loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1592 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نامزد دوست داشتنی من (فصل آخر)

http://www.up3.98ia.com/images/8od1bwbhxie9k0ziytdg.jpg

( دو ماه بعد )
- شادمهر دارم میرم آموزشگاه کاری نداری ؟
از اتاقش اومد بیرون ، طبق معمول یه پیرهن تنگ که عضلات خوش فرمش رو خیلی خوب نشون میداد و شلوار راحتی .
گونه ام رو بوسید و گفت : بزار برسونمت .
- نه عزیزم میرم خودم تو نگران نباش .
ازش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون .
سوار ماشین شدم و به امیر ، نگهبانی که پرهام انتخاب کرده بود گفتم : مراقب آقامون باش !
با اینکه مرد خشکی بود اما خنده ی کوچیکی روی لباش نقش بست .
از باغ زدم بیرون و به سمت آموزشگاه راه افتادم . بعد از دو ساعت تمرین خانوم قنبری گفت که سه روز دیگه نقاشی هایی که خواسته بود رو باید آماده کنیم .
از کلاس که زدم بیرون با نسرین که بیست سالش بود و با هم تازه دوست شده بودیم خداحافظی کردم . اون سوار ماشین برادرش شد و رفت .
منم داشتم ماشین رو روشن میکردم که چشمم به یه کارت روی برف پاک کن افتاد .
پیاده شدم و کارت رو برداشتم .
رفتم تو ماشین و کارت رو باز کردم .
" سلام خانوم خوشگل ...
من سه روزه شما رو میبینم و خواستار این هستم که اگه افتخار بدین من به خواستگاری شما بیام . خیلی ها میگفتن در یک رابطه این اما من حلقه ای یا چیزی ندیدم . باز هم متاسفم اگه اینجوری ابراز کردم ، شما اونقدر مغروری که با پسری کار نداری . اینم شماره ی منه اگه به مادر یا پدرتون گفتین تماس بگیرید برای امر خیر تشریف بیارم با خانواده . ارادت مند شما ، سعادت منش . "
وای میدونستم سعادت منش یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست .
تازه رابطه ام با شادمهر شده بود عالی حالا این همه چیز رو بهم میریزه .
کارت رو انداختم تو داشبُرد و راه افتادم سمت خونه ، سر راه یکم خرید کردم و گذاشتم پشت ماشین .
شادمهر دیگه دانشگاه تدریس نمی کرد و همه ی وقت تو خونه بود البته هر روز به یه دلیلی میزدیم بیرون و چقدر خوش میگذشت . چیزی جز شادمهر و حس علاقه ای که توی قلبم نسبت به اون دویده بود رو حس نمی کردم . ولی هنوز هم قسمتی از قلبم برای پرهام می تپید . هر بار که اسمش می اومد بدنم گرم میشد و قلبم تند تند میزد جوری که انگاری میخواد قفسه ی سینه م رو بشکافه و بیاد بیرون .
به خونه رسیدم و خرید ها رو بردم تو .
ساعت شیش بعد از ظهر بود .
تا در رو باز کردم دیدم شادمهر روی مبل خوابه .
خرید ها رو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه و رفتم سمت اتاقم . یدونه پتو از تو کمد بیرون آوردم و بردم انداختم روی شادمهر .
موهاش رو زدم عقب .
بیست روز دیگه عید بود و شادمهر اصرار داشت با خانواده بریم شمال اونجا ! اما من میترسیدم . میترسیدم با دیدن دوباره ی پرهام همه ی وجودم آتیش بگیره .
رفتم تو اتاقم که لباس هامو عوض کنم . یه بلوز آستین کوتاه سفید پوشیدم با شلوار ورزشی صورتی و ژاکتش .
موهامو بالای سرم محکم ، دم اسبی بستم و رفتم بیرون اما از چیزی که دیدم برای اینکه نیافتم تکیه به در دادم . شادمهر بیدار بود و همون کارت رو گرفته بود دستش .
دستام عصبی میلرزیدن .
شادمهر صورتش سرخ و رگ گردنش متورم شد .
تا اومدم صحبت کنم عین یه ببر وحشی نعره زد : مهـــــربان .
دو قدم رفتم جلو و گفتم : توضیح میدم ... ببین .
اومد سمتم و یدونه محکم خوابوند تو گوشم .
اشک تو چشمام نشست و بی جون افتادم روی زمین .
شادمهر صداش لرزید و گفت : این مردک کیه ؟ با تو چه صنمی داره ؟
با گریه گفتم : شادمهر به خدا هیچی من از آموزشگاه اومدم بیرون که اینو دیدم . به قرآن مجید به خدا من کاری باهاش نداشتم .
اونقدر عصبی بود که ازش میترسیدم . غیرتی زیاد میشد اما نه اینجوری .
از روی زمین پاشدم که حس کردم مایع گرمی داره پشت لبم حرکت میکنه . با انگشتم به پشت لبم دست زدم که دیدم داره خون میاد . اهمیتی ندادم و مثل خودش داد زدم : چته ؟ حتما بلد نیستی منو برای خودت بکنی نه ؟ من این همه مدت با تو سر سازش زدم اما تو وقتی غیرتی میشدی همه کاسه کوزه ها سر منِ بدبخت میشکست . من همیشه سکوت میکردم . حالا که یکی گفته خیلی خوشم اومده ازتون داری سر من خالی میکنی ؟ منو میزنی ؟ واقعا تو رگ ناموسی هم داری که بری خر اونو بگیری بگی من نامزد دارم و نامزد هم خانوم مهربانه روزبه اس . میتونی اینو بگی ؟ تازه به من نه به اون ! اما تو هیچوقت این کار رو نکردی . همیشه مهربانه که باید داد های تو رو بشنوهه . موقعی که نازم میکنی چیزی نمیگم ولی حالا که داد میزنی منم داد میزنم . اگه آدم بودی میفهمیدی که این کار هات هیچ معنی نمیده اما حیف نمیفهمی . ( دست به خون روی لبم زدم و گفتم ) این کار درسته ؟
سرش رو انداخت پایین . یک لحظه یاد پرهام افتادم ، برام زیاد غیرتی نمیشد . فقط یه بار چپ چپ رفت . خب معلومه که برای بهار چپ چپ میره نه من که هیچیش نیستم .
خودمو انداختم روی زمین و با یاد آوری پرهام زار زار گریه کردم . ولی شادمهر فکر کرد بخاطر اونه که اومد روی زمین جلوی من زانو زد و گفت : مهربان گریه نکن ، طاقت گریه ات رو ندارم عزیز دلم . میدونم من اشتباه کردم ولی تو نباید گریه کنی .
میخواستم داد بزنم بگم چی میگی ؟ چرا به خودت میگیری ؟ اون یه ذره علاقه هم پرید !
***
شب که داشتم میخوابیدم گردنبند پرهام رو توی دستام گرفتم و به پنجره نگاه کردم . همه ی علاقه ی من پریده بود . تازه یه علاقه ی عادی . ولی عوضش ... دوباره اون عشق آتشین پرهام برگشت . همش به فرشته میگفتم نکنه یه هوس باشه اما اون بهم اطمینان میداد که نه نیست .

صبح زود رفتم دوش گرفتم ، امروز میخواستم برم آرایشگاه . ابرو هام بلند شده بود و روی اعصابم بود .
شادمهر نشسته بود روی مبل و فیلم میدید .
فکر کردم خوابش برده برای همین حوله رو پیچیدم دور خودم و بدون اینکه اونجا لباس هامو عوض کنم تو راهرو راه افتادم اما تا چشمم به شادمهر خورد فهمیدم اشتباه بزرگی کردم .
بعد از اتفاق دیروز یکم پشیمون بود و من خشک باهاش برخورد میکردم .
تا دیدمش جیغ زدم : روتو بکن اونور .
- اشکالی داره ؟
خندید و گفت : خوشگل شدی .
از جاش پاشد و گارد گرفت برام . یه قدم رفتم عقب و گفتم : تو هم شیطون شدی .
- میشه ... بیام جلو ؟
- نــه ، یعنی چیزه .. خب .
تا من بیام به خودم بجنبم افتاد دنبالم و من حوله رو با دستم گرفتم و دویدم . همزمان هم جیغ میزدم که آخر سر گیرم انداخت .
قهقه ای زد و گفت : آخه خوشگله من که نمیتونم اذیتت کنم . هر موقع اذیتت میکنم دلم میگیره و میخوام بمیرم .
یه نفس عمیق کشیدم که نفسم بیاد سر جاش . یدونه زدم تو شکمش و گفتم : حالا هم منو میبری آرایشگاه . ماشینم بنزین نداره . با ماشین تو هم راحت نیستم .
با شیطنت نگام کرد و گفت : یه بوس کوچولو .
- نه
- کوچولو
- نه
- خیلی زود تموم میشه
- میگم نه
- مهربان ...
انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی لپم و گفتم : گاز نگیریا .
سرش رو تکون داد و یه بوس آب دار و طولانی از لپم کرد . با اینکه صیغه ی هم بودیم ولی اجازه نمیدادم غیر از بوسیدن صورتم کار دیگه ای بکنه . چون نمی تونستم !
اعتقاد های مذهبی سفت و سخت نداشتم اما دوست هم نداشتم . اولین و آخرین بوسی که از لب کسی کردم مال پرهام بود و بس . روزی که دوباره اعتمادمو بدست آوردم . هی ... پرهام !
شادمهر بلاخره لباش رو از روی لپ هام برداشت و گفت : بخشیدی منو ؟
- نه کاملا ... اما اگه بچه ی خوبی باشی آره .
یک لحظه جدی گفت : حلقتو دستت کن .
- چرا ؟
- چون از این اتفاقات دیگه پیش نیاد .
- ببینم من که اومدم تو خواب بودی کی به تو ماجرای پاکت رو گفت ؟
- پرهام به امیر دستور داده هر جا میریم بره . رفت دنبالت و اومد به من گفت خانوم یه پاکت گذاشت تو داشبرد ، فکر کرد از طرف مادربزرگته و برام آورد .
سرم رو تکون دادم . ماه پیش همه فهمیدن که من نوه ی افسونم . توی این مدت به کسی آسیب نزده بود ولی فرشته میگفت که فرهود میگه داره یه نقشه ی اساسی میکشه تا نابودمون بکنه و میخواد که از تو استفاده بکنه .
رفتم تو اتاقم و لباس هامو پوشیدم . اومدم بیرون و گفتم : خودم میرم شادمهر . تو بمون خونه شاید مهتاب و کسری بیان . باشه ؟
با تردید گفت : مطمئنی ؟
- آره .
- بگم امیر بیاد دنبالت ؟
- نه نیازی نیست .
اون روز وقت آرایشگاه داشتم اما یه تصمیم دیگه داشتم .
وقتی رفتم آرایشگاه فقط خواستم ابرو هام رو کوتاه تر بکنه . بعد از اینکه دستمزدش رو دادم راه افتادم سمت یه کافی شاپ همون نزدیکی ها ! به فرشته گفتم بیاد اونجا تا خبر بهم بده آخه میگفت اتفاق مهم افتاده . نمیخواستم تو خونه شادمهر هم باخبر بشه .
به حلقه ی طلایی توی دستم خیره شدم ، اما اینکه حلقه ی شادمهر نیست !
درش آوردم و با تعجب به پرهام که پشتش حک شده بود نگاه کردم .
نا خداگاه توی چشمام اشک جمع شد و خاطره ی تولد پرهام برام زنده شد .
گارسون اومد که گفتم : دوتا قهوه .
همون موقع فرشته اومد تو و با چشم دنبال من گشت ، بعد از اینکه منو دید اومد سمتم و گفت : سلام خوبی ؟
سرم رو تکون دادم . گارسون قهوه هامون رو گذاشت و فرشته نشست . هر دومون از گارسون تشکر کردیم .
بی حوصله گفتم : چه خبرا ؟
بدون هیچ معطلی گفت : یک اینکه من و فرهود نامزد صیغه ای شدیم و در این مورد باید بگم که من ...
حرفش رو قطع کردم : عاشق فرهود شدی اونم عاشق تو شد ، خیلی راحت بهم اعتراف کردین و پس فردا ازدواج میکنین نه ؟
- خب اعتراف نکردیم اما از رفتار اون معلومه دوستم داره . من غرور تو رو ندارم .
- خیلی هم خوب .
- ولی خبر دوم ... تحمل شنیدنش رو داری ؟
بهش پریدم و با نگرانی و بغض گفتم : پرهامم چیزیش شده ؟
- پس فراموشش نکردی ؟
با پوزخند گفتم : لعنتی هیچوقت فراموش نمیشه . هیچوقت . هر کاری میکنم شادمهر رو بجاش بزنم باز هم پرهامه که برنده میشه . تلاشم همش بی فایده اس . دیشب اینو فهمیدم .
- اما چیزی که بهت میگم همه چیز رو عوض میکنه . حتی رابطه ی تو و شادمهر رو . پرهام و ... پرهام و بهار دیشب به همه اعلام کردن ازدواج میکنن .
از چیزی که گفت احساس کردم قلبم برای یک لحظه وایساد .
هر چقدر نفس میکشیدم درست نمیشد . اشک توی چشمام و بغض توی گلوم خیلی بهم فشار آورد . آخه چرا ؟ حالا چرا ازدواج ؟
فرشته بهم با نگرانی نگاه کرد که از روی صندلی پاشدم و آروم آروم رفتم سمت در . حتی صدای فرشته برام قابل شنیدن نبود .
چرا پرهام ؟ چرا اینجوری میخوای ازم انتقام بگیری ؟ مگه من چیکارت کردم ؟
سریع سوار ماشینم شد و تمام قدرتم رو خالی کردم روی ترمز .
اشک از روی صورتم سُر خورد و با شروع شدن آهنگ گریه ام سوزناک تر شد .


باز دوباره با نگاهت
این
دل من زیر و رو شد
باز سر کلاس قلبم
درس عاشقی شروع شد
دل دوباره زیر و رو شد

با تموم سادگی تو
حرفتو داری میگی تو
میگی عاشقت می مونم
میگم عشق آخریتو
حرفتو داری میگی تو

میدونی حالم این روزا بدتر از همه است
آخه هر کی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده یک طرفه است
میمیرم بری آخرین دفعه است

پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثل حرفه همه
صحنه سازیه این یه بازیه

بی هوا نوازشم کن
اشکو و غصه هامو کم کن
با نگاه بی قرارت
باز دوباره عاشقم کن
اشک و غصه هامو کم کن

قلب من بهونه داره
حرف عاشقونه داره
راه دیگه ای نداره
غیر از اینکه باز دوباره
سر رو شونه هات بذاره

میدونی حالم این روزا بدتر از همه است
آخه هر کی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده یک طرفه است
میمیرم بری آخرین دفعه است

پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم
توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثل حرفه همه
صحنه سازیه این یه بازیه
( جاده ی یک طرفه - مرتضی پاشایی )





دقت که کردم دیدم بیرون شهرم .


توی یه بیابونی که کنار کارخونه ای بود افتادم روی زمین و با مشت هامو کوبیدم به زمین .


بلند داد زدم : آخه چرا خدا ؟ چرا من باید تقاص پس بدم ؟ بخدا غلط کردم که پرهام رو اونجوری خُرد کردم ... با من این کار رو نکن ! من خوشبختیش رو میخوام اما میدونم با بهار نمیتونه خوشبخت بشه .


آخه چرا من ؟ چرا این بازی رو با من میکنی ؟ مگه من چی کار کردم ؟

آخه چرا ازدواج ؟ تازه با بهار ؟


بلند زدم زیر گریه و گردنبند پروانه ی پرهام رو از گردنم کندم و گفتم : لعنت به تو پرهام .. لعنت به اون عشق لعنتیت که منو از اون چیزی که بودم به این تبدیل کرد . به کسی که ترسو شده و اشک هر لحظه تو چشماش جمع میشه . مگه تو چی داشتی ؟ چی داشتی آخه ؟


چی داشتی جز خاطراتت با بهار ؟ هــــان ؟ چرا با من بازی عشق رو شروع کردی ؟ چرا دِ لعنتی .


سوار ماشین شدم و گازش رو گرفتم و رفتم .


ماشین شادمهر بهتر از من بود و تندتر میرفت .


توی اتوبان دوباره گریه ام گرفت .. اگه دعوتم کنه واسه عروسیش چی ؟


با چه رویی برم ؟ چطور سعی کنم گریه ام نگیره ؟ چطوری سعی کنم غرورم رو نگه دارم . چجوری میتونم اصلا برم ؟ اصلا من چرا با شادمهرم ؟ چون پرهام رو فراموش کنم ؟

آخه مگه میشه ؟


همون موقع صدای موبایلم اومد . برداشتم و چشم دوختم به صفحه گوشی و فرمون رو ول کردم و با بوق یه ماشین به خودم اومدم اما انگاری دیر بود .


سرم به فرمون ماشین خورد و دیگه چیزی یادم نیومد.
 
با سردرد بدی چشامو باز کردم . لب هام خشک شده بود و نیازمند یکم آب بود . نالیدم : آب .
صدای خوشحال یک نفر اومد اما نتونستم تشخیص بدم .
- مهربانم ... مهربانم تو پاشدی .
صدای آشنایی اومد : شادمهر اینقدر ذوق نکن . دکترا گفتن یه ضربه کوچیک بود .
دستم رو یکی سفت گرفت و گفت : عزیزم چشاتو کامل باز کن .
تازه تونستم صدای نگران شادمهر رو بشنوم . چشامو آروم باز کردم و گفتم : چی شده ؟ آب میخوام عزیزم .
شادمهر منو بلند کرد و یکم آب تو دستم داد . فرشته از اتاق رفت بیرون که شادمهر گفت : امروز صبح رفته بودی آرایشگاه که برگشتنه بهت زنگ زدم و نگران شدم . فرشته میگفت با اون قرار گذاشته بودی و انگاری یه چیزی ناراحتت کرده . با ماشین نگهبانش اومده دنبالت که دیده تصادف کردی و یارو که بهت زده فرار کرده . البته خدا رو شکر الان حالت خیلی خوبه . یه ضربه ی جزئی بود اما از فکر اینکه دیگه چشای خوشگلت رو نبینم داشتم دیوونه میشدم .
دستشو محکم فشار دادم که حس کردم یه جفت چشم مشکی بهم زل زده . برگشتم سمت در و دیدمش . پرهامی که میخواست ازدواج کنه .
اشک توی چشمام جمع شد . شادمهر اخم کرد و گفت : چرا اینجایی ؟
- باهاش حرف دارم . مشکلیه ؟
شادمهر از کنارش رفت کنار و از اتاق زد بیرون . رفت تا دکترم رو صدا کنه ... هنوز هم سر درد داشتم و یکم گیج میرفت . ملحفه رو چنگ زدم و سرم رو انداختم زیر تا چشمای اشکیم رو نبینه .
- فکر کنم بدونی نه ؟! من و بهار داریم ازدواج میکنیم . راست میگفتی هیچی عشق اول نمیشه . بهار عالیه ... حتی از توهم بهتر .
میخواستم بلند بزنم زیر گریه .
میخواستم برای آخرین بار طعم آغوشش رو بچشم .
- راستش میخواستم شادمهر هم باشه ولی خب خودش رفت . میخواستم شخصا برای چهاردهم مرداد کارت عروسیم رو بهتون بدم .

دقیقا روز تولدم بود ! چه حساب های دقیقی هم کرده بود .

بغضمو قورت دادم و گفتم : نامزد نکردین نه ؟
- چرا الان نامزد صیغه ای همیم . عمه خانوم هم قبول کرده وصیعت رو بخونه . متاسفم اما چون تو با شادمهر میخوای ازدواج کنی فقط سهم اونو میگیری .

با پوزخند گفتم : نامزد دوست داشتنی ایه ، میدونی که چی میگم . هم غیرتی میشه هم به موقع اش آدم رو میخندونه هم تمام وقتش برای منه ، شاید بگی چقدر زن ذلیله اما مثل بعضی ها تو خاطرات گذشته اش نیست .

دستشو کرد توی جیباش و گفت : خب بهار هم خوبه ... هم هنرمنده هم عصبانی نمیشه هم خوشگله و اینکه تمام دلش رو به من داده ، منم که اون رو میخواستم . دیگه چی بهتر از این ؟
یه دسته گل رو گذاشت روی میز و گفت : خداحافظ .

میخواستم داد بزنم کجا میری لعنتی ... پای خرابکاریت وایسا . این دل من به تو نیاز داره ... چرا هیچوقت نفهمیدی شادمهر اونی که میخوام نیست . چرا هیچوقت نفهمیدی ؟ کاشکی میشد برگشت به اون روزی که گفتی دوستم داری و بهت میگفتم آره لعنتی منم دوست دارم . اما الان چی ؟ الان هم میگی .

تا رفت یه قطره اشک ریختم و دسته گلش رو پرت کردم یه گوشه .

تا شادمهر اومد اشکام رو پاک کردم . با نگرانی گفت : الهی من قربونت برم ، ناراحتت کرد ؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم . سرمو توی آغوشش گرفت و با صدای لرزون گفت : تو گریه کنی من چیکار کنم پس ؟

بلند زدم زیر گریه که اونم با گریه گفت : گریه نکن مهربانم .

سرمو از توی آغوشش آورد بیرون و دستمو توی دستاش گرفت . یه بوس آروم روی پوست دستم زد و گفت : هیچ وقت جلوی من گریه نکن . هیچوقت !!
اشکام رو پاک کرد و چشمام رو بوسید .

دستشو محکم گرفتم و گفتم : سرم درد میکنه شادمهر .

- الان دکترت میاد عزیزم .

دکتر که اومد بعد از معاینه گفت : بهتره امشب رو بمونید . احتمال سرگیجه زیاده ولی زیاد جدی نبوده آسیب .

بعد از تشکر من و شادمهر رفت . همون موقع یکی خورد به در اتاق و صدای مهتاب اومد : کسری ، بخدا آدم نمیشی . از بس دویدی خوردی به در .
کسری نالید : تقصیر من چیه ؟ همش تقصیر در بود .

شادمهر با خنده گفت : بیاید تو .

مهتاب و کسری که اومدن تو با دیدن من یه نفس راحت کشیدن و مهتاب اومد منو بغل کرد .

بعد با چشم دنبال فرشته گشت که گفتم : رفت غذا بگیره .

کسری باهام دست داد و گفت : چطوری ؟

فرشته همون موقع اومد و گفت : شادمهر بیا ، غذا رو بهم نمیدن .

شادمهر عذر خواهی کرد و رفت .

تا رفت مهتاب گفت : چشماتون چرا قرمز بود ؟
از گریه ترکیدم و گفتم : مهتاب من چه گناهی کردم آخه ؟ پرهام ... پرهام میخواد ازدواج بکنه . تازه به نظرت با کی ؟ با بهار .

تا اینو گفتم هر دوتاشون داد زدن : بهار ؟؟
یه پرستار در رو باز کرد و گفت : لطفا آروم تر اینجا بیمارستانه .

کسری سرش رو تکون داد و عصبی گفت : کی اینو گفته ؟
- فرشته بهم گفت . منم زدم بیرون و اینجوری شدم .
بخیه ی پامو بهش نشون دادم و گفتم : یادتونه ؟
به زخم های روی صورتم اشاره کردم و گفتم : اینو چطور ؟

مهتاب گفت : منظورت چیه ؟
- مهتاب من به خاطر عشق پرهام خیلی تقاص ها دادم ، حتی حالا نامزدم هم میدونه که من دوستش دارم . اما به پای من مونده . چرا پرهام این کار رو میکنه ؟
کسری عصبی پاشد که مهتاب گفت : کجا میری ؟

- میرم ببینم این بچه چی تو سرشه ! معلوم نیست چی فکر کرده .

همون موقع که کسری رفت فرشته و شادمهر هم با غذا ها اومدن .

شادمهر که دید کسری رفته چیزی نگفت . فرشته و مهتاب روی هم رو بوسیدن و من سوپم رو مزه مزه کردم . با لب های آویزون گفتم : این درست نیست ، شما فلافل میخورید من این سوپ مضخرف رو . اصلا منصفانه نیست !
شادمهر خندید و یدونه از فلافل هاش رو در آورد و گفت : من از اینور گاز میزنم تو از اونور .

قبول کردم و یه گاز زدم و اون هم یه گاز زد . برای بار دوم داشتم گاز میزدم که لب هام به لب هاش برخورد کرد . مهتاب و فرشته با خنده ی مرموزی نگاهمون کردن که من و شادمهر زدیم زیر خنده .

شب موقع خواب فرشته و مهتاب باهم رفتن و من و شادمهر موندیم . داشت روی مبل کوچیکی میخوابید که با دلسوزی گفتم : عزیزم بیا پیشم بخواب .

چون تخت بزرگی بود هر دوتامون توش جا میشدیم .

اومد پشت من خوابید و من تکیه به سینه اش دادم . موهام رو بوسید ، به خودم قول دادم پرهام رو فراموش بکنم .

زیر لب گفتم : شادمهرم ؟
با تعجب گفت : جانم ؟
- شبت خوش .

خنده ی کوچیکی کرد و گفت : شب تو هم خوش خانومم .

صبح زود به کمک فرشته داشتم آماده میشدم که بهار اومد . فرشته دوست داشت عین یه ببر بهش بپره . همچین فیس و افاده ای برامون میکرد که نگو .

با ادا گفت : مهربان جون خوبی ؟

با لبخند گفتم : عالیم .

بعد رو به فرشته کردم و گفتم : لباس هامو میپوشم . تو برو پیش شادمهر .

تا فرشته رفت گفتم : چی شده ؟ اومدی اینجا چیکار ؟
نشست روی صندلی و گفت : میدونی که دارم عروس میشم .

- مواظب کارت عروسی ها باش که یه وقت پرهام نشه کامیار . یا شاید هم پسرای دیگه . نــه ؟
لبش رو با حرص گزید و گفت : رابطه ات با شادمهر خوبه ؟ اگه خوبه چرا اقدام به عروسی نمیکنید ؟
از روی تخت بلند شدم و جدی گفتم : اگه هدفت چزوندن منه باید بگم اشتباه کردی . خودت داری عشق زندگیت رو یادم میندازی ... اینو یادت باشه . من از تو مهره ی مارم پُر نفوذ تره . پس همین الان دمت رو بزار رو کولت و گمشو برو .

کیفش رو از روی تختم برداشت و گفت : حالا حالا ها بچرخ تا بچرخیم

همون موقع که فرشته با یه بطری آب داشت می اومد رفت . امروز صبح فرهود هم اومده بود و کلا زده بودیم تو سر هم ولی همش نگاهم بهش بود که ببینم واقعا فری رو دوست داره یا نه .

اما نامرد اصلا نمیزاشت چیزی رو بفهمم .

با شادمهر اومدیم خونه ، بعد از اینکه رفتم حموم تا یکم کوفتگی بدنم کم بشه اومدم بیرون اما با صدای شادمهر ساکت شدم : مهربان ، پات کبود شده ؟
به پشت پاهام نگاه کردم و گفتم : آره ، فکر کنم بخاطر تصادفه .

رفتم تو اتاقم و لباس هامو پوشیدم . دیگه آستین کوتاه میپوشم چون هوا یکم بهتر شده .

اومدم بیرون و گفتم : ناهار درست کردی یا درست بکنم ؟
کنترل رو انداخت یه گوشه و گفت : یه چیزی درست کن . دست پخت تو بهتر از مال منه .

با هم رفتیم تو هال و اون نشست روی مبل و من رفتم تو آشپزخونه .

گفتم : شادمهر به نظرت کی این بخیه رو باید بکشم ؟
- دکتر گفت یه هفته ای طول میکشه . راستی مامان هم خواست بیاد گفتم مهربان یکم خسته اس گفت پس فردا میام .

- کاشکی میگفتی بیاد . من کاری ندارم ، میگم پاشو یه زنگ بهش بزن بگو بیاد باهم ناهار بخوریم .

تلفن رو برداشت ، داشتم یکم گوشت بر میداشتم که گفت : بر نمیداره . احتمالا خونه ی خالمه . ببینم این صدای تلفن توهه ؟
زنگ موبایلم رو گیتار کولی گذاشته بودم ، آهنگ مورد علاقه ی پرهام .

سریع از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم .

باز هم شماره ناشناس بود .

تلفن رو برداشتم و گفتم : اَلو ؟
- سلام .

تعجب زده گفتم : شماره ی منو از کجا گیر آوردی ؟
- مهمه نوی گلم ؟ فهمیدم که با روزبه نامزد شدی ، تازه محرم همید . خوش میگذره بهت ؟
- حالم ازت بهم میخوره . تو بهم دروغ گفتی ؟
- چه دروغی ؟
- که پریوش تو رو دوست داره نه ؟
- دوستم داشت منتهی از من دورش کردم ازم بد گفتن . مهربان جان ، هیچکی نباید حرف اطرافیانش رو باور کنه . باید خودت ببینی . این هم یه کمک از سمت من . در ضمن .. از پرهام دوری کن ، اون یه آدم بد زاته که فقط فکر خوبیه خودشه . هیچوقت نمی تونه کسی رو خوشبخت بکنه . هیچوقت . کسی که یک عمر خوشبخت نشده مطمئن باش معنی خوشبختی رو هم بلد نیست .

تلفن رو قطع کردم .

سریع سیم کارت رو در آوردم و بقیه ی اجزای باز شده ی موبایلم رو انداختم روی تخت .

از اتاق با حرص اومدم بیرون . جای بخیه های روی سرم در میکرد .

تا امروز زخم هایی که کامیار برام ایجاد کرده بود درد نمیکرد اما امروز داشت میسوخت و کف پاک که سیزده تا بخیه خورده بود گز گز میکرد .

شادمهر با یه علامت سوال نگام میکرد که گفتم : فرشته بود .

سیم کارت رو انداختم توی سینک و روش آب ریختم . بعدش انداختمش توی سطل آشغال و گفتم : چی میخوری ؟

- من که میدونم فرشته نبوده ، کی بود ؟
با حرص برنجم رو آب کشی کردم و گفتم : خودش بود .

- چرا اینقدر حرص میزنی مهربان ؟
شیر آب رو باز کردم که صداش رو نشنوم . اونقدر حواسم پی حرف های افسون بود که یکدفعه یکی منو بلند کرد . جیغ زدم که گفت : نمیگی نه ؟

منو انداخت روی کولش و گفت : حالا میدونم باهات چیکار کنم ، وقتی حرف نمیزنی منم کاری میکنم که پشیمون بشی .

خندیدم و گفتم : ولم کن ببینم .

منو برد تو اتاقش و پرتم کرد روی تخت .

با تحدید و یکم خنده گفتم : با من کاری نداشته باشااا .

- اگه کاری بکنم چی ؟

خنده از روی لبام محو شد ، توی چشماش یه برق عجیبی بود که منو میترسوند .

با یه پوزخند گفتم : شادمهر ...

بهم اجازه ی حرف زدن نداد و لباش رو گذاشت روی لبام . یک لحظه اخم های پرهام اومد جلوی چشمم .

با مشت کوبیدم به سینه ی شادمهر و خواستم هُلش بدم که افاقه ای نکرد .

سوزش زخم های صورتم و ذق ذق پام بیشتر شد .

یکدفعه شادمهر تعادلش رو از دست داد و لبمو گاز گرفت . از درد بدی که به وجود اومده بود اشک توی چشمام جمع شد .

همون موقع تلفن زنگ زد ولی شادمهر دست بردار نبود . سرش رو برد توی موهام که نالیدم : بس کن شادمهر .

با گریه داد زدم : بـــس کن ... تو رو خدا بس کن .

شادمهر دست از سرم برداشت و با تعجب به گریه ی چشمام و خونی که از لبم داشت به سمت چپ و گوشم میرفت نگاه کرد .

حیرت زده گفت : من ... من چیکار کردم ؟!!
صدای تلفن قطع شد ، اشک هامو پاک کردم . شادمهر خواست حرف بزنه که با دادم خفه اش کردم : خفه شو لعنتی . خفه شو .

خون روی لبم رو پاک کردم و گفتم : با این کارت خیلی چیزا رو خراب کردی ، همه ی تصوراتم رو خراب کردی شادمهر .
داد زد : تو محرم منی ... دو روز دیگه زنم میشی اونوقت اون موقع چی ؟ اون موقع مال خودمی ؟ چرا هیچوقت اون پرهام لعنتی رو فراموش نمیکنی ؟ اصلا به غیر از خودت به من فکر کردی ؟ منی که میدونم تو پرهام رو دوست داری و از من مثل یه وسیله استفاده میکنی اما چیزی نمیگم بلکه بلاخره فراموشش کنی . واقعا چی فکر کردی مهربان ؟ اینقدر خودخواه و مغرور نباش ... به غیر از خودت بقیه رو هم ببین حداقل .

با چشمای اشکی بهش زُل زدم . اونم حق داشت . من محرمش بودم اما نمی تونستم .

دستمو به سرم زدم ... کلافه گفتم : حق با تو هم هست اما من هنوز هم نیاز به زمان دارم . تو پسر صبوری هستی ... بقیه اگه جای من بودن حتی قبول نمیکردن باهات تو یه خونه زندگی بکنن . اینو هم درک کن .

سرش رو انداخت پایین و گفت : آره خب ، متاسفم .

غرورم اجازه نمیداد ازش عذرخواهی بکنم . بدون هیچ حرفی از اتاقش زدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه . خدایا این روز های زهرماری چیه آخه ؟ همه چیز از وقتی فهمیدم پرهام و بهار قصد ازدواج با هم رو دارن ریخت بهم . افسون هم شد قوز بالا قوز !
 
برنج رو گذاشتم روی گاز و زیرش رو روشن کردم . از اتاق شادمهر صدای شکستن اومد ، این روزا با صدای هر چیزی دلم هُری میریخت پایین . علاقه ی من به پرهام جوری شده بود که منو تغییر داده بود ، با هر تلنگری اشکم در می اومد و با هر صدایی عین بید میلرزیدم . البته شادمهر میگفت بخاطر افسونه .
مطمئن بودم افسون نقشه هایی داره اما رو نمیکنه .

با اینکه هی میگفتم پرهام رو فراموش میکنم اما میدونم در عملش سخته فراموش کردنش .

من چهار ماه با پرهام یه زندگی رو شروع کردیم اما نه به صورت جدی ، به صورت شوخی . و شوخی شوخی جدی شد .

پوست سیب زمینی ها رو داشتم پوست میکندم که صدای تلفن خونه مجبورم کرد از تو آشپزخونه بیام بیرون . رفتم سمت میز تلفن و تلفن رو برداشتم .

-اَلو ؟

- سلام مهربان جون خوبی ؟ دو بار زنگ زدم کسی جواب نداد .

- سلام مادر جان خوب هستین ؟ با شادمهر تو اتاق بودیم داشتیم وسایل رو جمع میکردیم صدا نیومد .

- که اینطور . حالت بهتره مادر جان ؟ زنگ زده بودی ؟

- یکم بدنم کوفته اس ولی زیاد مهم نیست . آره گفتم بیاید اینجا باهم ناهار بخوریم که دیدم نیستید .

- تو باغ بودم تا این خدمتکاره بیاد تلفن رو بده قطع کردین .

- که اینطور . تشریف نمیارید اینجا ؟ خوشحال میشیم .

شادمهر با چشم های قرمز و دست های مشت کرده اومد نشست روی مبل و عینکش رو زد به چشمش .

-نه مادر جان زیاد حوصله ندارم . فردا میام که توهم زیاد خودت رو اذیت نکنی . امشب نزار باد بخوره به بدنت . خوب نیست .

- چشم مادر جان حتما .

- راستی مادر چی شد ؟ این شادمهر که عین آدم حرف نزد .

- داشتم میرفتم ، یکم راه رو گم کرده بود ... که یکدفعه تلفن زنگ زد و من فرمون رو ول کردم که یه ماشین بهم زد . بعدش دیگه تو بیمارستان بیدار شدم .

- مادر جان حواست رو جمع کن . تو چیزیت بشه همه ناراحت میشن عزیز دلم .

- ممنون مادر جان . من برم دیگه کاری ندارید ؟

- نه عزیز دلم . مراقب خودت و شادمهر هم باش ، خداحافظ .

تلفن رو قطع کردم و رو به شادمهر خشک گفتم : چی رو شکوندی ؟

حرفی نزد . رفتم سمت پله ها که صداش اومد : خودم جمعش کردم . بیا برو تو آشپزخونه .

یه آه کشیدم و رفتم تو هال کنارش نشستم و گفتم : تو چته ؟

مشتشو باز کرد و من حلقه ی پرهام رو دیدم .

با حرص گفت : این حلقه ی منه نه ؟

-شادمهر ، کمکم کن فراموشش کنم .

با چشم های نافذش توی چشمام زل زد و گفت : یعنی فراموشش میکنی ؟

میدونستم نه ولی چاره ای نداشتم . من آرامش زندگیم رو میخواستم . همون آرامشی که قبلا داشتم .

با لبخندی که توی خونَم بود و همیشه موقع جذب یه مرد میزدم گفتم : آره ، قول میدم فراموشش کنم ، اصلا پرهام کیه ... مهم تویی شادمهر .

دو دل نگاهم کرد ، هیچوقت فکر نکردم ساده است به جاش همیشه به اعتمادی که بهم میکرد فکر میکردم .

داشتم بلند میشدم که دستمو از پشت گرفت و کشید . افتادم توی بغلش و خندیدم .

-مهربان ، میشه یه بوس از لبات بکنم ؟

کاش میفهمیدی شادمهر ، حتی آغوشت هم منو یاد پرهام میندازه .. اما یه امشب رو میخوام با تمام کار هایی که پرهام رو یادم میندازه بزارم کنار . من مال تو اَم . تا آخر عمر .

خودم به پیشواز رفتم ، نشستم روی پاهاش و پاهامو پشت کمرش قفل کردم . قد من حالا از اون بلند تر بود . لبام رو روی لباش گذاشتم و اون هم منو همراهی کرد . دستاشو پشت کمرم قفل کرد و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد . سرم رو توی گودی گردنش گذاشتم و اون توی موهام نفس کشید . برای چند دقیقه پرهام رو یادم رفت .

سرمو یکم بالا نگه داشتم و با دیدن سیب زمینی ها داد زدم : وای غذا .

شادمهر جذاب خندید و گفت : غذای من تویی خوشگل خانوم .

از این همه مهربونی و این همه عشق لبخند زدم . منو با یه حرکت انداخت روی مبل و خودش هم با یه فاصله به وسیله ی دستاش بالای سر من به حالت نشسته به چشمام نگاه کرد . انگاری که تو یه دنیای دیگه باشه گفت : مهربان نمیدونی این چشما با وجود آدم چیکار میکنه . همیشه وقتی تو این چشما زُل میزنم یک لحظه زندگیم توقف میکنه . تو اون لبخندت که دندون های مثل مرواریدت رو نشون میده ، یا این موهایی که همیشه به صورت خوشگلی میبندیش یا بازش میزاری . وای مهربان تو چیزی داری که هزار تا هم خواب من نداشت . هیچ کدوم جز تو جذابیت نداشت . تو عین آهن ربایی ... یه مرد مثبت رو طور میکنی و یه مرد خطرناک .

خندیدم و گفتم : حالا فقط یه مرد رو جذب کردم . اونم تویی !

با لذت بهم نگاه کرد و دوباره لباش رو گذاشت روی لبام . بعد از یه بوسیدن حسابی سرش رو روی سینه هام گذاشت و گفت : چرا قلبت اینقدر تند میزنه .

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : فکر کنم بخاطر هیجانه .

یه بوس خیلی آروم روی گردنم زد و گفت : از الان تا دو ساعت آزادی . بعدش میخورمت . در ضمن برنج رو هم بزار تو یخچال . ناهار نمیخوام ... تو میخوای ؟

منم اشتهایی نداشتم . برای آغوشش هیجان زده بودم . از روم پاشد و رفت تو پذیرایی و داد زد : اتاق من یا تو ؟

-مال من .

خندید و باشه ای گفت . منظورش از اتاق من یا تو چی بود ؟ یعنی اینکه باهم بخوابیم و من ... نه شادمهر نمی تونه این کار رو با من بکنه .

سرم گیج میرفت و هیجان زیاد باعث شده بود قلبم به شدت زیادی بزنه . اونقدر که حس کردم الان تو دهنمه .

شادمهر منو صدا کرد ... مگه من دو ساعت وقت آزاد نداشتم . شاید بخاطر ناهار گفته .

یه نیم ساعت منو صدا زد اما من از هیجان فقط صدای قلبم رو میشنیدم . ترسیده بودم از اینکه نکنه شادمهر حریم ها رو کنار بزاره و ...

با نگرانی اومد تو هال و نشست رو به روی من . موهامو زد پشت گوشم و گفت : نترس نفسم من نمی تونم وقتی تو نمیخوای کاری بکنم .

دستشو گذاشت روی سینه ام و با خنده گفت : این قلب توهه یا گنجیشک ؟

دستش رو لمس کردم و با سختی گفتم : تو ... تو ...

حرفمو قطع کرد و گفت : فقط یه امروز رو بیا تو آغوش هم با نوازش بخوابیم . بخدا همین رو میخوام ازت .. یکم آرامش . فقط یکم !

وقتی این حرف رو زد دیگه از اون همه استرس کم شد .

دستشو انداخت زیر پاهامو گردنم و منو بلند کرد . خندیدم و گفتم : فقط یه خواهش ؟

-جانم ؟

- یادته یه لباس خوابه سفید خریده بودی که رو دامنش طرح گل بود ؟

- آره آره یادمه !

- اشتباهی تو کمدت گذاشتم ، میشه بری بیاریش ؟

- سرت درد میکنه نه ؟ سر گیجه هم داری ؟

- آره .

- خب بزارمت رو تخت میرم بیارم .

در اتاقم رو با پاش باز کرد و منو آروم روی تخت گذاشت . سردرد عجیبی داشتم و یکم نفس کشیدن برام سخت بود . نمیدونستم چرا اینقدر ضعیف شدم . واقعا نمیدونستم .

شادمهر لباس خواب رو برام آورد و گفت : منم یه گوشه لباس هامو عوض میکنم . قول میدم نگات نکنم .

دستشو کشیدم و گفتم : تو میتونی نگاه کنی ... تو محرم منی .

لبخند جذابی زد که متوجه چال گونه اش شدم . چرا تا حالا متوجه ی چال گونه ای که داشت نشدم ؟

خودم جواب خودمو دادم : تو که تو پرهام سیر میکردی .

سرم رو تکون دادم و شلوارم رو در آوردم و لباسم رو هم در آوردم . شادمهر کلافه چنگی به موهاش زد و پیرهنش رو با یه حرکت خاص در آورد و شلوارش رو با یه شلوارک سفید عوض کرد . بعد از اینکه لباسم رو هم پوشیدم حس کردم سرم گیج میره و راه تنفسم گرفته . دستمو به کمد گرفتم که شادمهر گفت : عزیزم حالت خوبه ؟

دهن باز کردم اما صدایی نیومد بیرون .

شادمهر منو سریع روی تخت خوابوند و قفسه ی سینه ام رو فشار داد . میتونستم نگرانی رو توی چشماش ببینم .

هنوز هم نفسم بالا نمی اومد . چشام سیاهی رفت و بسته شد اما گوش هام میشنیدن ... شادمهر محکم فشار میداد قفسه ی سینه ام رو و هی داد میزد مهربان مهربان چشمات رو باز کن .

یک دفعه لب هاش رو روی لب هام گذاشت و نفس مصنوعی داد . با این کارش بلاخره شُش هام شروع به کار کرد . شادمهر خدا رو شکری گفت و سرش رو روی سینه ام گذاشت .

با یکم بغض گفت : تو چرا اینقدر ضعیف شدی مهربانم ؟ چرا هر وقت یکم هیجان بهت وارد میشه نفست میگیره نفسم ؟ چرا منو دق میدی تا زندگیت رو ادامه بدی عمرم ؟ اگه یه روز این قلب کوچیک برای من نزنه من چیکار کنم عزیز دلم ؟

از این همه عشقش شروع به گریه کردم که سرش رو آورد بالا . چشمای اون هم گریون بود . چشمام رو بوسید و با شستش اشکام رو پاک کرد و گفت : گریه نکن نفسم . گریه نکن گلم .

با هق هق گفتم : نمیخوام اینقدر ضعیف باشم اما شدم . این همه فشار و این همه بلا هایی که سرم اومده داره تبدیل به یه بیماری روحی روانی میشه . از هیجان میترسم شادمهر ... میترسم .

سرمو توی سینه ی ستبرش گرفت و گفت : هیــس خانومم . تا من هستم هیچوقت نباید بترسی . هیچوقت .

توی آغوشش حس آرامش کردم و نفس هام منظم شد . آروم پتو رو کنار زد و منو خوابوند جلوش و من هنوز هم به گردن و کمرش چسبیده بودم . سرم رو گذاشتم روی سینه ش و به ضربان قلبش گوش دادم . چقدر این آهنگ رو دوست داشتم .

موهام رو نوازش کرد و گفت : آروم بخواب خانومم . آروم بخواب .

***

داشتم بیدار میشدم که با صدای داد شادمهر ترسیدم .

-همش تقصیر توهه پرهام ، با هر صدایی قلبش عین گنجشک میزنه و با هر هیجانی راه نفسش بسته میشه . همه ی بدبختی هاش تقصیر توهه . چرا اون مهربان سفت و سخت دیگه جلو روم نیست ها ؟؟ اونی که هر لحظه شوخی میکرد و از هیچ صدایی نمیترسید نیست ؟ نه زنگ نزدم اینا رو بگم ... زنگ زدم بگم باید حالا حالا ها عذابش رو بچشی و از این به بعد پاتو از زندگی مهربان و من بکش بیرون .که دوستش نداری ! اصلا چرا زنگ زدم خداحافظت .

چشامو بستم اما اشک پشت این پلک ها آماده ی ریختن بود . با نفس عمیقی که کشیدم بغضم رو فرو خوردم و اشک هامو دور کردم .

شادمهر وارد اتاق شد . چشمام نیمه باز بود و میتونستم حرکاتش رو ببینم . اومد کنارم خوابید و سرش رو گذاشت روی سرم . زیر لب نالیدم : شادمهر .

نگران گفت : چی شده عزیزم ؟

-بغلم میکنی ؟

آروم منو توی آغوشش گرفت ، با حرف هایی که پرهام به شادمهر زده بود دیگه شکی نداشتم که پرهام منو دوست نداره . آروم دم گوش شادمهر زمزمه کردم : دوستت دارم عزیزم .

منو محکم تر به خودش فشار داد و دم گوشم گفت : منم دوستت دارم مهربانم .
 
تلفن زنگ زد .

شادمهر خوابش برده بود . آروم از بغلش جدا شدم و رفتم سمت تلفن . برداشتمش و گفتم : بله ؟

-سلام مهربان ، منم عمه خانوم .

خواب از سرم پرید و عین برق گرفته ها گفتم : بله بله ، خوب هستین ؟

-حوصله ی مقدمه چینی ندارم . یه موضوع مهمی هست که باید باهات حرف بزنم ، از دیدن یه آشنا خوشحال میشی .

تلفن رو قطع کرد . با تعجب به بوق متمددی که می پیچید گوش کردم . گوشی رو گذاشتم و خواستم از عقب برم که خوردم به یه تنه ی محکم . برگشتم و شادمهر رو لخت دیدم که با تعجب بهم نگاه میکنه .

-عمه خانوم بود .

- خب ... !

- میگفت یه چیز مهم رو باید بهم بگه !

- برو آماده شو باهم میریم .

- تو خسته نیستی ؟

شادمهر توی یه دانشگاه دیگه به عنوان یه استاد حرفه ای درس میداد و بیشتر وقتا خسته بود اما با لبخند گفتم : من جونم برای تو میره . بدو تا نخوردمت .

کوسن رو از روی مبل پرت کردم سمتش که بلند خندید و گفت : جبرانش میکنم

قهقه ای زدم و رفتم تو اتاقم . یه مانتوی آبی بلند تا زانو پوشیدم با شلوار سفید و شال طرح دار آبی سفید .

کفش های پاشنه سه سانتیم رو هم در آوردم و آرایش ملیحی کردم . از دیدن پرهام طپش قلب گرفته بودم .

شادمهر در که بین اتاق هامون بود رو زد . من فقط دستگیره ای داشتم که باز کنم و اون میتونست قفلش کنه .

گفت : آماده ی مهربانم ؟

یه دستی به مانتوم کشیدم و گفتم : آره عزیزم .

باهم از اتاقمون اومدیم بیرون . دست انداختم توی حلقه ی بازوش و باهم از خونه زدیم بیرون . سوار ماشین من شدیم . ماشین خودش رو داده تعمیرگاه . تا رسیدن به عمارت هیچ کدوممون حرف نزدیم .

تا رسیدیم دم در بزرگ عمارت بهم گفت : تو برو تو . من یه چرخی میزنم .

سری تکون دادم و رفتم از پله ها بالا . قلبم داشت می اومد تو دهنم ... تا اومدم در رو هُل بدم در باز شد و من دیدمش . ته ریش کمی گذاشته بود . چجوری تو بیمارستان بهش نگاه نکردم ؟

موهای مشکیش یکم بلند شده بود اما هیچی از جذابیتش کم نکرده بود . بی حرکت و مات منو برانداز کرد و با پوزخند گفت : چرا هر کی به من میرسه میگه مهربان شکسته شده ؟ تو چیت شکسته شده ؟ یک ملت رو داری به بازی میگیری پس نباید ناراحت باشی نه ؟

یه قدم بدون توجه به اون به سمت در برداشتم که صداش میخکوبم کرد : آره برو، برو که بعدا آقاتون نزنه تو دهنت ... ببینم این کبودی ها مال دست بزنشه یا تصادف ؟

راست میگفت ... جای انگشت های سیلی شادمهر هنور کنار شقیقه هام مونده بود . چقدر دقت داشت، چقـــدر!

سریع رفتم تو ... فضای گرم عمارت عین چی به صورت سردم هجوم آورد . نفس عمیقی کشیدم و به مرد غریبه اما چهار شونه ای که روزنامه ای رو میخوند نگاه کردم . عمه خانوم هم عین همیشه روی مبل بزرگ نشسته بود .

تا منو دید برای اولین بار بهم لبخند گرمی زد و گفت : بیا بشین مهربان .

مرد غریبه برگشت و من قیافه ی نهاد رو دیدم . اون چه ربطی به من داشت آخه ؟

نشستم و عمه خانوم گفت : از اول همه چیز رو شروع میکنم . برادرم فریدون خان ایزدپناه با کلی بدبختی تونست این همه خونه رو بدست بیاره اما کم کم برای این همه ملک نیازمند حاکم بود و خدمتکار . همیشه مرد های سگ جون آفریقایی عربی رو به اسارت میگرفت اما یه دختر ایرانی با ریشه ی مادری عربی به نام افسون خاتون چشمش رو برای اسارت گرفت . فکر کنم شونزده سالش بود . وقتی آوردتش همه اعتراض کردیم بهش که چرا ؟ چرا میخوای مونا رو فراموش کنی ؟ بدتر از همه مهراد بود که میگفت اون هیچوقت نباید جای مادرمون رو پُر بکنه .

پدر فرهود و کسری هم همین نظر رو داشتن . من هم چون دلم برای این بچه میسوخت ساز مخالف میزدم تا اینکه افسون با موذی گری توی وجود ماها رخنه کرد . همه رو برای سوگولی بودن خودش راضی کرد . ولی مهراد تمام آرزو هاش رو نقش بر آب کرد و به پدرش گفت مهم نیست از ارث منو محروم کنید یا نه ولی من هیچوقت وجود افسون رو نمی پذیرم . فریدون میخواست مهراد رو از ارث محروم بکنه که افسون باردار شد . تازه نه از فریدون . از یکی از خدمتکار های عربیمون . چون فریدون حتی بهش دست هم نزده بود . از اونجا بود که افسون رو انداختن بیرون . ولی افسون توی اون کلبه بچه اش رو بدنیا آورد و فرار کرد . بقیه اش رو نمیدونم اما فریدون یه مغازه تو کوچه ای که زندگی میکرد زد . میدونستم دلش پیش افسون گیر کرده . اما وقتی فهمید اسم خودش رو روی بچه ی حروم زاده ی افسون گذاشتن از افسون برای همیشه دست کشید . گذشت و فهمیدن عروس افسون که با خود افسون هم بد بوده یه پسر بدنیا آورده و اون نهاد بوده . اسمش رو خود شهلا ( عروس افسون ) میزاره ولی بعد از یه مدت دوباره باردار میشه و دختری به نام مهربان بدنیا میاره . اما افسون نهاد رو میدزده و میخواد پیش خودش نگه داره ولی مهراد نهاد رو از دستش در میاره . از همون موقع نفرت این دوتا از هم بیشتر میشه .

افسون با یه حمله ی از پیش تعین شده مهراد و زنش رو توی گور میزارن . دیدم که چطوری فریدون شکست . یه روز بهم قول داد که مهربان رو که طعمه ی افسون بود با مادرش رو از دست پدرتون و افسون نجات میده اما افسون فریدون خان رو هم کشت . پرهام و فرهود و شادمهر و کامیار بهترین دوست های هم بودن و همیشه توی بازی هاشون پرهام خودش رو پرهام خان ایزدپناه خطاب میکرد که فرهود هم یه روسری سرش میکرد و میگفت منم منم افسون .

یک لحظه زد زیر خنده ... میون اون همه اشک میخندید !

-مهربان رو پیدا نکردیم . فهمیدیم فریدون احمدی مکانش رو تغییر داده و فهمیدیم شهلا هم مرده . دلم برای نهاد میسوخت . مهربان اونقدر کوچیک بود که از نهاد خبری نداشته باشه و نهاد هم هیچوقت یادش نیومد خواهری داره . تا اینکه تو پیدات شد مهربان . پرهام و فرهود به من خبر دادن که مهربان و دوستش فرشته رو پیدا کردیم، جلوی مهربان و فرشته من و فرهود و پرهام و بقیه نقش بازی میکردیم . نهاد هم توسط یکی از فامیل های نزدیک من به فرزند خوندگی پذیرفته شد . همه چیز رو نگه داشته بودم تو یه فرصت مناسب و حالا که هر دوتون دارین ازدواج میکنین خواستم بهتون بگم .

رو به من و نهاد گفت : بعد از یه عمر میتونم راحت سرمو بزارم زمین و بمیرم . حالا مهربان و نهاد هم دیگه رو پیدا کردن .

یکدفعه متوجه شدم اشک صورتم رو پُر کرده . پریا خوشحال نهاد رو بلند کرد و شادمهر زیر کتف من رو گرفت و گفت : برو گلم . برو نهاد رو بغل کن .

حواسم نبود که شالم افتاده . بغض کرده بودم . چهره ی برادرم رو با پرده ی اشک میدیدم .

بلاخره بغضم ترکید و من افتادم به پاش . بوی مامان رو میداد . بوی مهربونی هاش رو .

پاهاش رو بوس کردم و داد زدم : خدایا شکرت ، شکرت خدا .

نهاد هم افتاد به پام و منو بغل کرد . صدای گریه ی عمه خانوم هم بلند شد . نهاد تمام صورتم رو بوسید و گفت : مهربانم ... خواهر کوچولوی خوشگلم .

بلند شدیم و تو بغل هم افتادیم . از بغلش بیرون اومد ولی فشارم بد افتاده بود و این هیجان باعث شده بود قلبم دوباره تند بزنه .

به شادمهر نگاه کردم . داشت اشک میریخت اما با دیدن من تو اون وضیعت دوید سمتم و گفت : نهاد محکم نگهش دار .

اما دیر بود و من داشتم سقوط میکردم که زیر شونه هام رو گرفت .

شادمهر دوتا به صورتم زد و گفت : سعی کن نفس بکشی نفسم . نفس بکش عشقم . نفس بکش عمرم .

با سختی نفسم رو بیرون دادم . اشک از چشمای شادمهر افتاد روی گونه ام و منو به خودش چسبوند و گفت : خدایا شکرت .

دستم که بی حالت کنارم افتاده بود بلند کردم و دست نهاد رو گرفتم .

نهاد هم اشک میریخت . شادمهر منو به دست نهاد سپرد و گفت : یکم بغلش کن ، آروم میشه .

از زیر چشم به شادمهر نگاه کردم . رفت سمت عمه خانوم و گفت : خوب شد گفتید . نترسید مهربان یک ماهی میشه که قلبش یکم از هیجان ضعیف میشه .

نهاد سرم رو گذاشت روی سینه اش و گفت : مهربان ، بوی مامان رو میدی ! هیـــس حرف نزن ، نمیخوام دوباره نفست بره عزیز دلم .

سرمو محکم به سرش چسبوندم و گفتم : منو ببر جایی که این سه تا چشم نباشن . بزار یه دل سیر نگاهت بکنم .

منو بلند کرد و با بغض و خنده رو به شادمهر گفت : خواهرم رو میبرم با اجازت .

شادمهر گفت : صاحب اختیاری فقط اگه دوباره چیزیش شد ...

-نترس دکتری خوندم بلدم .

هنوز هم سرم روی سینه اش بود . ضربان قلبش منو آروم میکرد . منو برد بالا، تو اتاق عمه خانوم و منو آروم روی تخت گذاشت .

خندیدو گفت : باورم نمیشه من الان خواهرم رو میبینم .

-منم همین طور . ولی حس میکنم این درسته . تو برادرمی .

- میتونستی بگی نه من مدرک میخوام ... نمیخوای ؟

- چرا یه آزمایش بگیریم بد نیست .

- آره ولی چشمات توی ذهنم حک شده ، میدونم همونی . حتی بعد از دیدار اولمون گفتم خدایا این مهربان رو کجا دیدم ؟ این چشماش کپ چشمای منه که . موهاش هم رنگ موهای منه . حتی حالت نگاهش و گریه هاش .

میخواستم بگم ولی من تو رو یادم نیست که گریه های مادرم یادم اومد ، وقتی یه لباس پسرونه رو دستش میگرفت و شبا بالا سر من گریه میکرد .

دستش رو گرفتم و گفتم : من بیست و سه سال بدون تو چجوری دووم آوردم ؟!

با کینه گفت : بهم بگو بابا باهات چیکار کرده .. بگو بهم .

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نهادم، نهادم، نهادم ! چی بگم ؟ از کجاش شروع کنم ؟ از مرز بی مادری و بی کسی شده بودم یه پسر، همین پسر بودنم کمکم کرد تا قوی باشم اما حالا میفهمم منم مثل خیلی از دخترا نیازمند یه تکیه گاهم . چیزی جز شکر از خدا ندارم نهاد . نمیتونم بگم بد بود ! اما خوب هم نبود . ولی ورق های سیاه دفتر سرنوشتم روز های بی مادری و بی پدریم نبود .

نهاد دستای سردم رو بوسید و گفت : پس کی بود ؟

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : امروز هام . این چندماهی که دل کندم ...

نهاد اولش گیج نگام کرد ولی بعدش خنده ی شیطونی کرد و گفت : پس بین شادمهر و پرهام موندی .

-نه موندنی نیست . من و پرهام سهم هم نیستیم . چرا همیشه آدم عاشق یه عشق ممنوعه میشه ؟

- بزار یه چیزی بهت بگم . من هیچوقت فکر نمیکردم که با پریا نامزد بکنم چون من و اون اصلا قابل مقایسه نیستیم . اون جد در جد خدمتکار بود ولی من از همون چهار سالگی تو خونه ای بزرگ شدم که کلفت و نوکر هاش دست به سینه وایساده بودن . از همون نگاه اول دلم لرزید . ولی بعدش شکل پیچیده ای برام گرفت که فرمولش رو توی نسخه های دکتریم هم نمی تونستم بنویسم . ولی بلاخره فهمیدم اسمش عشقه . اینقدر روی مخ مامان و بابای فعلیم کار کردم که تونستم نامزدش بشم . پس فکر نکن عشق سختی نداره ... عشق یه احساس بدیه که تو تک تک گلبول هات ریشه میکنه جوری که فقط میتونی با اون آدم نفس بکشی . من درک میکنم چرا ضعیف شدی چون اون مهربان سرکش و قدرتمندی که من میدیدم با هیچ دردی از پا در نمی اومد اما احساس عشق تو رو به این روز در آورد . من واقعا نمیتونم کمکت کنم مهربان، من خودم هم بین پرهام و شادمهر موندم . شادمهر جونش رو برای تو میده اما دل تو با پرهامه ولی تا جایی که من میدونم ...

اشکام رو پاک کردم و گفتم : میدونم ، پرهام میخواد روز تولدم با بهار ازدواج بکنه .

سرش رو تکون داد، پاهامو توی شکمم جمع کردم و گفتم : ولی من تصمیمم رو گرفتم. این عشق یک طرفه رو فراموش میکنم و دنیامو به شادمهر میدم .

نهاد شونه هاش رو انداخت بالا و گفت : نمیشه به منم یه عشق خوب بدی ؟

-میخوام هم برات خواهری کنم هم مادری . تو هم قول بده برادر و پدر خوبی باشی .

دستش رو آورد جلو ، گفتم : قول ؟

-قول .

بهم دست داد و منو بغل کرد و موهام رو بوسید .

صدای شادمهر اومد : نوچ نوچ نوچ .

شادمهر به من گفت : بانو منو فراموش کردی ؟ مگه من اجازه ندارم برادر زنم رو بغل کنم ؟

از بغل نهاد اومدم بیرون و رفتم پریا رو بغل کردم و دم گوشش گفتم : دیوونه ش کردی که گوگولی من .

خندید و گفت : خدا میدونه چقدر خوشحاله خانوم .

-بهم بگو مهربان .

خندید . شادمهر و نهاد هم همدیگر رو بغل کردن که من گفتم : نهاد که حاضره . پریا بره حاضر بشه باهم بریم بیرون یه گشتی هم بزنیم .

نهاد و پریا اولش مخالفت کردن ولی بعدش قبول کردن .

بعد از رفتن نهاد شادمهر منو بغل کرد و گفت : از نهاد آدرس بیمارستانش رو بگیر یه روز ببرمت پیش یه دکتر متخصص . داره واقعا نگرانم میکنه ... !

خواستم مخالفت کنم که لباش رو گذاشت روی لبام و قفلشون کرد . کمرم رو از پشت گرفت . این بوسه ی آرومش قلبم رو به آرامش دعوت کرد . راست میگفت ... با هر ماجرایی این قلب من سریع عین گنجیشک میزنه و من نقش زمین میشم . انگاری شادمهر هم فهمیده از این همه ضعیف بودن بدم اومده .

با صدای تک سرفه ای به خودمون اومدیم و من شرم زده به عمه خانوم که دم در بودم نگاه کردم . عمه خانوم خندید و گفت : خوشحالم که خوشحالین .

منو شادمهر از اتاق زدیم بیرون با خنده پله ها رو رفتیم پایین .

شادمهر منو چسبوند به دیوار و گفت : من که سیر نشدم . تو شدی ؟


خندیدم و گفتم : خجالت بکش.
اما پشت اون خنده یه چیز دیگه بود ... کاش رو به روی من پرهام بود .... پرهامم !!


-آخه این رژلب توت فرنگی بد جور روی اعصابمه .

با یه اخم ساختگی گفتم : بس کن .


-نخیر عسلم . من این رژ رو میخورم تا بلاخره طعم آلبالویی لبات رو مزه کنم .

تا خواستم چیزی بگم باز هم یک هویی لباش رو به لبام دوخت . توی چشمام اشک جمع شد ... من پرهامم رو میخواستم ... نه شادمهر رو . پرهام ... فقط پرهام .


صدای دست زدن یکی شادمهر رو متوقف کرد و من با تعجب و اشک به پرهام دست میزد، نگاه کردم . حس کردم یک لحظه دلش خنک شده ، گفت : ادامه بدید . جالب بود ، منم هوس کردم، کاش بهار اینجا بود .

همون موقع فرهود و فرشته هم دست تو دست هم اومدن تو راهرو و به ما نگاه کردن . دستای شادمهر هنوز پشت کمر من بود، اشکام رو کنار زدم و خودمو انداختم تو بغل فرشته . فرشته هیجان زده گفت : عزیز دلم خوشحالم که خوبی ... درد نداری ؟ راستی نهاد، داداشت رو دیدی ؟

سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم : آره ، خیلی خوشحالم فرشته ... خیلی !!

فرشته دستم رو کشید و گفت : بیا ببینمت . با اینکه امروز صبح تو بیمارستان دیدم دلم شور میزد چیزیت شده باشه .

-نه عزیزم .

دستمو کشوند و منو برد تو اتاقش .

تا در رو بستم با هیجان گفت : چیکار میکردید ؟

خون توی صورتم دوید و گفتم : به تو چه ؟

یکم با ناراحتی گفت : مهری ، عذاب وجدان نداری که چرا یه ذره هم من این عشق رو نمیتونم به شادمهر بدم .

-هه! چرا، ولی شادمهر دم نمیزنه ... به این راضیه که من بغلش کنم و بعضی از شبا کنار هم بخوابیم .

فرشته سرش رو انداخت پایین و گفت : عشق پرهام رو بریز به پای شادمهر .

دوست نداشتم از این حرفا بشنوم . ببین چجوری بوده که فرشته، اونی که منو تشویق میکرد برگردم و این لوس بازی ها رو کنار بزارم، الان بهم میگه عشق بریز به پای شادمهر !

صدای شادمهر اومد، رو به فرشته گفتم : حاضر شو بریم بیرون .

فرهود هم اومد تو و همین رو گفت .

من رفتم بیرون و دنبال شادمهر گشتم اما ندیدمش .

بی اختیار پاهام به سمت اتاق قبلیم کشیده شد . همون اتاقی که من و پرهام با هم میخوابیدیم .

پشت در وایسادم . دستم رو که حالا میخواست در بزنه کنترل کردم ولی صدای گفتگوی پرهام رو نتونستم نشنوم .

-سلام عشقم ، چه خبرا نفسم ؟

- ....

- الهی من به فدات، چرا داری گریه میکنی ؟

- ....

- که مهربان اذیتت کرده ؟! عزیز دلم، بهارم، ما مال همیم ... هیچکس ما رو از هم جدا نمیکنه .

بغض بدی توی گلوم گیر کرد .

یه قدم رفتم عقب، این پرهام بود ؟ پرهامی که من میشناختم ؟!
 

پرهام من بود ؟ پرهامم ؟!
نفس هام به شمار افتاده بود . اشک توی چشمام حلقه زده بود . همین پرهامی که یه روزی بهم التماس میکرد نرم، خودشه ؟

داشت اشکم میریخت که حس کردم داره میاد سمت در .


 

سریع دویدم سمت پله ها که نمیدونم کی اونجا رو تمیز کرده بود که لیز خوردم و افتادم زمین . به دردی که تو وجودم بود اعتنایی نکردم و دویدم سمت پله ها و پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم .


 

به عقب نگاه میکردم و می دویدم . یک دفعه خوردم به بازوی یکی و داشتم دوباره می افتادم که گرفتتم .


 

قلبم محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام میزد و من چشامو بسته بودم . وقتی نفسم اومد سر جاش گفت : کجا میرفتی جوجوی من ؟


 

تازه تونستم بوی عطرش رو حس کنم . چشامو باز کردم و شادمهر رو دیدم . خودمو سریع انداختم تو بغلش و گفتم : سر به سر فرشته گذاشتم داشت می اومد دنبالم که دویدم بعد خوردم به تو .


 

پشتمو با دستش نوازش کرد و گفت : دوتا نفس عمیق بکش .


 

دم گوشش دوتا نفس عمیق کشیدم که با خنده ی کوچیکی گفت : همشو کردی تو گوشم که .


 

با وجود بغض توی گلوم، خندیدم .


 

زیبا ترین لحظه آن است که تبسمی میان قطره های بارانت بزنی


 

موهام رو بوسید و گفت : بیا بریم تو ماشین بقیه منتظرن .


 

-الان فرشته و فرهود هم میان ! وایسا با اونا بریم .


 

- من وایسادم . تو برو پیش نهاد و پریا .


 

دم گوشش گفتم : ما الان تو میانه وایسادیم . یه طبقه پایین نهاد و پریا هستن طبقه ی بالا فرهود و فرشته . زوج ها رو حال میکنی ؟


 

لبخند جذابی زد و گفت : خیلی میخوامت .


 

دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو به سینه اش چسبوندم . چی میشد اگه این آغوش مال پرهام بود، این " خیلی میخوامت " گفته ی پرهام بود . چی میشد اون نفسم و عشقم پرهام به من بود نه بهار !! پس من چی بودم تو زندگیت پرهام ؟ فقط یه نامزد تقلبی ؟ یا یه نامزد دوست داشتنی ؟


 

فرشته و فرهود هم اومدن . همه سوار ماشین هامون شدیم و راه افتادیم .


 

من و فرشته هی حرف میزدیم و می خندیدیم . چقدر غبطه میخورم وقتی اون عاشق شده اما بی دردسر . البته من که از جزئیات خبر ندارم .


 

رسیدم به یه رستوران . ساعت سه بود اما توش غلغله . تا گارسون نهاد رو دید یه میز شیش نفره کنار یه منظره خوب نشونمون داد .


 

نهاد گفت : صاحب بودن این رستوران همین خوبیا رو داره دیگه .


 

شادمهر همونجور که برام صندلی رو عقب میکشید پرسید : تو صاحب این رستورانی ؟


 

-آره ولی زیاد اینجا نمیام .


 

پریا دست نهاد رو گرفت . من هم کنار اون ها نشستم . میز گردی بود و میشد راحت هم دیگه رو دید .


 

فرهود موبایلش زنگ خورد . نمیدونم چی شد ولی به من نگاه کرد .


 

موبایلش رو برداشت و از ما دور شد .


 

یاد روز های اولی که با این دوتا همه جا میرفتیم افتادم . اون مهری کجا این مهری کجا ؟


 

حالا من دیگه مهربان ایزدپناه نیستم ، من مهربان روزبه هستم . چشامو محکم بهم فشار دادم تا اشکم نریزه پایین .


 

شادمهر منو رو دستم داد و گفت : چی میخوری عزیزم ؟


 

فرشته ادای عُق زدن در آورد که همه امون خندیدیم . شادمهر هم خندید و گفت : خیلی هم دلت بخواد .


 

رو به پریا کردم و گفتم : بعد از ازدواج نمیزارم کار کنیااا !!


 

رو کرد به نهاد، نهاد گفت : نترس آبجی ... خواهر پریا بعد از ازدواجش میاد عمارت . البته زیاد مطمئن نیستم .


 

شادمهر دوباره پرسید چی میخوری که گفتم جوجه . ما خانوم ها جوجه و آقایون کباب سفارش دادن . تا غذا ها رو آوردن من و شادمهر عین گشنه ها غذامون رو سریع میخوردیم . وقتی تموم شد با هم گفتیم : آهـــه ! سیر شدم .


 

نهاد گفت : بله خب معلومه . شما از بچه ها هم گشنه تر بودین .


 

خندیدیم . فرشته پاشد و گفت : بیاید بریم قدم بزنیم .


 

نهاد گفت : بیرون چندتا تخت هست . هر کی میخواد بره قدم بزنه بره . من میخوام برم قلیون بکشم .


 

شادمهر و پریا رفتن بیرون تا رو تخت بشینن . به فرشته و فرهود که از دیدن هم خجالت میکشیدن نگاه کردم . رفتم جلوشون وایسادم و گفتم : مشکلی نداره وقتتون رو بگیرم ؟


 

فرشته گفت نه ولی فرهود گفت : چرا ؟


 

بد نگاش کردم که سریع گفت : من جونم میره برای اینکه با تو هم صحبت بشم .


 

خنده ی زیر لبی کردم و دستشون رو کشیدم و بردم رو یه تخت جداگانه نشوندم .


 

رو به فرشته گفتم : اون احساس لعنتی رو با تمام ماجرا بنداز بیرون .


 

دو دل بهمون نگاه کرد، با چشمم بهش اطمینان دادم ، گفت : خب از روز اولی که تو رو دیدم فرهود، ازت اول خوشم نیومد اما وقتی فهمیدم توی کار هات زیاد غرور نیست بدم نیومد ازت . بعدا فهمیدم مثل خودم خُل میزنی ...یعنی شیش و چهار . خب اون موقع در حد یه دوست داشتن بود و همش میخواستم با کل انداختن با تو این احساس رو دور کنم ولی نمیشد . تا دیدم رفتار تو رفته رفته پخته تر شد . وقتی خواستم گچ پام رو باز کنم به پیرهنت چنگ زدم و تو گفتی چیزی نیست عزیزم . واقعا نباید بگی عزیزم چون عزیزم های تو آدمو زیر و رو میکنه . اون روز من رو هم زیر و رو کرد . دیدم عاشقت شدم . برای خودم جای تعجب بود چون من هیچوقت هیچ حسی به جنس مخالف نداشتم اما حالا میبینم بدون این حس دوست داشتن نمی تونم زندگی کنم . تاکید میکنم دوست داشتن ! و اعتراف میکنم که من، فرشته محمدی، سروان فرهود ایزدپناه رو دوست دارم .


 

بعد از اینکه فرشته حرف هاش رو زد فرهود گفت : راستش منم دوست دارم فرشته . ولی از ترس اینکه تو هم شاداب دوم در بیای زندگیم رو میخواستم وقف هر دختری بکنم . حتی تا مرز جدایی هم داشتم پیش میرفتم که دیدم نه این حس اونقدر زیاده که بدون اون نمی تونم زندگی کنم . وقتی میخوابی عین یه بچه ی چهار ساله میشی . شب هایی که پات درد میکرد و ناله میکردی، شب هایی که کابوس میدی، شب هایی که منو صدا میزدی، اون شب ها دیوونه ام میکرد . با خودم میگفتم این عادته یا هوس ... ولی فهمیدم اسمش عشقه . بیشتر از حسی که به شاداب داشتم ... بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی . و من اعتراف میکنم که من، سروان فرهود ایزدپناه، عاشقونه فرشته محمدی رو دوست دارم .


 

و بعد فرهود دست فرشته رو بوس کرد . از اینکه تونستم دوتا رو بهم برسونم خوشحال بودم . ولی باز هم حسودی میکردم که چرا اینا غرور ندارن ؟ چرا همیشه غرور بین دوتا عاشق وجود داره ؟


 

چشامو باز کردم که دیدم دارن نزدیک میشن تا همو ببوسن . بدجور غریدم : آخه اینجا ؟


 

فرشته دستشو گذاشت رو قلبش و فرهود گفت : خب کجا ؟


 

-تو ماشین خب ... اونجا که راحت ترین .


 

- اَه راست میگه . پاشو بریم عشقم .


 

با کلمه ی عشقم اشک تو چشمام جمع شد .


 

فرشته با ترس گفت : ولی من میترسم .


 

بدون اینکه فکر بکنم گفتم : نترس درد نداره .


 

بد بهم نگاه کردن که تازه فهمیدم چی گفتم . خاک تو گورت نکنن مهری !


 

سریع گفتم : نه ... منظور ... لب بود .


 

فرهود خندید که فرشته زیر لب گفت : خاک تو سرت .


 

خندیدم و رفتم سمت تخت شادمهر اینا .


 

تا شادمهر منو دید به کنارش اشاره کرد . نشستم کنارش و قلیون رو ازش گرفتم :


 

- اینقدر نکش .


 

نهاد گفت : نترس خواهری ... نمیمیره .


 

پریا گفت : هر وقت یه چیز دودی میکشه تا مرز جنون میرم .


 

نهاد با عشق به پریا نگاه کرد و گفت : اشالله جبران میکنم عشقم .


 

شادمهر پرسید : عروسیتون کی هست ؟


 

نهاد آستینش رو یکم کشید بالا و گفت : میخوایم اردیبهشت باشه . روز تولد خودم .


 

خندیدم و گفتم : چه داداش خودخواهی دارم من .


 

خندید، ولی بعدش جدی گفت : شادمهر یه خواهش ازت دارم .


 

شادمهر با تعجب گفت : چی ؟


 

-من خودم روانشناسی هم بلدم . با اینکه تخصصم قلب و عروقه اما خب روانشناسی هم از روی مطالعه بلدم . اگه نمیخوای من باشم دوستم سپهر هم هست، یه کمک کوچکی به مهربان بکنم . تو این مدت باید مهربان پیش خودم باشه . نترس خونه ی من ولنجکه، هر موقع هم خواستی سر میزنی بهش . حرفت چیه ؟


 

میدونستم از فکر دور شدن من، شادمهر دیوونه میشه . چه برسه به اینکه من برای یه مدت زیادی برم خونه ی نهاد .


 

خنده ی غم ناکی کرد و گفت : برای خوب شدنش هر کاری میکنم . فقط مواظبش باش .


 

نهاد سرش رو تکون داد . یعنی واقعا میشه این طپش های بیهوده و غش کردن و نفس هایی که تو گلو گیر میکنه و نه پایین میره و نه بالا، درست بشه ؟


 

***


 

اشکامو پاک کردم و زیر گردن شادمهر رو بوسیدم . میدونستم دلم برای شادمهر تنگ نمیشه بلکه از دیدن خوشی های نهاد و فرشته با زوج های عاشقشون و مکالمه ی پرهام گریه م گرفته .


 

موهامو میبوسه و با بغض میگه : هفته ای یه بار بهت سر میزنم .


 

میخوام بهش بگم :


 

-نه تو سر نزن، به اون پرهام نامرد بگو سر بزنه بهم . بگو اون بیاد نه تو . من تو رو به اندازه ی کافی دیدم . شادمهر برو ... برو به پرهام بگو بیاد . به پرهامم .


 

با این افکار بلند زدم زیر گریه .


 

اشکام رو بوسید و با گریه گفت : نهاد منتظرته .


 

سرمو تکون دادم . صورتمو از توی قاب دستاش در آوردم و گفتم : خداحافظ .


 

میتونستم ببینم از همین الان چقدر منتظرمه . ولی من منتظر نیستم شادمهر . من میخوام برم، برم جایی که نه تو باشی و نه پرهامی و نه هیچ عشق و غروری .


 

سوار ماشین نهاد شدم . نهاد یه بوق برای شادمهر زد و به من گفت : اشکات رو پاک کن مهربانم ... من تحمل این کوه غم تو رو ندارم .


 

یه دستمال از توی داشبردش بهم داد و گفت : پاکش کن اونا رو .


 

دستمال رو گرفتم و گفتم : ممنون .


 

ساعت شیش بود، من خسته بودم، آره خسته بودم .


 

با انگشت های یخ زده ام شروع به بازی کردم . میدونستم نهاد هم برای چند هفته ای از بیمارستان مرخصی گرفته بود و قید بیرون روی رو با پریا بخاطر من زده بود .


 

ازش پرسیدم : پریا رو میبینی ؟


 

-خب آره ... موقعی که من نیستم سپهر میاد ببینتت . البته اون زن داره عزیزم، نمیخواد بترسی .


 

از اینکه ترسم از سپهر رو خونده بود نمیدونستم باید ناراحت باشم یا خوشحال .


 

اونقدر حالم بد بود که وقتی به خونه رسیدم نتونستم ببینم . اما یه آپارتمان جمع و جور بود .


 

من رو برد تو یه اتاق که یه میز تحریر داشت و دوتا کمد با یه تخت یک نفره .


 

بهم گفت : اینجا اتاق منه منتهی تو اتاق کارم میخوابم حالا . یه اتاق هم هست برای درمانت عزیز دلم . امیدوارم اینجا راحت باشی .


 

میخواستم داد بزنم نه، من جایی که بویی از پرهام نباشه نمیتونم دووم بیارم . مثل خمار هایی میشم که میخوان به زور ترکشون بدن . کاش جایی به نام ترک اعتیاد از عشق بود، کاش بود .


 

نهاد بهم گفته بود هر چیزی که یاد آوره پرهامه رو نمیاری . و به شادمهر گفته بود اونا رو بسوزونه .


 

و شادمهر پیرهن قهوه ای، گردنبند، حلقه و گل سر هایی که اون برام خریده بود رو انداخت تو آتیش . اون شب من زار زدم . به کف اتاق کوبیدم ... چرا همه بی رحم شدن ؟ مگه چی میشه اگه فقط یه حلقه ... یه گردنبند یا حتی یه سنجاق سری که اون برام خریده رو داشته باشم ؟


 

پاهام قدرت تحمل وزنم رو نداشت . خودمو انداختم کف اتاق . شوری خون رو، بخاطر گاز گرفتن لبام، حس کردم . میخواستم داد بزنم ... هق بزنم ... عر بزنم . به در و دیوار بزنم خودمو و بگم نه من پرهامو میخوام . چرا هیچکس نفهمید این درد های من فقط یه درمون داره ... اونم پرهامه .


 

بلاخره داد زدم : پـــــــــــرهــــام .


 

و بعد بلند زدم زیر گریه . چرا من ؟ خدا ! خدای من . کمکم کن دووم بیارم، نه ! بزار بمیرم ولی عروسی پرهام رو نبینم . نبینم که چطوری با بهار تانگو میرقصه . اون موقع من میمیرم . جلوی همه میشکنم .


 

تمام وجودمو از دست میدم . تمام زندگیم رو میبازم . تمام پرهام رو میبازم .


 

در باز شد و نهاد با نگرانی گفت : مهربان !


 

ترکیدم، بلاخره ترکیدم : چرا من نفسش نیستم، چرا بهار شده عسلش ؟ چرا تو روی من میگه بهار عالیه ؟ چرا همیشه همینه ؟ دِ لعنتی اگه منو نمیخواستی چرا عاشقم کردی ؟ چرا منو به خودتت وابسته کردی ؟ نمیگی یه روزی این دختر میمیره بدون من ؟ نمیگی شکسته شده ؟ نه از روی ظاهر بلکه از درون . من دیگه قلبی ندارم ... قلبم رو برد . روز عروسیش هم زیر پاهاش له میکنه .


 

نعره زدم : خدااا . چرا پرهام رو از من میخوای بگیری ؟ خیلی بی انصافی اگه بزاری زنده بمونم و روزی رو ببینم که پرهام داری لب های یکی دیگه میبوسه و اونو همه جا به عنوان زنش معرفی میکنه .


 

دستام از بس به زمین و در و دیوار خورده بودن بی حس شده بودن . اشک هام روی صورتم خشک شده بود .


 

آخرین ناله ام رو زدم و بعدش پخش زمین شدم : من پرهامم رو میخوام . پرهامم .


 

نهاد زیر بغلم رو گرفت و منو برد تو تخت خواب . دیدم صورت اون هم خیس اشکه . با ناله گفتم : چرا من ؟


 

اون روسریم رو در آورد و دکمه های مانتوم رو باز کرد . لباس هامو عوض کرد و گفت : بخواب تا برات آرام بخش بیارم .


 

داشت میرفت که گفتم : تو هم نامردی ... چرا من نمی تونم ازش یادگاری داشته باشم ؟


 

برنگشته گفت : تا فراموشش کنی ، اینو تو مغزت فرو کن مهربان .. پرهام مال بهاره .


 

از این حقیقت دوباره نفسم گرفت . چرا اینقدر تلخ ؟


 

نهاد برگشت و با دیدن من سریع گفت : معذرت میخوام عزیزم ... ازت معذرت میخوام . حالا نفس بکش ... بزار دوباره اون قلب کوچیکت کار بکنه ... اصلا خودم کاری میکنم که به پرهام برسی .. ولی خواهشا نفس بکش .


 

محکم زد روی قفسه ی سینه ام و داد زد، اما من فقط به پرهام فکر میکردم . به همه چیزش . حتی غرورش ... ولی این حرف نهاد رویا هام رو خراب کرد .


 

دوباره روی قفسه ی سینه ام زد که نفسم بالا اومد .


 

سرش رو گذاشت روی سینه ام و گریه کرد . چرا گریه میکنید ؟ هم تو ، هم شادمهر ، هم فرشته ، هم خیلی های دیگه . ولی چرا پرهام گریه نمیکنه ؟ چرا اون هیچوقت نیومد به من بگه نفس بکش عشقم ؟ حتما اینا رو به بهار میگه نه ؟


 

با صدای گرفته گفتم : پرهام، بهار رو دوست داره ؟


 

صورتش رو آورد بالا، میتونستم ترس رو توی چشماش بخونم . نه، دروغ نگو . یه بار دیگه بگو پرهام مال بهاره که من به زندگیم خاتمه بدم . بزار بمیرم نهاد . بزار بمیرم و دیگه نشنوم که پرهام به بهار میگه نفسم . بگو آره . دوستش داره !


 

تمام تنم داغ شد . پرهام کجایی ؟ کجایی که یه بار دیگه بگی جوجوی مو مشکی من ؟ کجایی ؟


 

نهاد حرفی نزد، اومد روی تخت و منو بغل کرد . میدونستم جواب این سوال برای همه سخته .


 

اما من که دیگه جوابش رو میدونستم . پس چرا باید بپرسم ؟


 

با صدای گرفته م گفتم : نهاد .


 

با صدای خش داری گفت : هیــس مهربان ... نه سوالی بپرس نه چیزی بگو . من طاقت زجر تو رو ندارم . گریه های تو منو آتیش میزنه .


 

دوباره اشک ریختم . کاش پرهام یه بار تو چشمام نگاه کنه و بگه من بهار رو عاشقانه دوست دارم . اون موقع است به معنای روحی میمیرم . فقط جسم نیست که میمیره ... یک روح مرده بدتر از یه جسم مرده است .


 

بعد از یک ساعت نهاد بلند شد که بره . وقتی در رو بست زیر لب گفتم : پرهامم ... چطور میتونی بدون من دووم بیاری ؟ شایدم اصلا نیازی به من نیست ... من چطوری تونستم بدون تو دووم بیارم ؟ چطوری تونستم بزارم تو اون روز مهمونی ... خوردت کنم ؟ چطوری ؟


 

پاهامو توی شکمم جمع کردم . با تمام خستگیم خوابم نمیبرد . شاید هم روحم خسته اس ... آره خسته اس . خیلی خسته !


 

چشمام رو بلاخره روی هم گذاشتم و با اون قرص های آرام بخش، بلاخره خوابم برد .
 
بیدار که شدم به لباس هام نگاه کردم، من هنوز زندم ؟
دست به گردنم زدم . از بس گردنبند پرهام رو می بستم، جای پروانه اش مونده بود روی گردنم . جای خالیش رو با وجودم حس کردم .
در اتاق باز شد و من از بین تاریکی هیکل یه مرد رو دیدم . چهار شونه بود ؟ چهار شونه تر از پرهام ؟ مهربون بود ؟ مهربون تر از پرهامم ؟ اخم میکرد ؟ بدتر از پرهام من ؟
صدای کلفت و پر طنینی گفت : صبح بخیر نفسم .
نفسم ؟ نفسم مال بهاره ... و بهار هم مال ... توی گلوم بغض گیر کرد و با بغض گفتم : صبحه ؟
سرش رو تکون داد و گفت : میخوام با آبجی کوچولوم کلی حال کنم ... چطوره ؟
بی حوصله سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم : خوبه .
از روی تخت پاشدم و بدن کرختم رو کشیدم . پاهام حرکت نمی کرد . زمان هم وایساده . پس چرا قلب من هنوز کار میکنه ؟
پاهام رو لخ لخ کنان کشیدم و گفتم : این روزا همه چیز خوبه، نه نهاد ؟ حتی پرهام هم خوبه .
خنده ی مصنوعی کردم، اونقدر خندیدم که به قهقه تبدیل شد .

بخند مصنوعی
وانمود کن مست بودی
حتی اگه هست زوری .

نهاد گفت : خوبی مهربان ؟
-این سوالات مسخره رو کی بهت گفته بپرسی ؟
و بعد دوباره عین زن های مست خندیدم و دور اتاق چرخ زدم . نمیدونم من چرخ میزدم یا اتاق چرخ میزد ! نمیدونم ... مثل همیشه نمیدونم .
خنده ام تبدیل به یه غم و تعجب شد و گفتم : نهاد، یه موقعی گفت بی تو زنده نمی مونم . پس چرا زنده س ؟ ( باز خندیدم ) خب معلومه خـر، اون نفس داره ...
خر رو به خودم گفتم که باز هم نمیدونستم . با حرص گفتم : نفسش هم ... نفسش هم ...
پرده های دماغم با نفرت باز و بسته میشد . حس میکردم بهار جلومه . میخواستم خفش کنم و بگم تو نفسش نیستی ... من نفسش هستم .
نهاد اومد جلو که یه قدم رفتم عقب . نهاد با گریه گفت : مهربانم اینقدر خودت رو عذاب نده .
چسبیدم به دیوار و سُر خوردم به کف زمین . اومد رو به روم نشست . به ظلمت تاریک چشماش خیره شدم و گفتم : فکر میکنی مامان هم عاشق بابا بوده ؟
با شنیدن اسم مامان شونه هاش لرزید . و من فهمیدم اشک مرد چیه ! فهمیدم کوه درد یعنی چی !! یعنی پرهام هم بعد از رفتن من اینجوری از غم لرزید ؟ کوه شد ؟ غم شد ؟ پیر شد ؟
انگاری محو روز های گذشته باشم، گفتم : نهاد، میخوام دوباره برگردم به دوران بچگی . اما با تغیرات . افسون رو پاک میکردم و عوضش خودم و خودت و مامان و بابا رو میکشیدم و با مداد رنگی رنگشون میکردم . نه با مداد سیاه ! خودم و خودت رو تو پارک میکشیدم . خودم و خودت وقتی تو راه مدرسه پسری مزاحمم میشد تو غیرتی میشدی ، خودم و خودت رو وقتی دست های مامان رو می بوسیدیم . خودم و خودت رو ... نه ... خودم و خودت رو با مامان رو . که روز تولد بابا براش مواد نخریده باشیم .
نهاد منو بغل کرد و زجه زد : بس کن مهربان، دلم رو خون نکن . برام بگو ... بگو تا راحت بشی . بگو تا دیگه اینقدر زجر نکشی . تا کی میخوای بگی خوب بود اون روز ها ... پس این رویا ها چیه ؟
با بغض گفتم : بگم بهت ؟
سرش رو تکون داد . اول منو برد تو آشپزخونه و یکم صبحونه داد بخورم .
بعدش گفت : بیا بریم تو اتاق من گلم .
منو برد تو اتاقش . هوا سرد بود، یا من سردم بود ؟ باز هم نمیدونم .
نشستم روی صندلی گهواره ایش . یه شنل بافتنی انداخت روی شونه هام و گفت : هوا سرده .
در حالی که به بیرون چشم دوخته بودم گفتم : از اول شروع کنم ؟ از مرگ مامان ؟
سرش رو تکون داد .
-نه، بزار از وقتی رفتی بگم . میدونی، با اینکه نمیشناختمت اما تو دل خودم میگفتم کاشکی برگرده که من غم مامان رو نبینم . بعد از رفتن تو مامان همش گریون بود و مریض . میدونستم بابا دوستش داره اما وضع داغون خونه باعث شد شبا با بوی بد الکل بیاد خونه، همش خمار باشه . دوازده سالم شده بود و تازه مامان رو از دست داده بود ... بابا توی غم مامان ناراحت بود و شوکه اما من داغون بودم . داغون ! مدرسه رو ول کردم ، ماشین بابا رو برداشته بودم و میخواستم موهام رو بزنم اما دلم نیومد و با قیچی کوتاهشون کردم . توی اتاق تو نقاشی خودمو میکشیدم با مامان که شکمش گنده شده، آخه بهم قول داده بود نی نی بیاره واسم . اما نیاورد . مقصر رو بابا میدونستم . میخواستم یه انتقام بزرگ بگیرم . با همون چاقویی که نقاشی میکشیم روی در و دیوار رفتم سمت بابا و داد زدم کشتیش . صورتش رو آورد بالا و من با دیدن اون چشم های خونی شلوارم رو خیس کردم . میدونستم حتی من رو هم دوست داره ولی ... از سر جاش پرید . دو روز بود خونه بو سیگار و مشروب گرفته بود . میدونستم هم مسته هم داغون . تا خواستم فرار کنم زد تو گوشم و منو کشوند تو اتاقش . انداختتم روی تخت و دکمه های پیرهنش رو باز کرد . میدونستم حواسش نیست . داد زدم، نعره زدم که بابا منم، مهربان، دخترت . اما دستش رفت سمت کمربندش که جیغ زدم و التماسش کردم . اونم انگاری تازه فهمیده باشه که من دخترشم با تعجب از خونه زد بیرون . بعد از یک ماه پیداش شد اما من دیگه دختر نبودم . از اون ضعف اون شبم، قسم خوردم که پسرونه بار بیام و پسرونه زندگی کنم . نمیشد برجستگی ها و چشم های هیز پسر های چندش رو کاریش کرد . من دختر بودم و از جنسیتم بدم می اومد . دوباره تو مدرسه مشغول درس شدم اما حرف های بقیه اذیتم میکرد . دیگه مدرسه نرفتم و تو سن پونزده سالگی سیکل گرفتم . تا اینکه همسایه ی دست چپیمون رفتن و به جاش دوتا خواهر اومدن که با کلی التماس تونستن اون خونه رو بگیرن . یکیشون فرناز بود و یکیشون فرشته . فرشته هم سن و سال من بود و مهم این بود اون فقط دو روز از من کوچیک تر بود . شدیم مثل خواهر ... همه ی درد و دل هامون رو بهم گفتیم . اون لاغر بود و همیشه میگفتم تو چرا لاغری ؟ میگفت من هم کار میکنم هم پول در میارم هم مدرسه میرم . گفتم مگه کجا کار میکنی ؟ میدونی چی گفت ؟ گفت خونه ی عمم کلفتی میکنم . میگفت راهی که خواهرش ازش پول در میاره حرومه و من پرسیدم مگه چیکارس ؟ اولش خجالت کشید ولی وقتی وضعیتم رو گفتم اونم گفت خواهرش تن میفروشه . به هر کثافتی ... به هر آشغالی که سر راهش سبز بشه . گذشت و ما با هم بزرگ شدیم . من بیست سالم شده بود و تو یه کافه کار میکردم . فرشته هم آشپزِ خونه ی عمه اش شده بود . میگفت عمه اش ناراحته که اونجا کار میکنه و دعوتشون کرده به خونش اما فرشته نمیرفت ولی خودش اونو دوست داره چون فلجه و نمی تونه کار هاش رو بکنه .
اما کم کم همه چیز ریخت بهم، تا وقتی که دیدم بابا بیشتر تو خونس .. فهمیدم نقشه ای داره . بدتر از اون فرشته میگفت خواهرش میخواد که فرشته هم تن فروشی بکنه . میگفت یکی از دوست پسر های خواهرش خواهان فرشته شده . البته جسمِ فرشته نه روحش . ما بیست و سه سالمون بود و اول های مهر از خونه فرار کردیم و بعدش هم با فرهود و ....
نهاد اشکاش رو پاک کرد و گفت : عزیزم ، میدونم سختی کشیدی اما ....
سرش رو که روی پاهام گذاشته بود نوازش کردم و گفتم : نه نهادم . من شاکر خدا هستم . هم من ... هم تو ... هم فرشته سالمیم . بعضی ها هستن نه دست دارن نه پا . نه خونه دارن نه غذا . اما ما اینا رو داشتیم . الان هم با همیم ! پس هیچی نگو .
نهاد دستامو بوسید، پرسیدم : چرا میخوای منو درمان کنی ؟
نهاد سرش رو برداشت و گفت : نمیخوام درمان بشی ... چون اینا یه حمله اس فقط . میخوام پرهام رو فـرامـ ...
نزاشتم حرفش رو بزنه . گفتم : امکان نداره، من اگه زن شادمهر هم بشم، حتی اگه بمیرم هم، همیشه عاشق پرهام میمونم . با اینکه دردناکه، با اینکه سخته و قابل تحمل نیست . اما من با تمام وجودم قبولش کردم . اون اگه از مغز بره از قلب نمیره !!
نهاد سرش رو تکون داد که گفتم : قلب من ضعیف شده چون داره از دور اونو میبینه . نفسم میگیره چون تو آغوش یکی دیگه اس جسمم اما روحم پیش اونه ... من با پرهام قوی میشم . دوای هر درد من پرهامه ... پرهامم نهاد، پرهامم !!
نهاد حرفی نزد . توی چشمام اشک جمع شد . یاد اولین و آخرین بوسه امون افتادم . اون منو به زور به در چسبوند . و من اون لحظه متنفر شدم ازش ... اما همه چیز تغییر کرده . حالا من دیوونه اشم و اون از من متنفره .
نهاد گفت : پرهام هم دوستت داره . اگه غرورت رو بزاری رو فقط اعتراف کنی بهش ... من بهت اطمینان میدم که اونم میگه دوستت دارم .
- مطمئنی ؟
- آره .
- ولی من مطمئن نیستم .
از روی صندلی پاشدم و گفتم : میرم حاضر بشم یکم قدم بزنم .
سرش رو تکون داد و گفت : باشه برو، برات خوبه .
رفتم تو اتاقم . یه مانتوی مشکی آبی و روسری آبی سرم کردم . با شلوار سفید و کفش های پاشنه ده سانتی آبی نفتیم .
موبایلم رو گذاشتم توی جیبم و از خونه زدم بیرون . یه آپارتمان جمع و جور ولی با کلاس بود .
در رو بستم و راه افتادم . رفتم تو یه پارک روی یه نیمکت نشستم . با دستم تار موهامو کنار زدم و موبایلم رو در آوردم . دستم روی اسم پرهام موند ... تشنه ی صداش بودم . حتی اگه نفسش برای بهار میرفت .
دستی روی موبایلم کشیدم که ناخواسته شماره اش گرفته شد .
مجبوری تلفن رو دم گوشم گذاشتم . برداشت و گفت : بله ؟
با صدای خش داری گفتم : سلام .
از صدای مردونه اش گریه ام گرفت . چرا من این صدا رو ندارم ؟
همون موقع صدای یه دختر هم پیچید : پرهام کی میخوای به من توجه کنی ؟
پرهام ادامه داد : ببخشید ولی شما ؟
زیر لب گفتم : یه دوست .
چیزی نگفتم که گفت : ببین آقا پسر من اصلا حوصله اش رو نداشتم .
همون موقع دوباره صدای دختره اومد اما از نزدیک . فهمیدم بهاره .
گفت :
- ببین پرهام، این منم ... بهار . نه مهربان ! مهربان داره زندگی خودش رو میکنه میفهمی ؟ مهربان اصلا تو رو یادش نمیاد . مگه ندیدی چقدر با شادمهر خوب بود ؟ خب حتما زندگیش آرومه . تو شمارشو پاک کردی ولی فایده نداره باید خودش رو فراموش کنی .
پرهام نعره ای زد که من ترسیدم چه برسه به بهار :
- برو گمشو نمیخوام ببینمت .
بهار با بغض گفت : خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو .
صدای سیلی اومد که فهمیدم پرهام بهار رو زده .
گوشی رو میخواستم خاموش کنم که گفت : خداحافظ مهربانم .
گوشی قطع شد و من مات موندم . اون بهم گفت مهربانم ؟ مهربانم ؟ "م" مالکیت چسبوند ؟ اما ما مال هم نیستیم پرهام !! میدونم تو هم دوستم داری اما با این حرفا نمیشه . خودت باید بهم بگی . خودت !
 
( یک هفته بعد )

فقط چند روز مونده بود به عید . توی این یک هفته با شادمهر دو دفعه ارتباط داشتم، نهاد هم مونده بود پای شادمهر رو باز کنه یا پرهام رو .
دیروز آفتاب بچه اش بدنیا اومد، بهتره بگم بچه هاش .
همه رفته بودیم بیمارستان که دکتر اومد و گفت : خدا رو شکر بچه ها سالمن .
فرهود خندید و کسری گفت : فکر کنم خانوم دکتر آفتاب هم بچه حساب کرده !
خانوم دکتر گفت : نخیر مادر و بچه ها سالمن .
پرهام که من از دیدن قد و بالاش دلم به سینه می کوبید گفت : ولی به ما گفتن یه بچه، نه دوتا .
- به هر حال دوتا بچه هستن . دوتا دختر .
من و فرشته بهم نگاه کردیم . فرهود داشت دوباره میزد زیر خنده که گفتم : کوفت .
نیشش رو جمع کرد . بعد از بیدار شدن آفتاب من و مهتاب و کسری و فرشته و فرهود تو اتاقش بودیم .
بهش که گفتیم گفت میدونستم و نگفته بهمون .
دست گذاشت رو شکمش و گفت : خیر نبینه هر کی منو آورد اینجا ... بخیه هام چقدر میسوزه .
چشماش پر از اشک شد که فرهود کرم ریخت بهش : حالا اشکال نداره . یکی از بچه هات رو میزارم پرورشگاه، تو غصه اشو نخور جوش میزنی ما دیگه نمیتونم تو روت نگاه کنیم .
آفتاب با هر دنگ و فنگی بود یه جعبه دستمال کاغذی برداشت و پرت کرد سمت فرهود که خورد تو شکمش . فرهود ادای زنا رو در آورد و گفت : الهی خیر نبینی ور پریده .
همه امون خندیدیم . شب فرشته و مهتاب پیشش موندن . فرهود هم رفت خونه البته من ندیدمش . داشتم میرفتم سمت ماشین نهاد که صدای یکی منو میخکوب کرد : مهربانم ؟
صدای پر از سوز شادمهر بود . برگشتم و بهش نگاه کردم . چرا ؟؟؟ چرا اومدی ؟؟ که ببینم چقدر اذیتت کردم ؟
شادمهر هنوز هم جذاب بود ولی فقط دلش تنگ شده بود .
داشتم بر میگشتم که گفت : دیگه دوستم نداری ؟
نمی تونستم این بازی رو ادامه بدم . بریده بودم .. بریده بودم .
میخواستم بگم : بیا تمومش کنیم . نه من میتونم اینجوری ادامه بدم نه تو رو میخوام اذیت کنم . تو خودت هم خوب میدونی که جسم و روح من مال یکی دیگه اس . پس بیا این صیغه رو باطل کنیم و زندگیمون رو جدا از هم بسازیم . بخاطر هر یک از آرامش هایی که بهم دادی ممنونم ولی ...
صداش اومد : دوستم نداری ؟
به چشمای خوش رنگش نگاه کردم . چطوری این چشما رو خیس نکنم ؟ چطوری نزارم این دل به وسعت دریا نشکنه ؟ خدایا این چه بازی ای بود با من کردی ؟
اشک تو چشمام موج زد و من با بغض گفتم : بعدا حرف میزنیم .
توی تاریکی شب چشماش یه برق عجیبی زد، اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چی بود . فقط فرار کردم سمت ماشین .
ساعت چهار نصف شبه و من دارم برای خودم خیال بافی میکنم . یه چرخ زدم تو جام که چشمم به یه یارو افتاد که کنارم خوابیده بود . تختم حالا دو نفره بود . با تعجب گفتم : تو دیگه کی هستی ؟
غرید : عمو عزرائیل .
یک دفعه از جام پاشدم و جیغ زدم . اونم با تعجب و رنگ پریده منو تو جیغ زدن همراهی کرد .
اونقدر جیغ زدم که صدام خش دار شده بود . یک دفعه گفت : کوفت ! چه خاله زنکی بودی و رو نمیکردی ... !
با تعجب گفتم : فرهود ؟؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟
با خمیازه گفت : دیدم خونه حال نمیده اومدم خونه نهاد که دیدم نیست . فکر کردم اینجا اتاقشه اومدم بخوابم که توی کثافت بیدارم کردی .
متکام رو زدم تو سرش که با حالت گریه گفت : واقعا از صبح تا حالا، چقدر خوردم ؟
- چی ؟
- همین دیگه .. میزنید و میرید و بعدش میگید چی .
نشستم رو تخت و گفتم : نگفتی یکی سکته میکنه .
- اولش عین سگ هار داشتی خُر خُر میکردی ... با خودم گفتم نهاد با ادبه از این کارا نمیکنه ولی الان میفهمم .
بد نگاش کردم و گفتم : یعنی من بی ادبم ؟ بعد ببخشید احتمالا سگ هار چجوری خُر خُر میکنه ؟
خمیازه کشید و خزید زیر پتو . دستشو گذاشت زیر سرش و گفت : عین خنده ی خر .
خودمم از توصیفش خندم گرفت و آروم زدم به بازوش که با حالت زنانه گفت : خدا نکشتت گودزیلا خانوم .
متکام رو با حرص گذاشتم روی شکمش و گفتم : نزار کاری کنم از زندگیت پشیمون بشیااا .
- همین که آدم قیافه ی تو رو میبینه از زندگیش پشیمون میشه .
چشمامو گرد کردم و گفتم : ببین من شوخی ندارما ؟
- منم فکر نکردم شوخی کردی . تو خودت هم تو آیینه نگاه کنی سیر میشی .
با حرص دندون هامو روی هم سابیدم و زیر لب گفتم : کاش جای تو پرهام بود .
بلند گفت : ایشالله اون روز هم میاد !
بعد با خنده گفت : البته فکر کنم شبش بهتر باشه نه ؟
ایندفعه خودمم خندیدم که گفت : میدونی دوستت داره .
از حالت جدیش، من هم جدی شدم و گفتم : پس چرا نمیگه ؟
- شاید منتظر فرصته !
زیر لب شایدی گفتم و بعدش گفتم : گمشو برو تو هال بخواب خب .
- اینجا خنک تره .
با حرص پاشدم و رفتم توی آشپزخونه . یه لیوان پُر از آب کردم و برگشتم تو اتاق . چشماش رو بسته بود و آروم خوابیده بود . لیوان آب یخ یخ رو ریختم روش که فکر کنم سکته رو زد .
از جاش پاشد و داد زد : به خدا خفت میکنم مهربان .
برای اولین بار تو این مدت از ته دل خندیدم و گفتم : هیچ غلطی نمی تونی بکنی !!
اونم خندید و گفت : خب حالا افتادم ور دل خودت ... دیگه خوابم نمیبره .
نشستم رو تخت و گفتم : خب بیکاریم ... چیکار میخوای بکنی ؟
- از عشقت خاطره بگم ؟
خجالت کشیدم که گفت : خیلی دوستش داری ؟
سرمو تکون دادم و گفتم : از کاری که باهاش کردم پشیمونم . اون موقع این خواستن ها زیاد نبود، میفهمی که چی میگم ؟
- اوهوم . میدونی من فکر میکنم یه احساسیه که تو دفعه ی اول دیدار جرقه میخوره و بعدش میشه تمام فکر و ذکرت .
- موافقم . خب حالا از روزی بگو که خواست بره برای پلیسی .
- بیست و سه سالش بود . بهش گفتم تو جو گیری بیخیال بابا ... ولش کن و از این حرفا . ولی مرغش یه پا داشت . گفتم باشه، وقتی رفت میگفت نباید ماهواره داشته باشیم نباید با زن های نا محرم دست بدیم و از این حرفا . شده بود بلای جون همه که بلاخره چشم و گوشش رو باز کردم و گفتم پرهام اول ببین تو چه خانواده ای بدنیا اومدی، بعد بگو نباید و باید ... ما تو خانواده ای بزرگ شدیم که کمتر کسیمون نماز میخونه، کمتر دختری حجب و حیا داره و از آغوش های پسرونه دوری میکنه . تو دخترا فقط آفتاب بود که نماز و روزه اش رو خونده و گرفته بود، زیاد با پسرا گرم نمیگرفت و از این حرفا . تو پسرا هم شاید برات خنده دار باشه اما کامیار تمام نماز هاش رو خونده . دختر ها همه از کامیار بدشون میاد . با بعضی از پسرا اما به نظر من کامیار آدم بدی نیست . چون اون طور که میبینی نیست . من تا حالا ندیدم به دختری دست درازی کنه . فقط بعد از کاری که بهار با پرهام کرد حالش از همه بهم خورد، کامیار و پرهام بهم نزدیک بودن ولی پرهام همش فکر میکرد کار کامیاره ولی خدا سر شاهده که کامیار وقتی فهمید که بهار پرهام رو دوست داره دست از بهار کشید اما بهار اونقدر زاتش خراب بود که نتونست کسی رو کنارش نگه داره . کامیار هنوز هم بهار رو دوست داره ولی نمی تونه بهش اعتماد کنه . میخواست با تو حرف بزنه و به من گفت یه قرار برامون جور کنه که نه واسه تو دردسر بشه نه واسه اون .
سرمو تکون دادم . یه نگاه به ساعت کردم که دیدم چهار صبحه . متکاش رو برداشت و گفت : میرم تو هال بخوابم .
زیر لب گفتم : شبت بخیر .
صبح زود فرهود رفت دنبال فرشته و بعدش هم دیگه نیومد . با دو دلی زنگ زدم به کامیار . بهش گفتم بیاد خونه ی نهاد و اون گفت بلد نیست، آدرس رو که دادم گفت که میام .
ساعت یازده صبح بود که اومد . بخاطر گرمی هوا دوتا شربت حاضر کرده بودم و گذاشته بودم تو یخچال . یه بلوز آستین سه ربع لیمویی با شلوار دم پا گشاد قهوه پوشیده بودم . زنگ رو که زدن به سمت در پرواز کردم . استرسی که داشتم قابل توصیف نبود . از دیدار آخری که داشتیم، دل خوشی نداشتم . تا در رو باز کردم دیدمش که باز هم بلوز تا روی سینه بازه و آستین هاش رو زده بالا . دست های مردونه اش هم با رگ هاش خودنمایی میکرد . یک دفعه کامیار رو با پرهام مقایسه کردم . نه ... پرهام من خیلی بهتره . از همه بهتره .
نشست روی مبل و گفت : ببخش مزاحم شدم، نهاد که نیست ؟
- نه چند شبه شیفتش زیاده .
سرش رو تکون داد و من رفتم شربت ها رو آوردم . بهش تعارف کردم، برداشت و گفت : ممنون !
عصبی نشستم روی صندلی، رو به روش و گفتم : مشکلی پیش اومده ؟
دستاش رو گذاشت پشت تکیه گاه مبل و پاشو انداخت رو پاش و گفت : میخوام کمکت بکنم . به شرطی که همکاری کنی .
- منظورت چیه ؟
- همه میدونن که تو و پرهام عاشق همید اما از روی لجبازی یا غرور دارید از هم دور میشید . من میخوام کمکت کنم ... بهار رو میکشونم طرف خودم و کم کم از پرهام دورش میکنم . تو هم به شادمهر میگی این رابطه تمومه ... اون موقع هر دوتاتون بدون هیچ مهره ی اضافی بازی میکنید . فکر کنم خوب باشه نه ؟ لطفا نگو دلشون میکشنه چون هم شادمهر هم بهار وسیله ان .
چشمام گرد شد و گفتم : چی داری میگی ؟
- نه به تو و نه به پرهام گفتیم . بعد از جدایی تو و پرهام ما به شادمهر و بهار گفتیم مواظب شما باشن و کاری کنن این فاصله بیشتر بشه . ولی بیشتر که نشد هیچ ... ما هر دوتاتون رو مریض کردیم . پرهام داره روانی میشه، با هر صدایی میخنده و با هر گیر دادنی وسایلش رو پرت میکنه این ور و اون ور و تو هم روز به روز داری ضعیف تر میشی و روز به روز تحلیل میری . حالا همه میخوان جبران کنن اما من وظیفه امو بیشتر میدونم . هم شادمهر هم بهار در حق تو و پرهام بدی کردن و خودشون میدونن جای دلسوزوندن برای اونا نیست .
از جاش پاشد ولی من هنوز نشسته بودم . رفت سمت در و گفت : اومدم اینجا تا اگه شده تو از اون چیزایی که فکرش رو میکنی بیخیال بشی . نه خودت رو عذاب بده نه پرهام رو .
در رو باز کرد و رفت ولی من مونده بودم ... یعنی همش یه بازی بود ؟ که من و پرهامم از هم دور بشیم ؟
خندیدم و بعدش زدم زیر گریه . از شوق بود یا از این همه بازی ؟!
 
لیوان ها رو بردم و گذاشتم تو سینک . وقت نبود ... باید میرفتم .
به شادمهر اس ام اس دادم بیاد کافه ی همیشگی . جایی که من همیشه به امید دیدن پرهام می رفتم . آخه فرهود میگفت پرهام اینجا رو بلده .
ایندفعه میخوام خودم قدم بر دارم تا به پرهام برسم . نه میزارم عروسی بکنه نه میزارم بدست کس دیگه ای بی افته . پرهام مال منه ... ما مال همیم .
یه مانتو ی سفید با شلوار مشکی پوشیدم و با شال همرنگ شلوارم از اتاق زدم بیرون . از تو جا کفشی کفش های عروسکیم رو برداشتم و پام کردم . کلید رو از روی جا کلیدی برداشتم و از خونه که زدم بیرون در رو قفل کردم .
رفتم بیرون و پیاده رفتم سر خیابون و یه دربست گرفتم . تا رسیدن به کافه به حرف هایی که میخواستم به شادمهر بگم نظم دادم . کامیار خدا پدرت رو بیامرزه که باعث شدی من بلاخره یه تکونی به خودم بدم .
اینقدر تو فکر هام غوطه ور بودم که نفهمیدم کی رسیدیم . کرایه رو حساب کردم و رفتم تو کافه . شلوغ نبود . نشستم یه گوشه دنج . بعد از چند مدت شادمهر هم اومد . بهم لبخند زد که با نگاه سردم وا رفت .
نشست رو به روش . سفارش دوتا قهوه با کیک دادم .
- سلام مهربانم .
- اولا سلام دوما من دیگه مهربان تو نیستم . کامیار همه چیز رو برام توضیح داد .. نمیدونم چطور دلت اومد که اون روز که من خراب بودم تو همچین پیشنهادی بهم بدی .. روز تولد مارلین که من خراب ترین حال رو داشتم ولی تو بهم پیشنهاد دوستی دادی . اما منم کرم داشتم و میخواستم تلافی کار های نکرده ی پرهام رو سرش در بیارم . اما با نامزد شدن من و تو هیچی عوض نشد جز خودت . تو دیگه اون آدم مطمئن نبودی ... تو میخواستی من مال تو باشم نه ؟ میخواستی نگهم داری که دیگه از دستت در نرم . اما مرسی ازت عزیزم . باعث شد بفهمم هیچ نامزدی، دوست داشتنی تر از پرهام نبود ! ولی اینو بدون که حالا نه ازت متنفرم و نه خوشم میاد ازت . شاید بهار شرفش از تو بیشتر باشه ولی من ازت دلگیر نیستم . بلاخره، یه کار خوب کردی اونم این بود یه آرامش در حد عادت دادی بهم .
شادمهر توی سکوت به قهوه اش خیره بود .. تا خواستم نفس بگیرم و دوباره حرف بزنم گفت : کی باطلش کنیم ؟
میدونستم منظورش صیغه امونه .
با بدجنسی گفتم : از اول تعریف کن .
- آره، من دوست داشتم اما نه در حد جدی . ولی وقتی فهمیدم که باید با نقشه تو رو طرف خودم بکشونم، گفتم چه بهتر بگم دیوونتم . همش بازی بود مهربان، همش بازی بخاطر دور بودن از پرهام، و تو این بازی .... من شاه بودم و بهار سرباز . متاسفم ... کاشکی حداقل ازم متنفر میشدی . اینجوری میدونستم بهم یه حسی داری ولی ... ولی باور کن الان دیوونتم .
زهر خنده ای زدم و با لحن خشکی گفتم : فکر همه چیز رو میکردم جز اینکه تو و بهار نقشه بریزید که من و پرهام از هم دور بشیم . اما کور خوندی جناب ... من تمام دنیام رو میدم برای پرهام ... چون دنیای من پرهامه . هر بار که تو آغوشت بودم به اون فکر کردم، میدونم خیانت بوده اما حالا که فکر میکنم میبینم حقته . همین امروز باطلش میکنیم . از خودم حالم بهم میخوره که لبام با لبای توی کثافت تماس داشته . حالم از خودم بهم میخوره که اینقدر سست اراده بودم که بازیچه ی دست توی عوضی شدم . نترس عزیزم ... یه روز این دل از نفرت پُر میشه اما نه الان .
کیفم رو برداشتم، شالم رو مرتب کردم و زیر لب گفتم : خداحافظ برای همیشه .
از کافه زدم بیرون . کامیار باز هم راست میگفت، هیچ جای دلسوزی نیست .
بلاخره باطل کردیم و من با حس راحتی یه دربست گرفتم .
تو ماشین نهاد به موبایلم زنگ زد . برداشتم و گفتم : سلام داداشی خوبی ؟
- سلام آبجی گلم . احوال مهربان خانوم ؟
نفسمو دادم بیرون و گفتم : عالی ... میام برات توضیح میدم . چی شده زنگ زدی ؟
- مگه کجایی ؟ هیچی میخواستم بگم که وسایل رو جمع کن میخوایم عید ویلامون شمال باشیم .
- بیرون با شادمهر قرار داشتم . واقعا ؟ ببینم پرهام هم میاد ؟
- راستی یه خبر خوش که میدونم سکتت میده .
- چی شده ؟
- امروز بهار به فرشته گفته که من دارم برای همیشه میرم فرانسه . برای همیشه هم تنهایی میرم .
نمیدونستم جیغ بزنم یا گریه سر بدم . خدایا بلاخره بهم رو کردی نه ؟
زدم زیر گریه که گفت : خوشحال نشدی ؟
با ذوق گفتم : چی میگی دیوونه ؟ دارم بال در میارم . منم امروز صیغمو با شادمهر باطل کردم .
هورای بلندی گفت : هورااا . خب وقتی رفتی خونه با خوشحالی دوتا چمدون ببند که با پریا داریم میایم . البته یکم دیر ولی میایم . فکر نکنم نه شادمهر بیاد نه بهار . من دیگه قطع میکنم بابای!
- بای .
راننده جعبه دستمال کاغذی رو بهم داد و من یه دستمال کشیدم بیرون . اشکام رو پاک کردم و زیر لب گفتم : خدایا شکرت .
خونه که رسیدم چمدون ها رو بستم و همه چیز رو چِک کردم . نهاد گفت امروز میریم، منم سریع کار ها رو کرده بودم . داشتم تو آشپزخونه میوه و چای آماده میکردم که در زدن .
رفتم در رو باز کردم و با دیدن نهاد پریا، دستم که بر اثر آب پرتقال کثیف بود رو به شلوارم مالیدم و هر دوتاشون رو بوس مالی کردم . نهاد چمدون ها رو برد که پریا گفت : نمیدونی وقتی به پرهام گفتیم باطل کردی صیغه اتو چقدر خوشحال شد . تو چشماش از خوشحالی اشک جمع شده بود .
رو به پریا که تا شونه هام بود کردم و گفتم : فقط میخوام یه بار دیگه بهم بگه مهربان دوست دارم . اون موقع اس که همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه .
بلاخره بار و بندیل رو بستیم و رفتیم سمت عمارت .
نهاد رو به من کرد و گفت : فرشته و مهتاب اینا هم میان . البته آفتاب با بزرگ ها میاد . بزرگ ها گفتن هفته دوم عید میان . بهار هم بلیط گرفته برای فرانسه که بره . شادمهر رو نمیدونم چیکار میخواد بکنه اما حالا جز غرور بین شما چیزی نیست ... هست ؟
سرمو به علامت نه تکون دادم . به عمارت که رسیدم دمش پیاده شدم و تک تک مهتاب و فرشته رو تو بغلم گرفتم .
بعد یک هو چشمم بهش افتاد . صورتش رو شیش تیغه کرده بود و یه بلوز سرمه ای با شلوار لی مشکی پوشیده بود . موهاش رو داده بود بالا . از دیدن این همه جذابیت نفسم بند اومد . رفتم سمتش و گفتم : سلام پرهام .. خوبی ؟
بهم خندید و گفت : به به سلام مهربان خانوم . خوبید شما ؟
زدم به بازوش و گفتم : مسخره .
نهاد بلند گفت : مهربان تو با ماشین پرهام بیا . خالیه .
سرمو تکون دادم که چشمای پرهام برق زد . رفت سمت ماشین که عین یه بره ی مطیع ارباب رفتم دنبالش . خیلی خوشحال بودم امروز یکی از بهترین روز های زندگیمه . سوار ماشین پرهام شدم که گفت : خوشحالم مهربان .
میدونستم به زبون بی زبونی داره بهم میگه دوستت دارم . پس بزار منم با همین زبونش حرف بزنم .
- من از تو بیشتر خوشحالم .
ماشین رو روشن کرد و پشت سر بقیه ماشین ها راه افتاد .
توی راه گفتم : پرهام ؟
دست چپش بیرون از پنجره و دست راستش روی فرمون بود .
با لبخند جذابش گفت : جانم ؟
با خجالت گفتم : دلم برات تنگ شده بود .
- منم عزیزم .
نمیدونستم چرا هیچ کدوممون نمیخوایم که بهم بگیم دوستت دارم اما همین حس رو هم دوست داشتم . دیگه عذابی نمیکشم .
دست راستش رو گذاشت روی دنده و دست چپش رو روی فرمون . دستمو گذاشتم روی دستش و نوازشش کردم . برگشت و بهم خندید و گفت : دیوونه ای ... دیوونه . جوری دیوونه ای منم دیوونه کردی .
دست همو محکم فشار دادیم و خندیدیم . آره، من اینجوری خوشبختم ... کسی هم نمیتونه این خوشبختی رو از ما بگیره ... هیچکس نمیتونه .
 
خسته بودم ... حرف های کامیار ... حرف های شادمهر، چیز هایی که نمیدونستم .
خسته از این بازی .
یه بغض بدی تو گلوم بود ... دلم میخواست باز بشه . باز شو لعنتی ! من طاقت قورت دادن دوباره ات رو ندارم .
پرهام دهنش باز شد ولی قبل از اونکه چیزی بگه زدم زیر گریه .
با تعجب به من نگاه کرد و یه گوشه پارک کرد .
حالا صدام هم در اومده بود .
پرهام با لحنی که دل سنگ رو هم آب میکرد گفت : مهربان ؟ مهربانم ؟ چی شد یک دفعه ؟
آغوشش رو باز کرد و من بدون هیچ دلیلی خودمو پرت کردم تو بغلش . چجوری بدون این آغوش دووم آوردم ؟!
پشتمو با دستش مالش داد و با خنده گفت : دیگه نمیخوای باهم دعوا کنی ؟
با گریه سرمو به صورت منفی تکون دادم . صداش دوباره نرم شد و با مهربونی گفت : مهربانم ... اگه گریه کنی پس من چیکار کنم عسلم ؟ هان ؟ نفسم جواب نمیدی ؟
آره آره ... من شدم نفسش ... حالا دیگه من نفسش بودم . حالا من همونی بودم که بهش میگه نفسم .
از بغلش اومدم بیرون و اشکامو پاک کردم . با صدای خش دار گفتم : دلم گرفته بود . برو .
ماشین رو روشن کرد که گفتم : یادش بخیر هر موقع به فرشته میگفتی دلم گرفته میگفت عین کِش شلوار کردی بکشش بلکه وا بشه .
بلند زد زیر خنده .
چقدر نیازمند این صدا بودم . صدایی که بخنده .
فیروزکوه بودیم، میخواستیم بریم شیرگاه، ویلای خانواده ی ایزدپناه .
نمیخواستم بخوابم آخه پرهام میگفت جا های دیدنی زیاد داره .
خیلی سردم بود و با وجود بخاری هم گرم نمیشدم . دستامو بهم مالیدم و پاهای برهنه ام رو گذاشتم روی صندلی و دستمو دورش حلقه کردم . دوتا ژاکت انداخته بودم روی خودم .
پرهام ولی میگفت سردش نیست .
چقدر هم شلوغ بود .... میگفتن کوه ریزش کرده .
پرهام ماشین رو خاموش کرد که گفتم : چرا خاموش کردی ؟
- فعلا که راه باز نمیشه .
آخه من چی بگم ... بخاری چی میشه پس ؟
با دندون هایی که بهم میخورد گفتم : میشه روشنش کنی ؟
یه نگاه بهم انداخت و با دیدن من تو اون وضیعت گفت : بخاری، نه ؟
یه جوری نگاهش کردم که معنیش این بود "خودت چی فکر میکنی؟" . ماشین رو دوباره روشن کرد و بخاری رو ایندفعه زیاد تر کرد .
یک دفعه از پنجره چشمم به کلوچه فروشی افتاد . آخ که الان یه کلوچه با چای چقدر حال میده .
از خونه فلاکس چای آوردم اما تو ماشین نهاد بود، ولی پریا هم آورده بود پس کوفتشون بشه که دوتا فلاکس داشتن .
یک دفعه یکی تق تقی زد به شیشه ی ماشین، سمت پرهام .
پرهام برگشت و من نهاد رو دیدم .
پرهام شیشه رو داد پایین و گفت : نچایی ؟
نهاد که داشت با یکم این ور و اون ور پریدن خودش رو گرم میکرد، گفت : بیا این فلاکس رو بگیر ... فکر کن مادر زنت دوست داره .
خندید اما من یاد مامان افتادم . کاش بودی مامان ... کاش میدیدی من و پسرت خوشبخت داریم میشیم .
پرهام فلاکس رو گرفت و نهاد سریع رفت .
لبامو عین نی نی ها ورچیدم و گفتم : آخ که این چای چقدر با کلوچه میچسبه .
پرهام دستشو برد صندلی عقب و کتش رو برداشت و گفت : اینو بپوشم میرم برات میخرم .
کتش رو پوشید و رفت . داشت از جلوی ماشین رد میشد که قربون قد و بالاش رفتم . مرد فقط پرهام ! هیچکی نمیتونه جاش رو بگیره . بعد از چند دقیقه با یه پلاستیک اومد . منم دوتا لیوان یه بار مصرف چای درست کردم . وقتی اومد یکی رو دادم دستش و اون یکی رو توی دستم نگه داشتم .
بعد از اینکه یکم سرد شد با کلوچه خوردیم .
رو به پرهام کردم و گفتم : پرهام ؟
چای رو توی دستش جا به جا کرد و گفت : جانم ؟
- به نظرت افسون که اینجا نیست ؟!
متوجه لحن من شد و گفت : از چی میترسی ؟
- از اینکه بخواد بلایی سرم بیاره ... یا من یا تو .
دستمو محکم گرفت و گفت : قول میدی همیشه بمونی ... حتی اگه باهم ..
نزاشتم حرفشو ادامه بده ... انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی لبش و با بغض گفتم : نه ... نگو اگه باهم نباشیم . نگو !
به چشم هاش نگاه کردم .. تشنه بود .
تشنه ی چی پرهامم ؟
تشنه ی چی ؟؟
بعد از اینکه به چشمام نگاه کرد نگاهش به لب هام افتاد . تشنه ی منی ؟
صورتش رو آورد جلو که گفتم : من عاشق شدم .
جا خورد ... با مِن مِن گفت : کی ؟
- یه مرد مو مشکی با چشم های قهوه ای سوخته . قد بلند و هیکل چهار شونه . مغرور و یکم مهربونه . بدون من نمی تونه دووم بیاره . اونم منو دوست داره اما نمیگه .
- چرا ... میگه . منم عاشق یه دختر مو مشکی و چشم مشکی شدم که عصبی و لجباز . من عاشق غرور و اخلاق عالیش شدم . کسی که هیچوقت نمیشه فراموشش کرد .
بهش نگاه کردم که گفت : من عاشق مهربان احمدی شدم .
با عشق گفتم : منم عاشق پرهام ایزدپناه شدم . ولی اون هیچی بهم نمیگه .
- شاید منتظره مهربان یه چیزی بگه .
آره، بزار برای یه بار هم که شده من بگم بهش .
- نمیدونم اون شب، شب تولد مارلین خودم هم با تو شکستم . میخواستم بزنم زیر گریه، میدونستم نقشه ام گرفته اما روحم برای همیشه با جسمم قهر کرد . وقتی ازت جدا شدم، روحم مرد . شاید با شادمهر میخندیدم اما نه از ته دل، شاید با هم معاشقه ای میکردیم، اما همیشه یاد تو مانع میشد . خود شادمهر هم میدونست . اولش عذاب وجدان داشتم از بازی دادنش اما همین امروز فهمیدم اون کسی نبود که من فکرش رو بکنم . اون گفت من بازی دادمت اما عاشقت شدم . چجوری باور کنم ... حتی الان میفهمم بهار اون همه که فکر میکنم بد نیست . سریع پاشو کشید بیرون و رفت . پرهام من سختی زیاد کشیدم . خیلی زیاد . تو نبودی و من هر لحظه تموم میشدم . این خیلی بدتر از مرگه . اینکه روزی صد بار بمیری بدتر از یک دفعه مردنه . ولی عاشقت شدم . فهمیدم این حس لعنتی دلتنگی نیست ... بلکه یه حسه که بهش میگن عشق . من عاشق یه پسر مغرور شده بودم که مونده بودم منو دوست داره یا بهار رو . پرهام روانی شدم وقتی که ... وقتی که بعد از دیدن من و شادمهر در حال بوسیدن هم دیگه زنگ زدی به بهار و گفتی نفسم . اون موقع شادمهر تمام یادگاری های تو رو سوزوند و من بیشتر دیوونه شدم . دو شب تو برزخ بودم . قبلا تو جهنم بودم اما اون شب من تو برزخ نبودن تو دست و پا میزدم . شب با کابوس رفتنت زندگی میکردم . تو بیداری هم کابوس میدیدم . خیلی بد بود ... خیلی . یادمه حلقه ی تو رو به جای حلقه ی شادمهر مینداختم .
پرهام با سر انگشتاش اشکامو پاک کردم و تمام اجزای صورتم رو بوسید و منو چسبوند به سینه اش . خدا رو شکر شیشه های کناری دودی بود و برف روی شیشه ی جلو رو گرفته بود .
ضربان قلبش کر کننده بود . موهامو بوسید و بویید .
گفت : من هم وقتی رفتی یک دفعه هم به بهار دست نزدم . وقتی دیدم شادمهر رو بوس میکنی روانی شدم . زنگ زدم به سامان و بهار رو مخاطب قرار دادم . ( خندید ) بیچاره سامان هنگ کرده بود . اما من حتی از فرسنگ ها هم حست میکردم . بوی تنت رو حس میکردم . میدونستم پشت دری . اومدم سمت در و تو پا به فرار گذاشتی . بعد از اینکه رفتی خونه ی نهاد یکم نفس راحت کشیدم اما پرهام سابق نبودم . حساس بودم و دل نازک . یه روز نهاد اومد و به من وضیعتت رو گفت . از اون حرفایی که زدی فهمیدم تو دوستم داری . یادته بهم زنگ زدی ؟ چون صدات خش دار بود شبیه پسرا بود پس بهت گفتم آقا پسر . ولی بعدش شد مهربانم . نمیدونم چرا ولی از دهنم در رفت یا از دلم رو نمیدونم . اما میدونستم اگه کاری نکنم تو از دستم میری . به فرهود گفتم یک شب بیاد پیشت تا تنها نباشی ... ولی بهش گفتم از من چیزی نگه و یه دلیلی جور بکنه . میگفت اون شب خوشحال بودی و همین برای من یه قدم بود . تا اینکه یه روز کامیار اومد و گفت بهار منو بازی داده . منم بهار رو ول کردم و راهی خونش کردم . که فهمیدم توهم صیغه ات رو باطل کردی . روی ابر ها بودم مهربانم ... میدونستم بلاخره یه روزی مال هم میشیم . میدونستم .
سرمو از روی سینه اش برداشتم و به لب هاش نگاه کردم . سرش رو آورد جلو، سرم رو آوردم جلو . فاصله امون اونقدر کم بود که میتونستم دویدن نفس هاش، روی پوستم رو حس کردم . هجوم خون رو به زیر پوستم حس کردم . لبش رو تر کرد و گذاشت روی لبم . آروم ولی طولانی هم دیگه رو می بوسیدیم . با لذت همراهیش میکردم . موهاش رو به بازی گرفته بودم و اون کمرم رو مالش میداد . دیگه داشت طولانی میشد که لبش رو گاز گرفتم . یه چیزی شبیه آخ نالید .
صورتمو از صورتش جدا کردم و گفتم : کاشکی فرار کنیم .. برای همیشه .
خندید و گفت : رژلبت رو پاک کن . خیلی بد شده .
آفتابگیر که توش آیینه داشت رو دادم پایین . رژلب کالباسیم که حالا روی چونه ام بود رو پاک کردم و گفتم : خرابکاری تو بوده ها .
یک دفعه ساکت شد، خواستم یه چیزی بپرسم که پرسید : یعنی ما الان مال همیم ؟
غرق شدم توی نگاهش .
- الان این سکوت علامت چیه ؟
- رضایت ... من مال تواَم ... تو هم مال منی .
دستمو گرفت توی دستش و به آرومی بوسید .

یدونه محکم زدم روی سینه اش و گفتم : میدونی اون "نفسم" به سامان یا بهار چقدر منو داغون کرد ؟
با لذت بهم نگاه کرد . موهامو که از زیر روسریم زده بود بیرون به بازی گرفت و گفت : وقتی حرصی میشی جذاب میشی، وقتی عصبی میشی خواستنی میشی، وقتی میخندی دیوونه کننده میشی، وقتی خجالت میکشی معصوم میشی . تو همه چیز منی ... همه ی وجودم تویی مهربانم .
دستش رو توی دستم گرفتم و نوازشش کردم . بلاخره راه باز شد و ما بقیه راه رو با خنده رفتیم .
بعد از کلی کوچه پس کوچه رفتن بلاخره رسیدیم به یه ویلای نسبتا بزرگ .
در رو برامون باز کردن و ما رفتیم تو .
پرهام ماشین رو کنار سه تا ماشین دیگه پارک کرد . پیاده شدم و چمدون و فلاکسم رو برداشتم که پرهام چمدونم رو ازم گرفت و اخم شیرینی کرد . لبخند نشست روی لبم و با کیف و فلاکس رفتم .
کسری پاچه های شلوارش رو زده بود و یه گوشه داشت قابلمه میشست . با دیدن قیافه اش زدم زیر خنده و گفتم : قابلمه برای چی میشوری ؟
خودش هم خندید و گفت : کثیف بود دیگه، قابلمه برای چی میشورن ؟
صدای مهتاب از تراس بزرگی اومد . برگشتم و دیدم دست به حصار های کوتاه تراس زده و برامون دست راستش رو عین پرچم تو هوا تکون میده .
پله های پهن و بلند رو اومدم بالا . کیف رو گذاشتم روی طبقه ی اول که یه گوشه اش سماور بود و یه سینی پر از فنجون . کفش هامو در آوردم و نمیدونم کجا ولش کردم . دو طبقه بود و طبقه ی اول آشپزخونه و هال و پذیرایی با انباری بود و طبقه ی بالا با چهار پنج تا، فقط اتاق خواب بود و یه تراس راهرو مانند که بقیه اونجا نشسته بودن . توی آشپزخونه پریا و نهاد مشغول چیدن وسایل تو یخچال بودن . بهشون سلام کردم و دکمه های مانتوم رو باز کردم . پرهام هم اومد ... چمدونم رو گرفتم و باهم رفتیم بالا .
از چیزی که دیدم ترکیدم از خنده ...
فرهود یه دستمال به سرش بسته بود و جارو میکشید، زیر لب غُر غُر میکرد و همه رو به فحش میکشید . اما چیزی که توجه ام رو جلب کرد این بود یه روسری هم بسته بود به کمرش . عین رقصنده های عربی .
روی زمین نشستم و قهقه زدم . پرهام هم همراهیم کرد که فرهود غرید : کــــــــــوفت، چی خنده داره ؟
پرهام اشکشو پاک کرد و بلند گفت : این بلا رو کی سر پسر عموی ما آورده ؟
فرشته از یه در که به تراس باز میشد اومد تو و گفت : تا یادبگیره حدود صدتومن جریمه نشه .
پرهام خندید و گفت : فرهود بپا بچه دار نشی !!
من و فرشته زدیم زیر خنده و فرهود با جارو افتاد دنبال پرهام . یاد این مادرا که دنبال بچه ی کوچیکشون می افتادن، افتادم .
بلاخره دست از سر هم برداشتن . یه اتاق که رنگش بنفش بود رو باز کردم و چمدونم رو یه گوشه گذاشتم . یه کمد بود و یه تخت دو نفره .
اتاق به صورت دایره ای بود ولی جالب بود . پنجره ی کوچیکی رو باز کردم که باد تمام لباس هامو به وزش در آورد .
صدای پرهام اومد :
- ببندش ... سرده یه وقتی سرما میخوری .
برگشتم و با دیدن چمدونش کنار چمدونم لبخند زدم و با ذوق گفتم : تو پیشمی ؟
برگشت و با لبخند جذابش گفت : دیگه نمیتونم ازت دور باشم . تو هر جا بری زن خودمی !!
خندیدم و گفتم : خودخواه بدبخت .
اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به سینه اش فشرد . سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم : هیچوقت این تکیه گاه رو ازم نگیر.
موهام رو بوسید و گفت : هیچوقت ازم دور نشو .
دستم ناخداگاه رفت سمت مانتوم و دکمه های باز شده اش . زیرش یه تاپ دکلته پوشیده بودم .
مانتوم رو کشید یکم پایین و شونه هام رو بوسید . از تماس لب های داغش با پوستم، من هم داغ شدم . سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و یه نفس عمیق کشید . سرمو بیشتر داخل سینش فرو بردم و نفس های بریده بریده کشیدم . موهامو بوسید و با سر انگشتاش پایین موهام رو به بازی گرفت . منو از خودش جدا کرد، دستشو گذاشت زیر چونمو و چونمو آورد بالا . به چشماش نگاه کردم . یه برق شادی و عشق توش بود .
با تمام وجودم گفتم : دوستت دارم پرهامم .
یه بوسه ی کوچیک به لبم زد و گفت : عاشقتم .
بعد از چند دقیقه بلاخره از هم جدا شدیم و با آرامش وسایلمون رو جا به جا کردیم که یک دفعه صدای فرهود اومد : هوی ضعیفه .... چه غلطی میکنی ؟
صدای فرشته هم اومد : حیف که عصبانیت بلد نیستم .
- دوستت که خیلی هم خوب بلده .
از اتاق اومدم بیرون و چهار تا دکمه ی بالای مانتوم رو بستم . به فرهود که با جارو و دستمال و دهن باز شده به من نگاه میکرد، نگاه کردم . گفتم :
- کاری داشتی ؟
آب دهنش رو صدا دار قورت داد و گفت : کی من ؟ من غلط بکنم با شما کاری داشته باشم، اولیا حضرتا خواهشا منو عفو کنین .
بهش چشم غره های معروفم رو رفتم که دیدم با کمر خم شده داره راه میره . فرشته قبل از اینکه چیزی بگم گفت : بعدا برات ماساژ میدم کمرت رو .
نشست رو صندلی و عین پیرزن ها غر زد :
- آخ آخ، این کمر از درد جارو که خم نشده، از درد زمانه خم شده . آه فرزندم ....
تا اومد حرف بزنه یه لنگه کفش خورد تو صورتش . فرشته ریسه رفت از خنده و من برگشتم و به مارلین نگاه کردم .
مارلین زبونش رو آورد بیرون و گفت :
- آدم نمیشی نه ؟
فرهود هم دمپایی رو سمتش پرت کرد که مارلین جا خالی داد و خورد به دیوار . همه امون خندیدیم .
دستی منو کشید داخل و در اتاق رو بست . منو چسبوند به دیوار . خنده ی کوتاهی کردم . اتاق ما آخر راهرو بود و صدا ازش بلند نمیشد .
لبمو دوباره بوسید و گفت : میخوای لباسات رو عوض کنی ؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم . دکمه های مانتوم رو دوباره باز کرد و مانتوم رو در آورد .
شالم رو انداخت یه گوشه ... خودم کفش هامو در آوردم . دوباره لباش رو گذاشت روی لبام و من دستمو بردم توی موهاش . کمرم رو چنگ زد و محکم تر لبام رو بوسید جوری که حس کردم الان کبود میشه . بدون هیچ نفس گیری ای ادامه میدادیم تا اینکه بلاخره لبامون از هم فاصله گرفتن .
اون لباس هاشو با یه شلوار گرم کن و بلوز سرمه ای عوض کرده بود . به چشمام نگاه کرد و گفت : میرم بیرون و تو لباست رو عوض کن .
رفت بیرون و من یه بلوز آستین خفاشیِ یقه هفتِ آبی کاربنی با شلوار جین سرمه ای رنگم رو پوشیدم و صندل های تختم رو پام کردم . موهامو که صاف کرده بودم روی شونه ام ریختم و یه تِل آبی رنگ هم زدم .
یه دوش عطر خنک هم گرفتم و زدم بیرون . صدا از توی تراس می اومد . رفتم بیرون و دیدم همه نشستن و دارن ورق بازی میکنن . البته به جز نهاد و پریا و پرهام .
نشستم وسط نهاد و پرهام .
فرهود یک دفعه زد رو دست کسری و گفت : آخه خره وقتی بهت میگم شاهش دست منه برای چی می بُری ؟
کسری خندید و گفت : خب بابا اشتباه کردم .
مهتاب چشمکی به فرشته زد و یه کارت رو کرد که فرهود رفت اون دنیا و برگشت .
فرشته یه هورای بلند گفت و رو به کسری گفت : دو به هیچ ... رد کن بده بیاد!
کسری دست تو جیبش کرد و یه تراول پنجاه تومنی گذاشت کف دست فرشته و مهتاب .
فرهود به حالت نمایشی زد زیر گریه : خدا ازت نگذره یار، ازت نمیگذرم یار !!
فرشته زد پس کله ی فرهود که فرهود گفت : میخوام امشب همه رو مهمون کنم . ولی چون دیگه پول ندارم، پس همون املت رو بخورید .
همه امون داد زدیم مسخره که صدای بوق ماشین اومد . از پشت چرخیدیم و سامان رو دیدم که به ماشین تکیه زده بود و به ما دست تکون داد . فرهود پاشد و تعظیم کوتاهی کرد و گفت : به به جناب مهندس ... چه عجب گورت رو اینجا گم کردی ؟!
سامان داد زد : بیشین بینیم باو !! با زنم اومد دلت رو آب کنم .
نارین هم با نازی پیاده شد . از دیدن نازی تو اون لباس دلم براش ضعف رفت . داد زدم : بیا تو سامان ... سلام نارین جون چطوری عزیز دلم ؟
نارین از ماشین پیاده شد و با نازی اومد سمت خونه . رفتم پایین دم پله های کوچیکی که وارد خونه میشدی . نارین داشت یه لیوان آب میخورد . نازی تاتی تاتی کنان اومد سمت من و خودش رو انداخت تو بغلم . بغلش گرفتم و گفتم : منو یادته نازی ؟
نارین خندید و گفت : به جای اینکه اسم منو بگه میگه مهربان .
چند باری نارین نازی رو میزاشت پیش من . عاشق این دختر بودم !
پرهام دم گوشم زمزمه کرد :
- به موقع اش یه دختر کوچولو شبیه همین میاریم .
معترضانه گفتم :
- پـــرهام !
خندید و گفت :
- جان پرهام ؟
- آدم باش .
همون موقع نازی با صدای نازک بچگونه گفت : مهری .
پرهام و من بهم با عشق نگاه کردیم و خندیدیم .

نارین گفت : دیوونه ام کرد با این مهری گفتن هاش .
سامان هم اومد و با من و پرهام دست داد . من رو به نارین کردم و گفتم : دخترت رو با اجازه من قرض میگیرم .
نارین سرش رو تکون داد . نمیدونم چرا ولی حس میکنم نسبت به نازی هیچ حسی نداره !
نازی حالا که بزرگ شده بود فقط چشمای خاکستری نارین رو داشت و گرنه بیشتر صورتش شبیه سامان بود .
مهتاب یه شنل انداخت روش و گفت : من برم پایین رو آماده کنم بشینیم .
سرمو تکون دادم و نازی رو بردم تو اتاقم . وقتی داشتم در اتاق رو باز میکردم صدای جیغ خفیف فرهود اومد : باورم نمیشه به همین سرعت عمل کرده باشین !
برگشتم و با تعجب گفتم : چی ؟
-باورش سخته اما این ... این بچه الان مال تو و پرهامه دیگه نه ؟ ببین چقدر سرعت عمل سریع شده . دو دقیقه تو اتاق تنها بودید نتیجه شد این !
و با دست به نازی اشاره کرد . متوجه منظورش شدم و گفتم : از جلو چشمام ...
بقیه حرفم رو اون ادامه داد : خفه شو .
-آره ... چی ؟
خندید و رفت . با خنده رو به نازی گفتم : سر کارمون گذاشت .. دیدی خوشگلم ؟
نازی با یکم تاخیر سرش رو تکون داد . موهای مشکیش رو از روی پیشونیش کنار زدم و وارد اتاقم شدیم . گذاشتم روی تخت و گفتم : آخ دلم برات تنگ شده بود گوگولی من .
داشتم بوس مالیش میکردم که در باز شد . از بوی عطرش فهمیدم پرهامه .
به نازی نگاه میکردم اما مخاطب صدام پرهام بود : بیا تو عزیزم .
پرهام نشست روی تخت پشت به نازی . منم کنار تخت داشتم با نازی بازی میکردم .
از پرهام پرسیدم : نارین نیومد دنبالش ؟
پرهام آه حسرت باری کشید و گفت : نمیدونی نه ؟
-چیو ؟
- نازی بچه ی سامان و نارین نیست . نارین و سامان فقط یک سال و چند ماهه ازدواج کردن .
به نازی نگاه کردم که با دقت به حرف های پرهام گوش میداد . با تعجب گفتم : پس مال کیه ؟
-خواهر خدا بیامرز سامان . خواهر سامان یعنی سارینا درست کپی نازی بود . وقتی نازی رو بدنیا میاره از شدت خونریزی میمیره و سامان قول داده بوده که نازی رو بزرگ کنه . چند ماه بعد با نارین ازدواج میکنه و نارین بهش میگه من نمیتونم بچه دار بشم و سامان میگه بیا نازی رو عین دخترت بزرگ کن اما نارین جا زده . میگه نمیتونم کسی رو بزرگ کنم که از وجود من نیست . هر چند شباهت جالبی هم به نارین داره ولی جا زده .
به قیافه ی مظلوم نازی نگاه کردم ... آخه چرا از الان باید طعم بی مادری بچشی قربونت برم ؟
توی چشمام اشک جمع شد و شروع به باریدن کرد . پرهام با دیدن من و اشکام هل کرد و اومد سمتم . منو بلند کرد و گرفت توی بغلش . موهامو بوسید و گفت : عزیز دلم ... هیس . گریه نکن ... گریه نکن .
بی صدا گریه میکردم و گریه هام پیرهن پرهام رو خیس میکرد . یه مشت روی سینه اش زدم و گفتم : نازی تحمل این همه سختی رو نداره .
مشتامو توی دستاش گرفت و لبشو بهشون نزدیک کرد، آروم ولی طولانی بهشون بوسه ای زد . این کار باعث شد آروم بشم . همون موقع صدای گریه ی نازی در اومد . از بغل پرهام اومدم بیرون و نازی رو توی آغوش کشیدم . پرهام با خنده گفت : آی آی آی ... پس منم میزنم زیر گریه تا بغلم کنی .
خندیدم و گفتم : خودخواه .
بعد رو به نازی گفتم : این عمو پرهامت چقدر خودخواه و حسوده، نه ؟
بازم با تاخیر سرش رو به نشونه ی آره تکون داد . همون موقع صدای داد کسری اومد : هوووی عروس و دوماد تازه کار، دست از هم بکشید که داریم هندونه قاچ میکنیم . دیر برسید نمیدیمااا .
بعدش صدا فرهود اومد : بسه دیگه تولید مثل .
پرهام سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره . منم با حرص بلند گفتم : نچایی کچل ؟
صدا خنده ی همه بلند شد .
با پرهام اومدیم پایین . فرهود تا منو دید زیر لب گفت : یا امام زاده بیژن .
نازی رو دادم دست سامان و گفتم : نترس ... فعلا کاریت ندارم .
اون روز هم با خنده گذشت . شب لباس هامو با یه بلوز آستین بلند که طرح روش یه خرس بود، بیژامه عوض کردم و خزیدم زیر تخت .
پرهام هم یه رکابی و شلوار راحتی پوشید و اومد پیش من .
دستشو گذاشت زیر سرم و من دستامو روی سینه اش و پشت کمرش گذاشتم .
-پرهام ... کی دوباره نامزد کنیم ؟
بهم نگاهی کرد و گفت : بازم نامزد کنیم ؟
-نامزد دوران شیرینیه نه ؟
شونه هاش رو داد بالا و گفت : با تو آره اما بی تو نه . تو به حرف مردم اعتقاد داری ؟
یکم فکر کردم . موهامو بوسید ولی من هنوز توی فکر بودم . پیشونیم رو بوسید که گفتم : حرف غریبه ها مهم نیست اما بعضی از حرف های آشنا هات دنیات رو بهم میریزه .
سرش رو تکون داد و چونشو گذاشت روی سرم . با لحن اغوا کننده ای گفتم : پرهامم ؟
نفس عمیقی کشید و آروم گفت : جانم ؟
انگشتامو روی سینه اش به حرکت در آوردم و گفتم : پس حداقل بیا محرم بشیم . چطوره ؟
با لحن ذوق زده ای گفت : عالیه خانومم . فقط باید صبر کنیم بریم تهران .
لبخندی زدم و یه سوال ازش پرسیدم : نمیخوای افسون رو پیدا کنی ؟
-چرا ... من از روی تماس های تو و نهاد خیلی تلاش کردم اما همش ردش رو گم میکنم . ولی یه نقشه ای کشیدم .
سریع با نگرانی گفتم : خطرناک نباشه پرهام ؟!
به صورت رنگ پریده ام لبخندی پاشید و گفت : هر خطری باشه برای تو به جون میخرم . یه روزی میگفتی از من بازی کردی حالا بهم میگی خطری نباشه . من تشنه ی ابراز احساساتت هستم .
خندیدم و یه مشت کوچیک تو پهلوش زدم . صبح که پاشدم چرخیدم تو جام و با دیدن پرهام که به آرومی خوابیده بود لبخند کوچیکی زدم . ولی همون موقع از اتاق بغلی صدای گریه اومد .
سریع شنلم رو پوشیدم و با همون لباس های خوابم از اتاق زدم بیرون . صدا از اتاق سامان میومد . فکر کنم صدای نازیه .
در رو که باز کردم دیدم نازی نشسته سر جاش و گریه میکنه . تا منو دید دستاش رو آورد بالا و انگشتاش رو باز و بسته کرد .
رفتم سمتش و بغلش کردم . سرش رو گذاشت روی شونه ام . به قیافه ی غرق خواب سامان و نارین نگاه کردم .
به نارین خیره شدم و تو دلم گفتم : اگه سامان رو دوست داری پس بچه ی خواهرش رو هم دوست داشته باش .

سامان یه تکونی خورد که سریع زدم بیرون .
نازی انگاری خوابش گرفته بود، . سرش رو جا به جا کرد ... رفتم تو اتاق و خوابوندمش روی تخت .
داشت با اون چشمای خاکستری بهم نگاه میکرد . اینقدر خوردنی بود که حد نداشت .
یک لحظه هم که شده دلم برای سارینا سوخت ... رفت و این کوچولو رو ندید .
وقتی پرهام ماموریت بود بعضی وقتا نازی پیش من بود . یادمه یه بار فرهود یه لباس پسرونه تنش کرده بود . با اون موهای مشکی و چشمای خاکستری سرد و بی روح واقعا شبیه پسرا بود . یک لحظه اصلا اسم نازی رو از یادم بردم .
چشمکی بهش زدم و گفتم : بدو برو عمو پرهامو بیدار کن یکم حسودی کنه بخندیم .
همینجور داشت نگام میکرد که لباس هامو با یه پیرهن آستین بلند که زیر سینه هام تنگ میشد و از اونجا به بعد آزاد بود پوشیدم و یه شلوار آبی همرنگ لباسم هم پوشیدم .
نازی چهار دست و پا رفت سمت پرهام و تلپی افتاد رو شکمش . پرهام چشماشو آروم باز کرد . با دیدن نازی که سرش رو کج گذاشته بود روی سینه اش سنگکوب کرد . ولی با دیدن من یه لبخند زد و گفت : سکته دادی منو خانومم !
و بعد رو به نازی کرد و گفت : به به نازی خانوم خوبی خوشگل خانوم ؟
نشستم روی تخت و شروع به بازی با موهای پرهام کردم . بهش لبخندی زدم و گفتم : یعنی میشه یه روز تو دخترمون رو بغل کنی و بوسش کنی و من با یه شکم گنده بگم پسرمون هم داره میاد ؟ بعد تو منو ناز کنی و بگی بهم خانوم خوشگل خودم .
صورتم رو نوازش کرد و با نوک انگشتش زد به نوک دماغم .
سرمو انداختم پایین ...
- ببین منو مهربان ...
نگاهش نکردم ... توی اون روزی بودم که بلاخره مال هم بشیم .
چونمو گرفت توی دستش و به من نگاه کرد . موهامو که روی چشمام ریخته بود رو زد کنار و بهم چشمکی زد و گفت : آره ... اون روز خیلی زود میاد . خیلی خیلی زود .
همون موقع نازی بلند بلند خندید و پرهام ادامه داد : بیا اسم بچمون رو انتخاب کنیم .
به اینم فکر کرده بودم . وقتی تو خونه ی شادمهر بودم به اسم بچه ی من و پرهام فکر میکردم .
منتظر بهم نگاه کرد که گفتم : پارمین . ترکیبی از اسم من و توهه . پار مال پرهام و مین مال مهربان . چطوره ؟
نشست روی تخت و نازی رو گذاشت رو به رومون . چشمهاش بین لب هامو چشمام در نوسان بود که این دفعه من پیش قدم شدم و لباش رو آروم بوسیدم .
وقتی لبامون از هم جدا شد نالیدم : ترکم نکن پرهام ... بزار باهم باشیم . هیچوقت ترکم نکن .
اشک توی چشمام جمع شد اما به خودم قول داده بودم برگردم به اون مهربانی که پرهام میخواست . اونی که خشمش از خشم ببر هم خطرناک تر بود .
مهربان یا همون مهری وحشت کوچه ی خودمون در کنار پرهام قوی میشه .
سرش رو چسبوند به پیشونیم و گفت : تا وقتی پیش منی نه چشمات اشکی میشه نه چونت میلرزه . اگه من ... من ... یه وقت گریه ات رو ببینم هیچ بشری رو زنده نمیزارم .
یه نفش عمیق کشیدم که نازی بین ما نشست .
پرهام و من زدیم زیر خنده و پرهام گفت : حالا من حسودم یا تو ؟
نازی یکم با تاخیر گفت : تو .
از این لحن شیرینش غرق خنده و شادی شدم .
ساعت هفت رفتیم پایین .
یک دفعه چشمم به نهاد خورد که روی مبل خوابش برده بود .
نازی رو دادم دست پرهام و رفتم سمت نهاد .
تکونش دادم و گفتم : نهاد، داداش ... بیدا نمیشی ؟
نالید : برو پریا .
- پریا کیه دیگه ... منم مهربان ... هووووی کچل ؟
صدای فرهود اومد : من کچل بودم که ...
برگشتم و گفتم : دیدم دوتا شوید روی صورت بود گفتم دیگه از زندگی نا امیدت نکنم .
دستی کشید تو موهاش و یه جور عجیب غریبی بهم نگاه کرد .
رفتم دم گوش نهاد و داد زدم : هووووووی .
یک دفعه از سر جاش عین جنگ زده ها پاشد و به من نگاه کرد .
فرهود پقی زد زیر خنده . نهاد یه چشم غره به من رفت و گفت : بلد نیستی عین آدم بیدار کنی ؟
- چرا بلدم اما تو آدم نیستی گفتم به روش خودت عمل کنم .
فرهود که مرده بود از خنده .
نهاد چپ چپی رفت . پرهام هم جلوی خنده اش رو میگرفت . نهاد بهش توپید : با این خواهر خُل من چیکار کردی هان ؟
پرهام نازی رو تو بغلش جا به جا کرد که فرهود گفت : اثرات عشقه .
به فرهود چپ چپ بدی رفتم که وا رفت و گفت : چ ... چیزه ... یعنی عشق ... بعد از ازدواج ... چی .... نه آهان ... عشق قبل از ازدواجه و .... دیگه ... بچه .... خانواده ... در کل شادی و خوشی .
پرهام زد پس کله اش که گفت : آخ دستت درد نکنه این سوزن زیادی گیر میکنه ... عرضم به حضورتون که ...
تا اومد بچرخه سمت نهاد دید نهاد نیست .
با تعجب پرسید : کجا رفت ؟
نازی رو از بغل پرهام گرفتم و بهش جواب دادم :
- النهاد الفرار .
صدای خنده اومد . برگشتم دیدم مارلین و پریا دارن بالای پله ها میخندن .
خودم هم زدم زیر خنده .
بعد از چند ثانیه پرهام هم خندید ولی فرهود با حرص گفت :
- کــــــوفت .
صبح که صبحونه خوردیم و تموم شد بچه ها گفتن میرن جنگل . من و پرهام با سامان اینا موندیم خونه و گفتیم حوصله نداریم .
هوا سرد بود .
با نارین طبقه ی بالا نشسته بودیم و نارین داشت پوشک نازی رو عوض میکرد .
- ناری .... هنوز پوشکیه ؟
به نارین میگفتم ناری اونم به من میگفت مهری .
پوفی کرد و گفت : میترسم . سامان میگه خونه نجس میشه همش هم نمیشه دستمال کشید که .
به قیافه ی نازی نگاه کردم و گفتم : آخه این طفل معصوم گناه داره . یه بار بازش بزار و بهش یاد بده بگه بهت مامانی دستشویی دارم .
یه جوری نگام کرد و گفت : میدونم میدونی . من حتی نمیتونم بهش نزدیک بشم .
یکم عصبی پرسیدم : خب چرا ؟ چرا نمیتونی ؟
- میترسم پس فردا که بزرگ شد وهمه چیز رو فهمید دیگه نخواد منو ببینه . من میتونم قبول کنم نازی دخترم باشه . اما شاید اون نتونه قبول کنه . من آدم بدی نیستم مهربان ... فقط همیشه آرزو داشتم یه مادر خوب باشم برای بچه هام ... دوست دارم نازی بهم بگه مامان ... الان هم میگه . الان دوستم داره ولی بعدا مشخص نیست .
دستشو محکم گرفتم و گفتم : اگه الان در قبال نازی مادری کنی ... پاداشش رو از خدا میگیری . امیدت به اون باشه، همه الان تو رو به چشم مادر میبینن پس سعی کن هم سامان رو خوشحال کنی هم در حق نازی خوبی کنی . مطمئن باش تمام امید سارینا به توئه .
سرش رو تکون داد و دستمو محکم فشار داد .
نازی یکدفعه گفت : مامان .
و بعد به نارین چشم دوخت . میتونستم هجوم تمام آب های بدن نارین به چشم هاش رو ببینم .
با اینکه از گوشت و خونش نبود اما میدونستم مادر ایده آلی میشه .
اون روز و روز های بعدش هم گذشت . آفتاب و عمه خانوم هم اومدن اما بقیه بازم گفتن بعدا میایم و از این حرفا .
وقتی عمه خانوم اومد من و پرهام دیگه پیش هم نخوابیدیم .
خودم هم میدونستم که دیگه جایز نیست پیش یه مرد غریبه بخوابم ... البته پرهام آشناترین غریبه ی من بود .
به گردنبندی که برام از بازار خریده بود نگاه کردم . پشتش گفته بود اسم خودش رو بزنن . یدونه هم من براش گرفتم که حرف M داشت .
از اون روزی که اسم پارمین رو بهش گفتم دست بردار نیست و هر چیز بچگونه ای می بینه، میخره و میگه اینا برای پارمین .

اون روز بچه ها داشتن بار رو میبستن که برن بابلسر دریا .
ولی پرهام به من قول داد بریم یه جای بهتر پس دریا رو رد کردم .
صبح زود مهتاب اومد گفت که عمه خانوم با من و پرهام کار داره .
با تعجب به پرهام نگاه کردم که خونسرد داشت میرفت بالا . باز چی شده ؟!
رفتم بالا ... صدای استکان و چای از تو تراس می اومد .
رفتم تو تراس که دیدم عمه خانوم نشسته رو یه صندلی، به ما اشاره کرد که رو به روش، روی دوتا صندلی بشینیم .
نشستیم که پرهام گفت : عمه خانوم ... چیزی شده ؟
عمه خانوم مثل همیشه با قدرت گفت : میخوام براتون صیغه محرمیت بخونم ... پدرم عاقد بود و بهم یاد داد .
یکم مِن مِن کردم و گفتم : آخه ...
برگشت سمتم و گفت : مشکل از تو نیست مهربان ... مادرت فوت کرد و تو، توی اون سنی که نیاز به آداب مادرت داشتی تنها شدی، با خدای خودت قهر کردی و پسرونه بار اومدی . میدونم سخته اما باید گفت . ولی تو پرهام ...
چرخید سمت پرهام و گفت :
- تقصیر تو هم نیست . مادرت یه مسیحی بود و پدرت هم به نماز و روزه اعتقادی نداشت . درست عین پریوش . اما بقیه نه ... هم نماز میخوندن هم قرآن خوندن ها به جا بود . بعد از مرگ مادر پدرت فقط یه چیزی رو دیدم . انتقام ! و رفتی و پلیس شدی اما سخت بود . اینکه بقیه رو ببینی که نماز میخونن و تو تا حالا یدونه اش رو هم نخوندی . اینکه اونا ماهواره تو خونه اشون ندارن اما تو بیست و چهار ساعته پا فیلم های ماهواره ای . چیکارش میشه کرد پرهام ؟ تو اینجوری بار اومدی اما من شاهدم که پات کج هم نرفته . مشروب هم نخوردی !! ولی سیگار کشیدن های قایمکیت رو دیدم .
پرهام ریز خندید .
عمه خانوم گفت : شما تو دوران نامزدیتون هم محرم نبودید ... اما یکم با خجالت هم کنار هم میموندید ... البته برای نقش بازی کردن . اما الان همه چیز معلومه .
پرهام پرسید : خب کی میخونید ؟
با آرنجم زدم تو پهلوش که ریز خندید .
سرمو از خجالت انداختم پایین ... نمیدونم ... شاید برای اینکه با پرهام محرم میشم خجالت میکشم ... شاید هم از حقایق تلخ گذشته .
عمه خانوم صیغه رو بینمون جاری کرد .
تموم که شد یه عده آدم دست زدن که من از ترس پریدم تو بغل پرهام .
پرهام بلند خندید و گفت : قربون دستتون ... الان زنمو میبرم قشنگ تو اتاقم .
یه نیشگون از بازوش گرفتم که منو انداخت رو زمین . درد تو تمام بدنم پیچید . فرهود زد زیر خنده و گفت : آخ دلم خنک شد .
فرشته دست منو گرفت و بلند کرد .
عمه خانوم آروم رفت پایین، کسری گفت : خب دیگه ... ارازل اوباش سریع حاضر شید بریم بابلسر .
همه رفتن و من موندم و پرهام . از رو حرص کف پام رو کوبیدم رو پاش که زبونش رو از درد گاز گرفت .
اخم کردم و داشتم میرفتم که با ناله گفت : مهربان ...
وقتی میگفت مهربان قلبم دیوونه وار شروع به تپیدن میکرد و بدنم داغ میشد . توی مهربانمش مونده بودم که یک دفعه رو هوا بلند شدم .
جیغ خفیفی زدم که گفت : دیگه زن خودمی .
با خنده گفتم : برو بابا ... یه صیغه محرمیت بینمون خونده شده ... همین !!
- این یعنی همه چی .
- دیوونه .
منو برد تو اتاقی که چند روز پیش بودیم .
منو انداخت رو تخت .. چشماش برق میزد . بلند شدم از رو تخت و گفتم : چیکار میخوای بکنی ؟
ترسیده بودم و این ترس باعث شده بود قلبم تند بزنه .
صدای بچه ها خوابید و فهمیدم رفتن بیرون .
پرهام بلوزش رو در آورد .
یاد بابا افتادم ... روزی که داشت شلوارش رو در می آورد .
به دیوار تکیه دادم و سُر خوردم پایین . از ترس داشتم سکته میکردم ... پرهام رو نمیدیدم ... بابا بود که جلوی چشمام نقش گرفت ... با نفس های خشمگین و چشم های از حدقه زده بیرون .
بی اختیار جیغی زدم و گفتم : نه ... نه خواهش میکنم ... به من دست نزن .
یکدفعه یکی بلندم کرد که با هق هق گفتم : نه ... نه ... خواهش میکنم .... تو رو جون هر کی دوست داری ولم کن .
منو محکم گرفت تو بغلش ... از بوی عطرش، از خاطراتم اومدم بیرون . سرمو تو سینه ی لختش قایم کردم و بلند زدم زیر گریه ... چیزی نگفت و گذاشت من آروم بشم .
چقدر این کارش برام قابل احترام بود ... چقدر .
خودم گفتم .... از همه چیز اون روز گفتم . از ترس این روز هام گفتم ... از این گفتم که نمیتونم دیگه مثل قبل قوی باشم ... دیگه نمیتونم اونقدر با اقتدار باشم ...
منو خوابوند بود کنارش و من بی توجه به اون از همه چیز میگفتم .
تا اینکه لبش رو یک دفعه گذاشت رو لب هام ... گرمی لب هاش عین برق بود که منو گرفت .
آروم با شرایط کنار اومدم و لب هاش رو بوسیدم . اونقدر طولانی بود که نفسمون بند اومده بود .
لب هاش رو آروم جدا کرد و با نفس نفس زدن گفت : یه سوالی بپرسم ؟
- آره ...
سرمو توی سینه اش قایم کردم که پرسید : رابطه ات با شادمهر چجوری بود ؟ تا کجا بود ؟
میدونستم چقدر براش سخته پرسیدن این سوال .
جواب دادم :
- خب ما محرم بودیم اما ... نه ... چیزی جز بوسه های کوتاه بینمون نبود ... تازه همیشه فکر میکردم تویی اما همین که میمود بیشتر ادامه بده می پیچوندمش .
خنده ی کوتاه و نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : میدونستم تو پیشم میمونی ... تو ملوسک خودمی ... جوجوی مو کلاغی .
زدم به بازوش و گفتم : قبلنا که جوجوی مو پر کلاغی بودم حالا مو کلاغی شدم ؟
- آخه بزرگ شدی ... خجالت میکشی ... تازه امروز بزرگ شدی .
- از کجا فهمیدی ؟
- از اون یکذره خجالت ... از این به بعد برای همه خجالت بکش اما برای من ناز کن تا من نازت رو بکشم .
موهامو نوازش کرد و گفت : برو لباسات رو عوض کن، میخوام ببرمت یه جای خوب و عالی .
فوضولیم گل کرد .
- کجا ؟
- برو ... برو اینقدر سوال نپرس ...
تا اومدم برم دستمو محکم کشید که افتادم تو بغلش ... یه گاز از گردنم گرفت و گفت :
- تو حسرت یه گاز مونده بودم .
جای گاز آرومش رو مالش دادم که گفتم : اَه گندت بزن . تمام گردنم خیس شد ... چندش .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : الان دارم ملاحضه ات رو میکنم ... بعداً خبری از این ملاحضه ها نیست ... مخصوصا شب عروسی .
متکا رو برداشتم و کوبوندمش رو صورتش .
بدجور حرصم داده بود ... بچه پرو . آخه سرگرد هم اینقدر پرو ؟؟!
اینگاری که فکرم رو خونده باشه گفت : من پرو نیستم ... من یه سرگرد پرو هم نیستم ...
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت : زیر لبت هیچوقت جلو من چیزی نگو ... حتی بی صدا هم باشه میشنوم .
- چطوری اونوقت ؟
- دیگه دیگه .
با لبخند جذاب همیشگیش نگام کرد ... تو دلم گفتم : تو هم این لبخند و این نگاه رو همیشه برای من نگه دار .
بلند گفت : باشه .
دیگه از حرص داشتم میترکیدم ... سریع از اتاق رفتم بیرون . یکم به در اتاق تکیه دادم ... باز بوی عطرش رو حس کردم ... چقدر این عطر شیرین رو دوست داشتم ... شیرین و ملایم .

رفتم تو اتاقی که با آفتاب میخوابیدیم . شبا بچه هاش که تینا و تارا بودن سر و صدا میکردن و خوابو به آدم حروم میکردن .
یه مانتوی شکلاتی پوشیدم و شلوار لوله تفنگی کرم رنگ . شال قهوه ای هم انداختم روی سرم و گوشواره های میخیم که شکل شوکولات بود رو به گوشم زدم .
یه ریمل به چشمام زدم و با رژ لب قهوه ای .
کفش های پاشنه بلند کرمم هم پوشیدم .
توی آینه قدی به خودم نگاه کردم و یه چشمک برای خودم زدم .
رفتم بیرون که دیدم پرهام از اتاق رو به رویی اومد بیرون . بهم زل زدیم . یه شلوار کتان قهوه ای و پیرهن کرم رنگ پوشیده بود . بوی عطر تلخش پیچید تو وجودم . موهاشو با ژل زده بود بالا و به من نگاه میکرد .
با شیطنت گفت : ببینم از کجا فهمیدی تریپ قهوه ای میزنم ؟
تازه فهمیدم هم رنگ هم تیپ زدیم .
خجالت زده سرمو انداختم پایین . اومد رو به روم وایساده بود . با کفش پاشنه بلند هم به قدش نمی رسیدم .
چونمو توی دستش گرفت و سرمو آورد سمت سر خودش . نگاهش تو چشمام خیره موند .
بهش نگاه کردم . چشماش یه برق عجیب داشت، برقی که ...
چونمو آزاد کردم و گفتم : بریم .
لبخند آرومی زد و گفت : بریم .
دستشو گرفتم و باهم رفتیم سوار ماشینش شدیم .
توی راه دستمو گرفت و گذاشت رو دنده . دست خودشم گذاشت رو دستم . با اینکه سرم پایین بود اما لبخندی زدم .
به راه نگاه میکردم که سربالایی بود و کنار جاده کلی دار و درخت بود .
آروم پرسیدم : کجا میریم ؟
خنده ی جذابی بهم زد و گفت : خودت میبینی .
بعد از یک ساعت تو راه بودن ماشین رو پارک کرد و من به کافی شاپ فوق العاده ای که میون کلی دار و درخت بود نگاه کردم . محو جا و مکان شدم . پرهام دستشو توی دستم قفل کرد و گفت : خوشت اومد ؟
با دهن باز گفتم : فوق العاده است .
پریدم بغلش، پاهام از زمین یکم جدا شد و پرهام منو توی هوا چرخوند . خیلی خلوت و دلنشین بود . رفتیم داخل که موجی از گرما به صورتمون خورد . یه گوشه یه دختر و یه پسر داشتن ساز کوک میکردن که بزنن و بخونن .
پرهام به گارسون گفت : ایزد پناه هستم . جا رزرو کرده بودم .
گارسون ما رو به یه میز که روش کلی گل بود برد .
پرهام برای صندلی کشید بیرون و من نشستم روش . رفت نشست رو صندلیش و گفت : خب ... !
یه نگاه به اطراف کردم و گفتم : من باید بگم خب ... راستی چرا اینجا اینقدر خلوته ؟
- چون تو کوهه !
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت : تو دل کوهه این کافه . زیاد وسط هفته نمیاین . امروز هم مایم و چند نفر دیگه .
یه گوشه یه میز پُر از دختر های هم سن و سال و شاید کمتر از من بودن و یه میز هم خانوادگی بود . پرهام یه بشکن زد و نور ها خاموش شدن . با تعجب به صدایی که میومد گوش میدادم . دختر و پسر شروع به نواختن کردن ...

دختره که صدای نازکی داشت شروع به خوندن کرد و باند گروه شروع به زدن کردن .

بالای کوه تو ولنجک
یه خونه ی عجیبی میشناسم
بوی شب با نور شمع
فقط اونو میخوام توی جمع
میکشه سیگار رولی
میزنه گیتار کولی

تو میخوای چیکارش کنی

تو میخوای چیکارش کنی


پوستش سبز تره
نگاش جذب منه
کاش لبخند بزنه
دختره با یه پسر دیگه :
کاش لبخند بزنه !

چندتا میز بلند شدن و دست زدن اما من و پرهام تو آهنگ بودیم .
یه پسره بلند گفت : اختصاصی از طرف آقای ایزدپناه به مخاطب خاصشون .
به پرهام با چشمای از حدقه زده بیرون نگاه کردم که خندید و گفت : اینا کمترینشونه ... تو دنیا رو به من دادی . من باخته بودم ... تو منو برنده کردی .
دستاشو محکم گرفتم و بوسیدمشون .
چراغ ها روشن شد و یه دختره داد زد : بهرام .
منم گیج شدم و به جای پرهام گفتم بهرام .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : مهربان من پرهامم . پرهام کجا بهرام کجا ؟
- نه چیزه ... یعنی ... ببین ...
خواستم بگم پرهام که دوباره دختر داد زد بهرام . پرهام که انگاری تازه متوجه شده بود زد زیر خنده .
با حرص گفتم : کوفت .
بعد از یه مدت خنده اش قطع شد . گارسون اومد که پرهام گفت : کیک شکلاتی با دوتا کاپوچینو .
گارسون سری تکون داد . خوب میدونست من از کیک شکلاتی و کاپوچینو خوشم میاد . اما ... اما سه ماه میگذره و ... چجوری یادشه ؟
پاشو انداخت رو پاش و گفت : فکر نکن یادم رفته ... همه چیز یادمه . همه علایقت ... همه اخلاقیاتت . همه اشون رو .
خنده ی کوتاهی کردم که صدای دخترا بلند شد . منو پرهام ساکت شدیم که ببینیم چی میگن .
-: عجب زوج عاشقونه ای ... آخی یاد کاوه افتادم .
-- برو بابا ... ولی راست میگی ها . چه بهم هم میان .
- میگم به نظرتون چند میزنن ؟
-- احتمالا دختره بیست و پنج پسره هم سی و دو .
-: چی زِر زِر میکنی ؟ دختره بزرگتر میزنه .
-- حتما میگی سی سالش هست .
-: نه ولی به بیست و پنج نمیزنه .
-- ای جونم . چه تیپ همم زدن . کرم قهوه ای .
- آخ آره .
-: دلم برای محمد تنگ شد . کاش خدا به ما هم یدونه از اینا بده .
- برو گمشو بابا .
پرهام دستمو بوسید و گفت : زن بیست و چند ساله ی من چطوره .
خندیدم و چیزی نگفتم .
صداشون دوباره بلند شد
-- وااای خدایا ... الهی خوشبخت بشن . آخــــی چه عشقی هم تو چشماشون موج میزنه .
-: دیدی چه آهنگی براشون خوندن ؟ دیدی ؟
- دقیقا به حال اینجا میخورد .
گارسون سفارشاتمون رو آورد .
رو به پرهام کردم و گفتم : هنوز نگفتی برای چی اینجاییم !
- بخور میگم بهت .
تا ما بخوریم همه رفتن بیرون و سالن خالی شد .
گارسون که سفارشاتمون رو برد فکر کردم الان میریم خونه ولی دوباره چراغ ها خاموش شدن . تو سکوت صدای قلبم رو خیلی خوب میشنیدم .
دست پرهام پشتمو محکم فشار داد .
یک دفعه جلوی من زانو زد . با تعجب بهش نگاه کردم . گروه شروع به نواختن کرد ... دوباره گیتار کولی ... دوباره بوی شمع و نور شب .
به شمع هایی که به شکل قلب در اومده بود نگاه کردم، چشمامو ازشون گرفتم و به پرهام چشم دوختم ... چشماش برق میزد . یه برق عجیب . برق عشق ... برق خواستن .
چشمای منم برق زد ... از عشق .
یه جعبه جلوی روم گرفت و درش رو باز کرد . با دیدن حلقه ی طلایی که نگین نقره ای روش بود دستمو از روی تعجب روی دهن باز شده ام گذاشتم ... آهنگ همینجور خونده میشد ...

نگاش جذب منه
کاش لبخند بزنه
کاش لبخند بزنه

با صدای خوشحالی گفت : مهربانم ... امیدم ... عمرم ... نفسم... بامن ... من ... ازدواج میکنی ؟
یه قطره اشک از چشمام چکید پایین ... دهن باز کردم که چیزی بگم ... اما کلمه ای بیرون نیومد .
دستامو گرفت . به کمک من بلند شد . و من با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم : آره ... آره ... ( داد زدم ) آره .
و از روی خوشحالی گریه سر دادم .
منو بلند کرد و توی هوا چرخوند ...

میکشه سیگار رولی
میزنه گیتار کولی

منو چرخوند و چرخوند، آخر سر منو گذاشت روی زمین و گفت : یعنی واقعا با من ازدواج میکنی ؟
محکم بغلش کردم و گفتم : آره نفسم . آره آره !!

 

تقریبا دو روز مونده بود به عید . خبر خواستگاری پرهام از من و بله ی من مثل بمب پیچیده بود . اما عمه خانوم میگفت ما باید باز هم نامزد باشیم . نمیدونم دیگه چه نقشه ای داشت .
نشسته بودیم پایین، مرد ها از تلویزیون داشتن فوتبال میدیدن .
آفتاب تینا رو میخوابوند و مهتاب تارا رو . فرشته هم تو آشپزخونه پیش نارین بود .
منو پریا هم داشتیم سالاد خورد میکردیم .
عمه خانوم هم داشت کتاب میخوند .
یکدفعه صدای فرهود که جلوی تی وی دراز کشیده بود و تخمه میخورد اومد : فرشتــــه .
فرشته از تو آشپزخونه داد زد : کوفت . چته ؟
- عزیزم یکم بهتر رفتار کنی چیزیت نمیشه ها !!
فرشته که داشت دستاشو خشک میکرد، شالش رو کشید جلو و گفت : همینم از سرت زیادیه .
زدیم زیر خنده .
فرهود گفت : عزیز دلم میری موبایلم رو بیاری ؟
موبایل فرهود رو اپن آشپزخونه بود . فرشته موبایل رو برداشت و براش پرت کرد .
به دست فرهود نرسید و خورد به پشت کسری .
همون موقع صدای بوق ماشین اومد .
فرهود ابرو هاش رو داد بالا و گفت : ولی من که به کسی خبر نداده بودم .
شالمو درست کردم . آفتاب یکم خودشو و بچه هاش رو کشید کنار . عمه خانوم گفت : برید ببینید کیه .
رفتیم بیرون که در کمال تعجب کامیار رو دیدم، فرهود و پرهام براش دست تکون دادن که اونم گفت : به به سلام و علیکم . چه عجب بلاخره ما رو تحویل گرفتین .
آفتاب اومد بیرون و با دیدن کامیار سرش رو انداخت زیر . کامیار هم تا آفتاب رو دید سر جاش خشک شد .
پرهام و فرهود رفتن سمتش ... متعجب عوض شدن رنگ نگاه های آفتاب و کامیار شدم .
رو به مهتاب گفتم : مهتاب جوووون .
با تعجب نگام کرد و گفت : مهری ... خودتی ؟
- آره اینا رو ولش کن . ببین این آفتاب و کامیار چیزی بوده ؟
کامیار با ما سلام کرد و رفت داخل .
مهتاب دست منو کشید و برد بالا تو تراس .
نشستیم دم سماور که گفت : آره، کامیار خواستگار پر و پا قرص آفتاب بوده . از محجوب بودن آفتاب خوشش میومده منتهی بهار که میاد کامیار یکم هوایی میشه اما آفتاب رو ول نمیکنه تا اینکه آفتاب با پارسا ازدواج میکنه کامیار هم به خودش قول میده به زن شوهر دار اصلا نگا نکنه . میاد برای فراموش کردن یکی رو برای ازدواج پیدا کنه که بهار و ماجراش پیش میاد .
- ببینم حالا ... واقعا عاشق بهاره یا آفتاب ؟
تو چشمام نگاه کرد و با تردید گفت : به کسی نمیگی !
- نه .
- آفتابو میخواد اما به همه گفت بهار . مگه ندیدی چه با عشق زل زده بودن به هم .
- چه شیر تو شیری شده .
- آره والا .
صدای کامیار اومد : آفتاب این بچه هات چرا کچلن ؟
رفتیم پایین . کامیار تارا و تینا رو گرفته بود تو بغلش و از آفتاب سوال می پرسید .
مهتاب باهاش دست داد و گفت : به خودت رفتن .
انگاری تازه فهمیده باشه چی گفته سریع رفت تو آشپزخونه .
نشستم کنار پرهام . کامیار با دیدن ما کنار هم، بهمون چشمکی زد و گفت : اصلا فکر نکنید مدیونید .
خنده ی کوتاهی کردم که پرهام گفت : اصلا این فکر رو نمیکنیم .
شام رو که خوردیم رفتیم بالا . کسری و مهتاب خوابیدن . آفتاب هم با بچه هاش اومد پیش ما نشست .
پریا گفت : بچه ها ... هیچی خرید عید نکردیم .
آفتاب تینا با تارا رو داد بغل من . منم باهاشون کلی بازی کردم . فقط چند ماهشون بود ولی خیلی ناز و گوگولی بودن .
یکدفعه دیدم یکی داره موهام رو میکشه . سرمو بردم بالا که نازی رو دیدم که با حسرت داره به تارا و تینا نگاه میکنه .
خنده ی تلخی کردم و گفتم : نازی جون . برو ببین مامانی رو .
نازی برگشت به نارین نگاه کرد، نارین با اشک به نازی نگاه میکرد .
به نازی گفتم : برو بغل مامانی .
همه با اشک و حسرت به این صحنه نگاه میکردن .
نازی که یکم تلو تلو میخورد رفت سمت نارین . خودشو انداخت تو بغل نارین و گفت : مامانی .
نارین اشکی ریخت و نازی رو غرق بوس کرد .
فین فین فرشته بلند شد .
آفتاب دم گوشم گفت : با بچه های من اینکار رو نکنی ها .
بهش بد نگاه کردم و گفتم : بیا اصلا ... نخواستیم .
خندید و گفت : قربون دستت ... شب هم پوشکشون رو عوض کن و بیارشون خدمتم .
تینا رو دادم دستش . تارا رو هم خوابوندم تو تشک کوچیکش .
پرهام یه اشاره ای بهم زد که بریم بخوابیم .
از جامون پاشدیم و شب بخیری گفتیم .
رفتم تو اتاق، یه جورایی خجالت میکشیدم لباسمو جلوی پرهام عوض کنم اما اون خیلی راحت عوض کرد و پشت به من خوابید . از این کارش سریع لباس هامو با لباس های خوابم عوض کردم و خزیدم زیر پتو .
موهامو نوازش کرد و گفت : دو روز دیگه عیده .
سرمو تکون دادم که گفت : تو خریدی نداری ؟
توی این چند روزه زیاد رفته بودیم خرید .
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم . خیلی خسته بود . سرمو گذاشتم روی بازوش و خیلی سریع خوابم برد .
***
روی پاهای پرهام نشسته بودم، بیشتری ها همینطور نشسته بودن به جز کامیار و آفتاب که هر دوشون تارا و تینا رو تو بغلشون داشتن . دست پرهام رو فشار خفیفی دادم که گفت : عیدیت رو که یادت نرفته ؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم .
صدای بمب اومد و رادیو اعلام کرد : سال 1392 مبارک باد .
همه امون بلند هورایی کشیدیم .
مهتاب و کسری همو محکم بغل کردن . بقیه هم همین طور .
موقع عیدی ها هر کسی به زوجش یه چیزی میداد .
نوبت به ما که رسید گفتم : باهم بدیم ؟
سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد .
خجالت میکشیدم ، اونم جلوی عمه خانوم ... اما خب عیدی بود دیگه .
لبامو گذاشتم روی لباش . صدای هووی بچه ها بلند شد . اونم منو همراهی کرد . داشت طولانی میشد که یه چیزی خورد تو سرم .
برگشتم دیدم فرهود جعبه دستمال کاغذی زده تو سرم .
با خنده گفت :
- کار منکراتی تو اتاق .
زبونمو آوردم بیرون و گفتم : عیدیمون بود .
بعد دست تو پولیور صورتی رنگم کردم و یه جعبه در آوردم .
گرفتم جلوی پرهام و گفتم : با من ازدواج میکنی ؟
جمع سکوت کرد . با این کارم میخواستم بگم بخاطر تو از همه چیز میگذرم ... و من از غرورم گذشته بودم .
با تعجب تو چشمامم نگاه کرد . بچه ها تعجبشون بیشتر شده بود . حتی عمه خانوم هم تعجب کرده بود .
در جعبه رو باز کردم و حلقه ی طلای مردونه ای رو بیرون کشیدم .
خواستم بکنم تو دستش که گفت : مهربانم .
تو چشماش خیره شدم . تحسین، عشق، غرور، افتخار ... همه چیز توش موج میزد .
حلقه رو بوسید، دستمو بوسید .
حلقه رو تو دستش کرد و بلند گفت : آره .
صدای دست زدن همه اومد .
بعد از کلی تبریک گفتن ها یکم اومدم بالا تا هوا بخورم . پایین ول وله بود .
تا اومدم بالا تلفنم زنگ خورد . ناشناس بود .
برداشتم و گفتم : اَلو ؟
- تبریک میگم .... با پرهام ازدواج میکنی ؟
از صداش فهمیدم افسونه .
- چی میخوای از جون من ؟ نمی تونی ببینی خوشبختم ؟ یا نمی تونی یا نمی خوای .
خندید و گفت :
- تو چقدر ساده ای مهربان، من تمام فامیلش رو کشتم . حالا تو انتظار خوشبختی رو از پــرهام داری ؟ پرهام نمیتونه خوشبختت کنه . باید با شادمهر می موندی . پرهام منتظر انتقام از توئه .
- تو گفتی و منم باور کردم . یه روزی میرسه هم تو هم اون پسر کثیفت که مادر منو کشت رو پشت میله ها ببینم .
- خواهیم دید .
قبل از اینکه چیزی بگم خاموش کرد . این دیگه چه ننه بزرگیه ... همه ننه بزرگ ها الان یا تو مطب دکتر هان یا بافتنی میبافن اونوقت این واسه ما جینگول بازی در میاره . گانگستریه هااا !!
یکی از پشت منو بقل کرد . هینی گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم . از بوی عطرش فهمیدم پرهامه .
به دستاش نگاه کردم . حلقه ی منو توی انگشتش انداخته بود .
سرشو توی گودی گردنم فرو برد و تک تک رگ های گردنم رو بوسید . منو برد سمت اتاق . پاهام روی هوا بود و بدنم تو چنگال پرهام . سرمو به سینه اش کوبوندم و زیر چونشو بوسه ی محکم و طولانی ای زدم .
آخ پرهام ... هیچ آغوش مردونه ای رو جز آغوش تو نمیخوام . فقط تو رو میخوام . فقط تو !!

یکم قلقلکم داد و گفت : خیلی شیطونی ها .
خندیدم .
باهم افتادیم روی تخت و من زیرش بودم . برگشتم و رومو کردم بهش . روی من خیمه زده بود .
خندیدم و گفتم : الان همه به ما مشکوکن ...
لبامو با ولع بوسید . منم همراهیش کردم ... بعد از لبام گردنم رو بوسید . داشت پیشروی میکرد که گفتم : پرهام جان .. پرهامم .
نفسش تند شده بود و غیر قابل کنترل .
از دستش در رفتم . انگاری تازه به خودش اومده باشه، بلوزش رو صاف کرد و دستی تو موهاش کشید . یه خنده ی مصنوعی کردم و گفتم : هولیا .
خنده ی کوتاهی کرد و سرشو تکون داد .
***
- مهربان ... مهربان جان پاشو .
چشمامو باز کردم . رو به روی عمارت بودیم . با دیدن اون در مشکی و خاطرات پشتش لبخند کوتاهی زدم .
چتری های خیسمو که به پیشونیم چسبیده بود رو کنار زد و گفت : چه فکر شومی برای من کردی ؟
لبخندم خبیث تر شد که گفت : من هنوز جوونما .
برگشتم و بهش نگاه کردم . از قیافه ی بامزه ای که به خودش گرفته بود غش غش خندیدم .
زیر لب گفت : ای جـــون .
از ماشین پیاده شدم . خم شدم و از پنجره ی ماشین گفتم : خطرناک شدیااا .
چشمکی زد و گفت : بودم .
ماشین رو برد داخل و من از همون در پیاده اومدم . بوی خاک های آب خورده و نمایی از اون همه درخت بید و سروی که با نشاط شده بودن انرژی گرفتم .
عین بچه های دبستانی که از مدرسه می اومدن دویدم سمت عمارت . پرهام از ماشین پیاده شد و سویچ رو انداخت رو هوا و تو هوا گرفتش .
یه نگاه زیر زیرکی بهش انداختم و لبخند اغوا کننده ای زدم .
چند قدم برداشت . برگشتم و موهای مشکیم رو از روسریم انداختم بیرون . قوسی به کمر و باسنم دادم و چشمامو خمار نشون دادم . حالتش عوض شد و یکم جدی شد .
وقتی لبخند خبیثانه ی منو دید دوید طرفم . منم با جیغ و داد دویدم سمت در .
در رو باز کردم و دویدم سمت اتاقمون .
داشتم به عقب نگاه میکردم و توجه ای به جلو نداشتم . چشم بسته هم راه اتاق رو بلد بودم . میخواستم در رو باز کنم که دیدم قفله .
برگشتم و به لبخند خبیثانه ی پرهام نگاه کردم . چشمامو محکم بستم . هرم نفس هاش رو حس میکردم . به پوستم میخورد و پوستم مور مور میشد . لب های داغش روی چشم های بسته ام فرود اومد . بوسه ی آروم و نرمی به چشم هام زد و بعدش دوباره لب داغش رو روی پیشونی خیسم گذاشت .
سرمو سفت چسبوندم به آغوشش . دستامو دورش قلاب کردم و محکم فشارش دادم .
من و پرهام کل فروردین ماه رو توی ویلا گذروندیم اما بقیه اومدن تهران .
در این یه ماه جز بوس و نوازش کاری نکردیم هر چند که اگر هم اتفاقی می افتاد نه من ناراضی بودم نه اون . چون هیچوقت هیچ مردی رو جز پرهام، به عنوان همسرم قبول نمیکنم .
در با ترقی باز شد و منو پرهام رفتیم داخل . با دیدن اون اتاق مغز پسته ای تمام خاطرات برام زنده شد .
به در نگاه کردم ... پرهام اولین بوسه اش رو زد .
به گوشه ی اتاق زیر پنجره ... پرهام اولین بار بغلم کرد .
به تخت ... پرهام کنار من خوابید .
به میز آرایش ... جمله ی پرهام ازت متنفرم .
به گیتار؛ گیتار کولیش .
سرش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : به چی نگاه میکنی ؟
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم :
- به خاطرات .
- تو رفتی ... اما جای پات هنوز هست .
تمام رد پاهات رو دنبال میکنم ...
میدونم یه روزی بهت میرسم ..
بهت میرسم و میگم،
چرا رفتی ؟!
با بغض برمیگردم و بغلش میکنم . خنده ای میکنه و میگه : بغض نکن خوشگلم . تو بغض بکنی من می میرم . میفهمی چی میگم ؟ می میرم .
با صدای گرفته گفتم : خدا نکنه .
موهامو بوسید و گفت : لباسات رو عوض کن . منم میرم حموم .
از آغوشش بیرون اومدم لبخندی زدم .
رفت حموم و درو بست .
یه تاپ دکلته پوشیدم با یه کت قرمز- مشکی که تا زیر سینه هام بود و با دکمه بسته میشد . در اصل جوری بود که همه فکر میکردن مال خود لباسه .
لباسم قرمز بود با خال های مشکی و کت کوچیکم هم یه قسمت قرمز و یه قسمت مشکی بود .
شلوار جین مشکیم رو هم پوشیدم . موهامو باز کردم و از بالا محکم بستم . به درد سرم و موهام هیچ توجه ای نکردم .
دیدم پرهام تو حمومه گفتم برم پایین یه چیزی درست کنم باهم بخوریم .
رفتم پایین ... از سکوت اتاق ها و سالن و همه و همه ترس تو دلم چنگ زد .
چرا اینجوریه ؟
با ترس و بلند داد زدم : فرشتــــه ؟
دیدم جوابی نداد .
دویدم بالا .
رفتم در رو باز کنم که در قفل بود ... یعنی چی ؟ چطور ممکنه ؟
موبایل توی جیبم به طرز وحشتناکی لرزید . برش داشتم و اِسی که داشتم رو خوندم " بهت هشدار دادم اما نادیده گرفتی .... اونی که تو حمومه احتمالا تا چند ساعتی بیهوشه . فرشته جون و فرهود عزیز هم توی اتاق با داروی بیهوشی خوابن اما سالم، عمه خانوم هم که نیست ... مواظب خودت باش دختر عزیزم . "
موبایلو با وحشت انداختم رو زمین و دویدم سمت اتاق فرشته . لعنتی اینم قفله .
گریه ام در اومد و داد زدم : پرهـــام تو رو خدا پاشو.
دیدم هیچ صدایی نمیاد . کمک میخواستم ... آره کمک .
رفتم پایین اما با دیدن جنازه ی نگهبان ها جیغم بیشتر شد .
در عمارت به طرز وحشتناک و صدا داری بسته شد .
سرم به دوران میرفت .
دست هیکلی و قوی منو از روی زمین بلند کرد و دستمالی روی دهنم گرفت .
چشمام داشت به خواب میرفت اما مغزم داد میزد، فریاد میکشید پرهام . پرهـــام بیا منو نجات بده . ازت تمنا میکنم منو نجات بده !
چشمامو روی هم افتاد اما هنوز بی هوش نبودم .
صدای مرد اومد :
- خانوم، بیهوش شده ... باشه، پس میارمش مخفی گاه .
دیگه چیزی نشنیدم و بی هوش روی زمین افتادم .

چشمامو باز کردم ... به بغلم نگاه کردم ... یه تخت خالی . پس پرهام کوش ؟
آروم روی تخت نشستم ... نــــه . من ... من .
همه چیز به ذهنم اومد .... بیهوشی ... افسون ... پرهام .
جای خالی پرهام بیشتر از همه اذیتم کرد .
از رو تخت بلند شدم .
دویدم سمت پنجره ی بزرگ . پرده ی ضخیم سفید رنگ رو کشیدم کنار . از تصویر خودم تو آیینه وحشت کردم .
قیافه ی سفید عین مرده ها ... موهای پریشون و لب هایی که به کبودی میزد .
زیر چشم هام به طرز وحشتناکی گود رفته بود .
بیخیال قیافه خودم شدم . پنجره رو که باز کردم با حفاظ هایی سنگی رو به رو شدم .
یکدفعه چشمم به یه ورقه افتاد که به شیشه چسبیده بود .
روش نوشته بود " دارای برق "
لعنتی !
روی زمین نشستم . یه لباس سفید گشاد عین لباس مرده ها تنم بود . در اتاق باز شد و من بدون واکنش روی زمین نشسته بودم .
- پاشدی ؟ بعد از هفت روز ؟
با تعجب پاشدم و گفتم : شادمهــر ؟!!!
خنده ی خبیثانه کرد و گفت : چیه ؟ تعجب داره ؟ نمیدونستی من دست راست افسونم ؟
از پا در اومدم . روی زمین نشستم ... پرهامم کجایی ؟
نیست ... آغوشت نیست ... بوی عطر شیرینت نیست ... لبخند هات نیست ... نیستی . نیستم .
اشک هام چکید ... حس میکنم که پرهام داره جون میده ... حس میکنم که پرهام داره تحلیل میره ... میبینم داره اشک میریزه ...
اشکام بیشتر میشه ...
میبینم شونه هاش میلرزه ... میبینم منو فریاد میزنه .
پرهامم . پــرهـــامــَـم .
شادمهر رو به روم میشنه و میگه : چی شده خانومم ؟ چی شده ؟ گریه میکنی ؟ برای من ؟ بلاخره بهم رسیدیم نه ؟
ترکیدم ... مثل یه بمب ساعتی ترکیدم .
به سینه اش مشت میزدم و میگفتم : نه عوضی نه آشغال نه کثافت ... دلم برای اونی گرفته که دیوونشم ... بدون اون من می میرم . نه توی عوضی که حالم ازت بهم میخوره ... اگه دوستم داشتی ... اگه عاشقم بودی .... اگه ... اگه واقعا روانیم بود میزاشتی زندگیمو بکنم ... میرفتی کنار تا به خوشبختی برسم . خیلی آشغالی ... خیلی کثافتی عوضی . تف تو روحت ... تف تو وجدانت که منو از عشقم جدا کردی ... تــف .
یدونه سیلی محکم زد و داد زد : تو مال منی .... چه بخوای چه نخوای تو زن من میشی .... نه پرهام .
نمیدونم چرا ولی گفتم : من دیگه دختر نیستم .
بعد دستمو روی شکمم قرار دادم و گفتم : داره میاد . میفهمی ؟
ناباورانه بهم نگاه کرد . باید ننه من غریبم بازی در می آوردم . برای پرهام ... برای قلبی که بدون پرهام نمیزنه .
گریه ام شدت گرفت . روی شکمم رو مالش میدادم و هق هق میکردم :
- مامانی منو ببخش .... مامانی ببخش منو اگه بابات دوره ازمون ... اگه نتونستم به بابات بگم داری میای ... اگه بدون اون اومدی ... اگه اون حتی نمیدونه ... تو رو خدا مادرت رو ببخش که بدون بابات هیچه ... ببخش همه رو مامانی ... تو کوچولویی ... قلبت صافه ... دعا کن ... برای بابات ... دعا کن چیزیش نشه ... دعا کن بدون من دووم بیاره ... دعا کن بهمون برسه ... دعا کن مامانی ... فقط دعا کن . اگه اذیتت کردن تو به من اعتراض کن ... تو با لگد هات اعتراض کن ... نریز تو خودت ... تو سالم میای بیرون ... من میدونم مامانی . اگه بری ... اگه بری ... نه من می مونم نه بابات .
زار زار گریه میکردم ... در اتاق بسته شد اما من هنوز هم گریه میکردم ... پرهام منو ببخش .
پرهام بیا ... من بی تو هیچم .

پرواز را از تو یاد گرفتم
حال که رفتی
چگونه بال بزنم تا برسم به تو ؟

تا شب یه گوشه نشستم و گریه کردم . اینجا مثل عمارت بود . مخفیگاه افسون .
به من یه اتاق عین اتاق پرنسس ها داده بود .... اما چه فایده .
بهترین جا هم باشه ... بدون پرهام جهنمه .
دلم مالش میرفت از گرسنگی اما من فقط پرهام رو میخواستم ... فقط پرهام .
در اتاق باز شد و شادمهر با یه سینی از غذا اومد تو . رو به روی من نشست و سینی رو گذاشت جلوم .
به مرغ و پلویی که رو به روم بود نگاه کردم .
نه میلی نداشتم .
زانو هامو جمع کردم و سرمو گذاشتم روی کشک زانوم .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : برای بچت خوبه .
- بچه ی من فقط بابا میخواد .
- افسون از پرهام فقط یه رمز میخواد .
با خواهش به شادمهر نگاه کردم : چرا منو آوردید اینجا ؟ بدون من پرهام می میره .
پوفی کرد و گفت : ببین مهربان اگه همکاری کنی و رمز رو بگی ما تو رو ول میکنیم و توهم میری پیش پرهام .
دوباره با عجز گفتم : به خدا، به قرآن، به اون بالا سری من هیچی نمیدونم . بزارید برم .
در باز شد و من افسون رو دیدم . با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد . خواست بیاد منو ببوسه که هل هلی پاشدم و خوردم به میز و با میز افتادم . ناله ای کردم و گفتم : بچم .
اما میدونستم چیز خاصی نیست . افسون با لحن دلسوزانه ای گفت : مهربان من داره مادر میشه .
با نفرت گفتم : ازت متنفرم کثافت .
لحنش جدی شد و گفت : به مادربزرگت فش نده مهربان . تو اینجا میمونی تا رمز رو بگی . امکان نداره که بری . هیچ اذیتی هم نمیشی .
- چرا نمیفهمی آشغال ؟ من میخوام برم پیش پرهام ... هر جایی که پرهام نباشه من اذیت میشم . چه بهشت چه جهنم . میفهمی ؟؟
سرم گیج میرفت . احساس کردم تمام محتویات دلم داره میاد بالا . دستمو گرفتم جلوی دهنم و رفتم سمت دستشویی . بالا می آوردم و اشک می ریختم . بالا می آوردم و می لرزیدم .
ژاکتی روی دوشم افتاد و صدای شادمهر اومد : خوبی ؟
سرمو تکون دادم .
گفت : الان دکتر میاد معاینت کنه .
ترسیدم ... نمی خواستم تنها راه نجاتم رو از دست بدم .
اما اگه میگفتم خوبم شک میکرد ... چون قیافه ام زار میزد .
بعد از چند دقیقه دکتر اومد . همه رفتن بیرون . تا بیاد معاینه کنه دستشو گرفتم و گفتم : خواهش میکنم ... من به دروغ گفتم باردارم ... از تمنا میکنم به کسی نگو . خواهش میکنم .
دستمو محکم فشار داد و گفت : من از طرف سرگرد هستم ... سرگرد ایزدپناه . باید مواظب شما باشم . شما بارداری و توش شکی نیست .
نفسی از سر آسودگی کشیدم ... پرهامم حواسش به من هست . آره هست .
بعد از معاینه ی من دستور داد تا بیان تو . تا چشمم به افسون خورد رومو برگردوندم .
دکتر گفت : حال خودشون و بچشون خوبه ... فقط باید مواظبشون باشین . یکمی هم تب دارن، یکم استراحت براشون بد نیست . شادمهر تشکری کرد و افسون لبه ی تخت نشست .
موهامو نوازش کرد و گفت : چقدر نازی مهربان .
- دستتو بکش .
- نوه ی گلم چرا از من بدت میاد ؟
- چون خوشبختیم رو ازم گرفتی . تو با وجودت خوشبختیم رو ازم گرفتی .
آهی کشید و رفت بیرون . دوباره با فکر اینکه پرهام تمام حواسش به من بوده لبخند گرمی زدم . یکم از غذام رو خوردم و خوابیدم .

صبح زود پاشدم . لباس هامو عوض کردم . مانتو و شال پوشیدم . نمی خواستم اون شادمهر عوضی منو ببینه .
از اتاق اومدم بیرون . یه مشت کارگر افتاده بودن روی دو و می دویدن .
آروم و بدون جون، با چشمای یخی بین اون همه آدم ها راه میرفتم . با خودم میگفتم این همه عجله برای چیه ؟
از راه پله ها یکی اومد بالا . از رنگ موهاش و قدم هاش شادمهر رو شناختم .
تا منو دید اخمی کرد و با داد گفت : کی گفته پاشی ؟ تب داری، حالت خوش نیست !
کارگرا و خدمتکار ها به صورت صفی دست از کار کشیدن و برای شادمهر سر خم کردن .
پوزخندی زدم و گفتم : تو خدایی ؟
چیزی نمیگه .
حالم بده ... پرهامم نیست ... قلبم نمیزنه ... یه وجودم خالی شده . پُر از نفرت شدم .
داد میزنم، محکم و قوی، جوری که همه از جاشون می پرن :
- گمشو برو کنار شادمهر ... هم از بازی، برو کنار .... برو گمشو و هیچ وقت نیا طرف من . نه طرف من ... نه طرف بازیم ... نه طرف زندیگیم .
پرهام جلوی چشمام نقش میگیره ... بهم میخنده ... زانو هام خم میشه . روی زمین میشینم . چقدر من غریبم پرهام ؟ کجایی ؟ بیا .... من اینجا بدون تو دووم نمیارم . من بدون تو مقاوم نیستم ... من با تو مهری اَم ... بدون تو مهربانم ... دل نازکم ... دیگه قوی نیستم . فقط بیا ... تو یه قدم بزار ... من هزار تاش رو برات میزارم . بیا منو نجات بده .
دیگه لبخند نمیزنه ... میره ... میره و میره . ناپدید شد .
وحشت زده به مانتوم چنگ میزنم و اسمشو فریاد میکنم . دنیا برام سیاه میشه ... رفته . مگه چی شد ؟ من خواستم که بیاد ولی ... ولی اون رفت .
اشک گلوله گلوله روی صورتم میرزه . دنیا تار میشه ... پرهام میره ... پرهام هم رفت . رفت و من مُردم .
دستی منو بلند کرد و دوباره تو اتاق موند ... بو کشیدم، این عطر نیست ... این اون عطر شیرین نیست . اون عطر شیرین نبود .
روی یه سطح صافی فرود اومدم، صدای جیغ گوشمو پر کرد و صدای نفرت انگیز افسون : مهربان جان ؟ چرا اینطوری شد شادمهر ؟
شادمهر با صدای لرزش دار گفت : نمیدونم، یکدفعه رو زمین زانو زد بعدش گریه کرد .
دستی روی سر داغم گذاشته شد .
- خیلی داغه . برم دکتر رو خبر کنم .
دکتر اومد ... حرفاش برام مبهم بود اما یه چیزایی مثل تب بالا، احتمال تشنج، دارو، بچه، هِه بچه ... بچه ی پرهام ... حتی تصورش هم شیرینه .
زیر لب نالیدم : پرهامم .
صدا ها خفه شد .
***
باد بهاری به موهام میخورد ... چشمای بی روحم رو به درخت دوختم ... بازم دو روز توی تب و دو روز تو اتاق بستری .
برام مهم نیست ... مهم اینه که پرهام نیومده . شاید نمیخواد بیاد .
صدای شادمهر سکوت اتاق رو میشکنه .
- زندگی بچه بازی نیست مهربان، زندگی مسئولیت میخواد، حرف عاشقانه نمیخواد، دوست دارم های الکی نمی خواد، زن میخواد، شوهر میخواد! یه دوست داشتن ساده میخواد، یه وابستگی .... پرهام هیچی برای زندگی نداره ... عین یه آدم کنه می مونه که بهت میچسبه .
خیلی ریلکس گفتم : هر کسی نشناستت من می شناسمت . تو از پرهام بدتری .... من تو آغوش اون یاد گرفتم مثل خودش مرد باشم، اما تو آغوش تو از همیشه ضعیف تر واقع شدم . آره زندگی وابستگی میخواد، عــشـق میخواد . چیزی که من و تو نداشتیم. تو غرور داری ؟ نه نداری، غیرتت چندتا مشت بود تو صورت من . منی که بی تقصیر بودم . مقایسه نمی کنم پرهامم رو با تو، چون اون در حد مقایسه با تو نیست . فقط بزار بهت بگم ... از کسی خوشم میاد که سپرم میشه، نه از کسی که منو سپر میکنه .
حرفی نزد ... میدونستم بهش بر خورده . اما برام مهم نیست .
دوباره فکشو باز کرد و گفت : تو حامله نیستی اما دختر هم نیستی . هنوز برای من نمردی مهربان، شاید عشق پرهام به تو اونقدر زیاد باشه ... جوری که عشق من جلوش هیچ باشه .
نفس عمیق میکشه .
- کمکت میکنم ... نمی تونم ببینم داری پر پر میشی . بهم اعتماد کن ... نه به عنوان یه نفر که به عنوان نامزد تو زندگیت بود، به عنوان یه دوست . هر چند من مثل پرهام نامزد دوست داشتنی ای نیستم نه ؟
میخنده .
با پوزخند میگم : هیچکی مثل پرهام دوست داشتنی نیست . پرهام نامزد دوست داشتنی منه .
ادامه میدم : من به هر کی اعتماد کردم، زدتم رو زمین به جزء پرهام . چجوری بهت اعتماد کنم وقتی صدای سیلیت تو گوشمه ؟
- بهت قول میدم که سالم بیرون ببرمت . فقط باید بهم اعتماد کنی .
بهش نگاه کردم، ته چشماش صادق بودن رو دیدم . لبخند کم جونی زدم که گفت : فقط یک هفته دیگه ... یک هفته دیگه می ری پیش پرهامت .
از تصور آغوش پرهام لبخندم پُر رنگ تر شد .
فقط یه هفته دیگه . آره فقط یک هفته . اما مثل هزار ساله ! مثل هزار قرن ... نه یک هفته نمیتونه یک قرن باشه ... اما هست . هر ثانیه بدون پرهام یک ساله .
بغض به گلوم چنگ میزنه . اشکی نیست اما بغض هست .

پاهامو توی شکمم جمع میکنم، دستمو دورشون قلاب میکنم و به درخت ها نگاه میکنم .
زیر لب زمزمه میکنم :

میکشه سیگار رولی،
میزنه گیتار کولی

اشک هام می ریزه . با صدای لرزشی ادامه میدم

تو میخوای چیکارش کنی ؟
تو میخوای چیکارش کنی ؟
پوستش سبز تره،

گریم شدت میگیره . بغض هنوز هست

نگاش جذب منه،
کاش لبخند بزنه .

سرمو روی زانوم میزارم و با تمام وجودم گریه میکنم ... یاد لبخند های پرهام، گیتارش ... بوی عطرش ... گرمی آغوشش ... گرمی بوسه هاش .... لب های داغش که روی پوست سردم می شست . پرهام ... پرهام منو تنها نزار ... بین این همه گرگ ... منم وقتی گرگ میشم که تو باشی . بدون تو از بره هم بره ترم .
هق زدم
- خدایا با من اینکار رو نکن، من تحمل این همه سختی رو ندارم، پرهامم رو اذیت نکن، منو بکش اما نزار ببینم داره زجر میکشه ... نزار ببینم بدون من سختی میکشه . خدا! پرهام عادت داره از دست من غذا بخوره، خدا! عادت داشتیم شبا با شنیدم صدای قلب هم دیگه بخوابیم . خدا! دوباره بزار روی پاهاش بشینم ... بزار دوباره گیتار بزنه ... بزار دوباره با هم بخونیم ... بخونیم که یه خونه است روی ولنجنک ... بزار دوباره داد بزنیم که عاشقیم ... بزار دوباره یه سری دختر حسشون رو به ما، یه زوج عاشق، بگن . بکش ... اما زجر نده خدا . بکش ولی نزار ببینم که داره گریه میکنه ... مرد من .... نامزد من ... پرهام من .... نزار گریه ی این مرد رو ببینم ... نزار ببینم شونه هاش می لرزه . پرهام من همیشه قوی بوده . بهش بگو قوی باشه ... بهش بگو مهربان خوبه، تو قوی باشی براش کافیه ... میگی دیگه خدا نه ؟ ببین خدا .... من باختم ... مادرم رو ... یه خانواده رو .... یه عشق رو .... یه برادر رو ... الان بین این همه خوک کثیف دست و پا میزنم ... آره خدا .... من دختری بودم که پسر بودم .... دختری بودم که خوابیدن با یه نا محرم برام مشکلی نداشت ... ببین خدا .... ببین بعد از عشق پرهام چی شدم ؟ غرورم اومد، کنارش زدم .عشق اومد،کنارش زدن . پرهام اومد، بردنش . مگه من چیکار کردم ؟ نماز نخوندم ؟ قهر کردم ؟ یه ماه رو روزه نگرفتم ؟ به نامحرم دست زدم ؟ آره این کار رو کردم ... ولی این مجازات حق من نبود ... من دورم ولی میبینم چه زجری میکشه پرهام ... حتی نمیدونه کجام ... شاید هم میدونه ... نه، نمیدونه . اگه میدونست با کله می یومد . مهم نیست ... من مهم نیستم خدا ... مهم پرهامه ... مهم عشق بینمونه .... مهم ماییم . من و پرهام دیگه جدا نیستیم . ما با همیم . ما مال همیم .... اگه توهم بخوای ما رو جدا کنی نمیزارم ! نه نمیزارم !!

 

( یک هفته بعد )
در اتاق زده شد . بفرمایید یواش من باعث شد در باز بشه .
این که مومنی ( دکتر ) بود .
اومد لبه ی تخت نشست و گفت : ببین چی میگم مهربان، تنها راه نجاتت از اینجا بزار بگم چیه ... امروز بعد از ظهر تو خودت رو یه جوری جلوی افسون میندازی زمین که فکر کنه بچت سقط شده، منم خونریزی رو یه کاریش میکنم . یه چند ساعت گریه و زاری کن بعدش شادمهر پیشنهاد میده برای بهتر شدن حالت و احوالت برین بیرون . منم میام . از اونجا پرهام هم میاد . تو یه بیابونی قرار گذاشتیم . همه چیز درست میشه .
خوشحال بودم، پرهامم رو می دیدم . بلاخره می دیدمش . خندیدم ... نه تلخ نه پوزخند دار . صدا دار، از ته دل .
دوباره هشدار داد که طبیعی باشه اما من .... من فقط به پرهام فکر میکردم . آره، بلاخره بعد از این همه قرن می بینمش .
تا بعد از ظهر کلی تمرین کردم . بلاخره بعد از ناهار افسون و شادمهر اومدن تو اتاق . انگاری میخواستن خیلی راحت حرف بزنیم .
شادمهر پشت افسون بود، یه چشمکی بهم زد و گفت : حالا .
اشک تو چشمام جمع شد . رفتم عقب ... میز و صندلی ها رو جوری چیده بودم که بهشون بخورم و بی اُفتم پایین .
افسون اومد جلو ... رفتم عقب تر ... انقدر رفتم که یه تیزی خوردم تو کمرم . مثلا نشون دادم که تعادلم بهم خورده . جیغی زدم و افتادم پایین . دوتا صندلی بزرگ هم افتاد روم .
با صدای " یا حضرت عباس " شادمهر عمق ماجرا رو فهمیدم .
کیسه ی خونی که مومنی داده بود رو ترکوندم و ریختم رو شلوارم . بلند ناله زدم : بچم ... بچم .
صندلی ها از روم کنار رفت . شادمهر با تعجب به خون نگاه کرد و به من که عین ابر بهار اشک می ریختم .
سریع منو بلند کرد . افسون نگران بود ؟ فکر کنم بود .
بعد از اینکه دکتر تایید کرد بچم افتاده تو بغل شادمهر به بلوزش چنگ زدم و با لحن دلسوزانه ای گفتم : از این می سوزم که حتی باباش هم نمیدونست هست ... کاشکی میگفتم ... کاشکی می شد بهش میگفتم ... میگفتم پرهام داری بابا میشی . بچم رفت ... رفت و مادرش رو ندید ... تمام امیدم رفت . تمام زندگیم رفت .
سرم بر اثر برخورد با صندلی گیج میرفت و زخم شده بود .
شادمهر نوازشم میکرد . به افسون براق شدم : همش تقصیر توئه لعنتی . اگه تو توی زندگی من نبودی من زندگیمو داشتم، شوهرمو داشتم، بچمو داشتم، اصلا فکر کردی اگه من دیگه نتونم بچه بیارم چی میشه ؟ میفهمی یا نه ؟
افسون ناراحت اتاق رو ترک کرد . دکتر لبخندی زد و گفت : خوب بود . از الان دیگه کار هر دوتاتونه .
با خجالت گفتم : میشه لباسمو عوض کنم ؟
شادمهر خندید و گفت : خدا کمک کنه به پرهام .
یه لبخند کوچیک زدم . اون همش توی این یه هفته میخواست بهم نزدیک بشه اما من دور تر می شدم .
یه دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم . نشستم رو به روی درخت و فاز افسردگی گرفتم .
بعد از یک ساعت افسون و شادمهر اومدن . افسون گفت : مهربانم واقعا متاسفم ... شادمهر بهم گفت بهتره برید یه دوری بزنید ... به نظر منم عالیه. پاشو حاضر شو و برو .
با چشمای سردم بهش نگاه کردم . پاشدم و یه مانتو پوشیدم و شال انداختم رو سرم . رو به شادمهر گفتم : آمادم .
شادمهر نگاهی به شلوار ورزشیم کرد .
چیزی نگفت و رفت . داشتم میرفتم که افسون گفت : برگشتی یه سورپرایز دارم برات .
پوزخندی زدم و همراه شادمهر رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم .
کمربند رو بستم و اون راه افتاد . با سرعت نجومی حرکت میکرد . برام فرقی نداشت ... من تمام وجودم پرهام رو صدا میزد . بعد از دو ساعت تو کرج تو یه بیابونی پارک کرد .
باد می اومد . یاد فیلم های گانگستری افتادم .
صدای داد شادمهر پیچیده شد : ما اومدیم .
صای ترمز پنج تا ماشین اومد . سریع در یکیشون باز شد و من ...
چرا این شکلی شده !!
ته ریش کم و زیر چشم گود رفته بود . موهاش بلند شده بود و توی چشماش برق اشک بود .
فرشته و فرهود، نهاد، کسری و کامیار، شاداب، حتی اون سرگرد زنه که اسمش سروناز بود .
ولی من فقط پرهامم رو می دیدم .
دویدم سمتش . منو سفت بغل کرد ... موهامو بو کرد .... یه نفس عمیق کشید که به سرفه افتاد . هیچی نمی گفتیم . هیچی .
فکر کنم نیم ساعتی همو بغل کرده بودیم که صدای گلوله اومد . با ترس به پیرهنش چنگ زدم . نهاد اومد و من اونو هم بغل کردم .
دوباره صدای گلوله و صدای خش دار یه مرد .
- چی دارم می بینم . خواهر و برادر کنار هم .... دختر و پسرم کنار هم .
به چهره اش نگاه کردم ... بابا بود !!
پشت سرش هم یه مشت مرد سیاه پوش اومدن .
بابا چاق شده بود و سیگار عین همیشه گوشه ی لبش بود . تفنگ رو توی دست چپش گرفته بود .
افسون هم اومد .
ولی آخه چطوری ؟
شادمهر داد زد : دِ لامصب تو چطوری اومدی دیگه ؟
فهمیدم شادمهر از هیچ چیزی خبر نداشته .
مومنی هم اومد سمت ما . تازه فهمیدم با ما نیومده بود اما پشتمون بود .
نهاد منو ول کرد .
بابا ادامه داد :
- وقتی چشم باز کردم دیدم نهادم نیست و مهربان هم همش بهونه میگیره . به زنم همش غر میزدم ... بد شده بودم . دستور بود که بد باشم . بعد از فوت مهراد و زنش منم شده بودم آدم بده . تا اینکه زن من هم مرد . مهربان دیگه مهری نداشت . شد پسر ... خودمو زدم به خماری که نشون ندم . تو دنیا فقط دخترم مونده بود ... به خودم میگفتم فریدون ... تو چه پدری هستی که اولین عشق دخترت نیستی ؟ که دخترت ازت متنفره . چرا ؟ مگه چی میشه اگه مهربان یه پدر معتاد قبول بکنه ؟ میخواستم ترک کنم ... به عشق دخترم اما با دیدن جای خالیش فهمیدم دخترم رفته ... غرورم شکست ... در و همسایه حرف های بد می زدن ... میگفتن مهربان رفته تن بفروشه، یا میگفتن فریدون عرضه اشو نداشته . ولی تحمل حرف مردم سخت تر از تحمل نبودن دخترت تو خونه نبود . وقتی اتاق خالی مهربان رو می دیدم غم عالم تو وجودم رخت می بست . نهاد هم نبود .. من بازنده شده بودم تا ننه ام اومد همه چیز رو گفت . خلاصه ... خیلی برای امروز تدارکات دیده بودم . همه هستن .
روی زمین زانو زدم و گفتم : چی از جون ما میخوای ؟
- یا بر میگردی یا می میری !
- مطمئن باش زندگی بدون پرهامم یعنی مرگ ... چرا منتظری ؟ بزن !
به سختی از رو زمین پاشدم . همه به جز پرهام عقب رفته بودن . گلوله رو گرفت سمت من . دوباره داد زدم : اگه میخوای برگردم منو بکش . دِ بزن لعنتی .
افسون اومد تا تفنگ رو بگیره اما صدای شلیک و جیغ و داد پیچید . حس فرو رفتن یه جسم گرم رو توی شکمم حس کردم . یه نگاه به شکمم کردم ... خون فواره میزد . دوباره صدای یکی دیگه و گلوله ای که خورد توی پام . خم شدم و رو زمین زانو زدم . صدای داد پرهام اومد : مهربانم ... مهــــــــــــربـــــــــ ـــان .
از گوشه ی لبم خون زد بیرون ... دیگه نمی تونستم . صدای داد بابا اومد : من ... من چیکار کردم ؟!!!!
نهاد با چشمای اشک نشسته رو به روم وایساده بود . پرهام اومد و کنارش زد ... مردِ من ... داشت ... داشت گریه میکرد . منو بلند کرد و دوید . با دستای خونی صورتش رو لمس کردم و گفتم : ت ... تو ... ح ... ق ... ته ... خو .. ش ... ب ...خت ... ب... بشی . اگه ... من ... مردم ... ازد ... واج ... بکن ... با کس .... کسی ... که قدرتو ... بدونه .
چشمام سیاهی رفت و بی هوش شدم .
***
بهش نگاه کردم ... مهربان من بی هوش و خونی روی دستام بود . اشکام روی صورتش چکید . چرا خدا ؟ چرا داری ازم میگیریش ؟ دوباره یاد حرفش افتاد " اگه من مردم ازدواج بکن با کسی که قدرتو بدونه "
گریه ام تبدیل به عربده شد .
شادمهر و نهاد کنارم ظاهر شدن . شادمهر ناراحت بود و نهاد اشک می ریخت . مهربان رو گذاشتم توی ماشین و خودم نشستم . دکتر هم اومد تو ماشین و گفت : وضعش وخیمه .
شادمهر پاشو گذاشت رو گاز، ماشین از جاش کنده شد . نهاد از صندلی جلو به مهربان چشم دوخت .
لباش کبود بود و خون تمام مانتوش رو قرمز کرده بود .
مومنی مانتوش رو در آورد و گفت : یکی یه پارچه بده پاشو ببندم .
نهاد برگشت و گفت : پلیس ها افسون و فریدون رو دستگیر کردن .
برام مهم نبود .... مهربانم داشت میرفت ...
با داد رو به شادمهر گفتم : یه پارچه بده .
لونگش رو داد . مومنی سفت به پای مهربان بستش .
پیرهن مهربان رو کشید بالا ... رو به من گفت : نبضش رو بگیر .
با عجله نبض مهربان رو گرفتم . خیلی کم میزد .
ولی میزد ..
آره میزد !
مومنی فهمید و دستشو گذاشت روی نقطه ای که خون سیاه ازش می اومد بیرون .
با نگرانی گفت : زودتر برو شادمهر ... هر آن میتونه بمیره .
با این حرف دنیا رو سرم خراب شد . نه ... نه ! من نمیزارم ... نمیزارم مهربانم بره . نباید بره ... نه نباید بره .
با صدای لرزون گفتم : مومنی هر کاری میتونی بکن .... اگه از دستم بره ... اگه .. .اگه .
بغضم ترکید ... گریه کردم . موهای مشکی مهربان رو نوازش کردم . نهاد بدتر از من سرشو به شیشه چسبونده بود . مومنی دوباره نبض گرفت . پرده ی اشک باعث شده بود نتونم ببینم که چیکار میکنه . به صورت مهربان خیره شده بودم ... خوابیده بود . نه ... خواهش میکنم نخواب ... نمیخوام ببینم تو برای همیشه میخوابی .
بلاخره جلوی یه بیمارستان نگه داشت . سریع مهربان رو روی برانکارد گذاشتیم .
دکتر ها ریختن رو سرش اما من دستشو ول نکرده بودم . وقتی رفت اتاق عمل دستش از دستم جدا شد .
روی زمین زانو زدم و با تمام وجودم از خدا خواستم مهربانم رو دوباره برگردونه . دستی روی شونه ام قرار گرفت و صدای شادمهر اومد : اونقدر میخوادتت که ... که به دروغ گفت من باردارم ... اما من تعقیبتون کردم تو شمال ... نه رفت سونوگرافی نه داروخونه . پس فهمیدم که باردار نیست اما میدونستم دختر هم نیست . خیلی دوست داشت . همش میگفت من میدونم پرهام داره زجر میکشه میدونم سختشه ... می گفت بدون من خوابش نمی بره .. همش میگفت پرهام، پرهام ! فهمیدم تو زندگیش جایی ندارم، به نفع شما کشیدم کنار . اون می جنگه ... برای تو، برای نهاد، برای همه می جنگه . اما بیشتر برای تو . برای دیدن تو ... امیدوار باش .... ولی من مطمئنم که بر میگرده .
حرف های شادمهر آرومم کرد ... اما از فکر اینکه یه وقت مهربان نباشه دوباره حالم بد شد .
نهاد بی حال روی صندلی نشسته بود . بعد از چند دقیقه فرشته و مهتاب اینا هم اومدن . فقط فرشته و مهتاب بودن .
مهتاب و فرشته تو آغوش هم اشک می ریختن . فرشته همش خاطرات بچگیشون رو تعریف میکرد و به دل همه غم و غصه راه میداد . آخر سر شادمهر بردتش بیرون . نهاد به من زل زده بود . سعی کردم لبخند بزنم اما نشد . دوباره اشک ریختم ... مهربانِ من داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ...
نهاد گفت : میای بریم نمازخونه ؟ دم اذونه .
نماز خون بودم ؟ نه نبودم ... اما برای مهربان هر کاری میکنم ... اصلاً اگه مهربان چشماشو باز بکنه قول میدم هر تاسوعا شله زرد بدم بپذن .... همه ی روزه هامو و نماز هامو بگیرم و بخونم .
باهم رفتیم تو نماز خونه . یه ربع سر سجاده دعا میکردم ... خدایا پناه میبرم به خودت ... فقط بزار مهربانم سالم باشه .... بزار دوباره ببینمش .
مهربان ... مهربانِ منو سالم نگه دار خدا ... اگه دیگه نبینمش چیکار کنم ؟ من می میرم . می میرم . هم فیزیکی هم روحی می میرم .
وقتی نمازم تموم شد حس نزدیک شدن داشتم ... نزدیک شدنم به خدا .
دوباره رفتم سمت اتاق عمل ... نشستم پشت در و سرمو کوبیدم به دیوار . فرشته هم قرآن کوچیکی دستش گرفته بود . حالا به جز من و فرشته، کسری و کامیار هم بودن . کامیار دیگه دکمه هاشو باز نذاشته بود . اونم داشت دعا میخوند . منم از کسری یه قرآن کوچیک گرفتم و شروع به خوندنش کردم . یکدفعه یه پرستار اومد بیرون . فرشته سریع پرسید : چی شد خانوم ؟
به ما نگاه کرد . با دیدن من گفت : وضعش وخیمه ... خون زیادی از دست داده .
و سریع رفت و بعد شیش نفر آدم وارد اتاق شدن . فرشته همون جوری که داشت قرآن میخوند اشک می ریخت اما من، دنیا رو سرم خراب شد . قرآن رو دادم به دست کسری و چشمامو محکم بستم . چهره ی مهربان اومد تو ذهنم ... خنده هاش ... عصبانیتش ... داد هاش .... متفاوت بودنش .... لباس هاش .... اشک هاش .... !
صدای نهاد اومد : چی شد ؟
فرشته با صدای لرزون گفت : وضعش وخیمه ... خواهرت داره جون میده .
نهاد سریع نشست رو صندلی و سرشو بین دستاش گرفت .
مهربان بخاطر من ... بخاطر من برگرد به زندگیت ... نزار بدون تو بمیرم ... نزار !!

بعد از سه ساعت در باز شد و کلی آدم رفتن بیرون . دکتر مخصوص اومد . سریع دوره اش کردیم .
فرهود که تازه اومده بود زیر بغل فرشته رو گرفته بود .
خدایا .... همه چیز به الان وابسته اس .... ازت خواهش میکنم ... ازت خواهش میکنم .
دکتر سرش رو تکون داد و گفت : تونستیم دوتا گلوله رو در بیاریم اما خون زیادی از دست داده بود، حتی از مرگ هم نجات پیدا کرده . فعلا وضیعتش مشخص نیست ... باید بهوش بیاد .
دکتر رفت . من و فرشته خشک شده بودیم اما بقیه خوشحال بودن .
ازت ممنونم خدا، ازت ممنونم مهربانم .
در باز شد و تختی بیرون اومد . مهربان هم روش بود . خواستم بهش بچسبم که سرعت تخت زیاد شد .
به قیافه ی مهربان نگاه کردم، دیگه اون چشم های بی جون و لب های کبود نبود . رنگش برگشته بود .
نهاد با چشمای پر از اشک بهم خیره شد . اشک تو چشمای منم جمع شد . منو محکم بغل کرد و دم گوشم گفت : برای تو جنگید .
- اما هیچی معلوم نیست .
- مطمئن باش، تو صداش زدی ... اونم میاد . همه ی راه رو !
حرف هاش نور امیدی بود تو دلم .
از بغلش که بیرون اومدم گفت : این خون ها چیه ؟
تازه یاد حرف های مهربان و جای دستای خونیش افتادم .
دستی کشیدم روشون . خشک شده بودن .
از پرستار پرسیدم دستشویی کجاست اونم بهم گفت طبقه ی پایین .
رفتم طبقه پایین که دیدم یه خانواده دارن گریه و زاری میکنن . یه خانوم مسنی خودش رو میزد رو زمین و یه دختر نسبتا یازده دوازده ساله هی خواهرش رو صدا میزد . یه پسر بیست ساله هم سعی داشت اون زن رو بلند کنه .
یه چند نفر رفتن کمکش .
یاد بابام افتادم . روزی که ختمش بود من گریه نمی کردم چون خواهرم میگفت گریه کاری نمیکنه ... باید سخت کوش باشی . تا روزی که مهربان از پیشم رفت گریه نکرده بودم . وقتی رفت هم چندتا قطره اشک، وقتی گروگان گرفته شد چندتا بیشتر، وقتی گلوله خورد ... یک سیل گریه .
رفتم دستشویی و صورتمو شستم . بیرون که اومدم دیگه خبری از اون خانواده نبود . خوب شد من دکتر نشدم و گرنه خودکشی میکردم . چجوری دلشون میاد خبر مرگ عزیزانشون رو بهشون بگن ؟
رفتم بالا دیدم خلوته . یکدفعه دکتر از جلوی چشمام رد شد . خودمو رسوندم بهش و گفتم : آقای دکتر این خانوم ما ؟
- خانومتون ؟
- همین که گلوله بهش خورده بود .
- آهان . یک لحظه وایسید . مراقبت های ویژه !
- می تونم ببینمش ؟
- شوهرش هستید ؟
- بله .
- از پشت شیشه میتونید اما داخل نه برای وقت زیادی ... بلکه کم .
همین هم عالی بود .
- ببینم کس دیگه ای میتونه ؟
دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت : اون به تو نیاز داره . نه بقیه . البته اگه خواهر یا برادری هم داره، اونا هم میتونن .
و رفت .
چشمامو بهم مالش دادم و از پرستار بخش آدرس قسمت مراقبت های ویژه رو گرفتم .
رفتم سمت طبقه ی بالا .
همین که رفتم دیدم کامیار و کسری دارن میرن . باهاشون خداحافظی کردم .
دیدم فرشته زیر یه پنجره نشسته و با گریه داره دوباره قرآن میخونه . همش هم رو یه سوره گیر کرده .
فرهود هم هی باهاش حرف میزد و اون سرش رو تکون میداد . رفتم سمتشون .
یه نگاه به پنجره کردم ... خدای من . چی می دیدم .
بدن نحیف مهربانم روی تخت بین اون همه دستگاه .
دنیا دور سرم چرخید . دستمو به دیوار گرفتم که نیافتم .
یه پرستار با یه دکتر هم بالاسرش بودن . دستگاه ها رو که وصل کردن اومدن بیرون .
فرشته قرآن رو بوسید و زیر لب گفت : خودت کمکش کن خدایا .
بعدش پاشد و اومد کنار من . به مهربان نگاه کرد و گفت : دوباره صداش بزن که چشماشو باز کنه . دوباره صداش کن .
دوباره ؟! من حاضر بودم هزار سال صداش کنم و اون بگه جانم .
یه صندلی پیدا کردم و نشستم روش . یاد خاطرات شمال افتادم ... بعد از اینکه بچه ها رفتن گفت من برم شام درست بکنم .
گفتم :
- حالا شامت خوشمزه میشه ؟
خندید و گفت : پس چی فکر کردی ؟
با اخم شیرینی گفتم : اما من شام نمیخوام .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : وا ! پس چی میخوای ؟
دستمو دور شکمش حلقه کردم و کشوندمش تو بغلم . لاله ی گوشش رو نرم بوسیدم و گفتم : من تو رو میخوام .
زیر چونمو بوسید، چونمو گذاشتم روی موهاش و بوی شامپو بچه اش رو عمیق نفس کشیدم .
دستی روی شونه ام نشست و منو از خاطرات بیرون آورد . به فرهود نگاه کردم .
کاش هیچوقت از شمال نمی اومدیم مهربان، کاش هیچوقت افسونی نبود .
فرهود گفت :
- سرهنگ محمود میخواست بری و با پدر مهربان حرف بزنی .
خشم تمام وجودم رو گرفت . اون دیگه چه پدری بود . داشت دخترش رو می کُشت .
دستمو مشت کردم و گفتم : باشه . کی بریم ؟
- الان .
یه نگاه به پنجره ی اتاق مهربان انداختم . فرهود رو به فرشته گفت : مواظب مهربان باش . چیزی شد بهمون زنگ بزن .
فرشته دوباره داشت قرآن میخوند . سرش رو تکون داد . داشتیم می رفتیم که شاداب رو دیدیم .
بهمون لبخند زد و گفت : من اومدم پیش مهربان باشم .
فرهود سریع رفت اما من با شاداب دست داد . شاداب گفت : خوب میشه . باور کن !
باور میکنم .
سری تکون دادم و رفتم بیرون . دل کندن از مهربان سخت بود اما میخواستم ببینم این مرد چی داره بگه .
بعد از یک ساعت رسیدیم به مرکز . پیاده شدم . همه ی سرباز ها برام پا کوبیدن و سلام نظامی دادن . آزاد باشی گفتم و سریع حرکت کردم به سمت دفتر سرهنگ . در زدم، بفرماییدش باعث شد برم داخل . فرهود رفته بود سر کارش .
وارد شدم و سلام نظامی دادم . آزاد باشی گفت .
پرسید : همسرت چطوره ؟
- بیهوشه . باید دید عکس العملش چیه . ممکنه اصلا پا نشه .
معلوم بود ناراحته . دخترش مثل مهربان شده بود ولی از دست رفت .
زیر لب یه سوره ای خوند و گفت : ایشالله خوب میشه ایزد پناه . الان پدر زنت منتظرته . اون خانوم که افسون هم هست رفت اوین . مهم پدر زنته . فکر کنم حرفی هم داشته باشی باهاش .
سرم رو تکون دادم و رفتم سمت اتاق مخصوص .
وارد شدم و نشستم پشت میز . صدای نگرانش روی مخ من عین ناخن روی تخته سیاه کشیده شد .
- خوبه ؟
با پوزخند گفتم : مهمه ؟ حیف که ازم بزرگترید . حیف که مهربان از ژن شماست و گرنه با خاک یکیت میکردم . تو پدری ؟ واقعا پدری ؟
- نه نیستم ... از همون وقتی که به دنیا اومدم فهمیدم بخت من سیاهه . آدم بدبخت از اول تا آخرش بدبخته . زندگی زن و بچم رو سیاه کردم اما نمی خواستم . شاید اگه بدنیا نمی اومدم اینجوری نمی شدم . میدونی چیه داماد ... من یه حروم زاده ام . خیلی بده ندونی بابات کیه ... همیشه برای مرد ها پدر اولین قهرمانه . برای من هیچکی نبود . افسون هم فقط به فکر انتقام بود . هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر دوست داره از ایزد پناه ها انتقام بگیره . خودمو قاطی نمیکردم و فقط براش اشیاء می دزدیدم . تا اینکه مهربانم رفت و من قاطی کردم . دیوونه شدم، روانی شدم . وقتی افسون گفت پیش شماست با خودم گفتم ایزدپناه ها چی دارن که پدرش نداره ؟! بعدش فهمیدم خانواده ی ایزدپناه هر چند کم اما مهر داره، صمیمت داره، یه خانواده هستن . اما ...
دیگه حرفی نزد . من دنبال این اعترافات نبودم .
سریع پرسیدم : اسم رمزتون رو بگو .
- coca 23
- از کوکائین خیلی خوشت میاد که گذاشتی coca ؟
چیزی نگفت . از اتاق زدم بیرون .
رمز رو که به سرهنگ دادم خواستم برم دیدن افسون .
رفتم اوین و بعد از نشون دادن کارت شناساییم رفتم تو یه اتاق . چند دقیقه بعد افسون هم اومد، بهش اشاره کردم بشینه . نشست و با صدای کم جونی گفت : مهربان ؟
- نمرده، زنده اس .
- پرهام منو ببخش . بخاطر من بچتون رو هم از دست دادین .
- بچه ای در کار نبود . مهربان گفت که کاری بهش نداشته باشین .
سرش رو انداخت پایین . من فقط یه سوال ازش داشتم ...
یکم خم شدم به جلو و گفتم : برای چی پدر من ؟
سرش رو گرفت بالا و چشماشو به دیوار دوخت :
- دوستش داشتم، نمیخواستم مع*شو*قه*ی پدربزرگت باشم . میخواستم زن مهراد باشم . اما دیدم زن داره و زنش بارداره . مهراد زنشو خیلی دوست داشت اما من میخواستم با تمام وجود اونو بدست بیارم . خواستن یک طرفه خیلی بده . خیلی بد . اما خواهرت بدنیا اومد و وقتی نفرت مهراد رو دیدم منم متنفر شدم . شدم آدم بده ی داستان . مادر و پدرت و پدربزرگت رو کُشتم . زندگی پسرم رو سیاه کردم . نوه امو از مادرش جدا کردم . مهربان رو خشن کردم ... به همه یاد دادم گرگ باشن الی مادر مهربان که از دست رفت . فریدون کار خواهرت رو تموم کرد اما توی لعنتی هنوز زنده بودی . وقتی فهمیدم تو و مهربان نامزد هم شدید دیوونه شدم . فریدون رو کشیدم وسط، همه رو کشیدم وسط چون نمی خواستم به دخترم، به مهربانم صدمه ای بزنم . میدونستم خشنه اما روح لطیفی داشت که باورت نمیشد . مهربان وقتی بچه بود عادت داشت برای گربه ها شیر ببره، غذای گنجیشک ها رو بده و بعد خودش غذا بخونه . همیشه تو کار های خیاطی به مادرش کمک میکرد . مهربان واقعا مهربونه اما نشون نمی ده . مغرور شده، لجباز شده، خشن شده ! اما در کنار تو ... از مهری شد مهربان . تازه میفهمم شما واقعا بدون هم هیچید . چقدر احمق بودم که میخواستم شما رو از هم جدا کنم . کاشکی نبودم ... کاشکی نبودم و هیچوقت هم مهربانم اینجوری نمی شد . هیچوقت .
- من ازت یه جواب خواستم اما ... تو همه چیز رو گفتی . خداحافظ .
داشتم میرفتم که گفت : پرهام ... مراقبش باش .
چیزی نگفتم . ولی هستم ... تا پای جونم مراقب مهربانم .
از زندان که اومدم بیرون، سوار ماشین شدم . یه زنگ به فرشته زدم .
برداشت، گفتم : سلام فرشته خوبی ؟
- خوبم ممنون . چیزی شده ؟
- مهربان چطوره ؟
- هیچ فرقی نکرده . راستی یه لطفی میکنی ....
- چی ؟
- برو خونه، از محدثه ( خواهر پریا ) یه قرآن دیگه بگیر . این قرآن همش همین سوره رو داره .
باشه ای گفتم و به سمت خونه کوچ کردم .
بعد از گرفتن قرآن رفتم بیمارستان . دم اذان بود و بیشتر بخش خالی بود . منم تصمیم گرفتم وضوع بگیرم و نمازمو بخونم . انگاری تازه داشتم به خدا اعتقاد پیدا میکردم ... انگاری تازه می فهمیدم خدا حواسش به من هم هست . آره، خدا منو هم نگاه میکنه !!

پنج روز میگذره ... شب بود، بیشتر بخش ساکت بود . هیچکی نبود جز من و مهربانم .
داشتم از پشت پنجره بهش نگاه میکردم ... چقدر دلم بوی تنش رو میخواست . بوسه های گرمش رو . آخ مهربان ! مهربان چه کردی با من ؟
همه ی حواسم به موجود ریز نقشی بود که میون اون همه دستگاه گم بود .
دستی که نشست روی شونه ام باعث شد نگامو از مهربان بگیرم . دکتر بود . یه مرد میان سال با موهای جو گندمی و قد بلند و نگاه مهربون .
- چی شده جوون ؟
چیزی نگفتم . خندید و گفت : اونم دلتنگته . میخوای باهاش حرف بزنی ؟
با تعجب بهش نگاه کردم . اشاره کرد همراهش برم . یکم گیج بودم، منظورش چیه ؟
یه لباس سبز داد با یه ماسک، پوشیدمشون و رفتیم تو اتاق مهربان . دم گوشم گفت : لطف میکنم بهت و یک ساعت رو میکنم دو ساعت .
سریع رفت و من زیر لب تشکر کردم .
به تخت مهربان نگاه کردم . هزار تا سیم و دم و دستگاه بهش وصل بود .
اشک تو چشمام جمع شد . یه قطره اروم چکید . صداش توی گوشم پیچید : مردِ من هیچوقت جلوی من گریه نمی کنه .
رفتم سمتش و آروم انگشتامو روی دستش کشیدم . قطره ی اشکم از چشمام چکید روی دستش و زیر لب گفتم : مهربانم، مهربانِ من ... نفسم ... عمرم ... کاشکی من جای تو روی این تخت بودم ... کاشکی گلوله به من میخورد ...
نشستم روی صندلی و به قیافه ی معصومش نگاه کردم . موهاش ریخته بود روی صورتش . روی سرش چسب زخم بود . دستاش کنار بدنش بود، دستای سردش رو توی دستای تب دارم گرفتم . بوسیدمشون .... دستش رو گذاشتم روی لپم و صورتم رو کشیدم بهش . ازش خواستم بیدار شه ... بیدار شه و دوباره به من نگاه کنه .
احساس سنگینی نگاهی رو حس کردم . برگشتم و شادمهر رو دیدم که به ما با لبخند نگاه میکرد . دوست داشتم تک تک دندون هاشو خورد کنم . اگه اون نبود ... !
چیزی به ذهنم نرسید . رو به مهربان گفتم : یادته خونه ی شادمهر تب کردی ؟ تبت خیلی بالا بود نفسم ... اومدم خونه ی شادمهر، گفت که مهربان بخاطر وجود تو تب دار شد، مریض شد، ضعیف شد . اومدم و بهت قول دادم که پامو از زندگیت بکشم بیرون . ولی به قرآن اگه میدونستم شادمهر میشه هم بلای جون تو و جون خودم .... زیر هر چی قول بود رو میزدم و بهت میگفتم . من فکر کردم خوشبختی . آخه پیشش شاد بودی . اما یه غمی داشتی . یه غمی تو چشمات بود که منو دیوونه میکرد و شادمهر نمی فهمید مهربانم .
دستاش رو دوباره بوسیدم و ادامه دادم : اما ما دوباره مال هم شدیم ... اما الان جداییم . دفعه ی اول من اعتراف کردم . دفعه ی دوم هر دومون . بیا و دفعه ی سوم، تو با واکنش نشون دادنت بهم بگو که دوستم داری . آره، اگه چشماتو وا کنی میفهمم که منو میخوای . اگه بزاری تو تاریکی چشمات رو ببینم . بزاری دوباره طعم آغوشت رو بچشم . مهربانم !!
اشک هام راه پیدا کردن و دست مهربان از اشک من خیس شد .
با چشمای اشکی بهش زل زدم ... باور کردنی نبود!
از گوشه ی چشمم قطره آبی پایین ریخت . خنده ی عصبی کردم . دستشو ول کردم ... واکنش بود ؟؟ نبود ؟؟ خوب بود ؟؟ بود ؟
گفتم : مهربانم، چی شده گلم ؟
دوباره اشک ریختم . یه قطره دیگه هم اومد .
سریع از اتاق زدم بیرون . شادمهر تا منو اونطوری دید گفت : چی شده ؟ مهربان چی شده ؟
سریع بهش تنه زدم و رفتم دنبال دکتر . دکتر رو که پیدا کردم با نفس نفس زدن گفتم : دکتر، همسرم ... همسرم .
نگران شد و دنبال من دوید . تو راه گفتم : داشتم باهاش حرف میزدم .
وایساد و برگشت بهم نگاه کرد . شادمهر هم به من نگاه میکرد .
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : داشتم باهاش حرف میزدم که یه قطره اشک ریخت .
دکتر لبخندی زد اما صدای پرستار دنیا رو روی سرم خراب کرد :
- دکتر ... حال مریض اصلا خوب نیست . دکتر عین جت دوید . منم پشت سرش . قلبم توی دهنم بود .
شادمهر هم دنبال من میومد .
میخواستم وارد اتاق بشم که دوتا مرد جلوم رو گرفتن . برام مهم نبود ... من فقط مهربان رو میخواستم .
دکتر سریع گفت : دستگاه شوک رو بیارید ... نبضش نمیزنه .
زانوم خم شد و روی زمین نشستم . صدای شادمهر اومد : پرهام قوی باش .
چهره ی مهربان جلوی ذهنم اومد ... نه نه نمی تونست بره . نمی تونست .
نعره ی بلندی زدم : مهربان ... دِ بی انصاف کجا میخوای بری ؟ مگه ما قول ندادیم با هم باشیم ؟ مگه قرار نشد که تنها نزاریم همو ؟
زدم زیر گریه . صدای دکتر اومد که دستور داد منو ببرن بیرون اما من دوتا مردا رو انداختم کنار . هر چی آدم بود رو زدم کنار و رفتم سمت تخت مهربان . نشستم دم تختش و دستشو گرفتم توی دستم .
اشک می ریختم و التماسش میکردم . آخر سر شادمهر منو به زور کشوند بیرون .
منو برد و گذاشت روی صندلی .
تمام وجودم میلرزید . بدون مهربان ... چی کار کنم ؟
صدای شادمهر اومد : دعا کن .
صدای داد فرشته باعث شد گریه ام بیشتر بشه : مهربان ... مهری من کوش ؟ کجا میره ؟
فرهود و پریا و نهاد هم بودن . فرشته افتاد رو زمین و زد روی زمین . فرهود با چشمای اشکی بلندش کرد و نشوندش یه گوشه و سرش رو تکیه داد به دیوار .
صدای بغض آلود نهاد اومد : چش شده ؟
از بخش مهربان دور بودیم و کسی اجازه نمی داد بریم تو .
با بغض بدی گفتم : داره تنهام میزاره .
نهاد نشسته بود روی زمین جلوی من .
با گریه گفتم : نهاد ما به هم قول دادیم بدون هم نریم ... داره میزنه زیر قولش ... داره میزنه زیر تمام قرار هامون .
نهاد هم گریه کرد .
چشمامو بستم و سرمو کوبیدم به دیوار . یه نفس عمیق کشیدم که دیگه گریه نکنم . بعد از نیم ساعت در باز شد . اما من از ترسم نمی تونستم چشمامو باز کنم . فقط گوش هامو تیز کردم .
فرشته با بی حالی گفت : چی شد دکتر ؟
دکتر نفسی کشید و گفت : واکنش نشون داده . داریم به بخش منتقلش می کنیم .
چشمامو باز کردم . با تعجب بهش نگاه کردم ... چی میگفت ؟
دکتر بهم نگاه کرد و گفت : اون همه ننه من غریبم بازی هات بلاخره جواب داد . تا تو رو از اتاق انداختیم بیرون ضربانش کامل رفت و ما امیدی به زنده بودنش نداشتیم . وقتی داشتیم پرده ی سفید رو میکشیدیم روش یه پرستار گفت بیچاره شوهرش ... خیلی دوستش داره ... هر شب همین جاست . تا اینو گفت یه دفعه ضربان قلبش برگشت . الان هم چشمش رو یکم باز کرد و دوباره خوابید اثرات مسکن هاست . دستور دادم ببرنش بخش . حالش بهتره اما نه خوبِ خوب .
اینو گفت و رفت . فرشته خدا رو شکر کرد . نمیدونم ... منم شکر کنم ؟ خدایی که فکر میکردم تنهام گذاشته ؟ صدای نهاد اومد : پهلوون . زیر قول هات که نزدی ؟
گیج نگاش کردم که گفت : شله زرد ... تموم نماز روزه ها .
خندیدم ... تو دلم بلند گفتم خدایا شکرت و رو به نهاد گفتم : نخیرم ... یادم نرفته .
جنگیدن دوباره ی مهربان بهم انرژی داده بود . پریا بهم گفت : برو پرهام . به بخش انتقال شده . بهتره تو اول بری ببینیش .
ازشون دور شدم . شماره ی اتاق رو پریا بهم داده بود . طبقه ی دوم .
رفتم طبقه ی دوم و شماره ی اتاق رو گرفتم .
اول در زدم و بعدش سریع رفتم تو .
با یه پرستار داشت لباس می پوشید . پرستار تا منو دید اخم کرد : بیرون آقا .
مهربان با رنگ پریده چنگ زد به بازوی پرستار و گفت : شوهرم هستن .
پرستار ببخشیدی گفت و رو به من گفت : اگه میتونید لباس ها خانومتون رو عوض کنید . خیلی بی حالن .
از اتاق رفت بیرون . با دلتنگی و یکم شیطنت به مهربان نگاه کردم . لبخند بی جونی زد . تا خواست یه قدم برداره سرش گیج رفت و نزدیک بود پخش زمین بشه که گرفتمش .
نوک دماغم به نوک دماغش خورد .
خندیدم، خندید !
نوک دماغشو بوسیدم و گفتم : مرسی نفسم ... مرسی که دوباره برگشتی .
دستاش رو قالب صورتم کرد و با صدای ضعیفی گفت : چرا گریه کردی ؟ چرا دیوونه م کردی ؟
با تعجب پرسیدم : مگه دیدی ؟
- حست کردم !
گذاشتمش روی تخت . اون لباس سبز بلند باعث شده بود مریض تر به نظر بیاد . شلوار پاش نبود . شلوارش رو از روی صندلی چنگ زدم و گفتم : میپوشی یا پات کنم ؟
بد بهم نگاه کرد . با اون وضعش یادش نرفته بود که بد نگاه نکنه . عاشق همین بد نگاه کردناش بودم .
شلوار رو از دستم گرفت و پتو رو کشید روش . شلوارش رو پاش کرد و پتو رو زد کنار .
بهم نگاه کردیم . پُر از دلتنگی بودیم . پُر از نیاز ... پُر از عشق .
دستامو روی صورت یخ کرده اش کشیدم و گفتم : دیگه نمیزارم از دستم در بری . دیگه نمیزارم . اصلاً .
ته ریش هامو بوسید . به لب های بی رنگش نگاه کردم . یه بوسه ی کوچیک روشون زدم .
بهم لبخند زد و گفت : پیشم میخوابی ؟
- الان دکتر میاد . بعد بچه ها . وقتی همه رفتن .. چشم میخوابم پیشت .
نگاهی به تخت بزرگ کردم . هر چند جا بازم کم می اومد اما جا می شدیم . به مهربان نگاه کردم .
پلک هاشو روی هم گذاشت، دوباره بازشون کرد و با صدای ضعیفی گفت : مرسی که صدام کردی ... اگه صدام نمیکردی میرفتم ... ! نمیدونی چقدر بد بود . بدون تو ... توی برزخ گیر کردن ...
خواست ادامه بده که انگشتمو گذاشتم روی لبش و گفتم : سیس ... خودت رو با حرف زدن خسته نکن . من و تو الان مال همیم . هیچی هم ما رو جدا نمی کنه . حتی خدا .
موهاشو زدم کنار . تقه ای به در خورد . در باز شد و فرشته اول از همه عین جنگ زده ها یوروش برد سمت مهربان .
از بس بوسش کرده بود که مهربان با تف خالی شده بود . دوباره با خشم همیشگیش زدش کنار و گفت : اَه اَه لوس .
به سرفه افتاد . پشتش رو مالش دادم . مهربان تا چشمش به نهاد افتاد گفت : مهربان قربونت بشه داداش .
بعد از کلی روبوسی و حرف و خنده و اشک و آه بچه ها رفتن . دکتر که مهربان رو معاینه کرد بهش اخطار داد مواظب شکمش باشه چون ممکنه خونریزی داخلی بکنه .
بعد از رفتن دکتر مهربان یکم روی تختش جا به جا شد و گفت : میخوام صدای قلبت رو بشنوم .
به پهلو خوابیدم . مهربان هم رو به من به پهلو خوابید و سرش رو گذاشت روی سینه ام . شلوار جینم اذیتم میکرد اما مهم نبود . جز ما هیچی مهم نیست .
موهاشو نوازش کردم، سرمو بردم بینشون و یه نفس عمیق کشیدم . چشمام گرم شد و آروم به خواب رفتم .

 

- صلوات بفرست ... محدثه اون اسفند چی شد ؟
محدثه روسریش رو درست کرد و گفت : الان درست میشه .
دستمو روی گودی کمر مهربان گذاشته بودم . یکم بی حال بود ... بهم چسبیده بود .
بعد از یک هفته اومده بودیم عمارت . چقدر روز های اول درد داشت ... یادمه همیشه از درد چشماش اشکی بود . حتی وقتی با مسکن به خواب میرفت هم گریه میکرد . گریه میکرد و منو دیوونه میکرد . امروز هم درد داشت ... اما نمیخواست نشون بده .
پاش موقع راه رفتن می لنگید . به دکتر که نشون دادیم گفت چند روزی اینجوری هست . بهتره به فیزیوتراپی مراجه کنید و یکم تمرین کنه .
نهاد و من به مهربان کمک کردیم بره تو اتاق و استراحت بکنه .
بعد از اینکه پامون به اتاق رسید رو به نهاد گفتم : من لباساش رو عوض میکنم . تو برو .
نهاد سری تکون داد و رفت بیرون .
با شیطنت به مهربان نگاه کردم و گفتم : من که میدونم نمی تونی لباس هاتو عوض کنی .
با ابرو های بالا رفته نگام کرد ... یعنی زودتر بگو مقدمه چینی نکن .
- پس بزار لباس هاتو در بیارم .
یکم سرخ شد اما حرفی نزد . مانتوش رو در آوردم . شلوار لیش رو هم در آوردم .
از دیدن پاهای کبودش یک لحظه اخم هام رفت تو هم .
با همون صدای بی حالش گفت : وقتی خونه ی افسون بودم ... میز افتاد روم .
اخمام بیشتر شد و بیشتر رفت تو هم . با صدای مهربان به چهرش نگاه کردم : دیگه گذشته . مجبور بودم !
میدونستم بعدا توضیح میده . لبخندی بهش زدم . اومدم بلوزش رو در بیارم که بیشتر سرخ شد .
اول رفتم یه بیژامه ی دخترونه براش آوردم و تا زانوش کشیدم بالا و گفتم : بقیه اش با خودت .
بدون اینکه نظری به بدن نیمه برهنه اش داشته باشم شروع به در آوردن لباسش کردم .
دستم رفت روی بیست و چهار تا بخیه ی روی شکم سفیدش . ناراحت میشم . ولی بازم خدا رو شکر میکنم . خودش درخواست میکنه که لباس گشادش رو می پوشه .
لباسش رو که پوشید زیر تخت خزید .
یکی یکی آدم میومد و میرفت . چرا هیچوقت درک نمی کنن که اون آدم خسته اس .
خاله توی اتاق مهربان بود ! لباسم رو توی حموم پوشیده بودم . یه جین یخی با بلوز بدن نمای سفید .
بیخیال موهام شدم و رفتم بیرون . مهربان خواب بود و عمارت بلاخره خالی از آدم شد . یعنی خاله بدون خداحافظی رفت ؟ حتماً .
خم شدم و لب های مهربان رو آروم بوسیدم . امروز منم به قولم عمل میکنم مهربان ... عمل میکنم .
یادمه توی شمال ازم خواسته بود بعد از دستگیری افسون برم و استعفا بدم از سرگرد بودن . میدونستم نمیشه اما چیزی نگفتم بهش . بعدا بهش میگم
با سرهنگ امروز که صحبت کرده بودم بهم گفته بود باهام کار داره . سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت ستاد .
وقتی رسیدم باز هم سلام نظامی . همه از من میترسیدن چون تو کارم خیلی جدی بودم . همیشه هم روی ابرو هام اخم بود و نگاهم ترسناک . تا قبل از اومدن مهربان اینجوری نبودم . اما اون به من یاد داد ترسناک باشم . یاد داد وحشت انگیز باشم .
اما مهربان هم یه قول به من داد .
ازش خواستم که مهربون باشه ... عین همون مهربان بچه سال .
وارد اتاق سرهنگ شدم . سلام نظامی دادم . با لبخند گفت : خودت هم خوب میدونی که دیگه نمی تونی استعفا بدی اما من همه چیز رو بهتر میدونم . میدونم بخاطر خانومت هم که شده نمیخوای دیگه پلیس باشی اما متاسفم ایزد پناه . اما ... اما میتونم بهت ماموریتی ندم . با سرهنگ حیدری حرف زدم . اولش نه و نو کرد اما قرار شد فقط ماموریت ها کاراگاهی بهت بدن میفهمی که چی میگم .
سرمو تکون دادم . اینو میدونستم اما .... اما واقعا دلمو به چی خوش کرده بودم .
خواستم دست بدم که بغلم کرد و گفت : برای عروسیت دعوتمون کن . حتما با خانواده میایم .
****
با سر و صدای فرشته از خواب پاشدم .
- پاشو تنبل خانوم .
چشامو ریز کردم و با صدای ضعیفی که دیگه حالم داشت ازش بهم میخورد، گفتم : پرهام کوش ؟
- داره برات سوپ می پزه . بیا ببین برات چی دارم .
به کمکش سر جام نشستم و به بالشتی تکیه دادم . یکم گیج بودم .
به کارتی که تو دستش بود نگاه کردم . یه کارت کرم با پاپیون قهوه ای .
توش رو باز کرد و بهم نشون داد .
با دیدن دو کلمه ی نهاد و پریا بلند خندیدم . الهی به قربون داداشم برم . داره ازدواج میکنه .
همون موقع در باز شد، پریا و نهاد اومدن .
به نهاد و پریا گفتم بیاید جلو . زیاد نمی تونستم روی پا وایستم . نهاد اومد جلو . خالصانه یه بوسه ی خواهرانه روی پیشونیش زدم و گفتم : الهی که خوشبخت بشی .
پریا رو محکم بغل کردم . تا جایی که بخیه هام اذیت نکنه .
بخیه ها سر معده دم قفسه ی سینه بود و زیاد درد نمی کرد اما بعضی وقتا که به سرفه می افتادم بدجور درد میکرد .
فرشته موهامو یکم کشید و گفت : بیا این یکی رو هم ببین .
یه کارت سفید هم به دستم داد . درش آوردم . روش نوشته بود مهتاب و کسری .
خندیدم .... دوباره به تاریخ نگاه کردم . بیست و سه ی خرداد .
هر دوتا عروسی تو یه روزه .
همون موقع پرهام هم اومد . با دیدن خنده ی من اونم خوشحال شد .

با ذوق اما صدایی که میون سرفه گم شده بود گفتم : عروسی .
با نگرانی بهم نگاه کرد . سرفه هام زیاد شده بود .
اومد سمتم و پشتم رو با دستش مالش داد . این کارش باعث شد بهتر بشم .
فرشته رفت بیرون . سوپ رو گذاشتم روی تخت و رو به پریا گفتم : قربونت بشم . خودم و محدثه می اُفتیم دنبال وسایل تو و نهاد فقط به لباس ها برسین . حالا چرا اینقدر زود کارت عروسی رو زدین ؟
نهاد خندید و گفت : پریا و من میخواستیم ازت بخاطر جنگیدنت تشکر کنیم برای همین کارت ها رو زود زدیم . کل فامیل الان مسخره امون میکنن .
خندیدم و به پرهام نگاه کردم . بهم اخمی کرد و گفت : سوپت خانومی .
با صدای خش دار گفتم : میخورم .
نهاد و پریا که رفتن اومد کنارم نشست . دستامو گرفت تو دستش و گفت : خودتو خسته نکن .
- عروسی تک برادرمه . میخوام براش سنگ تموم بزارم .
اخمی کرد و با عصبانیت گفت : آره . برادرته ... فقط به برادرت نگاه کردی ... مهربان قربونت بره ... نهادِ من ... داداش ... خان داداش ... قربون قد و بالای رشیدت . این وسط منم برگ چغندرم .
با عصبانیت از اتاق رفت بیرون . چرا اینجوری کرد ؟ یعنی حسودی کرد ؟
حتما دیگه ... ولی آخه ... یعنی به نهاد حسودی میکنه ؟
با سختی از جام پاشدم ... به زور وسایل توی اتاق تونستم تا در برم .
چندتا نفس عمیق کشیدم . پرهام کجایی تو ؟
در رو باز کردم . راهرو خالی بود .
به دیوار تکیه دادم و آروم آروم رفتم جلو . دیگه نمی تونستم . بخیه هام درد میکرد . به سرفه افتادم . بیشتر درد گرفت .
بخیه ی پام میسوخت . دید چشمام تار شده بود ... سرفه ام بیشتر شده بود .
حس کردم یه چیزی شکست .
صدای پرهام اومد : مهربان ... مهربانم چی شد ؟ چرا اومدی بیرون ؟
اومد رو به روم نشست . سرفه ام کم کم قطع شد . دستامو گرفت و با مهربونی و نگرانی گفت : چت شد .
با لبخند گفتم : خیلی حسودی ... خودتم خوب میدونی .
چیزی نگفت . یه تک سرفه ای کردم و گفتم : نه منو زجر بده نه خودتو ... هر چند زجر دادن هات هم شیرینه . نهاد داداشمه ... هیچ کدوم از قربون صدقه ای که براش میرم ... به پای فحش هایی که بهت میدم هم نمی رسه . هر چی به تو مربوطه ... برام شیرینه .
پرهام خندید و گفت : یه قول بهم بدیم ؟
- چی ؟
- هیچوقت تنها نزاریم همو ... باشه ؟
- قبوله .
***
دوباره دست دادم . کنار پروانه جون کسی که برادرم رو یه عمر مثل پسر خودش بزرگ کرده بود وایساده بودم .
پرهام اومد سمتم و گفت : من جات وایمیستم . تو برو بشین ... برات خوب نیست .
چشمی گفتم . وسط پیست رقص فرهود و مارلین داشتن می رقصیدن .
چقدر مارلین خوشحال بود .
فرهود دستمو کشید و بلند گفت : به افتخار خواهر عروس .
زدم تو سرش و گفتم : خواهر دوماد .
- اِ ببخشید تقصیر خودش بود ... به افتخار خواهر دوماد .
خندیدم و رو به مارلین شروع به رقصیدن کردم .
عروسی قاطی بود، به مارلین نگاه کردم . یه دکلته ی صورتی تا بالای زانو با کت صورتی پوشیده بود و موهاش رو خیلی خوشگل بالای سرش درست کرده بود .
منم یه پیرهن سفید که روش هزار تا جواهر برق میزدن پوشیده بودم، یقه اش باز بود به جاش از پشت، از گردن تا بالای باسنم باز بود و پاینش روی رون تنگ و از اونجا به بعد کمی با چین باز بود . موهای مشکیم رو بالای سرم به صورت گوجه ای جمع کرده بودم . کنار یکی از چشمام با حنا طرح گل کشیده بودن و آرایش ملایمی داشتم . مارلین چرخی زد . خندیدم و گفتم : چقدر شنگولی دختر .
با مشت زد به بازوم و گفت : بزار برم بگم آهنگ رو عوض کنن ... دو نفره بزارم عشق کنید .
زیر لب گفتم : اَی شیطون .
رفت سمت دی جی .
پیرهنم یکم بلند بود برای همین با دست یه گوشه اش رو گرفتم . رفتم سمت بچه ها . مهتاب یه پیراهن ساده و پف پفی پوشیده بود . پریا همون مدل منتهی دکلته اش رو پوشیده بود .
روی سکو چهار تا صندلی رو به روی هم بودن .
چراغ ها خاموش بود . رو بهشون گفتم : پا نمی شدیا .... عروس دوماد با یه آهنگ دیگه ... الان من میخوام بترکونم .
نهاد خندید و گفت : خودخواهی چقدر آبجی ... !
- پس چی فکر کردی ؟ الان میرم با پرهام جونم میرقصم .
کسری با دستمال کاغذی عرق هاش رو پاک کرد و گفت : با پری جون .
اینقدر تو اون تاریکی بد نگاش کردم که مهتاب گفت : غلط کرد .
- آره ... غلط کردم .
ازشون دور شدم . یه سری زوج ها داشتن باهم می رقصیدن .
پرهام اومد ... دستشو گذاشت روی گودی کمرم . دستامو دور گردنش قفل کردم . صورتمو به صورتش نزدیک کردم .
پرهام دم گوشم گفت : خیلی خوردنی شدی .
- خب ... بخورتم .
- شب در خدمتیم .
هیجان و ترس تو هم قاطی شد . آروم خندید و گفت : یعنی من اینقدر ترسناکم ؟ نترس گلم ... تا وقتی تو نخوای هیچ چیزی اتفاق نمی اُفته .
گوشه ی لبش رو بوسیدم و گفتم : دوست دارم .
- دوست دارم .
آهنگ که تموم شد من و پرهام هم جدا شدیم . رفتم سمت میز آفتاب . بخاطر بچه هاش زیاد پا نمی شد .
رفتم کنارش و گفتم : به به ببین کی اینجاست .
دستم رو روی بخیه هام و نشستم کنارش . دکتر میگفت موقع پاشدن و نشستن بهتره مواظبشون باشی .
بهم خندید و گفت : چقدر خوشحالم . ببخش بجای من به این دوتا عروس رسیدی تو آرایشگاه .
- این چه حرفیه آفتاب ؟ خودمم کار داشتم .
و با دست به صورت و موهام اشاره کردم .
- طلاق گرفتی ؟
- امروز صبح . احساس راحتی میکنم .
با ناراحتی گفتم : دوستش داشتی ؟
با حسرت گفت : داشتم ... اما وقتی دیدم تارا و تینا رو حتی یه بار هم بغل نمی کنه ... وقتی دیدم حتی براشون شناسنامه نگرفته ... حتی نگفته اسمشون چیه .... چی بگم مهربان . چی بگم .
به کامیار اشاره کردم و گفتم : از اون بگو .
لپاش گل انداخت بلند بلند خندیدم . کامیار خیلی خوشگل کرده بود . کت و شلوار نقره ای با بلوز مشکی زیرش . بلند شدم و رفتم سمت کامیار .
تا منو دید ابرو هاش رو داد بالا و گفت : به به ... مهربان خانوم . خوبید شما ؟
- مسخره . برو ... برو یار رو دریاب .
با ابرو به آفتاب اشاره کردم . کامیار سرش رو انداخت پایین . خندیدم و رفتم سمت پرهام .
پشتش به من بود و داشت حرف میزد . دستمو دور شکمش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روی کمرش .
با دستش یکم قلقلکم داد . خندم گرفت ... هر موقع بهش می چسبیدم و اون کار داشت قلقلکم می داد .
ولش کردم و رفتم دوباره گشتم .
شب صدای بوق ها و شادی و همه و همه بیشتر شارژم کرد . پرهام آهنگ ماشین رو زیاد کرد . فامیل های ما و مهتاب از هم جدا شده بودن . بیچاره فامیل هایی که مشترک بودن .
بعد از رسوندن پریا و نهاد رفتیم خونه ی مهتاب . با اونا هم خداحافظی کردیم .
داشتیم بر می گشتیم خونه که پرهام گفت : فکرشو بکن ... عروسی ماهم برسه ... ماهم بریم خونه امون ... تو غذا درست کنی من برم سرکار . چهار تا هم بچه ...
حرفشو قطع کردم و با جیغ گفتم : چهــــار تا ؟؟؟؟
متعجب گفت : مگه چیه ؟ دو تا دختر دوتا پسر !
- فکر کردی من جونمو از سر راه آوردم ؟ درد زایمان ... درد بخیه هاش .... درد پا، درد شکم، درد کمر، در ضمن کسی رو هم ندارم کمکم کنه . بعدش ونگ ونگ بچه ها . همین آفتاب بدبخت ... میگه کلا برای تینا لباس قرمز میخرم برای تارا لباس آبی . بعد فکرشو بکن چهار تااا .
- خب بابا باشه ... غلط کردم .
شب پرهام اینقدر خسته بود که سرش نرسیده به تخت خوابید . اما من بیدار بودم ... به موبایل پریا اس زدم که بیدارم مشکلی پیش اومد سریع زنگ بزن .
رفتم سراغ کتاب های آشپزی ... کاچی بلند نبودم درست کنم . میخواستم یه صبحونه ای درست کنم که نگو .
پریا فقط یه خواهر و یه مادر داشت . مادرش پیر بود و آرتروز داشت . خواهرش هم هیفده سالش بیشتر نبود .
روی یه برگه طرز تهیه اش رو نوشتم و بردم تو اتاق . افتادم به جون صورتم ... خدا رو شکر موهام فقط به دوتا گیره و یه کش وصل بود . کش رو کشیدم و گیره ها رو در آوردم . لباس هامو با یه لباس خواب ساتن عوض کردم . ربدوشامم رو پوشیدم . خوابم نمی اومد . هنوز هم انرژی داشتم .
رفتم سمت پرهام ... الهی بمیرم براش ... با همون لباس هاش خوابیده .
کفش ها و جوراب هاشو در آوردم . کتش رو هم در آوردم .
کرواتش و باز کردم و دکمه های پیرهنش رو دونه به دونه باز کردم . لباسش رو در آوردم . به تن برهنه اش خیره شدم . تنها یه شب تو بغلش، بدون لباسی، خوابیدم .
قفسه ی سینه اش آروم بالا و پایین میرفت . با عشق ... با تمام وجودم بهش لبخند زدم .
صبح با پرهام رفتم دم خونه ی نهاد . اون نشست و من سبد رو برداشتم . پریا بهم کلید داده بود اما زنگ زدم . در با صدای کوچیکی باز شد . رفتم بالا . در زدم و گفتم : خواهر شوهر اومده عروس کُشون .
صدای خنده ی نهاد اومد . در رو باز کرد . بغلش کردم و گفتم : صبحونه آوردم براتون .
رفتم تو آشپزخونه .
به نهاد گفتم : پریا کجاست ؟
- حمومه . چرا زحمت کشیدی ؟
داشت ناخنک میزد که زدم رو دستش و گفتم : دیشب طرز تهیه کاچی رو دیدم . تا صبح هم داشتم تمرین میکردم اما نشد که نشد، آخرش پرهام درست کرد . اما بقیه اش کار خودمه .
نهاد چشماش برق زد و گفت : از این کار ها هم بلد بودی و رو نمی کردی ؟
زدم تو سرش . پریا اومد . بغلش کردم و زیر لب گفتم : خوبی ؟
با خجالت سرش رو تکون داد .
رو به نهاد گفتم : امشب چه کاره ای پهلوون ؟
- مادر زن سلام داریم ... فردا هم میریم برای ماه عسل .
- به سلامتی . من دیگه برم ... شما دوتا کلاغ عاشق رو تنها میزارم .
قبل از اینکه چیزی بگن از خونه زدم بیرون . سوار ماشین شدم و گفتم : بتاز عشقم .
خندیدیم .
اون روز ناهار رو توی یه رستوران خوردیم و بعدش رفتیم یکم بگردیم .
پرهام منو برده بود سمت کارت های عروسی . از پشت ویترین نگاهی به کارت های عروسی کردیم .
یه کارت بود که قرمز و سفید بود . خیلی از طرش خوشم اومد . طرح پاپیون بالای کارت بود ... و بعد جای ناخن های بلند هم طرح کارت بود و یه برگه ی سفید هم توش بود .
پرهام دم گوشم گفت : میخوای سفارش بدیم ؟
- اما ...
تا اومدم چیزی بگم منو کشید تو مغازه . یه مرد میان سال تا ما رو دید گفت : سلام خوش اومدید . میتونم کمکتون کنم ؟
پرهام گفت : سلام . ما اون کارت قرمزه رو میخواستیم که طرح کروات و ناخن داشت .
مرد سری تکون داد . دفترش رو باز کرد و گفت : اسم شریفتون ؟
- ایزد پناه .
- تاریخ و ساعت و این چیزا رو میشه بهم بگید !
ما که هیچ چیز رو درست نکرده بودیم ... یعنی چی ؟
پرهام گفت : تاریخ رو چهاردهم مرداد بزنین . ساعت هشت تا یازده . اینم آدرس تالار .
با تعجب بهش نگاه کردم که بهم چشمکی زد .
- خیلی ممنونم آقای ایزد پناه . آماده شد میگم که بهتون بدیم .
- ممنونم .
از یارو خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . همینجور که داشتیم راه میرفتیم پرهام گفت : قبل از عروسی، رفتم یه باغ رو دیدم ... خیلی خوشم اومد . با دی جی و طراح هم حرف زدم . خونه رو هم میخوایم الان بریم ببینیم که طراح دکوراسیون کارش رو بکنه ... قبوله ؟
گیج شده بودم . دم گوشم گفت : قبوله ؟
بلاخره به خودم اومدم : آره، قبوله .
اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت . داشتم بال در می آوردم . چی گفت ؟ گفت بریم خونه ببینیم ؟ وای خدای من !

خرید های من و پرهام کم کم شروع میشد .
یه خونه ی ویلایی نسبتا متوسط تو فرشته خریده بودیم .
قرار شده بود جهازیه رو باهم بخریم .
عروسی فرشته و فرهود هم با ما بود .
فرشته اینا هم یه کوچه پایین تر از ما خونه گرفته بودن .
با بازوم زدم تو پهلوی پرهام و گفتم : پری جون ... این مبلا خوشگله نه ؟
با حرص گفت : نه .
- چرا ... خیلی هم خوشگله . اینا رو میگیریم برای پذیرایی ... اون مبلا هم برای هال .
- نخیرم ... اون مبلا برای پذیرایی اینا برای هال .
- احمقِ کور مگه نمی بینی اینا راحتیه !! من مجلسی بزارم تو هال بعد راحتی بزارم تو پذیرایی ؟
دیگه داشت شورش رو در می آورد . اصلا نباید با پرهام رفت خرید تیر و تخته .
یه نگاه به ژورنال های رنگ های مبل کردم و گفتم : هالمون رو چه رنگی کردیم ؟
چشماشو مالوند و گفت : قرمز مشکیه .
- به نظرت بگم رنگ مبل چه رنگی بزنن ؟
یه نگاه بهم کرد و گفت : چون اِل اِی دی مشکیه پس مبل ها رو قرمز بگیر . یه فرش کوچیک هم میگیریم که مشکی - قرمز باشه .
با مشت زدم به مشتش ... عادتمون شده بود ... هر موقع یه نفر یه چیزی میگفت که اون یکی خوشش بیاد همین کار رو می کردیم .
تصمیم گرفته بودیم هر فضای خونه رو یه رنگی بکنیم . یه خونه ی سه خوابه با یه آشپز خونه و پنج تا حمام و دستشویی .
از تنها چیز خونه بدم اومد این بود که حمام و دستشوییش یه جا بود .
بعد از سفارش مبل ها رفتیم دوباره گشتیم .
دنبال وسایل اتاق خواب بودیم .
متاسفانه چون نهاد و مهتاب اینا رفته بودن ماه عسل، آفتاب با بچه هاش بود، فرشته هم دنبال کار هاش بود با پرهام اومده بودم برای خونه جهازیه بگیرم . واقعا یه چیزی بود .
رفتیم تو یه مغازه ی بزرگ پُر از وسایل اتاق خواب .
دنبال میز آرایش میگشتیم .
پرهام یدونه بهم نشون داد . سفید بود و پنج تا کِشو داشت . رنگ سفیدش قشنگ میشد .
من و پرهام تصمیم گرفته بودیم که اتاق خوابمون آبی باشه .
شب با کلی خرید برگشتیم عمارت .
رفتم تو اتاق ... شالم که دور گردنم پیچیده شده بود رو با کلافگی سعی داشتم در بیارم .
پرهام اومد سمتم . دستم رو برداشت و خوش شروع کرد به باز کردن گره ی کور شالم .
وقتی کارش تموم شد یه بوسه ی داغ روی پیشونیم زد .
چونشو گذاشت روی سرم . آروم دکمه های پیرهنش رو باز کردم .
سرش رو کج گذاشت رو سرم و گفت : یعنی میشه ما هم بریم تو یه خونه ؟
چندتا دکمه ی بالا رو باز کرده بودم . رفتم تو آغوشش و سینه اش رو بوسیدم و گفتم : آره میشه . چون ما مال همیم .
پشت گردنم رو بوسید و گفت : نکن خانومم .... نکن !
خودمو بیشتر بهش چسبوندم .
دستش آروم آروم داشت دکمه های مانتوم رو باز میکرد . مانتو رو که باز کرد آروم درش آورد و انداخت یه گوشه .
از بغلش اومدم بیرون و گفتم : چیزه ... میرم ... میرم ... حموم !
سریع تر رفتم تو حموم . در رو بستم و پشتش نشستم . از هیجان زیادی قلبم عین گنجیشک میزد .
دستم رو روی قلبم گذاشتم و به خودم تشر زدم : هی چته تو دختر ؟ شدی عین هیجده ساله ها ... وقتی بوست میکنه که اینجوری نمیکنی . ولی ...
یه نفس عمیق کشیدم . آخ پرهام ... آخ پرهـــام .
***
- وای فرشته این لباسه خیلی بهت میاد .
به لباس دو بندی که پایینش پفی بود و رنگش هم نباتی بود نگاه کردم .
فرشته به من نگاه کرد و گفت : تو که محشر شدی .
به خودم نگاه کردم .
یه لباس دکلته که روی دامنش ساده بود و روی سینه هام مونجوق دوزی بود .
دامن پف پفی لباسم رو با دستم گرفتم و گفتم : وای باورم نمیشه . داریم عروس میشیم .
لباس رو در آوردیم و دادیم به فروشنده .
فرشته دستمو گرفت و گفت : وای اصلا فکرشو میکردی ؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم . فرشته با یکم ترس گفت : ولی من میترسم . میترسم یه وقت یه اتفاقی بی اُفته .
دستاشو محکم فشار دادم . اومدم چیزی بگم که پرهام گفت : بیاید بریم که کلی کار داریم .
این دفعه حداقل با هم اومده بودیم .
توی این هفته خونه ی هر دومون کامل بود .
دنبال لباس و آرایشگاه راه افتاده بودیم .
لباس عروس ها رو هم خریدم رفتیم سراغ کت دومادی .
چشمم به یه کت مشکی با شلوارش افتاد . یه پیرهن نقره ای هم کنارش باشه عالی میشه .
- عزیزم... بیا اینجا .
پرهام با لبخند اومد سمتم و گفت : جانم خانومم .
از خانومم گفتنش تو دلم کیلو کیلو قند آب شد .
- ببین این خوبه ... یه پیرهن نقره ای هم با یه کروات سفید خیلی خوب میشه . یه شاخه گل یاس هم بزار تو جیب کتت .
بهش نگاه کردم . فقط به من با لبخند نگاه میکرد . با خشم گفتم : یا جواب میدی یا ازت جواب بسازم .
سریع گفت : گل یاس رو فاکتور بگیریم عالی میشه .
- نخیرم . گل یاس باید باشه .
- نوچ ... دوست ندارم .
- ولی من دوست دارم ... دسته گلم رو هم یاس و لیلیوم سفارش دادم .
- خب دسته گلت که هست ... اینو بیخیال .
بلاخره تسلیم شدم . فرهود هم یه کت و شلوار نوک مدادی با پیرهن سفید خرید .
من و فرشته رفتیم همون آرایشگاهی که اون دفعه با پریا و مهتاب رفته بودیم . وقت گرفتیم .
کسی که اون روز منو درست کرده بود با تحسین گفت : چه عروس ماهی بسازم من از شما دوتا . حنا بازم برات بزنم کنار چشمت ؟
اون دفعه که خیلی خوشم اومده پس این بار هم قبول کردم .
فرهود و پرهام شروع به پخش کردن کارت ها کرده بودن .
فقط دو هفته مونده بود به عروسیمون .... فقط دو هفته .... استرس، ترس، هیجان، عشق به پرهام و همه و همه با هم قاطی شده بود .
جدیدا سر به هوا شدم . بیشتر وسایل خونه رو میشکنم و منم با استرس جمعشون میکنم .
بعد از کلی استرس و بی خوابی، پرهام روی تخت خوابیده بود و فرشته و فرهود رفته بودن دَدَر .
رفتم تو سالن و نشستم رو مبل .
تی وی رو روشن کردم ولی اصلا نگاهی به تی وی نمی کردم .
اِس اِم اِس شادمهر منو سوزوند .
تازه فهمیدم چیکار کردم ... برای یه کار بچگونه ...
« مهربان ... تو دختر خیلی خوبی هستی ... فکر نکن احمق بودم نه ... میدونستم با هر بار بغل کردن من پرهام توی قلب و ذهنت بود و من فقط یه عادت زودگذر بودم . با این حال برات برادرانه آرزوی خوشبختی میکنم . تو سهم پرهامی و پرهام سهم تو . پرهام رو اذیت نکن و بچه بازی نکن ... زندگی یه مسئولیته ... زندگی هم زن میخواد هم مرد ... اگه بخوای مردت باشه و تو تو دنیای دخترونه ی خودت سیر کنی، زندگیت دووم نمیاره . من اون شب، شبِ تولد مارلین دیدم که چجوری شکست پرهام ... پرهام شکست ... وقتی ما رو با هم می دید ترک می خورد . بد کردی مهربان ... اما هم تو زجرش رو کشیدی هم پرهام . فقط و فقط آرزوی یه زندگی آروم و پُر از خوشبختی رو برات دارم . خوشبخت باشی مهربان . به پرهام هم سلام برسون و این اِس رو بهش نشون بده »
آره ... من بچه بازی در آوردم . فقط با یه فکر منفی همه ی زندگی رو به پرهام تلخ کردم ... شادمهر رو بازی دادم ... خودمو زجر دادم . کاش هیچوقت اون افکار بچگونه نبود ... نه ... شاید اگه اونا نبود این همه عشق بین من و پرهام اتفاق نمی اُفتاد .
انقدر تو دنیای خودم گم بودم که متوجه هیچی نشدم . یک دفعه دوتا دست روی چشمام قرار گرفت و دیدم به صفر رسید .
پوفی کردم و گفتم : پرهـــام . دست از سرم بر میداری ؟
انگار اونم حال منو فهمید . دستشو برداشت و کنارم نشست، گفت : چیزی شده ؟
اِس شادمهر رو آوردم و بهش نشون دادم : بگیر بخون، متوجه میشی .
زیر چشمی به حالت هاش نگاه میکردم . گاهی اوقات اخم گاهی بی تفاوت .
تموم که شد گفت : آره ... بد بازی ای رو شروع کردی اما به این مرتیکه هم بگو که دیگه حق نداره نه بهت اس ام اس بده نه زنگ بزنه . هر موقع همو دید یه سلام یه خداحافظ . همینو بس . فهمیدی یا نه ؟
با دادش هنگ کردم ... فقط تعصب ؟
توی چشمام اشک جمع شد ... پرهام تا حالا سر من داد نزده بود .
با بغض و اشک بهش نگاه کردم که نعره زد : دِ بغض نکن لعنتی .... اشک نریز ... اینقدر منو دیوونه نکن مهربانم .
سرمو گرفت و گذاشت روی سینه اش . قلبش چقدر تند میزد .
اشکام راهی شدن و لباسش رو خیس کردن .
بالای گوشم رو بوسیدم و تو گوشم زمزمه کرد : اینقدر بدجنس نباش ... اینقدر منو عذاب نده ... ببخش خانومم ... ببخش . دیگه سرت داد نمی زنم .
به خودم گفتم : چقدر لوس شدی مهربان .

صدای یکی از آرایشگر ها اومد : دوماد ها اومدن .
بعضی ها خندیدن .
به فرشته نگاه کردم . چشمای آبیش میون اون همه اکلیل خیلی به چشم میومد . موهای فِر شده اش بالای سرش به صورت دم اسبی بسته شده .
بهش با تحسین لبخند زدم . اونم با تحسین نگام کرد .
به خودم تو آینه نگاه کردم . سایه ی طوسی با رژلب قرمز و رژگونه ی کم رنگ صورتی .
کنار دوتا چشم هام با حنا ستاره کشیده شده بود و رو ستاره ها اکلیل زده شده بود . ناخن هام هم مانیکور شده و خیلی شیک .
آفتاب شنلم رو برام پوشوند . پرهام اومد . وقتی منو دید ماتش برد . منم مات اون بودم ... بلاخره با صدای آفتاب به خودمون اومدیم .
پرهام بازشون رو آورد جلو . دستمو انداختم تو بازوش و باهم اومدیم بیرون .
فیلم بردار هم دنبال ما می اومد . پرهام در ماشینش رو برام باز کرد و بهم کمک کرد بشینم .
وقتی نشستم اونم ماشین رو دور زد و اومد نشست .
ماشین رو روشن کرد راه افتاد . تو راه هر کسی ما رو میدید برامون بوق میزد .
پرهام گفت : محشر شدی ... فوق العاده .
- یه چیزی رو یادت نرفته ؟
با تعجب گفت : چی رو ؟
- اینکه امروز ...
- نه فراموش نکردم ... مگه میشه روز تولد بهترین فرشته ی زندگیم رو فراموش کنم .
خندیدم ... از ته دل .
ماشین وایساد . پرهام پیاده شد . صدای دست و جیغ می اومد . برام شیرین بود . همزمان با فرشته پیاده شدم . دوتا زوج در کنار هم به داخل رفتیم . همه پاشده بودن و برامون دست میزدن .
چقدر شیرین ... همیشه فکر میکردم جشن عروسی زیادی مضخرفه اما نه ... نیست و نخواهد بود . حداقل برای من . آره حداقل برای من اینطوری نبود !
رفتیم و بالای مجلس نشستیم . دیروز تو محضر عقد کرده بودیم .... به حلقه ی زرد با نگین های سفید توی دستم نگاه کردم ... همسر پرهام ... همسر پرهام ایزدپناه ... منم ... مهربان ... مهربانِ ایزدپناه .
پرهام دستمو گرفت . عرق کرده بودم .
مهتاب و پریا اومدن سمتمون . رو به پریا کردم و گفتم : اگه میشه یه جعبه دستمال کاغذی بیار .
سرش رو تکون داد و جعبه ای برامون آورد . همزمان دست منو پرهام برای برداشتن دستمال رفت و بهم خورد . با لبخند بهش نگاه کردم . با عشق بهم نگاه کرد .
دستمال رو کشید بیرون و داد بهم . خودش هم یدونه کشید .
خیلی آروم دستمال رو کشیدم روی صورتم .
صدای بلند آهنگ می اومد . یه سری از فامیل ها وسط ریخته بودن .
فرشته و فرهود هم پاشدن و رفتن وسط جمع شروع کردن به رقصیدن .
پریا بهم اشاره کرد برم که با دست اشاره کردم الان نه .
نهاد هم اومد کنار ما نشست و شروع به صحبت کردیم . همون موقع چراغ ها خاموش شدن . همه وسط رو خالی کردن ... نهاد گفت : دو نفره اس ... مال شما دوتاست . بدوید ببینم چه میکنید .
پرهام و من آروم رفتیم وسط . دستاشو گذاشت پشت کمرم و منم دستامو دور گردنش قفل کردم .
با هم شروع به چرخیدن کردیم .... صدای خواننده همه ی وجودم رو پُر کرده بود .


چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست
میدونم که توی قلبت بجز من جای هیشکی نیست
چشات آرامشی داره که دورم میکنه از غم
یه احساسی بهم میگه دارم عاشق میشم کم کم
تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی
تو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادی
تورویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی ، میخوام باشی تو کل ، رویا هام
تا جون بگیرم ، با تو باشی امید ، فردا هام

پرهام گفت : دوست دارم دیوونه ... عاشقتم .
منم زمزمه کردم : من بیشتر روانی .

چشات آرامشي داره كه پابند نگات ميشم
ببين تو بازي چشمات دوباره كيش و مات ميشم
بمون و زندگيمو با نگاهت آسموني كن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربوني كن


آهنگ تموم شد ... صدای دست و جیغ و سوت و همه و همه باز هم برام شیرین بود .
آخر شب صدای بوق و آهنگ و دست می اومد .
من و پرهام خیلی شاد بودیم .
اول مهمون ها اومدن دم خونه ی ما . چون نزدیک تر بود .
همه با هم خداحافظی کردیم .
تو بغل پریا و نهاد اشک ریختم .
نهاد پرهام رو بغل کرد و گفت : براش هیچی کم نزار ... هیچوقت اشکشو در نیار . مهربان یه کوهه پُر از احساسه ... لطیفه ... شکننده اس .... تو بقیه اشو بهتر میدونی . از عشقت هیچوقت کم نکن .
بعد از رفتن همه پرهام در رو باز کرد . با حیاط رو به رو شدم . اول من رفتم و بعدش خودش . صدای بسته شدن در اومد و یک آن حس کردم رو هوام . جیغ خفیفی کشیدم ... پرهام با عشق خندید و گفت : از اینجا تا خونه بار خودمی .
منم خندیدم . دستمو دور گردنش حلقه کردم به خونه که رسیدم در رو من باز کردم و اون منو یه راست برد و گذاشت روی مبل بزرگ تو هال .
خندیدم که گفت : برم دوش بگیرم نه ؟
- آره برو .
پرهام رفت حموم و من رفتم تک تک اتاق ها رو دیدم . ذوق زده بودم ... حالا دیگه واقعا من زن پرهام بودم .
صدای موبایلم بلند شد . آفتاب بود « سلام مهربان، تا صبح بیدارم ... مشکلی بود حتما زنگ بزن »
وای عاشق این دختر بودم .
رفتم تو اتاق خوابمون . نشستم رو به روی آینه و شروع به کندن گیره از روی موهام کردم اما مگه میشد ؟ بیشتر موهام به هم می پیچید .
بلاخره پرهام اومد . فقط یه شلوارک پوشیده بود و بالا تنه اش لخت بود . چشممو از بدن برهنه اش گرفتم و با خجالت آرایشمو پاک کردم . حنا ها نمی رفت برای همین بیخیالش شدم . پرهام گفت : بیا بشین پایین تخت ... میخوام برات گیره های موهات رو باز کنم .
با همون لباس سنگین و پفیه عروسیم رفتم و نشستم پایین تخت . پرهام هم نشست لبه ی تخت و با حوصله تک تک گیره ها رو در آورد . بعد از در آوردن گیره ها گفت : لباست رو در بیارم عروس خوشگلم ؟
و بعد یه بوسه ی نرم روی گردنم زد . آروم زیپ لباسمو کشید پایین و منو انداخت رو تخت .
سرش رو کرد توی موهام و منم با لذت گردنش رو غرق بوسه کردم .
چقدر اون شب عالی بود ... ماه به ما لبخند میزد ... وارد دنیای زنونگی شدم ... دنیایی پُر از احساس عاشقونه .... اون شب ... من و حرف های عاشقونه ی پرهام ... من و اعترافات و دلتنگی ها و آرزو ها و کلی چیز های دیگه ... اون شب ... من و پرهام شدیم ما ! یکی شدیم و این یکی شدن رو دوست داشتیم .
صبح با نوازش دستی بیدار شدم .
پرهام آروم گفت : صبحت بخیر خانومم . خوبی ؟
آروم چشامو باز و بسته کردم . پتو رو پیچیدم دور خودم و روی تخت نشستم .
بهم نگاه کرد و گفت : برو حموم کن و بیا ببین آفتاب چه کرده برامون . بدو بدو .
از اتاق زد بیرون . آروم رفتم حموم داخل اتاقم . وان رو پُر از آب کردم و توی وان نشستم .
آب گرم تن کوفته ام رو بهتر کرد .
از حموم که اومدم بیرون موهامو خشک کردم و شلوارک صورتی با تاپ دکلته ی بنفش پوشیدم و اومدم بیرون . پرهام تو آشپزخونه داشت صبحونه میخورد . نشستم رو به روش و خودم هم شروع به خوردن کردم .
روز ها میگذشت و ما غرق شادی بودیم ... گاهی قهر ... گاهی دعوا و گاهی هم اشک و آه بود اما باز هم شیرین ... همه چی شیرین بود . همه چی .
ماه عسل در کنار پرهام تو کیش .... شب ها تو آغوش پُر از عشقش خوابیدن و بیدار شدن با بوسه هاش شده بود مزه ی زندگیمون .
نوازش های من و بوسه های اون ... قهر های من و ناز کشیدن های اون .... اون و من ... من و پرهام ... ما !
یک سال میگذره .... امروز تولد پرهامه . رفتم کیک رو گرفتم و گذاشتم تو یخچال .
میز رو از صبح آماده کرده بودم . بهم گفته بود که شب میاد . از صبح جوری رفتار کردم که مثلا فکر کنه اصلا نمیدونم اون روز چه روزیه .
نزدیک شیش بود .
رفتم یه شلوارک برمودای سفید برداشتم که پاهامو خوش فرم نشون میداد . یه تونیک مشکی آستین سه ربع هم پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم .
دوش عطر گرفتم و صندل هامو پام کردم . چراغ های خونه رو خاموش کردم . کادوش رو گذاشتم روی میز مخصوصی که تو هال گذاشته بودم .
شمع ها رو دونه به دونه روشن کرده بودم .
یک ساعت طول کشید تا تونستم با شمع ها روی سرامیک های کف خونه، اسم پرهام رو بسازم .
نشستم روی مبل و منتظرش شدم . ساعت شد هشت و صدای زنگ خونه اومد .
سریع در رو باز کردم .
پرهام منو دید و لبخندی زد . خسته بود ... !
رفتم کنار ... اومد تو و با دیدن شمع ها و کیک تولد و کادوش کیفش از دستش افتاد . با نگرانی گفتم : پرهامم ... چی شد عزیز دلم ؟
برگشت و با تعجب بهم گفت : یادت بود ؟
لبخند تو دل برویی زدم و گفتم : مگه میشه یادم بره ... امروز روز عشقمه .
کنترل ضبط رو برداشتم و ضبط رو روشن کردم .
صدای پرهام و من پیچید ... گیتار کولی و سیگار رولی .
پرهام منو بلند کرد و تو هوا چرخوند .
وقتی منو گذاشت زمین با تمام وجود لب هامو بوسید که نه بلعید .
وقتی از هم جدا شدیم گفتم : کیک ها آب شدن .
با قدردانی بهم نگاه کرد .... باهم رفتیم سمت کیک . وقتی چشمش به شمع ها خورد گفت : تو محشری .
- کمترین کار ممکنه . آرزو کن و بعد فوتش کن .
پرهام چشماشو بست ... باز کرد و کیکش رو فوت کرد . دست محکمی زدم و بوسیدمش ... از ته دل .
جعبه رو به دستش دادم و گفتم : هر چند کوچیک اما محشره .
با هیجان جعبه رو گرفت . از توی جعبه ی دیگه ای رو برداشت و از تو اون جعبه یه پاکت .
پاکت رو باز کرد و با تعجب به آزمایش ها نگاه کرد .
سرمو انداختم پایین . با تعجب گفت : بارداری ؟
چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین تر .
یک دفعه محکم فرو رفتم تو آغوشش . یه قطره ی خیس افتاد روی بلوزم و صدای شاد پرهام اومد : خدایا شکرت ... دارم بابا میشم .
بعد دستشو گذاشت روی شکمم که گفتم : دو ماه و نیمشه ... وای پرهام دیگه طاقتشو ندارم .
از بغلش اومدم بیرون . دوباره شروع به بوسیدن هم کردیم .... این زندگی ما بود ... زندگی ما بود که داشت کم کم تکمیل میشد .

- اَه سنا خفه شو .
- اوه پارمین ... این فرید اینجا چه غلطی میکنه .
به فرید نگاهی انداختم که جلوی در دانشگاه به بی ام وی مشکیش تکیه زده بود .
تو دلم هزار بار قربون صدقه اش رفتم .
سنا ازم نیشگون گرفت : چته بابا ؟ خوردیش .
- ای بمیری هم من راحت بشم هم دایی نهاد .
- زیادی دلت رو خوش نکن ... تا پیمان نیاد ازم درخواست ازدواج نکنه و باهم ازدواج نکنیم و چهار تا بچه نزایدم نمی میرم .
- برو بمیر بابا .
با هم رفتیم سمت فرید . فرید تا ما رو دید گفت : به به سنا خانوم و پارمین بانو .
سنا دم گوشم گفت : به ما که میرسه خانوم به این میمون که میرسه بانو .
دم گوشش گفتم : خفه میشی یا خفت کنم .
شونه هاش رو انداخت بالا .
فرید گفت : خب سنا ... میری خونه دیگه .
سنا با همون اخلاق رک و راستش گفت : تنهایی حال نمیده ... برو با پارمین منم با یکی از برو بچ دانشگاه میرم .
فرید چشمکی بهم زد و در جلو رو باز کرد . با هیجان کامل نشستم تو ماشین . فرید هم سوار شد .
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .
با خجالت و هیجان گفتم : میریم خونه ی شما یا ما ؟
- خاله خونه اس ؟
یکم فکر کردم : آره مامان خونه اس ... چطور ؟
- خب .... داریم میریم یه کافی شاپ . چطوره ؟
عالیه ... از عالی هم بهتر . اما جلوی خودمو گرفتم و به یه خوبه اکتفا کردم .
وقتی رسیدیم به کافی شاپ پیاده شدیم .
خواست دستمو بگیره که دستمو کردم تو جیب مانتوم . زیر چشمی بهم نگاه کرد .... من دختر معتقدی نبودم اما میدونستم بی جنبه ام .
نشستم یه گوشه ی دنج . دوتا قهوه سفارش دادیم .
سریع گفت : ازت یه درخواست دارم .
منتظر نگاهش کردم که گفت : پارمین ... با من ازدواج میکنی ؟
با چشمای گرد شده نگاش کردم .
گفت : اونجوری نگام نکن ... تو منو جادو کردی پارمین . از همون بچگی موهای مامان فرشته رو می کشیدم که باید هر روز منو ببری پیش پیمان . مامان هم فکر میکرد که من واقعا با پیمان بازی میکنم اما نمیدونست عاشق این بودم که خاله بازی هام با تو شروع بشه و من بشم مرد خونه و تو زنش . از همون بچگیت هم جذاب بودی ... هم خوشگل هم جذاب . وقتی که خانوم شدی و بزرگ شدی فهمیدم یه حسی توم وجود داره که بهش میگن عشق ... خب ... من هر چند حرفام کم بود اما ... منتظر جواب تواَم .
دستپاچه گفتم : باید فکر کنم .
تو تمام مدتی که اومدیم کافی شاپ چیز زیادی نگفتیم . یعنی واقعا فرید منو دوست داشت ؟ پس اون همه گریه های شبونه و خوابیدن با قاب عکس هاش بلاخره جواب داد ... اما باید بهش فکر میکردم . باید هم با مامی هم با بابا حرف میزدم .
فرید منو رسوند خونه . در رو با کلید باز کردم و حیاط بزرگ رو که هر دفعه بابا آبشون میداد رو رد کردم . در خونه رو باز کردم و داد زدم : پارمین اومد .
صدای ناله ی پیمان بلند شد : به درک که اومد . داشت خوابم میبرد .
مامان با کفگیر معروفش از تو آشپزخونه اومد بیرون . فرشته تر از مامی ندیده بودم .... عکس های جوونیش رو دیده بودم . شاید فقط چندتا چروک بهشون اضافه شده بود . هم من و هم پیمان اعتقاد داشتیم که مامی و بابا فقط با عشق همه که اینقدر خوب موندن .
مامان با کفگیر رفت سراغ پیمان و گفت : پاشو برو تو اتاقت بکپ .
بعد به سمت من اومد و گفت : دست و رو شسته، لباس ها تو کمد بعدش هم میای ناهار . شیرفهم شد ؟
هم من هم پیمان سرمون رو تکون دادیم .
همون موقع بابا هم اومد تو .
من پریدم بغلش و بوسش کردم . پیمان هم بابا رو بغل کرد .
بابا با عشق مامان رو بغل کرد و گفت : خانوم گلم چطوره ؟
مامی با خجالت گفت : ولم کن پرهام ... غذا میسوزه .
بابا پیشونی مامی رو بوسید و گفت : سوخته اش هم میچسبه .
پیمان سرفه ای کرد و فرار کرد . خیلی نامردی پیمان !!
پیمان اولین بچه ی بابا و مامی بود .
پنج سال هم از من بزرگتره ... یعنی میشه به عبارتی بیست و پنج سالشه . عین فرید !
من و سنا هم همسن هم بودیم .
چقدر دلم برای دایی نهادم تنگ شده بود ... برای عمو فرهود و خاله فرشته هم همین طور ... آخ که چقدر دلم هوای قربون صدقه های زن دایی رو کرده .
از خاله مهتاب و خاله آفتابم که هیچی ... اصلا بدون شیرین زبونی های تارا و تینا برای خاله آفتاب و شیطونی های پرسام برای خاله و عمو کسری . امروز صبح مارلین بهم زنگ زده بود ... بیچاره نتونست بخاطر بچه اش زیاد حرف بزنه .
رفتم تو اتاقم ... اتاق بنفش و صورتیم که کنار اتاق کرم و قهوه ایه پیمان بود .
بعد از تعویض لباس هام تو آینه به خودم نگاه کردم . مامی میگفت چشمای آبیت مال مادربزرگت یعنی مادر بابات بوده و این هیکل تو پُرت رو از اون به ارث بردی . ولی پیمان کثافت کپی برابر اصل مامان بود ... چشم ابرو و مو مشکی با قد بلند .
یکم گردنم رو فشار دادم و رفتم برای ناهار . وقتی داشتیم ناهار میخوردیم جریان خواستگاری فرید رو گفتم . بابا و مامی بهم لبخندی زدن و پیمان هم غش غش خندید . خوب میدونستم که پیمان و سنا همو دوست دارن اما هیچی بهم نمیگن .
یک لحظه قیافه ی فرید جلوی چشمم جون گرفت . موهای مشکی با چشمای آبی . هیکل ورزشکاری ای مثل پیمان نداشت عضله ای بود اما کم .
مامی گفت : تو نظرت چیه ؟
با خجالت گفتم : مثبت .
بابا گفت : پس اول نامزد میکنید .
با تعجب گفتم : یعنی شما هم موافقید ؟
مامی گفت : آره ... چرا که نباشیم .
بعد از خوردن ناهار مامی و بابا رفتن تو اتاقشون . در اتاقم زده شد . گفتم : بیا تو .
پیمان اومد تو و گفت : میای ببینم بابا و مامی چی میگن ؟
خودمم فوضول شده بودم بدجور . برای همین قبول کردم .
رفتیم پشت در و کمی در رو باز کردیم . مامی روی سینه ی بابا خوابیده بود و بابا موهاش رو نوازش میکرد .
مامی گفت : انگاری همین دیروز بود ... همین دیروز بود که من و فرشته با تو و فرهود تصادف کردیم .
بابا عاشقونه موهای مامی رو بوسید و گفت : مهربانم ؟
مامی به بابا نگاهی کرد و گفت : جانم پرهامم ؟
- مرسی که تنهام نزاشتی ... مرسی که هنوزم با منی .
مامی گفت : و مرسی از تو . راستی پرهام ... یه دفتر کرم رنگ برداشتم و دارم خاطرات نامزدیمون رو مینویسم .
- ما دوبار نامزد کردیم .
مامی خندید و گفت : آره . هر دوبار هم شیرین بود . مگه نه ؟
بابا و مامی با هم گفتن : مگه نه نامزد دوست داشتنی من ؟
بعد هم لباشون رو گذاشتن رو لبای هم . من و پیمان دستامونو گذاشتیم روی صورتمون اما از لا به لای انگشت ها میدیدیم . یعنی من و فرید هم مثل مامی و بابا میشیم ؟! شاید !!
پیمان در اتاق رو بست و گفت : خب دیگه ... برو تو اتاقت جوجه .
پیمان برادر عزیز تر از جونم بود .... همو خیلی دوست داشتیم و بعضی وقتا بهم ضد حال میزدیم .
رفتم تو اتاقم و به مامی و بابا فکر کردم . بیست و شیش ساله که دارن با عشق هم دیگه زندگی میکنن . هم دعوا هست هم اشک و هم غرغر اما ... اما باز هم عشق موج میزنه .
با وصیعت پدربزرگ بابا که میگفت بیشتر اموالم به نوه هام داده میشه، پول زیادی دست بابا اومده بود اما باز هم بابا کار میکرد . می دیدم که بابا با عشق مامی میاد خونه . مامی با عشق بابا غذا درست میکنه . اما با این حال نه من و نه پیمان ... از هیچ کدومشون دریغ نشدیم . نه نوازش های مامان نه آغوش های امن بابا .
چند روز پیش هم از زیر زبونشون کل زندگیشون رو کشیدیم بیرون . خیلی جالب بود ... رقیب های عشقی هر دوتاشون الان ازدواج کرده بودن . عمو شادمهر با خاله مریم که مامی میگفت دختر عموی عمو شادمهر بوده و خاله بهار با یه غریبه .
یاد حرف مامی و بابا افتادم " مگه نه نامزد دوست داشتنی من ؟ "
موبایلمو برداشتم . روی کلمه ی My Love زدم و یه اس ام اس نوشتم " ایشالله با خانواده می بینمتون "
من هیچ شکی برای انتخاب فرید نداشتم . شاید احمق بودم که فکر نکردم اما نمیخواستم شکی بکنم .
یه اس اومد . از طرف سنا بود ... بازش کردم که نوشت " تا رفتم خونه پیمان اِس زد و گفت امشب بریم بیرون میخواد یه چیزی بگه . به نظرت چیه ؟ "
خندیدم و زدم " خیره "
دیگه چیزی نزد . بعد از دو دقیقه که داشتم درس هامو میخوندم یه اِس اومد . از طرف فرید یا همون مای لاو بود .
زده بود " کی خدمتتون بیام خانومم ؟ "
لبامو برچیدم و زدم " دیر جواب دادی فرید "
" ببخشید خانومم، دستشویی بودم ! " یه شکلک خنده هم گذاشت . خندیدم و گفتم " بابا گفت باید نامزد بشیم . "
بعد از نیم ساعت که دیگه داشتم خاموش میکردم زد " بابای منم همینو گفت . پس درود بر نامزد دوست داشتنی ... "
خندیدم و زدم " یه پسوند هم بزار "
با علامت تعجب زد " مثلا چی ؟ "
یه علامت بوس گذاشتم و زدم " در کل میشه نامزد دوست داشتنی من "
صدای داد پیمان اومد : دیوونتم سنا !!
صدای خنده ی مامی و بابا بلند شد ... هــی خدایا ... شکرت !!

بالای کوه، تو ولنجک
یه خونه ی عجیبی میشناسم
بوی شب، با نور شمع
فقط اونو میخوام توی جمع

میکشه سیگار رولی، میزنه گیتار کولی
تو میخوای چیکارش کنی ؟!
تو میخوای چیکارش کنی ؟!

پوستش سبز تره، نگاش جذب منه
کاش لبخند بزنه
کاش لبخند بزنه !

 

 

منبع:رمان دوستان2/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 39
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 484
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 1,835
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,618
  • بازدید ماه : 7,618
  • بازدید سال : 136,744
  • بازدید کلی : 20,125,271