loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1204 سه شنبه 13 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان هوای دو نفره (فصل آخر)

 

http://upcity.ir/images2/42098014696089119710.jpg

به سمتش برگشتم و با نفرت تو صورتش نگاه کردم
میلاد نیش خندی زد و گفت:
- چیه؟ بد نگاه میکنی؟
- نباید نگاه کنم؟...اوه ببخشید نمیدونستم نباید به حضرت عالی بی احترامی کنم منو عفو کنید عالی جناب
کنایه ی حرفام رو گرفت چون چشمش در یه لحظه به خون نشست
میلاد- انگار یه چیزی هم بده کار شدم...من باید شاکی باشم یا تو؟...
خواستم شاکی بشم که وسط حرفم پرید
میلاد- خفه شو...نمیخوام صدای نحست رو بشنوم...حالم و بهم میزنی ارمیا...یه آدم چه قدر میتونه پست باشه؟...تو مگه آدم نیستی؟...مگه وجدان نداری؟...این بازی کوفتی رو با من کردی ولی نمیزارم بازنده ی این میدون من باشم شاید این کاری که دارم میکنم و اسمش رو فرار بزارن ولی من دارم میرم که دیگه قیافه ی تو رو نبینم...که دیگه باهات چشم تو چشم نشم...برم توی غربت زندگی کنم سگش شرف داره به زندگی تو اجتماعی که کفتار هایی مثله تو توش نفس میکشن...نفس کشیدن کفتاری مثله تو فقط هوا رو آلوده میکنه...همین
بی حرکت و حیرت زده سره جام ایستاده بودم و تکون نمیخوردم میلاد برگشت و خواست بره که باز هم ایستاد و توی همون حالت گفت:
- توی این مهمونی نمیخوام دورو ور خودم ببینمت همین که اجازه دادم توی این مهمونی حضور داشته باشی برو خدا رو شکر کن...تفهیمه؟؟
جوابی بهش ندادم...آخه زبونم بند اومده بود...حتی نفس هم نمیکشیدم...اون دوباره حرفش رو تکرار کرد
- صدات رو نشنیدم تفهیمه؟؟
- آره
میلاد راهش رو کشید و رفت...ولی وقتی میرفت خیلی چیز های منو هم با خودش برد
غرورم....
اعتماد به نفسم....
و...و قلبم...
آره حالا که دیگه همه چیز تموم شد حالا که میلاد غرورم و خورد کرد...حالا که غرورم نیست که جلومو بگیره تا به خودم اعتراف نکنم میخوام بگم...بگم که میلاد دلم رو برده...خیلی وقته شاید از همون شب توی مهمونی ولی این غرور لعنتی بود که نذاشت اعتراف کنم...همین غرور بود که زندگیم و نابود کرد...دلم گرفت...بغض راه گلوم رو بست...دلم هوای گریه کرد و صدای رعد و برق...ای خدا دوباره...چرا هر موقع دلم میگیره بارون میباره؟...چرا از وقتی میلاد وارد زندگیم شده همیشه بارون میاد؟...ولی شایدم نه...قبل هم بارون زیاد میومد ولی من توجه نمیکردم...قبل وقتی بارون میومد عاشق نبودم که بارون رو حس کنم و برام مهم باشه از بارش بارون فقط خیس شدن سهمم بود ولی حالا حسش میکنم...بارون رو با تموم وجود حس میکنم با بارونی شدن آسمون دل منم ابری میشه....
من- بریز ای نم نم باران دلم خون شد ز تنهایی
اسیر دردم ای باران چرا دردم نمی کاهی ؟
ببار ای قطره ی مرهم ، زبانم تشنگی دارد
به این دل خسته ی عاشق که او هم عالمی دارد
عماد- تو اینجایی ارمیا؟؟..چرا اومدی بیرون؟؟؟..لباستم که مناسب نیست...بیا بریم تو الان یخ میزنی مگه نمیبینی داره بارون میگیره؟...
دنبال عماد توی سالن رفتم و تا آخر مهمونی سعی کردم نزدیک میلاد نشم و نگاه های پر حسرتم رو هم بهش ندوزم و همون شب میلاد ایران رو به مقصد ایتالیا ترک کرد برای همیشه....
****
چند وقته از رفتن میلاد میگذره؟...چه مدت میشه که دیگه نیست؟...خیلی وقته درست 1 ماه و 17 روزه که میلاد رفته و من دارم توی خونه ی عماد زندگی میکنم رابطمون از قبل بهتر شده شبها توی بغل عماد میخوابم ولی هنوز نذاشتم بهم دست بزنه...انگار رفتن میلاد همه چیز رو بدتر کرد...اوضاع منو که مجبور شدم بیام خونه ی عماد...اوضاع آتنا رو که کارش به روانکاو کشیده...اوضاع دل منو که بد جوری شکسته و داغونه...اوضاع آب و هوای شهر که هر روز میباره تا داغ دله منو تازه کنه دارم به این نتیجه میرسم که خدا از قصد بارندگی ها رو زیاد کرده...تا منو زجر بده و حماقتم رو تو سرم بزنه...حال آتنا که انگار از همه ی اینا بدتره...خیلی داغونه هنوزم به هیچ کس نگفته چشه و چرا با خودش اینکارو میکنه حتی به دکتر معالجش... چند وقتی میشه که دیگه اصلا حرف نمیزنه و روزه ی سکوت گرفته منم فقط آخر هفته ها میرم اونجا تا یکم باهاش حرف بزنم و آرومش کنم و از زیره زبونش حرف بکشم ولی فایده نداره حداقل تا الان که تأثیری نداشته...
امیدوارم فردا موفق بشم آخه یه نقشه هایی کشیدم که اگه بگیره میتونم از زیره زبونش حرف بکشم...ولی الان فعلا نمیخوام ذهنم رو درگیره این چیزا کنم میخوام بعد از مدت ها یه استراحتی به مغزم بدم و یه تفریحی هم بکنم میخوام با افسانه و فریده برم بیرون خیلی وقته با هم بیرون نرفتیم فکر کنم آخرین بار همون کوهی بود که رفتیم چند وقته پیش بود که افسانه زنگم زد و به رگبار فوش بستم که «اگه ما سفر بودیم و بعدش هم درگیر و سرمون شلوغ توی بیمعرفت نباید از ما یه سراغی بگیری؟»...منم همین که گفتم وضع من از تو بدتره و سره من از تو شلوغ تر بوده فضولیش گل کرد که جریان چیه منم گفتم عقد کردم...خدا میدونه چه قدر بهم فوش داد و نفرینم کرد ...و برای امشب قرار گذاشت که منو اون و فریده سه تایی بریم بیرون تا من کل جریان رو براشون تعریف کنم توی یه کافی شاپ همین نزدیکی ها قرار گذاشتیم که من هم بتونم زود برگردم خونه و برای شام عماد که شب از شرکت برمیگرده یه چیزی تدارک ببینم توی این مدت دست پخت و تمیز کاریم هم خوب شده یه جورایی شدم زن زندگی برای عماد البته اگه بخوایم شب ها رو فاکتور بگیریم تصمیم گرفتم حالا که قرار گذاشتم به خودم استراحت بدم ناهار رو هم زنگ بزنم از بیرون بیارن...داخل آشپزخونه رفتم و برگه ی اشتراک عماد توی رستوران محله که صاحبش دوست صمیمی عماد بود رو برداشتم و زنگ زدم...
- رستوران تراس بفرمایید
- سلام خسته نباشید
- سلام
- ببخشید یه سفارش داشتم
- امر بفرمایید
- یه استیک، پنیرکممبر، قارچ...به اشتراک معتمد
- اِ الهه خانم شمایین؟ چرا زودتر نگفتید؟
- ببخشید؟ الهه؟! فکر کنم اشتباه شده من به اشتراک عماد معتمد غذا خواستم
- بله درسته...مگه شما الهه خانم نیستی؟
- نه
- اِ...اِ...خب...خب ببخشید...شرمنده فکر کنم اشتباه شده نه مشتری زیاد زنگ میزنه...فکر کنم قاطی کردم
عجیب مشکوک بود...مخصوصا الان که هول شده بود...
- بله موردی نیست تا چقدر وقت دیگه غذا رو میارید؟
- پیکمون رفته سفارش ببره همین که برگرده سفارشتون رو میفرستیم
- بله مرسی ممنون
یعنی چی میگفت؟! الهه دیگه کیه؟...ولش کن امروز روزه استراحته پس ذهنمو درگیر نمیکنم
غذا رو که آوردن خوردم و خونه رو مرتب کردم و نشستم پای تلویزیون
ساعت پنج بود که بلند شدم و لباس هامو پوشیدم از خونه بیرون زدم با تاکسی به همون کافی شاپی که قرار داشتیم رفتم و منتظر اومدن اون دوتا شدم و برای این که حوصله ام سر نره تا وقتی که اونا میان یه قهوه سفارش دادم تا خودمو سرگرم کنم...موسیقی که توی فضا پیچیده بود باعث شده بود توی خلسه ای برم و از دنیای اطرافم فاصله بگیرم
«پی اسم تو میگشتم ته یک فنجون خالـــــی
دنبال یک طعم تازه یه تبسم خیالــــــی
فنجون های لب پریده
قهوه های نیمه خورده
من و عشقی که واسه همیشه مرده
دل به عشق تو سپرده»
افسانه- هویــــــی با توام...کجایی تو مگه عاشقی که تو هپروت سیر میکنی؟
هه...افسانه هم فهمید...آره عاشقم
من- سلام
فریده- سلام عزیزم دلم برات یه ذره شده بود
افسانه- سلام علیک و این دل و قلوه دادن ها رو بذارید واسه بعد...ارمیا خانم بدون هیچ مقدمه چینی و طفره رفتن برو سره اصل مطلب بگو ببینم من نبودم چه غلطی کردی؟؟
من- اول بگو چی میخوری تا بعد برات بگم
افسانه- من کوفت میخورم...بگو دیگه گفتم طفره نرو
جریان رو برای هر دوشون تعریف کردم از سیر تا پیاز اتفاقات رو...از مسابقه و اون ون و آدماش تا اعتراف میلاد و بلایی که عماد سرمون آورد و عقدم با عماد و بیمارستان رفتن میلاد و بعد هم رفتنش به ایتالیا برای همیشه...و شکستن دل خودم...بهشون گفتم که میلاد دل من رو هم با خودش برد...گفتم که حالا دیگه اون دختر مغرور و سرسخت گذشته نیستم...
یک ساعت تموم براشون حرف زدم و اون دوتا جیکشون هم در نیومد و فقط با چشمایی از حدقه در اومده و دهن هایی باز مونده به من زل زده بودن
افسانه- عماد چه طور دلش اومد همچین معامله یی با بابات و زندگی تو بکنه؟؟
من- میگه به خاطر علاقه اش به من دست به این کار زده
فریده- بمیرم برات...ببین تو رو خدا...به ما هم میگن دوست که تو بحرانی ترین تایم زندگیت پیشت نبودیم؟؟
من- اشکال نداره مهم اینه که از این به بعد پیشمید
افسانه- شک نکن عزیزم منو فریده تا آخرش پشتتیم...هیچ موقع از کمک رسوندن بهت دریغ نمیکنیم مطمئن باش
من- ممنون بچه ها لطف میکنید...
فریده- حالا دیرت نشه؟؟
نگاهی به ساعت کردم
من- نه هنوز یک ساعتی وقت دارم عماد 8 میاد
افسانه- ماشین آوردی؟
من- نه از وقتی اومدم خونه عماد دیگه پشت ماشین نشستم از مسابقات هم انصراف دادم
افسانه- پس پاشو تا سره راه تو رو هم برسونیم
من- نه خونه ی عماد توی همین خیابونه میخوام یکم تا خونه قدم بزنم
فریده- ولی داره بارون میاد
از پنجره ی کافی شاپ به بیرون نگاه کردم...دوباره یکی از اون بارون های خاطره انگیز...یکی از همون بارونها که به جای بوی رطوبت و خاک عطر خاطره ها رو داره...
من- بهتر...قدم زدن تو بارون رو دوست دارم
افسانه- دیوونه الان عاشق ها دوتایی زیر بارون قدم میزنن...الان هوا دونفره است به تو که تنهایی چیزی نمیماسه
فرقی نمیکنه هوای الان چند نفره ست !
مهم اینه که میلاد نیست و من مجبورم تنهایی دلتنگی آسمون رو تحمل کنم...
من- اشکال نداره من خیس شدن زیره بارون رو هم دوست دارم
افسانه- هر جور میدونی...پس ما رفتیم مواظب خودت باش منو هم بی خبر نذار
من- باشه خدافظ
فریده- خدافظ عزیزم...ارمیا به کمک احتیاج داشتی تعارف نکنی ها
من- نه فدات شم خدافظ
بچه ها از پای میز بلند شدند و به سمت صندوق رفتن تا حساب کنن ولی من زود تر عمل کردم و حساب کردم بعد هم از کافی شاپ بیرون زدم و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کردم...
این که چقدر از آن روز ها گذشته یا اینکه منو میلاد چه قدر عوض شدیم یا اینکه هر کدوممون کجای دنیا افتادیم اصلا مهم نیست...
باز بارون که بیاد ، هروقت که میخواد باشه ، دلم هواش رو میکنه...
بارون که میباره ، دلم براش تنگ میشه...
راه می افتم بدون چتر...من بغض میکنم...آسمان گریه
اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودنن و روی گونه هام با هم دیگه مسابقه میدادن...انگاری قطره های اشکم برای افتادن روی زمین خیس از بارون عجله داشتن و از هم دیگه پیشی میگرفتن...
امشب بارون جور ديگه ای مي باره...بارون مي باره تا کسي صداي بي صداي گريه هام رو نشنوه...
موبایلمو از کیفم بیرون کشیدم با بغض به صفحه ی گوشی نگاه کردم رمزش رو زدم...ارمیلاد...توی فولدره موزیک هام رفتم و آهنگی پلی کردم....
«شب وتنهایی و خونه باز تورو یادم میاره
بازم امشب دلم گرفته باز داره بارون میباره
عمریه دل بی قراره
یه نگاه بی قرار و یه عالم غم و بهونه
کافیه یادم بیارم تو دیگه نیستی تو خونه
تو دیگه نیستی تو خونه
حالا منو نم نم بارونو منو
یه دل داغون و منو
غم و خیابونو منو
منو صدای بارونو
منو اشکای پنهونو منو
یه دل پر خونو منو
دلم دوست داره نفس
نفس نفس همینو بس
چشام هنوز به راهته
منتظر نگاهته
هر روز برات گل میچینم
کنار عکست میشینم
هنوزم عاشق ترینم فقط تورو خواب میبینم
حالا منو نم نم بارونو منو
یه دل داغون و منو
غم و خیابونو منو
منو صدای بارونو
منو اشکای پنهونو منو
یه دل پر خونو منو»
(حالا منو – ندیم)
تا خوده خونه قدم زدم و گریه کردم...وارد خونه که شدم آب از همه ی لباس هام میچکید...توی حمام رفتم و لباس هامو در آوردم و توی سبد لباس کثیف ها انداختم خودم هم یه دوش گرفتم و بعد از حمام مشغول درست کردن سالاد ماکارونی شدم آخه تا اومدن عماد زیاد فرصت نداشتم که پلویی چیزی بپزم...
اونشب هم با عماد غذا خوردم و تلویزیون دیدم مثل همیشه...و وانمود کردم به خوب بودن در حالی که نبودم...ولی شب موقع خوابیدن بی خوابی رو بهونه کردم و پای تلویزیون موندم تا مجبور نباشم توی بغل عماد بخوابم و روی همون مبل جلوی تلویزیون هم خوابم برد
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم...نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم...آتوسا...ای وای قرار بود امروز برم خونه ی خاله تا پیش آتنا باشم و هم نقشه یی که ریخته بودم تا از زیره زبون آتنا حرف بکشم رو اجرا کنم...مگه ساعت چنده که آتوسا زنگم زده...نکنه دیر کردم...ولی نه تازه ساعت 9 من همیشه نزدیک ظهر میرم...نگران شدم تماس رو سریع وصل کردم...
من- الو جانم آتوسا
آتوسا- ارمیــــــا...خـواهـــرم...ب یا که آبجیم پرپر شد
هول کردم مثل فشنگ روی مبل نشستم جوری که تموم بدنم تیر کشید
من- چی شده آتوسا؟؟؟
- نپرس فقط بیا
- آتوسا دارم سکته میکنم بگو چه بلایی سره آتنا اومده؟
- بیا بیمارستان (....) آتنا خودکشی کرده
- چـــی؟؟؟؟
- نپرس بیا
- اومدم
تموم کارام رو توی 5 دقیقه تموم کردم و از خونه زدم بیرون عماد هم توی خونه نبود فکر کنم رفته بود شرکت...نیم ساعتی توی ترافیک گیر کردیم و من مثل چی روی مخ راننده تاکسی رژه میرفتم...بی چاره خیلی صبور بود که یه داد سرم نکشید تا خفه ام کنه...خلاصه به هر ترفند و میونبر زدنی بود سه ربعه رسیدم بیمارستان اینقدر هول بودم که توی راه پله ی بیمارستان نزدیک بود بخورم زمین...وارد سالن بیمارستان شدم به سمت استیشن رفتم و سراغ آتنا ایرانمهر رو که خودکشی کرده بود رو گرفتم گفتن اتاق عمله...آدرس اتاق عمل رو خواستم و سریع به همونجا رفتم...از دور چشمم به آتوسا و آتیلا و خاله افتاد که با حال زار روی صندلی های پشت دره اتاق عمل نشسته بودن و آتوسا پشت کمر خالم رو ماساژ میداد و آتیلا هم با چشمایی بسته سرش رو به دیوار پشت سرش میکوبید...آروم جلو رفتم...آتوسا اولین نفری بود که منو دید
آتوسا- بلاخره اومدی؟
با این حرف آتوسا خالم و آتیلا به سمت من برگشتن و وقتی منو دیدن غم توی چهره شون صد برابر شد
من- چه اتفاقی افتاده؟؟
خالم- ارمیا دیدی بچم پرپر شد؟...دیدی چشمش زدن؟...دیدی زندگیش رو خراب کردن؟...خدا ایشالله مصوبش رو از روی زمین محو کنه...خدا ریشه اش رو بکنه به حق پنج تن
آتوسا- ارمیا دنبال من بیا کارت دارم
دنبال آتوسا راه افتادم...توی حیاط بیمارستان روی نیمکتی نشستیم آتوسا شروع کرد
- دیشب آتنا رفتارش عوض شده بود تازه بعد از مدت ها حرف زد ولی تنها چیزی که گفت منو ببخشید بود اینو وقتی برای خواب میخواست بره توی اتاقش بهمون گفت دیشب صورت همه رو اینقدر عمیق و محکم بوسید که دل هممون براش ضعف رفت ولی نمیدونستیم پشت این بوسه ها و دلیل این معذرت خواهی چیه که اگه میدونستیم نمیذاشتیم هیچ وقت توی اون اتاق کوفتی شب تنها بمونه...همگی تا دیر وقت داشتیم فیلم میدیدیم آتنا هم برعکس این مدت که افسردگی گرفته بود و همچین مواقعی که ما دوره هم جمع میشدیم از جمع به بهونه ی خسته بودن و حوصله نداشتن بیرون میرفت باهامون همراه شد و تا 3 نیمه شب پیشمون موند تا فیلم تموم بشه...ساعت 3 توی اتاقش رفت و چراغ اتاقش رو هم خاموش کرد همه خوابشون میومد توی اتاق هاشون رفتن تا بخوابن منم توی اتاقم رفتم یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نمیبرد بی خوابی به سرم زده بود ساعت 4 و نیم بود از اتاق بیرون اومدم تا قرص خوابی از توی آشپزخونه بردارم و بخورم که دیدیم چراغ اتاق آتنا همون موقع روشن شد گفتم حتما دوباره بیخوابی به سرش زده و یا خلوت کرده نرم خلوتش رو بهم بزنم بی توجه بهش توی آشپزخونه رفتم ولی هر چی میگشتم قرص خواب پیدا نمیکردم تصمیم گرفتم فیلم ببینم تا شاید خوابم بگیره...دیگه صبح شده بود هوا داشت روشن میشد تقریبا 6 و 7 بود که دیدم بازم خوابم نمیاد رفتم دیدم چراغ اتاق آتنا هنوز روشن خواستم برم تو و باهاش حرف بزنم که هم اون تنها نباشه هم من ولی همین که درو باز کردم....
آتوسا بغضی که از اولین جمله اش توی کلامش حس میکردم رو دیگه نتونست تحمل کنه و رها کرد...هق هق میکرد و نفس کم آورده بود منم آروم آروم اشک میریختم...خودم رو روی نیمکت جلو کشیدم در آغوشم گرفتمش اونم سرش رو روی شونم گذاشت...بعد از این که یه کم گریه کرد و خالی شد دوباره شروع کرد:
- خواهر کوچولوم غرق خون روی تختش افتاده بود و یه چاقوی میوه خوری هم توی یکی از دست هاش بود و دست دیگش....این صحنه رو که دیدم فقط تونستم جیغ بزنم و بقیه رو خبر کنم همه سراسیمه توی اتاق آتنا ریختن و همشون شکه شدن آتیلا اول از همه به خودش اومد از توی کمد آتنا شالی برداشت و دستش رو بست و بعد هم اونو بغل کرد و با ماشین خودش همراه بابا و مامان از خونه بیرون زدن...من موندم و یه شک که باعث شده بود با دهنی باز و چشمایی گشاد شده وسط اتاقی پر از خون وایسم و از جام تکون نخورم...به خودم که اومدم متوجه کاغذی روی میز تحریر آتنا شدم برش داشتم یه نامه بود برای ما....
سرش رو از روی شونم برداشت و دست در جیب پالتوش کرد و کاغذی در آورد و اونو به سمتم گرفت
آتوسا- بگیرش نامه ی آتناست...بخون...دلیل این همه سکوت و افسردگی...و در آخر خودکشیش رو نوشته
کاغذ رو از آتوسا گرفتم و بازش کردم
« همیشه به این فكر میكردم كه ه*ر*ز*ه یعنی چی؟؟؟...از كسی نمی پرسیدم چون اونقدر میفهمیدم كه باید چیز بدی باشه.. ولی امروز فهمیدم ه*ر*ز*ه یعنی چی؟؟..ه*ر*ز*ه یعنی اشغال... یعنی دختری كه زود از چشم آقاییش بیوفته... یعنی دختری كه از صبح به عشق آقاییش بیدار بشه با یه اس ام اس صبح بخیر بگه و تا شب زل بزنه به گوشی كه شاید جوابی برسه... ه*ر*ز*ه یعنی شب كه شد با چشای گریون با دله شكسته یه شب بخیر اس ام اس كنه زار بزنه شاید جوابی برسه ولی باز اون تنها میمونه با ستاره های آسمون كه از پنجره ی اتاقش بهش چشمک میزنن... یعنی دختری كه از بد روزگار عاشق یه پسره لاشی بشه... یعنی دختری كه نذاشته تا حالا هیچ پسری جز آقایی بهش دست بزنه... یعنی دختری كه عاشق بشه لباشو بزاره روی لباش بزاره آقایی شیره ی جونشو بمكه... یعنی دختری كه به آقاییش قول میده جز اون هیشکی رو نگاه نکنه... یعنی دختری كه هر روز امید داشته باشه آقایی بهش تل كنه بهش بگه جان منی تو... دلم برای خل بازی هات تنگ شده بود... یعنی دختری كه هر چی فحش میشنوه همه رو میریزه تو صندوقچه دلش نمیزاره هیشكی بفهمه... یعنی دختری كه واسه عشقش محكوم به گوه بخور بشه... یعنی یكی كه تمام امیدته بهت پشت كنه... یعنی دختری كه تو اوج عاشقی آقاییش بزاردشو بره...ه*ر*ز*ه یعنی دختری كه میدونه مطمئنه كه آقاییش بهش میگه هنوز هم دوسش داره...ه*ر*ز*ه یعنی دختری كه آقاییش براش آرزو كنه بره زیره كامیون... یعنی دختری كه جرمش فقط عاشق بودنه... یعنی دختری كه به آقاییش خیانت نكنه... یعنی دختری كه از عشق آقاییش كارش به جنون بكشه.... یعنی دختری كه ویتینگ های آخره شب آقاییش دیوونش كنه...ه*ر*ز*ه یعنی دختری كه وقتی میبرنش پیش دكتر اعصاب وقتی میفهمه باباش هر ده دقیقه چهل هزار تومن پول باید بده اشک میریزه از مطب میاد بیرون... یعنی دختری كه دعا میكنه آقاییش امشب سنگ دل نباشه به حرفاش گوش بده بهش بگه گلم منم دوست دارم امشب راحت بخواب پیشت میمونم بخواب ... یعنی دختری كه تو رویاهاش آقاییش بهش میگه نفرینم نكنی گلم من پیشتم جان منی تو.. غلط كرده هر كی گفته خانومی من دروغگوهه... یعنی دختری كه دلش اونقدر بزرگ باشه كه تمام غم های دنیارو هم تو خودش جا بده...ه*ر*ز*ه یعنی دختری كه دلخوشیش به قول های یه دختر دیگه باشه كه بهش گفته آقاییشو راضی..... ه*ر*ز*ه یعنی من من من من من........راستی ه*ر*ز*ه هارو به بهشت راه میدن؟؟؟؟؟...همیشه میخواستم یه عاشق دل خسته داشته باشم یه عشق مثه تو قصه ها ولی یادم رفته بود که اینجا دنیای واقیه نه خیالی و داستان که همچین عشق هایی داشته باشه وقتی باهاش آشنا شدم گفتم خودشه همون مرد رویاهام ولی اشتباه میکردم اون لاشخوری بیش نبود...
ببخشید مامان ببخشید بابا از همتون معذرت میخوام که توی این مدت آزارتون دادم منو ببخشید بابت این که گذاشتم یه پسره عوضی وارد زندگیم بشه و همه چیزمو بگیره حتی حکم دختر بودنم...بابت این که گذاشتم اون پسر غرورم رو خورد کنه وقتی که رفتم ازش خواهش کنم تنهام نذاره گذاشتم بهم فوش بده گذاشتم نفرینم کنه بهم بگه ایشالله بری زیره کامیون گذاشتم بهم بگه گوه بخور...معذرت میخوام که آبروتون رو میبرم ولی من حتی اگه این کارم نکنم بازم آبروتون رو میبرم حداقل با این کارم همه میگن دختره دیوونه شد بعدم خودشو کشت ولی اگه بمونم و گندی که زدم رسوا بشه بدتره...دختره خوبی واسه شما و خواهره خوبی واسه آتوسا و آتیلا نبودم ولی حلالم کنید دوستون داشتم واسه همین رفتم خداحافظ...دوستدارتون آتنا »

مثل ابر بهاری اشک میریختم...الهی بمیرم واسه دختر خالم قربون اون صورت معصومت برم چرا اون روز تا حالا نگفتی گرگ های این جامعه چه بلایی سرت آوردن دورت بگردم؟...نامه رو به آتوسا برگردوندم
من- مامانت اینا خوندنش؟
آتوسا- نه...قرارم نیست بخونن حداقل فعلا...اونا همینجوری حالشون خرابه...فقط آتیلا میدونه اونم اتفاقی فهمید وگرنه من نمیخواستم هیچ کس بفهمه
- راستی بابات کجاست پشت دره اتاق عمل ندیدمش
- حالش بد شد بستریش کردن تو بخشه
- خدا خودش به خیر بگذرونه...حالا هم پاشو بریم تو شاید عمل آتنا تموم شده باشه
با آتوسا از روی نیمکت بلند شدیم و به سمت داخل بیمارستان و بعد هم اتاق عمل راه افتادیم...ولی وقتی اتاق عمل و خاله و آتیلا در تیرس دیدمون قرار گرفتن هر دومون سره جامون میخ شدیم...خاله روی زمین نشسسته بود و شیون میکرد و آتیلا در حالی که گریه میکرد با چند تا از پرستار ها سعی میکردند آرومش کنن و از روی زمین بلندش کنن
آتوسا به سمتشون دوید منم به دنبالش
خالم- دروغ میگید دختر من نمرده اون قوی تر از این حرفاست بچه ام ورزشکاره کلی مدال شنا داره اون بدنش قویه...غیره ممکنه
آتیلا- مامان...تو رو خدا...مامان خودتو اذیت نکن دورت بگردم...قبول کن مامان آتنا دیگه نیست...رفته...مامان قبول کن اون دیگه مرده
خالم- نه...نه...نه آخه این حقه؟؟...آتنای من فقط 18 سالش بود...چرا؟؟...خدا اینقدر دوسش داشتی که بردیش پیشه خودت؟؟؟...خدایا من مادرش بودم منم دوسش داشتم پس چرا نذاشتی پیش من بمونه؟...امانت داره بدی بودم تو این 18 سال؟؟...خدا چرا بچم رو گرفتی؟؟...ای خــــدا
خالم چی میگفت؟؟؟...آتیلا منظورش چی بود یعنی...یعنی تموم کرد؟؟...یعنی دکترا نتونستن کاری انجام بدن؟؟...یعنی دختر خالم رفت؟؟...یعنی اون دختر شر و شیطون و مهربون و بانمک و دیگه نمیبینم؟؟
آتوسا جیغی کشید و روی زمین نشست به طرفش هجوم بردم تا آرومش کنم ولی هر چی تلاش میکردم افاقه نمیکرد...به هر بدبختی بود بلاخره به کمک پرستارا و آتیلا خاله و آتوسا رو آروم کردیم منم گریه میکردم هم برای بی کسی و بی چاره گی دختر خاله ی کوچولوم و هم برای حال آتوسا و خالم
من خاله و آتوسا رو با ماشین آتوسا به خونه ی خودمون بردم ترجیح میدادم با این حال توی خونه ی خودشون نرند توی خونه ی ما مامان بود خودمم فعلا اونجا میموندم تا تنها هم نباشن اینطوری بهتر بود آتیلا هم بیمارستان موند تا هم پیشه باباش باشه و هم کارای تحویل جسد و مقدمات خاکسپاری رو انجام بده..
مامان وقتی جریان رو فهمید کلی گریه کرد و به صورت خودش چنگ انداخت و با این کارش استارتی برای گریه زاری خاله و آتوسا شد حالا من دست تنها با دلی که خودش هوای گریه داره مونده بودم چه طوری اینا رو آروم کنم...بعد از سه ساعت گریه زاری و تو سر و مغز خودمون زدن بلاخره آروم گرفتیم
آتیلا زنگ زد و گفت که به شوهر خاله هم گفته و اونا دارن با هم دیگه دنبال آمبولانس انتقال جسد به بهشت زهرا میرن و از ما هم خواست به همه خبر بدیم و خودمون هم آماده بشیم و دوتا پیرهن مشکی هم برای آتیلا و شوهر خاله هم برداریم و بریم بهشت زهرا...
طولی نکشید که کل فامیل از مرگ آتنا مطلع شدن ولی به هیچ کس نگفتیم خودکشی کرده گفتیم تصادف کرد...
خاله از مامان لباس مشکی گرفت و آتوسا هم یکی از لباس مشکی های منو برداشت و منم به بابا خبر دادم از شرکت برگرده و بیاد بهشت زهرا و ازش هم اجازه گرفتم تا دوتا از پیرهن های مشکیش رو هم برای آتیلا و شوهر خاله بردارم
توی راه یاد عماد افتادم و به اونم زنگ زدم و ازش خواستم اگه کاره مهمی نداره برای مراسم خاکسپاری بیاد...اونم تسلیت به منو خانوادم گفت و همین طور گفت حتما میاد
آخی بمیرم واسه دختر خالم که اینطوری پرپر شد...
بابا و آتیلا و شوهر خاله تموم کار های خاک سپاری رو انجام دادن و مراسم به بهترین نحو و خیلی باشکوه انجام شد
به پیشنهاد منو و مامان مراسم سوم آتنا رو هم توی خونه ی ما گرفتیم و من به مریم خانم پیش خدمتمون خبر دادم که برای مراسم بیاد اونجا و هم توی پذیرایی به من کمک کنه و هم نظافت
تنها صدای موجود در فضای خونمون صدای قرآن خوندن و آتنا آتنا گفتن خالم بود و گاه و داری هم گریه ی فردی...منم گوشه ای ایستاده بودم و به قاب عکس آتنا که ربان مشکی کنارش خورده بود نگاه میکردم...کی باورش میشد که سه روزه آتنا کوچولوی شیطون نصیب خاک شده و خونش شده بهشت زهرا...کی باورش میشد توی این سن بره و ما رو تنها بزاره...کی باورش میشد آتنا الان زیره خروارها خاک خوابیده باشه...کی؟
- اینجا چه خبره؟؟؟!!!
همه ی سرها به سمت دره ورودی خونه چرخید...صورت متعجبم رو به همون سمت چرخوندم...خدایا کی رو میدیدم؟ خودش بود...آره...ایلیای من برگشته بود...اومده بود ولی بد موقع...ولی دیر
ایلیا قدمی جلو اومد نگاهی پر ترس به تک تک اعضای حاضر در جمع و لباس های مشکیشون کرد...و بعد نگاه پر بهتش رو به عکس آتنا...چشماش رو بست و اینبار نگاه ناباورش رو به عکس دوخت...اونم باورش نمیشد درست مثل من...من خاکسپاریش رو دیده بودم و باورم نمیشد...اون که دیگه هیچ کدوم از اینا رو ندیده بود
ایلیا- آتنا کجاست؟؟
همین یه جمله کافی بود تا صدای گریه خاله رو به آسمون ببره...
خاله- بچه ام پرپر شد...رفت تو آسمون...مثله فرشته ها...رفت همون جایی که بهش تعلق داشت...
ایلیا ساکش رو روی زمین رها کرد و همونجا به دیواری تکیه داد و روی زمین نشست...
به سمتش رفتم...کنارش نشستم...دستش رو گرفتم...نگام کرد...لبخند غمگینی زد
ایلیا- تصادف؟؟
من- نه...خودکشی
ایلیا نگاه بهت زده اش رو توی چشمام دوخت دنبال رگه هایی از دروغ میگشت اونم باور نداشت دختر شیطون و سرخوشی مثله آتنا دست به خودکشی بزنه
ایلیا- چرا؟؟
من- داستانش طولانیه سره فرصت برات تعریف میکنم
- همین الان میخوام بدونم
- حوصله اش رو داری؟
- آره
کل داستان افسردگی و خودکشی و نامه ی آتنا رو براش گفتم اون فقط خیلی آروم و مردونه اشک میریخت...متین و با وقار
ایلیا چشمش به عماد که کنار سالن ایستاده بود و به ما نگاه میکرد افتاد
ایلیا- این پسره همون عماد داداش میلاد نیست؟
من- چرا همونه
- اینجا چیکار میکنه؟
- آتنا رو دیده بود میشناختش
- خب اگه این اومده پس چرا میلاد نیومده؟
- داستان این یکی واقعا طولانیه باید سره فرصت برات بگم الان موقعیتش نیست خودمم حوصله اش رو ندارم
ایلیا دوباره درکم کرد و اصراری نکرد
مراسم تموم شده بود و همه رفته بودن فقط خانواده ی ما مونده بودن و خانواده ی خاله و همین طور عماد...ایلیا به این موضوع خیلی شک کرده بود و مشکوک به عماد نگاه میکرد...حق داشت وقتی همه ی مهمون ها رفتن و فقط صاحب عزا ها موندن... بودن عماد یکم شک برانگیزه
ایلیا- ارمیا بیا بریم تو اتاقم کارت دارم
میدونستم چی کارم داره بلاخره که چی باید بفهمه تو نبودش چه اتفاق هایی افتاده...دنبالش به طبقه ی بالا اتاق خودش رفتم
ایلیا- بیا بشین اون جریانی که میخواستی بگی رو بگو...بگو این پسره چرا هنوز اینجاست؟
من- ایلیا از وقتی که تو رفتی سربازی اتفاقات زیادی افتاده...خیلی زیاد...که زیاد هم خوش آیند نیستن
ایلیا- چه اتفاقاتی؟ تعریف کن ببینم داری نگرانم میکنی
- چند روز بعد از رفتن تو من مسابقه داشتم اول مسابقه دلم شور میزد و گواه بد میداد وقتی وارد مسابقه شدم یه جایی که از همه فاصله گرفتم و کاملا اطرافم خلوت بود یه ون جلوم سبز شد و سرنشین هاش بهم حمله کردن و منو بیهوش کردن و توی صندوق عقب ماشین حبسم کردن که بعد ها معلوم شد اون ون از طرف یکی از رقیب های من توی رالی بود که میخواست نذاره من ببرم...وقتی به هوش اومدم و کمک خواستم میلاد منو از توی صندوق عقب ماشین بیرون آورد...همونجا بهم ابراز علاقه کرد...ولی من گفتم بهش حسی ندارم...اون بازم پا عقب نکشید...دو هفته یی باهم دوست بودیم که داداشش عماد وارد قضیه شد...عماد که میدونست بابا در حال ورشکستگی و کلی بدهی داره تموم چک ها و سفته هاشو خرید و بعد در اذای اونا منو از بابا خواست...ولی بابا قبول نکرد اونم با بی رحمی جلوی همه ی همکار های بابا فریاد زد که تو به من بدهکاری و باید به جای بدهی هات دخترت رو به عقدم در بیاری...بابا وقتی پای آبروش رو وسط میبینه قبول میکنه عماد برای همون شب با بابا قرار خواستگاری میزارن بابا همون روز منو توی اتاقش خواست تا درباره ی جزئیات قضیه برام بگه آخه کلیاتش رو پشت تلفن برام گفته بود...شب اومدن خواستگاری میلاد هم باهاشون بود...بمیرم باورش نمیشد همچین کاری باهاش بکنم فکر میکرد من دنبال عماد بودم که بهش نزدیک شدم...همون شب نتونست مراسم رو تحمل کنه و از خونه زد بیرون تو اتاق به عماد گفتم جوابم منفیه ولی اون...اون منو هول داد روی تخت و...خودش هم روم خیمه زد....گفت...نذار کاری کنم که خودت به پام بیوفتی که بگیرمت...منم ترسیدم گفتم قبوله...فرداش رفتیم محضر و عقد کردیم میلاد هم سه روز غیبش زد بعد سه روز بیمارستان پیداش کردیم زیره بارون مونده بود ولی بعد از ترخیصش از بیمارستان تا مدتی که خونه ی عماد بود نذاشت برم عیادتش و بعد هم تصمیم گرفت برای همیشه بره ایتالیا توی گودبای پارتیش هم به من گفت که ازم بدش میاد اون عشقی که به من داشته نابود شده...و رفت برای همیشه...و از اون روز من توی خونه ی عماد زندگی میکنم
صورت ایلیا سرخ شده بود و رگ گردنش متورم...دست مشت شده اش میلرزید
ایلیا- اونوقت من الان باید اینا رو بفمم؟؟؟
تا خواستم جوابی به ایلیا بدم با سرعت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد منم به دنبالش میدویدم و صداش میزدم تا اومدم به خودم بجنبم ایلیا از راه پله ها پایین رفت و با فریاد به طرف عماد حمله کرد بابا و آتیلا و شوهر خاله سعی کردن اونا رو از هم جدا کنن و خاله و آتوسا هم جیغ و داد میکردن...مامان هم منو توی آغوشش گرفته بود تا گریم رو آروم کنه
صورتم رو از سینه ی مامان جدا کردم و به ایلیا و عماد نگاه کردم...عماد روی زمین افتاده بود و ایلیا با وجود این که بابام یه دستشو و آتیلا یه دست دیگش رو گرفته بودن با لگد عماد رو مورد حمله قرار داده بود
ایلیا- عوضی...کثافت...خواهر من مگه بی کس و کار بود که این کارو باهاش کردی؟...چه هیزم تری بهت فروخته بود که اینطوری آینده اش رو نابود کردی؟...هان؟؟؟...دِ بنال حروم زاده....
بابام و آتیلا بلاخره موفق شدن ایلیا رو از عماد دور کنن و ایلیا رو به باغ ببرن صدای فریاد های ایلیا دل سنگ رو هم آب میکرد
ایلیا- خــــــــدا.....سه ماه نبودم فقط سه ماه.....این مصیبت ها چی بود سرمون آوردی...آقا سیروس بزرگ تو که اینقدر ادعات میشد نتونستی در نبود من سه ماه از دخترت مراقبت کنی؟....مگه نمیدونستی اون دختر زندگیه منه؟...همه چیزمه...اون فقط خواهرم نیست...فقط ناموسم نیست...اون همه کسمه...حالا بعد سه ماه اومدم میبینم من نبودم چه بلاهایی که سرش نیاوردن؟ چه زجر هایی که بهش ندادن زنگیش رو به گوه کشیدن...خیـــــلــــی بهم زور مـــگــه...از صـد جـــا دارم میــــسـوزم
زار میزدم به حال خودم نه...به حال داداشم...به حال ایلیام...که از بچگی پشتوانم بود همیشه منو خیلی دوست داشت حتی یادمه خیلی وقت ها به خاطر این که دوستاش فقط به من گفته بودن ارمیا نه ارمیا خانم دعوا کرده بود در صورتی که من اون موقع 12 سالم بود و ایلیا 16 میفمم الان داره چی میکشه اون رو من خیلی غیرت داره...الان به قول خودش از صد جا داره میسوزه...
بعد از این که اربده های ایلیا تموم شد با بابا و آتیلا توی سالن برگشتن...ایلیا وقتی چشمای اشکی منو دید دوباره به سمت عماد یورش برد که بابا و آتیلا ایندفعه نگهش داشتن
ایلیا- این چشمای به اشک نشسته زیره سره تو کثافت...زیره سره تو
ایلیا در حین این که لب پایینش رو به دندون گرفته بود به سمتم اومد و جلوم با فاصله ی کمی ایستاد دستش رو روی صورتم گذاشت و با شستش اشک هامو پاک کرد بعد هم منو سفت توی بغل خودش کشید...
ایلیا- گریه نکن عمر ایلیا...میدونی که این اشکا منو دیوونه میکنه یه وقت دیدی مصوبش رو زدم شل و پل کردمو
میون گریه خندیدم
ایلیا- آفرین بخند...بخند قربون اون لبای پروتزیت بشم
بلند تر خندیدم و گفتم:
- تو دوباره اومدی گیر دادی به این لبای من؟؟
ایلیا لبخندی زد و بوسه ای طولانی روی پیشونیم نشوند
بابا و شوهر خاله...عماد و ایلیا رو توی باغ بردن تا باهم مردونه حرف بزنن و اختلاف ها رو از بین ببرن
خاله و مامان و آتوسا هم توی آشپز خونه رفتن منم روی مبل کنار آتیلا نشستم...پکر به نظر میومد
من- چیه پسر خاله پکر به نظر میای
آتیلا- دارم به حال خودم تأسف میخورم
- تأسف؟؟...چرا؟
- ایلیا وقتی که عماد داشت این بلا ها رو سره تو میاورد اینجا نبود و خبر نداشت و قطعا اگه بود نمیذاشت ولی من وقتی داشتن زندگی خواهرم رو به فساد میکشوندن حضور داشتم درست کنارش بودم...ولی چشمامو بستم خودمو تو عشق یه طرفه به تو خفه کردم...چشمم رو روی تموم حقایق زندگی و اطرافم بستم...توجه ام رو از همه دریغ کردم...همایتم رو از همه دریغ کردم...حتی از خواهر کوچیکترم که توی برهه ای از زندگیش بود که به این همایت و هدایت محتاج بود...اون یه نوجوون خام بود من نباید توی این جامعه ی گرگی تنها و بی سرپناه میزاشتمش...تف به این غیرتم
- آتیلا تو نباید خودتو مقصر بدونی...ایلیا میتونست توی جریان عماد به من کمک کنه چون من ازش میخواسم...چون من در جریان قضیه میزاشتمش...ولی آتنا چی؟ اون تو رو از مشکلی که داشت مطلع کرد؟...اصلا به تو گفت با کسی دوست شده؟...نگفت...پس تو چه طوری میخواستی کمکش کنی؟
- نمیدونم...ولی من توی این قضیه احساس گناه میکنم
- خب اشتباه میکنی مقصر اصلی این جریان اول اون پسر و بعد آتنا بوده...آتنا حداقل وقتی از اون پسر ضربه خورد باید به یکی از ما میگفت نه این که تو خودش بریزه و خودشو داغون کنه
- حق با توئه...من نباید خودمو مقصر بدونم...من که از مشکلاتش خبر نداشتم که بتونم کمکش کنم...مرسی که از باره این عذاب وجدان روی دوشم کم کردی
- خواهش میکنم...هر چی نباشه پسر خالمی دیگه باید کمکت کنم
****
چند وقتی میشه ایلیا برگشته خونه از وقتی ایلیا برگشته حس امنیت و اعتماد به نفس منم برگشته درسته مدت مرخصیش کوتاهه ولی با پارتی بازی و اینا تونسته یکی دو هفته یی بمونه تا هم مراسم آتنا رو باشه و هم یه سراسامونی به وضع و اوضاع من بده توی این مدت هم من خونه ی خودمون میمونم ایلیا گفته...مخصوصا از وقتی فهمیده تا حالا نذاشتم عماد بهم دست بزنه نمیذاره من برم خونه ی عماد حتی نمیذاره برای مدتی زیادی تنها بشیم و بیرون رفتن هامون هم با تأیید ایلیا و تعیین تایم اون انجام میشه...از این کاراش ناراحت که نمیشم هیچ خوشحال هم میشم...ولی یه مدتی میشه که خوده عماد هم نسبت به من سرد شده و زیاد سیریشم نمیشه...نمیدونم دلیلش چیه ولی زیادم برام مهم نیست تازه به نفع منم هست
چند وقتیه کارای ایلیا هم مشکوک شده...تلفن های مشکوک...تلفن هایی که جلوی من بهشون پاسخ نمیده...نمیدونم کارای همشون عجیب غریب شده موندم تو کاراشون...
دوباره دلم هوای میلاد رو کرده خیلی دلم واسش تنگ شده الان نزدیک دو ماه که نه دیدمش و نه صداش رو شنیدم....
ولی تنها فرق ایندفعه با دفعه های قبلی اینه که بارون نمیاد ولی حالا که توجه میکنم میبینم بارون بیاد یا نیاد...تو باشی یا نباشی...خاطرت باشه یا نباشه...من خیس از یاد توام...
اینبار دیگه بارون تو رو به یادم ننداخت خودم به یادت افتادم هنزفری های گوشیم رو توی گوشم گذاشتم و موزیک رو پلی کردم
«تو بارون که رفتی شبم زیرو رو شد
یه بغض شکسته رفیق گلوم شد»
آره شبی که رفتی بارون گرفت انگاری آسمون هم از رفتنت به گریه افتاد و از همون شب این بغض لعنتی شکست
«تو بارون که رفتی دل باغچه پژمرد
تمام وجودم توی آینه خط خورد
هنوز وقتی بارون تو کوچه میباره
دلم غصه داره دلم بی قراره»
هنوزم وقتی بارون میگیره دلم برات تنگ میشه دلم میگیره و بی قراری میکنه
«نه شب عاشقانست نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه دلم بی تو تنگه»
میلاد دلم بی تو گرفته دلم تنگه برات
«یه شب زیره بارون که چشمم به راهه
میبینم که کوچه پره نوره ماهه
تو ماه منی که تو بارون رسیدی
امید منی تو شب نا امیدی»
یعنی همچین اتفاقی میوفته؟ یعنی یه شب تو بارون برمیگردی؟ همونطور که یه شب تو بارون رفتی
«تو بارون که رفتی شبم زیرو رو شد
یه بغض شکسته رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی دل باغچه پژمرد
تمام وجودم توی آینه خط خورد
هنوز وقتی بارون تو کوچه میباره
دلم غصه داره دلم بی قراره
نه شب عاشقانست نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه دلم بی تو تنگه»
(بارون _ سیاوش قمیشی)
هنزفری رو از گوشام در آوردم دوباره داشتم گریه میکردم...دوباره یاد میلاد چشمامو تر کرد...دلمو خون...خدایا حسرت چیزه بدیه...اگه میتونستم کلمه یی رو از روی زمین حذف کنم این حسرت و افسوس کوفتی رو حذفش میکردم...دارم افسوس لحظه هایی رو میخورم که میتونستم در کنار میلاد خوش باشم و غرور احمقانم نذاشت غرورم بهم اجازه نمیداد وقتی تا این سن اذن ورود هیچ جنس مذکری رو به قلبم صادر نکردم الان هم صادر کنم...راسته که میگن عشق غرور نمیشناسه...
دره اتاقم به صدا در اومد...از طرز کوبیده شدن در فهمیدم ایلیاست سریع تو جام نشستم و اشک هامو پاک کردم...در باز شد و ایلیا داخل اومد...
ایلیا- دوباره داشتی گریه میکردی؟
ای خدا...داداش باهوش هم دردسره ها...هیچ جوری نمیشه پیچوندش...جوابی ندادم
ایلیا- دوباره این پسره عماد چه غلطی کرده به خدا این دفعه خونش حلاله که اشکتو در آورده
من- نه...نه تقصیر عماد نیست...دلم تــ....گرفته
ایلیا لبخند مچ گیرانه ای زد و گفت:
- دلت گرفته یا تـــ....تنگه؟؟؟
چه قدر این ایلیا تیزه...
با بغض گفتم:
- تنگه
- دلت برا میلاد تنگ شده؟
- تو از کجا میدونی؟؟؟
- من اگه از دل تو خبر نداشته باشم پس کی داشته باشه؟؟
- خب راستش...چیزه...
- چیزه میزه واسه من نکن...همون روز وقتی داشتی اتفاقات 3 ماهی که من نبودم رو واسم تعریف میکردی گرفتم که قضیه چیه و دله خواهرمون گیره کیه
سرم رو پایین انداختم...یه کوچولو خجالت کشیدم...زیاد نه ها یه کوچولو...
ایلیا- چه خجالت هم میکشه ورپریده...بدون اجازه ی من میره عاشق میشه بعد خجالت هاشو برای من میاره
میدونستم داره شوخی میکنه...دیگه بعد از اینهمه سال شناخت کاملی روی همه ی رفتار هاش دارم
ایلیا- میدونی دلم از چی گرفته؟
من- از چی؟
ایلیا- یه بار بهت گفتم گاو باید مغزم رو لیس بزنه تا من تو رو تنها بزارم...ولی تنهات گذاشتم...تنها موندی و همچین بلاهایی سرت آوردند...مثله این که واقعا گاو مغزم رو لیس زد
یادمه درست توی همین اتاق روی همین مبل توی بغل ایلیا ازش خواستم هیچ وقت تنهام نذاره و اون گفت مگه این که گاو مخش رو لیس بزنه
ایلیا- ولش کن دیگه نمیخواد بهش فکر کنی حالا پاشو بپوش بریم یه دوری بزنیم دلتنگی یادت بره
از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتم تا لباسی مناسب و گرم انتخاب کنم
*****
زمان خیلی سریع گذشت...مراسم هفت آتنا رو گرفتیم و ایلیا دوباره رفت خدمت...و بعد دوباره برای مراسم چهلمش مرخصی گرفت و اومد بعد از رفتنش قرار شد من دوباره برم خونه ی عماد بمونم تا مدتی که ایلیا برگرده زیاد از این موضوع راضی نیستم ولی کاریش نمیتونم بکنم....توی این مدت فهمیده بودم ایلیا داره درباره ی عماد تحقیق میکنه ولی برای چی رو نمیدونستم دیگه که کار از کار گذشته بود و من زنش شده بودم دیگه تحقیق واسه چی بود...تازه من قرار دادی زن عماد شدم یعنی اگه بخوام طلاق بگیرم پدرم باید کله بدهیش به عماد رو که مبلغ خیلی زیادیه پرداخت کنه و الان توی این وضعیت که بابام داره تازه خودش رو بالا میکشه و از خطر ورشکسته گی دور میکنه در توانش نیست که این مبلغ هنگفت رو بپردازه....من نمیدونم چی توی کله ی ایلیا میگذره...گفته تا چند وقته دیگه دوباره میاد مرخصی چون باید یه کاره مهم انجام بده...
منم میخوام فعلا سرم رو با بیرون رفتن با بچه ها گرم کنم تا بلاخره تکلیفم با زندگیم روشن شه...واقعا سردرگمم...نمیدونم آخر عاقبتم چی میشه ...امیدوارم هر چی میشه خیر باشه...
امروز دوباره با اکیپمون قرار گذاشتیم اما ایندفعه میخوایم بریم بیلیارد...یکی از کارایی که من درش تبحر دارم
وارد سالن بیلیارد شدیم دختر و پسر های جوون دوره میزها جمع شده بودن و بگو بخند میکردن انگار هنوز کسی دوئل رو آغاز نکرده بود چون سالن شخصی بود راحت بودیم و مختلط بازی میکردیم همه ی بچه های اکیپ میدونستن من بیلیاردم حرف نداره برای همین وقتی به سمت میز رفتم همه فهمیدن که دوباره به قصد یه مسابقه و شرط بندی حسابی اومدم اینجا...یکی از پسرا که خیلی توی بیلیارد ادعاش میشد جلو اومد و برای دوئل داوطلب شد...بعد از تبادل نظر موافقت کردیم که Eight ball (نوعی بازی بیلیارد که در آن یک بازیکن با توپ های به رنگ یکدست و بازیکن دیگر با توپ های دو رنگ بازی می کند. برای بردن بازی پس از آنکه بازیکن با موفقیت توانست توپ های خود را پات (انداختن توپ های بازی در سوراخ هایی که در گوشه های میز قرار دارند)کند، توپ شماره 8 را باید پات کند.)و بازی آغاز شد...توپ های Solid (توپ های یه رنگ و یک پارچه که از شماره ی 1تا7 هستند) مال من شد و توپ های Strip (که توپ های نوار دار دورنگ هستند و از شماره ی 9 تا 15 را تشکیل میدند) مال اون...آستین های مانتوم رو بالا زدم و شالم رو هم سفت کردم تا احتمال بروز خطای تکنیکی رو کم کنم چون اگه لباسم به توپ ها بگیره خطا محسوب میشه و جریمه داره...به سمت cue stick ها (چوب های مخصوص بیلیارد) رفتم و چوبی برداشتم... میز بیلیارد مورد نظر رو انتخاب کردم...گچ رو برداشتم و همونطوری که به یکی از بچه ها که داشت با Rack (مثلثی که از جنس پلاستیک و یا چوب است که برای مرتب کردن و چیدن توپ ها بر روی میز استفاده میشود) توپ های بازی رو میچید نگاه میکردم به سره کائوچویی چوب بیلیاردم زدم تا چوب بهتر به توپ بچسبه و کارمو راحت کنه قرار بود Break(اولین ضربه برای آغاز بازی) رو من بزنم پس وقتی کاره چیدن توپ ها تموم شد به سمت میز رفتم 4 اصول حیاتی بیلیارد رو توی ذهنم مرور کردم 1.طرز ایستادن...روی میز خم شدم و پاهام رو به عرض شونه باز کردم و پای چپم رو جلوتر از پای راستم گذاشتم و کمی خم کردم...2.چگونگی گرفتن انتهای چوب...انتهای چوب رو جوری توی دستم گرفتم مثله موقعی که بخوام اون رو توی سره کسی بزنم تنها تفاوتش این بود که باید دستم رو خیلی شل میگرفتم و اگه محکم میگرفتم باعث میشد ضربه بد زده بشه و توپ منحرف بشه...3. پل بستن...پل بستن یکی از مهمترین قواعد هستش این جمله ی ایلیا هیچ وقت از ذهنم نمیره...«عدم بهره برداری از یه پل محکم و استوار باعث میشه سیستم ضربه زدن با مشکل مواجه بشه» پس با دقت تموم کف دست چپم که آزاد بود رو روی میز گذاشتم و چوب رو بین انگشت شست و اشاره ام گذاشتم و با همون دست چپم یه پل محکم زیره چوب زدم...4.نشانه گیری هدف...هر کس توی بازی بیلیارد قبل از نشونه گرفتن باید بدونه که چشم اصلیش کدومه (هر فرد یک چشم اصلی دارد و در بعضی افراد که دوچشمی هستن یعنی هر دو چشمشان در یه حد است و خطای دیدشان یکی...با هردوی چشم میتوانند بازی کنند ) و من چشم راستم چشمه اصلیمه پس چشم راستم رو در امتداد چوب و Cue-Ball (کیوبال یا پيتوك یا همون توپ سفیدی که تو بازی به عنوان توپ اصلی استفاده میشه) و Object Ball (توپ هدف یا همون توپی که کیوبال به آن ضربه میزند) قرار دادم...و ضربه...ضربه ی خوبی بود افسانه و فریده با ذوق نگام میکردن آخه دوتا از توپ ها داخل پاکِت (سوراخ های میز) رفته بودن و پات شده بودن...
همین طور به ترتیب هر کدوممون ضربه های مختلف میزدیم و توپ هامون رو پات میکردیم من 6 تا توپ پات کرده بودم و اون پسره 5 تا حالا نوبت اون بود که بزنه و...با یه شارون (همون ضربه ی ترکیبی) توپ ششمش رو هم پات کرد حالا مساوی بودیم و نوبت من...توپ هدفم توی موقیت خوبی قرار داشت و نزدیک پاکت بود ولی کیوبال هم درست پشت سرش بود و من اگه ضربه رو بهش میزدم شاید توپ رو داخل پاکت مینداخت ولی خود کیوبال هم پات میشد و خطای تکنیکی...سعی کردم یکی از اصولی که ایلیا بهم یاد داده بود که در همچین مواقعی به دردم بخوره رو به یاد بیارم...« مهمترین عامل پیروزی توی مسابقه تحت کنترل داشتن عکس العمل کیوبال بعد از ضربه ست به طریقی که علاوه بر پاکت کردن هر توپ...کیوبال به سمت منطقه ای در میز حرکت کنه که بهترین موقعیت برای پاکت کردن توپ و توپهای بعدی باشه تا فرصت بازی کردن به حریف داده نشه این عمل با ضربه زدن به نقاط مختلف روی کیوبال قابل انجامه...وقتی میخوای به توپی ضربه بزنی که نزدیک پاکته و کیوبال هم نزدیک پاکت باید از Draw استفاده کنی یعنی به قسمت میانه و پایین توپ ضربه بزنی تا کیوبال بعد از اصابت با توپ به سمت عقب برگرده» پس همین کارو کردم و موفق شدم...توپ هفتم رو هم انداختم...و حالا بدترین موقیت رو برای اون پسره درست کردم...و ضربه ی آخر و پیروزی
قولنج انگشت هامو شکستم و به صورت خیلی نمایشی کشی به دستام دادم همه داشتن میخندیدن...آخه قیافه ی پسره وقتی که بهم باخت خیلی سوژه بود
با تمسخر نگاهی به پسره کردم و همونطور که از کنارش میگذشتم بهش گفتم:
- روی بازیت کار کن اگه خواستی کلاس آموزشی خصوصی هم برات میزارم آخه جای کار زیاد داری ولی بگم خرجت زیاد میشه ها....
بعدم خنده یی کردم و همراه فریده و افسانه از سالن بیرون زدیم
افسانه- آی حال کردم وقتی پسره رو با بازیت ترکوندیش...پسره ی مغروره ادعا...بد حالشو گرفتی
من- به خودمم چسبید...خیلی وقت بود بازی نکرده بودم و مهم تر مدتی بود پسری قهوه ای نکرده بودیم که دوباره این فیض رو بردیم
همه با خنده سوار ماشین شدیم به پیشنهاد افسانه من نشستم پشت رل تا یه دور دور حسابی بریم....
با خنده و مسخره بازی داشتم تو خیابون گاز میدادم و افسانه هم همراهیم میکرد و فریده هم طبق معمول مثه سگ ترسیده بود...چشمم به یه ماشین آشنا افتاد یه مازراتی مشکی رنگ با پلاک ....م93 که دم دره رستورانی پارک شده بود حتی دو رقم اول و حرف پلاک هم برام آشنا بود...میتونستم حدس بزنم ماشین کیه ولی اون اینجا چیکار میکرد مگه الان نباید شرکت باشه؟؟...سرعت ماشین رو کم کردم و کنار خیابون درست پشت سره ماشین عماد پارک کردم...
افسانه- چی شد؟؟...چرا وایسادی؟؟
من- چیزی نیست فقط یه کاره کوچولو دارم...
گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم و شماره ی عماد رو گرفتم...یه کم طول کشید تا جواب بده
عماد- الو
من- الو سلام عماد خوبی؟
- مرسی ممنون
- کجایی عماد؟
- من؟؟...خب معلومه شرکت
شرکت؟؟؟!!!...ولی ماشین پارک شده ی جلوی روم چیزه دیگه ای میگه
- آهان
- عزیزم کاری داشتی زنگ زدی؟ من الان سرم شلوغه باید برم جلسه میشه سریع کارتو بگی؟
- چی؟ هان آره فقط میخواستم ببینم کی میری خونه آخه من با بچه ها بیرونم شاید دیر برم خونه شام هم نمیتونم واست بپزم
- اشکال نداره عزیزم اتفاقا منم کارام یکم سنگینه شاید دیر بیام خونه...شام هم بلاخره یه کاریش میکنم
- باشه پس خدافظ
بدون منتظر موندن برای خداحافظی عماد تماس رو قطع کردم
افسانه- چی شده؟...نمیخوای حرف بزنی؟
- این ماشین جلویی ماشینه عماد...ولی من الان که زنگش زدم گفت شرکتم
- خب؟
- خب به جمال بی نقطت...یعنی عماد بهم دروغ گفت
- نه بابا بد بین نباش مگه تو پلاکش رو حفظی
- نه کامل
- خب شاید ماشین اون نباشه
- نمیدونم
- یه کاری کن...پلاک اینو یادداشت کن بعد عماد که اومد خونه شماره پلاکش رو ببین اگه همین بود ازش توضیح بخواه
- فکر بدی هم نیست
- حالا نمیخواد بد به دلت راه بدی...بعدشم تو خودت عماد رو میشناسی اون قبل از ازدواج شیطونی نمیکرد حالا بیاد بعد از ازدواج این کارو بکنه؟...نه عماد همچین آدمی نیست
فریده- خیلی از مردا هستن که بعد از ازدواج تازه شیطون میشن
افسانه- بله...ولی اونا مردایی هستن که قبل از ازدواج دست و پاشون بسته بوده نه مثله عماد که با وجود خونه مجردی و این همه ثروت و امکانات که به هر دختری رو کنه جواب نه نمیشنوه
فریده- اینم حرفیه
افسانه- حالا راه بیوفت که دلم برا بیرون رفتنامون و دیوونه بازی های تو و دست فرمونت لک زده بود
افسانه راست میگفت نباید بد بین میبودم...بعدشم عماد همچین آدمی نیست
چاکرمی به افسانه با صدای لات های چاله میدون گفتم و ماشین رو از پارک در آوردم و د برو که رفتیم....
ساعت تقریبا 12 بود که دم دره خونه ی عماد رسیدیم ماشین رو کنار در نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم تا خوده افسانه بره بشینه به جام...از پنجره نگاهشون کردم و گفتم:
- مرسی بچه ها...خیلی خوش گذشت...واقعا به این تفریح احتیاج داشتم وگرنه تا چند روزه دیگه تو خونه میپوسیدم دق میکردم
فریده- عزیزم ما باید از تو تشکر کنیم که باهامون اومدی...به ما هم خوش گذشت
من- به هر حال ممنون مراقب خودتون باشید بای

توی ساختمون رفتم داخل آسانسور شدم و دکمه ی 5 رو فشار دادم...کلید انداختم و وارد خونه شدم...عماد هنوز نیومده بود...لباس عوض کردم و بهش زنگ زدم گفت تو راهه و ده دقیقه ی دیگه خونست...از صدای آسانسور فهمیدم اومد و قبل از این که بخواد با کلید درو باز کنه خودم بازش کردم
عماد- سلام
من- سلام دیر کردی
- گفتم که کارام زیاده شاید دیر بشه
- آهان...راستی عماد میتونم یه چیزی بپرسم؟
اونقدر هول بودم که بدون هیچ مقدمه چینی سره اصل مطلب رفتم
- آره بپرس
- عماد پلاک ماشین تو چیه؟
- چه طور؟ تو اصلا پلاک ماشین منو میخوای چی کار؟
- بگو کار دارم
- ....م93
خودش بود...پس درست دیده بودم ماشین عماد بود...
- اون موقعی که زنگت زدم شرکت بودی؟
- آره
- پس چرا من حس میکنم تو همون لحظه ماشینت رو دم یه رستوران دیدم؟
عماد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی میخوای بگی من بهت دروغ گفتم؟...واقعا منو اینجوری شناختی؟
- بلاخره تا توضیحت رو نشنوم نمیتونم خودمو قانع کنم...بعدشم عماد تو به من امتحانی پس ندادی
- آره راست میگی...من امشب یکی از همکارام میخواست با خانمش به مناسبت تولدش بره رستوران ولی چون ماشینش تعمیرگاه بود ماشین منو گرفت...اینم توضیح...قابل قبوله؟
به نظر نمیومد دروغ بگه...پس باور کردم
- قابل قبوله
عماد خنده ای کرد و با دستش به دره اتاق اشاره کرد
- حالا این خانم شکّاک ما میذاره شوهر خسته اش بره توی اتاق و لباسش رو عوض کنه؟
- آره
- میبینی وضع ما رو؟...همه زنا وقتی شوهرشون از سره کار میاد چه استقبال هایی که به عمل نمیارن بعد زن ما هنوز از گرد راه نرسیده رگبار سوال رو میبنده بهمون
خنده ای کردم و پشت سره عماد توی اتاق رفتم وقتی لباسش رو عوض کرد اومد کنارم روی تخت خوابید...نمیدونم چرا ولی حس کردم مثل قبل توی تخت بغلم نمیکنه...نه این که از این موضوع ناراضی باشم...اتفاقا خوشحالم بودم چون زیاد از این کارش خوشم نمیومد ولی جدیدا خودشو بهم نمیچسبونه...بهتر
****
دیروز ایلیا مرخصی گرفت و اومد خونه...منم برگشتم خونه دوباره داره یه کارایی میکنه که من هیچ ازشون سر در نمیارم...تازه از رفتار عماد توی این مدت ازم سوال کرد که منم گفتم فکر کنم از بس از خودم دورش کردم نسبت بهم سرد شده و دوری میکنه تا زمانی که خودم پا پیش بزارم ایلیا هم متفکرانه به دیوار نگاه کرد و گفت...میفهمیم
خلاصه که کارای ایلیا حسابی گیجم کرده...ایلیا دره اتاق رو زد...هنوزم رمزی دره اتاق همدیگه رو میزدیم...
من- بیا تو
ایلیا- سلام برات خبرای خوش دارم
من- سلام چی؟
ایلیا- تو میخوای از عماد جدا شی یا نه؟
از سوال غیر منتظره یی که کرد شکه شدم....
من- منظورت چیه؟
- بگو میخوای جدا شی؟
- خب...خب آره ولی نمیشه که قرارداد...
- قرارداد مرارداد کیلو چنده با آتویی که از عماد گرفتم همین که ازش شکایت نمیکنیم خیلیه
- آتو؟؟...ایلیا گیجم کردی درست بگو ببینم چی شده؟
ایلیا پاکتی جلوم انداخت و گفت:
- با اینا تهدیدش میکنیم که اگه تو رو طلاق نده دودمانش رو به باد میدیم
نگاه متعجبم بین پاکت و ایلیا در رفت و آمد بود...پاکت رو برداشتم و بازش کردم...خدایا!!! چی میدیدم؟؟...با دهن باز به عکس های توی دستم نگاه میکردم...عماد دست تو دست دختری 27-28 ساله که بچه یی تقریبا 2 ساله تو بغلش گرفته بود و با هم از خیابون رد میشدن...توی یه عکس دیگه با همون دختر و همون بچه از سینما بیرون میومدن...عکس بعدی توی خونه بود توی بغل همون دختر...عکس بعدی و بعدی...همشون از همون دختر و بچه همراه عماد بودن...باورم نمیشد این عکس ها حتما قدیمی بودن این غیر ممکنه...عماد اصلا همچین آدمی نیست شاید من دوستش نداشتم ولی خیلی برام گرون تموم شد وقتی فهمیدم تموم این مدت با کسی بوده و به من خیانت میکرده من هرچی نباشم زن عقدیش بودم...چند تا کاغذ و برگه هم توی پاکت بود که ازشون سر در نمیاوردم
من- این کاغذا چیه؟
ایلیا- یکیش تست دی ان ای همون بچه ی توی عکسه که ثابت میکنه این بچه مال عماده...یکیشم صیغه نامش با همون دخترست...1سالی هست که صیغشه...اسم دختره الهه ست مثله این که قبل از بارداریه دختره دوست بودن و وقتی دختره باردار میشه تصمیم میگیرن بچه رو بندازن ولی دختره میگه بچه رو میخوام حتی اگه تو ولم کنی عماد هم میگه پس حالا که بچه رو انتخاب کردی دوره منو خط بکش...ولی بعد از به دنیا اومدن بچه دوباره پیشه هم برمیگردند و عماد هم یک سال پیش صیغه اش میکنه تا دیگه راحت باشن و برای بیرون رفتن هم به مشکل بر نخورند
الهه؟! حالا فهمیدم پس اون یارو رستورانیه منو با این اشتباه گرفت دیگه چشمام داشت از کاسه درمیومد...به عبارتی هنگ کرده بودم...عماد؟؟...اونی که همه میگفتن اهل این حرفا نیست 1 سال یه زن صیغه یی اونم مخفیانه داشته؟؟...یه بچه ی دو-سه ساله داشته؟...حالا دارم به حرف ایلیا میرسم...میگفت از گرگ هایی که آشکار میدرند نترس از اونا بترس که لباس قربانی به تن میکنن در حالی که خودشون قاتلن...اونایی که لباس بره میپوشن و ادای بره ها رو در میارن ولی به موقعش خوب بلدن بدرند و تیکه پاره کنن...درست مثل عماد...اگه اون روز سر سری از حرف ایلیا نمیگذشتم...به این نتیجه میرسیدم که میلاد یکی از همون گرگ هایی که آشکار میدره و ادعایی به بره بودن نداره...ولی عماد...گرگ صفت آشغال
من- کی این اطلاعات رو بهت داده؟
ایلیا- یکی کمکم کرد این دختره رو پیدا کنم ولی بعد خوده دختره همکاری کرد...فکر کنم اونم دوست نداره شوهر و پدر بچه اش رو با یکی دیگه سهیم شه
- حالا برنامت چیه میخوای چیکار کنی؟
- چیکار کنی نداره...میرم اینا رو نشونش میدم و تهدیدش میکنم اگه طلاقت نده و بی سروصدا از قرارداد ازدواج نگذره پاشو میکشونم دادگاه...
- عملیه؟
- معلومه که عملیه...اون مجبوره قبول کنه از جرم های دیگش بگذریم ما میتونیم ثابت کنیم که موقعی که این بچه متولد شده اینا به هم محرم نبودن پس بچه حرومیه و اینا هم گناهکار
- ممنون ایلیا ممنون که کمکم کردی اگه تو نبودی...
- حالا که هستم بعدشم من از این که گذاشتم تو توی همچین موقعیتی گیر کنی خودمو مقصر میدونم...این کارا فقط برای تو نیست برای کم کردن عذاب وجدان خودمم هست...بعدشم مگه من یه خواهر بیشتر دارم؟
- نه والا...ماه یکی ارمیا خانم هم یکی
ایلیا نگاه تیزی بهم انداخت و گفت:
- دوباره؟؟...دوباره من تو رو تحویل گرفتم پرو شدی...اعتماد به نفس کاذبت زد بالا؟
- نخیرم...هیچم اعتماد به نفس من کاذب نیست
- فعلا نمیخوام اعصاب خودمو خورد کنم میخوام این موفقیت رو جشن بگیرم
- نه...صبرکن...بذار وقتی کار تموم شد و ازش طلاق گرفتم یه مهمونی میگیریم...چطوره؟
- موافقم...ولی حالا نمیشه فعلا یه جشن دونفره بگیریم؟
- با این یه قلمو هستم...بزن بریم
از دست عماد بد آتیشی بودم اگه میدیدمش با دندونام خرخرشو میجویدم...ولی ایلیا نمیذاشت به فکر عماد بیوفتم و پشت سره هم جاهای مختلف میبردم از رستوران و شهربازی و...خلاصه اون روز یه جشن دونفره با ایلیا گرفتم...جشن آزادیم از بند ازدواج...آزادیم از چنگ عماده عوضی...
****
عماد- من ارمیا رو طلاق نمیدم...
ایلیا- مگه دست خودته؟...طلاق ندی ازت شکایت میکنم...میدونی که دادگاه حتمی حکم طلاق رو صادر میکنه ولی اینطوری برای تو بد میشه چون دستتو بند میکنن...پس بی سروصدا قال قضیه رو بکن
عماد به طرف من چرخید و گفت:
- تو یه چیزی بگو ارمیا
- من؟...چی بگم...منم نظرم با ایلیا یکیه...موافقم باش کار به دادگاه نرسه بهتره برای خودت میگم وگرنه من که بلاخره طلاقم رو میگیرم حالا یکم دیرتر
- یعنی تو هم با طلاق موافقی؟؟؟
- آره معلومه...من از اولم تو رو نمیخواستم...حالا خودت این بهونه رو دستم دادی واسه طلاق چرا از این فرصت طلایی استفاده نکنم؟
عماد گوشه ی تخت خوابم نشست و سرش رو بین دستاش گرفت بعد از چند ثانیه ای که توی سکوت گذشت گفت:
- پس همه چیز تموم شده...تصمیم هاتونو گرفتید
- بله
- باشه من دیگه حرفی ندارم...فقط بعد از طلاق باید اصل تموم اون مدارک رو بهم بدی...همشون رو وای به حالت اگه کپی ازشون نگه داری
- آخه من کپی عکس تو و اون زن و بچه عتیقه ی تو رو میخوام چیکار...کارم که باهاشون تموم شه پست میدم
- قرار محضر رو برای کی میذاری؟
- فردا خوبه؟
- آره فردا میبینمتون
- فعلا
ایلیا با لبخند موفقیت آمیزی بهم نگاه کرد بلاخره بعد از دو ساعت کل کل و دعوا به نتیجه ای رسیدیم
ایلیا- تموم شد...حالا دیگه میتونم بعد از مدت ها یه نفس راحت بکشم و امشب رو راحت بخوابم
لبخند زدم و به آغوشش پناه بردم...واقعا ازش ممنون دار بودم
ایلیا- خب ایشالله مهمونی رو کی بگیریم؟
لبخند زدم واقعا خوش بخت بودم که داداشی مثله ایلیا داشتم هر دختری پشتوانه یی مثله ایلیا نداره...باید روزی هزار بار خدا رو شکر کنم که همچین نعمتی رو خدا بهم داده
سرم رو از روی سینه ی ستبرش برداشتم
من- آخر همین هفته
ایلیا- نمیشه یکم دیرتر باشه؟
- چرا؟
- آخه میخوام دوستای خودمم دعوت کنم ولی تا آخر این هفته نمیتونن بیان
- باشه اشکالی نداره...اصلا خودت کارای مهمونی رو بکن هر تاریخی رو هم تعیین کردی بگو تا منم به دوستام خبر بدم
- خوبه...من باغ و دی جی و اینا رو اکی میکنم هفته ی دیگه هم بهتره اینطوری دوستای منم میتونن بیان...
- باشه پس من با بچه ها هماهنگ میکنم میگم پنجشنبه هفته ی دیگه آماده باشن
- از دوستات کیا میان؟
- چطور؟
- خب...افسانه هم میاد؟
چی شد؟؟؟!!!....افسانه؟؟؟!!!....تا چند وقت پیش که افسانه خانم بود حالا شده افسانه؟ همینطور یهـــویــی؟؟...اصلا با اومدن افسانه چیکار داره؟
من- اولا افسانه خانم...دوما تو با بودن و نبودن افسانه چی کار داری؟
ایلیا- راستش...تو که غریبه نیستی...خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده
چی میگه این واسه خودش؟؟!!!...نکنه...بَــــه ایلیا هم بــلـــه...این کی وقت کرد افسانه رو درست حسابی ببینه که گلوش پیشش گیر کنه؟
من- افسانه ی ورپریده کی وقت کرد مخ تو رو بزنه؟
ایلیا- من نگفتم مخم رو زده گفتم دلم واسش تنگ شده
- حرف اضافی نزن...من تو رو نشناسم؟؟...از حرفات پیداست که گلوت پیشه خانم گیره...وگرنه چرا سراغی از فریده نمیگیری؟ فریده هم به اندازه ی افسانه تو رو دیده و باهات سلام علیک داشته
- نه دیگه فرقش همینجاست...شب مهمونیِ میلاد که با فریده خانم نرقصیدم...با افسانه رقصیدم تازه شب مهمونی که فریده خانم رو نبوسیدم...افسانه رو....
- چی؟؟!!..تو افسانه رو بوسیدی؟...کی؟...من ندیدمتون...ایلیا داری راست میگی؟؟
- معلومه که راست میگم...بعدشم بوسم از روی حس نبود برای دک کردن شهره بود...هر چند بعد افسوس خوردم که چرا عمیق تر و از روی حس نبوسیدمش
- ایلیا تو چیکار کردی؟...واقعا از تو که اینقدر منو نصیحت میکردی دل کسی رو که روح پاکی داره به بازی نگیرم بعیده این کارا...تو میدونی چه ضربه یی با اون کارت به افسانه زدی؟....افسانه از دوست پسرای سابقش نامردی و خیانت زیاد دیده و شکست عشقی زیاد داشته...روحیشم خیلی حساسه بعد تو باهاش همچین کاری کردی؟...میدونستی این اولین بوسش بوده؟ و همیشه اولین بوسه برای دخترا بیاد موندنیه و ذهن و احساساتشون رو درگیر میکنه؟
- ولی من از افسانه معذرت خواستم...مجبور شدم این کارو بکنم بعدشم من الان قصد جبران دارم اگه توی این مهمونی بیاد میخوام باهاش حرف بزنم...باید خیلی مسائل رو درباره اش بحث کنیم
- من نمیدونم ایلیا...کاری به کارت ندارم ولی ایلیا حواست رو جمع کن...اگه باعث بشی افسانه یه شکست دیگه تو زندگیش بخوره نمیبخشمت...باورکن نمیبخشمت...من افسانه رو خیلی دوست دارم تو رو هم خیلی بیشتر از اون...ولی نمیذارم بهش صدمه بزنی هر چی باشه اون دوستمه
- ارمیا چی میگی؟...معلومه که نمیخوام افسانه یه بار دیگه ضربه بخوره...تو واقعا همچین فکری روی من کردی؟
- دوست دخترای جورواجوری که تا حالا داشتی نمیذارن من ذهنم توی این مسئله که تو پایبند به یه نفر باشی باز باشه
- ارمیا بهت قول میدم نذارم افسانه یه بار دیگه تو زندگیش صدمه ببینه...قول میدم
- به خودت و قول هات اعتماد کامل دارم...پس دوستم و بهت میسپارم مراقب روحییه لطیفش باش
- هستم و خواهم بود
- خب حالا برو بیرون میخوام زنگ بزنم افسانه خبر مهمونی رو بهش بدم
- بذار منم باشم...میخوام صداش رو بشنوم
- نه دیگه نشد...قرار نیست حالا که میخوای با افسانه بریزی رو هم تو مکالمه های ما فضولی کنی...وگرنه بهش میگم واسش نقشه داری اگه رفتی طرفش با بیل بزنه تو سرت فهمیدی؟ اون موقع دیگه افسانه پر
- نه باشه باشه...رفتم بیرون
خندیدم و به بیرون رفتنش نگاه کردم بهش اعتماد داشتم پس اصلا نگران افسانه نبودم...اصلا
موبایلم رو از روی میز برداشتم و به افسانه و فریده زنگ زدم...بهشون گفتم برای آخر هفته ی آینده مهمونی گرفتم به مناسبت جدایی از عماد...اینقدر جیغ زدن و خوش حالی کردن که خودمم سر شوق اومدم...
****
فریده- وای ارمیا چقدر این لباس بهت میاد عزیزم...نمیدونستم رنگ صورتی اینقدر به چهره و رنگ پوستت میاد
افسانه- آره ولی فقط همین رنگ صورتی بهش میاد...صورتی کثیف
فریده- نه خیر...همه رنگی بهش میاد
افسانه- چه کوکایی هم باز میکنه زحمت بکش واسه منم باز کن دیگه تشنمه
من- وای بچه ها حالا چرا بحث میکنید من خودم میدونم همه چی بهم میاد بحث نداره دیگه
افسانه- بیا فریده خانم این همینطوری تحویلش نگرفته خود گوه پنداره بعد تو هم هی هندونه زیره بغلش بزار
من- درست صحبت کن افسانه ی بی ادب جلو مهمونام زشته
افسانه- برو بابا کی صدای منو میشنوه اینجا اونقدر ازدحام و سروصدا هست که دیگه صدای من توشون گم میشه
من- به هر حال مراقب حرفات باش اگه آبروما ببری من میدونم و تو
ایلیا- سلام فریده خانم سلام افسانه...خانم
ای ناقلا برای این که مثلا فریده نفهمه داره فیلم میاد...افسانه...خانم...ای مارمولک
فریده- سلام آقا ایلیا خوب هستید
ایلیا- مرسی ممنون...ببخشید افسانه خانم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم یه عرض خصوصی خدمتتون داشتم
افسانه- خواهش میکنم حتما
ایلیا افسانه رو به بیرون از سالن توی بالکن هدایت کرد...
نگاهم رو اطرافم چرخوندم...مهمونا همه بیخیال داشتن خوش میگذروندن ولی هیچکدوم خبر نداشتن که این مهمونی به چه مناسبت برگذار شده آخه از آشناها هیچ کس از عقد من با خبر نبود ...البته به غیر از آتیلا و آتوسا و افسانه و فریده...آتیلا و آتوسا رو با بدبختی راضی کردم بیان آخه هنوزم بعد از 2 ماه و نیم نمیخوان با مرگ آتنا کنار بیان درسته که حالا حالا ها فراموشش نخواهند کرد ولی نمیشه که برای همیشه زندگیه خودشون رو مختل کنند حتی الان که اومدن مهمونی حاضر نشدن لباس رنگ روشن بپوشن و مشکی پوشیدن...
داشتم آبمیوه یی که توی دستم بود رو مزه مزه میکردم که ایلیا و افسانه برگشتن توی راه ایلیا دره گوش افسانه چیزی گفت و ازش جدا و به سمت دیگه ی سالن رفت و افسانه ی لپ گلی به سمت ما...
فریده- کجایی تو داداشه ارمیا چیکارت داشت؟
افسانه که حالا دیگه گونه هاش با لبو فرقی نمیکرد سرش رو پایین انداخت و گفت:
- هیچی
پس ایلیا گفته...که خانم داره آب میشه اونم کی؟؟ افسانه که خدای پرویی بود
من- مطمئنی هیچی؟...لپ های گلیت چیز دیگه یی میگه
افسانه هول دستش رو روی لپ هاش گذاشت و گفت:
- لپ های گلیم
- آره گونه هات گل انداخته سرخه سرخ
- به خدا ارمیا من کاری نکردم و داداشت خودش بهم پیشنهاد داد به قرآن من براش دلبری نکردم خوده داداشت پا پیش گذاشت...باور میکنی که؟
میدونم منظورش از این حرفا چی بود...موقعی که تازه دوست شده بودیم افسانه همیشه بهم میگفت من آخر مخ این داداش خوشگل تو رو میزنم ببین...واقعا هم همین شد...ولی افسانه مخ نزد دل برد...الانم از من خجالت میکشه و میترسه بهم بگه ایلیا بهش ابراز علاقه کرده ازش شاکی شم که تو مخ داداشم رو شستوشو دادی
من- چته حالا چرا اینقدر بال بال میزنی خودم میدونم تو کاری نکردی و ایلیا خودش بهت علاقه مند شده
افسانه با دهنی باز و چشمایی که هر لحظه امکان خارج شدنش از حدقه بود گفت:
- تو میدونستی؟؟!!
- بله که میدونستم داداش من چیزی ازم پنهون نمیکنه
- بعد الان...مخالف...
- خیالت راحت...من موافقه موافقم
- جدا؟؟
- آره مگه تو چته؟ داداشم از خداشم باشه زنی مثه تو گیرش میاد
- مرسی ارمیا واقعا مرسی تو خیلی مهربونی خواهری
و بعد هم خودش رو توی بغلم پرت کرد
- خب باشه حالا میدونم خیلی دوسم داری...برو اونطرف همه دارن نگاه میکنن...چرا خیسی افسانه؟
- آخه داره بارون میاد تو بالکن هم خیس شدم فقط کت ایلیا رو روی سرم گرفتم موهام خیس نشه
از افسانه فاصله گرفتم...هیچ کدوم از حرفاش رو نفهمیدم فقط قسمت داره بارون میادش رو شنیدم...به سمت بالکن رفتم پرده رو کنار دادم...آره بارون میومد...دوباره...خدا کی تموم میشه این بارونا؟...اگه من نخوام پاییز بشه کیو باید ببینم؟...خدا خسته شدم از این روزایی که همش بارون میاد و من به امید برگشت میلادم و بازم به هیچی نمیرسم...خسته شدم
صدای ایلیا رو از اسپیکر های توی سالن شنیدم
- خانم ها و آقایون از این که توی این مهمونی شرکت کردین ازتون متشکرم...امشب میخوام به خواست خوده یکی از دوستان عزیزم که در عرصه ی موسیقی فعالیت داره و در ایتالیا زندگی میکنه اولین آهنگی رو که خودش در اون با صدای قشنگ و دلنشینش خونده رو واستون پخش کنم تنظیم و تکست این آهنگ هم کار خودشه و متن آهنگ هم با آب هوای الان خیلی هم خونی داره قابل ذکر هستش که این آهنگ هنوز پخش نشده و ما اولین کسانی هستیم که این آهنگ رو میشنویم...
صدای دست زدن کر کننده یی توی سالن اِکو شد...منظوره ایلیا کی بود؟ اون که دوستی توی ایتالیا نداشت...تنها کسی که همه ی این صفات بهش میخورد...میلاد بود...
«سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام»
خودش بود...صدای خودش بود...چقدر دلم واسه صداش تنگ شده بود...
«رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود»
نامرد منظورت من بودم؟ احساس من یه دوست داشتن خالی بود؟ درسته بهت اعتراف نکردم ولی عاشقت بودم از صمیم قلبم
«بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی داریم امشب به یاد تو منو بارون
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز»
درست شنیدم؟ گفت هنوزم عاشقمه؟ پس اگه هنوزم عاشقمی چرا برنمیگردی؟ برگرد تا حداقل برات توضیح بدم
«رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی داریم امشب به یاد تو منو بارون»
(منو بارون _ بابک جهانبخش و رضا صادقی)
بغض وحشتناکی به گلوم چنگ انداخت...نمیتونستم اینجا جلوی همه گریه کنم...خدایا تحملم تموم شده...برای همه میگن کاسه ی صبر فکر کنم این کاسه واسه ی من دریاست که تا حالا لبریز نشده...ولی سؤال من اینجا بود که ایلیا آهنگ پخش نشده ی میلاد رو از کجا آورده؟
ایلیا- خب دوستان امیدوارم از کاره میلاد عزیزم خوشتون اومده باشه...و اما سوپرایز امشب...خبری خوشحال کننده برای تموم طرفدارای میلاد...بازگشت میلاد معتمد به ایران به افتخارش...

 

همه دست میزدن و جیغ میکشیدن...ولی من کنار پنجره خشکم زده بود...جرأت نمیکردم برگردم و پشت سرم رو ببینم...
دستم میلرزید...نفسم حبس شده بود...پلک نمیزدم...با خوردن دستی روی شونم برگشتم...افسانه بود...سعی کردم حرف بزنم ولی فقط لبهام تکون میخورد...با نگرانی نگام میکرد...دلم میخواست حرف بزنم و از افسانه خواهش کنم حرفای ایلیا رو برام بازگو کنه...برام حرفاشو تفسیر کنه...با خودم درگیری داشتم...که چشمم تو دوتا چشم طوسی قفل شد...لرزش دستم بیشتر شد...نفسم حبس تر...پلکم حالا داشت میپرید و پشت سرهم پلک میزدم...نفسم با لرز آزاد شد و به نفس نفس افتادم...
افسانه- خوبی عزیزم؟...چرا اینجوری شدی
.....
افسانه- آروم باش ارمیا...تو رو خدا
.....
افسانه به طرف آشپزخونه دوید تا برام آب قند درست کنه و بیاره...ولی من همچنان محو پسر چشم طوسی بودم که داشت با دختر و پسرای دور و اطرافش سلام و احوال پرسی میکرد...دوباره نگام کرد...اما این بار اخم کرد...چرا؟ نکنه هنوز دلخوره...خب معلومه که هنوز دلخوره اون فکر میکنه من به دروغ بهش نزدیک شدم...افسانه برگشت...لیوان حاوی آب قند رو جلوی دهنم گرفت و به زور آب قند رو به خوردم داد...حالم بهتر شد...دیگه نفس نفس نمیزدم...پلکم نمیپرید...لرزش دستم هم کمتر شده بود ولی هنوز حرف نمیزدم...
افسانه- ارمیا تو رو خدا یه چیزی بگو چرا اینطوری شدی؟...قربونت برم حرف بزن
ایلیا این بار وارد سالن شد و درست شونه به شونه ی میلاد ایستاد و با میکرفنی که توی دستش بود شروع به حرف زدن کرد
- مهمانان عزیز ورود میلاد دوست عزیزم رو که مدتی رو برای کلاس های موسیقی به ایتالیا رفته بود رو به همه و خودش تبریک میگم...قابل توجه همه میلاد به قصد اقامت و زندگی در ایتالیا برای همیشه ایران رو ترک کرد ولی دلایلی پیش اومد که میلاد رو به بازگشت به وطن راغب کرد و میلاد پس از اتمام کلاس های موسیقیش تصمیم به بازگشت گرفت...حالا من به نمایندگی از طرف تمام طرفدارای میلاد اینجا ازش خواهش میکنم که امشب برای ما اجرای زنده داشته باشه و در این جشن که یه جورایی هِلو پارتی خودشم به حساب میاد مجلس رو با صدای زیباش گرم کنه
دیگه شوکه نبودم و برعکس داشتم با شور و شوق به میلاد نگاه میکردم یعنی باور کنم؟!...میلاد برگشت؟!...برگشته که بمونه؟!...یعنی دلایلی که ایلیا ازش حرف میزد چی بود؟!...یعنی میتونستم امیدوار باشم که به خاطر من برگشته؟...
میلاد- خانم ها و آقایون از حظورتون توی این مهمونی واقعا سپاس گذارم و اگر الان من اینجام برای لطف شماست و علاقه ی شما و امیدوارم بتونم با کار های بعدیم تمام لطف های شما رو جبران کنم امیدوارم از اجرای امشب لذت ببرید
اینبار منم براش دست زدم و تشویقش کردم...با ذوقی وصف ناپذیر زل زدم بهش منتظر بودم ببینم چی میخواد بخونه حسی میگفت میخواد برای من بخونه...و صدای موسیقی کل سالن رو دربر گرفت
« بیا برگرد نذار دیر بشه خسته شم
نذار قلبم بره جایی وابسته شه
دل من تنگ شده باز بیا پیش من
بیا بازم تو گوشم یه حرفی بزن
بگو دوسم داری من که دوست دارم
بیا برگرد نذار بی تو جایی برم
بیا برگرد دل من برات پر زده
بیا تنها نرو وای جدایی بده
بگو دوسم داری زل بزن تو چشم
بذار حرف دلم رو دوباره بگم
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی
بیا برگرد هنوزم دلم خونته
بیا برگرد یه بار گوش به حرفم بده
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی
بیا بازم بیا دل ببازم بیا
بیا دنیامو با تو بسازم بیا
بیا دنیام شده باز تماشای تو
دل من تنگ شده واسه چشمای تو
دلم هر جا بری میاد دنبال تو
بیا احساس من قلب من مال تو
بیا تنهام نذار دیگه برگرد بیا
تو که میدونی پیش همه قلب ما
بگو دوسم داری زل بزن تو چشم
بذار حرف دلم رو دوباره بگم
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی
بیا برگرد هنوزم دلم خونته
بیا برگرد یه بار گوش به حرفم بده
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی»
(بیا برگرد _ مرتضی پاشایی)
تنگه...خیلی دلم واست تنگه...باورم نمیشه یعنی برای من خوند؟ خدایا! یعنی تموم شد همه ی عذاب ها همه ی جدایی ها؟...خدایا شکرت...شکرت که میلادمو بهم برگردوندی...خدایا...
داشت گریه ام میگرفت با سرعت از سالن بیرون زدم هنوز بارون میومد...یاد آهنگ قمیشی که چند وقت پیشا گوش کردم افتادم...اون این روزا پیش بینی میکرد...« یه شب زیره بارون که چشمم به راهه...میبینم که کوچه پره نوره ماهه...تو ماه منی که تو بارون رسیدی...امید منی تو شب نا امیدی » آره میلاد ماه منه که حالا کوچه رو روشن کرده....امید منه بعد از این همه روز نا امیدی...
با این که لباس مناسبی به تن نداشتم و هوا بارونی و سرد بود ولی از دره سالن بیرون رفتم و وارد محوطه ی باغ شدم شر شر بارون روی سرم میبارید و من بی اعتنا هنوز به رفتن ادامه میدادم...میخواستم باورم شه...میخواستم واقعی بودن این اتفاقات رو با تموم وجود حس کنم...حس کنم که خواب نیست همش واقعیته....واقعیته محض...هنوزم داشتم زیره بارون راه میرفتم و به سمت آخر باغ قدم برمیداشتم...بدنم خیسه خیس شده بود...ولی هنوز میرفتم
میلاد- نمیخوای بهم خوش آمد بگی؟
قلبم برای لحظه یی از تپش ایستاد اگه بگم ثانیه یی مرده بودم دروغ نگفتم نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم...به سمت صداش برگشتم...
من- سـ...سلام
میلاد- سلام؟!...همین؟...بعد سه چهار ماه دوری فقط همین حرفو برای گفتن داری؟
لحنش مهربون به نظر میومد...دیگه دلخوری گذشته تو صداش نبود ولی با این حال هنوز میترسیدم...دلم شیر نشده بود واسه حرف زدن...میترسیدم اینا آرامش قبل از طوفان باشه
من- خب...چی بگم
- نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده؟
چرا خیلی...دلم برات یه ذره شده بود...ولی نمیتونم بگم نه این که دوباره غرورم جلوما بگیره نه...این بار میخوام نذارم غرور وارد عشقم بشه و میلاد رو دوباره ازم بگیره همون یه تجربه واسم کافی بود...
من- خب...خب دلم...دلم تنگ
میلاد لبخندی زد و گفت:
- چرا طفره میری؟...بگو دلت واسم یه ذره شده بوده...درست مثله من
چی میشنیدم؟...میلاد داشت چشم تو چشم بهم میگفت دلش برام تنگ شده...باورش سخته بعد از اون حرف هایی که قبل از رفتش به ایتالیا توی مهمونی بهم زد فکر میکردم دیگه برای همیشه از ذهن و قلبش پاک شدم...حالا باور این که تو این مدت به فکرم بوده و دلش واسم تنگ شده سخت بود...
میلاد- میدونستی آهنگی که خوندم سفارشی بود؟....میدونی واسه کی خوندم؟...برای تو...ارمیا من هنوزم دوست دارم...هنوزم میخوامت خیلی بیشتر....خیلی خیلی خیلی بیشتر....
- ولی بار آخر وقتی داشتی میرفتی ایتالیا خودت گفتی یه هوس بود و از اسیر این هوس شدن پشیمونی...چی شد پس؟
- ارمیا تو واقعا باور کردی حرفامو؟...من فقط اونا رو گفتم تا غرور خورد شده ی خودمو با خورد کردن غرور تو التیام ببخشم وگرنه عاشقت بودم و هستم...مگه وقتی یکی اسیرت بشه آزادی هم داره؟ عاشق تو شدن حکم حبس عبد داره
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکم سرازیر شد...
- ولی تو گفتی ازم بدت میاد گفتی نفس کشیدنم هم باعث آلودگی هواست...تنفر و تو چشات خوندم...میلاد صداقت رو تو حرفات حس کردم...نگو دروغ گفتی
- ارمیا بهم حق بده...من اون موقع فکر میکردم تو ازم سو استفاده کردی فکر میکردم به خاطر عماد بهم نزدیک شدی
- از کجا فهمیدی من ازت سو استفاده نکردم
- ایلیا بهم گفت
- ایلیا؟؟!!
- جریانش طولانیه باید سر فرصت بهت بگم
- میخوام همین الان بشنوم
- دختر الان زیره بارون یخ میزنیم....حداقل بیا بریم تو ماشین
دستم رو گرفت و به سمت ماشین ها برد لکسوس میلاد نزدیک ترین ماشین به در باغ بود مثله این که آخرین مهمون بوده که اومده و ماشینش رو پشت همه ی ماشین ها پارک کرده
سوئیچ رو از جیب پالتوش در آورد و قفل ماشین رو زد....دره سمت من رو باز کرد تا سوار شم...بعد هم ماشین رو دور زد و خودشم سوار شد
من- خب حالا تعریف کن
میلاد- روزی که برای عماد اومدیم خواستگاری تو خیلی داغون شدم شکستم...فکر نمیکردم تو همچین کاری با من بکنی و جواب مثبت بدی اولش فکر میکردم تو هم از این خواستگاری خبر نداشتی ولی وقتی مامان گفت قرار محضرو گذاشتن فهمیدم تو میدونستی فقط نمیتونستم باور کنم همچین بازی باهام کردی زنگت زدم برنداشتی اومدم خونتون نذاشتی بیام تو اتاقت از همون پشت در باهام حرف زدی گفتی برو...جریان بیمارستانم که خودت میدونی...وقتی عماد مرخصم کرد و برد خونش بهم گفت که تو توی این مدت خونه مامانت میمونی...بهش گفتم مگه ارمیا با تو زندگی میکنه؟...گفت آره بعد از عقدمون اومده اینجا...انگار آتیش به جونم زدن همون جا میخواستم سره عمادو از تنش جدا کنم...هر موقع تنها میشدم به این فکر میکردم چرا همچین بازی باهام کردی؟ اونقدر به این موضوع فکر کردم که حس کردم داره ازت بدم میاد و دیگه دوستت ندارم...برای همین نمیخواستم ببینمت....تصمیم گرفتم برم...من خیلی وقت پیش درخواست ویزای ایتالیا کرده بودم باید برای یه سری آموزش موسیقی میرفتم اونجا...چند وقتی میشد ویزام اومده بود اما من هنوز تصمیم رفتن نداشتم و ویزام هم چند ماهی وقت داشت...ولی همین که این اتفاقات افتاد و حس کردم که تو بهم خیانت کردی گفتم میرم...میرم سه چهار ماهی کلاسامو میرم و بعدم همونجا کارای اقامت دائمم رو هم انجام میدم...اونشب توی مهمونی خیلی دلم میخواست بدزدمت و با خودم ببرمت ولی یه جور دلخوری ازت داشتم که مانع این کار میشد اون حرفایی که بهت زدم هم...
شرمنده برگشت نگاهم کرد و دستم رو بین دستاش گرفت:
میلاد- ارمیا باور کن اون حرفا از ته دلم نبود من معذرت میخوام...منو ببخش خانمی...میبخشی؟
اینقدر مظلوم نگام کرد که دلم لرزید و نتونستم مخالفت کنم
من- میبخشمت...بقیشو بگو
- اون حرفا رو زدم تا تو رو بشکنم تا انتقام دل شکسته ی خودمو گرفته باشم....و رفتم...خیلی سعی کردم فراموشت کنم و همه ی فکرم رو روی موسیقی متمرکز کنم ولی حتی وقتی میخواستم تکستی بگم همش درباره ی تو میگفتم...خدا میدونه من اونجا چی کشیدم...هر روز هر دقیقه هر ثانیه با خودم کلنجار میرفتم بهت فکر نکنم ولی مگه میشد؟ تو منو سحر کرده بودی...منی که زیاد از دود خوشم نمیومد و ببینی چی میشد یه وقت یه قلیونی سیگاری چیزی میکشیدم اونقدر داغون بودم که بیست و چهار ساعت سیگار لای انگشت هام بود و شاید روزی یه پاکت رو تموم میکردم...خلاصه سه ماه اول به سختی گذشت تا یه بار یه شماره ی ناشناس از ایران داشتم جواب که دادم ایلیا بود...هنگ کردم گفت شمارمو از یکی از دوستام گرفته...ایلیا برام گفت همه چیز رو از رفتن خودش به سربازی و اتفاقاتی که در نبودش میوفته...کاره عماد با تو...و اجبار کردنت برای ازدواج...و همه چیز...تازه اونجا فهمیدم چی شده....ایلیا بهم گفت چون از عشق پاک تو به خواهرم خبر داشتم خودمو مسئول دیدم که بهت بگم...و این که ازت درخواست کمک کنم....گفتم چه کمکی گفت میخوام یه آتویی از عماد گیر بیارم تا بتونم طلاق ارمیا رو بگیرم منم گفتم خبر دارم چند ساله پیش عماد با یه دختری صیغه کرد و بعد دختره حامله شد ازش ولی بعد عماد به من گفت دختره بچه رو سقط کرده و خودشم دختره رو طلاق داده ولی من هنوزم بهش شک دارم و فکر میکنم با دختره باشه ایلیا هم ازم کمک خواست تا دختره رو پیدا کنیم شماره ی یکی از دوست دختر قدیمی هام که با همین دختره فاب بودن رو بهش دادم و از طریق همون زن عماد رو پیدا کردیم و ایلیا هم پیگیره قضیه شد تا تونست مدرک جور کنه و طلاق تو رو بگیره منم دیگه وقتی فهمیدم جریان چی بوده و تو مجبور بودی زن عماد شی کینه یی ازت به دل نداشتم فقط یکم دلخور بودم که چرا به من مشکلت رو نگفتی تا کمکت کنم حلش کنی ما میتونستیم بدهی شما رو بدیم تا عماد دست از سرت برداره
من- میلاد به نظر تو من باید تو رو به بابام کی معرفی میکردم؟...میگفتم داداش همون کسی که میخواد به خاک سیاه بشونتم میخواد کمکم کنه....در ضمن اون پول مبلغ کمی نبود که تو بتونی به راحتی پرداختش کنی حرف از میلیارد ها بود نه 100 میلیون و 200 میلیون
- حق با توئه...فقط ارمیا میشه یه سؤال بپرسم؟
با سر تأیید کردم ولی اون برای پرسیدن مستأصل بود و دست دست میکرد
میلاد- توی مدتی که...توی خونه ی عماد بودی...عماد...اذیتت که نکرد؟
فهمیدم منظورش چی بود ولی دلم میخواست تنبیهش کنم که توی این مدتی که فهمیده بود من بی گناهم پس چرا بهم زنگی ایمیلی چیزی نزده بود برای همین از رگ بازیگریم استفاده کردم و زدم زیره گریه و سرمو به علامت مثبت تکون دادم
میلاد با قیافه یی شک زده نگاهم کرد و بعد از تفسیره حرفم لب باز کرد
- یعنی...اون به تو...
داشت خندم میگرفت ولی خودمو کنترل کردم و گفتم
- من از عماد باردارم
لرزیدن کل بدنش رو دیدم...چشماش اندازه دره قابلمه شده بود...دستش رو به سمت صورتش برد و جلوی دهنش رو گرفت...دستش مثله چی میلرزید...اشک تو چشماش نشست...وای بمیرم بچه ام چه حالی شد...ای خدا منو بکش که این بچه رو به این روز نندازم...نگاه تو رو خدا...داره گریه اش میوفته....دیگه بسشه هر چه قدر تنبیه شد
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیره خنده...میلاد خنده ی من رو که دید گنگ نگام کرد
من- اینم تنبیهت به خاطر قضاوت زود درباره ی من و این که وقتی فهمیدی بی گناهم هم بازم برنگشتی و یا حتی یه زنگ هم نزدی
میلاد- یعنی...دروغ گفتی؟
- بله
میلاد به سمتم خیز گرفت که با جیغ از ماشین بیرون پریدم...میلاد هم از دره سمت خودش بیرون اومد گذاشت دنبالم جیغ میزدم و فرار میکردم میلاد هم به دنبالم...زیره بارون سرخوش میدویدیم و میخندیدیم به خاطر لباسم که پارچه ی زیادی برده بود و حالا که خیس شده بود حسابی سنگین شده بود نمیتونستم خوب بدوم بلاخره گیره میلاد افتادم از پشت تو حصار دستاش اسیر شدم
میلاد- حالا منو میترسونی؟...بی معرفت نمیگی قلبم وایمیسته...به خدا داشتم سکته میکردم...یعنی اگه دو دقیقه دیرتر اعتراف میکردی سنگ کوب میکردم
توی بغلش سرخوش خندیدم و سعی کردم دوباره فرار کنم که محکم تر گرفتم و گفت:
- میخندی؟...یکی طلبت فعلا نمیتونم ولی بعد از ازدواج به حسابت میرسم
- هان؟؟؟!!!
- هر عملی عکس العملی داره دیگه
- نه یه بار دیگه جملتو بگو
- گفتم الان نمیشه ولی بعدا به حسابت خواهم رسید
- بعد از چی؟
- ازدواج
- ازدواج؟!
- مثله این که الان دیگه وقتشه
میلاد دست در جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیک مخملی بیرون کشید...برگشتم و روبه روش ایستادم...با بهت به میلاد که جلوی پام زانو زد و جعبه رو جلوم گرفت و درش رو باز کرد نگاه کردم
- ارمیا...بعد از اینهمه سختی و جدایی...و پرداخت سزای عشقمون...آیا حاضری با من ازدواج کنی؟...همونطوری که ملکه ی قلب و ذهنم شدی ملکه ی خونم هم میشی؟....خانم خونم...تاج سرم...همسرم میشی؟
با دهنی باز به میلاد و حلقه ی زیبای تک نگینی که توی جعبه ی مخملی بود نگاه کردم...اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود
افسانه- چــــه نــازی هــم میــــکـنـه
فریده- بــلــه رو بـگــــو دیــــگــه جـــون بـــه لــبـمــون کـــردی
افسانه- یــخ زدیــــم تـــو ایـــن سرمـــا زود بـــاش
به سمت جمعیت که دم دره سالن جمع شده بودن برگشتم...خندم گرفته بود از داد های فریده و افسانه...دیوونه ها
من- اینا از کجا فهمیدن ما تو حیاطیم؟
میلاد- با جیغایی که شما کشیدی فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده
خندیدم و دوباره به میلاد نگاه کردم
میلاد- نمیخوای جواب منو بدی؟ من به درک دوستات یخ زدن
خندیدم و دست چپم رو جلوش گرفتم
من- قبول میکنم
تو چشمای میلاد برق شادی رو دیدم با شادی از روی زمین بلند شد و حلقه رو از جعبه اش بیرون کشید و توی انگشت حلقه ام کرد جمعیت که با این کاره میلاد فهمیدن بله رو دادم شروع به خوشحالی و جیغ و داد کردن...هنوز بارون میومد...
من- بارون رو دوست دارم....چون همش خاطرات تو رو جلو چشمم میاره....اولین باری که رقصیدیم بارون اومد...وقتی حس کردیم همو میخوایم بارون اومد...وقتی تو به من ابراز علاقه کردی بارون اومد...وقتی میرفتی ایتالیا بارون اومد...وقتی حس کردم با رفتنت قلب منم بردی بارون میومد...وقتی داشتم نبودت رو تحمل میکردم و درک میکردم بی تو هیچم بارون میومد...وقتی برگشتی بارون اومد...و الان هم تو بارون ازم درخواست ازدواج کردی...و حالا برای اولین بار منم میخوام تو بارون اعتراف کنم...دوست دارم میلاد...با تک تک سلول های وجودم...میپرستمت
میلاد با خوشحالی و فریاد منو از روی زمین بلند کرد و بی توجه به جمعیت که به سمت ما میومدن برای تبریک منو دوره خودم میچرخوند و فریاد میزد
- عـــاشــقـتــم ارمـیـــا...دیـــوونــتــم. ..دنــیـــامــی بــه مــولا
منم غش غش میخندیدم و بابت این خوشبختی خدا رو شکر میکردم
****
وارد آسانسور شدم دکمه ی طبقه ی سوم رو فشار دادم...از آسانسور بیرون اومدم و به سمت واحد A12 رفتم دره واحد باز بود با حالتی مشکوک وارد سالن شدم کسی توی سالن نبود ولی صدایی از توی اتاق میلاد میومد به سمت اتاق رفتم و دره اتاق رو باز کردم چیزی که میدیدم باور نمیکردم میلاد با دستای گره خورده ی دختری به دوره گردنش وسط اتاق ایستاده بود دختر آروم دستش رو از دوره گردنه میلاد جدا کرد و به طرف من چرخید شک زده داشتم به قیافه ی خبیث دختره و پوزخند گوشه ی لبش نگاه میکردم میلاد خواست به سمتم بیاد که با دستم بهش فهموندم سره جاش وایسه
جملات ایلیا توی سرم نقش بستن « شاید میلاد به زیاده خواهی عادت کرده باشه میتونی با این موضوع کنار بیای؟ این چیز هایی که گفتم رو هم مد نظر بگیر » نه میلاد با من اینکارو نمیکنه...این موضوع برام قابل هضم نبود
چشمام رو بستم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم
من- فقط توضیح میخوام
تنها جمله ای که تونستم توی اون لحظه از گلوم خارج کنم همین بود...و شاید بهترین جمله...من نباید با دیدن همچین صحنه ای بدون شنیدن توضیحی همه چی رو بهم بزنم و پشت پا بزنم به همه چیز
میلاد- ارمیا به خدا من کاری نکردم...مژده ی عوضی نقشه ات بود آره؟
نگاهی به دختره کردم حالا میدونستم اسمش مژده است
مژده- اوا عزیزم این چه طرز حرف زدن با منه تا قبل از این که زنت بیاد که خوب قربون صدقه ام میرفتی
میلاد به سمت مژده حمله کرد که من بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم من به میلاد فرصت توضیح دادن دادم ولی اون ترجیح داد توی این فرصت دق و دلی هاش رو روی سره مژده خالی کنه منه اصلا اعصاب نداشتم هنوز از سالن بیرون نرفته بودم که میلاد جلوی راهم ایستاد
میلاد- صبر کن به خدا برات توضیح میدم جون خودتو قسم نمیدم چون عمرمی ولی به مقدساتم قسم ارمیا من به تو خیانتی نکردم و نمیکنم...اصلا من با مژده سنمی ندارم
توضیحاش برام قابل قبول نبود برای همین خواستم دوباره برم ولی میلاد جلوم رو گرفت و منو توی یکی از اتاق های ضبط کشید...منو به دیوار تکیه داد و خودش هم روبه روم ایستاد دستاش رو دو طرف صورتم قرار داد و گفت:
- زندگیه من عمر من...تو که میدونی بی تو نفسم هم در نمیاد اونوقت چطور فکر این که من به تو خیانت کنم هم به ذهنت خطور میکنه؟
- اگه خیانت نکردی پس اون دختره اینجا چیکار میکرد؟
- این یکی از دوست دختر قدیمی هام بود موقعی که عاشق تو شدم همه ی دوست دختر هامو کنار گذاشتم ولی این یکی سیریش بود وقتی از اینجا انداختمش بیرون تهدیدم کرد که انتقام میگیره...الانم نقشه اش بوده که بیاد اینجا این طوری خودشو آویزون من کنه نمیدونم کی بهش خبر داده بوده امروز صبح منو تو قراره برای آزمایش بریم آزمایشگاه
- چرا دستش گردن تو بود؟
- دستش رو انداخته بود گردن من که خودش رو بهم بچسبونه و زر زراشو بکنه ولی من سعی داشتم دستاشو از دوره گردنم باز کنم اینم حتما قسمتی از نقشه اش بوده
داشتم به این فکر میکردم حرف هاش رو باور کنم یا نه که پیامی براش اومد...گوشیش رو درآورد و پیام رو خوند...بعد از خوندن پیام گوشیش رو با حرص طرف من گرفت و گفت:
- خوده آشغالشه بخون اسو ببین چی نوشته
خوندم...نوشته بود «یه روزی بهت گفتم انتقام میگیرم گفتم با خورده های غرورم رگ زندگی تو رو هم میزنم...دیدی زدم؟...تموم شد حالا برو بی ارمیا جونت خوش باش آقای معتمد » و یه آیتم خنده هم در آخرش گذاشته بو حالا که اس رو خوندم مطمئن شدم که میلاد راست میگه با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
- بریم بیرون من با این دختره کار دارم
میلاد که فهمید حرفاش رو باور کردم نفس آسوده ای کشید و با خنده دنبالم اومد ولی مژده از استادیو رفته بود...انگار به کارش خیلی مطمئن بود و فکر میکرد کارو تموم کرده و الان ازدواج منو میلاد رو بهم زده ولی کور خوندی...
میلاد کنارم قرار گرفت و منو در آغوش کشید
- یه لحظه از فکر این که بهم شک کنی و ترکم کنی قلبم تیر کشید...داشتم میمردم...دیگه همچین کاری با من نکن دختر...وگرنه کارم به بیمارستان میکشه...من چطوری به تو ثابت کنم که تو دنیامی بی تو هیچم...این که من هیچ دختری به غیر از تو به چشمم نمیاد؟...ارمیا راحت بدستت نیاوردم که راحت از دستت بدم...پس دیوونم نکن...دفعه آخری باشه که بهم شک میکنی
لحنش یه جورایی هم امری بود هم التماسانه ولی هر جوری بود دستش داشتم خودمو لوس کردم و توی بغلش خزیدم
میلاد- پاشو دختر بریم واسه آزمایش دیر شد...اگه امروز وقت نکنیم آزمایش بریم برنامه هامون بهم میریزه و مجبوریم فردا خرید لباس عروس رو نریم و به جاش بریم آزمایش
میلاد درست میگفت پس از توی بغلش بیرون اومدم و بعد از ماچ محکمی از لپش گفتم:
- بریم

 


 

****
«میلاد»
دره دفتر رو باز کردم و وارد سالن شدم...هنوز نیومده سره کار دلم واسه ارمیا تنگ شد با این که 2 سال از ازدواجمون میگذره هنوزم مثله تازه عروس داماد هاییم...خواستم به سمت اتاق خودم برم که متوجه شدم صدای موزیک غمگینی از اتاق ضبط میاد...دوباره محمد رضا بود...بعد از اون اتفاق شوم اینطوری شده هر چی تنها میشه میره تو فکرش و میزنه به سرش مواقعی هم که به آلات موسیقی دسترسی داشته باشه شروع به زدن و خوندن میکنه...دلم براش کباب شد بیچاره رفیقم...حتی یه لحظه یه ثانیه هم طاقت نداشتم خودمو جای اون تصور کنم اگه ارمیا...نه اصلا فکرشم نمیتونم بکنم
دره اتاق رو باز کردم و داخل شدم
داشت گیتار میزد و از دنیای اطرافش هم فارغ بود برای همین ورودم رو متوجه نشد شروع به خوندن کرد...با اون صدای منحصر به فردش تنها تفاوتش با دفعات قبل این بود که اینبار با بغضی میخوند که دله هر کسی رو خون میکرد حتی تو چشمای من هم اشک جمع شده بود...
«همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
دروغه ....
چطوری دلت میومد منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه
تا ابد اینجا میمونم
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره...
همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
دروغه ....
چه جوری دلت میومد منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره...
همه میگن که تو نیستی
همه میگن که تو مردی
همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی
دروغه .....»
(همه میگن _ مازیار فلاحی)
میون خوندن همینطور اشک میریخت وقتی دیدیم آهنگ تموم شد و میخواد چشماش رو باز کنه سریع اشک هامو پاک کردم و با لبخند نگاش کردم...جواب لبخنمو با لبخند تلخی داد که بد تر از هزار تا شیون و داد جگرسوز جیگرمو به آتیش کشید
من- داداش تا کی میخوای اینطوری خودتو عذاب بدی؟...شاید حکمتی توش بوده...نکن با خودت اینطوری...داری خودتو نابود میکنی
محمد رضا- جای کیو تنگ کرده بود؟
- تو با این حرفا فقط داری خودتو بیشتر اذیت میکنی تمومش کن رضا...اون دیگه رفته با زانوی غم بغل گرفتن و تارک دنیا شدن تو هم برنمیگرده...باور کن برنمیگرده...جلوی چشم من اینطوری خودتو پرپر نکن...رضا فقط با این کارات داری منو خانوادتو آزار میدی...تمومش کن
خواستم از اتاق بیرون برم که دیدیم رضا شروع به حرف زدن کرد...فهمیدم میخواد درد و دل کنه و خودشو خالی کنه پس نشستم...
رضا- چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره...رنگ چشاش آبی بود...رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره.. داغ داغ...وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه دوستش داشتم...خیلی... لباش همیشه سرخ بود...مثل گل سرخ حیاط مثل یه غنچه...وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدر معصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد...دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم ...دیوونم کرده بود ...اونم دیوونه بود ...مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد ...دوست داشت من به لباش رژ لب بمالم ...می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه ...اونوقت دور لباش هم قرمز می شد ...بعد می خندید و می خندید و...منم اشک تو چشام جمع میشد .صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت ...قدش یه کم از من کوتاه تر بود .وقتی می خواست بوسش کنم...چشماشو میبست...سرشو بالا می گرفت...لباشو غنچه می کرد...دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند...من نگاش می کردم...اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد...تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه...لبامو می ذاشتم روی لبش . چشاش مثل یه چشمه زلال بود صاف و ساده...وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد . شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد...من هم موهاشو نوازش میکردم...عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید جاش که قرمز می شد می گفت : هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم تا یک هفته جاش می موند...همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫میومد و روی پام میشست .سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت...دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش و می گفت : میدونی قلبم چی میگه؟ می گفتم : نه می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو...بعد می خندید و می خندید...منم اشک تو چشام جمع می شد . بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم . نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم . می خواستم فقط نگاش کنم . هیچ چیز برام مهم نبود . فقط اون...من می دونستم سارا سرطان داره . خودش نمی دونست . نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم . تا اینکه بلاخره بعد از یک سال سرطان علایم خودشو نشون داد . سارا پژمرد . هیچکس حال منو نمی فهمید . دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .یه روز صبح از خواب بیدار شد دستمو گرفت...آروم برد روی قلبش گفت : می دونی قلبم چی می گه؟ بعد چشاشو بست. تنش سرد بود دستمو روی سینه اش فشار دادم هیچ تپشی نبود...داد زدم : خدا...سارا مرده بود . من هیچی نفهمیدم ولو شدم رو زمین هیچی نفهمیدم هیچکس نمی فهمه من چی میگم هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه هنوزم اشک توی چشام جمع می شه...هنوزم دیوونه ام...دیوونه ی سارا
دیگه نتونستم تحمل کنم و از اتاق بیرون زدم...سخته عشق زندگیت توی دستای خودت پرپر شه...آدمو نابود میکنه...مثله الانه رضا که نابود شده...خورد شده و قلبش شکسته
دوباره صدای موسیقی و صدای رضا تو فضا پیچید ولی این بار با بغض نبود با هق هق بود
«تو یادگار من بودی افسوس که نیستی تو پیشم
اینو بهت گفته بودم نباشی دیوونه میشم
زود رفتی گلم
رفتی داغت موند رو دلم
حیف بودی گلم
رفتی دردامو به کی بگم؟
زود رفتی گلم
رفتی داغت موند رو دلم
حیف بودی گلم
رفتی دردامو به کی بگم؟»
(حیف بودی گلم _ علی عبدالمالکی)
دیگه نتونست ادامه بده و از اتاق بیرون زد جلوی در قبل از خروجش توی چشمام نگاه کرد با چشمایی به خون نشسته و صدایی گرفته گفت:
- ازم نخواید فراموشش کنم زندگیم بود همه کسم...سخت به دست آوردمش ولی خدا اینقدر راحت ازم گرفتش...هیچ وقت فراموشش نمیکنم
بعد هم با سرعت از سالن بیرون زد و در رو هم محکم به هم کوبید...میدونستم داره کجا میره...سره خاک سارا...زنش
رفتم توی دفتر شدید حس شعر گفتنم میومد پشت میزم نشستم برگه یی برداشتم و خودکارو توی دستم چرخوندم...قلم رو روی کاغذ گذاشتم و...
«غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد بـه خـدا نـمــیـری از یاد»
صدای زنگ موبایلم منو از بهر شعر بیرون کشید...ارمیا بود...خندم گرفت...آخه دیشب مجبورم کرد اسمشو توی گوشیم سیو کنم «جوووون زنم داره میزنگه» عاشق همین دیوونه بازی هاش بودم...گوشی رو جواب دادم
من- جونم؟
ارمیا- سلام آقایی
- سلام زندگی
- آقایی بد قول
- چرا؟
- مگه شما قرار نبود امروز نری سرکار بیای بریم واسه عقد ایلیا و افسانه لباس بخریم
- آخ خانمم شرمندتم...الساعه خدمت میرسم
- آفرین سریع خودتو برسون...فقط تند نرونی هااا
- ببخشید خانمی من اگه تند نرونم چه جوری سریع بیام
- خب نمیخواد سریع بیای تو فقط تند نیا خطر داره
- چشم رو چشمم...امری نیست؟
- قول دادی تند نرونی...نه مراقب خودت باش
- چشم خانمم...بیام دیگه
- آره بیا فقط مواظب خودت باش
خندیدم و گفتم:
- تو هم مواظب خودت باش...حالا اجازه میدید من قطع کنم؟
- آره خدافظ
- خدافظ
گوشیو توی جیبم گذاشتم و با برداشتن کلید از اتاقم زدم بیرون و در ها رو هم قفل کردم و وارد آسانسور شدم دکمه ی پارکینگ رو زدم...از آسانسور بیرون اومدم به سمت ماشین رفتم دزگیرش رو زدم و سوار شدم...خواستم پام رو روی گاز فشار بدم که یاد قولم به ارمیا افتادم پس با سرعتی کم و با آرامش ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به سمت خونه ی خودمون رفتم...
«زیره بارون نفساتو دوست دارم
عطر خوبه تو رو بارون میگیره
با تو زندگیم چه رویایی میشه
با تو این قلب یخیم جون میگیره
دوست دارم تموم لحظه هام رو با تو باشم
دوست دارم که دست گرمتو بگیرم
دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه
دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم
دوست دارم فقط چشاتو واکنی
تا ببینی که چه قدر دوست دارم
همه خوبی ها تو باور میکنم
نمیتونم بی تو طاقت بیارم
زیره بارون نفساتو دوست دارم
عطر خوبه تو رو بارون میگیره
با تو زندگیم چه رویایی میشه
با تو این قلب یخیم جون میگیره
دوست دارم تموم لحظه هام رو با تو باشم
دوست دارم که دست گرمتو بگیرم
دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه
دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم»
(زیره بارون _ مازیار فلاحی)
 
پایان
منبع:رمان دوستان2/کمپنا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 213
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 492
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,705
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,488
  • بازدید ماه : 8,488
  • بازدید سال : 137,614
  • بازدید کلی : 20,126,141