loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 475 دوشنبه 28 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان همیشه یکی هست !(فصل سوم )

چون وسط هفته بود سينما چندان شلوغ نبود هيراد بليط گرفت داشتيم از جلوي بوفش رد ميشديم كه هيراد گفت :
- چيزي ميخوري بخرم ؟
با ديدن اون همه خوراكي خوشمزه اصلا هيراد و كلاس گذاشتن و همه چي رو فراموش كردم . ياد سينما رفتنمون با اكبر و حسن افتادم . سر خيابونمون يه سينماي فكستني بود بعضي وقتا كه پول دستمون بود ولخرجي ميكرديم و ميرفتيم سينما . اونجا انقدر چيز ميز ميخورديم و حرف ميزديم كه خدا ميدونست ! گفتم :
- پف فيل ميخوام .
هيراد رو به فروشنده گفت :
- آقا دو تا بسته پف فيل بدين .
فروشنده ها سفارش و آورد هيراد ميخواست حساب كنه كه ذوق زده گفتم :
- پفكم ميخوام .
هيراد خنديد و گفت :
- يه بسته پفكم بدين .
دوباره فروشنده سفارشمون و آورد دوباره گفتم :
- نوشابم ميخوام .
هيراد يه نگاهي بهم كرد و گفت :
- نوشابه ؟ با پفك و پاپ كورن ؟؟؟ حالت بد ميشه .
بدون اينكه نگاهم و از روي خوراكيا بردارم گفتم :
- نه بد نميشه .
- باشه هر جور راحتي .
فروشنده نوشابه رو هم روي بقيه ي جنسامون گذاشت . چشم از خوراكيا برداشتم هيراد با قيافه ي بانمكي گفت :
- اگه تموم شد حساب كنم ؟
آروم سرم و تكون دادم . يعني خيلي پررو بازي در آوردم ؟ نه بابا هيراد از خودمونه ! با دستايي پر از خوراكي رفتيم سمت سالن . اصلا دقت نكردم ببينم فيلمش چي هست !
روي صندليامون نشستيم . فاصله ي صندليامون خيلي كم بود . سالن سينما تاريك بود فيلم شروع شد . كمتر از نيم ساعت همه ي خوراكيام و خوردم هيراد هنوزم داشت تك تك پف فيل ميخورد . يكم بهش خيره شدم برگشت سمتم و پرسشگر نگاهم كرد . نگاهمو انداختم رو بسته ي پف فيلش . لبخند زد و پف فيل و بين جفتمون گرفت . حواسم به فيلم رفت . همينجوري پشت سر هم دستم و تو بسته ي پف فيل فرو ميكردم . يه لحظه دستم به دست هيراد خورد عين برق گرفته ها دستم و كشيدم بيرون . چقدر دَله اي آخه . حالا يه دونه كمتر بخوري ميميري ؟ هيراد بسته ي پف فيلش و به سمتم گرفت و آروم گفت :
- من نميخورم . مال تو .
بيا همين و ميخواستي ؟ بي ميل ازش گرفتم . اشتهام كور شده بود . اصلا ديگه حواسم به فيلم نبود ميخواستم از اونجا نجات پيدا كنم . خيلي نزديك هيراد بودم . يه جور ناپرهيزي بود ! عادت نداشتم انقدر هيراد و مهربون ببينم . امروز مثل باباهايي كه بچه ي شيطونشون و آوردن گردش باهام رفتار ميكرد . واقعا اگه بابا ميشد باباي خوبي ميشدا .
نفس عميقي كشيدم . سعي كردم نگاهم و بدم به پرده ي سينما ولي هر كار ميكردم نميتونستم تمركز كنم روش !
همينجور خيره به پرده بودم كه نم نم چشمام اومد رو هم احساس خواب آلودگي ميكردم . يه چرت زدن كه ايرادي نداشت ! خودم و به دست خواب سپردم .
****
تكوناي دستي من و از خواب بيدار كرد . صداي آرومش و كنار گوشم ميشنيدم :
- سرمه . سرمه نميخواي پاشي ؟ فيلم تموم شد .
كم كم چشمام و باز كردم سرم خم شده بود رو شونه ي هيراد عين جن زده ها يهو پريدم و گفتم :
- ببخشيد يهو خوابم برد .
خنديد گفت :
- اشكال نداره خوش خواب . بريم ؟
- من هيچي از فيلم نفهميدم !
- چيزي رو هم از دست ندادي . مسخره ترين فيلم زندگيم بود .
از جامون بلند شديم سالن تقريبا خالي شده بود و جز نفرات آخري بوديم كه از در رفتيم بيرون . جلوي در سينما يه لحظه شلوغ شد . هيراد گفت :
- بيا از اين ور بريم سمت ماشين .
داشتيم از بين جمعيت خودمون و ميكشيديم بيرون كه يه مردي خورد به هيراد و گفت :
- ببخشيد آقا .
هيراد گفت :
- خواهش ميكنم .
توي يه چشم به هم زدن ازمون دور شد يهو فهميدم اوضاع از چه قراره سريع دنباله مرده دويدم . صداي هيراد و ميشنيدم كه ميگفت :
- سرمه . كجا ميري ؟ ماشين اين طرفه .
بي توجه به صداي هيراد دنبال مرد ميدويدم . وقتي فهميد دنبالشم سرعتش و بيشتر كرد . با اون پالتو خوب نميتونستم بدوم . توي همون حالت سعي ميكردم دكمه ي آخرم و باز كنم . ولي انگار گير كرده بود انقدر فشارش دادم كه دكمه از جاش در اومد در عوض راحت تر ميتونستم بدوم . تقريبا به يه قدميش رسيده بودم .
دستم و دراز كردم كه لباسش و بگيرم ولي سريع دويد و ازم دورتر شد دوباره سرعتم و بيشتر كردم و دويدم سمتش . نه كه مرد بود قدرت بدنيش بيشتر بود . از شانس خوبم يه لحظه كه برگشت ببينه كجام يهو خورد به يه شاخه ي درخت كه تو پياده رو اومده بود بعد ولو شد رو زمين .
از فرصت استفاده كردم سريع خودم و بهش رسوندم تيزي حسن و از تو جيبم در آوردم و گفتم :
- ببينم به خيالت داري چيكار ميكني ؟ كيف و رد كن بياد .
مرد با التماس گفت :
- باشه باشه . غلط كردم . نزني ناكارمون كني .
- حرف نزن كيف و بده بياد .
كيف پول هيراد و گرفت سمتم از دستش قاپيدم و توش و نگاه كردم . پولاش سر جاش بود .
صداي هيراد من و به خودم آورد :
- يهو كجا دويدي ؟ نفسم گرفت تا اينجا دنبالت كردم .
كيف و گرفتم طرفش و گفتم :
- واس خاطر اين دويدم .
رو به مرده گفتم :
- پاشو برو .
همينجوري داشت مات نگاهم ميكرد كه گفتم :
- هنوز كه وايسادي . دِ برو دِ .
سريع دو تا پا داشت دو تاي ديگه هم قرض كرد و رفت .
هيراد متعجب كيف و ازم گرفت و گفت :
- اين و كي ازم زد ؟ اصلا نفهميدم . تو از كجا فهميدي ؟
تيزي رو گذاشتم جيبم و گفتم :
- يه مانتو هم ضرر كردم .
هيراد نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- نگفتي از كجا فهميدي ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- اينجور كارا رو ما خيلي وقت پيش كرديم . ديگه حواسمون جمعه .
خجالت ميكشيدم . از سابقه ي درخشانم استفاده كرده بودم . همچين افتخارم نداشت . صداي هيراد و شنيدم :
- به هر حال ممنون
سرم و گرفتم بالا چشمام افتاد تو چشماش گفتم :
- كاري نكردم .
- چرا خيلي كار مهمي برام كردي . اگه كيفم و ميزد بايد كلي دوندگي ميكردم تا همه ي مداركم و دوباره بگيرم تازه همه ي پولامم سوخت ميشد دستم به اونا ديگه عمرا ميرسيد .
سرم و انداختم پايين همينجوري كه دستم و رو جاي خالي دكمه ي پالتوم ميكشيدم گفتم :
- خواهش .
- پالتوتم خراب شد .
- چيزي نيست . يه دكمه ميخواد رديفش ميكنم .
ديگه چيزي نگفتيم سرمون و انداختيم پايين و به سمت ماشين رفتيم . توي ماشين مدام به گذشتم فكر ميكردم . واقعا ازشون شرمنده بودم ؟ به نظر خودم هر كي جاي من بود اين كارارو ميكرد ولي چرا جلوي هيراد خجالت كشيدم ؟
دوباره يه آهنگ وطني داشت گوش ميداد ولي انقدر ذهنم درگير همه ي اتفاقات بود كه اصلا نميفهميدم آهنگ داره چي ميگه !
با ترمز ماشين به خودم اومدم نگاهم و گردوندم ديدم جلوي در دفتريم . قبل از اينكه چيزي بگم هيراد كه تكيه اش و داده بود به در گفت :
- خيلي خوش گذشت مرسي كه امروز تنهام نذاشتي .
سعي كردم بهش لبخند بزنم ولي نشد . بدجور تو خودم بودم گفتم :
- به منم خوش گذشت . ممنون .
هيراد سرش و آروم خم كرد و لبخند زد . از ماشين اومدم پايين خداحافظي آرومي كرديم و من به سمت در رفتم . هيراد هنوزم وايساده بود حتما منتظر بود كه برم تو بعد بره . برام مهم نبود . اين و به حساب چيز خاصي يا توجهي نميذاشتم . امروز حداقل اين و فهميده بودم كه من كجا و اون كجا ! اصلا چرا به خودمون فكر كرده بودم ؟
رسيدم به انباري يه گوشه نشستم و دستام و گرفتم رو سرم . هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود . اين حسم عاديه ؟!
****
صبح بيدار شدم ولي انرژي روزاي قبل و نداشتم . به زور خودم و به در دفتر رسوندم . نگاهي به ميز منشي انداختم . همون 1 روز فقط شانس باهام بود . سرخورده رفتم سمت آشپزخونه . هر اتفاقي كه دور و ورم ميفتاد باعث ميشد بيشتر علاقه به درس خوندن پيدا كنم . حداقلش اين بود كه به قول سها يه مدركي ميگرفتم و از اين نظافت چي بودن راحت ميشدم . اونوقت شايد ديد بقيه بهم عوض ميشد . شايد منم يه كسي ميشدم توي اين جامعه !
يكم كه گذشت هيراد و فريد با هم اومدن . بعد از سلام عليك هيراد نگاهي به ميز خالي ستاره انداخت و گفت :
- اين باز نيومده ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- تا الان كه نه .
نفسش و محكم بيرون داد و گفت :
- سرمه امروزم تو بشين جاي ستاره .
به سرعت رفت سمت اتاقش فريدم رفت سمت اتاقش من همونجوري اونجا وايساده بودم زنگ تلفن من و از فكر و خيال در آورد و رفتم سمتش . از ديروز تند تر شده بودم . ديگه به همه چي وارد بودم تقريبا . ساعت حدوداي 11 بود كه سر و كله ي ستاره پيدا شد با ديدن من پشت ميزش اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- تو پشت ميز من چيكار ميكني ؟ پاشو ببينم .
هنوز داشتم نگاهش ميكردم . هيراد بهم گفته بود من اينجا بشينم . عمرا جام و به ستاره نميدادم با پوزخند داشتم نگاهش ميكردم كه با اون صداي جيغش يه داد كشيد و گفت :
- ميگم پاشو .
با صداي داد ستاره هيراد از در اومد بيرون جدي و يكمي هم عصباني قبل از اينكه ستاره چيزي بگه گفت :
- هيچ معلومه شما كجايين خانوم سبحان ؟ ساعت 11 صبح چه وقت سر كار اومدنه ؟ يه مدت هي هيچي نگفتم شما روز به روز بدتر كردين .
ستاره من مني كرد و گفت :
- كار پيش اومد .
- واسه ي همه كار پيش مياد ولي هر روز ؟ اصلا قابل پذيرش نيست براي من . من يه منشي منضبط ميخوام . از روز اولم بهتون گفته بودم . تشريف بيارين اتاق من .
خودش به سمت اتاقش رفت . ستاره هم يه نگاه عصباني بهم انداخت و رفت سمت اتاق هيراد . تو دلم داشتم حسابي كيف ميكردم . گفتم الان هيراد حسابي حال ستاره رو ميگيره . با اينكه بايد از اينجا دوباره ميرفتم تو آشپزخونه ولي همين كه حال ستاره گرفته ميشد برام بس بود .
بعد از چند دقيقه ستاره عصباني از اتاق هيراد اومد بيرون و بدون نيم نگاهي به من از در رفت بيرون پس كجا رفت اين ؟ هيراد اومد بيرون و گفت :
- سرمه از اين به بعد تو جاي خانوم سبحان ميشيني .
اين و گفت و رفت . اصلا كي فكرش و ميكرد روزي كه با بي حالي شروع كرده بودم اينجوري بشه ! دستت طلا اوس كريم .

فصل هشتم
سه روز مونده بود به عيد . فكر اينكه تو اين مدت تعطيلي تنهايي بايد چيكار كنم افسردم ميكرد . ديگه رسما شده بودم منشي دفتر . از سها هم تك و توك خبر داشتم ولي انقدر سرش شلوغ بود كه نميشد درست و حسابي با هم حرف بزنيم . هيراد ديگه مثل قبل عصبي نبود . البته هنوزم جدي بود ولي بعضي وقتا يه كارايي ميكرد يا يه حرفايي ميزد كه حس ميكردم ديگه خبري از اون شخصيت عصباني هميشگيش نيست ! از كارمم حسابي راضي بود . قرار بود براي كار نظافت دفتر هم يه نفر و بگيره ولي فعلا كم و بيش من يه سري از كارارو ميكردم .
قرار بود امروز آخرين روز كاري امسالمون باشه . يعني از فردا ديگه دفترم نميومدم . همش بايد تو اتاق خودم ميموندم .
از صبح هيراد مشغول جمع و جور كردن كارا و پرونده هاش بود . فريد كه روز روزش سر كار نميومد چه برسه به الان كه شب تارش بود . دستم و زير چونم زده بودم . عملا هيچ خبري نه از زنگ تلفن بود و نه مراجعه كننده ! حوصلم بدجوري سر رفته بود . حدوداي ساعت 1 بود كه هيراد كيف به دست با يه سري خرت و پرت از اتاقش اومد بيرون . از جام بلند شدم و گفتم :
- ميخواين برين ؟
سري تكون داد و گفت :
- آره ديگه كاري كه نمونده قراري هم با كسي ندارم .
بعد لبخند زد و پاكتي رو به سمتم گرفت و گفت :
- اين حقوق اين ماهته . به اضافه ي عيديت .
پاكت و ازش گرفتم چشمام برق زد گفتم :
- دستتون درست . راضي به زحمت نبودم .
خنديد و گفت :
- خوب ديگه من برم تا هفته ي اول عيدم تعطيلي ولي از هفته ي دوم در دفتر و باز ميكنيم .
سر تكون دادم من كه جايي نداشتم برم اگه ميگفت هفته ي اول دفتر و باز ميكنيم خوشحال ترم ميشدم ! در كيفش و باز كرد و يه شي كادو پيچ شده ي كوچيكي رو از توش در آورد . چشمم روي اون شي بود كه ديدم به سمتم گرفتش و گفت :
- يه يادگاري كوچيكم برات گرفتم .
مشكوك نگاهش كردم . نميدونستم بايد قبول كنم يا نه . اصلا به چه مناسبتي بود ؟ از نگاهم جا خورد و يكم دستپاچه شد . ولي سريع به خودش اومد و شونه هاش و بالا انداخت با لحني كه سعي ميكرد بيخيال باشه گفت :
- واسه فريد و سها هم خريدم . . . يه جور عادت شده كه به همه كادو بدم . . . يعني عيدي بدم . . .
هول كرده بود دستم و جلو بردم و كادو رو از دستش گرفتم گفتم :
- ممنون راضي به زحمت نبودم .
- قابلي نداره . نميخواي بازش كني ؟
- الان ؟
- آره ببين اصلا ازش خوشت مياد يا نه .
دوست نداشتم بيشتر از اين زير ذره بين نگاهش باشم . يه نگاه به بسته ي كادوپيچ شده انداختم . يعني چي توش بود ؟ آروم روبان آبي رنگي كه دور كاغذ كادوي سفيد يه دست بود و باز كردم . كاغذ كادو هم ، هم زمان باهاش باز شد يه جعبه ي مخمل سرمه اي جلوي روم بود . نگاه نامطمئني به هيراد انداختم . خونسرد با لبخندي رو لب داشت نگاهم ميكرد . دوباره نگاهم روي جعبه ي مخملي سر خورد . درش و آروم باز كردم . از چيزي كه ميديدم هم متعجب شدم هم خوشحال . يه حال به خصوصي داشتم . تا حالا همچين چيزي رو نداشتم . يه جفت گوشواره ي نقره بود زبونم بند اومده بود . گفت :
- ازش خوشت اومد ؟
سرم و گرفتم بالا نگاهش يه برق خاصي داشت . مدل نگاه كردنش فرق كرده بود . آروم گفتم :
- مرسي . واقعا نميدونم چي بگم .
- همين كه بدونم ازش خوشت اومده برام كافيه .
- خيلي قشنگه . ولي . . .
اخماش يكم رفت تو هم گفت :
- ولي چي ؟
نميدونستم چجوري بهش بگم . دوباره گفت :
- چيزي شده ؟
دوباره نگاهم و روي گوشواره ها چرخوندم . خيلي قشنگ بودن ولي نميتونستم ازشون استفاده كنم . كم مونده بود گريم بگيره . اين كادوي هيراد بود . گفتم :
- زحمت كشيدين ولي من نميتونم ازش استفاده كنم .
هنوز نگاهم روي گوشواره ها بود . حس كردم بهم نزديك تر شد گفت :
- اين فقط يه عيديه . چرا سختش ميكني ؟
اشتباه منظورم و فهميده بود . حتما فكر ميكرد چون اون بهم داده نميتونم ازش استفاده كنم . نگاهش كردم سعي كردم لبخند بزنم گفتم :
- نه منظورم اينه كه خيلي قشنگه و من دوستش دارم فقط من . . . من گوشام سوراخ نيست .
سرم و انداختم پايين . آخه كدوم دختري بود تا اين سن گوشاش سوراخ نباشه ؟ صداي خندش و شنيدم سرم و گرفتم بالا گفت :
- فقط مشكلت همينه ؟
جوابي بهش ندادم كه گفت :
- خوب ميتوني گوشات و سوراخ كني .
چقدر خنگم من . خوب راست ميگفت اينم زانوي غم بغل گرفتن داشت . لحنش آروم تر شد گفت :
- ميخواي الان با هم بريم ؟
- نه نه مزاحم شما نميشم خودم ميرم .
نگاهم كرد و گفت :
- هر دفعه بايد بگم كه مزاحمم نيستي ؟ چقدر تو رو دروايسي داري . بهت نمياد ! حداقل اون آدمي كه من ميشناسم به نظر اينجوري نميومد !
راست ميگفت كلا آدمي نبودم كه تو رو دروايسي قرار بگيرم ولي آخه اون فرق داشت . جلوش هميشه معذب بودم . ميترسيدم كاري انجام بدم كه باب ميلش نباشه . دوباره گفت :
- در هر صورت من جدي گفتم اگه بخواي ميبرمت .
دودل بودم . الان اگه بلبل بودم راحت ميپريدم سوار ماشينش ميشدم ولي موضوع اين بود كه كم كم داشتم بلبل و عادتاش و فراموش ميكردم . گفتم :
- آخه شما كار دارين .
- منم ميخواستم الان برم خونه پس كار خاصي ندارم . بدو وسايلت و جمع كن بريم .
انگار دنيارو بهم داده بودن . همين كه نذاشته بود دوباره ترديد بياد سراغم خدارو شكر ميكردم . سريع از در دفتر زديم بيرون . گوشواره هارو مثل يه شي ارزشمند گذاشتم تو كيفم . دوباره سوار آسانسور شدم . براي دومين بار و اونم فقط كنار هيراد !
****
هيراد ماشينش و جلوي يه درمونگاه نگه داشت . فكر كردم تو ماشين ميشينه ولي وقتي ديدم پياده شد انگار دنيارو بهم دادن . با هم رفتيم تو هيراد خودش همه كارارو كرد حتي نذاشت من پولش و حساب كنم . به سمت يه اتاق راهنماييمون كردن كه هيراد تو نيومد و بيرون روي صندلي نشست .
بعد از چند دقيقه زن خوش رويي اومد توي اتاق با خوش رويي سلام كرد و يه شي كه بيشتر شكل تفنگ بود و گذاشت روي نرمه ي گوشم . يكم ترسيدم ولي به خودم گفتم درد نداره . چيزي نگذشت كه سوزش يه جسم تيز و روي گوشم حس كردم تا اومدم به دردش فكر كنم گوش ديگمم همين بلا سرش اومد . به زور خودم و نگه داشته بودم كه از درد فرياد نزنم . بالاخره با هر مكافاتي بود تموم شد همون زن دوباره لبخند زد و گفت :
- الان گوشواره ي موقت برات گذاشتم . اينارو نبايد 1 هفته از گوشت در بياري .
بعد روي يه برگه يه چيزي نوشت و داد دستم گفت :
- اين پمادم از همين داروخانه ي بغل بخر هر روز چربش كن كه عفونت نكنه .
تازه گوشام درد گرفته بود با گيجي سر تكون دادم و از اتاق اومدم بيرون هيراد با ديدنم گفت :
- تموم شد ؟
چه راحت ميگفت تموم شد . اصلا چه كرمي بود بهم گوشواره بده كه من و تو اين دردسر بندازه ؟ فقط سرم و تكون دادم . برگه اي كه دستم بود و گرفت و گفت :
- اين و بايد از داروخانه بگيريم ؟
دوباره سرم و تكون دادم خنديد و گفت :
- گوشت و سوراخ كرد زبونت و كه نبريد . تكون دادن سر به اون سنگيني آسون تر از تكون دادن زبونته ؟
شيطونه ميگفت بزنمشا ! خنديد سوييچش و گرفت سمتم و گفت :
- بيا برو تو ماشين بشين من ميرم اين و برات ميگيرم .
حتي صبر نكرد بيشتر تعارف كنم باهاش . راستش حوصلشم نداشتم . سلانه سلانه به سمت ماشين رفتم . دزدگير و زدم و توش نشستم . چه حس خوبي داشت كه سوييچ همچين ماشين خوشگلي دست آدم باشه ها ! دستم و آروم رو گوشام گذاشتم داغ شده بود . مثلا چي ميشد گردنبند كادو ميداد ؟! " حالا بده ؟ بدبخت ثواب كرد ؟ "
منتظرش نشستم بالاخره اومد پماد و به دستم داد و ماشين و به حركت در آورد . نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- خوبي ؟
- ممنون .
- خوب مثل اينكه زبونت هنوز سالمه .
زياد طول نكشيد كه رسيديم جلوي ساختمون دفتر پياده شدم و گفتم :
- ممنون .
- كاري نكردم يه جور تشكر بود به خاطر اون روز كه كيف پولم و نجات دادي . اين به اون در .
هر چي پيش خودم خيالبافي كرده بودم يهو دود شد رفت تو هوا پس فقط تلافي بود ؟ خواستم در ماشينش و محكم به هم بكوبم كه حرفش متوقفم كرد :
- خوب تا هفت فروردين نميبينمت . عيدت پيشاپيش مبارك .
واقعا تا اون موقع نميديدمش . دلم گرفت سرم و انداختم پايين و گفتم :
- عيد شمام مبارك .
دست دست ميكرد براي خداحافظي ولي بالاخره به خودش اومد و گفت :
- خوب ديگه بايد برم . مواظب خودت باش . خداحافظ .
- خداحافظ .
در ماشين و بستم . اونم سريع گازش و گرفت و رفت . سرخورده به سمت انباري رفتم . حالا بايد چيكار ميكردم تنهايي ؟ از غصه دق نكنم خيليه !
جلوي آينه ي اتاقم نگاهي به گوشام كردم قرمز بود ولي همون گوشواره هاي گرد ريزي كه تو گوشام بود بهم يه جلوه ي خاصي داده بود به سمت كيفم حمله كردم گوشواره هايي كه هيراد بهم داده بود و از توش در آوردم و مقابل گوشام گرفتم . اگه اينارو گوشم ميكردم كه خوشگل ترم ميشدم .
لبخندي نشست روي لبم . واقعا يه زماني از اين چيزا متنفر بودم ولي الان همه چي فرق كرده بود .
پاكتي كه هيراد بهم داده بود از كيفم زده بود بيرون درش آوردم پولاي توش و شمردم . 800 تومن بود چشمام گرد شد دوباره شمردم . دلم ميخواست از خوشي داد بزنم . چقدر ازش ممنون بودم كه انقدر كمكم ميكرد . توي دلم گفتم كاش منم براش يه عيدي ميخريدم خيلي زشت شد اينجوري ! تصميم گرفتم بخرم و بعد از تعطيلات بهش عيديش و بدم . دير ميشد ولي بهتر از اين بود كه اصلا هيچي براش نخرم !
****
همش چند ساعت به سال تحويل مونده بود . كنار سفره ي كوچيك هفت سينم زانوهام و بغل گرفته بودم . تنهاي تنها بودم . تقريبا كاري بود كه هر سال تنهايي انجامش ميدادم . هر چقدرم دوست و رفيق داشتم بازم دم سال تحويل تنها بودم . راديويي كه از عمو رحيم قرض گرفته بودم يه گوشه داشت واسه خودش صدا ميكرد ولي به تنها چيزي كه توجه نداشتم اون بود .
داشتم فكر ميكردم كه الان بقيه دارن چيكار ميكنن ؟ اكبر كه پيش باباش بود . حسنم كه احتمالا دور سفره اي كه مامانش و خواهراش چيده بودن نشسته بود . سها و فريدم كه احتمالا كنار هم بودن و واسه اولين بار عيد و كنار هم جشن ميگرفتن . راستي هيراد كجا بود ؟ شايد با مامانش يا به قول خودش مريم جون داشت ميرفت پيشواز عيد . راستي بابا داشت ؟ خواهر و برادر چي ؟ هيچي ازش نميدونستم .
از همه بيشتر كنجكاو بودم ببينم هيراد چيكار ميكنه ! اصلا به من فكر ميكرد ؟
سرم و تكون دادم دلم نميخواست سالم و با فكر اون شروع كنم . خوش به حال عمو رحيم رفته بود شهرستان پيش دخترش . پير مرد بيچاره اصرار كرد كه بمونه تهران . ميترسيد من تنهام يه بلايي سرم بياد . منم چند تا خالي براش بستم كه با خيال راحت بره . گفتم قرار نيست توي اين اتاق خودم و زندوني كنم . زِپِرِشك ديگه زندون مگه چجوريه ؟ توي اين دو - سه روزي كه دفتر و تعطيل كرديم فقط يه بار رفتم بيرون اونم واس خريد خرت و پرتاي سفره هفت سين بود .
توي فكر و خيالاي خودم بودم كه از راديو صداي تبريك سال جديد و شنيدم . نه هيجاني نه شادي . راديو رو خاموش كردم . شمعهايي رو كه روشن كرده بودم و فوت كردم و تكيه ام و دادم به ديوار . خيره شدم به سقف . گوشيم زنگ خورد . اولين زنگ سال جديد مال كي بود يعني ؟
- الو ؟
- عيدت مبارك فنچول .
خنديدم حسن بود گفتم :
- عيد توام مبارك بقچه .
- خواستم اولين نفري باشم كه بهت زنگ ميزنه .
- اتفاقا اوليشم بودي .
از هيجان صداش كم شد آروم تر گفت :
- سال خوبي داشته باشي . به هر چي كه ميخواي برسي .
چشمام و بستم توي دلم حرفاش و تاييد ميكردم . نفس عميقي كشيدم چشمام و باز كردم و گفتم :
- توام همينطور .
- چته ؟ گرفته ميزني ؟
نميخواستم حال اونم بد كنم خنديدم گفتم :
- خفه بمير بابا كي اول سالي گرفتست كه من باشم ؟
خنديد و گفت :
- نه انگار سالمي . اولين فحش امسالم تو به من دادي .
جفتمون زديم زير خنده . يكم ديگه حرف زديم گفت ميخوان بار و بنديلشون و جمع كنن برن اصفهان . يه عمو تو اصفهان داشت چند روز عيد و ميخواستن اونجا تِلِپ شن . بيشتر دلم گرفت . حداقل دلم و به اين خوش كرده بودم كه ميتونم برم محله ي قديم با بچه ها اختلاط كنم . زهي خيال باطل .
حسن گوشي و قطع كرد پشت بندش اكبر زنگ زد تا گفتم الو انگار بغضش آماده ي تركيدن بود با صداي تو دماغيش گفت :
- سلام . عيدت مبارك . امسال تو محل نيستي انگار اينجا هم سوت و كوره .
- اِ اِ اِ خرس گنده گريه نكن . نمردم كه .
با اين حرفم گريش بيشتر شد . هميشه بهش حسوديم ميشد . نسبت به اينكه پسر بود ولي هميشه خيلي راحت احساساتش و بروز ميداد . چيزي تو دلش نبود . اگه ناراحت بود بدون ترس ميزد زير گريه وقتيم كه خوشحال بود راحت و از ته دل ميخنديد . برعكس اون من كه دختر بودم هيچ وقت نتونسته بودم با خودم و احساسات درونيم كنار بيام . گريه كه اصلا حرفش و نزن باز حالا خنده رو ميشد يه كاريش كرد و گه گداري ميخنديدم راحت و بي واهمه ولي از گريه ميترسيدم . حس ميكردم خوردم ميكنه !
گريه ي اكبر بند نميومد گفتم :
- اكبر به خدا باز زر زر كني قطع ميكنما .
دماغش و بالا كشيد و گفت :
- باشه باشه گريه نميكنم . امروز ميخواي چيكار كني ؟
سعي كردم برم تو جلد بلبل . بيخيال و بي احساس ! گفتم :
- لم ميدم واسه خودم استراحت ميكنم .
- همش استراحت ؟
- آره .
- شنيدي كه حسن اينا مسافرن ؟
- آره قبل از تو اون زنگ زد گفت ميرن اصفهان . شما جايي نميرين ؟
تو دلم خدا خدا ميكردم كه بگه نه گفت :
- نه بابا ما تهرونيم . بيكار شدي بيا اين وري منم تنهام .
لبخندي نشست رو لبم . هنوز اونقدرام تنها نشده بودم گفتم :
- باشه فردا شايد يه سر بهت زدم .
بعد از چند دقيقه گوشي رو قطع كردم . نگاهم روي صفحه موند . انتظار داشتم كس ديگه اي هم زنگ بزنه ؟! ليست مخاطبين گوشيم و آوردم . هر اسم و بدون مكث رد ميكردم روي يه اسم موندم تماس گرفتم و گوشي رو كنار گوشم گذاشتم :
- بله ؟
- بله و بلا . به توام ميگن دوست ؟
- سرمه تويي ؟
- نه عممه ! هيچ معلومه تو كجايي ؟ به جون سها بدجور از دستت شكارم . فقط بِپا گذرت اين ورا نيفته .
خنديد و گفت :
- باز دو روز ولت كردم لحنت بلبلي شد ؟
- دِ كوفت نخند . الان خط خطيم . اين همه آدم شوهر ميكنن ولي نميرن غيب بشن كه . اصلا معلومه كجايي ؟ انگار نه انگار ما دوستتيم .
- ببخشيد . ميخواستم اتفاقا توي اين تعطيليا بهت سر بزنم .
- زحمت ميكشي !
- بابا كلي كار رو سرمون ريخته بود . نميشد كه انجامش ندم .
- خيلي خوب بهونه نيار . عيدت مبارك .
- انقدر غر ميزني كه اصلا يادم رفت تبريك بگم . عيد توام مبارك . اميدوارم موفق باشي و بالاخره من تو دانشگاه ببينمت .
لبخند نشست رو لبم . خودمم اميدوار بودم يه روزي به اونجا برسم . يكمم با سها حرف زدم و بعد گوشي رو قطع كردم . زل زدم به تلفنم . چرا خبري از هيراد نبود ؟ نميخواست عيد و تبريك بگه ؟ " خنگ خدا اون كه تبريكش و گفت عيديشم جلو جلو داد ! " كاش ميشد خيلي جدي و راحت بهش زنگ بزنم و بگم سلام عيدتون مبارك . نه نه اين و نبايد ميگفتم . مثلا ميگفتم . سلام آقاي كياني . عيدتون مبارك سال خوبي داشته باشين . اووووف . نه اصلا نبايد بهش زنگ ميزدم . حالا اون هيراد از خود راضي چه فكري پيش خودش ميكرد ؟
توي همين فكرا بودم كه گوشي توي دستم شروع به لرزيدن كرد و صداش در اومد . دستپاچه نگاهي به صفحه ي گوشي انداختم
. شماره ناشناس بود يكم خونسرد تر شدم و جواب دادم :
- بله ؟
- سلام بلبل . عيدت مبارك .
صداي مهدي بود اخمام تو هم رفت گفتم :
- واسه چي به من زنگ زدي ؟
- زنگ زدم عيد و بهت تبريك بگم . بد كردم ؟
- آره بد كردي . قطع كن ديگم بهم زنگ نزن شير فهم شد ؟
- سخت نگير ! سعي كن درست با من حرف بزني وگرنه بد ميبينيا . خودتم ميدوني كه من چقدر كله خرم . پس كاري نكن كه بعد پشيمون بشي .
بي حوصله گفتم :
- هيچ غلطي نميتوني بكني .
پوزخند زد و گفت :
- هه ! انگار اون شب و يادت نمياد . اگه دوستت نرسيده بود رفته بودي اون دنيا !
- من كار دارم حوصله ي حرف زدن با تورو هم ندارم . خداحافظ .
تماس و قطع كردم و گوشي و پرت كردم رو زمين . دستم و گذاشتم رو سرم . نكنه واقعا كاري كنه ؟ " نه بابا عمرا كاري نميكنه ! " به خودم دلداري دادم واقعا مطمئن نبودم كه كاري ميكنه يا نه كلا ثبات نداشت رفتارش !
از جام بلند شدم كه برم بيرون يكم قدم بزنم بهتر از اين بود كه بشينم اينجا و هي به عكس العملاي مختلف مهدي فكر كنم .
*****
فرداي اون روز كامل رفتم محلمون . همش با اكبر وقت گذروندم . فقط دعا ميكردم كه مهدي و نبينم . اتفاقا نديدمش . حداقل نتونست گند بزنه تو حس و حالم !
روز چهارم عيد سها بهم زنگ زد گفت ميخواد بياد ببينتم . منم خوشحال خونه رو مرتب كردم و منتظرش موندم . وقتي كه اومد همديگرو بغل كرديم دلم براش يه ذره شده بود كنار هم نشستيم گفتم :
- چه عجب ياد من كردي .
- ديوونه من هميشه به يادتم .
- كاراي عروسي تموم شد ؟
- اي كم و بيش . 2 هفته ديگه عروسيه .
- چه حسي داري ؟
لبخند زد و گفت :
- واي خيلي خوشحالم سرمه . اصلا نميتوني تصور كني .
منم لبخند زدم بهش . فقط ميتونستم بگم خوش به حالش ! سها دوباره گفت :
- راستي لباس خريدي واسه عروسي ؟
بي حوصله گفتم :
- نه هنوز . حسش نيست . شايد همون لباس . . .
پريد وسط حرفم و گفت :
- فقط خواهشا نگو همون لباس كه عروسي حسين پوشيدي رو ميخواي بپوشي !
خنديدم گفتم :
- زدي وسط خال .
- گمشو مگه من ميذارم .
- خرج الكيه . لباس كه دارم واسه چي بايد الكي يه لباس ديگه بخرم ؟
- همش همين يه دونه دوست و داري مگه تو چند بار عروسي دعوت ميشي؟ تازه اون لباس خيلي پوشيدست . اون و خريديم كه جلوي خانواده ي حاجي بد نباشه كه ميپوشيش ولي واسه عروسي من بايد يه لباس بهتر بپوشي .
- سها حوصله ي بحث كردن ندارم . دو دقيقه اومدي اينجا شروع نكن .
- بيخود پاشو حاضر شو بريم خريد .
- من نميام .
به سمت لباسام رفت و گفت :
- سرمه به زور تنت ميكنما پاشو .
به سمتش رفتم كه لباسارو ازش بگيرم نگاه دقيقي بهم انداخت و گفت :
- گوشات و سوراخ كردي ؟
ناخود آگاه دستام رفت سمت گوشم گفتم :
- آره .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- ناپرهيزي كردي ! اين كارا بهت نميومد باريك الله ! كي سوراخشون كردي ؟
- قبل از عيد .
- چي شد يهو به سرت زد ؟
اين سها هم چقدر يكي رو سوال پيچ ميكردا ! دوست نداشتم همه چي و بگم ولي ميدونستم سها انقدر گير ميده تا همه چي رو بفهمه . سعي كردم خونسرد بگم :
- هيراد بهم عيدي داد . عيديش گوشواره بود بعد من گفتم گوشم سوراخ نيست با هم رفتيم گوشم و سوراخ كرديم . همين .
سها يه لبخند معني دار زد گفتم :
- چته ؟ باز داري چه فكري ميكني خبيث ؟
- من ؟ به هيچي .
- تو گفتي منم باور كردم .
سها خنديد و گفت :
- آقاي وكيل چه مهربون شدن .
واسه اينكه از اشتباه درش بيارم گفتم :
- بابا خودش گفت واسه تو و فريدم عيدي گرفته فقط واسه من كه نگرفته .
- والا من هنوز عيدي از كسي نگرفتم .
خنديدم و گفتم :
- سها خفه ميشي يا خودم خفت كنم ؟
- اي بابا من كه چيزي نگفتم .
- همين قيافه ي خبيثت خودش داره حرف ميزنه .
سها خنديد و گفت :
- بيا الان در موردش حرف نزنيم . چند روز ديگه بهت ميگم اين قيافه ي به قول تو خبيث من واسه چيه .
- تو ذهنت مريضه .
- توام خيلي عقب افتاده اي كه اين چيزا رو نميفهمي . زود باش حاضر شو بريم .
- سها نميام .
- نظر نخواستم كه امر كردم .
انقدر تو سر و كله ي هم زديم كه باز دوباره من تسليم شدم و به سمت يه مركز خريد راه افتاديم .

 

بدون اينكه نگران پول لباسا باشم بهشون نگاه ميكردم . دست هيراد درد نكنه وقتي پولا همراهم بود هيچ نگراني نداشتم . زياد مشكل پسند نبودم . پشت ويترين مغازه ي دوم لباس دلخواهم و پيدا كردم . يه پيرهن بلند آبي رنگ بود يقش مدل يوناني بود و از بالا كاملا تنگ بود و از توي كمر يكم گشاد ميشد و لخت ميريخت رو تنم . سها يه نگاه به لباس كرد و گفت :
- خيلي سادست .
- من از لباسايي كه زياد قِر و مَنگُل دارن خوشم نمياد همين خوبه .
سها يكم مكث كرد بعد گفت :
- خيلي خوب بريم بپوشش . بايد ديد تو تن چه شكليه .
با هم وارد مغازه شديم فروشنده دختر جووني بود لباس و به دستم داد و راهي اتاق پرو شدم . لباس و به سختي پوشيدم . نگاهي تو آينه انداختم بهم ميومد . از مدلش بيشتر خوشم اومد . خيلي دخترونه بود هيجان زده شده بودم صداي در اتاق پرو من و به خودم آورد سها سرك كشيد گفت :
- پوشيدي ؟
- آره .
در اتاق و كامل باز كرد و نگاهي به لباس انداخت منم هيجان زده سها رو نگاه ميكردم . گفتم :
- چطوره ؟
خنديد گفت :
- محشره . همين و ميخريم .
خودمم به نظرم محشر بود . لباس و خريديم و از مغازه زديم بيرون . گفتم :
- نهار و مياي خونه ي من ؟
- نه يه چيزي بيرون ميخوريم به بقيه كارامون ميرسيم .
- كار ؟ چه كاري ؟
- بيا هنوز خيلي كار داريم .
ناهار و با هم بيرون خورديم و دوباره راهي مغازه ها شديم . سها برام يه مانتو خريد كه اون شب بپوشمش . بعد از مانتو دنبال شال رفتيم . يه شال آبي رنگ هم برام انتخاب كرد . پاهام داشت از درد زُق زُق ميكرد گفتم :
- تموم شد ؟ بريم خونه ؟
- واي چقدر هولي . چند دقيقه مهلت بده ببينم دارم چيكار ميكنم .
پوفي كردم و دنبالش راه افتادم . جلوي يه كفش فروشي وايساد چند لحظه اي به ويترين خيره شد و گفت :
- بيا بريم تو .
- كفش واسه خودت ميخواي بخري ؟
به فروشنده سلام كرد و كفش و نشونش داد فروشنده گفت :
- چه سايزي ؟
- 38
فروشنده چند دقيقه اي تنهامون گذاشت سها رو به من گفت :
- بشين رو اين صندليه كفشات و در بيار .
با تعجب گفتم :
- من ؟ واسه چي ؟
- نميتوني رو اين كفشا اونارو امتحان كني كه .
- سها من كفش نميخوام .
با اومدن فروشنده ديگه جر و بحث نكرديم سها كفشارو از دستش گرفت و من و مجبور كرد كه بپوشمشون . نگاهم به كفش افتاد مشكي ساده بود با پاشنه ي سه سانتي ! به زور سها پام كردم ولي حتي نميتونستم روش وايسم آروم گفتم :
- سها من حتي نميتونم با اينا وايسم چه برسه كه بخوام راه برم باهاشون .
سها هم آروم در گوشم گفت :
- بالاخره كه بايد ياد بگيري . فقط ببين اندازست يا نه راه رفتنش و يادت ميدم .
از دست سها حسابي شاكي بودم . نگاهم دوباره به كفشا افتاد . پوم و خيلي خوش فرم نشون ميداد . دلم نيومد كه نه بيارم و نخرمشون . رو به سها گفتم :
- فقط اگه اون شب جلوي اون همه آدم بيفتم من حال تورو ميگيرم .
سها فقط خنديد كفشارو با يه كيف ساده ي كوچيك مشكي خريديم و از در زديم بيرون . سها گفت :
- خوب ديگه كاري نداريم ميتونيم بريم خونه .
- چه عجب بالاخره رضايت دادي . راستي شام پيشم ميموني ؟
- نه خونه ي خواهر فريد دعوتيم الان بايد يه راست برم خونه حاضر بشم .
- واي چه جوني داري من كه انقدر راه رفتم پام از درد داره ناله ميكنه .
- بس كه تنبلي . كمتر خودت و تو اون اتاق حبس كن .
لبخند زدم و سر تكون دادم سها گفت :
- به اين آقا وكيلمونم يكم توجه كن . خيلي عوض شده به نظرم .
نيشخندي زد گفتم :
- كوفت باز قيافش و خبيث كرد . اون برج زهر مار هيچيش عوض نشده .
- حالا ميبيني . فعلا .
خداحافظي كرد و رفت . واقعا به نظر خودمم عوض شده بود تازگيا زياد خودموني شده بود ! بيخيال سها هميشه توهم زياد ميزنه !
با كيسه هاي خريد و كلي ذوق و شوق برگشتم خونه . خيلي دوست داشتم ببينم اون شب با اين لباساي شيك چه شكلي ميشم .
****
توي كل اين مدتي كه كفش و خريده بودم هر روز باهاش تو خونه راه ميرفتم تا يكم به پاشنش عادت كنم . انقدر كتوني پوشيده بودم كه اصلا به اينجور كفشا عادت نداشتم . ميشد گفت تا حدودي برام عادي شده بود ولي هنوزم عين ربات باهاش راه ميرفتم . ميترسيدم هر لحظه بيفتم ! حالا تو خونه اشكال نداشت ولي جلو چشم يه جماعت خيلي اُفت داشت ميشدم اسباب خنده ي ملت !
دو روز قبل از اينكه تعطيلات تموم بشه از خونه زدم بيرون . بايد يه عيدي واسه هيراد ميخريدم . ولي هيچ سر رشته اي در مورد اينجور خريدا نداشتم . تصميم گرفتم به سها زنگ بزنم وقتي گفتم ميخوام براي هيراد عيدي بخرم از اون خنده شيطانياش كرد و گفت :
- اوهو اوهو . چه خبره ؟
حوصله نداشتم يه ساعت دستم بندازه بي حوصله گفتم :
- سها لوس نشو ميخوام جبران عيدي كه واسه من گرفته رو بكنم .
- فقط جبران ؟
- سها ميگي يا قطع كنم ؟
- خيلي خوب بابا جوش نيار . ميتوني واسش كراوات بخري .
- كم نيست ؟
- نه چرا كم باشه ؟ الان يه كراوات خوب ميدوني چنده ؟
- باشه ولي من كه نميدونم چجوري و چه مدلي بخرم .
- كاري نداره كه برو تو مغازه به فروشنده بگو خودش كمكت ميكنه .
- خيلي خوب برم ببينم چيكار ميتونم بكنم . فعلا
گوشي و قطع كردم رفتم داخل به مغازه دلم ميخواست حالا كه اون انقدر تو عيدي دادن ولخرجي كرده منم يه كراوات خوشگل براش بخرم . فروشنده پسر جووني بود اومد سمتم و گفت :
- بفرماييد خانوم ميتونم كمكتون كنم ؟
- يه كراوات خوشگل و شيك ميخوام براي يه مرد حدوداي 30 سال .
- چه رنگي باشه ؟
- من زياد سر رشته ندارم .
پسر رفت و چند دقيقه بعد با چند تا كراوات برگشت . يكيش سرمه اي سير بود راه راه صاف سفيد داشت يكي ديگش نوك مدادي بود با راه راهاي اُريب صورتي پهن يكي ديگه هم كراوات آبي روشن بود توش راه هاي كج آبي تيره و شيري رنگ داشت . آخريه چشمم و گرفت وقتي فكر ميكردم كه اين كراوات قراره مال هيراد بشه كلي ذوق ميكردم . فروشنده كراوات و واسم توي يه بسته ي مخصوص پيچيد و تحويلم داد . خيلي دوست داشتم وقتي كادوم و ميبينه عكس العملش و ببينم !
****
تعطيلات تموم شده بود و دوباره بايد در دفتر و باز ميكرديم . خوشحال بودم . واقعا تو اين مدت حوصلم حسابي سر رفته بود . صبح زود از خواب بيدار شدم لباسام و پوشيدم و عيدي هيراد و توي كيفم گذاشتم و رفتم بالا . در و باز كردم و پشت ميز روياهام نشستم . چقدر خوب بود كه امروز هيراد و ميديدم . توي اين چند وقت انقدر بي معرفت بود كه حتي 1 زنگ بهم نزده بود ببينه حالم چطوره ! منم كه عمرا بهش زنگ نميزدم ! ولي دلم خيلي براش تنگ شده بود . خودمم دليلش و نميدونستم . ولي ميدونستم كه دوست دارم ببينمش . يه جورايي داشتم به خودم اعتراف ميكردم كه از اون اخلاق گَندِ عبوسِ خودخواهش خوشم اومده ! ولي فقط خوشم اومده نه بيشتر نه كمتر !
دستپاچه بودم تا وقتي بياد مدام وسايل رو ميزم و جابه جا ميكردم و زير چشمي به در نگاه مينداختم . صداي حرف زدن هيراد و فريد و توي راهرو شنيدم . " خونسرد باش سرمه چته ؟! " نفس عميق كشيدم و سرم و روي دفتري كه جلوم بود انداختم . جفتشون اومدن تو سرم و گرفتم بالا اول به فريد و بعد به هيراد سلام كردم . فريد با خوش رويي سلام كرد و عيد و تبريك گفت نگاهم روي هيراد چرخيد چند ثانيه با مكث رو صورتم خيره شد و بعد خيلي آروم سلام كرد . هر كدومشون به سمت اتاقاشون رفتن . نميدونستم كي عيدي رو بهش بدم بهتره .
تا حدوداي ساعت 11 دست دست كردم ولي بالاخره كه بايد كادوش و بهش ميدادم . از جام بلند شدم كادو رو از تو كيفم در آوردم و به سمت اتاقش رفتم تقه اي به در زدم صداي بفرماييدش و شنيدم آروم رفتم تو . سرش پايين بود و داشت يه چيزي رو ياد داشت ميكرد


اهمي كردم سرش و گرفت بالا و گفت :
- كاري داشتي ؟
آروم به سمت ميزش رفتم بسته ي كادوپيچ شده ي كراوات و روي ميزش گذاشتم و گفتم :
- اين و به عنوان عيدي براتون گرفتم . ببخشيد دير شد .
نگاه متعجبش و بين من و كادو به گردش در آورد و گفت :
- راضي به زحمت نبودم .
سريع گفتم :
- زحمتي نبود خودم دوست داشتم بخرم .
دستش و به سمت كادو برد و گفت :
- در هر صورت مرسي .
دلم ميخواست جلوي خودم بازش كنه و از سليقم تعريف كنه ولي كادو رو برداشت و توي كشوي ميزش گذاشت حالم گرفته شد حتي نخواست نگاه بهش بندازه . گفتم :
- بازش نميكنين ؟
سرش و گرفت بالا و گفت :
- نه بعدا بازش ميكنم .
ديگه هيچي نميتونستم بگم . حالا هي سها بگه اين برج زهر مار عوض شده . آخه كجاش عوض شده ؟ حتي يه نيم نگاهم بهش ننداخت . عقده اي فقط دوست داره هي بزنه تو پر و بال يكي !
با حرص از اتاقش اومدم بيرون و سر جام نشستم . تلفن دفتر زنگ خورد برداشتمش و خيلي جدي جواب دادم صداي سها از اون ور غافلگيرم كرد :
- شيري يا روباه ؟
- سها تويي ؟
- آره خنگول . چي شد ؟كادو رو بهش دادي ؟
با لب و لوچه ي آويزون گفتم :
- آره
- اوه اوه اوه از صدات معلومه كه طرف بدجور زده تو پَرِت !
- نخيرم اصلا هم تو پَرَم نزده . فقط يكم بي ذوقه . كادو رو بهش دادم ميگم بازش نميكنين برگشته ميگه نه بعدا بازش ميكنم . من كه بهت گفتم اين برج زهر ماره حالا تو هي بگو خوش اخلاق شده . با يه مَن عسلم نميشه خوردش !
روم و برگردوندم سمت در اتاقش تا يه بد و بيراهي زير لبي نثارش كنم كه ديدم دست به سينه با يه نيشخند وايساده داره من و نگاه ميكنه . دستپاچه شدم از جام بلند شدم و گفتم :
- سلام آقاي كياني .
با دست اشاره كرد بشينم گفت :
- بفرماييد به صحبتتون ادامه بدين مزاحم حرفاتون نميشم .
سرم و با خجالت پايين انداختم خوب شد زود برگشتم و بقيه ي فحش و بد و بيراهام و نشنيد . اي بي سها بشم راحت شم . حالا يكي نيست بگه ميمردي الان زنگ نميزدي ؟ منم سفره ي دلم و برات باز نميكردم . همينجوري تلفن دستم بود و با گردن كج وايساده بودم جلوش كه گفت :
- كاري نداشتم فقط اومدم بگم بابت كراوات ممنون . خيلي قشنگ بود . به بقيه ي غيبتات برس .
اين و گفت و به سمت اتاقش رفت . كم مونده بود اشكم در بياد تلفن و گرفتم كنار گوشم . صداي خنده ي سها ميومد با عصبانيت گفتم :
- يهو خفه بشي از دستت راحت شم . ديدي چي شد ؟يه تريلي فحش بارش كردم سر و كلش پيدا شد .
سها خندش بند نميومد گفت :
- واي خيلي خوب بود سرمه تركيدم از خنده . در عوض حالا فهميدي از كراواتت خوشش اومده .
- گمشو سها اعصابت و ندارم .
- چيزي نشده كه فحش دادي پاش وايسا خوب حقيقتم گفتي ديگه .
- بمير سها . خداحافظ .
هنوز صداي خندش ميومد كه گوشي رو قطع كردم حالا چه گلي به سرم ميگرفتم ؟ تقصير سهاي بنده خدا چي بود آخه تقصير اين دهن لامصب خودمه كه هيچ وقت بسته نميمونه .
داشتم هي دست دست ميكردم كه فريد از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- سرمه خانوم من ميرم جايي كار دارم قراري كه امروز ندارم ؟
با گيجي نگاهي به دفتر مقابلم انداختم و گفتم :
- نه ندارين .
- پس خداحافظ .
فريد رفت و من هنوزم به صندلي خودم چسبيده بودم . بالاخره كه بايد ازش عذر خواهي ميكردم . از جام بلند شدم هميشه از اين حركت بدم ميومد . پشت در اتاقش نفس عميق كشيدم و تقه اي به در اتاقش زدم با صداي بفرماييدش رفتم تو . با ديدن من سرش و انداخت پايين و گفت :
- كاري داري ؟
يكمي مكث كردم . سرش و گرفت بالا و گفت :
- چي شد ؟
من من كردم و گفتم :
- اومدم عذر خواهي كنم .
خودكارش و گذاشت رو ميز و دستاي و دور هم قلاب كرد گفت :
- خوب ؟ براي چي ؟
- نباس اون حرفا رو ميزدم .
- ولي زدي .
- عمدي نبود شاكي شده بودم .
- خوب منم الان شاكي شدم بايد غير عمدي اخراجت كنم ؟
از فكر اخراج تنم لرزيد سرم و انداختم پايين . ديگه بيشتر از اين غرورم قبول نميكرد كه ازش عذر خواهي كنم . گفت :
- خوب داشتي ميگفتي من برج زهر مارم . ديگه چه چيزايي پشت سرم رديف ميكني ؟
جوابي بهش ندادم حق داشت عصباني باشه . ولي جالب اينجا بود كه لحن صداش عصباني نبود . بيشتر مثل اين بود كه داره تفريح ميكنه ! از رو صندليش بلند شد و اومد به لبه ي ميزش تكيه داد و دستاش و رو سينش قلاب كرد . دوباره گفت :
- حالا من و داشتي به كي معرفي ميكردي ؟
بازم سكوت كردم گفت :
- پشت تلفن كه خوب حرف ميزدي زبونت و گربه خورده ؟
سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- فقط ميتونم بگم شرمندم همين .
تو چشماش نگاه كردم اونم زل زده بود بهم . لبخند محوي نشست رو لباش و گفت :
- باشه معذرت خواهيت و قبول ميكنم .
نفس راحتي كشيدم . بدون جنگ و دعوا تموم شده بود همه چي . دوباره گفت :
- بابت عيديتم ممنون قشنگ بود .
خوشحال بودم ولي سعي كردم لبخند نزنم سري تكون دادم و گفتم :
- قابلي نداشت .
بعد بلافاصله گفتم :
- ميتونم برم ؟
بدون اينكه جوابم و بده گفت :
- فريد رفت ؟
- بله گفتن جايي كار دارن .
سر تكون داد از پشت ميزش بلند شد و چند قدمي اومد جلو تر . يه لحظه خوف كردم كه نكنه كاري بخواد بكنه . داشتم خودم و ميكشيدم سمت در كه يهو رفت كنار پنجره وايساد و با يه نيشخند به من گفت :
- ميتوني بري .
مسخره كرده بود مارو ! سريع از اتاقش رفتم بيرون . كلا يه حال و هواي ديگه اي بود انگار ! ولي جدي جدي مهربون شده بودا ! اگه قبلا همچين چيزايي رو ازم ميشنيد سر به تنم نميذاشت ! نفسم و محكم دادم بيرون . مثل اينكه به خير گذشته بود !
فصل دهم
بالاخره با اون همه تب و تابي كه سها داشت روز عروسيش رسيد . فريد كه اصلا از صبح دفتر نيومد البته حقم داشت داماد كه روز عروسيش سر كار نميره ! ولي از صبح هيراد و كچل كرده بود از بس بهش زنگ زده بود كه بره پيشش . بالاخره حول و حوش 10 بود كه هيراد از اتاقش اومد بيرون . نگاه پر تعجبي به من انداخت و گفت :
- تو هنوز اينجايي ؟
گنگ نگاهش كردم گفتم :
- پس بايد كجا باشم ؟
- چه ميدونم . آرايشگاهي جايي . اصلا امروز واسه چي اومدي دفتر برو به كارات برس .
- آخه كاري ندارم !
- مگه ميشه ؟ منم دارم ميرم توام درارو قفل كن زود برو . شب ميبينمت . فعلا .
نذاشت حرفي بزنم . خودش سريع از در رفت بيرون . منم نيم ساعت بعد درارو قفل كردم و رفتم سمت انباري . هيراد بيراهم نميگفتا . واسه چي نشسته بودم اينجا ؟ يعني بايد ميرفتم آرايشگاه ؟ خوب همه ي زنا ميرن آرايشگاه مگه نه ؟ ولي من فرق داشتم . اصلا چه فرقي ؟ از جام بلند شدم . ياد اين كتابچه تبليغاتيايي افتادم كه برامون چند وقت يه بار ميومد . يكيشون و داشتم برداشتم و ورقش زدم . توش آدرس يه آرايشگاه همون دور و ور بود . احتمالا خدا تومن ميخواست ازم بگيره ولي مي ارزيد عروسي سها بود . خوشحال يه مقدار پول گذاشتم تو كيفم و به سمت آرايشگاه حركت كردم .
مسيرش سر راست بود و تونستم راحت پيداش كنم . زنگ و زدم و رفتم بالا . وارد كه شدم همهمه اي بود توي سالن . از يه طرف صداي سشوار و از يه طرف حرف زدن زنا با هم حسابي شلوغ كرده بودش . رفتم سمت ميز منشي و گفتم :
- سلام
منشي تا من و ديد گفت :
- سلام عزيزم . وقت داشتي ؟
- نه .
- بايد وقت ميگرفت خانومي . حالا چيكار داري ؟
- ميخوام ابروهام يكم تميز شه موهامم ميخوام درست كنم .
نگاهي به سر تا پام انداخت و همونجوري كه آدامسش و ميجويد گفت :
- باشه عسلم ولي چون وقت نگرفتي يكم معطلي داره ها اشكال نداره ؟
نگاهي به ساعتم كردم . تازه 11 بود . هنوز خيلي وقت داشتم . گفتم :
- باشه عيب نداره .
روي يكي از صندلي هايي كه اونجا بود نشستم . تازه تونستم يه نگاه به اطراف بندازم . هر كسي داشت يه كاري رو انجام ميداد يكي اومد طرفم و گفت :
- لباساتون و ميخواين بدين به من ؟
با گنگي از جام بلند شدم و مانتو روسريم و بهش دادم . چشمم دنبالش بود ببينم كدوم وري ميره كه ديدم رفت سمت يه كمد و لباسارو آويزون كرد . شانس آورده بودم كه زير مانتوم يه لباس درست و حسابي پوشيده بودم وگرنه آبروم ميرفت ! خيالم راحت شد دوباره مشغول ديد زدن آرايشگاه شدم .
حدوداي نيم ساعت نشسته بودم كه يه خانومي صدام كرد رفتم طرفش روي صندلي مخصوص نشستم نگاهي بهم كرد و گفت :
- ابروهات و چجوري بردارم ؟
- نميدونم فقط نازك نشه .
سري تكون داد و مشغول شد . يكم روي ابروهام كار كرد . موهاي صورتمم برداشت وقتي خودم و توي آينه ديدم حس كردم دارم به يه توپ باد كرده ي قرمز نگاه ميكنم ! صورتم ملتهب شده بود و اصلا هيچي معلوم نبود نگاه دقيق تر و گذاشتم بعدا به خودم بندازم . يه سمت ديگه يه دختر جووني صدام كرد انگار قرار بود موهام و درست كنه . از وقتي كه توي دفتر مشغول به كار شده بودم ديگه موهام و كوتاه نكرده بودم . الان تقريبا تا پايين شونم موهام ميرسيد . هميشه خيلي ساده با يه كش پشت سرم جمعشون ميكردم . بلد نبودم زياد به موهام مدل بدم !
صداي دختره من و از فكر در آورد گفت :
- خوب چيكارش كنم ؟ مدل خاصي تو ذهنت هست ؟
- نه هيچ مدلي .
- بسپرش به خودم .
لبخندي زدم و خونسرد نشستم روي صندلي انقدر سشوار داغ و روي سرم گرفته بود كه حس ميكردم هر لحظه ممكنه پوست سرم وَر بياد ! بوي مُخ پخته ميومد . بالاخره كارش با سشوار تموم شد و باعث شد يه نفس عميق بكشم .
بعد از كلي ور رفتن به موهام لبخندي زد و گفت :
- خوشگل شدي .
يه آينه پشت سرم گرفت تا بتونم قشنگ موهام و ببينم . كل موهام و صاف كرده بود و پايين موهام و يه كوچولو حالت فِر بهشو داده بود جلوي موهام و صاف حالت داده بود به سمت بالا و به قول خودش فُكُل كرده بود كناره هاي صورتمم چند تا دسته از موهام و فر كرده بود و روي صورتم ريخته بود . ساده بود و شيك . التهاب صورتمم از بين رفته بود كامل ميتونستم مدل ابروهامم ببينم . نميتونستم از خودم چشم بردارم . از دختر جوون تشكر كردم ميخواستم برم سمت منشي تا پول و بدم كه ديدم يكي يه گوشه داره يه دختري رو آرايش ميكنه . به سرم زد كه بگم آرايشمم بكنن . " نه خودم ميتونستم يه كارايي بكنم " ولي آخه من كه بلد نبودم . بالاخره تصميم گرفتم رفتم سمت ميز منشي و گفتم :
- ببخشيد ميخواستم صورتمم آرايش كنن .
- حتما عزيزم .
بعد رو به همون دختره گفت :
- مهربون جون ايشون باهاتون ميك آپ دارن .
دختر سري تكون داد و گفت :
- بفرماييد اينجا بشينيد تا كار اين خانوم و تموم كنم .
رفتم كنارشون نشستم . داشتم به صورت دختره نگاه ميكردم يه آرايش مليح و ساده داشت . خودشم خوشگل بود . واي اگه هيراد من و با اين ريخت و قيافه ميديد چيكار ميكرد ؟ از فكرشم ته دلم ذوق ميكردم . بالاخره كار اون دختره تموم شد و به من گفت برم رو صندلي مخصوصش بشينم . بهش گفتم :
- نميخوام زيادي آرايشم كني فقط در حد يه آرايش ساده و كم رنگ مثل همون دختر خانومي كه الان اينجا آرايشش كردين .
- باشه عزيزم . خيالت راحت .
چشمام و بستم و خودم و به دستاش سپردم . بعد از چند دقيقه گفت :
- خيلي خوب تموم شد پاشو خودت و ببين . با ذوق از جام بلند شدم و توي آينه خودم و نگاه كردم . اصلا نشناختم خودمو . اين كي بود ؟ من واقعا سرمه بودم ؟ خيلي خوب شده بودم . دلم ميخواست بپرم بغلشون و تك تكشون و بوس كنم .
جلوي خودم و گرفتم و به همون تشكر اكتفا كردم . خوشحال به سمت ميز منشي رفتم . حساب نجومي جلوم گذاشت ولي انقدر خوشحال بودم كه به اين چيزا فكر نكنم . فقط دوست داشتم عكس العمل هيراد و ببينم . واي من عاشق غافلگير شدنشم .
لباسامم گرفتم . جلوي در آرايشگاه تاكسي دربست گرفتم و خيلي راحت جلوي در دفتر پياده شدم . زيادي ولخرج شده بودم ولي دست خودم نبود . نميتونستم با اين همه دَك و پُز با اتوبوس برگردم كه .
سريع رفتم سمت اتاقم دوباره خودم و توي آينه ديدم . واقعا من اون سرمه ي قديم نبودم . چقدر احساس خوبي داشتم . دلم ميخواستم بال در بيارم از شادي .
نگاهي به ساعت كردم عدد 5 و داشت نشون ميداد انقدر محو آينه بودم كه اصلا زمان و گم كرده بودم . سريع به سمت لباسام رفتم . با احتياط پوشيدمش و به سختي زيپ پشتش و بالا كشيدم . كفشامم پام كردم . خدا خدا ميكردم كه امروز با مَلاج نيام رو زمين ! هنوزم يكم باهاش كج و معوج راه ميرفتم ولي از اولين بار كه پوشيدمشون خيلي بهتر شده بودم .
مانتومم تنم كردم شال آبيمم روي سرم انداختم . كاملا حاضر بودم ساعت 6 بود گوشيم زنگ خورد سريع جواب دادم :
- بله ؟
- سلام . حاضري ؟
هيراد بود گفتم :
- بله چطور ؟
- ميام دنبالت با هم بريم .
- ممنون خودم ميتونم برم .
- تعارف نكن انقدر . من تا 10 دقيقه ديگه اونجام .
اين و گفت و گوشي و قطع كرد . با شنيدن صداي هيراد تازه ياد گوشواره هاي اهداييش افتادم . از توي جعبه درشون آوردم و گوشم كردم . يه خانوم به تمام معنا شده بودم . كي باورش ميشد من بلبل باشم ؟ يا يه زماني چه لباسايي كه نميپوشيدم . همه ي اينارو مديون سها بودم .
با صداي زنگ گوشيم دوباره به خودم اومدم :
- بله ؟
- من دم درم .
- الان ميام .
گوشي رو قطع كرد . نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم و با قدماي آهسته به سمت در رفتم .


عمو رحيم جلوي در ورودي وايساده بود بهش سلام كردم برگشت سمت ولي بي حركت موند گفتم :
- چيزي شده عمو ؟
به خودش اومد گفت :
- عمو خودتي ؟ چقدر خانوم شدي . ماشالله .
از تعريف عمو سرم و انداختم پايين دوباره گفت :
- خيلي خوشگل شدي عمو .
- مرسي .لطف داري عمو .
- جدي ميگم عمو . خيلي فرق كردي .
وقت واسه ناز كردم و خجالت كشيدن نداشتم هيراد توي ماشين منتظر بود ته دلم قنج رفت واقعا نميدونستم چه برخوردي ميكنه . گفتم :
- عمو با اجازتون من برم .
همينجوري كه چشم ازم بر نميداشت لبخند مهربوني به لب آورد و گفت :
- برو عمو خوش بگذره .
خداحافظي كردم و به سمت در رفتم . ماشين هيراد و ديدم كه جلو تر از ساختمون دفتر پارك شده بود با اون كفشاي پاشنه بلند آروم و با احتياط به سمت ماشينش قدم برداشتم . دل تو دلم نبود قلبم تند تند ميزد . دوباره نگاهم به ماشين هيراد افتاد انگار يه زن جلو نشسته بود . دلخور شدم . يعني اون زن كي بود ؟ نخواستم بد به دلم راه بدم به سمت در عقب رفتم و آروم بازش كردم با صداي در هيراد برگشت عقب نگاهي كرد ولي ديگه صورتش برنگشت . روي من خيره مونده بود آروم سلام كردم و به سختي سوار شدم . در ماشين و بستم زني كه جلو نشسته بود برگشت طرفم با ديدنم لبخندي بهم زد . زن مسني بود گفت :
- سلام به روي ماهت عزيزم . خوبي ؟
گنگ نگاهش ميكردم اين كي بود ؟ كلا حواسم از نگاه خيره ي هيراد پرت شد لبخندي زدم و گفتم :
- سلام ممنون .
زن رو به هيراد كه هنوز با دهن باز داشت من و نگاه ميكرد گفت :
- هيراد جان معرفي نميكني عزيزم ؟
هيراد انگار به خودش اومد سري تكون داد آب دهنش و قورت داد و گفت :
- سرمه خانوم هستن . همكارم .
بعد رو به من گفت :
- ايشون مريم جون هستن . . . مادرم .
سعي كردم متين رفتار كنم . مادرش بود ! بالاخره مريم جون و ديده بودم . مادرش رو به من گفت :
- خوشبختم سرمه جون . چقدر تو نازي .
از اين تعريفش جلوي هيراد خجالت كشيدم . خداروشكر پوستم سبزه بود و زياد تغييرات درونيم و نشون نميداد گفتم :
- ممنون . خوشبختم .
مريم جون همچنان با لبخند نگاهم ميكرد . هيرادم هنوزم روي صورتم خيره بود انگار داشت تك تك اعضاي صورتم و نگاه ميكرد مريم جون با خنده اي كه توي صداش بود گفت :
- هيراد جان حركت نميكني مامان ؟ شب شد .
هيراد به خودش اومد گفت :
- هان ؟ . . . چرا . . . چرا الان حركت ميكنم .
ديدن هيراد توي اون حال دستپاچه اي كه داشت واسم لذت بخش بود . هيراد به زور نگاهش و ازم گرفت و به جلو دوخت . همينجوري كه استارت ميزد از آينه ي جلو بازم به من نگاه ميكرد . سرم و انداختم پايين نگاهاش معذبم ميكرد . از طرفيم باعث ميشد ته قلبم حس خوبي بهم دست بده .
تازه داشتم معني توجه جنس مخالف و ميفهميدم . تازه داشتم حس ميكردم منم چيزي دارم كه يكي رو جذب كنه يا زبونش و بند بياره .
ماشين حركت كرد ولي هيراد هنوزم خيره مونده بود رو آينه . حس ميكردم به زور نگاهش و كنترل ميكنه . يه جا مريم جون گفت :
- هيراد حواست كجاست عزيزم ؟ الان تصادف ميكنيما .
هيراد به سختي از آينه دل كند و نگاهش و به روبه رو دوخت . انگار داشت با خودش ميجنگيد كه كمتر تابلو بازي در بياره گفت :
- حواسم هست مريم جون .
چند لحظه اي سكوت برقرار شد . دستام از هيجان يخ بسته بود مدام توي هم ميپيچيدمش . شالم و روي سرم الكي مرتب كردم . مريم جون از هممون راحت تر و خونسرد تر بود گفت :
- هيراد خيلي ازت تعريف ميكنه عزيزم واقعا مشتاق بودم ببينمت .
هيراد ؟ يعني گوشام درست ميشنيد ؟ از چي من تعريف ميكرد يعني ؟
هيراد نگاه چپ چپي به مريم جون انداخت و زير لب گفت :
- مريم جون !
بيشتر صدا كردنش مثل اخطار ميموند انگار داشت بهش ميگفت ديگه چيزي در اين مورد نگو ولي مريم جون با لبخند به سمت عقب برگشت و گفت :
- چه خوب شد كه فريد ازدواج كرد تا من بتونم از نزديك ببينمت دخترم .
دوباره خجالت زده سرم و انداختم پايين . انگار بلبل و اون وراجياش يه جايي توي من گم شده بود اصلا لبم به حرف زدن باز نميشد . دوباره مريم جون گفت :
- چند سالته عزيزم ؟
سرم و گرفتم بالا نگاهي به صورت پر چين و چروك مهربونش انداختم و گفتم :
- 21 البته آخر فروردين ميرم تو 22
سري تكون داد نگاهم روي آينه چرخيد هيراد به محض اينكه من و ديد نگاهش و از آينه دزديد منم سرم و دوباره پايين انداختم . دل تو دلم نبود دلم ميخواست يه حرفي بزنه . تحسينم كنه . ازم تعريف كنه ولي ميدونستم كه هيراد حالت عاديش حرفي نميزنه چه برسه به الان كه جلوي مريم جون بود .
انگار به خودش مسلط تر شده بود چون كمتر بهم نگاه مينداخت . مريم جونم ساكت بود منم از پنجره ي كنارم به بيرون چشم دوخته بودم .

قلبم تند تند ميزد . از يه طرف حضور مريم جون و از يه طرف ديگه نگاهاي گاه و بيگاه هيراد از تو آينه بدجور معذبم ميكرد . اصلا نميدونستم كه هيراد من و به مريم جون چي معرفي كرده يا چجوري با مامانش اومده دنبال من !
بالاخره با اون همه ترافيك رسيديم جلوي در يه خونه ي خيلي شيك و بزرگ . نگاهم روي خونه مونده بود هيراد و مريم جون از ماشين پياده شدن در و باز كردم كه بيام پايين ولي با كفشا اصلا راحت نبودم ميترسيدم بپرم پام پيچ بخوره از يه طرف ديگه با اون پيرهن زياد راحت نبودم داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه دستي اومد جلوي صورتم سرم و گرفتم بالا هيراد داشت نگاهم ميكرد گفت :
- دستت و بده به من كمكت كنم .
نگاهي به مريم جون انداختم پشتش و به ما كرده بود و آروم آروم داشت به سمت ساختمون ميرفت . خجالت ميكشيدم از هيراد كمك بخوام آروم گفتم :
- مرسي خودم ميتونم .
ولي هيراد به حرفم گوش نداد آروم دستم و تو دستش گرفت . گرماي دستش دست يخ بستم و گرم كرد با كمكش از ماشين اومدم پايين دزدگير و زد هنوزم دستام و گرفته بود ! آروم دستم و از توي دستاش كشيدم بيرون دوباره بهم خيره شد گفت :
- چقدر دستات سرده .
نميخواستم بفهمه كه مضطربم گفتم :
- نه . . . نه سردم نيست .
سري تكون داد و هيچي نگفت . قدمام و آهسته بر ميداشتم هيرادم هم پاي من ميومد سعي ميكردم تند تر راه برم ولي واقعا نميتونستم هر لحظه منتظر بودم كه پخش زمين شم !
مريم جون جلوي در ورودي منتظر ما مونده بود بهش رسيديم لبخندي به من زد و گفت :
- بريم تو .
هيراد سر تكون داد و همه با هم رفتيم تو . چند تا مرد دم در وايساده بودن هيراد خيلي گرم و خودموني دو تا از مردارو بوسيد و بهشون تبريك گفت مريم جونم انگار ميشناختشون چون خيلي صميمي با هم حرف زدن و تبريكات رد و بدل شد ولي من فقط به يه سلام خشك و خالي اكتفا كردم .
وقتي چند قدمي ازشون دور شديم هيراد كنار گوشم گفت :
- يكي از اون مردا باباي فريد بود يكيشونم داداشش بود .
از اينكه براي من معرفيشون كرده بود جا خوردم . ولي ازش ممنون بودم كه گفت سر تكون دادم و دوباره راه افتاديم وارد سالن اصلي كه شديم تازه نگاهم به جمعيت افتاد . زن و مرد با لباساي آنچناني وسط سالن مشغول رقص بودن . اصلا فكر نميكردم كه مختلط باشه . ترس بدي همه ي وجودم و گرفت دلم ميخواست سها رو خفه كنم . چرا بهم نگفته بود . حالا با اين لباس كه هيچ جارو نداشت چجوري بين اين همه آدم مينشستم ؟!
مريم جون به سمت زني كه صداش كرد رفت و با هيجان با هم سلام و احوال پرسي كردن . هيرادم به زن سلام كرد ولي من هنوز مات و مبهوت به جمع داشتم نگاه ميكردم . صداي زن من و به خودم آورد . رو به مريم جون گفت :
- ديدم يه مدت پيدات نيست نگو سرت شلوغه . كي عروس گرفتي كلك ؟
مريم جون نگاهي به من كرد و لبخند زد بعد رو به زنه گفت :
- عزيزم تو چقدر ساده اي هيراد كه دم به تله نميده . اين خانوم خوشگله هم عروسم نيست همكار هيراده .
با اين حرف مريم جون تازه فهميدم كه دارن در مورد من حرف ميزنن ! عروس ؟! من زن هيراد باشم ؟! يا خدا اينا فكر من و نميكنن امشب ؟! سرم و گردوندم سمت هيراد كه پشت سرم وايساده بود ديدم سرش پايينه و لبخندي رو لبشه ! يا من امروز يه مرگيم شده يا هيراد زيادي سر خوشه امشب !
زن دستش و پشت كمر مريم جون گذاشت و گفت :
- بيا اينجا كلي كار دارم باهات .
همينجوري كه با خنده دور ميشدن زن رو به من گفت :
- عزيزم تو اتاق ته راهرو ميتوني لباسات و عوض كني .
دوباره ياد لباس ناجورم افتادم . هنوز وايساده بودم داشتم دست دست ميكردم ميخواستم اول سها رو پيدا كنم ببينم بايد چه خاكي تو سرم بريزم ولي توي اون جمعيت نديدمش . صداي گيراي هيراد و كنار گوشم شنيدم :
- نميخواي لباسات و عوض كني ؟
برگشتم با ترس به چشماش خيره شدم . انگار انتظار داشتم اون راهنماييم كنه . يا بگه بايد با لباسم چيكار كنم . نگاهي به چشماي نگرانم انداخت و گفت :
- چيزي شده ؟
- نه . . . نه من ميرم لباسام و عوض كنم .
هيراد سر تكون داد و گفت :
- ميخواي اينجا منتظرت بمونم ؟
از فكر اينكه هيراد اولين نفري باشه كه من و اونجوري ميبينه لرزه به تنم افتاد سريع گفتم :
- نه ! شما بريد تو من خودم ميام .
هيراد كه از نه قاطع من تعجب كرده بود گفت :
- خيلي خوب . زود بيا .
بدون اينكه جوابي بهش بدم به سمت اتاقي كه اون خانومه اشاره كرده بود رفتم . در اتاق و كه باز كردم چند تا دختر جوون مشغول بودن . اتاق به جز چند تا آينه ي قدي بزرگ و يه دست راحتي و چند تا ريل كه كلي بهش مانتو آويزون بود چيز ديگه اي نداشت . دو تا خدمه هم گوشه اي وايساده بودن و مانتو هارو از دستمون ميگرفتن و آويزون ميكردن .
نگاهم روي لباساي دخترا چرخيد نسبت به لباسايي كه اونا پوشيده بودن من انگار چادر رو خودم كشيده بودم ! شايد ميتونستم به جرات بگم كه يكيشون انگار فقط 50 سانت پارچه رو دور خودش تنگ پيچيده بود ! يكم اعتماد به نفس گرفتم . مانتوم و آروم از تنم در آوردم و با شالم به خدمه دادم .
حس ميكردم چند تا از دخترا كه اونجان خيره نگاهم ميكنن و اين معذب ترم ميكرد . توي آينه نگاه به لباس خودم انداختم . به جز يكي از سر شونه هاش كه كاملا لخت بود لباسم نسبتا ميشد گفت كه پوشيدست ولي اين باعث نميشد كه بد و بيراه به سها نگم !
اصلا خودم چقدر خنگ بودم كه چيزي نپرسيده بودم ! سعي كردم قسمتي از موهام و بيارم جلو كه روي شونه ي لختم و بگيره ولي انقدر موهام كوتاه بود كه با هر گردش سرم موها دوباره برميگشت عقب ! اين باعث ميشد اين دفعه به خودم بد و بيراه بگم كه مدام ميرفتم موهام و پسرونه ميزدم ! حالا اگه موهام و كوتاه نكرده بودم تا كمرم ميومد !
كاريش نميشد كرد از اتاق زدم بيرون و مدام زير لب به خودم اميدواري ميدادم . اصلا انقدر دختر سخاوتمند ! اونجا ريخته بود كه كسي به من با اون لباس پوشيده نگاه نميكرد !
دوباره وارد سالن اصلي شدم . نگاهم و دور تا دور سالن چرخوندم بالاخره تونستم صندلي كه عروس و داماد روش نشسته بودن و پيدا كنم . يه راست به همون سمت رفتم . سها فوق العاده شده بود . يه لحظه حواسم كلا از لباسم و مهموني مختلط و نگاهاي خيره ي هيراد پرت شد . فقط داشتم به دوستي نگاه ميكردم كه بزرگترين نقش و تو زندگي من داشت .
كنار فريد و سها رسيدم گفتم :
- سلام تبريك ميگم .
فريد تنها نيم نگاهي انداخت و گفت :
- ممنون خانوم خوش اومدين .
حس كردم كه من و نشناخت سها به سمتم برگشت جيغ خفه اي كشيد و گفت :
- الهي فدات شم سرمه خودتي ؟
خنديدم و گفتم :
- مگه شك داري ؟
فريد بهت زده گفت :
- سرمه خانوم شمايين ؟ چقدر تغيير كردين .
دوباره سرم افتاد پايين سها من و بغل كرد و نگاه دقيقي بهم انداخت گفت :
- خيلي جيگر شديا . عروس و ميخواي از سكه بندازي ؟
- ديوونه خيلي ماه شدي توام .
- اصلا نشناختمت .
سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- هيراد اينجوري ديده تورو ؟
- با مانتو و اينا آره ولي با لباس نه .
- من برم بگم يكي يه ليوان آب قند آماده كنه .
خنديدم و گفتم :
- اينا فقط ساخته ي ذهن توئه !
- من اشتباه نميكنم آدم شناس خوبيم .
يهو ياد لباس افتادم و گفتم :
- آها راستي چرا به من نگفتي مختلطه مهمونيتون ؟
خنده ي شيطوني كرد و گفت :
- اِ نگفته بودم ؟!
با مشت آروم به بازوش زدم و گفتم :
- خيلي پَستي يه لباس پوشيده تر انتخاب ميكردم اگه ميدونستم .
- لباست خيليم پوشيدست .
- آره جون خودت .
سها خنديد دورشون شلوغ شد بيشتر از اين نتونستم كنارشون وايسم دوباره تبريك گفتم و ازشون دور شدم . دنبال يه صندلي خالي ميگشتم كه ترجيحا كنار هيراد نباشه . دلم ميخواست تا آخر امشب ازش فرار كنم . من و با مانتو داشت ميديد كم مونده بود قورتم بده چه برسه به اين لباسه ! " چرا انقدر سخت ميگيري ! انقدر دختراي جيگر اينجا هستن كه تو توشون عددي نباشي ! " خودم حال خودم و گرفته بودم ! روي اولين صندلي خالي كه جلوم بود يه گوشه ي دنج كه ديد چنداني نداشت نشستم .
نگاهم و دور سالن چرخوندم . ميخواستم هيراد و پيدا كنم . يكي نبود بگه تو كه ميخواي ازش فرار كني واسه چي ميخواد الان پيداش كني ؟! به صداي توي سرم توجه نكردم . با چشمم كل سالن و گشتم بالاخره يه گوشه پيداش كردم كه كنار همون پسري كه دم در گفته بود برادر فريده وايساده بود و باهاش حرف ميزد . انگار اونم با چشماش داشت دنبال كسي ميگشت . تازه چشمم به تيپش خورد كم مونده بود از خوشي سكته كنم !
كت و شلوار مشكي رنگ پوشيده بود با يه پيرهن آبي خيلي كم رنگ كه بيشتر به سفيد ميزد . كراوات عيدي من و هم زده بود . دلم ميخواست همون لحظه بپرم بغلش و ماچش كنم . تا حالا انقدر ذوق نكرده بودم .
چقدرم بهش ميومد و شيك شده بود . با حسرت داشتم نگاهش ميكردم . بين مردايي كه تو اون مجلس بودن يه سر و گردن بلند تر بود .
زماني به خودم اومدم كه ديدم از دور با لبخند بهم خيره شده . سريع سرم و گردوندم يه سمت ديگه . دلم ميخواست خودم و خفه كنم . دختره ي بي حيا انگار ته دلش دارن قند آب ميكنن ! زل زده به پسر مردم خجالتم نميكشه !
خدا خدا ميكردم كه نخواد بياد سمت من . ولي انگار خدا باهام لج كرده بود چون ديدمش كه از برادر فريد جدا شد و آروم آروم داشت به سمت من ميومد


دلم ميخواست همون لحظه غيب بشم . يا سريع بپرم زير ميز و قايم بشم . " احمق نشو سرمه انقدر خودت و ضايع نكن . اعتماد به نفس داشته باش . يه نفس عميق بكش خونسرد بهش زل بزن " يه نفس منقطع كشيدم كه هيچ شباهتي به نفس عميق نداشت زل زدنم كه اصلا تو خونم نبود سرم و انداختم پايين فقط ميموند خونسرديم كه اونم با دستايي كه هي تو هم گره ميخوردن واقعا شدني نبود !
صداي هيراد باعث شد سرم و بيارم بالا توي چشمام خيره شده بود و لبخندي رو لبش بود نسبتا دوستانه به نظر ميرسيد گفت :
- ميتونم بشينم ؟
خواهش ميكنمي زير لب گفتم و اون صندلي كناريم و كشيد بيرون و نشست روش . سعي كردم نگاهم و ازش بگيرم و به وسط سالن بدوزم ولي انقدر خيره خيره و با اون لبخند كذايي كه واقعا جذابش ميكرد نگاهم كرد كه تسليم شدم ! به سمتش برگشتم سعي كردم يكم جديت قاطي حرفام كنم گفتم :
- چيزي شدي ؟
خونسرد گفت :
- نه چطور ؟
عصبي لبخند زدم و گفتم :
- آخه يه ساعته زل زدين به من .
- اين تيپ و قيافه ي جديدت برام تازگي داره .
نگاهم و ازش گرفتم از كي تا حالا اين انقدر وقيح شده بود ؟ دوباره صداش باعث شد به سمتش برگردم . گفت :
- چقدر اين گوشواره ها بهت مياد .
الان اين تعريف از سليقه ي خودش بود يا قيافه و ظاهر من ؟! گفتم :
- ممنون .
نگاهم به كراواتش خورد . خوش به حالش چقدر راحت دور گردنش جا خوش كرده بود ! نگاهم و گرفتم احساس تشنگي شديدي ميكردم يكي از خدمه ها طرف ديگه ي سالن داشت نوشيدني به مهمونا تعارف ميكرد ميخواستم پاشم و براي خودم يه چيزي بيارم كه اين تشنگي لعنتيم رفع بشه ولي وقتي ياد كفشام ميفتادم و صحنه اي كه مجبور بودم عين پنگوئن جلوي هيراد راه برم ناخود آگاه تشنگي رو به ضايع شدن ترجيح دادم ولي بدجور نگاهم دنبال اون خدمه بود . وقتي ديدم آخرين ليوان نوشيدني هم توسط يه خانوم مسن برداشته شد و خدمه از سالن خارج شد آه جگر سوزي كشيدم و سعي كردم ذهنم و منحرف كنم .
هيراد دوباره گفت :
- تشنت نيست ؟
نميدونم ذهنم و خوند يا واقعا خودش تشنش شده بود . گفتم :
- اي يكم .
لبخند معني داري زد شايد منظورش اين بود كه خودتي من كه ميدونم الان هلاك يه قطره آبي ! از جاش بلند شد و به سمت يكي ديگه از خدمه ها كه تازه وارد سالن شده بود رفت دو تا گيلاس كه از يه مايع خاصي پر شده بود و يكيش نسبتا رنگش به زردي ميزد و يكيش قرمز بود به سمتم برگشت . گيلاس قرمز رنگ و به سمتم گرفت و گفت :
- بفرماييد .
اوه چه مودب كي ميره اين همه راه و ! گيلاس و ازش گرفتم و يه نفس رفتم بالا . اصلا يه نگاه به اطرافم ننداختم كه ببينم چقدر اين كارم ميتونه بي كلاسي باشه ! وقتي عطشم خوابيد گيلاس و روي ميز گذاشتم شربت آلبالوي خوشمزه اي بود . دوباره نگاهم به هيراد افتاد كه با لبخند آروم آروم از محتويات گيلاسش داشت ميخورد .
هيراد گيلاسش و روي ميز گذاشت و گفت :
- اين لباس خيلي بهت مياد . هر روز داري بيشتر سرمه ميشي .
خيلي عادي و خونسرد گفتم :
- مرسي .
هر كي نميدونست فكر ميكرد روزي 200 نفر ازم تعريف ميكنن كه اين تعريفا ديگه واسم عادي شده ! ولي توي دلم غوغايي بود . سعي ميكرد خونسرد باشم جلوش . همون لحظه برادر فريد اومد جلو و با خنده به هيراد گفت :
- خوش ميگذره ؟ معرفي نميكني ايشون و ؟؟
تو دلم گفتم بر خرمگس معركه لعنت ! اين سالي 1 بار دهنش به تعريف باز ميشه حالا هم كه استارتش و زده بود اين عين خاك انداز پريده بود وسط ! كاش ميشد خفه اش ميكردم . سعي كردم لبخند متين و خانومانه اي بزنم . ولي هيراد اخم ظريفي كرده بود از جاش بلند شد و گفت :
- ايشون خانوم راد هستن يكي از همكاراي من و فريد .
بعد رو به من اشاره به پسر كرد و گفت :
- اينم فربده برادر فريد .
لبخندي زدم عجب اسمي يه نقطه باهام فرق داشتن ! دستش و آورد جلو و گفت :
- خوشبختم خانوم راد ببخشيد اسم كوچيكتون ؟
با تعجب به دستش نگاه ميكردم كه هيراد دستش و تو دست خودش گرفت و با لبخند عصبي بهش گفت :
- بيا بريم انگار بابات داره صدات ميكنه .
فربد لبخندي بهم زد و گفت :
- بازم خدمتتون ميرسم . از خودتون پذيرايي كنين .
لبخند مصنوعي تحويلش دادم و هيراد هم آروم گفت :
- بذار سر اين و به طاق بكوبم بر ميگردم !
تعجب كردم از يه طرفم خندم گرفته بود . اين مدل رفتار از هيراد بعيد بود !
يهو نور سالن كم شد و يه آهنگ خيلي آروم پخش شد همه دست زدن سرم و چرخوندم ديدم فريد و سها دست تو دست هم دارن ميان وسط سالن . لبخندي رو لبم نشست . چقدر به هم ميومدن . دست زدنا متوقف شد فريد سها رو تو آغوش كشيد و آهسته و نرم با هم شروع به رقصيدن كردن .
وسط سالن خالي از جمعيت رقصنده بود . تنها كسايي كه ميرقصيدن فريد و سها بودن .
وقتي تو چشم هم نگاه ميكردن قشنگ ميشد احساساتشون و خوند . از ته دل آرزو ميكردم كه خوشبخت بشن .
يكم كه رقصيدن كنار رفتن تا بقيه هم با جفتاشون بيان وسط و برقصن . دوباره وسط سالن از جمعيت پر شد گرماي دستي رو روي شونه ي لختم حس كردم سرم و برگردوندم تا ببينم كيه . با ديدن صورت هيراد اونقدر نزديك به خودم جا خوردم صورتش و آورده بود كنار گوشم . هنوزم گرماي دستش و رو پوستم حس ميكردم . چشماش درست توي يه سانتي چشمام بود نگاهي بهم انداخت و گفت :
- افتخار يه دور رقص ميدين ؟
فكرشم خنده دار بود . من با اون كفشا همينم مونده بود كه پاشم برقصم ! تازه اگه كفشامم راحت بود مشكل اينجا بود كه من رقص بلد نبودم . دستپاچه شده بودم گفتم :
- من رقص بلد نيستم .
سرم و انداختم پايين دوباره صداش و شنيدم :
- تو پاشو بقيش با من .
عجب گيري كرده بودم . ميترسيدم يه سوتي بدم و تا آخر شب مسخرم كنه . ولي بر خلاف ميلم و صدايي كه توي مغزم مدام ميگفت پا نشو . از جام بلند شدم . لبخند مهربوني بهم زدم نگاهم به سمت چال روي گونش كشيده شد دلم ضعف رفت واسه خندش . خودمم نميدونستم داره چم ميشه ! فقط فهميدم كه هيراد دستام و توي دستاش گرفت و با خودش برد وسط سالن . يكي از دستام و روي شونش گذاشت و يكي ديگشم تو دستش گرفت . دست ديگه ي خودشم دور كمرم بود . فشار دستش و روي كمرم حس ميكردم . يه جورايي من و به طرف خودش انگار داشت هُل ميداد ! عين آدماي مسخ شده ميموندم . توي چشماش خيره بودم . آروم قدماش و به چپ و راست بر ميداشت . تقريبا منم با خودش به همون سمت ميكشيد . سرش و آورد پايين و كنار گوشم گفت :
- هر كاري من ميكنم توام تكرار كن كار سختي نيست .
سعي كردم ذهنم و متمركز كنم ولي اون دو تا چشم عسلي مهربونش هر كاري رو واسم سخت ميكرد .
يكم كه گذشت توي چشماش غرق بودم كه دوباره كنار گوشم گفت :
- آماده اي ميخوام چرخ بزني .
گنگ داشتم به حرفش فكر ميكردم كه دستش و از دور كمرم برداشت و دستم و با دستش گرفت بالا با حركت دستش آروم چرخ خوردم و دوباره من و گرفت توي بغلش .


كم مونده بود قلبم از هيجان وايسه . احساس گرماي شديدي ميكردم . كم كم داشتم به خودم ميومدم . حس ميكردم همه ي اينا خوابه و بالاخره از اين خواب شيرين ميپرم ولي فشار دست هيراد و دوباره روي كمرم حس كردم . اين يعني كه خواب نبودم . نگاهم و از چشماي هيراد دزديدم فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- من و نگاه كن .
نميتونستم نگاهش كنم . من بين اون همه آدم غريبه با اون سر و وضع توي بغل هيراد چيكار ميكردم ؟
يه لحظه به خودم اومدم با دستش كمرم و خم كرد يه لحظه ترسيدم بيفتم محكم دستم و دور گردنش حلقه كردم . نيم تنه ي اونم به موازات تن من خم شده بود حالا از ترسم كه شده بود خيره مونده بودم به چشماش . جاي دستم و محكم تر كردم با اين حركت من لبخند روي لبش عميق تر شد . بعد از چند ثانيه دوباره من و آورد بالا و تونستم نفس راحت بكشم .
دوباره به حركات آرومش ادامه داد گفت :
- چي شد ؟ ترسيدي ؟
فقط آروم سرم و تكون دادم گفت :
- نترس من هيچ وقت كاري نميكنم كه بهت آسيب برسه .
باورم نميشد كه اين هيراده . همون برج زهر ماري كه توي دفتر با يه من عسلم نميشد خوردش !
نگاه مشكوكي بهش انداختم . اصلا چرا انقدر مهربون شده بود ؟ سعي كردم جدي بشم . اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- چرا انقدر امشب مهربون شدين ؟
- خودت گفتي عين برج زهر مارم . خوب دارم سعي ميكنم اونجوري نباشم .
سرش و نزديك سرم آورد و گفت :
- چيه ؟ از اين هيراد خوشت نمياد ؟
خودم و عقب كشيدم گفتم :
- پام درد گرفت ميخوام بشينم .
- باشه بريم بشينيم .
اميدوار بودم واسه ي يه لحظه تنهام بذاره تا بتونم يكم با خودم كنار بيام .
داشتم ميرفتم سر جام بشينم كه نگاهم به سها افتاد با شيطنت داشت نگاهم ميكرد . فقط بهش يه لبخند زدم . با قدماي لرزون و نا مطمئن به سمت صندلي كه قبلا نشسته بودم رفتم و تقريبا خودم و روش پرت كردم . هيراد گفت :
- الان بر ميگردم .
خوشحال بودم از اين وقفه ي چند دقيقه اي . خودم و با دست باد زدم . هيراد با يه ليوان آب برگشت كنارم و به سمتم گرفتش . دوباره يكم جدي شده بود و از لبخندش خبري نبود . گفت :
- اين و بخور خنك ميشي .
ازش گرفتم و تشكر كردم . هيراد نگاهش و دور سالن چرخوند و بعد با دست به كسي اشاره كرد . رد نگاهش و گرفتم و به مريم جون رسيدم رو به من گفت :
- بيا بريم پيش مريم جون .
فكر كرده من اسيرشم هر جا ميخواد بره منم دنبالش بايد برم ! گفتم :
- ممنون من همين جا ميمونم . شما برين .
يكم جدي نگاهم كرد و گفت :
- مريم جون داره اشاره ميكنه بريم پيشش . بلند شو .
همش زور ميگفت . به خاطر مريم جون از جام بلند شدم . با لبخند مهربوني نگاهي به من انداخت و گفت :
- خوش ميگذره ؟
منم لبخند بهش زدم و گفتم :
- ممنون .
هيراد يه سمتش و سمت ديگشم من نشستم . با اينكه مادر و پسر بودن ولي صورتشون هيچ تشابهي با هم نداشت . هيراد قد بلند و چهار شونه بود ولي مريم جون كوتاه قد بود و جثه ي ريزي داشت . حدس زدم بايد به باباش رفته باشه . راستي باباش كجاست ؟
دلم ميخواست توي زندگيش كنجكاوي كنم مريم جون با لبخند به جمع رقصنده اي كه وسط سالن ميرقصيدن نگاه ميكرد و ساكت بود . هيرادم تكيه زده بود به صندلي و به يه گوشه خيره شده بود . انگار داشت با خودش كلنجار ميرفت . كلافه به نظر ميومد . حوصلم سر رفته بود . دوست داشتم برم كنار سها و باهاش حرف بزنم ولي انقدر دور و ورش شلوغ بود كه انگار اين كار غير ممكن بود .
چند لحظه اي به سكوت گذشت كه مريم جون رو به هيراد گفت :
- داشتم با خانوم صارمي حرف ميزدم . هي از عروسش تعريف كرد . يه لحظه دلم گرفت .
هيراد كه انگار اين حرفا بارها و بارها براش تكرار شده بود رو به مريم جون گفت :
- مريم جون . الان نه .
- وا من كه چيزي نگفتم .
بعد رو به من گفت :
- من حرف بدي ميزنم سرمه جون ؟ بهش ميگم سنت داره ميره بالا يه فكري واسه زندگيت كن . بد ميگم ؟ تو بگو .
مردد بودم كه چي بگم . نگاهم به چشماي خيره ي هييراد افتاد . نگاهش و از من گرفت و همينطوري كه از جاش بلند ميشد گفت :
- من ميرم پيش فريد .
اين و گفت و از جاش بلند شد ولي به محض اينكه خواست بره فربد به سمت ميز ما اومد و هيراد نا خود آگاه دوباره نشست سر جاش و با اخماي تو هم اومدن فربد و نگاه كرد . مريم جون آروم كنار گوش هيراد گفت :
- چي شد ميخواستي بري كه .
هيراد چپ چپ نگاه كرد و گفت :
- مريم جون !
مريم جون خنديد و گفت :
- اين حس و حالي كه تو الان داري يه زماني شوهرم واسه من داشت . من و نميتوني گول بزني بچه .
از حرفاشون سر در نمي آوردم . چرا گفت شوهرش ؟ مثلا نگفت باباي هيراد ؟ زيادي زندگيش مرموز بود . همون جا قسم خوردم كه يه جوري سر از زندگيش در بيارم !
فربد كنار ميزمون رسيد يكي از صندلي هايي كه كنار من بود و اشغال كرد و رو به مريم جون گفت :
- خوش ميگذره خانوم كياني ؟
- آره عزيزم . خيلي جشن خوبيه . خوشبخت بشن .
- ممنون .
سرش و به سمت من گردوند و گفت :
- خوش ميگذره به شما خانوم راد ؟
سعي كردم حرفاي سها رو يادم بيارم . هميشه ميگفت وقتي يه پسر باهات حرف ميزني زيادي احساس خودموني بودن نكن . متين و مودب باهاش رفتار كن . آخه راست ميگفت انقدر با حسن و اكبر گشته بودم كه فكر ميكردم همه مثل اونان ! سعي كردم يه لبخند بزنم و گفتم :
- بله خيلي خوبه .
- من هنوزم اسم كوچيكتون و نميدونما .
خيلي ساده و خونسرد گفتم :
- سرمه هستم .
- چه اسم زيبايي . خوشبختم از آشناييتون .
سري تكون دادم هيراد و ديدم كه از كنار مريم جون بلند شد و صندلي كنار فربد و انتخاب كرد و نشست . قيافش جدي و تا حدوديم عصباني بود . فربد نگاهي بهش كرد و گفت :
- هيراد جان نميخواي بري يه دور برقصي ؟
هيراد خونسرد تكيه داد به صندلي و گفت :
- نه تازه رقصيدم .

حاضر بودم شرط ببندم كه فربد حسابي تو دلش داشت به هيراد فحش ميداد ! ولي اين حالت لجبازش من و به خنده مينداخت .

فربد بي توجه به هيراد به سمت من برگشت و دستش و هايل صندلي من كرد گفت :
- چقدر فريد خوش شانسه كه شما همكارشين .
فقط لبخند زدم . چيزي نداشتم كه بگم . مثلا ميگفتم آره خيلي شانس داره ! دوباره گفت :
- خوب اونجا چيكار ميكنين ؟
با افتخار گفتم :
- منشي هستم اونجا .
سر تكون داد و گفت :
- همچين منشي باعث ميشه آدم صبح زود از خونه بزنه بيرون به قصد كار !
خجالت زده سرم و انداختم پايين . واقعا اين تعريفارو داشت از من ميكرد ؟! هيراد بين حرفاش پريد و گفت :
- فربد بابات داره علامت ميده كارت داره .
فربد بدون اينكه نگاه خيرش و از روي من برداره گفت :
- ميتونه صبر كنه .
نگاهم به صورت عصباني هيراد افتاد . پوفي كرد و ساكت شد . نميدونم چرا انقدر از حرف زدن من و فربد ناراحت بود !
دوباره فربد گفت :
- واقعا دوست دارم بيشتر باهاتون آَشنا شم !
داشتن قند تو دلم آب ميكردن تا حالا يه پسر اونم به اين خوش تيپي واسه حرف زدن و آشنايي باهام اصرار نداشت . ناخود آگاه لبخند از روي لبم كنار نميرفت . حس كردم نبايد عين آدماي دست و پا چلفتي ساكت بمونم گفتم :
- شغلتون چيه ؟
هيراد با چشماي به خون نشستش انگار داشت واسم خط و نشون ميكشيد . فربد خوشحال از اينكه من سر صحبت و باز كردم گفت :
- من توي كارخونه ي پدرم كار ميكنم . شغلم آزاده .
سر تكون دادم كه دوباره گفت :
- من مثل فريد زياد اهل درس نبودم و ديپلمم و كه گرفتم شروع به كار كردم . كلا فكر ميكنم درس خوندن وقت تلف كردنه . درس چنداني نخوندم ولي در عوض الان كلي دارايي دارم و توي شغلمم موفقم .
يكي از خدمه ها داشت از كنارمون رد ميشد فربد صداش كرد و و براي جفتمون نوشيدني برداشت . رو به مريم جون گفت :
- شما نوشيدني ميخوريد براتون بردارم ؟
مريم جون لبخندي زد و همينجوري كه از جاش بلند ميشد گفت :
- نه عزيزم . من يه سر برم پيش مامانت . حالا عروس دار شده سرش شلوغه . برم ببينم چه حال و هوايي داره مادر شوهر شدن . اگه خوبه منم واسه هيراد آستين بالا بزنم !
فربد خنديد سرش و برگردوند طرف هيراد كه با اخم نشسته بود و گفت :
- با اين اخما كي مياد زنش بشه ؟
مريم جون گفت :
- نگو اينجوري بچم خيليم خوش خلقه . بايد ديد اين اخما از كجا آب ميخوره .
بعد سرش و به طرف من برگردوند و لبخند زد . متوجه نشدم ولي منم بهش لبخند زدم . مريم جون داشت ميرفت . تازه نگاهم به لباساش افتاد . دامن مشكي بلند و كت خوش دوخت سنگ دوزي شده ي مشكي پوشيده بود . موهاش و خيلي ساده براش بالاي سرش جمع كرده بودن و ميشد گفت كه زن خوش تيپيه . با داشتن پسر به اين بزرگي سنش و بين 40 تا 50 تخمين ميزدم . با صداي هيراد نگاهم و از مريم جون گرفتم و به سمت هيراد و فربد برگشتم :
- فربد بابات بال بال زد . پاشو ديگه .
فربد كه انگار نميتونست دل بكنه رو به من گفت :
- چند لحظه من و ببخشيد .
از جاش بلند شد . هيراد سريع صندلي فربد و اشغال كرد . انگار با حرفاي فربد اعتماد به نفس پيدا كرده بودم . با آرامش ليوان نوشيدني و به لبهام نزديك كردم و يكم خوردمش . اين بار سعي كردم با كلاس تر رفتار كنم و به حرفاي سها عمل كنم .
هيراد كه سعي ميكرد صداش و كنترل كنه كه بالا نره گفت :
- خوب دل ميدادي قلوه ميگرفتي .
نگاهش كردم . بي تفاوت گفتم :
- پسر بدي به نظر نمياد .
دندوناش و رو هم فشار داد . انگار ميخواست حرفي بزنه ولي جلوي خودش و ميگرفت . لبخندي رو لبم نشست يكي نبود بهش بگه خوب تو چرا بال بال ميزني ؟ حتما فكر ميكرد من نميتونم به قول خودمون مخ هيچ احدي رو بزنم ! كور خوندي هيراد جون . ديدي كه طرف نميخواست از كنارم پاشه !
ساعت حدوداي 9:30 بود كه همه رو براي شام دعوت كردن تو باغ . از جام بلند شدم هيراد تا اون لحظه از كنارم جُم نخورده بود . حتي اشارات فريدم هيچ تاثيري نداشت و اون همچنان كنارم جا خوش كرده بود . شونه به شونه ي هيراد از ساختمون رفتيم بيرون .
ميز بزرگي رو وسط باغ گذاشته بودن . روش انواع و اقسام غذاها بود . حتي من تا حالا بعضياشون و نديده بودم . كنار اون ميز بزرگ چند تا ميز و صندلي ديگه هم گذاشته بودن كه هر كي غذاش و ميكشيد روي اون صندليا غذاشو ميخورد .
از ديدن اون همه غذا به وجد اومده بودم . هيراد بشقاب به دستم داد ازش گرفتم نگاهي به مهمونا انداختم كه تو ظرفاشون يكم غذا ميكشيدن و از ميز دور ميشدن . ياد عروسي حسين افتادم مهموناي اونا كجا و اينا كجا . اصلا انگار نه انگار كه كسي غذا كشيده ميز همينجوري دست نخورده مونده بود . يه لحظه دلم گرفت . اگه اينا داشتن زندگي ميكردن پس ما بدبخت بيچاره ها فقط داشتيم اكسيژن حروم ميكرديم تو اين دنيا ! يه لحظه دلم گرفت . خدايا شكرت . به يكي انقدر دادي كه اينجوري بريز و بپاش كنه اونوقت يكي ديگه محتاج نون شبشه .
با اين فكرا بي ميل به غذاها نگاه انداختم صداي هيراد و كنار گوشم شنيدم :
- چي ميخوري ؟بكش ديگه .
برگشتم سمتش . اين امروز چرا انقدر هي به من ميچسبيد ؟ يكم فاصله گرفتم ازش و گفتم :
- ميكشم .
غذاهايي رو كه نميشناختم كه طرفشونم نرفتم . يكم جوجه كشيدم و خواستم برم سر ميز كه هيراد گفت :
- فقط همين ؟
- آره اشتها ندارم زياد .
هيرادم غذا كشيد و با هم سر يه ميز نشستيم . مريم جون كنارمون اومد و صندلي بيرون كشيد و نشست گفت :
- واي كه چقدر عروسشون و دوست دارن . عين فريماه و فرزانه دوستشون دارن .
اينايي كه گفته بود ديگه كي بودن ! هيراد گفت :
- سها دختر خوبيه . بايدم همينجوري باشن .
مريم جون نگاهي به هيراد كرد و گفت :
- ولي من قول ميدم هيچ كس مثل من نميتونه عروس دوست بشه !
هيراد چنگالش و گذاشت تو بشقابش و گفت :
- مريم جون دوباره شروع كردين ؟
مريم جون با خنده گفت :
- من چيزيو تموم نكرده بودم كه حالا بخوام شروع كنم . بالاخره من يه عروس خوب واسه خودم پيدا ميكنم . حالا تو ببين .
هيراد اخمي روي صورتش نشوند . مريم جون رو به من گفت :
- كار كردن با هيراد بايد خيلي سخت باشه نه ؟
با تعجب نگاهش كردم . هيراد سر تا پا گوش شده بود . لبخندي زدم و گفتم :
- نه زياد .
مريم جونم لبخند زد و گفت :
- خودم ميدونم هيراد يكم بد قِلِقه ! ولي خوب تو دلش كلا چيزي نيست .
هيراد گفت :
- من كجام بد قلقه مريم جون ؟ شما هم آره ؟
مريم جون گفت :
- آدم بايد حقيقت و بگه . دوست ندارم الكي ازت تعريف كنم عزيزم .
- دست شما درد نكنه .
هيراد از روي صندلي بلند شد و به سمت فريد و سها كه يكم دور تر از ما نشسته بودن رفت . مريم جون با لبخند رفتنش و نگاه ميكرد . حدس ميزدم كه خيلي بايد هيراد و دوست داشته باشه . گفت :
- عين باباي خدا بيامرزش ميمونه .
آهي كشيد و مشغول خوردن شد . دلم ميخواست يه جوري از زير زبونش حرف بكشم گفتم :
- اصلا به شما نمياد كه پسر به اين بزرگي داشته باشين .
خنديد به سمت من برگشت و گفت :
- لطف داري عزيزم .
دوباره ساكت شد . بِخُشكي شانس حالا اگه يكم آمار داد ! گفتم :
- چند سالگي هيراد و به دنيا آوردين ؟
همينجوري كه با غذاش داشت بازي بازي ميكرد گفت :
- من به دنياش نياوردم .
شاخام داشت در ميومد گفتم :
- مگه ميشه ؟
- آره چرا نشه !
خوب يكم آمار بده ديگه ! جرات نداشتم سوال ديگه اي بپرسم هر لحظه منتظر بودم بگه تورو سَنَنَه !
به زور چند تا تيكه جوجه خوردم . خواستم چيز ديگه اي بگم كه حركت دست سها رو از دور ديدم . رو به مريم جون گفتم :
- ببخشيد سها داره صدام ميكنه .
مريم جون كه انگار بدجوري توي خاطرات و افكارش غرق شده بود گفت :
- برو عزيزم راحت باش .
دوباره عذر خواهي كردم و به سمت سها رفتم . حالا وقت صدا كردن بود آخه !


از كنار فريد و هيراد رد شدم كنار هم وايساده بودم و حرف ميزدن . هيراد نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره سرش به حرف زدن با فريد گرم شد . قدمام و تند تر برداشتم تا به سها برسم . نگاهم به سمتش كشيده شد توي اون لباس سفيد عروس عين فرشته ها شده بود . پيرهن دكلته ي ساده اي پوشيده بود كه دور كمر و روي دامن لباس كار شده بود يه قسمتي از موهاش و جمع كرده بودن و يه قسمتيش باز بود . تور كوتاه خوشگليم بين موهاش كار كرده بودن . نگاه خيرم روي برق تاجي كه روي سرش بود موند . انقدر قشنگ بود كه ديدنشم آدم و به وجد مياورد . تقريبا بهش رسيدم تا من و ديد به دختري كه كنارش وايساد گفت :
- اينم سرمه .
دختر خنديد . دستش و جلو آورد و گفت :
- سلام سرمه جون . من سحرم . خواهر سها .
لبخند زدم دستش و فشردم دوباره گفت :
- نميدوني سها چقدر ازت تعريف ميكنه .
نگاهي به سها انداختم داشت با لبخند بهم نگاه ميكرد . گفتم :
- واقعا سها ؟ بهت نمياد .
سحر دوباره گفت :
- تقريبا هر شب مخ من و ميخوره انقدر از تو ميگه واقعا خوشحال شدم از ديدنت .
- مرسي منم خوشحال شدم از آشنايي باهات .
يكم با سحر حرف زديم و اون جمعمون و ترك كرد . سها با دست اشاره به زني حدوداي 40 سال كرد و گفت :
- اون خانوم و ميبيني ؟
- هموني كه پيرهن سبز پوشيده ؟
- آره . اون مامانمه .
- واي راست ميگي ؟ چقدر شبيهين به هم .
- آره همه بهمون ميگن .
بعد دستش چرخيد و يه مرد و نشونم داد و گفت :
- اون آقا خوشتيپم كه اونجاست بابامه .
- فكر كنم سحر به بابات رفته .
- اينم همه ميگن !
مشغول معرفي خانوادشون بود كه فربد نزديكمون اومد با خنده به سها گفت :
- زن داداش احيانا دوستي نداري كه به من معرفيش كني؟ واسه امر خير و اينا !
بعد با چشمك اشاره اي به من كرد . سها خنديد و من خجالت زده سرم و انداختم پايين . به نظرم فربد پسر بدي نميومد فقط زيادي سيريش بود ! حتما هر جور بود ميخواست سر صحبت و باز كنه و من زياد از اين اخلاقش خوشم نميومد ! ولي انقدر خوشتيپ بود كه بشه اين سيريش بودنش و فراموش كرد ! قيافه ي چندان جذابي نداشت . ميشد گفت كه معمولي بود . شايد معمولي رو به پايين !
سها با شيطنت رو به فربد گفت :
- ترگل دوست دانشگاهم و نديدي ؟ اون كيس خوبيه ها .
- زن داداش يكم بين دوستاي نزديك ترت بگرد .
سها اداي فكر كردن و در آورد و گفت :
- پريسا چطوره ؟ اون دوست نزديكمه .
فربد كلافه گفت :
- زن داداش مارو گرفتي ؟
- اختيار داري من اصلا بهم مياد تورو بگيرم ؟
فربد گفت :
- من كه ميدونم منظورم و گرفتي حالا هي خودت و بزن به كوچه علي چپ . بالاخره كه من ميدونم تو يه قدم خير واسه من بر ميداري . اصلا به دلم افتاده كه بختم به دست تو باز ميشه .
با هم زدن زير خنده ولي من ترجيح دادم به يه لبخند كوچيك اكتفا كنم .
سرم و برگردوندم تا ببينم هيراد در چه حاله . برام عجيب بود كه دوباره نيومد تا به فربد بگه باباش كارش داره ! داشتم دنبالش ميگشتم با چند تا پسر ديگه فريد و دوره كرده بودن و با هم حرف ميزدن ولي همه ي حواس و نگاهش جايي بود كه ما وايساده بوديم . از اون فاصله زياد صورتش و حالتش معلوم نبود ولي حس ميكردم خونسرد تر شده . حرصم گرفت . دلم ميخواست عصباني بشه . داد بزنه . چرا انقدر بيخيال يه گوشه وايساده بود ؟ يعني ديگه براش مهم نبود كه فربد چي بهم ميگه ؟ لعنتي !
با صداي سها دوباره سرم و به سمتش برگردوندم ديدم خبري از فربد نيست با گيجي گفتم :
- اِ فربد كجا رفت ؟
سها خنديد و گفت :
- ديد هر چي ميگه تو تو باغ نيستي بدبخت گذاشت رفت ! اين يكي رو ديگه چرا از راه به در كردي .
- من ؟ اصلا من كاري بهش نداشتم خودش هي ميومد جلو سر صحبت و باز ميكرد .
سها خنديد و گفت :
- خوب بدبخت حق داره . منم وقتي ديدمت ميخواستم بيام جلو سر صحبت و باهات باز كنم .
به بازوش زدم و با خنده گفتم :
- مرده شور چشماي هيزت و ببرن سها !
مشغول خنديدن بوديم كه فريد و هيراد بهمون نزديك شدن . فريد دستش و دور شونه ي سها حلقه كرد و گفت :
- خسته نيستي عزيزم ؟
سها هم با عشق تو چشماي فريد نگاه انداخت و گفت :
- نه امشب بهترين شب عمرم بود .
فريد لبخند مهربوني به روش زد و گونش و بوسيد هيراد گفت :
- تبريك ميگم دوباره . خوشبخت بشين .
هر دوشون تشكر كردن . هيراد از جيب كتش بسته ي كوچيكي رو در آورد و به سمت سها و فريد گرفت گفت :
- يه كادوي ناقابله . از طرف من و مريم جون . . . و سرمه !
حتي نيم نگاهي به صورتم ننداخت تا قيافه ي متعجب من و ببينه . سها من و تو بغلش گرفت و فريد هم هيراد و سها كنار گوشم گفت :
- ناقلا راجع به امشب بعدا بايد حسابي برام حرف بزنيا . از وقتي اومدين چسبيده بهت !
يكم از حالت بهت در اومدم خودم و آروم از بغل سها كشيدم بيرون . دلم ميخواست يه نگاه بهم بندازه تا ازش بپرسم چرا اين كار و كرد ولي هيراد مشغول حرف زدن با فريد بود . راستش اگه اون كادو رو از طرفم نميداد كلي شرمنده ميشدم چون خودم هيچ كادويي رو واسشون در نظر نگرفته بودم . هيراد شده بود فرشته ي نجاتم ولي زيادم خوشم نيومد . اصلا چرا اون بايد جُرِ من و بكشه ؟
صداي دختري از دور حواسم و پرت كرد :
- واي هيراد . از اول شب دارم دنبالت ميگردم . معلومه كجايي ؟ چطوري؟
بدون تعارف اومد جلو و هيراد و بغل كرد . يه لحظه حرصم گرفت . ميخواستم سرش و از تنش جدا كنم . نگاهي به صورت هيراد انداختم صورتش ناراضي به نظر نميرسيد ! چه خوش خوشانشم شده ! كاش تيزي حسن و با خودم آورده بودما ! دختر و هيراد داشتن با هم حرف ميزدن آروم سرم و كنار گوش سها بردم و گفتم :
- اين كيه ؟
- چيه حسوديت شد ؟
نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم :
- نخير . فقط ميخواستم ببينم كيه كه انقدر باهاش خودمونيه !
- يكي از خواهر شوهرامه . فريماه .
چند باري اسمش و زير لب تكرار كردم . انگار ميخواستم واسش خط و نشون بكشم ! مطمئن بودم اگه نگاهش سمت من ميفتاد حتما بهش چشم غره ميرفتم ولي انقدر محو حرف زدن با هيراد بود كه حتي فريدم كه سعي ميكرد هي وارد بحثشون بشه رو ناديده ميگرفت !
سها دوباره كنار گوشم گفت :
- اون خانوم قد بلنده رو ميبيني ؟ همون كه پيرهن شيري پوشيده .
سر تكون دادم . گفت :
- اونم فرزانه يكي ديگه از خواهر شوهرامه . ازدواج كرده .
دوباره نگاهم به فريماه افتاد . قدش بلند بود . بدن كشيده و لاغري داشت . ميشد گفت خوش هيكله ولي قدش زيادي واسه يه دختر بلند بود . " اوه اوه اوه چه نظر كارشناسانم ميده ! "
هيراد به طرز عجيبي خوش خلق شده بود و حسابي داشت خوش ميگذروند . دلم ميخواست نگاهشون نكنم ولي مدام صورتم بر ميگشت سمتشون . خدايا پس كي اين دختره ميره ؟
از شانس خوبم يكي صداش كرد و با عذر خواهي از كنار هيراد رفت . نگاه هيراد به صورت تو هم و عصباني من افتاد خيلي خونسرد نگاهش و گرفت و رو به سها و فريد گفت :
- بابت مهمونيتون ممنون . همه چي عالي بود . ما ديگه رفع زحمت كنيم .
فريد گفت :
- كجا ؟ تازه كه اول مهمونيه .
- نه ديگه بريم . مريم جونم خسته ميشه .
سها گفت :
- ايشالله يه روز دعوتتون ميكنيم خونمون .
هيرادم لبخندي زد و گفت :
- ممنون .
با فريد و سها خداحافظي كرد و رو به من گفت :
- بريم ؟
نگاهم به سها افتاد يه لنگه ابروش و داده بود بالا و مشكوك مارو نگاه ميكرد گفتم :
- باشه .
منم خداحافظي كردم و از كنارشون دور شديم . ديگه دلم نميخواست تو ماشين هيراد بشينم . حس خوبي نداشتم . كاش حوصله داشتم و خودم تنهايي ميرفتم . ولي اين موقع شب با اين كفشا و لباسا تقريبا غير ممكن بود . بدون اينكه به هيراد نگاه كنم گفتم :
- من ميرم لباسام و بر دارم .
- باشه .
سريع به سمت ساختمون رفتم . پاهام توي اون كفشا حسابي درد گرفته بود بالاخره مانتو و شالم و تحويل گرفتم و دوباره برگشتم تو باغ هيراد و مريم جون كنار هم وايساده بودن و منتظر بودن تا بيام . با ديدنم هيراد جلو تر حركت كرد و من و مريم جونم كنار هم . مدام اين سوال و از خودم ميپرسيدم كه بين اون دو تا من چه كاره بودم ؟
از پدر و مادر فريد و خانواده ي سها خداحافظي كرديم و تقريبا به در رسيديم . حس ميكردم پاهام ديگه جون نداره . فكر ميكردم يه ميخ بزرگ كف پام فرو كردن . يه لحظه به سرم زد همون جا رو زمين بشينم ولي فقط اينجوري خودم و ضايع ميكردم . داشتم افتان و خيزان خودم و به ماشين ميرسوندم كه يهو يكي از قدمام و بد برداشتم و پام پيچ خورد . جيغي كشيدم و افتادم رو زمين . پام حسابي درد گرفته بود كف دستامم با آسفالت برخورد كرده بود و حسابي زخم شده بود . مريم جون با نگراني اومد سمتم و گفت :
- واي چي شد ؟ خوبي ؟ چرا يهو افتادي ؟
از درد نفسم بالا نمي اومد . هيراد كه انگار صداي مريم جون و شنيده بود برگشت عقب و با ديدن من كه عين يه كدو تنبل پخش زمين شده بودم سريع به سمتم اومد و گفت :
- چي شد ؟
نفسم يكم جا اومد گفتم :
- پام پيچ خورد .
- ميتوني راه بري ؟
جوابي ندادم واقعا نميدونستم كه ميتونم يا نه . هيراد سوييچ و به سمت مريم جون گرفت و گفت :
- مريم جون شما برين سوار ماشين شين منم سرمه رو ميارم .
- چيزيش نشده باشه ؟
- فكر نكنم چيز مهمي باشه . يكم دردش كمتر شه ميارمش .
مريم جون سر تكون داد و ازمون دور شد ! هه فكر ميكنه چيز مهمي نيست ! اگه نصف درد من و ميكشيد حاليش ميشد . لعنت به اين كفشاي پاشنه بلند . اصلا من و چه به اين حرفا . گفتم بالاخره با اين كفشا يه سوتي ميدم ! هيراد دوباره گفت :
- ميتوني راه بري ؟
چشمم به چشماي هيراد افتاد گفتم :
- ميتونم .
- دستت و بده من كمكت كنم .
- خودم ميتونم .
دستش و كشيد كنار و منتظر موند تا پاشم . دستم و به زمين گرفتم و سعي كردم بلند شم . ولي به محض اينكه پام و گذاشتم زمين تير كشيد تا خواستم دوباره بيفتم زمين دستاي هيراد مانع شد و گفت :
- وقتي ميگم كمكت كنم هي لجبازي ميكني .
- خودم ميتونم .
دستم و ول نكرد گفت :
- باشه تو ميتوني فهميدم . به جاي اين حرفا حواست يكم جلو پات باشه .
بهم برخورد خواستم كفشم و دوباره بپوشم كه ديدم اصلا نميتونم تحملش كنم . با صداي ناله مانند گفتم :
- آخ آخ نميتونم كفشام و بپوشم .
هيراد نگاهي به كفشام كرد و گفت :
- خوب درشون بيار .
- بدون كفش راه بيام ؟
- مگه چاره ي ديگه اي هم هست ؟
با عصبانيت كفشام و از پام در آوردم . صداي تو سرم با حالت مسخره گفت " دلت ميخواست بغلت كنه ؟ آخي چقدر تو ساده اي ! "
هيراد كفشام و ازم گرفت دستش و دور كمرم انداخت و گفت :
- سنگينيت و بنداز رو من راه بيا .
تا خواستم چيزي بگم با عصبانيت گفت :
- به خدا اگه يه بار ديگه بگي خودم ميتونم همين جا ميذارمت و ميرم .
عصبي لبهام و به هم دوختم و ساكت شدم . تا جايي كه ميشد سعي ميكردم پام و رو زمين نذارم . به هر بدبختي كه شد رسيديم به ماشين ، هيراد كمكم كرد و سوار شدم . مريم جون برگشت سمتم و گفت :
- چي شد ؟ بهتر شدي ؟
- اي بهترم .
هيرادم سوار شد و گفت :
- مريم جون اول شمارو ميذارم خونه بعد سرمه رو ميبرم درمونگاهي جايي .
مريم جون سر تكون داد . اين چرا واسه خودش ميبريد و ميدوخت ؟ گفتم :
- مرسي من و برسونين خونه بهترم .
هيراد از تو آينه خشن نگاهم كرد و گفت :
- همين كه گفتم .
چقدر اين امشب زورگو شده بود ! هيچي نگفتم . پام انقدر درد ميكرد و ضعف داشتم كه اصلا حوصله ي كل كل كردن با هيراد و نداشتم .
هيراد جلوي يه خونه ي ويلايي خيلي خوشگل نگه داشت مريم جون خداحافظي كرد و پياده شد . هيرادم سريع دور زد و به راه افتاد . توي خودم بودم . اونم با اخماي تو هم ساكت بود . بالاخره سكوت و شكست و گفت :
- وقتي بلد نيستي با اينجور كفشا راه بري اصلا واسه چي ميپوشيشون ؟
خيلي بهم برخورد . احساس ميكردم قلبم و با اين حرفش شكست ! ناراحت گفتم :
- دلم ميخواست دنياي زنونه رو تجربه كنم . دوست داشتم حس كنم كه يه زنم . خسته شدم از بس اون چيزي كه بايد باشم نبودم . امشب همه به خاطر تيپم ، قيافم ، لباسام و رفتارم دورم جمع شده بودن . امشب من مركز توجه بودم . چرا نبايد كفشايي رو بپوشم كه 1 ثانيه راه رفتن باهاش برام عذابه ؟ مگه من چيم از بقيه كمتره ؟ اصلا به چه حقي ميتوني من و متهم كني ؟ چرا دوست داري همش خوردم كني و بگي كه مثل بقيه نيستم . چرا هي تفاوتا رو به رخم ميكشي ؟
هيراد كه از اين حمله ي يه دفعه اي من شوكه شده بود . از آينه نگاهي بهم انداخت حس ميكردم صورتم خيسه . دستي روي گونم كشيدم من كي گريه كرده بودم ؟ لعنتي جلوي هيراد ؟ چرا انقدر ضعيفي ؟ هيراد گفت :
- من چيزي رو نخواستم به رخت بكشم . ولي به نظرم اينجور چيزا رو زنا فقط واسه خود نمايي استفاده ميكنن .
اخم كردم گفتم :
- چرا يه درصد فكر نميكني كه شايد يه زن واسه دل خوشي خودش يه چيزي رو ميپوشه ؟ همه فقط لَنگِ يه نگاه شمان ؟؟؟ حتما منتظرن تا شماها بهشون اشاره كنين و اونا با سر بيان طرفتون ؟
هيراد هنوزم به من خيره شده بود . با پشت دستم اشكام و پاك كردم . يه لحظه با خودم فكر كردم . حالا چه بلايي سر اون همه آرايش مياد ؟ واي خدا حالا چه وقت گريه بود آخه ؟ سعي كردم سرم و بندازم پايين .
خيلي از هيراد دلگير شده بودم . هيراد گفت :
- نميخواستم ناراحتت كنم .
- ولي كردي .
- عمدي نبود .
- مهم نيست .
از پنجره نگاهم و به بيرون دوختم . هيراد از جلو بهم يه دستمال داد و گفت :
- پايين چشمات سياه شده .
دستمال و ازش گرفتم و زير چشمم كشيدم . دم آخري خوب خودم و خوشگل كرده بودم با اين گريه ي كذايي ! هميشه از گريه كردن بدم ميومد . احساس ميكردم ضعيفم ! باورم نميشد كه من اون حرفارو به هيراد زده بودم . واقعا اين من بودم كه داشتم از زنا دفاع ميكردم ؟ يه روزي اصلا دلم نميخواست زن باشم ولي حالا . . .
ماشين وايساد هيراد به سمت در ماشين اومد و بازش كرد گفت :
- بيا پايين رسيديم .
دستش و آورد جلو ولي نگرفتمش . به زور و لنگون لنگون خودم و رسوندم به در درمونگاه . درد پام نسبتا كمتر شده بود . وقتي پام و نشون دكتر داديم گفت :
- چيز خاصي نيست فقط پيچ خورده . تو آب گرم ماساژش بدين و با باند سفت ببندينش . خوب ميشه . احتياجي به گچ نداره . فقط زياد زمين نذارينش و يه مدت بهش استراحت بدين .
از اتاق دكتر اومديم بيرون . هيراد گفت :
- نشنيدي دكتر چي گفت ؟ نبايد زياد پات و بذاري زمين .
- مگه چاره ي ديگه اي هم هست ؟
تقريبا به در رسيده بوديم يهو حس كردم از رو زمين بلند شدم . جيغ خفه اي كشيدم خودم و تو بغل هيراد ديدم گفت :
- هميشه يه چاره اي هست !
خجالت زده گفتم :
- خودم ميتونم . پام درد نميكنه .
- من فقط يه بار در سال از اين كارا ميكنما . پس غر غر نكن .
گرماي آغوشش با بوي عطرش حسابي داشت مستم ميكرد كه گفت :
- در ماشين و باز كن .
در و باز كردم و اون آروم من و روي صندلي جلو گذاشت . قلبم تازه به تپش افتاده بود .

در و باز كردم و اون آروم من و روي صندلي جلو گذاشت . قلبم تازه به تپش افتاده بود .
خودشم سوار ماشين شد خيلي خونسرد بود . منم خودم و خونسرد نشون دادم . ماشين و روشن كرد و راه افتاد . بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
- راستي در مورد كادوي عروسي هم ممنون . يادم رفته بود .
- خواهش ميكنم .
- سهم من چقدر ميشه ؟ بگين تا پولش و بهتون بدم .
برگشت طرفم نگاهي بهم كرد و گفت :
-مهم نيست .
- ولي من ميخوام پولش و بدم .
چپ چپ نگاهم كرد . از جذبش ترسيدم ولي به روي خودم نياوردم منم زل زدم تو صورتش . بالاخره كم آورد سرش و گردوند و زير لب يه چيزي گفت كه نشنيدم ناخود آگاه گفتم :
- فحش دادين ؟
با تعجب نگاهم كرد گفتم :
- همين الان زير لبي يه چيزي گفتين فحش بود ؟
خنده اش گرفته بود ولي سعي ميكرد نخنده گفت :
- نه .
- پس قيمت بگين .
- بعدا .
داشت من و از سر خودش باز ميكرد . سمج گفتم :
- مثلا كي ؟
نفسش و پر صدا بيرون داد . انگار كلافه شده بود گفت :
- گير نده سرمه .
من كي بهش گير دادم ؟ ديگه هيچي نگفتم . سرم و به طرف پنجره گردوندم . دلخور شده بودم . ولي سعي كردم به روي خودم نيارم .
تا آخر مسير هيچ كدوممون حرفي نزديم . جلوي در دفتر ترمز كرد بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
- ممنون .
در و باز كردم نميدونستم چجوري بايد برم پايين . پام حسابي درد ميكرد با صداي هيراد سرم و به طرفش چرخوندم گفت :
- ازم ناراحت شدي ؟
ناراحت بودم ولي نميخواستم فكر كنه نازك نارنجيم ! گفتم :
- نه !
- پس چرا كل مسير و ساكت بودي ؟
شونه هام و بالا انداختم گفتم :
- چون ديگه دلم نميخواست گير بدم !
لبخند زد و گفت :
- ببخشيد .
يكم دلم آروم گرفت هيراد مغرور عذر خواهيم بلد بود ؟! جَل الخالق ! گفتم :
- بابت ؟
سرش و چند ثانيه انداخت پايين . انگار داشت با خودش ميجنگيد كه چيزي رو بگه يا نه ! دوباره سرش و گرفت بالا و گفت :
- وقتي گفتم اين كفشارو چرا پوشيدي نميخواستم بگم كه تو نميتوني يه خانوم باشي . يا نميتوني از اين چيزا بپوشي . فقط نگران پات شده بودم . نميدونستم چجوري بايد ابرازش كنم .
يكم مكث كرد . انگار داشتن جونش و ميگرفتن ! دوباره گفت :
- در مورد قيمت كادو هم منظورم از گير نده اين نبود كه ساكت باشي . فقط نميخواستم در مورد پول كادو بحث كنيم . از نظر من مهم نيست كه پول كادو چقدر شد يا اينكه چقدرش و بايد به من پس بدي . ولي اگه اصرار داري ميتوني فردا بهم پولش و بدي . البته بازم ميگم اصلا دوست ندارم اين پول و بهم بدي .
سرش و گرفت بالا و تو صورتم نگاه كرد گفت :
- ولي در مورد امشب .
چشماش و تو چشمام دوخته بود . يه حس عجيبي داشت . يه حالتي كه تا حالا نديده بودم . گفت :
- امشب خيلي بهم خوش گذشت .
يكم مكث كرد و دوباره گفت :
- چون كه . . . چون كه تو اونجا بودي . و مطمئن باش چه اون كفشارو بپوشي و چه بدون اون كفشا باشي تو يه خانوم به تمام معنايي و هيچ كسم نميتوني اين و انكار كنه !
با حرفاش شوكه شده بودم . دلم ميخواست يه دونه ميزدم تو صورت خودم كه ببينم خوابم يا بيدار . هيراد انگار حرفاش تموم نشده بود . همچنان داشت با خودش كلنجار ميرفت . خنده ي عصبي كرد و گفت :
- نميدونم چرا دارم اينارو بهت ميگم .
حقيقتش منم نميدونستم چرا داره اينارو بهم ميگه ! ولي ته دلم احساس ذوق ميكردم . نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
- تموم شد ؟ من برم ؟
انگار انتظار نداشت همچين چيزي رو بگم . خودمم انتظارش و نداشتم ! انگار يكي ديگه داشت به جاي من حرف ميزد !يكي كه با هيراد لج بود و ميخواست بزنه تو حس و حالش ! چقدرم موفق شد . چند لحظه من و مات نگاه كرد و بعد اخماش و كرد تو هم . دوباره شد همون هيرادي كه انتظارش و داشتم سر تكون داد و گفت :
- آره . تموم شد .
با خونسردي كه تو اون شرايط ازم بعيد بود برگشتم سمت در و سعي كردم آروم از ماشين بيام پايين . با صدايي كه انگار از ته چاه در ميومد . آروم گفت :
- ميخواي كمكت كنم ؟
- نه خودم ميتونم . پام بهتره .
فقط سر تكون داد و به رو به رو خيره شد . الهي . ببين چجوري زدي تو پر بچه ! ميخواستم چيزي بگم ولي نميدونستم در اين مواقع بايد چي ميگفتم !
گفتم :
- مرسي كه رسوندينم . خداحافظ .
دوباره فقط سر تكون داد در ماشين و بستم و لنگ لنگون به سمت دفتر راه افتادم . خوب نميتونستم راه برم ولي دلمم نميخواست دوباره كمكي از هيراد بگيرم . هنوزم همون جا وايساده بود . انگار منتظر بود كامل برم تو ساختمون بعد بره .
در و باز كردم نيم نگاهي به سمتش انداختم كه ديدم ماشينش و روشن كرد رفتم تو صداي حركت كردن ماشينش و شنيدم . انگار تازه وقتي كامل صداي ماشينش محو شد به خودم اومدم . چرا اينجوري باهاش حرف زدم ؟
به زور خودم و به انباري رسوندم . با همون لباسا جلوي آينه وايسادم . اين سرمه رو نميشناختم . مغرور تر از هميشه بود . واقعا همين 4 تا دونه لباس به اين روز درم آورده بود ؟!
كاش ميشد برگشت به عقب . آخه چرا نذاشتم حرفش و كامل بزنه ! هميشه عجولي ! تو كه اين همه هيچي نگفتي خوب اينم روش !
از دست خودم حسابي شاكي بودم لباسام و در آوردم و سعي كردم بخوابم ولي همش تو فكر هيراد بودم .
****
صبح با افكار مختلف از خواب بيدار شدم . حرفاي ديشب هيراد بدجور تو سرم مانور ميداد . نميدونم چرا دلم ميخواست ازم خوشش بياد . حرفاي ديشبش يه نور اميدي و تو دلم روشن كرده بود . حس ميكردم يه خبرايي هست . واسه ي برخورد امروز باهاش خيلي هيجان داشتم . اگه چيزي بود مطمئنا امروز بايد ادامه پيدا ميكرد . خودمم نميفهميدم چرا انقدر هيراد برام مهم شده . كل ذهنم و گرفته بود .
مانتوي مشكي رنگم و پوشيدم به جاي اون شلوار گَل و گُشاد مشكي رنگ اون شلوار لي كه از ديدنش نفسم بند ميومد و پوشيدم . ياد تعريف هيراد افتادم . اون شبي كه رفته بوديم رستوران .نميدونم چرا اين كارارو براش ميكردم ولي ميدونستم كه دلم ميخواد همه چي تموم باشم . ميخواستم ثابت كنم كه بلبل نيستم . من واقعا سرمه بودم . ديگه نبايد ميذاشتم بلبل وارد زندگيم بشه . من الان آدم جديدي بودم .
مقنعه ي مشكيمم سرم كردم جلوي آينه وايسادم . يه نگاه به وسايل آرايشي كردم كه سها برام خريده بود . وسوسه شدم براي اولين بار ازش استفاده كنم . ريمل و برداشتم چند باري ديده بودم كه سها چيكار ميكنه . سعي كردم همون كارو تكرار كنم وقتي تموم شد نگاهي به خودم انداختم . همه ي مُژه هام به هم چسبيده بود و خيلي بد تركيب شده بود . اصلا شبيه اون چيزي كه مُژه هاي سها ميشد نشده بود . عصباني شدم از دست خودم . چرا نبايد بلد باشم از اين چيزا استفاده كنم ؟ دستمال و برداشتم و سعي كردم پاكش كنم . با حرص روي پلكم و مُژه هام ميكشيدمش . ديگه وقتي پلكم به سوزش افتاد ولش كردم . نگاهم به برق لب افتاد اين و كه ديگه ميتونستم بزنم . با دقت روي لبم كشيدمش . نگاهي تو آينه به خودم كردم . با اينكه رنگ چنداني نداشت ولي همين برقش فُرم لبم و قشنگ تر كرده بود . يكم راضي شدم از قيافم . بهتر از هيچي بود . بيخيال بقيه ي لوازم آرايش شدم !
از انباري اومدم بيرون . همون لحظه ذكاوت ماشينش و پارك كرد تعجب كردم . چه زود اومده بود امروز ! وقتي من و ديد سري تكون داد و سريع از ماشين پياده شد لبخند زد و گفت :
- سلام سرمه خانوم .
- سلام . چه زود اومدين امروز .
- كاري داشتم اومدم يه سري وسايل بردارم . خوبين شما ؟
يكي نبود بگه مگه تو مُفَتِشي كه چرا دير اومده يا زود اومده ؟ گفتم :
- ممنون شما خوبين ؟
- اي بدك نيستم . اين روزا زياد اوضاع جالبي ندارم .
هيچي نگفتم . سرش و انداخت پايين و با صدايي كه رنگ خجالت داشت دوباره گفت :
- راستش دلم يه جايي گير كرده .
خوب به من چه ! گفتم :
- پس به سلامتي شما هم دارين ازدواج ميكنين ؟
خنديد گفت :
- نه بابا هنوز به طرف نگفتم .
با چشماي گرد شده گفتم :
- نگفتين ؟ چرا ؟
- راستش از جوابش مطمئن نيستم .
- وا خوب بگين بهش اينجوري كه تو بي خبري بدتره !
- حق با شماست ولي من طاقت جواب منفي ندارم .
- بالاخره از بلاتكليفي در مياين .
- درسته . احتمالا توي همين روزا باهاشون حرف ميزنم .
چه سر صبحي درد و دلش گرفته بود ! كسي بهتر از من پيدا نكرده بود راهنماييش كنه ؟! گفتم :
- اميدوارم جوابش مثبت باشه براتون .
- منم اميدوارم . تشريف ميبرين بالا ؟
- بله .
با دست اشاره كرد و گفت :
- پس بفرماييد .
جلو تر راه افتادم لنگ لنگون راه ميرفتم اونم دزدگير ماشينش و زد و كنار من به راه افتاد . گفت :
- براي پاتون مشكلي پيش اومده ؟
- آره ديشب پام پيچ خورد .
نگراني تو صورتش معلوم بود گفت :
- الان بهترين ؟ نميخواين دكتر برين ؟
- ديشب رفتم . الان خيلي بهتره . درد نداره زياد فقط نميتونم زمين بذارمش .
داشتم به سمت پله ها ميرفتم كه گفت :
- با آسانسور تشريف نميبرين ؟
با ترديد بهش نگاه كردم . انگار فقط وجود هيراد توي آسانسور باعث ميشد از هيچي نترسم . گفتم :
- با پله راحت ترم .
- آخه اين همه پله بايد برين بالا . براي پاتونم خوب نيست . چرا سوار آسانسور نميشين ؟
دلم نميخواست يه ساعت از ترسم از اين اتاقك آهني بگم از طرفيم عقلاني نبود با اين پا اون همه پله رو برم بالا . بدون هيچ حرفي گفتم :
- سوار ميشم .
لبخند زد اول من سوار شدم بعد اون . دوباره نفسم تو سينم حبس شد . بوي اودكلن ذكاوت تو آسانسور پيچيد . به خوش بويي اودكلن هيراد نبود . نفسم و تو سينه حبس كردم . دكمه هاي آسانسور و زد وقتي درا بسته شد ترس بدي ريخت تو دلم . نميتونستم با حضور ذكاوت احساس دلگرمي كنم . ذكاوت دوباره گفت :
- به نظرتون چجوري بايد به يه دختر ابراز علاقه كنم ؟
نفس حبس شده ام و دادم بيرون . با تعجب نگاهش كردم گفتم :
- نميدونم .
- بالاخره شما خودتون دخترين . دوست دارين چجوري يه مرد بهتون ابراز علاقه كنه ؟
اون از من و شخصيت رو به تغييرم چي ميدونست ؟! ياد حرفاي ديشب هيراد افتادم . واقعا ميشد به اونا گفت ابراز علاقه ؟ من واقعا از حرفاي ديشبش خوشم اومده بود ! بايد ميگفتم مثل هيراد باش ؟ ولي من كه نميدونستم منظورش از حرفاي ديشب چي بود . از فكر و خيالاي خودم اومدم بيرون گفتم :
- من واقعا تا حالا بهش فكر نكردم .
نفسش و پر صدا بيرون داد خيره نگاهم ميكرد . خيلي دستپاچم ميكرد . نگاهش بهم آرامش نميداد . نگاه هيراد هميشه حس خوبي بهم ميداد ولي نگاه اون . . . بسه ديگه هي هيراد هيراد ! گفت :
- خودم پس بايد يه كاريش بكنم . راستش تا حالا منم به كسي ابراز علاقه نكردم برام يكم سخته .
لبخند دستپاچه اي بهش زدم و دوباره سكوت كردم . آسانسور توي طبقه ي ما وايساد . به محض اينكه در باز شد خودم و از آسانسور انداختم بيرون نفس راحتي كشيدم و گفتم :
- فعلا با اجازتون .
ذكاوت با احترام سر خم كرد دوباره در آسانسور بسته شد . با كليد در و باز كردم و رفتم تو . دل تو دلم نبود كه هيراد برسه .
نگاهم روي ساعت خشك شده بود دستم به هيچ كاري نميرفت . حدوداي ساعت 10 بود كه بالاخره سر و كله ي شازده پيدا شد . دستپاچه از جام بلند شدم . پام يهو از درد تير كشيد قيافم تو هم رفت ولي صدام در نيومد . سرش پايين بود و اخماش تو هم . گفتم :
- سلام .
نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- سلام . امروز چند تا قرار دارم ؟
- 3 تا
- خوبه .
به سمت اتاقش رفت . نامرد حتي نپرسيد پام چطوره ! داشتم مينشستم كه دوباره برگشت سمتم و گفت :
- راستي پات بهتره ؟
با اين حرفش يهو دوباره عين فنر از جا پاشدم كه آخم در اومد گفت :
- نميخواد انقدر رو پات وايسي . حرف دكتر يادت رفت ؟
- بهترم .
هيچي ديگه نگفت . به سمت اتاقش رفت و من دوباره روي صندليم افتادم . خبري از هيراد با اون احساس استثنايي كه ديشب داشت نبود ! اميدم نا اميد شد . سر جام نشستم . خوب شد تجويز الكي واسه ذكاوت نكردم ! پس حرفاي ديشب هيراد ربطي به ابراز علاقه نداشت .
نبايد برام انقدر مهم باشه ولي انگار بود ! ياد سها و فريد افتادم . امروز ميرفتن مشهد براي ماه عسل . خوش به حالش . دلم ميخواست با سها حرف بزنم . اميدوار بودم بعد از عروسي و كم شدن كاراش اين فرصت واسم پيش بياد ولي انگار اشتباه ميكردم .
نفس عميق كشيدم و به كارم رسيدم .
ساعت حدود 12 بود كه پير مردي وارد دفتر شد گفتم :
- سلام امري داشتين ؟
چهره ي مهربوني داشت گفت :
- سلام . با آقاي كياني كار داشتم .
- وقت داشتين ؟
- نه والا خودشون گفتن امروز بيام اينجا .
- اسمتون ؟
- حيدرم . حيدر صفاري .
- چند لحظه بشينين من بهشون بگم .
روي يكي از مبلا نشست . به سختي از جام بلند شدم و به سمت اتاق هيراد رفتم . تقه اي به در زدم و وارد شدم گفتم :
- آقاي كياني يه آقايي به اسم صفاري اومدن .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- مگه نگفتم با اين پات انقدر راه نرو ؟
داشت كُفريم ميكرد گفتم :
- گفتم كه بهترم .
اخماش رفت تو هم . بگو بياد تو .
سر تكون دادم و دوباره لنگ لنگون به سمت ميزم رفتم گفتم :
- بفرماييد داخل .
صفاري رفت داخل اتاق هيراد . لحنش دعوايي بود ولي يه جورايي دلسوزانه به نظر ميومد ! " بسه سرمه ميخواي دوباره حالت گرفته شه ؟ از اين آقا وكيله آبي گرم نميشه ! "
بعد از نيم ساعت حرف زدن هيراد و صفايي اومدن بيرون . رو به من گفت :
- ايشون از اين به بعد نظافت دفتر و به عهده ميگيرن .
پير مرد گفت :
- خدا از آقايي كمت نكنه .
- اين چه حرفيه شما به گردن ما حق داري مَش حيدر .
اين و گفت و رفت تو اتاقش . مَش حيدرم به سمت آشپزخونه رفت . فقط همين ؟ اووووف از دست هيراد ديوونه نشم خيليه تكليفش با خودشم مشخص نيست . " اين بدبخت كه ديشب تكليفش مشخص بود . خودت كردي كه لعنت بر خودت باد ! "

****
31 فروردين بود . روز تولدم . احساس خوبي داشتم . هر چند يادم نميومد هيچ وقت كسي اين روز و بهم تبريك گفته باشه ولي خودم اون روز حس خوبي داشتم . حتي تا حالا كسي ازم نپرسيده بود كه تولدم كي هست . سها و فريد هنوزم سفر بودن . مثل اينكه قرار بود دوم ، سوم ارديبهشت برگردن .
پام تقريبا بهتر شده بود و ديگه لنگ نميزدم فقط بعضي وقتا كه زياد راه ميرفتم اذيتم ميكرد كه اونم زياد مهم نبود . چند وقتي بود كه از آدم و عالم زده شده بودم . به قول اكبر كه ميگفت غار نشين شدي ! شايدم حق با اون بود . كم پيش ميومد از اون انباري كوچيك و تاريك برم بيرون . يا دفتر بودم يا تو انباري . كار خاصيم نميكردم . بيشتر وقتا درس ميخوندم . اواسط ارديبهشت امتحاناي پيش 1 شروع ميشد دلم ميخواست اينم امتحان بدم و كلا شرش و بكنم .
تصميم گرفتم امروز برم خريد يه جورايي به خودم كادوي تولد بدم ! كسي رو كه نداشتم حداقل خودم دل خودم و خوش كنم .
با انرژي بيشتر روزم و شروع كردم . ديگه از اين به بعد مجبور نبودم صبح خيلي زود برم دفتر چون مش حيدر وظيفه ي باز كردن در دفتر و داشت . حداقل ميتونستم تا 8:30 بخوابم . حدوداي ساعت 9 هم ميرفتم بالا .
مانتو مقنعه ي مشكي با شلوار لي رو پوشيدم و از در زدم بيرون . ديگه به شلوار لي عادت كرده بودم . يه ذره توش ناراحت بودم ولي تازه معني حرف سها رو در مورد خوش فرم نشون دادن پا ميفهميدم . ديگه برق لب از رو لبم پاك نميشد وقتي روي لبام ميزدمش احساس دختر بودن بهم ميداد . ولي هنوزم جرات نكرده بودم سراغ بقيه ي لوازم آرايشم برم . هر وقت سها برگشت بايد ازش بپرسم چجوري از هر كدوم استفاده كنم .
در دفتر باز بود سركي كشيدم و گفتم :
- مش رحيم هستي ؟
- آره بابا تو آشپزخونم .
رفتم تو و گفتم :
- سلام خسته نباشي .
- سلام زنده باشي . صبح بخير .
لبخندي به صورت شكسته و پر چين و چروكش انداختم و گفتم :
- صبح شمام بخير .
توي اين مدتي كه مش رحيم اومده بود دفتر حال و هواي ديگه اي داشت . عين بابايي بود كه هميشه آرزو داشتم كه كنارم باشه . نه باباي خماري كه هيچ وقت بچش براش مهم نبود و خودش توي اولويت بود ! احساس خوبي بهش داشتم .
پشت ميزم نشستم و كتابم و باز كردم . تا قبل از اينكه هيراد يا مراجعه كننده اي بياد هميشه درس ميخوندم .
سرم روي كتاب بود كه هيراد وارد شد بهش سلام كردم اونم خيلي آروم جوابم و داد و رفت سمت اتاقش . دوباره برگشته بود رو روال جهنمي شدن ! البته كاريم به كار هم نداشتيم .
هنوزم يكم بهش فكر ميكردم ولي نه مثل قبل . انگار اين رفتاراي گاه و بيگاه و بدون برنامش روي حس منم تاثير ميذاشت !
تلفن زنگ خورد برداشتم تا صداي الو گفتنم تو گوشي پيچيد صداي جيغ و سر و صداي سها بلند شد تا جايي كه مجبور شدم يكم گوشي و دور كنم از خودم :
- سلام . تولدت مبارك . اميدوارم 120 ساله شي دندونات بريزه پير شي بهت بخنديم .
خندم گرفت گفتم :
- سلام . سها تو شوهر كردي هنوز آدم نشدي ؟
- من آدمم باور نداري از فريد بپرس .
- اوه اوه چه كسي ! چطوري ؟ فريد خوبه ؟
- قربونت ما خوبيم . تو خوبي ؟ كاش الان تهران بودم .
- پاشو بيا ديگه بست نشستي اونجا ؟
- دوم ارديبهشت ميام . آخي دلت برام تنگ شده ؟
- صد سال سياه !
- آره معلومه از صدات . داري واسم بال بال ميزني . فكر كن يه درصد !
- من خودم از قلبت با خبرم .
- سها نذار اون فحش زشته رو بهت بدما .
- آدم تو روز تولدش از اين حرفا ميزنه ؟
- اتفاقا چون روز تولدمه هر كار بخوام ميكنم .
- خوب اون روي خودت و نشون داديا . مارو باش ميخواستيم تورو واسه فربد بگيريم . ولي فكر كنم از اون جاري بدجنسا و خشنا بشي بهشون ميگم منتفيه !
خندم گرفته بود گفتم :
- ديوونه فريد اونجاست و تو داري اين چرت و پرتارو ميگي ؟
خنديد گفت :
- نه نترس رفته حموم . خوب حالا نظرت چيه عروس خانوم ؟
- كوفت و عروس خانوم . دو دقيقه ميتوني لودگي نكني ؟
- لودگي چيه ! مادر شوهرم گفت ميخوايم فربد و زن بديم منم گفتم يه دختر خوب سراغ دارم .
جدي شدم گفتم :
- ديوونه تو كه ميدوني من كيم و مال كجام . اون خانواده شوهري كه من از تو ديدم عمرا رضايت به همچين وصلتي بدن .
- اونش با من .
- سها جدي شوخي ندارم همين جا تمومش كن .
- خوب بابا چرا عصباني ميشي ؟
بحث و منحرف كردم گفتم :
- خوش ميگذره ؟
- آره خيلي همه چي خوبه جات خالي .
يكم ديگه با سها حرف زدم و گوشي رو قطع كردم . نفسش از جاي گرم در ميومد . مني كه نه مامان داشتم نه بابا بيام با همچين آدم كلاس بالايي ازدواج كنم ؟ مارو چه به اين خانواده ها .
حدوداي ساعت 7 بود كم كم وسايلم و جمع كردم . دوباره پولايي كه صبح تو كيفم گذاشته بودم و چك كردم و از مش حيدر خداحافظي كردم . تا خواستم از در برم بيرون هيرادم از اتاقش اومد بيرون . سر سري از اونم خداحافظي كردم و از در رفتم بيرون . راه پله ها رو در پيش گرفتم . از عمو رحيم كه دم در وايساده بود خداحافظي كردم . سمت خيابون اصلي رفتم . ديدم كه ماشين هيراد از پاركينگ اومد بيرون . بي توجه بهش به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . كنار وايساد و تك بوق زد . از روي ناچاري به سمتش برگشتم گفت :
- جايي ميري ؟
- بله .
توضيح اضافه اي ندادم كه سريع بره ولي گفت :
- بيا بالا تا يه جايي ميرسونمت .
وقت تعارف نبود ماشينا پشتش معطل بودن . سوار شدم گفتم :
- خودم ميرفتم . اگه ميشه دو تا خيابون پايين تر پيادم كنين .
نگاهم نكرد جدي گفت :
- باهات كار دارم .
- چه كاري ؟
- كجا ميخواي بري ؟
- ميخواستم برم خريد .
سري تكون داد و ساكت شد . منم هيچي نگفتم . توي سرم مدام ميچرخيد كه چيكارم داره . انقدر فكر كرده بودم مغزم از كار افتاده بود ديگه ! جلوي يه پاساژ بزرگ نگه داشت . نگاهي به دَك و پُز پاساژ انداختم و گفتم :
- اينجا كه مال آدم مايه داراست . يه جاي فقيرانه سراغ ندارين ؟
- پياده شو .
وا اين چرا عين برج زهر مار بود ؟! آها يادم رفته بود تقريبا هميشه عين برج زهر مار بود ! جاي تعجب نداشت ! از ماشين پياده شدم گفتم :
- مرسي من خودم ميرم يه جاي ديگه . زحمت كشيدين . خداحافظ .
- كجا ميري ؟ مگه نگفتم باهات كار دارم ؟
برگشتم سمتش و گفتم :
- خوب كارتون و بگين بعد ميرم .
- بيا بريم خريدت و بكن .
با تعجب گفتم :
- اينجا ؟!
- پس كجا ؟
حس كردم دارم حوصلش و سر ميبرم فوقش ميرفتم ميچرخيدم ميگفتم از هيچي خوشم نيومد ديگه ! گفتم :
- هيچي همين جا .
يه لبخند محو نشست رو لبش ولي خيلي سريع پَسِش زد ! با هم به سمت پاساژ رفتيم . نگاهم روي مغازه هاي رنگ و وارنگ ميچرخيد كدوم آدمي پيدا ميشد اين لباساي خوشگل و ببينه و دست و پاش واسه خريدنش نلرزه ؟!
هيراد بيخيال كنارم قدم ميزد . گه گاه متوجه نگاهاي خيره ي دخترا روش ميشدم نا خود آگاه باعث ميشد اخمام بره تو هم . ديگه حتي نيم نگاهم به ويترينا نمينداختم . در هر صورت من كه وُسعَم نميرسيد چيزي اينجا بخرم . قيمتارو كه از پشت ويترين ميديدم مُخَم سوت ميكشيد !
هيراد گفت :
- مگه نميخواستي خريد كني ؟
- چرا .
- خوب پس دقيق نگاه كن به ويترينا .
خجالت نميكشيد من و ورداشته آورده اينجا ميگه خريدم بكن . انگار ارث بابام تو كيفمه كه خدا تومن پول اين لباسارو بدم . گفتم :
- چيزي نپسنديدم .
- من پشت ويترين اون مغازه چند تا مانتوي خوشگل ديدم .
چه نظرم ميداد . گفتم :
- ولي من از هيچ كدوم خوشم نيومد .
- از توي ويترين كه چيزي معلوم نيست بايد بري توي مغازه .
چه شانسي داشتما يه روزم اومده بودم بيرون به خودم كادو بدم اينجوري شده بود . بابا اصلا نخواستيم . گفتم :
- نميخوام خريد كنم . پشيمون شدم ميخوام برگردم .
داشتم مسيري كه اومده بوديم و برميگشتم كه بازوم و گرفت .

داشتم مسيري كه اومده بوديم و برميگشتم كه بازوم و گرفت .
به سمت عقب كشيده شدم اخمام تو هم رفت گفت :
- بيا بريم تو اون مغازه .
- من نميتونم اينجا خريد كنم .
- اينجا چه فرقي با بقيه جاها داره ؟
- فرقش توي جيباي آدماييه كه ميان اينجا . من اگه بخوام از اينجا خريد كنم حتما بايد قيد همه ي حقوق اين ماهم و بزنم .
- فرض كن من ميخوام برات بخرم .
بازوم و از تو دستش در آوردم و گفتم :
- من اگه ميخواستم از كسي صدقه قبول كنم خيلي وقت پيش اين كار و ميكردم .
به سمت در پاساژ راه افتادم . قدمام و تند تند برميداشتم . خجالت نميكشه تو چشمام زل زده ميگه من برات ميخرم ! صداي تند قدماش و پشت سرم ميشنيدم . هر لحظه نزديك و نزديك تر ميشد . ديگه رسيده بودم به خيابون اصلي . ماشينش اون طرف پارك بود . بي اعتنا به اون و ماشينش با قدماي تندم تو پياده رو راه ميرفتم . يه لحظه با شدت من و به سمت خودش برگردوند گفت :
- كجا سرت و انداختي پايين داري واسه خودت ميري ؟
اخمام بيشتر از قبل رفت تو هم . صدام نسبتا رفت بالا گفتم :
- فكر نميكنم بهتون مربوط باشه .
- يه بار گفتم باهات كار دارم . كري ؟ صد دفعه بايد برات تكرار كنم ؟
ديگه داشت پاش و بيش از حد از گليمش دراز ميكرد گفتم :
- اصلا برام مهم نيست كه چيكار دارين . خداحافظ .
چند قدم ديگه رفتم كه دوباره بازوم و كشيد كلافه و تا حد زيادي عصباني گفتم :
- به مرگ خودم يه بار ديگه دستت به من بخوره يه كاري ميكنم پشيمون بشي .
پوزخندي رو لبش نشست و گفت :
- امروز هيچ جا نميري تا وقتي كه من بهت بگم . حالا فهميدي ؟ الكي هم واسه من اداي آدماي لات و در نيار بچه . راه بيفت سمت ماشين .
دستم و از تو دستش در آوردم و سريع از توي كيفم چاقو ضامن دار حسن و در آوردم گرفتم سمتش و گفتم :
- يه بار فقط يه بار ديگه دستت به من بخوره حسابي خط خطي ميشي .
خونسرد و تا حدي با تمسخر گفت :
- الان بايد بترسم ؟ بهتره عاقل باشي . بدو دير شد .
چاقو رو سُر دادم تو جيب مانتوم و گفتم :
- خواهش كن .
- من ؟ عمرا .
- چيه واست اُفت داره ازم خواهش كني ؟ نكنه در سطحت نيستم آقا وكيل ؟
- چرند نگو سرمه . دنبالم بيا .
- خواهش كن .
جفتمون اخم كرده بوديم و با عصبانيت تو چشماي هم زل زده بوديم گفت :
- عمرا .
پوزخندي زدم و گفتم :
- پس خداحافظ .
پشتم و بهش كردم و راه افتادم . انتظار داشتم كه متوقفم كنه ولي فقط با صداي فرياد مانندي گفت :
- به نفع خودت بود . اصلا لياقت حرفايي رو كه ميخواستم بهت بزنم و نداري .
ديگه صدايي نيومد منم دور تر شده بودم . نيم نگاهي به عقب انداختم خيابون خلوت بود نسبتا و خبري هم از هيراد نبود . به همين راحتي من و گذاشت و رفت . آخه دختر تيزي كشيدنت ديگه چي بود ؟! وقتي بازوم و ميگرفت و متوقفم ميكرد حس خوبي بهم ميداد از اين حس حالم به هم ميخورد . چرا هيراد ؟! چرا وقتي اون كنارمه حس خوبي دارم ؟ اه وقتي خودشم نيست فكر و خيالش هست !
دوباره از كار عجولانه اي كه انجام داده بودم پشيمون شدم . دلم ميخواست زمان برگرده عقب و قبل از دعوا بهش بگم خوب كارت و بگو بعد حسابي با اون تيزي خوش دست حسن خط خطيش ميكردم ! پسره ي پرروي از خود راضي ! فكر كرده با پولش ميتونه من و بخره ! كور خوندي !
ولي همش فكرم پيش حرفي بود كه ميخواست بزنه . اين چي بود كه به نفع من بود ؟! هميشه يهويي و بدون برنامه ميومد توي فكرم و همونجوري يهو ميرفت . دلم ميخواست سرش و از تنش جدا كنم كه انقدر ذهنم و درگير كرده ! " آخه به اون بنده خدا چه ربطي داره تو بهش فكر ميكني ! نكنه ازش خوشت مياد ؟ " دلم ميخواست صداي توي سرم و خفه كنم . يه لحظه ترسيدم . دلم ميخواست بلند با خودم تكرار كنم كه همچين چيزي نيست ولي صداي توي سرم ساكت نميشد !
سريع كنار خيابون رفتم و دستم و براي اولين تاكسي بلند كردم :
- آقا مستقيم ؟
- من تا دو تا چهار راه بعدي بيشتر نميرما .
- باشه همونم خوبه .
****
از پاساژ تا خونه 2 تا تاكسي عوض كرده بودم . حس و حال اتوبوس نبود . توي روز تولدم واسه خودم كادو كه نخريده بودم حداقل اينجوري خودم و يكم تحويل ميگرفتم ! پول تاكسي رو حساب كردم . سر خيابون اصلي دفتر پياده شدم . قدم زنون به سمت ساختمون دفتر راه افتادم .
انقدر توي تاكسي فكر كرده بودم كه حس ميكردم مغزم كاملا بي حس شده !
يه لحظه حس كردم يه موتوري داره تعقيبم ميكنه . قدمام و آروم تر كردم تا رد شه ولي ميفهميدم با يه فاصله ي زياد دنبالم راه افتاده . كيفم و تو دستم محكم گرفتم . احتمال ميدادم كيف قاپ باشه . " بيا آقا موتوريه . تو فقط جرات داري بيا كيف من و بزن ببين چه بلايي سرت ميارم . " تقريبا داشتم ميرسيدم دم دفتر ديگه مطمئن شدم كه طرف كيف قاپ نيست . قدمام و تند تر كردم اونم گاز داد از كنارم رد شد و موتور و جلوم متوقف كرد . با چشماي گرد شده از ترس داشتم نگاهش ميكردم . مهدي بود ! اون اينجا چيكار ميكرد ؟! گفتم :
- تو . . . تو . . . تو اينجا چيكار ميكني ؟
پوزخند زد و گفت :
- چيه ؟ نباس ميومدم اينجا ؟ آبروت ميره ؟ اومدم شريك قديمم و ببينم .
اخمام تو هم رفت و مسلط تر شدم دستم و تو جيبم بردم چاقوي ضامن دار و با انگشتام لمس كردم خيالم راحت شد گفتم :
- لودگي بسه . خودتم ميدوني اينجا اومدنت دليلي نداره .
از موتورش پياده شد جَكِش و زد و گفت :
- گفته بودم كه دست از سرت بر نميدارم .
- خودتم ميدوني كه اگه دست بر نداري بد ميبيني !
اومد نزديك تر سينه به سينه ي هم وايساده بوديم . يه لحظه از اين همه نزديكيش ترسيدم . يه قدم رفتم عقب پوزخند زد و گفت :
- مثلا بايد از كي بد ببينم ؟ يه دختر ؟! اگه بلبل اين و بهم ميگفت شايد يه تكوني بهم ميداد ولي تو . . . نُچ اين كاره نيستي .
- من همونم فرقي نكردم .
- چرا فرق كردي . خودت خبر نداري . اون بلبل حرفاش حرف بود . قولاش مردونه بود . آدم بود . وقتي تهديد ميكرد آدم ميدونست خودش و به آب و آتيش ميزنه كه دكور طرف و بياره پايين . شَر بود . نترس بود . بازم بگم ؟
- چيه ميخواي يادم بندازي كه كي بودم ؟
- نه ميخوام يادت بندازم كه چقدر بهتر از الانت بودي .
- هه ! اون بلبل بدبخت بود . جيب بر بود . بي احساس و يخ بود . وانمود ميكرد به چيزي كه هيچ وقت نبود !
يه لحظه از اون حالت ترسناكش اومد بيرون و گفت :
- آخه اينجا چي داره . اين لباسا چيكارت كرده كه انقدر عوض شدي ؟ ببين واسه بار آخر بهت فرصت ميدم يه آره بگو و خلاص .
پوزخندي بهش زدم و گفتم :
- بسه مهدي . توام برو خودت و بساز . خسته نشدي از اين جيب بري ؟
دوباره آمپرش رفت بالا . گفت :
- دِ بگو آره لعنتي .
عصباني گفتم :
- يه بار ديگه هم بهت گفته بودم كه خوشم نمياد دوباره همچين چيزايي ازت بشنوم . گفتم يا نگفتم ؟
- منم بهت گفتم كه بد ميبيني . يادته ؟
صداي هيراد و از پشت سرم شنيدم :
- چه خبر شده ؟

بدون اينكه سرم و برگردوندم چند لحظه با مكث پلكام و روي هم گذاشتم و تو دلم گفتم " اين اينجا چيكار ميكنه ؟ " صداي مهدي باعث شد وحشت زده چشمام و باز كنم :
- به جناب وكيل . مشتاق ديدار . خوبين كه ؟ آقا ما يه روز ميخواستيم بيايم دست بوسي . واس خاطر اينكه به بلبلمون كار دادين .
هنوزم پشتم به هيراد بود صداش و شنيدم :
- شما ؟
نگاهم و با ترس به مهدي دوختم . خدا كنه حرفي نزنه كه بعدا برام گرون تموم شه ! گفت :
- اي بابا انقدر بدم مياد يه جا برم و كسي نشناستم .
رو به من گفت :
- به اين جوجه فُكُليت نگفتي من كيَم ؟
دندونام رو هم كليد شده بود . با حرص گفتم :
- همين الان برو .
نيشخندي زد و گفت :
- كجا برم آخه ؟ تازه آقا وكيله رو ديدم .
بايد قبل از اينكه مهدي چرت و پرتي بگه هيراد و دَك ميكردم . برگشتم سمتش . با اخم پشت من با فاصله ي كمي وايساده بود . نگاهش كردم و گفتم :
- مهدي يكي از دوستاي قديممه شما بفرماييد .
هيراد انگار به پاهاش چسب زده بودم و سر جاش وايسونده بودنش . حركتي نكرد . حتي نگاه عصبانيشم از مهدي نگرفت . رو به مهدي گفت :
- همين الان با زبون خوش تشريف ببرين . نذارين كار به دعوا بكشه .
مهدي پوزخند زد و گفت :
- با اين لباس پلو خوريات ميخواي دعوا راه بندازي ؟ بشين سر جات بچه .
هيراد قدمي به جلو برداشت ترسيده بودم . يه جورايي مطمئن بودم مهدي هيراد و تيكه پارش ميكنه ! رو به هيراد گفتم :
- آقاي كياني شما بفرماييد من خودم حلش ميكنم .
ولي دوباره من و ناديده گرفت از كنار من رد شد و توي يه قدميه مهدي وايساد . با صدايي كه به زور كنترل ميكرد كه بالا نره گفت :
- تو با كي بودي ؟
مهدي وقيحانه خيره شد تو صورت هيراد و گفت :
- با تو بودم جوجه .
هيراد عصباني دستش و به سمت يقه ي لباس مهدي برد . مهدي در مقابلش مثل جوجه ميموند ولي خوب ميدونستم كه هر كاري هم از دستش بر مياد ! رفتم بينشون و سعي كردم دستاي هيراد و از دور يقه ي مهدي جدا كنم مهدي كه حسابي شاكي بود اونم دست انداخت دور يقه ي هيراد و گفت :
- تو هنوز ما رو نشناختي انگار .
- يه بار ديگه اينجا ببينمت يا بفهمم دور و ور سرمه چرخيدي هر چي ديدي از چشم خودت ديدي .
مهدي صداش و بالا برد و گفت :
- تورو سَنَنَه ؟ برو بذار باد بياد . هر وقت عشقم بكشه ميام اينجا ميخوام ببينم فضولم كيه !
- براي من لات بازي در نيار . اگه عاقل باشي به حرفم گوش ميدي .
مهدي كلش و كوبوند تو صورت هيراد و نذاشت ديگه چيزي بگه . هيراد سرش گيج رفت و عقب عقب رفت . مهدي دوباره بهش حمله كرد و يقش و گرفت . رفتم سمت مهدي و گفتم :
- چته مثل خروس جنگي شدي ؟
- گمشو كنار تا من حال اين بچه قرتي رو جا بيارم .
هيراد ولو شده بود كف زمين . مهدي نشست رو شكمش و مشت محكمي تو صورتش زد . طاقت اينكه وايسم يه گوشه كتك خوردنش و ببينم نداشتم . سريع پريدم رو كول مهدي يه دستم و دور گردنش حلقه كردم و محكم فشار دادم با دست ديگمم چند تا مشت توي سرش زدم . سعي كرد دستم و از دور گردنش آزاد كنه ولي عين كنه بهش چسبيده بودم . همين حسي كه نبايد ميذاشتم هيراد كتك بخوره انرژي مضاعف بهم ميداد . مهدي هي تقلا كرد ولي من هي فشار دستم و بيشتر ميكردم . بي هوا از روي هيراد قلت زد و با پشت خودش و كوبوند رو آسفالتا . يه لحظه حس كردم تمام دنده هام خورد شد . دستم يكم شُل تر شد از دور گردنش و تونست خودش و آزاد كنه به زور ميتونستم نفس بكشم . نگاهي به اطراف كردم . توي خيابون به اون بزرگي پرنده پر نميزد . نگاهم به سمت هيراد چرخيد صورتش خوني شده بود . چند تا پلك زد و چشماش نيمه باز شد . نگاهم به مهدي افتاد كه افتان و خيزان داشت به سمت هيراد ميرفت . دوباره به خودم اومدم يه خيز برداشتم و پاچه ي شلوارش و گرفتم محكم كشيدمش سمت خودم . زياد اثري نداشت هر چي باشه اون زورش بيشتر بود ولي منم كم نياوردم . محكم تر ميكشيدمش . هيراد سعي كرد بلند شه ولي انگار هنوزم يكم گيج ميزد . ياد چاقو ضامن دارم افتادم دستم و تو جيبم بردم چاقو رو كشيدم بيرون مهدي با پاي آزادش لگد محكمي به دستم زد و باعث شد پاچه ي شلوارش و ول كنم . سريع به سمت هيراد رفت و گفت :
- هنوز كارم باهات تموم نشده شازده .
هيراد كه يكم به خودش اومده بود . زودتر از مهدي مشتي تو صورتش زد كه باعث شد عصبي تر از قبل بشه . داشتم بلند ميشدم چاقو رو به مهدي بزنم كه در ساختمون باز شد و عمو رحيم هراسون اومد بيرون گفت :
- چي شده ؟
سريع به سمت هيراد و مهدي رفت از هم جداشون كرد و گفت :
- نگاه چه به زور خودتون آوردين . چي شده آخه ؟
مهدي كه هنوزم سعي داشت به هيراد حمله كنه گفت :
- هيچي دخالت بيجا كرده حالا بايد تاوان بده .
هيراد عصباني گفت :
- گورت و گم كن وگرنه . . .
مهدي پوزخندي زد و گفت :
- وگرنه چي ؟ دوباره يه كله ازم ميخوري ؟
هيراد با اين حرف تقريبا به سمت مهدي پريد ولي عمو رحيم به موقع جلوي برخوردشون و گرفت . من هنوزم روي زمين افتاده بودم و با ديدن عمو رحيم چاقو ضامن دار و دوباره توي جيبم گذاشتم . چشمام و بسته بودم و سعي ميكردم نفس عميق بكشم ولي حس ميكردم ريه هام ميسوزه . عمو رحيم گفت :
- نگاه دختر طفل معصوم و به چه روزي در آوردين . آخه به شماهام ميگن مرد ؟
با اين حرف اون دو تارو ول كرد و به سمتم اومد گفت :
- حالت خوبه عمو ؟
چشمام و باز كردم و سرم و تكون دادم . حس بلند شدن نداشتم . هيراد به سمتم اومد . تازه چشمم به صورتش خورد . لبش پاره شده بود و خون ميزد بيرون . يقه ي لباسشم پاره شده بود . نگاهم روي تنش افتاد . عجب هيكلي ! چشمام و دوباره بستم كه فكراي مختلف توي سرم نياد صداش اومد :
- ميخواي بري دكتر ؟
مهدي گفت :
- پاشو از كنارش بيا اين ور . به تو چه آخه .
هيراد با صداي بلند گفت :
- ببند دهنت و تو اينجوريش كردي .
مهدي كه ميدونست مقصره لال شد ! دستم و به زمين گرفتم . چشمام و باز كردم و سعي كردم بلند شم . نگاهي به مهدي كردم . يكم پشيمون بود ولي هنوزم توي چشماش شَر و ميشد ديد ! يه خراشم بر نداشته بود ! عمو كه ديد بهترم به سمت مهدي رفت و گفت :
- برو . دعوا رو بخوابون .
- من هنوز با بلبل كار دارم .
هيراد عصباني بلند شد و گفت :
- با زبون خوش ميري يا نه ؟
مهدي نيم نگاهي به وضع داغون من كرد . دندوناش و رو هم فشار داد و گفت :
- بلبل يادت باشه . من كه وِلِت نميكنم تورو . تا من زندم تو مال مني . نه امثال اين جوجه فُكُلي كه دنبالشي !
هيراد ميخواست دوباره سمتش حمله كنه كه مهدي سريع پريد رو موتورش و رفت . از حرفي كه زد يخ كردم . حالا هيراد پيش خودش فكر بد نكنه . آخه من كي دنبال اين بودم ! اين مهديم انگار اگه حرف نميزد بهش ميگفتن لاله ! بابا حرف زدن بلد نيستي حرف نزدن كه بلدي !
با هر زحمتي بود از جام بلند شدم عمو با ديدنم به سمتم اومد و گفت :
- ميخواي كمكت كنم عمو ؟
قبل از اينكه جوابي بدم هيراد سمتم اومد و زير بازوم و گرفت . گفت :
- من ميبرمش تو اتاقش عمو شما بفرماييد .
صبر كردم عمو بره وقتي رفت بازوم و با حرص از دستش كشيدم و گفتم :
- واسه چي برگشتي اينجا ؟
- الان خوب نيستي وقت اين حرفا نيست .
هر چي ميخواستم لجبازي كنم نذاشت . به زور دستم و گرفت و به سمت انباري برد . خودش كليدم و از توي كيفم در آورد در و باز كرد . با هم رفتيم داخل . نگاهش دور تا دور اتاق چرخيد . يه گوشه من و نشوند . دستاش و به كمرش زد و خيره به من گفت :
- نميخواي بري دكتر ؟
جوابي بهش ندادم . گفت :
- اين يارو چه نسبتي باهات داره ؟
بازم سكوت كردم . انگار من ازش در مورد زندگيش ميپرسيدم ! آها راستي قرار بود تو زندگيش سرك بكشما ! يادم باشه سها برگشت ازش آمار بگيرم . دوباره صداش من و از فكر در آوردم :
- حرف نميزني نه ؟
فقط نگاهش كردم و ابروهام و عين بچه ها بالا انداختم .
خندش گرفته بود ولي به روي خودش نياورد گفت :
- خيلي خوب . حرف نزن . به زور ميبرمت دكتر .
تا اومد سمتم سريع گفتم :
- حالم خوبه دكتر نميخواد .
- پس حرف زدن يادت نرفته ؟ خوب حالا تعريف كن .
- چي بگم ؟
- اين يارو چيكارته ؟
با خشم گفتم :
- هيچ كاره .
- ولي اينجوري به نظر نميومد .
- من خستم . ميخوام بخوابم .
پوفي كرد و گفت :
- نميپرسي با اينكه روم چاقو كشيدي چرا برگشتم ؟
كنجكاو بودم ولي نميخواستم بفهمه كه برام مهمه گفتم :
- نه نميخوام .
- چند دقيقه صبر كن الان برميگردم .
از در انباري رفت بيرون . دلم ميخواست پاشم در و قفل كنم كه ديگه نتونه بياد تو ولي ته قلبم دلم ميخواست بياد تو ! خودم و زدم به مريضي تا صداي تو سرم مجبورم نكنه در و قفل كنم .
5 دقيقه بعد هيراد برگشت تو اتاق جعبه كيكي دستش بود و كتشم انداخته بود روي يكي از دستاش با تعجب گفتم :
- اينا چيه ؟
لبخند محوي تحويلم داد و گفت :
- مگه امروز تولدت نيست ؟
از تعجب شاخام داشت در ميومد . گفتم :
- شما از كجا فهميدين ؟
- كلاغه خبرارو ميرسونه .
منظورش و نفهميدم ولي كنجكاويم نكردم . همين كه يادش بود برام خيلي بود . خودم ميدونستم كه الان چشمام داره برق ميزنه . رو به روم روي زمين نشست كيك و از توي جعبش در آورد و شمع هاي كوچيكي رو هم از توي كيسه ي كوچيكي كه تو دستش بود در آورد و روي كيك گذاشت . شمعها عدد 21 و نشون ميدادن . اولين تولدم بود كه كيك و شمع داشتم . اشك توي چشمام حلقه زد . چقدر حس خوبي بود كه يكي كنارت باشه و بهت تبريك بگه . برات كيك بخره . شمع روش بذاره و همه جوره توي اين روز حمايتت كنه . احساساتم حسابي جريحه دار شده بود . با ذوق و صدايي كه از گريه لرزون شده بود گفتم :
- من تا حالا توي روز تولدم كيك نداشتم .
نگاه خيرم هنوزم روي كيك بود . صداي هيراد و شنيدم :
- خوب امسال داري . نميخواي يه آرزو كني و شمعهارو فوت كني ؟
با ذوق چشماي خيسم و به هيراد دوختم و گفتم :
- آرزو ؟
با يه لبخند مهربون سرش و تكون داد . دوباره نگاهم و به كيك دوختم . چشمام و بستم . دلم ميخواست هميشه توي روز تولدم يكي كنارم باشه . يكي كه دوستش داشته باشم و بهم حس خوبي بده ! مغزم دوباره به كار افتاد ! " هيراد و مگه دوست داري ؟ " افكارم و پس زدم و مجال فكر كردن بهشون و ندادم . چشمام و باز كردم و شمعهارو فوت كردم . هيراد دست زد و گفت :
- تولدت مبارك .
نگاهم و توي چشماش دوختم پر از مهربوني بود . انگار يه آدم ديگه كنارم نشسته بود . توي اون لحظه خبري از غرور و جَنگ و سِتيز نبود . من بودم و هيراد با يه دنيا مهربوني . انگار زمان وايساده بود . هيچ كدوممون حتي پِلكَم نميزديم . از ذهنم گذشت كه چقدر اين هيراد و دوست دارم . ايني كه همين الان توي اين اتاقه . كسي كه حاضر بودم قسم بخورم كه توي اون لحظه مهربون ترين و با احساس ترين آدم روي زمين بود . نگاهم روي لباش موند با صداي گرفته گفتم :
- لبتون خونيه .
هيراد به خودش اومد دستي به لبش كشيد و گفت :
- آخ اصلا يادم رفته بود .
از جاش بلند شد و گفت :
- كجا بايد صورتم و بشورم ؟
با خجالت گفتم :
- يا از دستشويي عمو رحيم استفاده كنين يا برين بالا تو دفتر .
با تعجب گفت :
- خودتم هميشه همين كار و ميكني ؟
فقط آروم سرم و تكون دادم . دوباره برگشتم به واقعيت زندگي سگي خودم ! هيراد براي اينكه جو و عوض كنه گفت :
- خوب پس من تا ميرم يه آب به سر و صورتم بزنم توام يه چايي بذار با كيك بخوريم .
لبخندي به روم زد و رفت . به سختي از جام بلند شدم . هنوزم پشتم درد ميكرد . ولي نه ديگه مثل اولش . گاز پيك نيكي كوچيكم و روشن كردم و كتري رو روش گذاشتم . مانتوم حسابي خاكي شده بود . قبل از اينكه هيراد برگرده مانتوم و در آوردم . دو دل بودم كه چي بپوشم . لباس درست و حسابي كه نداشتم . پس بيخيال تعويض لباس بايد ميشدم . مانتوم و تكوندم و دوباره پوشيدمش . خريدم كه نشده بود برم . فردا حتما بايد ميرفتم و يه چيزايي ميخريدم . دوباره با همون لباسا نشستم كنار كيك . نگاهي بهش كردم . يه كيك شكلاتي كوچيك و گرد بود . خيلي ساده بود ولي همينم برام حكم يه چيز قيمتي رو داشت .
توي همين فكرا بودم كه تقه اي به در خورد و هيراد وارد شد . صورتش و شسته بود و ديگه اثري از خون روي صورتش نبود . فقط گوشه ي لبش شكاف كوچيكي خورده بود . كه اونم زياد معلوم نبود . با لبخند اومد نشست . نگاهم به لباسش افتاد . هنوزم بدنش معلوم بود و يقه ي لباس كه پاره شده بود شُل روي تنش افتاده بود . هر كاري ميكردم نگاهم از روي لباسش سُر نميخورد پايين . با صداي اِهِم گفتن هيراد به خودم اومدم و سرم و گرفتم بالا . با تعجب نگاهي بهم كرد و گفت :
- چايي حاضره ؟
با گيجي گفتم :
- آره . . . آره .
از جام بلند شدم . خدايا من چه مرگم شده ؟ به سختي كمرم و صاف نگه ميداشتم . درد عجيبي توي تنم ميپيچيد . هيراد با ديدن كمر خم شدم . از جاش بلند شد و اومد سمتم گفت :
- حالت خوب نيست ؟ ميخواي بريم دكتر ؟
دقيقا رو به روم وايساده بود . با اون يقه ي پاره شده ي كوفتيش ! كلافه سرم و برگردوندم و گفتم :
- دكتر نميخواد خوبم !
دوباره جلوم وايساد و گفت :
- حداقل بشين استراحت كن من ميريزم .
اين تا من و دق نده ول نميكنه . گفتم :
- خوبم شما بشينين .
بالاخره رضايت داد و نشست .
نفسم و پر صدا بيرون دادم . عين پير زنا خميده راه ميرفتم . دو تا چايي ريختم و دو تا هم پيش دستي با چنگال و چاقو برداشتم و برگشتم كنار هيراد . اونم با چاقو كيك و برش زد و توي پيش دستي ها گذاشت . يكمي هم كنار گذاشت تا براي عمو رحيم ببريم . توي سكوت مطلق كيك و چاييمون و خورديم . حتي جرات نميكردم زير چشمي نگاهي بهش بندازم . هر بار نگاهم بهش مي افتاد احساس ميكردم قلبم ميريزه پايين !
سكوتش بدجور معذبم كرده بود . بالاخره خودم تصميم گرفتم سكوت و بشكنم . گفتم :
- نگفتين چرا برگشتين ؟
نگاهش روم موند . انگار دنبال يه بهانه ميگشت . يهو گفت :
- كيك آب ميشد . مجبور بودم برگردم .
ابروم و انداختم بالا و گفتم :
- مگه كي كيك و خريدين ؟
دوباره يكم مِن مِن كرد و گفت :
- حالا اينا چه اهميتي داره ؟
سرم و انداختم پايين و صادقانه گفتم :
- ببخشيد من نبايد روتون چاقو ميكشيدم .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- نيازي به عذر خواهي نيست منم خيلي تند رفتم . رفتارمم زياد جالب نبود . ببخشيد .
يهو مثل بچه هايي كه بهانه اي پيدا كردن براي كارشون گفت :
- آها واسه همين برگشتم كه كارم و جبران كنم . يه جورايي خريدتم خراب كردم .
- مهم نيست . فردا خودم ميرم .
دوباره با كيكامون ور رفتيم و سكوت برقرار شد . انگار فقط وقتي با هم دعوا ميكنيم حرف واسه گفتن داريم وقتي كه آروم كنار هم نشستي هيچ موضوعي نيست كه به حرف بيارتمون !
هيراد كه انگار يه چيزي يادش افتاده بود به سمت كتش رفتم و از جيب كنارش بسته ي كادو پيچ شده اي رو در آورد و گرفت سمتم گفت :
- دوباره تولدت مبارك . يه كادوي كوچيكه !
ذوق زده از دستش گرفتم و گفتم :
- نميدونم چي بگم .
- بازش كن .
آروم كادو رو بازش كردم يه جعبه توش بود . درش و برداشتم توش يه كيف پول چرم كرم قهوه اي رنگ بود . واقعا دلم ميخواست يه كيف پول براي خودم بخرم . دوست داشتم به خاطر كادوش بپرم بغلش و بوسش كنم ! ذوق زده شده بودم . گفتم :
- مرسي . اصلا انتظارش و نداشتم .
لبخندي روي لبش بود . دوباره اون چال روي گونش قلبم و لرزوند . نگاهم و ازش گرفتم گفتم :
- نميدونم چجوري تشكر كنم .
- احتياجي به تشكر نيست . قابلت و نداره .
- واقعا ممنون .
سري تكون داد و لبخند زد . دوباره با چنگالش با كيكش وَر رفت . كيف و كنارم روي زمين گذاشتم دوباره سكوت بر قرار شد " چرا هيچي نميگه ؟! " دوباره نگاهش دور اتاق محقرم چرخيد و گفت :
- زندگي كردن اينجا برات سخت نيست ؟
بي خيال گفتم :
- بهتر از اينجا جايي رو سراغ ندارم . برام حكم بهشت و داره . از مغازه ي ممد آقا بهتره كه !
نگاهش و چند لحظه تو چشمم دوخت و گفت :
- چرا نميري دنبال يه خونه ي واقعي ؟
شونه هام و انداختم بالا . زانوهام و تو شكمم جمع كردم و گفتم :
- كم نرفتم . ولي به پولم هيچ جايي رو نميدن . همه جا يه پول پيش قلمبه ميخوان كه من ندارم .
هنوز نگاهش بهم خيره بود . سرم و انداختم پايين . اين از وضع زندگي من و امثال من چي ميدونست ؟ براي اينكه بحث و عوض كنه گفت :
- كمرت بهتره ؟
- ممنون خوبم .
دوباره داشت سكوت ميشد كه گفتم :
- صورتتون درد نميكنه ؟
دستي به صورت صاف و شش تيغش كشيد و گفت :
- نه خوبم .
دوباره سكوت شد . بدجوري معذب بودم . كاش ميرفت . ولي از يه طرفم دلم نميخواست بره . كاش حرفي بزنه . يهو تو ذهنم يه چيزي جرقه زد گفتم :
راستي گفتين باهام كار دارين .
نگاهش و بهم دوخت . با دو دلي نگاهم كرد . گفت :
- كار خاصي نداشتم . فقط ميخواستم كادوي تولدت و بهت بدم .
- آها
دوباره سكوت . . . مطمئن بودم كه يه چيز ديگه ميخواست بهم بگه ولي سوالي نپرسيدم . از جاش بلند شد و گفت :
- خوب بهتره ديگه برم .
منم از جام بلند شدم دستپاچه گفتم :
- كجا ؟ بودين حالا ؟
خاك بر سرت اين چه حرفي بود خوب ؟ بودين حالا يعني چي ؟! گفت :
- مريم جون خونه تنهاست .
- سلام برسونين بهشون .
همونجوري كه به سمت در ميرفت گفت :
- حتما .
قبل از اينكه در و باز كنه گفت :
- بيشتر مواظب خودت باش .
- هستم .
-ديگه تنهايي محله ي قديمت نرو .
نگاهش كردم . الان اين دستور بود ؟ گفتم :
- چشم از اين به بعد باديگاردام و با خودم ميبرم !
- جدي گفتم .
دستام و روي سينم قلاب كردم و گفتم :
- من به خطر عادت دارم . هميشه از خودم دفاع كردم . هميشه آدماي بد سر راهم قرار گرفتن . هميشه هم زندگيم تَنِش داشته . ميتونم از پس كاراي خودم بر بيام . هيچ وقتم كسي نگرانم نبوده .
جدي توي صورتم نگاه كرد و گفت :
- ولي من نگرانتم . از الان تا وقتي كه زندم !
زبونم بند اومد . چرا نگرانم بود ؟ دوباره گفت :
- مواظب خودت باش پس . دلم نميخواد هيچ بلايي سرت بياد .
دستي توي موهاش كشيد و نگاهش و دوباره بهم دوخت . چشماي عسلي جذابش دوباره مسخم كرد . گفت :
- نميخوام هيچ وقت ناراحتيت و ببينم . نميتونم تحمل كنم كه حالت بد باشه . نميدونم اين چه حسيه . ولي هر چي كه هست داره مي كُشَتَم .
مات نگاهش ميكردم . قلبم با هيجان خودش و به سينم ميكوبيد . گفتم :
- چرا اين حس و بهم داري ؟ مگه من كيَم ؟؟
لبخند عصبي زد و گفت :
- برام فرقي نميكنه كه تو كي هستي . فقط ميدونم حالت برام مهمه . همش دلم ميخواد مواظبت باشم . ميدونم مستقلي . ميدونم كه احتياج به مراقبت نداري ولي دست خودم نيست . برام فرق نداره كه توي يه قصر زندگي كني يا توي يه انباري تاريك و خفه . برام فرق نداره كه بلبلي يا سرمه . برام فرق نداره كه پدر و مادر داري يا نداري . اصلا مهم نيست كه قبلا چي بودي و يا چيكار ميكردي . فقط الان ميدونم كه برام مهمي . همين !
اينارو با من بود ؟! سعي كردم به خودم مسلط باشم . حرفايي كه اون اوايل بهم ميزد هي ميومد جلوي چشمم . پوزخند زدم و گفتم :
- خيلي عوض شدي . حرفات يادت رفته . سرمه و امثال اون خيلي راحت ميتونن براي هر كسي مهم بشن . ولي امثال بلبلن كه بدبختن . كه هيچ كس و ندارن . حتي اگه بميرن هم كسي نمياد جنازش و بلند كنه . اين حرفارو داري ميزني چونكه الان سرمه جلوت وايساده نه بلبل ! اگه بلبلم جلوت بود بهش ميگفتي كه برات مهمه ؟
نگاهش و با بهت بهم دوخت . به لحظه دلم به حال خودم سوخت . گفت :
- برام مهم نيست كه بلبل باشي يا سرمه .
- اينا همش حرفه ! انقدر شعار نده . كيه كه به يه دختر پسر نماي جيب بر با اون تيپ و قيافه توجه كنه ؟ وقتي بلبل بودم حتي تاكسيا هم برام بوق نميزدن كه سوارم كنن . ولي از وقتي سرمه شدم . قدم به قدم ماشينا برام بوق ميزنن . حالم از مرداي ظاهر بين به هم ميخوره . من اگه ظاهرم و عوض كنم هنوزم ته وجودم يه بلبل داره زندگي ميكنه .
از عصبانيت ميلرزيدم . هيراد اومد جلو . بازوهام و گرفت و گفت :
- من شعار نميدم . دارم حقيقت و ميگم . بهم اعتماد نداري ؟
- نه ندارم . مگه تو چه فرقي با بقيه داري ؟ چرا بايد بهت اعتماد كنم ؟
اشك روي گونم سُر خورد . " لعنتي بازم جلوي هيراد ؟ " هنوزم بازوهام تو دستش بود گفتم :
- توام يكي هستي لنگه ي بقيه ي هم جنسات . توام . . .
يهو بهم نزديك شد كامل چسبيده بودم به ديوار لباش و روي لبم گذاشت .
دستاش از روي بازوهام اومد بالاتر و گذاشتشون كنار صورتم . مسخ شده بودم . جز لبهام نميتونستم هيچ جام و تكون بدم . يه لحظه به خودم اومدم . من داشتم چيكار ميكردم ؟ واقعا اين كه جلوم وايساده هيراده ؟ به دستام تكوني دادم و روي سينش گذاشتم و سعي كردم هُلش بدم عقب . ولي هر چي من تقلا ميكردم حتي 1 سانتم صورتش كنار نميرفت . سرم و كشيدم كنار لباش از لبام جدا شد . نگاهم توش چشماي خمارش افتاد . مُدِل نگاهش عوض شده بود . نفس نفس ميزدم . انگار يه مسير طولاني رو دويده بودم . بدن هيراد هنوزم به بدنم جسبيده بود . انگار نميخواست ازم جدا بشه . دستام هنوزم روي سينش بود . هيچ كدوممون هيچي نميگفتين . داشتم دنبال كلمات ميگشتم . ولي انگار مغزم كمكم نميكرد . فقط تونستم فشاري به سينش بيارم كه يكمي ازم فاصله بگيره .
يه قدم رفت عقب ولي هنوزم چشماش حالت عجيبي داشت . آب دهنم و قورت دادم و سعي كردم مسلط رفتار كنم . ولي چيزي به جز يه سري كلمات مقطع نتونستم بگم :
- تو . . . تو . . . تو . . . به چه جراتي . . . اين كار و كردي ؟!
- خيلي وقت پيش بايد اين كار و ميكردم .
از جوابش دهنم باز موند . سرش و نزديك صورتم آورد و نگاهي روي لبام انداخت گفت :
- حتي هنوزم ازشون سير نشدم .
نميتونستم حرفي بزنم . حس كردم دوباره داره سرش به صورتم نزديك تر ميشه . خودمم دلم ميخواست دوباره طعمش و بچشم . سر منم داشت بهش نزديك ميشد . نگاهم روي لباي خوش فُرمِش مونده بود . يهو به خودم اومدم . " داري چيكار ميكني سرمه ؟ به خودت بيا ! "
همين حرف كافي بود تا دوباره نگاهم به چشماي خمارش بيفته و محكم دستم و بكوبم تو سينش . يه قدم رفت عقب . گفتم :
- پس اون حرفا رو زدي به خاطر اين ؟ برات متاسفم . من چقدر احمقم .
دستام و گرفت و تقريبا من و كشيد توي بغلش . پيشونيش و چسبوند به پيشونيم و گفت :
- از بي اعتمادي و تهمت بدم مياد خانوم كوچولو . هر چي گفتم حقيقت بود .
تقلايي كردم و گفتم :
- وِلَم كن . همين الان برو بيرون . نميخوام ببينمت .
بدون اينكه وِلَم كنه گفت :
- اعتراف كن كه توام خوشت اومد .
- صد سال سياه . ميگم وِلَم كن .
- اگه خوشت نيومد پس چرا لبام و ول نميكردي ؟
جوابي بهش ندادم . با صداي فرياد مانندي گفتم :
- ميگم ولم كن .
دستام و آروم ول كرد و نيشخندي زد . گفتم :
- برو بيرون .
دستاش و به حالت تسليم بالا گرفت و خنديد . دوباره اون چال لعنتيش معلوم شد ! گفت :
- باشه ميرم . ولي با خودت صادق باش .
صدام و بلند كردم و گفتم :
- از جلوي چشمام دور شو .
- دارم ميرم .
بعد با شيطنت گفت :
- به من خيلي خوش گذشت .
اين و گفت و سريع رفت بيرون . لگدي به در زدم كه بسته شد كنار ديوار سُر خوردم . دستم و روي لبام كشيدم " من چيكار كردم ؟ داشتم باور ميكردم كه براش مهمم ! حداقل كاش اون حرفارو بهم نميزد ! "
اشك روي گونم نشست . احساس آدمي رو داشتم كه به احساسش توهين شده . يعني گولم زد ؟ داشتم ديوونه ميشدم .
بوسش شيرين بود . نميتونستم منكر لذتش بشم . ولي كاش اولين بوسم با كسي بود كه دوستم داشت . كاش هيراد دوستم داشت ! كاش باهام انقدر بد رفتار نميكرد!

 

منبع:رمان دوستان/98تیا/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 212
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 489
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,439
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,222
  • بازدید ماه : 8,222
  • بازدید سال : 137,348
  • بازدید کلی : 20,125,875