loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 508 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان نبض تپنده (فصل دوم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Nabze-Tapande.jpg

در طول چند روز تعطیلی ایام عید ، که مثل برق و باد گذشت ، با پادرمیونی و دعوتهای مصرانه و تند تند خاله و شوهر خاله و حتی نوید ، دو سه باری بابا و مامان برای دیدنم به خونه خاله اومدن ... هر چند از طرز برخورد مامان با خاله به راحتی میشد حدس زد که حداقل ماما راضی به اومدن به اینجا نبوده ، هرچند برای خاله موقعیت خوبی بود که دق دلش رو سر مامای بیچاره خالی کنه ... گهگاهی لج و لجبازیهای حسودانه و کودکانه اشون خنده رو به لبهای ما بچه ها میاورد و گاهی حس خورد شدگی که به ماما از این برخوردهای همیشگی دست میداد ، عذاب وجدانی گریبونم رو میگرفت و حالم اساسی بد میشد ... دائم با خودم زمزمه میکنم : « کافی نیست ؟ این یه تنبیهه ؟ تنبیه برای پدر و مادرم ؟ اگه تنبیهه بازم بس نیست ؟ » ولی بازم دلم راضی به همراه شدن و برگشتن توی اون دخمه تیره و تار نمیشد ... بازم باید صبر کنم ... چیزی که ماما عقیده داره من ندارم و من خودم بشدت بهش عقیده دارم و میدونم که اگه صبری نبود ، یحتمل تا امروز روز ، اثری از آثار من نمونده بود ...
بابا هر چه کرد متقاعدم کنه و از خطرات احتمالی زندگی به تنهایی برام بگه ، مودبانه و سرد ، حرفش رو رد کردم و نصیحتهاش رو از گوشم بیرون کردم ... ولی این میون اخلاق ماما جای سوال بیشتری برام داشت که گرچه مثل همیشه ، مستقیم ازم حمایت نمیکرد ، ولی همین اظهار نظر نکردنش یعنی اعلام رضایت ضمنی اون از این جدایی و تنها زندگی کردن ... هر چی توی دیدارهای اخیر ، به مامان فشار آوردم برام پرده از راز آشنایی با حاجی شایسته برداره ، فقط با انکارش روبرو شدم و ایما و اشاره اش که جلو خاله و بابا بیشتر از این حرف رو کش ندم ... کنجکاویم بیش از پیش تحریک شد ولی باز چشمای جستجوگر خاله و اشتیاق بابا برای سر درآوردن از بحث میون ما باعث شد دندون رو جیگر بذارم ..
از طرف دیگه ، بابا خیلی سعی کرد بهم نزدیک بشه و تا میتونه کم کاریهای گذشته اش رو جبران کنه ، ولی من دیگه دختر نابالغی نبودم که دل به نوازشهای پدرونه بسپارم و با یه بابا جون قربونت برم گوشام مخملی شه ...
با جدیت تمام بین همه ی جمع اعلام کردم که تا پونزده بیست روز دیگه ، مستقل میشم و ختم کلام ... بماند از قشقرقی که خاله اونشب راه انداخت و تلاشش برای مایوس و پشیمون کردنم ... و دخترهای خاله که اونشب بی شک این تخطئه براشون بوجود اومده بود که امشب ، شب آخر اقامت من توی اون خونه است و همین باعث شده بود که مثل دو تا جوجه تازه سر از تخم درآورده با چشمهایی خیس و مژه هایی فرخورده ، التماس آمیز و گریون ازم بخوان توی تصمیمم تجدید نظر کنم و از رفتن چشم پوشی ... دلم برای دسته گلای خاله ام سوخت ... چقدر این دو دختر خوب بودن و قانع ... نسرین با اینکه صبور تر و خوددار تر از نسترن بود ، ولی در کنترل احساساتش بشدت ناتوان و همین عاملی شده بود برای گریه های مداومش و نسترن که به جای گریه و زاری همپای نسرین ، درسته منو قورت داد و تا میتونست با چشمای خیس ناسزا بارم میکرد که نرم ... مگه میشد ؟ حس میکنم زمان برای من متوقف شده ... متوقف شده و در جایی در ایستگاهی خلوت ایستاده تا خودم رو بهش برسونم ... فکر میکنم اگه تعجیل به خرج ندم ، توی آخرین ایستگاه بازمیمونم و دیگه راهی برای عوض کردن سرنوشتم نمیمونه ... باید میرفتم ... میرفتم به هر قیمتی که بود ...
ایام بعد از تعطیلات عید ، اولین روزهای حضور توی شرکت ، بدون حضور حاجی ، به سختی و با مرارت به سر رسید ... درسته که مهندس بعد از دعوای آخر یه خورده آتیشش خوابیده بود و زیاد باهام سرشاخ نمیشد ، ولی خوب ، همین بلاتکلیفی ، بخصوص که الان همه از سوا شدنم از خونواده خاله و مستقل شدنم با خبر شده بودن و من فکر میکردم هر یه روز تاخیر ، برابره با دامن زدن به حس ناتوانی من و تزلزلم از انتخاب این راه ... و این حس منو وا میداشت هر روز دو سه بار با موبایل حاجی شایسته تماس بگیرم و توی گوشی پچ پچ کنم و قاعدتا شاخکای مهندس رو هم تیزتر کنم ، تا جایی که دیگه رو دربایستی رو کامل کنار گذاشت و شرم رو خورد و حیا رو قی کرد و گفت : « خانوم ، لطف کنین توی ساعات خلوتی شرکت ، الی الخصوص حالا که خانم حمیدی هم مرخصی تشریف داره ، به جای نشستن توی اون سنگر ، بفرمایین سر جای خانوم حمیدی بشینین و توی اتاق خودتون نرین ... درست نیست هر کی از در وارد بشه با شرکت سوت و کور و خالی رو برو بشه ... » و به دنبال این تصمیم ، خودش هم در سنگرش رو باز کرد و بست نشست تو دیدرس من و بپای من شد ...
درسته که از نظر عقلی ، حق با اون بود و صحبتاش معقول ، ولی برای منی که توی این مدت از خودم هم بهتر شناخته بودمش ، سخت نبود پی بردن به نیت درونیش ... و این از غافلگیریهاش زمان پچ پچ های من با حاجی مشخص بود و حتی گاهی به جای اینکه سر زده بالای سرم ظاهر بشه که مچم رو بگیره و از متن حرفامون باخبر بشه ، پا رو فراتر میذاشت و گوشی رو حین صحبتم بلند میکرد و ثانیه هایی بی وقفه و بی صدا به متن مکالمات منو حاجی گوش میداد ... کم کم این خاله زنک بازیهاش روی اعصابم میرفت و حتی بیشتر از اون اونقدر نرونهای عصبیم رو به چالش میکشید که مجبور میشدم برخورد مستقیمی باهاش داشته باشم ... یکی دو باری هم به محض مطلع شدن از این کار زشت و خبیثانه اش ، بدون در نظر گرفتن یه جفت گوش اونور خط که به عنوان شخص ثالث صدای ما رو داشت ، از همون گوشی تلفن تیکه ای بارش میکردم و بهش حالی میکردم که : « مهندس جون اونی که فکر میکنی منم ، خودتی » اونم کم نمیارود و همونجوری جواب میداد : « ها که گوشامون درازه ، ولی باور کن این بل بودن ربطی به خر بودن نداره ، فقط ارث حاجیه ... » بین این مکالمات متشنج و ملتهب هر روزه میون من و مهندس ، این ، اون گوش سوم بود که میشنید و ریز ریز به این بحثهای بچگونه ما میخندید و سعی میکرد میانه رو بگیره و از راه دور ، جلوی خشم دو اژدهای آتشین رو سد آب ببنده ... گاهی با نصیحت کردنهای پدرانه ، گاهی با تیکه و کنایه و گاهی هم با توپ و تشرهای ریاست مابانه ...

 

 

 

 

بالاخره بعد از کلی استفاده از اهرمهای فشار و به صلابه کشوندن اعصاب حاجی بیچاره ، نتیجه اینهمه پافشاریمو دیدم و در آخر این من بودم که پیروز میدان شدم ... حاجی که قصد داشت سفر کاری – تفریحی خودش رو بیش از اینها ادامه بده ، مجبور شد تن به لجاجت من بده و مثل همیشه دستم رو بگیره ... درسته که حالا میتونستم از کمک بابا هم برخوردار بشم ، ولی برای اثبات توانایی پوشالی و خیالی خودم ، سماجت به خرج میدادم و سعی میکردم کمکهای بابا رو با تموم توان پس بزنم ... هنوز دلچرکین بودم و گذشته سیاه و ننگین خودم رو دستپخت شلم شوربای بابا میدونستم ... دوست نداشتم زیاد تحت تاثیر تعریفها و متلکهای خاله درمورد تفاوت فاحش گذشته و حال بابا قرار بگیرم ... بهرحال اون پدرم بود ، ولی ، از طرف دیگه هم نمیتونم منکر تموم این بلاهایی که بر سرم نازل شده و همه و همه اش بازتاب تمام نمای همین تغییرات فاحش بابا بود بشم ... اگه اون اینهمه تغییر نمیکرد و از شهید و حمید و سعید سه اژدهای غول پیکر نمیساخت ... اگه اون تن به بازی کثیف قدرت مابین سه قطب قدرتی افراها با تک قطب پر قدرت مقدم نمیداد ، الان هم حال روز من اینی نبود که هستم ... اگه اون این بازی کثیف رو از ابتدا ، با محو کردن و خرد کردن سامان و خانواده اش شروع نمیکرد ، الان منم برای خودم عشقی داشتم و خونه ای باصفا ... اگه اون ... هی شری ! از این همه اما و اگه ها بگذر که راه جدید تو سوای تموم راههای گذشته است ... مسیری نامرئی رو به جلو ... بدون کمک افراها ... توی این مسیر ، نمیخوام از خاله و نوید هم کمکی بگیرم ... دستهای همیشه دراز شده نوید به جلوی چشمام ، مثل ریسمونی چرب میمونه که اطمینانی به استحکام و جدیتش در نگه داشتنم نمیبینم ... چه بسا فردایی از فرداها ، همین طناب ، به دور گردنم پیچیده بشه و از من نسخه ای دوم برای ترور شخصیتی به خاله بده ، اونم نه ماما که اینبار سیبل اصلی نشون گیری خود من باشم ... نمیخوام منفی بافی کنم ... نمیخوام نمک بخورم و نمک دون بشکنم ... نمیخوام منکر درهای باز خونه خاله ، اونم وقتیکه همه درها بروم بسته بود بشم ... ولی ، ریسک هم نمیخوام کرده باشم ... رفتار این دو خواهر همیشه حس منت پذیری منو تحت تاثیر قرار داده و باعث شده تا قیام قیامت ، به اینجور کمک ها و دلسوزیها ، به چشمی خصمانه و غیر مطمئن نگاه کنم ... دوست دارم آینده ام رو با سربلندی بسازم ... سری افراشته که تموم سرسپردگیها و بندگیها و حقارتهای پیشین رو از خاطرم ببره ... ها که این بدبینی گاهی درمورد حاجی شایسته هم صدق میکنه ولی خوب ... از قدیم گفتن منت صد پشت غریبه رو بکش و زیر بار یه آشنا نرو ... همین عقیده منو واداشته تا با کمال پررویی و با جسارت تموم ، روز و شب حاجی رو بهش حروم کنم و دنیا رو با طعمی تلخ به حلقومش فرو کنم و میخ بشم روی اعصابش ، تا کارم رو راه بندازه و کمکم کنه تا استقلال نداشته ام رو چون حقی ذاتی بدست بیارم ... هرچند میدونم هرگز ... هرگز ... این اظهار لطفها و این کمکهای حمایتگرانه رو نمیتونم براش جبران کنم ...
ولی سوای از بار منتی که دم به دم ، حاجی ، به دوشم هر لحظه سنگین ترش میکنه ، همین که گهگاهی با ظرافت توی پر مهندس میزنه و مسائل مربوط به من رو با جدیت دنبال میکنه ، حس خوبی بهم میده ... حس پدری که دخترشو بیشتر از پسر اخمو و بد قلقش دوست داره و این خوشحالم میکنه ...
شیکمم از اون حالتی صافی خارج شده و به راحتی تو چشم میزنه و خودش رو به رخ میکشه ... از به معرض نمایش دراوردنش جلوی همه و بیشتر از همه مهندس شرمنده و خجالت زده هستم ... این احساس ، صددرصد برمیگرده به همون طرز نگاه کردن زشت و پر تحقیر مهندس به برجستگی روی شکمم ... جوریکه گاهی دچاره شبهه میشم و سعی میکنم به گناه نکرده خودم واقف بشم و برای توجیحش پیش خودم ، دلیل و برهان بیارم ... فکر میکنم ، نوع نگاه مهندس به شیکم من ، هیچ فرقی با نوع نگاه حاجی مقدم به اون نداره ... تنها تفاوتش در نیت اونهاست ، ولی نوع نگاه ، از یه جنسه ... هر دو پر تحقیر و بدبین ... هر دو با حس القای کلمه زشت و ننگ آور حروم زاده ...
حس خیلی بدیه ... چوب گناه نکرده رو خوردن ، بد دردی داره ... گاهی دلم میخواد از این حجم برجسته روی شیکمم متنفر بشم ، ولی در کمال تعجب ، میبینم ، اون حس بیتفاوتی اولیه من در مقابل این نبض تپنده پر کوبش ، رفته رفته کمرنگ و کمرنگ تر شده و با شگفتی تمام به این نتیجه میرسم که دچار گردشی صد و هشتاد درجه ای شده و جدیدا ، حس مالکیتی شدید همراه با علاقه رو بهم تزریق میکنه ... با هر کوبشش ، دلهره ای گنگ به دلم چنگ میزنه و قلبم رو از احساسات بد خالی میکنه و توی تهی این فضا ، به دنبال علاقه ای عمیق و بی بدیل میگرده ... فکر میکنم دارم عاشق میشم ... عشقی بی نیاز از معشوق ... عشقی توصیف نکردنی ... عاشق موجودی که موجودیتش از توست و حس خوب عاشقی رو ضربان به ضربان ، به دهلیز سرد و خاموش قلبم پمپاژ میکنه ... تازه تازه دارم درک میکنم ... من که عاشق نبودم ؟! ... قدیما ... شیطنتها ... خواهشها و نیازها ... سامان ، رضا ... همه اونهایی که فکر میکردم روزی روزگاری در گذشته سهمی از عشق رو از دلم چنگ زده بودن و به یغما برده بودن ، هیچ کدوم عشق نبودن ... عشق ، همین نبض تپنده پر کوبش زیر پوست کشیده و برجسته تن منه ... همه ی عشق ...
فشارهای عصبی و استرس زایی که به تن و روحم چنگ میزنه ، یه کوبش این نبض تپنده ست که مثل گلبولی سفید به جنگ باهاشون میره و با تن و بدنی کوچیک و نامرئی ، همه اونها رو از وجودم پاک میکنه و انرژی ای مضاعف بهم میبخشه ... حال و روز ورزشکار دوپینگی رو دارم که قدرت لایزالی برای شکست تموم حریفها رو در خودش یه جا داره ... یه کوبش کم جونش کافیه تا همه ی عناصر قدرت زای عالم رو به زیر پوستم دعوت کنه و از رویارویی با تمومشون سربلند بیرون بیاد ... راه من پیدا شده ... عاشقی کردن و در راه عشق فنا شدن ... فرقی نمیکنه این عشق یه مقدم باشه ... مهم اینه که از منه ... مهم اینه که موجودیتش وابسته به وجود منه ... کسی نمیتونه براش عشوه گری کنه و با عشوه عشقشو از من بگیره ... کسی نمیتونه جای منو برای اون پر کنه ... کسی نمیتونه با تهدید اونو از من دور کنه ... چرا که اون خود منیت منه ...
برام مهم نیست ، دیگه برام مهم نیست ... چه نگاه کثیف و هرزه حاجی مقدم ، چه نگاه کثیف و پر تحقیر مهندس ... مهم حس عشقیه که توی وجود من جوونه زده و من به هیچ کس اجازه تصاحبش رو نخواهم داد ... حتی همین الان که مهندس باز هم با پوزخندی زشت با نگاهی از بالا به پایین هیکلم و بلعکس از پایین به بالا سعی میکنه عشقو کمرنگ کنه ... من این اجازه رو بهش نمیدم و برای اینکه این اجازه رو بهش ندم بهتره تا دیالوگم رو بکوبم به سرش : « مهندس ، لطفا هر کاری غیر از کارهای مربوط به حسابداری با من دارین ، لطف کنین و خودتون تشریف بیارین و البته با اجازه ورودی که بهتون میدم ، خواهشتون رو با من درمیون بذارین ... نمیشه که هر دم به دقیقه ، وقت و بی وقت ، با بهونه و بی بهونه منو احضار کنین و مثل چوب الف جلوتون عَلَمم کنین و اُرد بدین ... میدونین که دارم بهتون لطف میکنم و خارج از برنامه کم کاریهای شما رو در خصوص مسئولیتهاتون توی شرکت ، جبران میکنم ... پس لطفا از این به بعد از حسن نیت من سوء استفاده نکنین و به من دستور ندین ... » چهره به خون نشسته و دم بریده شده مهندس ، به گلبول سفید ریشه زده در وجودم انرژِی داد و باز هم منو از پذیرش شکست خونابه ی مترشح شده از زخمهای حقارت ایمن کرد ... احساس لذت میکنم از خودم ... ولی مهندس پا پس نمیکشه و باز هم میخواد توی این جنگ تن به تن شانس خودش رو امتحان کنه ، برای همینه که راه و بیراه دستور میده و ایرادهای بنی اسرائیلی از پرونده های مالی میگیره و از همه بدتر لجاجتیه که به خرج میده ... دقیقا پشت سرم صدای گامهای پر خشمش رو میشنوم و دری که چنان با فشار بی در زدن و بی اجازه باز میکنه که محکم به پشتم میخوره و دردی به کمرم میندازه ... صدایی دورگه از خشم و پر غیظ و حالتی طلبکار و پر مدعا ... « این چه طرز وارد شدنه ؟ خوبه همین الان بهتون هشدار دادم در نزده به اتاق من وارد نشین » « این تو نیستی که باید دستور بده ... اینجا ملک شش دانگ و شخصی سرکار علیه نیست که من بی اجازه واردش نشم ... من حاجی نیستم که لیلی به لالای یه زن لوس و بی چاک دهن بذارم ... بهتره لوس بازیهاتون رو محدود کنین به روابطتون با حاجی ... شماها ، با هر جفتتون هستم ... تو گوش تو یکی بره ، بهتره خودت هم به اون حاجی حالی کنی ... من وارد بازی کثیف میون شما دوتا نمیشم ... مفهوم ؟ در ضمن ... این اوراق مناقصه رو فقط تا پس فردا فرصت دارین روبراه کنین و تحویل بدین ... » انگشتش رو تهدید آمیز به سمت صورتم توی هوا چرخ داد و بی توجه به دهن باز مونده و حالت هستیریک من ادامه داد : « حواست باشه ، فکر خاله زنک بازی هم به ذهنت خطور نکنه ... وگرنه ... به ولای علی ... به مولا قسم ، من میدونم و تو ... » دوباره از ولومش کم کرد و به تته پته افتاد و یه چین از گره کور ابروهاش باز شد : « در ضمن ... این مناقصه ... مربوط به قبل از عیده ... قبل از سفر حاجی ، حاجی داده بود تمومش کنم که منم بخاطر مشغله زیاد نتونستم روش کار کنم ... فرصت چندانی نداره بهتره خیلی سریع اقدام کنی ، قبل از اینکه مهلتش خاتمه پیدا کنه ... یادت باشه ... چغلی این یکی رو هم به حاجی نمیکنی که نخود چی کشمش بگیری ... » با پوزخندی ، منو توی همون حالت بهت و ناباوری به حال خودم گذاشت و با حرکتی شتاب زده در رو بهم کوبید ...
از صدای تند برخورد در با چارچوب ، رعشه ای به بدنم افتاد که از زمان و مکانِ جایی توی برهوت بیرونم آورد و انداختم وسط اتاقم توی دفتر شرکت ... منظورش چی بود ؟ نکنه ؟ نکنه ؟ ... خشمی ، از فکر خطور کرده به ش ، تموم وجودم رو در برگرفت .. طاقتم تموم شد ... چرخی به عقب زدم و در اتاق رو باز کردم و دقیقا مثل خودش ، در رو با صدای گوش خراش به دیوار پشتش کوبوندم و با صورتی به خون نشسته و چشمهایی آتشین رو در روش قرار گرفتم : « ببین جوجه مهندس ، من با اون بابای پیر و زهوار در رفته ات ، هیچ صنمی ندارم ... بار آخرت باشه به خودت جرات میدید و به من تهمت میزنی ... تو که هیچ ... شاخ تر از تو رو هم شیکوندم ... » « ببین خانوم تیتیش ... بهتره برای من یکی بازی در نیاری ... این تیاترایی که تو امروز از خودت درمیاری ، ما توی زندگی قبلیون واحداشو پاس کردیم و مدرکش و به خاک دادیم ... حواست باشه جلوی کی ایستادی و دمتو به دم کی گره میزنی ... نگاه به این حالت خفته ام نکن ... نعره بکشم ، روحت مستاجر اون دنیا میشه ... حالیت هست یا نیست ... اگه پشتت به حاجی گرمه ، مطمئن باش اونم جلوی من موشه ... » « تو حق نداری علنا به من توهین کنی ... حق نداری بهم تهمت بزنی ... حق نداری به چشم یه زن خراب به من نگاه کنی ... حق نداری بخاطر حمایت حاجی از من ، فکر هرز درمورد من بکنی ... بیشتر از من حاجی ، خوش ندارم بد اونو به من بگی ... تو ... تو حق نداری فکر بد راجع به ما بکنی ... تو چی میدونی مشکلات من چیه و چطوری روزگار من با حاجی بُر خورده ... تو حق نداری منو مثل اون زنایی که صبح تا شب پشت مانیتورت از سوراخ لنز وب کمت میبینی مقایسه کنی ... » هجوم اشک پشت پلک چشمهام ، فشار میاورد ... نباید بایستم تا اوج ذلت منو ببینه ... بازم مثل خودش در رو با استحکام تموم به هم کوبوندم ... فقط خدا به داد چاچوب این درها برسه تا فردا که حاجی بر میگرده و به این دعواها خاتمه میده ... فکر میکنم در سالمی توی چارچوب نمونده باشه ...

 

 

 

 

***
باید تموم سعی و هنرم رو یه جا به خرج بدم تا گندای این احمق زبون نفهم رو راست ریست کنم . اگه به خاطر حاجی و ارج و قرب و شخصیتی که توی شرکتهای طرف قرارداد داشت نبود ، محال ممکن بود که بخوام همچین خودم رو به زحمت بندازم تا گندشو جمع کنم ... گذشته از فرصت کم باقی مونده از وقت ارائه مناقصه که دقیقا برای فردا ساعت 10 صبح بود ، واقعا توش مونده ام که چجوری اوضاع نا بسامان این اوراق رو رو به راه کنم ... این برگها ، بیشتر از اینکه به نظر اسناد مهم و نمونه قرارداد پیش نویس شده باشن ، شباهت به دفتر نت نویسی یا کاغذهای روغنی تمرین خط دارن ... چه کاریه که گل به گل هر جای برگه ها که رسیده مشق کرده ؟ من اینا رو چجور باید درست کنم ؟ لاک سفید غلط گیر رو برداشتم و تا اونجا که میتونستم ، سیاه مشقهای بچمون رو تر و تمیز کردم ... طبق روال همیشه ، کپی از تموم اوراق برای بایگانی برداشتم و کلیه اسناد و مدارک رو ممهور به مهر شرکت کردم ... جای امضاء مدیر عامل خالی بود ... آخه عاقل ، جای سیاه مشق کردن یه چند تا امضاء پای این مادر مرده ها میزدی ... فرمهای مربوط به سوابق کاری شرکت و شماره ثبت و شماره حساب بانکی و مشخصات صاحبان امضا ء رو پر کردم ... جای امضا ء مدیر عامل خالی بود ... سریعا برنامه ای برای زمانبندی پیش بینی شده نوشتم ... از تنور این مهندس که بجز آتیش خشم چیز دیگه ای گرم نمیشد باید اطلاعات ناقص خودم رو بکار میگرفتم ... جدول کنترل پروژه رو از روی لیست برنامه زمانبندی تنظیم کردم و نمودارهای مربوط به پیشرفت تئوری و فیزیکی پروژه ، بصورتی فرماتیک رسم کردم ، کلیه اطلاعات رو به صورت کامپیوتری از نو ترسیم کردم ... خدا پدر و مادر نوید با سی دی های آموزشی که برام آورده بود رو بیامرزه ... با یاد گرفتن حدودیه ام اس پروجکت و فتوشاپ کارم خیلی کمتر میشد و راحت میتونستم برنامه زمانبدی و کنترل پروژه بنویسم ... کار اصلاح نقشه ها با فرمت جی پیج هم راحت بود ... فرم های دبلیو پی اس ( فرمهای مربوط به جوشکاری و نوع جوش روی فلزات مختلف ) رو از توی کتابچه کدها و کنترل خوردگی حاجی دراوردم و تند و تند طبق نوع متریال خواسته شده نوشتم ... همه رو توی فرم پیش نویس ذخیره شده بازنویسی کردم ، سی دی مربوط به نقشه های پروژه رو روی دستگاه گذاشتم و با فتوشاپ همه نقشه های ازبیلت رو از طرح و مهر شرکت سازنده اصلی پاک کردم و ریمارک کردم ... کپی های آماده از نمونه پروژه های اجرا شده و سوابق قبلی رو که قبلا تهیه کرده بودم و آماده برای شرکت در مناقصه بود ، از توی قفسه روبرویی خارج کردم ... نامه مخصوص تقاضای ضمانتنامه بانکی که از قبل تایپ کرده بودم و سیو شده بود رو با اسم پروژه جدید و با مبلغ جدید سیو کردم و با یه کلیک به گوشه مانیتور فرستادم ... دو پاکت آماده بزرگ آ 3 برای قراردادن فرمهای مربوطه و اسناد و مدارک و پیشنهاد فنی و مالی آماده کردم ... پیشنهاد مالی و فنی از قبل تایپ شده مربوط به مناقصه قبل رو بالا اوردم و تمومه تغییرات مربوط به مناقصه جدید رو روش اعمال کردم ... هوا رو به گرمی گذاشته بود و حجم زیاد هیجان ناشی از دعوا به علاوه دولا راست شدن هام ، دردی توی پهلو و کمرم پیچونده بود و عرقی از گوشه شقیقه هام راه به پایین کشونده بود ... بی توجه به خستگی ناشی از تنش و فعالیت زیاد ، تند و تند در گاو صندوق رو باز کردم و سفته هایی به مبلغ ضمانتنامه بانکی مورد نیاز کشیدم بیرون و فوری پشت و روی سفته ها رو ظهر نویسی کردم ... خوشبختانه قبل از سفر ، حاجی ، هم خودش و هم امضاء دو ضامن معتبر رو در ظهر سفته ها نشونده بود ... مهر شرکت رو در دو جا پشت سفته ها فشار دادم و جلوی اسم متعهد هم کوبوندم ... چک سفید امضاء مربوط به تضمین ضمانت نامه بانکی رو هم در وجه بانک ، ظهر نویسی کردم ... موند امضاء مدیر عامل ... دو فرم مربوط به مشخصات شرکت و مناقصه مربوطه رو با سلیقه هر چه تمام تر آماده کردم و با کلیکی به گوشه مانیتور فرستادم ... یه بار دیگه همه اسناد تنظیم شده و آماده پرینت رو چک کردم و مدارک رو دونه دونه مهر زدم و حجم انبوه کاغذها رو برای امضاء مدیر عامل رو هم چیدم ... همه فایلها و فرمتهای آماده شده و نقشه های اصلاح شده رو با دستور پرینت فرستادم روی پابلیک امیر سام ... نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تموم خشم هجوم آورده از زر زرها و چرند گویی های مهندس رو فعلا مسکوت و به نقطه کور ذهنم بسپارم و مدارک رو به دست گرفتم و با بسم اللهی رفتم سمت اتاق مهندس
تقه ای آروم به در زدم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم در رو باز کردم و مستقیم رفتم سمت میزش ... رو دربایستی رو کنار زدم و ضمنی که حجم انبوه توده متراکم از برگه های توی دستم رو روی میز جلوش قرار میدادم ، با لحنی دستوری توپیدم : « مهندس ، بلند شین از روی صندلی ... میخوام پرینت کنم ، کارم زیاده و وقتم کم ... در ضمن این برگه ها رو هم هر جا مهر شرکت هست مزین کنین به امضاء تون ... لطفا ! » عمدا لطفا رو با مکثی طولانی به زبون آوردم ... با تعجبی که دقیقا مثل دو علامت سوال توی چشماش سو سو میزد ، از جاش ، بی کلام و کاملا صامت بلند شد ... ساکت تر از خودش ، دقیقا در حد سینمای صامت ، سر جام نشستم و تند تند سربرگ گذاشتم ... برای دیدن دستورهای بعدی پرینت و نوع کاغذی که باید استفاده میکردم ، مجبور به استفاده از مانتیور روشن جلوم بودم ... دل رو به دریا زدم و بی حیا تر از خودش موس رو به دست گرفتم ... صفحه ی خاموش مانیتور ، اسم رمز میخواست ... پسوردش رو سوال کردم تا ویندوز رو بالا بیارم ... بی حیا تر از من پوزخندی برای حرصی کردنم رو لب نشوند و مثل بار اول ، خودش رو انداخت جلوم ... بی ترس تر از گذشته ، سانتیمتری از جام تکون نخوردم و گذاشتم معذب بمونم و اونو خوشحال از وضعیت موش مرده خودم نبینم ... درحالیکه هیکلش با فاصله کمی از هیکلم روی صندلی قرار داشت ، تند و تند دستهاش رو روی چند کلید گذاشت و اینقدر سریع اینکار رو کرد تا اصلا فرصت نکنم از زیر بغل آویزونش صفحه کیبرد رو ببینم ... بچه ... فکر میکرد خیلی فضولیم گل کرده که بخوام سر از پسورد ویندوزش دربیارم ... بوی عطر لعنتیش ، از این فاصله کم شامه ام رو پر کرده بود ... بوی تلخ و ملایمی که نشون از اخلاق تلخ و بی انعطاف صاحبش داشت ... به محض وارد کردن پسورد ، با اخمی که نمیدونم از کجا توی همین چند ثانیه خطوط پیشونیش رو غلیظ کرده بود ، خودش رو از فضای خالی جلوی میز کند و صاف ایستاد ... بی توجه بهش و بدون کوچکترین کنجکاوی ای دستورات پرینت رو چک کردم و تند و تند برگه گذاشتم و پرینت بیرون کشیدم و برگه گذاشتم و پرینت بیرون کشیدم و در آخر همه رو مرتب کردم و جلوش گذاشتم تا امضاء بزنه ... متعجب نگاهم کرد ... : « قرار نیست که من تا تموم شدن همه این آت و آشغالها سر پا بایستم و مثل تموم موقعیتهای دیگه ام ، همشو دو دستی تقدیم جنابعالی کنم نه ؟ میشه از روی صندلی مدیر عامل بلند شین و به همون صندلی منشی یا نهایتا حسابدار تکیه بزنین و بذارین منم به وظایفم برسم ؟ یا نه ، قصد دارین این صندلی رو هم مثل چیزهای دیگه هاپولی کنین ... ؟ » نه شراره ... نه ... الان وقت خوبی برای عصبی شدن نیست ... این دیوونه ای که جلوته ، قصدش فقط و فقط بوجود آوردن همین جو ملتهبه ... لبخندی نادر رو لب نشوندم و دوطرف لبهای قلوه ایم رو به طرز مقبولی از هم باز کردم و شراره های آتیشین چشمام رو پشت لبخندم پنهون کردم و با نیشی باز شده و با دستهایی به منظور بفرمایید گفتم : « خواهش میکنم ... این شما و این هم صندلی کاذب قدرتنمایتون ... لطف کنین و هر وقت وظایفتون تموم شد و برگه های زیر دستتون رو به امضاتون مزین کردین ، بذارین روی میزم ... من باید الان برم بانک دنبال ضمانتنامه بانکی ، وقتی برای قدرتنمایی روی صندلی لعنتی شما ندارم ... با اجازه ... » توی بهت و حیرت گذاشتمش و تند و شتاب زده کیفم رو از روی صندلی کنار میزم چنگ زدم و حین توی پاکت قرار دادن نامه ها و چک و سفته های مربوطه شماره آژانس سر خیابون رو گرفتم و سریعتر از اونچه باید از پله ها رفتم پایین ... ساعت 12 بود و اگه عجله میکردم ، میتونستم کارهای مربوط به ضمانتنامه بانکی رو توی همین وقت کم انجام بدم و خیالم رو از این ضمانتنامه مناقصه راحت کنم ... بعد از سه هفته که از تاریخ وصول اوراق میگذشت ، دقیقا باید همین روز آخری یادش میفتاد ... حیف حاجی که همچین پسری داره ...

 

 

 

 

 

۹

بالاخره حاجی و الوعده وفا ... خونه ای که برام درنظر گرفته ، یه آپارتمان دو خوابه تقریبا درندشته ... البته نه اینکه خیلی بزرگ باشه ها ، برای منی که خودمم و یه فسقل بچه ، بزرگه ... یه آپارتمان شیک و تر و تمیز ، توی منطقه ای خوش آب و هوا و شمالی ، توی یه برج بیست طبقه که آپارتمان منو پسر کوچولوم ، طبقه نهم برجه ... نمای جلوی آپارتمان ، یه محوطه پارک مانند از فضای سبزه ، جون میده برای استراحت بعد از ظهرهای بهاری ... سه لنگه درب بزرگ دروازه مانند که همگی برقی هستن و در ضلع های شرقی و غربی و شمالی قرار دارن و به زیر زمین یا همون پارکینگ راه دارن ... یه درب بزرگ شیشه ای با طرح زیبایی به رنگ قهوه ای از گره چینی ، جلوی ساختمون و در ضلع جنوبی داره که اونم با سیستم امنیتی بالا و ضد سرقت ، نشون از اهمیت امنیت من برای حاجی داره ... لابی برج ، پوشیده از سنگهای گرانیتی قهوه ای و زیتونی و کرم و با پنلهای کار شده توی دیوار و چراغهای مخفی درون پنلها ، محیطی رمانتیک و آرام بخش بوجود آورده ... آکواریومی بزرگ در سمت راست لابی ، پر از ماهیهای کمیاب و زیبا و تابلوهایی خیره کننده از اماکن فرهنگی و آثار باستانی ایران به روی دیوارها با فواصل متعدد خود نمایی میکنه ... در سه سمت دیوارهای روبه درب ورودی شش آسانسور بصورت جفتی کار شده که رفت و آمد ساکنین برج رو در ساعات پر ترافیک روز راحت تر میکنه ... دقیقا روبروی ورودی برج ، راه پله ای بصورت مارپیچ و از استوانه های خوش طرح مرکب از شیشه و استیل راه به طبقات مختلف داره و در کنار هر جفت آسانسور ، آبسرد کن و صندوقهایی با عناوین پیشنهادات ، روزنامه های روز ، آبونمان قرار داره ... در سمت مخالف هر جفت آسانسور هم گلدانهایی بزرگ که حاوی درختهای تزئینی نخلهای آفریقایی و استوایی هستن ... کف لابی ، گرانیت براق فرش شده که صدای قیژ قیژ کفشها روی اون ، نشون از شدت تمیزی و خوش جنسیشونه ... سقف کل برج هم پوشیده شده از پنلهای کناف با طرح های زیبا و شیشه های طرح خورده از گره چینی با رنگ آمیزی و طرحهایی زیبا بصورت برگهای پاییزی و در طیف های قرمز و نارنجی و قهوه ای و زرد ، نورهایی رو به پایین و روی سنگ فرشهای گرانیتی براق منعکس میکنه ... از آسانسور قسمت غربی که وارد بشی ، دقیقا روبه راهرویی خارج میشی که سومین درب از سمت راست ، درب آپارتمان متعلق به منه ... درب قهوه ای سوخته ضد سرقت با طرحی از گره چینی به شکل بوته جقه که از پشتش نوری ضعیف به بیرون منعکسه ... پا که به داخل آپارتمان میذاری ، یه حال و پذیرایی مربع مستطیل که با دو هلال در سمت چپ و راست بصورت عمودی از سقف تا زمین ، تو خالی با نورهای مخفی ، از جنس کناف ، قسمت نهار خوری و پذیرایی رو از هم جدا میکنه ... سقف پذیرایی با نورمخفی های ال ای دی کوچیک به شکل ستاره های پراکنده ، حالتی رویایی به اون میبخشه ... آشپزخونه ای اُپن با طراحی مدرن ، بدون پیشخون اُپن و فقط جزیره ای در وسط که حکم میز غذا خوری رو داره ... کابینتهای بادمجونی و نقره ای براق بصورت یکدست و بدون دسته ، دکوراسیون شیک و ساده ای به آشپز داده و البته به خاطر نداشتن پیشخوان ، فضای پذیرایی رو به طور محسوسی بزرگتر به نمایش گذاشته ... در انتها ، دقیقا روبروی آشپز و مماس با درب ورودی ، راهرویی که در نظر مخفی میزنه و زیاد به چشم نمیخوره ... داخل راهرو دو درب روبروی هم ، متعلق به سرویسهای بهداشتی ... و دو درب در پایان و در کنار هم ، متعلق به اتاقها ... رنگ آمیزی خونه پر روح و با رنگهای متنوع از طیف رنگهای روشن متعلق به پذیرایی تا طیف رنگهای تیره تر متعلق به اتاق خواب اول ... رنگ آمیزی اتاق خواب دوم هم ، طرحی بچگانه به رنگهای آبی و سبز چمنی و صورتی و سفید ... طرحی که تداعی کننده موجهای شناور آب ، چمنهای لرزان به دست باد و آسمون لکه دار از ابرهای سفیده ... کل اتاق فرنیچری هماهنگ داره و شامل ست کاملی از وسایل اتاق بچه ست به رنگ آبی آسمونی ... کمد ، دراور ، میز تحریر و کتابخونه و کاناپه ای جاسازی شده در تخت و کمدی دو تیکه و بزرگ ... کف اتاق پوشیده شده از موکتی پرز بلند با طرح عروسکی ... برای لحظه ای ، شوقی ، از پوست کشیده تنم به رگ به رگ جاری توی بدنم تزریق شد ... کوچولوی من هم از دکور اتاق خوشش اومده بود ... نسترن که آینه و قرآنی به دست داشت و هنوز از تصمیم من عصبی بود ، با دیدن طراحی شاد و زیبای اتاق کودک ، همه دلخوریهاشو به دست فراموشی سپرد و همراه با جیغهای خفه ، که نشون از ذوق بینهایتش بود ، حق رو به من داد که بخوام مستقل بشم و طعم داشتن همچین خونه ای رو به دندون بکشم ... توی پذیرایی سیستم صوتی و تصویری بزرگی خودنمایی میکرد که زیاد شوقی برای استفاده از اون توی وجودم حس نکردم ، در عوض ، برقی از چشمای نسترن ساتع شد که مشخص بود ذوق استفاده از این سیستم مجهز تا دقیقه ای دیگه ، از پا میندازش ، دراز به دراز ، کف همون سالن ... اما نسرین ، از همون لحظه ورود ، جفت پا پرید تو آشپزخونه و شروع کرد به تست کردن و چک کردن وسایل و تجهیزات برقی و پذیرایی آشپز و جیغ زد : « وای شری ، من دیگه از این آشپزخونه با تیپا هم شوتم کنی ، بیرون نمیزنم ... جون میده توش آشپزی کنیم واسه آقامون ... » ولی اتاق خواب خودم ، تنها جایی بود که صدای جیغ ذوق زده خودم رو درآورد ... یه اتاق بزرگ و دلباز ، به رنگ زرشکی و سفید ... با ترکیب طرح هایی از گل ریز و درشت و خطوط افقی و عمودی مخالف هم از دو رنگ سفید و زرشکی که توی سقف هم همون ترکیب ، محیطی شاد و زنده رو مجسم میکرد ... سرویس خوابی سفید رنگ با روتختی های زرشکی و بالشهای فراوون سفید و زرشکی ... میز تحریری گوشه اتاق با یه لب تاب سفید رنگ و اسپیکرهایی بزرگ و سفید مات در چهار گوشه اتاق و یه کنسول آرایشی ... باورم نمیشد حتی روفرشیهایی به رنگ زرشکی زیر تخت خواب پیدا بود ... با ناباوری به حاجی شایسته خیره شدم به سن و سالش نمیومد همچین سلیقه تاپی داشته باشه ... صدای حیرت زده ام رو لرزوندم : « حاجی ، خیلی خوشکله ... واقعا فکر نمیکردم یه روزی صاحب همچین خونه ای بشم ... اونم خودم به تنهایی ... اینا ... منظورم اینهمه سلیقه ، مال کیه ؟ » « کار افشیده ... آخه افشید معماری خونده ، توی ایتالیا ... یه دوره کامل دکوراتوری هم گذرونده ... یه شرکت طراحی و دکوراسیون داخلی هم داره ... از سلیقه ات خبر نداشت و با همون شناخت کوتاهی که ازت پیدا کرده بود ، طی همون یه جلسه نصفه نیمه ای که دیده بودت ، این طرح رو پیشنهاد داد ... عاشق کارشه ... به قول سامی ، هر سال دکور خونه ما رو میاره پایین ، سالی سه چهار بارم دکور خونه خودش رو و دقیقه ای یه بارم دکور شوهرش رو ... البته اینا نظر من نیستن ها ... نظر امیر سامه ... خودش هم توی همین طبقه خونه داره ... ایشالا بعدا سر فرصت اونجا ها رو هم نشونت میدم ... » « مرسی حاجی ... بخدا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم ... شما حق پدری رو به گردن من تموم کردین ... » « نگو دخترم ... ایشالا یه شب جمعه ، دعوتمون میکنی شام خونه ات ، دستپختت به همه اینا میچربه ... باید ببینم دست پخت دخترمون هم مثل خودش خوبه یا نه ... » « حاجی تو رو خدا شرمنده ترم نکنین ... اینجا و خونه افشید خانوم نداره ... منو از اون جدا بدونین ، دلخور میشم ... » « نه دخترم ... تو هم مثل اونی ... عزیزتر نباشی ، عزیزتر از تو هم نیست ... اینمدت هم باید ببخشی که دور گردوندمت و طول و تفسیرش دادم ... میخواستم کامل بشه ، تموم که شد یه باره ببینی ... با این وضعیتت فقط زحمتت زیاد میشد ... » الان دقیقا درک میکنم که چرا آقای حاتمی ، تو هر یه کلامی که به زبون میاورد ، صد کلام ، مجیز حاجی رو میگفت و تصدقش میرفت ... الحق که فرشته بودن برازنده اش بود ...

 

 

 

 

 

محبت بابا کم بود ، جدیدا محبتهای قلنبه ای هم از طرف داداشا به طرفم مرحمت شده ... دم به دم پیغام رو پیغام که خواهر من ، گذشته ها گذشته ... ما گذشتیم ، تو هم بگذر ... بهتره تک نمونی و برگردی خونه ... درست نیست یه زن تنها زندگی کنه ... نمیدونم اون غیرتشون وقتی که چنگ انداختن به لباسم و تا سینه یقه ام رو پاره کردن ، کجا بود ؟ غیرتی که فقط با زور و قدرت نمایی به چشم میومد ... بازم میخوان زور بگن ، با این تفاوت که لحن زورگوییشون از دستهای مشت شده شون به زبونشون منتقل شده ... به جای اینکه جسمم رو نشونه بگیرن ، روحم رو هدف گرفتن ... نمیتونم کوتاه بیام ... ولی این وسط ، رفتار بابا متعادل تر شده ، دیگه اونقدرا به پر و پام نمیپیچه ... هر از گاهی با ماما سری بهم میزنن ... جام خوبه و امنیت مکانیم بالا ... دختر حاجی ، افشید ، گاهی بهم سری میزنه و باهام چند کلامی هم صحبت میشه ... مسیرم به شرکت زیاد دور نیست ، ولی دانشگاه ، چرا ... نسترن ، خاله رو دم به دم میپیچونه و پیش من تلپه ... البته من ناراحت نیستم ، هم شاده ، هم فضول نیست ، هم زبر و زرنگه ... اکثر خریدهای مورد نیازم رو هم انجام میده ... گاهی هم خودم ، توی مسیر برگشت از شرکت یا دانشگاه ، نونی ، خرت و پرتی خورده ریزی میخرم ... طعم زندگی مستقل زیر دندونم مزه خوبی میده ...
اوایل فکر میکردم ، دختر حاجی این خونه رو برام پیدا کرده ، ولی ، یه بار که بحثش پیش اومد فهمیدم که نصف این برج عظیم مال خود حاجیه ... نمیخوام درموردش بدبین باشم ، ولی اینهمه پول از کجا ؟ حاجی آدم سخت کوش و فعالیه ، ولی بازم برام جا نیفتاده که اینهمه پول میتونه از راه حلال قلنبه بشه ...
خونه دختر حاجی طبقه دهمه ... یادم بود یه بار حاجی بهم گفت تو همین طبقه ست ... زیاد کنجکاوی نکردم ... بالاخره دهم و نهم زیاد با هم توفیری نداشت ... ولی ، امروز که از در خونه به قصد شرکت زدم بیرون ، مهندس رو در حال خروج از واحد پنجم که ته راهرو هست دیدم ... برای لحظاتی با حالت بهت و شوک بهش خیره شدم ... حتی سلام هم ته گلوم فریز شد ... ولی اون ، خیلی عادی ، یا بهتره بگم غیر عادی ، طبق معمول همیشه بی سلام و بی تفاوت از کنارم رد شد و دکمه آسانسور اولی رو زد ... بامکثی کوتاه ، پیش خودم فکر کردم : من که طاقت و تحمل اونو ، توی یه شرکت با مساحت 300 متر ندارم ، چه بهتر که توی اتاقک محدود 4 متری هم نداشته باشم ... دور از شتر بخواب و خواب آشفته نبین ... قبل از اینکه درب آسانسور براش باز بشه ، در کنارش ایستادم و بیتفاوت تر از خودش ، دکمه آسانسور کناری رو زدم ...نگاه خیره اش پشت گردنم رو میسوزوند ... سعی کردم برنگردم و پوزخند زشتی که مطمئنم روی لباش جا خوش کرده رو نبینم ... قبل از باز شدن درب آسانسور روبروی مهندس ، درب آسانسور روبروی من باز شد ، بی تفاوتتر از اون ، بدون اینکه نگاهی به صورت پر تمسخرش بندازم ، وارد شدم و دکمه لابی رو فشار دادم ، در لحظه آخر بسته شدن درب آسانسور ، قیافه مهندس به نظرم متعجب اومد ... از کارم احساس خوبی بهم دست داد ... مار از پونه بدش میاد ، دم لونه اش هم سبز میشه ... حالا این مثل مناسب حال من بود یا اون رو نمیدونم ولی ، مطمئنم بود ...
خاله دو سه روزی یه بار ، با نوید و نسرین به دیدنم میاد ... از این اظهار دلتنگی خاله ، نمیدونم چه حسی داشته باشم ... ولی حس خوبیه ... شوهر خاله هم به دیدنم میاد ... به قول خاله : « تا به نبودت تو خونه عادت کنیم ، طول میکشه ... پس مجبوری فعلا تحملمون کنی تا ترک عادت کنیم ... هنوز هم گاهی فراموشم میشه تو نیستی ... برات شام نگه میدارم و روزهایی که دانشگاه داری ، سهم نهار ظهرتو نگه میدارم تا اگه خسته از راه رسیدی گشنه نمونی ... » اگه این حرفا رو به ماما میزد ، هیچ هیجانی توم ایجاد نمیکرد ، ولی این حرفها رو به من میزنه و این برام مهیجه ...
اولین باره که با تصمیم قبلی ، با شوق و با دلهره برای دونستن سلامتی بچه ام ، نوبت دکتر میگیرم ... یکی از دکترهای خوش آوازه زنان و زایمان رو انتخاب کردم و با پای خودم پا به مطبش گذاشتم ... قبل از هرگونه معاینه ای ، لیست آزمایشهای متعددی رو برام روی برگه ای از دفترچه بیمه ام نوشت و در برگی دیگه هم ، سونوگرافی ... حس خوبی داشتم ...
با اینکه کارمند دائمی شرکت نبودم و تموم سی روز ماه رو سر کار نبودم ، با اینحال حاجی کلیه حق و حقوق بیمه ایم رو واریز میکنه و منو تحت پوشش بیمه قرار داده ... آزمایشهام رو انجام دادم و برای سونوگرافی ، طبق یه حس کنجکاوی درونی ، بجای سونوگرافی ساده ، تصمیم گرفتم به یه مرکز سونوگرافی سه بعدی برم ... دلم میخواست ببینم ... موجودی که ذره ذره از وجود من میکشید و به خودش اضاف میکرد رو دوست داشتم ببینم ... دوست داشتم تمام و کمال حس کنم ... نسترن از ذوق جیغ جیغ میکرد ، وقتی که دکتر ماسماسک دستگاهش رو لغزون کرد و روی شیکمم قرار داد ... دستهام اینقدر سرد شده بود و لرزی به اندامم افتاده بود ، که برای خودم هم تعجب آور بود ... دیدن کودکی بدون مو با قیافه ای که توی هاله ای از ابهام بود ، با چشم و دهنی بسته ، دستهای مشت شده و پایی که تو شیکم جمع کرده بود و هر از گاهی با فشار دستگاه روی شیکمم ، تکونی بهش میداد و لگدی نثارم میکرد و من به چشم میدیدم که پایی کوچولو از تای زانو باز میشه و به دیواره شیکمم و توی پهلوهام ضرب میزنه ... ضربه ای کم جون که که قدرتش مستقیم قلبم رو نشونه میرفت و فشاری بهش وارد میکرد ... حس میکردم از کوهی بلند پرتاب شدم و هیچ وقت به زمین نمیرسم ... معلق ، توی جایی بین آسمون و دره ... مهر اون صورت اخمو ، صد چندان به دلم افتاد و قلبم رو بهم فشرد و مچاله ام کرد ... عاشق بودم ، عاشق ترم کرد ... دکتر سی دی از فیلم رو بهم تحویل داد ...
لحظاتی طولانی از خلوت فراغت شبهام رو جلوی ال سی دی بزرگ توی پذیرایی ، روی کاناپه راحتی روبروی تلویزیون میشینم و به سی دی پخش شده از دستگاه هوم سینما خیره میشم ... صدایی از ضربانهای قوی و پر کوبش ، از اون موجود کوچیکِ مچاله شده ، در حجم عظیم آبها ، اکو میشه به گوشم ... موسیقی روح نوازی که صدای کوبشش از هر سمفونی ای خوش صداتر به گوشم میشینه و منو لحظه به لحظه عاشقتر میکنه ... دوستش دارم ... به خودم اعتراف میکنم ، صریح و بی پرده : دوستش دارم و برای داشتنش ، قادرم کوهی رو جابجا کنم ...
حاجی و مهندس ، گاه به گاه ، توی روی هم می ایستند و هوار میکشن ... این رفتار از جفتشون بعیده ... قدیمها ، با تموم اختلافات عقیدتی و اخلاقی که با هم داشتن ، هرگز ندیده بودم که شخصیت هم رو خرد کنن و بی رودربایستی همدیگه رو محکوم کنن به بی مسئولیتی ، به دل نسوختگی ، به غرور ، به سرخودی ، به بی چشم و رویی ، به زور گویی ...
باورم نمیشه ... مثل اینکه پدر و پسر ، همه پرده های حرمت رو بین هم دریده ان و صاف صاف تو چشم هم زل میزنن و در محیط بسته شرکت ، جلوی هم شاخ و شونه میکشن : « برای همه بابایی ، به ما که میرسه میشی شوهر ننه ؟ » « شوهر ننه هم از سرت زیاده ، آدمی به بی چشم و رویی تو ندیدم ... قد و یه دنده ... » « به خودت رفتم ... پسر کو ندارد نشان از پدر ... دست از سرم بردار ... چرا نمیذاری به حال خودم باشم ... چرا مث گرگ چنگ انداختی رو زندگیم ؟ » « زندگیت مال خودت ، دو دسته بچسب بهش ... » « مگه میذاری ؟ اینجوری ؟ با این شرایط ، بذار مستقل شم ... پول منو بده بذار به کار خودم برسم ... تا کی باید مث سگ برات جون بکنم و چشمم به دستات باشه ؟ برای همه خوب حاتم بخشی میکنی ، به ما که میرسه ... » « استغفرالله ، چی خواستی که ازت دریغ کردم ؟ کودوم حسنتو بی جواب گذاشتم ؟ » « کدومشو جواب دادی ؟ » « تو اصلا حسن هم داری ، سراپا غرور ، خود رایی ... » « شما چی ؟ سراپا استبداد ، خودکامگی ، فخر فروشی ... زور گویی ؟ بابا جان من ، نمیخوام ، نمیخوام برام دل بسوزونی ، منم برات دل نمیسوزونم ... راه من و تو از هم جداست ... عیسی به دینش ، موسی به دینش ... »
روز به روز ، بحثهای فرسایشی ، میونشون بیشتر میشه ... با هر بحثی که پیش میاد ، بی برنده ... هر دو بازنده ، درخود فرو میرن ... دلم برای حاجی میسوزه ... بازم خدا رو شکر که وضعیت من تثبیت شده و در این میون دیگه خیالش از طرف من تخته ... از اون طرف هم دلم برای مهندس میسوزه ... ها که دلم میخواد سر به تنش نباشه ، ولی ، در میون این همه بحثهای هر روزه ، اونم روز به روز داغون تر میشه ... یاد خودم می افتم با تفاوتهای میون خودم و خانواده ام ، بحثهای هر روزه و فرساینده مخربی که داشتم ... همون بحثهایی که با برد های کوچیک من به آتیش بس میرسید و با برد های بزرگ اونها به پایان میرسید ...
این وسط ، فکر میکنم جای من با مهندس عوض شده ... حسش میکنم ، درکش میکنم ... این روزها رو دیدم ... این فرسایشهای هر روزه ی روح و جسم رو کشیدم ... گاهی حاجی رو نصیحت میکنم و براش از دلواپسیهام میگم ... از سختیهایی که ناشی از تصمیمات یه طرفه خانواده ام برای من بود ... چند باری التماس گونه ، ازش خواستم تحت فشار نذارش و بذاره اونجور که میخواد از زندگیش لذت ببره ... دائما خودم و این حجم افزاینده روی شیکمم رو به رخ میکشیدم و میخواستم همون بلا رو به سر مهندس نازل نکنه ... حاجی از اینهمه دلسوزی غیر عادیم ، متعجب میشد ... گاهی به شوخی میگفت : « یعنی منظورت اینه که نتیجه بحثهای من هم برای مهندس یه شیکم بالا اومده ست ؟ میدونی اگه بفهمه این مدلی ازش دفاع میکنی سرتو به باده میده ؟ » گاهی هم میگفت : « سرش زیادی باد داره ... آخر این غرورش کار دستش میده ... » گاهی هم قیافه اش سخت میشد ، متفکر میگفت : « تو با اون فرق داری ... تو برای حق مسلم خودت تلاش میکردی ... اون چی ؟ »


حالا که وضعیتم به شکل خوب و آرامش بخشی در اومده ، به یاد آنی افتادم ... دوست خوبی که از راه دور هم دلش برام پر تپش بود ... آنی ... آنی ... آنی ... مادر دوتا بچه تخس و شیطون ... باورم نمیشه ... دوست یادگار روزهای خوبم ، الان مادر شده ، صاحب زندگی شده ... صاحب سر و همسر ... ولی هنوز دوسته ... هنوز تو یاده ... هنوز دلش برام پر میزنه و هنوز دلم براش پر میکشه ... دلم براش تنگ شده بود ... کلی التماسش کردم تا بیاد سری بهم بزنه ... با وضعیت نچندان مطلوبی که من داشتم ، حالا ... حتی با این آزادی نسبی ، بازم نمیتونستم خودم رو مزاحم زندگیش کم ... ولی اون فرق داشت ... اون میتونست بیاد و باید میومد و انرژی به من تزریق میکرد ... انرژیهای مثبت ... همه اونی که احتیاج دارم ... توی این روزگار بی کسی ... میخوامش ... شونه های بیغرضش رو میخوام ... دستهای پر از مهربونیش رو میخوام ... بازم دلم میخواد توی بغلش ، مثل یه بچه کوچیک مادر گم کرده ، مچاله شم ... مثل همون روزها ... مچاله شم و با هم بخندیم ... اینقدر بخندیم که رد اشک رو روی گونه هامون احساس کنیم ... بیاد همه اون شبها ... همه اون فروغها که با هم خوندیم ... همه اون شیطنتها که با هم کردیم ... همه اون روزگار پر آسایش بی دغدغه رو باز سازی کنیم ... ماکت وار ... باز سازی کنیم ... بیاد اون شبی که توی حیاط بزرگ طبقه پایین ، توی بی برقی تابستون ... از هرم گرما ... کتابها رو زیر بغل گرفتیم و زیر انداز انداختیم و نشستیم روش بخندیم ... واکمن من با صدایی خش دار و پر زوزه میخوند :
من کویرم ای خدا با حسرت یک قطره آب
یه عمره که دریا رو میبینم تو سراب
بهار برام یه اسمه یه اسمه کهنه تو کتاب
حرف من با آسمون چرا میمونه بی جواب
خدایا خدایا کویرم کویرم
بگو ابر بباره میخوام جون بگیرم
تموم دغدغه مون یه امتحان سخت بود و یه استاد کله شق ... تموم دلخوشیمون ، یه آسمون بود با تموم ستاره های چشمک زن ... تموم فکر و ذکرمون شمردن ستاره ها ... یادش بخیر ... چه شبی بود ... گرم ... پر ستاره ... پر اضطراب ... اضطراب برای امتحان سخت فردا ... کی درس میخوند ... اضطراب بود ، ولی کی درس میخوند ؟
اگه بارون بباره آروم آروم و نم نم رو لب خشک و تشنم ... گیسوی سبز جنگل تنمو می پوشونه
« آنی ببین چقدر ستاره ... چه پر تلا لو ... »
« آره واقعا ... شری ؟ »
« جونم ؟ »
« تو هم ستاره ها رو مثل من با هاله ای دورشون میبینی ؟ »
« آره ... مگه نباید یه هاله دورشون باشه ؟ ... »
« چرا ... ولی من فکر میکنم اگه با عینک ببینیمشون ... این هاله رو نداشته باشن ... تو چی میگی ... »
پرنده رو درختها میسازه آشیونه
خدایا خدایا کویرم کویرم
بگو ابر بباره میخوام جون بگیرم ...
« مینا ؟ تو چی فکر میکنی ؟ »
« حالت خوبه شری ؟ مینا کپیده ... خوابه ... خانم از بس تو هپروت عاشقی بود ... خور پوفش هواست ... بریم عینک بیاریم ... ؟ » بگو ابر بباره ... میخوام جون بگیرم ...
« بریم ... »
اگه بارون بباره آروم آروم نم نم رولب خشک تشنم
گیسوی سبز جنگل تنمو میپوشونه
پرنده رو درختها میسازه آشیونه
چه پر احساس بود ستاره ای که نورش کم و زیاد میشد ... بی عینک پر هاله ... با عینک شفاف و تند و تیز ... کویرم ... کویرم ... « شری چه کیفی میده ... »
« آره ... واقعا ... آنی بیا بریم بزنیم به دبه های زیر راه پله ... ؟ » میخوام بارون بباره رو تن خشک و خسته ام ...
« نه خره ... عموم اومده ... خوابش سبکه ... »
« آنی ؟ »
« ها ؟ »
« بریم اون دکهه سر کوچه دو نخ سیگار بگیریم ؟ »
« چی میگی ؟ شری ؟ خل شدی ؟ ساعت دو نصفه شبه ... »
« خو باشه ... هوا خوبه ... » من کویرم ای خدا ، با حسرت یه قطره آب ...
« خره تو این تاریکی و بی برقی ؟ میدزدنمون ها ؟ »
« سگ ما رو میدزده ؟ تازه شم اون همیشه با یه چراغ پیکنیکی تا صبح تو دکه اش سر میکنه ... چه فرقی داره براش تاریک باشه و ما برق نداشته باشیم ؟ دکه اون روشنه ... »
« شیطون نشو شری ... خدا خفه ات کنه ... عقل نداریها ... مینا بیدار شه سکته میکنه ... »
من کویرم ای خدا ... « بیخیال این خرس قطبی ... تو خواب تابستونه اس ... بریم دیگه ... کیف داره ... »
بذار ابر بباره ... « آخه چه کیفی ؟ »
با حسرت یه قطره آب ... « ممنوعه ست ، همینش کیف داره ... فک کن ! شهید تو خواب هم نمیتونه ببینه من یه پک سیگار بکشم ، ته دلم غنج میره ... » ، یه عمره که دریا رو از دور میبینم تو سراب ...
« دیوونه شدی شری ... سعید موشو آتیش بزنن لت و پارت کرده »
خدایا ... خدایا ... « بیخیال آنی ... اون همینطوری هم لت و پارم میکنه بی بهونه ... بریم دیگه آنی »
همون موقع ردی از سایه ای موهوم رو سرمون افتاد ... با هم پی سایه افتادیم ... فهیم بود ، پسر عموی آنی ... تنها چیزی که از موقعیتمون درک کردیم ، صدای زمزمه وار فهیم بود که زیر لب هجی میکرد ، چیزی شبیه به دخترای انقلاب اسلامی ... یه نگاه به حالت هر سه مون انداختم ... مینا غرق خواب ... با یه تاپ بلند بالا زانو بدون شلوار ، تاپش تا ناکجا آباد بالا رفته بود ... رونش یاد کنتکاکی مینداخت آدم رو ... لذیذ و جذاب ... و من که وسط بودم ، دامنی کوتاه ، گل گلی و رنگ رنگی ... پر چین ، بالای رونم جمع شده بود ... نیم تنه ام تا زیر سینه هام ... آنی ، یه تاپ دو بنده با شورت ... ای وای بر ما ... تنها عکس العملمون ، هر کدوم به نوبت یه تیپا به مینا برای هوشیار کردنش و هر چه سریعتر از معرکه گریختن خودمون بود ... اینکه فهیم اون موقع شب توی دو اتاق انباری کنج حیاط پایین چیکار داشت مهم نبود ، مهم ریخت و قیافه خنده دار ما سه دختر دانشجو بود ، زیر نور مهتاب ... به محض اینکه خودمون روی توی اتاق دیدیم ، هر دو پشت به پشت هم به ستون وسط اتاق تکیه دادیم و هم زمان خندیدیم ... مینا مبهوت و متوحش ، پر از خشم و ناباوری ، از خواب پریده بود ... وسط اتاق نشسته بود و تند و تند واژه میساخت ... واژه های بی معنی ... بی ادبانه ... فحش ... بی نزاکتی میکرد ... بی نزاکتی میکرد ... فحش به جد و آباد من و آنی روونه میکرد و ما هر دو میخندیدیم ... و میخندیدیم ...
« آنی ؟ »
« جوون ؟ »
« این فهیم دیوونه چی میگفت ؟ »
مینا هنوز فحش میداد ، ما هنوز میخندیدم ... « والا من نفهمیدم ... میگفت که گفته باشه ... فک کن ! سه تا حوری پری ، لخت و سیلِیت ، لنگ و پاچه هوا کرده بودن ، چی داشت بگه بدبخت ؟ » هنوز میخندیدیم ... مینا هنوز تو بهت بود ... هنوز فحش میداد ... « چه میدونم ، میگفت دخترای انقلاب اسلامی ... هی هی ... من فقط همین رو شنیدم ... خاک تو سرمون ، دار و ندارمون رو فهیم دید و کاری نکردیم ... »
« ها ها ها ... مینا رو بگو ، هنوز داره جد و آباد ما دو تا رو به مهمونی دعوت میکنه »
از همون راه دور ، از همون خطوط بی احساس تلفن ، رد التماس گونه صدام رو ، آنی تشخیص داد ... مثل همیشه ... درکم کرد ... و چه خوب که بعد از پایان امتحانات بچه اش میومد تا مرهم زخمهای کهنه ام باشه ...
***

 

 

 

 

۱۰


« چی میگی حاجی ... نمیشه ... بخدا نمیشه ... اصلا این فکر رو به مخیله ات هم راه نده ... فکرش هم دیوونه ام میکنه ... نمیشه »
حاجی خونسردیشو حفظ میکنه : « چرا نمیشه دخترم ؟ »
صدام بالا میره ... نه محکم ... ولی جیغ میشه ... سرخابی میشه ... بنفش میشه ... آژیر میشه ... ته گلوم رو میسوزونه ... قلبم ... قلب فشرده ام ... گامب گامب ... دو طرف پیشونیم ... تیک تیک ... ته حلزونی گوشم ، وز وز ، حجم فزاینده روی شیکمم ، توی پهلوهام ... لگد لگد پرتم میکنه وسط برهوت ... برام مهم نیست ، مهندس توی اتاق بغلی گوش وایساده ، برام مهم نیست پوزخند زشتی رو لب نشونده و با اون اخلاق گند حرص درارش داره به ریش من میخنده ، برام مهم نیست فردا این همه توهین به حاجی رو علم میکنه و میکوبه تو فرق سر حاجی ، جیغ زدم : « به من نگو دخترم ... من دختر شما نیستم ... نگو دخترم ... »
صدام آوانس میده ... پایین میاد ... خرد میشه ... بی حس میشم ... دورگه میشه ... منزجر میشم ... شقیقه هام میکوبه ... میکوبه ... قلبم ، فشرده میشه ... میشکنم ... بی صدا ، در سکوت ... دهنم خشک میشه ... بیمزه ... نه ... گس ، مستاصل ، برام مهم نیست صدای خرد شدنم تو گوش مهندس گند دماغ مزخرف میشینه و آتو ازم میگیره : « من دختر شما نیستم ، حداقل الان نیستم ... تمام حسن نیتتون دود شد و به هوا رفت ... تمامِ جلوی چشمم پرده سیاه شد ... من دختر شما نیستم ... دیگه نیستم ... »
برام مهم نیست میشنوه ، جدال بی سلاح منو با حاجی میشنوه و چه فکری پیش خودش میکنه : « شما پیش خودتون چی فکر کردین ؟ فکر منو نکردین ... نکنین ، اون چی ؟ من از شما نیستم ... اون که هست ... کی گفته همیشه پازل های زندگی با هم جور درمیان ... کی گفته همیشه میشه با یه خورده فکر کردن چیدشون جفت هم ؟ ها کی گفته ؟ شما پیش خودت فکر نکردی ، شاید تو این میون دو سه تکه اساسی از این پازل ، لا به لای زندگی اجباری من گم شده باشه ؟ ... »
برام مهم نیست که اونم بفهمه که من تاریخ مصرفم گذشته : « خراب شده باشه ... بیمصرف شده باشه ... دقیقا مثل خود من ... میفهمین ... مثل خود من ، بی مصرف ... »
لبخند و لحن خونسردش حرصی ترم کرد ... خرد ترم کرد ... بی صدا ترم کرد ... پر بغض شدم ... وا دادم ، وا رفتم ... رفتم ... صورت حاجی ، پیش چشمم ، جلو اومد ، عقب رفت و من فقط لب زدنش رو میدیدم : « دخترم ؛ خدا شاهده ... خودش گواهه ... مثل همیشه ... مثل تموم این همه وقت ... مثل همه گذشته ها ... مثل همه وظایفم ... اینم یه وظیفه ست و من فقط وسیله ام ... من فقط یه وسیله ام ... همیشه بودم ... از این به بعد هم میمونم ... »
بره ای شدم به مسلخ رفته ، چشمام مظلوم شد ، التماس شد ... برام مهم نبود لحن التماس گونه من حقارتم رو برخ مهندس میکشه ، مهندس پر غرور پر نخوت : « چه وظیفه ای ؟ کی این وظیفه رو به دوش شما گذاشته ؟ »
چشماش نی زد ... مردمک توی چشماش تلو تلو میخورد ... : « برو از مادرت بپرس ... خودش برات توضیح میده ... من همیشه سعی کردم وظیفه ام رو به نحو احسنت انجام بدم ... مطمئن باش مثل همیشه ، مصلحت تو اولین چیزیه که از خدا خواستم ... مطمئن باش ... »
پر بغض شدم و بی حس ... شاخکام تیز شد و از تیزی صدام کم کرد ... واداده ... سرخورده ... زیر لب : « چرا اون حاجی ؟ چرا اون ؟ ... یکی دیگه ... یکی دیگه ... ترو خدا رحم کن ... »
براش مهم نبود که همه این دیالوگهای دو نفره رو ، نفر سوم داره میشنوه ، براش مهم نبود احساس اون نفر سوم ، براش مهم نبود ارزش من پیش اون نفر سوم ... براش مهم نبود : « هیچکس بهتر از اون نیست ... اون تو گرفتن حق استاده ... میگیره به زور ... مخصوصا اگه حق به اسمش باشه ... وقتی به اسمش باشه ... میگیرش ... با چنگ و دندون حفظش میکنه ... تا پای جون ... نمیذاره حقش توی این دنیای ظالم و بی عدالت به زیر دندون کسی دیگه مزه بده ... به نامش که باشه ... برای حفظش تلاش میکنه ... منم میخوام سندش رو شش دنگ به اسمش بزنم ... مطمئن باش نمیذاره دست هیچ احدی بهش برسه ... مطمئن باش ... »
برام مهم نبود ، بذار اونم بفهمه که من تو چه برزخی هستم ... بذار بدونه که نمیخوام شریک برزخی من باشه ... برام مهم نبود که هیچی ، هیچی ... از من ، از من بودن من ، نمیمونه : « درک نمیکنم حاجی ... این همه حسن نیتت رو درک نمیکنم ... حق منو به زور به اسم یکی دیگه بزنی که داشته باشمش ، درکش نمیکنم ... شما رو هم درک نمیکنم ... آخه زورکی ؟ مگه میشه ؟ مگه زوره ... مگه بچه نوپاست که به زور یه چیزی رو ازش بگیری و یه چیز دیگه بهش بدی ؟ »
هنوز ، مردمک چشماش تلو تلو میخورد ... براش مهم نبود ، بعدها براش مهم نبود ، آینده براش مهم نبود ، جبهه گیری بعدها براش مهم نبود ، نتیجه این بحث توهین آمیز علیه اون براش مهم نبود ... بلند میگفت ، از عمد بلند میگفت ... میگفت که بشنوه ... میگفت که اونم بشنوه : « ساده ست دخترم ... تو دنبال حقتی ... اونم دنبال حقش ... حق گرفتنیست ... دادنی نیست ... حق رو باید باید به زور گرفت و با چنگ و دندون حفظ کرد ... حق رو باید به نیش گرفت ... باید برای گرفتنش تلاش کرد ، سختی کشید تا قدرش رو دونست ... باید جفتتون تلاش کنین تا به حقتون برسین ... من به اندازه کافی بی تلاش حقش رو بهش دادم ... ولی اون زیاده خواهه ... مغروره ... حق نداشته اش رو میخواد ... پس باید تلاش کنه و براش زحمت بکشه ... »
برام مهم نبود که بفهمه چی درموردش فکر میکنم ، برام مهم نبود که بفهمه چه دیدی نسبت به اون دارم ... برام مهم نبود فکر کنه دشمنشم یا خیر خواهش : « ولی حاجی گناه داره ... شما داری بدبختش میکنی ... داری آینده اش رو به آتیش میکشی ... داری خوردش میکنی ... منو هم خورد میکنی ... ولی اونو داغون تر ... ترو خدا حاجی بگذر ... منکر نمیشم که گاها حتی دلم میخواد گردنش رو هم بشکنم ... منکر نمیشم که چشم دیدنش رو ندارم ... منکر نمیشم که میخوام سر به تنش نباشه ... منکر نمیشم که حاضرم با عزرائیل پیمون ببندم اما با این نه ... منکر نمیشم که اونم آینه تمام نمای منه ... اونم همین دعاهای خیر رو برای من داره ... همین نفرت بی پایان ... ولی ، باور کن دوست ندارم خرد شدن کسی رو ببینم ... نه خودم نه یکی ، شاید بدبخت تر از خودم ... شما چه فرقی با بابای من داری ؟ شما هم میخوای افسار زندگی یکی دیگه رو به دست بگیری و بجاش ، براش تصمیم گیری کنی ... »
حاجی خندید ... چه جای خنده ی بی موقع ؟ ابرو بالا انداخت ، با چشم و ابرو به دیوار رو برو ، به دیوار مشاع اتاق خودش و مهندس اشاره کرد و با لحنی جدی که با لب خندونش جور در نمیومد ... بلند ، فراتر از قدرت دیوار مشاع روبرو ... اونقدر بلند که مثل تیری از چله کمان گریخته ، از دیوار گذر کنه و به گوش مهندس بشینه ، غرید : « نه دخترم ... اشتباه نکن ... من دارم موقعیت در اختیارش قرار میدم ... یه موقعیت خوب که به حقش برسه ... در انتخاب راه حل من ، اون آزاده ... بی جبر و بی جبروت ... آزاد و رها ... تصمیم با خودشه ... »

 

 

 

 

 

تموم روز ... تموم شب ... درگیرم ... ذهنم ، عقلم ، احساسم ... نبضم ... نبض پر کوبش زیر پوست کشیده برجسته شکمم ... درگیریم ... فکرم بیش از این کاربرد نداره ... حسی توی تنم نیست ... مغزم میکوبه ... گامب گامب ... شقیقه هام تیر میکشه ... سرم درده ... جلوی چشمام لکه های رنگیه ... لکه های رنگی ، سرخ ، بنفش ، خاکستری ، سیاه سفید ، زرد ... نفسم ... گرفته ... پر آه ، پر بغض ... خسته ... پر از درگیری ... در نمیاد لامصب ... بکش ، بکش ، عمیق ... پنجره ها همه بازن ، ولی باز هم هوا کمه ... باز هم تنگه ، باز هم کم آوردم ... آه ... در بیا ، لعنتی ، در بیا ... لامصب ... بی وجدان ، دارم خفه میشم ... یه خورده بالا بیا ... دارم میسوزم ... این بغض لعنتی رو بزن کنار ، از جفتش یه کوره راه پیدا کن و بیا بالا ... جون به سرم کردی ... تنگی ، خفه ام کردی ... برای دیوار سینه ام ، زیادی گنده ای ... به دردسر انداختیم ... بیا بیرون ... بیا بیرون بذار راحت شم ... نفس ... نفس ... با توام ... با تو ... یا ببر و خفه ام کن ... ساقطم کن ... یا بیا بالا و راحتم کن ... راحتم کن ...
حاجی ؟ تو پیش خودت چی فکر کردی ؟ این چه راه حلیه ؟ هویت این نبض تپنده ... نام و نشونش ؟ به اون چه ربطی داره ؟ همین امروز ، سه ماه و ده روز از طلاقم گذشت ... همین امروز برای نبض تپنده ام ، نام و نشون پیدا شد ... همین امروز نبض تپنده پر کوبش من شش ماه رو رد کرد همین امروز اردیبهشت با بارون به نیمه رسید ... بارون اردیبهشتی ... هویت ... نبض ... مقدم ... شایسته ... مهندس ... من ... ما ...
« آخه مامان من ، بگو ، تو بگو ... این حاجی شایست کیه ؟ بگو و راحتم کن ... اون کیه که باید تو زندگی من دخالت کنه ؟ برای بچه من هویت پیدا کنه ؟ نام و نشون خودش رو بهش بده ؟ »
« شراره ، صداتو چرا میندازی رو سرت ، بیار پایین مامان جان ، الاناست که سکته کنیها ... فکر اون بچه باش ... »
« من هستم ... فکر اون بچه هستم ، ولی اونو درک نمیکنم ، اون چرا فکر این بچه ست ؟ اون چرا شده دایه دلسوزتر از مادر ؟ آره دلسوز تر از تو ... تو چرا قد اون دلت برای من نمیسوزه ... تو چرا منو شوهر نمیدی ؟ چرا اون میخواد شوهرم بده ؟ »
« چه شوهری ؟ چه کشکی ؟ نکنه خودت هم باورت شده ؟ یه عقد ، دو سه ماهه ، فقط برای اینکه بعدها کسی نتونه این بچه رو از چنگت دربیاره ... فقط بخاطر اینکه این بچه نام و نشون داشته باشه ، بی پدر به دنیا نیاد »
« مامان ... دائم ... میفهمی ؟ دائم ... مگه خودش پدر نداره ؟ خوب من که سایه سنگین رضا تا آخر عمر رو سرم افتاده ، چه یه وجب بلندتر ، چه یه وجب کوتاه تر ؟ چشمش کور ، مجبورش میکنم آزمایش بده و با آزمایش خودم مقایسه اش میکنم ، همه چی حله ، چه نیازی به این کارها ؟ به این شکنجه ها ؟ به این عقد دو سه ماهه دائم ؟ »
« دختر ، مثل اینکه یادت رفته با کیا طرف معامله بودی ؟ فردا پس فردا که نون خشک سق زدی و اینو به دندون کشیدی و از آب و گل درش آوردی ، تیکه تیکه اش میکنن و از چنگت درش میارن ... اون شغال پیر ، اون کفتار ... منتظر همین فرصتهاست ... چرا نمیخوای درک کنی ... »
« پس این همه بدبختی ، این آزمایش مسخره برای چیم بود ؟ »
« مگه مقدمها برای تو اهمیت دارن ؟ اون حاجی شایسته بیچاره ، جون کند ... میدونی چه کارا که نکرد ، با چه تیاتری از رضا نمونه گرفت ... از بزاق دهن گرفته تا موهای سرش ؟ فکر میکنی برای چی اینکارا رو کرد ؟ برای اینکه دو دستی ، جگر گوشه ی تو رو بندازه تو دامن مقدمها ، اونا که خودشون بهتر از هر کسی میدونن این بچه تخم کیه ، اونی که مهم بود ، اونی که براش ثابت کردن پاکی و نجابت تو مهم بود ، مقدم نبود ، آقات بود ... اون برادرای بی بصیرتت بود ... خاله ت بود ... فک و فامیل بی چاک و دهن خودمون بود ... وگرنه گوشت رو که دس گربه نمیدن ... این بیچاره جون کند تا آبروی تو رو برگردونه ... اینقدر سند و مدرک ازشون گرفت که فردا پس فردا فیلشون یاد هندستون نکنه ولی از فردا کی خبر داره ؟ کی مجاب اون کفتار پیر میشه »
« این درست ، دسش درد نکنه ، دیگه چی از جونم میخواد ؟ اگه پس فردا طلاقم ندن چی ؟ »
« چی از جونت میخواد ؟ بده میخواد اسم و رسم به بچه ات بده ، سر و صاحاب به بچه ات بده ؟ فکر میکنی اون نمیتونه بدبین باشه ؟ به تو ، به بچه ات ، فردا پس فردا تو ادعای ارث میراث نداشته باشی ؟ میخوای سه ماه عقد کنی ، بعدم که بارت رو زمین گذاشتی و برای بچه ات شناسنامه گرفتی ، طلاق میگیری ، تموم ... دیگه این همه الم شنگه برای چیه ؟ »
« هان ؟ الم شنگه ، آخه تو که پسر مزخرف اینو نمیشناسی ... چرا نمیخوای بفهمی ، عقد دائم ... با کی ؟ با پسر گنده دماغ این ؟ تو حاجی خوش اخلاق و خوش سر و صحبت رو دیدی ، پسر هفت خط بی بته اش رو که ندیدی »
« چرا دیدمش از تو هم بهتر میشناسمش ... اونم لنگه باباشه ... هم تو خوبیاش ، هم تو بدیاش ... این حاجی که تو الان میبینی ، ترگل و ورگل ، گذشته ش ، لنگه همین پسر به نظر تو الدنگش بوده ... آینه تمام نما ... دقیقا مثل بابای تو با پسراش ... »
« هه ... پس اونم جوونیاش یه الدنگ بوده ... اونم ریا کاره ، اونم بنا به مصلحت خوب شده ... مثل بابام با پسراش ... »
« چرت نگو شراره ... اینا ریا کار نیستن ، اینا چیزی رو مخفی نمیکنن ... فکر میکنی نمیشد برای ظاهر ، ظاهرشون رو لنگه بابات درست کنن ؟ اینا همینطوری بودن ، همینطوری هم میمونن ... همین حاجی که اینهمه امروز انگ بهش چسبوندی ... میدونی شصت بار بیشتر رفته حج ؟ میدونی بیشتر از شصت بار خونه خدا رو زیارت کرده ؟ »
« با خدا خدا کردن ، کسی با خدا نمیشه ... مهم نفس عمله ... »
« دقیقا ... اونم ادعایی نداره ، اونم خدا خدا نمیکنه ، به بچه هاش هم یاد نمیده خدا خدا کنن ... اون بجای پر کردن جیب شیخ و شیوخ عربستان ، پولشو خرج بچه یتیم میکنه ... جهاز دختر دم بخت بی پدر میده ... سرپرست بچه های بی پدر مادر میشه ... این حج نیست ، این با خدا بودن نیست ؟ کی میدونه ؟ حتی بچه هاش هم نمیدونن ... هیچ کس نمیدونه ... »
« پس تو چه سر و سری با اون داری که از جیک و پیکش باخبری ؟ »
« درست حرف بزن شراره ... من مادرتم ، همون طور که هیچوقت بهت شک نکردم ، تو هم حق نداری به من تهمت بزنی ... من اگه جیک و پیکش رو میدونم ، بخاطر اینه که تموم این کارا رو از طریق من انجام میده ... برای اینه که من این آدمای بدبخت رو بهش معرفی میکنم ... نه الان ، که بیست و پنج ساله ... درست از وقتی که تو بدنیا اومدی ... برای اینکه تو هم یکی از اون بچه یتیمایی که دست نوازش همین حاجی رو سرت بود تا بزرگ شی ... برای اینکه تو اون برهوت خون و خونریزی ، تو اون جهنمی که بابای بیغیرتت به خاطر مال دنیا منو با یه بچه تو شیکم ، رو به موت ول کرد ، همین حاجی بود که به دادم رسید ... همین حاجی بود که اون نصف شب وحشتناک ، زیر رگبار بمب و خمپاره ، تک و تنها ، فرشته ای شد سوار بر موتوری زهوار در رفته ... با دست خالی ، دستش رو تا آرنج کرد تو رحم من و جسم نیمه جون تو رو کشید بیرون ... همین حاجی بود که با چاقوی کثیف توی پوتینای بو کرده ارتشیش ، ناف تو رو از ناف من جدا کرد ... همین حاجی بود که با دستای پر خون ، تو رو ، جسم پر خون تو رو ، بالا برد و تو گوشت اذان خوند ... همین حاجی بود که زخمی شد ، بخاطر اینکه بار پنج تا بچه بی سرپرست رو صحیح و سالم به مقصد برسونه ... همین حاجی بود که الان تو هستی ... بازم بگم ؟ بازم میخوای بدونی ، چرا حاجی دایه دلسوز تر از مادره برات ؟ »
« پس تا الان کجا بود ؟ چرا تو سایه ؟ »
« فکر میکنی صحیح بود ؟ یه زن بی سرپرست که معلوم نبود شوهر مفقود الاثرش کجاست بیاد و دم به دم تو زندگی من سرک بکشه و آبروی خودش و منو به باد بده ؟ تنها کسی که خبر داره از تموم اون سالها ، خاله ته ... با زن حاجی ... تو تموم اون سالها ، فکر کردی شهید مفو ، که دماغشم نمیتونست بالا بکشه ، دو قران ده شاهی باباتو کرد کوه پول ؟ نه جانم ... نه دخترم ... نه عزیزم ... این حاجی بود که سرمایه نصفه نیمه باباتو از راه حلال چندین و چند برابر کرد ... این حاجی بود که اونهمه سال تو سایه موند ، بخاطر اینکه برای یه زن بی سرپرست حرف درست نکنن ... بعد از اون هم ، با اون همه تغییری که بابای تو کرده بود ، به نظرت صحیح بود که بیاد و آفتابی بشه ؟ که بیاد و بگه من تموم این سالها ، زن و بچه تورو به نیش کشیدم و با چنگ و دندون به اینجا رسوندم ؟ اصلا حاجی احتیاجی به این کارها داره ؟ تموم این کارهایی که برای ما کرد ، برای صدها زن و بچه بی سرپرست دیگه هم کرد ، همشون هم تو سایه ... مثل همیشه ... اینکه برای تو بیش از همه اونها میکنه ، فقط به خاطر اینه که تو برای اون ، از همه اونها بیشتری ... از همه اونها ارزشمند تری ... از همون نیمه شب طوفانی جهنمی ، حکم بچه شو پیدا کردی ... جسم نیمه جون تو ، تا خود اهواز ، یه لحظه هم از بغلش در نیومد ... مهرت همون لحظه تولد به دلش افتاد ... دکتر که نبود که بدنیا آوردن بچه ، عاشقش نکنه ... فرشته ای بود که اون نیمه شب بر سر ما نازل شد تا عاشق تو باشه ... خدا فرستادش تا عاشق تو باشه ... تو تموم این سالها ، حتی با وجود برگشتن بابات ، بازم تو رو ول نکرد ... همون سامان ، قبل از اینکه پدر و برادرات بفهمن که تو رو میخواد ، این حاجی بود که فهمید و تحقیق کرد و گفت خوبه ... گفت با جربزه ست ... گفت پاکه ... من احمق بودم که زندگی تو رو به لجن کشوندم ، من بودم که بی هوا ، بد موقع چفت دهنم رو باز کردم و از سامان برای پدر بی همه چیز تو گفتم ... من بودم که موندم تو چارراه چه کنم ، وقتی که حاجی ایران نبود ، گند زدم به زندگیت ... اگه صبر کرده بودم تا حاجی برگرده ، اگه منتظر بودم تا خودش دست به کار بشه و سامان رو بفرسته در خونه ما ، الان تو اینجا نبودی ... ولی خدا شاهده ، اسم مقدم ها اومده بود و بابات مصر بود ، خدا شاهده ، خودش گواهه که میخواستم نذارم کار از کار بگذره تا به اینجا برسی ... نمیتونستم منتظر حاجی بمونم تا بیاد چاره درد بی درمون اون روزای تو رو پیدا کنه ... اون بی شرفا ، کیسه دوخته بودن ، برای شراکت با یه گرگ طماع تر از خودشون کیسه دوخته بودن ... من چی میتونستم بکنم ؟ من یه عمره چی میتونم بکنم ؟ من کجای این زندگی هستم ؟ زور اون سه تا رو دارم ، یا قدرت جنگ با باباتو ؟ خودت که دیدی چطوری یه شبه آفت شدن و به خرمن زندگیت افتادن ... خودت که شاهد بودی نذاشتن لب از لب باز کنم ... همه مدارک رو علیه تو جمع کرده بودن تا زبون من رو ببندن ... حکم کرده بودن تو رو بدبخت کنن ... من چیکاره بودم ؟ اگه حاجی بود ، مطمئن باش کار تو به الان و چه کنم چه کنم نمیکشید ... الان هم خیالم تخته تخته ... میدونم پدری رو در حقت تمام و کمال میکنه ... میدونم بد تو رو نمیخواد ... میدونم نباید دل به دل بابات بدم و بشینم اون و برادرات برات ببرن و بدوزن ... میدونم باید کار رو به کار دان بدم ... تو هم دلت رو یکدله کن ... »
« خوب چرا اون ؟ چرا یه شوهر دیگه برام پیدا نکرد ؟ چرا منو سرنوشت این بچه رو به دستای این مرتیکه مزخرف سپرد ؟ چرا از یکی دیگه مایه نذاشت ؟ »
« کی معتمد تر از پسر خودش ؟ کی لایق تر از بچه خودش ... فکر میکنی مقدم ها همینطوری از پا میفتن ؟ فکر میکنی دست رو دست میذارن و ولت میکنن به امان خدا و یه دعای خیر هم بدرقه راهت میکنن ... حاجی فکر فردای تو رو کرده ... با هر کی بخوان شوخی کنن ، با حاجی که نمیتونن ... با نوه حاجی که نمیتونن ... میتونن ... اون سیاست داره ... اون میدونه چجوری از آب گل آلود ماهی بگیره ... اون زبون مقدم کفتار رو خوب بلده ... اون جواب سیاهی رو بلده با سیاهی بده ... و جواب سفیدی رو ... »
« این وسط تو چه نقشی داری ؟ »
« من ؟ من هیچی ... من فقط بازی گردانم ... من هیچ رُلی ندارم ... من بازیگرا رو هدایت میکنم ... من تو رو هدایت میکنم سمت حاجی ... من تو رو میسپرم به دست حاجی ... من تو رو میفرستم بری تو شرکت حاجی کار کنی ... »
« پس نوید ؟ »
« حاجی اصلا نوید رو نمیشناخت ... نوید یه مهره بود ... تو توی سنگر خاله ت قایم شده بودی ... برای اینکه از اون سنگر تنگ و تاریک در بیای و برسی به اینجا ، باید سیاهی لشکر پیدا میکردم ... حاجی رو فرستادم سر وقت نوید و محمدی که از طریق اونا تو بری اونجا ... فکر میکنی حاجی نمیتونه ظرف یه روز منشی و کارمند پیدا کنه ؟ چه لزومی داشت که به محمدی و نوید بسپره دنبال کارمند خوب و شناس بگردن ... چون مطمئن بود نوید اونقدر دلش برای تو میسوزه که تو رو پیشنهاد بده ... اینقدر بدبین نباش ... اینقدر یه طرفه به قاضی نرو ... »

 

 

 

 


آه شری ... اینم از این قسمت ... هر کاری کنی ، به هر دری بزنی ، خودت رو مثله کنی ، بازم تقدیرت اینه ... بازم تقدیرت گفته ، پیشونی نوشتت گفته ، بشین همونجا که میشونمت ... تموم تلاش خدا برای تو ، ساختن افساریست که در نهایت به دیگران سپرده میشه ... نه در دستان تو ... قصد تنهایی ندارم ، ولی گاهی بودن با آدمها تنها ترت میکنه ... این که بشینی و آدمها دورت رو بگیرن و بگن صلاحت اینه ... بگن توکل کن ... اگه قراره من توکل کنم ، پس چرا شماها پافشاری میکنین ؟ بذارین بشینم برسم به توکلم ... بذارین خدا هم یه خورده سرش خلوت بشه و یه وقتی هم به من بده ... ای خدا !! افسار منو کی ساختی و پرداختی؟ کی سپردیش به این و اون ؟ من کجای این دنیا قرار دارم ؟ خدا نیستی ؟ سرت شلوغه ؟ ... با این حال بازم خدا باش ... تو رو خدا ، خدا باش ... کارت رو به دست این و اون نسپار ... خسته ای ؟ میدونم ، منم خسته ام ... ولی قربونت برم ، کی بلده کار تو رو مثل خودت به انجام برسونه ؟ یه خورده با ما باش ، جای دوری نمیره ، به وقتش به اونها هم میرسی ... یه خورده حواست رو جمع زندگی من کن ...
نه از افسانه می ترسم نه از شیطان
نه از کفر و نه از ایمان
نه از آتش نه از حرمان
نه از فردا نه از مردن
نه از پیمانه می خوردن
میدونم میخوایم ، میدونم دوسم داری ، میدونم بدمو نمیخوای ، ولی تو رو خدا ... یه خورده هم در عمل نشون بده با مایی ... سختم نکن ... راضیم به رضای تو ، تو به خرد شدن من راضی نباش ... خنده زارم نکن ...
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا از هرچه پندارم جدا باشد
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد
نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد
که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ای وحشت نما باشد
خدایا ... دستمو بگیر ، از این چارراه شلوغ چه کنم چه کنم ، به سلامت بگذرونم ... توکلم به خودت ... نمیخوام شق القمر کنی ... فقط دستمو بگیر ... همین ...
بگو موسی بگو موسی
پریشان تر تویی یا من ...
« دخترم ، شما حرفی حدیثی ، شرطی ، شروطی با مهندس نداری ؟ »
این اولین باریه که من و مهندس و حاجی ، با هم سر یه میز بشینیم و تبادل نظر کنیم ... چه سخته شرایط ... شرایط قرار گرفتن سه ایدوئولوژی کنار هم ... شرایط سازگار شدن با همه اونچه که با هم ساگار نیست ... بگو موسی ... بگو موسی ، پریشان تر تویی یا من ؟ : « من شرایط خاصی ندارم ... جز اینکه یه طلاق بدون قید و شرط ، دقیقا بعد از تولد بچه ... همین ... »
پوزخند زشتی که گوشه لب نشونده ... طرز نگاه چندش آوری که رو صورتم تاب خورد و چرخید و چرخید تا رسید به این حجم فزاینده زننده ی روی شیکمم و باز برگشت تو نی نی چشمام ، عرق سردی سروند روی تیره پشتم و راه گرفت تا نشیمنگاهم و صداش چخماقی شد روی نرونهای عصبیم ، چخ چخ ... پر از جرقه های آتشین : « کسی کشته مرده چشم و ابروی مشکی شما نیست خانوم ... مطمئن باش اینقدر بد سلیقه نیستم که عاشق ... »
حاجی لب گزید ... نه از افسانه می ترسم نه از شیطان ... نه از کفر و نه از ایمان ... نه از آتش نه از حرمان ... نه از فردا نه از مردن ... نه از پیمانه می خوردن : « حاجی بهتره این بحث همین جا تموم بشه ... بیخیال شو لطفا ... من انصراف میدم از این معامله ... »
حاجی عصبی شد ... که او هرگز نمیخواهد چنین آینه ای وحشت نما باشد ... غرید : « بسه دیگه ... بچه شدین ؟ ... با هر دوتونم ... بهتره عاقلانه برخورد کنین ... نشستیم اینجا بحث عاقلانه کنیم ... جنگ که نداریم ... میخوایم به یه نکته مثبت برسیم ... بهتره چنگ و دندون به هم نشون ندین ... تو ... امیر سام ، حق نداشته ات رو میخوای ؟ این گوی و این میدان ... من از حق زن و بچه ام نمیتونم بکنم بدم به تو ... به اندازه خودت بهت دادم ... از سرت هم زیاده ... بیشتر میخوای ؟ مرد باش ، زحمت بکش ، در بیار ... تموم این پروژه های قدیمی ، هر چی توش هست مال خودت ... تو این دو سه ماه یه خورده زحمت بکش ، هر چی توش دراومد مال تو ... میدونی که بیشتر از این نمیتونم هلو بپر تو گلو ، دار و ندارم رو بچپونم تو دهنت ... کم نیست ... هفت تا پروژه بزرگه که فقط صورت وضعیت یکیشون میتونه تو رو به آرزوهای دور و درازت برسونه ... میدونی که همشون تا مرحله نهایی رسیدن ... نزدیک تحویل هستن ... سختیشون رو کشیدم ... از دار و ندارم هم خرجشون کردم ... پولاش مونده تو بگیر ... تمومشون کن و بگیر ... پیشنهاد بدی نیست ... خودت هم میدونی ... اونقدری هست که سبیلاتو چرب کنه مث بچه آدم بشونت سر جات ... منم از این هفت تا قرار داد ، هیچی نمیخوام ... قرارداد پتروشیمی بندر امام مال من ، خودم با تیم جنوب میرم خوزستان ... تو دست و بال تو هم نیستم ... ببینم مردش هستی جربزه نشون بدی بگم نوش جونش یا نه ؟ »
چشم چرخوند ... رو من ثابت شد ... لبخندی دلگرم کننده به لب نشوند : « و اما تو شراره ... نمیخواد خودت رو با مسائل پیش پا افتاده از پا بندازی ... وقت هست بعدا خصمانه تر ، به کینه کدورتات با مهندس برسی ... فعلا دندون به جیگر بگیر ... بعد از اینکه به سلامتی بارت رو به زمین گذاشتی ، هر چقدر خواستی ، چنگ ودندون نشونش بده ... ولی فعلا به فکر صلاح و مصلحت خودت باش ... تو این مدت ، دوش به دوش مهندس ، بدون خون و خونریزی ، کارتو بکن ... دو ماه دیگه مرخصی زایمانت شروع میشه ... بعدش میشینی توی خونه تا بچه ات به دنیا بیاد ... افشید هست ... حاج خانوم هم هست ... هر کاری داشتی میتونی ازشون کمک بخوای ... بی منت ... نوه شونه ، منتی سر تو نیست ... و اما شرایط ... بهتره صاف و صادقانه موضع همو مشخص کنین بعدا بحث و گله پیش نیاد ... دیگه شرط دیگه ای نداری ؟ »
لب چیدم ... اخم کردم ... بگو موسی ... بگو موسی ... پریشان تر تویی یا من ؟ : « نه حاجی همون که گفتم ... حرف دیگه ای هم ندارم ... فقط اگه مهندس سختشونه ... بهتره همین الان قائله رو ختم به خیر کنن ... »
اخم کرد ... نه جنگی با کسی دارم ... نه کس با من ... قیافه متفکری به خودش گرفت ... مکث کرد ... عاقبت به حرف اومد ... : « خوب ... به سلامتی ... بجز پول این پروژه ها ... از اون بچه هم سهم میبرم دیگه ؟ »
عصبی شدم ... دوستانه به نظر نمیرسه ... زنگ خطر ... بچه ام ... نبض تپنده پر کوبش زیر پوست کشیده تنم ... برگشتم ... زل زدم تو صورتش ... باید چنگ و دندون نشون بدم ... دقت کرد ... به قیافه عصبیم دقت کرد ... لب به هم فشرد ... حاضرم قسم بخورم چشماش برق شیطانی داشت : « حداقل قد اسمی که بهش میدم ... قد حق پدری خودم ... »
اخمم غلیظ تر شد ... دقت کرد ... بازم تو صورتم دقیق شد ... حق به جانب برگشت طرف حاجی : « بد میگم حاجی ؟ چرا مادمازل اینجوری برام خط و نشون میکشه ؟ مگه تو بد کردی ... مگه حق پدری به گردنش نداشتی ؟ تازه ، سندش هم به اسمت نخورده بود ... ولی این ، سندش میخواد به اسم من زده بشه ... یه خونه قولنامه میکنی ، اگه توش آدم بکشن ... معامله خبط بکنن ... فسق و فجور کنن ... مسئولیتش گردن صاحب سنده ... این که دیگه جای خود داره ... بچه من ... امیر فرخ شایسته ... نام پدر ، امیر سام شایسته ... فردا قاتل شد ، دزد شد ... فسق و فجور کرد ، نمیگن نام مادر ... میگن نام پدر ... حق ندارم قد نام پدر ارزش داشته باشم ؟ شرطم فقط همینه ... پس فردا طلاق گرفت ، حق نداره منو از حقم ساقط کنه ... من حق پدریمو برای خودم محفوظ نگه میدارم ... شوور کرد ... بازم حق پدریمو میخوام ... حق نداره آبها که از آسیاب افتاد ... حاجی مقدم به درک اسفل السافلین رسید ... حقمو ازم بگیره ... اُ اُ اُ ... اینجوری نگام نکن زهره ام ترکید ... فکر خواب شب ما هم باش خانوم ... خودشو نمیخوام ... گُه شوییش مال خودت ، بزرگ کردنش با خودت ... شب هم تو بغل خودت بخوابونش ... ولی من میخوامش ... باید زیر نظر خودم بزرگ شه ... شما که حرفی نداری حاجی ؟ داری ؟ سند خانوم که به اسمت نبود ... ولی بودی ... تو زندگیش بودی ... حق خودت دونستی ... تا شوهر دادنش هم حق خودت دونستی ... حالا من دارم آش نخورده ... دهن خودم رو میسوزونم ... تربیتش باید زیر نظر خودم باشه یا نه ؟ ... من از این خانوم ... فقط حق پدریمو میخوام ... پسرمو میخوام ... چیز زیادیه ؟ باید تموم تصمیمات این بچه ... با هم فکری من باشه ... سر خود حق نداره برای بچه من تصمیم بگیره ... قبوله ؟ قبوله ... بگو قبلتُ ، قبول نیست برو یه بابا دیگه برا بچه ات پیدا کن ... تو به خیر و ما به سلامت ... »
دستام مشت شد ... دهنم خشک شد ... سرم به دوران افتاد ... خدایا ، بیم آن دارم ، مبادا رهگذاری را بیازارم ... بگو موسی ، بگو موسی ، پریشان تر تویی یا من ؟ این دیوونه ست ... منم دیوونه ام ؟ خودم رو از چاله در بیارم بندازم تو چاه ؟ : « من نیستم حاجی ... این هنوز هیچی نشده ، تا اسم بچه منو هم انتخاب کرده ... فردا پس فردا میخواد هی ازم پواَن بگیره ... من رشوه به کسی نمیدم ... »
ابرو هاش بالا پرید ... خنده اش مضحک شد ... پخ کرد ... : « اووپس !! شما خیلی رو داری خانوم ... من که نمیتونم بشینم بچه ام باری به هر جهت بار بیاد ... به اجداااادم قسم نمیخوام حضانتش رو بردارم برای خودم ... آخه پمپرز بلد نیستم عوض کنم ... از بو گه بچه هم خوشم نمیاد ... »
جدی شد : « ولی خانوم محترم ... این بچه فردا تو این اجتماع ... تو این جنگل ... میخواد با اسم و رسم من بزرگ شه ... پس فردا اومدیم و زد و نخاله بار اومد ... من مُردم ... ادعای ارث و میراث کرد برای باز مانده های من !! ... نباید بفهمم ارث و میراث بی زبون من زیر دندون کی قرچ قرچ میکنه ... مطمئن باش هر تصمیمی بخوام بگیرم ... اول مصلحتش رو در نظر میگیرم ، دوم اسم و رسم خودم رو ... سوم نظر مامانی خوشکلش رو ... بد میگم حاجی ؟ تو که این راه رو رفتی ، میتونی درکم کنی نه ؟ »
کفری شدم ... بگو موسی ... بگو موسی ... پریشان تر تویی یا من ؟ نه از افسانه میترسم نه از شیطان ... : « نمیتونم حاجی ... من شرایط این آقا رو درک نمیکنم ... نمیتونم قبولش کنم ... بچه من گشنه نمیمونه که بدنیا نیومده چنگ و دندون تیز کنه ، طمع کنه برای مال باد آورده آقا ... »
« استپ خانوم استپ ... من دارم آینده ام رو تیره و تار میکنم ... دارم بچه دار میشم ... دارم پدر میشم ... چیز زیادی خواستم ؟ اینکه تو هر تصمیمی که برای بچه من میگیری نظر منم لحاظ کنی ؟ بد بود قبول نمیکنم ، بد گفتم قبول نمیکنی ... تو این مملکت ، بجز ثبت احوال هزارتا جای دیگه هم هست ... مدرسه ... اجتماع ... زندان ... دادگاه ... حاجی مقدم ... رضا مقدم ... هزار تا دیگه ... من باید فردا جواب همه اینا رو بدم ... بچه بازی که نیست ... یه بچه ست که اگه خوب بشه من افتخار میکنم ... اگه بد بشه ، تف سر بالاست ... »
حاجی متفکر بود ... به حرف اومد : « مهندس جان شما بفرما ... من با شراره صحبت میکنم ... »
« اما حاجی ... »
« شیششششششش ... اما نداره ... با هم صحبت میکنیم ... »
مهندس پیروز و قد برافراشته از اتاق بیرون رفت ... علی موند و حوضش : « حاجی ... من چطور میتونم اعتماد کنم ؟ شما چی پیش خودتون فکر میکنین ... »
« عزیزم ... بهتره دو جانبه فکر کنی ... این بچه ، فردا پس فردا هر اتفاقی که خواست بیفته ، به حمایت یه پدر نیاز داره ... قبلا هم بهت گفتم ... مهندس تو گرفتن حق استاده ... مطمئن باش از دار و ندارش خوب مواظبت میکنه ... اینی که من میشناسم ، جون به عزرائیل نمیده ... فکر کن ... یه خورده هم حق رو به مهندس بده ... اونم خوبی اون بچه رو میخواد ... منتها به روش خودش ... نترس ... اونقدر پست نیست که بخواد از این موقعیت سوء استفاده کنه ... من میشناسمش ... خیلی خوب میشناسمش ... وقتی قراره پدر اون بچه باشه ... پس اونچه که در آینده اتفاق می افته ، خواه نا خواه اونو هم درگیر میکنه ... وقتی پای خیرش هست ... پای شرش هم باید باشه یا نه ؟ در ضمن ، من باهاش قرار میذارم ... ولی توی قباله هم شرط میکنم ... نه حق حضانت بچه رو داره و نه حق تعیین تکلیف براش ، بدون در نظر گرفتن نظر تو ... این اصرار و پافشاریش ... همه از سر لجبازی با منه ... یه خورده اش هم بر میگرده به زبون عقربی تو ... میخواد حرصت بده ... توکل کن به خدا ... بذار همه چی رو روال قبلی پیش بره ... فردا میرین دنبال مقدمات کار و انشاالله اگه خدا بخود تا بعد از ظهر مسئله رو خاتمه میدید ... تو هم دو ماه اینو تحمل کن دندون رو جیگر بذار ... تموم میشه ... » بگو موسی ، بگو موسی ... پریشان تر تویی یا من ؟

 یه زمانی ، نه چندان دور ولی ، یه زمانی ... من بودم و تنهایی و سکوت و درهایی بسته ... من بودم و دنیای ظالم با تمام همه ی ظلمهایش ... من بودم و تن و بدنی خون آلود و زخهمایی بر قلبم ... جانم ... من بودم و یک نبض تپنده بی کوبش و یک در باز ... خونه ی خاله ... حالا ... امشب ... همین حالا ، منم ... یه چاردیواری از آن خودم ... یه نبض پر کوبش ... مال خودم ... به اشتراک یه غریبه ... منم و این چاردیواری و این نبض پر کوبش و این در بسته و این همه آدم ... حاجی شایسته ته سالن ، روبروی سیستم صوتی تصویری ، بروی مبلهای تازه و نویی که با سلیقه افشید خریداری شده ... در کنارش بروی همون مبل ، بابا ... حاج منصور افرا ... همون که رفت و ما ... مامان و من رو ، در حجمی از دود و آتش و خون ، به دستهای تنهایی مخاطر آمیزی که تنها گرمی بخشش ، نفسهای مسیحایی حاجی شایسته بود ، سپرده بود و امروز آمده بود ... آمده بود تا باز ما ... من و این نبض تپنده پر کوبش رو ، به دستهای مسیحایی حاجی شایسته بسپاره ... بار اول به اختیار و جبر پول ، بار دوم از سر ناچاری و سرافکندگی ... بابا ، امروز خیلی سعی کرده بود ... سعی کرده بود تا باز هم برام شوهر پیدا کنه ... یه شوهر دائمی ... دقیقا به همون دائمی و پایداری رضا ... باید زیر بار میرفتم ؟ باید قبول میکردم ؟ باید دختر خوبی میشدم و میگفتم چشم ؟ به این پدر میگفتم چشم ؟ نه ... شاکی روزگار منم ... تموم این شهر متهم ... یه حادثه چند ساعته ... با من میاد قدم قدم ... : « نه بابا ... نمیتونم باز هم افسار زندگیم رو بسپرم به شما ... شما یه بار به اندازه 22 سال عمر ... اعتمادتون رو تست کردین ... جواب نداد ... رو من جواب نداد ... »
نگاه شرمگینش رو به پایین دوخت ، لب گزید ... لا الله الی اللهی گفت و تسبیح شاه مقصودیش رو یه دور چرخوند ... دو دور چرخوند ... سه دور چرخوند ... اینقدر حرف زد و حرف زد و چرخوند و چرخوند که هم سر من گیج رفت ، هم مهره ها ... ولی نه من کوتاه اومدم و از عزمم کم کردم نه مهره ها ... : « آخه دخترم ... تو اینها رو چقدر میشناسی ؟ این درست نیست که اینقدر به رئیست نزدیک بشی که اونو از زندگیت با خبر کنی ... اسرار زندگیت رو روی دایره بریزی ... میدونم آدم خوبیه ... اینو از اون همه زحمتی که برات کشید تا بیگناهیت رو ثابت کنه و آبروی برباد رفته تو رو برگردونه ، میشد فهمید ... سخت نبود ... ولی دلیل نداشت که از روز اول تو ، خودت رو براش لخت و عور به نمایش بذاری ... زندگیتو براش کالبد شکافی کنی ... اینقدر بهش اعتماد کنی ... »
خشم شدم ... عقده های 25 سال عمر سر باز کرد ... زخما دهن وا میکنن ، وقتی دل از دشنه پره ... : « آخه پدر من ، شما که ماشالله تعالی ، خودتون خدا بودید ... خدای دیگه ای رو بنده نبودید که بخواستم با شماها ، به اعتماد شماها ، خودم رو از این مخمصه نجات بدم ... آدم شناس بودم که به شما اعتماد نکردم ، آدم شناس بودم که به حاجی شایسته اعتماد کردم ... بهای اعتماد دیگرون ، ارزشیه که به انسان میدن ... اگه شما برای من ارزش قائل بودید ، الان ، امروز ، اینجا ... جز خانواده ما ، کسی دیگه ای نبود ... حاجی شایسته ای نبود ... من بودم ، شما و چهارتا برادر و یه مادر ... ولی ... امروز من ، به تموم اون روزهام گره خورده ... اون روزهایی که باید اعتماد میکردید ... به من ... نکردید ... نمیبینید ... از من اعتماد نمیبینید ... جلب نمیشه ... مثل مهری که شش دونگ جلب نمیشه ... از شما به قلب من جلب نمیشه ... بذارین این داستان تموم بشه ، خوب یا بد ... بذارین تموم بشه ... » وقتی تو چشم هر کسی ، برق فریب رو میشه دید ، راه ضیافت رو به من ، دستهای کی نشون میده ؟
هنوز شرمنده بود ... هنوز تند و تند دست به محاسن بلندش میکشید ... هنوز گوشه ای از سبیلهای آنکادر شده اش رو به دندون میگزید ... یه چیزی انگار گم شده ، توی نگاه من و تو ... راه ضیافت رو به من ، دستهای کی نشون میده ؟ : « پس داداشات چی ؟ نمیخوای اونها بدونن ؟ بعدا بفهمن بد میشه ها ... ناراحت میشن ... »
اخم کنم ؟ جیغ بزنم ؟ خودم رو خفه کنم ؟ کدوم داداش ؟ همونا که با حاجی مقدم کیسه دوختن ؟ همونا که تن و بدنم رو کبود کردن ؟ همونا که عاشقی رو به من حروم کردن ؟ همونا که منو بیحرمت کردن و از خونه شوتم کردن بیرون ؟ وقتی که عشق ، همرنگ نفرت میشه ... تمرین مرگ میکنم ، تو گود این پیاده رو ... : « من برادر ندارم ... نه امروز نه اون روزهای قدیم و نه فرداهایی که میان ... شما اشتباه کردی ... معذرت خواستی ... طلب بخشش کردی ، بابام بودی ، بخشیدم ... من عادت ندارم غریبه ها رو هم بیخود و بی دلیل ببخشم ... »
خاله قربون صدقه ام میره ... دلش به طرز عجیبی ، میخواد همه این امشب ، واقعی باشه ... اینو از برق چشمای زیر ابروهای نازکش میشه تشخیص داد ... و نسترن که راه به راه بشکن میزنه و تو دست و پا وول میخوره و دم به دم میگه : « عروس حاجی ... شیکمت تو آفسایده ... بپا نره تو چشم دوماد ... »
و من که خنده زار عالم ... میزنم به طبل بیعاری و پا به پاش میخندم و میگم : « زهرمار ... یه بار دیگه عروس حاجی ، عروس حاجی ، بستی به دم من ، من میدونم و تو ... » و باز هم تو خودم گم میشم و ذهنم رو سر به نیست میکم ... دارم به داشتن یه زخم ، تو سینه عادت میکنم ... دارم شبامو با تن ، یه مرده قسمت میکنم ... بگو از کدوم طرف ، میشه به آرامش رسید ؟!
مهندس ، موذیانه ترین حالت ممکنه رو به خودش گرفته ... یه گوشه ای ، دور از چشم ، فقط تو چشم من نشسته ... تا نگام به نگاش میفته ، نی نی چشماش رو به برق مینشونه ، نگاه چندش آوری به هیکل پنگوئن وار من میندازه و چشماش رو تو کاسه میچرخونه و میکشه رو اندام کشیده و خوش تراش نسرین ... این یعنی چی ؟ خوب میفهمم یعنی چی ... تو تموم این روزها ، این قدر روی اخلاقش شناخت پیدا کرده ام که بفهمم از تموم این حجم فزاینده روی شکمم ، متنفره ... ولی چرا ... چرا ؟ چرا باید حریص اینهمه نفرت باشه ؟ چرا شرط این فداکاری پولی رو ، داشتن این حجم فزاینده پر کوبش نفرت انگیز میدونه ؟ : « پسر من چطوره خانوم ؟ جاش که راحته انشاء الله تعالا ؟ ... بگو بابا سلام میرسونه ... » این همه نفرت رو به چند پول سیاه میخره ؟ به صورت وضعیت هفت پروژه رو به اتمام پر نون و آبدار ؟
مامان سعی میکنه مثل همیشه ، موذیانه ساکت بشینه و اظهار نظر نکنه ... سیاست زنانه ... خوب میدونم همین الان هم در حال بازیگردانی و بازیگر چرخونیه ...
حاج خانوم ، محبت مادرانه اش رو در حقم تموم میکنه ... : « میدونم برات سخته دخترم ... شرایطت حاجی رو از پا انداخته ... دلم نمیخواست امشب ، با این صورت نافرم بیام اینجا ، یه عمره ، من ، حاجی ... آرزومون دامادی امیر سام و عروس شدن توئه ... ولی باور کن هیچوقت آرزو نمیکردم تو اینجا باشی ... با این اوضاع و ما برای آینده شما دو تا بحث کنیم ... من تو رو به اندازه تموم این سالها که با مادرت دوستم ، به اندازه تموم این سالها که حاجی میخوادت ، میخوام ... امیدوارم از من نرنجی و منو جای مادرت بدونی ... هر مشکلی ، هر جایی که داشتی ، من هستم ... امیر سام ، بچه بدی نیست ... ولی خوب ، نمیتونم بگم خوبه ... بد قلقه ... خوب میدونم اگه بخواد اعصاب برای کسی نذاره ، کارش رو به نحو احسنت انجام میده ... امیدوارم زیاد باهاش به درهای بسته نخوری ، ولی اگه هر زمانی اذیتی توی این چند ماه ازش دیدی ، حتما به من بگو ... گوشش رو خوب میپیچونم ... » لبخند زورکی به چهره پر محبتش مینشونم ... خوب میدونم مهندس چه جور اخلاقی داره ... پر غرور ، پر مدعا ، بی مسئولیت ، پر خواه ... خدا عاقبت منو بخیر بگذرونه ...
افشید و شوهرش ، مهندس جاوید که به تازگی دوره آموزشی خودش رو گذرونده و از آمریکا برگشته ، گوشه ای از سالن ، به دور از هیاهو ، نشسته و گل میگن و گل میشنون ... بی خیالی و بی غمی از چهره هر دوشون ساطع بود ... گه گاه لبخندهایی دوستانه و البته متین و خانومانه از طرف خودش به سمت من پرتاب میکرد و با این کار دل گرمی کوچیکی بهم میداد ... امشب همه اینها جمع شده بودند ، اینجا ، پشت این در بسته ، بین چاردیواری تنهایی من ، تا برای این توده برجسته روی شکمم ، بزرگتری کنن و پدر بیارن ... چه حال و روز خنده داری ... تا بوده و نبوده ، همه جمع میشدن ... به شادی ، سرنوشت دو جوون رو بهم بدوزن و یه دختر و پسر رو به مزایده ای عاشقانه بذارن ... امشب ، اینجا ... این جمع اومده بودن تا سرنوشت یه بچه رو به مردی دیگه بدوزن ... دارم به داشتن یه زخم ، تو سینه عادت میکنم ... دارم شبامو با تن ، یه مرده قسمت میکنم ...
نتیجه تموم مذاکرات ... نتیجه تموم بحثها ... شرایط ... حرف من ... شروط اون ، همه و همه به دست حاجی شایسته به قلم کشیده شد ... به امضاء جمع رسید و جلسه ختم به خیر ! شد ... شاکی روزگار منم ، تموم این شهر متهم ... یه حادثه چند ساعته ، با من میاد قدم قدم ...

 

 

 

 

 

***
عاقبت ، اونچه که برام رقم خورده بود ، اونچه که بهش میگفتن ، تن به تقدیر دادن ، و اونچه که من میگم تقدیر رو برای کسی رقم زدن ، رسید ... لحظه ای که همه اون رو پیوند قلبها میدونن ، یکی شدن ، پیمان بستن ... لحظه ای که برای من ، خود زنی بود ... پیمان با مهندس امیر سام شایسته ... من ، امروز ، هیجدهم اردیبهشت ، ساعت پنج بعد از ظهر یک روز بهاری ، روی صندلیهایی خشک ، در سالنی به حجم شصت متر ، با شکمی به حجم شش ماه و نیم ، نشستم و منتظرم تا عاقد ، این پیونده فرخنده رو به ثبت برسونه ... میپرسه : « قبلتُ » گنگم ... به اندازه تموم مجهولات عالم گنگم ... چی رو باید قبول کنم ؟ به چه باید رضا داشته باشم ؟ اصلا من باید بگم قبلت ُ یا همین نبض تپنده پر کوبشی که تا دقایقی پیش ، بی هویت بود و الان ، این لحظه قرار بود هویتی نو پیدا کنه ؟ ناخودآگاه دستم به شکمم سرید ... کوبشش زیر انگشتای دست سردم حس شد و من نفهمیدم منظورش چی بود ؟ قبلتُ یا نه ...
واقعا این پسر دیوونه ست ... میدونستم قرص واجبه ، ولی نه با این دوز بالا ... دست تو دست مامان ، درحالیکه از استرس و فشار عصبی جونی در بدن نداشتم ، در کنار حاجی شایسته و بابا ، قدم به قدم ، از ماشین ها فاصله گرفتم و یواش یواش با پاهایی لرزون به دفتر ثب طلاق و ازدواج نزدیک شدم ... تو فرصتی که همه در کنار ماشینها ایستاده بودند ، حاجی به طرفش برگشت و گفت : « بیا دیگه بابا ... منتظر چی هستی ؟ »
برق چشماش ، قرمز بود و شیطانی : « شما با عروست برو ، مواظب پسر منم باش ، من با این عروس بد هیکل ، قدم از قدم بر نمیدارم ... »
تموم وجودم شعله ای شد ، سوزنده ... از هر چه که بترسی به سرت میاد ... یه عمر از حقارت متنفر بودم ، یه عمر جنگیدم تا حس تلخ تحقیر رو لمس نکنم ... ولی یه عمره تو طالعم بجز حقارت هیچی نبوده و نیست ... اخم کردم ... دلم میخواست همه این دقایق رو گرز کنم ، بزنم تو فرق سرش : « اگه میخوای حرص منو در بیاری ، مطمئن باش که با این لودگیهای تو در نمیاد ... متاسفم که تو رو ، حاجی از تو لپ لپ درآورده ... یا شایدم ، حاج خانوم یه شب پر ستاره که تو ایوون ایستاده بوده ، از تو یه بغچه که به دهن یه لک لک آویزون بود ، کشیده بیرون ... بهرحال ، آش کشک خالته ، بخوری پاته ، نخوری پاته ، مجبوری این هیکل قناس رو یه چند ماهی به عنوان همسرت ، به همه معرفی کنی ... میتونی بگی پسری که قراره گیر من بیاد خیلی با کلاسه ، قراره برام ، خدا ، ایمیلش کنه به آدرس ایمیلم ... این عروس بد هیکل هم ، از بس زیاده خوری کرده ، شیکمش باد کرده ... » حاجی ریز ریز خندید ... من ریز ریز در خودم پیچیدم و کیلو کیلو غصه خوردم ...
قباله نوشته شده ، به تاریخ هشت ماه پیش . تاریخ عقد ، دقیقا مصادفه با تاریخ 13 مهر سال پیش ... از اینهمه قدرت مشروعیت بخشی حاجی شایسته ، غرق حیرت شدم ... مهریه به خواست حاجی ، نزدیک بود یه سفر حج و 114 سکه بهار آزادی طرح قدیم ثبت بشه ، که بشدت با مخالفت من روبرو شد ... از حاجی شدن خاطره ی بد داشتم و از سکه ... با نیم نگاهی به چهره مهندس ، راحت میشد پی به درونش برد ... این فکر آزار دهنده تو قیافه اش داد میزد که : عادت داره ... با هر کی پیوند ببنده ، بارش رو هم ببنده ... میخواد منو هم مثل مقدمها سر کیسه کنه و طلاق بگیره ... نه ... نباید فکر کنه قرانی از اون به من خواهد رسید ... یه نه بزرگ به اینهمه حاتم بخشی حاجی شایسته گفتم و در مقابل حیرت همه ، مهریه رو با اجازه خودم ، یه شاخه گل داوودی زرد اعلام کردم ... حاجی ترش کرد ... بابا چرتکه انداخت ... ابروهای نوید بالا زد ... خاله بشکونی از کنار رونم گرفت که صدای آخم میون خنده پر صدای مهندس گم شد ...
به همین راحتی ، به ربع ساعت وقت ، مهندس شد شریک کودک درون من ... پسر من ... پسر ما ... به قول مهندس ، امیر فرخ ... چه خوش اشتها ...
کلیه شرط و شروط جلسه شب پیش ، در صفحه توضیحات قباله ، به ثبت رسید ... مخصوصا شرط مهندس که کلمه به کلمه دیکته کرد و عاقد به قلم آورد : « حق طلاق ، با توافق طرفین و فقط و فقط بعد از سن دوماهگی نوزاد زوجه . زوجه میتواند بعد از دو ماه از تولد نوزاد ، در خواست طلاق داده و با تفویض کلیه حقوق یک پدر به جز حق حضانت ، تا پایان هیجده سالگی کودک ، به زوج ، پیگیر طلاق باشد ... کلیه خرج و مخارج مربوط به کودک ، تا پایان هیجده سالگی بر عهده و هزینه زوج بوده و حق حضانت اولاد ، حتی پس از ازدواج زوجه با غیر ، از ایشان ساقط نمیشود ... در ضمن ، ارائه هر گونه آزمایش یا مدرکی ، دال بر ساقط نمودن حق پدری از زوج ، توسط زوجه مورد قبول نمی باشد و حق پدری را از ایشان ساقط نمی نماید ... »
با یه حرکت تند و سریع برگشتم و به صورت اون که با پوزخندی درشت و کج به لب ، به من زل زده بود ، نگاه کردم ... صداش زیر گوشم آزارم داد : « نترس ، دیدی که دیکته کردم ، فرزند زوجه ... نمیخوام شیکمت رو بیارم بالا ... به شخصه ... من به همینی که داری قانعم ... ولی بذل و بخشش هم نمیکنم ... باید به من حق پدر بودن رو بدی ... دوماه وقت داری به بچه ات یاد بدی بگه بابا ... راستی بعد از دوماه بلده بگه بابا ؟ »
پر مسلمه که با دیوونه ای زنجیر پاره کرده طرفم ... آخه کدوم بچه ای دو ماهه میگه بابا ؟ فکر کنم از امشب باید کلاس خصوصی بذارم برای این نبض تپنده پر کوبش و هجی کنم بابا ... زیر لب زمزمه میکنم بابا و دست میکشم به این حجم برامده ای که بابا ، به چشم پر نفرت به اون زل زده ... نبض زیر دستم میکوبه ...

 

 

 

 

ساعت از دوازده شب گذشته ... خاله و نوید ، از همون محضر ، خداحافظی کردن و رفتن ... بدون اینکه کامشون رو از این پیوند خجسته شیرین کرده باشن ... افشید و شوهرش دست تو دست هم ، خنده کنان خداحافظی کردن و سوار بر ماشین از پیچ کوچه گذشتن ... مامان بوسه ای مادرانه به پیشونیم نشوند ... با احتیاط به بغل کشیدم و زمزمه کرد : « زیاد به خودت فشار نیار ... فکر هیچی هم نکن ... این روزا هم میگذره ... منو از حال خودت بیخبر نذار ... دیگه نمیام اونجا ... نمیخوام گزک دست بابات بدم ... به قول تو ، اعتمادی به این مرد نیست ... همونطور که تو نمیتونی بهش اعتماد کنی ، منم نمیتونم ... سعی میکنم تند و تند بهت سر بزنم ... دخترای خاله ات رو هم شبها پیش خودت نگه دار ... من دیگه برم ... » بوسه ای دیگه و خدا حافظ ریز و زمزمه وار ...
بابا ، سر به زیر گرفته بود ... میشد از چهره گرفته و افروخته اش ، پی به درونش برد که : بازم یه طلاق دیگه ... این دختر ، آبرویی برای من نمیذاره ...
اینو از حرفاش هم فهمیدم : « بابا جون ... نمیخوام نکوهشت کنم ... گذشته ها گذشته ... ولی سعی کن ، حالا که کار به اینجا رسیده ، با مهندس بسازی ... نذار بازم یه مهر دیگه تو شناسنامه ات بخوره ... »
تنها جوابم به حرفهای بابا ، یه پوزخند بود ... درست مثل پوزخند رو لب مهندس بعد از بله گفتن من ... بابا و مامان هم رفتن و منو با دعای خیر ! سپردن به دست خانواده حاجی شایسته ... مهندس ، عینک آفتابیشو به چشم زد ، سویچ ماشینش رو تو دست چرخوند ، گوشی موبایلش رو تو دست جابجا کرد ، شماره گرفت : « الو ، غزلکم ، من کارم تموم ، مامان بچه رو روونه کنم ، اومدم ... هستی که هانی ؟ » هه ... سرم رو بلند کردم و از ته دل لبخندی به روش پاشیدم ...
حاجی سر به زیر گرفت ... حاج خانوم ، خودش رو با وسایل خیالی توی کیفش مشغول کرد ... مهندس دزدگیر ماشین رو زد دست به جیب ایستاد ... : « خوب دیگه ، شما رو به خیر ، ما رو به سلامت ... کاری دیگه که نمونده ؟ آها ... فقط حواست به پسرم باشه ... فردا دیر نکنی ، هشت تو شرکت ... بابای مادمازل ... اوه ببخشید ... بابای مادام ... »
حاجی دست دور شونه ام پیچوند ... با دست دیگه زیر بازوی حاج خانوم رو گرفت ... : « خوب خانوم ... چیکار مونده ؟ بریم یه شام خوشمزه بدیم به این دختر خوشکلمون بعد هم بریم یه سر خونه ، دخترم هنوز خونمون رو با قدمهاش برکت نبخشیده ... »
« نه حاجی ، من دیگه میرم خونه ، خسته ام ... »
حاج خانوم لب گزید : « نگو عزیزم ... من کلی تدارک دیدم ... امشب رو با من و حاجی باش ... تو دیگه مثل افشیدم میمونی ... نمیخوام تنها باشی ... »
« نه تنها نیستم ... قراره نسرین و نسترن بیان اونجا ، میان پشت در میمونن گناه دارن ... »
دست حاجی ، دور شونه هام سفت شد : « باشه دخترم ... شما هم حاج خانوم ، تدارکاتت رو برای یه شب دیگه ببین ... خسته ست ... ولی از قرار شام که نمیتونی فرار کنی ... یه امشب رو به بهونه تو ، میخوام حاج خانوم رو مهمون کنم ... نیای ، با من نمیاد ، امشب گشنه میخوابم ها ... » جوابم لبخندی بود و بس ...
شام رو با حاجی و حاج خانوم ، خوردیم ... حاجی پیتزا دوست داره ... منم پیتزا دوست دارم ... حاج خانوم قرمه سبزی با برنج ... حاج خانوم میگه : « امیر سام هم مثل من عاشق قورمه سبزیه ... اگه میفهمید میخوایم بیایم بیرون قرمه سبزی بخوریم ، حتما اونم میومد ... » حاجی اخم کرد ... معلومه که نمیومد کنار یه زن شیکم بالا اومده ، تو رستوران به این شلوغی و معروفی قرمه سبزی بخوره ...
حاجی و حاج خانوم هم با من به خونه ام اومدن ... یکی دو ساعت موندن و به محض رسیدن نسرین و نسترن ، اونا هم راهی شدن ... دخترای خاله سعی زیادی کردن که حال و احوال منو به احسن حال تحول بدن ... نسرین شیرینی پخت ... من نخوردم ، گفت : « برای صبحت ... صبحا قندت میفته ، بخوری خوبه ... » نسترن اما ، گرم گرم خورد ... لودگی کرد و خندید و خندوند و بالاخره جفتشون ، راهی اتاق به قول مهندس امیر فرخ شدن تا بخوابن ...
روغن زیتون رو برداشتم ، روی کاناپه سه نفره دراز کشیدم ، لباس گلگشاد تنم رو بالا زدم ، کف دستامو چرب کردم و دایره وار به شکم کشیدم ... دوباره چرب کردم و به کشاله های رونم کشیدم ... باز چرب کردم و به زیر بغلم کشیدم ... ساق پام ، ساعد دستم ... ماساژ ... فکر ، خیال ... ساعتها رو به عقب برگردون ، اگه بازم فرصتی میبینی ... بگو تو گذشته چی میبینی ، که تو رو از آینده ترسونده ؟ ساعتها رو به عقب برگردون ، اون همه خاطره رو پیدا کن ... یه جهان تازه رو من وا کن ... صدای زنگ در بلند شد ، با سستی از جا بلند شدم ... ساعت دوازده شبه ... کی میتونه باشه ؟ از چشمی در نگاه کردم ، اووووووووف به گمونم جنگ نرم شروع شد ، در رو باز کردم ، یه تیشرت پرتقالی سه دکمه بدون یقه ، با سه دکمه باز ، یه شلوار جین سورمه ای تیره ... یه صندل سورمه ای ، یه بند چرم دور مچ دست چپش ، یه زنجیر طلای زرد ضخیم دور گردنش که در تضاد با پوست روشن و موهای مشکی سینه اش بود ، و شاخه ای گل داوودی زرد رنگ توی دست راستش ... موهاش رو حالت دار ، بهم ریخته روی پیشونی ول داده بود ... چشماش از زردی ، همرنگ بلوز تنش شده بود ، زیر نور قرمز مخفی سقف راهرو ... : « مامان پسرم چطوره ؟ پسر من چطوره ؟ اَخ بو روغن زیتون میدی ... حالم رو بهم زدی ... » با دهن ادای بالا آوردن در آورد ...
شمشیر از رو بسته ... مخل آسایش ... میشه زمین خورد و گریه نکرد ... ساعتها رو به عقب برگردون ، اگه بازم فرصتی میبینی : « فرمایش ؟ »
« اُ اُ اُ ... جلو پسر من با ادب باش ، دوست ندارم از همین الان بی ادبی رو از مامانش ارث ببره ... همون زور بزنی ، قیافه ات رو به بچه ام ارث برسونی ، کلی دعا گوت میشم ... خوشم نمیاد بچه ام زشت و بی ادب بشه ... سعی کنی تو روم نگاه کنی ، مثل خودم بشه هم بد نیست ... » جدی شد : « حواست باشه ، علاقه ندارم عین ماست دربیاد ... تلقین کن ژن وایش رو سرکوب کنی ... اینجوری برای جفتتون بهتره ... »
اخمم رو غلیظ کردم : « چشم ، سفارش میکنم بهش ، فرمایش ؟ »
« میدونستم اینقد بد اخلاقی عقدت نمیکردم ... گندت بزنن ... من خوش ندارم بدهکار کسی باشم ... عشقم میکشه طلبکار باشم ... بیا اینم مهریه ات ... »
دست دراز کرد و شاخه گل داوودی زرد رو با یه ابرو بالا داده ، گرفت جلوم ... دست دراز کردم ، شاخه گل رو گرفتم ... : « حسابم باهات صاف شد ... دیگه طلبی ندارم ، حالا میتونی بری و بعد از این هم ، در این واحد رو فراموش کنی ... منم خوش ندارم باز صدای زنگ این خونه رو بلند کنی ... »
« هوششش ، رم نکن مادام ... هنوز مهر شناسنامه ات خشک نشده ها ... شرط و شروطمون یادت رفت ؟ تو میخوای حق پدری منو ازم سلب کنی ... ببین ، من الان مهرتو دادم ... مهر زن رو که بدی ، بعدش دیگه تمام و کمال مال خودته ... حواست باشه من کیم ... در این خونه ، هیچوقت روی امیر سام بسته نمیشه ... من عادت دارم هر شب به پسرم شب بخیر بگم ... »
شوخیش گرفته ؟ : « از کی اونوقت ؟ کی فرصت کردی عادت کنی ؟ »
ابروهاشو به هم نزدیک کرد ، قیافه متفکر به خودش گرفت ، با انگشت چند بار به شقیقه اش کوبوند : « بذار فکر کنم ... اممم ... اگه بخوایم به حساب کتاب حاجی حساب کنیم ، دقیقا شش ماه و نیمه ... اما اگه بخوام خودم حساب کنم ، شیش ساعت و بیست و پنج دقیقه ... نه ... بیست و شش دقیقه ست ... بکش کنار ... »
متعجب ، ابرو بالا دادم ، لای در رو یه خورده بیشتر بستم : « جونم ؟ »
دست برد به دستگیره در و فشارش داد به داخل ، دستگیره از داخل به شکمم فشار آورد : « همون که گفتم ... خوش ندارم مونگل بازی در بیاری برام ... حرفم مفهوم بود ، میخوام به پسرم شب بخیر بگم ... »
« بیخود ... لازم نکرده ... هر وقت اومد بیرون تا دلت خواست براش کارت پستال بفرست ... فعلا ، نه ... فعلا میتونی بری باهاش چت کنی ، اگه خواب بود ، براش ایمیل کن ... برو میخوام بخوابم ... »
فشار رو بیشتر کرد ... دستگیره به شکمم فشار آورد ، دردم اومد : « هوی چیکار میکنی وحشی ؟ »
از فشار دستگیره کم نکرد ، جدی شد : « با من بازی نکن ... حاجی چی بت گفت ؟ ... من تو گرفتن حق استادم ... اینو یادت باشه ... به زبون خوش بکش کنار اون هیکل بوم غلتونت رو ... با توام خانوم ... نذار روز اولی برای اعاده ی حقوقم متوسل به زور بشم ... »
« از همین جا حال و احوال کن برو ... »
« نچ ، نمیشه ... باید با بچه ام اتمام حجت کنم ... باید خودمو بهش معرفی کنم ... باید حسش کنم ... »
« دیوانه ... » دستم رو از روی دستگیره بلند کردم
پا به داخل خونه گذاشت ... اخمم رو باز نکردم ، عقب گرد کردم ... نشستم رو کاناپه ... اومد روبروم ایستاد ... نگاهی به شیشه روغن زیتون انداخت ... ساعت رو به عقب برگردون ، اگه بازم فرصتی میبینی ... پوزخندی به لب نشوند : « بچه منو با روغن زیتون نرم میکنی ؟ ... بچه من با مهر پدری نرم میشه ... نمیخوام یه بچه عقده ای تحویل اجتماع بدم ... » کنارم نشست ، دستش رو پیش کشید ، روی حجم فزاینده شکمم گذاشت ... نرم نرم نرم ... قلبم فشرده شد ... حس کرد ... کوبید ، نبض تپنده زیر پوست کشیده تنم ، حس کرد ... شوکه شد ... از حرکت ماهی وار زیر انگشتهای دستش ، رعشه به تنش افتاد ، شوکه شد ... حس کردم ... سردی دستش رو حس کردم ... موهای بدنم سیخ شد ... پوست شکمم مور مور شد ... گرم شدم ، قلبم گامب گامب زد ... صدای قلبش ، ریتیمیک تو گوشم بود ... از زیر تیشرت پرتقالیش ، حرکت تند سینه اش پیدا بود ... رو پیشونیش عرق نشست ... سرد یا گرم ؟ نمیدونم ... رو پیشونیم عرق نشست ، سرد یا گرم ، نمیدونم ... زیر پوست چرب و کشیده تنم ، حرکت ماهی وار تکرار شد ... پوزخندش جمع شده بود ... یه لحظه دست کشید کنار ... باز دست سروند روی شکمم ... کمرم تیر کشید ... خم شد ... به قصد بوسه روی شکمم ، خم شد ... نبوسید ... سرش رو بلند کرد ... تو چشماش نفرت بیداد کرد ... با حرکتی تند ، دستش رو از روی سومین حس حرکت ماهی وار ، عقب کشید ... گل زرد داوودی توی دستم ، مچاله شد ... نفسم برید ... بلند شد ... بی حرف از در خونه بیرون زد ... گنگ موندم ... بی حرکت ... سر به عقب برگردوندم ... دخترا خواب بودن ...

 

 

 

 

 

***
خواب ، رویای فراموشیهاست ، خواب را دریاب ، که در ان دولت خاموشیهاست ... باید بخوابم ... باید همه این بغض توی گلوم رو خواب کنم ، به دست فراموشی بسپارم ... چرا امشب از من گریزونه ... خواب رو میگم ... چرا به چشمم نمیاد ... چرا منو در خودش نمیپیچونه ... چرا حلم نمیکنه ؟ ... خواب رو میگم ... ساعتها از رفتن بابای این نبض تپنده میگذره ... نه من ، نه او ، نخوابیدیم ... اون چی ؟ اون خوابه ؟ با این بار سنگین نفرت ، خوابش میبره ؟
تا صبح در جا زدم ... نشستم ، به پهلو چرخیدم ... باز درجا زدم ... باز نشستم ، به پهلو چرخیدم ... این دنده ، اون دنده ، چپ ، راست ... خورشید طلوع کرد ... صبح شد ... شفق پیدا شد ... چشمام گرم شد ... چشم که باز کردم ، از هفت و بیست رد شده بود ... وقتی برای تلف کردن نداشتم ... تند و تند ، آبی به دست و رو زدم ... پف چشمام غوغا میکرد ... به درک ... لباس پوشیدم ... نوک انگشتام سر شده بود ... دکمه های مانتو رو نمیتونستم ببندم ... به درک ... موهام در هم شده بود ... برس کشیدم ، کلنجار رفتم ، باز نشد ... به درک ... مقنعه به سر کردم ، ضعف داشتم ، گیج بودم ... به درک ... در خونه رو بستم ، دم آسانسور ایستاده بود ، تا چشمش به من افتاد ، دکمه آسانسور رو زد ، وارد شد ، سلام نکرده وارد شد ... به درک ... دکمه آسانسور بغلی رو زدم ... سوار شدم ، دکمه لابی رو زدم ... هشت ... هفت ... شش ... پنج ... در باز شد ... دوتا خانوم یکی مسن ، یکی جوون سوار شدن ... مسن تر لبخند زد ... بهش لبخند زدم ... جوونه رو برگردوند ... به درک ... چهار ... سه ... دو ... یک ... صدای ظریفی توی گوشم پیچید : لابی ... در رو هل دادم ... تنم رو بیرون کشیدم ... از لابی بیرون زدم ... قدمهام رو تند کردم ... از محوطه خارج شدم ... تند تر ... تند تر ... هوا گرم شده ... هرم تابستونه داره ... به درک ... به پیچ کوچه نزدیک شدم ... ماشین شاسی بلند مهندس با شتاب ، از کنارم گذشت ... بوق نزد ، نایستاد ... به درک ... بازم تند تر ... عرق کردم ... خیس شدم ... ماشین زرد رنگی رد شد ، بوق زد ... دست تکون دادم ، ایستاد ... مسیرم رو گفتم ، به مسیرش نمیخورد ... به درک ... بازم رفتم ... رفتم ... سر خیابون بعدی یه ماشین دیگه ، با مسیرم هماهنگ بود ... سوار شدم ، عقب ... ساعت رو مچ دستم رو چک کردم ، هشت پنج کم ... دیرم میشه ... دیر میرسم ... به درک ... دم شرکت پیاده شدم ... کرایه رو حساب کردم ... باقی پولم رو گرفتم ... ساعتم رو چک کردم ... هشت و پنج ... دیر شده بود ... به درک ... ماشین مهندس محوطه کنار شرکت پارک بود ... پله ها رو دو تا سه تا کردم ... در بالا رو باز کردم ... آقا حسین سلام کرد ... صبح بخیر گفتم ... خانوم حمیدی لبخند زد ، به نشونه سلام ، با لبخندی جوابگوش شدم ... برگشتم ، توی اتاق فنی اداری ، آقای حسام و شمس با هم مشغول صحبت بودن ، سلام بلندی دادم ... بلند جواب شنیدم ... در اتاق حاجی بسته بود ... نیستش ... امروز دفتر مرکزی پتروشیمی بندر امام ، تو هفت تیر جلسه داشت ... کلید به در انداختم ، در اتاق مهندس باز شد ... همون تیشرت آستین بلند لخت پرتقالی تنش بود ... با جین یخی و کفش اسپرت لیوایز آبی ، پرتقالی ، کرمش ... مچ دستش رو جلو چشمش گرفت ... اخم کرد : « آقای شمس ، تو تایم شیت خانوم مهندس ، شش دقیقه دیرکرد لحاظ کن ... دیر اومدی خانوم افرا ... پروژه ها سنگینن ... میدونی که ، سرعت عمل ، دقت ، وقت شناسی ... یادت نره ... آخرین باره دیر میای ... » اخم کردم ... به درک ... در اتاق رو باز کردم ... کار امروزم ساخته ست ... من جای حاجی بودم ، از جون مایه میذاشتم ، هفته ای سه جلسه مرتب و متناوب ، میبردمش روانپزشک ... سیستم رو روشن کردم ... صداش بلند شد : « افرا ... بیا اینجا ... » شیطونه میگه بزنم لهش کنم ... حوس جنگ داره ...
سر از روی سیستم بلند کردم ... با سرعتی لاک پشت وار ، راه اتاقش رو در پیش گرفتم ... دم در تقه ای زدم و منتظر ایستادم ... بازم صداش : « بیا تو »
« بله مهندس ؟ »
کاغذی جلوش بود ... روش نوشته بود ... چی ، نمیدونم ... درگیر بود ... دور خودش تاب میخورد ... اههم کردم ، سر بلند کرد : « اوراق مالی و فنی ، قراردادها ، نمودار پیشرفت فیزیکی ، صورت وضعیت ها ، برنامه زمانبندی ، استدمنتها ، دبلیو پی اس ها ... نقشه ها ... شرایط پرداختها ... اقلام مورد نیاز ... نامه های اداری ... درخواست مواد و مصالح مورد نیاز ... موارد وصول شده ، موارد در دست اقدام ... پرداخت بابت خرید کالا ... سفارشهای در دست اقدام ... مربوط به هر هفت پروژه رو با خلاصه ای از شرح کار ، روی پرونده هر پروژه ، به نفکیک بذار ، دسته بندی کن ، تا نیم ساعت دیگه رو میزم باشه ... »
عاقل اندر سفیه نگاش کردم ... اخم کرد : « چیه ؟ میخوام ببینم ، خوابی که تو و حاجی برام دیدین ، چقدر می ارزه ... زود باش جون بکن ... »
با انگشت دست چپ ، گوشه چشم چپش رو خاروند ، یه ابرو بالا داد ، یه ابرو پایین ... : « میری تو سایت مناقصه های شرکت نفت ... همینطور پتروشیمی ... هر چی مناقصه مربوط به کار ما میشه ، یه نسخه پرینتشون رو میخوام ... مزنه بزن ... سنگیناش رو جدا کنه ... ترجیحا ، مال تهران باشه ... حوصله دوره گردی ندارم ... برای من اخم نکن ... من کفاره بده نیستم ... اول اونا که گفتم ، بعد بقیه اش ... »
اخمم که باز نشد ، هیچ ، غلیظ تر شد ... قصد جونم رو کرده ... دیوونه ... : « برم نون بخرم ؟ چایی چی ، نمیخواین ؟ میزتون تمیزه یا پاکش کنم ... مثل اینکه جناب عالی فراموش کردین من اینجا چه کاره ام ؟ نه ... »
پوزخندی صدا دار کشید : « یادم نرفته ... ولی بهتره تو هم خوب به یاد داشته باشی ، دو ماه وقت داری به تموم این کارها سر و سامون بدی ... وگرنه مرخصی زایمان بی مرخصی زایمان ... رو به موتم که باشی ، ده ماه هم از حاملگیت بگذره ، من از پولم نمیگذرم ... باید همشون تموم بشه ... تموم و کمال ... دونه دونه صورت وضعیتها رو هم نقد میکنی ... عاشق چشم و ابروی خمارت نبودم که خودم رو به آب و آتیش بکشم ... تا اونجا که خبر دارم ، اَخته هم نشدم که محتاج یکی دیگه باشم جورم رو بکشه ... حالیته که نه ؟ برو جون بکن ... آها ... تا یادم نرفته ، یه پرینت از آخرین وضعیت موجودی حساب بانکی هم بهم بده ... »
« دیگه ؟ »
دست کرد تو کشو ... یه بسته بسکوییت بیرون کشید ، ساقه طلایی کرم دار ... : « دیگه اینکه ... دو دونه از این بسکوییت رو تا وقت نهار سق بزن ... نمیخوام دو ماه دیگه مارمولک تحویلم بدی ... یا هی دم به دم افه غش کردن برداری ... امروز هم آخرین بارته که به پسرم صبحونه نداده ، راتو میکشی میای شرکت ... افتاد ؟ »
« شما غصه منو نخور ... »
« جدی ؟ ... یعنی تو واقعا داری به نتایج رمانتیک میرسی تو این وضعیت ؟ چی باعث شده که عقل ناقصت بهت چراغ سبز نشون بده که من غصه تو رو میخورم ؟ گفتم پسر منو گرسنه نذار ... برو از جلو چشمم ... بجای مخ منو زدن ، زودتر اونچیزایی که بهت گفتم حاضر کن ... پا به پای من باید جون بکنی ... »
از گوشه چشم ، چشم غره ای نثارش کردم : « چشم ، اما اول جون تو رو میکنم ... » بی صدا خندید ...
« بعید میدونم پا به پای شما به جایی برسم ... حتی به قبرستون ... » عقب گرد کردم و از اتاقش زدم بیرون ... تا نیم ساعت بعد ، همه مدارک رو آماده کردم ... ببرم بهش بدم ؟ نه ... باید بذارم پا به پای من جون بکنه ... صبر کردم ... ده دقیقه دیگه گذشت ... نیومد ... نیم ساعت شد ... نیومد ... چراغ یاهوش روشن بود ... amirsam_1982 ... کلیک کردم روش ... باز شد ... نوشتم : « مدارک آماده ست ... نیم ساعته آماده ست ... خودتو جمع کن ، اگه دنبال پولتی ، پا به پام جون بکن ... » سند کردم ... در اتاقم با شدت باز شد ... اومد تو ... خندید ... پوزخند نداشت ... فقط خندید ... پرونده ها رو بلند کرد ... زونکن ها زیاد بودن ... نیشخند زد ... : « پا به پام ، ها ؟ بقیه اش رو تو بیار ... جون بکن ... »
لا الله الی الله ... در بهزیستی رو تخته کنن بهتره ، آخه اینم شد وضعیت ، چارتا بی آزار رو زیر پوشش میگیرن ، یه مردم آزاری مثل اینو ول میدن تو اجتماع ؟ زخم میزنی اما ، از جُذام بیزاری ... دیر میرسی از راه ، اسم این زرنگی نیست ... زود میری اما ، این عادت قشنگی نیست ... با خودت که درگیری ، از همه طلبکاری ... من که از تو دل کندم ، بسکه مردم آزاری ... من که از تو دل کندم ، بسکه مردم آزاری ...

 

 

 

 

***
یه سری حرفهای شخصی ، یه ترانه خصوصی ... می نویسم رو پیانو ، با یه خود نویس طوسی ... چهار هفته ... فقط چهار هفته ... زمان زیادی نیست ... ولی همین زمان هم برای پشیمونی بسه ... مثل خر تو گل گیر کردم ... یه قشون حس منظم ، مثل یه ارتش محکم ... کم کم دارم مطمئن میشم که اسکیزو فرنی حاد داره ... تنبل بالفطره که هست ... اختلال رفتاری هم که داره ... هذیون هم تا دلت بخواد میگه ، توهم هم که تو خونش شناوره ... دم به دم که سر از یه دنیا در میاره ... یه دقیقه میشه یه بابای چشم انتظار ، مهربون ، مسئول پر از عطوفت پدری ... یه دقیقه هم میشه قاتل روح و جسم من بیچاره ... باید با حاجی صحبت کنم ، این باید تحت نظر باشه ... پشت تو واسادم اینجا ، توی این طوسی مبهم ... آخه مگه میشه هر روز تا میتونه از من بیچاره مثل یابو کار بکشه ... شب که میشه اینقدر طبیعی نقش یه بابای خوب رو بازی کنه که کم کم باورم بشه عاشق این بچه ست ... فقط اگه نگاههای جنون آمیز پر از نفرتش به این حجم فزاینده برجسته نبود ... مطمئنا مهربون ترین بابای دنیا به چشم میومد ... ذهن خلاق حقیقت ، با سلیقه ام نمیخونه ... تو این چهار هفته از زندگی ساقطم کرده ... من بیچاره برای تموم عمرم باید درد داشته باشم ... « حالم » خوب نیست ، « گذشته ام » هم درد میکنه ... مشروعیت بخشی به این نبض تپنده ... مشروعیت بخشی ای که حاجی شایسته گذاشت تو کاسه ام ، کم از درد نا مشروعی نداره ... اون موقع یه جور بدبختی داشتم ، الان هزار و یه جور ... یه شناسنامه تازه ، واسه ی خودم گرفتم ... یه شناسنامه که قلبم ، باید عادت کنه کم کم ... تو این چهار هفته ، دور از چشم حاجی شایسته ، بلایی نبوده که به سر من بیچاره نازل نکرده باشه ... روزها جلاد ، شبها عاشق دلسوخته ... آخه دردت چیه مرد ؟ چرا من باید تاوان لج و لجبازی تو با حاجی رو پس بدم ؟ عصبی تر از همیشه ، این روزا خیلی کلافه ام ... روحمو میشکافم اینبار ، تا یکی از نو ببافم ... حاجی ما رو ول کرد و رفت ، رفت تا تو جربزه کار کردن نشون بدی ، نه از من بیچاره یه ماشین تحریر ، یه کارگر فنی ، یه بازرس فنی ، یه حسابدار ، یه همه فن حریف بسازی ... تو بیست روزی که از رفتن حاجی گذشته ، کار هر روز من شده پیگیری مطالبات آقا ... نقد کردن صورت وضعیت ها ، پر کردن حساب بانکی ... وصول چک ... کار اون ، نگم بهتره ... از همیشه عاطفی تر ، مستقل شدی تو از من ... صبح به صبح که میاد سر کار ، عملا شرکت رو تبدیل به پاتوق میکنه ... وقت اضاف بیاره چت میکنه ... از هر دو اینا که سرش خلوت بشه ، به حساب من بیچاره میرسه و کارهای روزم رو چک میکنه و شرح وظایف تازه میده ... فقط تو یه چیز تیز و فرزه ، اونم حساب کتاب مالیه ... مو رو از ماست بیرون میکشه ... ساعت که به شب میرسه ... رو دوازده که متوقف میشه ، زنگ خونه رو به صدا در میاره ... معاشقه پدرانه اش شروع میشه ... واسه من دیگه مهم نیست ، کی کجای قصه جاشه ... چه کسی بدون دعوت ، پاش تو این ترانه واشه ... کم کم به گرمای دستهاش عادت کردم ، کم کم نیاز پیدا کردم ، کم کم خوشم اومده ... این نبض تپنده پر کوبش هم ، شب که به دوازده میرسه ، کوبنده تر ضرب میگیره ... اونم عادت کرده ، اونم خوشش اومده ، اونم نیاز داره ... نه به من رحم میکنه ، نه به احساس درگیر شده ام ، نه به فریادهای بی صدای این نبض تپنده ... نوک انگشتهاش رو شکمم ، رو این برجستگی فزاینده ، نرم و پر احساس میلغزه ... میلغزه و ذهنم رو میلغزونه ، میلغزه و درگیرترم میکنه ... میلغزه و پیچ و تاب ماهی وار زیر پوست کشیده تنم رو لمس میکنه ... با هر ضربه ای ، رگه های زرد چشمش براق میشه ... برق چی ؟ نمیدونم ... توی جسمم مُرد با تو ، روح آخرین تهمتن ...
کم کم دارم معتاد میشم ، به ساعت دوازده نیمه شب معتاد میشم ... به گرمای لذت بخش نوک انگشتهاش معتاد میشم ، به هرم نفسش روی پوست کشیده تنم معتاد میشم ... اون چی ؟ اون چه حسی داره ؟ آیا واقعا حس یه پدر عاشق رو داره ؟ نه ... نداره ... این از نفرت غوطه ور توی گرده های زرد چشماش مشخصه ... هر شب میاد ... هر شب با یه شاخه گل زرد داوودی میاد ... بدون هیچ نجوای عاشقانه ای ... بدون هیچ نگاه اغوا کننده ای ... من به سبک خودم این بار ، بیمه میشم تو ترانه ... با همین حرفهای شخصی ، که ندارن عاشقانه ... میاد ... میاد و هر شب مهریه ام رو تمام و کمال پرداخت میکنه و بازم تکرار میکنه و پرداخت میکنه و در عوض مهریه ای که پرداخت میشه ... عند المطالبه و مکرر ، هیچی جز لمس این نبض تپنده پر کوبش نمیخواد ... اما من به این لمسها معتاد شدم ... من به نوک این انگشتها معتاد شدم ... من به نرمی سر انگشتهایی که جای چربی روغن زیتون ، ترکهای ریز روی پوست شکمم رو غلغلک میده معتاد شدم ... من به جون کندن روزانه و شبانه معتاد شدم و درجه اعتیادم و نیازم ، روز به روز ، ساعت به ساعت بالاتر میره ... من به روزهای بیتفاوت بودنش معتاد شدم ، من به پا به پاش جون کندن ، معتاد شدم ... تموم قسمت سختش مال من ، لذت جنون آمیزش ، مال اون ... لذت از شکنجه کردن من ... شکنجه های روزانه ، شکنجه های شبانه ... دیگه یا زنگی زنگی ، یا که نه ! رومی رومی ... خسته ام از این تعادل ، این تعادل عمومی ... کم کم دارم مثل خودش اسکیزوفرنی میشم ... حضور فعال توی دو دنیای متفاوت ... دنیای خیالی شبانه ، دنیای حقیقی روزانه ... من به هر دو مدل جون کندن ، معتاد شدم ... دیگه به چشمم ، اون مهندس بیتفاوت گذشته نیست ... کم کم دیگه نیست ... ساعت که به دوازده نزدیکه میشه ، قلبم نوای دیگه ای ساز میکنه ، حجم فزاینده شکمم نوای دیگه ای ساز میکنه ... ذهن خلاق حقیقت ، با سلیقه ام نمیخونه ... نوسان داره و در من ، همه چی رنگ جنونه ... مرز بین واقعیت و رویا رو گم کردم ، جایی ، در دور دستها گم شده ... هر چه بیشتر میدوم ، دور تر میشم ... گم تر میشم ... ای کاش روز و شب ، یابو وار ازم کار میکشید و جسمم رو فرسوده میکرد و لذت میبرد ... من از این جون کندنهای شبانه ، بیزارم ... معتادم ... مثل یه معتاد که از خماری بیزاره ... مثل یه معتاد که از نئشگی بیزاره ... مثل یه معتاد که از زندگی انگلی بیزاره ... من از این زندگی بیزارم ... معتادم ... مجبورم ... بیزارم ... مجبورم ... فاجعه خیلی عمیقه ، درد تحت کنترل نیست ... من دیگه اسمی ندارم ، تو به من میگی آنارشیست ...
هفته پیش ، نوبت دکتر داشتم ... باید میرفتم ... باید وضعیت این نبض تپنده پر کوبش رو چک میکردم ... نوبتم بعد از ظهر بود ... توی راهرو ، همزمان با خروج من از درب آپارتمان ، اونم از درب آسانسور پا به بیرون گذاشت ... تنها نبود ... سه تا دختر آنتیک با تیپهای اونچنانی ، چهارتا پسر جوون همه جغله و خوش تیپ ... صدای قهقه اشون کل راهرو رو پر کرده بود ... زیر نور مخفی سقف راهرو ، نورهای آبی و قرمز ، برق شیطانی چشمهاش ، چشم میزد ... از سر صبح کلاس داشتم ... امتحانام شروع شده ... امروز ندیده بودمش ... یه بلوز چهارخونه آبی ، سفید ، فیروزه ای ، سرمه ای پوشیده بود با یقه و سر دستهایی با چهارخونه درشت تر ... آستینهای بلوزش رو ، خوش مدل تا زده بود تا وسط ساعدهاش ... یه شلوار مشکی پارچه ای کلاسیک براق به پا داشت و یه کفش چرمی مشکی مات ... دکمه های بلوزش باز بود و برق طلایی زنجیرش ، تو گردن چشم میزد ... بی سلام ، بی تفاوت از کنارم گذشت ... بی سلام به ظاهر بیتفاوت از کنارش گذشتم ... سه قدم که ازم فاصله گرفت ، دست تو جیب داشت ، رو پاشنه پا چرخید ... از همون فاصله پرسید : « مامان پسر من کجا تشریف فرما میشن ؟ در خدمت باشیم مادام ... »
صدای قهقهه سه دختر و چهار پسر همراهش تو گوشم پیچید ... زمزمه کردم : « دکتر ... »
صداها ، پر صدا تر شدن و تکرار و تکرار ... رگه های چشماش نگران شد ... نور امیدی به قلبم تابید ... سه قدم فاصله رو با شتاب کوتاه کرد ... : « چرا ؟ چی شده ؟ ... مریضی ؟ »
ته دلم یه جور ناجوری غنج رفت ... مالش رفت ... ضعف کرد ... دل نگرانیش خوشایند بود ... به دلم نشست ... خاله میگه : « مهریه زن رو که بدی ، مهرش میجوشه ... » مهرش جوشیده ؟ تو قلب من جوشیده ؟ با یه شاخه تکرار شونده گل زرد داوودی مهرش جوشیده ؟ شاخه های تکرار شونده زرد رنگ داوودی که شبهای اول تو دستم مچاله میشد ... تا چند شب پیش میذاشتمشون رو اُپن آشپزخونه ... چند شبه تا بره میگیرم دستم ، لبخند میزنم ... دیشب تا بیاد و بره ، تو دستم گرفتم و بوییدم ... همه اون دقایق آزار دهنده بیزار کننده ، گرفتم تو دستم و بوییدم ...

 

 

 

 

 

تو چشماش زل زدم ، لبخند زدم ... : « نه ... مریض نیستم ... باید برم چکاپ ... »
دقیق شد ... نگاهش عمیق شد ... : « زود کارت تموم میشه ؟ »
دلم بیشتر ضعف رفت : « نمیدونم ... فکر نکنم ... آخه باید سنو هم برم ... اول میرم سنو ، بعد میرم دکتر ... شاید سنوگرافی شلوغ باشه ... آخه نوبت ندارم ... »
دست به جیب برد ... کلیدی از جیبش بیرون کشید ... از همون فاصله شوت کرد سمت یکی از پسرها : « بابک ... با بچه ها برین داخل ... از خودتون پذیرایی کنین ... تمرینتون رو بی من انجام بدین ... اگه تا دو ساعت دیگه نیومدم ، کلید رو بده افشید ... »
یکی از دخترها لب برچید : « بدون تو ؟ نمیشه که ... »
لبخند زد ... پوزخند نبود ، لبخند با نمکی بود که کمتر دیده بودم : « آیم سو سوری هانی ... مجبورم برم ... باید وضعیت پسرمو چک کنم ... فردا تمرین رو تکرار میکنیم اوکی ... بابای سوییتی ... » صدای قهقهه بار دیگه تو راهرو پیچید ...
اولین بار بود در کنارش قدم بر میداشتم ... متنفر بودم از این وضعیت ... اونم متنفر بود ... خودش قبلا گفته بود ... کیه که دلش بخواد کنار یه بوم غلتون راه بره ... اونم یکی مثل این ... عرق شرم رو پیشونیم نشست ... قیافه اش شرمنده نبود ... من شرمنده بودم ... کنارم که راه میرفت ... این حس رو تقویت میکرد ... انرژی منفی میداد ... : « چرا تنها ؟ چرا به دخر خاله هات نگفتی باهات بیان ؟ »
برای اولین بار سوار یه آسانسور مشترک شدیم ... : « نسرین که سرما خورده ، ترسید بیاد پیشم ویروسیم کنه ... نسترن هم که امتحان داره ، یه چند روزی رفته خوابگاه با هم کلاساش درس بخونه ... »
لب فشرد ... تعلل کرد ... پرسید : « افشید چی ؟ چرا از افشید نخواستی باهات بیاد ، یا ماما ... »
نگران تنهایی منه ، یا اینکه از مخمصه همراهی با من کلافه ست ؟ : « نخواستم مزاحمشون باشم ... افشید جون که تازه خسته از سر کار برگشته ... دو ساعت دیگه باز هم باید بره ... حاج خانوم هم که مسیرش دوره ... مزاحم شما هم نمیشم ... خودم میرفتم ... »
پوزخند زد : « کسی نمیتونه مزاحم من باشه ... بجز اون مزاحم کوچولویی که دستم بهش نمیرسه ... » ابروهام بالا پرید ... امیدم پرید تو یه پاکت پستی دو قبضه پیش تاز و رفت به مقصدی نا معلوم ...
توی طبقه سوم ، دو تا مرد ، یه بچه با یه زن سوار شدن ... حجم میونمون رو با دستی که به پشت کمرم گذاشت کمتر کرد ... با یه دست دور پهلوی بر آمده ام ، منو به سمت خودش کشوند ... یکی از مردها لبخند زد ... به چی نمیدونم ، لبخندش رو با لبخندی گشادتر جواب داد ... چرا ؟ نمیدونم ... حسی که بهم داد ... بیزارترم کرد ... دلیلش رو نمیدونم ... همه با هم ، توی پارکینگ از آسانسور خارج شدیم ... یه دست به دور پهلوهام پیچونده بود و با دست دیگه ، ریموت ماشین رو روشن کرد ... فشاری به دستش وارد کردم و فاصله ام رو زیادتر کردم ... اخم کرد ... تو که از این حجم برجسته فزاینده متنفری ... تو که از قدم برداشتن با این زن بد هیکل عق میزنی ... اخمت چیه ؟
کنار ماشین شاسی بلندش ، ایستاد ... در رو باز کرد ... زیر دو بازومو گرفت و با فشاری خفیف ، کمکم کرد ... نشستم ، برای بار دوم روی این صندلی نشستم ... اون روز چقدر دور بود ... روزی که دم در دادگاه ، با حاجی سوار این ماشین شده بودم ، چقدر از امروز دور بود ... حاجی چقدر از من دور بود ... مهندس در عوض همه این دوریها به من نزدیک بود ... فکرم درگیر شده ... فکرم درگیر مهندس شده ... فکرم درگیر یه بیمار خود بزرگ پندار شده ... قبلا بزرگ پندار دیدم ... خودشون رو سیاست مدار میبینن ... فضانورد میبینن ... رئیس جمهور میبینن ... این با همشون فرق میکنه ... خود بزرگ پنداریش حاد تره ... خودش رو پدر میبینه ... ساعت دوازده شب که میشه ... بیماریش با شدت و حلت بیشتری عود میکنه ... یه روانپریش ، با مهر پدری فزاینده ... با شاخه ای گل زرد داوودی در دست ... : « کجا باید بریم ؟ »
حواسم از امید تو پاکت ... از بیماری عود کرده مهندس ، از درگیری فکریم باز شد ... برگشتم کنار مهندس روی صندلی سمت شاگرد ... دست کردم تو کیفم ... کارت ویزیت سنوگرافی رو از کیف بیرون کشیدم ... بی صدا ، دادم دستش ... آدرس رو خوند ... یه جایی بود نزدیک فردوسی ... با یه حرکت ژستیک ، کارت رو شوت کرد رو جلو داشبوردی ماشین ... دنده رو عوض کرد ... سه ... چهار ، پاشو بیشتر رو گاز فشرد ... : « تا کی باید بیای شرکت ؟ »
چشم از پنجره کنارم برداشتم ، زل زدم تو چشمهاش : « قاعداتا تا یه ماه دیگه ... »
لب به هم فشرد ... : « امتحانات کی تموم میشه ؟ »
متعجب شدم ... از این سوالا گاهی نمیپرسید : « شاید تا ده روز دیگه ... چطور ؟ »
گره کوری بین دو ابروش ایجاد شد : « چرا شاید ؟ »
نمیدونم چرا ؟ نمیدونم چه حسی بود ؟ نمیدونم چطور به زبونم اومد ... نمیدونم ... شاید هم گفتم که فقط گفته باشم ... بدون اینکه قصدش رو داشته باشم ... شاید از این بیزاری فزاینده خسته شده بودم : « آخه امروز که سونو کنم ، شاید با دکتر مشورت کنم و تو همین دو سه روزه ، اگه وضعیتم رضایت بخش بود ، هفت ماهه زایمان کنم ... »
این نگاه عصبانی ... این اخم غلیظ ، این صدای فریاد ... باید فکر میکردم از سر نگرانیه ؟ : « که چی بشه ؟ با اجازه کی ؟ اینقد سرخودی ؟ ... »
گوشم صدا داد ... وز وز کرد ... به اون چه ؟ : « هوی ، چرا داد میزنی ؟ کر شدم ... نمیخوام بیشتر از این نگه ش دارم ... بچه خودمه ... »
صداش پایین تر کشیده شد ... ولوم کم کرد : « از کی اونوقت ؟ مثل اینکه بل کل منو ... حق و حقوق منو ، بردی تو نقطه خاموش مغزت چپوندی ؟ از این خبرا نیست ... فکرشم نکن ... فکر نکن میشینم تا سر خود هر کاری دلت خواس بکنی ... بچه ام بچه ام هم نکن ... منم ازش سهم دارم ... تو نمیتونی تنهایی براش تصمیم بگیری ... یادت رفته ؟ »
« چرا ترش میشی ؟ خوب چیکار کنم ؟ شیکمم کشیده پایین ... کمرم تیر میکشه ... فعالیتم زیاده ... دارم جون میکنم ... دستام بی حس شدن ... پی و تاندومای دست و پام متورم شدن ... بی حس میشم ... نوک انگشتام سر شده ... کارم زیاده ... پدرم در اومده ... کف پاهام گز گز میکنه ... ورم دارم ... از تو اون شرکت لعنتی که برمیگردم ، پا از کفش بیرون میذارم ... آب زیر پوستم جمع میشه کف پام ، تازه پا دردام شروع میشه ... شب تا صبح خواب ندارم ... زانوهام داره ساب بر میداره ... نفس کم میارم ... یه دقیقه که دیر برسم سر کار ، حسابم با کرام الکاتبینه ... تو تو کدوم اینا سهم داری ؟ »
« کدوم مردی تو اینا سهم داره ؟ دلیل خوبی برای توجیه نیاوردی ... اولین و آخرین زن دنیا هم نیستی که هم کار میکنه هم بچه میزاد ... بهرحال من نمیتونم اجازه بدم ... خودت رو سبک نکن با تز آبکیت ... من تو کتم نمیره ... عمرا اگه زیر بار برم ... »
« بهرحال من شانسم رو امتحان میکنم ... اینجوری به نفع تو هم هست ، زودتر از این قید و بند نخواسته باز میشی ... »
« تو جرات داری فکرش رو به زبون بیار ... »
« دکتر اوکی بده ، بقیه اش به تو ربطی نداره ... »
« ربطش به رضایت نامه عمله ... میتونی برو یواشکی حرفتو به کرسی بشون ... پدر خودت و اون دکتری که زیر بار حرف نا حساب تو بره در میارم ... یادت نره ... جایگاه من تو زندگیت یادت نره ... »
« یادم میمونه که تو هیشکی نیستی ... اینو همیشه یادمه ... فکر نکن با یه ماده تبصره تو قباله میتونی خودت رو به جایی برسونی که برای من ... من ... شراره افرا ... بکن نکن راه بندازی ... من اگه قرار بود زیر بار حرف زور برم ، بجای اینکه خودم رو با بند پوسیده به تو بچسبونم ، میرفتم خونه بابام مینشستم ... »
« یادت نره که مجبور بودی ... مطئنا راه بهتری نداشتی ... به موقع میفهمی که من کیم ... جایگاهم بهت ثابت میشه ... مجبوری ... تا اسمت از شناسنامه من خط نخورده ، مجبوری ... منو ، بکن نکنم رو ، حرف زورم رو ، مجبوری فرو کنی تو گوشت ... من حاجی نیستم که با دوتا عشوه خرکیت ، رام بشم و سواری بدم ... به نفعته با من در نیفتی ... »
« خیلی نامردی ... تو که جای من نیستی ... تو که اینهمه درد رو تنهایی نمیکشی ... تو که منو نمیفهمی ... »
« نیازی نیست که جات باشم تا مرد باشم ... تو که نا مرد زیاد دیدی دور و برت ... یکی بیشتر و کمتر برات توفیری نداره ... من سر حرف خودم هستم ... پیاده شو ... »
به روبرو نگاه کردم ... رسیده بودیم ... با همون اخمهای در هم ، کنارم راه افتاد ...

 زخم میزنی اما ، از جُذام بیزاری ... مثل اینکه یادش رفته ... یادش رفته که ، اون یه مرد متاهل پر تجربه نیست ... اون فقط یه پسره یا خونه پرش یه مرد نیمه متاهل ... یه مرد نیمه متاهل که کل حسش از پدر بودن ، خلاصه میشه رو حس لامسه سر انگشت دستهاش ... و این صفحه نمایش دستگاه سنو بود که موقعیت زمانی – مکانیشو ، بهش یادآوری کرد ... بیادش افتاد ... بیاد آورد ... این زن ، این زن با این حجم برجسته دراز کش روی تخت ، کیه ... این بچه ، این نبض تپنده پر کوبش با حرکت آرام و ماهی وار ، ویبره موبایل نیست ... یه موجوده با دو دست و دو پا و یه سر و نقطه ای تپنده و پر نبض به اسم قلب ... این صدای پر صدای گامب گامب اکو دار ، صدای جاز آهنگهای پینک فلوید نیست ... صدای قلب این نبض تپنده ست ... حی و حاضر ... زنده و تماشایی ... فکش منقبض شد ... دستهاش مشت بود ... اخمش غلیظ تر ... گرده های زرد رنگ توی چشماش ، توی سرخی محیطشون ، غرق بودن ... رگه های طلایی خورشید ، روی دریای پرتلاطم سرخ یه غروب طوفانی ... زیبا و پر مخاطره ... نفسهاش تند و مقطع ... لبش از هر خنده و پوزخندی خالی ... آخه دیوونه ، تو که نمیتونی ، تو که طاقت دیدنش رو نداری ، این اداها چیه که از خودت در میاری ؟ چه کاریه این تریپ پدرانه رو برداشتن ؟ جمش کن برو بچسب به زندگیت ... دیر میرسیاز راه ، اسم این زرنگی نیست ... ولی نه ... این بشر ، پر رو تر از این حرفهاست ... خیلی راحت ، ماسک پر تجربگی ، پدرانه و محتاطی ... نمیدونم از کجا کش رفت و به چهره کشوند ... خیلی عادی و مقتدر ... یه پدر مقتدر ، جلوی دکتر نشست و صاف رفت سر اصل مطلب ... : « خانوم دکتر ، خانوم بنده ، تمایل دارن نوزاد من رو هفت ماهه به دنیا بیارن ... »
نگاه متعجب من و دکتر با هم به سمتش کش اومد ... خانوم دکتر عینکش رو روی چشم جا بجا کرد ، ابرو بالا کشید : « چرا ؟ »
ظاهر بیغرضانه از خطوط چهره اش ساخت : « دقیقا نمیدونم ... خودش میگه شکمم پایین کشیده ... »
دکتر عینک چشمش رو برداشت ، با دستمالی تو دست چرخوند : « خوب این که به تنهایی ملاک نیست ... هنوز از نظر واژینال ، مشکلی برای نگه داری بچه پیش نیومده ... در ضمن اگر کار به جای باریک هم کشیده بشه ، با استفاد از دارو ، میتونن عضلات رحم رو منقبض نگه دارن و از سُر خوردن بچه به دهانه رحم جلو گیری کنن ... نیازی به تولد پیش از موعد نیست ... این کار رو ما در مواقع خیلی ضروری و نادر انجام میدیم و حتی در اون مواقع استثنایی هم سعی میکنیم با استراحت مطلق و روشهای ورزشی و دارویی تا اونجا که میشه ، زمان تولد رو به عقب بیندازیم ... بهر حال ، هر تولد پیش از موعدی ، ریسک خودش رو داره »
با دروغ همدستی ، از غرور لبریزی ... جای آبرو داری ، آبرومو میریزی ... خاک بر سرش ... آخه مرد حسابی ، تو چیکاره ای که نشستی بر و بر زل زدی تو چشم دکتر و باهاش درمورد وضعیت واژینال من بحث میکنی ؟ عرق سردی که بر پیشونی داشتم و اینهمه وقت رو پیشونیم حفظش کرده بودم ، راه به پایین گرفت ... شر شر ... برگشت سمتم ... نیمچه لبخندی موذی وار رو لب داشت ... خودش رو به سمت میز دکتر سُر داد ، برگه ای دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید ، و در کمال پررویی گرفت جلو من ... منظورش روشن بود : عرقت رو خشک کن ...
دوباره رو به دکتر کرد با جدیت کامل : « گذشته از این ، از سر بودن دستهاش میناله ... پدر منو دراورده از بس نال و نال میکنه ... میگه فعالیتم زیاده ... » زخم میزنی اما ، از جذام بیزاری ...
دکتر دوباره نگاه جدی به من کرد ... آزمایشها و نتیجه سنوگرافی رو چک کرد ... لبخند زد ... : « خوب یه خورده اش از نازه ... خانومتون بارداره ... ناز زن باردار رو باید کشید ... بقیه اش هم برمیگرده به عوامل متفرقه و جانبی ... فعالیت برای زن باردار خوبه ... عزیزم ... همین فعالیت زیاد باعث میشه هم عضلاتت سفت تر بشه ، هم جنینت بهتر رشد کنه و هم زایمان بهتری داشته باشی ... اگه تو مچ دستت مشکلی نداری و ساق پات هم سوزن سوزنی نمیشه ... پس هم سندروم تونل کارپال منتفیه و هم ترومبو فلیت ... اکثر این سوزن سوزن شدن نوک انگشتهای دست و پا ، بخاطر استفاده نا مناسب از اونهاست ... هر وقت دردی مشابه درد زایمان داشتی ، تنگی نفس ، سردرد سرگیجه ، حالت تهوع ، خونریزی ، فشار خون کم یا زیاد ... اونموقع بهتره فعالیتت رو کنترل کنی حرکات جنینت چطوره ؟ »
بدون اینکه منتظر جواب من باشه ، تند و سریع گفت : « خوبه ... مرتب تکون میخوره ... »
دکتر لبخندی به لب نشوند : « خوب الحمدالله وضعیت جنینت رو به راهه ... وضعیت واژینالت هم رو به راهه ... مشکلی تو نگهداری بچه نداری ... به گردن و شونه هات فشار نیار ... بین کار مرتب ورزشهای دستی و گردنی انجام بده ... فعالیتت رو کمتر کن ولی لازم نیست خیلی کم یا قطعش کنی ... خوابت رو هم تنظیم کن ... دو هفته ای یک بار هم برای چکاپ بیا اینجا ... اگه زیر دلت درد گرفت ، رون ، لگن ، پشت ، ساق پات متورم و دردناک شد ... یا خونریزی داشتی و یا دردهایی شبیه درد زایمان با فاصله بیست دقیقه یا کمتر ، اون موقع سریعا اقدام کن ... یه سری قرص هم برات مینویسم که استفاده کن ... نیازی به تولد زودرس نیست ... اگه هم لازم میدونی ، میتونم برات تست اعصاب بنویسم ... »
اخم کردم : « نه مرسی ... فکر نمیکنم نیاز باشه ... »
چشم غره ای به مهندس رفتم دوباره برگشتم سمت دکتر : « همون فعالیتم رو محدود میکنم ، فکر کنم درست بشه ... » لبخند موذیانه ای رو لب داشت ...
به محض خروج از مطب دکتر ، طلبکار برگشتم سمتش : « دلت خنک شد ؟ همه بدبختیم مال خر حمالی کردنه ... دیدی که دکتر چی گفت ؟ دیگه حق نداری ازم مثل خر کار بکشی ... »
خندید ، پر صدا خندید : « بلا نسبت خر بیچاره ... پولای منو زودتر جمع و جور کن ... خرحمالیت پیش کش ... دیگه نمیخواد کارهای توی شرکت رو انجام بدی ، فقط برو دنبال صورت وضعیت ها ، بقیه کارهات رو بین خانم حمیدی ، آقای شمس و آقای حسام تقسیم میکنم ... کارهای حسابداری هم که کار نیست ، چارتا فاکتور میخوای وارد کنی ، یه چک بنویسی ، یه دو تا لیست پرینت کنی ... دیگه اینهمه ناز و ادا نداره ... دیدی که دکتر چی گفت ؟ برای من ناز نکن ... من فقط بابای بچه تم ، شوهرت که نیستم ناز کنی برام ... »
« هوی هوی ، حواست رو جمع کن ، پسر خاله نشی ... من در حد همون بابای بچه هم قبولت ندارم ... شوهر ... تو میدونی اصلا شوهر بودن یعنی چی ؟ »
تلخ شد ، دیوونه ... : « نه نمیدونم ، ولی سعی میکنم هر چه زودتر آقا رضا رو پیدا کنم ازش بپرسم ... » با دروغ همدستی ، از غرور لبریزی ... جای آبرو داری ، آبرومو میریزی ...
دلم میخواست همونجا دراز به دراز میمردم ... بیشعور ...تموم زورش رو زد ، تا حرف رو به اینجا بکشونه ... میدونستم این گربه ای نیست که محض رضای خدا موش بگیره ... : « اگه اون شوهر بود باهاش میموندم ... اون وقت نیازی به برگ چغندری به اسم مهندس امیر سام شایسته نداشتم ... منو برسون خونه ام مهندس ... » هیشکی از تو راضی نیست ، از همه طلبکاری ... من که از تو دل کندم ، بس که مردم آزاری ...
توی روزهای بعد از اون ، کارم سبک تر شده بود ... ولی خوب بازم باید برم دنبال اموال آقا ... این خیلی خسته کننده تر از نشستن و تایپ کردنه ... بی رحم ، بی انصاف ... تیشه برداشته ، میکشه به ریشه منه بیچاره ... جنگ عصبی ، یه تنه و بی اسپانسر ... حکم ابدی منه ... هفت خط و مرموزی ، مثل مهره ماری ... مهربون شدی امروز ، باز چه نقشه ای داری ...

 

 

 

 

الاخره ، بعد از چهار هفته پا به پای مهندس جون کندن !! امروز ... همین امروز که الی القاعده باید میرفتم دنبال صورت وضعیت نفتکشها نزدیک پارک وی ، فرصتی برای یه مرخصی اجباری پیش اومد ... آنی صبح کله سحر تماس گرفت ... اراک رو رد کرده بود وقتی زنگ میزد ... امروز نزدیک ظهر میرسه ... باید میرفتم ایستگاه قطار دنبالش ... آدرسم رو نداره ... با کلی دو دو تا چارتا کردن ، عاقبت دل به دریا زدم ، صبح اول وقت ، قبل از اینکه بخوره پس کله اش و راهی دفتر بشه ، باید خودم رو بهش میرسوندم ... مانتو خفاشی گل و گشادم رو تن کردم ، شالم رو به سرم کشیدم ، کفشهای تابستونه پاشنه تختم رو به پا کردم ، یه دور تو خونه چرخیدم ، از تر و تمیز بودن خونه مطمئن شدم ، راه افتادم سمت واحد مهندس ، انتهای راهرو ... ده بار زنگ زدم ، سه بار مجبور شدم با گوشیش تماس بگیرم ، عاقبت از خواب خرسیش بیدار شد : « بله ؟ »
یه دور دیگه بسم الله گفتم : « سلام مهندس ... صبح بخیر ... »
صدای دو رگه اش داد میزد هنوز خوابه ... : « شما ؟ »
احمق سلام هم بلد نیست : « منم مهندس شراره ... میشه درو باز کنین ؟ »
خواب تو چشمش بود یا گیج میزد یا تماس من نا محتمل بود یا طبق معمول موذیگریش گل کرده بود ؟ : « شراره کدوم خریه دیگه ؟ »
عصبی شدم ... : « به همین زودی مامان پسرتو فراموش کردی مهندس ؟ در رو بار کن من پشت درم ؟ »
« پشت در چه غلطی میکنی ؟ »
این دیگه خیلی رو داشت ... : « همون غلطی که هر شب شما میکنی ... لطفا در رو باز کنین ... »
حرف از دهنم در نیومده در رو پاشنه چرخید ... موهاش بهم ریخته بود ... یه تیشرت سفید تنش بود ، یه گرمکن سورمه ای ... دستی به دور گردنش کشید ، دهن دره کرد : « فرمایش ... »
حیف که کارم گیره وگرنه میدونستم چه جواب دندون شکنی بهش بدم : « سلام »
« فرض کنیم علیک ... فرمایش ؟ »
« مهندس من امروز نمیتونم بیام سر کار ... کار دارم ... »
« حالا اینجا کارمندی ؟ یا مامان پسر من ؟ ... »
« چه فرقی داره ؟ خواستم اطلاع بدم بهتون ... »
« اووَخت ؟ »
« راستش مهمون از شهرستان میاد برام ، باید برم ایستگاه قطار دنبالش ... نمیتونم بیام ... میشه ؟ »
« نه نمیشه ... شما میتونی تشریف ببری شرکت ، بر گ مرخصی پر کنی ، تحویل آقای شمس بدی ، آقای شمس تحویل من بده ، اگه موافقت شد ، میتونی تشریف ببری ... »
« آخه مهندس ، من تا بیام شرکت و برگردم ، کلی وقتم تلف میشه ... زشته مهمونم میمونه پا در هوا ... »
« به من چه خانوم ... بار آخرت باشه برای کارهای اداری میای پشت این در رو میزنی ها ... من چه گناهی کردم که حاجی صاف برات یه خونه گرفته جفت من ؟ که هی دم به دقیقه کارای شرکت رو بیاری بکوبی تو ملاج من ؟ »
« ای بابا ، مهندس ... موقعیت اضطراریه ... وگرنه مزاحمت نمیشدم که ... خواهش میکنم درک کنین ... »
« من درکم کجا بود ؟ ... نمیدونم یعنی چی ... شما تشریف ببر شرکت ، کلید خونتو بده ، میدم افشید بره دنبالش ... شما بجای لیدری کردن ، برو بچسب دنبال پول دراوردن ... مگه نه امروز باید بری دنبال صورت وضعیت ؟ ها ؟ »
« خوب میرم ... امروز که چهارشنبه ست ... اینا در حالت عادی منظم سر کارشون نیستن ... بخدا برنامه شون دستمه صبح تا برسن جلسه صبح گاهی دارن ... یه چرخی تو اتاقای هم میزنن ، بعدش میرن صبحونه ساعت ده و نیم یازده برمیگردن سر کارشون ... یه دو تا چایی میخورن بعدم میرن نهار ... ساعت دو و نیم تازه برمیگردن چونشون رو گرم میکنن ... تا بجنبن نصفشون با سرویس ساعت 3 در میرن نصف دیگه هم ساعت سه و نیم یه چند تایی هم تحمل میکنن تا چهار و بیست ... تازه این مال هر روز هفته بجز چهارشنبه ست ... بذار برم ، در عوض قول میدم شنبه اول وقت برم دنبال کارش تا چکشو نقد نکردم بر نگردم شرکت ... »
« نمیشه مادام ... با من یک به دو نکن ... برای بچه ت خوب نیست اینهمه حرص ... اصلا تو برو دنبال کار ، من خودم قول میدم برم دنبالش ، اوکی ... »
« آخه چرا حرف زور میزنین ؟ شما از کجا باید بدونی که دنبال کی باید بری ؟ »
« همین که گفتم ... میگی ، میفهمم ... حالا هم اگه میخوای امیر فرخم باباشو ببینه ، بفرما تو ، اگه هنوز کارمند منی ، بفرما شرکت ، تاخیر نخوری ... کسر کار برات میزنم ها ؟ »
« اقلا بذار خـودم بیام باهات ... زشته ، تو رو نمیشناسه ... »
« ای بابا ... خوب آشنا میشم ... چقد چونه میزنی ؟ من زنه پر چونه دوست ندارم ها ... برو دیگه هانی »
احمق خودخواهی زیر لب زمزمه کردم که صد البته شنید ... : « پس نرو تا برم کیفمو بردارم ، کلید آپارتمون رو هم بهت میدم ، نزدیک که شد بهت اس میدم بری دنبالش ... خودتو غرق چت کردن نکنی فراموش شه ها ... تر و خدا سامی ... »
با دست رو دهنم کوبوندم ... جلو جفت چشماش ... ای بابا ... نمیدونم چرا زبونم جلو این بابا هی هرز میره ... حالا تو این هیلی ویلی سامی چی بود ؟ زیر چشمی پاییدمش ... بیتفاوت بود : « اگه الان مامان امیر فرخی ، اشکال نداره ، نمیخواد رنگ به رنگ شی ، ولی خدا به دادت برسه اگه کارمندم باشی ... مطمئن باش با یه اردنگی از کل این کره خاکی شوتت میکنم بیرون ... من خوشم نمیاد با کارمندای شرکت سلام علیک کنم ، وای به روزی که بخوان صمیمی تر از دوستام صدام کنن ... حاج خانوم هم هنوز جرات نکرده منو اینجوری صدا کنه ... »
مظلوم شدم ، سر به زیر انداختم : « ببخشید مهندس ... از دهنم پرید ... در ضمن ، من عادت ندارم دم در خونه همکارا برم و باهاشون خوش و بش کنم ... »
« حالا مثلا این خوش و بش بود ؟ همون احمق بیشعوری که گفتی ؟ فکر نکن کر بودم نشنیدم ها ... برو نگران نباش ... »
کلید رو از دسته کلیدم جدا کردم ، کیفم رو زیر بغل زدم و از در خونه اومدم بیرون ... چاره ای نبود ، باید بهش اعتماد میکردم ... بازم جلو در آپارتمانش ایستادم ... کلید رو بهش دادم ، و بازم برای بار چندم ، التماس آمیز تو قیافه اش نگاه کردم : « دیگه سفارش نمیکنم ها مهندس ... تو رو خدا حواست به مهمونم باشه ... »
« خیلی خوب بابا ، گریه نکن ... چشم ... مامان امیر فرخی دیگه ، کاریش نمیشه کرد ... تو برو ، منم اس زدی میرم دنبال مهمونت ... »

 

 

 

 

با دلی پر آشوب و فکری پر هذیون ، رفتم ، رفتم و اعتماد کردم ... مجبورم اعتماد کنم ... از کجا ؟ چطوری ؟ نمیدونم ... یه حسی درم زنده شده ، یه حسی که میگه میشه به این مرد سراپا نخوت و غرور ... به این دخمه پیچیده حسادت ، به این متظاهر پدر نما ، به این طناب پوسیده چنگ بندازم ... اعتماد کنم ... فقط اگه ... اگه این نگاه زرد ، تو آشیونه اش نفرت جمع نمیکرد ...
امیر سام ، گره کور زندگی من ... کجا بود ، از کجا اومد ؟ از کی منو معتاد سر انگشتهای نوازشگرش کرد ؟ و منی که قبل از این همه اتفاقات حتی دوست نداشتم ببینمش ، چطور معتاد دیدنش شدم ؟ چرا امروز ، نه از سر اجبار ، که از دل براش جون کندم ؟ ... اون چی ؟ اون مجبور بود بره دنبال آنی ؟ میتونست نره ... میتونست بهونه بیاره ... میتونستم زنگ بزنم و بگم با آژانس بیاد ... همینطور که زنگ زدم و گفتم کسی رو جای خودم میفرستم دنبالش ، همینطور که مشخصات ظاهریش رو پرسیدم و بهش گفتم بشینه توی ایستگاه اتوبوس ، ضلع شمالی میدون راه آهن ... همینطور میتونستم بهش آدرس بدم بیاد خونه ، میتونستم کلید براش بذارم ... میتونستم ... من که باهاش رودربایستی نداشتم ... چرا پیشنهاد داد ؟ چرا چرا از بازی خوشش میاد ؟ چرا من از این بازی خوشم اومده ؟ یه خورده زود نیست ؟ دلبسته شدن به نوک انگشتهای نوازشگرانه بیتفاوت و پر نفرت ... اونهم در عرض یکماه ؟ تو این وقت تنگ ... از مردی که میدونی مال تو نیست ... میدونی سهم تو نیست ... میدونی حق تو نیست ؟ شاید چون اونم مثل منه ... شاید چون اونم میخواد خودش باشه و خودش مثل منه ... این همون وجه مشترک میون شخصیت اون و سامانه ... سامان هم میخواست خودش باشه ... میخواست خودم باشم ... ولی خود من رو دوست داشت ... این چی ؟ از این رفتارهای مالیخولیایی اسکیزوفرنیک چه قصد و نیتی داره ؟ قبلا ازم دور بود ... اصلا بحساب نمیومد ... تو چشمم نبود ... الان چرا اینقدر آشناست ؟ چرا از همه آشناتره ؟ حتی با این لحن بیزار و بی ادب ؟ چرا دوست ندارم دم به دم گوشی تلفن رو بردارم و زنگ بزنم به حاجی و ازش شکایت کنم ؟ چرا دوست ندارم حاجی میون ما باشه ؟ چرا دلم میخواد دختر های خاله شب نیان پیشم ... چرا چند شبه نمیخوام بیان پیشم ... چرا دلم میخواد تموم این لحظات بیزاری رو ... فقط من باشم و او و میون ما این نبض تپنده ؟ چرا نفساش بوی غریبه نمیده ؟ چرا شرمم نمیاد ؟ ها که دختر اُپن مایندی بودم ... در اوج سانسور شخصیتی شهید و حمید و سعید ، بازم باز بودم ... فکرم ... ذهنم ، رفتارم ... باز بود ... کثیف نبودم ولی بسته هم نبودم ... باز بودم ... زیر آبی میرفتم .. شیطونی میکردم ... خجالت نمیکشیدم ... ولی توی روابط بشدت بسته بودم ... خودم میخواستم بسته رفتار کنم ... با سامان ... گاهی شیطنت میکردم ولی نه از مرزی فراتر ... رضا ، اصلا هیچ هیجانی برام نداشت ... چرا لمس دستهاش اغوام نمیکرد ؟ چرا گرمم نمیکرد ... چرا سردم نمیکرد ؟ چرا باهاش سرد بودم ، سردتر شدم ؟ چرا سر انگشتاش مور مورم نمیکرد ؟ چرا تو اوج احساسات بازم بی حس بودم از حضورش ؟ چرا هوای داغی که از نفسش به پوستم میخورد ، بوی ته معده اش رو به دماغم میکشوند و بدم میومد ؟ چرا ؟ شاید چون ، مثل من نبود ... جفت من نبود ... زودتر از سامان از ذهنم گریخت ... داشتم بهش عادت میکردم ، ولی همین عادت هم ذره ذره بود ... تند و پر شتاب نبود ... داشتم عاشق سامان میشدم ... ولی فقط داشتم ... ذره ذره ... آهسته ، پیوسته ... تو دو سال ... نه یک ماه ... این سرعت و شتاب ، ناگهان ... منو به کجا میبره ؟ این همون ایستگاهی بود که باید میدویدم تا بهش برسم ؟ اگه تنها این محرمیته که منو چنین شتابان ، به سمت عادت ، به سمت ناکجا آباد ... به سمت و سویی که اسمش رو هم جرات ندارم تو ذهن بیارم ، میکشونه ، چرا با سامان تو دو سال هم نرسیدم ... به این همه احساس متضاد نرسیدم ؟ چرا با رضا ... شوهرم ... پدر بچه ام ، به هیچ جا نرسیدم ؟ با رضا ، به مرز عادت هم با ماده و تبصره ... کور مال کور مال ... سلانه سلانه نزدیک شدم و بازم بهش نرسیدم ... چرا نه متنفر شدم ازش نه مشتاق ؟ ولی این ... اینی که دقیقه به دقیقه متضاد پروری میکنه ... ذهنم رو درگیر میکنه ... نفرت ... محبت ... نیاز ... جنگ ... مقاومت ... تند ، پر شتاب ، با سرعت ، رنگ به رنگ میشه ... اونهمه ندیدن ، عاقلانست که به یکباره تبدیل بشه ؟ رنگ عوض کنه ... اونروزها خیلی نگذشته ان ... ولی ... خیلی دورن ... خیلی ... یادم نمیاد از کی مرز بین ندیدن و همه تن چشم شدن و خیره به دنبال او گشتن در هم تنیده شد ... این جاده یه طرفه ... کی دو طرفه شد ؟ کی عملش با عکس العملش برام مهم شد ؟ چطور ؟ با چند شاخه گل زرد داوودی ؟ با یه صیغه خنده دار که در اون لحظه نمیدونستم من بگم قبلتُ یا حکم کنم به این نبض تپنده که بگه قبلتُ ... به جای من ؟ شاید از وقتی که حاجی رفت ... شاید عمدا رفت ؟ شاید منو تو این برزخ به عمد تنها گذاشت ... با شریک برزخیم ؟ گیرم ، من اونو بخوام ، اون از من چی میخواد ... گیرم اون باشه آشنا تر از هر آشنایم ... من چی ؟ من برای او چه هستم ؟ مامان پسر قلابیش ؟ یا فراتر ؟ شخصیت روز ... شخصیت شب ... کدوم حقیقته ، کدوم سراب ؟ چرا مرز بین واقعیت و خیال گم شده ؟ تو هاله ای از غربت ابر وار میون ما گم شده ؟ کدوم حقیقت داره ؟ حکم زور جون کندن روزانه ، یا حکم زور جون کندن شبانه ؟ که من به هر دوی این جون کندن معتاد شدم ... صبوریم کمه ، بیقراریم زیاده ... چقد بیقرارم منه صاف و ساده ...
آنی زنگ زد : « شری ، خوشتیپه کیه فرستادیش دنبال من ؟ »
خندیدم ... مستانه خندیدم : « چطور ؟ میخوای بری تو کارش مخشو بزنی ؟ »
خندید ... آروم خندید و یواش تر حرف زد : « آره با هیمن توله تو بغلم ... خیلی هم بهم میاد مخ بزنم ... »
تلخ شدم : « با یه توله تو شیکم چی ؟ میشه مخ زد ؟ »
بازم خندید ، طعنه حرفمو نخونده خندید : « آره ... تو باشی آره ... دیوونه تو که عاشق نبودی ... کی شوور کردی ؟ مگه فتوا ندادی ، شوی نکنم هرگز هرگز الا به عشق ؟ ... همونروزای طلاق و طلاق کشونت که برات شوهر پیدا کردم ، کری میخوندی ... چطور شد شیطون شدی ؟ »
خنده ام گرفت : « خودش گفت شوهرمه ؟ »
« آره ... الانم اینجاست ... تو آشپزخونه داره برام قهوه درست میکنه ، منم مثلا میخوام لباس راحتی تن کنم ... تو اتاق توام ... قابل اعتماد ؟ نیاد بپره روم ... »
« خاک تو مخت آنی ... الان میام ... نترس ... کاری به کار تو نداره ... لیستش پر و پیمون پره ... »
« آخه چطوری ... کی زن این شدی ؟ ... »
« گفته بودی بعد از امتحانات پسرت میای ... منم چیزی بهت نگفتم ... خواستم بیای بهت بگم ... جریان داره ... بعد برات سر فرصت تعریف میکنم ... بذار برم بانک یه چکه بذارمش به حساب ... سریع میام ... چیزی خواستی بگو برات بیاره ... »
« باشه ... زود بیا منتظرم ... صدای یه زن میاد ... کیه ؟ »
« نمیدونم ... آها شاید خواهرشه ... تو برو پیششون ... منم تا یه نیم ساعت دیگه کارم تموم برمیگردم ... »
ای کاش میشد با همین شیکمم مخش رو بزنم ... میشد بیشتر ازش انتظار داشته باشم ... میشد تنهاییم رو باهاش قسمت کنم ... میشد از عطر گرم نفسش مست بشم ... نخورده جام می ، مست بشم ... عزیزم ، چقد تلخه کام من از تو ...

 

 

 

 

کلید نداشتم ، زنگ در رو زدم ، شدیم برعکس ... هر شب هر شب ، من پشت اون در ، اون جای من جلوی در ... امروز ... الان ، من جلو این در ، در خونه ام ، منتظرم تا در رو پاشنه بچرخه ... بچرخه و اون در رو بروم باز کنه ... من که شاخه گل زرد داوودی ندارم ... ولی مهر دارم ... مهر ... حتی بی پرداخت مهریه ... اگه اون شاخه شاخه مهریه میده ، من نفس نفس ، مهر تو ریه هام دمیده میشه ... من ضربان به ضربان ، مهر به دهلیز چپم فشار میاره ... راه رگ رگ بدنم رو میگیره و جاری میشه ... سه ماه طول کشید ... کوبید ... ضربه زد ... پذیرفتم ... این نبض تپنده رو پذیرفتم ... نبضی که تشخیصش از کوبشهای رگ و پی ام سخت بود ... سه ماه طول کشید تا جای خودش رو تو قلبم ، تو دهلیز چپم ، پیدا کرد ... راه گرفت ... رگ به رگ ... ولی این غریبه پر دروغ ... به ماه نکشید ، راه خودش رو پیدا کرد ... آشنا شد ... با رگ به رگ این نبض لعنتی توی تموم رگهام جاری شد ... آشنا شد ... بی هیچ نجوای عاشقانه ای ، آشنا شد ... تو نی نی گرده های زرد رنگ چشمهاش ... غرق شدم ... لبخند زدم ... چشمم به دستهای خالی از داوودی زرد افتاد ... خندیدم ... مهر خواستم ... مهر دادم ... صبوریم کمه ، بیقراریم زیاده ... چقد بیقرارم ، منه صاف و ساده ...
« سلام »
« سلام خانوم ... خسته نباشی مادام ... آخ اخ آخ چقد عرق کردی ... من متاسفم که اینهمه فشار و استرس رو تحمل میکنی ... »
« جونم ؟؟؟ » مهربون شدی امروز ، باز چه نقشه ای داری ؟ ...
« جونت سلامت ... بفرما تو ... قدم رو چشم و جون ما بذار ... » صدای خنده های خفه آنی و افشید از توی سالن میومد ... صد درصد شنوای مباحثه دو نفره ما دم درب ورودی هستن ... دلم برای آنی پر کشید ... دلتنگ بودم ... شدم ... بیشتر شدم ... پریدم تو ... آغوش پر حجمم رو باز کردم ، بلند و پر صدا : « آنی ... عزیزم ... دلم یه ذره شده بود برات ... جیگر خاله رو باش ... وای چه خوشکله ... آنی تو هیبت پسرونه ست ها ... چی کردی تو با این ته تغاریت ... علی چرا نیومد باهاتون ... »
آنی با احتیاط خزید تو آغوشم ... : « اوی اوی اوی ... حواست رو جمع کن ... بزنی بچه بیچاره رو پرس کنی ... چه خوشکل شدی نا کس ... پسر اینقد خوشکلت کرده ؟ »
صدای افشید ، دور تر اومد : « سلام زن داداش ... خسته نباشی ... حواست به نی نیمون باشه له نشه ... کنترل کن خودتو ... » جانم ؟ زن داداش ... از این ناپرهیزیا نمیکرد افشید ، گاهی ... لبخندی رو لبش بود ... شاید عمق صمیمت من و آنی براش ملموس نبود ... چیزی بین من و آنی نیست ... قایم کردنی از هم نداریم ... لختیم ... برهنه ... مادر زاد ...
تو بازی جدید حل شدم ... رل گرفتم ... بازی کردم ، حل شدم : « سلام افشید جون ... خوبی عزیزم ... خسته نیستم ... کارای سام که آدمو خسته نمیکنه ... اون خسته شد رفت دنبال آنی جون ... »
بازی خوبیه ... خوشم میاد ... اونا که عمق صمیمیت من و آنی رو بی خبرن ... پس بتازم خوبه ... چشم چرخوندم ... لبخند به لب داشت ... موذی و مردم آزار ... بازی میده ... بازی میکنه ... بازیگره ... خوش نقشه ... حرفه ایه ... : « ای بابا ... این چه حرفیه مادام ؟ ... آنی جون اینقد خوش مشرب و خوش صحبته که اصلا بعد مسافت رو حالیم نشد ... در ضمن تو باید منو ببخشی ... نباید اینقد بهت فشار بیارم ... پسرم چطوره ؟ »
لبخند زدم ... بی ریا ... مجلس بی ریاست بسم الله : « از احوال پرسیای بابا جونش ... خوبه مرسی ... »
لبخندش عمیق تر شد ... حل تر شد ... جا افتاد ... تو نقشش جا افتاد : « اذیتت نکرد ؟ ... کارت با این وروجک پر سر و صدا راه افتاد ؟ اخم نکرد ؟ لگد پرونی نکرد ؟ »
لبخندم رو نگه داشتم ... چشمام رو هم زوم کردم : « نه ... میدونه کار باباشه ... اذیت نمیکنه ... بیا بشین ... چرا سر پا ؟ »
« خواستم برم شرکت ، دیدم زشته آنی جون رو تنها بذارم ... زنگ زدم افشید هم بیاد ... حرف همو خوب میفهمن ... کلی دل و قلوه دادن به هم ... »
لبخندم رو رو نمایی کردم ... چرخیدم ... سمت افشید ... سمت آنی ... سمت امیر سام ... : « مرسی افشید جون ... ببخش تو رو خدا ... سامی نگفت مزاحم تو میشه ... » چه پررو شدم من ... سامی ... ولی خودش گفت ... گفت که اگه مامان پسر من باشی ، اشکال نداره بگی سامی ... تو بازی پررو شدن مجازه ... : « تو هم ببخش آنی جون ... سامی گفت نرو ... من یه دندگی کردم »
ابروهاش با یه سوت پرید بالا ... لبخندش رنگ گرفت ... واژه ساخت ... باهام حرف زد « اینجای آدم دروغگو » ولی از زبونش بیرون زد : « بس که لجبازی ... فکر قلب ضعیف من که نیستی ... تا تو برگردی دلم هزار راه رفت ... »
آنی خندید : « وای شری ... چه شوهر مسئولی ... »
خندیدم ... پوزخند ... آنی نفهمید ... لازم نبود الان بفهمه ... فعلا بازی جذابه ... حیفه با رنگ حقیقت زشت بشه ... سیاه بازی بشه ... : « کجا شو دیدی ... هم عاشقه ... هم مسئول ... هم دلسوز ... هم بچه دوست ... خدای احساسه ... » چشمک زدم ... هر سه دیدن ... هر سه خندیدن ... همسفر شدن ، مثل در بدر شدن خوبه ... پس قدم بزن با من ، توی راه و بیراهه ...
آنی غلیظ تر خندید ... حقیقی تر خندید ... : « بی وجدان ... چرا بیخبر ؟ داشتیم ؟ ... موذی ... چرا منو دعوت نکردی ... این جور مواقع غریبه میشم ؟ »
جای منو پر کرد ... بجام زبون چرخوند ... تیز ... تلخ ... پر طعنه : « خبری نبود ... بی خبر و بی سر و صدا ... یه عقد محضری بود دیگه ... حال خانوم رو براه نبود ... فعلا تو همین مرحله تیک آف زدیم ... ایشالا بعد حموم ده روزه اش ، از خجالتتون در میایم ... هم ختنه سورون دعوتین ... هم عروسی ... مگه نه شری ؟ » این حریف خسته رو ، خسته تر نکن ... این درای بسته رو ف بسته تر نکن ... این همه سنگ نپاش ، اینهمه سخت نگیر ... خوان هفتصدم گذشت ... این چه هفت خوانیه ؟ ...
عرق کردم ... شرم کردم ... مچاله شدم ... همه خندیدن ... من خورد شدم ... لب فشردم ... آنی قهقهه زد : « وای شری ، چه شوهر با مزه ای داری ... ختنه سورون و عروسی با هم ؟ ضایعات داره که ... یه خورده با این شوهر عصا قورت داده من آشناش کن ، بلکه تاثیر پذیری کنه ، از اون حال و هوای دکتری در بیاد ... خیلی خشکه با مزاجم سازگار نیست ... » امیر سام بلند بلند خندید ... افشید لب گزید و خندید ... من لب گزیدم و پیچیدم ... جای آبرو داری ، آبرو مو میریزی ... هفت خط و مرموزی ، مثل مهره ی ماری ...
بلند شد ... اومد کنارم ... دستش رو گرفت رو سر شونه ام ، محکم فشار داد ... خم شد ... بوسید ... گونه ام رو بوسید ... برای اولین بار گونه ام رو بوسید ... صورتم تر شد ... ها کرد تو صورتم ... نفسش دم شد ... دمش جون داد ... جون گرفت ... : « عزیزم ... شما راحت باشین ... غذا هم گرفتم براتون ... خسته نباشی بازم ... من برم شرکت ... پرینت بانک رو هم آوردی باهات ؟ »
نفس کشیدم ... تند و مقطع ... : « آره ... » دست کردم تو کیفم ، برگه ها رو گرفتم جلوش ... این چه راه و رسمیه ، این چه امتحانیه ...
باز کرد نگاه کرد ... لبخند زد ... به رقم بالا رفته حسابش لبخند زد ... چشمک زد ... : « مرحبا به این خانوم همه فن حریف ... کارت بیسته ... خودت آخر بیستای دنیا ... امری نیست ، آنی خانوم ؟ شما با من میای افشید جان ؟ » جوابم نکن ، مردم از ناامیدی ... شاید عاشقم شی ، خدا رو چه دیدی ؟
افشید لبخند زد : « چرا منم میام ... خوشحال شدم آنی جون ... ایشالا شب بازم بهت سر میزنم ... شما هم بیا بالا ... شری جون بیارش یه سر بالا ... قدم رنجه کن خانوم ... آپارتمان ما رو هم نور ببخش ... مثل آپارتمان شما نمک نداره نمک گیر کنه ... » برگشت سمت امیر سام ... لبخند زد : « مگه نه ؟ » شاید عاشقم شی ، خدا رو چه دیدی ؟ ...
آنی سرخ شد ... : « خواهش میکنم مهندس ... چوبکاری میفرمایید ... خجالتم دادین ... ایشالا به جبران ... همینطور شما افشید جون ... حتما میام ... مگه نه شری ... »
از سر اجبار لبخند زدم ... : « حتما ... » خیال کن جواب منو دادی ... عزیزم جواب خدا رو چه میدی ؟ ...
خجالت میکشم ... چشمام بی اختیار شدن ... کنترل ندارن ... شبا جاشونو خیس میکنن ... آبرومو میبرن ...

 

 

 

 


بالاخره با آنی تنها شدم ... نشستم جلوش ... اعتراف خواست ، اعتراف کردم ... به همه چی صاف و صادق گفتم ... صاف و صادق پرسید ، صاف و صادق : « شری ، اینو از کجا یافتی ؟ ... نگفته بودی ؟ حقش بود ضایعت میکردم ، جلو چشم خودش و خواهرش تف تو روت مینداختم ، حالا دیگه با ما هم بله ؟ نامرد ... »
« آنی ، لوس نشو ... منو تو و این حرفا ... نداشتیم که ... خاله زنک شدی ... »
« نه تو شدی ... یواشکی ، چراغ خاموشی ، شوهر کردی ؟ »
« به جون آنی اونطور که تو فکر میکنی نیست ... »
« فعلا که هست ... عاشق پیشه ... گرم ، پر احساس ... شوخ ... خنده رو ... همونی که میخواستی ... کور از خدا چی میخواد ... یه جفت جور ... خدا خواسته برات دیگه ؟ این وسط آنی گور به گور شده ، لولوی کدوم خرمنیه ... »
« دِ اشتباه میکنی گلی ... بخدا اصلا اونی که تو فکرش رو میکنی نیست ... تو این چند ماهی که ندیدمت خیلی اتفاقا افتاد ... نمیخواستم کامت رو تلخ کنم ... تو چه گناهی کرده بودی که هر دم و دقیقه کوله بار بدبختیمو رو سرت آوار کنم ... بچه سر شیر داری ، برات خوب نیست ... اینهمه خبر مهیج بد از بد بدتر ... »
« بله شما حق داری ... دیدم چقد بده ... خدا در کیسه اش رو سفت میکنه ، دلش نمیاد از این بدها راه براه تو چنته ما بذاره ... مدام تو رو مستفیض میکنه ... منم خواستم نداد ... »
« خدا نکنه برای تو از این چیزا بخواد ... بهت که گفتم ... در بدری و بی آبروییم رو برات گفتم ... غیظ و قهر خانواده ام رو برات گفتم .... بعد همه اینا ، یه دفعه ، از کجا ، نمیدونم ؟... از اعماق تاریخ ، خدا فرشته ای بر من آدمیزاد سر تا پا گناه نازل کرد ... جریان حاجی شایسته رو که سر بسته برات گفته بودم ... اینا پسر و دختر همین حاجی شایسته هستن ... نمیدونن ... جریان منو تو رو نمیدونن ... به اصطلاح میخواستن آبرو داری کنن ... نمیخواستن تو از درون این ماجرا با خبر بشی ... »
« چی میگی ؟ یعنی این خوشکله شوهرت نیست ؟ همش پشمه ؟ »
« نه شوهرمه ... اینش راسته ... »
« خو ... پَ چی ؟ چی میگی تو ؟ این صغری کبری چیدنا چیزی رو عوض نمیکنه ... »
« نه جون تو ... صغری کبری نمیچینم ... باید بهت بگم خودت کلاهتو قاضی کن ... حقیقت اینه که ، این همش یه معامله پایاپایه ... اون نام و نشون و مشروعیت به بچه من میده و اونو از چنگ رضا و باباش در میاره برام ... حاجی هم هر چی پوله پروژه هاشه میده به اون باحاش عشق و حال کنه ... همین ... »
« چی ؟ واضح بگو ... بخاطر پول ؟ ... حاجی این وسط چیکارست ؟ چطور اینقد ارج و قرب پیدا کردی ؟ »
« گفتم که از اعماق تاریخ اومده ... حاجی آشنای مامانمه ... زیر جولکی با مامانم همکاره ... دست به خیره ... کارش کمک کردنه ... همونیه که منو بدنیا آورده ... تو اون نیمه شب زیر بمب و بارون ... »
« ولی تو که گفتی خودت با پاهای خودت اومدی تو این دنیا ... »
« نه ... منم تازه فهمیدم ... من با پاهای خودم نیومدم به این دنیا ... من با دستهای حاجی اومدم به این دنیا ... حاجی مامانو سر من زائونده ... اینو به هیچکی نگفتن ... بابا و داداشامو که میشناسی ... این یه رازه ... کسه زیادی ازش خبر نداره ... ماما قبل عقد بهم گفت ... بعدشم که اینهمه زحمت کشید ... طلاقم رو از رضا گرفت ... تموم حق و حقوق رضا از داشتن این بچه رو هم از حلقومش بیرون کشید ... طلاقم رو هم به عقب تر از تاریخ بارداریم ... به قبل از اینکه از خونه حاجی مقدم بزنم بیرون ... به قبل از اینکه بیام پیش تو ، به همون روزا تاریخ زد ، ثبت کرد ... عقدمم به همون سه ماه و ده روز بعد از اون تاریخ ... به قبل از بارداریم ... نمیخواد بچه بزرگ شد ، هیچ علامت سوالی از هویتش ، براش پیش بیاد ... ولی با این کارش ، منو انداخت تو یه هچل بزرگتر ... آنی دارم دیوونه میشم ... »
« چرا ؟ خوب خدا خیرش بده ... هم خودش هم پسرش رو ، دیگه مشکلت چیه ... »
« آخه تو هیچی نمیدونی ... این پسر حاجی ، دیوونه ست ... یه روانی به تمام معنا ... اسکیزوفرنی حاد داره ... »
« دروغ میگی ؟! پسر به این سالمی ، تویی که مشکل داری ... دلت میاد ؟ »
« بخدا راست میگم ... این سینمایی پر جاذبه امروز رو نبین ها ... یه دیوونه به تمام معناست ... روزا مثل خر ازم کار میکشه ... دلش میخواد بزنه شکمم رو پاپیون کنه ... بذارنش با یه لگد ، تو شکمم ، این بچه رو از زندگی ساقط میکنه ... »
« نه ؟! ... بش نمیاد اینقد خطری باشه ... اینقد خشن ... رزمی کاره ؟ ... »
« از این شدیدتر ... به شرفم قسم ... خودم برق نفرت رو از صد فرسخی تو چشماش تشخیص میدم ... ولی عجیبش این نیست ... »
« چیه ؟ ... »
« حس پدرونه شه ... حسی که شب به شب ، سر ساعت دوازده گل میکنه ... هر شب هر شب ، میاد اینجا ، بهت گفتم مهریه ام چیه ؟ »
« نه ... چیه ؟! لابد حاجی سنگ تموم گذاشته نه ، نگو که ترریاردر شدی ... »
« نه خره ... نزدیک بود بشم ... حاجی سنگ تموم گذاشت ... از اون اونچنانیاش ... ولی نخواستم ... تموم مهریه ام ، یه شاخه گل زرد داوودیه ... »
« جدی ؟ »
« به خدا ... باور نمیکنی ، قباله ام رو بیارم ببینی ... »
« چرا اینقد کم ؟ چرا زرد ؟ دیوونه اقلا یه شاخه گل رز صورتی .. یا قرمز ... بابات قبول کرد ؟ »
« بابام حرص خورد ... مهربون شده ... بدبختم کرده ، حالا بابا بودن یادش اومده ... ازم عذرخواهی کرد ... دل برام سوزوند ... ولی بازم چرتکه انداخت ... عاقد که مهریه رو ثبت کرد ... دلم خنک شد ... همه حساب کتابای بابام بهم ریخت ... خالمو بگو ، میخواست خودش رو دار بزنه ... »
« خوب ؟! »
« خوب به جمالت ... هر شب میاد اینجا ... با یه شاخه گل زرد داوودی ... مهریه ام رو پرداخت میکنه ... »
پرید تو حرفم ... : « خاک تو مخت ... عشقی میکنی ها ... مهریه ات رو میده و بله ؟ ... »
« گمشو ... کی میخوای آدم شی آنی ... منحرف ... میاد ولی نه ... از اون بله ها نداره ... جنونش عود میکنه ... چشماش پر نفرت ، دستاش گرم ... پر نوازش ... پدرانه ، شیکمم رو نوازش میکنه ... به قول خودش با پسرش راز و نیاز میکنه ... به قول خودش میخواد پسرش رو به خودش عادت بده ... »
« ایول ... چه رمانتیک ... مگه بده ... »
« آره ... تو نفرت تو چشماش رو ندیدی ... دروغه ... تموم حسش دروغه ... پافشاری میکنه ... تظاهر به عشق پدری داره ... اصلا منو نمیبینه ... جنون داره ... همش چشم میشه ... تمرکز میکنه رو شکمم ... میخواد دیوونه ام کنه ... جای اینکه این بچه رو به خودش عادت بده ، روح منو به بازی میگیره ... دارم دق میکنم ... داره دقم میده ... تو گلوم گیر کرده ... نه میشه هضمش کنم ... نه میشه بالا بیارمش ... بُر خوردم ... تو بازیش بُر خوردم ... داغونم کرده ... قبلنا ، سایه اش رو با تیر میزدم ... خصومتم باهاش حدی نداشت ... الان داغون شدم ... بی هویت شدم ... شدم جریان کلاغه ... نه راه رفتن کبکه رو یاد گرفتم ، نه راه رفتن خودم یادم مونده ... خواستم به بچه ام هویت بدم ، هویت خودم رو هم ازم گرفته ... زودتر از اونچه که باید وا دادم ... شل شدم ... شب به شب ، چشمام به در خشک میشه ... بی صبر میشم ... دلم تند تند میزنه ... محتاج شدم ... گدا شدم ... گدای سر انگشتاش ... باور کن آنی ... »
« اون چی ؟ معلومه عاشقته ... بخدا ... »
« نه دیوونه ... اشتباه نکن ... اون فقط میخواد دل منو خون کنه ... از روز اول میخواست پوز منو بزنه ... الان هم داره پوز میزنه ... میخواد عادتم بده ... میخواد محتاج ببینم ... میخواد زبونم رو کوتاه کنه ... میخواد با یه تیر دو نشون بزنه ... هم منو محو کنه ، هم انتقام از باباش بگیره ... تیشه بده اره بگیر با باباش داره ... همه اینا رو میدونم ، اما بازم دارم وا میدم ... خیلی تند و پر شتاب ... »
« پَ حاجی چی ؟ از قصد و نیتش بی خبره که تو رو دو قبضه حوالش کرده ... »
« نمیدونم ... منم از قصد و نیت حاجی بیخبرم ... حاجی به جورایی دلش آرومه ... عمدا ولمون کرده گذاشتمون وسط میدون جنگ و صلح ... خودش رو گم و گور کرده ... دو هفته ای یه بار میاد اینجا ، ولی تو هیچ کاری دخالت نمیکنه ... میدون رو به جفتمون واگذار کرده ، نشسته کنار گود ... »
« خدا رو چه دیدی ... شاید عاشق بچه ات شد ... شاید خواستش ، بذار بدنیا بیاد ، مهرش به دلش میشینه ... »
« نه ... حسم بهم دروغ نمیگه ... اون هیچوقت عاشقش نمیشه ... ولی چرا این همه اصرار میکنه ؟ اینهمه پافشاری روی حق و حقوق پدرونش ، نمیدونم چرا ، حیرونم ... باور کن حق و حقوق پدر بودنش رو سفت و سخت ، تو قباله آورده که فردای روز زیرش نزنم ... همین دو هفته پیش ، از زبونم در رفت ... دیدم نمیتونم ادامه بدم ... دیدم دارم شل میگیرم ... دیدم دارم وا میدم ... گفتم تا کار از کار نگذشته ، بهتره برم زودتر از موعد وضع حمل کنم ... اونچون قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین ... مثل زنا ، زنگ زد به حاجی تهدید کردن که اگه اینکار رو بکنه ، فلان فلانش میکنم ... دهنمو سرویس کرد ... به غلط کردن انداختم ... تا نگم گه خوردم ، دست از سرم بر نداشت ... »
« چه کیس با حالیه ... خوب این که خوبه ... بالاخره اونم وا میده ... الان نه ، یه سال دیگه ... مردا تشنه محبتن ، بهش محبت کن ، رگ خوابشو پیدا کن ... »
لبخندم تلخ شد ... : « چی میگی آنی ؟ با کدوم وقت ؟ بچه که دو ماهه بشه ، من باید از این قید و بند راحتش کنم ... باید تقاضای طلاق بدم ... باید جدا شیم ... »
« تو میخوای یا اون ؟ »
« از اول ، همین قرارمون بود ... اون میخواست ، منم میخواستم ... اون باید بشینه کنار ، من باید تقاضا بدم ... »
« خوب شاید میخواد بهت فرصت بده ... اگه تو تقاضا ندی ، چی میشه ؟ »
« هیچی ... هیچی نمیشه ... تو که نیستی بینمون ... بین منو و اون ، بجز همین نوازشهای نیمه شب هیچی دیگه نیست ... باورت میشه ، این بوسی که امروز تند و سریع رو گونه ام زد ، بار اول بود ... اونم برای حفظ تظاهر ... از سر ریا ؟ »
« از سر تظاهر ، اونم اینقد طبیعی ؟ من باور نمیکنم ... میدونی که من تو این موارد خبره ام ... منو نمیتونه رنگ کنه ... »
« دلم میخواست حرفات راس بود ... بگذریم ... چه خبرا ؟ از هستی خبری نداری ؟ »
« اوه گفتی هستی ... هستی تباه شد ، به فنا رفت ... »
« چطور ؟! »


« اون پسر عموی مامانش یادته که عاشقش بود ... ؟! »
« خوب آره ... قیدشو زد ... پسره هم با همکارش ازدواج کرد ... اونم دندون عشق و عاشقیشو کشید ... »
« با اون آره ... ولی زد و عاشق یکی از دوستای داییش شد ... پسره ، بچه طلاق بود ، خانواده اش قبول نکردن ، ولی هستی لجاجت کرد ... پا فشاری کرد ... با خانواده اش درگیر شد ... »
« خوب آخرش یادمه پسره مخشو زد با هم در برن ، هستی هم هر چی طلا داشت جمع کرد و با هم رفتن ، قید مامان و باباشو هم زد ، بعدم پسره سوء استفاده کرد و طلاها رو به جیب زد و با دختر عمه اش ریخت رو هم ... بعدش رو بگو ؟! »
« هیچی دیگه ... هستی بازم عاشق شد ... یه مدت خیلی طولانی ازش بیخبر بودم ... بعد از اون با یه نفر دیگه آشنا شد ... پسره یه دیوونه به تمام عیاره ... کتک کمترین جواب محبتهای هستی ست ... کی فکر میکرد هستی ای که اینقدر ادعای عقل کلی داشت به اینجا برسه ... ؟ »
« آره خوب ... من که اصلا فکرش رو نمیکردم ... حالا چی ؟ راضیه ؟ »
« راضی ؟ میگم پسره جنون داره ... هستی یه دختر گیرش اومده ... مامان و بابای پسره از هم جدا شدن ... مامانه شوهر کرده بود و وضعش توپ بود ، باباهه هی زنگ میزد و راپورت مامانه رو به پدره میداد ... پسره رو برعلیه مامانش تحریک میکرد ... یه روز که هستی رو دخترش باردار بود ، مامانه میاد سری بهشون بزنه ، پسره هم که از قبلش باباهه آنتریکش کرده بود ، تا مامانه میرسه ، میفته به جون مامانش ، مامانه رو با ضرب شصت و هفت ضربه چاقو میکشه ... »
« ای وای ... راست میگی ؟ »
« بخدا ... هستی که میخواسته جداشون کنه ، اونو هم هل میده ، هستی بیهوش میشه ... وقتی به هوش میاد ، میبینه مامانه رو تیکه تیکه کرده ، خودش رو هم با ضرب چاقو مجروح کرده ... خود زنی کرده بود ... بعد هم به همون صورت مامانش رو ول میکنه و با هستی بیچاره میزنه به کوه ... فرار میکنه ، با باباش تماس میگیره و بهش میگه چیکار کرده ... »
« الان زندانه ؟ »
« نه بابا ... نمیدونم چطوری باباهه نجاتش داده ... باباش دنبال پرونده رو میگیره ، پسره رو آزاد میکنه ... الان هستی بیچاره داره با یه قاتل زندگی میکنه ... »
« دیگه چه زندگی ای ؟ خوب چرا طلاق نمیگیره ؟ »
« مگه جرات داره ؟ شوهرش روانیه ... بخدا یه لحظه که گفتی امیر سام روانیه ، یاد شوهر هستی افتادم ... من اونو دیدم ... دیگه به این پسره بیچاره انگ روانی بودن نزنی ها ... این کجا ، اون شوهر هستی کجا ؟ »
« حالا هستی چیکار میکنه ؟ »
« هیچی ... یه مدت میخواست قید پسره رو بزنه ، پسره تهدیدش کرد ... گفت خودش و دخترش رو آتیش میزنه ... هستی هم ناچار شد ... مونده باهاش ... مثل سگ جون میکنه ... کار میکنه تا شیکم خودش و دخترش و اون پسره قاتل رو سیر کنه ... پسره هم اعصاب درست درمون که نداره ... »
« بیچاره هستی ... چقدر دلم براش سوخت ... خواهرات چطورن ؟ مامانت اینا ؟ »
« ماما که خوبه ... مثل همیشه ... ارد میده ... دخترا هم خوبن ... برای آذین خواستگار اومده ... شاید شوهرش بدیم ... منم که گیر و گرفتار این دو تا پسرم ... ایشالا پسرت بدنیا بیاد ، خودت میفهمی گرفتار یعنی چی ... از خودت و امیر سام بگو ... »
« چی بگم ؟ مثل اینکه باورت نمیشه چیز خاصی نیست ... »
« شری ، نمیتونی منو گول بزنی ... تو تغییر کردی ... این تغییر از کجا اومده ... نمیتونی منکر بشی ، من تو رو خوب میشناسم ... »
« نه آنی منکر نیستم ... غیر از اینکه من وا دادم ... چیز دیگه ای ندارم بگم ... یه عمر نداشتم ... خیلی چیزا رو نداشتم ... توی زندگی مجردی ، توی اون سالهای نکبت ... همیشه میخواستم داشته باشم ... احساسات یه آدم عادی رو داشته باشم ... عاشقی رو تجربه کنم ... نیازهایی که یه عمر سرکوب کردم ... زیر نقاب تعصبات کور ... مگه من تو عمرم با چند نفر از جنس مخالف سر و کار داشتم ؟ مگه چندتا مرد رو میشناختم ؟ یه باره از اون زندگی بسته افتادم تو محیط باز دانشگاه ... داشتم خوب پیش میرفتم ، با سامان خوب پیش میرفتم ... ولی نشد ، نذاشتن که به جایی برسم ... صاف افتادم تو یه رابطه ... رابطه با رضا ... یه شوهر ... قاعدتا باید اونجا دیگه به جایی میرسیدم ... باید یه چیزی میشد ... یه زن ، با رابطه ای باز ... کامل ... لمسی ، حسی ، رمانتیک ... ولی به هیچ جا نرسیدم ... با رضا هم به هیچ جا نرسیدم ... نشد برسم ... باباش نذاشت ، موش دووند ... مثل بختک افتاد رو اون چیزی که باید اتفاق می افتاد بین ما ... خیلی زود گرمی آغوشی که فکر میکردم پیدا کردم رو به سردی گذاشت ... رضا رو از من گرفت ، نذاشت با اون به نیازهایی که میخواستم و محتاجش بودم برسم ... من یه رابطه باز میخوام ... گرمم ... سرد مزاج که نیستم ... دوست دارم ... لمس میخوام ، ناز و نوازش میخوام ، یه رابطه آزاد و تمیز ... با کسی که مال خودمه ... با کسی که مال اونم ... ولی بازم ندارمش ... الان هم ندارم ... چیزی که میخوام رو هیچوقت نداشتم ... بغل صدقه ای نمیخوام ... محبت مدل بچه یتیمی نمیخوام ... الان چی دارم ؟ بازم اونی که میخوام رو ندارم ... به نظرت با امیر سام به کجا میتونم برسم ؟ وقتی که حتی نمیدونم احساسش از این لمسها چیه ؟ وقتی که عشقی نیست ... وقتی که همه چیز موقتیه ... رابطه چه معنایی میتونه داشته باشه ؟ این لمسها خیلی لذت بخشه ... این نوازشهای همیشگی خیلی خوبه ... من دوستشون دارم ... ولی تا کی میتونم داشته باشمشون ؟ چه اعتمادی میتونم به این رابطه داشته باشم ؟ وا دادن خوبه ، ولی برای کی ؟ این خوبه ولی در صورتی که اون هم معتاد این نوازشها شده باشه ... ظاهرش سخت کوشه ... تو این رابطه سخت کوشه ... ولی این نمیتونه تموم ماجرا باشه ... من میترسم ... میترسم از اینکه راه رو به خطا برم ... من الان ، حسرت یه عمر نیاز رو تو دل دارم ... من به عشق لمسی رسیدم ... از حس به اینجا رسیدم ... دوست دارم این تجربه رو ... ولی به نظر تو این عشقه ؟ من از هوس بیزارم ... »
« اشتباه نکن ... هوس جزئی از عشقه ... ولی به تنهایی عشق نمیشه ... دوست داشتن نمیشه ... هوس تنها دوست داشتن رو بوجود نمیاره ... همیشه توی پستوش یه جایی نقطه ای از وجدان درد داره ... خوب ... این خیلی قابل درکه ... تو به چیزهایی که یه عمر ازشون محرم بودی ، به ممنوعه هات رسیدی ، نمیتونی این حجم عظیمی که از احساسات متفاوت به مغزت هجوم آورده رو هضم کنی ... ولی عزیزم ، مگه عشق چیه ؟ اون مدینه فاضله ؟ این که دو نفر بشینن به پای هم ، یه عالمه ماجرای جنجالی پیش بیارن ، آیا به هم برسن آیا نرسن ... بدون هیچ لمسی ... بی هیچ لذتی ... این اون معنای عشقه ؟ عشق جنبه داره ... حسی ، عقلی ، قلبی ... بصری ... عشق رو باید ثابت کرد ... نه اینجوری ، نه از استمساک ... نه از ریاضت کشی ، نه از زندگی بودایی . تو برهه های زمانی ، تو یه عمر زندگی ... عشق رو زمانی میشه ثابت کرد که باهاش روبرو بشی ... مگه تموم عشق اینه که بشینی روبروی کسی که دوستش داری و تو چشماش نگاه کنی ؟ باید اعتماد کنی ، باید ببینی ، باید لمس کنی ، باید فداکاری کنی ، باید بی ریا باشی ... هیچکدوم اینا نیست ، مگر اینکه در شرایط خودش .، وقتی به جایی رسیدی که باید فداکاری کنی ، اگه تونستی بگذری ، از بدترینها بگذری ، یعنی عاشقی ... وقتی وقت دیدن شد ، تونستی ببینی ، وقتی بجای خودت ، بجای تمایلات خودت ، بجای نیاز خودت ، کسی دیگه ، تمایلات اون و نیازهاش رو دیدی ، عاشقی ... وقتی لمس شدی ، لمس کردی ، لذت بردی ، لذت دادی ... عذاب نکشیدی ... وجدان درد نداشتی ، عاشقی ... تو توی کدوم یک از این مراحلی ؟ میتونی ببینیش ؟ میتونی از لمسش لذت ببری ؟ میتونی براش فداکاری کنی ؟ »
« من ، ... من نمیدونم عادت کردم ، نمیدونم خودمو گم کردم ، نمیدونم به دریا رسیدم و شناگر شدم ... نمیدونم چه حسی دارم ... فقط میدونم که از ندیدن به دیدن رسیدم ... خیلی ماه ها کنارش بودم ، متنفر بودم ، نخواستم ببینمش ، هیچ حسی بهش نداشتم ... فکر و ایده ای برای عاشقش بودن نداشتم ... »
« شاید اون داشته ... شاید اون داره با این کار باهات تله پاتی میکنه ... شاید اونو نمیدیدی ، داره وادارت میکنه ببینیش ... شاید اون داره هولت میده ؟ »
« من اینطور فکر نمیکنم ... من زمانی با اون روبرو شدم که یه زنه متاهل بودم ، یه زن باردار متاهل ... هنوز تو قید و بند زندگی با رضا و مشکلاتش بودم ... هنوز دست و پام بسته بود ... در ضمن ، تو اونو نمیشناسی ... با یه برخورد کوتاه نمیتونی از شخصیت مرموز اون دربیاری ... اون برام دقیقا یه گره کوره ... با دندون باز نمیشه ، با دست باز نمیشه ... اصلا نمیخواد باز بشه ... اون فقط به اجبار باباش وارد این رابطه شده ... البته اگه بشه اسمش رو رابطه گذاشت ... »
« من به حرفات اعتمادی ندارم ... نمیتونم درکشون کنم ... من از تو پر تجربه ترم ... چه لزومی داره خودش رو درگیر این رابطه کنه ... چه لزومی داره خودش رو با تو درگیر کنه ... من فکر میکنم اون برنامه ریزی قوی داره ... اون پروژه خودشو داره ... اون برنامه زمانبندی برای خودش تعریف کرده و روی اجرای این برنامه کنترل داره ... عاقله و میدونه که چیکار کنه ... اینو مطمئنم که داره هولت میده ... ولی از اینکه به کجا هولت میده مطمئن نیستم ... چرا میخواد تو رو درگیر کنه ... عاقلانه نیست ... اینکه از روی عداوت این کار رو بکنه عاقلانه نیست ... تو تعریف درستی از اخلاق اون نداری ... چه لزومی داره برای درگیر کردن تو ، خودش رو عذاب بده ؟ باید بگردی و پیامش رو پیدا کنی ... اون با این کارش یه پیام سر بسته داره ... اونو بگرد و پیدا کن ... »
امیر سام ... اون چه پیامی میتونه برای من داشته باشه ؟ از اینهمه عذابی که طی این درگیری لمسی نصیب خودش میکنه ، چه قصدی داره ... هر چی به عقب برمیگردم ، هر چی فکر میکنم ، بجز اون حالتهای تنفر آمیز ، بجز اون تحقیر ها ... نادیده گرفتنهای اجباری ، چیزی به خاطرم نمیاد ... اون فقط میخواد منو درگیر کنه و در پایان از این تراژدی ضربه ای محکمتر از همه ضربه های گذشته به من بزنه ...

 

 

 

 

ي خدا ، چرا اينقد من خنگم ؟ چرا هيچي از تجزيه و تحليل حاليم نيست ، چرا تحليل رفتاري بلد نيستم ؟ ... چرا آني با چند دقيقه دقت تو رفتار امير سام به اين همه نتيجه ميرسه و من به هيچ ؟ چرا يه خط از نگاه امير سام رو من نميخونم و اون از توش يک کتاب قصه درمياره ؟ ... چرا من هيچ تجربه اي ندارم ؟ ...چطوره که يه عمر ، حالا هرچند کوتاه ، ولي يه عمر جلو چشمامه و من هيچي ازش نميدونم و آني تو يه روز اينهمه چيز ميدونه ؟ ... منم دلم ميخواد بدونم ... دوست دارم نتيجه بگيرم ، مثل همه دختراي ديگه ... شرمم مياد از اينکه مثل دختراي ديگه ، بخوام بدونم ... من حق ندارم مثل هيچ دختر ديگه اي بدونم ، ولي بازم دلم ميخواد ... با هر کي تعارف داشته باشم ، با خودم که ندارم ... دلم ميخواد يه دختر تازه بالغ باشم ... يه دختر مجرد آفتاب مهتاب نديده ... ولي نيستم ... آفتاب مهتاب ديده شدم ... ولي به خودم که دروغ نميتونم بگم ... حس سادگي ، حس شرمهاي دخترانه ، حس نازکردنهاي پر عشوه ... هست ... اما هيچوقت فرصت عرض اندام نداشته ... شب از نیمه های زمستون گذشته ...حالا ميخوام داشته باشم ، حالا ميخوام حس کنم ... مگه من چمه ؟ به قول آني هيچي فقط درد بچه امه ...
صبوریم کمه ، بیقراریم زیاده ... چقدر بیقرارم منه صاف و ساده ... عزیزم چقد سخته دل کندن از تو ، عزیزم چقدر تلخه کام من از تو ...
دلم میخواد فرصت انتخاب داشته باشم ... ندارم ... فرصتهای من سوخت شده ... فرصتهای منو سوخت کردن ، از چنگم درآوردن ... حالا ... امروز ... اینجا ، دلم میخواد اونی باشم که ظاهرا هستم ... تو خونه حاجی شایسته ، دلم میخواد عروس باشم ... به همون شیرینی که نسترن میگفت : « عروس حاجی » ... نیستم ... نه اینکه نیستم ها ، هستم ولی نمیشه بمونم ... حتی اگه معجزه ای بشه و اون عاشق این نبض تپنده پرکوبش بشه ، بازم نمیشه ... نمیشه جواب اینهمه اعتماد ، اینهمه خوبی ، اینهمه فداکاری حاجی رو با خیانت در امانت بدم ... عاشق شم ، عاشق پسرش ...
دل تنگ یعنی تو ، یعنی کنارم باش ... هم بیقرارم کن ، هم بیقرارم باش ... دلتنگ یعنی من ، یعنی تو رو خواستن ...
دلتنگم ... میون این خانواده مهربون دلتنگم ... دلتنگ فرصتهای رفته ... روزهایی که هرگز برنخواهند گشت ... دلتنگ این ساعت ... همین الان ... همین لحظه در میون اینهمه آدمهای خوبی که یه عمر توی لحظه های زندگی من رد پاشون کم رنگ بوده ... حالا میخوام باشه ... قوی ... مثل تموم محبتهای حاج خانوم که قویتر از یه برق فشار قوی ، از دهلیز چپم میگذره و تو رگ و پی ام جاری میشه و من رو لبریز از خواستن میکنه ... دلتنگ محبتهای خواهرانه افشید ، وقتی اینقدر نزدیک به منه و اینقدر صمیمی زن داداش صدام میزنه ... دلتنگم ، دلتنگ اینهمه دخترم گفتهای پر لحن حاجی شایسته ... دلتنگ اون لحن پر ذوق گفتن « عروس منو اذیت نکنین » وقتیکه آنی و امیر سام دست به یکی میکردن برای اذیت کردن و مسخره کردن من ... به راه رفتنم خندیدن ... به بلند شدنم خندیدن ... به سنگینی این حجم پر تپش خندیدن ... دلتنگم ... دل تنگ عزیزم گفتنهای امیر سام توی این جمع صمیمی ... وقتیکه سر میز شام ، با لحن خوش آیندی ازم میخواست از هر غذایی بچشم ... دلتنگ حس مادر شوهر داشتن ... خواهر شوهر داشتن ... زن بودن ... ناز کردن ... دل بردن ... آخ گفتن و نفس بروندن ... نفس گرفتن و نفس دادن ... دلتنگ یعنی تو ، یعنی کنارم باش ... دلتنگ یعنی من ، یعنی تو رو خواستن ...
برخلاف انتظارم ، مثل همه پیش داوریهای غلط گذشته ام ، درمورد همه چی از جمله خونه حاجی شایسته ، امروز فهمیدم که چقدر زندگی کم تجملشون رو دوست دارم . برعکس خونه افشید ... اون آپارتمان بزرگ و دکوراتیو کلاسیک پرطمطراق شاهانه رومی ... پر از نشانه های فرهنگ ایتالیک ... خونه حاجی شایسته ، یه خونه با دکور سنتی اصیل ایرانی با مخده هایی بزرگ تکیه داده به دیوار ... گرم و صمیمانه ... یه خونه متوسط با چهار اتاق خواب و یه سالن و یه پذیرایی ... یه آشپزخونه ساده با وسایلی که همه رنگ و رویی از یه زندگی دور از تجملات ... ساده ، اصیل ، سنتی ... ایرانی ایرانی رو فریاد میزد ... قالیهای لاکی با طرح های سنتی و قالیچه های طرح صحنه شکار ... دیوارکوب های سنتی با طرح هایی از نبرد رستم و سهراب ... آرش کمانگیر ... چایخونه حاجی شایسته که با گبه و مخده های گرد ابریشم بافت و نیم تخت هایی که دور تا دور چایخونه دور یه حوض خونه با یه فواره و پنج آبنما در وسط اون ، محیطی شاعرانه ساخته بودند ... روتختیهای ترمه و اطلس ... قلیون شاه عباسی ... استکانهای کمر باریک دور طلایی و چکاوک و قمری و قناری و مرغ عشقهایی که تو اون محیط دل افروز آواز سر میدادن و قلب و روح آدم رو به بازی میگرفتن .... در تعجبم ، امیر سام با اون روحیه ، چطور در همچین محیطی بزرگ شده ... تو این حیاط باصفا ، گل های رنگارنگ ... با این حجم عظیم روح و احساس ...
برای اولین بار و تنها اولین بار شاهد این اعجاب شگفت انگیز بودم ... برام غیر قابل باور بود ... تصور ناپذیر ... عاشقانه هایی که حاجی شایسته برای حاج خانوم میزد و میخوند ... نوای تاری که از دل بر می اومد و به دل آدم مینشست ... خدای احساس تو چشمهای حاجی شایسته تلالو میکرد ... و اونچه که من ندیدم و آنی دید ... تو چشمای امیر سام ...

 

 

 

 

من یاد نگرفتم ؛ ندیدم ... بلد نیستم ... یه عمر بین ماما و بابام چشم چرخوندم و یه نصف خط نخوندم ... از کی باید یاد میگرفتم ؟ اولین معلم انسان ، پدر و مادرشه ... وقتی از دیگ اونا بخاری برای من بلند نشه ، از کدوم دیگ باید بخار بلند میشد ؟ حاجی مقدم و اون زن ساده لوح امل بی فرهنگش که تنها خاصیتش از زن بودن ، جمع کردن طلا دور خودش بود و برخ کشیدنش به این و اون ... بدم میاد از زنایی که تنها ایده شون از زن بودن ، پول گرفتن و زاییدنه ... شوهره پول بده ، هر چی خواست و هر چی کرد اشکال نداره ... به این میگن زندگی ؟ یا این کانونی که امروز افتخار دارم مهمونش باشم ؟ اونم به یمن و میمنت حضور آنی . حاج خانوم ، زنی که پول از سر و کولش پارو میزنه ، ولی دلش میخواد عاشقانه زندگی کنه ... ساده و بی ریا ... نه مثل خانواده ی من ، از بیرون ساده و بی زرق و برق ، از تو ، قصر باشکوه و شاهانه ... حاجی شایسته نمیگه ندارم ... همه میدونن داره و میدونن که خیلی داره ، ولی حاج خانوم لزومی نمیبینه که تو خونه جار بزنه داریم ... خیلی داریم ... ولی جار میزنه داریم ... عشق داریم ... خیلی داریم ... اینو من با این همه بی تجربگی هم دیدم ... حس کردم ... بو کشیدم ... خوش بو بود ... متعفن نبود ... پر رنگ و ریا نبود ... همه عمر دلم میخواد توی این چایخونه سنتی بمونم و عشق بگیرم و عشق بدم ... حس خوبی که میونشون هست ...
یه خانواده با اخلاق هر کی به هر کی ... تو این خانواده هر کی خودشه ... حاج خانوم ، همون دختر اشرافی و سرهنگ زاده زمان شاهی که الان زن یه حاج آقاست ... با همون خصوصیات اخلاقی ، میون اینهمه سادگی ... وصله ناجوری که خیلی جوره ... حاجی شایسته ... حاج بابا شایسته من ... فرشته مُنزِل من ... با همون اخلاق شوخ و جدی ... با همون صلابت و شفقت ... با همون رحم و جبر ... با همون قد افراشته و شونه های پهن ... تسبیح به دست ... سر به سجده ... بی ریا ... با چهره نورانی بدون رقص نور جانبی ... بدور از انوار متلالو از چراغهای چپ و راست زوم شده رو چهره ... پر نور و درخشنده ... نور خدایی ... خدا خدا میکنه ... ولی ، بی رنگ و لعاب ... عاشقانه ... با عشقی که لحظه به لحظه به زن و فرزندش میده ... خدا رو عبادت میکنه ... با عاشقانه های پر احساسی که برای حاج خانوم میخونه ، خدا رو عبادت میکنه ... با پیوند آسمانی ای که ارزش براش قائله ، خدا رو عبادت میکنه ... افشید ... دختر حاجی ... چقدر این حجاب بهش میاد ... چقدر چهره زیر چادرش بهش میاد ... چقدر دستهای ظریفی که با انگشتری الماس ظریفتر شده ... با اون دستبند الماس نشون روی دستکشهایی که به دست داره بهش میاد ... حاجی شایسته میگه : « این راهیه که خودش انتخاب کرده ... لا اکراه فی الدین ... اون دلش میخواد اینجور باشه ... اینجور بگرده ... تو ایتالیا هم با همین تیپ میگشت ... دوستاش زمین تا آسمون باهاش فرق دارن ... چه خارجی ، چه ایرانی ... ولی اونها هم با همین تیپ و خصوصیات اونو میخوان ... شوهرش هم همینطور ... محمد عاشق افشیده ... با همین تیپ و با همین سر و وضع ... اون تو ایتالیا عاشق افشید شد ... اینجا ازدواج کردن ... اینجا موندگار شدن ... همه خانواده محمد ساکن آمریکا هستن و محمد برای یه اردوی دانشجویی به ایتالیا اومده بود ... افشید رو دید ... دلش لرزید ... مثل من ... مهشید رو دیدم ، دلم لرزید ... با تموم اختلافهای خانوادگی ای که داشتیم ، خواستمش ... خانواده محمد مثل خود ما هستن ، ولی خانواده مهشید مثل خود ما نبودن ... اختلاف زیاد بود ... از زمین تا آسمون ... ولی به پام نشست ، به پاش نشستم ... هنوز انقلاب نشده بود که گرفتمش ... هنوز انقلاب نشده بود که خودش رو ثابت کرد ... مذهبی نبود ... نشد ... مذهبی بودم ... تکون نخوردم ... این قانون خانواده ماست ... لا اکراه فی الدین ... ولی میدیدم ... تلاش میکرد ... زحمت میکشید که از امیر سام ، نسخه دوم منو تربیت کنه ... نماز تو گوشش میخوند ... براش جایزه میذاشت سر وقت بخونه ... تسبیح به دستش میداد ... قرآن یادش میداد ... از فرهنگ قشر خودش هم متاثرش میکرد ... امیر سام ، میوه عشق ماست ... بهره ما از صبر ... بهره ما از عشق ... بینابین منو مهشید ... نیم از من ، نیم از مهشید ... گله ندارم ... پسرمه ... خود خودش با تموم خصوصیات خوب و بدش ... من برای عقایدش احترام قائلم ... کوچیک بود ، مسجد میرفت ... بزرگتر شد ، دیگه نرفت ... خلاف که نکرد ... نمازش رو خوند ، ولی بی رنگ و لعاب ... جوونیش رو کرد ... دوست دختر گرفت ... هرزگی نکرد ... هرزگی تو ذات آدمه ... تو ذات امیر سام من نیست ... خاصه ... یه عالمه دوست دختر داره ... مثل دوستای پسرش ... افشید هم داشت ... یه عالمه دوستای پسر داشت ... از دانشگاه گرفته تا الان که ازدواج کرده ... نه قایمکی ... نه با هرزگی ... یه دوستی ساده ... همکاراش ... هم دانشکده ایاش ... هنوز هم باهاشون رفت و آمد داره ... با محمد هم دوستن ... آدم هرزه ، هرزه پیدا میکنه ... آدم صاف ، صاف ... دوستای امیر سام ... دخترا رو میگم ... همشون بی رنگ و لعاب باهاش دوستن ... بعضیاشون با شوهر و نامزداشون باهاش دوستن بعضیا مجردن ... فقط باهاش دوستن ... مثل بقیه دوستاش ، بی منظور ... بی شیله پیله ... ولی خوب ، دل پسرم گیره ... نه الان ...که خیلی وقته گیره ... »
دلم رفت ... ضعف کردم ... گیره ... خیلی وقته گیره ... بغض کردم : « الان چی حاجی ؟ ... الانم گیره ؟ با این اوضاع ؟ با این اتفاق ؟ »
چشماش شیشه بود ... بی روح : « هنوزم گیره ... با همین اوضاع ... با تموم این اتفاقا ... »
نفسم برید ... قلبم تیر کشید ... مغزم زوزه کشید ... سوت زد : « مشکلی پیش نمیاد ... بعد از این ؟! ... اون میدونه ؟ وضعیت امیر سام رو میگم ؟ »
لبخند زد ... مهربون ... دلسوزانه ، پدرانه ... پدر من یا امیر سام ؟ نمیدونم ... : « آره ... اونم میدونه ... وضعیت امیر رو میدونه ... نمیدونم مشکلی هست یا نیست ... ولی امیر کار بلده ... خوب میدونه از چه راهی به حقش برسه ... تو نگران اون پدر سوخته هفت خط نباش ... »
من نگران خودمم ... باید باشم ... بی امتیازی ، از هر حس حقارتی ، حقارت بار تره ... من هیچ امتیازی ندارم ... من صفر هم نیستم ... من هیچ هم نیستم ... من همه وجودم بینهایت منفی داره ... من از بی امتیازی پرم ... نه پر نیستم ... دارم ... کلی امتیاز دارم ، ولی همه منفی ... یه مهر طلاق ... یه جوجه تو شیکم ... یه مهر ننگ و بدنامی رو تخت پیشونی ... حتی اگه باز هم آنی خط نگاه امیر سام رو بخونه ... رمانتیک و عاشقانه بخونه ... برای من پر امتیاز بخونه ... دل امیر سام رو به دل من و این نبض تپنده زنجیر کنه ... پیوند ما رو آسمونی بدونه ... مهر اون رو تو دل من و کانال مهر من رو به قلب اون ، به دهلیز چپش ، باز و نامسدود ببینه ... اون دلش گیره ... خیلی وقته که گیره ... مال الان نیست ... یه روز دو روزه نیست ... اونم میدونه ... حتما با همین اوصاف بازم میخوادش ... بازم به پاش میشینه ... اون نخواد ... اون نشینه ... امیر سام که میخوادش ... اون بلده حقش رو از حلقوم سرنوشت بیرون بکشه ... اون بلده ... حرفه ایه ...
بیچاره من ... بیچاره احساسات سرکوب شده من ... بیچاره دل پر خواهش من ... بیچاره قلب بی تجربه من ... بیچاره تموم نیازهای جسمی و روحی من ... بیچاره این همه اعتیاد من به لمس سر انگشتهای امیر سام ...
صداش ، انگار از اعماق زمین بیرون زد ... انگار از میلیاردها سال نوری دور تر ، پر فاصله تر ... تو پستوی این چایخونه سنتی ، میون خلوت من و حاجی شایسته ، فاصله انداخت : « خانومی ، عزیزم ... کجایی شما ؟ ... اینجا با این حاجی دو دوزه باز چی میکنی ؟ حاجی تو این خلوتیا مخ مادام شری ما رو تیلیت نکنی ... به شما جماعت دو دوزه باز اعتمادی نیست ... بلکتم مخ این زن ما رو بزنی ، از سر حسادت ، همین یه ذره عاشقی میون ما رو هم نیست و نابود کنی ، مبادا بی دختر بشی ... نترس دخترت مال خودت ... من کاری با دختر شوما ندارم ... تو رو سر جدت ، مخ زن منو منفی نکن ... تازه یه خورده مهربون شده ... »
حاجی قهقه زد ... یه پدر سوخته زبون باز گفت و بازم قهقه زد : « نترس ، زنت شیش دونگ مال خودت ... من دارم دختر خودم رو روشن میکنم ، گول سر و تیپ و زبون چرب و نرم آقا گرگا رو نخوره ... دارم براش داستان شنگول منگول تعریف میکنم ... مگه نه دخترم ؟ »
لبخند زدم ... به تظاهر ... با قلب مچاله ... دهلیز چپ و راستم جا عوض کرد ... خونم کثیف شد ... نبضم برگشت ... رگ و پی ام خشک شد ... کبود شدم ... کمرم تیر کشید ... نبض تپنده پر کوبشم لگد پروند گفتم : « آآآآخ »
ظاهرا هول شد ... ظاهرا نگران شد ... ظاهرا دستپاچه شد ... پرید جلو : « چی شد خانومم ؟ درد داری ؟ رنگت پریده ... حاجی چرا حواستو جم نمیکنی ؟ ببین چه رنگی ازش پریده ... خسته شده ... پاشو عزیزم ... پاشو گلم ... بیا بریم یه خورده دراز بکش ، خیلی وقته نشستی ... بهت فشار اومده ... »

 

 

 

 

خواستم ... خواستم مخالفت کنم ... خواستم بزنم زیر گریه ... خواستم بغضم رو باز کنم ... خواستم بزنم زیر همه مهربونیهای ظاهریش ... نخواستم ... عادت به این همه مهربونی ظاهری رو نخواستم ... نمیخوام ... تحملش رو ندارم ... بغضم پر قدرت تر شد ... دلم بیشتر لرزید ... خواستم بگم دست از سرم بردار ... سرم گیج رفت ... فشارم افتاد ... بازم ضربه زد ... کمرم تیر کشید ... بازم از دهنم دراومد : « آخ » بازم تظاهر کرد ... دست برد زیر بغلم رو چنگ زد ... دستش رو بین سینه هام و شکمم ، تو فرو رفتگی بین دو قوس پر حجم گذاشت ، فشار داد ... قلبم تند تر ، پر صدا تر ، پر خواهش تر ... زد ... بازم ضعف کردم ... کشون کشون ، سلانه سلانه رسیدم در اتاق ... با پا لای در رو تا ته باز کرد ... پا گذاشتم به اتاق ... دستش هنوز بین دو حجم برآمده سینه و شکمم بود ... کف دستش ... صدای قلبم رو از کف دستش حس میکردم ... گامب گامب پر کوبش با تیراژ بالا میزد ... خواستم از تکرار پرصدای قلبم کم کنم ... خواستم آبروی خودم رو محفوظ نگه دارم ... نشد ... قلبم نافرمانی میکرد ... حرف حرف خودش بود و کار خودش رو میکرد ... تند میزد ، با صدا میزد ... صداش کف دست امیر سام بود ... : « سامی ولم کن ... خودم میتونم راه برم ... »
فشار کف دستش بیشتر شد ... صدای قلب من تند تر شد ... آبروم رفت ... حتی بیشتر از اون روز که از سه تا داداشام کتک نوش کردم ... لکه حیض شدم ... حتی بیشتر از اون روز آبروم رفت ... آبروم زیر کف دست امیر سام بود ... توی ضربه به ضربه قلبم ... ولی اون دلش گیره ... خیلی وقته که گیره ... تموم استیصالم یه قطره اشک شد ... چکید ... رو گونه ام لغزید ... آبروم رفت ... پیش امیر سام آبروم رفت ... پته ام رو آب ریخته شد ... مچم ... مچم باز شد ... بازم کمرم تیر کشید ... دستم رو به کمر زدم ... بازم گفتم : « آخ »
نگام کرد ... با فشار دست به جلو هولم داد ... دستش رو چنگ کرد ، مشتش رو فشرد ... تو همون فرو رفتگی بین سینه ها و شکمم فشرد ... چنگ زد ... : « یه کم تحمل کن عزیزم ... اگه مشکل داری ببرمت دکتر ... »
سرد شدم ... سنگ شدم ... من عزیزش نیستم ... من هیچکسش نیستم ... من اصلا کسی نیستم ... اخم کردم ... درشت و پر غیظ : « لازم نیست ... خوب میشم ... امروز زیاد نشستم ، عادت ندارم به نشستن زیاد ... شما میتونی بری ... در ضمن ، آنی تموم ماجرای میون من و شما رو میدونه ... این وسط غریبه ای نیست که به خاطرش بازی کنین و خودتون رو به زحمت بندازین ... من همون مامان پسرتونم ... همون پسری که با تموم وجود ازش متنفرین ... خودتون رو خسته نکنین مهندس ... تا همین جا هم لطف کردین ... لازم نیست با این نمایش مسخره ، از این بیشتر منو خجالت بدین ... »
اخم کرد ... عضلات فکش رو محکم و فشرده کرد ... منقبض ... رگه های طلایی چشماش تو کاسه خون نشست : « من لزومی نمیبینم که برای کسی بازی کنم ... اصولا از کسی واهمه ندارم ... یادت باشه ... من همیشه نگران پسرم هستم ... تو تو قلب من نیستی ... نمیتونی نظر بدی که از کی متنفرم و کی رو دوست دارم ... پس خواهشا نظرت رو برای خودت نگه دار ... از این نازای خرکی هم برای من نیا ... ناز پسرم رو میکشم ... کیلو کیلو میکشم ... ولی بدون ، تو رو هرگز ... »
رو تختی رو عقب کشید ... بالش رو صاف کرد ... با همون کف دستی که تو فرو رفتگی بود ، با یه فشار ، هولم داد رو تخت ... رو پهلو دراز کش شدم ... یه بالش نرم از روی تخت برداشت ... زیر شکمم ... زیر اون حجم برجسته گذاشت ... پاهام رو دراز کرد ... یه پام رو نیمه جمع گذاشت رو بالش ... دردم کمتر شد ... رفت ... برگشت ... یه شیشه روغن بچه جانسون دستش بود ... رو تخت کنارم نشست ... نفسم از این همه نزدیکی بند اومد ... خم شد روم ، بالش رو از زیر سرم کشید بیرون ... زیر سرم تخت شد ... پیراهن نرم و لطیف گل دار گل و گشادی که روی سینه اش کش دوزی شده بود و از زیر سینه آزاد بود ، با چینهای ریز ... زد بالا ... عادت داشتم ... به این کارش عادت داشتم ... دیگه شرم نمیکردم ... دیگه خجالت نمیکشیدم ... شوهرم بود ... با یه عقد دائم ... حتی اگه فرصتم سه ماه و نیم بود ، موقت بود ... بازم بود ... بازم وقت داشتم که اینهمه نوازش رو بچشم و سیر نشم ... نوازشاش مثل آب شوره ... هر چی بچشی سیر نمیشی ، تشنه تر میشی ... عطش میگیری ... گر میگیری ... عطش دارم ... گر گرفتم ... چشمامو بستم ، لذتش رو بو کشیدم ... کف دو دستش رو خیس کرد ... : « مامان جای کرم ، از روغن بچه جانسون برای نرم کردن پوستش استفاده میکنه ... از بو روغن زیتون بدم میاد ... مگه پسر من سالاده که روغن زیتون بش بزنم ... این بوش خوب تره ... »
چشمام بسته بود ... بو میکشیدم ... اینهمه لذت رو بو میکشیدم ... دستش رو شق کرده بود ... با کف دست ، بدون اینکه نوک انگشتاش روی شکمم رو لمس کنه ، چند بار دایره وار روی شکمم کشید ... یه حسی بهم داد ... تا حالا اینجوری حس نگرفته بودم ... چشمام بسته بود ... لذتش رو بو میکشیدم ... به ریه هام ... نوک انگشتاش رو بازم چرب کرد ... بدون اینکه کف دستش به شکمم بخوره ، نوک انگشتاش رو آروم و پر نوازش به پوست کشیده تنم ، کشید ... مور مور شدم ... هر دو خوب بود ... هر دو حس ... هم کف دستش ، هم نوک انگشتاش ... اون آروم میکرد ... این مور مور ... حس میکردم موهای بدنم سیخ شده .. حس جدیدی بود ... لمس جدید ... نداشتم ... این حس رو تا حالا نداشتم ... بازم نوک انگشتش رو چرب کرد ... چشمام بسته بود ... آروم روی لبم کشید ... نوک انگشت کوچیکه دستش رو آروم روی لبم کشید ... : « لبت ترک ترک شده ... این خوبه ... » قفسه سینه ام بالا پایین میشد ... چشمام بسته بود ... لذتم بی محدودیت ... صداش نرم بود ... مثل هیچوقت دیگه : « اینجا اتاق قدیم منه ... هنوزم هست ... » چشمام بسته بود ... نوک انگشتش از رو لبم کنار رفت ... نرم بود ... لبش زودگذر رو لبم افتاد ... نرم بود ... کنترل قلبم دست خودم نبود ... جهنم ، به درک ، دلش گیره ... به جهنم ... منم گیرم ... دلم گیره ... دلم میخواد ... قفسه سینه ام با صدا بالا و پایین میشد ... صداش لاله گوشم رو نوازش میکرد ... نفساش رو گردنم ها میشد : « من بازی بلد نیستم ... بازیگر خوبی نیستم ... گاهی از تو نقشم بیرون میزنم ... خارج میزنم ... جدی میشم ... مثل الانه ... ببخش که از نقشم بیرون زدم ... ببخش که چند ثانیه یادم رفت بابای پسرت باشم ... ببخش که گاهی دلم میخواد بابای پسرت نباشم ... دلم میخواد خودم باشم ... نقش خودم ... همینی که الان هستم ... » چشمام رو باز کردم ... تو گرده های طلایی چشماش غرق شدم ... چشام بی اینکه بخوام رو هم میرفت ... نخورده مستی میکردم ... رندی میکردم ... خماری میکشیدم ... نئشه هم بودم ... دستش رو رو چشمام گذاشت ... لای پلکام رو بست ... بازم لبم ، نرمی لبش رو حس کرد ... تند و زود گذر ... نئشه تر شدم ... لب باز کرد ... نئشگیم پرید : « میرم که راحت باشی ... درد داشتی صدام کن ببرمت دکتر ... نگران آنی هم نباش ... اگه خواست میارمش پیشت ... » درد دارم ... دردم گفتنی نیست ... کمرم نیست ... قلبمه ... تیر میکشه ... تبمه ... گر میگیرم ... گفتنی نیست ... دردم گذری بودن این لذتهاست ... دردم گفتنی نیست ... شب بود خسته بودم ، چشمامو بسته بودم ... خورشید سر زد و من پیشت نشسته بودم ... چشمامو باز کردم ، دیدم ازت خبر نیست ... دیدم برام تو دنیا ، از تو عزیزتر نیست ... با من بمون ... با من بمون ... با من بمون ... با من بمون ... با من بمون

***

 

 

 

چرا نمیتونم این شخصیت مرموز رو بشناسم ؟ چرا عقلم قد نمیده ؟ قد دیلماجی چشماش قد نمیده ؟ من که همیشه نمره یک کلاس هستم ... من که از هوش کم ندارم ، اگه داشتم که اینهمه درسام خوب نبود ... اینهمه رتبه دانشگاهم عالی نبود ... بهترین دانشگاه با این همه مشکلات درس نمیخوندم ... اینقد خوب زبان یاد نمیگرفتم ... چرا زبون چشمای امیر سام حالیم نیست ... چرا معنی این رفتارای ضد و نقیضش رو نمیفهمم ؟ چرا بعد از اینهمه مهربونی ، بازم سنگ میشه ... پشت هر مهربونیش یه کوه سنگی خوابیده ... لعنت به این دیوار ... لعنت به این آوار ... لعنت به این دیدار ... من زیر آوارم ... دلخونم از چشمات ، ماه پس ابرم ... من کاسه صبرم ، این کاسه لبریزه ...
آنی بیچاره رفت ... بازم نذاشت اونو به ایستگاه قطار برسونم ... چرا ؟! پولاش مهم تر بود ؟ هنوز از صورت وضعیتها یه دونه دیگه مونده ... امروز یکیشون رو نقد کردم بازم طبق معمول چسبوندم به ته حساب بانکیش و چند پله بالاتر کشوندمش ... حسابش پر و پیمون شده ... قیمت بابا دار شدن بچه من خیلی بالاست ... اون روز نمیدونستم که اینهمه خرج رو دست حاجی گذاشتم ... هفت تا صورت وضعیت به قول مهندس باقلوا ... یکی از اون یکی پر قیمت تر ... تموم هزینه خرید متریال رو حاجی از همون سی درصد پیش پرداخت هزینه کرده ... نقشه ها رو در کمال تعجب ، خود تنبلش طراحی کرده و مهندس حسام کشیده ... خودش دوباره اَپروو کرده ... کنترل پروژه و خوردگی رو خودش زحمت کشیده ... نه بابا بچه زحمت هم کشیده ، این منم که به تنبلیاش رسیدم ... شایدم از حضور من بیچاره بیگاری کشیده و بقیه ته مونده کارها رو به من سپرده ... تموم هزینه های کارگری و حقوق و دستمزد رو طبق قرارداد خود حاجی متقبل شده ... هلو بپر تو گلو ، از هر صورت وضعیت شصت و تا شصت و پنج درصد رسید به حساب بانکی مهندس ، پنج تا ده درصد هم موند تا پایان تحویل دائم پروژه ها بعنوان ضمانت حسن انجام کار ... یه قرار داد دیگه مونده که تقریبا تو مرحله بازرسی فنی قرار داره ... به محض اینکه بازرس فنی کارفرما اونو تایید کنه ، کار من شروع میشه و باید صورت وضعیتش رو منهای مبلغ حسن انجام کار ، تنظیم کنم و پول مونده اش رو بگیرم و بریزم به حساب و والسلام ... مرخصیم شروع میشه ... تو این چند هفته خیلی خسته شدم ... روزهای سنگینی و کارهای زیاد و نفس گیر ... خستگیهای پایان ناپذیر ... پیاده رویهای تو پتروشیمی و تو دفاتر ... هوای گرم تابستون و شر شر عرق ... نمکهای معلق تو هوا و عرق پر نمک خوابیده رو پوستم حالم رو بد میکنه ... کاشکی میشد این دفاتر بازرسی فنی رو من نرم ... با این هیکل سنگین ، با این پاهای ورم کرده ... بیشتر از سر ترحم کارم رو زود راه می اندازن ... گاهی فکر میکنم این مهندس رو نمیشناسم ... اصلا نمیشناسم ... این محیط به هیچ وجه مناسب حال یه زن نیست چه برسه به زنی مثل من ، حامله ... سنگین ... ورم کرده ... با این پیاده رویهای طولانی مدت ... اصلا من فکر میکنم تا بحال خودش پا به این جاهایی که من گذاشتم نذاشته ، وگرنه کدوم آدمی که ذره ای بو از انسانیت برده و پا به همچین جاهایی گذاشته ، دلش میاد زنی با وضعیت من رو به این جهنم بفرسته ؟ تو این اختناق هوا ... تو این هوای سنگین از سمها ... آمونیاک معلق تو هوا ... همراه با گرمای سوزان تابستون که انگار داغ ترین تابستون خداست ... نمیدونم چرا اینقدر سنگ شده ... چرا اینقد تحمل ناپذیر شده ... سفت و سخت ... میخواستم ... خودم میخواستم از مهربونیاش کم کنه تا عادتش از سرم بپره ... ولی نه تا این حد ... خستگی فعالیتهای زیاد از یک طرف ، خستگی رفتارهای بی تعادل اون هم از طرف دیگه ، تموم توانم رو کشیده ... نا ندارم ... به خونه که میرسم ، پاهام از ورم گز گز میکنه ... آب زیر پاشنه های پام دردآور تر میشه ... شب تا صبح ... درد و درد و درد ... تو ساقهای پام یه انگشت فرو میره ... متورم و درد آور ... بیچاره نسرین و نسترن که جور کش دردهای شبانه من هستن ... یه سه روزی خونه خاله موندم ... نذاشت ... بهونه گرفت ... بهونه های زشت ... نمیتونم بگم بنی اسرائیلی ... همون زشت بهتره ... حرفهای صد من یه غاز ... بهونه دل تنگی برای پسرش ... نادیده گرفتن حق و حقوق پدرانه اش ... دریغ از توجه ... از خونه خاله برگشتم که چی ؟ شاید تنبیه ام کرده باشه ... شاید این نبض تپنده پر کوبش رو هم تنبیه کرده باشه ... نه من نوازش دیدم ... نه این نبض تپنده پر کوبش ... کوبشهاش بیشتر شده ... دکتر استراحت بیشتر تجویز کرده ... تازه به حرف من رسیده ... تازه نتیجه گرفته که شیکمم پایین کشیده ... تازه فهمیده کوبشهای این نبض پر کوبش میتونه خطر آفرین باشه ... فشار میاد بهم ... تحمل اینهمه پیاده روی رو ندارم ... پیاده روی تو سایتهای پتروشیمی که ماشین رو نیست ، شکمم رو پایین تر کشونده ... کی تموم میشه ... کی اینروزهای طاقت فرسا تموم میشه ... کی اینهمه فشار سفت و سخت روحی و جسمی تموم میشه ... عمرم به نیمه رسید و تموم نشد ... خاله نگران وضعیتمه ... ماما نگران وضعیتمه ... حتی شهاب هم از اون همه بعد مسافت نگران وضعیت منه ... گاهی تماس میگیره ... هر چی که نباشه ، این یکی شازده حاج منصور افرا از اون سه تا دیگه با محبت تر و دلسوز تره ... داستانم رو که از زبون مهندس شنیده ، نگرانی به دلش چنگ انداخته ... دلم نیومد از راه دور دلش رو آشوب کنم ... لندنه ... حاج منصور باهاش تماس برقرار نمیکنه ... برای موقعیت استراتژیکش خوب نیست ... اون جنبه ریسک ناپذیرش نمیذاره تماس داشته باشه ... تماس با پسرش تو مرکز استعمار بزرگ رو مخالف منافع پستی و مقامی خودش میدونه ... اشکال نداره ... خدای منو شهاب هم بزرگه ... شهاب درسش رو ادامه داده ... چیزی که تو خون اون سه تا شازده پیدا نمیشه ... همش فکر میکردم پای شهاب به اون ور برسه نخاله گریش از حد میگذره ... بازم اشتباه میکردم ... شهاب که خودش باشه ، خوب تره ... به حال خودش که بذاریش موفق تره ... شاید منم همینطور باشم ... شاید ذات ما موفقیت پذیره و این ناخالصی ای که حاج منصور افرا با اون زیاده خواهی هاش به وجودمون تزریق کرده ما پنج نفر رو به اینجا کشونده ... سه تا مفت خور بیخاصیت سوء استفاده چی که رنگ عوض کردن ... افرا نموندن ... دوتا اسما نخاله که با چنگ و دندون تلاش کردن و خودشون موندن ... متاثر از رنگ و لعاب تزویر نشدن ... عادی بودن و عادی موندن ... من و شهاب ... اگه به موفقیتی رسیدیم ، از خودمون بوده ... شهاب پزشکی میخونه ... این خیلی خوبه ... اصلا به حاج منصور افرا نمیخوره که پسر دکتر داشته باشه و دختر مهندس ... همون حاج شهید و حاج سعید و حاج حمید بیشتر بهش میخوره ... شاید هم من و شهاب سهمیه مامان بودیم و سهیمه مامان موندیم ... شهاب تا اینجا بود ، هیچی نبود ... نمیتونست باشه ... زیر سلطه حاج منصور افرا و پسران ، نمیتونست کسی بشه ... حالا هست ... تنها افتخار من از برادرهام ، همون شهاب نخاله لائیک بی مذهبه ... همون که خدای خودش رو داشت و خداش به چشم شهید و حمید و سعید نمیومد ... خداش برای حاج منصور افرا ناشناخته بود و ناشناخته موند ... خدای ما ، افتخار آمیزه ... مال خودمونه ... بی رنگ و ریاست ... میبخشه ... رحم داره ... رئوفه ... به هیچ ریشه ای حمله نمیکنه تا ساقه و برگش رو خشک کنه و هیزم جهنم خودش رو سوزان ... من عاشق خدای خودمم ... شهاب هم ... وضعیت شهاب خوبه ... یعنی خیلی خوبه ... اینو بعد از هشت سال بیخبری ، تازه فهمیدم ... حالا که رو پاهای خودش به جایی رسیده ... حالا که دم و دستگاهی بهم زده و اسم و رسمی پیدا کرده ... از خودش پیدا کرده ... از پدری که اسمش منصور نیست ... از شاهین افرا ... اون که باید شاهین میموند و ما رو افرا بار میاورد ... نه یه درخت بیعار و بی بر ... شهاب داره تخصص قلب میگیره ... چه خوب که میشه اسمش رو بیارم و دچار چندش و تهوع نشم ... چه خوب که از اسم و رسم دروغین جانباز آزاده حاج منصور افرا ، استفاده نکرد و پله پله خودش رو از منافع دنیوی بالا نکشید ... چه خوب که نموند و تیشه به ریشه این مردم نزد ... چه خوب که نموند و رفت تا واقعا افتخار آمیز باشه ... چه خوب که از سهمیه های دروغین جانبازی و آزادگی بابا ، برای ورود به دانشگاهی که سهم افشید و امیر سام و امثال اون بود استفاده نکرد و رفت و شانسش رو تو همون کشور استعمار پیر امتحان کرد ... مهندس یه سفر سه روزه به لندن داشت ... برای خرید متریال این قرار داد لعنتی آخری ... جنسی که فقط و فقط توسط همون خطه استعمار پیر تولید میشه و ما تحریم هستیم ... ورودش به ایران ، تحریمه ... اما مهندس کار بلده ... دور زدن تحریمها رو بلده ... یه سفر به لندن ، خرید متریال به اسم شرکتش تو دبی و سفارش به اسم اون شرکت ، راه خوبی برای دور زدن تحریمهاست ... فقط کافیه لقمه رو یه دور دور سرش بپیچونه ... از استعمار این پیر کهنه کار باز میشه ... میرسه به دست شرکت ، تو ایران ... تو این سفر سه روزه ، از کجا و چطور ، نمیدونم ... ولی آدرس و نام و نشون شهاب رو پیدا کرد ... حتما ماما بهش داده ... بالاخره مادره و صد در صد از حال پسرش تو ینگه دنیا ، حتی علی رغم ترسهای بابا ، با خبره ... شایدم حاجی شایسته بهش آدرس داده ... اینو از زبون مهندس نشندیم ... اصولا اون آدمی نیست که منو هم داخل آدم حساب کنه و بهم خبرهای دست اول برسونه ... این شهاب بود که زنگ زد و همه این خبرها رو بهم داد ... از شوهرم گفت ... از شوهرم خوشش اومده بود ... بهم میگه شوهر خوبی دارم ، قدرش رو بدونم ... کدوم شوهر ؟ لابد خودش خودش رو شوهرم معرفی کرده ... فقط معرفی کرده ... چی گفتن و چی شنیدن ، خدا عالمه ...

 

منبع:رمان خوانها/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 165
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 496
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,435
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,218
  • بازدید ماه : 9,218
  • بازدید سال : 138,344
  • بازدید کلی : 20,126,871