loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 4680 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)
 
 
رمان برایم از عشق بگو(فصل اول)

نوشته:باران.ش

داستان دنباله يک بار نگاهم کن است

هر کی رمان یک بار نگاهم کن رو نخونده بزار بره بخونه بعد بياد اينو بخونه چون این دنباله اون رمانه

خلاصه: داستان با به هم رسیدن ترنج و ارشیا آغاز میشود ولی کم کم ترنج و ارشیا به حاشیه می روند و ماکان به عنوان نقش اصلی داستان در مرکز توجه قرار می گیرد. ماکان شر و شیطان به دنبال نیمه گمشده اش همه جا سرک کشیده و تقریبا از پیدا کردن ان ناامید شده است که به صورت خیلی اتفاقی با دختری رو به رو میشود در حالی که نمی داند او قرار است بعدا به نیمه گمشده اش تبدیل شود. ولی ماکان برای رسیدن به او باید تغییر کند باید خودش را بسازد تا لایق ان دختر شود او تمام تلاشش را می کند ولی....

در که باز شد صدای دست و سوت سالن راپر کزد. ارشیا و ترنج به جمعیتی که توی سالن و پذیرایی جمع شده بودند با تعجب نگاه کردند.
ماکان کنار در دست به سینه ایستاده بود و با لبخند پهنی هر دو را برانداز می کرد. وقتی نگاه متعجب ان دو را دید با بدجنسی گفت:
چیه بابا. باز خوبه گفتم اینجا چه خبره.
ارشیا به جمع لبخندی زد و به ماکان گفت:
حسابت و می رسم این همه آدم و چه جوری جمع کردی تو این یک ساعت؟
ماکان با خنده گفت:
باید به روح گراهابل یه فاتحه ای نثار کنم. خوب اختراعی کرده.
ترنج خجالت زده به جمع سلام کرد. وضع ارشیا از او هم بدتر بود. با همه احوال پرسی کرد و گوشه ای نشست. مهرناز خانم با هیجان به طرف ترنج رفت و در حالی که گونه اش را می بوسید گفت:
قربون عروس گلم برم که این همه خجالتیه.
ترنج بیشتر سرش را پائین انداخت. مهرناز خانم دست ارشیا را که با چند مبل فاصله نسبت به ترنج نشسته بود گرفت و نشاند کنار ترنج و گفت:
چرا غریبی می کنین با هم.
بعد کمی عقب تر ایستاد و رو به سوری خانم گفت:
وای سوری جون ببین چقدر به هم میان////////.//
سوری خانم هم قطره اشک مزاحمی که توی چشمش جمع شده بود را گرفت و با حرکت سر تائید کرد. می ترسید حرفی بزند و اشکش سرازیز شود.باورش نمی شد دختر کوچکش دارد عروس می شود. نفر بعد آتنا بود که به طرف ترنج رفت و گونه اش را بوسید و تبریک گفت:
بعد هم آقا مرتضی و مسعود. عماد هم خنده کنان کنار گوش ارشیا گفت:
منتظر تلافی تیکه هایی که به من انداختی باش.
ارشیا هم همانور ارام گفت:
حواست باشه هنوز چند روزی تا عروسی مونده ها کار ی نکن به طرز ناگهانی به هم بخوره.
ترنج بلند شد که ارشیا آرام گفت:
کجا؟
می رم چادرم و عوض کنم.
ارشیا لبخند زد و گفت:
زود بیا.
ترنج هم لبخند زد. اگر هم می خواست دیگر نمی توانست از ارشیا دور باشد سه سال مگر کم بود که حالا هم بخواهد از او دوری کند. سریع به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. بعد هم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند خدا بالاخره مزد صبرش را داده بود. بی معرفتی بود یک تشکر کوچک از او نمی کرد. چادر سفیدش را سرش کرد و از پله پائین رفت. مهرناز خانم با دیدن او کل کشید و باعث شد ترنج رنگ صورتش ارغوانی شود. ارشیا به مادرش آرام گفت:
مامان بسه این کارا چیه؟
مهرناز خانم گفت:
بذار پدر بشی اونوقت می فهمی پسر داماد کردن چه حسی داره. قربون عروس نازم برم.
ترنج خیلی آرام و خانمانه وارد جمع شد. ماکان داشت از جمع پذیرائی می کرد. سبد میوه را گذاشت روی میز و نشست روی مبل و با لب و لوچه ای آویزان گفت:
آقا قبول نیست ما جا موندیم.
بعد رو به سوری خانم که داشت می خندید گفت:
مامان باید برا من همین فردا زن بگیری. من این حرفا حالیم نیست.
مسعود هم خنده کنان گفت:
چی شد؟ چی شد؟ تو که دیروز یه حرفای دیگه ای می زدی
ماکان با چشم های گرد شده گفت:
دیروز؟ من غلط بکنم بابا. حافظه تون خرابه ها. این حرفا مال پارسال بود. من چیم از این ارشیا کمتره که نباید زن بگیرم همون که گفتم.
بعد رو به مهرناز خانم کرد و گفت:
مهرناز خانم از اون دخترایی که برای ارشیا تو آب نمک خوابوندی هر کدوم و که شما بگین من همین امشب می گیرم.
مهرناز خانم در حالی که همراه جمع می خندید گفت:
چشم عزیزم همین فردا شب قرار می ذارم بریم خواستگاری.
عماد گفت:
ماکان اشتباه من و ارشیا رو تکرار نکن برادر من.
آتنا مشتی به بازوی عماد کوبید و حرصی ساختگی را توی صدایش ریخت :
کدوم اشتباده؟
ارشیا نگاه پر شوقی به ترنج انداخت و گفت:
من که اصلا پشیمون نیستم تازه سر عقل اومدم.
ماکان رو به عماد گفت:
خیلی بی معرفتی از این ارشیا یاد بگیر.
عماد بازویش را گرفت و گفت:
این هنوز داغه نمی فهمه چه بلایی سرش اومده دو روز دیگه می بینمش.
اتنا مشت دیگری به بازوی عماد زد و بعد رو به پدرش گفت:
بابا جون من پشیمون شدم. عروسی رو به هم بزنین.
جمع فقط می خندید. ارشیا به ترنج چشم دوخته بود که خنده هایش باعث میشد یک گونه اش چال بیافتد. خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد روی آن چاله کوچک را ببوسد.////////////////////////////////////////////////////////////////
ماکان سرفه ای کرد و گفت:
بعضی ها مواظب باشن غرق نشن.
ارشیا نگاه خجالت زده اش را از ترنج گرفت و باعث خنده جمع شد. مسعود که دید این دو تا تازه به هم رسیده و هنوز حرف هایشان را نزده اند رو به ترنج گفت:
بابا جان بلند شو برو اتاقت با ارشیا حرفاتون و بزنین.
و مرتضی اضافه کرد:
تو رو خدا این بارم دیگه دعوا نکین یکی تون گریه زاری راه بندازه اونم قهر کنه بره.
ترنج و ارشیا هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. ترنج همانجور که سرش پائین بود گفت:
اون دفعه سوتفاهم شد.
خوب بابا جون پاشین برین دیگه.
ترنج بلند شد و ارشیا هم پشت سرش راه افتاد و از پله بالا رفتند. چقدر این بار کنار هم بودنشان فرق داشت. انگار با یک جهش از روی شکاف عمیقی که بینشان افتاده بود پریده بودند.
 
ترنج در اتاقش را باز کرد و به ارشیا گفت:
بفرما تو.
ارشیا نگاهش را توی اتاق چرخاند و بعد از نگاه کردن به صندلی روی تخت نشست و گفت
از اون صندلی خاطره خوبی ندارم.
ترنج لبخند زد و کنار ارشیا با فاصله نشست.ارشیا ترنج را صدا کرد:
ترنج؟
ترنج نگاهش را چرخاند و ارشیا را نگاه کرد:
یک خواهش ازت داشتم نه نگو.
ترنچ پر سوال نگاهش کرد.
چی؟
ارشیا چهار زانو روی تخت نشست و به ترنج گفت:
بشین اینجا.
و به مقابل خودش اشاره کرد. ترنج با تردید نشست. ارشیا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
حالا اینا رو تکرار کن.
ترنج فهمید و سرش را پائین انداخت و تکرار کرد.ارشیا آرام گفت:
قبلتَ
ارشیا نفس عمیقی کشید و دست دراز کرد و انگار که بخواهد به شی مقدسی دست بزند دست ترنج را گرفت.
قلب ترنج به سرعت می تپید و انگار می خواست از سینه اش بیرون بپرد این احساس خوب را باور نداشت. ارشیا دست ترنج را نوازش کرد و گفت:
باور کنم تو مال خودم شدی.ترنج میشه نگام کنی؟
ترنج با شرم سرش را بالا آورد. ارشیا به چشمهای ترنج که از شرمی دخترانه پوشانده شده بود لبخند زد و گفت:
از این به بعد دیگه حق نداری نگام نکنی.
بعد دست ترنج را رها کرد و چادرش را روی شانه هایش انداخت. به شالش اشاره کرد و گفت:
اجازه میدی؟
ترنج چیزی نگفت و سرش را پائین انداخت. ارشیا دست زیر چانه ترنج گذاشت و صورتش را بالا آورد و گفت:
فکر نکنی بخاطر این محرمیت خوندم بین خودمون. دیگه نمی تونستم با شوق نگات نکنم می دونم که تو هم دوست نداری نامحرمی اینجوری نگات کنه. فقط برای همینه. وگر نه قول می دم تا زمان عروسی نه بهت دست بزنم نه تو حجابتو برداری.
ترنج لبخند زد و گفت:
هیچ وقت همچین فکری نکردم.
پس اجازه میدی؟
ترنج با کج کردن گردنش قبول کرد. ارشیا با ارامش شال سفید ترنج را از سرش باز کرد. ترنج موهای بلندش را با یک گل سر بالای سرش جمع کرده بود.
ارشیا با خوشی نگاهش می کرد.نه با ترنجی که قبلا دیده بود فرق داشت. خیلی هم فرق داشت. نمی دانست چرا ولی ترنجی که او به یاد می اورد این همه زیبا نبود.نمی دانست شاید هم همان ترنج بود و او چون حالا از ته دل دوستش داشت به چشمش این همه زیبا می امد. چقدر این حالت مورب چشمانش را دوست داشت. و ان مردمک ها ی دو رنگ. ترنج دست برد و گل سرش را باز کرد. موهایش روی شانه اش ریخت و باعث شد ارشیا نفس عمیقی بکشد. موهای ترنج مثل سابق یک طرف پیشانی اش را پر کرده بود و کم کم داشتند روی چشمش سر می خوردند.ارشیا دست دراز کرد و موهای ترنج را از روی چشمش کنار زد و با لبخندی که سعی می کرد خیلی هم پهن نشود گفت:
پس هنوزم موهاتو این مدلی میزنی؟ بازم مامانت و حرص می دی پس.
ترنج خندید و روی یک گونه اش چاله افتاد. ارشیا خودش هم نفهمید کی خم شد و گونه ترنج را بوسید. بعد به حالت شوخی شانه اش را بالا انداخت و خندید.ترنج هم خندید و ارشیا این بار او را در آغوش کشید.شاید نیم ساعت یا بیشتر گذشته بود که کسی به در اتاق ترنج زد:
حرفاتون تمام نشد؟
ماکان بود. ترنج شالش را روی سرش انداخت. هنوز از ماکان خجالت می کشید.
بیا تو داداش.
ارشیا و ترنج رو به روی هم روی تخت نشسته بودند. ماکان وارد اتاق شد و با لحن شوخی گفت:
اینقدر حرف می زنین بعدا حرف کم می یارین.
ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت:
شما نگران حرف زدن ما نباشین.
ماکان چانه اش را خاراند و گفت:
راست میگی تا این لیمو شیرین پر حرف هست کی حرف کم میارین؟
ترنج با اعتراض گفت:
من پر حرفم؟
ماکان امد جواب بدهد که ارشیا گفت:
آقا ماکان حواست باشه از این به بعد با خانم من درست صحبت کنی.
ماکان پخی زیر خنده زد و با همان حال گفت:
اوهوک کی میره این همه راهو.
ارشیا با وجود اینکه خنده اش گرفته بود سعی کرد قیافه جدی اش را حفظ کند:
من می رم تو هم به وقتش میری.
بعد رو به ترنج گفت:
ترنج عزیزم پاشو بریم پائین.
ماکان با دهان باز به ارشیا نگاه کرد و گفت:
می بیننم که خیلی زود جو گرفتت. سگ ادم و بگیره جو نگیره.
بعد هم رو به ترنج گفت:
عزیزش پاشو برو پائین من با ایشون کار دارم.
ترنج خجالت زده از اتاق خارج شد. که ماکان بلند زیر خنده زد
وای ارشیا تریپ لاو اصلا بت نمی اد.
ارشیا بلند شد و خیلی جدی گفت:
توقع نداشتی که این حرفا رو به تو سبیل کلفت بزنم. من که مثل بعضی ها نیستم که این حرفارو برای هر کی رسیدم خرج کنم.
ماکان پرید و دهان ارشیا را گرفت
هی جون مادرت چه خبرته؟
ارشیا ابرویی بالا انداخت و دست ماکان را از جلوی دهانش کنار زد و گفت:
از این به بعد هر چی گفتم می گی چشم وگر نه لیست دوست دختراتو برای ترنج ردیف می کنم.
ماکان ارشیا را هل داد و گفت:
نامرد بذار لااقل خواهرمو عقد کنی بعد برا من قیافه بگیر.
ارشیا خیلی خونسرد رفت طرف در و گفت:
همینی که هست.
و از در اتاق خارج شد. وقتی از پله سرازیر شد با شوق به ترنج که درست روبروی او نشسته بود خیره شد. بهتر بود ماجرای محرمیت را مطرح می کرد تا هم خودش و هم ترنج راحت تر باشند. با ورودش به سالن مهرناز خانم دوباره کل کشید و این باعث شد تا ترنج دوباره شرم زده شود. ولی ارشیا این بار با سرخوشی خندید و کنار ترنج نشست.
همه پیشنهاد ارشیا را قبول کردند. چون چیزی به عروسی آتنا نمانده بود و فرصتی برای عقد نبود. قرار شد تا بعد از محرم که فرصتی پیش بیاید و مراسمی بگیرند فعلا یک محرمیت ساده بخوانند تا آنها راحت باشند.
روز شنبه بود و ترنج داشت می رفت دانشگاه با ارشیا قرار گذاشته بودند کسی از نامزدیشان با خبر نشود. صبح ارشیا تماس گرفته بود و به ترنج گفته بود صبر کند عصر می اید دنبالش.
سر ساعت ارشیا امد. ترنج وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و خودش جلو سوار شد:
سلام استاد.
ارشیا نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
روز بخیر خانم اقبال.
بعد با لحن بدجنسی گفت:
می گم خانم اقبال بد نشه سوار ماشین استادت شدی؟
ترنج خیلی خونسرد گفت:
من سر بلوار پیاده میشم با تاکسی میام.
چی؟ خل شدی؟
خوب ارشیا جان. اگه قراره کسی نفهمه ما نامزد کردیم خوب باید مواظب باشیم من جلوی در از ماشینت پیاده شم همه می فهمن
بعد هم ریز ریز خندید و گفت:
این بار می گن آقای مهرابی دو تا زن گرفته.
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد و گفت:
جریان چیه؟
آخه تو دانشکده شایعه شده تو با خانم منصوری نامزد کردی.
ارشیا محکم روی ترمز کوبید که اگر ترنج کمر بند نبسته بود حتما با سر توی شیشه رفته بود.
چی گفتی؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت
نگران نباش تو سومین نامزد خانم منصوری هستی. بدخت شوهر نداره بچه ها هی براش شوهر دست و پا می کنن.
ارشیا سری تکان داد و گفت:
امان از دست شما دخترا. من اصلا نمی دونستم خانم منصوری مجرده.
ترنج در حالی که سعی میکرد لحنش بی تفاوت باشد گفت:
پس برای چی اون روز سوارش کردی؟
ارشیا که ازلحن پر حسادت ترنج که خیلی هم سعی می کرد بی خیال باشد خنده اش گرفته بود گفت:
بابا بنده خدا گفت منو تا سر بلوار می رسونی منم گفتم باشه. ولی بش نمی خوره مجرد باشه.
سی و خورده ای داره.
اوه تازه از منم بزرگتره؟
ترنج با اخم ساختگی گفت:
اگه کوچیک تر بود اونوقت چی؟
ارشیا دست ترنج را گرفت و بوسید و گفت:
هیچی بازم می اومدم التماس خودت می کردم زنم شی.
ترنج خندید و باز چال گونه اش معلوم شد. ارشیا با جدیت گفت:
سعی کن کمتر اینجوری بخندی چون من از کنترل خارج میشم امکان داره هر کار بکنم.
ترنج بیشتر خندیدو ارشیا دستش را بوسید.
ای وای ارشیا همین جا نگه دار من پیاده میشم.
ارشیا نگه داشت و گفت:
ولی اینجوری نامردیه که. من با ماشین برم تو با تاکسی.
ای بابا نزدیک یک سال و نیمه دارم این راهو می رم. اشکال نداره.
و پیاده شد. وقتی داشت وسایلش را بر می داشت ارشیا گفت:
تا چند دکلاس داری؟
من تا شیش.
با اتوبوس بیا سر اولین ایستگاه پیاده شو من خودم میام دنبالت.
ترنج نیم نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
نه خودم می ام.
فدای ناز کردنت. نه وایسا خودم میام
باشه.
من منتظر میشم تو سوار شی پشت سرت میام.
ترنج با لبخند سر تکان داد و گفت:
خداحافظ
ترنج جلوی دانشگده از تاکسی پیاده شد و پشت سرش ارشیا رسید و با اخم هایی در هم کشیده وارد پارکینگ شد. ترنج کمی معطل کرد و وقتی ارشیا به او رسید با لبخندی بدجنس بلند سلام کرد:
سلام استاد.
ارشیا در حالی که داشت لبخندش را کنترل می کرد با سر جوابش را داد و زود رفت.
ترنج دوید طرف کلاسش تا مهتاب را پیدا کند. مهتاب هنوز نیامده بود.شنبه ها صبح کلاس نداشتند. و مهتاب احتمالا هنوز نرسیده بود. چادرش را برداشت و تا زد همان موقع مهتاب وارد شد.
 
ترنج وسایلش را رها کرد و پرید و مهتاب را بغل کرد. مهتاب با تعجب گفت:
وای ترنج یعنی اینقدر دلت برام تنگ شده بود.
ترنج دست مهتاب را کشید و گفت:
یه خبر دست اول درباره مهرابی.
مهتاب با شنیدن نام مهرابی انگار که سری ترین پرونده های ناسا و سیا را قرار است بشنود چشمانش را گرد کرد و دنبال ترنج رفت. ترنج چندبار اطرافش را پائید تا اینکه حرص مهتاب را در اورد:
ترنج خفه ات می کنم میگی یا نه؟
خوب الان می گم....ارشیا ....یعنی ....آقای مهرابی نامزد کرده؟؟؟؟؟؟؟
مهتاب هیجان زده بالا و پائین پرید
دروغ میگی. با کی؟ وای زود بگو.
ولی بعد زیر زیرکی خندید و گفت:
خودمونیم بعضی ها بفهمن می ترکن.
ترنج جدی شد و پرسید:
کیا؟
مگه مهه
بله که مهمه.
حالا بگو با کی نامزد کرده؟
با من. حالا بگو کیا از ارشیا خوششون میاد.
مهتاب که فکر کرده بود ترنج شوخی کرده گفت:
بی مره. تانگی نمیگم.
چیو نگم خنگ گفتم دیگه با من.
چشمهای مهتاب از این گردتر نمی شد.
ترنج به جون مهتاب اذیتم نکن.
به خدا به جون مامانم راست می گم.
مهتاب پرید و ترنج را بغل کرد.
وای ترنج مبارکه.
بعد دوباره از او جدا شد و دوباره بغلش کرد.
چکار می کنی دیونه می خوای همه بفهمن؟
مگه نمی خوای شیرینی بدی؟
نه بابا نمی خوام کسی بفهمه
مهتاب پکر شد
چرا آخه؟
خودت که بچه ها رو می شناسی حالا من هر نمره ای بگیرم می گن پارتی داشته.
مهتاب سری تکان دا د و گفت:
چقدر یهویی.
ترنج خندید و گفت:
خیلی هم یهویی نبود.
باید برام تعریف کنی زود باش.
اوه خیلی طولانیه بیا بریم که الان استاد میاد.
پس بگو چرا اینقدر بی خیال بودی. ای نامرد.
ترنج خندید و هر دو وارد کلاس شدند.
راستی نگفتی کیا چشمشون دنبال شوهر عزیز منه.
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
اصلا بت نمی اد غیرتی بازی در بیاری.
اسماشونو بگوتا ببینی چه به روزشون میارم.
اوه اوه خون ریزی توش نباشه.
نه بابا. زود بگو.
لیلا کاتب و هدیه محسنی.
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
دارم براشون.
کلاسش تازه تمام شده بود که برایش اس ام اس رسید:
چه خوش خیال است، فاصله را می گویم، به خیالش تو را از من دور کرده
نمی داند جای تو امن است ، اینجا در دل من
لب ترنج به لبخند عمیقی باز شد. دلش جوری شد. ولی هیچ اس ام اس عاشقانه ای نداشت که برای ارشیا بفرستند. دست به دامن مهتاب شد.
مهتاب یه دونه از اون عاشقانه ها بده زود باش ضایع شدم.
مهتاب هم که انگار هول شده بود گفت:
وای منم ندارم بعد یهو بلند شد و داد زد:
بچه ها یه مورد اورژانسی هر کی اس عاشقانه داره رو کنه.
ادمی بود که به طرف گوشی اش شیرجه می رفت از هر طرف داشت صدای خواندن می امد ترنج گیج شده بود.
مهتاب به همه می گفت بفرستین برای من زود زود.
به دقیقه نرسید که سیل اس ام اس به گوشی مهتاب جاری شد. حالا بچه ها کنجکاو شده بودند که مهتاب برای چه کسی می خواهد اس عاشاقنه بفرستند.
مهتاب هم خیلی خونسرد گفت:
خوب خرا واسه دوست پسرم دیگه
و چشمکی به ترنج زد. دو تایی کله هایشان را تو موبایل مهتاب کرده بودندو داشتند پیام ها را می خواندد.
که ترنج گفت این خوبه بفرست وقت ندارم بنویسم.
مهتاب هم سریع فرستاد.ترنج هم فرواردش کرد:
هر چند تنهایی را دوست ندارم. اما دوست دارم در قلب تو تنهای تنها باشم.
زیرش هم توی پرانتز نوشت خانم منصوری کجاست؟
و ریز ریز خندید.ارشیا به ثانیه نکشید جواب داد:
همین الان دفتر گروه بودم. درخواست دادم اتاقم و عوض کنن.
کلاس که تمام شد داشتند وسایلشان را جمع می کردند که موبایل مهتاب زنگ خورد. مهتاب نگاهی اخم الود به شماره اش انداخت و به ترنج گفت:
وسایل منو هم می بری ؟
ترنج با سر جواب مثبت داد و گفت:
آره.
مهتاب با اخم هایی در هم کشیده موبایلش را جواب داد:
بله؟
و به سرعت از کلاس خارج شد. ترنج از عکس العمل مهتاب تعجب کرده بود. تا حالا اینقدر او را جدی ندیده بود. وسایل هر دو را برداشت و از کلاس خارج شد.
مهتاب انتهای راهرو داشت با تلفنش صحبت می کردو از حرکات و رفتارش کاملا معلوم بود کلافه و عصبی است. ترنج دیگر نایستاد و رفت سمت کلاس بعدی.
مهتاب انتهای راهرو داشت با تلفنش صحبت می کردو از حرکات و رفتارش کاملا معلوم بود کلافه و عصبی است. ترنج دیگر نایستاد و رفت سمت کلاس بعدی.
استاد نزدیک بود بیاید که مهتاب با قیافه ای در هم وارد کلاس شد. ترنج یک لحظه نگران شد.
مهتاب چی شده؟
مهتاب موبایلش را چپاند توی جیب کیفش و در حالی که تکیه می داد آه کشید و گفت:
هیچی.
ترنج باز هم قانع نشد.
برای مامانت اتفاقی افتاده ؟
مهتاب به ترنج لبخند زد:
نه. ولی احتمالا برای من بیافته.
ترنج با تعجب خواست بپرسد یعنی چه؟ که استاد وارد کلاس شد و حرفش ناتمام ماند. تا آخر کلاس هم فرصتی پیش نیامد تا از مهتاب چیزی بپرسد. مهتاب همچنان توی فکر بود و معلوم بود اصلا حواسش به درس نیست.ترنج هم حسابی توی فکر رفته بود. مهتاب بهترین دوستش بود. نمی توانست در مورد رفتارش بی خیال باشد.کلاس که تمام شد ترنج وسایلش را جمع کرد و به مهتاب که داشت با سستی وسایلش را توی کیفش می گذاشت خیره شد. وقتی کار تمام شد. دست مهتاب را گرفت و گفت:
مهتاب مگه من بهترین دوستت نیستم؟
مهتاب غمگین نگاهش کرد.
چرا.
پس چرا به من نمی گی چی شده.
مهتاب آهی کشید و کوله اش را انداخت و به طرف در رفت. ترنج هم به دنبالش راه افتاد. هر دو در سکوت و شانه به شانه از پله ها پائین رفتند که مهتاب گفت:
بت می گم ولی الان باید برم بیرون.
صبر کنم برات؟
مهتاب لبخند زد:
نه جایی کار دارم باید تنها برم.
بعد هم آه غمگینی کشید و راهش را به طرف خوابگاه کج کرد. ترنج چند دقیقه ای رفتنش را نگاه کرد و او هم به طرف در اصلی رفت.
تا تمام شدن کلاس هایش ارشیا را اصلا ندیده بود و همان طور که قول داده بود سر اولین ایستگاه پیاده شد. ارشیا هنوز نیامده بود هوا داشت تاریک می شد.ترنج با نگرانی به اطراف نگاه کرد. ایستگاه اول جای خلوتی بود. که زیاد کسی پیاده و سوار نمی شد. ماشین ها با سرعت رد می شدند و بعضی هاشان برای ترنج بوق می زدند. وقتی خون ترنج به جوش آمد ارشیا رسید. ترنج با حرص وسایلش را گذاشت روی صندلی عقب و با اخم سوار شد. ارشیا دستش را گرفت جلوی جشمانش و گفت:
شرمنده می دونم دیر کردم.
ترنج نگاهش را چرخاند طرف خیابان و چیزی نگفت. ارشیا کوتاه نیامد دست دراز کرد و دست ترنج را گرفت.
ترنج خانم. گلم. خوب بذار بگم چی شده.
ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و به رو به رو خیره شد. هنوز اخم هایش توی هم بود. صدایش ناراحت بود:
یه ربعه اینجا وایسادم از سرما یخ زدم. دلم اومد تو حلقم بس که هر ماشینی که رد شد بوق زد برام.
خدا ارشیا رو بکشه که ترنج خانم و اینقدر معطل کرده.
ترنج زیر لب گفت
خدا نکنه.
ارشیا لبخند زد و گفت:
ماجرای اتاق و که گفتم داشتم اتاق و عوض می کردم. می خوستم فردا تو اتاق جدید باشم. دیگه حواسم پرت شد یه کم دیر شد.
بعد رو به ترنج گفت:
حالا بخشیدی؟
ترنج با لبحند سر تکان داد. ارشیا هم دستش را بوسید و گفت:
حالا یه نگاه مهمونم کن تا بریم.
ترنج خندید و ارشیا را نگاه کرد. ارشیا هم با خنده انگشت اشاره اش را کرد توی چاله لپ ترنج و گفت:
مگه نگفتم هر جا رسیدی اینوری نخند.
با این حرکت ارشیا خنده ترنج بیشتر شد و ارشیا ماشین را به راه انداخت.
برای عذر خواهی شام امشب مهمون من باش.
وای با این قیافه؟
ارشیا نیم نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
مگه چشه؟
وای نه مثل بچه دبیرستانی ها می شم.
ارشیا این بار بیشتر نگاهش کرد و گفت:
اصلا خیلی هم خانمی.
ترنج با لب های آویزان ارشیا را نگاه کرد و گفت:
آره مخصوصا با این قد رشیدم.
ارشیا اخم کرد و گفت:
ترنج!
خوب راست می گم دیگه وقتی کنارت وامیستم قدم به زور به شونه ات می رسه.
ارشیا این بار خنده اش گرفت.
واقعا؟
ترنج ناراحت گفت:
مسخره می کنی؟
ارشیا خنده اش را جمع کرد و گفت:
نه به خدا داشتم به این می خندیدم که تو به چه چیزایی فکر می کنی.
یعنی اصلا برات مهم نیست من قدم اینقدر کوتاهه.
ترنجم. عزیزم. قدت اینقدرا هم که می گی کوتاه نیست. بعد از اون من چیزای دیگه ای برام مهمه نه قد.
یعنی از اینکه زنت قدش کوتاهه خجالت نمی کشی؟
ارشیا این بار تقریبا داد زد:
ترنج؟
وای چیه؟
این چه حرفایه که می زنی دختر. مگه قد ملاک خوب و بد بودنه.
بعد ماشین را زد کنار و به در تکیه داد و به ترنج که داشت به دست هایش نگاه می کرد خیره شد. چقدر دوستش داشت خدا می داند و هر روز که از خواب بیدار می شد احساس می کرد دارد به میزان علاقه اش به ترنج اضافه می شود.
نفس پر صدایی کشید و گفت:
ترنج به من نگاه کن.
ترنج نگاهش را چرخاند روی چهره ارشیا که داشت گرم و نوازشگرانه نگاهش می کرد. ارشیا خم شد به طرف ترنج و گفت:
ترنج خانم من تو رو همین جور که هستی دوستت دارم. همین ترنج که اینجا جلوی من نشسته و داره با این نگاه معصومش منو نگاه می کنه. پس دیگه هیچ وقت این حرف و نزن.باشه؟
ترنج خیره ارشیا را نگاه کرد و گفت:
آخه تو ده سال از من بزرگتری همش احساس می کنم این باعث میشه خجالت بکشی. اگه یک کم قدم بلند تر بود شاید اینجوری فکر نمی کردم.
ارشیا دوباره تکیه داد و گفت:
آها منظورت اینه که من برای تو خیلی پیرم آره؟
ترنج با وحشت گفت:
وای نه به خدا ارشیا اصلا منظورم این نبود.
ارشیا که می خواست ترنج را از آن فکر قبلی دور کند اخم کرد و گفت:
نه راست میگی من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. وقتی من سی سالم بشه تو تازه بیست سالته. راست میگی من برات خیلی پیرم.
ترنج که مانده بود چطور حرفش را اصلاح کند من منی کرد و گفت:
ارشیا من اگه این چیزا برام مهم بود که سه سال برات صبر نمی کردم. ارشیا به خدا.......
و بغض کرد. دلش نمی خواست ارشیا همچین فکری بکند منظور او اصلا این نبود. ارشیا با حیرت برگشت و گفت:
ترنج چی شده؟
اشک ترنج جاری شد.
من اصلا منظورم این نبود.
ارشیا طاقت نیاورد و بدون توجه به ماشین هایی که از کنارشان می گذشتند سر ترنج را در آغوش گرفت:
ترنج به خدا من شوخی کردم.
ترنج نگاه اشک آلودش را به ارشیا دوخت.
ناراحت نشدی؟
نه عزیزم. من می خواستم تو دست از اون حرفات برداری. اگه تو احساس کنی برای من خیلی سنت کمه من نباید این احساس و داشته باشم که برای تو پیرم؟
ترنج خودش را از آغوش ارشیا بیرون کشید و نگاه خجالت زده ای به اطراف انداخت و گفت:
راست میگی.
پس دیگه از این حرفا نزن خوب؟
ترنج با سر تکان دادن حرف ارشیا را تائید کرد. ارشیا با خوشی گفت:
خوب پس حالا بریم شام؟
میشه اول بریم خونه من لباس عوض کنم؟
ارشیا خندید
بزن بریم.
ماکان داشت سوت زنان موهایش را جلوی آینه مرتب می کرد. که ترنج و ارشیا با هم وارد شدند. ماکان با خنده به آنها سلام کرد:
به سلام داماد عزیز. خوش اومدی.
ارشیا هم با خنده جواب داد:
باز کجا داری می ری اینقدر به سر و فکلت رسیدی؟
ماکان چشم غره ای به ارشیا رفت و با چشم به ترنج اشاره کرد و با حرص گفت:
باز شروع کردی استاد.
ترنج پرسید:
مامان کجاست؟
نمی دونم رفته بیرون.
ارشیا همچنان به ارشیا زل زده بود. ماکان اعتراض کرد:
چی می گی بابا؟
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
هیچی.
ترنج به ماکان و ارشیا مشکوکانه نگاه کرد و گفت:
جریان چیه؟
ماکان موضوع را عوض کرد و گفت:
راستی شما دو تا کجا بودین؟
ارشیا گفت:
دانشگاه الانم تصمیم داریم بریم توی کوچه علی چپ رستوران؟ شما احیانا اونجاها که با کسی قرار ندارین؟
ماکان از کنار ارشیا رد و شد و تنه محکمی به او زد و گفت:
نخیر من با یکی از بچه ها یک قرار کاری دارم.
ارشیا دست به سینه ایستاد و گفت:
قرار کاری؟
ماکان دیگر نایستاد و گفت
دیرتون شد برین شامتون و بخورین چکار به من داری؟
و زود رفت. ارشیا خنده اش را جمع کرد و به ترنج گفت:
برو لباس بپوش بریم.
بعد وسایل ترنج را برداشت و گفت:
برو من اینا رو می آرم.
ترنج چادرش را برداشت و از پله بالا رفت. ارشیا هم به دنبالش.


****************************************


ماکان سوار ماشین شد و دوباره به گوشیش نگاه کرد. هیچ فکر نمی کرد رابطه اش با مهسا به اینجا برسد. پوفی کرد و ماشین را روشن کرد.داشت می رفت که همه چیز را تمام کند. از مهسا خسته شده بود. اوایل فکر می کرد کسی که می خواسته پیدا کرده ولی کم کم فهمید که مهسا هم با بقیه هیچ فرقی نداشته فقط کمی در برابر خواسته هایش مقاومت کرده تا دل ماکان را به دست بیاورد.ولی خیلی زود خودش را لو داد که او دنبال همان چیزهایی هست که بقیه بودند. ماکان ثروتمند بود و چهره خوبی هم داشت. برای آنها همین کافی بود.ماشینش را پارک کرد و حرفهایی که توی ذهنش آماده کرده بود برای خودش تکرار کرد:
ببین مهسا نه که تو دختر بدی باشی ولی خوب ما با هم جور نیستیم.
احمقانه بود ولی باید از شرش خلاص میشد. البته خودش هم می دانست که باید خیلی وقت ها پیش این کار را می کرد خودش هم نمی دانست برای چه تا حالا دست دست کرده. نگاهش را انداخت به ساعتش. تقریبا هفت بود. میز خالی پیدا کرد و نشست. جای مسخره ای را انتخاب کرده بود. البته مهسا با کلی نق و نوق قبول کرده بود. تا شش دانشگاه کلاس داشت و بعد هم می بایست کارهای فردایش را راست و ریست کند. برای همین ماکان اینجا را انتخاب کرده بود که به خوابگاه مهسا هم نزدیکتر باشد. مهسا هم که انگار اینقدر از علاقه ماکان به خودش مطمئن بود که دلیلی نمی دید هر وقت که ماکان قرار گذاشت مهسا هم با سر برود. ماکان با این فکر پوزخند زد و دوباره به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه از هفت گذشته بود. ماکان کلافه دستی توی موهایش کرد و با خودش گفت:
اینم یکی دیگه از اخلاقای گندش. همش عادت داره من و نیم ساعت بکاره. اگه نمی خواستم تموم کن عمرا منتظر می موندم.
برای اینکه وقتش را بگذراند نگاهش را روی مشتری ها چرخاند. یکی دوتا میز را چند تا دختر اشغال کزده بودند و گه گاه نیم نگاهی به ماکان می انداختند. ماکان نگاهش را از آنها گرفت. هیچ حوصله نداشت.نگاهش دور چرخید و ازشیشه سکوریت رد شد و افتاد توی پیاده رو. دختری داشت در را باز می کرد تا وارد شود. ماکان ناخودآگاه داشت نگاهش میکرد. قد بلند و سبزه بود. شاید کمی هم اضافه وزن داشت. ولی لبهای قلوه ای اش قابل توجه بود. هیچ آرایشی نداشت و یک مانتوی ساده مشکی تنش بود. ماکان با خودش گفت:
بد نیست فقط یه کم تپله.
بعد هم سرش را چرخاند و دوباره ساعتش را نگاه کرد.نگاهش را که بالا آورد چشم هایش گرد شد. همان دختر درست مقابلش نشسته بود. نگاهش وحشت زده و نگران بود. ماکان نمی دانست چه بگوید که دختر به حرف امد.
به خدا ببخشید آقا مجبور شدم چند دقیقه می شینم می رم.
و از روی شانه اش به در نگاهی انداخت و سریع رویش را برگرداند. ماکان که انگار شب کسل کننده اش را اتفاق جذابی هیجان زده کرده بود با سرخوشی دستش را زیر چانه اش زد و از روی شانه دختر به در کافی شاپ نگاه کرد.پسر جوانی با اخم های در هم کشیده ایستاده و اطراف را نگاه می کرد. دختر با صدای لرزانی گفت:
هنوز اونجاست؟
ماکان با خونسردی گفت:
آره. داره میاد این طرف.
دختر دستش هایش را در هم قفل کرده و روی میز گذاشت و در حالی که سرش را پائین می انداخت گفت:
خدایا این چرا ول نمی کنه.
ماکان احساس می کرد باید کاری بکند. ولی چکار خودش هم نمی دانست. پسر داشت به میز آنها نزدیک میشد. ماکان در یک لحظه تصمیم گرفت و دست دراز کرد و دستهای دختر را گرفت.دختر با تعجب به ماکان چشم دوخته بود که داشت به او لبخند می زد. مغزش قفل کرده بود. پسری که داشت به آنها نزدیک میشد با دیدن این صحنه ایستاد. ماکان به پسر اخمی کرد و گفت:
مشکلی داری؟
پسر نگاه سردی به ماکان انداخت و رو برگرداند و بعد از اینکه نگاه دیگری دور کافی شاپ انداخت از آنجا دور شد.
ماکان با رفتن پسر دست های دختر را رها کرد و با شیطنت گفت:
ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نرسید.
دختر نفس عمیقی کشد و در حالی که گونه های از شرم سرخ شده بود دستهایش را در هم مشت کرد و پرسید:
رفت؟
ماکان دوباره از روی شانه دختر نگاهی به پیاده رو انداخت سر تکان داد:
آره فکر کنم رفت.
دختر نفس راحتی کشید و دسته ای از موهایش که کمی از روسری اش بیرون زده بود را توی روسری کرد و بلند شد. نیم نگاهی به ماکان انداخت و فقط گفت:
ممنون.
و چرخید ولی مهسا که تازه وارد شده بود این صحنه را دید و با عصبانیت به طرف ماکان رفت. بدون اینکه بنشیند روی میز خم شد و گفت:
من و کشوندی اینجا که این صحنه رو نشونم بدی.
دختر شنید نگاه حاکی از عذرخواهی به ماکان انداخت و سریع رفت طرف در.ماکان با بی خیالی با نگاهش دختر را تعقیب کرد. دختر از کافی شاپ خارج شده بود. ماکان نگاهش را دوخت به مهسا و با جدیت گفت:
این اداها چیه در میاری؟
مهسا کوتاه نیامد.
اون دختره کی بود؟
مهسا بشین زشته.
تانگی نمی شیم.
ماکان عصبی بلند شد و مثل مهسا به جلو خم شد و با حرص گفت:
دوست دختر جدیدم.
و بدون حرف دیگری به طرف در رفت. مهسا شوکه از این حرف ماکان برجا خشکش زده بود. بعد از چند لحظه به خودش آمد و دنبال ماکان دوید.ماکان از در خارج شده بود و دست هایش را توی جیب پالتویش چپانده بود که مهسا از پشت بازویش را گرفت:
ماکان این حرفت یعنی چی؟
ماکان که دید این بهترین فرصت است با همان حالت عصبی بازویش را از دست مهسا آزاد کرد و گفت:
همین که شنیدی.
مهسا از حرص داشت می مرد دلش نمی خواست ماکان را از دست بدهد.
ماکان اذیت نکن. داری سربه سرم میذاری.
ماکان پوزخندی زد و گفت:
واقعا ناامیدم کردی فکر می کردم دختر باهوشی هستی.
مهسا به سختی سعی می کرد فریاد نزند.
ماکان مگه من چکار کردم؟
ماکان رویش را برگرداند و به طرف ماشینش رفت. و حالا که خونسردی اش را به دست آورده بود با لحن بی خیالی گفت:
دقیقا کاری که بقیه کردن. تو فقط یک کم تحملت بیشتر بود. تو هم مثل اونای دیگه ای.
مهسا بیشتر از انی نتوانست تحمل کند و داد زد:
فکر کردی خیلی تحفه ای. حالم ازت به هم می خوره.
ماکان با خونسردی توی ماشین نشست و گفت:
این احساس دو طرفه است عزیزم.
مهسا از حرص به جدول کنار خیابان لگدی زد و ماکان بدون توجه به او دور شد. نفسش را بیرون داد. برایش پیام امد از طرف مهسا بود.
دعا کن دیگه ریخت نحست و نبینم.
ماکان گوشی اش را خاموش کرد و روی صندلی کناری پرت کرد.
از این به بعد هر شب دعا می کنم
و به دنبال این حرف شکلکی برای گوشی اش در آورد. همه چیز تمام شده بود. البته او دلش نمی خواست با دعوا و بحث ماجرا را تمام کند ولی خوب حالا که اتفاق افتاده بود مهم نبود.با خودش فکر کرد خدا آن دختر را فرستاده تا کار ماکان را راحت تر کند. بعد هم شانه ای بالا انداخت و مهسا و ان دختر را به فراموشی سپرد.
وقتی رسید خانه مادر و پدرش تنها بودند با دیدن ماکان سوری خانم گفت:
خوب شد اومدی تنهایی داشت دلمون می پوسید.
ماکان نگاه متعجبی به مادرش انداخت و گفت:
حرفای تازه می شنوم.
سوری خانم اه کشید و گفت:
باورم نمیشه ترنج می خواد بره. همین الان احساس دلتنگی میکنم براش.
مسعود دست همسرش را گرفت و گفت:
خواهش می کنم هنوز نرفته برای خودت غصه نتراش.
ماکان نایستاد تا دنباله حرفهای انها را بشنود. از پله سلانه سلانه بالا رفت و وارد اتاقش شد. انگار او هم چیزی گم کرده بود. دوست و خواهرش با هم بودند و او کسی را نداشت.روی تختش دراز کشید. احساس کرد زندگی اش کسل کننده و تکراری شده. به ترنج و ارشیا حسادت می کرد. چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست داشنتد.آهی کشید و به پنجره اتاقش خیره شد. ولی ماکان هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود. به هیچ کدام از دخترانی که دور و برش بودند تعلق خاطری نداشت.هر چقدر صبر کرده بود کسی که می خواست سر راهش قرار نگرفته بود. بهتر بود از همان روش سنتی پیش برود. با این وضع شاید تا ده سال دیگر هم زن دلخواهش را پیدا نمی کرد.روی تخت نشست و خودش هم نفهمید چرا برای یک لحظه به یاد ان دختر افتاد. تازه از خودش پرسید:
برای چی خودشو از اون پسره مخفی کرد؟
سعی کرد چهره دخترک را به یاد بیاورد. تصویر مبهمی توی ذهنش بود. تصویر مبهمی با لب های قلوه ای.شانه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت و کنار در اتاق ترنج توقف کرد. آرام در را باز کرد و به اتاق سوت و کور ترنج نگاه کرد. یکی لحظه از دست ارشیا عصبانی شد.
غلط کردم بت اجازه دادم خواهرم و ببری. ترنج هنوز بچه اس.
هنوز به در اتاق ترنج تکیه داده بود که صدای ترنج و ارشیا را از پائین شنید که مادر و پدرش احوال پرسی می کردند. با خوشحالی از پله پائین رفت و بلند سلام کرد.ارشیا که هنوز ایستاده بود با تعجب برگشت و به ماکان گفت:
برخلاف همیشه قرار کاریتون چقدر زود تمام شد.
ماکان گلویی صاف کرد و خیاری از ظرف میوه برداشت و در حالی که روی مبل ولو میشد گفت:
به توافق نرسیدیم.
ارشیا ابروهایش را بالا برد و گفت:
اهان.
ترنج با شک به ماکان و ارشیا نگاه کرد و گفت:
مشکوک می زنین.
ارشیا از خودش دفاع کرد و گفت:
من چیزی برای پنهان کردن ندارم من و قاطی نکن.
ماکان که انگار به هم خوردن رابطه اش مثل برادشته شدن باری از دوشش بود با همان لحن بی خیال گفت:
منم چیزی ندارم جناب استاد.
سوری خانم رو به ارشیا گفت:
بشین عزیزم چرا وایسادی؟
ارشیا نگاهی به ساعتش کرد و گفت
نه دیگه برم.فردا صبح هم خودم کلاس دارم هم ترنج. ترنجم باید به کاراش برسه.
ترنج دست ارشیا را گرفت و گفت:
بیا من دو سه تا سوال دارم بعد برو.
ماکان پوزخندی زد و گفت
خوبه ارشیا استادته وگر نه به چه بهونه ای می بردیش تو اتاقت.
ترنج با حرص گفت
مامان یه چیزی بش بگو.
سوری خانم خندید و گفت
مامان داداشت باهات شوخی میکنه.
ارشیا هم دست ترنج را گرفت و در حالی که ابرویی برای ماکان بالا می انداخت به طرف پله رفت. ماکان بلند شد و گفت
منم می ام نا سلامتی منم رشته ام گرافیکه اصلا چرا از من نمی پرسی.
مسعود که تا آن موقع ساکت بود با خنده گفت
ماکان بگیر بشین سر جات.
ماکان مثل بچه ها دست به سینه نشست و به ترنج و ارشیا که داشتند با خنده از پله بالا می رفتند نگاه کرد بعد هم رو به سوری خانم گفت:
دلم می خواد کله این ارشیا رو بکنم.
با این حرفش هم سوری خانم و مسعود خندیدند که ماکان با همان حالت گفت:
خوب مامان منم زن می خوام.
سوری خانم نگاه متعجبی به ماکان انداخت و گفت:
این و داری جدی می گی؟
ماکان با جدیت گفت:
خوب معلومه.
سوری خانم ولی با دست انگار که چیز مزاحمی را براند رو به ماکان گفت:
من که نمی فهمم تو کی جدی هستی کی شوخی میکنی.
مامان من الان کاملا جدی میگم. بابا جون من زن می خوام با چه زبونی بگم.
مسعود و سوری به هم نگاه کردند و سوری خانم گفت:
خوب من چند نفری مد نظرم هست هر وقت تو بخوای.
نیش ماکان با بنا گوش باز شد
کی هستن حالا؟
**
ترنج در را باز کرد و به ارشیا گفت
بیا تو.
ارشیا نگاهی به پله انداخت و گفت:
این ماکان خیلی داره موی دماغمون میشه.
ترنج چادرش را گذاشت روی چوب لباسی و در حالی که روسری اش را بر می داشت گفت:
خوب چکار کنه یه دوست داشت یه خواهر حالا هیچ کدومو نداره.
ارشیا نشست روی تخت و با لذت مشغول نگاه کردن ترنج شد که داشت دکمه های مانتویش را باز می کرد.
ترنج مانتویش را هم به چوب لباسی آویزان کرد و خم شد و آرشیوش را از زیر تخت بیرون کشید. ارشیا با تعجب گفت:
جدی سوال داشتی؟
ترنج در حالی که زیپ آرشیوش را باز می کرد با خنده گفت:
نه ولی یک سوال می کنم که دروغ نگفته باشم.
ارشیا دستش را کشید و ترنج توی بغلش افتاد.
بی خیال سوال.
ترنج در حالی که می خندید گفت:
نکن ارشیا.
ارشیا روی چال گونه اش را بوسید و گفت:
بت نگفتم اینجوری نخند.
خنده ترنج بیشترشد.
بذار بپرسم.
ارشیا هم خندید و درحالی که دوباره گونه اش را می بوسید گفت:
بپرس.
 
ماکان در حالی که دست هایش توی جیبش بود از مقابل در اتاق ترنج گذشت و برای در شکلکی در آورد. صدای خنده های ترنج و ارشیا را به وضوح می شنید.رفت توی اتاقش و درش را محکم به هم کویبد.
هرهر. خجالتم نمی کشه. بی حیا. شیطونه میگه بزنم شل و پلش کنم. دیگه نیاد بیخ گوش من هر و کر را بندازه.
بعد پرید روی تختش و دراز کشید و دست هایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف خیره شد. واقعا احساس تنهایی می کرد.
ارشیا بعد از چند دقیقه از اتاق ترنج خارج شد و و پشت در اتاق ماکان ایستاد و چند ضربه به در اتاق او زد. ماکان بی حال گفت:
بیا تو.
ارشیا در را باز کرد و نگاهی به ماکان که بی خیال روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود انداخت. همانجا به دیوار تکیه داد و دست به سینه به او خیره شد. ماکان اول چیزی نگفت ولی وقتی دید ارشیا از نگاه کردن به او دست نمیکشد طلب کار گفت:
منو با ترنج اشتباه نگرفتی احیانا؟
ارشیا ابرویی بالا داد و با بدجنسی گفت:
نبینم کسل باشی.
ماکان بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
حالا که می بینی هستم.
بعد هم به پهلو چرخید و به ارشیا که همانجا دست به سینه به او زل زده بود نگاه کرد:
واقعا خسته شدم از این وضع ارشیا. منم دلم می خواد یکی باشه که دوستم داشته باشه. باید حس خوبی باشه.
و آه پر افسوسی کشد و به جایی جلوی پای ارشیا خیره شد. ارشیا وفتی حال خراب ماکان را دید رفت و روی صندلی کنار تختش نشست و آرنج هایش را به زانوی هایش تکیه داد و گفت:
حرفای تازه می شنوم.
ماکان روی تخت نشست و تمام وزنش را انداخت روی دست هایش که پشت سرش حائل شده بودند:
خودمم نمی دونم چه مرگمه. از این وضع خسته شدم. دیگه یک روز با این یک روز با اون برام چیز جالبی نداره.
ارشیا با دقت به او گوش داد و بعد با لبخند گفت:
فکر کنم سرت به جایی خورده.
ماکان پوفی کرد و با یک حرکت از جا بلند شد و رفت سمت کتاب خانه اش وخودش را مشغول یافتن کتابی کرد که خودش هم نمی دانست چی هست. ارشیا همچنان منتظر جواب بود. ولی ماکان انگار از گفتن طفره می رفت. ارشیا وقتی سکوت ماکان را دید گفت:
نگفتی!
ماکان برگشت و به کتابخانه اش تکیه داد و با اخم به جلوی پایش خیره شد:
همش تقصیر توه. اصلا به چه حقی اومدی خواستگاری ترنج.
ارشیا لپ هایش را باد کرد و سعی کرد چیزی نگوید تا به این دوست چندین ساله اش بربخورد و بعد از چند لحظه که آرام شد گفت:
مرد حسابی بعد از این همه وقت تازه به این فکر افتادی مخالفت کنی؟
ماکان دستی توی موهایش کشید و مجسمه سیاه پوستی که جلوی کتاب هایش بود را برداشت و در حالی که مثلا وارسی اش می کرد گفت:
نمی دونم چه مرگم شده. تا حالا هر لحظه که اراده می کردم با هم بودیم یا ترنج بود یا تو. ولی حالا هیچ کدوم. می دونی...
بعد مکث کرد و زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد و حرفش را ادامه نداد.مجسمه را سر جایش برگرداند و دست هایش را به هم قلاب کرد.
اصلا بی خیال.
بعد لحن بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت:
تو چرا هنوز نرفتی؟ ترنج می دونه هنوز اینجایی؟
ارشیا که دید ماکان خودش نمی خواهد بحث را ادامه بدهد اصرای نکرد. دوستش را خوب می شناخت. برخلاف ظاهر بی خیال و خندانش پسرک احساساتی بود که خودش را پشت نقاب بی خیالی پنهان کرده بود. برایش عجیب بود که تا حالا طعم عشق را نچشیده است. با روحیه ای که ماکان داشت ارشیا فکر می کرد خیلی زود تر از این ها باید به دام عشق افتاده باشد. از جا بلند شد و به طرف در رفت و در حالی که ان را باز می کرد رو به ماکان گفت:
الانم هر وقت اراده کنی من اینجام. یه داداش که تو دنیا بیشتر نداریم.
ماکان دست به جیب نگاهش می کرد توی نگاهش چیزی معلوم نیود. لبخند کجی فقط امد روی صورتش و رفت. ارشیا سعی کرد با لبخندی گرم حرفش را جدی تر کند و بعد هم با یک خداحافظی کوتاه رفت.ماکان برای چند لحظه به در بسته خیره شد و به حرف ارشیا فکر کرد بعد هم دستگاه پخشش را روشن کرد و بعد از خاموش کردن چراغ اتاقش روی تخت دراز کشید. ارشیا گرچه برایش مثل برادر بود ولی حالا همه چیز فرق کرده بود وقت و زندگی ارشیا حالا متعلق به ترنج بود. پوفی کرد و به با یک حرکت جهشی چراغ خوابش را خاموش کرد و موبایلش را بیرون کشید. داشت وسوسه می شد به مهسا زنگ بزند خودش هم می دانست کار تقریبا احمقانه ای است ولی در ان لحظه دلش می خواست با یکی حرف بزند. چند لحظه به شماره مهسا نگاه کرد و در یک حرکت دکمه اتصال را زد. موبایل مهسا خاموش بود.
ماکان عصبی موبایلش را روی میز کنار تختش پرت کرد و زیر لب قر زد:
به درک دختره مزخرف. فکر کرده کیه. موبایلشو برا من خاموش می کنه.
با کنترل دستگاه را خاموش کرد و سعی کرد بخوابد.
***
ترنج با تمام وسایلش از پله پائین امد. بعد از مدت ها میز صبحانه آن روز رونق داشت. مسعود و ماکان مشغول صرف صبحانه بودند. ترنج با سرخوشی به انها سلام کرد.
سلام بر آقایان اقبال.
مسعود با لبخند جواب ترنج را داد:
سلام بر دختر بابا.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
رسیدن واسه هم یه دو تا نوشابه باز کنین.
ترنج لقمه ای که ماکان آماده کرده بود از دستش قاپید و گفت:
بابا من سون آپ دوست دارم چیز دیگه ای نباشه.
و بعد لقمه ماکان را بلعید. مسعود با خنده لقمه دیگری برای ترنج گرفت و در حالی که می خندید گفت:
منم که می دونی باواریا فقط.
ترنج لقمه اش را با هورتی از چای ماکان فرو داد و با سر حرف پدرش را تائید کرد که با این کار خنده مسعود بیشتر شد و ماکان چهره اش را در هم کشید و به لیوان چایش نگاه کرد:
ترنج صد بار نگفتم به ظرف من لب نزن.
ترنج هورت دیگری خورد و در حالی که برای خودش لقمه دیگری می گرفت رو به پدرش گفت:
اینقدر بدم میاد از این سوسول بازیا.
مسود باز هم خندید و ماکان با حرص گفت:
پاشو واسه من یکی دیگه بریز.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
از همین بخور.
ماکان باز هم به لیوان نگاه کرد و گفت:
عمرا
و بعد هم بلند شد و برای خودش یک چای دیگر ریخت.
مسعود داشت میز را ترک می کرد که به ترنج گفت:
دیرت نشده می خوای برسونمت.
ترنج ته مانده چایش را سر کشید و در حالی که سعی می کرد نگاهش به ماکان و پدرش نیافتد گفت:
نه ارشیا میاد دنیالم.
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و با بدجنسی گفت:
حالا چرا شبیه پرتقال خونی شد؟
ترنج مثل فنر از جا پرید و رفت سمت در آشپزخانه و بدون اینکه به ماکان نگاه کند گفت:
وقتی میز و جمع کردی می فهمی.
مسعود هم رفت سمت ترنج و دستش را انداخت روی شانه او و در حالی که سر ترنج را می بوسید گفت:
خوبه مثل تو بی حیا باشه.
ماکان دستش توی هوا خشک شد. و با چشمانی گرد شده به پدرش خیره شد. و بعد با حالت مثلا دلخوری گفت:
بابا مطمئنی من بچه سر راهی نیستم؟
مسعود و ترنج هر دو خندیدند که گوشی ترنج زنگ خورد و قطع شد. ترنج دست پاچه شد:
وای ارشیاست.
بعد دوید طرف چادر و وسایلش که کنار در گذاشته بود. ماکان از توی آشپزخانه داد زد:
نترس در نمی ره. تا آخر عمر بیخ ریشته.
ترنج نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
ببینین بابا.
مسعود رو به ماکان گفت:
اول صبحی دخترمو اذیت نکن.
ماکان با لحن خنده داری گفت:
به خدا اول صبحی اینقدر نوشابه نزنین واسه معده خوب نیست.
ترنج داشت می خندید که ماکان دوباره گفت:
زیادم به حرفم اطمینان نکن. اگه قرار باشه هر روز اینقدر حیرونش کنه قول نمی دم تا اخر عمر بیخ ریشت بمونه.
ترنج که انگار فراموش کرده بود ارشیا جلوی در منتظرش است دوباره دست پاچه شده و به سرعت از پدرش و ماکان خداحافظی کرد و دوید سمت در حیاط.
 
ارشیا توی ماشین منتظرش نشسته بود. با دیدن او لبخند پهنی روی صروتش شکل گرفت. اثر خنده چند لحظه پیش هنوز روی صورتش مانده بود. در را باز کرد و آرشیوش را گذاشت روی صندلی عقب بعد هم با سرعت روی صندلی جلو نشست و سلام کرد. ارشیا با لبخند چند لحظه ای نگاهش کرد و گفت:
اول صبحی حسابی سر حالی ها.
ترنج خنده آرامی کرد و گفت:
از دست این ماکان معرکه گرفته بود.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
پس معرکه هم می گیره؟
ترنج با خنده شروع به تعریف آنچه موقع صبحانه اتفاق افتاده بود کرد و ارشیا هم ماشین را به راه انداخت و رفت سمت دانشگاه. با لذت به حرف زدن ترنج گوش داد و وقتی ترنج گفت:
منو همین جا پیاده کن.
به خودش امد و ماشین را نگه داشت. ترنج داشت پیاده می شد که ارشیا گفت:
ترنج اینجوری نمی شه باید یک فکر دیگه بکنیم. من خیلی ناراحتم تو باید بین راه پیاده بشی و با تاکسی بیای.
ترنج لبخندی زد و گفت:
بابا من عادت دارم مهم نیست.
ارشیا اخم ظریفی کرد و گفت:
خیلی هم مهمه. اون موقع من نبودم که تو تنها می امدی حالا که من هستم باید یه فکر دیگه بکنیم.
ترنج آرشیوش را برداشت و گفت:
اگه قراره کسی نفهمه چاره دیگه ای نداریم.
ارشیا فکری کرد و گفت:
اگر عقد محضری کرده بودیم مشکلی نداشت. ولی ما هنوز نامزدیم می دونی به منم یک کم گیر می دن اگه خیلی با دانشجو ها صمیمی بشم.
ترنج در را بست و از پنجره رو به ارشیا گفت:
می دونم صبر می کنیم بعد از عقد محضری به همه می گیم که خیال جفتمون راحت باشه خوبه؟
ارشیا ناچار سری تکان داد و گفت:
فعلا راه دیگه ای نداریم.
ترنج با لبخند خداحافطی کرد و کمی از ماشین فاصله گرفت و در انتظار تاکسی ماند. بعد از اینکه سوار شد ارشیا پشت سرش به راه افتاد تا ز مانی که جلوی دانشگاه از تاکسی پیاده شد.
ارشیا با خیال راحت وارد دانشکده شد. ترنج این بار بدون اینکه منتظرش بماند وارد دانشکده شد. وقتی رفت توی کلاس مهتاب را بر خلاف همیشه کسل و بی حال دید. چند روزی بود که مهتاب حال روز درست و حسابی نداشت. کنارش نششت و سلام کرد.
تو فکری!
مهتاب سر چرخاند و نگاهش کرد و بعد از آه کشیدن گفت:
قوز بالای قوز شنیدی؟
ترنج گیج به مهتاب نگاه کرد و گفت:
جریان چیه؟
مهتاب با حرص از روی مقنعه سرش را خاراند و گفت:
اگه از یکی متنفر باشی چه جوری حالیش می کنی؟
ترنج توی فکر رفت. تا حالا از کسی متنفر نبود. گاهی دلخوری های بود و رنجش هایی ولی تنفر نه. مهتاب منتظر نگاهش می کرد:
راستش من یکی پا رو دمم بذاره یک جوری اذیتش می کنم.
مهتاب باز به صندلی تکیه داد و با بی حالی دست به سینه نشست و زل زد به تخته وایت برد.
من مثل تو خلاق نیستم. اصلا جراتشو هم ندارم.
ترنج پرید وسط حرفش:
مهتاب درست بگو بدونم جریان چیه.
مهتاب به او نگاه کرد و گفت:
بعد از کلاس می ریم بیرون. پارکی جایی. برات می گم. ترنج سری تکان داد و مشغول تا زدن چادرش شد. مهتاب حسابی توی فکر بود. ترنج هم نگرانش بود.
کلاسشان که تمام شد به ارشیا اس داد و گفت:
من با مهتاب دارم می رم بیرون. بعد کلاس برو خونه.
ارشیا جواب داد:
کجا میرین؟
بعدا می گم.
ارشیا دیگر جواب نداد. ترنج و مهتاب از دانشکده خارج شدند و با هم سوار اتوبوس شدند. طول راه هر دو ساکت بودند. باز هم رفته بودند آزادی ترنج چقدر از این میدان شلوغ بدش می آمد ولی خوب در آن لحظه جای دیگری سراغ نداشتند که بروند.
با هم وارد یک کافی شاپ کوچک شدند که مشتری زیادی هم نداشت. توی شلوغی و زرق و برق میدان توی آن فرو رفتگی کوچه مانند گم شده بود. مهتاب چیزی نمی خورد. ترنج به زور برایش یک نسکافه سفارش داد و هر دو مشغول شدند. ترنج صبرش سر آمده بود.
مهتاب بالاخره می گی چی شده؟
مهتاب به بخار روی فنجان خیره شده بود و انگشت سبابه اش را از وسط بخار بالای لیوان عبور می داد.لب هایش را به هم فشرد و گفت:
سر یک دو راهی موندم.
ترنج گوش تیز کرد.
زندگی خواهرم شاید به کمک من راست و ریست شه.
بعد پوزخند زد و گفت:
گرچه شک دارم. اون تن لشی که من می شناسم بازم گند می زنه به زندگی خواهر بدبخت من.
ترنج دستهایش را دور فنجان حلقه کرده بود و هر از چند گاه یک جرعه گوچک از نسکافه اش می خورد. مهتاب هم فنجانش را به لب برد و نسکافه اش را مزه مزه کرد و گفت:
شوهر خواهرم یک فامیلی دوری با ما داره. پسر بدی نبود. خواهرم شونزده شالش بود ازدواج کرد. خیلی اهل درس و این چیزا نبود ولی خوب شوهرش اهل کار نیست نمی دونم چه دردی داره سر هیچ کاری بند نمی شه.
ترنج نمی فهمید این حرفها چه ربطی به مهتاب دارد. مگر او چه کمکی می تواند به خواهرش بکند.مهتاب بدون نگاه کردن به ترنج ادامه داد.
قرض بالا آورده اونم کلی.
مهتاب به اینجا که رسید سکوت کرد و به ترنج نگاه کرد پوزخند شرم زده ای زد و گفت:
اونی که بهش بدهکاره یک پسر داره نزدیک چهل سالشه. سی و هفت هشت سالشه. چند سالی اون ور بوده و من نمی دونم چرا تا حالا ازدواج نکرده. منو یک بار که رفته بودم خونه آبجیم دیده بوده. باباهه پیغام داده پسرم عاشق خواهر زنت شده اگه قبول کنن دیگه ازت پول نمی گیرم.
مهتاب فنجانش را توی دست می فشرد:
بقیه اشو فکر کنم بتونی حدس بزنی.
و به رومیزی که طرح های آفتاب گردان داشت خیره شد. ترنج باورش نمی شد. خانواده اش می خواستند دختر شان را به مردی بدهد که بیست سال از او بزرگتر بود با این کار زندگی دختر بزرگشان را نجات می دادند ولی تکلیف مهتاب چه می شد. ترنج آب دهانش را فرو داد و گفت:
بابات اینا موافقن؟
مهتاب آهی کشید و گفت:
موافق که نیستن. مخالفم نیستن. سهیل شوهر خواهرم اینقدر زیر گوششون از وضع مالی خوبش روضه خونده که اونام مردد شدن. ماهرخ هر روز میاد خونه مامان اینا و اه ناله می کنه. طرف قول داده خرج عمل مامان و هم تمام و کمال تو یک بیمارستان خصوصی بده. ولی بابا این یکی و قبول نکرده خدا رو شکر.
مهتاب از زدن این حرف ها شرم داشت. تا بحال از مشکلاتش برای کسی حرف نزده بود. ولی خوب ترنج بهترین و تنها دوستش بود. توی این یکی دو سالی که می شناختش همه جوره دوستی اش را به او ثابت کرده بود. ترنج سر به زیر داشت فکر میکرد.چه حرفی باید می زد تا کمکی کرده باشد. به مهتاب نگاه کرد که دستش را زیر چانه اش زده بود و با لبه رو میزی ور می رفت.
خودت چی فکر میکنی؟
مهتاب نگاهش را از طرح های آفتاب گردان گرفت و به ترنج نگاه کرد. لحظه ای مکث کرد و کمی حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
فکر میکنی حس خوبیه که آدم بخواد با یکی که جای باباشه ازدواج کنه. طرف بیست سال از من بزرگتره. انکار نمی کنم که همیشه دلم می خواست یکی این جوری منو بخواد ولی نه یکی مثل بابام. منم دلم می خواد مثل خیلی های دیگه طعم این چیزی که بهش می گن عشق و بچشم. نمی گم پول برام مهم نیست ولی دارم زندگی مامان و بابا رو هم می بینم که با وجود وض مالی نچندان خوب چقدر کنار هم خوشبختن. خنده از رو لباشون نمی ره. من یک زندگی گرم می خوام یه زندگی که خودم انتخابش کرده باشم.
بعد با چشمانی غم زده به ترنج نگاه کرد و گفت:
به نظرت این خواسته زیادیه؟
ترنج لبخند دل گرم کننده ای زد و گفت:
نه این حق هر انسانه.
مهتاب هم لبخند کم رنگی زد و گفت:
شاید این حرفم خیلی خودخواهانه بیاد. ولی خوب من چرا باید تاوان اشتباه دیگران و بدم؟ این فداکاری نیست این حماقته. منم حق زندگی و انتخاب دارم. ندارم ترنج؟
مهتاب بغض کرده بود. ترنج هم حالش بهتر از او نبود. ازدواج اجباری حتما باید خیلی تلخ باشد. مهتاب بغضش را فرو خورد و گفت:
یکی دوبارم مرده اومده منو ببینه من جا خالی دادم ولی از دور دیمش. ترنج باورت میشه حتی اطراف موهاش سفید شده. اصلا قیافه اش به دلم ننشست شاید اگه مهرش به دلم افتاده بود قبول می کردم. ولی نمی دونم نگاهش یه جوری بود. من اصلا نمی دونم اون چند سالی که اون طرف بوده چکار کرده. نمی دونم ترنج قاطی ام کلا.
ترنج دست دراز کرد و دست مهتاب را گرفت:
من بهت حق میدم همه این حرفات درسته.امیدت به خدا باشه. درست میشه. تا خودت نخوایی کسی نمی تونه به زور مجبورت کنه.
مهتاب غم زده به ترنج نگاه کرد:
می دونم. ولی خوب منم ادمم بالاخره کم میارم. اینقدر این سهیل به پر و پای من و خانواده ام می پیچه که می ترسم اخرش کم بیارم.
مهتاب دیگر سکوت کرد و ترنج هم بقیه نسکافه اش را خورد که دیگر تقریبا سرد شده بود. بعد هم از کافی شاپ خارج شدند. مهتاب از او جدا شد و رفت سمت خوابگاه و ترنج هم رفت سمت خانه. توی تاکسی موبایلش را نگاه کرد ده تا میس کال داشت همه هم از ارشیا. موبالش را روی سایلت گذاشته بود که وسط صحبت او کسی مزاحمش نشود. فکر نمی کرد ارشیا زنگ بزند چون گفته بود کجا می رود.دلش ریخت کلا او را فراموش کرده بود. فروی موبایلش را گرفت. دو تا زنگ نخورده بود ارشیا بدون سلام کردن جواب داد.

صدایش عصبی و خش دار بود:
معلوم هست کجایی دختر؟
ترنج لبش را گزید. لحن ارشیا دلخورش کرده بود.
سلام.
صدای نفس پر حرص ارشیا را شنید:
کجا بودی؟
اس دادم که با مهتاب می رم بیرون.
همون بیرون منظورمه یعنی کجا؟
خوب اگه می دونستم که همون موقع می گفتم. قرار بود بریم بیرون ولی جای خاصی تو نظرمون نبود.
صدای ارشیا هنوز عصبانی بود:
موبایلتو چرا جواب ندادی؟
این روی ارشیا برای ترنج ناشناخته نبود. می دانست از کوره در می رود ان هم ناگهانی ولی باز هم نمی توانست دلخور نباشد او به خیال خودش به او خبر داره بود ولی حالا ارشیا داشت با این لحن سرد انگار از او بازجویی می کرد. سعی کرد بغض نکند. دلش نمی خواست ارشیا فکر کند دارد از محبت او نسبت به خودش سو استفاده می کند. صدای تند ارشیا او را به خودش اورد:
ترنج با توام؟
ترنج بغضش را قورت داد و سعی کرد لحنش قانع کننده باشد. دلش نمی خواست بحث کند:
رو سایلت بود. نشنیدم.
چه کار واجبی داشتی که گذاشتیش رو سایلت؟
ترنج دیگر نمی توانست خودش را نگه دارد. چرا ارشیا اینجوری می کرد. ولی با این حال باز هم سعی کرد صدایش عصبانی یا دلخور نباشد.
مهتاب می خواست باهام صحبت کنه. گفتم راحت باشه.
واقعا کار خیلی مهمی بوده.
اصلا چرا داشت سعی می کرد تقصیر کاری را که نکرده را به گردن بگیرد. همچین اتفاق وحشتناکی هم نیافتاده بود یک ساعت را با دوستش گذرانده بود و دلش می خواست کسی مزاحمش نشود حتی اگر ان یک نفر ارشیا بود ولی توی دلش به خودش گفت:
اگه می دونستم احتمال داره زنگ بزنه گوشیم و نمی ذاشتم رو سایلت.
بقیه اعضا خانواده اش همین که می دانستند او دیر می اید و با چه کسی بیرون رفته برایشان کافی بود. البته تا ان روز جای خاصی و نرفته بود. حتی با دوستانش.
لحن ارشیا هیچ تغییری نکرده بود مثل همان اول سرد و عصبی بود.
دیگه منو اینجوری بی خبر نذار.
صدای ترنج توی گلویش شکست.
باشه.
خداحافظ.
ترنج بدون جواب دادن قطع کرد. ارشیا هنوز این اخلافش را ترک نکرده بود عصبانیت های ناگهانی که با سرعتی باور نکردی از نقطه صفر به صد می رسید و هیچی هم جلودارش نبود.اینقدر که اجازه هیچ توضیحی را به طرف مقابلش نمی داد. برای خودش پوزخند زد. تصویر ان روز توی پارک جلوی چشمش جان گرفت. یعنی واقعا ارشیا دوستش داشت؟
نفهمید کی صورتش خیس شد. راننده از آینه با تعجب نگاهش کرد. ترنج کرایه را حساب کرد و رفت سمت خانه. حسی ته دلش بود که می خواست وقتی به خانه می رسد ارشیا انجا باشد ولی ارشیا نبود. با دست اشک هایش را گرفت و سر به زیر وارد خانه شد. سوری خانم توی آشپزخانه بود.ترنج بی حال سلام داد و قبل از انکه مادرش بتواند چهره اش را ببیند رفت توی اتاقش.
در را قفل کرد و وسایلش را گذاشت روی میز. با همان مانتو و شلوار نشست روی تخت به موبایلش نگاه کرد. حال بدی داشت دلش می خواست با ارشیا حرف بزند. دلش نمی خواست از هم دلخور باشند. باید می گفت که حال مهتاب خوب نبود.
شماره ارشیا را آورد و نگاهش کرد. باید زنگ می زد؟ ته دلش می خواست ارشیا زنگ بزند و حالا نه عذر خواهی ولی جوری از دلش دربیاورد. توی همین فکر بود که موبایلش زد خورد. ارشیا بود. باورش نمی شد. با ذوق دکمه را زد ولی سعی کرد زیاد هم ذوق زده نباشد:
سلام.
صدای سرد ارشیا تمام شوقش را گرفت:
من فردا نمی تونم بیام دنبالت.جایی کار دارم. خداحافظ
همین. تماس قطع شد. ترنج شوک زده به صفحه موبایلش خیره شده بود. گیج بود. رفتار ارشیا را درک نمی کرد. احساس حماقت می کرد. حالش هم بد بود. دلش برای ارشیا تنگ شده بود. نگرانی به جانش چنگ زد:
نکنه دیگه دوستم نداره.
با دستانی لرزان شماره ارشیا را گرفت. موبایلش خاموش بود. ترنج حال خودش را نمی فهمید. یعنی مستحق این تنبیه بود؟
موبایلش را با خشم به گوشه ای پرت کرد و مقنعه اش را از سرش کشید. فردا با ارشیا کلاس داشت. کاش می توانست نرود. نه باید می رفت و حالی اش می کرد که این رفتار هیچ درست نیست.اشک هایش نا خوداگاه روی صورتش می چکیدند.
از ارشیا خیلی چیزها را می دانست ولی ان شب فهمید خیلی چیزها را هم نمی داند. برای لحظه ای ترس برش داشت. آیا دانسته هایش برای زندگی با ارشیا کافی بود. برای دوا و قهر خیلی زود نبود؟ تازه یک هفته بود که محرم شده بودند. فکرهای منفی را از سرش بیرون کرد. موبایلش را کنارش گذاشت تا مثل هر شب قبل از خواب ارشیا به او پیام بدهد.
سوری خانم صدایش زد:
ترنج مگه شام نمی خوای؟
نه. می خوام بخوابم.
حالت خوبه؟
توی دلش گفت نه ولی بلند داد زد آره. خسته ام می خوام بخوابم.
ساعت نه بود که داشت می خوابید.چکار میکرد اگر بیدار می ماند همه می فهمیدند بینشان اتفاقی افتاده. گوشی را روی متکایش گذاشت و به ان خیره شده. آن قدر نگاه کرد تا خوابش برد. ارشیا پیام نداد.
صبح که بیدار شد. اولین کاری که کرد این بود که به گوشی اش نگاه کرد. خبری نبود.
خسته و خرد از رختخواب بیرون امد. اصلا انگار نخوابیده بود. تمام دیشب را با همان کابوس تکراری گذرانده بود. همان کابوس پارک. ارشیا باز هم داشت او را از خودش می راند. توی آینه به خودش نگاه کرد. چشمهایش سرخ بودند. آبی به صورتش زد و رفت پائین. کسی نبود. توی اتاق مادرش هم سرک کشید.سوری خانم هم نبود.
وقتی رفت توی آشپزخانه یادداشت مادرش را روی در یخچال دید.
ترنج جان
با بچه ها رفتیم استخر نهارم بیرون می خورم. بابات و ماکان هم برای ظهر نمی ان . بدون نهار نری دانشگاه.
مامان سوری
یاداشت را انداخت روی میز و در در یخچال را باز کرد. از نسکافه ای که دیشب با مهتاب خورده بود دیگر چیزی نخورده بود. با این حال اصلا اشتها نداشت. شیشه شیر کاکائو را برداشت ولی قبل از اینکه بتواند ذره ای بخورد. بویش حالش را به هم زد.
شیشه را برگرداند سر جایش و یک لیوان آب بری خودش ریخت و در حالی که جرعه جرعه می نوشیدش برگشت توی اتاقش. لیوان را روی میزش گذاشت. برای عصر باید کارش را تمام می کرد. با ارشیا کلاس داشت. ان هم پوستر.
سعی کرد به ارشیا فکر نکند. باید خودش را مشغول می کرد کار نیمه تمامش را از زیر تخت بیرون کشید و وسایلش را یک به یک آورد. لباس هایی را که برای این جور مواقع کنار گذاشته بود پوشید. یک شلوار لی رنگ و رو رفته با یک پارگی بزرگ روی زانوی راستش که وقتی می نشست تقریبا زانوی کوچک و لاغرش از توی ان بیرون می زد و یک پیراهن مردانه سورمه ای که قبلا مال ماکان بوده و جلویش آستینش زیر اتو کمی رنگ عوض کرده بود.ترنج تقریبا توی گم میشد. لباس هایش پر بود از لگه های رنگی گواش و آب رنگ. موهایش را هم دسته کرد و پیچاند و با یک گیره بزرگ بالای سرش جمع کرد.دستگاه پخشش را روشن کرد و چند تا از اهنگهای مورد علاقه اش را گذاشت توی پلی لیست. در حالی که رنگهای گواش را با هم مخلوط می کرد سعی می کرد روی طرحش تمرکز کند. اگر می توانست، ارشیا هم از ذهنش می رفت. موضوع پوسترش جشنواره دستباف های عشایر بود. چقدر خودش این طرح گبه ای که زده بود را دوست داشت با ان خطوط سفید که جای تارهای قالی را می گرفت.
چقدر ارشیا سر اتود این طرح به جانش غر زده بود تا تائیدش کرده بود.لبخند زد و به کارش مشغول شد. طراحی حروف هم کار خودش بود. تمام حواسش را گذاشته بود روی کارش چقدر خوب بود که کارش را اینقدر دوست داشت که تمام مشکلاتش را هم فراموش می کرد.
خودش هم نفهمید چند ساعت سرش پائین بود و مشغول کشیدن طرحش بوده. ولی وقتی سرش را بالا آورد دردی توی گردش پیچید. با دست کمی گردش را ماساژ داد و به ساعت نگاه کرد.ساعت دوازده بود و تا کلاس هنوز دو سه ساعتی وقت داشت.
کار تمام شده اش را گذاشت تا خوب خشک شود که برای بردنش مشکلی پیش نیاید. وسایلش را جمع کرد. دست هایش جا به جا رنگی شده بودند. کار با رنگ حس خوبی به او می داد. از غصه های صبح اثر کمتری در خودش می دید و سعی کرد همه چیز را فراموش کند.
دست هایش و قلم موهایش را شست و لباسش را عوض کرد. سراغ موبایلش رفت و برش داشت. شاید بهتر بود که به ارشیا زنگ می زد. خوب می توانست تا حدودی هم به او حق بدهد شاید اگر خودش هم جای ارشیا بود همین کار را می کرد. ولی ته دلش باز هم به خودش حق می داد.
هر چه کرد نتوانست به ارشیا زنگ بزند. شاید اگر ارشیا ان تماس دوباره را نگرفته و به او نگفته بود که امروز نمی تواند دنبالش برود. اوضاع فرق می کرد.
بعد ازاتمام کارش پائین رفت و سعی کرد برای نهارش چیزی دست و پا کند. توی یخچال را نگاهی انداخت. دو تا گوجه فرنگی و یک دانه تخم مرغ برداشت برای خودش املت ساده ای درست کرد و پشت میز نشست.
چقدر تنها غذا خوردن بی مزه و کسل کننده بود به زور دو تا لقمه خورد و بقیه اش را پس زد. کاش لااقل مهربان پیشش بود. وای از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود اصلا به او سر نزده بود. چه دختر بدی شده بود. ارشیا تمام فکرش را پر کرده بود. بقیه غذایش را تقریبا دست نخورده توی یخچال گذاشت و سلانه سلانه از پله ها بالا رفت.
باز هم گوشی اش را چک کرد خبری از ارشیا نبود. توی مدتی که با هم نامزد شده بودند نشده بود این همه مدت از هم بی خبر باشند. باز از خودش پرسید مستحق این تنبیه بوده؟ بخاطر یک ساعت؟
آرام آرام لباسش را پوشید. چیزی توی گلویش گیر کرده بود و ترنج سعی می کرد با نفس کشیدن های پی در پی ان چیز را قورت بدهد. طرح خشک شده اش را توی آرشیوش گذاشت و بقیه وسایلش را جمع کرد. روز هایی که کارگاه داشتند کلی وسیله باید همراهش می برد و با اتوبوس چقدر سختش بود.
انگار دلش داشت دنبال بهانه می گشت. ولی باز به خودش دل داری داد:
اه ارشیا دو روز اومده دنبالت بد عادت شدی. نزدیکه دو ساله داری این راهو می ری ها ترنج حواست هست؟ پس اینقدر نق نزن.
با این فکر کیف سنگینش را روی شانه اش انداخت چادر و آرشیوش را برداشت و از به طرف پله رفت.ز مانی که داشت پائین می رفت احساس کرد کمی سرش گیج می رود. ولی اعتنایی نکرد. خودش می دانست مال غذا نخوردن است ولی واقعا اشتهایی نداشت.
کفشهایش را پوشید و از خانه بیرون زد.
 
اواسط پائیز بود و هوا سوز بدی داشت. توی کویر هم که هیچ چیز پیدا نمی شود جز همین باد های سرد و بی انتها که گاهی کفر ادم را در می آورد. ترنج زیر لب برای خودش غر زد همین امروز که کارگاه دارد و جناب ارشیا خان هم مثل بچه های دبستانی قهر کرده باید چنین باد مسخره ای بیاید و او را با این آرشیو بزرگ و کیف سنگین و چادری که مدام می خواهد با باد پرواز کند و برود کلافه کند.
به زور خودش را به ایستگاه اتوبوس رساند. واقعا کلافه شده بود. یعنی مرده این محبت خانواده اش بود. انگار نه انگار که ترنجی هم هست. قبلا که ارشیایی نبود کسی دلش برای او نمی سوخت چه برسد به حالا که ارشیایی هم پیدا شده و گفته خودش او را می برد و می آورد.
تنها خوبی اتوبوس و شلوغی اش توی زمستان این بود که آدم توی جمعیت گرم می شد. با هزار بار عذار خواهی جایی برای وسایلش پیدا کرد و آرشیوش را با پاهایش مهار کرد و با یک دست میله بالای سرش را گرفت و با دست دیگرش هم چادرش را.
خنده اش گرفته بود. جای مادرش خالی بود که کلی به جانش غر بزند که توی این آشفته بازار همین چادر را کم دارد که دور دست و پایش بپیچد. اصلا حواسش نبود که از قسمت مردانه کسی روی چهره اش زوم کرده.
آزادی مجبور شد اتوبوسش را عوض کند. تا خودش را برساند به اتوبوس بعدی چادرش قنداقش کرده بود. وارد اتوبوس که شد دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. البته خودش هم می دانست بیشتر از حرصش هست که می خندد.
واقعا نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل خل ها برای خودش می خندید ولس سعی داشت با پنهان کردن دهانش کمی از اوضاعی خرابی که به وجود امده بود جلو گیری کند. اتوبوس خط آزادی تا دانشگاه خلوت تر بود. و به راحتی توانست جایی برای نشستن پیدا کند. حداقل این وضعیت باعث شد کمی بی خیال اتفاق دیشب و ارشیا شود.
جلوی دانشگاه که پیاده شد. مصمم رفت سمت ورودی دانشگاه ازگوشه چشم ماشین ارشیا را دید که به در وردی نزدیک می شود. قدمهایش را تند کرد و قبل از اینکه ارشیا به در ورودی برسد وارد شد نمی دانست ارشیا چه عکس العملی با دیدنش نشان میدهد ولی در ان لحظه انگار ترنج لجباز وادارش کرده بود تا نخواهد قبل از کلاس با او چشم توی چشم شود.
مستقیم رفت سمت کارگاه. مهتاب هنوز نیامده بود و ترنج برای لحظه ای نگران او شد.چادرش را تا زد و آرشیوش را روی میز طراحی گذاشت. بچه ها دادنه دانه داشتند می امدند تو. لیلا و هدیه را دید که دارند پچ پچ کنان وارد کلاس می شوند. از روزی که مهتاب گفته بود این دو تا چشمشان دنبال ارشیاست همان ترنج شیطان که هر روز بلایی سر افرادی که پا روی دمش گذاشته بودند در می آورد توی مغزش فعال شده بود و گاهی برای ان دوتا کلی نقشه می کشید.
ولی آن روز وقت نداشت مهتاب مهم تر بود. با تردید شماره مهتاب را گرفت و به ساعتش نگاه کرد. ارشیا خیلی سخت گیر بود اگر حتی یک ثانیه دیر می امد راهش نمی داد. گوشی اش زنگ می خورد ولی جواب نمی داد. ترنج بیشتر نگران شد. داشت لبش را می جوید و زیر لب غر میزد:
اه کجا موندی دختر. جواب بده دیگه.
صدای گامهایی از پشت سرش شنید. فکر کرد مهتاب است. ولی وقتی برگشت ارشیا را دید که با اخمی غلیظ تر از همیشه وارد کلاس شد و بدون اینکه نیم نگاهی به ترنج بیاندازد رفت سمت تخته. دل ترنج واقعا گرفت. ولی چیزی توی چهره اش پیدا نبود.
موبایلش را سایلت کرد و گذاشت کنار آرشیوش. زیر چشمی ارشیا را پائید. لیست را بیرون کشیده بود و می خواست اسامی را بخواند. همیشه اسم آنهایی را که خودش دیده بود دیگر نمی خواند و حاضری شان را می زد ولی عده ای بودند که ندیده بودشان یا اسمشان را گاهی فراموش می کرد می خواند.
ترنج و مهتاب جز همان دسته بودند که همیشه اسمشان را نمی خواند. ولی ان روز ارشیا اسم ترنج را خواند ترنج چند لحظه ای گیج به ارشیا نگاه کرد و بعد با ناراحتی بله آرامی گفت و خودش را مشغول اماده کردن وسایلش کرد. حسابی توی پرش خورده بود:
یعنی می خواد بگه منو ندیده. یعنی برام مهم نیست سر کلاسی. با اینکه می دونم منو دیده مگه اینکه کور باشه و من و ندیده باشه.
صفحه موبایلش داشت چشمک می زد. از مهتاب پیام داشت. حالا که ارشیا اینجور بیشتر دوست داشت باشد خیالی نبود. او هر کار کرده بود تا کار به این مسخره بازی ها و لوس بازی ها نرسد. اهل ادا اطوار های الکی نبود. اصلا ارشیارا درک نمی کرد. گوشی را برداشت و به ان نگاهی انداخت:
من نمی تونم بیام. گیر یه آدم خر زبون نفهم افتادم.
لب ترنج به لبخندی باز شد. صدای ارشیا از جا پراندش:
خانم اقبال بفرما بیرون. مگه نگفتم موبایل توی کلاس خاموش باشه.
ترنج چند لحظه ای به گوشی اش خیره شد تا بتواند به خودش مسلط شود. چشم هایش را به هم فشرد بعد هم با خونسردی کیفش را روی شانه اش انداخت و آرشیوش را برداشت و درحالی که برای مهتاب جواب پیامش را با همان لبخند روی لبش می داد در مقابل قیافه بهت زده ارشیا از کلاس خارج شد.
 
وقتی کاملا از کلاس خارج شد لبخندش از روی صورتش پر کشید. جواب مهتاب را سند کرد.
ارشیا منو از کلاس انداخت بیرون.
چادرش را سر کرد و رفت سمت خروجی کارگاه. خدایا دوباره با این همه وسیله و بند و بساط باید برم خونه. بعد از چند لحظه جواب مهتاب رسید:
چه شروع عاشقانه ای. چه غلطی کردی که بیرونت کرد؟
ترنج لبخند زد مسخرگی مهتاب از توی پیام هایش هم معلوم بود.
بعدا مفصل می گم.
بعد هم دستش رفت روی دکمه آف و موبایلش را خاموش کرد. نفس عمیقی کشد و رفت سمت در. محوطه خلوت بود. و باد به طوفان تبدیل شده بود و ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده بود ترنج با سرخوشی خندید و بلند گفت:
تو این موقعیت دیگه بارون و کم داریم. به جان خودم عین این فیلمای درام میشه. دختری در باد با کاغذهایی که توی باد پراکنده می شن بعد باران می باره و مثل موش آب کشیده به خونه می رسه بعدم لابد یک هفته مریضی و چشم های نگران مردی در پشت در اتاق.
از این سخن رانی خودش به خنده افتاد. وارد محوطه شد. فی الواقع باد داشت می بردش. با سرعت خودش را به ساختمان اصلی رساند و وسایلش را گذاشت کنار در ورودی.
خوب دختره کافیه مغزشو به کار بندازه و زنگ بزنه به آژانس. خوب ابله دیگه فیلمش دارم نمی شه که. دختره صحیح و سالم می رسه خونشون و پسره باید بره خونشون سماق بمکه.
باز برای خودش خندید واقعا خل شده بود. این حرکت ارشیا بالاتر از ظرفیتش بود. از توی موبایلش شماره آژانس را پیدا کرد و زنگ زد. قرار شد بیست دقیقه ای منتطر بماند. همانجا روی پله های ولو شد. دلش از گرسنگی مالش می رفت.
وای خدا دارم هلاک میشم.
نگاهی به ساعتش انداخت.
خدایا همش دو دقیقه گذشته. من گشنمه.
بعد کیفش را جلو کشید و توی جیب هایش را جستجو کرد.
ای خدا یه دونه شکلاتم این تو پیدا نمی شه. هه شکلات یه دونه ارزنم نیست. معده بدبختم داره منفجر میشه.
تمام جیب هایش را گشت. دستش را داشت ته کیفش می چرخاند و برای خودش نک و ناله می کرد. واقعا حالش داشت بد می شد.
نخیر هیچی نیست بخورم.
بوی باران که به مشامش رسید سرش را بالا آورد.
ای وای بارون گرفت. این ماشینم که نیامد.
چانه اش را به زانویش تکیه داد و به باران خیره شد. اصلا حواسش نبود که ارشیا در چند قدمی اش ایستاده و نگاهش می کند. دلش دوباره ضف رفت و باعث شد با ناله بگوید:
ای خدا الان می میرم از گشنگی بیا دیگه.
ارشیا می خواست چیزی بگوید که ماشین رسید. ترنج با خوشحالی بلند شد ولی برای یک لحظه سرش گیج رفت. ولی به سرعت دستش را به نرده گرفت و از افتادنش جلو گیری کرد. ارشیا با نگرانی به طرف ترنج گام برداشت که یکی از آموزش خارج شد و ارشیا را سر جایش میخکوب کرد.
ترنج هنوز ارشیا را ندیده بود. وسایلش را برداشت به خودش گفت:
اینم نتیجه نخوردن سه وعده غذایی دختره خل. مامان بفهمه کله مو می کنه.
بعد برای خودش خندید و رفت سمت در توی باران دوید و خودش را به ماشین رساند.وقتی در را بست تازه چهره نگران ارشیا را دید که جلوی در اصلی دست به جیب ایستاده بود. ترنج نگاهش را از ارشیا گرفت. برای هر کاری دیر شده بود.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. با تکان های ماشین حالش داشت بیشتر بد میشد. دستش را روی دلش فشرد.
وای تو ماشین این بنده خدا بالا نیارم. آخه دیوانه چیزی هم توی اون معده تو پیاده میشه که بخوای بالا هم بیاری.
سعی کرد نفس عمیق بکشد و کلا فکرش را از معده خالیش منحرف کند. نگاهش را به بیرون دوخت بد شانسی بلوار جمهوری از سر تا تهش یا پیتزایی بود یا رستوران. دیگر تقریبا داشت مثل چارلی چاپلین راننده را هم یک مرغ بریان می دید که به خانه رسیدند.کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
باران شدت بیشتری گرفته بود و ترنج داشت سعی می کرد در را باز کند که صدای ماکان را شنید.
داری چکار می کنی؟
ترنج دست خودش نبود. مثل همه مواقع دیگر که خیلی به روح و روانش فشار می امد پرحرف می شد و و الکی می خندید خنده اش گرفت و گفت:
دارم سعی می کنم در و باز کنم
و خندید دستش شل شده بود و زورش نمی رسید کلید را توی قفل بچرخاند. ماکان کنارش زد و کلید را توی قفل چرخاند. بعد هم آرشیوش را از دستش گرفت و هاش داد تو.
بدو خیسیدی دختر.
و خودش هم دنبال ترنج دوید سمت ساختمان. ترنج توی راهرو به دیوار تکیه داد و نفس نفس زد. همین مدت کوتاه هم باعث شده بود هر دوشان حسابی خیس شوند.
ماکان دستی توی موهایش کشد و گفت:
پس ارشیا کجا رفت؟
ترنج کفش های گلی اش را روی پادری کشید و چادرش را از سر برداشت و پرت کرد روی نزدیک ترین مبل و خم شد و بند های کفشش را باز کرد:
دانشگاهه.
مگه تو کلاس نداشتی؟
ترنج کفش هایش را گذاشت توی جاکفشی و گفت:
چرا.
بعد هم بدون حرف دیگری آرشیوش را برداشت و رفت سمت اتاقش. ماکان متعجب پشت سرش رفت. چیزی اشکال داشت. سمج گفت:
پس چرا خونه ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ترنج بی خیال وسایلش را انداخت روی تختش و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت:
ارشیا از کلاس بیرونم کرد.........
ماکان برای چند لحظه به ترنج که با تلاش دکمه های مانتویش را باز می کرد نگاه کرد و پخی زیر خنده زد و اینقدر خندید که همانجا جلوی در ولو شد. ترنج اصلا به خندیدن او اعتنایی نکرد و مانتوی خیسش را روی رادیاتور انداخت و مقنعه اش را هم پهن کرد روی دسته صندلی.
ماکان به دیوار تکیه داد و در حالی که به حرکات بی حال ترنج نگاه می کرد گفت:
چه گندی زدی که انداختت بیرون؟
ترنج اصلا قصد نداشت چیزی بگوید ولی از دهانش پرید. یعنی جوابش ناخوداگاه بود.
باهام قهر کرده عین بچه ها.
ماکان از چیزی که می شنید چشمانش گرد شد:
قهر کرده؟
ترنج چادر نم دارش را هم روی در کمد انداخت و گفت:
فکر کنم. از دیشب نه زنگ زده نه پیام داده زنگ زدم گوشیش خاموش بود. امروزم اینقدر اخماشو کشیده بود تو هم که ابروهاش داشت می رفت تو دماغش.
ترنج تمام این حرف ها را با خونسردی و لحن طنزی می زد. دست خودش نبود. همیشه همینجور میشد. ماکان واقعا نمی فهمید الان باید بخندد یا نه. ولی در نهایت خندید.ترنج نشست روی تخت و گفت:
تو دقیقا به چی این همه می خندی؟
ماکان بلند شد و کنار ترنج روی تخت نشست و این بار جدی گفت:
خوب چی شده که بهت زنگ نزده؟
ترنج هم ماجرا را گفت. ماکان فکری کرد و گفت:
باید ببینی دلیلش چی بوده.
ترنج روی تخت دراز کشید و گفت:
اصلا گذاشت من حرفی بزنم؟
ماکان یک دسته از موهای ترنج را گرفت توی دستش و کشید و گفت:
البته ارشیا یه اخلاقای خاصی داره واسه خودش.
بعد با خنده گفت:
می خوای حالشو بگیریم. از اون مدلای قدیمی.
ترنج لبخند زد. چقدر دلش برای ارشیا تنگ شده بود. ماکان دلتنگی را از نگاه ترنج خواند برای اینکه حواسش را پرت کند موهایش را به هم ریخت و گفت:
میای یه شام دو نفره با هم بریم بیرون. حالا که ارشیا با تو قهره بیا بپیچونیمش. چی می گی؟
ترنج لبش را گزید بدش نمی آمد. نیم خیز شد. نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
تو این هوا؟
اوه پیک نیک که نمی خوایم بریم.
ترنج باز هم فکری کرد و گفت:
بریم.
ماکان با لبخند او را ترک کرد و ترنج با بی حالی از روی تخت بلند شد می دانست تا ماکان لباسش را بپوشد و وقت دارد چیزی بخورد چون تا وقت شام هنوز خیلی مانده بود.
از پله سرازیر شد و خودش را به آشپزخانه رساند. از توی یخچال عذای ظهرش را بیرون کشید و مشغول شد.توی معده اش عروسی شده بود. خنده اش گرفته بود که مثل حسرتی ها غذا می خورد. املت تمام شد و او هنوز سیر نشده بود.
بعد از خوردن غذایش بالا رفت. ماکان هنوز داشت آماده می شد. خودش هم نمی دانست چرا ماکان برخلاف بقیه آقایان اینقدر طولش می دهد هیچ وقت هم کنجکاو نشده بود بداند که چکار می کند.
رفت توی اتاقش و یک مانتوی سفید کوتاه که بیشتر شبیه کت بود تا مانتو از کمدش بیرون کشید و و با شال پوست پیازی رنگی روی تخت انداخت. موهایش را با دقت جمع کرد و با کش محکم بست. مانتویش را با شلوار لی مشکی اش پوشید و شالش را با حالت زیبایی پوشید.
تنها رژ صورتی ملایمی هم زد و کیف کوچکی برداشت و تنها کیف پولش و موبایلش را توی جا می داد.
موبایلش از عصر که ارشیا از کلاس بیرونش کرده بود هنوز خاموش بود. با اه دست برد و برش داشت و روشنش کرد. به محض روشن شدن دو سه تا پیام برایش رسید. با ذوق نگاهشان کرد. همه شان از مهتاب بود که پرسیده بود چکار کرده و کجاست.
باز هم خبری از ارشیا نبود. بالاخره ماکان حاضر و اماده آمد. هوا دیگر تاریک شده بود. رو به ترنج گفت:
بریم؟
ترنج چادرش را برداشت و گفت:
من حاضرم.
ماکان چتر مشکی بزرگی دستش بود که خدا می داند مال کی بود. چتر وسیله ای بود که توی شهرشان خیلی استفاده نداشت. تا کنار ماشین زیر چتر سنگر گرفتند. ترنج در حالی که توی ماشین می نشست گفت:
به نظرت برای شام زود نیست؟
ماکان قطره های آب روی چتر را تکان و آن روی صندلی عقب گذاشت و درحالی که نگاهی به ساعت ماشین می انداخت استارت زد و گفت:
خوب یک کم هم می ریم می چرخیم.
ترنج فقط سر تکان داد. موبایلش را در آورد و برای مهتاب پیام داد:
گوشیم خاموش بود.
به دقیقه نکشیده بود که مهتاب جواب داد:
بعد کلاس دعواش کردی؟
ترنج به این حرف مهتاب پوزخند زد و نوشت:
ماجراش طولانیه.
ماکان اعتراض کرد. اومدی با من اس ام اس بازی کنی بذارش کنار اونو.
ترنج خندید و گفت:
دوستمه. یعنی اگه اس دادی بهش باید تا یک ساعت باش اس ام اس بازی کنی.
ماکان در حالی که توی آینه نگاه می کرد و راهنما می زد گفت:
خوب بگو با خان داداشت رفتی بیرون وقت نداری.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت باشه.
برای مهتاب فرستاد.
با داداشم اومدم شام دونفره.
سکوت را صدای لک و لکه برف پاکن می شکشت و زنگ گاه و بی گاه اس ام اس گوشی ترنج. مهتاب جواب داده بود.
خاک تو سرت شوهرت و ول کردی با داداشت رفتی بیرون.
داداشمه ها.
بله دیگه تو خرت از پل رد شده خیالت نیست اون داداشت بذار واسه ما مجردای بد بخت...........................
ترنج زیر زیرکی خنید و ماکان با لبخند گفت:
اگه جکه واسه مام بگو بخندیم.
ترنج با خودش فکر کرد اگر این حرف مهتاب را به او بگوید واقعا چه عکس العملی نشان می دهد از تصورش هم خنده اش می گرفت. مهتاب که حتما کله اش را می کند ولی ماکان کلا آدم راحتی بود این را از رفتارش می فهمید. گرچه هیچ وقت نشانه بارزی ندیده بود ولی مطمئن بود دخترانی هم توی زندگی اش بوده اند.
جواب مهتاب را داد:
کنار دستمه مشتاقی بش بگم؟
نیکی و پرسش. به جان تو بوی ترشیدگی مون بلند شده. داداشت صوابم می کنه.
ترنج زیر لبی گقت: بچه پرو. و جوابش را فرستاد
پس خودت خواستی؟
آره بابا این بابابزرگم می فهمه ما طالب زیاد داریم.
بابابزرگ؟
همون عاشق سینه چاک. همه رو برق سه فاز می گیره ما رو باطری نیم قلمی یک و نیم ولت.
ترنج این بار بلند تر خندید و توجه ماکان را به خودش جلب کرد. ماکان با اعتراض گفت:
قرار بود بپیچونیش مثل اینکه. خودت که بد تر از اونی.
ترنج بی توجه به ماکان جواب داد:
پس اون خر زبون نفهمی که گیرش افتاده بودی همون بابابزرگه بود؟
آره دیگه الانم با این سهیل بی شعور دارن مثلا مخ منو می زنن. منم مثل این بچه ها مودبا سرم و انداختم پائین و دارم زیر میز اس ام اس بازی می کنم.
مگه کجاین؟
کافی شاپ قبرستون.
ترنج این بار بلند تر خندید.
خوب خره چرا رفتی؟
خوب لیمو شیرین گیرم انداختن خواهر خائنم هم باهاشون هم دستی کرده.
خر نشی؟
نه عزیزم. دلم می خواد این چنگال و بکنم تو چشمای دریده این مرتیکه بی حیا.
سهیل؟
نه بابا بزرگ.
ببین داداشم دیگه دادش در اومد.
باشه از طرف من ببوسش.
خاک تو سر بی حیات بعد به اون بابابزرگ می گی به حیا.
چیه می خوای بین دوتا کفتر عاشق و به هم بزنی؟
چشمای ترنج از پرویی مهتاب گرد شده بود و هم زمان می خندید. ماکان کنجکاو شده بود.
خوب به منم بگو بخندم نا مرد.
ترنج با این حرف ماکان بلند تر خندید و لج او را در آورد. ترنج داشت جواب مهتاب را می داد.
فعلا بای بچه پرو.
وقتی جواب را سند کرد. ماکان با حرص گوشی را از دستش کشید و روی صندلی عقب پرت کرد.
اگه می خواستی با دوستت اس ام اس بازی کنی پس چرا با من اومدی بیرون. الان دارم نیم ساعته الکی توی خیابون می چرخیم.
ترنج در حالی که هنوز خنده روی لبش بود گفت:
نه دیگه خداحافظی کردم باهاش.
ماکان باز هم توی آینه نگاه کرد و گفت:
خوب حالا کجا بریم؟
ترنج فکری کرد و گفت:
بریم پیتزا.
زود نیست؟
وای ماکان من از دیشب هیچی نخوردم. تو دانشگاه نزدیک بود غش کنم.
ماکان با تعجب به ترنج نگاه کرد:
برای چی همچین کار احمقانه ای کردی؟
ترنج لپ هایش را باد کرد و گفت:
حدسم نمی زنی؟
ماکان زیر لب غر زد:
حقشه بپیچونمش حالشو بگیرم.
و به آینه اخم کرد. ترنج که اخم ماکان را دید لبخند کم رنگی زد و گفت:
چیه؟ از رفقیت شفیقت توقع همچین کاری نداشتی؟
ماکان راهنما زد و ماشین را جلوی پیتزا فروشی پارک کرد. بعد به طرف ترنج چرخید و گفت:
ارشیا پسر خوبیه
بعد شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
ولی اخلاقای گندی هم داره. یکیش همینه. وقتی عصبانی میشه تقریبا منفجر میشه و بعد که خوب گند زد از کارش پشیمون میشه و انوقته که نمی تونه گندشو جمع کنه و مجبوره دست به دامن یکی دیگه بشه.
ترنج با تعجب به ماکان نگاه کرد. ماکان داشت به او لبخند می زد که کسی به شیشه کناری ترنج زد. ترنج گیج برگشت چشمانش گرد شد:
ارشیا؟!
ترنج برگشت و با تعجب به ماکان نگاه کرد:
این اینجا چکار می کنه؟
ماکان خندید و گفت:
گفتم که چه اخلاق گندی داره.
پس تو خبر داشتی؟
نه خیلی. عصری به من زنگ زد گفت رفتی خونه حالتم خوب نبوده. بعدم یه چیزایی بلغور کرد که فهمیدم باز گند زده.
ترنج نفس پر صدایی کشید که ماکان زد به شانه اش و گفت:
برو دیگه منجمد شد.
ترنج سری تکان داد و پیاده شد. ارشیا چتر به دست کنار ماشین ایستاده بود. با پیاده شدن ترنج چتر را روی سر او گرفت و به آرامی سلام کرد:
سلام.
قبل از اینکه ترنج چیزی بگوید ماکان از توی ماشین داد زد:
منم می رم دنبال نخود سیاه تا میام یه دونه پپرونی برا من سفارش بدین دستتون درد نکنه من میام حالا.
ترنج زیر لبی خندید و ارشیا هم به ماکان چشم غره رفت که یعنی برو رد کارت دیگه.
ماکان سری تکان داد و راه افتاد. ارشیا فشاری به کمر ترنج اورد و گفت:
بریم تو اینجا سرده.
ترنج بدون هیچ حرفی در کنار ارشیا راه افتاد. ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
وقتی با ماکان زیر چتر از در خونه اومدی بیرون بهش حسودیم شد.
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد معلوم بود تعجب کرده ارشیا خودش توضیح داد:
از در خونتون دنبال ماشینتون اومدم. با ماکان هماهنگ کردم.
در را باز کرد و چترش را بست. ترنج نگاهی به اطراف انداخت و رفت سمت یکی از میز ها. ارشیا هم پشت سرش آمد و مقابلش پشت یک میز نشست. ترنج به گلدان روی میز خیره شده بود. نمی توانست دلخوری اش را از ارشیا پنهان کند.
ارشیا نگاه کلافه ای به ترنج انداخت و گفت:
ترنج من معذرت می خوام. خیلی تند رفتم. ولی باور کن. نمی دونی چقدر نگرانت شدم. من دلم می خواد هر جا می ری بدونم کجایی. دستم خودم نیست. اولین بار بود ازت بی خبر بودم. تو اونجوری گفتی می ری بیرون من ناراحت شدم. فکر کردم نمی خوای بگی کجا می ری. بعدم گوشیت و جواب ندادی....
ترنج ساکت بود و به توجیهات ارشیا گوش می کرد. ارشیا کلافه به ترنج که همچنان به میز خیره شده بود نگاه کرد. ارشیا می فهمید که ترنج ناراحت است. و البته می دانست که توجیهاتش هم احمقانه است.
دیشب واقعا از دست ترنج عصبانی و دلخور بود و مثل همیشه توی عصبانیت کاری کرده بود و بعدا هم پشیمان شده بود. دلش برای نگاه ترنج تنگ بود. از خودش بدش امده بود که با او این طور برخورد کرده بود. در واقع ترنج با رفتار خانمانه اش او را خجالت زده کرده بود.
بر خلاف تصور ارشیا خودش را لوس نمی کرد و ناز نمی کرد. از چهره اش فقط دلخوری می بارید. ارشیا در ان لحظه حاضر بود هر کاری بکند تا ترنج تمام انچه دیروز و امروز اتفاق افتاده را فراموش کند.
دست توی جیبش کرد و جعبه کادو کرده کوچکی را روی میز گذاشت و آرام اسم او را صدا زد:
ترنج!
هیچ عکس العملی از جانب او ندبد.
ترنج این مال توه.
و جعبه را به طرف او هل داد. لبخند غمگینی روی چهره ترنج شکل گرفت که بیشتر دل او را خون کرد:
بازش نمی کنی؟
دست های ترنج که توی هم قفل شده بود دراز شد تا جعبه را بردارد. ارشیا پیش دستی کرد و دست او را گرفت:
ترنج میشه نگام کنی. این تنبیه ی که برام در نظر گرفتی خیلی زیاده.
ترنج بالاخره سکوت را شکست. سرس را بالا گرفت و به ارشیا نگاه کرد. چشمانش را لایه ای از اشک پوشانده بود. قلب ارشیا فشرده شد. عامل این خیسی چشمهای ترنج او بود عامل ان صدای لرزان:
تنبیهی که تو برای من در نظر گرفتی چی؟ عادلانه بود؟
ارشیا آب دهانش را فرو داد. چه داشت که بگوید. هر چه فحش در عالم بلد بود به خودش داد. نگاهش را به دستان ترنج دوخت که توی دستهای بزرگ او گم شده بود. صدایش خش دار و شکسته بود:
نه. نبود. ولی این فرق توه با من....من همیشه تو این زمینه خراب می کنم.
حالا توقع داری من با این کادو و این حرفا همه چیز و فراموش کنم؟ انگار نه انگار؟ آره؟
ارشیا لب هایش را تر کرد.
ترنج......................................................
ارشیا من دوستت دارم این و می فهمی؟ من سه سال زجر کشیدم تا به تو رسیدم. حقم بود توی اولین هفته ای که با هم هستم با من این کارو بکنی؟ مگه من بهت خبر ندادم. نگفتم بعدا میگم کجا می رم. تو اصلا مهلت دادی؟ حال مهتاب خوب نبود. اون کسی و اینجا نداره. تنها دوستش منم. باید می رفتم ارشیا.باید و در اون لحظه برای من مهمترین کار دنبا همین بود.
اشک های ترنج روی صورت سر می خوردند و حالا این ارشیا بود که شرم داشت تا توی چشم های او نگاه کند. دست های ترنج را با تمام احساس در دست می فشرد. چه به روز این زیبای کوچک آروده بود. واقعا ترنج برای او زیادی بود او خیلی بیشتر از سنش می فهمید.
ترنج خواهش می کنم بسه. گریه نکن. هر کار بگی می کنم. فقط خواهش می کنم گریه نکن از خودم بدم میاد. ترنج خواهش می کنم.
ترنج با انگشت اشک هایش را گرفت.
ارشیا این اتفاق قراره در آینده چند بار تکرار بشه؟
قول می دم بهت قول میدم این اولین و آخرین بار باشه.
بعد سریع بحث را عوض کرد. مگه نیامدی شام بخوری. الان ماکان میاد ما هنوز هیچی سفارش ندادیم. از جا پرید تا برود و سفارش بدهد. یکی دو قدم نرفته بود برگشت.
یادم رفت ازت بپرسم تو چی می خوری؟
ترنج سرش را بالا آورد و به چهره دست پاچه ارشیا نگاه کرد. چقدر دلش برای این چشم ها تنگ شده بود. دست خودش نبود. مهربانی توی نگاهش بود نمی توانست جور دیگری به ارشیا نگاه کند. ارشیا با دیدن نگاه ترنج دلش زیر و رو می شد. ترنج دریایی محبت بود. هر لحظه احساس می کرد او لیاقت این جواهر را ندارد. صدای ترنج جادوی نگاهش را شکست:
برای من سبزیجات بگیر.
ارشیا سری تکان داد و به سمت پیشخوان رفت.
 
ترنج برگشت و با تعجب به ماکان نگاه کرد:
این اینجا چکار می کنه؟
ماکان خندید و گفت:
گفتم که چه اخلاق گندی داره.
پس تو خبر داشتی؟
نه خیلی. عصری به من زنگ زد گفت رفتی خونه حالتم خوب نبوده. بعدم یه چیزایی بلغور کرد که فهمیدم باز گند زده.
ترنج نفس پر صدایی کشید که ماکان زد به شانه اش و گفت:
برو دیگه منجمد شد.
ترنج سری تکان داد و پیاده شد. ارشیا چتر به دست کنار ماشین ایستاده بود. با پیاده شدن ترنج چتر را روی سر او گرفت و به آرامی سلام کرد:
سلام.
قبل از اینکه ترنج چیزی بگوید ماکان از توی ماشین داد زد:
منم می رم دنبال نخود سیاه تا میام یه دونه پپرونی برا من سفارش بدین دستتون درد نکنه من میام حالا.
ترنج زیر لبی خندید و ارشیا هم به ماکان چشم غره رفت که یعنی برو رد کارت دیگه.
ماکان سری تکان داد و راه افتاد. ارشیا فشاری به کمر ترنج اورد و گفت:
بریم تو اینجا سرده.
ترنج بدون هیچ حرفی در کنار ارشیا راه افتاد. ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
وقتی با ماکان زیر چتر از در خونه اومدی بیرون بهش حسودیم شد.
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد معلوم بود تعجب کرده ارشیا خودش توضیح داد:
از در خونتون دنبال ماشینتون اومدم. با ماکان هماهنگ کردم.
در را باز کرد و چترش را بست. ترنج نگاهی به اطراف انداخت و رفت سمت یکی از میز ها. ارشیا هم پشت سرش آمد و مقابلش پشت یک میز نشست. ترنج به گلدان روی میز خیره شده بود. نمی توانست دلخوری اش را از ارشیا پنهان کند.
ارشیا نگاه کلافه ای به ترنج انداخت و گفت:
ترنج من معذرت می خوام. خیلی تند رفتم. ولی باور کن. نمی دونی چقدر نگرانت شدم. من دلم می خواد هر جا می ری بدونم کجایی. دستم خودم نیست. اولین بار بود ازت بی خبر بودم. تو اونجوری گفتی می ری بیرون من ناراحت شدم. فکر کردم نمی خوای بگی کجا می ری. بعدم گوشیت و جواب ندادی....
ترنج ساکت بود و به توجیهات ارشیا گوش می کرد. ارشیا کلافه به ترنج که همچنان به میز خیره شده بود نگاه کرد. ارشیا می فهمید که ترنج ناراحت است. و البته می دانست که توجیهاتش هم احمقانه است.
دیشب واقعا از دست ترنج عصبانی و دلخور بود و مثل همیشه توی عصبانیت کاری کرده بود و بعدا هم پشیمان شده بود. دلش برای نگاه ترنج تنگ بود. از خودش بدش امده بود که با او این طور برخورد کرده بود. در واقع ترنج با رفتار خانمانه اش او را خجالت زده کرده بود.
بر خلاف تصور ارشیا خودش را لوس نمی کرد و ناز نمی کرد. از چهره اش فقط دلخوری می بارید. ارشیا در ان لحظه حاضر بود هر کاری بکند تا ترنج تمام انچه دیروز و امروز اتفاق افتاده را فراموش کند.
دست توی جیبش کرد و جعبه کادو کرده کوچکی را روی میز گذاشت و آرام اسم او را صدا زد:
ترنج!
هیچ عکس العملی از جانب او ندبد.
ترنج این مال توه.
و جعبه را به طرف او هل داد. لبخند غمگینی روی چهره ترنج شکل گرفت که بیشتر دل او را خون کرد:
بازش نمی کنی؟
دست های ترنج که توی هم قفل شده بود دراز شد تا جعبه را بردارد. ارشیا پیش دستی کرد و دست او را گرفت:
ترنج میشه نگام کنی. این تنبیه ی که برام در نظر گرفتی خیلی زیاده.
ترنج بالاخره سکوت را شکست. سرس را بالا گرفت و به ارشیا نگاه کرد. چشمانش را لایه ای از اشک پوشانده بود. قلب ارشیا فشرده شد. عامل این خیسی چشمهای ترنج او بود عامل ان صدای لرزان:
تنبیهی که تو برای من در نظر گرفتی چی؟ عادلانه بود؟
ارشیا آب دهانش را فرو داد. چه داشت که بگوید. هر چه فحش در عالم بلد بود به خودش داد. نگاهش را به دستان ترنج دوخت که توی دستهای بزرگ او گم شده بود. صدایش خش دار و شکسته بود:
نه. نبود. ولی این فرق توه با من....من همیشه تو این زمینه خراب می کنم.
حالا توقع داری من با این کادو و این حرفا همه چیز و فراموش کنم؟ انگار نه انگار؟ آره؟
ارشیا لب هایش را تر کرد.
ترنج....
ارشیا من دوستت دارم این و می فهمی؟ من سه سال زجر کشیدم تا به تو رسیدم. حقم بود توی اولین هفته ای که با هم هستم با من این کارو بکنی؟ مگه من بهت خبر ندادم. نگفتم بعدا میگم کجا می رم. تو اصلا مهلت دادی؟ حال مهتاب خوب نبود. اون کسی و اینجا نداره. تنها دوستش منم. باید می رفتم ارشیا.باید و در اون لحظه برای من مهمترین کار دنبا همین بود.
اشک های ترنج روی صورت سر می خوردند و حالا این ارشیا بود که شرم داشت تا توی چشم های او نگاه کند. دست های ترنج را با تمام احساس در دست می فشرد. چه به روز این زیبای کوچک آروده بود. واقعا ترنج برای او زیادی بود او خیلی بیشتر از سنش می فهمید.
ترنج خواهش می کنم بسه. گریه نکن. هر کار بگی می کنم. فقط خواهش می کنم گریه نکن از خودم بدم میاد. ترنج خواهش می کنم.
ترنج با انگشت اشک هایش را گرفت.
ارشیا این اتفاق قراره در آینده چند بار تکرار بشه؟
قول می دم بهت قول میدم این اولین و آخرین بار باشه.
بعد سریع بحث را عوض کرد. مگه نیامدی شام بخوری. الان ماکان میاد ما هنوز هیچی سفارش ندادیم. از جا پرید تا برود و سفارش بدهد. یکی دو قدم نرفته بود برگشت.
یادم رفت ازت بپرسم تو چی می خوری؟
ترنج سرش را بالا آورد و به چهره دست پاچه ارشیا نگاه کرد. چقدر دلش برای این چشم ها تنگ شده بود. دست خودش نبود. مهربانی توی نگاهش بود نمی توانست جور دیگری به ارشیا نگاه کند. ارشیا با دیدن نگاه ترنج دلش زیر و رو می شد. ترنج دریایی محبت بود. هر لحظه احساس می کرد او لیاقت این جواهر را ندارد. صدای ترنج جادوی نگاهش را شکست:
برای من سبزیجات بگیر.
ارشیا سری تکان داد و به سمت پیشخوان رفت
 
ارشیا سری تکان داد و به سمت پیشخوان رفت.
ماکان داشت برای خودش غر غر می کرد و توی خیابان ها می چرخید.
عجب گیری کردیم ها. پسره پرو گند می زنه ما باید گندشو جمع کنیم. بابا منم پیتزا. الان دارن تنها تنها کوفت می کنن.
همین جور داشت برای خودش نق می زد که صدای زنگ موبایل توی ماشین پیچید. ناخودآگاه دستش به سمت کمرش رفت و موبایلش را در آورد. خبری نبود.
پس این صدای زنگ از کجا بود؟
هنوز داشت دنبال منبع صدا می گشت که دوباره زنگ بلند شد. از عقب ماشین بود. بر گشت و گوشی ترنج را روی صندلی دید. به سختی دست دراز کرد و برش داشت. برای ترنج پیام آمده بود. اصلا قصد نداشت پیام های خواهرش را بخواند ولی موبایل ترنج به صورتی بود که نبمی از پیام روی صفحه قابل خواندن بود..
مرگ من به داداشت بگو....
وسوسه به جان ماکان افتاده بود که بقیه اش را بخواند. دلش می خواست ببیند دوسش درباره او چه گفته. ماشین را متوقف کرد و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پیام را خواند:
مرگ من به داداشت بگو همین امشب بیاد منو بگیره شام عروسی هم مهمون من باشین.
ابروهای ماکان ناخودآگاه بالا پرید. این دوست ترنج اصلا او را دیده بود؟ نوشته اش بوی طنز می داد ولی خوب چه چیزی باعث شده بود که او چنین حرفی بزند. باکس پیام های قبلی را باز کرد و همه اس ام اس هایی را که بین ترنج و مهتاب رد و و بدل شده بودند خواند.
اوضاع بدتر شد. بابابزرگ و سهیل چه کسانی بودند. چرا می خواستند مخش را بزنند. ماکان همین جور به صفحه موبایل ترنج زل زده بود که دوباره پیام آمد.
مردی؟ ای بمیری رفتی با شوهر من شام بخوری. می دونستم آخرش چشم نداری زندگی ما رو خراب می کنی خدا ازت نگذره. توی پرانتز هم نوشته بود.
(ایکون مشت کوبیدن به سینه)
ماکان با سرخوشی خندید. موجود جالبی بود این مهتاب خانم.
لحظه ای فکر کرد و به وسوسه شیطانی که به جانش افتاده بود جواب داد گوشی اش را برداشت و شماره مهتاب را گرفت. کمی هم عذاب وجدان داشت اگر ترنج می فهمید که شماره دوستش را برداشته حتما کلی دلخور می شد ولی ماکان قصد خاصی نداشت می خواست فقط کمی با مهتاب شوخی کند.
صدای مهتاب توی گوش ماکان پیچید:
بفرمائید؟
ماکان خواست دهان باز کند و حرفی بزند ولی برای یک لحظه از کاری که می خواست بکند پشیمان شد صدای مهتاب دوباره آمد:
الو؟
ماکان باز هم چیزی نگفت. با خودش در حال جنگ بود.صدایی را از ان طرف می شنید:
کیه مهتاب؟ قطش کن داریم صحبت می کنیم
و صدای مهتاب را که می گفت:
دوستمه. الان میام.
 
و صدای ببخشیدی که گفت و بعد هم صدای بر خورد صندلی به میز. دوباره صدای آرام مهتاب که توی گوشش پیچید:
آقا خانم هر کی هستی خدا اجدادتو رحمت کنه. ان شا.. از حوری های بهشتی نسیبت بشه. منو نجات دادی.
و بعد هم قطع شد. ماکان برای چند لحظه به صفحه گوشی اش خیره شد این کنجکاوی با هر فضولی یا هر چه که اسمش را بگذارید حسابی ماکان را به هم ریخته بود. دست اخر گوشی ترنج را روی داشبورد گذاشت و با لحن دلخوری به خودش گفت:
آفرین آقا ماکان شدی عین این خاله زنکا که سر می کشن تو زندگی مردم. اگه ترنج بفهمه پوستتو می کنه.
ولی با تمام این وجود از حرف هایی که مهتاب زده بود دوباره خنده ای روی لب هایش شکل گرفت. ماشین را مقابل پیتزا فروشی نگه داشت و موبایل ترنج را برداشت و پیاده شد. خدا خدا می کرد که ترنج الان بیش از حد سر حال باشد و یادش نباشد که آخرین پیامی که از دوستش خوانده چی بوده.
وارد که شد ارشیا با دست به او اشاره کرد و ماکان با لبخند به سمت شان رفت در حالی که صندلی را بیرون می کشید با خنده ای پهن تر گفت:
خوب خوب به توافق رسیدین یا نه؟
و با دقت به چهره ترنج نگاه کرد. بسته کوچکی هم توی دستش بود. ماکان دست دراز کرد و بسته را از او گرفت و نگاهش کرد.
نه می بینم که مجبور شدی دست به جیب هم بشی.
بعد هم به ارشیا نگاهی انداخت و گفت:
ببین چون بار اولت بود و ترنج هم اخلاقت دستش نبود من کمکت کردم دفعه دوم خودم حالتو می گیریم اوکی داداش؟
ارشیا نگاه نادمی به ترنج انداخت و رو به ماکان گفت:
دیگه بیشتر از این ضایمون نکن بابا.
حالا گفتم که گفته باشم.
بعد جعبه کوچک را باز کرد و سوتی کشید:
نه بابا ای ول ا... معلوم شد جنس شانسی می فهمی این لیمو شیرین ما کلی قیمت داره واسه خودش.
ترنج لبخند شرم گینی زد و ماکان جعبه را به او برگرداند و گفت:
خوب پپرونی من کو؟
ارشیا بود که جواب داد:
فکر کنم دیگه اماده باشه.
ماکان گوشی ترنج را در آورد و در حالی که سعی می کرد به چشم های او نگاه نکند گفت آن را به دستش داد:
بیا این و تو ماشین جا گذاشتی.
مرسی.
وقتی ترنج بدون نگاه کردن به صفحه آن را توی کیفش گذاشت ماکان نفس راحتی کشید. در همان لحظه پیتزاها هم رسید ماکان با سرخوشی به سمت پپرونی اش هجوم برد.
 
ارشیا ماشین را مقابل خانه آقای اقبال نگه داشت و به ترنج خیره شد. ترنج تمام طول راه ساکت بود و حرفی نزده بود. اداهای ماکان کمی فضا را تغییر داده بود ولی خوب ترنج مثل همیشه نبود. ارشیا می دانست کمی طول می کشد تا ترنج اتفاقات دیروز را فراموش کند ولی همین که با هم حرف زده بودند خودش کلی بود.
ارشیا لب هایش را خیس کرد و گفت:
فردا میام دنبالت.
لبخند کم رنگی روی لب های ترنج امد و رفت. دستش را به دستگیره گرفت و گفت:
نه بهتره دیگه نیای دنبالم. این جوری هیچ خوب نیست. اصلا جالب نیست من هی بیام وسط راه پیاده شم. اون مسیر بچه های دانشگاس ممکنه یکی ما رو ببینه.
لب های ارشیا نا خودآگاه آویزان شد. اگر نمی رفت دنبال ترنج توی هفته خیلی وقت نداشتند با هم باشند. خودش کلی کار داشت و ترنج هم باید به درس هایش می رسید. زمانی هم که توی دانشگاه بودند نمی توانستند با هم صمیمی باشند پس زمان زیادی از روز ازهم دور بودند و ارشیا این را نمی خواست.
لحن صدایش ناراحتی اش را نشان می داد:
ترنج! منو نبخشیدی هنوز؟
ترنج به طرف او برگشت و به چشم های ارشیا خیره شد:
چرا اینجوری فکر می کنی؟
چون می گی فردا نیام دنبالت.
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرد و آهی کشید و گفت:
نه اصلا ربطی به اون نداره.
ارشیا فرمان را توی مشتش فشرد و گفت:
مطمئن باشم؟
ترنج با سر تائید کرد.
ولی چهره ات چیز دیگه می گه.
ترنج دوباره به ارشیا نگاه کرد و به او لبخند زد. ارشیا به چاله گونه اش خیره شد و دست دراز کرد و ان چاله کوچک را لمس کرد:
دلم برای این چاله کوچولو تنگ شده بود.
هر دو به چشم های هم خیره شده بودند. ترنج هم دلش برای آن ارشیای مهربان تنگ بود. سعی کرد با لبخندش نشان بدهد که هیچ دلخور نیست. ارشیا لبخند ترنج را که دید دستش را گرفت و گرم بوسید. نگاهشان توی هم گره خورده بود که ماکان به شیشه زد.
ارشیا زیر لب غر زد:
بر خرمگس معرکه لعنت.
ترنج ریز خنید و از ماشین پیاده شد. ماکان با ابروهای بالا رفته دست به سینه به ارشیا خیره شد.
داداش تعارف نکن بیا تو دور هم باشیم.
ارشیا نگاه با اکراهی به او انداخت و گفت:
برا من قیافه نیا من هر وقت دلم خواست میام تو به تو هم هیچ ربطی نداره. اینجا خونه پدر زنمه فهمیدی؟ اینو هر شیش ساعت برای خودت تکرار کن یادت نره.
ماکان لبش را جوید و گفت:
کدوم زن. مدرک داری رو کن.
ترنج ایستاده بود و به چهره ان دوتا خیره شده بود که برای هم گارد گرفته بودند گرچه شوخی بودن حرف هایشان معلوم بود. ارشیا ماشین را دور زد و کنار ترنج ایستاد و در حالی که دست او را می گرفت گفت:
مدرک از این زنده تر؟
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و دست هایش را بالا برد و گفت:
پوف آقا تسلیم.جوری که این به تو نگاه می کنه از بیست فرسخی داد می زنه چه خبره.
ارشیا متعجب برگشت و به ترنج نگاه کرد. یعنی اینقدر نگاه ترنج محبت داشت که ماکان هم می فهمید. از این فکر دلش را شوق عجیبی فرا گرفت و دست ترنج را محکم تر فشرد.
ماکان با دو گام خودش را به آنها رساند و دست ترنج را گرفت و گفت:
خیلی خوشحال شدیم. برو خونتون دیگه.
و با دست دیگرش ارشیا را به سمت ماشین هل داد. و گفت:
برو خونتون دیگه.
ارشیا بیشتر از این نتوانست خودش را نگه دارد و زیر خنده زد ولی ماکان با همان جدیت داشت ارشیا را نگاه می کرد. ارشیا ابرویی برای چهره جدی ماکان بالا انداخت و بعد هم لبخند بدجنسی زد و خم شد و در یک حرکت ناگهانی گونه ترنج را که بخاطر خنده اش چال افتاده بود بوسید و رفت سمت در راننده.
ترنج و ماکان از این کار ارشیا شوکه شده بودند که ارشیا به ماکان گفت:
جمع کن اون فک و. زنمه دلم خواست.
و به ترنج لبخندی زد و گفت:
شب بخیرعزیزم.
و سوار ماشین شد. ترنج لبش را گزید و چیزی نگفت. ارشیا با دو بوق دنده عقب گرفت و ماشین را از کوچه بیرون برد. ماکان وقتی ارشیا رفت ادایش را در آورد و گفت:
شب بخیر عزیزم.
ترنج با این حرکت ماکان زیر خنده زد و ماکان در حالی که او را به طرف خانه می کشید زیر لبی گفت:
خجالتم نمی کشه. نمی گه اینجا بچه مجرد وایساده می بیینه دلش می خواد. این بچه اصلا فکر نداره.
ترنج فقط می خندید. ماکان در را باز کرد و بعد از ترنج وارد شد و رو به ترنج گفت:
خواهرم خواهرای قدیم. جای خنده برو واسه داداشت یه زن باحال پیدا کن عین خودم.
ترنج برگشت و مشکوکانه به ماکان نگاه کرد:
ماکان؟
ماکان خودش را به ان راه زد و گفت:
هان
مشکوک می زنی.
ماکان باز هم ژست بی خیالی به خودش گرفت و گفت:
چرا همچین فکری می کنی؟
ترنج هومی کرد و گفت:
هیچی. همین جوری. راستی راستی زن می خوای؟
ماکان برگشت و درحالی که چشم هایش گرد شده بود گفت:
من نمی فهمم چرا همه اصرار دارن بگن من شوخی می کنم.
آخه نود درصد حرفات چرت و پرته.
ماکان اهی کشید و گفت:
نخیر از این خواهر و مادر چیزی به ما نمی ماسه. ببینین من بهتون فرصت دادم فردا رفتم دست زن و بچه ام گرفتم اوردم گله نکنین ها.
ترنج خنید و در حالی که به شانه او می زد وارد خانه شد.
ماکان با حرص وارد خانه شد. و برای ترنج دهن کجی کرد.
حالا وقتی واقعا این کار و کردم اونوقت می فهمی..............
بعد دستش را مقابل دهانش گرفت گفت:
می بینی تو رو خدا. این همه دختر التماسم کردم برم بگیرمشون گفتن نه زن من باید مورد پسند مامانم اینا باشه. اینم نتیجه اش.
سوری خانم که متوجه حرفهای آن دو شده بود با خنده جلو امد و گفت:
بازم که معرکه گرفتی ماکان خان.
ماکان با چهره ای به ظاهر دلخور روی مبل ولو شد و گفت:
هیچی. من که هر چی بگم شما باور نمی کنین. پس چه فایده.
بعد هم بلند شد و به سمت پله رفت. ترنج با نگاهش او را دنبال کرد و رو به مادرش گفت:
مامان فکر کنم وقتشه برا این داداشمونم یه آستینی بالا بزنین ها.
سوری خانم هم به پله ها خیره شدو گفت:
یعنی خودش کسی رو می خواد که تازگی ها اینقدر اصرار می کنه؟
ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت:
نمی دونم شاید. ولی میشه ته توش و در آورد. تازه از ارشیام میشه پرسید اون از تمام جیک و پوک این اقا داداش ما خبر داره.
سوری خانم با آمد ناسم ارشیا پرسید:
راستی ارشیا کو.
ترنج چادرش را روی دستش انداخت و گفت:
رفت خونه شون.
چرا تعارف نکردی بیاد تو.
ترنج در حالی که از پله بالا می رفت گفت:
ماکان رسما انداختش بیرون.
صدای سوری خانم را شنید که گفت:
وا خاک عالم.
و صدای خنده ترنج پله ها را پر کرد. داشت فکر می کرد در اولین فرصت زیر زبان ارشیا را بکشد تا ببیند ماکان به کسی علاقه دارد یا نه.

لباسش را عوض کرد و نگاهی به وسایلش انداخت. یادش رفته بود از ارشیا بپرسد برای هفته آینده چه کار باید انجام بدهد. پوستر قبلی اش را که نتوانسته بود نشان دهد. باید یک بار که می امد آنجا اشکالاتش را می پرسید.
نگاهی به ساعت انداخت. کارهایش خیلی عقب افتاده بود. برای فردا باید شعر تصویر سازی شده را تحویل می داد. نفس پر صدایی کشید و وسایلش را پهن کرد. هنوز مشغول نشده بود که سر و کله ماکان پیدا شد. به چهار چوب تکیه داده بود و ترنج را نگاه می کرد.
چیه داداش چکار داری؟
تو چرا کامپیوتری کار نمی کنی. خیلی راحت تره که.
ترنج در حالی که رنگهایش را اماده می کرد گفت:
چون کار با رنگ حس خوبی بهم می ده. بعدم کار کامپیوتری هر کارش که بکنی روح نداره. البته این نظر منه.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
عوضش نه این کثیف کاری ها رو داره تازه سرعتت هم می ره بالاتر.
ترنج دست از کار کشید و گفت:
ولی کار با دست کلا یه چیز دیگه اس ارشیا هم برای بچه هایی که با دست کار می کنن. دو نمره بیشتر در نظر گرفته.
ماکان به طرف تخت ترنج رفت و روی ان نششست و گفت:
فکر نمیکنم غیر تو کسی خودشو الاف کنه.
ترنج همانطور که سرش پائین بود گفت چرا مهتاب هم دقیقا مثل منه. اونم عاشق رنگ بازیه.
ماکان با شنیدن نام مهتاب با لبخند کجی زد و گفت:
این دوستت و تا حالا من دیدیم؟
ترنج برای یک لحظه متعجب به او نگاه کرد و گفت:
مهتاب؟ فکر نکنم. نه.
ماکان لبش را جوید و گفت:
خوب مزاحمت نشم به کارت برس دیر وقته. شب بخیر.
و از اتاق خارج شد. ترنج شانه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد.ماکان دست به جیب به اتاقش برگشت و با خودش فکر کرد اصلا چرا درباره دوست ترنج کنجاو شده است. شاید بخاطر پیام هایی که خوانده بود و شاید هم بخاطر صدای شیطانش که پشت تلفن شنیده بود.
روی تخت دراز کشید و موبایلش را برداشت و به شماره مهتاب نگاه کرد. داشت وسوسه می شد دوباره شماره اش را بگیرد ولی در آخرین لحظه پشیمان شد و شماره را پاک کرد و گوشی اش را روی میز کنار تختش پرت کرد و با حرص پتویش را روی سرش کشید.
**
ماکان کیف به دست وارد شرکت شد که خانم دیبا جلویش سبز شد.
سلام آقای اقبال
سلام چیزی شده؟
والا یکی از مشتری ها از کارش راضی نبوده مثل اینکه از صبح هم چند بار تماس گرفته.
ماکان در اتاقش را باز کرد و در حالی که وارد میشد گفت:
طراحش کی بوده.
فکر کنم خواهرتون.
ماکان برگشت و با تعجب به منشی اش نگاه کرد:
ولی تا حالا همچین موری نداشتیم که کسی از کار ترنج ناراضی باشه.
منم تعجب کردم.
ماکان وارد اتاقش شد و خانم دیبا هم همانطور که حرف می زد پشت سرش می آمد.
خوب چی گفتی بهشون؟
گفتم نه رئیس هست نه طراحمون اونم یه خورده عصبانی شد و چرت و پرت گفت و بعدم گفت حضوری میاد.
ماکان سیتمش را روشن کرد وتا بالا بیاید کتش را از تن خارج کرد و به چوب لباسی زد. خانم دیبا همانجا ایستاده بود به حرکات ماکان نگاه می کرد . ماکان سر بلند کرد و او را دید که هنوز مقابل در ایستاده رو به او گفت:
چیز دیگه ای هم هست؟
خانم دیبا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
نه همین بود.
ماکان روی صندلی اش نشست و در حالی که چهره اش پشت مانیتور پنهان می شد گفت:
پس بفرما سر کارتون.
خانم دیبا سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
**
ترنج به لب و لوچه آویزان مهتاب نگاه کرد و گفت:
از قیافه ات معلومه که دستت و حسابی گذاشتن تو پوست گردو.
مهتاب دست به سینه نشست و گفت:
یه جورایی آره.
ترنج با وحشت گفت:
جواب مثبت دادی؟
مهتاب اه کشید و گفت:
نه کاملا ولی اونا این جور برداشت کردن.
ترنج یکی محکم کوبید روی شانه مهتاب و گفت:
چه غلطی کردی الاغ؟
مهتاب مثل همیشه که عصبی میشد از روی مقنعه عصبی سرش را خاراند و گفت:
من گوهی خوردم گفتم تا زمانی که درسم تمام نشه نمی خوام ازدواج کنم. این سهیل بی شعورم نیشش باز شد گفت این که مشکلی نیست تو همش یک ترم دیگه داری. یعنی کمتر از یک سال اونم صبر می کنه برات.
ترنج کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت:
تو هم عین بز نشستی و هیچی نگفتی؟
مگه دیگه به من مهلت دادن. اون بابا بزرگم نیشش از خوشحالی باز شد و گفت برام صبر می کنه.
مهتاب رسما گند زدی به زندگیت.
مهتاب لبش را محکم گاز گرفت و گفت:
می دونم.
استاد که وارد کلاس شد هر دو سکوت کردند. فکر هر دو مشغول بود. ولی با اخطار های استاد بالاخره دست از فکر کردن برداشتند و مشغول کارشان شدند.
ترنج نمی توانست بپزید که مهتاب قرار است چنین زندگی داشته باشد. تا تمام شده کلاس بینشان هیچ حرفی رد و بدل نشد. بعد از کلاس هم ترنج پوسترش را برداشت و رو به مهتاب گفت:
من دیروز نرسیدم این و تحویل ارشیا بدم. الان می خوام برم پیشش. تو هم میای.
مهتاب روی یکی از نیمکت ها ولو شد و گفت:
تو داری می ری پیش شوهرت من بیام چه غلطی بکنم.
مهتاب مثل همیشه نبود. ترنج هم چیزی نگفت و رفت سمت ساختمان اصلی.
یکی دوتا از دانشجوها توی اتاقش بودند. ترنج با دیدن لیلا کاتب لبش را از حرص جوید. گرچه کار خاصی نمی کرد و ارشیا هم در حالی که نگاه جدی اش رابه میز دوخته بود به حرف هایش گوش می داد ولی ترنج هیچ خوشش نیامد.
ضربه به در اتاق زد و گلویش را صاف کرد. نگاه ارشیا بالا آمد و به دیدنش ترنج ناخوداگاه اخمش باز شد. ترنج سلام کرد:
سلام استاد.
ارشیا نتوانست شوقش را از دیدن او پنهان کند و با روی باز گفت:
سلام خانم اقبال بفرمائید داخل چرا دم در ایستادید.
چشمهای لیلا داشت می چسبید به ته سرش تا حالا که استاد اخم هایش در هم بود و به او جواب سر بالا می داد حالا چه شده بود که اینقدر ذوق کرده بود. چشمانش را ریز کرد و به ترنج و بعد هم ارشیا نگاه کرد. نگاه ترنج مثل همیشه خونسرد بود ولی زمانی که به ارشیا نگاه کرد نگاهش را گرم و مهربان دید.
ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و با سر به لیلا اشاره کرد. و برای عوض کردن جو گفت:
استاد دیروز نشد کارمو نشون بدم.
ارشیا هم سینه اش را صاف کرد و گفت:
بله. بیارین ببینم.
ترنج با دو گام خودش را به میز ارشیا رساند. ارشیا قبل از نگاه کردن کار او به دو دانشجویی که مقابل میزش ایستاده بودند گفت:
اگه کاری ندارین بفرمادئین.
لیلا هیچ از این حرف خودشش نیامد و با اکراه همراه دوستش از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج با چشمانی ریز شده با نگاهش تعقیب کرد و رو به ارشیا گفت:
این دختره زیادی دور و برت می پلکه جناب مهرابی هیچ خوشم نمی اد.
ارشیا نگاهی به در انداخت و با سرعت دست ترنج را گرفت و بوسید. ترن با وحشت دستش را عقب کشید و نگاهی به در انداخت:
وای ارشیا چکار میکنی؟ دیونه اگه یکی ببینه که خیلی اوضاع بی ریخت میشه.
ارشیا با بدجنسی خنید و گفت:
خوب ببینه می گم زنمه.
ترنج خندید و سری تکان داد و گفت:
بیا کارمو ببین.
و پوسترش را از آرشیوش بیرون کشید و روی میز او گذاشت. ارشیا در حالی که هنوز دست او را در دست داشت به برسی کارش پرداخت و بعد از گرفتن چند ایراد کوچک کار هفته بعدش را هم یادآوری کرد.
ترنج پوسترش را توی آرشیوش برگرداند و گفت:
نهار چکار می کنی؟
می رم خونه و میام. صبح وقت یک کلاس دارم عصر یک کلاس دیگه. می خوای نهار بریم بیرون؟
نه من هنوز کلاس دارم یک دونه هم عصر.
ارشیا حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
عصر با من نمی آی؟
ترنج نگاهش را روی میز انداخت و گفت:
بیام؟ جایی کار نداری؟
ارشیا با انگشت روی دستش را نوازش کرد و گفت:
چه کاری واجب تر از خانم خوشکل خودم.
ترنج لبخند کوچکی زد و دستش را به آرامش از دست ارشیا بیرون کشید و در حالی که از در بیرون می رفت گفت:
پس ساعت شیش و نیم اولین ایستگاه.
ارشیا ذوق زده خندید و گفت:
سر ساعت اونجام.
ترنج هم با لبی خندان از اتاق ارشیا بیرون رفت.
 
رفت سمت کلاس بعدی. مهتاب توی راهرو داشت کلافه با موبایل صحبت می کرد. در واقع صحبت نمی کرد بلکه با بی حالی به ور زدن های طرف دیگر گوش می داد.ترنج که کلافگی مهتاب را دید جلو رفت و با ایما و اشاره پرسید:
کیه؟
مهتاب هم لپ هایش را باد کرد و دستش را مقابل گوشی گرفت و گفت:
کنه.
ترنج بیشتر از مهتاب داشت حرص می خورد. لبش را می جوید و دلش می خواست گوشی را از دست مهتاب بگیرد و هر چه از دهنش در می آید بگوید. فکری کرد و در عوض کمی به گوشی مهتاب نزدیک شد و بلند گفت:
مهتاب بیا دیگه استاد اومد. این کیه نمی فهمه تو الان دانشگاهی. چقدر بی فکره.
مهتاب خنده اش گرفته بود. به ثانیه نرسیده بود خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد و با سرخوشی زیر خنده زد.
بابا ترنج دمت گرم خدا از زمین و آسمون برام ناجی می فرسته.
ترنج با بدجنسی خندید و گفت:
فهمید؟
آره زود خداحافظی کرد.
ترنج خنده اش را جمع کرد و گفت:
چرا اینقدر بهش رو می دی؟
مهتاب هم خنده اش را خورد و غمگین به طرف کلاس به راه افتاد و گفت:
من بش گفتم تا درسم تمام نشه نباید دور و بر من پیداش بشه. وگر نه هیچ وقت از من جواب مثبت نمی گیره. بعد از اینکه درسم تمام شد بیاد در موردش فکر می کنم.
ترنج بازویش را کشید و با حرص گفت:
خوب خره اینم یعنی یه بله ضمنی.
مهتاب برگشت و با بی حالی نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
فعلا دست از سرم برداره تا بعدم خدا بزرگه.
الان چی می گفت؟
یه مشت حرفای تکراری.
با هم وارد کلاس شدند و بعد از چند دقیقه استاد هم امد.
**
ترنج تند تند وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد ماکان با دیدن او گفت:
کجا با این عجله؟
ترنج در اتاقش را بست و گفت:
شرکت دیگه. چهارشنبه ها صبح کلاس ندارم.
ماکان یقه کتش را مرتب کرد و در حالی که از پله پائین می رفت گفت:
گند نزنی به درسات ارشیا بیاد خر منو بچسبه.
ترنج هم دنبالش راه افتاد و گفت:
تا حالا که مشکلی پیش نیامده.
چون تا حالا تابستون بوده. بعدم ترم داره تمام میشه کم کم درسات سنگین تر میشه ممکنه مشکل پیش بیاد برات.
نه حواسم هست.
مسعود میز صبحانه را چیده بود. و مشغول بود. ترنج وارد آشپزخانه شد و به پدرش سلام کرد.
سلام بابایی
سلام ترنجه بابا.
ماکان نشست پشت میز ادای اوق زدن را در آورد. ترنج نشست کنار پدرش و گفت:
این ماکان هیج وقت ادب یاد نمی گیره.
مسعود خان هم سر تکان داد و گفت:
آره دیگه جای اینکه بگه بابا شما چرا من میز ومی چینیم می ره به قر و فرش می رسه.
ماکان با چشم های گرد شده لقمه اش را قورت داد و گفت:
بابا منظورت به ترنجه دیگه؟
مسعود خان با خونسردی گفت:
نه پسرم منطورم شخص خوده تن لشته.
ماکان اعتراض کرد:
بابا!!
ترنج خندید و برای ماکان شکلک در آورد. ماکان به حالت نمایشی آه کشید و گفت:
هر روز که می گذره بیشتر مطمئن میشم من یه بچه سر راهیم. عین الیور تویست ازم کار می کشین. برامم که زن نمی گیرین دیگه دلیل از اینا واضح تر. هی روزگار.
ترنج و مسعود از خنده ریسه رفته بودند. بعد از تمام شده صبحانه هر سه از خانه خارج شدند. ترنج برای ارشیا پیام داد که دارد می رود شرکت.
دلش برای اتاقش تنگ شده بود. لپ تاپش را روی میزش گذاشت و کمی وسایل روی میز را مرتب کرد. هنوز مشغول نشده بود که دختر جوانی در آستانه در نمایان شد. چهره اش کمی آشنا بود. اخم هایش هم حسابی توی هم بود و زل زده بود به ترنج.
ترنج با اینکه یادش نمی آمد این زن را کجا دیده از جا بلند شد و سلام کرد:
سلام امری داشتید؟
زن با گام های عصبی خودش را به ترنج رساند و گفت:
شما که بلد نیستید چرا وقت و هزینه مردم و می گیرید.
ترنج گیج به دختر نگاه کرد و گفت:
ببخشید من متوجه نمی شم. من اصلا شما رو به جا نمی ارم.
دختر طلبکار گفت:
بایدم یادت نیاد. بعد کاغذ تا شده ای را از کیففش بیرون آورد و روی میز ترنج کوبید.
این گندیه که جناب عالی زدین.
ترنج کاغذ را برداشت و بازش کرد. داشت یک چیزهایی یادش می امد. تابلویی را برای یک فروشگاه مبلمان چوبی طراحی کرده بود. به نظر خودش که ایرادی نمی دید.
 
سرشش را بالا آورد و به دختر نگاه کرد که با اخم و پوزخند داشت ترنچ را نگاه می کرد:
این اون چیزیه که من گفتم؟
ترنج تازه فهمیده بود چی شده. اخم هایش را در هم کشید و گفت:
خانم اون روز هم بهتون گفتم طراحی با منه. بعد از اون تابلو یک فروشگاه نشون دهنده کلاس و نوع اون فروشگاهه. ولی شما انگار تابلو رو با کمد لباستون اشتباه گرفتین.
دختر که از این حرف ترنج عصبی تر شده بود جلو تر آمد و روی میز ترنج خم شد و گفت:
با من درست صحبت کن جوجه.
ترنج که از توهین آشکار دختر حسابی ناراحت شده بود گفت:
شما از در اومدین تو شروع کردین به توهین توقع دارین من تشویقتون کنم.
دختر جوان که در حال انفجار بود کاغذ را از روی میز چنگ زد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
این خراب شده صاحب نداره؟
ترنج با حرص روی صندلی اش نشست. دختر رفت سمت اتاق ماکان و رو به منشی ماکان گفت:
می خوام همین الان رئیس تون و ببینم.
خانم دیبا که از چهره خشمگین او جا خورده بود گفت:
لطفا چند لحظه تشریف داشته باشین بهشون خبر بدم. الان کسی تو اتاقشونه.
دختر محکم روی میز کوبید و گفت:
گفتم همین الان می خوام رئیس این خراب شده رو ببینم.
همین موقع در باز شد و ماکان با اخم هایی در هم از اتاقش خارج شد و با صدایی که سعی می کرد خیلی هم بلند نباشد گفت:
خانم دیبا اینجا چه خبره؟
منشی با دیدن ماکان از جا پرید و گفت:
ایشون می خوان شما رو ببینن. من گفتم منتظر باشن مثل اینکه ناراحت شدن.
و با دست دختر را نشان داد. دختر هم برگشت و به ماکان نگاه کرد. با دیدن پسر جوانی که مقابلش ایستاده بود یک تای ابرویش را بالابرد و در حالی که سعی می کرد لحنش مثل سابق بلند نباشد با حالت محترمانه ای پرسید:
رئیس اینجا شمائین؟
ماکان چانه اش را کمی بالا داد و با یک نگاه سر تا پای دختر را دید زد. سر و وضع لباسش نشان می داد وضع مالی بدی ندارد. یک مانتو پائیزه کرم پوشیده بود. با لی مشکی و بوت های قهوه ای سوخته. شال و کیفش هم به همان رنگ بود. آرایش کاملی هم چهره اش را پوشانده. با ان آرایشی که کرده بود سنش بیشتر نشان می داد ولی دقت که می کردی مشخص بود بیشتر از بیست و پنج را ندارد.
اگر می خواست در یک جمله کوتا توصیفش کند. خوش پوش و جذاب مناسب ترین کلمات بود. دست هایش را توی جیبش کرد و رو به دختر گفت:
بله. مشکلی پیش اومده.
دختر به طرفش امد و گفت:
در مورد یکی از طراحاتون باید صحبت کنم. من با طرحی که ایشون زدن مشکل دارم در ضمن خیلی هم بی ادب هستن.
ماکان ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
شما خانمه؟؟
دختر بادی به گلویش انداخت و گفت:
معینی....شهرزاد معینی.
ماکان گلویش را صاف کرد و به دختری که داشت با دقت براندازش می کرد گفت:
سرکار خانم اگر امکان داره چند لحظه منتظر بمونید خبرتون می کنم. فعلا کسی داخله.
بعد با لحن خیلی جنتل من منشانه! ادامه داد:
امکانش هست؟
شهرزاد نگاه دیگری به سر تا پای ماکان انداخت و لبخند پر نازی زد و گفت:
البته.
ماکان که ته دلش از این بازی لذت می برد رو به منشی اش گفت:
خانم دیبا به آقای حیدری بگید از سرکار خانم شهرزاد پذیرائی کنن تا من برسم خدمتشون.
بعد لبخند موقرانه ای به شهرازد زد با گفتن با اجازه ای وارد اتاقش. نیشش تا بنا گوش باز شده بود. با خودش گفت:
آقا ماکان روزی امروزتم رسید.
دختر هم با حالت خاصی به در بسته ای که ماکان در پشتش پنهان شده بود خیره شد و برای خودش لبخند زد.
 
آقای حیدری با یک فنجان قهوه و چند عدد بیشکوئیت رسید. سلامی به شهرازد کرد و بعد از کاویدن سر تا پای شهرزاد ازآنجا خارج شد.
شهرزاد با اکراه قهوه اش را مزه مزه کرد و بعد با اخم ان را روی میز برگرداند و زیر لب غر زد:
مزه آب حوض میده.
چند دقیقه ای خودش را با مجله های روی میز سر گرم کرد و وقتی داشت کم کم حوصله اش سر می رفت بالاخره در باز شد و مردی از اتاق ماکان بیرون آمد. نگاه شهرزاد روی ماکان ثابت مانده بود. ماکان بعد از بدرقه کردن مرد به طرف شهرزاد چرخید و گفت:
عذر می خوام خانم شهرازد. خواهش می کنم بفرمائید.
شهرزاد با یک حرکت سریع از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت.و در همان حال لبخند اغوا کننده ای به ماکان زد که او هم جوابش را با لبخند گرمی داد. ماکان بیرون از اتاق ایستاد و با دست به او تعارف کرد که وارد شود. بعد در را بست و به مبل اشاره کرد:
بفرما. راحت باشید.
و در حالی که به سمت میز می رفت تمام اندام او را با چشم کاوید و لبخند زد. به قول خودش اندام میزانی داشت.
رفتار ماکان بیش از حد محترمانه بود که دهان شهرزاد را آب بیاندازد. ماکان کارش را خوب بلد بود. این روش همیشه جواب می داد و باعث میشد طرف اگر اهلش باشد خیلی زود نخ را بگیرد و ول هم نکند.
ماکان خیلی رئیس مابانه برای به رخ کشیدن موقعیت خودش پشت میزش و روی صنذلی پشت بلند چرخانش نشست. نگاه نافذش را به چشمان شهرزاد دوخت و گفت:
خوب من در خدمتم خانم شهرزاد.
شهرزاد از لحنی که ماکان او را مورد خطاب قرار می داد لذت می برد. به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پای راستش را روی پای چپش گرداند و گفت:
ببینید آقای...
ماکان درست مثل خود شهرزاد و با لحن نمایشی گفت:
اقبال...ماکان اقبال.
شهرازد به نام او لبخندی زد و گفت:
جناب اقبال من واقعا تعجب می کنم از چنین مدیری همچون کارمندایی.
ماکان فکر کرد:
منم تعجب می کنم نه از اون جیغ و دادت نه از این کلاس گذاشتنت.
ولی جای این حرفا چهره مشتاقی به خود گرفت، آرنج یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و در حالی که صندلی اش را به آرامی می چرخاند کمی به سمت میز متمایل شد و گفت:
لطف دارین. ولی مگه طراحای ما چکار کردن که گرفتار خشم شما شدن؟
چشم های شهرزاد با این حرف برق زد و ماکان ته دلش از خنده ریسه رفته بود که باعث شده بود لبخند جذابی روی لب هایش شکل بگیرد. در همان حال داشت با چشم هایش تک تک اعضای چهره شهرزاد را وارسی می کرد.
 
چشم هایش تیره بود قهوه ای خیلی تیره مثل یک شکلات گرم و داغ. ابروهایش هشتی با فاصله متناسب از چشمها. بینی اش سر بالا و باریک بود وجای تعجب داشت که نمی شد اثری از عمل بر روی ان دید.برخلاف بینی لب هایش برجسته بود و کاملا معلوم بود دست کاری شده اند با برق لب بیش از حد درخشان شده بودند. چانه گرد و خوش فرم در انتهای صورتش را تکمیل کرده بود.
چهره اش را موهای رنگ کرده فندقی قاب گرفته بود که با رنگ چشم هایش هم خوانی زیادی داشت. ماکان حسابی محو چهره شهرزاد شده بود بدون عذاب وجدان. شهرزاد داشت حرف می زد و ماکان با خودش فکر میکرد. اگر می خواست کسی اینجوری نگاش نکنه خودشو این ریختی نمی کرد.
همیشه با این حرف خودش را توجیه می کرد. وقت دید زدن چهره شهرزاد تمام شد یک اوکی به خودش داد. از لحاظ چهره و اندام تائید شده بود. باید می دید تا چه حد با او راه می آید.شهرزاد نگاه خیره ماکان به خودش را نادیده گرفت و گلویش را صاف کرد و گفت:
من مدتی پیش یک تابلو برای یک سری فروشگاه فروش مبلمان سفارش داده بودم.
بعد از گفتن این حرف از جا بلند شد و کاغذی که طرح تابلو را رویش پریت گرفته بود از کیفش برداشت و خم شد و جلوی ماکان روی میز گذاشت. بوی عطرش فضای اطراف را پر کرد.
ماکان نفس عمیقی کشید و با خودش گفت:
نه تو انتخاب عطرم خوش سلیقه اس.
بعد کاغذ را برداشت و با اخم ظریفی که می دانست چهره اش را جذاب تر می کند به کاغذ خیره شد. هنوز ماکان دهان باز نکرده بود که شهرزاد که دوباره سر جایش نشسته بود گفت:
ملاحظه می کنید.
ماکان که نمی توانست هیچ اشکالی توی کار ترنج پیدا کند با نگاهی پر سوال به شهرزاد نگاه کرد و گفت:
شما با کدوم قسمتش مشکل دارین؟
شهرزاد کلافه دستش را توی هوا تکان داد و با لحن پر نازی گفت:
با رنگش.
ماکان با دست آزادش پیشانی اش را خاراند و گفت:
رنگش چه مشکلی داره؟
شهرزاد کمی به جلو متمایل شد و در حالی که بخاطر اخم بین ابروهایش خط افتاده بود گفت:
من به اون طراحتون هم گفتم می خوام رنگ تابلو از طیف های صورتی و بنفش باشه.
ماکان خیلی جلوی خودش را گرفت تا چشم هایش گرد نشود و پشت بندش از خنده منفجر نشود. شهرزاد همجنان با همان ژستش ادامه داد:
ولی ملاحظه کنید رنگها همه توی طیف قهوه ای هستنتد. ماکان خنده اش را فرو خورد و گفت:
فرمودین تابلو برای چه فروشگاهیه؟
مبلمان کار چوب.
ماکان فکر کرد:
رنگایی که شما شفارش دادی بیشتر برای تابلو فروش لباس نوزاد به درد می خوره ملوس خانم آخی صورتی دوست داری؟
بعد یاد حرف پدرش افتاد که همیشه وقتی مادرش اخم می کرد می گفت عزیزم اخم نکن بین ابروهات خط می افته. و به خط بین ابروهای شهرزاد نگاه کرد و دوباره با خودش گفت:
ولی با این خط بین ابرو ناز تر میشه.
بعد افکارش را که داشت خیلی یکته تازی می کرد کنار زد وگلویش را صاف کرد و گفت:
خوب حالا من چکار باید بکنم؟
شهرزاد دوباره تکیه داد و یان بار دست به سینه نشست و در حالی که لحن دلخوری به صدایش می داد گفت:
ببخشید من می تونستم از این ماجرا چشم پوشی کنم ولی طراح شما با کمال بی ادبی به من توهین کرد. برای همین می گم از شما بعیده که از همچین غربتی هایی توی شرکتتون استفاده کنین. از اون تیپش معلوم بود از چه قماشیه.
ماکان این بار اخم غلیط تری کرد و تلفن را برداشت و گفت:
خانم دیبا لطفا ترنج رو بفرستید اتاق من.
شهرزاد از اینکه ماکان اینقدر صمیمی اسم ترنج را اورد کمی اخم کرد و لبش را نرم جوید. ماکان مثلا داشت طرح را مجددا وارسی می کرد ولی زیر چشمی داشت عکس العمل شهرزاد را می پائید و توی دلش می خندید.
 
ارشیا دو تا یکی پله های شرکت را بالا رفت. بدون توقف رفت سراغ اتاق ترنج. قبل از این راهش به اتاق ماکان ختم می شد و حالا به این اتاق کوچک که ترنج عزیزش صاحب ان بود.
کنار در ایستاد و به چهره او نگاه کرد. سرش حسابی توی کارش بود و توجهی به اطراف نداشت. سر تا پا مشکی پوشیده بود چقدر توی رنگ های تیره کوچک و خواستنی بود.آرام به در زد:
ترنج سرش را برداشت و با دیدن ارشیا لبخندی روی صورتش شکل گرفت. از پشت میزی بلند شد و به سمت او آمد.
سلام
فکر نمی کردم بیای اینجا.
ارشیا با لذت داشت سر تا پای ترنج را بررسی می کرد. مانتوی مشکی اش کوتاه شاید بیست سانتی بالای زانویش ایستاده بود. کمر و بالاتنه تنگی داشت و کمر باریک و اندام کوچک او را قاب گرفته بود. شلوارش هم مشکی از زانو کمی گشاد شده بود.
چهره اش توی ان مقعنه مشکی واقعا کودکانه بود. ارشیا نگاهی توی راهر و رانداخت و سریع وارد اتاق شد و با یک حرکت ترنج را در آغوش گرفت و از روی مقنعه سرش را بوسید.
ترنج مشتی یه سینه او کوبید و گفت:
ارشیا به خدا زشته یکی می بینه.
ارشیا دست دور کمر ترنج انداخت و گفت:
فعلا که کسی نیست.
درست همان موقع صدای صاف کردن گلویی ان دو تا از هم جدا کرد. منشی ماکان در حالی که سعی می کرد نشان دهد چیزی ندیده با سرعت گفت:
سلام جناب مهرابی. آقای اقبال با ترنج کار دارن.
و بدون هیچ حرف دیگری جیم شد. ترنج از خجالت کبود شده بود ولی ارشیا با این حرکت خانم دیبا خنده اش گرفت و گفت:
این چرا این طوری کرد.
 
 
 
 
 
ترنج رفت سمت چوب لباسی و چادرش را برداشت و گفت:
آبرو برام نذاشتی. گفتم نکن.
بعد چادرش را سر کرد و به طرف در چرخید که باز با ارشیا سینه یه سینه شد.
ارشیا تو رو خدا بسه زشته.
ارشیا با خنده دست هایش را توی هوا گرفت و من چکار کردم تو خودت پریدی تو بغل من.
ترنج خنده اش را کنترل کرد و سعی کرد مشت محکم تری به بازوی ارشیا بکوبد که برای ارشیا بیشتر حکم نوازش را داشت. بعد هم دست او را گرفت و برد طرف اتاق ماکان.
ترنج چشم غره ای به ارشیا رفت و دستش را از دست های او بیرون کشید و گفت:
می گم نکن. چقدر شیطونی می کنی.
ارشیا زیر زیرکی خندید و با ترنج پشت در اتاق ماکان ایستادند. خانم دیبا بدون اینکه به چشم های ان دو نگاه کند در حالی سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت:
آقای اقبال مهمون دارن.
ترنج در زد و وقتی صدای ماکان را شنید وارد اتاق شد. سرش را داخل برد و گفت:
سلام ارشیا هم هست.
ماکان لبخندی زد و گفت:
بیاید تو.
هر دو وارد شدند و به دختری که پشت به در رو به میز ماکان نشسته بود نگاه کردند. ترنج از همان نگاه اول متوجه شد طرف چه کسی هست. برای همین ناخودآگاه اخم هایش توی هم رفت. ماکان با دست به هر دو اشاره کرد:
ترنج جان جناب مهرابی بفرما.
ارشیا با این لحن ماکان ابرویی بالا انداخت و فهمید دختری که رو به روی ماکان نشسته توجهش را جلب کرده. می دانست ماکان در اینجور مواقع چه فیلمی بازی می کند. ولی ترنج بی خبر از هم جا در کنار ارشیا روی مبل دو نفره رو به پنجره نشستند.
ترنج نگاهش به دست هایش بود و شهرزاد با چشمانی ریز شده مشغول برانداز کردن ترنج بود و دنبال رابطه این سه نفر با هم می گشت. ماکان سکوت را شکست و گفت:
خانم شهرزاد از طرح شما راضی نبودن ترنج.
ترنج نگاه متعجبی به ماکان انداخت این لحن ماکان برایش ناآشنا بود. فکری کرد و این مدل حرف زدن او را به رسمی بودنش ربط داد. ترنج خودش را برای دفاع کردن از کارش اماده کرده بود:
شما مشکلی می بینی تو کار من؟
در واقع خانم شهرزاد با طیف رنگ های به کار رفته در تابلو مشکل دارن.
ترنج درک نمی کرد ماکان که خودش این کاره بود برای همین با همان اخم گفت:
ببینید ایشون یک طرح به من سفارش دادن. اینجا خیاطی که نیست رنک و مدل لباس انتخاب کننن. اینم یک تخصصه باید اصول داشته باشه. وقتی تابلو مال فروشگاه صنایع چوبیه رنگ صورتی میشه بکار برد؟
کارد می زدنی خون شهرزاد در نمی امد. با حالت عصبی گفت:
شما باید رضایت مشتری رو جلب کنید.
ترنج هم خصمانه به او نگاه کرد و گفت:
اگه از طرح من ناراضی هستید می تونید به جای دیگه سفارش بدین خسارتتون و هم میدم.
شهرزاد کوتاه نیامد و گفت:
اول می خواستم همین کار و بکنم ولی اینجا رو یکی از آشناهای بابا معرفی کردن برای همین من فکر می کردم مطمئنه.
ترنج کلافه گفت:
من حاضر نیستم سابقه کاریم رو خراب کنم. گفتم که دوست دارین جای دیگه سفارش بدین.
ماکان زیر چشمی به ترنج و بعد هم شهرزاد نگاه کرد و برای اینکه بی طرفی خودش را حفظ کند تا زیاد هم شهرزاد را از خودش نرنجاند و ان ژست ها و حرف ها را به باد ندهد رو به شهرزاد گفت:
ترنج خواهرم رشته گرافیک هستند.
نفس شهرزاد که انگار برای مدتی حبس شده بود آزاد شد ماکان تمام حالات او را زیر نظر داشت با همان لبخند اغوا کننده به شهرزاد نگاه کرد و به ارشیا ارشاره کردو گفت:
ایشون هم دوست بنده همسر ترنج جناب مهرابی فوق لیسانس هستن در همین زمینه از دانشگاه تهران.
شهرزاد نگاه موشکافانه ای به ارشیا و ترنج انداخت و اندکی سرش را تکان داد. داشت بررسی می کرد آیا این دو تا به هم می آیند یا نه. و با خودش فکر کرد مردی مثل ارشیا چرا باید دختری با تیپ ترنج ازدواج کند و اصلا چرا باید ماکان همچین خواهری داشته باشد.
یک لحظه با خودش گفت نکند ماکان دستش انداخته باشد. ولی با ۀن لحن و برخورد ماکان نتوانست خودش را قانع کند که ممکن است ماکان به او دروغ گفته باشد. ماکان ادامه داد:
من طرح ایشون و نشون می دم بهشون ایشون استاد ترنج هم هستن. مطمئنا نسبت به کار دانشجوشون سخت گیر هستند برای همین هر چی ایشون گفتن من می پذیرم.
بعد رو به ارشیا که با پوزخند داشت نگاهش می کرد گفت:
شما چی میگین جناب مهرابی؟
ارشیا با تکان سر حرف او را پذیرفت. و ماکان از پشت میز بلند شد و کاغذ پرینت را به دست ارشیا داد و چشکمی به او زد. ارشیا خنده اش را خورد و کاغذ را از دست او گرفت و با جدیت نگاهی به ان انداخت.
ماکان برگشته بود پشت میز و دوباره همان ژست رئیس مابانه خودش را گرفته بود و دوباره مشغول برانداز کردن چهره شهرزاد شده بود. ارشیا بعد از چند دقیقه گفت:
من مشکلی توی کار ایشون نمی بینم. خانم.... و به شهرزاد نگاه کرد
معینی
 
سرکار خانم معینی کار ایشون بر طبق آخرین اصول طراحی مدرن هست و البته در مورد رنگ هم همین طور. بعد کاغذ را روی میز گذاشت و گفت:
مطمئن باشید اگر طراحی چنین چیزاهیی را رو تمام و کمال به طراح مطلع بسپارید نتیجه ای که مطلوب نطرتون هست ر و می گیرید.
شهرزاد که در برابر سخن رانی ارشیا حسابی کم اورده بود نگاهی به ماکان انداخت که با تمام وجود سعی می کرد خنده اش را کنترل کند و آن خنده پنهانی را به لبخند گرمی تبدیل کند و نقدیم شهرزاد کند. ماکان هم همان ژست دختر کشش را گرفت و با دست به ارشیا اشراه کرد و گفت:
جناب مهرابی جای استاد من هم هستند و من نمی تونم روی حرفشون حرف بزنم. ولی با این وجود اگر مایل باشید می تونین طرح و به یکی دیگه از طراحای ما سفارش بدید و البته این بار بدون دریافت هیچ وجهی.
ترنج با چشمان گرد شده به ماکان که خیلی جدی و محترمانه داشت کار او را زیر سوال می برد نگاه کرد و به دهان شهرزاد چشم دوخت. تا شهرزاد خواست چیزی بگوید ماکان اجازه نداد و گفت:
البته ابنم اضافه کنم. اگر شما مثلا این کارو توی یکی از کشور های اروپایی هم سفارش می دادین احتمال زیاد از همین طیف رنگ توی کارشون استفاده می کردن و البته اونجاها اجازه نمی دن که کسی غیر از طراح توی طرح دخالتی داشته باشه.
ترنج از با این حرف ماکان کمی آرام تز شد. ماکان هنوز همان لبخندش را حفظ کرده بود و به شهرزاد که داشت موقعیت را سبک و سنگین می کرد خیره شده بود. شهرزاد که دید اگر بخواهد باز هم اعتراضب بکند خودش بیشتر زیر سوال می رود. از جا بلند شد و رو به ماکان گفت:
حالاکه شما اینجور می گید عیب نداره همین طرح و قبول می کنم. بعد به طرف میز ماکان رفت و گفت:
می تونم همین جا برای تبلیغات فروشگاهمون هم سفارش بدم.
ماکان با خوشحالی گفت:
البته.
شهرزاد کارتی از کیفش بیرون کشید و چیزی رویش یادداشت کرد و گفت:
اینم کارت فروشگاه ما. البته سه تا شعبه داریم. شماره همه شعبه ها روشون هست.
ماکان کارت را گرفت و به کارت نگاه کرد و بعد پشت کارت را هم نگاه کرد. یک شماره موبایل پشتش نوشته بود. ماکان بود خودش گفت:
نخ و گرفت و فکر نکنم به راحتی ولش کنه.
با این فکر سرش را بالا گرفت و گفت:
البته خوشحال میشم با هم بیشتر...کار کنم.
و لبخندی به شهرزاد زد و او هم با خنده نازی پاسخش داد.
به منشیم می گم شما رو به یکی از طراحای دیگه مون معرفی کنین. بعد از جایش بلند شد و او را تا دم در بدرقه کرد. و در آخرین لحظه بدجنسی اش را با زدن چشمکی به شهرزاد کامل کرد که باعث شد. شهرزاد خنده ملوسی بکند.
ماکان سرش را از اتاق بیرون اورد و گفت:
خانم دیبا ایشون ببرین اتاق طراحان. بگید ماکان گفت:
کارشون سفارشیه.
خانم دیبا با لب های به هم فشرده راه را به شهرزاد نشان داد و ماکان هم به اتاقش برگشت. در را که بست بالاخره خنده اش را ول کرد و روی مبل مقابل ارشیا و ترنج نشست.
وای خدا مردم خیلی سوزه باحالی بود.
ارشیا دست به سینه نشست و گفت:
خیلی مسخره ای
آخه فکر کن میگه می خوام تابلو فروشگاهم طیف صورتی و بنفش باشه.
و ادای شهرزاد را در آورد.
ارشیا در حالی که سعی می کرد نخندد گفت:
کاش می دونست پشت این چهره جنتل من چه شیطون پلیدی خوابیده بود.
ترنج مشکوکانه به ماکان نگاه کرد و گفت:
چرا بی خودی اینقدر تحویلش گرفتی.
ماکان بلند شدو دوباره پشت میزش نشست و گفت:
بی خیال بابا محض خنده.
ترنج قانع نشده بود ولی باز هم چیزی نگفت. ماکان باز هم داشت برای خودش می خندید که ترنج بلند شد و گفت:
من برم سر کارم.
ارشیا هم بلند شد و گفت:
منم میام.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
بودی حالا.
ارشیا پشت سر ترنج رفت سمت در و گفت:
ممنون صرف شد.
ماکان روی صندلی اش به اطراف چرخید و دوباره نگاهی به کارتی که شهرزاد داده بود انداخت.
صنایع چوبی معینی.
بعد کارت را برگرداند و موبایلش را برداشت و شماره شهرزاد را توی گوشی اش با نام طیف صورتی سیو کرد و دوباره برای خودش خنیدید.
 
ارشیا و ترنج داشتند از پله های شرکت پائین می امدند که ترنج گفت:
امروز یک چهره جدید از ماکان دیدم.
ارشیا به طرف او برگشت و منتظر بقیه حرفش شد ولی وقتی سکوت او را دید گفت:
منظورت چیه؟
ترنج لبش را جوید و گفت:
فکر می کنم زیادی با دخترا راحته.
به ارشیا که سر به زیر به حرفش گوش می داد نگاه کرد و پرسید:
این طور نیست؟
ارشیا در رابرای ترنج باز کرد و خودش هم سوار ماشین شد. ترنج منتظر به او چشم دوخته بود ارشیا در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت:
امیدوارم فکرت زیاد خطا نره. من ماکان و خوب می شناسم. توی این ده سال دیگه اخلاق هم دستمونه. اونجور که تو فکر میکنی نیست.
مگه تو می دونی من چه جوری فکر می کنم؟
خوب معمولا این جور مواقع همه فکرای بدتری هم می کنن.
ترنج رویش را برگرداند و از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت:
من بیشتر از این ناراحتم که ماکانی که اینقدر در مورد پسرای اطراف من سخت می گرفت حالا به خودش اجازه همچین رفتاری میده. الان اتفاق خاصی نیافتاده ولی نگاه ماکان به اون دختر........
ترنج جمله اش را نیمه تمام گذاشت و لبش را گزید. دلش نمی خواست یکی به برادرش همان نگاهی را داشته باشد که مردم به این جور پسرها دارند. حس بدی بود. حسی که از آن اتفاق ناراضی نیستی از ان کسی که این کار را کرده است رنجیده ای.
ارشیا که سکوت ترنج را دید سعی کرد چیزی بگوید. البته حق را به او می داد. غیرت و تعصب روی خواهر و ناموس چیز خوبی بود ولی البته همه این را برای خانواده خودشان می خواستند و پای افراد دیگر که به میان می آمد خواسته خودشان را در الویت قرار می گرفت.واقعا نمی تونست از ماکان دفاع کند ولی برای اینکه ترنچ را از ان حال و هوا خارج کند گفت:
ببین ترنج من نمی خوام بگم ماکان کار درستی کرده ولی تو فکر نمی کنی اون دختر هم مقصر بود.
ترنج سر تکان داد و گفت:
من همچین حرفی نزدم. بله دختری که خودش رو در معرض تماشا می ذاره هم مقصره. خودتم که دیدی شهرزاد اصلا از نگاه های ماکان ناراحت نشد. من بیشتر دلخور بودم. ببین ارشیا حرف من اصلا این نیست...ولش کن این بحث و تمام کنیم بهتره.
ارشیا آهی کشید و سر تکان داد که ترنج گفت:
ظهر میای خونه ما نهار؟ من تنهام مامان نیست بابا و ماکان هم دیر میان. من کلاس دارم باید زودتر برم.
ارشیا به ترنج نگاه کرد و با لبخند بدجنسی گفت:
نمی ترسی تنهایی من باشم؟
ترنج در یک لحظه از سفید به سرخ و بعد هم بنفش تغییر رنگ داد که باعث شد ارشیا از خنده منفجر شود. ترنج سرش را پائین انداخته بود و دلش می خواست اینقدر ارشیا را بزند تا دیگر نخندد ولی خنده ارشیا بند نیامد. ترنج نفس عمیقی کشید و گفت:
ارشیا خیلی بی مزه ای کجاش خنده داشت؟
ارشیا که با هر بار نگاه کردن به ترنج باز خنده اش می گرفت سعی کرد تا خنده اش را کنترل کند و بعد گفت:
به خدا ترنج قیافه ات دیدنی بود.
ترنج دست هایش را توی هم قفل کرده بود و با اخم به ارشیا نگاه می کرد. وقتی دید ارشیا هر چند لحظه یک بار برای خودش ریز ریز می خندد. رویش را به طرف پنجره برگرداند و گفت:
اصلا حرفم و پس می گیرم.
ارشیا درحالی که خنده هنوز توی صدایش بود گفت:
نه دیگه عزیزم من میام. حرفم و پس می گیرم نداریم دیگه.
ترنج لبش را گاز گرفت اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود. مثل همیشه خنگ بازی در اورده بود. زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد. تا حالا به تنها بودن با او و اینکه ممکن است چه اتفاقی بیافتد فکر نکرده بود.
دست هایش را بین پاهایش گذاشت تا از اضطرابش کم کند. با خودش گفت:
ترنج چه مرگته. ارشیاست. همون که براش می میری. الانم شوهرته. بله شو...هَ...ر...ته. پس ادای این دخترای چشم وگوش بسته رو در نیار.
ارشیا که خنده اش تمام شده بود نگاهی به ترنج که توی خودش مچاله شده بود انداخت. فکر نمی کرد ترنج اینقدر ناراحت شود. ولی او که قصدی نداشت. تازه آنها قرار بود تا چند وقت دیگر با هم زیر یک سقف زندگی کنند. از این فکر شوق وصف ناپذیری توی رگ هایش دوید.
دست دراز کرد و گونه ترنج را نوازش کرد:
خانم من چرا اخماش تو همه؟
ترنج برگشت و با لبخند نگاهش کرد:
من کی اخمام تو هم بود. چرا تهمت می زنی جناب مهرابی.
ارشیا خنده سر خوشی کرد وگفت:
بالاخره نهار بیام یا نیام؟
ترنج خندید و گفت:
بیا.
ارشیا هم انگشتش را توی چاله لپ ترن کرد و گفت:
چی می خوای نهار بدی بهمون حالا خانم؟
ترنج فکری کرد و گفت:
در حال حاضر دو نوع غذا بلدم. انتخاب با خودته.
ارشیا قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
خوب و اون دو تا؟
ترنج درحالی که سعی می کرد جدی باشد گفت:
یکی ماکارونی
بعد برگشت و به ارشیا که با دقت داشت گوش می داد انداخت و گفت:
یکی هم آب دوغ خیار.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
عزیزم واقعا زحمت کشیدی من گفتم الان می گی قرمه سبزی فسنجونی.
ترنج از ماشین پیاده شد و گفت:
من یک کاراموز ترم یکی هستم اونا غذای مخصوص سرآشپزه.
ارشیا با خنده از ماشین پیاده شد و لپ تاپ ترنج راهم برداشت و پشت سرش وارد خانه شد. قلب ترنج داشت می امد توی حلقش ولی سعی می کرد خیلی عادی و خونسرد باشد دلش نمی خواست ارشیا از دستش برنجد. درضمن ارشیا هنوز نه حرفی زده بود نه حرکت بدی کرده بود. ترنج چادرش را روی دستش انداخت و لپ تاپش را از دست ارشیا گرفت و به او گفت:
کتت و در بیار راحت باش من الان میام.
و از پله بالا رفت هر لحظه منتظر بود ارشیا پشت سرش از پله بالا بیاید ولی وقتی به در اتاق رسید و خبری از او نشد نفس راحتی کشد و رفت توی اتاقش. به سرعت مانتو و شلوارش را با یک بلوز و شلوار راحتی عوض کرد. شلوارش قهواه ای و کمی چسبان بود. یک تی شرت دخترانه سفید هم که عکس قلب نقره ای رنگی رویش داشت پوشید. موهایش را جمع کرد که موقع آشپزی توی دست و پایش نباشند و بعد توی آینه نگاهی به خودش انداخت و رفت پائین.
 
ارشیا کتش را در اورده جلوی تلویزیون نشسته بود دست هایش را از دو طرف باز کرده بود و روی پشتی کاناپه گذاشته بود مچ پای راستش را هم روی زانوی چپ گذاشته بود. ترنج از دیدن ژشت او دلش زیر و رو شد و لبخندی روی لبش آمد.
ارشیا هم با دیدن ترنج که داشت کفش های روفرشی اش را می پوشید لبخندی زد و گفت:
بیام کمک؟
ترنج که داشت به طرف آشپزخانه می رفت برگشت و گفت:
نیکی و پرسش؟
ارشیا بلند شد و در حالی که آستین هایش را بالا می زد وارد آشپزخانه می شد. ترنج داشت از یخچال بسته قارچ را بیرون می کشید. به ارشیا که دست به سینه او را تماشا می کرد گفت:
قارچ که دوست داری؟
ارشیا به طرف او آمد و گفت:
نه.
ترنج با تعجب و سوال به طرف او برگشت و گفت:
نه؟
ارشیا به چشمان ترنج خیره شد و گفت:
من فقط تو رو دوست دارم.
ترنج زود نگاهش را گرفت و گفت:
لوس.
بعد بسته قارچ را داد دست ارشیا که باز هم داشت برای خودش می خندید و به او گفت:
بیا اینا رو بشور و خرد کن تا من بقیه مواد و آماده کنم.
ارشیا چشمی گفت و رفت سمت سینک ظرفشوئی.
ترنج مواد دیگر را از یخچال بیرون کشید ومشغول شد. ارشیا داشت سعی می کرد قارچ ها را یک اندازه خرد کند. ترنج با دیدن او خندید و گفت:
می دونی ارشیا یک سوالی چند وقتی هست تو کله من داره رژه می ره.
ارشیا دست از کارش کشید و گفت:
چی هست؟
اینکه تو و ماکان با این همه تفاوت اخلاقی و فکری چه جوری با هم دوست موندین؟
ارشیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
باور کن این برای خودمون هم سواله. ولی بازم می گم درباره ماکان قضاوت بد نکن من می دونم پسر خوبیه.
ترنج دلش نمی خواست فعلا به این موضوع فکر کند و ان نهار دو نفره استثنائی با ارشیا را خراب کند. بنابراین چیزی نگفت و به کارش مشغول شد. نهار را در کنار هم با خنده و شوخی خوردند و ترنج بالاخره آرام شد. ارشیا همان ارشیای دوست داشتنی خودش بود. بعد نهار هم ترنج چای را دم کرد و برد به سالن. ارشیا همان کاناپه جلوی تلویزیون را انتخاب کرده بود و داشت کانال ها را بالا و پائین می کرد. این بار یک دستش را روی پشتی کاناپه باز گذاشته بود. ترنج سینی چای را مقابل ارشیا گذاشت و بعد لبش را گزید وآرام کنار ارشیا نشست. ارشیا برگشت و نگاهش کرد. دستش نا خودآگاه دور شانه ترنج حلقه شد. او هم بدون هیچ اضطرابی به سینه ارشیا تکیه داد و نفس عمیقی کشید. آغوش ارشیا جای امن و آرامی بود.
 
مهتاب داشت ساکش را جمع می کرد تا برود شهرشان اغلب آخر هفته ها می رفت. مخصوصا که شنبه ها صبح هم کلاس نداشتند. ترنج گفته بود او را تا ترمینال می رسانند ولی مهتاب اصرار داشت خودش برود.
حتی ترنج به ارشیا هم خبر داده بود که مهتاب همراهشان می رود. ولی مهتاب هنوز قبول نکرده بود. ترنج باز هم با حرص گفت:
مهتاب چقدر اذیت می کنی بیا بریم دیگه؟
مهتاب زیپ ساکش را بست و نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند چیزی را جا گذاشته یا نه بعد هم رو به ترنج با لحنی شبیه او گفت:
ای ترنج چقدر تو گیری. بابا من روم نمی شه.
آره یعنی الان داری خجالت می کشی؟
بابا جون شوهر توه ولی برا من همون استاد مهرابیه جیگره.
ترنجی مشتی به بازوی مهتاب که از خنده ریسه رفته بود زد و گفت:
چشمت دنبال شوهر من نباشه که کلامون می ره تو هم.
اوه برو بابا آقای خودمون خوش تیپ قد بلند اوه باید ببیتیش.
ترنج خندید و گفت:
مرض. حالا واقعا اینجوریه؟
مهتاب ساکش را بلند کرد و گفت:
آره بش نمی خوره سی و هشت داشته باشه. ولی خوب هر چی باشه بیست سال از من بزرگتره. قیافه هم چیزی رو عوض نمی کنه. می دونی خیلی مغروره. همینش بیشتر منو حرص میده. یه جوری به من نگاه می کنه انگار منو خریده.
مهتاب هر کلمه که می گفت اخمهایش بیشتر توی هم می رفت و در آخر جمله اش با حرص اضافه کرد:
عوضی.
ترنج آهی کشید و دسته ساک مهتاب را گرفت:
بده من کمکت بدم تا ایستگاه.
بعد هر دو از در خوابگاه بیرون آمدند و به طرف ایستاگاه اتوبوس رفتند. طبق قرار سر اولین ایستگاه ترنج پیاده شد و مهتاب را هم به زور همراهش کرد. مهتاب مدام غر می زد:
خدا بگم چکارت نکنه به خدا زشته استاد می گه این چه کنه ایه.
اصلانم نمی گه. ارشیای من خیلی ماهه.
مهتاب با شنیدن این حرف ادای اوق زدن را در آورد و گفت:
تو رو خدا جلو من راعیت کنین نپرین همو ماچ کنین که من اصلا خوشم نمی اد از این حرکات.
ترنج با آرنج محکم به بازوی مهتاب کوبید و گفت:
بی ادبه بی حیا.
ترنج یخ زدیم کی میاد این شوهر خوش تیپت؟
ترنج نگاهی به انتهای بلوار انداخت و گفت:
دقیقا همین الان رویت شد.
وای ترنج من روم نمشه.
ترنج دست مهتاب را کشید و گفت:
بش پیام دادم گفتم تو هم هستی.
ارشیا جلوی ترنج و مهتاب توقف کرد. ترنج به مهتاب کمک کرد تا ساکش را بگذارد توی ماشین و خودش هم لو سوار شد. مهتاب محجوبانه سلام کرد:
سلام استاد.
سلام مهتاب خانم.
ببخشید مزاحم شدم. هر چی گفتم ترنج قبول نکرد.
ارشیا خیلی سنگین جواب داد:
خواهش می کنم. این حرفای چیه.
و بعد رو به ترنج کرد و به آرامی گفت:
خوبی خانم؟
ترنج هم لبخند زد و گفت:
ممنون.
مهتاب را تا ترمینال رساندند و بعد هم راهی خانه شدند.
**
مهتاب زنگ خانه شان را دوباره فشرد. بعد از این همه دقت کردن باز هم دسته کلیدش را توی کوله اش جا گذاشته بود. این بار دستش را بیشتر روی زنگ فشار داد. انگار کسی نبود.
با حرص لگدی به در خانه شان زد و همانجا کنار دیوار روی ساکش نشست.
اینا نمی دونستن من میام خونه. خوبه خبر داده بودم.
یک لحظه از جا پرید:
نکنه برای مامان اتفاقی افتاده باشه؟
موبایلش را در آورد و شماره پدرش را گرفت:
بعد از شش هفت بوق بالاخره صدای خسته پدرش توی گوشی پیچید.
بله؟
سلام بابا. شما کجاین؟
پدرش مکثی کرد که همین مکث برای مهتاب یعنی یک قرن و بعد صدای نفس پر صدای پدرش را شنید که بیشتر به آه شبیه بود و بعد گفت:
بیمارستان.
دست آزاد مهتاب ناخودآگاه روی سرش رفت. صدایش می ارزید. نمی دانشن از سرماست یا از خبری که قرار است بشنود:
مامان طوریش شده؟
شده بود الان خوبه.
من الان میام اونجا.
ساکش را برداشت و رفت سمت خیابان موبایلش هنوز کنار گوشش بود.
مگه اومدی بابا؟
آره الان پشت درم. کلیدمم جا گذاشتم.
می خوای برو خونه خواهرت.
نه دارم میام.
کی پیش مامانه؟
تو سی سی یو که نمی ذارن کسی باشه ماهرخ تا حالا اینجا بود فرستادمش خونه بچه ای بهونه می گرفت.
باشه من اومدم پس.
یک خداحافظی سریع کرد و گامهایش را تند تر کرد. سوز پائیزی می خورد توی صورتش. سوز سرد کویری. شهرشان یک بیمارستان بیشتر نداشت. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که دوباره حال ماردش بد شده. توی دلش خدا خدا می کرد که مربوط به سهیل و آن مردک نباشد که خودش هر دو را خفه خواهد کرد.
کنار خیابان که رسید. جلوی تاکسی دست بلند کرد مجبور بود چند تا تاکسی عوض کند تا به بیمارستان برسد. اتوبوس هم که این وقت شب نبود. خدا خدا می کرد پولش ته نکشد و بتواند با این چیزی که ته جیبش مانده خودش را به بیمارستان برساند.
وقتی جلوی بیمارستان پیاده شد دیگر یک ریال هم توی جیبش نداشت. خجالت می کشید از اینکه دوباره از پدرش پول بخواهد. فعلا فکر پول را از ذهنش بیرون کرد و رفت سمت نگهبانی. می دانست به این راحتی اجازه ورود به او نمی دهد.
به شیشه زد. مرد نگهبان داشت تلویزیون نگاه کرد. با دیدن مهتاب از جا بلند شد وپنجره را باز کرد:
ببخشید من اومدم برم پیش مامانم اینجا بستریه قراره جامو با نفر قبلی عوض کنم.
نگهبان نگاهی به ساک دست او کرد و گفت:
باشه فقط به اون یکی بگو سریع بیاد پائین.
مهتاب که از این که توانسته بود ابنقدر سریع اجازه بگیرد خوشحال شده بود دوتا چشم پشت سر هم گفت و سریع رفت سمت در ورودی. این راه دیگر حفظ شده بود. راه سی سی یو را چشم بسته هم بلد بود.

پدرش روی صندلی های توی راهرو نشسته بود. با دیدن مهتاب از جا بلند شد. مهتاب لبخندی به چهره خسته پدرش زد و او را در آغوش گرفت:
سلام بابا.
سلام. خوبی بابا؟
من خوبم.
مامان چطوره؟
پدرش نشست روی صندلی و گفت:
بد. بدتر از همیشه.
مهتاب روی صندلی وا رفت.
یعنی چی بابا؟
دکترش گفت باید زودتر عملش کنیم.
خوب این که چیزی جدیدی نیست.
می دونم تا چند هفته دیگه میارمش اونجا عملش کنن. می ترسم بدمش دست اینا.
مهتاب دست روی شانه پدرش گذاشت و گفت:
من می تونم از دوستم کمک بگیرم برامون پرس و جو کنه ببینه کدوم بیمارستان ببریمش.
یکی از همکارای سابقم هم هست می تونم به اونم بگم.
نه بابا نمی خواد. خودم می رم دنبال کاراش. خودم همه جا رو بلدم. بهتون خبر می دم زودتر بیارینش. بی خودی تا الان دست دست کردیم.
پدرش آهی کشد و گفت:
اگه پول داشتم اینقدر طول نمی کشید.
مهتاب دست پدرش را در دست فشرد. چقدر سخت بود. دیدن شرم پدرش. مادرش تا همین چند وقت پیشتر هیچ مشکل نداشت. شاید خیلی قبل تر ها وقتی خسته و عصبی میشد حالت هایی مثل غش کردن به او دست می داد ولی تعدادشان اینقدر کم بود که کسی شک نمی کرد مشکل می تواند مال قلبش باشد.
ولی این اواخر تعداد دفعات از حال رفتن مادرش بیشتر شد تا اینکه دکتر تشخیص آریتمی داد. قلب مادرش کند کار می کرد و حال نیاز به یک محرک خارجی داشت تا قلبش را به کار بیاندازد. یک پیس میکر که قیمتش هم خیلی بالا بود.
مهتاب آهی کشید و به دست هایش خیره شد. با خود گفت بهتر است فکری برای خودش بکند و به فکر کار باشد شاید بتواند از ترنج خواهش کند که از شرکت برادرش برای او هم کاری سفارش بگیرد. حاضر بود برعکس همه درصد بالایش را به انها بدهد و درصد پایئن را خودش بردارد. با یک کم قناعت می توانست با ماهی پنجاه تومن هم زندگی اش را بچرخاند.
تا این دو ترم باقی مانده تمام شود بعد می تواند برای خودش کاری پیدا کند. بالاخره یکی دوتا شرکت تبلیغاتی توی شهرشان پیدا می شد که برایشان کار کند. حتی نه به صورت تمام وقت. به اندازه ای که باری روی شانه پدرش نباشد.
یک لحظه توی ذهنش امد که بهتر نیست پیشنهاد آن مرد را قبول کند و کل خانواده اش را از رنج و سختی نجات دهد. ولی باز هم این فکر را به کناری زد و نخواست بیشتر درباره اش تفکر کند.
رو به پدرش گفت:
بابا شما برین خونه من هستم.
نه دخترم تو خسته ای تازه رسیدی.
بابا همش یه ساعت راهه مگه چقدره. نه خسته نیستم. برین خونه.
بعد حرفش را مزه مزه کرد و بعد بی خیال پول گرفتن شد و حرفی از جیب خالی اش نزد. پدرش که رفت او هم به سمت سی سی یو رفت شاید بتواند مادرش را ببیند. ولی پرستار اجازه ورود به او رانداد.
مهتاب با شانه هایی افتاده برگشت و روی صندلی نشست. سرش رابه دیوار تکیه داد و بعد هم به خواب رفت.
با صدای کسی که تکانش می داد چشم هایش را باز کرد. ماهرخ با نگرانی داشت نگاهش می کرد:
سلام. تو کی اومدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟
از سر جریان ان قرار ملاقات کذایی هنوز با ماهرخ سر سنگین بود. به دروغ با او تماس گرفته بود و گفته بود به دیدنش رفته و برود و همراهش ببردش خوابگاه ولی وقتی رفته بود با سهیل و ان مردک رو به رو شده بود.
خواست تکانی بخورد که تمام بدنش درد گرفت. آخی گفت و دست برد و گردنش را لمس کرد. نگاهش را از ماهرخ گرفت و با بی حالی گفت:
دیشب اومدم.
ماهرخ نشست کنارش و گفت:
بابا کو؟
فرستادمش خونه. داغون بود.
من گفتم بمونم خودش نذاشت.
خوب وقتی می بینه بچه ات اذیت میشه گفته بری حتما سهیلم کلی به جونت غر زده نه.
چرا اینجا خوابیدی؟
خواب؟ همش چرت زدم. تا اذان شد.نمازم و که خوندم دیگه کله پا شدم.
بعد نگاهی به خواهرش انداخت و گفت:
شوهرت گیر نداد این وقت صبح اومدی اینجا؟
و با پوزخند از جا بلند شد. ماهرخ غمگین سر را پائین انداخت و سکوت کرد. خودش هم زیاد راضی به این کار نبود. ولی سهیل مجبورش کرده بود. آهی کشید و رفت سمت سی سی یو. مهتاب دست و صورتش را شسته بود و داشت می امد طرف او.
چه جوری رات دادن؟
ماهرخ به دیوار کنار ورودی سی سی یو تکیه داد و گفت:
گفتم میام جای تو.
همون بهونه ای که من آوردم. دخترت کجاست؟
گذاشتم خونه عمه اش.
مهتاب هم دست به سینه کنار ماهرخ ایستاد. دلش می خواست هر چه زودتر مادرش را ببیند. ولی اجازه نداشت. باید سه چهار روزی توی بیمارستان می ماند. دستی به صورتش کشید و با خودش فکر کرد:
خدا کنه مثل اون بار نشه.
یاد دفعه قبل افتاد. مادرش تقریبا مرده بود. با شوک برش گرداندند. این بار هم اوضاع به همین منوال بود ولی نه به آن شدت. ماهرخ پرید وسط تفکراتش:
طرف دیشب زنگ زده بود به سهیل گفته بود مهتاب جوابش تقریبا مثبته.آره؟
مهتاب با بی حالی برگشت سمت ماهرخ و گفت:
اون همش زر زده. من گفتم بعد از اینکه درسم تمام شه تازه بهش فکر میکنم. یعنی از الان تا درسم تمام شه اصلا توی مغز من نیست که بخوام بهش فکرم بکنم. تازه بعد از اون فکر کردن هم احتمال زیاد جوابم منفیه. این و به سهیلم بگو.
بعد با حرص از ماهرخ دور شد و رفت سمت ایستگاه پرستاری.
ببخشید خانم من دانشجو هستم مامان تو سی سی یو خیلی وقته ندیدمش دیشب اومدم. امگانش هست یه لحظه ببینمش؟
و نگاه ملتمسش را به پرستار بخش انداخت. پرستار به مهتاب نگاه کرد و گفت:
من نمی تونم اجازه بدم باید دکترش بیاد.
خانم تو رو خدا خیلی وقته مامانم و ندیدم. قول میدم بیشتر از یک دقیقه نشه.
پرستار نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
دکتر تا یک ساعت دیگه میاد. نمی تونی صبر کنی؟ برا من مسئولیت داره.
مهتاب دیگر حال اصرار کردن نداشت. سرش را پائین انداخت و گفت:
چاره دیگه ای ندارم.
و برگشت که برود سمت ماهرخ که پرستار صدایش زد:
خانم!
مهتاب در حالی که توی دلش خدا خدا می کرد برگشت:
بله.
قول میدی بیشتر از یک دقیقه نشه.
مهتاب خوشحال به سمت پرستار دوید و گفت:
شما وقت بگیر اگه بیشتر شد کله منو بکن.
زن خندید و همراه مهتاب شد تا مادرش را ملاقات کند.
**
خسته بود. این دو روز را اصلا استراحت نکرده بود. تمام مدت وقت توانسته بود ده دقیقه مادرش را ببیند. دستی به صورتش کشید و از اتوبوس پیاده شد. چقدر برای گرفتن پول از پدرش خجالت کشیده بود. به خودش قول داد در اولین فرصت با ترنج درباره کار صحبت کند. الان مادرش مهم تر بود.
ساک به دست رفت سمت خوابگاه. کاش می توانست کلاس عصر را نرود. ولی نمی توانست یکی دو بار این ساعت را غیبت کرده بود و اگر امروز هم نمی رفت می شد سه جلسه و به خط قرمز می رسید. با بدبختی خودش را به اتاق رساند. لباسش را عوض کرد و وسایلش را بردشت و کش امد سمت کلاس.
ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود. کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت:
هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟
مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت:
جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم.
ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تز زد به بازویش و گفت:
مهتاب چی شده؟ خوبی؟
مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت:
کل دو روز تو بیمارستان بودم.
چشماهای ترنج گرد شد:
بیمارستان؟ مسموم شدی؟
مهتاب پوفی کرد و گفت:
مامانم دوباره حالش بد شد.
نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت:
الان چطوره؟
مهتاب بغضش را خورد و گفت:
بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه...
دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد. ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند.
بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید:
ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟
چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت:
معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اکه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم.
مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت:
فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟
باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
شرمنده به خدا.
ترنج با لحن دلخوری گفت :
حرف مفت نزن. حالام برو بخوای غش کردی.
بعد از هم جدا شدند. تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود. دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد. از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده. ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت:
ترنجم چی شده خانم توی لبی؟
ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت:
برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه.
کدوم دوستت؟
مهتاب.
 
 
ارشیا با نگرانی پرسید:
چشه؟
قلبش ناراحته مثل اینکه. می خوان بیارنش اینجا.
بعد سرش را انداخت پائین و گفت:
وضع مالی شونم تعریفی نداره. نمی دونم چه جوی پول جور کردن.
ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت:
مهتاب تا خدا و دوست مهربونی مثل تو داره دیگه غصه نداره.
ترنج لبخند پر رنگ تری به ارشیا زد و در دلش برای هزرامین بار خدا را شکر کرد که ارشیا را دارد تا با او درد دلش را بگوید و خودش را راحت کند. همان لحظه برای مهتاب هم دعا کرد که روزی کسی توی زندگی اش پیدا شود که همین جور از کنار هم بودنشان لذت ببرند.
**
کلاس که تمام شد ترنج و مهتاب از دانشگاه خارج شدند قرار بود با هم بروند دم شرکت ماکان و ماشین را ازش بگیرند.با هم از پله های شرکت بالا رفتند. مهتاب با دقت اطراف را نگاه می کرد. برای اولین بار توی زندگی اش داشت حسرت می خورد. حسرت زندگی ترنج را.
با اینکه ترنج هرگز جوری رفتار نکرده بود که تفاوت بین او خودش را نشان بدهد ولی دیدن شرکت برادرش به جان مهتاب غصه انداخته بود. ترنج اصلا به پول نیاز نداشت ولی به واسطه برادرش می توانست دستش توی جیب خودش باشد. ولی او که این همه نیاز به پول داشت باید حسرت موقعیت ترن را می خورد.
ترنج داشت با خانم دیبا صحبت می کرد. مهتاب از همان جا با خانم دیبا احوال پرسی کرد و جلو تر نرفت. ماکان توی اتاقش نشسته بود و منتظر ترنج بود که بیاید. همان موقع صدای در را شنید ترنج سرش را کرد توی اتاق ماکان و گفت:
سلام داداش. سوئیچ و بده بریم.
ماکان از پشت میز بلند شد و رفت سمت چوب لباسی کتش را برداشت و رفت طرف در ترنج با تعجب گفت:
کجا؟
ماکان کتش را پوشید و گفت:
من جایی کار دارم. منو سر راه پیاده کن بعد هر جا خواستین برین.
ترنج سری تکان داد و از اتاق خارج شد ماکان هم دنبالش بیرون رفت و در را بست و به طرف در خروجی چرخید....
 
مهتاب بی حواس به دیوار تکیه داده بود و با پاهایش طرح های نامفهوی روی زمین رسم می کرد. داشت با خودش سبک سنگین می کرد امروز حرفی به ترنج درباره کار بزند یا نه. هنوز توی خودش بود که صدای ترنج را شنید:
مهتاب.
مهتاب سرش را بالا آورد و از آنچه که می دید چشمهایش نزیک بود از سرش بیرون بپرد. زبانش بند امده بود و حتی نمی توانست سلام کند. ترنج که هنوز متوجه حال مهتاب نشده بود با دست به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان داداشم و بعد به او اشاره کرد و گفت مهتاب دوستم.
مهتاب به سختی آب دهانش را فرو داد و سر تکان داد و سعی کرد لااقل سلامی بکند. به زور خودش را جمع و جور کرد و سلام کرد:
سلام. ببخشید مزاحم شدم.
بعد زیر چشمی به چهره ماکان نگاه کرد که اخم کوچکی کرده بود و با جدیت به او نگاه می کرد:
خواهش می کنم.
بعد با دست به در اشاره کرد و گفت:
بفرمائید.
مهتاب دیگر به ماکان نگاه نکرد. یعنی جراتش را نداشت. شک نداشت که خودش بود. ولی عجیب بود که ماکان او را به یاد نیاورده بود. توی دلش به شانسش لعنت فرستاد چرا توی این شهر به این بزرگی باید پسری که ان شب برای نجاتش از دست سهیل و آن مردک به او پناه برده بود ماکان برادر ترنج باشد.
ماکان پشت فرمان نشست و ترنج هم در کنارش جا گرفت. مهتاب هم مردد سوار شد.توی نگاهش نگرانی موج می زد. یکی دوبار از آینه به ماکان نیم نگاهی انداخت و با خودش گفت:
یعنی واقعا منو یادش نمی آد. هیچ آشنایی نداد. خدا حالا چه غلطی بکنم.
ناخودآگاه دستش را روی پیشانی اش گذاشت. نمی خواست ماکان یا هر کس دیگری درباره او فکر بدی توی ذهنش راه بدهد.بعد به دست هایش خیره شد و باز یاد ان شب افتاد که ماکان دستهایش را گرفته بود.نگاهش را به بیرون دوخت. هنوز هم عذاب وجدان ان شب را داشت. عذابی که از لمس دستان ماکان نشات می گرفت. هر چقدر خواسته بود خودش را توجیه کند که در ان اتفاق هیچ مقصر نبود باز هم نمی توانست.
بعد تصویر ان دختر خشمگین توی ذهنش امد.
راستی اون دختره کی بود؟
بعد دوباره از آینه نگاهی به ماکان که حالا اخمش پر رنگتر شده بود نگاه کرد. ماکان هیچ حواسش به او نبود. باز هم نگاهش را گرفت و دوخت به خیابان.
فعلا که منو یادش نیامده تا بعدم خدا بزرگه.
اما ماکان از وقتی از اتاق خارج شده بود حسی عجیبی پیدا کرده بود. مدام فکر می کرد این دختر را جایی دیده ولی هر چه فکر می کرد کجا یادش نمی امد. از شدت تفکر اخم هایش توی هم رفته بود و به قدری توی فکر بود که اگر ترنج به او یادآوری نکرده بود آنها را هم همراه خودش می برد.
پیاده شد و جایش را به ترنج داد بعد سرش را خم کرد و رو به مهتاب گفت:
مهتاب خانم هر کاری داشتین به ترنج بگین. من دوست و آشنا زیاد دارم.
مهتاب که هنوز رنگ پریده بود سر تکان داد و با لحن شرم زده ای گفت:
تا همین جاشم شرمنده اتون هستم.
ماکان ناخودآگاه لبخندی زد و این لحن مهتاب را با ان لحنش پشت تلفن و پیام هایش با ترنج مقایسه کرد. و تنها گفت:
خواهش می کنم. این حرفا چیه.
و در حالی که روی سقف ماشین می کوبید گفت:
برین به سلامت.
بعد هم آرام به ترنج گفت:
جون من مواظب این ماشین ما باش.
ترنج اعتراض کرد:
داداش.
ماکان ریز ریز خندید و از آنها دور شد. ترنج از آینه یه مهتاب نگاه کرد و گفت:
بیا جلو بشین.
مهتاب سری تکان داد و جای قبلی ترنج را اشغال کرد و با نگاه مسیری که ماکان رفته بود را دنبال کرد.
 
ماکان در واقع جایی کار نداشت تنها آمده بود دوست ترنج را ببیند. از وقتی ترنج گفته بود با دوستش به انجا می آیند کنجکاوی عجیبی به جانش افتاده بود تا مهتابی که یک بار فقط صدایش را شنیده بود ببیند. داشت چهره اش را بررسی می کرد.
دختر با نمکی بود. سبزه با لب های قلوه ای و انگار کمی هم اضافه وزن داشت. با این فکر دستی به چانه اش کشید انگار قبلا هم به این چیز ها فکر کرده بود. لعنتی چرا یادش نمی آمد.
بی حوصله برگشت به شرکت. هر چه به مغزش فشار آورد چیزی یادش نیامد. خودش هم می دانست در شناختن چهره ها زیاد هم استاد نیست. یعنی کسی را که یکی دو بار دیده بود نمی توانست خوب به یاد بیاورد. این یکی از بدترین نقاط ضعفش بود. چون گاهی دخترهایی پیدا می شدند که او قبل تر شاید زمان دانشجویی کمی اذیتشان کرده بود و حالا اصلا یادش نمی آمد.
ولی مهتاب دوست ترنج را کجا می توانست دیده باشد. اصلا سن او به ماکان نمی خورد که بخواهد شیطنتی هم کرده باشد. تازه مهتاب اصلا هیچ نشانی از آشنایی نداد. تازه به ان تیپ ساده و دخترانه اش هم نمیخورد اهل این جور کارها باشد. پس چرا توی ذهنش گیر کرده بود نمی توانست بفهمد او را کجا دیده.
کلافه از پله های شرکت بالادوید. هنوز توی اتاقش نرفته که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که افتاده بود ناخودآگاه خنده اش گرفت.
طیف صورتی.
در اتاق را باز کرد.
این دیگه کیه شماره منو از کجا قاپ زده؟
و بعد از بستن در جواب داد:
جانم بفرمائید؟
کمی مکث شد و بعد از ان صدای شهرزاد توی گوشش پیچید:
جناب اقبال؟
ماکان صدایش را جدی کرد و گفت:
بله. بفرمائید؟
نشناختید؟
ماکان در به یاد آوری چهره ها ضعیف بود در عوض صداها را از پشت تلفن هم خوب تشخیص می داد. ولی با این حال لحن مرددی به خودش گرفت و گفت:
متاسفم خیر.
صدای دختر کمی دلخور بود ولی می خواست نشان ندهد.
واقعا فکر نمی کردم اینقدر زود فراموش بشم.
ماکان لبخند پهن روی لبش را جمع کرد و درحالی که روی صندلی پشت بلند چرخدارش می نشست گفت:
جسارت نباشه بنده خیلی سرم شلوغه برای همین متاسفانه زود افراد و فراموش می کنم.
شهرزاد از این جمله ماکان هیچ خوشش نیامد ولی کوتاه هم نیامد:
شهرزاد هستم. معینی.
ماکان توی دلش ریسه رفته بود.داشت روی صندلی اش به طرفین تاب می خورد از این که شهرزاد را سر کار گذاشته بود لذات می برد. چند لحظه صبر کرد که مثلا دارد فکر میکرد. بعد گفت:
شهرزاد...معینی.چقدر این اسم برام آشناس. خدایا یادم نمی آد. دارم خیلی شرمنده میشم.
شهرزاد کمی ناز به صدایش اضافه کرد و گفت:
برای فروشگاه صنایع چوب بهتون سفارش کار داده بودیم. همین هفته پیش بود.
ماکان با صدایی مثلا هیجان زده گفت:
خانم شهرزاد شمائین واقعا منو ببخشید. عذر می خوام.
شهرزاد که مطمئن شده بود ماکان او را شناخته است دوباره اعتماد به نفسش را پیدا کرد و گفت:
خواهش می کنم. واقعیتش اینکه بابا می خواستن شما رو ببینن.
برای چی همچین افتخاری نسیب من میشه؟
برای یک قرارداد کاری هست.
خیلی خوشحال میشم. هر وقت تشریف بیارن من خوشحال میشم.
شهرزاد باهمان لحن پر ناز جواب داد:
جناب اقبال بابا معمولا خودشون برای این امور پیش قدم نمی شن ولی با تعریف هایی که همون دوست بابام از شما کردن مشتاق شدن شما رو ببین البته بیرون از شرکت.
ابروهای ماکان مثل فنر بالا پرید با خودش گفت:
دوست بابات از من تعریف کرده؟ها؟ آخی نازی دلت برای من تنگ شده رفتی دست به دامن باباجونت شدی.
بعد از این فکر گفت:
باعث افتخاره.
شهرزاد هیجان زده نگذاشت ماکان بقیه حرفش را ادامه بدهد:
خوب پس امشب دعوت بابام شام رستوان هستید.
ماکان چشم هایش از تعجب گرد شد:
بابا این دیگه کیه.
ولی برای اینکه شهرزاد را اذیت کند لحن ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
چقدر بد شد. متاسفم من امشب با دوستان قرار دارم.
لحن شهرزاد کش امد:
واقعا؟
بله. واقعا شرمنده شدم.
یعنی هیچ کارش نمی شه کرد.
صدای شهرزاد مثل بچه هایی شده بود که مامان و باباش زیر قولشان زده اند و نبردندنش شهربازی. یک لحظه از خباثت خودش ناراحت شد و گفت:
باید با دوستام صحبت کنم اگر بتونم متقاعدشون کنم بهتون اطلاع می دم.
صدای شهرزاد دوباره ذوق زده شد. ماکان خنده اش گرفته بود. واقعا شهرزاد مثل بچه ها بود.
پس کی به من خبر میدین؟
تا یکی دو ساعت دیگه اطلاع می دم.
بعد دوباره رگ خباثتش بالا زد و گفت:
این شماره خودتونه با همین تماس بگیرم؟
صدای شهرزاد این بار پر حرص بود.
بله کارتمو که بهتون داده بودم.
آه...بله ...بله...من باز فراموش کردم. پس من بهتون خبر می دم.
امیدوارم بابا رو ناامید نکنین!
ماکان با خودش گفت:
بابا رو یا تو ملوس خانم.
بعد با همان لحن رسمی جواب داد:
سعی خودمو می کنم. به پدر سلام برسونین.
ممنون. خداحافظ.
به امید دیدار.
بعد از قطع شدن هنوز خنده ماکان روی لب هایش بود. دست هایش را توی هم قفل کرد و خودش را کش داد.
خدایا ببین من بچه خوبیم اینا میان منو منحرف می کنن. بعدم زشته دعوت باباشو رد کنم.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
حالا چطوری بچه ها را رو راضی کنم امشب نمی رم.
و از این حرف خودش خنده اش گرفت:
جو گیر شدی خودتم باورت شده ها.
سری تکان داد و به کارش مشغول شد. چه شامی میشد آن شب.
 
مهتاب بی حال به سرش را به شیشه کنارش تکیه داده بود و آرام آرام اشک می ریخت. گریه اس همیشه بی صدا و آرام بود. نه هق هقی و نه ناله ای. اشک ها خودشان سر می خوردند روی صورتش. همیشه همین جور بود.
ترنج داشت لبش را گاز می گرفت. او هم از گریه مهتاب بغض کرده بود. هیچ وقت نمی توانست کسی را دلداری بدهد. اصلا بلد نبود هم دردی کند. از غصه دیگران دلش آشوب می شد ولی حتی نمی توانست یک جمله درست و حسابی سر هم کند.
جلوی شرکت ماکان پارک کرد و به طرف مهتاب برگشت. صدای خودش هم می لرزید:
مهتاب خواهش می کنم بس کن. اینجوری که چیزی درست نمی شه.
مهتاب با دستمال اشکش را گرفت و گفت:
نمی دونم چرا اینجوری میشه. حالا که همه چیز ما آماده اس باید این مشکل پیش بیاد.
ترنج رویش را به طرف بیرون چرخاند و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت:
حتما حکمتی تو کاره مهتاب.
مهتاب باقی مانده اشکش را هم گرفت و گفت:
همیشه تو کار خدا می مونم که چرا همیشه مشکلات اینجوری برای امثال من پررنگ تره.
 
 
دیگر برایش مهم نبود که ترنج درباره او و خانواده اش چه فکری می کنند. اصلا مگر ثروتمند نبودن جرم و خفت بود. آنها آبرو مند بودند. پدرش سالها توی اداره ثبت شهرشان یک کارمند جز بود و هیچ وقت هم از ان بالاتر نرفت.حالا هم که بازنشسته شده بود اوضاع بدتر شده بود. تا قبل از بیماری مادرش زندگی خیلی هم خوب بود. مگر انها چه چیزی جز همین شادی های کوچکشان می خواستنند.
اول بیماری مادر و بعد هم مشکل سهیل به زندگی خوبشان گند زد. ترنج قبل از اینکه مهتاب ادامه بدهد گفت:
همه چیزایی هست که ما آدما نمی فهمیم اگه می فهمیدم که ما هم می شدیم خدا.
مهتاب آهی کشید ودر حالی که سر تکان می داد ادامه داد:
می دونی من نمی فهمم. من این و نمی فهمم که چرا خدا این کارو با ما می کنه ولی ترنج می دونی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم تو کارش شک کنم. همیشه دلم و به این خوش می کنم که حتما دلیل قانع کننده ای هست که من نمی فهممش من هیچ وقت به خوبی اون شک نکردم.
ترنج به تفکر زیبای مهتاب لبخند زد. چقدر خوب بود که مهتاب هنوز به خدا امید و ایمان داشت. دست دراز کرد وبازویش را گرفت:
بسپرش به خدا. خودش به بهترین شکل درستش می کنه.
انگار همین جمله برای مهتاب کافی بود. آره حتما حکمتی توی این کار بود که باید سه هفته صبر می کردند تا پزشک مورد نظرشان از سفر برگردد. توی انی سه هفته حتما اتفاقات مهمی قرار بود بیافتد. ترنج نگاهی به مهتاب که حالا آرام تر شده بود انداخت و گفت:
ظهر بیا بریم خونه ما از اونجا با هم می ریم دانشگاه.
مهتاب سریع برگشت طرف ترنج
وای نه به خدا من دیگه روم نمی شه به اندازه کافی خجالت کشیدم.
ترنج اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
به خدا اگه نیای دیگه دوستی بی دوستی.
ترنج اصرار نکن. من معذب میشم.
غلط می کنی معذب میشی. بعدم نهار و می برمی اتاق من می خوریم تا تو هم راحت باشی. چی می گی دیگه بهنونه نیار لطفا.
مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت:
مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟
ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت:
ای خدا. مهتاب خفته ات می کنم.
خشن!
با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز کرد و گفت:
من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه.
بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند. ولی با هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند. پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و همانجا ایستاد. ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق های بزند.
جای بزرگی نبود. از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت.و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد. سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند. بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت.
صدای ترنج باعث دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردند. ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم ایستاده بود. مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دسته کیفش را کمی فشرد و بعد از قورت دان آب دهانش سلام کرد:
سلام آقای اقبال.
ماکان داشت با دقت به چهره مهتاب نگاه می کرد. چشمان مهتاب هنوز قرمز بود و ماکان داشت با خودش می گفت چقدر این دختر با این چشمان وحشت زده و سرخ شده معصوم و کودکانه به نظر می رسد. ترنج با که با ضربه آرنج او را به خودش اورد.
داداش مهتاب سلام کرد.
ماکان گیج به ترنج نگاه کرد و گفت:
بله...متوجه شدم. حالتون خوبه؟
مهتاب که هنوز از تصور اینکه ماکان او را بشناسد چشمانش گرد و پر هراس بود به سختی جواب داد:
ممنون.
ترنج هر دو را به نوعی نجات داد:
ماکان بریم دیگه ما دو کلاس داریم. الان نزدیک یکه ها.
ماکان چرخید و مهتاب با خودش فکر کرد چرا مهتاب گفت بریم. مگر ماکان هم قرار بود بیاید. لپ هایش را باد کرد و دنیال انها به طرف در خروجی به راه افتاد.
 
مهتاب همانجور داشت با خودش کلنجار می رفت تا حرفش را به ترنج بزند. خیلی احمقانه بود ولی توی تمام این مدت هیچ وقت از ترنج خواهش نکرده بود گرچه او همیشه در کنارش بود. چقدر بابت گرفتم خوابگاه کمکش کرده بود.
ترنج کنار پله ها منتظر مهتاب ایستاده بود با رسیدن او دستش را کشید و گفت:
بیا دیگه.
مهتاب حرفش را مزه مزه کرد و بعد در حالی که داشتند به ماشین نزدیک می شدند به شانه ترنج زد و گفت:
ترنج!
هوم؟
می گم دادشت می تونه به منم یه کاری بده؟
بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد. پیام حرفش واضح بود. با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش. ترنج دستش مهتاب را که هنوز توی دستش بود مجکم فشردو گفت:
من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه.
مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود.
ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست. ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست. بعد هم شمازه خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود. مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد.
ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با خودش گفت:
چه هوله دختره بی جنبه.
دکمه سبز را زد و گفت:
جانم؟
سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد.
ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت:
باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن.
بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت. مهتاب داشت بیرون راتماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد:
خوب پس منتظرتون باشیم؟
یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب دلخواه شهرزاد را بدهد:
البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم.
ابروهای ترنج بالا رفته بود. حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود.
صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند:
خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون.
چشمهای ماکان گرد شد:
نه خیلی ممنون مزاحم نمی شم. خودم می ام.
نه اصلا حرفشم من و بابا هشت میام دنبالتون. فقط شما آدرس و لطف کنید.
ماکان از این کنه شدن شهرزاد هیچ خوشش نیامد. در ضمن اصلا دلش نمی خواست آدرس خانه اش را به دختری بدهد که فقط یک بار دیده برای همین با جدیت گفت:
من قبلش بیرون هستم. شما آدرس و لطف کنید من خودم می آم.
شهرزاد دلخور قبول کرد و گفت:
آدرس و براتون سند می کنم.
پس تا شب.
تا شب.
تماس که قطع شد ناخودآگاه گفت:
سیریش......................
بعد فهمید که چه گفته. دزدکی از آینه نگاه کرد. ترنج طلب کار نگاهش میکرد و مهتاب همچنان که بیرون را دید می زد خنده ای روی لبش بود. فکر کرد:
وقتی می خنده ملوس میشه................
و ناخوداگاه روی لب های مهتاب زوم کرد. قابل توجه ترین نقطه صورتش. وقتی ترنج سینه اش را صاف کرد. ماکان نگاهش ا از چهره مهتاب گرفت و برای اینکه حرفی زده باشد و گند کاری قبلی را جمع کرده باشد گفت:
مهتاب خانم کاراهای پذیرش مامانتون و انجام دادین؟
مهتاب از آینه نگاهی به ماکان انداخت که حواسش را کامل به جلو داده بود و گفت:
فعلا نه دکتری که ما می خواستیم رفته مسافرت.
ماکان نیم نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
خوب اون بیمارستانی که شما رفتین دولتیه.
بعد رو به ترنج گفت:
چرا نرفتین بیمارستان خصوصی امکاناتش بهتره من آشنا هم اونجا دارم و می تونستم کاراتون و راه بندازم.
مهتاب دو سه درجه تغییر رنگ داد. با تمام وجود احساس حقارت می کرد. باید چه جواب می داد که پول همین عمل در بیمارستان دولتی هم به زور جور کرده اند. سرش را تا انجا که می توانست پائین گرفته بود و لبش را می گزید.ماکان در چشمش پسر ثروتمند بی فکری امد که درکی از موقعیت و شرایط اطرافش ندارد.
ترنج با چشمهایی گرد شده از آینه به ماکان زل زده بود ولی ماکان بدون توجه به انها داشت حرفهایش ادامه می داد:
توی این بیمارستان های دولتی خدا می ونه چه به سر مریضا میارن. به نظرم حالا که این دکتره نبوده برین اونجا. می خواین به دوستم زنگ بزنم؟
بعد نگاهی به آینه انداخت. سر مهتاب از این پائین تر نمی رفت. ماکان با خودش فکر کرد:
چقدر خجالتیه. ولی بش نمی خورد.
 
بعد تازه نگاهش به چشمان ترنج افتاد که از فرط عصبانیت قرمز شده بود. ترنج از توی آینه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و با چشم به مهتاب اشاره کرد.ماکان نمی فهمید چه اتفاقی افتاده و یا او چه حرف نا مربوطی زده که ترنج اینجوری نگاهش می کند. فقط فهمید که بهتر است دیگر حرفی نزند.
باز هم به مهتاب نگاه انداخت. سکوت بدی توی ماشین پیچیده بود. برای یک لحظه که مهتاب سرش را بالا آورد. ماکان توانست صورت خیسش را ببیند. ماکان داشت از تعجب می مرد. اصلا به ذهنش هم خطور نمیکرد که مهتاب برای چه دارد گریه می کند. یک لحظه فکر کرد شاید این حرفها باعث شده دوباره یاد بیماری مادرش بیافتد.
ترنج به آرامی دست مهتاب را فشار داد. و آرام زمزمه کرد:
مهتاب! تو رو خدا ببخشید. ماکان هیچی نمی دونه.
مهتاب همانجور آرام اشک می ریخت بدون اینکه صدایی از او در بیاید. ترنج دلش می خواست کله ماکان را بکند با این حرف زدنش. ماکان ماشین را جلوی خانه نگه داشت. مهتاب به ترنج گفت:
از خانواده ات تشکر کن. من مزاحم نمی شم.
و قبل از اینکه ترنج بتواند حرفی بزند از ماشین پیاده شد و به طرف خیابان رفت. ترنج یک لحظه شوکه شد و و تا پیاده شود. مهتاب از او دور شده بود. با سرعت خودش را به او رساند. ماکان کنار ماشین خشک شده بود.
چش شد؟
ترنج بازوی مهتاب را کشید و او را نگه داشت.
مهتاب کجا می ری؟
مهتاب اشکش را گرفت و گفت:
واقعا نمی تونم بیام خونه اتون.
من به مامانم زنگ زدم.
مهتاب به طرف ترنج برگشت:
به خدا نمی خوام نمک نشناسی کنم ولی الان نمی تونم. باشه؟ تو رو خدا اصرا نکن.
ترنج لبش را گاز گرفت و دست او را رها کرد.مهتاب لبخند تلخی زد و گفت:
سر کلاس می بینمت.
ترنج سری تکان داد و مهتاب با گام های بلند از او دور شد. ترنج دور شدنش را نگاه کرد و به طرف خانه برگشت ماکان آرنجش را روی سقف ماشین تکیه داده بود و از دور داشت انها را نگاه می کرد. ترنج سر پائین انداخته بود و به طرف او می امد.
ماکان در حالی که با چشم مهتاب را که حالا به خیابان اصلی رسیده بود نگاه می کرد گفت:
این دوستت تعادل روحی نداره؟ یهو چش شد؟
ترنج با شنیدن این حرف عصبانی سرش را بالا آورد و گفت:
دوست من خیلی هم تعادل داره ولی تو بهتره از این به بعد از قبل از گفتن هر حرفی یک کم فکر کنی.
و عصبانی با طرف در خانه رفت. ماکان که توقع این برخورد را از ترنج نداشت با سرعت خودش را به او رساند و بازوی او را گرفت و عصبی گفت:
ترنج این چه طرز حرف زدنه؟
ترنج سعی کرد بازویش را از دست ماکان خارج کند و در همان حال گفت:
من باید از تو بپرسم. مطمن باش اگه توانایی شو داشتن مامانشو می بردن بیمارستان خصوصی.
بعد دستی به پیشانی اش زد و گفت:
آخه ماکان تو چه فکری کردی که همچین حرفی زدی. یعنی یک درصد هم فکر نکردی بخاطر مسائل مالی مامانشو نمی برن اونجا؟
دست ماکان ناخوداگاه شل شد. حرفهایی را که زده بود دوباره مرور کرد. ترنج بی توجه به او وارد خانه شد و ماکان با حالتی پشیمان برگشت وبه مسری که مهتاب رفته بود نگاه کرد. چهره اشک آلود مهتاب توی ذهنش امد. دستی به صورتش کشید و در حالی که وارد خانه میشد زیر لب نالید:
لعنتی! گند زدی پسر.!
 
ماکان همین جور که بخ خودش بد و بی راه می گفت از پله بالا رفت. در اتاق ترنج باز بود ماکان کمی این پا و آن پا کرد و بعد لبش را جوید و رفت سمت اتاق ترنج آرام به در زد و منتظر شد.
ترنج سرش را بالا اورد و با دیدن ماکان دوباره مشغول کارش شد و با لحن سری گفت:
چکار داری؟
این لحن برای ماکان غریبه نبود. مدتها قبل زمانی که ترنج با او و خانواده اش غریبه بود این لحن حرف زدنش بود ولی بعد از شکسته شدن تمام ان سد ها و حصارها ماکان دلش نمی خواست دوباره ترنج به همان حالت برگردد. از لحن ترنج کمی دلش گرفت به چهارچوب در تکیه داد و گفت:
تزنج اون حرفها از عمد نبود. باور کن.
ترنج وسایلش را از زیر تخت بیرون کشید و بدون اینگه به او نگاه کند گفت:
می دونم اگه از عمد بود که دیگه تا آخر عمرم باهات حرف نمی زدم.
ماکان با تعجب به چهره مصمم ترنج تگاه کرد. خواهرش کی اینق همه بزرگ شده بودو او نفهمیده بود. او اصلا چه چیزهای از ترنج می دانست که این را بداند. دست به سینه ایستاد و سعی کرد شرمندگی را توی لحنش نشان دهد:
می خوای تماس بگیرم عذر خواهی کنم؟
ترنج از جا پرید:
تو رو خدا دیگه این گند و هم نزن که بدتر میشه.
اخم های ماکان توی هم رفت. هر چه بود او برادر بزرگتر ش بود:
ترنج با من درست صحبت کن.
ترنج ایستاد و یک دستش را به کمر زد و دست دیگرش را روی پیشانی اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد دست هایش را دو طرف بدنش رها کرد و به طرف ماکان رفت. ماکن هنوز همانجا بدون حرکت ایستاده بود. ترنج درست مقابلش توقف کرد و گفت:
معذرت می خوام داداش. تو داداش بزرگمی تاج سرمی درست ولی مهتاب خیلی برام عزیزه.
ماکان به چشمهای دو رنگ ترنج که با لایه ای از اشک پوشیده شده بودند نگاه کرد و با خودش گفت:
باورم نمی شه اینترنج همون بچه زبون نفهم لج در ار باشه چه راحت ازمن عذر خواهی کرد.
ناخوداگاه دستههایش شل شد و روی شانه های ترنج قرار گرفت. دلش می خواست گاری کند تا ترنج را از ان حال و هوا خارج کند:
بگو چکار کنم راضی میشی. هر کار بگی می کنم.
 
 
ترنج سرش را پائین انداخت و به دستهایش نگاه کرد:
هر کار بگم می کنی؟
ماکان زد به شانه ترنج و گفت:
به من نگاه کن
ترنج سرش را بالا آورد.
هر کاری بخوای می کنم.
ترنج لبخندی به قیافه جدی ماکان زد و گفت:
تو شرکتت یه کار بهش بده. من حاضرم سفارش هام و باهاش تقسیم کنم.
ماکان دستش را از روی شانه ترنج برداشت و با تعجب گفت:
شاید نخواد کار کنه.
ترنج لبش را گزید:
می خواد. به پولش احتیاج داره.
**
ماکان جلوی آینه ایستاده بود و داشت موهایش را مرتب می کرد. بعد نگاهی به خودش توی آینه انداخت و ادکلنش را برداشت. و تقریبا دوش گرفت. از چند متی می شد بوی ادکلن گران قیمتش را شنید. نگاه نهایی را به خودش توی آینه انداخت و موبایلش را از روی میز برداشت.
پیام شهرزاد هنوز روی صفحه بود. آدرس رستوران و ساعت را برایش فرستاده بود. نگاهی به پیام انداخت و بعد وارد لیست شماره هایش شد. روی طیف صورتی توقف کرد و دکمه ادیت را زد. طیف صورتی را به شهرزاد تغییر داد و تغییرات را سیو کرد. به نام شهرزاد لبخند مغروری زد و از اتاق خارج شد.
توی راه رو با ترنج برخورد کرد که داشت از اتاقش خارج میشد. ترنج که تازه از دانشگاه رسیده بود چادرش را روی دستش انداخت و گفت:
به به آقا ماکان. چه خبره؟
تا خواست چیزی بگوید. صدای ارشیا حرفش را قطع کرد:
احیانا از اون قرارای کاری که ندارین؟
ماکان نگاه غیر دوستانه ای به ارشیا انداخت و گفت:
تو خونه زندگی نداری صبح تا شب اینجایی؟
ارشیا خیلی خونسرد دست ترنج را گرفت و گفت:
چرا دارم ایناهاش
و به ترنج اشاره کرد. تر نج ریز ریز خندید و برای ماکان شکلک در آورد. ماکان با دست ارشیا را کنار زد و گفت:
بفرما به زندگیت برس بذار ما هم به زندگیمون برسیم.
و در حالی که از پله پائین می رفت گفت:
بعدم میاد از مردای زل ذلیل.
ترنج و ارشیا داشتن داز بالا ی پله می خندیدند و او هم بیشتر نتوانست خنده اش را کنترل کند و در حالی که می خندید و دستی برای انها تکان داد و به طرف در رفت که سوری خانم صدایش کرد:
ماکان کجا می ری؟
ماکان به طرف مادرش چرخید و گفت:
یه قرار کاری دارم................................
صدای خنده ارشیا از بالای پله آمد ماکان خنده اش را خورد و به مادرش نگاه کرد:
خوب نمیشه نری امشب ارشیام شام اینجاست.
ماکان به پله نگاه کرد و انگار که خود ارشیا ست گفت:
این دو هفته اس داماد ما شده فقط یک شب خونه خودشون بوده اینجا موندنش که چیز جدیدی نیست.................
سوری خانم لبش را گاز گرفت و با چشم به پله ارشاه کرد. ماکان با خنده به طرف در رفت و گفت:
خودش می دونه من باهاش این حرفارو ندارم.
بعد هم کفش هایش را پوشید و گفت:
خداحافظ سوری جون.
و با خنده از در خارج شد. سوار ماشین شد و برای خودش یک اهنگ تند گذاشت و رفت سمت کارواش. مدتی بود که دستی به سر و گوش ماشینش نکشیده بود.
از پشت شیشه داشت به برسهایی که با سرعت می چرخیدند نگاه می کرد خودش هم نفهمید که چطور شد یاد مهتاب اقتاد. شاید به خاطر عطر ملایمی که از ظهر توی ماشین مانده بود. شاید هم...خودش هم نمی دانست چرا. ولی به ترنج قول داده بود که برای او کاری توی شرکتش دست و پا کند شاید این بهترین راه برای عذار خواهی از مهتاب بود.
بعد از این فکر سرش را تکان داد و سعی کرد شبش را با گندکاری های قبلش خراب نکن. شستن ماشین تمام شده بود و او صدای موسیقی را بلند کرد و به سمت رستوران مورد نظرش حرکت کرد.
فضای رستوران نیمه تاریک بود و نور هر میز را آباژور پایه بلندی تامین می کرد که روی میز خم شده بود. صدای موسیقی ایتالیایی را می شد به راحتی تشخیص داد. ماکان نگاهی توی فضای نیمه تاریک رستوران انداخت و با چشم به دنبال یک دختر و ویک مرد مسن گشت.
همانجا ایستاده بود که پیشخدمتی به اونزدیک شد و گفت:
آقای اقبال؟
بله.
تشریف بیارین خانم منتظرتون هستن.
 
ماکان به دنبال پیشخدمت راه افتاد و از دور شهرزاد را پشت یکی از میز ها دید. تنها بود. ماکان از تنها بودن او تعجب کرد. هر چه نزدیک تر میشد تشخیص چهره او راحت تر بود. اگر می توانست سوت بلندی می کشید:
چه کرده این دختر ما.
شهرزاد واقعا زیبا شده بود. با نزدیک شدن ماکان از جا بلند شد که بیشتر برای نمایش دادن اندام فوقالعاده زیبایش بود. مانتوی سفید کوتاهی پوشیده بود و شلوار لوله تفنگی مشکی چکمه هایی هم سفید بود و پاشنه های بلندی داشت. یک شال مشکی هم سرش کرده بود. موهایش را از پشت بسته بود و برجستگی بزرگ شالش این را نشان می داد. جلوی موهایش را به عقب زده بود و بایک تل سفید مهار کرده بود. دسته ای از موهایش را فر داده بود که از کنار صورتش آویزان بودند.
آرایش زیبایی داشت که چشمانش را خمار نشان می داد. ماکان از ان همه زیبایی وظرافت غرق لذت بود. ندیده نبود ولی نمی توانست انکار کند که هیچ کدام از کسانی که مدتی با آنها بوده با به زیبایی شهرزاد نبودند.
شهرزاد دستش را جلو آورد و با خوشرویی سلام کرد.
ماکان نگاهی به دست او انداخت و بدون تردید دستش را فشرد. دست ظریف شهرزاد گرم بود و توی دست ماکان برای مدت کوتاهی توقف کرد. ماکان دستش را رها کرد و با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
خواهش می کنم خجالتم دادین.
شهرزاد با زیباترین لبخندش از او استقبال کرد و گفت:
خواهش می کنم.
وقتی هر دو پشت میز جا گرفتند. شهرزاد رو به ماکان گفت:
خیلی ممنون که دعوت مارو قبول کردین جناب اقبال.......
بعد مکثی کرد و گفت:
می تونم ماکان صداتون کنم.
ماکان که محو زیبایی شهرزاد شده بود به راحتی قبول کرد:
البته خواهش می کنم راحت باشین.
لبخند شهرزاد پر رنگ تر شد و ادامه داد:
بابا عذر خواهی کردن که نتونستن بیان. همین یک ساعت پیش بهشون خبر دادن یک از ماشین هایی که بار می آورده برامون تو پاسگاه بین راه توقیفش کردن. باباهم مجبور شد خودش پی گیری کنه.
ماکان به لب های شهرزاد خیره شده بود و با دقت به حرف های او گوش می داد. با تمام شدن حرف شهرزاد گفت:
خواهش می کنم کم سعادتی از من بوده که نتونستم ایشون و زیارت کنم.
شهرزاد باز هم لبخند زد. انگار از تاثیر لبخندش به خوبی اگاه بود. با دست به پیش خدمت اشاره کرد. ماکان داشت فکر میکرد بوسیدن ان لبها چه مزه ای می تواند داشته باشد و اصلا هم سعی نمی کرد که فکرش را کنترل کند تا به این چیز ها فکر نکند. حرکات شهرزاد ظریف و زنانه بود و به خوبی بلد بود چطور روی طرف مقابلش تاثیر بگذارد.
در طول صرف شام جو رسمی کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند. ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول ساله اشان کلی درامد حاصل می شد.
شهرزاد لیسانس مدیریت داشت و یکی از فروشگاه های پدرش را می گرداند. برخلاف تصور ماکان اصلا هم دختر لوس و ننری نبود. ماکان نمی توانست به خودش دروغ بگوید از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود.
آخر شب وقتی از هم جدا شدند. ماکان از آشنایی با شهرزاد خوشحال بود. با خودش داشت دو دو تا چهار تا می کرد شاید بعد از مدتی آشنایی بتواند به چیزهای دیگری هم فکر کند. مثلا ازدواج .حتی شاید عاشق شهرزاد بشود. و بتوانند زندگی خوبی با هم شروع کنند. از تمام این فکر ها خنده اش گرفته بود.
درست بود که از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود ولی اینکه شهرزاد همان زنی بود که ماکان برای زندگی می خواست احتیاج به زمان بیشتری داشت. تمام طول راه داشت به شهرزاد و تصویر چهره اش فکر میکرد . ولی هر وقت به قسمت لب ها می رسید تصویر ذهنی اش با انچه دیده بود تفاوت داشت.
لب هایی که توی ذهنش می آمد لب های شهرزاد نبود.
***
مهتاب خیلی استرش داشت. تا حالا کار عملی جدی نکرده بود. فقط یک بار توی مسابقات پوستر توی شهرستانشان یک مقام دومی آورده بود. تنها کار مهمش همین بود. ترنج ده بار به او گفته بود که ماکان قبول کرده ولی مهتاب باز هم استرس داشت.
جلوی میز منشی نشسته بود و دست هایش را توی هم گره کرده بود. ترنج هم کنارش نشسته بود. نمونه کارهایش را ریخته بود روی یک فلش و و فلش توی دستش عرق کرده بود. ترنج باز هم زد به بازویش و گفت:
مهتاب به خدا خل شدی چرا این کارا رو میکنی. اینا تشریفاته.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
به خدا ترنج خفت می کنم. بابا تو داداشته. یه شوهر گردن کلفتم داری که پشتتو می گیره معلومه عین خیالت نیست.
دلش می خواست بگوید:
ولی من باید با برادر بی جنبه تو که دهنش و باز می کنه و همه حرفی رو می زنه سر و کله بزنم که فقط یک بار من و دیده.
سعی کرد استرسش را با یک نفس عمیق از بین ببرد ولی زیاد هم موفق نبود. تلفن منشی که زنگ خورد مهتاب یک متر از جا پرید که باعث شد ترنج زیر خنده بزند. اینقدر خندید که مهتاب هم به خنده افتاد. خانم دیبا که از خنده آن دو تا لبخند روی لبش بود به مهتاب گفت:
بفرما تو.
خنده مهتاب ناگهان قطع شد که این باعث شده خنده ترنج بیشتر شود. مهتاب بلند شد و با حرص به پای ترنج کوبید و گفت:
مرض بگیری.
و با گامهایی لرزان به طرف در اتاق ماکان رفت. پشت در نفس عمیقی کشید و به خودش گفت:
مهتاب محکم مثل همیشه. برو ببینم چه جوری حال این بچه پرو رو می گیری.
و دوباره نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست و به در ضربه زد. صدای ماکان را شنید که گفت:
بفرمائید.
مهتاب مصمم در اتاق را باز کرد و وارد شد. ماکان پشت میزش نشسته بود و همان ژست رئیس مابانه را گرفته بود.ارشیا هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و با ورد مهتاب به سمت او برگشت. مهتاب به آرامی سلام کرد:
سلام
ماکان به وضوح اضطراب را در نگاه مهتاب می دید.مهتاب مقنعه و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود که در قسمت کمر کمی تنگ بود و بلندی اش تا روی زانو می رسید. شلوار لی آبی و یک جفت کتانی سفید پایش بود. موهایش را کامل پوشانده بود و از نگاه کردن مستقیم به آنها خود داری می کرد.قیافه اش شبیه دخترهای دبیرستانی بود که البته سنش هم همین را می گفت.ماکان به سادگی او لبخند زد و گفت:
خوش امدین. بفرمائید.
نگاه مهتاب به ارشیا افتاد و به او هم سلام کرد:
سلام استاد.
سلام.
بفرمائید
و با دست به مبل رو به رویش اشاره کرد. مهتاب نشست و سرش را کمی پائین انداخت. ارشیا درست روبه رویش بود و ماکان می توانست نیم رخش را ببیند. حالا که خوب نگاهش می کرد می دید که زیاد هم چاقی اش توی ذوق نمی زند. شاید گردی صورتش باعث میشد اینطور فکر کند.ابروهایش را دخترانه مرتب کرده بود از نیم رخ بلندی و مشکی بودن مژه هایش بیشتر معلوم بود. چشمهایش هم قهوه ای بود. خودش هم نفهمید چرا با خودش گفت:
عین شهرزاد.
بعد از این فکر خودش تعجب کرد و فکر شهرزاد را کنار زد و دوباره به مهتاب خیره شد. لپ های تپلی داشت:
از اون دست دختراس که ادم دلش می خواد لپشو بکشه و بگه گوگوری.
از این فکر خنده اش گرفت و سعی کرد خنده اش را بخورد.برای اینکه بیشتر از این به فکرش اجازه خیال پردازی ندهد سکوت را شکست و گفت:
خوب مهتاب خانم می تونم کاراتون و ببینم. مهتاب سری تکان داد و از جا بلند شد و بدون اینکه به چهره ماکان نگاه کند فلش رابه دست او داد و گفت:
ریختم روی فلش که راحت تر بتونین ببینین.
ماکان نگاهی به چهره مهتاب انداخت که نگاهش روی میز بود و دست دراز کرد تا فلش را بگیرد. مهتاب گوشه فلش را به سختی نگه داشته بود تا دستش با دست ماکان برخورد نکند. ماکان هم به عقیده او احترام گذاشت و با نهایت دقت آن را گرفت.
مهتاب روی مبل برگشت و منتظر شد. ماکان ارشیا را هم برای دیدن کار ها دعوت کرد و بعد هر دو مشغول دیدن کارها شدند. مهتاب احساس می کرد قلبش دارد از توی حلقش بیرون می زند. می ترسید کارهایش در چشم انها خیلی ساده و مبتدی بیاید. دلش نمی خواست توی دلشان او را مسخره کنند.
هر چه دعا بلد بود زیر لب خواند تا بالاخره انها کارها را تا انتها دیدند و ارشیا سر جایش برگشت.
 
مهتاب مضطرب به ارشیا چشم دوخته بود. سعی می کرد بیشتر به او نگاه کند تا ماکان بالاخره او استادش بود و با او احساس آشنایی بیشتری می کرد. ارشیا به ماکان نگاه کرد و ماکان هم با سر به او فهماند که شروع کند ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
به نظر من کارات در حد یک دانشجوی کاردانی خیلی خوبه. فکر کنم تجربه های عملی کارت رو بهتر هم بکنه.
مهتاب با خودش فکر کرد خوب زیاد هم بد نبود. یعنی عالی نیستی ولی اگر کار کنی بهتر میشی.
ارشیا به ماکان نگاه کرد و گفت:
تو حرفی نداری؟
نه فقط از کی می تونین شروع کنین؟
مهتاب که از ذوق داشت می مرد سعی کرد که خیلی هیجاناتش را هم بروز ندهد:
من هر وقت شما بگین.
می تونی یک سیستم برای خودت بیاری اینجا؟
مهتاب وا رفت. لپ تاپ نداشت. توی خانه هم یک کامپیوتر فکستنی عهد بوقی داشت که کارهایش را زور با ان انجام میداد. لبش را گزید. و سرش را پائین انداخت.
نه....نمی تونم.
دست های مهتاب مشت شده بود از شدت ناراحتی دلش می خواست همانجا زمین دهن باز کند و او را ببلعد. ماکان و ارشیا نگاهی به هم انداختند و بعد دوباره به مهتاب نگاه کردند. مهتاب دیگر نمی تونست سرش را بالا بگیرد.
ماکان فکری کرد و گفت:
ببخشید مهتاب خانم. چون شما قرار نیست دائم و تمام وقت اینجا کار کنید من گفتم سیستم بیارید. ولی یک کار دیگه هم می شه کرد.
مهتاب برای اولین بار مستقیم به ماکان نگاه کرد. هم زمان می شد احساس های گونگانی را توی چشم هایش دید. خجالت امیدواری. حسرت نگرانی. ماکان برای یک لحظه جملات را گم کرد. چه می خواست بگوید. مهتاب همچنان به ماکان زل زده بود و منتظر جواب او بود. ماکان برای اینکه بهتر بتواند فکر کند نگاهش را از مهتاب گرفت و روی میز انداخت و گفت:
من یک سیستم میارم. ولی هر ماه مبلغی رو بابت پولش از کارتون کم میکنم. چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و به مهتاب نگاه کرد. نوعی راحتی خیال را در چهره اش دید. مهتاب از جا بلند شد و به طرف میز ماکان رفت. صدایش از اضطراب و هیجان هنوز لرزش داشت:
من موافقم. این خیلی خوبه. واقعا ممنونم.
ماکان نمی توانست نگاهش را از ان چشمان قهوه ای گرم بگیرد. نگاه مهتاب اینقدر شفاف بود که انگار داشت تا ته قلبش را می دید. گرمای خاصی از ان چشم ها به جان ماکان می ریخت که خودش هم علتش را نمی فهمید. مگر این نگاه کودکانه که از خوشحالی برق می زد چه داشت که او را اینقدر تحت تاثیر قرار داده بود.
مهتاب زیبایی خاصی نداشت البته اگر لب ها را فاکتور می گرفت. دختر بانمکی بود ولی در برابر دختران زیادی که اطرافش بودند مهتاب شاید آخرین جایگاه را داشت. ناخوداگاه او را با شهرزاد مقایسه کرد ان قیافه زیبا و ملوس عروسکی کجا این دخترک با این لپ های تپل و گرد کجا.
مهتاب بعد از این حرف رو به ارشیا کرد و ان رشته گرما را پاره کرد:
خیلی ممنون استاد.
بعد دوباره به طرف ماکان برگشت و این بار بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
میشه لطف کنید فلشم و بدین؟
ماکان خم شد و فلش را جدا کند. همان پائین نفس عمیقی کشید و بعد هم فلش را به طرف مهتاب دراز کرد. مهتاب باز هم با گوشه انگشتانش فلش را گرفت. ماکان یک لحظه دلش خواست دست او را لمس کند ولی به خودش نهیب زد و فلش را رها کرد.
مهتاب با یک خداحافظی گرم از اتاق خارج شد. ترنج هنوز همانجا نشسته بود.مهتاب در را بست و بیشتر از این نتوانست خودش را کنترل کند. به طرف ترنج دوید و او را در آغوش گرفت.
ترنج از این حرکت مهتاب خنده اش گرفته بود. مهتاب هم قدش از او بلند تر بود و هم هیکلش بزرگتر. با خنده گفت:
مهتاب جان له شدم.
مهتاب از ترنج جداشد و گفت:
وای ترنج داشتم قبض روح می شدم.
ترنج چادرش را که بخاطر حرکت مهتاب به هم ریخته بود درست کرد و در حالی که او را کمی به عقب هل می داد گفت:
آخه دختره خل و چل مگه من بت نگفتم این کارا فقط تشریفاته.
مهتاب دست به کمر ایستاد و گفت:
منم جوابم و دادم. بذار ببینم اگه خودت خواستی جایی که غریبه اس بری دنبال کار چه جوری میشی.
ترنج دست مهتاب را گرفت و گفت:
بیا بریم اتاق مشرتکمون و نشونت بدم.
مهتاب همراه ترنج رفت و بعد با حالت مغروری گفت:
حالا کی گفته من قراره با تو هم اتاق بشم. من می رم تو قسمت طراحای اصلی فهمیدی؟
ترنج زد به بازوی مهتاب و گفت:
نچایی یه وقت؟
نه لباس به اندازه کافی پوشیدم.
بعد از این حرف دوتایی زیر خنده زدند. ترنج مهتاب را هل داد توی اتاق و گفت:
اینم از اتاق ما.
مهتاب با ذوق به اطراف نگاه کرد. اینقدر ذوق داشت که انگار ریاست یک شرکت بزرگ را به او پیشنهاد داده بودند. با همان لحن گفت:
خوب میز من کجاست؟
ترنج با خنده گفت:
بذار برسی.
 
وای ترنج باورم نمیشه همیشه آرزوم بود بعد از درسم تو یه همچین جایی کار کنم. تو شهر ما فقط دو سه تا شرکت بلیغاتی هست اونام اینقدر کوچیکن که نگو باورت میشه رئیس یکی از اون شرکت ها یه دختره اس که قفط دیپلم هنرستان داره. تازه شرکتشم یه مغازه اس که دوتا طراح توش کار میکنن.
بعد اه تاسف باری کشید و گفت:
این کارا سرمایه می خواد. بعد با حالتی دمق نشست روی صندلی ترنج. ترنج جلو تر رفت و کنارش ایستاد و گفت:
مهتاب تو رو خدا دیگه از این حالت بیا بیرون این چند وقته بس که تو رو دمق دیدم حال منم گرفته اس. بشو همون مهتاب سابق خودمون که همش می خندید. مهتاب سرش را بالا اورد و گفت:
دعا کن مامانم خوب شه خودم کاری می کنم که بگی مهتاب غلط کردم دیگه نمی خوام بخندم.
داشتند به این حرف مهتاب می خندیدند که ارشیا جلوی در ظاهر شد. مهتاب خنده اش را جمع کرد و بلند شد و مجددا سلام کرد بعد سرش را کمی پائین انداخت. ترنج هم به او لبخندی زد که ارشیا با چشمکی به او پاسخ داد. ترنج با چشم به مهتاب اشاره کرد و لبش را گاز گرفت.
ارشیا خنده آرامی کرد و گفت:
خوب خانما امیدوارم کارتون به درستون لطمه نزنه.
مهتاب خیلی سریع جواب داد. نه نه قول می دم هیچ مشکلی پیش نیاد.
ترنج و ارشیا هر دوبه دست پاچگی او لبخند زدند. چن دقیقه بعد سر و کله ماکان هم پیدا شد ارشیا را کنار زد و گفت:
خوب مثل اینکه اتاقتون رو هم اننتخاب کردین.
و دست به سینه به آنها نگاه کرد. و ادامه داد:
می گم حیدری یک میز براتون بیاره . تا یکی دو روز دیگه هم سیستم و براتون میارم اونوقت می تونین کارتون و شروع کنین.
مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت:
من دیگه می رم.
کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت.
بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
نه ارشیا.
ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت:
هر چی خانمم بگه.
مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد:
واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه.
ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند. مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد:
بازم ممنون آقای اقبال.
ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت:
می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا ماکان خالی.
ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت:
منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری.
مهتاب فکری کرد و گفت:
من میگم آقای رئیس.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه.
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره.
ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت:
هوی درباره داداش من درست صحبت کن.
بعد هم با بدجنسی خندید و گفت:
اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله.
با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند:
چه خبرتونه دخترا تو خیابون.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت:
وای ببخشید. یهو شد.
و دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت:
سوار شین.
ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت. برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را گرفت.
 
مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت:
خوب آقا ارشیا حال و احوال؟
ارشیا خندید و گفت:
چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود.
ترنج اخمی کرد و گفت:
من کی تو رو یادم رفت. تازه دیشبم که خونه ما بودی.
بله. ولی جناب عالی مدام از مهتاب و مشکلش حرف زدی.
ترن لب هایش را غنچه کرد و گفت:
حالا که اینجور شد همرام نمی برمت.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
کجا ان..شا..؟
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
تنبیه باشه برات که الکی به من تهمت نزنی.
نگاه ارشیا کمی جدی شد و گفت:
ترنج لطفا در این مورد با من شوخی نکن. دست خودم نیست. نمی تونم ازت بی خبر باشم.
 
 
ترنج فورا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت:
به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم م یخواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم. حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه.
ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟ یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او خبر می داد؟ این منطقی بود؟
دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پسا این حرف ها بیهوده بود. نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد:
اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگر نه منو هم راه نمی دن.
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد:
راهت نمیدن؟
نخیر.
مگه کجا می خوای بری؟
اون جلسات هفتگی که یادت هست گفتم می رفتم؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
الهه خانم از وقتی فهمیده نامزد کردیم پاشو کرده تو یک کفش که باید با آقاتون بیای.
ارشیا از کلمه آقاتون ته دلش قیلی ویلی رفت. ناخودآگاه لبخد زد و گفت:
حالا کی هست؟
پس میای؟
خوب آره دلم می خواد ببینم چی ترنج خانم مارو متحول کرده.
ترنج به یاد تمام دوستانش لبخند زد.
فردا شب میای می بینی.
ارشیا باز هم سر تکان داد و گفت:
آخر هفته عروسی اتناست چیزی لازم نداری؟
ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:
چرا فکر کنم یک دست لباس می خوام.
ارشیا صورتش را حالت بامزه ای کرد و گفت:
نمی خوای که بلوز و شلوار بپوشی؟
ترنج به چهره ارشیا که مثل پسر بچه های خطا کار شده بود خندید و گفت:
فکر نکنم.
بعد برای اینکه کمی هم خودش را لوس کند گفت:
نطر تو چیه؟
ارشیا واقعا ذوق کرد:
نطرت چیه با هم بریم خرید؟
ترنج باز هم خنید و گفت:
موافقم.
ارشیا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
الان که دیگه دیره. باشه فردا بعد از دانشگاه.
باشه.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
خوب حالا توبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما.
صدای ترنج کمی خجالت زده بود:
نمی شه نیام؟
برای چی؟
من از بابات اینا خجالت می کشم.
 
ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها.
بعد با خودش تکرار کرد عروس. دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت:
بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود.
ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد.
***
ماکان دست توی جیب وارد خانه شد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد:
مامان!
سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید:
سلام چه زود اومدی؟

ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت:
کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟
سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت:
خونه ارشیا اینا.
ماکان دو سه پله ای که بالا رفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه:
کجا؟
سوری خانم که مشغول آشپزی بود برگشت سمت ماکان و گفت:
خونه ارشیا اینا.
ماکان اخم هایش را کشید توی هم و گفت:
شبم می مونه؟
سوری خانم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
نخیر.چی شد که همچین فکری کردی؟
ماکان عقب نشینی کرد و گفت:
هیچی.
بعد درحالی که کتش را در می اورد از پله بالا رفت و گفت:
اه این دیگه چه زندگیه اینا برای ما درست کردن.
هنوز وارد اتاق نشده بود که موبایلش زنگ زد. یکی از دوستان تازه اش بود. از وقتی ارشیا رفته بود ماکان با چند نفری رابطه دوستی برقرار کرده بود. تا قبل از ان ارشیا برایش جای همه دوستان را پر کرده بود. اینجا و آنجا آشناهایی داشت دوستانی که سلام علیک داشتند و گاه با هم بودند ولی نه انجمان صمیمی.
الو؟
آخه کره خر من تو زنگ نزنم تو خبری از ما نمی گیری؟
ماکان کتش را انداخت روی مبل و لبخندی زد و گفت:
مرده شور این حرف زدنته و ببرن. کره خرم خودتی.
خوب منم کر ه خرم حالا راضی شدی.
ماکان خندید و ول شد روی تختش.
خوب بنال چه خبر.
خبرای خوب یه کاری داشتم باهات.
چه کاری؟
باید پاشی بیای اینجا عملیه؟
ابروی ماکان بالا رفت:
رامین بساط گند کاری اون دفعه که به راه نیست
اکه هه که ماکان چقدر تو ضد حالی پسر. ماکان دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت:
به جون خودم بابابزرگ منم دیگه از اون چیزا استفاده نمی کنه.
خدا رحمت کنه امواتت و ولی بابا بزرگ من جون به عزرائیل نمی ده برای اینکه می ترسه اون دنیا از این چیزا نباشه.
ماکان بلند خندید و یک آستین پیراهنش را بیرون آورد و موبایلش را دست به دست کرد. و گفت:
حالا چکار داری؟
یک کاری که فقط خودت تخصصش و داری. بیا یکی از بچه ها کارش بد گیره.
ماکان کمدش را باز کرد و گفت:
کجا بیام؟
بیا آپارتمان محسن. بیا بد نمی گذره.
ماکان یکی از پیراهنش هایش را بیرون کشید و روی تختش انداخت و گفت:
اگه بی خودی منو این همه راه کشیده باشی اونجا خرخره تو می جوم.
نه کار واجبه زود اومدی ها
باشه الان راه می افتم.
راستی عشقت کجاست؟
ماکان پوزخند زد. منظور رامین ارشیا بود از رابطه صمیمی آن دو خبر داشت و ماکان را مسخره می کرد که عاشق ارشیا شده. چقدر ماکان از این حرف چندشش می شد. هنوز دوستان از نامزدی ارشیا و خواهرش خبر نداشتند. فعلا تصمیم نداشت به انها حرفی بزند.
پی زندگیش. کجا می خواستی باشه.
بد حالت گرفته اس ماکان ها.
رامین خفه میشی یا نه. مگه نمی خوای بیام اونجا.
باشه بابا. فعلا
اومدم.
موبایلش را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد از پله پائین رفت سوری خانم با دیدن او گفت:
کجا؟
ماکان فقط یک جمله گفت:
پیش دوستام.
 
برای اخرین بار نگاهی توی اینه جاکفشی به خودش انداخت و از خانه بیرون زد. هوا سردتر شده بود. آبان داشت به آخر هایش می رسید و هوا سوز سردی داشت. سوئیچ را از جیبش بیرون کشید و سوار شد.
تا آپارتمان محسن راه زیادی بود. برای خودش اهنگ گذاشت و همراهش هم خوانی کرد. وقتی رسید. ماشین را پارک کرد و به طبقه سوم نگاه کرد. تقریبا همه چراغ های خانه روشن بود. دست روی زنگ گذاشت. به ثانیه نرسیده در باز شد و صدای محسن را از پشت آیفون شنید:
به مهندس بیا بالا داداش.
ساختمان آسانسور نداشت و مجبور شد سه طبقه را از پله بالا برود. تا به در خانه رسید هر چه فحش بلد بو نثار محسن و رامین کرد. زنگ را زد و بعد از چند دقیه در باز شد. رامین با شلوارک و رکابی پشت در ایستاده بود:
ببین کی اومده.
بعد رو به طرف خانه داد زد:
بچه ها نیرو کمکی رسید.
ماکان با تعجب رفت تو. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ذغال های برافروخته و منقل اخم هایش توی هم رفت:
گندنت بزنن رامین باز که بساط کردی.
آخ ماکان جنس برام رسیده توپ. بیا بزن ببین چیه بدمصب به جون رامین مشتری میشی.
ماکان روی یکی از مبل ها ولو شد و با بی حوصلگی گفت:
دستت درد نکنه هنورعقلم سر جاشه.
رامین ذعال ها را فوت کرد و داد زد:
مسن بیا ماکان و ببر بهش بگو جریان چیه.
محسن از اتاق بیرون امد و رو به رامین گفت:
لااقل پنجره رو باز بذار بوش نپیچه تو راهرو.
بی خیال بابا. کسی پسر صاحب خونه رو از خونه بابا جونش بیرون نمی کنه.
خوب الاغ همسایه ها برن به بابام امار بدن معلومه میاد دم منو میگره می اندازه بیرون.
بعد رو به ماکان که داشت دست به سینه رامین را نگاه می کرد گفت:
داداش پاشو بیا این ور این خر و ولش کن.
رامین در حالی که داشت ان ماده لزج قهوه ای را آماده می کرد گفت:
اومدی التماس کردی ندادم بهت گله نکنی.
ماکان با حالت چندش آوری از او رو برگرداند. رامین طلب کار گفت:
چکارت کنم نمی فهمی. بابا بزرگ من از چهل سالگی داره از اینا می زنه الان نزدیک صد سالشه ببینیش فکر میکنی پنجاه سالته.
ماکان بلند شد و گفت:
واقعا توجیه شدم.
رامین پوزخندی زد و گفت:
خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟
ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق.
رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت:
نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست.
یاسین به گوش خر می خونم من.
رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت:
خوب نخون مجبوری.
محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند. ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با تعجب پرسید:
چه خبره اینجا؟
محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت:
یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار.
بعد به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان از دوستای گل ما.
هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد:
بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی.
بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
بیا بشین یحیی یه چیزایی از فتوشاپ سرش میشد یه کارایی کرده بیا راست و ریستش کن.
نگاه ماکان به شیشه و لیوان های روی میز افتاد و بی خیال به کامپیوتر نگاه کرد. اصلا حوصله نداشت ولی بالاخره محسن رفیق چند ساله اش بود. به طرف کامپیوتر رفت و به طرح و عکسی که سرم هم کرده بودند نگاه کرد. معلوم بود که برایشان زیاد هم مهم نبود که کار حرفه ای باشد.
کتش را در اورد و پشت کامپیوتر نشست. محسن لیوان پری را به سمت ماکان هل داد و گفت:
بخور.
ماکان در حالی که تند تند با موس کار می کرد زیر چشمی به لیوان نگاهی انداخت و گفت:
نمی خورم.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت:
از کی تا حالا؟
ماکان لبش را جوید و توی دلش گفت:
از وقتی به ارشیا قول دادم.
دلش نمی خواست قولش با ارشیا را زیر پا بگذارد. یادش امد از وقتی که ارشیا فهمیده بود که ماکان گاهی لبی تر می کند. کلی شاکی شده بود. ماکان فکر می کرد ارشیا می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند ولی ارشیا پای دوستی شان ایستاد و در عوض کاری کرد که ماکان همان را هم ترک کند.محسن زد به شانه اش و گفت:
خودتو..س نکن بردار بخور دیگه تو که اهل این قرتی بازیا نبودی.
حال ماکان داشت به هم می خورد. دیگر خیلی هم با این جمع حال نمی کرد. مخصوصا که رامین روز به روز بدتر می کرد با ان بند و بساط مسخره.
طرح را سریع سر هم کرد و بلند شد. محسن دست گذاشت روی شانه اش و گفت:
وایسا یک کار دیگه ام هست.
ماکان روی صندلی ولو شد. محسن با سر به کامبیز اشاره کرد. کامبیز رو به ماکان گفت:
می خواستم یک عکسی رو برام با فتو شاپ درست کنی.
چی هست؟
خیلی ساده صورت یکی و با یکی دیگه عوض کنی.
اخم های ماکان در هم رفت.
به همین سادگی؟ اونوقت می خواین با اون عکس چه غلطی بکنی؟
کامبیز براق شد.
غلط و اون دختره...کرده. باید تاوانشم بده.
ماکان چشم هایش از خشم گشاد شده بود. شصتش خبردار شده بود که ان طرح تبلیغاتی فقط یه کلک مسخره بوده تا ماکان برسد به اصل مطلب.
بلند شد و یقه محسن را گرفت و او را به دیوار چسباند:
تو گوه خوردی فکر کردی من همچین کاری می کنم.
محسن سعی کرد دست ماکان را کنار بزند. ولی ماکان هیکلی و قوی بود در برابر بدن استخوانی محسن برتری داشت:
ماکان چرا پاچه می گیری؟
ماکان یقه محسن را ول کرد و گفت:
از من می پرسی.من کی کار بی ناموسی کردم که حالا دومیش باشه. این بود رفاقتت؟
بعد هم چنگ زد و کتش را برداشت و به طرف در رفت. محسن دنبال ماکان دوید:
ماکان بی خیال خوب انجام نمی دی بگو نمی دم.
ماکان دست محسن را گرفت و به سمت در کشید و در حالی که از دندان هایش را از خشم روی هم می سائید گفت:
این رفیقای عتیقه ات از کجا پیدا شدن؟
حالا!
حالا و مرض. از تو تحصیل کرده بیشتر از این توقع می ره. تو که اینجوری وای به حال بقیه.
بعد هم به طرف در رفت. رامین کنار منقلش ولو شده بود ماکان به او نگاه کرد و گفت:
دور من و خط بکشین. من دیگه کسی به اسم محسن و رامین نمی شناسم.
در را که باز کرد صدای کش دار رامین را شنید:
بابا ماکان قهر نکن بی خیال.
ماکان در را به هم کوبید و در حالی که از پله پائین می دوید کتش را پوشید. عجله داشت تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شود. خودش هم باورش نمی شد که رامین اینقدر غرق شده باشد و محسن...او چه فکری با خودش کرده که همچین پیشنهادی به او داده.
نفس عمیقی کشید و سوار شد. اعصابش به شدت به هم ریخته بود. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از انجا دور شد.
 
سرخورده و غمگین بعد از ساعتها چرخ خوردن توی خیابان به خانه برگشت. با رامین و محسن روزهای خوبی داشت به خصوص بعد از رفتن ارشیا این دوتا تنها دوستان صمیمی اش بودند. خصوصا از محسن توقع نداشت. پسر بدی نبود. ولی دلیل این کارش را نمی فهمید.
با محسن بخاطر یک طرح تبلیغاتی آشنا شده بود. طرح را برای شرکت پدرش می خواست. پیش فروش واحد های ساخته شده. چند باری به شرکتش آمده و رفته بود و بعد هم یکی دو نفر دیگر را به او معرفی کرده بود. همین کارها باعث شد کم کم به هم نزدیک تر شوند و رابطه دوستی بینشان شکل بگیرد. رامین هم از دوستان صمیمی محسن بود که همه جا با هم بودندو ناخوداگاه با او هم صمیمی شد.
رابطه دوستی که حالا اینجور ناگهانی قطع شده بود. ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و کلید را توی در انداخت. چراغ ها خاموش بود. آرام در را باز کرد وسمت آشپزخانه رفت. کمی احساس گرسنگی می کرد ولی خوصله شام خوردن نداشت دلش می خواست زودتر بخوابد.
یک دانه سیب از یخچال برداشت و رفت بالا. در اتاق ترنج باز بود. توی تاریک و روشن اتاق ترنج را دید که روی تختش جمع شده و به خواب فرو رفته. لبخندی روی لب ماکان آمد. ترنج رابه دست آدم قابل اعتمادی داده بود. گازی از سیبش زد و رفت سمت اتاقش.
کتش را انداخت روی کاناپه و روی تخت دراز کشید. داشت به حرفی که به دوستانش زده بود فکر می کرد. بعد یاد ارشیا افتاد و رفتارش بعد از اینکه فهمیده بود ماکان هم اهل بعضی چیزها هست. ارشیا چکار کرده بود؟ گفته بود دور او را خط بکشد؟
نه ارشیا کنارش مانده و سعی کرده بود او را از این چیزها دور کند. ماکان باقی مانده سیب را توی سطل اتاقش شوت کرد و به خودش قول داد نگذارد رامین بیشتر از این خودش را بدبخت کند. و محسن آن دوستان عجیب غریب را از کجا آورده بود؟
در حالی که به این چیزها فکر می کرد کم کم به خواب رفت.
*************************************************
ارشیا از بس ذوق داشت همش می خندید. ترنج هم خنده اش گرفته بود. ولی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
فکر نمی کردم یک لباس خریدن من اینقدر تو رو خوشحال کنه.
ارشیا ماشین را پارک کرد و گفت:
آخه اولین باره می خوام برای خانمم یه چیزی بخرم تو نمی فهمی چه حس خوبی داره.
ترنج سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
دو ساعت وقت داریم بعدش می خوایم بریم خونه استاد مهران.
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
این استاد مهران همونه که پیشش خط یاد گرفتی؟
اره خودشه.
ارشیا خودش را به ترنج رساند و در کنار هم به راه افتادند. ارشیا کمی حرف را توی دهنش چرخاند و بعد زیر چشمی به ترنج نگاه کرد و گفت:
این دوستت الهه همون نیست که داداشش....یعنی همون پسره اسمش چی بود....
ترنج خیلی خونسرد گفت:
امیر.
ارشیا یک لحظه مکث کرد و به ترنج نگاه کرد که داشت مغازه ها را دید زد. لبش را جوید و گفت:
آره همون.
ترنج جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:
خوب؟
ارشیا کنارش ایستاد و در حالی که ویترین را نگاه می کرد گفت:
اون پسره...یعنی امیر هم توی مهمونی تون هست؟
ترنج برگشت و با تعجب به ارشیا نگاه کرد:
نه. برای چی همچین فکری کردی؟
و بعد به راه افتاد تا سراغ ویترین کناری برود. ارشیا هم دنبالش راه افتاد و گفت:
پس از کجا تو رو دیده؟
ترنج که تازه متوجه منظور ارشیا شده بود ایستاد و کامل به طرف او برگشت. باید سرش را کاملا بلند می کرد تا بتواند چهره ارشیا را خوب ببیند. لبخندی زد و گفت:
قبلا زیاد می رفتم خونه الهه اینا. اونجا منو دیده. بعدم از وقتی از من....یعنی...خواستگار من شد دیگه خونه شون نرفتم.
ارشیا هم لبخندی به ترنج زد و گفت:
اصلا ولش کن بریم دیگه.
و دست ترنج را گرفت و کشید. ترنج هم او را همراهی کرد.
راستی جشن مختلته؟
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاهی انداخت و گفت:
اره. مامان اینان دیگه.
ترنج کمی فکر کرد و گفت:
پس وقتمون و اینجا هدر ندیدم. چون این لباسا که به درد من نمی خوره باید یه چیزی بگیریم که پوشیده باشه.
ارشیا هم در تائید سر تکان داد. بعد از مدتی گشتن بالاخره یک لباس که هم ترنج خوشش امده بود و هم ارشیا پیدا کردند. یک پیراهن سورمه ای یک سره بود که آستین های بلندی داشت. روی کمر کمی تنگ می شد و دامنش هم تقریبا تنگ بود.روی سینه و سر آستینش هم کار شده بود.
ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد. ترنج به سختی لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟
آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت:
ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه.
بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت. دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب نمی ایستاد. دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت:
نمی تونم زیپ و ببندم.
ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت:
می خوای برات ببندم.
صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت:
خوب مگه چی میشه حالا؟
صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت:
کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی.
ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت:
بالاخره که شب عروسی می بینیم.
ا خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی.
ارشیا سریع گفت:
ترنج اذیت نکن دیگه
خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه.
ارشیا با همان خنده گفت:
خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟
لوس.
خوب هر کار تو بگی من می کنم.
در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد. ارشیا آرام در را باز کرد.خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت. ترنج خودش از خجالت چشم هایش را بسته بود. ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد.
 
 
ترنج پشت به در ایستاده بود و چشم هایش را بسته بود.نیمی از کمرش بخاطر بسته نشدن زیپ لباس پیدا بود. موهایش را باز کرده بود از یک طرف روی شانه اش ریخته بود.ارشیا توی آینه داشت چهره خجالت زده او را می دید. یک قدم به جلو برداشت. و زیپ را بست و از پشت بازو های ترنج را گرفت وبوسه ای پشت گردن او گذاشت.
ترنج چشم هایش را بیشتر به هم فشرد. احساس می کرد. ممکن است هر لحظه سکته کند. ارشیا بازوی او را فشرد و در حالی که سعی می کرد لحنش عادی باشد گفت:
نمی خوای خودتو بببینی؟ تازه قرار بود من چشمام و ببندم نه تو.
ترنج با خجالت چشم هایش را باز کرد و به خودش توی اینه نگاه کرد. تصویر ارشیا را پشت سرش می دید ولی سعی می کرد نگاهش به او نیافتد. لباسش خیلی قشنگ بود رنگ تیره او را بیشتر از قبل ظریف و کوچک نشان می داد. بعد از اینکه خودش را وارسی کرد نگاه کوتاهی به ارشیا که غرق تماشای او شده بود انداخت و گفت:
به نظرت خوبه؟
ارشیا متوجه حرف ترنج نشد. هیچ وقت ترنج را توی یک لباس رسمی ندیده بود. ترنج همه جا و همیشه شلوار می پوشید. همه اسپرت و دخترانه بود. ولی حالا توی این لباس داشت باورش می شد که ترنج کوچک خودش هست. زن زیبای خودش.
ترنج برگشت و رو به ارشیا باز پرسید:
ارشیا با توام می گم نظرت چیه؟ خوبه.
ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد.
ارشیا؟
ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. داغی لبهای ارشیا را روی لبهایش احساس کرد.
 
ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود. در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را بسته بود و به ان تکیه داده بود. سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه کرده بود ولی چهره بهت زده ترنج که جلوی چشمش می امد کی عذاب وجدان می گرفت.
ترنج توی آینه به لبهایش خیره شده بود. باورش نمی شد. کاری را که ارشیا کرده بود را باور نمی کرد. تصوری از اولین بوسه زندگی اش نداشت. یعنی هیچ جا و موقعیتی را برای ان تصور نکرده بود. حالا اینجا توی اتاق پرو یک مغازه. به نظرش زیاد هم رمانتیک نیامد.
ولی یک سوال مدام توی ذهنش وول می خورد؟ از این کار ارشیا ناراحت بود؟ اولین بار جواب مثبت بود. بعد دوباره که با لحن متفاوتی ازخودش پرسید با تردید جواب داد: نمی دونم. و دفعه سوم که از خودش با تاکید پرسید جوابش نه بود.
لباس را از تنش درآورد و چادرش را سر کرد. خواست در را باز کند ولی هر کار کرد نتوانست. به زد:
ارشیا. این در باز نمی شه.
ارشیا به خودش امد و تکیه اش را از در گرفت. ترنج در را باز کرد و سعی کرد ان حرکت ارشیا را فعلا فراموش کند. برای همین با تعجب به ارشیا نگاه کرد و گفت:
در چرا باز نمی شد؟
ارشیا کلافه دستش را به صورتش کشید و گفت:
من بهش تکیه داده بودم.
ترنج خنده اش گرفته بود و به چهره ارشیا که به او نگاه نمی کرد خیره شده بود. با بدجنسی گفت:
حالا چرا اینقدر سر به زیر شدی؟
ارشیا لبش را جوید و کلافه به او نگاه کرد وقتی خنده را روی لب ترنج دید او هم لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ خجالت گرفت.
صدای فروشنده انها را از ان حال و هوا خارج کرد:
آقا پسند شد؟
ارشیا به مرد فروشنده نگاه کرد و بعد هم یک نگاه به ترنج و گفت:
بله همین و می بریم.
بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدند. ارشیا همانطور که ارام کنار ترنج گام بر می داشت گفت:
چیز دیگه ای نمی خوای؟
نه دیگه همه چیز دارم.
مطمئن؟ با من تعارف نمی کنی که؟
نه باور کن کفش تازه خریدم . یک شالم دارم که به این لباس میاد. چیزی نمی خوام.
ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
فکر کنم وقت هم نداشته باشیم. مگه نباید بریم خونه استادت؟
ترنج سری تکان داد و گفت:
چرا. بریم دیگه.
بعد هر دو به طرف ماشین ارشیا رفتند.
 
بهتر نیست یک دسته گلم بگیریم؟
ترنج به ارشیا لبخند زد و گفت:
چرا اتفاقا می خواستم بگم دست خالی نیریم.
ارشیا جلوی یک گل فروشی متوقف شد و هر دو برای انتخاب دسته گل وارد مغازه شدند. ترنج یکی دو شاخه میخک از رنگ های نختلف برداشت و گفت:
استاد گل میخک دوست داره.
ابرو های ارشیا بالا رفت. ولی حرفی نزد. هر دو در سکوت داشتند فروشنده را که با سرعت گل ها ر ا می یچید نگاه می کردند. بعد هم ارشیا پول دسته گل را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
هنوز راه نیافتاده بودند که ارشیا باز پرسید. ترنج یه چیزی بپرسم؟
بپرس.
صاحب اون دفی که روی دیوار اتاقت بود اونم هست؟
 
ترنج سعی کرد نخندد. مثل این که ارشیا تصمیم داشت امار تمام خواستگاری های قبلی اش را همان شب دربیاورد. چهره مهدی با ان لبخند گرم جلوی چشم هایش پررنگ شد و ناخوداگاه لبخند زد. ارشیا هنوز منتظر بود از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد که لبخندی روی لبش بود. لبش را جوید و سعی کرد لبخند ترنج را به هیچ وجه معنی نکند:
نگفتی؟
ترنج سر برگرداند و با همان لبخند ارشیا را نگاه کرد دلش می خواست کمی سر به سر او بگذارد.
چرا می پرسی؟
ارشیا نمی توانست بی تفاوت باشد یعنی چهره اش را هم نمی تواست جوری کند که اصلا برایش مهم نیست برای همین با لحن جدی گفت:
چون برام مهمه زنم کجا می ره و با کیا میره و میاد.
و اخم کوچکی چهره اش را پر کرد. ترنج چشم هایش را باریک کرد و به ارشیا نگاه کرد. از لحن او خوشش نیامده بود. انگار که باز هم قولش را فراموش کرده بود. ترنج دستی به پیشانی اش کشید و در حالی که با بی حالی بیرون را نگاه می کرد گفت:
الان نیست ولی چند وقت پیشتر اومده بود سر بزنه به بچه ها. منم دف و پس دادم بش.
صدای ارشیا کمی خش دار شده بود:
پس هنوزم میاد؟
ترنج لب هایش بیشتر آویزان شد.
بپیچ توی اون خیابون.
ارشیا راهنما زد و به آینه نگاه کرد.
خوب؟
ترنج احساس می کرد ارشیا دارد از او بازجویی می کند. صدایش هم لخور شد.
نمی دونم.
ارشیا نمی توانست تصورش را هم بکند که ترنج هر هفته برود و پسری را ببیند که دفش مدتها روی دیوار اتاقش بوده. احساس می کرد رگ پیشانی اش می زدند و عضلات گردنش هر لحظه سفت می شوند. ناخوداگاه عصبی شده بود.
ترنج میشه درست جواب بدی؟
ترنج از خودش پرسید باز من چکار کردم؟ بعد رویش را برگرداند و گفت:
شما بپرس من جواب بدم.
می گم پسره رو هنورم می بینی؟
این حرف را جوری زد انگار که ترنج قبلا کارش این بوده که با او قرار بگذارد و بیرون برود. دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی چانه اش لرزید. دندانهایش را روی هم فشرد تا بغضش را فرو بدهد. ارشیا هر لحظه داشت عصبی تر میشد. و اصلا دلش نمی خواست اتفاق دفعه قبل تکرار شود ولی چرا ترنج سکوت کرده بود چرا یک جواب صریح به او نمی داد و خیالش را راحت نمی کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدای آرامی گفت:
ترنج؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ترنج نفس عمیقی کشید و گفت:
فکر نمی کنم دیگه وقت کنه بیاد تو جلسات. چون برگشته شهرشون و دیگه این طرفا کاری نداره که بیاد.
صدای لرزان ترنج برای ارشیا معنی دیگری داشت. خودش هم می دانست ترنج عاشق اوست. که سه سال برایش صبر کرده که چندین بار برایش اعتراف کرده که وقتی نگاه می کند عشق از توی چشم هایش پیداست ولی نمی دانست چرا ذهنش داشت این حالت ترنج را به ان پسرک که ندیده از او متنفر شده بود ربط می داد.
سعی کرد صدایش هیچ کینه و بغضی نداشته باشد ولی اصلا موفق نبود بلکه حس بی اعتمادی را هم منتقل می کرد:
هنوزم بهش فکر می کنی؟
این دیگر از ظرفیت ترنج خارج بود. با همان صدای لرزان بهت زده به ارشیا نگاه کرد و نالید:
ارشیا؟!
و بعد هم اشک هایش سرازیز شد. اصلا ارشیا را درک نمی کرد. معنی این حرفهایش چی بود. یعنی اینکه هنوز او را باور نکرده. یعنی چنین چیزی امکان داشت؟ ارشیا با دیدن اشک های ترنج انگار که ناگهان از خواب پریده باشد ماشین را متوقف کرد و با درماندگی گفت:
ترنج؟
ترنج وسط گریه گفت:
الان نمی خوام هیچی بشنوم.
و سریع در را باز کرد و پیاده شد. و در جهت مخالف ماشین شروع به رفتن کرد. خیابان خلوت و تاریک بود. ارشیا هنوز شوکه داشت به جای خالی ترنج نگاه می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ ترنج کجا بود. ناگهان از جا پرید و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت. ترنج چند متر ان طرف تر داشت می رفت. ارشیا صدایش زد:
ترنج!
ترنج شنید ولی نایستاد. در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. با کسی که با ارزش ترین چیزی که ترنج به او داده بود را زیر سوال برده بود. او هم مثل هر دختر دیگری خواستگار داشت. ارشیا چه توقعی داشت وقتی اورا مثل زباله ای دور انداخته و رفته بود هرگز به فکر ترنج خطور نمی کرد ممکن است روزی برگردد و به ابراز عشق او پاسخ بدهد حالا چطور می توانست جلوی امدن خواستگار را بگیرد.
تقصیر او این وسط چی بود؟ صورتش خیس شده بود و باد سرد پائیزی صورتش را می سوزاند. داشت هق هق می کرد که دست ارشیا بازویش را گرفت:
ترنج کجا می ری؟
صدایش آرام و شکسته بود انگار که خودش هم بغض کرده بود. سعی کرد بازویش را از دست او بیرون بکشد ولی در برابر ارشیا قدرتی نداشت واقعا در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. ولی ارشیا ول کن نبود:
یخ زدی بیا بریم تو ماشین.


 **************************************************
ترنج نمی رفت. هنوز داشت سعی می کرد بازویش را از دست او خارج کند. همانجور هم اشک می ریخت. کلما ت را گم کرده بود. حرفی هم نداشت که بزند. از میان هق هقش کلمات بیرون پریدند:
بذار...بذار.... برم.... ارشیا.
ارشیا با یک حرکت او را در آغوش گرفت. برایش مهم نبود توی خیابان ایستاده اند. مهم نبود که ممکن است هر لحظه عابری از آن جا رد شود و درباره انها هزار فکر بکند مهم نبود که ممکن بود در یکی از خانه ها باز بشود و یکی آنها را توی این وضع ببیند...مهم ترنج بود که باید آرام میشد.
او را سفت تردر آغوشش فشرد. ترنج مثل کودکی توی آغوش ارشیا می لرزید. ارشیا آرام روی سر او را بوسید و گفت:
ترنج دست خودم نبود. دلم می خواد تمام و کمال مال من باشی. همه فکرت. تمام زوایای ذهنت می فهمی؟ من حسود نبودم ولی درباره تو نمی دونم چرا اینجوری شدم. ترنج گوش می دی؟
ترنج دست هایش را روی سینه ارشیا مشت کرده بود. خودش را محکم تر در آغوش او فشرد وکلمات از میان هق هقش نصفه و نیمه شنیده می شدند:
مهدی از وقتی نامزد کرده دیگه نمی اد. دفشو دادم به نامزدش.
بعد سرش را بالا اورد و به ارشیا نگاه کرد:
برای من همیشه مثل ماکان بود. باور کن به خودشم گفتم.
بعد دوباره سرش را توی سینه ارشیا پنهان کرد. ارشیا دوباره روی سر او را بوسید و با تمام وجود او را در آغوشش فشرد. قلبش با تمام سرعت می زد و ترنج به وضوح صدایش را می شنید. صدای ارشیا هم بغض داشت:
ترنج دوستت دارم. نمی دونم چقدر نمی دونم چه جوری ولی دوستت دارم. همچین حسی هیچ وقت هیج زمانی نداشتم.ترنج ترنجم....منو ببخش.
ترنج توی دلش گرم شده بود. با این حرف های ارشیا. با صدای قلبش که فاصله ای با آن نداشت. به سادگی خودش هم خندید چقدر زود همه چیز را فراموش می کرد. واقعا بچه بود؟ گریه اش تمام شده بود. ولی ارشیا هنوز او را رها نکرده بود. نگاه خیسش را بالا آرود و گفت:
ارشیا تو رو خدا دیگه به عشق من شک نکن.
ارشیا به چشمان خیس ترنج خیره شد و بعد هم خم شد و برای دومین بار در ان روز لب های ترنج را بوسید. بعد هم به سرعت دست او را گرفت و در حالی که به سمت ماشین می برد گفت:
واقعا که امروز شاهکار کردیم بدو تا کسی ندیده تمون.
و ترنج هم خندید و به دنبالش تا کنار ماشین دوید.
 
ارشیا مقابل یک آبمیوره فروشی نگه داشت و زود پیاده شد. ترنج به رفتن او نگاه کرد و آخ کشید. تا کی این بحث ها قرار بود ادامه داشته باشد. شاید بهتر بود خودش ذهن او را کاملا روشن می کرد. آفتاب گیر را پایئن آورد و خودش را توی آینه نگاه کرد. چشم هایش سرخ بود. با این وضع نمی توانستند به خانه استاد برودند.
آفتاب گیر را بالا داد و سرش را به شیشه تکیه داد. خنکی شیشه حالش را بهتر می کرد. در ماشین توسط ارشیا باز شد و ترنج را از افکارش خارج کرد کرد. لیوان شیر موز را به طرف او گرفت و گفت:
فکر کردم یه چیز خنک حالت و بهتر کنه.
توی نگاهش نوعی ندامت کودکانه موج می زد. اینجوری که می شد ترنج نمی توانست به اتفاق های بد فکر کند. دلش می خواست غرق این نگاه دوست داشتنی شود. ارشیا که نگاه خیره ترنج را روی خودش دید خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
حتما فکر میکنی من چه ادم بد اخلاق گند دماغی هستم نه؟
ترنج به اصطلاحی که ارشیا درباره خودش به کار برده بود لبخند زد و با بدجنسی گفت:
نه تا این حد.
بعد رویش را به سمت رو به رو چرخاند و یک کم از شیر موزش خورد. ارشیا با شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و به چهره ترنج با که با لبخند بدجنسی پوشیده شده بود نگاه کرد. ترنج از گوشه چشم داشت او را نگاه می کرد. ارششیا بعد از مدتی لبخند زد و گفت:
نه شایدم بیشتر.
و دوباره به لیوانش نگاه گرد. ترنج با تعجب رویش را برگرداند لیوانش را روی داشبورد گذاشت و دست ارشیا را که روی فرمان جا خوش کرده بود گرفت:
ارشیا؟
ارشیا نگاهش را از لیوانش گرفت و به چشمان نگران ترنج دوخت. ترنج حرفی برای گفتن نداشت ولی هر چه عشق داشت توی نگاهش ریخت و به چشم های او خیره شد. ارشیا با دیدن نگاه گرم ترنج لبخند زد و دست او را محکم فشرد. بعد هم لاجرعه شیر موزش را سر کشید و گفت:
دیگه بریم خیلی دیر شد. ترنج هم سر تکان داد و دست او را رها کرد به مزه مزه کردن شیر موزش پرداخت. هنوز راه نیافتاده بودند که موبایل ترنج زنگ خورد.
اوه الهه اس.
بعد دکمه اتصال را زد و با خنده گفت:
الو؟
الو و مرض. معلوم هست کدوم جهنمی هستین؟
معلوم میشه توپت پره.
هر هر. یک ملت منتظر شما دوتا تحفه ان.
اومدیم بابا.
فکر کرده حالا ما خیلی مشتاقیم اصلا.
می دونم از صدات معلومه.
الهه خندید و گفت:
مرض زود بیاین دیگه.
اودیم بابا اومدیم. نزدیکیم.
با یک خداحافظی تماس را قطع کرد. و رو به ارشیا گفت:
حسابی شاکی بود. ارشیا هم لبخند زد و گفت:
پس خدا به من رحم کنه.
 
دسته گل را برداشت و زنگ را زد. ارشیا هم دزدگیر را زد و ماشین را دور زد و کنار او ایستاد. صدای استاد از آیفون امد:
بفرما ترنج خانم.
و بعد در با صدای تیکی باز شد. ارشیا نگاهش را توی حیاط چرخاند فضای سنتی و زیبایی بود. در سالن باز شد و استاد توی چهارچوب نمایان شد. استاد ترنج از آنچه ارشیا فکر می کرد جوان تر بود. ترنج با لبخند از همان دور سلام کرد:
سلام استاد.
سلام دختر خانم. دیر کریدن.
ارشیا خم شد و گفت:
نگفتی استادت اینقدر جوونه.
ترنج یک لحظه ایستاد. ارشیا سریع گفت:
به خدا منظوری نداشتم.
ترنج با شک نگاهش کرد. ارشیا دوباره تاکید کرد:
بابا ببخشید من فکر می کردم مسنه . بعد لبش را جوید و گفت:
من دیگه اصلا حرف نمی زنم.
همسر استاد پشت سرش نمایان شد. یک کوچک اسفند هم دستش بود. به روی ترنج لبخند زد و ترنج هم سلام کرد:
سلام. خانم مهران.
سلام عزیزم خوش اومدی.
استاد به ارشیا نزدیک شد و دستش را دراز کرد:
مهران هستم.
ارشیا هم با لبخد دست او را فشرد. خوشبختم.
استاد بدون اینکه دست ارشیا را رها کند او را به طرف در برد. همه مشتاقن ببین کی تونسته دل گل سر سبد جمع مارو ببره.
همسر استاد هم در حالی که با یک دست چادرش را نگه داشته بود و با دست دیگرش منتقل اسفند را نگه داشته بود به ارشیا سلام کرد:
خوب خوش امدین. آقا ارشیا. درست می گم؟
ارشیا نگاهش را دوخت مقابل پاهای خانم مهران و گفت:
بله. مزاحم شدیم.
جای خانم مهران همسرش جواب داد:
این حرفا چیه؟ بفرما تو که دل توی دل بچه ها نیست.
با این حرف استاد همگی خندیدند. استاد ره به ترنج گفت:
بیا کنار نامزدت برین تو. من و خانمم و هم از هم جدا نکنین.
ارشیا از صممیت استاد خوشش آمد. استاد دست ارشیا را رها کرد و به طرف در اشاره کرد. ارشیا با یک تعارف همراه ترنج وارد شد. ورودشان با صدای دست و سوت و ترکیدن بادکنک همراه شد. ارشیا و ترنج انتظار این استقبال را نداشتند. الهه اولین نفر بود که به طرف آنها دوید:
سلام...سلام..خوش اومدین. مردیم بابا.
بعد رو به ارشیا کرد و گفت:
خیلی خوشحال شدم از نزدیک دیدمتون.
یکی از وسط جمع پراند:
سامان برو زنت و جمع کن والا همون دم در بنده های خدا رو نگه می داره.
سامان چشم غره ای به طرف رفت و رفت سمت الهه. دست او را گرفت و گفت:
الهه جان مهلت بده.
بعد دستش را به طرف ارشیا دراز کرد و گفت:
سلام خوش اومدین.
ارشیا هم با او بعد هم با آقایان جمع دست داد و وقتی به همه معرفی شدند کنار ترنج روی مبلی دو نفره نشست. جمع خیلی صمیمی و خودمانی بود. بچه ها کمک کردند و پذیرائی کردند و این بار به ترنج اجازه ندادند تا از جایش تکان بخورد.
همسر استاد برایشان به افتخارشان شام هم تدارک دیده بود. ترنج مدام داشت بقیه را بررسی می کرد تا ببیند کسی متوجه شباهت استاد با ارشیا می شود که البته کسی حرفی نزد. بعد از شام هم سامان همه را به اهنگی مهمان کرد و بعد هم یکی یکی راهی خانه هایشان شدند.
استاد آنها را تا دم در همراهی کرد و رو به ارشیا گفت:
به خاطر انتخابت بهت تبریک می گم. از این بهتر نمی تونستی کسی و پیدا کنی.
ارشیا دست ترنج را توی دستش بود فشرد و گفت:
می دونم.
استاد به همسرش اشاره کرد و او هم رفت و با یک قاب برگشت. استاد قاب را به دست ارشیا داد و گفت:
برگ سبزیست. ناقابله.
چشم های ترنج از خوشحالی گرد شده بود استاد یکی از کارهایش را به او هدیه کرده بود.
وای استاد شرمنده کردین.
استاد فقط لبخند زد:
خجالتم ترنج جان. اصلا چیز قابل داری نیست.
ارشیا هم به گرمی بابت هدیه تشکر کرد.
همسر استاداز انها خداحافظی کرد و داخل رفت. ولی استاد اینقدر ایستاد تا انها از کوچه خارج شدند. ترنج با ذوق به تابلو خیره شد و بلند خواند:
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
وای ارشیا می دونی کارای استاد چقدر قیمتشونه.
ارشیا به شوق او لبخند زد وگفت:
شب خوبی بود. فکر نمیکردم این استادت اینقدر ساده و خودمونی باشه.
ترنج سر تکان داد و گفت:
می دونی استاد بچه نداره. یعنی نمی تونن بچه دار شن. برای همین اینقدر با بچه ها جوره.
ارشیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
نگفته بودی.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
برای خودشون که مهم نیست. استاد میگه ما ها مثل بچه هاشیم.
ارشیا پراند:
حتما تو هم عزیز بابایی؟
ترنج چشمهایش را باریک کرد و به ارشیا خیره شد.ارشیا پوفی کرد و گفت:
چرا اینجوری نگاه می کنی؟ منظوری نداشتم. استاد آدم متشخصیه. همین یک جلسه برای شناختنش کافی بود. بعد برای اینکه خیال او را راحت کند گفت:
من مشکلی با اومدنت به این جلسه ها ندارم.
ترنج ذوق زده گفت:
وای ارشیا مرسی.
بعد هم خم شد و گونه او را بوسید. ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
اگر می دونستم اینجوری تشکر می کنی زود تر گفته بودم.
ترنج خندید و به بازوی او کوبید. ارشیا هم دست ترنج را گرفت و بوسید. ان روز بهترین روز زندگی بیست و هشت ساله اش بود.
 
مهتاب سر از پا نمی شناخت. اولین روز کاری اش بود. کلی ذوق داشت و با خودش قرار گذاشته بود بهترین استفاده را از این فرصت ببرد. اگر قرار بود در آینده هم بتواند رشته اش را دنیال کند باید هر چه می توانست تجربه کسب می کرد.
برای اینکه به خودش روحیه بدهد مانتوی کرمش را پوشیده بود که دکمه های چوبی قهوه ای رنگ داشت. به جای مقنعه هم از یک روسری کرم قهوه ای استفاده کرده بود که زمینه قهوه ای با موجهای کرم رنگ باریکی داشت. شلوار لی مشکی و کفش هایش هم مشکی بود. ژاکت بافت درشت پرتقالی رنگی هم داشت که عجیب به مانتویش می امد. آن را هم برای جلو گیری از سردی هوا پوشیده بود. کوله مشکی اش را هم انداخته بود. در کل تیپ دخترانه و اسپرتی داشت
البته کلا سه تا مانتو بیشتر نداشت که به نوبت انها را می پوشید. ولی سعی کرده بود همان سه مانتو را هم با سلیقه و قشنگ انتخاب کند. دو تا شلوار هم داشت یکی لی آبی و آن یکی مشکی. دو جفت کتانی سفید و سورمه ای و تمام.
صبح چهارشنبه مثل ترنج کلاس نداشت. ساعت هشت پشت در شرکت بود. ترنج به او خبر داده بود که اتاقش آماده است و سیستم هم رسیده بود. در شرکت باز بود. بسم الهی زیر لب گفت و سر خوش از پله بالا رفت. خانم دیبا هنوز پشت میزش ننشسته بود.
با دیدن مهتاب نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
خیلی زود اومدین.
مهتاب همان جا جلوی در خشک شد:
مگه ساعت کار هشت نیست؟
خانم دیبا لبخند زد ودر حالی که کامپیوترش را روشن می کرد گفت:
چرا. ولی معمولا همه هشت و ربع به بعد میان.
مهتاب نفس راحتی کشید و گفت:
من با اتوبوس میام برای اینکه به موقع برسم با سرویس شیش و نیم میام برای همین زود می رسم. خانم دیبا کمی روی میزی را مرتب کرد و گفت:
ترنج براتون چند تا کار سفارش گرفته. بعد از بین کاغذهای روی میزش کاغذی بیرون کشید و به دست او داد. مهتاب با هیجانی که نمی توانست کنترلش کند گفت:
وای مرسی.
بعد هم در حالی که نوشته های کاغذ را بالا و پائین می کرد رفت سمت اتاقش.قبل از اینکه وارد اتاق شود سرکی توی آشپزخانه کشید
آبدارچی شونم که نیامده.
برگشت سمت خانم دیبا و گفت:
آبدارچی تون کی می اد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آقای حیدری؟
بله فکر کنم.
خانم دیبا دوباره نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
اونم دیگه پیداش میشه.
مهتاب لبش را جوید و گفت:
می تونم چای دم کنم؟
بعد با حالت مظلومی به خانم دیبا نگاه کرد. خانم دیبا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
آقای حیدری الان میاد.
می دونم. ولی من عادت دارم صبح حتما چایی بخورم. چون خیلی زود اومدم نتونستم تو خوابگاه چایی بخورم. میشه؟
خانم دیبا خنده ای کرد و گفت:
پس از اون چای خوراشی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
دانشجو جماعت جز چایی که چیزی نداره بخوره.
بعد توی دلش ادامه داد خصوصا دانشجوی بی پولی مثل من. بعد هم چرخید و رفت سمت آشپزخانه. کتری را گذاشت و همانجا کنارش ایستاد و به بررسی کاغذی که دستش بود پرداخت. چای را که دم کرد. رفت سمت اتاق. از همان راه رو هم نگاهی به ساعت انداخت.
بههه هشت و ربع هم که گذشت. نه رئیس اومده نه کارمندا. این شرکت چه جوری می چرخه پس؟
بعد هم شانه ای بالا انداخت و رفت سمت اتاق. بخاطر پنجره کوچکی که داشت اتاق خیلی روشن نبود. مهتاب هم همچنان سرش توی کاغذ دستش بود. دسش روی دیوار لغزید و چراغ را روشن کرد. سرش را که بالا اورد. میز جدید توی اتاق بود و از همه مهم تر سیستم تمام مشکل زیبایی روی میزش با مونیتور فلت 17 اینچ خودنمایی می کرد. برای مهتاب که کامپیوتر خانه شان مال عهد بوق بود کار کردن با این سیستم نو خیلی رویایی بود. دلش می خواست از خوشحالی بالا و پائین بپرد.
کاغذ را روی میز گذاشت و یک دور کامل سیستم را وارسی کرد. حتی دلش نمی آمد به آن دست بزند.
ای عقده ای ندید بدید.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با خوشحالی بالا و پائین پرید.
خودم ندید بدیدم دیگه.
 
بعد دستی روی صفحه کلید کشید و بالاخره رضایت داد و با سلام صلوات دمکه استارت را فشار داد. با چشمانی از حدقه در آمده به مونیتور چشم دوخت با بالا امدن ویندوز با خوشی صندلی را کنار کشید و نشست. چقدر تمام مدت برای انجام دادن کار هایش منت این آن را کشیده بود تا برای یک ساعت هم که شده لپ تاپشان را به او قرض بدهند یا با بدبختی پول کافی نت داده بود برای انجام کارهایش.
لبخند تلخی برای خودش زد و به خودش قول داد هر جور شده برای خودش یک لپ تاپ بخرد حتی اگر قرار شده از خورد و خوراکش بزند باید این کار را می کرد. اگر لپ تاپ می خرید می توانست توی خوابگاه هم کارهایش را انجام بدهد و این کلی به نفعش بود.
برنامه های مورد نیازش قبلا نصب شده بود. فتو شاپ را باز کرد و کاغذ را جلو کشید. ولی قبل از شروع کردن به خودش گفت:
اول چایی.
بعد بلند شد و کاغذش را برداشت و رفت سمت آشپزخانه خوبی اتاقشان این بود که مستقیم رو به روی آشپزخانه بود و مهتاب باخودش گفت:
می تونم راه به راه برای خودم پایی ببرم.
ساعت هشت و نیم بود که ماکان از پله های شرکت بالا رفت. آن روز کت و شلوار خاکستری سیری با پیراهن سفید با راه های نازک خاکستری پوشیده بود کیف تمام چرم مشکی اش توی دستش برق می زد. موهایش را به یک طرف زده و کمی بالا داده بود. خانم دیبا با دیدنش طبق معمول ایستاد و سلام کرد:
سلام. صبح بخیر.
س..
هنوز جواب خانم دیبا را نداده بود که مهتاب با یک لیوان چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالی که لپش از قندی که توی دهانش نگه داشته بود کمی باد کرده بود مستقیم رفت توی اتاقشان. اصلا ماکان را هم ندید که با چشم های گرد شده دارد او را برانداز می کند.
خطاب به خانم دیبا در حالی که نگاهش هنوز به جای خالی مهتاب خیره بود پرسید:
این کی بود؟
خانم دیبا توی راهرو خم شد و گفت:
غیر از خانم سبحانی هنوز هیچ کس نیامده.
ماکان نگاه متعبش را دوخت به خانم دیبا و گفت:
حیدری اومده؟
نه هنوز؟
پس این چایی از کجا اورده؟
خانم دیبا خنده اش را خورد و گفت:
خودش دم کرده. گفت صبح ها باید حتما چایی بخوره.
ماکان ابرویی بالا انداخت و با خودش گفت:
چه احساس راحتی می کنه هنوز نیامده.
بعد رفت سمت اتاق ترنج. توی اتاق سرک کشید ولی مهتاب را ندید. صدای او را از جایی می شنید که داشت با خودش حرف می زد:
لعنتی این که سیمش نمی رسه. اه
ماکان صدایش زد:
خانم سبحانی؟
مهتاب با شنیدن صدای ماکان هول شد و خواست زود بلند شود که سرش به زیر میز خورد. و اخش را به هوا برد. بی خیال سر دردش شد و راست ایستاد ولی دستش به صفحه کلید خورد و لیوان چایی روی میز برگشت. به طرف لیوان خیز برداشت که از روی میز نیافتد لیوان را گرفت ولی چایی که روی میز روان شده بود روی دستش ریخت و تا مغز استخوانش سوخت.
ماکان همانجا خشکش زده یود. نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد. مهتاب لیوان را پشت سرش پنهان کرد. و به سرعت سلام کرد. ماکان به جای جواب گفت:
حالتون خوبه؟
خوبم.
ولی دروغ می گفت. دستش بیچاره اش کرده بود. چه شروع رویایی داشت. دلش می خواست بزند زیر گریه. با خودش گفت:
این یهو از کجا پیداش شد؟
 
ماکان حالا داشت صحنه ای که اتفاق افتاده بود را توی ذهنش دوباره بررسی می کرد و عجیب خنده اش گرفته بود. مهتاب برای اینکه وضع را کمی راست و ریست کند سریع گفت:
داشتم سیسم تلفن و وصل می کردم به پریز. اینترنتش وصل نبود. ولی سیمش نمی رسه کوتاهه.
ماکان بالاخره به خودش تکانی داد و وارد اتاق شد. مهتاب نمی دانست همانجا بایستد یا جایش را تغییر دهد تکان که خورد مانتویش بهجای سوختگی سائیده شد و توی دلش آشوب شد. ولی لبش را گاز گرفت تا صدایی از دهانش خارج نشود.
ماکان کتش را در آورد و نگاهی به دریاچه کوچک چایی که روی میز درست شده بود و بعد هم به طرف پائین جاری شده بود نگاهی انداخت و و گفت:
بذارین ببینم مشکلش چیه.
بعد رفت سمت میز مهتاب خواست از پشت میز بیرون بیاید ولی ماکان تمام عرض بین میز و دیوار را اشغال کرده بود. یکی دوبار لو عقب شد و بعد هم لپ هایش را با حرص باد کرد و برگشت و از پشت میز ترن دور زد و بیرون آمد. کت ماکان هنوز دستش بود و مهتاب می ترسید چایی های ریخته روی میز کتش را لکه کند. برای همین لو رفت و گفت:
کتتون و بدین به من .
ماکان بدون حرف کتش را به مهتاب داد. مهتاب کت را روی دستش انداخت و همانجا دست به سینه ایستاد کت ماکان درست زیر بینی اش قرار داشت و بوی ادکلن مرغوبش فضا را پر کرده بود. ولی برای مهتاب زیاد هم مهم نبود چون داشت به گندی که زده بود فکر می کرد برای همین اصلا متوجه نشد که ماکان برای گرفتن کتش دست دراز کرده. صدای بلند ماکان که گفت:
خانم سبحانی!
مهتاب را بالاخره از جا پراند. و گیج به او نگاه کرد:
گفتم کتم و بدین.
بله.
بعد کت را به طرف او دارز کرد. نگاه ماکان به دست سرخ شده او افتاد. روی شصتش از انتهای بند دوم تا روی دست یک لکه قرمز بزرگ دیده می شد. ماکان دستش به کت بود ولی نگاهش روی دست مهتاب:
دستتون چی شده؟
مهتاب سریع کت را ول کرد و دستش را پشتش قایم کرد.
هیچی؟ درست شد؟
ماکان کت را روی دستش انداخت و گفت:
آره. میز و یه کم جابجا کردم فعلا درست شد. ولی بازم کوتاست می گم حیدری یه کابل دیگه براتون بگیره.
دستتون درد نکنه.
ماکان بعد از گفتن این حرف اتاق را ترک کرد و لبخند پهنی صورتش را پوشانده بود. مهتاب بعد از اینکه مطمئن شد ماکان رفته توی آشپزخانه دوید و با یک دستمال برگشت. روی میز را خشک کرد و بعد تازه رفت سراغ دستش. دستش را زیر آب سرد گرفت تا بلکه از دردش کم شود. ولی زیاد هم فرق نکرد.
لیوان را شست و برای خودش یک چایی دیگر ریخت. پشت میزش که نشست سر و کله چند نفر دیگر هم پیدا شد. ساعت هست و نیم بود. مهتاب از اینکه روز اول این همه خراب کاری کرده بود از دست خودش شاکی بود. به میز خالی ترنج نگاه کرد و به خودش گفت:
سالی که نکوست از بهارش پیداست مهتاب خانم روز اول و که خراب کردی خدا بقیه شو به خیر کنه.
بعد چایش را به دهان برد و وارد اینترنت شد.
حالا چرا این ترنج گور به گوری نیامده.
چایش را تمام کرد و بعد هم شروع به کار کرد. نفهمید چقدر گذشته که موبایلش زنگ خورد. ترنج بود:
سلام
سلام و مرض معلوم هست کجایی؟
مهتاب به خدا می خواستم بیام ولی نشد. یعنی امروز یک کار واجب تر داشتم هی امروز و فردا می کردم دیگه امروز رفتم دنبال اون کار.
حالا چی بود این کار مهمت؟
بعدا می گم.
باهش.
فعلا.
بای.
 
دوباره کله اش را توی مانیتور کرد.اصلا نفهمید کی ظهر شد. سه تا کارش را تمام کرده بود. سه تا کارت ویزیت بود که طرحشان را زده بود و آماده کرده بود. طرح را ریخت روی فلش و از جا بلند شد. اگر می خواست به کلاسش برسد باید حتما زودتر می رفت. صبحانه که نخورده بود مطمئنا به نهار دانشگاه هم نمی رسید. بعد با خودش فکر کرد:
بلکه این پنج شیش کیلو اضافه رو هم آب کنیم بره.
وسایلش را جمع کرد و کوله اش را انداخت. رفت سمت میز خانم دیبا و با لبخند دوباره سلام کرد:
سلام خسته نباشید.
سلام. ممنون.
من کارم تمام شد. باید به کی اینا رو تحویل بدم؟
خانم دیبا با تعجب گفت:
همه شو انجام دادی؟
مهتاب باز هم فکر کرد:
شاید نباید اینقدر زود تمام میشد یعنی اشتباهی کردم یا کارامو را سر سری انجام دادم؟
با تردید نگاهی به خانم دیبا انداخت و گفت:
بله. نباید تمام میشد؟
خانم دیبا شانه ای بالا انداخت:
نمی دونم. بستگی به کارش داره.
باز مهتاب توی فکر رفت:
یعنی کاری که من انجام می داد در سطح پائین و پیش پا افتاده تریه.
بعد این فکر را از سرش دور کرد و با خودش گفت:
خوب توقع داری به توه دانشجوی کاردانی چی بدن روز اولی. برو خدا رو برای همینم شکر کن.
دوباره رو به خانم دیبا گفت:
خوب حالا اینارو به کی بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باید آقای اقبال تائید کنن.
مهتاب سری تکان داد و فلش را به طرف او گرفت. خانم دیبا بدون اینکه نگاهش را از توی منیتور بردارد گفت:
چرا می دی به من ببر بده به خودشون.
مهتاب به در بسته اتاق ماکان نگاه کرد و باز یاد خراب کاری صبحش افتاد.
الان برم؟
برو کسی تو اتاقشون نیست.
ترنج کوله اش را روی شانه مرتب کرد و پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشد و در زد:
صدای حرف زدن ماکان را می شنید ولی صداها گنگ بود. تعجب کرد برگشت و به خانم دیبا گفت:
مگه نگفتین کسی نیست تو اتاقشون؟
چرا.
پس با کی حرف می زنن؟
خانم دیبا نگاهی به تلفن انداخت و گفت:
شاید با موبایل دارن با کسی صحبت می کنن.
یعنی نرم تو؟
خانم دیبا کلافه گفت:
خوب در بزن بازم.
مهتاب پوفی کرد و دوباره در زد. ولی باز هم جوابی نیامد. نگاهی به ساعتش انداخت خیلی نمی توانست معطل شود. نمی دانست وقتی فلشش را تحویل داد باید بماند یا برود برای همین دلشوره گرفته بود که نکند دیر برسد. عصر با ارشیا کلاس داشت و اصلا دلش نمی خواست دیر برسد.چند دقیقه صبر کرد و وقتی باز هم جوابی نشنید این بار محکم تر در زد.بعد از چند ثانیه در به شدت باز شد. ماکان موبایل به دست پشت در ایستاده بود:
یک لحظه گوشی.
بعد به چشمان مهتاب خیره شد و با جدیت و اخم گفت:
وقتی جواب نمی دم یعنی مزاحم نشید یعنی کار دارم.
مهتاب نمی دانست چه بگوید. خانم دیبا هم که انگار نه انگار داشت همچنان به کارش ادامه می داد. ماکان با دیدن چشمان مهتاب که با ترس و تردید به او خیره شده بود گفت:
حالا چکار داری؟
مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت:
خانم دیبا گفتن باید کارامو شما تائید کنین.
ماکان ابروی بالا انداخت و گفت:
تمام شدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهتاب هم سر تکان داد و هم گفت:
بله و توی دلش پرسید چرا همه تعجب می کنند از اینکه او کارش را تمام کرده.
ماکان با دست به داخل اتاق اشاره کرد و دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت:
عذر می خوام شهرزاد جان یکی از بچه هاست. بعدا خودم تماس می گیرم.
و زیر چشمی به مهتاب که کنار در ایستاده بود نگاه کرد. اصلا چه لزومی داشت که اسم شهرازد را به زبان بیاورد. حالا که گفته بود و مهتاب هم شنیده بود. ولی چهره بی تفاوت مهتاب نشان می داد که اصلا برایش مهم نیست مخاطب ماکان چه کسی می تواند باشد.
ماکان روی صندلی اش ولو شد و موبایلش را روی میز انداخت و گفت:
کاراتون و ببینم.
مهتاب با دو سه قدم خودش را به میز رساند و فلش را به دست او داد. ماکان هم بعد از وصل کردن آن مشغول ارزیابی کار های مهتاب شد. مهتاب این بار واقعا دیرش شده بود. نمی توانست بیشتر بماند:
ببخشید من دو کلاس دارم اگه کاری با من ندارین برم؟
ماکان نگاهش را از منیتور گرفت و به مهتاب خیره شد. باورش سخت بود که مهتاب اولین کارهایش را با این سرعت و تا این حد قابل قبول ارائه داده باشد. برای او که با نگرانی دوباره یه ساعتش نکاه کرد سری تکان داد و گفت:
می تونین برین من بعدا نتیجه کارو بهتون می گم.
 
مهتاب با اجازه ای گفت و سریع از اتاق خارج شد بعد هم با سرعت از خانم دیبا خداحافظی کرد و از پله پائین دوید. ماکان دست به جیب مقابل پنجره ایستاد و از بالا به دویدن مهتاب که سعی داشت خودش را به اتوبوس برساند نگاه کرد. اتوبوس رفت و مهتاب جا ماند.
ماکان همچنان داشت از بالا نگاهش می کرد. مهتاب دستی به پیشانی اش کشید و کیف پولش را در آورد. برای دربست گرفتن به اندازه کافی پول نداشت. ماکان از همان بالا هم می توانست ناامیدی اش را بفهمد. کیفش را دوباره توی کوله اش انداخت ولگد محکمی به چیزی توی هوا زد. تصمیم گرفت با عوض کردن تاکسی خودش را به کلاس برساند. ولی مطمئنا دیر می رسید.چاره ای نداشت. سمت خیابان رفت و برای یک ماشین دست تکان داد. ماکان با خودش گفت:
برم برسونمش؟
بعد به خودش جواب داد:
برای چی باید این کارو بکنم؟
بعد به ساعت اتاقش نگاه کرد:
حتما دیر می رسه. ارشیا راهش نمی ده.
بالاخره سوار شد. ماکان با بی خیالی برگشت پشت میزش و سعی کرد اصلا به مهتاب و دیر رسیدنش فکر نکند. خودش را برای مدتی سرگرم کرد ولی بعد به پشتی صندلی اش تکیه داد و به موبایلش خیره شد در یک تصمیم آنی موبایلش را برداشت و با ارشیا تماس گرفت:
الو؟
به برادر زن عزیز. کجایی کم پیدایی. قرارای کارت زیاد شده یادی از دوستای قدیمی نمی کنی.
مزه نریز.
حالا چی شده بنده رو مفتخر کردین؟
الان کجایی؟
دارم می رم دانشگاه.
ترنجم هست؟
آره.
ببین این دوست ترنج فکر کنم دیر برسه. تقصیر من شد گفت دو کلاس داره من یک معطلش کردم.
آها اینم جز قرارای کاری جدیده؟
ارشیا حرف مفت نزن.
آخه تو از این لطف ها به هر کسی نمی کنی.
ماکان توی دلش حرف ارشیا را تائید کرد. خودش هم نمی دانست چرا این کارها را می کند پوفی کرد و گفت:
بی خودی برای این بنده خدا حرف در نیار. تازه اصلا خودشم خبر نداره من زنگ زدم. چیزی نگی بهش.
باشه حواسم هست.
به ترنجم سلام برسون.
باشه یا علی
خداحافظ.
ماکان دوباره موبایل را روی میز پرت کرد و از خودش پرسید:
واقعا چرا این کار رو کردم؟
بعد به خودش جواب داد:
خوب بنده خدا دیر می رسید از درس و زندگی می افتاد. با هیمن حرف خودش را راضی کرد و سرش به کارش گرم شد.
 
 
قلب مهتاب داشت می امد توی حلقش. تمام مسیر تا کلاس را دویده بود. پشت در نفس زنان ایستاد. تمام امیدش به ترنج بود که جوری اجازه اش را از ارشیا بگیرد.
ارشیا درس را شروع کرده بود . مهتاب آرام به در ضربه زد. ارشیا به همراه بقیه کلاس رویش را برگرداند و اخمی به مهتاب کرد.
خانم سبحانی بیست دقیقه از کلاس گذشته.
مهتاب سر به زیر انداخت و منتظر شد که ارشیا بگوید بفرمائید بیرون. بچه ها هر کدام با چهره هایی مختلف داشتند نگاهش می کردند. خودش را آماده کرده بود که بچرخد و از کلاس خارج شود که صدای ارشیا را شنید:
بفرما بشنید.
مهتاب که با شنیدن بفرما می خواست بچرخد با شنیدن بقیه حرف ارشیا میخکوب شد. بعضی بچه ها با شوک به ارشیا نگاه کردند کسی را که دو دقیقه تاخیر داشت راه نداده بو چه برسد به بیست دقیقه.مهتاب با گیجی پرسید:
بیام تو کلاس؟
ارشیا خنده اش گرفته بود ولی برای اینکه نخندد اخم هایش را بیشتر توی هم کشید و گفت:
بله نشنیدید؟
مهتاب با عجله خودش را روی صندلی کنار ترنج پرت کرد و گفت:
چرا...چرا...
ارشیا به طرف تخته برگشت و اجازه داد لبخند پنهی توی صورتش شکل بگیرد زیر لب گفت:
ای تو روحت ماکان.
فکرش را متمرکز کرد و به ادامه درست مشغول شد. ترنج زیبر لب پرسید:
کجا بودی؟
مهتاب که دلش نمی خواست بهانه دیگری دست استادش بدهد کتابش را بیرون کشید و آرام گفت:
بعد از کلاس می گم.
ارشیا با صدای بچه ها که مدام وسط حرفش خسته نباشید می پراندد دست از تدریس کشید و کلاس را تمام کرد. بچه ها دوباره او را دوره کرده بودند. ترنج با حرص به مهتاب گفت:
اگه من حال این دوتا رو نگیرم ترنج نیستم.
مهتاب خنده ای کرد و وسایلش را جمع کرد و گفت:
بی خیال بابا.
 
ترنج چشم غره ای به او رفت که باعث ناگهان زیر خنده بزند. ارشیا و دو سه تا از بچه ها به طرف انها برگشتند. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ارشیا به چهره اخم کرده ترنج و چهره سرخ شده از خنده مهتاب نگاه کردو از خودش پریسد مهتاب برای چه می خندد و ترنج برای چی اخم هایش توی هم است.
ترنج کیفش را برداشت و نگه خصمانه ای به هدیه و لیا انداخت و در حالی که دست مهتاب را می کشید به طرف در کلاس رفت که ارشیا صدایش زد»
خانم اقبال؟
ترنج ایستاد و با کنجکاوی برگشت.
بله استاد؟
وقتی رفتم اتاقم چند لحظه بیاید اونجا کارتون دارم.
لبخند ترنج ناخودآگاه پهن شد روی صورتش. ارشیا هم ناخواسته به لبخندش پاسخ داد. لیلا موشکافانه چهره هر دو را بررس کرد و احساس کرد از این لبخندی که بین این دو رد و بدل شده زیاد خوشش نیامده.
ترنج سر خوش از کلاس بیرون رفت که مهتاب گفت:
چیه خر کیف شدی. شوهر ندیده.
ترنج محکم به ساق پای او کوبید. مهتاب آخی گفت و دستش را روی ساق پایش گذاشت ترنج شکلکی در آورد و گفت:
حسود.
ای چلاق شی. چرا لگد می پرونی.
تا تو باشی منو مسخره نکنی؟
حالا بگو ببینم چرا دیر کردی؟
ارشیا راجع به تلفن ماکان چیزی به ترنج نگفته بود. مهتاب در حالی که لنگ لنگان پشت سر او می رفت گفت:
تقصیر داداش جناب عالی کلی منو حیرون کرد. از اتوبوس که جا موندم. تازه کلی هم پول تاکسی سلفیدم. جیبم خالی شد. بعدم با اون قیافه که نمی تونستم بیام کلاس تا خوابگاه دویدم مقنعه مو سر کردم وبرگشتم. تا من باشم دیکه با روسری سر کار نرم.
بعد هر دو روی نیمکتی توی آفتاب ولو شدند و مهتاب پرسید:
جناب عالی کجا تشریف داشتین؟ حالا مجبور بودی روز اولی منو دور بزنی.
ترنج پاهایش را روی لبه سیمانی گلکار مقابلش گذاشت و گفت:
با ارشیا رفته بودیم دیدن مهربان. بعد از عملش خیلی ازش خبر نداشتم. رفتیم خونه اش. کلی ذوق کرد. نزدیک بود بزنه زیر گریه.
مهتاب هم تکیه داد و گفت:
نمی خوای بری پیش شوهرت.
ترنج از جا پرید و گفت وای دیدی یادم رفت. بعد میام تعریف کن چکار کردی؟
ترنج رفت و مهتابه به دست سوخته اش خیره شد و گفت:
چکار کردم؟ هیچی. گند زدم.

ترنج نفس زنان خودش را به اتاق ارشیا رساند سرکی کشید کسی غیر از ارشیا داخل نبود. چند ضربه به در زد و گفت:
اجازه هست.
ارشیا سرش را بالا آورد و آرام گفت:
اجازه مام دست شماست خانم اقبال.
ترنج خنده ملیحی کرد که چال گونه اش معلوم شد و دل ارشیا را برد. بعد رفت سمت میز ارشیا و گفت:
چکارم داشتی؟
ارشیا تکیه داد و گفت:
اخمات چرا تو هم بود بعد کلاس.
ترنج نگاهی به در اتاق انداخت و روی صندلی کنار میز ارشیا نشست و گفت:
یکی دو تا از بچه ها هستند...
حرفش را خورد لازم بود به ارشیا چیزی بگوید؟ شاید بیشتر حساس می شد. نه ارشیا اهل این جور چیزها نبود. ارشیا دست به سینه با لبخند او را نگاه می کرد:
خوب؟
ترنج مشغول بازی با دست هایش شد و گفت:
خوب...زیادی دور و بر تو می پلکن.
ارشیا از خوشی می خواست غش کند. فکر نمی کرد از این صفات زنانه بتواند توی ترنج پیدا کند ولی حالا. روی میز خم شد و دستش را زیر چانه اش زد و با خوشی به او خیره شد:
خوب من استادشونم.
ترنج سر بلندکرد و با چشمانی باریک شده او را نگاه کرد.
مثل اینکه خیلی هم بدت نمی آد ها.
 
 
ارشیا از چهره و لحن او خنده اش گرفت و بلند خندید و به صندلی اش تکیه داد. ترنج هم از خنده او خنده اش گرفت و آرام خندید. صدای در خنده هر دو را قطع کرد لیلا کنار در ایستاده بود و مشکوکانه ان دو را نگاه می کرد:
ببخشید استاد مزاحم شدم؟
ارشیا از این حرف لیلا که بوی کنایه هم بود اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
بفرمائید کارتون؟
ترنج بلند شدو گفت:
استاد من با اجازه می رم.
حسابی هول کرده بود. می ترسید کسی در موردش فکر بد بکند. لیلا جلو آمد و نگاه پر کینه ای به او انداخت و جلوی میز ارشیا ایستاد. ارشیا با نگاه ترنج را دنبال کرد و توی ذهنش داشت دنبال دلیلی می گشت تا کارشان پیش این دانشجوی موی دماغ توجیه کند. دهان باز کرد که ترنج را صدا بزند:
ت.... خانم اقبال.
ترنج در حالی که لبش را به شدت می جیود به سمت او برگشت:
بله استاد؟
ارشیا سریع کاغذی از توی کشویش بیرون آورد و گفت:
اینو یادتون رفت.
بعد کاغذ را به طرف او دراز کرد و گفت:
مشخصات آثاری که برای فراخوان پذیرفته میشن اینجا هست. امیدورام کار خوبی تحویل بدین.
و با نگاه به ترنج گفت که ضایع نکند.
ترنج با همان توضیحات همه چیز دستش آمد. کاغذ را از دست ارشیا گرفت و بدون اینکه به چهره او نگاه کند گفت:
ممنون استاد
و سریع چرخید و از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج نفس زنان خودش را به مهتاب رساند. و کنارش ولو شد:
من آخرش حال این لیلا کاتب و می گیرم.
باز چی شده؟
خیلی موی دماغ شده همش احساس می کنم داره منو ارشیا رو می پاد.
مهتاب زد به شانه ترنج و گفت:
برو بابا. از کجا ممکنه فهمیده باشه رابطه ای بین شماست. شما که توی دانشگاه عین برج زهر مارین .
نمی دونم ولی خیلی رو اعصابمه همش دارم واسش نقشه می کشم.
بعد رو به مهتاب گفت:
خوب بگو ببینم اولین روز کاری چطور بود؟
مهتاب بدون مکث جواب داد:
افتضاح.
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
مهتاب دستش را نشان داد و بعد هم کل ماجرا را تعریف کرد. ترنج کلی برایش خنید و حرص مهتاب را در آورد.
خوب فردا که دیگه میای؟
نه.
نهههههههههههههههه!!!
ا چرا داد می زنی؟ خوب فردا شب عروسی آتنا خواهر ارشیاست کلی کار دارم نمی تونم بیام دیگه.
مهتاب اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
نامرد. ببین من و روزای اول تنها گذاشتی.
مهم اولین روز بود که تو...
نگاهی به قیافه گارد گرفته مهتاب انداخت و در حالی که بلند میشد گفت:
گند زدی بهش
پا به فرار گذاشت و باز هم داد مهتاب را در آورد.
ترنج می کشمت.
 
صبح پنجشنبه باز هم مهتاب زودتر از همه رسیده بود. امروز می توانست با خیال راحت تا عصر بماند و از سر صبر کارهایش را انجام دهد. مثل دیروز خانم دیبا قبل از همه آمده بود و خوشبختانه آقای حیدری هم به موقع رسیده بود و داشت چای را آماده می کرد. مهتاب به خانم دیبا سلام کرد و رفت سمت آشپزخانه:
سلام آقای حیدری.
سلام.
ببخشید میشه چایتون آماده شد یک لیوان برا من بیارین؟
لیوانش را با خجالت گفت:
آقای حیدری لبخندی زد و گفت:
چشم بفرما.
 
مهتاب هم لبخند تشکر آمیزی زد و رفت توی اتاق. سیستمش را روشن کرد. نمی دانست آن روز باید چه کاری انجام بدهد. خانم دیبا حرفی نزده بود. یعنی امکان داشت آن روز هیچ کاری به او داده نشود؟ از این فکر کمی دمغ شد و برای اینکه خیال خودش را راحت کند از جا بلند شد و رفت سمت خانم دیبا.
خانم دیبا کاری برای من سفارش نگرفتین؟
خانم دیبا نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
چرا اتفاقا. دیروز یکی دوتا کار براتون گرفتم. صبر کن بینم کجا یاداشت کردم.
بعد مشغول زیر و رو کردن کاغذهایش شد. مهتاب دست به سینه مقابل میز او ایستاده بود که یکی دو نفر از طرح ها از راه رسیدند و بعد هم ماکان. خانم دیبا جلوی ماکان بلند شد و مهتاب هم دست هایش را توی هم قلاب کرد و بدون اینکه به ماکان نگاه کند سلام کرد.
ماکان جواب هر دو را داد و رفت توی اتاقش. بوی ادکلنش مثل خطی دنبالش راه افتاده بود و بعد از رفتنش هم از خودش ردی به جا گذاشته بود. مهتاب نفس عمیقس کشید و گفت:
چه عطر تندی می زنه آدم خفه میششه.
خانم دیبا بالاخره کاغذ مورد نظر را پیدا کرد و در حالی که نس عمیقی می کشید کاغذ را به دست او داد.
بیا برات یادداشت کردم.
مهتاب هم کاغذ را گرفت و نگاهش کرد و با دیدن مشخصات کارت ویزیت هایی که می بایست طراحی کند زیر لب غر زد بازم کارت ویزیت.
طراحی کارت خیلی وقتش را نمی گرفت. دوتا کارت برای طراحی داشت. یکی برای یک مرکز روان پزشکی بود و دیگری هم یک فروگاه لوازم التحریر.
پشت میز نشست و مشغول شد. چند دقیقه بعد آقای حیدری با چایی رسید و لیوان پری را مقابل مهتاب گذاشت. مهتاب خجالت زده تشکر کرد و آقای حیدری هم با لبخند اتاق را ترک کرد. مهتاب حوصله اش سر رفته بود. دلش کار جدی تری می خواشت کاری که کمی خلاقیت داشته باشد. جعبه بیسکوئیت کوچکی را از کیفش بیرون کشید و مشغول خوردن با چایش شد.
همیشه برای کارش از طرح های آماده و اینترنتی الهام می گرفت. ولی ان روز تصمیم گرفت کل کار را خودش طراحی کند و برای روی کارت ها خودش طرح بزند.
ماکان هنوزنیم ساعت نبود که پشت میزی نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. سوری خانم بود.
سلام مامان. چی شده اول صبحی؟
ماکان باید بری طلا فروشی اقای موسوی دو تا سکه بگیری. من کلا از ذهنم رفت دیروز قرار بود برم بگیرم فراموش کردم.
ماکان بی حوصله به صندلی اش تکیه داد و گفت:
مامان الان می گی من کلی کار دارم امروز.
ماکان من چاره ندارم به خدا نمی رسم. مامان قربونت بره یادت نره پسرم.
دیگر بیشتر از این در برابر مادرش نمی توانست مقاومت کند. نفسش را بیرون داد و گفت:
باشه. زنگ می زنم می گم شاگردش بیاره شرکت . چون خودم نمی رسم برم.
باشه تو فقط اینا رو برسون دست ما هر جور خودت راحتی.
چشم مامان جان خیالت راحت.
عصرم زود بیا نمی تونیم خیلی معطلت بشیم.
چشم. امر دیگه.
همین دیگه خداحافظ
خداحافط.
موبایلش را قطع کرد و از توی لیست شماره ها شماره مغازه طلا فروشی اقای موسوی را پیدا کرد. صاحب مغازه دوست صمیمی پدرشان بود که معمولا همه خرید هایشان را از ان می کردند. خود موسوی جواب داد و ماکان درخواستش را گفت و قرار شد تا یکی دو ساعت دیگر به دستش برسد.
هنوز تلفنش را نگذاشته بود که کسی به در زد زیر لب مالید لعنتی امروز از اول صبح مثل اینکه قراره برامون برسه. بی حوصله گفت:
بله؟
خام دیبا در اتاق را باز کرد و گفت:
ببخشید جناب اقبال خانم معینی اومدن. می تون بیان تو؟
ماکان زیر لب گفت:
شهرزاد؟ این اینجا چکار می کنه؟
بعد به خانم دیبا نگاه کرد و گفت:
بگو بیاد تو.
خانم دیبا در را بست و ماکان کمی روی میزش را مرتب کرد و به صندلی اش تکیه داد و به در خیره شده. شهرزاد با تقه کوچکی به در وارد اتاق شد. و گرمی سلام کرد. ماکان مثل یک اسکنر فوق پیش رفته سر تا پای او را با یک نگاه برانداز کرد. شهرزاد واقعا زیبا و خواستنی بود. ناخوداگاه لبخند قشنگی روی چهره اش امد.
اول صبحی چه سورپرایزی شدم. خوش اومدی.
شهرزاد یکی از آن خنده ای بی نظیرش را تحویل ماکان داد که باعث شد لبخند ماکان عریض تر شود. ماکان با دست به مبل اشاره کرد و گفت:
بفرما بشین.
شهرزاد مقابل ماکان نشست و به نرمی پای راستش را روی دیگری انداخت. پالتوی پائیزه مشکلی اش که روی کمر کاملا چسبیده بود اندامش را بهتز و بیشتر تشان می داد. شال ضخیم سفیدی هم سرش انداخته بود. موهایش از یک طرف کمی بیرون ریخته بود و مقداری از گردنش هم پیدا بود. آرایش ملیح و زیبایی هم چهره اش را پوشانده بود.
ماکان با لذت تابلوی مقابلش را براندازد کرد و البته شهرزاد سخاوتمندانه این اجازه را به ماکان داد. ماکان با هما نلبخد گفت:
چی می خوری بگم بیارن.
شهرزاد دستش را با حالت زیبایی بالا آورد و گفت:
ممنون چیزی نمی خورم.
تعارف نکنی ها.
نه ماکان من که با تو تعرف ندارم.
ماکان توی دلش گفت:
معلومه خیلی زود پسر خاله شدی.
ولی بلند گفت:
می دونم.
شهرزاد نگاهی به ساعت بند طلای ظریفش انداخت و گفت:
گفتم قبل از رفتن سر کار بیام سفارشمو بدم و برم. فردا جمعه اس از شنبه هم دارم با بچه ها می ریم دوبی تو این فصل هواش عالیه یکی دو هفته ای نیستم. گفتم این کار و راه بندازم خیالم راحت بشه.
 
ماکان کمی روی صندلی اش تاب خورد و گفت:
باعث افتخاره.
شهرزاد باز هم لبخند زد و گفت:
می خوام یک بروشور بزنی برامون ویزه فروشگاه. تابلو تبلیغاتی تونم می خوام اجاره کنم برای یک ماه.
ماکان با سرخوشی به شهرزاد نگاه می کرد:
باشه. فقط تا دو ماه دیگه پره عیب نداره؟
شهرزاد دمق گفت:
دو ماه؟؟
ماکان سر تکان داد و گفت:
متاسفم قرار داد داریم باهاشون. تو نوبتن.
شهرزاد فکری کرد و گفت:
دیگه چاره ای نیست.
ماکان برای اینکه او را راضی کند گفت:
اتفاقا اونجوری بهتره.
شهرزاد چشمهایش را باریک کرد و گفت:
از چه لحاظ؟
ماکان بدون اینه لبخندش را جمع کند و یا نگاهش را از چشمان شهرزاد بگیرد گفت:
خوب دوماه دیگه تقریبا میشه دو ماه به عید. شما یک ماهم که رو تابلو باشیم می شه نزدیکای عید معمولا نزدیک عید بیشتر تغییر مبلمان میدن.
شهرزاد از این حرف ماکان خوشش آمد و هومی کرد و گفت:
بدم نمی گی.
قابل نداشت.
شهرزاد دوباره نگاهش به ساعتش انداخت و گفت:
خوب من دیگه برم.
خواهش می کنم خوشحال شدم. در ضمن به خانم دیبا بگو برای رزرو تابلو اسم فروشگاهتون و بنویسه.
شهرزاد بلند شد و گفتک
اوکی.اونوقت بروشور چی؟
برای اونم باید چند تا عکس برامون از فروشگاه و بیاری .
ما که عکسی نداریم.
عیب ندازه خودم یکی و می فرستم بگیره.
وای ماکان دستت درد نکنه. ولی من باید عکس ها رو ببینم. تا کی اماده میشه.
بستگی داره بخوای خاص باشه یا فرمش مثل اینایی که تو بازار ریخته باشه.
نه نه یک چیز تک بزن برامون.
ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت:
باشه. عکس هارو برات میل میکنم ببین.
وای ماکان خیلی ماهی کلی کار منو جلو می اندازی با این کارت.
ماکان توی دلش خنید و گفت:
تو هم خیلی جیگری.
شهرزاد رفت سمت در و ماکان با یک چشمک گفت:
اونجا زیاد شیطونی نکن دختر خوبی باش.
شهرزاد خنده ملوسی کرد و از اتاق خارج شد. ماکان او را تا کنار میز خانم دیبا همراهی کرد و رو به خانم دیبا توضیحات لازم را داد. وقتی داشت شهرزاد را تا کنار در خروجی بدرقه می کرد مهتاب با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون امد. ناخودآگاه صدای صبحت آن دو باعث کنجکاوی اش شد و به ان سمت نگاه کرد. ماکان پشت به او ایستاده بود و شهرزاد رو به او. مهتاب چهره دختر را برانداز کرد و گفت:
چه نازه. بعد ان را کنار ماکان گذاشت و گفت:
به هم میان.
شهرزاد از روی شانه ماکان نگاه خصمانه ای به مهتاب انداخت و آرام به ماکان گفت:
این چرا به ما زل زده؟
ماکان برگشت و با این کار مهتاب حسابی دست پاچه شد.به سرعت سلام کرد:
سلام آقای اقبال.
ماکان نگاهی به لیوان چای دست مهتاب انداخت و با خودش گفت:
همه شو می خواد بخوره؟
مهتاب بدون اینکه منتظر جوابی از جانب ماکان باشد تقریبا توی اتاقش فرار کرد و خودش را به دیوار چسباند. شهرزاد پر کنایه گفت:
اینقدر چایی خورده که اینجوری غروب کرده.
ماکان متعجب برگشت سمت شهرزاد او هم ادامه داد:
همیجور ادامه بده شب میشه.
ماکان از شبیه شهرزاد واقعا خنده اش گرفت. شهرزاد خودش زیر خنده زد و ماکان هم ناخودآگاه خندید. مهتاب شنید و حسابی دلخور شد. از تعریفی که از شهرزاد کرده بود پشیمان شد. از این حرف زدنش معلوم بود از ان دختر های از خود متشکر لج در آر است.
نگاهی به لیوان دستش انداخت و گفت:
این بی جنبه چه هر هری راه انداخته. خجالت نمی کشه از خودش.
کمی از چایش را مزه مزه کرد:
یعنی اینقدر پوستم تیره اس؟
باز کمی از چایش را خورد. و رفت سمت میزش کیفش را برداشت و آینه اش را بیرون کشید و با دقت به خودش نگاه کرد:
خوب سبزه که هستم. ولی غروب و شب؟
آینه اش را توی کیفش برگرداند و پشت میزش نشست.
 
حالا نه که خود ماکان بلوره. خوب خودشم تقریبا سبزه اس حالا درسته از من روشن تره ولی خوب سبزه اس دیگه. حالا اون دختره خودش....خوب اره هم خوشکله هم خیلی سفیده....
با این فکر لگدی به میز زد و گفت:
حالا که چی؟ خوشکله به من چه. ولی بی ادبه. بله تازه شاعر میگه: ادب مرد به زد دولت اوست خوب که این چه ربطی به زنا داره.
بعد هم شانه ای بالا انداخت و لیوان چایش برداشت و مشغول خوردنش شد. دلم می خواد شب باشم به کسی چه مربوطه.
مهتاب بعد از کلی غر غر کردن با خودش دوباره مشغول کارش شد. گرچه سعی کرده بود به خودش دلداری بدهد ولی باز هم از خنده ماکان و آن دختر ناراحت شده بود.
کار طراحی دو تا تقریبا تمام شده بود که شاگر آقای موسوی هم رسید و سکه ها را تحویل ماکان داد و رفت. مهتاب کار های تمام شده را برداشت و برد تحویل خانمدیبا داد و گفت:
من این دوتا رو تمام کردم. دیگه چکار کنم؟
خانم دیبا با تعجب گفت:
خانم سبحانی خیلی دستت تنده ها.
مهتاب با خودش گفت:
این خانم دیبا صد در صد چیزی از طراحی و گرافیک سرش نمی شه. وگر نه هر روز این سوال و نمی پرسید. فلش را روی میز گذاشت و گفت:
یه چیز دیگه.
خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت:
چی؟
من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟
و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا. خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت:
برای چی بمونی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام.
فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند دقیقه پیش رفتن و عصرم نمی ان شب عروسی دعوت دارن.
مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت:
خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست.
خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد:
باشه عیب نداره بمون.
مهتاب خوشحال گفت:
مرسی.
خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت:
اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست.
مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند. به خودش گفت حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود ولی خوب لازم نبود علت اصلی کارش را بگوید. باید یک کارت تلفن هم می خرید با موبایل زنگ زدن خرجش را بالا می برد و هی مجبور بود شارژ بخرد.
ساعت یک و نیم نشده کم کم همه عزم رفتن کردند. مهتاب هنوز خیلی با بقیه آشنا نشده بود. یعنی رویش نشده بود برود و خودش را یهو برای بقیه معرفی کند بقیه هم زیاد آمدن مهتاب برایشان مهم نبود. اینجا هر کس بر اساس میزان کاری که انجام می داد درصد می گرفت پی کسی جای دیگری را تنگ نمی کرد. خدا را شکر سفارشات هم اینقدر بالا بود که بقیه از قبول کار شانه خالی می کردند.امدن نیروی جدید به نفعشان هم بود. چون هر کس به میزان خاصی می توانست کار انجام دهد نه بیشتر.
خانم دیبا کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و گفت:
چیزی لازم نداری؟
مهتاب لبخند زد وگفت:
نه ممنون.
نهار چکار می کنی؟
همرام آوردم.
باشه. پس من سه و نیم اینجام.
مهتاب سری تکان داد و خانم دیبا بعد از کلی این پا و ان پا کردن گفت:
به چیزی هم دست نزنی برای من مسئولیت داره.
مهتاب هم او را مطمئن کرد که کارش به هیچ چیز نیست. در واقع برای دیدن بقیه جاها هیچ کنجکاوی هم نداشت. قبلا همه جا را دیده بود.
خانم دیبا به سمت در رفت که مهتاب صدایش زد:
خانم دیبا؟
بله؟
قبله از کدوم سمته؟
خانم دیب جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد. در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت. ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد. توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد. با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت.
سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت:
عجب غلطی کردم موندم ها.
برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد. بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد.تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود.
کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود. مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت.میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید. کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید:
وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت.
دست دراز کرد و کتابش را برداشت:
جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه.
هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود.چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت.
 
ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت:
من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه.
ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت:
حالا مگه چی شده؟
از صبح دارم می دوم این ور و اون.
چرا؟
هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ.
اوه بسه بابا.
ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد:
چرا این کوفتی باز نمیشه.
ماکان کجایی تو؟
دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت.
باشه برو.
ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید در بالایی را هم باز کرد و وارد شد.
سکه ها را جا گذاشته بود. تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستکی هلاک می شد. دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد. وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده.
با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت. بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود.
اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت.
گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد. مهتاب روی میز مچاله شده بود و به خواب رفته بود. ماکان گیج به سمت اتاق رفت:
این اینجا چکار می کنه؟
همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود. ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود:
معلومه سردشه.
ناخودآگاه به میز نزدیک شد. ساندویچ خانگی نیمه خورده توی پاکت پلاستیکی روی میز بود. کنارش یک لیوان چای و بعد هم کتاب چاپ ماشینی. ماکان با خودش فکر کرد چقدر این دختر همه چیزش ساده است. مهتاب تمام آنچه درباره دخترها می دانست را زیر سوال برده بود. دختر هایی که او دور و برش دیده بود خیلی کم پیش می آمد که یک لباس را دوبار مقابل یک نفر بپوشند. حالا مهتاب یک لباس را دو روز پشت سر هم پوشیده بود آن هم توی محل کارش.
شاید ترنج تنها دختر ساده ای بود که می شناخت تازه سادگی ترنج از توع دیگری بود.وگر نه اوهم تنوع لباس را بیشتر مواقع رعایت می کرد. بعد از آن مطمئن بود هیچ کدام از آنها حار نیستند روی میز شرکت شان بخوابند و نهار ساندویچ خانگی بخورند.ماکان نگاهش را از وسایل روی میز گرفت و به صورت مهتاب نگاه کرد. مهتاب مژه های بلندی داشت و حالا که خوابیده بود. طرح مژه های بلندش روی گونه با آن لب های سرخ قلوه ای تصویر زیبایی ایجاد کرده بود. دسته ای از موهایش از مقنعه بیرون زده بود و روی گونه اش افتاده بود.
چقدر چهره اش کودکانه و معصوم بود. دست ماکان تا نزدیکی لب های مهتاب رفت و بعد انگار که به خودش امده باشد ناگهان پس کشید:
خل شدی پسر؟ الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟
یک قدم به عقب برداشت مهتاب کتانی هایش را پائین میز کنده بود و جوراب های عروسکی بامزه ای پایش بود که دو تا کله خرس عروسکی در طرفینش داشت.ماکان به جوراب های او لبخند زد:
واقعا که کوچولویی جوراباشو نگا عین بچه پیش دبستانیا.
دوباره عقب رفت که پایش را روزنامه پهن شده گوشه اتاق گرفت و خش خشی توی اتاق پیچید. ماکان وحشت زده به زیر پایش نگاه کرد:
لعنتی این اینجا چکار میکنه؟
ولی با دیدن مهر کوچکی روی روزنامه همه چیز را فهمید. دوباره نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
انوقت تو بی شعور می خواستی چه غلطی بکنی. الاغ.
با این فکر عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد. سریع به طرف در رفت و از شرکت خارج شد. باد سردی که به تنش خورد تازه فهمید چقدر عرق کرده. دزدگیر را زد و توی ماشین پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
از دست خودش کلافه بود. مگر این دختر ساده شهرستانی با چهره معمولی چه داشت که فکر او را به خود مشغول کرده بود. برای فراموش کردن چیزی که دیده بود موبایلش را برداشت و با شهرزاد تماس گرفت. مهتاب اصلا تیکه او نبود. اصلا هیچ ارتباطی به دنیای ماکان نداشت.
تنها نقطه اشتراکشان همان رشته درسی شان بود و تمام. اصلا مهتاب از یک قماش دیگر بود. در عو شهرزداد تمام ملاک هایی که ماکان توی ذهنش داشت بدون کم و کاست دارا بود. تازه خیلی هم زیباتر بود. در این که شکی نبود. با چه قدرتی یک شعبه از فروشگاه را مدریت می کرد که در واقع هر سه را او مدریت می کرد. دختر متقدر و خودساخته ای بود. از ان دسته زن ها که آدم می تواند به همه با افتخار پز بدهد که زنش چه کار ها که بلند نیست.
موبایل شهرزاد در دسترس نبود. ماکان پکر شد و گوشی را روی صندلی پرت کرد. بعد حواسش را داد سمت عروسی شب و سعی کرد فکرش را فعلا به چیزی مشغول نکند. برای خودش برنامه ریخت که به خانه که رسید اول نهار بخورد و بعد هم یکی دو ساعت تخت بخوابد. بعد هم مثل یک شاهزاده اماده شود و برود عروسی تا دل هر چی دختر توی فامیل مهرابی هست ببرد.
از این فکر خنده موذیانه ای کرد و پدال گاز را بیشتر فشرد.
**
ترنج به در اتاق زد و گفت:
ماکان من برم؟ ارشیا اومده نبالم.
ماکان در حالی که داشت با کراواتش کلنجار می رفت در را باز کرد:
این لعنتی درست نمی شه.
ترنج وارد اتاق شد و چادرش را روی کاناپه گذاشت و رفت سمت ماکان:
بده ببینم.
ارشیا که از امدن ترنج ناامید شده بود از پله بالا دوید. در اتاق ماکان باز بود ارشیا توی اتاق سرک کشید ترنج داشت کراوات ماکان را درست می کرد. ارشیا لبش را جوید و رفت تو:
ترنج چرا نمی آی؟
ترنج بدون اینکه رویش را برگرداند گفت:
نمی بینی. دارم کروات این و می بنیدم ولش کنین تا دو ساعت دیگه لنگه اینه.
ماکان برای ارشیا که کمی اخم کرده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
چیه حسود.آبجی خودمه.
 
ارشیا یک وری به دیوار تکیه داد و گفت:
من فلسفه این کراوات و آخرشم نفهیدم.
ماکان برای ارشیا دهن کجی کرد و گفت:
برو بینیم بابا. تو ول کن نیستی. من نمی دونم کی از رو می ری.
ارشیا پوزخندی زد و گفت:
راست می گی به من چه.
و کلافه به ساعتش نگاه کرد.
ترنج زود باش دیگه.
بیا تمام شد.
بعد سریع چادرش رابرداشت و گفت:
بریم ارشیا که خیلی دیر شد.
و دست ارشیا را گرفت و گفت:
خیر سرم عروس خانواده ام ها دارم این همه دیر می رم.
ارشیا دنبال ترنج راه افتاد و کنار گوشش گفت:
ترنج دلم قیلی ولی رفت. ای من فدای این عروس خانواده.
ترنج خندید و جلوی آینه چادرش را سر کرد. و از توی آینه نگاهی به ارشیا انداخت که کت و شلوار سورمه ای طرح ساده خوش دوختی تنش کرده بود. پیراهنش سفید بود و دکمه یقه اش را باز گذاشته بود. دستش توی چبیش بود و داشت ترنج را نگاه می کرد.
ترنج بعد از مرتب کردن چادرش برگشت و یک نیم نگاه سریعی به پله انداخت و بوسه کوچکی به لب های ارشیا زد و بعد هم دست او را گرفت و کشید:
بدو دیر شد.
ارشیا که غافل گیر شده بود خندید وگفت:
وای من و این همه خوشبختی؟
ترنج در حالی که همچنان دست او را توی دست داشت و به طرف در می کشید کمی شوخی کمی جدی گفت:
امشب باید خیلی مواظبت باشم. زیادی خوش تیپ کردی.
ارشیا از شوق خنده بلندی کرد اگر احتمال رسیدن ماکان نبود همانجا ترنج را بغل می کرد و اینقدر می بوسید تا دلش خنک شود.
وقتی توی ماشین نشستند. تازه حرص خوردن های ترنج شروع شد:
وای ارشیا تند برو. خیلی بد شد. دیر می رسیم ما باید قبل از عروس خونه باشیم.
ارشیا که از ذوق و خوشی حالش را نمی فهمید گفت:
بی خیال خودمون و عشق است.
ارشیا به خدا اذیت نکن من به مامانت گفتم زود میام.
ارشیا یا خنده سری تکان داد و بالاخره ماشین را راه انداخت. دنبال سر انها هم ماکان دوان دوان از پله پائین آمد و باز یادش امد ادکلن نزده دوباره پله ها را با حرص بالا دوید و برگشت. تا در خانه را باز کرد ارشیا و ترنج رفته بودند. سریع سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای مهرابی حرکت کرد.
چیزی نمانده بود برسد که موبایلش زنگ خورد. شهرزاد بود.
سلام شهرزاد خانم.
سلام خوبی؟
ممنون.
می خواستم ببینمت.
ماکان با تعجب گفت:
الان؟
آره دیگه. فردا کلی کار دارم نمی رسم ازت خداحافظی کنم. گفتم الان بیای ببینمت.
ماکان نگاهی به ساعتش انداخت می توانست یک ساعتی را با شهرزاد بگذاراند خیلی هم واجب نبود که سر وقت برسد عروسی مگر او چکاره بود که اول از همه توی مجلس باشد؟
کجایی؟
با چند تا از دوستام اومدیم بیرون.
من خیلی نمی تونم بمونم.
ا ماکان خسیس بازی در نیار. یه شبه دیگه.
بابا جایی دعوتم.
شهرزاد دلخور گفت:
کجا؟
عروسی یکی از اقوم.
خیلی خوب بیا هر وقت خواستی برو.
باشه کجا بیام.
رستوران....
اومدم.
ماکان موبایلش را توی جیبش برگرداند و در حالی که توی آینه نگاه می کرد راهنما زد و دور زد. همان رستوران دفعه قبل بود. از در وارد نشده شهرزاد را کمی دور تر دید که برایش دست تکان می دهد. با خودش گفت:
چقدر از دفعه قبل تا حالا با هم صمیمی شدیم.
 
لبخند همیشگی اش را به لب آورد و رفت طرف میز شهرزاد. شهرزاد باز هم غوغا کرده بود. مانتویش سرخ بود و شالش سفید شلوار تنگ سفیدی هم پایش بود. چقدر قرمز به او می آمد. آرایشش کمی بیشتر از همیشه بود و لبهایش را هم سرخ کرده بود. ماکان باز هم با لذت سرتاپای او را برانداز کرد و خدا را شکر کرد که داشت می رفت عروسی و حسابی به خودش رسیده بود.
کت و شاوارش نوک مدادی بود پیراهن مشکی و کراوتش یکی دو درجه از کتش تیره تر بود. رنگی بین پیراهن و کتش. شهرزاد هم با لذات سرتا پای ماکان را برانداز کرد و از اینکه مردی به جذابی ماکان در کنارش بود از خوشی نزدیک به ذوق مرگ شدن بود.
پنج شش نفر دیگر هم دور میز حضور داشتند. همه سرها به طرف ماکان برگشت. شهرزاد با عشوه ظریفی که جزئی از حرکاتش بود به سمت ماکان رفت و گفت:
چقدر دیر کردی؟
ببخشید خیابونا شلوغ بود. یک مدتم داشتم دنبال جای پارک می گشتم.
و لبخندش را به چهره او پاشید.شهرزاد بدون هیچ حرف دیگری دست انداخت و زیر بازوی ماکان را گرفت و برد سمت میز. ابروهای ماکان فنری بالا پرید.
این چه ریلکس شد یهو.
شهرزاد رو به بقیه گفت:
اینم ماکان عزیز من!
ماکان توی دلش تکرار کرد:
ماکان عزیز من؟؟؟؟ از کی تا حالا اونوقت؟ چرا که نه.کی بدش مال همچین پری رویی باشه.
ژستش را به هم نزد. خیلی مودبانه به چهار دختر و دو پسری که اطراف میز را اشغال کرده بودند سلام کرد و با همه دست داد. بعد هم صندلی را برای شهرزاد نگه داشت تا بنشیدند. چشم ها مثل دستگاه های اسنکن در حال تخمین زدن سر تاپای ماکان بودند. یکی از دخترها رو به شهرزاد گفت:
شهرزاد رو نکرده بودی؟
بقیه هم با سر تائید کردند. شهرزاد که از خوشی در حال مردن بود خانه خراب کن ترین نگاهی که داشت را به ماکان انداخت و گفت:
خوب دیگه همه چیز و که همه جا رو نمی کنن.
ماکان دست به سینه و با لبخند داشت مکامله آنها را گوش می داد. یکی دیگر از جمع گفت:
نمی خوای ما رو معرفی کنی شهرزاد جان.
شهرزاد که از حضور ماکان واقعا خوشحال بود. دوباره بازوی او را گرفت و خودش را آویزان ماکان کرد و گفت:
ماکان دوستای من.
سمیرا. نسترن. روژان. سحر. و آقایون. امیر و هادی.
ماکان سری برای بقیه تکان داد و اظهار خوشبختی کرد. جمع صمیمی و راحتی بودند و خیلی زود با امیر و هادی گرم گرفت و زمان از دستش در رفت. در طول صحبت هایشان هم شهرزاد مدام از او پذیرائی می کرد.شهرزاد شام را هم سفارش داده بود. میز از چند مدل غذا و سالاد پر شده بود.ماکان اگر تلفنش زنگ نخورده بود. کلا عروسی را به فراموشی می سپرد.
ترنج بود.
ناخودآگاه گفت:
اوخ.
شهرزاد مشکوک نگاهش کرد:
کیه؟
ماکان فقط گفت:
ترنج!
و بعد توی گوشی با لحن آرامی گفت:
جانم؟
صدای گله مند ترنج توی گوشش پیچید:
داداش. هیچ معلوم هست کجایی؟
ماکان نگاهی به جمع انداخت و گفت:
حالا چرا اینقدر حرص می خوری؟
مامان نزدیکه سکته کنه. مدام غر می زنه چرا ماکان نمی اد.
ماکان بلند شد و کمی از میز فاصله گرفت ولی همه به وضوح صدایش را می شنیدند کسی هم اصلا تظاهر نمی کرد که به حرف های او گوش نمی دهد.
دیگه دارم میام.
جیغ ترنج هوا رفت:
هنوز دااااااری می ای؟ ماکان تا نیم ساعت دیگه می خوان شام و بیارن.
صدای ترنج حسابی دلخور بود:
ارشیا از دستت کلی ناراحته.
ماکان دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
خیلی خوب تو حرص نخور من اومدم.
باشه. زود اومدی ها.
ترنج می خواست خداحافظی کند که ماکان گفت:
ترنج!
جانم؟
خودت یه جوری درستش کن این سوری جون امشب بی خیال من بشه.
ای خدا از دست تو. من نمی تونم دروغ بگم.
من کی گفتم دروغ بگو.بپیچونش دیگه.
باشه ولی جواب ارشیا رو خودت باید بدی.
باشه. دنگم نرم منتشو می کشم خوبه؟ حالا تو هم صداتو اینجوری نکن دل آدم می گیره.
باشه زبون بریز من که تو رو می بینم بالاخره.
حاضرم شرت ببندم الان عین پرتقال خونی شدی.
ترنج دیگر نتوانست نخندد و ماکان هم پیروزمندانه خندید و گفت:
اومدم.
خداحافظ.
 
به طرف میز که برگشت چهره ها همه پر از سوال کنجکاوی و فضولی بود. ماکان لبخند بدجنسی زد و گفت:
شرمنده احضار شدم. من به شهرزاد جان گفتم امشب جایی دعوتم ولی خوب دلم هم نیومد دلش و بشکنم.
نیش شهرزاد باز شد ولی نمی توانست اسم هایی مونثی که از زبان ماکان شنیده بود فراموش کند ان هم با ان لحن حرف زدنش. ماکان با اینکه دلش می خواست کمی بقیه را اذیت کند ولی در آخر تصمیم گرفت موضوع را روشن کند:
امشب عروسی خواهر شوهر آبجی کوچیکه اس برای همین زنگ زده منو ترور کرده.
جمع خنده کوتاهی کرد و گفت:
بد بختانه شوهرشم رفیق گرمابه و گلستان بنده اس که اونم کلی تهدید کرده.
سحر که انگار داشت فیلم مهیجی را تماشا می کرد گفت:
پس سوری کیه؟
هادی دوستش با آرنج به پهلوی او زد که یعنی به تو چه ولی ماکان با خنده گفت:
خوب می بینم اصلا به خودتون زحمت ندادین گوش ندین. نمایش رادیویی بود. نه؟
باز جمع خندید و ماکان گفت:
سوری خانم تاج سر بنده هستند و نگاهی به شهرزاد که یکی دو درجه رنگش تیره شد بود انداخت و با لبخند و چشمکی گفت:
سوری خانم مامانمه.
رنگ شهرزاد به حالت طبیعی برگشت و یکی از آن لبخند های اغوا کننده اش را به ماکان جایزه داد. ماکان با خنده از همه خداحافظی کرد. شهرزاد دست او را گرفت و تا کنار ماشینش همراهی اش کرد.
چیزی نمی خوای از اون ور بیارم برات؟
نه مرسی.
تعارف نکنی با من ها.
ماکان جمله شهرزاد را به خودش تحویل داد.
من که با تو تعارف ندارم.
بعد سمت ماشین رفت و گفت:
خوب من دیگه برم که امشب خونم حلال شده.
شهرزاد مثل بچه ها لب برچید و گفت:
نمی خوای از من خداحافظی کنی؟
ماکان سریع برشت طرف شهرزاد و دستش را به طرف او دراز کرد:
ا یادم رفت. کاری نداری؟
شهرزاد دستی به کمر زد و با آن یکی دستش به دست ماکان اشاره کرد و گفت:
اینجوری؟
ماکان گیج به دستش نگاه کرد و با خودش گفت:
پس چه جوری؟
ولی قبل از اینکه سرش را بالا بیارود. گرمی لب های نرم شهرزاد را روی گونه اش احساس کرد. و بعد هم تماس بدنش با او. برای یک لحظه برق از کله اش پرید:
این دیونه داره چکار میکنه.
درست که با دخترهای زیادی مراوده داشت ولی از یک حدی جلوتر نرفته بود. دست شان را می گرفت کنارشان می نشست و در همین حد. نه خودش پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نه انها چنین اجازه ای به او داده بودند. ولی مثل اینکه شهرزاد با همه آنها فرق داشت.
شهرزاد عقب کشید و موذیانه نگاهش کرد.
اینجوری خداحافظی می کنند عزیزم.
ماکان دست و پایش را جمع کرد. نمی فهمید چرا ضربان قلبش بالا رفته. شهرزاد بی توجه به حال او دستی برایش تکان داد و دور شد. ماکان مثل مجسمه ای به اندام شهرزاد که پیچ و تاب خوران از او دور می شد نگاه کرد و با حرص سوار ماشینش شد.
ماشین به سرعت از جا کنده شدو از آنجا دور شد و شهرزاد با لبخندی پیروزمندانه وارد رستوران شد.
 
راه افتاد سمت آشپزخانه و از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشت.
بازم باید تنهایی شام بخورم. اه
ماهیتابه رابرداشت و رفت سمت اتاق.
بچه ها بفرما.
مرسی ما خوردیم.
مهتاب شامش را خورد و نمازش را خواند ساعت ده نشده بود که بی هوش شد.
**
ترنج با حرص در ورودی را می پائید. عرق تا روی گردنش کش امده بود توی آن شال داشت خفه می شد. سال بزرگ خانه از جمعیت در حال انفجار بود. ترنج کمی خودش را باد زد و گفت:
مجبور بودن تا هفتاد پشتشون و دعوت کنن. اه.
دست ارشیا به بازویش خورد:
ترنج خوبی؟
نه دارم از گرما می میرم. حالم هم داره بد میشه. این ماکانم که اعصاب برام نذاشته.
چرا زودتر نگفتی.
بعد دست او را گرفت و دنبالش کشید.
بیا بریم اتاق من.
نه زشته.
ارشیا جدی گفت:
اصلانم زشت نیست. بعد از اون تو لازم نیست حرص اون داداش بی فکر مسخره الاغ بی شعورت و بخوری.
دلخوری ارشیا از توی صدایش معلوم بود. و ترنج به خوبی آن را از الفاظی که پشت هم ردیف می کرد می فهمید. حتی حال نداشت لبخند بزند. تمام طول شب را مجبور شده بود نگاه های پرکنایه اطرافیانش را تحمل کند. همه کسانی که توقع داشتند ارشیا دختر یکی از انها را انتخاب کند.
از جوان تر ها فقط او حجاب داشت و بقیه اگر حجاب داشتند مادربزرگ و زن های مسن بودند. ترنج نگاه پر از پوزخند بقیه را تحمل کرده بود گرچه مهرناز خانم همه جا مثل شیر پشتش بود و ارشیا هم یک دقیقه او را تنها نگذاشته بود ولی باز هم کم گوشه و کنایه نشنیده بود.
با این حال سکوت کرده بود و حرفی نمی زد دلش نمی خواست ارشیا را دلخور کند. چند تا از حرف های مهمانان خیلی اذیتش کرده بود:
این بچه زن ارشیاست.
ارشیا خیلی سر تره.
من نمی دونم رو چه حسابی اینو گرفته.
ترنج اصلا پیش بینی نکرده بود که قرار است از این دست حرفها بشنود. همه تعجب می کردند سوری خانم مادر ترنج بود. و تفاوت مادر و دختر برای بقیه قابل درک نبود. دخترهای جوان فکر می کردند که ترنج برای به دست آوردن دل او خودش را همر نگ ارشیا کرده است کاری که هیچ کدام حاضر نبودند انجام بدهند.
بعضی مادرها به دختر هایشان نق می زدند:
نگفتم. می مردی تو دو تا مهمونی یه چیزی می انداختی سرت بعد که همه چی تمام میشد اونوقت هر غلطی دلت می خواست می کردی.
ارشیا ترنج را توی اتاقش برد و خودش شالش را باز کرد:
اینو در بیار یه کم خنک شی.
ترنج بی حال روی تخت ارشیا نشست. ارشیا پاهای او بلند کرد و روی تخت گذاشت و گفت:
دراز بکش.
ترنج با اینکه سر گیجه داشت گفت:
وای نه یکی میاد زشته.
هیچ کس این بالا نمی اد خیالت راحت.
ترنج رنگش کمی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. آرایش خیلی زیادی نداشت که با عرق کردن به هم بریزد. ارشیا به چهره رنگ پریده او نگاه کرد و گفت:
من می رم پائین تو با خیال راحت و بدون استرس دراز بکش. خودم برای شام صدات می کنم.
بعد بوسه ای به پیشانی او زد و رفت سمت در که ترنج صدایش کرد:
ارشیا!
جانم؟
ماکان اومد منو خبر کن.
باشه عزیزم تو استراحت کن.
بعد کلید اتاقش را برداشت و کلید ها را از هم جدا کرد و یکش را گذاشت روی میز کنار ترنج و گفت:
من در و قفل می کنم که خیالت راحت باشه کسی نمی اد. اینم کلیدش. یک کلیدم برا خودم می برم هر وقت خواستم می ام تو.
مرسی.
ارشیا که بیرون رفت ترنج نفس راحتی کشد. موهایش را که به پیشانی اش چسبیده بود کنار زد و تازه احساس لرز کرد. پتو را کنار زد و زیرش رفت. بوی ارشیا توی بینی اش پیچید و کم کم چشم هایش بسته شد.
برای اینکه چشمش به چشم ماکان نیافتاد رفت سمت آشپزخانه و در حالی که خودش را مشغول چای دم کردن نشان می داد گفت:حقیقتش بابای من اهلش هست ولی به من گفته اگه بفهمه طرف این چیزا رفتم گردنمو میشکنه خونه رو هم ازم می گیره. زیاد دیدم دست بابا. برای همین می گم جنسش خوبه. از بوش و رنگش معلومه.ماکان از حرف های تازه ای که می شنید توی شوک بود. باورش نمی شد ان برج ساز شیک و تر و تمیزی که ماکان دیده اهل منقل و بساط باشد. چیزی به روی محسن نیاورد و در عوض گفت:این بخواد اینطوری ادامه بده بدبخت میشه. این دفعه اومد اینجا منو خبر کن.باشه.حالا خودت بگو این رفیقای عجیب غریب و از کجا آوردی.محسن برگشت پیش ماکان و گفت:بی خیال بابا.نه جون من. اخه اینا اصلا به تو نمی خورن.محسن دست هایش را روی لبه مبل گذاشت و گفت:تو یکی از این مهمونایی بچه ها با هم آشنا شدیم.ماکان بقیه شیرینی اش را توی دهانش گذاشت و گفت:خدایا شانس ما رو باش که گیر کیا افتادیم. اون از رفیق بی معرفتومون اینم از این دوتا.محسن با بدجنسی گفت:رفیقت چکار کرده که اینقدر دلخوری؟ماکان هم تکیه داد و گفت:حالا. بماند.چه لزومی داشت جار بزند که ارشیا با خواهرش نامزد شده. کنترل را برداشت و تلویزیون فلت بزرگی را که مقابل کاناپه بود روشن کرد و گفت:بازی جدید چی داری.محسن به سمت کنسول شیرجه زد و گفت:این و هفته قبل که رفته بودم تهرون آوردم توپه.ماکان دسته پلی استیشن را برداشت و گفت بذار ببینم این دفعه چی اوردی؟آخرشه جون ماکان.خودش هم کنار ماکان روی روی کاناپه ولو شد و دسته بعدی را برداشت. با آغاز بازی اهنگ تندی توی فضا پیچید. بازی شروع شد و هر دو رامین و بقیه مسائل را به فراموشی سپردند.شب کشان کشان خودش را رساند خانه. ابرها رفته بودند و حالا باد سردی که می آمد باعث شده بود. همه جا تقریبا یخ بزند. تا ماشین را توی پارکینگ آورد و رسید دم در ورودی انگار قندیل بسته بود حتی وجود با آن پالتوی کت و کلفت ضد آبش.با سرعت خودش را پرت کرد توی سالن.وای خدا. امشب از اون شبای یخ بندونه. سوری خانم کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. مسعود هم سرش توی روزنامه اش بود. وقتی دید کسی به او توجه نکرد بلند تر گفت:نه واقعا لازم نبود اینقدر تحویل بگیرین.مسعود سرش را بالا آورد و گفت:اینقدر سر و صدا نکن بچه نمی بینی داریم مطالعه می کنیم؟جاااااان؟ خوبی مسعود خان. به قول ترنج بابایی منم ها ماکان. سوری خانم سر بلند کرد و نگاهی به ساعتش انداخت و بعد عینک مطالعه اش را برداشت و گفت:آقا کجا تشریف داشتند تا حالا؟ماکان پالتویش را مرتب روی مبل گذاشت و رفت سمت شومینه و کنارش نشست. بعد پاهایش را به شعله های شومینه نزدیک کرد و گفت:آها این بی اعتنایی برای اینه که دیر اومدم.بعد برگشت و نگاهی به ساعت انداخت و گفت:ساعت که تازه یازدههسوری خانم کتابشش را هم بست و گفت:پسرم توی پائیز ساعت پنج غروب میشه یکی الان شیش ساعت از شب گذشته. پس دیره.مامان واقعا که شما که اهل شب نشینی هستین دیگه چرا؟مسعود هم روزنامه اش را کنار گذاشت و گفت:شما هم تشریف بیارین با ما بریم شب نشینی. اون شب نشینی هایی که ما می ریم هیچ مشکلی نداره ولی تو خدا می دونه کجا می ری.بابا!!!؟؟؟چیه؟فکر نکن نمی دونم چکارا می کنی.ماکان آب دهانش را قورت داد و گفت:یا علی! مسعود خان نگو اینطوری یکی ندونه فکر میکنه ما اهل چه فرقه ای هستیم حالا.خلاصه گفتم بدونی.سوری خانم نگران نگاهی به همسرش انداخت و گفت:مسعود به من نگفته بودی.ماکان دستی روی سرش گذاشت و از جا بلند شد:خدایا ما بریم تا ترور نشدیم. پالتویش را برداشت و رفت سمت پله بعد چرخید و گفت:بد نیست یکی دو بار در هفته اون شناسنامه منو چک کنین متوجه می شین من داره بیست و نه سالم میشه. بچه دبیرستانی نیستممسعود خیلی جدی گفت:بس کن ماکان.سوری خانم دوباره چشم هایش اشکی شده بود. ماکان دست به کمر ایستاد و به پدرش گفت:بفرما تحویل بگیر همین و می خواستی آقای اقبال.سوری خانم با انگشت اشکش را گرفت و گفت:مسعود باید به منم بگی کجا می ره.مسعود با دیدن حال همسرش روزنامه را کنار گذاشت و بلند شد و رفت سمت سوری خانم و او را از روی صندلی بلند کرد و کنار گوشش گفت:عزیزم میگم بهت. تازه چیز بدی نیست.ماکان با ابرو هایی بالا رفته مادر و پدرش را نگاه می کرد.مسعود دستش را دور کمر سوری خانم حلقه کرد و گفت:اصلا بریم بخوابیم. از بس حرص این تحفه رو خوردی خسته شدی.وقتی از کنار ماکان رد می شدند ماکان با پروئی تمام گفت:لااقل یه بهونه بهتری جور کنین واسه رفتن.مسعود کمر سوری خانم را ول کرد و به طرف ماکان حرکت کرد و او هم که دید اوضاع خراب است از پله بالا دوید. صدای پدرش را شنید که گفت:بی شعور بی حیا.ماکان از بالای پله داد زد. واقعیت تلخه پدر عزیزم.مسعود پا روی پله گذاشت و سوری خانم گفت:مگه ترنج خواب نیست دیوانه اش کردین.مسعود برگشت و گفت:چشم عزیزم بیا بریم. پسره چشم سفید.ماکان زیر لب گفت:به خدا اگه زنا این کارا رو بلد نبودن چکار می کردن. با دو تا قطره اشک نریخته باباهه رو خرش کرد. بعد زیر لب خندید و سرکی توی اتاق ترنج کشید.چراغ خاموش بود. ولی صدای زمزمه ترنج می آمد. ماکان متعجب وارد اتاق شد. ترنج خواب که نبود هیچ خیلی هم بیدار و سرحال بود و داشت با موبایلش حرف می زد. اصلا انگار توی این دنیا نبود. متوجه ورود ماکان به اتاقش نشد.لازم نبود حدس بزد کاملا معلوم بود که پشت تلفن کی هست. ناگهان چراغ را روشن کرد که ترنج از جا پرید و گفت:وای.ارشیا از آن طرف خط گفت:چی شده ترنج.ترنج نگاه پر غضبی به ماکان انداخت که دست به سینه وبا ابروهای بالا رفته یک وری به کف بند تکیه داده بود پالتویش را هم در آغوش گرفته بود. ترنج با حرص گفتهیکی پریده تو اتاقم چراغم روشن کرده.الانم عین آدم خورا به من زل زده.ماکان بی شعور.خودشه.بعد رو به ماکان گفت:واقعا چه فکری می کنی یهو می آی تو اتاق من. اصلا تو به چه اجازه ای تو اتاق منو نگاه میکنی شاید من تو شرایط خوبی نباشم.ارشیا از آن طرف خط داشت حرص می خورد. خوب ترنج راست می گفت واقعا که این ماکان بی شعور بود. برادر و خواهر تا یک حدی به هم نزدیک هستند وگر نه انها هم باید حریمی را رعایت کنند.ماکان خیلی پرو گفت:رفیق ما پشت خط مرد. جواب اونو بده.ارشیا همانطور عصبی گفت:ترنج گوشی رو بده به ماکان.ترنج گوشی را به طرفش گرفت و گفت:ارشیا باهات کار داره.اوخ صاحبش اومد.بعد با خنده گوشی را از دست او گرفت و گفت:به مخلص داش ارشیا.ببر. مسخره تو اتاق زن من چه غلطی می کنی؟ماکان قدم زنان رفت سمت تخت ترنج و کنارش نشست و گفت:زن جناب عالی قبل از اینکه زن تو الدنگ باشه لیمو شیرین خودم بوده.ماکان اصلا خوشم نمی اد با ترنجم اینجوی حرف بزنی.اوهو. نچایی ترنجت؟؟؟؟ بعدم آبجیمه دلم خواسته. به تو چه.بعد دستش را انداخت روی شانه ترنج و به ترنج چشمک زد و گفت:خوبی آبجی کوچولو.و پیشانی ترنج را بوسید. صدای ارشیا از آن طرف پر حرص توی گوشش پیچید:ماکان به خدا می کشمت. داری چه غلطی می کنی.ماکان به جای جواب دادن به ارشیا رو به ترنج گفت:چه شوهر فضولی داری من خوشم نمی اد هی تو مسائل خواهر برادری ما دخالت می کنه.ترنج خندید و گفت:ماکان اذیتش نکن.ارشیا که با شنیدن این حرف خوش خوشانش شده بود گفت:خر فهم شدی حالا پاشو برو لا لا کن. تو مسائل زن و شوهری ما هم دخالت نکن.اتفاقا امشب می خوام تو اتاق ترنج بخوابم. به یاد قدیما.ترنج آرام می خندید می دانست ارشیا ممکن است ناراحت شود.تو غلط کردی مرتیکه. برو گمشو تو اتاقت.نچ نمی خوام دلم برا آبجی کوچولم تنگ شده می خوام امشب تو اتاقش بخوابم کلی با هم یاد بچگی هامون کنیم بخندیم مخصوصا اون بلاهایی که سر تو می آورد.ارشیا که خنده اش گرفته بود گفت:ماکان کاری نکن همین الان پاشم بیام اونجا.ماکان نیم خیز و شد و گفت:نامرده هر کی نیاد.آقا نامرده هر کی نیاد.پس اومدی دیگه.پس چی فکر کردی قپی اومدم.باشه منتظریم.گوشی رو بده به ترنج. به جون من می خوای بیای.مرگ تو میام.بابا بی خیال.نه دیگه خودت حیصیتیش کردی.آقا من رات نمیدم به چه حقی می خوای بیای اینجا.ترنج با نگرانی به ماکان نگاه کرد و گوشی را از دستش گرفت:ارشیا راس راسی می خوای بیای؟ماکان با دقت به ترنج زل زده بود. حرفهای ارشیا را نمی شنید.این وقت شب؟.....به مامان اینا چی بگم......ارشیا!....باشه.....خداحافظترنج گوشی را قطع کرد و گفت:مریضی مجبورش کردی این وقت شب تو این هوا الکی این همه راهو بیاد اینجا و برگرده.برگرده؟خوب نمی تونه اینجا بمونه که.بعد کلافه گفت:ببین حالا چکار کری.بی خیال بابا نمی اد. الکی گفته.ترنج با تردید به ماکان نگاه کرد وگفت:فکر نکنم.ماکان بی خیال بلند شد و رفت سمت اتاقش. توی دلش خنیدید.دلم خنک شد. باشه پای این مدت که اینقدر منو چزونده.پالتویش را مرتب به چوب رختی توی کمبد آویزان کرد. بعد هم کت و شلوارش را توی کاورش برگرداند و توی کمد آویزان کرد. لباس راحتی پوشید یک شلوار گرم کن مشکی که چهار نوار سفید در طرفینش داشت با یک تی شرت سفید. مسواک زد و توی تختش خزید ولی هنوز چراغ خوابش را خاموش نکرده بود ترنج با شدت در اتاق را باز کرد:که نمی آد؟ ها؟موبایلش توی دستش بود.ماکان از روی تخت بلند شد و گفت:اومد؟آره زنگ زد پشت دره.ماکان با خنده از روی تخت بلند شد و گفت:چیه ناراحتی مردونگی شوهرت ثابت شد؟ترنج دلش می خواست موبایلش را توی سر ماکان خرد کند. ماکان گرمکنش را از روی چوب لباسی کنار اتاق برداشت و گفت:خوب حالا مثل زامبی ها به من نگاه نکن.ترنج محکم ترین مشتی که می توانست حواله ماکان کرد که برای او در حد یک نوازش محکم بود.ماکان با خنده دست روی شانه او انداخت و گفت:برو درشو باز کن می خوای مجسمه یخی شوهرتو تحویل بگیری؟ترنج دست ماکان را از روی شانه اش پائین انداخت و دوان دوان از پله پائین رفت.وای اگه مامان اینا بفهمن چه آبرو ریزی میشه.ارشیا پشت در ایستاده بود. ترنج آیفون را برداشت و به چهره ارشیا نگاه کرد:بیا تو یخ زدی. فقط آروم.در باز شد و ارشیا وارد شد. ماکان آستین های گرمکنش را تا نیمه ساعد بالا زده بود و روی اولین پله دست به سینه به نرده ها تکیه داده بود.ارشیا به آرامی در را باز کرد و وارد شد. ترنج پشت در ایستاده بود. ارشیا با دیدنش لبخند زد و سلام کرد:سلام.ترنج دستش را روی بینی اش گذاشت و دست او را گرفت و کشید و به سمت پله برد. ماکان با ابروهای بالا رفته آرام گفت:کجا؟ترنج بدون اینکه حرفی بزند دست آزادش را روی سرش گذاشت و بعد در اتاق مادر و پدرش اشاره کرد. ارشیا آرام می خندید و خنده پشت لب های ماکان در حال بیرون پریدن بود. ترنج دست ارشیا را کشید و با خودش بالا برد. ماکان هم به دنبالشان از پله بالا رفت.انگار فقط ترنج بود که داشت حرص می خورد. اول ارشیا را توی اتاق هل داد بعد هم ماکان را و خوش وارد اتاق شد و در را بست.تازه توانست ارشیا را خوب ببیند. شلوار پارچه ای سفید راسته با یک پالتو خاکستری با چهار خانه های ریز تنش بود. زیر پالتو فقط یک تی شرت مشکی یقه گرد تنش بود. موهایش توی پیشانی اش ریخته بود انگار که دوش گرفته باشد و موهایش همانطور خشک شده باشد. معلوم بود که می خواسته بخوابد ولی با این خل بازی ماکان بلند شده امده آنجا.دستی به پیشانی اش زد و گفت:شما دو تا خل شدین نصفه شبی؟ماکان خودش را انداخت روی تخت و گفت:به من چه این بی حیا نصف شبی پا شده اومده اینجا. بعد آستین دست چپش را که پائین خزیده بود دوباره بالا کشید و دستهایش را پشت سرش قرار داد و تمام وزنش را انداخت روی دست هایش و گفت:ولی نه خوشم اومد مردونگی تو ثابت کردی.ارشیا پالتویش را در آورد و روی صندلی ترنج انداخت و کنار او نشست و گفت:زر نزن خودتم می دونستی میام.خیلی سعی میکرد به ترنج زل نزد که جلویش ایستاده بود ان هم با یک تاپ دخترانه رکابی مشکی چسبان که رویش می شد عکس دوتا قلب نقره ای که توی هم تاب خورده بودند را دید و یک شلوار سفید گشاد موهایش را با یک گیره بزرگ پشت سرش جمع کرده بود ولی دسته ای از موهای جلویش که کوتاهتر بودند از یک طرف صورتش سر خورده بودند و تقریبا کمی از چمشش را هم پوشانده بودند. ترنج بی توجه به لباسی که جلوی ارشیا پوشیده با اخم رو به آنها گفت:اخه نمی گین اگه مامان اینا بیدار بشن چقدر بد میشه.ارشیا بالاخره نگاه خیره اش را به او دوخت. البته سعی می کرد خیلی هم خیره نباشد.چرا حرص می خوری. اونا که خوابن بعدم من الان می رم.ترنج همانجور دست به کمر و طلب کار ایستاده بود. دست دیگرش را به پیشانی اش زد و بعد هم موهایش را که روی صورتش ریخته بود. بالای سرش برد و وقتی رهایشان کرد دوباره سر جایشان برگشتند. ارشیا به این حرکت او لبخند زد و گفت:بیا یه دقیقه بشین من الان می رم. خودتو کشتی.ماکان با سر خوشی به ان دوتا نگاه می کرد. از دهنش پرید:لباستو با ترنج ست کردی؟تازه ان موقع بود که ترنج به لباسش نگاه کرد.آهی از سر خجالت کشید و لبش را گزید. تا حالا ارشیا او را با تاپ ندیده بود که ان هم به لطف ماکان دیده بود. ارشیا بلند شد و به سمت ترنج رفت و دستش را دور شانه برهنه او انداخت. با اینکه ارشیا از بیرون آمده بود ولی دست هایش گرم گرم بود. در عوض بدن ترنج یخ کرده بود و با این حرکت ارشیا به وضوح لرزید. ارشیا لرزش او را حس کرد و کمی بیشتر او را به خود فشرد و گفت:این اوج همفکری و هم دلی مارو می رسونه.ماکان با لب و لوچه ای آویزان داشت این صحنه را نگاه می کرد. از جا بلند شد و دست ارشیا را گرفت و پالتویش را توی دستش گذاشت:خوب شب بخیر برو خونتون.ارشیا نگاه مظلومی به ترنج انداخت و گفت:ساعت یک و نیمه ها. دلت می اد.ماکان او را به طرف در هل داد و گفت:با کمال میل و فراغ بال می اندازمت بیرون.ترنج به بازوی ماکان زد و گفت:یواش به خدا بیدارشون می کنی.چرا عربده می کشی.ماکان دست ارشیا را رها کرد و گفت:یعنی منظورت اینه این امشب اینجا بمونه.ترنج به چشمان ارشیا که داشتند التماس می کردند جوابش مثبت باشد نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت:دیگه صبح شد کجا بره.ماکان با اعتراض گفت:ترنج واقعا بمونه؟ترنج دست پاچه و خجالت زده شده بود. از اینکه ماکان وارشیا چه تصوری درباره حرف او ممکن است داشته باشند می خواست سکته کند برای درست کردن اوضاع سریع گفت:من که نگفتم پیش من بخوابه.بیاد اتاق تو.با گفتن این حرف سریع جلوی دهانش را گرفت. تازه فهمید باز چه گندی زده. در واقع می خواست بگوید منظورش این نیست که توی اتاق من بخوابد ولی خودش هم نفهمید چرا گفت پیش من. دو دستش را جلوی صورتش گرفت و رویش را از آنها برگرداند. چه آبرو ریزی کزده بود. خدایا می خواست از خجالت بمیرد.دهان ماکان باز شد و با دست به بیرون اشاره کرد و گفت:من می رم بخوابمو به سمت در رفت و به ارشیا گفت:پنج دقیقه دیگه اتاق منی. از الان شروع شد. و در اتاق را بست. اشک های خجالت ترنج روی گونه هایش جارش شده بود. ارشیا به طرف او رفت. ترنج را آرام به سمت خودش برگرداند.ترنج. دختر دیوونه شدی؟ گریه برا چی می کنی؟بعد او را نرم در آغوش گرفت.اگه ناراحتی می رم.ترنج خیلی سریع تر از چیزی که فکر می کرد گفت:نرو.ارشیا با لبخند او را به خود فشرد و گفت:پنج دقیقه بیشتر وقت ندارم ها. می خوای همشو گریه کنی؟ترنج بینی اش را بالاکشید و چشم های اشک آلودش را به ارشیا دوخت.خیلی بد گفتم؟ نه؟ارشیا با بدجنسی خندید و گفت:من که یک لحظه نزدیک بود از خوشی بمیرم. ترنج به سینه او کوبید و گفت:لوس.ارشیا خندید و گفت:پنج دقیه ام تمام شد. تا ماکان نپریده وسط اتاق برم.بعد هم دسته موهای ترنج را که روی چشمش افتاده بود را کنار زد و روی چشمش را بوسید و گفت:حالا آخرش برای چی گریه می کردی؟خوب از ماکان خجالت کشیدم.ارشیا باز خندید و گفت:ولی خوب به نفع من شد. هم ماکان و پر دادی و هم من امشب اینجا می مونم.ترنج از آغوش او بیرون امد و گفت:بیا یک شلوار راحتی برات از ماکان بگیرم.خودم می گیرم.نه من میام باهات.ارشیا مثلا با تعجب گفت:کجا میای؟ا ارشیا اذیت نکن دیگه. منظورم اینه که...اینه که...اصلا من نمی ام.ارشیا به شدت او را در آغوش گرفت و گفت:شوخی کردم عزیزم بیا.و دست او را گرفت و از اتاق بیرون رفتند. ماکان توی اتاقش یک رختخواب برای ارشیا پهن کرده بود. وقتی ان دو تا را دید نگاهی به ساعت انداخت و گفت:دو ثانیه دیگه دیر کرده بودی خودم اومده بودم کت بسته اورده بودمت.ترنج که بازوی ارشیا توی دستش بود به ماکان گفت:یک شلوار راحتی بده ارشیا بپوشه.ای شلوار نیاوردی؟ارشیا شکلکی در آورد و گفت:نه نمکدون قرارم نبود بمونم. وگر حتما می آوردم. ان شاا... شب های آینده.ماکان روی تختش نشست و گفت:بفرما می گن رو بدی آسترم می خوان همین جاست آبجی خانم. از فردا چترشو باز می کنه اینجا.ترنج به ماکان اخم کرد و گفت:ماکان به خدا ول کن نصفه شبی من صبح هشت کلاس دارم. ساعت دو شد من هنوز بیدارم.ارشیا دستش را گرفت و گفت:غصه نخور خودم می رسونمت.مرسی. حالا بخوابین دیگه.بعد رفت طرف در و درحالی که ان را می بست گفت:پسرای خوبی باشین. دعوا نکنین زودم بخوابین شب بخیر.ماکان و ارشیا خندیدو در بسته شد. ماکان از کمدش یک شلوار گرم کن سورمه ای داد به ارشیا و گفت:بیا داداش راحت کن.اینجا.برو بابا. فکر کرده چه لعبتی هست من نگاش کنم. بعد روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت. ارشیا مشغول تعویض لباسش شد و با خنده به ماکان گفت:زیر چشمی نگاه نکنی.گمشو ارشیا بیا بکپ. نصفه شبی خواب به سرمون کردی.ارشیا شلوارش را زد سر چوب رختی. چراغ را خاموش کرد و توی رختخوابش دراز کشید و گفت:تقصیر خودته. گفتم حیصیتیش نکن.بعد توی رختخوابش دراز کشید و هر دو دست را زیر سرش گذاشت. ماکان در حالی که ساعدش روی چشمش بود گفت:ارشیا؟هوم؟حس خوبیه نه؟چی؟اینکه یکی و اینقدر دوست داشته باشی.ارشیا نفس عمیقی کشید و با یاد اوری ترنج گفت:اصلا نمی شه گفت چه جوریه. ولی ادم احساس بودن می کنه. اینکه یکی تو این دنیا هست که تمام و کمال مال خودته. اصلا انگار تا قبل از این زندگی نمی کردی. نمی دونم همه چیز یه جور دیگه میشه.ماکان اه کشید و ارشیا که انگار گوش شنوایی پیدا کرده بود ادامه داد:می دونی آدم از خواهر و مادرشم حمایت می کنه ولی واقعا تحت حمایت گرفتن کسی که تمام هستیت به او بستگی داره یه جور دیگه اس . اصلا همش دلت می خواد مواظبش باشی که طوریش نشه.دلت نمی خواد یک خار به پای طرف بره. سخته گفتنش سخته باید خودت تجریه کنی تا بفهمی.ارشیا سکوت کرد و ماکان توی فکر فرو رفت. در واقع هیچ کدام از این حس ها را به هیچ کدام از دخترهایی که دیده بود نداشت. این حس حمایت و علاقه. یعنی او تا حالا عاشق نشده بود. اخه مگر ممکن بود. اطرافش پر بود از پسرانی که تا حالا ده بار عاشق شده بودند و او حتی یک بار هم این حس را تجربه نکرده بود.بی انصافی بود. یعنی توی این دنیای بزرگ کسی نبود که از او حمایت کند که این حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کند. به همه زوج های اطرافش حسادت می کرد. پدر و مادرش. ترنج و ارشیا. اتنا و عماد حتی مهرناز خانم و مرتضی خان هم نگاهشان به هم رنگ خاصی داشت.به پهلو چرخید و چشم هایش را بست. حتما کسی بوده که ماکان از او حمایت کند. یکی که او هم ماکان را مثل ترنج دوست داشته باشد. اینقدر به این موضوع فکر کرد تا کم کم به خواب رفت. داشت خواب می دید. یک خواب متفاوت.با صدای نماز خواندن ارشیا از خواب بیدار شد. صدای حمد و توحیدش به بلندی شنیده می شد. برای چند لحظه خوابش را فراموش کرد. یعنی خودش را مجبور کرد که ان تصاویر را فراموش کند. الان نمی خواست به ان خواب فکر کند. به صدای نماز خواندن ارشیا گوش داد.تا به خوابش فکر نکند. تا حالا دقت نکرده بود. صدای ارشیا موقع نماز خواندن گرم بود.ارشیا به قنوت رفت و ماکان زیر لب ناخودآگاه او را همراه ذکر قنوتش همراهی می کرد.ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و.....روی تخت نیم خیز شد و به او که حالا داشت سجده می کرد نگاه کرد. آخرین باری که نماز خوانده بود یادش نمی امد کی بود. ارشیا موقع خواندن تشهد و سلام سرش پائین بود. انگار در برابر کسی از شرم سرت را پائین بیاندازی.ماکان به این حالت ارشیا هم حسادت کرد. چرا او نباید یک پدربزرگ مثل مال ارشیا داشته باشد که او را جور دیگری پرورش بدهد که حالا مجبور نباشد این همه سختی به خودش بدهد برای کاری که از نوجوانی عادت به انجامش نداشته.ارشیا بعد از نماز به سجده رفت. این بار ماکان صدایش را نمی شنید. ذکر می گفت یا دعا می کرد نمی دانست. فقط صدای زمزمه وارش را می شنید. دست هایش را دور زانو هایش حلقه کرد و به او خیره شد. سر از سجده که برداشت ماکان به آرامی گفت:قبول باشه.ارشیا مهر را بوسید و گفت:قبول حق.مهر از کجا آوردی؟ارشیا رختخوابش را جمع کرد و گفت:از خانمم گرفتم.بعد اضافه کرد:غیر اون مگه کسی نمازم می خونه تو این خونه.

ماکان به ارشیا خیره شد حالا که چیزی نبود که به آن فکر کند دوباره تصاویر خوابش جلوی چشمش آمد. درست بود. خوابش درست بود. خودش بود.
چرا بعد از این همه مدت. حالا باید بفهمد. این خواب را چرا درست همین شب دیده بود که حرفهای ارشیا را شنیده بود. این خواب از ضمیر ناخودآگاهش امده بود یا واقعا به این معنی بود که او به کمک و حمایت نیاز دارد.
شاید بهتر بود آن روز به خودش زحمت می داد و نمازش را می خواند. از جا بلند شد. هوا روشن شده بود ولی می شد نماز خواند. از جلوی ارشیا رد شد و به طرف دستشوئی رفت. وضو گرفت. خوب بود که این چیز ها یادیش نرفته بود.
مهری که ارشیا کنار میز گذاشته بود برداشت ارشیا نبود. لابد رفته بود پیش ترنج. در اتاق را بست و قامت بست. دلش نمی خواست توی نمازش به خوابی که دیده بود فکر کند ولی تا زمانی که سلام نماز را داد تصاویر توی ذهنش مثل روشن شدن یک اتاق تاریک با یک فلاش ناگهانی برق می زدند.
 
اولین تصویر یک میز خالی بود. خودش پشتش نشسته بود. یک جایی مثل یک اتاق شیشه ای.
تصویر بعدی ناگهان ظاهر شد. دختری مقابلش نشسته بود. دست های دختر توی دست ماکان بود. چهره اش را نمی دید فقط لباهای قلوه ای معلوم بود. سرخ و خواستنی.
تصویر بعدی. مردی که اخم کرده بود و دنبال چیزی می گشت.
آخرین تصویر واضح بود خیلی واضح.
دختری با کلاه قرمز در حالی که سرشانه های سوئی شرت سورمه ای اش از باران خیس شده بود. مقابلش نشسته بود. دست هایش توی دست ماکان بود و نگاهش نگران. ماکان خم شده بود که ان لب های خواستنی را ببوسد که ناگهان فضا عوض شده بود.
صدای نماز خواندن امد خودش را دید که روی روزنامه ای توی اتاق ترنج توی شرکت نماز می خواند. صدای حمد و سوره را بلند می شنید. ولی صدا صدای خودش نبود.همان موقع چشم باز کرد و نماز خواندن ارشیا را دید صدایی که توی خواب شنیده بود صدای نماز خواندن ارشیا بود.
ماکان به مهرش خیره شد. دستی توی موهایش کشید.حالا مطمئن بود. مهتاب همان دختر بود. همان که شبی که با مهسا به هم زد توی کافی شاپ جلویش نشست و ماکان دست هایش را گرفت.
هنوز هم سفت شدن دستهایش را زیر دست خودش احساس می کرد. کلافه بود. این چه بازی مسخره ای بود. این دختر چرا سر راه او قرار گرفته بود. به مهتاب فکر کرد. فکر کردن به مهتاب فقط گیج ترش می کرد.
مهرش را برداشت و از اتاق خارج شد. در اتاق ترنج باز بود و ارشیا و ترنج روی تخت کنار هم نشسته بودند. ماکان برایش مهم نبود. رو به ترنج پرسید.
امرزو تا کی کلاس داری؟
تا عصر. برای چی؟
هیچی.
چرخید و برگشت توی اتاقش. ان روز مهتاب نمی آمد.
لعنتی چه مرگم شده؟
سه روز بعد هم مهتاب نیامد. کلاس داشت. تمام ان سه روز ماکان با خودش کلنجار می رفت و توی درک خودش و احساسش گیج بود. اصلا با مهتاب برخورد خاصی نداشت که بخواهد فکرش را مشغول کند.
با اینکه ان یکی دو روزی که مهتاب توی شرکت بود برخورد زیادی با هم نداشتند ولی خودش هم نمی فهمید چرا حالا نبودنش را اینقدر احساس می کند.
بالاخره چهارشنبه شد و باز هم مهتاب آمد. معلوم بود حسابی هم خسته است. ساعت های بی کاری اش را حالا می امد شرکت و در عوض مجبور بود شب ها تا دیر وقت بیدار بماند و کارهای دانشگاهش را راه بیاندازد امتحانات پایان ترم هم نزدیک بود. ولی مهتاب تصمیم نداشت برای فرجه ها به خانه برگردد. تصمیم داشت بماند و صبح ها بیاید شرکت و عصر ها به کارهایش بپردازد. اغلب اینقدر کار برای تحویل داشتند و تازه ژوژمان آخر ترمشان هم بود که دیگر خانه رفتن معنی پیدا نمی کرد.
نگاهی به پله انداخت و غر زد:
چرا همه شرکت ها پله دارن؟ اه.
و سلانه سلانه از پله بالا رفت. همان لباس های اول هفته تنش بود. کلا تیپش را هفتگی عوض می کرد نه روزانه. دست هایش توی جیبش بود. وارد که شد طبق معمول خانم دیبا پشت میزش بود. سلام کرد:
سلام خانم دیبا.
سلام. صبحت بخیر.
ممنون.
رفت سمت اتاقش و نگاهی توی آشپزخانه انداخت.
وای باز آقای حیدری چای دم نکرده که؟
خانم دیبا با لبخند گفت:
اینجا معمولا نه و نه و نیم چای میاره آقای حیدری. خود رئیس هم گاهی نسکافه می خوره.
مهتاب همان جور دست به جیب گفت:
پس فقط من این موقع صبح چایی می خورم؟
آره.
مهتاب سری تکان داد و جای رفتن به آشپزخانه رفت توی اتاقش. یک لحظه از کارش خجالت کشید.
فکر کردی اینجا خونه خاله است سر تو انداختی پائین رفتی واسه خودت چایی درست کردی.
چقدر بد شد. حالا نگن چه پروه. تازم اونم لیوانی. یعنی اونی که من دم می کنم می ریزین دور دوباره دم می دن.
کوله اش را زد سر چوب رختی و ولو شد روی صندلی اش. خسته که بود کسل هم شد. احساس می کرد کار بچه گانه و احمقانه ای انجام داده.
سیستم را روشن کرد و سعی کرد سرش را با کارش گرم کند. ولی نگاهش را به مانیتور که می دوخت ناخودآگاه خوابش می گرفت.
وای خدا نه. کار دارم. نباید بخوابم. مهتاب تو نباید بخوابی. نخواب نخواب خوهش مبکنم
ولی با این حال سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست.
بعد صدایش را حالت ناله کرد و گفت:
نمی تونم نخوابم بفهمم. درکم کن خوابم میاد.
و بعد با لبخندی که به خودش زد چشم هایش را بست. خیلی دلش می خواست بداند کی حقوقش را می گیرد. شدیدا دچار کمبود پول شده بود. دلش هم نمی خواست از پدرش بگیرد. مگر به خودش قول نداده بود. پدرش این همه سال خرج کرده بود بدون هیچ حرفی و چشم داشتی. وقتش بود که جبران که نه باری از روی دوشش بردارد.
 
 
 
برای پراندن خوابش کیف پولش را برداشت و نگاهی داخلش انداخت. اسکناسهای رنگا رنگ را بیرون کشید و شمرد. چهارده هزار و هفصد تومن از پولش باقی مانده بود. تازه برای شام هم چیزی برای خوردن نداشت . چهار تا تخم مرغ هم که می خرید کلی پولش می شد.زیر غر زد:دلمون به تخم مرغ خوش بود که اینم شد هم قیمت طلا.پول ها را برگرداند توی کیفش. باید سرفه جویی می کرد. صبحانه که سه روزی که شرکت بود نمی خورد. فعلا شام را هم می توانست یک شب درمیان بخورد. معلوم نبود کی حقوقش را می گیرد. تازه دو هفته بود داشت کار می کرد. بعد فکر کرد:یعنی دو هفته دیگه باید با این چهارده هزار و هفتصد تومن بگذره. یعنی میشه؟ خدا کنه وسیله جدید برای کارام نخوام که بیچاره میشم. باید اصلا تاکسی سوار نشم. فقط اتوبوس. آره میشه . اوه چهار هزار تومن کلی پوله. تازه با هفتصد شم می شه دو تا و نصفی نون خرید که خودش میشه نون یک هفته من.از این حرف خودش خندید. خل شدم. آره بابا بی خیال خدا بزرگه. درست خرج کنم کم نمی اد.کیفش را برگرداند توی کوله اش و ابن بار با دقت و با حوصله مشغول کارش شد:پول به این راحتی به دست نمی اد خانم محترم. باید زحمت بکشی. توقع داری مثل قبل بخوابی و بخوری اونوقت یه پول قلنبه هم بیافته تو کاسه ات؟ نچ از قدیم گفتن از تو حرکت از خدا برکت. تو یه تکونی بخور خدا می رسونه.داشت همین جور برای خودش حرف می زد که ترنج هم رسید.سلام بر خانم اقبال.سلام. مهتاب تو کی میای که اینقدر زود می رسی؟ساعت خواب. بعد دو هفته می پرسی.ترنج کیف لپ تاپش را گذاشت روی میزش و چادرش را برداشت و گفت:آخه اون روز فکر کردم اتفاقی شده.مهتاب بدون اینکه نگاهش را از مانیتور بگیرد گفت:نه برای اینکه به موقع برسم باید با اتوبوس شیش و نیم بیام اگه با هفت بیام هشت و نیم این طورا می رسم. دیر میشه دیگه. ترنج نشست پشت میزش و روی میز مهتاب را کاوید و با خنده گفت:لیوان چایت کو؟مهتاب نیم نگاهی به ترنج انداخت و گفت:گفتم صبر کنم خود آقای حیدری بیاد دم بده. چیه من هی عین قاشق نشسته می پرم وسط کار و زندگیش.ترنج خنده ای کرد و او هم مشغول کارش شد.ساعت نزدیک ده بود ولی از چای خبری نبود. تازه مهتاب هم حسابی گرسنه اش بود. دیشب نان تمام کرده بود و در حد دو سه لقمه شام خورده بود. حالا هم منتظر چای مانده بود تا با بیسکوئیتش بخورد. ولی خبری نشد. بالاخره مجبور شد بدون چایی بخورد. با خنده توی دلش گفت:خدا رو شکر یه قدری ذخیره دارم که فورا غش و ضعف نکنم. بیا اینم از محاسن اضافه وزن.بسته بیسکوئیت نیم خورده ای از کیفش بیرون آورد. چهارتا تویش بود. دوتا روی میز ترنج گذاشت و دوتا برای خودش برداشت:ترنج با دیدن بیسگوئیت ها با ذوق گفت:ای دستت درد نکنه. من از اینا خیلی دوست دارم.خواهش بزن صفا کن. اینا الان حلیمه تلقین کن و بخور.ترنج یکی از بیسکودیت ها را برداشت و گفت:کلا چیزای چرب دوست داری نه؟ایییی نه.حلیم چربه ها.می دونم. ولی من از این حلیمای بیرونی هیچ خودشم نمی اد. چیه این. یه مایع سفید کش دار. نه مزه داره نه هیچی. تازه اون چیز شیرین چیه می ریزن روش می خورن. اه اه اه.درست صحبت کن.خوب راست می گم. یه بار بیا حلیم های خونگی که عموی بابام شب تولد امام حسین می پزه بخور تازه می فهمی حلیم یعنی چی. در ضمن ما به حلیم نمک و فلفل می زنیم نه شکر.می دونم. اینجاها هم بعضیا دیدم می زنن.وای دلم حلیم خواست. الان فصل حلیم پذونه تو محل ما. سرد که میشه مردم می پذن می دن در خونه ها. آی حال میده صبح سرد حلیم گرم. کنار بخاری. بیرون داره برف میاد. بارون میاد. تو نشستی تو اون گرما داری حلیم داغ می خوری و ریش سرما می خندی.ترنج خنید و گفت:همین چیزا رو خوردی دیگه که اینجوری قلمبه شدی.مهتاب به سرعت از جا پرید نگاهی به خودش انداخت و گفت:وای راست می گی؟ خیلی تابلوه؟ترنج از خنده مرده بود. مرض مسخره می کنی؟نگران نباش همش رفته تو لپات.مهتاب روی صندلی اش ولو شد و گفت:بی مزه.ترنج همچنان می خندید. بردار حلیم تو بخور از دهن افتاد.مهتاب بیسکوئیتش را برداشت و گفت:خدا رو چه دیدی شاید در آینده حلیم به صورت بسته بندی خشک ارائه شد. وقتی کنسرو کله پاچه هم اومده بعید نیست حلیم بیسکوئییتی هم بسازن.بعد گازی از بسکوئیتش زد و به آرامی مشغول خوردن شد. درحالی که با دست راست موس را حرکت می داد با دست چپ هم بیسکوئیتش را می خورد.نه واقعا این شیوه تلقین جواب میده. آخرش مزه حلیم داد.ای بمیری مهتاب به خدا بسه همش دارم می خندم دو تا خط نکشیدم.مهتاب بی خیال گفت خوب نخند مجبوری.تو چرت نگو من نمی خندم.من کی چرت گفتم. باشه من اصلا دیگه حرف نمی زنم.بعد دوباره نگاهی به ساعت انداخت نخیر خبری از چایی نبود. چکار کنم می رم خوابگاه می خورم.نزدیک ظهر دوباره ارشیا سراغ ترنج آمد. موقع رفتن مهتاب ترنج را صدا زدو فلشش را گرفت و قول داد تا فردا پسش بدهد.وقتی انها رفتند مهتاب حساب کرد اگر بخواهد به نهار دانشگاه برسد و تا عصر از گرسنگی واقعا نمیرد الان باید برود.سریع کارهایش را تمام کرد و بلند شد. از طرح هایش یکی هنوز مانده بود که تمام نشده بود. کار نیمه تمام را ریخت روی فلش ترنج و طرح های تمام شده را ریخت روی مال خودش. کوله اش را برداشت و رفت سمت میز خانم دیبا.خانم دیبا من دارم می رم.کاراتون تمام شد؟نه یکی دیگه مونده. فردا تحویل میدم.باشه عیب نداره.لازم نیست که خودم ببرم بدم؟نه عزیزم بذار باشه خودم بهشون میدم.ممنون خداحافظ.و از پله پائین دوید. شماره هم اتاقی اش را گرفت:الو مینا. سلام علیک سلام.قربونت برم من برا من چای دم کن تا برسم دیگه وقت ندارم می خوام بخورم برم کلاس.باشه.مرسی قربون دستت.موبایل را توی جیب کیفش گذاشت و دوید سمت اتوبوس از روی جدول پرید و باز بقیه راه را دوید. خدا را شکر به موقع رسید. اتوبوس با سوار شدن او حرکت کرد. دیگر واقعا احساس ضعف می کرد. مهتاب خانم زیاد نگران نباش نهار خوشمزه دانشگاه در انتظارته. خدایا فقط امروز قیمه نباشه از فردا دیگه همش قیمه باشه. جون مهتاب. خوب گشنمه.**خانم دیبا پشت در اتاق ماکان ایستاده بود. ماکان از صبح احساس کلافگی می کرد چند بار خواست که برود و به بهانه ای به مهتاب و ترنج سر بزند ولی نرفت. یعنی تا ان روز اصلا این اتفاق نیافتاده بود که حالا بخواهد دوباره تکرارش کند.چیزی که مدام توی ذهنش وول می خورد این بود که آیا مهتاب هم او را شناخته بود. رفتار این روز هایش که چیزی نشان نمی داد اصلا آشنایی نداده بود از همان برخورد اول.ولی وقت رفتاری های روز اولش را توی ذهنش مرور می کرد. احساس می کرد مهتاب از همان اول او را شناخته. نگاه نگرانش اضطرابش و اینکه از او دوری می کرد. تمام این ها را که کنار هم می گذاشت تنها به یک نتیجه می رسید. مهتاب او را شناخته بود.حالا می خواست مطمئن شود. ولی چه جوری اش را نمی دانست. تا ظهر خود ش را سرگرم کرد. ظهر که بالاخره می امد کارش را تحویل بدهد. خوب وقتی می امد چه باید می گفت. دستی به صورتش کشید و فکر کرد:حالا چه اصراری دارم بگم من بودم. اکه اون منو شناخته باشه که خودش فهمیده. بعدم که چی...اه لعنتی اصلا ولش کن.صدای در اتاقش بلند شد.مهتابه.ناخودآگاه دستش سمت موهایش رفت.من الان دقیقا دارم چه غلطی می کنم؟صدایش را صاف کرد و گفت:بفرما.با تمام وجود به در چشم دوخته بود که در باز شد و خانم دیبا امد تو.ماکان مثل بادکنک بادش در رفت.خانم دیبا؟ببخشید خانم سبحانی کاراشو تحویل داد.چرا خودش نیامد؟خانم دیبا به اخم ماکان نگاه کرد و گفت:می خواست بیاد من گفتم لازم نیست.نخیر خیلی هم لازمه. دفعه بعد بگین خودشون بیان.چشم؟کی رفتن؟همین الان.خیلی خوب بفرما.خانم دیبا فلش را روی میز گذاشت و رفت.در را که بست ماکان با سرعت خودش را به پنجره رساند. مهتاب را دید. از جدول پرید و دوید سمت اتوبوس. ماکان دلش می خواست اتوبوس حرکت کند و مهتاب نرسد. شاید بهانه ای میشد که بتواند او را برساند.برو دیگه. اه رسید. گندت بزنن.مهتاب توی اتوبوس پرید و بعد راه افتاد.لعنتی.برگشت پشت میزش و فلش را زد به سیستم. کارهای مهتاب واقعا پیش رفت خیلی خوبی داشت احساس می کرد این دختر آینده روشنی دارد.کارهایش را وارسی کرد. سوال های بعدی داشتند توی دهنش بالا و پائین می پریدند.اون پسره کی بود اون شب؟نمی تونست فقط یک مزاحم باشه. اون سهیل کیه. اونشب از چی داشت در می رفت؟ خواهرش با کی هم دستی کرده بود. بابا بزرگ کی بود که مهتاب چند بار اسمش را برده بود؟ این همه سوال از کجا توی ذهنش آمده بودند اصلا؟؟ طرح ها را زیر و رو کرد و یک لحظه فکری به ذهنش رسید. تلفن را برداشت.خانم دیبا!بله؟شماره خانم سبحانی رو دارید.بله فکر کنم. برای من بیارید.مشکلی پیش اومده؟ماکان طلب کار گفت:برای همین گفتم خودشون کارارو تحویل بدن.بله. الان میارم.خانم دیبا شماره مهتاب را داد به ماکان و او سیوش کرد.به اسم مهتاب نه خانم سبحانی.مهتاب رسید به دانشگاه دیگر تقریبا مرده بود. یک راست رفت سمت سلف. خدایا قیمه نباشه. قیمه نباشه.از نزدیکی سلف شروع کرد به بو کشیدن. نه هر چه بود قیمه نبود. با امیدواری در را باز کرد.خدایا دمت گرم قرمه سبزیه.دو ید توی صف و کلاهش را برداشت. درست توی ساعت شلوغی رسیده بود. شاید پنجاه نفری توی صف بودند. به نرده ها تکیه داد و گفت:خدا کنه برسم چایی بخورم. وای مامان چایی. وای قرمه سبزی. مدام نگاهش را به ته صف می انداخت که انگار از جایش تکان نمی خورد. لگدی به میله محافظ زد و گفت:زود باشین دیگه.بالاخره بعد از ربع ساعت نوبتش شد. برعکس بویش ظاهرش اصلا اشتها برانگیز نبود ولی مهتاب دوباره از همان شیوه تلقین استفاده کرد و فکر کرد دارد قرمه سبزی های مادرش را می خورد.هنوز قاشق سوم را نخورده بود که موبایلش زنگ زد.شماره های ناآشنا را جواب نمی داد.ولی این شماره هم آشنا بود و هم غریبه. یادش می امد یک بار این شماره را دیده بود چون چهار رقم آخرش خیلی رند بود. دو رقم دو طرف پنج بود و دو رقم وسط دو. همچین شماره رندی را آدم دیر فراموش می کرد. ولی نمی فهمید کی این شماره به او زنگ زده . برای همین جواب داد. لقمه اش را فرو داد و جواب داد:بله؟توی شلوغی سلف و برخورد قاشق و چنگال ها به سینی های غذا مهتاب به سختی صدای طرف دیگر را شنید:خانم سبحانی؟مهتاب داشت دنبال صاحب صدا توی آشناها و اطرافیان می گشت ولی کسی را پیدا نمی کرد. اصلا صدا را درست نمی شنید که بخواهد بشناسد.بله خودم هستم.شناختین؟نه تنها نشناخته بود که اصلا صدای طرف را هم نمی شنید. کیفش را روی شانه اش انداخت نگاهش را به سینی غذایش انداخت به کناریش گفت من الان میام. دختر سری تکان داد و مشغول حرف زدن با بغل دستی اش شد. مهتاب از سلف بیرون آمد و همان دم در ایستاد:ببخشید صداتون نمی آد.اقبال هستم.مغز مهتاب برای چند لحظه ایست کرد و بعد دوباره فعال شد. دوتا اقبال بیشتر نمی شناخت یکی ترنج بود که او نمی توانست باشد چون صدا مردانه بود و آن یکی هم برادرش بود.ماکان. پس گزینه دوم درست بود. آب دهنش را قورت داد و آرام پرسید:آقا ماکان؟ماکان ته دلش ضف رفت. چقدر قشنگ اسمش را گفته بود. تا حالا دقت نکرده بود که مهتاب چه صدای گرم و آرامی دارد خصوصا از پشت تلفن. انگار با شرمی دخترانه هم مخلوط شده بود.بله خودم هستم.مهتاب به پیشانی اش زد و با خودش گفت:خنگ غیر برادر ترنج مگه دیگه اقبال تو می شناسی بز غاله. لبش را گزید و ادامه داد:بله. حالتون خوبه؟حالا تازه هول شده بود. ماکان برای چی به او زنگ زده بود. وای کارهایی که تحویل داده بود. نکنه جایی خراب کاری کرده. ماکان خنده اش گرفته بود. اصلا هیچ کاری نداشت حالا مانده بود چه بهانه ای برای زنگ زدنش بتراشد. مهتاب که سکوت ماکان را دید با تردید گفت:کارا مشکلی داشتن؟ماکان که انگار بهانه دستش امده بود گفت:مشکل که نه اگر خودتون مونده بودین مستقیم صحبت می کردیم.ببخشید من کلاس داشتم. فکر کردم در جریان هستید.بعد توی دلش گفت:آخه از کجا باید در جریان کلاس های تو باشه ابله.بله خانم دیبا گفتن. پس کارام مشکلی ندارن؟نه. فردا حضوری صحبت می کنیم. میان که؟بله حتما.ببخشید مزاحم شدم.نه خواهش میکنم.خداحافظخداحافظمهتاب گوشی را قطع کرد و به آن زل زد. مدام از خودش می پرسید ماکان کی به او زنگ زده بود. مطمئن بود با این شماره یک کسی به او زنگ زده. فهمیدنش خیلی ساده بود. موبایلش زیاد زنگ نمی خورد. خانواده اش گاهی هم ترنج. لیست تماس های اخیر را آورد. آخرین شماره ها را چک کرد. موبایلش یک سامسونگ مدل پائین بود. کلا با سیم کارتش چهل تومن برایش تمام شده بود. مثل موبایل ترنج نبود که تماس های صد سال پیش را هم سیوکند.مال او ده تماس اخیر را ثبت می کرد و نه بیشتر. لیست تماسش را پائین آورد. گوشی اش فقط تاریخ را ثبت می کرد و ساعت تماس را نشان نمی داد.چمشش روی اسامی می چرخید. همه شان شماره های سیو شده بودند که نامشان نمایش داده می شد. اگر شماره بود به وضوح توی چشم بود. مهتاب لیست را دوباره پائین آورد. خودش بود. نهمین شماره توی لیستش. بعد از تماس ماهرخ.به تاریخ نگاه کرد. کوله اش را روی زمین گذاشت و دنبال تقویم جیبی اش گشت.هنگ کرده بود. ماکان به او زنگ زده بود همین روز های اخیر هم زنگ زده بود. تاریخ تماسش با مال ماهرخ یکی بود. ماهرخ کی به او زنگ زده بود. انها که با هم مثلا قهر بودند. دستش خشک شد.او با ماهرخ قهر بود. درست از همان شب که آن ملاقات را به هم دستی سهیل و ان مردک برایش ترتیب داده بودند. از همان شب دیگر تماس نگرفته بود. لازم به تقویم نبود. روی پله دم در سلف نشست. حوادث ان شب را مرور کرد. به آدرسی که ماهرخ داده بود رفته بود. گفته بود توی یک کافی شاپ هستند. بعد رفته بود و آن را پیدا کرده بود. ولی انجا با سهیل رو به رو شده بود.آن بار ولی نتوانسته بود مثل دفعه اول فرار کند.بعد چه شده بود. مهتاب فکر کرد. آن مردک داشت حرف می زد و او....داشتم به ترنج اس می دادم.سریع باکس پیام هایش را باز کرد. ترنج گفته بود با برادرش شام بیرون هستند.درسته با برادرش شام رفته بیرون. برادرش کیه؟ ماکان. بعد من چی گفتم؟ چرت و پرت هایی که درباره برادر ترنج که تا ان روز اصلا ندیده بودش را یادش آمد. درست بعد از همان پیام ها یکی زنگ زده بود و حرف نزده بود. همان که باعث شد به بهانه اش از کافی شاپ جیم بزند.مهتاب دستی به پیشانی اش کشید. هر خنگی هم می توانست بفهمد که ماکان چرندیاتی را که به ترنج گفته خوانده برای همین زنگ زده.خدا لعنتت کنه دختر ببین خودتو توی چه هچلی انداختی.سرش را روی زانوهایش گذاشت و سعی کرد حوادت را توی ذهنش مرتب کند. به هیچ نتیجه ای نمی رسید جز ترس و تردیدی که نسبت به ماکان توی دلش ایجاد شده بود. ماکان شماره مهتاب را از گوشی ترنج برداشته بود. شک نداشت که ترنج هرگز شماره اش را به او نمی دهد. چنین کسی نمی تواند زیاد هم قابل اعتماد باشد.حتما دخترای زیادی هم توی زندگیش بوده. باید از این به بعد حواسش را بیشتر جمع می کرد. درست که ماکان برادر ترنج بود ولی انها زمین تا اسمان با هم فرق داشتند.با صدای قار و قور شکمش به خودش امد.وای نهارم.سریع برگشت توی سلف. تمام حسرتش را با یک اه خالی کرد. ظرف غذایش نبود. معلوم بود دیر کرده و مسئول جمع اروی ظروف آن را برده. حتما چقدر هم بد و بی راه نثارش کرده که ظرفش را تحویل نداده. بی حال از سلف بیرون رفت. باید چیزی می خورد ولی وقت نداشت تا بوفه برود کلاسش داشت شروع می شد. وقت چای خوردن هم نداشت:لعنتی با تلفنش همه برنامه ها مو به هم ریخت.دوان دوان خودش را به کلاس رساند. ترنج نیامده بود. می دانست حالا دیگر پیداش می شود. توی کیفش دنبال خوردنی گشت. جز یک آبنبات چیزی پیدا نکرد. همان هم بد نبود. بالاخره قند خونش را بالا نگه می داشت. سرش را به صندلی تکیه داد تمام سلول های بدنش فریاد خواب می زدند.دست ترنج که به شانه اش خورد چشمانش را باز کزد:مهتاب تازگی ها خیلی خواب آلود شدی.نهار خوش گذشت.نهار که همیشه نهاره با ارشیا بودنش باعث میشه فرق کنه.مهتاب همان طور خواب آلود گفت:ای شوهر ذلیل ندید بدید.ترنج خندید و بعد از چند ثانیه ارشیا وارد کلاس شد. ترنج در حالی که همراه بقیه به احترام استاد بلند میشد کنار گوش مهتاب گفت:به خدا نگاش کن آدم حض می کنه.مهتاب چشم غره ای به او رفت که باعث شد ریز ریز بخندد و سرش را پائین بیاندازد.وقتی کلاس تمام شد. معده مهتاب توی حلقش بود. تازه بس که ترنج لیلا و هدیه را پائیده بو د غر زده بود و برایشان نقشه کشیده بود مخ مهتاب هم توی دهانش بود.جلوی در ورودی از ترنج خداحافظی کرد و رفت سمت خوابگاه. می دانست الان ترنج سوار اتوبوس می شود و توی اولین ایستگاه پیاده می شود و بعد هم ارشیا می اید و سوارش می کند. توی دلش گفت:اینام خلن ها. بابا برین به همه بگین خیال خودتون و راحت کنین این اداها چشه در میارن.بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:اصلا به تو چه.بچه ها همه امده بودند. کلاس های عصر تمام شده بود. حالا شام چی می خورد. نان هم که نداشت. بچه ها شما شام چی می خورین؟مینا در حالی که نصفش زیر تختش بود و داشت دنبال چیزی می گشت از همان زیر گفت:مثل همیشه تخم مرغ.مهتاب کلاه و کوله اش را انداخت روی تختش و کنار وسایلش ولو شد. مینا بالاخره از زیر تخت بیرون آمد و گفت:چرا ظهر نیامدی چایی بخوری؟مهتاب مقنعه اش را از سرش کشید و گفت:دیر رسیدم نشد.در اتاقشان ناگهان باز شد و سر یکی از بچه ها امد تو.بچه ها نون دارین به ما قرض بدین؟پروانه که تاحالا ساکت بود با صدایی که معلوم بود دارد حرص می خورد گفت:نه عزیزم یه دونه داریم می خوایم شام بخوریم می بینی که خودمون چهار نفریم.در به سرعت بسته شد. پروانه کتابش را پرت کرد روی تختش و گفت:چقدر این اتاق 208 پروان. تا حالا ده بار از ما نون گرفتن. به خدا مام خوشمون نمی اد بریم تو صف نون وایی وایسیم تازه اینجا که همه یه جوری نگاه می کنن انگار اومدیم دزدی.مهتاب لبش را گاز گرفت. سه هفته بود که نوبت نان گرفتنش را گردن این و آن می انداخت. حالا رویش می شد با بقیه بشیند سر سفره و شام بخورد. تازه تخم مرغش هم که تمام شده بود. امشب باید سر کیسه را شل می کرد چون تقریبا یک روز کامل بود که چیزی نخورده بود. مقنعه اش را سرش کرد و از اتاق بیرون زد. از محوطه خوابگاه خارج شد و سلانه سلانه رفت سمت سوپری ان طرف خیابان. هوا سرد و خیابان سوت و کور بود. صدای پارس و زوزه چند سگ از جایی دور تر می آمد. ترسناک بود.مهتاب توی تاریکی انتهاب خیابان انجا که بلوار تمام میشد نگاه کرد و قدم هایش را تند تر کرد. و خودش را توی سوپری انداخت. یک بسته نان لواش و دو تا تخم مرغ خرید. برای شام امشب کافی بود. بقیه نان را هم می توانست نگه دارد برای صبحانه فردا. پنیر داشت.راه رفته را برگشت. به اتاق که رسید یخ زده بود. چقدر خوابش می امد ولی باید کار نمیه تمام شرکت را هم تمام می کرد. مجبور بود باز هم لپ تاپ نوشین را قرض بگیرد. گرچه نوشین از این کار ناراحت نمی شد ولی خود مهتاب خجالت می کشید.تا رسید بچه ها تخم مرغ هایشان را پخته بودند. پرستو که بسته نان را دست مهتاب دید گفت:فکر نکن با این بسته کوچولو نوبت نون وایی رفتنت تمام میشه ها.و بسته را از دست او چنگ زد. مهتاب مثل بدبخت ها به بسته نانش که حالا فهمیده بود تا بعد شام چیزی تهش نمی ماند نگاه کرد و گفت:فردا می گیرم.بعد لباسش را با بی حالی عوض کرد و تخم مرغ هایش را برد آشپزخانه تا بپزد. وقتی برگشت شام بقیه نصفه شده بود. سر سفره نشست و بدون حرف مشغول شامش شد. همانجور که پیش بینی کرده بود. نان تمام شد. خدا رو شکر شستن ظرف نوبت نوشین بود.نوشین ظرف ها را جمع کرد و وقتی می خواست از در خارج شود مهتاب گفت:لپ تاپ تو بردارم؟بردار.انگار پروانه بیشتر ناراحت می شد تا نوشین. کلا قرض گرفتن هر چیزی را بد می دانست. مهتاب سعی کرد به او نگاه نکند لپ تاپ نوشین را برداشت و نشست روی تختش. فلش را زد و مشغول کار شد. یک ساعتی رویش کار کرد تا تمام شد. دیگر واقعا خسته بود.وضو گرفت و نمازش را خواند. می دانست بچه ها حالا حالا ها بیدارند پس سر خاموش کردن چراغ هم زیاد غر نزد. قانون قانون بود. زودتر از یازده چراغ خاموش نمی شد. و بعد از یازده هم کسی نباید چراغ را روشن می گذاشت. البته به استثنای شب های امتحان که کلا چراغ روشن بودند. سرش را زیر پتو کرد و سه تا سوره توحیدش را خواند و بی خیال کارهای نیمه تمام و دانشگاه شد و خوابید.**ماکان وقتی رسید اول نگاهی به اتاق مهتاب و ترنج انداخت چراغش روشن بود. لبخند زد مهتاب امده بود. سلام خانم دیبا باعث شد لبخندش را جمع کند. با سر جواب سلامش را داد و رفت توی اتاقش.پالتویش را زد به چوب لباسی و نشست پشت میز. سیستمش را روشن کرد و داشت فکر می کرد وقتی مهتاب امد بگوید با او چکار داشته که می خواسته حضوری صحبت کند. هر چه به ذهنش فشار آورد نتوانست یک دروغ درست و حسابی سر هم کند. از دست خودش شاکی بود که نمی توانست یک چیزی سر هم کند. قبلا اصلا با این موضع مشکل نداشت راحت همه را می پیچاند ولی از دیروز انگار مغزش قفل کرده بود.هنوز با خودش درگیر بود که در زدند.بله؟مهتاب آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد.سلام صبح بخیر. مهتاب در را نیمه باز گذاشت و ماکان بخاطر این حرکتش نزدیک بود سرش را به میز بکوبد. کارد می زدی خونش در نمی امد. این ادها دیگر چی بود که این در می اورد مگر می خواست توی این اتاق چه اتفاقی برای او بیافتد. تازه چرا دفعات قبل این کار احمقانه را نمی کرد؟مهتاب کاملا متوجه عصبانیت ماکان شد. می دانست دارد به چه چیزی فکر میکند. عکس العملش را دفعه قبل دیده بود. ولی برایش مهم نبود. اگر او هم جای مهتاب بود همین کار را می کرد. اعتماد مهتاب به ماکان دچار تزلزل شده بود.اگر او هم یک دختر هیجده ساله تنها بود توی یک شهر غریب که هیچ پشتیبانی نداشت شاید همین کار را می کرد.تازه اگر می دانست همین اقا شماره اش را از گوشی خواهرش کش رفته و مزاحم دوست خواهرش شده عمرا دیگر با طرف حرف می زد.توی ذهن مهتاب این چیز ها نمی گنجید. ماکان با آن نیم پالتوی خوشکل مشکش اش و موهایی که به یک طرف شانه شده بود در نظر مهتاب یک مرد متشخص بود که از این اداها و کارها دور بود. ولی ماجرای تلفن و ان دختر ها را هم نمی توانست فراموش کند.مهتاب جلو تر امد و مقابل میز ایستاد. به ماکان نگاه نمی کرد. یعنی عادت نداشت به مردها مستقیم نگاه کند. گاهی نیم نگاهی می انداخت و بعد دوباره نگاهش را به جای دیگری سوق میداد. ولی ماکان با حرص به چهره مهتاب چشم دوخته بود و دلش می خواست با یک لگد از اتاق بیرونش کند.مهتاب فلش ترنج را گذاشت روی میز ماکان و گفت:اینم کار نیمه تموم دیروز.ماکان ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت:چه زود تمام کردین.مهتاب لبخند زد و گفت:دیشب تو خوابگاه تمامش کردم.دست ماکان که رفته بود فلش را بردارد توی هوا خشک شد.کجا؟مهتاب از لحن تند ماکان که بیشتر شبیه فریاد بود کمی جا خورد نگاهش را بالا اورد و با نگرانی به ماکان نگاه کرد:بردم خوابگاه.ماکان لبش را جوید و با همان لحن تند گفت:کی به شما اجازه داد کار شرکت و از اینجا ببرین بیرون؟لب های مهتاب به هم خورد. و چشم هایش از خجالت روی میز فرود امد.نمی دونستم نباید ببرم.ماکان خیلی بی ادبانه گفت:حتی نباید یک سوال می کردی خانم سبحانی؟مهتاب خیلی صریح و راحت عذر خواهی کرد:معذرت می خوام. دیگه تکرار نمی شه.خشم نصف و نیمه ی ماکان در یک ثانیه فروکش کرد. مهتاب به همین راحتی عذر خواهی کرده بود. دیگر چه جای داد و بی داد. اگر هم داد و بی داد می کرد خودش را سبک کرده بود. ماکان در مقابل این دختر بچه خلع سلاح شده بود.مهتاب دوباره به حرف امد:دیده بودم ترنج کارهاشو می بره خونه. فکر کردم عیبی نداره.ماکان آهی کشید و گفت:به اینم توجه کردین اون خواهر رئیسه؟مهتاب لبخند نیم بندی زد و گفت:نه اشتباهم همین جا بود. حالا می تونم برم؟ماکان به صورت شرم زده مهتاب نگاه کرد و گفت:بفرمائید.برایش عجیب بود. مهتاب بیشتر شرم زده بود تا ناراحت. یعنی اصلا از داد زدن او ناراحت نشده بود.مهتاب جلوی در ایستاد و گفت:فلشم مال ترنجه.باشه.و در با صدای تقی بسته شد.ماکان چنگی توی موهایش زد. این دختر اخر دیوانه اش می کرد.مهتاب نفس عمیقی کشید و رفت سمت اتاقش. توی فکر بود:خوب راست می گه دختر این چه کاریه کردی همینجوری برداشتی هر کار دلت خواست کردی. تازه خیلی مردونگی کرد ننداختت بیرون.سری تکان داد و رفت توی اتاقش. ترنج هنوز نیامده بود. مهتاب زیر لب غر زد:آره دیگه خانم هر وقت خواست میاد هر وقت خواست میره. شرکت داداش جونشه. شیطونه می گه بزنم لهش کنم. می دونم عین کنه چسبیده به استاد مهرابی.کله اش را کرد توی مانیتور و گفت:فکر کنم امروز باید رو رو بذارم کنار و به آقای حیدری بگم برا من چایی دم کنه. چرا اینا چایی نمی خورن. رئیسم که کلاسش بالاست و نسکافه می زنه. مااااماااان من چایی.ماکان کار تازه مهتاب را هم باز کرد. واقعا کارش عالی بود. با دیدن کار تازه اش فهمید که به او چه بگوید. خوشحال تلنگری به مانیتور زد و گوشی تلفن را برداشت که موبایلش زد خورد:شهرزاد؟ یعنی برگشته؟بعد دکمه سبز را زد و گفت:جانم؟سلام عزیزم.ماکان با شنیدن صدای سرحال شهرزاد همه چیز یادش رفت و با سرخوشی به صندلی اش تکیه داد و گفت:به به شهرزاد خانم. کجایی؟خونه.ا مکه دوبی نبودی؟چرا دیشب برگشتم.مگه نگفتی دو هفته می مونی.صدای شهرزاد دلخور به گوش رسید و گفت:تقصیر باباست.پیر شده دیگه فکرش یاریش نمی کنه همش من باید مواظب باشم خراب کاری نکنه ولی تا من دو روز نیستم یه گندی می زنه.ماکان تقریبا دهنش باز مانده بود. شهرزاد داشت درباره پدرش اینجور حرف می زد؟آب دهانش را ثورت داد و گفت:مگه بابات چند سالشه.پنجاه و هشت. ماکان کپ کرده بود. فکر کرد الان شهرزاد می گوید. هشتاد. بهتر دید موضوع را عوض کند. رابطه او و پدرش به خودش ربط داشت.حالا مشکل حل شد؟آره تقریبا. دارم از شعبه دو می رم سه. ببینم اونجا همه چی مرتبه گفتم یک زنگم به تو بزنم بگم اومدم.مرسی عزیزم لطف کردی.امشب وقت داری؟اره چرا که نه.عالیه. یکی از بچه ها خیلی وقته گفته بود امشب مهمونی داره من گفته بودم نیستم حالا که اومدم زنگ زدم گفتم میام. گفته باید همراه داشته باشم. می تونی بیای؟ جایی که نباید بری؟نه می ام.خوبه. پس من میام شرکت با هم بریم.ولی من باید برم خونه لباس بپوشم. خوب با هم می ریم.شهرزاد اجازه نداد ماکان مخالفت کند.پس من شیش و نیم اونجام. کاری نداری؟یک نه از دهان ماکان بیرون پرید و شهرزاد سریع قطع کرد.ماکان نگاه متعجبی به گوشی اش انداخت و گفت:می خواد با من بیاد خونه من لباس عوض کنم؟ می خواد سوری جون رسما پوستم و بکنه.موبایل را روی میزش پرت و کرد و فکرش رفت سمت مهمانی شب. کاملا حدس می زد از چه نوع مهمانی هایی می تواند باشد. قبلا هم رفته بود از این دست مهمانی ها. ولی هیچ وقت کسی او را همراهی نکرده بود. حالا یک بار هم این یک مورد را تجربه کند. تازه موردی مثل شهرزاد که واقعا زیبایی اش انکار کردنی نبود.**ساعت ده بود که ترنج هم رسید. مهتاب نگاه طلب کاری به او انداخت و گفت:عزیزم حالام نمی اومدی. فکر کنم هر وقت خسته میشی می ای اینجا خستگی در کنی نه؟ترنج شکلکی برای او در آورد و پشت میزش نشست و گفت:من که مثل تو یک مجرد الاف نیستم بالاخره مسئولیت های زندگی متاهلی هم هست.مهتاب دست به سینه نشست و گفت:اها یادم رفته بود. شش تا بچه داری باید از صبح تا شب بشور و بسابی و بپذی.ترنج در حالی که لپ تاپش را باز می کرد می خندید.بله چرا نخندی. من نمی فهمم رستوران رفتن و با هم چیک تو چیک پچ پچ کردن هم شد مسئولیت.ترنج مثلا آه کشید و گفت:چکارت کنم. اولا عاشق نیستی و به سینه اش اشاره کرد و بعد هم گفت:دوم هم مجردی. نمی فهمی.کی گفته. بابابزرگ به اون گنده گی رو یادت رفت. می میرم براش اصلا عشق ما آسمانیه.و خودش و ترنج با این حرف خندیدند.نزدیک ظهر مهتاب مانده بود نهارش را چکار کند. توی خوابگاه چیزی جز پنیر نداشت. تازه نان هم تمام شده بود. برای همین نتوانسته بود چیزی از خوابگاه برای خودش بیاورد. مجبور بود برود برای خودش ساندویچ بخرد.اصلا از این کار راضی نبود. چون مجبور بود دو سه هزار تومن بابت نهارش بدهد و این خیلی بد بود. آنوقت از دیروز تا حالا چهار تومن حدودا خرج کرده بود. و این با برنامه ریز هایش جور در نمی امد. برایش ده تومن می ماند. بدون نهار هم که نمی شد. یک لحظه به ذهنش زد یک نانوایی این اطراف پیدا کند و یک دانه نان بخرد و با چیزی سر و ته نهارش را هم بیاورد ولی وقتی فکر کرد مجبور است قبل از رفتن بقیه خرید کند از خیرش گذشت. حاضر بود نهار نخورد ولی کسی از وضع خرابش با خبر نشود.مثل دفعات قبل ظهر که شد سر و کله ارشیا دوباره پیدا شد و مستقیم رفت سراغ ماکان. ماکان با دیدن او گفت:اصلا خجالت نکش. یعنی چی هر روز هر روز رستوران اونم تنها تنها.ارشیا خنید و گفت:نه پس می خوای تو رو هم ببریم؟معلومه. اصلا من امرزو به زور همراهتون می آم. بالاخره برادر زن باید یه جوری خودش و نشون بده.باشه بابا بیا سر خر.خیلی بی شعوری در ضمن مهمون تو ها.ای خسیس باشه مهمون من.خوبه. می تونی بری ترنج و صدا بزنی.منتظر دستور جناب عالی بودم.حالا که دادم مرخصی.بچه پرو.ارشیا از اتاق ماکان خارج شد و ماکان هم پالتویش را برداشت و دنبال او از در بیرون رفت. ارشیا به در اتاق ترنج ضربه ای زد و گفت:سلام خسته نباشین.مهتاب به احترام استادش بلند شد و سلام کرد:سلام استاد.بفرمائید راحت باشین.ممنون.ارشیا رفت سمت میز ترنج و گفت:بریم نهار؟ترنج زیر چشمی به مهتاب که داشت ریز ریز می خندید نگاه کرد و با لحن عاشقانه ای گفت:چرا که نه عزیزم.و بلند شد. مهتاب خیلی سعی می کرد خنده اش را آرام کند. ماکان که تازه جلوی در رسیده بود حرف ترنج را شنید و در حالی که یقه پالتویش را مرتب می کرد گفت:هی ترنج امروز از این لوس بازیا خبری نیست. منم هستم.ترنج نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:راست میگه؟بله متاسفانه.مهتاب خنده اش را با امدن ماکان جمع کرده بود و با اینکه به حرف های انها گوش می داد کارش را ادامه می داد.ترنج مشغول جمع کردن لپ تاپش شد و با حالتی بق کرده گفت:تو واسه چی می خوای دنبال ما بیای؟نترس با یه نهار شوهرت بی پول نمی شه.مهتاب لبش را گاز گرفت. توی دلش گفت:ولی من با یه نهار اوضاعم خیلی به هم می ریزه.و سرش را بیشتر توی مانیتور فرو کرد. دلش می خواست ان سه نفر زودتر از آنجا بروند. دست خودش نبود ناخودآگاه داشت وضعیت خودش را با ترنج مقایسه می کرد.ترنج همه چیز داشت و او هیچ چیز نداشت. خانواده ثروتمند. همسر پولدار تر. شغل و اینده خوب. سلامتی جسم و روح.او نصف روزهای هفته را توی رستوران نهار می خورد و مهتاب برای یک نهار معمولی باید دو دو تا چهار تا می کرد. چه دنیای خنده داری بود واقعا. چقدر تفاوت.با این فکر لبخندی روی لبش امد. اصلا حواسش به بقیه حرف های انها نبود. داشت با خودش فکر میکرد.چهره پدر و مادرش مقابل چشمانش امد. حاضر بود تمام ثروت دنیا را با آنها عوض کند؟ هرگز. احساس کرد در حق خودش بی انصافی کرده. او و خانواده اش واقعا خوشبخت بودند. بیماری مادرشان هم راه حل و علاج داشت. دوباره همه چیز خوب میشد.تازه مهم نبود که پولش تمام شود. پدرش همیشه برای کمک به او پول داشت. خودش بود که می خواست باری نباشد روی دوش پدرش.با این افکار احساس خوبی پیدا کرد. به خودش قول داد. خودش را به یک چیز برگر بزرگ با پپسی مهمان کند و بی خیال این سه چهار تومن بشود. تا وقتی خدا بود چه جای این غصه ها.نام خودش را که از زبان ترنج شنید باعث شد از فکر بیرون بیاد.چی میگی مهتاب؟مهتاب نگاهش را از توی مانیتور گرفت و گیج به ترنج نگاه کرد. اینا که هنوز اینجان.چی چی میگم؟ترنج چشمانش را گرد کرد و گفت:پس من دارم با کی حرف می زنم؟ببخشید حواسم نبود. حالا چی گفتی؟می گم بیا نهار با ما باش.چشم های مهتاب گرد شد:با شما؟ترنج دست به سینه گفت:بله با ما؟ ما هم نه ادم خوریم نه زامبی نه خون آشام که اینجوری می گی شما.مهتاب در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:من برای چی؟ ترنج به ماکان اشاره کرد و گفت:وقتی قراره ماکان آویزون ما باشه چرا تو نیای؟مهتاب دست به سینه شد و گفت:نه راحت باش بگو تو چرا آویزون نباشی.ماکان از این حرف مهتاب خندید و مهتاب نیم نگاهی به او انداخت و شانه ای بالا انداخت.ترنج به مهتاب و بعد هم ماکان نگاه کرد و گفت:نخیر تو اصلانم اویزون نیستی.مهتاب دلش می خواست برود ولی فکرش را که می کرد احساس می کرد با این سه نفر یک وصله ناجور است. ماکان و ارشیا با ان لباس های شیک و ترنج هم گرچه چادر پوشیده بود ولی شیک و پیک بود.مهتاب بلند شد و گفت:ممنون. بهتون خوش بگذره.یعنی نمی آی؟اینجوری بهتره.ارشیا خودش را وسط انداخت.تعارف می کنین؟ ما از ته دل گفتیم. می دونم. ولی من اینجوری راحت ترم.ماکان خودش هم نفهمد کی این حرف از دهنش در رفت:خوشحال میشیم شمام نهار با ما باشین.مهتاب برای لحظه ای ماکان را که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:مزاحم نباشم؟ترنج هم دست او را گرفت و کشید و گفت:وقتی یه مزاحم کله گنده هست جهنم و ضرر بذار دو تا بشن.مهتاب خنده آرامی کرد و پشت سر ارشیا و ماکان از اتاق خارج شدند. ساعت نزدیک دو بود و غیر از خانم دیبا بقیه رفته بودند. خانم دیبا هم بعد از انها شرکت را ترک کرد.ارشیا به سمت ماشینش رفت و بقیه هم به دنبالش. ارشیا با دیدن ماکان گفت:تو دیگه چرا داری با ما میای؟ماکان ایستاد و اعتراض کنان گفت:بابا ارشیا یه نهار می خوای به ما بدی فحشمون که دادی خانمت هم که هر انگی رسید به ما زد حالا دم رفتن پشیمون شدی؟ارشیا دزد گیر را زد و گفت:نخیر ما بعد از نهار دیگه نمی آیم شرکت. مامانم اتنا اینا رو پا گشا کرده باید بریم.مهتاب با شنیدن این حرف به این فکر افتاد که چه جوری برگردد شرکت. تازه معلوم نیست کی برگردیم و خانم و دیبا آمده باشد یا نه.مهتاب همراه ترنج به سمت ماشین ارشیا رفت و آرام گفت:من با شما بیام که مزاحم نیستم؟نه این چه حرفیه. من به ماکان هر چی می گم تو به خودت نگیر. اون حقشه. یک کنه ای هست که نگو روش بدی می خواد همه جا همراه ما باشه.مهتاب زیر لبی خندید و در عقب را باز کرد. ماکان از عقب تر داد زد:بی معرفتا بازم منو دور زدین.مهتاب سریع نشست توی ماشین. از فکر اینکه ماکان توقع داشته باشد او را همراهی کند هم ترس برش می داشت. ترنج با خنده گفت:نهار خواستی می خوری. دیگه ما نگفتیم با همراهی جمعی از دوستداران.ارشیا ابرویی برای ماکان بالا انداخت و هر سه او را با چهر ای بق کرده کنار خیابان تنها گذاشتند. مهتاب حسابی معذب بود و هنوز نیامده پشیمان شده بود.احساس اضافه بودن به او دست داده بود. توی این جمع خانوادگی تقریبا زیادی بود. ارشیا کنار رستوران سنتی نگه داشت و هر سه پیاده شدند. ماکان هم با فاصله پشت سرشان رسید.عینک آفتابی خوش فرمی به چشمانش زده بود و توی آن نیم پالتوی مشکی واقعا جذاب شده بود. مهتاب با دیدن ماکان توی دلش گفت:بنده خدا تقصیر نداره. حتما دخترا ولش می کنن. نامرد چه خوشتیپ شده.بعد وقنی چهره شهرزاد را کنارش مجسم کرد توی ذهنش تائید کرد که چنین مردی همچین زنی هم باید کنارش باشد. هر چیز غیر از این وصله ناجوری می شود. نگاهش را از ماکان گرفت و به ترنج نگاه کرد.ارشیا گفت:اینجا غذاهاش عالیه.ماکان هم هومی کرد و گفت:عجیب هوس کوبیده کردم. مردیم بس که خرچنگ قورباغه های خارجی خوردیم. هر کی می خواد ما رو دعوت کنه می برتمون از این رستورانای مزخرف خارجی. دلمون لک زده برای یک کوبیده اساسی.مهتاب فکر کرد او هم مدت زیادیست که یک کوبیده عالی نخورده. کباب های دانشگاه هم که به همه چیز شباهت داشتند الا کباب.ارشیا دست پشت کمر ترنج گذاشت و گفت:شما با مهتاب خانم جلو برین. ما پشت سرتون میام.مهتاب توی دلش به شعور ارشیا احسنت گفت که دست زنش را نگرفت و راهش را نکشید و نرفت تا او مجبور شود با ماکان همراه شود. هر چه باشد مهتاب بخاطر ترنج دعوت شده بود نه ماکان.مهتاب نفس عمیقی کشید و کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد و وارد شدند.جای بامزه ای بود. مثل اینکه اینجا قبلا حمام بوده. حوض های وسط را دوباره آب کرد بودند و دورشان هم گلدان های طبیعی چیده بودند. دور و اطراف هم پر بود از میز و صندلی. دیوار ها آجری بودند و با تابلو هایی از تصاویر زنان با لباس های سنتی تزئین شده بودند.مهتاب یادش امد از چند وقت پیش که پدرش او و خانواده ماهرخ را بخاطر قبول شدنش به رستوران دعوت کرده بود. آنها هم توی شهرشان یکی از همین رستوران ها داشتند. دقیقا شکل سنتی حمام حفظ شده بود با این تفاوت که انجا فقط یک قسمتش میز و صندلی داشت و بقیه جاها سکوها را فرش کرده بودند و با پشتی و متکا تزئین کرده بودند.مهتاب از یاداوری حرف خواهر زاده اش خنده اش گرفته بود. بچه اولین بار بود که به رستوان سنتی می رفت رستوانی که تمام دیوارهایش کاشی بود.ترنج که متوجه خنده مهتاب شده بود زد به شانه اش و گفت:چرا می خندی؟مهتاب خنده اش بیشتر شد و سرش را پائین انداخت.یاد خواهر زاده ام افتادم. یه بار که رفته بودیم رستوران سنتی یه حرف با مزه زد.خوب چی گفته که تو اینجوری غش کردی از خنده.مهتاب خنده اش را جمع کرد و به ترج گفت:به نظرت این میز خوبه؟آره بریم بشینیم.هر دو پشت میز نشستند و ارشیا و ماکان هم کنارشان قرار گرفتند.ماکان درست کنار مهتاب نشسته بود و مهتاب کمی معذب بود. ترنج به مهتاب گفت:نگفتی؟ارشیا پرسید:جریان چیه؟ترنج دستش را زیر چانه اش زد و به مهتاب اشاره کرد. مهتاب کمی دست پاچه شد و به ترنج نگاه کرد که منتظر بود.انگار بقیه هم منتظر بودن او حرفی بزند. نفس عمیقی کشید و در حالی که لبخند می زد دست هایش را روی میز به هم گره کرد و گفت:چند وقت پیش تر رفته بودیم یه رستوران سنتی شبیه این ولی اونجا دیواراش کاشی بود. خواهر زاده من برگشته به من می گه خاله ما اومدم تو دسشوئی نهار بخوریم.بعد از این حرف خودش و بقیه خندیدند. مهتاب توضیح داد:اخه حمام و تازه باز سازی کردن و کردنش رستوران. بچه هم دفعه اولش بود که همچین جایی می رفت.ارشیا گفت:باید دیدنی باشه. فکر کنم با فرش و پشتی جالب تر میشه.مهتاب تعارف کرد:استاد یک بار با خانم تشریف بیارین اون ورا خودم می برمتون.ماکان خودش را انداخت وسط و گفت:منم بیام یا باز آویزون و مزاحمم.مهتاب خنده کوچکی کرد و گفت:خواهش می کنم با خانواده همگی بیاید خوشحال میشیم.ماکان دست زیر چانه اش زده بود و چهره شرم زده مهتاب را زیر نظر گرفته بود. برایش جالب بود که مهتاب به او زل نمی زد. موقع صحبت کردن بیشتر نگاهش پائین بود و این باعث می شد تا مژه های بلندش روی چشمهایش سایه بیاندازد و چهره اش بیشتر کودکانه و خواستنی شود.با صدای ارشیا که گفت:خوب کی چی می خوره؟ماکان سرش را به سمت ارشیا چرخاند و وسط راه با چشم غره ترنج هم رو به رو شد که از خیره نگاه کردن او به مهتاب زیاد خوشش نیامده بود. ماکان بی توجه به حرکت ترنج گفت:من که کوبیده. ترنج هم تائید کرد:منم همینطور و رو به مهتاب پرسید:تو چی؟منم مثل شما.دلش از بوی غذا به قار و قور افتاده بود. صبحانه هم که نخورده بود. ارشیا خودش هم نظرش روی کوبیده بود. با دوغ یا نوشابه.ماکان دوباره وسط حرف ارشیا پرید:کوبیده با نوشابه؟ مرد حسابی حرف هایی می زنی ها. با دوغ. دوغ محلی.ارشیا با اخم نگاهش کرد و گفت:شاید بقیه دوغ نخوان. مهتاب که داشت ارشیا را نگاه می کرد ناگهان گفت:ولی منم میگم دوغ.ماکان با خنده گفت:مرسی مهتاب خانم!و رو به ارشیا گفت:بفرما. من و مهتاب خانم که دوغ. تو هم می دونی با خانمت.ترنج بدون اینکه به ارشیا و ماکان نگاه کند گفت:من نوشابه می خورم.بعد رو به مهتاب گفت:بیا بریم دستامونو بشوریم.و دست مهتاب را گرفت و قبل از اینکه او بتواند شکایتی بکند با خودش بردش.مهتاب گیج به ترنج نگاه کرد و گفت:جریان چیه؟ چرا یهو رم کردی؟آخه منم همش دوغ می خورم. ولی امروز نمی تونم.مهتاب فورا گرفت:اها. بعد فکری کرد و گفت:اوه اوه خیلی ضایع میشد جلوی داداشت و شوهرت همه چی لو می رفت.ترنج نیم نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:ما هنوز نامردیم ها مثل اینکه. اگه شوهرم بود و اینقدر روم تو روش باز شده بود که مشکلی نبود. تازه حالا ماکان نبود یک کاریش میشد کرد.دست هایشان راشستند و برگشتند. ارشیا هنوز غذا را سفارش نداده بود. با دیدن ترنج گفت:تو که همیشه دوغ می خوردی؟ چی شده حاالا؟ اگه می خوای داداشت و ضایع کنی بی خیال بابا.ترنج نزدیک بود غش کند. حال مهتاب هم بهتر از او نبود. چه اوضاعی شده بود. ترنج آرام گفت:نه امروز هوس نوشابه کردم.ارشیا ول کن نبود:ترنج جدی می گی؟ماکان مشکوکانه به ترنج نگاه کرد که سرش را پائین انداخته بود. وضع مهتاب از او هم بدتر بود. انگار یک حدس هایی زد. رو به ارشیا گفت:بابا بی خیال دوغ نمی خواد دیگه.ارشیا طلب کار گفت:نخیر همش تقصر توه.ترنج تقریبا گریه اش گرفته بود. ماکان که با دیدن حال ترنج مطمئن شده بود. توی دلش گفت:عجب بی شعوره پرتیه این ارشیا خوبه این زن گرفته نه من. ای خاک تو سر الاغتبعد دست ارشیا را گرفت و با حرص گفت:بیا حالا ما بریم دستامونو بشوریم.واو را تقریبا از روی صندلی کند و با خودش برد.مهتاب نگاهی به ترنج انداخت و گفت:نظرت چیه بریم خودمونو کلا گم وگور کنیم.موافقم.بعد نگاهی به مسیری که آنها رفته بودند انداخت و گفت:ولی داداشت فهمید و شوهرت نفهمید.ترنج با بدبختی گفت:آره اون جوری که اون ارشیا رو برد هر خنگی هم بود می فهمید. بعد لحنش را عوض کرد و گفت:می بینی ارشیا چقدر ساده است اصلا تواین باغا نیست.مهتاب با خنده گفت:خیلی چشم و گوش بسته اس کلا. فکر کنم تو هیچ باغی نیست. این چه جوری زن گرفته.ترنج به دست مهتاب کوبید و گفت:برو شوهر خودتو مسخره کن. ارشیای من خیلی هم ماههمهتاب مثلا اخم کرد و گفت:هوی درباره نامزد خوشکل من درست صحبت کن من روش تعصب دارم هاترنج خندید و با چشم دنبال ارشیا و ماکان گشت.چرا نیامدن؟فکر کنم داداشت داره توجیهش می کنه.وای فکرشو بکن.اصالا دلم نمی خواد در این باره فکرکنم. بعد دستش را زیر چانه اش زد و در حالی که نیم نگاهی به میز کناری می انداخت گفت:چقدر زیاد پلو می ریزن من اینقدر نمی خورم.منم. همش نصف غذام می مونه.خوب بگو سه تا پرس بگیرن. من و تو نصف می کنیم.ترنج به مهتاب با تعجب نگاه کرد و گفت:بد نیست؟مهتاب به صندلی تکیه داد و گفت:نه چرا بد باشه. خوشت میاد شوهرت پول بده بریزن تو سطل آشغال. وقتی من و تو اندازه یک پرس می خوریم چرا بی خودی اینقدر زیاد بگیرن خوب؟فکر نکنم ارشیا قبول کنه.مهتاب دیگر اصراری نکرد. شاید برای ترنج مهم نبود. پول یک پرس نهار برایش خیلی هم نبود. برای او که چهار ده هزار و هفتصد تومن داشت و الان سیزده هزار و هشتصد تومن دارد پول یک پرس چلو کباب خیلی پول بود.ماکان و ارشیا بعد از چند دقیقه برگشتند. ارشیا حسابی سرخ شده بود ولی ماکان کاملا ریلکس بود. مهتاب قبل از رسیدن آنها به ترنج گفت:نگفتم؟ از قیافه استاد معلمومه که حسابی توجیه شده.ترنج دستی به پیشانی اش کشید و گفت:تو رو خدا من و باش مثلا می خواستم ماکان نفهمه. بدتر شد.تقصیر خودته وقتشه این بچه رو بیاریش تو راه یه کم چشم و گوشش و باز کنی.مهتاب می زنم تو سرت ها.مهتاب که دید انها دارند نزدیک می شودند سریع گفت:تو رو خدا تا اومدن یه بحثی راه بنداز اون موضوع منتفی شه.ترنج که خودش بد تر هول کرده بود گفت:وای حالا چی بگم؟چه می دونم. همون قضیه سه پرس و بگوباشه باشه. اومدن عادی باش. در مورد یه چیز دیگه فعلا حرف بزنیم.مهتاب دستش را زیر چانه اش زد و سعی کرد عادی ترین فیگوری که می تواند به خودش بگیرد و رو به ترنج گفت:بالاخره کارت و تمام کردی؟ترنج ادامه داد:نه هنوز مونده. باید بیشتر روش کار کنم. منصوری رو که می شناسی گیر الکی میده.ماکان و ارشیا همان موقع کنار میز رسیدند و مهتاب با چشم به ترنج حالی کرد که موضوع را عوض کند.ماکان با خونسردی به ان دوتا نگاه کرد و گفت:خوب پس همه کوبیده. من و مهتاب خانم و ارشیا هم دوغ ترنج نوشابه.ارشیا در حالی که نگاهش روی میز بود گفت:منم نوشابه می خورم.مهتاب نزدیک بود بزند زیر خنده:داره با خانمش هم دردی می کنه مثلا الان.ماکان هم که تقریبا خنده اش گرفته بود نگاهی به ترنج که داشت می رفت زیر میز انداخت و گفت:باشه.برای چند لحظه سکوت شد و مهتاب با پا ضربه ای به پای ترنج زد. ترنج هم به یاد حرف مهتاب سریع گفت:داداش نمیشه سه پرس بگیرین؟ارشیا با تعجب سرش را بالا اورد و گفت:چرا؟ مگه کوبیده هم برات خوب نیست.ترنج تقریبا مرده بود. ماکان دستی به پیشانی اش کوبید و سری تکان داد. مهتاب نزدیک بود بلند شود و فرار کند که ترنج خودش تقریبا این جمله ارشیا را نشنیده گرفت و گفت:نه من و مهتاب یک پرس کامل نمی خوریم. یکی بگیرین تقسیم می کنیم. بقیه غذامون می مونه.انگار این حرف ترنج بالاخره جواب داد چون ماکان اخم کرد و گفت:نه این چه کاریه؟ زشته بابا. چیه این گدا بازیا. مهتاب با شنیدن این حرف سرش را پائین انداخت. چه تفکر والایی داشت این ماکان. مهتاب یاد مواقعی افتاد که همیشه غذایش را با نگار خواهر زاده اش تقسیم می کردند. با این حال باز هم مقداری می ماند. چون نگار همیشه خیلی کم غذا می خورد.یعنی با این کار انها گدا صفت بودند؟ اینکه اصراف نکنی یعنی گدا صفتی. چه نهار مزخرفی می شد نهار آن روز.ترنج در حالی که لبش را می گزید به مهتاب که سرش را پائین انداخته بود نگاه می کرد. ماکان بی خبر از همه جا داشت درباره پرستیژ رستوران و شخصیت خودشان سخن رانی میکرد. ارشیا بود که با صدا کردن گارسون فک ماکان را بست. مهتاب باز هم از امدنش پشیمان شده بود. اگر حرکتش بی ادبانه نبود حتما آن جمع را با ان افکار بچه گانه ترک می کرد.ترنج از زیر میز آرام به پای مهتاب ضربه زد و وقتی مهتاب سرش را بالا آورد. ترنج با چشم هایش از او عذر خواهی کرد. مهتاب لبخند کم رنگی زد و نگاهش را به میز دوخت. باز داشت راهی پیدا می کرد که رفتار ماکان را توجیه کند چون نمی توانست این حرف ماکان را با چیزی که توی ذهنش ساخته بود تطبیق دهد:امثال ماکان تقصیر نداره. خوب اینجوری بزرگ شدن. دست خودشون نیست. از عمد که این حرف ها رو نمی زنه. ولی باز هم ته دلش دلخور بود. ماکان که سکوت ناگهانی مهتاب را به خجالتش از جمعشان ربط داده بود و او را صدا زد:مهتاب خانم؟مهتاب سرش را بالا آورد ولی به ماکان نگاه نکرد:بله؟راستش من کاراتون و که دیدم یه تصمیمانی درباره تون گرفتم.مهتاب نگران به ماکان نگاه انداخت و بعد نگاهش به جایی روی سینه او تغییر داد و گفت:باز مشکلی پیش اومده.ترنج و ارشیا هم به حرف های آنها گوش می دادند.نه مشکلی نیست من دیدم شما کارتون خیلی عالیه برای همین می خوام یک کار خاص انجام بدین.مهتاب نردیک بود ذوق مرگ بشود.چه کاری؟ترنج با کنجکاوی به ماکان نگاه می کرد.می خوام یک بروشور برای یک فروشگاه صنایع چوب طراحی کنین.ترنج چشم هایش را ریز کرد و گفت:احیانا همون خانم معینی نیست؟ماکان خیلی خونسرد جواب داد:چرا. بعد از اون روز تماس گرفت چند تا کار سفارش داد. تازه تابلو سر میدون و هم برای یک ماه رزرو کرد.ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:می بینم که خیلی قرار های کاریتو گسترش دادی.ماکان گلویی صاف کرد و بدون توجه به ارشیا ادامه داد:می خوام کارتون خاص و عالی باشه.مهتاب با ذوق گفت:چشم حتما. وای آقا ماکان خیلی ممنون. باورم نمیشه به کار من اینقدر اعتماد کنین.ماکان به چشمان براق مهتاب که به او خیره شده بود نگاه کرد و لبخند زد. ناخودآگاه همان جریان گرمای مطبوع از نگاه مهتاب داشت تمام وجودش را گرم می کرد. چه سری داشتند این چشم ها.ظرف غذایی که روی میز قرار گرفت باز هم این رشته را پاره کرد. ماکان با خودش گفت:یه چیزی هست که به کسی مستقیم نگاه نمی کنه. می دونه نگاهش چه بلایی سر طرف میاره.چرا چشم های زیبای شهرزاد این گرما و برق را نداشت. چه چیزی توی وجود مهتاب سرچشمه این گرمای خواستنی بود.برای اینکه به این موضوع فکر نکند. خودش را سریع مشغول غذایش کرد. ولی مدام از خودش می پرسید چرا هر بار شهرزاد را با مهتاب مقایسه می کنند. این دو نفر از دو عالم متفاوت بودند اصلا هیچ اشتراکی بین آنها نبود که بخواهد با هم مقایسه شان کند.مهتاب آرام آرام مشغول صرف غذایش شد. و ماکان زیر چشمی به خوردن او نگاه می کرد. دهانش موقع غذا خوردن بسته بود و لب هایش به طرز زیبایی تکان می خورد.باز توی ذهنش لب های مهتاب و شهرزاد را مقایسه کرد. شهرزاد زیبا تر بود بی شک لبهای مهتاب از شهرزاد سر تر بود.چقدر غذا خوردنش تمیز و آرام بود. از یک گوشه بشقابش شروع کرده بود و از همان قسمت خورده بود. هر بار کمی از برنجش را با چنگال جلو می کشید و بعد از خوردن آن مقدار دوباره. برای ماکان تمام این کارها ظریف و خواستنی بود.مهتاب خیلی زود دست از خوردن کشید. ماکان که حواسش به او بود با تعجب گفت:همین؟ مهتاب با خجالت و کمی دلخوری گفت:من به ترنج گفته بودم یک پرس کامل نمی خورم.ماکان لقمه اش را فرو داد و توی دلش گفت:پس چی می خوری که لپات اینقدر تپله؟ارشیا وسط فکر ماکان پرید و در حالی که به بشقاب ترنج اشاره می کرد گفت:خواهرت هم همین جوره. من وخون به جگر میکنه تا غذاشو می خوره.ترنج اعتراض کنان گفت:ای بابا. خوب چه توقعی دارین شما. این شکم یک ظرفیت محدود داره که وقتی پر شد دیگه چیزی توش جا نمیشه. اینو درک می کنید؟ماکان نگاه بی تفاوتی به ترنج انداخت و یک کوبیده سر چنگال زد و گفت:ولی من فکر می کنم مهتاب خانم دارن تعارف می کنن.و کوبیده را به طرف بشقاب مهتاب برد که مهتاب با دست جلوی بشقابش را گرفت و گفت:نه باور کنین سیر شدم. من دیگه نمی خورم.ماکان به انگشت های کشیده مهتاب نگاه کرد. ناخن هایش کوتاه نبود ولی بلند هم نبود. مثل بقیه نبود که اینقدر بلند بودند که او گاهی از نگاه کردن به انها چندشش می شد.کباب را توی بشقاب خودش گذاشت و گفت:بالاخره اگه تعارف کنین دلخور میشم.مهتاب نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:ولی من فکر کردم مهمون استاد هستم.لقمه به گلوی ماکان پرید و این باعث شد ارشیا و ترنج زیر خنده بزنند. مهتاب در حالی که با بدجنسی ماکان را نگاه می کرد شیشه دوغش را داد دستش او هم نصفش را یک نفس خورد.ارشیا در میان خنده گفت:مهتاب خانم دستت در نکنه. خوب اومدی.مهتاب فقط لبخند زد. ماکان سینه اش را صاف کرد و گفت:واقعا من امروز مظلوم واقع شدم. هیچ کس منو دوست نداره.مهتاب به این حرف ماکان هم فقط لبخند زد. ماکان به لبهای خوش فرم او نگاه کرد و باز با خودش گفت:تو رو خدا اونجوری نکن اون خوشکالا رو آدم دلش ضف می ره.
نهار بالاخره تمام شد. حالا مهتاب مانده بود چطور برگردد شرکت. ترنج و ارشیا داشتند می رفتند. ترنج کنار مهتاب امد و گفت:
تو چکار می کنی؟
من نمی دونم. تا برسیم شرکت. دیگه سه و نیم شده می رم همونجا دیگه.
می خوای من و ارشیا برسونیمت؟
مهتاب تا دهنش را باز کرد حرفی بزند ماکان پرید وسط حرفشان:
خوب من می خوام برم شرکت می برمشون دیگه.
ترنج به ماکان اخم کرد و گفت:
به حرفای ما گوش میدی؟
من؟ کی؟ نه بابا شما کنار گوش من دارین حرف می زنین.
ترنج در حالی که می خندید به ارشیا گفت:
بیا این و ببرش اون ور من با مهتاب کار دارم.
بعد دست مهتاب را گرفت و کمی از آنها فاصله گرفت و گفت:
عیب نداره با ماکان بری؟
مهتاب ماند چکار کند. نگاه پریشانی به ترنج انداخت ترنج لبخند زد و کنار گوش مهتاب گفت:
داداشم یه کم شیطون هست ولی پسر بدی نیست.
مهتاب شرم زده نیم نگاهی به ماکان انداخت که داشت دست به سینه انها را نگاه می کرد. توی دلش گفت:
چقدر این ژست دست به سینه بهش می آد.
نگاهش را به آرامی از ماکان گرفت و به ترنج گفت:
به خدا روم نمی شه همش مزاحم بودم امروز.
اگه بخوای ما می رسمونیمت.
مهتاب دیگر حاضر نبود اینقدر مزاحم خلوت ترنج و ارشیا شود. مثل اینکه چاره ای نبود باید با ماکان می رفت.
نه دیگه شما این همه راه باید بیاین شبم مهمونی می خوای بری کلی کار داری.
ترنج خم شد و گفت:
یه بوس از اون لپ تپلت بده.
مهتای هلش داد و گفت:
خجالت بکش جلو استاد.
ا مگه چیه؟
مهتاب خنده شیطانی کرد و گفت:
حسودی میکنه. راستی هیچ وقت اینجوری بوسیدیش؟
ترنج با چشم های گرد شده مهتاب را هل داد و گفت:
گم شو بی حیا.
مگه چیه. شوهرته خوب.
مرض. نگو دیگه لوس.
آها پس بوسیدی.
ترنج رنگ به رنگ شد. مهتاب از خنده مرده بود. ماکان از ان فاصله داد زد:
بابا به توافق رسیدین یا نه؟
ترنج مهتاب را به لو هل داد و گفت:
برو گمشو حقته با ماکان بری تا اونا مخ تو بخوره.
برو بابا می خوای من و بپرونی با استاد بری عشق و حال.
ترنج دیگر چیزی نگفت. چون کنار ارشیا و ماکان رسیده بودند. بجایش برایش یک چشم غره رفت که مهتاب مجبور شد لبش را گاز بگیرد تا زیر خنده نزند.
ترنج نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
مهتاب با تو میاد.
ماکان نیشش باز شد و توی دلش گفت:
به این می گن یه آبجی باحال.
رو به مهتاب گفت:
بفرمائین مهتاب خانم
و با دست به ماشینش اشاره کرد. ارشیا با ماکان دست داد و خداحافظی کرد. مهتاب هم رو به ارشیا گفت:
واقعا ممنون استاد. خیلی نهار فوق العاده ای بود.
خواهش می کنم قابل شما رو نداشت.
بازم ببخشید خلوتتون به هم زدیم.
وبه ترنج نگاه کرد که داشت به او چشم غره می رفت. مهتاب قبل از اینکه خنده اش بگیرد گفت:
بااجازه خداحافظ
و وقتی از کنار ترنج رد می شد آرام گفت:
یادت نره کم کم بیارش تو باغ.
صدای نفس پر حرص ترنج را شنید و قبل از اینکه او دهنش را باز کند در رفت. ماکان کنار ماشینش منتظر او ایستاده بود. با دیدن او لبخند زد و در جلو را برایش باز کرد.
مهتاب واقعا توی عمل انجام شده قرار گرفته بود. فکر میکرد دیگر کمال بی ادبی است که در جلو را محکم به هم بکوبد و برود عقب بنشیند.
برای همین با سری پائین سوار شد. ماکان ابروهایش را بالا انداخت و توی دلش گفت:
خوب مهتاب خانم حالا من موندم و تو. اینجا رو چکارش می کنی؟
بعد ماشین را دور زد و سوار شد. مهتاب خودش را به در چسبانده بود و سعی می کرد تا می تواند از او فاصله بگیرد. ماکان به این حالت او زیر لبی خندید و با بدجنسی گفت:
صندلی تون مشکلی داره؟
مهتاب ناخودآگاه سیخ نشست که باعث شد ماکان نتواند خودش را کنترل کند و بزند زیر خنده.و در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت:
از اینکه کنار من توی یک جای در بسته تنهایی ناراحتی؟
مهتاب کوله اش را توی بغلش فشرد حرف ماکان بوی طعنه می داد. مهتاب برگشت و به نیم رخ ماکان نگاه کرد و با دلخوری گفت:
عقیده دیگران همیشه برای شما خنده داره؟
ماکان با تعجب به سمت او برگشت دلخوری توی نگاهش پیدا بود. مهتاب نگاهش را چرخاند سمت خیابان و چانه اش را گذاشت روی دستش که تکیه داده بود به پنجره.
من منظوری نداشتم مهتاب خانم.
چرا داشتین آقا ماکان.
صدایش کمی می لرزید. ماکان توی دلش گفت:
بیا و درستش کن. عجب غلطی کردم.
من شوخی کردم.
مهتاب آهی کشید و گفت:
شوخی؟ شما طرز فکر منو مسخره کردین. شما حق ندارین کسی رو مسخره کنین چون فکرش با شما فرق داره.
ماکان تقریبا به غلط کردم افتاده بود. البته طعنه زده بود. ولی فکر نمی کرد مهتاب اینقدر ناراحت شود. دستی توی موهایش کشید و سعی کرد حرفی بزند تا اوضاع خراب شده را درست کند.
ولی باز مغزش قفل کرده بود. داشتند می رسیدند شرکت و او هنوز حرفی نزده بود. مهتاب نگاهش هنوز هم به بیرون بود. ماکان به خودش بد و بی راه می گفت که با این حرفش مهتاب را دلخور کرده.
جلوی شرکت که متوقف شد.مهتاب دستش را به دستگیره در گرفت و در حالی که صدایش همان لحن عادی را پیدا کرده بود گفت:
ممنون بابت نهار. در واقع حضور شما باعث شد منم دعوت بشم. نهار خوبی بود ممنون. در ضمن بابب بروشور هم تمام سعی مو می کنم که رضایت شما جلب بشه.
بعد در را باز کرد و ولی قبل از اینکه پیاده شود ماکان صدایش زد:
مهتاب خانم!
مهتاب برگشت طرفش و در حالی که یک لحظه توی چشم های ماکان نگاه می کرد گفت:
بله.
ماکان می دانست اگر مهسا یا نسترن یا آناهیتا و مطمئما اگر شهرزاد اینجا بود الان می توانست دستش را بگیرد و یکی از ان لبخند های معروفش را بزند و بگوید قهر نکن دیگه خانمی تا همه چیز همانجا تمام شود.
ولی مشکل این بود که مهتاب مهسا و شهرزاد و بقیه نبود که به راحتی کسی را به حریمش راه بدهد و بعد از ان تنها کارمند او بود و نه کس دیگری که به او نزدیک باشد. بله مهتاب فقط کارمند او بود یک کارمند درجه پائین.
می خواستم بگم برای من هم نهار خوبی بود.
این تنها جمله خنثایی بود که می توانست توی ان شرایط به زبان بیاورد.
مهتاب لبخند زد و پیاده شد. خوشبخانه در شرکت باز بود و مهتاب با خیال راحت از پله بالا رفت. به فاصله چند دقیقه ماکان هم رسید و یک راست رفت توی اتاقش.
مهتاب اول رفت سراغ نماز خواندنش. این بار برای خودش چادر نماز هم آورده بود. اگر می خواست برسد خوابگاه و بعد نماز بخواند قضا می شد.
وضو گرفت و یک سجاده کوچک توی اتاق پهن کرد. در را تا نیمه بست و به نماز ایستاد.
ماکان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش از توی اتاق بیرون آمد.می خواست هر جور شده از دل مهتاب در بیاورد ان غیر مستقیم. به صورتی که شایسته رئیس و یک کارمند هست ولی باز هم نمی دانست چطور.
پشت در اتاق که رسید از نیمه باز بودن در تعجب کرد. از لای در نگاه پر تردیدی به داخل انداخت و با دیدن مهتاب توی چادر نماز برای یک لحظه میخکوب شد. نیم رخش را به سختی می دید. لبش را گزید و برگشت و رفت توی اتاقش.
مهتاب که نمازش تمام شده بود. برگشت سر کارش. چیزی به پایان ساعت کارش نمانده بود که یک پیام از طرف پروانه رسید.
نون یادت نره. دیشب خودت گفتی فردا می گیری.
مهتاب دستی به پیشانی اش زد و تند تند کارش را جمع کرد. انهایی که تمام شده بود را ریخت روی فلش و بقیه را همانطور نیمه تمام سیو کرد. وسایلش را جمع کرد و ریخت توی کوله اش.
خدا کنه این دور بر نونوایی باشه.
کوله اش را انداخت و کلاهش را سرش کرد. تاریک شده بود. سیستم را خاموش کرد و رفت سراغ خانم دیبا. خانم دیبا هم داشت جمع می کرد برود. مهتاب مقابلش ایستاد وگفت:
خانم دیبا این دور و بر نونوایی هست؟
خانم دیبا عینکش را بالا داد و در حالی که وسایلش را توی کشوی میز می گذاشت گفت:
نمی دونم. شاید آقای اقبال بدونه.
من روم نمیشه بپرسم.
خانم دیبا دست از کارش کشید و نگاهی به مهتاب انداخت بعد هم سری تکان داد و گوشی تلفن را برداشت:
ببخشید آقای اقبال این طرف ها نونوایی هست؟
.....
نه.
.....
خوب.
................................................
آها فهمیدم کجا رو می گین. ممنون. ببخشد با من دیگه کاری ندارین دارم می رم.
..........................................
باشه چشم.
گوشی را گذاشت و گفت:
آره یه سنگکی توی خیابون بالایی هست.
خیلی راهه تا اینجا؟
ده دقیقه پیاده روی داره.
بعد از اونجا بخوام سوار اتوبوس شم ایستگاه داره؟
نه باید بری جلوتر ایستگاه بعدی. البته می تونی برگردی همین جا هم سوار شی. دوتاش فرقی نمی کنه.
باشه ممنون. من این کارام تمام شده. بقیه اشم باشه شنبه.
باشه ببر. تحویل بده.
نمیشه شما بدین؟
نه آقای اقبال گفته خودت ببری.
باشه.
مهتاب بند دیگر کوله اش را هم روی شانه اش انداخت و پشت در اتاق ماکان ایستاد و در زد.
 
ماکان روی صندلی چرخانش نشسته بود و سرش توی سیستمش بود.
بفرما.
مهتاب وارد شد و سلام کرد.این بار هم در را نیمه باز گذاشت.
سلام. من دارم می رم کارهایی که تمام شده رو آوردم.
ماکان زیر چشمی به در نیمه باز نگاهی انداخت و با کمی حرص گفت:
ممنون.
فلش را تحویل داد و گفت:
می تونم برم.
بله.
پس خداحافظ.
به در که رسید ماکان صدایش زد:
خانم سبحانی؟
مهتاب که دستش روی در مانده بود برگشت و با تعجب گفت:
بله؟
درباره اون بروشور. می تونی خودت بری از اونجا عکس تهیه کنی؟
مهتاب در را رها کرد و یکی دو قدم تا میز را با شوق طی کرد و گفت:
بله می تونم. باور کنین من عکاسی بالاترین نمره رو آوردم تو کلاس. عکسام توی نمایشگاه آثار بچه ها به عنوان اثر برتر انتخاب شدن. تو شهرستان....
اصلا نفس نمی کشید. مغزش داشت هر چه فعالیت در زمینه عکاسی داشت بیرون می کشید تا ماکان را قانع کند که می تواند.
ماکان با سرعت وسط حرفش پرید و گفت:
خانم سبحانی اون وسطا یک نفسی هم بکشید.
مهتاب لبش را گزید و گفت:
ببخشید منظورم این بود که می تونم.
خوب همین جمله رو هم گفته بودین من متوجه شده بودم.
مهتاب سرش را حسابی پائین انداخت.:
فقط دوربین دیجیتال اگه باشه عالی میشه. من خودم دوربینم معمولیه.
باشه مشکلی نیست. برات شنبه می آرم.
مهتاب مثل بچه ها ذوق زده گفت:
واقعا؟
گفتم که میارم.
مهتاب می خواست بپرد و صورت ماکان را ببوسد و برای اینکه از کنترل خارج نشود تند گفت:
ممنون. حالا برم؟
بله می تونین برین.
مهتاب با سرعت به طرف در اتاق رفت. از خوشحالی در حال مردن بود. در اتاق را بست خانم دیبا نبود. مهتاب بندهای کوله اش را گرفت و شروع به بالا و پائین پریدن کرد. بیشتر از این نمی توانست خودش را نگه دارد. یا باید جیغ می زد یا کاری می کرد که هیجانش تخلیه شود.
 

منبع: اسوده رمان/98تیا/کمپنا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 485
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 1,953
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,736
  • بازدید ماه : 7,736
  • بازدید سال : 136,862
  • بازدید کلی : 20,125,389