loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1817 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان از نگاهم بخوان (فصل آخر)

http://dl2.98ia.com/Pic/az-negaham-bekhan.jpg

سرم رو زیر انداختم..از این که بخوام توی چشماش نگاه کنم خجالت می کشیدم...یکی دو دقیقه بینمون سکوت برقرار بود ولی در نهایت شروع به صحبت کرد:
-مجبورت کرد نه؟
دوست نداشتم کسی درباره ازدواجم چیزی بدونه سریع گفتم:
-نه
پوزخندی زد و گفت:
-تو گفتی و منم باور کردم...نمی خوای بگی که با عشق ازدواج کردی
چیزی نگفتم...یعنی چیزی نداشتم که بگم...خودش ادامه داد:
-نمی دونم چرا تو اینقدر ازش می ترسی و به حرفش گوش می دی.....می دونم که دوسش نداری ولی ازت می خوام بهم بگی چرا قبولش کردی
اهی کشیدم و پس از مکث کوتاهی گفتم:
-من ازش نمی ترسم
با حرصاروم روی میز ضربه ای زد ..سریع نگاهش کردم و گفتم :
-خواهش می کنم...الان همه متوجه ما میشن
گفت:
-نگران چیزی به این کوچیکی هستی؟..نگران اینده ای که برای خودت رقم زدی نیستی؟..واقعا که
و دوبازه خنده مسخره ای کرد..بعد از مکثی نگاه خیره اش رو بهم دوخت و گفت:
-من باید بدونم چرا ان کارو کردی...می فهمی..حقمه..تو اگر دوسش داشتی همون عصر بهم می گفتی
دیدم صداش هر لحظه داره بلند تر میشه...مشخص بود داره رنج می بره....واقعا هم باید براش سخت بوده باشه...مطمئنا به جواب من خیلی امیدوار بوده و الان....گفتم:
-باشه..حالا که می خوای بدونی بهت می گم ..ولی خواهش می کنم بین خودمون بمونه
اروم گفت:
مطمئن باش
لبامو با زبونم خیس کردم و گفتم:
-می دونی من چرا اینجام؟...مثلما نمی دونی..می دونی من کیم؟..اینو هم نمی دونی.....
با اخمی که ناشی از گیجیش بود بهم نگاه می کرد ...گفت:
-خوب
گفتم:
من دختر عموی کسی هستم که بهروزو کشت
شکی که بهش وارد شد رو کاملا از توی چهرش خوندم...با لکنت گفت:
-تو..تو ..نمی خوای بگی که ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-دقیقا به خاطر همون چیزی که بهش فکر کردی اینجام..و الان این خانواده می تونن هر تصمیمی که خواستن برام بگیرن
کمی طول کشید تا تونست به خودش مسلط بشه..نفس صدا داری کشید و گفت:
-ولی این بی رحمیه...این انصاف نیست...پس تو چی؟
خواستم جوابش رو بدم که گفت:
-ولی خاله مخالف نبود..مطمئنم ..وفتی بهش گفتم می خوام باهات ازدواج کنم خوشحال شد....
گیج با خودش حرف می زد...کمی که گذشت نگاهی به من کرد و گفت:
چرا..چرا قبلش چیزی بهم نگفتی....من...من یه راهی پیدا می کردم...
خواستم چیزی بگم که صدای بهنام باعث شد نفسم بند بیاد
-از کنار زن من بلند شو تا فکتو پایین نیاوردم
احسان پوزخندی زد و گفت:
-هه..ترسیدم...زن من....
بعد بلند شد و با لحنی عصبی گفت:
-ازدواجی که به زور باشه دوامی نداره....و من تا اون روز منتظر ساقی می مونم
این حرفش وحشتناک بود....صورت بهنام از عصبانیت کبود شد....هر لحظه انتظار داشتم دعوا بشه....بهنام دست برد و یقه احسانو گرفت و گفت:
-همین الان از اینجا گورتو گم کن و برو بیرون...
و حلش داد عقب...احسان لبخندی زد و گفت:
-نمی گفتی هم داشتم می رفتم
نگاهی به من کرد و گفت:
به امید دیدار ساقی
و سریع از ساختمان خارج شد..نگاهم رو به اطراف چرخوندم تا ببینم کسی متوجه ما شده یا نه.....یه عده بهمون خیره شده بودن..مطمئنا متوجه تنش بین بهنام و احسان شده بودن..وای که چه حرفایی از این به بعد پشت سرم زده نمی شد.....بهنام با عصبانیت برگشت و توی چشمام خیره شد....چشماش از عصبانیت دو دو میزد...گفت:
-به خاطر این کارت نمی بخشمت...منتظر عواقب کاری که کردی باش
و بعد دستش رو جلو اورد و بازوم رو محکم توی دستش گرفت و گفت:
-راه بیفت..حیف که مهمون داریم و همه حواسشون به ماست وگرنه می دونستم چیکارت کنم...
لبخندی زورکی زد و از بین لبهاش گفت:
-با این کارات می خوای چیو ثابت کنی؟هان..می خوای بگی خیلی مظلوم واقع شدی و از من بابت این موضوع متنفری
هیچی نمی گفتم...فقط در کنار بهنام قدم برمی داشتم در حالی که بهروزو هم بغل گرفته بودم..داشتیم به سمت صندلی هایی که برامون گذاشته بودن می رفتیم که خواننده گروهی که واسه عروسی می خونده گفت:
-این اهنگو مخصوص عروس و دامادای مجلس می خونم.با ارزوی خوشبختی شون....ازشون می خوام که بیان و با هم برقصن
همه شروع به دست زدن کردن ....و نگاه ها به ما خیره شد...غزل و سیاوش با شوق و لذت دست توی دست داشتن می رفتن تا برقصن....صدای اقای پرتو به گوشم خورد:
-دخترم..بهروزو بده به من
و دستش رو جلو اورد و بهروز هم پرید توی بغلش...اصلا دل و دماغ رقصیدن رو نداشتم..اونم با کی...بهنام اروم زمزمه کرد:
-نمی میری اگه یه لبخند یزنی..
دستم رو فشاری داد و راه افتاد...دردم گرفته بود ولی سعی کردم لبخند بزنم ..رو بروی هم ایستاده بودیم...خواننده شروع به خوندن اهنگ سلطان قلبها کرد..بهنام دستاش رو توی کمرم گذاشت..اروم دستام رو بالا بردم و روی شونه های پهنش گذاشتم..عجیب بود از وقتی که خطبه عقد بینمون جاری شده بود کمتر ازش خجالت می کشیدم..از این که دستم رو بگیره یا بهم نزدیک بشه عصبی نمی شدم..اروم اروم شروع به رقصیدن کردیم....سرم رو پایین گرفته بودم و به یقه لباسش خیره شده بودم...شروع به صحبت کرد:
-چرا سعی می کنی منو عصبی کنی؟
گفتم:
-من همچین قصدی ندارم
-پس چرا کنار احسان نشسته بودی و باهاش درد دل می کردی
اون اومد و خواست بدونه چرا این کارو کردم
-و تو هم باید حقیقتو بهش می گفتی؟
-بلد نیستم دروغ بگم
پوزخندی زد و فشاری به کمرم اورد
-می دونم
اروم سرش رو پاین و پایین تر اورد و لپش رو به کنار پیشونیم چسبوند و زمزمه کرد:
-این بار می بخشمت..ولی دیگه این کارو با من نکن...هیچوقت سعی نکن با برخوردی که با مردای دیگه داری منو عصبانی کنی...چون کاری که نباید بکنم رو می کنم و این وسط بد می بینی
گفتم:
-ولی من از قصد این کارو نکردم:
-گفت:
هیس....دیگه کافیه
دستش رو حرکت داد و با حالت نوازش توی کمرم بالا اورد...زمزمه کرد:
-دوست داری این چند روزی که اینجاییم بریم مسافرت؟
از تغییر حالتی که بهش دست داده بود گیج گیج بودم....کمی فکر کردم.الان بهترین موقعیت بود...هم مهربون شده بود هم توی جمع نمی تونست باهام دعوا کنه گفتم:
-میشه یه چیزی ازت بخوام؟
احساس کردم که لبخند می زنه...منو بیشتر به خودش فشار داد....عجیب بود که داشتم از این کارش لذت می بردم..گفت:
-بگو
اروم گفتم:
-میشه..میشه این چند روزو برم خونه عموم ببینمشون.خیلی دلم براشون تنگ شده
اخیش گفتم...راحت شده بودم.......لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم..چیزی نمی گفت....ساکت ساکت بود....اهی کشید و گفت:
-اگه بگم نه چیکار می کنی؟
خوشحال شدم..این لحن حرف زدن یعنی این که میشه راضیش کرد..گفتم:
-اگه بگی نه کاری نمی تونم بکنم..ولی اگه قبول کنی بهترین هدیه رو بهم دادی
-باید فکر کنم
لبخندی زدم و نا خواسته گفتم:
-خیلی خوبی بهنام..دوست دا
و یکدفعه حرفی رو که می خواستم بزنم خوردم....دستش توی کمرم مشت شد ولی فقط برای یه لحظه..گفت:
-انقدر دوست داری ببینیشون که داری برای راضی کردنم خودتو به اب و اتیش می زنی؟
یخ کردم..با این که حرفی که زدم یک دفعه ای و از روی عادت گذشتم بود واز صمیم قلبم نبود ولی از روی عمد و برای خر کردن اونم نبود.ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم...اهنگ تمام شد و و با پایان اهنگ بهنام ایستاد..سرم رو بالا گرفت و لب هاشو روی لبهام گذاشت...چنان با قدرت لبامو می بوسید که داشتم ضعف می کردم...بعد از بوسه ای تقریبا طولانی که با دست و صوت اطرافیان همراه بود بهنام ازم فاصله گرفت...نگاهی بهم کرد و با خنده ای پیروز مندانه گفت:
-بریم عروس لپ گلی...
و انگشتاش رو بین انگشتام گذاشت و راه افتادیم......
تا اخر شب دیگه از جام تکون نخوردم.....بهنام هم همینطور..کنار هم نشسته بودیم حرف زیادی بینمون رد و بدل نشد
مهمونا همه رفته بودن...غزل هم با چشمای گریون و اشکبار خداحافظی پر سوزی کرد و رفت....دلم گرفته بود و هوای گریه داشتم....بجز مستخدما و خودمون دیگه کسی نبود...بهروز توی بغلم خواب رفته بود..به همه شب بخیری گفتم و از پله ها بالا رفتم....صدای بهنامو هم شنیدم که پشت سرم راه افتاد...داشتم می رفتم توی اتاقم که بهنام خودشو بهم رسوند و گفت:
-بهروزو بذار توی تختش و بیا اتاق من..کارت دارم
و رفت...ضربان قلبم انقدر بالا رفته بود که داشت بالا می اوردم...به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم..نکنه می خواست؟.....وای خدایا....اون موقع ها که زنش نبودم اونجوری بود حالا که دیگه خودش رو محق می دونست....بهروزو توی تختش گذاشتم..گیج و ترسیده نمی دونستم چیکار کنم.....نمی دونم چقدر توی فکر بودم و گیج می زدم کهدر اتاق باز شد و بهنام وارد اتاق شد:
-مگه نگفتم بیا اتاقم؟..چرااینجا نشستی؟
با تته پته گفتم:
ببخشید...یکم کار داشتم
گفت:
-بلند شو
 

و کنار ایستاد تا من راه بیفتم..چاره ای نبود.با اکراه به سمت اتاق بهنام رفتم...قدم هامو انقدر کوتاه بر می داشتم تا مگر این که فرجی بشه و کسی پیداش بشه و من رو از این وضعیت نجات بده...اول من رفتم توی اتاق و پشت سرم بهنام در رو بست ...

انگار میخ زمین شده بودم..حس نو عروسی رو داشتم که از ترس شب اول عروسیش نمی دونه به کجا پناه ببره..بدنم یخ کرده بود و دستام و نوک انگشتای پاهام از سردی بی حس شده بود..صدای پای بهنامو که از پشت سر بهم نزدیک و نزدیکتر میشد می شنیدم و استرسم بیشتر می شد...اومد و روبروی من ایستاد..سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو به سرامیکای کف اتاق دوختم.....صداشو صاف کرد و با صدای ارومی گفت: -چرا اینقدر سر به زیر شدی؟ و بعد انگار که از حالت خجالت زده من خوشش اومده باشه صدای پر از خندش رو شنیدم: -الان داری خجالت می کشی دیگه...اره؟ دستش رو بالا اورد و با انگشت اشارش گونم رو اروم اروم نوازش کرد..با تماس دستش با گونم انگار که دچار برق گرفتگی شده باشم...حال خاصی داشتم..غیر قابل توصیف....همینجور که دستش روی گونم بود گفت: -چرا اینقدر سردی؟ جوابی ندادم و سرم همچنان پایین بود...دستش رو پایین اورد و زیر چونم گذاشت و چونم رو بالااورد و گفت: -تو نگران چیزی هستی ...مگه نه؟ می دونستم که دلیل نگرانیم رو می دونه..این چیزی نبود که نیاز به گفتن داشته باشه..همه مردا اینو درک می کردن...سعی کردم اروم باشم..اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -نه..من خوبم لبخندی زد و گفت: -پس بالاخره زبونت باز شد... و انگشتش رو به سمت لبهام اورد از گوشه لب بالام گرفت و اروم اروم یه دور کامل روی لبم انگشتش رو چرخوند...یه حس نو یا..یه تجربه احساسی جدید....رو داشتم تجربه می کردم....بی حرکت ایستاده بودم که انگشتش رو از روی لبم برداشت و روی لبهای خودش گذاشت و اروم بوسید....ازم فاصله گرفت و با صدایی خش دار که می دونستم به خاطر تحریک شدنشه گفت: -بهتره بری بخوابی..می خواستم بهت بگم شناسنامه و مدارکتو اماده کن ..چون فردا صبح باید بریم ازمایش خون و کارای لازم برای ثبت ازدواجمون رو انجام بدیم تا این لحظه به این موضوع فکر نکرده بودم...گیج نگاهش کردم و فکری که به ذهنم رسید و سریع گفتم: -مگه ما عقد نکردیم؟..همش صوری بود!!!!!!!! بهنام لبخندی زد و گفت: -نه...واقعی واقعی بود....دفتر دار پسر عموی باباس....صیغه رو خوندن و قرار شد مدارکو ببرم اونجا تا خودشون اونجا بقیه کارا رو انجام بدن...به همین راحتی.. چیزی نداشتم که بگم...فقط گفتم: -که اینطور......باشه...شب بخیر نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم تا از اتاق خارج بشم که دوباره صدام زد: ساقی: برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: -بله خنده ای که روی لبهاش بود محو شد و اروم گفت: -برات بلیط می گیرم...اخر هفته می تونی بری و عموت اینا رو ببینی باورم نمی شد...انقدر از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم که حد نداشت...به سمتش دویدم و خواستم گونش رو ببوسم ولی چیزی مثل یه جرقه توی ذهنم مانع شد..قیافه بهنام موقعی که منو دزدیده بود و به زور می خواست ببوسدم توی ذهنم جون گرفت...بدنم دچار لرزش شد..اروم اروم ازش فاصله گرفتمو بهش خیره شدم..مشخص بود از رفتارم تعجب کرده چون به سمتم اومد و گفت: -چت شد ساقی؟....حالت خوبه و خواست دستم رو بگیره...یه قدم دیگه عقب رفتم و گفتم: -اره..اره خوبم...من خوبم ممنون و برای این که با رفتارم از تصمیمش پشیمونش نکنم سریع چرخیدم و گفتم: -واقعا ازت ممنونم بهنام.....شب بخیر دستم رو گرفت و گفت: -فکر می کنی تشکر خشک و خالی کافی باشه؟ می دونستم چیزی ازم می خواد که دادن بهش توی این لحظه برام امکان پذیر نیست..گفتم: -خواهش می کنم بهنام....بذار برم.... خندید و با لذت گفت: -نترس...چیز زیادی ازت نمی خوام..الان فقط یه بوس..چیزای زیادترو وقتی از ایران رفتیم ازت می گیرم از شنیدن حرفاش مور مورم شد...بازوهام رو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند و گفت: -اصلا به همین شرط میذارم بری.. وبا صدا خندید.... ادامه داد: -منتظرم شروع کن و صورتش رو جلو اورد و نزدیک صورتم متوقف کرد.....همون تصاویر دوباره جلوی چشمام جون گرفت...چشمام رو محکم روی هم فشار دادم تا دیگه اون خاطره برام زنده نشه ولی فایده ای نداشت....دستای بهنام که بازوهامو گرفته بودن باعث می شدن بیشتر به یاد اون روز بیفتم..ضربان قلبم شدت گرفت..تندتند نفس می کشیدم ..احساس کردم توی همون موقعیتم و بهنام می خواد دوباره اذیتم کنه..اشکم سرازیر شد..با التماس گفتم: -تو رو خدا ولم کن...خواهش می کنم باهام کاری نداشته باش.... پی در پی التماس می کردم..و با گریه ازش می خواستم بهم اسیب نرسونه با تکونای شدیدی که بهم وارد می شد ساکت شدم..صدای بهنام منو به زمان حال برگردوند: -ساقی..ساقی..با توام..من نمی خواستم اذیتت کنم...اروم باش ساقی..خواهش می کنم اروم باش.چرا اینجوری می کنی نگاهم رو بهش دوختم..با قدرت ازش فاصله گرفتم..دیگه متوجه موقعیتم شده بودم....با سکسکه گفتم: -بذار راحت باشم بهنام ناراحت و کلافه چنگی توی موهاش زد و گفت: -تو از من ترسیدی مگه نه؟ نگاهم رو ازش گرفتم و باالتماس گفتم من..باید برم...الان نمی تونم چیزی بگم..خواهش می کنم با چشمای پر از غم چند لحظه بهم خیره شد و گفت: -می تونی بری عزیزم....مهم به ارامش رسیدن توه با شنیدن این جملش بغضم شدت گرفت....مسخره بود..می خواست چیزی رو بهم بده که خودش با شدت و بی رحمی ازم گرفته بود...ارامش....چیزایی که توی این مدت سعی کرده بودم به یاد نیارم امشب دوباره برام مرور شده بودن و نفرتم دوباره به اوج خودش رسیده بودبه سرعت از اتاق خارج شدم..دیگه تحمل موندن توی اون اتاق و کناربهنام بودن رو نداشتم.....




دلشوره امانم رو بریده....از شدت استرس تند ..تند اب دهنمو قورت می دم...دستام سرد سردن..با هر قدمی که به در خونه عمو نزدیک تر میشم حالم بد تر می شه......الان دیگه تا رسیدن به در و فشار دادن زنگ خونه عمو چند قدمی بیشتر فاصله ندارم.....با طی کردن این قدم ها می تونم دوباره عزیزانم رو ببینم...اهی می کشم......-
اروم اروم بقیه راهو هم میرم و جلوی در خونه عمو می ایستم..دستام می لرزه...دستمو بالا بردم و روی زنگ گذاشتم.....نفسم داشت بند می اومد..
-بله؟
صدای زن عمو بود که به گوشم خورد..خدای من..چقدر دلتنگشم....چیزی نمی تونستم بگم
-کیه؟
بازم زبونم توی دهنم حرکت نمی کرد..زن عمو با غر غر ایفون رو گذاشت ...اشک توی چشمام جمع شده بود..با زحمت یه بار دیگه زنگو فشار دادم....یه مدت طول کشید خبری نشد....خواستم دوباره زنگو فشار بدم که در باز شد و زن عمو با اخم گفت:
-بله
ولی تا نگاهش به من افتاد..شوکه شد..اونم مثل من زبونش بند اومده بود...کمی با چشمای باز از تعجب بهم نگاه کرد ولی کم کم متوجه اوضاع شد....گریم گرفته بود..در حال گریه کردن گفتم:
سسلام
زن عمو با لکنت گفت:
-سا ساقی خودتی؟..
با حرکت سرم جوابش رو دادم
من رو توی بغلش کشید..توی بغل همدیگه گریه می کردیم و حرفی برای گفتن نداشتیم..یکم که گذشت اوضاع برای هر دومون عادی تر شد...زن عموازم جدا شد..نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-چقدر عوض شدی دخترم....
منم با نگاهم صورتشو می کاویدم..به نظر منم زن عمو عوض شده بود..پیر و شکسته.... دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
-بیا تو عزیزم...بیا....چرا دم در وایسادی
و ساکی رو که جلوی پام بود برداشت و با هم راه افتادیم....
توی راه گفت:
می دونن که اومدی اینجا؟
فهمیدم که فکر می کنه فرار کردم....لبخندی زدم و گفتم:
-بله..بلیط خودشون برام گرفتن
نگاه متعجبی بهم کرد و گفت:
-ولی با حرفایی که عموت میزد...فکر می کردم تا اخر عمرم دیگه نتونم تو دختر عزیزمو یه بار دیگه ببینم
لبخندی زدم و گفتم:
-مفصله..رفتیم تو صحبت می کنیم
زن عمو لبخندی زد و گفت:
-باشه گلم...بفر ما بفرما تو...حتما خیلی خسته ای..منو باش که دارم سوال پیچت می کنم..ببخشید از دیدنت انقدر خوشحال شدم که حواسم کلا پرت شد
با هم وارد خونه شدیم...همه چیز همون جوری بود که قبلا بود.....هیچ چیز تغییر نکرده بود..فقط ادمای این خونه بودن که حسابی عوض شده بودن...روی اولین مبلی که رسیدیم نشستم..زن عمو کنارم نشست..نگاهش کردم و گفتم:
-عمو و مرتضی کجان؟...مریم چیکار می کنه؟
زن عمو لبخندی زد و گفت:
-همه خوبن...عموت همین پیش پای تو رفت بیرون....چند تا دوست پیدا کرده هر روز باهاشون توی پارک می شینه و صحبت می کنن..اینجوری حوصلش سر نمی ره..فکر و خیال هم کمتر میاد سراغش.مرتضی هم که درس می خونه..بیکاریاشم میره مغازه عموت..مریمم سر خونه و زندگیشه.....ساقی اگه بفهمن تو اومدی...
زن عمو با چنان ذوقی این حرفو زد که باعث شد دل منم از فکر دوباره دیدنشون یه حالی بشه
خیلی دلم می خواست زود تر مریمو ببینم...با لبخندی پر از هیجان گفتم:
-زن عمو میشه با مریم تماس بگیرین بگین بیاد اینجا
زن عمو لبخندی زد و گفت:
-خودمم می خواستم همین کارو بکنم...مریم بچم توی این چند وقت دائم نگرانت بود و یادت می کرد..الان بهش زنگ می زنم
و بلند شد و به سمت تلفن رفت
****
همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم....توی این مدتی که ندیده بودمشون کلی تغییر کرده بودن..موهای عمو یکدست سفید شده بودن..دور چشما و پیشونی زن عمو پر از چروک ریز شده بود.....ولی مریم و مرتضی تغییر چندانی نکرده بودن..فقط یکم لاغر تر شده بودن....همگی شون از دیدن من حسابی جا خورده بودن و باورشون نمی شد که من برای دیدنشون اومده باشم...ولی حالا همگی همه چیزو درباره من و این مدتی که بدون اونا گذرونده بودم می دونستن
...منم تقریبا می دونستم اونا توی این مدت چیکارا کردن.....ازدواج من براشون خیلی عجیب بود....عمو از اون موقعی که حرفامو شنیده بود دائم توی فکر بود و وقتی نگاهش می کردم سعی می کرد باهام چشم تو چشم نشه....می دونستم احساس شرمندگیه که باعث این کارش میشه....
اون شب مریم مثل گذشتها پیش من خوابید...شوهرش با این که معلولیت داشت ولی واقعا اقا بود..خیلی مریمو دوست داشت و قدرش رو می دونست....مریم هم انگار که محبت های شوهرش روش تاثیر گذاشته بود و از نگاه هایی که بهش می کرد می شد فهمید که دوسش داره..از این بابت خیلی خوشحال بودم
توی اتاق سابق مریم روی زمین و کنار هم دراز کشیده بودیم.یه اهی کشیدم و به سمت مریم چرخیدم:
-چقدر دلم هوای اون روزا رو کرده
مریم هم مثل من اه کشید و گفت:
-منم مثل تو....چقدر همه چیز اون وقتا خوب بود...نه فکری..نه غصه ای ...چقدر راحت بودیم
لبخندی زدم و گفتم:
از زندگیت راضی هستی؟؟
-اره...خیلی..همه چیز خیلی خوبه..شوهرمم که دیدی..خیلی اخلاق خوبی داره....فقط نگرانیمون برای تو بود..نمی دونستیم چیکارا می کنی و زندگیت چه طوره..همش می ترسیدیم اذیتت کنن...خیلی ازت کار بکشن وهزار تا فکر و خیال بد دیگه...
لبخندی زد و با شیطنت گفت:
-ولی مثل این که خیلی..در اشتباه بودیم..نه؟..ما اینجا غصه می خوردیم و خانم اونجا دل می بردهمنم خندیدم و گفتم:
-برو بابا..دلت خوشه..دلبری؟اونم از بهنام
مریم نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-می دونی وقتی بابا بدون تو اومد خونه چه حالی داشت؟وحشتناک بود..تا چند روز نمی شد باهاش حرف زد..اگه چیزی درباره تو می پرسیدیم داد و فریاد راه مینداخت...بعضی وقتا می رفت توی اتاقت و وقتی می اومد بیرون چشماش قرمز قرمز بودن..مامان میگفت..بابا همیشه میگفته امانت دار خوبی نبوده و دختر برادرشو فدای خونوادش کرده...باورت نمی شه از وقتی که تو رفتی توی این خونه شادی نبوده..هیچ وقت ندیدم بابا از ته دل بخنده یا شاد باشه..ولی امشب بعد از مدت ها نگاه بابا رو شاد دیدم..احساس می کنم خیالش از بابتت راحت شده
لبخندی زدم و گفتم:
-منم امشب بعد از مدت ها شادی رو با تمام وجود حس کردم..خیلی خوشحالم که اینجام
مریم اخم کوچکی کرد و گفت:
-ساقی تو واقعا خوشحالی؟
-الان اره..می دونی مریم..اون اوایل که رفته بودم اونجا خیلی سختم بود..بهنام خیلی اذیتم می کرد..ولی کم کم با اومدن بهروز همه چیز برعکس شد..خدا بهروزو واسه کمک به من فرستاد
....
اون شب تا صبح نخوابیدیم و از هر دری صحبت کردیم....صحبت با مریم خیلی ارومم کرده بود..انگار که یه مدت طولانی هم صحبتی نداشتم و الان کسی پیدا شده تا من باهاش حرف بزنم...سه روز مث برق و باد گذشت..راه برگشت تا فرودگاه رو با عمو رفتم....همه می خواستن برای بدرقم بیان ولی عمو با لحن صریحی گفت می خواد تنها منو برسونه..فهمیدم که می خواد باهام صحبت کنه ...توی راه کمی به سکوت گذشت ..ولی عمو شروع به صحبت کرد:
-ساقی...عمو منو بخشیدی؟
دلم لرزید.....دستم رو روی شونه عمو گذاشتم و گفتم:
-این چه حرفیه عمو...من شما رو ببخشم..شما بابای نداشته منین....اختیار دار من...من اگه ازتون ناراحت بودم می اومدم دیدنتو؟
عمو نگاهی غمگین به من کرد..می دونستم نگرانمه..ادامه دادم:
-عمو با قسمت نمی شه جنگید...قسمت منم رفتن به اون خونه و ازدواجبا پسر اون خونواده بود....الانم خیلی از زندگیم راضیم
عمو گفت:
-باور کنم که از زندگیت خوشحال و راضی؟
-عمو خدا شاهد به جون خودتون که خیلی واسم عزیزین من از زندگیم خیلی راضیم..بهنام خیلی خوبه..اصلا همین که گذاشت بیام دیدنتون خودش نشون دهنده خوبیش نیست؟
تا خود فرودگاه با عمو راجع به خونواده بهنام و خوبی هاشون صحبت کردم..می خواستم نگرانی هاشو برطرف کنم....و موقع پیاده شده ارامشو از نگاه عمو خوندم
****
الان توی هواپیما و نوی راه برگشتم....ولی اینبار این راهو با میل و رغبت می رفتم...با خیالی راحت از بابت عزیزانم..می دونستم که حالشون خوبه و من دوباره می تونم بیام و ببینمشون...و همه این شادی رو مدیون بهنام بودم..عجیب بود که دلم براش تنگ شده بود..دلم برای بقیه هم تنگ شده بود.و برام جالب بود که توی اون سه روز گاهی دوست داشتم کنار خانواده جدیدم باشم...از دوری بهروز داشتم دیوونه میشدم و الان که هواپیما در حال فرود بود دلم می خواست توی خونه اقای پرتو فرود می اومد تا من هر چه زود تر بهروزو می دیدم..توی این مدت مدام باهاشون در تماس بودم و حال بهروزو می پرسیدم ولی دیگه طاقت دوریشو نداشتم...کلی اسباب بازی واسش خریده بودم..هر بار با مریم می رفتم بیرون یه چیزی واسش می خریدم..برای بقیه هم یه چیزایی خریده بودم ولی کادوی بهنام رو با وسواس خاصی انتخاب کرده بودم...یه بلوز خاکستری تقریبا اندامی که روی سرشونه هاش چرم خاکستری کار شده بود..احساس می کردم خیلی بهش بیاد .
 

برام عجیب بود که کسی برای استقبالم نیومده....حالم گرفته شده بود..به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا انتظار داشتم بهنامو اینجا ببینم.....اهی کشیدم و زیر لب گفتم ..به درک....و به سمت تاکسی هایی که بیرون فرودگاه ایستاده بودن رفتم ..یک ان احساس کردم که کشیده شدم......گیج شده بودم ولی واقعا کسی بازومو کشید..ترسیده بودم.....نگاهم رو چرخوندم و به صاحب دستا نگاه کردم و همزمان دهنم رو باز کردم تا فحش بدم که چشمم به بهنام افتاد.

-معلومه حواست کجاست؟چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی؟ با این که از دیدنش خوشحال شده بودم با شنیدن این حرفش ناراحت شدم...من که از عمد بهش بی توجهی نکرده بودم...با حرص گفتم: -چرا مثل طلبکارا برخورد می کنی...خوب نشنیدم.....اگه شنیده بودم که رامو نمی کشیدم برم سوار تاکسی بشم بازو مو به طرف خودش کشید ..کمی بهش نزدیک تر شدم....کلافه گفت: -ببخشید..خیلی صدات کردم ولی تو انگار نه انگار.... از نفس نفس زدنش می شد فهمید که دنبالم دویده...احساس کردم زیاده روی کردم و از خودم رنجوندمش....لحنمو اروم کردم و گفتم: -اشکالی نداره..خوبی؟رسیدنم بخیر لبخندی زد ..برای چند ثانیه توی چشمام خیره شد..نمی دونم چرا اینطوری نگام می کرد..با چشماش جز به جز صورتمو می کاوید......نفس صدا داری کشید و گفت: -خوشحالم که اینجایی..این سه روز خیلی طولانی و سخت گذشت لبخندی زدم و گفتم: -این خوبه..اینجوری بیشتر قدرمو می دونین لبخندش پر رنگ تر شد..دستش رو جلو اورد و ساک رو از دستم گرفت و گفت: -ما که همیشه قدر تو رو می دونستیم...این تویی که حواست به اطرافت نیست.حالا هم بدو که همه منتظرتن با خنده دوشادوشش حرکت کردم....از دیدنش واقعا خوشحال بودم....نمی دونستم این دلتنگی به خاطر علاقه است یا عادت به دیدنش...با خودم باید رو راست می بودم...شاید هر دو..... سوار ماشین شده بودیم و بهنام با سرعتی متعادل رانندگی می کرد...بر گشت نگاهی بهم کرد..لبخندی زد و دستش رو روی رون پام گذاشت و کمی فشار داد...بدنم داغ شد..احساس بدی پیدا کردم...هنوز باور این که زنش شدم و این مسائل جزئ پیش پا افتاده ترین مسایل زناشوییه برام سخت بود...کمی حرکت کردم و خودم رو به در ماشین نزدیکتر کردم...متوجه حرکت من شد....برگشت و با چشمای باریک شده بهم نگاه کرد...و اروم دستش رو پس کشید.... متوجه ناراحتیش شدم..سعی کردم جو عوض کنم...با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم: -بهروز چیکار می کنه..دلم براش یه ذره شده پوزخندی زد و گفت: -کاش من جای بهروز بودم..... و بعد با لحن عصبی گفت: -نگران بهروز نباش...اون این چند روز حسابی بازی کرده و خوش گذرونده...مگه مامان و بابا میذارن اب توی دل نوشون تکون بخوره بعد دستش رو به سمت پخش ماشین برد و روشنش کرد..این یعنی دیگه دوست نداشت باهام هم صحبت بشه..از کار خودم ناراحت بودم ولی تحمل این رفتارای بهنامو هم نداشتم **** توی اتاقم مشغول باز کردن چمدونم بودم..داشتم وسایلمو خالی می کردم...خرس پشمالویی که واسه بهروز خریده بودمو توی دستام گرفتم و با لبخند نگاهش کردم...با دیدن کادوهای بهروز یاد وقتی افتادم که اومدم توی خونه و بعد از سه روز دیدمش....بهنام ماشینو دم در خونه پارک کرد ...پیاده شدم و پشت در منتظر شدم تا بیاد و در رو باز کنه....بهنام کنارم ایستاد..نگاهی به من انداخت که بیتاب برای دیدن بهروز این پا و اون پا می کردم..پوزخندی زد و گفت: -خوش به حال بهروز و در رو باز کرد و قبل از من با چمدونم وارد خونه شد...از دستش حرصم گرفته بود ولی سعی کردم نشون بدم برام مهم نیست با عجله به سمت ساختمان می رفتم که صدای گریه بهروزو از توی خونه شنیدم..دلم ریش شد..انچنان از ته دل گریه می کرد و هق هق می کرد که زانوهام داشت سست می شد..نفهمیدم چه طور خودمو به در ساختمان رسوندم و با عجله بازش کردم...بهروز توی بغل اقای پرتو که دیگه بابا صداش می کردم گریه می کرد..با صدای بلندی سلام کردم ..نگاه مامان و بابا به من افتاد..مامان لبخندی زد و جواب سلامم رو داد: -سلام دخترم....خوش اومدی..بیا که این بچه این چند روز هلاک شد از بس گریه کرد به سمت بهروز رفتم و گفتم: -سلام عزیز مامان..گریه نکن گلم..بیا پیش مامانی بهروز سرش رو به سمت من چرخوند.....خدایا این پسر کوچولوی من بود..چشماش از شدت گریه ریز شده بودن و اب بینیش هم پشت لبشو گرفته بود و قطهره قطره اشک بود که از روی لپای تپلش سر می خورد و می اومد پایین.....با شنیدن صدای من گریش اوج گرفت و خودش رو پرت کرد توی بغلم...با دین بغضش و هق هق گریش اشک منم در اومد..بهروزو محکم بغل گرفتم..بوسش می کردم و میون گریه سعی می کردم ارومش کنم...... تا وقتی که خوابش گرفت از توی بغلم جم نخورد..فکر کنم می ترسید بازم برم و تنهاش بذارم....الان هم که خواب بود بعضی اوقات توی خواب هق و هق می کرد.....خرسش رو کنارش توی تختش گذاشتم و به سمت در رفتم تا یه پارچ اب بیارم...بهروز جدیدا شبا بیدار می شد و اب می خواست....پارچو پر از اب کردم و یکم یخ ریختم توش و به سمت اتاقم راه افتادم....از کنار اتاق بهنام رد می شدم...چراغ اتاقش روشن بود...معلوم بود هنوز بیداره...از وقتی که رسیده بودم باهام سرد برخورد می کرد..مشخص بود ازم ناراحت شده.....یاد لباسی که براش خریده بودم افتادم....بهترین فرصت بود تا هم هدیش رو بهش بدم و هم از دلش در بیارم...پارچو کنار تختم گذاشتم و با لباس بهنام که توی یه جعبه کادویی خوشگل گذاشته بودمش به سمت اتاقش رفتم...پشت در اتاقش ایستادم...نگاهی به لباسام کردم....همه چیز مرتب بود..یه ساپورت مشکی که تا یه وجب زیر زانوم بود پوشیده بودم با یه بلوز مشکی یقه شل با استینای خفاشی که تا کمر گشاد بود و از کمر تا زیر باسن تنگ تنگ مثل یه دامن تنگ به باسنم می چسبید......موهامم با کلیپس بالای سرم جمع کرده بودم..نفسی کشیدم تا اروم تر بشم و اعتماد به نفسم بالا بره..دستم رو به سمت در بردم و چند ضربه به در زدم..صدای بهنامو شنیدم که گفت: -بله در رو باز کردم ...بهنام با یه تیشرت مشکی تنگ و یه شلوارک مشکی روی تختش دراز کشیده بود و لپ تاپش روی شکمش بود..با دیدن من روی تختش صاف نشست ....وارد اتاقش شدم و گفتم: -شب بخیر....دیدم چراغ اتاقت روشن بود گفتم حتما بیداری......بیام اینو بهت بدم و دستم رو دراز کردم و جعبه رو به سمتش گرفتم نگاه خیرش داشت عذابم می داد..ولی سعی کردم خونسرد باشم و دوباره همه چیزو خراب نکنم.....حالا که اون اینهمه بهم محبت می کرد و اجازه داده بود خانوادم رو ببینم این دیگه زیاده روی و پر رویی بود که من اذیتش کنم..لبخندی زدو و گفتم: -نمی خوای بگیریش؟دستم خسته شد


یه لحظه توی نگاهش برق خوشحالی رو دیدم...ولی احساس کردم که می خواد خودشو بی تفاوت نشون بده..خندم گرفته بود ولی سعی کردم نشون ندم که همچین حسی دارم....دستش رو دراز کرد و جعبه رو خیلی جدی ازم گرفت....و گفت: -ممنون ضایع شده بودم....انتظار این برخوردو ازش نداشتم..ولی خودمو شاد نگه داشتم و گفتم: -امیدوارم خوشت یباد.....سلیقتو نمی دونستم...ولی فکر می کنم بهت بیاد دیدم چیزی نمی گه دیگه موندن بیشتر از این یعنی ضایعتر شدن....دو باره لبخندی زدم و گفتم: -خوب من برم بخوابم....شب تا اومدم بگم شب بخیر دستم بود که با شدت کشیده شد و محکم پرت شدم روی تخت..گیج نگاهی به بهنام انداختم که کنارم نشسته بود و لبخند می زد.....سعی کردم دوباره بلند شم ولی بهنام دستم رو دوباره کشید و این بار منو چسبوند به خودش و دستش رو انداخت دور شونه هام و منو به سینش فشرد......می دونستم که نمی تونم فرار کنم....تلاش برای فرارم مساوی بود با خرد کردن اعصاب بهنام و قهر دوباره..سعی کردم با خونسردی رفتار کنم..بالاخره که چی...من الان زنش بودم و باید کمی انعطاف نشون می دادم...سر جام اروم نشستم..بهنام که دید دیگه تلاشی برای فرار نمی کنم گفت: -میدونی امروز درست و حسابی همدیگه رو ندیدیم؟.اخه تو چه زنی هستی؟..رفتنت که اونجور..امید داشتم برگشتی بیشتر تحویلم بگیری از لحنش فهمیدم که داره باهام شوخی می کنه..گفتم: -خوب خودت بد اخلاقی کردیو خودتو ازم دور نگه داشتی....ته جای این که تمام وقت توی اتاقت باشی می اومدی و پیش ما می نشستی تا بیشتر ببینمت و تحویلت بگیرم... دستشو محکم دور بازوم فشار داد و گفت: -منظورم از اون تحویلگیر یای زن و شوهری بود و ابروهاشو دو سه بار بالا پایین برد خودمو به اون راه زدم و گفتم: -منظورتو نمی فهمم لبخندی زد و گفت: -واقعا نمی دونی وقتی زن و شوهرا بعد از یه مدت که از هم دورن و دوباره همو می بینن چه جوری همدیگه رو تحویل می گیرن؟ فهمیدم منظوری داره که این حرفا رو می زنه.....هوا پس بود..باید یه جوری جیم می زدم تا اتفاقی نیفتاده ...گفتم: -علاقه ای به دونستنش ندارم..حالا هم با اجازت می خوام برم بخوابم و سعی کردم بلند شم...داشتم با قدرت سعی می کردم از روی تخت بلند شم که بهنام محکم منو به سمت خودش کشید و روی پاهاش نشوند...از خجالت نمی دونستم باید چیکار کنم...سرم رو پایین انداختم و گفتم: -چرا اینجوری می کنی بهنام..بذار برم..خیلی خسته ام..خوابم میاد لبخندی زد و گفت: -نچ..نچ..نچ....ما یعنی تازه عروس و دامادیما......باید یه چیزایی رو یادت بدم.....البته اگه بلد نباشی بعد دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و کمی به صورتم فشار اورد تا سرم رو بلند کنم....با این کارش باعث شد نگاهم به سمتش پر بکششه..نمی دونم چی باعث اینهمه تغییر توی من شده بود که باعث می شد در برابر کارایی که می کنه عکس العملی نشون ندم و یه حسی ترغیبم کنه تا منتظر ادامه کاراش باشم.... هر دو به هم خیره شده بودیم...بوی عطرش کلافم کرده بود..عاشق بوش بودم..نفس عمیقی کشیدم و توی چشماش غرق شدم.....نگاهش کلافه شد.....اخم کوچیکی کرد و نگاهش رو سر داد روی لبام.......منم برای چند ثانیه نگاهم روی لباش لغزید..اولین بار بود که به لباش با این حس نگاه می کردم....چقدر به نظرم خوشگل اومدن...لباش از هم باز شدن و صورتش اروم اروم به صورتم نزدیک می شد....نگران شدم..ضربان قلبم بالا می رفت و با نزدیک تر شدنش بدتر می شدم....دوست داشتم فرار کنم ولی یه حسی توی وجودم دوست داشت بمونم و ادامه بدم...و در نهایت همین حس پیروز شد...صورتش نزدیکی صورتم متوقف شد...نفساش توی صورتم می خورد و دلم رو زیر و رو می کرد..نگاه مخمورش رو به سمت چشمام اورد....و دوباره به لبهام نگاهی کردو انقدر جلو اومد تا لبهاش روی لبهام قرار گرفت...داغ شدم..از گرمی لبهاش بود یا از خجالت ..یا هر چیز دیگه ای.. برای اولین بار به نظرم شیرین بود.چشمام خودکار بسته شدن...منو می بوسید ولی من توان همراهی باهاش رو نداشتم....همون حس لعنتی ترس داشت به سراغم می اومد.....چشمام رو محکم به هم فشار دادم ...بهنام فشار دستاش رو دو طرف صورتم بیشتر کرد و با شدت بیشتری می بوسیدم.....نفسم بند اومده بود..باید همین الان و برای همیشه با ترسم مقابله می کردم...سعی کردم باهاش همراهی کم..دستام رو بالا اوردم تا بندارم دور گردنش که صدای گریه بهروز باعث شد مثل فنر از جا بپرم..... -وای بهروز داره گریه می کنه بهنام کلافه گفت: -اه.... همونطور که سعی می کردم بلند شم گفتم: -حتما ترسیده..باید برم بهنام نگاه پر از حسرتی بهم انداخت و گفت: -ولی من هنوز سیر نشدم..پس من چی؟ به روی خودم نیاوردم و گفتم: -خوب بخوابی....شب بخیر و نیم خیز شدم که بهنام دوباره دستم رو کشید لبهاش رو روی لبهام گذاشت ..یه بوسه کوتاه.... -حالا می تونی بری...تا بعد و با گفتن این حرف دستم رو رها کرد و من با سرعت از اتاقش خارج شدم.....

وای که از شدت خستگی دارم بیهوش میشم........از دیروز که از ایران برگشتیم یه سره دارم به کارای خونه می رسم..توی این مدت همه جا رو گرد و خاک پر کرده بود...بهروز و بهنام هنوز خوابن.....نگاهی به دور تا دور خونه انداختم....همه جا برق می زنه....میز صبحانه رو چیدم که صدای بهروز بلند شدد....همیشه موقعی که بیدار می شه همینجوره..با گریه منو صدا می زنه...به سمت اتاقش رفتم و با ناز و نوازش از توی تختش اوردمش بیرون..دایره لغاتش داره گسترش پیدا می کنه..الان بعضی کلماتو دست و پا شکسته می گه...... -ابو متوجه شدم اب می خواد -چشم عسل مامان..بریم به پسرم اب بدم...تشنت شده مامانی؟ بعد لپشو بوسیدمو با هم راهی اشپزخونه شدیم...لیوان ابو جلوی دهنش گرفته بودم و اروم اروم بهش اب می دادم که صدای بهنامو از پشت سرم شنیدم -سلام صبح بخیر برگشتم و لبخندی بهش زدم و گفتم: -ا بیدار شدی؟سلام صبح بخیر لبخندی ز د و گفت: -مگه با این سر و صدای شما می شه خوابید گفتم: ای بابا..چقدر تنبلی..می دونی من از کی بیدارم؟یه نگاه به دور و برت بندازی می فهمی نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گفت: -چقدر همه جا برق می زنه....خسته نباشید.... و بعد یکی از صندلی های میز ناهار خوری رو عقب کشید و همینطور که می نشست گفت: -صبر می کردی بیدار شم کمکت کنم بهروزو روی صندلی غذا خوریش کنار بهنام نشوندم و گفتم: -اتفاقا هنوز دیر نشده....اتاق خودت مونده که زحمتشو خودت می کشی..منم به اتاق خودمو بهروز می رسم..چه طوره؟ نگاهش رنگ خاصی گرفت....بهم خیره شده بود و پلک نمی زد..سرش رو هم کج کرده بود...دستم رو جلوی چشماش تکون دادم و گفتم: -ای..اقا..حواست کجاست..می گن تعارف اومد نیومد داره ها..می خواستی نگی کمکم می کنی چیزی نمی گفت ولی معلوم بود داره به چیزی فکر می کنه..ادامه دادم: -خوبی بهنام؟ بهنام لبخندی زد و گفت: -متوجه شدی چی گفتی؟ گیج نگاهی بهش کردم و گفتم: -اره..یعنی مرتب کردن اتاقت اینقدر وحشتناکه؟خوب باشه نکن..خودم تمیزش می کنم لبخندش رو از روی لباش جمع کرد و گفت: -بازم داری تکرار می کنی..همون جمله اشتباهو دائم تکرار می کنی اینبار واقعا گیج می زدم....گفتم: -باور کن منظورتو درک نمی کنم می شه واضح تر بگی؟ بهنام دستش رو به سمتم اورد..دستم رو توی دست گرفت و کشید تا روی صندلی کنارش بشینم...منم همین کارو کردم...صدای بهروز در اومده بود و نمکدون روی میزو می خواست..بهنام بی حوصله نمکدونو داد بهشگفتم: نده بهش اینو..نشسته است می کنه دهنش و بلند شدم تا نمکدونو ازش بگیرم که بهنام دوباره دستم رو گرفت و مجبورم کرد بشینم..گفت: -ای بابا..نترس هیچیش نمی شه....اگه چیزیش شد با من سری تکون دادم و گفتم: -از دست تو بهنام...حالا میگی چرا اینکارا رو می کنی؟ کلافه گفت: -ببین ساقی....مگه ما عقد نکردیم؟ اروم گفتم: -خوب چرا گفت: یعنی ما الان زن و شوهریم دیگه..درسته سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که ادامه داد: -درسته یا نه با سر جواب دادم ..اره.... دستم رو توی دستاش گرفت و گفت: -خوب پس این که می گی اتاقم و اتاقت یعنی چی؟ سریع سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم..یعنی منظورش.....ابروهامو تو هم کردم و گفتم: -خواهش می کنم بهنام....من نمی تونم این کارو بکنم...یعنی..یعنی..الان بهنام لبخندی زد و گفت: -نگران چی هستی ساقی...من نمی خوام از این به بعد اتاقامون جدا باشه..فهمیدی؟ عصبی شده بودم..با وجود این که یه احساس جدیدی نسبت به بهنام پیدا کرده بودم ولی هم اتاق شدن باهاش به نظرم هنوز زود بود..اونم با شرایطی که من داشتم و احساسی که موقع نزدیک شدن بهنام بهم بهم دست میداد..نگاهی ملتمس به خودم گرفتم و گفتم: -بهنام خواهش می کنم بهم فرصت بده...من توی شرایطی نیستم که با ازدواجمون کنار اومده باشم و کامل قبولش کرده باشم همین حرفم کافی بود تا عصبانی بشه..داد زد: -یعنی چی قبولش کرده باشم؟یعنی تو..یعنی تو... از شدت عصبانیت نمی تونست حرفش رو ادامه بده...کمی مکث کرد و گفت: -ازدواج با منو قبول نداری نه؟ ترسیده بودم ولی باید همین جا موضوعو حل می کردم...حق به جانب جواب دادم: -من حق انتخابی نداشتم..یادت نیست ای کاش این جمله رو نگفته بودم ولی حرصم در اومده بود و باید خودم رو خالی می کردم..صورتش قرمز شد از روی صندلیش بلند شد و گفت: -پس اگه حق انتخاب داشتی منو انتخاب نمی کردی..درسته..حالا که اینجوره بچرخ تا بچرخیم....کاری می کنم که از حرفی که زدی پشیمون بشی..نمی دونی با این کارت چه اینده ای برای خودت رقم زدی...از این به بعد دوباره اون روی منو می بینی..محبت منو نادیده گرفتی.....عشقمو نادیده گرفتی...شخصیتمو غرورمو با این حرفت له کردی..دیگه برام وجود نداری ساقی....از این به بعد منتظر باش و منو ببین که چه طور از زندگیم لذت می برم و این وسط تویی که بازنده خواهی بود و صندلی رو جوری رها کرد که پخش زمین شد.....با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و بعد از یه ربع با لباسای بیرون بدون خداحافظی از خونه زد بیرون....از کارم پشیمون شده بودم ولی کاری بود که شده بود..با خودم گفتم:....یکم که بگذره اروم میشه...با این خیال کمی خودمو اروم کردم..ولی نمی دونستم با این کارم بهنام در اینده کارایی می کنه که باعث میشه وجودم اتیش بگیره...... **** دو ساعتی از رفتن بهنام گذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد..از وقتی با بهنام دعوام شده بود حوصله کاری نداشتم و با بهروز نشسته بودم روبروی تلویزیون ..بهروز با اسباب بازیاش بازی می کرد منم بدون این که چیزی از تلویزیون بفمم نگاه می کردم..... -بله صدای شاد ازاده توی گوشی پیچید -سلام بی معرفت...اومدی و یه زنگ به ما نزدی؟ لبخندی زدم و گفتم: -سلام ازادی جون...خوبی؟شوهرت خوبه؟ -ممنون ما خوبیم...شما چطورین..بهنام..بهروز کوچولوی خاله؟خوبین؟ -ما هم خوبیم تشکر..از شیلا و سیروس خبر داری؟چیکارا می کنن..خوبن؟ -بی خبر نیستم..همین الان با شیلا صحبت می کردم....قرار شد بهت خبر بدم شب میایم اونجا دیدنتون با این که دلم براشون تنگ شده بود ولی دوست نداشتم توی این شرایط بیان خونمون..کاری نمی شد کرد پس گفتم: -وای ..خیلی خوشحالم کردی....دلم براتون خیلی تنگ شده بود....منتظریم.. -ما هم دلمون براتون تنگ شده بود....خوب پس شب همدیگه رو می بینیم -باشه گلم..پس فعلا خداحافظ -بهروزو ببوس..خداحافظ اهی کشیدم و تلفن رو قطع کردم...از روی مبل بلند شدم و با اکراه رفتم تا به بقیه کارام برسم **** تا اومدن مهمونا چیزی نمونده بود..هر چی توی این مدت با موبایل بهنام تماس می گرفتم جواب نم داد و هر لحظه کلافه تر میشدم.....انقدر حرص خورده بودم که حد نداشت..توی اشپزخونه مشغول اماده کردن بشقاب و قاشقا بودم که صدای چرخیدن کلید رو توی در شنیدم....با ذوق به سمت در رفتم..بهنام بودسلامی بهش کردم سلام اصلا به خودش زحمت نگاه کردن بهم رو هم نداد..بدون این که جوابم رو بده به سمت اتاقش رفت....با این که دلخور شدم ولی برای این که دوست نداشتم کسی بفهمه باهاش مشکل دارم کوتاه اومدم و دنبالش رفتم و گفتم: -مهمون داریم بدون نگاه بهم گفت: -فکر کردی حالا برای چی اومدم خونه؟اگه مهمون نداشتیم حالاحالا نمی اومدم خونه و هنوز داشتم خوش می گذروندم و به سمت اتاقش رفت و در اتاقش رو هم پشت سرش بست

با حرص نگاهي به در بسته اتاق انداختم و گفتم: -دارم برات بهنام خان شونه اي بالا انداختم و با خودم فکر کردم....حالا که اين اينقدر بي خياله نسبت به اين که ديگرام چي دربارمون فکر مي کنن پس من چرا حرص بخورم؟.. نيم ساعت بيخيال جلوي تلويزيون نشسته بودم..بهروزم مشغول بازي بود و هر از گاهي هم مي اومد و يکي از اسباب بازيهاشو نشون من مي داد ....يه چيزي مي گفت که من نمي فهميدم چي مي گه و دوباره مي رفت..صداي در باعث شد که لبخندي روي لبهام بشينه....حداقل اومدنشون باعث مي شد از تنهايي در بيام.....به سمت در رفتم و بازش کردم....اول از همه ازاده وارد شد و با لبخند باهام روبوسي کرد -سلام عروس خانم..خوبي؟ خجالت زده سرم رو پايين انداختم..اين از کجا مي دونست..گفتم: -سلام خوبي گلم..خوش اومدي و کنار رفتم تا داخل بشه..پشت سرش هم شيلا وارد شد -سلام ...رسيدن به خير....خوبي؟ لبخندي زدم و گفتم: -سلام...مرسي عزيزم..تو خوبي...بفرماييد... با سيروس و پژمان هم احوالپرسي کردم و اخر از همه در رو بستم و وارد شدم..صداي سيروسو شنيدم که با لبخند پرسيد: -پس اين شادوماد کجاست؟ نگاهي بهش کردم و گفتم: -توي اتاقه..الان مياد ازاده و شيلا با بهروز مشغول بودن...ديدم خبري از بهنام نيست يه لحظه فکر کردم برم صداش کنم ولي بعد پشيمون شدم..با خودم گفتم..به درک..مي خواد بياد ..مي خواد نياد...و با اين فکر به سمت اشپزخونه رفتم....داشتم چايي مي ريختم که صداي بهنامو شنيدم که داشت با بقيه سلام و احوالپرسي مي کرد...چايي ها رو ريختم و براي پذيرايي راهي شدم...به همه تعرف کرده بودم...جلوي بهنام خم شدم و گفتم: -چايي بدون اين که نگاهي بهم بندازه بي توجه با دست اشاره کرد نمي خوره..حسابي حالم گرفته شد....تلافي مي کردم حتما همين کارو مي کردم...سعي کردم نشون ندم که حرصم گرفته..با لبخند به سمت شيلا و ازاده رفتم و کنارشون نشستم..شيلا گفت: -خسته نباشي..تازه از راه رسيده بودي ما هم خراب شديم سرت لبخندي زدم و گفتم: -اين چه حرفيه..خستگي کجا بود..خيلي خوشحالم کردين که اومدين..دلم براتون يه ذره شده بود ازاده با خنده گفت: -راستي..جريان اين عقدت با بهنام چيه؟..اي بدجنس...عشق و عاشقي تو کار بود و ما نفهميديم؟ احساس کردم بهنام داره با سيروس حرف مي زنه ولي حواسش به ماست..لبخندي زدم و با خودم گفتم..موقشه بهنام خان.....رو به ازاده گفتم: -شما از کجا فهميدين؟ دوباره خنديد و گفت: -بهنام با چه ذوق و شوقي براي پژمان تلفني تعريف کرده بود گفتم: -جرياني نبوده..عشق و عاشقي هم در کار نيست.. نگاهي به بهنام کردم که گوشاشو تيز کرده بود و ادامه دادم: -ما فقط و فقط به خاطر بهروز با هم ازدواج کرديم ازاده اخماشو تو هم کشيد و گفت: -اين ديگه از اون حرفاستا....داري جدي مي گي؟ محکم گفتم: -الان به من مياد درام شوخي مي کنم...باور کنين جدي جدي گفتم....تا جايي که من مي دونم بهنام به خاطر بهروز باهام ازدواج کرده..در مورد خودمم چيزي که مطمئنم اينه که علاقه اي به بهنام ندارم احساس کردم رنگ بهنام پريد..براي يه لحظه کوتاه نگاهي بهم انداخت ولي سرع نگاهشو ازم گرفت ازاده و شيلا نگاهي به هم انداختن و مشخص بود حسابي گيج شدن..براي اين که بحثو تمام کنم بلند شدم و مشغول جمع کردن ليواناي چايي شدم توي اشپزخونه داشتم ميز شامو مي چيدم که صداي شيلا رو از پشت سرم شنيدم -با بهنام بحث کردين نه؟ خودمو به گيجي زدم و گفتم: نه..چرا همچين فکري کردي؟ پوزخندي زد و گفت: -از رفتاراي هر دو تون..از حرفاي دروغ تو که به در مي گ فتي تا دروازه بشنوه..از رفتار عصبي بهنام...من تا حالا بهنامو اينجوري کلافه و به هم ريخته نديده بودم براي چند ثانيه ساکت شد و دوباره گفت: -حالا راستشو بگو..مشکلتون چيه؟ ديدم بهتره بيشتر از اين خودمو با دروغام ضايع نکنم پس گفتم: الان نمي تونم باهات درست و حسابي صحبت کنم....فردا مي توني يه سر بياي اينجا لبخندي زد و گفت: -حتما بعد دستش رو روي بازوم گذاشت و گفت: -منو مثل خواهر خودن بدون..ساقي باور کن خيلي دوست دارم و نمي خوام ناراحت ببينمت...هر کاري بتونم برات مي کنم که زندگيت بهتر بشه با لبخند گفتم: -مي دونم ازاده در حالي که دست بهروز توي دستش بود و هر دو نفس نفس مي زدن وارد اشپزخونه شد و باعث شد حرفمون تمام بشه همه دور ميز نشسته بوديم..هر کسي کنار شوهر خودش بود..من و بهنام هم کنار هم بوديم ولي هر دو جوري نشسته بوديم که انگار اون يکي يه بيماري مسري داره و اگه يه برخورد کوچولو باهاش داشته باشيم ما هم مي گيريم....غذا از گلم پايين نمي رفت....تمام مدت متوجه بهنامم بودم..اونم داشت با غذاش بازي مي کرد و چيزي نمي خورد...سيروس با خنده گفت: -چيه.....شما دو تا توي رژيمين چيزي نمي خورين؟ بهنام سريع گفت: -نه....نه من عصر يکم ته بندي کردم واسه همين الان زياد ميلي به خوردن ندارم منم سريع گفتم: -منم غذا رو که مي چشم سير مي شم..شما بفرماييد سيروس لبخندي زد و خواست چيزي بگه که شيلا بحثو عوض کرد و در مورد يکي از دوستاشون در باره سيروس پرسيد.. تا اخر شب که مهمونا برن مدام سيروس و پژمان سر به سر بهنام مي ذاشتن و از اين که کم حرف و کسل بود مي گفتن..سيروس مي گفت: -چيه زن گرفتن اينقدر ناراحتت کرده که زبونت بند اومده؟ پژمانم با خنده ادامه مي داد: -حالا اولشه و اينجوري زار و پشيمون شدي و غمبرک زدي...واي به دو سال ديگت شيلا و ازاده هم با جيغ و داد براي شوهراشون خط و نشون مي کشيدن....با اين که با اين حرفاشون مي خنديديم ولي اين خنده ها از ته دل نبودن و دل خوني داشتم..تا ساعت دوازده و نيم بو که بالاخره مردا عزم رفتن کردن و شيلا و ازاده هم باهام روبوسي کردن و رفتن..شيلا موقع رفتن اروم توي گوشم گفت: -فردا ساعت 11 صبح اينجام لبخندي بهش زدم و گفتم: -منتظرتم و با هم خداحافظي کرديم....بهروز ساعت 11 خوابيده بود ......بهنام هم به محض رفتن بقيه چپيد توي اتاقش..مشغول تميز کردن خونه شدم..بايد همه کارهامو مي کردم تا با خيال راحت بخوابم......بشقاباي شامو خشک مي کردم که احساس کردم صداي در اتاق بهنامو شنيدم...سعي کردم اهميتي ندم.....با گوشه چشم ديدم که داره به سمت اشپزخونه مياد...همچنان به کارم ادامه مي دادم که اومد توي اشپزخونه و يه ليوان برداشت و از يخچال اب گرفت و خورد....اب خوردنش طولاني شده بود.....تابلو بود کا عمدا داره کشش مي ده...ديگه تا الان فهميده بودم که چه اخلاقي داره..مي دونستم مي خواد يه چيزي بگه ولي نمي خواد خودش شروع کننده باشه.....از درون لذت مي بردم ولي سعي مي کردم به روي خودم نيارم..کارم تقريبا تمام شده بود..بشقابا رو توي کابينت چيدم و نگاهي دور تا دور اشپزخونه گردوندم..همه چيز تميز و مرتب شده بود....نفس عميقي کشيدم و خواستم از اشپزخونه برم بيرون که بهنام حرکتي به خودش داد و روبروي سينه به سينه ايستاد..بدون اين که سرم رو بلند کنم سعي کردم از يه طرف بيرون برم ولي باز جلوم سبز شد..با نگاهي پايين گفتم: -برو کنار خسته ام..مي خوام برم بخوابم خودممم از لحن خشن و سردم تعجب کردم..بهنام ليوانو روي اپن گذاشت و گفت: -نه بابا.....مي خواي بري بخوابي؟..نمي دونستم اخمي کردم و گفتم: -اين کارا براي چيه؟..اينجوري جلوم وايسادي که چي؟ لبخني زد که مشخص بود از حرصشه و گفت: -يه چيزي برام خيلي جالب بود..گفتم ازت دليلشو بپرسم بعد بخوابم چيزي نگفتم...ادامه داد -ميخواستم بدونم چه دليلي داره توي بوق و کرنا کني که منو دوست نداري و مجبور به ازدواج باهام شدي؟ پوزخندي زدم و گفتم: -منو اينجا نگه داشتي که اينو بگي؟ نگاهم رو توي چشماش دوختم و گفتم: -خوب واقعيتو گفتم...تو دوست داشتي چيز ديگه اي بشنوي پوزخندي زد و گفت: -مطمئني نمي خواستي حرص منو در بياري؟ لبخندي زدم و گفتم: -من اصلا نمي دونستم تو گوش وايسادي و داري به حرفا و درد دلاي ماها گوش مي دي اين حرفا رو داشتم مي زدم ولي هيچکدومشون باور نداشتم..مي دونستم يه حسي به بهنام دارم ولي سرکشي و لج بازي باهاش همه وجودمو گرفته بود و از کارم راضي بودم...اروم گفت: نه...پسواقعيتو گفتي اره؟ گفتم: -اره.. احساس کردم که شکست...نگاهش سياه شد.....دستاشو ديدم که مشت شدن..سرش رو بالا گرفت شونه هاشو صاف کرد و گفت: متوجهم و پشتش رو بهم کرد و رفت

ساعت 11 و ده دقیقه بود کهشیلا اومد....بهنام صبح رزود رفته بود و منو بهروز توی خونه بودیم با لبخند در رو باز کردم -سلام عزیزم..خوبی؟خوش اومدی شیلا لبخند به لب گفت: -سلام..تو خوبی؟ و با تعارف من وارد خونه شد...با هم به سمت مبلا رفتیم و نشستیم....گفتم: -خو ب چه خبرا....سیروس خوبه؟ خندید و گفت: -از دیشب تا حالا که خبر تازه ای نشده..سیروسم خوبه..ت بلند شدم و گفتم: -لخوب خدا رو شکر....بقهوه می خوری یا چایی؟ -زحمت نکش -زحمتی نیست..چی می خوری؟ قهوه لبخندی زدم و به سمت اشپزخونه رفتم...همینطور که داشتم قهوه رو اماده می کردم صدای شیلا رو شنیدم که گفت: -بهنام کجاست؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: -صبح رفت بیرون.....فکر کنم رفت دانشگاه شیلا متفکر گفت: -شما قهرین..مگه نه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اره...اینقدر تابلوییم؟ لبخند زورکی زد و گفت: -نه خوب ..ولی.... کمی مکث کرد و گفت: -راستش ساقی جون قبلا که ازدواج نکرده بودین خیلی با هم خوب بودین..نگاه هاتون به هم یه جور دیگه بود...ولی دیشب....نگاه تو و بهنام خیلی غمگین بود...باورت میشه تا حالا بهنامو این شکلی ندیده بودم سینی حاوی قهوه و شکر رو روی میز بین خودمو شیلا گذاشتم و نشستم...لبخندی زدم و گفتم: -زمونه است دیگه اروم گفت: -میشه دلیل اقهرتونو بدونم پوزخندی زدم و گفتم: دلیل قهرمون.....دلیل قهرمون... نگاهی بهش کردم و گفتم: -اگه بخوام دلیل قهرمونو بگم باید خیلی چبزا رو بگم...حوصله شنیدن داری؟ لبخندی زد...دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: -معلومه...من شنونده خوبیم کمی از قهوه ام رو خوردم و شروع به گفتن همه چیز کردم...از اول اشناییم با بهنام تا همین الان که کنارش نشسته بودم....بعضی چیزا رو که می گفتم عکس العمل شیلا دیدنی بود....حرفام که تمام شد گفتم: -خوب حالا دیگه همه چیزو می دونی شیلا اهی کشید و توی فکر رفت...منم بلند شدم و فنجونای قهوه رو بردم توی اشپزخونه و با ظرف میوه و بشقاب بر گشتم ....شیلا نگاه گیجی بهم انداخت و گفت: -ساقی تو واقعا فکر می کنی بهنام تو رو به خاطر وضعیت بهروز و این که دوست نداره با کس دیگه ای ازدواج کنی انتخاب کرده؟ لبخندی زدم و بگفتم: -اره... جدی نگاهی بهم کرد و گفت: -ولی من اینطور فکر نمی کنم..می دونی ساقی .....بهنامو خیلی وقته که میشناسم...قبل از خودمم سیروس باهاش دوست بوده....و برام ازش تعریف کرده..تا جایی که من درباره بهنام می دونم از وقتی با تو اومده اینجا خیلی عوض شده.....یعنی راستشو بخوای ما همگیمون حدس می زدیم شما با هم ازدواج کنین گیج نگاهش کردم..خندید و گفت: -بهنام قبل از تو با بهنامی که با تو بود خیلی متفاوتن.....می دونی بهنام توی مجردیاش با دخترای زیادی دوست بود که خوب اینجا این موضوع کاملا پیش پا افتاده است....می دونی که اینجا اول دوست می شن و با هم زندگی می کنن و بعد با شناخت کامل با هم ازدواج می کنن...بهنامم از این قاعده مستثنی نبود همونطور که سیروس و پژمان هم دوستای زیادی داشتن ...نمی گم کار درست یا اشتباهیه......ولی این مهمه که بعد از ازدواج خیلی پایبند به زندگی هاشون می شن...در مورد سیروس و پژمان که خودت داری می بینی....در مورد بهنامم از وقتی با تو اومده ما این موضوعو به عینه می دیدیم...برامون جالب بود کهه بهنام چقدر تغییر کرده..تو همسرش نبودی..فقط یه پرستار بچه بودی که توی خونش کار می کرد ولی بهنام دیگه اون بهنام سابق نبود..نه با دختر رابطه داشت.....نه توی مهمونیا مشروب می خورد...اخلاقش که خیلی عوض شده بود... لبخندی زد و گفت: -راستش ساقی من مطمئنم که تو داری اشتباه می کنی...بهنام واقعا دوست داره..هیچوقت رفتارش توی عروسی ازاده رو فراموش نمی کنم.....اون شب من متوجه علاقه بهنام به تو شدم ولی مطمئن نبودم...نگاهاش بهت عاشقانه بود....وقتی به سارا گفت نامزدشی می شد از نگاهش خوند که چقدر خودش ذوق زده است که اینو گفته.... سریع گفتم: -داری اشتباه می کنی...اون شب با اون کارش می خواست حال سارا رو بگیره..نه که اون با دوست پسرش اومده بود...بهنامم می خواست کم نیاره شیلا اخم کوچولویی کرد و گفت: -به حرفایی که می زنی اعتقادم داری؟...می دونم که خودتم فهمیدی بهنام دوست داره ولی می خوای انکارش کنی دستم رو بالا اوردم و کنار پیشونیم رو با حالت عصبی گرفتم و گفتم: -چه فایده....فکر کردی به عشقش نیاز دارم....با کارایی که اون باهام کرده نمی تونم با عشقش کنار بیام...شیلا نمی تونی تصور کنی چی به سرم اومده...وقتی بهم نزدیک می شه خاطرات گذشته برام زنده میشن و وجودمو پر از نفرت می کنن شیلا اه بلندی کشید و گفت: -ببین ساقی....اینی که بهت می گمو از من قبول کن....اون الان شوهرته...گذشته ها گذشته....ببخشش و سعی کم فراموش کنی...منم کمکت می کنم..اگه بخوای باهاش لج بازی کنی زندگی خودتو نابود کردی....تو اون روی سکه بهنامو هم دیدی...خوبیاشو هم دیدی....مطمئن باش کارایی که کرده و بلا هایی که سرت اورده از شدت غمی بوده که رو دلش سنگینی می کرده.....نمی تونسته داداششو برگردونه و می خواسته به یه طریقی بار غمشو سبک کنه...مگه وقتی باهات خوب بود ازش راضی نبودی؟ چیزی نگفتم..به حرفاش فکر می کردم که گفت: -اگه با رفتارت دل زدش کنی دیگه نمی تونی برای خودت نگهش داری و برای همیشه از دست می دیش.....ولی اگه سعی کنی بهش نزدیک بشی مطمئن باش بهترین شوهر دنیا میشه واست....اینو از شناختی که ازش دارم می گم..بهنام نسبت به سیروس و پژمان مهربون تر و اروم تره...نگاه به الان زندگی ما نکن ما هم مشکلات خاص خودمونو داشتیم...ولی الان... نگاهی به ساعت کرد....سریع بلند شد و گفت: -وای ساقی دیر شد....الان 2 ساعته نشستم..باید برم.....الاناس که سیروس بره خونه منم بلند شدم و گفتم: -خوب ناهارو بمون لبخندی زد و گفت: -ممنون..برم که سیروس دوست نداره تنهایی غذا بخوره... مکثی کرد و ادامه داد: - ولی به حرفام خوب فکر کن...نذار همه چیزایی که داری رو از دست بدی .....در مورد مشکلی که داری..من یه روانپزشک خوب سراغ دارم....برات نوبت می گیرم...خبرت می کنم کی ...خودمم میان دنبالت می برمت تا این مشکلتم حل بشه لبخندی زدم و گفتم: -ممنون....فقط..شیلا همه چیز بین خودمون می مونه دیگه مگه نه؟ لبخندی زد و گفت: -مطمئن باش گلم....نگران چیزی نباش....درباره دکترت هم به کسی چیزی نمی گیم..خوبه؟از این به بعد منم هم دستت می شم تا به هم زندگیت رو بسازیم....شروع فعالیتم رو هم از امشب خواهی دید تشکری کردم و گفتم: -مگه امشب چه خبره؟ -لبخندی زد و گفت: -تو به روی خودت نیار ولی می خوام با سیروس صحبت کنم تعطیلات اخر هفته رو همگی با هم بریم کنار دریا لبخندی زد و ادامه داد: -و این میشه قدم اول برای نزدیکتر کردن شما به هم چیزی نگفتم ....شیلا دیگه ادامه نداد سریع خداحافظی کرد و رفت.. شیلا که رفت به همه حرفاش خوب فکر کرده...به نظرم درست می گفت....بهنام خوبی های زیادی داشت که می شد بدیهاش رو به خاطرشون نادیده گرفت...خیلی مهربون بود.....اینو بارها بهم ثابت کرده بود...و مهمترین محبتی که ازش دیدم این بود که اجازه داد به دیدن عموم و خانوادش برم......درباره رابطش با دخترای دیگه می دونستم پسری نیست که این رابطه رو توی دوران تجردش تجربه نکرده باشه..البته بودن همچین پسرای استثنایی که اونها هم انگشت شمارن ....ولی کاری که باهام کرد رو نمی تونستم ببخشم.....چاره ای نداشتم ولی باید کوتاه می اومدم تا زندگیم رو حفظ کنم...باید سعی می کردم تا خاطرات بد رو از ذهنم پاک کنم واین امید رو داشتم که با کمک روانپزشک این مشکلم حل بشه...می دونستم بهنام دوسم داره و نباید می ذاشتم علاقش بهم کمرنگ بشه تا دیگران جامو توی قلبش پر کنن....تصمیمم رو گرفتم....من که اول و اخر باید با بهنام زندگی می کردم پس بهتر نبود که حداقل اونو واسه خودم نگه دارم؟


شب شده بود..لحظه به لحظه نگاهم به ساعت مي افتاد..دوست داشتم زودتر بهنامو ببينم ...مي خواستم ببينم پيشنهاد سفرو قبول کرده يا نه؟...با توجه به اتفاقات اخير بعيد مي دونستم پذيرفته باشه ...ساعت 10 شب بود...بهروز تازه خوابيده بود و من هم صداي تلويزيونو کم کرده بودم و خودم هم مقابلش نشسته بودم...صداي چرخش کليدو توي در شنيدم....تصميم گرفته بودم بذارم اولش بهنام باهام حرف بزنه تا بعد منم کم کم بهش علاقمو نشون بدم....پس سر جام نشستم و خودمو غرق تماشاي تلويزيون نشون دادم...متوجه مي شدم که بهنام وارد خونه شده ولي عکس العملي نشون نمي دادم....بهنام براي اين که بره توي اتاقش بايد مي اومد و از مقابل من رد مي شد....صداي پاشو مي شنيدم که داره به سمتم مياد...کمي که بهم نزديک شد نگاهي به سمتش کردم ...خيلي ضايع بود که بخوام نقش نديدنش رو بازي کنم...اروم سلامي کردم...براي يه لحظه نگاهي بهم کرد...نگاهش خسته بود...اونم اروم جواب سلامم رو داد و به سمت اتاقش رفت....يک ساعتي خودم رو با تلويزيون سرگرم کردم تا بياد و يه چيزي بگه ولي ديدم فايده نداره...حرصم گرفت...حتما خوابيده بود...بلند شدم و تلويزيون رو خاموش کردم.بي حوصله مسواکي زدم.نگاهي توي اينه به خودم انداختم.....چقدر قيافه اي که گرفته بودم ترحم برانگيز بود..از خودم بدم اومد...توي دلم گفتم....تقصير خودته....هر چي مي کشي مقصرش خودتي.....نگاهم رو از اينه گرفتم و از دستشويي خارج شدم...با تعجب چشمم به بهنام افتاد که توي اشپزخونه بود و داشت اب مي خورد....حرصم گرفت...حتما مي خواسته منو نبينه که تا الان خودش رو توي اتاقش زنداني کرده بود....با اين که شام نخورده بودم و منتظرش بودم تا بياد ولي الان ديگه نه حس اين که بهش بگم شام مي خوره رو داشتم و نه دوست داشتم باهاش صحبت کنم...به سمت اتاقم رفتم....داشتم در رو ميبستم که صداش رو از پشت در شنيدم -ساقي از درون ذوق کردم ولي به روي خودم نياوردم..سريع خودم رو از اتاق پرت کردم بيرونو گفتم: -بله نگاهش رو ازم دزديد و گفت: امروز سيروس باهام تماس گرفت..دعوتمون کرده باهاشون بريم مسافرت خودم رو بي خبر نشون دادم و گفتم: -کجا؟ بدون نگاه به من گفت: -کنار دريا.... من گفتم نه حالم از شنيدن اين حرفش گرفته شد...خواستم چيزي بگم که ادامه داد -ولي سيروس خيلي پافشاري کرد بعد با لحن خونسردي گفت: -مي دونم که نمي توني حضور منو تحمل کني ولي به خاطر اين که سيروسو ناراحت نکنم قبول کردم...حالا هم وسايلتونو جمع کن و اماده باش چون پس فردا عازميم و بي اهميت به من راه اتاقشو در پيش گرفت و رفت.. با اين که از رفتارش ناراحت شدم ولي خوشحالم بودم که بالاخره باهام صحبت کرده و قدم اول رو اون برداشته...از اين به بعد با من بود که چه جوري رفتار کنم و چه برخوردي داشته باشم تا زود تر به نتيجه دلخواهم برسم... **** همه چيزو اماده کرده بودم....وسايل مورد نياز خودمو بهروزو توي دوتا ساک جدا گذاشته بودم..ميز صبحانه رو چيده بودم و داشتم به بهروز صبحانه ميدادم که بهنام هم اماده و شيک از اتاقش خارج شد...ساکش هم دستش بود...ساک رو جلوي در ورودي گذاشت که موبايلش زنگ خورد -سلام سيروس .... ممنون.....کجايين؟ ............. ...اره ما اماده ايم..... .......... باشه پس مي بينمتون...فعلا تلفنش رو توي جيب شلوارش گذاشت و به سمت اشپزخونه اومد....نگاهش کردم و گفتم: -سلام...صبح بخير نگاه متعجبي بهم کرد و گفت: -سلام...صبح بخير لبخندی زدم و گفتمگفتم: -بيا صبحانه بخور مشخص بود می خواد شاخ در بیاره ولی سعی میکنه به رو ی خودش نیاره بدون حرفي اومد و روبروم نشست....مشغول خوردن بوديم که احساس کردم چیزی معذبش کرده و داره با خودش کلنجار میره که چیزی بهم بگه....بالاخره گلوش رو صاف کرد و اروم و سر به زیر گفت: -بايد يه چيز رو بهت بگم ساقي نگاهي بهش کردم و گفتم: -چيزي شده سريع گفت: -نه...نه..در باره سفر.. کمی مکث کرد و ادامه داد مي دنم دوست نداشتي باهام همسفر باشي ولي فقط همين چند روزو تحملم کن.....ابرومو جلوي دوستام نبر و اينقدر جار نزن به زور باهام ازدواج کردي بعد با دردمندي گفت: -من ابرو دارم پيششون خواستم چيزي بگم که گفت: -بذار حرفام تمام بشه دهنم رو که باز کرده بودم تا اعتراض کنم بستم..نفس عميقي کشيد و گفت: -اين چند روز که بگذره بعدش ازادت مي کنم از اين قفسي که برات ساختم گيج نگاهش کردم دستش رو توي جيبش برو و پاکتي رو از جيبش خارج کرد و روي ميز مقابلم گذاشت با تعجب نگاهی به پاکت کردم و گفتم: -این چیه؟ نفس عمیقی کشید و گفت: -اين بليط برگشتت به ايرانه....متاسفم که اين چند وقت اذيتت کردم...حق با توه ...اين چند روز دائم به حرفايي که زدي فکر مي کردم...درست مي گي...زندگي که بدون عشق و جبري باشه دوامي هم نخواهد داشت ......بمن فکر می کردم با این کار می تونم برای همیشه پیش خودم نگهت دارم..ولی اشتباه فکر می کردم......با این کار..بیشتر ازم دور شدی ... با صدای پر درد گفت: از سفر برگشتيم مي توني بري ايران و زندگيت رو اونجوري که دوست داشتي بسازي این حرف رو زد با چنان سرعتی اششپزخونه رو ترک کرد که من حتی فرصت نکردم صحبتاشو درست درک کنم..... ****


کسل و افسرده توي ماشين نشسته بودم...بهروز توي بغلم خواب رفته بود و شيلا هم که انگار از قيافم فهميده بود حوصله حرف زدن ندارم چيزي نمي گفت و نگاهش رو از ماشين به بيرون دوخته بود...بهنام و سیروس هم جلو نشسته بودن و مشغول صحبت بودن....برام عجيب بود چرا بهنام اينقدر خونسرده....يعني اينقدر زود ازم خسته شده که راحت اون حرفا رو زد و الان هم اصلا عين خيالش نيست و مشغول بگو بخنده؟حسابي عصبي بودم......الان که حس مي کردم بهنامو از دست دادم نسبت به داشتنش حريص شده بودم...نگاهم رو به نيمرخش که جلو نشسته بود دوختم....با وجود بديهايي که در حقم کرده بود دوسش داشتم....درسته پسر بي قيد و بندي بود و باهام اون کارو کرد ولي توي اين مدتي که باهاش زندگي کردم مي تونست خيلي کارا بکنه..مگه تنها با هم توي يه خونه نبوديم؟.... بايد با خودم رو راست مي بودم....در واقع تو اين مدت بجز احترام و محبت ازش چيزي نديده بودم...فقط ازدواجم با بد اخلاقيهاش انجام شد که اونم مي تونستم بذارم پاي .....پاي؟...ترديد اومد سراغم......يعني واقعا دوسم داشت؟..نکنه خودمو فريب مي دم؟...افکار ضد ونقيض زيادي مي اومد سراغم....با حرص سرم رو به طرفين تکون دادم تا افکار مزاحمو از سرم دور کنم......حالا وقت فکر به اين چيزا نبود...بايد تلاشمو مي کردم تا حفظش کنم و ازش اعتراف بگيرم...
صداي شيلا بود که باهام صحبت مي کرد؟برگشتم به سمتش و گفتم:
-چيزي گفتي شيلا؟
شيلا نگاهي بهم انداخت و گفت:
-چته؟اصلا حوصله نداري؟حواستم که با ما نيست...چيزي شده؟
لبخندي زدم که نفهميدم روي لبامم نشست يا نه...گفتم:
-برسيم بهت مي گم...الان صدامونو مي شنون
شيلا نگاهي به سيروس کرد و گفت:
-سيروس جان..ميشه ضبطو روشن کني؟
سيروس از اينه نگاهي به شيلا انداخت و گفت:
-شما جون بخواه عزيزم
و ضبط رو روشن کرد......نگاهم به بهنام افتاد که اهي کشيد و دستش رو که روي پاش بود اروم مشت کرد....احساس کردم اونم فقط داره خودش رو شاد نشون مي ده ولي از درون ....
با روشن شدن ضبط شيلا نگاهي بهم کرد و گفت:
-خوب حالا ديگه صدامونو نميشنون...بگو ببينم چي شده؟
اهي کشيدم و هر چيزي که بهنام بهم گفته بود و جريان بليط ها رو گفتم...حرفم که تمام شد شيلا نفس عميقي کشيد و گفت:
-خودت فکر مي کني دليل اين کارش چيه؟
گفتم:
-باور کن موندم تو کاراش......ازم خسته شده..نه؟
شيلا لبخندي زد و گفت:
-اينطور فکر مي کني؟
-مگه جور ديگه اي هم ميشه فکر کرد....خيلي اذيتش کردم
شيلا پاي بهروزو اروم اروم نوازش کرد و گفت:
-ولي من مطمئن اين کارو به خاطر علاقش بهت کرده......گرچه فکر کنم خودتم فهمیده باشی
پوزخندي زدم و گفتم:
-چه علاقه ايه که مي خواد دکم کنه و چشمش بهم نيفته؟
شيلا نگاهي خاص بهم انداخت و با خنده گفت:
-من موندم بهنام از چي تو خوشش اومده؟اي کيو تم که صفره.....بيچاره بهنام..نمي دونه چه کلاهي سرش رفته
اخمي بهش کردم که با صداي بلند خنديد....سيروس و بهنام هر دو برگشتن و با تعجب نگاهي به ما کردن.....نگاه بهنام براي چند لحظه روي صورتم ثابت موند ولي بعد برگشت و به روبروش خيره شد..سيروس از اينه دوباره نگاهي به شيلا کرد و گفت:
-اون پشت چه خبره؟..بلند بگين ما هم بخنديم
شيلا خجالت زده از خنده بلندش گفت:
-خصوصيه سيروس....
سيروس لبخندي زد و گفت:
-واقعا؟
شيلا گفت:
-باور کن عزيزم.....نميشه بلند گفتش وگرنه مي گفتم
سيروس شيلا مشغول صحبت و شوخي شدن و من هم دوباره غرق شدم توي فکر و خيال خودم...شايد حق با شيلا بود...پس بايد به اين احتمال هم فکر مي کردم..از فکر به اين موضوع لبخندي زدم..اينطوري اگه باشه کار من اسونتره و تا رسيدن به هدفم راه چنداني نخواهم داشت......
سیروس یه ویلای دو خوابه رزرو کرده بود....خسته و بی حال وارد شدیم.....ویلا خیلی جمع و جور و خوشگل بود...شیلا قبل از همه نگاهی سریع به اتاقا و اشپزخونه انداخت و رو به من گفت:
-بیا ساقی...وسایلتو بذار توی این اتاق که بزرگتره..
بعد لبخندی زد و در حالی که برای کمک بهم می اومد گفت:
-ببینم توی این چند روز چیکار می کنیا؟
گیج نگاهی بهش انداختم ولی شیلا بی توجه به من بلند رو به سیروس که تازه با بهنام چمدون به دست وارد شده بودن گفت:
-عزیزم ساکای خودمونو بذار توی اون اتاق....
و رو به بهنام ادامه داد
-بهنام ...این اتاق شماست...وسایلتونو بذار اینجا
تازه منظور شیلا رو درک می کردم......پشت سر شیلا وارد اتاق شدم.....اولین چیزی که جلوی چشمم اومد تخت خواب دو نفره بزرگی بود که وسط اتاق بود....تصور این که این چند روزو باید کنار بهنام توی این اتاق سر کنم خجالت زدم می کرد ...شیلا گفت:
-چه طوره...اتاقو پسندیدی؟....من چون بزرگتره گفتم واسه شما که سه نفرین ولی اگه دوسش نداری برو اون اتاق
لبخندی زدم و گفتم:
-نه مرسی..خیلی خوبه... لطف کردی
بهنام چمدون به دست وارد اتاق شد..شیلا چشمکی به من زد و سریع گفت:
-خوب من برم کمک سیروس
و از اتاق خارج شد....می فهمیدم سعی داره با این کاراش ما رو به هم نزدیک تر کنه....با این که خوشحال بودم ولی شدیدا استرس داشتم...بهروز توی بغلم تقلا می کرد بیاد پایین ...نگاهش کردم..چشمش دنبال کنترلای روی میز تلویزیون توی اتاق بود...گذاشتمش زمین و دیدم با عجله رفت و کنترلا رو برداشت...لبخندی زدم ....سنگینی نگاه بهنامو روی خودم حس کردم..به سمتش چرخیدم و نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد.....نمی دونم به چی فکر می کرد ولی نگاهش یه حالت خاصی داشت....سریع نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق خارج شد...به جای خالیش نگاه کردم و اهی کشیدم...چقدر ازم دور شده بود
مشغول باز کردن چمدونا شدم....کارم که تمام شد رفتم پیش بهروز
-چیکار می کنی مامانی؟
بهروز نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و کنترل رو بالا اورد و گفت:
-نانای
متوجه شدم می خواد براش اهنگ بذارم همین کارو کردم..تا صدای اهنگ بلند شد اونم ایستاد و شروع کرد به تکون دادن کمرش..انقدر تند و تند این کارو می کرد که نمی تونستم خودمو کنترل کنم و نخندم.....براش دست می زدمو می خندیدم...اونم هیجانی تر شده بود و بیشتر تکون می خورد با صدای ما شیلا هم اومد توی اتاق و باهامون همراه شد.....
****
شامو سیروس از بیرون گرفت...همه دور هم شامو خوردیم...تازه شام تمام شده بود که بهروز شروع به بد اخلاقی کرد..این نشون می داد که وقت خوابشه...بردمش توی اتاق....نمی دونستم چیکار کنم..نگاهی به تخت انداختم....اگه هر طرفی می ذاشتمش ممکن بود بیفته ....دو دل و مردد ایستاده بودم که صدای در اتاقو شنیدم
-بفرمایید
بهنام اروم در رو باز کرد و وارد اتاق شد..سرع گفت:
-اومدم مسواکمو بگیرم
و به سمت ساکش رفت...چون جابجاش کرده بودم و بهنام نمی دونست گفتم:
-اینجاست..ساکتو که خالی کردم مسواکتم گذاشتم اینجا
و به لیوانی که مسواک خودم و بهنام توش بود اشاره کردم
بهنام جهت انگشتمو دنبال کرد..وقتی مسواک رو دید سرش رو تکون داد و رفت تا مسواک رو برداره....داشت از اتاق می رفت بیرون که گفتم:
-بهنام
برگشت و نگاهی بهم انداخت...ادامه دادم:
-بهروزو کجا بخوابونم؟
بهنام نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
-خوب روی تخت
لبخندی زدم و گفتم:
-خوب اینو که خودمم می دونستم ولی اگه شب از روش بیفته چی؟ببین از دو طرف بازه....ارتفاعشم که زیاده
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند..کمی فکر کرد و بالاخره گفت:
این کاناپه رو می کشیم کنار دیوار .از یه طرف که خودش بلنده از طرف دیگه هم که دیوار جلوش میشه..خوبه؟
نگاهی به کاناپه کردم...درست می گفت.....کاناپه راحت و بزرگی بود که 3 نفر ادم راحت روش مینشستن و الان عالی بود واسه بهروز کوچولو..لبخندی زدم و گفتم:
-عالیه....پس زحمتشو می کشی؟
بهنام نگاهی دیگه بهم انداخت برای اولین بار توی این دو روز لبخندی زد و گفت:
-چشم.....
و شروع به جابجا کردن کاناپه کرد...کارش که تمام شد دستاش رو به کمرش زد و گفت:
-خوبه؟
لبخندم رو پر رنگ تر کردم و گفتم:
-عالیه....فقط پتو و بالش خودشو اوردم میشه بذاریشون روی کاناپه؟
و به جایی که پتو و بالش بودن اشاره کردم....بهنام سری تکون داد و کاری که خواسته بودمو انجام داد....بعد نگاهی بهم کرد و گفت:
-دیگه؟
-همین...زحمت کشیدی
بهنام مسواکش رو برداشت و گفت:
-خوب پس من رفتم
و از اتاق خارج شد...لبخندم پر رنگ تر شد.......یه ادم چقدر می تونست خوب و مهربون باشه اگه خودش بخواد یا بر عکس چقدر خشن و بد اخلاق..بازم اگه خودش بخواد....
*****



خميازه اي کشيدم که شيلا شاکي شد... -خوب تو که خوابت مياد برو بخواب..... لبخندي زدم گفتم: -اره...خيلي خستم.....بهتره برم بخوابم..تو خوابت نمیاد؟ شیلا هم دستاش رو بالای سرش کشید و گفت: -چرا..خیلی..ولی منتظر بودم تو بگی خندم گرفت..گفتم: -دیوونه...منم منتظر بودم تو بگی شیلا هم خندید و گفت: -چه مسخره هایی هستیم ما دیگه...خودمونو بی جهت زجر دادیم..... این تعارفا رو دیگه نداریم..خوبه؟ خندیدم و گفتم: -عالیه شیلا از روي مبل بلند شد و نگاهي به سيروس و بهنام که غرق فوتبال بودن کرد پوزخندي زد و گفت: -اوف...اگه تا فردا صبحم فوتبال داشته باشه اين مردا ميشينن ميبينن...من موندم چي بهشون ميرسه منم خنديدم و گفتم: -واقعا....جديا چرا مردا اينجورين؟ سيروس برگشت نگاهي به ما کرد و گفت: -برين..برين بخوابين نمي خواد فکرتونو مشغول اين مسائلي که توي درکتون نمي گنجه بکنين.. شيلا اخمي کرد و گفت: -اينو باش..حواست به فوتباله يا ما؟ بعد با لحني که نشون ميداد پر از لجه گفت: -شما مردا رو خدا ميشناسه...گوششون همه جا هست..بريم ساقي..بريم بخوابيم که بهتر از اينجا ايستادنو نگاه کردن به اين چيزاي خارج از درکمونه بعد عمدا خنده بلندي کرد و گفت: -واقعا درک دنياي کودکانه کار سختيه..... لبخندي زدم و با شيلا به طرف اتاقامون رفتيم.....نفس عميقي کشيدمو گفتم: -جاي ازاده و پژمان خالي شيلا هم مثل من نفسي کشيد و گفت: واقعا....حيف شد ..خیلی دلشون می خواست بیان ولی مثل این که پژمان خیلی کار داشته..گفتن اگه کاراشون تمام شد میان لبخندی زدم و گفتم: انشاالله که بیان شیلا هم انشااللهی گفت و با گفتن شب بخیر از هم جدا شدیم وارد اتاق شدم...انقدر خسته بودم که خدا می دونه..سریع به سمت کمدی که لباسامون رو توش چیده بودم رفتم....لباسامو زیر و رو کردم تا بالاخره لباس خوابی رو که مد نظرم بود پیدا کردم....این لباسم از بقیه لباس خوابام پوشیده تر بود...یه تاپ و شلوار بلند بود..تاپه استینای کوتاه فرفری داشت....رنگشون سفید بود با گلای صورتی ریز توش..سریع لباسمو عوض کردم موهامم یه طرفه شل بافتم و خزیدم توی تخت...وای که چه تخت نرم و راحتی بود...کیف کردم ..ولی طولی نکشید که استرس همه وجودمو پر کرد...یاد بهنام افتادم...اونم باید توی همین اتاق می خوابید ولی کجا؟..توی دلم یه جوری شد....کاناپه رو که بهروز اشغال کرده بود...اتاق هیچ فرشی هم نداشت که بشه روش خوابید...می موند تخت......مطمئنا روی تخت می خوابید...تصمیم گرفتم وقتی اومد اگرم بیدار بودم خودمو به خواب بزنم تا خودش تصمیم بگیره کجا بخوابه ...مطمئن بودم بهم ازاری نمی رسونه.....توی خونه خودمون که تنها بودیم کاری نکرد..اینجا با حضور شیلا و سیروس دیگه محال بود بخواد کاری کنه..نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم تا بخوابم.....نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای چرخیدن دستگیره در رو شنیدم..از لای چشمام بهنامو دیدم که اروم وارد اتاق شد و مردد ایستاد...نگاهش روی من زوم شده بود...کمی این پا و اون پا کرد ولی بعد به طرف کمد رفت و لباسی از توش در اورد.....دستش رو دیدم که به سمت شلوارش رفت..سریع چشمامو روی هم فشار دادم تا چیزی نبینم..کمی گذشت..صدای پاشو شنیدم که به تخت نزدیک شد...... مکثی کرد..نفس عمیقی کشید بعد پتو رو بالا برد و اروم روی تخت خوابید...استرسم انقدر زیاد شده بود که فراموش کرده بودم نفس بکشم.....برای یه لحظه داشتم خفه می شدم.....نفس صدا داری کشیدم که مطمئنن بهنامو متوجه بیدار بودنم کردم.....انتظار داشتم بهنام چیزی بگه ولی در کمال تعجب دیدم بهنام حرکتی کرد و چیزی نگفت..اروم چشمامو باز کردم..بهنام پشتشو بهم کرده بود و راحت خوابیده بود..از این کارش لذت بردم.....با این کارش بهم ثابت کرد که برام ارزش قائله و بهم احترام میذاره...مطمئنن هیچ مردی نیست که کنار زنی که همسرش هم هست بخوابه و اینطور بتونه خودش رو کنترل کنه و کاری باهاش نداشته باشه...لبخندی زدم و مصمم شدم تا هر چه زودتر دلش رو به دست بیارم....منم چرخیدم و پشتم رو بهش کردم. و اینبار با خیال راحت خوابم برد...... ***** با صدای بهروز چشمام رو باز کردم..همیشه همینطور بود..تا کوچکترین صدایی ازش بلند می شد من از خواب می پریدم.......تا چشمام رو باز کردم نگاهم به صورت بهنام افتاد که با فاصله چند سانتی از صورت من توی خواب بود......اول ترسیدم ولی کمی که گذشت همه چیز یادم اومد...لبخندی زدم ...این اولین بار بود که حس همسر بهنام بودن اومد توی وجودم...از این که صبحا با دیدن چهره بهنام روزمو شروع کنم خوشم اومد...بدنم رو کش و قوسی دادم.....نو توی تخت نشستم..الان بهنامو کامل می دیدم.....پتو از روش کنار رفته بود و بالاتنه برهنش پیدا بود...یه حس خاصی بهم دست داد..اولین بار بود که از بدن برهنه یه مرد بدم نیومد...همیشه از دیدن مردای برهنه حالم بد می شد..ولی الان بدم که نیومده بود هیچ....!!!!از فکر خودم خجالت کشیدم...سرم رو چرخوندم تا بهنامو نبینم....نگاهی به ساعت کردم ساعت 8 صبح بود...اروم از تخت اومدم بیرون و رفتم سراغ بهروز ..تازه داشت از خواب بیدار می شد.......لباسام رو برداشتم و رفتم طرف حمامی که توی اتاق بود و لباسام رو عوض کردم...موهامو شونه زدم و بالا ی سرم بستم....صدای بهروز داشت بلند می شد..دویدم طرفش ..باید عجله می کردم تا مانع بیدار شدن بهنام بشم..بهروزو بغل گرفتم ..وسایلش رو برداشتم واز اتاق خارج شدم......

يکساعتي از بيداري من و بهروز مي گذشت..توي اين مدت سعي کرده بودم با بهروز جوري بازي کنم که سر و صدا بقيه رو اذيت نکنه......اولين نفري که بيدار شد شيلا بود....با چشماي پف کرده در حالي که بازوشو مي خاروند از اتاق اومد بيرون...نگاهي به ما کرد و گفت: -سلام صبح بخير لبخندي بهش زدم و گفتم: صبح تو هم بخير... داشت به سمت دستشويي مي رفت برگشت نگاهي بهم کرد و گفت: کسي نيست؟ لبخندي زدم و گفتم: -نه راحت باش خوابه سري تکون داد و رفت ....وقتي از دستشويي بيرون اومد قيافش کلي تغيير کرده بود...پف چشماش خيلي کمتر شده بود.....خنده اي کردم و گفتم: -شيلا تو بايد هميشه تا سيروس خوابه بيدار شي بري دست و صورتت رو بشوري خنديد و گفت: -پس فکر کردي حالا واسه چي بيدار شدم؟ متوجه شدم خودش همه چيزو مي دونه.......خندم بيشتر شد...اومد بهروزو که مشغول بازي بود محکم بغل کرد و بوسيد... -عزيز خاله..الهي دورت بگردم عسلم....لپتو بخورم؟ و يه گاز کوچولو از لپ بهروز گرفت.....انقدر با بهروز بازي کرد و بلند بلند خنديدن که سر و کله سيروس و بهنامم پيدا شد...سيروس با غر غر گفت: -شيلا..چه خبرته..فقط صداي تو ميادا شيلا نگاهي به سيروس کرد و گفت: -ميدوني ساعت چنده؟...ما رو اوردي اينجا که بخوابي؟ سيروس سري تکون داد و چيزي نگفت..بهنام سلام صبح بخير بلندي به جمع گفت و رفت طرف بهروز...حالا نوبت بهنام و بهروز بود که خونه رو بذارن روي سرشون..منم با لذت غرق تماشای بازي بهنام و بهروز شدم...صداي شيلا رو شنيدم که گفت: سيروس صبحانه قراره چي بخوريم؟ سيروس سريع گفت: -واي اصلا يادم نبود..الان ميرم خريد...شيلا زحمت بکش هر جي لازمه رو ليست کن تا من اماده بشم بهنام بلند شد ايستادو گفت: -من ميرم...تو نمي خواد بپوشي ولي سيروس بي توجه به بهنام رفت توي اتاق و بلند گفت: -چه فرقي داره؟يه بارم تو مي خري..خوبه؟ بهنام ديگه چيزي نگفت..توپي رو که مال بهروز بود داد دستش و خودش هم اومد و روي مبل يه نفره اي که کنار من بود نشست..... برگشتم نگاهي بهش کردم و لبخند زدم..انگار که با ديدن لبخند من جرات پيدا کرده باشه گفت: -اينجا راحتي؟ -اره..خوبه سري تکون داد..مشخص بود دوست داره صحبت کنه ولي چيزي براي گفتن نداره.....نگاهش کردم..چشماش قرمز قرمز بود..گفتم: -چرا چشمات اينقدر قرمزه؟....مگه خوب نخوابيدي؟ لبخندي زد و گفت: -نه با تعجب گفتم: -واقعا؟چرا؟ نگاهي عجيب بهم کرد ..نگاهي که پر از حرفاي ناگفتني بود....اهي کشيد و گفت: -نمي دونم.فکر کنم جام عوض شد خوابم نبرد....ولي در عوض تو که حسابي غرق خواب بودي خجالت زده سرم رو پايين انداختم..ادامه داد: -ميدوننستي خواب خرگوشي ميري؟ لبخندي زدم و گفتم: -اره..مريم دختر عموم هميشه بهم مي گفت..بعضي اوقات خواب بودم ولي اون فکر مي کرده بيدارم و باهام حرف ميزده ولي بعد متوجه ميشده خوابم بهنام سريع گفت: -اتفاقا منم اولش که چشماتو ديدم همين فکرو کردم ولي بعدش جملش رو ادامه نداد...نگاهش کردم و گفتم: -خوب؟ سرش رو تکون داد و گفت: -هيچي ديگه فهميدم خوابي....غير ممکن بود تو اينهمه به من خيره بشي... جملش رو تمام کرد و سرش رو به سمت بهروز چرخوند..از بحث بينمون خوشم اومده بود...با اين حرفاش فهميدم تا صبح داشته منو نگاه مي کرده ....لبخند شيطنت اميزي زدم و گفتم: -مطمئني خواب بودم؟ برگشت نگاهي بهم کرد.....مشخص بود از حرفام گيج شده...يه ابروشو بالا انداخت و گفت: -نمي خواي بگي که بيدار بودي؟ خونسرد گفتم: -تو چي فکر مي کني؟ با ترديد گفت: -خوب اگه بيدار بودي....پس.... ولي يکدفعه ادامه حرفش رو خورد....چشماش نشون مي داد داره يه چيزي رو مخفي مي کنه اينبار من با تعجب نگاهش کردم.. و گفتم: -پس چي؟ از گيجي من متوجه همه چيز شد...نفسي کشيد که معلوم بود از سر اسودگيه....لبخندي زد و گفت: -پس چرا چشمات قرمز نيست؟اگه راستشو مي گي تا صبح بايد بيدار بوده باشي.... فهميدم اين حرفو الکي زد.....با ترديد نگاهش کردم ولي چيزي نگفتم....از روي مبل بلند شد و باز مشغول بازي با بهروز شد.....ولي من....مطمئن بودم چيزي رو ازم مخفي کرده..هزار فکر و خيال به سرم زد...تصميم گرفتم امشب بيدار بمونم و خودم رو به خواب بزنم...شايد مي فهميدم موضوع چيه!!!!
*****صبحانه رو خوردیم و اماده شدیم تا با هم بریم کنار دریا.....فاصله ویلا تا دریا خیلی زیاد نبود....اولین باری بود از وقتی اومده بودیم اینجا میرفتم کنار دریا......هر چقدر به دریا نزدیکتر میشدیم من خجالت زده تر از پوشش زنا...واقعا افتضاح بود..نگاهی به شیلا کردم ببینم اونم مثل منه ولی دیدم نه اون بی خیال مشغول نگاه کردن و لذت بردن از مناظره... بالاخره یه جایی رو انتخاب کردیم و نشستیم......با این که از جوی که وجود داشت خجالت می کشیدم ولی از اینم ناراحت بودم که حالا بهنام داره این زنا رو میبینه و....هر از گاهی نگاهش می کردم تا عکس العملش رو ببینم ولی اون بی توجه به اطرافش با سیروس گرم صحبت بودن....با خودم کنار اومدم و سعی کردم اینقدر حساسیت نشون ندم و از همه چیز لذت ببرم....بهروز دوست داشت بره اب بازی....دستش رو گرفتم و با هم به طرف اب رفتیم.....انقدر با ذوق وشوق اب بازی می کرد و توی اب دست می زد که دوست داشتم بخورمش.....حواسم به کل از اطرافم پرت شده بود و مشغول بهروز بودم.....کمی که گذشت یادم به بقیه افتاد..به جایی که وسایلمون بودن نگاهی انداختم ..کسی نبود..تعجب کردم..نگاهم رو اطراف چرخوندم ..از شیلا و سیروس خبری نبود ولی بهنام کمی اونطرف تر از ما داشت با دو تا دختر صحبت می کرد....دخترا فوق العاده افتضاح لباس پوشیده بودن..مایو های دو تیکه ای تنشون بود که میشه گفت بود و نبودشون فرقی نداشت...دخترا داشتن می خندیدن و بهنام با یه لبخند نیم بند داشت نمی دونم چی بهشون می گفت که یکدفعه دیدم برگشت طرف من و با انگشت اشارش منو نشون دخترا داد....دخترا نگاهی به من کردن و با خنده چیزی گفتن...خون خونمو می خورد..مشخص بود از اون دخترای فاسد و جلفن...سریع بهروزو بغل کردم و به طرف بهنام رفتم..با اخم نگاهی به بهنام کردم و گفتم: -انگار داره بهت خیلی خوش می گذره..نه؟ بهنام اخم ظریفی کرد و گفت: -منظورت چیه؟ تا اومدم چیزی بگم دخترا نمی دونم چی به بهنام گفتن که بهنام اخمی کرد و در حالی که دستش رو دور شونه من حلقه می کرد با زبون خودشون چیزی بهشون گفت....که باعث شد بالاخره دخترا برن....با وجود این که از ظاهر امر می شد فهمید دخترا اومده بودن سراغ بهنام و بهنام بهشون بی محلی کرده بود ولی نمی دونم چرا کلافه بودم و از دست بهنام عصبی شده بودم..با حرص به سمت زیر اندازمون رفتم و روش نشستم..و با اخم به بهنام نگاهی انداختم...بهنام با یه لبخند زیبا به سمتم امد.....نگاه خیرشو بهم دوخته بود..نگاهش کردم و گفتم: -خوشحالم که اینقدر داره بهت خوش می گذره همچنان با لبخند بهم خیره بود و چیزی نمی گفت..با حرص گفتم: -چیه..تا حالا ندیده بودیم؟ لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: -چرا ..دیده بودمت...ولی اینجوری اولین باره در حالی که لبامو جمع کرده بودم با لحنی عصبی گفتم: -مثلا چه جوری؟ خندید و گفت: -یه چیزی رو الان تازه فهمیدم.... نگاهی سوالی بهش کردم که ادامه داد: -وقتی حسودی می کنی خیلی ناز میشی این حرف رو زد...ابروهاشو بالا برد..دستاشو توی جیب شلوارش کرد و اروم اروم از ما دور شد...پشت به ما و خیره به دریا کنار اب ایستاد.....لبخندی روی لبام نشست..باد با موهای لخت و پر پشتش بازی می کرد و من محو تماشاش از زمان و مکان غافل شدم....

انقدر خسته بودم که ديگه توان ايستادن نداشتم....ساعت 5 بعد از ظهر بود..بقيه خواب بودن ولي من انقدر کار داشتم که نمي تونستم بخوابم...لباساي بهروزو تازه شسته بودم......دوست نداشتم توي ماشين لباسشويي که براي همه است لباساشو بشورم واسه همين مجبور شدم با دست بشورمشون ..لباساشو انقدر چنگ انداخته بودم که دستام درد گرفته بود واقعا داشتن ميني واشر يه نعمتي بود که من حالا اينو مي فهميدم.....اروم به سمت اتاق خواب رفتم و در رو باز کردم..بهنام و بهروز غرق خواب بودن...خميازه اي کشيدم و روي تخت دراز کشيدم...بهنام به سمتي که من بودم خوابده بود..با ديدنش توي اين فاصله در حالي که تي خواب معصوم هم شده بود دلم ضعف رفت....دوست داشتم دستم رو توي موهاش بکنم ولي جرات اين کارو نداشتم...يه چيزي درونم دائم وسوسم مي کرد يکبار و براي يه لحظه موهاشو لمس کنم...اروم دستم رو به سمت موهاش بردم . ولي توي فاصله يک سانتي از سرش دستم متوقف شد...لرزش دستمو به وضوح مي ديدم ولي انقدر حس دست زدن و لمس موهاش توي وجودم قوي شده بود که بي توجه به اخطاراي عقلانيم دست توي موهاي نرم و لطيفش بردم......براي يه لحظه حس کردم چشماش تکون خورد...ترسيدم.....نفسم توي سينم حبس شده بود و دستم روي موهاش خشک شده بود...نمي تونستم تکون بخورم...خيره شدم بهش تا ببينم بيدار يا نه ...هيچ حرکتي نمي کرد....کم کم مطمئن شدم خوابه...حتما از تماس دستم با موهاش براي يه لحظه توي خواب تکون خورده بود...نفس عميقي کشيدم و اروم اروم دستم رو از توي موهاش در اوردم....لبخندي زدم و نگاهم رو ازش گرفتم...پتو رو کشيدم روم و توي تخت جاجا شدم تا راحت تر بخوابم....رو به سمتي که بهنام خوابيده بود چرخيدم و نگاهي بهش کردم که در کمال تعجب با چشماي خندونش رو برو شدم..داشتم از ترس سکته مي کردم..انچنان ترسيده بودم که فکر کنم خدا رحم کرد سکته رو نزدم...زبونم از ترس قفل شده بود ..لباي خندونشو باز کرد و گفت: -نظرت چي بود؟ چيزي نگفتم...يعني نمي تونستم چزي بگم..همين موضوعم بيشتر باعث تفريحش شده بود چون با لبخندي گل و گشاد و ابروهايي بالا رفته گفت: -خوشت اومد...مگه نه؟ بعد قيافه حق به جانبي گرفت و گفت: -پس ديشب بيدار بودي اره؟ا..چه طور تونستي به روي خودت نياري؟ نگاهم رو بهش دوختم از اين حرفش سر در نمي اوردم..منظورش چي بود؟..خودش بدون اين که بدونه جواب سوالم رو داد: -حالا با هم برابر شديم...مو هاي تو که عالي بودن....نرم و لطيف مثل..مثل.... و نگاهش رو به لبام دوخت..تازه متوجه اتفاقات ديشب شدم..پس ديشب.....اوف چرا من چيزي متوجه نشدم؟...خستگي راه باعث شده بود بيهوش بشم و بهنام هم...اي که چقدر سوئ استفاده گرن اين مردا..داشتم به اين موضوع فکر مي کردم که ياد چند دقيقه پيش خودم افتادم...از کار خودم حرصم گرفت..معلوم مي شد ما زنا هم ..اره.....توي فکر بودم که حرکت دست بهنام توي موهام منو به خودم اورد...اروم اروم موهامو نوازش مي کرد..چيزي نگفتم..داشتم از کارش لذت مي بردم..چشماي خمارشو به چشمام دوخت و اروم اروم بهم نزديک و نزديکتر شد....در حالي که دستش توي موهام بود لباش رو روي لبهام گذاشت....يه گرماي دلپذير بدنم رو فرا گرفت...دوست داشتم باهاش همراهي کنم ولي نمي شد....يه چيزي توي اعماق مغزم مانع مي شد..دستامو مشت کردم ..الان به مرز انفجار رسيده بودم..در حالي که غرق لذت بودم ولي يه ترس عميق داشت به حس لذتم غلبه مي کرد...نفسم داشت بند مي اومد...احساس کردم بدنم خيس عرق شده..دستاي مشت شدم رو بالا اوردم تا بهنامو که حالا چسبيده بهم خوابيده بود از خودم دور کنم که موبايل بهنام زنگ خورد و همين موضوع با حرکت من همزمان شد.....بهنام نگاهي خاص بهم کرد و با اشتياق خواست به کارش ادامه بده...مطمئنن با کاري که کرده بودم جرات پيدا کرده بود و مي خواست شانسش رو دوباره امتحان کنه ..ولي ديگه نمي تونستم ادامه بدم و مي خواستم قبل از هر برخورد بدي که باعث بشه دوباره بهنام ازم دور بشه جلوي ادامه کارش رو بگيرم پس سريع گفتم: -تلفنت بهنام با صداي گرفته اي گفت: -ولش کن بعدا و باز بهم نزديک شد....ازش فاصله گرفتم و گفتم: -ولي شايد کار مهمي داشته باشن بهنام کلافه نگاهي بهم کرد و با گفتن..لعنتي..به سمت گوشيش که روي پا تختي کنارش بود چرخيد..نفس راحتي کشيدم و با عجله از تخت پايين اومدم و رفتم تا از اتفاقي که نبايد مي افتاد جلو گيري کنم ****تا شب متوجه نگاه هاي عجيب و خيره بهنام به خودم مي شدم..نمي دونستم توي فکرش چي ميگذره ولي نگاه هاش پر از خواستن بود...انقدر به هم ريخته بودم و خسته که شب وقتي بهروزو بردم بخوابونم خودم هم خوابم رفت.... خدايا کمکم کن..فرياد مي زدم ولي کسي نبود که به دادم برسه...بهنام داشت به زور مي بوسيدم و لبخند مي زد و من کاري ازم ساخته نبود..التماسش مي کردم...جيغ مي زدم و لي فايده اي نداشت..تو رو خدا بهنام ولم کن....نه..خواهش مي کنم....خدا ااااااا.....با تکوناي دستي از خواب بيدار شدم.....همه جا تاريک بود و نور چراغ خواب فضاي اتاقو روشن کرده بود..اولين چيزي که ديدم چهره نگران و ترسيده بهنام بود..با ديدن بهنام توي اين فاصله خودم رو عقب کشيدم...دست و پامو توي شکمم جمع کرده بودم و با ترس و گريه بهش خيره شدم -بهم دست نزن..تو رو خدا.....تو ...تو که نمي خواي اذيتم کني؟..مگه نه؟ بهنام دستش رو جلو اورد ولي باز خودم رو جمع تر کردم ...ديگه جايي نبود که بتونم برم..کنج ترين قسمت بودم و راه فرار بيشتري نداشتم....دست بهنام توي هوا بين خودم و خودش موند و مشت شد....نگاهم رو به چشماش دوخته بودم و پلک نمي زدم..فقط اشک بود که اروم اروم از چشمام مي چکيد....نگاه بهنام باروني شد.....اشکو توي چشماش ديدم.............................چشماشو بست...مشتشو انقدر محکم فشار مي داد که اگر ناخناش بلند بود حتما تا الان دست خودش رو زخم کرده بود....صداي هق هق اروم من تنها چيزي بود که شنيده مي شد.....بعد از چند لحظه نگاه غمزده بهنام بهم خيره شد..ولي طولي نکشيد که با عجله در حالي که اشکش رو از روي گونش مي گرفت..از روي تخت بلند شد..لباس پوشيد و به سرعت از اتاق خارج شد..و من موندم و تنهايي و درد......

الان که توي هواپيما نشستم همه چيزو از دست رفته مي بينم....بهروز با ماشيني که بهنام براش خريده بود مشغوله و من.....من چي؟...ديگه مني نمونده...با جدا شدن از بهنام من هم از بين رفتم..فکر نمي کردم اينقدر دوري و جدايي ازش روم تاثير بذاره...لبخندي روي لبم نشست که واقعا ضرب المثل خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر استو با تمام وجود باور کردم..از شدت ناراحتي اهنگي رو از ام پي فوري که بهنام يه زماني برام خريده بود گذاشتم و چشمام روبستم و با تمام وجود غرق غم و غصه شدم گناهي ندارم ولي قسمت اينه که چشماي کورم به راهت بشينه براي دل من واسه جسم خستم مني که غرورو تو چشمات شکستم سر از کار چشمات کسي در نياورد که هر کي تو رو خواست يه روزي بد اورد براي دل من واسه جسم خستم مني که غرورو تو چشمات شکستم واسه من که برعکس کار زمونه يکي نيست که قدر دلم رو بدونه گناهي ندارم ولي قست اينه که چشماي کورم به راهت بشينه هنوزم زمستون به يادت بهاره تو قلبم کسي جز تو جايي نداره صداي دلم ساز نا سازگاره سکوتم بجز تو صدايي نداره تو خواب و خيالم همش فکر اينم که دستاتو بازم تو دستام ببينم ولي حيف از اين خواب پريدم که بازم با چشماي کورم به راهت بشينم سر از کار چشمات کسي در نياورد که هر کي تو رو خواست يه روزي بد اورد براي دل من واسه جسم خستم مني که غرورو تو چشمات شکستم ...... ياد اخرين باري که ديدمش و اخرين نگاهش..از همون شبي که اون اتفاق افتاد ديگه بهنامو نديدم..درست يادمه با چشماي خيس اتاقو ترک کرد..اون شب انقدر گريه کردم تا خوابم برد...صبح که با صداي بهروز بيدار شدم به نظرم يه چيزي غير عادي مي اومد...هيچ چيزي از وسايل بهنام توي اتاق نبود..اولش تعجب کردم ولي کم کم ترس وجودمو گرفت...از بيرون از اتاق سر و صدا مي اومد..معلوم بود بقيه بيدارن..لباساي خودم و بهروزو عوض کردم و در حالي که دست بهروزو توي دست داشتم از اتاق خارج شديم...سيروس به مبل تکيه داده بود و با چشماي بسته توي فکر بود....شيلا هم توي اشپزخونه مشغول اماده کردن ميز بود..سلام کردم...سيروس چشماشو باز کرد و با نگاهي غم زده جواب سلامم رو داد..دلم لرزيد..اينجا چه خبر بود؟..قيافه سيرو خيلي غمزده و ناراحت به نظر مي رسيد..بهروز با ديدن سيروس لبخندي زد و به سمتش دويد..توي اين مدت حسابي با سيروس و شيلا انس گرفته بود..سيروس هم لبخندي زد و دستاش رو براي بهروز باز کرد..براي فهميدن اين که چه خبر شده سريع به سمت اشپزخونه رفتم -سلام شيلا با شنيدن صدام چرخيد و با لبخندي که مشخص بود براي اروم کردن جو زده گفت: -سلام...صبح بخير لبخندي زدم و گفتم: -چي شده امروز اينقدر زود بيدار شدين؟ اهي کشيد و روي ميز نشست..بهم اشاره کرد تا من هم بشينم و گفت: -چرا چشمات اينطوري شده؟ هميشه همينطور بود..وقتي شب با گريه مي خوابيدم صبح چشمام باز نمي شد....اروم گفتم: -ديشب خواب بدي ديدم...خيلي گريه کردم تا خوابم رفت با لحني مشکوک گفت: -مطمئني فقط همين بوده؟ گيج نگاهي بهش کردم و گفتم: -اره به خدا...چه طور مگه؟ نفس عميقي کشيد کمي سکوت کرد و لي بعد گفت: -ديشب ساعت 3 و نيم بود که سيروس صدام زد..تشنش شده بود و اب مي خواست...ولي چون فکر کرد شايد تو هم يه موقع بيدار بشي يا بيرون از اتاقت باشي از من خواست براش اب بيارم پا شدم برم اشپزخونه اب بيارم که بهنامو ديدم با عجله و چشماي خيس از اتاق اومد بيرون...داشت به سمت در خروجي مي رفت..خيلي ترسيده بودم...نگران شدم و دويدم سيروسو صدا زدم و ازش خواستم بره دنبال بهنام.....سيروس رفت...مي خواستم همون موقع بيام توي اتاقت و ازت سوال کنم چي شده ولي...راستش ..راستش... کلافه و عصبي نگاهي به شيلا انداختم و گفتم: راستش چي شيلا...زودتر حرفتو بزن نفسمو گرفتي شيلا با من و من ادامه داد: -شرمنده ها ولي با حرفايي که قبلا در باره رابطت با بهنام زده بودي ترسيدم بيام توب اتاق و با صحنه بدي رو برو بشم..همون جا توي پذيرايي نشستم.....انقدر نشستم تا سر و کلشون پيدا شد..قيافه بهنام وحشتناک شده بود...رنگ به رو نداشت ولي چشماش انقدر قرمز و متورم شده بود که مشخص بود حسابي گريه کرده...ازم خواست بيام توي اتاق و وسايلشو جمع کنم...از اين حرفش شوکه شدم..نگاهي به سيروس کردم که گفت..هر کاري مي گه بکن..منم بي حرف اومدم توي اتاق.....مچاله شده بودي روي تخت و هر از گاهي توي خواب هق هق مي کردي.....نمي دونستم چي شده..ولي هر چيزي که بود انقدر مهم بود که تو و بهنامو به اين روز بندازه..وسايلو جمع کردم و از اتاق رفتم بيرون...بهنام سريع ساکو ازم گرفت و با سيروس رفتن با شنيدن حرفاي شيلا انگار که روحم داشت از بدنم جدا مي شد.....با لکنت پرسيدم: -و ولي چرا؟...چچرا رفته؟يعني..کجا رفته؟ شيلا اهي کشيد و با ناراحتي گفت: -سيروس که برگشت ازش پرسيدم.....بهنام چيز زيادي نگفته بود...فقط گفته بود در حق تو خيلي بدي کرده...کلي خودش رو سرزنش کرده بود و گفته بود کاري کرده که تو از لحاظ روحي دچار مشکل شدي.....گفته بود هيچ وقت خودش رو به خاطر بلا هايي که سرت اورده نمي بخشه...گفته بود انقدر از نظر روحي بهت اسيب رسونده که خواب راحت رو هم ازت گرفته.. مکثي کرد و بهم خيره شد و گفت: -ساقي مي خوام يه چيزي بهت بگم...ولي تو رو خدا اروم باش و به حرفام خوب گوش بده..باشه؟ بعد دستش رو روي دستم گذاشت و گفت: -بهنام از سيروس خواسته کمکت کنه تا برگردي ايران..گفته ديگه نمي خواد ببيندت تا رنجي که بهت داده رو برات زنده کنه......گفته بهترين کاري که مي تونه برات بکنه اينه که خودشو از سر راهت کنار بکشه ديگه چيزي نمي شنيدم..حرفاي شيلا توي سرم کشدار مي پيچيدن...دستام رو روي سرم گذاشتم و اشکم سرازير شد.. **** بهنام گم شده بود...هيچ اثري ازش نبود..توي اون يک هفته اي که اونجا بودم فقط يه بسته از طرف بهنام به ادرس خونه سيروس ارسال شده بود که توي اون هم مدارک من و يه وکالت نامه بود که باهاش مي تونستم طلاقم رو راحت بگيرم..تمام مدت اشک بود که مهمون چشمام بود..حالا مي دونستم که چقدر واسم مهم بوده ولي ديگه کاري ازم ساخته نبود..حرفاي شيلا و ازاده هم که دائم سعي داشتن ارومم کنن کمکي بهم نمي کرد ..... بالاخره روز موعود فرا رسيد..تمام مدت اميد داشتم برگرده و نذاره برم..حالا با اين کارش و نگاهي که شب اخر بهم کرده بود مي دونستم دوسم داره و تنها اميدم همين بود که برگرده پيشم .....توي فرودگاه دائم نگاهمو بين جمعيت مي چرخوندم تا شايد ببينمش....حتي لحظه هايي که توي بغل ازاده و شيلا فرو رفته بودم باز هم نگاهم اطرافم در گردش بود...ولي....شيلا دستم رو گرفت و با چشماي اشکبار گفت: -مواظب خودت باش..باهات در تماس هستيم..هر خبري ازش بشه خبرت مي کنيم..باشه..نگران نباش..مواظب خودت باش..باشه؟ لبخندي زدم و گفتم: -باشه..شيلا....مواظبش باشين با گفتن اين حرف شدت گريم بيشتر شد..سيروس و پژمان هم کلافه به ما نگاه مي کردن و مشخص بود دارن با هم به بهنام بد و بي راه مي گن....حالا ديگه همه جريان اشنايي من و بهنام و ازدواجمون رو مي دونستن.....رو به سيروس و پژمان گفتم: -اقا سيروس..اقا پژمان.....تو رو خدا تنهاش نذارين...... هر دو لبخندي بهم زدن و سيروس اروم گفت: -شما نگران بهنام نباش..ما پيشش مي مونيم..تنهاش نمي ذاريم..قول ميدم پژمان هم ادامه داد: -راست ميگه ساقي خانم..ما هستيم..خيالت راحت باشه تشکري کردم و چرخيدم تا دوباره با شيلا صحبت کنم..براي يه لحظه احساس کردم بهنامو ديدم....ولي فقط براي يه لحظه بود چون بعد ش هر چقدر بين جمعيت نگاه کردم نديدمش..حتما خيالاتي شده بودم.....با شيلا و ازاده خداحافظي کردم و به سوي اينده اي بدون بهنام حرکت کردم... ****



ميز شامو جمع کردم....ظرفا رو شستم ..نگاهي دور تا دور اشپزخونه چرخوندم..همه چيز مرتب بود...چراغ اشپزخونه رو خاموش کردم و وارد پذيرايي شدم..مامان و بابا در حال صحبت بودن و بهروز روي مبل مقابل تلويزيون خوابش رفته بود..مامان نگاهي بهم کرد و گفت: -خسته نباشي عزيزم لبخندي بهش زدم و گفتم: -سلامت باشين اشاره اي به بهروز کردم و گفتم: -کي خوابش رفت؟ مامان نگاهي پر از عشق به بهروز دوخت و گفت: -همين الان خوابيد..ببرش توي اتاقش..اينجا بدنش کوفته نشه به سمت بهروز رفتم..همينطور که بغلش مي کردم چشماشو باز کرد و گفت: -مامان..تشنمه لبخندي بهش زدم و گفتم: -باشه پسر گلم..ببرمت توي تختت برات ابم ميارم از پله ها بالا مي رفتم و به چهره بهروز خيره بودم..روز به روز بيشتر شبيه بهنام مي شد..هر چقدر بزرگتر مي شد بيشتر شباهتشو به بهنام نشون مي داد..دو باره دلم هواي بهنامو کرد..اه پر حسرتي کشيدم...نزديک به 4 ساله که بهنامو نديدم..از اون روزي که برگشتم ايران ديگه نه ديدمش و نه صداشو شنيدم...يعني الان داره چيکار مي کنه؟..اصلا منو يادش هست؟کلافه سرم رو تکون دادم و در اتاق بهروزو که قبلا متعلق به غزل بود و حالا مال بهروز شده بود رو باز کردم..بهروزو روي تختش گذاشتم..بوسه اي روي پيشونيش زدم و براي اوردن اب براش از اتاق خارج شدم ..... ديشب انقدر سرگرم درسام شده بودم که صبح دير از خواب بيدار شدم..با عجله اماده شدم و پله ها رو دو تا يکي پايين دويدم..بابا و مامان توي اشپزخونه مشغول خوردن صبحانه بودن..با عجله سلامي کردم -سلام..صبح بخير مامان نگاهي بهم کرد و با لبخند گفت: -سلام..صبح بخير..باز که داري با عجله ميري لبخندي زدم و گفتم: -باز ديرم شده...ببخشيد بابا ليوان شيرش رو سر کشيد و بلند شد گفت: -صبر کن مي رسونمت لبخندي بهش زدم و گفتم: -زحمتتون مي شه خنديد و گفت: -چه زحمتي دخترم .تو. رحمتي توي اين خونه مامان لقمه نون و پنير و گردويي که برام گرفته بودو به سمتم گرفت...تشکري کردم..لقمه رو گرفتم....با مامان خداحافظي کردم و به سمت حياط دويدم..امروز تا ظهر کلاس داشتم ولي بعد از ظهر کلي کار داشتم که بايد انجام مي دادم..جمعه تولد بهروز بود ..دوست داشت تولدش مثل تولد دوستش پرهام باشه...پرهام دوست مهد کودکيش بود..تولد با شکوهي براش گرفته بودن... و از اون روز بهروز دائم ازم مي خواست تولد امسالش اونطوري باشه...هر سال بجز خودمون و عمه غزلش کسي توي تولدش نبود..ولي امسال مي خواستم براش سنگ تموم بذارم...با غزل هماهنگ کرده بودم ساعت 4 و نيم بريم خريد..بايد زود مي رفتيم چون ساعت 7 بايد ميرفتم ديدن محمد.....با بياد اوردن محمد لبخندي روي لبم نشست....چقدر توي اين مدت بهم محبت کرده بود ......اگر اون نبود نمي دونستم چه طور اين مدتو مي تونستم تحمل کنم و مطمئنابه چيزايي که الان دارم نرسيده بودم **** به چهره خسته غزل نگاهي کردم و گفتم: -خيلي خستت کردم...نه؟ لبخندي زد و گفت: -نمي دونم چرا اينجوري شدم..يعني هر کي بارداره اينقدر براش سخت مي شه راه بره؟ خنديدم و گفتم: -من تجربش رو نداشتم ولي فکر کنم تو هم الان نبايد اينقدر راه رفتن برات سخت باشه..اخه 4 ماه که چيزي نيست اخمي بهم کرد و گفت: -نوبتت که رسيد ببينم همين حرفا رو مي زني اهي کشيدم و حرفي نزدم....سعي کردم غزل متوجه ناراحتيم نشه...هميشه وقتي کسي دربار ه اينده و بچم چيزي مي گفت نا خود اگاه ناراحت مي شدم و با خودم فکر مي کردم اگه بهنام و من با هم مي مونديم حالا حتما منم يا بچه داشتم يا باردار بودم..سرم رو تکون دادم و با لخند گفتم: -خوب واسه پسرم چي مي خواي بخري؟ لبخندي زد و گفت: -يه ماشين کنترلي ديدم خيلي خوشگله....قرار شده اونو بگيرم....فقط به نظرت چه رنگشو بگيرم بهتره؟ -بهروز عاشق رنگ نارنجيه..نمي دونم چرا ولي وقتي هم که خيلي کوچولو بود اسباب بازياي نارنجيو بيشتر دوست داشت و جذبشون مي شد خنديد و گفت: پس تو واسه خاطر بهروزه اينقدر نارنجي مي پوشي منم لبخندي زدم و با بياد اوردم چهره بهروز دلم ضعف رفت..عاشقش بودم..با تمام وجود..گفتم: -خوب معلومه..دوست دارم پسرم لباسامو دوست داشته باشه..بده چهره جدي به خودش گرفت و گفت: -کاش بعدنا منم مثل تو باشم...مي دوني ساقي..تو با اين که بهروز پسرت نيست ولي از يه مادر واقعي براش چيزي که کم نذاشتي هيچ از خيلي از ماماناي ديگه هم بيشتر در حقش مادري کردي نفس عميقي کشيدمو گفتم: -من هيچ وقت حس نکردم بهروز پسرم نيست..بهروز پسر منه..همه هستي منه....همه هستيم و به دور دست خيره شدم و چهره خندون بهروز توي ذهنم جون گرفت **** -مي تونين برين داخل لبخندي در جواب لبخند منشي محمد زدم و اروم از روي صندلي بلند شدم..دستي به مقنعه ام کشيدم و نفسي تازه کردم و در زدم...صداي بفرماييد محمد به گوشم رسيد..در رو باز کردم و با لبخند وارد اتاقش شدم -سلام محمد با ديدنم لبخندي زد و از روي صندليش بلند شد -به به..سلام ..خوش اومدي -نگاهم رو پايين دوختم و گفتم: -ببخشيد..باز مزاحم هميشگيتون اومد خنديد از پشت ميزش اومد اين طرف و به مبل هميشگي اشاره کرد..نشستم اونم کنارم جاي گرفت و گفت: -اين چه حرفيه..من از اين که تو مياي اينجا واقعا خوشحالم..خوب خوبي؟ نگاهي بهش کردم و گفتم: -ممنون....عاليه عاليم -خوب خدا رو شکر....ديگه خواب پريشون نداري نه؟ -به لطف شما..نه ..اخرين بارشو که براتون تعريف کردم...از اون موقع تا حالا خدا رو شکر خوب خوبم با سر حرفامو تاييد کرد و گفت: -خدا رو شکر....فکر کنم ديگه خوب شدي...فکر نمي کنم ديگه نيازي باشه بياي اينجا خوشحال و ذوق زده گفتم: -واقعا انگار حرف بدي زده بودم چون چهرش توي هم رفت و با لحني گله مند گفت: -اينقدر از اومدن اينجا ناراحت بودي؟ متوجه خرابکاريم شدم..سريع گفتم: -نه به خدا..باور کنين از اين که خوب شدم خوشحالم..وگرنه ديدن شما سعادتيه به زور لبخندي زد و گفت: -شوخي کردم نگاهم رو پايين دوختم و گفتم: -قرصامو بايد چيکار کنم..اونا رو هم قطع کنم با صداي خاصي که لحنش برام عجيب بود گفت: -نه..اونا رو اروم اروم بايد قطع کني بعد ترتيب کم کردنو قطع قرصام رو برام گفت..ديگه کاري اونجا نداشتم..بعد از چند دقيقه بلند شدم و گفتم: -خوب با اجازتون..توي اين مدت خيلي برام زحمت کشيدين...خيلي اذيتتون کردم..حلالم کنين لبخند سردي زد و گفت: -اين يعني ديگه قرار نيست همديگه رو ببينيم؟ نگاهي بهش کردم و گفتم: -اختيار دارين.....ما که مشتاق ديدارتون هستيم بعد يکدفعه يادم به کارت دعوتي که براي تولد بهروز براش گذاشته بودم افتاد..کارتو از توي کيفم در اوردم و جلوش گرفتم: -جمعه تولد بهروزه..خوشحال مي شيم تشريف بيارين کارتو گرفت..چشماش برقي زدن و با لبخند تشکر کرد -مبارک باشه..چشم حتما خدمت ميرسيم همينطور که به سمت در ميرفتم گفتم: -مادرتون و مهشيد جون رو سلام برسونيد...بگين ما منتظرشون هستيم..با اجازه نگاهم رو دور تا دور اتاقش چرخوندم تا براي اخرين بار همه چيزو يک بار ديگه ببينم....اين اتاق بيشتر از 2 سال منو توي خودش ديده بود...چه روزاي سختي رو توي اين اتاق پشت سر گذاشته بودم...روزايي پر از افسردگي و غم ولي حالا ه لطف صاحب اين اتاق داشتم با روحي اروم و زندگي خوب ازز خارج ميشدم..لبخندي روي لبم نشست ..خداحافظي کردم و به سمت خونه به راه افتادم

انقدر دوندگي کرده بودم که الان که توي ارايشگاه نشسته بودم تازه مي فهميدم چقدر خسته ام....اصلا دوست نداشتم بيام ارايشگاه ولي مگه اين غزل گذاشت!!!...به نظرم رفتارش خيلي عجيب شده...خيلي خوشحاله....بهشم مي گم چته با خنده مي گه تولد پسر داداشمه نبايد خوشحال باشم..ولي نمي دونم چرا به نظرم اين شاديش غير طبيعيه.....نگران اوضاع خونم..با اين که مي دونم مامان و بابا و بقيه حواسشون به همه چيز هست ولي بازم دوست داشتم خودم اونجا باشم تا چيزي از قلم نيفته......با صداي اه و اوه غزل نگاهم بهش افتاد..خندم گرفت..با خودم گفتم يکي نيست به اين دختره بگه اخه دختر جون با اين وضعيتي که داري واجبه بياي اينجا 4 يا 5 ساعت بيشني که حالا اه و نالت بلند شه..منم از کار و زندگي بندازي.....چيزي نگفتم..نمي خواستن حال خوشش رو خراب کنم.... **** همه مهمونا تقريبا اومده بودن..همه چيز عالي بود....بهروز با ذوق و شوق دنبال دوستاش ميدويد و شيطنت مي کرد...با مامان و بابا جلوي در ايستاده بوديم و يکبه يک به مهمونا خوش امد مي گفتيم.... سلام خاله جون....تبريک مي گم نگاهم به احسان افتاد که با يلدا خانمش وارد شدن و با مامان احوالپرسي مي کردن....مامان با شوق فراووون يلدارو بوسيد..با بابا هم احوالپرسي کردن و به من رسيدن..احسان پوزخندي بهم زد و گفت: سلام بر مادر مجرد. سعي کردم کنايه اش رو نشنيده بگيرم لبخندي بهش زدم و گفتم: سلام اقا احسان خوش اومدين و سريع نگاهم رو به يلدا دوختم و باهاش مشغول خوش و بش و روبوسي شدم....وقتي داشتم يلدا رو مي بوسيدم نگاه غمزده احسانو روي خودم خيره ديدم ولي سعي کردم ناديده بگيرمش......اوايل که برگشته بودم تا مي تونستم خودمو ازش مخفي مي کردم....بعد ها هم که فهميدم دارن براش زن مي گيرن با شوق بهش تبريک گفتم ولي فاصلم رو همچنان باهاش حفظ مي کردم..چون از نگاه هاش خوشم نمي اومد و مي فهميدم هنوز هم بهم علاقه داره.....بهشون تعارف مي کردم برن داخل که صداي سلام محمد باعث شد به سمتش برگردم -سلام ساقي خانم..تبريک مي گم و سبد گلي رو که دستش بود به دستم داد.....لبخندي زدم و گفتم: -سلام اقا محمد...خوش اومدين..چرا زحمت کشيدين؟ نگاهي پر از شوق به چهرم انداخت و گفت: -نا قابله...... بهش تعارف کردم که بره داخل..همينطور که داخل رو نشونش مي دادم نگاهم با نگاه عصباني احسان تلاقي پيدا کرد....ازش حرصم گرفت..يکي نبود بهش بگه بابا تو ديگه زن داري..بچسب به زن خودتو واسه من غيرتي بازي در نيار..از لجش لبخندم رو بيشتر کردم و با لوندي محمد رو داخل راهنمايي کردم...پشت سرش هم با مادر و خواهرش احوالپرسي کردم..جالب بود حسابي تحويلم گرفتن و با ذوق و شوق مي بوسيدنم.. ...ساعت 8 بود....به سمت غزل که روي يکي از صندلي ها لم داده بود رفتم و کنارش نشستم -غزل بگم کيکو بيارن ديگه نه؟....ساعت هشته تا کيکو بياريمو ببرنو بعدم بخورنو ..شام..ساعت از ده هم گذشته خونواده هاي دوستاي بهروز ميان دنبالشون نگاهي به ساعت کرد و همينجور که به در ورودي خيره بود گفت: -نه يکم ديگه صبر کن از رفتاراش واقعا گيج بودم...نگاهي متعجب بهش کردم و گفتم: -چرا؟تو يه چيزيت هست..مگه نه؟ سعي کرد با خونسردي جواب بده ولي توي صداش استرس مشهود بود..گفت: -نه بابا..فقط فکر مي کنم الان.. و ديگه حرفي نزد.....به نقطه اي خيره شد..لبهاش پر از خنده شد و با سرعتي باور نکردني از جاش بلند شد و به سمتي دويد...با ترس و تعجب از رفتارش چرخيدم و با نگاهم دنبالش کردم تا ببينم چرا اينجوري کرد..دستاشو از هم باز کرد و با صداي جيغ مانندي خودش رو توي بغل کسي انداخت..نگاهم به مردي افتاد که حالا پشتش به من بود و داشت غزل رو مي بوسيد...بدنم لرزيد..خودش بود..حتي از پشت سر هم مي شناختمش.... انگار که ميخکوب شده بودم......خداي من بهنااام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با هر بدبختي که بود بدنم لرزونمو به سمت اتاقم کشوندم.....هنوز باور اين که بهنامو ديدم برام سخته....ولي نه..خودش بود...درسته صورتش رو نديدم ولي مطمئنم خودش بود..حالا دليل رفتار غزلو مي فهميدم....صداي در اتاق منو به خودم اورد.. -بله غزل با لبخند سرش رو اورد توي اتاق و گفت: -اينجايي ساقي؟...چرا اومدي اينجا..بدو بيا مي خوايم کيکو بياريم نگاهي اخمو به غزل کردم و گفتم: -چرا به من نگفتي؟ اروم اومد توي اتاق..چهرش کمي جدي تر شد و گفت: -مي خواستم سورپرايزت کنم...ناراحت شدي؟ گفتم: -معلومه ناراحت مي شم....نبايد مي گفتي من امادگي داشته باشم....باورت ميشه وقتي ديدمش داشتم پس مي افتادم لبخندي زد و دستم رو گرفت و در حالي که دنبال خودش مي کشيد گفت: -حالا که پس نيفتادي و سر و مر و گنده وايسادي....بيا ديگه ديره دستم رو از توي دستش بيرون کشيدم و گفتم: -تو برو..منم الان ميام غزل نگاهي خاص بهم کرد و گفت: -پس زود تر بيا..منتظريم و رفت..به سمت اينه رفتم....نگاهي به خودم توي اينه انداختم.....چشمام خيلي خوشگل ارايش شده بودن....تا حالا به اين خوشگلي نشده بودن...از زير و بالا خط چشماي خوشگلي واسم کشيده بود که چشمامو درشت تر و خوش حالت تر کرده بود...بقيه صورتم هم خوب ارايش شده بود....موهامو هم دوست داشتم..يه شينيون فشن و خوشگل....لباسم کت و شلوار خوش دوخت و شيکي بود که قدم رو بلند تر و هيکلم رو خوشگل تر نشون مي داد...چند بار نفس عميق کشيدم...با خودم تکرار مي کردم...تو مي توني خونسرد باش.....لبخندي روي لبم نشوندم و اروم از اتاق خارج شدم...سعي کردم خيلي عادي رفتار کنم....از بالاي پله ها نگاهم رو روي جمعيت چرخوندم...همه در حال خنده و شادي بودن ولي بهنامو نمي ديدم....دستم رو به نرده ها گرفتم و با ارامش پله ها رو يکي يکي پايين اومدم.....غزل رو دم ورودي اشپزخونه منتظر ديدم..به سمتش رفتم و ازش پرسيدم: -بهروز کو؟ با لبخند اشاره اي پشت سرش کرد..برگشتم ديدم توي بغل بهنام گوشه سالن نشسته...با هم مشغول صحبت بودن...دلم از ديدنشون با هم اون بعد از اينهمه سال يه حالي شد.......بهشون خيره بودم که فکر کنم بهنام سنگيني نگاهم رو حس کرد چون سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو بهم دوخت.....هر دو خيره به هم از زمان و مکان غافل شده بوديم.....قیافش هیچ تغییری نکرده بود..یه حس دلشوره. خاصی با دیدنش توی وجودمو پر کرد...با صدای تشویق و جیغ و داد همه به خودم اومدم...اونم همینطور ..سرم رو چرخوندم تا بتونم دلیل سر و صدا رو بفهمم که نگاهم با نگاه محمد تلاقی پیدا کرد....بهم خیره شده بود و غافل از بقیه نه دستی می زد و نه لبخندی.....لبخندی بهش زدم ..در همین حال صدای تولد..تولد تولدت مبارک خوندن همه بلند شد...و کیک اورده شد..بهروز با جیغ و ذوق و شوق فراوون به سمت میزی که کیک رو روش گذاشته بودن دوید..از خوشحالی بهروز منم لذت می بردم...بهروز بهم نگاهی کرد و با صدای بلند صدام زد -مامانی..بیا پیش من لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم...پیشونیش رو بوسیدم و کنارش ایستادم...صدای غزل به گوشم خورد که از بهمنام می خواست بیاد و طرف دیگه بهروز بایسته.....هر چه قدر بهنام بهمون نزدیک تر می شد احساس می کردم لرزش بدن من هم بیشتر میشه...چشمامو چند ثانیه روی هم فشردم تا اعتماد به نفسم رو بدست بیارم..نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم...همه چشما به ما خیره شده بود...مطمئنا سوژه جالبی برای همه امشب بودیم و رفتار و عملکردمون زیر ذره بین همه بود......با قرار گرفتن بهنام طرف دیگه بهروز همه شروع به دست زدن کردن..از بهروز خواستم شمع روی کیکش رو فوت کنه..براش بهترین ها رو ارزو کردم.اشک شوق توی چشمام جمع شده بود..5 سال...اصلا باور کردنی نبود..پسر کوچولوی من حالا 5 ساله شده بود ...با چشمای خیس به شیطنت های کودکانش نگاه می کردم و به داشتنش افتخار می کردم....صدای غزل منو به خودم اورد -اه ساقی باز که داری گریه می کنی با این حرف غزل متوجه حرکت سریع سر بهنام شدم و نگاهش رو روی نیم رخم حس کردم..لبخندی به غزل زدم و گفتم: -نو که می دونی چرا گریه می کنم....پس چرا باز توبیخم می کنی غزل رو به کسایی که با تعجب نگاهم می کردم گفت: -ساقی کارش همینه..هر سال از شادی بزرگ شدن بهروز روز تولدش گریه می کنه کسی از بین جمعیت گفت: -به افتخار ساقی خانم همه شروع به دست زدن کردن و من با لبخند ازشون تشکر کردم...ولی متوجه بهنام بودم ..با این که هنوز داشت نگاهم می کرد ولی دست نمی زد...... ***** هیچ صدایی از پایین نمی اومد...ولی هنوز چراغا روشن بود...با بهروز رفته بودم توی اتاقش تا بخوابه...امشب تا اخر مهمونی بیدار بود و از شدت خوشحالی خوابش نمی رفت....حالا که خواب بود می خواستم برم و ببینم پایین چه خبره...اروم اروم از پله ها پایین رفتم...مستخدم ها مشغول تمیز و مرتب کردن خونه بودن....از بابا و مامان هم خبری نبود......رو به یکی از مستخدم ها پرسیدم: -خانم کجان؟ سریع گفت: -همین الان با اقا رفتن بخوابن سری تکون دادم و به سمت اشپزخونه رفتم تا یه لیوان اب بخورم......برام عجیب بود...از بهنام هم خبری نبود...امشب اصلا با هم صحبت نکردیم..حتی یک کلمه...نمی دونم چرا ولی ازش خجالت می کشیدم...دلخوری که ازش داشتم هم به جای خود...توی این مدت اصلا سراغی از من نگرفته بود و حالا حقش بود تا من هم بهش اهمیتی ندم و تنبیهش کنم......لیوانی رو که پر کرده بودم با یه نفس خوردم....وای که چقدر خنک بود و چسبید...دلم می خواست الان کسی بود و منو می برد و می ذاشت روی تختم و من فقط می خوابیدم....با صدای سلام بهنام ترسیدم -سلام ....جیغی کشیدم و لیوان رو با تمام قدرت توی دستم فشار دادم.....قلبم گروپ و گروپ داشت می زد از ترس...خوشحالی..استرس..زبونم بند اومده بود.. چشمامو بستم و سعی کردم خودمو اروم کنم...این کار رو از وقتی که مشکل اعصاب پیدا کرده بودم مواقع ناراحتی یا هیجان انجام می دادم تا به خودم مسلط بشم... -اینقدر ازم بیزاری که چشماتو بستی تا نبینیم؟ به سرعت چشمامو باز کردم....دهنم رو باز کردم تا جوابی بهش بدم که با صدایی گرفته گفت: -بایدم دیگه نخوای منو ببینی..بهت حق میدم..... بعد اهی کشید و ادامه داد: مبارک باشه....پسر خوبی به نظر میاد...نگاه هاشم که پر از عشق....امیدوارم باهاش احساس خوشبختی کنی و سرش رو انداخت پایین و رفت..گیج به رفتنش نگاه کردم..این چی می گفت..حالش خوب بود؟.. خواستم صداش کنم ولی توان این کارو نداشتم...باید به خودم زمان میدادم تا حضورش رو باور کنم...حالم که بهتر شد باهاش روبرو میشم..با این تصمیم خودم رو دلداری دادم.... اصلا نذاشت درست و حسابی نگاش کنم...لعنت به تو بهنام...باز اومدی منو بیچاره کنی؟ولی کمی بعد با خودم زمزمه کردم....ولی خودمونیم از قبل خوش تیپ تر شده بودا..با این فکر یکی اروم زدم توی پیشونیم و با خودم گفتنم:..برو بگیر بخواب..برو که داری زیاده روی می کنی......

نگاهم به ساعت افتاد...وای ساعت 11 شده.....خدایا کلاسای صبحمو از دست دادم....کمی با خودم غر غر کردم ولی بعد خودمو دلداری دادم که اولین باره اشکالی نداره......کش و قوسی به بدنم دادم...باید پا می شدم به کارام می رسیدم که حداقل کلاس 3 تا 5 رو از دست ندم.....از توی تختم اومدم پایین نگام توی اینه به خودم ثابت موند..وای این لولو کیه دیگه...از قیافه خودم خندم گرفت..موهامو وحشتناک شده بود..دیشب فقط گیرا رو از توی موهام باز کرده بودم و از خستگی دوش نگرفته خوابیده بودم...صورتمم که بیچاره تر از موهام ..حداقل نکرده بودم این بیچاره رو یه اب بزنم..دور چشمام کبود ..و سیاه..همه ریملا ریخته بود و پایین و وحشتناکم کرده بود....لبخندی زدم و حولم رو برداشتم و به سمت حمام رفتم..... تمیز و مرتب داشتم از پله ها پایین می رفتم که صدای خنده بهروز به گوشم خورد.....اونم امروز مهدو پیچونده بود.....لبخندی وی لبم نشست ولی با شنیدن صدای بهنام نا خود اگاه خنده از لبام محو شد اره بابایی همش مال خودته متوجه شدم بهنام یه چیزایی برای بهروز اورده..سعی کردم خونسر رفتار کنم..اهمی کردمو صدام رو صاف کردم -سلام نگاه ها به سمت من چرخید..بهروز با عجله از بغل بهنام پایین پرید و به سمت من دوید سلام مامانی..بیا بیا ببین بابا برام چی اورده و دستم رو به سمت جایی که بهنام نشسته بود کشید..همزمان صدای سلام اروم بهنام رو شنیدم ولی مامان گفت: -سلام دخترم...صبحت بخیر..خوب خوابیدی نگاهی بهش کردم و گفتم: -ممنون....خیلی..حسابی خستگی از تنم بیرون رفت دیگه کنار بهنام قرار گرفته بودیم که بهروز گفت: -مامان ببین..ببین چه موتوری دارم..این ماشینم ببین...تازه این لباسا هم هست..مامان اینو دیدی... و همینجوری چیزایی که باباش براش اورده بود رو بهم نشون می داد..انقدر تند تند همه چیزو نشون میداد که درست و حسابی فرصت نگاه کردن بهشون رو نداشتم..فقط لبخند می زدم و می گفتم...خیلی خوشگلن مامانی..مبارک باشه عزیزم.... بهروز که کارش تمام شد ..رفتم و روی مبل یه نفره ای که کنار بهنام بود نشستم.....مامان لبخندی بهم زد و گفت: -پاشو صبحانتو بخور.. نگاهی بهش کردم و گفتم: -دیگه ظهره صبر می کنم با ناهار یه باره می خورم مامان دوباره گفت: -بعد از ظهر میری دانشگاه یا نه با بیاد اوردن غیبتم با ناراحتی گفتم: -اره ..حتما باید برم...صبحم که خواب موندم و هیچی شد متوجه بهنام بودم که با دقت به صحبت های ما گوش می داد..ولی چیزی نمی گفت..کمی که گذشت و من و مامان درباره مهمونی دیشب صحبت می کردیم بهنام بلند شد و گفت: -مامان من دارم میرم بیرون کمی قدم بزنم مامان نگاهی پر محبت بهش کرد و گفت: -باشه پسرم ولی دیر نیای...ساعت 1 خونه باش بهنام بدون حتی نیم نگاهی به من گفت: -چشم و رفت..کمی دلگیر شدم..این چرا اینجوری شده..نکنه کسی وارد زندگیش شده..چرا منو نمی بینه؟ولی شیلا و ازاده که می گفتن استه میره استه میاد وکسی توی زندگیش نیست..پس چشه؟..با حالی گرفته پای صحبتای مامان نشستم **** با نیلوفر همکلاسیم داشتم از در دانشگاه بیرون می اومدم که نگام به محمد افتاد..با تعجب گفتم: -این اینجا چیکار می کنه؟ نیلوفر که داشت حرف میزد و من پریده بودم وسط حرف زدنش گفت: -کی؟ تازه متوجه کارم شدم ..گفتم: -وای ببخش نیلو جون...از دیدن یکی از اشناهامون اینجا تعجب کردم نیلوفر که حالا رد نگاه منو دنبال کرده بود و محمدو می دید گفت: -ایرادی نداره ....ولی مثل این که با تو کار داره چون داره اینجا رو نگاه می کنه و لبخند می زنه درست می گفت..چون محمد با لبخند به سمت ما اومد..با فاصله کمی از ما ایستاد و گفت: -سلام نگاهی بهش کردم و گفتم: -سلام اقا محمد....خوب هستین نیلوفر هم سلامی کرد و کنار من ایستاد..محمد گفت: -ممنون..شما خوبین؟خانواده خوبن؟ -ممنون سلام دارن خدمتتون..این طرفا؟ محمد دستی توی موهاش کشید و با خنده ای پر از اعتماد به نفس گفت: -راستش یه کار کوچیک باهاتون داشتم ولی خوب چون روم نمی شد بیام خونتون گفتم بیامو اینجا ببینمتون نیلوفر تا این حرف رو شنید گفت: -خوب ساقی جون من برم که دیرم شه مامانم پوستمو کنده می دونستم می خواد ما رو تنها بذاره..گیج از رفتار محمد لبخندی به نیلوفر زدم و گفتم: -باشه گلم..برو به سلامت..سلام برسون محمد سریع گفت: -می رسونمتون خانم نیلو تشکری کرد و ازمون خداحافظی کرد و رفت....و به محمد گفتم: چیزی شده؟ -نه اصلا ..فقط می خواستم یکم باهاتون صحبت کنم...وقت که دارین روم نمی شد بگم نه..برام خیلی زحمت کشیده بود و بهش مدیون بودم...با لبخند گفتم: -حتما..فقط قبلش اجازه میدین با خونه تماس بگیرم؟ ابروهاشو بالا برد و با لحنی پر از نزاکت گفت: -خواهش می کنم..بفرمایید..راحت باشین و خودش کمی ازم فاصله گرفت تا من راحت تر باشم..به مامان گفتم که با محمد بیرونم....و کمی دیر بر میگردم خونه ***** کلید رو انداختم توی در و وارد حیاط شدم.....ساعت 8 و نیم شده بود و همه جا تاریک تاریک بود...نفسی کشیدم وداشتم به سمت ساختمان می رفتم که با شنیدن صدای بهنام به سمتش چرخیدم -خوش گذشت؟ لبخندی روی لبام نشست......ولی سعی کردم بهنام متوجه نشه گفتم: -سلام..ممنون..جای شما خالی با اخمی با مزه گفت: -فکر نمی کنم جایی واسه من بوده باشه که حالا خالی هم بخواد باشه. از اینجور حرف زدنش قند توی دلم اب می شد....از قیافه ناراحتش و رفتار کلافش میشد فهمید که تا حالا حرص خورده..پس پیش بینی محمد درست بود.....گفتم: -نمی دونم باید چی بگم..چرا اینجا ایستادین؟..نمیاین داخل نگاهی خاص بهم کرد و گفت: -حوصلتو سر بردم؟ از رفتار پر از حسادتی که در پیش گرفته بود لذت می بردم..تا همین جایی که نشون داده بود واسش مهمم کافی بود..از همین موضوع باید مطمئن می شدم که شدم..از حالا به بعد دیگه باید طبق نقشه ای که داشتیم رفتار می کردم.....بی خیال سری تکون دادم و گفتم: -نه اصلا..فقط خیلی خسته ام..همین و به سمت ساختمان پیش رفتم.


همه چیز همونطوری که می خواستیم پیش می رفت....مامان و بابا و غزل و سیاوش و محمد با تمام وجود باهام همکاری می کردن.......بهنام خیلی کسل و بی حوصله بود و مشخص بود داره رنج می بره و من تا می تونستم ازش فاصله می گرفتم..دوست داشتم با اجرای نقشمون سورپرایزش کنم.....از وقتی فهمیده بود غزل و سیاوش تصمیم گرفتن سالگرد ازدواجشون رو جشن بگیرن حسابی اوضاع روحیش به هم ریخته بود....کمتر توی خونه افتابی می شد..اونم متقابلا سعی می کرد ازم فاصله بگیره..توی این مدت اصلا به هم درست و حسابی حرف نزده بودیم...سوغاتی هایی هم که برام اورده بود رو گذاشته بود روی تختم توی اتاقم و وقتی وارد اتاقم شدم دیدمشون...یه لباس شب خیلی خوشگل مشکی....یه ادکلن.....با ذوق و شوق لباس رو تنم کردم..خیلی بهم می اومد ولی سریع درش اوردم و با ادکلن گذاشتم توی کمدم..و در جواب کاری که کرده بود وقتی از اتاقم خارج شدم توی جمع و در حضور بقیه ازش تشکر کردم.....با این که این دوری برام سخت بود ولی فقط چند روز دیگه صبر کافی بود و بعدش همه چیز تمام می شد.....با شیلا و ازاده هم صحبت کرده بودم و قرار بود اونا هم تا روز جشن غزل خودشونو برسونن....هر روزی که می گذشت و به روز جشن نزدیکتر می شدیم دلشوره من هم بیشتر می شد...به طوری که دیگه نمی تونستم چیزی بخورم...و همین امر باعث لاغرتر شدن و ضعیف شدنم شده بود.....هر روز صبح از خونه بیرون می رفتم و بعد از کلاسای دانشگاهم باید کارای مربوط به جشن رو هم یا با کمک غزل یا به تنهایی انجام می دادم.... تا جشن غزل فقط سه روز مونده بود ...غزل و سیاوش اومده بودن خونه ما و همه دور هم توی پذیرایی نشسته بودیم و مشغول برنامه ریزی برای جشن بودیم که بهروز با خوشحالی به سمت در دوید و گفت: -بابایی..بابایی اومد همه با شنیدن این حرف لبخندی روی لباشون شکل گرفت..بهنام در حالی که بهروزو بغل گرفته بود و باهاش شوخی می کرد وارد شد.....سلامی بلند به جمع کرد و گفت: -به غزل خانم...می بینم که تو کلا خونه زتدگی نداری و دائم همینجا افتادی غزل لبخندی زد و گفت: -میبینی که می تونم..... بهنام در حالی که کنار غزل و روبروی من می نشست گفت: -توی این که می تونی شکی نیست....ولی فکر نمی کنی یکم استراحت برات بد نباشه؟...من موندم با این حال و روزت چه طوری می خوای جشن بگیری؟ غزل با خوشحالی گفت: -الان که حالم خیلی خوبه...اگه ماه اخر بارداریمم بود بازم با ذوق و شوق کارای مربوط به جشنو انجام می دادم.....مایمو و همین یه...... و بعد حرفش رو خورد...به وضوح رنگش پرید و نگاهی به من کرد...من هم نگاهی به بهنام کردم که دیدم منتظر چشم به غزل دوخته..سریع گفتم: -بهروز جان مامانی..نقاشی که قرار بود بکشی کارش تمام شد؟ بهروز نگاهی بهم کرد و گفت: -نه هنوز..ولی مامان..خستهام لبخندی بهش زدم و گفتم: -نمیشه گلم..برو بیار همین جا با هم تمامش می کنیم بهروز با خوشحالی به سمت اتاقش دوید...غزل هم کمی جابجا شد و گفت: -بهتره یکم راه برم..از نشستن خسته شدم و از روی مبل بلند شد....بهنام نگاهی بهش کرد و گفت: -بیا..بهت می گم حالت خوب نیست تو هی بگو جشن جشن..از من میشنوین امسالو کوتاه بیان تا سال دیگه سیاوش سریع گفت: -ولی غزل می خواد جشن داشته باشه و من براش این جشنو می گیرم...... بهنام که مشخص بود از این موضوع ناراضیه گفت: -هر جور دوست دارین..خوش باشین..ولی من اون روز نیستما همه با تعجب نگاهی بهش کردن غزل با اخم گفت: -یعنی چی نیستم؟ بهنام نگاهی به من انداخت ولی سریع نگاهش رو ازم گرفت.....با این که سعی داشت بی تفاوت نشون بده ولی من می فهمیدم داره عذاب می کشه..گفت: -خوب من الان چند وقته بلیط گرفتم برم مسافرت.....از وقتی که برگشتم ایران دوست داشتم یه مسافرت دور کشور داشته باشم و الان می خوام همین کارو بکنم...فکر کنم یه دو ماهی نباشم همه دستپاچه شده بودن..مامان اولین نفری بود که به حرف اومد و گفت: -نمیشه که مادر..توی جشن خواهرت نباشی مردم چی می گن؟ بهنام کلافه گفت: -ولی مامان..من تصمیممو گرفتم...من فردا می رم غزل در حالی که چشماش پر از اشک شده بود گفت: -واقعا می ری؟..یعنی من برات اهمیتی ندارم؟ و با گفتن این حرف اشک از چشمش چکید بهنام بلند شد و به سمتش رفت..دست غزل رو توی دستش گرفت و با لبخندی سرد گفت: -اینکارو نکن غزل...خودت می دونی که برا مهمی ولی اون روز.... و ساکت شد..همه متوجه منظورش بودن ولی کسی چیزی به روی خودش نیاورد..غزل گفت: -باور کن بهنام اگه اون روز بری و اینجا نباشی دیگه تا اخر عمر نمی بخشمت..یعنی مسافرتت از مهمونی من مهم تره؟ بهنام کلافه دستی توی موهاش کشید و خواست چیزی بگه که بابا سریع گفت: -غزل دخترم خودتو ناراحت نکن..بهنام داره باهاتون شوخی می کنه...مگه میشه جشن یه دونه خواهرشو نباشه و نگاهی جدی به بهنام انداخت.....بهنام نفس عمیقی کشید و گفت: -باشه..باشه..من جایی نمی رم و به سرعت به سمت طبقه بالا حرکت کرد...همه می دونستیم چرا می خواد توی اون روز اینجا نباشه.....ولی این غیر ممکن بود..... ***** ساعت 7 شب بود..همه رفته بودن تالار..فقط من و غزل و ازاده و شیلا خونه بودیم..کار ارایشگر تازه تمام شده بود....غزل با ذوق و شوق بهم نگاه می کرد..اشک توی چشماش حلقه بسته بود.....اخر هم اشکش سر خورد و گفت: -وای ساقی..خیلی ناز شدی..خیلی ..انشاالله که خوشبخت بشی شیلا و ازاده هم با لذت نگاهم کردن و گفته غزل رو تایید کردن لبخندی بهشون زدم..ارایشگر نگاهی با اخم به غزل کرد و گفت: -الان ارایشت خراب میشه ها....من موندم الان چرا داری گریه می کنی؟ غزل در حالی که اروم اشکش رو پاک می کرد گفت: -معلومه دیگه..از خوشحالیه زیاده ارایشگر سری تکون داد و رو به من گفت: -نمی خوای خودتو ببینی؟...تو چقدر خونسردی دختر لبخندم پررنگ تر شد...اروم از روی صندلی بلند شدم و به سمت اینه قدی توی اتاق رفتم......چقدر تغییر کرده بود...خدای من از دیدن خودم لذت می بردم..لباس عروسی که توی تنم بود واقعا خوشگل بود..سلیقه شیلا و ازاده حرف نداشت..یه پیراهن عروس شیری دکلته دو تیکه که دامن پیراهن خیلی پف بود..احساس می کردم شدم سیندرلا...تاج یه طرفه ساده و خوشگلی هم روی موهام بود و تور یه طرفه شیری رنگی که ارایشگر با تبحر خاصی دیزاینش کرده بود روی قسمتی از موهامو گرفته بود...همه چیز عالی ..عالی بود..خنده مستانه ای توی اینه کردم و رو به ارایشگر گفتم: -مرسی..واقعا کارتون عالیه..خودم از دیدن خودم لذت بردم ارایشگر لبخندی از سر رضایت زد و گفت: -خوشحالم عزیزم..امیدوارم خوشبخت بشی.......و اقا دامادم از کار من راضی باشه غزل سریع گفت: -بیچاره داداشم..از شوق و ذوق بیهوش نشه خیلیه ***** همه رفته بودن و من تنها منتظر اومدن بهنام بودم...طبق نقشه ای که داشتیم..قرار بود سیاوش و پژمان و سیروس بهنامو ببرن ارایشگاه و بدون این که چیزی رو لو بدن بسپارنش دست ارایشگر و بعد هم که اماده شد غزل باهاش تماس بگیره و ازش بخواد برای اوردن چیزی بیاد خونه و اونجا بود که دیگه کار من شروع می شد..از شدت دلشوره حالم به هم می خورد...این چند روز رو هم که انقدر با استرس گذرونده بودم و چیزی نخورده بودم که اوضاعم خیلی خراب بود و الان حالم واقعا افتضاح بود..به سمت میزی که توی پذیرایی بود رفتم و یه دونه شکلات از توش برداشتم و دهنم گذاشتم که صدای چرخوندن کلید توی در باعث شد ضربان قلبم بالا بره....وای که داشتم از استرس می مردم......بهنام وارد ساختمان شد.و......


از شدت استرس دستم رو به بالای مبلی که نزدیکم بود گرفتم...با این که تا این لحظه منتظر بودم و ثانیه شماری می کردم که زودتر با بهنام رو در رو بشم وی حالا دعا می کردم توی خواب این اتفاقات افتاده بود و الان مجبور نبودم باهاش به این شکل روبرو بشم...نگاهم رو به بهنام دوخته بودم با عجله وارد خونه شد...مشخص بود خسته و کلافه است...چقدر شبیه دامادا شده بود....مدل موهاشو عوض کرده بود..از همیشه کوتاهترشون کرده بود و خیلی با نمک شده بود....پوست صورتش به خاطر اصلاحی که کرده بود برق می زد....کت و شلوار سفیدی که تنش بود حسابی برازنده ترش کرده بود.از نگاهش غرق لذت شده بودم....متوجه من نشده بود و داشت با عجله به سمت پله ها ی رفت که برای یه لحظه از حرکت ایستاد و اروم اروم به سمتی که من ایستاده بودم چرخید..قیافش دیدنی شده بود....نگاه گیج و منگش رو بهم دوخته بود...قیافش واقعا خنده دار شده بود...اگه استرس نداشتم حسابی از این جریان لذت می بردم ولی .... چشم هامون رو به هم دوخته بودیم.هر دو انقدر هیجان زده بودیم که پلک زدن رو فراموش کرده بودیم....بالاخره تونستم به خودم مسلط بشم..لبخندی روی لبم نشست..رو به بهنام گفتم:
-سلام
بهنام ناباورانه هنوز بهم نگاه می کرد..ولی متوجه شدم که راه افتاد و اروم اروم داره به سمت من میاد....قلبم داشت از هیجان می ایستاد.....یک قدم...دو قدم...سه قدم....داشتم قدم هایی رو که بهنام برای پشت سر گذاشتن فاصله بینمون طی می کرد رو می شمردم....بالاخره با فاصله یک قدم از من ایستاد و ناباورانه گفت:
-این تویی ساقی؟
لبخندم پر رنگ تر شد..گفتم:
-نه من یه فرشته هستم که اومدم اینجا تا شریک تنهاییات باشم
بهنام که مشخص بود دیگه به خودش مسلط شده پ.زخندی زد وگفت:
-نه بابا....از کی تا حالا اینقدر عزیز و مهم شدم و خودم بی خبر بودم!
بعد کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
-این چه وضعیه؟..چه خبره؟داری عروسی می کنی و من حالا باید بفهمم..پس همه این کارا نقشه بود نه؟....عروسی تو بود و غزل و بقیه هم باهات همکاری کردن؟
بعد انگار که با خودش حرف بزنه ادامه داد:
-پس سیروس و پزمان هم واسه همین اومدن ایران.....
عصبی فریاد زد:
-چرا؟...چرا این کارو با من کردی
از رفتارش گیج شده بودم..دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم که فریاد زد؟
-خفه شو...فقط خفه شو...اینقدر ازم بیزار بودی که بهم نگفتی چه خبره؟می دونستم دوسم نداری ...ولی انتظار این رفتارو هم نداشتم....
بعد خنده عصبی کرد و ادامه داد:
-من احمق رو بگو.....چه فکرایی می کردم...چه نقشه هایی واسه ایندمون نداشتم.....
با شونه های افتاده از غصه به سمت مبلی رفت روش نشست و با صدایی که به زور به گوش می رسید گفت:
-از همون روزی که دیدمت دلم لرزید.....همون وقتی که داشتی فرار می کردی و باهام برخورد کردی....نگاه ترسونتو که بهم دوختی یه چیزی توی وجودم به هم ریخت....ولی این نباید اتفاق می افتاد...باید جلوش رو می گرفتم....پس باهات بد رفتاری کردم.....خودم رنج می کشیدم ولی با یاداوری مرگ بهروز اتیش انتقام دوباره توی وجودم گدازه می کشید و من کارایی می کردم که می دونستم اشتباهه....اون روزی که ازت عکس می گرفتیم بدترین روز زندگیم بود...بدترین روز....گریه و غصه تو ...کار اشتباهم....همه و همه داشت داغونم می کرد ولی بازم حس لجبازی و انتقام....شاید باورت نشه ولی اون عکسا بعد ها و حتی الان تنها همدم تنهایی های منه.....با ورود خانوادم به جریانات بینمون اوضاع به کل تغییر کرد.....من می خواستم عموت رنج بکشه و تو رو رها کنم که بری ولی مادرم با اون پیشنهادش وسوسه داشتنت کنار خودم رو بشتر دامن زد...و تو موندی...برای همیشه موندی و این بهترین چیز برای من بود ولی باید مانع پیشروی احساسم بهت می شدم...این اتفاق نمی تونست بیفته ...یعنی نباید می افتاد......کم کم با حضور ت توی خانواده و علاقه ای که همه بهت پیدا می کردن اوضاع رو بدتر از اون چیزی که فکر می کردم دیدم...احسان یه خطر بزرگ برای من بود...اون داشت تو رو ازم می گرفت.....ولی خدا باهام یار بود و بهروز رو فرستاد....بهروزی که باعث پیوند بین من و تو شد...پیوندی که با تمام وجود خواستارش بودم
به سمت مبلی که توش فرو رفته بود رفتم...کنارش نشستم و اروم گفتم:
-پس چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی؟
خنده تلخی کرد که پر بود از غم و اندوه....گفت:
-گفتنش فایده ای هم می تونست داشته باشه؟تو ازم متنفر بودی...ابته حق رو بهت می دادم...ولی می تونستی تلاشم رو برای بدست اوردن دلت ببینی...می تونستی رنجی که از دوریت می کشم رو ببینی ولی تو چشمت رو روی همه چیز بسته بودی......تنها چیزی که دوست داشتی و بهش توجه می کردی بهروز بود...فقط بهروز...و برای من هم تنها وسیله نگهداشتنت پیش خودم همین بهروز بود.....باهام ازدواج کردی به خاطر بهروز...تحملم می کردی به خاطر بهروز...باهام خوب برخورد می کردی به خاطر بهروز....همش بهروز بود و بهروز...بعضی اوقات از رفتارت کلافه می شدم و ارزو می کردم بهروزی نبود تا تو من رو هم می دیدی...ولی بعد پشیمون می شدم و با خودم می گفتم اگه بهروزی نبود تو رو تا همین حد هم نداشتم...پس بازم شکر می کردم و تحمل.....فکر می کنی برام راحت بود که زنم باشی و بهت نزدیک نشم؟جلو چشمم با اون اندام خوشگل و وسوسه انگیز رزه بری و من ازت بگذرم؟....هیچ وقت با خودت فکر نکردی چرا این کارا رو می کنم؟..حتی وقتی هم که زنم نبودی و با هم توی یه خونه زندگی می کردیم کی می تونست مانع من بشه اگر که می خواستم باهات باشم؟ولی عشقی که بهت داشتم مانع این می شد که بخوام اذیتت کنم.....فقط می تونستم ازت فاصله بگیرم..خودم رو رنج و سختی بدم تا تو راحت باشی....ازادت کردم که برگردی ایران.....برگردی تا شاید اگر ذره ای علاقه بهم داری با دوری متوجهش بشی و بهم برگردی ولی....زهی خیال باطل.... گاهی توی چشمات چیزی می دیدم که به برگشتنت امیدوارم می کرد..انتظار کشنده چند ساله برام کافی نبود؟
یکدفعه از روی مبل بلند شد و با صدایی فریاد گونه گفت:
-خود خواه....من ازارت دادم ..درست...ولی تقاصش رو به بدترین شکل پس دادم.....دوری از تویی که عشقم بودی...گذشتن ازت برای اسایشت.دوری از خانواده و پسرم...همه و همه ...فقط به خاطر تو بود....
دستش رو دیدم که مشت شد و ادامه داد:
-به خاطر تو
و ساکت شد.....اشک توی چشمام جمع شده بود.....بغضی خفه کننده گلوم رو گرفته بود.....از روی مبل بلند شدم و روبروی بهنام ایستادم...دستم رو جلو بردم و دستش رو توی دست گرفتم ولی با حرکتی که کرد همه وجودم لرزید....دستش رو با شدت از دستم بیرون کشید و گفت:
-به من دست نزن....می بینم که خیلی تغییر کردی...اون وقتا که زنم بودی اگه دستت رو می گرفتم چندشت می شد ولی حالا که داری زن یکی دیگه میشی با بی شرمی دست من رو می گیری...خوب دیگه چه کارایی می کنی؟
پوزخندی زد و اروم اروم به سمتم اومد نگاهش رو از روی صورتم بر نمی داشت....نفس های گرمش به صورتم می خورد و مویی که کنار صورتم اویزون بود رو حرکت می داد.....محو نگاهش بودم که با یه حرکت خشن بازوهام رو گرفت و محکم منو به خودش فشرد و لبهای پر حرارتش رو روی لبهام گذاشت.....محکم و خشن لبهام رو می بوسید طوری که احساس می کردم هر ان ممکنه از لبهام خون راه بیفته....با این که ارزوی تجربه دوباره این لحظه با بهنام رو داشتم ولی الان هیچ لذتی نمی بردم...با قدرت تمام شروع کردم به پس زدنش ولی مگه می شد...از رفتارش مشخص بود که تسلطی روی خودش نداره.....بالاخره موفق شدم...نفس نفس می زد ولی ایستاده بود و بهم نگاه می کرد..دور تا دور لبهاش پر از رز صورتی من شده بود....اشک از گونه هام سر می خورد و پایین می اومد....شاید چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که بهنام چرخید...پشتش رو بهم کرد و گفت:
-منو ببخش ساقی...دست خودم نبود....امید وارم...
مکثی کرد و ادامه داد:
-خوشبخت باشین
و با عجله به سمت در رفت.....گیج نگاهش می کردم که متوجه موقعیت پیش اومده شدم...اگر بهنام می رفت دیگه امشب نمی دیدمش...سریع فریاد زدم
-بهنااام
لحظه ای ایستاد نفس عمیقی کشید و دوباره راه افتاد..فریادی بلند تر زدم:
-مگه نمی خوای ببخشمت پس بایست






بهنام ایستاد ..برگشت و گفت:
-چی کارم داری؟چی می خوای بگی؟دیگه چه طور می خوای زجرم بدی؟ چشمای خیس از اشکمو بهش دوختم و با صدایی پر از غم...خشم....درد بهش گفتم: -همیشه همینطور بودی...زود قضاوت کردی...برای خودت بریدی و دوختی.....هیچ وقت به من فرصت حرف زدن ندادی...تا خواستم کاری کنم یا چیزی بگم داد و فریاد کردی و رفتی ولی دیگه کافیه...این بار تصمیم گرفتم هر طور شده حرفایی که روی دلم تلمبار شده رو به زبون بیارم و بعد سریع به سمت اپن اشپزخونه چرخیدم و همینطور که به اون سمت میرفتم گفتم: -ولی قبل از هر حرفی می خوام یه چیزی رو نشونت بدم..... از روی اپن شناسنامه ام رو برداشتم......صفحه مشخصات همسر رو باز کردم و نگاهی بهش کردم..با دیدن اسم بهنام لبخندی روی لبام نشست...شناسنامه به دست به سمتش رفتم.....شناسنامه رو به سمتش گرفتم و گفتم: -امشب جشن عروسی منه..ولی..ولی باید بدونی که من قبلا عقد کردم بهنام پوزخندی زد و گفت: -حالا اینو می گی که چی؟.......با کاری که امشب کردی فهمیدن این که عقدم کردی همچین نباید متعجبم کنه.....اصلا برای چی داری شناسنامت رو به من نشون می دی؟..فکر نمی کنم به من ربطی داشته باشه کلافه و عصبانی سرش داد دم: -می شه یک بار...فقط یکبار توی عمرت ساکت شی و زود قضاوت نکنی.... از حرفایی که میزد دیگه گنجایشم تمام شده بود.......با حرص ادامه دادم: -حالا که فکر می کنی به تو ربطی نداره ......پس...پس عروسی بی عروسی...همین فردا میریم محضر و طلاقم میدی.... و پشتم رو بهش کردم ...می دونستم الان توی شوک شنیدن حرفامه...لبخندی روی لبم نشست....برای این که خودمو لوس کنم به سمت راه پله حرکت کردم تا برم توی اتاقم و نشون بدم که قهر کردم.....پامو توی پله اول نذاشته بودم که بازوم کشیده شد..و صدای بهنام توی گوشم پیچید: -تو چی گفتی؟ صداش می لرزید.....خودم رو بی تفاوت نشون دادم و گفتم: -همون که شنیدی....حالا هم دستم رو ول کن و سعی کردم دستم رو از دستش ازاد کنم.....سریع من رو با یه حرکت خشن به سمت خودش چرخوند..دو تا بازوم رو توی دستاش گرفت و در حالی که تکونم می داد گفت: -دوباره چیزایی که گفتی رو تکرار کن....تو..تو..می خوای بگی...می خوای بگی...ازم جدا نشدی؟...یعنی تو طلاق نگرفتی؟ فقط نگاهش می کردم و چیزی نمی گفتم.....به چشمام خیره شده بود....ولی بعد از مکث چند ثانیه ای نگاهش رو به سمت شناسنامه ای که توی دستم بود چرخوند و سریع شناسنامه رو از دستم کشید......فقط نگاهش می کردم...نگاه ماتش رو به شناسنامه دوخته بود...........شاید دو سه دقیقه بدون حرکت شناسنامه رو نگاه می کرد....ولی کم کم حالت صورتش تغییر کرد و لبخندی روی لباش نشست....مشخص بود دیگه به خودش مسلط شده...سرش رو بالا گرفت و خیره به چشمام گفت: -چرا؟ سعی کردم جدیت رو توی صدا و صورتم حفظ کنم...گفتم: -چرا چی؟ لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: -چرا این کارو کردی؟چرا ازم جدا نشدی؟ می دونستم الان دیگه موقع اعترافه.....سرم رو پایین انداختم و گفتم: -چون...چون خیلی سخت بود...فکر نمی کردم ابراز علاقه اینقدر سخت باشه...بهنام با خنده دستم رو گرفت و گفت: -چرا اینقدر قرمز شدی؟چون؟ سریع گفتم: -چون دوست دارم انقدر این جمله رو سریع گفتم که خودم هم نفهمیدم چی گفتم...فقط صدای خنده بلند بهنام رو شنیدم و به ثانیه نکشید که خودم رو توی بغل بهنام دیدم........انقدر محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم که احساس درد می ردم ولی این درد لذت بخش بود.....صدای نفس های پر صدای بهنامو که داشت کنار گردن و موهام رو می بویید می شنیدم...بعد از چند دقیقه اروم اروم از هم جدا شدیم...نگاهم رو بالا گرفتم تا عکس العمل بهنام رو ببینم...خدای من... -بهنام دستم رو به سمت صورتش بردم و اشکی که روی گونه هاش جای گرفته بود رو پاک کردم....داشتم دستم رو از روی صورتش بر می داشتم که دستم رو گرفت و بوسید.... و اروم زمزمه کرد... -منم دوست دارم عزیزم...خیلی دوست دارم و لبهای پر حرارتش رو روی لبهام گذاشت...چقدر این بوسه شیرین و دلپذیر بود...بوسه با عشق...و لبخند بود که مهمون لبهای هر دو مون شد....احساس ضعف و خستگی وجودم رو پر کرده بود.....دیگه نمی تونستم بایستم..گفتم: -بهنام دیره...بریم تالار؟ بهنام نگاه خاصی بهم کرد و گفت: چرا بریم اونجا؟ اخمی ساختگی کردم و گفتم: -نمی خوای بگی که از این که قراره امشب داماد بشی ناراضیی..اگه اینطوریه همین الان بگو تا منم تکلیف خودمو بدونم بهنام دوباره منو بغل کرد و کنار گوشم اروم گفت: -ناراضی؟خوب باید در مورد داماد شدنم فکرامو بکنم....من که هنوز بله نداده بودم که داری منو داماد می کنی و خندید...حرصم گرفته بود..با عصبانیت سعی کردم ازش جدا بشم و گفتم: -واقعا....باشه....پس من می رم لباسمو عوض کنم و برم جشن سالگرد ازدواج غزل.....تو هم بشین همین جا و فکراتو کن بهنام محکمتر از قبل منو به خودش فشرد و گفت: -شوخی کردم..عشق من....هنوز باورش برام سخته که قراره تو رو برای همیشه داشته باشم......یعنی بیدارم؟ لبخندی روی لبام نشست..نیشگونی از بازوش گرفتم که گفت: -اخ...چته؟ گفتم: -پس بیداری؟ خندید و گفت: -اره....واقعا بیدارم.. بعد من رو بلند کرد و در حالی که دور خودش می چرخید...و می خندید گفت: -بیدار بیدارم......من بیدارم....خدایا شکرت....عاشقتم ساقی....عاشقتم... خسته و خندون روی پای بهنام نشسته بودم....بهنام نگاهی بهم کرد و گفت: -چرا توی این مدت بهم نگفتی ازم جدا نشدی؟...اگه می دونستم یه لحظه هم تحمل نمی کردم و می اومدم ایران لبخندی زدم و گفتم: -اخه با اون کاری که تو کردی و بدون خدا حافظی رهامون کردی و رفتی...از دستت ناراحت شدم......مطمئن نبودم دوسم داری...با کاری هم که باهام کرده بودی نمی تونستم راحت باهات کنار بیام و ببخشمت..پس دیدم دوری برای هر دو مون لازمه....هم میزان عشق تو رو به خودم محک می زدم....هم خودم با کمک روانپزشک مشکل روحیمو درمان می کردم و اماده پذیرش تو می شدم بهنام گیج نگاهی بهم کرد و گفت: -اخه با دوری چه طور می تونستی بفهمی من دوست دارم یا نه؟ خنده ای کردم و گفتم: -من دوستای باوفایی اونجا داشتم که همیشه گزارش رفتار تو رو بهم می دادن چشماشو ریز کرد و گفت: -شیلا و ازاده؟...ای نامردا...پس برام به پا گذاشته بودی اره؟ گفتم: -اره دیگه...باید می دونستم در نبود من چه کارایی انجام می دی...... -و نتیجه؟ -خوب با چیزایی که ازت می گفتن می شد فهمید دیگه اون بهنام گذشته نیستی و تغییر کردی...از این که می شنیدم بعد از من دیگه زنی وارد زندگیت نشده لذت می بردم و همین منو به عشقت نسبت بهم مطمئن تر می کرد.....با کمک محمد روز به روز وضعیت روحیم بهتر و بهتر می شد..ورود به دانشگاه هم خیلی موثر بود.....همه یز خوب پیش می رفت....تا این که برگشتی ایران ....نمی دونستی هنوز شوهرمی و حد و حدود رو رعایت می کردی...با این که دوست داشتم بهت بگم و فاصله ها رو از بینمون بردارم ولی نمی تونستم...رفتارت سرد شده بود ...ترسیدم...از محمد کمک خواستم...با دیدن حسادتی که به محمد کردی متوجه شدم داری نقش بازی می کنی و هنوز دوسم داری...نقشه امشبو همه با هم کشیدیم....با ازاده و شیلا تماس گرفتم و همه چیزو بهشون گفتم. لبخندی روی لبای بهنام نشسته بود و داشت با لذت به حرفایی که می زدم گوش می داد......گفت: -سیروس نامردو بگو.....وقتی گفت دارن میان ایرا تعجب کردم ولی وقتی گفت شیلا بارداره و چون حالش بده و می خواد کنار مامانش باشه باورم شد راست میگه.....در مورد پژمان و ازاده هم گفت اونا هم باهاشون میان بگردن و یه هفته ای بر می گردن....منه زود باورو بگو.....دعوتشون کردم واسه جشن غزل.....عجبا خندیدم و گفتم: -خوب این کارت کار منو راحت تر کرد...... نگاهی به ساعت کردم..سریع از روی مبل بلند شدم و گفتم: -وای بهنام.....دیر شد...ساعت 9 شده....الان همه منتظر مان...زود باش باید بریم و خودم با عجله به سمت در رفتم..... ****** دست در دست بهنام به سوی اینده ای شیرین قدم بر می داشتم..اینبار مطمئن بودم که خوشبخت می شم...خدایا شکرت.....حالا می دونستم خدا بنده هاشو فراموش نمی کنه..اگه سختی می ده مطمئنا حکمتی توشه تا با تحمل اون سختی اسایش بعد از سختی دلپذیر تر و شیرین تر باشه.....بهنامو با تمام وجود دوست داشتم و بهش افتخار می کردم...رفتارش توی تالار با خانواده عموم واقعا دیدنی بود.....انقدر با احترام باهاشون برخورد کرد که لذت حضور در کنارش رو برام صد چندان کرد... با تمام وجود خدا رو به خاطر نعمتایی که بهم داده شکر می کنم.....

پایان
22/9/90
لیلا_ر



منبع:ما1377/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 201
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 495
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,263
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,046
  • بازدید ماه : 9,046
  • بازدید سال : 138,172
  • بازدید کلی : 20,126,699