اگه تو پشت من وایمیستادی اینجوری نمی شد.
- رها!!!! اذیت نکن دیگه.
- من اذیت نکنم یاتو؟!مثل اینکه تواصلا حالیت نیست چی کار کردیا!!
- می شه بفرمایید چی کار کردم که شماانقدر ازدست من ناراحتید؟
- دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟!آبروی نداشته ام وجلوی اون دختره بی شعور پزکی زشت بی ریخت بردی.به توام می گن دوست؟!ای خاک توسرمن کنن با این دوست داشتنم.
- باورکن من فقط می خواستم به شیدا کمک کنم.همین!
- بعله!!!اون که صدالبته. فقط من نمی دونم چرا گاهی اوقات روحیه پتروس فداکاری تو وجود شما زنده می شه!!!!ازاین به بعد باید بهت بگیم اری،ننه ی بروسلی دیگه.
بااین حرفم یکی ازخنده ترکید.اولش فکر کردم،ارغوانه اما یه ذره که دقت کردم،دیدم صدا ازپشت سرم میاد.
سرم و چرخوندم ودیدم ای دل غافل!!!!بدبخت شدم رفت.
رادوین وامیر درست پشت سرمن روی چمنانشسته بودن.البته نشسته که نه!!!رادوین ازخنده پهن زمین شده بود وامیرم به صورت نوسانی بالاوپایین می رفت!!!!
وای خدا!!!!من چرا انقدراحمقم؟!چجوری اینارو ندیدم؟!مگه میشه؟!مگه من کورم که دوتا آدم به این گندگی رو نبینم؟!
اَه!!!!مثل اینکه من اگه یه روز ضایع نشم،روزم شب نمیشه!
صدای ارغوان مانع ازفکر کردن به شاهکارم شد:
- رها؟!!!رها!!!کوشی تو؟!رها...
گوشی و به سمت گوشم بردم وخیلی آروم گفتم:اری فعلا!
وقطع کردم.
به رادوین وامیر خیره شده بودم وداشتم تودلم به خودم فحش می دادم!
سعی کردم مثل همیشه موضع خودم و حفظ کنم و وا ندم...بااینکه همش ضایع می شم ولی بزنم به تخته سنگ پاقزوینم!
اخم غلیظی کردم وروبه رادوین گفتم:نیشت و ببند!
بااین حرفم،امیر خفه خون گرفت اما رادوین نه تنهاخفه نشد بلکه خنده اش شدت گرفت!
عصبی گفتم:توکجای دنیانوشته که توباید به حرف زدن من بادوست پسرم و دوستم گوش بدی؟!
رادوین لابه لای خنده هاش گفت:همون جایی که نوشته توباید به حرف زدن من بادوست دخترام گوش بدی.
وازخنده پهن زمین شد.
وا!!!!!روانی.چرا الکی می خنده؟من خیلیم حرف خنده داری نزده بودم!
ولی پُربیراهم نمی گفتا!!!وقتی من به حرف زدنای اون گوش می دم چرا اون نباید به حرف زدنای من گوش بده؟ولی بازم با این حال،تغییر موضع ندادم.
رادوین بعداز اینکه یه دل سیر خندید،روبه من گفت:خیلی باحال بود.اشی...اری...اری،ننه بروسلی...
ویهو دوباره از خنده پهن زمین شد.
امیرم به سختی داشت خودش و کنترل می کرد تا نخنده!!
آب دهنم و قورت دادم و روبه رادوین گفتم:یعنی همش و شنیدی؟!
رادوین سرش. به علامت تایید تکون داد.
- همه اش و؟
- همه ی همش و!
وازخنده ترکید.
ای خاک توسرمن کنن!!!مگه میشه آدم انقدرکور باشه که دوتاگودزیلارو نبینه؟!
رادوین لابه لای خنده هاش گفت:به خداخیلی باحال بود.اری...اشی...اسم مخفف میذاری؟!اری ننه بروسلی؟!
اخمی کردم تاشاید رادوین به خنده اش پایان بده اما...
نخیر!!!مثل اینکه این آقاخیال بستن نیشش و نداره!
ازجام بلندشدم وکیفم روی دوشم انداختم.روبه رادوین گفتم:کارت اصلادرست نبودکه به حرفای من گوش دادی!
رادوین خنده اش و قطع کردوبه من زل زد.پوزخندی زدوگفت:ببین کی داره کار درست وغلط و به من یاد میده!
جوابی نداشتم که بهش بدم...به علاوه این دفعه دیگه واقعاحوصله کل کل نداشتم!!!
ولی سعی کردم که مثل همیشه موضعم و حفظ کنم.واسه همینم به یه اخم غلیظ بسنده کردم وازکنار رادوین گذشتم.
ازپشت سرم صدای رادوین وشندیم که می گفت:خدایی خیلی توپ حال اون دختره لوس و گرفتی.
باخنده ادامه داد:
- حتی حرف زدنت بااری و اون دخترلوسه روهم شنیدم.
ودوباره ازخنده ترکید.
بی شعوور!!!!
یعنی تمام حرفای من وشنیده؟!آخه این کجابودکه من ندیدمش؟!
ای خاک توسرمن کنن!!!!بدبخت شدم رفت!اگه اتفاقا واحمق بازیای امروز من و واسه کسی تعریف کنن،شرفم رفته!!!
چه روز گندیه امروز!
سعی کردم دیگه به اتفاقای بدی که امروز افتاده،فکر نکنم.واسه همینم ذهنم و خالی کردم وتمام فکرم و متمرکز راه رفتنم کردم تا یه وخ نیفتم زمین!!
باید باتاکسی می رفتم خونه.
علی رغم میل باطنیم،به سمت درخروجی دانشگاه به راه افتادم.
دیگه ازدانشگاه خارج شده بودم که گوشیم زنگ خورد.
بعداز کلی جون کندن وکشتی گرفتم باکیفم،تونستم گوشیم و پیدا کنم.
نگاهی به صفحه گوشی انداختم.بادیدن اسم ارغوان ناخودآگاه دستم رفت روی دکمه سبزوصدای ارغوان توی گوشم پیچید:
- کجایی؟!
- برای تو فرقیم می کنه؟!
- لوس نشو دیگه.کجایی؟
- دم در دانشگاه.
- خب پس همونجا که هستی باش.دارم میام دنبالت باهم بریم.
- لازم نکرده.خودم دارم می رم.
ارغوان جدی وقاطع گفت:همون جاباش،دارم میام.حرف زیادیم نزن.بای.
وبعد صدای بوق بوق بلند شد.
ازدست ارغوان خیلی حرصم گرفته بود...
توفیلمادیده بودم که وقتی آدمای باکلاس حرصشون می گیره،پاشون و می کوبن به اولین چیزی که دستشون میاد.
واسه همین منم برای خالی کردن حرصم،با پام یه لگد محکم زدم به ماشینی که کنارم بود.
به محض برخورد پام باماشین،آخی ازنهادم بلند شد!
درد پام یه طرف،صدای گوش خراش دزدگیر ماشین یه طرف!!!
یه صدای داشت که نگو ونپرس...
انگاربه بانک مرکزی دستبرد زده بودم!!!
صدای دزدگیره بدجور رومخم بود.پامم حسابی درد گرفته بود.
یکی نیست بهم بگه که وقتی جنبه نداری چرا الکی ادای این آدمای شیک وباکلاس و درمیاری؟!

توحال وهوای خودم بودم که صدای بوق یه ماشین ازپشت سرم من وبه خودم آورد.
باقیافه ای که ازدرد پام،مچاله شده بود،به عقب برگشتم وباراننده چشم توچشم شدم.
واین راننده ی خل وچل کسی نبود جز اری که داشت بانیش باز به من نگاه می کرد!!
اخمی کردم و به سمت در شاگرد ماشین رفتم.
عصبی درو بازکردم و خودم و پرت کردم توماشین.
درو محکم بستم و دهنم و باز کردم:
- توخجالت نمی کشی؟!مرده شورت و ببرن.اگه بدونی من امروز ازدست تو چی کشیدم!کله صبحی اون دختره ی بی شعور اومده گند زده به احوالات من،بعدشم که خانوم نُطق کردن،برای من نت بگیر سر کلاس!گذشته ارهمه اینا اگه بدونی چه روزی بود امروز!!!بابک اومد یه جور زر زر کرد،رادوین اومد یه جور دیگه زر زر کرد...(یه دفعه نمی دونم چی شده که قیافه امیر اومد توی ذهنم وگفتم:)راستی تو کی جزوه ات و داده بودی به امیر که امروز اومده جزوه هات و به من پس داده؟!چشمم روشن!!!دیگه یواشکی به پسر مردم جزوه می دی؟!اون وخ من اینجابوقم؟نباید یه ندابه من بیچاره بدی؟!ای خاک توسرت کنن.(ویه دفعه قیافه شیدا اومد جلوی چشمم وبدون اینکه به ارغوان اجازه صحبت بدم،دوباره خودم شروع کردم به حرف زدن:)اون چه وضع حرف زدن بود؟!چرا جلوی شیدا اونجوری کردی؟!یعنی من به اندازه اون دختره ی چلغوز ارزش ندارم که به جای من طرفدار اون شدی؟!اگه بدونی چقدر اعصابم از دستت خورد بود!!!!پاشدم رفتم دستشویی تا خیر سرم یه آبی به سروصورتم بزنم.بعدش رفتم رویکی ازصندلیا نشستم وزنگ زدم به اشکان.بعدشم که توزنگ زدی.نگو اون رادوین بی شعور با امیر دقیقاپشت من نشسته بودن وهمه چی و شنیدن!تقصیر توئه دیگه...وگرنه من انقدر گیج نبودم که دوتا گودزیلابه اون گندگی رو نبینم.انقدر بدم میاد ازاون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!!!
در طول صحبتم ارغوان مدام لبش و می گزید وبا ابروهاش به پشت ماشین اشاره می کرد.
وا!!!اینم ازدست رفته ها!
روبه ارغوان گفتم:چته تو هی ابروت و واسه من نمایش می دی؟!؟!منگول شدی؟!باشه بابا فهمیدم ابرو داری!چرا الکی لبت و گاز می گیری؟!باشه بابا دیدم لب داری.خداشفات بده!چرا هی الکی به پشت ماشین اشاره می کنی؟!مگه این پشت چی هست که...
سرم و به عقب چرخونده بودم وبادیدن چشمای عسلی رادوین،حرفم نصفه نمیه مونده بود!
امیر بایه لبخند به من نگاه می کردو صورت رادوینم قرمز شده بود!!!فکر کنم خیلی خیلی جلو خودش و گرفته بود تانخنده.
امیر روبه من گفت:دست شما درد نکنه دیگه رهاخانوم،ماشدیم گودزیلا؟!
بااین حرف امیر،رادوین ازخنده ترکید!
منی که اصلا خجالت مجالت حالیم نیست شرخ شده بودم!!!خیلی افتضاح بود!هرچی ازدهنم دراومد بار امیر ورادوین و... کرده بودم و ازدستِ قضا اونام همه اش و شنیده بودن!
همش تقصیر ارغوانه که بهم نگفت اینا اینجان!!
اون بیچاره که می خواست بهت بگه.ندیدی چجوری ابروش و برات کج وکوله می کرد؟!توخودت خری که منظورش و نفهمیدی.اصلامن خرچجوری این دوتاروندیدم؟!این دوتاگودزیلاکه پشت ماشین نشسته بودن!!!دیگه واقعابه کوربودن خودم اطمینان حاصل کردم!!
باصدای آرومی که خودمم به زور می شنیدم روبه امیر گفتم:ببخشید آقای خالقی منظوری نداشتم!
رادوین به جای امیر جواب داد:
- خوبه منظوری نداشتی که اینجوری حرف زدی!اگه منظور داشتی دیگه چی می گفتی؟!
باحاضرجوابی رادوین انگارکه منم دوباره روحیه کل کل کردنم و به دست آوردم.
پوزخندی زدم وگفتم:اتفاقا برعکسِ آقای خالقی همه حرفایی که به تو زدم، درست و بامنظور بوده!
این دفعه امیر ازخنده ترکید.
رادوین اخم غلیظی کردو باآرنجش به پهلوی امیر زد.امیرم به زور نیشش و بست وسعی کرد که دیگه نخنده.
رادوین باهمون اخم غلیظش به من خیره شده بود.مطمئن بودم که داره تو ذهنش من و دار می زنه و بعدم سنگ قبرم ومی شوره وحلوام و خیرات می کنه.
برای ایکنه دیگه جو رو ازاینی که هست ضایع ترنکنم،سرم و چرخوندم و به روبروم خیره شدم.
سکوت فضای ماشین و پرکرده بود.
ارغوانم وقتی شرایط و اونجوری دید،استارت و زد وبه راه افتاد.
ده دقیقه از راه افتادنمون گذشته بود ولی هنوزم سکوت حکم فرمابود.
سکوت خیلی بدی بود.واقعا افتضاح بود!!!
ارغوان حواسش شیش دونگ به راندگیش بودو از امیرو رادوینم صدایی درنمی یومد.عجیب بود که رادوین بتونه خفه خون بگیره!
بالاخره امیر سکوت و شکست وخطاب به ارغوان گفت:خیلی زحمت دادیم خانوم همتی.
ارغوان لبخندی زدوگفت:نه بابا.این چه حرفیه؟
- اگه ماشین رادوین خراب نمی شد مزاحمتون نمی شدیم.
- آقاامیر مزاحم چیه؟!شمامراحمید.
ایش!!!!پس ماشین آقارادوین خراب شده!!!به درک که خراب شده تاباشه از این خرابیا!
اصلا من نمی دونم خرابی ماشین اینا چه ربطی داره به اری؟نمی دونم چرا ارغوان امروز شده ننه بروسلی!اون از کمک کردنش به شیدا،اینم ازکمک کردنش به اینا!
دیگه هیچ حرفی زده نشد تاوقتی که رسیدیم به یه کوچه که امیرروبه ارغوان گفت:همین جاس...ممنون میشم نگه دارید.
ارغوانم نگه داشت.
امیر لبخندی زدوروبه ارغوان گفت :خیلی زحمت دادیم.ببخشید.
ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم آريالاامیر...کاری نکردم که!!
امیرم لبخندی زدوگفت:شمالطف دارین.به هرحال ممنون.فعلا خداحافظ.
روکرد به من و گفت:خداحافظ رهاخانوم.
من و ارغوانم بایه لبخند جواب خداحافظیش و دادیم.
و امیر ازماشین پیاده شد.
رادوینم روبه راغوان گفت:لطف کردین ارغوان خانوم.خداحافظ.
ارغوان لبخندی زدوگفت:خواهش می کنم.خداحافظ.
عوضی بی شعور حتی یه خداحافظی خشک وخالیم ازمن نکرد!!!نکردکه نکرد...مگه من به خداحافظی اون محتاجم؟!!
رادوین ازماشین پیاده شد و وقتی می خواست درو ببنده،کله اش و کردتوی ماشین وروبه من گفت:دارم برات رها خانوم!حالامن عوضی بی شعوور زشت بی ریخت خودشیفته دختربازم دیگه!نه؟!
پوزخندی زدم وگفتم:چه خوب همه صفاتت و حفظ کردی خودشیفته!
رادوین پوزخندی زدو در ماشین و بست.
دلم می خواست،برم و بزنم لهش کنم اما حوصله دردسر نداشتم.امروز به اندازه کافی گند بود،نمی خوام گندترش کنم!!!
ارغوان برای امیر ورادوین بوقی زدوبه راه افتاد.
منم باهمون اخمی که ازاول داشتم،روم و از اری برگردوندم و به خیابونا وآدما خیره شدم.
چند دقیقه ای توسکوت گذشت تا بالاخره ارغوان به حرف اومد:
- حالِ رهاخانوم اخموی پاچه گیر ما چطوره؟
اخمم وغلیظ ترکردم و گفتم:بده...خیلیم بده.
- چرا اون وخ؟!
پوزخندی زدم وگفتم:بااون همه اتفاقی که برام افتاده،انتظار داری خوب باشم؟!
ارغوان لبخندی زدوگفت:الهی من بمیرم واسه توکه اون همه اتفاق بد برات افتاده!
- لازم نکرده توبرای من بمیری.همه این آتیشا ازگور توبلندمیشه!!!
ارغوان خندیدوگفت:من چی کاره ام؟!؟
به سمت ارغوان برشگتم و بهش زل زدم.باعصبانیت گفتم:توچیکاره ای؟!تقصیر توبود که من اعصابم خورد شدو رفتم دستشویی وروی صندلی ای نشستم که رادوین وامیر پشتش بودن.تقصیرتوبودکه اونا همه حرفای من و شنیدن.تقصیر توبودکه امیرو رادوین سوار ماشینت کردی و به من بدبخت نگفتی.منم دهنم و باز کردم و هرچی دلم خواست بارشون کردم.اینا همش تقصیر توئه.همش!!
ارغوان لبخندی زدومهربون گفت:باشه اینا همش تقصیر منه!قبول.حالا حوصله داری باهم بریم 2 تابستنی توپ بزنیم بر بدن؟!
اخمم و غلیظ ترکردم ودرحالیکه روم و از ارغوان برمی گردوندم،گفتم:نه!!
ارغوان اخمی کردوگفت:چه کینه ای هستی تودختر!حالاانگار چی شده.لوس!
من لوس نبودم،نیستم ونخواهم بود ولی خدایی اون روز اعصابم خیلی خورد بود...حالم اصلاخوب نبودو مهم تراز همه اتفاقای خیلی بدی افتاده بود!
تاوقتی که به دم درخونه مارسیدیم،من به بیرون خیره شده بودم وارغوانم به روبروش.
وقتی رسیدیم،ارغوان روبه من گفت:رسیدیم رهاخانوم اخمو.
روبه ارغوان گفتم:دستت درد نکنه.خداحافظ.
درماشین و بازکردم وپیاده شدم.
می خواستم از ماشین فاصله بگیرم که صدای ارغوان من و دوباره به سمت ماشین برگردوند:
- رها خانوم جزوه های من و یادت رفت بهم بدی.
لبخندی زدم و جزوه های ارغوان و ازتوی کیفم بیرون آوردم.
به ماشین نزدیک شدم وجزوه هارو از پنجره به دست ارغوان دادم.
سرم و ازپنجره کردم توی ماشین و لبخند شیطونی زدم وگفتم:دیدی اری خانوم؟!دیدی که این آقاامیر دوست داره؟!دیدی من هی بهت می گفتم،توهی می گفتی نه!
ارغوان اخمی کردوگفت:کی گفته که امیر من و دوست داره؟!
- من!!
- بروبابا.اون هیچ احساسی به من نداره.
شیطون ترازقبل گفتم:ازکجا انقدر مطمئنی؟
ارغوان خندیدوگفت:مگه تونبودی که تادودیقه پیش اخمات توهم بود؟!چی شدکه یهو انقدر شنگول شدی!؟
باشیطنت گفتم:توجواب من و ندادی،ازکجا می دونی که امیر دوست نداره؟
ارغوان نگاهش و ازم گرفت وبه روبروش خیره شد.اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود.
باصدای آرومی گفت:توازکجا مطمئنی که امیر من و دوست داره؟
- ازاونجایی که همش یه جوری نگاهت می کنه،ازاونجایی که همش بهت سلام می کنه،ازاونجایی که ازت جزوه گرفته،ازاونجایی که امروز وقتی دید که نیومدی،نگرانت شده بود،ازاون جایی که وقتی می گفت ارغوان خانوم چشماش برق می زد.
ارغوان به من خیره شدوگفت:راست می گی رها؟!نگرانم شده بود؟!!
لبخندی زدم وگفتم:بله که نگرانت شده بود.خیلیم نگرانت شده بود.اونقدری که وقتی بهش گفتم که حالت خوبه،حال اونم ازاین رو به اون رو شد.
ارغوان ناباورانه خندیدوگفت:داری دستم می ندازی؟!
- نه به خدا!واسه چی باید دستت بندازم؟
این بار ارغوان چیزی نگفت ودوباره به روبروش خیره شد.برعکس دفعه قبل،این دفعه یه لبخند قشنگ روی لبش بود.
لبخندی زدم وگفتم:من مطمئنم که امیر دوست داره.نه تنها اون تورو دوست داره بلکه تواَم عاشق اونی!!!خرخودتی اری جون...من می دونم که دوسش داری!!
ارغوان نگاهش و به چشمای من دوخت وگفت:چرت نگو رها!من هیچ احساسی...
وسط حرفش پریدم:
- توچرت نگو ارغوان.من مطمئنم که این عشق دوطرفه اس.
و درحالیکه ازماشین فاصله می گرفتم،براش دست تکون دادم ودادزدم:خداحافظ خانوم عاشق پیشه!!
وبدون اینکه منتظر جواب ارغوان بمونم،به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم.

وقتی وارد خونه شدم یه راست به اتاقم رفتم وروی تخت ولو شدم.گوشیم وگرفتم دستم وبه ساراخانوم بی معرفت اس دادم...کلی ازش گِله کردم که چرانمیادمن ببینمش واونم گفت که سرش شلوغه...وقتیم ازش پرسیدم که رفت دکتریانه؟!!گفت که حالش خوبه ونیازی به دکتررفتن نیست...بازم کلی اصرارکردم ولی گفت نمیره دکتر!!نمی دونم این دیوونه چرابه فکرسلامتی خودش نیست؟!!مثل اینکه بایدیه روزپاشم ببرمش دکتر!!!
خلاصه بعدازکلی چرت وپرت گفتن اس بازیمون تموم شد...گوشیم وگذاشتم روی میزعسلی کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم...طولی نکشید که خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازنینم بیدار شدم.
اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!!
باچشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم وازروی میزبرداشتم.
اولش خواستم ریجکت کنم اما بادیدن اسم آرش،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صدای آرش توی گوشم پیچید:
- سلام.
باصدای خواب آلودوآرومی گفتم:علیک سلام.
- خواب بودی؟
- آره.
- ببخشید بیدارت کردم.
- بیخیال بابا.مهم نیست.خب تعریف کن ببینم چی شده؟!
آرش مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید وباصدای پکروناراحتش گفت:
- راستش رها...دیروز وقتی ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم ورفتم یه آبی به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...
وسط حرفش پریدم:
- مهسا کیه؟
آرش کلافه گفت:رها تورو خدا خنگ بازی درنیار.مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.
- آهان.خب می گفتی.
- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...
- سیامک کیه؟
آرش اینبار عصبانی دادزد:رهـــا!!!!!
بالحن مسخره ای گفتم:جونه رها؟
عصبی ترازقبل گفت:وقت گیرآوردی روانی؟من الان اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازی درمیاری؟
خنده ای کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشید.بقیش و بگو.
- چی می گفتم؟!
- داشتی می گفتی که این یارو سیامکه رفیقت...
آرش وسط حرفم پرید:آره دیگه.وقتی من دستشویی بودم،این سیامک دیوونه بهم اس میده وتواسش میگه که "چی شد راجع به خواستگاری از مهسا بادختر خاله ات حرف زدی؟".نگو مامان منم این اس ام اس رو می خونه.وقتی من ازدستشویی اومدم بیرون،بناکرد به دادوهوار کشیدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاریت باهام هیچ حرفی نزدی وچرا رهاباید برای توبره خواستگاری وازاین جور چیزا.منم اعصابم بدجور خط خطی بود دادوبیداد کردم.یه چیزی اون گفت،یه چیزی من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبی جامی کنی هنوز سنت 2 رقمی نشده می خوای زن بگیری.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بیرون.
پوفی کشیدم وگفتم: خاک توسرت.
- چراخاک توسرمن؟خاک توسر سیامک خر که اس داد.
- هم خاک توسر اون هم خاک توسرتو.الان کجایی؟ !!
- خونه سیامک.
- می خوای چه غلطی کنی بزغاله؟
- اگه می دونستم که زنگ نمی زدم ازتوکمک بخوام.
- الان مشکل خاله دقیقاچیه؟
- نمی دونم دقیقا مشکلش چیه ولی بهونه اش سن کم منه.
- سن توکمه؟توکه سن پیر خرو داری!
- بمیر رها.الان وقت شوخی نیست.بگومن چه گِلی به سرم بگیرم؟
اومدم جوابش و بدم که ارغوان زنگ زد.
به آرش گفتم:آرش من پشت خطی دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
- باشه پس منتظرم.
- باشه.
وقطع کردم وبه تماس ارغوان جواب دادم.
صدای هق هق گریه توگوشم پیچید.
ای وای خاک به سرم!!!چه شده؟!!
داشتم ازترس سکته می کردم،باتته پته گفتم:چی...چی شده... ارغوان؟
ارغوان باگریه گفت:باید ببینمت رها.
- باشه.کجا؟
- ده دیقه دیگه میام دم درتون.
- باشه.منتظرم.
وارغوان حتی جواب من و هم ندادوقطع کرد.
خیلی نگران اری بودم.تاحالا سابقه نداشت که ارغوان اینجوری پشت تلفن گریه کنه.یعنی چی شده؟!
انقدر هول بودم که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!!!!
خیلی سریع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودی رفتم ودرجواب سوالای پی درپی مامان که"کجامیری این وقت شب؟چی شده؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟و..."سکوت کردم.
به حالت دو از خونه خارج شدم.خیلی سریع دمپایی پوشیدم که یهو شترق!!!
یه رعدوبرق مهیب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم یه بارونی گرفت که نگو ونپرس.
یکی نیست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صدای شترق میده؟
منم دیگه بابا!!!یه چیزی پروندم.خخخخخخ
خفه شو رها.الان اری می رسه.
با به یادآوردن ارغوان،باتمام سرعتی که درتوانم بود به سمت درحیاط رفتم و درو باز کردم.
ارغوان هنوز نیومده بود.واسه همینم مجبور شدم زیر اون بارون دم در وایسم.
درعرض 5 ثانیه موش آب کشیده شدم.
صدای جیغ جیغ کردنای مامان و می شنیدم:
- رها...ذلیل نشی الهی دختر!بیاتو خونه.دم درچی می خوای؟!خیس شدی.سرما می خوری.رها!!!!!!!!
ولی من حتی کوچک ترین توجهی به سرماخوردن وخیس شدن نمی کردم.نگران ارغوان بودم.
دوباره صدای یه رعدوبرق دیگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هیکلم خیس شده بود.
چند دقیقه ای که منتظر موندم،ارغوان رسید.به سمت ماشینش دویدم که فاصله چندانی باهام نداشت.
اونم ازماشین پیاده شدو به سمتم دوید.
وقتی بهم رسید،خودش و انداخت تو بغلم و زد زیر گریه.
محکم بغلش کرده بودم وبادستام کمرش و نوازش می کردم.
آروم گفتم:چی شده ارغوان؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چی شده؟
ارغوان لابه لای هق هق گریه هاش بریده بریده گفت:امیر...نامه...امروز...
هیچی ازحرفاش سردر نیاوردم.
ازبغلم بیرون کشیدمش و به صورتش خیره شدم.قطره های اشکاش بین قطره های بارون گم شده بود.
گفتم:امیرچی؟!نامه چیه؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!!
ارغوان بین اون همه اشک لبخندی زدو دهنش و باز کردویه چیزی گفت ولی من هیچی نفهمیدم.
چون درست همون موقع یه رعدوبرق دیگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم ارغوان چی میگه...
منتظر به چشمای ارغوان خیره شدم وگفتم:چی گفتی؟یه باردیگه بگو.
ارغوان لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:بالاخره گفت.
- کی چی وگفت؟
- امیر...بهم گفت که دوستم داره.
این و که شنیدم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.ازخوشحالی زیاد جیغ بلندی زدم.
باشوروشوق وصف نشدنی ارغوان و محکم بغل کردم.جیغ زدم:
- گفت...بالاخره گفت.
ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم.
لبخندی زدم واین دفعه بلند تر ازدفعه های قبل جیغ زدم:گفت!!!!!!امیر...
یه دفعه دستشو گذاشت روی دهنم وآروم گفت:چه خبرته دیوونه؟چراجیغ می زنی؟
به زور دستش و از روی دهنم کنار کشیدم وجیغ زدم:
- می فهمی چی میگی؟بالاخره داری ازترشیدگی درمیای!!
صدام و آروم ترکردم وادامه دادم:
- دیدی بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمی کردی؟(درحالیکه اداشو درمیاوردم:)امیر من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
دوباره باصدای خودم گفتم:
- من اگه تورنشناسم بایدبرم بمیرم...ازاولش جونت برای امیر می رفت.اگه دوستش نداشتی که الان این جوری ازخوشحالی گریه نمی کردی.
ارغوان لبخندی زدوهیچی نگفت.
یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجیغ کشید:
- چه غلطی می کنی اون بیرون؟ماآبرو داریم تودرو همسایه.چرا جیغ می زنی؟خل شدی؟مگه من...
یه دفعه انگار تازه ارغوان و دید!!!بقیه حرفش و خوردو یه لبخند اومد روی لبش.
به سمتمون اومد وارغوان و بغل کرد.انگار نه انگارکه زیربارون بودیم وداشتیم خیس می شدیم...هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیسِ خالی شده!!
بعداز کلی خوش وبش باارغوان به زور آوردش توخونه و دستور داد که باید شب خونمون بمونه ونمیشه این وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان ارغوان زنگ می زنه.
منم که ازخدام بود.باید همه چی وهمین امشب اززیر زبون اری بیرون می کشیدم.
باهم وارد خونه شدیم. بعداز اینکه ارغوان با بابا واشکان سلام وعلیک کرد،مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست ارغوان و کشیدم و روبه مامان گفتم:
- اری نمی شینه.مامیریم تواتاق.
ودیگه به مامان مهلت جیغ وداد کردن ندادم و همون طور که ارغوان و می کشیدم،رفتم تواتاقم.

ارغوان و روی تخت نشوندم وصندلی میزم و گذاشتم روبروش.
روی صندلی نشستم و بانیش بازگفتم:ازاولش همه چی و باید بهم بگی.
ارغوان به لباساش اشاره ای کردوگفت:اول باید یه فکری به حال ایناکنیم.
خیلی سریع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.یه دست لباس برای اری آوردم و یه دستم برای خودم.
بعداز اینکه لباسای خیسمون و عوض کردیم،ارغوان شروع کرد به تعریف کردن:
- همین چند دیقه پیش داشتم لابه لای جزوه هام دنبال یه برگه می گشتم که یه نامه پیدا کردم.اولش فکر کردم کار توئه وباز هوس مسخره بازی کردی و توش چرت وپرت نوشتی.ولی وقتی نامه رو بازکردم وخوندمش،داشتم ازذوق سکته می کردم...
پریدم وسط حرفش:
- خاک توسر شوهرندیده ات کنن!مگه نامه عشقولانه ذوق کردن داره؟
ارغوان چپ چپ نگام کردوگفت:نداره؟!
بانیش بازبهش نگاه کردم وگفتم:چرا داره.خب...بقیش و بگو.
ارغوان خندیدوادامه داد:
- هیچی دیگه.امیر تونامه نوشته بود که خیلی وقته که می خواسته بهم بگه اما روش نمی شده وفکر می کرده که اگه بگه،من ناراحت می شم واینکه می ترسیده که نکنه جوابم منفی باشه...بالاخره امروز دلش و به دریا می زنه ونامه رو میذاره لای جزوه هام...
دوباره وسط حرفش پریدم و باجیغ گفتم:راستی تو کی جزوه هات و داده بودی به اون؟
- یه هفته پیش.
- پس چرا به من نگفتی؟
- فکر نمی کردم مهم باشه.
نیشم و بازکردم و دندونام و به نمایش گذاشتم.باذوق گفتم:همه چیزای مهم از همین جزوه مزوه هاشروع میشن.
خلاصه ارغوان یه ذره دیگه صحبت کرد وگفت که قراره اگه نظرش مثبت بود،به امیر بگه.
به اینجاکه رسید گفتم:که بعدش چی بشه؟
- هیچی دیگه.بعدش قراره باهم رفیق بشیم.
- امیر به همین صراحت گفت که باهم رفیق بشید؟!!
- نه.ولی من ازلا به لای حرفاش فهمیدم که می گفت آشنابشیم و این چیزا.
- بابا توام خودت متنخصصیا تواین موارد!!!
- اختیار دارین دست پرورده ایم.
خندیدم وگفتم:
- حالاکی می خوای بهش جواب بدی؟!
- نمی دونم. اگه به من باشه که دلم می خواد همین فردا برم بهش جواب بدم اماخب ضایع اس.باید یه ذره عشوه خرکی بیام!!
- پس چی که باید عشوه خرکی بیای؟!!عشوه شتری هم کمه.دختربه این ماهی و می خوایم بدیم بهش!اگه همین جوری یهویی بری بهش بگی باشه،هوابَرِش می داره فکر می کنه چه خبره!!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.
بعداز یه ذره چرت وپرت گفتن،من قضیه های امروزو تعریف کردم.ارغوان دلش و گرفته بودو فقط می خندید.
وقتی به قضیه خواستگاری بابک رسیدم، کلی جیغ وداد کرد که:
"خاک توسرت!تو یه دونه بیشتر خواستگار نداری اون وخ اونم پروندی.دیوونه ای به خدا!!"
بامسخره بازی گفتم:عزیزم خودت می دونی که خواستگارای من قابل شمارش نیستن!خوشم نمیومد ازش گفتم نه!!!
- ازبس که خری...دیگه ببین اون چقدر خره که تورو دوست داره وبه خاطرت بارفیقاش کتک کاری کرده.
- عزیزم من خیلی ازاین خاطرخواه هادارم رو نمی کنم که ریا نشه.بابک که چیزی نیست دربرابر اونای دیگه.
ارغوان خندیدوگفت:کاش منم اونجا بودم و دعوارو می دیدم.
- اگه نمی رفتی پتروس فداکار نمی شدی،دعوا به اون مهیجی رو ازدست نمی دادی.
ارغوان بامسخره بازی گفت:پتروس فداکار شدن من و بیخیال.ازدعوا بگو.آقامون که چیزیش نشد؟!
خندیدم وگفتم:نه بابا!اصلا امیرم مگه بلده دعوا کنه؟آقای شما همش رو سایلنته.فقط سعیدو گرفته بود تا نره سمت بابک.
ارغوان باذوق گفت:
- وای!!!!!!چه جِنتِل من!!!
خندیدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه دادیم.
چند دیقه بعد،مامان برامون میوه،چایی وشیرینی آورد.
داشتیم حرف می زدیم وتا جایی که درتوانمون بود،می خوردیم که گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم آرش روی صفحه گوشیم،تازه یادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم.
دکمه سبزو فشار دادم.
بعداز کلی معذرت خواهی واسه اینکه زنگ نزدم،آرش درمورد قضیه ی خواستگاری صحبت کرد.قرار شد که من به کسی هیچی نگم وطبق قرار قبلیمون سر همون روز وساعت برم خواستگاری.
یه ذره چرت وپرت دیگه گفتیم وقطع کردیم.
ارغوان که ازحرفای ماشستش خبردار شده بود،بانیش باز زل زده بود به من.
یه دفعه به زبون اومدوگفت:خبریه؟
- چجورم!!!
- آرش؟!
- - اوهوم.
ارغوان جیغی زدوگفت:تعریف کن ببینم.توقراره بری خواستگاری؟
قضیه رو براش تعریف کردم و اونم گفت که می خواد باهام بیاد.
منم ازخدا خواسته قبول کردم چون نیاز داشتم که موقع خواستگاری کردن یکی کنارم باشه ویه جای کارو بگیره تا سوتی ندم.
خلاصه اون شب،تا حول وحوش ساعت 3 چرت وپرت گفیتیم و خندیدیم.
بعدم به زور وجیغ و دادای مامان خوابیدیم.
خیر سرمون فردا باید می رفتیم دانشگاه!!

**********
یه 4 روزی از اون شب می گذشت وهنوز ارغوان به امیر جواب نداده بود.البته به زور اصرارای مکرر من!!!
اگه دست ارغوان بود که همون اول کاری جواب مثبت می داد.به زور جلوش و گرفتم که نره پیش امیر.
حتی تواین 4 روز،چند بار ارغوان تامرز گفتن رفت اما به خاطر جیغ جیغ کردنای من چیزی به امیر نگفت.
این امیر دیوونه هم مارو روانی کرده!هرجاکه میریم هست.اصلا انگار علم غیب داره.جدیدا هم خیلی هیز شده!کلا نگاهش روی ارغوانه ویه سانت این ور یا اون ور نمیره.باچشماش داره ارغوان و قورت میده.
همین چند روز پیش سر کلاس حسینی انقدر ضایع ارغوان و نگاه می کرد که حسینی بهش گفت: آقای خالقی شمااگه دست از هیز بازیاتون بردارید وبه درس گوش بدید، ممنون میشم.
این و که گفت کلاس ترکید.ارغوان بیچاره ازخجالت سرخ شده بود وامیر هم چیزی نگفت.
البته ارغوان که بدش نمیاد!!!درسته که مثل امیر ضایع نگاه نمی کنه ودر ظاهر احساسش و بروز نمیده ولی دلش برای امیر پر می کشه.

پنجمین روز بود که من به زور جلوی ارغوان و گرفته بودم که نره پیش امیر.
اون روز بعداز تموم شدن کلاس به سمت پارکینگ رفتیم و سوار ماشین ارغوان شدیم.
ارغوان راه افتاد واز دانشگاه خارج شدیم.
دیگه ازدانشگاه دور شده بودیم وافتاده بودیم توخیابون اصلی.
ارغوان می خواست یه میدون و دور بزنه که یهو تق!!!!!!!
من داشتم می رفتم تو شیشه جلوی ماشین وارغوانم بدتراز من!
نگو وقتی ارغوان داشته دور می زده،یه ماشین دیگه هم می خواسته دور بزنه ویهو زده ماشین اری رو داغون کرده.
ارغوان باعصبانیت از ماشین پیاده شدو رفت جلوی ماشینش ایستاد.منم پیاده شدم و رفتم کنارش.
چراغ سمت چپش داغون شده بود.گل گیرای ماشین هم دار فانی رو وداع گفته بودن.
ارغوان عصبی و باقیافه درهم به ماشینی زل زد که پرایدش و به اون روز سیاه نشونده بود.
خودمونیما ولی ماشینه خیلی توپ بود!!!!!من که چیزی از ماشین سر در نمیارم ولی به گمونم یارو ازاون بچه خر مایه ها بود.
یهو در اون ماشین خوشگله باز شدو یه پسر جوون بایه تیپ فوق العاده شیک اومد بیرون.
قیافه اش اصلا خوب نبود ولی تیپش محشر بود.همه لباساش مارک دار بودن.گذشته ازتیپش هیکلش توحلق بود خفن!!!بازو داشت به کلافتی گردن خر!!!خخخخخخخخخ
یه شلوار جین مشکی پوشیده بود بایه تی شرت جذب سفید.عضله های شکمش که 6 تیکه بود کاملا مشخص بودن ومن یه لحظه ازش ترسیدم!!!بااون هیکلی که اون داشت اگه تیپش خوب نبود وماشین به اون توپی زیر پاش نبود،با عرازل اوباش اشتباهش می گرفتم.
وقتی ازماشینش پیاده شد،طی یه حرکت کاملا انتحاری عینک دودی اش واز روی چشماش برداشت وزل زدبه من و ارغوان وبعدهم نیم نگاهی به ماشین اری کرد.
وبعد یه لبخند ملیح زدو باقدمای آروم وآهسته به سمت ما اومد.اونجوری که اون راه می رفت،یه لحظه حس شوی لباس به من دست داد!!!!!عین این مانکنا راه می رفت وقر می داد!ایش!!!!!اوق!حالم بهم خورد.
بالاخره آقای فس الدوله بعداز 5 دیقه به مارسیدن!فاصلمون خیلی کم بود ولی بااون سرعتی که اون داشت،بیشتراز این ازش انتظار نمی رفت!!!
ارغوان که معلوم بود دلش می خواد بزنه یارو رو لت وپار کنه،اخمی کردوعصبی گفت:کوری؟ماشین به این گندگی رو ندیدی که زدی بهش؟رانندگی بلدنیستی!؟چرا ازاون ورمیدون ودورزدی؟!!!
از ارغوان بعید بود که بایه پسر غریبه اینجوری حرف بزنه!!!ولی خب بهش حق می دادم. ماشینش اوراق شده بود.
پسره لبخندش و پررنگ ترکردو باصدای توحلقش گفت:خانوم شماچقدر بداخلاقین!!!
ایش!!! مرتیکه داشت باچشماش اری رو قورت می داد.
ارغوان اشاره ای به ماشینش کردوعصبی تراز قبل گفت:زدی ماشینم و داغون کردی،بعد انتظار داری خوش اخلاقم باشم؟
پسره به ارغوان نزدیک ترشدوزل زدتوچشماش ویه جورخاصی گفت:بداخلاقیاتم قشنگه.
اونقدر به ارغوان نزدیک شده بودکه کاملا توحلقش بود.مدام چشماش روی لب ارغوان رژه می رفت!!!مرتیکه ی هیز.
ارغوان خودش و عقب کشید واخم غلیظی کرد امااون عوضی بیشتر بهش نزدیک شد.
نزدیک پسره شدم و عصبی گفتم:چشات و درویش کن عوضی!
پسره که انگار تازه چشمش به من خورده بود،زل زد بهم و باهمون لبخند حال بهم زنش گفت:جیگرت و خام خام!
می خواستم بزنم دهن مهنش و بیارم پایین!پسره آشغال.
یه نگاه به دور وبرم کردم تا اگه کسی نیست،بهش مشت ولگد پرت کنم.همه جا خلوتِ خلوت بود.آخه ما امروز زود تر تعطیل شده بودیم وساعت تازه 3 بود.
بهتر!!!!اگه اینجا شلوغ بودکه ملت دورما جمع می شدن و نمی تونستم لهش کنم.
خواستم یه لگد پرت کنم که حرف ارغوان من و ازکارم منصرف کرد:
- الان زنگ می زنم پلیس بیاد،تکلیف مارو روشن کنه.یه جیگر خام خامی بهت نشون بدم!!!
آره اینجوری بهتر بود!اگه پلیس میومد،نفله شدنش قطعی بود.دیگه هم نیاز نبودکه من برای مشت ولگد پرت کردن،انرژی صرف کنم.
پسره لبخند چندش آورش و تکرار کردو به ارغوان نزدیک شد وگفت:چرا به پلیس زنگ بزنی؟ماخودمون می تونیم مشکلمون و حل کنیم.مگه نه؟!!
اوضاع واقعا کیشمیشی بود.پسره خیلی به ارغوان نزدیک شده بود و من داشتم ازترس سکته می کردم...مدام تودلم دعا دعا می کردم که یکی پیدا بشه ومارو از دست غول بیابونی نجات بده.
یه دفعه یه مشت مردونه از غیب رسید و یه بادمجون کاشت پای چشم پسره!
وصدای طرف اومد:
- چه غلطی میکنی مرتیکه؟!
نگاهی به طرف کردم وبادیدن امیر،یه لبخند اومد روی لبم.
یه دفعه دست ارغوان دور بازوم حلقه شد..بهش نگاه کردم.ازخوشحالی داشت میمرد.ذوق کرده بود وچسبیده بود به من.
پسره دستش و گذاشته بود روی جای مشت امیر.
باصدای چندشش گفت:به تو چه مربوط؟!!
دیگه به امیر مهلت جواب دادن نداد و یه دفعه به طرفش حمله کرد.
وای خدا!!!!! این غول بی شاخ ودم اگه امیرو بزنه ارغوان عروس نشده،بیوه میشه!!!
داشتم ازترس سکته می کردم.ارغوانم رنگش مثل گچ سفید شده بودو زل زده بود به امیر.
پسره دستش و برد بالا تا امیرو بزنه که یهو امیر بهش زیر پایی زدو شپلق!!!
طرف افتاد زمین.
خخخخخ خاک توسرت!!!پس اون همه هیکل وعضله باده؟!پهلوون پنبه!!!
این آقا امیرم راه افتاده ها!!!نه...مثل اینکه بلده دعوا کنه.
پسره ازجاش بلندشدو دوباره به سمت امیر خیز برداشت ومحکم زد توشکمش.
معلوم بود که امیر خیلی دردش گرفته ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. با سر رفت تو صورت پسره.
اصلا یه اوضاعی بود!گوشه لب پسره پاره شده بودو خون میومد.
یه دفعه همچین وحشی شدو به امیر حمله کرد که امیر بیچاره دیگه نتونست طاقت بیاره ونقش زمین شد.
امیر که افتاد ارغوان جیغ زد.
پسره به امیر نزدیک وشدو خواست دوباره بزنتش که رادوین مثل سوپر منا وارد شد.
ایش!!!!این گودزیلا کجابودکه یهوپیداش شد؟!!
رادوین به اون غول بیابونی نزدیک شدو چنان لگدی نثارش کرد که صدای ناله اش تا 7 تا کوچه اون ور تر رفت.
پسره دوباره سرپاش وایساد اما این بار امیر که ازجاش بلند شده بود،به سمتش حمله ور شدوتا می خورد زدش.
انقدر زدش که بیچاره نقش زمین شد.بعدهم روی صورتش خم شدوتهدید آمیز گفت:محض اطلاع شما من نامزدشم!!!

این و که گفت،ارغوان ازخوشحالی پس افتاد!!!یکی باید میومد این و جمع می کرد.
امیر درحالیکه به سمت ما میومد،روبه پسره دادزد:
- میری یا یکی دیگه بزنم؟
پهلوون پنبه دوتا پا داشت،8 تادیگه هم قرض کردو رفت توی ماشینش وبه ثانیه نکشیده در رفت.
رادوین نگاهی به ماشین پهلوون پنبه که دورمیشد، کردوباخنده گفت:دیگه غلط بکنه مزاحم نامزدرفیق مابشه...
امیر لبخندی زدوروبه رادوین گفت:توکه گفتی نمیای؟!
رادوین نگاهی به امیر کردوگفت:ماکه یه داش امیر بیشتر نداریم! از مادر نزاییده کسی که به امیر ما چپ نگاه کنه.
ارغوان لبخندی زدو روبه رادوین وامیر گفت:ببخشید توزحمت افتادید.
رادوین لبخندی زدوگفت:نه بابا.این حرفاچیه؟وظیفه بود.
اما امیر هیچی نگفت.نگاهش و به ارغوان دوخت ویه لبخند قشنگ زد.داشت باچشماش اری رو قورت می داد.ارغوان بدتر!!!یه جوری به امیر زل زده بود که گفتم الان میرن توکارهم.
برای عوض کردن جو وگند زدن تو حس عاشقانه اون دوتا،بامسخره بازی گفتم:نوچ نوچ نوچ نوچ!قباحت داره والا!(اشاره ای به خودم و رادوین کردم وگفتم:)نمی بینید این جا جوون مجرد هست؟!همین شماهایید که مارو به راه خلاف می کشونید دیگه.
یه دفعه همشون زدن زیر خنده.حتی رادوینم می خندید.منم سعی کردم حداقل همین یه بارو به خاطر ارغوان از دشمنیم بارادوین دست بردارم.
امیر روبه ارغوان کردوگفت:خوندیش؟!
ارغوان لبخندی زدوگفت:همش و.
امیر که ازخوشحالی نزدیک بود پس بیفته به رادوین تکیه داد تا یه وقت نیفته زمین و سه نشه!!!
امیر همون طور که به رادوین تکیه داده بود،به ارغوان زل زده بودو بانیش باز نگاهش می کرد.
یه لبخند قشنگ روی لب جفتشون بود!!!اوخی!!!اری هم شوور دار شد رفت!!!
من و رادوین شروع کردیم به دست زدن.
روبه امیر گفتم:آقا امیر همین جوری کشکی کشکیم نمیشه ها!!!باید بهمون شیرینی بدی.
امیر لبخندی زدوبایه لحن خاصی گفت:چَـــــشم!!!شیرینی هم می دم.
رادوین به ماشین ارغوان اشاره ای کردوگفت:قبل از اینکه بخواین شیرینی بدین،باید یه فکری به حال این بکنین.
ارغوان که انگار تازه یاد ماشینش افتاده بود،بااین حرف رادوین قیافش مچاله شد.نگاهش و از امیر برداشت ومغموم وناراحت زل زد به چراغ شکسته ی بنزش!!!
زیر لبی گفت:ببین ماشین نازنینم و به چه روزی انداخت!
خندیدم وگفت:اوه توام!!!همچین میگی ماشین نازنینم که آدم فکر می کنه لامبورگینیه.یه پرایده دیگه.///////////////////////////
این و که گفتم ارغوان به سمتم خیز برداشت وگفت:چی گفتی؟!
خیلی روی ماشینش حساس بود!!!
لبخندی زدم وگفتم:هیچی به جونه خودم...فقط گفتم بهتره یه فکری واسه این رخشت بکنی!
دستم و روی کاپوت ماشین گذاشتم وبامسخره بازی گفتم:غصه نخور سلطان.درستت می کنیم!!
یهو رادوین وامیر ازخنده ترکیدن.
رادوین لابه لای خنده هاش روبه ارغوان گفت:نمی خواد نگران ماشینت باشی.خودم درستش می کنم.
اوهو!!مگه گودزیلاتعمیرکارم هست؟!یعنی می تونه ماشین اری رو درست کنه؟!رادی خره همه فن حریف تشریف داره؟!!
گوشیش و ازتوی جیبش بیرون آوردوبه یکی زنگ شد.
وقتی قطع کرد،گفت:به یکی ازدوستام زنگ زدم،مکانیکی داره.گفت تایه ربع دیگه اینجاست.ماشین و می بره تا 2 روز دیگه هم صحیح وسالم تحویلت میده.
اوه!!!همچین گفت درستش می کنم فکرکردم خودش می خواد درستش کنه...نگومی خوسات زنگ بزنه تعمیرکاربیاد!!
ارغوان لبخندی زدوگفت:دستتون درد نکنه.زحمت...
رادوین لبخندی زدوپرید وسط حرفش:
- ای بابا!!خانوم امیر تعارف وخجالت و بذار کنار.امیر مثل داداش منه،توام مثل خواهر نداشته من. (وبه من اشاره ای کردوگفت:)ازاین یادبگیر...ببین چه چایی نخورده پسرخاله اس!
ارغوان درجواب رادوین به یه لبخند اکتفا کرد.چون می دونست که اگه بخنده دمار از روزگارش درخواهم آورد!!!
من داشتم ازدرون می سوختم.بچه پررو من چایی نخورده پسرخاله ام؟!
اخمی کردم وروبه رادوین گفتم:احترام خودت و نگه دارا!من چایی نخورده پسرخاله ام؟! امروزو به خاطر ارغوان تحملت کردم وگرنه دلم می خواد باهمین دستام خفت کنم.
رادوین نگاهی به من کردوپوزخندی زد.ازهمون پوزخندا که بدجور من و می سوزونن!!
امیر برای اینکه جو رو عوض کنه،بایه لبخند روی لبش گفت:ای باباشمام!!یه امروز و بیخیال جنگ ودعوا بشین تورو خدا.بریم که شیرینی بخوریم.
خیلی اعصابم ازدست رادوین خورد بود.روبه امیر گفتم:زحمت کشیدی مرسی.باشه یه روز دیگه.من باید برم.
رادوین باهمون پوزخند مسخره اش گفت:یه وخ تنهانریا!!!!زنگ بزن به اشکان جون برت گردونه خونه.خوبیت نداره دختر دوست پسر دار این وقت ظهر تنهایی بره خونه.
دهن بازکردم که جوابش و بدم اما ارغوان مانع شدوروبه من گفت:بسه دیگه.توهیچ جا نمیری رها.دیگه کم کم باید به هم عادت کنین،قراره هی همدیگرو ببینیم.
من و رادوین باهم گفتیم:نه توروخدا.
انقدر هماهنگ این حرف و زدیم که امیر وارغوان خنده اشون گرفته بود.
منم دیگه به خاطر اینکه روزخوش ارغوان و خراب نکنم،چیزی نگفتم.
رفیق رادوین اومدو ماشین اری رو باخودش برد.
بعداز رفتن اون یارو،رادوین روبه جمع گفت:پیش به سوی ماشین من.
وبادستش به ماشینش اشاره کرد که اون طرف خیابون پارک شده بود.
امیر نگاهی به ارغوان کرد وگفت:بفرمایید.
ارغوان لبخندی زدوبه زور دست منم کشیدوباخودش به سمت ماشین برد.
درحالیکه اعصابم خورد بود،زیرلبی گفتم:پسره چلغوزبی شعور...
ارغوان نگران نگاهم کرد...می ترسیدقاط بزنم روزخوشش وخراب کنم.
برای اینکه خیالش و ازبابت خودم راحت کنم،لبخندی زدم وگفتم:درسته خیلی چندشه ولی چه کنیم یه ارغوان خانوم که بیشترنداریم!!به خاطرگل روی رفیق شفیقم تحملش می کنم...
ارغوان لبخندزد.ووووووووووووووووووووووووو....
به ماشین که رسیدیم،امیر زن ذلیل در عقب ماشین و برای ارغوان باز کرد.
ارغوان بهش لبخند زدو سوار ماشین شد.
منم خواستم سوار بشم که صدای رادوین مانع شد:
- توبیا جلو بشین.بذار این دوتاکفتر عاشق کنارهم باشن.
اگه به خاطر ارغوان نبود،هیچ وقت قبول نمی کردم که توماشین گودزیلا بشینم.اونم صندلی جلو وکنار خودش!!!
اما حاضربودم برای خوشحالی ارغوان هرکاری که ازدستم برمیاد بکنم.
به ناچار در شاگردو بازکردم و سوار شدم.
امیرم،پیش ارغوان،صندلی پشت نشست ورادوین سوار شد وراه افتاد.
نگاهی به توی ماشینش انداختم.اینجا از بیرونشم خوشگل تره.
همه چی داره.تلویزیون،تلویزیون،تل

من واری وامیر پیاده شدیم ورادوینم بعداز پارک کردن ماشین بهمون ملحق شد.
باهم وارد کافی شاپ شدیم.
غلغله بود!!!انقدر شلوغ بود که جا برای سوزن انداختن نبود،چه برسه به نشستن!!!
مرده شور گودزیلارو ببرن.این جام جائه مارو آورده؟!!
یه پسرفشن بایه تیپ معمولی به سمت ما اومد وبارادوین وامیر دست داد.به من و ارغوان هم سلام کرد.
لبخندی زدو روبه رادوین گفت:به!!!چه عجب!!آقارادوین...راه گم کردی؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:کسری خودت می دونی که چقدر سرم شلوغه.کارای شرکت،پایان نامه دانشگاه...
اون پسره که تازه فهمیدم اسمش کسری ست،وسط حرفش پرید وباخنده گفت:دوست دخترات.
رادوین خندیدوگفت:آره اونارو داشت یادم می رفت.
کسری- میگم رادوین توکه انقدر دوست دختر داری،اگه هرروز بایکیشون بیای اینجا من پولدار میشما!!!
رادوین خندیدوگفت:چشم.حتما باخانومای محترمه تشریف میاریم.فعلا بذار بریم بشینیم یه چیزی بخوریم تابعد.
وچشمکی زدو ادامه داد:اما اینجا خیلی شلوغه.ما میریم همون جای همیشگی.
کسری لبخندی زدو ماروبه سمت راه پله راهنمایی کرد.
ازراه پله بالا رفیتم ورسیدیم به یه فضای کوچیک ودنج.دوتا میز صندلی بیشترنداشت.
هیچ کس نبود.اصلا انگار این بالا جدا از اون پایین بود.اونجا شلوغ،اینجاخلوت.
رادوین اشاره ای به صندلی هاکردوبالبخندی روی لبش،روبه امیروارغوان گفت:بفرمایید!!
ارغوان وامیر کنار هم نشستن.منم خواستم برم کنار ارغوان بشینم که صدای رادوین دوباره رفت رومخم:
- بابا دودیقه این بیچاره هارو تنهابذار باهم اختلات کنن.بیامابریم اونجا بشینیم.
وبه اون یکی میز وصندلی که بافاصله ازاین یکی میز بود،اشاره کرد.
ارغوان روبه رادوین گفت:نه.نمی خواد.شمام همین جا بشینید دیگه.
رادوین همون طورکه ایستاده بود، لبخندی زدوگفت:نفرمایید این حرف و.تجربه نشون داده که دوتاکفتر عاشق اگه تنهاباشن خیلی بیشتر بهشون خوش می گذره.
وصدای کسری درجواب رادوین اومد:
- توام که تهِ تجربه!!!
همه خندیدن.
وکسری بالبخندی روی لبش روبه ما گفت:چی میل دارین براتون بیارم؟
امیروارغوان،قهوه فرانسه وکیک سفارش دادن.
پاهام خشک شده بود!!!سنگ قبرت وبشورم رادوین!!!خب منم می نشستم دیگه!
بعداز اون،کسری روبه من کردوگفت:شماچی میل دارین؟
یه ذره فکرکردم...من که قهوه دوست ندارم،چرت وپرتای دیگه رو هم که نمی شناسم واسمشون و بلد نیستم...حالا .چی بخورم؟!
آهان.یافتم.بستنی!!!فقط همین؟!نه بابا...چی چی و فقط همین؟مگه اری چند بار قراره واسه عروسیش به من شیرینی بده؟!تادلم بخواد سفارش میدم.
روبه کسری گفتم:شما اینجا بستنی دارین؟!!
کسری لبخندی زدوگفت:بستنیم داریم.کدوم نوعش و می خواین؟
- هرکدوم که خوشمزه تره.
کسری باخنده گفت:چشم.حتما براتون میارم.امر دیگه ای نیست؟
نیشم و بازکردم وگفتم:چرا نیست؟!بنویسید یادتون نره.یه بستنی از همون خوشمزه هاکه خودتون گفتین،یه آیس پک شکلاتی،یه کیک خامه ای که روش باشکلات تزئین شده باشه...
کسری باتعجب به من خیره شده بود.نه فقط کسری بلکه هم امیر هم اری وهم گودزیلا!!!
لبخندی زدم وادامه دادم:
- یه آب پرتقالم می خوام.
ارغوان خندیدوگفت:رودل نکنی یه وخ رها؟!مال مفت گیر آوردی؟
لبخندی زدم وگفتم:پس چی که مال مفت گیر آوردم؟!!مگه من قراره چندبار شیرینی عروسی دوستم و بخورم؟
امیرو ارغوان وکسری خندیدن ولی رادوین هنوزم باتعجب به من خیره شده بود.
پشت چشمی براش نازک کردم و محلش ندادم.
کسری روبه رادوین گفت:توچی می خوری رادوین؟
رادوین باچشمای گشاد شده از تعجبش گفت:یه لیوان آب برای من بیار.
کسری باتعجب گفت:آب؟!
- آره.آب.
کسری باشه ای گفت ومی خواست بره که من یه چیزی زد به سرم.
روبه کسری گفتم:آقاکسری.ببخشید.
کسری به سمتم برگشت ودرحالی که سعی داشت خنده اش و جمع کنه،گفت:امردیگه ای داشتین؟
لبخندی زدم وگفتم:بله.اگه میشه.یه دونه چترم برام بیارین.
باتعجب گفت:چتر؟!
- آره دیگه ازاین چترا که می ذارن روبستنیا.
یهو امیر وارغوان وکسری ازخنده ترکیدن.
کسری لابه لای خنده هاش باشه ای گفت ورفت پایین.
ارغوان باخنده گفت:تواون همه سفارشی و که دادی می خوای بخوری رها؟!
- اوهوم.
این بار رادوین که تااون لحظه ساکت بود،گفت:تواز قحطی اومدی ؟
پوزخندی زدم وگفتم:خسیس توقرار نیست پولش و بدی که!!! امیر می خواد بده.درضمن عروسی دوستمه،دلم می خواد هرچی که خواستم سفارش بدم.
رادوین پوزخندی زدوچیزی نگفت.
امیر لبخندی زدوگفت:خودم همش و حساب می کنم.رادوین و بیخیال.خوب کردی این همه سفارش دادی...نوش جونت!!
لبخندی زدم وچیزی نگفتم.
بعدازچندلحظه روبه امیروارغوان گفتم:
- چون شما امروز به من حال دادین،منم می خوام بهتون حال بدم و تنهاتون بذارم.
وبراشون دستی تکون دادم وکیف به دست به سمت میزکناری رفتم و روی صندلی نشستم.
رادوینم یه چیزی به امیر گفت واومد روبروی من نشست وچشمای عسلیش ودوختب ه من...زل زد بودبهم ونگاهش یه سانت این ورواون ور نمی شد!!
وا؟!!این چرا اینجوری به من نگاه می کنه؟ایش!!!!
سعی کردم بهش توجه نکنم وخودم و سرگرم نشون بدم.
واسه همینم گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشروع کردم به بازی کردن.
ولی رادوین هنوزم بهم خیره شده بودوچشم ازم برنمی داشت.
بالاخره صبرم سراومدوکلافه گفتم:چیه خوشگل ندیدی؟!
رادوین پوزخندی زدوگفت:خوشگل که نیستی نگات کنم.فقط دارم فکر می کنم که توبااین همه غذا که می خوری،پس چرا انقدر لاغری؟!
پوزخندی زدم وگفتم:به تومربوط نیست گودزیلا.حالام انقدر به من نگاه نکن.
وگوشیم و دستم گرفتم ودوباره سرگرم بازی کردن شدم.
رادوینم پوزخندی زدونگاهش و ازم گرفت.
گوشیش و از جیبش بیرون آورد وشروع کردبه اس دادن.
خوش به حالش!هروخ که حوصله اش سربره،می تونه به هرکدوم ازدوست دختراش که خواست، اس بده!!
هی!!!روزگار.چرا من یکی و ندارم که بهش اس بدم؟!
10 دقیقه ای طول کشید تاکسری سفارشامون و بیاره.بااون سفارشای نجومی ای که من داده بودم،تازه سرعتشون خیلی هم بالابود!!!
کسری سفارش ارغوان اینارو روی میزشون گذاشت وبه سمت میز ما اومد.
تمام سفارشای من وبه همراه لیوان آب رادوین روی میز گذاشت.درحالیکه به چتر روی بستنی اشاره می کرد،لبخندی زد وروبه من گفت:اینم چتری که شما خواسته بودین.
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم.
رادوینم تشکر کردو کسری رفت.
بارفتن کسری،رادوین گوشیش و توی جیبش گذاشت ولیوان آبش و دستش گرفت ویه نفس داد بالا!
باتعجب نگاهش می کردم.مثل اینکه این رادوین خان تو خوردن یه نفس آب استادن!!!
رادوین نگاهی به من کردوپوزخندی زد.به سفارشام اشاره کردوگفت:بخوردیگه.الان بسنتیت آب میشه.........................................
پوزخندی زدم وشروع کردم به خوردن.
اول بستنیم و تانصفه خوردم.بعد رفتم سراغ آیس پکم.اونم یه ذره خوردم و یه ذره آب پرتقال خوردم.کیکمم گذاشتم برای آخر.
دوباره شروع کردم به خوردن بستنیم.
رادوین باتعجب به من خیره شده بود.
بعداز یه مدت که توسکوت گذشت، گفت:نوبت گذاشتی واسه هرکدوم؟!اول بستنی،بعد آیس پک،بعد آب پرتقال ولابد آخرازهمه هم کیک دیگه. نه؟!
همون طور که بستنیم و می خوردم،سری به علامت تایید تکون دادم.
بستنیه دیگه داشت تموم می شد که یهو نمی دونم چی شد که گیلاس کج شدو هرچی توش بود،ریخت رومانتوم.
ای خاک توسر دست وپاچلفتیم کنن!!!!ببین مانتوم و چیکار کردم!
- ای خاک توسر دست وپاچلفتیت کنن!!!!ببین مانتوت و چیکار کردی!
این کی بود؟!صدای رادوین نبود؟!چرا خودش بود.
باتعجب بهش زل زدم.
این فکر من و چجوری خوند؟!چرا مثل من حرف زد؟وای خدایا،بسم ا...، این جِنه؟!
اون و بیخیال.
باید برم یه دستشویی جایی مانتوم و بشورم.
رادوین اشاره ای به مانتوم کردوگفت: باید بری یه دستشویی جایی مانتوت و بشوری.
این دفعه دیگه،لکنت زبون گرفته بودم.
باچشمای گرد شده به رادوین زل زدم وتودلم بسم ا... گفتم.
خیلی سریع جیم شدم و رفتم پایین تا اگه واقعا جِنه از دستش خلاص شم.
بعداز کلی جون کندن،دستشویی رو پیدا کردم و مثل همیشه برای جلوگیری از ضایع بازی،به زنونه یا مردونه بودن دستشویی دقت کردم.
وارد دستشویی زنونه شدم وروبه رو یکی از شیرهای آب ایستادم.
ازاین شیرا بودکه دستتو می بردی زیرش آب میومد بیرون.
همونطور که مشغول تمیز کردن لباسم بودم،رفتم توفکر...آخه چجوری ممکنه که رادوین،دقیقا حرفایی رو بهم بزنه که خودم به خودم زدم؟!جل الخالق!!!نکنه واقعا جنه؟!نه بابا جن چیه؟توام توهمیا!
حالا برحسب تصادف یه چیزی اون گفت ویه چیزی تو گفتی،شبیه هم شد!خداکنه که اینجوری بوده باشه!!!بیخیال این چیزا...چرا رادوین انقدر مهربون شده بود که نگران کثیف شدن مانتو من بودو گفت که برم بشورمش؟!حتمایه کاسه ای زیر نیم کاسه اس!
بعداز شستن مانتوم،از دستشویی خارج شدم وازپله هابالا رفتم.
به میز نزدیک شدم و...
وای!!!!!
چیزی که می دیدم و باور نمی کردم!!!

 

منبع: رمان دوستان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 208
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 415
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 899
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 6,682
  • بازدید ماه : 6,682
  • بازدید سال : 135,808
  • بازدید کلی : 20,124,335