loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
میلاد بازدید : 13559 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)

رمان زیبای قرار نبود قسمت ششم

برای خواندن رمان به ادامه مطلب بروید

صبح با سر و صدای بنفشه و شبنم از خواب پریدم یکیشون اینورم نشسته بود روی تخت و یکیشون اونورم ... تا متوجه چشمای بازم شدن بنفشه خم شد چالاپ چالاپ منو بوس کرد و گفت:- پاشو ببینم نازک نارنجی یخ! یه گوله برف خورد تو سرش داشت می مرد ... خاک بر سر لا جونیت کنم منخودش و شبنم غش غش خندیدن. منم لبخند زدم و خودمو یه کم کشیدم بالا و با صدای گرفته گفتم:- شما دو تا اینجا چه غلطی می کنین؟ مگه ساعت چنده؟!شبنم گفت:- اوه اوه صداشووووو ... ما هم از صبح ساعت هشت اینجاییم الان ساعت دوازده است!بنفشه گفت:- خنگول پاشو برات خبرا دارم ...- کوری؟ پاشدم دیگه ...- آرتان شماره منو از کجا داره؟!!!!- هان؟!- صبح زود زنگ زد روی گوشیم و با کلی کلاس ازم درخواست کردن بیام اینجا پیش شما ... حالا من که خودم می خواستم بیام ... ولی همچین کلاس گذاشتم گفتم چرا به آتوسا نمی گین؟!- خب چی گفت؟- گفت دلیل خاصی نداره ... ولی معلومه که نمی خواد خونواده ات بفهمن حالت بد شده ...- بازم قضیه امانت!- قضیه امانت؟- هر محبتی که به من می کنه می ذاره پای اینکه من امانتم دستش ...چشمای بنفشه برق زد و گفت:- راست می گی؟!با تعجب نگاش کردم و گفتم:- چرا تو چشمات پروژکتور روشن شد؟ باز چه نقشه ای کشیدی؟- دوست داری یه ذره اذیتش کنیم؟!- چه جوری؟!- بگو دوست داری یا نه؟- آره از خدامه ...- خب پس زودتر خوب شو ... دارم براش ...با کنجکاوی نگاش کردم ولی شونه ای بالا انداخت و گفت:- خوب شو تا بگم ...- من خوبم بابا اون دو تا آمپول گنده حالمو جا آورد دیشب ...- نه الان یه کم زوده ... غیر طبیعی می شه بذار واسه فردا یا پس فردا ... الانم دیگه سوال نکن چون نمی گم چی تو سرمه.به شبنم نگاه کردم که گفت:- والا منم نمی دونم این می خواد چی کار کنه ...بنفشه گفت:- حالا نگفتی شماره منو از کجا آورده؟!اینور اونورو نگاه کردم و با دیدن گوشم که روی عسلی بود گفتم:- گوشیم تو کیفم بود ولی الان اینجاست پس نتیجه می گیریم از توی گوشیم شماره تو برداشته ...به دنبال این حرف از جا بلند شدم بدنم هنوز یه کم درد می کرد و حسابی عرق کرده بودم. ته گلومم یه کم درد می کرد. شبنم گفت:- کجا می ری؟!- می رم حموم ...دیگه چیزی نگفتن و منم رفتم توی حموم دوش آب گرم بدن دردمو بهبود بخشید تا اومدم بیرون همونجور با حوله رفتم توی آشپزخونه ... ساعت یک ظهر بود و بوی سوپ خونه رو برداشته بود ... با لذت بو کشیدم و گفتم:- به به چه بوی خوبی ... دست دوستان گرامی حسابی درد نکنه ... شبنم گفت:- برو یه لباس تنت کن ... خوبه سرما خورده بودی ...نشستم سر میز و گفتم:- خونه گرمه ... اشکال نداره ... بده بخوریم این سوپو ...بنفشه نگاهی به شبنم کرد و گفت:- این مریضه؟!!شبنم نگاهی به بالای حوله ام که باز شده بود انداخت و گفت:- ورپرده این سک و سینه رو انداختی بیرون واسه چی؟! بپوشون ببینم ...با خنده دو طرف حوله رو کشیدم روی هم و گفتم:- درویش کن ... هیزززززبنفشه سوپو کشید و هر سه تا با هم مشغول خوردن شدیم ... اونقدر مشغول شوخی و خنده بودیم که اصلا متوجه صدای در نشدیم. یه دفعه از صدای آرتان به سه تامون جریان قوی برق وصل شد و من نا خودآگاه پریدم بالا :- معنی مریضی رو هم فهمیدم ...آرتان که ظهر نباید می یومد خونه ... نگام افتاد به دستش دو تا نایلون پرتغال و لیمو شیرین دستش بود. نگاه آرتان صاف توی یقه من بود ... سریع دستم رو آوردم بالا ... یقه ام حسابی رفته بود کنار کشیدمش جلو و گونه هام گل انداخت. شبنم و بنفشه هم با تته پته سلام کردن. آرتان با پوزخند جواب داد و نایلون ها رو روی اپن گذاشت و گفت:- بنفشه خانم لطف کردین ...- خ .. خوا .. خواهش می کنم ... وظیفم بود ...سوئیچ ماشینشو هم انداخت روی اپن و رو به من گفت:- ترسا یه لحظه بیا ...نفسمو با صدا دادم بیرون و یواش رو به بنفشه و شبنم گفتم:- باز حالا گیر می ده به من ...بنفشه و شبنم هیچی نگفتن منم منتظر جواب اونا نبودم بلند شدم و راه افتادم دنبال آرتان رفته بود توی اتاق خودش تقه ای به در زدم حوله مو صاف کردم و رفتم تو .... نشسته بود لب تختش منو که دید اخم کرد و گفت:- بهتری ؟- آره ...- اومدم که اگه حالت خوب نشده ببرمت دکتر ... ولی انگار ... - خوبم ...- دارم می بینم ... این چه وضعشه؟!- کدوم وضع؟ اینکه با دوستام داریم می خندیم؟ انتظار داشتی منو توی رخت خواب رو به موت ببینی تا خیالت راحت بشه؟- تو کلا مشکل داری ... من کی این حرفو زدم؟!- واسه من دکتر نشو هر چی هم که باشم از تو که این همه با افراد مشکل دار سر و کله زدی بهترم ...فقط نگام کرد منم بی توجه خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:- منظور من اینه که رفتی حموم به درک لا اقل یه چیزی تنت کن که نصف شب حالت بد نشه منو بی خواب کنی ...- مطمئن باش رو به موتم بشم تو رو صدا نمی کنم ...- از توی لجباز بعیدم نیست ...- شک نکن ... الان بی زحمت زودتر برو نمی خوام دوستام معذب باشن ...چپ چپ نگام کرد. من که هنوز به خاطر دیروز و اینکه طرلان رو آورده بود توی خونه دلخور بودم گفتم:- هان چیه؟! چرا اینجوری نگاه می کنی؟ فکر می کنی فقط طرلان می تونه معذب بشه؟!پوزخندی زد و گفت:- پس بگو دلت از کجا پره ...- دل من از جایی پر نیست ولی من حتما باید راجع به این قضیه با تو صحبت کنم ...- راجع به طرلان؟ فکر نکنم روابط من با دیگران به تو مربوط بشه ...با حرص و غضب گفتم:- روابط تو با هر الاغی فقط به خودت مربوطه ... هر غلطی دوست داری بکنی بکن ... حرف من سر چیز دیگه است ...یهو پرید سمت من یه قدم رفتم عقب. خوردم توی در اتاق که نمی دونم کی بسته شده بود ... یه دستشو گذاشت اینور سرم و یه دستشو هم گذاشت اینور سرم ... هرم داغ نفسش صورتمو داغ می کرد. حبسک کرد بین هیکل گنده اشو و در ... زل زدم توی چشماش و سعی کردم کم نیارم ... گفت:- من باید تو رو تربیت کنم، نه؟ - بابام به اندازه کافی تربیتم کرده ... تو ام تو زندگی من هیچ کاره ای! نیازی نیست توی تربیت بابای من دخالت کنی ...- تو اگه تربیت داشتی با این لحن با بزرگترت حرف نمی زدی ...- لحن من هر چی که هست حداقل از برخوردای تو بهتره ...- چی اذیتت می کنه؟ نکنه داری روی من احساس مالکیت پیدا می کنی؟ حسادت می کنی به رابطه من و طرلان؟صورتم از حرص سرخ شده بود و اینو از گرمای خونی که هجوم آورد به صورتم حس کردم. با تموم توانم هلش دادم عقب و فریاد کشیدم:- گل بگیرم اون سازمان نظام روانشناسی رو که به تو مجوز کار داده ... تویی که فرق حسادتو با این نمی فهمی که من دوست ندارم توی خونه ای که توش گناه می شه زندگی کنم چه جوری روانشناس شدی ... خاک بر سر من با این انتخابم ... فکر می کردم آدم انتخاب کردم برای هم خونه شدن .... فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی ... آره من بیشعورم من نفهمم ولی حداقل درک دارم فهم دارم ... تویی که یعنی تحصیلکرده ای چرا اینا رو نداری؟!!!آرتان خواست دستمو بگیره ... چشماش با تعجب روی صورت قرمز شده ام مات مونده بود. دستمو با خشونت کشیدم عقب ... ولی آرتان سریع دستمو گرفت و گفت:- ترسا ... ترسا ... ترسا ... گناه چیه؟!!!!بغضم ترکید .... آرتان پوست لبشو جوید و گفت:- حرف بزن ... تو راست می گی هم خونه باید هم خونه اشو درک کنه ... خیلی خب حالا فقط بگو چی ناراحتت کرده؟ منظورت از گناه چیه؟!با بغض گفتم:- طرلان دیروز ...دیگه نتونستم ادامه بدم. نفس عمیقی کشید منو نشوند لب تخت و در حالی که دستمو فشار می داد گفت:- با اینکه جلوی دوستات زشته اینهمه وقت توی اتاق بمونیم ... ولی ترجیح می دم همین الان همه چیز برات روشن بشه .... دوست ندارم هم خونه ایم از دستم ناراحت باشه ...- آره چقدرم که برات مهمه ... همه اش داری با زبونت ...- ترسا من آدمیم که تو زندگیم هیچ وقت زن جماعتو راه ندادم و جز مادرم با هیچ دختری رابطه نداشتم ... دخترای زیادی دور و اطرافم بودن ولی هیچ کدومو به شکل جدی توی زندگیم راه ندادم ... اگه می بینی اینجوری شدم به خاطر همینه همیشه با گارد راه رفتم که هیچ زن و دختری به خودش اجازه نده به من نزدیک بشه ... - باید سر من خالی کنی؟- نه ... ولی ... عادت ندارم هیچ کس ... هیچ دختری جلوم اینقدر سرکشی کنه ... بیخیال! می خواستم طرلانو بهت بگم ...خوشحال شدم که سرکشی هام می ره روی مخش ولی نشون ندادم توی دلم قند آب شده .. سکوت کردم و نگاش کردم. دستی توی موهاش فرو کرد و گفت:- طرلان سه بار خودکشی کرده ...با چشمای گشاد شده گفتم:- چی؟!!!!- سه سال پیش ... با شوهرش و پسر یک ساله اش رفته بودن بیرون شهر برای گردش ... سه تا مرد بهشون حمله کردن شوهر و بچه اشو جلوش چشمش سر بریدن ... و به خودش سه بار تجاوز کردن و خواستن بکشنش که مامورا می رسن و ... خدایی شد که طرلان کشته نشد ولی بعد از اون واقعه سه بار خودکشی کرد ... از همون موقع زیر نظر منه ... تازه داره به زندگی عادی بر می گرده ... نیاز به کمک من داره منم از همه موقعیت هایی که مطب نمی رم برای اون استفاده می کنم. اون همیشه جمعه ها صبح تا شب می یومد اینجا و من مرتب باهاش صحبت می کردم عادت داره روزای تعطیل بیاد پیش من اوایل نمی یومد ولی کم کم خودش عادت کرد ... روز عروسیمون به من گفت که دیگه نمی یاد و دقیقا از بعدش حالش دوباره رو به بد شدن رفت ... منم مجبور شدم بهش بگم بازم بیاد ... با وجود تو معذب می شه حس می کنه تو دوست نداری اوقات فراغت شوهرتو با کسی تقسیم کنی دیگه خبر نداره که ... به اینجا که رسید لبخند زد. دستشو گذاشت زیر چونه من که هنوزم داشتم با تعجب نگاش می کردم و گفت:- حالا مشکل برطرف شد؟!بغش گلمو می فشرد ... به زحمت گفتم:- خدای من ... چه وحشتناک!- خیلی ... طرلان رو به نابودی بود ... به زور برش گردوندم الان خیلی بهتر شده ... توام یه کم مدارا کن دو سه ماه دیگه خوب خوب می شه ...یه دفعه برای مظلومیت طرلان دلم و بغضم با هم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. آرتان با تعجب گفت:- اااا دیگه گریه برای چیه؟!!!- بیچاره طرلان ... الهی بمیرم ... چقدر سختی کشیده ...- داری برای طرلان گریه می کنی؟!!!!!هیچی نگفتم ... فقط صورتمو با دست پوشوندم و هق هقم اوج گرفت. آرتان دستمو از روی صورتم برداشت و گفت:- بهت نمی یومد اینقدر دل نازک باشی ...سع کردم جلوی هق هقمو بگیرم ... اشکامو پاک کردم و گفتم:- فکر کردی من دل سنگم؟بدون رودرواسی گفت:- دقیقاًبی توجه به حرفش گفتم:- آرتان ...- بله؟- می شه منم باشم روزی که طرلان می یاد ..- بذار یه کم که بهتر شد اونوقت توام باش ... الان می ترسم از حضور تو خجالت بکشه و به درمان جواب نده ...- باشه ... خیلی دوست دارم کمکش کنم.- تو لطف داری ... حالا دیگه برو ... زشته دوستات بیرون تنهان.- آرتان ...- دیگه چیه؟!- من ... معذرت می خوام که بهت تهمت زدم ...آرتان با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت:- ترسا ...- هوم؟!- انگار تازه دارم می شناسمت ... این شخصیت مهربونو کجا قایم کرده بودی؟! واقعا باید برم گل بگیرم در اون سازمان نظامو ... چطور نمی تونم تو رو بشناسم؟!خندیدم و گفتم:- هان چیه؟ عادت داری همیشه عین سگ پاچه بگیرم؟!- نه ... عادت دارم عین گربه پنجول بکشی ...به دنبال این حرف خندید و بلند شد پالتوی خوش دوخت قهوه ایشو روی پلیور شکلاتی رنگش تنش کرد و گفت:- اون لیمو پرتغالا رو آب بگیر بخور که بیماری کامل از تنت بره بیرون اگه هم دیدی حالت دوباره داره بد می شه زنگ بزن خبرم کن تا بیام بریم دکتر ...فقط نگاش کردم که خندید و گفت:- ای وای ببخشید .... یادم نبود شما رو به موتم که بشین به من چیزی نمی گین ...هر دو با هم خندیدیم و آرتان بعد از برداشتن سامسونتش گفت:- من دیگه می رم ... بیا برو بیرون دیگه دختر خوب ... یه چیزی هم تنت کن ... خوب نیست با حوله توی خونه راه بری ...- وا! دوستام که پسر نیستن ...- درسته ولی فعلا دوست ندارم حتی دخترا هم شما رو با حوله ببینن ...- دوست نداری؟!!!! چرا؟!!!!لبخندی زد و گفت:- خداحافظ ...بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون جلوی در آشپزخونه خیلی محترمانه از بنفشه و شبنم عذر خواهی کرد و بعد از خداحافظی از در رفت بیرون. تا رفتم توی آشپزخونه بنفشه و شبنم ریختن روی سرم تا بفهمن چی شده و منم داشتم براشون تعریف می کردم که دوباره صدای در بلند شد و اینبار هر سه شنیدیم. از داخل آشپزخونه سرک کشیدم که دیدم آرتان برگشته. با لبخند گفتم:- چیزی شده؟!- سوئیچمو جا گذاشتم ...سوئیچشو از لب اپن برداشت و با دیدن من که هنوز حوله تنم بودم و دوباره یقه اش رفته بود کنار اخم کرد و گفت:- پاشو بیا ببینم ...رو به بنفشه و شبنم با لبخند گفت:- باید ببخشین این دوستتون یه کم لجبازه به حرف من گوش نمی کنه مجبورم زورش کنم ... بلند شدم و گفتم:- چی شده دوباره؟!دستمو کشید و گفت:- بیا تا بهت بگم ...جلوی در اتاق گفت:- با اجازه ...خندیدم و گفت:- بفرمایید ...رفت تو و منو هم کشید توی اتاق. اشاره کرد به تخت و گفت:- بشین ...خودش رفت سمت کشوهای لباس های توی خونه ام و یه شلوار گرمکن طوسی با یه بلوز پشمی گرم صورتی کشید بیرون و گفت:- بپوش ...با خنده گفتم:- جلوی تو؟!پشتشو کرد به من گفت:- یعنی اسمم شوهره .... بپوش ... همونجور که حوله تنم بود یواشکی از داخل یکی دیگه از کشوها لباس زیرمو در آوردم و تند تند لباسامو پوشیدم ... وقتی تموم شد موهامو هم با یه گیره بالای سرم بستم و گفتم:- برگرد پوشیدم ...برگشت و با دیدنم گفت:- موهاتو هم خشک کن ...با نق نق پا کوبیدم روی زمین و گفتم:- عین بچه ها با من رفتار نکن ...- بچه ای ... کوچولو !اومد از در بره بیرون که یهو وسط راه برگشت و گفت:- ا من یادم رفت بهت ...قبل از اینکه حرفشو تموم کنه نگاش افتاد به کشوی لباس زیرم که باز بود و چند تا تیکه اش هم زده بود بیرون ... اینقدر هول هولی لباس برداشته بودم که همه اش زده بود بیرون. گونه هام رنگ گرفتن آرتان هم خندید و با لحن کشداری گفت:- اوکــــــی!دوباره سامسونتشو برداشت و گفت:- سر کردن با خانوما برام سخته ... یه چیزاییشون برام غریبه است ...به دنبال این حرف خندید و رفت بیرون ... یه کم توی اتاق موندم تا بره ... خجالت می کشیدم ازش. کشو رو با حرص با پام بستم و گفتم:- آبرومو بردی عوضی ...در اتاق باز شد و شبنم و بنفشه هجوم آوردن تو با دیدن لباس عوض شده من هر دو افتادن روی سرم که بفهمن چطور جلوی آرتان لباس عوض کردم ... مجبور شدم قضیه رو دوباره کامل براشون تعریف کردم ... ولی قضیه لباس زیر و حرفای آرتان رو سانسور کردم. بنفشه با زور منو نشوند روی تخت و موهامو هم خشک کرد و گفت آرتان سفارش کرده. اون روز کنار شبنم و بنفشه روز خوبی رو سپری کردم و تا شب با خوردن چند تا لیوان آبمیوه مریضی رو کامل از بدنم بیرون کردم. دو هفته دیگه هم گذشت ... اتفاق خاصی توی این مدت نیفتاده بود به جز اینکه همراه آرتان بالاخره برای مادرزن سلام رفتیم. قرار بود روز بعد از پیست بریم که با سرماخوردگی من کنسل شد. به جاش دو روز بعدش همراه با آرتان اول رفتیم بهشت زهرا که آرتان یه دسته گل خیلی بزرگ برای مامان خرید و یه جعبه بزرگ شیرینی هم خیرات کرد بعد هم رفتیم خونه دیدن عزیز و بابا ... برای عزیز هم یه دونه سکه بهار آزادی گرفت با یه دسته گل خوشگل ... عزیز هنوز هم به نبود من عادت نکرده بود و حسابی بیتابی می کرد. وقتی از خونه اومدیم بیرون آرتان گفت:- چطور دلت می یاد عزیزو بذاری و بری؟- عادت می کنه ...- خودت چی؟!- خیلی وقته یاد گرفتم که به چیزی یا کسی دل نبندم ...- فقط به خاطر مرگ مادت؟!- مرگ مادرم ... بداخلاقی پدرم ... ازدواج آتوسا ...- نکنه انتظار داشتی آتوسا هیچ وقت ازداوج نکنه؟!- نه ... ولی تنهایی من قابل درک کردن نیست ... زیاد روش فکر نکن ...- فکر نمی کنم ولی دوست دارم بدونم چرا خودتو تنها حس می کنی؟ - چون تنهام ... تا حالا دقت کردی پسرا وقتی احساس تنهایی می کنن چی کار می کنن؟- نه ...- نه! مسخره است ... دور و برشون رو پر از دوست دخترای رنگ و وارنگ می کنن ... همه کارشون می شه رفتن به پارتی و خوردن مشروب و تا دیر وقت دور دور رفتن دختر بلند کردن و اتو زدن ... همه چیزو امتحان می کنن سیگار ماری جوانا ... اکس کوفت زهرمار ... ولی ... ولی وای از اون روزی که یه دختر احساس تنهایی کنه ...با کنجکاوی نگام کرد و من گفتم:- من خیلی ساله که احساس تنهایی می کنم ولی هیچ وقت نه تونستم با پسری دوست بشم نه تونستم حتی با دوستای هم جنسم اونطور که دلم می خواد عشق و حال کنم نه تونستم یه مهمونی برم نه برم بگردم ... اینا باعث می شه بیشتر احساس تنهایی کنم مامانم دقیقا توی سنی منو تنها گذاشت که من نیاز داشتم سرمو بذارم روی پاهاش و باهاش درد دل کنم ... بهش از دردام بگم ولی با رفتنش خودش یه درد بزرگ گذاشت روی سینه ام ...آرتان طبق معمول مواقعی که ناراحت می شدم دستم رو گرفت و گفت:- فکر نمی کنی با رفتنت تنهاتر می شی ...- نیاز به فکر کردن نداره مطمئنم که تنهاتر می شم ولی یه حس خوبی هم برام داره که به همه احساسات بدش می ارزه ...- چه حسی؟!- استقلال ...- ولی به نظر من این کار تو یه اشتباه بزرگه که یه روزی بهش پی می بری ... ترسا تو شاید فقط چند ماه اول این حس قشنگ رو داشته باشی بعدش خیلی زود برات عادی و یکنواخت می شه و اونوقت تو می مونی و یه تنهایی عذاب آور که داغونت می کنه ...- می خوای منو از رفتن منصرف کنی؟!- نه فقط می خوام روشنت کنم ...- بیخیال ... بذار تاریک بمونم.آرتان نفس عمیقی کشید و دیگه حرفی نزد. زندگی روی روال عادی افتاده بود ... دیگه نه من به پر و پای آرتان می پیچیدم نه آرتان کاری به کار من داشت ... جمعه ها می رفتم با بنفشه و شبنم و اکیپشون می رفتم بیرون که خونه نباشم و آرتان بتونه با طرلان کار کنه ... البته می موندم خونه وقتی طرلان می یومد باهاش سلام احوالپرسی می کردم و بعد می رفتم حالا برخورد طرلان هم با من بهتر شده بود ... مدارکم رو به همراه عکس ها برای شایان بردم ... با آرتان هم صحبت کرده بودم اونم گفت نیازی به اقامت دائم نداره و یه اقامت یک ماهه هم براش کافیه برای همین دیگه نیازی به مدارک نبود و فقط پاسپورتش رو به شایان دادم ... شایان هم حسابی درگیر و دار کارای من بود کلاس زبان هم ثبت نام کرده بودم و از هفته آینده کلاسام شروع می شد و دیگه مجبور نبودم سر تا سر هفته بشینم توی خونه در و دیوار رو تماشا کنم. تجربه هم ثابت کرده بود تا وقتی که توی خونه هستم آرتان کاری به کارم نداره ولی وقتی می خواستم برم بیرون حسابی بهم گیر می داد و دوباره با هم بحثمون می شد ... روز شنبه از هفته سوم بود و من داشتم آماده می شدم که برم کلاس زبان ... یهو در اتاق باز شد و آرتان دم در ایستاد. هنوز هم داخل نمی یومد ... پالتوی خاکی رنگم رو با شلوار کرم و بوت کرم بلند پوشیدم بودم یه مقنعه مشکی هم سرم بود ... آرایش زیادی نداشتم و فقط یه رژ لب زده بودم با یه رژ گونه ... در حالی که سوئیچش رو توی دستش می چرخوند گفت:- جایی می خوای بری؟ ساعت هشت صبحه ...- آره ..- کجا؟ - کلاس ...- چه کلاسی؟!- تو باز گیر دادی آرتان ؟- اسم اینو می ذاری گیر؟!!! من فقط سوال کردم ...- کلاس زبان ...- زبان؟!!! تو که زبانت خوب بود ...کیفمو برداشتم و در حالی که از در خارج می شدم گفتم:- خب دیگه به اندازه کافی بهت توضیح دادم ... خداحافظ ...به دنبال این حرف از در خارج شدم. آسانسور توی طبقه خودمون بود سریع پریدم تو و در رو بستم.کلاس که تموم شد گوشیمو از توی کیفم در آوردم و چکش کردم حسابی خسته شده بودم. زبان همیشه زود خسته ام می کرد ... بنفشه سه بار روی گوشیم زنگ زده بود قبل از اینکه فرصت کنم شمارشو بگیرم خودش دوباره زنگ زد. در ماشین رو باز کردم و در حالی که کیفم رو عقب می ذاشتم گوشی رو هم جواب دادم:- الو ...- سلام کجایی؟!- عجله داری؟!- آره ... کجایی؟!- دم کلاس زبانم ...- عالیه !- چی شده بنفشه؟- ببین ترسا یادته گفتی آرتان همه اش بهت می گه امانتی؟- آره ...- یادته گفتم دارم براش؟ - آره ولی بعد نگفتی چه جوری ...- خب هنوز وقتش نرسیده بود ... الان دقیقا وقتشه - وقت چی؟ گیجم کردی ...- ببین ...با توضیحات لحظه به لحظه بنفشه حالت نگاه منم بدجنسانه تر می شد ... واقعا نقشه خوبی بود. گوشیو قطع کردم و رفتم همون سمتی که بنفشه گفت توی خیابون فرعی داشتم با سرعت می رفتم یه تک زدم روی گوشی بنفشه داشتم به کوچه مورد نظر نزدیک می شدم اومدم سرعتمو کم کنم ولی اشتباهی گاز دادم ... ماشینی از داخل کوچه اومد بیرون ... خودش بود یه دویست و شش آلبالوئی که کمر ماشینم داغون شده بود ... سرعتم بالا بود و فاصله ام کم ... ترمز گرفتم ولی بی فایده بود و ماشین محکم توی کمر دویست و شش فرو رفت ... چون کمربند نبسته بودم سرم محکم خورد توی شیشه و یه لحظه گیج شدم ... دویست و شش ایستاد بنفشه به همراه یه پسر پریدن بیرون و اومدن سمت من ... بنفشه در ماشین رو باز کرد و با جیغ گفت:- دیوونه ! قرار بود آروم بزنی ... تو که زدی خودتو داغون کردی!پسر همراه بنفشه هم ترسیده بود و دو تایی منو کشیدن بیرون از ماشین ... بنفشه گوشیمو در آورد و سریع شماره آرتان رو گرفت. همونطور با سر گیجه نشستم کنار ماشین. بنفشه گوشی رو داد دستم و گفت:- خودت بگو ...گوشی رو گرفتم و گذاشتم در گوشم ... صدای آرتان بلند شد:- ترسا مریض دارم بعدا خودم بهت زنگ می زنم ...بی حال نالیدم:- آرتان ...چند لحظه هیچی نگفت ... بعد یهو گفت:- ترسا؟!!! ترسا خودتی؟!- آرتان ... من ... من ...- چی شده؟ چرا صدات اینجوری شده؟ تو کجایی؟!- آرتان تصادف کردم ... بیا ...چند لحظه هیچ صدایی ازش بلند نشد ... بعد پرسید:- کجا؟!!آدرسو با بیحالی گفتم و از زور سر درد ناله ای کردم ... آرتان وحشت کرد و گفت:- چت شده ترسا؟! چت شده؟!!!!!- هیچی ... چیزیم نیست فقط بیا ...صداشو می شنیدم که داره از مریضش عذر خواهی می کنه بعدم شنیدم که به منشیش گفت در مطبشو ببنده و از بقیه مریضا هم عذر خواهی کرد در همون حالت که از صدای پاهاش متوجه شدم داره می دوه پرسید:- کی پیشته؟!- همون آقایی که زدم به ماشینش ...- گوشیو بده بهش ...- چی کارش داری؟!- گفتم گوشیو بده بهش ترسا ... خودتم منتظر باش خیلی زود می رسم پیشت ...دیگه حرفی نزدم و گوشیو گرفتم سمت پسره ... پسره با تعجب نگام کرد که بنفشه زد سر شونه اشو و گفت:- بگیر حسام ...پسر گوشیو گرفت و مشغول صحبت شد ... چند لحظه که گذشت کنجکاو به مکالمه اش گوش کردم:- نه آقا حالشون خوبه ... فقط به خاطر ضربه ای که به سرشون خورده سر گیجه دارن گویا ...- بله بله ... کمربند نبسته بودن سرشون خورده تو شیشه ...- نه باور کنین سالمن جاییشون هم نشکسته ...- باشه ...گوشی رو قطع کرد و گرفت سمت من ... بنفشه با کنجکاوی پرسید:- چی می گفت؟!!!- بنفشه کجای این بدبخت مغروره؟!!! این که داشت با خواهش و تمنا از من می پرسید خانومش سالمه یا اتفاقی براش افتاده ... من و بنفشه همزمان با هم گفتیم:- خانومش؟!!!- آره ... همینطوری پرسید ...بنفشه دو زانو نشست کنار من و گفت:- این شوهرت دیگه داره چهار می زنه .... حالت خوبه تو؟- آره بهترم ...- پس من می رم می دونی که نباید منو ببینه ...- باشه برو ...- عصر می یام پیشت ...- باشه مواظب خودت باش- توام همینطور گلم ...لحظاتی از رفتن بنفشه نگذشته بود که ماشین آرتان با سرعت داخل فرعی پیچید و کنار ماشین من توقف کرد. با دیدنش جان تازه ای در بدنم دمیده شد ... سعی کردم بایستم. سریع پیاده شد و اومد کنارم زیر بازوهامو گرفت و در حالی که کمکم می کرد وایسم بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه دستشو نوازش گونه کشید روی پیشونیم. چشمامو بستم نمی تونستم خودمو گول بزنم از نوازشش لذت برده بودم. مقنعه امو که حسابی رفته بود عقب کشید جلو و در گوشم گفت:- چه کردی با خودت دختر خوب؟!دستمو آوردم بالا و در حالی که به حسام اشاره می کردم گفتم:- خوبم آرتان تو به این آقا رسیدگی کن ...آرتان دستمو فشار محکمی داد سپس رها کرد و رفت سمت حسام ... حسام یکی از دوستای دانشگاهی بنفشه بود. دیروز ماشینشو که کنار دانشگاه پارک کرده بود زده بودن و در رفته بودن اونم می خواسته ماشینو بذاره تعمیرگاه که بنفشه ازش می خواد بذاره منم یه بار با ماشینم بکوبم به ماشینش و در ازاش با بیمه ماشینم کل خسارت ماشینشو بدم ... اونم قبول می کنه ولی قرارمون یه برخورد آهسته بود نه اینکه من عین فیلم جنایی ها با تموم سرعت بیام بکوبم به بدنه ماشین که سر خودمم داغون بشه ... هدفمون هم از اینکار فقط این بود که آرتانو از سر کارش بکشیم بیرون و چند ساعتی علافش کنیم ... آرتان بعد از دادن کارت ملیش به حسام اونو راهی کرد سپس به سمت من اومد دستمو گرفت و آروم منو روی صندلی جلوی ماشین خودش نشوند بعد هم نشست پشت فرمون ماشین من و یه جای مناسب پارکش کرد تا به قول خودش به موقعش بیاد برش داره. سپس سوار ماشین خودش شد و راه افتاد. اصلا ازش نپرسیدم کجا می ری ... سرم بدجور درد می کرد ... لحظاتی در سکوت سپری شد تا اینکه آرتان گفت:- واسه چی اینقدر با سرعت می ری؟ چرا حواستو جمع نکردی؟!- گوشیم زنگ زد ... حواسم رفت به گوشی ...- اینقدر مهم بود؟!جوابی ندادم. ماشین توقف کرد و آرتان گفت:- بیا پایین ...به اطراف نگاه کردم و با دیدن بیمارستان گفتم:- اومدیم بیمارستان واسه چی؟ من خوبم ...- بیا پایین اونو تو تعیین نمی کنی ... دکتر تعیین می کنه ...به ناچار رفتم پایین. دستمو گرفت و در ماشینو با دزدگیر قفل کرد. دکتر هم بعد از معاینه سرم گفت:- چز خاصی نیست ولی یه قرص می نویسم بخوره واسه سر گیجه اش ...- دکتر اگه می شه یه عکس هم از سرش بگیرین ...دکتر نگاهی به آرتان کرد و گفت:- می دونم لازم نیست ولی برای اطمینان شما باشه ...بعد از گرفتن عکس و باز هم تایید دکتر مبنی بر سالم بودنم از بیمارستان خارج شدیم. آرتان منو رسوند خونه و گفت:- می رم ماشینتو بردارم ببرم تعمیرگاه ...از ماشین پیاده شدم و گفتم:- لطف کردی ...در حالی که ترمز دستی را آزاد می کرد گفت:- وظیفه بود و راه افتاد ...سر گیجه ام بهتر شده بود. رفتم داخل خونه و اول از همه زنگ زدم به بنفشه و اطلاع دادم خوبم که نگران نباشه. نقشه مون گرفت و آرتان یه روز کامل از کارش باز شد ... ولی محبتش بدجور داشت دامنو می گرفت ... تاحالا کسی اینقدر نگرانم نشده بود و اینقدر سریع به خاطر نگرانی خودشو به من نرسونده بود ... حتی اگه به خاطر امانت بودنم هم بوده باشه بازم برام شیرین بود و تبدیل شد به یکی از خاطرات خوب زندگیم ...یه هفته دیگه هم گذشت توی این مدت که ماشینم تعمیرگاه بود زانتیای آرتان دستم بود. خودش بهم داد ... صبح روز بعدش که داشتم از خونه می رفتم بیرون صدام کرد:- ترسا ...ایستادم و برگشتم به سمتش:- بله؟!- شما صبحها سلام و صبح به خیر بلد نیستی بگی؟ بعدم که بلد نیستی خداحافظی کنی و بری ...خنده ام گرفت گفتم:- سلام صبحتون به خیر ... الانم خداحافظ دیرم شده ...- وایسا ... با چی می ری؟!- با خط یازده ...- پیاده؟!- خب آره دیگه ماشین که تعمیرگاهه ..- وایسا یه لحظه ...پریدم وسط حرفش و گفتم:- نمی خوام برسونیم ... می رم خودم ...- کی گفته می خوام برسونمت؟!!کم نیاوردم و گفتم:- پس لابد می خوای زنگ بزنی به آژانس! اونم لازم نیست ... گفتم که خودم ...چپ چپ نگام کرد و گفت:- باز تو وروره شدی؟ بابا یه لحظه صبر کن ببین من چی می گم بهت ...در حالی که این پا اون پا می کردم منتظر نگاش کردم. نون تستی رو که دو ساعت بود داشت روش با حوصله خامه شکلاتی می مالید داد دست من و گفت:- اینو بخور و وایسا تا سوئیچ ماشینو برات بیارم ...با ذوق گفتم:- فراری؟!خندید و گفت:- نخیر ... زانتیا ...لب برچیدم و گفتم:- خسیس!برگشت به طرفم و گفت:- تو عقل تو کله ته؟!!! نیست به خدا! با فراری می خوای بری دم موسسه زبان؟!!! می دونی ممکنه چقدر اذیتت کنن؟! من که پسرم اذیت می شم دیگه تو که هیچی ...- خب حالا ...رفت و لحظاتی بعد با سوئیچ برگشت. سوئیچو رو هوا قاپیدم و گفتم:- دستت مرسی ... بای.فقط سر تکان داد و من زدم بیرون ... از اون روز دیگه با ماشین آرتان می رفتم و می اومدم. چه لذتی هم می بردم از توجه آرتان نسبت به خودم چه خوب شد که بابا منو سپرد بهش ... وگرنه باید مدام بی توجهی و کم محلیش رو تحمل می کردم منم به جبران قولی که به نیلی جون داده بودم مدام براش غذاهای خوشمزه درست می کردم. آرتان هم سپاسگذار بود و این از نگاش معلوم بود ... زندگی روی روال عادی افتاده بود و من حسابی توی درسای زبانم غرق بودم ... دو روز قبل از امتحان پایان ترم استاد تعطیلمون کرده بود تا حسابی بخونیم تا راحت بتونیم بریم ترم بعد ... منم بدون اینکه به آرتان بگم مونده بودم خونه روی تختم ولو شده بودم و حسابی داشتم روی لیسنینگم کار می کردم. از قضا اون روز یه تاپ مشکی که یقه اش دور گردنم بسته می شد پوشیده بودم با یه شلوارک جین کوتاه ... همینجور که غرق درسام بودم صدای در خونه رو شنیدم. با این فکر که آرتانه از جام تکون نخوردم آرتان خودش عادت داشت دم اتاق سلام کنه و بعد بره توی اتاق خودش ... ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد. از جام بلند شدم و رفتم سمت در ... کتاب توی یه دستم بود و با دست دیگه هندزفیری رو از گوشم کشیدم بیرون ... لای درو باز کردم که مطمئن بشم کسی دنبالش نیست ... نمی دونم چرا یه حس عجیبی داشتم ... شاید چون اولین بار همچین تیپی زده بودم ... از لای در سرک کشیدم و با دیدن یه پسر غریبه توی آشپزخونه که داشت سر یخچال با بطری آب می خورد دستمو گرفتم جلوی دهنم که جیغ نزنم ... یا باب الحوائج! این کی بود دیگه؟!!! خدایا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ من با این یارو تو خونه تنها؟ نکنه دزده؟ جیغ بزنم؟ نه اینجا که من حلقمم پاره کنم کسی نمی یاد بگه چه مرگته فقط این یارو می فهمه من تو خونه ام و می یاد سراغم ... پس چه خاکی تو سرم بکنم. سریع در رو بستم و قفل کردم. عسلی کنار تختو هم کشیدم گذاشتم پشت در حالا انگار وزنش چقدر زیاد بود! پاورچین پاورچین در حالی که همه بدنم می لرزید اول یه چاقو میوه خوری که توی ظرف میوه کنار دستم بود رو برداشتم گرفتم توی دستم برای امنیت بیشتر و بعد هم تند تند با گوشیم شماره آرتانو گرفتم ... توی این موقعیت هیچ فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسید ... با سه بوق جواب داد:- بله ترسا؟پچ پچ وار گفتم:- آرتان ...- الو ترسا؟ چرا یواش حرف می زنی؟ نمی شنوم ...دستمو گرفتم جلوی دهنی گوشی تا صدامو بهتر بشنوه و گفتم:- آرتان ... دزد اومده ...حالا تو همون حالت اشکم از چشمام سرازیر شد ... آرتان با فریاد گفت:- چی اومده؟!! کجایی تو؟ مگه کلاس نیستی؟!!!با هق هق گفتم:- نه درس داشتم ... آرتان من دارم سکته می کنم ... یه پسره اینجا تو خونه است ... صدای بلند آرتانو شنیدم که گفت:- لعنتی ... ترسا بمون تو اتاقت در اتاقو هم قفل کن ... من الان زنگ می زنم بهش که زود گورشو گم کنه خودمم می یام خونه زود ... اینقدر ترسیده بودم که حتی نتونستم ازش بپرسم این نره غول کیه توی خونه ... فقط گفتم باشه و گوشیو قطع کردم ... می دونستم خیلی زود می یاد. از صدای بسته شدن در خونه فهمیدم طرف رفته ولی هنوزم جرئت نداشتم از جام بلند بشم از فکر اینکه ممکن بود چه بلایی سرم بیاد مو به تنم راست می شد و اشکام نا خودآگاه صورتمو خیس می کردن ... پنج دقیقه بعد ضربه ای به در اتاق خورد از ترس گوشه تخت مچاله شدم و دستمو گرفتم جلوی دهنم حتی فکر نمی کردم که ممکنه آرتان باشه فقط می دونم داشتم سکته می کردم. دوباره چند ضربه به در خورد و صدای مهربون آرتان بلند شد:- ترسا ... باز کن درو ... منم خانوم کوچولو ...از روی تخت شیرجه زدم سمت در چاقو رو پرت کردم یه طرف و پام عسلی رو هم هل دادم کنار و درو باز کردم ... دیگه برام مهم نبود که لباسم مناسب نیست ... دیگه برام مهم نبود که نباید جلوی آرتان ضعف نشون بدم برام مهم نبود که با آرتان سر لج دارم فقط می خواستم احساس امنیت کنم ... قامتشو که پشت در دیدم بدون حرف خودمو انداختم توی بغلش!!!! آرتان کاملا جا خورده بود و این از حالت باز مونده دستاش کاملا مشخص بود من به شدت زار می زدم و آرتان همونجور خشک شده بود چند ثانیه که گذشت یکی از دستاش دور کمر ظریفم حلقه شد و اون یکی توی موهای پر پشتم فرو رفت و مشغول نوازش موهام شد. سرمو گذاشتم روی سینه پهنش و در میان گریه گفتم:- این کی بوووووووووووود؟؟؟؟؟؟ نگفتی من سکته می کنم؟ نگفتی ممکنه یه بلایی سرم بیاره؟ چرا اصلا به من فکر نکردی؟نا خودآگاه دستامو مشت کرده بودم و می کوبیدم توی سینه اش ... آرتان مشتامو گرفت و دوباره محکم در آغوشم کشید و گفت:- ببخشید خانومی ... ببخشید باور کن نمی دونستم تو توی خونه ای ... فکر کردم مثل هر روز رفتی کلاس ...- صبح که رفتی ندیدی من خوابم؟- باور کن اصلا توی اتاقتو نگاه نکردم فکر کردم بازم بدون خداحافظی رفتی ... - ماشینمو ندیدی توی پارکینگ؟ - ترسا ... من که دروغ ندارم به تو بگم آخه ... صبح همین دوستم اومد دنبالم باید می رفتیم بیمارستان روزبه ... با ماشین اون رفتیم ... باور کن اگه یک درصدم احتمال می دادم تو توی خونه ای نمی ذاشتم اون پاشو بذاره توی خونه ...دوباره سرمو چسبوندم روی سینه پهنش که بوی عطر تلخشو می داد و گفتم:- اگه بلایی سرم می آورد چی؟!!!از لای دندوناش غرید :- جرئتشو نداشت ... کسی که تو خونه آرتانه یعنی مال آرتانه ...با این حرفش قند تو دلم آب شد کیلو کیلو ... آرتان داشت قشنگ ترین حسی رو که یه زن نیاز داره رو به من منتقل می کرد ... احساس اینکه تکیه گاه دارم که یه نفر حامی منه .... چه احساس قشنگی داشتم. وقتی آروم تر شدم خودمو از آرتان جدا کردم و گفتم:- خیلی ترسیدم ...دستمو گرفت توی دستش و تازه به سر تا پام نگاه کرد ... بعد از چند لحظه که خوب منو دید زد گفت:- چه جوری متوجه شدی یکی تو خونه است؟- روی تخت خوابم خوابیده بودم داشتم درس می خوندم دیدم صدای در اومد فکر کردم تویی اومدم در رو باز کردم ...یهو آرتان با حساسیتی آشکار گفت:- اومدی بیرون؟!!! اون تو رو اینجوری دیدی؟!!!!!!سریع گفتم:- نه بابا ! همین که درو باز کردم توی آشپزخونه دیدمش که داره با بطری قلپ قلپ آب می خوره ... چه دوست بی فرهنگی هم داری! داشت با شیشه آب می خورد ...خندید و گفت:- خب؟!- هیچی دیگه ... کم مونده جیغ بزنم ... سریع درو بستم زنگ زدم به تو ...دستمو نوازش کرد و گفت:- بازم باید ببخشی خانومی ... یکی از پرونده ها تو خونه جا مونده بود منم با این فکر که تو نیستی کلید خونه رو دادم که این بیاد پرونده رو بیاره برام ...- بله! دیگه تکرار نشه ...بینیمو فشار داد و گفت:- باشه شیطون خانوم ...بینیمو خاروندم و گفتم:- چه مهربون شدی!دست تو موهاش کرد و گفت:- بالاخره آدم وقتی اشتباه می کنه باید قبول کنه دیگه ... حالا هم می خوام دعوتت کنم به یه ناهار خوشمزه ... من که همینجور هی دارم به خاطر تو از کارم باز می شم ... پس امروز کلا بیخیال کار پاشو حاضر شو با هم بریم ناهار بخوریم ...- یه چیزی می پزم خودم ...- نمی خواد ... اینقدر ترسیدی که دیگه جون توی تنت نمونده بخوای آشپزی هم بکنی ... بعد از یک ماه و نیم که هم خونه منی حالا می خوام بهت یه ناهار بدم ... بهونه نیار پاشو حاضر شو ...از خدا خواسته پریدم توی اتاق تا حاضر بشم. یه پالتوی مشکی خیلی کوتاه پوشیدم با یه شلوار لوله تفنگی مشکی یه جفت نیم بوت پاشنه پونزده سانتی لژ دار خوشگلم پوشیدم و یه روسری ساتن مشکی و نقره ای شیک سرم کردم ... پشت پلکمو سایه طوسی زدم و مژه هامو هم چند بار پشت سر هم ریمل زدم تا حسابی پر پشت بشن سرمه هم کشیدم توی چشمام ... رژ گونه آجری به همراه رژ آجری محشرم کردم کیف مشکی دستیمو هم برداشتم و رفتم بیرون ...آرتان توی آشپزخونه بود ... رفتم توی آشپزخونه و دیدم داره بطری آبی که توی یخچال بود رو می اندازه توی سطل آشغال. با تعجب گفتم:- چی کار می کنی؟!! برگشت به سمتم. با دیدنم با لذت نگام کرد ... خودش هم پلیور مشکی پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی خوش دوخت پالتوی مشکیش هم روی دستش بود و کفشاشم کفش رسمی ورنی براق بود ... ضعف کردم برای تیپش بوی عطرش خلم می کرد دلم می خواست دوباره بغلش کنم ... ولی به چه بهونه ای؟ اون موقع بهونه داشتم الان که ندارم ... لبخندی به صورتم پاشید و گفت:- مگه نگفتی دوستم اینو دهنی کرده؟!- خب می شستمش ...- توام عادت داری از بطری آب بخوری ... بهتر بود که بندازمش ...باورم نمی شد که اینقدر روی رفتارای من دقیق باشه از کجا دیده بود منم با بطری آب می خورم؟ خودمو از تک و تا نینداختم و گفتم:- من بدم نمی یومد ... یه بار که می شستمش ...خشک گفت:- من بدم می یاد لبای تو بخوره به بطری که لبای دوستم ...حرفشو ادامه نداد. منم دیگه چیزی نپرسیدم. نمی خواستم توی رابطه مون یه سری حریم ها شکسته بشه. ولی باورم نمی شد آرتان از این حرفا هم بلد باشه بزنه. شاخام داشت از تعجب می زد بیرون. همزمان با هم وارد آسانسور شدیم و آرتان بهم لبخند زد. ضربان قلبم تند شد و منم به تلافی بهش چشمک زدم که نگاش روی صورتم ثابت موند ... نمی دونم چقدر طول کشید ... 1 ثانیه ... 2 ثانیه ... با صدای ضبط شده به خودم اومدم و نگاه از آرتان گرفتم:- لابی ...کل این بیست طبقه رو ما زل زده بودیم به هم ... گونه هام رنگ گرفته بود. آرتان دست چپمو گرفت توی دستش و بعد از اینکه انگشتمو با انگشتش به نرمی لمس کرد گفت:- حلقه ات ...چیزی نگفتم. خیلی وقت بود دستم نمی کردمش ... دستمو فشار داد و گفت:- خواهشا دستت کن ... - چرا؟!!نگام کرد. نگاهی که تا عمق وجودمو سوزوند سپس برگشت سمت نگهبانو بهش گفت ماشینو از تو پارکینگ برامون در بیاره ... وقتی نگهبان رفت برگشت سمت من و گفت:- چون دوست ندارم تا وقتی که تو خونه منی برات مزاحمتی ایجاد بشه ... نمی گم برای خانومای متاهل مزاحمت ایجاد نمی شه ولی احتمالش خیلی کمتره ...سرمو تکون دادم و گفتم:- از این به بعد ...چونه امو گرفت توی دستش و گفت:- شخصیتت خیلی برام جالبه ترسا ... وقتی باهات بداخلاقم خیلی تلخ می شی ... عین یه ماده ببر ... ولی وقتی من ملایم می شم تو خیلی ... - خیلی چی؟!لبخندی زد و گفت:- خانوم می شی ...دوباره قند توی دلم آب شد ... نگهبان ماشینو آورد و اجازه نداد این بحث شیرین ادامه پیدا کنه. سوار که شدم آرتان پرسید:- کجا بریم؟!شونه بالا انداختم و گفتم:- نمی دونم راننده شمایی ...دیگه سوالی نکرد و راه افتاد. از روی مسیر تشخیص دادم داره می ره سمت پاتوق ... با ذوقی کودکانه هیکلمو بالا پایین کردم و گفتم:- داریم می ریم پاتوق؟عینک دودی مارک پلیسشو زد به چشماش و گفت:- آره خیلی وقته نرفتیم ... هوس کردم.- منم همینطور ... دقیقا از وقتی ازدواج کردیم دیگه نرفتیم ... شبنم و بنفشه هم دیگه نرفتن ...- پایه جمعشون فکر کنم تو بودی ... آره؟!- یه جورایی آره ...- کاملا مشخص بود ..- از کجا؟!- همیشه وقتی وارد رستوران می شدین تو وسط بودی ... میزو تو انتخاب می کردی ... غذا رو اول تو انتخاب می کردی ... تو دستور می دادی کی بلند شین و ...- ااااا عجب آدمی هستی تو .... تو اینا رو چه جوری می دیدی؟ وقتی حتی یه بارم نگامون نکردی؟- منو دست کم گرفتی؟ من تیز تر از این حرفام نیازی نیست مستقیم نگاه کنم به کسی - شما بدجنس تشریف دارین ...لبخندی زد و گفت:- اگه عینک آفتابی داری بزن به چشمات خواهشا- چرا؟! اذیت می شم با عینک ...- اوکی هر جور میلیته ...بعضی وقتا شناخت آرتان برام سخت می شد. نه به اون قالب یخ و سرد و خشک و مغرورش نه به الانش که کاملا مشخص بود به خاطر غیرتش گفت عینک بزن به چشمات. منم که چه حرف گوش کن! با توقف ماشین پریدم پایین و با سرخوشی گفتم:- تا حالا ظهرا نیومده بودم اینجا ...- منماومد کنارم و شونه به شونه هم رفتیم سمت رستوران جلوی در رستوران چهار تا پسر ایستاده بودن که تا متوجه ما شدن هر چهارنفر چرخیدن به سمتمون و زل زدن به سرتاپای من ... آرتان اخم کرد و انگشتاشو قفل کرد توی انگشتای دستم منم بی اراده یه کم بهش نزدیک تر شدم و دوتایی وارد رستوران شدیم و ناخودآگاه هر دو رفتیم سمت همون میزی که بار اول پشتش نشستیم و با هم حرف زدیم. آرتان منو رو گرفت سمت من و گفت:- دیگه زورت نمی کنم ... هر چی دوست داری سفارش بده ...با خوشحالی لازانیا سفارش دادم و آرتانم به تبعیت از من لازانیا سفارش داد. هر دو در سکوت اطرافو نگاه می کردیم ... گارسون پیش غذا رو چید روی میز و رفت. آرتان پرسید:- واسه چی این رستوران رو انتخاب کردین؟- واسه اینکه قشنگه ... دنجه ... با کلاسه ... محیط شیکی داره ... آدم توش احساس خوبی پیدا می کنه ... خودتون واسه چی اینجا رو انتخاب کردین؟خندید و گفت:- به خاطر کیفیت غذاش ... می بینی فرق بین خانوما و آقایانو ...منم خندیدم و گفتم:- دیگه دیگه ...- توی کنکور شرکت کردی ترسا؟- آره ...- رشته ات چی بود؟- علوم تجربی ...- رتبه ات چند شد؟- نپرس دیگه ... اگه بگم مسخره ام می کنی.با جدیت گفت:- برای چی باید مسخره ات کنم؟ هر سوالی یه جوابی داره که برای خود شخص با ارزشه.- سه هزار ...- چی؟!!!!!- چرا تعجب کردی؟- رتبه ات که خیلی خوب بوده ... پس چرا؟!- پزشکی می خواستم.- آهان! رویای همه بچه های تجربی ... رویایی که من به راحتی پامو گذاشتم روش ...- یعنی چی؟!همون موقع گارسون غذاها رو آورد و چید روی میز. آرتان در حالی که با چنگالش آروم آروم ناخنک می زد گفت:- منم هم رشته ات بودم آخه ... می دونی رتبه ام چند شد؟!- پنج شش هزار باید شده باشی ...- یه کم بهتر شدم ... بیست و هفت ...- چی؟!!!!!!!!- حالا نوبت توئه که تعجب کنی؟!- پس چرا روانشناسی بالینی؟ چرا پزشکی نخوندی؟- چون از اولم روانشناسی رو دوست داشتم ... - خب می تونستی روانپزشک بشی ...- آره می تونستم ولی به نظر تو عمرم تلف نمی شد؟ هفت سال باید عمومی می خوندم سه سالم تخصص ... اینجوری همون کارو کردم ولی تخصصی تر ... دو سال هم سود کردم.- دیوووووونه .... کاش من جای تو بودم .... تو با رتبه من می تونستی به اون چیزی که می خواستی برسی منم با رتبه تو ...- آره ... ولی حالام دیر نشده ... من می تونم کمکت کنم که رتبه ات تو کنکور عالی بشه و راحت پزشکی تهران قبول بشی.پوزخندی زدم و گفتم:- دیگه نیازی نیست ...- بیا یه کاری کنیم- چه کاری؟- تو که می خوای بری ... چیزی رو از دست نمی دی ... بیا کل کتاباتو با هم بخونیم و من باهات کار کنم توام دوباره واسه کنکور ثبت نام کن ... امسالم کنکور بده یا رتبه ات خوب می شه یا بد ... تو که برات فرقی نداره این یه امتحان کوچیکه ...- من که می خوام برم دیگه چرا هم خودمو اذیت کنم هم تو رو توی زحمت بندازم؟- فرض کن واسه اینکه علمت بره بالاتر ... یا اینکه قبل از امتحان کالجای اونجا یه کوئیز از خودت گرفته باشی- نمیدونم چی بگم- فقط قبول کن ...- باشه قبول ...توی چشمای آرتان ستاره روشن شد و من دلیل شادیشو نفهمیدم. ناهار اون روز بهم حسابی مزه کرد به خصوص که آرتان هی سر به سرم می ذاشت و منو می خندوند ... اینم شخصیت پنهان آرتان بود ... وقتی برگشتیم خونه من یه راست رفتم توی اتاقم که بشینم بقیه زبانمو بخونم. فعلا زبان برام از هر چیزی مهم تر بود. ساعت حدود پنج عصر بود که به یه مشکل بر خوردم توی لیسنینگ یه کلمه رو هر کاری می کردم متوجه نمی شدم ام پی فور رو با هندزفیری برداشتم و تصمیم گرفتم برم از آرتان بپرسم می دونستم لیسنینگش عالیه. پشت در اتاقش که رسیدم هندزفیری رو از تو گوشم در آوردم و خواستم در بزنم که متوجه صدای آهنگ شدم ... درست متوجه نمی شدم خواننده داره چی می خونه ... فقط یه بیتش رو خیلی قشنگ می شد شنید ... یه بیتی که واسه همیشه تو ذهنم ثبت شد:- قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هر چی قرار نیست بشه قرار نبود دیدنت آرزوم شهقرار نبود که اینجوری تموم شه بی حرف بدون اینکه در بزنم عقب گرد کردم و به اتاقم برگشتم.
نصف شب بود ... روی تخت ولو شده بودم و هنوز داشتم زبان می خوندم فردا امتحانم بود و اینقدر خونده بودم که وقتی می خواستم توی ذهنم با خودمم حرف بزنم بی اراده انگلیسی می گفتم ... اینقدر خوابم می یومد که به زور پلکامو باز نگه داشته بودم. باید کم کم چوب کبریت می ذاشتم لای پلکام ... ساعت 3 بود و امتحان منم ساعت ده صبح ... داشتم به این فکر می کردم که بسه هر چی خوندم ... بگیرم یه کم بخوابم که در اتاق باز شد. آرتان با بالا تنه برهنه و یه شلوارک وایساد توی چارچوب در ... خواب از سرم پرید و صاف نشستم ... با اخم گفت:
- می دونی ساعت چنده؟!
- آره ... سه
- فکر نمی کنی الان باید خواب باشی؟!
- سر و صدام بیدارت کرد؟!
- تو اصلا سر و صدا کردی مگه؟
مظلومانه گفتم:
- نه به خدا ...
نشست لب تخت همینجور که تند تند دفتر و کتابامو جمع می کرد گفت:
- اینقدر این امتحان مهمه؟!
- خب آره ... می خوام تند تند بخونم که تا وقتی می خوام برم تموم بشه ...
چپ چپ نگام کرد. دست از جمع کردن کتابا کشید و گفت:
- نترس ... اینجا هم که چیزی یاد نگیری اونجا چون توی محیطشی خواه ناخواه یاد می گیری ...
- واسه امتحان کالج ...
- بس کن بگیر بخواب ...
- چه گیری دادی به خوابیدن من آرتان ...
کتابا رو از روی تخت برداشت ... دستشو گذاشت روی شونه من و هلم داد به سمت عقب که ناخودآگاه دراز کشیدم. لحافو روم مرتب کرد ... چراغ اتاقو خاموش کرد و گفت:
- تا وقتی که تو بیداری من خوابم نمی بره ...
به دنبال این حرف در اتاقو بست و رفت.
امتحانم خیلی خوب شد ولی بعد از امتحان حسابی خوابم می یومد اومدم خونه تند تند لباسامو در آوردم و شیرجه زدم توی تخت تا دوباره بگیرم بخوابم که گوشیم زنگ زد ... با غر غر گوشیو از تو کیفم کشیدم بیرون و جواب دادم:
- الو ...
صدای بنفشه بلند شد:
- سلاااااام
- سلام ... بنفشه خانوم کم پیدا....
- قربون تو برم که اینقدر پیدایی!
- بگو بابا غر نزن دیگه ...
- فردا شب دعوتی
- اوه! به کجا؟
- خونه عرشیا ...
- خبر مرگش چه خبره؟
- تولدشه
- ا لابد پارتی و ....
- نه منحرف ... خودمونیم فقط کس زیادی نیست یه کم بزن برقصه دیگه توام که آزادی دیگه ....
با خنده گفتم:
- خره شب جمعه اس!
- کوفت! عین این زن شوهر دارا حرف می زنه حالا خوبه اون آرتان تا حالا یه ماچم به تو نکرده ها ... ولی خداییش من موندم تو کف اراده این بشر! چه طور تونسته تا حالا حتی یه بارم به تو نزدیک نشه؟!
- بابا بچه دبیرستانی که نیست ... دست و پاشو گم کنه.
- در هر صورت پیرمردم تو خونه با یه دختر خوشگل و لوند تنها بمونه دست و دلش می لرزه.
- آرتان با همه فرق داره ...
- خب بسه بسه نمی خواد طرفداریشو بکنی ... می یای که؟
- نمی دونم دوست دارم بیام ولی آرتانو چی کار کنم؟
- مهمونی از ساعت هفته ... اونموقع که آرتان هنوز نیومده خونه ... یه نامه براش بنویس گوشیتم بذار تو خونه که یعنی یادت رفته بعدم با خیال راحت تشریف بیار ...
- آدم زرنگ!
- چه کنیم دیگه .... پس بیایا ...
- حالا تا فردا شب ... فعلا گمشو دیگه می خوام بخوابم
خندید و گفت:
- بکپ! بای.
گوشیو قطع کردم و با خیال راحت گرفتم خوابیدم.
عذاب وجدان داشت منو می کشت تا حالا اینجوری کله آرتانو نکوبیده بودم به طاق ... ولی چاره ای نبود اگه می فهمید نمی ذاشت برم یا اینکه می خواست بیاد دنبالم ببینه کجا دارم می رم. روی یه تیکه کاغذ نوشتم:
- سلام ... خسته نباشی ... من رفتم مهمونی خونه یکی از دوستام ... تولدشه .... شب شاید دیروقت برگردم ... نگرانم نشو ....
کاغذو چسبوندم روی در اتاقم کیفمو با سوئیچ ماشین برداشتم و رفتم از در بیرون ... توی پیچ کوچه یه لحظه حس کردم زانتیای آرتان بود که از کنارم رد شد به عقب که نگاه کردم دیدم سرعت اون ماشینم کم شده ... ولی نه محاله آرتان باشه! آرتان هر شب ساعت هشت و نیم می یومد خونه الان که تازه ساعت شش و نیمه پامو روی گاز فشار دادم و به سرعت از کوچه خارج شدم.
صدای موزیک کر کننده بود پالتومو که در آوردم بنفشه و شبنم سوتی زدن و گفتن:
- جووووووووووووووون!
- درد!
یه بلوز و شلوار تنگ تنگ چرمی مشکی پوشیده بودم موهامو هم با اتو مو لخت شلاقی کردم بود و دم اسبی بسته بودم بالای سرم. این مدل مو خیلی بهم می اومد و چشمامو هم کشیده تر نشون می داد. به خصوص با نیم بوت مشکی چرمم تیپم محشر شده بود. رژ لبمو دوباره زدم و هر سه از اتاق خارج شدیم. اولین نفری که اومد سمتم کیان بود:
- اولالا ... مادمازل افتخار می دین؟!
چپ چپ نگاش مردم و گفتم:
- افتخارو شوهرش دادم رفت ...
بنفشه و شبنم خندیدن و سه تایی روی صندلی های گوشه سالن نشستیم. همه دختر پسرا توی هم وول می زدن با دیدن بهراد دوست آرتان رنگم پرید و نالیدم:
- این اینجا چی کار می کنه؟
بنفشه رد نگامو دنبال کرد و گفت:
- من دعوتش کردم دیگه ... یه جورایی خیر سرش بی افمه ها!
- خب درد تو گورت! اگه به گوش آرتان برسونه من چه خاکی بریزم توی سرم؟!
- نترس اینم توی تیم ماست بدون اجازه من آب هم نمی خوره.
عرشیا با سینی نوشیدنی جلومون ایستاد و گفت:
- بفرمایید خانومای خوشگل ...
هر سه دستشو رد کردیم ... اهل مشروب نبودیم اصلاً ... سری تکون داد و اومد بره که گفتم:
- وایسا ....
کنار سینی یه پاکت سیگار و یه فندک بود ... برداشتم و گفتم:
- این مال کیه؟
لبخند زد و گفت:
- مال این حقیر ...
یه نخ سیگار کشیدم بیرون گذاشتم گوشه لبم روشنش کردم و در حالی که دودشو می دادم بیرون بقیه اشو گذاشتم سر جاش و گفتم:
- با اجازه ...
سری خم کرد و رفت. بنفشه با اخم گفت:
- ای بمونه تو حلقت ...
شبنم هم آهی کشید و گفت:
- اگه شایان اینجا نبود منم می کشیدم ...
- مگه شایانم هست؟!
- آره ... توی آشپزخونه مسئول تدارکات شده .... فکر کنم دوست صمیمیه عرشیائه ها!
- آخی ...
بنفشه گفت:
- چرا ما تمرگیدیم اینجا عین این یتیم ها ... پاشین بریم یه کم بجنبونیم ...
سیگارمو نشون دادم و گفتم:
- من اینو می کشم بعدش می یام ...
اون دو تا رفتن منم پامو انداختم رو پام و با یه ژست با کلاس مشغول سیگار کشیدنم شدم ... نگام افتاد به ساعت روی دیوار ... ساعت هشت بود ... خوشحال بودم که آرتان هنوز نفهمیده تا ساعت یازده هم بیشتر توی مهمونی نمی موندم و سریع می رفتم خونه ... هرچند که خیلی ازش می ترسیدم ... ولی قسم خورده بودم نذارم توی این یه سال آخری که ایرانم بهم بد بگذره ... پس نباید می ترسیدم حس کردم یه نفر نشست کنارم نگاه که کردم کیان رو دیدم. یه کم خودمو جمع و جور کردم نگاهش افتاد به سیگار توی دستم و گفت:
- نمی دونستم سیگار می کشی ...
- مهمه؟!
- مهم که نه ... ولی بهت نمی یاد ...
- اوه ببخشید نمی دونستم سیگاریا تیپای خاصی دارن ...
- چرا از من فرار می کنی ترسا؟
مرتکیه پرو! انگار باید برم بچسبم بهش! گفتم:
- چون ازت خوشم نمی یاد ...
لبخند زد و گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته خیلی سرکشی؟
آرتان هم گفته بود ... گفتم:
- آره ...
- ولی من کارم رام کردن دخترای سرکشه ...
- چه شغل آبرومندانه ای
مستانه غش غش خندید و گفت:
- چقدر با مزه ای تو دختر ...
با اخم گفتم:
- یادم نمی یاد اجازه داده باشم تستم کنین که بفهمین با مزه ام یا بی مزه؟
چه حرفی زدم!!!! گویا طرف اونجور که خودش دوست داشت برداشت کرد چون یه کم هیکل گنده اشو کشید به سمت من و در گوشم با لحن کشداری گفت:
- خب بذار تستت کنم باقلوا ...
دستمو آوردم بالا و محکم خوابوندم زیر گوشش ... نگاه همه اونایی که دور و برمون بودن برگشت به سمت ما ... اول از همه عرشیا خودشو رسوند بهمون دست منو گرفت و سریع از روی صندلی بلند کرد کل هیکلم می لرزید ... به یکی از پسرا هم اشاره کرد کیانو جمع کنن ... پیدا بود اینقدر خورده که حالش دیگه دست خودش نیست ... عرشیا منو کشوند توی آشپزخونه و گفت:
- خوبی؟!
بغض گلومو گرفته بود ... سرمو تکون دادم به نشونه اینکه خوبم ... سری با تاسف تکون داد و گفت:
- هر بار توی مهمونیا باید یه دردسری از دست این کیان داشته باشیم ... صد دفعه تا حالا بهش گفتم اینقدر نخور که نفهمی داری چه چرت و پرتی می گی ولی بازم تو گوشش نمی ره ... حالا اتفاقی که نیفتاد؟ بهت دست درازی کرد؟ هان؟
- نه ... نه ... خوبم ...
- منو باش چه نقشه هایی کشیده بودم واسه امشب ... یه برنامه توپ واسه تو داشتم ... ولی همه چی خراب شد.
با تعجب گفتم:
- واسه من؟
- راستش از اینکه دختری مثل تو و با خصوصیات تو تنهاست خیلی تعجب کردم ... برای همینم از بنفشه خواستم که حتما برای تولدم دعوتت کنه اولش شمارتو خواستم ولی نداد منم گفتم خودش دعوتت کنه ... از اون طرفم یکی از دوستام که آدم فوق العاده ایه عین خودت ... رو دعوت کردم می خواستم شما رو با هم آشنا کنم ... مطمئن بودم که شما دو تا واسه هم ساخته شدین ... ولی تو که اینجوری شدی و همه دل و دماغت پرید ... اون دوستمم الان زنگ زده می گه یه مشکل براش پیش اومده که نمی تونه توی مهمونی شرکت کنه فقط می یاد کادومو می ده و می ره ...
از حرفاش تعجب نکردم. به خواست خودم قرار بود کسی توی این اکیپ نفهمه که من متاهلم نمی خواستم جور دیگه ای روی من فکر کنن ... برای همین هم سری تکون دادم و گفتم:
- اگه من دنبال جفت برای خودم بودم که تا الان تنها نمی موندم ... ولی من تنهایی مو دوست دارم ...
- اتفاقا اونم همینو می گه ... برای همین می گم شما دو تا کنار هم محشر می شین ...
- تو لطف داری عرشیا جون ...
قبل از اینکه عرشیا جواب بده بنفشه و شبنم با هم پریدن توی آشپزخونه و بنفشه با نفس نفس گفت:
- بچه ها راست می گن ترسا؟! کیان اذیتت کرد؟
شبنم هم گفت:
- دیدم شایان کیان رو از خونه برد بیرون ... ولی باورم نشد ... کیان همچین آدمی نیست آخه.
عرشیا گفت:
- درسته کیان پسر خوبیه ولی وقتی زیادی مست می کنه اینجوری می شه ... الانم یه کم تو هوای آزاد بمونه خودش خود به خود حالش خوب می شه.
یکی از پسرا اومد دم آشپزخونه و گفت:
- عرشیا ... بیا دم در کارت دارن ...
عرشیا دست منو گرفت و در حالی که دوباره ما رو به پذیرایی می کشوند گفت:
- بیاین بیرون اینجا نایستین ... ترسا نذار شبت خراب بشه که اینجوری شب منم خراب می شه ...
سپس خم شد و آروم در گوشم گفت:
- همون دوستمه ... کاش بتونم بکشمش توی خونه ... یه لحظه هم که بیاد و تو رو ببینه دیگه حله!
با خنده و اعتراض گفتم:
- عرشیا!
عرشیا هم خندید و به سمت در رفت. روی یکی از صندلی ها که درست جلوی در بود نشستم. بی اراده دستم رفت سمت گردنبندم. یاد آرتان توی دلم غوغا می کرد. من خلوت بی روح خودمو و آرتان رو حتی به این مهمونی پر زرق و برق هم ترجیح می دادم. عرشیا درو باز کرد و نا خود آگاه نگاهم کشیده شد به سمت پشت در ... دوست داشتم دوست تعریفی عرشیا رو ببینم ...
عرشیا هم از عمد درو کامل باز کرد و دست دوستشو کشید و یه کم آوردش داخل. دیدنش همان و وصل شدن برق سه فاز به کل بدن من همان ... یه دفعه از جام پریدم ... آرتان بود ... بدشانسی بدتر از این؟ آخه آرتان چه ربطی داره به عرشیااااااااااااا؟ ای خدا حالا چه خاکی تو گورم کنم؟ مثل خرگوشی که افسون چشمای مار می شه خشک شده بودم سر جام نمی تونستم حتی فرار کنم ... یه دفعه عرشیا چرخید به سمت من و منو با دست به آرتان نشون داد. می خواستم داد بزنم:
- نههههههههههه عرشیااااااااااااااااااا لال شوووووووووووو
همه وجودم داشت از ترس می لرزید. حالا خوبه سیگار دستم نبود! یه دفع آرتان متوجه من شد. حالا هر دو تامون خشک شده بودیم سر جامون. عرشیا داشت تند تند با آرتان حرف می زد ولی قیافه آرتان لحظه به لحظه داشت ترسناک تر می شد. سر خودم داد زدم:
- اوووووووووووووو چته؟ نمیری بابا! مگه چی کار کردی؟ لخت که تو بغل یه نفر دیگه مچتو نگرفته! بعدشم ... اگه اونجوریم می دیدت مهم نبود ... لباستم که لخت نیست ... قوی باش اگه ضعیف باشی این از بابات بدتر می شه.
آرتان بی حوصله عرشیا رو زد کنار و اومد به سمت من. هر چی به خودم اعتماد به نفس داده بودم کشک بود. پاهام داشت می لرزید. وایساد جلوم .... زل زد توی چشمام ... آب دهنمو قورت دادم و برای آخرین بار توی دلم با خودم حرف زدم:
- ببین ترسا! تو کار پنهانی یا خلافی نکردی! بهش گفتی داری می ری تولد دوستت دروغ هم نگفتی ... پس عادی باش اگه ببینه ترسیدی فکر می کنه کار خلافی کردی ...
این جملات آخر یه کم بهم کمک کرد. لبخند زدم و گفتم:
- اِ آرتان! تو اینجا چی کار داری؟ توام دوست عرشیایی؟! اگه می دونستم توام دوست عرشیایی صبر می کردم تا با هم بیایم ... چقدر خوشحال شدم اینجا دیدمت ...
آرتان فقط نگام می کرد. هیچ حرفی نمی زد ... پشت سرش شبنم و بنفشه داشتن خودشونو می کشتن ... تازه دیده بودنش و بدتر از من داشتن سکته می کردن. ولی آخه ما که کار خلافی نکرده بودیم پس چرا می ترسیدیم؟!!! دوباره گفتم:
- آرتان ... چرا هیچی نمی گی طوری شده؟؟!
- بپوش بریم ...
- کجا؟!!!! تازه مهمونی شروع شده وایسا کادومو بدم بعد می ریم.
بازومو گرفت توی دستش ... دستم داشت میون انگشتاش له می شد ... نمی خواستم ضعف نشون بدم پس هیچی نگفتم ... فقط پوست لبمو جویدم دوباره گفت:
- شکستن دستت برای من فقط نیاز به یه فشار کوچیک دیگه داره ... مجبورم نکن بشکنمش ... برو بپوش بریم ...
آب دهنمو قورت دادم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی گفتم:
- ببین آرتان کسی توی این جمع نمی دونه من متاهلم تو رو هم همینطور ... فقط بهراد می دونه که اونم معلوم نیست کجا ول کرده رفته ... اگه با هم بریم ....
دیگه حرفمو ادامه ندادم چون فشار دستش بیشتر و نفس هم تو سینه من حبس شد. گفت:
- می ری یا نه؟
سرمو به نشانه مثبت تکان دادم و اونم دستمو ول کرد. با بغض رفتم توی اتاق تند تند پالتومو پوشیدم و روسریمو هم کشیدم روی سرم. بنفشه و شبنم پریدن توی اتاق رنگ جفتشون سفید شده بود. شبنم دستمو گرفت و با صدای آهسته ای گفت:
- این اینجا چی کار می کنه؟!
بنفشه هم با بغض گفت:
- به خدا بهراد چیزی نگفته ... الان ازش پرسیدم ... قسم خورد که چیزی نگفته ... الانم داره با آرتان حرف می زنه بلکه بتونه آرومش کنه.
دست جفتشونو گرفتم و گفتم:
- نترسین چیزی نیست ... آرتان دوست صمیمی عرشیاست ...
- ای داد بیداد!
شبنم که داشت از زور ترس گریه اش می گرفت گفت:
- بلایی سرت نیاره یه وقت ؟
- نه بابا آدم این حرفا نیست فوقش دو تا داد می زنه ... ولی من که کار خلافی نکردم ...
شبنم اشکش سرازیر شد و گفت:
- تو یه قرم ندادی حتی ...
از لحنش خنده ام گرفت اشکشو پاک کردم و گونه اشو بوسیدم و گفتم:
- نترسین ... طوری نمی شه حالا هم بریم تا دادش در نیومده ...
بنفشه گفت:
- می خوای رژ سرختو پاک کنی؟! خطرناکه ها ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- منو همینجوری دیده ... حالا اگه پاکش کنم فکر می کنه چه خبره ... همینجوری خوبه.
به دنبال این حرف رفتم از اتاق بیرون ... آرتان و عرشیا و بهراد مشغول حرف زدن بودن ... رفتم نزدیکشون و رو به آرتان گفتم:
- بریم ...
داشتم از خجالت می مردم حالا عرشیا چه فکرایی پیش خودش می کرد. عرشیا با تعجب گفت:
- ای بابا! من آخرم نفهمیدم اینجا چه خبره؟! از این آرتانم هر چی می پرسم جواب نمی ده ... ترسا خانوم شما بگین موضوع چیه؟ آخه کجا می رین؟
سرمو زیر انداختم و حرفی نزدم. آرتان دستمو گرفت و راه افتاد سمت در. همون موقع کیان تلو تلو خوران اومد تو ... شایان هم باهاش بود ... وای دیگه بدتر از این؟!!! لعنتی! من موندم تو کار خدا! این عرشیا دوستای صمیمیش همو نمی شناختن! شایان و آرتان هر دو دوستای صمیمی عرشیا بودن ولی تا روز عروسی ما همو ندیده بودن تا حالا ... بگذریم من اگه شانس داشتم وضعم این نبود. آرتان چپ چپی به شایان نگاه کرد و منو کشید ... یهو کیان اومد جلوشو و گفت:
- ولش کن ... کجا می بری ترسای منو؟ اصلا تو چی کارشی؟ برای چی دستشو گرفتی؟ فقط من باید دستشو بگیرم.
بمیریییییییییییییییییییی کیااااااااااااااااان! یهو آرتان یقه کیانو گرفت ... چسبوندش به دیوار ... همه سکوت کرده بودن و به این صحنه نگاه می کردن ... اشکم داشت در می یومد. آبروریزی از این بیشتر ... آرتان از لای دندوناش غرید:
- ببین حیوون! حرفای منو خوب گوش کن که در آینده خیلی به کارت می یاد ... اولا همیشه اونقدری بخور که ظرفیتشو داری ... نه اونقدر که تبدیلت کنه به یه خوک مست ... دوما همیشه حواست باشه دست روی کسایی که می ذاری ناموس اینو و اون نباشن ... سوماً .... خیلی دوست داری بدونی من چی کارشم؟!!
کیان مستی از سرش پریده بود و زل زده بود به چشمای آرتان اونم با وحشت ... آرتان یهو داد کشید:
- شوهرشمممممم ... حالا اگه مردی یه بار دیگه بگو می خوای دست کیو بگیری؟!!!!
عرشیا اومد جلو. شونه آرتانو گرفت و گفت:
- چی می گی آرتان؟ تو که ازدوج نکرده بودی ....
آرتان یقه کیانو کشید و از دیوار جداش کرد سپس با یه حرکت شوتش کرد اون سمت که چند تا دختر ایستاده بودن. کیان پرت شد روی دخترا و صدای جیغ دخترا بلند شد. حالا نوبت من بود ... اومد سمت من دست منو گرفت توی دستای قویش و گفت:
- حالا می گم ازدواج کردم ... با همین خانم ... ببخش عرشیا که تولدتو خراب کردم ...
دست منو کشید و هر دو از ساختمان عرشیا رفتیم بیرون. تقریبا منو شوت کرد روی صندلی ماشینش و خودشم سوار شد. دوباره داشت حرصشو سر گاز خالی می کرد. کمربندمو بستم و صاف نشستم. اینقدر خجالت کشیده بودم که بی اراده دوباره اشکام داشتن صورتمو خیس می کردن. حتی نگام نمی کرد که ببینه دارم گریه می کنم می دونستم که روی اشکام حساسه چون تا حالا هر وقت گریه ام گرفته بود بعدش آرتان مهربون شده بود ... جلوی در خونه ماشینو پارک کرد و پیاده شد. منم سریع پیاده شدم دستم هنوز درد می کرد نمی خواستم دوباره با زور مجبورم کنه پیاده بشم. سوئیچو داد دست نگهبان و با هم سوار آسانسور شدیم ... می دونستم آرامشش آرامش قبل از طوفانه ... در خونه که باز شد سریع وارد شدم و خواستم برم توی اتاقم که از پشت سر گفت:
- بیا بشین اینجا ... کجا سرتو انداختی زیر داری می ری؟
با آرامش برگشتم طرفش ... هنوز زود بود سگ بشم ... گفتم:
- می خوام برم لباسمو عوض کن ...
- گفتم بیا بشین اینجا
از فریادش تا مرز سکته پیش رفتم. عقب گرد کردم و گوشه کاناپه نشستم ... با پاش ضرب گرفته بود روی زمین مشخص بود خیلی عصبیه چون از اینکار متنفر بود و چند بار که من اینکارو کرده بودم حسابی دعوام کرده بود. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- می شنوم ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چیو؟!
- طفره نرو ...
- من اصلا نمی فهمم این رفتارای تو واسه چیه؟!!! من بدبخت فقط یه مهمونی رفتم ...
- یه مهمونی؟!!! یه جوری می گی انگار کار همیشه ات بوده ... تا وقتی خونه بابات بودی از این کارا می کردی که حالا توی خونه من داری می کنی؟
- آرتان ...
- جواب منو بده ...
- نه ... ولی الان دیگه ...
- الان دیگه چی؟ شوهر کردی؟ آزاد شدی؟ مخ پوکتو با دیوار یکی می کنم اگه فکر کنی اومدی توی خونه آرتان تا هر غلطی که بابات نمی ذاشت بکنی تو این خراب شده بکنی ...
یعنی کوه آتشفشان که می گفتن همین بود. زبونم به معنای واقعی کوتاه شده بود. ادامه داد:
- عرشیا دوست توئه؟!!!! یا اون پسره مست پا پتی؟ شایدم شایان بی همه چیز که هنوز نفهمیدم رابطه ات باهاش چیه؟!!!!
دستامو مشت کردم توهیناش داشت روی مخم پنجول می کشید. از جا بلند شدم که برم توی اتاقم. داد که نه ... تقریبا نعره زد:
- بشین سر جات گفتم ...
اینبار منم داد زدم:
- بشینم به تهمتای تو گوش کنم ...
بلند شد. صورت به صورت من ایستاد هر چند که صورت من تا روی سینه اش بود. چونه امو محکم گرفت توی مشتش و یادداشت مچاله شده منو از توی جیب شلوارش در آورد گرفت جلوی صورتم و گفت:
- اینو تو نوشتی دیگه ... قبول داری دست خط خودتو یا نه ...
- خب که چی؟!
- نوشتی تولد دوستت ...
- آره آره آره ... عرشیا دوست منه ... ولی نه دوست پسرم یه دوست معمولی که منو واسه تولدش دعوت کرد منم با رعایت همه شئونات اسلامی رفتم .... به من چه که اون پسره مست گیر داد بهم ... به من چه که شایانم اونجا بود؟
- واسه همین به همشون گفتی مجردی؟ تو مگه مجردی؟!!!!!
دستمو گذاشتم روی گوشم ... صداش بدجور بلند شده بود و دیگه داشت گوشمو اذیت می کرد. با بغض گفتم:
- آره گفتم مجردم ... چون از سال دیگه که رفتم مجرد می شم ... واسه چی ارزش خودمو بیارم پایین؟
رگ گردنش زد بیرون ... یه قدم اومد جلو و گفت:
- بودن با من واست ننگ می یاره؟! شایدم این واست ننگه که تو خونه من بودی ولی من دست هم بهت نزدم ... مایه سرافکندگیته آره؟
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم:
- چته؟ هول برت داشته؟ فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی عاشق سینه چاکتم؟!!!! بدبخت! فعلا این تویی که با توجهات و غیرتای خرکیت پیداست چه حالی داری ... این تویی که دست و دلت لرزیده ... هوای دل خودتو داشته باش که باد نبرتش ...
چند لحظه با تعجب نگام کرد بعد کم کم توی صورتش شکل یه خنده پدیدار شد و این خنده تبدیل شد به قهقهه ... دیوونه شده بود! وقتی خوب خندید نشست روی کاناپه و گفت:
- بچه ... بچه ... بچه ... همه دخترا بچه ان ... تا یه ذره بهشون توجه می کنی واسه خودشون توی رویا فرو می رن ... انگار یادت رفته یه بار بهت چی گفتم ... من دنبال دست نیافتنی ها هستم ... نه دنبال دختری که خودش ازم خواستگاری کرده ... توجهات من فقط بابت اینه که تو امانتی دستم ... ولی از این لحظه به بعد هر غلطی دلت خواست بکن ... من دیگه هیچ دینی به گردنم نیست ... برو پارتی ... برو تو بغل هر آشغالی که خواستی برقص ... برو تا نصفه شب تو خیابونا ... بذار همه مزاحمت بشن بذار همه اذیتت کن ... تصادف کن بمیر ... دیگه واسه من اهمیتی نداره تو با این حرفای یچه گونه همون یه ذره حمایت منو هم از دست دادی ... دختر کوچولو یه کم بزرگ شو.
به دنبال این حرف از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقش. حرفاش اینقدر برام گرون تموم شده بود که داشتم از زور بغض خفه می شدم. بغضم و فریادم با هم شکست ...
- برو به درک ... برو بمیر ...
یک هفته ازاون شب کذایی گذشت و من توی این یه هفته حتی یه بارم آرتان رو ندیدم. یه جورایی تقصیر خودمم بود چون هر وقت زمان اومدنش می شد من می رفتم توی اتاقم و تا وقتی که نمی خوابید از اتاقم بیرون نمی یومدم ... اینقدر تحقیرم کرده بود که اصلا نمی خواستم ببینمش ... خیلی هم ازش وحشت داشتم ... غذاهایی که می پختم یه نفره بود آرتان هم گیر داده بود به رستوران سر کوچه و ظرف غذاهاشو هر روز روی میز آشپزخونه می دیدم ... تنها سرگرمی و تفریحم شده بود رفتن به کلاس زبان و نظافت کردن خونه ... حتی قولشو هم یادش رفته بود ... یعنی قرار بود به من واسه کنکور کمک کنه ... بهتر من که اصلا حوصله دوباره درس خوندنو نداشتم. بعد از گذشت یک هفته حس کردم دلم داره براش تنگ می شه عاشق غد بازیاش بودم ... دوست داشتم یه جوری خودمو بهش نشون بدم بلکه دست از این لجبازی برداره و آتش بس اعلام کنه برای همینم یه شب که صدای تلویزیون از بیرون می یومد و می دونستم مشغول تی وی دیدنه یه تاپ و دامن خوشگل صورتی رنگ تنم کردم و یه کمم آرایش کردم و به بهونه خوردن آب رفتم از اتاق بیرون ... دراز کشیده بود روی کاناپه جز یه شلوارک کوتاه هم هیچی تنش نبود. عادت داشت توی خونه لخت راه بره ... سعی کردم نگاش نکنم. با دیدن من یهو صاف نشست سر جاش منم سرمو انداختم زیر و رفتم توی آشپزخونه ... سنگینی نگاشو قشنگ حس می کردم. با اینکه تشنه ام نبود بطری رو گذاشتم دم دهنم و قلپ قلپ سر کشیدم تا حرارت درونم کمتر بشه فکر می کردم هنوز همونجا دراز کشیده برگشتم ببینم حدسم درسته یا نه که یهو خوردم به یه چیزی ... دقیقا پشت سرم وایساده بود. زل زدم توی چشماش ولی حرفی نزدم. شیشه رو ازم گرفت و گذاشت دم دهنش همینجور که چشمای داغ عسلیشو دوخته بود توی نگام آبای شیشه رو تا ته خورد بعدم شیشه رو دوباره داد دستم و رفت از آشپزخونه بیرون ... انگار من نوکر باباش بودم! پرووووو! این چه کاری بود این کرد ... خاک بر سر! نه خاک بر سر من که دلم برای این غول بی شاخ و دم تنگ شده بود. شیشه رو کوبیدم روی اپن و گفتم:
- نوکر بابات سیاه بود ....
کانال تی وی رو عوض کرد و گفت:
- واسه همینم من اینقدر دوسش داشتم ....
کثافتتتتتتتتتت یعنی می خواست بگه پوست سفید دوست نداره. تو غلط کردیییییییی! نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت اتاقم که گفت:
- از فردا تا یه ماه دیگه من نیستم ... برو خونه بابات ...
سر جام ایستادم. کجا می خواست بره؟!!! یک ماه؟!!!! مطمئن بودم دلم براش تنگ می شه. کاش می گفت کجا می خواد بره ... نکنه می خواست با اکیپ دوستاش بره مسافرت ... مطمئنم توشون دخترم دارن ... دوست نداشتم حالا که اسمش روی منه با دخترای دیگه .... آب دهنمو قورت دادم و دوباره خواستم راه بیفتم سمت اتاقم که گفت:
- یه چیزی می خواستی بگیا ...
- نخیر
- می خواستی بگی دلت برام تنگ می شه؟ طبیعیه!
کثافت! کثافت! کثافت! چی می تونستم به این خدای اعتماد به نفس بگم؟!! برگشتم به سمتش و زل زدم توی چشماش ... یه پوزخندم گوشه لبم بود. منتظر نگام می کرد ... گفتم:
- سی سالته ... ولی قد یه بچه نمی فهمی ... وقتشه یه کم بزرگ بشی و اینقدر توی ذهنت رویا پردازی نکنی واسه خودت...
به دنبال این حرف شونه ای بالا انداختم و رفتم توی اتاقم. حرف خودشو به خودش تحویل دادم ... های دلم خنک شد! از فکر اینکه از امشب تا یک ماه دیگه قراره نبینمش اینبار خوشحال شدم. توی لب تاپم یه آهنگ شاد گذاشتم و مشغول رقصیدن شدم .... باید یه جوری خودمو تخلیه هیجانی می کردم.
دو هفته از رفتنش گذشته بود و من حتی نمی دونستم کجا رفته ... سعی می کردم دل تنگش نشم. سعی می کردم بهش فکر نکنم دوست نداشتم آرتان همه ذهنمو درگیر خودش بکنه ولی برام عجیب بود ... چرا هر چی بیشتر بد اخلاق می شد و بیشتر سرم داد می کشید من بیشتر ازش خوشم می یومد. چرا با اینکه برعکس همه پسرای دور و اطرافم بود و بلد نبود حتی یه بار نازمو بکشه بازم من بهش فکر می کردم. از همون اول که توی رستوران می دیدمش نمی فهمیدم چرا این پسر اینقدر برام مهمه. وقتایی که بابا نبود از غفلت عزیز سو استفاده می کردم می رفتم توی حیاط و پک پک سیگار دود می کردم ... گاهی شبنم و بنفشه هم بهم ملحق می شدن. شبنم حسابی با اردلان درگیر بود ... می گفت اردلان شمیشرو از رو بسته و حسابی می خواد غرورشو بشکنه ... شبنم به خواسته من داشت مقابله به مثل می کرد ولی خودش از درون رو به نابودی بود. براش خیلی سخت بود ... به قول خودش این یه مبارزه تن به تن بود که بین یه زن و مرد اتفاق افتاده بود و مشخص بود که مرد نیروش بیشتره و زن زودتر شکست می خوره ... ولی ما نمی خواستم بذاریم اینجوری بشه و به خاطر همینم فشار روی شبنم چندین برابر اردلان بود .... بنفشه هم توی یه رابطه احساسی با بهراد گیر کرده بود ... من از طریق همین بهراد فهمیدم که آرتان برای یه پروژه تحقیقاتی رفته آلمان .... حتی اینو هم به من نگفته بود شاید یه چیزی بخوام سفارش بدم ازاونور برام بیاره در جواب بابا اینا هم فقط گفته بودم رفته ماموریت کاری و کسی هم دیگه چیزی نپرسید ... یه روز که تو اتاقم نشسته بودم و داشتم زبان می خوندم بنفشه زنگ زد بهم. زیر لب گفتم:
- باز چی شده؟
گوشیو گذاشتم دم گوشم و گفتم:
- هان؟
- من پیر شدم و نتونستم به تو یاد بدم گوشیو که بر می داری بگی سلام
- خب حالا که چی؟
- بمیری الهی ...
- واقعاً
- واااااا واسه چی؟! دوباره چه مرگت شده؟
- دلم خیلی گرفته حوصله ام سر رفته ...
- دلت واسه آرتان تنگ شده؟
نمی خواستم بنفشه چیزی بفهمه. دوست نداشتم رازم لو بره ... من فقط دلم برای آرتان تنگ شده بود اتفاق دیگه ای نیفتاده بود. خندیدم و گفتم:
- آدم قحطه؟ مگه آرتان تا وقتی که بود هر شب برای من ملیجک بازی در می یاورد؟ بود و و نبودش که فرقی نمی کرد.
- از بس تو شعور نداری ... آخه احمق دو تا آدم که به هم محرمن به شیرین ترین روش ها می تونن همو سرگرم کنن. حالا می خواین از هم جدا بشین ، بشین. مهم نیست. ولی الانو هم در یابین.
- تو کلا منحرفی ...
- توام نمی فهمی ... یه روزی بالاخره حرف منو درک می کنی ...
- حالا حرفتو بزن من حوصله نصیحتای تو رو ندارما ...
- می خواستم بگم که ما داریم می ریم قشم توام بیا ...
- ما یعنی کی؟!
- یعنی من و مامانم و خاله ام و دختر خاله ام. توام که حوصله ات سر رفته. دو روز دیگه ام که ترم زبانت تموم می شه. یه استراحت به خودت بده ... ما داریم دو هفته ای می ریم. می ریم صفا سیتی و بر می گردیم.
از خدا خواسته صاف نشستم رو تخت و گفتم:
- به نظرت بابا می ذاره؟
- اگه شوهرت بذاره بابات هم می ذاره ...
- من عمرا به آرتان بگم ...
- می ارزه ... خر نشو
- من اصلا شمارشو ندارم.
- بهراد می گفت همون شماره خودش اونورم دستشه ...
- آخه چی بگم. می دونم می گه نه ...
- تو مگه نگفتی از بعد از مهمونی تو رو ول کرد به حال خودت؟ خب حالا زنگش بزن و اگه خواست زر الکی بزنه بهش یادآوری کن حرفای خودشو.
- باشه بذار ببینم چی می شه.
سه روز دیگه می ریما. زود باش ...
- باشه ...
گوشیو که قطع کردم یه کم نگاش کردم. چه طوری می تونستم غرورمو بکشنم و زنگ بزنم به آرتان. کار سختی بود برام حالا فکر می کرد دلم براش تنگ شده. ولی به قول بنفشه می ارزید. با سرعت شمارشو گرفتم و گوشیو گذاشتم در گوشم. می خواستم یه موقع پشیمون نشم. با بوق دوم گوشی رو برداشت ...
- بله ...
تو دلم گفتم بله و کوفت. حسرت به دلم موند یه بار به من بگه جانم! گفتم:
- منم آرتان ...
- شناختم ...
خاک بر سر بی احساست ... بمیری الهیییییی ... جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پایین. به ناچار خودم گفتم:
- سلام ...
- سلام ...
- راستش ...
سکوت کردم. اونم سکوت کرده بود. ولی صدای نفساش عجیب غریب بودم. انتظار داشتم هرآن داد بزنه من کار دارم زودتر کارتو بگو ولی هیچی نمی گفت و فقط نفسای صدا دار می کشید. انگار داشت از یه چیزی لذت می برد. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- من می خوام برم قشم با دوستام ...
هیچی نگفت. حتی از پشت تلفن هم عکس العملش منو می ترسوند. کاش پیشم بود لااقل حالت نگاشو می دیدم و می فهمیدم چی توی سرش می گذره. چند لحظه که گذشت گفت:
- کی؟
- سه روز دیگه ...
- با کی؟!
خوبه براش هم مهم نبود! گفتم:
- بنفشه و مامانشو خاله اش ...
- به من ربطی نداره ... هر طور بابات صلاح می دونن.
- یعنی چی آرتان؟! خب بابا هم می گه هر چی شوهرت می گه.
- حرف من همونه که گفتم ...
- اینجوری اجازه نمی ده بهم ...
- دخترشی اختیارتو داره.
بغض کردم. صدام به لرزه افتاد و گفتم:
- خیلی خری آرتان ...
- نظر لطفته ...
- اصلاً ... اصلاً ...
- دنبال کلمه می گردی که منو بکوبی؟!
- نخیرم ... فقط دوست دارم بدونم به چه جرمی منو مجازات می کنی؟
- خودت بهتر می دونی ...
- نمی دونممممممممممم
- چرا جیغ می زنی عین نی نی کوچولوها؟!
- عین نی نی کوچولو ها نه ... من اصلا خود نی نی کوچولوام. ولی تو باید واسه این نی نی کوچولو بگی واسه چی داری ...
اومد وسط حرفم و گفت:
- تو از حمایت ها و محبتای من جور دیگه ای برداشت می کردی ... نمی خوام این سو تفاهمات برات دردسر بشه. اینجوری راحت تریم. هم من دیگه لازم نست همه اش مواظب تو باشم. هم تو پیش خودت فکرای الکی نمی کنی.
- مشکل تو فقط اینه که اعتماد به نفست زیاده ... تو درک نمی کنی که من دیوونه وار دنبال کارای رفتنمم؟ این وسط وابستگی به تو رو فقط کم دارم.
- از توی ذهن دخترا فقط خودشون و خدا خبر دارن ...
- خیلی خب همینه که تو می گی حالا اگه می شه این یه بارو اجازه مرحمت بفرمایید بنده با دوستام برم قشم ... بعد دیگه شما رو به خیر و ما رو به سلامت ...
- باید با بابات مشورت کنم.
- ااااا هی می گه بابات بابات ... اگه قرار باشه بابام برام تصمیم بگیره که دیگه تو رو می خوام چی کار می رم همون منت بابامو می کشم.
سرد و خشک گفت:
- برو بکش
و گوشی رو قطع کرد. کلا این آرتان دوست داشت منو آزار بده ای خدا من حالا چی کار کنم؟ همون وقتشم بعضی وقتا غیر قابل تحمل می شد دیگه چه برسه به حالا! چطوری باید اینو تحمل می کردم. حیف غرورم که به خاطر این الدنگ شکستم.گوشیو برداشتم و شماره شایانو گرفتم. بعد ازچند بوق صدای صمیمانه اش توی گوشی پیچید:
- سلام سیندرلا ...
- سلام رابین هود
- زبون دراز ...
- خودتی!
- خیلی خب شمشیر واسه ما نکش خانوم گردن ما از مو باریک تره ...
- می دونم ...
غش غش خندید و گفت:
- خب حالا امرتون بانو؟
بازم به شایان. خاک بر سرم این که وکیلم بود باهام اینجوری حرف می زد اونوقت شوهرم عین هفت پشت غریبه ... گفتم:
- شایان ...
- جانم؟!
دلم گرفت. کاش آرتان ... سعی کردم به این چیزا فکر نکنم و گفتم:
- کی کارای ما درست می شه پس؟ چی شد؟
- مدارکت رو فرستادم ... هنوز جوابی براش نیومده ... پذیرش دانشگاه ها بهمن ماهه ... بعدم دولت باید تاییدت کنه.
- چقدر طول می کشه؟ خسته شدم ...
- به همین زودی؟ تازه دو ماه شده!
- خب چی کار کنم؟
- هیچی ... صبر کن فقط ... چه خبر از شوهر بد اخلاق وحشیت ...
- اوهوووووو ...
- غیرتی شدی؟!!!! بهت نمی یادا ...
- بالاخره اسمش رومه ...
- خیلی خب حالا حالشون چطوره از شبنم شنیدم آلمانه ...
- آره ...
- اوکی پس یه مهمونی جور می کنم یه کم از این کسلی در بیای.
- نه قربون دستت ... همون یه بار برای هفتصد پشتم کافی بود.
- هر جور میلته در هر صورت اگه خواستی خبرم کن.
- باشه حتماً
بعد از قطع گوشی حس کردم حالم بدتر هم شده. می دونستم باید به کل بیخیال قشم بشم بابا محال بود اجازه بده. تصمیم گرفتم بقیه این مدتو برم توی خونه آرتان ... اونجا راحت تر بودم.

با هزار بدبختی بابا رو راضی کردم و رفتم توی خونه آرتان .... اونجا راحت تر بودم آتوسا هم قول داده بود هر از گاهی بهم سر بزنه. بنفشه با مامانش اینا رفت قشم و من خیلی دلم سوخت که نتونستم برم ... ولی چاره ای نداشتم. فعلا اسیر بودم توی دستای آرتان و اون هر کاری دوست داشت انجام می داد. دو هفته دیگه هم گذشت و ترم زبانم تموم شد حسابی برای آرتان دلتنگ شده بودم کثافت نکرد به حرمت هم خونه بودن بهم یه زنگ بزنه. بعد از اون روز دیگه خبر نگرفت ببینه من مردم زنده ام؟! کینه اش کینه شتری بود ... حیف من که غرورمو برای این بیشعور شکستم. کاش منم بهش زنگ نزده بودم اینجوری پرو شده حالا. پیش خودش چه فکرایی که نکرده. تنهایی تو خونه منو نمی ترسوند ولی آزارم می داد ... پایان هفته چهارم بود. عصر با شبنم یه دوری تو خیابون زده بودیم و خیلی خسته شده بودم. ساعت نه یه کم کتلت برای خودم درست کردم و خالی خالی خوردم. اینقدر خسته بودم که باقی مانده غذا رو گذاشتم توی یخچال و رفتم گرفتم خوابیدم. نمی دونم ساعت چند بود که از زور تشنگی بیدار شدم ... گوشیمو از زیر بالش کشیدم بیرون و یه چشمی به ساعتش نگاه کردم ساعت سه نصف شب بود. زیر لب غر زدم:
- حالا آب نخوری می میری؟!!! بگیر بخواب دیگه ...
دوباره سعی کردم بخوابم ولی نشد. خالی خالی خوردن کتلت ها حالا تشنه ام کرده بود. به ناچار از جا بلند شدم. همونطور با یه چشم باز راه افتادم سمت آشپزخونه که خواب از سرم نپره ولی با دیدن چراغ روشن آشپزخونه سر جام خشک شدم. نکنه دزد اومده؟ هر دو چشمم باز و گشاد شد. با دیدن سایه ای توی آشپزخونه کم مونده بود سکته کنم که صدای آرتانو شنیدم:
- نمیری دختر که اینقدر منو به دستپختت عادت دادی ... چقدر دلم هوای غذاهاتو کرده بود.
با من بود؟!! چند قدم رفتم نزدیک تر که دیدم سر یخچاله و ظرف کتلتو گرفته دستش و داره با خودش حرف می زنه. خنده ام گرفت. همونجا توی تاریکی وایسادم و یه کم خوب نگاش کردم. موهاشو کوتاه کوتاه کرده بود در حد چند میلیمتر ... وسط سرش ولی بلند تر از کناره هاش بود ... اما حس کردم یه کم لاغر تر شده. شاید به خاطر اینکه اونجا باشگاه نرفته. شایدم دلیل دیگه ای داشته ... ظرفو گذاشت روی میز و خودشم نشست روی صندلی و مشغول خوردن شد. در همون حالت گفت:
- تو کی اومدی خونه که وقت کردی کتلت درست کنی؟!! اینا که تازه است ... نکنه ؟
به اینجا که رسید دست از خوردن کشید. از جا بلند شد و سریع از آشپزخونه اومد بیرون. دیگه پنهان شدنو جایز ندونستم. می خواست بره سمت اتاق من خودمو انداختم روی کاناپه و گفتم:
- رسیدن به خیر ...
سر جاش خشک شد و آروم چرخید به سمت من. نور آشپزخونه افتاده بود روی نیمرخ صورت من و می تونست منو ببینه. چند لحظه فقط نگام کرد و سپس گفت:
- خودتی؟!
- نه ... روحمه اومده عذابت بده ...
- تو اینجا چی کار داری؟!!! این وقت شب ... اونم تنها!!!!
- ایرادی داره؟ فکر کنم تا قبل از رفتنم منم تو این خونه سهم دارم.
- ترسا ...
- هوم؟
- پرسیدم واسه چی تنها اومدی اینجا؟
- و منم پرسیدم چه ایرادی داره؟ نترس پامو توی حریمت نذاشتم همونجور که ولش کردی و رفتی مونده.
- می دونی کلید این خونه رو چند نفر از دوستای من دارن؟ اونا می دونستن کسی تو خونه نیست ... اگه اومده بودن توی خونه خودت دوباره می ترسیدی و اذیت می شدی.
- اینم از غیرت زیادیه توئه که با وجود من کلید خونه اتو ...
اومد خودشو انداخت کنار من روی کاناپه. چسبیده به من نشست و گفت:
- دیوونه نشو ... این حرفای مزخرفو هم به من نگو ... من تو زمان مجردیم کلید خونمو دادم به دوستام ... اونم به یه سریشون نه همه اشون ...
از جا بلند شدم. نمی خواستم خیلی نزدیک بهش باشم همینطور که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم:
- در هر صورت من دیگه تو این خونه احساس امنیت نمی کنم.
صداش از پشت سرم بلند شد:
- نترسیدی تنهایی؟
- بترسم؟ از تنهایی؟ من و تنهایی باهم خیلی ساله رفیقیم ...
چند لحظه عمیق نگام کرد. سپس در حالی که از آشپزخونه خارج می شد گفت:
- من می رم بخوابم خیلی خسته ام ...
بطری آبو برداشتم و گفتم:
- اوکی ...
آرتان رفت منم آبمو خوردم و دوباره رفتم توی اتاق که بخوابم. به خودم نمی تونستم دروغ بگم حالا که آرتان توی خونه بود خیلی بیشتر از قبل احساس آرامش می کردم.
صبح که از خواب بیدار شدم می دونستم که کسی توی خونه نیست. باید یه سری چیزا رو سریع تمیز می کردم که آرتان بویی نبره مثلا زیر سیگاریمو باید خالی می کردم. سیگارامو باید قایم می کردم ... یه سری کتابم از توی کتابخونه آرتان برداشته بودم که باید می ذاشتم سر جاش. نمی خواستم بفهمه بی اجازه رفتم توی اتاقش. دوست هم نداشتم که برم ولی برای آموزش زبانم به کتاباش نیاز داشتم. وقتی همه چیزو درست کردم ساعت دوازده ظهر بود. رفتم توی آشپزخونه هوس قورمه سبزی کرده بودم بدجورررر ... داشتم قورمه سبزی می پخیدم که تلفن زنگ زد. خوبه تو آشپزخونه هم گوشی تلفن بود وگرنه بی خیالش می شدم اینقدر عاشق آشپزی بودم که بعضی وقتا همه چیزو نادیده می گرفتم تا به آشپزیم برسم گوشی تلفن و برداشتم و همینطور که سبزی ها رو سرخ می کردم جواب دادم:
- الو ...
- سلام آبجی خوشگلم
- سلام آتوسای بیشعور ... خیلی بی معرفتیاااا من موندم این مانی عاشق چیه تو شده؟ یه جو معرفت تو وجودت نیست
- اووووه ترسا ... بیا منو بخور ...
- نه گوشت تلخی دوستت ندارم .... رو دل می کنم
- ای بی تربیت ..
- حالا بگو ببینم چی شده بعد از اینهمه وقت یادت افتاده یه ابجی بی کسم داری ...
- لوس نشو دیگه ... بی کس یعنی چی؟ اگه همه ما هم درگیر زندگی های خودمون باشیم تو آرتانو داری
با پوزخند گفتم:
- آره راستی یادم نبود آرتان واسه من می میره
- قدرشو بدون
- می دونم.
- راستش زنگ زدم واسه آخر هفته همراه آرتان دعوتتون کنم خونه مون ...
- چه خبره؟!
- یه شب نشیی چهار نفره اس ایرادی داره؟
- نه خیلی هم خوبه ولی من باید قبلش با آرتان هماهنگ کنم می دونی که خیلی درگیره.
- اوکی پس باهاش هماهنگ کن ...
- باشه حتما
- پس می بینمت کاری نداری؟
- نه گل گلی بای بای
گوشیو گذاشتم و به غذا پختنم رسیدم. نمی دونستم آرتان قبول می کنه یا نه ولی مجبور بود قبول کنه. خواهر من بعد از اینهمه وقت دعوتمون کرده بود خونه اش نمی مرد که باید می یومد. امروزم که تازه دو شنبه بود تا پنج شنبه سه روز وقت داشت که برنامه هاشو مرتب کنه. شب که می یومد باید باهاش حرف می زدم. در زودپزو بستم برنجو هم دم کردم و رفتم نشستم جلوی تی وی یکی از دی وی دی های فیلم آرتان رو گذاشتم توی دستگاه و مشغول تماشا شدم زبانم یه کم بهتر شده بود حسابی روی لیسنینگم کار کرده بودم و حالا بهتر متوجه می شدم چی می گن. حسابی غرق فیلم بودم که در باز شد و آرتان اومد تو. با تعجب به ساعت نگاه کردم. ساعت نزدیک یک و نیم بود. یه عالمه نایلون خرید دستش بود. با هن هن همه رو گذاشت روی اپن. با خنده گفتم:
- سلام ... چه خبره؟ عروسیه؟!!
تکیه داد به اپن و در حالی که نفس عمیقی می کشید گفت:
- سلام ... عروسی که نه ... مهمونیه!
- مهمونی؟!! چه مهمونی؟
راه افتاد طرف اتاقش و گفت:
- به مناسبت موفقیتی که توی آلمان داشتم قراره به دوستام سور بدم.
- تو خونه؟
از تو اتاقش گفت:
- آره ...
وای! حالا باید چی کار می کردم؟ لابد یه عالمه مهمون دعوت کرده بود. چی باید می پوشیدم؟ چی می پختم؟ من تا حالا واسه این همه ادم غذا نپختم ... خانومم هست جزوشون حتما ... باید حسابی به خودم برسم. تو همین فکرا بودم که آرتان از اتاقش اومد بیرون و گفت:
- چه بوی قورمه سبزی راه انداختی ... حتما الان خودتم بوی قورمه سبزی می دی ... اصلا زن ایرانی اگه بوی قورمه سبزی نده که زن نیست.
- پس لابد مرده؟!!! اینهمه زن ترگل ورگل که غذاشونو می پزن بعدم بوی گل می دن چی هستن پس؟
- ما که ندیدیم.
می خواستم بگم تو اصلا زن دیدی تا حالا ؟ واقعا به مردونگیش داشتم شک م یکردم. درسته که اینجوری من راحت تر بودم ولی آرتان هم زیاد سفت و محکم بود با اون لباسایی که من جلوی این می پوشم ... خیلی که تا حالا خودشو نگه داشته و حتی تیکه و متلکی هم بارم نکرده. ولی هیچی نگفتم. رفته بودم تو این فکر که واسه شب چی بپوشم. آرتان نشست روی یکی از مبل های تکی و گفت:
- امشب برو خونه بابات ...
وا رفتم. یعنی چی؟! یعنی بازم می خواست منو از همه مخفی کنه. ولی حالا که دیگه همه می دونستن. نکنه من مایه سر افکندگیش بودم؟ ولی نه! من که چیزی کم نداشتم. چرا دوست داره غرورمو بشکنه؟ چه لذتی می بره؟ خاک بر سر من که تو فکر این بودم که بهش کمک کنم. تو فکر این بودم یه جوری به خودم برسم که یه وقت خجالت نکشه پیش خانومای دوستاش. بی لیاقت عوضی بیشعور. بغض گلومو می فشرد. با اینحال با بی تفاوتی از جا برخاستم. اول رفتم توی آشپزخونه. زیر گازو خاموش کردم. غذام آماده بود ولی هیچ میلی به خوردنش نداشتم ... اشتهام کور شده بود. از آشپزخونه اومدم بیرون آرتان داشت نگام می کرد. بی توجه بهش رفتم توی اتاقم. بغضم می خواست بترکه ولی هر طور که بود جلوشو گرفتم تند تند هر چی اومدم جلوی دستم تنم کردم می خواستم هر چه زودتر از این خراب شده برم. کیفمو هم با گوشیم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. آرتان با دیدن من ایستاد. یه کم نگام کرد و گفت:
- کجا؟!
با لحن تندی گفتم:
- خونه بابام ...
- من که نگفتم همین الان بری ...
- خودم دوست دارم الان برم .... این شما و اینم خونه تون.
دم در که رسیدم گفت:
- ترسا ...
دلم لرزید چقدر لحنش خاص بود! حداقل برای من. ایستادم ولی برنگشتم. گفت:
- ناراحت شدی؟!!!
- نه ... هیچ حرفای تو برای من اونقدر اهمیت نداره که بخواد ناراحتم کنه ... خداحافظ.
اینو گفتم و درو باز کردم. دوباره صدام کرد:
- ترسا ...
یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید. اینبار عصبی جواب دادم:
- بله؟
- صبح برگردیا ...
صبح؟!!! یعنی تا صبح این خونه اشغاله؟! دیگه طاقت نیاوردم و از خونه اومدم بیرون. بغضم شکست. گذاشتم چشمام ببارن. هر چقدر که دوست داشتن ببارن تا بلکه دل زخمیم آروم بشه. آرتان بدجور داشت لهم می کرد. عادت به شکستن نداشتم و حالا خیلی داشت برام گرون تموم می شد.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 202
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 494
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,160
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,943
  • بازدید ماه : 8,943
  • بازدید سال : 138,069
  • بازدید کلی : 20,126,596