loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1534 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان تقاص (فصل اول)

http://dl.negahdl.com/my%20file/taghas(negahdl.com).jpg

 

سالها پیش … وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت … شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق اتشین در گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر در آینده شود … اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد … باید تقاص پس بدهیم … هم من هم تو … تقاص گناهی که نکردیم … تو به من استواری را یاد بده! من شکننده ام … من از جنس بلورم … من لطیفم … نگذار بشکنم … برای شکستنم زود است! دستم را بگیر … تنهایم نگذار … نگذار این تقاص بی رحمانه روحمان را به کشتن بدهد … نگذار … بگذار این زنجیره گسسته را من و تو پیوند بزنیم … بگذار این کینه ها را از بین ببریم … بیا با هم باشیم که تو از منی و من از تو … تو نیمه دیگر وجودمی … کسی هستی که قبل از دیدنت می شناختمت … حست می کردم … با من بمان … این تقاص حق من و تو نیست … هیچ وقت باور نمی کنم که بلور وجودت شکسته باشد … همان خورده شیشه ای که بقیه می گویند را تو نداری … نه نداری … منم ندارم … نمی خواهم باور کنم که تو وسیله ای شدی برای تقاص پس گرفتن … نگو که دارم خودم را گول می زنم! شاید تو خودت خواستی … شاید هم نه! شاید فولاد آب دیده شدی زیر بار غم این عشق … بین دو راهی و تردید گیر افتاده ام … بین مرد بودن و نامرد بودن تو … کمکم کن … این راه که می روی به ترکستان است … شاید هم نه … قسمت است … هر چه که هست من خود را به دست تو می سپارم … تو برو و مرا بکش به هر سو که دوست داری … من را با قسمتم پیوند بزن و خودت را با ….

 

چه خلاصه ای شد! کل رمان توش گنجونده شده ها! اما نیاز به اندکی تاملات داره

 

مقدمه:

 

تواون شام مهتاب کنارم نشستي عجب شاخه گل ها به پايم شکستي

 

قلم زد نگاهت به نقش آفريني که صورتگري را نبود اين چنِيني

 

پريزاد عشقو مه اسا کشيدي خدا را به شور تماشا کشيدي

 

تو دونسته بودي چه خوش باورم من شکفتي و گفتي: از عشق پرپرم من

 

تا گفتم کي هستي؟ تو گفتي يه بي تاب تا گفتم دلت کو؟ تو گفتي که درياب

 

قسم خوردي بر ماه که عاشق تريني تو يک جمع عاشق، تو صادق تريني

 

همون لحظه ابري رخ ماهو آشفت به خود گفتم: اي واي, مبادا دروغ گفت؟!

 

گذشت روزگاري از اون لحظه ناب که معراج دل بود به درگاه مهتاب

 

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم تو هر شام مهتاب به يادت شکستم

 

تو از اين شکستم خبر داري يا نه؟ هنوز شور عشقو به سر داري يا نه؟

 

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري من اون ماهو دادم به تو يادگاري….

 

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري من اون ماهو دادم به تو يادگاري….

 

با نام و یاد خدا و با توکل به خودش رمان تقاص رو از امشب شروع می کنیم 

 

سلام دوباره …

 

استارت رو امشب می زنم اگه خدا بخواد …

 

امیدوارم همه تون دوست داشته باشین رمانو و همراهیم کنین … به همراهیتون واقعا نیاز دارم …

 

خیلی هم دوستتون دارمممممممم

 

پست اول

 

____________________

 

با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرش های ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یه نفر و نیمه ام، پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلویم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزها غر زدم:

 

- بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سر نره. یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که …

 

خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم:

 

- حیا کن … همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفید!

 

از اینکه خودمم مثل مامانم خودمو دعوا می کردم خنده ام شدت گرفت و پشت پنجره رفتم. حیاط بزرگمون مثل همیشه باعث نشاطم شد و خماری خوابو از بین برد. چندتا حوض بزرگ به غیر از برکه پشت ساختمان وجود داشت، که به حیاط روح می داد. حیاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا می شد. از جلوی پنجره که کنار رفتم یهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم. با شادی گفتم:

 

- آخ جون … امروز مهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم که اول صبحی دل منو شادولی کردی.

 

اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یک سالش بود و من هجده سال. اینو گفتم که بدونین با چه موجوداتی طرف هستین! البته دلیل اینکه رضا سه سال پشت کنکور موند خنگ بودنش نبودا! کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سر بازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه. همیشه می گفت:

 

- دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره.

 

همین کار رو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خرخونی گذروند و بعدش هم کنکور داد و قبول شد. اون هم مدیریت دانشگاه تهران! دست راستش زیر سر من بدبخت تنبل! بابا و مامانمم به همین مناسبت امشب همه رو دعوت کرده بود خونه مون. سرو صدایی که از بیرون می یومد، واسه همین جشنه. با شنیدن صدای در به خودم اومدم و به طرف در بزرگ و بلند اتاقم رفتم، که روش با طرح های مینیاتور کنده کاری شده بود. درو که باز کردم، مژگان، خدمتکار کم سن و سالی که تازه استخدام شده بود و بیشتر دور و بر من بود و کارهای منو انجام می داد، رو روبرویم دیدم. با لبخند گفت:

 

- سلام صبح به خیر. 

 

خمیازه ای کشیدم و گفتم:

 

- سلام ساعت چنده؟

 

من اگه جای اون بودم می گفتم:

 

- کوری؟ ساعت به اون گنده ای بستی به دستت یکی گنده ترشو که زدی به دیوار اتاقت سوادم که داری یه نگاه بکن ببین چنده!

 

ولی اون در به در فلک زده نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

 

- ساعت تازه ده شده … پدر و مادرتون و آقا رضا منتظر شما هستن.

 

- کجان؟

 

- توی کتابخونه. در ضمن هر وقت خواستین صبحانه بخورین منو خبر کنید.

 

زیر لب غرغر کردم:

 

- تو رو می خوام چه کنم؟

 

ولی گفتم:

 

- باشه تو برو به کارات برس.

 

بعد از رفتن مژگان به طرف کتابخونه به راه افتادم. از چندین سالن و راهرو گذشتم. جلوی در عریض کتابخونه وایسادم و چند ضربه به در زدم و بعدم مث دور از جونم گاو سرمو زیر انداختم و رفتم تو. بابا و مامان و رضا روی کاناپه های کتابخونه نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو بودن. به محض دیدنم مامانم گفت:

 

- به سلام رزا خانم! صبح عالی به خیر. چه عجب مادر دل از اون رخت خواب کندی! 

 

رضا در حالی که می خندید دنبال حرف مامانو گرفت و گفت:

 

- دوباره تو شکل شعبون بی مخ اومدی؟ نمی تونی قبل از اینکه از اتاقت خارج بشی لباستو عوض کنی؟

 

قیافه مو تو هم کشیدم، دست به سینه شدم و گفتم:

 

- باز تو حرف زدی اسمال جارو کش؟ ای بابا! بذارین از در بیام تو، چشمتون به جمال من روشن بشه، اون وقت شروع کنین به تیکه انداختن. 

 

بابا پا در میونی کرد و در حالی که طبق معمول طرف منو می گرفت، گفت:

 

- رضا چرا صبح اول صبحی به دختر گلم پیله می کنی؟ دختر من تکه. حتی شلختگی هاش هم قشنگه. 

 

رضا مغرورانه قری به سر و گردنش داد و گفت:

 

- اگه از نظر قیافه و شکل و شمایلش می گید که باید بگم به خودم رفته. اما از نظر اخلاقی و لباس پوشیدن و ظاهر بیشتر به همون شعبون بی مخ شباهت داره، تا به دختر خانواده سلطانی!

 

حق با رضا بود. مامان و بابا و رضا همیشه قبل از خارج شدن از اتاقاشون لباس مرتب می پوشیدند و کاملاً مرتب بودن. انگار همیشه می خواستن برن مهمونی. این یه رسم بود تو خونواده مون که طبق معمول همیشه من سنت شکنی می کردم. کلا هیچ وقت روی اسلوب نمی تونستم زندگی کنم. خوش داشتم راحت باشم! با غیظ یکی از کوسنای روی مبلو برداشتم و به طرفش نشونه رفتم، که سرشو دزدید و کوسن به یکی از قفسه های کتابخونه برخورد کرد. با عصبانیت گفتم:

 

- خوبه حالا یه رشته با ارزش قبول نشدی، وگرنه از فردا باید لباسای آقا رو هم می شستیم! همچین می گه خانواده سلطانی کسی ندونه فکر می کنه داری در مورد … بابا چرا این خونه اینقدر گنده اس؟ هر بار که می خوام از یه جایی برم یه جای دیگه هوس می کنم زنگ بزنم به آژانس دو ساعت طول می کشه از اتاقم بیام اینجا! 

 

بابام در حالی که از حرف های نامربوط من خنده اش گرفته بود پاشو که روی پای دیگه اش انداخته بود برداشت و میون حرص خوردن من، گفت:

 

- بیا دخترم، بشین توی بغل بابا، نیازی نیست اینقدر حرص بخوری. تا وقتی من بالای سرت هستم از دست هیچ کس حرص نخور عزیز دلم. این اولاً … دوماً با خونه چی کار کنم؟ بابا چرا غر می زنی؟ یه کم تحرک برات بد نیست.

 

- یعنی می خواین بگین من خیگم؟

 

قبل از بابا رضا غش غش خندید و گفت:

 

- آره خیگی ولی از اون وری! مثل اتود می مونی … دراز و لاغر.

 

- اِ بابا ببینش. 

 

بابا فقط گفت:

 

- مانکن منو اذیت نکن رضا.

 

رضا با دلخوری مصنوعی گفت:

 

- وقتی مدافعی مثل آقای سلطانی بزرگ داره نباید هم از من حساب ببره! 

 

با عشق بغل بابا پریدم و برای رضا شکلک در آوردم. رابطه من و رضا معمولاً خیلی خوب و جور بود، ولی بعضی وقتا هم مثل کارد و پنیر می شدیم. به قول مامان، هیچ چیزمون به آدمیزاد نرفته بود. مامان گفت:

 

- صبحانه خوردی لوس بابا؟

 

می دونستم الانه که مورد توبیخ قرار بگیرم برای همین هم سرمو توی گردن بابا قایم کردم و گفتم:

 

- نوچ.

 

مادرم با عصبانیت گفت:

 

- رزا! یعنی چی؟ اولاً این چه طرز جواب دادنه؟ خجالت نمی کشی از اون قدت؟ دوماً می دونی که چقدر روی مسئله صبحانه حساسم. بدو برو صبحانه تو بخور و بیا تا یه خبر خوش بهت بدم.

 

شنیدن خبر خوش قند توی دلم آب کرد. از بغل بابا که مردونه به لوس بازی های یکی یه دونه اش لبخند می زد بیرون پریدم و شیرجه زدم توی بغل مامان. مامان با عصبانیت گفت:

 

- اه این چه وضعیه؟ اصلاً حالا که اینطور شد اجازه نمی دم امشب لباس ماکسی بپوشی. تو هنوز باید پستونک بذاری گوشه لپت.

 

جیغ کشیدم و گفتم:

 

- وای! لباسم حاضر شده؟ مامان؟ جون من … جون من لباسم حاضر شده؟ 

 

تند تند مامانو می بوسیدم و حرف می زدم. مامان با ترش رویی منو از خودش جدا کرد و گفت:

 

- اول صبحانه!

 

- مامان جون من…

 

- همین که گفتم.

 

با التماس به بابا نگاه کردم تا اون پادرمیونی کنه. ولی اونم شونه و ابروشو با هم بالا انداخت. پای راستمو روی زمین کوبیدم و گفتم:

 

- اه … باشه.

 

خواستم از کتابخونه خارج بشم که رضا از پشت سرم گفت:

 

- تو سالن مأمور مخفی هست، مواظب باش تقلب نکنی فنچ کوچولو. 

 

و زد زیر خنده. با غیظ دندونامو روی هم فشار دادم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. چند تا میز بزرگ اونجا بود که روی یکی از اونا بساط صبحانه چیده شده بود. اصلاً میلی به خوردن نداشتم، ولی به زور مژگان، همون خدمتکار سیریش که به دستور مامان حاضر شده بود، صبحونه ام رو کامل خوردم. بعد از خوردن سریع همراه مژگان به اتاقم رفتم. لباسم توی کمد آویزون شده بودو داشت بهم چشمک می زد. انگاز التماس می کرد بیا منو بپوش! با دیدنش داشتم ذوق مرگ می شدم. لباسی بود که از روی فیلم رومئو ژولیت سفارش داده بودم. ساتن نقره ای که پشت لباس دوتا بال بزرگ نقره ای، از پر قرار گرفته بود. به کمک مژگان لباسو پوشیدم. مژگان مرتب تعریف می کرد و من غرق غرور و لذت می شدم. تو آینه خودمو نگاه کردم و گفتم:

 

- پرنسس مانکن خوشگل خوش قد و بالای … مغرور!

 

اوه اوه! چقدرم برای خودم در نوشابه باز می کردم. بعد از مرخص کردن مژگان خودمم از اتاق رفتم بیرون. از یکی از مستخدمین سراغ مامانو گرفتم که گفت توی اتاق رضاست. با عجله به سمت اتاق رضا رفتم. همیشه همینطور بود. باید براشون ردیاب نصب می کردم که گمشون نکنم. به اتاق رضا که رسیدم بدون اینکه در بزنم بازم مثل بلانسبت گاو پریدم تو. مامانم لب تخت رضا نشسته بود و رضا با کت و شلوار نقره ای و پیرهن سفید و کروات نقره ای روبروش وایساده بود. مامان با دیدن من به آرومی از جا بلند شد. رضا هم به طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد. با لبخند بهشون نزدیک شدم. چرخی زدم و گفتم:

- چطوره؟

 

مامان با چشمایی پر افتخار گفت:

 

- فوق العاده است!

 

رضا هم سوتی زد و گفت:

 

- ببین چی شده ورپریده! دیگه بال هم در آورد درست و حسابی شد فنچ! 

 

خندیدم و با شیطنت گفتم:

 

- من از روز اول هم فوق العاده بودم، ولی خداییش لباسم خیلی قشنگ شده. 

 

مامان جلو اومد و در حالی که اطرافم چرخ می زد، گفت:

 

- دخترم واقعاً بزرگ و خانم شده. باورم نمیشه که با یه تغییر لباس اینقدر عوض شده باشی. باید برم بگم برات اسفند دود کنن می ترسم خودم چشمت بزنم. 

 

لبخند روی صورتم نشست. همیشه از اینکه کسی منو بزرگ خطاب کنه لذت می بردم. نمی دونم چه عجله ای داشتم برای زودتر بزرگ شدن. بار اول بود که لباس مجلسی می پوشیدم. تا قبل از این همیشه بلوز شلوار و لباسای اسپرت می پوشیدم.رضا با لبخند موذیانه گفت:

 

- فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنه در خونه رو از جا بکنن و منو از شر این مزاحم خلاص کنن.

 

فکر خواستگار یه ذوق خاصی تو دلم به وجود می آورد. ذوق بزرگ شدن، یا حالا هر چیز دیگه! خندیدم و برعکس ذوق مرگ شدنم گفتم:

 

- اون که بله! ولی زیاد خوشحال نشو. چون کسی از من بله نمی گیره. فعلاً شما مقدمین. در ضمن، زود باش بگو ببینم، تو چرا لباست رنگ لباس منه آقا خوشگله؟

 

- این آخری رو خوب گفتی، ولی طرح لباس نقشه مامانه. 

 

بعد با لحن افسوس واری به شوخی گفت:

 

- مامان می خواد منو تو رو امشب رسماً نامزد اعلام کنه و ما باید مثل دو تا نامزد، امشب قدم به قدم با هم باشیم.

 

با خنده دو کف دستمو به هم کوبیدم و گفتم:

 

- عالیه! من از خدا می خوام نامزدی به خوشگلی تو داشته باشم.

 

یه تای ابروی خرمایی و کمونی رضا بالا پرید و گفت:

 

- آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی؟ تو که صبح داشتی منو با لباس درسته قورت می دادی. 

 

خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:

 

- آخه می خوام بغلم کنی. خیلی وقته که بغلم نکردی.

 

مامانم اخم کرد. همیشه از لوس بازی های من عذاب می کشید و سعی داشت هر طور شده منو عوض کنه. ولی موفق نمی شد. رضا خندید و مامان با اخم گفت:

 

- رزا تو عوض نمی شی! خوبه همین دیشب بود که به زور از هم جداتون کردم، وگرنه همونطور تو بغل هم خوابتون می برد.

 

رضا خندان دستاشو از هم باز کرد و گفت:

 

- بفرما، این آغوش ما از آن شما ای دختر زیبا!

 

شیرجه زدم توی بغلش. پاهامو دور بدنش حلقه کردم و محکم گونه اشو بوسیدم. رضا زمزمه وار گفت:

 

- لوس لوس لوس. خیلی لوسی رزا! ولی نمی دونم چرا تازگیا اینقدر از دخترای لوس خوشم می یاد.

 

بعد آروم در گوشم گفت:

 

- مخصوصاً وقتی اینقدر خوشگل و تو دلبرو باشن! 

 

سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:

 

- رضا امشب یه قدم هم از من دور نمی شی ها!

 

رضا بی حرف گونه امو بوسید. صورتشو از من جدا نکرده بود که نور فلاش دوربین باعث شد به طرف مامان که دوربین به دست ایستاده بود نگاه کنیم. گفتم:

 

- اِ مامان چرا بی خبر عکس می گیری؟ خوب یه ندا بده ژست بگیریم. دو روز دیگه این عکسا رو بچه ام می بینه میگه چه مامان چلاق شفته شولی دارم.

 

مامان که از حرف زدن من خنده اش گرفته بود سعی کرد خنده اشو پنهان کنه و گفت:

 

- صحنه خیلی قشنگی بود. دلم نیومد با صدا زدنتون خرابش کنم.

 

همونجا بغل رضا دست به کمرم زدم و گفتم:

 

- اِ من که لوس و ننر بودم! چی شد حالا …

 

مامان با اخم گفت:

 

- درسته که اعصابم از دست بچه بازیات داغون شده، ولی از صمیمیتی که با رضا داری خیلی هم خوشحالم. اینو همیشه یادت باشه که تو و برادرت باید پشت هم باشین. در ضمن بعد از نهار آرایشگر می یاد. حالا هم بهتره بری لباستو عوض کنی تا خراب نشده. یادت نره حموم هم بری.

 

- اِ آرایشگر می یاد؟ مگه خودمون نمی ریم آرایشگاه؟ تا حالا از این برنامه ها نداشتیم که آرایشگر بیاد خونه مون.

 

مامان همینطور که سعی می کرد منو از بغل رضا بیرون بکشه گفت:

 

- وقت نمی شه بریم آرایشگاه، زودتر برو به کارت برس که بعد نخوای هول بزنی. این دیگه مدرسه ات نیست که دقیقه نود کاراشو می کنی ها. 

 

به دنبال حرف مامان، رضا منو روی زمین گذاشت و گفت:

 

- برو خواهری، برو لباستو در بیار خراب نشه، به حرفای مامان هم گوش کن.

 

سرمو تکون دادم و خرامان و با ناز از اونجا خارج شدم و به طرف اتاق خودم رفتم. دوست داشتم هر چه زودتر شب بشه و عکس العمل پسرای فامیلو ببینم. آخ که چقدر دوست داشتم چشم تک تکشون رو در بیارم. توی فامیل ما چیزی که به وفور یافت می شد، پسر بود. از همه بیشتر دلم می خواست عکس العمل سام پسر خاله امو ببینم. با سام راحت تر از همه پسرهای اطرافم بودم و دوست داشتم زودتر ببینم نظر اون چیه؟ نه اینکه خدایی نکرده خر یک تیکه از مغزمو جویده باشه و عاشقش شده باشما! نه خدا اون روزو نیاره. فقط با سام زیادی ندار بودم. برام درست مثل رضا بود. گفتم عشق یاد عشق واهی افتادم. حتماً می پرسین عشق واهی چیه؟ اسم تابلومو گذاشتم عشق واهی. آخه داستان داره برای خودش. راستشو بخواین اون زمان نقاشی خیلی می کشیدم، ولی این نقاشی برام از همه خاص تر بود. چون وقتی که اونو کشیدم به نظرم همه چی غیر طبیعی بود. یک شب نصفه شب بدون دلیل از خوب پریدم. حتی خواب هم ندیده بودم! خواب از سرم پریده بود و کلافه بودم. ماه هم کامل بود. لابد الان پیش خودتون فکر می کنین دراکولا شدم. نه بابا دراکولا نشدم یه جورایی خل شدم. خیلی کلافه بودم و تنها چیزی که می تونست آرومم کند کشیدن نقاشی بود که میلش اون لحظه توی من بیداد می کرد. یک بوم، سه پایه و و یه کم رنگ برداشتم و رفتم توی باغ. شروع کردم به کشیدن. طرح یک پسر رو می کشیدم. دستم با قلمو تند تند روی بوم حرکت می کرد و دیوونه وار رنگا رو روی بوم قاطی می کردم. درست متوجه نمی شدم که چی قصد دارم بکشم. فقط خیلی دلم می خواست تا حدی که ممکنه اونو خوشگل بکشم! یه طرح خاص از پسر ایده آلی که بعضی وقتا تو ذهنم می ساختمش. دستام بی اراده روی بوم از این طرف به اون طرف کشیده می شد. نزدیکیهای صبح بود که نقاشی تموم شد. تا اون روز نتونسته بودم یک نقاشی رو به این زودی تموم کنم! با خوشحالی بوم رو برداشتم و برگشتم توی اتاقم. اینقدر خسته بودم که بوم رو وسط اتاق ول کردم و روی تخت افتادم و بیهوش شدم. نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. بوم هنوز وسط اتاق بود. اولین کاری که کردم رفتم سر وقتش تا ببینم چی خلق کردم! با دیدن نقاشی نزدیک بود پس بیفتم! اصلاً باورم نمی شد که این نقاشی کار من باشه، ولی بود! یه پا پیکاسو شده بودم برا خودم. یک بوم خیلی بزرگ، که طرح پسری کاملاً غربی روی اون خود نمایی می کرد! پسری که تا به حال به زیبایی اون تو طول عمرم ندیده بودم! یه پسر با چشمای درشت و کشیده و خمار آبی، پوستی سفید، موهای طلایی لخت که تیکه تیکه روی پیشونی اش ریخته بود، لبایی به رنگ گلای سرخ باغ، بینی کوچک و خوش فرم، ابروهایی کمونی و مژه های بلند و فر خورده به رنگی روشن. اینقدر خوشگل بود که حتی قدرت حرکت نداشتم! چند لحظه محو تماشاش شدم و اصلاً حواسم نبود که دستم روی قلبم خشک شده. وقتی به خودم اومدم از جا پریدم و دوون دوون اول از همه رضا رو خبر کردم و بعد از اون بابا و مامانو. رضا رو که کشون کشون با خودم به اتاقم آوردم ولی بابا و مامان یه کم طول کشید تا اومدند. رضا هم مثل خودم با دیدن تابلو جا خورد. سوتی کشید و گفت:

 

- چه کردی دختر! 

 

چند لحظه تابلو رو خوب بررسی کرد. بعدش به شوخی اخم کرد و در حالی که دستشو روی گردنش می ذاشت، گفت:

 

- وا غیرتا! رگ غیرتم غُلید بیرون. این کیه تو کشیدی دختره گیس بریده؟ یالا بگو تا خودم گیساتو نبریدم.

 

مشتی به شونه اش کوبیدم و خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و بابا و مامان وارد شدن.

 

با ذوق دست بابامو چسبدیم و گفت:

- بابا ببین نقاشیمو. دیشب اینو کشیدم. خیلی قشنگه نه؟

 

قبل از اینکه بابا فرصت کنه حرفی بزنه صدای ناله مامان بلند شد:

 

- فرهاد …

 

با تعجب به مامان خیره شدم و با دیدن رنگ پریده و لبهای لرزون و چشمای آماده بارشش گفتم:

 

- مامان چت شد؟ به خدا این بابا فرهاد نیست. 

 

نگاهی به بابام کردم که ببینم چه شباهتی بین اون و تابلو وجود داره. خواستم حرفی بزنم که با دیدن اخم های درهم بابا و صورت برافروخته اش لال شدم. رضا هم مثل من تعجب کرده بود و هیچی نمی گفت. بابا شانه های لرزون مامانو گرفت و گفت:

 

- چیزی نیست عزیزم، این فقط یه نقاشیه. آروم باش، آروم باش خانوم من.

 

مامان با خشم به سمت من برگشت و گفت:

 

- تو، تو اونو کجا دیدی؟ تو از کجا … 

 

بابا مامانو گرفت و گفت:

 

- الان وقتش نیست. تو برو بیرون … من با رزا صحبت می کنم. تو حالت خوب نیست عزیزم.

 

سپس با تحکم به رضا گفت:

 

- رضا مادرتو ببر.

 

رضا که حسابی گیج شده بود دست مامانو گرفت و همراه اون از اتاق خارج شدن. زبونم بند اومده بود و واقعاً نمی دونستم چی شده؟! بابا با دست به تخت اشاره کرد و من بی حرف نشستم. سکوت سنگینی بینمون حکم فرما شده بود که اذیتم می کرد. جرممو نمی دونستم چیه! نکنه بابا غیرتی شده؟ کتکم می زنه؟ وای نه بابا تا حالا دست روی من بلند نکرده. خدایا خودم رو به خودت می سپارم. دو دستی منو بچسب. بعد از لحظاتی که هر دو ساکت بودیم و بابا به تابلو نگاه می کرد، سکوت توسط اون شکسته شد و گفت:

 

- خب؟

 

تعجبم بیشتر شد و گفتم:

 

- خب چی؟

 

- کجا دیدیش؟

 

چشمام مث رگ غیرت رضا غلید بیرون:

 

- هان؟

 

- رزا ادای بچه های خنگ رو در نیار. ازت پرسیدم کجا دیدیش؟ این شخصیتو کجا دیدی که نقاشیشو کشیدی؟

 

- به خدا هیچ جا بابا. من همینطوری اینو کشیدم.

 

- توقع داری باور کنم؟

 

تا حالا سردی و ناراحتی بابا رو ندیده بودم. برای همین بغض کردم و گفتم:

 

- بابا من مگه به شما دروغ گفتم تا حالا؟

 

- نه و توقع دارم اینبار هم صادق باشی.

 

- من دروغ نمی گم. دیشب یهو دلم خواست اینو بکشم و کشیدم. بدون اینکه این شخصو دیده باشم. اصلاً به نظرم اون وجود خارجی نداره! 

 

بابا از جا بلند شد و پشت پنجره رفت. دستشو میان موهای خاکستری و سیاه پر پشتش فرو کرد. صدای زمزمه اش رو شنیدم که گفت:

 

- امکان نداره! آخه چطور ممکنه؟

 

دوباره به سمت من برگشت و گفت:

 

- رزا تو مطمئنی که …

 

بغضم ترکید و گفتم:

 

- بابا به خدا …

 

بابا که طاقت دیدن اشک هامو نداشت جلو اومد و دستی روی سرم کشید. همین کافی بود تا ناراحتی هام دود شه و به هوا بره. گفت:

 

- خیلی خب باشه باور می کنم. هر چند که زیاد با عقل جور در نمی یاد. رزا این نقاشی نباید توی خونه بمونه. مادرت با دیدن اون رنج می کشه.

 

- ولی بابا…

 

- ولی و اما نداره. همین که گفتم، این دیگه عروسک نیست که برای داشتنش چونه بزنی. فهمیدی؟

 

مثل بچه های زبون نفهم اصرار کردم:

 

- بابا به خدا یه پارچه می کشم روش که هر وقت مامان اومد توی اتاق نبینتش، ولی بذارین اینجا بمونه. آخه من خیلی دوسش دارم. از همه تابلوهای دیگه ام بیشتر. همه اونا رو ازم بگیرین ولی اینو نه. تو رو خدا بابا. جون رزا.

 

بابا دوباره با کلافگی دستش رو میون موهاش فرو برد و گفت:

 

- خوب می دونی که اون چشمای سبزت چه قدرتی داره. پدر صلواتی وقتی اینجوری به آدم نگاه می کنی کی می تونه بهت نه بگه؟ کی گفت تو اینقدر شبیه مامان من بشی آخه؟

 

با ذوق گفتم:

 

- پس قبوله بابا؟

 

- باشه قبوله ولی به شرط اینکه مادرت هیچ وقت اونو نبینه.

 

بغل بابا پریدم و محکم بوسش کردم. می خواست از اتاقه بره بیرون که صداش کردم و گفتم:

 

- بابا …

 

برگشت:

 

- بله؟

 

- مامان چرا با دیدن این تابلو اونجوری شد؟

 

اخمای بابا دوباره درهم فرو رفت و گفت:

 

- مهم نیست. سعی کن گذشته مادرتو زیر و رو نکنی. وای به حالت اگه اذیتش کنی!

 

بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت:

 

- نمی دونم این چه امتحانیه دیگه و چه حکمتی توشه!

 

اخم کردم و گفتم:

 

- خب حالا! بابا فرهاد بد اخلاق…

 

بابا خنده اش گرفت و برای اینکه من خنده اشو نبینم سریع از اتاق خارج شد. جلوی تابلوم ایستادم و لحظاتی با تعجب نگاش کردم. چقدر دلم می خواست بدونم چرا این تابلو اینطور روی بابا و مامان تاثیر منفی گذاشته. ولی به عقل ناقصم هیچ چی نمی رسید. حسابی تو فکر فرو رفته بودم که در اتاق باز شد و رضا اومد تو. با دیدن من تو اون حالت متفکر خنده اش گرفت و گفت:

 

- اِ فنچ کوچولو فکرم بلده بکنه؟

 

به اعتراض گفتم:

 

- اِ رضا!

 

لب تختم نشست و گفت:

 

- خب برام عجیبه دیگه. توی بیست سال عمرم تا حالا ندیده بودم تو فکر کنی.

 

بی توجه به کنایه اش گفتم:

 

- فهمیدی مامان چش شده بود؟

 

پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:

 

- نه والا … کارای توئه دیگه. جز دردسر هیچی دیگه که نداری. حالا این نقاشی تحوه چی بود که تو کشیدی؟ لابد اونام مثل من غیرتی شدن.

 

به سمتش حمله کردم و گفتم:

 

- ببند دهنتو رضا … تو جز خورد کردن اعصاب من هیچ کار دیگه ای بلد نیستی؟ تو یه دلقک مضحکی.

 

رضا در حالی که از عصبانیت من و تلاشم برای کتک زدنش غش غش می خندید سعی می کرد دستامو توی هوا محکم نگه داره تا نتونم مشت به سینه اش بکوبم. تمام تلاشم آخر سر بی نتیجه موند و من بی حال تو بغلش ولو شدم. اون روز گذشت و من طبق قولی که داده بودم همیشه پارچه ای روی نقاشیم می کشیدم. ولی کم کم به خودم جرئت دادم. تابلو رو قاب کردم و روبروی تختم به دیوار نصب کردم. اطرافش رو هم پارچه ای گذاشته بودم که هر بار قبل از وارد شدن مامان به اتاق روشو می پوشوندم. ولی به ندرت اون کارم از سرم افتاد. مامان عادت داشت هر بار که وارد اتاق من می شد اصلاً نگاه به دیوار روبرو نمی انداخت و همین کار منو راحت کرده بود. از اون دردسرا که بگذریم … نوعی انس با تابلوم داشتم. احساس می کردم تابلو با من حرف می زنه. اسم اونو عشق واهی گذاشتم. به نظرم عشقی که نسبت به اون پسر داشتم الکی و چرت و پرت بود! چون که همچین پسری تا این حد خوشگل و جذاب اصلاً وجود نداشت. عشق؟! نه مثل اینکه خره بالاخره منو جوید. از دست رفتم! به احساس خودم می خندیدم و اونو پوچ می دونستم، ولی دل کار خودشو بلد بود. از فکر و خیال خارج شدم و با سرخوشی وارد حموم شدم. یک حموم دلچسب و طولانی! بعد از خارج شدن موهای بلند حناییمو سشوار زدم و با سرحالی از اتاق خارج شدم. وقت نهار بود و همه تو سالن غذاخوری منتظرم بودند. چون کف راهرو ها لیز بود، شیطنتم گل کرد و شروع کردم به لیز خوردن تا خود سالن غذا خوری. مامان که منو تو اون حالت دید، سری به افسوس تکون داد و گفت:

 

- نخیر تو نمی خوای بزرگ بشی!

 

و رو به بابا گفت:

- فرهاد وای به حالت اگه یه بار دیگه بگی دخترم بزرگ شده.

 

بعضی وقتا از غرغرای مامان خسته می شدم. ولی هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که به بابا یا مامان بی احترامی کنم. با لبخندی که همیشه روی صورتم بود کنار بابا پشت میز نشستم و گفتم:

 

- آخه از امشب نامزد می کنم. باید سنگین و رنگین باشم و مثل آدم بزرگا رفتار کنم. پس بذارید این چند ساعت رو تا می تونم بازی و بازیگوشی کنم.

 

رضا و مامان خنده شون گرفت. به رضا چشمکی زدم و گفتم:

 

- آخ بابا نمی دونی چقدر نامزدم خوشگله! اینقدر دوسش دارم که حد نداره.

 

رضا یواشکی چشمک زد که دلم براش ضعف رفت. بابا ولی با ابروهای بالا پریده گفت:

 

- نامزد؟! کی اومده خواستگاری تو که من خبر ندارم؟

 

بعد از مامان پرسید:

 

- اینجا چه خبره خانم؟ 

 

در حالی که یه تکه از مرغ سوخاریمو می ذاشتم توی دهنم، فرصت جوابو از مامان گرفتم و خودم گفتم:

 

- بهتره از نامزدم بپرسید. 

 

و با چنگال به طرف رضا اشاره کردم. تیر نگاه بابا این بار رضا رو نشونه گرفت و رضا میون خنده قضیه رو برای بابا تعریف کرد.

 

بعد از نهار آرایشگر اومد و من همراه سوفیا به اتاقم رفتم. سوفیا زنی در حدود سی و هفت ساله و ارمنی بود، با اندامی کشیده و لاغر. موهای بور و چشمای عسلی داشت. همچین توصیفش می کنم انگار قراره بیاد خواستگاریم. نگام بهش خریدارانه بود. منو روی صندلی نشوند و خواست که لباسمو ببینه. لباسو از کمد در آوردم و نشونش دادم. اخلاق خشکی داشت با دیدن لباس ابرویی بالا انداخت و فقط گفت:

 

- بهتره روی این صندلی بشینید و تکون هم نخورید.

 

اونم فهمیده بود من یه جا بلند نمی شم که این مدلی گفت! کلا من رسوام! نشستم و اخمامو تو هم کشیدم. خوشم نمی یومد کسی باهام بد حرف بزنه. سرمو زیر انداختم و گذاشتم موهای بلندمو شونه کنه. از ده سالگی تا حالا موهامو کوتاه نکرده بودم و حالا تا پایین تر از کمرم می رسید! بابا اجازه نمی داد موهامو کوتاه کنم. کاش می فهمیدم چرا مردا موی بلند دوست دارن؟ همه زحمت برای ماست کیفش رو اونا می کنن. موهام فوق العاده نرم و سبک بودند و همین داد سوفیا رو در آورده بود. منم با مارموذی فکر می کردم حقشه! موهام دارن انتقام منو ازش می گیرن. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره اونا رو بالای سرم جمع کرد و تاج رو روی اون قرار داد. سپس سراغ آرایش صورتم رفت. چون پشتم به آینه بود، نمی دیدم که چه بلایی به سرم می آره. برای بار اول بود که صورتم آرایش می شد. همین طور که برای اولین بار قرار بود لباس شب بپوشم و همینا هیجان زده ام کرده بود. واقعاً بزرگ شده بودم و به قول مامان باید توی رفتارم تجدید نظر می کردم. از صداهایی که از بیرون می اومد، متوجه شدم که مهمونا کم کم دارن می یان. بعد از سه ساعت یه جا نشستن سوفیا کنار رفت و گفت: 

 

- تموم شد!

 

نکبت! یه تعریف خشک و خالیم ازم نکرد. منم بدون تشکر از جا بلند شدم و رفتم سمت لباسم. اینقدر حالمو گرفته بود که نمی خواستم به خودم تو آینه نگاه کنم ببینم چه عنتری شدم! ناچاراً به کمک سوفیا لباسمو پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو که به رنگ نقره ای بود پا کردم. جلوی آینه که رفتم نزدیک بود از خوشی دل ضعفه بگیرم پس بیفتم. موهای بلندمو بالای سر جمع کرده بود و تاج کوچیکی که پر از نگینای ریز نقره ای بود روی سرم گذاشته بود. آرایش نقره ای کمرنگی هم روی صورتم جا خوش کرده بود. توی همین حالت بهت گیر کرده بودم که رضا درو باز کرد و وارد شد. این بار از دیدن اون بهت زده شدم. اونم با دیدن سر جاش وایساد. فوق العاده خوشگل شده بود! کت و شلوار نقره ای رنگش رو پوشیده و موهاشو رو به بالا شونه کرده بود. صورتش هم هفت تیغ کرده بود و بوی ادکلونش آدمو گیج می کرد. کمی طول کشید تا هر دو به خودمون اومدیم شروع کردیم به تعریف کردن از اون یکی. با تذکر رضا که گفت دیر شده به زور سری برای مادام سوفیا تکون دادم و همراه رضا از اتاق خارج شدم. سالنی که مخصوص مهمونی های بزرگ بود طبقه پایین قرار داشت. بالای پله ها که رسیدیم احساس کردم از زور ترس و هیجان در حال خفه شدن هستم. دست رضا رو فشار دادم و گفتم:

 

- رضا من می ترسم. می شه من نیام؟ 

 

رضا لبخندی زد و گفت:

 

- از چی می ترسی؟ مگه می شه تو نیای؟

 

- خوب من تا حالا با این ریخت و قیافه جلوی کسی نرفتم. می ترسم!

 

- بالاخره یه بار اول هم وجود داره. یه نفس عمیق بکش. بچه هم نشو.

 

- رضا اگه مسخره ام کردن چی؟

 

خندید و گفت:

 

- دیوونه برای چی مسخره ات کنن؟ چرا اعتماد به نفستو از دست دادی؟ ببینمت…

 

مظلومانه نگاش کردم. دستی به گونه ام کشید و گفت:

 

- مثل همیشه ناز و خانومی. از همیشه هم خوشگل تر شدی.

 

گونه اشو بوسیدم و گفتم:

 

- خیلی خب، خر شدم، بریم.

 

اونم در حالی که می خندید، بوسه منو بی جواب نذاشت. گونه مو بوسید و دستمو به طرف پله ها کشید. نفس تو سینه ام حبس شد. با رضا آروم آروم پله ها رو پایین می رفتیم. کم کم همه متوجه ما شدند و به طرفمون چرخیدن. همهمه ها خاموش شد و سالن رو سکوت فرا گرفت. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای پاشنه کفشای من بود. نمی دونم برای چی ارکستر خفه خون گرفته بود. آروم بازوی رضا رو فشار دادم. با محبت نگام کرد، تو سبزی نگاش آرامش موج می زد. از آرامش اون منم کمی آروم شدم. پله ها رو تا آخر طی کردیم و به سالن رسیدیم. قبل از اینکه متوجه مهمونا بشم متوجه کف لیز و صیقلی سالن مهمونی شدم. آخ که چقدر دلم می خواست کفش هامو در بیارم و کمی سر بخورم. از افکار خودم خنده ام گرفت. تو اون وضعیت تو چه فکری بودم من! اولین کسایی که به خودشون اومدن بابا و مامان بودن که با لبخند به سمت ما اومدن و ما رو بوسیدن. افتخار تو چشماشون موج می زد. بعد از اون سیلی از دختر و پسرا با قیافه های عجیب و غریب و بعضی ها هم سر و سنگین به طرفمون اومدن. از دیدنشون خنده ام می گرفت ولی جلوی خودمو می گرفتم که دلخوری پیش نیاد. یکی یکی با اونا دست و روبوسی می کردم. بوی لوازم آرایش می دادن. فکر می کردم آرایش خودم زیاده، ولی با دیدن اونا حسابی به خودم امیدوار شدم!

 

همه حرفای چاپلوسانه شون تکراری بود و تو خوشگلی من و جذابیت رضا خلاصه می شد. در اون بین جمله ایلیا، پسر عموم تنمو به لرزه انداخت و باعث شد دوباره دلهره به آرامشم غلبه کنه. چشمای سبز زمردی ایلیا که کپی چشمای خودم بود، برق خاصی داشت. برای بار اول بود که اونو به این حال می دیدم. رنگش کاملاً پریده بود و دستاش سرد سرد شده بود. با صدایی که ارتعاش داشت در گوشم زمزمه کرد:

 

- داری بزرگ می شی! بالاخره یه روز مال خودم می شی!

 

اینو گفت و سریع از ما دور شد. بار اول بود که کسی باهام اینجوری حرف می زد. تو راه مدرسه بودن پسرایی که مزاحم می شدن و زرت و پرت می کردن! اما این مدلش فرق داشت انگار. زیر لب گفتم:

 

- چی بلغور کرد این برای خودش؟ خب حالا یعنی چی؟ انگار داره در مورد یه دست لباس حرف می زنه که می گه مال خودم می شی. نکبت!

 

رضا که متوجه دگرگونی ام شده بود پرسید:

 

- چی شده رزی؟ کسی حرفی بهت زده چرا رنگت پریده؟ 

 

دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم:

 

- رنگم؟ نه نپریده … چیزیم نیست. لابد مال همون موقع است دیگه.

 

ترسیدم واقعیتو بهش بگم. یهو جدی جدی رگه بغله بیرون و جنگ راه بیفته! تجربه های جدید پشت سر هم داشت برام اتفاق می افتاد. رضا که قانع شده بود، مشغول صحبت با یکی از دوستاش شد. حواسم به کلی پرت شده بود که با صدای سپیده دختر خاله ام که از خواهر به من نزدیک تر و هم سنم بود، به خودم اومدم:

 

- هی کجایی تو دختر؟

 

با خوشحالی سپیده رو بغل کردم و همه چی از یادم رفت. شلوار چرمی مشکی پوشیده بود با بلوز حریر صورتی. با خنده گفتم:

 

- نی نی کوچولو! تو هنوز لباس اسپرت می پوشی؟

 

با اخم ظریفی گفت:

 

- واه واه حالا خوبه یه بار تو لباس شب پوشیدیا. یادت رفته تا همین چند روز پیش چی می پوشیدی؟ انجیل خشک کی رفته قاطی آجیل؟

 

خندیدم و گفتم:

 

- اووه باز به اسب شاه گفتن یابو؟ تو اصلاً برو جوراب تور توری بپوش با دامن چین چینی. 

 

قبل از اینکه فرصت کنه دوباره حرفی بزنه، نگاهی به اطراف کردم و چون سام که برادر سپیده بود رو ندیدم، از سپیده پرسیدم:

 

- سام کجاست؟

 

- کنار رضاست.

 

- بریم پیششون. دلم براش تنگ شده.

 

- بگو دلم برای کل کل تنگ شده.

 

خندیدم و گفتم:

 

- حالا همون! 

 

رضا و سام هم سن بودند و سام دانشجوی رشته پزشکی بود. به خاطر علاقه ای که بهش داشتم شایدم رو حساب همون کل کل کردنمون منم رشته تجربی رو انتخاب کرده بودم تا مث اون دکتر بشم. نمی خواستم چیزی ازش کم داشته باشم. رقابت بود دیگه!

 

همینطور که دستم تو دست سپیده بود با هم راه افتادیم اون طرف سالن. بعضی وقتا حس می کردم جای زمین روی ابرا راه می رم، همیشه سرم رو بالا می گرفت و قدمامو هم خیلی نرم بر می داشتم. قیافه گرفتن برای این و اون عادتم بود، اینقدر که تو گوشم خونده بودن تکم و حرف ندارم زیاد از حد مغرور شده بودم! وسط سالن عمو فرشاد و عمو فرزاد و دایی شهرام رو دیدم و ناچاراً مشغول سلام و احوالپرسی شدم. عمو فرزاد با خنده گفت:

- رزا جان تو عروس خودمی عمو. زود باش یکی از پسرامو انتخاب کن تا همین امشب کار رو یه سره کنم بره پی کارش.

 

به دنبال این حرف خندید. می دونستم که شوخی می کنه. برای همین منم خندیدم و با خنده گفتم:

 

- عمو جون! مگه لباسه که یکیو انتخاب کنم؟

 

آخه عمو فرزاد چهار تا پسر داشت که بزرگترینشون بیست و هفت سالش بود و کوچیک ترینشون هجده ساله. مورد اوکازیون! عمو فرشاد به شوخی اخم کرد و گفت:

 

- نخیر آقا فرزاد، رزا عروس خودمه. هیچ حرفی هم توش نیست. از اول هم گفته بودم …

 

عمو فرزاد با خنده گفت:

 

- برای ایلناز بگیرش. اتفاقاً خیلی هم به هم می یان!

 

همه مون خندیدیم. ایلناز دختر عموم بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود. توی این کمبود دختر من و ایلناز معجزه محسوب می شدیم! توی اکثر خونواده های ایرانی همه پسر دوستن، تو خونواده ما برعکس بود و هر کسی دختر دار می شد هفت و روز و هفت شب جشن داشتیم! ایلیا هم برادر ایلناز بود و بیست و شش سالش بود اگه اشتباه نکنم! یه برادر دیگه هم به اسم ایمان داشتن که فقط دو سال از من بزرگتر بود. بگذریم … دایی شهرام دستشو دور گردن عموها انداخت و گفت:

 

- برید خدا رو شکر کنید که من پسر ندارم و فقط یه دختر دارم. اگه صدف پسر شده بود، هیچ کدوم شانسی نداشتید.

 

به دنبال این حرف بحث بینشون بالا گرفت. من و سپیده ته تغاری های فامیل بودیم و کوچیک تر از ما دیگه کسی نبود. من به خاطر شیطنتا و بچه بازیام عشق عموها و دایی و خاله م بودم. شاید همین محبت های زیادی باعث شده بود تا اون حد لوس و از خود راضی بشم. سپیده برای اینکه به بحث عموها و دایی ام خاتمه بده و یه راه فرار پیدا کنه، گفت:

 

- آقایون اینقدر دعوا نکنین! رزا که عقلشو از دست نداده بخواد توی فامیل شوهر کنه تا بچه اش کج و کوله بشه. حالا هم با اجازه!

 

بعد از این دست منو کشید و به سمت رضا و سام برد. صدای خنده عموها و دایی رو از پشت سرم می شنیدم. دایی ام گفت:

 

- ووروجک ها.

 

برگشتم و چشمکی به دایی زدم، اما همین که دوباره چرخیدم، سام و رضا رو روبروی خودمون دیدم. اونا هم با دیدن ما اومده بودن جلو، سام با لبخند و ژستی خنده دار کمی خم شد و گفت:

 

- سلام عرض شد بانوی من. 

 

خندیدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

 

- سامی لباسم چطوره؟ بهم می یاد؟

 

دستشو گذاشت زیر چونه اش، ادای فکر کردن در آورد و بعد از چند ثانیه گفت:

 

- ای بد نیست! بچرخ ببینم …

 

اسکل وار چرخی دور خودم زدم و بعد چشمامو کمی گرد کردم و منتظر نتیجه بهش خیره شدم، ادامه داد:

 

- به چشمای مماخی تو نمی یاد. فکر کنم به سپیده بیشتر از تو بیاد.

 

سپیده زد زیر خنده و به کف دست محکم بین دو کتف سام کوبید و گفت:

 

- دمت گرم سام! خیلی باحالی داداشی. مگه تو از پس این رزا بر بیای. 

 

منم با مشت محکم توی شونه سپیده کوبیدم و به سام غریدم:

 

- درد! مرده شورتو ببرن اصلاً از تو نظر نخواستم. یه بار دیگه به چشمای زمردی من بگی دماغی، دماغتو با چشات یکی می کنم.

 

سرشو آورد جلو، صورتشو دقیق جلوی صورتم نگه داشت. چشمای درشت قهوه ایش توی صورت سفید و سه تیغه اش برق می زد، زمزمه کرد:

 

- ریز می بینمت فسقلی من …

 

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

 

- من که اصلاً تو رو نمی بینم …

 

رضا خندید و گفت:

 

- سام کم سر به سر رزا بذار، می دونی که پاش بیفته چپ و راستت می کنه.

 

سام همونجور که صورتش جلوی صورتم بود ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

- چپ و راست شده تونیم بانو!

 

به این حرفا و کارای سام عادت داشتم، برای همین هم خیلی جا نخوردم. یهو یاد چیزی افتادم و گفتم:

 

- راستی ببینم چرا تو اون اول که من از پله ها با رضا پایین اومدم، نیومدی جلو سلام کنی؟ شعور بهت یاد ندادن؟

 

سام چشمکی به سپیده زد و گفت:

 

- چون من اونقدرها کوچیک نشدم که بخوام بیام دست بوس تو. تو از من کوچک تری، پس تو باید بیای. 

 

انگشتم رو به نشونه تهدید بالا آوردم و گفتم:

 

- وای به حالت اگه بعد از مهمونی چشمم بهت بیفته، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. حالا دیگه واسه من زبون درازی میکنی؟ مثل اینکه گردنت داره رو بدنت سنگینی می کنه.

 

- اگه کاری از عهده ات بر میاد همین الان رو کن، وگرنه که تهدید الکی موقوف.

 

- اِهه من که مثل تو بی شخصیت نیستم بخوام وسط مهمونی جنجال راه بندازم. حساب تو یکی رو بعداً

 

می رسم.

 

تا اومد دهان باز کنه و جوابم رو بده، کیومرث پسر ارشد یکی از دوستای بابا آقای اصلانی، به طرفمون اومد و سام به اجبار حرفش رو خورد. کیومرث رو به من گفت:

 

- رزا خانم می شه لطفاً مهران خان رو به من نشون بدین؟ 

 

صدای آهسته رضا رو شنیدم که گفت:

 

- من و سام بوقیم دیگه! می یاد از رزا می پرسه. 

 

خنده ام گرفت و به ناچار از جمع خارج شدم و اونو به سمت مهران پسر ارشد عمو فرزاد بردم. تشکر کرد و از من جدا شد. بیچاره منظوری هم نداشت ولی حرف رضا منو به فکر فرو برد. چرا همه چیز دور و بر من در حال تغییر بود؟ چرا توجه پسرا به من حالت دیگه ای پیدا کرده بود؟ دوباره پیش سپیده برگشتم و با هم قاطی مهمونا حل شدیم. آخر شب بعد از صرف شام همه به خونه هاشون رفتن، ولی به درخواست خودم سپیده پیش من موند. رضا هم سامو نگه داشت. مامان اصرار داشت که سپیده و سامو به اتاق مهمونا بفرستیم، ولی نه من و نه رضا رضایت ندادیم و آخر سر هم مامانو مجاب کردیم و سپیده و سامو به اتاقای خودمون بردیم. بعد از اون همه رقص و ورجه وورجه حسابی خشته شده بودیم و اونقدر خوابمون میومد که سرمون نرسیده به بالش خوابمون برد.

 

 

 

 

 

 

 

منبع: اموزش داستان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 185
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 486
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,223
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,006
  • بازدید ماه : 8,006
  • بازدید سال : 137,132
  • بازدید کلی : 20,125,659