loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 529 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نبض  تپنده (فصل اول)

http://dl2.98ia.com/Pic/Nabze-Tapande.jpg

خسته تر از اونیم که به نتیجه کارم فکر کنم . برام مهم نیست هر چی میخواد بشه بشه ، دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست . اینم رو همه بدبختیای دیگه ام . اصلا چه بهتر . نشد هم نشد فوق فوقش ، خونه پرش اینه که بازم یه پوزخند کج رو لب این و اون ، که مشکل از خودشه : تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . فرقی هم نداره برای ناتوانیت تو اثبات توانائیهات باشه یا تو اثبات نکرده هات . تو که دیگه باید این چیزا رو خوب درک کنی با پوست و گوشت و خونت مثل همین الان . مثل همین نبض تپنده زیر پوست کشیده تنت . آه ... این نبض تپنده ... همین نبض تپنده ست که برت میگردونه از اوهام و خیالات بیرون و پرتت میکنه تو دنیای بیرحم و مروت دور و برت . حقیقت سخت تر و کوبنده تر از پتک تو سرت میخوره : تو هنوز زنده ای و این نبض ادامه داره و مجبوری این ادامه رو امتداد بدی و بکشی تا بیکران ها ، تا آخر سوختن و ساختن ، مثل همه سوختنهات و ساختنهات ، مثل همه داشته ها و نداشته هات ... باید ادامه داد به سختی و با چنگ و دندون .
نه شری ؛ نه ... تحقیر تو قاموس تو جایی نداره ... نباید اجازه بدی کسی رنگ به رنگ شدن و کبودی چهره ات از عصبانیت و خشم درونت رو به حس زشت احساس حقارت تشبیه کنه . اگه همه دنیا یه جا جمع شن و تو رو به این درجه از تحقیر برسونن ، بازم این تویی که دست رو زانو میگیری و ثابت میکنی یه افرا هستی نه یه بید ...
... دنیا بیرحمه ، تو هم بیرحم باش به همون بیرحمی یه گور بابایه بگو به نبض تپنده و چشم ببند از عالم و مافیه و بخواب برای همیشه ... نمیشه ، چطور ؟ مگه میشه کوبشهای این نبض رو از خاطر برد و خودخواه شد ؟ مگه میشه چشم رو موجودیتها بست و کور شد ؟ مگه میشه بگی گور باباش ... آره میشه ، خوبم میشه . مگه عالم و آدم چشم رو تو نبستن و نگفتن گور بابات ؟ مگه تموم هست و نیستت رو به دندون تیز بیرحمشون ندادن ؟ مگه با دو ردیف دندون تیز و برنده ، آغشته به گوشت و خون تو ، تو رختخواب پر قو ، خوابشون نبرد ؟ تو هم بخواب ... راحت و آسوده ... نمیتونم ... من ... این نبض تپنده ... این جنبشهای بیصدا زیر پوست کشیده تنم ، با فریاد سکوت ، بلند تر از همیشه کَرَم کرده ... نمیذاره بی فکر بخوابم ... من زنده ام و برای زندگی بخشیدن و امتداد این نبض احتیاج به زنده موندن دارم .
خودتو گول نزن ... تو به آخر رسیدی ... بی هیچ شانسی برای ادامه ... بی هیچ انگیزه ای ... بی آبرو شدی ... بی کس و کار شدی ... مثل یه دستمال چرک و کثیف تو سطل زباله خاطره ها پرت شدی ؟ عزیز ترین کسات بهت چی گفتن ؟ یادت که نرفته ... حرف از این بدتر ؟ لکه حیض ؟! میدونی یعنی کثیفترین دستمال چرک ... یعنی کثیفتر از عفونتهای زخمهای کهنه دمل چرکی ... کثیف تر از خونابه ...
نه من به آخر نرسیدم ، میدونی چیه ؟ تو منو نمیشناسی ... من سختی کشیده تر از این حرفام که نا امیدی کمرمو بشکنه ... از روزی که به دنیا اومدم همون خدایی که هلم داد تو این دنیای بیرحم ، همون خدایی که به نبض تپنده زیر رگ گردنم اجازه کوبیدن تو این شرایط سخت رو داد ، خودش تحملشم بهم داد ، تحمل هر کی قد توانشه ... اینو یادت باشه ... پس خوشحالم که بنده تو چشم بیایی هستم ... تو متنم نه تو حاشیه ... همه میدونن این منم ... من ... شراره افرا ... کسیکه با داشتن چهار برادر و با اینکه کوچکترین عضو خونواده بوده ، همیشه لقب مرد خونواده افرا رو داشته ... مایه مباهات ...
مباهات به چی ؟ به همون القابی که افراها بهت دادن ؟ به القابی که مقدمها بهت دادن ؟ به همون القابی که ریز و درشت فک و فامیلت ملقبت کردن ؟
لازم نیست خودم رو درگیر سفسطه و زرنگ بازی دیگرون کنم ... باید به خودم فکر کنم و به این نبض تپنده که با وجود تموم این نامردمیها و بیرحمیها بازم داره میتپه ... قوی تر و سرسخت تر از همیشه ...
صدای خاله زری ، خاله ای که هنوزم سر از عطوفتش در نیاوردم تو مغزم میکوبه که باید جواب مصاحبه رو به آقای محمدی بدم ، تو تموم این فک و فامیل بی در و پیکر تنها کسی که برام مونده ، همین خاله زریه که نمیدونم محبتش از سر چی منشاء گرفته ؟ از مهر و عطوفت یه خاله واقعی ، یا فقط به خاطره شاید کینه همیشگی از خواهرش ، مامانم ؟ هیچ وقت درک نرکدم بالاخره این دو تا با هم خوبن ، یا دشمن قسم خورده همن ؟
- جونم خاله جون ، چیه تپلک ؟
اگه همین خنده های الکی هم نباشه برای دل خوشیم ، حس دیگه ای تو صورت برافروخته ام ، نیست که قوی تر از حس حقارت به چشم بیاد . با تموم بی اعتمادی که نسبت به محبت قلنبه خاله زری دارم ، بازم نمیتونم بیتفاوت از کنارش رد بشم و دست رد به روی اون بکشم .
زیر نگاه پر حدس و گمان خاله اجازه رنگ به رنگ شدن به خودم رو نمیدم و لبخند پت و پهنی رو لبای قلوه ایم مینشونم ، بوسه متظاهرانه و البته سفت و محکم با همون لبای برجسته رو لپای تپلش مینشونم : جونم خاله جون ، تو چرا زحمت کشیدی تا بالا اومدی ؟ صدام میکردی از همون پایین پله ها ، قلم پام خورد ، خودم میومدم .
- این چه حرفیه خاله ؟ نوید دیشب صدای تلفونو کم کرده بود بخوابه ، صداش در نمیومد ، اومدم یه زنگی بزنم به زن داییت ، دیدم صدای بوق بوقش بلنده ، جواب دادم ، آقای محمدی بود ، میخواست ببینه رفتی ؟ چی شد ؟
میشد این سوال رو تو چشمای خودش هم خوند ، هر چند از وقتی که اومدم هیچی به روم نیاورده ، ولی با یه نگاه تو مردمک چشماش ، راحت میشه دو تا علامت سوال بزرگ رو تو سیاهیهای دو چشمش در له له یه جواب دید . لبخندی فریبکارانه رو لب نشوندم و خودم رو زدم به طبل بیعاری و شونه ای از سر بیتکلفی بالا انداختم ، به در گفتم تا دیوار هم زحمتش کم شه : فعلا که هیچی ، گفتن برو فردا پس فردا خبرت میکنیم . البت بگم ها ، از میحطش خوشم نیومد ، یه جوارایی خیلی مردونست ، فکر نکنم برم هم دووم بیارم اونجا .
ابروهای تُنُکش رو بالا داد : تو تنها رفته بودی یا بازم متقاضی داشتن ؟
- نه یکی دیگه هم بود ، یکی از اون پیر دخترهای افاده ای ، فکر کردم ننه یه سه چارتا قد و نیم قد باشه ، ولی فرمش رو دیدم مجرده ، شانسش بیشتر منه ، هر چی نباشه یه نه سالی سابقه کار داره .
چینی بین دو ابرو انداخت و با ظاهری دلسوزانه تو چشمم خیره شد : زیاد فکرت رو مشغول نکن ، تو هم پارتی داشتی دیگه ، مگه محمدی نبود ؟ اون تو رو معرفی کرده ، گفت سفارشت رو به حاجی کرده .
استفاده از لفظ حاجی کافی بود تا آخرین تک و تام رو برای حفظ ظاهر خونسردم از دست بدم و از نقشم بیام بیرون و اخم رو چون دو خط عمودی مهمون فاصله دو چشمم کنم ، حوصله موندنم تموم شد و با حرص برگشتم برم تو اتاق و با آخرین رمقی که داشتم ، سعی کردم برگردم به نقش تصنعی و مسخره خونسرد بودنم ، در آخرین لحظه هل خوردن و چپیدن تو اتاق ، برگشتم و با لک و لُنجی آویزون لبخند نصفه نیمه ای تحویل خاله دادم : بذار اقلا یکی دو روز بگذره ، یارو زنگ بزنه ، نزد هم خودم زنگ میزنم ، از نتیجه شون که با خبر شدم ، خبرش رو به محمدی میدم . از نوید هم تشکر کن که به فکرم بود . من که اینجا بهم بد نیمگذره فرقی نداره شد و نشدش ، اینجا نشد جای دیگه ، به هر حال من که تو فکرش نبودم ، از آسمون رسیده بود ، شد ، بهتر ، نشد ، بیخیال .
اما دروغ میگفتم . فرق داشت ، خیلی هم فرق داشت . حداقل برای منی که الان ، تو این حال و روز و اوضاع و احوال ، زیر نگاه های بدبینانه این و اون این برام یه بارون رحمت بود ، وگرنه سنگم از آسمون میباره .

 

 

 

 

 

2
نوید پسر خاله و بچه بزرگه خاله مه ، پسر خود ساخته و خوبیه . دو سالی از من کوچیکتره ، ولی خوب از پس سختیهای زندگی براومده ، رو پا ایستاده و خود ساخته ست . از صفر شروع کرده و یه کارایی با آقای محمدی راه انداختن . با تموم خود ساختگیش ، بچه ساده ایه و دیر و زوده که چوب خوش قلبیشو بخوره . خاله زری سه تا بچه داره ، دو تا دختر ، با یه پسر . با بچه های خاله صمیمیت خاصی دارم . یه جورایی از بچگی با هم بزرگ شدیم و تو سر و کله زدن مامانامون ، تا الان نتونسته رو این صمیمیت خش بندازه . البته با خاله هم خوبم ، نه که بد باشم ها ، ولی این بدبینی ها بر میگرده به اخلاق عجیب و غریب خاله ام . با اینکه یه جورایی این دو خواهر همدیگه رو دوست دارن ، ولی غیر مستقیم در پی خرد کردن و ترور شخصیتی همدیگه ان . هر چی مامانم رو به جلز و ولز بندازه خاله ام رو خنک میکنه و هر چی بخار از سر خاله ام بلند کنه مامانم و سر بلند کرده . تو حکمتش موندم چطوره که این دو تا با هم قهر نمیکنن و در بدترین شرایط آب و هوایی هم بازم به مراوده ادامه میدن و از هر فرصتی برای خرد کردن همدیگه استفاده . بابا و شوهر خاله هم دقیقا تو خفا نقش هووهای متخاصم رو دارن و تو جمع عاشقای دلسوخته . کلا باید بینشون باشی ، تا متوجه جو موجود بین این دو خانواده بشی . این وسط ما بچه ها کاری به کار بزرگترا نداریم و رفتارامون با هم تداعی کننده حس و خواهر و برادریه . هر چند ؛ از وقتی که من رسما ساکن موقت خونه خاله به مدت نامعلومی شدم ، دل خاله ام خوب خنک شده و جواب چشم غره های برادرام رو با تشر میده و جواب گوشه کنایه های مامانم رو هم یه جورایی با دلی غنج رفته . گاهی فکر میکنم بدبختیای من به حال هر کی سودی نداشته ، واسه خاله خوب دستاویزی برای کوبوندن مامان شده و حسابی از این فرصت قصد بهره برداری داره . یه جورایی ته مه های دلم ، واسه مامانیم دلم میسوزه که با حضورم تو خونه خاله فرصت جزوندنش رو به خاله میدم ، ولی خوب در حال حاضر چاره ای جز این برام نمونده .
تو اتاق سه در چهار دخترای خاله ، که بیچاره ها به خاطر خیال نا خوش من این روزا حتی تو فکر مالکیتش هم نیستن ، دورخودم میچرخم و از گوشه اتاق ، پشتی خرسی رو میندازم رو زمین و همون کف اتاق دراز میکشم ، یکی دو ساعت حس حقارتی که صبح هی میرفت و هی میومد زیر پوست نازک صورتم ، دوباره برمیگرده و تو چهره ام جا خوش میکنه . دو سه بار چشمام رو محکم رو هم فشار دادم به ظاهر برای مهمون کردن خواب به چشمام و در باطن به خاطر دور زدن و پیچوندن این حس بد . فایده ای نداره ، بازم افکار مزاحم مهمون خونه شلوغه مغزم میشه .
دو سه روز پیش ، آقای محمدی که نمیدونم از کجا ، شاید از زبون نوید که بعید میدونم ، آخه از این اخلاقای ننه بلقیسی نداره ، کم و بیشی از غم مویه های زندگی منو شنیده ، پیشنهاد استخدام تو دفتر مرکزی یه کارخونه بهم داد . صاحب کارخونه یکی از همون حاجی تقلبیهای همیشگیه ... از همون حاجی رنگیا ، همونا که پولشون از پارو بالا میره و منبع حساب ارزیشون معلوم نیست از ارث کدوم باباشونه . قرار بود امروز اول وقت برای گزینش یه سر برم اونجا . زندگی روی سختی بهم نشون داده . ها که اصلا فکر کار کردن و سر پا ایستادن تا دو سه روز پیش به مخیله ام هم راه نداشت ، ولی خوب ، از همون دو سه روز پیش که نوید سر شام گفت « دختر خاله اهل کار کردن هستی یا نه ؟ » این فکر مثل خوره به جونم افتاد . از اینکه برای نگه داری و تامین خودم ، دست جلو نزدیک ترین کسام هم دراز کنم ، متنفرم ... اینه که این پیشنهاد در اوج ناباوری ، ریسمان الهی برام تلقی شد که دلم میخواست با چنگ و دندون بچسبم بهش .
کله صبح که دختر خاله ام ، نسرین اومد بیدارم کنه ، منو تو رختخوابم بر خلاف همیشه بیدار دید . با مور مور پوستم از شوقی خفته در رگهام ، از دور انداز یه زندگی مستقل به دور از حس دین زیر بار منت این و اون و آشوب و دلهره از پا گذاشتن به یه محیط ناشناخته ، تند و سریع آماده شدم . احساس تهوع و دل ضعفه آشنایی ، دلم رو زیر و رو میکرد ، که با نقابی از خونسردی به پشت چهره روندمش و با وسواسی غریب سعی کردم تیپی رسمی و حاجی پسند ! داشته باشم . چه رنگی بهتر از مشکی ، هم به مزاج حاجی تقلبی ها بیشتر میسازه ، هم شمایل رسمیتری به خودم میده ، پس مانتو پالتوی مشکی رنگی پوشیدم ، با مقنعه کرپ مشکی و یه جین ساده تیره ، با کیف و کفش ساده چرم مشکی . با اینکه تا همون دو سه روز پیش حتی ایده کار کردن هم به ذهنم خطور نکرده بود ، اما الان تنها راه نجاتم رو تو گرفتن این کار میدیدم و همین یه اعتماد به نفس کاذب بهم میداد . میخواستم هر طور شده این کار رو بگیرم پس پوشیدن و نپوشیدن چادر برام اهمیتی نداشت ، اما از اونجا که با اخلاق این یکی حاجی آشنا نبودم ، تو پوشیدن و نپوشیدنش مردد بودم . چه بسا حاجی از اون کاملا تقلبیهاش بود و متنفر از دختر چادری ، دقیقا مثل حاج آقا مقدم ، شاید هم از اون انواع ریا کارای پیشونی مهر دار که دختر چادری رو نجیب و بی چادر رو نانجیب میدونن و در خفا با خیال هر دوش خوش ! با یه دو دو تا چارتا کردن ساده ، تصمیم گرفتم محجوب باشم نه محجبه . پس یه آرایش محو و یه مقنعه سفت و سخت کافیه .
با قرائت یه آیت الکرسی سر سری و زیر لبی و یه یا الله توکلت بک ، تاخیر رو جایز ندونستم و راه افتادم . تموم طول مسیر ، حس تعلیق تو هوا ، دقیقا مثل یه هوای سمی و آلوده رو داشتم . به محل شرکت که رسیدم ، از در کوچیکه اون وارد شدم و پله های تنگ سنگیشو بالا رفتم .در رو که باز کردم ، یه پیر مرد مو سفبد با لبخندی نه چندان دل گرم کننده ، از آبدار خونه بیرون اومد و پرسید اونجا چیکار دارم و با کی کار دلم . دلهره ای به دلم افتاد و گفتم برای استخدام اومدم . چشم انداز روبروم یه سالن کوچیک بود . قدمی به داخل برداشتم و خودم رو وسط سالن کوچیک دیدم با دو سه تا صندلی کنار دیوار . تعارف کرد رو صندلیها بشینم . همین کار رو کردم . یه نگاه دور سالن چرخوندم . روبروی چشمای پر دلهره ام چهار تا در بود با عناوین امور مالی و اداری ، از سمت چپ ، دفتر سرپرست کارگاه از روبروم ، دفتر مدیر عامل تو سمت راست و کنارش یه در باز با صداهایی مبهم و دری بر خلاف بقیه درها دو لنگه ، با عنوان دفتر رئیس هیئت مدیره . از بین صداهای مبهم ، صدایی آشنا به گوشم خورد . دلم یه نمه قرص شد . آقای محمدی اونجا بود . ساده لوحانه فکر کردم به خاطر من اومده . ده دقیقه ای بعد هم یه خانوم دیگه اومد که سن بالایی داشت و تو نظر اول متاهل به نظر رسید . نگاهش خصمانه بود و پر مسلم شغل شریف به مزایده گذاشته شده رو ارث باباش میدونست . زیر نگاه کنجکاوش سرم رو انداختم پایین حوصله اره بده ، تیشه بگیر با چشم و ابرو رو نداشتم . چند دقیقه ای بعد که دقیقا نفهمیدم چقد بود ، آقای محمدی ، درحالیکه چند کاغذ لوله شده تو دستش بود ، از همون اتاق در باز خارج شد و سر سری سلامی داد و رفت . همون یه ذره اعتماد به نفسی که به زور به خورد خودم داده بودم پر کشید رفت هوا . زهی خیال باطل که به خاطر من اونجا بود .
یکی دو دقیقه ای دیگه معطل تو سالن رو صندلیها وا رفته بودم که پیرمرده از دری که تو راهرو پشت سرم بود اومد بیرون ، در حالیکه دو فنجون چای تو یه سینی حمل میکرد . خدا رو شکر به شدت به یه نوشیدنی گرم برای باز کردن راه نفسم نیاز داشتم ، اما در مقابل چشمای پر حسرتم سینی به دست از در باز اتاق رئیس هیئت مدیره رفت تو . باز دوباره سینی به دست در حالیکه لیوانی قهوه رو با بوی خوش تو سینی حمل میکرد ، در بسته اتاق مدیر عامل رو زد و رفت تو ... صدای مسنی داد زد : حسین ! پیرمرده دستپاچه از اتاق رئیس هیئت مدیره رفت تو و بعد باز اومد بیرون و صدام زد . با تموم حسای بدی که یه عمره و بیشتر از همه ی یه عمر ، امروز باهاشون روبرو بودم ، در حالیکه سخت سعی میکردم مودب و کارکشته به نظر برسم ، تقه ای به در باز زدم و رفتم تو . حس کنجکاوی به ترسم غلبه کرد و چشم چرخوندم تو اتاق . اتاقی بود به مساحت حدود 36 متر با کفی پارکت به رنگ فندقی و میز کنفرانس 12 نفره ای همراه با صندلیهای چرم به رنگ قهوه ای سوخته و عمود بر میز ، میزی به شکل مستطیل از جنس چوب به همون رنگ . اونچه در نظر اول چشمم رو ترسوند هیبت عصا قورت داده حاجی مسنی بود که کامپیوتر جلوش سن و سالش رو به تمسخر گرفته بود . تو نگاه اول متوجه نشدم از اون ریاکارای پیشونی مهر داره یا از اون چشم دریده های روزگار ، ولی ابهت صندلی کت و گنده پشت بلندش منو تا مرز اون روز سخت تو دفتر حاجی مقدم کشوند و با صدای اوهوم این یکی حاجی برگردوند تو همون اتاق 36 متر .
 
 
 
 
 
 
 
 

2-2

پیرمرد بادی به گلو انداخت و منو از فکر حاجی مقدم بیرون کشید . سرم رو بالا گرفتم و به دو چهره روبروم خیره شدم . مردی میان سال روی یکی از صندلیهای سمت چپ میز 12 نفره ، درحالیکه با نوک انگشتای راستش با لبه فنجون نیمه چای بازی میکرد سر به زیر داشت . هیکلی چاق و گوشتالود با پیراهنی مردانه به رنگ سبز مغز پسته ای با آستینهای تا شده و شلواری پارچه ای به همون رنگ با یکی دو درجه روشنایی بیشتر و انگشتری درشت با نگین عقیق بازم منو یاد حاجی مقدم انداخت . برای پیچوندن فکرم از حاجی مقدم ، سعی کردم فکر و ذکرم رو معطوف این یکی حاجیه کنم . هر چی به مغزم فشار آوردم عنوان پرتمطراق این یکی حاجی رو به خاطر بیارم ، یادم نیومد که نیومد . اصلا فکر کنم نه نوید نه آقای محمدی چیزی در این مورد بهم نگفته بودن . ناچار روزه سکوت گرفتم . زیر نگاه تند و تیز این یکی حاجیه ، رد عرقی از تیره پشتم تا استخون نشیمن گاهم حس شد . یه اوهووم دیگه از این یکی حاجیه و در پی اون یه با اجازه حاجی جون از اون مرد چاقه ، مراسم گزینش که بی شباهت به بازجویی نبود شروع شد .
- جسارته حاج آقا ، خانم شما خودتون رو معرفی میکنی ؟
- شراره افرا هستم .
- ببخشید حاجی ، خانم مختصر و مفید مشخصات تحصیلی و شناسنامه ای و سابقه کار مرتبطتون رو لطف میکنین ؟
- شراره افرا ، سن 25 ، مدرک تحصیلی کارشناسی ، رشته مهندسی مواد و دانشجوی سال اول کارشناسی ارشد در رشته مهندسی خوردگی و حفاظت مواد . سابقه کار متاسفانه هیچی .
- با اجازه حاج آقا ، ولی خانوم ما نیاز به منشی با سابقه کار داریم فکر میکنم به آقای مهندس محمدی هم گفته بودم یه خانوم تر و فرز و با سابقه با توانایی تایپ سریع به دو زبان انگلیسی و فارسی ...
سریع تو حرفش پریدم : میتونم کار کنم و سعی میکنم دستم رو هم تند کنم ...
- شرمنده حاج آقا ، ولی خانوم حاجی نسبت به شایسته سالاری و مرتبط بودن رشته و هماهنگی با توانایی فرد سر سختن و ...
جسارتم رو تا تونستم نوک زبونم جمع کردم و گفتم : مشکلی نیست سعی میکنم خودم رو تا اون حد پایین بیارم .
متوجه اخم سریع نشسته شده تو چهره عصا قورت داده حاجی شدم . پر رو به جای اینکه من ناراضی باشم ، این باد به غبغب انداخته ، انگار میخواد پست مدیر عاملی رو بذاره تو طبق اخلاص بده دست یه جوجه دانشجو . متوجه نگاه گویا و پر سخن رد و بدل شده بین آقا چاقه با حاجیه شدم و خودم رو به کوری زدم و منتظر موندم .
- شرمنده حاجی جون ، ولی خانم منظور حاجی پایین آوردن و بالا بردن سطح شما نیست ، بلکه حرف حاجی ضایع نشدن حق الناسه . اگه شما با این سطح تحصیلات بخواین تو این پست کار کنین ، ناخواسته ، ولو به رضایت خودتون ، حقتون توسط حاجی ضایع میشه و ...
بازم پریدم تو حرفش : ولی من راضیم و حاج آقا باید بدونن از نظر شرعی وقتی هر دو طرف معامله راضی باشن ، حقی از کسی ضایع نمیشه . حاج آقا هم مطمئن باشن اون دنیا سر پل صراط منتظرشون نیستم . در ضمن ، همونطور که گفتم ، من دانشجو هستم و احتمالا هفته ای ده دوازده ساعت مجبورم مرخصی استفاده کنم که اگه دو روز و نیم مرخصی ماهیانه رو از حساب کتاب اون کم کنین بیست و پنج شش ساعتی مرخصی بدون حقوق مابه تفاوتش میشه که اونو میشه گذاشت به پای حق تضیع شده من ، البته امیدوارم در صورت استخدام ، در قبالش ، پس فردا حاجی اونور پل صراط چوب به دست منتظرم نباشن .
اخم حاجی عمیقتر شد . خوب بشه . من دانش آموخته مکتب پوشالی امثال خودت ، زیر دست حاجی مقدم و حاج آقا افرا کارکشته شدم و همه کلاه شرعیاتون رو از حفظم . نگاهی تند و سریع بین حاجی نم چی چی ، با آقا چاقالو رد و بدل شد و بعد از اون آقا چاقه معنی نگاه رو معنی کرد :
- من عذر میخوام حاجی ، ولی ، متاسفانه در رده کاری شما ، در حال حاضر چارت خالی نداریم ... اما چون تا اینجا قبول زحمت کردین و الی الخصوص به خاطر اینکه حقی از شما ضایع نشه ، تشریف بیارین تو اون اتاق تا تست عملی از شما گرفته بشه و تو این فاصله هم با عرض شرمندگی حاج آقا ، شما از خانم بعدی یه گزینش بگیرین .
تیر خار حقارت تو گلوم گیر کرد و به سرفه انداختم . چطور من رو آقا زورش اومد مستقیم مخاطب قرار بده ، در عوض اون یکی خانوم افاده ای با هفت قلم آرایش رو خودش قبول زحمت میکنه ؟ از بس کثیفه مرتیکه ...
تصویر لیوان آب تو دست آقا چاقالو جلو چشمام ، اجازه تَفَحُشِ بیشتر به محضر حاج آقا پوشالی رو بهم نداد و در حین گرفتن لیوان از دست طرف با هم به سمت اتاق روبرویی که رو سر درش عنوان سرپرست کارگاه رو داشت هدایت شدم . اتاق کوچیکی بود با یه میز و یه کتاب خونه ، یه تابلو وایت برد روی دیوار و یه دستگاه کامپیوتر روی اون . پشت دستگاه نشستم و برای اولین بار صفحه ورد رو باز کردم . خدا بگم این حاج مقدم چی بشه که تموم بدبختیای منه بیچاره دست پخت افکار مالیخولیایی اون دیوونه ست . اینهمه جز و وز کردم برای یه کامپیوتر فکستنی ، جوابم فقط یه کلمه بود . کامپیوتر زن رو خراب میکنه . حالم از افکار پوسیده مغرضانه اش بهم میخوره . حالا ، اینجا ، درحالیکه تموم آینده من ، تموم موجودیت این نبض تپنده در گرو چار کلمه تایپ با ورده ، باید مثل منگولای بیسواد زل بزنم به صفحه مانیتور . آقا چاقه که تردیدم رو دید ، یه کتاب درمورد خوردگی مواد با جدولی از اعداد و ارقام از تو کتابخونه بیرون کشید و صفحه ای رو به زبان انگلیسی پر از فرمول باز کرد و یه متن دست نویس هم جفتش قرار داد . از شانس خوبم ، گل بود به سبزه نیز آراسته شد . سیستم مشکل داشت و کند بود و نمیشد هی صفحه باز کنی . یه خورده بهش ور رفت ، فایده نداشت . از متن کتاب گذشت و متنی ساده تر بدون فرمول و جدول بهم داد تا تایپ کنم . اینجا دیگه شانس با من یار بود و از اونجا که از خساست خانواده مقدم تو صحبت کردن با موبایل مجبور بودم لحظه به لحظه گزارشای نفس کشیدنم رو با اس ام اس بفرستم ، دستم به حروف آشنا شده بود و نه که راحت ، ولی با مشقت تونستم از پس هر دو متن بر بیام . خاک بر سرت شری ، عرضه یه تایپ ساده رو هم نداره ، بعد میخوای مستقل بشی ؟
نفسم رو با حرص دادم بیرون و خیره به چشمای چاقالو منتظر موندم . متوجه شد و پرسید : تموم ؟
مختصر و مفید گفتم : بله .
چرخی زد و به صفحه مانیتور خیره شد و بعد از اصواتی که از ته گلوش در آورد به معنی فهمیدم ، گفت : لطفا هر دو صفحه تایپ رو پرینت بگیرین .
ای بابا ، فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم . منو چه به پرینت ؟ استیصالم رو که دید هیچ ، رد اشک حلقه زده تو چشمم رو هم گرفت و به زبون اومد : شیر کنین رو پابلیک امیر سام ، تا بگم مهندس شایسته پرینت کنن . مثل نوزاد چارپای تازه متولد شده ، بر و بر بهش خیره شدم که خودش فهمید کلامی از حرفاش حالیم نشده . زیر لب که اینطوری نصیبم کرد و از اتاق خارج شد و به دقیقه نکشید ، یا الله گویان همراه با مردی حدود 30 ساله وارد اتاق شد . مرد پلیوری به رنگ مشکی اما نازک و ریز بافت تنش بود با شلواری جین به رنگ آبی یخی . از تیپ و قیافه اش تو نظر اول راحت میشد به عدم سنخیتش با محیط متظاهرانه اونجا پی برد . خیلی ریلکس بی سوال و جواب ، یا بهتر بگم مثل گاو سرش رو انداخت پایین و با پوزخندی کنج لب ، بدون اینکه از من بخواد از میز فاصله بگیرم ، خودش رو ول داد رو قسمت خالی میز روبروی مانیتور و موس رو از زیر دستم کشید و یه دو سه تا کلیک کرد و همونطور بی سوال جواب رد کارش رو گرفت و از در خارج شد . تیر دوم تحقیر برنده تر ، سوزنده تر ، عمیقتر گلوم رو خراش داد و برای اینکه دوباره از سوزش گلوم به سرفه نیفتم ، سریع مابقی لیوان آب رو هورت کشیدم .
چاقالو بدون اینکه حرفی بین من و خودش رد و بدل بشه ، از در بیرون رفت . از لای در هیکل گنده اش رو دیدم که از اتاق مدیر عامل خارج شد و راه اتاق رئیس هیئت مدیره رو در پیش گرفت . بعد از دقایقی نه چندان طولانی برگشت و گفت : خانوم لطف کنین و شماره تماسی از خودتون رو روی همین برگه پرینت بذارین و تشریف ببرین تا در صورت لزوم ، ظرف یکی دو روز آینده با شما تماس گرفته بشه .
و این دقیقا یعنی هرررررری !
 
 صدای نسترن دختر کوچیکه و ته تغاری خاله ام رو مخمه . ها که بدبخت فقط تو فکر خوشحال کردن منه ، ولی خوب ، دلم میخواست تنها بودم و یه بار دیگه گذشته ام رو فقط برای همون یه بار و البته آخرین بار مرور میکردم و بعد از اون به خودم قول میدادم که هرگز راه رفته رو برنگردم : چیه نَسی ؟ اینجام تو اتاق .
نسترن با شور و حال مخصوص خودش پرید تو اتاق و کنارم نشست و با ذوق از نتیجه کارم پرسید ، حوصله سوال جواب ندادم رو همین حساب سرسری جوابشو دادم : هیچی فعلا گفتن برو تا بعد . برای مامانت تعریف کردم ، خوابم میاد کمرم هم تیر میکشه برو تا منم یه چرت بزنم .
نسترن با همون هیجان و مهربونی خاص خودش در حالیکه میگفت : « صبر کن الان یه ماساژ دبشت میدم حالت جا بیاد ، راحت ترم میخوابی . » مشغول شد و با کف دو دست آروم و بی خشونت از وسط سرشونم تا تیره پشتم رو مالش داد . از حس خوبی که بهم دست داد لبخندی رو لب نشوندم و چشمامو بستم تا تو خلسه این حس خوبو بهتر درک کنم .
نسترن دختر دوم و ته تغاری خالمه . خاله زری نسی رو ناخواسته باردار شده بود ولی الان به جرات میتونم بگم با توجه به رفتار خشک و جدی نوید و اخلاق دلمرده و بزرگمنشانه نسرین ، این اخلاق شوخ و شنگ نسی تو خانواده خاله نقطه قابل اتکایی به حساب میاد . البته اخلاق شوهر خاله هم دست کمی از اخلاق نسی نداره . شوهر خاله آدم خیلی شوخیه و وقتی دو دقیقه پیشش بشینی حتما باید بخندی وگرنه هم کوری هم کر . فکر کنم اگه یه خورده استعداد کاریکاتور کشیدن داشت ، کاریکاتوریست مشهوری از آب درمیومد ، از بس که هر کی به عنوان یه کاراکتر به چشمش میاد و برای هر کاراکتر هم کلی سوژه تو چنته داره .
 
 
 
 
 
 
 
3

تو یه خانواده 6 نفری چشم به این دنیا باز کردم که با احتساب من بین اونا ، شمارشون به 7 رسید . بابام یه آدم ریسک ناپذیریه . از گذشته اون ، البته منظورم از گذشته اش همون سالهای قبل از بدنیا اومدن منه ، به جز چیزهای جسته و گریخته ای که از توک زبون خاله در میره و نمیشه اونقدرا بهش استناد کرد ، چیز خاصی نمیدونم . تا اینجایی هم که خاله لو داده ، معلوم نیست از سر مرور خاطرات گفته یا طبق معمول مابین این مرور نکته ای برای کوبوندن مامانم رو با ظرافت گنجونده . نه عکسی ... نه آلبومی ... از اون روزا از بابام ندارم . البته نه که هیچی نباشه ها ... چرا هست ، ولی تمومشون یه چند تا عکس سیزده بدر و تو خونه و این چیزاست . خاله ام میگه قبل از انقلاب ، بابات تقریبا یه آدم دائم الخمر سیگاری بود . یه خوش گذرون که یه پاش ایران بود ، یه پاش کشورای خارجی . قدیما یه شرکت بازرگانی بین المللی داشت . برنج و چای و خدا میدونه دیگه چی ، وارد میکرد و صادر . این که از کجا به اینجا رسیده ، من نمیدونم . ولی خاله ام میگه در کنار کار سخت ، خوش گذرونیهای خاص خودش رو هم داشت . این که میبینی مامانت الان آرامش داره و کاردش میبره ، فکر نکن قدیما هم از این خبرا بوده . بابات یه آدم خود رای مستبد بود و کوچکترین واکنشش به اعتراضای مامانت ، یه ظرف شکسته تو ملاجش . اونقدری مامانت ازش کتک خورده که اگه سرش رو بتراشی ، یه جای سالم توش پیدا نمیکنی . باور حرفای خاله ام برام سخته . آخه این چیزا به بابا نمیخوره .
خاله میگه ، انقلاب که شد ، بابات از ترس اینکه مهر طاغوتی بهش نچسبونن ، تموم عکسای با فوکل کراواتش رو سوزوند . هر چی عکسم که مامانت بی حجاب و بی رو سری با سر پتی داشت ، اونا رم سوزوند . از ترسش مشروب که هیچ ، سیگارم ترک کرد . البته ترک سیگارش بیشتر از سر اجبار بود چونکه اول جنگ که شد ، سیگار کم شد ، اونم دیگه نکشید . نمیتونم به حرفای خاله زیاد اطمینان کنم ، ولی خس خس هر از گاهی که برونشاش داره ، میتونه دلیل مستحکمی از اون روزاش باشه هر چند که کافی نیست .
انقلاب که شد ، اولین کاری که بابام کرد ، این بود که اسم داداشام رو عوض کرد . داداش بزرگم از شهباز شد شهید ، داداش دومیم از شاپور شد حمید و داداش سومیم از شاهرخ شد سعید ... فقط با اسم داداش چهارمیم مشکلی نداشت واسه همینم شهاب ، شهاب موند و منم بعد از به دنیا اومدن شدم شراره .
جنگ که شد ، بابام یه بار داشت که تو گمرک آبادان مونده بود . این برای بابای ریسک ناپذیر من ، حال خوشی نمیاورد . به در و دیوار میکوبه که بارشو بکشه از گمرک بیرون . اونم اون زمانی که ملت جونشونم به زور از اون جهنم میکشیدن بیرون . یکی دو سالی که از جنگ گذشته بود ، زمزمه این که قراره بارای تو گمرک آبادان رو بین رزمنده ها پخش و توزیع کنن ، خواب و خوراک رو از بابام گرفته بود . مامانم پا به ماه بود و سر من حامله . بابام ، به هر دری زد بارشو بکشه بیرون ، نشد که نشد . اونوقتا ورود خانواده به آبادان ممنوع بود . بابام خودشو کشت تا تونست به اسم یکی از رفیقای تجاریش که تو آبادان حجره بازرگانی داشت ، یه کارت عبور موقت بگیره . از اونطرف هم با زد و بند فهمیده بود اگه با خانواده بره جنس بیاره ، سختیش کمتره . حداقل به اسم وسایل خونه ، میتونه بارشو کم خطر تر از زیر توپ و تانک بیرون بکشه .
اون وقتا شهید 13 سال بیشتر نداشت . رو اون نمیتونست حساب باز کنه ، پس دست به دامن مامان میشه و با شیکم پر ، هلک و پلک میکشونش خط مقدم جبهه . اون روزا عملیات آزاد سازی آبادان تازه نتیجه داده بود . بابا باید عجله میکرد چون گفته بودن اگه صاحب بار پیدا بشه که هیچ ، در غیر اینصورت ، بار رو پخش میکنن .
بابا و زیر چلش مامان ، پا میذارن تو شهر غریب آبادان . بابا با کلی زد و بند و بده بستون ، بارش رو آزاد میکنه ... تا اینجا بر وفق مراد بابا چرخید . اما روزگار نامراد بابا ، دقیقا با تولد من همگام شد . با خمپاره ای که نزدیک کامیون حمل بار بابا که از تهران با بدبختی خرکش کرده بود تا آبادان و خودش کنترل فرمونش رو بعهده داشت ، تموم کاسه کوزه بابا بهم میریزه .
کامیون متعلق به یکی از رفیقای بابا بود که امانت گرفته بودش . کنترل فرمون از دست بابا خارج میشه و کامیون از جاده خاکی منحرف میشه و میفته تو گل و شل کنار جاده . کامیون گیر کرد ، فشار ناشی از این انحراف به شیکم مامان فشار وارد کرد ، کیسه آب مامان پاره شد ، از درد کبود شد ، صدای خمپاره های عراقی نزدیک و تند تر به گوش رسید ، جاده رو به تاریکی گذاشت ، اما ... اما ، بابای من حاضر نشد از اون بار چشم بپوشه و دست زن پا به ماهشو بگیره و برسونه به یه جایی . سفت و سخت برای مامان خط و نشون کشید که جفت بار جم نخوره تا بره کمک بیاره . زن زائو رو تک و تنها تو بر بیابون به امون خدا ول کرد و رفت و دیگه پیداش نشد .
شب که چمبره زد به بیابون ، دیگه ماما نایی برای گریه کردن ، صدایی برای خدا خدا کردن و جونی برای التماس کردن ، نداشت . دستای خونیش با بچه ای تو بغلش با یه نبض تپنده ، جلو چشمش بود و تو تاریکی فقط یه برق به چشمش میخورد ، اونم برق نگاه تازه اون بچه . 12 ساعت بعد ، آفتاب که به سینه آسمون پهن شد ، یه موتوری که از جاده خاکی میرفته سمت آبادان ، ماما رو با حال زارش بچه بغل ، بیهوش پیدا میکنه .
خدایی بود که بیسیمش جواب میده و ماشینی که همون نزدیکیا عازم اهواز بوده ، از توی راه ، برمیگردونن و ماما و بچه اش رو سوار میکنن و میرسونن به بیمارستانی توی اهواز . از قدرت خدا ، ماما با بچه سرتقش زنده میمونن ، بار بابا توسط رزمنده ای از همون یگان برمیگرده تهران ولی بابا بر نمیگرده . ماما به یاد اون برقی که از چشمای اون بچه ، تو اون شب جهنمی ، شعله های زندگی رو براش روشن کرد ، اسمش رو گذاشت شراره . شایدم بخاطر آتیشی که بابا به جون زندگیمون انداخته بود گذاشت شراره ، تا برای همیشه خاطره اون آتیش ، با هر بار صدا زدن شراره ، براش روشن بشه .
هشت نه ماهی بی بابایی و بی خبری از سرنوشت بابا ، کم کم این حس رو به خانواده القا کرده بود که این سفر ، سفری بی بازگشت بوده و این بار ، سفیر موت بابا . کم کم شعله خشم ماما از این کار ناجوانمردانه بابا خاموش شد و جاش رو به دلتنگی و سردرگمی داد و داشت مجاب میشد که رخت ناامیدی و سیاهی به تن کنه که ... در اوج نا امیدی نامه ای در قالب یه برگه نامه اسرای جنگی از بنیاد شهید به دست ماما رسید که طی اون بابا خبر از اسراتش به دست نیروهای عراقی رو داده بود و خواسته بود برای ثبت اسمش توی لیست اسرای جنگی اقدام کنن ، چرا که توی اردوگاه اونا خبری از صلیب سرخ نبوده و اسامی اونا بعنوان اسیر توی صلیب سرخ ثبت نشده ... و به این طریق بود که من بی پدر بزرگ شدم .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
3-1

از روزگار بی پدری ، چیز خاصی به یادم نمونده ... ولی خوب ، جسته گریخته از زبون این و اون شنیدم که با چه سختی بزرگ شدیم و چها که از بی سرپرستی نکشیدیم . البته این میون ، بدبختیای من ، کمتر از مامان و داداشام بود . چرا که من تا اون موقع چشمم به دیدار پدر روشن نشده بود و از مزه بابا داشتن نچشیده بودم .
پا که به مدرسه گذاشتم ، مقارن شد با اتمام جنگ و آزاد سازی اسرای جنگی . از این یکیش خاطره خوب دارم . یادمه ... یه جور روزای شیرین و پر دلهره ... یه جور حس پر شور پایان انتظار ، یه جور شادی و خنده ... بره های آماده سر بریدن ، دیگ های روی بار ... پر از برنج و خورشت ، ریسه های رنگی و خوشکل از این سر کوچه تا اون سر ، نقل و پولکای رنگی ... سکه های طلایی ، هیاهو ، محبت های قلنبه ... و پدر ...
پدری که تو خاطر شری میاد ، هیچ سنخیتی با بابای تعریف شده از زبون خاله نداره . تصوری از فوکل کرواتش ندارم چون ، قدیمی ترین عکسی که از بابا دیدم ، مردی با محاسن بلند ، بلوز سفید یقه سه سانت ، کت و شلوار مشکی ، ایستاده پشت به دیوار کوبی به مضمون : بازگشت افتخار آمیز پرستوی زخمی ، رزمنده جانباز آزاده منصور افرا را به وطن خوش آمد میگوییم . در حالیکه دستی روی سینه گذاشته که توی انگشت دوم اون دست انگشتر بزرگ عقیقی خود نمایی میکنه . تصوری از دلنگ دلنگ بابا تو کازینوها ، هم نوا با خواننده های نیمه عریان بر سر میزها ندارم چون ، اولین تصویر نقش بسته تو ذهن من از پدر ، مردی اقامه بسته بر سر جانمازی ترمه با بوی گلاب و نوای الله و اکبر بلند اونه . تصوری از شب نشینی های بابا ، مست و لایعقل تو بارها ، گیلاس به دست ندارم چون ، اولین تصویر من از پدر لیوان آبی ست که قبل از سر کشیدنش با صدای بلند تو گوشم صدا میکنه : قربون لب تشنه ات امام حسین . تصوری از گشت و گذار و برو بیاش برای خوش گذرونی به کشورهای خارجی و اللخصوص حاشیه خلیج فارس ندارم چرا که تنها خاطراتم از سفرهای پدر ، تنها یا همراه ماما ، سفرهای زیارتی به مکه مکرمه و مدینه منوره و سوریه و کربلاست .
این که شاهین افرا کی بوده من نمیدونم ، شاید تو خاطر دیگران هم نباشه ، ولی ، اونچه تو خاطر من از پدر هست ، حاج منصور افرا امین و معتمد محله ست که پست مهمی تو یه نهاد دولتی داره و تسبیحش از دستش نمیفته . این که مدرک تحصیلی شاهین افرا چی بوده ، من نمیدونم ، ولی مدرک لیسانس افتخاری حاج منصور افرا ، تو قاب طلاکوبش رو دیوار اتاق پذیرایی رو بارها و بارها از گرد و خاک زدودم . این که قدیم ندیما بابا منبع درآمدش چی بوده یادم نمیاد ولی خوب میدونم به کمک و پشتیبانیهای اون الان ، حاج شهید افرا صاحب یکی از بزرگترین حجره های بزرگ فرش فروشیه ، حاج حمید افرا ، صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای پخش عمده داروییه ، حاج سعید افرا ، صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای تامین ماشین آلات راه سازیه که تو نوع خودش بسیار موفق و پر درآمده . تنها کسی که از افراد ذکور حاج منصور افرا ناخلف دراومده و حاجی نشده و صاحب محاسن بلند و انگشتر عقیق اصل نیست ، همون شهابه که شهاب بود و شهاب موند و الان تو یکی از کشورهای اروپایی ، خدا عالمه به چه کاری سرگرمه . نه میدونم و نه علاقه ای به دونستنش دارم . و اما من ...
من ... از بچگی ، تا اونجا که یادم میاد بچه سر براه و سر به زیری نبودم . هر چی بود ، هر چی شدم ، از سر اجبار و از نگاه های تند و خشن شهید و حمید و سعید بود . شهید که نگاه میکرد ، میفهمیدم باید گره روسریم رو سفت تر کنم ، حمید که نگاه میکرد ، میفهمیدم که باید صدای خنده های دخترونه ام رو پایین بیارم ، سعید که نگاه میکرد ، میفهمیدم که باید راه مدرسه رو از تو خیابون اصلی صاف بگیرم و تندی سرم رو بندازم زیر و برم خونه .
این وسط نگاههای شهاب با همشون فرق داشت ، شهاب که نگاه میکرد ، یا باید براش کانال تلویزیون عوض میکردم ، یا بلوزشو اتو میکردم و با این کار صدای لا الله الا الله بابا رو بلند ، یا هم رخت چرکاشو بشورم ... ولی خوب من شراره بودم ، دختری که از لحظه ای که پا به این دنیا گذاشت ، زیر آسمون خدا ، رها ... با برقی تو چشمای سیاهش ، با یه نبض تپنده پر کوبش ، پر از هیاهو بود . دختری که از وقتی خودش رو شناخت ، هر چند که برادراش ، ولی خوب ، چهارتا پسر دور خودش دیده بود ... این با پسرا زندگی کردن و با پسرا بزرگ شدن ، معنی نگاه پسرا و اخلاقای پسرا رو خوب یادش داده بود . خوب میدونست که چه طوری یه پسر رو تا مرز جنون برسونه ولو اینکه اون پسر شهید باشه و یا اینکه چطور بهونه ای برای بد اخلاقی یه پسر بهش نده ولو اینکه اون پسر ، سعید اخمو و بد اخلاق باشه . از بکن نکن بدم میومد و همین بکن نکنای بابا و برادرام ، باعث شد از همون بچگی راه و رسم زیر آبی رفتن رو خوب یاد بگیرم ... نه از سر نانجیبی ... فقط از سر خباثت ... فقط برای اثبات وجودم ، فقط برای اینکه ثابت کنم منم میتونم ... اگه شهید در عین نجابت ظاهری سه تا دوست دختر داره که حتی یکیشونم حجاب سفت و محکمی نداره ، منم میتونم وقتی دارم از مدرسه برمیگردم ، مقنعه ام رو عقب بدم و چارتا شیویت بندازم بیرون . اگه حمید میتونه وقت نماز خوندن اینقدر غلیظ و کشیده بگه ولضالین و بعد از نماز وقتی همه تو چرت خواب بعد از نهار هستن ، تو اتاقش ویدیوهای اونچنانی نگاه کنه منم میتونم وقتی ماما رفته خونه انسیه خانوم روضه و شهید و حمید و سعید هم با بابا رفتن نماز مغرب و عشا رو تو مسجد محل با نافله بخونن ، شهابم از سر ظهر که از خواب پا شده و تیپ کرده و از خونه زده بیرون تا دو شبم نمیاد ، با لیلا دختر داییم که خونشون دو کوچه پایین تر از ماست ، شیطنت کنم و بریم فیلمهای مثبت 18 حمید رو برگردونیم عقب و بدون اینکه هیچوقت بتونه متوجه بشه ببینیم و ریز ریز بخندیم . اگه سعید با اون خشونت ذاتیش میتونه تو راه مدرسه منو تعقیب کنه که ببینه با کی میرم و از کدوم کوچه میرم و میام ، منم میتونم وقتی داره از سر بوم تو حیاط خونه همسایه دختر همسایه رو وقت پهن کردن رختا رو بند دید بزنه سر مچشو بگیرم و به تلافیش وقتی دور و برم خلوته و مطمئنم سعید اونورا نیست ، شماره ای که پسر جلفه سر کوچه مدرسه به طرفم دراز کرده رو بگیرم و کر کر بخندم .
این شیطنتا رو خوب یادمه ... نه که دختر جلف و سبک سری باشم ... نه ... اتفاقا اصلا اهل پسر بازی و این کارا نبودم ، نه که جراتشو نداشته باشم ، نه ، از پسر زده بودم . اولین شیطنتم رو یادمه ، مال کلاس چهارم دبستان بود ، اون روزا که با لیلا و نرگس دختر دایی لیلا تو یه مدرسه درس میخوندیم و وقت برگشت ، همیشه سر یه کوچه مونده به خونه لیلا اینا ، یه پسره یه لا قبا زنجیر میچرخوند و این شده بود عشق اول نرگس ... یادش بخیر ، دور از چشم داداشا ، تو حیاط مدرسه ، وقتای زنگ تفریح ، پشت کانتینری که گوشه حیاط مدرسه بود و از اون بعنوان کلاس پرورشی استفاده میشد ، دور هم جمع میشدیم و سه نفری دوگولمون رو کار مینداختیم تا جواب نامه بی محتوایی که امین دهن کج برای نرگس پرت کرده بود تو پستوی خونه آقای رحیمی رو بنویسیم .
اولین باری که به جرم نکرده ، شلاق برنده تهمتها رو بجون خریدم ، مال همون روزا بود ... همون روزی که تو اتاق با نرگس داشتیم جواب یکی از نامه های امین دهن کج رو مینوشتیم ، سعید بی در زدن ، پرید تو اتاق و منو خودکار به دست مشکوک دید و نامه رو از دستم کشید و خوند و از اونجا که خودش تو کار نرگس بود و از این جهت شکش به نرگس نمیرفت ، منو متهم کرد به رفاقت با امین دهن کج و یه دل سیر کتک مهمونم کرد ... بعدشم بی سوال جواب چارتا گذاشت روش و تحویل بابا اینا داد و به این طریق هم کتکایی که خورده بودم حقم شد و هم بی اعتنایی و سردی رفتار اونا تا مدتهای مدید .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
3-2

خانواده ما ، خانواده عجیبی بود . این خانواده در عین پر جمعیتی ، کم جمعیت بود . صبح که میشد هر کسی راه خودش رو میگرفت و میرفت ، ظهر که میشد هر کی به کاری مشغول میشد . شب که میشد بعد از شام ، هر کسی سعی داشت زودتر از دیگری میز شام رو ترک کنه و بزنه به چاک . نمیدونم ... شاید حرفی با هم نداشتیم ... شایدم یه ترس ناخودآگاه بود که هر کسی میترسید با بیشتر موندنش تو جمع ، ناخواسته ذره ای از مکنونات قلبیش برای دیگران هویدا بشه ... شایدم میترسیدیم چشممون تو چشم هم بیفته و نگاهمون ضمیرمون رو برملا کنه ... شایدم هر کی تو خلوت خودش کارهایی داشت که باید انجام میداد بی اونکه اون دیگری بفهمه ... مثل خود من وقت رژ لب زدنای یواشکی ... مثل دیدزدنای هیکلم تو آینه و تمرین عشوه های دخترونه ... مثل یواشکی جنبیدنم تو تمرینای رقصی که دخترا تو مدرسه زنگای ورزش از خودشون نمایش میدادن ... مثل یواشکی خط کشیدن تو چشم برای اینکه یه بار ببینم حرفای ندا و نرگس و لیلا و بقیه بچه های مدرسه وقتی میگفتن « چشات با یه خط مشکی محشر میشه ، لامصب پسر کشه » چقدر صحت داره ... کاری که از نظر بابا و برادرام یعنی اوج فاحشگی ... شاید اوناهم تو خلوت خودشون کارهایی داشتن که از نظر جمع خودشون تو ملا عام ، معنیش میشد همون اوج فاحشگی ... نمیدونم ... شایدم عجله داشتن نماز شب بخونن و فارغ از واجبات به مستحباتشون برسن ...
تو خونه ما ، از وقتی یادم میاد ، جمع خانوادگی ما فقط وقت نماز صبح کامل بود ، وقتیکه بین داداشا و بابا مسابقه بود ، سر هر کی زودتر بره دستشویی و وضو بگیره و سجاده پهن کنه ... سر هر کی بیشتر والضالینشو بکشه و هر کی محکم تر بگه استغفرالله و اتوبه الیه ... سر هر کی بیشتر سجده شو کش بده ، هر کی نمازش دیرتر تموم بشه و هر کی دستاش موقع قنوت بازتر و بالاتر باشه ... سر هر کی بیشتر تسبیحشو بچرخونه و غلیظتر ذکر بگه ...
صبح و ظهر ، وقت نماز ، بابا نمازو اقامه میکرد و ما به صف مقتدی بودیم . بابا اول صف بعد یه ردیف سه نفره پشت سرش ، بعد ماما ، بعد من ... جمعمون کامل بود و من اون روزا ، در اوج ساده لوحی فکر میکردم مقتدی شدن به بابا ، یعنی اند اقتدا به خدا ... یعنی اند بندگی ، سرسپردگی ... جمعمون کامل بود و من فکر میکردم این وقتا چقدر چهره بابا نورانیه ... چقد برادرام با صلابتن وقتی یکصدا بلند و مستحکم میگن الله اکبر ... و چقدر شهاب زبون و بی اعتقاده ... چقدر چهره اش کریهه ... چقدر ظالمه ... چقدر بی خداست که از این جمع جداست ...
تا وقتی یه کم بزرگتر شدم و شیطنتام گل کرد و طبق رسم فضولی سعی کردم تو خلوت برادرام سرک بکشم و از مکنونات قلبیشون آگاه بشم ، این جمع ما کامل بود سوای از شهاب که شهاب بود و شهاب موند ...
بزرگتر که شدم ، درکم از اطرافم که بالاتر رفت ، دیگه والضالین کشیده داداشا اونقدرا میخکوبم نمیکرد و مفتخر نمیشدم ... بزرگتر که شدم ، دیگه فهمیدم نور متشعشع چهره بابا ، از شدت خدا خدا کردنش نیست ، بلکه اثر دیوارکوب سبز کمرنگیه که صبحها بجای چراغ اتاق روشنش میکردیم و زیر همون نور نماز میخوندیم . اینو روزی فهمیدم که اون روز صبح ، بر خلاف هر روز که اومدم چراغ اتاق محراب رو روشن کنم و سجاده بابا رو پهن ، دیدم چراغ روشن نشد ... همون روز چهره بابا هم نورانی نشد ...
دیگه دوست نداشتم پشت سر بابا و داداشا اقتدا کنم و با خدای خودم راز و نیاز کنم ... از کی ؟ ... از همونروزی که سعید ، بعد از نماز ظهر که ذکر میگفت ، بلند و شمرده شمرده ، پشت سر هم ذکر گفت یا ارحم الراحمین ، یا ستار العیوب ، یا کریم ، یا رحیم ... و بعد از اون سر زده پرید تو اتاق و نامه امین دهن کج رو از دستم کشید بیرون و پشت سرش هر چی بود نثارم کرد و یه دل سیر کتک ، بعدشم چارتا گذاشت روشو و تحویل شهید و حمید و بابا داد و اونا جای سوال و جواب ، چشم بسته حرفاشو قبول کردن و من رو طرد و حقیر ...
از همونروز که عاطی ترسید تک و تنها تو کوچه تنگ و باریک منتهی به مدرسه ، قبل از ورود ، نامه بده دست تورج دوست پسر جیگول زرگرش و با التماس از من که به پر دل و جراتی مشهور بودم ، خواست که همراهیش کنم و از شانس بدم ، همونوقت یکی از دوستای حمید ، منو و عاطی رو کنار یه پسر دید و رد و بدل شدن نامه ها ... اونروز نفهمیدم اون یکی پسر ته ریش داری که یقه لباسش رو تا ته بسته بود و بلوزشو همیشه رو شلوارش مینداخت و یکی دو باری تو همون کوچه تنگ و باریک موقع رد شدن از کنارم سعی کرده بود بهم تنه بزنه یا دست به باسنم بکشه ، دوست و رفیق جینگه حمیده و گزارش این صحنه رو با آب و تاب ، قبل از اینکه من به خونه برسم کف دست حمید گذاشته و آتیش حمید رو خوب سوزنده و پر هیزم کرده ... اونروز خوب یادمه که چطور وقتی داشتم لباسم رو عوض میکردم ، وقتی مانتومو از تنم خارج کردم ، وقتی شلوارم رو از پام کشیدم پایین ، چطوری در اتاق یه ضرب باز شد و حمید سر بزیر بر و بر زل زد به منه نیمه عریونو و انبردستی که دستش بود و وقت اومدن تو خونه دیدم داره باهاش موتور هزارشو تعمیر میکنه پرت کرد طرفم ، بطوریکه جای زخم و کبودی روی پام تا آخر عمرم موندگار بشه ...
همونروز نشستم دو دو تا چارتا کردم ... اگه میگی خدا ارحم الراحمینه ، تو که بنده شی چرا نیستی ؟ اگه میگی ستار العیوبه ، تو چرا کار کرده و نکرده منو تو بوق و کرنا میکنی ... چرا تهمت میزنی ، چرا ندیده غیب میگی ؟ چرا ؟ این چراها منو کشوند به کنج اتاق ... سجاده ام رو از خان پر برکت نماز جماعتشون بی بهره کردم و چپیدم تو کنج اتاق ... اگه خدا میخواد بخاطر اقتدا نکردنم به بابا ، یه منفی بهم بده و مثبتامو کم کنه ، اگه میخواد بخاطر ترک نماز جماعتم ، از صوابش کم کنه ، بذار بکنه . بذار اونم بشه یکی لنگه همونا که فکر میکنن تارک الصلات شدم . بذار بشه یکی لنگه اونا که فکر میکنن از سر تنبلی ، به خاطر اینکه هر چه زودتر سر و ته نمازم رو بهم میارم ، میچپم کنج اتاق ... باکی نیست .
از اون روز کاسه ام رو ازشون جدا کردم و جدا جدا از خدا طلب رحمت کردم ، از اون روز کمتر خوردم تا بیشتر گیر اونا بیاد ... از اونروز من خدای خودمو انتخاب کردم و اونا رو گذاشتم با خدای خودشون ... بذار خدای اونا درهای رحمتش رو بروم ببنده ، اشکالی نداره ... منم خدای خودم رو پیدا میکنم ، حتما خدای منم یه دری داره که بروی من باز کنه ... دیگه برام مهم نبود که پشت سرشون مستحبات بجا نیارم ، همونکه تو آینه وقتی مجذوب چهره خودم شدم ، وقتی دیدم خدا چه موهای قشنگی بهم داده ، وقتی تو چین و شکن موهای مواج بادمجونیم غرق شدم ، وقتی غرق شدم و از ته دل گفتم خدایا برای همه اینایی که بهم دادی شکرت ... اون میشه مستحبات ... وقتیکه تو راه مدرسه ، تصادف کردم و زیر چرخای سنگین ماشین ، فلج نشدم و استخونام خرد نشد ، دستامو بردم بالا و از ته دل خدا رو شکر کردم ، این شد برای من بجا آوردن مستحبات .
 
 
 
 
 
 
 
 
 

4
روزگار سخت و فرفره وار در حال گذر بود و من سخت تر از اون سعی میکردم « خودم » بمونم . دلم برای « خودم » میسوخت . همه میخواستن « خود » خودشون رو به من تحمیل کنن و من دلم برای « خود » خودم میسوخت .
گاهی از سر استیصال سعی میکردم « خودم » رو در آغوش بگیرم ، سرش رو به روی شونه ام بذارم و بهش دل داری بدم . بهش بگم : « بازم سعی کن ، تو از پسش بر میای ، اونا نمیتونن بر تلاش تو فائق بشن ، اونا نمیتونن تو رو از من بگیرن ، تو کودک درون منی ، تو نبض تپنده منی ، اونا نمیتونن با « خود » خواهیاشون تو رو از من جدا کنن ، تا وقتی این نبض تپنده در حال کوبشه ، قیومیت تو با منه ، هیشکی نمیتونه تو رو از من بگیره و تحت سیطره خودش بگیره » و اون موقع بود که « خودم » آهی میکشید و چشمای امیدوارش رو به من میدوخت و با چشماش التماس وار ازم میخواست همیشه کمکش کنم ، ازش حمایت کنم و مثل یه بچه نابالغ زیر سایه خودم داشته باشمش و نذارم به رنگ کسی دیگه دربیاد . وقتی آروم میشد ، بغلش میکردم و با وسواسی غریب ، مثل کودکی نحیف ، روی تخت میخوابوندمش و اینقدر براش از « خودم » میگفتم و بهش امیدواری میدادم تا خوابش ببره و تازه اونموقع با استحکام و جدیت تو چشای بسته اش زل میزدم و بهش قول میدادم تا همیشه دنیا بذارم خودش بمونه و « خود » کس دیگه ای برش غلبه نشه . سخت بود ، ولی ناممکن نبود .
گاهی تو این کشمکشهای « خودم » رو نگه داشتن ، میبریدم . اونوقتا که بازم به کارهای نکرده متهم میشدم ، اونوقتا که آماج تهمتهای این و اون قرار میگرفتم ، اونوقتا که برای رنگ خودم موندن ، رنگهای اونا رو به استهزاء میکشوندم و تازیانه تحقیرها و تهمتها و فشار کتکها رو بجون میخریدم ، ولی بازم یه نگاه به چشمای معصوم « خودم » منو تو کارم راسخ تر میکرد . اونوقتا بود که در جواب اون توهینها و تحقیرها و سرسختیها و کشمکشها ، بیشتر به « خودم » میچسبیدم و از ته دل خدا رو برای نگه داری « خودم » شکر میکردم . اونوقت سخت مینشستم با « خودم » تمرین میکردم تا همیشه قوی باشه . خوب درس میخوندم و سعی میکردم « خودم » رو خوب تربیت کنم . گاهی که زیادی فشار رو روی « خودم » احساس میکردم یاغی میشدم و تو قالب دخترکی شیطون میرفتم و با خباثت به « خودم » مرخصی میدادم تا با قوای بیشتری به جنگ اونا بره .
سخت بود ، خیلی سخت . خار حقارتی که از نگاه شهید بلند میشد ، استغفراللهی که از دهان بابا در میومد ، چشم غره های که از چشمهای دو رنگ حمید نصیبم میشد و کتکهایی که از دستهای بزرگ و پهن سعید به جسمم تازیانه میزد و پوزخندهایی که از جانب شهاب تو صورتم پخش میشد و من هیچوقت معنا و مفهومشون رو درک نمیکردم .
گاهی با پا درمیونی ماما قائله ختم به خیر میشد و گاهی با جانب داری ماما از اونا ، میفهمیدم که من تند رفتم و قدمی کوتاه تر بر میداشتم . تو این درگیریها و بزن و بکوبها و جنگهای بی پایان ، گاهی نصیبم هیچ بود و گاهی دور تر از هیچ ، حقارت ... گاهی هم برد با من بود ، مثل رفتنم به کلاسهای زبان ، مثل سماجتم در به سر نکردن چادر ، مثل یه مانتوی تقریبا دمده شده ولی زیبای خرید عید و پوشیدن قایمکیش وقت رفتن به کلاس زبان .
گاهی جوابش یه تو دهنی بود ، مثل لو رفتن جای لوازم آرایش دخترونه ام که شمارشون از سه تا رژ کم رنگ و یه کرم مرطوب کننده و یه تافت مو بالاتر نمیرفت . گاهی جوابش تهدیدهایی بود که هیچ وقت عملی نمیشد ، مثل شکستن قلم جفت پاهام در صورتیکه بازم با عاطی بگردم و مسیر مشترک مدرسه تا خونه رو باهاش قدم از قدم بر دارم . مثل کچل کردن موهام اگه باز دو تا شیویتش بیرون از مقنعه مونده بود .
گاهی حرفم به کرسی مینشست ، مثل راهیابیم به دانشگاه اونم تو رشته ای که پسرونه بود و شاید آرزوی هر چهارتا برادرم . گاهی دستیابی به این خواسته ها منو به عرش میرسوند ، مثل وقتایی که سعید دم دانشکده کشیکم رو میکشید و منو در حال خروج با بیست سی تا پسر ژیگول میدید و احساس حقارتی که یه عمر از چشاش به چشمای من القا میکرد و اون روز من از چشمام به چشماش متشعشعش میکردم . گاهی هم منو از عرش به فرش میکوبید و نا توان تر از جنین یه ماهه ، در مقابلشون باخت رو میپذیرفتم ، مثل جواب زورکی به بله عاقد سر سفره عقد به رضا ، پسر حاج آقا مقدم .
قدیما ، که تجربه ی کمتری داشتم از سختیهای « خودم » موندن ، فکر میکردم این بزرگترین و سخت ترین باخت من بوده ، تو ناتوانایی « خودم » رو نگه داشتن . ولی وقتی نامرادیهای زندگی ، سنگلاخایی که پاهای ناتوانم رو زخم میکرد ، کشمکشهایی که خونابه از زخمها راه می انداخت ، یه تو دهنی محکمتری به « خودم » میزد ، تازه میفهمیدم که باختهای سنگین تر و کمر شکن تری هم هست .
از سال دوم دانشگاه ، عاشق دلسوخته ای پیدا کرده بودم . پسری خود ساخته ، خوش برخورد ، خوش بر و رو ، از نظر اکثر هم دانشکده ایام ، همه چی تموم به اسم سامان . گاهی از سر شیطنت ، جواب نگاه های سوزنده اش رو با نگاهی سوزنده تر میدادم و گاهی از سر خود پسندی ، کم محلی میکردم . گاهی پا را فراتر از شیطنتهای همیشگی میذاشتم و توی کافی شاپ نزدیک دانشگاه ، جوابگوی تقاضای اون در گرفتن وقتم میشدم و جسورانه پا به محل قرار میذاشتم و پای درد دلها و نجواهای عاشقونه اش مینشستم و گاهی چشم روی احساسات پاکش میذاشتم و محل سگ هم بهش نمیذاشتم . گاهی با برقی تو چشمای شیطونم ازش میخواستم تو تحقیق سختی که استاد ازم خواسته کمکم کنه ، گاهی در مقابل درخواستش برای قرض گرفتن جزوه هام سماجت میکردم و گستاخانه یه کلام میگفتم : نه .
به مرور و در طی دو سالی که از درسم مونده بود ، کم کمک راههای کوچیکی رو به قلبم باز میدیدم ، نهرهایی که بی جون و کم عمق تا دهلیز چپ قلبم میرفت و بعد با فشار خون تو رگهام راه میگرفت و تو سرمای زمستون گرمم میکرد و تو گرمای تابستون دستامو سرد . یواش یواش به این نتیجه میرسیدم که منم میتونم عاشق بشم ، منم میتونم بخوام و انتخاب کنم ، منم میتونم با خواست « خودم » سرنوشتم رو به دست بگیرم و قدم در راه آینده و نیمه دوم زندگیم بذارم .
اونوقتها بود که به درخواستهای سامان برای گشت کوچیکی زیر درختای پارک جمشیدیه ، تو هوای خنک بهاری ، روی خوش نشون میدادم و وقتی یادم میومد که این دختر حاج منصور افراست که داره شونه به شونه یه پسر غریبه توی پاک قدم میزنه ، وقتی چشمای سرخ از عصبانیت شهید جلو چشمم رژه میرفت ، وقتی طعنه ها و داد و بیداد های حمید رو به خاطر نیم ساعت دیرتر رسیدنم به خونه ولو به خاطر طول کشیدن جلسه امتحان ، به یاد می آوردم ، وقتی رگ برجسته گردن سعید از زور غیرت جلو چشمم میکوبید ، خوشحالی عمیقی رو زیر پوست بدنم حس میکردم که مور مورم میکرد و لبخند رو به لبهای قلوه ایم مینشوند . اون وقتها بود که جسارتم رو از حد فراتر میذاشتم و نیم نگاهی با دریدگی به چهره ملتهب سامان می انداختم و عزم میکردم تا در مورد آینده ای مشترک در کنار اون فکر کنم .
 
 سامان خیلی از خوبها رو در کنار هم داشت . چهره ای جوان پسند ، وضع مالی خوب ، تیپ جدید و مطابق با ذوق دخترونه من ، رفتاری آقا منشانه و متین ، مهربون توام با احساس احترامی که همیشه بدنبالش بودم . در تمام اوقاتی که با او در حال بحث یا صحبت بودم ، هیچ وقت سعی نمیکرد عقیده خودش رو به من تحمیل کنه و این برای منی که در تمام طول عمرم همه اطرافیان به نوعی سعی داشتن عقاید خودشون رو بهم بچپونن ، ارزش خیلی زیادی داشت .
روز به روز تفاوتهای فاحش میون سامان و برادرام ، منو در نزدیک شدن به سامان ترغیب میکرد . کم کم مجاب میشدم که سامان میتونه نیمه گمشده و تکمیل کننده من باشه .
من دلم میخواست زندگی رو از دریچه ی سادگیها ببینم . زندگی پیچیده نمیخواستم . دلم لک میزد برای یه نگاه شفاف که تا اعماق دل آدم رو نشون بده . یه نگاه که زیر بم شخصیت آدم توش پیدا باشه . از نگاه غوطه ور تو چشمای امثال حمید متنفر بودم . خشونت نگاه شهید ، رعب آور بود . توی نی نی چشمای سعید هیچ خطی خوندنی نبود . دلم یه خط ننوشته میخواست که از توش یه کتاب مطلب بشه استخراج کرد . محبت ، سادگی ، عشق ، متانت ، حجب و حیا ، ایمان به خیلی چیزا علاوه بر خدا .
یه نگاه که به چشمای میشی سامان می نداختم ، داد میزد که از سادگی بیچارست . من عاشق همین سادگیها بودم . زل که میزدم تو آینه چشماش ، یه وجدان راحت توش خوابیده بود ، من با همین وجدان راحت ، آرامش پیدا میکردم . چشم که میچرخوند رو جزء جزء اعضای صورتم ، عشق و محبت رو ساتع میکرد و وجودم رو داغ ، من کشته مرده همین محبتای خالصانه بودم . یه رگ بیحیایی که زیر پوستم میزد ، تشخیص حجب و حیای ذاتی تو چشماش برام نانوشته خوندنی بود ، عاشق همین حجب و حیا به زبون نیاوردنیش بودم .
گاهی دلم میخواست ، خیلی دخترونه ، خودمو به سامان نزدیک تر کنم . اما در کمال تعجب ، با اینکه به ظاهر از خانواده ای اپن مایند و بی تعصب بودن ، این دوری کردنای سامان ، منو تو بهت میکشوند . سامان به من نزدیک بود ، با من صمیمی بود . من رو تو میگفت ، راحت درد و دل میکرد ، به حجابم گیر نمیداد ، ولی عجبا که تعصبی بود . این تعصب اصلا با اون چیزی که به اسم تعصب از اطرافیانم تا اون سن دیده بودم ، زمین تا آسمون توفیر داشت . این که تو دانشکده زیاد پا پیم نمیشد و حد خودش رو نگه میداشت ، ولی دورا دور هوامو داشت و احیانا اگه پسری نزدیکم میشد مثل آوار رو سرش خراب میشد ، حالتی از تعصبی شیرین رو برام تداعی میکرد .
این که به آرایش و موهام گیر نمیداد ولی از صدای بلند خنده هام تو محیط دانشگاه ایراد میگرفت ، بهم حس خوبی میداد . اینکه راحت بود باهام و منو راحت تو ماشینش سوار میکرد و به گل گشت میبرد ولی هیچوقت سعی نمیکرد دستمو بگیره یا خودشو بهم بچسبونه ، برام شیرین بود و اینکه تو میدون انقلاب تو شلوغ پلوغی پیاده رو وقت کتاب خریدنا ، دستشو حمایت گر پشت کمرم میذاشت و منو از وسط جمعیت بدون برخورد با بدنی خبیث رد میکرد ، ولی بمحض رسیدن به خلوتی پاساژ ، فاصله مینداخت بینمون ، نجابتشو برخم میکشید . تظاهر نداشت ، تعصبش کور نبود ، قبول تعصبش سخت نبود ، گوش کردن به حرفاش زور نبود ، به خرج گرفتن توصیه هاش اجباری نبود و عجیب متنانتش ، تعصبش و نصایحش به دلم چنگ میزد و منو پله پله به آسمون نزدیک تر میکرد .
سامان جوون برازنده ای از یه خانواده کم جمعیت و تحصیل کرده بود . پدر و مادرش ، هر دو از تحصیلات عالیه برخوردار بودن . فکر داشتن پدر شوهر و مادر شوهر فرهنگی و تحصیل کرده ، ذوقی بی حد رو زیر پوست تنم جریان می انداخت . زندگی متعادل و پدر و مادر روشن فکر که انتخاب شریک روزهای آینده رو تمام و کمال به خود سامان واگذار کرده بودن . انسانهای عادی با افکاری عادیتر . خانواده ای گرم و پر شور که بزرگترین گناه نابخشودنیشون ، غیبت یکی از اعضای خانواده سر میز نهار یا شام بود و مهمترین مشغله ذهنیشون ، روز تولد اعضای خانواده و هدیه ای که باید باب میل و طبع همدیگه انتخاب میکردن .
اساسی ترین تفاوت خانوادگی میون ما و خانواده اونا ، مسافرتهای دسته جمعی افراد خانواده با هم بود . اینکه هیچوقت بدون هم جایی نمیرفتن . تا جایی که یادم میاد توصیه های بزرگان دینی ما ، همین نکات به ظاهر کوچیک بود که تو خانواده عادی اونا بشدت بهش پایبند بودن و توی خانواده به ظاهر مذهبی ما ، بشدت ازش گریزون . دروغ بین اعضای خانواده کوچیکترین جایگاهی نداشت حتی به مصلحت . در صورتیکه نگاه ما به هم پر از دروغ و ریا بود .
اونچه بشدت منو متحیر میکرد و اوج این تفاوتها رو برخم میکشید ، رفتار خونسردانه و به دور از تعصبات خشک سامان در مقابل خواهرش سارا بود . سارا مدتی بود که با پسری از دانشکده خودشون آشنا شده بود . خیلی راحت این آشنایی رو به خانواده کشید و اونو به جمع خانوادگی راه داد . چیزی که حتی فکر به اون موهای بدن منو سیخ میکرد . وقتی در این خصوص از سامان پرسیدم و خواستم ببینم آیا غیرتی هم میشه یا نه ، خیلی ریلکس جوابم رو داد و گفت : « سارا دختر بالغیه و از شعور برخورداره . میتونه فکر کنه و بد و از خوب تشخیص بده . دختر خوب و مقیدیه . اهل جلف بازی و سبکسری نیست و حد و حدود خودش رو خوب میدونه ، اینکه از من خواسته با اون پسر آشنا بشم ، همین دلیل خوبیه که نشون دهنده شعور بالاشه . حتما با اینکار سعی داره اون پسر رو محک بزنه و در موردش جدی فکر کنه . من وظیفه دارم بعنوان برادر بزرگترش راه و چاه رو نشونش بدم و از تجربیاتم برای بهتر شناختن جماعتی با جنس مخالف بهش کمک کنم . چرا الکی با تعصبات مغرضانه راه شناخت رو بروی خواهر خودم ببندم و اونو دچار سردرگمی کنم ؟ »
یه سال زمستون یادمه ، وقتی برای انتخاب واحد دم پنجره یکی از کلاسا برگه های انتخاب واحد رو توزیع میکردن ، خودمو کشون کشون ، کشیدم سمت پنجره ، از بین جمعیت متراکم دست بردم تو حفاظ پنجره فرم انتخاب واحدمو بگیرم . عجیب بود این دانشگاه ما که هر ترم یه مدلی فرم انتخاب واحد توزیع میکردن ، یه بار با شناسنامه ، یه بار با کارت دانشجویی ، یه بار هم همینطوری به هر ننه قمری فرم انتخاب واحد رو تحویل میدادن . اون ترم هم قرعه افتاده بود به شناسنامه . دست که از حفاظ بیرون آوردم شناسنامه با فرم انتخاب واحدم با هم از دستم سرازیر شد تو راهرو کنار پنجره و از گل و شل بارون شب قبل حسابی کثیف و گلی شد . آهم دراومد . برگه زیاد کثیف نشده بود ولی شناسنامه ام ، همون لحظه که دست بردم بکشمش بالا ، زیر پاهای جمعیت متراکم پشت پنجره موند و کثیف تر و ناخوانا تر شد .
سه چهار روزی با همین شناسنامه کر و کثیف سر کردم و هر کار کردم تمیزترش کنم ، جوهرش پخشتر شد و بدتر . یه روز به سرم زد برم ثبت احوال تعویضش کنم . کنار دانشگاه تو کوچه پشتی ، یه شعبه ثبت احوال بود . از قضا یکی از پسرای کلاس هم اونجا شاغل بود . بین کلاسا تو یه فرصت مناسب ازش درمورد تعویض شناسنامه سوال کردم و توضیح داد و گفت میتونم روز یکشنبه برم تا بدون مشکل برام شناسنامه مو تعویض کنه .
اون روز یکشنبه که رفتم اونجا ، بعد از انجام کارای تعویض شناسنامه ، همون پسر هم کلاسیم ، باهام همراه شد تا با هم به سر کلاسامون برگردیم . تو یه لحظه که از کوچه پشتی دانشکده ، از روی جوی آب توی پیاده رو خلوت اون کوچه پریدم ، پام رو گل خیس سر خورد و نزدیک بود با کله بخورم زمین ، آقای ناصری ، هم کلاسیم که جلوتر از خودم بود با صدای آخم برگشت و تو یه لحظه منو تو بغل گرفت که از افتادنم جلوگیری کنه . همون لحظه که هنوز دست آقای ناصری دور کمرم حلقه بود ، چشمام توی چشمای سامان قفل شد ، زبونم بند اومد و کنترلم رو از دست دادم و با دست پاچگی از آقای ناصری کناره گرفتم .
هر کی تو اون لحظه این صحنه رو دیده بود ، صد در صد فکرش به خطا میرفت . خلوتی کوچه و کم عابر بودنش ، تنهایی منو و ناصری ، هم کلاس بودنمون ، و اینکه اصلا من تو اون کوچه چی میخواستم ، جای شک زیادی برای ببیننده اون صحنه درست میکرد . خبر لب گزیده مو و رنگ پریده ام رو داشتم ، سامان میتونست خیلی راحت به قضاوت بشینه و اونچه هرکسی میتونست به ذهنش راه بده ، راه بده .
نه اون روز نه روزهای دیگه ، سامان به خاطر صحنه ای که دیده بود از من توضیح نخواست . ناچار تو یه فرصت مناسب خودم براش توضیح دادم . سامان خیلی راحت تو چشام زل زد و گفت : « مگه همیشه خورشید وسط آسمونه ؟ » از حرفش چیزی دستگیرم نشد استفهام آمیز نگاش کردم . منظورش چی بود ؟ خودش برام توضیح داد : « یه لحظه وسط ظهر سر از پنجره بیرون میکنی میبینی خورشید وسط آسمونه . ولی مگه از اول هم همونجا بوده ؟ مگه بازم اونجا میمونه ؟ مگه دیدن خورشید وسط آسمون به این معنیه که همیشه جای خورشید وسط آسمونه ؟ شاید دلیل داشته باشه ، شاید زمین میچرخه و خورشید رو وسط روز تو دل آسمون نشون میده ، نباید اینقد سطحی فکر کرد که همیشه جای خورشید وسط آسمونه . همیشه هم نمیشه به اون چیزی که چشم میبینه اعتماد کرد . هیچوقت خدا دیده نمیشه ، ولی میتونی با اطمنیان وجود خدا رو منکر بشی ؟ فقط به این دلیل که با چشم نمیشه دیدش ؟ همیشه آسمون پیداست ، ولی تاحالا فکر کردی که چیزی به اسم آسمون اون بالاها وجود نداره و این وسعت محدود دید ماست که آسمون رو به چشم ما آسمون نشون میده ؟ میتونی با اطمینان بگی من آسمون رو میبینم پس هست ؟ چرا باید اونچه که نمیبینیم رو به کل منکر بشیم و با چه جراتی اونچه که محدوده کوچیک چشم ما میبینه باید مطمئن بشیم همونجوری وجود داره که ما میبینیم ؟ »
همین عقاید بود که منو بیشتر و بیشتر به سمت سامان میکشوند و در عوض از خانواده خودم دورم میکرد . هیچوقت حتی شهاب با اینکه از نظر فکری با بقیه افراد خانواده ام هم مرام نبود ، افقی به این وسیعی رو به چشمان من باز نمیکرد . واقعا چرا ؟ این چرا از اون چراهایی بود که تا ابد الدهر هم نمیتونم به جوابش برسم . چرا دختری مثل من با وجود داشتن 4 برادر بزرگتر از خودم ، نباید هیچوقت سایه ای جز خشونت رو از اونا بر سرم داشته باشم ، چرا این برادرها ، هیچوقت نتونستن چتری باشن حمایتگر ، چرا همیشه باید نقششون تو زندگی من نقش یه پتک باشه برای سرکوب کردن خواسته ها و امیال دخترانه من ؟ چرا نمیتونستن خوب بودن رو در قالب کلماتی ساده به خوردم بدن ؟ چرا باید همیشه با جبر و خشونت ، عقاید خودشون رو بهم تحمیل کنن ، نه با استدلال و با توجیح ؟
سامان از یه خانواده باز اجتماعی بود . محاسن بلند نداشت ، انگشتر عقیق نداشت ، باباش حاج نرفته بود . پسر حاجی نبود . مادر خواهر محجبه نداشت ولی همون مامان به ظاهر بی حجاب ، تموم رجب تا رمضون رو روزه میگرفت . نماز میخوند . کلی شاگرد خصوصی داشت که همگی از خانواده های کم وسعی بودن و بدون چشم داشت به پول این کلاسای خصوصی درسشون میداد . سامان همیشه میگفت : « مامان ، بابای من از پاک ترینهای روزگارن » چرا من با این درجه از اطمینان نمیتونستم بگم اون شخصیتهای پیچیده شده تو ظواهر پر فریب ، خانواده من و از پاکترینهای روزگارن ؟

 

 

 

 

قدیما ، خیلی راحت تر با اطرافم ارتباط برقرار میکردم . خیلی راحت دوست پیدا میکردم . دبستان ، راهنمایی ، دبیرستان ، همیشه دوستایی بودن که به خاطر اخلاق خاصم ، دوره ام میکردن و خیلی خوب تو همون محیط محدود به چهاردیواری مدرسه با هم اخت میشدیم و رفاقت میکردیم . ولی بعدها که پا به محیط بزرگ و بی در و پیکر دانشگاه گذاشتم ، اوج رفاقتهام ، نزول کرد . دایره دورم تنگ تر و تنگتر شد ، وسعت رفاقتم به همون اندازه که عمیقتر و گسترده تر شد ، به همون اندازه هم کم تعداد تر . تا اونجا که به جز یکی دو تا از بچه های دوران دبیرستان که اون موقع ها هم زیاد باهاشون صمیمی و جیک تو جیک نبودم ، کسی دیگه ای دور و برم حلقه نمیزد . نمیدونم چرا ... ملاک من برای دوستیها عوض شده بود یا عمق دوستیها اون روزها کلا سطحی تر شده بود ؟! ولی با این همه ، بجز سامان که سعی کرد و تونست به خلوت من راه پیدا کنه ، سه چهار تا دوست جدید ، بیشتر نتونستم برای خودم دست و پا کنم .
نمیدونم ، شاید هم همیشه این ترس با من بود که بلاهایی که تو دوران دوستیهام با عاطی و ندا و نرگس و لیلا به سرم اومد و شخصیتی که گاه و بیگاه جلوی اونها ازم خورد میشد ، بواسطه رفتارهای غلط و افراط گونه خانواده ام ، بازم تو محیطی و شرایطی سخت تر و حساس تر از دبیرستان و راهنمایی برام بوجود بیاد و فقط صرف دوری از احساس حقارتی که از این برخوردها به قلب و روحم چنگ مینداخت ، سعی میکردم دایره دور خودم رو تنگتر و تنگتر کنم ... دقیق نمیدونم ولی یه حسی ، مابین این حواس ، باعث میشد تو دوران پر فروغ و پر شیطنت دانشجویی ، دایره دور من ، محدود بشه به چهار پنج تا دختر و یه پسر ...
بینابین این حلقه جدید ، مینا ، دوست دوران دبیرستانم ، تونسته بود بیشتر از اون دوران بهم نزدیک بشه . مینا یکسال و نیم بعد از من تو همون رشته ، پا گذاشت توی همون دانشکده . به واسطه اخلاق منحصر به فردش ، که یه جور خود احمق پنداری بود ، همیشه مورد توجه ام قرار میگرفت . شخصیتی که در کمال رندی ، به شدت احمق جلوه میکرد . این خود احمق پنداریهای مینا ، گاهی سوتیهای با نمکی ازش برام به یادگار میذاشت . خاطراتی که پر رنگ و با سماجت تو مغزم موندگار میشد ... دست و پا چلفتی بازیهایی که همگی از روی حساب و کتاب و برنامه ریزی شده بودن ، خل بازیهایی که همگی سیاستی ظریف تو خودشون نهفته بودن ... احمق بازیهایی که نشون از یه سیستم پیشرفته مدیریتی داشتن ...
اخلاق مینا ، تاثیر خاصی رو روند شخصیت پذیری من نداشت ، ولی خوب ، خوبیش این بود که تجربه ای به تجربه هام اضافه میکرد . این که هر کی احمق به نظر رسید ، لزوما احمق نیست . برام جالب بود ... اینکه ادم از خیلی چیزا سر در بیاره ولی هم زمان خودش رو به خریت بزنه و با همین شیوه ، کار خودشو راه بندازه ... اینکه عقب عقب راه بری و صاف بیفتی تو بغل دانشجوی پسری که از اول ترم چشمتو گرفته ، باهم پرت بشین روی زمین ، یه دور تو چمنا غلت بخوری ، بعد خیلی خر مابانه بلند شی ، یه ژست احمقانه دست و پاچلفتی به خودت بگیری و به جای معذرت خواهی و سرخ و سفید شدن دست بذاری جلو دهنت و زل بزنی تو چشای پسر نگون بخت و بگی : « وای ، حالا چی میشه ؟! » و دقیقا دو روز بعد از همون وای حالا چی میشه احمقانه ، مخ پسر مورد علاقه ات رو زده باشی و یکی دوبار هم کشونده باشیش سر قرار ... اینکه از پس ساده ترین کار یه آدم بالغ که همون راه رفتنه بر نیای ولی سر کلاس سخت گیر ترین استاد دانشکده ، سر یکی از سخت ترین درسها ، بزرگترین تقلبیها رو در کمال آرامش و بدون دست و پا گم کردن مرتکب بشی و توی درسی که کلامی ازش حالیت نیست ، یه بیست خوشکل تو کارنامه ات بنشونی . کاری که من با تموم دل و جراتم و با داشتن سر به این نترسی ، حتی فکرش هم موهای بدنم رو سیخ میکرد .
به جز مینا ، نازی با جلفگریهای افراط گونه اش توجه ام رو به خودش جلب میکرد ... دختری که از نقص عضوش خوب برای توجیح فساد اخلاقیش استفاده میکرد ... قیافه خوب ، پای لنگ ... همیشه منو یاد این ضرب المثل می انداخت : « خدا خر و دید و شاخش نداد » . نازی از اون دسته از آدمهایی بود که اصلا راهی به حلقه دور من پیدا نکرد ، ولی عجیب گه گاه وسط حلقه زندگیم ، رد پای یکی در میون پای سالم و ناسالمش رو دیدم و آهم دراومد .
نازی مظلوم نبود ، ولی مظلوم نمایی رو خوب بعنوان یه وسیله بکار میبرد . وقتی از جلو حراست دانشگاه رد میشد و خانوم حراستیِ جلو در ، در حال برانداز کردن تیپ و سر و وضعش ، از شلوار جینش ایراد میگرفت ، همین مظلوم نمایی به کمکش میومد که : « خانوم صبا ، اگه شلوارمو بزنم بالا ... پای چلاغمو ببینی ، زیر زانومو که بر اثر تصادف استخونش زده بیرون و زیر شلوار پارچه ای اذیتم میکنه و نمیذاره بشینم سر نیمکت ، خودت بهم حق میدی که به جای شلوار پارچه ای جین بپوشم » و به این ترتیب ، جین پوشیدنش توی محیط بسته دانشگاه ما ، با اون همه ایرادگیریهای سفت و سخت حراستی ، توجیح میشد . یا وقتی شب و نصف شب ، علیرضا ، دوست پسر لجن تر از خودش ، از خونه اش با یه تیپا شوتش میکرد بیرون ، و اون مجبور میشد تموم ساعتهای دو نصف شب تا هشت صبح رو روی نیمکت کنار دانشگاه به سر ببره و گشت شبانگاهی جلوشو بگیره ، خیلی راحت بگه : « بارم سنگین بود ... با این وضعیت پام ... یکی از دوستای بابام که داشت میرفت شمال ، منو نصف شب رسوند اینجا و رفت » اگه کثافتکاریها و لجن بازیهای اونو ، با چشم ندیده بودم ، امکان نداشت از موضع تدافعی پشت سرش دربیام و یه مدافع حق به جانب تا آخر عمر براش نمونم . بهرحال ، نازی هم جزو اون دسته ای بود که ناخواسته ، گاه و بیگاه سر از محیط پیچیده به دور من در می آورد . هرچند تاثیر پذیر روی شخصیت من نبود ... ولی ... روی زندگیم نمیتونم بگم تاثیر نداشت .
هستی ؛ دختر ساده لوحی که خودش رو زرنگ تر از اون میدونست که بخواد رو دست بخوره . از روز اول دانشگاه ، شخصیت به ظاهر تزلزل ناپذیرش ، اونو جزو یکی از حلقه های محیط من قرار داد ... یه دختر خودساخته و مستقل ، خودرای ، متین ، ایستاده و به ظاهر تزلزل ناپذیر دقیقا مثل قد و بالای بلند و سیخش ... اویل سفت و سخت دوست داشتم پا بذارم جای پاش و راست قامتی و ایستادگی و خودرایی و استقلال رو مثل ارثی ارزشمند از پدر رسیده ، برای خودم حفظ کنم ...
هستی با خاله اش زندگی میکرد . یه خاله مجرد که توی یه دبیرستان دبیر بود . عاشق سینه چاک محسن پسر عموی مادرش بود که از قضا توی همون دبیرستانی که خاله اش تدریس میکرد ، اونم تدریس داشت ، فارغ التحصیل علوم دینی و قرآنی بود و دانشجوی حقوق ... از روز اولی که هستی رو شناختم ، یا ذکر محسن رو لبش بود ، یا خیال محسن تو ذهنش ، یا سایه محسن در کنارش ... هر جا قراری بود ، گردشی ، کوه پیمایی که گه گاهی با دوستان جیم میزدیم و میرفتیم ... محسن هم پای ثابت این گردشها و دوش به دوش هستی بود . کمتر هستی تو خیالم بی محسن میومد ... روز به روز علاقه اون به محسن ، خانه برانداز تر میشد ... هیچوقت محسن به هستی ابراز عشق نکرده بود ، ولی ، خوب ، رفتار و حرکات محسن چیزی جز یه عشق آتشین دوطرفه میون این دو رو نشون نمیداد ... خوب یادمه از سال سوم ، هستی که جون به سر بلاتکلیفی از طرف محسن شده بود ، به انحاء مختلف سعی کرد عشق آتشین خودش رو به اون نشون بده . تولد محسن ، همه ما باید به زور هستی هم که شده ، از خرج و مخارجمون میزدیم و کادویی در شان آقا براش تهیه میکردیم ... روز معلم به همین ترتیب ، روز دانشجو ایضا ، روز مرد یه جور دیگه ... خلاصه اش اینکه نه تنها از طریق خودش باید این عشق رو به ثبوت میرسوند ، که از طریق دوستای نزدیکش هم به همچنین ... این تلاشای هستی برامون خالی از لطف و مزاح هم نبود . آخرای سال سوم ، سرانجام این خودسوزی در منجلاب بلاتکلیفی هستی ، باعث شد رک و راست بپره توی صورت محسن و اعتراف به این عشق افلاطونی ... ای داد و بیداد از عکس العمل محسن ... هنوزم که یادم میاد چطور هستی خوار و خفیف این اعتراف تکون دهنده خودش شد ، بازم موهای بدنم سیخ میشه و جواب محسن که : « تو دختر دختر عموی منی و میمونی نه بیشتر نه کمتر » ولی خوب شخصیت به ظاهر خودساخته و سرسخت هستی ، چیزی نبود که با یه اعتراف به دوست نداشتن و عاشق نبودن محسن پا پس بکشه و تازه افتاد توی یه لاین دیگه ... از ابتدای سال چهارم ... هر روز هر روز ، به ضرب و اجبار و شماتت هستی ، منو ، مینا و آنی مجبور بودیم جور کش تنهایی هستی بشیم و هر روز یه جا برای فال گیری و کف خونی و دعا نویسی که شاید ، شاید شیطون آنتی عشق محسن ، توسط یکی از این سحر و جادوها ، خنثی بشه و محسن رو پاک و منزه برگردونه به آغوش عاشقانه هستی .
یکی از خاطره انگیز ترین دوره ها از دوران دانشجویی ما ، همین هلک و پلک افتادنای احمقانه ، به دنبال شخصیتی به ظاهر قوی و البته برعکس ، کاملا متزلزل هستی ، دنبال دعا و جادو بود . هر روز یه فال نویس ، هر روز یه خواب امام دیده ، هر روز یه مرده زنده شده ، هر روز یه باطل السحر جدید . خنده دار ترین و غم انگیز ترینشون ، همون اخرینشون بود ... مردی ادعا میکرد مرده بوده و خواب امام زمان رو دیده و وقتی از حالت مرگ به دنیا برگشته ، توانایی شفا دادن به مریض صعب العلاج و ناعلاج و باطل کردن سحر رو پیدا کرده .
خوب یادمه ... اون ترم قرار بود حجاب برتر توی دانشگاه ما اجرا بشه ، آخر ترمی به همه گیر داده بودن از ترم آینده باید با حجاب برتر حاضر بشیم سر کلاسا . همه در تکاپوی قواره خریدن و چادر دوختن بودیم و هستی ... در تکاپوی پول جور کردن برای این باطل السحر گرون قیمت از آقای از گور برخاسته ... به ضرب و زور و توپ و تشر هستی ، من و آنی ، پول چادرهامونو بی کم و کاست تحویل هستی خانم دادیم و راه افتادیم دنبالش برای خرید باطل السحر .
از خم و پیچ کوچه های پر بن بست راه آهن ، منتهی به ری ، گذشتیم تا رسیدیم به خونه آقای از گور برخاسته . تو نظر اول ، آقای از گور برخاسته خواب امام دیده ، تو چشم آنی زل زد و گفت در ورودی پله های پشت بام شما رو بستن ، میتونم یه باطل السحر بدم بهت ، در ورودی پله های پشت بومت رو باز کنی و از شر کسایی که نمیخوان برسی بالا و افق رو ببینی و راهتو پیدا کنی ، راحت بشی ، هدیه اش هم صد تومنه ... چشام چارتا شد . هینی کشیدم که توجه اش به من جلب شد ، نطقش باز شد که بختت رو بستن ، شوهر نمیکنی ، اگرم شوهر کردی بچه دار نمیشی ، راهش باز کردن و بستن کفن مرده است . آب غسل مرده باید بریزی رو سرت و سحرشونو باطل کنی . خدا رو شکر بجز مورد شخصیت خودرایی و استقلال طلبی هستی ، هیچ نکته قابل توجهی تو شخصیت اون منو جلب نمیکرد ... خرافاتی نبودم ... زیر سبیلی رد کردم تا به وقتش ...

 

 

 

 

آنی یه سقلمه به پهلوم زد که : « خره بیا ما هم بخریم شاید فرجی شد » گفتم : « برو بابا ، حالت خوش نیست . این همه خواستگار دادم ، خودم نمیخوام شوهر کنم . تازه سامان که برام میمیره . خودم نمیخوام الان دست و بالم رو ببندم . » آنی یه نگاه بهم انداخت ، تا ته دلهره هامو خوند . سرشو به گوشم نزدیک تر کرد : « نه که بابات و اون دادشای لندهورت در خونه رو بروش چارطاق باز میکنن ؟ حالا بذار ببینیم با هستی چه میکنه ، باطل السحرش جواب میده ؟ اگه محسن اومد گرفتش ، اونوقت منو و تو هم میخریم شاید فرجی شد . » پوزخندی زدم و رومو برگردوندم صاف تو چشای آقای از گور برخاسته .
یه مشتی کاغذ مچاله شده از پر شالش باز کرد . ریخت روی میز جلوش ، گفت : « شخص مورد نظر شما رو عناصر چارگانه حیات احاطه کردن . اسیره چارعنصره . باید هر چارتاشو باطل کنی . کارت یه خورده سخته ، ولی اول باید دلتو یکی کنی ، قلبتو صاف کنی ، تمرکز کن و شروع کن از امروز تا چل روز دیگه بشمار برمیگرده طرفت . اولی آبیه باید بریزی توی یه چیز مایع چل قول والله بخونی فوت کنی توش یه شب بذاری بمونه ، آب مونده اش رو بدی بخوردش ... دومی بادیه چل تا کاغذ میدم بت . چل قول والله میخونی روشون . هر کدوم رو جدا جدا میبندی به یه درختی سر راهش تا باد با خودش ببره . سومی خاکیه . چارتا مسیر مورد ترددش رو انتخاب میکنی هر کدوم رو چال میکنی زیر زمین تو یه مسیر . چهارمی آتیشیه . چهارتا فانوس نسوخته میخری . این چارتا کاغذ رو میخیسونی تو روغن مورچه ، فیتیله میکنی چهارتا چارشنبه دم غروب میذاری تو هوای آزاد بسوزه . بعد چل روز جوابشو میبینی . هدیه اش پونصد تومنه » خلاصه اش اینکه پونصد هزار تومن پول بیزبون اون روز هستی بی کم و کسر بی چک و چونه گذاشت رومیز آقای از گور برخاسته و راهی شدیم .
هر چی گفتم هستی اقلا چک و چونه ای . گفت : « بت گفته باشم ، شنیدی که چی گفت ، گفت دلتو صاف کن . شما هم اگه از پولایی که بهم دادین ناراضی هستین بگین ، برم گدایی کنم هم پولتونو میدم نه که دل چرک باشین نشه . » اخم کردم ، دستشو محکم چسبیدم : « هستی من به گور بابام بخندم اگه ناراضی باشم . همه دار و ندارم مال تو ، من با اصل این کار مخالفم . » ولی هستی اعتقاد داشت .
کار اون روزامون خوب دراومده بود که شد خاطره ای بس شیرین و بیاد ماندنی که تو خودش غم بزرگی رو هم به دوش میکشید . منو آنی و مینا و هستی راه افتادیم تو کوچه و خیابون دنبال اجرای برنامه سخت باطل السحر . همونروز آبیه رو انداختیم تو یه تنگ شربت چل قول والله سرش خوندیم و فوت کردیم و گذاشتیم تو یخچال خونه خاله هستی که شب به یه طریقی محسن خان بیاد ، بده به خوردش . بادیها رو از سر بلوار مدرسه ای که خاله اش توش تدریس میکرد تا ته بلوار بستیم به شاخه های درخت . خاکیها رو یه دونشون رو چال کردیم دم در خونه محسن اینا . یکیشون رو دم در مدرسه . یکیشون رو توی حیاط مدرسه دم در ورودی معلما به دفتر . یه قاشق باهامون برده بودیم و با قاشق زمین رو چال میکردیم و اینقدر میخندیدیم تا کاغذ رو چال کنیم . یکیشم دم در ورودی خونه خاله هستی که محسن هر روز حتما میومد اونجا یه سر بزنه . آخرشم آتیشیه رو فیتیله کردیم با روغن مورچه و چارتا چهارشنبه دم غروب هستی داد دم آتیش فانوسا . هر روز ، هر روز برنامه مون این بود : هستی چی شد ؟ محسن کاری کرد ؟ خلاصه اش به چل روز نکشید روز سی و هفتم یا هشتم بود که یه بعد از ظهر محسن اومد در خونه خاله هستی ، کارت عروسیش با یکی از معلمای همکارشو تحویل هستی مادر مرده داد . اینم از آخر و عاقبت باطل السحر هستی بیچاره . آخر و عاقبت هستی بیچاره به همین جا ختم نشد اون دیگه عاقبتش نور الانور بود .

 

 

 

 

آنی دوست جون در بدن من بود . حلقه دور قلبم . دوستی منو آنی دنیایی بود . از روز اول دانشگاه ، من و آنی رفیق فابریک شدیم . آنی یه خونه درندشت داشت ، ارثیه بابا بزرگش . طبقه پایین خونشون ، یه حیاط بزرگ بود و چند تا اتاق تو در تو . از بغل در حیاط یه پله میخورد به طبقه بالا ، اون بالا هم ، پر از اتاقای تو در تو ، مدل مدرسه ای ساز ، دور ساخت . در هر کدوم این اتاقا مال یه خانواده بود . یکی مال عمو بزرگه اش که اونجا ساکن نبود و فقط پسر مجردش اونجا بود . یکی دیگه اش مال اون یکی پسر عموش که متاهل بود و بازنش زندگی میکرد . یکی دیگه اش هم ، مال پسر اون یکی عموش که با زن و بچه اش زندگی میکرد . ساکنین بالا کاری به طبقه پایین که در کل در اختیار آنی بود نداشتن و همین عامل باعث شده بود خونه آنی تبدیل بشه به یه پاتوق دانشجویی . یه خونه تیمی .
اوایل جرات نداشتم باهاش برم خونه اش . نه که جای بدی باشه ، نه از ترس خانواده ام . ولی کم کم که آنی با وضعیت بغرنج خانواده من آشنا شد و پای درد و دلام نشست ، راحت تر باهاش رفت و آمد میکردم . مشکلی از بابت اجازه نداشتم . راه و رسم زیر آبی رفتن رو خوب بلد بودم . گاهی بین کلاسا ، با آنی راه می افتادیم سمت خونه اش . خونه اش نزدیک دانشگاه بود . خیلی دوست داشتم با آنی باشم . اون منو درک میکرد . ظهرا که 12 تا 4 کلاس نداشتیم ، نهار ساده و دانشجویی آنی رو به پلو مرغ زعفرونی خونه ترجیح میدادم . باهم راهی میشدیم . من حرف میزدم و آنی باقله ها ی خیسونده رو چرخ میکرد . من درد میگفتم و آنی پیاز خورد میکرد . من زجه میزدم و آنی باهاشون کباب درست میکرد . کباب باقله . بعد از غذا ، یه بالش میذاشتیم سرمون رو میذاشتیم جفت هم با هم حرف میزدیم و ابی گوش میدادیم . عاشق آهنگای ابی بودیم .
آنی بچه اول خانواده بود . جز خودش سه تا خواهر دیگه هم داشت . هر چی که من از بی خواهری نالوون بودم ، اون از بی برادری . مامانش کارمند بیمه بود ، باباش شرکتی . هیچکدوم در طول روز خونه نبودن . به قول آنی ، این دانشگاه رفتن برای اون دری بود به سوی بهشت . حداقل مزیتی که براش داشت ، این بود که دیگه مجبور نمیشد یه تنه بار زندگی رو بدوش بکشه . از بشور بساب تا مهمون داری و بچه داری . خانواده خوبی داشت ، همیشه حسرت صمیمیت خانواده اش رو داشتم ولی به قول معروف کی به مال خودش راضیه که آنی راضی باشه . خانواده ریلکسی داشت و از اونجا که فرزند ارشد بود ، نقش مرد خونه رو بازی میکرد . این اخلاقش بشدت روی شخصیت من تاثیر گذار بود . حسرت یه عمر زندگی من ! همیشه تو سری خوری و حرف زور شنوی و کوچیک بودن تو خانواده ای که من ته تغاری و ناچیز ترین جزء ش بودم درمقابل زندگی آنی با اون همه مسئولیت که برای من حکم رویا داشت . یادش بخیر ، همیشه بهش میگفتم : « آنی تو یه پا مردی واسه خودت » ولی من چی ؟!
گاهی که شیطون خفته در جلد من با شیطون آنی رو هم میریخت ، دست به شیطنتهای اونچنونی میزدیم . فرجه های امتحانای سخت وقتش بود . از سال سوم و چهارم که خونه ما خلوت شده بود ، من و آنی راحت تر با هم رفت و آمد میکردیم .
شهید و حمید و سعید زن گرفته بودن و هر کدومشون یه قصری جدا گونه برای خودشون داشتن . شهاب زودتر از همه بابا رو خون به دل کرد و بابا هم مجبور شده بود این تف سر بالا رو بفرسته اونور آب . چند سالی بود شهاب مهاجرت کرده بود سوئد . مامان کماکان گیر جلسه ها و روضه ها و برنامه های خودش بود . بابا هم سرش جای دیگه گرم ! من بودم و یه خونه درندشت که کنترل چی هم نداشتم !
اون روزا زیر آبی رفتن هم آسونتر شده بود . گاهی هم مخ ماما رو کار میگرفتم اینقد میگفتم و میگفتم تا راضی میشد یه شب فرجه رو بدون اینکه داداشا و بابا متوجه بشن برم خونه آنی اینا با هم درس بخونیم ! این درس خوندنها هم در نوع خودش کم مفرح نبود . یه شب صرف موم انداختن و بند انداختن ! یه شب صرف انگولک کردن تو اتاقای بالا و سر درآوردن از زندگی ساکنای طبقه بالا ، یه شب ساعت سه شب هوس میکردیم غذا بپزیم ، یه شب آرایش میکردیم دقیقا مثل زن خرابا بعدم غش غش به قیافه های خراب شده خودمون میخندیدیم . یه شب که بابا بزرگ مادری آنی اومده بود اونجا مهمون بود ، مینشستیم باهاش ورق بازی تا صبح ، یه بارم که بابای آنی اومده بود خونش سر بزنه ، نصف شب از بالای سرش پاکت سیگارشو کش رفتیم یکی یه نخ خودمون رو مهمون کردیم ببینیم چه حالی میده ! بهر حال ممنوعه بود و چشیدن هر کار ممنوعه ای برای منی که از نفس کشیدنم هم ایراد میگرفتن ، این کارهای خیلی ممنوعه خالی از لطف نبود .
گاهی اوقات که آنی میرفت دستشویی ، میرفتم پشت در دستشویی مینشستم براش فروغ میخوندم ، عاشق فروغ بود و شیکمش یوبس ! حداقل مزیتی که یوبسی شیکم آنی داشت ، حفظ اشعار فروغ بود برای من ! ... پشت در دستشویی که تو چند تا پله بالاتر ، توی یه نیم طبقه بین طبقه پایین و بالا بود ، یه در بود که باز میشد به طبقه بالا . از سر کنجکاوی یه بار در رو باز کردیم ، پشت در چند تا دبه بود که به نظر میرسید ترشی باشه ... آنی میگفت ترشیهایی که عموش میندازه حرف نداره . یه شب که هوس خوردن ترشی به سرمون زده بود ، رفتیم سر دبه ها ، بازشون که کردیم ، بوی الکل دماغمون رو سوزوند ... شراب بود ! دبه اول آلبالو ، دبه دوم انجیر ، دبه سوم خرما ، دبه چهارم هندونه ، دبه پنجم انگور ! به سرمون زد یه پارچ آوردیم رفتیم سر دبه ها ! یه خورده از خرما یه خورده از انگور ، بعدم آنی یه جوراب گذاشت سر یه پارچ و صافش کرد و به هر ضرب و زور و بدبختی بود چشیدیم ... هیچی که نشد ، آبم از آب تکون نخورد ولی حس خوبی داشت ، یه حس خیلی ممنوعه رو چشیدن حال خوبی داشت !
آنی رو از این نظر دوست داشتم که اونم مثل خودم دلش میخواست تجربه های جدید داشته باشه . از بعد از پایان دوره کارشناسی ، رابطه سفت و سختم با آنی هم تموم شد . هرچند آنی با معرفت تر از این حرفها بود که تموم شدن درس و شروع زندگی مشترکش و حتی بچه دار شدنش خللی توی صمیمیتموم بوجود بیاره . فقط حیف که خونه اش اینجا نیست وگرنه منم اونقدرا سربار خاله نمیشدم .

 آخرای سال چهارم دوره کارشناسی ، اوضاع و احوال قراش میش زندگی نکبتی من گریبون سامان بیچاره رو هم گرفت . مدتی بود سامان مثل مرغ سرکنده بود . دقیقا همون روزایی که قرار بود امتحانای پایان ترم رو بدیم و از شر دانشگاه راحت بشیم ، تازه دردسرای خانوادگی سامان نمود پیدا کرد . مرتب کار باباش تو هم پیچ میخورد . کسری میاورد ، انبارش آتیش میگرفت . چکهای بازارش تو دست شرخر ها دست به دست میچرخید و آخرش هم حکم مصادره اموال . بیچاره سامان درمونده شده بود و هرچی فکر میکرد ، عقلش به جایی قد نمیداد .
وسط امتحانای ترم آخر بودیم و دروس به شدت سخت و وقت کم . اون روزا اوج بی سر و سامانی زندگی خانوادگی سامان بود . باباش تا مرز سکته پیش رفته بود و اعصاب مامانش بهم ریخته . خودش دم به دم پیغامای تهدید آمیز دریافت میکرد . ماشینش رو دزد از دم در محل کارش دزدیده بود و سه روز بعد دم در خونه شون با چهار در باز وسط خیابون پارک شده پیدا کرده بود . محمد دوست هم دانشگاهی سارا که قرار بود همون روزا باهاش ازدواج کنه ، بی دلیل از سارا فراری شده بود و تموم قرار و مدارها رو بهم زده بود . تموم این اتفاقا در عرض ده روز یقه زندگی سامان و خانواده اش رو گرفته بود و جای سوال داشت ...

یه شب کتاب به دست ، قصد کردم برم از توی آشپزخونه یه چیزی بعنوان تنقلات برای خودم بیارم . همه چراغای
طبقه پایین خاموش بود ولی دیوارکوب پذیرایی روشن و از توش صدای زمزمه هایی مبهم به بیرون رخنه میکرد . از سر فضولی و کنجکاوی ذاتی گوش تیز کردم ... صدای بابا بود و شهید و سعید . نزدیک تر که شدم ، صداها واضح تر شد ولی ... قفل ذهن من بسته تر . منظور از حرفاشون هم برام واضح بود هم مبهم ... سعید میگفت : « حاجی شما رخصت بفرما برم خود پسره رو گوش مال بدم » حاجی میگفت : « قرار نیست دست به خون آلوده کنیم ، یه خورده دیگه سخت بگیریم حله » شهید میگفت : « ساده ای پدر من ؟ باباهه گفته خونم رو هم توی شیشه کنین از خواسته پسرم عقب نشینی نمیکنم » سعید میگفت : « آبرو یه دونه دخترش رو که ریختم ، اونوقت حالیش میشه یه من ماست چقد کره میده ، سپرده ام نوچه های جمال شر خر دختره رو از در دانشگاه بدزدن با یه توله تو شیکمش تحویل بابا ننه اش بدن . » شهید میگفت : « آره فکر خوبیه ، انبارشو که آتیش زدیم انگار که نه انگار دار و ندارش رفت تو هوا » بابا میگفت : « استغفرالله ، ببین این دختره بی آبرو چطور کاسه چکنم داد دست ما ؟ » سعید میگفت : « آخرش اگه بازم کوتاه نیومدن ، اونوقته که خون پسره حلاله . داغ جوونشون رو میذارم رو دستشون تا اینا باشن بار دیگه دست به ناموس ما دراز نکنن . » دستام میلرزید و دلم فشرده میشد ، سرم گیج میرفت و زانوهام تا ور میداشت . منظورشون با کیه ؟ کدوم خانواده بدبختی رو میخوان به روز سیاه بنشونن ؟ سامان ؟ سامان من ؟ سارای بیچاره رو میخوان بی آبرو کنن ؟ به چه جرمی ؟ چرا ؟ از زور بدبختی و استیصال ، دست دراز کردم تا از سقوطم جلوگیری کنم ... وای بر من که با یه عشق ساده و خالصانه ، چه آتیشی بپا کرده بودم . خاک بر سرم مگه منم آدمم که عاشق بشم ؟ منو چه به معاشقه ؟ منو چه به دیده شدن و دیدن ؟ دنبال یه دست آویز برای سر پا ایستادن میگشتم که کتاب از دستم افتاد و صداش و خلوتی شب پیچید ، در تو چارچوب باز شد و شهید از اتاق زد بیرون ، دیدن چشمای خونیش انرژی سر پا ایستادن رو بهم داد ... تو چشماش زل زدم و گفتم : « چرا ؟ » « چرا چی ؟ » « چرا کمر به نابودی یه خانواده محترم بستین ؟ این همه آدم رو بدبخت کردین ، این همه مال مردم خوری کردین ، این همه خون ملت رو تو شیشه کردین ، این همه زالو بودن کافی نیست ؟ » سعید با چشمای از حدقه دراومده و بابا تسبیح به دست ، دندون تیز کرده از در پذیرایی خارج شدن و چشم چرخوندن به منی که کمرم تا شده بود . شهید گفت : « ببند دهن نجستو ، لکاته ... تا همینجا هم که گذاشتیم نفس بکشی و نسخت رو نبریدیم ، باید خدا رو شاکر باشی » نمیخواستم به خاطر تحت ظلم قرار گرفتنم خدا رو شاکر باشم . کدوم خدا گفته ظلم ظالم رو تحمل کن و بگو شکر ؟ کدوم خدا گفته بذار آبروی یه خانواده رو به تاراج ببرن و بگو شکر ؟ کدوم خدا گفته جلو جفت چشمات ناموس دیگرون رو بی آبرو کنن ، بشین تماشا کن و بگو شکر ؟ این حرف کدوم خداست ؟ همینو تو صورتشون تف کردم : « کودوم خدا ؟ شما اصلا خدا رو قبول دارین ؟ یه مشت متظاهر ریا کار ... دهن من نجسه ؟ یا سراپای وجود شما ؟ » حرف از دهنم در اومد ، در نیومد ، جفت شهید و سعید حمله ور شدن به طرفم . خداییش سگ بابا ، با اینهمه ، می ارزید به وجود این سه برادر ... نمیدونم خشونتش رو توی هفت سال اسارت از دست داده بود ، یا اینم از خاصیت ریسک ناپذیریش بود که نه دست رو مامان بلند میکرد نه من ... وگرنه اینکه بخواد پیش خودش فکر ضعیف کشی رو گناه بدونه ، تو کت من یکی نمیرفت . اون شب تا تونستم از جفت سعید و شهید کتک خوردم . اند حرفاشون هم به اینجا ختم شد که این پنبه رو از گوشت درآر که تو رو بدیم دست یه مشت آدم بی خدای بی نماز روزه . میخوای بری با یه خانواده ول تر از خودت وصلت کنی تا بشی یه خراب عایشه لنگه ننهه و خواهره ؟ تیپشون رو دیدی ؟ باباشو دیدی ؟ فکول کروات بابای بیغیرتشو دیدی ؟
به هر ضرب و زوری بود ، اون ترم امتحانام رو تحت الحفظ با دو سه تا بادیگارد و بپا ، تموم کردم . تموم شدن درسم ، موازی شد با تموم شدن عشقم . مگه عشق تموم میشه ؟ چطور مال من تموم شد ؟ از ترس ؟
هر روز بحثای فرسایشی ، هر شب کتکای اونچنانی ، هر دقیقه به دقیقه فحش و ناسزاها و در وری و تهمتهای حیثیت کش و آخرش هم تهدید و تطمیع عشق رو از یاد من نبرد . آخرش چی ؟ اخرش مجبور شدم عشقمو معامله کنم ... به چه قیمتی ؟ به قیمت زنده موندن سامان ، با چه بهایی به بهای گرون بی آبرو نشدن سارای بیچاره و معصوم . به چند پول سیاه ؟ به قول برگردوندن یه یک با یه عالمه صفر سرمایه از دست رفته بابای بیچاره سامان . مهر سامان از دلم بیرون رفت به قیمت بی خانمان نشدن اون خانواده خوب و صمیمی .
عطاشون رو به لقاشون بخشیدم ... تو دخمه تاریکی خانواده ام موندم و صبر کردم ... مدتها طول کشید تا اون بحثای فرساینده ، جاشون رو به محیطی آروم و بی تشنج بده ... ولی بازم نشد ، با قبولیم توی کارشناسی ارشد همون سال که قبل از این برنامه ها امتحانش رو داده بودم ، دوباره روز از نو و روزی از نو .
این بار دیگه به هیچ صراتی مستقیم نبودن . از نظر اونا ، من به اعتمادشون تجاوز کرده بودم . من آبروشون رو زیر سوال برده بودم . من به جرم بزرگی مرتکب شده بودم ، گناهی نابخشودنی به اسم عاشقی . این گناه کبیره ، از نظر اونا و خدای اونا حکمش حبس ابد بود . تخفیف نداشت ، حبس ابد با اعمال شاقه . وقتی که نخوردم ، اعتصاب کردم ، زیر بار زور نرفتم ، کتک نوش جان کردم ، از اتاق بیرون نزدم ، زیر تیغ خشمشون رفتم و از حرفم بر نگشتم ، تازه تازه باهام وارد معامله های خطرناک شدن . میخوای درس بخونی ؟ به شرطها و شروطها . شوهر کن ، یه سبیل کلفت قلچماق بالا سرت باشه که دوباره فیلت یاد هندستان نکنه . هه خو منم میخواستم همین کار رو بکنم ، میخواستم شوهر کنم ، اونا بودن که نمیخواستن من شوهر کنم ... ولی اشتباه میکردم ، اونا شوهری از جنس خودشون رو میخواستن ... یه سبیل کلفت قلچماق ... یه پسر حاجی با محاسن بلند که باباش معتمد باشه و تعداد مشرف شدنش به اتبات عالیات از انگشتای هر دو دست رد شده باشه . از نظر اونا سامان با اون همه خوبی ، با اون همه انسانیت ، با اون همه محسنات ، همین که محاسن نداشت ، همینکه تیپش با اونا جور نبود ، همین که خوش پوش بود و سر و شکلش به دل من میچسبید ، بی خدا بود و جلف و قرطی و سبک سر ... تموم گناه سامان ، مثل اونا نبودن بود و عجبا که من عاشق همین مثل اونا نبودنش شده بودم .

 

 

 

 

دایره فشار به دورم تنگ تر شده بود و راه مفری نداشتم . وقتم تنگ بود ، باید تصمیم میگرفتم ، یا برای همیشه تو زندون تنگ و تاریک دنیای خانوادگیم میموندم ، بدون کوچکترین حق یه انسان بالغ و عاقل ، بدون حق کسب علم ، بدون حق خروج از خونه ، بدون حق اظهار نظر ... یا باید باهاشون راه می اومدم و شوهر دلخواه اونها رو قبول میکردم . آینده ام درگرو زیر بار حرف اونا رفتن بود ... ثانیه ها دقیقه ، دقیقه ها ساعت و ساعتها روز میشدن و من درمونده تر . دیگه کاری جز سرسپردگی ازم بر نمی اومد .
یه شب که از زور گریه تاب چشمام رفته بود و صورت پف کردم نشون از بیخوابی و اشک و آهم بود ، بازم با هر سه برادر درگیر شدم ، سیر دلم کتک خوردم ، جای مشت دستای گنده سعید زیر چشمم موند و بازوهام از ضربه کمربد شهید سوخت . مهره سوم کمرم از لگد محکمی که حمید خوابونده بود توش تیر میکشید و خستگی تحمل درد به جونم چنگ می انداخت . در همون حال حقیر و کتک خورده خوابم برد . دم دمای ظهر که از خواب بلند شدم ، رد خونابه ای از گوشم روی بالشم نقش انداخته بود . بعد از ظهر ، با لگدی که توی در اتاقم خورد ، در تو چارچوبش چارطاق باز شد و شهید با چشمای به خون نشسته تو قابش پیدا شد ، با همون لحن زشت و چندش آور همیشگی ، تهدید کرد تا نیم ساعت دیگه خودم رو درست راست کنم طوریکه رغبت بشه تو صورتم نگاه کنن و آماده شم که سر شب میهمان داریم .
تو آینه که نگاه انداختم ، هیچ نشونی از شراره آتشین نگاهم ندیدم ، قیافه ام به میت از گور برخاسته میموند و کمرم قدرت سرپا نگه داشتنم رو نداشت . قامت بلندم بیشتر به پیرزن پنجاه ساله شبیه بود ... صورتم ورم کرده و ذهنم زار و پریشون . پوزخندی به قیافه خودم زدم و برای تنها مرتبه زندگیم حرف گوش کن شدم و سرکشی نکردم . نگاه بی فروغم رو از آینه برداشتم و طبق خواست خانواده ام آماده شدم . در پایان چادر سفید گل مخملی نقش برجسته ای رو که تو یکی از سفرا ، مامان برام از مکه تبرک شده آورد رو روی سر انداختم و سلانه سلانه پا به طبقه پایین گذاشتم .
کیپ تا کیپ پذیرایی و سالن پر بود ... خانوما این ور آقایون اون ور ... درهای پذیرایی بسته بود و صداهایی مبهم به گوش میرسید . مغزم از کار افتاده بود و گوشام سنگین . نمیدونم از گیجیم تشخیص صداها سخت بود یا از سنگینی دست حمید که تو گوشم فرود اومده بود . دور تا دور سالن پر بود از زنهایی حجاب گرفته که نه میفهمیدم جونن نه پیر ! همه رو گرفته سفت و سخت ... از پس چهره های پوشیده شدشون توی چادر های مشکی ، فقط نوک دماغها قابل تشخیص بود ... بعضیها عقابی ، بعضیها سربالا ... یکی دو تا قلمی با نوک تیز و یه چند تایی خوش تراش و عمل شده .
نیم ساعتی که صمٌ بکم نشسته بودم و تو دل خودم زار میزدم صدای سه تا صلوات از تو پذیرایی بلند شد و بعد از اون صداهایی از سمت زنونه مبهم و غیر قابل تشخیص . نه میفهمیدم صلواته نه کل ... بعد از اون بوسه هایی آبدار روی پوست کشیده شده و متورم صورتم که هیچ حسی بجز حس رنج آور درد رو برام تداعی نکرد و در پایان سینه ریزی برلیان با انبوهی از الماسها و نگینهای تراش و دستبندی با همون نقش و لعاب و بعد از اون هم انگشتری عقیق توی انگشت دوم دست چپم ! به همین سادگی نامزد شدم و نشون کرده و ساده تر از اون متاهل !
به هفته نکشید ، سر سفره عقد با رضا نشستم . رضا مقدم پسر حاج قربان مقدم معتمد و نامدار بازار !
نه شناختی داشتم نه حسی ...

 

 

 

۵


13 مهر باز هم سر سفره نشستم و عروس شدم . جشن عروسی نداشتم ، حاج آقا مقدم ترجیح میداد بجای عروسی مجلل توی تالار ، تو همون سالن بزرگ و قصر مانند خونه خودشون ، جلو چند تا از همسایه ها و همکارا و فک و فامیل دو طرف ، طی یه مولودی ساده به صرف شیرینی و شربت ، همراه با کف مرتب و بدون حرکات موزون ، من و رضا ، زندگی مشترکمون رو شروع کنیم .
از همون اولین روزهای آشناییم با خانواده حاج آقا مقدم ، این موضوع برام روشن شد که توی این خانواده حرف اول و آخر ، اونیه که از دهن حاجی در میاد . اوایل راضی بودم و خوشحال که رضا به حرف منه ولی این مال همون اوایل بود . کم کم فهمیدم رضا به حرف همه هست . اصولا نه لجبازی بلد بود نه سر و صدا . وضع مالیش توپ بود و زیاده خواهی های برادرای منم نداشت . همون که از حاجی بهش میرسید بس زیادش هم بود .
روزی که پا به خونه حاجی مقدم گذاشتم ، بعد از مراسم ، بابا و در کنارش چشمای پر خون و اشک ماما بدرقه ام کردن به خونه بخت . برادرام که حضور تو عروسی خواهر رو عار میدونستن و اصلا نبودن ... بابا هم که خیلی زود دست مامان رو گرفت و رفت . مامان هم به نفعش بود نمونه و بیشتر از این عروسی حقیرانه منو نبینه ... خاله هم میخواست بره که حالا نمیدونم از سر دلسوزی یا از سر کنجکاوی موند و گفت تا دستمال شب عروسیتو بهم ندن از اینجا پا بیرون نمیذارم . این حاجیه که من دیدم از اوناشه ... هیچ اعتمادی بهش نیست ... یکیه لنگه سعید . از آقاتم بدتره .
اینو همون شب به خودم هم ثابت شد و اینبار رو سعی کردم به این کار خاله فقط و فقط از جنبه دلسوزانه اش نگاه کنم چرا که وقتی حاج آقا مقدم اومد دست منو بذاره تو دست رضا ، از حالت نگاه کردنش شرم کردم ... یه نگاه کثیف ... مشمئز شدم ... لرز کردم ولی توی دلم شیطون رو لعنت کردم با این فکر مزخرف . پدر شوهرم بود ، محرمم بود و من از اون روز حکم دخترش رو داشتم ...
شب عروسیم ، نه ناز دخترونه ای بود و نه ادا و اطوار و قر و قمیش ، نه تاج و توری داشتم که شوهره برام باز کنه ، نه آرایشی که نیاز به استحمام داشته باشه برای پاک کردنش . نه تو لباسام لباس خواب اونچنانی داشتم ، نه توی تختم گلهای پر پر شده سرخ ... یه آمیزش ساده توام با دردی خفیف ... نه که ناز کش نداشته باشم ، رضا خوب ناز میکشید ، ولی ... خودم حال قر و قمیش اومدن نداشتم ... نگاه هرز و کثیف حاجی تو لحظه آخری که دست به دست رضا راهی اتاق طبقه بالا شدم ، کار خودش رو کرد و از دل و دماغم بیرون کشید .
بیست دقیقه بعد از ورودمون به اتاق ، همه چی تموم شد و تقه ای به در خورد و حاج خانم مقدم با حجب و حیا اجازه خواست و اومد تو و پشت بندش خاله و میون بوی دود و دم اسفند و هلهله فک و فامیل پیر پاتال رضا ، دستمال معروف لای یه پارچه زربافت تحویل خاله شد و خاله هم با یه بوس آبدار منو گذاشت به امان خدا و رفت و من موندم و اون خونه و خانواده تازه پیدا کرده ام . خانواده ای که اگه خوبتر از خانواده خودم نبودن ، صد پله بدتر بودن .
حاج خانوم که حرفی تو اخلاقش نبود . خوب و نجیب و مهربون و مادرانه . خواهرای رضا ریحانه و روح انگیز مهربون بودن و متاهل . داداش کوچیکه رضا از من یه سالی کوچیکتر بود و نسخه دوم شهاب ... رضا هم که میشد بگی خوبه ... تنها بدتریش از خونه بابا که بدتر از هر بدی بود ... همون نگاه های لخت و بدجور حاجی بود به سر و هیکل من . تو خونه خودمون اگه آسایش نداشتم ، اقلا امنیت داشتم که اینجا صاف رو تیغ بود .

 

 

 

 

 


اوایل حاجی سخت روی ادامه تحصیل من رژه رفت ومانور داد تا شاید بتونه به یه طریقی جلوشو بگیره که اونم از صدقه سری تعهدات و قرار مدارای مردونه به نوعی تیرش به سنگ خورد و با هزارتا دنگ و فنگ و پارتی بازی ، تونستم نزدیک به یه ماه که از مهلت ثبت نام گذشته بود ، ثبت نام کنم و راهی شم ...
مسئول بردن و آوردنم رضا بود که این مسئولیت خالی از لطف نبود برام . ساعتهایی که رضا منو میبرد و میاورد دانشگاه ، ساعتهای تفریحی من بود . تیپ خودم ، اخلاق خودم ، خواسته های خودم و هر چی که خودم رو به « خود گذشته ام » پیوند میداد . بین کلاسا ، رستوران میرفتیم ، پارک ، خرید . حال خوشی داشتم ، راضی بودم از رضا ...
کم کم خونه حاجی نا امنی خودش رو برام بیشتر به رخ میکشید . اومدنای گاه و بیگاه و سر زده حاجی تو ساعتهای خلوتی خونه ... سرزده پریدنش تو اتاق من به اسم : « اومدم سر بزنم ببینم عروس چیزی لازم نداره » ... زل زدنش تو کاسه چشمام وقتی یه لیوان آب میخواست یا یه استکان چای ... بالا پایین کردن دستگیره در حموم دو سه باری که من تو حموم بودم .
یواش یواش رو مخ رضا کار کردم خونه سوا کنیم . نمیتونستم بیشتر از این یکی دو هفته ای که به سختی تو خونه حاجی گذرونده بودم بازم بگذرونم ... اما کی بود که زیر بار بره ؟ برای اولین بار که رضا تحت تاثیر آنتریک کردنای من ، پیشنهاد خونه سوا رو به حاجی داد ، چنان قشقرقی تو خونه بپا شد که کم از قیامت نداشت . از پا ننشستم و به جنگ فرسایشی با حاجی ادامه دادم .
حاجی خوب اصول بازی رو بلد بود و راحت هر حرکت منو پیش بینی میکرد ... تو هر دور بازی خیلی راحت کیش و مات حاجی بودم . اول از همه بازی خونه سوایی رو مات شدم . بعد از اون تنها دلخوشیم ، دانشگاه رفتنم شد . اینم شد دور بعدی بازی و تو اونم اینقدر امونم رو برید و اونقدر رو اعصابم رژه رفت تا یه روز از حرص و دق دلی هر چی کتاب داشتم گذاشتم وسط حیاط و با یه کبریت فرستادمشون اون دنیا ... ها که تعهد داده بود من درس بخونم ، ولی تعهد که نداده بود رو اعصاب منم رژه نره .
بعد از اون شروع کرد به بازیهای کثیف ... تا تونست از هر حرکت من یه نکته منفی پیدا کرد تا نجابتم رو زیر سوال ببره و منو به کثافت کاری و نانجیبی متهم کنه . بازی که هر حرکت حاجی ، مو به تنم سیخ میکرد ، خراب کردن ذهنیت رضا نسبت به من . تهدیدهای گاه و بیگاه ...
یه روز صاف و صادق نشستم روبروش و زل زدم تو چشماش : « حاجی چی از جون من و زندگیم میخوای ؟ صاف بگو » و جواب حاجی که رعشه به تنم انداخت : « بام باشی هیچی ... دنیا رو برات عسل میکنم . سر تا پات رو جواهر میگیرم ... بودی هیچ ، نبودی جهنم رو به چشم میبینی ... تو فکر فروختن من نباش که آتو ازت دارم هزارتا ... پاپوش برات میدوزم که چاره ات فقط یه تیغ باشه و یه رگ و یه حموم »
جواب حاجی یه هفته تموم خواب و خوراک ازم گرفت و تو تخت خواب مچاله ام کرد ... بعد از اون حجب و حیای نداشته اش رو کنار گذاشت و روش رو باز تر کرد ... یواش یواش رضا ازم گریزون شد . میلش به من ته کشید ... کنجکاوی که کردم ، فهمیدم حاجی براش دلالی میکنه ... از هر مدل و رنگ و لعابی که بگی تو دست و بالش میندازه ، فقط و فقط به این دلیل که از من زده شه ... در عوض ذهنیت رضا رو روز به روز برعلیه من خرابتر میکرد ... زندون من تنگ تر شده بود و زندانبانم قصی القلب تر ...
روز به روز گذشت اما به سختی و بی امنی ... دو سه باری وقتی تو آشپزخونه داشتم کار میکردم ، از پشت سر بغلم گرفت ... یکی دو باری که ناخودآگاه از کنارش رد شدم ، دست به باسنم کشید ... هدیه های اونچنانی برام میاورد ، پس میزدم ، یه آزادی دیگه ام رو میگرفت ... اینقد هدیه برام آورد و من پس زدم که دیگه آزادیم ته کشید . حق نفس کشیدنم ته کشید .
برای اولین بار که از پشت توی آشپزخونه زورگیرم کرد ، دست گذاشت جلو دهنم و گفت : « داد زدی نزدی ، حواست باشه قبل از اینکه بفهمی چه غلطی میکنی و داد بزنی و کمک بخوای ، فکر کنی ... دودمانت رو به باد میدم . » بعدشم یه پاکت تف کرد تو صورتم و گفت : « خوب نگاه کن ... اینا تکین ولی میتونن جفتی باشن یا شایدم چند نفره . پاکت رو که با دست لرزون از دستش گرفتم ، یه مشت عکسهای لخت تو حالتهای مختلف از خودم دیدم ، عکسایی که شرمم میومد تنهایی نگاهشون کنم . ای لعنت به تو پیر سگ نجس ... تموم عکسا تو اتاق خواب خودم بودن ، عکسا رو که از پشت پرده اشک نگاه میکردم ، گوشم از قهقهه شیطانی حاجی پر بود ... خوب که خندید لپمو با حالتی مشمئز کننده کشید و گفت : « بام راه بیا تا هم شوهرت رو داشته باشی هم آبروتو هم زندگیتو هم آزادیتو هم خانواده تو ... غیر از این باشه ، نه آزادی برات میذارم ، نه شوهر ، نه حمایت خانواده ، نه آبرو » حرفشو جدی نگرفتم برای همین به سال نکشیده ، آزادیم رفت ...
رضا اینقدر توی سناریوی باباش غرق شده بود که دیگه نه منو میدید نه اطرافش رو . حاجی تا تونسته بود از یه طرف پول تو دست و بالش ریخته بود و معشوقه ... و از طرف دیگه ذهنیت خراب نسبت به من . بعد از آزادیم نوبت اون بود که از زندگیم پر بکشه . نمیدونم چی به خورد رضا داده بود و چجوری مغزش رو شسته شو داده بود که اونم تفم کرد از زندگیش بیرون . برگشتم خونه بابا ... زندگی سگی گذشته ام به نحوست اوضاع و احوال حالم اضافه شده بود . کم کم تو ذهن خانواده هم خراب بودم و خراب تر شدم . تنها زرنگی که کرده بودم تا اون موقع ، جور کردن یه مرخصی تحصیلی بود و بس ... اونم دم نوید گرم که برام از نفوذی که داشت مایه گذاشته بود .
تو خونه بابام که بودم ، هر دم و دقیقه دست بابام پیغام میفرستاد : « رضا بچه ست و لاقید ، زن خرجی میخواد ، صبیه رو بفرستید برای دریافت نفقه . » بابا هی تو گوشم میخوند برو نفقه ات رو بگیر . مگه گشنه بودم که پول کثیف حاجی رو از گلوم بفرستم بره پایین ؟ اوایل عمرا قبول میکردم . هر چی به بابا میگفتم نمیخوام برم ، زیر بار نمیرفت ، میگفت رضا بچه ست و نفهم ، حاجی که سن و سالی ازش گذشته و سرد و گرم چشیده ست میدونه چیکار کنه ... تکلیفیه که به گردنشه ...
یه روز که خیلی بهم فشار آورد ، به بابا گفتم « میرم اما با خودت » نمیدونم این حرفم رو به خجالت تعبیر کرد یا چی ، که قبول کرد و بام راه افتاد . به در دفتر حاجی که رسیدیم ، بابا یه گوشه ایستاد و خودش رو مشغول تلفن صحبت کردن نشون داد ولی میفهمیدم که خجالت میکشه بام بیاد توی اتاق برای چندر غاز ... یه نگاه ملتمس تو چشاش انداختم ، سرشو بیشتر هول داد تو گوشیش و رو به من علامت داد که برم اونم پشت سرم میاد تو ... در اتاق رو که باز کردم ، شوکه شدم ... نازی ، تو یه وجبی حاجی فیس تو فیس بود ... تا صدای در رو شنیدن برگشتن سمت در به محض اینکه حاجی متوجه شد منم ، نفسی از سر آسودگی کشید و با یه ضربه تقریبا محکم با کف دست راستش دم باسن نازی ، اونو راهی بیرون از دفتر کرد ، صورتم یه مدتی تو حالت بهت موند ... بعد از اون حاجی خیلی ریلکس تو چشام زل زد و گفت : « دیدی که از جیک و پوکت خیلی بیشتر از کس و کارت خبر دارم ، پس حواست رو خوب جمع کن ، الانم که خواستم بیای اینجا ، فقط محض اطلاعت بود و بس »
نفسم تو سینه حبس شد ، خوب فهمیدم منظورش چیه ، بازم سامان . فکر اینکه اینم بخواد همون بلاهایی رو که خانواده ام سر اون بیچاره آوردن ، اینم بیاره ، موهای تنم سیخ شد و عرق سردی رو تیره پشتم راه گرفت . نا امیدانه تو چشماش زل زدم : « چیکار کنم ؟ » یه کلام : « طلاق » با صدای یا الله بابا ، هم من ، هم حاجی خفه خون گرفتیم .
بعد از اون حاجی مرتب پیغام پسغام میفرستاد که باید طلاق بگیری ، بی سر و صدا و بی بحث و گفتگو ... ساده لوحانه فکر میکردم سر رضا به سنگ میخوره و بر میگرده و میشه قهرمان سناریو حاجی و منو از این زندگی نابسامان نجات میده . یکی دو ماهی که خونه بابا موندم ، یه روز رضا اومد ... خوب شده بود ، دقیقا مثل اون اوایل ازدواجمون ... فرصتی که میخواستم دستم رسیده بود . یه دو سه روزی تو همون خونه بابا اینا موند و هم فکر خراب اونا رو یه خورده نسبت به من برگردوند و هم یه خورده کینه و کدورتهایی که تو دل من ریشه گرفته بود رو حرس کرد . به هفته نکشید که حاجی باز دست بکار شد و رضا رو دوباره از زندگی من دور کرد .

 

 

 

نبض رضا دست حاجی بود . خوب میدونست چجوری نسخ رضا رو ببره . تموم امیدم به این بود که رضا رو خام کنم برام یه خونه بگیره به دور از هیاهو ... ولی زهی خیال باطل . این رضا کجا و اونی که تو ذهن من بود کجا ؟ بعد از اون باز حاجی پیغام میفرستاد ... خیلی رضا رو میخوای ، میتونی باش باشی ... ولی به شرطها و شروطها ... یا رضا با من ، یا هیچ کدوم ... خیلی مقیدی ؟ طلاق بگیر با هر دومونم باش ... حالم از این افکار کثیف بهم میخورد . مگه زن قحط بود ؟ چطور یه مرد میتونه اینقدر حیوان باشه ؟ چطور میتونه اینقدر نانجیب و کثیف باشه ؟ از خودم بدم میومد ... دلم میخواست خودم رو بکشم ... خاک بر سرم که جرات این یکی کار رو هم نداشتم ...
رضا اونچنان آش دهن سوزی برام نبود ... ولی خوب من هم خانواده خودم رو میشناختم ، هم خانواده مقدم رو ... میدونستم طلاق هم برام همه چی رو تموم نمیکنه . به در و دیوار مشکوک بودم . از هر سوراخی بوی توطئه میومد و نا امنی . حاجی که خیلی راحت تونسته بود راه به اتاق خواب من باز کنه و اون عکسا رو ازم داشته باشه ، راحت تر از اون میتونست بی آبروم کنه ...
روز به روز تکیده تر و بی بنیه تر میشدم . دردی داشتم که توی درگاه خدا هم نمیتونستم زار بزنمش ... میخواستم از اون محیط فرار کنم ... یه بار حتی با آنی هم تماس گرفتم و گفتم میخوام یه مدت بیام پیشت . مثل همیشه خواهرانه پذیرام شد ... یه بلیط گرفتم رفتم خونه آنی ... به روز نکشید رسیدنم به اونجا که حاجی زنگ : « یا برمیگردی ، یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... »
آب از سرم گذشته بود ، چه یه وجب ، چه صد وجب ... سه روز از بودنم توی خونه آنی گذشت که شوهر آنی از سر کار برگشت ... رنگ به رو نداشت ... هر چی آنی زیر زبونش رفت بفهمه چی شده ، لام تا کام از دهنش در نیومد ... صبح که باز از خونه زد بیرون ... رنگ و روی آنی خبر از حادثه ای شوم در شرف وقوع رو به رخ میکشید ... قسمش دادم : « چی شده آنی ، تو رو به جدت بگو ؟ » تهدید شده بودن دقیق نمیدونم از طرف کیا ... یا خانواده خودم ، یا حاجی مقدم ... موندنم جایز نبود . دلم برای زندگی آروم بی دغدغه آنی و پسر کوچولوی دو ماهه اش میسوخت ... برگشتم ، دست از پا درازتر ...
زندگیم جهنم مسلم بود . پا که به خونه گذاشتم ، از حرف و حدیث و کتک کاری خبری نبود . برام مسجل شد پیغام پسغاما از طرف حاجی مقدم بوده . لابد دلیل نبودنم رو تو خونه هم یه جورایی توجیه کرده بود . بی سر و صدا نشستم تو چاردیواری تنگ و ترش خونه بابام ، منتظر حکم بعدی حاجی ... دو سه هفته ای نگذشته ، اوضاع و احوالم بهم ریخت ... حالم خوب نبود ... یه بی بی چک و تستی ساده ... حامله بودم . نمیدونستم باید چه حالی داشته باشم ... خودم رو بکشم ، یا این بچه رو ، یا جفتمون رو با هم ...
یه شب تا صبح به در و دیوار زل زدم و فکر کردم و دوگوله ام رو بکار انداختم تا به این نتیجه رسیدم برم پیش حاجی ، شاید عدو شود سبب خیر . ها که رگ و ریشه اش بر میگشت به همون نانجیب حیوون صفت ، ولی هر چی بود ، شاید دلش رو به رحم می آورد ...
صاف و صادق پا شدم رفتم دفتر حاجی ... التماسش کردم پا از زندگیم کوتاه کنه ... به هر مستمسکی دست انداختم ، اسم بارداری که از زبونم در اومد ... حاجی سیخ ایستاد ... شمر بود ... چنان زهراگین بهم چشم دوخت که رعشه به اندامم انداخت ... صاف صاف تو چشام نگاه کرد و گفت : « بنداز اون حرومی رو » چی حرومی ؟ کاراری اون حروم نبود ؟ چشم ناپاک و کثیف برزخی اون حرومی نبود ؟ نبض تپنده بیجنبش لای امحاء احشاء من حرومی بود ؟ بچه پدر و مادر دار من ؟ یه کلام تف کردم تو صورتش : « محاله ممکنه » ... رفتم توی یه پارک نزدیک همون دفتر حاجی ، سرمو گرفتم تو دستام و فکر کردم ... احمقانه یادم افتاد به تکه کلام مینا : « حالا چی میشه ؟ » یکی دو ساعتی فکر کردم و خود خوری کردم ، با حالی زار و نزار برگشتم خونه ... رسیده نرسیده ، بابا و شهید و حمید و سعید ، لباس شمر پوشیده بودن و خون جلو چشماشون رو گرفته بود ... آوار شدن رو سرم و تا تونستن زدنم ... نوش جونم حقم بود ... از اول باید باهاشون راه میومدم ... منو چه به شیطنتهای دخترونه ؟ منو چه به زیر آبی رفتن ؟ منو چه به جوونی کردن ؟ منو چه به عاشق شدن ؟ منو چه به زندگی ؟ ... خوب که کتک خوردم اونم به دلیلی که تا اونموقع نفهمیده بودم چرا ... یه پاکت منحوس دیگه لنگه همون که یه بار حاجی تف کرده بود تو صورتم ... اینبار یه فیلم هم پیوست داشت ... بابا زیر چلم رو گرفت و شوتم کرد تو حیاط و از خونه انداختم بیرون ، سعید نعره زد : « لش نجستو از این خونه که توش نماز میخونیم بکش بیرون ... برو همون ناکجا آبادی که که سه روز رفتی و با یه توله تو شیکمت برگشتی ... تف ... تف ... برو که به ولای علی همینجا سرت رو گوش تا گوش میبرم ... »
شهید دست سعید رو گرفت و کشون کشون از روی جسد نیمه جون من دور کرد و گفت : « حیفه که دستت رو به خون این لکه حیض آلوده کنی ... از این به بعد از زندیگمون پاکش میکنیم ... » بابا یه تف انداخت تو صورتم و چادر مشکیم رو انداخت رو جسد نیمه جونم که کبودیها و خون آبه هاش از زیر لباس تیکه پاره ام بیرون زده بود . یقه ام پاره شده بود و نصف سینه ام بیرون بود . تف به غیرتشون ... کشون کشون خودم رو از اون قصر جهنمی انداختم بیرون ... یه ماشین گرفتم و اومدم خونه خاله ...

 

 

 

 

خاله هر چی کرد که زیر زبونم بره چرا ... چی شده ... کی این بلا رو به سرم آورده ، زبونم باز نشد که نشد . چی میگفتم ؟ که دوباره به کار نکرده متهم شدم ؟ که بازم نیش تهمتها به گلوم چنگ انداخته ؟ که خانواده ام فلکم کردن ... تموم حیثیت و دار و ندارم رو به باد فحش کشیدن ؟ که از زندگی پر از ریا و تزویرشون شوتم کردن بیرون ؟ ...
هیچی نگفتم ، ولی چند روزی که اونجا موندم ، ناگفته مشخص بود که خاله بیکار ننشسته و این بار بازم یه آتوی خوب از مامانم گیر آورده و تیر زهرآگین کنایه هاشو به طرف ماما نشونه رفته و اینقدر تو این کار سماجت کرده و رفته و رفته که ماما راست و دروغ رو براش تعریف کرده . هر چی خاله خواست حقیقت رو از زبون خودم بشنوه ، نتونست که نتونست ... ولی خوب ... از پا ننشست و سفت و محکم پشتم موند ، بازم دمش گرم ... حداقل اگه همه بهم پشت کردن ، بازم این خاله بود که حالا یا از سر دلسوزی یا از سر بدجنسی ، منو تو پناه خودش گرفت .
دلم نمیخواد زیاد اینجا بمونم ... میدونم با این همه بدبختی و بی آبروگری که حاجی مقدم به سرم آورد ، بازم بیکار نمیشینه . نمیخوام همون بلایی که به سر سامان آوردن و همون بدبختی که به سر خودم آوردن ، گریبون خاله و شوهر خاله ام و از همه مهمتر نسرین و نسترن معصوم و بیگناه منو بگیره . دوست ندارم کار و کاسبی نوید که تازه جون گرفته و سرپا شده هم به سرانجام کار و کاسبی بابای سامان دچار بشه .
یک ماهی هست که خونه خاله آوار شدم و به ظاهر آرومم . تو کار خدا موندم ، با اینهمه کتکی که اون شب خوردم و اونهمه لگدی که تو پهلوهام خورد ، چطوره که این نبض تپنده ، هنوزم که هنوزه پر طنین و پر کوبش این حقیقت تلخ رو به صورتم میکوبه که بازم زنده ام و باید سعی کنی منو زنده نگه داری . خیلی فکر کردم . فکر کردم به آخر خط رسیدم ، فکر کردم چه بهتر که این حرومی پدر مادر دار رو که از ازل لگه گناه نکرده رو پیشونیش نقش انداخته رو بندازم و از شر خودش و هفت جدش راحت بشم ... ولی آخرش ، ختم تموم فکرام به اینجا رسید که باید نگه ش دارم .
باید اینو نگه دارم و عاقبت تموم این بلاها رو با همین نبض تپنده پر کوبش ، که الان جنبشهای کوچیکی از اون رو زیر پوست کش اومده بدنم حس میکنم ، انتقام تموم روزهای سخت بی کسی و خواری و حقارتم رو بگیرم . باید اول از همه نگه ش دارم تا ثابت کنم حرومی نیست ، پدر داره و پدرش تخم همون نامرد کثیفه که این لکه رو به پیشونی خودش و مادر فلاک زده اش چسبونده .
یه آزمایش دی ان ای کارم رو راحت میکرد ... ولی نباید بیگدار به آب بزنم . چه بسا که حاجی هم مترصد همین فرصته تا بره بازم نتیجه آزمایش رو عوض کنه . باید صبر کنم ... 6 ماه دیگه صبر کنم و یه روز ظهر تابستون با گر گر آفتاب تیرماه این لکه ننگ رو از نجاست پاک کنم ... وقتی بیاد ، دیگه نمیشه منکرش شد و مطمئنا خاری میشه تو چشم جد و آبادش ...
نسرین و نسترن ، معصومانه به چشمام زل میزنن ... میدونن دردم چیه ولی انقدر نجیب و خوبن که کمتر مستقیم ازم سوال میپرسن ... باهام نجابت به خرج میدن ... و نوید ... هرچند که از نگاه کردن به صورتش عارم میاد ، وقتی فکر میکنم که شاید ، شاید اونم یه ریزه از اون فکرای خراب برادرام رو درموردم داشته باشه . ولی نجابت و سادگی نگاه نوید ، داد میزنه که هنوزم که هنوزه منو به عنوان همون شراره افرا میشناسه .
همون شراره شیطون بچگیا ... همون که شیطنت داشت ولی لجن بازی نداشت ... شوهر خاله که اصلا به روی خودش نمیاره که من چرا و به چه دلیل باید مدتی طولانی توی خونه اونا آوار باشم رو سرشون ... خاله هم سعی میکنه کمتر تو کارم دخالت کنه و بیشتر مدارای حال و احوال خرابم رو داشته باشه . آنی مرتب باهام تماس میگیره برم پیشش تا فکرامون رو روی هم بذاریم ... ولی همون یه بار بسم بود ... دلم برای خودش هم که نسوزه ، برای بچه چهار پنج ماه اش کبابه ...
اگه بتونم هر جایی که شد ، فرقی نداره ، یه جایی سر خودم رو گرم کنم ، قبل از اینکه دردسری برای کس دیگه ای درست کنم ، میتونم برم یه گوشه ای زندگیمو بکنم تا این نبض تپنده با وجودش حیثیت از دست رفته من رو بهم برگردونه ... حس مادری اونچنانی بهش ندارم ... نمیدونم اسم این حس رو چی بذارم ... بچه رضا و نوه حاج قربان مقدم ... تو شیکم من و از خون من تغذیه میشه و زیر پوست کشیده تن من اعلام وجود میکنه ... از فکرش مشمئز میشم و عضلات صورتم منقبض ...
چه حسی میتونم به این موجود بیگناه داشته باشم ؟ تنفر ؟ عشق ؟ نمیخوام ریاکاری و تزویر رو به وجودش تزریق کنم . نمیخوام حسی رو که نمیدونم چیه از روی پوستم به زیر اون ، به رگهای نبض تپنده جنبنده تو بدنم منتقل کنم . نه نفرت نه عشق ... پس نه باهاش درد و دل میکنم و نه وجودش رو به روی خودم میارم ... فقط نگه ش میدارم ، شاید بشه عیسای من و با تولدش موج تهمتهایی که به طرف مادرش سرازیر بود رو خنثی کنه . ادعای تقدس ندارم . مریم نیستم ... روح القدس تو وجودم پرورش پیدا نمیکنه ... ولی ...

 صدای خاله ، تند و بیوقفه رو مخم بود ... دیگه چی شده . باید به زورم که شده از رختخواب جدا شم ... اول صبحی اونم با این حالت تهوع و این عق زدنا با معده خالی جونی برام نمونده . باید تند و سریع برم ببینم چی میگه که به حنجره خودش هم رحم نمیکنه ...
- چیه خاله ... صبر کن با اون پات نیا بالا ، الان خودم میام پایین
خاله لب پله ها رو پله اول چشم به بالا دوخته بود ، معلومه که هیجان کاری که باهام داره زیاده . اینو از اون صورت برافروخته و سرخش میشد تشخیص داد :
- توپولک سحر خیز شدی ... نذاری یه چرت بزنیم ها ! قرآن خدا غلط میشه ما یه چرت بزنیم ؟
خاله ابروهای تنکش رو به عادت همیشگی بالا داد ، موهای فر خرمایی رنگش رو مثل همیشه به ضرب و زور شونه زده بود و از پشت مرتب و آراسته با یه گل سر مشکی بسته بود . گوشواره های حلقه ای بزرگش از دو طرف گوشش روی گردنش افتاده بود . بعضی وقتا دلم میخواد بیخودی قربونش برم ... گاهی که قیافه اش اینقد تو دل برو و با مزه میشه . سرخ و تپلی ... خوشبحال شوهر خاله بیکار بشه با لپاش راحت میتونه یه قل دو قل بازی کنه ... ماشالا لپ که لپ نیست ، یه جفت بادبادکه باد شده ست ... خاله بر و بر نگام کرد : دختر خل شدی ؟ جن زدت ؟ بسم الله ... مگه با تو نیستم ؟
ای بابا ... مگه حرفم زد خاله ؟ اینقدی که محو لپای گوشتیش بودم نفهمیدم چی رو با اینهمه هیجان گفت ؟ لبامو غنچه کردم و از در معذرتخواهی وارد شدم : خلم دیگه خاله ... شک داری . نترس جن منو نمیزنه ... بیچاره جنه ... حالا چه خبر نامبر وانی داری که اینقد فشار خون لپات رفته بالا ؟ ها ؟
- حواست نیست دیگه ورپریده ... تقصیر خودت نیستا ... مقصر اون مامان چی به چی شده ته که تو رو اینقد سر به هوا بار آورده ... اگه یه خورده بجای اون لندهورا حواسشو میداد به تو اینجوری زمین به آسمون نمیرسید که الان برای تو رسیده ... والا بخدا ...
نفهمیدم این متلکی که الان به مامانم زد بذارمش به عنوان تعریف از من یا خورد کردنم و به رخ کشیدن حال و احوال این روزام ... لبخندی تصنعی رو لب نشوندم : خوب حالا ... بازم گیر دادی به مامان بیچاره ام ... مامانو وللش بسپارش به همون حاج منصور درستش میکنه ... منو دریاب ... چیکارم داری که نذاشتی کله سحر بخوابم ؟ حلیمات مونده رو دستت ؟ برم سه سوته سر خیابون بفروشمشون ...
- نه خاله جون ... نمیخواد بری حلیمای منو بفروشی ... حلیم فروش دارم ، اونم یه جیغ جیو ... تو دلت برای حلیمای من نسوزه ... این نسترن آتیش به گور گرفته از پس هر کاری بر میاد مخصوصا حیلم فروشی ... آقای محمدی زنگ زد ، گفت جلدی ورخی برو سمت همون شرکته ، انگاری اون پیر دختره رو ردش کردن ... شانس در خونه تو نشسته ...
دیگه بقیه حرفای خاله رو نشنیدم ... باید میرفتم ... این از شانسم بود که دوباره بر گردم به اون شرکت یا از بد شانسیم ؟ فعلا نمیتونم نظر قاطع بدم ... باید برم تا ببینم چی پیش میاد برام . ما که این روزا از زمین و زمان برامون میباره شایدم اینبار در رحمت خدا باز شده و برای یه بارم که شده جای لعنت ، رحمت بباره ...
پریدم یه ماچ خوشکل از ته دل با کلی تف رو لپای خاله که از اولین نظر امروز تو چشم بودن و بهم چشمک میزدن انداختم و یه قربون صدقه جانانه بدور از ریا و تزویر و از ته دل هم نثارش کردم ... تو اتاق سه در چهار دختر خاله ها دور خودم چرخیدم و چرخیدم تا بتونم درست تصمیم بگیرم که الان باید چیکار کنم ... آها یادم اومد . بهتره اول یه دوش سر سری بگیرم این دل مردگی و نکبت از قیافه ام بزنه بیرون بعدشم اماده شم .
دوش آب گرم رخوت دلپذیری به رگ و پی وجودم هدیه کرد . تند و چابک پریدم سر کمد ... لباسای نسرین که برام مثل کیسه خواب میمونه پاتک به لباسای نسترن کارمو راه انداخت ... مانتو پشمی زرشکی تیره نسترن با شلوار برزنتی کرم رنگش با یه مقنعه کرم خاکی به پوست گندمیم روح میده . کیف و کفش چرمی قهوه ای سوخته نسرین رو هم از کمدش درآوردم و خالیش کردم . اه ... این دختر اینهمه آت و آشغال نمیدونم چرا بار خودش میکنه . سر حال و شاداب ، با حسی ناشناخته ، دستی روی شکم صافم کشیدم و یه الهی به امید تو گفتم و راهی شدم .
تموم طول مسیر ، افکار منفی رو از سرم بیرون کردم . خودشه شری ، باید مثبت اندیش باشی . زندگی برای تو توقف نمیکنه ... تو هیچ ایستگاهی چشم براه نداری . باید سرتو بندازی زیر و بری ... مهم نیست به کجا ... هر جا بری بهرحال ناهمواری راهش هموار تر از این مسیریه که الان توش داری قدم بر میداری . چشماتو ببند و چشم انداز آینده ای خوش رو پیش روت مجسم کن . دنیای ساده با روزهای عادی ... زندگی ساده ... اونقدرا هم سخت نیست ... کافیه دست دراز کنی تا بتونی سادگیها رو از سر شاخه امید بچینی .
دم در دفتر شرکت ، مطابق همونروز اول ، از تاکسی پیاده شدم . خدا رو شکر که مسیرش سر راسته و پیچ و خم نداره . از بس زندگی من رو دور تند گذر از سراشیبی ها و پیچ و خم ها بوده ، دیگه از هرچی پیچ و خمه بدم میاد . همینو به عنوان یه نکته مثبت پیش چشم آوردم و یه بسم الله گفتم و از در کوچیکه شرکت راه پله ها رو بالا رفتم . تو نظر اولم به محض باز کردن در ... متوجه تغیرات سالن تو همین دو روز گذشته شدم . کنار در اتاق رئیس هئیت مدیره ، دقیقا روبروی در ورودی ... بجای اون چند تا صندلی کنار دیوار ، یه میز منشی بود با یه سیستم روش ... این دیگه اینجا چی میخواست ؟ اگه قرار بود منو بعنوان منشی بپذیرن ... پس ...
هنوز از بهت خارج نشده ، پیرمرد مو سفیدی که آبدارچی بود و اونروز هم دیده بودمش صاف ایستاد جلوم : سلام خانوم ، بفرمایید ...
سلامی سست و بی جون رد بدل کردم و لاجون نشستم رو یکی از صندلیها کنار میز منشی . اون دختره که بار قبل هم دیده بودمش و اومده بود برای استخدام ، خجالتم داد و از جاش بلند شد و دست آورد جلو : سلام ، من حمیدی هستم ... منشی جدید ... شما رو اونروز دیدم ... امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم ...
لبخندی تصنعی و متظاهرانه زدم و صمٌ بکم نشستم سر جام ... درحالیه دونه های عرق از رو پیشونیم رد کنار شقیقه هام رو گرفته بودن ... وقتی این اینجاست ، دیگه من چی کار دارم ؟ ... نکنه حاجی مقدم ... نکنه ... با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم . صدای منشیه یا همون خانم حمیدی تو گوشم نشست : بله حاج آقا الساعه میفرستمشون داخل . بعدشم یه نگاه به من و یه لبخند که به نظرم دلگرم کننده رسید . شاید از قیافه رو به موت من پی به حال خرابم برده که میخواد دلگرمم کنه ...
با اجازه ای گفتم و مودبانه سر به زیر انداختم ... مانتومو مرتب کردم و کیفم رو روی شونه راستم جا به جا کردم ... کف دو دستم رو که میدونم از عرق خیس و نمناک شده رو به دو طرف مانتوم کشیدم تا با یه تیر دو نشون بزنم ، هم دستامو خشک کنم ، هم مانتومو مرتب ... دم در ورودی نفس عمیقی کشیدم و یه بار دیگه اسم خدا رو به زیر زبون آوردم و با یه اعتماد به نفس کاذب به خودم که « برو داخل کسی اون تو دستمال سفره نبسته و کارد و چنگال نداره بخورت ... ترس نداره » برای آخرین بار دستی روی شکم صافم کشیدم و سه تقه به در زدم و بعد از شنیدن صدای « بفرمایید » سر بزیر و خانومانه وارد شدم .
- سلام

 

 

 

 

- سلام دخترم ، بفرما تو
جل الخالق ، دخترم ؟ من دختر اینم ؟ این همون پیرمرده ست ها ؟ همون حاجیه که اونبار جواب سلامم رو با یه اوهوم داد ... به من میگه دخترم ... میتونست بگه خانوم ... چرا گفت دخترم ؟ من نخوام دختر حاجی باشم ، باید برم کیو ببینم ؟ نمیدونم چرا عصبی شدم ... بیخود و بیجهت پریدم :
- من دختر شما نیستم آقا ... من شراره افرا هستم ، خانوم شراره افرا ...
انتظار شوت کردنم از دم در به درازا کشید ... آروم سرم رو بالا گرفتم ... نه خدا رو شکر سکته مکته هم نزده بود . یه نیشخند ... یه لبخند ... یه پوزخند ... اه نمیدونم یه چی گوشه لبشه که باعث شد لب به دندون بگزم ... تند رفتم ؟ نه اصلا ... بیخود میکنه به من میگه دخترم ... اون بابام که من دخترش بودم چه گلی به سرم کاشت که این حاجی تقلبی بزنه ؟ اون مرتیکه پوفیوز که عروسش بودم چه خاکی تو سرم کرد که این بخواد بکنه ؟
با اخمایی درهم که نشون از اعصاب خرابم بود نشستم دقیقا صندلی اول نزدیک به در خروجی ... و دقیقا دورترین جای ممکنه به صندلی حاجی ... بالاخره احتیاط شرط عقله ... دور از شتر بخواب ، خواب آشفته نبین .
- خواهش میکنم خانم افرا . هر چی نظر خودتونه ... بهرحال مایه افتخاره که مقام پدری دختری به این گلی رو داشته باشم ...
میخواد نخ بده ؟ میخواد مخم رو بزنه ؟ میخواد از در صمیمیت وارد بشه ؟
- مرسی از نظر شما ، ولی من بیشتر مشتاقم همون خانم افرا بمونم ... نه دختر کسی ... متشکر میشم منو فقط خانوم افرا بدونین ... نه بیشتر و نه کمتر ...
دقیقا دیوار امنیتی که دور خودم پیچیده بودم رو لمس کرد . تکیه ای به صندلی پشت بلندش داد و نگاهی عمیق بهم انداخت ... احتمالا پیش خودش فکر میکنه « چه خوبه پاشم با یه اردنگی شوتش کنم از در اتاق بیرون تا الکی برای من یکی چسی نیاد ... اون خانم حمیدی به اون تر گل ور گلی نشسته دم در منتظر یه اشاره منه تا بیاد ماتحتش رو بچسبونه تو بغل من بعد این دختره ایکبیری ... » صدای اوهوم حاجی نذاشت بیشتر از این اونو با منشی مکش مرگ ماش تجسم کنم . سرم رو آوردم بالا ... نخیر اثری از عصبانیت تو قیافه اش نیست . تند و سریع یه دور تو اتاق رو چک کردم ... خودم هم نمیدونم دنبال چی تو اتاقش میگشتم ... یه دوربین مدار بسته ... اه نه ... آها شاید دنبال یه دیوار کوب سبز ... آره خودشه ... شاید داشته باشه که گاهی قیافه اش رو روحانی نشون بده ...
- دخ ... خانوم افرا ... من با آقایان مهندس شایسته و جناب حاتمی ، دست راست بنده ... مشورت کردم ... راست و حسینی ما نیاز به یه منشی داشتیم ... خوب شغل منشیگری برای شما با این پایه از تحصیلات کم بود ... از اونجا که شما خانوم شایسته ای هستین ...
درسته ... همینه ... بی پدر داره نخ میده ... شاید بخاطر این تیپ جدیدمه . اون روز عین این شوهر مرده ها سیاه پوش بودم ... امروز تیپ کردم ... منم مکش مرگ ما شدم ؟ اخمامو غلیظ تر کردم . سعی کردم زوم کنم رو حرفاش بالاخره شیطونه وجودش یه جوری از تو حرفاش سرک میکشه بیرون که ...
- دفتر مرکزی شرکت ما به طور موقت اینجا دایره ... میبینین که جا تنگه . کارخونه قدیمی درحال بازسازیه . یه چند تا سوله جدید نیاز داشتیم که درحال احداثیم . آقای توکلی ... پسر خاله حضرت عالی ... کار برق اونجا رو به طور مشترک با آقای محمدی ، از دوستان من ، برداشتن ... یه تعدادی از کارمندان دفتری ، همونجا مستقر هستن ... قصد زیاده گویی ندارم ... کار منشیگری تو این شرکت ، هم تخصص و سابقه میخواد و هم در شان و منزلت خانمی چون شما با این درجه از تخصص نیست . فل الحال کار کنترل خوردگی دست آقایان مهندس حسام و مهندس شایسته ست . در حال حاضر حجم کارهای بازرسی فنی ما پایینه ، قراردادهای ساخت هم کمتر از گذشته ... قصد داشتیم بعدا از حضور و علم مفید شما در راسته کاریتون استفاده مفید تری بریم ...
غلط نکنم میخواد به صورت مفیدترتری ازم استفاده کنه ... بلند شم بکوبم تو ملاجش ؟ پیر سگ ...
- با توجه به حجم کم کار در حال حاضر ، متاسفانه ، یا خوشبختانه ، آقای حاتمی حسابدار شرکت ، صاحب امتیاز نمایندگی یکی از شعبات ایران خودرو شدن ... مدتیه مترصد فرصتی هستن که کارشون رو با این شرکت خاتمه بدن و در جایی دیگه مشغول بشن . از اونجایی که مدرک تحصیلی شما از لحاظ رتبه با ایشون هم تراز هستن و خدا رو شکر در این میون حقی از شما ضایع نمیشه ... تصمیم بر این شد تا پیدا کردن حسابداری مناسب کارخونه با حجم کار سنگین ... در حال حاضر از معلومات ریاضیاتی شما بهرمند بشیم ...
خودم میدونم که چطور با ابروهای بالا پریده پریدم وسط سخنرانی غراش : ولی حاج آقا ...
- شایسته ... من برای شما فقط آقای شایسته هستم ، لطفا درصورتیکه قصد خطاب من رو داشتید فقط بگید آقای شایسته ... لفظ حاجی و حاج آقا رو بکار نبرید ...
خوردیش ؟ اینم یه تو دهنی دبش لب سوز لب دوز تا تو باشی با این حاجی کت و گندهه زورآزمایی نکنی ... به درک ...
- بله ... آقای شایسته ... شما که خودتون میدونین ... من نه سابقه کار دارم و نه به حسابداری واردم ، چطور میتونم از پسش بر بیام ؟
- شناختی که من از سرکار خانم شراره افرا پیدا کردم ، هر چیزی غیر از این رو ثابت میکنه ... در ضمن آقای حاتمی تا زمانیکه شما تا حدودی مسلط به کار بشین راهنماییتون میکنن ... بهتره اول امتحان کنین ، بعد با اطمینان از ناتوانی نالان بشین ...
- سعی خودم رو میکنم ...
- حتما
تلفن کنار دستش رو بلند کرد : خانم حمیدی ، لطفا آقای حاتمی رو به دفتر راهنمایی کنین ...
به دقیقه نکشیده سر و کله چاقالوئه پیدا شد ... اااه این حاتمیه ؟ ماشالا هم که خدا چقد تو اختصاص گوشت به این یارو حاتم بوده ...
- بله حاج آقا ... درخدمتم ...
باش تا اموراتت بگذره ...
- آقای حاتمی ، لطفا خانم رو با وظایفشون آشنا کنین و تا زمانیکه کل وظایفشون رو به نحو احسنت یاد نگرفتن ، از راهنمایی بهشون چشم پوشی نکنین . انشالله تعالی که به زودی نیرویی زبده و حسابداری چیره مثل خودتون تحویل ما میدین ... درسته ؟!
- درسته حاج آقا ، هر چی شما امر بفرمایین ... حتما همون میشه ... بفرمایید خانم افرا از این طرف ...

 

 

 

 

طفلک مثل سگم بلا نسبت ازش میترسه . از اتاق که بیرون زدیم ، منشی سانتا مانتال آقای حاجی یه نیشی برام باز کرد ، لبخند پت و پهنی زد و گفت : « وای چقد خوشحال شدم ، مثل اینکه شما هم از امروز با ما همکار میشین ، همش غصه میخوردم که بین اینهمه مرد تک و تنها بمونم . » نه که بدش میومد بین اینهمه مرد تنها باشه ... لبخندش رو با یه لبخند ظاهری جواب دادم و سرمو زیر انداختم راه افتادم دنبال کوه دنبه .
در اتاق مدیر عامل که مثل اوندفعه بسته بود . توی اتاق سرپرست کارگاه هم تا اونجا که چشمای من میدید خالی بود ، اون دفعه هم که خبری توش نبود ، پس اینا کی میومدن سر کار ؟ از در اون اتاق آخریه وارد شدیم . سه تا میز بود . آقای حاتمی توضیح داد : « این میز مال آقای شمس ، مسئول امور اداریه ، این میز مال آقای حسام ، مسئول بازرسی فنیه ، اینم میز بنده حقیر که کارای حسابداری رو انجام میدم . البته توی دفتر اصلی ، جا باز بود و به هر کسی محیط بیشتری اختصاص پیدا میکرد ، ولی خوب فعلا ، اوضاع اینه که شما میبینین ... اونبار باز عرض معذرت اگه درست فهمیده باشم ، متوجه شدم از کار با کامپیوتر زیاد سر در نمیارین ، ولی خوب ، مشخصه خانم باهوشی هستین . تموم کارهای ما با برنامه هلو انجام میشه ... کار باهاش راحته ، این گجتی که این بغل میخوره ، قفل هلوئه ... باید حتما این رو دستگاه باشه تا کار کنه . شما بهتر سر پا نایستین ، اینجوری من معذب میشم ... تشریف بیارین روی صندلی تا بهتر براتون توضیح بدم . »
صندلی رو کشیدم جلو ، روش نشستم و در همون حال هم نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم . بغل در یه میز تحریر ساده بود قهوه ای رنگ ، با سه کشو تو قسمت پایینیش ، یه دستگاه کپی بزرگ بغل میز آقای حاتمی بود و کنارش روبروی دیوار سمت راستی یه میز بزرگ کار که صد در صد مشخص بود مال مهندس حسام باید باشه . یه میز دقیقا مثل میز آقای حاتمی هم روبروم بود که مال آقای شمس بود ... بغلش هم یه در کوچیک میخورد که وقتی کنجکاوانه نگاهش کردم ، آقای حاتمی متوجه شد و توضیح داد « پشت این در یه اتاقک کوچیکه که از اون ، در حال حاضر بعنوان بایگانی استفاده میشه و پرونده های کارهای جاری و همچنین پرونده های مربوط به بانک و بیمه و دارایی که شما باهاشون سر و کار دارین همونجا نگه داری میشه ... جاش کوچیکه و راه رفت و آمد کم ، از دو طرف پر از قفسه های مربوط به پرونده هاست ، هر وقت پرونده ای لازم داشتین ، بهتره به آقای شمس یا خانم حمیدی بگین براتون بیارن ... حاج آقا سفارش کردن حدالمقدور خودتون وارد اونجا نشین ... »
یعنی چی ؟ مگه این حاجی از وضعیت من با خبره ؟ یعنی نوید رفته هست و نیست منو گذاشته تو طبق اخلاص و صادقانه ریخته جلو حاجیه ؟ از نوید این خاله زنک بازیا بعیده . سعی زیادی باید بکنم تا بتونم اینهمه کاری که آقای حاتمی بهم یاد داد رو تو ذهن بسپرم . میتونم تو خونه تایپ کردن و پرینت گرفتن و اینجور کارا رو از نوید و نسترن یاد بگیرم . آره شراره دقیقا ... تو میتونی ، تو از پس سخت تر از اینا بر اومدی ، این که کاری نداره . نفس عمیقی کشیدم و به خودم قوت قلب دادم تا بهتر متوجه حرفایی که تند و تند آقای حاتمی میزد بشم .
***
یکهفته ای از اولین روزی که پام رو توی اون دفتر گذاشتم میگذره . خدا رو شکر کارها اونقدرها هم که فکر میکردم سخت و طاقت فرسا نیست . خیلی راحت تونستم با این برنامه حسابداری کاری که ازم خواسته بودن رو راه بندازم . امروز آخرین روزی بود که این کوه دنبه ، آقای حاتمی ، توی دفتر مشغول به کار بود . امروز به چشم خودم دیدم که افتاد رو دست حاجی و دستش رو بوسید ... چه مغرور ... مرتیکه صاف ایستاده تا بهمش عرض ادب کنن و دست بوسش باشن . خدا رو شکر تا الن پاشو از گلیمش درازتر نکرده و پیشنهاد بیشرمانه ای بهم نداده . دیگه عادت کرده و به جای دخترم ، فقط میگه خانم افرا ... گاها که اشتباهی تو کارم میبینه ، لفظش عوض میشه و میگه خانم شراره افرا ... در اتاق مدیر عامل کماکان بسته است . صبح به صبح که من میام سر کار ، هنوز اعلا حضرت از خواب همایونی بلند نشدن و سرفرازمون نکردن ... بعد از اون که الحمدالله میز من پشت به در ورودی اتاق قرار داره و رفت و آمد بی سلام صبح بخیرش رو نمیبینم . جز اون هم هر وقت آقای حاتمی باهاش کار داشته با یه داد شبیه نعره صداش میکنه : « حاتمی ! » بعدم این بیچاره آقای حاتمی مثل بوم غلطون میدوئه تو اتاقش ، بجز نعره های گاه و بیگاهش که صدای حاتمی بیچاره میکنه ، چیز دیگه ای ازش نشنیدم . بیچاره این آقا حسین هم راه به راه سر ساعت براش قهوه میبره و فنجون خالیشو برمیگردونه ...
اینقدری که این آقا حسین از سر صبح تا بعد از ظهر به خورد من چای میده ، فکر کنم بچهه قهوه ای دربیاد و جای شکی رو حرفای حاجی مقدم نذاره ... امروز حاجی شایسته وقتی اومده بود توی اتاق تا چک مربوط به تنخواه گردون رو به آقای حاتمی تحویل بده ، جلو جفت چشمام ، آقا حسین رو مجبور کرد بره لیوان چای من رو خالی کنه تو ظرفشور و یک چهارمش رو نگه داره و بقیه اش رو آب جوش پر کنه . بعدم رک و راست به آقا حسین گفت : « از این منبعد برای خانم افرا چای کمتر از تموم کارکنان میارین ، فقط دو تا یکی راس ساعت ده و یکی راس ساعت دو و نیم ... »
والا من از بر و بر نگاه کردن آقا حسین و سر به زیر انداختن آقای حاتمی و پوزخند زدن آقای شمس و نگاه خیره مهندس حسام شرمم اومد و این حاجیه شرم نکرد . حالا تا آبروی نداشته منه بیچاره رو جلو یه مشت مرد نبره ، ول کن نیست که ... چی از جونم میخواد و چه آشی برام پخته فقط و فقط الله ُ اعلم .
آقای حاتم سر ظهر رفت بانک و چک تنخواه رو نقد کرد و ریخت توی یه حساب دیگه و دسته چکی مربوط به همون حساب رو تحویلم داد و روش پر کردن چک و توضیحاتی درمورد اینکه این دسته چک دو امضاء هست و پای هر برگ چک صادر شده دو امضاء باید بخوابه که یکیش رو من باید بزنم و یکیشون هم مدیر عامل مفصل توضیح داد و در آخر هم خاطر نشون کرد که فعلا چون شما به بانک معرفی نشدین و امضاء تون پای برگه های چک معتبر نیست ، در حال حاضر من تموم برگهای دسته چک موجود رو امضاء میزنم ، شما هم سر فرصت به شعبه ای از بانک صادرات که ما باهاشون طرف حساب هستیم مراجعه کنین و کارهای مربوط به معرفی امضاء تون رو انجام بدین . در ضمن از این به بعد هر چی نامه مربوط به کارهای خودم هست هم باید تایپ کنم .
نوید تا اونجا که تونسته درمورد برنامه های کاربردی برام سی دیهای آموزشی تهیه کرده ، نسترن هم توی روش صحیح تایپ کردن خیلی کمک حالم بوده . به سفارش نسترن ، کتاب های رمان و مجلات مختلف رو میذارم جلوم و تو اوقات فراغتی که توی خونه خاله بهم دست میده از روشون کار تایپ میکنم تا هر چه سریعتر بتونم کار خودم رو راه بندازم و هی دم به دقیقه سر از میز خانم حمیدی در نیارم ...
فکر میکنم باید توی طرز برخورد و افکاری که از ابتدا درمورد خانم حمیدی ندیده و نشناخته داشتم ، تجدید نظر کنم . منی که یه عمره از دست قضاوت های بیجا و عجولانه و غیر منصافانه خانواده ام عذاب کشیدم و آبروم بر باد رفت ، نمیدونم چطور تونستم همچین جوری رو درمورد این بنده خدا بکنم ... اونقدرا هم که نشون میداد ، اهل هر فرقه ای نیست . بیچاره تیپش اینه وگرنه خیلی هم خانوم و سرراهه . اینم یه جور متانته . درسته که تیپ مکش مرگ ما داره ، ولی از نظر رفتار و طرز برخورد واقعا نمیشه ازش خرده گرفت . خدا منو ببخشه . شاید اگه یه خورده باهاش صمیمی شدم ، ازش بخوام بخاطر این قضاوت مغرضانه منو ببخشه .

 

 

 

 

 

امروز نوبت دادگاهی منو رضا ست ، هیچ فکرش رو نمیکردم عاقبت مشارکت منو رضا این کوچه بنبست تنگ و ترش باشه و رضایی که از روز اول ازدواجمون یه مرد سر براه بود ، چی شد که توی این مدت کم صد و هشتاد درجه چرخید و راهمونو به سمت این کوچه کج کرد . یعنی واقعا نفوذ حاجی مقدم اعجاز حاجی مقدم اینقدر زیاده که از اون رضای سر براه و بی زبون و حرف گوش کن که یه روزی برام میمرد و میگفت هر چی تو بگی و هر چی تو بخوای ، فقط لب تر کن ، این مجسمه بی لیاقت رو بسازه . البته مقصر خود من هم بودم . رضا حرف گوش کن بود ولی نه فقط حرف من ، اصولا حرف گوش کن نه یه کلام بیشتر نه کمتر ... میشه گفت حزب باد بود ، هر جا به نفعش بود گوشش میشنید ... تا محتاج بغل من بود حرف منو میشنید ولی همینکه رفع احتیاجش شد و باباهه از این بغلای مفت تا تونست براش محیا کرد و مفت و مجانی در اختیارش قرار داد ، دیگه حرف حاجی بود که تو گوشش فرو میرفت .
همون روزا که بهم میگفت : « تو چادر سرت کن دهن حاجی بسته بشه ، با هم بیرون رفتیم ، نپوشیدی هم نپوشیدی » یا وقتایی که هوس گلگشت به سرم میزد ، میگفت : « تو به اسم دکتر رفتن از خونه بزن بیرون ، دیگه با بقیه اش کاری نداشته باش ، هر جا بخوای میبرمت » و امثال این لاپوشونیا ، باید میدونستم بخار اینکه به حرف من باشه رو نداره .
حاجی مقدم ، سر بلند و پر افتخار ، کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده و سرش رو بالا گرفته و تا میتونه میخ تو چشامه . حالم از ریخت و قیافه اش بهم میخوره ، نامرد ، حاضرم همین الساعه جون به عزرائیل بدم و دو دقیقه زیر هوایی که این مرتیکه نفس میکشه ، نفس نکشم .
حس بدم رو که از تو نگام خوند ، بادی به غبغب انداخت ، ابروهاش رو هفت هشت کرد و یه دور تسبیح شاه مقصودیش رو دور دست چرخوند و با نگاهی خیره بهم نزدیک شد : « خوب میبینم که کم آوردی ، دختر حاجی ... بهت گفتم با ما به از این باش که با خلق جهانی ... گفته بودم یا نگفته بودم ؟ گفته بودم سربراه باش تا سرتاپاتو طلا بگیرم ، کنم گفته بودم یا نگفته بودم ؟ ... گفته بودم بخوای جلو من ملق بازی در بیاری و سوسه بیای برام ، زندگیتو جهنم میکنم ، گفته بودم یا نگفته بودم ؟ ... گفته بودم از هستی ساقطت میکنم ، زمین گیرت میکنم ، حیثیتت رو حراج میکنم ، هست و نیستت رو به باد فنا میدم ، از الان تا دنیا دنیاست نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره ، اگه ، اگه ، فقط اگه ، این تخم حروم رو نندازی و به لجبازی با من ادامه بدی ، گفته بودم یا نگفته بودم ؟ ... بِکِش ، بِکِش که خود کرده را تدبیر نیست . ضعیفه ، تو پیش خودت چه فکری کردی ، ها ؟ با اون عقل ناقصت چطوری دو دو تا چارتا کردی که میتونی بامن سر شاخ بشی ؟ میدونی من کیم ؟ » سه تا ضربه محکم به تخت سینه اش زد : « من ... حاج قربان مقدم ... تو یه جوجه بچه فنچ ... دیدی که تا کجا رفتی ... دیدی که له ت کردم ... »
نفسم بند اومد . دلم میخواست یه کوه پشت سرم داشتم که دلم رو بهش قرص میکردم و تا میخورد میزدمش که استخوناش له شه ... چی میگی شراره ... توهم نزن ! اینی که میبنی صاف صاف تو چشات نگاه میکنه و زیر سنگینی حرفاش تحقیرت میکنه و له لوردت میکنه ، حاج آقا مقدمه نه برگ چغندر . یه نگاه خیره به صورتم انداخت ، حس مچاله شدگی ، استیصال ، ترس و حقارت رو از خط خط صورتم خوند . خطوط عمیقی که لابه لای مهر داغ روی پیشونیش بود کم کم باز تر و کم عمق تر شد ، لحنش دوستانه تر و آرومتر شد ، با حالتی مشمئز کننده ، با نگاهی که تا ما تحتم رو لخت و عور مجسم میکرد براش ، تو صورتم زل زد : « هنوزم دیر نشده ... بازم میتونی رو من حساب کنی . دختر خوبی باش ، نشون بده لیاقت داری ... طلاقت رو از رضا میگیرم ، تموم خرده ریزه های له شده ات رو با همین دو دست جمع میکنم ... گِلتو از نو قالب میندازم ... سرنوشتت رو از نو میسازم ... شراره ای نو ازت میسازم که همه انگشت به دهن بمونن ، دور دنیا رو میگردونمت سراپاتو جواهر نشون میکنم . آبروی رفته ات رو به جوی بر میگردونم ، دار و ندارم رو به پات میریزم ، فقط ، فقط اگه خودت بخوای ، تو باش ، ببین حاج قربون مقدم چیا که نمیکنه ... ها ... چی میگی ؟ هستی یا نه ؟ »
دیگه نمیشد این لجن رو تحمل کرد . اون نگاه زشت ، اون خناثت ، اون لجنهایی که با بوی متعفن از تو دهن نجسش تف میکرد تو صورتم و راه نفسم رو بند میاورد ، برام تحمل ناپذیر بودن ... یه هر چه بادابادی تو دلم گفتم ، تا تونستم آب دهنم رو جمع کردم ، ماهیچه های لپم رو کشیدم داخل ، همه رو یه جا ، آوردم پشت لبهای بسته ام ، با غیض ، پاشیدم تو صورتش ... عضلات صورتش منقبض شد ، فکش فشرده شد ، دستش بالا رفت بیاد رو صورتم ، وسط راه موند ، برگشت به طرف صورت خودش ، حجم بزرگ آب دهنی که توی صورتش راه به طرف چونه اش باز کرده بود رو با یه حرکت با آستین کتش پاک کرد ، لبخند شیطانی به صورت نشوند : « از همینت خوشم میومد ... خودت میخوای ، لجبازی ، سرتقی ، اون تخم حرومت هم از خودت سرتق تره ، اگه نبود که با اون همه کتکی که اخویات دست و دل بازانه نثارت کردن ، باید میفتاد ، ولی نیفتاد ، نیفتاد تا بمونه ، لگه ننگش تا عمر داری رو پیشونیت بشینه و پاک نشه . این تازه اولشه ، شمشیر از رو بستی ؟ منم بستم ... تو خاطرت بسپار ، اعلان جنگ دادی ... نشونت میدم یه من ماست چقدر کره داره ... »
نیش تا بنا گوش باز شده اش رو بست ، قیافه جدی جهنمی ای رو به خودش گرفت ، اخم غلیظی رو پیشونی نشوند ، نگاهش رو تا تونست تند و سوزنده کرد ، چشماش رو از حدقه کند ، خیره شد تو صورتم و رعب و وحشت رو کیلو کیلو به وجودم تزریق کرد ، دستی که تسبیح شاه مقصودش با دور تند توش میچرخید رو بالا آورد و با لحنی تند و خشن تهدید کرد : « مثل بچه آدم از این در میری تو ، زر اضافه نمیزنی ، چارتا برگه است ، جلسه مشاوره و جنگولک بازی هم نمیخواد ، همه کاراش از قبل انجام شده ، اسمی هم از این تخم حروم نمیاری ، برگه پزشکی قانونی و گواهی عدم بارداریت به پیوست تو پرونده ست ، صاف میری سر میز ، نه مهریه میخوای نه نفقه ، چارتا امضا میزنی رو پرونده و خلاص ! روشن شد یا باید روشنت کنم ... میدونی که اگر بخوام خودم روشنت کنم بیشتر از اینا پای حیثیتت چوب میخوره ... حکم زن خائنه ، سنگساره میدونی یا نه ... »
راه نفسم تنگ شد ، معده ام زیر و رو شد ، ثانیه ای مکث میکردم ، هر چی تو دل و روده ام بود برمیگشت روش ... فاصله اش با صورتم اندازه یه سرشونه بود ... دستم بالا رفت جلو دهنم رو سفت و محکم گرفتم ، از حال خرابم فهمید چه دردیمه ، پوزخندی زد و سریع تن لشش رو از جلوم کنار کشید ، با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم شصت تیر پریدم ته راهروی طبقه پایین سمت دستشویی های دادگاه ، هر چی زردابه بود عق زدم تو روشور ، چشام تو آینه ، دو گوی قرمز آتشین ... رنگم میت از گور برخاسته ، کمرم خم ... سلانه سلانه دوباره راه پله ها رو بالا رفتم ، نباید ضعفم رو نشونش میدادم تا دلش خنک شه ، سعی کردم کمرم رو صاف کنم ، سینه ام رو جلو بدم ، سرم رو بالا بگیرم ، نفس عمیقم رو ول بدم ، تا اشکم عقب نشینی کنه موفق بودم ؟ نه ...

 

 

 

 

 

یه نگاه تو قیافه ام انداخت ، فهمید بیچاره ام ، استیصال از تو خط خط نگام خوندنی بود ... له ام کرده بود ، خودش هم میدونست ... رضا کنارش ایستاده بود سربزیر و ساکت ، کاشکی یه حجم بزرگ آب دهن هم نثار این میکردم ، حیف که زردابه بالا آورده بودم و دهنم خشک شده بود ... توده بهم پیچیده و در هم لولیده آدما ، توی راهروی شلوغ ، روی سرم آوار شد ... تیره کمرم تیر کشید ... درد بدی به جونم پیچید ... گنگ و مبهوت ، دستی رو شیکم صافم کشیدم ... ، چه حسی از زیر پوست کشیده تنم ، از این نبض تپنده ، راه به بالا پیدا کرد و به دستم منتقل شد و از نوک سر انگشتام راه رگ و پی ام رو گرفت و صاف صاف رفت بالا و از دهلیز سرد و خاموش چپم رد شد و پمپاژ خونم رو زیاد کرد و غلیانش رو به رخم کشید ، نمیدونم ... ولی نیرو بهم داد ... شاید حس انتقام ... شایدم همین تیکه گوشت بی جنبش پر کوبش بود که از اعماق وجودم صدا میکرد که اونقدر قدرت داره تا بتونه پستفطرتی مثل حاجی مقدم رو بندازه تو چهار راه چمچاره ... درد چکنم به جونش بندازه و اینقدر این درد قوی باشه که مجبورش کنه به فعل این افعال کثیف ...
جونی که به تن و بدنم برگشت ، توده عظیم آدمهای سرگردون توی راهرو رو از چشمم انداخت ، کمرمو صاف کرد ، سرمو تا حدی بالا کشوند که حس کردم قدم بلندتر از این نمیشه ... قد کشیدم ... راست شدم سایه ام دراز شد ، خیلی دراز . حس میکردم سایه ام از روی سر رضا و حاجی مقدم رد شده . پر غرور رفتم داخل اتاق ... نمیدونم این انرژی مثبت از کجا یه دفعه سر و کله اش پیدا شد که ، خیلی مثبت بودنش ، خیلی منفی بودن حاجی رو به لرزه انداخت ... سایه من صاف بود و کشیده ، سایه حاجی خط خطی و لرزون ...
قاضی ، پرونده باز جلوی روش رو مطالعه کرده بود ، نیاز به بحث و سوال جواب نبود . یه چند تا امضاء کج و معوج بود و جاری شدن صیغه ... اول باید امضاء میکردم ، بعد میرفتیم دفتر ثبت طلاق برای جاری کردن صیغه و خط زدن اسم رضا از شناسنامه ام ، ازم خواست بلند شم بیام جلو میزش کاغذا رو امضاء کنم .
سست نبودم ، ضعف نداشتم ، صاف بودم ، انرژی مثبت تو رگام جاری بود ، آثارش از بنیه ام پیدا بود ، یه نگاه پر غرور به رضا انداختم ... خط و خطوط ندامت ، قیافه اش رو مضحک کرده بود ... به حاجی مقدم نیم نگاهی هم ننداختم . حیف پلک چشم که تو صورت این بیشرفت زحمت بکشه و بالا پایین شه ... خودکار که دست گرفتم ، سه تقه به در اتاق خورد ... سردفتر قاضی اومد تو ... یه برگه یادداشت کوچیک گذاشت رو میز ، جلوی چشم قاضی .
قاضی یه نگاه انداخت به من ، یکی به رضا ، یه نصفه به حاجی مقدم ... نچی کرد ، دو سه بار گردنش رو ، نود درجه به چپ و نود درجه به راست چرخوند ، اخم کرد : « یکی گزارش کرده خانوم بارداره ، تکلیف این بچه با کیه ؟ باید مشخص بشه ... خانوم هنوز در عقد آقاست ... پای یه بچه وسطه ... »
حاجی مقدم خشمی شد ، ابروهاش گره خورد ، مثل حیوونای حشری ، گوله گوله آتیش از سوراخای دماغش تراوش میکرد ... صدای خخ خخ خخ از توی جفت سوراخای دماغش میزد بیرون ، رنگش به کبودی زد ... نیش رضا باز بود ... خاک بر سر بیعرضه اش !
حاجی مقدم نیم لا دو لا بلند شد : « استغفرالله ، حاج آقا اشتباه به عرض رسوندن ... »
قاضیه دستش رو متفکر به ریش کشوند ، ابرو بالا انداخت : « منبع موثقه »
حاجی خشمی تر شد ، دستش میرسید منو و منبع رو از رو زمین محو میکرد : « حاج آقا این خانوم ، بیش از چهارماهه با پسر من متارکه کرده ، این بچه ، اگه بچه باشه البته ، نمیتونه مال پسر من باشه ... این بچه ... »
قاضیه هم خشمی شد ، اخماش غلیظ شد ، کفری شده بود ، حاجی مقدم دیگه زیادی شورش رو در آورده بود : « حاج آقا قباحت داره ... از شما و این سن و سال بعیده ... شما ... استغفرالله مگه خبر از خلوت میون این زن و شوهر دارین ؟ ... بهرحال باید تا بدنیا اومدن بچه صبر کنین ... کار شما توهین و تهمته ... اگه آقا زاده قبول دارن که تو راهی مال خودشونه که فبها ... تکلیفش رو همین امروز مشخص کنین حکم صادر میشه ... در غیر اینصورت ... باید از جفت آزمایش بعمل بیاد ... خیلی تند و سریع ... شاید هم حضور مبارک این نوزاد ، جلوی متارکه ای رو بگیره و انشاء الله تعالی موضوع دعوی به مصالحه کشیده بشه »
قیافه حاجی دیدنی شد ... افکار شیطونی از پشت چهره کریه اش چنون به بیرون راه پیدا کرده بود که انگار قاضی رو هم به شک انداخته بود ... مکثی کرد ، خطوط نقش بسته رو چهره اش ، نشون از تفکر عمیقش داشت ... تلفن رو برداشت ، شماره ای رو زد ، شخص پشت خط رو مخاطب قرار داد : « آقای رحمتی چند لحظه تشریف بیارین لطفا » گوشی رو گذاشت . به سیم سوت ثانیه نکشیده سردفتر ، تو اتاق جلوی میز قاضی بود ... نوشته ای رو روی یه برگه کاغذ با سربرگ دادگستری دست نویس کرد ، داد دست سردفتر : « شماره ، تاریخ ، ثبت تو دفتر اندیکاتور و خانم و آقایون رو راهنمایی کن ! »
حجم خشم حاجی مقدم ، اندازه گرفتنی نبود ... هنوز از سوراخای دماغش آتیش به بیرون مینداخت و خخ خخ میکرد . پشت سر هر سه تاشون از اتاق بیرون رفتم ... جلو میز سر دفتر ایستادیم به صف . با خونسردی دفتر بزرگی رو باز کرد ، متن دست نویس قاضی رو شماره کرد ، تاریخ زد ، ثبت کرد ، تو یه پاکت مهر و موم کرد ، داد دست من : « خانوم همین الان با این نامه میرین پزشکی قانونی که آدرسش رو براتون مینویسم ، نامه رو همینطور مهر و موم شده تحویل پزشکی قانونی میدین ... اینم آدرس ... »
حاجی سرکشید جلو ببینه چی به چیه ... از نفهمیدنش خشمگین تر شد و جوش آورد و اصلیتش رو برای سردفتر قاضی لخت و عور به نمایش گذاشت و چارتا لیچار آبدار نثارش کرد ، که سردفتر خونسرد زیر سبیلی رد کرد . یحتمل از این قماش افراد در طول روز کم نمیدید که شاخ و شونه نکشید . سر که بلند کردم ، از قیافه برزخی حاجی خوف کردم ، رو برگردوندم ، جل الخالق به نظرم رسید یا درست دیدم ... حاجی شایسته نیم نگاهی پیروز تو صورتم انداخت و از چارچوب در فاصله گرفت و از نظر ناپدید شد .
یا خدا ... نکنه منبع موثق این بوده ؟ نه بابا ، توهم خونم زده بالا ... رو پیشونیم نوشته بچه ام اصل و نسبش بر میگرده به کی ؟ یا این تو چشاش آزمایشگاه پیشرفته داره ؟ اصلا از کجا بخواد بفهمه من امروز دادگاهی دارم ؟ امروز که اصلا روز کاری من نبود که حتی بخوام مرخصی بگیرم ... روز دانشگاهم بود ... خل شدم ...
هنگ کرده و شوک زده ، مبهوت حضور بیموقع حاجی شایسته ، نامه به دست راه افتادم به سمت خروجی دادگاه . تند از پله ها سرازیر کردم خودم رو انداختم تو خیابون ... حاجی شایسته پشت رل ماشین مشکی شاستی بلند مهندس لم داده بود ... صدای بوق ماشین رو درآورد ، سه تا بوق پشت سر هم ، سر خم کردم به نشونه سلام . علامت داد برم طرفش ... چیکارم داره ، برم نرم ، به چکنم چکنم انداختم که سرشو از شیشه ماشین داد بیرون و فرصت چکنم رو ازم گرفت و با صدای فریاد مانندی گفت : « بد جا ایستادم خانم افرا یه خورده سریعتر ... »
سر برگردوندم پشت سر ، حاجی مقدم تند و بیوقفه از در دادگاه زد بیرون ، پشت سرش رضا مثل جوجه اردک زشت هلک کنون پلک کنون ، ترس به دلم افتاد ، نامه مهر و موم شده رو محکم ، با تموم قدرت تو دستم فشردم ، تردید توی دلم رو کشتم ، قدمهامو تند کردم ، در ماشین رو حاجی با یه حرکت از داخل باز کرد ، چارطاق . بی فوت وقت سوار شدم .
چشمم چرخید روی پله های خروجی دادگاه . چشم حاجی مقدم تو شلوغ پلوغی روی پله ها و دم در دادگاه دنبالم بود . در رو با فشاری محکم کوبوندم ، از صداش خودم هم پریدم بالا ... حالا من بودم و یه ماشین با پنجتا در بسته و یه حاجی شایسته ... یه نیم نگاه تو صورتش انداختم ، خونسرد بود ، اونقدری خونسرد که خطی تو صورتش خوندنی نباشه ...
استارت زد ، ماشین رو انداخت تو دنده ، راهنمای سمت راست رو روشن کرد ، فرمون رو چرخوند ، اهمی کرد : « یه کار دادگاهی داشتم ، دیدمت ، گفتم ببینم کجا میخوای بری ، بیکارم ، شاید هم مسیر باشیم برسونمت ... » منو حاجی ؟ با هم ؟ اون منو برسونه ؟ مگه میشه ... همینکه موشو آتیش زده بودن و سر بزنگاه پیدا شد و منو از آتیش خشم حاجی مقدم دور کرد ، جای شکر داشت . دیگه بیشتر از اینش ، زیادیم میشد و وقاحت داشت : « نه مرسی حاج آقا ... » « آقای شایسته » « ببخشید ، آقای شایسته ... خودم میرم ... مسیرم بد راهه ... شما هم کار داری » « تعارف نکن خانوم شراره افرا ... گفتم که بیکارم ، منتی نیست ، هوا بارون داره ... خوب نیست با این وضعیت ... »
جای تعارف نبود ... نامه مهر و موم شده رو تو دست راستم فشردم ، کاغذ آدرس رو تو دست چپم شل کردم طرف حاجی شایسته .

 هیچ دقت نکرده ام ، این صلابت و کمر راست حاجی شایسته ، موروثیه ... یا اثر ممارسات ورزشی و حفظ سلامتی . پیر مردی با اینهمه سن ، اینقدر سلامت ، با قامتی استوار ، پر کار و خستگی ناپذیر ... با صدای رعب آوری که از قدمهای محکمش بر روی پارکتهای کف دفتر ایجاد میکرد و طی این مدت ، هر بار دلهره ای رو به جون من می انداخت ، برام عجیب بود .
مهندس وقتی وارد میشد ، اینقدر بی صدا پا به دفتر میذاشت که بود و نبودش برای شخصی مثل من که کمترین برخوردی ، یا در حقیقت باید بگم اصلا برخوردی باهاش نداشتم ، بعلاوه موقیعیت قرار گرفتن میز من پشت به در وردی ، ورود و خروج بی صداش رو برام کاملا خنثی میکرد . در حالیکه حاجی شایسته از قدم اولی که روی پله های ورودی دفتر میذاشت ، گامب و گامب حضورش ، رعشه به دل من می انداخت . هیچوقت درک نکردم این حس دلهره آوری که به جونم می افتاد ، از کجا سرمنشاء داره ؟ حس بدی که از گذروندن دوره ای از زندگیم در کنار یا به موازات حاجی مقدم تجربه کرده بودم ؟ ... حس دیده نشدن همیشگی ای که از لحظه اول تولدم در کنار بابا و رودربایستی همیشگیم برای به زبون آوردن کلمه بابا در مقابل اون داشتم ... یا از بدبینی افراطیم ؟
تموم طول مسیر رو با حالتی گنگ و مبهوت ، با نامه ای فشرده در مشت ، طی کردم . حضور در کنار حاجی شایسته ، یه امنیت و آرامشی خاص همگام با یه عالمه حس بد رو بهم تزریق میکرد ... دستم خودم نیست ، نمیتونم بهش قد یه سر سوزن هم اعتماد داشته باشم ... بهر حال ، گربه محض رضای خدا موش نمیگیره !
« زیاد فکر خودت رو در گیر نکن دخترم ، خورشید همیشه پشت ابر نمیمونه »
نگاهی به نیمرخ متفکر و رو به جلو حاجی شایسته انداختم ، نگاهی گذرا ... رو به جلو داشت و متفکر حواسش رو به رانندگی داده بود ، چی تو فکرش میگذشت ؟ ... این کنایه ای بود به افکار بی سر و سامون تو مغز من در مورد خودش ، یا چی ؟ از درگیریهای میون من و خناثت حاجی مقدم با خبر بود ؟ ... ولی همینکه منو دوباره با لفظ دخترم مخاطب قرار داده بود ، کافی بود تا کفه ترازوی بدبینیهام ، از کفه مثبت اندیشیهام سنگین تر به چشم بیاد : « حاج آقا من دختر شما نیستم ، من فقط شراره افرا هستم و بس ... »
« منم حاجی نیستم . اگه یه بار مشرف شدنم به خاطر دلم به خونه خدا ، باعث این حجم عظیم بد بینی تو به من باشه ، ای کاش خدا عمر دوباره ای به من میداد ، تا همون یه بار هم ، مثل همیشه پا رو دلم بذارم و مُحرم نشم ... وقتی تو به اندازه یه نفر ، اینهمه به من بدبینی ، وای به حال من که با دنیایی در ارتباطم ، با توده عظیمی از شراره های افرا ... چه بخوای ، چه نخوای ... از لحظه ای که خدا روح به کالبد تو دمید ، از همون لحظه ای که نا توان و گریان ، پا به این دنیای کذایی گذاشتی ، مقدر شده بود دخترم باشی . این حس تا لحظه ای که به حکم خدا ، روح از کالبدم خارج بشه ، با من میمونه . نه تو ، نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه این احساس رو از قلب من جدا کنه ... نظرت برای خودت محترمه ... من از دخترم گفتن به تو ، قصد و غرض شری ندارم . دقیقا برعکس تو ، که با هر بار حاجی گفتنت به من ، تخم بدبینی رو یه بار دیگه تو دلت میکاری ... چون نمیخوام بیش از این باعث آزارت بشم و بیشتر از این قلبت رو کدر و سیاه ببینم ، ازت خواهش میکنم به من نگو حاجی ، حداقل تا زمانیکه شناخت کافی از من پیدا نکردی نگو ... »
« قصد توهین ندارم ... ولی ... شما چه میدونین که من چی کشیدم و چه دردی به جونم چنگ میندازه ... »
« نمیخواد خودت رو خسته کنی دخترم ... من همه چی رو میدونم ... تا اونجا که باید بدونم ، میدونم . بیشتر از خودت ندونم ، بگی کمتر ، بی انصافی کردی ... »
« اما ... »
« هیشششششش ... لازم نیست چیزی بگی ... فرصت برای گفتن و شنیدن و فکر کردن زیاده ، فعلا باید از پس این مشکلی که گریبونت رو گرفته » و همزمان چشمش رو توی کاسه گردوند و رو شیکمم ثابت کرد : « بر بیای ... لازم نیست یک تنه خودت رو به زحمت بندازی ... یه جایی ، یه گوشه ای از این دنیا ، یه کوه ایستاده و منتظره تا تو بیای و تکیه بدی بهش ... سخت نیست پیدا کردنش ... کافیه دلت رو یک دله کنی . نمیخواد خودت رو خسته کنی . اراده کن ، سر برگردون ، کوه در یکقدمی تو منتظره ... بهتره پیاده شی ، آدرس همینجاست ... نفس عمیقی بکش و افکار منفی رو بکش کنار . خدا نزدیکه، فقط کافیه توکل کنی بهش »
دستم ، که از فشردن نامه مهر و موم شده ، عرق کرده بود رو از مشت باز کردم ، نمیدونم چرا این یک بار آخر ، از لفظ دخترمش ، قلبم فشرده نشد ... دستام شل شد ، به خودم که اومدم ، قبل از پیاده شدن از در ماشین شاستی بلند مهندس ، قبل از اینکه پام رو از چارچوب در دراز کنم سمت پله کنار در ، مشتم پیش حاجی باز شده بود و حالا نامه پزشکی قانونی ، توی دستهای پهن و بزرگ حاجی بود و دوش به دوشم از پله های پزشکی قانونی بالا میومد ... نفس عمیقی کشیدم که به نظرم رسید راحت تر از حنجره ام خارج شد . حس کردم ، با چشمهای بسته هم میتونم پله ها رو به سلامت طی کنم تا آخرین پله روبروم ... نیم چرخی صورتم رو برگردوندم ، حاجی مستقیم نگاه میکرد و با تحکم راه میرفت ... سنگینی نگاهم روی صورتش سایه انداخت ، برگشت ... در کمال تعجب ، لبخندی عمیق و پر آرامش از روی صورتم ، تو نی نی چشمای حاجی شایسته برق میزد ...

 

 

 

 

نمیدونم این حجم بزرگ اعتماد به یکباره از کجا به زیر پوستم تزریق شد . دوش به دوش حاجی شایسته ، قدم به داخل پزشکی قانونی گذاشتم . حاجی نیم چرخی به طرفم زد و لبخندی محو ولی دلگرم کننده به صورتم پاشید : « دخترم شما بشین روی صندلیها ، نگران چیزی هم نباش ... من الان میام »
با چشم رد قدمهای حاجی رو دنبال کردم ... بی صدا بروی نزدیک ترین صندلی نشستم ... حاجی به پارتیشنی با پیشخون شیشه ای نزدیک شد ... با پسر جوونی که پشت پیش خون نشسته بود چند کلامی صحبت کرد ... همونجا به دیوار کنار پارتیشن تکیه داد و از راه دور نگاهی گذرا بهم انداخت ، ناخداگاه لبخندی نصفه نیمه و کج و کوله روی لبهام نشست ... با کمی آرامش به دیوار پشت سر تکیه دادم ولی نگاه از حاجی برنداشتم ... حضورش یه جورایی آرامش بخش بود ... فکر میکنم چیزی توی نگاهش داشت که انرژی مثبت زیادی رو به وجودم ساتع میکرد ... دقایقی به همون حالت موند و با اشاره جوون پشت پیشخوان به طرف اون برگشت و سرش رو تکون داد ، برگشت نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و به طرف راهروی روبروی پارتیشن راه افتاد .
ترسی به جونم افتاد ... سعی کردم اثری از اون انرژی مثبت پیدا کنم ، ولی مثل اینکه با دور شدن حاجی از حوزه تحت دید من ، اون هم پر کشید رفت . دقایقی رو با اضطراب و ترسی موهوم گذروندم که حاجی از توی همون راهرو پیداش شد و با اشاره سر از من هم خواست برم طرفش . به دنبال حاجی براه افتادم ... توی راهرو به فاصله پنج قدم دری بود که سردرش نوشته اسم و فامیل دکتر رو نشون میداد ... حاجی با دست در رو باز کرد ، دستش رو جوری که از پشت به کمرم باشه ولی با کمرم برخورد نداشته باشه ، حامیت گرانه گرفت پشت سرم و با سر بهم اشاره کرد که داخل بشم .
پاهام سست بود . قدم که از قدم برداشتم ، ناخداگاه ، با نگاهی ملتمسانه به طرفش برگشتم : « تنها ؟ شما باشین بهتره ... » التماسی که تو نگاهم بود رو خوند ، لبخندی زد : « دختر من ترسو نیست ... کمرشو صاف میگیره و سرشو بلند ... برو تو دخترم ... » اینبار دخترمش یه جورایی به دلم نشست ... با قدمهای استوار تر پا به داخل اتاق گذاشتم ... پاکت نامه مهر و موم شده ، جلوی دکتر بود و نامه ی دست نویس قاضی ، تو دستش . موهایی جو گندمی داشت و هیکلی پر و قیافه ای درهم ...
از سوالایی که ازم پرسید شرم کردم و تازه دلیل بیرون موندن حاجی رو فهمیدم ... به دونه دونه ی سوالای دکتر جواب دادم ... یه مشت سوال درمورد روابط زناشویی با رضا و آخرین رابطه ... همون هفته شیطانی ... بعدم سوالاتی درمورد تاریخ آخرین عادت ماهیانه و تاریخهای قبل از اون ... همه رو با کلی خجالت جواب دادم ... از هر جوابم ، روی کاغذی سفید روبروش ، نتهایی کوتاه برمیداشت ... در آخر نامه ای نوشت . نفهمیدم چی و به کی نوشت ... آخر سر هم یادآور شد : « حضور همسر شما برای انجام آزمایشات ، واجبه ... از ایشون هم باید نمونه گیری بشه تا با نمونه ای که از جفت گرفته میشه مطابقت داده بشه ... بنا به درخواست پدرتون ... » پدرم ؟ یعنی بابا هم اومده بود اینجا ؟ زیاد تو بهت نموندم و انتظارم برای پاسخ طولانی نشد « حاج آقا شایسته که از دوستان خوب من هستن و به ایشون اعتماد زیادی دارم ، حاضر شدم فقط نمونه رو از شما بگیرم ... برای نمونه گیری از همسرتون بعدها هم میتونین اقدام کنین ... شما میتونین برین بیرون »
گم و گیج ، از اتاق زدم بیرون ... حاجی با لبخندی امیدوار کننده پشت در انتظارم رو میکشید . با دست اشاره کرد ، با هم قدم از راهرو بیرون گذاشتیم و روی صندلیهای اتاق انتظار ، دوباره به انتظار ایستادیم ... حاجی دل دل کرد و آخرش گفت : « منو ببخش دخترم ... مجبور شدم تو رو به عنوان دختر خونده ام معرفی کنم ، میدونم که از این کارم عصبانی میشی ... ولی لازم بود ... فعلا نیازی نیست نتیجه آزمایش رو رو کنی ... خیلی زود طلاقت رو از اون مرتیکه نمک به حروم میگیرم ... نگران هیچی نباش ... تو حتی دیگه نیاز نیست پاتو به اون راهروهای طولانی و رعب آور دادگاه بذاری ... حکم رو که گرفتم ، خودم میبرمت محضر و از شر این اسم کذایی راحتت میکنم ... به من اعتماد کن ... »
چشمامو بستم . اگه اعتماد نمیکردم ، چی میکردم ؟ در حال حاضر ، وجود یه آدم محکم و با صلابت رو پشت سرم خالی میدیدم ... یه کوه که بایسته و از سرجاش تکون نخوره تا من با خیال راحت سنگینیمو بهش تحمیل کنم : « خیلی هم ممنونم آقای شایسته ... ولی باور کنین دوست ندارم کسی رو درگیر خودم کنم ، من حتی از خانواده خودم هم نخواستم پشتم باشن ... هر کی دست حمایت به طرف من دراز کرد ، یه جوری دود به چشمش رفت ... نمیخوام خدای نکرده ، شما هم درگیر حمایت از من باشید ... »
« نه دخترم ، منتی نیست ... خودم دوست دارم ... در ضمن ، من از هیچ کس نمیترسم ، جز خدا ... با اونم اتمام حجت کردم و الان با توکل به خودش پیشتم ... مطمئن باش تا اونجا که بتونم ، پشتت رو خالی نمیکنم . مگر اینکه خدا نخواد و دستم رو از این دنیا کوتاه کنه ... »
ناخداگاه از زبونم بیرون افتاد : « خدا نکنه حاجی » « حاجی نه ... آقای شایسته ... » به چهره شیطونش که شیطنت پسر بچه ای تخس رو تو ذهن تداعی میکرد ، خندیدم : « حاجی » « آقا » « حاجی » « عمو » « حاجی » « بابا » خندم پررنگ تر شد ، ابرومو بالا دادم « حاجی » ... خندید : « حاجی بابا » دماغمو چین دادم : « حاجی بابا شایسته » لبخند زد : « حاجی بابا شایسته » چشمامو بستم ... زیر لب زمزمه کردم حاجی بابا شایسته ... اسمم از پشت پیشخون خونده شد ... حاجی تند و با شتاب از جا بلند شد ... به سمت پیشخون رفت ، لحظاتی بعد با چهارتا نامه تو دستاش ، جلوم ایستاده بود ... به دستش خیره شدم . سوال رو از تو نگاهم خوند : « این نامه اول مربوط به یه آزمایشگاهه ... آزمایشگاه خود پزشکی قانونی ... سه تا دیگه هم هست ... این سه تا هم هر کدوم مال یه آزمایشگاه معتبره ... خود دکتر اینا رو معرفی کرده ... بهتره نگران نباشی ... بزن بریم که خیلی کار داریم ... »
دوباره دوش به دوش حاجی ، ولی اینبار با اعتمادی جوشیده زیر پوست تنم ، پله ها رو زیر پا گذاشتم ... بیرون از ساختمون پزشکی قانونی ، حاجی با دزدگیر ، درهای ماشین شاسی بلند مهندس رو باز کرد ... من از این سمت ، حاجی از سمت مخالف سوار شدیم ... راهی طولانی تا آزمایشگاه رو در کنار هم تا حدودی در سکوت طی کردیم ... حاجی از سکوت موجود کلافه وار دست پیش برد ... دکمه پلی سیستم ماشین مهندس رو زد ... صدای گیتار با هم نوایی خواننده ای خارجی ، اخم به صورت حاجی نشوند : « من نمیدونم این بچه به کی رفته ... اینهمه خواننده ، نه شجریانی ، نه عهدیده ای ، نه نازی افشاری ، نه عماد رامی ... همش پینک فلوید ... » با تعجب به طرف حاجی چرخیدم : « اینهمه خواننده رو شما از کجا میشناسین ؟ ... اصلا شما اهنگ هم گوش میدید ؟ اونم خواننده زن ؟ » « خوب آره ... صدای زیبا ، مال شنیدنه ... چه فرقی میکنه از حنجره کی دربیاد ... مهم حس خوبیه که به آدم میده ... » « اما صدای زن ... شنیدنش برای شما معصیت نمیاره ؟ » « من از صدای عهدیه ، همون لذتی رو میبرم که از صدای شجریان میبرم ... اگه قرار به معصیت داشتن باشه ... معصیت چشم داشتن به یه هم جنس از چشم داشتن به یه غیر هم جنس که بیشتره ... اگه نوع لذتم به هر دو یکی باشه ... پس گوش دادن به صدای شجریان معصیتش برام بیشتره ... »
« ولی بابام ... » « بابات که منم پدر سوخته ... همین ده دقیقه پیش گفتی ... یادت رفته » « اذیت نکن حاجی » « حاجی بابا شایسته ... خوشم نمیاد اسمم رو تلخیص کنی ... از ابهتم کم میشه ... هر چی از قبل تو مخت بوده بریز بیرون ... مهم نیت آدمه ... یه آدم بد طینت با نیت پلید ، بدون رینگم میرقصه ... نیازی به رینگ عهدیه و پوران نداره ... » چه زود ، چه آسون ، چه بی زور ... بین منو حاجی تفاهم بوجود میومد ... در یه زمان با هم برگشتیم و به هم لبخند زدیم . حاجی ماشین رو کنار زد و بهم اشاره کرد پیاده بشم ... پشت سرش پیاده شدم . مسیری رو پیاده طی کردیم تا به آزمایشگاه رسیدیم ... تیره کمرم تیر کشید ... دستم رو آروم روی شکیم صافم کشیدم ... قدمهام محکم شد ...
بازم حاجی نامه رو به مسئول پذیرش تحویل داد ... نیم ساعتی معطل شدیم ... از ساعت نهار گذشته بود و گشنگی به دلم چنگ میزد ... حاجی دست تو جیب کرد ... شکلاتی از جیبش بیرون کشید و به طرفم گرفت : « قندم به لطف حاج خانوم ، میزونه میزونه ... ولی دست خودم نیست ، هنوزم که هنوزه به قول حاج خانوم عین این پسر بچه ها باید تو جیبام شکلات باشه ... بگیر بذار تو دهنت آروم بخورش ، قندت تو رو هم میزون میکنه ... » اسمم از پذیرش بلند توی فضا طنین انداخت ، حاجی رفت و برگشت : « نوبتت افتاده پس فردا صبح ... یه سری آزمایشات عادی هم دکتر اینجا برات نوشته که باید امروز انجام بدی ... جوابشو هم باید بیاری ... دیگه اینجا کاری نداریم ... بهتره بریم »
حاجی بدون سوال ، راه خونه خاله رو در پیش گرفت ... سوالام بیشتر شد ... از کجا خونه خاله رو هم بلد بود ؟ یعنی اینقدر خوب آدرسم رو از حفظ بوده ... نه اینا همه اتفاقی نیست ... پر سوال به طرفش نگاه انداختم ... اخم ساختگی رو پیشونی انداخت : « گفتم که اگه از خودت بیشتر ندونم ، کمتر هم نمیدونم » شانه ای بالا انداختم ... دم در ازش تشکر کردم و هر چی تعارف کردم بیاد داخل ، نیومد که نیومد ... فقط گفت : « برای بعد از ظهر با خاله ات برو آزمایشگاه ... ولی پس فردا خودم میبرمت ... » بازم تشکر کردم .

 

 

 

 

ذهنم به شدت درگیر حاجی شده ... هر لحظه بیشتر دچار تناقض میشم . اون کیه ؟ چرا رو ذهن و زندگی من چنبره انداخته ؟ چرا از همه چیز من با خبره ؟ چرا منو اندازه خودم میشناسه ؟ اینهمه اعتمادم به اون از کجا نشات میگیره ... من به پدرم هم اینقدر اعتماد نداشتم ... به برادرام که اصلا یک هزارم اینم اعتماد نداشتم . شاید جواب سوالام رو از خاله میتونستم بگیرم .
نسترن مثل همیشه شاد و پر انرژی در نزده پرید تو ... چه پرروام من ... اتاق این بنده های خدا رو صاحب شدم یه آبم روش تازه انتظار دارم ازم اجازه هم بگیرن ... : « سلام دختر خاله ... شطور مطوری ؟ ... کجا بودی کله سحر تا الان ؟ ماما کشتمون از بس از سر صبحی دلواپس تو بود ... اینقد دور خودش پیچید که سر گیجه گرفتیم ... ظهر کتلت درست کرده بود ، یه عالمه برات نگه داشت ، گفت بوش میپیچه تو خونه بیا بریم پایین ، هم تو بخور هم من یه دلی از عزا در بیارم ... نمیذاره که ناخنک بزنم بشون ... » لپشو کشیدم : « شیکمو ، اول بیا یه خورده کمرمو ماساژ بده ، بعد سهم کتلتم همش مال تو ... » پشتی خرسی کنار دیوار رو برداشتم ، کف اتاق انداختم ، دراز کشیدم به پهلو ... نسترن آروم مشغول ماساژ کمرم شد ... : « شری چه حسی داری ؟ » گنگ و پر استفهام نگاش کردم ... لبشو گزید : « ببخشید نمیخوام فضولی کنم ... فقط ... » « نه ، فضولی نیست ... حسی ندارم ... نه به رضا ، نه به بچه اش ... نمیدونم کار درستیه یا نه ... ولی حسم گم شده ... یه جورایی تو خوب و بد گم شده ... آدم عادیش که عادیه ، همچین مواقعی نمیدونه حسش نسبت به یه موجود از گوشت و خون خودش ولی به شدت غریبه و نا آشنا ، چی میتونه باشه ... من که دیگه جای خود دارم . »
چینی رو پیشونیش نشست : « نمیخوام ناراحتت کنم ... نشنیده بگیر ... ولی امروز حاجی مقدم زنگ زد ... اینقدر خط و نشون کشید که نگو و نپرس . رنگ ماما به سفیدی زده بود ... ولی خوشم اومد شستش و رفتش و انداختش رو بند ... بعدم زنگ زد به خاله تا از دهنش درمیومد به خاله توپید ... به روی خودت نیاری که مامان پوستم رو میکنه ... » تند از جا پریدم ، نسترن التماس آمیز نگام کرد : « نترس لپ گلی ... تو رو لو نمیدم ، میرم رو مخش ، خودش برام اعتراف میکنه ... » بشکنی با دست راستش زد و انگشت اشاره اش رو به طرفم نشونه رفت : « ایول ... کارت درسته ... جون نسرین همه کتلتا رو نخوریا ، یه خورده هم من ... » دست دور بازوش انداختم و دلم غش رفت برای سوراخ تو لپش ... رو که برگردوندم ، اخم جای نشاط توی صورتم رو گرفته بود .
نمیخوام برای خاله ، نوید ، دخترای خاله ام و شوهر خاله مشکلی پیش بیاد ... دلهره ای به دلم چنگ انداخت ، دلم ضعف رفت ... پریدم تو آشپزخونه ... خاله رو طبق معمول تو آشپزخونه پیدا کردم : « خسته نباشی زری تپلو ... چی پختی کلک ؟ بوش دلمو ضعف انداخت ... » خاله نگاهی دلسوخته به صورتم انداخت ... آهی نفس بریده کشید : « بیا بشین اینجا تا برات گرم کنم ... از صبح تا الان مثل چی نگهبانی این دو دونه کتلت رو دادم ... میدونستم گشنه میای خونه ، از دست این ورپریده تو هفت سوراخ قایمش کردم ، هنوزم دست و دلم میلرزید ... » « دستت درد نکنه خاله ، میدادی میخورد ... بچه تو رشده » « تو به این خرس گنده میگی بچه ؟ سن خرو داره »
صدای نسترن از پشت سرم بلند شد : « اه ، مامان خانوم با منی ؟ حالا من شدم خر ... دختر خواهرت حوری پری ؟ اصلا شری بی من لقمه از گلوش پایین نمیره ... مگه نه شری ... » چشمکی حواله صورتم کرد که از چشم خاله دور نموند ... : « سوسه نیا ، خودتم زیاد تحویل نگیر ... یه خورده از نسرین یاد بگیر ، ببین دخترم چقد خانومه ... » « خانومیش از بی شوهریشه ... الکی خودش رو به موش مردگی میزنه ، شوهر گیرش بیاد ... ولی از الان بگم ، اگه ندیدی من برم اون بمونه ور دلت ... حالا ببین کی گفتم ... اخلاق من مرد پسند تره زود میپرم ، رو دستت هم نمیمونم که هی بخوای ازم تعریف الکی کنی ، شاید یکی بیاد شر منو از سرت بر داره »
خاله نیشگونی از بازوی نسترن گرفت که دادش به هوا رفت : « جز جیگر گرفته ... بذار دوبار سر بشوری ، بعد حرف شوهر بزن ... تو رو به هر بدبختی بدم ، دو روزه نشده با یه توله تو شیکمت ، پست میفرسته » لقمه تو گلوم گیر کرد ... همیشه خاله همین بود ... تو اوج دلسوزی هم ، تو کاسه آدم میذاشت ... بشقاب رو پس زدم ... خاله نگاهی از سر دلرحمی بهم انداخت ، ابروهای تنکش رو بهم نزدیک کرد ، رو پیشونیش سه تا خط عمیق افتاد : « خاله قربونت برم ... با تو نبودم ... تو که گلی ، بی لیاقتی از اون مرتیکه بی بته بود که لیاقت داشتن همچین جواهری رو نداشت ... »
یه ردی از صداقت تو چشماش بود ... دلم برای خودم سوخت ، از هر حرفی آتیش به جونم می افتاد ... نباید اونقدرا حساس باشم . شوخی دختر و مادری به من چه ربطی داشت : « نه خاله قربونت برم ... مگه آدم از عزیز خودش هم به دل میگیره ؟ ... دلم از جای دیگه ای پره » رد اشک روی گونه هام ، با سر انگشتای نسترن پاک شد ... دست خاله شونه سمت چپم رو چنگ انداخت ، یه فشار به شونه ام آورد ، یه بوس رو موهام زد : « خیلی اذیت شدی امروز ؟ »
وقت خوبی بود ... باید میپرسیدم : « نه خاله ، یعنی قرار بود اذیت بشم ، اما یه ناجی از راه رسید ، دستمو گرفت و از سقوط آزاد درم آورد » بعد بی مقدمه تو چشای خاله زل زدم تا تاثیر حرفم رو از حالت نگاهش بفهمم : « خاله تو آقای شایسته رو از کجا میشناسی ؟ » خاله تکونی خورد چشماش برقی زد : « من چرا باید بشناسمش ؟ » « مطمئنی نمیشناسیش ؟ » « آره ... حتی یه بار هم ندیدمش ... چطور ؟ » « هیچی آخه ... از همه چیم خبر داره ... تموم داستانم رو نخونده حفظه ... خونه شما رو هم بلد بود ... حتی میدونست که من خونه شمام و حتی بیشتر از اون آدرس خونتون رو بلد بود ... » « خوب معلومه ، حتما از نوید پرسیده » « نه خاله ، اولا نوید از این اخلاقای خاله زنکی نداره که به هر کی برسه ، زندگی منو بندازه رو دایره ... در ضمن اون یه چیزایی میدونه که نوید هم نمیدونه ... شما مطمئنی نمیشناسیش ؟ » « آره خاله ، بیخود شکت به من نره که نشستم خاله زنک بازی درآوردم و زندگی تو رو برای این و اون یه کلاغ چل کلاغ کردم ... این کارای خاله زنکی تو تخصص مامانته ... من خانوم تر از این حرفام ... زیادم فکرتو درگیر نکن ... اگه خودش بخواد ، بالاخره یه روزی میفهمی ... » « اگه خودش بخواد » و این واژه رو دو سه بار زیر لب زمزمه کردم ... فکرم رو منسجم کردم ، حرفم رو تو دهنم مزه مزه کردم : « خاله ... امروز توپ حاجی مقدم خیلی پر بود ... بعدشم که شکار شد ... نمیدونی چقدر عصبی بود ... فکر کنم خونه به خونه دنبالم باشه ... اینجا زنگ نزد ؟ » خاله اخمی کرد ، دهنشو جمع کرد و باز کرد ... با زبون لبشو تر کرد ... از خودم بدتر ، حرفو تو دهنش مزه مزه کرد و با احتیاط گفت : « چرا ، اتفاقا اینجا هم زنگ زد » قیافه متعجبی به خودم گرفتم و تو صورتش خیره شدم « خوب ؟! » « هیچی زر اضافه زد ... هارت و پورت کرد ... فکر کرد منم این و اونم که از قپیاش دردم بیاد و جام کنم ... همچین به لجن کشیدمش که دیگه شماره خونه ما رو از حافظه اش به کل پاک کنه ... » بعدم بیخیال خندید ... : « خودتو از اخلاقای عتیقه این سگ پدر حرصی نکن . هیچ گهی نمیتونه بخوره ... » « خاله تو نمیشناسیش . از من که گذشت ... دست و دل من ، فقط و فقط برای این دوتا دختر میلرزه ... زبونم لال یه مو از سرشون کم شه ، هم خودمو میکشم ، هم اون مرتیکه بی همه چیزو ، هم این تخم به قول خودش حرومی ... »
خاله لب گزید ... نسترن سرشو پایین انداخت ... تو شیکمم ، نبضی کوبید ... پوست شیکمم کش اومد ، خاله یه لیوان آب گذاشت جلوم : « این حرفا رو نزن خاله ، خدا قهرش میاد ... شاید اون از خدا بیخبر نشناخته به تو بهتون بچسبونه ، من که دست پرورده خودم رو میشناسم ... فکر نکن این مامان بیخیال دموکرات تو بوده که زحمتت رو کشیده و خانوم بزرگت کرده ... منم کم زحمت برات نکشیدم ... قبل از اینکه اون بابای گور به گور شدت از رشادتهای دفاع مقدسش پر غرور برگرده ... تموم زحمت تر خشک کردنت ، گردن منه گردن شکسته بود ... با هر لقمه ای به دهنت گذاشتم ، یه خانمی یادت دادم . بچگیای نسترنو که یادته ... کپه بچگیای خودته ، شیطون ولی مغرور ... دخترای من دست از پا خطا نمیکنن . حساب تو از مامانت جداست ... از اون داداشای لندهور از مخ معیوبتم جداست . اونا دست پخت شاهینن ... دست پخت من تو ... همینه که حرصیش میکنه » « خاله عصری میای بریم آزمایشگاه ؟ » خاله پر استفهام نگام کرد : « آزمایش چی ؟ مگه امروز نرفته بودی ؟ » شاخکام تیز شد : « شما از کجا میدونی ؟ » اهمی کرد : « مامانت گفت . دلم شورت رو میزد ، این مرتیکه بی همه چیزم که زنگ زد ، زنگ زدم به مامانت ، اون گفت نگران نباشم رفتی آزمایش بدی »
رنگم پرید ... مامان از کجا میدونست ؟ حاجی مقدم ؟ اون بوده که به مامان خبر داده ؟ نکنه تعقیبم کرده ؟ نکنه نتیجه آزمایشا رو عوض کنه ؟ ... خاله تو صورتم خیره شد ... نگرانی رو از نگاهم خوند ... لبخندی دلگرم کننده زد : « بیخود خیالات برت نداره ... نمیخواد خودت رو الکی نگران کنی ... حالا آزمایش چی هست ؟ » « هیچی ، یه سری آزمایش قبل نمونه برداری باید بدم ... اونم که پس فردا باید انجام بدم ، میای بام ؟ » « آره عزیز دلم ... مگه میشه تنها بفرستمت ؟ » دلم قرص شد ، از ماما بهم نزدیک تر بود ... خاله کجا ، مامای بزدل من کجا ... خاله که منو نزاییده ، اینقدر خوب منو میشناسه ، ماما چطور منو نتونست بشناسه ؟

 

 

 

 


7
ذهنم به شدت درگیر نمونه گیری بود . با اینکه حاجی شایسته تا اونجا که تونسته بود ته دلم رو قرص کرده بود ، با اینکه خاله تا تونسته بودی ، از حاجی مقدم ، مجسمه پوشالی ساخته بود ... ولی دلشوره های من پایانی نداشت ...
حاجی شایسته امروز تا تونست خجالتم داد ... از صبح که رسیدم سر کار ، خبری از وسایلم توی اتاق امور مالی و اداری نبود ... کیف رو کول ، وسط سالن ایستاده بودم و نمیدونستم تکلیفم چیه ... آقا حسین بیرون رفته بود ... حاجی نبود که ازش سوال کنم . سردرگم و گنگ ، ناخن به دندون گرفتم ... شمس خبری از تغییر و تحولات نداشت ... خانم حمیدی لبخند به لب داشت ... : « خانوم حمیدی ... پس من کجا بشینم ؟ میز من کو ؟ ... » « والا من خبر ندارم ... تا دیروز ساعت 4 که من اینجا بودم سر جاش بود ... بعد از اونو دیگه نمیدونم ... » « ای بابا ... تا کی من بلاتکلیف باشم ؟ کلی کار داشتم ... باید یه عالمه لیست پرینت کنم . بیمه ... دارایی ... آخر ماهه ، من فردا نیستم ، میترسم کارم بمونه » غرغرم تمومی نداشت ... در سالن پشت سرم باز شد چرخیدم به عقب ... تند گفتم : « حاجی ... » آب دهنم پرید تو گلوم ، به زور جلو سرفه ام رو گرفتم ... نگاه تند و پر تنفری تو صورتم انداخت . سردم شد ... از سر راهش رفتم کنار ، نشستم رو صندلیهای کنار میز خانوم حمیدی ... همونطور که چپ چپ نگام میکرد ، راهشو گرفت و طبق معمول بی سلام علیک پرید تو اتاقش و درو بست ... نفس حبس شده ام رو پر صدا دادم بیرون که خنده کشدار خانوم حمیدی رو به دنبال داشت . تو نگاهش یه جور تنفر موج میزد ... این کیلو کیلو تنفر ، از کجا اومده ، نمیدونم ...
آقا حسین با نایلونی از خرید از در سالن اومد تو ، سلامم رو گرم جواب داد ... : « آقا حسین ، شما نمیدونی من کجا باید بشینم ؟ میز من کوش ؟ ... » « نه والا خانوم ... صبح که من اومدم ، همینجوری بود ... از مهندس پرسیدی ؟ شاید اون بدونه ... » هیشکی هم نه ، این کندوی عسل ؟ عمرا ... مگه از جونم سیر شده باشم ... « نه ممنون ، صبر میکنم خود حاجی بیاد » دوباره غرق بلاتکلیفی شدم . از سر بیکاری بلند شدم و هرچی پوستر رو در و دیوار بود خوندم ... دوباره برگشتم بشینم سر جام ... آقا حسین سینی به دست ، فنجون قهوه صبح مهندس رو میبرد به اتاق ... باز شدن در اتاق ، همزمان شد با برگشتن من به سمت صندلیها ... دوباره نشستم سرجام ... از شانس من گفته ، همین امروز حاجی باید دیر میومد ... اکثر روزا ، حاجی تا ساعت ده نمیومد ... میدونستم که جلسات صبحگاهی با مدیران پروژه ها داره ... سرزدنش به سایت ، بیشتر تو ظهر بود یا روزای تعطیلی و بعد از ظهر ها ... ولی صبح ها ... صدای خشن و پر نفرت مهندس تنمو به لرز انداخت ... حسین ... حسین ... در باز شد ... دوباره نگاهی به من انداخت ... آقا حسین با شتاب از در آبدار خونه خودش رو رسوند به وسط سالن : « بله مهندس » « اینجا مگه میدون تره باره ؟ ... تو سالن شوی لباسه ؟ ... چرا کارمندا سرجاشون نیستن ؟ مگه هزار بار نگفتم خوش ندارم کسی تو سالن رژه بره ؟ » بغضم گرفت ... ها که حاجی خوب بود ... ولی این پسر حاجی از اون نچسبای روزگار بود ... بغضم رو فرو خوردم ، سعی کردم لرزش صدام رو ببرم ، اخمی رو پیشونی نشوندم ، صاف بلند شدم ... به این یکی اجازه نمیدم له ام کنه ... احساس سوسک بودن زیر پای این یکی دیگه خیلی زیادیم میکنه ... خشمی شدم ، موقعیتم رو نادیده گرفتم ، کیفم رو با خشونت پرت کردم رو صندلی کناریم و دو قدم برداشتم جلو ... عکس العملم رو از نگام خوند ... در رو محکم تو صورتم کوبید ... در بسته شد ولی ... درون من قوی تر از قبل ، میل به سرکشی داشت ... عصیان ... با دو قدم دیگه خودم رو به در اتاق لعنتیش رسوندم ... خانوم حمیدی پر ترس بلند شد ... « خانوم افرا ! » گوشام کر شد و هشدارش رو نشنیده گرفت ، در رو با شدت باز کردم ، در تو چارچوب تکون خورد و محکم خورد تو دیوار : « با من بودی ؟! »
متعجب از این همه شهامت و دریدگی من ، سر بلند کرد . تند و بیوقفه ، ردی از خشونت ، جای تعجب توی صورتش رو گرفت : « با اجازه کی پا گذاشتی تو اتاق من ؟ » « با اجازه همون که به تو اجازه داد پا بذاری رو دمب من ... فکر نکن از قیافه خشنت با اون پوزخند پر تمسخر میترسم و میشینم سر جام ، از مادر زاده نشده کسی که پا رو دم من بذاره و صاف و بیخطر رد شه ... حواستو جمع کن ... » پرید تو حرفم ، پر تهدید ، انگشت به سمتم گرفت و با صدایی به مراتب بالا تر از من داد زد : « نه ، تو حواست رو جمع کن ... اگه با چارتا چخان و اشک تمساح ، قاپ حاجی رو دزدیدی و به پشتوانه همون شاخ و شونه میکشی و بزن بهادر شدی ، بهتره بدونی اینجا چاله میدون نیست ... منم بنده زر خرید تو نیستم » « نه که من هستم ... » « تو اینجا هیچی نیستی جز یه مواجب بگیر ... یادت نره ، مدیر عامل این خراب شده که تو عین طویله درشو باز میکنی ، منم » پوزخندی زدم : « آره بایدم مدیر عامل طویله باشی ... واسه همینه بی سلام علیک سرتو میندازی پایین میای و میری ... »
ابروهای پیوندیش گره کور خورد ، پره های بینیش باز و بسته شد ، از جاش بلند شد ... ترسیدم ولی ... وقت ترس نبود . آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب . استوار و پا برجا سرجام ایستادم . افرای افرا ... حسی مرده از زیر پوست تنم ، توی رگ و پی ام جریان پیدا کرد ... حس شراره بودن ... با دو قدم خودش رو به من رسوند : « تو با چه جراتی به من گفتی گاو ؟ ... » ادامه حرفش تو دهنش ماسید ... یه لحظه خوشبینانه فکر کردم ابهتم سوسکش کرده . صدایی از پشت سرم بلند شد : « اینجا چه خبره ؟ » صدا صدای حاجی شایسته بود ... دلم قرص شد ولی نه خیلی ... حاجی باباش بود ... پشت من که درنمیاد .
بی صدا سرم رو پایین انداختم و از اتاق لعنتیش بیرون اومدم ... لعنتی ... لعنتی ... به کی یا به چی باید میگفتم لعنتی ؟ مهندس پر روی بی چاک و دهن ؟ حاجی مقدم ؟ رضای بیغیرت ؟ بابام ؟ کی ... اشک رو از خونه چشمام دور کردم ... الان نه ... الان وقتش نبود ، بعدا سر فرصت ، بعد که رفتم خونه ، تو اتاق نسرین و نسترن ... اونوقت خوب بود ... حاجی بی هیچ حرفی در اتاق مهندس رو با خشونتی مخفی بهم کوبید ... از جلو من رد شد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه ... سرشو پایین انداخت و بی هیچ حرفی از در اتاقش داخل شد ... بازم بلاتکلیف وسط سالن ایستادم . دیگه دندم به اندازه کافی پهن شده بود که جیزم نشه ... به دقیقه نشد که تلفن رو میز خانوم حمیدی به صدا در اومد ... خانوم حمیدی تند و شتاب زده ، تلفن رو جواب داد و با عجله از پشت میز بیرون اومد و پرید تو اتاق حاجی ... بعد از اون دم اتاق مالی و اداری و بعد دوش به دوش شمس از در اتاق حاجی داخل شدن . در پشت سرشون بسته شد ... صدایی از میون در بسته شنیده نمیشد ... ناخون شصتم سایده شد . با خشونت از دهنم درش آوردم . مثلا اگه به گوشتم میرسید ، صدایی از این در بسته به گوش میرسید ؟ یا فک مهندس پایین میومد ؟ یا حاجی بازم حامی من میشد و پشتم درمیومد ؟

 

 

 

 

 

خودم و تقدیرم رو به دست ثانیه هایی که کند و بی شتاب در حال گذر بودن سپردم ... دقایقی کشدار گذشت ... پنج ، ده یا سی نمیدونم ... خانم حمیدی از اتاق خارج شد ، پشت سر اون شمس ... بعد از اون صدای خانم حمیدی توی گوشم : خانم افرا حاج آقا شایسته منتظر شما هستن ...
تند و پر شتاب از جا بلند شدم ... با کمی استرس ، دستهای پر عرقم رو با گوشه مانتوی مشکی رنگم پاک کردم ... نفس عمیقی کشیدم و با تقه ی آرومی به در اتاق حاجی سربزیر و پر احساس از حس گناه ، وارد شدم ... تازه یادم اومد که اصلا به حاجی سلام هم نکردم ... خجالت زده و شرمنده سلامی دادم و به تعارف حاجی ، جایی همون نزدیکی های در اتاق ، صندلی رو بیرون کشیدم که با صدای حاجی ، به خودم اومدم : « اونجا خیلی دوری خانوم ... شراره افرا ... بیا نزدیکتر ... » ترس بدی به دلم نشست ... نه از نزدیک نشستن به حاجی و دور بودن از راه فرار ، که از لفظ سرد حاجی ... چشمام رو با ترس و حسرت بالا کشیدم . ترس و حسرت خالی شدن پشتم ... شراره افرا ... یعنی خیلی از حاجی دورم ، حتی اگه به جای صندلی کنارش ، سینه به سینه اش بایستم ، بازم دورم . سعی کردم تا حدودی ترس رو از خودم بِکَنم و افکارم رو جمع و جور کنم سینه ای صاف کردم و چند قدمی طول اتاق رو طی کردم و چهارتا صندلی دیگه هم رد کردم تا رسیدم به آخرین صندلی . صندلی رو جلو کشیدم و نشستم ... قبل از اینکه توسط حاجی محکوم بشم ، سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و خودم به گناه نکرده ام اعتراف کنم . سینه ام رو از توی گلو صاف کردم و سعی کردم هر حس حقارت باری چون لرزش صدا ، بغض یا هر چه مثل اون رو از لوله منتهی به کیسه های هوایی دو طرف ریه هام دور کنم . قبل از هر حرفی سعی کردم به خاطر بسپارم که الان این حاجی نه حاجیه نه حاجی بابا شایسته ، بلکه تنها و تنها آقای شایسته ست : « آقای شایسته ... من معذرت میخوام اگه جو دفتر رو متشنج کردم و حرمت مهندس رو نگه نداشتم و ... »
حاجی تو حرفم پرید : « شیشششششش ... لازم به توضیح نیست ... من دقیقا میدونم که اینجا چه اتفاقی افتاده و کی مقصره و کی مقصر نیست ... از اینکه خواستم بیای توی اتاقم ، از اینکه خواستم نزدیکتر بشینی ... نمیخوام مهندس بیش از پیش روی این طرز رفتارم با تو حساس تر بشه ... حق داری سردرگم باشی ... مهندس اخلاق خاصی داره ... میدونم شناختی روی اخلاق اون نداری ... به من ربطی نداره که در مقابل گستاخیهای ذاتی اون ، تو بخوای ساکت بمونی یا مقابله به مثل کنی ... من فقط نگران خود توام ... میدونی که شرایط حساسی داری ... جو متشنج برای خودت خوب نیست و تموم این جو امروز حاصل شده ، بر میگرده به من ... مقصر اصلی این برخورد من هستم ... باید از قبل تو رو در جریان قرار میدادم . راستش من صلاح نمیدونم ، یه زن با شرایط خاص تو ، توی یه اتاق با دو مرد همکار باشه ... امیدوارم مسئولیت پذیری من رو با منت یا حسی مشابه جسارت ، یکی ندونی ... بگذریم ... اول از همه ازت خواهش دارم که تا زمانیکه توی این شرایط هستی ، خودت رو توی موقعیتهای مشابه قرار ندی ... دوم اینکه ... این کلید ... » و همزمان تک کلیدی توی یه جا سویچی رو به طرفم دراز کرد که منم ناخوداگاه دست دراز کردم و دستم رو روی کلید گذاشتم و قبل از اینکه کلید از دست حاجی به دست من منتقل بشه ، صدای حاجی رو شنیدم که گفت : « مربوط به اتاق سرپرست کارگاهه ... اون اتاق رو من دیروز با کمک مهندس جابجا کردم ... تو وقت بعدازظهر که بچه ها توی دفتر نبودن ... نمیخوام وقتی کمرت از نشستن پشت میز تیر میکشه ، خجالت بکشی جلوی دوتا مرد ، دست روی کمر بذاری ... یا گاهی که پاهات متورم میشه ... خجالت بکشی که جلوی کسی پاهات رو از حصار کفش خارج کنی ... همه اون چه که مورد نیاز تو بود و مربوط به حوزه کاری تو بود رو منتقل کردم به اون اتاق ... دیگه هم نیازی نیست که برای برداشتن پرونده ، خطر ورود به اون بایگانی تنگ و تاریک رو به جون بخری ... »
از اینهمه توجه و نکته سنجی ، حیرت کردم و بازم حس کردم کوهی که پشت سرمه ، خیلی محکمتر از یه کوه عادیه ... خجالت زده لب به تشکر باز کردم که حاجی مهلتم نداد : « تشکر لازم نیست دخترم ... بگذریم ... آزمایشها رو انجام دادی ؟ » « بله حاج آقا ... امروز بعدازظهر آماده میشه ... » « خوبه ... فردا بیا همینجا تا از اینجا با هم بریم ... نگران هیچی هم نباش ... من دلم روشنه ... »
آرامشی خاص ، قلبم رو از چنگ همه احساسهای بد درآورد ... دستی روی شکم صافم کشیدم ، همونجا که نبضی تپنده زیر پوست کشیده اش ، دو تقه زد ... هر چند از الان میدونم ، این حسن نیت و توجهات حاجی ، علاوه بر آرامش ، طوفانی از حسادت ها و بخل پسر حاجی رو هم به دنبال داره ... ترسی موهوم از اون قیافه پر اخم به دلم خط میندازه ... میدونم این تنشها همچنان در آینده ، شاید شدیدتر از امروز ، ادامه پیدا میکنه .

 در جواب این همه لطف حاجی ، نمیدونستم چه واژه ای رو بکار ببرم فقط ، شرمنده و سر به زیر ، کلید رو توی مشت فشردم ... از جا بلند شدم ، زیر چشم قیافه پر از آرامش و محکم حاجی رو از نظر گذروندم و گفتم : « ممنونم حاجی ... بابا ... شایسته ... »
من نمیدونم ، واقعا این حسادته ؟ یا چیزی بالاتر از اون ... اینکه ندونی و قضاوت ناعادلانه داشته باشی ، محکوم کنی ، خرد کنی ... صدا رو سر بندازی و هوار هوار کنی ، یه چیزه ... و اینکه بدونی و درجریان باشی و بجای کمک ، چوب لای چرخ بذاری ، یه چیز دیگه ... نمیتونست یه کلام بگه اتاقت تعویض شده ؟ به من نه ، حداقل به آقا حسین میگفت که من سردرگم نمونم و عین سگ پا سوخته سالن رو از این طرف به اون طرف گز کنم ...
قصد و نیتش برام تو هاله ای از گرد و غبار مونده ... نمیتونم درک کنم ... از حرفای حاجی اینجور برداشت میکنم که به من حسادت داره ... به چی من باید حسادت داشته باشه ؟ هر چه فکر میکنم ، جایی برای حسادت ، بجز اینکه من یه زن درمانده و باردار با شرایطی استثنایی و پر از ریشه های سرطانی مایوس کننده هستم ، چیز دیگه ای که منو از بقیه کارمندا مستثنا کنه ندارم ... آیا میشه یه مرد به شرایط یه زن که ناشی از بی آبرویی اونه حسادت کنه ؟ آیا میشه یه مرد به شرایط یه زن که ناشی از بی کسی و درموندگی اونه حسادت کنه ؟ آیا میشه یه مرد به شرایط یه زن که ناشی از بارداری اونه حسادت کنه ؟ ... ای کاش میتونستم آرزو کنم که خودم و موقعیتم و شرایطم رو با اون و موقعیتش و شرایطش طاق بزنم ... واقعا خنده داره ... فکر کن ! یه درصد ...
از اتاق حاجی که بیرون زدم ، چشم تو نگاه خیره خانم حمیدی انداختم ... خانوم حمیدی ، خوب که قیافه منو زیر ذره بین قرار داد و خیالش از نبودن اثری از خبر بد تو صورتم راحت شد ، لبخندی زد و خیلی خلاصه به زمزمه و لب زنی گفت : « حاجی ... از منو آقای شمس همه چی و پرسید ... ما هم هر چی بینتون گذشته بود ، بی کم و کاست گفتیم ... حاجی که حرف بدی بهت نزد ؟ ها ؟ ... » لبخندی زدم و خیالش رو راحت کردم : « حاجی خوب تر از اونه که حق و ناحق کنه ... » خیلی ممنونش بودم از اینکه اونی نیست که من فکر میکردم ... هرچند همیشه چوب قضاوتهای عجولانه ام رو خوردم و بازم میخورم ... بهرحال ، اگه حمیدی اونی بود که من فکر میکردم ، الان بهترین فرصت بود برای ضربه زدن به من ...
کلید اتاقی که قبلا متعلق به سرپرست کارگاه بود و حالا تو دستای من قرار داشت ، در مشت دست راستم فشردم ... با چند قدم سبک و رها ، خودم رو به در اتاق رسوندم ، در اتاق که باز شد ، نگاهم چرخید دور تا دور اتاقی که روزی برای بار اول با دلهره ای نفس گیر پا توی اون گذاشته بودم ... جزء به جزء اتاق تغییر کرده بود ... البته بجز دیوارهای پوشیده از پی وی سی های کرم رنگ ... میزم ، دیوار به دیوار اتاق مهندس ، توی کنج قرار داشت ... دقیقا روبروی در ورودی ... ولی کنج مقابل اون ، جایی که دور از دیدرس ورودی اتاق بود ، کاناپه ای دو نفره به رنگ قهوه ای سوخته و ابرو بادهایی از طیف کرم قهوه ای ، که قبلا اصلا توی شرکت ندیده بودمش ، توی هیچ کدوم از اتاقا ... البته بجز اتاق مهندس که یه بار و فقط همین امروز پا به داخل اون گذاشته بودم ... بعید هم نیست حاجی ، کاناپه این پسره رو آورده باشه تو اتاق و تموم حرص پایان ناپذیرش ، فقط سر همین کاناپهه باشه ... شاید !
روی کاناپه که مینشستی ، چشم اندازت همون دیوار چسبیده به اتاق مهندس بود که با تابلویی آرامش بخش مزین شده بود ... طرحی از یه آبی بیکران با تکه های پراکنده ی ابرهای سفید ... پایین تر ، دریایی بی موج و آرام ... تو جایی از بینهایت لب به لب آسمون داده بود ... و قایقی کوچیک ، شناور روی آبهای آبی آرام ... بی تنش ، بی هیاهو ... خالی از رنگهای دلهره آور ... جایی روی دیوار بالای کاناپه ، ساعتی پاندول دار به رنگ قهوه ای ساعت 11 صبح رو نشون میداد ... تند و سریع خودم رو پشت مانیتور پونزده اینچ قدیمی آقای حاتمی کشوندم و سیستم زوار دررفته اش رو روشن کردم ... اگه رو داشتم و خجالت نمیکشیدم ، به حاجی میگفتم برای منم یه سیستم ، مثل سیستم خودش یا خانم حمیدی بگیره ... ولی خوب ، اکثر برنامه های من تحت داس بود ... اینم که سیستم پر و پیمون نمیخواست با همون فکستنی هم راه میفتاد . خوشبختانه یه چند واحد مبانی و داس و این چیزا رو تو داشنگاه پاس کرده بودم که از پس کارهای ساده کامپیوتری بر بیام ... ولی خوب برای راه افتادن بیشتر هنوز هم احتیاج به تلاش و ممارست بیشتر داشتم ... قفل مربوط به نرم افزار هلو رو که بجای روی سیستم ، روی میز بود ، دوباره به درگاهش وصل کردم ... این اولین باری بود که باید لیستهای مربوط به بیمه و دارایی رو تنظیم میکردم ... کار سختی نبود ... حداقل برای من که ریاضی خوب بلد بودم آسون بود ... یه فرمول و چند تا جمع و ضرب و منها و تقسیم ... و تکرار اون برای چند تا اسم ... سخت و بی وقفه مشغول به کار شدم ...
دقایق ، به ساعتها تبدیل شد و من بالاخره از پسش بر اومدم ... طبق کارتهای ایاب و ذهاب کارکنان ، چه توی سایت و چه توی دفتر ، حقوق و دستمزدها رو محاسبه کردم نسخه های مربوط به هر کدوم رو طبق راهنماییهای آقای حاتمی تنظیم کردم ... اطلاعات از قبل توی سیستم وارد شده بود و کار وارد کردن داده ها اونقدر سخت نبود ... کار که تموم شد ، نوبت پرینت رسید ... تازه یادم اومد که پرینتر توی این اتاق نداریم ... یادم اومد اون روز اول هم آقای حاتمی ، دستور پرینت رو به پرینتر اتاق مهندس داده بود ... توی اتاق مالی و اداری دستور پرینتها به پرینتر کنار دست آقای حسام بود ... خوشبختانه چون کار آقای حسام ، اکثرا خارج از دفتر بود و گاهی اصلا و گاهی هم روزی یکی دو ساعت میومد شرکت ، اونجا مشکلی نداشتم ... آقای حسام تا تو دفتر هم بود ، بیشتر اوقاتش رو توی اتاق مهندس میگذروند ... اما الان ، الان من بودم و یه سیستم بدون پرینتر که حتما باید دستور پرینت رو روی سیستم مهندس میفرستادم ... یعنی از این به بعد ، برای هر بار پرینت گرفتن ، باید قیافه اخم کرده و ابروهای پیچیده این پسر حاجی رو تحمل میکردم ؟ بدون تنش ؟ بعیده ...
بهتره اول بسراغ خانم حمیدی برم و از اون کسب تکلیف کنم ... به دنبال این فکر ، کمر تیر کشیده ام رو صاف کردم و دو طرف کمرم رو از پهلو ها ، با کف دو دست به آرومی ماساژ دادم ... خدا رو شکر کردم که حاجی مراعات حالم رو کرده ... دستش درد نکنه ، خدا از بزرگی کمش نکنه ... از جام بلند شدم و اتاق رو ترک کردم ... روبروی خانم حمیدی ایستادم ... دلهره داشتم که در اتاق مهندس باز بشه و بازم بهونه ای برای کوبوندن من پیدا کنه ... پس تند و سریع از خانم حمیدی پرسیدم : « خانم حمیدی ... من لیستامو کجا میتونم پرینت کنم ؟ میشه بندازم رو دیسکت یا فلش بیارم اینجا پرینت کنم ؟ » « نه عزیزم ... انتقال فایل از روی یه کامپیوتر به کامپیوتر دیگه به هر دلیلی که باشه ، خلاف قوانینه شرکته ... این دستور اکید مهندس و تایید اون توسط حاجیه ... » « آخه چرا ؟ خو من پرینتر ندارم ... نمیشه که برای هر پرینتی مزاحم اینو اون بشم ... » « خوب این تصمیم من نیست ... مهندس میگه فایلهایی که روی سیستمها هست برای سیستمهای دیگه محرمانه ست ... تموم این سیستمها ، به سیستمهای مهندس و حاجی وصل هستن ولی به سیستمهای بقیه کارکنا وصل نیستن ... شما میتونی بری فایلهاتو از سیستم مهندس پرینت کنی ... »
تیرم به سنگ خورد ... ناچارم برم و ریسک کنم و احیانا کنتاکت کنم ، تا دو تا فایل پرینت بشه ... ای کاش حاجی به جای اتاق سوا ، یه پرینتر سوا بهم میداد ... فکر میکنم اون بیشتر مایه آسایش من بود تا اتاق راحتی که برام درست کرده بود ...
بهرحال دست دست کردن فایده ای جز اتلاف وقت نداشت ... گیج و منگ ... درخود فرو رفته از دلهره عکس العمل احتمالی مهندس ، به در اتاقش نزدیک شدم ... پشت در نفسی تازه کردم ... دو سه تقه آروم به در اتاق زدم ... صدایی از اتاق به بیرون درز نکرد ... خوابه ؟ یه نفس عمیق دیگه و پیچوندن دستگیره در به طرف پایین و هل دادن اون به داخل و باز شدن در اتاق مهندس ... به همین راحتی خودم رو انداختم توی دهن گرگ ... مهندس سر روی دسته ای کاغذ خم کرده بود ... با شنیدن صدای باز شدن در اتاق ، سر از روی برگه ها برداشت ... با دیدن من در آستانه در پوفی کشید ... اخمی غلیظتر از قبل رو پیشونی نشوند ... گره ای کور بین دو ابروی بهم پیوسته اش انداخت ... دست بین موهاش برد و لختی موهاشو به بالا فرستاد که اونا هم حرف گوش نکن ، دوباره به پایین و روی پیشونیش راه باز کردن : « چیه ؟ » چه گند اخلاق : « ببخشید مهندس ... میشه دستور پرینت بفرستم روی سیستم شما ؟ » « پرینت چی ؟ » « لیستهای حقوق و بیمه و دارایی » « حاجی میخواد حقوق بده ؟ » « نمیدونم ولی طبق برنامه زمانبدی آقای حاتمی باید لیست رو آماده میکردم ... میشه ؟ » « نه » « نه ؟! » « نه تا وقتی که بی اجازه من سرتو میندازی پایین و تشریف میاری داخل ... بعد از نهار ... در میزنی ، اگه جواب دادم ... اونوقت » چه کاریه ؟ خوب همین الان یه دستور میدادم ، یه پرینت میگرفتم و میرفتم پی کارم ...
سرمو پایین انداختم و از در اتاق بیرون زدم ... پا که تو چارچوب در گذاشتم ، صداش سر جام میخم کرد : « در رو میبندی چه وقتی میخوای بیای تو و چه وقتی میخوای بزنی بیرون ... این در اصلا نباید باز بمونه ... مفهومه ؟ » « بله مهندس ... یادم میمونه » « خوبه ... بهتره هر چی من بهت میگم ... تو همون تذکر اول یادت بمونه ... »
در رو پشت سرم بستم و از اتاقش با اون جو سنگین و خفه بیرون زدم ... اه چه گنده ... اخلاق مسترابی که میگن مال همینه ... جای نسترن خالی ...

 

 

 

 

به قول نسترن : « یه بُن سُکُری بیاریش که نفهمه از کجا خورده » ( بن سکری اصلاحیه به معنای پس گردنی خودمون ) یاد نسترن و حالت صورتش توی همچین مواقعی ، خنده ای پر صدا رو به لبام نشوند که تعجب شدید خانم حمیدی رو هم پشت بندش داشت ... نسترن یه دوستی داره توی دانشگاه که این اصلاح رو روی زبونش انداخته هر موقع با یه آدم زبون نفهم و حرص در آر روبرو میشه اینو میگه و هر موقع هم با یه آدم احمق طرف میشه ، میگه : یه سُکُر مچی ( تو سری با پشت دست ) بیاریش که بازم نفهمه از کجا میخورش » واقعا هم این مهندس پر مدعا هر دوتاش رو باهم باید نوش جون میکرد ...
یه نیم ساعتی از نهار گذشته بود که خودم رو قانع کردم برم بالاخره اجازه پرینت رو از ازش بگیرم ... از اتاق که زدم بیرون ، پشت در مکثی کردم و قبل از اینکه تقه ای به در بزنم ، صدای پچ پچ کم جون و زمزمه وار دو نفر از پشت در به گوشم رسید ... برگشتم از خانوم حمیدی کسب تکلیف کنم که همون موقع بین پچ پچ موهوم توی اتاق ، اسم خودم رو شنیدم ... حاجی تو اتاق داشت با مهندس حرف میزد ... بهتر بود برمیگشتم ، ولی نگاهم که به قیافه منتظر خانوم حمیدی و کنجکاویش افتاد ، پشیمون شدم و با عزمی راسخ سه تقه آروم به در اتاق زدم ... از توی اتاق صدای بلند و کشیده مهندس بلند شد : « بلههههه ؟ » « مهندس معذرت میخوام میشه بیام تو ؟ » جوابی از لای در بیرون نیومد ولی ... به ثانیه نکشید که در توی چارچوب چرخید و حاجی از اتاق مهندس زد بیرون و متعاقب اون صدای حاجی : « بفرما تو به کارت برس ... خانم افرا » نمیخواستم تا خودش بگفته بیا تو ، بی سوال و جواب سر بندازم پایین و برم تو ... منتظر اجازه اش موندم که حاجی به زبون در اومد :« چرا معطلین ؟ بفرمایین ... » بازم مردد بودم ، حوصله خاله زنک بازی و شکایت و شکایت کشی ، اونم بعد از دعوای سر صبح رو نداشتم ... بالاخره صداش دراومد : « بیا تو افرا » چه زشت ... تا حالا کسی منو اینقدر لخت و پتی صدا نزده بود ... بهرحال از همون دم در پرسیدم : ببخشید مهندس بیکارین دستور پرینت بدم ؟ » خلاصه و غیر مودبانه گفت : « بده » بی ادب ...
عقب گرد کردم و از در جفتی که مال اتاق خودم بود زدم بیرون ... پشت مانیتور نشستم و فایلهای سیو شده رو شیر کردم رو پابلیک امیر سام ... دستور پرینت رو روشون کلیک کردم و نفس حبس شده ام رو دادم بیرون ... دو دقیقه گذشت ، از جا بلند شدم و راه اتاقش رو گرفتم ... چقدر از این کار متنفرم ... دوباره سه تقه آروم ... انتظاری به مراتب بیشتر از بار قبل ... اجازه ی صادر شده ای نه چندان محترمانه ... و ورود به اتاق ... مستقیم بدون اینکه نگاهی ازش بگذرونم ، یه نگاه تند به اتاق انداختم ، پرینتر رو سمت چپش رو میز دیدم ... بالای سر پرینتر ایستادم ... هیچ برگه ی پرینت شده ای روی دستگاه نبود ... برگشتم طرفش ... یه لحظه کپ کرده بودم ، برگه هام چی شد ؟ ...
استفهام آمیز نگاش کردم که جواب داد : « چیه ؟ من باید برگه بذارم تو پرینتر و بشمارم تا بیست که برگه جنابعالی رو از دستگاه بکشم بیرون ؟ فقط خودشیرینی بلدی ؟ یه خورده هم به همون سرعتی که مخ میزنی سرعت عمل کار کردن داشته باش ... » این چی میگفت ؟ آخه من مخ کی رو زدم ؟ اصلا کدوم مغز خر خورده ای میاد بایسته من با این شرایط مخش رو تیلیت کنم ؟ بهتر دیدم جواب گستاخی بیش از اندازه اش رو ندم ... احمق چه دم و دستگاهی هم داشت ... لب تاب ، سیستم اونچنانی ، مانیتور ال سی دی به اون بزرگی ، آهی از حسرت کشیدم و تعدادی برگه تو پرینتر قرار دادم و کارم رو تموم کردم ...
زیر چشمی نگاهی به اون چهره گستاخ اخمو انداختم ... سرش روی برگه ای خم و چنان مشغول بود که گفتم صد در صد داره محاسبات پروژه ای رو حساب کتاب میکنه ... تو یه لحظه چشمام افتاد به برگه های زیر دستش ... اوراق مناقصه مهمی بود که باید تا سه روز دیگه تحویل میشد ... بیخیال تموم برگه زیر دستش رو چلیپا کرده بود ... همه با خودکار فیروزه ای و صورتی و نارنجی ... احمق ...
برگه ها رو از داخل دستگاه خارج کردم ... تشکری زیر لبی رو زبون روندم و راه در اتاق رو پیش گرفتم که صداش دوباره رعشه به جونم انداخت ... آخر از دستش لقوه میگیرم : « کجا ؟ » « خوب کارم تموم شد دیگه ... » « تموم که تموم ... بدون امضاء و اجازه من نمیتونی کاری رو انجام بدی ... بذار اینجا باشه نیم ساعت بعد بیا دنبالش ... » آخرش من میدونم هیچ حرمتی بین من و این دیوونه پابرجا نمیمونه ... هر چی بود و هست ، در آینده نمی مونه ...

 

 

 

صبح زود ، از خونه با سلام و صلوات زدم بیرون ... به شرکت که رسیدم ، حاجی شایسته منتظرم بود ... چه بهتر ... نه هنوز مهندس حسام اومده بود که از قیافه کنجکاوش یه جوریم بشه ، نه اون مهندس کله خر که از همراهی باباش با من ناکجاش به جیز جیز بیفته ...
پشت سر حاجی ، با سری افکنده ، راه پله ها رو دوباره رو به پایین طی کردم ... بیرون ساختمان ، توی پارکینگ ، توی ماشین سفید حاجی شایسته ، در کنار قیافه متفکر اون ، روی صندلی جلو نشستم ... خجالت میکشیدم از اینهمه بی کسی ... خجالت میکشیدم از اینهمه آبرو ریزی ... کاشکی میشد با خاله میرفتم ... نمیشد که با مردی مثل حاجی ، برم ... این دیگه یه ویزیت ساده نبود ... یه عمل بود ... حاجی نیم نگاهی گذرا به قیافه مغموم و در هم فرو رفته ام انداخت ... حتما از اینهمه در خود مچاله شدگیم ، التهابم رو فهمید که سفت و محکم روبرو رو نگاه کرد و هیچ نگفت تا آزمایشگاه پزشکی قانونی ...
با زانوهای لرزون ... مسیر دو روز پیش رو ، از کنار ماشین ، پیاده تا آزمایشگاه ، در کنار حاجی طی کردم ... بازم روی پله ها ، نگاهی مهربون به صورتم انداخت که نمیتونم بگم پدرانه بود یا خیرخواهانه یا چیز دیگه ... من تو تموم عمرم نگاه مهربون پدرانه ای ندیده بودم که این نگاه رو هم مشابه همون بدونم ...
توی سالن انتظار ، راه به طرف صندلیهای اون روز گرفتم ... روی اولین صندلی دم دست نشستم ... نگاه حاجی ، توی سالن بین انبوه مراجعین گشت ... چرخی زد و جایی ثابت موند ... لبخندی به لبش نشست ... با نگاه ، رد لبخند و سمت نگاه حاجی رو دنبال کردم ... به اونچه که رسیدم ، دهنم از تعجب باز موند ... مامان ؟!
ماما هم که متوجه ما شد ، از جا بلند شد ... صاف و مستقیم ، قدم به قدم به حاجی شایسته نزدیک شد ... کار کی میتونه باشه ؟ خاله ؟ قربونش برم که آخرش طاقت نیاورد منو بی کس و تنها بفرسته ... دقیقا از اونروز شوم ، از همون روزی که تصمیم گرفتم یه بار دیگه برای نجات زندگی سگیم برم دفتر حاجی مقدم ... همونروزی که ماما طبق معمول همیشه گیر دفتر و دستک روضه خونی و جلسات خودش بود ... تا الان ندیده بودمش ... چقدر رنگ پریده و لاغر شده بود ... از صندلی کنار من ، بی صدا ، آروم و با طمئنینه رد شد ... به حاجی رسید ... حاجی با لبخندی روی لب چند کلامی باهاش رد و بدل کرد ... ماما مضطرب بود و پردلهره ... روشو محکمتر گرفت ... حاجی با دست اشاره ای به سمت من کرد ... ماما برگشت سمت من ... با سه قدم نه چندان بزرگ ، خودش رو به من رسوند ... دستی روی شونه های لرزون من گذاشت و سفت و دلداری دهنده ، فشارشون داد ... چشمم رو بالا کشیدم تا به چشماش رسید ... خیس بود و پر محبت ... دستم به سمت صورتم رفت و زانوهای لرزونم به بالا کشیده شد ... رد اشکی بی صدا روی صورتم جا خوش کرده بود ... کی اشکم رو صورتم رد انداخته بود ؟ نمیدونم ... چه حسی بود که بازم نبض پر تپش و پر کوبشی از جای برخورد دستای ماما راه گرفت و توی بند بند سلولهای تنم به جریان افتاد ... خودم رو وا دادم به پهنای سینه اش ... بازم من بودم و اون ولاغیر ...
« ماما ... » « شیششششششش اینجا نه ... الان وقتش نیست ... همه چی درست میشه ... صبر کن ... » « دیگه کی ماما ... چرا هیچ راهکاری برام بجز صبر نداری ؟ کی درست میشه ؟ یه عمره شنیدم ... دیگه کی ؟ » ماما انگشت اشاره دست چپش رو فشار داد رو لبام : « ملت کنجکاون ... زل زدن به چشمای گریونت ... حرف و حدیث رو بیشتر از این نکن ... صبر کن ... چیزی که هیچوقت یاد نگرفتی ... نه از من ، نه از روزگار » خواستم بگم آخه چطور ؟ خواستم بگم با کدوم پشتوانه ؟ خواستم بگم اونروزی که زیر دست و پای شهید و حمید و سعید له شدم و بابا آب دهن روم پاشید و از خونه انداختم بیرون ، تو کجا بودی که بازم راه و روش صبر کردن رو بهم نشون بدی ؟ خواستم بگم ... چی میگفتم . سفت و ساکت با عضلاتی منقبض ، منتظر موندم ... حاجی شایسته با چند قدم بهم نزدیک شد ... بالای سرم ... شونه به شونه ماما ایستاد : « نوبت توئه دخترم ... پاشو ... پاشو خانوم ... ایشالا به همین زودی نتیجه صبرت رو میبینی ... زمستون میگذره و روسیاهی به زغاله ... »
افتان و خیزان ... با دستی که کم جون تر از دست خودم زیر بازومو گرفته بود ... با دستای ماما ... کشون کشون خودم رو به اتاق معاینه رسوندم ... ماما کیسه ای رو از زیر چادر بیرون کشید ... یه دست لباس اتاق عمل ... سبز پسته ای خیلی روشن که به سفیدی میزد ، یه جفت دمپایی پلاستیکی صورتی رنگ ... چند تا ملافه از توی کیسه خارج کرد ... به کمکم اومد و بجای دستای بیجونم ، با دستای خودش دونه دونه دکمه های مانتومو باز کرد ... مقنعه ام رو از سرم بیرون کشید و دو دستم رو از حصار آستینهای مانتو آزاد کرد ... با یه حرکت نه چندان شتاب زده ، مانتو و مقنعه ام رو روی کیسه پلاستیکی روی تخت اتاق معاینه انداخت ... دست زیر تاپم برد و گیره لباس زیرم رو از زیر تاپ آزاد کرد ... با یه حرکت تاپ و لباس زیر رو با هم از تنم بیرون کشید ... ناخوداگاه دست جلو بردم و دستام رو چلیپا روی دو سینه ام گذاشتم ... با سرعتی باورنکردنی ، دست جلو آورد و لباس پشت باز رو بهم نزدیک کرد ... با یه حرکت دستای چلیپا شده ام رو از قفل هم باز کردم و چپوندم تو جفت آستینای لباس ... ماما با حرکتی خاص دو بازومو گرفت و با خشونتی مادرانه بدنم رو کشید به آغوشش و دستاش رو از دو طرف برد پشت و دو بند لباس رو محکم کشید به سمت هم و گره داد ... چادر نمازم رو از توی ساک دستیش بیرون کشید و انداخت روی شونه هام ... کلاهی به رنگ لباس رو گذاشت رو سرم ... موهام رو از دور صورت مسخ شدم داد زیر کلاه ... دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و با حرکتی تند و پر خشونت کشیدم سمت خودش و منو بین سینه های باز از همش قرار داد ... سرم رو به شونه گذاشت و هق هق خفیف و بی صداش رو به گوشم رسوند ... از صدای هق هق خفه اش ... سه تا آه مقطع و بی فاصله ، از سینه ام بیرون زد ... صدای گریه پر دردم بین سینه های پرکوبشش خفه شد ... غم عالم بغض شد و از کانالی نامرئی از سینه من به سینه ماما و بالعکس راه گرفت ... درد همو نا گفته خوب میدونستیم ... منو بی صدا از خودش جدا کرد ... دستی به صورتش کشید و زیر لب زمزمه ای کرد و به صورتم فوت کرد ... حتما آیت الکرسی بوده ... شایدم وان یکاد ... هر چی بود زمزمه هایی بود که از لحظه اول تولدم ، تو اون شرایط سخت ... تو اون لحظه های بحرانی به گوشم نشسته بود و تا الان ادامه داشت ... از تموم زندگی من ، همه لحظه ها پاک شدن جز همین دو لحظه ... دستی پشت کمرم کشید ... منو به سمت جلو هل داد ... از در اتاقی داخل شدم و ماما پشت در موند ... بی حرف و بی صدا ... آمپولی بهم تزریق شد و تموم بدنم رو سست کرد ... تو هاله ای از ابهام ... توی سبکی سیال لحظه ها غرق بودم ... نمیدونم چقدر گذشت ... چی شد ... چی کردن ... چی از تنم برداشتن ... همه چی بود و نبود ... دنیا بود و نبود ... حس میکردم توی اتاق ، بالای تخت ... جایی توی فضای بالای سرم ... معلقم ... کار تموم شد ... بی حس بودم و ذهنم سبک ... پاهام سنگین بود و مثل کوه بهم فشار میاورد ... کشاله های رونم سفت بود و پر درد ... بدنم با دو دست پر قدرت کش اومد و روی تخت دیگه ای افتادم ... زمان میگذشت و من معلق بودم ... بالاخره تموم شد و با هر جون کندنی بود به خودم اومدم .... دوباره چشمم به اون سرنگ با نیدل خیلی بلندش افتاد ... نمیترسیدم ... ولی معلق بودم ... روی پوست صاف شکمم مور مور میشد ، شاید تاثیر داروی بی حسی بود ... ماما نبود و من تنها ... لباسام هنوز روی همون تخت بود ... به تن کردم ... از اتاق زدم بیرون ... حاجی تنها پشت در ایستاده بود ... سخت و متفکر ... نگاهم رو از صورت حاجی برداشتم و دور سالن انتظار کش دادم ... نبود ... صدای حاجی زمزمه وار تو گوشم نشست : « نگرد ... نیست ... رفت ... » « چرا ؟! چرا رفت ؟ » « موندنش اینجا ، کار تو رو سخت تر میکرد ... باید میرفت ... یه خورده تحمل کن ... تا هفته ای دیگه ، خدا بخواد همه چی تموم میشه ... باید منتظر نمونه های پی سی آرت بمونیم ... نمونه که تکثیر شد برای سه آزمایشگاه متعبر میفرستن ... هیچ نگرانی ای نداره ، با جواب این آزمایش ، دست و پای حاجی مقدم بیش از پیش بسته میشه ... به امید خدا به هفته نکشیده ، راحتت میکنم ... همونطور که خودت میخوای »
چقدر ممنونش بودم ... چقدر حس آرامشی که بهم میبخشید خوب بود ... نگاهی به صورتش انداختم ... مامان کجا رفت ؟ ماما هم حاجی رو میشناخت ؟ مرده بودم برسم خونه و از خاله بپرسم ... حاجی منو دم خونه خاله پیاده کرد ... : « نیازی نیست زیاد به خودت فشار بیاری ... فردا هم اگه تونستی ، نری دانشگاه بهتره ... امتحانات که تموم شده و ترم جدید هم هنوز بی ثباته ... بمون تو خونه و استراحت کن ... هفته آینده که برگردی شرکت ، ایشالا با خبرهای خوبی روبرو بشی »

 


*** آزمایش پی سی آر نوعی تکثیر ژنتیکی روی دی ان ای هستش که از نمونه برداشته شده از جفت استفاده میکنن . نوعی عمل سرپایی مثل نمونه برداری از آب کمر که البته اینو از روی شکم و از سطح اون انجام میدن ... یه سونوگراف مستقیم جفت و جنین رو بررسی میکنه و یه پزشک هم با سرنگ مخصوص از روی سطح شکم به داخل فرو میکنه و مقداری از جفت رو با سرنگ میکشه . در ازمایشگاه های ژنتیک از نمونه برداشته شده دی ان ای هایی رو انتخاب میکنن و اونو به روش polymeraze chinge reaction یا واکنش زنجیره ی پلیمراز تکثیر میکنن و از اون نمونه ای بزرگتر به مقدار کافی برای آزمایش میسازن ... از این روش تکثیر پلیمری برای ناراحتیهای ژنتیکی جنین ... جنسیت و بیماریهای مادرزادی استفاده میکنن ولی از نظر آسیب شناسی اجتماعی و جنایی برای موارد اینچنینی استفاده میشه و بین هفته های دهم تا دوازدهم بارداری این کار رو انجام میدن ... خطر سقط جنین در این آزمایش در حدود 2 تا 4 درصده .

 

 

 

 

 

 

۸

تعطیلات عید ، موقعیت خوبی بود برای یادگیری نرم افزارهای مورد نیازم ... مثل بچه ای نو پا ، تشنه یادگیری بودم ... قبلا از نوید خواسته بودم ، هر چی سی دی آموزشی سراغ داره برام بیاره ... شب تا صبح ، صبح تا شب ، اینقد سی دی های آموزشی رو زیر و رو کرده بودم و تمرین کرده بودم که دیگه خیلی راحت سر از تموم برنامه های آفیس در میاوردم . نسرین هم یه چند تا جزوه حسابداری ، مال یکی از دوستاش رو برام آورده بود تا مطالعه کنم ... وقت خوبی بود تا یه خورده تو کارم پیشرفت کنم و اینقد دست و پا چلفت بازی در نیارم که راه به راه به این مهندس ادا اصولی ببازم و بهونه دستش بدم و اونم یه پوزخند زشت رو قیافه اش بنشونه و سواد نم کشیده ام رو به چشمم بیاره ...
یک ماه و نیم گذشته مثل برق و باد گذشته بود ... حاجی شایسته به قول خودش عمل کرد ، نمیدونم چطور و به چه زبون طلاقم رو مفت و مسلم از در واقع بهتره بگم حاجی مقدم گرفت ... نه رضا ... رضا همونطور تو بیخردی خودش موند ... تا دنیا دنیاست هم میمونه ... هیچ حسرتی از خط خوردن اسمش توی شناسنامه ام به دلم نیفتاد ... اتفاقات زیادی رو توی این یک و نیم ماه مونده از سال از سر گذروندم ... یه مهر طلاق که نمیدونم کی و چطور روی شناسنامه ام نشست ... مبلغ قابل توجی پول حروم و نجس که با اکراه خودم و حاجی مقدم توی حسابم واریز شد ... هر کاری کردم از پس خاله بر نیومدم که این پول رو قبول نکنم ... حاجی شایسته هم پدرانه نصیحتم کرد : « به دردت میخوره بابا جان ... بیش از اونچه که بهش احتیاج داشتی نخواستم بگیرم ... وگرنه مهرت رو تا قرون آخرش از حلقومشون میکشیدم بیرون ... این حد رو هم برای روی پا ایستادنت کافی بود ... » بهش توپیدم : « ولی حاجی این پول حرومه ... از گلوم پایین نمیره ... » حاجی حرفم رو قطع کرده بود : « حلال حرومش رو تو تعیین نمیکنی ، کار خداست ... فعلا اینو داشته باش ، خدای تو هم بزرگه » دلم نمیخواست پولو قبول کنم ... ولی نمیدونم توی چشمای حاجی شایسته چی بود که ترغیبم کرد با همون اکراه پول رو بگیرم ... یک صدم مهریه ام هم نمیشد ولی ... همین رو هم خدا عالمه حاجی شایسته با چه ترفندی از اون ملعون گرفته ... به قول خودش : « تا فهمید که آزمایشت تو سه جا تست شده و جواب همه هم یکیه ... از ترس یه وارث ناخونده ، هرچی گفتم قبول کرد ... درضمن ، با شکایت نامه ای که وکیلم براش رد کرده بود و یه عالمه پاپوشی که به روش خودش براش دوخته شده بود ، جرات نداشت حرفی رو حرف بیاره ... دیگه بیشتر از این لازم نیست خودت رو آزار بدی ... تو الان آزادی که خیلی راحت راه خودت رو انتخاب کنی ... » « اما چطور حاجی ؟ با وجود این بچه ؟ ... بی نام و نشون ؟ » « فکرت رو خراب نام و نشون این طفل معصوم نکن ... اونم به وقتش درست میشه ... به قول مامانت صبر نداریها ... » « حاجی شما مامان منو میشناختی ؟ » حاجی اخمی رو پیشونی نشونده بود و عضلاتش رو سفت کرده بود : « نه ... نه بیشتر از اونچه تو میشناسیش ... » « خوب از کجا ؟ » » فکرت رو بهتره بجای درگیر کردن به حرفای صد من یه غاز ، مشغول کارت کنی که راه به راه این مهندس فلک زده رو حرصی نکنی و مثل اسفند رو آتیش به جلز و ولز بندازیش که منو متهم کنه از آرمانهام دست کشیدم و رابطه رو به ضابطه ترجیح دادم و بیخیال شایسته سالاری شده ام ... خودت که خوب به اخلاقش آشنا شدی ... اینم یه جورایی مثل خودت ، صبر نداره تا زمانیکه تو شایستگیت رو بهش ثابت کنی ... کم طاقته » واقعا هم کم طاقت بود ... اخلاقش روز به روز افسرده تر و بی اعصاب ترم میکرد ... دیگه کارم ازش به جنون کشیده بود ... خوب شد که این فرصت کوتاه دست اومده بود که لااقل تمدد اعصابی داشته باشم ...
پوست شکمم هنوز کشیده ست ... نبض تپنده ای زیر اون جریان داره که با تموم وجود اظهار موجودیت میکنه ... هر چی که بیشتر ازش چشم پوشی کنم و نا دیده بگیرمش ، بازم این تکونهای محکم و پر زور بهم حالی میکنه که من تنها نیستم و یکی دیگه ام هست ... کسی که سایه ای از وجودش روی زندگیم تا ابد سنگینی میکنه ... ولی شکیمم دیگه صاف نیست ... یه حجم به حجمش اضاف شده و پهلوهام پر شده و سفت ... میدونم که بزرگ شده و چشم رو هم بذارم به تموم دنیا اعلام موجودیت میکنه ... فکر و خیالش لحظه ای ذهنم رو خالی نمیذاره ...
دو روز از طلاقم بیشتر نگذشته بود که یه بار صبح الی الطلوع به محض پا گذاشتنم از خونه به بیرون ، بابا جلوم ظاهر شد ... نفسم تو سینه حبس شد و قلبم از تپش ایستاد ... تا سر حد مرگ ترسیده بودم ... نه از کتک هایی که قبلا هم مزه اش زیر زبونم رفته بود ... از تهمتهای جدید ... از قاضی نرفته حکم گرفتن ... از طرد شدن بیش از این ... از ترسی که برای خانواده خاله به جونم افتاده بود ... آب دهنم خشک شده بود ... مثل راه گم گشته ای تو برهوت بودم ...
لبخندی نادر روی لبهای بابام بود که بر خلاف تموم افکارم درمورد اون ، تصنعی و از روی ریا نبود ... گرم و صمیمانه و بی شیله پیله ، دقیقا مثل لبخندهای حاجی شایسته ... بابا با قدمهایی لرزون که نمیدونم واقعا لرزون بود یا به چشم من لرزون می اومد بهم نزدیک شد ... قدمی به عقب رفتم ولی ... بابا با دو قد بلند فاصله رو به حداقل رسوند ... سفت و محکم بازوهامو به چنگ گرفت ... از ترس آبرو ریزی راه انداختن ، اونم در ملا عام و جلو خونه خاله اینا ، جزء به جزء صورتم مچاله شد ... قلبم هری پایین ریخت ... ولی بابا اجازه ادامه این حالت رو ازم گرفت و با صدای نرم و نادم زمزمه کرد : « خدا منو ببخشه ، خدا منو ببخشه ... به خاطر تموم بلاهایی که از روز اول به سرت نازل کردم و جهنمی که از همون موقع برات ساختم ... خدا منو ببخشه ... امید بخششی از تو ندارم ... ولی در خالصانه ترین حالت از خدا میخوام منو ببخشه و تو رو خوشبخت کنه ... میدونم چی به روزت آوردم ... ولی باور کن من نمیدونستم ... کدوم پدریه که حاضر بشه به جیگر گوشه اش بهتون ببنده ؟ کدوم پدریه که نگاه بیگناه پاره تنش رو از نگاه های کثیف و هرز شیطون تشخیص نده ... جز من ؟ جز من که این مدت آمار جهنم رو دقیق برای شیطون نگه داشتم ... باور کن من نمیدونستم ... من از کجا باید میفهمیدم اون فیلمها ... اون عکسها ... اون همه سند و مدرک ... بیا بریم دخترم ... بیا بریم از این جهنم نجاتت بدم ... قسم میخورم هر چی ازت گرفتم دوباره بهت برگردونم ... همه کوتاهیهام رو جبران کنم ... » تو حرفش پریدم : « نه ! » « نه ؟! چی نه ؟ نمیخوای برگردی خونه ؟ بخدا قسم نمیذارم شهید و حمید و سعید بهت بگن بالای چشمت ابرو ... مثل کوه پشتت می ایستم ... تموم حق و حقوق گرفته شده ات رو بهت برمیگردونم ... باور کن » « من خیلی وقته باورم رو به شما از دست دادم ... باور اینکه شما هم مردی هستی از مردان خدا ... باور اینکه شما هم حسی داری به اسم احساس پدری ، باور اینکه ... » بغض کینه تو گلوم چنبره انداخته بود ... ولی باید باهاش اتمام حجت میکردم : « بخشیدم ... برو بابا ... بخشیدمت ... وظیفه من نیست که خطای تو رو ببخشم ، ولی میبخشم ... اگه این آرومت میکنه ، میبخشمت ... ولی ازم نخواه دوباره پا به اون جهنمی که آمارش رو خوب داری بذارم ... شیطون هنوز هم توی اون خونه لونه کرده ... میخوام روی پای خودم بایستم ... میخوام زندگیم رو خودم و با دستای خودم بسازم ... بسه هر چی منتظر موندم تا شما و پسرات برام تعیین تکلیف کنین و خط به خط دیکته کنین و سرنوشت بنویسین ... اونم همش با جوهر سیاه ... میخوام سرنوشتم رو خودم بنویسم ... با جوهرهای رنگی ... » تو ذهنم اومد ... جوهرهای رنگی ، آبی فیروزه ای ، نارنجی ، صورتی ... خوش نقش و با سلیقه ... چلیپا ... « بذار به زخم بی آبرویی که تو و پسرات به تنم زدین ، نیشتر بزنم به این دمل چرکی ... بذارین مرهم پیدا کنم ... بذارین خودم رو از گندابی که شما برام پهن کردین بکشم بیرون ... بذارین یادم بره که چطور با یقه پاره شده ... با بدن زخم و کبود ... در اوج بی حرمتی و بی غیرتی ، چهار مرد به ظاهر خوش غیرت ، پرتم کردن از در اون خونه بیرون ... » « بیا بریم دخترم ... میدونم چی میگی میدونم چی کشیدی ... پدر هر سه تاشون رو در میارم ... خودم زخماتو مرهم میذارم ... خودم همه اونچیزایی که از دست دادی بهت برمیگردونم ... » « چی برمیگردونی بابا ؟ چی ؟ کدومشون رو ؟ کدومشون قابل برگشته ؟ دخترانگیم ؟ ... مهر غلیظ بیوه گیم ؟ ... آبروی به حراج رفته ام ؟ ... معصومیت به چالش کشیده شده ام ؟ ... حرف و حدیثای پشت سرم ... کدوم زخم رو میتونی مرهم بذاری ؟ برو بابا ... برو ... برو و وقتی برای هر کدوم اینا مرهم پیدا کردی برگرد ... »
بابا رفت ... ها که دیگه ممنوعیتی برای پا گذاشتنم به اون دخمه تنگ و تاریک ندارم ... ولی ... هر چه میکنم دلم رو رضا بدم به برگشت به آغوش باز خانوده ... بازم میبینم خانواده ما به هر چه شبیه بود جز خانواده ... ماما دیگه ممنوعیتی برای دیدن من نداره ... ولی از بس خاله زخم زبون میزنه و جز و ولز بالا پایینش رو در میاره ، بازم کنارم نیست ... خونه خاله خوبه ولی ... با اینکه خطر حاجی مقدم با اون برگهای برنده ای که تو دست دارم کمتر از هر موقع دیگه ست و دیگه تهدیدی اونچنان که بود ، زندگی ساکت و آرومشون رو دچار تشنج نمیکنه ... بازم دلم باهام یکی نیست که بیش از این اسباب زحمتشون باشم ... مدتیه مثل پشه رو مخ حاجی شایسته ام که یه جای خوب برام پیدا کنه ... دوست دارم مستقل بشم و طعم خوش استقلال رو به حلاوت و شیرینی توی رگهام جاری کنم ... جنسیت بچه ام از همون آزمایش مشخص شده ... یه پسر ... وجود این پسر میتونه سایه ای شوم از مقدمها رو برای همیشه رو زندگیم سفت و محکم نگه داره ...

 

 

 

 

از داشتنش ، دلچرکین نیستم ... ولی ، خوشبخت و خوشحال هم نیستم ... نمیدونم حس مادری چیه ، نمیدونم چون حسش نکردم ... تموم کوبشهای زیر پوست شیکمم ، تموم اون حجم افزاینده ، هر لحظه بهم یاد آوری میکنه که هست ... این « هست » ، برای من ، فقط یه کلمه نیست ... معنی و مفهمومش عمیقترین و پر مفهموم ترین کلمه ایه که تا بحال دیدم و شنیدم و حس کردم ... این یعنی من باید تلاش کنم ، نه برای خودم ، برای یکی دیگه ، از خودم ... این یعنی ، من روزی روزگاری هم نفس مردی به بیغیرتی رضا بودم ... این یعنی جزئی از مقدمها که من باید به خواست و رضایت قلبی و با جون و دل ازش محافظت کنم ... این یعنی خطر همشیه و همه جا تهدیدم میکنه ... سایه ای سنگین که همیشه سنگینیش گردنم رو بدرد میاره و چه بسا که بشکنه ... این یعنی امروز من گرو فردا و فردای من گرو طبع و منیت مقدمهاست ... خوب میدونم یه روزی ، روزگاری ... باز هم مثل این چند مدت گذشته و این بار برای داشتن این نبض تپنده ، باید به جنگی تن به تن و فرساینده با مقدمها برم ... وقتی که از رنگ و رو افتادم و تب عاشقی حاجی مقدم سرد شد و یادش اومد نوه ای هم داره ... فکر کردن به همون فرداها ، کافیه تا جسم و روحم رو به تحلیل ببره ...
تموم زورم و فشار این روزهام ، روی حاجی شایسته ، به اینجا رسیده که قبل از اردیبهشت جایی رو برام پیدا میکنه تا از هر نظر آسوده و راحت ، با امنیت کامل ، به زندگی با پسرم ادامه بدم ... از ذوق داشتن خونه زندگی ای که حاجی قولش رو بهم داده ، سخت و پر اشتیاق زحمت میکشم ... الان دیگه سنگ صبوری دارم که دردم رو راحت و بی تنش براش بگم و همدردیشو بدون احساس حقارت به دل بگیرم و بغضم رو باز کنم و اشکم و بی خجالت براش روونه کنم ... یه حس دوست داشته شدن و مهم بودن ، بازم شکر ...
یکی دو هفته قبل از عید ، دختر و خانوم حاجی ، بدون خبر قبلی ، اومدن دفتر ... با اینکه برای بار اولی بود که اون دوتا رو میدیدم ، ولی برق نگاهی آشنا تو چشمای حاج خانوم بود که نمیدونم از کجا و برای چه به چشمم آشنا میومد ... بر خلاف اونچه انتظار داشتم ، خانوم حاجی ، یه زن امروزی و با حجابی باز بود ... اصلا فکرش رو هم نمیکردم که حاج خانوم حاج خانومی که ورد زبون حاجی شایسته بود ، این خانوم ترگل ورگلی باشه که میبینم ...
شباهت بی حد و حصری به مهندس داشت ، یا درواقع باید بگم این مهندس بود که قیافه مامانش رو به ارث برده بود ... ولی برخلاف قیافه ای که از مادرش به ارث برده بود ، یه جو اخلاق خوب و خانومانه و خوش مشرب مادر بهش ارث نرسیده بود ... زنی قد بلند و چهارشونه ، با مو هایی بلوند کرده و چشمهایی درشت عسلی رنگ که از شدت عسلی بودن ، بیشتر به زردی میزد با رگه هایی که معلوم نبود سبزه یا قهوه ای ... ابروهایی پر که هنوز هم پیوند داشت ... چونه ای گرد و دندونهای ردیف و سفید ... موهایی صاف و ضخیم که مشخص بود به زور و اجبار به رنگ بلوند دراومده ... بینی ای یونانی بلند و خوش تراش با نوکی نه چندان گرد ... و نه چندان نوک تیز ... گونه هایی برجسته که تنها فرق میون ته چهره اش با مهندس ، همون اخم عجین شده با چهره مهندس بود و مژه های بلند و تاب برداشته حاج خانوم ... انگشتهایی کشیده و قامتی بلند با پاهایی کشیده ... کفش پاشنه تخت خانومانه و مانتویی خوش دوخت و خوش تن ... که کشیدگی اندامش رو بیشتر به چشم می آورد ... لبهایی خوش فرم که لحظه ای لبخند از روشون برچیده نمیشد ... ناخنهایی حالت دار ... روسری ای به جنس ابریشم ، ساده با زمینه ای مشکی براق و دو گل بزرگ ارکیده و گلایول به رنگ سرخابی و پوست پیازی نقش بسته بر زمینه مشکی ... و دختر حاجی که الحق دختر حاجی بود ... با چهره ای از حاجی به ارث برده ... صورتی پهن ، لب و دهنی سرخ رنگ و غنچه ، دماغی بلند و خوش فرم ... پیشانی فراخ با دو خط موازی افقی روی اون ، چشمهای میشی ، قد متوسط ... خوش پوش و خوش چهره ، با صلابتی عیان توی رفتارش ... خانوم و با شخصیت ... چهره ای قاب گرفته شده توی چادری مشکی و خوش نقش و نگار ... برام جای تعجب داشت ... نمیدونم بر حسب سختگیریهای حاجی بود ، یا از روی عشق و علاقه که چهره خوش فرم و با طراوتش رو در قابی مشکی از چادر به رخ میکشوند ...
حاج خانوم خودش رو سارا معرفی کرد و دخترش رو افشید ... رفتاری بی نهایت خودمونی و بی رنگ و ریا داشتن ... ولی اونچه که ذهن منو به خودش مشغول کرد ... مهربونی و صمیمیت غیر عادی اونها در برخورد با من بود ... مشخص بود که حاجی قبلا زیاد اسم من رو جلوی اونها به زبون آورده ... حاج خانوم بینهایت اصرار کرد تا در ایام تعطیلات عید به خونه اونها هم سر بزنم و اوقاتی رو با اونها بگذرونم ... اگه پای مهندس توی اون خونه باز نبود ، امکان نداشت در قبول دعوتشون تردیدی نشون بدم ... ولی خوب ... اینهمه جز و ولز شدن توی محیط بسته شرکت برام کافی بود و نیازی نداشتم که طعم تلخ و جهنمی اخلاقش رو در محیطی بیشتر از اینجا هم تحمل کنم ... در مقابل اصرار و پافشاری اونها ، جوابی ضمنی دادم و موکولش کردم به فرداهای آتی ... به قول معروف ، دور از شتر بخواب و خواب آشفته نبین ... مخصوصا با برخورد خوب و عیدی بی سابقه ای که آخر سال به همیدیگه دادیم ...
آخر سال ... طبق اونچه شنیدم ... مطابق روال هر ساله ، حاجی شایسته ، برای سر و سامون دادن به وضعیت کارهای در دست اقدامش ، دائما در سفر بود ... اراک ، خوزستان ، تبریز ، اصفهان ... تموم کارهای داخل شهری هم قائدتا به عهده من ... حجم کارم سنگین بود و توقعات همچنان بالا ... مخصوصا با این اخلاق گند مهندس که روز به روز سعی میکرد فشار کارم رو زیادتر و زیادتر کنه ...
من نمیدونم این اصلا تا حالا زن باردار به چشم دیده ؟ اصلا درکی از این موقعیت داره ؟ تموم اونچه که نصیب من از قدرت ادراکش میشه ، اُردها و فشارهای بیشتر کاریه ... خدا رو شکر که حاجی پیش دستی کرد و کلید اتاق رو بهم داد ... قبلا که حاجی بود ، وقت نهار رو میتونستم از شدت فشارهایی که به جسم و جونم وارد میشد ، کم کنم و ساعتی رو بی دغدغه روی کاناپه کنج اتاق استراحت کنم ... ولی از موقعی که حاجی رفته ، عمدا و کاملا محسوس ، ساعت استراحتم رو به دهنم زهرمار کرده بود ... نمیدونم میتونه درک کنه که وقتی با این وضعیت ، با این حجم بزرگ دردی که توی کمر و پهلوهام میپیچید ، وقتی به سختی خودم رو روی کاناپه مچاله میکنم ، چقدر بلند شدن و خروج از این حالت سخته ؟ حتما میدونست ... برای همین هم سعی میکرد توی ساعت استراحتم ... بارها و بارها با این وضعیت ، برای بهونه های الکی و کارهای بی مورد و بی ضرورت ، بلندم کنه ... با تقه های وحشیانه و پر صدایی که به در اتاق میکوبید ...
با اینکه درک وضعیت من برای کسی سخت نیست و ساعت استراحت کارمندان اصلا جزو ساعت کاری محاسبه نمیشه و من دلیلی برای جوابگویی به بهانه های ابلهانه اش نداشتم ، باز هم دست از سرم برنمیداشت و دائما این یه ساعت رو به کامم زهر میکرد ... آخر سال رو هم با دعوایی جانانه به اتمام رسوند ... با انتظارات بی جا ... زور گویی ، اجبار در قبول دستورات و مشغله هایی خارج از حیطه کاریم ... درسته که این کارها در قلمرو مدرک تحصیلی من بود ... ولی اونچه مسلم بود و به عمد بهش بهایی نمیداد ، این نکته بود که کار من توی اون شرکت ، رسیدگی به کارهای حسابداریه نه کارهایی مثل کنترل پروژه و آسیب شناسی و خوردگی مواد ... نقشه هایی که به آب خوردنی برام قابل ترسیم بود ، ولی به من ربطی نداشت ... در واقع و مخلص کلام اینکه ، تموم این کارهایی که در نبود حاجی ، به من تحمیل میکرد ، همه و همه جزو حیطه کاری اون و از وظایف خودش بود ... پر مسلم بود که وقتش رو به یللی و تللی و بی مسئولیتی میگذرونه و کم کاری خودش رو با فشار بیشتر به من جبران میکنه ... این از صداهای قهقهه مانندی که گاه و بیگاه از درز اتاقش بیرون میزد و دوستانی رنگارنگ که در نبود حاجی فرصت عرض اندام پیدا کرده بودند ... وب گردیهایی که به چشم میدیدم و صدای سازی که گاهی در ساعات پایانی روز در حینی که اکثر کارمندان شرکت به خونه رفته و من با حجم عظیمی از کارها رو توی دفتر تنها گذاشته بودند ... البته به استثنای مهندس که اصولا بود و نبودش توی شرکت توفیری نداشت و مسئولیتی رو برای خودش قائل نمیشد ... گاهی که مجبور به گرفتن امضایی یا پرینت برگه ای میشدم و ناچار از به صدا در آوردن در اتاقش ، خیلی راحت میفهمیدم که عمدا سعی میکنه بی مسئولیتی خودش رو در قبال شرکت به گوش من برسونه و من پیامش رو از بی تکلیف بودنش در هنگام چت کردن و وب دادن به دخترهای رنگارنگ میگرفتم و گاهی با صداهایی که نامفهموم از در اتاق به بیرون درز میکرد و نشون از صحبت کردن و ویس میلاش داشت ... پیامش خیلی واضح به گوشم میرسید : به تو ربطی نداره و اصولا تو عددی نیستی که من در مقابلت کمی شرم داشته باشم یا مسئولیت بپذیرم ... چندین و چند بار دستم روی شماره گیر تلفن رفت و قصد کردم گزارش این همه فشار و فرصت طلبی رو به حاجی بدم ، ولی هر بار پشیمون میشدم و درمونده تر ... میدونستم که با کوچکترین گوشزدی به حاجی ، دنیا رو برام بصورت جهنم سه بعدی ترسیم میکنه و همین یه ذره حرمتی هم که بینمون مونده ، دود میشه و به هوا میره ... سعی کردم به حرفا و نصیحتهای حاجی گوش بدم و کمتر اجازه برخورد خصمانه رو از جانب خودم صادر کنم ... ولی این آخریها ، دیگه واقعا در حد و گنجایش ظرفیتم نبود ... اونهم سوء استفاده از موقعیتی که حاجی بهم داده بود ...
خوب من حسابدار بودم و تموم خرده ریزها و مبالغی که از بانک به عنوان تنخواه برمیداشتم ، فقط در حد مساعده کارکنان و خرجهای ضروری و خرده ریزهای مایحتاج کارگاه بود و اونچه مسلم بود ، اجازه برداشت بیش از این مبلغ رو به هیچ وجه در حیطه اختیارات خودم نمیدونستم ... درسته که رشته تحصیلیم حسابداری نبود ، ولی با این حال ، در طول این مدت کمی که به این کار مشغول بودم ، تجربه ای در این مورد بدست آورده بودم و در مقابل درخواستهای نه چندان محترمانه و معقولانه اش برای برداشت از حساب ، از اونجایی که به هیچ عنوان سیاهه ای از اقلام مورد نیازش رو در اختیارم نمیگذاشت تا با توجه به اونها چک امضاء شده تحویلش بدم ، برای من مسئولیت داشت و هر بار که با اُرد و دستور یه برگ چک امضاء شده بی مبلغ ازم میخواست ، محترمانه دست رد به سینه اش میزدم و بهش یادآوری میکردم که تنها با اجازه حاجی ، اونهم در مبالغی که مشخصه و مورد تایید حاجی هست ، چک صادر میکنم ... و همین حرف کافی بود تا ذره ذره حرمتهای میون ما آب شه و چیزی ازش نمونه و هر بار این او بود که با حالتی شاکی و طلبکار با همراه حاجی تماس میگرفت و شکایتهایی بلند و بالا از من به حاجی تحویل میداد و کم کاریهایی رو بهم نسبت میداد و هر بار هم حاجی رو متقاعد ، و با قیافه ای پیروز ، بنا به دستور حاجی ، منو مجبور به صدور چکی بدون مبلغ در وجه خودش میکرد ... نمیدونم چه قصد و نیتی از این کار داشت ولی به هر حال هر بار باز هم من همون واکنش رو بروز میدادم تا اون روز که در مقابل اصرارش بازم پافشاری کردم و از کوره در رفت و هر چی هم سعی کرد با حاجی تماس بگیره و روش قبل رو در پیش بگیره ... موبایل حاجی در دسترس نبود و همین جری ترش کرد و هر چی از دهنش دراومد ، نثار من بیچاره ... بازم جای شکر داشت که هیچ ناظر و شاهدی در این برخورد خشن و غیر دوستانه نبود و بنا به اقتضای آخر سال و سنگینی حجم کارها ، مجبور بودم ساعاتی رو بدون حضور مابقی کارمندها توی دفتر بگذرونم و از قضا اون روز ، در کمال بدشانسی ، خورده بودم به تور این مهندس هیچی نفهم ...
فکر کنم اگه روش میشد ، یه فصل هم کتک جانانه نوش کرده بودم که خدا رو شکر ، کار به زد و خورد نکشید و ماجرا با کوتاه اومدن کینه توزانه مهندس ختم به ناکجا آباد شد ...
اینم از ختم اتفاقای ریز و درشت و خوش و ناخوش روزهای پایانی سال که احساساتی ضد و نقیض ، از خوشی و ناخوشی ، ترس و دلهره و اضطراب و کینه همه و همه به رو به جونم انداخت تا تموم شد ... یکی از سالهای پر حادثه زندگیم تموم شد و پا به سالی نوتر با حوادثی به مراتب غیر قابل پیشبینی تر گذاشتم ...

 

منبع:رمان خوانها/کمپنا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 506
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,609
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,392
  • بازدید ماه : 9,392
  • بازدید سال : 138,518
  • بازدید کلی : 20,127,045