loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 3344 پنجشنبه 24 بهمن 1392 نظرات (0)

رمان زیتون (فصل آخر)


نرفتی شرکت؟
پشت میز نشسته بود ..سرش بین دستاش بود و لباسای دیشب تنش بود و چشماش عجیب قرمز بود و خسته و این یعنی که دیشب اصلا نخوابیده و دلم گرفت از نگاه پر از خواهشش،عذاب وجدان گرفتم من بعد سه روز و البته هفته قبلش تونسته بودم عمیق بخوابم...
_بردیا هست ................
سرم رو کردم تو یخچال و با پوزخند : خوب بله سه روز گذشته هم مهسا بود...
با همون خونسردی و عشوه خاص خودم سرم و رو به پشت چرخوندم و صورت در همش رو نگاه کردم..هیچ جوابی بهم نداد و از پشت میز بلند شد....
در یخچال رو با ضرب بستم...از دست هر دوتامون عصبانی بودم چرا به این نقطه رسیده بودیم؟..دلم میخواست تموم بشه اما....
رفتم توی اتاق و نگاهی انداختم به کارت توی دستم ...که در باز شد..حمام رفته بود و مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود به سمتم اومد چشماش رو مالید می دونستم کم خوابی تا چه حد کلافه اش می کنه و معلوم بود این کم خوابی و یا بی خوابی فقط محدود به دیشب نیست...
یه لیوان بزرگ شیر و یه لقمه بزرگ دستش بود..داد دستم : اینا رو تا آخر می خوری بعد هم حاضر شو دوساعت دیگه باید مطب دکتر باشیم..
لقمه تو دستم رو نگاه کردم و سرم رو بالا آوردم تا صورتش رو ببینم : یادت افتاده زن داری که حامله اس؟؟
عصبانی شد این رو از صورت درهمش فهمیدم نفسش رو داد بیرون معمولا برای کنترل تن صداش این کار رو میکرد : من یادم بوده هست و خواهد بود که زن دارم...من یادم نمی ره...عشقم هم از سرم نمی ره خانوم کوچولو...تو چی ،تو وقتی داشتی صاف تو صورتم نگاه میکردی داستان می بافتی یادت بود که شوهر داری؟؟...که من پدر بچتم؟؟....
حق نداشت؟؟...داشت به خدا داشت..اگر ..اگر فقط به من زمان می داد..اگر همه چیز رو با یه حرکت عصبی و یه حرف به این نقطه نمی رسوند من خودم میگفتم که چه قدر اشتباه کردم.اما...اما....


روی تخت دراز کشیدم ...سرم رو روی تخت جا به جا کردم....قیافه اش که یادم میوفته دلم ضعف می ره برای برق نگاه شادش وقتی تو مانیتور دستگاه زل زده بود و ناشیانه دنباله موجودی میگشت که می دونستم چه قدر دوستش داره...با بغض تکرار کردم حتی بیشتر از من..
صدای تپش های قلبش رو هم که شنید دست و پاش رو رسما گم کرده بود..این بار اول نبود که با من میومد دکتر ..تمام چکاپها همراهم بود اما این اولین بار بود که انقدر واضح می تونست حسش کنه ...هر چند دکتر بهش گفت که ذوقش رو نگه داره برای زمانی که بچه تکوناش رو توی شکمم شروع میکنه...
چه احساسی داشتم از جنسیت جنین...نمی دونم؟؟...من فقط بودنش برام عزیز بود وبس..ولی صدای تلفن و بعد خنده امین نشون می داد گویا این جنسیت برای خاندان پاکدل مهم بوده....
لای در رو باز کرد و نگاهی اجمالی به من انداخت : خوابه مامان جان...چشم بیدار شد بهش میگم...
_...
_چه دعوتی مادر من...یکم باده استراحت کنه میایم مگه ما با شما تعارف داریم؟؟
_....
و در رو بست...

چه قدر گذشته بود نمی دونم که تخت کمی تکون خورد..خودم رو زدم به خواب..دستش رو آروم روی شکمم گذاشت : پسرم...من عاشقتونم..هم تو هم مامانت.....
من داشتم پسر دار می شدم..یه جورایی براش خوشحال بودم ..تو جامعه ما...خوب پسر بودنش بهتر بود..دختر می شد که چی؟؟..که برای به دست آوردن هر جایگاهش دو برابر یه مرد بدو و بعد بازم اون مرد ازش جلو بزنه؟؟....من پسرم رو طوری بار می آوردم تا بدونه احترام به زن یعنی چی؟؟...
نگاهی به امین که غرق خواب بود گوشه تخت انداختم : پسرم من عین پدرت بارت میارم..مسئولیت پذیر..محترم..قابل اعتماد...

_بی خیال شو برادر گلم...الان چه وقت این قرتی بازیاست آخه...
_....
_عمت پیر شده..هر چند عمه محترم جناب عالی 80 رو داره...
_...
بلند خندید اما خنده اش هم خسته و کلافه بود: خوب حالا 78 مگه با 80 چه قدر فاصله داره؟
نمی دونم یه ربع بود داشت پای تلفن با کی صحبت میکرد..من سرم به لپ تاپم بود...یکی از دوستانم از ترکیه نقشه یه رستوران رو برام فرستاده بود و ازم نظر خواسته بود .داشتم اون رو بررسی میکردم...تو دو روز گذشته تا تونسته بودم با فاصله بر خورد کرده بودم..کلافگیش رو می فهمیدم...گاهی می دیدم که دستاش روکنترل میکنه دورم حلقه نشه از نفس هاش می فهمیدم چه قدر دوست داره حرف بزنه..من اما انگار که اتفاقی نیوفتاده برخورد میکردم...
از بالای سرم صداش رو شنیدم..پشتم بهش بود اما لحنش کافی بود برای فهمیدن جنگ درونش : یکی از دوستانم دعوتمون کرده امشب خونش یهو تصمیم گرفته برای خودش تولد بگیره..
سرم رو از روی نقشه بلند نکردم : باشه می ریم...
یهو دستش حلقه شد دور با زو هام و با ضرب از جام بلند کرد ..
_چی کار میکنی امین ؟
_تا کی می خوای این طوری ادامه بدی؟..هان...تا کی؟؟..چرا حرف نمی زنی؟
_من که چیزی رو نمی بینم که عوض شده باشه...
_بدبختی اینه که چیزی که عوض شده بود برگشته سر جای اولش..شدی همون باده قبل...
پس همین داشت کلافه اش میکرد... : اون باده بهتره امین..برای همه بهتره...
از سردی لحنم داغی دستاش دور بازوم خنثی می شد...دستاش شل شد و انداخت پایین...راه افتادم سمت اتاق..سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می کردم....

 

_امشب مراسم امین کشون داریم؟
از تو آینه به لبخند پت و پهنش نگاهی کردم و چشم غره ای بهش رفتم و آخرین روتوش رو با ریمل به مژه هام دادم...
_بی خود چشم غره نرو نامرد..تو چه طوری بازم با این شکم حامله می تونی انقد رجذاب باشی دختر...
..اغراق می کرد مطمئنا..صاف ایستادم پیراهن قرمز آستین حلقه ای تنم بود که از زیر سینه گشاد می شد و چند لایه حریر داشت..دامنش یه وجب بالای زانو بود..کفش تخت مشکی و چند تا پا بند سکه ای رو هم که بیشتر از هر چیزی رو اعصاب امین رفته بود چون راه که می رفتم جرینگ جیرینگ می کرد...
مدل پیراهن باعث می شد بارداریم خیلی مشخص نباشه..موهام رو خیلی محکم بالای سر دم اسبی کرده بودم که چشمام رو کشیده تر و قدم رو بلند تر نشون میداد...دلیلش هم این بود که نمی تونستم موهام رو رنگ بذارم و این نوع بستین اون رنگ مشکی پر کلاغی موهای طبیعیم رو که حتی یادم رفته بود چه رنگیند خیلی تضادی با رنگ فندقی روی سرم نداشته باشه...چون نمی تونستم رژ بزنم حسابی از خجالت یه آرایش مفصل چشمام در اومده بودم ....
_چشمات خیلی گستاخ تر شده...
_باید پوف امین رو میشنیدی وقتی من رو دید مهسا...دستش رو برده بود لای موهاش می کشیدشون..جراتم نداشت چیزی بگه...یعنی چی می خواد بگه...
_والا با این گستاخی نگاه تو منم می ترسم حرف بزنم....
به مهسا با اون دامن خیلی کوتاه سفید و بلوز خوشگل مشکین گاهی انداختم : بردیا هم خل نشه امشب خوبه...
_من می تونم خلش کنم چون به اون ربطی نداره..اما تو با روان اون شوهرت بازی نکن امشب که کلا ازت محروم که هست بیشتر قاطی میکنه...
برگشتم به سمتش و تکیه کوچیکی زدم به میز توالت : من بچه نیستم...عقده توجه هم ندارم ..شکمم رو نمی بینی؟...من مجرد بودم کسی رو تحویل نمیگرفتم...من همیشه به خودم می رسم..تو خونه هم همیشه مرتبم...
دستش روروی دستم گذاشت : می دونم..باده من اگه تو رو نشناسم که باید بمیرم..می خوام بخندیم...ولی واقعا خوشگل شدی...

ورودم به سالن همراه مهسا هم زمان شد با نگاه پر از تحسین خیلی از اطرافیان ..سرم چرخید به سمت امین و تو دلم قربون صدقه اش رفتم که کنار بردیا ایستاده بود..کلافگی ازش می بارید...دست راستش که تو جیب شلوارش بود رو مشت کرده بود...
یکم اذیتش کنم مگه چی می شه؟..من که هیچ وقت این کار رو نکردم...سرم رو مثل همیشه بالا گرفتم و عین استیج راه رفتم...از پوفی که کرد و چرخش ناگهانی اش به پشت سرش معلوم بود داره قاطی میکنه..اما یه دقیقه بعد مسلط به خودش دوباره چرخید رو به جمع..
رفتم به سمتش و کنارش ایستادم که بازهم 15 سانت ازم بلندتر بود...صاحب مهمونی پسری بود به نام سپهر پر حرف..شلوغ..تپل و خوش خنده...همراه نامزد خوش خنده تر از خودش باران به سمت من و امین اومد و دست داد : خوش اومدید..منور کردید...ما که نتونستیم عروسیتون باشیم..خوش حالم که می بینمتون....
باران : امین عروسکت خیلی خوشگله..رفتی خونه اسفند براش دود کن...
امین : به خانومم نگو عروسک باران..
سپهر : ها چیه حسود خان...خودت فقط این اصطلاح رو اجازه داری براش به کار ببری؟؟
..خندیدم البته از خنده سپهر که باعث می شد گوشتاش تکون بخوره...
امین : خوبه می دونی من رو داشته هام حسودم...
_آره خوب کسی به کار و بارتم حق نداره چیزی بگه...
پوزخندی زدم که از دید تیز امین دور نموند ...
دستش رو دور شونه ام حلقه کرد..احساس دستش دور شونم یه آرامشی رو درونم به وجود آورد ..
_من همین یه داشته رو دارم...باقی چیزا همش کشکه...

با مهسا که زیر نگاه تیز بردیا بود ایستاده بودیم و به رقص با مزه سپهر و باران نگاه می کردیم..بردیا و امین ویه مرد دیگه داشتن صحبت میکردن...نگاه گاه گاه امین روی خودم رو احساس میکردم و سعی می کردم به روی خودم نیارم ..
مهسا : آخ آخ باده امین مثل میر غضب داره میاد...
...نمی دونم کی نامرد جیم زد ....
ایستاد رو به روم : باده...با من لج داری باشه قبول...می خوای تنبیهم کنی...گردنم از مو باریک تر...رعایت خودت رو بکن خانومم...از وقتی اومدیم سر پایی...برات خوب نیست...
دستم رو عقب کشیدم..دستش که داشت آروم به سمت مچ دستم میومد تو هوا خشک شد..
من : خیالت راحت باشه..بچت رو صحیح و سالم بهت تحویل می دم...
چشماش از خشم برق زد...روی هم گذاشت و ثانیه ای فشار داد و زیر لب با لحنی که واقعا ترسناک بود : بس کن باده..بس کن...دیگه داری زیاده روی میکنی...گاهی دلم میخواد...
وقت نشد بپرسم چی؟..چون یکی از دوستان امین همراه با خانومش کنارمون اومدن و نیم ساعتی راجع به شرکت و اینکه آیا من وقت میکنم برای زمینشون تو کلاردشت یه ویلای زیبا طراحی کنم؟..کاری که با کمال میل زیر نگاه عصبی و نا راضی امین قبول کردم و دست فشردیم بابتش..
کمرم داشت نصف می شد اما چیزی به روی خودم نمی آوردم...مهسا کنار پسری به نام سامان ایستاده بود و می خندید...امین گیر بحثهای بی انتهای سپهر افتاده بود...بردیا بمب در حال انفجار بود...
با گام های بلند به سمت مهسا اومد و مودبانه از سامان خواهش کرد تنهاشون بذاره...لحن عصبیش خنده دار بود.ما این دو تا دوست رو داشتیم دق می دادیم...
بردیا : اون دامن لعنتیت رو یکم بکش پایین تر...
مهسا : آهان چون خودت داشتی دخترا رو دید می زدی فکر کردی همه همین طورن...
بردیا بازوی مهسا رو گرفت : تیکه های بی خودی که بهم می ندازی برام مهم نیست مهسا..اما به خودت قسم اگه این کارات رو امشب ادامه بدی..برای رفتار درست داشتن قولی بهت نمی دم...
مهسا با حرص بازوش رو از دست بردیا در آورد : تو چی کا....
_ادامه نده که تو جمع یه کاری می کنم همه بفهمن چی کارتم....
با خونسردی این رو گفت و از کنار ما رفت...
_احمق...روانی..اصلا به این چه ربطی داره...
با لبخند بهش گفتم : می بینم که هر کاری دوست داری نمی تونی انجام بدی...
..جوابش یه فحش زیر لب بود و خنده من...بگذریم که تا اخر مهمونی بردیا خونسرد و جنتلمن و عادی از کنار مهسا جم نخورد ....
سپهر : بچه ها بیاید بریم تو حیاط که بساط سنتی زدم..بریم قلیون بکشیم...کنار امین ایستاده بودم...جمع بیست نفره تصمیم به رفتن گرفتن ...من ایستاده بودم...
سپهر : عروس خانوم شما و امین هم...
امین : سپهر ما نیایم بهتره...
_برو عمو انقدرا هم ادای مثبتی نیا جلوی خانومت...
امین یه دستش رو دور کمرم انداخت و یه دستش رو روی شکمم کشید و با لحن پر مهری که من رو هم به حسادت انداخت : خانومم بارداره سپهر اون دودا براش خوب نیست...
صدای دست و سوت و تبریک بچه ها بلند شد...
باران : پس بگو چرا همش یا دستت دور کمرشه یا با چشمات می پاییش و با هر حرکتش از جات بلند می شی...دکتر پاکدل جذاب ما داره پدر می شه...
امین دستش رو از رو شکمم برداشت و رشته موی کنار گوشم رو عقب زد این بار لحنش بیشتر کلافه بود : باردار هم که نبود همین بود باران...زندگیمه...
صدای زن ذلیل گفتن بچه ها و خنده هاشون رو نمی شنیدم...واقعا هم مگه این طور نبود؟..پس چرا واقعا چرا اون حرفها رو بهم زده بود...

 

تو پش پر بود فکر کنم...از همه وجناتش مشخص بود از اون حرصی که داشت باهاش تو سالن راه می رفت و هم زمان گره کرواتش رو شل میکرد...
من از ناحیه کمرم و زیر دلم داشتم قطع می شدم...از بس که با تخسی که اعصاب خودم رو هم خراب کرده بود سر پا ایستاده بودم..
دستم رو به لبه میز آشپز خونه گرفتم و یه کله لیوان آب رو سر کشیدم...بدنم این جا بود اما روحم...روحم در پرواز بود برای بودن تو آغوش مردی که کلافه داشت تو سالن این ور و اون ور میر فت..
خوب درست بود هر جایی که الان ایستاده بودم هر جایی غلط یا درست...انتخاب خودم بود...
نفسم رفت...لیوان رو با صدا کوبیدم به روی میز و دست گذلشتم روی کمر..لبهام رو بهم فشردم تا چیزی ازش خارج نشه..هیچ صوتی..اما آخ غلیظم فکر کنم به گوشای تیزش رسید که صدای گام های سریعش و حضورش که هاله ای از استرس داشت رو احساس کردم...
دستاش که روی کمرم قرار گرفت و صدای بم نگرانش : چی شدییییی؟؟ باده با تو ام....
دستم رو که زیر دستش قرار گرفته بود سر دادم این طرف قصدی تو کارم نیود..برای این بود که حضور گرم اون دستای پهن گرم درمانتر بود تا دستای سرد و ظریف من...
بد برداشت کرد که با حرص گفت : باده برای آخرین بار دارم هشدار می دم بهت بس کن....
کمرم رو کمی صاف کردم : خوبم...
نگاه کردم تو چشماش که حالا علاوه بر کلافه بودن حرصی بودن و خسته....: خوب نگام کن باده..من همونیم که ادعا میکردی دوستش داری...حالا کار به جایی کشیده که دستت رو از زیر دستم سر می دی....
عصبانی تر تن صداش رفت بالا : از حرص من ببین چه کردی...رنگ به روت نیست..بریم این لباس رو عوض کن..استراحت کن...
بدون حرف اومد زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد به سمت اتاق بریم... : برو بیرون امین می خوام لباسم رو عوض کنم...
کلافه دستی به مو هاش کشید : هشدارم رو یادت رفته فکر کنم...بسه باده...نذار..نذار...
خونسرد: نذارم چی؟؟..نذارم که بذاری بری...انگار نکردی این کار رو...
جوابم رو نداد با عناد صاف ایستاد جلوم و خیره شد دست به سینه بهم : عوض کن اون لعنتی رو که توش انقدر من رو دق دادی...
_گفتم که برو بیرون...
فریاد زد : من شوهرتم...همین جا می ایستم فهمیدی....
..خوب یکی از چیزهایی که این چند وقت یعنی یه ماه اخیر بیشتر هم شده بود این بود که من نمی خواستم امین شکمم رو ببینه...خیلی مسخره بود اما مدتها بود که جلوش لباس عوض نمی کردم یا با حوله نمیگشتم...هیکلم خوب کمی دفرمه شده بود و اعتماد به نفسم رفته بود به صفر....
_بسه هر چی ادا در آوردی...چند وقته نمی ذاری بدون لباس ببینمت..فکر میکنی بهم بر نمی خوره لعنتی..فکر می کنی مثلا چی..نمی تونم خودم رو کنترل کنم می یام سراغت...چی تو اون مغزت میگذره که این کارا رو می کنی....
_بد برداشت میکنی...
_از حرفات ؟؟..از این نگاههای سردت که دیوونم می کنه؟؟..از کنایه هات؟؟...یا رفتارت که شدی همون باده تلخی که حداکثر جمله هاش سه تا کلمه داشت اونم روزی ده تا جمله...چی؟؟..کدومش؟؟؟
_از همش و هیچ کدومش...
_فلسفیش نکن..رنگ به روت نیست..عوض کن اون لعنتی رو اومد سمت و خم شد رو زمین و با حرص خلخال پام رو باز کرد و گرفت تو دستش آورد تو صورتم : با اینا تمام شب جلو چشمام قر دادی با هر جیرینگش دلم رو لرزوندی...
هم عصبانی بود هم نبود ...دستاش رو از کنار بدنم هول داد عقب و رفت سمت زیپ لباسم و کمی کشیدش پایین..
کمی تکون خوردم..پشتم دیوار بود جلوم امین...می دونستم زورم به دیوار بیشتر می رسه تا امین: نکن امین...
زیپ رو با حرص کشید پایین و لباس از رو بدنم سر خورد..نا خود آگاه سرم رفت پایین و دستم روی شکمم....
دادش در اومد : نمی فهممت....باده..نمی فهممت...و خلخال هار و پرت کرد گوشه اتاق و از اتاق بیرون رفت...
موهام رو باز کردم یه لعنت فرستادم به زمین و زمان...صورتم رو شستم یه لعنت دیگه...خسته شده بودم..خستش کرده بودم...
تو آینه روشویی نگاهی به خودم کردم : داری با خودت..با امین چی کار میکنی...داره با تو با خودش چی کار می کنه باده؟؟

رو کناپه نیم دراز کش بود...نیم تنش روی مبل یودو پاهاش رو زمین بود دستش رو روی صورتش گذاشته بود...کاش این جوری نمی شد که حالا هم من...هم اون...
_حرف بزنیم؟؟
دستش رو از رو صورتش برداشت و از جاش تقریبا پرید و نشست..پیراهن نخی سفیدم رو که دید..رد نگاش رفت سمت موهای بافته شدم انگار با مزه هاش با تمام محبتی که داشت..تنم رو نوازش میکرد...تنم داغ اون نگاه پر مهرش بود : حرف بزنیم...
بلند شد و همراهم اومد رو تراس...اشارپم رو دورم پیچیدم و و نشستم...
رو به روم نشست..دکم های پیراهنش رو باز کرد و فقط دو تای پایین بسته بود..نگام لیز خورد به سینه اش که چند وقت بود خودم رو از اینکه سرم رو روش بذارم محروم کرده بودم...
خیره داشت نگاهم میکرد منتظر بود...دستام رو قفل کردم تو هم : برای تو همسر حامله یعنی چی...
سئوالم تعجب زدش کرده بود : برای من همسر یعنی تو..حامله یا غیر حامله...
_من هورمونام بهم ریخته است...حساس ترم...بهت بیشتر از هر زمان دیگه ای احتیاج دارم...می فهمی...
_آره می فهمم...من به تو همیشه همین قدر احتیاج دارم تو این رو می فهمی؟؟
_بهم گفتی داشتی بچم رو میکشتی..امین گفتی بچم..نگفتی بچمون..نگفتی خودت...
کمی تن صداش رفت بالا : باید بازم میگفتم خودت...تو که می بینی همه چیز خودتی...من خودتم....این زندگی خودته...اون بچه اگه هست به خاطر تو..به خاطر تو که عشق بچه ای...به خاطر تو که بی تابم میکنی...
_گفتی مراقب نبودی...
_بودی و گفتم نبودی؟..بی انصاف زل زدی تو صورتم داستان بافتی...
_چی میگفتم...که بری سراغش..که بیفتی به جونش..که چیزیت بشه...
داد زد : آره..باید می رفتم سراغش..مگه نرفتم...؟؟...
رنگ از روم پرید : چی داری میگی؟؟
_پیداش نکردم...در رفته کدوم قبرستون نمی دونم..اما پیداش می کنم...تاکسیدرمیش میکنم...
_ببین به خاطر همین جمله هاست..از تو بعیده تو..
_چیم..منم مردم از همین خاک...مثل همه مردا..مثل هر مردی که ببینه چیزی داره زندگیش رو به خطر می ندازه قاطی میکنه..من این جوری بزرگ شدم..بهت گفتم برای من همه چی یعنی خانواده..هر چیزی که بخواد به خطر بیندازتش حتی اگه تو باشی من قاطی میکنم...
_قاطی نکن..به خاطر گذشته آشغال من قاطی نکن...
_من برات قاطی میکنم..گذشته و حال و آیندت ماله منه...برای چیزی که ماله منه قاطی میکنم...
..کم آوردم...تکیه دادم به پشتی صندلیم و سعی کردم جملاتم رو جفت و جور کنم : حبسم نکن...بذار نفس بکشم...
_بی انصافی چی کارت میکنم؟..میگم نگرد؟..نخر...؟؟...قفلت کردم تو اتاق؟؟...من فقط مراقبتم... تو که نتایجش رو هم دیدی ..درد اصلی اینه که من همش دارم تلاش میکنم باشم...
_بر میگردم سر کار....
_برگرد نفس من...مگه دریغ کردم ازت؟
_مداوم عین قبل از ازدواج...
_باده..صبر کن ببینم...مگه من از پشت کوه اومدم..مگه گفتم کار نکن...به خاطر وضعیت بارداریت کارت کم شد...
_نمی خوام همش وابسته باشم...
..قاطی کار یه دقیقه بود فشارش رفت بالا که گوشاش قرمز شد ....چرت گفته بودم....
_لعنت ....فریاد زد : لعنت.....می دونی حرفات یعنی چی؟...
بلند شدم...رو به روش ایستادم : بهم نشون دادی میشه که نباشی...می شه که بری و من بمونم..می فهمی...؟؟؟ من کشیده بودم کنار...سپرده بودم دستت با خیال اینکه هستی...حالا باز بر میگردم به میدون.چون می شه که نباشی...
بغض دار شد لحنش : بگم غلط کردم..بس میکنی این جمله رو...بگم باده رفتم اما همه فکرم این جا بود...مهسا بود..بردیا بود..یه کارت پر پول بود..این خونه بود...من خیلی زودتر هم بر میگشتم..حتی سه ساعت بعدش اگه فقط یه زنگ می زدی..مگه بر نگشتم...مگه بال بال خودت نبودم...خودت ..بوت...اقتدارت...بودنت...بگم بس کن بس میکنی؟؟
_مهسا قبل از تو هم بوده..بردیا نبوده..سمیرا بوده..دنیز بوده..هاکان بوده..بهروز بوده...می بینی بیشتر هم بودن...
تو اومدی..فقط تو بودی...الان من بازم می ترسم که نباشی...پس نباید صحنه رو ترک کنم...
با زو هام رو گرفت تو دستش : نگو باده..نشکن منو...می فهمی برای یه مرد این حرفا یعنی چی؟؟..اونم برای مردی مثل من....
_حالا گرفتی آدم تو عصبانیت می تونه چیا بگه..چه طوری بسوزونه...من بیشتر بلدم امین...خیلی بیشتر از تو بلدم چی بگم نتونی شب بخوابی..
_فکر میکنی این چند وقت تونستم بخوابم؟؟؟....فکر میکنی تونستم؟؟؟..نمی ذاری ببینمت...
سرم رو انداختم پایین...
_چرا نمی ذاری ببینمت..می ترسی...
_به خاطر اون نیست...
_به خاطر چیه..دیگه چی می خوای بگی که همه چیزم بره زیر سئوال...
_زشت شدم..نمی خوام ازم بدت بیاد...
مظلومانه گفتم..خودم دلم سوخت....
کشیده شدم تو بغلش..محکم...: خدای من چی داری میگی زندگی من...چی داری میگی...مگه میشه از تو بدم بیاد..تویی که امشب غوغا کردی..نفس بریدی..نگات کردن..من حرص خوردم..قاطی کردم..مگه میشه بدم بیاد..من همیشه ...
سرم رو بیشتر تو سینه برهنه اش فرو کردم : من فقط می خواستم توجه تو رو جلب کنم...
_می دونم..بیشتر از جفت چشمام بهت اعتماد دارم...اما بد جور جزم دادی..با اون جیرینگ جیرینگت...
کمی بیشتر تو آغوشی بودم که انقدر دل تنگش بودم...موهام رو نوازش کرد..نفس عمیقی کشید....
سرم رو آوردم بالا و به صورت غرق فکرش نگاه کردم...سنگینی نگاهم رو احساس کرد خم شد رو صورتم : اون حرفت فقط برای سوزوندن من بود باده مگه نه؟؟
_می خواستم ببینی چیا میاد به مغزم...ولی بقیه اش حرف دلم بود...امین..وقتی من رو انتخاب کردی..می دونستی چه جوریم..من زن کنار بکش نیستم...بذار تو مرکز باشم..پا به پات بیام..مثل اون اوایل از کارت باهام حرف بزن...حرف بزنیم..من قول می دم و بابتش هم عذر می خوام که دیگه چیزی رو ازت پنهان نکنم...نبودنت بد تنبیهی امین...
چشمام رو بوسید : من از خدامه...
_محافظ نمی خوام..راننده نمی خوام...
اخماش رفت تو هم : بابت اینا بهم فرصت بده..لا اقل تکلیف سبحان روشن شه..خواهش میکنم ازت..
چشمام رو به نشانه تایید بستم..صدای سکوت بود همه جا یه شب گرم و ساکن تابستونی با عطر گلای محبوبه شب که تو باغچه تراس بودن..بوی ملس عاشقی به علاوه عطر تلخ و شیرینی یه نگاه عسلی...چه قدر محتاج بودم به تمام اینا...حرف مفت زده بودم..نمی خوام وابسته باشم...مگه می شد زن این مرد باشی و وابسته نباشی...
_به کجا خیره شدی شرابی که این چند وقته بد تلخی..بد....
سرش رو سر داد بین موهام..نفسش به گوشم می خورد و خوش خوشانم می شد...چند تا نفس عمیق کشید..چندتا بوسه ریز..زیر گوشم زد..دستش رو رو کمرم می کشید : دوستت دارم نفس من...
شل تر ازاین حرفا بودم که جوابش رو بدم...سرش رو آورد بالا چونم رو گرفت و خیره شد بهم...نرمی لباش و اون تری رو که حس کردم..روحم از یه عذاب چند روزه رها شد...هر حرکتش روی لبم...هر تماس دستش با کمرم پروازم میداد...
سرش رو عقب کشید و با اون چشمای مست کننده و صدایی که از هر زمانی دل نشین تر بود : تو که جدی نبودی تو اون حرفت...؟؟
می دونستم چی داشت اذیتش می کرد..به خودم لعنت فرستادم که انقدر مرض دارم گاهی دستی روی گونش کشیدم : مگه می شه زن تو باشم..مادر بچه تو باشم...و وابسته نباشم..وقتی حتی انقدر وابسته بوی ادکلنتم...

 

سرم روی بالشت بود و رو به پنجره پشت بهش....خواب بود به نظرم....ته دلم یه حس لطیف بود به لطافت تک تک بوسه هاش و رفتارش..امین کلا مرد خشنی نبود..تو هیچ رفتارش با من ذره ای خشونت نبود..عصبیتش همراه با فریاد بود یا بد اخمی..اما هیچ وقت رنگ خشونت نمی گرفت...
استادی داشتم که میگفت اصلا مهم نیست که مردی که دارید باهاش زندگی میکنید عاشقتون باشه..مهم اینه که احترامتون رو تو هر شرایطی حفظ کنه..خوب البته این از طرف کسی عنوان می شد که تو کشوری به دنیا اومده و بزرگ شده بود که رتبه سه دنیا تو خشونت بر علیه زنان بود....یاد چه چیزایی افتاده بودم و خوابم هم نمی برد..
خواستم توی تخت جا به جا بشم و بلند شم که غلتی زد و نفس داغش رو روی فرشته های پشتم احساس کردم : کجا خانوم خانوما....
نچرخیدم به پشت سر....نفسش به نفس فرشته هام که می خورد..عشق و آرامش بیشتری برام میاورد : بد خواب شدم...
_چرا؟؟ تو هم مثل من تو فکری؟؟
_تو به چی فکر میکنی...
_ولش کن نفس من....
_نه بگو..خواهش می کنم...
_داشتم فکر می کردم ...چی بیشتر داغونم کرده..لحظه ای که تو فکر کردی که می خوام روت دست بلند کنم..که حالم از بودنم به هم خورد...یا لحظه ای که گفتی نمی خوای بهم وابسته باشی و منکر بودنم شدی؟؟
..حق داشت..می دو نستم که چرت گفتم...
_عزیزه دلم..من اون لحظه عصبی بودم و مدام خاطراتی تو ذهنم وول می خوردن که باعث شدن اون لحظه نتونم فکر کنم...من دست تو رو نمی دیدم...یعنی چه طور بگم...تو نبودی انگار..یه مرد بود که من چیزی خلاف میلش گفته بودم و اون دستش بلند شده بود..امین نبود....
_ما داریم با هم می ریم پیش مشاور...منظورم اینه که تو چسبیدی به گذشتت باده..می گی فراموش کردم..میگی برات مهم نیست..اما هست..هر چیزی به یادت میاره اونا رو..هر حرفی...هر نگاهی...من نمی دونم چه باید بکنم...
چرخیدم به طرفش : امین....
_جون دل امین...
_می شه طاق باز بخوابی؟؟
چرخید و طاق باز خوابید..هر چند هنوز منظورم رو دریافت نکرده بود...کمی تو خودم جمع شدم و رفتم پایین تر و سرم رو آروم گذاشتم روی سینه اش...کمی هم جابه جاش کردم...
_چی کار میکنی باده؟؟
_دارم جام رو مرتب می کنم...
خنده سرخوشی کرد و دستش رو سر داد لای موهام...بر خورد دستش با پوست سرم همه حس هام رو می برد تو حالت خلسه...: این جا همیشه جای منه...فقط من امین ...جتی پسرمون هم حق نداره این جا باشه...
لاله گوشم رو گرفت بین دو تا انگشتش : من همه حس هام..همه چیزم شش دنگ به نامته عروسک...حالا نی نی هم که به دنیا بیاد..یه دنگش می شه برای اون....
_با این که می دونم می خوای دل من رو خوش کنی و حداقل سه دنگش ماله اونه...اشکال نداره دروغشم لذت بخشه...


_دیشب خوابیدی اصلا؟؟
پاک کن روی میز رو به سمتش پرتاب کردم که تو هوا گرفت : آخه دختره عذب به تو چه؟؟
_برو بابا همه صحنه های اشک و آهش رو من بد بخت باید بشنوم چرا جاهای شیرینش رو برام سانسور می کنی؟؟
بلند خندیدم و کمی صدام رو آوردم پایین : بی مغز...اتاق بردیا همین بغله می شنوه زشته...
به حالت نمایشی یه دونه زد به صورتش و خندید...
با چشم و ابرو به سمت اتاق بردیا اشاره کردم : چه خبر؟؟
_تو لک...من نمی فهممش..باده این اگه دختری که لباس پوشیده بپوشه چه می دونم...چموش نباشه..می خواد چرا اومده نباله من؟؟
_فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی؟؟ تا یه حدی خوب طبیعیه...تو دامنت خیلی کوتاه بود...براق نشو من رو بزنی...از دید خودم نمیگم ...اما از یه طرفیم می خواد تو ببینیش...بودنش رو حس کنی..
یکم متفکر نگام کرد : می دونی من تجربه داشتن پسری مثل بردیا رو تو زندگیم ندارم..یا فرانسوی بودن یا اگر هم ایرانی بچه های اهل گیر دادنی نبودن..پدرم هم نبوده که بخواد از این دخالتا بکنه..بردیا برام شدید عجیبه...چند وقته زیر نظر دارمش...دختر فکر کنم تو بساطش نیست...
_ببین بردیا شیطنتاش عیانه...دختر بود تو چنتش همه می فهمیدن..نه فقط تو..این پسر هیچ وقت خودش رو سانسور نمی کنه....
_یه چیز با مزه هم بهت بگم...چند وقت پش میگفت فکر میکنه بابک عاشق تیناست...
_ای وای پس بردیا هم فهمید...پس دو صباح مونده تا امین بفهمه...منتظر یه گرد و خاک حسابی باشیم..
_چرا ؟؟ بابک که مثل بردیا نیست...
_فاصله سنیشون نسبتا زیاده...تینا 24 و بابک 33...نمی دونم امین عکس العملش چی می شه ولی خدا به من رحم کنه....
_برو بابا..با این شوهر خوش خلقت....

امین رفته بود دنبال کاری..من هم داشتم چایی می خوردم رو تراس شرکت..مهسا داشت با تلفن گوشه حیاط صحبت میکرد..حیاط پشتی بودیم و از اتفاقات داخل نسبتا بی خبر که صدای صحبت پر از نازه یه دختر رو شنیدم...حوب تو این شرکت به غیر از من و مهسا دختر جوان دیگه ای نبود..در ضمن که روز اومدن سها هم نبود....حسابی سنسورام فعال شد که کی می تونه باشه...
هر چی که بود زیر سر بردیا بود..چون این صدا ها همیشه مربوط به اون بود..مهسا تلفنش تموم شده بود داشت به این سمت میومد..سریع از جام بلند شدم... : امم...چیز مهسا..میگم ...
_چرا لکنت گرفتی؟؟
_می گم نریم تو شرکت...یه کم بریم قدیم بزنیم...
_خل شدی..؟؟..بریم بیرون که چی کلی کار ریخته سرمون....
قیافه ام رو مظلوم کردم...
_خیلی خوب بابا..عین گربه شرک..پس برم کیفمون رو بیارم...
_نه..من میارم...
_چرا این طوری میکنی...خوب باشه برو...چه بهتر...
...ترجیح می دادم اول خودم ته توش رو دربیارم..بردیا یا خیلی خنگ بود..یا دیگه مهسا براش مهم نبود..که اگه گزینه دوم می بود..مو تو سرش نمی ذاشتم که دوست من بازیچه اش نیست...

رفتم سمت اتاقش...می دونستم می دونه که ما تو اتاق نیستیم...لحن بردیا بر عکس این جور مواقع که خونسرد و بود و پر از خنده و لذت..این بار پر از استرس بود...
_بیا برو از شرکت بیرون بعدا با هم حرف می زنیم....
_بعدا نداره..می دونی چند وقته درست و حسابی جواب تلفن هامم نمی دی..
_من بهت گفتم می خوام به زندگیم سر و سامون بدم...
دختر با صدای زنگ داری خندید : نکنه عاشق شدی...
لحن جدی بردیا من رو هم متعجب کرد : بله...چرا اون جوری نگاه میکنی..کجاش عجیبه...
_مسخره نکن بردیا اهل این حرفا نبودی..
-تو هم اهل اینکه به خودت اجازه بدی بیای شرکت نبودی..الان با زبون خوش برو بیرون...دلیلی نمی بینم این بحث ادامه پیدا کنه نازنین...
...لحن جدی بردیا من رو مصمم کرد که مهسا رو از این جا دور کنم....هم زمان با تصمیم من برای رفتن به سمت اتاق خودمون در باز شد و دختر ملوس و نسبتا کوتاه قدی از اتاق اومد بیرون نگاهی اجمالی به من انداخت : سلام...
بردیا مضطرب پشتش ایستاده بود و گردن میکشید..احتمالا از ترس دیدن مهسا..
_باید زن امین باشی...من نازنینم دوست ترمه...البته نمی دونم می دونی کیه؟؟
بردیا فریاد زد : نازنین برو بیرون...بس کن...
همزمان با فریادش رنگ از روش پرید نگاهش متوقف شد پشت سرم رو نگاه کردم...مهسا دست به سینه با یه لنگه ابروی بالا داشت این صحنه رو نگاه میکرد..سری تکون داد و به سمت اتاق خودمون که در پهلویی بود به راه افتاد...
بردیا تقریبا از جاش پرید : مهسا...
نازنین نگاهی بهم کرد : اگه نمی دونی که ترمه...
تمام تلاشم رو کردم تا صدام کنترل شده و خونسرد باشه..سرم رو بالا گرفتم : من می دونم ترمه کی بوده.می دونم خودم کیم...زیاد نیازی نداره این حرفا ادامه پیدا کنه..می گم آقای منصوری درب خروج رو بهتون نشون بدن....
با غیظ نگاهی بهم انداخت : لازم نکرده خودم بلدم...
لبخندی به رفتنش زدم... و برگشتم به سمت اتاق برم که مهسا کیف به دوش به سمتم اومد و گونهام رو بوسید : رفیق قدم زدنمون رو بذار برای بعد من یکم سرم درد میکنه و رفت...حتی نذاشت حرفم رو بهش بزنم...
فقط بردیا رو دیدم که سوئیچ رو از روی میزش قاپ زد و دوید...
خشک شده بودم..هم از پرو بودن نازنین..هم وحشت بردیا و هم خونسردی مهسا...الحق که رفیق خودمی..و خواهر سمیرا...

افسانه خانوم شام رو آماده کرده بود و رفته بود...بعد از مدتها یه کله کار کرده بودم و بهم حس خوبی دست داده بود...واقعا من معتاد به کار بودم..تو ایمیلام چیزی رو خونده بودم که برام بسیار جالب بود...گذاشتم تا سر فرصت برای امین که قرار بود یک ساعت دیگه خونه باشه بخونم...نشستم تا کمی مطالعه کنم....

به پیشنهاد امین شام رو روی تراس گذاشتم...با کمک هم میز رو چیدیم...
_خوب می من ..بگو ببینم شرکت چه خبر؟؟
من که کلا از این سه ساعتی که مهسا جواب تلفن نمی داد استرس داشتم امین رو نگاه کردم ...
امین : چیزی شده؟؟
_نازنین اومده بود شرکت...
_نازنین؟؟
_دوست ترمه...
قاشق رو تو ظرف رها کرد....
_می خواست مطمئن بشه من ترمه رو میشناسم و اینکه بردیا عاشق شده یا نه....
_باده من متاسفم..قول می دم که...
دستم رو روی دستش گذاشتم : بی خیال امین من جوابش رو دادم..فقط فکر نمیکنم حال بردیا الان خیلی خوب باشه...
_مهسا خروشان بود؟؟
_نه عجیب این بود که ساکت و ساکن بود....
ما جرا رو ریز بارش تعریف کردم....
_بی چاره بردیا...چه منتی باید بکشه...
_نتیجه اعمال خودشه...به این زودی ها با یه تصمیم زیبا گذشته آدم پاک نمی شه امین...

تماسهای متمادی من و امین به گوشی هر دوشون بی نتیجه بود..دیگه داشتم عصبی می شدم..به خصوص که مادرش سراغ مهسا رو از من گرفته بود...
_خانومم بیا بشین....دوباره کمر درد میگیریا...
_دارم از استرس می میرم..ساعت 4 کجا..9 کجا امین...آخه کجان این دوتا...
_دوست گرامت داره نطق دوست بدبخت من رو می کشه چیزی نیست...
رفتم سمتش رو روی پاش نشستم ...و دستم رو انداختم دور گردنش و سرم رو گذاشتم سر شونش...
_خوشگله من..من اگه می دونستم ماجرا ختم به این همه لطف شما می شه هر روز یه بساط راه می نداختم...
_بی خود ..فکر کردی من همیشه همین قدر خونسردم...
_خوب حالا که انقدر خونسردی منم می تونم با خانوم و پسرم خلوت کنم...حضور کف دست داغش روی شکمم..برای پسرم یعنی آرامش و برای من یعنی تکیه گاه..بوی عطرش رو نفس کشیدم و آروم با زمزمه هایی که امین با پسرمون داشت خوابم برد....
چشمام رو که باز کردم..روی کاناپه بودم و اتاق نسبتا تاریک بود...به ساعت روی دیوار نگاه کردم 12..یهو یادم افتاد که از مهسا خبر نداشتم..امین کجا بود؟؟...از جام بلند شدم که صدای دو قلو ها اومد...
آتنا : به به خانوم خانوما..دختر تو خوابت انقدر عمیق نبود..ما اومدیم..امین رفت..کلی خان اومد..خان رفت..دختر تو بلند نشدی...
_شماها این جا چه میکنید...
تینا : د بیا..عروسم عروسای قدیم...خونه داداشمه هر وقت بخوام میام...
_امین کو؟
آتنا آروم اومد کنارم : چیزی نیست..یردیا کارش داشت رفت پیشش..بابا هم مارو آورد این جا...
_خودشون کجان؟؟
تینا : ما گفتیم شب این جا می مونیم ..به همین خاطر رفت...
..انگار خواب اصحاب کهف رفته بودم که تو این دو سه ساعت همه چیز انقدر تغییر کرده بود....
_بردیا چیزیش شده؟؟..مهسا باهاش بود...
آتنا نگاهی به تینا انداخت : نه چیزیشون نیست....
هم زمان تینا گوشیش زنگ خورد : بابکه...
..این بابک بودن پشت خط اصلا عجیب نبود..اما لحن و نگاه دو قولوها عجیب بود...
به سمت تلفنم رفتم..با اولین بوق امین برداشت : جانم باده...
_امین..زود و بی پنهون کاری میگی چی شده و گرنه جیغ می زنم..با بچه طرفید...
_خوب خوب خانومم..چیزی نیست..به خدا چیزی نیست..یکم مهسا حال ندار بود..بردیا آورده بود پیش بابک...
..کلمه ها تو سرم کوبیده می شد..نشستم رو مبل صدام تحلیل رفت : چی داری میگی؟؟؟
_هیچی نیست..ای بابا نمی بینی من سر حالم...
_گوشی و بده به مهسا...
_خوابه عروسکم...
_پس من میام اونجا...
_بی خود...با اون وضعیتت..دخترا پیشتن..منم تا یه ساعت دیگه میام...تلفن به دست به سمت اتاق رفتم و مانوتم رو تنم کردم...: من دارم میام امین....
_باده رو اعصاب من راه نرو..این وقت شب..بهت میگم خوبه...
دکمه های مانتوم رو بستم : منم بهت میگم..خواهرم معلوم نیست چشه..ازم دارید پنهون میکنید...دارم میام...

 

_چرا انقدر عصبانی هستی باده؟؟
نگاهی به صورت امین انداختم شالم رو که داشت میوفتاد مرتب کردم : نباشم؟؟؟.اونی که با سر شکسته روی تخت بیمارستان تنها داشته من از چیزی به نام خانواده و گذشته است...
اومد به سمتم..دستام رو توی دستش گرفت و مو هام رو آروم از صورتم زد کنار : نمی بینی خودش چه قدر داغونه...
_باشه...اصلا همش تقصیره اون دختره مسخره نازنین که آخرم نفهمیدم نسبتش با بردیا چیه هر چند حدسش هم سخت نیست...
_نفس من به ما ربطی نداره...در ضمن تو که فرا فکن نبودی خانومم؟؟
..بچه شده بودم می دونم..شب گرم و خفقان آور تابستونی...ساعت 2 صبح تو حیاط بیمارستان ایستاده بودم..عصبی بودم..از دست بردیا از دست نازنین مهسا خودم..ترمه...همه...
_این جوری به دوستت کمکی نمی کنی...مهسا اصلا دوست نداره تو به خودت فشار بیاری....
از کنار در شیشه ای سرک کشیدم روی نیمکت سفید بیمارستان مادر مهسا نشسته بود... : اون زنی که می بینی ..به تنهایی ..به تنهایی دو تا دسته گل بزرگ نکرده که...
نذاشت حرفم رو ادامه بدم..بغلم کرد تنگ و محکم : داری تند می ری..خوب دعواشون شده..خودت که شنیدی..مهسا بی مهابا در رو باز کرده و ماشین ندیدتش..شانس آورد که سرعت پایین ماشین حاصلش شد یه زخم تو سرش داره و یه ضرب دیدگی تو ناحیه کتف...
سرم رو توی سینه اش جا به جا کردم : از وقتی گیر شما دو تا رفیق افتادیم کارمون همش تو بیمارستانه...
با لحن مهربونش که دلم براش ضعف می رفت : آی آی من نمی دونم چرا پای من بی چاره همش وسطه.................

_چرا چشماش رو باز نمی کنه؟؟
بردیا کنار بابک ایستاده بود...به معنی واقعی کلمه داغون و خسته بود..جرات نداشت به من نگاه کنه بس که از وقتی که اومده بودیم داشتم چپ چپ نگاهش می کردم...
بابک : مسئله خاصی نیست خوابه...همه چیزش نرمال و عادیه..محض اطمینان تا صبح نگهش می داریم..یکی دو روز هم خونه استراحت کنه..همه چیزش حله...
یه دونه به پشت بردیا زد : داداش همه چیز خوبه دیگه یکم اخماتو باز کن...
بردیا لبخند کج و تلخی زد : بلد نبودم ازش مراقبت کنم...
امین : ببین می فهممت..باده و پدر تو جاده لواسون که تصادف کردن یادته من همش خودم رو مقصر می دو نستم...دست خودمون نیست می دونم که فکر میکنی باید کاری میکردی و نکردی..اما خوب
امین حرفش رو نصفه گذاشت ...
من : بردیا چیزی کم نذاشته تو بعضی از مسائل یکم زیادی انرژی گذاشته...
...تلخ حرف زده بودم..این رو از چشم غره امین و سر پایین بردیا فهمیدم..بابک اما هیچ عکس العملی نداشت...
امین دستش رو انداخت دور کمرم و از اتاق بیرونم آورد : چرا این جوری میگی؟؟
_مگه دروغ میگم...
_هر حرف راستی رو هم باید زد؟؟..باده به خاطر علاقت به مهسا منطقی تصمیم نمی گیری و حرف نمی زنی..دعواشون شده...مثل هر کس دیگه ای...این بی واسطه نازنین هم می تونست اتفاق بیوفته...

اصرار من برای موندن پیش مهسا بی نتیجه بود..بردیا سفت و محکم بهم گفت که خودش می مونه..مادر مهسا هم کلی بغلم کرد..کلی بوسم کرد . گفت برم خونه با این شکم بمونم بیمارستان که چی؟؟
هر چند بردیا اصرار داشت سیمین جون هم نباشه ..اما سیمین جون قبول نکرد...
پیشونی مهسا رو که خواب خواب بود بوسیدم و با امین همراه شدم...تو اتاقی که سیمین جون توش نشسته بود و بردیا سرش رو بین دستاش گرفته بود پشت درش نشسته بود بار دیگه نگاهی نداختم که بردیا از جاش بلند شد و به سمتم اومد : هر چی بهم بگی حقه باده...اما حتی لحظه ای نمی تونی احساس من رو از دیدن مهسا اون جا درک کنی..دوستشی ..دوستش داری درست..امابرای من خیلی بیشتر از این حرفاست....

امین پتو رو تا زیر چونم بالا آورد که سرم روی بازوش بود...دو قلوها تو اتاق مهمان خواب بودن...من با راننده رفته بودم...چون بابک خان که گیر بی خود داده بود نذاشت تینا با من همراه بشه...
امین بوسه ای به پیشونیم زد : سعی کن بخوابی...
_امشب خیلی ترسیدم..ترسیدم از دستش بدم..یا داده باشم..من هیچی از گذشته ام به همراه ندارم جز درد و کتک و تنهایی..تنها زیبایی لطیف گذشته من مهساست..تنها بخشی از ایران 9 سال پیش که بوی محبت می ده...
_باده...
_جان دلم...
_مامان فردا از دانشگاه میاد این جا ببینتت....
_قدمش سر چشم...چه طور؟؟
_مسئله خاصی نیست...بعد از ماجرای اون مهمونی کذایی درسته که تلفنی صحبت کردید اما مامان دوست داشت رو در رو باهات صحبت کنه ..یکم هم گفت چی بهش میگن..؟؟...آهان ویارونه برات بیاره..دلمه و آش و یه سری میوه ها...
سکوت کردم...
حلقه دستش رو دورم تنگ تر کرد : عزیزم اگه فکر میکنی هنوز نمی خوای صحبت کنی می تونم کنسلش کنم...
_نه..مشکل اون نیست...
_پس چیه؟؟
_هیچی فکر کنم خیلی خسته ام..فردا راجع بهش حرف بزنیم...
بوسه آرومی روی موهام زد و محکم تر بغلم کرد...خوب می دونستم این حرکتش یعنی هر چی که هست..هر چیزی که شده ن هستم...
واقعا هم بود..شیرین جون..پدر جون دو قلو ها هم بودن...من یه خانواده داشتم پر از نشاط پر از عشق..اما مادرم نبود..این روزها نبودش رو بیشتر از همه روزهای گذشته احساس می کردم..خیلی خوب می دونستم در کمال محبت خیلی از وظایف اون رو شیرین جون به عهده گرفته...
فکر میکردم ..چیزی که یادم میومد..زنی با قدی متوسط..چشمایی سیاه..و موهایی مواج بود...با بویی آشنا و جیرنگ جیرنگ النگوهای طلا...پر از تنهایی خستگی...پر از یک نبودن بی وقفه...

 

_قیافشو...
کمکش کردم تا دستش رو از آستین مانتوش رد کنه...
_والا در مقایسه با قیافه تو که شبیه مهاراجه های هندی شده من مشکلی ندارم...
چشماش رو کمی روی هم فشار داد نشان این بود که درد داره...
_لج میکنی میگم بذار یکی از پانچو هام رو برات بیارم..یا برم از خونه ماله خودت رو بیارم...
_ول کن بابا این مانتوم که فدا شد....برم خونه میندازمش دور..
تقه ای به در خورد لای در باز شد...چشمای خسته و صورت درهم بردیا بود از وقتی شناخته بودمش اولین بار همچین صورتی ازش می دیدم...
بردیا : پوشیدی مهسا...؟؟؟
با دین مهسا آروم به داخل اومد و دستش رو زیر بازوش انداخت : سنگینیت رو بنداز رو من و آروم بریم..مادرت هم تو ماشینه...مرسی باده جان..
..لجم گرفته بود برای کمک به دوست خودم ازم تشکر میکرد..مهسا چشمای شاکیم رو دید..خنده ای کرد که باعث شد باز چشماش رو از روی درد ببنده : حسود خانومی باده...
..خوشحال شدم که انقدر آروم گفت که بردیایی که همه حواسش پی صحبت با بابک تو چارچوب در بود نشنوه...
با وجود و حضور ممتد و بی وقفه بردیا نتونستم با مهسا درست و حسابی گپ بزنم تا بتونم ته توی قضیه رو در بیارم...فقط اس ام اسی برام زد وقتی داشتم از خونشون به سمت خونه می رفتم که فردا پیشش برم ...درد منه فضول رو می دونست...نگاهی به راننده تو آینه کردم که زیر لب چیزی می خوند...و به سمت خونه رفتم...امروز هم سر کار نرفتیم مامانی...تنبل شدیم هر جفتمون...لبخندی زدم به جوابی که فکر کنم پسرم بهم داد....

به چیزهایی که با کمک افسانه خانوم روی میز چیده شد و یا روی گاز گذاشته شد نگاهی انداختم... : شیرین جون خیلی زحمت کشیدید....
لبخندی زد با اون بلوز شلوار مشکی خوش دوخت از همیشه جذاب تر شده بود.... : نگو دخترم قابلت رو نداره...همش چیزایی که ممکنه هوس کنی...هر چند فکر کنم تنها هوست تاحالا توت فرنگی بوده...
ماجرای توت فرنگی مون لبخندی روی لبم آورد : بله طفلکی امین...
سبد میوه رو که پر از میوه های خوشگل بود رو جلوم گذاشت دستم ستقیم رفت به سمت آلو زرد رو به روم و با هیجان برش داشتم و گاز زدم...
با دیدن چشمای خندانش سرم رو پایین انداختم : ببخشید...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...
_نوش جانت دخترم..تو کم امین رو اذیت کردی..نصفه شبی بیدارش کن بفرستش دنباله نخود سیاه بذار تو این بارداری همراهت باشه...
_اذیتش که میکنم...بالا پایین شدن هرمونام اذیتش میکنه..نازک نانجی شدم...سر هیچ و پوچ اخم میکنم....
به سمت گاز رفت و زیر قابلمه بزرگی که از بوش مشخص بود پر دلمه است رو کم کرد...
_باده مادر؟؟؟
...نگاهی بهش پای گاز انداختم.پشتش به من...اون خطاب مادر گونش..تمام حس هام رو دوباره تحریک کرد...
همون طور که پشتش به من بود ادامه داد : مثل اینکه ویارت به چیزای ترشه خوشگلم..پس ما هم لمه ها رو ترش میکنیم..به ما چه که شاید امین دوست نداشته باشه....
..مادرم چه شکلی شده بود...ساره می گفت پیر شده...راست میگفت؟؟..اگه بود..الان پشت اون گاز داشت برام آشپزی میکرد؟؟...دست پختش عالی بود..هیچ وقا هیچ غذایی تو هیچ جای دنیا به خوشمزگی حلیم بادمجونای مامانم نبود....مطمئنم برای ساره از این ویارونه ها پخته بود...سرم رو تکون دادم..تا برگردم به زمان حال....
صدای موبایل شیرین جون بلند شد رو کرد به سمت من : کم میوه می خوری...آمارت رو دارم...بشقابت باید خالی بشه...و الویی گفت...دختر واقعیش بود...چیزی میگفت که شیرین جون کمی بهش اعتراض داشت و بعد از قطع کردن رو کرد به من : باده مادر شرمنده آتنا بود..گویا قرار بوده یکی از شالهات رو ازت قرض بگیره..هر چی بهش میگم خودت داری میای بگو به باده میگه شما ازش بگیر بذار تو کیفت من بعدا یادم میره....
_ناقابل شیرین جون بذارید برم بر دارم...
_نه نه..تو بشین الان افسانه خانوم رو صدا میکنم...
_اونو فرستادم ویتامینم تموم شده بود بخره..قبل از اومدن امین باید بخورم می شماره...
_پس اگه ناراحت نمی شی من خودم برم بردارم...نمی خوام با این کمر دردت از جات بلند شی....
لبخندی بهش زدم و آدرس دادم کدوم شاله و بعد با آرامش شروع کردم به جواب دادن به اس ام اس امین که از سر جلسه می زد و پر از غرغر بود از پر حرفی طرف مقابل....لبخندی زدم و دلداریش دادم...حواسم رفت بود پی امین..احساس کردم کمی کار شیرین جون طول کشید با وجود درد کمر از صندلی گرفتم و بلند شدم تا برم ببینم شایدپیدا نکرده که دیدم از راهرو داره تو میاد و کمی قیافه اش متفکره...
_پیداش کردید شیرین جون؟؟
با صدام کمی از فضایی که توش بود خارج شد و با گیجی شال رو بهم نشون داد : بله اینا هاش...باده جان...
همون موقع افسانه خانوم کلید انداخت و تو اومد و حرف شیرین جون نصفه موند..با همون صورت غرق در فکر رفت سمت گاز و همی به آش رشته زد و من موندم که چه چیزی این طور به همش ریخته....

ساعت حدود 4 بود.. افسانه خانوم خداحافظی کرد و رفت..شیرین جون دوتا فنجون چای ریخت : باده دخترم حوصله داری بریم رو تراس کمی صحبت کنیم...
هوا امروز کمی نیمه ابری و خنک بود...با هم رو تراس رفتیم...کمی از گلدان ها و سلیقه ام تعریف کرد..حرفش این نبود..داشت زمینه چینی میکرد..چشماش مضطرب بود و من می خواستم به اصل مطلبی برسه که دو ساعت بود داشت می جویدش....
_شیرین جون شما چیزی میخواید بگید؟؟
_باده..نمی دونم از کجا شوع کنم...از اون مهمونی مسخره که تو به خودت گرفتی....
_اون ماجرا تموم شد..نمی گم ..خوب....
..حرفم رو نمی دونستم چه طور بزنم ...
_می خوای پسرم رو حسرت به دل بذاری؟؟
...منظورش رو دریافت نکردم...فنجان توی دستم رو روی نعلبکی گذاشتم و خم شدم روی میز : منظورتون رو متوجه نمی شم...
سرش رو پایین انداخت : منظورم به اون ساک پر لباس تو کمدت که زیپش بازه و پاسپورتت هم روشه....
..دلم ریخت..لعنت به من...فراموشش کرده بودم کامل.... : اما شیرین جون...
پرید وسط کلامم صداش کمی لرزش داشت : وا رفتم باده اون ساک رو دیدم...به خاطر حرفای اون روزه....؟؟؟
_نه ..واقعا من قصدم این چیزا نیست....
_می دونم میونتون شکر آب بوده...سه روز بود امین سر بالا جواب می داد..میگفت تهرانم نیازی خبر داد شماله...خسته بود و پر بغض...به مسعود گفتم زنگ بزنم باده ببینم چی شده..گفت دخالت نکن..اونا مستقلن و خودشون حل میکنن...اما اون ساک...الان مگه آشتی نکردید..می خوای پسرم رو بدبخت کنی...بدون تو و پسرش طاقت نمی یاده...اگه معذرت....
نذاشتم حرفش رو تکمیل کنه دستم رو روی دستش گذاشتم : میونمون به خاطر حرفای اون مهمونی شکر آب نبود..به خاطر یه اشتباه من شکر آب شد...من واقعا قصدم گذاشتن و رفتن نبود...جمعش کردم که اگه نتو نستیم ادامه بدیم...
_باده نتونستید ادامه بدید نباید برات مفهومی داشته باشه...
نگاهی بهش انداختم و دستم رو کشیدم و شروع به کشیدن دستم رو لبه فنجون کردم : گاهی رفتن بهتر از موندن و خرج کردن همدیگه است....
_تو یک بار تو زندگیت گذاشتی و رفتی...حالا موندن بهتر از رفتنه...
احساس کردم چیزی رو سرم آوار شد...انقدر سریع سرم رو بلند کردم که گردنم درد گرفت...نگاهش مهربون بود و جدی..شدید شبیه امین : تعجب نکن دخترکم..من همه چیز رو می دونم..چرا رفتی..چرا اورهون بودی...
...امین...امین به من قول داده بود...
_اون طور نگاه نکن..امین چیزی به ما نگفته...خوب من مادر همون امینم..می تونی چیزی رو ازش پنهان کنی؟؟
..لمس تر از این بودم که جوابش رو بدم ....چیزی برای گفتن نداشتم...هوای نیمه ابری و خنک بد جور به نظرم خفه قان آور شده بود...دستی به یقه باز لباسم کشیدم...
_ناراحت نشو باده جان...تو هم داری مادر می شی...پسرم عاشق شده بود...منم چشمم گرفته بود...امین تو هوا بود..دختری که زیبا بود..مغرور بود..متکی به نفس بود و مرموز...باید می دونستم چه خبره..داشتیم برای خواستگاری میومدیم خونت..می دونستم چرا دارم از سمیرا خواستگاریت می کنم....عروسمی باده...عزیزه پسرمی..مادر نومی...اون جوری نگاهم نکن...می دونم که حرفای اون روزمون اذیتت کرد...هر چه قدر بگیم که منظور تو نبودی...
_شما هم خواستید صواب کنید ؟
..تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود....
_اگر هم صوابی بوده باشه..به خاطر اینه که دو نفری که هم دیگه رو دوست داشتن رو به هم رسوندیم...من در مورد اون خانوم هم منظورم همین صواب بود...باده من افتخار می کنم عروسمی...کی از تو بهتر..کی از تو زیباتر و لایق تر...پسر من بچه نیست...من پشت انتخابشم...پشت انتخابی که خودم هم به اون سمت سوقش دادم...
_من امین رو دوستش دارم..برای تک تک کارام تو جیح دارم...
_حتما داری...مگه می شه نداشته باشی...من لحظه ای شک نکردم ..الان ترسیدم...اگه نمی ترسیدم..اگه نگران اون ساک و پاسپورت روش نبودم..هیچ وقت شاید به روت نمی آوردم که چیزی می دونم...می خوام بهت بگم..امین کودکی شادی داشته..شاید هیچ حسرتی تو زندگیش نداشته..من خودخواهانه می خوام بازم هیچ حسرتی نداشته باشه..تمام داشته هاش به یه طرف...خوب می دونم با ارزش ترین داشتش تویی و اونی که تو شکمته...نمی خوام یه روزی پسرم حسرت زده باشه باده..من همه زندگیم رو صرف همین کردم...اگه چیزی ش بینتون..هر چیزی...من مادرتم...بهت یک بار دیگه هم این رو گفته بودم...ساکت رو دوباره جمع کن...بی پاسپورت خونه ما ویزا نمی خواد..بیا تا هر وقت که می خوای..اصلا دوتایی پدرش رو در میاریم...اما فرودگاه نرو....
بغض کردم...می خواست نقش مادری رو بازی کنه که نبود..
به اشکی که روی گونش ریخت دستی کشید...اشکم در اومد....
بلند شد و به سمتم اومدم از جام بلند شدم محکم بغلم کرد : برای من تو بوی دوقلوهام رو می دی...مسعود که گاهی فکر میکنم..تو رو از دختر هاش هم بیشتر دوست داره...یه وقتی نشه چیزی رو از ما به دل بگیری....
خودم رو کمی جمع کردم..بوی مادرم رو نمی داد..اما عجیب بوی آشنایی داشت....اون لحظه بود که احساس کردم...همه مادر ها همه جای دنیا همگی بویی دارن شبیه بوی کاج..نادر...گرم و اغوا کننده...همیشه سبز...

 

مرور که میکردم..خنده و شوخی دو قلوها ..نگاه مهربون پدر جون و نگاه مقتدر شیرین جون رو میدیدم مدتها بود که به اندازه دیشب و با فراغ بال بهم خوش نگذشته بود...بازهم بدخوابی و بی خوابی...کلا شاید دو ساعت چشمام گرم شده بود و بعد وضوح یه تصویر..مادرم حین خوندن دعای جوشن کبیر و اشک ریختن با یه پیراهن مشکی زیبا...احساس کردم مظلومیتش تو فضا موج می زنه...انقدر همه چیز واضح بود که فکر میکردم دستم رو دراز کنم نرمی حریر مشکی روی سرش به دست میاد...وقتی از خواب پریدم و امین رو غرق در خواب کنارم دیدم طول کشید تا از نگاه یه کودک 5 ساله خارج بشم و برگردم به زنی 28 ساله که فکر میکرد...فراموش کرده..کنار گذاشته...تنها و مستقله...
به سمت آشپز خونه رفتم و لیوانی شیر برای خودم گرم کردم..کولر رو کمی زیاد کردم..گر میگرفتم مدام و گرمم بود...نشستم رو کاناپه و زل زدم به تراس...
داغی لیوان که دستم دورش بود رو حس کردم و گذاشتمش روی میز....و نفس عمیقی کشیدم...
_باده ؟؟
برگشتم به سمت صداش..با چشمایی که هنوز می شد گفت خوابن قیافه یه پسر بچه عبوس و بد خواب رو پیدا کرده بود
لبخندی بهش زدم....:چرا بیدار شدی عزیزه دلم.؟؟؟
_تو خواب غلطیدم..دستم رفت به سمتت می خواستم بغلت کنم که دیدم جات خالی ....
اومد کنارم روی کاناپه نشست و لبخندی به لیوانم زد : می بینم که از نیکوتین و کافئین محروم شدی رو آوردی به غذای سالم...آفرین..
دستی بین موهای نا مرتبش کشیدم و سرم رو گذاشتم روی شونش : امین تو چرا خوابت عمیق نیست؟
_نمی دونم از وقتی تو باردار شدی..بابا بهم گفت پسرم دیگه باید شش دنگ حواست تو خونت باشه..من فکر کنم یکم زیاده روی کردم...
_برو بخواب عزیزم..منم شیرم رو بخورم میام...یکم بد خوابم امشب...
دستش رو آروم گذاشت روی شکمم : پسر مون اذیت می کنه؟؟
_نه مادر بزرگش....
تو جاش جا به جا شد...سرم رو از روی شونش برداشتم نگاهی بهم انداخت پر نفوذ : منظورت چیه ؟ عصر هم که اومدم خونه به نظرم اومد گریه کردی..با مادرم؟؟
_نه نه...منظورم شیرین جون نبود..
_خوب؟؟؟
شروع کردم به بازی با لبه دامن کوتاه لباس خواب آبی رنگم.. : چند وقته دلم ...یعنی همش تو ذهنم...مادرمه....خوابش رو می بینم...دو روز پیش تو خیابون خانوم چادری از کنارم رد شد...امین فکر کردم مادرمه..پام میخ شد به زمین..دیروز با ساره حرف زدم..برای اولین بار بدون اینکه بپرم تو کلامش گذاشتم از پیر شدن مادرم بگه...از نبودن سبحان...از ترشی های عمه ملوک عمه خودش...
سرم رو آوردم بالا : می دونم نباید با ساره حرف بزنم...دست خودم نبود..یه حسی دارم....
بغضم رو سعی کردم بخورم...امین مهربون نگاهم کرد : چه حسی نفس من؟؟
_می دونی...من خیلی مراحل از سرم گذروندم...مهندس شدم...معروف شدم...خسته شدم...عاشق شدم...زن شدم..تو همش خوب باید می بود..اما من نمی دونم چرا از پس ذهنم این رو کنار می زدم...اما از وقتی باردار شدم اون باید بودنه داره پر رنگ تر می شه هر چه بیشتر میگذره به زایمان نزدیک تر که می شیم....
یه قطره اشک از چشمام چکید..امین هم چنان منتظر وبا نگاهی پر از مهر خیره بود بهم.... : از زایمان می ترسم...کاش..کاش تو ویارام بود امین...کاش تو زایمانم...
اشکها پشت سر هم بدون اینکه بتونم جلوشون رو بگیرم سرازیر شدن...کلافه شد..از جاش با شتاب خم شد و سرم رو گرفت تو بغلش : نفس من؟؟؟
سرم رو تو سینه اش بیشتر فرو بردم و این بار با صدا گریه کردم : امین من نپرسیدم...هیچ وقت...نپرسیدم چرا؟؟..حتی اون وقتی که با سمیرا علنا با گرسنگی زندگی میکردیم...اون موقع که مثل اسب کار میکردم...اون وقتی که برام مشکل ایجاد می شد...هیچ وقت نپرسیدم چرا این جوری شد؟؟؟..هی گفتم باید این طوری می شد...هر بار که یه قدم رو به بالا پیشرفت کردم گفتم خوب شد که این جوری شد...خراب کردم گفتم درستش می کنم...اما الان چند وقته میگم چرا..امین واقعا چرا؟؟؟
محکم تر بغلم کرد و سکوت کرد...چه قدر ازش ممنون بودم که سکوت کرده تا ساعت 3 صبح تو تاریکی سالن که نور کمی از آباژور میگرفت با خیال راحت تمام اشکهام ترسهام..نفرتم همه چیزم رو روی سینه اش خالی کنم...مگه نه اینکه من و پسرم...در حقیقت جایی به غیر از اون آغوش نداشتیم....
اشکهام جاری شد..جاری شد..خشک شد...تبدیل شد به نفس های عمیق...سرم رو از روی تی شرتش که حالا خیس شده بود بلند کرد.. و دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت از چشمای قرمز ش معلوم بود اشکی جمع شده و خشک شده...
پر مهر نگاهم کرد : من جوابی برای چراهات ندارم....حیف که ندارم..نمی دونی چه زجری میکشم که ندارم...من فقط جوابی دارم برای اینکه تموم بشه..تو جاش جا به جا شد و دستمالی از پشت سرش بر داشت و به دستم داد صورتم رو پا ک کردم....
دستمال رو توی دستم فشردم..کمی این پا و اون پا کرد : باده...می خوای ببینیش؟؟
قلبم یه لحظه فشرده شد...نگاهش کردم که عصبی نگاهم می کرد ...
_مجبور نیستی...من فقط این پیشنهاد رو بهت دادم...
..جوابی نداشتم...بین خواستن و نخواستن بودم...بین یه واقعیت تلخ و یه حس لطیف..
_به خودت فشار نیار...هر چیزی که فکر میکنی بهت کمک میکنه رو بهم بگو...
_دلم مامان می خواد...
و دوباره اشک از چشمام ریخت...چه قدر مظلوم شده بودم بغضش رو قورت داد..این رو از سیب گلوش که بالا پایین شد و قرمزی چشماش فهمیدم: عزیزترین امین..می دونی هر چی بخوای...هر چی...همون لحظه برات آمادست...
_اما الان نه امین..یکم دیگه فرصت می خوام....
_تو جون بخواه...اما خوب می دونی که باید خیلی قبل تر از این حرفها این کار رو میکردی...کینه..قهر از داخل آدم رو می خوره..اونم با کسی به نام مادر....
_حتی مادر من؟؟؟!!!
_حتی مادر تو...همه اشتباه دارن...
_آخه چرا همچین اشتباهی؟؟؟
_جهل و وابستگی عروسکم..جواب دیگه ای داری برای سئوالت؟؟؟....مگه برای این که تو همین دو تا غرق نشی به اصرار درس نخوندی...مگه برای فرار از همین ها نیست که تو همین موقعیتت هم می خوای شغلت رو حفظ کنی؟؟؟...آدم ها رو باید با داشته هاشون..آموخته هاشون بسنجی...از هر آدمی باید به اندازه پتانسیلش و ظرفیت وجودیش توقع داشته باشی...
_فکر می کنی اون موقع ها می تو نستم به اینا فکر کنم؟؟
_خوبه که فکر نکردی..خوبه که ریسک کردی..ریسکی که البته زمینه سازی صحیحی داشت...الان که می تونی بهش فکر کنی خانوم من؟؟؟
_پس تو هم راجع به سبحان در حد ظرفیتش فکر کن....
رگ شقیقه اش بر جسته شد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم... به سمتم اومد و دستش رو حلقه کرد دور شونه ام : تو کارای مردونه دخالت نکن...
_دیدی تو هم...
_این با اون فرق داره...من با تو از دنیای مادر و دختری حرف زدم...از حق پسرم حقی که بهش این اجازه رو می ده دو تا مادر بزرگ داشته باشه...من از حق شوهر و پدری حرف نزدم..از حقی که دارم..تا گردن اونایی که زنم رو آزار می دن..یا زندگی بچمون رو به خطر می ندازن بشکنم...
زنگی توی سرم به صدا در اومد...سرم رو بلند کردم و زل زدم بهش : منظورت از اونا چیه امین...
_هیچی..هیچی نیست می من....برم شیرت رو یه بار دیگه داغ کنم...
خواست بلند شه که دستم رو روی دستش گذاشتم : اون شیر رو می خواستم یکم آرامش بگیرم...منبع آرامش اصلی تویی نمی خوام بری...بوسه طولانی به پیشونیم زد ....
_امین؟؟
بینیش رو به بینیم چسبوند : جون دلم...
_قول بده همیشه هستی....
_قول می دم ...عروسکم..قول می دم...حالا بریم بخوابیم...
_بد خوابت کردم ببخشید...
_اگه بگم خوشحالم بهت بر که نمی خوره؟؟...خوشحالم که یاد گرفتی همه حسات رو باهام در میو ن بذاری...
بوسه ای به لبش زدم.....

_خوابت نمی بره امین؟؟
دستش بین موهام حرکت می کرد ..سرم روی سینه اش بود ...
_دارم فکر میکنم...تو گفتی از زایمان می ترسی...منم ترسوندی...
_من خوب حق دارم بترسم...تو چرا می ترسی...؟؟
_چه طو ر اون مدت پشت اتاق عمل طاقت بیارم من آخه....؟؟
لبخندی زدم : من و پسرم بهت قول می دیم..صحیح و سالم باهات بر گردیم تو این خونه...
بوسه ای به موهام زد.. : باده می دونم که دلت گرفته..می خوای تا جمعه بریم باغ لواسون بمونیم...نمی تونیم دور تر بریم عروسکم...بریم یکم استراحت کنیم...ها ؟؟؟
_از کار میوفتیم...
_نترس نمی یوفتیم..الحق که معتاد به کاری تو دختر...

 

 

صدای آهنگ کمی بلند بود خوب می دونستم اما آزار دهنده نبود ترکیبی بود از نوای نی و پیانو ...آهنگی بدون کلام به معنای یه شاخه غنچه سرخ ..نگاهی به فر انداختم و لبخندی زدم....دستام رو خشک کردم...
اولین بار ..وقتی بعنوان گارسون تو رستوران شروع به کار کردم این موسیقی عثمانی که ترکیبی نوین بود از موسیقی بالکان و عربی که گاهی ریتم هایی پر از داربوکای کولی ها رو داشت من رو به عمق تنهایی هام برده بود...اما بعدها..خیلی بعدها تو تک تک نتهاش رفاقت پیدا کرده بودم...حالا تکرارش تو سرزمین خودم کنار مردی که داشت با حوصله پای تلفن به حرفای وکیلش گوش میکرد پر از حس امنیت بود...نگاهی گذرابه رنگ سبز پر رنگ توی باغ
انداختم...گرمای تا بستون اگرچه به اینجا خیلی راه پیدا نکرده بود اما رنگ درختا از سبزی خام بهار فاصله گرفته بودن...
از اینکه تصمیم گرفته بودیم این چند روز رو تو باغ بگذرونیم خوشحال بودم...به این استراحت حقیقتا احتیاج داشتم...
صندلی رو به سمت پنجره بلند فرانسوی ویلا بردم و چشم دو ختم به آبنماهای زیبای استخر...
دستش رو روی شونه ام احساس کردم ...برگشتم به پشت سرم لبخند زدم...
_بوی مست کننده کیکت برام یاد آور یه زن سخت کوش و مقاوم و دوست داشتنیه....
_امین اون موقع هم به نظرت خوشگل بودم؟؟
چشماش خندید : آره گلم..همون لحظه که تو دفتر بردیا دیمت هم به نظرم زن زیبایی بودی...اما بعدها خیلی چیزها مهم تر از زیابییت رو کشف کردم...
_من هم از لحظه اول بهت اعتماد داشتم...
لبخندی زدو بوسه طولانی به موهام زد..دستش رو حلقه کرد دور گردنم...پشت بهش سرم رو بهش تکیه دادم : امین فکر میکنی..من ...چه طوری؟؟
_می خوای راجع به مادرت صحبت کنی؟؟
_خیلی معلومه؟؟؟
_دیشب تا صبح خوابش رو می دیدی و اسمش رو تکرار میکردی...
_مادرم اسمش صبا ست....
_اسمش زیباست..تو شبیه کدومشونی...
_قدم مثل پدرمه..درسته که تو مردها ..خیلی قد بلند حساب نمی شده اما خوب دستش درد نکنه نون خوبی تو دامنم گذاشت...
صندلی رو از کنارم کشید و نشست بغل دستم و دستام رو تو دستاش گرفت : یه خاله داری که ازت فقط 11 سال بزرگتره و یه دایی که 13 سال ازت بزرگتره...اسم خالت سماء و اسم داییت سیاوشه...
چشمام اندازه پرتقال باز بود..: امین؟؟
_جون دلم..تازه خیلی چیزهای دیگه هم می دونم..اما همش بستگی به این داره که تو دوست داشته باشی چه کسی رو ببینی واینکه...
_کم کم دارم ازت می ترسم عین جاسوسایی...
لبخندی به تشبیهم زد...
دستم رو کمی توی دستش جا به جا کرد و بوسه ای طولانی روش زد...
_امین می خوام یه چیزی بگم قول بده عصبانی نشی ...
اخماش رفت توی هم : چیزی شده؟؟
_قبل از اینکه اون قضیه تو پاساز اتفاق بیفته...
_خوب؟؟
_ای بابا تو که از همین الان اعصابت متشنجه..اصلا ول کن...
..خواستم بلند شم که با اخم ترسناکی دستام رو محکم تر گرفت و مانع بلندشدنم شد...
_باده حرفت رو تموم کن..داری روانم رو بهم می ریزی..
_مزاحم تلفنی داشتم...
اخماش ترسناک تر شد و نفسش رو با حرص داد بیرون..داشت خودش رو کنترل می کرد که داد نزنه : دیگه نمی گم چرا من تازه دارم این رو می شنوم که جوابش و بحث بعدش یعنی جنگ اعصاب هر جفتمون...
_خوب من دیگه همه چیز رو بهت میگم..دیگه اخم نکن...
_خوب..!!!
_هیچی امروز صبح هم از شماره تلفن عمومی بازم تماس داشتم که بر نداشتم...
این جمله رو گفتم و سکوت کردم ...
_باید شمارت رو عوض کنم..
_ای بابا..ببین این کارارو میکنی که بهت نمیگما...
دستش به سمت گوشیش رفت و درش آورد و از جاش بلند شد...و رفت...
عصبانی شدنش حق بود اما....
بلند شدم و رفتم به سمت فر تا نگاهی به کیک هویج دوست اشتنیم و عزیزم بندازم...

_خوب شد اون باند مزخرف رو از سرت باز کردی....
تکه بزرگی از کیک هویجش رو گذاشت دهنش : خوب شد که بخیه هاش رو دکتر پلاستیک زد وگرنه جاش می موند...باز که این شویت خشم زده است...
نگاهی بهش انداختم که داشت با جدیت چیزی رو برای بردیا تعریف میکرد : جریان مزاحم تلفنی رو فهمیده می خواد خطم رو عوض کنه...
_کار مناسبی میکنه...
_چی چیرو...خر جان...من آبروم می ره الان میگن معلوم نیست چه ککی به تنوبنشه مرتبا خط عوض میکنه...
_ککی به بزرگی سبحان تو تنبانته...این زخم کنار ابروم نشانه همون کک ست...پس تخس بازی در نیار...
کمی خم شدم رو میز : آقا ما آخرش هم اصل ماجرا رو نفهمیدیم چیه؟؟
_دعوتم کردی لواسون از زیر زبونم حرف بکشی؟؟
_تو این جوری فکر کن...خوب آمار بدی شام هم بهت می دم گرسنه از این دنیا نری...
خندید : گفتم ک بهت..دعوامون شد...گویا با نازنین سر رو سری نداشتن...یعنی یه آشنایی بوده و چند بار مهمونی رفتن..عصبی بود و من خونسرد..این بیشتر آتیشش می زد...خلاصه بحث رسید به این که چرا بهش فرصت نمی دم و این حرفها تا اینکه من در رو باز کردم به حالت قهر رو اون اتفاق افتاد...می دونی باده..من پسر تو زندگیم بوده اما هیچ کدومشون مثل بردیا نگاهم نکردن..چه تو بیمارستان چه لحظه ای که تصادف کردم...نمی تونم میزان نگرانیش رو برات تو ضیح بدیم..چه قدر عصبی بود..من رو یاد امین می نداخت...تو بیمارستان هم تا صبح بدون پلک زدن بالای سرم بود..رفتارش مادرم رو هم تحت تاثیر قرار داده....
دستم رو آروم روی دست مهسا گذاشتم : می بینم که پیشرفتهایی حاصل شده...
_ببین باده..من الان می دونم که بهم علاقه ای داره...یه جورایی از حس مالکیتش..نگاه نگرانش و رفتارهایی که دست خودش نیست و خودش هم اعتراف میکنه که کنترلی روش نداره معلومه...اما.خوی نازنین فقط مشتی بود در مقابل خروار دخترای رنگ و وارنگی که اطرافش بودن...نمی دونم آیا می شه کاریش کرد یا نه...
نگاهی به پشت سرم انداختم..به این دو یار قدیمی که ایستاده بودن و بحث میکردن..

 

 

این طرز رفتن درسته آخه باده؟؟
....چی می تونم به صدای دلخور و خسته دنیز بگم..
_دارید زورش میکنید...
_فکر میکنی برای خانوادش راحته؟؟...برای من که یه نسل جلوترم خوب پذیرشش یه جورایی راحت تره...پدر و مادرش همین یه بچه رو دارن..این امپراطوری رو داره به باد می ده...
_تو هستی...
_تا کی آخه...تا کی؟؟..من از طرف خانواده خودم هم تک فرزندم باده..من رو چه به ثروت و کنت شوهر خالم آخه؟؟.
...هم حق می دم هم حق نمی دم..
_یکم راحتش بگذارید از تصمیمش بر میگرده...
_تو که نیستی..قاطی میکنه...هیچ کس رو به میزان تو برای رفاقت قبول نداره باده...
_دنیز..من و هاکان به هم محتاج بودیم...راستش رو بخوای من هنوز هم به بودنش احتیاج دارم..به برادر بودنش..
دنیز نطق طولایی کرد از هاکان از خستگی هاش از گرمای خفقان آوری که سمیرا هم صبح ازش صحبت میکرد...
امین خیره بود به تلویزیون و من با زبان ترکی صحبت میکردم...زبانی که امین چیزی ازش نمی دونست...
دنیز برام آرزوی سلامتی کرد برای بچه هدایایی فرستاده بود که امروز فردا به دستم می رسید..می دو نستم ست نوزاده به شکل و طرح تیم فوتبال مورد علاقه اش....
ظرف هندوانه رو گذاشتم جلوی امین ..نگاهی پر مهر بهم کرد ...
_هاکان می خواد بره آمستردام زندگی کنه...
صدای تلویزیون رو قطع کرد : خوب این کجاش مشکل داره...
_خوب این یعنی مهر تایید به همه شایعاتی که من یه مدت روش سر پوش گذاشته بودم...
_خوبه خودت هم میگی سر پوش ...
_منم به دنیز میگم..رهاش کنید..بگذارید اون طوری زندگی کنه که تشخیص می ده..ما که نمی تونیم ترجیحات آدم ها رو به زور تغییر بدیم...مگه من عوض شدم؟؟..مگه من تو نستم با قوانینشون کنار بیام...
تکه ای از هندوانه رو به دهنش گذاشت : حالا از تو می خوان پادر میونی کنی...؟
...سرم رو خم کردم تا نگاهی به چشماش بندازم..ناراحت که نبود ؟؟؟...بود؟؟
سرش رو بلند کرد : دنباله چی هستی وروجک من...؟؟؟
یه لنگه ابرو بالا نگاهش کردم.. : نه..بهشون گفتم من دخالت نمی کنم..هم به دنیز..هم به سمیرا هم به بوسه...
_خوبه....
_امین ؟؟!..تو که نمی خوای بگی ناراحتی...
_از چی؟؟؟..نگاش کن تو رو خدا چه طوری نگاهم میکنه...نه عروسکم...حسود هستم اما خل نیستم...فکرم جای دیگه مشغوله...
_کجا؟؟
_پیش خانومم...
_زن دوم گرفتی؟؟
_این چه طرز حرف زدنه؟؟!!!
_ای بابا چرا عصبانی میشی...آخه خانومت که اینجاست اگه منظور منم..
لبخندی زد : نمی شه باشی و باز من فکرم پیشت باشه نفس؟؟
لبخندی بهش زدم و کنارش نشستم و دستم رو آروم بین موهاش سر دادم : خوب مرد قهرمان من بگه چی ذهنش رو مشغول کرده...
_پات اذیت میشه سرم رو بذارم روش؟؟
_نه بیا پیش پسرت دراز بکش...
سرش رو گذاشت روی پام و من شروع کردم به نوازش موهاش... : خوب؟؟؟!!!!
_خطت رو عوض نکردم...وکیلمون میگه به پلیس گزارش کرده ما از سبحان شکایت کردیم مدارکم به حد خودش داریم...باید زنگ بزنه تا بفهمیم کجاست...
دستم روی موهاش متوقف شد ....داشتم دنباله جمله ای میگشتم تا احساسات اون لحظه ام رو بیان کنه...
_حرف از بخشیدن می زدی...
_اون بار هم گفتم..تو باید مادرت رو ببخشی...
_برای من بایدی وجود نداره...
_لج نکن عین بچه ها..برای سلامت روح و روانت باید باهاش در ارتباط باشی..خودت هم بهتر از هر کسی این رو می دونی...
_چرا افتادی دنباله اون؟؟
_برای بار دهم چیزی رو توضیح نمی دم عروسک...
به پشتی مبل تکیه دادم و شروع کردم به پیچیدن موهام دور انگشتام...بلند شد و نشست : ببین این آدم ضربه هاش به زندگی تو یکی دوتا نیست..مریضه باید در مان بشه...
_پای اون پدرش هم باز می شه به ماجرا می فهمی این رو؟
_بشه..مگه ما خرده برده ای داریم؟؟..مگه بدهی بهش داریم؟؟..تو مگه باده قدیم هستی؟؟...ها؟؟...دختر تو یه زن قدرتمند و مستقلی از یه طرفی هم زن منی...من هستم...بذار بیاد تا نشونش بدیم یه من ماست چه قدر کره داره...
_فردا وقت دکتر دارم...
..جمله ام فقط برای تغییر جوی بود که حکم شده بود..آخرین چیزی که می خواستم درگیر شدن با امین سر اون ها بود...
_باشه خانومم با هم شرکتیم دیگه بعدش می ریم...
_می خوام با شیرین جون برم...
لبخندی زد : یعنی من دعوت نیستم...
_نه دوست داشتی تو رو هم می بریم..اما شاید دو قلو ها هم بیان ...
_آخ آخ می خوای لشگر کشی کنی؟؟...
_عمه ها شن...به قول خودشون می خوان مطمئن شن که شبیه تو شده...
_خوب به من بره خوبه...
_عجب رویی داری...
_خانومم دختر نیست که شبیه تو بشه...ایشالا دومی...
_یا شایدم سومی...
_نه نه دیگه فکرشم نکن...
_خوبه من حامله ام تو چرا قاطی میکنی؟؟؟
_والا به من سخت تر میگذره..ازت دور که هستم..همش باید حواسم بهت باشه استرسش خلم میکنه...بعدم هورمون هاتون بهم می ریزه بد خلاق می شید..من باده خودم رو می خوام..اونی که حامله نیست..
_می خوام اتاقش رو بدم نقاشی کنن....
امین خم شد و شکمم رو بوسید : می شنوی پسرم مامانت می خواد اتاقت رو آماده کنه...
_وقت می کنی با هم بریم یا با مهسا قرار بذارم برای انتخاب رنگ و یه سری نقش ها که می خوام رو دیوار بزنم...؟؟
امین نگاهی بهم کرد : با مادرت برو...
قلبم یه لحظه از تپش ایستاد..فکر کردم اشتباه شنیدم : مادرت؟؟؟
دستش رو آروم به سمتم آورد و بغلم کرد : نه گلم مادر خودت...
ازش کمی دور شدم : چی داری میگی تو؟؟؟!!!!
_گوش کن..اگه بخوای...اگه دوست داشته باشی...می تونی با مادرت بری..
از جام بند شدم : شوخی بی مزه ای بود..
_فکر میکنم برای همچین شوخی هایی سنی ازم گذشته باشه..ما با هم حرف زدیم قرار شد مادرت رو ببینی...
_نه به این سرعت..نه الان..
_پس کی؟؟؟
_نمی دونم امین نمی دونم....
_خودت خوب می دونی اگه ازش بگذره باز جسارتت رو از دست می دی...اگه حامله نبودی می رفتم همین الان بدون آمادگی ذهنیت میاوردمش...اما حیف ک نی نی هست و من دستم بسته است...
_امین....م...مگه تو پیداش کردی...؟؟
اومد به سمتم : عروسک من از اول هم می دو نستم کجاست...


بغض داشتم به وسعت تمام سالهایی که پنهان کرده بودم نبودنش بخشی از وجودم رو پر از درد کرده ....
مردمک چشمهای امین هم لرزون بود دستش رو دو طرف صورتم گذاشت : تو چشمام نگاه کن عروسکم...قرار نیست بی تابی کنی...
سرم رو کج کردم به سمت شونه سمت راستم : آخه چه طوری؟؟
سرم رو توی سینه اش پنهون کرد : مظلوم نشو خانومم..این جوری که من دم طاقت نمیاره.....باده من سرتقه...خیره سره..باده من سرکش و قدرتمنده...من عادت به باده با چشمای گستاخ دارم..نه باده ای که تا این حد پر از درده....
سرم رو از سینه اش جدا کردم : تو سرم هیچی نیست..خالیم...نفس هم سخت میکشم...
دستم رو گرفت آروم نشست و نشوندتم روی پاش : می خوای اصلا کنسلش کنیم؟؟
_نه...دلم براش تنگ شده...بعد از نزدیک ده سال امین ...باورم نمی شه ده سال گذشته..خیلی پیر شده؟؟
_نبودنت بهش سخت گذشته...
_بیاد بهش میگم با تو خوشبختم..
_من بهش بیشتر از ده بار گفتم داشتنت چه قدر زیباست...گونه هات چرا قرمزه...؟؟دستش رو روی پیشانیم گذاشت
_دستت سرده امین...
عصبی شده بود : دستم سرد نیست..تو تب داری خانوم من...جاییت هم درد میکنه...؟؟
_نه...یعنی تو دلم یه چیزی هی بالا پایین می شه...
نفسش رو عصبی بیرون داد و از جا بلندم کرد و هدایتم کرد تا اتاق : نمی تونم بهت دارو بدم...عروسکم چرا این طوری میکنی تو الان باید بابت عصر خوشحال باشی..عزیزترین کست داره میاد نه اینکه این طوری تب کنی...
نشستم لبه تخت ..استرسم بیشتر از این حرفها بود...
با لیوانی پر از یه معجون تلخ از در اومد تو : مامانم دیشب گفت این رو برات دم کنم..حدس می زد امروز این طور بشی...
روی زمین روبه روم زانو زد : می خوای راجع بهش حرف بزنیم...؟؟
_می شه بغلم کنی..دوست دارم تو بغلت بخوابم...
لبخندی زد : چرا نشه...من همیشه دوست دارم تو و پسرم تو بغلم باشید...
طاق باز دراز کشید و من هم سرم رو روی سینه اش گذاشتم و دستم رو حلقه کردم دور کمرش..شکمم خیلی اجازه نمی داد تا بهش نزدیک شم ...
_امین خوشگله نه؟؟
_به خوشگلیه خانوممه...
_می دونه من پسر دارم...؟؟
_دلم می خواد خودت بهش بگی..
_گریه کرد...وقتی فهمید من برگشتم...؟؟
دستش رو بین موهام حرکت داد : باده..همه این سئوال ها رو از خودش بپرس وقتی دیدیش..حاجی رفته جنوب..نیستش..مادرت دو روزه خونه ساره است..با هومن و ساره میاد این جا...تا هر وقت که بخوای پیشت می مونه...همه سئوالهای این چند سال رو ازش بپرس...خیلی دوست داره باده...
_منم دوستش دارم؟؟؟!!!!!!!!!
هذیون میگفتم..خودم هم احساس میکردم این تب ناشی از استرس بخشی از ذهنم رو مختل کرده...
_کاش اون پیراهن آبی چین دارم دم دست بود...
احساس کردم حال زارم گریه امین رو هم داره در میاره : مگه داشتیش...مگه خونه مادر بزرگت نبود..؟؟.
_نمی دونم...تنم هم نمی رفت..من از مامانم یاد گاری چیزی نبردم...چه طور این همه سال طاقت آوردم...؟؟
_باده داری نگرانم میکنی....هیچ چی نیست...تو قراره با مادرت باشی..به این فکر کن که الان میاد...قراره بعد از ده سال تو آغوشش باشی...
_اصلا بگو نیاد...
..تعادل نداشتم...
امین با حوصله نوازشم کرد : نه میاد..ما تصمیمون رو گرفتیم...میاد باهم صحبت می کنید..تو براش از کیکات پختی...حالا یکم چشمای خوشگلت رو ببند نفس امین...یکم استراحت کن...تو به اندازه ده سال حرف داری برای مادرت...
_چشمام رو میبندم صورتش میاد جلوی چشمم..ازم دلخوره نکنه بیاد این جا فقط...
_هیسسسس ..باده..اون بیاد این جا هیچ سئوالی ازت نمی کنه...من ازش خواهش کردم..هیج سئوالی..تو از هر چی خواستی براش حرف می زنی...از هر جایی که دوست داشتی..

بوسه ای به روی موهام زد : با هومن صحبت کردم...یه ربع دیگه این جان..من می رم تا تو با خیال راحت صحبت هات رو با مادرت بکنی....
خواست از کنارم بره که بازوش رو گرفتم...: می شه نری؟؟؟
لبخندی زد : من باشم شاید مادرت معذب بشه...
_نه یعنی منظورم اینکه می شه همین اطراف باشی..امین من نمی تونم فکر کنم تو دور باشی..باشه؟؟!!!!
لبخندی زد پر از مهر..پر از امین بودن با عسلی هایی که حالا داغ بوذن نگاهی بهم انداخت : من همین پایینم تو لابی...از همون جا هم عطر نفست رو حس میکنم..دور نمی رم...
بوسه ای طولانی به پیشونیم زد و بعد سرش رو خم کرد : پسر بابا..حواست به مامانت باشه..مادر بزرگت می خواد بیاد دیدنش..تو اذیتش نکن..آفرین پسرم...
_من پایینم...
شروع کردم تو خونه قدم زدن..تبم قطع شده بود و هذیون نمیگفتم...اما حال عجیبی داشتم...سنگین بودم اما حس پرواز داشتم...عطر تنی که فراموش کرده بودم ...فراموش که نه تو ته ذهنم دفن کرده بودم...حالا این جا بود..درست کنار بینیم حسش میکردم...دلم تنگ بود..اما خیلی کودکانه می خواستم پشت امین پنهان بشم..حس باده 5 ساله ای رو داشتم که گلدان شاه عباسی مورد علاقه مادر رو شکسته بود همون که ترک داشت کنار حوض بود...باده ای که ترسان از مادری که برای عیادت پیرزن همسایه رفته بود ناشیانه سعی در پنهان کردن گلدان کرده بود و نتوانسته بود و حالا دنباله پناهی بود برای پنهان شدن...

 

صدای زنگ در برای من یه لرزش بود ...قلبم داشت از جاش کنده می شد...به سمت در رفتم اولش با گام هایی لرزان پر از شک برای ادامه راه ..اما به نزدیک پاگرد که رسیدم بوی مادرم رو از پشت در احساس کردم تقریبا به سمت در پرواز کردم...دستم روی دستگیره می لرزید ..در رو که باز کردم...بوی همیشگیش ..همون بویی که در این چند روز مدام در پی یاد آوریش بودم تو بینیم پر شد...بی حرف ..بی کلام...با محبتی عمیق در آغوشم گرفت...چادرش از سرش افتاد...بغلم کرد...باورم نمی شد..آغوشش باورم نمی شد...تو تمام اون روزهایی که فکر میکردم فراموش شده...تو تمام اون لحظاتی که فکر کردم به بودنش احتیاج ندارم چندتا باده سر خورده و تنها پنهان بود و من نمی دیدم..چه قدر بهش احتیاج داشتم و انکار می کردم؟؟...من به این زن که حالا اطراف چشماش پر از خطوط ریز و عمیق بود..به این چشمان سیاه مشکی و مهربان و دلواپس و ساده...بله به معنای واقعی کلمه ساده چه قدر احتیاج داشتم و انکار میکردم؟؟....
به چادرش که روی مبل بود نگاهی انداختم...من به این گلهای براق روی چادرش هم محتاج بودم...
نگاهی به دستای لرزانش انداختم که تو هم قفل کرده بود..کاری که من هم برای پنهان کردن ترسم انجام میدادم...از چی میترسید؟؟...از من؟؟..از خودش؟؟..از همه این سالها؟؟...
چرا سکوت بودیم؟؟؟... زیبا بود..همیشه به نظرم زیبا بود...همیشه به نظرم از من زیبا تر بود.. حالا من هم مادر بودم..درست مثل اون...یعنی الان من هم همون بویی رو می دادم که اون میداد؟؟...حسم میکرد؟؟....
اشک می ریخت یه بند..یک ریز...بی وقفه و من تقریبا زیر هاله ای لرزان می دیدمش...می دیدمش و می خواستم تا ابد بشینم و ببینم و عجیب بود که تنها چیزی که الان از گذشته یادم میو مد ..لحظه ای بود تو هفت سالگیم که رو زیر اندازی کف حیاط تو یه بعد ازظهر تابستونی که کف حیاط تفت داده بود و داغ ملحفه ای پهن بود و مادرم زیر لب آهنگی زمزمه میکرد و موهای پریشان و سر کش سیاه رنگ من رو می بافت و هم زمان از آشپز خونه ته حیاط بوی مربای آلبالو میومد و صدای قهقه زن خندان همسایه و دعوای پسر بچه های کوچه سر تیله...و آرامش من از حضور مادر بعد از حدود یه هفته از ازدواجش....
_دوستم داشتی؟؟؟؟
چیزی به غیر از این نداشتم تا از صبا نامی بپرسم که مادرم بود و حالا پیر شده بود..خیلی پیر تر از همه اون چیزهایی که من تصور می کردم...
هق هق کرد : این چه سئوالی مادر....بی چاره شدم..بی چارم کردی باده..رفتی به من فکر کردی؟؟
_شما چی ؟؟..تو تموم اون سالها به من فکر کردی؟؟
هق هقش بالاتر رفت : مادر خوبی نبودم برات..هیچی نبودم برات....هیچی....
اشکی روی گونه ام چکید : برات یاد آوره یه عشق شکست خورده بودم نه؟؟...
_من فدات بشم مادر...فدات بشم که...
هق هقش مانع از ادامه حرفش شد و من اشکهام سیل شد
_باده من رو کشتی..نابودم کردی..ده ساله ..ده ساله...برای من قد تمام عمرمه...من بی بچه ام چی کشیدم...نگاهی پر از مهرو حسرت به شکمم انداخت : بذار بگیریش بغلت..ببین می تونی زنده بمونی یه روز فقط یه روز نباشه...من ده ساله نمی دونم پاره جگرم مرده یا زنده است؟؟..چی می خوره؟؟..چی می پوشه؟؟؟..شبا روش رو میکشه...هر بار یه قاشق غذا گذاشتم دهنم گفتم جگر گوشه ام هوس نکرده باشه...
_من بد..من بدرد نخور..کاش همون موقع که من رو حامله شده بودی سقطم میکردی....
گریه اش ده برابر شد..قصدم آزار نبود اما من سالها..روزها و ساعتها این رو با خودم تکرار کرده بود...
_من دوست دارم دخترم....
گریه ام بلند شد...ده سال از آخرین باری که کسی بدون دلسوزی بدون تعارف بدون اصطلاحات رایج بهم گفته بود دخترم...دخترمی که حقیقی بود..ملموس بود...از روی غریضه مادر و فرزندی بود...گذشته بود..
_روزی هزار بار از خودم پرسیدم چرا؟؟..مامان از خودم پرسیدم چرا...سهم من از این زندگی این بود...لابد بهت گفتن...
_گفتن مهندس شدی..گفتن با سوادی
_کاش نبودم..اما تو بودی..بهت التماس کردم مامان بریم یه اتاق اجاره کنیم..کلفتی می کنم خرجمونو در میارم..گفتم با هم باشیم...باهم مامان....
نفسم گرفته بود...چند سال بود نگفته بودم مامان؟؟..چه قدر این کلمه خوش آهنگ بود حتی اگه شاکی باشی ازش..حتی اگه حق بدی به خودت که گله کنی..اما این مامان که از دهنم در میومد..همون که بهش میگفتم تا برام زردآلو بخره..همون مامانی که دفتر مشقم رو جلد میکرد...همون مامانی که تو 19 سالگی حکم مرگم رو سر به زیر و کتک خورده تو اتاقم که کفش قالی قرمز داشت اعلام کرده بود...دلم انگار گرم میشد..هر بار که صداش میکردم..هر بار که نفسش رو نفس میکشیدم انگار یه چیزی که خیلی قدیمی بود تو قلبم فرو می ریخت و از بین می رفت...هر باری که با مهر و محبت اما با ناباوری بهم نگاه میکرد تک تک عضلاتی که تو این سالها منقبض شده بود شل می شد و من عجیب دلم می خواست یادم بره این ده سال رو....
_من به شوهرت قول دادم ...قول دادم هیچ سئوالی ازت نپرسم...اما چرا باده...تو که رفتی من نابود شدم..الان نزدیک یک ساله برگشتی..چرا نیومدی من رو ببینی...؟؟
صورتم رو گرفتم بین کف دستم : برمیگشتم ببینم من رو کامل فراموش کردی..مامان...تو اشتباه کردی..
_آره ..لعنت به روزی که پا گذاشتم تو اون خونه....
_اون خونه جهنم من بود...تمام اون سالها من شکنجه شدم و تو دم نزدی...من آزار دیدم و تو گوش به فرمان بودی مامان...
_جایی نداشتم برم...
_تو که می دید چه قدر بده آدم وابسته باشه..چرا ازم حمایت نمی کردی تا بتونم بال بگیرم برای پرواز..برای جدا شدن از این وابستگی ها...
بلند شد..اومد سمتم و محکم بغلم کرد...هر دو انقدر گریه کرده بودیم که چشمامون باز نمی شد...سرم منگ بود...و هنوز خیلی حرفا برای گفتن داشتم...اما نفسش که به نفسم خورد احساس کردم چه اهمیتی داره..مهم اینه که مامان الان هست..چه اهمیتی داره که روز فارغ التحصیلیم رو صندلی بین جمعیت نبود.تو عروسیم پیشم واینستاد و از ریز کاری های جامونده خانواده داماد انتقادنکرد..چه اهمیتی داره که از بارداریم خبر نداشت...مهم الان بود که بود..که حسش میکردم...

سرم رو آروم گذاشتم روی پاش و گلهای دامنش رو بوسیدم با اشکم آب دادم اون گلهای سفید روی دامنش رو...دستش رو بین موهام برد..دیگه دستش صدای جرینگ جرینگ نمی داد ..
_مامان؟؟!!
_جانم ؟؟!!
_برام قصه عروسک پارچه ای رو بگو....
بغض کرد..صداش می لرزید...برام گفت..از دخترکی که عروسکی پارچه ای و آبی رنگ داشت که شبها حرف می زد و من غرق بودم تو خوشی حضورش...تو خلصه بودم که احساس کردم سرم جا به جا شد روی کوسن مبل...صدای چرخیدن کلید توی در اومد و من چشمام رو باز نمی کردم..مبادا که این عطر حضور مادرم...این چادر مشکی رو به روم...اون بوی نادر و گرم یه خیال باشه...
صدای بم و لحن مودب امین رو از بالا سرم شنیدم : خوابیده؟؟
صدای مادرم که بر اثر گریه تو دماغی شده بود : بیا بشین پسرم..رنگ به رو نداری نگرانش بودی...
خم شد و با پشت دست گونه ام رو نوازش کرد و من همچنان چشم بسته بودم.. خم شد و بوسه ای به شکمم زد : همه کس من این دو تان....حالش که بد نشد؟؟...
لرزش صدای مادرم بیشتر شد : خدا خیرت بده مادر که ....
_تو رو خدا گریه نکنید حاج خانوم...من سه هفته است دارم بهتون میگم...باده به شما احتیاج داره..اما خودش باید از من می خواست..خودش باید به این نتیجه می رسید...
_تو این مدت من چی کشیدم رو خدا میدونه...به خصوص که عکسش رو بهم نشون داده بودی...دلم پر میکشید براش..خیلی خوشگل شده..مادرش براش بمیره...
_نگید حاج خانوم...تشریف بیارید یه لیوان شربتی چیزی بدم بهتون...

سر جام غلطیدم..هوا تاریک شده بود و همه جا ساکت بود...عجب خوابی دیده بودم...بغض کردم..چه قدر خوابم واضح بود...چه قدر...
بلند صدا زدم : امین....امین....
در باز شد و امین اومد تو..با باز شدن در بوی خوب غذا پیچید ....
چراغ رو روشن کرد ونور چشمام رو زد..به زور لای چشمم رو باز کردم...
_بیدار شدی عروسکم؟؟؟
_امین...
نشست رو تخت کنارم و سرم رو بوسید : بگو عسل من...
_خواب دیدم مامانم اینجاست...خواب دیدم بغلم کرده برام قصه گفته...
لبخندی زد...عمیق پر از مهر : دوست داشتی خوابت رو؟؟
_کاش بیدار نمی شدم...از دستش دیگه دلخور نبودم..اصلا دلم نمی خواست سئوالایی که تموم این سالها برام پیش اومده بود رو بپرسم..فقط می خواستم باشه...بغلم کنه...
_من خوب بغلت نمی کنم..؟؟
لحنش شوخ بود...مشتی به بازوش زدم : مقایسه نکن خودت رو...
_پاشو عروسکم...پاشو صورتت رو بشور..بیا بریم تو سالن که خواب نبوده...مامانت داره تو آشپز خونه برات غذای مورد علاقه ات رو درست میکنه....
چشمام گرد شد...قلبم شد پر از آرامش...لبخند پت و پهنی زد و پریدم بغلش..کمی تعادلش رو از دست داد و تو جاش تکون خورد : نکن باده..حواست به شکمت هست؟؟؟
یه قطره اشک ریختم : باورم نمی شه....
_دستش رو روی موهام کشید و تو بغلش جابه جام کرد : خانومم..باورت بشه...دیگه هم حق اشک ریختن نداری..من همه زندگیم رو میدم تا خانومم بخنده...
بلند شدم تا برم سمت سالن که بازوم رو کشید : اول صورتت رو بشور که مثل پفک شده...بعد بیا...نمی خوای که مامانت فکر کنه خانوم من خوشگل نیست...ها؟؟؟
اصلا چرا دارم بهت می گم...
دستم رو کشید و به سمت سرویس برد..دستش رو پر آب کرد و عین یه بچه کوچولو رو صورتم کشید...خنکی آب...داغی صورتم که به خاطر هیجان بود و خوش بختی که برام عجیب و دور از ذهن بود از بین برد...اما دلم ..تو دلم یه شاخه گل نیلوفر روییده بود..ترد و باریک...شاخه گلی که زمینه اش امین بود ..تکیه گاهش امین بود...اما...بوش بوی مادرم بود....

دستش رو برد سمت میز توالت و رژی رو به سمتم دراز کرد : بیا...
با تعجب نگاهش کردم برای اولین بار همچین حرکتی از امین می دیدم..خوب من خودم همیشه مرتب بودم و به ریخت و قیافه ام خیلی اهمیت می دادم..و برای اولین بار بود امین اصرار به آرایش کردنم داشت...: بی خیال امین مامانم این جاست حالا من وایسم این جا رژ بزنم...این رو گفتم و دستی به موهام کشیدم...
_خوب بده می خوام خانومم مرتب باشه...؟؟؟
با حرص رژ رو از دستش گرفتم و چپ چپی به نگاه شیطونش کردم...صدای زنگ در اومد....
_من در رو باز می کنم تو هم حسابی خوشگل کن بیا که امشب بعد از مدتها چشمات داره می خنده...
به سمت در رفت...
_والا امین مثل اینکه تو از من خوشحال تری...
تو آینه نگاهی به خودم انداختم ...واقعا با این رنگ و رو آرایش لازم هم بودم....

دامن پیراهنم رو مرتب کردم خوب حالا حسابی به خودم رسیده بودم در باز شد و امین سرش رو از لای در آورد تو و خیره نگاهم کرد و آروم اومد به سمتم و دستش رو حلقه کرد دور کمرم : عروسک شدی...
سرم رو آوردم بالا و فاصله صورتم رو باهاش کم کردم و با لحن آرومی گفتم : بودم.................
سرش رو خم کرد زیر چونم رو بوسید : دوست دارم...
چشمام رو بستم و غرق لذت بودنش شدم...دوباره باز کردم و خیره شدم به چشمای عاشقش...چه قدر این اعترافات بی دلیل و وسط جمله ایش رو دوست داشتم...رو پنجه پام بلند شدم و بوسه ای به لبش زدم : من عاشقتم آقای پدر...
خواست جواب بده که در باز شد...چهره خندان آتنا تو چارچوب ظاهر شد با شیطنت نگاهی به ما انداخت : یه گردان آدم تو سالنه اومدی خانومت رو بیاری خودت موندگار شدی امین...
امین بدون اینکه کوچکترین تغییری تو وضعیتش بده : در بزن وقتی می خوای وارد اتاق زن و شوهر بشی..
_والا از شماها دیگه گذشته..ولش کن باده رو...حامله است نفسش میگیره...
امین دستش رو از دورم باز کرد بر گشت سمت آتنا و آغوشش رو براش باز کرد و آتنا به دو پرید و محکم بغلش کرد
امین موهاش رو به هم ریخت : من برای همتون جا دارم...
آتنا خودش رو لوس کرد : تو فقط زنت رو دوست داری...
_والا تا جایی که می دونم زن من از خودم پیش شماها بیشتر حرمت داره...
آتنا از آغوش امین بیرون اومد و خندان به طرف من اومد و محکم گونه ام رو بوسید : مامانت به خوشگلیه خودته..
_مرسی آتنا جونم..
رو به سمت امین کردم : بریم دیگه دو ساعت من رو این جا نگه داشتی...
امین نگاهی به آتنا کرد که منظورش رو نفهمیدم اونم به نشانه تایید چشماش رو باز و بسته کرد...امین دستش رو درو کمرم حلقه کرد : خوب بریم خانوم خانوما...
همراه امین از اتاق خارج شدم و آتنا هم پشت سرمون اومد...به سمت سالن حرکت کردیم...اول بردیا رو دیدم...بعد تینا رو و پدر جون و در آخر مهسا رو که سر به زیر نشسته بود و بعد مادرم که با چشمای خیس داشت با شیرین جون صحبت میکرد..بردیا متوجه ورودم شدبا سلام کردنش همه به سمتم اومدن و رو بوسی کردن و تبریک گفتن...نگاهی به صورت خندان امین کردم...و بعد مادرم از جاش بلند شد...احساس میکردم همه این صحنه ها توی خوابه و نمی تونه حقیقت داشته باشه...بغلم کرد و من بازهم اشک ریختم : تولدت مبارک دخترم...
از جام پریدم...مگه امروز چندم بود ؟؟؟!! نگاهی متعجب به صورت شیطون امین انداختم و با سر کج و نگاهی که سعی میکردم همه عشق و قدر دانی دنیا توش باشه نگاهش کردم ..خم شد و زیر گوشم گفت : تولدت مبارم همه زندگیم...
اصلا یادم نبود که تولدمه...باورم نمی شد که امین تنظیم کرده بود که دقیقا تو روز تولدم بعد از ده سال مادرم رو ببینم...چه جمله ای می تونست تمام تشکر من رو بهش برسونه...
شیرین جون بغلم کرد : خوشحالم که تصمیم عاقلانه گرفتی...
محکم در آغوشش گرفتم..این زن رو واقعا دوست داشتم...خودخواهانه اما اعتراف میکردم به خاطر حضور امین...نگاهی به مرد کنارم انداختم..این مرد...نقطه اتصال عاطفی من و شیرین جون بود...
مهسا ساکت و سر به زیر روی مبل بود با صدای باند صداش کردم :خانوم دکتر مهسا...شما چرا ما رو تحویل نمیگیری خواهر...
سرش رو بلند کرد...صورتش خیس بود...دلم لرزید ..مهسا و سمیرا و من کلا اهل گریه نبودیم...این اشک اشک شوق هم نبود..صورتش گرفته بود ...همون جا خوردیم..صدای بردیا از کنار سالن به گوشم رسید که با نگرانی گفت : عزیزم؟؟!!همه به سمتش برگشتن..به بردیا نگاه کردم که بی توجه به آدمهایی که داشتن با تعجب نگاهش می کردن بدون توجه به اینکه خودش رو لو داده بود به سمت مهسا رفت و دستش رو گذاشت زیر چونش : نگام کن ببینم مهسا..چرا این شکلی شدی....
هق هق مهسا بلند شد : همش تقصیره منه...
به خودم تکونی دادم و به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم : چی شده رفیق...ناراحتی من به دنیا اومدم...
بغلم کرد...جا خوردم..همه ساکت بودن : من ...باده...یه عمر عذاب وجدان داشتم...یادم میفتاد التماسای مادرت رو برای اینکه بگم کجایی..کابوس شبانه روزم..شاید نباید اون نقشه رو تو سرت می نداختم...
این رو گفت و بلند تر گریه کرد...دو قلو ها با تعجب و فک باز داشتن نگاه میکرد..تنها کسایی که نمی دو نتستن قضیه از چه قراره...
مادرم با آرامش به سمتم اومد و مهسا رو از بغلم بیرون کشید و بغلش کرد..صدای گریه مهسا بلند تر شد : صبا جون روم نمی شه نگاتون کنم...
مامان دستی به موهاش کشید : نگو دخترم..نگو..من مدیون تو و خواهرتم..اینی که رو به رومه حاصله تلاش تو سمیراست کاری که من نتونستم بکنم...
گریه مهسا بلند تر شد..به سمتش رفتم : خوبه ..خوبه بسه..دختره گنده حسود..قول می دم از کادو هام بهت بدم..سبه عین بچه ها اشک ریختی...
همه بلند خندیدن...مهسا سرش رو از بغلم مادرم بیرون آورد و صورتم رو بوسید : باده...گفتن نداره بگم چه قدر عزیزی...
نگاهی به بردیا انداختم که با عشق مهسا رو نگاه میکرد ..سرم رو بردم در گوش مهسا : حاضرم شرط ببندم..بردیا حاضره هر چی داره بده جای من باشه....
مهسا لبخند خبیثی زد ...بردیا به سمتمون اومد و دستمال به دست مهسا داد و مهسا به روش لبخندی زد...
پدر جون با لحن شوخ همیشگیش : عجب شرکت پر برکتی بوده اون شرکت برای پسرای ما....
خنده بلند جمع باعث شد مهسا سرش رو بندازه پایین اما بردیا با لخند به پدر جون نگاه کرد : من و امین بهترین هدیه هامون رو از اون شرکت گرفتیم....
تینا : گول خوردید حالیتون نیست..اون شرکت سرتون رو کلاه گذاشته...
بردیا : برای گول خوردن من و امین و بابک مثل اینکه شرکت فقط شرط نبوده...این بار من و مهسا و آتنا بلند خندیدیم..تینا سرش رو انداخت پایین و امین با کنجکاوی نگاهشون کرد..برای عوض شدن بحث نگاهی به سمت مادرم که مظلومانه ایستاده بود انداختم و دستش رو تو دستم گرفتم...لبخندی بهم زد و دستم رو نوازش کرد...امروز بهترین روز زندگیم بود...
مامان برایم حلیم بادمجون پخته بود...دو قلوها تا تونستن شلوغ کردن و رقصیدن...همه حواسشون پی چیزی بود که به بردیا که بغل دستم بود و داشت رقص تینا رو نگاه می کرد گفتم : چرا سر به سرش می ذاری؟؟
لبخندی زد : باورم نمی شه این وروجک زبون دراز..عشق داداشمه...بابک با یه خجالتی درباره اش باهام حرف زد که نگو...خوب عروسمونه می چسبه اذیت کردنش...
لبخندی زدم...ادامه داد : خوشحالم که خوشحالی باده..تو لیاقتش رو داری..
نگاهی به امین که غرق صحبت با مادرم بود کردم : همش رو مدیون امینم...

_این الان یعنی چی امین ؟؟!!!!
پدر جون خندید : خوشم میاد خسیس نیستی گل پسر...
امین بوسه ای به موهام زد : قابله خانومم رو نداره خودت گفتی می خوای بخری...
به سوییچ تو دستم نگاه کردم : من گفتم خودم بخرم..نه این که تو بخر...بعدم من سوار همچین چیز تابلویی نمی شم...
بردیا با خنده : آخه حسود خان آدم همچین چیز تابلویی رو می ندازه زیر پای زنش بعدم مجبور شه ده تا چشم استخدا کنه به پانش؟؟!!!
مهسا به قیافه تو فکر رفته امین خندید : امین جدیش نگیر این بردیا رو خودش خسیسه ....
سرش رو چرخوند سمت بردیا که داشت جدی نگاهش می کرد : تو به من بله بگو..من دنیا رو به پات می ریزم...
مهسا از خجالت آب شد تو جمع سرش رو انداخت پایین .....
شیرین جون با لبخند به قیافه هر دوشون نگاه کرد : این جوری که نمی شه بردیا خان..می ری دست ماردت رو میگیری میای خونه دختر خوشگلمون...التماسش میکنی بعد هم وظیفته هر چی داری بریزی به پاش....
بردیا : قبول کنه ...من همین فردا مادرم رو که هیچ کل خاندان سروش رو میارم دم خونش....
پدر جون : خوشم میاد دو تا رفیق عین همید..هول و پر رو...پسر لا اقل رعایت بزرگتر رو نمی کنی..رعایت دو تا دختر عذب رو بکن...
تینا : نه بابا بذار ببینیم...کیف می ده...
بردیا با بدجنسی : بله خوب بلاخره این خاندان سورش فقط یه جا که نباید برن التماس...
با صدای بلند خنده مهسا و آتنا ....من فقط دلم می خواست کله بردیا رو بکنم...ببین می تونست امین رو برزخی کنه بندازه به جونمون...
نگاهم افتاد به صورت مغموم مادرم...
امین : حاج خانوم باز که رفتید تو فکر...
مامان با دستمال چشماش رو پاک کرد : من لایق نبودم..بیای دخترم رو از تو خونه ام برداری ببری...
دستام سر شد...رو مبل نشستم ...همه ساکت به مادرم نگاه میکردن و شیرین جون چشمای خیسش رو پا کرد...
امین رفت و بغل دست مادرم نشست : حاج خانوم نفرمایید این طوری...اصلا الان ازتون خواستگاریش کنم؟؟؟..التماسش کردم خانوم خونم شه...بازم التماس می کنم...
مامان لبخندی زد ...
پدر جون : بیا بابا با این زن تحفه ات..بیارید این کیک رو ببرید بخوریم...من نمی دونم من و این سروش بدبخت این چه پسرای زن ذلیلیه که بزرگ کردیم..مردای گنده کار و زندگیشون و ول کردن افتادن دنباله این دو تا دوست...
با صدای بلند خندیدم...

 

این باید زیبا ترین حس دنیا می بود حسی که گلوم رو لرزوند...این حتی از عاشقانه ترین بوسه هامون هم زیبا تر بود...این حس به قدری نزدیک به من بود ...به قدر لمس کردنی و سبک بود که توصیفی براش پیدا نمی کردم...
دوباره برای لمسش دستم رو روی شکمم گذاشتم...ضربه دیگه اش عمیق ترین نشاط زندگیم رو به وجودم تزریق کرد...
_امین...امین.....
به لحظه نکشید وارد آشپز خونه شد...طرز صدا کردنش هولش کرده بود....
نگاهی به من که دستم روی شکمم بود و وسط آشپز خونه ایستاده بودم انداخت : چیزیت شده باده....؟؟؟
با دست اشاره کردم تا نزدیک تر بیاد و با چشمای کمی خیسم دستش رو تو دستم گرفتم و روی شکمم گذاشتم...پر از سئوال نگاهم می کرد تا اینکه چند ثانیه بعد با حس چیزی زیر دستش اول کمی جا خورد ولی بعد با عشقی سر شار فقط گفت : عزیزم....
_حسش میکنی امین....؟؟؟
دستش هنوز روی شکمم بود و انگار اون هم تو این معجزه غرق بود : خدای من باده باورم نمی شه...باورم نمی شه پسرم این جاست...دارم حسش میکنم....
لبخندی بهش زدم ...پیشانیم رو بوسید و پشانیش رو به پیشانیم تکیه داد و نگاهم کرد هر دو توی سکوت عمیق فقط هم رو نگاه کردیم و من تو اون چشمای زلال خاطراتم رو از دی ماه به این ور مرور کردیم...
_به چی فکر میکنی نفس من؟؟
_به این که اون شبی که از هواپیما پیاده شدم..همه ذهنم پر از گذشته بود و راهی برای فرار..هیچ وقت فکر نمی کردم در عرض چند ماه بشم همسر..بشم مادر...
دستش رو دور کمرم حلقه کرد : بشی عشق..ولی من اون شب تو مهمونی که از پله ها اومدی پایین..می دو نستم بی چاره شدم....
خنده ای کردم و سرم رو کمی عقب بردم و سنگینیم رو انداختم روی دستش : فکر میکردم خوشبختی؟؟
_خوب بیچارگی شیرینیه....به تو دچار شدن زیباست...من زیبا ترین هدیه زندگیم رو هم از تو گرفتم...
یهو از تکان پسرم خنده ام گرفت و جا به جا شدم : عجب شیطونی هستی مامانی....
امین دوباره دستش رو رو شکمم گذاشت : می گم باده دردت که نمی گیره...
خندیدم : نه ....هر حرکتش آنچنان حس لطیفیه که نگو...

نمی دونم چه قدر بود که سرم روی شونه اش داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم....
_راستی یادم رفت برات یه چیزی خریده بودم....
به صورت پر از شیطنتش لبخندی زدم...هدیه خریدن برای همدیگه رو دوست داشتیم..هم اون هم من..
چند دقیقه بعد با یه جعبه اومد ...باز کردم پیراهن لیمویی رنگی توش بود که واقعا خوشگل بود...حاملگی نبود اما برشش طوری بود که تنم می شد..دستی به یقه اش کشیدم..که سایزش رو دیدم اخمام رفت تو هم...من همیشه s یا xs می پوشیدم....پیراهن های حاملگی هم سایز نداشت...اولین بار بود که باید می پذیرفتم 6 کیلو چاق شدم...
_نگام کن ببینم عروسکم...چرا اخمات رفت تو هم..اگه دوستش نداری می تونم عوضش کنم..
_نه نه دوستش دارم...
_پس چی شده...
_هیچی...
اومد نزدیک تر و خم شد تو صورتم از قیافه ای که به خودش گرفت خنده ام گرفت....
_که هیچی نشده...تو گفتی منم باور کردم...
_تو هم فهمیدی من چاق شدم...
با تعجب : چی؟؟!!!
_خوب من فکر میکردم تو متوجه نشدی من چه قدر چاق شدم..نمی دونم...اه اصلا ولش کن...
خواستم برم که بازوم رو نگه داشت..از خنده داشت منفجر می شد...قیافه اش واقعا خنده دار شده بود : وایسا ببینم چی میگی؟؟؟
خنده ام گرفت با دیدن هم دیگه بلند زدیم زیر خنده ...
_خدای من باده...تو زندگیم همچین چیزی نشنیده بودم...
با حرص زدم رو بازوش : نخند ببینم..خوب مگه دروغ میگم...
بغلم کرد : دروغ نمیگی اما چرا برات مهمه خوشگله...؟؟..
_امین ..من مانکن بودم...برام سخته بپذیرم..چیزی که برای حفظ کردنش انقدر زحمت کشیدم بهم خورده انقدر واضح که شوهر می ره برایم یه لباس میخره که سایزش به ذهن من هم نمی رسه....
_اخماتو باز کن...تو انقدر زیبایی که من بی چاره هنوزم باید حرص بخورم...
_خوبه پس هنوز حرصت در میاد فکر میکردم از دور خارج شدم...
_پر رو...به جای خجالت کشیدنته...
با عشوه دستی تو موهام بردم و عقبشون زدم ...
بوسه ای به گردنم زد : دلبری نکن خانومم..که من در بست مخلصتم..فقط یه رحمی به این دل بیچاره بکن که جا نداره بیش تر از این عاشق بشه....

تلفن رو که داشت خودکشی میکرد برداشتم..مهسا بود..نیومده بود شرکت...: جانم مهسا جان...
صداش گرفته بود...رو صندلی میخ شدم
_باده خونه ای بیام پیشت...
_الان رسیدم..چیزی شده؟؟!!!!
_نترس فقط یه کم دلم گرفته...نمی خواستی بری پیش مادرت که...
_نه فردا به بهانه روضه قراره بیاد این جا می بینی تو رو خدا با من انگار دوست پسرشم قرار می ذاره...
خنده تلخی کرد : خوبه دیگه براتون هیجان انگیز می شه این قرارا....
_مهسا دل تو دلم نمی مونه تا بیای...
_چیزی نیست استرس نگیری یه ذره فشارت جا به جا شه اون شوهر خلت منو دار می زنه....

دستی به پشت گردنش کشید ..شربت پرتقال رو گذاشتم جلوش: چشمات چرا باز نمی شه؟؟
_دیشب یه ساعت هم نخوابیدم...
نگاهش کردم...این تنها چیزی بود که مهسا رو به حرف زدن اجبار میکرد ...
_می خوام چند روزی برم سفر...مامانم هم با خالم اینا دیروز رفت مشهد...
_به سلامتی البته دیشب باهاش صحبت کردم کجا می خوای بری با هم بریم...
اشاره که به شکمم کرد ..
_مگه کجا می خوای بری؟؟!! که من نمی تونم بیام...
جرعه ای از شربتش رو نوشید و همون طور که پاش رو تکون می داد و زل زده بود به لیوان : می خوام برم استانبول پیش سمیرا...
جا خوردم...رو مبل جا به جا شدم : نگام کن ببینم چیزی شده..من صبح با سمیرا و بوسه حرف زدم..نگفتن چیزی به من..
_اونا هم خبر ندارن...امروز صبح تصمیم گرفتم..
_دق نده منو..چه مرگته الان...
_دیشب مادر بردیا به موبایلم زنگ زد...
ادامه نداد...حدسش سخت نبود..واقعا سخت نبود...انقدر قیافه مهسا واضح بود و انقدر مادر بردیا عیان..
پوزخندی زدم : چرت و پرت گفت...؟؟
چشماش رو بست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و انگشتش رو به چشماش فشار داد : چیزی ورای چرت و پرت...از خانوادم بگیر که به نظرش سطح پایینن...منظورش داماد پزشک..خواهر دکتری برقم و البته خود خرم که دکترام از فرانسه است...پدر شهیدم که استاد دانشگاه بود و مادر معلم باز نشستم...تا خودم که زیبایی ام در حد پسرش نیست و باب میل خانوم ...
مهسا از یه خانواد متوسط بود اما تحصیل کرده تمام خاندانشون با سواد و دانشگاهی بودن....
_آمارم رو در آورده...باده من حتی به پسرش هم بله ندادم..گفتم فکر میکنم...به چه حقی این حرفها رو به من زد...من فقط سکوت کردم و گوش کردم..به من گفت دندون تیز کردم برای ثروت پسرش...
مسخره است..خیلی مسخره است...
دستم رو گذاشتم روی دستش که رو زانوش مشت کرده بود : و تو به خاطر حرفای اون می خوای بذاری بری...
_می خوام دور باشم یکم فکر کنم باده..جایی که تحت تاثیر حضور بردیا نباشم..من که از سنگ نیستم..بهش کشش دارم...هیچ وقت هم پیش تو لا اقل پنهانش نکردم....بهم خیلی بر خورده..خیلی زیاد...من چمه مگه...؟؟
_نگام کن ببینم حرفای یه خانومی که اصلا خودش رو قبول نداری باید باعث بشه تو به خودت شک کنی؟؟...حالت خوبه؟؟/
_نه حالم خوب نیست..همه چیز به نظرم بی نهایت مسخره است...
_با بردیا حرف بزن...
_چی بگم..بگم چرا مادرت دوستم نداره..ولم کن تو رو خدا باده...اصلا جواب من به بردیا منفیه...
_چی؟؟!!! اون طفلکی چه تقصیری داره؟؟ اون که روحش هم از این تماس خبر نداره....
_چه می دونم بی اعصاب تر از این حرفام..ذهنم جمع نمی شه...
خواستم جواب رو بدم که تلفن زنگ خورد امین بود بعد از احوال پرسی : باده جان از مهسا خبر داری؟؟
_چه طور؟
_بردیا داره مثل مار به خودش می پیچه از دیشب تلفناش رو جواب نمی ده الانم خونه نیست...
نگاهی به مهسا انداختم که بی تفاوت نگاهم میکرد : حالش خوبه..باهاش حرف زدم...
_پس چرا گوشیش رو بر نمی داره...؟؟
اشاره به گوشی مهسا کردم...شونه هاش رو بالا انداخت...: حتما سرش شلوغ بوده...

خوب مینشستی....
_الان امین میاد ..مطمئنا بردیا هم میاد نمی خوام ببینمش...
صورتش رو بوسیدم : کاش باهاش حرف می زدی...
_چه فایده باده..مادرش من رو نمی خواد..
_اون هیچ کس رو نمی خواد...مهسا بی خیال استانبول شو...برو پیش داییت کرج یا چه می دونم دختر عموت قزوین...یه جایی که نزدیک باشه...حیفه...به خودتون فرصت بده...
لبخند تلخی زد و گونه ام رو حکم بوسید...

 

_اصل اساسی بودن این دختره این جا چیه باده؟؟
_ای بابا سمیرا چه انقدر عصبانی هستی تو بده خواهرت اومده بهت سر بزنه...؟؟
_باده هم من می دونم چرا اینجاست هم تو...چرا یی که من پرسیدم توضیح مسئله نبود...این پسره ..خیلی جذاب توش شکی ندارم..اما انقدر مهم هست..انقدر ؟؟!!! که این دختره پاشه بیاد این جا؟؟؟!!
_اصلا مگه استانبول؟؟!!
_نه دیروز رفت آنتالیا...
_چه قدر بهش گفتم نکن...تو گوشش نمی ره که..بردیا هم این جا داغونه سمیرا...
_مگه نمیگه دوستش داره..خوب؟؟؟ من نمی فهمم پس این چرا اینجاست...
_سر به سرش نذار..می ذاره می ره پاریس سمیرا بردیا رو بی چاره نکن...
_به اونم شک دارم آخه...تا چه حد می شه بعضی عادت ها رو کنار گذاشت؟؟..اون هم عاداتی که مستقیما با هورمون ها در تماسن....

نگاهی به قیافه کلافه و پر از سئوالش کردم که تو شب گرم تابستونی رو به روم تو تراس نشسته بود...
_بردیا..با نگاه کردن به صورت من جوابت رو میگیری؟؟
_من نمی فهمم چرا تلفنش رو خاموش کرده؟؟..اصلا نمی دونم چی شده؟؟؟
..باید میگفتم؟؟؟...صبح سمیرا تاکید کرده بود که باید بگم..باید بردیا نشون بده برای حل مسائل بینشون چه کاری میکنه..اما مهسا سر من رو میکند....می گفت دلش نمی خواد ماجرا تبدیل به شرایطی بشه که انگار رفته ولیش رو آورده...
امین دستاش رو به هم قفل کرده بود و تو بحث ما دخالت نمی کرد...اما اون هم از من دلخور بود....با عجز نگاهش کردم شونه اش رو به نشانه حقته بالا انداخت....
_باده ...این کارا یعنی چی؟؟..من که پسر 18 ساله نیستم...یعنی از ما ها گذشته...شبش از من خیلی معمولی خداحافظی کرد...بهم گفت مهمون دارن و از اون شب الان دقیقا سه شب و دو روزه جواب من رو نمی ده...خونه هم نمی ره...این جا هم که نمیاد..دارم دیونه می شم...
کلافگیش بد جوری آزارم می داد...
_تو...بردیا ..واقعا دوستش داری؟؟
تو صندلیش جا به جا شد..و با تعجب نگاهم کرد : به این شک داره؟؟!!!! من دیگه نمی فهمم باید چی کار کنم؟؟..برای این که اثبات کنم دوستش دارم...برای این که ببینه چه طور دارم بال بال می زنم این کاره مسخره رو کرده؟؟
_نه..برای این که بتونه تصمیم بگیره این کار رو کرده...
نگاهم کرد...سرم رو انداختم پایین..انقدر دلخوری و کلافگی تو نگاهش بود که نمی تو نستم طاقت بیارم....
_بردیا..مهسا خیلی دلخوره..مادرت باهاش تماس گرفته..
از جاش پرید...صندلی افتاد.... : چی؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
امین : بردیا ...!!!!!
_مادرم...مادر من...؟؟!!!
_می شه خواهش کنم بشینی تا من بتونم حواسم رو جمع کنم؟؟...اگه مهسا بفهمه کله من رو میکنه..اما ما به این نتیجه رسیدیم که....
_مادر من چی گفته؟؟!!!
تعریف کردن ماجرا اصلا آسون نبود..اون هم در مقابل بردیایی که همیشه خونسرد بود و خندان..اما حالا شدیدا هر لحظه صورتش ترسناک تر می شد....
_به خاطر حرف مادرم...این مدت من رو تنبیه کرده...؟؟!؟!!!
بلند و عصبی خندید : جالبه...به خدا خیلی جالبه...
کمی دلخور شدم...: تو هنوز تو خط رفتن مهسایی بردیا؟؟!!!!
خم شد روی میز : تو خط چی باشم؟؟!! این وسط فقط نبود مهسا مهمه و بس....
_دلیل نبودنش مهم نیست...
_نه...!!!!!
امین : باده قبول کن کار مهسا خوب نبود...
واقعا باورم نمی شد : امین.....معلوم هست شما ها چی میگید؟؟؟!!! اصل قضیه رو بی خیال شدید ...واقعا که... اصلا بردیا...بی خیال مهسا شو....
عصبانی شد : باده ...مگه می شه...؟؟؟
_آره می شه....مهسا جوابش به تو منفیه...
رنگش علنا پرید...اما اخماش ترسناک رفتن تو هم : مگه دسته خودشه...؟؟؟...مگه می ذارم؟؟؟!! می دونم دوستم داره...منم دوستش دارم..مگه می ذارم مسائل جانبی ازم بگیرنش؟؟!!!
_مادرت مسئله جانبی؟؟
_آره.هر چیزی به غیر از رابطمون جانبیه....این چه عادت مسخره ایه؟؟...باید با من تماس میگرفت..میگفت ..من خودم می دو نستم چی کار کنم...حالا کجا رفته؟؟...
_اجازه ندارم بگم...در ضمن می خوای چی کار؟؟؟
پوزخندی زد : می دونی چیه...مثل اینکه تنها کسی که من رو جدی گرفته مادرمه...همون که هول کرده و باعث شده این کار بی منطق رو انجام بده....
دستاش رو گذاشت رو میز و مستقیم نگاهم کرد : باده...تو خودت هم این کار رو یه بار با امین کردی...می دیدم چه طور بال بال می زنه و من درکش نمی کردم...الان با بند بند وجودم دارم حسش میکنم...مهسا دختره مورده علاقه منه..عشقه منه....من ازش خواستگاری کردم..چند ماهه دارم التماسش میکنم ..چه قدر دنبالش دویدم...
_این ها رو منم شاهد بودم..اصلا به من چرا میگی..به مادرت بگو...
_مسئله این جاست که دارید اشتباه می کنید...به مادر من تا یه حدی ارتباط داره من با کی ازدواج می کنم...مهسا انتخابه منه..با من طرفه....حالا بهم بگو کجاست تا من خودم تکلیفم رو باهاش مشخص کنم....
_فکر نمی کنی اون کس دیگه ای که باید تکلیفت رو باهاش مشخص کنی...؟؟؟
منتظر نگاهم کرد..هیچ وقت انقدر مصمم ندیده بودمش....
_آنتالیاست...
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟! !!!!!!!!!!!!!!!!1
امین : داد نزن بردیا .....
رو صندلی ولو شد : این چه کاری بود...
_بهش فرصت بده...
_فرصت بدم بی چارم کنه...فرصت بدم هر چه رشته بودم پنبه کنه....؟؟؟!!!! آدرس لطفا....
_ای بابا..می خوای پاشی تا اون جا بری؟؟؟
_نه..پس بشینم دست رو دست بذارم تو عصبانیت تصمیمی بگیره که حقش رو نداره....
_حقش رو نداره؟؟؟!!!!
_نه نداره....تو وقتی گذاشتی رفتی..یه جورایی حق داشتی چون مقصر امین بود...مهسا این حق رو نداره که به خاطر یه سری حرفای سطحی مادرم...من رو ترک کنه...حالا هم آدرس رو بده..وگرنه از دنیز میگیرم...
_دنیز نمی دونه...
_مگه می شه؟؟!!!
_بردیا....
هنوز هم داشت نگاهم می کرد ...
_به سمیرا زنگ بزن از اون بگیر بردیا ..خواهرش اونه..من بیشتر از این حق دخالت ندارم...

_ای بابا..خانومم می شه بگی من چرا مورد غضبت قرار گرفتم؟؟؟!!!
شونه ام رو از زیر دستش رها کردم و لیوانهای روی میز رو تو دستم گرفتم و به جای خالی بردیا خیره شدم : هتون عین همید..
خندید و دنبالم راه افتاد به سمت آشپز خونه : بد اخلاقه دوست داشتنی من...می شه بگی من چیم به بردیا شبیهه؟؟؟!!
_دوست من رو مقصر می دونه...از نظر شما همیشه ما مقصریم....
لیوان ها رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز..انگشتام رو تو دستاش گرفت و خیره شد بهم : مهسا مقصره...تو هم بودی...یهو گذاشتی رفتی...من باید با این سفارت ترکیه یه بحثی داشته باشم..تقی به توقی می خوره می رید اونجا...
_اون جا خونه منه...معلومه که می رم...
...دستاش شل شد....نگاهش رو ازم گرفت و دستام رو ول کرد...

چرت گفتن که سر و ته نداشت...حرف بی خود زدن که مدل دیگه ای نبود...دستهام که رها شد از دستهاش..کمی نگاهم کرد..پر از دلخوری و بعد پشتش رو بهم کرد و به سمت اتاق کارش رفت...روی نزدیک ترین مبل ولو شدم...آخه این چی بود گفتی باده...اولین و آخرین چیزی که به ذهنم رسید اون لحظه...چشم دو ختم به سنگهای براق زیر پام...

لیوان آب پرتقال رو محکم تو دستم جا به جا کردم...بهانه دیگه ای برای نزدیک شدن به اتاق مرد دوست داشتنی و دلخورم نداشتم....لای در اتاق باز بود و نور ازش عبور می کرد و نصفه میوفتاد روی سنگ ها و گوشه ای از دیوار رو به رو...پشت میزش بود و بی حواس چشم دو خته بود به کاغذ رو به روش...
_امین !!!
سرش رو بلند کرد....دلخور بود..هر حرکتش هر نگاهش و حتی پلک نزدنش نشونی از دلخوری بود که تا تهش حق داشت...
بدون جوابش بدون حرف زدنم..وارد اتاقش شدم و لیوان رو روی میزش گذاشتم...چیزی شبیه به لبخند روی لبش اومد...رو مبل رو به روی اون میز بزرگ چوبی نشستم...نیم رخ به عکسم : معذرت می خوام...
..ساده ترین و در عین حال تنها جمله ای که احساساتم رو بیان میکرد....چشم دو خته بودم به ناخن هام که روش ترنج های آبی کشیده شده بود ....سکوت کرده بود..سرم رو آوردم بالا دست به سینه بهم خیره شده بود...گاردش محکم تر از اون بود که با یه جمله بریزه و من کم کم داشتم مستاصل می شدم....
_حرفم درست نبود...یعنی اصلا درست نبود...
..کمی قفل دستاش تو سینه اش شل شد.....
_من واقعا از سر عصبانیت و در عین حال بی حواسی اون جمله رو گفتم...
_که قبولش داری فکر کنم....
..جا خوردم...صداش تنش پایین بود..اما عجیب عصبانی بود و این واقعا داشت من رو نگران میکرد...
_آخه شما خانوم مستقلی...به من احتیاج نداری....خونت رو هم داری....اما گل من شاید بهتره بهت یاد آوری کنم که قانونا این خونه هم مال شماست چون به نام شماست....
...هیچ وقت انقدر سخت حرف نزده بود..تو بدترین شرایط هم امین لحنش پر از نوازش بود..اگر داد می زد هم انقدر از نگرانی لبریز بود که داد به نظر نمی یومد...
دستی به گلوم کشیدم...به گردنبند ظریف و دوست داشتنی که خودش به خاطر پسرم بهم هدیه داده بود..نگاهش رفت پی دستم...و بعد شکمم... : باده نمی دو نم تا کی قراره این ادامه داشته باشه...تا کی قراره من خودم رو به آب و آتیش بزنم..تا تو..
نذاشتم ادامه بده از جام بلند شدم و به سمتش رفتم : اون جا خونه منه...تو فکر کن خونه پدری...همه خانوما حتی بعد از ازدواجشون به خونه پدریشون میگن خونم...خونمون...حالا وضعیت من کمی متفاوته ...خونه پدری ندارم...از جاش بلند شد و رو در روم ایستاد...سرم رو بلند کردم تا بتونم تو چشماش نگاه کنم و چه قدر این حالتمون رو دوست داشتم ....: راست میگی امین...راست میگی عزیزم...تو خودت رو به آب و آتیش زدی تا بتونی زندگیمون رو به این نقطه برسونی..منکرش نیستم...من انقدر غرق تو خودم ...تو گذشتم و بعد تو بچمون بودم..که به پشت سرم که نگاه می کنم..می بینم گاهی قایق زندگیمون رو فقط تو پارو زدی....
دستم رفت دور با زو هاش..کشیدمشون پایین...شل بود و سریع باز شد... خیره بودم هنوز به چشماش که حالا کم کم داشتن گرم می شدن : آره من زن مستقلیم...آره برای مستقل موندن تلاش میکنم...هنوز دلم می خواد پیشرفت کنم...تو خون منه ...اما بی انصاف من به تو حتی بیشتر از نفسم وابسته ام...من جز تو کسی رو ندارم...دستی به شکمم کشیدم ..تو و پسرمون تنها داشته های حقیقی و احساسی من هستید....وابستگی چه طوریه؟؟...مگه غیر اینه که من هر بار می بینمت قربون صدقه ات می رم تو دلم...مگه غیر اینه که نیم ساعت دیر میکنی عین ماهی دو مونده از آبم...امین وابستگی غیر اینه که من هر چی داشتم و نداشتم... شهرتم..شرایط اجتماعیم رو گذاشتم اومدم دارم از نو شروع میکنم...منتی نیست...به خودت که از جونم مهم تری قسم منتی نیست..خودم خواستم...دنیا رو با بوی تنت عوض نمی کنم....
آروم خزیدم تو بغلش..دستان رو محکم دور کمرش حلقه کردم....و سرم رو گذاشتم رو سینه اش : من به این ریتم نفس ها وابسته ترینم امین....
دستاش آروم از کنارش جدا شد و محکم دور کمرم حلقه شد...و من نفسم رو از خیالی که حالا راحت شده بود بیرون دادم و چشمام رو بستم ...نفسش مو هام رو نوازش می کرد : دیوونه می شم وقتی این چیزا از دهنت می پره...چیزایی که خوب می دونم گوشه ذهنت قایم شدن....که تو مواقع خاص میان بیرون...احساس می کنم بهم میگفتی به اندازه قبل دوستم نداری شاید کمتر از این احساس تهی بودن می کردم باده....
سرم رو از روی سینه اش بر داشتم و نگاهش کردم که حالا داشت کم کم امین خودم می شد : می دونی خونه اصلی من کجاست..؟؟
..پر از سئوال نگاهم کرد ....
_آغوش تو...امن ترین جای دنیا...تازه سندش هم از هر جایی مطمئن تره...چون عاشق منه....
خم شد و بوسه ای طولانی و پر از حس امنیت به پیشونیم زد .... : می دونی چه قدر عاشقتم و به همین خاطر هم هست که اذیتم میکنی...
_از قصد نیست....
لبخندی زد : حالا خوشگله نمی شه اون قربون صدقه هایی که ادعاش رو داری رو بلند بگی؟؟
با شیطنت ابروم رو انداختم بالا : نچ...کیفش به یواشکی بودنشه...مثل بوسه های یواشکی و پر استرس...
حلقه دستاش رو کمی محکم تر کرد : حیف که یه سری حرفا و کارا جلوی پسرمون زشته..وگرنه بهت نشون می دادم بوسه یواشکی یعنی چی!!
خنده بلندی کردم....بگذریم که بوسه اش خنده ام رو خفه کرد....

نفس های منظمش نشون از خواب بودنش بود...بگذریم که بزرگواریش و کش ندادن قضیه ...یک بار دیگه من رو تا مغز استخوان شرمنده اش کرد...که یک بار دیگه به خودم یاد آوری کردم..من عاشق این مرد هستم و چرا حواسم نیست موقع حرف زدن...انگشتم رو آروم روی شقیقه اش کشیدم و زمزمه کردم : من هیچی به غیر از تو ندارم...فکرش رو که می کنم...بچه ای که دارم حمل میکنم هم به اندازه تو مال من نیست...بوسه ای روی شقیقه اش زدم و چرخیدم . پشت بهش دراز کشیدم...تو جاش جا به جا شد و دستش رو دورم حلقه کرد...لا له گوشم تر شد : تو همه چیزت ماله منه عروسکم..حتی اون بچه ای که داری حمل میکنی....

گره کرواتش رو کمی مرتب کرد و برگشت به سمت من که تلفن به دست روی مبل نشسته بودم : چرا اخمای خانومم تو همه؟
_جواب تلفن هام رو نمی ده دیدی اون رفیقت باعث شد مهسا باهام حرف نزنه...
لبخندی زد و برگشت به سمتم : از کی داری باهاش تماس میگیری؟؟
_از دیشب...
_چرا نشستی مگه شرکت نمیای؟؟
_پاهام یه کم ورم کردن کمی هم بی حالم بمونم استراحت کنم بهتره...
کمی نگران نگاهم کرد : خوب نیستی؟؟ بریم دکتر؟؟
_نه بابا..دکتر گفت این جور موارد یکم استراحت کنم خوبم..تو هم برو نگران نباش..تنها هم نیستم افسانه خانوم تو راهه...
جلوی آینه دم در نگاهی به موهاش انداخت و در رو باز کرد..چرخید به سمتم که دست به کمر و یه ابرو بالا داشتم نگاهش میکردم .... : چیزی یادت نرفته؟؟
یه ثانیه فکر کرد و بعد خندید به سمتم اومد و بوسه ای به چونم زد : خوبه؟..حالا برم؟؟
یکم شقیقم رو خاروندم : کافی که نیست اما چه کنم...
این بار بوسه نفس گیری به لبم زد..دستم رو گذاشتم پشت گردنش و انگشتام رو حرکت دادم نرم به سمت کمرش...ازم کمی فاصله گرفت : نکن عروسک..بذار برم...از راه به درم نکن..بذار برم دنباله یه لقمه نون حلال پس فردا پسرمون به دنیا میاد خرجمون بالا میره...
_می خوام تمام روز به من فکر کنی خودم نیستم...
_این کارها رم نکنی من به فکرتم نفس..حالا برم؟؟
_برو...
_اگه احتیاجی بهم بود بگو...گور بابای جلسه...
_خیالت راحت..حالم خوبه در ضمن شب دو قلو ها میان...

به ظرف بزرگ روبه روم نگاه کردم بوی دارچین رو نفس کشیدم...به لخند مهربون و چشمای خیسش نگاه کردم که داشت با عشق نگاهم می کرد ..
_بخور دخترم....
دخترم گفتنش دلم رو می لرزوند...تمام عقده های این چند وقت دود شده بود رفته بود هوا...
ساره نیایش رو تو بغلش جابه جا کرد تا بتونه بهش شیر بده...افسانه خانوم خونه رو مرتب کرد و شام رو پخت و رفت..مامان زنگ زد و گفت حاجی رفته سفر و می خواد با ساره به دیدنم بیاد...به شیر خوردن نیایش چشم دو ختم...ساره نگاهم کرد : حالا نوبت خودت هم میشه زیبا ترین حس دنیاست....
مامان کمی بیشتر روغن روی حلیمم ریخت : بخور تقویت شی...دختر تو برای یه زن نزدیک 6 ماه لاغری...
نگرانی هاش جنسشون با همه نگرانی های دنیا فرق میکرد..لطیف تر بود...بوی محبت ناب می داد....
ساره : بعدش فیلم عروسیت رو بذار...دلمون ضعف می ره با مامان دلمون می خواد ببینیم...
قاشق بزرگی از حلیم رو تو دهنم گذاشتم : باشه...
ساره خندید : همیشه عاشق حلیم بودی...
قاشق رو تو ظرف تکون دادم : من عاشق هر چیزی بودم که در کنار شماها بود..با تمام درد هایی که کشیدم...
مامان اشکاش رو پاک کرد..دستم رو روی دستش گذاشتم : تو رو خدا گریه نکن...
..دلم نمی خواست گریه کنه..دلم نمی خواست یادم بیاد که وضعیت من ویژه است..دلم می خواست فکر کنم تمام روابط من مثل همه است....دلم می خواست بدون در نظر گرفتم خیلی از اتیکت ها ..بشینم با مادرم و خواهرم...بله خواهرم..چه اهمیتی داشت که من با این زن در حال شیر دادن حتی یه سلول مشترک نداشتم..اصلا ناتنی بودن برای ساره مفهومی نداشت..دلم می خواست با خواهرم و مادرم بشینم..فیلم عروسیم رو ببینم..حرفای خاله زنکی و دم دستی بزنم...راجع به رنگ لوازم پسرم مشورت کنم..حرفای زنونه بزنم...از شوهرم بگم...مثل هر زنی تو هر جای دنیا...

از خنده اشک از چشمم سرازیر بود..ساره همیشه دلقک بود ادای مادر شوهرش رو در میاورد کم و پیش یادم میومد روحیاتش رو الان با اداهای ساره بلند می خندیدم ...دلم و فکم درد گرفته بود...
مامان : ساره زشته..گناهه..این کارت از غیبتم بدتره...
ساره روی مبل ولو شد و زد پشتم : می بینی باده نمی ذاره یه دل سیر از قوم الظالمین حرف بزنم....
_بی چاره ها اون جور که تو میگی خیلی هم باهات کاری ندارن...
_جراتش رو ندارن....هومن یه بار در دهنشون رو بست..اون اوایل بعد از رفتن تو خیلی بهم زخم زبون می زدن...
سرم رو پایین انداختم..من همیشه تو زندگی این دختر گند زده بودم ..
_نگام کن ببینم باده..نبینم اخمتو...دیگه مهم نیست..مهم اینه که من تو و مامان هستیم...داریم باهم می خندیم..من تمام این 10 سال همین رو آرزو کردم...
مامان نگاهی پر از عشق به هردومون انداخت و محکم بغلمون کرد...اشک توی چشمام جمع شد...
ساره پسرش رو نیاورده بود..هومن با خودش برده بود سر کار میگفت نیما به پدر بزرگش خیلی وابسته است و همه چیز رو براش تعریف میکنه و بچه است و نباید بهش دروغ و مخفی کاری رو یاد داد...هومن میون اون بغل عاشقانمون زنگ زده بود تا حال ساره رو بپرسه....
صدای چرخیدن کلید تو در اومد ساعت تازه 5 بود و من منتظر امین نبودم...فکر میکنم کفشهای دم در رو دید که نیومد تو بلند صدام کرد..ساره بلند شد تا رو سریش رو سر کنه به سمت در رفتم و امین رو دیدم که با لبخند پهنی جلوی در...
_سلام ..
_سلام خانوم خوشگله نمی دو نستم مهمون داری..زود اومدم تنها نباشی....
_مامان و ساره اینجان....

امین با خوشرویی بهشون سلام کرد و نگاهش رو دوخت به نیایش که تو سبدش خیلی خوشگل با اون پیراهن چین دار قرمزش خوابیده بود...
ساره نگاهی به چشمای پر از عشق امین انداخت : بغلش کنید امین خان...
امین خم شد و آروم بغلش کرد و بوییدش : خدای من چه قدر کوچولو...
_پسر شما از اینم وقتی به دنیا بیاد کوچولو تره...
بچه در کنار امین بیشتر شبیه اسباب بازی بود ....امین پدر خوبی می شد..وقتی می تو نست به بچه کس دیگه ای با این عشق نگاه کنه..پس وای به حال بچه خودش....
مامان نگاهی به امین انداخت : ما دیگه میریم پسرم...
_کجا حاج خانوم..من اومدم میرید ؟؟
_نه پسرم...هومن الان میاد دنباله ساره من هم برم...
_شب چرا پیش باده نمی مونید....
این سئوال رو به قدر روتین و ساده پرسید
که انگار این کار همیشگی مادرم بوده..
مامان : پسرم آخه....
ساره : بمون مامان دیگه...من به نیما میگم پیش خاله ای....بمون می دونم دلت رضاست به موندن....
..منظور خاله خودش بود..خاله من ازدواج کرده بود..با همون پسر همسایه...دوتا دختر داشت و ساکن شیراز بود...مامان هنوز به اونا چیزی نگفته بود..داییم هنوز مجرد بود اون هم ساکن شیراز..اون جا یه مغازه تعمیرات رادیو تلویزیون باز کرده بود با ش.هر خالم و گویا گارشون هم گرفته بود....
مامان تو آشپز خونه بود ومن دنبال امین اومدم به اتاق کارش ...
_من اینجام عروسک که تو و مامانت راحت باشید...راستی با بردیا حرف زدم...
از جام پردیم : چی گقت؟..چرا مهسا جواب تلفن نمی ده..دعواشون شده؟؟
خندید : دونه دونه باده....مهسا عصبانی شده..از دست تو نه..از دیدن بردیا...بردیا تو هتل بود..میگفت دنباله یه فرصتم که با مهسا حرف بزنم...مطمئن باش خود مهسا بهت زنگ می زنه...
_می خوای دلم رو خوش کنی نه...از دستم عصبانیه...
به طرفم اومد و با لبخند نگاهم کرد : لباتو چرا آویزون کردی خانومم.؟؟؟....امکان نداره مهسا فکر کنه تو صلاحش رو نخواستی ...حالا اخماتو باز کن...برو پیش مامانت یکم پشت سر من صفحه بذارید..منم یکم دیگه میام پیشتون...آفرین خانومم...

 

فایلها رو بار دیگه مرور کردم از چندتا ش هم پرینت گرفتم ..به پشتی صندلی تکیه دادم و با انگشت چشمام رو فشار دادم..دیشب تقریبا اصلا نخوابیدم..تا صبح تو آغوش مادرم بودم..مملو از یه عشق بی دریغ مادرانه که سالها و شاید از ابتدا ازش محروم بودم...مادرم نوازشم کرده بود..همه جا بوی مادرم رو میداد ....تا صبح با هم از همه چیز و هیچ چیز حرف زدیم..از غذاهای مادر بزرگ و دل مهربون پدر بزرگ...از شیطنتهای پنهانی خاله و خیلی چیزهای دیگه..و تمام سعیمون رو کردیم تا از هر چیزی که برای ما یاد آور خاطرات جداییه دوری کنیم...
از مامان زود تر بیدار شدم و رفتم تو آشپز خونه که دیدم امین چای رو گذاشته و نشسته تو تراس..با دیدنم ..محکم بغلم کرد : یه چیزی بگم نفس..خودم اصرار کردم مامانت بمونه اما پشیمون شدم..بی تو..بدون عطرت و بدون حس حرکتای پسرم خوابم نمی بره..من قبلا یه عمر چه طوری بدون تو خوابم برده تو اون در عجبم...
...و من در حالی که بازهم بیشتر از ساعت قبل عاشقش می شدم اعتراف کردم که من هم بدون اون حضور مطمئن و امن دیشب حتی با حضور مادرم بدجور غریبی کرده بودم ......
هر چی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم...دیروز مامان چیزی گفته بود که بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود...به سمت اتاقش رفتم....
با تقه ای لای در رو باز کردم..از حضورش تو اتاق امین اصلا خوشم نیومد...اون هم از حضور من خوشحال نشد..مثل همیشه خوش تیپ و سرحال با همون عشوه همیشگی داشت با امین که جدی و مودب روبه روش ایستاده بود صحبت میکرد...نبودن بردیا امین رو با سها رو به رو میکرد و من اعتراف کردم که اصلا خوشم نمی یومد....
امین با دیدنم تو چارچوب در لبخندی زد : چرا تو نمی یای عزیزه دلم؟؟؟
وارد اتاق شدم و به دخترک اخم آلود کنارم نگاهی سرسری انداختم و با لبخند رو مبل رو به روش نشستم و سلامی زیر لب گفتم و جوابی به مراتب مصنوعی تر گرفتم.......
سها : خوب امین جان ...فکر کنم بحثمون نصفه موند...
..می خواست لج من رو در بیاره یا بهم بفهمونه که بد موقع اومدم...
امین : می تونیم ادامه بدیم به هر حال این بحثی نیست که خانوم من ازش دور باشه یا روش مطالعه نداشته باشه....
رو خانومم بیشتر از هر وقتی تاکید کرد و من بیشتر غرق خوشی شدم....
من : منم کارم خیلی واجب نیست...
امین : نه شما باش...
سها : باشه پس من می رم...
امین : به هر حال بردیا تا فردا پس فردا بر میگرده و می تونید با خودش هماهنگ کنید...
..خورده بود تو پرش نا جور...این از همه حرکاتش عیان بود ....با لبخندی که کمی چاشنی بد جنسی داشت بدرقه اش کردم و برگشتم به سمت امین که با شیطنت داشت نگاهم می کرد...
_حسود کوچولو...
با خنده به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم : من هیچی نگفتم...
_لبخندت رو دیدم...
_حقش بود....
خندید دستش رو گذاشت روی شکمم : امروز که اذیت نمی کنی مامان رو؟؟!!
_نه پسر خوبیه...
و بعد خیره شدم به اون عسلی هایی که مال خودم بود..کودکانه تو دلم تاکید کردم : خوده خودم...
_من در خدمت خانومم هستم...
کمی ازش فاصله گرفتم و روی مبل نشستم : امین تو خبر داشتی یه پروژه مجتمع تفریحی هست توی آبیک؟؟!!
...چشماش گرد شد؟؟...کمی جا خورد ؟؟>.یا من این طور حس کردم...
نگاهش رو ازم گرفت و چشم دو خت به میز : چه طور مگه؟؟
_این پروژه به نظر بزرگ میاد با زمین کارتینگ و یه سری مجموعه های دیگه...ما چرا تو مناقصه اش حتی شرکت هم نکردیم و چرا این پروژه رو نگرفتیم...اصلا ازش خبر داشتیم؟؟
_عروسک چرا این موضوع انقدر مهمه همه پروژه های خوب رو که ما نباید بگیریم...
_از اون نظر که اشتباه نکن باید ما بگیریم...اما بحث چیز دیگه است...اگه ما نگرفتیم کی گرفته...؟؟
...نگاهش کردم که قیافه اش جدی شده بود : نمی دونم باده..حالا تو چرا گیر دادی به این پروژه..اصلا از کجا خبر دار شدی؟؟
کمی مشکوک نگاهش کردم : مامانم گفت شوهرش دار و ندارش رو فروخته و سهم بزرگی تو این پروژه خریده..گویا یه شرکت درست و حسابی هم هست..منم کنجکاو شدم که چرا ما اجازه دادیم رقیبا مون همچیم کار جالب و تکی رو ازمون بگیرن...چون گویا کار پر و پیمونی باید باشه که حاجی ترغیب شده ریسک کنه....
..احساس میکردم دنباله جمله ایه که قانع کننده باشه :..ا ..خوب ما سرمون خیلی شلوغ بود و در ضمن ما بیشتر کارمون پروژه های مسکونیه....
..نمی دونم چرا به نظرم حرفاش بو دار بود..این ها رو کنار بعضی مکالمات تلفنیش که می ذاشتم ...به نظرم یه جایی یه خبرایی بود...
_اون جوری نگام نکن..من از تو بازار ایران رو بهتر می شناسم..به جاش یه پروژه خوشگل از یه رستوران زنجیره ای تو دست گرفتیم خوشگل و هلو..دست خودت رو می بوسه...همه پروژه ها رو که ما نباید بگیریم بقیه هم باید نون بخورن..در ضمن حاجی اگه ریسک کرده حتما کار درستی کرده....
_نمی دونم...شاید..به هر حال...
..همون موقع تلفنم زنگ زد...شماره نیوفتاده بود ....خیلی قوت بود مزاحم تلفنی نداشتم..مشکوک به گوشیم زل زدم که این از نگاه امین دور نموند..
_الو....
_.....
_مردم آزاری هم حدی داره......
_مردم آزار خودتی!!!!
یه نگاه به نگاه غضب آلود امین که رو به روم بود انداختم و یهو با صدای بلند خندیدم...که این قیافه امین رو با مزه تر کرد...
_هی با توام ها خبر چین خانوم....
_مهسا....
امین با شنیدن اسم مهسا اخماش از هم باز شدو دستش که برای گرفتن گوشی جلو اومده بود رو عقب کشید...
_خبر چین خودتی...
_من 10 سال می دو نستم کجایی به هیچ کس نگفتم تو 10 ساعت نتو نستی دهنت رو ببندی...
_این با اون فرق داشت...
_هیچ فرقی نداشت این پسر رو انداختی به جون من که چی؟؟
از صدای سرحالش کاملا مشخص بود که ناراضی نیست...
_آهان ناراضی هستید که از خوشی دارید می میرید بانو؟؟!!!!
_کجا من که تحویلش نمیگیرم...
_آخ آخ از اون ته دلت بشنوه...
_اگه ته دلم رو بشنوه که از ذوق میمیره...
خنده ای کردم پس هوا پس نبود : چرا جواب تلفن هام رو نمی دادی...
_دوست نداشتم....
_بی خود بیای تهران گوشاتو میخ میکنم..هیچ کس حق نداه جواب تلفن های من رو نده...
امین با خنده سری تکون داد و خودش رو مشغوله لپ تاپش کرد...
_حالا بی شوخی انقدر شوکه بودم از دیدنش که نمی دو نستم چی کار کنم...حالا بعدا مفصل برات تو ضیح می دم...ولی واقعا انتظارش رو نداشتم تا اینجا بیاد....

امین تو ماشین نگاهی به لبخند پهن من کرد : خوشحالم که نگران مهسا نیستی..
_الان نگران بردیام...
_اون از پس مهسا بر میاد..یعنی باید بیاد..برای به دست آوردنش و بعد اداره زندگیش...
_به نظرت بردیا بعدا پشیمون نمی شه...
_نه...من برای اولین بار ه اون رو انقدر مصمم می بینم...
_الان مسئله مادرشه....
_اونم وظیفه بردیا ست تا درستش بکنه باید بتونه میونه رو بگیره...
دستم رو گذاشتم روی پاش : داشتم فکر میکردم اگه شیرین جون من رو نمی خواست من بازم با هات ازدواج می کردم یا نه؟؟
دستم رو تو دستش گرفت و کنار لبش برد و بوسه آرومی بهش زد ...: نتیجه چی شد؟؟
_نتو نستم تصمیم بگیرم...
_ولی من اگه همه دنیا هم مخالف بودن با تو از دواج میکردم..

  • -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
  • با طما نینه دستش رو دور دهنش کشید که دست آتنا پس گردنی محکمی بهش زد و وقتی نگاه چپ چپ تینا و خنده بلند من رو دید اخماش رفت تو هم..
  • آتنا: اول اینکه مامان اینا رو برای باده فرستاده بود کلا تموم کردی دوم هم اینکه بی فرهنگ دستمال هست چرا با دست پاک می کنی...
  • _دلم می خواد ..ای بابا...
  • این دو موجود رو خدا ساخته بود برای خندون و شاد کردن...روی تخت جابه جا شدیم...پیراهن خواب تن هر سه مون بود..امین جلسه مهمی داشت و دوقلو ها اومده بودن پیشم..سه تایی یواشکی رفته بودیم بیرون پیتزا خورده بودیم چیزی که امین می فهمید داد و بیداد راه می نداخت چون فست فود برای من ممنوع بود و از اون ممنوع تر تنها بیرون رفتن جای مهسا خالی تا بهم بگه تو آدم نمی شی...و بعد هم نشسته بودیم سر سالاد میوه بی نهایت خوشمزه ای که شیرین جون فرستاده بود...
  • _خوب چه خبر آتنا خانوم از سینا....
  • _خوبه...
  • ..چشماش برق می زد وقتی از سینا حرف می زد...: گیر داده بذار بیایم خواستگاری...
  • _خوب چرا قبول نمی کنی..؟؟
  • _زود نیست؟؟
  • _اگه عاشقشی نه...
  • تینا لبخندی به آتنا زد : والا خوش به حالت فکر کنم تو بچه دومت رو هم به دنیا بیاری و بابک هنوز جسارت جلو اومدن نداشته باشه...
  • خندیدم : خیلی کنده...
  • تینا کمی سر جاش جا به جا شد : می دونی..یه جورایی هم حق داره اوضاع خونشون هم الان زیاد مناسب نیست..
  • کنجکاو شدم : چه طور؟؟
  • _می دونی که بردیا چند روز خونه نبود؟؟
  • ..خوب می دو نستم..واینکه دیشب بدون مهسا برگشته بود...
  • _خوب؟؟
  • _باده تو حتما کل ماجرا رو می دونی...
  • _می دونم اما..می دونم خوشت نمی اد به نظر خبر چین برسی..اما خودت رو بذار جای مهسا برات مهم نیست بدونی تو اون جبهه چی میگذره...؟؟
  • کمی فکر کرد و چونش رو خاروند...
  • آتنا : لوس نکن دیگه خودت رو...
  • _خوب مثل اینکه بردیا خیلی جدی رفته به مادرش گفته باید گل و شیرینیش رو حاضر کنه و بیاد خواستگاری مهسا..البته یه جلسه تنها باید با مهسا بره بیرون و ازش عذر خواهی کنه...بابک می گفت مامانم گریه کرد ..غش کرد..هر کاری کرد بردیا دست به سینه و جدی نگاهش کرد و خونسرد گفت مامان حناتون پیش من رنگی نداره من عاشق این دخترم و زنم می شه..چه شما بخواید چه نخواید پس خودتون رو سبک نکنید و برید برام خواستگاری...
  • لبخندی زدم : تینا بد جنسی می شه اگه بگم دوست داشتم چهرشون رو اون موقع ببینم.؟؟..
  • تینا با شیطنت لبخندی زد و تکه ای آناناس تو دهنش گذاشت : نه نمی شه..چون منم دلم می خواست ببینم..می دونی ما سالهاست که خانوادگی دوست هستیم..اما هیچ وقت من خندان ندیدمش کلا خانوم ایراد گیریه...
  • _فکر میکنی بتونی باهاش کنار بیای تینا ؟؟..تو از خانواده به شدت با محبتی میای...
  • _نمی دونم..همیناست که من رو می ترسونه..بردیا رو می بینی...اون خیلی سفت و محکم و یه جورایی بی پرواست...اما بابک پسر لایت و آروم و به شدت حساسیه..می ترسم نتونه از من در مقابل مادرش حمایت کنه...
  • با تعجب ابروم رو بالا دادم : مگه امکان داره با تو هم مخالف باشه؟؟
  • _اون با همه چیز مخالفه...
  • آتنا : از امین هم می ترسیم...من حالا یه تو جیحی دارم تو اکیپ بوده عاشق شدیم حالا می خوایم ازدواج کنیم...می دونم الان به بابک گیر می ده که خواهرم خیلی وقتا دستت امانت بود...
  • دستی به پشت تینا زدم : امین با من...نگران نباش...
  • تینا لبخند زد : می دونی حضور تو برای ما چه قدر عزیزه باده؟؟...من خوشحالم که برادرم انقدر عاشقه..انقدر شاده..با مامان حض می کنیم وقتی می بینیم چشماش برق می زنه وقتی فقط راه رفتنت رو تماشا می کنه و از همه مهم تر وقتی می بینیم تو تا این حد زیبا نگاهش می کنی...
  • بغلش کردم : من هم از داشتن شماها خوشحالم ..شما جواب تمام نداشته های منید...
  • آتنا : بذار این فسقل عمه به دنیا بیاد وای که چه شکلاتی بشه بچه شما دوتا...
  • من : یعنی میگی ممکنه چشماش عسلی بشه عین امین؟
  • تینا : خدا کنه..وای که چه دختر کشی بشه..امین هواخواه زیاد داشت...
  • آتنا : این چرت و پرتا چیه میگی..نه هیچ کس نبود...
  • خندیدم : هنوزم داره..کور که نیستم..می بینم جاهای مختلف بهش چه زلی می زنن..همین دیروز رفته بودیم خرید من رفتم تو مغازه..کوچیک بود امین نیومد تو...از در مغازه اومدم بیرون دیدم دختره علنا داره بهش نخ می ده ؛من رو که دید با این هیکل قلنبه با تاسف یه سری برای امین تکون داد که نگو....
  • هر سه بلند خندیدیم...
  • تینا : باده می دو نستی..هفته اول ازدواجتون ...یکی تو رو از امین خواستگاری کرده بوده.؟؟...
  • جا خوردم : چی؟؟؟؟
  • آتنا خندید : آره یکی از همسایه های مامان اینا که تازه اومدن...می دو نسته امین خواهر داره فکر کرده تو یکی از مایی..پسرش تو رو پسندیده بوده..وای پسره رو به زور از دست امین نجات دادیم می خواست خفه اش کنه...
  • _من خبر نداشتم...
  • _می دونم ..گفتم که بدونی ایمن خوب می دونه چه تیکه ای نصیبش شده..از اون موقع به بعد همش می ره میاد به مامانم میگه مامان دلم می لرزه وقتی یکی نگاش میکنه...
  • ..لبخندی زدم..شنیدن این ها برام به شدت پر از حسهای خوب بود...
  • آتنا : به نظرت مامان بردیا می ره عذر بخواد...؟؟
  • من : نمی دونم...
  • تینا : باید بره..بابک می گفت بردیا اولتیماتوم داده..بعد هم گفته مامان برو بشین فکر کن ببین من چه کار مثبتی تو زندگیم انجام دادم که با این همه کثیف کاری بازم خدا یه دختری مثل مهسا رو سر راهم قرار داده و بهم فرصت عاشق شدن داده...
  • امین دیر کرده بود..تو تراس چشم دوخته بودم به ماه کامل تو آسمون...پسرکم هم خواب بود...نگاهی به ساعت انداختم 12...
  • _چرا نخوابیدی؟؟
  • نترسیدم...برگشتم به سمتش خسته به نظر میومد : الان وقت خونه اومدن امین ؟؟؟
  • لبخندی زد و به سمتم اومد : یکم بردیا درد دل داشت ..رفیق شما حاضر نشده برگرده ایران...
  • _نمی تو نستید بذارید برای فردا؟؟
  • نگران پرسید :مگه چیزی شده عروسکم؟؟؟
  • ..نه چیزی نشده بود..از خودم ناراحت شدم..بعد از مدتها این دو تا رفیق باهم بعد از جلسه بیرون رفته بودن و من داشتم حق امین رو از بودن با دوستاش سلب میکردم اونم در حالی که به خودم هم خیلی خوش گذشته بود و درحقیقت با دوستام بودم که از قضا خواهر های خودش بودن...
  • _چیزی نشده یکم نگران شدم..همین...
  • جلو رفتم و گونه اش رو بوسیدم : بدون تو هم که خوابم نمی بره عنق شدم...
  • دستش رو دور کمرم حلقه کرد : من قربونه عنق شدنت هم میرم..شما هر کاری بکنی اعتبار داری...
  • _ این اعتبار تا حد هر کاریه؟؟
  • یه ابروش رو داد بالا : تا هر کاری چی باشه؟؟
  • دستم رو بردم سمت کرواتش و شلش کردم..دکمه بالای پیراهنش رو هم باز کردم و با آرامش انگشتم رو کشیدم به گردنش: مثلا این که من این کار رو ادامه بدم...
  • دستش رو آروم گذاشت روی دستم و با چشمای خمارش کلافه : نکن عروسک..تنبیه از این بدتر پیدا نکردی بابت دیر اومدنم بی انصاف تو که می دونی دکتر چی گفت...
  • خنده ای کردم و دستم رو کشیدم : می خواستم بدونم هنوزم برات جذابم؟؟...
  • لبش رو بی قرار روی لبم که احساس کردم..دستش که با خشونت پشت کمرم رو لمس میکرد ..جواب سئوالم رو

گرفتم....

_موهات رو یه وری بریز...
..نگاهی اجمالی بهش کردم از همیشه زیبا تر شده بود...بسیار بسیار زیباتر...تو چشمام اشک جمع شده بود...این رنگ قرمز تند که تضاد جالبی با پوستش داشت زیباییش رو بیشتر نشون میداد....
_استرس داری؟؟
مهسا لبخند زورکی زد : خیلی زیاد....
_منم استرس داشتم اما تو رنگت پریده...
_نمی دونم هنوز هم از حرفایی که مادرش ممکنه بزنه نگرانم..امشب داییم و عمو بزرگم هم هستن.نمی خوام کدورتی پیش بیاد...
..بهش حق می دادم...چند روزه پیش بعد از بازگشت مهسا به ایران خانوم سروش به دیدن مهسا اومده بود هر چند به قول مهسا عذر خواهی صورت نگرفته بود اما همون حضور با بهانه آشنایی بیشتر خود ش یک قدم رو به جلو بود....
دستم رو روی دستش گذاشتم که رو دامنش بود ..برای اولین بار پیراهنی پوشیده بود که یقه گرد نسبتا بسته ..آستین سه ربع داشت و دامنش تا زانو بود...
_می بینم که آدم شدی....
خندید : تو مگه آدم شدی؟؟..پیراهن حاملگی دکلته...دختر تو از رو نمی ری...
خندیدم : امین رو نباید بهش رو بدم..آستر می کشه...
_منم از ترس عموم این رو پوشیدم...می شناسیش که چه قدر متعصبه..
_کاش این تعصب رو وقتی داشت دو تا زن رو از خونه بیرون می نداخت به خرج می داد...نه گیر دادن به یقه و دامن تو...
مهسا پوزخندی زد : مامان اصرار داشت که باشه وگرنه بعد از اون کارش به نظرم ما نباید حتی بهش سلام میکردیم....مامان میگه نباید بی کس و کار به نظر بیام...
_ما از پس مادر بردیا بر نمیایم همون بهتر که دورمون شلوغ باشه...
_استرسم فقط اون نیست..به نظرت دارم کار درستی میکنم؟؟
_هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که ازدواجش صد در صد درسته ..فقط هر چی به ایده آل هات و خواسته هات نزدیک تر باشه بهتره...و از همه مهم تر حس توا...
_وقتی رفتم آنتالیا...حسم خیلی هم شکل نگرفته بود...دیدنش با اون قیافه درهم و کلافه..وقتی با التماس از سمیرا آدرس گرفته بود..حرفاش..بی تابی هاش و سکوت و صبرش در مقابل پرخاش گری هام...مهر و عشقی که تو چشماش دیدم...وقتی برگشت دیدم دلم براش تنگ می شه اون سه روزی که بیشتر موندم بهم فرصت فکر کردن بیشتر داد..ستاره بارون نگاهش هم که جای خودداره وقتی من رو به صورت کاملا بی خبر تو شرکت دید...حسودی کردنش به مهندس آذری هم خیلی با مزه است...
لبخندی زدم : اینا همه مهمترین چیزایی که می تو نستی نام ببری...مهم اینکه که امشب با اومدنش به این جا با تلاشی که کرد برای فرستادن مادرش پیشت داره بهت اثبات می کنه که چه قدر برات ارزش قائله...
_یعنی می تونم به اندازه تو تو زندگی مشترکم احساس آرامش داشته باشم؟؟...
بغلش کردم...محکم...پر از مهر..به اندازه تمام این 11 و یا شاید 12 سالی که از دوستیمون میگذشت...سعی کردم اشکی که داشت انقدر سمج راهش رو برای فرود آودن باز میکرد رو بر گردونم به چشمام : تو خیلی خوشبخت می شی..مطمئنم...................

بردیا خجالت زده بود!!!!! اگر روزی به من میگفتن خورشید از غرب طلوع کرده شاید کمتر تعجب میکردم..وقتی بردیا رو دیدم که جدی و خوش تیپ کنار پدرش نشسته بود و زیر بمباردمان سئوالات نسبتا سخت دایی مهسا سر به زیر در حال جواب دادن بود...چشمام اندازه در قابلمه باز شده بود....
امین خم شد کنار گوشم : بی چاره بردیا واقعا حسش رو درک می کنم...
برگشتم به سمتش : والا کسی تو رو به صلابه نکشید...
_تو خودت بسم بودی عروسک..بهت اطمینان نداشتم هر لحظه ممکن بود شوتمون کنی بیرون...
_الان که فکرش رو می کنم ..می بینم همین الانم می تونم شوتت کنم بیرون....
_الان دیگه زنمی خوشگله...قانون همه حق رو همیشه می ده به من....
لبخند بدجنسانه ای زدم : تو که می دونی من قوانین خودم رو دارم امین ...
_د همون قانونت باعث می شه این لباس رو بپوشی..حالا بریم خونه راجع به این قوانین و البته قوانین من و این لباس حسابی حرف می زنیم...
همون لحظه صدای پدر بردیا که امین رو مخاطب قرار داده بود حرفمون رو نصفه گذاشت....
مادر بردیا همچنان ساکت بود البته این سکوت نه از سر ادب که از سر نخوت بیش از حد این زن بود که می شد تو هر پلکی که می زد تحقیر رو احساس کرد...نگاهی اجمالی به آپارتمان شیک و مرتب مهسا و مادرش انداخت...به وسایلی که با نهایت سلیقه چیده شده بود...اما از نظر خانم سروش این خونه در شان گل پسرش نبود مطمئنا..بابک آروم و با لبخند نشسته بود این پسر مظهر آرامش و ادب بود...آقای سروش هم به نظر مرد منطقی میومد..سیمین جون مادر مهسا با خوشرویی و روحیه مثبت خاص خودش مدام به مادر بردیا تعارف میکرد که حتی چایی که مهسا تعارف کرده بود رو هم نخورده بود....مهسا سر بالا و مودب..بدون نشون دادن هیجانش رو مبل روبه روی بردیا نشسته بود و هدف نگاههای گاه و بی گاه ولی عاشقانه بردیا بود..نگاههایی که بی جواب هم نمی موند.....
دایی مهسا : ما به انتخاب مهسا احترام مگذاریم..خواهرش هم خودش انتخاب کرد ..ازدواج کرد و موفق هم هست...مهسا هم دختر دنیا دیده و تحصیل کرده ایه ما برای فرمالیته اینجاییم...
خانوم سروش : بله دیگه همه ما در حقیقت فرمالیته ایم..
..حرفش سنگینی مجلس رو بیشتر کرد..خوب تیکه بدی بود...
آقای سروش : مهسا تاج سر ماست...پسر من به مهسا علاقه منده..این برای ما کافیه..منظور خانوم من هم همین بود...
خانوم سروش که کاملا از معلوم بود از عواقب حرفش توسط بردیا نگرانه : بله...مهم اینه که بردیا مهسا رو انقدر دوست داره که همه مارو این جا جمع کرده....

بحثهای دیگه که مربوط به مهریه و چیزهای دیگه ای بود به بعد موکول شد ...و خانوم سروش از توی کیفش دست بند زیبایی رو خارج کرد و به دست بردیا که کنارش ایستاده بود داد : این دستبند خانوادگی ماست که به عروس بزرگتر می رسه...به عنوان نشون دست خانومت کن تا خودتون برید و حلقه انتخاب کنید....
امین دستش رو دور کمرم حلقه کرد..مهسا لبخندی پر از آرامش به سمتم زد و بردیا پر از شور و نا با وری دست بند رو به دور مچ ظریف مهسا بست و تو چشماش نگاه کرد و زیر لب گفت : خوش بختت می کنم...

 

__حداقل روزی چهار بار رو زنگ می زنه...
_برات خیلی خوشحالم باده...
..لبخندی زدم از سر آرامش اما سمیرا از پشت تلفن مطمئن نمی دید؛بحث مادرم بود و خوشحالی سمیرا از آشتی با مادرم......
_خیلی دوست داشتم تو مراسم خواستگاری باشم...
_می دونم...وای سمیرا جالب اینه که من تو مراسم جفتتونم بودم..اما قبول کن مراسم خواستگاریه تو با مزه تر بود..واقعا پر رو بودیما با نیم وجب قد و 23_24 سال سن مراسم خواستگاری برگزار کردیم...
خندید : مجبور بودیم..باده ما شرایطمون عادی نبود غربت محض بودیم...جات این جا خیلی خالیه..هوا داغ و نفس گیر شده ..بد جور دلم می خواد بازهم باهم بریم خرید تو کافه های کوچه های پشتی غذا بخوریم...بریم موسیقی گوش کنیم...
بغضم رو قورت دادم : دلم گیتار روزگار رو می خواد...باورت می شه از مجله ایمیل داشتم بهم گفته بودن شنیدن از بوسه که باردارم و اینکه آیا حاضرم برای تبلیغ لباس حاملگی برم رو استیج؟؟
_چه قدر جالب لابد امبن اجازه نداد...
_نه بابا به اون طفلکی اصلا نگفتم....من دیگه رو صحنه نمی رم....این جا الان مهندس موفقیم خیلی کارهایی بهم پیشنهاد می شه که فردی انجام می دم بدون وابستگی به شرکت امین....استیج یه زیبایی بود برای دوران 20 سالگی داره 30 سالم می شه....

نگاهی به حلقه ظریف و بدون هیچ تزئین تو دست مهسا انداختم : خیلی با مزه است حلقه ات...
_نرفتیم بخریم..این رو دیشب بردیا آورد دم در خونه تو 5 دقیقه دستم کرد و رفت گفت این باشه تا حلقه ای که سفارش دادیم بیاد...می ترسه کسی نفهمه من نامزد کردم...
_حسوده...
_آره و این بردیای حسود خیلی هم خواستنیه....
ابروم رو بالا انداختم : این خواستنی بودن شامل چه بخشایی می شه....
ضربه آرومی به پشت سرم شد ...
_چیه شاکی می شی شازده یادت نیست چه قدر سر به سر من بی چاره می ذاشتی....

صفحه رو به روم رو بازهم خوندم و بازهم...مهسا سخت مشغول نقشه رو به روش بود..امین و بردیا شرکت نبودن....
_مهسا می خوام یه چیزی باهات در میون بذارم...راجع به یه پروژه سرگرمی تو آبیک....
..و بعد شروع کردم به گفتن..از تلفنهای مشکوک بردیا و امین تا پروژه ای که حاجی توش شریک شده بود و تو هیچ شرکت معتبری ازش صحبت نشده بود....
اخمهای اون هم هی تو هم رفت : این ماجرا به نظر بو دار میاد...
لیوان آبم رو روی میز گذاشتم : پس به نظر تو هم عجیبه..فکر می کردم منم که عیت دایی جان ناپلوئون دنباله توطئه گران تو کارام...
_یعنی تو فکر میکنی اینا دستی تو کار دارن؟؟
موهام رو دادم توی شالم : نمی دونم..ولی آخه چه کاری می خوان بکنن...؟؟
چونش رو خاروند : نمی دونم...میگم بیا حسابی بریم تو نخشون...هم من آمار در میارم هم تو در بیار...بعدش عقلامون رو می ذاریم رو هم ببینیم چی میشه...
_با این شکمم یه مادام مارپل نشده بودم که اونم در خدمتتونم....
لبخندی زد :چاره ای هم مگه از دست این دوتا داریم ؟؟....
_مهسا دلم نمی خواد این گذشته مزخرف من انقدر هم بخوره...من نمی دونم چرا دست از سر من بر نمی دارن؟؟....
_من مطمئنم امین دنباله سبحانه...
_آره اما اون دیگه رفته گم و گور شده..پلیس هم پیداش می کنه به هر حال ما ازش شکایت کردیم..من نمی خوام امین تو دردسر بیوفته ..بردیا که به هیچ عنوان....
_چرا..بردیا انقدر به نظر بی عرضه میاد...؟؟
به لحن شاکی و پر از شوخیش دهن کجی کردم : نه دیوونه...چرا چرت میگی...؟؟
به پشتی صندلیش تکیه داد : یادته یه روز اومده بودم اون اوایل استانبول برای دیدنتون...کنار دریا نشستیم و بلال می خوردیم..گفتم باده این جا دو تا داداش پیدا کن..دوتایی زنش بشیم هیچ وقت ازهم جدا نشیم و دوتایی هم بی چارشون کنیم کی از پس ما بر میاد؟؟
لبخندی زدم مگه می شد اون روزهای زیبا و سخت رو فراموش کنم؟؟ : نه یادمه..منم بهت گفتم..شاید بخت ما نه تو خیابونای شلوغ و پر ادوییه استانبول باشه ..نه تو خیابونای برژوا و نسبتا شیک پاریس...بخت ما شاید جایی پنهان میون آدمهایی که ازشون فرار کردیم...
_و عجیب حرفت درست در اومد...قسمت ما پنهان شده بود میون مردهای این شهر خاکستری و دوست داشتنی و این شد که بعد از 10 سال حالا تو یه شرکت تو سرزمینی که هر دو به دلایلی فکر میکردیم دیگه هر گز بهش بر نمی گیردیم...نشستیم و داریم از همسرها و عشقهایی حرف می زنیم که به نظر دست نیافتنی میومدن...

_خوب گل پسرم زود تر به دنیا بیا با هم برم فوتبال ؛اسکی هم البته خوبه ها ...
..امین بیشتر از یه ربع بود که دستش روی شکمم داشت با پسرمون حرف می زد و جالب این بود که حرکتای گه گاهش توی شکمم عین جواب دادن به پدرش بود که ذوق عجیبی به امین می داد...
_می شه بخوابید با هر دو تونم مثلا من خوابم ها..
_تو به ما چی کار داری من و پسرم خلوت کردیم....
خنده ام گرفت : امین ساعت رو نگاه کردی عزیزه دلم در ضمن پسرت اون ضربه ها رو به شکم منه بی چاره می زنه تا جواب تو رو بده....
امین کمی خودش رو جلو کشید و بوسه ای به پیشونیم زد : یه وقت نشه که فکر کنی ممکنه من کسی رو بیشتر از تو دوست داشته باشما...
نفسهای منظمش رو شمارش می کردم...دستی به موهاش کشیدم که چی تو ذهن مرد من بود؟؟..چی باعث می شد که من انقدر نگران باشم؟؟...من به خودم قول داده بودم نذارم هیچ چیزی مربوط به من کسی رو اذیت کنه..اما عزیزترین کسم از وقتی با من آشنا شده بود تو دردسر بود...
بوسه ای گوشه لبش گذاشتم : امین خواهش می کنم این ماجرا ربطی به تو نداشته باشه...خیلی دوست دارم...
چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و دراز کشیدم دستش آروم دورم حلقه شد...ذهنم عجیب درگیر شده بود...


احساس خاصی داشتم...نمی دو نستم کارمون درسته یا نه..و اینکه اگه بفهمن که داریم این کار رو می کنیم تا چه اندازه عصبانی می شن..اما مسئله مهم این بود ه بدونم چه اتفاقی داره اطرافم میوفته ...مامان اطلاعات خیلی دقیقی نداشت البته این کاملا نرمال بود چون حاجی خیلی هم مادرم رو قاطی کاراش نمی کرد...
نگاهی به مهسا که داشت ظرفها رو از بستنی پر می کرد کردم : یعنی میگی این تنها راهمونه....
مهسا که انگار داشت اتم می شکافت با دقت روی بستنی ها میوه می ذاشت برگشت به سمتم : چیز دیگه ای هم به ذهنت می رسه؟؟
_خوب نه..
بعد با دست به بردیا و امین که داشتن تخته بازی میکردن اشاره کردم : اما می دونی که این دوتا شوخی بردار هم نیستن...
_آره..اما این بار واقعا تو محقی که بدونی داره چه اتفاقی میوفته...
صداش رو دوباره آورد پایین : بهت که گفتم دیروز خونه مادر بردیا بودیم..بگذریکم که من دلم نمی خواست برم..حالا این جاهاش رو بی خیال..بردیا ندید که من پشتتشم رفت توی تراس و با نیازی صحبت کرد...و من با گوشای ودم هم اسم شرکت آیندگان رو شنیدم هم بحث مجتمع تفریحی آبیک رو..می دونم که فدرا بردیا می ره اونجا به احتمال قوی امین هم می ره....
دلم ریخت..استرس عجیبی گرفتم ...
مهسا دستش رو روی بازوم گذاشت : رنگت چرا پریده؟؟
نشستم روی صندلی: خیلی دعا کردم اینا ربطی به پروژه نداشته باشن...اما مثل اینکه چیزی بیش از ربط داشتن هست این وسط مسطا...
مهسا رو صندلی رو به روم نشست : خوب باشن..اصلا اصل قضیه باشن...چی داره تو رو اذیت می کنه؟؟
با تعجب به چشمای مطمئنش نگاه کردم : مهسا از تو بعیده..
_چی بعیده؟؟
_مهسا اینا مگه مافیان...
مهسا به زور خنده اش رو خورد : مافیا چیه دیونه..به اون دوتا نگاه کن...با این ریخت و قیافه کجاشون شبیه مافیاست...
..می خواست حال من رو بهتر کنه بدتر می شدم : مهسا شوخی نمی کنم...
_منم شوخی نمی کنم...ما که اصلا نمی دونیم ماجرا از چه قراره...
_فکر میکنی با تعیب کردنشون تا شرکت چیزی دستگیرمون می شه؟؟
_خوب نه..می فهمیم شرکته کجاست چیه؟؟ بعد خودمون ته توش رو در میاریم...
به پشتی صندلیم تکیه دادم و شورع کردم به کندن پوست لبم : چند شبه درست و حسابی نخوابیدم...خوشم نمیاد ...
مهسا کلافه خم شد به سمتم : من دارم از شدت ذوق می میرم...خوب دیوونه منم دوست ندارم...منم می خوام همه چیز با آرامش باشه...
_آرامش....اصطلاح قشنگیه...
_بی انصاف نباش...امین همه سعیش آرامشه توا...
_می دونم..اما...
_امایی وجود نداره ما هنوز هیچی نمی دونیم..من می رم و آدرس اون شرکت رو در میارم و بعد ته تی همه چیز رو در میاریم...و صحبت می کنیم....
نگاهی به چشمای مطمئنش انداختم..بی قراری هام رو حتی خودم هم درک نیم ردم..بی معنا بود شاید..
_ خانومای محترم کجا موندید؟
صدای بردیا بود..مهسا سینی رو به دست گرفت و چشماش رو به نشانه اعتماد یه بار باز و بسته کرد و لبخندی رو صورتش کاشت و به سمت سالن رفت...به سمت یخچال رفتم و لیوانی رو به سمت دستگاه گرفتم برای آب خنک..چشم دوختم به خطهای آبی پر رنگ روی بدنه قرمز رنگ سفالی لیوان که بالا می رفتن و به نقطه هایی در بی نهایت ختم می شدن...

بردیا دستش رو محکم دور مهسا حلقه کرده بود و نشسته بود ...من کنار امین بودم و دستم توی دستاش بود نگاهی به عسلی های خندانش انداختم که با شور و هیجان یکی از خاطرات دوره دانشجوییش رو تعریف میکرد ..این مرد دوستاشتنی من...این منبع احساس و آرامش من..پدر کودکم..نباید و نباید چیزی رو از من پنهان می کرد..به خصوص که این پنهان کاری چیزی می بود مربوط به من در گذشته ..که حال را هم شامل می شد و بعد ها آینده رو می ساخت...
به بردیا خندان که مهسا رو به سمت خودش کشید و بوسه ای محکم به شقیقه اش زد نگاه کردم...و لذت توی نگاهش من رو هم به هیجان آورد....
روزهایی بود خیلی دور خیلی دورتر از دور که من تو ک.چه پس کوچه های تنهایی هام..تو همون اتاق با دیوار های آبی بیمار گونه به دنباله همین نوای خنده گشته بودم و پیدا نکرده بودم...سایه سبحان پر از سنگینی..پر از زشتی آنچنان روی زندگیم بود که این نواها نمی تو نست درش وجود داشته باشه....
غرق بودم در خودم که دستم فشرده شد...سرم رو بالا آوردم به چشمای پر سئوال امین نگاه کردم..: عزیزترینم خوبی؟؟؟
سعی کردم صدام نرمال ترین حالت رو داشته باشه : البته که خوبم..
_پس چرا هر چی صدات می زنم جوا نمی دی..دستات هم که یخ کرده...
_نه خوبم...چرا بستنی تون رو تموم نکردید؟؟
امین هنوز مشکوک نگاهم می کرد و مهسا برام با چشماش خط و نشون کشید

لوسیونم رو کف دستم ریختم و آروم روی شکمم کشیدم..امین روی تخت نیمه دراز کش در حال کتاب خوندن بود ...
_می بینم که غرق مطالعه هستی مرد خونه....
لبخند پر مهری زد و بوسه ای برام فرستاد : باده امشب خوب نبودی...
_خوشگل نبودم..؟؟
دیوونه ای گفت : منظورم رو گرفتی....
لبه تخت نشستم...سنگین شده بودم : نه بابا کمی ذهنم مشغوله....
ابروش رو بالا داد : مشغول؟؟؟..چیزی شده چون همش هم با مهسا در حال پچ پچ بودید....
_هیچی ...
احساس می کردم این بجث اگه عوض نشه اون سئوالی که مثل خوره افتاده به جونم رو می پرسم و اون وقته که هر چی مهسا رشته من پنبه کنم....
_امین مامان فردا میاد این جا...
_قدمشون سر چشم...
_با ساره چندتا چیز برای نی نی ما خریدن نمی تونن خونه مامان ببرن حاجی می بینه خونه ساره هم جا نیست...
اخماش رو کمی در هم کشید : نیازی نبود...
_می دونم..اما اون می خواد مادری کنه این جوری..می خواد فکر کنه تو زندگی من هست...خودت گفتی برای تلاشش بهش زمان بدم....
لبخندی زد : همه حرفام رو همین طوری گوش میکنی دیگه....
به سمتش رفتم و کتاب رو از توی دستش در آوردم...دستش رو روی تخت گذاشتم و سرم رو به جای بالش روی بازو تنظیم کردم ...
خندید : عین گربه می مونی..وقتی این جاییم تو اتاقمون یه دختر کوچولوی بغلی و آسیب پذیر می شی..اما تو شرکت همه از تو بیشتر از ما می ترسن....
بوسه ای به سرم زد : نخواستی بگی چته ها...فکر نکن نفهمیدم...
خودم رو بیشتر تو بغلش جمع کردم..این طوری فکر کنم از هجوم یه سایه که از پس خاطراتم..یواش و موذی به سمت جلو میومد خودم رو محفوظ میکردم...این گرمای وجود من رو از همه چیز حفظ میکرد حتی از خودم..حتی از اشتباهاتم...
 
نگاهی به صورت نگران بردیا انداختم که صورت مهسا رو بین دو دستش قاب گرفته بود : مطمئنی من برم؟؟
من : شما برید..من پیش مهسا هستم...ای بابا ما هر دو مون حالمون خوبه فقط دلمون می خواد امروز رو خونه باشیم...مهسا می خواد تو چیدن اتاق بچه بهم کمک کنه...یعنی نمی خواید بهمون مرخصی بدید...
امین لبخندی زد : راستش رو بخوای نه...من وقتی خسته می شم میام از لای در یه نگاهم که بهتون می ندازم خستگیم در میره...
بردیا با لحن مسخره و پر شوخی:داداش نداشتیما ..منظورت از جمعی که بستی چی بود؟؟؟
_زنم و بچه ام....من چی کار به نامزده قراضه تو دارم...
صدای اعتراض مهسا با خنده بلند امین همزمان شد ...
بردیا بوسه ای به گونه مهسا زد : آی آی حواست باشه به خانوم من چی میگی ها....
دستهام رو در هم قفل کردم...این طوری شاید سرمایی که تمامش رو فرا گرفته بود اندکی پنهان می شد...
امین به سمتم اومد : خوشگله هیچی جا به جا نکن..امروز افسانه خانوم نیست..زنگ بزن غذا بیارن..خودت که اصلا پای گاز واینسا..مهسا هم رنگش پریده معلومه حالش حوش نیست..ولی غذا بخوریا...
نگاهی به چشمای پر از مهر و نگرانش کردم : من حواسم به خودم هست....
...بود؟؟...واقعا بود؟؟...به نظر خودم که بود...تلاشم برای حفظ آرامش زندگیم هم مگه ناشی از همین حواس جمع نبود...؟؟...
بعد راهی کردنشون مهسا با بیرون دادن نفسش روی مبل ولو شد : وقتمون کمه...چون بعد از چند ساعت زنگاشون شروع می شه....
مهسا تعقیب کرده بود... فکر کرده بودیم...این شرکت یه شرکت نسبتا کوچیک بود که این پروژه اصلا در حد و اندازه هاش نبود...و این هم خوانی داشت با گلایه مامان از بی حوصلگی و آشفتگی حاجی بعلاوه زمزمه های ورشکستگی این شرکت که مدرکی نبود اما شایعه اش هم بازار رو مختل کرده بود....
مهسا دکمه های مانتوش رو محکم کرد : بازم میگم تو نیا...
چپ چپی نگاهش کردم...
_باشه بابا بیا .....به خاطر خودت میگم....
_حاجی به نظر زرنگ تر از این حرفا میومد..تو کل بازار پخشه که این لقمه گنده تر از دهن بوده و شرکت توش مونده و خنده داریش هم به اینه که جز حاجی سه نفر دیگه تو این کار سرمایه گذاری کرده بودن که پولاشون خیلی ناچیز بود و گویا همه به یه شخص ثالث فروختن و کشیدن کنار....
این حرفها...رفتن امین و بردیا همراه با نیازی به اون شرکت حالا دیگه چیزی به غیر از یه سوءظن بود...
مهسا با تبلت اس ام اسی فرستاد...
_الان وقت اس ام اس بازیه..؟؟
_به سمیرا خبر دادم داریم راه میوفتیم...
_مگه خلیییییییییییییییییی؟؟؟؟؟ !! اون بی چاره رو اون سر دنیا چرا نگران میکنی؟؟
_داد نزن یکی باید بدونه ما داریم چی کار میکنیم...و اینکه گفتم خونه آنتالیا رو آماده کنه....
این دختر خل شده بود ؟؟؟ : اون جا رو چرا؟؟
_آپارتمان تو که مستاجر داره خونه سمیرا هم جا نداره...برای آیندمون فکر کردم....
_الان وقت شوخیه؟؟؟...
_تو فکر کن شوخیه...فکر میکنی بعد از این که این دو تا خوش اخلاق بفهمن داریم چی کار میکنیم..جا داریم این جا طلاقمون می دن؟؟؟
_لوده..تو مگه عقدی که طلاقت بدن....
قیافه خنده داری به خودش گرفت : خوب راست می گیا...اما تو که هستی؟؟؟
_منم حامله ام زن حامله رو نمی شه طلاق داد....
لبخند گشادی زد : آخ جون پس هنوز بیخ ریش این شازده ها هستیم...
..لودگی بی موقعش باعث اندکی کاهش استرسم و لبخندی نصف نیمه شد....
مهسا : خوب پس نقشه چی شد ؟
_میریم شرکت و بهشون پیشنهاد کار میدیم..یه زمین 1000 متری تو شهرک غرب...
_آخ که چه توهم شیرینیه..من و مامان مستاجریم بعد یه زمین چند میلیاردی داریم...
_آقاتون که داره...
_عقد نیستیم که بالا بکشم....
با صدای زنگ به خودمون اومدیم ...
مهسا : باده آژانسه....

باد که از پنجره بین موهام حرکت کرد ...به سمت مهسا که ساکت چشم دوخته بود به رو به روش نگاهی انداختم : تو دردسر افتادی...
_مزخرف نگو...همه چیز ما از اول باهم بود..تا آخر هم همین طور می مونه...در ضمن این بار فقط جنگ تو نیست..حاجی من رو هم کم جز نداده ودر ضمن بردیا هم پاش وسطه....
..پا وسط بودن....راست میگفت پاهای همه ما به واسطه یه کینه دیرینه یه نخواستن و یه کنار نیومدن وسط بود...پای ساره وسط بود...پای بردیا..پای مهسا..پای امین ...حتی پای کودک من..به واسطه ازدواج غلط مادرم..از سر ناچاری..از سر بی پناهی...من اما هر دو پا وسط بودم...من هم از سر بی کسی و بی پناهی...به واسطه به وجود آمدن از پدری که مادرم میگفت 15 ساله پیش تو پارکی مرده و جنازه اش رو شهرداری دفن کرده....به واسطه خیلیچیزهای دیگه یک جهل ریشه دار که زندگی بی سایه سر نمی شه....
دستی به شکمم کشیدم...به مکان امن پسرم...به حاصل یک معاشقه پر لذت با همان سایه سر ...نفس عمیقی کشیدم...بوی وانیل یک نان فانتزی فروشی من رو به دنیای فانتزی تری برد..به دنیایی که اعتراف کردم زندگی بدون آن سایه سر چشم عسلی برای من امکان نا پذیره....
 
شرکت تو محله ای بود مرکزی و تو ساختمونی نوساز و نسبتا لوکس..پول آزانس رو حساب کردیم و داخل شدیم...استرس عجیبی داشتم..خیلی عجیب ..نقشه ای که اولش به نظر منطقی و به جا میومد حالا تو ذهنم هیچ جایی نداشت و به نظرم کودکانه بود..تو چشمای مهسا هم می استرس بود..ما می خواستیم با مطرح کردن یه پروژه نون و آبدار آقای مهندس صولتی که رئیس شرکت بود رو به حرف بیارم تا هم در مورد آبیم صحبت کنه و هم ببینیم آیا از امین و بردیا به عنوان شریک یا دوست نام می بره یا نه..چون هر دوی اونها آدمهای با نفوذ و بسایر موفقی تو این رشته بودن وخیلی ها حتی با وجود عدم همکاری این ادعا رو داشتن...
توی آسانسور نگاهی به خودم انداختم از خودم دلخور شدم ..من مرد همیشه نگرانم رو رسما پیچونده بودم...
مهسا : اولین دروغم تو هفته اول نامزدی...
_متاسفم مهسا...
_چرت نگو..به خاطر این نگفتم...
آسانسور ایستاد و ما پیاده شدیم منشی اعلام کرد که مهندس مهمان دارن و چند لحظه باید بنشینیم..من و مهسا خودمون رو خواهر و فامیلیمون رو احمدی معرفی کردیم...هرچند اگه قرار باشه لو بریم تابلو تر از این حرفها بودیم...
مهسا از سر استرس پاهاش رو تکون می داد و من چشم دوخته بودیم به موبایلم و ازش خواهش میکردم تا زنگ نزنه تا مجبور به دروغ بیشتر نشم..ثانیه ها نمیگذشت...تا اینکه صدای یه بحث بلند و چیزی شبیه به دعوا از اتاق بلند شد...
صداها واضح نبود اما...نه من اشتباه میکردم همچین چیزی امکان نداشت...مهسا مچ دست من رو چسبید و نگران به سمت من که مات و مبهوت بودم چرخید و بعد..
در باز شد و من دست مهسا رو کشیدم تا بریم...اما دیر شده بود...چون صداها حالا کاملا واضح شده بود...خیلی واضح ...قلبم ریخت از دیدن هیبت بلند مردی که پشتش به ما بود و فریاد می زد این فریاد ها و این لحن و این صدا انقدر آشنا بود...انقدر تکرار شده بود..انقدر دردناک بود که تمام بدنم رو می لرزوند..دست مهسا دور مچم یخ شد ومن فقط صدای هینش رو شنیدم...هینی بلندی که همراه با جیغ خفیف منشی باعث چرخیدن مرد به پشت و دیدن صورتی شد که عامل اصلی گذاشتن و گذشتن من بود...گذاشت و رفتن من..عامل زجها درد ها تنهایی ها...
تو چشمای همیشه خشمگینش خیره شدم...نمی تو نستم ازش چشم بردارم..به خصوص که صورتش پر از سئوال بود و نا باوری و بعد نگاهی پر از خشمی مهار نشدنی...فقط می خواستم فرار کنم...من همه عمرم خواسته بودم تا از این مرد که باید پدر می بود..که می دو نست پدر بودن چیه اما این پدر بودن برای اون چیزی به غیر از کتک و زورگویی نبود فرار کنم..پسرم تو شکمم بی مهابا لگد می زد و من جایی بین زمین و هوا بودم و پای رفتن نداشتم...جتی با وجود فریاد توی مغزم.فریادبی که آلارام فرار می داد...شناخت من با این هیکل سخت بود شاید...دخترکی که از خونه حاجی فرار کرد با زن بارداری که روبه روش ایستاده بود زمین تا آشمون فرق میکرد اما شناخت مهسا سخت نبود....مهسا هم عجیب از این آدم می ترسید....دستم رو به پشت کشید..اون گویا راحت تر پای فرار داشت...خواستم به عقب برگردم که نعره اش همه رو از جا پروند : پای تو وسطه نه؟؟؟؟!!!!...پای تو وسطه...
این رو گفت و به سمتم اومد و من یه قدم به عقب برداشتم ...خیس از یه عرق سرد بودم و آدمها رو پشت هاله ای می دیدم...نفس کشیدن داشت برام سخت می شد و زانوهام میلرزید....
مهسا فریاد زد : چی میگید شما آقا....اصلا شما کی هستید؟؟؟
حاجی فریاد زد : نگو که من رو نشناختی دختره هرزه...تو اون خانواده ات این رو از راه به در کردید....چیه..حالا می خوای انکار کنی...تو این جا چه غلطی میکنی ؟؟؟
و من یه قدم دیگه عقب رفتم..هر قدم به عقب یه قدم رو به جلو تو خاطراتی بود که بی موقع به ذهنم هجوم آورده بودن..هجومی که بد جور نا جوانمردانه بود...
مردی اون گوشه ها : آقای محترم بفرمایید بیرون این چه وضعیتی که شما از وقتی اومدید دارید داد می زندی من که بهتون گفتم..
حاجی وسط حرفش پرید : این شکم بر اومده این دختره هر جایی حاصل چیه؟؟؟...حاصل گول زدنه من؟؟..و بعد چرخید به سمت من : اون مادرت هم می دونه که تو اینجایی؟؟؟....پسرم رو بدبخت کردی..حالا نوبته منه؟؟؟
همون صدا که حالا صدا ش نزدیک تر بود : بنده ایشون رو نمی شناسم..آقا....
مهسا : از سنتون خجالت بکشید....
همون لحظه صدای بلندی شنیدم..صدای فریاد بمی که حاضر بودم بمیرم اما نشنوم..حاضر بودم اون لحظه حاجی من رو بگیره زیر همون کتکها اما این قدر خجالت نکشم : این جا چه خبره؟؟؟
صدایی که حالا می تونستم ببینم مهندس صولتی : خوش اومدید دکتر پاکدل هیچی نیست یه سوء تفاهمه ...مهسا علنا روی صندلی کنارش ولو شد و من حتی سرم رو بلند نکردم....
امین ببا گامهای بلندی که صداشون مثل ناقوس تو سرم میپیچید به سمتم اومد : یه بار پرسیدم...اینجا چه خبرههههههه؟!!!!
چیزی برا ی گفتن نداشتم..چه چیزی داشتم به این مرد عصبانی بگم...حرفی هم مونده بود؟؟؟
 
 
کنارم که قرار گرفت صدای نفسهای از سره عصبانیش از فریادهاش هم بلند تر بود...خیلی بلند تر و من هنوز هم جسارت نگاه کردن بهش رو نداشتم خیلی خوب می دو نستم چشماش الان یه پارچه قرمزه...حق داشت تا تهش حق داشت...حماقت کرده بودیم...و من چه قدر بد شانس بودم...چه قدر....
حاجی : این دختره لابد با شماهم سر و سری داره ازش بعید نیست....با این شکمش...
فریاد امین این بار شیشه ها رو لرزوند : حرف دهنت رو بفهم اینا که داری میگی به زنه منه؟؟....زن من؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
صولتی به سمت امین اومد و بازوش رو گرفت : بنده نمی دونستم این خانوم همسر شماست وگرنه میگفتم تو اتاق دیگه ای ازشون پذیرایی بشه..ببخشید بابت این اتفاق دکتر..ایشون کمی عصبانی هستن ...الان هم از شما و همسر محترمتون عذر خواهی می کنن...
حاجی که معلوم بود جا خورده : زنت؟؟؟!!! بی چاره سرت کلاه رفته من این رو می شناسم تو خونه من بزرگ شده....باید آتیشت بزنم.. دختری که یه شب بیرون بخوابه رو باید کشت چه برسه به تو ک..
ولی من زل زده بودم به دستش که داشت به سمتم فرود میومد و تو هوا تو مشتای امین قفل شد...
امین انگشتش رو به سمت حاجی تکون داد : حرمت اون لقب مقدس رو نگه نمی داری...اما من حرمت سنت رو نگه می دارم که هنوز زنده ای داری حرف می زنی از مادر زایده نشده کسی به زن من توهین کنه ....حواست باشه داری با مادر بچه من حرف می زنی....انگشتت بهش بخوره...انگشتت که هیچی جایی که نفس می کشی باهاش یکی بشه بیشتر از این به خاک سیاه می شونمت.....
حاجی که معلوم بود ترسیده کمی عقب نشینی کرد...
..آبرو ریزی شده بود...صولتی چشماش رو تا می تو نست باز کرده بود..سر در نمیاورد اما واضح بود...ترسیده بودم..از خشم امین...
صولتی اون سکوت ناشی از ترس از امین رو شکست و دست حاجی رو از دست امین بیرون کشید : دکتر پاکدل به نظرم ....
حرفش رو ادامه نداد امین به سمت مهسا چرخید : بلند شو لطفا و کیفت رو بردار....
صولتی حاجی رو به سمت اتاق می کشید که امین با صلابت خاص خودش : خدمتشون توضیح بدید قضیه چیه مهندس..
وبعد رو به سمت حاجی : خوب گوشات رو باز کن..عواقب بدی می بینی..به خاطر رنگ پریده زنم...و زانوهاش که دارن می لرزن...مگه من مرده باشم که کسی زن من رو تهدید کنه..فهمیدی؟؟؟!!!...

ما رو سوار آسانسور کرد اما خودش از پله ها رفت...به سمت مهسا نگاهی انداختم ....از سر عجز...از سر دردی که بد جور قلبم رو فشرده بود : به من گفت باید آتیشت زد...
مهسا با رنگ پریده : حاجی رو ول کن..امین و بردیا من و تو رو تو آتیشی که به پا کردیم می سوزونن...بد آتیشی به پا کردیم...
به پایین که رسیدیم...دلم می خواست برگردم بالا...دیدن حاجی حتی نابود شدن به دستش به اندازه امینی که پایین شرکت با دستهای مشت شده منتظرمون بود کمتر ترسناک بود...
ما رو که دید با گام بلندی خودش رو بهم رسوند و بازوم رو گرفت..چشمام رو بستم...انتظار داشتم فریاد بزنه یا پرتم کنه تو ماشین..اما همون طور که بازوم تو دستش بود به سمت ماشین هدایتم کرد و سوار شدم...
مهسا هم پشت نشست....
امین در ماشین رو طوری بهم کوبید که مطمئن بودم که شکست...هیچی نمی گفت ....انقدر شوکه بودم که حتی گریه هم نمی تو نستم بکنم....با گوشه چشم به موهای امین که تو صورتش اومده بود و مشت دستش که انگشتاش رو سفید کرده بود و محکم داشت گازش میگرفت کردم و دوباره سرم رو پایین انداختم....
که یهو فربادی زد که از جا پریدم : دست هر دوتون درد نکن اتاق بچه خیلی خوشگل شده....خیلی زحمت کشیدید فقط مگه نگفتم چیز سنگین بلند نکن ها!!!!! با تو ام باده چرا سرت رو پایین انداختی؟؟؟...صاف تو صورتم نگاه کن و بگو این چیدمان رو دوست داری؟؟؟...آره !؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و بعد با مشت محکم به فرمون کوبید....و گوشیش رو دستش گرفت : بردیا ...نیازی رو یه جا پیاده کن...نه شرکت صولتی نیستم تو هم نرو...بیا خونه ما...می خوام شکار امروزم رو بهت نشون بدم..مطمئنم لذت می بری...
دلم برای مهسا سوخت پا سوز من شده بود تمام توانم رو جمع کردم تا بتونم فک قفل شده ام رو از هم باز کتم : چرا به بردیا گفتی؟؟
با چشمای خشمگینی که هیچ ردی از محبت نداشت : زیاد به شانست اعتبار نکن و سعی کن سکوت کنی باده..نمی تونم تضمین کنم که حرمتت رو حفظ کنم.....

بردیا موهاش رو محکم به عقب کشید و مهسا که رو مبل نشسته بود نگاهی انداخت که من هم ترسیدم و بعد به سمت امین چرخید که پاش رو روی پاش انداخته بود و بی قرار تکون می داد و صورتش قرمز بود...بدجور به قرصهام احتیاج داشتم و برام ممنوع بود...به امین احتیاج داشتم به آغوشش..به نوازش هاش تا هم درد دلم آروم بشه..قلبی که ضربانش رو بینهایت بود و هم کمری که داشت میشکست..اما اون حتی بعید تر از یه آرام بخش قوی تو اوای ماه 8 بارداری بود....
مهسا که حالا منی بیشتر به خودش مسلط شده بود : بردیا..ما حتی فکرش رو هم نمیکردیم که حاجی اونجا باشه...
بردیا فریاد زد : بحث حاجی یه چیز دیگه است...تو قرار بود خونه باشی..درسته یا نه؟؟؟..با تو ام؟؟؟؟؟!!!!!!!! پاشو...پاشو بریم
_نمی بینی باده حالش خوب نیست....
امین پوزخندی زد : دلت قرص باشه مهسا جان..شوهر احمقش هست...شوهری که آبروش و حرمت چندین سالش توی شرکت پیزوری به دست یه حاجی قلابی در عرض چند دقیقه به باد رفت..شما اصلا خودت رو نگرانش نکن...
 
 
در که با صدا بسته شد برگشتم به سمت امین که آرنجش روی میز ناهار خوری سرش رو بین دستاش گرفته بود...
احساس خفگی میکردم شالم رو از دور گردنم باز کرم و گوشه ای پرتاب کردم و بعد مانتوم رو...امین همچنان خیره بود به میز....
سرش رو آورد بالا وخیره شد به چشمام و من تو نگاهش فقط سرزنش می دیدم...: اونجا چی کار میکردی باده؟؟..
از لحن سرد و خشنش سردم شد دستام رو دور با زو هام قلاب کردم و عین ماهی محتاج به آب چند باری دهنم رو باز کردم تا بتونم حرف بزنم اما بی فابده بود فقط اصوات بی معنی از دهنم خارج شد که این نه تنها عصبانیت امین رو کم نکرد بلکه بیشتر هم کرد : با این اوضاعت...راه افتادی رفتی کجا؟؟...دنباله چی هستی؟؟؟ دنباله بی ارزش کردن من؟؟...که ...
از جاش بلند شد و دست محکمی به موهاش کشید و بعد کف هر دو دستش رو بهم کوبید به نشانه تشویق : کاملا موفق شدی خانوم مهندس.....
بغض گلوم رو گرفته بود دستم رو به دسته مبل گرفتم و از جام بلند شدم :امین باور کن که این طور نیست..چه طور ممکنه من بخوا...
_پس چی؟؟!!! پس چی باده؟؟..به خدا دیگه دارم خسته می شم...حالا دیگه با مهسا هم دست به یکی میکنید....
به سمتش رفتم و فاصلمون رو کم کردم سعی کردم درد وحشتناک کمرم رو از ذهنم ببرم...: چرا طوری حرف می زنی انگارمن دشمنتم...
_چرت نگو....
_چرت نیست امین چرت نیست..تو چرا فکر کردی من هوشم انقدر پایینه یا انقدر زن بی توجهیم که نفهمم یه جایی یه خبراییه....
_بحث ذکاوت نیست...بحث..بحث...اصلا ولش کن باده....
خواست بره به سمت اتاقش که بازوش رو گرفتم بغضم گلوم رو می سوزوند : بذار حرف بزنیم امین....
_الان وقتش نیست باده..واقعا وقتش نیست....
صدای در اتاق کارش که بسته شد...انگار تمام امید من هم بسته شد...واقعا نمی دو نستم به چی فکر کنم..به کینه بی حد شوهر مادرم که به من همه چیز گفته بود....حرفهایی که زده بود مگر نه اینکه حرف زبان هر کسی بود که فهمیده بود من از خونه فرار کردم...پوزخندی زدم چی فکر کرده بودی باده خانوم..همه می شن امین..همه بهت ارزش میذارن...بهم گفت دزد...
خدای من امین....داشتم خل می شدم....واقعا داشتم خل می شدم....

نمی دونم چند ساعت دراز کش روی کاناپه افتاده بودم..اما هوا کاملا تاریک شده بود و من تو تاریکی مطلق سالن بودم..چه فایده داشت بلند شم و چراغ رو روشن کنم....؟؟....که نور چشمام رو زد...سرم رو بلند کردم
که صدای خسته اش بیشتر دلم رو سوزوند : چرا این جایی؟؟؟..بدنت خشک می شه؟؟..پاشو یه چیزی بخور ...
جوابش رو ندادم ..نه از سر قهر ..از سر شرم..از اینکه هنوز نگرانم بود ....
اومد و بالای سرم ایستاد ...سرم رو چرخوندم به سمتش نور بالای سرش نمی ذاشت تا صورتش رو ببینم : امین من متاسفم...
هیچی نگفت..گوشی رو از روی میز برداشت و صداش رو شنیدم که برای شام غذا سفارش می داد...

با غذام بازی میکردم اون هم همین طور...هر از چند گاهی تکه ای از گوشت توی ظرفش رو به سمت دهانش می برد..بد گاردی گرفته بود ومن بلد نبودم..واقعا بلد نبودم تا مردم رو از این حال و هوا خارج کنم...واقعا به چه دردی میخوردم من....
از روی صندلی بلند شد و با صدا از توی کشو چیزی رو در آورد و بی حرف جلوم گذاشت ..ویتامین هام...سرم رو پایین انداختم .....
_بخورشون از صبحم که چیزی نخوردی...غذات رو بخور...
_میل ندارم...
_می شه بپرسم چرا؟
_یعنی تو نمی دونی؟؟؟
_من؟؟!!! من لعنتی کی باشم که چیزی بدونم....
از جام بلند شدم ...و بی حرف به سمت اتاق رفتم...امین بهم بی محلی میکرد و کلمه دزد حاجی تو مغزم مثل ناقوس صدا میکرد....
به سمت میز توالت اتاق رفتم و کشو رو زیرو رو کردم..کجا بود..کجا بود لعنتی...
از چار چوب در صداش رو شنیدم که با چشمایی که حالت خاصی داشت ؛داشت نگاهم می کرد...یه وری به چار چوب تکیه داده بود و من دلم ضعف می رفت که برم و توی آغوشش پنهان بشم تا بهم بگه دوستم داره...
صداش من رو که بهش خیره شده بود از فضای خودم دور کردم : همون طور که حدس زده بودم.....
نمی فهمیدم که منظورش چیه پر از سئوال نگاهش کردم ....
_باده جان عزیزم..اون طوری نگاهم نکن...مگه دنبالش نمی گردی...اونجا نیست عسل من...اونجا نیست...
واقعا نمی فهمیدم که چی میگه و یا منظورش چیه...مگه فهمیده بود که دنباله چیم؟؟ از کجا...؟؟
پوزخندی زد و دکمه پیراهنش رو باز کرد...و شلوارک خوابش رو پوشید دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت
باید پیداش میکردم...واقعا این فضا برای من قابل تحمل نبود ...خواستم از اتاق برم بیرون : فکرشم نکن که بذارم جای دیگه بخوابی...تو و پسرم هر دوتون...پیش من تو همین تخت می خوابید..فهمیدی؟؟؟!!! فهمیدی باده؟؟؟؟
واقعا اعصابم ضعیف شده بود : چرا داد می زنی؟؟؟..دنباله چیزی میگردم پیداش کنم میام همین جا...فکر کردی من بدونه تو خوابم می بره که حالا داری داد می زنی؟؟؟
از جاش مثل تیر بلند شد و نشست : پیداش نمی کنی...یعنی نمی ذارم که پیداش کنی...نمی ذارم بی چاره ام کنی...
چی داشت میگفت این : تو چرا بی چاره بشی؟؟...چه ربطی داره آخه؟؟؟
بلند شدو ایستاد : چی چه ربطی داره؟؟؟....چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_امین ..من نمی فهممت...داری چی کار می کنی؟؟..اصلا چی داری میگی؟؟؟
_همون...د..لا مصب تو اگه می فهمیدی ...
این بار گذاشتم تا بغض صدام رو بلرزونه برای کی می خواستم زن قوی باشم؟؟؟....خودم رو داشتم پیش کی سانسور میکردم...
_باشه راست میگی..من نفهم..من بی ملاحظه...یه کلام امین ..یه کلام بهم بگو چه خبره؟؟؟...تو چی کار به کار حاجی داری؟؟؟
_همه کار..من با اون از خدا بی خبر همه کار دارم...الان که دیگه از هستی ساقطش میکنم...هیچ کس حق نداره سر زن من داد بزنه...
..یه جوری میگفت زن من..انگار شخص ثالثی بود....
_امین نکن...ول کن...
_چی رو ول کن...خیلی وقته دنبالشم...این بازی تموم نشده...
_بازی وجود نداره..من گذشتم...
_از چی گذشتی؟؟/..من نمی گذرم..من از کابوسای تو..از غم نگاهت...نمیگذرم...
_من هیچ وقت دنباله انتقام نبودم...من کینه جمع نکردم..همه این سالها انقدر سرم به پیشرفت خودم گرم بوده انقدر برای درمان زخم هام تلاش کردم که انتقامی ندارم...تو هم نداشته باش...من نگرانتم امین..گور پدر اون مردک هم کرده..پرسیدی چرا اونجا بودم؟؟..من همه ترسم ..همه نگرانیم..همه زندگیم تویی....
به سمتش رفتم..فاصلمون رو کم کردم و همه نازی که بلد بودم رو تو نگاه ریختم : امین ..اگه به تو یه چیزی بشه...
احساس میکردم صداش کمی نگران شد : تو واقعا به فکر منی؟؟
سرم رو بلند کردم و انگشتم رو آروم روی سینه برهنه اش کشیدم : چیز دیگه ای فکر میکردی؟؟
دستش به سمت جیبش رفت ..چیزی که از جیبش بیرون اومد رو باور نداشتم : امین..این چیه؟؟
_همونی که دنبالش بودی....فکر کن من آدم بی خودیم...هر چی دوست داری فکر کن...اما زنمی.می فهمی زنم...مال منی...مادر بچمی...اونم مال منه...نمی ذارم تو حسرت بذاریم....
با فک باز نگاهش کردم...: تو انقدر به من اعتماد داری امین..همین قدر؟؟...دستت درد نکن....
خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوم رو گرفت : مگه دنباله همین نبودی؟؟
پوزخندی به پاسپورتم توی دستش انداختم : نه...
نگاهش پر از سئوال شد : من...خوب...
_آره عزیزه دلم...فکر کردی من می خوام بذارم برم...من کجا رو دارم برم؟؟...لعنتی من که بدون صدای نفس هات شبم صبح نمی شه...کجا رو دارم برم...
دستش از دور بازوم باز شد ...
_امین من تحمل ندام...واقعا تحمل بی محلی کردنت رو ندارم..تحمل سر سنگین بودنت رو هم ندارم...تحمل ناراحتیت رو که اصلا ندارم..از سر تقسی نیست که نگاهم رو ازت می دزدم...ازت شرمنده ام..من اشتباه کردم قبول دارم..اما همون طور که تو خیلی کارایی که من قبولش ندارم رو به خاطر من می کنی...منم همون کار رو کردم...
دستش رو توی دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم : چه طور میتونی فکر کنی من بخوام خونه زندگیم رو بذار برم...مرد دوست داشتنی عصبانیم که این جاست رو بذارم برم...خودت که داری می گی..من مال توام...اموال یکی دیگه رو بردارم کجا برم؟؟!!!
خیلی خوب می دیدم که نرم شده..اما سعی داره پنهانش کنه...
_امین من منت کشی بلد نیستم...
_منم قهر کردن با نفس خودم رو بلد نیستم...
لبخندی زدم : امین...من دلم می خواد از جذابیت هام استفاده کنم..اما چی کار کنم که دستم بسته است..تو هیچ کدوم از اون لباس حریر خوشگلا که دوستشون داری جا نمی شم...منم و همین شکم هشت ماهه که اونم فعلا جایگاه پسره توا...
دستم رو کشید و محکم توی آغوشش پرت شدم ..اشک توی چشمام جمع شده بود
_باده در سر حد مرگ ازت عصبانیم...چی کار کنم که نمی تونم تنبیه ات کنم...چرا من انقدر در مقابل تو ضعیفم؟؟...من امین پاکدل..چرا نمی تونم تحمل کنم که تو آغوشم نباشی...از ترسم پاسپورتت رو برداشتم...از ترسم سرت داد زدم...می فهمی ؟؟من دارم اعتراف می کنم که می ترسم..اگه برات اتفاقی میفتاد....
چندمین باره باده؟...خودت بگو..چندمیشه؟؟؟؟
بوسه ریزی به سینه برهنه اش زدم : اما قول می دم آخریشه امین...آخریش...
لذت بی نظیر حرکت دستاش بین موهام رو با هیچ چیز عوض نمی کردم....لذت دراز کشیدن و نفس کشیدن عطر حضورش..از این بودن مگه بالاتر هم چیزی بود؟؟....
اما چیزی بود اون گوشه های ذهنم که آزارم می داد..کمی توی جام جا به جا شدم ...
_به چی فکر میکنی عسل من؟
_گرسنمه...
خندید : خوب طبیعیه عروسک چیزی نخوردی...میرم غذا گرم کنم...
_ساعت رو دیدی...2 صبحه...
_خوب باشه...هر دوتون گرسنتونه...میرم غذا رو گرم کنم...منم باهاتون غذا می خورم...
همین طور که داشت به سمت آشپز خونه می رفت من هم عین جوجه اردک افتادم دنبالش: بی چاره مهسا پا سوز من شد..بردیا عین یه گوله آتیش بود...
غذا رو از توی یخچال در آورد : نترس..اگه مهسا کله اون رو نکنده باشه بردیا کاری نکرده اون از منم زن ذلیل تره....
_تو کجات زن ذلیله؟؟
غذا رو گذاشت تو ماکروویو و دکمه اش رو فشار داد : نمی خواد بی خود به من دلگرمی بدی...از من زن ذلیل تر فکر نکنم تو دنیا باشه...

چند قاشق اول رو با اشتها خوردم و بعد دوباره یاد چیزی افتادم و قاشقم رو توی ظرف رها کردم..سرم رو بلند کردم امین داشت موشکافانه نگاهم میکرد : تو ذهنت یه چیزی داره وول می خوره خانوم خوشگله ...
_مامانم....
_مامانت چی گلم؟
_می ترسم حاجی ...الان عصبانیه و می ترسم دست روش بلند کنه..دوباره به خاطر من....
_نترس هومن اونجاست چیزیش نمی شه...
نپرسیدم از کجا می دونه همین که کمی خیالم راحت شده بود برام کافی بود...زنگ می زدم به خونه می ترسیدم حاجی برداره ....
_عزیزه دلم دسته چک من رو ندیدی؟؟
صورتش در هم شد : دسته چک برای چی ؟خرید قلنبه ای داری من خودم در خدمتتم...
سرم رو پایین انداختم...جمله حاجی بد جور روی اعصابم بود : خوب لازم دارم دیگه....
امین از جاش بلند شد و صندلی کنارم رو کشید و دستم رو توی دستش گرفت : به من نمیگی چی شده؟
_حاجی بهم گفت دزد....
فریاد زد..صورتش دوباره قرمز شد : غلط کرد..شیری که از مادرش خورده رو از دماغش در میارم....
_داد نزن...حقش رو می خوام بهش بدم...
چشماش گرد شد : چه حقی عروسکم؟
_یه سری طلا به بهانه های مختلف برام خریده بود...حاجی هر چی باشه اصلا خسیس نیست یه جورایی هم می شه گفت ول خرجه ...من برای رفتنم از ایران اون طلاها رو فروختم...همون موقع هم عذاب وجدان داشتم مهسا گفت بذار به حساب دیه کبودی های بدنت اما من دقیق گرمش رو یادمه به قیمت روز می خوام پولش رو برگردونم..من دزدی نکردم امین..چاره ای نداشتم....
جمله ام که تموم شد سرم رو بالا آوردم اشک توی چشمام جمع شده بود به چشمای پر مهر و و نگران امین چشم دوختم ....
امین کف دستش رو روی گونه ام گذاشت : شما نگران اون پول نباش خودم بهش بر میگردونم...بابت هر حرفی که بهت زده هم پدرش رو در میارم...اما یه قطره..فقط یه قطره بابت اون آدم اگه اشک بریزی همین الان می رم در خونه اش....
من چی داشتم به مهربون ترین مرد دنیا بگم...دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو تو گودی گردنش پنهان کردم : نگران مادرمم....
_چیزیش نمی شه خیالت راحت..اون خیلی کمتر از تو از حاجی می ترسه....
_امین؟
_بگو عشق امین...
_تو هنوز نگفتی جریان چیه ها...
_یادم میندازی کاری رو که کردی نفس؟
سرم رو از بلند کردم و جدی نگاهش کردم....
_شرکت مهندس صولتی خیلی وقته پیش این پروژه رو شروع کرده بود...اما رو به ورشکستگی بود...ما نیازی رو بعنوان یه مشتری پر و پا قرص فرستادیم مغازه حاجی..رابطشون هی صمیمی تر شد تا این که نیازی یه روز بحث این پروژه رو پیش کشید..به ما ربطی نداره نیازی فقط راجع بهش حرف زده بود...حاجی هم طمع کرد دار و ندارش رو اون جا سرمایه گذاری کرد اما اون پروژه بدهکار تر از این حرفاست....خلاصه کار به جاهی باریک کشید الان حاجی فقط خونه ای رو داره که توش زندگی میکنه..منم امروز داشتم میومدم تو جلسه ای که صولتی با حاجی گذاشته بود شرکت کنم...معامله تمیزی می شد...
اخمام رفت تو هم کمی ازش فاصله گرفتم : این کارا یعنی چی امین؟..تو علنا داری با زندگی مادرم و ساره هم بازی میکنی....
اخماش رفت تو هم : ساره شوهر داره..شوهری که اتفاقا وضع مالی خیلی خوبی هم داره...کاری به کار حاجی نداره...
مادرت هم خودم نوکرشم...
_چی داری میگی...ساره پدرش رو خیلی دوست داره بهم ریختن پدرش یعنی بهم ریختن خواهر من که تازه بچه هم شیر میده...
اخماش از هم باز شد و دستام رو تو دستش گرفت و بوسه طولانی بهش زد : قربونه این قلب مهربونت بشه امین..اگه امروز جنابعالی اون طوری من رو خل نمی کردی...می خواستم باهاش معامله کنم...من حاضرم سرمایه بذارم تو این کار تا زمین نخورن...البته به نام تو عسلم...همه زندگی حاجی الان تو دست تو...یه امضا بندازی پای قرار داد....
_چرا باید همچین کاری بکنی امین...این پول متعلق به خانواده توا...چرا باید تو چیزی که داره زمین می خوره پول بذاری..مبلغ کمی هم نیست...
_هیچ چیزی ارزشش از تو بیشتر نیست..در ضمن این پول خودمه نه پدرم و یا خانوادم...و اینکه عروسکم..این پروژه
اگه ما بریم سراغش و کار رو دست بگیریم دوباره اعتبار میگیره و در ضمن بسیار هم سود آوره...
اخمام رفت تو هم : خوب در قبالش چی از حاجی می خوای...
_سبحان رو...
_چی؟؟؟؟!!!!!!!!! امین هیچ کس نمی دونه اون دیوونه کجاست...در ضمن سالهاست که سبحان با پدرش مراوده نداره....
_اینا درست..اون پسره فرار کرده..خوب کی داره خرجش رو می ده..این خرج رو کی میده؟..این پسره که تو زندگیش یه روزهم کار نکرده....سبحان رو به من بده...منم کل زندگیش رو بهش بر میگردونم معامله خوبیه..
_پس اون که به هر حال می فهمید که دست ما تو کاره چرا امروز تو اون طوری آتیش گرفتی و این قشقرق رو راه انداختی؟
صورتش در هم شد : شما اونجا چه می کردی؟؟...کی بهت اجازه داده بود بری اون جا؟...مسئله اینکه اگه فقط تو رو هل می داد باده...یا اتفاق کوچیکی برات می افتاد من باید چه میکردم؟..دختر این کله نترس چیه تو داری؟..کار من و بردیا بدبخت در اومده دست به یکی هم می کنید..حالا چه جوری سر از اون جا در آورده بودید؟
لبخندی زدم و همه چیز رو از شک کردنم تا تعقیب کردن مهسا براش تعریف کردم ...
حرفام که تموم شد با چشمای گرد نگاهم کرد : خدای من الحق باید از شما دوتا ترسید...
_چی خیال کردید؟...ما یه عمری خودمون گلیممون رو از آب کشیدیم بیرون سر ما کلاه نمی ره...
خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد : مادام مارپلی هستید برای خودتونا...اما باده تور و به عزیزترین کسانت دیگه این کار رو نکن...
_تو هم چیزی رو از من پنهان نکن...
_والا با این چیزایی که تو گفتی مگه جراتشم دارم....
_نداشته باش...گفتم که بدونی زیر آبی بری ...
انگشت اشاره ام که به نشانه تهدید جلوش بود رو تو هوا گرفت و بوسید : شما تهدید هم نکنی من مخلصتم بانو...

چشمام رو باز کردم از بین پرده مخمل اتاق نور باریکی داخل اتاق می شد به ساعت نگاه کردم نزدیک ده بود..خیلی نخوابیده بودم...امین گوشه تخت آروم خوابیده بود...از روی تخت با کمترین صدا پایین اومدم و حوله ام رو برداشتم...
موهای خیسم رو بار دیگه بالای سرم جمع کردم و نگاهی به میز صبحانه بی نظیر رو به روم انداختم...و لبخند زدم...: خوب پسرم..مجبوریم منتظر بابا بمونیم تا بعد صبحانه بخوریم...فنجانی چای ریختم و رفتم توی تراس و نشستم روی صندلی و نگاهی به آسمون آبی انداختم...و نفس عمیقی کشیدم ...فکر دو نفر داشت خلم میکرد..مادرم و مهسا..مهسا تو اولین هفته نامزدیش به خاطر من درگیر شده بود با نامزدش و مادرم...مطمئن بودم حاجی ازش نمیگذره...
با صدای زنگ موبایلم که روی میز بود از جا پریدم..مهسا بود : چه عجب مهسا می دونی چندتا از دیروز برات پیام گذاشتم...
صداش خسته بود : ببخش خواب بودم...
_مهسا ...حالت خوبه؟
_نه زیاد....
..لعنت به من....
_عذر می خوام مهسا...
_ده بار گفتم جمع کن خودت رو بازم میگم..چیزی نشده که..
_با بردیا درگیر شدید؟؟
_نمی دونم می شه اسمش رو گذاشت درگیری یا نه...داد نزد...عکس العملش مثل یه تیکه سنگ بود..گذاشتتم در خونه و تنها جمله اش این بود که برو فکر کن ببین امروز چی کار کردی؟ دیگه هم زنگ نزد..منم پا گذاشتم رو غرورم بهش زنگ زدم بر نداشت...اوضاع تو چه طوره؟
..چی داشتم بهش بگم..به قدری خجالت زده بودم : امین دیگه...
_آره خوب امین...4 تا داد زده بعدم انقدر بوست کرده که خفه شدی...
_دلخور ازم...
_دلخوریشون که حقه..اما رفتار بردیا افتضاحه...
_میای اینجا مهسا؟؟
_آره میام...یه کم کارام رو بکنم...به سمیرا زنگ می زنی یا بزنم؟؟..نگرانت بود...
_تو به سمیرا بزن من به بوسه...
_باشه پس می بینمت...
تلفن رو قطع کرده بودم اما نمی دونستم چه قدر بود که زل زده بودم به گوشی که با صدای امین تقریبا از جا پریدم...
_صبحت به خیر خانوم خوشگله...
نگاهی به موهای خیسش که رو پیشونیش ریخته بود . چشمای عسلی خندانش انداختم و تو دلم تا تونستم قربون صدقه اش رفتم...
_جوابم رو نمی دی...؟؟
_چرا خلوتم رو با عشقم بهم میریزی امین ؟
با ابروهای بالا پریده به سمتم اومد : عشقت تو گوشیته که بهش زل زده بودی؟؟
لبخندی زدم و از جام بلند شدم و دستم رو دور کمرش انداختم هر چند شکمم خیلی اجازه نمی داد تا بهش بچسبم و یه دل سیر از حضورش سیراب : نه گلم..عشقم این مرد دوست داشتنی که رو به رومه..داشتم تو دلم قربون صدقه اش می رفتم...
بوسه ای به پیشونیم زد: حالا نمی شه این حرفا یکم بلند باشه من مستفیض بشم..
_نه تو دلم بیشتر بهم میچسبه..
_قربونه اون دلت ...
خم شد و بوسه ای به شکمم زد : پسر بابا خوبی؟؟
_خوبه باباش...
_باده این یه ماهه آخر نمیگذره..دلم پر می زنه بغلش کنم...ببرمش بیرون...
_پس من چی از همین الان من رو یادت رفت؟؟؟!!!
به چشمای دلخورم بوسه ای زد : من پسرم رو بدون مادرش نمی خوام..این رو بارها بهت گفتم..مثل اینکه یادت نمونده...

_باده؟؟!!
سرم رو از روی لیوان شیر رو به روم بلند کردم و نگاهش کردم ...
_لیوان شیرت حاجت می ده اون جور چسبیدی بهش؟؟؟
_نه..خوب...یکم نگرانم...
_نگران چی؟؟
_با مهسا حرف زدم...به خاطر من چیزی ورای میانه شکر آب پیش اومده...
نون تست توی دستش رو تو پیش دستی رها کرد و معلوم بود موضوع براش جدی شده: منظورت چیه؟؟
هر چیزی که بینمون رد و بدل شده بود رو بهش گفتم : همش تقصیره منه..
_دقیقا این بار تقصیره توا باده...
سرم رو پایین انداختم...: متاسفم...
_سرت رو پایین ننداز و نگام کن..
نگاهش کردم..
_بذار مهسا بیاد این جا ببینم چی کار می تونم بکنم..راستش رو بخوای من خودم هم حسابی جا خوردم از بردیا انتظار این عکس العمل رو نداشتم...حالا هم صبحانه ات رو بخور...
_به نظرت دخالت مستقیم ما کار صحیحی هستش؟؟
_مجبوریم دخالت مستقیم کنیم...مهسا دختر به شدت مغرور و لج بازیه..فهمیدن این مسئله اصلا سخت نیست...نمی دونم چرا بردیا این رو دریافت نکرده و داره انگشت رو چیزی می ذاره که خیلی آخر و عاقبت نداره...

_دستت درد نکنه...
کنار امین روی کاناپه نشستم و به قیافه درهم مهسا نگاه کردم...
_بردیا خیلی بچه است امین...
_این حرف رو نزن مهسا خودت هم می دونی این طور نیست...
_این عکس العمل کودکانه پس چیه؟؟
امین پاش رو روی پاش انداخت و اخم آلود و جدی جواب داد : نمی دونم..باور کن که من تا حالا..
_نبایدم دیده باشی حتما هیچ کدوم از دوست دخترای رنگ و وارنگش خارج از دستورش عمل نکردن...
امین : مهسا تو گذشته بردیا رو می دو نستی..قرار نیست هر بار که هر چیزی بینتون پیش میاد تو گذری به گذشته بزنی...
مهسا کلافه لیوان شربت توی دستش رو روی میز گذاشت : امین..من اعتماد به نفس کاذب ندارم..خودت این چند وقت من رو شناختی..مثل دختر بچه های لوس هم ادعام نمیشه از سر بردیا زیادم..انقدر این آدم این چند وقت صبوری و عشق نصیبم کرده که ازش ممنون هم هستم..اما این کارا یعنی چی..جواب تلفن ندادن ها ..زنگ نزدن ها..خونشون زنگ زدم..مادرش میگه چه بلایی سر پسرم آوردی که نمی خواد باهات حرف بزنه..تو بگو اینا بچه بازی نیست پس چیه...
من : آپارتمان خودش هم تماس گرفتی؟؟
_می ره روی منشی تلفنی..مجبور نبودم به خونشون زنگ نمی زدم..
_به بابک زنگ می زدی خوب...
_نه دیگه...اینقدرم بسشه...
امین گوشیش رو از جیبش در آرود : میرم یه زنگ بهش بزنم ببینم دردش چیه؟
مهسا : از طرف خودت زنگ بزن..اگر براش نگرانی...اگر می خوای ببینی کجاست؟..برای من دیگه بعد از اون حرف مادرش ؛مهم نیست...من کاره اشتباهی کردم..؟؟...درست تا تهش پشیمونم...تا تهش معذرت می خوایم هم من هم باده از هر دو تون...اما دیگه بسه..چیزی بیش از این نیست...من نه خیانت کردم..نه بی ادبی..حقش نبود من رو جلوی مادرش این طوری ضایع کنه...
مهسا دستش رو برد سمت انگشتش و حلقه اش رو در آورد...رنگ از روی من پرید..امین هم هول شد...
من : مهسا چی کار میکنی؟؟
_امین جان..این رو هم من می ذارم امانتی خونتون...بدید بهش..بهش بگید هر وقت بزرگ شد...بره دنباله زن گرفتن..الانم بهتره بره دنباله دختر بازیاش...
من که بغض داشت خفه ام می کرد : مهسا خواهش میکنم...به خاطر من..نذار از عذاب وجدان دق کنم...
_به تو چه ربطی داره آخه؟
_عامل این بساط منم...
امین : مهسا..حلقه ات رو بردار..اون حلقه مهم تر از این حرفاست که به خاطر یه دلخوری یا بی خبری چند ساعته از انگشت در بیاد..تو قاموس ما نیست جدایی...
مهسا پوزخندی زد : تو قاموس تو شاید نباشه امین..تویی که دیونه می شی وقتی فکر میکنی باده تنهاست...امین من سه روزی که تو نبودی این جا بودم..زنت تنها نباشه غیر از اینه؟؟
_نه...
_من دیشب تنها بودم..مادرم رفته قزوین....شازده می دونست...و هیچ خبری از من نگرفت...این آدم من رو دوست نداره...
برای اولین بار بود می دیم مهسا این طور بغض داره....
امین دستی به موهاش کشید و عصبی به سمت اتاقش رفت....
مهسا : می دونی باده...کاش انقدر دوستش نداشتم..شاید این طوری کمتر دردم میومد....

امین با صدای آروم : کوشش؟؟
_خوابیده...
در اتاق رو بستم و همراه امین اومدم به سمت سالن : چی شد؟؟
امین : خل شد...داره میاد این جا...
_کار درستی کردیم این طوری دخالت کردیم.؟؟
امین دستی به گونه ام کشید: ندیدی دوستت حلقه اش رو در آورد...
_به بردیا گفتی؟
_تنها چیزی که گفتم همین بود..20 باری زنگ زدم تا گوشیش رو برداشت...بعد تا برداشت بهش گفتم..احمق زنت حلقه اش رو در آورده...خل شد..و سریع هم راه افتاد بیاد این جا....
 
کجاست؟
امین : داد نزن بردیا بیا یه چیزی بخور یکم آرامش بگیر...
نگاهی بهش انداختم کلافگی از سر و روش میبارید : چیزی نمی خوام فقط باید ببینمش...
من : خوابیده دیشب اصلا نخوابیده بود..خواهش میکنم آروم تر..حالش بد می شه...
بردیا روی همون مبل جلوی در نشست : میگرنش که نگرفته؟
..پس می دو نست...
_نه سر درد نداره....
امین : می شه بپرسم دقیقا از دیروز تا حالا تو کدوم قطعه بهشت زهرا بودی؟...سئوالی که برام پیش اومده...
..تو این هیر و ویر خنده ام هم گرفته بود از سئوال مسخره امین که در نهایت خونسردی هم مطرح شده بود انگار داشت احوال پرسی میکرد...
_قاطی بودم...خواستم دلش رو نشکنم...
امین : خوب کاری کردی..ناراحت می شم فکر کنی گند زدی...
بردیا : باید برم ببینمش...
امین : ذهنت هر چند دقیقه یه بار پاک می شه..میگم خوابیده...نمی شه بیدارش کرد...
بردیا : دلم براش تنگ شده...
نتو نستم جلوی پوزخند بلندم رو بگیرم : کاملا معلومه...
بردیا با تعجب نگاهم کرد : تو از اول هم من رو باور نداشتی باده..
من : اشتباهت همین جاست...اولش فقط من باورت کردم....
بردیا : مهسا عشق منه...
_از این که دیشب تو خونه تنها بوده معلومه...
بردیا یه لحظه صاف سر جاش نشست : مادرش کجا بوده...؟؟
_نگو که نمی دونی مگه قرار نبود بره قزوین؟؟!!
بردیا محکم به پیشونیش زد : من فکر میکردم...امروز..خدای من
خواستم جوابش رو بدم که با صدای مهسا همگی به پشت چرخیدیم ...
بردیا از جاش پرید و خواست سمتش بره که مهسا با دست اشاره کرد : بفرمایید بشینید ..خسته می شید...
بردیا : مهساااااا؟؟!!!
مهسا : باده...موبایلم رو بده سمیرا پیدام نکنه نگران میشه..به هر حال هستن کسایی که خبر ازم نداشته باشن دل نگران بشن...
بردیا که عصبانی شده بود : تیکه می ندازی...؟؟؟..
مهسا : واضح دارم حرفم رو می زنم....
بردیا : من نمی دو نستم مادرت خونه نیست..تاریخ رو اشتباه متوجه شده بودم...
مهسا : مهم نیست..من نه از تنهایی می ترسم..نه قرار بود رعد و برق بزنه بترسم شب بیام تو بغلت...من و باده سالها تنها زندگی کردیم..خودمون مبارزه کردیم..اگه الان می بینی چیزی رو به سمع و نظر شما دو نفر می رسونیم تماما بابت اینه که می خوایم بر طبق قوانین زناشویی عمل کنیم....
بردیا : اینا چیه میگی؟؟....درد من اینه که تو گفتی خونه ای..دروغ گفتی...
مهسا : درست...دروغ گفتم..بابتش هم عذر می خوام..دیگه هر گز هم همچین کاری نمی کنم...ما برای اینکه سر در بیاریم که داره چی میشه از اونجایی که ما نگران بودیم این دروغ رو گفتیم...
من : مقصر اصلی منم...
مهسا : ما دنباله مقصر نیستیم...
بردیا که هنوز عصبانی بود : تو متوجهی چه آبرویی از ما رفت...صولتی آدم دوزاریه که حالا هر جا می شینه پشت سر ما حرف می زنه...
واقعا یادم نمیو مد آخرین بار کی تا این حد خجالت کشیده بودم..قیافه جدی امین کاملا مشخص بود با این بخش حرف بردیا موافقه...
مهسا : باشه...من قبول دارم...حق با توا..اما کاش تو یه ذره اندازه ای که من برای رابطمون ارزش قائلم ارزش می ذاشتی..
بردیا : یعنی چی......
مهسا برگشت سمت امین : امین نوشین رو که می شناسی؟؟
امین بر گشت به سمت من ...من از هیچی خبر نداشتم ...
مهسا : باده رو نگاه نکن بهش نگفتم...هفته پیش از در شرکت اومدم بیرون جلوم رو گرفت..خبر نامزدیم رو شنیده بود...اومد تا می تو نست راجع به همین شازده پسر صحبت کرد..با تاریخ و ساعت سعی داشت بهم اثبات بکنه که بعد از نامزدیمون هم بردیا باهاش ارتباط داره...
بردیا : غلط کرده..من بیشتر از چند ماهه که ندیدمش..
مهسا : من به تو اعتماد کردم..حتی به روی خودم هم نیاوردم..چرا باید میاوردم..تو قرار بود شوهرم باشی...
بردیا فریاد زد : یعنی چی بود..تو زن منی...
مهسا همون طور که به سمت مانتوش می رفت : اشتباه نکن...من حلقه ام رو در آوردم..
بردیا به سمتش رفت و بازوش روگرفت : بی خود...مگه همین طوریه...با توام...کی به تو اجازه داده حلقه ات رو در بیاری...
_بردیا...اون حرف مادرت بدجوری زد تو ذوقم...بد جور...
بردیا که معلوم بود از چیزی خبر نداره : کدوم حرف مامانم....؟؟
مهسا بازوش رو از دست بردیا بیرون کشید : برو از خودشون بپرس...
من که می دیدم اوضاع داره بد جو رخراب می شه : مهسا کجا داری می ری؟...
بردیا : پات رو از این خونه بیرون نمی ذاری...حلقه ات کو؟؟
امین از روی میز حلقه رو برداشت و به دست بردیا داد....
بردیا : این رو دستت میکنی............فهمیدی؟؟؟!!!
مهسا براق شد تا جوابش رو بده که امین دست بردیا رو گرفت و کشید : بشین برادر من...چرا انقدر داد میزنی...
باده مهسا رو ببر تو اتاق...
مهسا : اما...
امین : د یالا باده...مهسا کسی این جا رو حرف من حرف نمی زنه...
دست مهسا رو کشیدم و به سمت اتاق بردم....: معلوم هست داری چی کار می کنی مهسا؟؟؟!!!
به پیچ راهرو که رسیدیم...مهسا با دست اشاره کرد که بایستیم و بعد گوش ایستاد...
من : مهسااااا؟؟؟!
_چیه؟؟؟میخوای بگی کار بدیه...نه..نیست..می خوام بدونم چند مرده حلاجه...
امین : مرد حسابی هم گند زدی هم داد میزنی...
بردیا که معلوم بود کم آورده : میگی چی کار کنم...نمی گیری؟؟..به احساسمون میگه رابطه..حلقه اش رو در آورده...چی کار کنم؟؟
_زور نگو..خنگ خدا...
_نوشین دیگه از کجا پیداش شده...
_فکر کردی چی...اعلام میکنی زن گرفتی و خلاص....حالا چرا عین بچه ها قهر کردی...
_قهر نکردم...می خواستم یکم فکر کنیم...امشب می رفتم پیشش...
_هنر میکردی..رفیق من..مهسا دوست دخترت نیست...زنته...زنت...این رو بکن تو کله ات...تو روابط زناشویی باید خیلی جاها کنار بیای ..کوتاه بیای...می بینی که اون خیلی قبل از تو فهمیده باید به تو اعتبار بده..اعتماد کنه...
بردیا : دیوونه میشم وقتی فکر میکنم تو اون شرکت بوده...
امین : دردت درد آبرویی که فکر میکنی رفته؟
بردیا : فکر میکنم؟؟؟؟!!!!
_خیله خوب رفته...که چی؟؟...تو نگران عشقتی یا آبروت؟؟
_این مگه پرسیدن داره....
_آره داره..راستش رو بخوای منم دیگه کم کم دارم بهت شک میکنم...دم از آبرو می زنی..مادرت...
_من به مادم هیچی نگفتم...اصلا جریان چیه....
امین درحال تعریف کردن ماجرا بود که مهسا مانتوی توی دستش رو پوشید....برگشتم به سمت چشمای خیسش..
من : مهسا تو رو خدا....
مهسا رفت تو اتاق من تا کیفش رو برداره که صدای داد بردیا بلند شد...
_یعنی چی مادر من....این چه حرفیه که شما زدید...؟؟
_...
_اصلا شما تصور کن اختلافی بود...شما باید دخالت میکردی؟..اونهم به این نحو..ما باهم حرف زده بودیم...قرار بود شما مراقب صحبت کردنتون با خانوم من باشی....
_...
_در هر صورتی..الان با مادرش تماس میگیرید و میگید ما آخر این هفته عقد می کنیم...
_....
_چه جشنی..من زندگیم داره داغون میشه...عشقم ازم دلخوره بحث شما بزن بکوبه...تو محضر عقد میکنیم...عروسی هر چی بخواد براش انجام میدم....
افتاده بودم دنباله مهسا وارد سالن شدیم به سمت در داشت می رفت و من مونده بودم چه کنم.....که بردیا با چشمای گرد به مهسای مانتو پوش و کیف به دست نگاه کرد و گوشی رو قطع کرد : کجا داری میری؟
_خونه...
_وایسا ببینم..چشمات خیسه؟
_نه نیست...خسته ام می خوام برم خونه...
_یه لحظه وایسا ببینم...
به سمت مهسا اومد و صورتش رو تو دستش گرفت : لعنت به من گریه کردی؟
_نه از خوشجالی دارم می میرم...
_مهسا من طاقت اشکت رو ندارم...
_من دیشب هم اشک ریختم..همون دیشبی که جنابعالی جواب تلفن هام رو نمی دادی..راستی مبارکه دختر جدیدی در نظر گرفتی می خوای عقد کنی...
_چرا دری وری میگی...
_آخه من حلقه ام رو در آوردم...می دونی که؟
_رو اعصاب من نرو مهسا....فکر کردی که چی...من ازت میگذرم..از تو؟؟؟..از عشقم...از همه کسم...
_نخندون منو..من مایه آبرو ریزیتم...
امین عصبی شد : بس کنید..با هردو تونم.بیاید بشینید...اونجوری نگام نکن مهسا...زود....
 
نگاه خشمگین امین به هر دوشون باعث شد هر دو بی صدا بشینن...
من سراسر عذاب وجدان بودم...تمام این شلوغی ها و اعصاب خوردی ها تقصیر من بود..به خاطر من بود.....
امین نگاهی به مهسای مانتو پوش کرد که دستاش رو توی هم قفل کرده بود و خیره شده بود به زانو هاش و بعد به بردیا که عصبانی و با اخم ترسناک زل زده بود به مهسا : نمی خواید تمومش کنید؟؟؟ مگه بچه اید؟؟؟
مهسا : امین..من...
امین دستش رو به نشانه سکوت آورد بالا : گوش کن مهسا..من و باده اصلا قصد دخالت نداشتیم و نداریم..دو نفر آدم تحصیل کرده و بالغید...اما می بینم که دارید دستی دستی همه چیز رو بهم می ریزید....
بردیا : من...
امین : مسئله اینه که هر دوتون از اولش فقط دارید میگید من...هیچ دقت کردید؟؟؟
برگشت به سمت بردیا : مهسا حق داره..مثل بچه ها چرا قهر کردی...این اشتباه رو منم یه بار کردم...
و بعد به سمت مهسا : تو هم که هر چی می شه فقط می ذاری میری....اینم اشتباهیه که باده هم داشته....می خوام بهتون بگم..هر چیزی که داره براتون پیش میاد کم و بیش تو این چند وقت برای من و باده هم پیش اومده...این دلخوری ها ..این قهرها....
بردیا نگاهی به مهسا انداخت ..دیدن عشق و مهر توی چشماش خیلی خیلی آسون شده بود....
مهسا : امین تا ته حرفات رو قبول دارم..اما نمی شه که از آدم ها فرصت توضیح ...فرصت عذر خواهی رو گرفت...
بردیا : درسته تو هم الان دقیقا داری همین کار رو می کنی...فرصت بده تا بهت بگم..من به مادرم چیزی نگفتم...فرصت بده بگم من قصدم آزار تو نبود..قصدم تنها گذاشتنت هم نبود....من فقط می خواستم کمی تنها باشیم...اشتباه کردم...باید می ذاشتم حرف بزنیم..به مادرم هم تذکر دادم...چه کنم...من واقعا...
مهسا که حالا کمی نرم تر شده بود : بردیا ....من می دونم که در زمینه مادرت کار زیادی ازت بر نمیاد..توقعی هم ازت ندارم.اما ......
 
امین : مادر بردیا هم کم کم باهاتون کنار میاد..وقتی ببینه همدیگه رو دوست دارید...
مهسا بغض کرد..چشماش خیس شد تا به حال این طوری ندیده بودمش : ن حتی شک دارم بردیا من رو دوست داشته باشه.....
بردیا از جاش پرید با لحن پر از سئوال : مهساااااااا؟؟؟!!!!! این چه حرفیه؟؟؟
مهسا : مگه دورغه؟؟...تو فقط فکر آبروتی..هیچ از من پرسیدی چی شنیدم؟؟هیچ از من پرسیدی حالم چه طور بوده؟؟..فقط فکر وجهت بودی...
بردیا : واقعا خنده داره...چه طور ممکنه فکر کنی دوستت ندارم..من از تصور اینکه چه اتفاقایی ممکن بود بیوفته اون طوری دیوونه شدم...من عاشقتم دختر..فکر میکردم این رو بهت قبلا اثبات کردم؟؟
دلم برای لحن پر از عشق و پر از آرامشش پر کشید..مهسا هم فکر کنم همین حس رو داشت اما انقدر تخس بود که از جاش بلند نشد..
امین : باده پاهات داره خسته می شه خیلی سر پا بودی...
..منظورش رو گرفتم...حضور ما اونجا دیگه خیلی صحیح نبود..حالا بردیا باید تا می تو نست ناز می خرید....

نشستم لبه تخت : یعنی آشتی می کنن؟؟
امین رو صندلی میز توالت نشست : اگه دوباره بچه بازی در نیارن آره...بردیا مهسا رو خیلی دوست داره....اما بلد نیست باهاش تا کنه...مهسا رو داره با دخترایی که تا به حال باهاشون بوده مقیسه می کنه..دخترایی که همیشه بردیا هر کاری کرده فقط و فقط اومدن منتش رو کشیدن...حالا باید کم کم بفهمه مهسا دوست دخترش نیست...زنشه...
یه لحظه صورتم در هم شد ..امین با نگرانی به سمتم خم شد : چیزی شده...؟؟؟
_از صبح تا حالا داره نفسم میره از بس که کمرم درد می کنه...
از جاش بلند شد و شونه هام رو گرفت و درازم کرد و شروع کرد با حرکت های دورانی دستاش پشتم رو ماساژ دادن : اگه حرف هم بهت بزنم ناراحت می شی میگی امین دست از سرم بردار...تو باید استراحت کنی...چرا متوجه نیستی...آخرای بارداریته...به جای این ژانگولر بازیا پاهات رو دراز کن...روی تخت دراز بکش..الان زنگ می زنم به دکترت می ریم پیشش...
_اینا عادیه امین...الکی شلوغش نکن...دو روز دیگه وقت دارم....
خم شد و روی گونه ام رو بوسید :می دونی که پای تو که وسط باشه من شلوغش میکنم...

نگاهی به مهسا که هنوز قیافه آدمهای قهر رو به خودش گرفته بود انداختم..من این بشر رو خیلی بهتر از این حرفها میشناختم و مطمئن بودم که االان دیگه همه چیز از سر نازه و دیگه از جدیت چند ساعت پیش خبری نیست...
من : کجا شال و کلاه کردی بردیا...بمونیدمی خوام شام درست کنم...
بردیا : ممنونم..رنگ و روت هم پریده..منم برم مامانم رو بردارم بریم خونه خوشگل خانومم...
مهسا : مامانم امشب میاد..هنوز خسته است..در ضمن من نمی فهمم چرا می خواید بیاید...
بردیا خونسرد حلقه مهسا رو گرفت دستش و آورد به سمتش : دستت رو بیار بالا...
مهسا که ته چشماش برق داشت : من هنوز نگفتم آشتی کردم...
بردیا دست مهسا رو محکم تو دستش گرفت و با خشونت حلقه رو کرد تو انگشتش : اینو دیگه هیچ وقت در نمیاری..متوجه شدی؟؟
مهسا فقط نگاهش کرد...بردیا دست مسها رو محکم توی دستش گرفت : امشب با مامان میایم برای آخر هفته قراره عقد میذاریم...
مهسا : من نمی فهمم چه اصراریه؟؟؟
بردیا : اصرارش به اینه که دیگه نتونی تا دری به تخته می خوره حلقه ات رو دربیاری....

امین : مهسا عجب سرتقیه....
من : خیلی...بی چاره شد بردیا مگه از دست مهسا دیگه خلاصی داره...
_خوبی باده؟؟
_راستش رو بخوای خیلی نه...ته دلم یه جوریه...معده درد دارم...
اخماش رفت تو هم : پاشو ببینم..می گم بریم دکتر تعارف میکنی...می خوای من رو دق بدی می دونم....
همین طور که داشت غر می زد صدای زنگ آیفون از جا پوندمون به سمت آیفون رفتم...دلم ریخت...فکر میکنم رنگم پرید که امین با نگرانی به سمتم اومد : چرا این شکلی شدی...کیه؟؟؟
....و من فهمیدم سبب تمام این دلنگرانی ها چی بوده...
_با توام کیه؟؟
دکمه باز شدن در رو فشار دادم : قربانی اصلی انتقامی که چیدی..

 

چشماش سرخ شده بود... : نقل این حرفا نیست پسرم...
آهی از ته دل کشید : منم دیگه از دستش بریدم..سالهاست که بریدم...
امین : من خیلی خودخواهانه عمل کردم...باده ..زجرش..همیشه جلوی چشممه همین باعث شد بخوام این کا رو بکنم..
مادرم اشکش رو پاک کرد..دستم رو روی دستش گذاشتم و بغضم رو قورت دادم..
من : من راضی نبودم مامانوومن دنباله انتقام نیستم...من از اون آدم انقدر می ترسم...
مامان : هممون بهت بد کردیم..من با سکوتم..با این که فکر کردم سایه یه مرد بالای سرمون باشه از خیلی چیزا در امانیم در حالی که همون مردها باعث بد بختی تو شدن..
پوزخندی زدم..از لحظه زادواج مادرم یا حاجی..از داغ هایی که سبحان به دل من گذاشته بود..از ابتدای اون زجرها بالای 20 سال گذشته بود و حالا که داشتم مادر می شدم..مادرم تازه مادری کردن یاد گرفته بود...
مامان : حاجی داره سکته میکنه....
امین : من هر کاری ازم بر بیاد میکنم..نمی ذارم دار و ندارش به باد بره به شرطی که سبحان رو بگه که کجاست..همین...البته این پروژه باده است..به حاجی بگبد اگه می خواد دار و ندارش رو نجات بدم..همه چیز لنگه فقط یه امضای باده است..دل باده رو به دست بیاره...منم هر چی داشته و نداشته رو بهش بر می گردونم...
مامان که با دستمال دستش اشکش رو پاک میکرد کمی من من کرد..احساس کردم چیزی می خواد بگه..امین هم همین حس رو داشت رو کرد به من : من برم چیزی برای شام بخرم..زود بر میگردم...

نفسم رو تو سینه ام حبس کردم...چه قدر انتظار این جمله رو داشتم و نشنیده بودم..چه قدر خواسته بودم به این نقطه برسیم و نرسیده بودیم... : ما..مامان شما مطمئنی؟؟
_چاره ای هم دارم؟؟
_یکم دیر نیست...
اشکش بیشتر روان شد و بیشتر قلبم رو فشرد...دوست نداشتم حتی قطره ای اشک بریزه ...
_چرا دخترکم دیره..می دونم خیلی قبل تر از اینا..قبل از یانکه 10 سال تو حسرت دیدنت بسوزم باید این تصمیم رو میگرفتم...قبل از این که تنهایی رو هم به تو و هم به خودم تحمیل کنم...یکم پول داشتم دادم دست داییت باهاش کار کنه..می خوام ازش پس بگیرم..یه بخشیش رو یه اتاقی چیزی اجاره میکنم...طلاق که بگیرم حقوق بازنشستگی پدر بزرگت هم بهم می رسه..مگه من چی میخوام...
قلبم فشرده شد : مگه من مردم مامان..خودم مخلصتم..خودم برات..
نذاشت حرفم رو تموم کنم : نمی خوام جلوی شوهرت رو بندازی...
_به اون ارتیباطی نداره..در ضمن اگه به امین باشه که نمی ذاره بهت بد بگذره.اما این پول اون نیست مامان ماله خودمه...بذار برات دختری کنم...
_مگه من برات مادری کردم که بخوای برام دختری کنی....
بغلم کرد..محکم محکم..یه بغل تنگ و مادرانه ...اشکم از روی گونم گذت و صاف افتاد روی پیراهن آبی رنگش....چه قدر این رنگ بهش میومد....

موهام رو شونه کردم و تو آینه چشم دوختم به خودم ..یه روزی روزگاری..تو یه خونه قدیمی تو قلهک یه دختری تصمیم گرفت ..یه تصمیم بی نهایت خطر ناک..بعد همین دخترک راهش باز شد به یکی از مرمزو ترین شهرهای دنیا...درخشید..پر نور شد...درس خوند و بعد برگشت..تو یه شهر خاکستری عاشق شد...با گذشتش رو به رو شد...مادر شد...کی فکر میکرد تو 10 سال..فقط توی 10 سال تمام این اتفاقای ریز و درشت بیفته....
ربدوشامبرم رو در آوردم...نفس کشیدن برام واقعا سخت شده بود..ورم کرده بودم...امین با یه لیوان شیر از در اومد تو...
از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم : لوسم میکنی..
_عروسکمی دیگه....
پشت بهش نشستم : امین موهام رو میبافی؟؟
حرکت دستش روی موهام حس زیبایی پر از آرامش بهم میداد ...
امین : مادرت خوابید..
_آره...
_از عصری دارم با خودم کلنجار می رم...
_سر چی؟؟
_...
_اگه ذهنت پیش اینه که زندگی مادرم بهم خورد..چیزی از اول ساخته نشده بود که بخواد بهم بخوره..مادرم قربانی جهل خودش و بعد مادر بزرگم شد..اولین بار که تو 15 سالگی درس رو ول کرد و رفت پی یه عشق خامو بی حاصل ...و دومین بار مادر بزرگم که به جای اینکه بذاره مادرم با خواستگاری هم فرهنگ و هم سطح و با فاصله کم سنی ازدواج کنه خوشبختی مادرم رو تو پول دید و اعتبار...
امین موهای بافته شدم رو رها کرد و چونش رو روی سر شانه ام گذاشت : گفتم نیازی باهاش تماس بگیره فردا باهاش قرار بذاره ببینمش...فکر میکردم مادرت بر میگرده که پیغامم رو اونجوری براش فرستادم..فردا خودم باهاش سنگهام رو وا میکنم...
سرم رو کمی عقب بردم و بوسه ای به نوک بینیش زدم : دسته چکم...
_من می نویسم..تو فقط مبلغ بگو...
کمی ازش فاصله گرفتم : امین قرار نیست که تو بدهی های من رو بدی...
_با کلمه بدهی شروع کرد بلند خندیدن : ای جانم..بدهکار بزرگ باده...الان بنده رو ورشکست می کنید بانو...
خنده از ته دلش باعث خنده من هم شد....

 

_هیچی مادرش با افاده دفعه پیشش نشست رو به روم و تا می تو نست چشم غره رفت بعد هم یه سری جملاتی که انگار از رو کاغذ می خوند و کاملا معلوم بود که بردیا مجبورش کرده تا بگه رو پشت سر هم ردیف کرد...
_در آخر...؟؟
_قراره عقد شد برای هفته دیگه...دلم راضی نیست...دلم می خواست سمیرا هم باشه..تو وضعیتت یه جوریه که شاید زایمان کنی...می خوام وقتی بله میگم شما دوتا حتما باشید..
لبخندی بهش زدم : اگه مسئله منم قول می دم خودم رو نگه دارم نذارم بیاد بیرون..تا تو بله رو بگی....
کمی لحنم رو جدی کردم : خودت چی میخوای انقدر زود عقد کنی؟؟
خودکار توی دستش رو چرخوند : من بردیا رو دوستش دارم..تنها توجیحم برای ازدواج باها ش اینه....
بوسه ای روی گونه اش گذاشتم : از این توجیح بالا تر هم مگه داریم؟؟
_دیشب اولش مخالفت کردم...اومد تو اتاقم باورت می شه چشماش خیس بود.هر لحظه امکان داشت اشکش در آد..تنها چیزی که گفت این بود که مهسا اون حلقه رو هیچ وقت در نیار..بیا بزن تو گوشم..بزن همه چیز رو بشکن اما حلقه ات رو در نیار....
_شکی ندارم که خیلی دوستت داره...
مهسا هم لبخندش پهن تر شد :منم شک ندارم اما هنوز خیلی راه داریم تا بهم عادت کنیم..تا حساسیت های هم دیگه دستمون بیاد...
کمرم رو کمی صاف کردم : خوب درایت می خواد..من نمی گم دعوا نکنید..کسایی که دعواشون نمی شه در حقیقت باهم حرف نمی زنن اما هر دوتون این بار خیلی تند رفتید..
مهسا : آره شدید..خیلی تند رفتیم یه لحظه خونه شما فکر کردم تموم شد...
_تو فکر کردی تموم شد برای بردیا تموم شدنی وجود نداشت....
_مامانت کجاست؟
_رفت پیش ساره مثل اینکه حسابی حالش خرابه..بابت این که حاجی مثل اینکه جدی جدی داره روی پیشنهاد امین فکر میکنه...
مهسا با چشمای گرد نگاهم کرد : تعجب نکن...مجبوره تحویل بده..دارو ندارش دست امین...
مهسا : آخه بچه اشه...
_خوب آره اما یه بچه شدیدا دردسر ساز..بچه ای که نه ساله خرجش رو پدرش می ده ولی با پدرش یه کلمه هم حرف نمیزنه...بچه ای که حاجی هم با تمام اشتباهاتش خوب می دونه مشکل داره...حاجی جونش به سبحان بند بود..یه روزی یه زمانی..ببین سبحان به چه چیزی وادارش کرده...
_پول دوسته...
_تو اون شکی نیست..اما بهت بگم اگه سبحان جونش رو به لبش نرسونده بود..بیشتر از این حرفا مقاومت می کرد..هر چند آخرش بازم مجبور می شد لوش بده....
_سکته نکنه خوبه..اعتبارش رفته زیر سئوال..
_به امین هم گفتم..نیارتش پیش من...معذرت خواهیش رو هم نمی خوام..اصلا نمی خوام ببینمش...
مهسا نگاهی به ساعت مچیش انداخت : دیر نکردن؟؟
_چرا به نظرم دیر کردن..
_دختر تو از رو نمیریا..حداکثر تا 15 روز دیگه زایمانته....اومدی شرکت...
خندیدم : تو خونه حوصله ام سر می رفت گفتم این مدتی که اونا جلسه ان...منم بیام پیشت یکم هم چشمم نقشه ببینه انگار زیباترین منظره رو دیده...
_خلی دیگه دست خودت نیست...
_موبایله توا مهسا؟؟
_نه ویبره اش از سمت تو...
گوشی رو برداشتم تینا بود با لبخند بر داشتم : جانم عمه خانوم...
انتظار داشتم با خنده بلند همیشگیش جوابم رو بده اما به قدری صداش استرس داشت که قلبم یه لحظه ایستاد : باده شرکتی؟؟؟
_آره..چیزی شده؟؟؟
_بی چاره شدم باده....
شروع کرد به گریه کردن و من روی مبل ولو شدم..دلم تیر کشید و نفسم بند اومد جرات نداشتم بپرسم که چه اتفاقی افتاده : چ..چی شده؟؟
_آب دستته بذار زمین بیا خونه ما...امین من و بابک رو با هم دید...
..تینا و بابک..تینا و بابک..طول کشید تا تمام تراژدی های ذهنم کنار برن و من بفهمم نه کسی مرده...نه کسی تصادف کرده...
_الو باده می شنوی؟؟؟
_اومدم....
...توی ماشین فکر کردم اینکه دست کمی از تراژدی نداشت!!!!! امین غوغا میکرد مطمئنا...

آتنا پشتش رو ماساژ می داد..با ورود من از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد و بلند تر گریه کرد : دیدتمون...
کیفم رو انداختم روی مبل : از کجا می دونی؟؟؟
بینیش رو بالا کشید : حدس زدم..یه ماشینی از کنارمون رد شد به بابک هم گفتم...
با اخم نگاهش کردم : به خاطر یه حدس این شکلی شدی...
_نه..نزدیکای خونه بودیم که به بابک زنگ زد و فقط یه جمله گفت : من به تو اعتماد کرده بودم...
بلند گریه کرد بغلش کردم حدس زدن طوفانی که توی راه داشتیم خیلی سخت نبود...
_شیرین جون و پدر کجان؟؟
آتنا : دانشگاه...
صدای زنگ در هممون رو از جا پروند تینا با رنگ پریده از جاش بلند شد و ایستاد..چند لحظه بعد از در سالن امین وارد شد با قیافه در هم و صورت کبود من رو ندید فکر کنم..یه راست به سمت تینا رفت..تینا یه قدم به عقب رفت
امین فریاد زد : تو چه غلطی کردی تینا؟؟؟!!!!!!!!!
_هیچی ....
_هیچی؟؟؟!!!..که هیچی...اگه هیچیت این غلط بزرگه..همه چیت چی میشد....
آتنا که سعی داشت میونه داری کنه : امین جان.خوب چیزی نشده که...
_تو حرف نزن...حرف نزن...
انگشتش رو به سمت تینا گرفت : با بابک تو خیابون چه میکردی تو؟؟!!
تینا با لکنت : داداش...
_زهره مادر داداش...من از دست شماها چی کار کنم..
من : داد نزن امین..سکته میکنی...
یه لحظه احساس کرد اشتباه شنیده سرش رو چرخوند و با چشمای گرد نگام کرد : تو این جایی؟؟؟
رفتم به سمتش دستم رو روی بازوش گذاشتم : عزیزه دلم شما یکم آروم باش...
..کمرم داشت نصف می شد..این درد که هر چند مدت تو بدنم می پیچید و راه نفسم رو می بست..کم کم داشت به یه عرق سرد تبدیل می شد...
_چه جوری آروم باشم...ها چه جوری؟؟؟
برگشت به سمت تینا : من منتظر تو ضیحتم...
تینا سرش رو پایین انداخت ....
آتنا : ما همشه با بابک بیرون می ریم...
امین رگ شقیقه اش زد بیرون و فریاد بلندی زد : همیشه بغلتون میکنه...؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
تینا یه لحظه سرش رو آورد بالا و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن : امین.....
امین مشتش رو کوبید کف دستش : امین چی؟؟!!!! امین خاک بر سر بی غیرتت کنن؟؟؟!!!!
من : تو رو خدا امین این چه حرفیه...
_نه دیگه مگه غیر از اینم حرفی هست؟؟؟!!!
خیلی خودم رو کنترل میکردم که همون وسط نشینم و از درد با صدای بلند گریه نکنم...احساس کردم تمام بدنم خیس عرقه....
امین خواست به سمت تینا بره که خودم رو با آخرین زور انداختم بینشون و دستم رو دور کمر امین حلقه کردم : عزیرم..امین جان...بذار حرف بزنه داد نزن...خواهش میکنم....
_چی می خواد بگه؟؟!! می خوام بدونم چیزی هم داره که بگه؟؟؟!!
سرم رو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم : خواهش میکنم..
امین دوباره خواست یه قدم به سمت تینا بره : خواهش کردم امین..به خاطر من...ها..به خاطر من..بشین...
نگاهی به چشمام کرد و دستش رو برد لای موهاش : لا الله....
بعد نشست رو مبل پشت سرش...آتنا سریع از روی میز یه لیوان آب ریخت و به سمت امین آورد...تینا هنوز ایستاده بود و هق می زد...موبایل امین شروع کرد به زنگ زدن ..امین ریجکت کرد ..لیوان آب رو یه سره سر کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد... : از وقتی بهش زنگ زدم یه سره داره بهم زنگ می زنه..خیلی برام جالبه بدونم...منظورتون چیه؟؟؟
نشستم کنارش : یکم فرصت بده بذار تو ضیح بدن...تینا جان شما هم یه لیوان آب بخور...بیا بشین ...
تینا با التماس نگاهم کرد
من دستم رو بین موهای امین کشیدم..تنها چیزی که بهش آرامش می داد ..احساس کردم از اون انقباضات چند لحظه پیششش کمی کم شده...
با همون چشمای بسته : منتظرم تینا....چند وقته؟؟؟!!
تینا : امین...ما همدیگه رو..یعنی...می دونی...خیلی وقت...ما دوست داریم همدیگه رو...
امین از جاش پرید...ای تینا ی احمق..از ته به سر شروع کرده بود به توضیح دادن..این همه صداقت آخه...
امین این بار فریادش بلند تر شد : یعنی تمام این آزادی ها رو گرفتید و به ریش ما خندیدید....
به زور از جام بلند شدم..: این بار آخ آرومی زیر لب گفتم..از بس که درد داشتم چشمام هم خیس شده بود.موهای چسبیده به پیشونیم رو به عقب هول دادم : امین این طور نیست...بابک و تینا بسیار قابل اعتمادن...
چرخید به سمتم و فریاد زد : پس تو هم می دو نستی..می دو نستی و طبق معمول از من پنهان کردی...آره؟؟؟!!!!
آره؟!!!!!!
درد این بار دیگه قابل تحمل نبود..فریادم بلند شد و دستم رفت سمت دلم..دسته مبل رو گرفتم تا نیفتم...داشتم هوشیا ریم رو از دست می دادم..تنها چیزی که دیدم امین بود که از نگرانی بیش از حد با دستایی که به وضوح می لرزیدن زیر بغلم و گرفت و داد زد : باده...عروسکم..چت شده.....باده؟؟؟

جز یه درد نفس گیر...صدای در هم داد و فریاد امین..بیمارستان و اون سقف سفید و فریادهای گاه و بیگاه خودم...و لحظات آخر ورودم به یه اتاق و در آخرین لحظه اون چشمای عسلی نگران و خیس...می تونستم بگم چیز خاصی یادم نبود..درد وحشتناک توی بدنم..و ترس و اضطرابی عجیب...جمله ها و التماس های امین برای اینکه باهاش حرف بزنم و من چرا نمی تو نستم صحبت کنم؟؟..خیلی ترسیده بودم..برای بچه ام..برای خودم..برای امین...

با دستی که روی پیشونیم کشیده می شد از یه خواب عمیق و پر تشویش بیدار شدم..اما تلاشم برای باز کردن پلکهام مرتبا بی نتیجه می موند....
دستی که روی پیشونیم کشیده می شد گرم بود و عطر آشنایی داشت عطری که با شرایط بین دانستن و ندانستن و این بین زمین و آسمون بودن باعث می شد دلم بخواد سیر گریه کنم...چشمام رو که تو نستم باز کنم فضا خیلی روشن نبود...
حالت تهوع بسیار بدی داشتم....انگار چیزی توی ذهنم جرقه زد..دستم به سمت شکمم رفت که به طرز غریبی خالی به نظر می رسید...بغض کردم..هیچ وقت توی زندگیم فکر نمی کردم از چیزی انقدر ترسیده باشم..دلم می خواست فریاد بزنم...به زور لب هام رو از هم باز کردم..به نظر خودم که فریاد بود اما انگار ه زمزمه آروم بود : پسرم...
دستی که پیشونیم رو نوازش می کرد با خوشحالی گفت : به هوش اومدی دخترکم؟؟
اشک توی چشماش پر از خوشحالی بود دوباره تکرار کردم : بچه ام...
مامان پیشانیم رو بوسید : خوبه دخترکم...سر و مرو گنده..تپل و خوشگل...خیالت راحت...
دلم می خواست بال دربیارم و پرواز کنم به سمتش..خواستم تکون بخورم که از درد به خودم پیچیدم ..حالت تهوع بد جور آزارم می داد سرفه ای کردم ...
_حالت بده...؟؟
سرم رو روی بالش گذاشتم...
_اگه حالت تهوع داری عادیه مادر جون پرستارت گفت...
_می خوام بچه ام رو ببینم...
اشک از چشمم سر خورد به روی بالشم...
مامان دستی به موهام کشید : خیلی اذیت شدی مادر جون..میارنش که بهش شیر بدی...بذار اول برم شوهرت و صدا کنم که داشت سکته می کرد..بیاد ببیندت...
امین ....دلم بد جور هواش رو کرده بود...خواست بلند شه که دستم رو بی رمق روی دستش گذاشتم : مامان ..مرسی که هستی...
اشک مامان روان شد..محکم و پر بغض پیشونیم رو بوسید....

صورتم رو غرق بوسه کرده بود...تو اون حال بد..دلم ضعف می رفت برای نگرانیش...برای بوسه هایی که تماما از سر استرس بود..انگار با لمس صورتم با لبهاش بهتر درک میکرد که هستم...
صورتم رو بین دوتا دستش گرفت به چشمای خسته اش خیره شدم..
_سکته کردم عروسکم..حالت خیلی بد بود...
اشکم بی مهابا می ریخت..دل نازک شده بودم...اشکم رو بوسید : چرا گریه می کنی؟؟؟!!! قربونت برم...
_فکر کردم دیگه نمی بینمت امین...
اخماش رفت تو هم : خوشت میاد سرت داد بزنم نه؟؟
سعی کردم لبخند بزنم ...
بوسه محکمی به لبم زد : همه پشت در منتظرن تا من برم بیرون بیان ببیننت..اما من نمی رم دوست دارم پیشت باشم...
دستم رو که توی دستش بود رو کمی محکم کردم که چشمم به کبودی روی دستش افتاد : این چیه امین...؟؟؟
لبخندی به دستش زد : ا..کبود شده؟؟؟..می دیدم درد میکنه ها...
از چیزی که می خواستم بپرسم وحشت داشتم : دعوا کردی امین...؟؟
بوسه ای به دستم زد : عاشقتم عروسکم...
خواستم چیزی بگم که در باز شد..پرستار با یه فرشته کوچولو پیچیده شده تو یه پتوی آبی به سمتم اومد..از دم در تا رسیدنش به تختم به نظرم یک عمر رسید...امین کمک کرد تا من بی تاب بتونم بشینم ...
پرستار بزرگترین هدیه خداوندی رو توی بغلم گذاشت...خواب بود و من چشماش رو نمی دیدم...اشکم آروم از روی صورتم سرازیر شد روی صورت پسرکم...دستای نازش رو توی دستم گرفتم و بوییدم...بوی بهشت می داد...
پرستار : باید کمکت کنم بهش شیر بدی...
نمی تو نستم درست بشینم...بخیه هام خیلی درد می کرد...صورتم در هم شد..
امین : نمی شه بذاریم برای بعد..خانومم حالش خیلی خوب نیست؟؟
پرستار که خانوم جا افتاده و بسیار خوش خلقی بود : نه پسرم..باید بتونه شیر مادرش رو بگیره وگرنه به شیشه عادت می کنه و دیگه نمی شه بهش شیر داد.....پرستار کمک کرد تا با هزار درد و بد بختی پسرم رو تو آغوشم بگیرم تا بتونم بهش شیر بدم..تلاشی که بعد از نیم ساعت نسبتا ثمر داد و من با پسرکی در آغوشم بود..و شوهری که صورتش خیس بود..برای چندمین بار..در جوار اون چشمای عسلی تا تهش احساس خوشبختی بی نظیر و غیر قابل وصفی کردم..


بوسه پدرانه پر بغضش به پیشونیم دلم رو پر از حس زیبای بودنش کرد... : تو بزرگترین هدیه دنیا رو به ما دادی...
شیرین جون آدرین رو به دست پدر جون که حالا بالای سرم ایستاده بود داد : ببین چه قدر خوشگله....
تینا و آتنا هم سرک کشیدن تا یه بار دیگه ببیننش...
آتنا : تینا خدا رو شکر شبیه تو نیست...
خندیدم : شما که شبیه همید...
آتنا : عمرا...من کجام شبیه این دیوونه است...
تینا جوابش رو نمی داد..خوب می دو نستم آتنا سعی در عوض کردن فضا داره ولی چندان موفق نیست...............امین برای رسوندن مادرم به خونه رفته بود..بعد از یه جدال نا برابر...چون مادر من کلا و ذاتا زن مظلومیه قرار شد شیرین جون شب پیشم بمونه...پرستار مراتبا می رفت میومد و غر می زد که اتاق باید خلوت بشه چون اصلا الان که وقت ملاقات نیست...
اما کسی خیلی گوشش بدهکار نبود..با وجود درد بدی که داشتم یاد قیافه مهسا می افتادم خندم میگرفت...اونم تصمیم داشت بمونه اما اصرار شیرین جون رو که دید تصمیم گرفت بره خونه تا فردا صبح خونه ما ببینیم هم دیگه رو..نگاهم گاه و بی گاه می رفت به سمت تینا..اما ذهنم و قلبم حالا پیش آدرین بود که دست به دست می شد و هر بار دست به دست شدنش دلم رو می ریزوند...به خدم تشر زدم..به خوای وسواس بازی در بیاری باده..خودم می دونم با خودم...
همه خدا حافظی کردن و شیرین جون رو صندلی کنارم نشست...
_چرا نمی خوابید شیرین جون...
_می دونم الان حالت خیلی خوب نیست..من جام خوبه..می خوام نزدیک تو و نوه ام باشم...
سئوالی بود که همش تو ذهنم بود اما چون از جوابش می ترسیدم نمی پرسیدم..دلم رو زدم به دریا : شیرین جون امین با کسی دعوا کرده؟
خندید : آره ..با دیوار...
برق از سرم پرید : دیوار؟؟ً!!!!
_ما که رسیدیم تقریبا برده بودنت اتاق عمل اما حالت خیلی بد بود...درد زایمان طبیعی داشتی اما بچه به دنیا نمیومد..دکترت نبود..متتظر تشخیص اون بودن..تو فریاد می زدی و دکترت نبود و خوب عوامل بیمارستان هم خونسرد بودن...بچه ام قاطی کرد و مشت زد به دیوار....
_چیز زیادی یادم نمیاد..فقط یه درد نفس گیر ...آخرش هم که از چیزی که بدم میومد سرم اومد...سزارین شدم...
_چاره ای نبود...وقتی اومدن برگه رضایت از امین بگیرن..بچه ام ترسیده بود..فکر می کرد قراره برات اتفاقی بیوفته دکتر ت رو تهدید میکرد..هر چی هم میگفتیم یه روند اداری عادیه باور نمی کرد...
...خوب من می دو نستم این مرد من رو دوست داره..اما چه قدرتی تو وجودش بود که هر بار با هر حرکت..نگاه یا نگرانیش می تو نست یه بار دیگه به من اثبات کنه دوستم داره....
شیرین جون لبخندی به آدرین زد : خیلی شبیه نوزادی های امین...
لبخندی زدم و به فرشته خواب خودم چشم دوختم : خدا رو شکر...
_چرا ؟؟؟ من از خدام بود شبیه تو بشه...
_من همیشه دعا کردم شبیه امین بشه...به اندازه اون دلش برای دوست داشتن بزرگ باشه..مسئولیت پذیر و منطقی باشه...و البته خوش تیپ هم باشه...فعلا آخری رو داره...
شیرین جون که چشماش خیس شده بود..دستم رو تو دستش گرفت : بختش مثل پسرم باشه..زنی مثل تو داشته باشه...

به غر غرش گوش می کردم : یعنی چی؟؟..این چه قانون مسخره ایه که من نمی تونم شب پیش زنم باشم؟؟
-امین جان اینجا بخش زنانه...
_من با زنای دیگران چی کار دارم..در ضمن اتاق تو که خصوصیه...
لبخندی زدم : عزیزه دلم برو بگیر بخواب فردا صبح من و پسرت منتظرتیم ما رو ببری خونه...
از همین پشت تلفن هم می تو نستم حدس بزنم چه شکلی شده : من قربون هر دوتون برم...باده خوابم نمی بره..تو خونه نیستی..
خواستم جوابش رو بدم که شیرین جون گوشی رو از دستم کشید : پسر تو خواب نداری..ول کن زن زائو رو چی از جونش می خوای؟؟..برو بگیر بخواب بذار این بنده خدا هم بخوابه پسرت از یه ساعت دیگه شروع میکنه شیر خواستن....
_....
_خیلی بی حیایی امین....
با خنده گوشی رو گذاشت بالا سرم و ملحفه رو روم مرتب کرد...: این پسره دیگه پاک حیا رو قی کرده...
..حدس این که چی گفته سخت نبود..هم خنده ام گرفته بود..هم از شیرین جون خجالت کشیدم....

_بخور لوس نشو...
واقعا دلم نمی خواست...خوشحال بودم اومدم خونه...اگه اینا می ذاشتن...
حتی بوش هم حالم رو بهم می زد : مامان تو رو خدا...
_قسم نده باده..رازیانه برات خوبه شیرت رو زیاد می کنه...
شیرین جون هم کاسه ای دستش بود : آره صبا جون اون رو بده بهش منم کاچیش رو خنک کنم...
با التماس به امین که شونه سمت چپش رو به چارچوب تکیه داده بود و نیم ساعت بود فقط زل زده بود به من ..نگاه کردم...
التماس نگاهم رو گرفت..به سمت مادرش رفت و کاسه رو گرفت : مامانم..شما برو ببین افسانه خانوم چه می کنه برای ناهار کلی مهمان هست...
لیوان رو از دست مامان گرفت : حاج خانوم..من این رو می دم بهش بخوره..
اتاق که خلوت شد لیوان و کاسه رو گذاشت روی پا تختی : آخش...حالا می تونم یه دل سیر نگات کنم....
_امین...
کنارم نشست...دستام رو توی دستش گرفت و بوسه بارونشون کرد..میون بوسه هاش : جان دل امین....
_خیلی دوستت دارم...
سرش رو از روی دستم بلند کرد....آروم با عشق خم شد توی صورتم..نفسش که آرامش همه وجودم بود..به نفسم خورد..لبهاش که روی لبهام قرار گرفت...هر حرکت لبش انگار تمام انرژی از دست رفته م رو بهم بر میگردوند...کمی سرش رو عقب آورد موهای روی پیشونیم رو عقب زد...این بار من بوسیدمش...
دلم می خواست تا ابد ببوسمش..صورتش رو کمی عقب برد و بینی ش رو به بینیم زد : دلم برات تنگ شده بود نفس...باورت بشه به پسر خودم حسودی میکردم...از اینکه شما دوتا با همید و پیش من نیستید...
_می شه دراز بکشی...؟؟
با شیطنت ابروش رو بالا انداخت : باده..کارای خطرناک ممنوعه...
_کارای خطر ناک بمونه برای بعد..دلم صدای نفست رو می خواد...
دراز کشید پیشم...سرم رو گذاشتم روی سینه اش...بوسه محکمی به موهام زد...حرکت دستش بین موهام می بردتم توی خلسه...
_دیروز خیلی ترسیدم باده...خیلی زیاد....تمام طول راه..تمام مدت...به خودم فحش دادم...پشیمون بودم از حامله بودنت...فکر نکنم یه بار دیگه تحمل همچین استرسی رو داشته باشم...
خودم رو تو بغلش جا به جا کردم...عطر تنش رو نفس کشیدم..ادامه داد : چرا بهم نگفته بودی درد داری؟؟...
_از صبح فقط کمر درد داشتم..اصلا فکرش رو هم نمی کردم...خوب آخه شیطون کوچولو یه ده روزی زودتر قصد اومدن کرد...
_همش تقصیره...
دستم رو محکم گذاشتم رو دهنش : این جمله اگه تموم بشه خیلی حرمتها می ریزه امین...تقصیره هیچ کس نیست..
می دو نستم می خواد بحث رو عوض کنه..بوسه ای به کف دستم زد و دستم رو از روی لبهاش برداشت : فکر نکن از زیرش در رفتی ها...باید هر چیزی که بهت دادن رو بخوری...
مظلومانه ترین قیافه رو به خودم گرفتم : امین..نه ..کمک..
سرم رو روی بالش گذاشت و لیوان رو به دستش گرفت : آروم آروم بخور....می دونی اولین بار که دیدمت چه به خودم گفتم...گفتم عجب دختر خوشگل و بد اخلاقی...اما یه هفته بعدش..به خودم گفتم...امین دست به جنبون که این دختره باید بشه زنت...
_می دونی بار اول که دیدمت چه فکری کردم..گفتم عجب قد و بالایی...چه چشمای عسلی خوش رنگی...
بلند خندید : هیز...
مشتی به بازوش زدم...
با مرور کردن خاطرات عاشقمون...حواسم رو پی چیزهای دیگه پرت کرد و باعث شد بدون ینکه بفهمم همه چیز رو بخورم...
از بیرون صدای بلند خنده آتنا اومد..خوب می دو نستم تینا هم هست اما از سر شرم..ترس..خجالت یا هر چیز دیگه ای صداش در نمی ومد...آدرین بیرون پیش مامان اینا بود..دوقولوها داشتن قربون صدقه اش میرفتن...
_خواهر هات اومدن امین...
اخماش رفت تو هم...ظرفها رو برداشت که از اتاق بره بیرون...دستم رو گذاشتم روی دستش..: امین..من رو چه قدر دوست داری؟؟
_باز تو سئوال مسخره پرسیدی...
_نه جدی...
_بیشتر از تمام چیزهایی که دارم..حتی جونم...
_پس به حرمت این علاقه..به حرمت من...به حرمت مادر بچه ات بودن...به تینا بی محلی نکن...دلش میشکنه امین خیلی براش مهمی...
_اگه براش مهم بودم...به اعتمادی که بهش کرده بودم خیانت نمی کرد..
_ترسید...ترسیده بودن...هر دوشون هم بابک هم تینا...
عصبی جواب داد : چه طور اون بابک از گشتن با خواهر من نترسیده...
_بذار بیان باهات حرف بزنن...
_لازم نکرده..تینا رو می فرستم اتریش درسش رو ادامه بده..بابک هم..
صدام رو کمی ملایم تر کردم : خوب می دونی بابک پسر خیلی خوبیه...خیلی خیلی خوب..چرا می خوای شانس یه زندگی عاشقانه رو از تینا بگیری؟؟...به خصوص که رابطه اینها رابطه سالمی هم هست...
_باده..تو خیابون خواهر من رو بغل کرده بود...
دستی به رگ گردن بیرون زدش کشیدم : فدای این غیرتی شدنت بشم...بذار بابک باهات حرف بزنه..اما تا قبلش به هیچ عنوان به تینا بی محلی نمی کنی...
سرم رو کمی خم کردم : باشه؟؟؟....
_ آخه...
_یادت رفته چی ها رو وسط گذاشتم..هیچ کدوم برات حرمت ندارن؟؟
خم شد و زیر چونه ام رو بوسید : فقط به خاطر چشمای سیاهت...

 

خدای من امین..این زیادی شبیه به توا...
بردیا دستش رو که دور کمر مهسا حلقه کرده بود آورد بالا و دست آدرین رو گرفت : چه قدر کوچولوا...
نگاه پر مهرش به آدرین توجه هممون رو جلب کرد : بچه ...تو برادرزاده من هستی یه طرف...بچه خواهر خانومم هم هستی..پس ببین چه قدر عزیزی...بذار بزرگ بشی..من که می دونم این امین خسیس بهت ماشین نمی ده..بیا خودم بهت ماشین می دم بری بیرون...
امین : مرد حسابی بچه ام رو از راه به در نکن..بذار گواهینامه بگیره...یه ماشینی می ندازم زیر پاش فک همه باز بمونه...
مهسا با دهن باز نگاهی به هر دوشون انداخت : دارید راجع به حداقل بیست سال دیگه صحبت میکنید دیگه نه؟؟؟!!
بردیا : مهسا من یه دونه از اینا می خوام..ببین چه خوشگله...
مهسا قیافه با مزه ای به خودش گرفت : تو اول برادریت رو ثابت کن بعد ادعای ارث و میراثت بشه...
بردیا متعجب نگاهش کرد : منظورت چیه؟
مهسا که آدرین رو آروم می ذاشت تو تختش : یعنی اول عقد بکن..بعد بچه بخواه..
امین بلند خندید : آخ دوست دارم وقتی مهسا این طوری جوابت رو می ده..
بردیا رو به مهسا : آخه نامرد...دست من باشه که همین الان می برم عقدت میکنم...
مهسا خندید و بوسه ای به گونه بردیا زد ...
تقه ای به در خورد..از چیزی که تو چارچوب در میدیدم تنم لرزید..چشمم سریع چرخید به سمت امین که دلخور و عصبی داشت نگاهش میکرد..بابک بود...سر به زیر..اما جدی و مودب..سرش رو بالا آورد چشم دوخت بدون ترس به امین ...
دست امین و محکم گرفتم که رو تخت کنارم نشسته بود...فکر میکنم بردیا از چیزی خبر نداشت...: به به بابک بابا..بیا ببین امین چی ساخته...
مهسا : بردیا؟؟؟؟!!!!
بابک : مبارک باشه باده..به شما هم همچنین امین..
بردیا که حالا متوجه شده بود خبراییه : بابک ؟؟!!!!!
بابک : امین..می شه حرف بزنیم؟؟؟..خواهش میکنم...
بردیا : این جا چه خبره؟؟؟!!!
امین از جاش بلند شد و ایستاد رو به روش : بریم تو اتاق کارم...
چشمای بابک برق زد...: ممنونم...
_فقط بگم این فرصت رو به حرمت باده دارید...وگرنه الان تینا تو راهه اتریش بود..تو هم تو بیمارستانت...
با بسته شدن در بردیا هم خواست بره که مهسا جلوش روگرفت...
بردیا : باده..امین فهمیده؟؟!!!
با سر حرفش رو تایید کردم ...
بردیا : بیچاره شدی بابک....
اشک ریختم به مهرش...به رفاقتش ....: بختش بلند باشه...
...هاکان دوست داشتنی من...
_ای کاش می دیدمتون...
_خوب چرا نمیای...این جا ایرانه کسی نمیشناستت..می تونی راحت بیای پیشمون...
_باده..پسرت رو مثل خودت بار بیار..محکم..با اراده...دوست داشتنی...مثل امین...مرد...
_بچه ام رو مثل تو هم بار میارم هاکان..پر از مهر...مثل دریا...بزرگ....
با دنیز..موگه..سمیرا.. بهروز...بوسه..روزگار..حتی نارین و عمر هم حرف زده بودم و هنوز حرفهای بابک و امین تمو م نشده بود...با کمک مهسا رفتم تو سالن تا پیش بقیه باشم...
شیرین جون : باده..چه خبره..الان بیشتر از دو ساعته بابک و امین رفتن اتاق کار دارن صحبت میکنن؟؟
تینا سر به زیر رو مبل رو به رویی داشت با پایین تونیکش بازی میکرد...که صدای امین اومد : تینا یه دقیقه بیا تو اتاقم....
تینا با رنگ پریده نگاهم کرد..با سرم علامت دادم ه برو...مطمئن بودم به امین..به من قول داده بود..چیزی نگه که کسی ناراحت بشه...
امین : بردیا تو هم بیا...
بردیا از کنار مهسا بلند شد و رفت...چشمای شیرین جون گرد شده بود..خواست چیزی بگه که افسانه خانوم صداش کرد تا بره و راجع به غذا نظر بده...

آدرین رو جا به جا کردم تا بهتر شیر بخوره..نفسم رو می برد تا دو قطره شیر بخور..چشمای سرخ از گریه تینا باعث می شد دلم بگیره..آتنا پشتم بالش گذاشت..مهمان ها رفته بودن..
آتنا : بسه آبغوره گرفتی...شانس آوردی باده پادر میونی کرد..خونت حلال بود...
تینا : باده من..خیلی...
_من کاری نکردم..امین زیادی شلوغش کرده بود...
_نگو باده..تا تهش حق داشت..ما از اولش هم نباید مخفی میکردیم..امین همش فکر می کرد ما از اعتمادش سوء استفاده کردیم...
آتنا : بابک چی گفت...
تینا لبخندی زد که از دید هیچ کدوممون پنهان نموند : هیچی به امین گفت من تینا رو دوستش دارم.به من به چشم یه خواستگار سمج نگاه کنید..ولی از همه با مزه تر بردیا بود هی میگفت امین تا تینا رو نگیریم که ما نمی ریم..انقدر می ریم میایم تا این وروجک بشه زن دادشمون...انقدر مسخره بازی در آورد تا امین یه لبخند زد..حالا قرار شد..بعد از عقد بردیا و مهسا..رسما بیان خواستگاری...
_بچه ها حواستون هست اصل کاری ها خبر ندارن...
آتنا : مامان بابک رو خیلی دوستش داره..ولی خوب با مادرش...
من : حل می شه....من هستم..امین هست..تازه آدرین هم هست...
تینا : عمه اش فداش بشه...
***************************************************
از عقد مهسا سه ماه گذشته بود..آدرین هم تقریبا داشت چها ماهه می شد..تینا و بابک هم با گذشتن از هفت خان رستم نامزد شده بودن...سمیرا یکبار سه روزه ایران اومد و برگشت..
آدرین دیونه ام کرده بود..هر چی تکونش می دادم نمی خوابید...
امین : عروسک...چته...
از صداش پریدم بالا : پسرت دیونه ام کرده..تو از صبح نیستی..ساره مامان رو برده خونه اش...قراره مامان اسباب کشی کنه...دیگه بگم چرا قاطیم..
آدرین رو ازم گرفت...تو بغلش شروع کرد به تکون دادنش...: آره گل پسرم..مامان رو اذیت کردی؟؟..
آدرین لبخند زد ...
_بابا فدای هر جفتتون...هم لبخند تو..هم اخم خواستنی مامانت...از من به تو نصیحت..زن خوشگل نگیر..همه چیزش می شه برات خواستنی..همیشه بی طاقتشی...
با خوابیدن آدرین تو نستم یه نفس بکشم..
دستی به موهام کشید : یه پرستار خوب سپردم پیدا کنن...این طوری داری از نا می ری...
لبخندی زدم و سرم روی زانوش گذاشتم : از صبح کجا بودی امین ؟؟
_یه چیزی هست که باید امضاء اش کنی...
ته دلم یه جوری شد..خوب می دو نستم از چی حرف می زنیم...
بلند شدم و نشستم..باورم نمی شد...اشک توی چشمام جمع شد...حس غریبی داشتم..خیلی غریب..تلخ شیرین...
بسته شدن کامل یه بخش از زندگیم بود..یه بخش پر از درد..اما حقیقتا نمی دونستم اینها آیا حتی اندکی برام مهمه..من خیلی وقت بود..در کنار این مرد..که حقیقتا مرد بود...چیزی از گذشته شکنجه ام نمی داد...
_لوش داد؟؟
_آره...طول کشید..اما چاره ای نداشت...امروز صبح دستگیرش کردن...تو باید این شکایت نامه رو پر کنی...وکیل دنباله کارهاست..نمی دونم چه قدر براش میبرن..نمی دونم هومن راضی می شه بیاد راجع به کودکی هاتون شهادت بده یا نه..یا اگه بده تاثیری داره یا نه..اما اون آدم قبل از هر چیز به درمان احتیاج داره و تو به نبودنش تو اطرافت و من به حس اینکه تو توی آرامش و امنیتی....

و من...من به چه چیزی به غیر از بودن در کنار مردای زندگیم احتیاج داشتم...؟؟..خودم رو توی آغوشش جا کردم..خوب که فکر میکردم.هیچ چیز..حقیقتا هیچ چیز....

 .......................................................................

صدای پاشنه کفشم ....صدایی که به نظر خودم..شدید صدای پر جذبه ای داشت روی سنگهای کف شرکت خودم رو هم به وجد میاورد..فکرم بد مشغول بود...مشغول چیزی که تمام مدت فکر میکردم باید یه شوخی باشه اما ته دلم بدجور دلم می خواست که حقیقت باشه...
تقه ای به درش زدم....................
صدای بمش مثل همیشه دلم رو شاد کرد : سلام...
_سلام عروسک..چرا اون جا ایستادی بیا تو دیگه...
آروم رفتم داخل و بوسه ای به گونش زدم : خسته نباشی...
لبخندی بهم زد : دیگه نیستم...خوب خانومم جلسه چه طور بود؟
_بد قلقن..به دنیز هم گفتم...اما تو نستم راضیشون کنم سرمایه بذارن...کار جالبی میشه..
_از تونایی های تو..والا من و بردیا دیگه بریده بودیم...من اصلا فکرش رو هم نمی کردم این ترکا انقدر سفت باشن................
_سفت که هستن........اما زبون تجارتشون رو باید بلد باشی...
_مهسا کجاست؟؟
..خوب باهاش قرار داشتم....................
_بیرونه...میگم امین جانم کی میری خونه؟؟
_چه طور عسلم..
-می خوایم با مهسا جایی بریم..مامان هم می خواد بره امام زاده صالح..میری آدرین رو ازش بگیری؟؟
یه ابروش رو بالا انداخت :رفتنش رو که می رم..اما چیزی شده...؟؟؟
_نه چیزی نیست..می خوام برم آرایشگاه...
شیطون خندید : به به..
خندیدم : از دست تو..از دست تو....

خوشحال بودم؟؟؟...آره بودم..شدید هم خنده ام گرفته بود..تا خود این جا مهسا بهم خندید...ماشین رو پارک کردم..و کلید رو آروم توی در چرخوندم و وارد سالن شدم...خونه نسبتا تاریک بود...با دیدنشون لبخندی با آرامش روی لبم ظاهر شد..امین روی کناپه با بالا تنه برهنه خوابیده بود و آدرین..پسر سه سالم با بلوز و شلوارک آبیش روی سینه پدرش به خواب رفته بود...دلم ضعف رفت برای مردای زندگیم...برای بهانه های بودنم..آدرین در مقابل پدرش مثل یه اسباب بازی بود...سرش کامل زیر گردن امین بود...دست امین رو آروم از دورش باز کردم...و آروم بغلش کردم و با خودم به اتاقمون بردم..مانتوم رو در آوردم و به پهلو پشت به در دراز کشیدم و سر آدرین رو گذاشتم روی بازوم...موهاش رو نوازش کردم : پسرکم...قربونت برم...
نمی دو نستم چه طور به امین بگم...لای در آروم باز شد..خودش بود..برنگشتم به پشت..تخت تکون آرومی خورد...یه دستش رو از زیر سرم رد کرد و یه دستش رو از روم رد کرد و روی بازوی پسرمون گذاشت..بوسه ای به لاله گوشم زد : زود اومدی عروسک...
_سلام..
_قربونت برم..کجا بودی..؟؟آرایشگاه که نبودی..موهات همون رنگیه...
_فقط برای مو می رن آرایشگاه؟؟
خم شد روی صورتم...جدی : باده..اذیت نکن...کجا بودی...؟؟
خودم رو بیشتر توی آغوشش فرو کردم...صدام رو آوردم پایین : هیس...آدرین بیدار می شه...
نفسش به پشت گردنم می خورد ...منتظر بود...ضمینه چینی نکردم...: من حامله ام امین...
نفسش یه لحظه قطع شد..بعد بلند خندید...بلند و پر از شوق...: شوخی که نمیکنی...
دستش رو از زیر سرم بیرون آورد و نشست رو ی تخت..صورتم رو به سمت خودش بر گردوند : با تو ام...شوخی که نمیکنی؟؟؟
نگاهی به آدرین که بیدار شده بود انداختم که داشت امین شوق زده رو نگاه میکرد : بابایِیی؟؟؟
_جان بابایی..جانم...
خم شد...بوسه محکمی به پیشونیم زد : قربونت برم...من ..نمی دونم بهت چی بگم...
_هیچی فقط بگو..هنوز هم...بعد از این مدت..با وجود دو تا بچه دوستم داری...
_دوستت دارم؟؟؟!!! شوخی میکنی...خیلی فراتر از این حرفهاست..مادر هر دو بچه من....

خنده ام گرفته بود از توی اتاق داد زدم : امین صدای تلویزیون رو کم کنید...
چمدونها رو بسته بودیم..6 ساعت دیگه پرواز داشتیم...داشت با آدرین پلی استیشن بازی میکرد...
رفتم به سمت اتاق کارش تا از کشو کلید آپارتمان استانبول رو در بیارم..دلم پر مکشید براشون..برای اون شهر خاطره ساز..می رفتیم برای استراحت..مهسا و بردیا و دخترشون گلاره هم میومدن....که چشمم خورد به قاب عکس روی میز...خدای من...من بودم..با پیراهن سفید نخی..خوابیده بودم روی تخت...روی بازوم آدرین خوابیده بود و آرای سرش روی رانم بود و بدنش روی تخت..دمنم رو بین دستای کوچولو و خواستنیش مشت کرده بود...خوب یادم بود..تولد 6 سالگی آدرین...یک هفته پیش...تو ویلای شمال...من و آدرین و آرایا بالش بازی کرده بودیم..امین رفته بود بیرون خرید...بعد هر سه از نا رفته بودیم و روی تخت ولو شده بودیم...کی این عکس رو گرفته بود...؟؟.لای در باز شد..نیازی نبود سرم رو بالا بگیرم..خودش بود...نگاهی به دیوار پوشیده شده از عکس خودم انداختم...با دیدن قاب عکس توی دستم لبخندی بهم زد..به سمتم اومد..رفت پشت سرم..دستاش رو دور شکمم حلقه کرد..بوسه ای به فرشته هام زد....
_امین...
_جان دل امین...
اشکم از گونه ام چکید : کی این عکس رو گرفتی؟؟
چونش رو کنار گردنم گذاشت...: اومدم دیدم از شدت شیطنت هر سه تون از هوش رفتین...باورت بشه یه ربع نگاهتون کردم..بعد این عکس رو گرفتم تا همیشه جلوی چشمم باشه..اون باده سوپر مدل زیبا که دراز کشیده پشت اون پیانو..دلبر..زیبا..و این باده با بچه هام..با پسرام...عشق منه...دلبر تر شده..نفس گیر تر شده...مادر شده...
_خیلی دوست دارم امین...
حلقه دستش رو محکم تر و من رو بیشتر به خودش فشرد : می دونی چیه نفسم...من برای این صحنه...فقط برای دیدنش...برای جایی که هر سه تون هستید..تو آرامش...امنیت..جونم رو هم میدم....
برگشتم به سمتش..بوسیدمش...اشکم چکید روی صورتش...هیچ چیزی..هیچ چیزی..هیچ احساسی پاسخ این مرد...بودنش و حس کردنش نبود..
پایان
تیر /92
منبع: رمان دوستان/98تیا/کمپنا


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 445
  • آی پی دیروز : 346
  • بازدید امروز : 1,006
  • باردید دیروز : 781
  • گوگل امروز : 5
  • گوگل دیروز : 19
  • بازدید هفته : 5,690
  • بازدید ماه : 5,690
  • بازدید سال : 134,816
  • بازدید کلی : 20,123,343