loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1013 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

عشق و احساس من (فصل اول)

http://dl2.98ia.com/Pic/Eshgh-o-Ehsas-man.jpg

همه چیزم توش پیدا میشه..کل کل..عشق..دعوا..بزن بکش..فرار..غم و ناراحتی..خنده و شادی..هر چی که دلت بخواد..

 قسمت اول

نویسنده:fereshteh27

منبع:نودهشتیا

خلاصه:داستان درباره ی دختری به اسم بهار است که با مادرش زندگی می کنه..وضعیت زندگیشون زیاد خوب نیست تا حدی که اون مجبور میشه به محض اینکه دیپلمشو گرفت بره تو یه شرکت و بشه منشی اون شرکت..به خاطر زیبایی که داشته پسر رییس شرکت کیارش صداقت میاد خواستگاریش که بهار هم با اینکه علاقه ای به اون نداشته به خاطر وضعیتشون درخواستشو قبول می کنه و نامزد می کنند ..تو سفری که به شمال داشته با مرد جوونی رو به رو میشه که..اون هم کسی نیست جز سرگرد آریا رادمنش..توی مدت نامزدیش با کیارش خیلی اذیت میشه و ناخواسته و ناغافل مسیر زندگیش تغییر می کنه..البته در این بین سرگرد اریا رادمنش هم همراهشه.. 
و ادامه ی ماجراهایی که قراره توی این رمان برای بهار اتفاق بیافته..اتفاقاتی تلخ و شیرین..پر از فراز و نشیب که زندگی ساده ی بهار رو دست خوش تغییراتی قرار میده که بهار هرگز فکرشو هم نمی کرد زندگیش اینطور متحول بشه..
داستانی از عشق و دوست داشتن.. از یه دختر ساده با ظاهر و باطنی پاک و زیبا که تقدیر خواب های زیادی براش دیده و بهار باید با اون ها رو به رو بشه ولی اون تنها نیست..

 

دوستای همیشگی کمپنا رمانایی ک دوست دارید رو بگیدتا براتون بزارم و رمانهای قشنگی رو هم ک خوندید تویه سایت نیست بگید تا بزارمشون تا دوستای دیگمون هم استفاده کنند!

 با خستگی درخونه رو باز کردم و رفتم تو..نگاهی به حیاط انداختم..مامان کنار حوض نشسته بود و داشت با دست لباس می شست..
لبخند کمرنگی زدم..لبخندی که از روی ارامش نبود..فقط برای دل خوشی مامان بود..درو بستم..با صدای بسته شدن در مامان سرشو بلند کرد ونگام کرد..با دیدن من لبخند مهربونی زد و بلند شد ودر حالی که دستاشو زیر شیر اب می شست گفت:گرفتی دخترم؟..
رفتم جلو و با خستگی گفتم :اره مامان گرفتم..بالاخره تموم شد..اینم از مدرک دیپلمم..از فردا میرم دنبال کار..
لبه حوض نشستم..مامان با اخم نگام کرد وگفت :بهار صد دفعه بهت گفتم بازم میگم من نمیذارم تو با این سنت بری سرکار..دخترم تو باید به فکر درست باشی..به فکر اینده ت..نمی خوام ازالان به فکر کار کردن بیافتی..
وای خدا باز هم بحث همیشگی..دیگه خسته شده بودم..سعی کردم اروم باشم..
با لبخند نگاش کردمو گفتم:اخه مادر من شما خودت وضعیتمونو ببین..تا کی باید اینطوری سر کنیم؟..
مامان :دخترم من که دارم کار می کنم..خیاطی می کنم..بافتنی هم می بافم..گفتی خونه ی مردم کار نکن گفتم باشه بچه م غرور داره دیگه کار نمی کنم..دیگه چی میگی؟..
از جام بلند شدم وبه طرف در رفتم با لحن کلافه ای گفتم : مامان خودت هم خوب می دونی این پول کفاف زندگیمونو نمیده..چه برسه که من بخوام درس هم بخونم..خرجش خیلی بالاست..با این وضعیت من نمی تونم..چرا متوجه نیستین؟..
دروبازکردم و رو به مامان که کنار حوض ایستاده بود و با ناراحتی نگام می کرد گفتم: به هر حال من تصمیم خودمو گرفتم..فردا برای کار به چند جا سر میزنم..به هر حال توی شهر به این بزرگی شرکت زیاده که به منشی نیاز داشته باشن..
رفتم تو و درو بستم..یه راست رفتم تو اتاقم ..روی زمین نشستم وپاهامو تو شکمم جمع کردم وسرمو گذاشتم رو پاهام..
فکر می کردم..به همه چیز..به فقری که توش دست وپا می زدیم..به مادرم که تا پارسال خونه ی اینو اون کار می کرد تا خرج تحصیله منو جور کنه بعد هم که من با کلی التماس ازش خواستم دیگه نره مجبور شد قبول کنه..خیاطی می کرد وبافتنی می بافت..مگه یه ادم چقدر تحمل داره؟..من همه ی اینا رو می دیدم..خودم تابستونا کمکش بودم ولی زمستون که می شد مجبور می شدم بیشتر به درسام برسم اون هم به تنهایی خرجمونو در می اورد..ولی الان که دیپلمم رو گرفته بودم دیگه فرق می کرد..الان می تونستم کمکش کنم..میرم سرکار ومیشم کمک خرجش..به هر حال اوضاع همینطور نمی مونه..خدا بزرگه..
پدرمو خیلی سال پیش وقتی که تازه به دنیا اومده بودم از دست دادیم..به گفته ی مامان..پدرم تو جاده ی شمال تصادف می کنه ومیمیره..هیچ وقت چیز زیادی برام تعریف نمی کرد..همیشه می گفت به وقتش خودت همه چیزو می فهمی..ولی وقتش کی بود ؟..خودم هم نمی دونستم..
خیلی دوست داشتم بدونم که پدرم کی بوده؟..چه شکلی بوده؟..خانواده ی پدرم کیا بودن؟..کجا زندگی می کردن؟..ولی هیچ کدوم از اینا رو نمی دونستم..حتی نمی دونستم پدرم چه شکلی بوده..مامان همیشه ازم پنهون می کرد..می گفت وقتش که شد خودم همه چیزو برات میگم..
*******
صبحونه م رو خوردم و رفتم تو اتاقم تا حاضر بشم..سعی کردم ساده ولی تمیزو مرتب به نظر برسم..مدارکمو برداشتم و حاضر واماده از اتاق زدم بیرون..
مامان داشت سفره رو جمع می کرد..با دیدن من نگاهش پر از غم شد :دخترم تصمیمت رو گرفتی؟..
سرمو تکون دادمو به طرفش رفتم :اره مامان..نمیشه دست رو دست گذاشت وهیچ کاری نکرد..الان دیگه درس ومدرسه ندارم..باید کمکتون کنم..
صورتشو بوسیدم..مامان با چشمای اشکیش نگام کرد وگفت :خدا پشت و پناهت دخترم..مواظب خودت باش..
لبخند اطمینان بخشی زدمو گفتم:حتما مامان..خداحافظ..
مامان :خدانگهدار دخترم..
*******
از خونه زدم بیرون..نفس عمیقی کشیدم وسرمو بلند کردم و رو به اسمون زمزمه کردم :خدایا به امید تو..داشتم زیر لب دعا می خوندم..که سنگینی نگاهی رو حس کردم..
سرمو اوردم پایین یه پیرزن جلوم وایساده بود..با تعجب نگاش کردم..سرشو تکون داد وبا صدای پیر وشکسته ای گفت :خدا همه ی جوونا رو شفا بده..دختره با خودش حرف می زنه..چه دوره و زمونه ای شده والا..
غرغرکنان راهشو گرفت ورفت..خنده م گرفته بود..مردم به همه کاره ادم کار داشتن..اخه اینم شد کار؟..خب من هر چی که دارم میگم تو دلم دارم میگم ..مگه به کسی ازار میرسه که اینجوری می کنند؟..واقعا ادم نمی دونه چی بگه..
با لبخند سرمو تکون دادم ورفتم سر کوچه..مزاحم همیشگی سر کوچه وایساده بود..اسمش سامان بود و علافه محله..دست هر چی خلافکار و دزد وچشم ناپاک رو از پشت بسته بود..هر وقت زل می زد بهم مو به تنم سیخ می شد..نگاهاش بدجور بود..
وقتی رسیدم بهش اخمامو کردم تو هم و از جلوش رد شدم..صداشو اروم شنیدم :به به خانم خوشگله ی محل..
تو دلم چندتا فحش ابدار نثارش کردم..مرتیکه ی هیزه عملی..شیطونه میگه ..هی بابا شیطونه بیخود کرد..مثلا چکار می تونم بکنم؟..همون محلش ندم بستشه..
ولی می دونستم باز این کارش تکرار میشه..از بس رو داشت..
سوار تاکسی شدم وادرس دادم..یه چند تا شرکت که اسم وادرسشونو ازتو روزنامه دراورده بودم رو از قبل انتخاب کرده بودم..
امروز باید چند جا سر بزنم..خدا کنه قبولم کنند..
به هرحال من مدرک تحصیلیم فقط دیپلم بود..الان لیسانسه هاش هم بیکار بودن چه برسه به من..
ولی خدارو چه دیدی.. شاید فرجی شد..


از خستگی دیگه نا نداشت راه برم..فقط یه جای دیگه مونده بود..می خواستم امروز بی خیال این یکی بشم وفردا بیام ولی پیش خودم گفتم بی خیال میرم دیگه نمیشه این همه راهو فردا بکوبم بیام اینجا..حالا که اومدم پس برم ببینم اینجا چی میشه..
نفسمو دادم بیرون و رفتم تو..
هیچ کس پشت میز منشی نبود..یعنی میشه استخدامم کنن و بیام پشت این میز بشینم؟..ای خدا اگه بشه چی میشه..عالیییییی..
رفتم سمت در و چند تا تقه به در زدم..تا خواستم دستمو بیارم پایین در اتاق به شدت باز شد..
یکی هوار کشید: بلههههههه..
6 متر ونیم پریدم عقب وبا وحشت به کسی که سرم نعره کشیده بود نگاه کردم..بله و بلاااااااااا..وای خدا این دیگه کیه؟..
طرف که یه پسر جوون حدودا 24 یا 25 ساله بود ..درحالی که یه گوشی تو دستش بود با تعجب داشت نگام می کرد ..اخماشو کرد تو هم و با خشم گفت :چیه؟..چی می خوای؟..
صاف وایسادم سرجام واخم کمرنگی کردم ..چه پررو بود.. 
با لحن جدی گفتم:من ب..
هنوز حرف از دهنم در نیومده بود که بهم توپید :اهان اومدی استخدام بشی؟..خیلی خب بیا برو تو..
با حرص نگاش کردم..این چرا با من اینجوری حرف می زد؟..انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه..هه..چه دستوری هم میده.. 
با همون لحن گفتم:بله منم قصدم همینه که برم داخل ولی شما راه منو سد کردی..
زل زد تو چشمامو وبا اخم کشید کنار: خیلی خب بیا رد شو..
بعد هم یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم ولی تو دلم گفتم خودتی..حالا هر چی که گفت..
رفتم تو...واااا اینجا که کسی نیست..
صداشو از پشت سرم شنیدم :بشین ..الان بابا میاد..
سریع نگاش کردم..من با بابای این چکار دارم؟..این چرا انقدر راحت حرف می زنه؟..
خواستم بگم من با بابات کار ندارم با رییس شرکت کار دارم که در اتاق باز شد ویه مرد میانسال تقریبا پنجاه ساله اومد داخل..
یه نگاه به من و پسرش انداخت..
اروم سلام کردم..سرشو تکون داد و زیر لب جوابمو داد..پشت میزش نشست..پس این رییسه؟.لابد این بچه پررو هم پسرشه..
به صندلی اشاره کرد تا بشینم..اون پسر هم رو به روی من نشست..اقای رییس با لحن جدی رو به من گفت :بفرمایید..
-برای مصاحبه مزاحمتون شدم..ظاهرا به یه منشی خانم نیازمندید..
سرشو تکون داد وگفت :درسته..مدارکتونو لطف کنید..
مدرک دیپلمم ودیپلم کامپیوترمو دادم..اخه 1 سال پیش مامان اصرار داشت که برم کلاس کامپیوتر..البته من خودم هم علاقه داشتم ولی خب مخارجش زیاد می شد..ولی انقدر مامان اصرار کرد تا اینکه قبول کردم..
به هر دو مدرک نگاه کرد و رو به من گفت:دیپلم دارید؟..سنتون هم که خیلی کمه..ظاهرا به کامپیوتر هم اشنا هستید..خب این برای ما مهمه..ولی سابقه ی منشی گری ندارید..
نفسشو داد بیرون وگفت:انگیزتون برای کار چیه؟..منظورم اینه که هدفتون از کار پیدا کردن تو یه همچین سن کمی چیه؟..
جدی نگاهش کردم وگفتم :هدفم مثل خیلی های دیگه کار و درامد اون کاره..همین.
رییس :پس از نظر مالی مشکل دارید درسته؟..
سکوت کردم وچیزی نگفتم که اون هم وقتی سکوت منو دید گفت :البته قصدم دخالت تو مسائل خصوصی شما نیست..ولی خب اگر بخوام شما رو استخدام بکنم باید از یه سری مسائل با خبر باشم..
-درسته..ولی هر وقت استخدام شدم من هم همون یه سری مسائل رو برای شما توضیح میدم..
لبخند کمرنگی زد وسرشو به نشونه ی موافقت تکون داد..
سرمو چرخوندم که نگام به همون پسر جوون افتاد...زل زده بود به من وبا پوزخند نگام می کرد..از نگاهش هیچ خوشم نیومد..
رییس :این فرم رو پر کنید..
فرم رو ازش گرفتم وشروع کردم به پر کردن..
رییس :کیارش بهش زنگ زدی؟..
کیارش :اره زنگ زدم ..ولی می گفت جنس ها حاضر نیستن..مرتیکه این همه مدت ما رو سرکار گذاشته که اخرش بگه حاضر نیست..
رییس :خیلی خب..2 روز دیگه صبر کن اگر دیدی همچنان خبری نشد خودت اقدام کن..فهمیدی؟..
کیارش :باشه..
فرم رو گرفتم طرفش..رو به من گفت :شما می تونید تشریف ببرید..اگر قبولتون کردیم باهاتون تماس می گیریم..
سرمو تکون دادم :باشه..بااجازه..خداحافظ..
رییس :خدانگهدار..
از اتاق اومدم بیرون..نفس عمیق کشیدم..خدا کنه قبولم کنند..حداقل یه کدوم از این 5 جایی که رفتم اگر قبول بشم خودش جای امیدواریه..
*******
تازه از خواب بیدار شده بودم..صدای زنگ تلفن بدجوری رو اعصابم بود..غرغرکنان رفتم طرفشو برش داشتم..
-الو..
--الو سلام خانم..منزل خانم بهار سالاری؟..
-سلام..بله خودم هستم..شما؟..
--من صداقت رییس شرکت سماء هستم..شما جهت مصاحبه به اینجا مراجعه کرده بودید؟..
سریع گفتم :بله بله..
--خانم با استخدام شما موافقت شده..فردا می تونید تشریف بیارید..
وای خدا یعنی درست شنیدم؟..قبولم کردن؟..به همین زودی؟..
ذوق کرده بودم ولی سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم..
نفس عمیق کشیدم وبا صدایی که به راحتی می شد خوشحالی روتوش دید گفتم :ممنونم..فردا حتما میام..
--بسیار خب..خدانگهدار..
-خداحافظ..
گوشی رو گذاشتم از زور خوشحالی جیغ کشیدم و تو جام بالا وپایین پریدم..
مامان از تو اشپزخونه اومد بیرون وبا تعجب نگام کرد..
با خوشحالی رفتم طرفشو بغلش کردم :وااااااای مامان قبولم کردن..از فردا میرم سرکار..خیلی خوشحالم..
مامان منو از خودش جدا کرد وبا دلخوری گفت: اخه اینم خوشحالی داره دخترم؟..من نمی خوام تو کار کنی..تو باید درستو ادامه بدی نه اینکه با این سنت بری سرکار وبشی منشی یه شرکتی که نمی شناسیش..نمی دونی چه جور ادمایی توش رفت وامد دارن..دخترم من نگرانتم..
بغلش کردم وبا لحن اطمینان بخشی گفتم: مامانی نگران چی هستی؟..به دخترت اعتماد داشته باش..من مواظب خودم هستم..
اشک های مامان ریخت روی صورتشو گفت :عزیزم من به تو اعتماد دارم ولی به مردم نه..بیرون از اینجا گرگای زیادی هستند که با دیدن توبه راحتی برات دندون تیز می کنند..دخترم تو جوونی..ماشاالله خوشگلی..بی تجربه ای..همه ی اینا باعث میشه من بترسم ونگرانت باشم..تورو خدا بیشتر مواظب خودت باش..
گونه ش رو بوسیدم وگفتم:باشه مامان جونم..تو رو خدا خودتو ناراحت نکن..من مواظب خودم هستم..بهتون قول میدم هیچ اتفاقی برام نیافته..پس دیگه گریه نکن..
با لبخند اشکاشو پاک کردم..
مامان لبخند کمرنگی زد وگفت:خدا همیشه همراه و مواظبت باشه دخترم..
با لبخند نگاش کردم..درکش می کردم..مادر بود و نگران یه دونه دخترش بود..
ولی اینکه بشینم تو خونه وهیچ کار مفیدی انجام ندم هم که نشد کار..لااقل منم باید یه تکونی به خودم بدم وکمک خرج مادرم باشم..
ایشاالله هر وقت وضعمون بهتر شد می تونم به درسم هم ادامه بدم..
*******
جلوی در شرکت ایستاده بودم ..هیجان داشتم..از پله ها رفتم بالا و وارد شرکت شدم..پشت میزمنشی همچنان خالی بود..که البته قرار بود توسط من پر بشه..
تقه ای به در زدم..
--بفرمایید..
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو..ریس شرکت یا همون اقای صداقت پشت میز نشسته بود..
-سلام..
--سلام..بفرمایید..
به صندلی اشاره کرد.. نشستم..
یه برگه به طرفم گرفت وگفت این هم فرم استخدام شما..پر کنید وامضا کنید..از همین الان می تونید مشغول بشید..گفتید که با کامپیوتر اشنا هستید.. بنابراین دیگه لزومی نداره راهنماییتون کنم..
یه کاغذ گرفت جلوم وگفت :از روی این برگه به راحتی می تونید بفهمید که چه کارهایی رو باید انجام بدید..این شما رو راهنمایی می کنه..
برگه رو گرفتم وبهش نگاه کردم..معلوم بود ادمای خیلی مقرراتی هستند که این همه روی استخدام منشیشون وسواس به خرج میدن..
--فقط..
نگاش کردم..
--حالا می تونید به من بگید که ..شما به این پول احتیاج دارید؟..
ای خدا این چرا ول کن نیست؟..خب مسائل خصوصی من به شماها چه ربطی داره..
-بله من به این کار ودرامدش احتیاج دارم..
سرشو تکون داد وگفت:بسیار خب..می تونید برید سرکارتون..
از جام بلند شدم وتشکر کردم واز اتاق اومدم بیرون..
با ذوق به میز منشی نگاه کردم وسریع رفتم سمتشو پشتش نشستم..
به اطرافم نگاه کردم..لوازم روی میز منظم کنار هم چیده شده بودن..
سیستم رو روشن کردم..باید از همین الان مشغول بشم..
داشتم برگه ی راهنما رو مرور می کردم که در شرکت باز شد وهمون پسر جوون که اون روز تو اتاق رییس دیده بودمش اومد تو..درسته اون روز پدرش اونو کیارش صدا زد..پس اسمش کیارشه..
نگاهش به من افتاد..با تعجب ابروهاشو انداخت بالا و بهم خیره شد..

از جام بلند شدم وسلام کردم..اومد جلو..یه لبخند بزرگ هم رو صورتش بود..
--سلااااااام..خانم خانما..پس بالاخره استخدام شدی اره؟
اصلا از طرز صحبت کردنش با خودم خوشم نیومد..چه زود هم پسرخاله می شد..
با لحن جدی گفتم:اگر اینجا پشت این میز نشستم معنیش اینه که استخدام شدم..این که سوال کردن نداره..
لبخندش تبدیل به پوزخند شد..میز رو دور زد ودرست کنارم ایستاد..
سعی می کردم به چشماش نگاه نکنم..چشمای ابی و جذابی داشت..ابروی پهن و بلند..چشمای درشت وابی ولب ودهان وبینی متوسط...موهای قهوه ای تیره در کل خیلی جذاب بود..ولی توی چشماش..توی نگاهش یه چیز خاصی بود..یه چیزی که وقتی نگام می کرد حس بدی بهم دست می داد..نمی دونم نگاهش از روی هوس بود یا چیز دیگه..ولی حس خوبی نسبت بهش نداشتم..
صداشو شنیدم..با همون پوزخند که رو لباش بود گفت:من پسر رییس این شرکتم..تو هم منشی این شرکت هستی..اینجا من سوال می کنم تو هم باید جواب بدی..اینجا من رییسم تو هم زیر دست منی..پس دیگه نشنوم اینطور با من صحبت می کنی..شنیدی چی گفتم؟..
جمله ی اخرش رو همچین محکم وبلند گفت که چهارستون بدنم لرزید..
-- صداتو نشنیدم..
اخمامو کشیدم تو هم و با لحن ارومی گفتم :بله شنیدم..
تاکید کرد :قربان..
نگاش کردم..
--بگو بله شنیدم قربان..قربانشو جا انداختی..
با حرص دندونامو روی هم فشردم..هه..مرتیکه ی عقده ای..حیف که مجبورم..وگرنه صد سال این خفت رو تحمل نمی کردم که امثال اینها اینطور بهم دستور بدن..
-بله قربان..شنیدم چی گفتید..
نگاش کردم وادامه دادم :حالا می تونم به کارم برسم؟..
سرشو اورد جلو..با تعجب نگاش کردم..
با همون پوزخند مسخره ش گفت :نه خوشم اومد..علاوه بر خوشگلیت باهوش هم هستی..می دونی که اگر ازم اطاعت نکنی سه سوت اخراجی؟...پس دیگه تکرار نشه خانمی..
با خشم نگاش کردم وچیزی نگفتم..قهقهه ی بلندی زد و رفت تو اتاقش..اتاقی که درست کنار اتاق پدرش بود..
وقتی که رفت با حرص خودمو پرت کردم رو صندلی ودر حالیکه خودکار تو دستمو از زور خشم فشار می دادم زیر لب گفتم:مرض..زهرمار..رو اب بخندی ..
اداشو در اوردم (بگو بله شنیدم قربان..قربانشو جا انداختی..) هه..مرتیکه ی عقده ای..
یه دفعه در اتاقش باز شد واومد بیرون..از جام پریدم..با تعجب نگاش کردم.
با لبخند گفت:داری پشت سر من بد وبیراه میگی؟..اشکال نداره من ندید می گیرم..ولی تکرار نشه..البته..
دست به سینه نگام کرد وگفت :من در قباله تو ندید می گیرما..همیشه هم از این خبرا نیست..ولی خب به نظرم تو فرق می کنی..
چشمک زد وگفت:به کارت برس خانمی..
دوباره همون قهقهه ی مسخره ش بلند شد ورفت تو اتاقش..
منم مات ومبهوت سیخ سرجام وایساده بودم وبه این فکر می کردم که یارو کمبود داره؟..کلا تعطیله..من تازه امروز مشغول به کار شدم واینو نمی شناسم اون وقت چقدر زود باهام صمیمی شده ..اصلا به چه حقی به من میگه خانمی؟..من اومدم اینجا کار کنم نه اینکه از طرف این اقا چنین حرفای مزخرفی رو بشنوم..باید یه جوری نشونش می دادم که من از اوناش نیستم..
هه..فکرکرده کیه؟..یا درمورد من چطور فکرکرده؟..نباید بذارم پا فراتر از حدش بذاره و روش بیشتر از این بهم باز بشه..
واقعا خیلی پررو بود..
*******
1 هفته می شد که توی این شرکت کار می کردم..داشتم لیست شرکتایی که باهاشون قرارداد داشتیم رو چک می کردم وقرارهامون رو باهاشون هماهنگ می کردم که صدای تلفن بلند شد..دکمه رو زدم..
--خانم منشی..یه فنجون قهوه بیارید اتاق من..
-بله قربان..الان میارم..
اه انگار ابدارچیش هستم..یعنی شرکت به این بزرگی یه ابدارچی نداره که من باید دم به دقیقه برای اقا چای و قهوه ببرم؟..
توی این 1هفته کارم شده بود همین..تا حالا ازم قهوه نخواسته بود همیشه می گفت فقط چای..ولی انگار امروزهوس قهوه کرده بود..
از پشت میز بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه..قهوه ش رو اماده کردم و ریختم تو فنجون وگذاشتم تو سینی .. چند تا شیرینی هم گذاشتم تو یه بشقابه کوچیک و به طرف اتاقش رفتم..
تقه ای به در زدم وبا شنیدن صداش که گفت :بفرمایید.. درو بازکردم ورفتم تو..
پشت میزش نشسته بود وبه صفحه ی مانیتور لپ تاپش نگاه می کرد..
فنجونشو گذاشتم رو میز و بشقابه شیرینی رو هم گذاشتم کنارش..
یه نگاه به فنجون کرد وگفت: تلخه؟..
گنگ نگاش کردم وگفتم :چی؟..
نگام کرد :اخلاقه من..خب منظورم قهوه ست دیگه..تلخه؟..
تو دلم گفتم :تو مورد اول که به هیچ وجه..یه پا گلوله نمکی ..ولی زیادی شوری..به مزاج منم نمی سازی..
-بله تلخه..
ابرشو انداخت بالا وسرشو کرد تو مانیتور و گفت :من شیرین می خورم اینو یادت باشه برو عوضش کن..
اول فقط نگاش کردم..بعد دستمو با حرص بردم جلو تا فنجونو بردارم که دستمو گرفت..
تنم لرزید..انگار از دستش یه جریان برق به بدنم وصل شد ..
چشمام گشاد شد..با تعجب نگاش کردم..
همون لبخند مسخره ش رو لباش بود :نمی خواد خانمی..اینبار اشکال نداره..
دستمو فشار داد وگفت :مگه میشه قهوه ای که با این دستای نازت ریختی رو نخورم وبذارم عوضش کنی؟..تلخیش به همین شیرینی می ارزه عزیزم..
با تعجب نگاش می کردم..نه دیگه داشت روش خیلییییییی زیاد می شد..
همچین دستمو از تو دستش کشیدم بیرون که فنجون قهوه ش افتاد رو میز وهر چی قهوه تو فنجون بود پاشیده شد رو میزش..
خدا رو شکر برگه ای ..پرونده ای چیزی رو میزش نبود که خراب بشه..ولی میزش حسابی کثیف شده بود..به درک اینا برام مهم نبود..
تقریبا سرش داد زدم: به چه حقی به من دست می زنید؟..شما رییس من هستید درست ..من هم وظیفه دارم بهتون احترام بذارم..ولی این اجازه رو بهتون نمیدم هر طور دلتون بخواد باهام رفتار کنید..درضمن من از اوناش نیستم اقای به ظاهر محترم..پس حواستونو جمع کنید..
از پشت میزش بلند شد و اومد رو به روم وایساد..
زل زد تو چشمامو گفت :مثلا اگه حواسمو جمع نکنم چکار می کنی؟..
-فوقش از این شرکت استعفا میدم..کار که قحط نیست..
-- مگه نگفتی به این پول نیاز داری؟..پس فکر نکنم به همین راحتی از خیرش بگذری..
با لحن جدی گفتم: اگر شما بخواید به این کاراتون ادامه بدید شک نکنید که اینکارو میکنم..چون ابروم برام مهمتر از هر چیزیه..من برای خودم ارزش قائل هستم و به هیچ کس اجازه نمیدم بهم توهین کنه..
اومد نزدیک تر وانگار نه انگار 1 ساعته دارم براش سخنرانی می کنم زمزمه کرد :حتی حرص خوردنت هم قشنگه..
دستامو مشت کردم..اون لحظه که حرصی شده بودم..دیگه چیزی حالیم نبود..این حرفش هم بیش از پیش اعصابمو خورد کرد..دستمو بردم بالا و محکم خوابوندم تو صورتش..
می دونستم با این کارم حتما اخراج میشم.. ولی اینکه اون اینطورداره باهام رفتار می کنه برام بیشتر اهمیت داشت..
دست چپشو گذاشت روی صورتشو مات و مبهوت نگام کرد..ولی من صبر نکردم و از اتاقش زدم بیرون و کیفمو برداشتم واز شرکت اومدم بیرون..
تو پله ها بودم که دستم کشیده شد ومن هم که انتظارشو نداشتم نا خداگاه پرت شدم عقب و از پشت افتادم زمین..
بهت زده بهش نگاه کردم..صورتش از زور خشم سرخ شده بود..اومد جلو بازومو گرفت وبلندم کرد..با ترس نگاش کردم..منو با خودش کشید وبرد تو اتاقش..دست وپا می زدم..ولی بی فایده بود..
پرتم کرد رو صندلی که تو اتاقش بود و در اتاقشو قفل کرد وبا همون نگاه خشمگینش بهم خیره شد..
بی توجه بهش از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت در که از پشت منو گرفت..محکم منو چسبیده بود واجازه ی هیچ کاری رو بهم نمی داد..بغضم گرفته بود..احساس یه پرنده ی ضعیف و بی دفاع رو داشتم که تو چنگال یه گربه ی وحشی اسیر شده..
خدایا چرا اینجوری شد؟..خداجون کمکم کن..می ترسیدم بلایی سرم بیاره..
تقلا کردم که منو برگردوند وبازومو گرفت وزل زد تو چشمام..سکوت کرده بود وبا نگاهش حرف می زد..ولی من چیزی ازش سردر نمی اوردم..
چشمام به اشک نشسته بود و بغض توی گلوم داشت خفه م می کرد..دوست داشتم بگیرمش به باد فحش وناسزا وهر اون چه که لیاقتشو داشت.. ولی این بغض لعنتی نمی ذاشت..
منو هل داد وچسبوندم به دیوار..صورتشو اورد نزدیک..بغضم شکست..ولی به هق هق نیافتادم..فقط اشک صورتمو خیس کرد..
با تعجب نگام کرد..خودشو کشید عقب..ولی هنوز فاصله ش باهام خیلی کم بود..دوباره سرشو اورد پایین ولی اینبار کنار گوشم گفت :چرا نمی خوای با من باشی؟..مطمئن باش اگر با من باشی بهت بد نمی گذره..
اروم اشکامو پاک کردم..نباید ضعف نشون بدم..دستامو گذاشتم رو سینه ش وهلش دادم عقب ولی یه سانت هم از جاش تکون نخورد..
با حرص گفتم :برو عقب..دست از سرم بردار..من از اوناش که تو فکر می کنی نیستم..من برای وجود وشخصیت خودم ارزش قائل هستم..ولم کن عوضی..
سرشو بلند کرد و تو چشمام خیره شد..خیلی جذاب بود ولی من دوستش نداشتم..هیچ وقت از ادمای هوسباز خوشم نمی اومد..این هم یکی مثل بقیه ..چه فرقی داشت؟..
-- ولی من تورو از پول بی نیاز می کنم..اگر با من باشی هر چی که بخوای در اختیارت میذارم..چرا دست رد به سینه م می زنی؟..تا حالا کسی اینکارو باهام نکرده..
سرش داد زدم :چون از ادمای هوس باز بیزارم..چون اینکاره نیستم..چون اهلش نیستم..چون نمی خوام..می فهمی اینارو؟..ولم کن..برو دنبال اونی که اهلشه..دست از سرم بردار..
--ولی من دست از سرت برنمی دارم..هر طور شده تورو به دست میارم..هر طور شده..
هلش دادم عقب..که اروم رفت کنار..
پوزخند زدمو گفتم :هه..خوابشو ببینی..
به طرف در رفتم وبا دستای لرزونم کلید رو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم..خواستم از اتاق برم بیرون که صداشو از پشت سرم شنیدم : ولی تو بیداری می بینی عزیزم..نیاز نیست بری تو رویا..فقط صبر کن و ببین..
دیگه صبر نکردم تا بیشتر از این به چرندیاتش گوش کنم..با قدم های تند از در شرکت رفتم بیرون..
نفس عمیقی کشیدم..هنوزم حس همون پرنده رو داشتم ولی اینبار از چنگال اون گربه ی وحشی فرار کرده بودم و این حس حسه ازادی بود..حس رها شدن..
دیگه تو این شرکت کاری نداشتم..خداروشکر وضع بدتر از این نشد..
اون روز تاکسی گرفتم وبرگشتم خونه..ولی..
هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم که داستان منو کیارش به همین جا ختم نشه واین ماجراها ادامه داشته باشه..
ماجراهایی که کلا سرنوشتمو تغییر داد..


فصل دوم


توی راه همه ش به این فکر می کردم که چطور مامان رو توجیح کنم؟..ولی خب بالاخره که چی؟..باید یه جوری بهش می گفتم دیگه..
با دلشوره در خونه رو باز کردمو وارد حیاط شدم..مامان تو حیاط نبود..نفسمو دادم بیرون..می دونستم رنگم پریده..هرکاری هم می کردم اروم باشم نمی شد..کفشامو در اوردم ورفتم تو....
-سلام مامان..من اومدم..
جوابی نداد..چند بار دیگه هم صداش کردم ولی بی فایده بود..با خودم گفتم لابد رفته خونه ی همسایه..
به طرف اتاقم رفتم که دیدم در اتاق مامان بازه..
درو باز گذاشتم ولی از چیزی که دیدم..از زور وحشت رعشه به تنم افتاد..خدایاااااا..
داد زدم :مامان..
مامانم همونطور که چادر نماز سرش بود افتاده بود رو سجاده ش..با گریه سرشو بلند کردم..از بینیش خون می اومد..سجاده وچادرش خونی شده بود..خدایا..
دست وپامو گم کرده بودم وفقط مامان رو صدا می زدم..با دست لرزونم نبضشو گرفتم..کند می زد..
سریع از اتاق رفتم بیرون وبا هق هق شماره ی اورژانس رو گرفتم..
تماس برقرار شد..
با گریه گفتم :الو..به دادم برسید..مادرم بیهوش افتاده..از بینیش خون میاد نبضش هم کند می زنه..تورو خدا به دادم برسید..
-- خانم ارامشتونو حفظ کنید..ادرستون رو بدید همکارای ما الان خودشونو می رسونند..
ادرس رو گفتم و گوشی رو قطع کردم..
با پاهای لرزون رفتم بالا سر مامان..روی زمین کنارش نشستم وسرشو گرفتم تو بغلم..
توی دلم با خدا حرف زدم: خدایا مادرمو ازم نگیر..خدایا تنها کسی رو که توی این دنیا دارم مادرمه..نه پدر دارم نه فامیل..توی این شهر بزرگ منو تنها نذار..نذار مادرم چیزیش بشه..خدایا کمکم کن..مادرمو بهم برگردون..مادرمو ازم نگیر خدا..
جمله های اخرمو هق هق می کردمو به زبون می اوردم..
با صدای زنگ در اروم مامانو از خودم جدا کردم واز جام بلند شدم..
به طرف در دویدمو بازش کردم..مامورای اورژانس اومدن تو ..با چشمای به اشک نشسته م راهنماییشون کردم داخل..یکیشون مامان رو معاینه کرد ..بعد کمک کردن وگذاشتنش رو برانکارد واز خونه بردنش بیرون..
کمی پول از تو کمد برداشتم و در خونه رو قفل کردم و همراه مامورای اورژانس رفتم بیرون..
چندتا از همسایه ها تو کوچه جمع شده بودند..حال و روزم انقدر خوب نبود که براشون توضیح بدم..مامان رو گذاشتن تو ماشین منم سریع رفتم کنارش نشستم..
دستای سردشو گرفتم تو دستام و زیر لب براش دعا خوندم..
ماشین اورژانس اژیر کشان حرکت کرد..
*******
مامان رو سریع منتقلش کردن بخش مراقبت های ویژه..
بعد از چند دقیقه دکتر ازاتاق اومد بیرون..
سریع رفتم طرفشو گفتم:اقای دکتر مادرم چش شده؟..حالش خوبه؟..
دکتر که مردی حدودا 40 و چند ساله بود نگاهی به من انداخت وگفت : الان نمی تونم جوابی بهتون بدم باید چند تا ازمایش روی مادرتون انجام بشه..بعد از اینکه نتیجه رو دیدم بهتون میگم..تا بهبودی کامل مادرتون اینجا می مونند..هر وقت حالشون بهتر شد مرخصشون می کنم..
- کی بهوش میاد اقای دکتر..
-- دقیق نمی دونم ولی حداکثر تا چند ساعت دیگه بهوش میاد..نگران نباش دخترم..براش دعا کن..
سرمو تکون دادم..دکتر از کنارم رد شد..
رفتم کنار پنجره وبه مامان نگاه کردم..زیر اون همه دستگاه و ماسک اکسیژن بیهوش افتاده بود..
این دیگه چه مصیبتی بود گرفتارش شدیم؟..کاری جز دعا کردن از دستم بر نمی اومد..
نشستم رو صندلی و زیر لب شروع کردم به دعا خوندن..
*******
مامان بعد از2 ساعت بهوش اومد..دکتر گفت بعد از 1 ساعت اگر حالش بهتر شد می تونم ببرمش..فردا هم جواب ازمایش هاش حاضر می شد و اول وقت باید می رفتم تا دکتر نتیجه رو بهم بگه..
با بیمارستان تسویه حساب کردم وجلوی بیمارستان تاکسی گرفتم وهمراه مامان برگشتیم خونه..کرایه رو حساب کردم وبه مامان کمک کردم بره داخل..
روی تختش دراز کشید از بیمارستان تا خونه رو 1 کلمه هم حرف نزده بود..
کنارش نشستم..به روم لبخند زد..من هم با لبخند جوابشو دادم..
-مامان جونم چی شد حالت بد شد؟..چرا بیهوش شده بودی؟..
--نمی دونم دخترم..داشتم نماز می خوندم که یه دفعه دیدم از بینیم داره خون میاد..همون موقع حس کردم سرم داره گیج میره بعد هم دیگه نفهمیدم چی شد..وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم..
با نگرانی نگاش کردم..وقتی نگاه منو دید لبخند مهربونی زد وگفت :دخترم خودتو نگران نکن..من حالم خوبه..حتما ضعف کرده بودم که از حال رفتم..چیز مهمی نیست..
- ولی مامان شما بیهوش شده بودی..چطور می تونم نگرانتون نباشم؟..اگر امروز من دیر می رسیدم ...
کلافه حرفمو قطع کردمو سرمو گرفتم تو دستام..گرمی دست مامان رو روی شونه م حس کردم..
-- دخترم انقدرخودتو اذیت نکن..خداروشکر بخیر گذشت..
نمی تونستم بی خیال باشم..حتی یه لحظه هم نمی تونستم به این فکرکنم که خدایی نکرده مامان رو از دست بدم..من توی این دنیا فقط مامانمو داشتم..
-- بهار تو چرا امروز زود اومدی خونه؟..
سرمو بلند کردم و نگاش کردم..
همینو کم داشتم..حالا چی جوابشو بدم؟..سعی کردم اروم باشم..باید جوری حرف می زدم که مامان رو ناراحت نکنم..ممکن بود خدایی نکرده باز حالش بد بشه..
-هیچی مامان..امروز اقای صداقت شرکت رو زودتر تعطیل کرد..بهم چند روزی رو مرخصی داد.. اخه مثل اینکه یه مشکلی براش پیش اومده و نمیاد شرکت..به من هم مرخصی داد..
مامان توی چشمام نگاه کرد وسرشو تکون داد..از نگاهش می خوندم که توجیح نشده..ولی سوالی هم ازم نکرد..
اینجوری بهتر بود..مطمئن بودم اگر بهش بگم استعفا دادم حتما حالش بد میشه و تا دلیلشو نفهمه ولم نمی کنه..
بنابراین مجبور شدم دروغ بگم..
*******
اقای دکتر نگاهی به برگه انداخت وبعد از چند دقیقه سرشو بلند کرد وبا لحن ارومی گفت :علایمی که دررابطه با بیماری مادرتون مشاهده کردم..و همینطور جواب این ازمایش نشون میده که..
مکث کوتاهی کرد وادامه داد :مادر شما مبتلا به سرطان خون هستند..
همین که گفت سرطان خون تنم لرزید..خدایا چی می شنوم؟..
با ترس و نگرانی به دکتر نگاه کردموگفتم:یعنی چی اقای دکتر..یعنی مادر من..
دکتر سرشو تکون داد وگفت :درسته دخترم..بیماری مادرتون از نوع پیشرفته ست..متاسفم ..ولی کاری از دست ما بر نمیاد..
یا چشمای اشکیم نگاهش کردمو با بغض گفتم :ولی اقای دکتر شاید بشه یه کاریش کرد..توروخدا نگید اخر راهه..
دکتر نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: دخترم عمر دست خداست..من نمی تونم در مورد مرگ و زندگی بیمارانم نظر بدم..فقط سرطان مادرتون ازنوع پیشرفته ست وتنها کاری که میشه براشون کرد شیمی درمانیه ..البته از دارو هم باید استفاده کنند..ناگفته نمونه داروهاش خیلی گرونه وامیدوارم بتونی از پس خریدش بربیای..
سرمو گرفتم تو دستام و از ته دل ناله کردم ..حالا باید چکار کنم؟..اخه چرا اینجوری شد؟..ما که داشتیم اروم زندگیمونو می کردیم؟..
دکتر: دخترم شیمی درمانی هم به مادرت کمک نمی کنه..در همین حد می تونم باهات رک باشم که بذار ندونه بیماریش چیه..اینجوری براش بهتره..خودتو ناراحت نکن ..سعی کن همیشه مواظبش باشی و از دادن خبرهای بد به مادرت خودداری کن وهمینطور عصبانیت ونگرانی برای مادرت سمه..بنابراین بیشتر مراقبش باش..من داروهاشو براش می نویسم..حتما باید از این ها استفاده بکنه..
با دست اشکامو پاک کردمو سرمو تکون دادم..نسخه رو گرفتم وتشکرکردم واز بیمارستان زدم بیرون..
رفتم پشت بیمارستان..هیچ کس اونجا نبود..نشستم زیر یکی از درختا و سرمو گذاشتم روی پاهام و از ته دل زار زدم :خدایا چرا مادر من؟..خداجون ما خودمون کم مصیبت داشتیم که حالا این هم بهش اضافه شد؟..
سرمو بلند کردم وزیر لب نالیدم :خدایا من بدون مادرم چکار کنم؟..کیو دارم که بگم تنها نیستم؟..مادرمو ازم نگیر..ازم نگیر..
از زور هق هق شونه هام می لرزید..
از اینکه مادرمو از دست بدم وحشت داشتم..تنها امیدم خدا بود..
*******
3 روز بود که شرکت نرفته بودم..فکر می کردم اقای صداقت بهم زنگ می زنه ودلیل اینکه نرفتم شرکت رو ازم می پرسه..ولی هیچ تماسی از جانب اقای صداقت با من نشد..
توی این مدت تمام سعیم رو می کرد تا جوری رفتار کنم که مامان به چیزی شک نکنه..برای خرید داروها کلی پول خرج کردم ..باید حتما یه کاری پیدا می کردم..اگر داروهای مامان تموم می شد ممکن بود برای خریدش به مشکل بربخورم..
ولی خب کجا کار گیر بیارم؟..مامان هنوز نمیدونه من استعفا دادم..شرکتای دیگه هم منشی با مدرک دانشگاهی و با تجربه منشی گری میخوان..نه من که تازه دیپلم گرفتم و بی تجربه هستم..
دیگه کم کم مامان داشت شک می کرد که چرا من نمیرم شرکت..
تازه شام خورده بودیم ومن داشتم ظرفا رو می شستم که زنگ خونه رو زدن..مامان توی اتاقش بود..دستامو زیر اب شستم وبا حوله خشک کردم..شالمو انداختم رو سرم و رفتم تو حیاط..
درو باز کردم..با تعجب به کسایی که پشت در بودن نگاه کردم..اقای صداقت و یه خانم بسیار شیک پوش وزیبا..همراه کیارش..
دست کیارش یه سبد گل بزرگ و یه جعبه شیرینی بود ..
مات و مبهوت مونده بودم..اروم سلام کردم..
اون خانم و اقای صداقت با اخم جوابمو دادن.. ولی کیارش با لبخند جوابمو داد..
اینا اینجا چکار می کنند؟..

انقدر از حضور اونا جلوی خونمون شوکه شده بودم که به کل یادم رفته بود باید تعارفشون بکنم..
با صدای اقای صداقت به خودم اومدم..
-- اجازه میدی دخترم؟..
سرمو انداختم پایین و درو بیشتر باز کردم ..
کنار ایستادم واروم گفتم :بفرمایید..
اقای صداقت زیر لب تشکر کرد و اومد تو..پشت سرش اون خانم جوون اومد تو و بعد هم کیارش..رو به روم وایساد ودر حالی که مستقیم زل زده بود تو چشمام سبد گل وشیرینی رو گرفت جلوم ..با همون لبخند مسخره ش گفت: سلام خانمی..تقدیم به شما..
بدون اینکه یه کلمه جوابشو بدم با بی میلی گل و شیرینی رو ازش گرفتم..جلو رفتم و بهشون تعارف کردم بیان داخل..
اون خانم جوونی که همراهشون بود واز شباهتش به کیارش به راحتی می شد فهمید خواهرشه با اکراه به اطرافش نگاه می کرد..
در اخر هم لباشو به نشونه ی چندش جمع کرد و خواست با کفش بره داخل که گفتم :لطفا کفشاتونو در بیارید ..
با غرور نگام کرد وکفشای شیک وگرون قیمتشو با هزار فیس وافاده از پاش در اورد وبی تعارف رفت تو..
اقای صداقت وکیارش هم پشت سرش رفتن داخل..تعارفشون کردم که نشستن..رفتم تو اتاق مامان که دیدم چادرشو سرش کرده وداره از اتاق میاد بیرون..
با دیدن من گفت :مهمون داریم دختر؟..
-بله مامان..شما حالتون خوب نیست بهتره استراحت کنید..
--نه خوبم..کیا هستن؟..
کلافه گفتم :اقای صداقت و دخترش وپسرش..البته فکر می کنم اون خانمی که همراهشونه دخترش باشه چون شبیه شون هست..
--بسیار خب بریم دخترم..خوب نیست مهمون رو تنها بذاری..
مامان از اتاق رفت بیرون من هم پشت سرش رفتم..
داشتن اروم با هم حرف می زدن که با دیدن مامان از جاشون بلند شدن و سلام کردن..
مامان هم با خوشرویی گفت :سلام خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..
همگی نشستن من هم رفتم تو اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو اماده کنم..همه ش پیش خودم می گفتم اخه اینا برای چی پاشدن اومدن خونه ی ما؟..هزار جور دلیل برای خودم می اوردم ولی بازم نتیجه ای نمی گرفتم..
فنجونا رو گذاشتم تو سینی واز اشپزخونه رفتم بیرون..جلوی اقای صداقت گرفتم..خشک ورسمی تشکرکرد..جلوی اون خانم گرفتم که اصلا بر نداشت..جلوی کیارش گرفتم با همون لبخندش زل زد تو چشمامو فنجونشو برداشت..بی توجه بهش سینی رو جلوی مامان گرفتم که تشکر کرد وبرداشت..
ظرف میوه رو اوردم و ازشون پذیرایی کردم..
تا اینکه اقای صداقت گفت :دخترم بنشین میخوام باهات صبحت کنم..
با تعجب نگاش کردم..نیم نگاهی به مامان انداختم وکنارش نشستم..
منتظر چشم به اقای صداقت دوختم که گفت:والا من اهل مقدمه چینی واین حرفا نیستم..همیشه حرفمو رک زدم..
رو به مامان ادامه داد :پسر من از دختر شما خوشش اومده..کاملا می دونم که ما از نظر طبقاتی در یک سطح نیستیم و این ممکنه بعدها مشکل ساز بشه..من با پسرم حرف زدم تا قانعش کنم دست از این خواسته ش برداره ولی به هیچ وجه راضی نشد..حتی تهدیدش کردم که اگر بخواد این ازدواج صورت بگیره کلا سهم شرکت رو ازش می گیرم واون باید خودش گلیمشو از اب بکشه بیرون و روی من حساب نکنه..باز هم راضی نشد..بهش گفتم از ارث محرومت می کنم..ولی هیچ کدوم از این حرفا تو سر این پسر نرفت..

به کیارش نگاه کردم..با حرص داشت با انگشتای دستش بازی می کرد..اخماش هم تو هم بود..
اقای صداقت نیم نگاهی بهش انداخت وگفت :دارم تو روی خودش میگم وهیچ چیزی رو هم پنهان نمی کنم..حتی دیشب کلی بحثمون شد واز خونه زد بیرون ..گفت دیگه بر نمی گرده مگه اینکه رضایت بدم بریم خواستگاری این دختر..راستش من بعد از فوت مادرشون هیچ وقت از گل پایین تر بهشون نگفتم..همیشه به خواسته ی کیارش و کیانا عمل کردم ونذاشتم توی زندگیشون سختی بکشن..وقتی دیدم تصمیم کیارش جدیه مجبور شدم خواسته ش رو قبول کنم..وقتی بهش گفتم خودت برو جلو من برای این ازدواج قدم بر نمی دارم گفت که نه من اگر تنها برم اونها به هیچ وجه منو قبول نمی کنند ..من می خوام با خانواده م برم جلو..

اقای صداقت نفسشو داد بیرون وادامه داد :این شد که ما الان اینجا هستیم..
رو به من و مامان با لحن خشکی گفت :خب نظر شما چیه؟..
اون خانم که فهمیده بودم اسمش کیاناست با صدای ظریف و نازکی در حالی که با غرور نگامون می کرد.. 
گفت :واااا..دیگه چه نظری باید بدن؟..از خداشون هم باشه بخوان با ما وصلت کنن..گرچه من اصلا راضی به این ازدواج نیستم..ولی خب..داداشم دست گذاشته رو همین ما هم مجبوریم قبولش کنیم..
کیارش با لحن جدی گفت :کیانا شما چیزی نگو لطفا..
کیانا پشت چشم نازک کرد وصورتشو برگردوند..
از زور حرص وعصبانیت به خودم می لرزیدم..واقعا چقدر بی شرم بودن..اون از پسرش که تو شرکت باهام مثل زنای هرجایی رفتار می کرد.. اینم از اقای صداقت که اختلاف طبقاتی وپول وثروتشو به رخ می کشه و اینم از دخترش که همه جوره داره بهمون توهین می کنه..هه..چه خیال خامی..فکرکردن..
از جام بلند شدم وبا لحن فوق العاده جدی وسردی رو به هر 3 نفرشون گفتم :با کمال احترام باید بگم من به هیچ وجه تصمیم به ازدواج ندارم..اگر هم داشته باشم با این اقا نمی خوام ازدواج کنم..
رو به اقای صداقت گفتم :ما برای خودمون غرور داریم و برای شخصیتمون ارزش قائل هستیم..من به هیچ عنوان نمیذارم شما که به اصطلاح از طبقه ی ثروتمندان هستید اینطور غرور مارو زیر پاهاتون له کنید..
رو به کیانا گفتم :خانم محترم شما هم می تونید دست برادرتون رو بگیرید وببرید هر کجا که دوست دارید خواستگاری وبراش یکی ازهم قشرهای خودتونو بگیرید..ما مردمان ساده ولی با ابرویی هستیم..به ذره ذره ابرو و شخصیتمون بها می دیدم..اصلا اجازه نمیدیم هر کسی که از راه رسید اینطور به ما توهین کنه..
به در اشاره کردم وگفتم: بفرمایید لطفا..
صدای زمزمه ی مامان رو شنیدم :بهار اروم باش..چرا اینجوری می کنی دخترم؟..
کیانا با خشم از جاش بلند شد ودر حالی که به طرف در می رفت گفت :این چیزا لیاقت می خواد که شماها ندارید..
بعد هم سریع از خونه رفت بیرون..
اقای صداقت زیر لب با همون لحن سردش خداحافظی کرد ودنبال دخترش رفت..
کیارش اومد جلو وخواست حرف بزنه که همونطور خشک وسرد بهش توپیدم :نمی خوام چیزی بشنوم..بفرمایید اقای محترم..
به در اشاره کردم..با حرص دستشو مشت کرد واز در زد بیرون..صدای کوبیده شدن در حیاط نشون داد که رفتن..
نفس عمیقی کشیدم وبه مامان نگاه کردم..اخماش تو هم بود..
با دلخوری نگام کرد وگفت :این چه کاری بود بهار؟..چرا با مهمون اینطور رفتار کردی؟..اصلا ازت توقع نداشتم..
-مامان مگه ندیدی چطور با ما رفتار کردن؟..انگار براشون کارت دعوت فرستاده بودیم که بلند شدن اومدن تازه پول و ثروت و قدرتشونو به رخ ما می کشن..
-- می دونم دخترم..می تونستی بهتر از اینا باهاشون رفتار کنی..اینکه اینطور دلخور از این خونه ی رفتن بیرون ناراحتم می کنه..
با لبخند رفتم طرفشو گونه شو بوسیدم :الهی قربون مامان دل رحم و مهربونم بشم..مامان گلم ما هم برای خودمون غرور داریم..شخصیت داریم..اونها با بی رحمی داشتن خوردمون می کردن..اگر سکوت می کردم مهر تایید می زدم به حرفاشون..ولی وقتی در کمال ادب جوابشونو بدی خیلی بهتره تا سکوت کنی..
-- نمی دونم والا..
کمکش کردم و بردمش تو اتاقش :بخواب مامان..خودتون رو هم بیخودی ناراحت نکنید..خداروشکر تموم شد رفت پی کارش..
مامان روی تختش دراز کشید وگفت :می دونم عزیزم..ولی باز هم دلم راضی نمیشه اینطور از این خونه رفتن..
پیشونیشو بوسیدمو گفتم :بهش فکر نکن مامان..شب بخیر..
لبخند مهربونی زد وگفت :شب تو هم بخیر دخترم..

با لبخند نگاش کردمو از اتاق اومدم بیرون..
حس خوابیدن نداشتم..رفتم توی حیاط و روی تختی که گوشه ی حیاط بود نشستم..دستامو گذاشتم لبه تخت و سرمو گرفتم بالا..
اسمون صافه صاف بود..ستاره ها توی دل شب به زیبایی می درخشیدند..عکس ماه افتاده بود تو حوض..
به امشب فکرکردم..به اینکه واقعا کیارش با وجود اتفاقی که تو شرکت بینمون افتاد با چه رویی بلند شده اومده خواستگاری..
هه..تازه پدر و خواهرشو هم با خودش برداشته اورده..
به مامان فکر کردم..به بیماریی که ارامش زندگیمونو بهم ریخته بود..
همه ی فکر وذهنم شده بود این بیماری لعنتی.. 
*******
مامان دیگه حالش انقدر خوب نبود که بتونه خیاطی کنه و بافتنی ببافه..مرتب ضعف داشت و سرش گیج می رفت..بیشتر من کاراشو انجام می دادم..
چند جا رفتم برای کار ولی بی فایده بود..پولامون دیگه داشت تموم می شد..داروهای مامان هم رو به اتمام بود ومن مونده بودم که بعد از تموم شدنشون چطور باید داروها رو تهیه کنم؟..
واقعا بریده بودم..بعضی شب ها سرمو میذاشتم رو بالشتمو انقدر گریه می کردم و ناله می کردم وبه بدبختیام فکر می کردم که صبح وقتی از خواب بیدار می شدم می دیدم چشمام از زور گریه پوف کرده وبالشتم از اشکام خیس شده..
به هر دری می زدم به روم بسته بود..مادرم هنوز از بیماریش خبر نداشت..دکتر گفته بود :ندونه بهتره..شیمی درمانی هم تاثیری نداره فقط بیمار رو ضعیف تر می کنه و باعث میشه روحیه ش رو از دست بده..
می گفت : شیمی درمانی زمانی رو بیمار تاثیر داره که سرطانش از نوع پیشرفته نباشه ولی برای مادر شما بیش از حد پیش رفته ونمیشه براش کاری کرد..
نمی خواستم ذهنم منحرف بشه..من اهلش نبودم..من ازاون دخترا نبودم که به خاطر پول واز روی اجبار تن فروشی می کنند..
من به پاکیم اهمیت می دادم..توکلم به خدا بود..می دونم تنهام نمیذاره..
*******
تقریبا 1 ماه از دیدارم با کیارش گذشته بود که یه روز وقتی رفته بودم کمی خرید کنم سر راهم دیدمش..درست سر کوچه توی ماشینش نشسته بود و به در خونه ی ما زل زده بود..
با دیدنش تعجب کردم..بی توجه از کنارماشینش رد شدم که صداشو از پشت سرم شنیدم :بهار..
سرجام وایسادم و بعد از چند لحظه اروم برگشتم ونگاش کردم..
نگاه و لحنش جدی بود :می خوام باهات حرف بزنم..
خواستم برگردم که تند گفت :خواهش می کنم..فقط چند دقیقه..
مردد نگاش کردم..نگاهش التماس امیز بود..
- بگو ..می شنوم..
-- بیا تو ماشین..فکر نکنم دوست داشته باشی همسایه هاتون ما رو با هم ببینن..
درست می گفت..مخصوصا همسایه های ما که از کاه کوه می ساختن..تردید داشتم..
وقتی تردید منو دید گفت :فقط چند دقیقه وقتت رو می گیرم..مطمئن باش مزاحمتی برات ایجاد نمی کنم..
یکی از همسایه ها همون موقع اومد بیرون که من هم هل شدم وسریع رفتم سمت ماشین و عقب نشستم..
کیارش هم بی برو برگرد نشستو ماشین رو روشن کرد..

نمی دونستم داریم کجا می ریم..هیچ دوست نداشتم باهاش تنها باشم یا اینکه حرفی بزنم..
بهش نگاه کردم و با لحن خشکی گفتم :اقای صداقت میشه نگه دارید؟..
با تعجب از تو اینه ی ماشین نگام کرد وگفت :چرا؟..
با همون لحن گفتم :چرا نداره..خب می خوام پیاده بشم..
جدی گفت :ولی من باهات حرف دارم وتا حرفامو نزنم نمیذارم از ماشین پیدا بشی..

عجب رویی داشتا..
-اقای محترم من دیگه منشی شما نیستم که به حرفاتون گوش کنم و هر دستوری دادید بهش عمل کنم..اینجا من متعلق به خودم هستم..
پرید وسط حرفمو گفت:اگر بخوام که متعلق به من بشی چی؟
با تعجب در حالی که سعی می کردم لحنم همچنان خشک باشه گفتم :چی؟..
شمرده شمرده گفت :من ..می خوام.. دوباره.. ازت.. خواستگاری کنم..
با حرص گفتم :منم یه بار جواب شما رو دادم..نه..
--چرا نه؟..
-چراشو خودتون بهتر می دونید..اگر هم نمی دونید برین از پدر وخواهرتون بپرسید خیلی خوب براتون توضیح میدن..
نفسشو داد بیرون وگفت :ببین بهار م..
-خانم سالاری..
از تو اینه نگام کرد وماشین رو یه گوشه نگه داشت..
-- خیلی خب هر چی تو بگی..من کاملا در جریان مشکلات زندگی تو هستم..می دونم مشکل مالی داری..می دونم الان مدتیه داری دنبال کار می گردی ..این نشون میده واقعا به پول احتیاج داری..
سکوت کوتاهی کرد وبعد از چند لحظه ادامه داد :من می تونم بهت کمک کنم..فقط در مقابلش ازت می خوام با من ازدواج کنی..که البته من برای این هم یه سری شرایط دارم که بعد از قبول درخواستم عنوان می کنم..
از تو اینه زل زد به منوگفت :نمیگم الان جوابمو بده..برو بهش فکر کن..من 3 روز دیگه میام تا ازت جواب بگیرم..پس یادت نره..من حاضرم بهت کمک مالی کنم بدون هیچ چشم داشتی چون اون موقع تو میشی همسر من..بنابراین ازت توقع ندارم پول رو بهم برگردونی..

سکوت کرده بودم..کلا هنگ کرده بودم و هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم..صداشو شنیدم..
-- من 3 روز دیگه ازت جواب می خوام..
در ماشین رو باز کردم و بدون هیچ حرفی پیاده شدم..سریع رفتم اونطرف و یه تاکسی گرفتم وادرس خونه رو دادم..راننده حرکت کرد..
به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و از پنجره به بیرون خیره شدم..
همه ی حرفای کیارش توی سرم تکرار می شد..گیج شده بودم..تا خونه کمی بهش فکر کردم..بین دوراهی گیر کرده بودم..از یه طرف دوست نداشتم زن کیارش بشم..زن یه همچین ادم هوسرانی..از طرفی هم یاد مشکلاتم می افتادم..یاد اینکه چند وقت دیگه داروهای مامان تموم میشه ومن پول ندارم براش تهیه کنم..
حتی دیگه انقدر پول کافی نداشتیم که برای خونه و خورد وخوراکمون خرید کنم..مامان مقدار خیلی کمی پول داشت ولی نمی تونستم ازش بگیرم..چون من خودم یه دفترچه حساب داشتم وتوی حسابم همیشه پول بود..اگر می رفتم و از مامان می خواستم بهم پول بده بی برو برگرد بهم شک می کرد وتا علتش رو نمی فهمید ول کنم نبود..
نمی دونم..بدجوری گیج شده بودم..
*******
3روز گذشت..توی این مدت فقط و فقط به پیشنهاد کیارش فکر می کردم..بین همون دوراهی گیر کرده بودم که یه شب تصمیمم رو گرفتم..

اون شب دیرتر خوابیدم..همه ش به کیارش و پیشنهادش فکر می کردم..تازه چشمامم گرم شده بود که صدای ناله شنیدم..به خاطر وضعیت مامان همیشه هوشیار بودم..
سریع از رو تخت اومدم پایین واز اتاقم زدم بیرون..درست حدس زده بودم..این صدا صدای ناله ی مادرم بود..با قدم های تند به طرف اتاق مامان رفتم و در اتاق رو باز کردم وکلید برق رو زدم..
با دیدنش تو اون وضعیت وحشت کردم.. روی تختش مچاله شده بود و به خودش می پیچید..رنگش هم پریده بود..
با وحشت رفتم کنارش وصداش زدم :مامان..مامان حالت خوبه..مامان..خدایا کمکم کن..مامان..
چشماش بسته بود وفقط ناله می کرد..می دونستم درد داره..
سریع رفتم تو اشپزخونه و لیوانو گرفتم زیر شیر وپر از اب کردم ویه قرص از تو پاکت قرصاش برداشتم ورفتم تو اتاقش..
با دیدن وضعیتش گریه م گرفته بود..در حالی که بی صدا اشک می ریختم قرص رو گذاشتم تو دهانش ولیوان رو گرفتم جلوی دهانش..
سرشو کمی بلند کردم تا راحت تر بتونه اب رو بخوره..قرصشو خورد..
صورتش خیس عرق بود..دستمو گذاشتم رو پیشونیش..سرد بود..
با پشت دست اشکامو پاک کردم و از رو تخت بلند شدم و پتو رو کشیدم روش..
قطره های اشکم می ریخت روی ملافه و این رد پای اشکهای پر از درد و غم من بود که جاشون روی ملافه می موند..
به مامان نگاه کردم..دیگه ناله نمی کرد..چشماش همچنان بسته بود..
روی زمین نشستم وسرمو گذاشتم رو تخت..همونطور که با چشمای پر از اشکم نگاش می کردم نفهمیدم کی چشمام بسته شد وبه خواب رفتم..
همون شب تصمیم خودمو گرفتم..اگر اون شب اون قرص رو به مامان نداده بودم الان معلوم نبود چه اتفاقی براش می افتاد..
مامان به داروهاش نیاز داشت..خودش فکر می کرد ضعیف شده واین داروها هم مسکن هستن و بعضی هاشون هم داروهای ویتامینه ست..
من باید با عقلم تصمیم می گرفتم نه با دلم..دلم می گفت درخواست کیارش رو قبول نکنم..ولی عقلم می گفت قبول کنم چون در غیر این صورت مادرمو از دست میدم..
مجبور بودم..چون نه کار گیرم می اومد نه پول کافی داشتم برای خرید داروها ونه اینکه اهل خودفروشی بودم..اصلا..به هیچ وجه اینکارو نمی کردم..
اینکه زن کیارش بشم صد برابر بهتر از اینه که این کارو بکنم..
بنابرابن پیشنهادشو قبول کردم..
صبحش با مامان حرفامو زده بودم..جوری باهاش حرف زدم که فکر کنه از ته دلم دوست دارم زن کیارش بشم..نمی خواستم ناراحتش کنم یا نگران بشه که چرا این درخواستو قبول کردم..
درست روز سوم کیارش اومد ومن هم خیلی رسمی جواب بله بهش دادم..
اینجوری شد که مسیر زندگی من به کل تغییر کرد..
تغییراتی که حتی تو خواب هم نمی دیدم..
*******
با هم اومده بودیم بیرون..چون قرار بود کیارش درمورد شرط و شروطاش باهام حرف بزنه..
نمی دونستم چی میخواد بگه واصلا هم کنجکاو نبودم بدونم..ولی خب وقتی می خوام باهاش ازدواج کنم باید شرایطش رو هم بدونم اون هم همینو می خواد..
اومده بودیم پارک..روی صندلی نشستیم..به اطرافم نگاه کردم..چند نفر کم و بیش از اون طرف رد می شدن..
-- بهار..
نگاش کردم..
--من فقط یه شرط دارم اون هم اینه که من و تو فعلا یه صیغه ی محرمیت تو نامزدیمون بخونیم اون هم برای 6 ماه..و فعلا به ازدواج فکر نکنیم..چون من برای اینده م یه سری برنامه ها دارم که با وجود ازدواج نمی تونم به اون اهدافم دست پیدا کنم..ولی خب نمی تونم تورو هم از دست بدم..بنابراین ازت می خوام فعلا بینمون صیغه خونده بشه بعد از اون یه تصمیمی می گیریم..موافقی؟..
تو دلم گفتم :اگر به من باشه که اصلا دوست ندارم یه ثانیه هم تحملت کنم ولی حیف که مجبورم..
با بی تفاوتی گفتم : خیلی خب...من حرفی ندارم..
تو دلم گفتم :هر چی دیرتر بهتر..
لبخند زد وگفت :خیلی خب پس دیگه حرفی نمی مونه..من فردا شب با پدر وخواهرم میام خونتون برای مراسم نامزدی..همون فردا شب صیغه رو می خونیم..پس فردا هم میریم شمال تا یه اب وهوایی عوض کنیم..چطوره؟

هه..فکر همه جاشو هم کرده..
جدی نگاش کردمو گفتم:با مسئله ی نامزدی مشکلی ندارم..ولی من نمی تونم مادرمو تو خونه تنها بذارم..اگر بنا باشه جایی برم باید مادرم هم همراهم باشه..
لبخند اروم اروم از رو لباش محو شد..معلوم نبود چه خیالاتی تو سرشه..انگار می خوایم بریم ماه عسل اینطور برنامه چیده..خوبه فقط نامزدش میشم که انقدر هم تو تصمیماتش دست ودلبازه....
نفس عمیقی کشید وگفت :خیلی خب..من حرفی ندارم..مادرت رو هم با خودمون می بریم..دیگه حرفی نیست؟..
مکث کوتاهی کردم و شونه مو انداختم بالا : نه....
سرشو تکون داد و چیزی نگفت..

همون روز منوبرد به یکی از بهترین پاساژها و چند دست لباس برای نامزدیمون خرید..هر چی اصرار می کردم من به اینا احتیاج ندارم و دوست دارم ساده باشم قبول نمی کرد..حالا خوبه فقط پدر وخواهرش هستن ومهمونی نداریم..
از اونجایی که دلم راضی به این ازدواج نبود هیچ دوست نداشتم شلوغ باشه و همه ازش با خبر بشن..
یه سارافن بنفش و یه بلوز سفید تنم کرده بودم.. یه شال سفید که طرح های زیبایی به رنگ بنفش روش داشت رو هم سرم کردم..
مامان با دیدنم لبخند زد و در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود اومد جلو و بغلم کرد..بغضم گرفته بود..همه ی این کارا به خاطر وجود عزیز مادرم بود..به خاطر اون بود که داشتم اینجوری ازدواج می کردم..چون دوستش داشتم و برام عزیز بود..

بالاخره اقای صداقت همراه دخترش کیانا و پسرش کیارش اومدن..دست کیارش درست مثل سری قبل یه سبد گل بزرگ و یه جعبه شیرینی بود..
همه چیز مثل همون سری بود با این تفاوت که من تمام سعیم رو می کردم بهشون احترام بذارم..
اقای صداقت هیچی نمی گفت...حتی یه کلمه هم حرف نمی زد..خشک و جدی نشسته بود .. 
کیانا هم نگم بهتره..تمام مدت با حرص به من نگاه می کرد و وقتی نگاش می کردم با خشم نگاهشو ازم می گرفت..به هیچ وجه ازش خوشم نمی اومد..خیلی به خودش می بالید و می دونستم همه ی اینها فقط یه مشت ادعاست..
اصلا برام مهم نبود..هیچ کدوم از اعضای این خانواده حتی کیارش هم برام مهم نبودن..به هیچ وجه حس نمی کردم دارم عروس میشم..برعکس..همه ش تو دلم با خدا حرف می زدم و گله می کردم که چرا این مصیبت برای ما پیش اومد که منم مجبور بشم چنین خانواده ای رو تحمل کنم و با کیارش ازدواج کنم..
می دونستم کیانا الان تو دلش میگه این دختره از اول هم از خداش بود زن داداش من بشه.. اون حرفاش هم واسه محکم کاری بود..

هه..بذار هر چی دلشون می خواد فکر کنن..من فقط یه دلیل داشتم که اون هم خودم می دونستم و خدای خودم..
بعد از چند دقیقه اقای صداقت مهر سکوتشو شکست وشروع کرد..همون حرفای تکراری قبل رو گفت..منم خیلی جلوی خودمو گرفتم چیزی نگم..
بعد ازاینکه حرفاش تموم شد گفت : خب حالا که کیارش اینطور می خواد و به هیچ وجه هم از خیر این دختر نمی گذره منم حرفی ندارم..
به کیانا نگاه کرد..کیانا هم لباشو جمع کرد وبا اخم از تو کیفش یه جعبه در اورد وداد به اقای صداقت..
بازش کرد و گذاشت رو میز جلوی من..
--این انگشتر نامزدی شماست..اگر خودتون بلدید که صیغه ی محرمیت رو بخونید اگر نه که زنگ بزنم یکی بیاد..
اصلا از طرز صحبت کردنش خوشم نمی اومد..وقتی اینجوری باهامون برخورد می کردن دوست داشتم مثل اون سری از جام بلند شم و خیلی خشک و جدی بهشون بتوپم وبعد هم بندازمشون بیرون..
ولی چه کنم که مجبور بودم تحمل کنم..فقط تحمل..
مامان گفت :من می تونم صیغه رو براشون بخونم..البته اگر شما اجازه بدید..
اقای صداقت نیم نگاهی به مامان انداخت و سرشو تکون داد :بسیار خب..
به کیارش اشاره کرد..اون هم از جاش بلند شد و با لبخند اومد طرفم و درست کنارم نشست..مامان صیغه رو خوند و بعد از اون هم کیارش انگشتر رو دستم کرد..
مو قع دست کردن می خواست دستمو بگیره که دستمو اروم کشیدم عقب و نذاشتم..لبخندش محو شد ولی از رو نرفت و دستشو اورد جلو..من هم دستمو بردم جلو انگشتر رو دستم کرد..اصلا دوست نداشتم دستمو بگیره..
با اینکه قرار بود زنش بشم و اینکه بخواد دستمو بگیره مانعی نداشت ولی با این حال یه حسی مانعم می شد که بهش همچین اجازه ای رو بدم..
قبل از رفتن ..کیارش شماره ش رو بهم داد و گفت هر وقت باهاش کار داشتم زنگ بزنم..خیلی هم رو سفر فردا تاکید کرد..

اون شب من هیچ حرفی نزدم..تموم کارهای نامزدیمون تو سکوت من انجام شد..این سکوتم نشونه ی رضایتم بر این ازدواج نبود..اینجا سکوت من معنیش کاملا برعکس بود..
ولی خب کاری از دستم بر نمی اومد..
این هم سرنوشت من بود..
*******
همون شب به مامان گفتم که قراره فردا با کیارش بریم شمال..اولش مخالفت کرد که من با کیارش برم..می گفت تو هنوز زنش نیستی واین حق رو نداری که تنهایی باهاش بری مسافرت..حتی وقتی بهش گفتم اون هم با ما میاد بازم قبول نکرد..
این سفر اصلا برای من مهم نبود..اینکه مادرمو ناراحت نکنم اهمیتش برام بیشتر بود..
زنگ زدم به کیارش و بهش گفتم که ما نمیایم..
خیلی ناراحت شد وگفت :یعنی چی که نمیاید؟..من برای این سفر کلی برنامه ریختم بهار..مشکل چیه؟..
- مشکلی نیست..من هنوز همسر تو نشدم و اینکه بخوام با تو تنهایی برم مسافرت اصلا کار درستی نیست..
صدای نفسهاشو که با حرص می داد بیرون رو از پشت تلفن شنیدم :مطمئنم مادرت مخالفه..وگرنه تو که حرفی نداشتی..میشه گوشی رو بدی بهش؟..
- نه اینط..
خیلی محکم و جدی گفت :بهت گفتم گوشی رو بده به مادرت..
با حرص گوشی رو از کنار گوشم برداشتم..
مرتیکه ی پررو..مرتب بهم دستور میده..
صدای مامان رو از پشت سرم شنیدم :کیه بهار؟..
برگشتمو گفتم :کیارش..بهش گفتم نمی ریم ولی قبول نمی کنه..
مامان اروم سرشو تکون داد و اومد طرفمو گفت :خیلی خب گوشی رو بده من باهاش حرف می زنم..
چیزی نگفتم و گوشی رو دادم به مامان..
حدود 5 دقیقه مامان داشت با کیارش حرف می زد..
نمی دونم چی بهش گفت که مامان راضی شد باهاش بریم..
بعد هم باهاش خداحافظی کرد وبا لبخند گوشی رو گذاشت..
- چی شد مامان؟..می خوای بریم؟..
--اره دخترم..من هم همراهتون میام..کیارش می گفت تو شمال کاری براش پیش اومده ولی دوست نداره تنهایی بره..می خواد اولین سفرش رو با نامزدش بره برای همین اصرار داشت تورو ببره..و روی اینکه من هم همراهتون بیام اصرار داشت..من هم نخواستم دلشو بشکنم..به نظر پسر بدی نمیاد..اینکه خودم هم باهاتون باشم خیالمو راحت می کنه..بیشتر برای همین قبول کردم..
با تعجب به مامان نگاه کردم..عجب مارمولکی بود این کیارش..با دو تا کلمه حرف سریع مادرمو راضی کرد..البته اون که توی این کارا وارده..با اون رفتارایی که تو شرکت باهام داشت بهش نمی خوره ادم بی تجربه ای باشه..هه..مطمئنا همینطوره..
وسایلمون رو جمع کردم ولباسامونو چیدم تو چمدون..قرصای مامان رو دادم و بهش شب بخیر گفتم اون هم با مهربونی جوابمو داد..
رفتم تو اتاقم .. رو تختم دراز کشیدم..دستامو گذاشتم زیر سرمو به سقف زل زدم..
به کیارش فکرکردم..به اینکه هر کاری می کنم نمی تونم دوستش داشته باشم..برعکس..هر وقت بهش فکر می کردم حس می کردم ازش بدم میاد..نمی دونم چرا ولی این تنها حسی بود که نسبت بهش داشتم..
به خانواده ش فکر کردم..یعنی من می تونم با اونا کنار بیام؟..اگر بعد از ازدواج خواستن اذیتم کنند چی؟..اگر با خواهرش به مشکل برخوردم چی؟..
همه ی این فکرا باعث شده بود دلشوره بگیرم..
از اینده ترس داشتم..
نمی دونستم چه چیزی در انتظارمه..
*******
اصلا برای این سفر شوق وهیجان نداشتم..انگار نه انگار که دارم میرم شمال..ولی حس می کردم مامان خوشحاله..
وقتی ازش پرسیدم گفت : من و پدرت تو شمال با هم اشنا شدیم ..یه اشنایی غیرمنتظره که بعد هم عاشق هم شدیم و اخرش هم به ازدواج ختم شد..
با لبخند نگاش کردم..انگار برگشته بود تو همون خاطرات گذشته ش..
هیچ وقت چیزی از گذشته ش نمی گفت ولی امروز چند کلمه ای در موردش حرف زده بود..

با صدای زنگ در فهمیدم کیارش اومده..از جامون بلند شدیم و من چمدونو کشیدم و بردم تو حیاط..همه چیزو چک کردم و درو قفل کردم..کفشامون رو پوشیدیم واز خونه رفتیم بیرون..صبح زود بود و هوا کمی خنک بود..
کیارش جلوی در وایساده بود..با دیدن ما لبخند زد ..اروم سلام کردم که جوابمو داد و به مامان هم سلام کرد..
اومد جلو و دسته ی چمدون رو از دستم گرفت و با خودش برد طرف ماشین..
بعد از اینکه چمدون رو گذاشت صندوق عقب سریع رفت در جلو رو باز کرد تا من سوار بشم..
راستش قصدم این بود برم عقب بشینم ولی با این کارش مجبور شدم همون جلو بشینم و چیزی نگم..
سوار شدیم و کیارش حرکت کرد..
توی مسیر هیچ حرفی نمی زدیم..چند بار کیارش خواست سر حرفو باز کنه که من یه جوری پیچوندمش..
خوابم گرفته بود..سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم..
کیارش پخش رو روشن کرد وصدای اهنگ تو فضای ماشین پیچید..

عاشق دیدن چشماتم *تا آخر دنیا باهاتم *دیوونه تو شدم انگار
منو تو قلبت نگه دار* دل به تو بستم این روزها
این احساس دست خودم نیست* دوست داشتنم رو باور کن
علاقه به تو که کم نیست 
من دیگه اون قد عاشقت شدم
دوست دارم که بشی مال خودم* عشقمی از پیش تو نه نمیرم
یا تو بیا یا بیا یا می میرم 

تویی که تنها آرزومی
خوش حالم وقتی روبه رومی *غصه ها دور میشن از ما
نمی خوام باشم از تو جدا *بین ما فاصله نمیاد
مثل من تو رو هیچ کس نمی خواد
جز تو نمیاد هیچکی به چشمم*
تو شدی عشقم

من دیگه اون قد عاشقت شدم
دوست دارم که بشی مال خودم* عشقمی از پیش تو نه نمیرم
یا تو بیا یا بیا یا می میرم

توی این موقعیت هیچ حسی نسبت به این اهنگ نداشتم..فقط حس کردم خوابم گرفته..کم کم چشمام گرم شد وخوابم برد..
*******
با صدای کیارش ازخواب پریدم و به اطرافم نگاه کردم..
با خشم گفت :بهار رسیدیم..پیاده شو..
فکرکنم ناراحت شده تموم مسیر رو خواب بودم..خب ناراحت بشه به من چه..بی خیال..
به اطرافم نگاه کردم..سمت راستم دریا بود و سمت چپم یه ویلای بزرگ با نمای خیلی زیبا..دور تا دور هم پر از درختای میوه و سرسبز بود..
کیارش چمدون ما و خودشو گذاشت زمین..مامان اونطرف ماشین وایساده بود..رفتم طرف کیارش تا چمدونمو بگیرم که نذاشت..زیر لب بهش توپیدم :چته؟..
نگام کرد وبا صدای ارومی که مامان نشنوه گفت: ساعت خواب..کسر خواب داشتی این همه مدت رو گرفتی خوابیدی؟..
ابروهامو کشیدم تو هم وگفتم :نخیر.. ولی من وقتی یه جا بشینم و فقط سکوت کنم خوابم می گیره..مسیر هم طولانی بود خب خسته کننده ست دیگه..
-- پس من اونجا بوق بودم؟..می تونستی باهام حرف بزنی..
تو دلم گفتم :نه تو شیپوری..فقط کی دست از سرم بر می داری خدا می دونه..
بدون اینکه جوابشو بدم چمدونمو از دستش کشیدم و کنار ایستادم تا اون بیافته جلو..
با خشم نگام کرد و به طرف ویلا رفت..من هم همراه مامان پشت سرش رفتیم..
دست خودم نبود..هیچ حس خوبی نسبت بهش نداشتم..
نمی دونم دلیل این حسم چی بود ولی اینو به خوبی می دونستم که من تا اخر عمرم هم نمی تونم دوستش داشته باشم.. 

همونطور که به طرف در می رفتیم نگاهی به اطرافم انداختم تعجب کرده بودم که چرا ویلا به این بزرگی یه سرایدار نداره؟..اگر داشت که الان باید سر وکله ش پیدا می شد..عجیب بود..
رفتیم داخل..نمای داخلش زیبا تر از بیرونش بود..یه ویلای بزرگ همراه با وسایل شیک و گرون قیمت..واقعا زیبا بود..تو عمرم همچین ویلایی رو ندیده بودم..
دیدم داره میره طبقه ی بالا..من و مامان سر جامون وایسادیم..
رو به کیارش گفتم :من و مامان وسایلمون رو باید کجا بذاریم؟..
کیارش رو پله ها ایستاد و برگشت ونگامون کرد :همراه من بیاید بهتون میگم..
سرمو تکون دادم و همراه مامان دنبالش رفتیم..طبقه ی بالا هم بزرگ بود..دو تا راهرو داشت یکی سمت راست یکی سمت چپ..
کیارش رفت سمت راست ما هم دنبالش رفتیم..جلوی یه در ایستاد و بازش کرد..
کنار ایستاد و رو به ما گفت :این اتاق شماست..امیدوارم اینجا راحت باشید....
من چیزی نگفتم ولی مامان با لبخند تشکرکرد وگفت :ممنونم پسرم..لطف کردی..
کیارش لبخند کمرنگی زد وچیزی نگفت..به من نگاه کرد..انگار توقع داشت یه چیزی بگم ولی من همچنان به سکوتم ادامه دادم..
رفتم تو و چمدون رو گذاشتم یه گوشه..مامان هم اومد تو..
کیارش گفت :اتاق من همین روبه روییه ..اگر به چیزی احتیاج داشتید حتما بهم بگید..
من فقط سرمو تکون دادم ..ولی مامان گفت :باشه پسرم..ببخش بهت زحمت دادیم..
-- نه بابا این حرفا چیه..من اصرار داشتم که شماها هم همراهم بیاید..چیزی تا ناهار نمونده..تا اون موقع کمی استراحت کنید..
بعد هم از اتاق رفت بیرون و درو بست..
مامان نشست رو تخت و رو به من گفت :بهار چرا ازش تشکر نکردی؟..
با بی خیالی شونمو انداختم بالا و چمدون رو کشیدم جلو ..همین طور که داشتم بازش می کردم گفتم :برای چی باید تشکر می کردم؟..ما که اجبارش نکرده بودیم ما رو باخودش بیاره..اون بود که اصرار داشت..حالا هم هر کاری بکنه از روی وظفیه ست..
مامان با دلخوری گفت :معلوم هست چی میگی دختر؟..این حرفا یعنی چی؟..من نمی فهمم تو چرا انقدر با کیارش سردی؟..
- خودم هم نمی دونم..
-- پس چرا قبولش کردی؟..
بلوز رو تو دستم فشار دادم وسرمو بلند کردم ..به مامان نگاه کردم..چه جوابی باید بهش می دادم؟..
دوباره سرمو انداختم پایین و همونطور که بلوز رو تا می کردم و میذاشتم کنارم گفتم : اینو هم نمی دونم..به نظرم پسر بدی نیومد..
هه..اره اصلا پسر بدی به نظر نمی رسه ولی من می دونم از تو جنسش خورده شیشه داره..
--پس اگر می دونی پسر خوبیه چرا باهاش اینطور رفتار می کنی؟..
از سوال های مامان کلافه شده بودم..اخه هیچ جوابی براشون نداشتم و توش می موندم و این منو کلافه می کرد..
- مامان بهتره بی خیالش بشیم..من خسته م می خوام کمی استراحت کنم..
-- دخترم تو که توی ماشین همه ش خواب بودی..بازم خسته ای؟..
روی تخت دراز کشیدمو ودستمو گذاشتم رو چشمام :اره مامان خسته م..بذارید یه کم بخوابم..برای ناهار هم منو بیدار نکنید..خودم بعد یه چیزی می خورم..
صدای مامان رو نشنیدم..دستمو هم از رو چشمم بر نداشتم..اتفاقا اصلا هم خسته نبودم..ولی برای فرار از جواب سوال های مامان مجبور بودم اینطور وانمود کنم..
نیم ساعتی به همین صورت گذشت..فکرکنم مامان هم خوابیده بود ..چشمام گرم خواب شده بود..اروم دستمو برداشتم و به تخت کناریم نگاه کردم..درست حدس زده بودم..مامان رو تخت دراز کشیده بود و چشماش هم بسته بود..حتما خوابیده..
پتو رو کشیدم رو خودم و به پهلو خوابیدم..
انقدر به روبه روم زل زدم تا اینکه اروم اروم چشمام بسته شد وبه خواب رفتم..
*******
سرگرد آریا رادمنش جلوی ویلا ترمز کرد و از ماشینش پیاده شد..نگاهی به اطرافش انداخت و در ماشین را بست..
به طرف ویلا رفت..زنگ در را زد..دوربین بالای در او را شناسایی کرد و در باز شد..
آریا وارد ویلا شد و در را بست..ستوان حمیدی در حالی که برگه ای در دست داشت به طرف آریا امد و همین که به او رسید گفت :سلام قربان..خبری نشد؟..
آریا سرش را تکان داد و روی مبل نشست :نه .. من که مورد مشکوکی ندیدم شما چطور؟..
-- بچه ها بالا 6 دونگ حواسشونو دادن به مانیتورها و دوربین ها..بهشون گفتم چشم بر ندارن و هرمورد مشکوکی مشاهده کردن اطلاع بدن..فعلا که خبری نشده..
- نوید هم بالاست؟..
--بله جناب سرگرد..درضمن ..
برگه ای که در دست داشت را به طرف آریا گرفت و گفت :این لیست تماس هاییه که توی همین یکی دو روز داشته..همه رو چک کردیم..اکثرشون مربوط به شرکت های معتبری میشن..هیچ رد پایی از خودشون به جا نمیذارن..
آریا از جایش بلند شد وبا لحن جدی گفت :ما به تلاشمون ادامه میدیم..من مطمئنم به همین زودی دستشون رو میشه..فقط باید کمی صبر کرد..
همراه ستوان حمیدی رفت طبقه ی بالا..
نوید رفته بود بالای صندلی و بلند بلند حرف می زد و بچه های گروه هم با هیجان نگاهش می کردن..همگی با دیدن آریا تو درگاه در سریع خودشان را جمع و جور کردن و به کارشان مشغول شدن..
نوید با این حرکت انها به طرف در برگشت و با دیدن اریا که با اخم نگاهش می کرد هل شد وبا صندلی افتاد زمین..
از این حرکت او همه زدن زیر خنده ولی اریا همچنان با اخم نگاهش می کرد..
نوید از جایش بلند شد وصندلی را به حالت اولش برگرداند و سلام نظامی داد..
اریا فرمان ازاد نداد..نوید منتظر چشم به او دوخته بود..ولی اریا جدی نگاهش می کرد وچیزی نمی گفت..چند دقیقه گذشت ..نوید خسته شده بود ..
زیر لب گفت :جون مادرت ازاد بده.. اریا دارم میافتم..
اریا به طرفش رفت وبا لحن محکم و جدی گفت :تا 1 ساعت همینطور می مونی ..تا تو باشی دیگه معرکه نگیری وسر بچه ها رو گرم نکنی..مگه نمی دونی ما تو ماموریت هستیم؟..
نوید با ناله گفت :ای بابا غلط کردم..جون خاله..اریااااا..
-اریا و زهرمار..صد دفعه بهت گفتم تو محل کار ودر حین ماموریت من سرگرد رادمنش هستم نه اریا..بیخود هم منو قسم نده..
مکث کوتاهی کرد .. بعد از چند لحظه فرمان ازاد داد..
نوید افتاد رو صندلی و نفس عمیقی کشید :اخ..عین خروس سیخ وایسادم جلوت نفسمو حبس کردم..داشتم خفه می شدما..
با اخم به آریا نگاه کرد وادامه داد :بالاخره که این ماموریت تموم میشه..
اریا تیز نگاهش کرد که نوید سریع گفت :به تو که کاری ندارم..با خاله کار دارم..وقتی انداختمش به جونت و شب تا صبح هی بهت گفت برو زن بگیر ..اونوقت میام و بهت سلام می کنم پسر خاله جان..
اریا با لحن جدی گفت :پاشو به کارت برس و کمتر چرت و پرت بگو..اگر یه بار دیگه ببینم معرکه گرفتی بی برو برگرد گزارش می کنم ستاد..
نوید از جایش بلند شد وپشت میز نشست.. 
زیر لب غرغر کرد :خیر سرمون مثلا پسر خاله داریم..از شانس خوشگلمون هم یه درجه از ما بالاتره و راه به راه هی دستور میده..بالاخره که من خاله رو می بینم..
اریا محکم و بلند گفت :به کارت برس..
-- بله قربان..
اریا پشت سرش قرار گرفت و در حالی که به مانیتور زل زده بود گفت :چیز مشکوکی ندیدی؟..
-- چرا دیدم..
آریا با تعجب نگاهش کرد وگفت :چی؟..
--البته همچین مشکوک هم نیستا..ولی خب امروز پسر صداقت همراه یه دختر و یه زن میانسال وارد ویلا شدن..
آریا به طرف حمیدی برگشت و منتظر نگاهش کرد تا توضیح دهد..
ستوان حمیدی شانه ش را بالا انداخت وگفت :تا چند دقیقه پیش که خبری نبود قربان..من چیزی ندیدم..
نوید گفت :حمیدی درست میگه..همین چند دقیقه پیش درست زمانی که حمیدی از اتاق رفت بیرون رسیدن..

آریا سرش را تکان داد و گفت :خیلی خب..با این اوصاف کار ما از همین الان شروع میشه.. کیارش صداقت اومده اینجا..همون چیزی که ما منتظرش بودیم..و اون دونفری هم که باهاش هستند رو باید ته و توشو در بیاریم که کی هستند و با کیارش چه نسبتی دارند..
حمیدی گفت :قربان برای اینکه بفهمیم اونا کی هستند چه کسی رو مامور اینکار می کنید؟..
اریا به طرف پنجره رفت و از انجا نگاهی به بیرون انداخت و گفت :خودم به عهده می گیرم..شماها هم فقط و فقط همه ی حواستون رو بدید به اون ویلا و ادمایی که توش رفت وامد می کنند..
رو به احمدی گفت :احمدی تو یه بار دیگه دوربین ها رو چک کن که یه وقت به مشکل برنخوریم..سعادت تو هم تماس هاشون رو ردیابی کن و لیستشون رو برای من تهیه کن..
رو به حمیدی گفت :تو هم لحظه به لحظه این ماموریت رو به من گزارش کن..فراموش نکن لحظه به لحظه ش رو..
همگی اطاعت کردند..
آریا رو به نوید گفت :تو هم همراه من بیا..
-- کجا ؟..
- مهمونی!..خب معلومه دیگه ماموریت..
-- خب الانم تو ماموریتیم دیگه..
- بله تو ماموریتیم ولی ماموریت من و تو اینه که بفهمیم اون زن و دختر کیا هستن و با کیارش صداقت چه نسبتی دارن..
-- اهان از اون لحاظ..باشه بریم..
آریا رو به هر 3 نفر سفارشات لازم را کرد و همراه نوید از ویلا خارج شد..
*******
توی ماشین نشسته بودند و به در ویلا خیره شده بودند..چند ساعتی گذشته بود..
آریا گفت :اینجوری به جایی نمی رسیم..من از پشت ویلا میرم داخل محوطه....
نوید نگاهش کرد وگفت :منم باهات بیام؟..
- نه تو همینجا بمون و اگر خبری شد با بی سیم بهم اطلاع بده..
-- باشه..پس مراقب خودت باش..خاله تورو به من سپرده ها..
آریا در ماشین رو باز کرد وازان پیاده شد و در را بست..
سرش را داخل کرد وگفت :تا اونجایی که من یادم میاد خاله که همون مادر جنابعالی باشه تو رو دست من سپرده..پس کم اراجیف سر هم کن..یادت نره چی بهت گفتم..
نوید سرش را تکان داد وگفت :خیلی خب..تو هم یادت نره من چی بهت گفتم..
آریا لبخند زد وسرش را تکان داد..
نگاهی به اطرافش انداخت و به طرف ویلا رفت..

اروم چشمامو باز کردم..نگاهی به اطرافم انداختم..مامان روی تخت بغلی خوابیده بود..نیمخیز شدم و با چشمای خواب الودم به ساعت نگاه کردم..
ساعت 3/5 بعداظهر بود..حتما ناهارشونو خوردن و خوابیدن..
گرسنه م شده بود..از تخت اومدم پایین و اروم بدون اینکه سر وصدایی ایجاد کنم از اتاق رفتم بیرون..
هیچ کس تو راهرو نبود..
رفتم پایین و نگاهی به اطرافم انداختم..دنبال اشپزخونه می گشتم که بالاخره پیداش کردم..
رفتم تو اشپزخونه و در یخچال رو باز کردم..همه چیز توش بود..
بسته ی کالباس و گوجه رو اوردم بیرون و از تو سبد روی میز یه تیکه نون برداشتم وبرای خودم ساندویچ درست کردم..
اینجا که تو سکوت بهم مزه نمی داد..تصمیم گرفتم برم بیرون..
نگاهی به لباسم انداختم..یه مانتو سفید تابستونه و یه شال ابی ..در کل سر و وضعم ایرادی نداشت و برای بیرون رفتن مناسب بود..
از ویلا زدم بیرون و به طرف دریا دویدم..کفشامو در اوردم و نشستم رو ماسه ها..
همونطور که ساندویچمو می خوردم نگاهم به دریا بود..به موج های منظمی که پشت سر هم ردیف می شدن و خودشونو به ساحل می رسوندن..
ساندویچمو خوردمو از جام بلند شدم..کمی قدم زدم و دوباره به دریا نگاه کردم..
یه موج خودشو رسوند به ساحل وخورد به پاهام..یه حس خوبی بهم دست داد..یه حسی که منو وسوسه می کرد برم تو اب..تا هر جا که شد..فقط دوست داشتم خودمو بزنم به دریا..با موج دومی که به پاهام خورد تصمیمم رو گرفتم ..
لبخند زدم و رفتم جلو..تا ساق پام..بیشتر رفتم.. تا زانوم..بازم بیشتر رفتم جلو.. تا بالای زانوم..
دستامو از هم باز کردمو رفتم جلوتر تا جایی که زیر سینه م رو اب فرا گرفته بود..ولی من همچنان بی خیال و سرخوش می رفتم جلو..
نمی دونم چرا اینکارو می کردم..شاید برای ارامشش..شاید هم برای اینکه می خواستم تموم غم و غصه هام رو بریزم تو دریا و در عوض خودمو از ارامشش پر کنم..
سر جام وایسادم و به اطرافم نگاه کردم..از ساحل دور شده بودم..نگاهمو به دریا دوختم..باد نسبتا شدیدی می اومد و باعث شده بود موج های کوچیک و بزرگی رو اب دریا ایجاد بشه..
یه قدم دیگه تو اب برداشتم که قدمم همزمان شد با یه موج بزرگ که درست به طرف من می اومد..
نفهمیدم چی شد..کنترلمو از دست دادم و وقتی که موج بهم برخورد کرد رفتم زیر اب و احساس کردم زیر پاهام خالی شد..
وحشت کرده بودم.. و همین ترس و وحشت باعث شده بود نتونم تمرکز بکنم..
از طرفی هم شنا کردن بلد نبودم و همه ی اینا دست به دست هم دادن تا من نتونم خودمو نجات بدم..
انقدر تقلا کردم و دست وپا زدم تا اینکه حس کردم بدنم سست شده و بعد از اون هم چشمام اروم اروم بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
اریا کمی از دیوار پشتی ویلا فاصله گرفت و نگاهی به ان انداخت..
با قدمهای بلند به طرف دیوار رفت و پرید..دستش را به لبه ی دیوار گرفت و خودش را بالا کشید..
نگاهی دقیق به داخل ویلا انداخت..از انجا چیز زیادی معلوم نبود..وقتی مطمئن شد کسی ان اطراف نیست پرید پایین و دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و به حالت اماده باش خودش را به دیوار ویلا چسباند..
ارام حرکت کرد..وارد باغ شد..هیچ کس انجا نبود..
صدای در باعث شد خودش را کنار بکشد..اسلحه ش را دراورد و از کنار دیوار نگاهی به ان طرف انداخت..
بهار از ویلا خارج شد وبه طرف دریا رفت..
اریا نگاهی به اطرافش انداخت و با احتیاط پشت سر او حرکت کرد..
بهار روی ماسه ها نشست و در حالی که به دریا نگاه می کرد مشغول خوردن ساندویچش شد..
فاصله ی اریا با او خیلی زیاد بود..چون اطراف ساحل هیچ درخت یا صخره ای نبود تا پشت ان مخفی شود واگر جلوتر می رفت مطمئنا دیده می شد..برای همین کمی دورتر از او ایستاده بود..
به درختی تکیه داد و در حالی که با دقت اطرافش را زیر نظر داشت بیشتر حواسش را به بهار داده بود..

از جایش بلند شد و کمی قدم زد و بعد از ان هم دستانش را باز کرد و به طرف دریا رفت..اریا تمام مدت نظاره گر او بود..
تا اینکه موج بزرگی با بهار برخورد کرد و او را با خود به طرف پایین کشید..
بهار جیغ بلندی کشید و به زیر اب رفت..
اریا با دیدن این صحنه شروع به دویدن کرد ..کتش را در اورد وروی زمین انداخت..خودش را به اب زد و به طرف او شنا کرد..
بهار دست وپا می زد و نمی توانست خودش را بالا بکشد..تا اینکه از حرکت ایستاد..
اریا دستانش را دور کمر او حلقه کرد و در حالی که او را محکم به خود چسبانده بود به طرف ساحل شنا کرد..

بهار را در حالی که بیهوش شده بود روی ماسه ها خواباند..نگاهی به صورت رنگ پریده ی او انداخت..
باید هر چه زودتر دست به کار می شد وگرنه جانش را از دست می داد..

دستانش را درست روی قفسه ی سینه ی او به حالت ضربدر گذاشت و فشار داد..ولی او همچنان بیهوش بود و هیچ ابی از دهانش خارج نشد..
یکبار دیگر امتحان کرد ولی بی فایده بود..
نبضش را گرفت خیلی خیلی کند می زد..
فقط یک راه می ماند و ان هم تنفس مصنوعی بود..ولی برای اینکار مردد بود..
تردید جایز نبود وگرنه جان ان دختر به خطر می افتاد..
کلافه دستی بین موهای خیس و نمدارش کشید..
با دو دستش دهان بهار را باز کرد وصورتش را جلو برد..چشمانش را بست..
باد می وزید..سردش شده بود و دستانش می لرزیدند..
قطرات اب از روی موهایش روی صورت بهار می چکید..سرش را پایین تر برد و لبانش را جلوی لبان او نگه داشت..
هنوز مردد بود ..تا به حال در عمرش همچین کاری را نکرده بود..با اینکه این تنها از روی کمک و نجات دادن جان یک نفر بود ولی با این حال برایش سخت بود..
بالاخره با یک حرکت لبانش را روی لبان بهار گذاشت.. و نفسش را محکم به دهان او منتقل کرد و قفسه ی سینه ی بهار را فشار داد..اتفاقی نیافتاد..
دوباره سرش را پایین برد و همان عمل را تکرار کرد..در دل دعا می کرد که ان دختر بهوش بیاید..
لبانش را از روی لبان بهار برداشت و اینبار محکمتر از قبل قفسه ی سینه ش را فشرد..
اب با شدت از دهانش خارج شد و به سرفه افتاد..ولی چشمانش همچنان بسته بود..
اریا :خانم..خانم صدای منو می شنوید؟..خانم..
اما بهار جوابی نداد..سرفه می کرد و مقدار زیادی اب از دهانش خارج می شد..
اریا سرش را بلند کرد..نگاهش به در ویلا افتاد که باز شد و کیارش بیرون امد..

اریا سریع از جایش بلند شد و کتش را برداشت و به ان طرف ویلا دوید..
پشت دیوار مخفی شد..نفس نفس می زد..کت را تنش کرد و از کنار دیوار ان طرف را نگاه کرد..
کیارش به طرف بهار دوید و سرش را بلند کرد..
مرتب صدایش می زد :بهار..بهار..
اریا در سکوت نگاهشان می کرد..کیارش بهار را از روی زمین بلند کرد وبه طرف ویلا دوید..
اریا سرش را برگرداند..و نفس عمیقی کشید..
دستی روی شانه ش نشست..با ترس برگشت و پشت سرش را نگاه کرد..نوید با لبخند بزرگی نگاهش می کرد..
اریا با اخم نگاهش کرد و به او توپید :تو اینجا چه غلطی می کنی؟..مگه نگفتم به هیچ وجه چشم از در ویلا بر ندار؟..
نوید :ای بابا..خب هیچ خبری نبود..بچه ها اونجا رو زیر نظر دارن دیگه احتیاجی به من نبود..دیدم دیر کردی گفتم بیام ببینم در چه حالی..یه وقت نزده باشن دخلتو بیارن من بمونم وبازجویی های خاله..ولی اومدم دیدم پسر خاله عزیزم رفته پری دریایی شکار بکنه..
اریا غرید :خفه شو..معلوم هست چی میگی؟..
نوید به سرتاپایش اشاره کرد وگفت :پس تو اب چکار می کردی؟..رفته بودی هواخوری؟..
اریا :تو که همه چیزو دیدی..نکنه باید برات توضیح بدم؟..
نوید ابرویش را بالا انداخت و گفت :نه بابا کی جرات داره از شما توضیح بخواد جناب سرگرد..این دختره همونی بود که امروز با اون زن و کیارش وارد ویلا شدن؟..
اریا سرش را تکان داد وگفت :فکر کنم خودش باشه..مثل اینکه اسمش بهاره..باید اطلاعات بیشتری به دست بیاریم..ما نمی دونیم اونا کی هستن..تا پایان این ماموریت فقط 3 هفته مونده..اگر نتونیم اینجا چیزی ازشون به دست بیاریم..کارمون سخت تر میشه و شاید چند ماه طول بکشه..
-- حالا باید چکار کنیم؟..
-فعلا بر می گردیم ویلا..ببینیم بچه ها در چه حالن..باید برای فهمیدن این موضوع هم یه فکری بکنم..بریم..
هر دو از دیوار پشتی ویلا خارج شدند و به طرف ماشینشان رفتند..

نوید ماشین را روشن کرد وگفت :به نظرت اوضاع مشکوک نیست؟..اخه ویلا به این بزرگی نه یه سگ توش داره نه یه نگهبان یا سرایدار..مگه میشه؟..
- درسته..منم به همین موضوع فکر کردم..حتما علاوه بر این جرم خلاف دیگه ای هم انجام میدن..فقط خدا کنه تو این مدت پی به همه چیز ببریم وگرنه معلوم نیست کی یه همچین موقعیتی برامون پیش بیاد..
نوید سرش را تکان داد و جلوی ویلا نگه داشت :این دو قدم راه رو باید با ماشین بریم وبیایم..اونم به خاطر اینکه دیده نشیم..ای بابا..
اریا در ماشین را بست و گفت :کمتر غرغر کن..خودت قبول کردی با ما تو این ماموریت باشی..کسی برات کارت دعوت نفرستاده بود..
نوید نگاهش کرد و نالید :اره میدونم تو دیگه یادم ننداز..همه ش تقصیر مامان شد..البته سرمنشاءش خاله بودا..انگار من بادیگارد تو هستم..همه جا باید مواظبت باشم..
وارد ویلا شدند..اریا گفت :ببین کی داره اینو میگه..انقدر هم غرغر نکن بریم ببینیم بچه ها دارن چکار می کنن..
به طرف بالا رفتند و وارد اتاق شدند..با وحشت به کف اتاق نگاه کردند..
پر از خون بود..حمیدی گوشه ای از اتاق غرق خون افتاده بود و چشمانش بسته بود..احمدی و سعادت هم خون الود ان طرف اتاق افتاده بودند ..
کف اتاق پر از برگه بود و سیستم هم به کل نابود شده بود..خورده های شیشه اطراف اتاق به چشم می خورد....
اریا داد زد :یاحسین..
به طرف حمیدی دوید و شونه ش را تکان داد :حمیدی..حمیدی..
نبضش را گرفت..نمی زد....مرده بود..
دستش را روی چشمانش گذاشت و فشرد..دوست چندیدن و چند ساله ش غرق در خون جلوی چشمانش افتاده بود..تمام خاطراتش با ستوان حمیدی جلوی چشمانش بود..
نوید با صدای گرفته و لرزانی گفت :اریا ..سعادت و احمدی هم تموم کردن..بهشون تیراندازی شده..
اریا از جایش بلند شد و با صدای گرفته ای گفت :همه ی سیستم رو داغون کردن..بی سیم ها رو شکستن..ماموریت لو رفت نوید..
نوید سرش را تکان داد وگفت :به ستاد خبر میدی؟..
-اره..ولی مستقیما به سرهنگ زنگ می زنم..
شماره ی سرهنگ نیکزاد را گرفت..بعد از چند بوق تماس برقرار شد..
--الو..
-الو..سلام جناب سرهنگ..اریا هستم..
--سلام اریا..خوبی؟..از ماموریت چه خبر؟..
-ممنونم قربان..متاسفانه ماموریت لو رفت ..
سرهنگ سکوت کوتاهی کرد وگفت :که اینطور..چطور این اتفاق افتاد؟..اوضاع چطوره؟..
اریا همه چیز را تعریف کرد و حتی موضوع کشته شدن هم گروهی هایش را هم گزارش کرد ..
سرهنگ نیکزاد با ناراحتی گفت :نباید اینطور می شد..اریا الان بچه ها رو می فرستم..امبولانس رو هم همراهشون می فرستم..سریع بیا ستاد و همه چیز رو مو به مو گزارش کن..فهمیدی؟..
-بله قربان..حتما..
--مراقب خودتون باشید..فعلا خداحافظ..
-خدانگهدار جناب سرهنگ..

نوید :چی شد؟..
اریا نگاهش کرد وگفت :باید بریم ستاد گزارش کنم..بچه ها الان خودشونو می رسونند..فکر نمی کنم سرنخی از خودشون گذاشته باشن ولی گروه تجسس برای این کار میان..
نیم نگاهی به حمیدی انداخت و از اتاق خارج شد..نوید هم پشت سرش رفت..
اریا روی مبل نشست وسرش را بین دستانش گرفت..نوید رو به رویش نشست..
هر دو سکوت کرده بودند..هر دو به نوعی از این اتفاق ناراحت و گرفته بودند..
حمیدی دوست صمیمی اریا بود..از سن نوجوانی با هم بودند تا به الان که همکار بودند..هیچ وقت همدیگر را تنها نمی گذاشتند..
اشک در چشمان اریا جمع شد..از جایش بلند شد و به طرف دستشویی رفت..در را بست و از توی اینه به خودش نگاه کرد..
شیر اب را باز کرد و سرش را زیر شیر گرفت ..
خاطرات دست از سرش بر نمی داشتند..می دانست این اتفاق کار کیست..سرش را بلند کرد..
قطرات اب از لابه لای موهایش روی صورتش می چکید..مشتش را پر از اب کرد وبه اینه پاشید..
به تصویر خودش نگاه کرد..
در دلش قسم خورد که ان نامرد را پیدا کند و انتقام بهترین دوستش و هم گروهی هایش را بگیرد..
قسم خورد..

نوید هم کلافه بود..یاد زمانی افتاد که سر به سر سعادت و احمدی می گذاشت و سرشان را گرم می کرد و با این کارش خستگی را از تن انها خارج می کرد و لبخند به لبانشان می اورد..
سعادت تازه نامزد کرده بود..برای اینده ش برنامه های زیادی چیده بود..نوید اه کشید و اشکانش را پاک کرد..
احمدی تازه چند ماه بود که پسرش به دنیا امده بود و از اینکه پدر شده بود خوشحال بود..اما حالا پسرش باید بدون پدر بزرگ می شد..
یاد حمیدی افتاد دوست مشترک او و اریا..چه دورانی داشتند..مسافرت هایی که رفته بودند..کوه..ماموریت هایشان..عملیات هایی که انجام داده بودند..
همه ی این صحنه ها جلوی چشمانش چون فیلمی رد می شدند..
صورتش را در دست گرفت و اشک ریخت..
دلش برای هر 3 نفر انها می سوخت..واقعا حیف بودند..نباید اینطور می شد..

اریا از دستشویی بیرون امد..صورت و موهایش خیس بود..
نوید با دیدن او سریع اشک هایش را پاک کرد و ایستاد..
اریا با لحن محکم و فوق العاده جدی گفت :قسم خوردم که انتقامشونو بگیرم..نمیذارم خونشون پای مال بشه..اون نامردای پست باید به سزای اعمال کثیفشون برسن..
نوید سرش را تکان داد وبا صدای گرفته ای گفت :من هم همه جوره باهاتم اریا..روی منم حساب کن..
اریا سرش را تکان داد..
دلش پر از نفرت از ان ادم های رذل و کثیف بود..
ادمهایی که جون انسان ها برایشان هیچ ارزشی نداشت..


اروم چشمامو باز کردم..اولش همه چیزو محو و مات می دیدم..چندبار پلک زدم تا دیدم واضح تر شد..روی تخت خوابیده بودم..دستم می سوخت..نگاش کردم..به دستم سرم وصل بود..
چشمامو بستم..سعی کردم همه چیزو به یاد بیارم..کنار دریا داشتم ساندویچ می خوردم..بعد هم قدم زدم..موج خورد به پام ..هوس کردم برم تو اب..می دونستم شنا کردن بلد نیستم ولی یه حسی باعث می شد برم جلو و بیخال باشم..بعد هم یه موج بزرگ اومد به طرفم و منو کشید تو اب..
دیگه چیزی یادم نمیاد..
دستمو گذاشتم رو پیشونیم..ولی یه صدا..یه صدای مبهم..(خانم..خانم..)اره..یه صدای مردونه بود..ولی چرا انقدر برام مبهمه؟..هیچی یادم نیست..
در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..کیارش بود..پشت سرش هم مامان اومد تو..با دیدن مامان لبخند کمرنگی زدم..با مهربونی نگام کرد..اومد جلو و کنارم نشست..
دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت :خوبی دخترم؟..جاییت درد نمی کنه؟..
-خوبم مامان..خودتونو ناراحت نکنید..
--مگه میشه ناراحت نباشم مادر..تو 24 ساعته تقریبا نیمه بیهوشی..هر وقت هم بهوش می اومدی هذیون می گفتی..تبت خیلی بالا بود..کیارش جان زحمت کشیدن رفتن دکتر رو اوردن بالا سرت وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برات میافتاد دخترم..
با دقت به حرفای مامان گوش دادم..هه..کیارش؟..چه مهربون..
به کیارش نگاه کردم..کناردر تو درگاه ایستاده بود و شونه ش رو به درگاه تکیه داده بود و با لبخند نگام می کرد..
بدون اینکه بهش توجهی بکنم سرمو چرخوندم..
مامان از جاش بلند شد وگفت:برات سوپ درست کردم دخترم..الان میرم میارم..بخوری حالت بهتر میشه..
تشکر کردم..به روم لبخند زد واز اتاق رفت بیرون..
کیارش اومد جلو وکنارم نشست..دستشو اورد جلو وخواست بذاره رو دستم که دستمو کشیدم..با دلخوری نگام کرد..
بی مقدمه گفتم:کی منو نجات داد؟..
با تعجب گفت :چی؟..
-میگم کی منو از تو اب نجات داد؟..
--من وقتی از ویلا اومدم بیرون دیدم تو بیهوش رو ماسه ها افتادی..فکر کنم موج تورو اورده بود ساحل..
با شک نگاهش کردم و گفتم :تو مطمئنی کسی منو نجات نداده؟..
اخماشو کشید تو هم و گفت :باورت نمیشه نه؟..دارم بهت میگم من وقتی اومدم بیرون تو لب ساحل افتاده بودی..من کسی رو ندیدم..حالا این موضوع چه اهمیتی برای تو داره؟..
جوابشو ندادم..پس اون صدا چی بود؟..می دونستم توهم نیست و واقعیت داره..مطمئن بودم اون صدا رو شنیدم..برام واضح نبود که تو خاطرم بسپرم ولی یه صدا بود..یه صدای مردونه..صدایی که مطمئن بودم تا حالا نشنیدم..

کیارش اومد جلوتر و بی هوا دستشو گذاشت رو بازوم..با تعجب نگاش کردم..خواستم دستمو بکشم که محکم نگهش داشت..
روی پیشونیش اخم نشسته بود..خیلی جذاب بود ولی من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم..
با لحن ملایمی زمزمه کرد :خوبی عزیزم؟..
زبونم قفل شده بود..فقط با تعجب زل زده بودم بهش..
اون یکی دستشو اورد بالا و گذاشت رو گونه م..داغی دستش رو به خوبی روی پوستم حس می کردم..سرمو کشیدم عقب..
در اتاق باز شد وقبل از اینکه مامان بیاد تو و متوجه ما بشه کیارش خیلی سریع خودشو کشید کنار..
مامان اومد تو و با همون چشمای مهربونش نگام کرد..یه سینی تو دستش بود..
کیارش از جاش بلند شد وگفت :من میرم بیرون..چیزی احتیاج ندارید؟..
مامان با لبخند گفت :نه پسرم..ممنون..
کیارش نیم نگاهی به من انداخت و از اتاق رفت بیرون..مامان کنارم رو تخت نشست تو جام نیمخیز شدم و نشستم..
- مامان کی از اینجا می ریم؟..
نگام کرد وگفت :تازه دیروز اومدیم دخترم..نمی دونم..
-خدا کنه زودتر برگردیم تهران..نمی دونم چرا اصلا از اینجا خوشم نمیاد..
مامان با لبخند نگام کرد وگفت :به خاطر اتفاق دیروزه دخترم..کم کم فراموشش می کنی و بهتر میشی..
نخواستم چیزی بگم ولی مطمئن بودم حسی که داشتم به خاطر ترس از اب و اتفاق دیروز نبود..یه حس گنگی بود..نمی دونم چی ولی احساس می کردم از این ویلا هیچ خوشم نمیاد...دوست داشتم هر چه زودتر از اینجا بزنم بیرون..
*******
تقریبا 3 روز بود که اومده بودیم شمال..امروز دیگه حوصله م حسابی سر رفته بود..روز اول که نزدیک بود تو دریا غرق بشم..روز دوم هم که کامل بیهوش بودم و وقتی هم بهوش اومدم حالم زیاد خوب نبود..روز سوم هم که امروز بود..
از صبح کیارش مرتب بهم اصرار می کنه که باهاش برم بیرون..ولی من مرتب بهونه می اوردم..
دوست نداشتم باهاش تنها باشم..یه جورایی ازش می ترسیدم..وقتی نگام می کرد..وقتی دستمو می گرفت توی نگاش یه چیزی بود..هرچی بود عشق نبود..دوست داشتن نبود..مطمئن بودم اینا نیست..نوع نگاهش متفاوت بود..

عصر شده بود..کیارش رفته بود بیرون..مامان هم تو خونه بود..گفت سرش درد می کنه و میره استراحت بکنه..از در ویلا زدم بیرون..دوست داشتم کمی این اطراف قدم بزنم..دیگه از این ویلا خسته شده بودم..
داشتم کنار جاده راه می رفتم که یه خرگوش سفید و خوشگل که خیلی هم کوچولو بود رو اون طرف خیابون دیدم..
ماشینی از اونجا رد نمی شد..با لبخند رفتم طرفش..محوش شده بودم..خیلی خوشگل بود..
وسط جاده بودم که با صدای ممتد بوق ماشینی سرجام خشکم زد..با وحشت نگاش کردم..درست جلوی پای من زد رو ترمز..
وای خداجون ماشین پلیس بود..اینم شانسه من دارم؟..حالا نمی شد یه ماشین معمولی جای این بود؟..الان چی جوابشونو بدم؟..حتما کلی سین جیمم می کنن..
راننده ش یه سرباز بود و کنارش هم یه نفر با لباس فرم پلیس نشسته بود و عینک افتابی به چشماش بود..
هنوز با ترس نگاش می کردم..هم تو شوک بودم هم اینکه خودمو تو موقعیت بدی می دیدم..
اونی که لباس فرم پلیس تنش بود از ماشین پیاده شد..به خاطر عینکش نمی تونستم خوب صورتشو ببینم ولی جوون بود..
سریع به ستاره های روی شونه ش نگاه کردم..اوه اوه سرگرد بود..کارم در اومده..
در ماشین رو بست و اومد جلو..عینکشو از رو چشماش برداشت..زل زده بودم بهش..چهره ی جذابی داشت..یه اخم هم رو پیشونیش بود که توی این لباس پر ابهت نشونش می داد..
جلوم وایساد و با صدای گیرا و محکمی گفت :میشه بگید وسط جاده چکار می کردید؟..
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم و جوابشو بدم..حتما الان بهش بگم به خاطر یه خرگوش داشتم می رفتم اونور خیابون اونم تو دلش کلی بهم می خنده..اصلا بخنده..من واقعیتو میگم..
با لحن جدی گفتم :کار خاصی نمی کردم..
ای کوفت بگیری بهار..این بود واقعیتی که می خواستی بگی؟..عجب جواب محکمی..کلا زبونش بند اومد بنده خدا..
پوزخند محوی زد وگفت :کار خاصی نمی کردی؟..این جواب سوال من نبود..خانم محترم نزدیک بود جونتون به خطر بیافته..اگر به موقع ترمز نکرده بودیم که شما الان زیر لاستیکای ماشین جا مونده بودی..
چقدر جدی و خشن بود..انگار متهم گرفته..
جوابی بهش ندادم..
گفت :خونتون کجاست؟..
هه..انگار داره از یه بچه ی کوچیک می پرسه خونتون کجاست عموجون؟..بگو ببرم تحویل بابا و مامانت بدم..
-مگه گم شدم که ادرس خونمونو میخواید؟..
نمی دونم چرا یهو شجاع شدم و گفتم : من معذرت می خوام که یک دفعه وسط جاده سبز شدم شما منو ندیدی..خونه ی ما هم همین ویلاست..
نگاهش پر از تعجب شد..
به ویلا نگاه کرد وگفت :همین ویلا؟..
پ نه پ ویلا بغلیشو گفتم ..
-بله همین ویلا..
با اخم گفت :چه نسبتی با صاحب این ویلا دارید؟..
با تعجب نگاش کردم و گفتم :مگه شما صاحب این ویلا رو می شناسید؟..
-سوال من رو با سوال جواب ندید خانم..ازتون پرسیدم با صاحب این ویلا چه نسبتی دارید؟..
حیف که پلیس بود وگرنه یه (به تو چه ی) کت و کلفت می بستم بهش تا دیگه اینجوری فضولی نکنه..
حالا چی بهش بگم؟..من چکاره ی کیارشم؟..
بگم زنشم؟عمراااااا.....
بگم خواهرشم؟خب اگر بشناسدش چی؟..ضایع میشم اخرشم بهم مشکوک میشه..
یه دفعه از دهنم پرید :اینجا ویلای نامزد منه..
انگار بیشتر تعجب کرد : نامزدتون؟..
-بله نامزدم..
نگاهی به ویلا انداخت ودر حالی که هنوز متعجب بود سرشو تکون داد..
دیگه بهش فرصت ندادم باز ازم سوال کنه..
سریع گفتم خداحافظ و رفتم طرف ویلا..
هنوز مات و مبهوت داشت نگام می کرد.. درو باز کردم و رفتم تو..سریع درو بستم و پشتمو چسبوندم بهش..
وای خدا قلبم داشت از سینه م می زد بیرون..درسته جلوش جدی وایسادمو حرف زدم ولی از تو مثل بید می لرزیدم و از زور ترس و هیجان قلبم با سرعت بالایی تو سینه م می تپید..
خداروشکر بخیر گذشت..ولی عجب پلیس اخمو وخشنی بودا..همچین ازم سوال می کرد انگار داره بازجوییم می کنه..
یعنی کیارشو می شناخت؟..شاید هم من اینطور فکر می کردم..اخه اون از کجا باید کیارشو بشناسه؟..
منم توهم زدما..بی خیال..
*******
--از مرکز به حمزه ی 2..حمزه ی 2 صدامو می شنوی؟..
آریا نگاهش را از در ویلا برداشت و به طرف ماشین رفت..بی سیم را برداشت و جواب داد..
-از حمزه ی 2 به گوشم..
-- جناب سرگرد.. سرهنگ نیکزاد دستور فرمودند خودتونو برسونید ستاد..
اریا سکوت کوتاهی کرد وگفت :پیام دریافت شد..تمام..
رو به سربازی که راننده بود گفت :برو ستاد..
-بله قربان..
در راه به ان دختر و اینکه خودش را نامزد کیارش معرفی کرده بود فکر می کرد..
با خود گفت :اون دختر همونیه که از تو دریا نجاتش دادم..پس نامزد کیارشه..اون زن هم بدون شک مادر این دختره..ولی چرا کیارش اینا رو با خودش اورده اینجا؟..چه نقشه ای تو سرشه؟..شاید نامزدش هم باهاش هم دسته..دختر مغروری به نظر می رسید..باید سر از کارشون در بیارم..

سرهنگ نیکزاد با شنیدن تقه ای که به در اتاقش خورد سرش را بلند کرد و گفت :بفرمایید..
آریا در اتاق را باز کرد و وارد شد..
سلام نظامی داد :با من امری داشتید قربان؟..
سرهنگ فرمان ازاد داد و گفت :آریا می خوای فعالیتت رو روی این پرونده ای که در دست داری ادامه بدی؟..
-بله قربان..جدیدا به یه سری از سرنخ ها دست پیدا کردیم..که به کمکشون می تونیم مدرک معتبری به دست بیاریم..
--خوبه..از کیارش صداقت چه خبر؟..
-جناب سرهنگ ..ظاهرا با نامزد و مادر نامزدش اومده و تنها نیست..بازم درموردش تحقیق می کنم و نتیجه رو بهتون گزارش می کنم..
سرهنگ سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و گفت :بسیار خب..دیروز که تو مراسم تدفینه سه تا از بچه های ستاد بودی درسته؟..
آریا با لحن گرفته ای گفت :بله قربان..بودم..خانواده هاشون خیلی بی قراری می کردن..
-درسته..خدا بهشون صبر بده..واقعا سخته..هر3 خیلی جوون بود..
آریا با لحن محکمی گفت :قربان مطمئن باشید قاتلینشون رو پیدا می کنم و به سزای عمل کثیفشون می رسونم..به همین راحتی ازاین موضوع نمی گذرم..
سرهنگ نیکزاد سرش را تکان داد و گفت :امیدوارم موفق بشی آریا..راه سختی رو در پیش داری..ولی از همت و پشتکاری که داری مطمئنم می تونی از پسش بر بیای..
-ممنونم قربان..
*******
بعد از شام همراه مامان رفتم بالا..کیارش هم هنوز نیومده بود..اصلا برام اهمیتی نداشت..
مامان حالش خوب نبود همین که قرصاشو خورد خوابید..
نشستم رو تخت و یه کتاب رمان گرفتم دستمو و شروع کردم به خوندن..
صدای ماشینشو از تو حیاط ویلا شنیدم..مثل اینکه اومد..توجهی نکردم و به کتاب خوندنم ادامه دادم..
رمان باحالی بود..راجع به یه دختره که عاشق پسر دوست باباش بوده ولی پسره نمی خواستش..تو عشق سرخورده میشه ولی اتفاقات زیادی توی رمان میافته که پسره هم عاشقش میشه..داستانش خیلی جالب بود..
وقتی به خودم اومدم دیدم 2 ساعته نشستم دارم رمان می خونم..از بس خوشگل بود همینطور محوش شده بودم..
گردنم خشک شده بود..یه کم با دستم ماساژش دادم..
از جام بلند شدم و رفتم کنارپنجره..همه ی چراغای حیاط روشن بود..خیلی خوشگل شده بود..دلم می خواست برم تو بالکن و یه کم از این هوای لطیف تنفس کنم..
لبخند کمرنگی زدم و اروم از اتاق رفتم بیرون..
از پله ها رفتم پایین..چراغای سالن خاموش بود ولی تلویزیون روشن بود..ظاهرا شبکه ی ماهواره بود..داشت یه فیلم سینمایی خارجی زبان اصلی رو نشون می داد..
خواستم به طرف دربرم که محکم خوردم به یکی..با ترس سرمو بلند کردم..
کیارش بود که با چشمای خمار شده داشت نگام می کرد..تو دستاش یه لیوانه شراب خوری و یه بطری سبز رنگ بود..
لیوانو داد اون دستشو با لبخند بازومو گرفت..
سرشو اورد پایین وکنار گوشم گفت :سلام عزیزم..ای کاش یه چیز دیگه از خدا می خواستم..
دهنش بوی تند الکل می داد..وای خدا مست بود؟..کارم ساخته ست..باید یه جوری از دستش در برم..
هلم داد طرف سالن و گفت :بیا عزیزم..بشین با هم فیلم ببینیم..تنهایی حال نمیده..
با خشونت دستمو کشیدم : ولم کن..نمی خوام فیلم ببینم..
خواستم برگردم که سریع بطری و لیوانو گذاشت رو میزو از پشت بغلم کرد و سفت منو چسبید..
دورغ چراااااا داشتم قبض روح می شدم..چیزی نمونده بود سکته رو بزنم..ولی به روم نمی اوردم و سفت و سخت جلوش وایساده بودم..
اون مست بود..همینجوریش هم نمی تونستم تحملش کنم..چه برسه به الان که مست و پاتیل هم بود..دیگه عمرا پیشش باشم..
تقلا کردم و خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون..
با خشم گفتم :بار اخرت باشه به من دست زدیا فهمیدی؟..من از این کارای تو هیچ خوشم نمیاد..
نگاهش پراز خشم شد زیر لب غرید:به چه جراتی با من اینطور حرف می زنی؟..همه از خداشونه من فقط یه کوچولو بهشون توجه کنم اونوقت توی بی لیاقت برای من ناز می کنی؟..
-خفه شو..لیاقت تورو هم همونا دارن..حالم ازت بهم می خوره..از ادمای هوس بازی مثل تو متنفرم..
به طرف پله ها دویدم که از پشت منو گرفت..کنترلمو از دست دادم و افتادم زمین..
جیغ خفیفی کشیدم..فاصله مون با مامان که طبقه ی بالا تو اتاق بود خیلی زیاد بود..می دونستم اون قرصای خواب اور هم تاثیر کرده و دیگه مامان به همین راحتی صدامونو نمی شنوه..
منو برگردوند و افتاد روم..محکم زدم تو صورتش..از صدای کشیده ای که خورد خودم هم ترسیدم..اوه اوه چه محکم زدما..
ولی مست بود و حالیش نبود..به جای اینکه عصبانی بشه زد زیر خنده..وا دیوونه ست..
-- عزیزم من عاشق این ضرب دستتم..کشیده هات هم برام شیرینه..درست مثل خودت..
با چشمای پر از شهوت نگام کرد..محیط سالن نیمه تاریک بود..فضای بدی بود..مطمئنا تحریکش می کرد..
می دونستم بهش محرم هستم و اینکه بخواد بهم دست بزنه..البته در حد همون دست زدن..مشکلی نداشت ولی من دوستش نداشتم..تجربه ای هم نداشتم..
همیشه دوست داشتم اولین تجربه م از روی عشق باشه نه اجبار..
دوست داشتم اولین بوسه م از طرف کسی باشه که عاشقشم نه این مرتیکه ی عوضیه هوس باز..
داشت دکمه های بلوزمو باز می کرد..2 تا دکمه رو باز کرده بود که با مشت محکم زدم تو کمرشو همین که از زور درد سرشوبلند کرد یه مشت دیگه هم زدم تو صورتش..اشغال عوضی..
با ناله رفت کنار که منم بی معطلی از جام بلند شدم..تموم تنم می لرزید..ترس توی وجودم افتاده بود..
خواستم فرار کنم که پامو گرفت و کشید..خوردم زمین..ای دستم..
داشتم ناله می کردم که یه دفعه از روی زمین کنده شدم..
شنیده بودم کسی که مسته زورش چندبرابر میشه ولی هیچ وقت از نزدیک باهاش برخورد نداشتم که الان از بدشانسیم داشتم تجربه ش می کردم..
پرتم کرد رو مبل و محکم خودشو انداخت روم..دلم درد گرفت..با درد نالیدم..
خندید و با لحن کش داری گفت :جااااااانم عزیزم..گربه ی وحشی من..نترس خودم رامت می کنم..همچین رامت کنم که فقط و فقط ملکه ی ذهنت بشه کیارش..فقط کیاااااارش..
سرشو فرو کرد تو یقه م و گردنمو بوسید..لباش خیلی داغ بود..از بوی تند الکل داشت حالم بد می شد..
موهاشو تو دستم گرفتمو کشیدم که سریع دستامو گرفت و برد بالای سرمو هر دو تا رو محکم چسبید..
سرمو چرخوندم..تو چشمام اشک جمع شده بود..سرشو از رو بلوزم گذاشته بود رو سینه م..
نگام افتاد به تلویزیون..درست صحنه ی رمانتیک فیلم بود که زن و مرده داشتن همدیگرو می بوسیدن..
با چشمای پراز اشکم سرمو چرخوندم..دیدم اونم داره به تلویزیون نگاه می کنه..
تا دید دارم نگاش می کنم نگاه خمارشو دوخت تو چشمام..
همونطور که روم بود دستشو برد سمت بطری و ریخت تو لیوان ..بی رنگ بود..
لیوانو اورد جلوی دهانمو گفت :بازش کن عزیزم..
با نفرت سرمو چرخوندم..
زیر لب غرید :بهت میگم بازش کن..
دستمو ول کرد و دهنمو محکم گرفت و فشار داد و بازش کرد..
لیوانو اورد جلو وهمین که خواست بریزه تو دهنم زدم زیر دستش..عوضی می خواست منو هم مست کنه..
همچین محکم زد تو صورتم که احساس کردم کل سالن داره دور سرم می چرخه..
از جاش بلند شد ..هیکلش بزرگ بود و من در برابرش انچنان زوری نداشتم..
مثل پرکاه بلندم کرد و منو انداخت رو شونه ش..
با خشم گفت :نه.. تو اینجوری ادم نمیشی..باید جور دیگه باهات رفتار کنم..
با صدای مستش زد زیر خنده و منو به طرف در سالن برد..
با مشت می زدم تو کمرش :ولم کن عوضی..منو کجا می بری؟..تو مستی ..حالیت نیست..منو بذار زمین..
ولی اون فقط جنون امیز می خندید..
از در رفت بیرون و دیدم که داره میره ته باغ..
خدایا می خواد چکار کنه؟..
چون مست بود همه ش تلو تلو می خورد ولی منو هم محکم گرفته بود..
اگر حال مامانم بد نبود..
اگر این بیماری لعنتی نبود..
اگر ناراحتی واسه مادرم سم نبود..
الان جیغ می کشیدم و صداش می کردم..ولی می دونستم به محض اینکه چنین صحنه ای رو ببینه حالش بد میشه و جونش به خطر میافته..
من اینو نمی خواستم..تموم بدبختیام به خاطر این بود که جون مادرم برام ازهمه چیز بیشتر ارزش داشت..
فقط به کیارش فحش می دادم و ازش می خواستم منو بذاره زمین..
دیگه گریه م گرفته بود..هق هق می کردمو ازش خواهش می کردم ولی اون هیچی نمی گفت..
ته باغ یه در بود که قفل بود..یه کلید از تو جیبش در اورد و بازش کرد..
می دونستم اگر برم اون تو دیگه کارم تمومه..منو برد تو.. 


کلید برق رو زد..چون رو شونه ش افتاده بودم نمی تونستم درست و حسابی اطرافمو ببینم..
با پا درو بست و پرتم کرد..افتادم رو تخت..یه نگاهه سریع به اطرافم انداختم..
یه پرده ی ضخیم درست وسط اتاق زده شده بود..نمی دونستم اونطرفش چیه..اینورش هم یه تخت بود و یه قفسه پر از خرت و پرت..
رفت طرف قفسه و یه شیشه از توش برداشت..درست مثل همونی که تو ویلا دیدم..مشروب بود..
درشو باز کرد و همینطور که نگاش به من بود شیشه رو داد بالا و چند جرعه ازش خورد..
اب دهنمو با ترس قورت دادم..بی برو برگرد کارم ساخته ست..مست که بود ..داشت مست تر از قبل هم می شد..
شیشه رو اورد پایین و با لبخند به طرفم اومد..رو تخت عقب عقب رفتم..داشت می اومد جلو..
با یه خیز از زیر دستش در رفتم .. رفتم طرف در ولی از پشت موهامو کشید..
با درد جیغ کشیدم و دستمو به موهام گرفتم...همچین منو کشید و پرتم کرد که یه چرخ دور خودم زدم و بعد هم افتادم رو تخت..
رو شکم افتاده بودم ..خواستم برگردم که افتاد روم..وای خدا به دادم برس..احساس می کردم هیکلش سنگین تر شده..توی سالن اینقدر سنگین نبود..
صداشو کنار گوشم شنیدم :کجا خوشگلم..تازه می خوایم شروع کنیم..به این زودی میخوای بری؟..
بوی الکل داشت حالمو بد می کرد..عجب بوی بد و تندی هم داشت..کلمات رو کش می داد و وقتی می خندید خنده هاش جنون امیز بود..صورتم از اشک خیس شده بود..هق هقمو خفه کرده بودم..
شونه م رو گرفتو برم گردوند..چشماش از زور خماری باز نمی شد..سرش داشت می افتاد پایین..خدا کنه بیهوش بشه..
یه دفعه یه فکری زد به سرم..اون الان مست بود و هیچی حالیش نبود..پس..
ناخواسته لبخند زدم..با همون چشمای خمارش نگام کرد و اونم لبخند زد..
سرشو اورد پایین و خواست منو ببوسه که سرمو کشیدم عقب و دستامو دور کمرش حلقه کردم..بی حال شده بود..داشت گردنمو می بوسید..بدنش شل شده بود..ولی هنوز کاملا هوشیار بود و با حرارت منو می بوسید..
اروم نوازشش کردم و خوابوندمش رو تخت..دستشو گرفت به بازومو نگام کرد..با لبخند نگاش کردم..باید براش فیلم بازی می کردم..
بطری مشروب بالای سرش روی میز بود..نشستم رو پاهاش و بطری رو برداشتم و اوردم پایین..نیمخیز شد و تو جاش نشست..منم رو پاهاش بودم..بطری رو بردم جلوی دهانش و اون هم همونطور که زل زده بود به من دهانشو باز کرد..جرعه جرعه خالی کردم تو دهانش..از اونطرف هم شونه هاشو می مالیدم..
خداییش خیلی جذاب بود..اگر هر دختر دیگه ای جای من بود با روی باز پذیرای اغوشش می شد ولی من نه اهلش بودم نه ازش خوشم می اومد.. نمی خواستم اولین تجربه م با اون باشه..درسته قبول کرده بودم باهاش ازدواج کنم و بالاخره اینکار صورت می گرفت ولی با دلم چکار کنم؟..دلی که درش بسته ست و اجازه ی ورود به کیارش رو نمیده..
تموم اینکارا رو می کردم ولی هیچ حسی نسبت بهش نداشتم..نه خوشم می اومد و نه لذت می بردم..کاملا بی تفاوت بودم..
بطری رو از دستم گرفت و پرت کرد گوشه ی اتاق..معلوم بود حسابی مست شده..همون چیزی که می خواستم..اینجوری بهتر بود..وگرنه می تونستم با یه چیزی بزنم تو سرشو فرار کنم ..درضمن حس و حالشو هم نداشت که بیافته دنبالم ولی نمی خواستم چیزیش بشه و بعد هم خونش بیافته گردنم..از روش های دیگه هم می شد استفاده کرد که یکیش همین بود..
دستامو دور گردنش حلقه کردم..چشماش بسته بود..با بی حالی دستاشو اورد بالا و دکمه های بلوزمو باز کرد..نا نداشت چشماشو باز کنه..
خواستم جلوشو بگیرم که لباسمو در نیاره ولی با خودم گفتم اگر تحریک بشه چی؟..ممکنه اوضاع بدتر بشه واسه ی همین بی خیالش شدم و تنها امیدم هم به همین بود که از زور مستی بیهوش بشه..
بلوزمو تا شونه اورد پایین..درش نیاورد..تنم می لرزید و این لرزش نامحسوس بود..ترسم از این بود اوضاع اونطور که می خوام پیش نره و کیارش کار دستم بده..
منو خوابوند رو تخت و افتاد روم..گرمای تنشو از روی بلوزش هم احساس می کردم..خیلی داغ بود..خیلی..ولی با این همه گرما و حرارت و رفتارش باز هم هیچ حسی بهم دست نمی داد جز نفرت..جز بیزاری..این دو حس تنها حسایی بودن که تو اون لحظه اومده بودن سراغم..
لبای داغشو گذاشت رو گردنمو وهمین طور رفت پایین..
شونمو بوسید..دیدم مکث کرد و حرکتی نکرد..نگاش کردم..سرشو گذاشته بود رو شونه م..نیمه بیهوش بود..
دستاشو اورد بالا و بلوزمو کامل اورد پایین..چشماش همچنان بسته بود و تو خماری اینکارا رو می کرد..دستشو کشید رو شونه و قفسه ی سینه م..
بعد هم یه دفعه بی حرکت شد..یعنی بیهوش شد؟..
تکونش دادم..صداش کردم :کیارش..
ولی جوابی نداد..اروم خودمو کشیدم کنار که سرش افتاد رو تخت و زیر لب یه چیزایی گفت که متوجه نشدم..
سریع دکمه های بلوزمو بستم در همین موقع یه دفعه کیارش داد زد :می کشمت آریا..زنده ت نمیذارم..می کشمت ..آریا..
با ترس نگاش کردم..این چی داره میگه؟..آریا دیگه کیه؟..
قلت زد و پشتشو کرد به من..دوباره قلت زد و به پشت خوابید..انگار خواب می دید ..یا شاید هم از سر مستی این حرفا رو می زد..
زیر لب گفت :آریا تو باید تقاصشو پس بدی..تو..تو باعثش بودی..آریا می کشمت..برای چی اینکارو کردی؟..چرا نابودم کردی؟..بیچاره ت می کنم آریا..مطمئن باش یه روز با دستای خودم می کشمت..
با تعجب نگاش می کردم..کیارش درمورد کی حرف می زد؟..با اینکه مست بود ولی نفرت رو به خوبی می شد توی حرفاش حس کرد..
یعنی آریا کیه؟..با کیارش چکار کرده که اون این همه ازش متنفره؟..چرا می خواد بکشتش؟..
بی خیال بهار موقعیت رو دریاب..برو دیگه..
سریع از رو تخت اومدم پایین و رفتم سمت در و بازش کردم..سرجام خشکم زد..
وای اینجا چقدر تاریکه..می اومدیم هم اینقدر تاریک بود ؟..از بس گریه می کردم حالیم نشده بود..با ترس به اطرافم نگاه کردم..حالا چه جوری برم؟..
تصمیم گرفتم برگردم تا شاید قاطی اون خرت و پرتای توی قفسه یه چراغ قوه ای چیزی پیدا کردم..
رفتم تو اتاق..یه راست رفتم طرف قفسه و هر چی توش بود رو ریختم بیرون..یه چراغ قوه ی کوچیک پیدا کردم..دکمه شو زدم..روشن شد..اخیش..نفس عمیقی کشیدم و خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به پرده افتاد..
نگاهی به کیارش انداختم..خوابه خواب بود..رفتم طرف پرده و اروم گوشه ش رو زدم کنار..نور کمی از اون طرف پرده به اینطرف می تابید..
چند تا جعبه و کارتون روی هم درست کنار دیوار چیده شده بود..خواستم برم جلو که صدای کیارش رو شنیدم..باز داشت تو خواب حرف می زد..
بی خیال ممکنه بیدار بشه بهتره هر چه زودتر برم..از خیر جعبه ها و حس کنجکاوی که اومده بود سراغم گذشتم و از در رفتم بیرون..
چراغ قوه رو روشن کردم..چندبار روشن خاموش شد تا نورش ثابت موند..از اینم شانس نیاوردیم..
با قدم های سریع به طرف ویلا رفتم..چراغای حیاط که روشن بود پس چرا الان خاموش بودن؟..
تقریبا به ویلا نزدیک شده بودم که نور چراغ قوه خاموش شد..وای خدااااااا..
سرجام وایسادم و با وحشت به اطرافم نگاه کردم تاریکه تاریک بود..چندبار چراغ قوه رو روشن خاموش کردم ولی بی فایده بود..با حرص پرتش کردم رو زمین..
اه..اینم شانسه من دارم؟..حالا نمی شد چند لحظه دیرتر خاموش بشه؟..
از پشت سرم صدای خش خش شنیدم..بدون اینکه برگردم دستمو گرفتم جلوی دهانمو والفرار..
جیغ می کشیدمو می دویدم..البته دستمو گرفته بودم جلوی دهانم که صدام بلند نشه..
همچین توی اون تاریک دویدم و خودمو رسوندم به ویلا و رفتم تو که باورش برای خودم هم سخت بود..
نفس نفس می زدم..خیلی ترسیده بودم..یه راست رفتم طرف پله ها و رفتم بالا..
در اتاق رو باز کردم..دیدم مامان افتاده رو زمین و داره ناله می کنه..با وحشت رفتم کنارش..
شونه ش رو گرفتم و صداش زدم :مامان..مامان حالت خوبه؟..
سرشو گرفته بود تو دستاش..فقط ناله می کرد..
با صدای ارومی که پر از درد بود گفت :خوبم دخترم..خودتو نگران نکن..فقط سرم درد می کنه..
سرشو بلند کرد..وای خدا از بینیش خون می اومد..یه برگ دستمال از روی میز برداشتمو وخون بینیش رو پاک کردم..کمکش کردم خوابید رو تخت..
باید قرصشو بهش می دادم..وگرنه همینطور درد می کشید..سریع یه قرص ازتو جلد در اوردم و گذاشتم تو دهانش و لیوان اب رو گرفتم جلوی دهانش..یه جرعه خورد و سرشو گذاشت رو بالشت..
ای کاش کیارش مست و بیهوش اونور نیافتاده بود..اینجوری لااقل مامان رو می بردم بیمارستان..ولی من که نه رانندگی بلدم نه این اطراف رو می شناسم..
فقط بی صدا گریه می کردم و با چشمای پر از اشکم به مامان نگاه می کردم..
جلوی چشمام درد می کشید و به خودش می پیچید..
خدایا کمکش کن..
کم کم به خواب رفت..ظاهرا قرص اثر کرده بود..خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم..
من بدون مامانم چکار کنم؟..خدایا اونو ازم نگیر..
سرمو گذاشتم کنارش رو تخت و از ته دل گریه کردم..خدایا من چرا انقدر بدبختم ؟..اون از بچگیم که بی پدر بزرگ شدم و تنها ارزوم دیدن پدرم بود و اینکه لااقل یه عکسی ازش داشته باشم..ولی ازاینم محروم بودم..
اون از وضعیتمون که مادرم تو خونه ی این و اون کار می کرد تا من تو اسایش باشم..ولی من با همون سن کمم اینا رو می دیدم و درک می کردم..
وقتی دیپلمو گرفتم و حالا دیگه نوبت من بود به مامانم کمک کنم و اون دیگه استراحت بکنه فهمیدم مادرم سرطان داره و زیاد زنده نمی مونه..
این از وضعیت الانم که گیر یه همچین ادم هوس بازی افتادم که اسم همه چیز بهش میاد الا شوهر..
حتما وقتی باهاش ازدواج کنم وضعیتم از الان بدتره..
خدایا یعنی من هیچ وقت نمی تونم رنگ خوشبختی رو ببینم؟..چرا؟..اخه چرا؟..
از زور هق هق شونه هام می لرزید..
انقدر گریه کردم که همونجا خوابم برد..

فصل چهارم

نوید با خنده گفت :خب بقیه ش رو بگو..
آریا نفسش را بیرون داد وگفت :هیچی دیگه از اب اوردمش بیرون..هر کار کردم بهوش نیومد مجبور شدم..مجبور شدم بهش نفس مصنوعی بدم..
نوید زد زیر خنده و در همون حال گفت :جک خنده داری بود آریا دمت گرم..
وقتی نگاه جدی آریا را رو خودش دید سریع خنده ش را خورد وگفت :خب..خب چیزه..هیچی بقیه ش رو بگو..
آریا نگاهش را از او گرفت و گفت :اولش تردید داشتم..اخه مگه من غریق نجات بودم که بخوام بهش نفس مصنوعی بدم یا کاری بکنم؟..تو عمرم از این کارا نکرده بودم و برام سخت بود..اصلا فکرشم نمی کردم یه روز یه دختر رو ازتو اب دریا نجات بدم بعد هم بهش نفس مصنوعی بدم..تو خودتو بذار جای من ..
نوید خندید وبا شیطنت گفت :نمی تونم خودمو بذارم جای تو..تو باشی باحال تره..حالا اولین تجربه ت چطور بود؟..
اریا جدی نگاهش کرد وگفت :تجربه ی چی؟.......
-- نجات یه دختر از تو دریا و بعدش هم نفس مصنوعی و ...
با شیطنت نگاش کرد و خندید..
آریا با اخم غرید :زهرمار..منو مسخره می کنی؟..
نوید با خنده از جاش بلند شد وگفت :نه جان آریا..کی جرات داره با جناب سرگرد رادمنش شوخی کنه؟..خب خب بقیه ش رو بگو..داره جالب میشه..
-هیچی دیگه دیروز هم جلوی ویلای صداقت دیدمش..داشت می رفت اون طرف خیابون حواسش به خیابون نبود..اگر مرادی به موقع ترمز نکرده بود حتما می زدیم بهش..دختره نترسیه..خیلی رک حرفشو می زد انگار نه انگار یه مامور پلیس جلوش وایساده..هر چی جدی تر باهاش حرف می زدم بیشتر جوابمو می داد ..
-به خاله بگم؟..
آریا با تعجب نگاهش کرد :چی رو؟..
--بگم بریم خواستگاریش؟..مثل اینکه چشمتو گرفته..
آریا با پوزخند نگاهش کرد وگفت :هه..خواستگاری؟..اونم خواستگاری نامزد کیارش صداقت؟..تازه اگر نامزدش هم نبود عمرا اینکارو نمی کردم..من نه قصد ازدواج دارم نه ازاون دختر خوشم اومده..
نوید مات و مبهوت نگاهش کرد وگفت :واقعا اون دختر نامزده کیارشه؟..
آریا سرش را تکان داد :اره خودشه..تو تونستی چیزی درموردشون بفهمی؟..
-نه..قراره فردا گزارشش رو بهم بدن..بالاخره معلوم میشه اونا کی هستن و اینجا چکار می کنند..
-درسته..پس به محض اینکه به دستت رسید حتما منو خبر کن..
-باشه حتما جناب سرگرد رادمنش..
آریا چشم غره رفت که نوید هم خندید وگفت :خب چیه؟..خودت میگی منو جناب سرگرد صدا بزن نه آریا..
-اون مال زمانیه که تو ستاد یا عملیات هستیم..نه توی خونه و پیش خانواده هامون..
--پس الان اجازه ش رو صادر کردی که من می تونم اریا صدات بزنم دیگه نه؟..
اریا خندید وگفت :اره..گرچه تو هر کار بخوای می کنی به اجازه ی کسی هم نیاز نداری..

صدای مادرش را از پشت سرش شنید :باز شما دوتا تنهایی یه گوشه نشستید ؟..چرا نمیاین تو؟..داییتون تازه اومده..
نوید گفت :خاله شماها جوونید بذارید ما دوتا پیرمرد به حال خودمون باشیم..
-- ای کلک ..به نظرم این حرفت تنها یه معنی داشت که یعنی ما پیریم و شما جوون و با ما هم نمی سازید وخلوت و تنهایی رو بیشترترجیح می دید درسته؟..
نوید هل شد وگفت :نه خاله منظورم این نبود..
مادر اریا که اسمش هما بود با خنده گفت :پس منظورت چی بود؟..
--منظورم این بود پس شما و مامان کی می خواین دست به کار بشید؟..من و آریا پیرشدیما شما هم عین خیالتون نیست..
هما نگاه مشکوکی به آریا و نوید انداخت وگفت :یعنی چی؟..یعنی زن می خواین؟..
نوید :ای قربون خاله ی باهوشم برم..زدی تو خال..
آریا با اخم نگاهش کرد وگفت :از خودت مایه بذار من فعلا هیچ تصمیمی ندارم..
نوید :خب به خاطر تو اینا منو زن نمیدن دیگه..حداقل به خاطر من پیشقدم بشو برو زن بگیر..برو منم پشت سرت میام..
-نه چرا اینکارو کنیم..تو برو من از پشت سر هواتو دارم..
--واقعا دستت درد نکنه .. ولی من راضی به زحمتت نیستم تا بزرگتر هست کوچیکتر غلط می کنه بیافته جلو..
- اینجور مواقع خوب مراعاته بزرگتر و کوچیک ترو می کنی اره؟..تو که زن می خوای بیافت جلو من که نمی خوام فقط نگات می کنم..
-- من که حرفی ندارم برو به خاله ت بگو..اون میگه اول آریا بعد تو..
--به خاله بگو اریا تصمیم به ازدواج نداره فعلا واسه تو استین بالا بزنه که واجب تری..

نوید خواست جوابش را بدهد که هما با صدای بلندی گفت :بسه..
هر دو ساکت شدن و به او نگاه کردن..
-- چقدر کل کل می کنید؟..خب یه کلام بگید زن نمی خواین این همه مدت منو گذاشتید سرکار دیگه این همه بحث نداره که..
آریا نگاهش کرد وگفت :نه مامان ..شما که می دونید من به خاطر کارم نمی تونم ازدواج کنم..مطمئنم کسی با این شرایط شغلی که دارم به همین راحتی با من ازدواج نمی کنه..درضمن من فعلا هیچ تصمیمی برای ازدواج ندارم..الان وقتش نیست..
نوید بهش توپید :پس کی وقتشه ؟..
آریا هم همانطور جوابش را داد :وقتی که نی گل داد......
--پس هیچی دیگه یه 10 سالی باید تو خماریش بمونم نه؟..
- نه..تو برو زن بگیر به من چکار داری؟..
-- من که..
هما با لحن کلافه ای گفت :بسه دیگه..کلافه م کردید..خیلی خب هر دوتاتون بی زن بمونید..شما دوتا با شغلتون ازدواج کردید زنو می خواین چکار؟..همین جا بشینین هی با هم بحث کنید..
رفت داخل..
آریا به نوید نگاه کرد وگفت :همینو می خواستی؟..
-- تو شروع کردی..
- من یا تو؟..
--یا تو..
-خیلی رو داری به خدا..
--چاکرتیم جناب سرگرد..
آریا خندید و چیزی نگفت..
*******
تو راه برگشت به تهران بودیم..اینبار عقب کنار مامان نشسته بودم..سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..رفتم تو فکر..به اون شب وکیارش فکر می کردم..
فرداش که بیدار شدم مامان حالش کمی بهتر شده بود..هیچ جوری حاضر نشد باهام بیاد بیمارستان..کیارش رو تا نزدیک ظهر ندیدم وقتی هم اومد توی ویلا.. تر وتمیز و شیک بود..مثل همیشه..
تعجب کرده بودم که این کجا انقدر به خودش رسیده؟..توی اون اتاق که چیز خاصی نبود..شاید هم بوده من متوجه نشدم..
اصلا نگاهش هم نمی کردم..ولی اون پررو تر ازاین حرفا بود وخیلی معمولی و مثل همیشه باهام رفتار می کرد..تازه صمیمی تر هم شده بود..انگارنه انگار که دیشب می خواسته چیکار کنه..یعنی یادشه؟..
فکر می کردم تو حالت مستی چیزی یادش نمونده ولی اشتباه می کردم..
بعد از ناهار داشتم میز رو جمع می کردم..مامان هم تو سالن نشسته بود..کیارش اومد تو اشپزخونه و همونطور که به درگاه تکیه داده بود منو هم نگاه می کرد..سنگینی نگاهش رو به خوبی روی خودم حس می کردم ولی سرمو بلند نکردم تا نگاش کنم..
مشغول شستن ظرفا بودم که صداشو شنیدم :خوب بلدی فیلم بازی کنی عزیزم..
متوجه منظورش نشدم..برای همین برگشتم و گنگ نگاهش کردم..
پوزخند زد وگفت :فکرکردی من هیچی یادم نیست نه؟..ولی من تموم اتفاقات دیشب رو یادمه..فقط وقتی بیهوش شدم دیگه چیزی یادم نمیاد..
سریع نگاهمو ازش گرفتمو ومشغول کارم شدم..
پشتم بهش بود..داشتم یکی یکی بشقابا رو اب می کشیدم که یه دفعه دستم کشیده شد..بشقاب از دستم افتاد کف سرامیک ها و صدای شکستنش توی فضای اشپزخونه پیچید..
با وحشت به کیارش نگاه کردم..
مامان اومد تو اشپزخونه..کیارش سریع دستمو ول کرد..
مامان با نگرانی نگام کرد وگفت :چی شد دخترم..صدای شکستن اومد..
برای اینکه بیشتر نگران نشه لبخند مصنوعی زدمو گفتم :چیزی نبود مامان..کمی اب ریخته بود جلوی ظرفشویی منم حواسم نبود پام لیز خورد و بشقاب هم تو دستم بود..کیارش منو گرفت نیافتم ولی بشقاب از دستم افتاد شکست..
مامان نفس عمیقی کشید وگفت :مواظب باش دخترم..
--باشه مامان..شما برید استراحت کنید..
--خسته نیستم ..
--می دونم مامان..ولی دکتر گفته استراحت براتون مفیده..
مامان سرشو تکون داد وگفت :باشه دخترم..پس من میرم تو اتاق..
می خواستم بگم نه نرو همینجا تو سالن باش..از حضور کیارش کنارم می ترسیدم..
ولی زبونم نچرخید اینوبگم ..درعوض گفتم :باشه برید تو اتاق..منم تا چند دقیقه ی دیگه میام داروهاتونو میدم..
مامان سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون..
تمام مدت کیارش ساکت کنارم وایساده بود و نگامون می کرد..
همین که مامان رفت بیرون خم شدم تیکه های شکسته ی بشقاب رو جمع کنم که کیارش موچ دستمو گرفت..
سرمو بلند کردمو نگاش کردم..با اخم غلیظی زل زده بود به من..
-- نمی خواد جمعشون کنی..
-ولی اخه..
--همین که گفتم..
منو کشید سمت خودش..ناخواسته افتادم تو بغلش..دستمو برد پشتم و سفت نگهش داشت..دستم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم..
با اخم نگام می کرد منم سخت و جدی زل زده بودم تو چشمای ابیش..
--تو قراره زن من بشی..الان هم بهم محرمی..پس چرا خودتو ازم دریغ می کنی؟..
-اولا من زن تو نیستم لطفا هوا ورت نداره..دوما محرم هستیم ولی فقط در حد صیغه ی محرمیت نه بیشتر..سوما خودمو ازت دریغ می کنم چون دوستت ندارم..چون نمی تونم این کاراتو تحمل کنم..
چشماشو ریز کرد وبهم توپید :تو غلط می کنی که منو دوست نداری..کدوم کارا؟..
-لطفا درست حرف بزن..همه ی کارات..هوس بازیت..مشروب خوردنت..اینکه به من به چشم هوس و شهوت نگاه می کنی نه کسی که قراره باهاش زدواج کنی ..تو منو به خاطر ارضای نیازت می خوای نه خودم..
زل زدم تو چشمای پر از خشمش و ادامه دادم :از همه ی این کارات بیزارم..ازت بدم میاد می فهمی؟..
زد تو صورتم..دردی که توی دلم بود رو بیشتر از درد سیلی که بهم زد حس کردم..دیگه اب دیده شده بودم..روزگار انقدر بهم سیلی زده بود که این حرکت کیارش جلوش هیچ بود..
داد زد :خفه شو اشغال..چطور جرات می کنی به من..به کیارش صداقت اینطور توهین کنی؟..که از من بدت میاد اره؟..ولی من تورو به دست میارم..منتظر اون روز باش بهار..نمیذارم دست کس دیگه ای بهت برسه..فقط من..فقط من می تونم داشته باشمت..فهمیدی؟..
محکم هلم داد عقب و با چشمای به خون نشسته ش نگام کرد..پشتم خورد به لبه ی کابینت..درد گرفت ولی خم به ابروم نیاوردم..من سخت بودم..سفت و محکم جلوش وایمیستم..نمیذارم هر کار میخواد با من بکنه..
فقط با خشم ونفرت نگاش کردم..همین نگاه براش بس بود..از هزار تا کلامه پر از نیش و کنایه تاثیرش بیشتر بود..
دستاشو مشت کرد و برگشت و از اشپزخونه رفت بیرون..

و حالا داشتیم بر می گشتیم..
وقتی گفت فردا بر می گردیم..انگار دنیا رو دو دستی تقدیمم کرده بودن..خیلی خوشحال شدم..
شمال رو دوست داشتم..ولی نمی دونم چرا از اون ویلا متنفر بودم..

 ماه بعد...

آریا وارد اتاق سرهنگ نیکزاد شد و سلام نظامی داد..
-با من امری داشتید قربان؟..
سرهنگ فرمان ازاد داد واشاره کرد که روی صندلی بنشیند..
آریا نشست و منتظر چشم به جناب سرهنگ دوخت..
جناب سرهنگ نگاهش کرد و با صدا و لحن محکمی گفت :آریا برای یه ماموریت اعزام شدی..به کیارش صداقت و دار و دستش مربوط میشه..بچه ها یه سری اطلاعات ازش به دست اوردن که حسابی ما رو بهش مشکوک کرده..فکرکنم اینبار بتونی ازش مدرک محکمی به دست بیاری..
-قربان چه دستوری می فرمایید؟..
--برای مدتی منتقل میشی تهران..شب و روز زیرنظر می گیریش..آریا اینبار باید موفق بشیم..پس خیلی مواظب باش..این ادم خیلی زرنگه..
-بله قربان..مطمئن باشید اینبارهر جور شده دستشو رو می کنم..
جناب سرهنگ لبخند زد وسرش را تکان داد وگفت :بسیار خوب..این عالیه..راستی در مورد نامزدش اطلاعاتی به دست اوردید؟..
-بله جناب سرهنگ..ظاهرا اون دختر وضع مالی خوبی نداره وبا مادرش تنها زندگی می کنه.. من فکر می کنم برای وضع و اوضاعی که دارن حاضر شده با کیارش ازدواج کنه..برای همین من بهش مشکوکم..
سرهنگ نگاه دقیقی به او انداخت و گفت :مشکوکی؟..چطور؟..
اریا سرش را تکان داد وگفت :وقتی متوجه شدم وضعیتشون زیاد خوب نیست و اینکه مادرش بیماره بنابراین.. می تونه با کیارش دست به یکی کنه و برای اون کار کنه..خب اینجوری پول خوبی هم به دست میاره..ما توی این مدت خبری از بچه هایی که اون دختر رو زیرنظر داشتن دریافت نکردیم..برای همین فعلا بهش مشکوکم ولی مطمئن نیستم..
سرهنگ به فکر فرو رفت..بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد وگفت : که اینطور..خب در اینصورت تو حتما باید به این ماموریت بری..هردوی اونها رو خوب زیرنظر بگیر..شاید حق با تو باشه بنابراین خوب حواستو جمع کن..
-حتما قربان..
-با سرهنگ محمدی توی تهران هماهنگ کردم و درمورد انتقالیت هم بهش گفتم..فعلا 1 ماه میری اونجا .. امیدوارم طی این مدت بتونی دست پر برگردی...همه ی امید ما به تو هست آریا پس مراقب باش..
-بله قربان..مطمئن باشید از پسش بر میام..همونطور که بهتون گفتم من قاتلین افراد گروهم رو ازادانه ولشون نمی کنم..شک ندارم کار کیارش و همدستاش بوده بنابراین به همین راحتی ازشون نمی گذرم..برای اینکار هم انگیزه ی قوی دارم..
جناب سرهنگ سرش را به نشانه ی تایید حرفهای او تکان داد..
*******
نوید با لحن اعتراض امیزی گفت :پس من تو این 1 ماه چکار کنم؟..
آریا نگاهش را از جاده گرفت و به او دوخت.. گفت :توی این مدت چکار می کردی؟..همون کارو بکن..
--خب چی می شد سرهنگ اجازه می داد منم باهات بیام؟..
- مگه دارم میرم مهمونی؟..این یه ماموریته نوید..اینجا هم خیلی کار داریم..
-- درسته ولی اونجا هم خیلی کار داریم..منم باهات بیام بهتره هاااا..
-نه تو اینجا باشی خیال من راحت تره..راستی مواظب خاله و مامان هم باش..
- شوهراشون هواشونو دارن دیگه به من کاری ندارن..
-- خب تو هم وظیفه داری مراقبشون باشی..پس به وظیفه ت عمل کن..
نوید مأیوسانه نگاهش کرد وگفت :این یه دستوره؟..
اریا با لبخند گفت :شک نکن..
نوید زیر لب با حرص گفت :چشم جناب سرگرد .. من اینجا به وظیفه م عمل می کنم..تو هم اونجا به ماموریتت برس..ولی نری یه بلایی سر خودت بیاری خاله بیاد یقه ی منو بچسبه ها..
آریا خندید وگفت :نترس..همچین میگه انگار همیشه برای من جان فشانی می کرده..
-- پس چی؟..شدم سپر بلای جنابعالی ..اون عملیات 6 ماه پیش رو یادت رفته؟..کی بود به موقع صدات زد و تو هم سریع برگشتی عقب وگرنه اون یارو با چاقوش پاره پورت کرده بود جناب سرگرد..
اریا با خنده نگاهش کرد وگفت :من که یادم نمیاد..
نوید با حرص به اون نگاه کرد که اریا هم بلند زد زیر خنده..
نوید زیر لب غرید :کوفت..وقتی اینبار نجاتت ندادم می فهمی یه من ماست چقدر کره میده..اونوقت بیا هرهر بخند..
اریا که صدای او را شنیده بود حالت جدی به خودش گرفت و با نگاه تندی رو به نوید گفت :چیزی گفتی سروان شفیعی؟..
نوید نگاهش کرد و سریع گفت :نه مگه من حرف زدم؟..
اریا با همان لحن گفت :فکر کنم خودت بهتر می دونی..
-- نه بابا من چیزی نگفتم..داشتم تو دلم برات ارزوی موفقیت می کردم..
آریا نگاهش کرد وگفت :امیدوارم همینی که گفتی باشه..
نوید از گوشه ی چشم نگاهش کرد وگفت :شک نکن..
اریا صورتش را برگرداند و لبخند نامحسوسی زد..دلش برای سربه سر گذاشتن های نوید تنگ می شد ولی چیزی نمی گفت..
این خصلت او بود..که به راحتی احساساتش را بروز نمی داد..
اکثر اوقات سخت و سرد و جدی بود..ولی وقتی پیش نوید بود دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند و می خندید ..
*******
3 ماه از نامزدی من و کیارش می گذشت..یک ماه و نیم از اون رو کیارش به یه سفر کاری رفت که از رفتنش خیلی هم خوشحال شدم..
لااقل تو این مدت نبود تا با حرفا و کاراش زجرم بده..
از اینکه راه به راه بهم می گفت عزیزم بدم می اومد..وقتی دستمو می گرفت چندشم می شد..وقتی باهام حرف می زد دوست داشتم از دستش فرار کنم..وقتی بهم دستور می داد حرصم می گرفت..
همه ی این کاراش باعث عذابم می شد..
نه دوستش داشتم و نه اینکه می تونستم تحملش کنم..
فقط مادرم..فقط به خاطر اون بود که کیارش رو تحمل می کردم..چون مجبور بودم..
توی این مدت هم زیاد باهاش برخورد نداشتم..می گفت سرش خیلی شلوغه و نمی تونه بیاد و منو ببینه..
من هم از خدا خواسته تو دلم می گفتم چه بهتر میخوام صد سال اینورا پیدات نشه..
فقط 2 بار باهاش رفته بودم بیرون که یه بارش رفتیم رستوران و یک بار هم رفتیم پارک..بیشتر اون حرف می زد و من شنونده بودم..اصلا حس نمی کردم که نامزدمه..
چند بار قصد بوسیدنمو داشت که من می کشیدم کنار..می دونستم اینکارم عصبانیش می کنه ولی وقتی دوستش نداشتم..وقتی نسبت بهش هیچ کششی نداشتم پس نمی شد ازم توقع داشت که بوسه هاشو قبول کنم یا بذارم بهم دست بزنه..
اون هم می دونست من ازاین کاراش خوشم نمیاد ولی با این حال ادامه می داد..از بس این بشر پررو بود..
توی این مدت حال و روز مادرم هیچ تغییری نکرده بود..همونطور ثابت مونده بود..براش نگران بودم..
شب و روز برای سلامتیش دعا می کردم..نمی خواستم از دستش بدم چون حتی فکرکردن بهش هم عذابم می داد..
*******
آریا از زیر قران رد شد و قران را بوسید..
با لبخند رو به مادرش گفت :مامان تو این مدت که نیستم مواظب خودتون باشید..
مادرش اشک هایش را پاک کرد و گفت :باشه پسرم..تو هم مراقب خودت باش..فراموش نکنی چی بهت گفتم..
آریا لبخند زد وگفت :نه مطمئن باشید یادم نمیره..اخه چرا گریه می کنی مادره من؟..مگه باراولمه دارم میرم ماموریت؟..1 ماه بیشتر نیست.. زود بر می گردم..
-- نه پسرم..دلم برات شور می زنه مادر..نمی دونم چرا از اینکه میخوای بری تهران دلشوره گرفتم..
آریا جلو رفت و پیشانی مادرش را بوسید و گفت :همه ش به خاطر اینه که زیاد بهش فکر می کنید..خودتونو اذیت نکنید..
هما به ارامی سرش را تکان داد ودر حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت :باشه پسرم..
آریا با لبخند به پدرش نگاه کرد وگفت :مواظب مامان و خودتون باشید..
اقای رادمنش دستش را روی شانه ی پسرش گذاشت و با لبخند گفت :برو به سلامت پسرم..تو که بهتر می دونی هیچ کس مثل من نمی تونه مواظب هما باشه..
آریا ارام خندید وسرش را تکان داد..
رو به نوید گفت :نوید حواستو جمع کن..همه چیزو تحت کنترل داشته باش..می خوام وقتی بر می گردم هیچ ایرادی تو کار نیروها نبینم..فهمیدی؟..
نوید با خنده گفت :خیلی خب بابا چندبار سفارش می کنی؟..تو برو و برگرد بیا نینجا تحویل بگیر..
اریا لبخند زد وگفت :نینجا به کارم نمیاد..تو همون به وظیفه ت عمل کنی خودش خیلیه..
--منو دست کم نگیر جناب سرگرد..
- نمی گیرم..مواظب خاله باش..
-باشه..امروز حالش زیاد خوب نبود موند خونه..گفت از طرفش ماچت کنم و بگم برو به سلامت خاله..حالا بیا جلو به سفارشش عمل کنم..
تا آریا خواست جوابش را بدهد نوید رفت جلو یه ماچ از گونه ی اریا کرد و گفت :اینم سفارش خاله خانمه شما..حالا برو به سلامت..
هما و اقای رادمنش خندیدند..
آریا اخم ساختگی کرد و گفت :از دست تو ..
نوید خندید وگفت : چاکریم..

آریا از همگی خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد..
به مقصد تهران حرکت کرد..

داشتم کمک مامان خیاطی می کردم که تلفن زنگ زد..مامان سرشو بلند کرد و نگام کرد..
از جام بلند شدم و به طرف تلفن رفتم..گوشی رو برداشتم..
-الو..
صدای کیارش توی گوشی پیچید..
-- سلام عزیزم..خوبی؟..
نفسمو دادم بیرون و گفتم :سلام ..مرسی..
سکوت کرده بود..انگار منتظر بود منم بگم تو هم خوبی عزیزم؟..
هه..ولی عمرا اگر چنین چیزی رو از دهانم بشنوه..
بعد ازچند لحظه سکوت گفت :بهار می خوام ببینمت..امروز وقت داری؟..
من همیشه بی کار بودم و وقتم هم خالی بود..
ولی برای اینکه سریع پیشنهادشو قبول نکنم گفتم :نمی دونم..چکارم داری؟..
--وقتی دیدمت بهت میگم..امروز عصر ساعت 5 منتظرم باش میام اونجا..خداحافظ..
دیگه مهلت نداد منم یه چیزی بگم..سریع گوشی رو قطع کرد..
از این کارش هیچ خوشم نیومد..با اخم به گوشی نگاه کردم..بعدش هم کوبوندمش سرجاش..
مامان :چی شده بهار؟..
سیخ سرجام وایسادم..ای وای به کل یادم رفته بود مامان هم اونجاست..
پشتم بهش بود..سعی کردم اروم باشم و لبخند بزنم که تا حدودی هم موفق بودم..
برگشتم و نگاش کردم :هیچی مامان..مگه قراره چیزی بشه؟..
مشکوک نگام کرد وگفت :کیارش پشت خط بود؟..
سرمو تکون دادم و نشستم کنارش :بله..خودش بود..
پارچه رو برداشتم و داشتم کوک های ریز بهش می زدم تا بدم مامان با چرخ روشو بدوزه..
سرمو انداخته بودم پایین و مثلا مشغول کارم بودم که مامان گفت :باهاش بحثت شد دخترم؟..اخه بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتی..
نیم نگاهی بهش انداختم و همونطور که تند تند کوک می زدم گفتم :نه مامان..بحثمون نشد ..گفت عصر میاد اینجا کارم داره..بعد هم یهو قطع شد واسه ی همین حرصم گرفت ..ظاهرا خط مشکل داشت که یه دفعه قطع شد..فقط همین بود..
مامان اروم سرشو تکون داد و بعد از سکوت کوتاهی گفت :بهار..
سرمو بلند کردم و نگاش کردم :بله..
دستشو از روی دسته ی چرخ خیاطی برداشت .. 
نگام کرد وگفت :از کیارش راضی هستی دخترم؟..
اروم نگاهمو ازش دزدیدم..می دونستم مثل همیشه راز نگاهمو می خونه..
برای اینکه خودمو لو ندم..همونطور که مشغول کارم بودم گفتم :اره مامان راضیم..اگر ازش راضی نبودم که حاضر نمی شدم باهاش ازدواج کنم..
--اون چی دخترم؟..رفتار کیارش باهات چطوره؟..
تو دلم گفتم :عاااااالی..مرتب می خواد حرصمو در بیاره..تو این مدت هیچ کار درستی ازش ندیدم که اسم مرد رو روش بذارم..فقط قده و یه دنده و برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می کنه..
با شنیدن صدای مامان از تو فکر در اومدم ..ولی هل شدم سوزن رفت تو دستم ..
-اخ..
--چی شد بهار؟..
نگاهش کردم وگفتم :چیزی نشد مامان..حواسم پرت شد سوزن رفت تو دستم..اون باهام کاری نداره مامان..خودش میگه دوستم داره..تا حالا هم کاری نکرده که ازش دلخور بشم..خیالتون راحت باشه..
تا حالا به مامان دروغ نگفته بودم..ولی به خاطر بیماریش مجبور بودم اینکارو بکنم..خدایا منو ببخش..مجبورم..
مامان لبخند زد وگفت :خداروشکر عزیزم..همه ش نگرانت بودم که نکنه با انتخاب کیارش بخوای وضعیتمونو تغییر بدی..ولی الان خیالمو راحت کردی..
با تعجب نگاش کردم..یعنی مامان به اینم فکرکرده بود؟..
خب من به خاطر خودش و وضعیتمون حاضر شدم با کیارش ازدواج کنم..ولی خداروشکر که مامان اینو نفهمید..نمی خواستم بیخودی خودشو نگران بکنه..
سوزن رو تو پارچه فرو کردمو گفتم :نه مامان..این حرفا چیه؟..من کاری به ثروت کیارش ندارم..
مامان لبخند زد و سرشو تکون داد و مشغول کارش شد..
ولی من رفتم تو فکر..با وجدانم درگیر شده بودم..
همونطور که کارمو انجام می دادم به این مسئله هم فکر می کردم..ولی در اخر به این نتیجه رسیدم که من اصلا کوچکترین چشم داشتی به مال و ثروت کیارش ندارم..
اگر هم قبول کردم باهاش ازدواج کنم فقط وفقط به خاطر مادرم بوده..چون نمی تونستم ببینم داره جلوی چشمام جون میده..
وقتی پول ندارم داروهاشو بخرم ..وقتی نمی تونم خودفروشی کنم..وقتی اهل راه کج نیستم..پس برام یه راه می مونه که همین انتخاب بود..
حداقلش می دونم مرتکب گناه نشدم..داروهای مادرمو می تونم تهیه بکنم..
درسته کیارش رو دوست ندارم ولی به هیچ وجه به ثروتش هم چشم ندوختم..
اون خودش همچین پیشنهادی رو داد..خودش گفت اگر باهاش ازدواج کنم حاضره کمکم بکنه..
پس من این وسط هیچ گناهی نکردم..
ازاین موضوع مطمئن بودم..
*******
سرهنگ محمدی با روی خوش از آریا استقبال کرد و او را دعوت به نشستن کرد..
آریا تشکرکرد و روی صندلی نشست..
سرهنگ محمدی گفت :از اینکه توی این ماموریت با ما همکاری می کنید واقعا ممنونم..از سرهنگ نیکزاد تعریف شما رو زیاد شنیدم..با اینکه خیلی جوون هستید ولی با کسب موفقیت های بسیاری تونستید به این درجه برسید..این واقعا عالیه..
آریا لبخند زد وگفت :سرهنگ نیکزاد به من لطف دارن..باعث افتخارمه که با شما و گروهتون همکاری کنم..ممنونم..
سرهنگ محمدی ارام سرش را تکان داد وگفت :همچنین سرگرد رادمنش..خب بهتره به مسائلی که مربوط به این ماموریت میشه بپردازیم..
- بله من هم موافقم..
--من این توضیحات رو برای اعضای گروهم دادم..وتوی جلسه ی فردا هم بیان خواهم کرد..
آریا با جدیت تمام نگاهش را به سرهنگ محمدی دوخت و تمام حواسش را به گفته های او داد..
*******
توی حیاط نشسته بودم که صدای زنگ در رو شنیدم..می دونستم کیارشه..
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم..
همین که درو باز کردم یه دسته گل روبه روم ظاهر شد..با تعجب نگاش کردم..
دسته گل کنار رفت و صورت خندان کیارش از پشتش نمایان شد..
اومد تو ودسته گل رو گرفت جلوم :تقدیم با عشق به عزیز دل خودم..
با تردید دستمو بردم جلو و خواستم ازش بگیرم که دستشو کشید عقب..سرمو بلند کردمو نگاش کردم..
چشماش از شیطنت برق می زد..
-- همین جوری که نمیشه عزیزم..اول به بوس مهمونم بکن تا این دسته گل خوشگل هم مال شما بشه..
هه..انگار ارزو دارم ازش گل بگیرم..
همونطور که به طرف در خونه می رفتم گفتم :نه گلت رو می خوام نه به بوسه مهمونت می کنم..
یه دفعه بازوم کشیده شد..سر جام وایسادم و برگشتم عقب..
با اخم نگام کرد..من هم جدی زل زده بودم تو چشماش..
فکش منقبض شده بود ولی نمی دونم چی شد یه دفعه اخماش باز شد وگفت :خیلی خب بوس هم نخواستم..بفرمایید..
دسته گل رو گرفت جلوم..نمی خواستم ازش بگیرم..ولی حال وحوصله ی اینکه باهاش بحث کنم رو هم نداشتم..
دستمو بردم جلو و ازش گرفتم..با لبخند نگام کرد..
-میای تو؟..
--همین جا تو حیاط خوبه..
قبول کردم..نشستیم رو تخت توی حیاط ..
به رو به روم نگاه می کردم و منتظر بودم حرفشو بزنه که شروع کرد..
--2 تا درخواست ازت دارم بهار..

نگاهش کردم وگفتم :چه درخواستی؟..
دستاشو تو هم گره کرد و کمی به جلو خم شد..انگار تردید داشت..
-درخواست اولم اینه که اخر همین هفته یکی از دوستانم یه مهمونی ترتیب داده..من رو هم دعوت کرده و ازم خواسته نامزدمو هم با خودم ببرم..میخوان باهات اشنا بشن..ازت می خوام با من به این مهمونی بیای..
نگاهمو ازش گرفتم و با لحن جدی گفتم :متاسفم ولی من نمی تونم باهات بیام مهمونی دوستت..
نفس عمیقی کشید وگفت :د اخه چرا؟..دلیلت چیه؟..
نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم :تو که می دونی مادرم مریضه ..نمی تونم تو خونه تنهاش بذارم..
--خب این که نشد دلیل..مهمونی چند ساعت بیشتر نیست زود برمی گردی..
ای بابا من اگر نخوام با این برم مهمونی باید کیو ببینم اخه؟..
با حرص نفسمو دادم بیرون و گفتم :کیارش لطفا بحث جدید راه ننداز..گفتم که نمی تونم بیام پس دیگه اصرار نکن..
عصبانی شد وبا پرخاش گفت :ببین من پول داروهای مادرت رو میدم..بهت کمک می کنم..چون نامزدمی و قراره همسرم بشی..این وظیفه ی منه..پس تو چرا برای من که نامزدت هستم کاری نمی کنی؟..من هیچ درخواستی از تو ندارم جز اینکه با من به این مهمونی بیای..اینجوری جبران کارهای منو می کنی..
نگاهش کردم..جدی بود..50 درصد بهش حق می دادم چون کمکم می کرد ولی 50 درصد هم نه چون داشت منتش رو سرم می ذاشت..
و از این طریق می خواست کاری بکنه تا به حرفاش گوش بدم..ولی امکان داشت اگر قبول نکنم دیگه پول داروهای مادرم رو تقبل نکنه..
پس چکار کنم؟..نه از خودش خوشم میاد نه از دوستاش..حالا پاشم برم توی مهمونی دوستش که بگم چی؟..

-- امشب رو فکرکن و فردا بهم جواب بده..تا اخر هفته 3 روز بیشتر نمونده..اگر قبول کردی فردا عصر میریم برای مهمونی خرید می کنیم..
چیزی نگفتم..فقط اروم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
-- خب حالا می خوام درخواست دومم رو بگم..
منتظر نگاهش کردم که بی مقدمه گفت :تصمیمم عوض شد ازت می خوام صیغه ی محرمیتمون رو فسخ کنی..
چشمام از زور تعجب گشاد شد..این چی داره میگه؟..
-منظورت چیه؟..
-- همین دیگه..مادرت الان خونه ست؟..
-اره..
--برو صداش کن بگو بیاد..می خوام باهاش حرف بزنم..

گیج و منگ بودم..هیچ سر در نمی اوردم چی داره میگه..
رفتم تو و مامان رو صدا زدم..چادرشو سرش کرد و با ظرف میوه و شیرینی اومد بیرون..
از دستش گرفتم و گذاشتم رو تخت..
کیارش با دیدن مامان از جاش بلند شد وسلام و احوال پرسی کرد..مامان هم با مهربونی ذاتیش جوابش رو داد..
رو به مامان گفتم :کیارش با شما کار داره..ظاهرا می خواد یه چیزی بهتون بگه..
مامان به کیارش نگاه کرد وگفت :خب بگو پسرم..
کیارش لبخند زد وهمونطور بی مقدمه گفت :میشه همین الان صیغه ی بین من و بهار رو فسخ کنید؟..
رنگ از رخ مامان پرید..با تعجب گفت :چی؟..اخه چرا پسرم؟..
کیارش با دیدن وضعیت مامان هول شد وگفت :نه نه..برداشت اشتباه نکنید..من می خواستم ازتون درخواست کنم این صیغه فسخ بشه چون می خوام تا اخر هفته ی دیگه مجلس عقد و عروسی خودم و بهار رو برگزار کنم..
با تعجب نگاش کردم..یعنی به همین زودی؟..نه..
رو به کیارش گفتم :مگه نگفتی 6 ماه؟..الان که 3 ماهش مونده؟..
--درسته ولی کارام جلو افتاده و برنامه هام ردیف شد..پس دیگه چرا بیخودی کشش بدیم؟..
مامان گفت :من حرفی ندارم پسرم..میمونه جهزیه ی بهار که ..
کیارش میان حرفش پرید وگفت :من ازتون جهزیه نمی خوام..من خودم هر چیزی که بهار بهش نیاز داره رو دارم..خونه..اسباب و اثاثیه..همه چیز اماده ست ونیازی به جهیزیه ی بهار نیست..
مامان :ولی اخه پسرم این رسمه..نمیشه که..
--می دونم رسمه...شما همون پولی که برای جهیزیه ی بهار گذاشتید کنار رو بدید به خودش تا هرچی که دوست داشت برای خودش بگیره..نیازی به جهیزیه نیست..
مامان چیزی نگفت و سکوت کرد..
ولی یه چیزی ذهن منو بدجوری به خودش مشغول کرده بود..
رو به کیارش گفتم :خب تو داری میگی تا اخر هفته ی دیگه عقد و عروسی رو برگزار کنیم درسته؟..
کیارش نگام کرد وگفت :اره درسته..
-پس دیگه چرا صیغه رو فسخ کنیم؟..
دستاشو به هم فشرد و لبخند زد ..لبخندش مصنوعی بود..از این نظرمطمئن بودم..
-- خب دلیل خاصی نداره..این خواسته ی پدرم بوده که این صیغه فسخ بشه..من خودم هم بهش گفتم بود و نبود این صیغه فرقی نداره..اون هم گفت پس اگر فرقی نداره فسخش کن..
رو به مامان ادامه داد :میشه همین الان اینکار رو بکنید؟..
هیچ سردر نمی اوردم..انگار خیلی هول بود..اخه فسخ صیغه چه دردی ازش دوا می کنه؟..چرا انقدر عجله داره که همین الان فسخ بشه؟..
مامان به ناچار سرشو تکون داد و قبول کرد..
حس می کردم تردید داره..درکش می کردم..این رفتار کیارش ضد ونقیض بود..مطمئن بودم کاسه ای زیر نیم کاسه ست..ولی هر چی فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم..
مامان همونجا صیغه رو فسخ کرد..و حالا دیگه من به کیارش محرم نبودم..
نمی دونم چرا از این بابت خوشحال بودم..با اینکه توی این مدت نذاشته بودم کاری بکنه ولی وقتی صیغه فسخ شد انگار یه انرژی تازه گرفتم..
برای این هم باید ازکیارش ممنون باشم..حداقل یه کار درست تو عمرش کرد..
ولی بدجور رفته بودم تو فکر که چرا کیارش اصرار کرد هرچه زودتر صیغه رو فسخ کنیم؟..دلیلش چی بود؟..
هر چی که بود..برای من بد نشد..بازم نامزدش بودم ولی دیگه بهش محرم نبودم..بنابراین به این مهمونی هم نمیرم..
کمی دیگه نشست وبد هم از جاش بلند شد و از من و مامان خداحافظی کرد..
دم در برگشت و رو به من گفت :مهمونی فراموشت نشه..
جدی نگاهش کردم و گفتم :ولی من دیگه مهمونی نمیام..
با تعجب گفت :چرا؟..
- چون دیگه بهت محرم نیستم که هر جا گفتی باهات بیام..
با حرص تو موهاش دست کشید وگفت :درسته که بهم محرم نیستی ولی هنوز نامزدمی..انگشتر من تو انگشتته..بنابراین باید بیای..فراموش نکن چی بهت گفتم..
اروم تر گفت :موضوع بیماری مادرت رو فراموش نکن..می دونم که خودش از بیماریش خبرنداره پس یه کاری نکن متوجه بشه..
پوزخند زد وادامه داد :من نمی تونم بهت قول بدم که چیزی بهش نگم پس بهتره بیشتر فکرکنی..خداحافظ عزیزم..
لبخند بزرگی زد واز در رفت بیرون..
پشت در خشکم زده بود..مات و مبهوت مونده بودم..چقدر این ادم پست بود..داشت با این کاراش منو مجبور می کرد که به خواسته هاش تن بدم..
با خشم دستامو مشت کردم ..خیلی عوضی بود..داشت از موقعیت سواستفاده می کرد..
یعنی جونه مامانم انقدر براش بی ارزشه که داشت اینطور باهاش بازی می کرد؟..
ازش متنفرم..خدا کنه یه جوری بشه نتونم باهاش ازدواج کنم..دوست دارم خودش بکشه کنار نه من..خدایا یعنی میشه؟..

رفتم تو خونه..مامان تو اشپزخونه بود..
تو درگاه ایستاد و گفت :بهار به نظرت رفتار امروز کیارش مشکوک نبود؟..من نمی فهمم چرا ازمون خواست صیغه رو فسخ کنیم؟..
-درسته مامان..منم باهاتون موافقم..ولی چیزی ازش سردر نیاوردم..حتما یه دلیلی واسه ی خودش داشته..
-- ولی دخترم ما هم باید بدونیم دلیلش چیه..
- من که ازش پرسیدم..دیدید که گفت پدرش اینطور خواسته..
مامان نگام کرد وگفت :نمی دونم والا..
بعد هم رفت تو اشپزخونه..من هم یه راست رفتم تو اتاقم..
باید در مورد این مهمونی بیشتر فکر کنم..مطمئنم از کیارش صداقت هرکاری بگی بر میاد..
تا موقع شام تو اتاقم بودم و داشتم فکر می کردم..اخرش هم به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که خواسته ش رو قبول کنم..
مگه راه دیگه ای هم داشتم؟..اگر به ضررم بود هیچ جوری قبول نمی کردم و مقابلش می ایستادم ولی خب این هم حتما یه مهمونی ساده ست دیگه..احتیاجی نیست باهاش لج کنم که اونم قاطی کنه بره به مامانم چیزی بگه..پس مجبورم قبول کنم..
سر شام به مامان موضوع مهمونی رو گفتم ..اصلا قبول نمی کرد..حتی خواست بره به کیارش زنگ بزنه و بگه من باهاش نمیرم ولی من جلوشو گرفتم..
فقط به خاطر خودش..می ترسیدم کیارش حرفی از بیماریش بهش بزنه..
خیلی باهاش حرف زدم..نرم تر شده بود ولی هنوز مخالف بود..اخرش هزار بار بهش قول دادم که مواظب خودم باشم و صدبار گفتم مطمئن باش با خود کیارش بر می گردم تا اینکه قبول کرد..
اون هم به هزااااار بدبختی..
صد البته من خودم هم به کیارش اطمینان نداشتم..حتی 1 درصد..ولی خب به اجبار اینو گفتم..چون می دونستم اگر درخواست کیارش رو قبول نکنم اون هم همه چیزو درمورد بیماری مامانم بهش میگه..
خدایا تا کی باید این خاری و خفت رو تحمل کنم؟..
خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار تا از دست کیارش خلاص بشم..
همه ش دعا می کردم کارمون به ازدواج نکشه..حاضر بودم بدترین مجازات رو تحمل کنم ولی زن کیارش نشم..

که ای کاش همچین ارزویی رو نمی کردم..چون خدا بدترین مجازات رو برام درنظر گرفت..
اینجاست که میگن خودکرده را تدبیر نیست..خودم از خدا اینو خواستم که بدجوری هم پاشو خوردم..
نمی خواستم این اتفاق بیافته ولی خب..چه میشه کرد.....
ناخواسته از خدا خواستم..مجازات سختی بود..خیلی سخت..

فرداش زنگ زدم به کیارش و گفتم که به این مهمونی میام..کلی خوشحال شد..هه..چه الکی خوشه این..
گفت که عصر میاد دنبالم تا بریم خرید..من هم به ناچار قبول کردم..
عصر..سرساعت اومد دنبالم و رفتیم به همون پاساژی که اکثر اوقات از اونجا برام لباس می خرید..دست میذاشتم رو ساده ترینش..دوست نداشتم جلب توجه کنم ولی کو گوشه شنوا؟..
هر چی رو که من انتخاب می کردم مورد قبول کیارش نبود..هر لباسی هم که اون انتخاب می کرد از بس باز و جذب بود که نمی شد نگاش کنی چه برسه بخوای بپوشیش..منم ردش می کردم و می گفتم اینو نمی پوشم..
اصلا کوتاه نیومدم و مرتب اصرار داشتم یه لباس سنگین برمی دارم نه این لباسای باز و جلف..
حتی سر همین موضوع بحثمون هم شد..
جلوی یه بوتیک وایساده بود و به لباسای پشت ویترین نگاه می کرد..کنارش ایستادم و نگاه کردم..
اوه اوه اینا که بیشتر شبیه به لباس خواب بودن تا لباسه مهمونی..عمرا از این چیزا بپوشم..
دیدم داره میره تو بوتیک..سریع صداش کردم :کیارش..
برگشت و با اخم نگام کرد..
اون روز یه تیشرت جذب طوسی ویه شلوار جین مشکی پوشیده بود که روی قسمت زانوش کمی ریش ریش شده بود که البته اینم مد بود ولی اصلا از مدلش خوشم نمی اومد..موهاشو هم طبق مد فشن کرده بود که خداییش اصلا به سنش نمی خورد..25 سالش بود ولی این کارا براش زیادی جلف بود..یه زنجیر طلای بزرگ هم گردنش انداخته بود..
در کل تیپش امروزی بود و به قول خودش دخترکش ولی نظر منو که نمی تونست جلب کنه چون من از این تیپا اصلا خوشم نمیاد..
نمیگم تیپش بد بود..نه..ولی این دیگه زیادی افراط کرده بود..
همونطور با اخم به من زل زده بود..به خودم اومدم..از کی تا حالا دارم ارزیابیش می کنم..به من چه؟..
-کجا داری میری؟..
به داخل اشاره کرد و با حرص گفت :دارم میرم عشق و حال..خب داریم میریم لباس بگیریم دیگه..این چه سوالیه؟..
با لحن جدی گفتم :بله دارم می بینم..ولی من از این جور لباسا نمی پوشم همین الان گفته باشم بعد نگی نگفتی..
با مسخرگی خندید وگفت :هه..سرکار خانم از چه جور لباسایی خوششون میاد؟..میشه بگی؟..
با اخم نگاش کردم وگفتم:گونی بپوشم بهتر از اینه که این لباسای باز و جلف رو تنم بکنم..
جدی شد و زل زد تو صورتمو گفت :ببین بهار این مهمونیه دوست منه و من میگم که چی بپوشی..نمی خوام ابرومو پیش دوستام ببری..شنیدی چی گفتم؟..
خیلی عوضی بود..همه ی سعیش بر این بود که غرور منو خورد کنه..
با خشم نگاش کردم و اروم گفتم :پس برو مهمونی دوستت و خوش باش..البته بدونه من..چون نمی خوام بیام اونجا و یه وقت خدایی نکرده ابروتو ببرم..
برگشتم و از در پاساژ زدم بیرون..پسره ی جعلق..به من میگه ابروشو می برم..هه..یکی نیست بگه اگر اینجوریاست پس غلط کردی اومدی خواستگاری من..انگار براش کارت دعوت فرستاده بودم..اشغال..
جلوی یه تاکسی رو گرفتم و خواستم سوار شم که دستمو کشید..بعد هم تاکسی رو رد کرد و منو برگردوند سمت خودش..
حتی نگاش هم نمی کردم..
تقریبا با صدای بلندی گفت :هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟..
برگشتمو وگفتم :دست از سرم بردار کیارش..می خوام برم خونه..
--ولی ما که هنوز خرید نکردیم..
عجب رویی داشتا..می خوام صدسال سیاه هم نکنی..
برگشتم سمتشو گفتم :خیلی پرویی..شنیدی که چی گفتم؟..من با تو به این مهمونیه کوفتی نمیام..حالا هم برو پی کارت..
خواستم دستمو بلند کنم و تاکسی بگیرم که صداش باعث شد سرجام خشک بشم..
-- اگر تا 2 دقیقه ی دیگه نیای تو پاساژ بی برو برگرد زنگ می زنم خونتون..فکر نکنم مامانت بعد از شنیدن حرفام خوشحال بشه..به هر حال اگر بهش بگم بیماریش چیه ممکنه یه بلایی سرش بیاد که عواقبش هم پای خودته نه من..پس زیاد منتظرم نذار..
پشتم بهش بود..دیگه صداشو نشنیدم..احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده..از تو داشتم اتیش می گرفتم..
اخه یه ادم تا چه حد می تونه پست باشه؟..چرا داره با جون مادرمن بازی می کنه؟..خدایا این دیگه کی بود قسمت من کردی؟..
چاره ای نداشتم..فعلا باید به خواسته ش تن می دادم..عجب نقطه ضعفی داده بودم دستشا..فقط خداکنه خواسته های بدتری ازم نداشته باشه..
وای خدا اون روز رو نیاره چون نمی دونم توی اون لحظه باید چکار کنم..

رفتم تو پاساژ..کنار همون بوتیک وایساده بود..
عوضی دست بردار نیست..ولی این یه قلمو کوتاه نمیام..هر غلطی هم می خواد بکنه..
با دیدنم لبخند بزرگی زد..هه..ذوق مرگ شد..ولی ای کاش می شد و از دستش راحت می شدم..
خواست بره تو که با لحن سرد و جدی گفتم :من قبول می کنم باهات به این مهمونی بیام ولی می خوام اون لباسی رو بپوشم که خودم می خوام..میخوام خودم نظر بدم..
جمله ی اخرم رو محکمتر گفتم و نگاش کردم..
نفسشو با حرص داد بیرون و گفت :خیلی خب..بیا برو تو ..ولی حواست باشه چیزه چرتی انتخاب نکنی..
جوابشو ندادم ورفتم تو مغازه..
همه مدلی لباس داشت..پیراهن مجلسی..تاپ و دامن..تاپ و شلوار..مانتو..شلوارجین..
نزدیک به 20 دقیقه اون تو چرخیدم تا چند دست لباس انتخاب کردم..یه مانتو وشلوار خوش دوخت و شیک..یه پیراهن مجلسی که مخصوص مهمونی شب بود به رنگ مشکی و نقره ای..که البته رنگ نقره ای بیشتر توش کار شده بود..یه شنل کوتاه هم روی شونه ش قرار می گرفت که باعث می شد سرشونه و سینه م معلوم نشه..
بیشترهم برای همین انتخابش کردم..کیارش هم چیزی نگفت..
بالاخره از اون پاساژاومدیم بیرون..توی ماشین هم هیچ حرفی نزدیم ..
جلوی خونه نگه داشت و قبل ازاینکه پیاده بشم گفت ..
--پنجشنبه عصر میام دنبالت برو ارایشگاه..
نگاهش کردم وگفتم :لازم نیست..من ارایشگاه نمیرم..
--پس می خوای چکار کنی؟..
-خودت بعدا می فهمی..نمیای تو؟..
به جای اینکه بهش بگم بفرمایید تو گفتم نمیای تو؟..این یعنی زودتر شرتو کم کن..
اونم انگار منظورمو گرفت چون اخماش رفت تو هم و گفت :نه..فقط پنجشنبه شب زودتر حاضر شو 8 میام دنبالت..
سرمو تکون دادم وگفتم :باشه..خداحافظ..
جوابمو نداد فقط سرشو تکون داد..گردنت نشکنه انقدر ازش کار می کشی؟..از اون زبون فقط بلده برای تیکه انداختن و تهدید کردن استفاده کنه..وگرنه هیچ حرف خوب و درستی روی این زبون نمی چرخه..
اینم از شانسه منه دیگه..
*******
حاضر و اماده توی حیاط نشسته بودم و منتظر کیارش بودم..ارایشم کم بود..اصلا چه نیازی به ارایش بود؟..هیچ وقت اهل این چیزا نبودم..نه اینکه از ارایش کردن خوشم نیاد..نه اینطور نبود ..ولی از ارایش غلیظ و تند اصلا خوشم نمی اومد..
به نظرم ارایش هرچی کمتر و مات تر باشه شکل و ظاهر حقیقی صورت حفظ میشه وگرنه با ارایش زیاد هم کسی خوشگل نشده..والا..
به اطرافم نگاه کردم..یه حیاط کوچیک قدیمی که یه حوض کوچیک هم وسطش قرار داشت..سمت راستم یه باغچه ی کوچولو بود که مامان تابستونا توش ریحون می کاشت..یه درخت انگور هم داشتیم..
خونمون قدیمی بود..دوتا اتاق کوچیک و به حال و پذیرایی کوچیک و جمع و جور..
ولی همین هم برام زیادی بود فقط مامانمو داشته باشم..به هیچی نیاز ندارم..
ای کاش مادرم بیمار نبود و این دردسرا رو هم نداشتم..اصلا دیگه کیارش تو زندگیم نبود..الانم پشیمونم..
با شنیدن صدای زنگ در مامان رو صدا زدم..از جام بلند شدم..
مامان هم اومد بیرون و گفت :کیارش اومد؟..
-اره مامان..من دارم میرم..توروخدا مواظب خودتون باشید..زود بر می گردم..
با مهربونی نگام کرد وگفت :ولی من بیشتر از همه نگران تو هستم..دخترم بیشتر مواظب خودت باش..به کیارش هم سفارش کردم هواتو داشته باشه..
با لبخند نگاش کردم و وگفتم :باشه مامان جان..خداحافظ..
هنوز تو نگاهش نگرانی موج می زد :خدانگهدارت مادر..
به طرف در حیاط رفتم و بازش کردم..کیارش شیک و پیک کرده پشت در ایستاده بود..
با دیدنم لبخند زد وگفت :سلاااااام..عزیزدلم...خوبی؟.. زود باش بریم که دیر شد..
این همه حرف زد و من فقط گفتم :سلام ..مرسی..
خورد تو ذوقش..به درک..لبخندشو جمع کرد..
نشستیم تو ماشین..حرکت کرد..
-- با اینکه ارایش کمی کردی ولی بهت میاد..
نگاهش کردم وگفتم :مرسی..
--تو به غیر از مرسی چیزه دیگه ای بلد نیستی بگی؟..
-مثلا چی؟..
به روبه روش نگاه کرد وبا لبخند گفت :مثلا عزیزم..گلم..کیارش جان..از این چیزا دیگه..
پوزخند زدمو وگفتم :نه به هیچ وجه بلد نیستم..
صداشو زمزمه وار شنیدم که با حرص زیر لب گفت :عیب نداره..خودم یادت میدم..
-چیزی گفتی؟..
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت :نه..
در داشبورد رو باز کرد و یه پلاستیک کوچیک اورد بیرون..
گذاشت رو پام و گفت:بازش کن..
باز کردم..توش 2 تا نقاب بود..اوردمشون بیرون وبا تعجب نگاشون کردم..
-اینا چیه؟..
--نقاب..
-خب اینو که می دونم ..واسه چی گرفتی؟..
--واسه ی مهمونی امشب..توی این مهمونی همه باید نقاب به صورت داشته باشن..
نقابای خوشگلی بودن..برای من یه پر نقره ای هم کنارش داشت..تا روی بینیم رو می گرفت..ترکیبی از نقره ای و سفید بود..
برای کیارش هم مشکی و طوسی..هه..عین نقاب زورو میمونه..
بهش نگاه کردم..چه باحال..تیپشم مشکیه..ولی بیشتر به خفاش شب می خوره تا زورو..از بس جنسش خرابه..
جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..
--رسیدیم..پیاده شو..


فصل پنجم


صدای زنگ موبایلش تو فضای ماشین پیچید..کنارخیابان نگه داشت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..با لبخند جواب داد..
-الو..
صدای گرم و مهربان مادرش تو گوشی پیچید :الو سلام پسرم..خوبی؟..
-ممنونم مادر..شما خوبی؟..پدر چطورن؟..
--ما هم خوبیم پسرم..چکار می کنی؟..
آریا به اطرافش نیم نگاهی انداخت و گفت :تو خیابونم مادر..نوید و خاله خوبن؟..شما چکار می کنید؟..
--همه خوبن پسرم..فقط..
سکوت مادرش باعث شد آریا نگران شود :فقط چی مادر؟..اتفاقی افتاده؟..
--نه پسرم..اتفاق که نه..فقط..اقابزرگ اومده..
آریا چند لحظه سکوت کرد..با حرص چشمانش را باز وبسته کرد وگفت :خب اومده باشه..مگه چیزی شده؟..
--آریا مگه یادت رفته؟..خواسته ی اقابزرگ رو فراموش کردی؟..می خواد ببینتت..
نفسش را بیرون داد وگفت :نه یادم نرفته..ولی من الان تو ماموریت هستم و نمی تونم بیام..گفتم که تا 1 ماه شاید هم بیشتر این ماموریت طول می کشه..
--ولی تو که اقابزرگ رو می شناسی پسرم..با این چیزا قانع نمیشه..بهتره خودت باهاش حرف بزنی..
آریا سریع گفت :مامان من الان تو ماموریتم و وقت ندارم..خودم باهاتون تماس می گیرم..خداحافظ..
--باشه پسرم..مواظب خودت باش..خدانگهدار..
آریا سریع گوشی را قطع کرد وان را با حرص روی صندلی ماشین انداخت ..
دستانش را روی فرمان گذاشت و سرش را روی ان قرار داد..
در دل گفت :همینو کم داشتم..کم بود جن و پری یکی هم از دریچه تشریف فرما شد..حالا اینو چکار کنم؟..
سرش را بلند کرد..چانه ش را روی دستش گذاشت و به فکر فرو رفت..
اما ذهنش انقدر درگیر بود که هیچ جوری نمی توانست روی این موضوع تمرکز کند..
نگاهی به ساعتش انداخت..نفس عمیقی کشید و ماشین را به حرکت در اورد..
*******
جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم..کیارش جلوتر از من رفت و زنگ درو زد..
چند لحظه بعد صدای کلفت و مردونه ای تو ایفن پیچید:بله..
کیارش گفت :باز کن اسی منم کیارش..
--اسم رمز ..
کیارش لبشو با زبان تر کرد واروم گفت :سایه ی شب..سپید ه ی صبح..
--ایول..بفرما تو اقا کیا..خوش اومدی..
در با صدای تیکی باز شد..تعجب کرده بودم..مگه اینجا یه مهمونی ساده نیست؟..پس چرا اسم رمز از ادم می خوان؟..عجیب بودا..
وارد باغ شدیم..خیلی خیلی بزرگ بود..کل حیاط با چراغ ها و لامپهای تزیینی و زیبا نورانی شده بود..یه اب نمای بزرگ و خوشگل هم وسط باغ درست رو به روی ویلا قرار داشت..
هنوز به ویلا نرسیده بودیم که کیارش گفت :نقابتو بزن..
سرمو تکون دادم و نقابمو زدم..کیارش هم مال خودشو زد ..بهش می اومد..
بازوشو گرفت به طرفم و منتظر نگام کرد..
ابرومو انداختم بالا وگفتم :چیه؟..
بازوشو تکون داد وگفت :چیه نداره..بازومو بگیر..
-چرا؟..
با حرص نفسشو داد بیرون وگفت :بهار حال و حوصله ی جر و بحث ندارما..بازومو بگیر..خیر سرمون نامزدیم مثلا..
خداییش خودم هم حال و حوصله ی بحث کردنو باهاش نداشتم..واسه ی همین بدون هیچ حرفی دستمو بردم جلو وبازوشو گرفتم..
با تعجب نگام کرد..
گفتم :دیگه چیه؟..
--هیچی فقط تعجب کردم که چی شده بدون اینکه بحثی راه بندازی درخواستمو قبول کردی..
جوابشو ندادم..اون هم اروم حرکت کرد..رفتیم تو ویلا..
اوه اوه اینجا روووووو..باغ وحشه؟؟؟؟؟؟.....
کنار گوش کیارش گفتم :مطمئنی درست اومدیم؟..
نگام کرد وگفت :اره..چطور؟..
پوزخند زدمو در حالی که به اون ادمای الکی خوش نگاه می کردم گفتم :اخه اینجا بیشتر از اینکه به خونه ی ادمیزاد شبیه باشه به باغ وحش یا جنگل شبیهه..اینجا دیگه کجاست؟..
چون نقاب رو صورتش بود نمی تونستم به خوبی تشخیص بدم که الان عصبانیه یا نه ..ولی از روی صداش فهمیدم حسابی حالش گرفته شده..
غرید: تو اگر نظر ندی کسی چیزی بهت نمیگه..
بعد هم رفت جلو..یه دفعه یکی عین چی از بین جمعیت به طرفمون دوید..از ترسم رفتم پشت کیارش..یارو یه قد داشت عینهو تیرچراغ برق یه هیکلم داشت درست عین گوریل انگوری..نه بابا خود گوریل انگوری بود..
کنار گوش کیارش گفتم :لابد اینم سرکرده ی باغ وحشتونه اره؟..به قد و هیکلش که میاد..
با خشم زیر لب گفت:خفه شو بهار..
چیزی بهش نگفتم چون اون گوریله درست جلومون وایساده بود..
با لبخند پت و پهنی که رو لباش بود با کیارش دست داد و با صدای کلفتی گفت :سلام اقا کیا..خوش اومدی پسر..
بعدش هم همچین زد پشت کمر کیارش که من به جای اون دردم گرفت..اوه اوه حالا هی بگو خفه شو..حقته..
کیارش هم لبخند زد وگفت :سلام اسی جان..ممنونم..عجب مهمونی ترتیب دادی..مثل همیشه گل کاشتیا..
اسی چشمک زد وگفت :اره اینبار زیادی دست و دلباز شدم..
نگاش به من افتاد..اب دهنمو قورت دادم..
با دیدن من چشماش برق زد ورو به کیارش گفت :این خانم خوشگله رو معرفی نمی کنی؟..
با این حرفش اخمام رفت تو هم..الانه که کیارش بهش بتوپه که این چه طرز صحبت کردن با نامزده منه؟..ولی چه خیال خامی دارم من..
کیارش لبخندش پررنگتر شد و دستشو گذاشت پشتمو گفت :معرفی می کنم..نامزد خوشگلم بهار..
اسی ابروشو انداخت بالا و دستشو اورد جلو :چه عالی..خوش اومدید خانم..
دسته دراز شده ش رو نادیده گرفتم و یه کلمه گفتم :مرسی..
انگار بدجوری خورد تو ذوقش..چون سریع لبخندشو جمع کرد و دستشو کشید عقب و نیم نگاهی به کیارش انداخت..
دست کیارش پشتم بود که اروم پشتمو فشار داد..نگاش کردم..چیزی نگفت ولی از نگاهش می خوندم که ازاین کارم خوشش نیومده..
به درک من چکار به این گوریل انگوری دارم؟..
اسی تک سرفه ای کرد وبه اونطرف سالن اشاره کرد :بفرما کیا جان..به بچه ها میگم ازتون به نحو احسنت پذیرایی کنند..
من که چیزی نگفتم ولی کیارش تشکر کرد و دوتایی رفتیم اون سمت..
وقتی داشتیم می رفتیم اونور به اطرافم هم نگاه کردم..نور خیلی کمی فضای سالن رو روشن کرده بود ..همه یه سری ماسک های عجیب و غریب زده بودن به صورتاشونو و بعضی از پسرا که بلوز هم تنشون نبود و با شلوار بودن بعضی از دخترا هم که نگم بهتره..
توی همدیگه می لولیدن و مثلا خیرسرشون داشتن می رقصیدن..
صدای موزیک هم که دیگه هیچی..انگار یکی داشت بیخ گوشت جیغ می کشید..کر کنده بووووددددد..
کیارش نشست رو صندلی منم کنارش نشستم..هیچی نمی گفتم ولی اون شروع کرد..
--این چه کاری بود کردی؟..
نگاش کردم وخیلی ریلکس گفتم : کدوم کار؟..
--خودتو به نفهمی نزن..چرا باهاش دست ندادی؟..چرا اونجوری جوابشو دادی؟..
با مسخرگی گفتم :هه..توقع داشتی بپرم بغلش ماچش کنم؟..همونم زیادیش بود..
با خشم گفت :بهار داری با ابروی من بازی می کنیا..اگر بهش دست می دادی چی ازت کم می شد؟..
-یعنی برای تو مهم نیست من به اون غول بیابونی دست بدم؟..
با لحن محکم و جدی گفت :معلومه که نه..حتی اگر می بوسیدت هم مهم نبود..نمی خوردت که..
از این حرفش شوکه شدم..یعنی انقدر بی غیرت بود؟..اصلا باورم نمی شد..
همینطور بهت زده داشتم نگاش می کردم که گفت :چرا خشکت زد؟..بلند شو مانتو وشالتو در بیار..
به خودم اومدم..ترجیح دادم چیزی نگم و سکوت کنم چون هر حرف من اوضاع رو بدتر می کرد..وقتی حرفای من عین کوبیدن میخ تو سنگه و تو سر این نمیره پس چرا خودمو اذیت کنم؟..
مانتومو در میارم ولی شال رو عمرااااااا..همین کارو کردم و نشستم..
هنوز خوب رو صندلی قرار نگرفته بودم که بهم توپید:چرا اینو در نیاوردی؟..زودباش درش بیار..
نخیر این انگارامشب دست بردار نیست..نمیشه هیچی بهش نگفت..عصبانیم کرده بود..
با لحن فوق العاده جدی گفتم : من این شال رو از رو سرم بر نمی دارم کیارش..اگر خوشت نمیاد همین الان ازاینجا میرم..
چند لحظه با خشم زل زد تو چشمام..بعد هم از جاش بلند شد و گفت :خیلی خب..بذار باشه..اصلا هر غلطی که دلت می خواد بکن..
داشت می رفت که گفتم :کجا میری؟..
دستشو تو هوا تکون داد و در حالی که پشتش به من بود گفت :به تو ربطی نداره..بر می گردم..
رفت..تو دلم گفتم : می خوام بری و صد سالم بر نگردی..اگر اینجا غریب و تنها نبودم که اینو ازش نمی پرسیدم..
داشتم به ادمای وحشی وخل و چله جلوم نگاه می کردم و بی صدا بهشون می خندیدم..
یه دختره پریده بود بغل یه پسر و هر دوتاشون عین دیوونه ها جیغ می کشیدن و دور خودشون می چرخیدن..یه پسر هم کمی اون طرفتر خوابیده بود کف زمین و دستاشو تو هوا تکون می داد..یه دختره هم رو به روش وایساده بود و جیغ می کشید ..بعد هم دورش چرخید و نشست رو پای پسره..
بقیه هم کارهای مشابهه همینا رو انجام می دادن..یکیشون دم مصنوعی یه گربه رو بسته بود پشتش و میو میو می کرد..یه دختره هم نشسته بود تو بغل یکی از پسرا و داشت می بوسیدش..اینجا دیگه کجاست؟؟؟؟؟..
خب وقتی اینارو می دیدم دیگه می خواستم از خنده منفجر بشم..تابلو بود خل ودیوونه ن..خدایا از دم شفاشون بده..
از زور خنده اشک به چشمام نشسته بود..دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو می خندیدم..وای خدا اینجا یا دیوونه خونه ست یا باغ وحش..از این دوحالت خارج نیست..
همونطور که داشتم به اون جمع خل و چل می خندیدم یه دفعه نگام به در ویلا افتاد..
یه مرد قدبلند که روی صورتش یه نقاب مشکی و نقره ای داشت اومد تو..تیپش خیلی شیک و اتو کشیده بود..نگاهی به جمع انداخت و بعد هم اومد اینطرف سالن..احساس می کردم داره میاد سمت من ولی نگام نمی کرد..
سرشو انداخته بود پایین و محکم قدم بر می داشت..درسته ..داشت می اومد طرف من..
روی صندلی کناریم نشست..نیم نگاهی بهش انداختم که اونم نگام کرد..ولی بدون اینکه حتی یه لبخند بزنه یا توجهی بکنه روشو برگردوند ..
برام عجیب بود..انگار به کل با ادمای اینجا فرق می کنه..اخه هیچ کس اینجا تیپه اینو نداشت و انقدر هم سنگین و خشک نبود..همه جلف و اجق وجق لباس پوشیده بودن ولی این توشون فرق می کرد..
تو دلم گفتم :بی خیال..اگر یکی ازاینا نبود که اینجا نمی اومد..لابد اینم یه جور دیگه دیوونه ست..اگر بلند بشه بره وسط می فهمم..
با این فکر لبخند زدم..حتما اینم بعد میشه مثل بقیه..تازه رسیده خب..
یه سینی شربت گرفتن جلوم..یکی از اون خوش رنگاشو برداشتم..یکی هم بغل دستیم که همون اقای مرموز بود برداشت و گذاشت رو میز..
لیوان شربت رو بردم جلوی دهانم و خواستم بخورم که دیدم یه بوی بد و تندی میده..بو کردم..اره بوش بد بود..
ابروهامو کشیدم تو هم..
لیوانو گرفتم جلومو نگاش کردم و گفتم :اه.. این دیگه چه زهرماریه؟..چه بویی میده..
صدای مردونه و گیرایی گفت :همون زهرماره..
با تعجب نگاش کردم..همون یارو مرموزه بود..
وقتی نگاه منو رو خودش دید پوزخند زد وگفت :پس چرا نمی خوریش؟..
لیوانو کوبوندم رو میزو گفتم :تا ندونم توش چیه لب بهش نمی زنم..
-- مشروب..
هنگ کردم..بهت زده گفتم :چی؟..
تکرار کرد :مشروب..مگه نمی خواستی بدونی توش چیه؟..خب توش مشروبه..
-واقعا؟..
به لیوان نگاه کردم..چه راحتن اینا...مشروب رو عین شربت بین مهمونا پخش می کنن..
زیر لب گفتم :خداروشکر زودتر فهمیدم و نخوردمش..
صداشو شنیدم که گفت :مگه تا حالا نخوردی؟..
همچین گفتم :نخیر..
که یارو برگشت و با تعجب نگام کرد..خب مگه چیه؟..تعجب نداره که..
-شما چرا نمی خوری؟..
به لیوانش نگاه کرد وگفت : میل ندارم..
تو دلم گفتم :اره میل نداری وگرنه تا تهشو می دادی بالا و تو هم می رفتی وسط و می شدی همرنگ این جماعت..

از دور دیدم کیارش داره میاد به طرفم..
اون مردی که کنارم نشسته بود اروم از جاش بلند شد و رفت اونطرف..
کیارش اومد و سرجای اون نشست..
انگار حالت عادی نداشت..


شروع کرد با بغل دستیش که یه دختر جوون حدودا 23 یا 24ساله بود بلند بلند حرف زدن و خندیدن..
بهش بی توجه بودم ولی ازاینکه در حضور من این کارارو می کرد ناراحت شدم..سعی کردم این رفتاراشو به روی خودم نیارم..یکی از مستخدما که یه سینی از همون کوفتیا دستش بود داشت از اونجا رد می شد که کیارش جلوشو گرفت و یه لیوان برداشت..
با چشمای خمارش نگام کرد ولیوان رو گرفت جلوم..با لحن کشداری گفت :بیا عزیزم..بخور..
ابروهامو کشیدم تو هم وگفتم :نمی خورم..خودت که می دونی من اهل مشروب نیستم..
قهقهه زد و لیوانو گرفت بالا..رو اب بخندی..کجای حرف من خنده داشت؟..
در حالی که هنوز می خندید گفت :عزیزم این که مشروب نیست.. شربته..مشروب توی این مهمونی یه زمان خاصی داره که همون موقع بین مهمونا سرو میشه..بیا بخور عزیزم..
وقتی اینجوری و با لحن کشدار و حالت مستی حرف می زد حالم ازش بهم می خورد..اخه به اینم میشه گفت مرد؟..
خداییش خیلی تشنه م بود..اگر شربت باشه که می خورم..لیوانو ازش گرفتم..
نشست کنارم و دوباره رفت تو فاز هرهر و کرکر با اون دختره..بی خیال بذار هر غلطی دلش می خواد بکنه..
همین طور که اطرافمو نگاه می کردم..لیوانمو اوردم بالا..
لیوان جلوی دهانم بود که نگام به همون مرد مرموز افتاد..درست روبه روی ما نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و زل زده بود به من..
وقتی دید دارم نگاش می کنم..دستشو اروم اورد بالا و به نشونه ی نه تکون داد..چشمام گرد شد..چرا اینجوری می کنه؟..منظورشو نگرفتم..بازم همون کارو تکرار کرد..انگار داشت بهم اشاره می کرد یه کاری رو نکنم..مگه داشتم چکار می کردم؟..بی خیال لابد اینم مثل بقیه یه کمبودی داره..
شربتو دادم بالا و تا تهشو سرکشیدم..شربته البالو بود..وای که چه خوشمزه بود..جیگرم حال اومد..
لیوانو اوردم پایین و دوباره به همون مرد نگاه کردم..ولی اونجا نبود..یه دور چشممو اطراف سالن چرخوندم ولی نخیر..نبود که نبود..یه دفعه کجا غیبش زد؟..
به کیارش نگاه کردم..دستشو انداخته بود دور شونه ی دختره و تو گوشش حرف می زد..اون دختره هم که انگار از خداش بود حسابی رفته بود توبغل کیارش و خودشو چسبونده بود بهش وبلند بلند می خندید..
خب کوفت..دیگه قهقهه زدنتون واسه چیه؟..لیاقت کیارش رو همین دخترا داشتن..خلایق هر چه لایق..والا..
اروم زدم تو پهلوش که برگشت و نگام کرد..داشت بی هوش می شد..نا نداشت حرف بزنه..خاک تو سرت..
--چیه؟..
-گوشیتو بده می خوام به مامانم زنگ بزنم..نگرانشم..
زیر لب غرغر کرد و از تو جیبش گوشیشو در اورد و داد دستم..
از جام بلند شدم و رفتم اونطرف سالن ولی باز سر وصدا می اومد..چشم چرخوندم..طبقه ی پایین که اتاقی نبود..اگر باشه توی این شلوغی معلوم نیست..
چشمم به پله ها افتاد..بهتره برم بالا..اونجا حتما صدا کمتره..
رفتم بالا.. ایستادم و به اطرافم نگاه کردم..
اوهوووووو تا دلت بخواد اینجا اتاق پیدا میشه..چه خبره؟..
در اتاق اول و دوم که بسته بود ولی دستگیره ی در سوم رو که پایین کشیدم باز شد..ایول..
رفتم تو ولی از چیزی که دیدم یه جیغ فوق بنفش کشیدم و سریع پریدم بیرون..وای خدا..
کنار دیوار وایسادم..نفسم بند اومده بود..هر کار می کردم نمی تونستم اون صحنه رو از سرم بندازمش بیرون..
یه پسر و دختر لخت تو بغل هم داشتن..وای خدا..
اینجا قانون جنگل رو داره؟..همه یا مثل حیوون رفتار می کنند یا مثل حیوون حرف می زنن..د اخه اینجا کجاست؟..دارم دیوونه میشم..
احساس می کردم سرم درد می کنه..به پیشونیم دست کشیدم..بهتره همینجا زنگ بزنم..جرات نمی کردم برم تو یه کدوم ازاین اتاقا..می ترسیدم باز ازاینجور صحنه ها ببینم..اینجا درست مثل جهنمه..
شماره رو گرفتم..بعد از یکی دوتا بوق مامان جواب داد..
--الو..
-الو سلام مامان..خوبی؟..
--سلام دخترم..خوبم عزیزم تو خوبی؟..چی شده؟..چرا زنگ زدی مادر؟..
لبخند زدم و گفتم :چیزی نیست مامان نگرانتون شدم..زنگ زدم ببینم حالتون خوبه؟..
--اره مادر خوبم..بهت خوش می گذره؟..
به اطرافم نگاه کردم..نگام روی همون در متوقف شد..پوزخند رو لبام بود ولی سعی کردم لحنم اینو معلوم نکنه..
گفتم :عالیه مامان..تو عمرم همچین جایی رو ندیده بودم..همه ی مهمونا ادمای با کمالات و تحصیل کرده هستن..اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین..
صدای شاد مامان تو گوشی پیچید :واقعا دخترم؟..خب خداروشکر که بهت خوش می گذره..همه ش نگران بودم نکنه برات اتفاقی بیافته یا از اونجا خوشت نیاد..
-نه مامان اینجا فوق العاده ست..دست کیارش درد نکنه واقعا جای باحالیه..
تو دلم ادامه دادم همه عین میمون از دیوار میرن بالا عین قورباقه بالا پایین می پرن عین خر هم عرعر می کنن..کلا باغ وحشیه واسه خودش..مگه ادم میره باغ وحش بهش بد می گذره؟..من میگم کیارش امشب مثل خفاش شب شده پس بگو چرا اینجوریه..اونم یکی از ایناست دیگه..
صدای مامان منو به خودم اورد :بهار..چرا دیگه چیزی نمیگی؟..
همون موقع یک دفعه چشمام سیاهی رفت و تو سرم تیر کشید..
دستمو به سرم گرفتم وناخواسته گفتم :اخ..
صدای نگران مامان تو گوشی پیچید :الو..بهار حالت خوبه؟..الو..
- خوبم مامان..از بس اینجا سر و صداست یه کم سرم درد می کنه ولی خب طبیعیه چون من به اینجور جاها عادت ندارم..کم کم خوب میشه..
-نگرانتم دخترم..مواظب خودت باش..
سر دردم بیشتر شده بود..واسه اینکه دوباره سوتی ندم گفتم :باشه مامان جان..قربونت برم دیگه کاری با من نداری؟..کیارش منتظرمه..
-نه دخترم..بازم میگم مراقب خودت باش ..زود هم برگرد..
-باشه مامان جان..شما هم مواظب خودتون باشید..خداحافظ..
-خدانگهدارت دخترم..

گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیف دستیم..خواستم برم طرف پله ها که سرم گیج رفت..چسبیدم به دیوار..چندبار چشمامو باز و بسته کردم ولی بی فایده بود..همه جا رو تار می دیدم..
احساس می کردم پایین همه دارن جیغ می کشن و داد می زنن..خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟..چرا اینجوری میشم؟..
به راهرو و اطرافم نگاه کردم..انگار داشت دور سرم می چرخید..سرم سوت می کشید..صورتم عرق کرده بود..نا نداشتم وایسم..
خودمو از دیوار جدا کردم..باید یه جوری برم پایین وگرنه اینجا کسی نبود که به دادم برسه..باید برم پیش کیارش..وای خدا دارم می میرم..
قدم اولو که برداشتم دور خودم چرخیدم..سرمو با دستام نگه داشتم..همون موقع در یکی از اتاقا باز شد و یه مرد قد بلند و قوی هیکل ازش اومد بیرون..سعی کردم صورتشو ببینم..با دستم چشمامو مالیدم..صورت خشنی داشت..هیکلش هم خیلی بزرگ بود..
راستش توی اون لحظه واقعا ترسیده بودم..از یه طرف هم سرم حسابی درد می کرد ..
فقط زیر لب گفتم :اقا کمکم کنید..نمی تونم تعادلمو حفظ کنم..سرم داره گیج میره..
نگاهم تار شده بود..قهقهه ی وحشتناکی زد و اومد به طرفم..از صداش ترسیده بودم..ناخداگاه رفتم عقب..
همونطور که می خندید با صدای زمخت و کلفتی گفت :ای جااااااان..چه کوچولوی خوشگلی..بیا عزیزم خودم کمکت می کنم..
دستش که بهم خورد جیغ کشیدم :ولم کن..دست به من نزن..ولم کن عوضی..
ولی یارو مگه این چیزا حالیش بود ..دستمو کشید وگفت :چرا ولت کنم عزیزم؟..می خوام کمکت کنم..بیا..بیا بریم تو اتاق خودم می دونم باید چکار کنم تا بشی مثل روز اولت..بیا عزیزم..
دستمو می کشید..در حالی که خودمو عقب می کشیدم جیغ می زدم و کمک می خواستم..ولی از کی؟..اخه بین اون همه حیوون کی ادم بود که بیاد کمکم؟..
وقتی دید همراهش نمیام با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و پرتم کرد تو همون اتاقی که ازش اومده بود بیرون..درو قفل کرد و به طرفم اومد..
همینجوریش دیدم تار بود وای به حال الان که گریه م هم گرفته بود..
مجبور شدم التماسش کنم :توروخدا دست از سرم بردار..با من چکار داری؟..این همه دختر توی این ویلای لعنتی ریخته برو سروقت یکی دیگه..ولم کن..
شونه هامو گرفت و پرتم کرد رو تخت..جیغ بلندی کشیدم و رفتم عقب..پشتم خورد به بالای تخت و این همون حس بدی بود که تو تمام وجودم پیچید..حس اینکه اخر خطم..حس اینکه دیگه تمومه...دیگه راهی ندارم..
اون مرتیکه ی کثافت هم اومد رو تخت و صداشو شنیدم که گفت :چرا تو نه عزیزم؟..معلومه هنوز دست کسی بهت نخورده..می دونستی من عاشق دخترای چشم و گوش بسته و دست نخورده م؟..تا تو که مثل یه سیب سرخ میمونی رو اینجا دارم ..چرا برم سروقت اون کرم خورده هاش؟..تازه پیدات کردم عزیزم..باهات خیلی کارا دارم..چه شبی بشه امشب..ای جاااااان..
نمی دونستم باید چکار کنم..با حرفایی که می زد باعث می شد بیش از پیش بترسم..قلبم انقدر تندتند می زد که حس می کردم الان از تو سینه م بزنه بیرون..سرتا پام می لرزید...عرق سرد رو پیشونی و کمرم نشسته بود ..دستام یخ بسته بود..
خدایا همین الان جونمو بگیر وراحتم کن..نذار بی ابرو بشم..نذار این خفت و بی ابرویی رو تحمل کنم..خدایا همه چیزمو ازم نگیر..تموم دارایی یه دختر پاکیشه خدایا پاکیمو ازم نگیر..نذار اینجوری بشه..خدایا گفتی خودکشی گناهه پس نذار ننگ این بی ابرویی رو یه عمر تحمل کنم..خدایا نذار گناه کنم خدا..نذار..
تو دلم با خدای خودم حرف می زدم و ازش کمک می خواستم..ولی کاری که بخواد بشه میشه چون تقدیر اینو می خواد..چون از قبل برام اینطور نوشته شده..چون تموم راهها برام بسته شده..
افتاد روم..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..منم از ته دلم جیغ می کشیدم و کمک می خواستم..
دستمو اوردم بالا و به صورتش چنگ زدم..نعره کشید و از روم بلند شد..خواستم بلند شم که برگشت و یه کشیده ی خیلی محکم خوابوند توصورتم..افتادم رو تخت ..سرگیجه که داشتم وضعم بدتر شد..کم کم حس کردم چشمام دیگه جایی رو نمی بینه..صداها برام مبهم شده بود..
یقه ی لباسمو گرفت و کشید..لباسم از وسط پاره شد..دست کثیفشو به تن و بدنم می کشید ..گرمای تنشو رو پوست تنم حس کردم..
تو لحظه ی اخر با تمام توانم چشمامو باز کردم و دیدم داره کمربندشو باز می کنه که باز هم کرد..و ..دیگه هیچی نفهمیدم و از هوش رفتم..
*******
نور افتاب که خورد تو صورتم..باعث شد چشمامو باز کنم..دستمو گرفتم جلوی چشمام و سرمو بلند کردم..با نوک انگشتام چشمامو ماساژ دادم..
به اطرافم نگاه کردم..من کجام؟..هیچ کس تو اتاق نبود..به خودم نگاه کردم..یه ملافه ی سفید روم کشیده شده بود..اروم ملافه رو زدم کنار..چشمام چهارتا شد..خدایا..من چرا لختم؟..
هیچی تنم نبود..سعی کردم یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاده و اینجا چکار می کنم..
یه دفعه تموم صحنه های دیشب به مغزم هجوم اوردن..اون ادمای دیوونه ..اون حرکات..اون مرد نقاب دار مرموز..کیارش..تلفن..و..واون مرد..اره یادمه..اون مردتیکه ی اشغال..منو اورد تو اتاق و ..نه خدایا..
تو جام نشستم..تنم درد می کرد ..بیشتر از همه دل و کمرم تیر می کشید..اشک تو چشمام حلقه بست..نه..نه ..خدایا نه..
جیغ کشیدم :نهههههه..نباید این اتفاق می افتاد..نه..نبااااااااااید..
هق هق می کردم و جیغ می کشیدم و با مشت به تخت می کوبیدم..نباید اینجوری می شد..اخه چرا؟..چرا من؟..چرا؟..
سرمو گذاشتم رو زانوهام و گذاشتم صدای هق هقم سکوت اتاق رو برهم بزنه..
خودم کم بدبختی داشتم حالا این ننگ رو چطور تحمل کنم؟..چطور؟..باید هرچه زودتراز اینجا برم..نباید اینجا باشم..از اینجا متنفرم..بیشتر از همه از کیارش بدم میاد..الهی بمیری تا از دستت راحت بشم..چرا با من اینکارو کردی؟..چرا منو اوردی تو این جهنم؟..
با حال زار از رو تخت بلند شدم..تموم تنم خورد بود..دنبال یه چیزی می گشتم که بپوشم..دوتا کمد تو اتاق بود در یکیشونو بازکردم..مردونه بود..اون یکی درو باز کردم..همه ی لباسا زنونه بود..با حرص وخشم همشونو ریختم بیرون و از بینشون یه مانتو و شلوار برداشتم با یه روسری...همونطور که گریه می کردم و از زور گریه می لرزیدم..لباسارو پوشیدم..نمی تونستم بدوم چون نا نداشتم..وگرنه ازاونجا فرارمی کردم..انقدر می دویدم تا از نفس بیافتم..تا بمیرم و راحت بشم..
با دلی پر از درد سرمو بلند کردم و نالیدم :خدایا حالا من چکار کنم؟..با این ننگی که رو پیشونیمه باید چکار کنم؟..چرا اینجوری شد؟..
با پشت دست اشکامو پاک کردم و از اتاق رفتم بیرون..ویلایی که دیشب مثل جنگل می موند و یه مشت حیوون وحشی ریخته بودن توش امروز تو سکوت غرق شده بود..کی باورش می شد دیشب اینجا چه خبر بوده؟..
با بی حالی به طرف پله ها رفتم ..دستمو گرفتم به نرده ها و اروم رفتم پایین..
بالاخره تونستم از اون ویلای لعنتی بزنم بیرون..تا سر خیابون رفتم و یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه..
تو تاکسی نشسته بودم و سرمو چسبونده بودم به پنجره ی ماشین و همونطور که به بیرون و ادما نگاه می کردم پشت سر هم اشک می ریختم..
امروزه من با دیروزم زمین تا اسمون فرق کرده بود..دیگه این بهار..اون بهار سابق نبود..شکسته بود..
فقط کیارش..همه ش تقصیره اونه..نابودت می کنم کیارش..نمی ذارم یه اب خوش از گلوت پایین بره..بیچاره ت می کنم چون بیچاره م کردی..خوردت می کنم چون خوردم کردی..
حالا مامانو چکار کنم؟..بگم دیشب کجا بودم؟..حالش بد نشده باشه؟..
تاکسی جلوی خونه نگه داشت..رو به راننده گفتم صبر کنه تا برم از تو خونه پول کرایه ش رو بیارم..
از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم..دستام می لرزید..انگشتمو روی زنگ فشردم..
حالم اصلا خوب نبود..
*******
اریا از ویلا خارج شد و به طرف پشت ساختمان حرکت کرد..از محل دقیق کارهای خلاف ان گروه با خبر بود..
اسلحه ش را در اورد وارام و بی صدا به ان سمت رفت..
اتاق مخصوص از همانجا هم به خوبی دیده می شد..
در اتاق باز شد ..اریا سریع خودش را کنار کشید و پشت دیوار مخفی شد..

نقابش را به صورتش زد و اسلحه ش را در دست فشرد..از کنار دیوار به انطرف سرک کشید..خبری نبود..
خم شد و به سرعت به طرف در اتاق رفت..پشتش را به در چسباند..اطرافش را نگاه کرد .. در را باز کرد..وارد اتاق شد و در را بست..
فضای راهرو نیمه روشن بود با این حال تمام حواسش را جمع کرد..
از راهرو گذشت..صدای گفته گوی دو نفر به گوشش رسید..پشت دیوار مخفی شد..نفس نفس می زد..صدای گفتگوی دو مرد بود..سعی کرد ارامتر نفس بکشد با نزدیک شدن ان دو نفسش را در سینه حبس کرد..
--درو قفل کردی؟..
-- نه بابا ولش کن..
--چرا قفلش نکردی؟..اگه اقا اسی بفهمه می دونی چی میشه؟..
--از کجا می خواد بفهمه؟..همه چیزو سپرده به ما و خودش رفته عشق و حال..هی باید بریم بیایم نمیشه که هر دفعه قفل در رو بندازم..5 دقیقه دیگه باز باید برم بیرون کشیک بدم..بی خیال..
صدایشان نزدیک تر شد از جلوی اریا رد شدند ..اریا در قسمت تاریک قرار داشت وانها نتوانستند او را ببینند..اریا درست پشتشان قرار گرفت و با پشت اسلحه محکم به گردن یکی از انها کوبید.. سریع گردن نفر بعدی را هم گرفت و ضربه بعدی را به گردن او وارد کرد..هر دو نفر که توسط اریا غافلگیر شده بودند حالا بیهوش روی زمین افتاده بودند..
از توی کیف کوچکی که روی شانه ش بود طناب را بیرون اورد و دست و پای ان دو را بست ..روی دهانشان چسب زد تا هر وقت بهوش امدند سر و صدا نکنند.. گوشه ی دیوار همان قسمت که دید نداشت انها را پنهان کرد..
بدون انکه وقت را هدر دهد از راهرو گذشت و به قسمت انتهایی اتاق رفت..در دیگری در همان قسمت از اتاق قرار داشت..ارام در را باز کرد..بهت زده به روبه رویش نگاه کرد..
همه ی ان محموله ای که گزارش شده بود اینجا قرار داشت..
سریع گوشیش را در اورد تا به سرهنگ خبر دهد..
--الو..
-الو..سلام جناب سرهنگ..اریا هستم..
--سلام سرگرد..چی شد؟..در چه حالی؟..
-قربان محل نگهداری محموله ها رو پیدا کردم..گزارش درست بود..چه دستوری می فرمایید؟..
--بسیار خب تو مراقب خودت باش..بچه ها بقیه ی کارا رو انجام میدن..خسته نباشی..
-ممنون قربان..

تماس را قطع کرد..با شنیدن صدای در اتاق نگاهش به ان سمت کشیده شد..نگاه سریعی به اطرافش انداخت..دور تا دور اتاق پر بود از کارتون ها و جعبه های بسته بندی شده..نگاهش به پنجره ی سمت راست اتاق افتاد..پرده هایش به اندازه ی کافی بلند بودندکه بتواند پشت انها مخفی شود..به ان سمت دوید و خود را پشت پرده مخفی کرد..
در اتاق باز شد و صدای چند تا مرد را شنید که در مورد محموله و بار زدن ان با همدیگر حرف می زدند..
موبایلش همیشه روی سکوت بود و اگر تماسی گرفته می شد کسی صدایش را نمی شنید..
برگشت و پشتش را نگاه کرد..تراس..
--بی عرضه ها چرا درو باز گذاشتید؟..پس اون تنه لش ها کجان؟..
--نمی دونم اقا..تا همین چند دقیقه پیش که اینجا بودن..
--خاک تو سرتون که از پس یه کار کوچیک هم بر نمیاید..بیخودی رو شما حساب کردم..محموله اماده ست؟..
--بله اقا ..چه ساعتی بار بزنیم؟..
--راس ساعت 3..حواستونو جمع کنید گند نزنید..فهمیدید چی گفتم؟..
--بله اقا..
--بله قربان..
--من دیگه میرم سروقت مهمونا..به سیروس سپردم هوای همه چیزو داشته باشه..وای به حالتون اگر خرابکاری کنید..با همین دستای خودم ریزریزتون می کنم..این محموله برام با ارزشه..
--چشم اقا خیالتون راحت باشه..
بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در نشان داد که انها از اتاق بیرون رفتند..اریا نقابش را روی صورتش درست کرد و نگاهی به تراس انداخت..باید از همینجا خارج می شد از در اصلی امکانش نبود..
در تراس را باز کرد..نگاهی به اطرافش انداخت..
زیر لب زمزمه کرد :با محاسباتی که نسبت به موقعیت ویلا انجام دادم اینجا باید فضای کناری ویلا باشه..درست سمت چپ ویلا..
فاصله ی خیلی کمی با زمین داشت ..دستش را به نرده ی حفاظ گرفت و با یک حرکت به ان طرف نرده ها پرید..
روی زمین نشست.. به اطرافش نگاه کرد..خبری از نگهبان ها نبود..چند قدم دور شده بود که صدای پارس سگ ها بلند شد..
نفسش را با حرص بیرون داد ..دو تا سگ با سرعت به طرفش می امدند..اریا بدون فوت وقت از داخل کیفش دوتا سوسیس در اورد و با قدرت پرتاب کرد..سگ ها اول سرجایشان ایستادند و با چشم مسیری که سوسیس ها پرتاب شده بودند را دنبال کردند..همین که سوسیس ها روی زمین افتاد هر دو سگ به همان سمت دویدند..
اریا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و لبخند زد :دم نوید گرم..اگر اون یادم نداده بود اینجور مواقع سوسیس با خودم داشته باشم الان بدجور گیر می افتادم..
نوید: (خیرسرت سرگردی اونوقت اینا رو من باید بهت بگم؟..هر وقت میری ماموریت با تجهیزات کامل برو پسرخاله جان..نه اینکه فقط خودت باشی و اسلحه ت..واسه ی مجرما با تجهیزات کامل میری واسه ی نگهبانا و سگاشونم ببر..سگا عاشق سوسیسن..پس این یه قلمو جونه داداش فراموش نکن..اونجاست که اخرش میگی دمت گرم نوید چه راه حلی نشونم دادی..)..
لبخند زد و سرش را تکان داد..زیر لب زمزمه کرد :امان از دسته تو..با اینکه اینجا نیستی ولی حرفات به درد می خوره..البته بعضیاش..
به اطرافش نگاه کرد و به طرف ویلا رفت..کیفش را پشت بوته گل های توی باغ مخفی کرد و دستی به کتش کشید و نقابش را روی صورتش جابه جا کرد و وارد ویلا شد..مهمانان همچنان در حال رقص و جیغ کشیدن بودند..
در دل گفت : د اخه به شماها هم میشه گفت ادم؟..واقعا حیف اسم ادمیزاد..از حیوون هم کثیف تر و پست ترین..
نگاهی به سالن و مهمانان انداخت..کیارش تنها روی صندلی درست کنار یکی از دخترهای انجا نشسته بود ولی نامزدش در کنارش نبود..
با تعجب به اطرافش نگاه کرد ولی او را بین مهمان ها ندید..می دانست ان شربت را خورده و الان بیهوش شده است..
در نگاه ان دختر معصومیت را دیده بود ولی شغلش این را نمی گفت..در کار او معصومیت بی معنا بود..اگر به معصومیت و نگاه پاک بود که تا الان هیچ کدام ازمجرمان زیر دستش دهان به اعتراف نمی گشودند..
ولی یه حسی به او می گفت ان دختر با ادمهایی که اینجا هستند فرق می کند..کلامش صادق بود..نگاهش معصوم بود..
به افکارش پوزخند زد و گفت :هه..با یه نگاه که نمیشه ذات ادما رو شناخت..اگر اینکاره نبود با اشاره ی من اون شربتو نمی خورد..ولی معلومه اینکاره ست که بی توجه یه ضرب شربتو داد بالا..
دوباره به کیارش نگاه کرد..ان دختر را روی پاهایش نشانده بود و لبهایش را می بوسید..با نفرت نگاهش کرد..
بعد از چند لحظه کیارش از جایش بلند شد و همراهه ان دختر به طبقه ی بالا رفت..هیچ کدام تعادل نداشتند و تلوتلو می خوردند..
اریا از بین جمعیت گذشت..به طرف پله ها رفت که یک دفعه بازویش به عقب کشیده شد..برگشت و با تعجب به دختری که دستش را گرفته بود نگاه کرد..
از ظاهر دختر معلوم بود حال خوشی ندارد..بلند بلند می خندید و با چشمان خمارش به اریا نگاه می کرد..دستش را کشید ولی دختر محکم او را نگه داشته بود..
اریا با خشم گفت :ول کن دستمو..
دختر نزدیکش شد و خودش را به بازوی او اویزان کرد وبا لحن کش داری گفت :کجاااااا اقا خوشتیپهههههه..بیا با هم خوش بگذروووووونیم..بیااااا..
اریا خودش را عقب کشید و زیر لب غرید :بهت میگم ول کن دستمو..عجب دختر سمجیه ها..
دختر که از حرکات و رفتارش معلوم بود حسابی مست کرده است ..ظاهر زیبایی داشت..لباس فوق العاده باز و زننده ای به رنگ قرمز اتشین به تن داشت..
اریا دستش را محکم کشید .. با خشم به دختر نگاه کرد و به طرف پله ها رفت ولی ان دختر سمج تر از این حرف ها بود..
از پشت خود را به او رساند و دستانش را دور کمر اریا حلقه کرد..اریا سرجایش خشک شد..دختر دستانش را محکم تر دور کمر او حلقه کرده بود و صورتش را به پشت کمر او می مالید و زیر لب چیزهای مبهمی را زمزمه می کرد..
اریا به اوج عصبانیت رسیده بود..
دستان دختر را گرفت و با قدرت از دور کمرش باز کرد و با خشم داد زد :ول کن دیگه..عجب رویی داریا..چقدر سمجی..برو رد کارت..
دختر قهقهه ای زد و اینبار اریا با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و نگاهی به راهرو انداخت..هیچ کس انجا نبود..
صدای جیغ وداد از اتاق های اطراف به گوش می رسید..نگاهی به انها انداخت..به طرف در انتهایی رفت..سرو صدا انجا بیشتر بود.. اسلحه ش را دراورد و با پا لگد محکمی به در زد..در با صدای بلندی باز شد و محکم خورد به دیوار..
وارد اتاق شد..کیارش و یک مرد دیگر با هم درگیر شده بودند..کیارش با مشت به صورت مرد ضربه زد وبه محض اینکه نگاهش به اریا افتاد ماتش برد..از روی نقاب هم ان چشمان مشکی نافذ را می شناخت..ان چشمانی که با خشم و جدیت تمام به او خیره شده بود..
ان نگاه..ان صورت..همه چیزش برای او اشنا بود..حتی در حالت مستی هم به خوبی اریا را شناخت..
زیرلب زمزمه کرد :آریا..
ان مرد به طرفش حمله کرد که کیارش هم مشت محکمی به صورتش زد..ظاهرا مشت به سرش برخورد کرد چون بیهوش روی زمین افتاد..
اریا جلو رفت..کیارش عقب عقب رفت..با یک حرکت خودش را به پنجره رساند و خیلی تند از تراس رد شد و از روی نرده ها پرید..
اریا داد زد :نه کیارش..صبر کن..ایست..ایست..
اسلحه ش را نشانه گرفت و شلیک کرد ولی همزمان کیارش پایین پرید و تیر به او اصابت نکرد..
اریا با قدم های بلند به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد..نیروهای پلیس حیاط را محاصره کرده بودند..
کیارش در حالی که لنگ می زد رفت پشت ساختمان ..
اریا در حالی که با چشم دنبالش می کرد زیرلب گفت :تا کی می خوای فرار کنی؟..خودت هم خوب می دونی اخرش هر کجای این دنیا هم که باشی پیدات می کنم ..پس فرار بی فایده ست..بالاخره گیرت میارم کیارش..خیلی زود..خیلی زود..


چندبار پشت سر هم زنگ در رو فشار دادم ولی کسی جواب نداد..همون موقع سمیرا خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون از خونه ش اومد بیرون..با نگرانی رفتم جلو ..همین که نگاش به من افتاد تعجب کرد..
با صدای لرزون و نگرانی گفتم :سلام سمیرا خانم..شما نمی دونید مامانم کجا رفته؟..چرا هر چی زنگ می زنم جوابمو نمیده؟..
سمیرا خانم نگاهی به در خونمون انداخت و بعد هم زل زد به من..نگاهش پر از نگرانی بود..خدایا یعنی چی شده؟..

--دخترم خودتو ناراحت نکن..دیشب ظاهرا شما با نامزدت رفته بودی مهمونی..ساعت 12 بود تازه خوابیده بودیم که دیدم زنگ درو می زنند..تعجب کردم که این موقع شب کیه؟..احمد اقا رفت دم در منم چادرمو سرم کردم و پشت سرش رفتم ..مادرت جلوی در وایساده بود..رنگش پریده بود و نگران بود..اوردمش تو و یه لیوان اب قند بهش دادم..حالش که جا اومد گفت تو با نامزدت رفتی مهمونی وهنوز برنگشتی خونه..خداوکیلی خیلی نگران بود..اصلا حالش خوب نبود..همه ش دلداریش می دادم که نگران نباشه و هر جا که باشی بر می گردی..چند بار به شماره ی نامزدت زنگ زدیم ولی خاموش بود..این بیشتر مادرتو نگران می کرد..همه ش گریه می کرد و خودشو لعنت می کرد که چرا گذاشته تو به این مهمونی بری ..ساعت حدودا 3 بود که زنگ درو زدن..احمد اقا رفت دم در وقتی برگشت گفت چند تا مرد بودن که بهش گفتن حال دختر همسایتون خوب نبوده بردنش بیمارستان..هر چی احمد اقا بهشون میگه کدوم بیمارستان اسمی ادرسی چیزی بدید اونا بدون هیچ حرفی راهشونو می کشن و میرن..ظاهرا رفتن دم در خونتون وقتی دیدن نیستین اومدن زنگ مارو زدن که دیوار به دیوارتون هستیم..گفتن شاید ما از مادرت خبر داشته باشیم وبهش بگیم..وقتی مادرت شنید تو توی بیمارستانی حالش بد شد و از هوش رفت..من و احمد اقا سریع رسوندیمش بیمارستان..دکترا می گفتن شوکی که بهش وارد شده باعث شده حالش بد بشه..دخترم الان حال مادرت خوبه ..خودتو نگران نکن..همین الان هم داشتم می رفتم بیارمش خونه..اخه مرخص شده..دیشب می خواستم پیشش بمونم ولی اجازه ندادن..الان هم از بیمارستان زنگ زدن..می خوام برم دنبالش تو هم می خوای بیای؟..

حالم که بد بود با شنیدن حرفای سمیرا خانم بدترم شد..
از یه طرف وقتی یاد اتفاق دیشب و تجاوزی که بهم شد می افتادم خورد می شدم و احساس پوچی می کردم و از اون طرف هم وقتی یادش می افتادم که مامانم هم دیشب حالش بد شده و تمومه اینها تقصیره منه..اینها منو تا مرز نابودی می کشوند..
مگه چه گناهی کرده بودم که این اتفاق برام افتاد؟..
همونجا زدم زیر گریه..دیگه بریده بودم..دیگه توانشو نداشتم..به معنای واقعیه کلمه شکسته بودم..تمومه تنم خورد بود..
دستمو جلوی صورتم گرفته بودم و گریه می کردم..به بدبختیم..به بیچارگیم..به این مهر ننگی که خورده رو پیشونیم..به بی گناهیم..به سادگیم..اره سادگیم..سادگی کردم..خریت کردم..نفهمیدم..نمی دونستم یه همچین جاهایی هم هست..نمی دونستم توی این دنیای بزرگ چنین ادمای پستی هم زندگی می کنند...می دونستم همچین ادمای سودجویی اطرافمون هستن ولی نمی دونستم که یه روز خودم میشم طعمه شون..
سمیرا خانم اومد جلو و بغلم کرد..با صدای گرفته ای گفت :گریه نکن دخترم..توی در وهمسایه خوبیت نداره..خداروشکر که حالت خوبه و مادرت هم مرخص میشه..پس نگران چی هستی عزیزم؟..گریه نکن..اروم باش..

اروم باشم؟..اخه چطوری؟..به چه امیدی؟..فقط خدا از دردی که تو جیگرمه اگاهه..غمی که تو دلمه..مصیبتی که به سرم اومده..فقط خدا ازش باخبره..کی از دردم خبر داره؟..کی؟..

با همون تاکسی رفتیم بیمارستان..مامان با دیدنم زد زیر گریه و اغوشش رو برام باز کرد..
مثل طفلی که بعد از سال ها از مادرش دور بوده و حالا تونسته پیداش کنه خودمو سپردم به اغوش گرم و امن و مهربونش..
قدر این امنیت رو ندونستم..قدر این پاکی و مهربونی رو ندونستم..قدرنشناس بودم..
همیشه گفتم به خاطر مادرم اینکارو کردم..به خاطر بیماری مادرم با کیارش می خوام ازدواج کنم..به خاطر مادرم..به خاطر این بیماری لعنتی..همیشه ناشکری کردم و اسم مادرمو کشیدم وسط..
خدایا پاشو خوردم..خدایا حالا می فهمم چرا دارم تقاص پس میدم..چون همیشه پای مادر بی گناهمو کشیدم وسط..
با اینکه ناخواسته بوده ولی گفتم..همه ی اون حرفا رو زدم..وقتی گریه می کردم و از خدا گله می کردم که چرا مادرم مریضه و من به خاطرش توی این چاه افتادم..ولی اون چاه نبود..نه چاه نبود..یه چاله ی کوچیک بود که خدا برای امتحانم گذاشتش سر راهم...ولی منه نادون نفهمیدم و از اون چاله ی کوچیک رد شدم و افتادم تو چاه..چاهی که خودم با دستای خودم کنده بودم..چاهی که با ناشکریم..با نادونیم..با بی فکریم برای از بین بردن خودم کندم..
حالا این شده عاقبتم..اینکه به این روز بیافتم..اینکه به اینجا کشیده بشم..اینکه سرنوشتم به گند کشیده بشه..
من یه بازنده م..
یه بازنده..

مامان منو محکم به خودش فشرد و با گریه گفت :عزیزدل مادر..چت شده بود؟..کجا بودی بهارم؟..نگفتی یه مادر داری که از نگرانیت دق می کنه؟..
من هم از زور گریه هق هق می کردم.. گفتم :این حرفا رو نزن مامان..خدا اون روز رو نیاره..
منو اروم از خودش جدا کرد ونگام کرد..صورت رنج کشیدش غرق اشک بود..با دستام اشکاشو از روی صورتش پاک کردم..
به روم لبخند زد..زمزمه کرد: بهارم..تو از بیماریه من خبر داری مادر؟..
بدنم یخ کرد..قلبم از تپش ایستاد..خدایا یعنی مامان فهمیده؟..
چشمام از زور تعجب گرد شده بود..مات و مبهوت نگاش می کردم که ادامه داد :دخترم امروز همه چیزو فهمیدم..وقتی دکتر ازم ازمایش گرفت بهم همه چیزو گفت..خودم قبلا شک کرده بودم..تمومه علائمم نشون می داد که سرطان دارم..تا اینکه امروز مطمئن شدم..
دست لرزونشو گذاشت رو صورتمو وبا بغض زمزمه کرد :دخترم مردن حقه..حقه منم هست..من از مردن نمی ترسم ولی نگرانه تو هستم بهارم..می ترسم بمیرم و تو توی تنهایی بشکنی..
در حالی که اشک می ریخت ادامه داد :می ترسم عزیزدلم .. از اینده ای که پیش رو داری می ترسم..

دستای لرزونش رو گذاشت دو طرف صورتم..سردی دستاش صورتمو نوازش می کرد..اشکام یکی پس از دیگری پشت سر هم روی صورتم جاری شدن..زبونم بند اومده بود..
می خواستم بگم مامان دیگه از چی می ترسی؟..دخترت به فنا رفت..دخترت نابود شد..این بهاری که جلوت وایساده دیگه پاک نیست..دیگه دختر نیست..
ولی نه می تونستم اینا رو بگم و نه توانشو داشتم که حرفی بزنم..فقط نگاش می کردم..مادر بود و نگاه بچه ش رو خوب می شناخت..
ولی یه چیزی رو نمی تونست از توی نگاهم بخونه دردی که توی دلم بود..نه میذارم بفهمه و نه میخوام کسی ازش باخبر بشه..هیچ وقت..هیچ وقت مامان نباید چیزی ازش بدونه..می خوام همیشه تو ذهنش منو یه دختر پاک تجسم کنه..بهاری که پاک موند و پاک زندگی کرد..نه یه دختر ساده و بی عقل که مثل اب خوردن دختریشو از دست داد و ننگ رو به جون خرید..
اسم کیارش توی سرم صدا می کرد..ازت متنفرم کیارش صداقت..متنفرم..تو باعثش شدی..تو..

مامان رو اوردیم خونه..از سمیرا خانم خیلی تشکرکردم..خدایش همسایه های خوبی داشتیم..لااقل اینجور مواقع کمکمون می کردن..اگر دیشب همین همسایه نبود مادرمو بدون شک از دست می دادم..دیگه خیالم راحت بود مامان از بیماریش باخبره..هیچ حرفی در موردش نمی زدیم..نه من نه مامان..کلا به فراموشی سپرده بودیمش..
ولی این دردم تموم شد با اون یکی درد و غمی که تو دلمه چه کنم؟..اون که دیگه هیچ جوری جبران نمیشه..ابی که ریخته شده دیگه چه جوری میشه جمعش کرد؟..فقط باید پنهونش کرد..تا هر وقت که بشه..تا همیشه..نباید این راز فاش می شد..

احساس می کردم تن و بدنم نجس شده..مامان داشت استراحت می کرد..دوست داشتم برم زیر دوش و بدنمو تا می تونم بشورم..تا این حس بد از سرم بره بیرون..حس ناپاکی..حس بدی بود..پر از نفرت..
با خشونت لباسامو در اوردمو رفتم زیر دوش..صورتمو گرفتم بالا و چشمامو بستم..اب همه ی تنمو می شست..
حالتام عصبی بود و حرکاتم دست خودم نبود..صابون رو برداشتم و به تنم مالیدم..نه تمیز نمیشه..چندبار پشت سر هم مالیدم..اه..نه نه نمیشه..نمیشه..تمیز نمیشه..با خشم صابونو پرت کردم کف حموم..پاک نمیشه..بدنم کثیفه..نمیشه..
نشستم کف حموم و زار زدم..به موهام چنگ زدم و با حرص کشیدمشون..دلم می خواست می تونستم از ته دل جیغ بکشم..ولی مامان تو خونه بود و نمی تونستم اینکارو بکنم..
بی صدا به حال زاره خودم گریه می کردم..همه ش قیافه ی کریه اون مرتیکه ی عوضی می اومد جلوی چشمم..
سرمو تکون می دادم که از تو فکرم بره بیرون ولی بی فایده بود..ای کاش می شد..

از جام بلند شدم و روبه روی اینه ایستادم..دوش باز بود..حموم بخار کرده بود..روی اینه دست کشیدم و بخار رو از روش پاک کردم..
موهای لخت وبلند قهوه ای تیره م خیس شده بود و ریخته بود دورم..چشمای سبزم به خاطر اینکه اشک مهمونش شده بود می درخشید..ولی بی روح بود..دیگه شاد و شیطون نبود..اون موقع غصه داشتم ولی شاد بودم..الان چی؟..الان هم غصه دارم هم درد..دیگه شادی برای من وجود نداره..
به اینه دست کشیدم..پوست سفید..بینی متناسب..انگار از چهره ی مامانم کپی گرفته بودن..بی نهایت به مادرم شبیه بودم..وقتی عکس های جوونیش رو می دیدم متوجه این همه شباهت می شدم..مادرم زن زیبایی بود ولی زمونه از پا انداخته ش..رنج زیادی توی زندگیش کشیده بود..تا اونجایی هم که یادم میاد همه جور سختی به جون می خرید تا من در اسایش و ارامش زندگی کنم..

نگاهم به بسته ی تیغ جلوی اینه افتاد..چند لحظه فقط بهش زل زدم و هیچ حرکتی نکردم..
اروم دستمو بردم جلو..جلوتر..مکث کردم..ولی بازم دستمو بردم جلو و بسته ی تیغ رو برداشتم..بازش کردم..تیغ رو اوردم بیرون و نگاهش کردم..گرفتم جلوی صورتم..نازک بود ولی برنده..کوچیک بود ولی می تونست جونمو بگیره..می تونست راحتم کنه ولی ..
ولی از این دنیا راحت میشم اون دنیا رو چکار کنم؟..مگه خدا نگفته خودکشی گناهه..مگه نگفته انسان با این باور که به وسیله ی خودکشی از این دنیا و گرفتاری هاش راحت میشه و پا به دنیای بهتری میذاره دست به این عمل می زنه ..ولی باید باور داشته باشه که اون دنیا عذاب در انتظارشه نه اسایش..
پس من چطور با خودکشی خودمو خلاص کنم؟..
چشمامو بستم...سعی کردم تمومه اتفاقات بعد از مرگمو پیش بینی کنم..دقیق و واضح..گوشه ی حموم افتادمو واز دستم داره خون میره..چشمام بسته س..مامان میاد تو حموم و با دیدنم جیغ می کشه..حالش بد میشه..من دیگه تموم کردم و زنده نیستم..مامان رو می برن بیمارستان..شوک خیلی بزرگی بهش وارد شده..دکترا قطع امید کردن و بعد از چند روز مامانم هم میمیره..ملافه ی سفید می کشن روی صورتش..دارم با وحشت به خودم و مادرم نگاه می کنم..
من اون دنیا منتظرشم..ولی..من تو برزخ گیر کردم..بهم میگن گناهت خودکشیه..نمی تونیم بپذیریمت..
اونجا بلاتکلیفم..زار میزنم و کمک می خوام..حس بدی دارم..خدایای کمکم کن..من میخوام برم پیش مادرم..ولی نمیذارن..اونجایی که منو می برن جای مادرم نیست..میگن جای تو با اون فرق می کنه..
مادرم تو فاصله ی دوری از من وایساده و داره با غم نگام می کنه..داد می زنم..فریاد می زنم..هوار می کشم..منو کجا می برید ؟..اون صدا بلند میگه :جهنم..جهنم..جهنم..جهنم..صدا توی سرم می پیچه و..
یه دفعه چشمامو باز می کنم..با وحشت به خودم توی اینه نگاه می کنم..نه..من اینو نمی خوام..نمی خوام از مادرم جدا بشم..من اینجا دارمش..در کنارمه..نمی خوام این اتفاقات برام بیافته..نمی خوام..
تیغ از دستم افتاد..کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو چسبوندم به دیوار و به روبه روم زل زده بودم..باید چکار کنم؟..اگر خودکشی نکنم ننگشو چطور تحمل کنم؟..اگر خودکشی بکنم طاقته عذابشو ندارم..اگر توی این دنیای کثیف بمونم نگاه مردمو چکار کنم اینکه از دیده همه من یه ناپاکم..ولی اگر خودمو بکشم ایا واقعا خلاص میشم؟..دیگه تمومه؟..یا زندگی مادرمو هم ازش می گیرم؟..
حتی اون دنیا هم دیگه نمی تونم پیشش باشم..پس چکار کنم؟..با این خفت چطور زندگی کنم؟..
فقط دو راه دارم..یا نابود بشم یا بمونمو بشم یه بهار جدید و قوی..دلم میگه نابودی..عقلم میگه مقاومت..
کدومش؟..کدوم راه رو انتخاب بکنم؟..نابودی..یا مقاومت؟..
ایا توی این جامعه میشه مقاوم زندگی کرد؟..برای دخترایی مثل من چنین چیزی امکان داره؟..میشه قوی بود؟..میشه از نو شروع کرد؟..میشه نگاه ها رو ندید..صداها رو نشنید؟..میشه ارامش پیدا کرد؟..
تا کی باید سکوت کنم؟..تاکی؟..
سردرگمم..باید چکار کنم؟..
خدایا خودت راه درست رو نشونم بده..


تازه از حموم اومده بودم بیرون ..داشتم می رفتم تو اتاقم که دیدم مامان داره صدام می کنه..
نگرانش شدم و سریع رفتم تو اتاق..روی تخت دراز کشیده بود..
با نگرانی رفتم کنارش نشستم و گفتم :جانم مامان؟..چی شده؟..
با ارامش لبخند زد وگفت :چیزی نیست دخترم..فقط می خواستم باهات حرف بزنم..
نفس راحتی کشیدم و گفتم:چه حرفی مامان؟..
توی چشمام نگاه کرد وگفت :اون شب چرا حالت بد شد و رفتی بیمارستان دخترم..می خوام همه چیزو بدونم..برام بگو..
اروم سرمو انداختم پایین..قلبم از زور هیجان توی سینه م بیتابی می کرد..حالا وقتش بود..باید یه دروغ دیگه بهش می گفتم..
خدایا منوببخش..مگه چاره ی دیگه ای هم دارم..مجبورم..مجبور..
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..لبامو با زبون تر کردمو وگفتم :یادتونه وقتی داشتم باهاتون پشت تلفن حرف می زدم گفتم سرم درد می کنه؟..
مامان سرشو تکون داد و گفت :اره یادمه..
دستامو تو هم قلاب کردم و با استرس ادامه دادم :خب..خب وقتی تلفنو قطع کردم رفتم پیش کیارش ..سردردم لحظه به لحظه بیشتر می شد..احساس ضعف می کردم..کیارش دید حالم خوب نیست اصرار کرد بریم بیمارستان..منم قبول کردم و رفتیم..ددکتر بهم سرم وصل کرد و گفت ضعف کردم و به خاطر هیجان زیاد اینجوری شدم و فردا می تونم مرخص بشم..کیارش پیشم بود..بعد هم مثل اینکه به چند تا از دوستاش گفته بیاد و به شما بگن..همه ش همین بود..
نفس عمیق کشیدم و به مامان نگاه کردم..دستام یخ کرده بود..مامان هنوز داشت نگام می کرد..
بعد از چند لحظه گفت : بهار..مطمئنی که همه چیزو برام گفتی؟..
با تعجب نگاش کردم..ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم :اره مامان..همه ش همین بود که براتون گفتم..
دستشو گذاشت رو دستم..سرمای دستمو حس کرد..با لحن مشکوکی گفت :بهار تو دخترمی..خوب می شناسمت..مطمئنی چیزی رو از من پنهون نمی کنی؟..چرا دستات یخ کرده؟..
احساس می کردم رنگم پریده..خدایا چقدر سخته بخوای چیزی رو از مادرت پنهون کنی..
با لبخند از جام بلند شدم و در حالی که پتو رو روش می کشیدم گفتم :نه مامان این چه حرفیه..باور کنید همه ی جریان رو براتون گفتم..چرا باید چیزی رو ازتون مخفی کنم؟..بهتره استراحت کنید..
پتو رو مرتب کردم و خواستم برگردم که دستمو گرفت..خشک شدم..می ترسیدم برگردم و از نگاهم همه چیزو بخونه..
صدام کرد..اروم برگشتمو نگاش کردم..
نگاهش پر از نگرانی بود..گفت :بهارم..دخترم مراقب خودت باش..بذار وقتی سرمو میذارم زمین خیالم از بابت تو راحت باشه..
بهت زده نگاش کردم و گفتم :منظورت چیه مامان؟..چرا این حرفو می زنی؟..
چونه ش از زور بغض می لرزید :دخترم تنها درخواستم ازت اینه که اگر کیارش رو قبولش داری هر چه زودتر باهاش ازدواج بکنی..تا خیال من هم از این بابت راحت باشه..نمی خوام بعد از من توی این دنیای بزرگ تنها بمونی..

نه..نباید اینطور بشه..من از کیارش متنفرم حالا برم زنش بشم؟..نه..مامان از هیچی خبر نداره و داره اینا رو میگه..نباید بذارم این اتفاق بیافته..نباید..
سریع کنارش نشستم و گفتم :ولی مامان من نمی خوام با کیارش ازدواج کنم..
با تعجب نگام کرد وگفت :چی داری میگی بهار؟..
دستاشو گرفتم و گفتم :مامان من و کیارش به توافق نرسیدیم..دیدم افکار و عقایدم با اون یکی نیست و برای همین هم دیگه قصد ازدواج با اونو ندارم..
مامان اخماشو کرد تو هم و گفت :کی به این نتیجه رسیدید؟..مگه من مادرت نبودم؟..نباید خبرم می کردی؟..
-این چه حرفیه مامان؟..همون شب تو بیمارستان با هم بحثمون شد..بعدش هم بهم زدیم..من با اژانس برگشتم خونه..دیگه با کیارش هیچ کاری ندارم..
--پس چرا زودتر بهم نگفتی؟..
-می خواستم بگم ولی خب نه حال شما خوب بود و نه موقعیتش جور بود..
نگام کرد وگفت :و اگر من این درخواستو ازت نمی کردم تو هم هیچی بهم نمی گفتی درسته؟..
با حس شرمندگی سرمو انداختم پایین و سکوت کردم..دستشو گذاشت روی صورتم..سرمو بلند کردم..چشمام پر از اشک شده بود..
نگام کرد و با صدای مهربونش گفت :بهارم چرا گریه می کنی؟..عزیزم خودتو ناراحت نکن..قسمت این بوده..بازم خوبه ازدواج نکردید..اون موقع اگر می فهمیدید که تفاهم ندارید وضع بدتر می شد..
اشکامو پاک کردم و گفتم :درسته مامان..من فراموشش کردم..شما هم فراموش کنید..انگار نه انگار که کیارشی توی زندگیم بوده..
--نمیشه دخترم..نمیشه فراموشش کرد ولی خب باید باهاش کنار اومد..اون یه مدت نامزد تو بوده..همه توی در وهمسایه می دونستن تو نامزد داری وحالا که نامزدیتون بهم خورده..
نفس عمیقی کشید وگفت :چه می دونم والا..حتما حکمتی توش بوده..

تو دلم پوزخند زدمو گفتم :هه..اره حکمتش این بوده که دختریمو..پاکیمو ازدست بدم که دادم..ته تهش بی حیثیت شدم دیگه چی از این بدتر؟..
از جام بلند شدم و لبخند زدم..ولی فقط خودم می دونستم که این لبخندم از روی درده نه چیز دیگه..
-من میرم تو اتاقم مامانی..اگر به چیزی احتیاج داشتید صدام کنید..
-- باشه دخترم..برو استراحت کن..

رفتم تو اتاق خودم..حوله رو از رو موهام برداشتم و موهامو تو هوا تکون دادم و نشستم رو تختم..زانوهامو تو شکمم جمع کردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم..
اشک ناخواسته مهمون چشمام شد..مثل ادمای ماتم زده زانوی غم بغل گرفته بودم و نمی دونستم باید چکار کنم..گیج شده بودم..
ای کاش می مردم و از این زندگیه کوفتی خلاص می شدم..ای کاش این اتفاق برام نمی افتاد..چرا انقدر سادگی کردم؟..چرا خر شدم و با کیارش به این مهمونی رفتم؟.. د اخه یکی نبود بهم بگه تو که حتی محرمش هم نبودی چطور جرات کردی باهاش مهمونی بری؟..ولی من که نمی دونستم مهمونیشون اونجوریه..فکر می کردم ساده و دوستانه ست نه اینکه یه مشت ادم وحشی جمع شدن دور هم و مثل حیوون با هم رفتار می کنند..
تا زنده م از کیارش متنفرم..هیچ وقت نمی بخشمش ..هیچ وقت..

تصمیم گرفتم برم پیش دکتر زنان..باید حتما پیش یه متخصص می رفتم..اینجوری خیالم راحت تر بود..
حالا که می خوام بمونم و به زندگیم ادامه بدم پس باید همه ی جوانب رو در نظر بگیرم..ولی تا عمر دارم این کابوس رو نمی تونم فراموش کنم..این اتفاق شوم برای من افتاد و زندگی ارومم رو از بین برد..
دیگه رنگ ارامش رو نمی بینم..دیگه ارامش و راحتی برای من وجود نداره..من تنهام...تنها..
*******
-بله قربان؟..
--سرگرد رادمنش..بیاید به اتاقم..
-بله جناب سرهنگ..الان میام..
بعد از چند دقیقه اریا چند ضربه به در زد و در حالی که یک پوشه ی ابی در دست داشت وارد اتاق شد..
سلام نظامی داد وگفت :قربان با من امری داشتید؟..
سرهنگ فرمان ازاد داد وگفت :گزارش رو حاضر کردی؟..درمورد اون محموله و دار و دسته ی اسی..
اریا جلوی میز سرهنگ محمدی ایستاد و پوشه را روی میز گذاشت و گفت :بله..قربان این گزارش همون عملیاته..محموله های مواد مخدر کشف و ضبط شد..30 تا کارتون مشروبات الکی هم از توی ساختمان پیدا کردیم که اونها هم ضمیمه ی این گزارش شد..اسی و همه ی دارو دسته ش هم دستگیر شدند..الان هم تحت بازجویی ما هستن..
سرهنگ در حالی که گزارش را با دقت مرور می کرد گفت :بسیار خب..کارتون عالی بود..راستی اسی به همه چیز اعتراف کرد؟..
-نه قربان..بچه ها هنوز دارن ازش بازجویی می کنند..
پوشه را بست و به اریا نگاه کرد :پس هنوز جای کیارش صداقت رو بهمون نگفته..
-نه..ولی بهتون قول میدم در کمترین زمان ممکن به حرف بیارمش..
سرهنگ سرش را تکان داد وبا لبخند گفت :می دونم که کارتو به خوبی بلدی..منتظر گزارش بعدیت هستم..
-حتما قربان..

سرهنگ از روی صندلیش بلند شد ودستانش را روی میز گذاشت و گفت :اون شب خیلی راحت تونست از دستمون فرار کنه..حتما یه راه مخفی برای فرار داشتن وگرنه بچه ها همه جای ویلا رو محاصره کرده بودند..اینکه چطور تونسته از دستمون فرار کنه جای تعجب داره..
-بله جناب سرهنگ..حق با شماست..بدون شک اون ویلا یه راه مخفی هم داره که اینجور مواقع ازش استفاده می کردند..ولی من همه جاشو بازرسی کردم..چیز خاصی ندیدم..
-به هر حال این که اون راه رو پیدا کنیم فکر نکنم کمکی بهمون بکنه..باید به فکر پیدا کردن کیارش باشیم..این خیلی مهمه..از نامزدش خبر داری؟..
اریا سرش را تکان داد و گفت :نه..هیچ خبری ندارم..بچه ها این مدت زیرنظر داشتنش ولی خبری ازش نیست..کیارش رو هم اون اطراف ندیدیم..
--اگر هم ببینیدش نمی تونید دستگیرش کنید چون به مدرک معتبری احتیاج داریم..پس اول ازش مدرک گیر بیارید بعد اقدام به دستگیریش کنید..
-درسته قربان..حتما..بالاخره مدرک رو به دست میارم..انقدر که من برای پیدا کردنش انگیزه دارم هیچ کس نداره..تا پیداش نکنم دست بردار نیستم..برای همین هم این پرونده رو قبول کردم..چون براش هدف داشتم..تنها هدفم دستگیری و مجازاته کیارش صداقته..

4 روز گذشته بود و توی این مدت پامو هم از خونه بیرون نذاشته بودم..نه حالشو داشتم نه دوست داشتم برم بیرون..
همه ش فکر می کردم همین که برم بیرون مردم به یه چشم دیگه نگاهم می کنن..به چشم یه هرزه..یه بدکاره که مهر بی عفتی خورده رو پیشونیش..کسی که دامنش لکه دار شده و دیگه پاک نیست..
می دونستم کسی خبر نداره ولی با این حال این حس مزاحم دست از سرم بر نمی داشت و باعث می شد فکرهای بد و ازاردهنده ای به سرم بزنه..
ولی امروز دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم که برم پیش یه متخصص..نباید دست رو دست بذارم..باید مطمئن بشم..
مامان 2 روز کامل استراحت کرد ولی روز سوم از جاش بلند شد و رفت سروقته چرخ خیاطیش..هر چی بهش اصرار می کردم که مامان جان کار زیاد برات خوب نیست..تورو خدا بیا برو استراحت کن انگار که نه انگار..
می گفت: نمی تونم یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم..اونجوری زودتر از بین میرم..از کارافتاده که نشدم دخترم..تا زنده م می خوام تحرک داشته باشم..
اینجوری که حرف می زد دلم اتیش می گرفت..اینکه یه روزی از دستش بدم..خدا اون روز و نیاره..
در مقابل حرفای مامان مجبور می شدم سکوت کنم..بحث بی فایده بود..
لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون..مامان مشغول کوک زدن به یکی از لباسای مشتری ها بود..
با دیدن من که لباس بیرون تنم بود گفت :کجا میری دخترم..
سرجام وایسادم و نگاهش کردم..حالم خیلی بد بود..از صبح زود که بیدار شده بودم همه ش استرس داشتم و همین استرس باعث سردردم شده بود وهمه ش احساس کرختی می کردم..
-دارم میرم یه کم هوا بخورم..خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم..
مامان با لبخند سرشو تکون داد وگفت :اره دخترم..برو شاید حال و هوات بهتر بشه..توی این مدت حتی از اتاقت هم بیرون نمی اومدی..می دیدم که همه ش تو خودتی و گرفته ای..
نگام کرد وادامه داد :به خاطر کیارشه؟..
به طرف در رفتم ..جلوی در وایسادم و نگاهش کردم..تو دلم گفتم :همه ی بدبختیای من به خاطر اون عوضیه..یکی دوتا نیست که..
مختصرگفتم :اره مامان..خداحافظ..
سریع اومدم بیرون و لحظه ی اخر که داشتم درو می بستم صدای مامان رو شنیدم..
--به سلامت دخترم..مواظب خودت باش..
سریع کفشمو پام کردم و به طرف در حیاط دویدم..از در رفتم بیرون..تا سر خیابون پیاده رفتم و توی مسیر همه ش به اون شب و اون مهمونی فکر می کردم..
بغض بدی داشت خفه م می کرد..اون صحنه و تصویر اون مرد از توی ذهنم بیرون نمی رفت..
دقیقه به دقیقه ..ثانیه به ثانیه بهش فکر می کردم.. 
چه راحت به نابودی کشیده شدم..هه..اونم توسط مردی که اصلا نمی شناسمش..معلوم نیست الان کدوم گوریه و داره چه غلطی می کنه..فقط قصدش این بود پاکیمو ازم بگیره که گرفت..به خاطر چی؟..به خاطر هوس؟..به خاطر شهوت؟..یه حیوون بود..یه حیوون وحشی و درنده..همشون یه مشت حیوون بودن..هم اون هم کیارش..
سر خیابون منتظر تاکسی وایساده بودم که یه ماشین مدل بالا جلوم ترمز کرد..نگاهی به ماشینش انداختم..چقدر شبیه ماشین کیارش بود..
توی دلم خالی شد..نکنه؟..
راننده چند تا بوق زد..سرمو خم کردم و از پنجره نگاش کردم..خودش بود..خود کثافتش..لبخند رو لباش بود و همینطور زل زده بود به من..
-سلام عزیزم..بپر بالا می رسونمت..
با خشم بی سابقه ای دسته ی کیفمو تو دستام فشردم و زیر لب غریدم :برو بمیر اشغال..کثافت عوضی..
لبخند رو لباش ماسید و بهت زده نگام کرد..: چی میگی تو؟..باز چه مرگته؟..
جوابشو ندادم و رومو ازش برگردوندم و رفتم جلوتر..ولی اون سمج تر از این حرفا بود..اومد جلومو از ماشین پیاده شد..پشتمو کردم بهش و خواستم برم اونطرف که بازومو گرفت و نگهم داشت..چند نفر داشتن از اونجا رد می شدن که نگاه بدی به ما دوتا انداختن..
صداشو که همراه با خشم بود شنیدم :صبر کن ببینم..کجا سرتو عین گاو انداختی پایین و داری میری؟..
خیلی بی شعور بود..ای کاش موقعیتش جور بود یه سیلی جانانه نثارش می کردم..دوست داشتم تمومه عقده هامو همینجا سرش خالی کنم..ولی حیف و صد حیف که اینجا نمی شد..
با لحن اروم ولی پر از خشمی گفتم :ولم کن کیارش..گاو خودتی و هفت جد و ابادت..ولم کن بهت میگم..
بدون هیچ حرفی دستمو کشید ومنو برد سمت ماشین..چند نفر کنار ایستاده بودن و نگامون می کردن..من موندم اینا کار و بدبختی ندارن وایسادن اینجا و مارو نگاه می کنن؟..
پیش خودم گفتم :خب چرا برن؟..سوژه ی خوبی پیدا کردن واسه ی حرف زدن و صفحه گذاشتن..چی براشون از این جذاب تره؟..واسه ی اینکه کمتر نظرشون نسبت به ما جلب بشه بدون هیچ مخالفتی نشستم تو ماشین..بعدش یه جا پیاده میشم..اینجا جاش نبود باهاش بحث کنم..
می دونستم سیریش تر از این حرفاست و اگر به حرفش گوش نکنم..همونجا ابرومو می بره..
نشست پشت فرمون و با حرص ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..هیچ حرفی نمی زدم..منتظر بودم یه جای خلوت پیدا بشه تا هر چه زودتر پیاده بشم و از دستش خلاص شم..
مسیرکمی رو طی کرده بودیم که همچین بی هوا داد زد چارچنگولی چسبیدم به سقف ماشین..وای خدا..
-- به من میگی کثافت عوضی؟..دختره ی هرزه..دماری از روزگارت در بیارم حض کنی..فکر کردی؟..
با اینکه از صداش ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و منم مثل خودش داد زدم :اره به تو گفتم..به تو که ادعای مردیت میشه ولی از حیوون هم پست تری..هه..به من میگی هرزه؟..من اگر الان دختر نیستم همه ش تقصیره توه نه من..تو منوبردی به اون مهمونیه کوفتی تا اینکه این بلا سرم اومد..توی عوضی مقصری..

اولش با بهت نگام کرد..بعد همچین زد زیر خنده که شیشه های ماشین هم شروع کردن به لرزیدن..از زور خشم به خودم می لرزیدم..ولی اون مستانه می خندید و انگار براش جدیدترین جوک سال رو تعریف کرده بودم..
از بس خندیده بود صورتش سرخ شده بود..بریده بریده گفت :پس بالاخره تویی که این همه ادعای پاکی و نجابتت می شد و از من دوری می کردی رو ترتیبتو دادن اره؟..واااااااااای چه خوب..نمی دونی چقدر خوشحالم..
بازم زد زیر خنده..ازاین همه حقارت که نصیبم شده بود..ازاین همه پستی که تو وجود کیارش عوضی بود..از اینکه اینقدر بی خیال بود وبا افتخار بهم توهین می کرد..داشتم می سوختم..خاکسترم کرد..خوردم کرد و منو به تباهی کشوند..حالا داره بهم می خنده..خدایا اینی که جلوم نشسته و مثلا قبلا نامزدم بوده حالا داره به دامن لکه دارم می خنده؟..داره شادی می کنه؟..خدایا خودت تقاص منو ازش بگیر..تقاص بی گناهیم..
بغض بدی توی گلوم نشسته بود..اشک توی چشمام حلقه بست..
با خنده گفت :می دونستم از پسش بر میاد..خو..
خواست به چرت و پرت گفتناش ادامه بده که همچین کیفمو بردم بالا و محکم کوبوندم تو دهنش که هم حرف تو دهنش موند و هم گوشه لبش پاره شد و خون افتاد..
کنترل ماشین از دستش در رفته بود..سریع یه گوشه زد رو ترمز و دستشو گذاشت رو دهانش..مثل اینکه خیلی دردش گرفته بود..چون چشماشو محکم روی هم فشار می داد و دهانشم سفت چسبیده بود..
از دیدن این صحنه احساس ارامش کردم..یه جورایی ذوق کرده بودم..ولی اینم کمش بود..
با خشم نگاش کردم و داد زدم :خفه شو کثافت..به چی داری می خندی؟..به اینکه دیگه پاک نیستم؟..ولی من پاکم..من بهارم..یه دختر هرزه ی خیابونی نیستم..هنوز برای خودم و شخصیتم ارزش قائلم..درسته دیگه دختر نیستم ولی نجابتمو هنوز دارم..فکر کردی حالا که اون مرتیکه ی اشغال تونسته دامنمو لکه دار کنه چیزی تو من تغییر کرده؟..هه..چه خیال خامی..بهتره اینو خوب تو گوشات فرو کنی..من هنوزم همون بهار سابقم..نمیذارم این مسئله به زندگیم اسیب برسونه..من خدامو دارم و اون تقاص منو از شماها می گیره..تا اخر عمرم نمی بخشمت..و اینو بدون یه روز..توی همین دنیا..هر کجا که شده باشه انتقاممو ازت می گیرم..ولی تا اون موقع واگذارت می کنم به خدا..خودش می دونه باید باهات چکار کنه ..بالاخره موقعیتش جور میشه..زمانشو نمی دونم ولی می دونم که میشه..اینو مطمئنم که ما باز هم سر راه هم قرار می گیریم ولی اون موقع همه چیز فرق کرده..اون بهاری که بعد می بینیش دیگه اینی که کنارت نشسته نیست..قوی تر ازاین حرفاست....اینو خوب تو گوشات فرو کن کیارش صداقت..

همونطور که دستش رو دهانش بود با چشمای به خون نشسته زل زده بود به من..بدون معطلی از ماشینش پیاده شدم و شروع کردم به دویدن..
می خواستم ازش دورباشم..هر چی از کیارش دورتر باشم ارامشم هم بیشتربود..اون یه جغده شوم توی زندگیم بود که از الان دیگه نیست..
ولی منتظر اون روز هستم..
روز انتقام..
*******
همین که بهار از ماشین کیارش پیاده شد ..کیارش هم موبایلش را برداشت و شماره گرفت..
--الو..
با لحن ترسناک و فوق العاده جدی گفت : ترتیبشو بدید..بدون نقص..مواظب باشید..
--بله اقا..ای به چشم..
تماس را قطع کرد..
در حالی که هنوز نگاهش به بهار بود لبخند شیطانی زد و زیر لب زمزمه کرد :هه..تو می خوای از من انتقام بگیری؟..تو؟..گنده تراش نتونستند اونوقت تو که یه دختر ساده و بی چیز هستی برای من دور برداشتی؟..دارم برات..اینجوری یاد می گیری که نباید با دم شیر بازی کنی خانم کوچولو..چون..
پوزخند زد و ادامه داد :اگر با دم شیر بازی کنی..عواقب بدی هم در انتظارته..خیلی بد..و اون هم ..مرگ تدریجی..
قهقهه ی بلندی سر داد و از اینکه چنین نقشه ای را برای او کشیده بود سرمست بود..
او هر چه که می خواست را به دست می اورد ولی اگر ان را به دست نمی اورد نابودش می کرد..
این قانونه او بود..

فصل ششم

همون موقع یه ماشین برام بوق زد برگشتم ..تاکسی بود..نگه داشت..سوار شدم..کنار پنجره نشستم و به حرفایی که امروز کیارش بهم زده بود فکر کردم..واقعا یه ادم چقدر می تونه پست و عوضی باشه که اینطور به بدبختیه یه نفر بخنده..انگار هیچی توی این دنیا براش مهم نبود..همه رو به بازی می گرفت..
راننده کنار خیابون نگه داشت..1 مرد و1 زن نشستن تو ماشین..زنه بغلم نشسته بود نیم نگاهی بهش انداختم روشو برگردوند..یه زن تقریبا 40 ساله بود..با ظاهری معمولی..
دوباره برگشتم واز پنجره بیرونو نگاه کردم..کیفمو گذاشتم کنارم و درشو باز کردم..کرایه ی راننده رو برداشتم و دادم بهش..
--همینجا پیاده میشین؟..
- نه ..1 خیابون بالاتر..
-باشه چشم..
-ممنون..
به پشتی صندلی تکیه دادم و بیرونو نگاه کردم..ذهنم درگیر بود..
تا اینکه رسیدم و کیفمو برداشتم و پیاده شدم..تا مطب فاصله ی زیادی نبود..ولی خب دوست داشتم تا اونجا رو پیاده برم..
*******
--از مرکز به فجر 4..از مرکز به فجر 4..
اریا بی سیم را جواب داد :از فجر 4 به گوشم..
--فجر 4 موقعیتتون رو اعلام کنید..
- ما تو موقعیت 6 هستیم..
-- به مرکز گزارش دادن یک دختر با مانتوی مشکی و روسری سفید ..یک کیف سفید حامل مقداری مواد مخدر به همراه داره توی موقعیت 8 دیده شده..واحد های 2 و 4 وارد عمل شید..
-پیام دریافت شد..وارد عمل میشیم..تمام..
رو به راننده گفت :بروموقعیت 8..
-بله جناب سرگرد..
ماشین اژیرکشان حرکت کرد..نزدیک موقعیت بودند که اریا دستور داد اژیر را خاموش کند..
دختری با مانتوی مشکی و روسری سفید که کیف دستی سفیدی هم در دست داشت از دور نمایان شد..
-از فجر 4 به واحد 2..
--از واحد2 به گوشم..
- ما تو موقعیت اعلام شده هستیم..سوژه رویت شد..
--پیام دریافت شد..تمام..

اریا رو به راننده گفت :پشت سر من حرکت کن..
-بله قربان..

از ماشین پیاده شد وبه طرف همان دختر رفت..دختر پشتش به او بود و اطرافش را نگاه می کرد..انگار دنبال ادرس بود..
اریا پشت سرش قرار گرفت و با لحن محکمی گفت :خانم ..
دختر برگشت و به او نگاه کرد..اریا ماتش برد..در دل گفت :این که..اینکه نامزد کیارشه..یعنی این..
بهار با تعجب به او نگاه کرد..یک مامور پلیس که لباس سبزرنگه نیروی انتظامی را به تن داشت و با جدیت او را نگاه می کرد..
به نظرش چهره ی او اشنا بود..
*******
با تعجب نگاش کردم..این دیگه با من چکار داره؟..
نگاهم به ارم روی سینه ش افتاد.." آریا رادمنش "..
--شما باید با ما بیاید..
با تعجب گفتم :کجا بیام؟..برای چی؟..
به کیفم اشاره کرد وگفت :اونو بدید به من..
کیفمو محکم تو دستم نگه داشتم :اخه چرا؟..کیفمو برای چی می خواین؟..
با لحن محکم و جدی گفت :خانم کیفتون روبدید..با من هم بحث نکنید..
اروم دستمو بردم جلو و کیفمو بهش دادم..درشو بازکرد و توشو نگاه کرد..دستشو برد تو کیف وکمی اینور اونورش کرد تا اینکه دستشو اورد بیرون..ولی...
ولی دستش خالی نبود..یه بسته ی کوچیک هم تو دستش بود..
سرشو بلند کرد و نگام کرد..اخماش بیشتر تو هم رفت..کیفو داد دستم و بسته رو باز کرد..تمام مدت مات سرجام وایساده بودم..هیچ سر در نمی اوردم..این چرا به من گیر داده؟..اون بسته دیگه چیه؟..تو کیف من چکار می کنه؟..
بسته رو باز کرد..یه گلوله ی پلاستیکی توش بود..دورتادورش هم چسب زده بودن..پلاستیکی که مثل روکش روش بود رو باز کرد..
با تعجب گفتم :این دیگه چیه؟..
همچین سرم داد زد که پریدم عقب و با ترس نگاش کردم ..
--یعنی تو نمی دونی این چیه؟..
با لکنت گفتم :ن..نه به خدا..مگه چیه؟..اصلا تو کیف من چکار می کنه؟..
--نمی دونم از خودش بپرس..تو مرکزهمه چیز مشخص میشه..با من بیاین..
با ترس خودمو کشیدم عقب و گفتم :کجا؟..
در ماشین پلیس رو باز کرد وجدی نگام کرد.. تشر زد: بشین..
همه ایستاده بودن و به من نگاه می کردن..از زور شرم داشتم اب می شدم..اینجا چه خبره؟..اینا می خوان منو کجا ببرن؟..
پاهام می لرزید..از زور ترس داشتم پس می افتادم..رفتم تو ماشین..خودش هم کنارم نشست..
رو به راننده گفت :برو ستاد..
-بله جناب سرگرد..
ماشین حرکت کرد..مردم هنوز داشتن نگام می کردن..هنوز تو شوک بودم..شوکه اتفاقی که برام افتاد..خدایا این هم یه مصیبته جدیده ؟..تمومی نداره؟..اینبار که واقعا بی گناهم..پس چرا..چرا؟..
اشک تموم صورتموگرفته بود..
وقتی به خودم اومدم دیدم یه دستمال جلوم گرفته..نگاش کردم..چشمای مشکی و نافذی داشت..ولی انقدر جدی بود که نمی شد مستقیم نگاهش کرد..دستای لرزونمو بردم جلو و دستمال رو ازش گرفتم..
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم :توروخدا بهم بگید توی اون بسته چی بوده؟..خواهش می کنم..
از گوشه ی چشم نگام کرد و بعد هم زل زد به روبه روش و یه کلمه گفت :شیشه..
شیشه؟!..ولی من کی شیشه برداشتم؟!..
-شیشه ؟!!..ولی من شیشه با خودم بیرون نیاوردم..مگه شیشه هم جرمه؟..
صورتشو به طرفم برگردوند و نگام کرد..حالت نگاهش متعجب بود..پوزخند زد وگفت :هه..انگار خیلی واردی..خوب بلدی خودتو بزنی به کوچه ی علی چپ..
اشکامو پاک کردم وگفتم :نه به خدا..مگه من چکار کردم؟..شما میگین تو اون بسته شیشه بوده..خب مگه شیشه هم جرم محسوب میشه؟..اگر اینجوریه که تو همه ی خونه ها شیشه هست پس چرا اومدین یقه ی منو چسبیدین؟..
مات و مبهوت نگام کرد..یه دفعه راننده زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردم..
سرگرد تشر زد :احمدوند..
صدای خنده ش قطع شد و تک سرفه ای کرد وگفت :بله قربان..ببخشید..
به چی داشت می خندید؟..مگه من چی گفتم؟..
سرگرد نگام کرد وگفت :یا زیادی زرنگی یا زیادی ساده ..ولی اولی بیشتر بهت می خوره..منظورمن از شیشه مواد مخدر بود..مواد مخدر..
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..مواد مخدررررر..نه خدایااااااااا..
با هق هق گفتم :من شیشه م کجا بود؟..دروغه..من تا حالا این بسته رو ندیدم..اصلا تو کیف من چکار می کنه؟..
-شیشه رو از تو کیف تو پیدا کردیم..پس ماله خودته..بهتره با ما همکاری کنی..اینجوری برای خودت هم بهتره..
صورتمو تو دستم گرفتمو با گریه سرمو تکون دادم :نه..نه من بی گناهم..من کاری نکردم..نه..
ولی همه ی این حرفا بی فایده بود..اون مواد رو از تو کیف من پیدا کرده بودن و بدون مدرک هم نمی تونستم ثابت کنم که من بی گناهم..
اخه چرا اینجوری شد؟..
*******
توی بازداشتگاه بودم..1 ساعت بود منو اورده بودن اینجا..از بس گریه کرده بودم نفسم بالا نمی اومد..حتما تا الان مامان نگرانم شده..باید یه جوری بهش زنگ بزنم..
رفتم پشت در بازداشتگاه و نگهبان رو صدا زدم..اومد پشت در..
با صدای گرفته ای که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم :اقا میشه به جناب سرگردتون بگی منو بیاره بیرون تا یه زنگ به مامانم بزنم؟..اون مریضه نمی تونم بی خبر بذارمش..
--بشین سرجات حرف هم نزن..هر وقت خود جناب سرگرد دستور دادن می تونی بیای بیرون..
بعد هم رفت..
با حرص دستمو مشت کردم..اینجا دیگه کجا بود؟..پس من باید چکار کنم؟..
نیم ساعت دیگه هم گذشت..
تا اینکه در بازداشتگاه باز شد و نگهبان گفت :بهار سالاری..بیا بیرون..
سریع از جام بلند شدم و رفتم بیرون..یه زن که لباس نیروی پلیس رو به تن داشت جلوم وایساد و به دستم دستبند زد و منو با خودش برد..
جلوی یه در ایستاد و در زد..
-بفرمایید..
درو باز کرد و منو برد تو و خودش هم وارد شد و سلام نظامی داد..
اون مرد جوون که همون سرگرد اخمو و جدی بود رو به ماموری که منو اورده بود گفت :بسیار خب شما می تونید برید..
-بله قربان..
از اتاق رفت بیرون..
نگام کرد واشاره کرد بشینم رو صندلی..
با قدم های لرزون رفتم جلو ونشستم..سرمو انداخته بودم پایین..وقتی نگام به دستبندی که به دستم زده بودن افتاد بغضم گرفت..
بهار کارت به نیروی انتظامی و پلیس کشیده نشده بود که اینم برات جور شد..
دیگه بدبختی از اینم بالاتر؟..
با شنیدن صدای سرگرد سرمو بلند کردمو نگاهش کردم..

--این فرم رو پر کن..
یه خودکار و کاغذ گرفت جلوم..دستمو دراز کردم تا خودکارو ازش بگیرم ولی دستبند به دستم بود..
دوباره با دیدن اون دستبند لعنتی غم عالم ریخت تو دلم..اخمامو کردم توی هم و سکوت کردم..
خودش فهمید دردم چیه..کشوی میزش رو باز کرد و کلید رو در اورد..از پشت میزش بلند شد.. به طرفم اومد..
سرمو انداختم پایین..
با صدای محکم و جدی گفت :بلند شو..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهمو از پوتینای براقش تا چشمای مشکی و نافذش بالا اوردم..
با جدیت تمام نگاهم می کرد..اروم از جام بلند شدم..
--دستتو بیارجلو..
بردم جلو ..نگاهش نمی کردم..زل زده بودم به دستبند اهنی که به دستم بود..حس بدی داشتم..
کلید دستبند رو اورد جلو و قفلشو باز کرد..همین که دستبند از دستم کنده شد لبخند کمرنگی روی لبام نشست..
موچ دستمو مالیدم..
دوباره برگشت سرجاش ..من هم روی صندلی نشستم..
--حالا پرش کن..
سرمو تکون دادم و با دستای لرزونم خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن مشخصاتم..
بعد از پر کردنش برگه رو گذاشتم رو میز..برداشتش و نگاه دقیقی بهش انداخت..اخماش تو هم رفت..
--نام پدر؟..
سرمو انداختم پایین..
--نشنیدی چی گفتم؟..نام پدر؟..
نگاهش کردم وبا لحن ارومی گفتم :سامان سالاری..
سکوت کرد ..و دقیق تر به برگه ی مشخصاتم نگاه کرد..
با صدای بلندی صدا زد :ستوان حیدری..
در اتاق باز شد .. یه مامور زن اومد تو وسلام نظامی داد : بله جناب سرگرد..
همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت به من اشاره کرد وگفت :ببرش اتاق بازجویی..
--اطاعت..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..اتاق بازجویی دیگه کجاست؟..
مامور زن به طرفم اومد و خواست به دستم دستبند بزنه که سرگرد گفت :نمی خواد..ببریدش..
--بله قربان..
بازومو گرفت و بلندم کرد..از زور ترس روی پا بند نبودم..رمقی نداشتم که دنبالش برم..فقط منو می کشید و با خودش می برد..
از پله ها بالارفت ..محکم بازومو چسبیده بود..چندبار نزدیک بود از پله ها بیافتم..چشمام سیاهی می رفت و گلوم خشک شده بود..خیلی می ترسیدم..خیلی..
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد..به تابلوی بالای در نگاهی انداختم "اتاق بازجویی"..خدایا چی در انتظارمه؟..
منو برد تو.. یه میز و دوتا صندلی تو اتاق بود..دیگه هیچی..اتاق خالی بود..
من رو نشوند رو یکی از صندلی ها و گفت : همینجا بشین تا جناب سرگرد بیاد..
بعد هم از اتاق بیرون رفت..
احساس می کردم سرم داره گیج میره..اخه من چقدر بدبختم..
سرمو گذاشتم رو میز..بغض کرده بودم ولی نمی شکست..داشت خفه م می کرد..حالا چی میشه؟..
با شنیدن صدای باز شدن در ترسیدم و سراسیمه از جام بلند شدم..با وحشت نگاهش کردم..جلوی در ایستاده بود و نگام می کرد..سرد و جدی..هیچ مهربونی تو نگاهش نبود که بتونم امیدوار باشم..
توی دلم نالیدم :بهار بدبخت شدی رفت..
درو بست وبه طرفم اومد..گلوم خشک شده بود ..به سختی اب دهانمو قورت دادم..همینطور سرجام خشک شده بودم ..یه پوشه تو دستاش بود..
گذاشت رو میز و اروم گفت: بشین..
ننشستم..خشک شده بودم..
تشر زد :بهت گفتم بشین..
بی رمق نشستم و وحشت زده نگاهش کردم..تمومه تنم می لرزید..دستای یخ زده م رو تو هم قفل کردمو گذاشتم رو پام..خودمو جمع کرده بودم..می ترسیدم..
رو به روم نشست..از توی پوشه یه برگه دراورد ..به خودکار هم گرفت دستش..
نیم نگاهی بهم انداخت .. همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت گفت :ترسیدی؟..
با صدای لرزونی گفتم :ن..نه..
خودکارو گذاشت رو برگه و دستاشو تو هم قفل کرد وبهم زل زد :خب کاملا مشخصه..
با ترس گفتم :جناب سرگرد اون مواد مال من نیست..اصلا نمی دونم چطوری رفته تو کیفم..من ک..
با صدای پر از غیظی داد زد :حرف نباشه..
خفه شدم..حرف تو دهانم موند..با ترس خودمو جمع کردمو نگاهش کردم..
--هر وقت ازت سوال کردم جواب میدی فهمیدی؟..
با وحشت سرمو تکون دادم..
--خب بگو ببینم اون مواد رو از چه کسی گرفته بودی ؟ می خواستی به کی تحویلش بدی؟..
چونه م از زور بغض می لرزید..با صدایی که خودم هم به زور شنیدم گفتم :به خدا قسم نمی دونم..من از هیچی خبر ندارم..
پوزخند زد ونگاه تندی بهم انداخت :که نمی دونی اره؟..خانم محترم خود من اون بسته ی حاوی شیشه رو از توی کیفت بیرون اوردم..به ما گزارش دادن که داری مواد پخش می کنی ما هم وقتی گرفتیمت مواد همراهت بود..اون هم به مقدار زیادی..می دونی ته تهش چکارت می کنن و عاقبتت چی میشه؟..
دهان باز کردم تا حرفی بزنم ولی بغضم شکست و زدم زیر گریه..
صورتمو تو دستام گرفتم و سرمو تکون دادم :نه..اونا مال من نیست..
نگاهش کردم و با عجز و ناله گفتم :به پیر به پیغمبر من بی گناهم..چرا باور نمی کنید؟..به خدا من بی گناهم..
هق هق می کردم و زجه می زدم..
--چرا الکی قسم می خوری؟..جواب منو بده..
- چه جوابی؟..من روحم هم از اون مواد خبر نداشته..توروخدا حرفامو باور کنید..
سکوت کرده بود..نگاه پر از اشکمو دوختم توی چشماش ولی اون نگاهش رو ازم گرفت و از جاش بلند شد..
صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..
پشتش به من بود..یه دفعه برگشت و محکم کوبید رو میز و داد زد :ساکت شو..انقدر برای من فیلم بازی نکن..
وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهانم وخودمو کشیدم عقب و نگاهش کردم..چشمام از زور ترس گشاد شده بود..
نگاهش پر از خشم بود..
--بهتره با ما همکاری کنی..وگرنه می فرستمت دادگاه از اونطرف هم زندان..کمه کم حکمت یا حبس ابده یا اعدام..
همین که گفت اعدام دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..
با تمام توانم زجه زدم :نهههههه نهههههههه..اعدام نه..خدایا نه..من چرا انقدر بدبختم؟..من بی گناهم ..خدایا خودت که بهتر می دونی؟..اون موادای لعنتی مال من نیست..چرا با من اینکارو می کنید؟..چرا؟..
صدام رفته رفته اروم تر می شد تا اینکه دیگه رمقی توی تنم نموند و از حال رفتم..
*******
اریا با تعجب نگاهش کرد..بهار بیهوش روی صندلی افتاده بود..سریع حیدری را صدا زد..او و یک مامور دیگر کمک کردند و بهار را از اتاق بیرون بردند..
کمی اب قند به او خوراندند تا اینکه حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد..

اریا توی دفترش بود و کنار پنجره ایستاده بود ..فکرش حسابی درگیر این پرونده شده بود..
نگاه پر از اشک و التماس بهار لحظه ای از جلوی دیدگانش دور نمی شد ولی او مرد قانون بود..تقریبا هر روز با امثال بهار سروکار داشت..شغلش این چنین بود که به کسی اطمینان نکند مگر با مدرک..
ولی احساس می کرد این دختر با دیگر مجرمانی که پرونده شان را در دست داشت فرق می کند..نگاهش جور خاصی بود..زجه هایش ..حرف هایش.. ان نگاه سبز و وحشت زده ش گویای خیلی حرفها بود..

کلافه دستی بین موهای خوش حالتش کشید و به طرف میزش رفت..بار دیگر پرونده ی بهار را باز کرد..نگاهی به مشخصات او انداخت.. نگاهش روی نام پدر ثابت ماند " سامان سالاری "..
تقه ای به در اتاق خورد..پرونده را بست..
--بفرمایید..
حیدری وارد اتاق شد و سلام نظامی داد..
اریا از پشت میزش بلند شد وگفت :بهوش اومد؟..
--بله قربان..می خواد شما رو ببینه..چی دستور می فرمایید..
نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست :ببریدش بازداشتگاه..تا بعد..
-بله قربان..

حیدری از اتاق بیرون رفت..اریا دستاش را روی میز گذاشت و به روبه رو خیره شد..
تقریبا 10 دقیقه گذشته بود که طاقت نیاورد و حیدری را صدا زد..
-بله قربان..
--بهار سالاری رو بیارش دفترم..
-اطاعت..
*******
وارد اتاق شدم..حالم به هیچ وجه خوب نبود..نشستم رو صندلی اون هم سرجاش نشسته بود و سخت و جدی نگام می کرد..مثل بید به خودم می لرزیدم..
از جاش بلند شد و به طرفم اومد.. روبه روم وایساد..
صدای سردش توی گوشم پیچید :چرا با خودت اینجوری می کنی؟..ارزشش رو داره؟..اگر همکاری کنی قول میدم برات تخفیف قائل بشم..
سرمو گرفتم بالا .. با التماس نگاهش کردم و به سختی زمزمه کردم :مادرم..به مادرم خبر بدید.. 

به میزش تکیه داد و نگام کرد..وقتی نگاه پر از التماسمو دید فکر کنم دلش به رحم اومد..
چون سرشو تکون داد و گفت :بسیار خب..خودت بهش میگی یا ما خبرش کنیم؟..
-خودتون بهش بگید..فقط تورو خدا یه جوری بگین حالش بد نشه..اون مریضه..
--برای همین می خواستی منو ببینی؟..
-بله..

پوزخند زد وگفت :هه..منو بگو فکر کردم می خوای اعتراف بکنی..
-اعتراف به چی؟..به کار نکرده؟..
نگاه تندی بهم انداخت وگفت :چرا نکرده؟..یادت رفته خودم مواد رو از تو کیفت بیرون اوردم؟..
با لحن پر از غمی گفتم :نه یادم نرفته و هیچ وقت هم از یادم نمیره..ولی تورخدا حرفامو باور کنید..من بی گناهم..
با خشم نگام کرد وگفت :نه مثل اینکه تو نمی خوای با ما همکاری کنی..خیلی خب یک راست دادگاه..تمام..

نه خدایا ..نه..
از جام بلند شدم و با التماس گفتم :تورو خدا با من اینکارو نکنید..خواهش می کنم..جناب سرگرد مادر من مریضه اگر پیشش نباشم تنهاست کسی نیست داروهاشو بهش بده..ما هیچ کسی رو نداریم..تورو خدا بذارید من برم..
رفت پشت میزش نشست و با اخم نگام کرد..با صدای گرفته ای گفت :انقدر منو قسم نده..تو اگر به فکر مادرت بودی اینکارو نمی کردی..حالا هم اگر ذره ای به مادرت فکر می کنی با ما همکاری کن..گفتم که قول میدم برات تخفیف بگیرم..
ای وااااااااااای هر چی من یه چیز میگم این حرف خودشو می زنه..چطوری حالیش کنم که بی گناهم؟..چرا باور نمی کنه؟..
-اخه وقتی من از هیچی خبر ندارم چطور می تونم باهاتون همکاری کنم؟..
چند لحظه زل زد تو چشمام..نگاهش خیلی گیرا بود..نافذ و پر از جذبه..خوش قیافه بود..صورت جدی که توی این لباس واقعا بهش می اومد..ولی حیف که زیادی خشن بود..
سرشو انداخت پایین و گفت :این حرف اخرته؟..اعتراف نمی کنی؟..
-اعترافی ندارم که بکنم..
--بسیار خب..ستوان حیدری..
در اتاق باز شد و ستوان حیدری اومد تو..
--ببرش بازداشتگاه..
--اطاعت قربان..
با ترس نگاهش کردم و گفتم :نه..جناب سرگرد تورو خدا..من که حقیقتو گفتم پس دیگه چرا منو می برید بازداشتگاه؟..
ستوان حیدری بازومو گرفت..
سرگرد نگام کرد وگفت :فردا توی دادگاه معلوم میشه..ببرش..
ستوان به دستم دستبند زد..سرتاپام می لرزید..خدایا بدبختیای من کی تموم میشه؟..
از اتاق بیرون رفتیم..
*******
دستانش را روی میز گذاشت..پیشانی مردانه ش را روی ان گذاشت و چشمانش را بست..حتی پشت پلک های بسته ش هم نمی توانست ان چشمان سبز و پر از غم را فراموش کند..دلش می گفت ان دختر بی گناه است و این هم مثل خیلی های دیگه طعمه ی کثافتکاری های کیارش شده است..ولی عقلش می گفت او هم همدستش است و جرمش کمتر از کیارش نیست..
بین دوراهی گیر کرده بود..از طرفی نفرتش از کیارش و از ان طرف هم این دختر که وارد این بازی شده بود..
زمزمه کرد :مقصر کیه؟..مطمئنم این دختره داره راستشو میگه..باید پیداش کنم..کلید حل این معما دست کیارشه اونو که دستگیر کنم تمومه..شک ندارم این دختر بی گناهه ولی قانون اینو نمیگه..اونم طعمه شده و ناخواسته به این چاه کشیده شده..
سرش را بلند کرد..پرونده ی بهار را باز کرد..برگه ی مشخصاتش را برداشت..
شماره تلفن منزلشان را پیدا کردو نگاهی به ان انداخت..گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت..
*******
مادر بهار سراسیمه خودش را به انجا رساند..اریا توی راهرو ایستاده بود و با یکی از همکارانش مشغول صحبت کردن بود که صدای زنی را شنید ..
گریه می کرد و بهار را صدا می زد..
به طرفش رفت و گفت :شما مادر بهار سالاری هستید؟..
مادر بهار با چشمان اشک الودش نگاهش کرد وگفت :بله جناب سرگرد..چرا بچه م رو اوردید اینجا؟..اون بی گناهه..بهاره من از گل هم پاک تره..
اریا با دست به اتاقش اشاره کرد وگفت :بفرمایید دفتر من..اونجا با هم حرف می زنیم..
خانم سالاری سرش را تکان داد و با او همراه شد..روی صندلی نشست..
اریا پشت میزش قرار گرفت ونگاه ارامی به او انداخت وگفت :خانم سالاری خواهش می کنم اروم باشید..
با گریه گفت :چطور اروم باشم جناب سرگرد؟..بهاره من تقصیری نداره..به من میگین تو کیفش شیشه پیدا کردین..ولی اون حتی نمی دونه شیشه چیه..اینا همه ش تهمته..
--ما هم می خوایم بهش کمک کنیم..منم مطمئنم که اون بی گناهه مادرجان ولی قانون اینو نمیگه چون مدرکی نداریم که اینو ثابت کنیم..از شما می خوام هر چیزی که به دخترتون مربوط میشه رو بهم بگید..لطفا با ما همکاری کنید..
خانم سالاری سرش را تکان داد و گفت :باشه هر چی شما بگین من همون کارو می کنم..می تونم ببینمش؟..
اریا چند لحظه نگاهش کرد..لبخند کمرنگی زد وگفت :بسیار خب..همین جا منتظر باشید..
--باشه چشم..
اریا از اتاق بیرون امد..به طرف بازداشتگاه رفت ..نگهبان با دیدنش سلام نظامی داد..
اریا گفت :بیارش بیرون..
-اطاعت قربان..
در بازداشتگاه را باز کرد و بهار را صدا زد..بهار از ان اتاقک نیمه تاریک بیرون امد و با دیدن جناب سرگرد ترسید..
اریا به خوبی متوجه شده بود که بهار از او می ترسد ..دلش برای او سوخت ولی ظاهرش به هیچ عنوان این را نشان نمی داد..سخت و جدی برعکس ان چیزی که توی دلش بود..
--دستاتو بیار جلو..
بهار دستان لرزانش را جلو برد..اریا قفل دستبند را باز کرد..در همین بین که داشت حلقه ی دستبند را از دور دستانش باز می کرد ناخداگاه دستش با دست سرد و یخ زده ی بهار تماس پیدا کرد..
از سردی دستانش با همان تماس کوتاه و سطحی بدنش مورمور شد..با تعجب نگاهش کرد..
در دل گفت :چرا دستاش انقدر سرده؟..
هنوز هم نگاهش می کرد..بهار هم با چشمان سبز و زیبایش به او خیره شده بود..ولی در نگاه اریا تعجب بود و در نگاه بهار غم..
اریا به خودش امد و با لحن ارومی گفت :همراه من بیا..
بهار جلو می رفت و اریا پشت سرش بود..
نگاه متعجب نگهبان به اون دو بود..از اینکه اریا خودش شخصا به انجا امده بود تا ان دختر را همراه خود ببرد تعجب کرده بود..از همه مهمتر انکه دستبندش را هم باز کرده بود..
ولی هیچ کس نمی دانست که اریا اینکار را کرد تا مادر بهار با دیدن دستان دستبند زده ی دخترش بیتاب تر نشود..وگرنه از همانجا که پشت میزش نشسته بود می توانست دستور دهد تا بهار را به دفترش بیاورند..
هیچ وقت برای هیچ کدام از مجرمین چنین کاری را انجام نداده بود..اصلا چنین وظیفه ای نداشت.. ولی حس می کرد این دختر با بقیه فرق می کند..
خودش هم فرقش را نمی دانست..
*******
وارد اتاق شدیم..با دیدن مامان چشمام گرد شد..وای اون اینجا چکار می کنه؟..با دیدن من که جلوی در خشکم زده بود از جاش بلند شد و با قدم های بلند به طرفم اومد..
ولی من قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم..بغلم کرد..گریه می کرد و منو سفت به خودش فشار می داد..
کم کم به خودم اومدم و سرمو تو سینه ی گرم و مادرانه ش فرو کردم و زدم زیرگریه..
احساس تنهایی می کردم..بی کسی..غربت و بی پناهی..ولی الان که تو اغوش مادرم بودم دیگه اون حس های مزاحم رو نداشتم..امن ترین جای دنیا برام اغوش مادرم بود..
نه پدر داشتم نه یه کسی که دوستم داشته باشه..فقط مادرمو داشتم..اون برام همه کس بود..بدون اون بی کس وتنها می شدم..تنهای تنها..
منو از خودش جدا کرد و اشکامو پاک کرد :دخترم با خودت چکار کردی؟..اینا چی دارن میگن؟..
با گریه گفتم :نمی دونم مامان..به خدا من از هیچی خبر ندارم..
--می دونم عزیزم..من خودم بزرگت کردم..می شناسمت..دختر خودمی..می دونم بهار من حتی اگر محتاج هم باشه دست به چنین کاری نمی زنه..بهار من پاکه..
همین که گفت ( بهار من پاکه )گریه م شدیدتر شد..من که دیگه پاک نبود..من که دختر نبودم.
بدبختیام که یکی دوتا نبود..
--گریه نکن عزیزم..همه چیز درست میشه..به خدا توکل کن..
اروم اشکامو پاک کرد..صورت خودش هم غرق اشک بود..نگاه مهربونشو دوخته بود به صورتم و لبخند می زد..لبخندی که می خواست ترغیبم بکنه به امیدواری..
-ولی مامان شما چی؟..شما تنهایی..
--نگران من نباش دخترم..مواظب خودت باش..
با بغض سرمو تکون دادم..نگرانش بودم..ولی چکار می تونستم بکنم؟..
سرگرد تک سرفه ای کرد..به خودمون اومدیم و نگاهش کردیم..
پشت میزش نشسته بود .. به صندلیش تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد..انگار داره فیلم سینمایی می بینه..
از بس جدی بود جرات نمی کردم یک کلمه باهاش حرف بزنم..چه برسه بخوام نگاهش کنم..
نمی دونم چرا انقدر ازش حساب می بردم..
*******
بهار به اتاقک بازداشتگاه برگشت و مادر بهار همه چیز را برای اریا تعریف کرد..
خیلی التماس کرد که بهار را ازاد کنند ولی اریا نمی توانست چنین کاری را بکند..
بهار از نظر قانون مجرم بود که جرمش هم خیلی سنگین بود..اریا هم مرد قانون بود و به هیچ عنوان نمی توانست چنین کاری را انجام دهد..
به دادگاه نامه داد و منتظر جوابش شد..بدون شک فردا باید بهار را به انجا می برد .. 
سرش پایین بود و داشت پرونده ی یکی از مجرمان را نگاه می کرد که تقه ای به در اتاقش خورد..
همانطور که مشغول خواندن پرونده بود گفت :بفرمایید..
درباز شد و بعد از چند لحظه بسته شد..صدای کوبیده شدن پایش به زمین نشان می داد که یکی از ماموران است..
--بگو..
--عرض کنم به خدمت شریفتون که ما یه پسر خاله ی بی معرفت داریم ..از وقتی اومده تهرون بی وفا شده به کل یادش رفته تو ولایت خودش یه خانواده ای هم داره که چشم انتظارشن..اومدم ازش شکایت کنم جناب سرگرد..بی زحمت یه شکایت نامه ی تپل برام تنظیم کن که دلم بدجور ازش پره..
اریا بهت زده سرش را بلند کرد ..
با دیدن نوید هیجان زده از پشت میزش بلند شد و گفت :نوید..تو اینجا چکار می کنی پسر؟..
نوید با لبخند جلو رفت و گفت :با اجازتون اومدم تهرون پیک نیک..شما هم افتخار بدی با خودمون می بریمت..
اریا با لبخند جلو رفت و بغلش کرد..


منبع:رمان دوستان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 276
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 481
  • آی پی دیروز : 435
  • بازدید امروز : 4,623
  • باردید دیروز : 971
  • گوگل امروز : 7
  • گوگل دیروز : 11
  • بازدید هفته : 4,623
  • بازدید ماه : 16,507
  • بازدید سال : 145,633
  • بازدید کلی : 20,134,160