loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 159 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان اسیر عشق (فصل دوم)

http://dl2.98ia.com/Pic/asir-eshgh.jpg

علي کنارم نشست و روسريمو برداشت.همونطور که سرش پايين بود گفت:از رفتار ديشبم ناراحتي شراره؟!اما من دليلي نميبينم که معذرت خواهي کنم.من دلم ميخواد مال من باشي اين خواسته ي زياديه؟!
جوابشو ندادم.نميدونستم چي بگم.ياد کارهاي روزبه افتاده بودم و علي هم داشت اعصابمو خرد ميکرد.تصميم گرفتم حالا که کسي نبود بهش واقعيت رو بگم.مرگ يه بار و شيون يه بار.خسته شده بودم از اين بازي مسخره.
علي_نميخواي جواب من رو بدي؟!
نگاهش کردم.چقدر چشم هاي سياهشو دوست داشتم.براي يک لحظه از تصميمم منصرف شدم.سرمو انداختم پايين و نفس عميقي کشيدم.
_من اوني نيستم که تو فکر ميکني.
صدام به قدري لرزان و وحشت زده بود که باور نداشتم اين صداي من باشه.
علي_منظورت چيه؟
_فقط گوش بده.وسط حرفم نپر.باشه؟!
علي_باشه.خيل خب.بگو گوش ميدم.
_حدود دو سال پيش که درسم تموم شد يه سري اتفاقايي افتاد که باعث شد آرزوي مرگ کنم.آينده م به خاطر اون حادثه خراب شد.من ديگه نه ميتونم ازدواج کنم و نه کسي رو دوست داشته باشم.زندگي من ديگه نميتونه مثل بقيه ي عادي باشه.علي من تورو دوست دارم.از همون اولي که ديدمت از تو خوشم اومد اما اين سرنوشت ماست که هميشه به چيزي که دوسش داريم نميرسيم.وقتي ياد بچگيمون ميفتم که چه جوري با هم کل کل ميکرديم آرزو ميکنم برگرديم به همون روزا اما حيف...علي من نميتونم براي تو دوست يا زن خوبي باشم.من دو سال پيش توسط خواستگاري که داشتم دزديده شدم.
علي_چي گفتي؟!
صداش به قدري برام بلند بود که از جام تکوني خوردم و نگاهش کردم.خصمانه نگاهم ميکرد.انگار که ازش دزدي کرده باشم.ميدونستم همينجوري ميشه.
پوزخندي زدم و به حرفم ادامه دادم.
_حدود يه سال و نيم توسط اون اسير بودم.همه ي نجابت و پاکيم ازم گرفته شد.من اوني نيستم که تو فکر ميکني.تا همين چند ماه پيش منو زنداني کرده بود و بالاخره از دستش خلاص شدم.الانم دارم دوره ي درمانيمو کامل ميکنم.اون مردي هم که ديدي اومد اينجا دکتر روان شناسمه.امروز هم پيش اون بودم.
علي_باورم نميشه.تو با من چيکار کردي؟!
با شنيدن اين حرفش کنترلمو از دست دادم و فرياد زدم:من با تو کاري نکردم.نامه ي فدايت شوم برات نفرستاده بودم.منم دارم زجر ميکشم.هيچ ميفهمي؟با اون گذشته ي سياهي که دارم بايد تا ابد زجر بکشم؟نکنه فکر ميکني تقصير منه؟!هان؟!
با تمسخر نگاهم کرد و گفت:باورم نميشه.چطور ممکنه يه دختر يه سال و خرده اي اسير يکي باشه مگه اينکه خودش دلش بخواد.
با شنيدن اين ديگه نفهميدم چيکار کردم.وقتي متوجه کارم شدم که ديدم علي دستشو گذاشته روي صورتش و با ناباوري نگاهم ميکنه.من بهش سيلي زده بودم.انقدر اين حرفش برام گرون تموم شده بود که حد نداشت.همه ي عشقي که بهش داشتم رنگ باخت.علي حرفامو باور نکرده بود و فکر ميکرد دارم بهش دروغ ميگم.توقع نداشتم.چقدر زود همه ي اعتمادي که به من داشت از بين رفت.گريه م گرفته بود،براي خودم، براي آينده م.دلم ميخواست بميرم و راحت شم.ديگه طاقت نداشتم بايستم و به نگاه طعنه آميزش نگاه کنم.بدون هيچ حرفي به اتاقم رفتم.قلبم شکسته بود.حالا که فکر ميکردم علي کسي که ميتونم روش حساب کنم همه چيز خراب شده بود.من گناهي نداشتم.تقصيري نداشتم که روزبه پست فطرت اون بلا رو به سرم آورد.زندگيم از بين رفته بود.نه عشقي و نه احساسي.کسي رو هم دوست داشتم پشت پا به من زد.
آيا کسي پيدا ميشد که من رو با تمام اتفاق هايي که برام افتاده بود دوست داشته باشه؟!
***
مادر_شراره عزيزم؟بيدار شو.بايد شام بخوريم.چقدر ميخوابي؟!
چشمامو آروم باز کردم.نگاهي به بيرون کردم.شب شده بود.به ساعت روميزي نگاه کردم.ساعت 9شب بود.باورم نميشد انقدر خوابيده باشم.قرص خواب آوري که خورده بودم کار خودشو کرده بود.براي يک لحظه همه چيز از يادم رفته بود اما يکدفعه اتفاق ظهر يادم اومد.حتما علي به عمو گفته بود.
_عمو اينا چي؟!شما کجا رفته بودين؟!
مادر_رفته بوديم دنبال خونه واسه عموت که خوشبختانه يه خونه پيدا کرديم.حتي عموت قرارداد رو بست.ايشالا از فردا ميرن براي خونه شون خريد.
_همه چيز خوبه؟!
مادر_آره چطور؟اتفاقي افتاده؟با دکتر حرف زدي؟!
_آره.خوب بود.
مادر_خدا رو شکر.پس برو دست و صورتتو بشور.تا شام بخوريم.
مادر از اتاق بيرون رفت و من هنوز به علي فکر ميکردم.حتما بهشون نگفته بود که چه چيزهايي به هم گفتيم.دوست نداشتم دوباره باهاش برخورد کنم.ازش دلگير بودم.علي هم مثل بقيه.دلم شکسته بود.ديگه دلم نميخواست با کسي حرف بزنم.
خيلي ساکت و آروم غذا مو خوردم.عمو که در لحظه ي اول قصد داشت باهام شوخي کنه ساکت شد.پدرم که به رفتار من و علي مشکوک شده بود بعد از شام به سراغم اومد.
پدر_شراره ميتونم باهات حرف بزنم؟
_بله.حتما.
کنارم روي زمين نشست و به اتاقم نگاه کرد.اولين بار بود که اينطوري ميخواست باهام حرف بزنه.
پدر_چرا انقدر تو فکري؟!
_نبايد باشم؟!
پدر_تو که تا امروز صبح خوب بودي؟!
_بابا شما هيچوقت به من توجه نکردين.الانم ازتون توقعي ندارم.
سرمو به طرف ديگه اي برگردوندم.دلم از همه گرفته بود.
پدر_شراره منظورت چيه؟!
_بابا شما هميشه فکر ميکنين محبت پدرانه فقط پوله اما اينطور نيست.دلم براي بچگيم تنگ شده.براي وقتي که منو روي زانوهاتون ميذاشتين و موهامو ميبافتين.يادتونه؟اما وقتي بزرگ شدم ديگه ازم کناره گرفتين.باهام مثل غريبه رفتار کرديد.من هميشه دلم ميخواست حرفامو با شما بزنم.اما نشد.حالا اومديد سراغم.بعد از مدت ها.
پدرم دست سردمو بين دستاش گرفت و گفت:عزيزم ميدونم.حق داري.اما من هيچوقت نتونستم از نگاه تو چيزي بفهمم.چشماي تو چيزي رو نشون نميده.هميشه خوددار بودي.قبول داري؟!...حالا ميخوام جبران کنم.
_بابا جون دير شده.خيلي دير.من ديگه اون دختر بچه ي کوچولويي که براش قصه ميگفتيد نيستم.حالا يه...
نتونستم ادامه ي حرفمو بزنم.خجالت ميکشيدم.
پدر_منم پا به پاي تو زجر کشيدم و گريه کردم.هيچ ميدوني وقتي ساکت بودي من چي کشيدم؟تنها بچه م داشت جلوي چشمام از بين ميرفت...چيکار ميتونستم بکنم.وقتي بعد از يه سال بهمون خبر دادند که تو رو توي بيمارستان پيدا کردن نميتوني تصورشو بکني که چه حالي داشتم.هم خوشحال بود و هم ناراحت.چون دکترا بهمون گفتن که تو بچه داشتي و سقط شده.کمرم شکست.اما بازم خوشحال بودم که دوباره پيشمون برميگردي.درسته که برام سخته اما من از اينکه ميبينم هنوز زنده اي و پيش مايي خوشحالم.تو نبايد انقدر به خودت سخت بگيري.بايد قوي باشي.اينو بدوني که هرچي هم بشه ما طرف توييم ازت حمايت ميکنيم.در مورد عموت هم اون با من.خيلي وقت که ميخوام بهش بگم.واقعيت رو بهش ميگم.نبايد اميدوارشون کنيم...
_من به علي گفتم.احتياجي نيست شما بگين.
پدر_چي؟گفتي؟!
_آره.امروز گفتم.اونم فکر کرد که خودم مقصرم.
پدر آه حسرت باري کشيد و گفت:ولش کن.بهش فکر نکن.ما هم خدايي داريم.عموت داره ميره از اينجا.اين چند روز رو صبر کن.همه چيز درست ميشه.از اينجا ميريم.مطمئن باش.
***
نيمه هاي شب بود.خوابم نميبرد.مدام به حرف علي و نگاه هاي آزاردهندش فکر ميکردم.چقدر زود رنگ عوض کرده بود.
کاش قلب آدما توي صورتشون بود.اگه اينجوري ميشد خيلي از اتفاقا نمي افتاد.با اينکه حرفاش قلبمو شکست اما دلم براش تنگ شده بود.اين چه خاصيتي از عشقه که باز با وجود کم محلي و توهين دلت براش تنگ ميشه؟واقعا عشق آدمو احمق ميکنه.
سرمو روي بالش گذاشتم و زير لب گفتم:بايد قوي باشم.همونطور که دکتر و بابا ميگه.اين همه گريه بسه.
داشت کم کم خوابم ميبرد که حس کردم يه نفر به در اتاقم ميزنه.در اتاق رو باز کردم که ديدم علي جلوم ايستاده.سرمو به طرف ديگه اي برگردوندم که گفت:ميتونم بيام تو.
_مشکلي نيست.
از جلوي در کنار رفتم تا وارد اتاق بشه.
خسته بودم و بي حوصله.عشق علي برام دست نيافتني بود.اون ميرفت پي زندگيش و من مثل هميشه بايد حسرت ميخوردم.
علي_نخوابيده بودي که.
_داشت خوابم ميبرد.بشين.
روي تخت نشست و گفت:چرا نميشيني؟!
_چيزي ميخواي بگي بگو.
علي_بشين اينجا.
با دست کنار خودشو نشون داد.نشستم و گفتم:بگو.نصفه شبه.همه خوابن.ممکنه که...
علي نگاهم کرد و خيلي آروم گفت:هنوز از رفتارم ناراحتي؟!
نگاهش نکردم.خيلي از دستش دلگير بودم.
_کم نه.
علي_حق داري.اما بايدم به من حق بدي.ميدوني چقدر شوکه شدم وقتي شنيدم چي بهت گذشته.از تصورت خارجه.هم عصبي بودم و هم ناراحت.اما عصبانيتم بيشتر بود.حالا هم اومدم معذرت بخوام بابت همه چي.
_ديگه دير شده.خيلي دير.تو هم برو به زندگيت برس.
علي_شراره؟!
ناخودآگاه برگشتم سمتش.دست خودم نبود.با ديدن چشماش دوباره دست و دلم شروع کرد به لرزيدن.معذب شده بودم.نگاه علي دوباره مثل سابق شده بود.پر از عشق و خواستن.دستش آروم آروم به سمت دستم اومد.خودمو کشيدم عقب و گفتم:حرفتو زدي حالا برو.شب بخير.

وقتي ديد انقدر نسبت بهش کم محلي ميکنم عصباني شد و بدون گفتن حرفي از اتاق بيرون رفت.از کارم پشيمون شدم.دلم ميخواست ميرفتم دنبالش اما نميشد.همه چيز تموم شده بود.اولين بارم نبود که روي خواسته هاي دلم پا گذاشتم.مطمئنا آخرين بار هم نخواهد بود.
***
دستمو گرفتم به ميله ي تخت و سعي کردم از جام بلند بشم.اما بدنم کوفته بود.حس ميکردم تا مرگ فاصله اي ندارم.روزبه از اتاق رفته بود بيرون و در رو قفل کرده بود.نفسم به سختي بالا ميومد.به قدري جيغ زده بودم که ديگه صدام در نميومد.خس خس سينه ام آزار دهنده بود.لب هام ترک برداشته بود و اشک بدون هيچ تلاشي روي گونه هام ميريخت.هنوز ضربات شلاق رو روي پشتم حس ميکردم.حالا که مورد تجاوز قرار گرفته بودم درد دخترا و زن هايي رو که به زور ميدزديدن و توي يه جاي خلوت بي عصمت ميشدن رو ميفهميدم.چقدر از خودم بدم اومده بود.نگاهي به تخت انداختم.دوباره وحشت برم داشت.از ديدن شلاق سياه و لباس هاي پاره ام و خوني که روي تخت بود گريه م شدت بيشتري پيدا کرد.همه چيز تموم شده بود.زندگيم از بين رفته بود.زنده بودن براي من بيهوده بود.
انقدر بدنم درد ميکرد که با هر حرکتي ناله ام بلند ميشد.بي پناه ودرمانده.دلم براي مادرم تنگ شده بود.چقدر به حمايتش احتياج داشتم.چهره ي پدر و مادرم جلو نظرم بود.
به قدري داغون بودم که ديگه چيزي نفهميدم.چشام بسته شد و به خواب رفتم.
***
نزديک ساعت 11صبح بود که از خواب بيدار شدم.سرم درد ميکرد و به خاطر گريه هاي ديشب چشمام ميسوخت.از دست خودم هم خسته شده بودم چه برسه به ديگران.همش گريه و خون دل خوردن.دلم ميخواست يه زندگي ديگه رو تجربه کنم.يه جور ديگه رفتار کنم.نه دوست داشتم به علي فکر کنم و نه ديگه ميخواستم با دکتر حرف بزنم.حرف زدن با اون فقط باعث شد دوباره زبونم باز بشه.مديونش بودم اما دلم نميخواست ديگه باهاش حرف بزنم.
دست و صورتمو شستم و از اتاقم بيرون رفتم.مادرم مشغول تميزکردن پذيرايي بود و زن عمو هم داشت کمکش ميکرد.
_سلام مامان.سلام زن عمو.
مادرم با گشاده رويي جوابمو داد و زن عمو پشت چشمي نازک کرد و گفت:سلام دخترم.ساعت خواب؟هميشه انقدر ميخوابي؟!
_آره هميشه.کاري ندارم انجام بدم.
زن عمو_حداقل به مادرت کمک کن.
شونه هامو با بي تفاوتي انداختم بالا و به آشپزخونه رفتم که ديدم علي داره براي خودش چايي ميريزه.
سلامي زير لب گفتم و به سمت سماور رفتم.
علي_ظهر بخير خانوم خوشخواب.
طوري رفتار ميکردم که انگار وجود نداشت.دلم نميخواست دوباره يه احساس جديد بوجود بياد.
علي_با تو دارم حرف ميزنم شراره.چت شده؟!
همونطور که مشغول گذاشتن کره و پنير روي ميز بودم بهش گفتم:علي خواهش ميکنم هرچيزي که بينمون بوده رو فراموش کن.من به درد تو نميخورم.
با طعنه گفت:اوه ببخشيد.بله شما به درد من نميخوري.ميدونم.از يه دختري که حالا ...
با عصبانيت نگاهش کردم و گفتم:دربارت اشتباه فکر ميکردم.براي خودم متاسفم.
عصبانيت علي هم دست کمي از عصبانيت من نداشت.هر دو روبروي هم ايستاده بوديم و آماده ي دعوا کردن.
علي_منم درباره تو اشتباه ميکردم و براي خودم متاسفم.
بعد سرشو انداخت پايين و از آشپزخونه بيرون رفت.
به محض اينکه پاشو از در آشپزخونه گذاشت بيرون زدم زير گريه.حسرت به دلم موند که براي يک بار هم که شده يه مرد پيدا ميشد و واقعا منو دوست داشت نه به خاطر گذشته ي تلخي که داشتم.روي صندلي نشستم و به علي فکر کردم.تقدير من هميشه اين بود که به چيزي که ميخوام نرسم.
مادرم_باز چت شده دختر؟!
_هيچي.خسته شدم.طاقت ندارم.
مادر_آروم.زن عموت ميشنوه.آبرومون ميره.
_ديگه مهم نيست.از اين وضعيت خسته شدم.يه کاري برام بکنين.همه فکر ميکنن من لجنم.
مادر_اين حرفو نزن.دختر تو از برگ گل هم پاک تري.
اشک توي چشماي مادرم جمع شده بود.بدبخت چي ميکشيد و دم نميزد.دلم براي مادرم بيشتر از خودم ميسوخت.داغون شده بود.در عرض اين مدت که اين بلا به سر من اومده بود 10سال پيرتر شده بود.مادرم کنارم نشست و گفت:انقدر به خودت سخت نگير.ميريم از اينجا.ميفهمم چي ميگي.باشه؟!غصه نخور.يه زندگي جديد رو شروع ميکنيم.حالا آروم باش.بلند شو برو حموم بعدشم برو سراغ دکتر.
_ديگه نميخوام دکتر رو ببينم.نميخوام.
مادر_واا؟يعني چي؟عقلت کم شده؟!بلند شو.آفرين.
_گفتم که نميخوام.دکتر هم درد منو نميفهمه.
مادر_اين چه حرفيه آخه.يعني چي؟بلند شو برو حموم.يه آبي به تنت بزن حالت خوب ميشه.برو.
به ناچار به حرف مادرم گوش کردم و از جام بلند شدم.تقصير مادرم نبود که من داشتم بهش بد اخلاقي ميکردم.تصميم گرفتم ديگه حرفي بر خلاف عقيدشون نزنم.
***
داشتم موهامو خشک ميکردم که مادرم وارد اتاق شد و گفت:شراره،پسر آقاي دکتر اومده.اسمش کسري ست.مثل اينکه دکتر وقتي فهميده که نمياي کسري رو فرستاده که باهاش بري.
_من نميرم.
مادر_زشته.اين همه راه کوبونده اومده.حاضر شو برو.فوقش بهش ميگي که ديگه نميخواي بري پيشش.حداقل ازش تشکر کن.
بحث با مادرم بي نتيجه بود.به خاطر همين گفتم:باشه.ميرم.فقط يه مانتو برام انتخاب کنين.اصلا حوصله ندارم.
وقتي آماده شدم از اتاقم اومدم بيرون که ديدم کسري و علي دارن با هم صحبت ميکنن.دوباره با ديدن علي بغضم گرفت.ياد حرفاي توهين آميزش افتادم.با لحن سردي به کسري سلام کردم و باهاش از خونه اومدم بيرون.
کسري_پسر عموي خوبي داريد.
_ممنون.
کسري_ميگفت تازه از آمريکا اومده درسته؟
_بله.اومده اينجا زن بگيره.
کسري_چه جالب.
بي توجه به لحن طعنه آميزش گفتم:ميشه حرکت کنيم.اصلا امروز حوصله ندارم.
تا رسيدن به خونه ي دکتر هيچ حرفي بينمون رد و بدل نشد.به چيزي فکر نميکردم و همين برام جالب بود.يک نوع خلا فکري بود که خيلي زياد برام اتفاق مي افتاد.
وقتي رسيدم بدون گفتن حرفي از ماشين پياده شدم و منتظرش شدم.بعد از قفل کردن ماشين گفت:از دست من عصبي هستي؟
_نه.اصلا.براي چي همچين فکري ميکنين؟!
کسري_اخه اصلا حرف نزدي.
_داشتم به هيچي فکر ميکردم.
کسري_چي؟!مگه ميشه به هيچي فکر کرد؟
_از پدرتون بپرسيد.
کسري_يادم ميمونه.
در خونه رو برام باز کرد و تعارفم کرد که داخل بشم.
دکتر توي حياط داشت قدم ميزد و به آسمون نگاه ميکرد.
_سلام دکتر.
تا صداي منو شنيد با خوشحالي به طرفم اومد و گفت:سلام دخترم.خوبي؟!دلم برات تنگ شده بود.چرا نيومدي؟!
_ممنون دکتر.شما خوبيد؟!راستش برام مشکلي پيش اومده بود.
دکتر_مهم اينه که اينجايي.بيا بريم تو.هوا سرده.
کسري_بابا من ميرم بالا.کاري داشتيد صدام کنيد.
بعد نگاهي به من کرد و رفت.بعد از رفتنش دکتر گفت:راحت رسيدي؟
_بله.ممنون.زحمت دادم.
دکتر_اصلا.اين چه حرفيه.باورت ميشه که از وقتي که با تو حرف ميزنم يه جور ديگه شدم.
با گفتن اين حرف به چشماش نگاه کردم.اولين بار بود که نگاهش اينطوري بود.تنم لرزيد.ناخودآگاه ازش فاصله گرفتم و گفتم:خب بهتره بريم داخل.اينجا سردمه.
متوجه عکس العمل من شد و گفت:چت شد؟
سعي کردم لبخندي بزنم و با بي خيالي گفتم:هيچي.هيچي.بريم تو.
دوباره اون حس قديمي ترس توي وجودم اومده بود.نگاه و حرفش منو ميترسوند.
دکتر_شراره جان چيزي شده؟حالت خوبه؟
_آره خوبم.
روسري مو کشيدم جلوتر و با هم وارد مطب شديم.
دکتر_خب چه خبر؟از پسر عموت چه خبر؟!
_هيچي.بهش گفتم همه چيو.
دکتر_و عکس العملش چي بود؟!
_شما چي فکر ميکنيد؟!
دکتر_عصبي شد؟
_آره.بهم گفت تقصير خودم بوده.
نفس عميقي کشيد و گفت:فکر نميکردم اينجور بشه.متاسفم.
_دکتر هميشه زندگيم همينجور بوده.هيچوقت به ميلم نبوده.چرا؟
دکتر_خب همه ي آدما اينجورن.قوي باش.مثل من.مثل کسري و مثل بقيه ي آدما.
_دکتر شما دختر نيستيد.براي يه دختر هيچ بدبختي از اين بالاتر نيست که مورد تجاوز قرار بگيره.من از درون داغونم.محتاج دستي هستم که دستامو بگيره.بدون اينکه گذشته مو توي صورتم بزنه واذيتم کنه.بهم توهين نکنه.من دلم ميخواست توي زندگيم يکي بود.يه مرد.يه نفر که از ته دلش منو دوست داشت.ميفهمين؟يه عشق واقعي.بدون هيچ محدوديت و تحقيري.من آرامش ميخوام اما به هر طرف که نگاه ميکنم ميبينم که وجود نداره.
دوباره بغض کرده بودم.گريه م گرفته بود.اما ديگه نميخواستم به عادت هميشه اين کار رو بکنم.از تکرار خسته شده بودم.
گرماي دست دکتر رو روي دستم حس کردم.سرمو آوردم بالا و با چشم هاي پر از اشک نگاهش کردم.نگاهش روي تک تک اعضاي صورتم ميچرخيد.به چشمام خيره شدم و آروم آروم به طرفم اومد.محو نگاهش شده بودم.نميدونم توي نگاهش چي بود که آرومم کرد.لبخندي زد و گفت:من ميتونم کمکت کنم.همون چيزي که تو ميخواي.

مثل برق گرفته ها از جام پريدم.کف دستمو گذاشتم روي لب هام و بهش نگاه کردم.باورم نميشد.انگار سطل آب سردي روي سرم ريخته باشند.مات و مبهوت نگاهش کردم.خودش هم از کاري که کردم جا خورده بود.صورتش از سيلي که بهش زده بودم قرمز شده بود.بغضم ترکيد و به زحمت گفتم:دکتر فکر نميکردم انقدر آدم بي شرمي باشيد.
کيفمو برداشتم و به سمت دراتاق رفتم که گفت:وايسا شراره برات توضيح ميدم.
صبر نکردم.در رو باز کردم و به حالت دو از مطب اومدم بيرون.مغزم کار نميکرد و فقط به اين فکر ميکردم که چرا اينجوري شد.باورم نميشد.من چيکار کرده بودم؟خدايا منو ببخش.خدايا شرمنده ام.نبايد اينجوري ميشد.اما من ...از خودم بدم اومده بود.در خونه رو با ضرب کوبيدم و همونطور که گريه ميکردم ميدويدم.آدما برام مفهومي نداشتند.انگار فقط خودم بودم و خودم.احساس شرم و احساس گناه و همزمان احساس لذتي که بهم دست داده بود سردرگمم کرده بود.نميدونستم کدومشو باور کنم.عقل و وجدان و قلبم هر کدوم منو به سمتي ميبردن.هرکدوم به نوعي باهام حرف ميزدند.باورم نميشد دکتر اون کارو کرد.يه مرد 50ساله به دختري 24ساله ابراز عشق کرده بود.من چيکار کردم؟اجازه دادم مردي که باهام اختلاف سني زيادي داشت...حتي شرمم ميشد که بگم.مثل دختربچه ها رفتار کرده بودم.تقصير من بود يا دکتر؟نميدونم.شايد تقصير من.بي توجه به نگاه مردم گريه ميکردم و با خودم حرف ميزدم.
_اين چه کاري بود کردم؟باورم نميشه.دکتر چرا اينجوري کرد؟بهم گفت دوسم داره.گفت که منو ميخواد بدون توجه به گذشته م.
قلبم هنوز تند تند ميزد.ميدونستم از شدت عصبانيت صورتم سرخ شده.بالاخره دست از دويدن کشيدم و گوشه اي ايستادم.چند تا نفس عميق کشيدم و به آسمون نگاه کردم.
_خدايا منو ببخش.اشتباه کردم.گناهي مرتکب شدم که خودم هم از کرده ش پشيمونم.کمکم کن.دارم ديوونه ميشم.
***
در اتاقمو محکم بستم و خودمو روی تخت انداختم.هنوز بدنم داغ بود.خوشبختانه کسی توی خونه نبود تا به حال داغونم پی ببره.اگه مادرم بود سوال پیچم میکرد و من نمیتونستم که حقیقتو کتمان کنم.سردرگم شده بودم.قدرت فکر کردن نداشتم و همین اذیتم میکرد.دکتر با اون کارش احساس جدیدی رو در من بوجود آورده بود.برام غیر قابل انتظار بود که اون کارو بکنه.هنوزم باورش سخت بود.دستی به روی لب هام کشیدم و یاد لحظه ای افتادم که منو بوسید.بغضم ترکید و دوباره و مثل همیشه شروع کردم به گریه.من تبدیل به چی شده بودم؟یه موجود دست دوم و حقیر که هرکی از راه میرسید بهش دست درازی میکرد.چطور به خودش اجازه داد که با من اون رفتار رو بکنه؟از دست خودم و دکتر عصبانی بودم.یه مرد 50ساله با من...دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار تا راحت بشم.فشار عصبی زیادی رو داشتم تحمل میکردم و این از ظرفیتم خارج بود.گیج بودم.
صدای زنگ تلفن باعث شد از فکر بیام بیرون.دوست نداشتم جواب بدم اما دست بردار نبود.بالاخره برداشتم.باورم نمیشد که دکتر باشه.
دکتر_الو؟شراره جان خونه ای؟!
جوابشو ندادم اما گوشی رو هم قطع نکردم.نمیدونم چرا دلم میخواست حرفاشو بشنوم.دستمو روی دهنم گذاشتم و ساکت شدم.صداش به حدی آرامش بخش بود که ناخودآگاه گریه م قطع شد.
دکتر_شراره جان باور کن نتونستم خودمو کنترل کنم.میدونم که الان داری هزارتا فحش بهم میدی اما...باور کن احساس واقعی مو بهت گفتم.از روزی که دیدمت حس خاصی نسبت بهت دارم.تو برای من یه دنیای دیگه هستی.من میخوام آیندت با من باشه.میفهمی؟من با گذشته تو کنار اومدم.عزیزم باور کن...
بالاخره به حرف اومدم.صدام میلرزید اما میخواستم هرچی توی دلمه بهش بگم.
_ببین دکتر من محتاج کسی نیستم.شما از من بزرگترین.دکتر من هستین و میخواستین از من سو استفاده کنین.من روی شما طور دیگه ای حساب میکردم.شما همه ی اعتماد منو از بین بردید.
دکتر_میفهمم اما باید به منم حق بدی.من بعد از مرگ همسرم به کسی فکر نکردم.خودت که بهتر میدونی.از وقتی که دیدمت مدام به تو فکر میکنم.درکم میکنی؟
_نه.درکت نمیکنم.به شعور من توهین شده.حس میکنم یه عروسکم برای بازی دیگران.
دکتر_عزیزم این چه فکریه که میکنی.تو نباید به این افکار مسموم فرصت جولان بدی.تو از یه فرشته هم پاک تری.اینجوری فکر نکن.من ازت میخوام که به من فرصت بدی.همونطور که به پسرعموت فرصت دادی.
_شما از من بزرگترید.
دکتر_میدونم.اما فکر میکنی این اختلاف سنی ما...
_نمیتونم فکر کنم.خواهش میکنم تنهام بذار.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و دوباره زدم زیر گریه.یاد حرف های محبت آمیز دکتر می افتادم و همزمان یاد حرف علی که غیر مستقیم منو متهم میکرد.چقدر با هم فرق داشتند.سرنوشت من چرا باید جوری میشد که حالا باید برای یه ذره آرامش به هرکسی متوسل میشدم؟
***
صدای فریاد عمو باعث شد از خواب بپرم.
عمو_منظورت چیه داداش که شراره دزدیده شده؟
صدا به قدری بلند بود که فکر میکردم عمو کنار گوشم فریاد میکشه.از ترس سریع از جام بلند شدم و به طرف در رفتم.در اتاقمو قفل کردم و پشت در روی زمین نشستم.
عمو_داری چی میگی؟یعنی شراره دختر نیست؟وای.چه ننگی.چه بی آبرویی!چطور تحمل کردی داداش؟منی که توی خارج زندگی کردم هنوز یه ذره غیرت دارم.وای.زن میبینی چه بلایی سرمون اومده.
زن عمو_آقا شما خودتو ناراحت نکن.برای قلبت خوب نیست.
حتما زن دایی الان توی دلش قند آب میکردن.مطمئنا از خداش بود که این اتفاق برای من بیفته.
پدر_چیکار میکردم مرد؟فکر میکنی برای منم راحت بود؟توی این مدت هزار بار مردم و زنده شدم.آخه چطوری میتونستم خونسرد باشم؟خودم یه بار از حموم آوردمش بیرون.رگ دستشو زده بود.خونین و مالین.کمر من شکست داداش.اما پاره ی تنمه.چیکار میتونستم بکنم.دخترم از برگ گل هم پاک تره.حتی با این اتفاقی که براش افتاده.
عمو_آخ مسعود تو چی کشیدی.آخ که دیگه نمیتونم نفس بکشم.بیچاره شراره.حیوونکی.
پدر_فکر میکنی آسونه که ببینم جلوم داره عین شمع آب میشه؟اون بعد از این همه مدت نتونسته اتفاقی که براش افتاده رو فراموش کنه اونوقت تو از اون سر دنیا بلند شدی اومدی اینجا که دخترمو برای پسرت بگیری؟
عمو_چی بگم؟واقعا گیج شدم!
پدر_بهتره که همه چی اینجا تموم بشه.شراره به علی هم گفته.
عمو_آره علی؟گفته بهت؟
پس علی هم بود؟چه افتضاحی به بار اومده بود.دیگه دوست نداشتم از اتاقم بیام بیرون.
علی بالاخره حرف زد.صداش به نظرم ناراحت بود.
علی_بله بابا.بهم گفت.اما من بهش گفتم که اشکالی نداره.اولش عصبی شدم اما بعد که فکر کردم دیدم شراره مقصر نیست.
زن عمو بدون هیچ خجالتی جیغ نسبتا بلندی کشید و گفت:یعنی چی بچه که مقصر نیست؟بیخود میکنی تصمیم سر خود میگیری.مگه تو بی پدر و مادری؟از اولشم میدونستم که این دختر یه ریگی به کفششه.
عمو_بس کن خانوم.من میدونم شراره پاکه.انقدر حرف بیخود نزن.
پدرم هم وارد بحث شد و گفت:زن داداش احترامت واجب اما حق نداری به دخترم توهین کنی.
دوباره دعوا.دستامو گذاشتم روی گوش هام و سعی کردم چیزی نشنوم.پشت در اتاقم همه مشغول جر و بحث با همدیگه بودند.طاقت نداشتم صدای دعواهاشون رو بشنوم.صدای زن عمو مثل ناقوس کلیسا توی گوشم میپیچید.حالم دوباره بد شده بود.

دلم ميخواست هر چه زودتر اين دعوا تموم بشه.کنترلمو از دست دادم و از جام بلند شدم.در اتاق رو باز کردم و نگاهي بهشون انداختم.دو تا خونواده روبروي هم ايستاده بودن و علي هم گوشه ي سالن ايستاده بود و اولين نفري بود که چشمش به من افتاد.با نفرت نگاهش کردم و با فرياد گفتم:بس کنين.تمومش کنين.دارين سر چي دعوا ميکنين؟هنوز که چيزي نشده.پسرتون هنوز ازدواج نکرده و بدبخت نشده.انقدر سوهان روحم نباشين.درد خودم کمه شماها هم بهش اضافه شديد؟ديگه نميخوام چيزي از اين قضيه ي ازدواج بشنوم.نميخوام با علي يا هر کس ديگه اي ازدواج کنم.شما هم بهتره بريد.خسته ام.
يک دفعه همه ي انرژيم تحليل رفت و نشستم روي زمين.پاهام سست شد.مادرم تا وضعيت منو ديد ناله اي کرد و به سمتم اومد.
مادر_شراره چت شد يهو؟
خواست زير بغلمو بگيره که دستشو پس زدم و گفتم:مامان خوبم.فقط ميخوام ساکت باشه اينجا.همين...
دستمو گرفتم به چهارچوب در و به سختي از جام بلند شدم.صدا از کسي در نميومد.همه مات و مبهوت به من نگاه ميکردند.اشکي که توي چشمام جمع شده بود منتظر يه تلنگر بود.با هر صدايي اعصابم متشنج ميشد.از اين وضع خسته شده بودم اما چاره اي هم نداشتم.قدرت اينکه پيله ي تنهاييمو بشکافم و يه زندگي جديد رو شروع کنم نداشتم.
دوباره برگشتم توي اتاقم و در رو بستم.ديگه صدايي نميومد.فرياد من کارساز شده بود.دلم ميخواست روزها ميخوابيدم و از درد گذشته ام بي خبر ميموندم.
دنبال قرصاي آرام بخش گشتم.اما نبود.مطمئن بودم که گذاشته بودمشون توي کشوي ميزم.شروع کردم به گشتن و بالاخره پيداشون کردم.مادرم قايمشون کرده بود بالاي کمدم.بدون اينکه آب بخورم چند تا شو خوردم و روي تخت دراز کشيدم.قرصا توي گلوم گير کرده بود و احساس خفگي ميکردم.به هر جون کندني بود قورتشون دادم و چشمامو بستم.از همه چيز خسته بودم و دلم ميخواست بخوابم.
***
.ناله اي کردم و سعي کردم حرفي بزنم اما لب هام از هم باز نميشد.انگار لب هام تبديل شده بود به يه تيکه سنگ.دهنم طعم بدي داشت و اذيت ميشدم.چشمامو به زور باز کردم اما چيزي جز تاريکي نديدم.حس ميکردم هواي سردي به بدنم ميخوره.سرمو به طرف چپ برگردوندم و با ديدن پنجره نيمه باز فهميدم علت سرما از کجاست.به اطرافم نگاهي انداختم.تازه فهميدم که توي بيمارستان هستم.همه جا ساکت بود و همين باعث شد دوباره نفس عميقي بکشم.خواستم دستمو تکون بدم که ديدم سرمي به دستم وصل شده.هنوز يادم نميومد چطوري سر از اينجا در آوردم.بعد از کمي فکر کردن ياد قرص ها افتادم و احساس رخوتي که بهم دست داده بود.چقدر حس قشنگي بود.براي مني که همه ي زندگيم پر از غم بود ثانيه اي خواب بودن حکم بهشت رو داشت.ترجيح دادم ذهن خودمو خسته نکنم و دوباره بخوابم.
***
صداي پيج بيمارستان باعث شد از خواب بيدار بشم.بدنم کوفته شده بود و دلم ميخواست يک نفر بود تا حسابي ماساژم بده.کششي به بدنم دادم که در اتاقم باز شد و دکتر پارسا وارد شد.با ديدنش تمام صحنه هايي که با هم داشتيم جلوي چشمام اومد.اخم کردم و به سمت ديگه اي نگاه کردم.
دکتر_سلام شراره خوبي؟بالاخره بعد از دو روز بيدار شدي!
حرفي نزدم.نه دلم ميخواست جوابشو بدم و نه قادر به حرف زدن بودم.حوصله ي حرف زدن نداشتم.
دکتر_بهتري؟!وقتي خونوادت آوردنت بيمارستان خيلي نگرانت بودن.الان هم پشت در اتاق ايستادن.بگم بيان تو؟
انگار خيال نداشت که دست از سر من برداره.ملافه اي که روم انداخته بودند رو روي سرم انداختم و چيزي نگفتم.
دکتر_ميشه بگي اين بچه بازيا يعني چي؟
_برو بيرون نميخوام ببينمت.بايد خجالت بکشي.
دکتر_دوست داشتن خجالت نداره.
بعد به سمتم اومد و ملافه رو از روي سرم کشيد.چشمام به چشماش افتاد.براي لحظه اي همه ي عصبانيت و ناراحتيم فروکش کرد.محو نگاهش شدم.در مقابلش احساس ضعف و زبوني ميکردم.
دکتر لبخندي بهم زد و گفت:چرا با خودت و من اينجوري ميکني؟دليلش چيه؟خودآزاري پيدا کردي؟دوباره هم که ميخواستي خودتو بکشي.
با شنيدن اين حرف عصبي شدم و گفتم:من نميخواستم خودمو بکشم.بس کن.فقط ميخواستم از اين دنيا بيخبر باشم.
دکتر_بيخبر؟داري خودتو گول ميزني.ميخواي چيو ثابت کني؟هزار تا دختر مثل تو هست.تو فقط بلدي نق بزني.
_من نق نميزنم.
دکتر_چرا ميزني.تو يه دختر بچه ي لوس و ننري.
_نيستم.حرف بيخود نزن.
دکتر_هستي.تو يه دختر به درد نخور هستي.
_نيستم.
دکتر_هستي.اگه نبودي عين آدم دوباره زندگيتو ميساختي.شدي آينه دق خونوادت.اونا چه گناهي کردن؟هان؟تا کي ميخواي به اين وضع ادامه بدي.
_تا هروقت که بميرم.به تو هم ربطي نداره.
دکتر_چرا داره.مسخره بازي در نيار.
_خودت مسخره اي.حالا برو بيرون.نميخوام ببينمت.
يک دفعه به طرفم هجوم آورد و بازومو گرفت.جيغ کوتاهي کشيدم و گفتم:ولم کن.
به طرفم نيم خيز شد و گفت:چي گفتي؟!
مستقيم به چشماش نگاه کردم.اين چه حسي بود که با نگاه کردن به چشماش همه ي عصبانيتم فروکش ميکرد.
ياد لحظه اي افتادم که منو بوسيد.لبمو گزيدم سرمو انداختم پايين.صداشو آروم کرد و با لحن مهربوني گفت:چرا با خودت اينجوري ميکني؟من ميخوام تو شاد باشي.يه دختر معمولي.
نفسش ميخورد توي صورتم و باعث ميشد بيشتر عرق کنم.آروم آروم دستشو از دور بازوم شل کرد و گفت:به حرفم گوش بده خب؟اصلا به پيشنهاد من فکر نکن.زندگيتو دوباره بساز.ميشم دکترت نه کسي که دوستت داره.با توام دختر!
_بسه.نميخوام ببينمت.
در حقيقت داشتم از دستش فرار ميکردم.ميدونستم اگه بيشتر پيشم بمونه يه اتفاقي ميفته.ضربان قلبم تند ميزد.
دکتر_انقدر بچه بازي در نيار.تو ديگه بزرگ شدي.تا کي ميخواي به اين زندگي ادامه بدي؟!
دستشو گذاشت روي دستم و شروع کرد به نوازش کردن دستم.
دکتر_باور کن که من ميخوام زندگي خوبي رو براي خودت بسازي.انقدر دل مرده نباش.
دستمو کشيدم عقب و گفتم:برو.حالا نميتونم تصميم بگيرم.
دکتر_بسه.چقدر ميخواي وقت بخري؟هان؟
_اصلا ميخوام بميرم.برو بيرون.
با شنيدن اين حرف دوباره مچ دستمو گرفت و منو از روي تخت بلند کرد.رخ به رخ هم بوديم و اون به چشمام زل زده بود.
بوي عطرش توي ريه هام پيچيد.احساس آرامش عجيبي ميکردم.چشماي خاکستري رنگش به طرز عجيبي شده بود.انگار که داشت با چشماش حرف ميزد.
با باز شدن در اتاق هر دو از اون حال اومديم بيرون.بدنم گر گرفته بود و حال دکتر هم دست کمي از من نداشت.منو به سرعت ول کرد و دستي به موهاش کشيد.مادر و پدرم وارد اتاق شدند.
سعي کردم لبخندي بزنم تا جبران نگراني هاي اين مدت رو بکنم.
مادرم گريه کنان بغلم کرد و قربون صدقم ميرفت.پدرم مثل هميشه خوددار بود و با چشماني به غم نشسته نگاهم ميکرد.زندگيم يکنواخت بود و خسته کننده.به دکتر نگاه کردم.پشتش به ما بود و از پنجره به بيرون نگاه ميکرد.هر لحظه که بيشتر ميگذشت احساسم نسبت بهش بيشتر ميشد.
انقدر به فکر دکتر بودم که اصلا نمیفهمیدم که مادرم چی میگه یا بابام.
دکتر بعد از چند دقیقه از اتاق خارج شد.با رفتنش مادرم نگاهی به در اتاق کرد و وقتی مطمئن شد که دکتر رفته گفت:شراره اتفاقی بین تو و دکتر افتاده؟
_نه.چیزی نشده.برای چی؟راستی عمو اینا کجان؟
پدر_عموت بیرون وایساده.علی و زن عموت رفتن خونه ی جدیدشون.
هیچ حرفی نزدم.ترجیح دادم همه چی رو فراموش کنم.

پدر_دکتر يه چيزايي ميگفت شراره.
_چي؟
پدر_درباره تو!
_چي ميگفت؟
مادرم منو از بغلش آورد بيرون و با نگراني نگاهم کرد.به بابام نگاه کردم و گفتم:چرا حرفتونو نميزنيد؟
پدرم بعد از چند دقيقه مکث گفت:ميگه که ميتونه تو رو درمان کنه.ميگه که با شرايطي که داري کنار مياد.
سرمو انداختم پايين و گفتم:اون براي خودش ميگه.شما چرا باور ميکنين؟اصلا من نميخوام به مردا فکر کنم.اذيتم نکنيد.در ثاني اون 50سالشه.
پدر_ميدونم.اما مرد خوبيه.
_باورم نميشه.انگار همه چي دست به دست هم داده که دوباره رواني بشم.
پدر_اينجوري فکر نکن.ما خوبي تو رو ميخوايم.دکتر مرد دنيا ديده اي.اين مدت من باهاش زياد حرف زدم.تو ميتوني به اون تکيه کني.
با شنيدن اين حرف زد به سرم.ديگه حال خودمو نفهميدم.مثل وحشيا دستمو گرفتم به سرم و از دستم بيرونش کشيدم و با فرياد گفتم:باشه.ميرم.ازدواج ميکنم.خوبه؟با همين دکتر.بس کنين فقط.ديگه بسه.ديوونه شدم.اي خدا کاش ميمردم.
مادرم با ديدن وضعيت من به سمتم اومد و خواست دستامو بگيره که سرش داد کشيدم و گفتم:جلو نيا مامان.ديگه نميخوام کسي بهم کمک کنه.خسته شدم.
سوزش دستم داشت اذيتم ميکرد اما اهميتي بهش نميدادم.اتاق بيمارستان رو گذاشته بودم روي سرم و فرياد ميکشيدم.بلافاصله دکتر و چند تا پرستار وارد اتاق شدند.سعي کردند که آرومم کنند اما انگار قدرتي پيدا کرده بودم که هيچ کس نميتونست مهارم کنه.
بالاخره با تزريق آرامبخش آروم شدم و چشمامو بستم.
***
به هر طرف که نگاه ميکردم چهره ي مردايي رو ميديدم که به نوعي وارد زندگيم شده بودند.روزبه،دکتر،کسري و علي.هرکدوم حرفي ميزدن اما من نميتونستم تشخيص بدم که چي ميگن.همه جا سياه بود و همه شون ميخنديدن.هرچي که سعي ميکردم حرفي بزنم نميشد.ميدونستم که حرف ميزنم اما صدام در نميومد.حالم اصلا خوب نبود.بالاخره همه ي نيرومو جمع کردم و جيغي کشيدم.چشمامو باز کردم و صورت دکتر رو ديدم که با نگراني نگاهم ميکنه.
دکتر_خواب بودي شراره.چيزي نيست.
نگاهي به دور و بر کردم.هنوز بيمارستان بودم.از پنجره اتاق به بيرون نگاه کردم.شب شده بود.دستي به پيشونيم کشيدم و عرق روي پيشونيمو پاک کردم.
دکتر ازم فاصله گرفت و گفت:آب ميخوري؟
_اوهوم.
هنوزم به خوابي که ديده بودم فکر ميکردم که دوباره گفت:ميدوني چند ساعته خوابيدي؟الان 9شبه.خونوادت رفتن و من موندم.بيچاره ها خيلي خسته بودن.
با تمسخر گفتم:آره.بالاخره داماد آينده بايد خودشو يه جوري نشون بده.
دکتر_ديوونه شدي؟
_خجالت نميکشي؟50سالته!
واقعا بد دهن شده بودم.ميدونستم که از اون حالت هاي عصبي و بي شرمي به سراغم اومده.
دکتر_نه نميکشم.اين همه آدم که 50سالشونه.
_خير سرت دکتر مملکتي.
دکتر_تو هم دانشجوي اين مملکت بودي چه کار مفيدي کردي؟!
_تو کردي بسه.
دکتر_دختره ي لوس.
_به تو ربطي نداره.
دکتر_ربط داره.چون دکترتم.
_از اين به بعد نيستي.
دکتر_هستم.تا ابد هستم.حرف نزن.
_گمشو برو بيرون.
دکتر_نميرم.ساکت باش.مريضا خوابيدن.
_برام مهم نيست.تا نري بيرون همينه.
دکتر_نميرم.
هر دو عين بچه ها لجبازي ميکرديم.انگار که تبديل شده بوديم به دختر بچه و پسربچه اي که سر اسباب بازي با هم دعوا ميکردن.
_نرو به درک.انقدر بمون تا بپوسي.
دکتر_هيچ ميدوني والدينت با ازدواج من و تو موافقت کردن؟
_باشه.
دکتر_چي؟!
_منم ميگم باشه.همينو مگه نميخواي؟باشه باهات ازدواج ميکنم.راحت شدي؟!
سر جام نيم خيز شدم و با حرص گفتم:مگه نميخواي باهات ازدواج کنم؟باشه.قبول ميکنم.حالا برو بيرون ميخوام استراحت کنم.
با کنجکاوي نگاهم کرد و گفت:شوخي که نميکني؟اصلا چت شده تو؟!
_هيچيم نشده.گفتم که باهات ازدواج ميکنم.هم تو به آرزوت ميرسي هم خونوادم.
دکتر_ديوونه شدي!
_همين فردا کارو تموم کن.ديگه طاقت ندارم.برو بيرون حالا.
بعد بدون توجه بهش دراز کشيدم و ملافه رو روي سرم کشيدم.اما دکتر بيرون نرفت.صداي قدم هاش توي اتاق به نوعي باعث آرامشم ميشد.کم کم چشمام بسته شد و ديگه چيزي نفهميدم.
***
از بيمارستان مرخص شدم و به خونه برگشتم.خونواده ي عمو به خونه ي جديدشون نقل مکان کرده بودند و فقط عمو منو به همراه خونوادم همراهي کرده بود.
ميدونستم که ديگه جايي در قلب علي ندارم.از اينکه همه چيز فقط با دونستن گذشته ي من خراب شده بود دلم گرفت.ديگه هيچ دلخوشي نداشتم.و به خاطر همين احساس در تصميم با ازدواج با دکتر مصمم شدم.در حقيقت داشتم از خودم و سرنوشتم انتقام ميگرفتم.از همه ي خونوادم و از کل زندگي.وقتي سرنوشت من چيزي جز بدبختي نبود و هميشه اشک و آه چاشني زندگيم بود چه سودي داشت که به زندگي آيندم فکر کنم؟
***
روبروي آينه ايستاده بودم و به خودم نگاه ميکردم.خيلي وقت بود که خودمو به اين دقت نديده بودم.مادرم آرايشم کرده بود و لباس زيبايي برام خريده بود که تنم کرده بودم.ناسلامتي عروسيم بود.هميشه وقتي بچه بودم عروسي خودم رو جور ديگه اي تصور ميکردم اما حالا که در آستانه ازدواج بودم ميديدم که چه خيالات خامي داشتم.زيبا شده بودم.اينو ميتونستم از نگاه اشک آلود مادرم بفهمم.ميدونستم که طور ديگه اي مراسم عروسي منو توي ذهنش برنامه ريزي کرده بود اما سرنوشتم جور ديگه اي رقم خورده بود.دستي به موهاي سياهم کشيدم که روي شونه هام ريخته بود.عروسي غمگين و زيبا.هيچ احساس خاصي نداشتم.نه شور و شوقي و نه ترسي.همه چيز برام بي تفاوت بود.
مادرم روبروم ايستاد و گونه مو با احتياط بوسيد تا مبادا آرايشم خراب بشه.
مادر_عين ماه شدي.خيلي خوشگل شديا.خوش به حال دوماد.
پوزخندي زدم و با بي شرمي گفتم:خوش به حال مردا که وقتي اراده ميکنن دستشون به من ميرسه.مگه نه؟
مادرم از حرف من يکه اي خورد و با تاسف سري تکون داد.
مادر_بهتره که حرفي نزني.اينجوري بهتره.
از اتاقم اومديم بيرون.همه جا ساکت بود.سکوتي مرگ آور.به هر طرف که نگاه ميکردم چهره ي علي رو ميديدم که داره بهم لبخند ميزنه.گاهي چهره ي علي و گاهي چهره ي روزبه.حالم اصلا خوب نبود.دلم ميخواست يک دل سير گريه کنم و بغضي که توي گلوم بود رو رها کنم.
توي پذيرايي خونواده ي عمو و کسري ،تنها پسر دکتر منتظر نشسته بودند به همراه روحاني که مسئول خوندن خطبه ي عقدم بود.نگاهي به اطراف انداختم و دنبال دکتر گشتم.اما نبود.انگار که مادرم از نگاهم فهميد که دنبال چي هستم براي همين خيلي آروم گفت:رفته بيرون با پدرت الان مياد.نگران نباش.
چه مراسم مسخره اي.همه چيز خيلي بچه گانه و خنده دار بود.اصلا در تصورمم نميگنجيد که همچين مراسم عروسي داشته باشم.به علي نگاه کردم که کنار پاسيو ايستاده بود و به گل ها نگاه ميکرد.قلبم به درد اومد.ياد حرف هاش افتادم.چقدرهمه چيز سريع تموم شد.کسري رو مبل نشسته بود و با حالتي بي تفاوت به من نگاه ميکرد.زن عمو با خنده ي طعنه آميزي که گوشه ي لبش بود به کسري اشاره کرد.
دلم ميخواست زودتر اين مراسم مسخره تموم بشه و برم به جايي که هيچ نشوني از کسايي که ميشناسم نباشه.
روي مبل دو نفره اي که مخصوص من و دکتر بود نشستم و دوباره نگاهم به کسري افتاد.به نقطه اي نا معلوم نگاه ميکرد و اصلا متوجه دور و برش نبود.
بالاخره دکتر و پدرم وارد سالن شدند.به احترام پدر از جام بلند شدم و دوباره نشستم.سرمو انداختم پايين و وانمود کردم که حضور دکتر برام مهم نيست.
دکتر کنارم نشست و به عاقد گفت:حاج آقا بفرماييد.شروع کنيد.
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ي عقد اما تمام حواس من به گذشته م بود.به گذشته ي تلخي که داشتم.به اين فکر ميکردم که آيا ميتونم آينده ي بهتري داشته باشم يا نه؟
صداي عاقد توي گوشم پيچيد((مهريه م 1365سکه ي طلا بود.))
با ناباوري به دکتر نگاه کردم که لبخندي زد و بهم چشمکي زد.چشم هاي زن عمو از تعجب گرد شده بود و علي با تمسخر خنديد.
جمله ي بعدي عاقد دوباره ميخکوبم کرد.دکتر قباله ي ويلاي شمالشو به نامم زده بود.باورم نميشد اين مرد به خاطر من انقدر سخاوتمندانه برخورد کنه.
توي فکر بودم و رفتار دکتر رو تجزيه تحليل ميکردم که دکتر به پهلوم زد و خيلي آهسته گفت:نميخواي بله رو بگي؟!
با سردرگمي به بقيه نگاه کردم و بعد به عاقد که منتظر جواب من بود.نفس عميقي کشيدم و با صداي لرزاني گفتم:با اجازه پدر و مادرم بله.
صداي کف زدن اطرافيان روي اعصابم در حکم کشيدن آرشه روي سيم هاي ويولون بود.
عرق سردي روي پشتم نشسته بود و تنفس برام دشوار بود.
دکتر_اجازه ميدي؟
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.حلقه ي ازدواج توي دستش بود و منتظر عکس العمل من.دستمو آوردم بالا و به طرفش گرفتم.خيلي آروم و با طمانينه دستمو گرفت و حلقه رو توي انگشتم کرد.گرماي دستش رعشه اي به اندامم انداخت.به خودم لرزيدم.متوجه حالم شد و با صداي آروم گفت:حالت خوبه؟
_نه.ميخوام تموم بشه سريعتر.
حلقه ي خودشو به سمتم گرفت.به سرعت هر چه تمام حلقه رو بدستش کردم و گفتم:زودباش تمومش کن.حوصله ي اين مسخره بازي ها رو ندارم دکتر.
سرشو نزديک تر آورد و گفت:دکتر نه.ديگه بايد اسممو صدا کني.بهم بگو احمد.
_اين آرزو رو به گور ميبري.
حوصله ي روبرو شدن با بقيه رو نداشتم.دلم نميخواست سرمو بالا بيارم و به اطرافيانم نگاه کنم.فقط دوست داشتم هرچه سريع تر اين مراسم تموم بشه.
بعد از نيم ساعت بالاخره مراسم تموم شد و فقط خونواده ي خودم موندند و کسري.حتي از نگاه کردن به کسري هم خجالت ميکشيدم.حالا به تصميم اشتباهي که گرفته بودم پي برده بودم اما ديگه دير بود.
پدرم کنارم نشست و گفت:شراره عزيزم حالت خوبه؟
_نه.اصلا خوب نيستم.ميخوام تنها باشم.
پدرم_احمد با من حرف زدش.گفت که تو رو ميبره سفر براي اينکه حال و هوات عوض بشه.
_من حوصله ي سفر ندارم.
پدرم_اينجوري نگو.بالاخره بايد از يه جايي شروع کني.
_گفتم که حوصله ندارم.الانم ميخوام تنها باشم.
پدرم_خيل خب باشه.فعلا با هم صحبت نميکنيم.احمد ميبرتت خونه اي که برات خريده.اونجا قراره زندگي کنين.
پدرم بغلم کرد و با بغض گفت:بايد بيشتر ازت مراقبت ميکردم.فکر نميکردم سرنوشتت اينجوري بشه.اما دلم روشنه که آينده ي خوبي در انتظارته.
_ممنون بابا.از اينکه اين مدت تحملم کرديد واقعا ممنونم.
مادرم هم به جمع ما پيوست و با گريه ازم خواست که صبور باشم و سعي کنم که زندگي خوبي رو براي خودم درست کنم.
***
از خونه ي پدريم بيرون اومدم.نگاهي به در حياط انداختم و دوباره ياد خاطرات کودکي افتادم.آه پر حسرتي کشيدم و به احمد نگاه کردم.چقدر ازم بزرگتر بود.ميدونستم که هر کي ما رو ببينه فکر ميکنه که دختر و پدر هستيم.احمد وقتي ديد نگاهش ميکنم گفت:آماده اي بريم؟!
_بريم.
کسري پشت فرمون ماشين نشست و من صندلي عقب و احمد هم صندلي جلو.
خودمو به خواب زدم تا حرفي بينمون رد و بدل نشه.نميدونم چه مدت گذشته بود که احمد صدام کرد.
احمد_شراره؟بيدار شو.رسيديم.
چشمامو باز کردم و با کنجکاوي به اطراف نگاه کردم.جلوي يک خونه ي آپارتماني نگه داشته بود.دستي به روسريم کشيدم و از ماشين پياده شدم.به طرف در ساختمون رفتم که کسري گفت:شراره خانوم اميدوارم آينده ي خوبي با پدرم داشته باشيد.بهش اعتماد کنيد.باشه؟
به کسري نگاه کردم.مثل يک پيرمرد نصيحتم ميکرد.حقيقتا از اينکه من زن باباش بودم ناراحت نبود؟
کسري_من از اينکه شما با بابام ازدواج کرديد خوشحالم.باور کنيد.خوشبخت بشيد.
بعد از احمد خداحافظي کرد و سوار ماشين شد و رفت.همونطور که به ماشين نگاه ميکردم زير لب گفتم:پسر عجيبيه.
احمد_آره.باورت ميشه اون منو به ازدواج با تو ترغيب کرد؟
_نه.باورم نميشه.
احمد_کسري خيلي بزرگتر از سنش ميفهمه.به مرور زمان ميفهمي...حالا بيا بريم داخل.
***
در آپارتمان رو باز کرد و کنار رفت تا اول من وارد بشم.بدون اينکه به اطرافم نگاهي بندازم کفشامو در آوردم.احمد وقتي ديد انقدر بي تفاوتم گفت:انتظار داشتم يه نگاهي به اين اطراف بندازي.
_وقت براي ديد زدن زياده.اتاق کدوم وره؟
با دستش اتاقي رو نشون داد.يک راست به سمت در اتاق رفتم و وارد شدم.لباس هامو در آوردم و روي تخت دراز کشيدم.خسته بودم و افسرده.زندگي انگار برام مفهومي نداشت.
احمد دنبالم وارد اتاق شد و گفت:چيزي ميخوري برات بيارم؟
_نه.تنهام بذار.
احمد_قراره شب بريم فرودگاه.براي شيراز بليط گرفتم.
_من نميام.تو ميخواي برو.براي ماه عسل خيلي پير شدي.
احمد_مطمئن باش از نظر جسمي و روحي خيلي از تو جوون تر و قوي ترم.
دندونامو از حرص روي هم فشار دادم و گفتم:خيلي بي شرمي.نميخوام باهات بحث کنم.
احمد_واقعا؟چرا؟
_چون حوصلتو ندارم.
احمد_اگه نداري چرا زنم شدي؟
جوابشو ندادم.نميدونستم چه جوابي بدم.
احمد_بذار بگم.تو براي اين زن من شدي که از همه انتقام بگيري.از علي و روزبه.از خونوادت و از سرنوشتت.تو انقدر بچه اي که فکر ميکني با اين کارت انتقام ميگيري.
_بس کن.همچين چيزي نيست.

احمد_هست.حالا بلند شو انقدر ادا در نيار.دلم نميخواد دل مرده باشي.بلند شو.
هيچ عکس العملي به حرفش نشون ندادم.به سرعت به سمتم اومد و مچ دستمو گرفت.منو از روي تخت بلند کرد و گفت:بلند شو شراره.با اعصاب من بازي نکن.
براي لحظه اي ياد روزبه افتادم.از اينکه کسي باعصبانيت باهام رفتار ميکرد ميترسيدم.دستام شروع کرد به لرزيدن.
_باشه.ولم کن.بلند ميشم.فقط عصبي نشو.
دستمو ول کرد و به سمت کمد رفت.در کمد رو باز کرد و گفت:برات لباس يه چند دستي خريدم ببين کدوم بهت مياد.
با ترس و لرز ار روي تخت پايين اومدم و به سمتش رفتم.انواع و اقسام لباس ها با رنگ هاي گوناگون توي کمد بود.
ناخودآگاه دستمو به طرف يه لباس شب که آبي رنگ بود دراز کردم.جنس لطيفي داشت.لمسش کردم و زير لب گفتم:قشنگه.
احمد_بپوشش ببين بهت مياد.من برميگردم.
از اتاق بيرون رفت و من رو توي عمل انجام شده قرار داد.وسوسه شده بودم که لباس رو امتحان کنم.بالاخره پوشيدمش و جلوي آينه ايستادم.قالب بدنم بود.انگار براي من دوخته شده بود.لباس حرير بلندي که تا زير زانو هام بود و به طرز جالبي سنگ دوزي شده بود.چشمامو بستم و چرخي به دور اتاق زدم.احساس جالبي بهم دست داده بود.ياد قصه ي سيندرلا افتاده بودم.
حس کردم که کسي نگاهم ميکنه.سر جام ايستادم و به در اتاق نگاه کردم.احمد داشت تماشام ميکرد.سرم گيج ميرفت.دستمو روي سرم گذاشتم و تلو تلو خوران به سمت ديوار اتاق رفتم.احمد با ديدن وضعيت من به سمتم اومد و دستمو گرفت.
احمد_بيا بشين اينجا.سرت گيج رفت مثل اينکه.
ديگه نتونستم بايستم و بهش تکيه کردم.دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:بايد استراحت کني.دراز بکش.
روي تخت دراز کشيدم و گفتم:ميخوام بخوابم.يه چيزي بهم بده خوابم بگيره.
لبخند آرامش بخشي زد و همونطور که ملافه رو روي بدنم ميکشيد گفت:احتياجي به چيزي نداري.الان خوابت ميگيره.آروم باش.حالا چشماتو ببند.
به حرفش گوش دادم و چشمامو بستم.
دکتر_حالا به صداي نفس هاي من گوش بده و تنفستو با من هماهنگ کن.
به صداي تنفسش گوش دادم و سعي کردم همون کاري رو بکنم که گفت.تنفسمو با صداي نفس هاش هماهنگ کردم و خيلي آروم نفس ميکشيدم.
دکتر_بهتر شد.آفرين.حالا سعي کن به چيزي فکر نکني.
دستشو روي پيشونيم گذاشت و شروع به نوازش کرد.کم کم احساس رخوت بهم دست داد و خوابم برد.
***
دستاشو دور گلويم حلقه کرد و فشار دستاشو شديدتر کرد.چشمام داشت از حدقه ميزد بيرون وتنفس برام سخت بود.
روزبه_بگو که دوسم داري!بگو عوضي.
دستامو روي دستاش گذاشتم تا فشاري که به گلوم ميومد رو کم کنم اما هيچ فايده اي نداشت.حس ميکردم تا مرگ فاصله ي چنداني ندارم.به سرفه افتاده بودم و اشک توي چشمام جمع شده بود.چشم هاي روزبه از عصبانيت سرخ شده بود و رگ گردنش برجسته شده بود.
روزبه_بگو لعنتي.بگو تا خفت نکردم.
براي خلاصي از اين وضعيت همه ي توانمو جمع کردم و بريده بريده گفتم:دوستت دارم.دوستت دارم.
از خواب پريدم و به دور و برم نگاهي کردم.با ديدن اتاق خوابي که احمد برام تدارک ديده بود نفس راحتي کشيدم.بدنم عرق کرده بود و احساس گرما ميکردم.نگاهي به اطراف انداختم و با ديدن در بالکن از جام بلند شدم.
لباسم مناسب بودن در يک هواي سرد نبود اما اصلا اهميتي ندادم.در رو باز کردم و وارد بالکن شدم.سوز سرما به صورتم خورد.از سرما به خودم لرزيدم و به آسمون نگاه کردم.هوا گرفته بود و ابري.بي توجه به سرما روي زمين نشستم و چشمامو بستم.انگار ميخواستم با نشستن در اين سرما ذهنمو منجمد کنم تا ديگه قادر به فکر کردن نباشم.
بعد از چند دقيقه نشستن دوباره خوابم گرفت.چشمامو بستم و سعي کردم به چيزي فکر نکنم.
احمد_تو اينجا چيکارميکني عزيزم؟!
سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.حوله اي روي سرش انداخته بود و صورتش برق ميزد.نگاهي به بدنش کردم.تي شرت جذب بدن پوشيده بود با شلوار ورزشي.
به سمتم دولا شد و خواست بلندم کنه که گفتم:نه.نميخوام.بذار بمونم.
بازومو گرفت و با وحشت گفت:تو چقدر سردي.بلند شو تا کار دستمون ندادي.
_نميخوام.حالم خوب نيست.
وقتي ديد بلند نميشم.کنارم نشست و گفت:باز چت شده؟خواب بد ديدي؟!
يک دفعه زدم زير گريه و گفتم:اين خواباي لعنتي تمومي نداره.دارم ديوونه ميشم.آخه تا کي بايد زجر بکشم؟!خسته شدم.
همش ياد اون لعنتي ميفتم.يک سال و نيم شکنجه بس نبود.حالا که از دستش خلاص شدم هم بايد توي خوابم ببينمش؟آخه چقدر؟!تا کي؟!
آروم و با احتياط بهم نزديک شد و سرمو روي سينه ش گذاشت.
احمد_همه چيز درست ميشه.اتفاقي که برات افتاده چيز ساده اي نبوده که به همين زودي فراموشش کني.وقت لازم داري.گريه نکن.
سرمو آوردم بالا و با چشم هاي پر از اشک نگاهش کردم.دوباره با ديدن نگاهش آروم شدم.ناخودآگاه لبخندي زدم و گفتم:ميتونم؟!
احمد_آره ميتوني...
***
وحشت زده از خواب بيدار شدم و نگاهي به دور و بر کردم.با ديدن خودم و احمد که کنارم دراز کشيده بود ياد اتفاقات ديشب افتادم و از خجالت به خودم لرزيدم.سراسيمه از جام بلند شدم و دوباره نگاهي به تخت کردم.
همه چيز به هم ريخته و آشفته بود.چطور تونسته بودم اون کار رو انجام بدم.مني که انقدر سخت گير بودم.از دست خودم عصباني بودم و ناراحت.
سردرگم ايستاده بودم و به احمد نگاه ميکردم که خيلي آروم و منظم نفس ميکشيد.چهره ي دوست داشتنيش هنگام خواب صد برابر جذاب ميشد.
دستي به موهاي به هم ريخته ام کشيدم و دوباره نگاهي به احمد.گيج شده بودم و نميدونستم چيکارکنم.
قدرت رويارويي با احمد رو نداشتم.نميدونستم حالا چه فکري درباره م ميکنه.مثل احمق ها زدم زير گريه و نشستم روي زمين.
احمد با شنيدن صداي گريه من از خواب بيدار شد.
احمد_شراره؟چت شده؟چرا گريه ميکني؟!
از تخت پايين اومد و کنارم نشست.خواست بغلم کنه که سرش داد کشيدم و گفتم:به من دست نزن.
از حرف من يکه اي خورد و خودشو کشيد عقب.
احمد_چرا؟تو زن مني.
_اون چه کاري بود که کرديم؟واي داره نفسم بند مياد.
با ياد آوري صحنه هاي ديشب حالت تهوع بهم دست داد.دستمو جلوي دهنم گرفتم و از جام بلند شدم.احمد که فهميد حالم خوب نيست.با دست به دستشويي توي اتاق اشاره کرد.به سرعت به سمت دستشويي رفتم و در رو بستم.
احمد_چت شد يهو؟حالت خوبه؟
سوزش گلوم اشکمو در آورد.سرمو آوردم بالا و به خودم توي آينه نگاه کردم.از ديدن خودم بدم ميومد.
احمد_عزيزم شراره؟باز ميکني در رو؟!بذار ببينمت.
دوباره زدم زير گريه و نشستم روي توالت فرنگي.حس خيلي بدي داشتم.چرا اينطوري شده بودم؟!
احمد_عزيزم چرا اينجوري ميکني؟باز کن در رو!برات توضيح ميدم.براي هر دختري اين حس پيش مياد.ميدونم از خودت بدت اومده.بذار بيام پيشت.
_نميخوام.تنهام بذار.
احمد_نبايد به خودت سخت بگيري.اين چه کاريه؟!ديشب که راضي بودي.
_خفه شو.تنهام بذار.
احمد_باز کن اين در لعنتي رو.وگرنه ميشکونمش.
_هر غلطي دلت ميخواد بکن.
چند تا ضربه ي محکم به در زد و گفت:باز کن شراره.به خدا من طاقتم کمه.
وقتي ديدم دست بردار نيست در رو باز کردم و از دستشويي اومدم بيرون.حتي بهش نگاه هم نکردم.نميدونستم چيکار کنم که گفت:بشين باهات ميخوام حرف بزنم.
روي تخت نشستم و سرمو انداختم پايين.
احمد_چرا ديوونه بازي در مياري؟!
اشکامو پاک کردم و گفتم:اون چه کاري بود که...
احمد_که چي؟کدوم کار؟!
_خودت ميدوني چيو ميگم.من نميخواستم اينطور بشه.
احمد_منو نگاه کن.
به حرفش گوش ندادم.اين بار با صداي بلندتري گفت:بهت ميگم نگام کن.مگه کري؟!
به ناچار نگاهش کردم.دوباره ياد ديشب افتادم.خجالت کشيدم و چيزي نگفتم که گفت:انقدر خودتو زجر نده.من و تو هيچ کار بدي نکرديم.
راست ميگفت.کار بدي انجام نداده بوديم اما من فکر ميکردم که گناه کبيره مرتکب شديم.وقتي ديد سکوت کردم فکر کرد که در مقابلش مقاومتي نميکنم.
احمد_حالا بلند شو.چشمات شده دوتا کاسه ي خون.نذاشتي که بريم شيراز حداقل بريم يه گشتي بزنيم.بلند شو.
_ميخوام بمونم توي خونه خواهشا سر به سرم نذار.
احمد_باشه هر جور دوست داري.ديوونه.
با دلخوري از اتاق بيرون رفت و تنهام گذاشت.فکر نميکردم بره.اما رفته بود.
خودمم نميدونستم چرا اينجوري شدم.حس بدي داشتم.اصلا کنترلی روی فکرم نداشتم.
احساس پوچی دوباره به سراغم اومده بود.دستی دستی خودمو بدبخت کرده بودم.چه فکر کرده بودم که به احمد جواب مثبت دادم؟این چه کاری بود که کردم؟از دست خودم لجم گرفته بود.
ساعت ها بود که روی تخت نشسته بودم و فکر میکردم.به سال هایی که طی شده بود و من بی هدف بودم.به کارهایی که کرده بودم و بلاهایی که سرم اومده بود.زنده بودن من هیچ فایده ای نداشت بلکه ضرر هم داشت.به اطرافیان هم سخت میگیرفتم و اذیتشون میکردم.کاش همه چیز مثل خواب بود اما افسوس که اینجوری نبود.
احمد_غذا میخوری؟!
نگاهش کردم.وارد اتاقم شد و سینی غذا رو گذاشت روی تخت.
احمد_شام برات گرفتم.گفتم شاید گشنه ت باشه.
حسرت زندگی احمد رو میخوردم.چقدر شاد و سرزنده بود برعکس من که دلمرده و افسرده بودم.
نگاهی به بشقاب غذا کردم.قرمه سبزی بود.غذایی که دوست داشتم.
احمد_چیه؟خوشت نمیاد؟!
_نه.اتفاقا دوست دارم.
احمد_خب پس بخور.
خواستم شروع کنم به خوردن اما منصرف شدم.
احمد_چی شد؟
_پس تو چی؟!
لبخندی زد و گفت:من بعد تو میخورم.
_هرجور راحتی.
مشغول خوردن غذا شدم.احمد همچنان کنارم نشسته بود و نگاهم میکرد.از نگاهش کلافه شدم.از خوردن دست کشیدم که گفت:چی شد؟
_میشه نگام نکنی؟!
احمد_باشه.میرم بیرون.

به پهلو دراز کشيده بودم و به پرده ي حرير اتاق نگاه ميکردم که با وزش باد تکون ميخورد.
پتو رو روي خودم کشيدم و چشمامو بستم.احمد هنوز نيومده بود.دلم ميخواست که پيشم بود و باهام حرف ميزد.اما انگار داشت تنبيهم ميکرد.بالاخره صداي در اتاق اومد.خودمو زدم به خواب.آروم آروم به تخت نزديک شد و نشست.فکر کردم که ميخواد بغلم کنه اما اينکارو نکرد.با فاصله کنارم دراز کشيد و چند تا نفس عميق کشيد.
با اينکارش خردم کرد.بغض کردم و سعي کردم هيچ عکس العملي نشون ندم.برام سخت بود که شب دوم ازدواجم بهم کم محلي کنه.
به قدري توي فکر و خيال بودم که ديگه نفهميدم کي خوابم برد.
صداي سشوار باعث شد چشمامو باز کنم.صبح شده بود.نگاهي به ساعت روميزي کردم.8صبح بود.احمد مقابل آينه ميز توالت ايستاده بود و موهاشو سشوار ميکشيد.متوجه شد که بيدار شدم اما عکس العملي نشون نداد.پس هنوز قصد نداشت که باهام حرف بزنه.با حرص از جام بلند شدم و به سمت دستشويي رفتم.سرم گيج ميرفت اما نميخواستم کاري کنم که دلش به حالم بسوزه.ترجيح دادم به حمام برم.حداقل اينجوري وقتم ميگذشت.
از حمام اومدم بيرون.انتظار داشتم که احمد توي خونه باشه اما نبود.مثل اينکه رفته بود بيرون.براي اولين بار با دقت به اطرافم نگاه کردم.همه چيز شيک و تميز بود.آپارتمان بزرگ و دلبازي بود که باعث ميشد آدم احساس راحتي کنه.به سمت آشپزخونه رفتم.برگه ي دست نويسي که روي در يخچال چسبيده بود توجهمو جلب کرد.
((من ميرم مطب.کار زياد دارم.احتمالا ساعت 9يا10شب برميگردم.کاري داشتي باهام تماس بگير.))
از حرص کاغذو توي دستم مچاله کردم و پرتش کردم زمين.چقدر بدبخت بودم.همه ي مردها مثل هم بودند.تقصير خودم بود که باهاش ازدواج کردم و حالا بايد زجر ميکشيدم.حقم بود.زير لب به خودم فحش ميدادم و راه ميرفتم.بالاخره تصميم گرفتم که من هم مثل اون بي تفاوت باشم.زندگي بود که خودم انتخاب کرده بودم و حالا بايد مقاومت ميکردم.
***
مشغول درست کردن سالاد براي شام بودم که صداي باز شدن در خونه رو شنيدم.پياز سالاد اشکمو در آورده بود و من هم هيچ تلاشي براي متوقف کردنشون نداشتم.
خودمو مشغول خرد کردن پياز کردم که صداشو شنيدم.
احمد_سلام.
با چشم هاي پر از اشک نگاهش کردم.با لحني سرد جواب سلامشو دادم و از جام بلند شدم.
به سمت شير ظرف شويي رفتم و صورتمو شستم.
احمد_پيغاممو خوندي؟!
_آره.
احمد_شام چي داريم؟
_مرغ.
خودمو سرگرم غذا کردم و اهميتي به بودنش ندادم.وقتي ديد اعتنايي بهش نميکنم از آشپزخونه بيرون رفت.کاراش قلبمو به درد مي آورد.طاقت کم محلي از طرف احمد رو نداشتم.
بعد از خوردن شام که در سکوت خورده شد هر کدوممون به سمتي از خونه رفتيم.من به اتاق پناه بردم و اون روي کاناپه نشست و مشغول ديدن فيلم شد.هيچ وقت فکر نميکردم احمد باهام اين رفتار رو بکنه.
***
حدود يک هفته از ازدواجمون گذشته بود و هيچ کدوم تلاشي براي نزديک شدن به هم و صحبت کردن با هم ديگه نکرديم.انگار که يه زندگي اجباري برامون بوجود اومده بود که بايد همديگه رو تحمل ميکرديم.وقتي به ياد حرف هاي احمد و نگاه هاش قبل ازازدواج مي افتادم دلم ميلرزيد.آرزو ميکردم کاش برميگشتم به قبل از ازدواج.
ساعت 12شب بود.اما هيچ خبري از احمد نبود.نگرانش شده بودم.هنوز شام رو نخورده بودم.با اينکه با هم حرف نميزديم و کاري به کار هم نداشتيم اما شب ها منتظرش ميموندم تا با هم شام بخوريم هرچند که حرفي بينمون رد و بدل نميشد.
ناآرام بودم و نگران.چند بار خواستم با موبايلش تماس بگيرم اما منصرف ميشدم.توي پذيرايي نشسته بودم وبه ساعت ديواري نگاه ميکردم که صداي باز شدن در اومد.سراسيمه از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
احمد در خونه رو محکم بست و کيف سامسونتشو پرت کرد روي زمين.حالت عادي نداشت.ترسيدم.ياد حرکات روزبه افتادم که وقتي مست ميکرد اينجوري ميشد.
_حالت خوبه احمد؟!
سرشو به طرف من برگردوند و با چشم هاي سرخ نگاهم کرد.چند قدم به عقب برداشتم و دوباره گفتم:دير کردي نگرانت شدم.
پوزخندي زد و گفت:نگران؟واسه من؟يه هفته ست که منو آدم حساب نميکني.
پالتوشو در آورد و پرتش کرد روي کاناپه.
احساس خطر کردم.ياد گذشته افتاده بودم و نميخواستم دوباره باهام مثل حيوون رفتار بشه.
نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت:چه خوشگل شدي!
بي توجه به حرفش به سمت اتاق رفتم.
احمد_کجا ميري وايسا.
قبل از اينکه به در برسم منو از پشت گرفت و به سمت خودش برگردوند.دستامو جلوي صورتم گرفتم و چشمامو بستم.برخلاف تصورم بدنش بوي الکل نميداد.پس چرا انقدر داغون بود؟
احمد_نکنه از من ميترسي؟!دستاتو بردار.
آروم آروم دستامو از روي صورتم برداشتم.با ترس نگاهي به چشماش کردم و با صدايي لرزان گفتم:من فکر کردم که تو...
حرفمو ادامه ندادم.از اينکه انقدر زود درباره ش قضاوت کرده بودم شرمنده شدم.اون هم فهميد منظورم چيه.
شونه هامو گرفت و با قدرت تکونم داد.
احمد_فکر کردي مست کردم؟!آره؟
جوابشو ندادم.ديگه حتي روم نميشد بهش نگاه کنم.
احمد_انقدر پست فطرت نشدم که باهات همچين کاري بکنم.کسري تصادف کرده و دستش شکسته.براي همين انقدر داغونم.تا الان بيمارستان بودم پيش اون.
بعد ولم کرد و به سمت آشپزخونه رفت.درمانده شده بودم.از اينکه انقدر سريع نسبت بهش بدبين شده بودم از دست خودم ناراحت بودم.
_کسري حالش چطوره؟!
احمد_چه عجب يادت افتاد که آدمايي غير از خودت هم هستن.
آره حالش خوبه.يه موتوري امروز بهش ميزنه.الان نامزدش پيششه.
_خدارو شکر.
در قابلمه رو برداشت و گفت:غذا خوردي؟!
_نه.
احمد_چرا؟!
_چون که من...من...
نتونستم حرف دلمو بزنم.برام سخت بود که بگم غذا بدون تو از گلوم پايين نميره.به جاي جواب دادن به سوالش وارد اتاق شدم.چند دقيقه بعد دنبالم اومد و گفت:چت شد يهو؟!
همونطور که پشتم بهش بود با بغض گفتم:من...من دلم...يعني دلم نمياد بدون تو غذا بخوردم.ميفهمي؟خيلي بهم سخت ميگذره وقتي تو بهم کم محلي ميکني.
هيچ حرفي نزد.فکر کردم که بي توجه به حرفم رفته بيرون.برگشتم سمت در که ديدم روبروم ايستاده.دستامو توي دستاش گرفت و گفت:عزيزم من پيشتم.به چيزي فکر نکن.قول ميدم بهت کم محلي نکنم.آروم باش.
بغض توي گلومو قورت دادم و سرمو روي سينه ش گذاشتم.
_من از تنهايي متنفرم.
احمد_ميدونم.همه چي تموم شد.دوباره شروع ميکنيم.لازمت بود که بهت کم محلي کنم.خيلي سرکش شده بودي.
_من نميدونم چه مرگم شده.اصلا نميفهمم.
احمد_آروم باش و به چيزي فکر نکن.
***
کش و قوسي به بدنم دادم و سر جام نشستم.احمد هنوز خواب بود.
اولين بار بود که انقدر راحت خوابيده بودم.بدون هيچ دغدغه اي.ديگه از ازدواج با احمد پشيمون نبودم.شايد سرنوشت من اين بود که با مردي ازدواج کنم که با تجربه و دنيا ديده بود.طوري با من رفتار ميکرد که انگار هيچ اتفاق بدي توي زندگيم نيفتاده.احمد برام حکم يه فرشته رو داشت که در زمان پوچي به سراغم اومده بود.نگاهي به صورتش انداختم.موهاي خوش حالتش به هم ريخته بود و روي صورتش ريخته بود.خيلي آروم و منظم نفس ميکشيد.دوباره دراز کشيدم و بهش خيره شدم.حدود نيم ساعت گذشته بود که چشماشو باز کرد.
احمد_تو بيداري؟!
_اوهوم.خيلي وقته.
احمد_خوب خوابيدي؟
_آره.
احمد_خوشحالم.
دستي به موهاش کشيد و از جاش بلند شد.
احمد_نهار بريم بيرون؟
_نه.ميخوام خودم غذا درست کنم.
احمد_حوصلت ميگيره؟
_آره.نميخوام به هواي غذا درست نکردن باهام قهر کني.
تا اين حرفو شنيد زد زير خنده و گفت:ديوونه.من با تو قهر نميکنم.انقدر نگران نباش.
_ميشه بريم ديدن کسري؟!
احمد_باشه ميريم.يه ساعت ديگه ميريم.

با ترس و وحشت از خواب پريدم و دستي به شکمم کشيدم.هنوز تصوير صورت روزبه جلوي چشمام بود.
چراغ خواب رو روشن کردم و دوباره به بدنم نگاه کردم.خوابي که ديده بودم به قدري ترسناک بود که نفسمو بند آورده بود.شکمم صاف بود و هيچ چيزي ديده نميشد.بدون اينکه متوجه باشم که احمد خوابيده بلند بلند با خودم حرف ميزدم.
_خدا رو شکر.واي دارم ميرم.خدايا ممنونم.هيچي نبود.
احمد با سر و صداي من از خواب بيدار شد و کنارم نشست.
احمد_چت شده عزيزم؟خواب بد ديدي؟
نگاهي به صورت زيبا و جذابش کردم و گفتم:آره.خيلي بد بود.دارم ميميرم از ترس.
با يادآوري آخرين صحنه از خوابم زدم زير گريه و گفتم:خواب ديدم که شکمم هي داره بزرگ ميشه.بزرگ و بزرگتر تا جايي که شکمم پاره شد و روزبه مثل يه بچه از شکمم اومد بيرون.جثه ش بچه بود اما صورتش مثل روزبه.ميخواست خفم کنه.روي بدنم عين مار ميخزيد و به سمت گردنم ميومد.همه ي بدنش لزج بود.حالم داشت به هم ميخورد.اون ميخواست خفم کنه.
دستام دوباره شروع کرد به لرزيدن.نميتونستم براي يک لحظه هم که شده صحنه ي زشتي رو که ديده بودم فراموش کنم.
نفسم بند اومده بود و گريه م به هق هق تبديل شده بود.احمد خيلي آروم منو توي بغلش گرفت و شروع به نوازش موهام کرد.
احمد_هيچي نيست.خواب بد ديدي.آروم باش.آروم.
_اون هميشه با منه.هميشه.
احمد_منم پيشتم.هميشه.
_حس ميکنم هنوزم اينجاست و بهم نگاه ميکنه.خيلي ميترسم.
احمد_عزيزم اون تو آسايشگاست.خودم ديروز با مسئول آسايشگاه حرف زدم و مطمئن شدم.بهت نگفتم اما دکترش ميگفت که حال روحيش خيلي خرابه.
_ميترسم احمد.ميترسم اذيتم کنه.بياد سراغم.
احمد_پس من اينجا چه کاره ام؟ازت مواظبت ميکنم.
نگاهش کردم و با شرمندگي گفتم:اگه باهات ازدواج نميکردم تو الان زندگي آرومي داشتي.شرمنده ام.
پيشونيمو بوسيد و منو بيشتر توي بغلش فشار داد.
احمد_از اين فکرا نکن.خب؟تو باعث آرامش مني.حالا استراحت کن.
دوباره سر جام دراز کشيدم و دستاشو توي دستم گرفتم.احمد هم بالا سرم نشست و دلداريم ميداد.اما هنوزم دلشوره داشتم.نميفهميدم معني خوابم چيه اما ميدونستم که اتفاق بدي در شرف رخ دادنه.
***
گذر زمان هنگامي که خوشحال باشي سريع ميگذره برعکس وقتي که بدبختي گريبانگيرت ميشه و حس ميکني که خيلي کند داري پيش ميري.من گذر زمان رو حس نکردم.به خاطر اينکه کنار احمد شاد بودم.درد و اندوهم رو فراموش کرده بودم و به آينده اي چشم دوخته بودم که احمد برام تعريف ميکرد.آينده مو کنار احمد ميديدم با چندتا بچه ي قد و نيم قد که عاشقانه دوسشون داشتيم.بودن با احمد زندگيمو تغيير داد.بهم ياد داد که نبايد نا اميد باشم و گذشته قدرت اين رو نداره که باعث تخريب آينده بشه.
برخلاف تصور خودم و بقيه احمد مردي نبود که به خاطر سنش قابليت درک خيلي از مسائل رو نداشته باشه.باهام مثل يه جوون رفتار ميکرد و همين رفتارهاش منو بيشتر از پيش شيفته ي خودش ميکرد.
***
از بيحالي روي مبل افتادم و چشمامو بستم.حالت تهوع امونمو بريده بود.ياد چند سال پيش افتاده بودم که حامله شده بودم.هم ترسيده بودم و هم احساس لذت عجيبي از اين فکر بهم دست داده بود.يعني ممکن بود که از احمد باردار بشم؟!اين نهايت آرزوي من و احمد بود.بچه اي از وجود خودمون که زندگيمون رو گرم تر کنه.توي ذهنم قيافه ي بچمون رو تجسم ميکردم.يه پسربچه که موهاي لخت مشکيش تا روي پيشوني ش بود و از چشماش شيطنت ميباريد يا يک دختر بچه با موهاي مشکي بلند که چشم هاي درشتش شبيه احمد بود.گاهي اوقات هم دلم ميخواست هر دو رو با هم داشته باشم.کاش دوقلو بودند.از اين فکر لبخندي روي لب هام نشست و از ته دل دعا کردم که همينطور باشه.احساسي بهم ميگفت که همينطور خواهد شد و ما صاحب يک پسر و يک دختر دو قلو ميشيم.هيجان زده شده بودم و نميدونستم چيکار کنم.دستي به شکمم کشيدم و نفس عميقي کشيدم.
احمد_سلام.
از شنيدن صداي احمد يکه اي خوردم و از جام بلند شدم.
_سلام.کي اومدي؟!
احمد به سر تا پام نگاهي کرد و گفت:به چي فکر ميکردي که متوجه اومدنم نشدي؟
به عادت هميشه بغلم کرد و پيشونيم رو بوسيد.
_به يه چيز خاص و جالب.مژدگوني بده.
دستمو به سمتش دراز کردم که خنديد و گفت:چي هست حالا؟شايد ارزش مژدگوني رو نداشته باشه.
_لوس نشو ديگه.ارزششو داره.ميدونم.
چشماشو بست و خودشو مشغول فکر کردن نشون داد.
احمد_برام ماشين خريدي؟
_بيمزه.من پولم کجا بود؟اسباب بازيشو ميتونم بخرم اما واقعيشو نه.
احمد_خب قراره بريم گردش؟
_نه.اصلا.اين چه حرفي بود آخه؟!
احمد_بذار ببينم برام فسنجون درست کردي!
_نه.نه.اصلا نميگم ديگه.چقدر خنگي.
به حالت قهر ازش فاصله گرفتم و خواستم برم آشپزخونه که از پشت منو گرفت و دستشو روي شکمم گذاشت.
احمد_خبرت همينه نه؟!دارم بابا ميشم؟!
از حرفش حيرت کردم.برگشتم به طرفش و گفتم:تو از کجا ميدوني؟!
احمد_ناسلامتي دکترم.اونم روان شناس.
از اينکه انقدر به خوبي به احوالاتم پي ميبرد احساس خوشحالي ميکردم.
_تو خيلي زرنگي.
احمد_عزيزم من وقتي به چشماي تو نگاه کنم ميتونم فکرتو بخونم.هيچوقت نميتوني گولم بزني.
_منکه نخواستم گولت بزنم.
احمد_ميدونم.اينو گفتم که يادت بمونه چيزي رو ازم پنهون نکني...حالا نميخواي مژدگونيتو بگيري؟!
از توي جيب کتش يه بسته ي کادو پيچ شده بيرون آورد و بازش کرد.با کنجکاوي به بسته نگاه کردم.گردنبند طلايي بود که روي پلاکش الله حک شده بود.
_واي اين چقدر قشنگه.نميدونم چجوري ازت تشکر کنم.واقعا ممنونم.
احمد_اينا قابل تو رو نداره.تو فقط جون بخواه.حالا برگرد بندازم گردنت.
گردنبند رو انداخت دور گردنم و بهم نگاه کرد.دستي به پلاک کشيدم و گفتم:نميدونستم فکر همه چيو ميکني.
احمد_راستشو بخواي اينو همينجوري برات خريده بودم.اما حالا که گفتي بارداري مناسبت دار شد.
_کلک زدي.
احمد_به خاطر خوشحالي تو هرکاري ميکنم.فردا ميريم آزمايشگاه.نميخوام ديگه دست به سياه و سفيد بزني.ناسلامتي دارم پدر ميشم.
_من ميترسم احمد.ميترسم که اتفاقي بيفته.
احمد_عزيزم نگران نباش.هيچ اتفاقي نمي افته.قول ميدم بهت.
_وقتي تو اينجوري باهام حرف ميزني آروم ميشم احمد.
***
_الو بفرماييد؟!
_سلام خانوم ببخشيد منزل آقاي پارسا؟!
ناخودآگاه دلشوره ي عجيبي به دلم افتاد.
_بله.من همسرشون هستم.
_من از بيمارستان...زنگ ميزنم.هرچه سريعتر خودتونو برسونيد.
نزديک بود از حال برم.حس ميکردم که ضربان قلبم داره کند و کندتر ميشه و من تا مرگ فاصله اي ندارم.به زحمت تعادلمو حفظ کردم و گفتم:چيزي شده؟!
_نه خانوم.ايشون تصادف کردن.چيز خاصي نيست.لطفا خودتونو برسونيد.
قبل از اينکه بتونم حرف ديگه اي بزنم گوشيو قطع کرد.
ديگه نتونستم سر پا بايستم و نشستم روي زمين.دستي به شکم برآمده ام کشيدم و هزار جور فکر و خيال کردم.نميدونستم چيکار کنم.ترسيده بودم .دوباره گوشي تلفن رو برداشتم و به کسري زنگ زدم.
کسري_الو؟
_سلام کسري جان منم شراره .خوبي؟!
کسري_سلام شراره خانوم.ممنون.شما خوبيد؟بابا خوبه؟
_راستش زنگ زدم بگم که...
کسري_چي شده؟!اتفاقي افتاده؟
زدم زير گريه و به سختي گفتم:الان از بيمارستان باهام تماس گرفتن.گفتن که احمد تصادف کرده.من نميدونم چيکار کنم.دست تنهام.ميشه خودتو برسوني به بيمارستان؟منم آژانس ميگيرم ميام.
کسري_باشه.الان راه ميفتم.
گوشيو تلفن رو سر جاش گذاشتم و سعي کردم گريه نکنم.اما نميشد.دلم ميخواست زودتر بميرم و راحت شم.اگه براي احمد اتفاقي مي افتاد نميدونستم چيکار بايد بکنم؟حتما ديوانه ميشدم.اين حق من نبود.حالا که طعم خوشبختي رو چشيده بودم دوباره بلايي سرم بياد.مگه من چقدر ظرفيت داشتم که تحمل اين همه مصيبت رو داشته باشم.دلشوره اي که مدت ها بود به دلم افتاده بود حالا داشت واقعي ميشد.اما چرا احمد؟کاش خودم يه چيزيم ميشد نه اون.
با حالي خراب از خونه اومدم بيرون و به بيمارستان رفتم.فکر ميکردم که اوضاع احمد وخيم تر از اوني که اون فرد پشت تلفن گفت.تک و تنها بودم و حال خوبي هم نداشتم.
بالاخره به بيمارستان رسيدم خوشبختانه تا وارد بيمارستان شدم کسري هم اومد.ديگه نتونستم خودمو نگه دارم.لرزش عجيبي به تنم افتاده بود.احساس سرما ميکردم.کسري وقتي اوضاع خرابمو ديد کتش رو درآورد و تنم کرد.
کسري_شما اينجا بشينيد تا من ببينم چه خبره.به يه پرستار هم ميگم مواظبتون باشه.نگران نباشيد.
دلم ميخواست دنبال کسري راه مي افتادم اما واقعا نميتونستم.پاهام ميلرزيد و فشارم افتاده بود.حس ميکردم شکمم بهم فشار مياره.حالم به قدري خراب شد که ديگه چيزي نفهميدم و از هوش رفتم.
***
احمد_نميخواي بيدار بشي؟!خيلي وقته که پيشت نشستما.خانومي؟!
صداي احمد بود.چقدر بهم نزديک بود.زير لب صداش کردم که دوباره گفت:خانومي؟من اينجام.چشماتو باز کن.
فکر ميکردم که توي رويا داره باهام حرف ميزنه.لبخندي زدم و گفتم:کجا بودي تو؟
احمد_همينجا.پيش تو.دلم براي تو و بچمون تنگ شده.
همه ي توانمو جمع کردم و چشمامو باز کردم.نور لامپ اتاق چشمامو اذيت کرد.دستمو روي چشمام گذاشتم و گفتم:احمد چراغو خاموش کن.

احمد_کسري چراغو خاموش کن.نور اذيتش ميکنه.مرسي پسرم.
کسري_اما بابا تاريک ميشه اينجا.
احمد_اشکال نداره.
بعد از خاموش شدن چراغ دستمو از روي چشمام برداشتم و به دور و برم نگاه کردم.احمد کنارم روي صندلي نشسته بود و کسري هم بالاي سرم.به دستم نگاه کردم که سرم توي دستم بود.سرم به شدت درد ميکرد.ميخواستم از جام بلند بشم که احمد به سمتم خم شد و دستاشو روي شونم گذاشت.
احمد_بايد استراحت کني عزيزم.ميدوني چقدر نگرانت بودم؟!
با کنجکاوي نگاهش کردم.از سر تا پاشو تا مطمئن بشم که سلامته.تازه فهميدم که روي صندلي چرخدار نشسته و دو تا پاش تو گچه.
_اخ خداي من تو پاهات شکسته؟واي.
ديگه نتونستم ساکت بشينم و کاري نکنم.سر جام نيم خيز شدم و گفتم:خدا منو بکشه که تورو اينجور ميبينم.عزيزم چرا اينجوري شدي؟الان خوبي؟درد داري؟!
دستاشو توي دستام گرفتم و بوسه اي روي دستاش زدم.اصلا به حضور کسري اهميت نميدادم.فقط برام احمد مهم بود.
_خيلي خوشحالم که سالم ميبينمت عزيزم.ميدوني چه فکرايي به سرم زد.تورو خدا بيشتر مواظب خودت باش.
احمد_بميرم که انقدر اذيت شدي.ببخشيد.حالا پيشتم.استراحت کن.براي تو و بچه خوب نيست.استراحت کن.
_چرا اينجوري شدي؟داشتم ميمردم وقتي از بيمارستان زنگ زدن.آخه چرا ؟!
احمد_ماشينو پارک کردم و خواستم از خيابون رد بشم که يه ماشين زد بهم.خدارو شکر که سرم به جايي نخورد و فقط پاهام شکست.
_الهي بميرم برات عزيزم.حتما خيلي درد کشيدي.
کسري سرفه اي کرد و با شيطنت گفت:ببخشيد شراره خانوم حال شما خوبه؟!
_خيلي ممنون.اگه شما نبودين نميدونم چي ميشد.
کسري_خواهش ميکنم.راستش به خونوادتون هم زنگ زدم.الان پشت در اتاقن.بگم بيان تو؟!
_بله ممنون ميشم.
بعد از رفتن کسري دوباره به احمد گفتم:کي خوب ميشي؟دکتر بهت چي گفت؟
احمد_گفت اگه ازم يه خانوم خوشگل مراقبت کنه سر يه ماه خوب ميشم.
_ديوونه.خيلي بيمزه اي.باشه حالا ازت مراقبت ميکنم.اما مزد ميگيرما.

دخترم بهار رو به مادرم سپردم و از جام بلند شدم.خيلي خودمو کنترل کردم گريه نکنم و مقاوم باشم.اما سخت بود.نبايد جلوي احمد خودمو ضعيف نشون ميدادم.بغض بزرگي که توي گلوم بود رو براي چندمين بار قورت دادم و با صدايي که به زحمت شنيده ميشد گفتم:آقاي قاضي من ميخوام از اين آقا طلاق بگيرم.ايشون بدون اجازه من زن گرفتن.با پرستار بچه ي من ريخت روي هم.اونو صيغه کرده و براش خونه گرفته.ديگه نميتونم تحمل کنم.خواهش ميکنم که حکم طلاق رو صادر کنين.ديگه نميتونم با اين آدم زندگي کنم.
انگشتامو توي دستم مشت کردم.حس ميکردم ناخون هام کف دستمو داره سوراخ ميکنه.براي کنترل خودم هرکاري ميکردم.
سر جام نشستم و به احمد نگاه کردم که با کسري اومده بود.احمد با پوزخند نگاهم کرد و به قاضي گفت:جناب قاضي من اين خانوم رو دوست دارم و طلاقش نميدم.اگه از صيغه کردن اون خانوم هم ناراضيه باشه اون خانومو ترک ميکنم.اما من زنمو دوست دارم.خواهش ميکنم بهمون زمان بديد.
خيلي خودمو کنترل کردم تا حرفي نزنم.از درون داغون بودم.اين چه زندگي بود که داشتم.اون از جوونيم که با يه ديوونه گذشت و اينم از زندگي زناشوييم که با يه خائن داره تموم ميشه.تنها دلخوشي من دخترم بهار بود که حالا 5ماهه بود.به قدري ظريف و کوچولو بود که حتي ميترسيدم بغلش کنم.بهارم ضعيف بود و احتياج به مراقبت دائم داشت.خودم هم به خاطر کم خوني شديد مريض بودم و نميتونستم از خودم مراقبت کنم چه برسه به بهار.ناچارا پرستاري براش گرفتيم که کمکم کنه.غافل از اينکه همين پرستار بلاي زندگيم شد.
با شنيدن اين حرف قاضي که دو ماه بهمون فرصت داد تا با هم صحبت کنيم و به تفاهم برسيم وا رفتم.همه ي انرژي بدنم از بين رفت.بي حال روي صندلي نشستم و به روبروم خيره شدم.
مادر_شراره؟مادر؟بلند شو.مسعود کمکش کن.بچمون نا نداره راه بره.
پدرم زير بازوم رو گرفت و زير گوشم گفت:بلند شو دخترم.نبايد ضعف نشون بدي.
اشک توي چشمام جمع شد و گفتم:بابا توروخدا بذار بشينم.نميتونم بلند شم.اصلا نا ندارم.
پدر_به خاطر بهار.بلند شو.
نگاهي به اطراف انداختم.احمد و کسري خيلي وقت بود که رفته بودند.آروم آروم شروع کردم به اشک ريختن و گفتم:اين حق من نيست بابا.حق من نيست.چرا بايد زندگيم انقدر داغون باشه.مگه براش کم زحمت کشيدم.پاهاش شکست .نميتونست راه بره.با اون وضع حاملگيم کمکش کردم.چقدر خودمو وقفش کردم.اما اون چه جوري جواب محبتامو داد؟رفت يه زن ديگه گرفت.کاش نبودم.کاش منو به دنيا نمي آوردين.
پدر_توکل کن به خدا.همه چي رو بسپار به اون.صبور باش.
_صبر؟تا کي؟وقتي روزبه اون بلا رو به سرم آورد هم همين حرفو زدين.زندگي من هيچوقت عين آدميزاد نبوده.هيچوقت.
از دادگاه اومديم بيرون.دلم نميخواست برگردم به خونه اما چاره اي نداشتم.بايد برميگشتم.همه ي خاطرات خوبي که داشتم توي خونه اي بود که با احمد زندگي ميکردم.
_من ميرم خونه.حوصله ي سر و کله زدن با احمد رو ندارم بعدا بگه عدم تمکين ميکنم.ممنون بابت امروز.بهتون زنگ ميزنم.
پدر_صبر کن پس برسونمت.
_دربست ميگيرم.خداحافظ.
از پدر و مادر جدا شدم و تاکسي دربست گرفتم.بهار توي بغلم خوابيده بود.به صورت پاک و زيباش نگاه کردم.چقدر دوست داشتني بود.گاهي ميخواستم از فرط دوست داشتن توي بغلم فشارش بدم و با هم يکي بشيم.بهار حاصل عشقي بود که به احمد داشتم.هنوزم با خيانتي که احمد بهم کرد باز هم دوستش داشتم.احمد مردي بود که منو به زندگي برگردونده بود و برام زندگي رو ساخته بود که همه در حسرتش بودند.هرچند که آخر اين زندگي چيزي جز خيانت و نامردي نبود.اما با اينحال نميتونستم که عشقشو از قلبم بيرون کنم.هنوز وقتي که بهش نگاه ميکردم دلم ميلرزيد.
جلوي در خونه ايستاده بودم.ميدونستم که احمد با کسري است و به خونه برنميگرده.بالاخره وارد خونه شدم.از آخرين باري که خونه رو تميز کرده بودم يک ماهي ميگذشت و 10روز هم ميشد که پيش پدر و مادرم بودم.همه چيز کثيف و درهم بود.طاقت اين همه کثيفي رو نداشتم دلم ميخواست مثل هميشه که خونه رو براي ورود احمد تميز ميکردم دوباره اينکار رو انجام بدم.اما در توانم نبود.به قدري ضعيف بودم که ديگه قدرت ايستادن نداشتم.نه ميتونستم فکر کنم و نه ميتونستم کاري انجام بدم.
***
صداي خنده بهار از پذيرايي ميومد.خواب از چشمام پريد و با وحشت از اتاق اومدم بيرون.با ديدن بهار توي بغل احمد نفس راحتي کشيدم و به چارچوب در تکيه دادم.بهار از ته دل ميخنديد و احمد به هوا پرتش ميکرد.ميدونستم که عاشق اين کاره.
احمد نيم نگاهي به من کرد و زير لب سلام کرد.
_سلام.کي اومدي؟!
احمد_يه دو ساعتي ميشه.
_متوجه نشدم.
احمد با طعنه گفت:تو هميشه توي پيله ي تنهايي خودت بودي.کي متوجه من شدي.
_خواهش ميکنم دوباره شروع نکن.من براي تو چيزي کم نذاشتم.
احمد_جدا؟!خيلي بي شرم شدي شراره.تو اصلا متوجه من نبودي.از وقتي بهار به دنيا اومده ميري توي اون اتاق کوفتي و درو ميبندي.آخرين باري که من بهت دست زدم کي بوده؟هان؟!
_خواهش ميکنم بسه.دوباره شروع نکن.
با اعصابي متشنج به سمت آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن چايي شدم.از توي آشپزخونه حرکات احمد رو زير نظر داشتم.روي کاناپه نشست و بهار رو روي پاهاش نشوند.
احمد_امروز با کسري رفتيم سراغ مريم.
با شنيدن اسم مريم اخم کردم و چيزي نگفتم.
احمد_بهش يه ذره پول دادم و گفتم که صيغه ي بينمون تمومه.البته يه ماه مونده که تموم بشه.اما به هرحال گفتم که بدوني.
_چرا؟نکنه اين دلتو زده و ميخواي بري سراغ يکي ديگه؟ميخواي براي بهار يه پرستار خوشگل و تودل برو جديد بگيرم؟!!
احمد با تاسف سري تکون داد و گفت:برات نگرانم شراره.داري کم کم ديوونه ميشي.
کنترلمو از دست دادم و با فرياد گفتم:آره ديوونه ام.اصلا تو چرا با يه زن ديوونه ازدواج کردي؟هان؟!
بهار با شنيدن صداي بلند من زد زير گريه و خودشو توي بغل احمد پنهان کرد.احمد که از عکس العمل بهار ناراحت شده بود به آرومي گفت:خفه شو.جلوي بچه داد نزن.نميفهمي؟!
از حرص ليوان چايي رو روي ميز کوبيدم و بدون گفتن هيچ حرفي به اتاقم رفتم.
از دست خودم حسابي عصباني بودم.با اينکه ميدونستم که تا حدودي تقصير منم هست که احمد به سمت يه زن رفته اما باز برام قابل توجيح نبود.اون حقي نداشت که سر من هوو بياره.اونم يه زن بزرگتر از منو که مطلقه بود.
حدود 10دقيقه توي اتاقم نشسته بودم و به اتفاقايي که طي اين مدت افتاده بود فکر ميکردم.
با اينکه باردار بودم اما از احمد مراقبت کردم.برام سخت بود اما با جون و دل اينکار رو ميکردم.چقدر دشوار بود.کسري هرروز به خونه ميومد و کمکمون ميکرد.کم کم به ماه هاي آخر بارداريم نزديک ميشدم و ديگه نميتونستم بلند بشم و کار کنم اما با اينحال از احمد مراقبت ميکردم.
حال روحيم خراب بود و با اينکه احمد کنارم بود اما روز به روز بدتر ميشدم.فکر ميکردم که با زايمان ميميرم و بچه ام تنها ميمونه.چه روزهايي که به خاطر اين تفکر واهي گريه کردم و از احمد قول ميگرفتم که زن بابا بالا سر بچم نياره.چه خواهش مسخره اي...
احمد_شراره؟کجايي؟!
سرمو آوردم بالا و به احمد نگاه کردم که بالا سرم ايستاده بود و بهار رو نوازش ميکرد.
احمد_بهار گشنشه.شير ميخواد.
همونطور که قربون صدقه بهار ميرفتم بغلش کردم.احمد کنارم نشست و گفت:به چي فکر ميکردي؟
خيلي وقت بود که انقدر نزديک به هم ننشسته بوديم.سعي کردم به خودم مسلط بشم و عادي رفتار کنم.
_به هيچي.
احمد_به هيچي يا به گذشته؟!
_نميدونم.خيلي سردرگمم.
احمد_ناراحتي از اينکه قاضي بهمون مهلت داد؟!
_نميدونم.
احمد_واقعا؟!
_آره واقعا.
احمد_چرا باهام اينجوري حرف ميزني؟يعني انقدر از هم دور شديم؟
_آره خيلي وقته که دور شديم.
احمد_از زماني که بهار به دنيا اومده.درسته؟
_نميخوام درباره ش حرف بزنم.
بهم نزديک تر شد و خواست دستشو دور کمرم حلقه کنه که از جام بلند شدم و گفتم:بايد پوشکشو عوض کنم و بهش شير بدم.بعدا با هم حرف ميزنيم.

نميتونستم ببخشمش.دو حس کاملا متفاوت باهام بود.هم دلشکستگي و هم عشق.قدرت هر دو برابر بود.لحظه اي دلم ميخواست برگردم پيشش و لحظه ي بعد دلم ميخواست ازش فرار کنم.واقعا نميدونستم بايد چيکار کنم.وقتي به چشم هاي بهار نگاه ميکردم احمد رو ميديدم.بهار شبيه احمد بود.حتي وقتي از احمد متنفر ميشدم با نگاه به بهار همه ي نفرتم از بين ميرفت.له شدن غرورم چيزي نبود که به سادگي فراموشش کنم.نياز به زمان داشتم.يه زمان طولاني.
احمد_تموم شد؟
برگشتم سمتش.وارد اتاق شد و نگاهي به من و بهار کرد.
احمد_شيرشو خورد؟!
_آره.الاناست که بخوابه.
احمد_امروز توي دادگاه خيلي خودتو کنترل کردي.اينو از دست هاي مشت شده ت فهميدم.
_اگه انقدر منو ميفهميدي نبايد ميرفتي سرم هوو مياوردي.
احمد_هيس.آروم.بذار بهار بخوابه.
بعد بهارو از بغلم بيرون آورد و مشغول لالايي گفتن براش شد.
به دقت به رفتار احمد نگاه ميکردم.طوري به بهار نگاه ميکرد که من حسرت ميخوردم.گاهي اوقات فکر ميکردم که عشقش نسبت به بهار از عشقي که به من داره بيشتره.
وقتي ديد خيره نگاهش ميکنم لبخندي زد و گفت:ميدوني چيه؟امروز وقتي ديدم به اون حالي صد بار خودمو لعنت کردم که چرا بايد اينجوري ميشد.
بهار رو توي جاش خوابوند و به سمتم اومد.خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بايد اين فکرو قبلا ميکردي نه حالا که همه چي تموم شده.
جلوي پام روي زمين نشست و نگاهم کرد.تاب نگاهشو نداشتم.سرمو به طرف ديگه اي برگردوندم و گفتم:احمد تو با اين کارت قلبمو شکستي.هرکاري که ميکنم از گناهت بگذرم باز نميشه.ميدوني وقتي فهميدم اون زن ايکبيري رو برداشتي آوردي توي اين خونه و باهاش...
دوباره اين بغض لعنتي نذاشت که حرفمو بزنم.دستمو جلوي دهنم گرفتم و خواستم از جام بلند بشم که گفت:نرو شراره.حرفتو بزن.بايد بگي.ميدوني از کي تا حالا با هم حرف نزديم؟ميدوني وقتي که بهار به دنيا اومده بود چقدر دلم ميخواست دو تايي کنارش باشيم؟اما تو...
ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم.شروع کردم به گريه و گفتم:لعنتي تو بايد درکم ميکردي.من افسرده شده بودم.تو ديگه چرا احمد؟تو که دکتري.مگه هميشه نميگفتي با نگاه توي چشمام همه چيزو ميفهمي؟تو چرا؟انتظار داشتم کنارم بودي اما منو ول کردي و همه ي توجهتو دادي به بهار.منم بهت احتياج داشتم.منم ميخواستم کنارم باشي.هيچ ميدوني وقتي توي اون اتاق لعنتي مينشستم و به صداي خنده هاي تو و اون زنيکه گوش ميدادم چقدر حرص ميخوردم؟به سر حد جنون ميرسيدم.تو بهارو ميدادي بغل اون و خودت هم کنارش مينشستي.من سختم بود.مريض بودم.نگاه به صورتم بنداز که چقدر رنگ پريده شدم؟سر زايمان بهار همه ي نيرو و توانمو گذاشتم و آخر نتونستم تاب بيارم و سزارين کردم.همه ي خوني که توي بدنم بود از بين رفت.کم خوني گرفتم اما تو به من توجه نکردي.فکر کردي منم مثل زن خدا بيامرزت...
ديگه نتونستم بقيه حرفمو بزنم.صورتمو بين دستام پنهون کردم و آرام و بي صداگريه کردم.
احمد_شراره باور کن که فکر ميکردم اينطوري بهتره.مقاوم ميشي.تو خيلي زودرنج شده بودي.خيلي.يادته چقدر سر بارداريت ازم قول ميگرفتي که مادر ناتني سر بهار نيارم؟!
_نه احمد.تو درکم نميکني.اگه منو ميفهميدي الان وضعم اينجوري نبود.کاش همون زمان که باردار بودم ازت طلاق ميگرفتم و برميگشتم.علي بهم گفت که تو نميتوني خواسته هاي منو برآورده...
هنوز حرفم تموم نشده بود که احمد سيلي محکمي به گوشم زد.مزه ي تلخ خون رو توي دهانم حس کردم.فکر ميکردم که يه طرف صورتم بي حس شده.بي حرکت به احمد نگاه کردم که ديدم با خشم و عصبانيت بهم نگاه ميکنه.
احمد_آخرين دفعت باشه که حرف از طلاق و اون پسره ميزني.فهميدي؟!
سيلي که به صورتم زد باعث شد که مثل برق گرفته ها نگاهش کنم.
احمد_فهميدي يا نه؟!از اين به بعد حق نداري از اين خونه بري بيرون.بسه هرچي لي به لالات گذاشتم.
_کسي که زن جوون ميگيره بايد فکر اينجاهاشم بکنه.
احمد_دهن منو باز نکن شراره.بس کن.الان درباره ش صحبت نميکنيم.بسه.
خواستم از جام بلند بشم که جلوم ايستاد و گفت:بشين همينجا.امشب بايد تکليفمون روشن بشه.خسته شدم از بس رفتي توي اون اتاق و زدي زير گريه.تا کي ميخواي به اين وضع ادامه بدي؟بايد همه ي حرفايي که روي دلت مونده رو بگي.همين امشب.
_برو کنار.حرفاتو با يه سيلي بهم زدي ديگه چيزي ندارم در جوابش بگم.
احمد_لازمت بود.ميدوني وقتي ميبينم ميري خونه ي بابات و اون پسره ي عوضي اونجاست چقدر داغون ميشم؟
_تو به من اعتماد نداري.درسته؟
احمد_نه عزيزم اين چه حرفيه که ميزني؟من بهت اعتماد دارم اما نميخوام با اون پسره رفت و آمد کني.
_چرا؟اون پسرعمومه.خواه ناخواه ميبينمش.
احمد_ميدونم.اما نميخوام باهاش صميمي بشي.يادت نرفته که اون به خاطر گذشته ت باهات چه طوري رفتار کرد؟
_آهان.پس به خاطر اينه.تو که با گذشته م کنار اومدي چه گلي به سرم زدي؟هان؟رفتي سرم هوو آوردي.
دوباره نشستم روي تخت و بي صدا گريه کردم.احمد کنارم نشست و خواست دستمو بگيره که گفتم:دستتو به من نزن.برو کنار.
بي توجه به حرفم دستمو گرفت و گفت:بهم نگاه کن.تا کي ميخواي گريه کني؟شراره؟عزيزم؟حاضرم تا آخر عمرم ازت معذرت بخوام بابت کاري که کردم.منو ببخش عزيزم.ميدونم کار بدي کردم اما بايد درکم کني.
گرماي دستش داشت وجود سردمو گرم ميکرد.اما نميخواستم به اين زودي تسليم بشم.خيانت به من تاوان داشت و تاوانش هم نبخشيدن بود.
با اکراه دستمو کشيدم و گفتم:نميتونم تحملت کنم.حتي از تماس دستت هم بدم مياد.برو بيرون.
احمد_داري دروغ ميگي.
_نه اينطور نيست.گفتم برو بيرون.
احمد_به من نگاه کن و راستشو بگو
به حرفش گوش ندادم.نميخواستم نگاهش کنم.چون تاب نگاه کردن به چشماشو نداشتم.
وقتي ديد هيچ کاري نميکنم دستاشو روي شونه هام گذاشت و منو به طرف خودش برگردوند.سرمو انداختم پايين و گفتم:ولم کن احمد.حوصلتو ندارم.
دستشو گذاشت زير چونه ام و با قدرت سرمو آورد بالا.
***
با صداي گريه ي بهار از خواب بيدار شدم.در لحظه ي اول متوجه موقعيتم نشدم.توي تخت کش و قوسي به بدنم دادم که دستم خورد به يه چيزي.سريع دستمو کشيدم عقب و به کنارم نگاه کردم.با ديدن احمد که کنارم خوابيده بود يکه اي خوردم و از جا پريدم.باورم نميشد انقدر زود به خواسته ش عمل کرده باشم.دلم ميخواست همه پوست بدنمو بکنم.دوباره گيج شده بودم.مثل اوايل ازدواجم که خيلي راحت تسليمش شده بودم.طاقت نداشتم نگاهش کنم.از خودم بيزار بودم.بايد از اون خونه ميرفتم.احتياج به زمان داشتم.
***
مادر_تو اينجا چيکار ميکني؟!
_اومدم اينجا بمونم.
مادر_خب ميدونم.اما واسه چي؟!
_نميدونم.اصلا نميدونم.
بهار توي بغلم بيتابي ميکرد.ميدونستم که گرسنه ش شده.
مادرم بهارو از بغلم گرفت و گفت:برو استراحت کن.من بهش ميرسم.برو.
_اگه احمد زنگ زد بگيد اينجا نيستم.
مادر_باز با هم قهر کرديد؟
_نه.يعني آره.اصلا نميدونم.
مادر_يعني چي نميدونم؟همينجوري از خونه زندگيت اومدي بيرون؟همين کارا رو ميکني که اون رفت يه زن صيغه کرد.
_مامان بس کنين.گاهي اوقات فکر ميکنم خودمو بکشم و راحت شم.
مادر_اين چه حرفيه که ميزني؟
_همه ي شمارو اذيت کردم.منو ببخشيد.
به سمت اتاقم رفتم.اتاقي که پناه گاهم بود.توي همين اتاق بود که اولين بار احمد رو ديدم.چقدر از شخصيتش خوشم اومد.قيافه ي جذابش و هوش سرشارش منو به سمت خودش جذب کرد.اما چرا ديگه درکم نميکرد.انگار اون احمدی که میشناختم خیلی وقت بود که مرده بود.وقتی که درد زایمان به سراغم اومد خونه نبود.رفته بود به یکی از بیماراش سر بزنه و من از سر ناچاری به کسری زنگ زدم و ازش خواستم که کمکم کنه.نبودن احمد وقتی که به بیمارستان میرفتم حسابی داغونم کرد.احتیاج به نوازشش داشتم تا آروم بشم اما نبود.دلم میخواست پیشم بود اما حیف...
وقتی که دیگه از شدت درد داشتم میمردم دیدم که بالای سرم ایستاده و بهم دلداری میده.بهم میگفت تحمل کنم اما واقعا برام سخت بود.بدنم ضعیف شده بود و دیگه جونی توی تنم نمونده بود.چند روز در بیخبری و بیهوشی به سر بردم تا بالاخره به خودم اومدم.حتی صدای بچه م رو هم نشنیده بودم.دلم میخواست ببینمش اما نمیتونستم.بخیه ی شکمم اذیتم میکرد و با هر تکونی ناله میکردم.فقط احمد مدام بالای سرم میومد و باهام حرف میزد اما من ازش دلگیر بودم.شاید اولین برخورد سردی که بعد از ازدواجمون بوجود اومد همون موقع بود.از اینکه هنگام درد زایمان کنارم نبود و منو به بیمارستان نرسوند ازش دلگیر بودم.حس میکردم دیگه حواسش به من نیست و فقط به بهار توجه میکنه.مادرم باهام حرف میزد و میگفت که حالت من عادیه اما من گوش نمیدادم.
وقتی برای اولین بار بهار رو توی بغلم گرفتم از خوشحالی گریه میکردم و خدا رو به خاطر هدیه ای که بهم داده بود شکر میکردم.چشمای بهار درست شبیه احمد بود.باورم نمیشد این موجود ظریف و قشنگ از وجود من باشه.حتی میترسیدم که بغلش کنم.به قدری سبک بود که فکر میکردم چیزی توی دستام نیست.خودم هم ضعیف شده بودم اما احمد بیشتر نگران بهار بود تا من.همین باعث میشد روز به روز افسردگی م بیشتر بشه و تو لاک خودم فرو برم.فقط زمانی شاد میشدم که به بهار شیر میدادم.از بچه داری چیزی سرم نمیشد.روزهای اول مادرم کمکم میکرد اما بالاخره احمد تصمیم گرفت که پرستاری رو استخدام کنه.حواسم به دور و بر نبود.همیشه توی اتاق بودم و به یک نقطه زل میزدم.فکر میکردم که احمد دیگه عشقی به من نداره.حتی دیگه اجازه نمیدادم که به طرفم بیاد و دستمو بگیره.میدونستم که از رفتارهای من ناراحت میشه اما دست خودم نبود.نمیتونستم تحملش کنم.فقط میخواستم تنها باشم.

 

منبع:ما1377/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 27
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 506
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,618
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,401
  • بازدید ماه : 9,401
  • بازدید سال : 138,527
  • بازدید کلی : 20,127,054