loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 947 سه شنبه 28 خرداد 1392 نظرات (0)


رمان باورم کن

 

رمان باورم کن فصل ٨

 

رمان باورم کن فصل  ٨در ادامه مطلب

.

.

.

.

رفتم یه سر به غذا و چیزای دیگه زدم همه چی مرتب بود. جشن خوبی بود اگه اینقدر خسته نبودم بیشتر بهم خوش می گذشت. دوست داشتم همش یه جا بشینم به مهمونا نگاه کنم. اینم یه جور ارضای فضولی بود. دخترا همه مدلی بودن بیشترشونم لباسای باز و دکلته و بندی و کوتاه و هر جور لباس بدن نمایی که بخواین میشد پیدا کرد. سرمو گردوندم دیدم طراوت جون تو یه جمعی از هم سن و سالاشه و انگاری خیلی بهش خوش میگزره. دوباره سرمو گردوندم و این بار شروین و دیدم وسط یه گله دخترای رنگ و وارنگ ایستاده و این دخترام هی سعی میکردن خودشون و بهش بچسبونن. یه چندتا پسرم دورتر از اینا ایستاده بودن و داشتن ناراحت به شروین و دخترا نگاه می کردن.-: پسرا خوششون نمیاد از اینکه همه ی دخترا حواسشون به شروینه.یه متر از جام پریدم. این کی بود دم گوش من وزوز می کرد. به صندلی کنارم نگاه کردم دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله نشسته. یه کت و شلوار دودی تنش بود و پاپیون زده بود. خدایا امشب چرا همه پاپیون زدن. پسره چشمای روشن و موهای خرمایی داشت و پوستشم روشن بود لب و دهن متناسبی داشت در کل قیافه اش خوب بود. حسابی که دیدش زدم. اونم هیچی نگفت فقط با یه لبخند نگاهم می کرد.به خودم اومدم و یه ابرومو بردم بالا و تا خواستم اخم کنم که یعنی شرت کم بشه پسر سریع دستش و آورد جلو گفت: من مهام شقاوت هستم. همسایه روبه رویی خانم احتشام. چند بار دیدمتون که میومدین تو باغ. با خانم احتشام نسبتی دارین؟یه نگاه بد به دستش انداختم که خودش فهمید و دستش و آورد پایین. پسر بدی نمی زد. منم حوصله ام سر رفته بود. از بیکاری که بهتر بود.من: نه من پرستارشون آنید هستم.مهام: از دیدارتون خوشبختم.من: و همچنین.مهام: دانشجویید؟ممن: بله کشاورزی می خونم.مهام یه ابروش بالا رفت و با لبخند گفت: واقعا" هم چقدر رشته کشاورزی با شغل پرستاری جوره.شونه امو بالا انداختم و با یه ته لبخند گفتم: پیش میاد دیگه.یاد این گربه ها که پیش پیش می کردم براشون افتادم. نیشم یکم بازتر شد.مهام: بعد درستون به کارتون لطمه نمیزنه؟من: نه طراوت جون خیلی لطف دارن شرایطمو قبول کردن.مهام ابروش و داد بالا و گفت: پس با خانم احتشام خیلی صمیمیید.من: خوب با هم زندگی می کنیم معلومه که صمیمی میشیم. شما چی کاره اید؟فضولی بسته آقا پسر حالا زود یکم آمار بده ببینم.مهام: من عمران خوندم و الان یه شرکت دارم.یکم با مهام حرف زدم که یهو موبایلم زنگ زد. نگاه کردم دیدم مامانمه.اه مامان الان وقت زنگ زدن بود؟ حالا هیچ وقت خدا زنگ نمیزنه ها یعنی ماهی یه باره زنگاش.یه ببخشیدی گفتم و تندی از سالن زدم بیرون شانش آوردم نزدیک ورودی نشسته بودم. بیرون ساختمون سرو صدا ها کمتر بود. دکمه ی اتصال و زدم.من: سلام مامان.مامان: سلام دخترم خوبی؟من: آره مرسی. مامان تو خوبی؟ صدات یه جوریه.خداییش صداش یه جوری بود انگار گریه کرده بود. نگران شدم.من: مامان اتفاقی افتاده؟ همه حالشون خوبه؟مامان با بغض: آره عزیزم همه خوبن نگران نشو.کلافه پرسیدم: پس چی شده؟ واسه چی ناراحتین؟مامان: اتفاق تازه ای نیوفتاده همون اتفاقای قبلی.من: مامان بازم بابا؟؟؟؟مامان با بغض : آره بازم همونه.عصبی شدم. همون جور که می رفتم پشت ساختمون عصبانی گفتم: بازم؟ دوباره؟؟؟؟مامان دیگه داشت گریه می کرد.من: کی؟ کی بهتون گفت؟؟؟ مطمئنید؟؟؟ مگه دفعه ی آخرو یادش رفته؟؟؟ این چه کاریه که بابا میکنه؟؟؟ به فکرشما نیست؟؟؟ فکر مارو نمیکنه ؟؟؟ مگه ما بچه هاش نیستیم؟؟؟ اصلا" به ما اهمیتی میده؟؟؟ از عصبانیت صدام دو رگه شده بود. عصبی رو اولین پله ای که به پشت باغ می رفت نشستم.من: مامان... مامانم ... مامانم گریه نکن... جون آنید گریه نکن. خوب تقصیر خودتونه چند بار گفتم کوتاه نیاید گوش کردی؟؟؟ اونقدر مهربون برخورد کردید که هر بار بابا کارش و تکرار کرد. مامان جون گریه نکن منم گریه میکنما ....مامان داشت گریه میکرد. این زن چقدر صبور بود؟؟؟ اصلا" همه ی زنای دنیا بوجود اومده بودن که در برابر کارای شوهرشون صبوری کنن. انگار نه انگار که اونام آدمن و حق زندگی دارن. یکم با مامان حرف زدم و آرومش کردم. بعد کلی سفارش تلفن و قطع کردم. دلم می خواست برم یه جای دور تا دیگه نبینم که بابا این جور با زندگی و آینده ی خودش و بچه هاش بازی میکنه. کاش خبری ازشون نداشتم.بغض گلومو گرفته بود. اون همه بغض و دلتنگی دوتا قطره اشک شد و اومد رو گونه ام. آروم با خودم گفتم: آنید هیچ احدی تو دنیا ارزش اشکای تو رو نداره. محکم باش.با پشت دست اشکم و پاک کردم و بینیمو بالا کشیدم. جلوی اشکمو می تونستم بگیرم اما وقتی بغض می کردم هی آب بینیم میومد پایین. یهو یه سایه ای کنارم دیدم. با ترس سرمو بلند کردم. از پشتش نور میومد و نمی زاشت صورتشو ببینم. سایه یه دستمال سمتم دراز کرد و خودش کنارم نشست. دستمال و از دستش گرفتم و به گفتن تشکر اکتفا کردم و بینیم و باهاش پاک کردم. سایه که نشست تازه فهمیدم کیه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 214
  • آی پی دیروز : 269
  • بازدید امروز : 427
  • باردید دیروز : 633
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 18
  • بازدید هفته : 5,197
  • بازدید ماه : 1,060
  • بازدید سال : 107,475
  • بازدید کلی : 20,096,002