loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 1147 پنجشنبه 14 آذر 1392 نظرات (0)

رمان کلبه ی عشق (فصل ششم)

http://images.persianblog.ir/374526_FymrB3fK.jpg

 

شیرین:از کجا فهمیدی که ما رفته بودیم شهربازی
ارشیا خنده ای کرد:من هرجا بری مثل سایه پشت سرتم
شیرین:خیلی لوسی ارشیا
ارشیا:خوب من باید هواتو داشته باشم دیگه مگه نه
شیرین:راستشو بگو/////////////////////////////////////
ارشیا:بابا گفتیم با احسان بیایم دنبالتون آخه این روزو دوست داشت با شما باشه
شیرین:چرا دوست داشت با ما باشه//////////////////////////////////
ارشیا:خوب چیزه چطو...
مامان سایه:شیرین بیداری
گوشی رو قطع کردم نگاهی به مامانم کردم
شیرین:بیدارم مامان
مامان سایه سرش را به زیر انداخت:شیرین نمی دونم بابات چشه
دلم لرزید بابا بهروزم چشه با سرعت بلند شدم دنبال مامان راه افتادم
مامان سایه:توی کتابخانه نشسته بیرون نمی یاد
در زدم ولی کسی جواب نداد در باز کردم بابا بهروز کنار پنجره ایستاده بود دوستش داشتم بابام بود باش اینکه هیچ وقت بروز نمی داد ولی می دونستم منو مامان زندگیشیم اون تلاشایی که می کرد منو نجات بده نزدیکش رفتم کنارش ایستادم بدون حرفی هر دو به بیرون خیره شدیم نفسهای نامرتبی را که می کشید را احساس می کردم
بابا بهروز:دیگه خسته ام دیگه از من بر نمی یاد خیلی بد کردم به خودم به خانواده ام ولی نمی دونم چرا بازم دارم ادامه می دم باید ادامه بدم(لبخندی زد)امروز دیدمش سخت جلوم ایستاد بهترین وکیل شده منو شکست داد
نگاهی به بابا کردم درباره ی کی صحبت می کرد
بابا بهروز:اون عدالت رو می دونست عدل رو می دونه حق رو به حق دار رسوند (لبخندی زد)نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت ولی هرچی که هست احساس عجیبی دارم نفرت از چشاش می ریخت ولی همیشه که تو می گی(نگاهی به من کرد)باید امیدوار بود/////////////////////////////////////
دستی روی سرم کشید و به بیرون رفت درباره ی کی صحبت می کرد بابامو دوست داشتم نمی دونم درباره ی کی صحبت می کرد هرکس که بود بابا بهش افتخار می کرد خسته به اتاقم برگشتم نگاهی به ساعت کردم این موقع دیگه ارشیا خوابه منم سرم نرسیده به بالشتم خوابم برد
مچ دستمو از دستش در آوردم و یکی زدم توی گوشش نفرت من به اون چیزی تموم نشدنی بود امروزم توی بازار منو گیر آورده بود چسره ی خر حق با ارشیا هست
شیرین:یادت باشه من هیچ وقت مال تو نمی شم فهمیدی
وحید با نگاه به خون نشسته اش نگاهم کرد
وحید:من روی هر چی که دست بذارم اون چیز رو مال خودم می کنم
شیرین:هرچیز به جز من حتی از ریختتم حالم به هم می خوره
دستشو بالا برد چشمامو بستم گرمی دستشو روی گونم احساس کردم دستی بر روی گونه ام کشیدم مزه خون رو توی دهنم احساس کردم همه داشتن مارو نگاه می کردن تمام نفرتمو توی نگاهم دوختم ونگاهش کردم

شیرین:ازت متنفرم می فهمی متنفر
بار دیگر دستشو بالا برد ولی ایندفعه کسی دستشو توی هوا گرفت نگاهمو به ناجیم دوختم نا خداگاه لبخندی روی لبم ظاهر شد می دونستم تنها نیستم احسانو کنارم داشتم اشکم سرازیر شد احسان با نگاهی اشنا نگاهم کرد لبخندی زد
احسان:کوچولو چشاتو ببند
همون لحن اشنا فقط تنها کاری که کردم چشامو بستم دستامو گرفت و روی گوشام گذاشت بوسه ای به سرم نهاد دیگه هیچی نبود غمی نبود او برای من آشنا بود نگاهش آشنا بود تنها چیزی که دیگر دیدم صورت زخمی وحید که پر از خون بود و دست کشیده شده ی من توسط احسان توی ماشین نفس های عصبی که می کشید اشکم سرازیر می شد و صدای اون که منو اروم می کرد
احسان:تموم شد عزیزم نمی زارم کسی بهت صدمه برسونه
آشناست خیلی برای من آشناست کنار پای ارشیا ترمز گرفت کلافه از ماشین پیاده شد دیدم کنار ارشیا ایستاد ارشیا سعی می کرد آرومش کنه ارشیا با عصبانیت در ماشین رو باز کرد با ناراحتی دست بر روی گونه ام کشید دستمالی از جیبش خارج کرد و خون کنار لبم را پاک کرد توی آغوش امنش جا گرفتم
ارشیا:عزیزم تو با این اشکات داری دیونه ام می کنی
ولی کسی نمی دانست این اشکها اشک شادی بود اشکی که هیچ وقت تنها نبودمو نیستم روی تختم دراز کشیدم مامان سایه بوسه ای بر روی سر من نهاد از تب می سوختم بعد از اون کاری که احسان برای من کرده بود شاد بودم نمی دونم چرا ولی شاد بودم////////////////////////////////////////
مامان سایه با نگرانی گفت:می خوای نرم شیرین اینقدر مهم نیست عروسی
بابا بهروز:می خوای مامانت بمونه
می دونستم اگه مامان نره بابا باید طعنه های آقا جون رو تحمل می کرد لبخندی بر روی هر دو زدم
شیرین:برین برین اینقدر لوسم نکنین
بابا بهروز خنده ای کرد مامان هم با کلی سفارش رفت یاد کار های احسان افتادم یاد کلافگی اش چشامو بستم کوچولو چشاتو ببند کو چلو این کار یک بار دیگر تکرار شده بود دلش پر کشیده بود به اتاق شروین دم در اتاقش ایستادم چند سال چند سال گذشته چرا هیچ وقت نخواستم به اتاقش برم با دستهای لرزانی درو باز کردم موج سردی به صورتم خورد اتاق تمیز بود حتما کار مامان سایه بود عکسی از منو شروین گوشه ی تخت بود چرا من خیلی یادم نمی یاد شروین رو چرخی توی اتاق زدم نگاهم به عکس بزرگ شروین افتاد نفسم توی سینه ام حبس شد یعنی یعنی این ممکن نبود با حال خرابم رانندگی می کردم باید می دیدمش باید می دیدمش جلوی ویلا ترمز وحشتناکی گرفتم که سرم به فرمان ماشین خورد گرمی خون رو احساس می کردم ولی مهم نبود عمو زن عمو همه بیرون اومده بودن با زانو نشستم صدای گریه های خودم برام عجیب بود احسان هرسان بیرون اومد کنار پام زانو زد
احسان:چی شده چی شده شیرین
با دیدنش اشکم تمومی نداشت خودش بود اون چشا مال خودش بود لهن آشناش شانه هامو گرفت و تکون داد
احسان:با توام چی شده
اشک اونم روی گونه اش ریخت دستی بر روی پیشانی زخمیم کشید داداشی اوخ شدم شروین هم پای من گریه می کرد اون شروین بود همونی که با هر اشک من اشک می ریخت صحنه ها در نگاهم جون می گرفت حالا احسان همپای من اشک می ریخت خودمو توی آغوشش انداختم

احسان:ارشیا بیا برش دار
ارشیا به من نزدیک شد منو بلند کرد توی آغوشش گرفت ولی من اونو می خواستم حالا اونو می خواستم داداشم بود می خواستمش احسان به ما پشت کرد صدای هق هق گریه من بالا رفته بود صدام در نمی اومد ارشیا منو به خودش می فشرد
شیرین:داداشی اوخ شدم
احسان ایستاد بر نگشت ولی شونه هاشو می دیدم که تکون می خورد اونم داشت گریه می کرد می خواستم بر گرده نگاهم کنه می خواست نگاهش کنم می خواستم بگم مامان از دوریش چی کشیده
شیرین:شروین
اون برگشت به طرف من برگشت از آغوش ارشیا بیرون اومدم نگاهی به ارشیا کردم لبخندی زد اینم تکیه گاهم بود عزیزم بود ازش ممنون بودم
ارشیا:برو//////////////////////////////////
به طرف شروین برگشتم شناخته بودمش همون اولش اون اونم تکیه گاهم بود از خودم بود جزئی دیگر از من داداشم بود داداشی که شب و روز به فکرش بودم چقدر محتاجش بودم کنارم بود و ندونستم شروین با سرعت منو در اغوش گرفت صدای شکستن استخون هایم را می شنیدم ولی هیچ نگفتم چون محتاج آغوشش بودم بوسه ای به سرم نهاد
شروین:دوستت دارم خواهر کوچولو عروسک منی
همنطور که گریه می کردم مشتمو به سینه اش زدم
شیرین:چرا رفتی کی به تو اجازه رفتن داد من احتیاجت داشتم مامان شب و روز شروین شروین می کرد کجا بودی گریه های شبونشو ندیدی بی معرفت نامرد منو با خودت می بردی
نوازش هاشو روی سرم احساس می کردم کنار گوشم اومد و گفت
شروین:اگه تورو با خودم می بردم کی به مامان می رسید تو عشق من بودی زندگی من شما بودین من اگه رفتم واسه ی شما رفتم همیشه مواظبت بودم همیشه

نگاهی به چشمانش کردم چشمانش چشمان مامان سایه بود حالا شباهتشو می دیدم چطور نشناختمش چطور نگاهی به زن عمو آهو کردم که سرش روی شونه ی عمو بهداد بود وبا لبخندی نگاهمون می کرد اشکهایش را پا کرد و با عمو بهداد به داخل رفتن
نگاهی به مامان سایه کردم و لبخندی زدم
مامان سایه:چیه دختر چرا این شکلی نگام می کنی
بابا بهروز لبخندی زد:خانوم خوشگل ندیده
گونه های مامان رو دیدم که از خجالت قرمز شد الهی دورش بگردم از جام بلند شدم که هر دو نگام کردن
بابا بهروز:کجا صبحونتو کامل بخور
دستی توی موهام کشیدم:می خوام شما رو تنها بذارم زشته جلوی من از این کارا بکنین
بابا بهروز خنده ای کرد ولی داد مامان بالا رفت منم با خنده از خونه خارج شدم خوب باید چیکار کنم زنگی به شبنم زدم و به کافی شاپ همیشگی رفتیم شبنم دست زیر چانه اش بود و خیره نگاهم می کرد
شبنم:خوب من حاظرم شما بنال
شیرین:یکبار مثل آدم نشدی
شبنم لبخندی زد:آخه نه تو آدمی نه اون داداشه دیونه ات
یکی به سرش زدم:هههههووووووووووووی به داداشی من چیزی نگوهاا
شبنم نگاهم کرد:نه خیلی ازش خوشم می یاد پسره ی خل وچل
خنده ای کردم و چشمکی بهش زدم
شیرین:من که می دونم تو ازش خوشت می یاد
شبنم با چشمهای گرد شده نگاهی به من کرد:غلتای زیادی
شیرین:آخ آخ نگاهش کن داداشه من توی دیونه رو نگاهم نمی کنه
شبنم:آره واسه ی همینه هر وقت منو می بینه منو می بوسه
خنده ای کردم چه راحت سوتی داده بود شبنم سرش رو به زیر انداخته بود
شبنم:نگاه چی کار کردی بابا این داداشت دیونه است با این پسر صحبت می کنم کی بود چرا صحبت کردی می گم به تو چه یک بوس می ده یا مثلا به یکی نگاه کردم می گه به من نگاه کن بهش می گم خیلی خوشگلی یک بوس می ده بابا این دفعه می زنم توی گوششا خیلی لوسه هر جا می رم پیداش می شه آقا مگه شوهرمه داداشمه نامزادمه ای بابا
اینقدر خندیده بودم که اشک از چشام می اومد
شبنم:بایدم بخندی این بلاها که سر تو داره نمی یاد سر منه بیچاره می یاد
شیرین:نمی ری شبنم خوب دوستت داره//////////////////////////////////
شبنم صورتشو به طرف پسری برگرداند
شبنم:والله دوست داشتن زوری تازه دیدیم ما
با حالت خنده گفتم:نگاه نکن به پسره که پیداش می شه
با سرعت نگاهشو به من دوخت با دیدن این کارش صدای خنده هام بالا رفت چند نفر که کنار میز ما بودن همینطور نگاهم می کردن شبنم سرش را با تأسف تکان داد
شبنم:خواهر بردار از یک قماشن
شیرین:ما اینیم دیگه
شبنم:خانوادگی دیونه هستین
خنده ای کردم:خوب بگذریم از این حرفا


شبنم:من از اولش گذشته بودم


شیرین:خوبه خوبه بده یک شوهر دسته گل گیرت اومده


شبنم:دست گل گندیده


شیرین:ششششششبنننننننم می زنم تو سرتا


شبنم خنده ای کرد دستشو با حالت تسلیم بالا برد


شبنم:حالا بگو دیگه یک ساعته تعریف داداششو می دیده


شیرین:خوب می خوام یک فکری کنیم که یک طوری مامان سایه با شروین با هم روبه رو بشن


شبنم نگاهی به من کرد آخی از حالت نگاهش خوشم می اومد شبنم دختر بانمکی بود هم قد بودیم اندامامون هم یکی بود شبنم چشمان تیله ای داشت خیلی رنگ چشاش کمرنگ بود پوستی سفید کلا بانمک بود


شبنم:می گم یک دعوتی چیزی بدیم بعد اینارو آشنا کنیم


دستمو بهم کوبیدم:عالیه ولی مهمونی کجا واسه ی چی


شبنم دستی در موهایش کشید حالا دیگه مهمونی ای خدا اینو دیگه چه شکلی جور کنم نگاهی به میز کناریم کردم چندتا پسر نشسته بودن و نگاهمون می کرد شبنم یکی به سرم زد


شبنم:دید زنی به نامحرم ممنوع


شیرین:یااااااافتمممممم
//////////////////////////////////////////////////////////

شبنم از جای خود پرید:درد حناق سرطان کوفتو یافتم دیونه ی بدبخت داشتم سکته می کردم بیشعور


از حالتش خنده ام گرفته بود


شبنم:زهرمار روی آب بخندی روانی دیونه


شیرین:بخدا دل درد گرفت حالا بشین


شبنم:می خوام دلدرد بگیری دیونه حالا چی یافتی


سر جاش نشست موهام که روی صورتم ریخته بود رو به زیر روسریم بردم


شیرین:پس فردا روز مادره


شبنم:خوب که چی پیشاپیش روزت مبارک


شیرین:می زنم تو سرتا


شبنم خنده ای کرد :خوب پس اینطوری می خوای از زیر هدیه در بری دیگه


خنده ای کردم و دست به سینه نشستم


شیرین:خوب بهترین هدیه می شه برای یک مادر دیگه


منو شبنم خنده ای کردیم و دستامونو مثل عادت همیشه به هم زدیم در حال نقشه ریختن بودیم که سایه ی یکی رو روی خودمون احساس کردیم سرمو بالا بردم همون پسره ی میز کناری بود دوستشم کنارش ایستاده بود شبنم به دور برش نگاه می کرد خنده ام گرفته بود می ترسید شروین پبداش بشه سرمو به زیر انداختم و خندیدم


-به چی می خندی
سرمو بالا کردم و یک تای ابرومو بالا دادم:می خواستم ببینم فضولم کیه
-خوب این فضول حالا خودشو معرفی می کنه کامران موسوی اینم دوستم امیر رحیمی
شبنم:حالا که چی
امیر که نگاهش به شبنم بود لبخندی زد
امیر:دوست داریم بیشتر باهاتون آشنا شیم
شبنم سرشو با تأسف تکون داد:از حالا بهت می گم که شدیدا از کاری که قراره باهتون انجام بدن متأسفم
امیر و کامران با تعجب نگاهی به شبنم کردن منم نگاهش کردم این دیونه چی می گه
شبنم:لطفا شماره خونتون بدین تا اطلاع بدم به خانواده تون که کدوم بیمارستانین
امیر:من نمی فهمم شما چی می گین
شیرین:شبنم چی می گ....
هنوز حرفم کامل نشده بود که داد امیر و کامران بالا رفت نگاهمو به انها دوختم ارشیا با شروین از کجا پیداشون شده بود گاهی به شبنم کردم که خیلی عادی به صندلی تکیه داده بود و دست به سینه و به شروین که لبخندی به او میزد نگاه می کرد/////////////////////////////////////////////
ارشیا:اذیتتون کردن
شبنم:می ذاشتین یک چیزی این بدبختا می گفتن بعد می اومدین
خنده ای کردم و سرمو به زیر انداختم شروین نگاهی به شبنم کرد و یک تای ابرویش را بالا داد
شروین:این حرفا یعنی چی حالا
نذاشتم شبنم حرف بزنه چون اگه این دوتا ادامه می دادن باید فاتحه خونده می شد
شیرین:نه بابا اذیت نکردن
کامران:آقا ول کن دستمو بابا شکست
ارشیا:پس بار اخرت باشه که به دختری که تنها نشسته خودتو معرفی می کنی فهمیدی
الهی دورش بگردم جذبش منو کسته هر دوتاشو دست امیر و کامران رو راه کردن ارشیا کنارم نشست که توی بغلش جا گرفتم آخه کسی نیست بگه دختر تو خجالت نمی کشی جلوی داداشت از این کارا می کنی نگاهی به شروین کردم اون که بدتر از خودم نگاه چطور به شبنمه بیچاره چسپیده
شبنم:اااااااااه اینقدر نچسپ به من
شروین:خوب نگفتی منظورت از اون حرف چی بود
شبنم اخمی کرد و صورتش را برگرداند
شبنم:به تو..
ادامه نداد منم دیدم ادامه نداد بلند بلند شروع به خندیدن کردم که شبنم چشم غره ای به من رفت که خنده از روی لبم ماسید صدای ارشیا رو کنار گوشم شنیدم/////////////////////
ارشیا:خانوم گلم حالش بهتره
نگاهی به چشاش کردم چقدر دوستش داشتم
شیرین:به خوبی آقام خوبم////////////////////////////
ارشیا لبخندی زد که چال روی گونه اش عمیق تر شد
ارشیا:دلم خیلی برات تنگ شده بود
خنده ای کردم و نوکه بینیشو گرفتم:منو تو که دیروز باهم بودیم
ارشیا:کی می شه واسه ی همیشه کنارم باشی تا خیالم راحت شه
خودمم نمی دونستم یعنی منو ارشیا می تونستیم مال هم باشیم سرمو به زیر انداختم
شیرین:من فقط مال توأم کسی حقی به جز تو روی من نداره
ارشیا چونمو گرفت و سرمو بالا اورد
ارشیا:بهت گفته بودم نگاهتو هیچ وقت از من نگیر من تورو ازشون می گیرم این قولو بهت می دم
شیرین:دوستت دارم ارشیا
ارشیا چشمامو بوسید:من می میرم برات
دستمو توی دستش فشرد خدایا ببین جلوی ملت توی کافی شاپ داریم چکارا که نمی کنیم خوبه که کافی شاپ خلوته وما جای دنجی بودیم غرق در چشمان یکدیگر بودیم که صدای جیغ شبنم مارو به خودمون اورد شروین ایستاده بد و می خندید شبنم گونه هاش قرمز شده بود و با عصبانیت به شروین نگاه می کرد منو ارشیا خنده ای کردیم که شبنم دستمال های روی میز را به طرف شروین پرت می کرد و زیر لب یک چیزیایی به او می گفت
شروین:بلندتر بگو همه بشنویییم من که صداتو ندارم
شبنم یک جیغ دیگری کشید:روانی دیونه اگه دستم بهت برسه
شروین:جوووووون اون وقت چیکارم می کنی
شبنم واا رفت نگاهی به من کرد که از خنده اشک توی چشام جمع شده بود می دونستم خودشم خنده اش گرفته اما نمی خندید بعد از کلی شوخی و مسخره اون دوتا مارو تنها گذاشتن و رفتن منو شبنم هم بعد از نقشه ای که کشیدیم به خونه رفتیم ماشینو که پارک کردم صدای داد و فریاد وحید رو شنیدم با عجله پیاده شدم به طرف خونه ی عمه بهار رفتم
عمه بهار:خفه شو پسره ی خیره سر اون از گل هم پاک تره
وحید :اون زن منه پس چرا با من جایی نمی یاد
عمه بهار چون ادم نیستی که باهات بیاد بیرون کاملا درکش می کنم
وحید مثل وحشیا گلدون را گرفت و به طرف دیوار پرت کرد که چشمش به من افتاد با سرعت به من نزدیک شد و موهای زیر روسریمو کشید عمه جیغی زد
عمه بهار:چیکار می کنی وحید
موهام داشت کنده می شد اشک توی چشام جمع شده بود
شیرین:ولم کن وحشی
سیلی که به گوشم خورد برق چشامو برد نعره ی وحید و جیغ عمه باهم مخلوت شد
وحید:وحشی به من می گی دختره ی دیونه آره من وحشی اون پسری که اوندفعه به من حمله کرد کی بود هااان////////////////////////////
اشکم سرازیر شده بود:ب..ب.. تو چه
یک سیلی دیگه چشام سیاهی می رفت جیغایی که عمه می کشید را می شنیدم
وحید:وقتی گفتم برو پزشک قانونی نرفتی حتما اونا باهات یک کاری کردن
بابا بهروزو دیدم نزدیک اومد آقاجونم کنار در ایستاده بود و با عصبانیت نگاهمون می کرد
بابا بهروز:وحیییید ولش کن
وحید:که چیو ولش کن این حق منه فهمیدین باید بدونم چیکارا می کنه توی بغله اون پسره می شینه توی بغله من چندشش می شه
وااای نکنه منو با ارشیا دیده صدای داد بابا منو به طرفش کشید عصبانیت از چشاش می ریخت این بابام بود
بابا بهروز:حرف دهنتو بفهم نفهم دختر من از گل هم پاکتره فهمیدی
وحید نیشخندی زد موهای من هنوز توی دستهاش بود از لبم خون می اومد یک طرف صورتم خیلی درد می کرد نگاهی به بابا بهروز کردم الهی فداش شم اون بابای خوبم بود
وحید:نه نه نیست من باید مطمئا شم این هنوز دختره من بهش شک دارم
شیرین:خفه شو مگه من هرزه ام
آخ شیرین چرا دهنتو باز کردی زیر مشت و لگداش داشتم جون می دادم بابا بهروزو دیدکه نزدیک اومد یک سیلی به وحید زد
وحید:دایی
یک سیلی دیگر صدای پر از خشم بابا رو می شنیدم
بابا بهروز:خفه شو عوضی جلوی من دست روی دخترم بلند می کنی
صدای فریاد وحید رو می شنیدم بابا بهروزم اونو می زد صدای پر تحکم اقا جون در سالون پیچید گریه های عمه و مامان قطع شده بود بابا نزدیکم اومد و منو بلند کرد
بابا بهروز:شیرینم دخترم خوبی بابا
چقدر منتظر این لحظه بودم بابام عشقم بود عزیزم بود نوش جان کردم این کتکارو دیگه دردی نداشتم/////////////////////////////
آقاجون:جلوی من اینقدر بی حرمتی
نگاهش کردم بی حرمتی بی حرمتی اون منو زیر مشت و لگد گرفته بود این نشسته می گه بی حرمتی
آقا جون:حق با وحید هست
بابا بهروز:آقا جون
نذاشت ادامه بده مثل همیشه
آقاجون: هفته دیگه روز پنج شنبه عروسی ای دوتا رو راه بندازین
بابا بهروز چیزی نگفت چطور می گفت کسی نباید روی حرف اون حرف بزنه نگاهی به وحید کردم که لبخندی بر روی لبش بود شیرین قدم بردار یک چیزی بگو از بابا بهروز فاصله گرفتم باید شروع می کردم زندگی من بود کسی حق دخالت نداشت
شیرین:آقای منوچهره بهادوری
همه جارو سکوت در بر گرفت دیگه بابا بهروزم چیزی نگفت آقا جون به طرفم برگشت
شیرین:زندگی من مال خودمه خودم حق انتخاب دارم
آقا جون:توی این خونه من حرف اخرو می زنم اینم حرف اخر منه
نیشخندی زدم:پس حرف اخرم یادتون باشه من به این خواستتون تن نمی دم
آقاجون نگاهی به من کرد آخر همین هفته اماده باش
شیرین:شما هرچی روزارو کمتر کنین ولی من راضی نمی شم
آقاجون:بهروز همه چی رو اماده کن برای آخر هفته
حرفای من هیچ یعنی من مهم نبودم بابا بهروز منو به خونه برد عمه بهار نگاهی به من کرد که لبخندی زدم مامان اشک می ریخت وقتی منو روی تخت گذاشتن دست بابا بهروز گرفتم
بابا بهروز با بغض صداش:تو زندگیتو می کنی
دیگه چیزی نگفت نمی تونست بگه وحید کار خودشو کرده بود مامان سایه هم بدون اینکه نگاهم کند به بیرون رفت با سستی از جام بلند شدم به حموم رفتم دوست نداشتم خودمو توی آینه نگاه کنم گوشیم به صدا در امد مطمئا بودم ارشیاست چطور صحبت می کردم نمی توانست جواب دهد صدایی توی گوشم پیچید شیرین باید کاری کنی قولت یادت رفت پس اون همه قول به کی دادی صدای گوشی بار دیگر بلند شد با سستی گوس را برداشتم
ارشیا:شیرین کجایی چرا گوشی برنمی داری می دونی چند بار زنگ زدم
چی می گفتم زیر مشت و لگد بودم
ارشیا:شیرین ..شیرین
اشکم بار دیگر بر روی گونه ام سر خورد زندگی چه بازیهایی که با ما نمی کنه
شیرین:ارشیا
ارشیا:جونم عزیزم چیزی شده
شیرین:ججونت بی بلا عزیزم می تونی واسم یک کاری کنی
ارشیا:شیرین چیزی شده چرا صدات اینطوره
شیرین:چیزی نیست عزیزم هنوز سرما خوردگیم خوب نشده
ارشیا:شیرین به من دوروغ نگو خانومم
خانومم دوستش داشتم می مردم براش چکار می تونم بکنم ارشیا زندگیمه
شیرین:انجام می دی آقام
ارشیا:شما جون بخواه خانوم
کل نقشه های پس فردارو بهش گفتم ارشیا به یک لحظه ساکت شد
ارشیا:فردا بیا ببینمت
ببینمت تو منو می خوای ببینی با این ریختی که من دارم
شیرین:نه نه فردا نمی شه قراره مامان و عمه بهارو ببرم بیرون نمی شه
ارشیا نفس حبس شده اش را بیرون داد
ارشیا:فردا بیا دفترم
نگاهی به گوشی کردم قطع کرد ای خدا چکار کنم از دست این چرا اینقدر این دیونه است
وقتی آماده شدم نگاهی به خودم توی اینه کردم یک طرف صورتم کبود شده بود عینک دودیمو به چشم زدم لبخندی به خودم زدم اینقدر ها هم بد نشدی فکر نکنم بفهمه موهامو یکطرف توی صورتم ریختم وقتی می خواستم سوار ماشین شم آقاجونو دیدم داشت نگاهم می کرد بدون حرفی دنده عقب گرفتم و از اون باغ بی روح خارج شدم خدا خدا می کردم که ارشیا نباشه یا جلسه داشته باشه ای خدا شروینو چیکار کنم بگم وحید چی نشی که هر چی می کشم از دست تو می کشم نگاهی به ساختمون کردم نکنه فهمیده واسه ی همین گفته بیا از ماشین پیاده شدم مثل بار اولی که اومده بودم نفهمیدم چطور به طبقه ی بالا رسیدم خانوم احمدی با دین من بلند شد لبخندی زد اینم خوب بود و ما نمی دونستیم
خانوم احمدی:خانوم آقا منتظرتونن
نگاهش کردم کاش همون بداخلاق بودی لبخند بی روحی بهش زدم و به طرف اتاق ارشیا رفتم خواستم در باز کنم که خودش باز کرد با دیدن من تعجب کرد ولی لبخدی زد منو بغلم کرد و به داخل برد نه دیشب با بد اخلاقی قطع کردنش نه حالا با این محبتش بوسه ای بر روی لبانم گذاشت
ارشیا:خانوم گلم چطوره////////////////////////////
لبخندی زدم و صورتمو برگردوندم:خوبم ولی باید زود برم
ارشیا منو به طرف مبل کشید:مگه من می زارم به این زودی بری
منو روی مبل نهاد و با تعجب نگاهم کرد
ارشیا:این چیه زدی به چشات
سرمو به زیر انداختم:هیچی نیست همینجوری برای تنوع گذاشتم
ارشیا اخمی کرد:مگه نگفته بودم چشاتو از من نگیر
با یک حرکت عینکو از روی چشام برداشد سرمو انداختم پایین صدایی ازش بیرون نیومد عینکمو به زمین انداخت تنها چیزی که شنیدم شکستن عینکم زیر پاهاش بود
ارشیا:سرتو بالا بگیر
چیزی نگفتم از عصبانیتش می ترسیدم فریادی کشید
ارشیا:گفتم سرتو بالا بگیر
خانوم احمدی با عجله وارد شد:اتفاقی افتاده
ارشیا به طرف او برگشت:دفتر تطعطیله لطفا برین بیرون
ای خدا منو با این تنها نذار خانوم احمدی نگاهی به من کرد
ارشیا:گفتم بیرون
منم دیدم خانوم احمدی به بیرون رفت کیفمو برداشتم
شیرین:منم می رم باید برم...
ارشیا:بشین سر جات
اینقدر صداش خشن بود که نتونستم تتکون بخورم
ارشیا:نگام کن شیرین بخدا سرتو بالا نگیری یک بلایی سر هردومون می یارم که خودت پشیمون شی
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم نگاه خمگینشو به طرف دیگر دوخت
شیرین:چیه چرا نگام نمی کنی هااان می خواستی همینو ببینی آره
بلند شدم روبه روش ایستادم:خوب نگام کن دیگه چرا نگاهم نمی کنی مگه نمی خواستی ببینیم هاااان پس چی شد ببین چطور شیرینت خورد شده ببین دیگه
هق هق گریه ام بالا رفته بود ارشیا منو توی آغوشش کشید چه غمی داشتی شیرین تو که ارشیارو داری
ارشیا:کی این کارو کرده
هق هق گریه ام بیشتر شد:دارن آخر هفته منو می دن به او ارشیا دارن منو می دن به اون من فقط تورو می خوام ارشیا تورو
من بین بازوهای پر قدرتش فشرد:تو فقط مال خودمی عشق منی نمی زارم کسی تورو از من بگیره تو حق منی

 

منبع: رمان بلاگفا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 150
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 387
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 749
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 6,532
  • بازدید ماه : 6,532
  • بازدید سال : 135,658
  • بازدید کلی : 20,124,185