loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1099 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان از نگاهم بخوان (فصل سوم)

http://dl2.98ia.com/Pic/az-negaham-bekhan.jpg

سیلی محکمی که از بهنام خوردم باعث شد لبم پاره بشه....با فریاد گفت:-کی بود؟قیافش وحشتناک شده بود..از چشماش اتیش می بارید..دوباره فریاد زد-مگه کری..گفتم کی بود؟...هیچی نگفتم..می دونستم که خودش حدس زده...راست گفتن عصبانیش می کرد و دروغ گفتن که دیگه بدتر....سرم رو پایین انداخته بودم و گریه می کردم...یه عده ایستاده بودن و به ما چشم دوخته بودن...دستم رو کشید و راه افتاد..منم مثل یه بره رام دنبالش می رفتم..یه جای خلوت ایستاد و گفت:-اون پسر عموی عوضی تر از خودت بود نه؟(دوستان ببخشید مجبورم از الفاظ بد استفاده کنم...شرمنده)-چی بهت می گفت؟بازم جوابی ندادم..حسابی عصبی شده بود..گفت:-پس نمی خوای چیزی بگی اره؟باید پیداش کنم و از خودش بپرسم؟ممکنه وقت گیر باشه ولی می دونی که اگه بخوام کاری بکنم حتما انجامش می دمبا ترس گفتم:-چیزی نگفت...اتفاقی همدیگه رو اینجا دیدم.....حالم رو پرسیدحرفم تمام نشده بود که سیلی دوم با شدت بیشتری روی صورتم فرود اومد....احساس می کردم یه طرف صورتم فلج شده....کاملا بی حس....گفت:-تو منو چی فرض کردی؟هان...فکر کردی منم مثل خودت احمقم؟حسابشو می رسم....اینقدر پر رو شده که اومده اینجا...بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت:-همش تقصیر مامانه....اگه رضایت نمی داد اون احمق هم اینقدر دور بر نمی داشت.زیر لب بد و بیراه بود که نثار مرتضی می کرد و دائم خط و نشون می کشید...بعد انگار که یاد من افتاده باشه گفت:-اومده بود تو رو ببره نه؟چی شد..چرا باهاش نرفتی؟خنده مسخره ای کرد و گفت:-می دونم چرا نرفتی....اینجا بیشتر بهت خوش می گذره...مگه نه؟...ولی کور خوندی...از این به بعد منتظر باش و ببین که چه طور زندگی رو برات سیاه می کنم.....حالا هم راه بیفتبه سمت پارکینگ ماشین ها رفتیم.. غزل با گریه به سمت من می اومد.. همراهش کسی نبود....بهنام موبایلش رو از توی جیبش در اوردو شماره کسی رو گرفت:-الو........-سلام....اره پیش دخترام.....ما پایین کوهیم.........-نه نه....نگران نباش حال غزل یکم بده........-گفتم که نه..شاید مسموم شده.. با تاکسی می ریم..........-باشه.....باشه....فعلا کاری نداری؟.....-قربانت خدافظغزل دستمالش رو روی لبم فشار داد و با گریه به بهنام گفت:-ببین چیکارش کردی؟.تو ادم نیستی؟قلب نداری؟بهنام فریاد زد-خفه شو ....واسه تو یکی هم دارم...همش نقشه بود نه....تو هم می دونستی اینا با هم قرار گذاشتن مگه نهغزل فریاد زد:-معلومه چی می گی؟....تو فکرت واقعا مسمومه..ببین با دختر مردم چیکار کردی.....به جون مامان نه من نه ساقی هیچکدوم نمی دونستیم قرار کسی رو اینجا ببینیمبهنام گفت:-بسه.....رفتیم خونه می دونم چیکارتون کنمو به سمت یکی از تاکسی هایی که منتظر مسافر بودن رفت و گفت:-اقا در بستتوی تاکسی غزل اروم اروم اشک می ریخت و دست من رو که توی دستش بود فشار می داد.....با هق هق گفت:-باور کن من چیزی به بهنام نگفتم..به خدا خودش قبل از بقیه برگشت.....دستش رو اروم فشار دادم و گفتم:-می دونم عزیزم...می دونم.....بهنام صندلی کنار راننده نشسته بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود..چشماش بسته بودن..ولی می شد فهمید همه حواسش به ماست اروم گفتم:-معذرت می خوام غزل....گردشو بهت زهر کردممیون گریه لبخندی زد و گفت:-خیلی نگرانت شدم....پسر عموت چیکارت داشت؟گفتم:-بعدا غزل....باشه و با چشمام به بهنام اشاره کردم...غزل گفت:-باشه..ولی خدا به خیر بگذرونه.....خیلی عصبانیهنفس عمیقی کشیدم و گفتم:-می دونم......*****اون شب به خاطر حضور خانواده خاله غزل و سیاوش بحث ادامه پیدا نکرد...تمام طول مهمونی رو به بهانه سر درد از اتاقم بیرون نرفتم....دخترا اومدن توی اتاقم ولی با دیدن چشمای قرمزم که به خاطر گریه زیاد بود باورشون شد که سرم درد می کنه و سریع برگشتن تا به قول خودشون استراحت کنم و زود تر خوب بشم ....فرداش اوضاع به شدت خراب بود...بهنام و مادرش توی اتاق فاطمه خانم بودن و صدای داد و بیداد بهنام به گوش میرسید...از ترس همه وجودم می لرزید.....خودم رو توی اتاق زندانی کرده بودم و بهروزو به خودم می فشردم...گریم یه لحظه قطع نمی شد...با خودم فکر می کردم..نکنه بقیه هم فکر کنن من به مرتضی گفتم که بیاد....ولی بعد فکر می کردم..این دیوونگی محضه..من با مرتضی همچین جایی قرار می ذاشتم؟تازه اگر هم می خواستم باهاش برم که می تونستم....یعنی بهنام به این چیزا فکر نمی کنه؟.....خدایا خودت کمک کن......دلم نمی اومد به مرتضی چیزی بگم.....همین که این همه راهو اومده بود تا منو ببره برام لذت بخش بود...با این که کارش اشتباه بود ولی خوب بچه بود و بیشتر از این ازش انتظاری نداشتم.....عمو همیشه حواسش بهش بود و هر جایی که می رفت با خودش می بردش و همین موضوع هم باعث شده بود نسبت به همسن و سالاش تجربه و پختگی کمتری داشته باشه.....****استرس داشتم..غزل اومده بود توی اتاق گفته بود مادرش باهام کار داره.....الان پشت در اتاق فاطمه خانم بودم........نفس عمیقی کشیدم..بسم الله گفتم و در زدم-بیا توصدای فاطمه خانم خیلی جدی بود و همین نگرانیم رو بیشتر کرد..اروم رفتم داخل و گفتم:سلامفاطمه خانم توی تختش نشسته بود ....اشاره کرد برم جلو و روی تخت بشینم...وقتی نشستم گفت:سلامپس از مکث کوتاهی گفت:-خوب؟فهمیدم می خواد همه چیزو بدنه..منم هر چیزی بین خودم و مرتضی پیش اومده بود رو بهش گفتمفاطمه خانم لبخندی سرد و خسته زد و گفت:- ولی با این اتفاقی که افتاده دیگه نمیشه اینجوری ادامه داد.....بهنام حسابی عصبانیه و می خواد از پسر عموت مجددا شکایت کنه..بغض کرده بودم گفتم:-باور کنین خیلی بچه است..اگه ببینینش.....تو رو خدا نذارین بهنام خان این کارو بکنه....هر کاری بخواین من براتون انجام می دم ولی مرتضی رو ببخشینفاطمه خانم جواب داد:-من هر کاری از دستم بر می اومده کردم دخترم.....ولی حالانگاه غمگینی به من کرد و ادامه داد-بهنام ازم خواسته بذارم اون از این به بعد درباره این موضوع تصمیم گیری کنه....می گه اگه مخالفت کنم برای همیشه از ایران می ره..اون یه شرایطی رو تعیین کرده که ......سرش رو پایین انداخت و ادامه نداد..گیج نگاهش کردم و گفتم:-شرایط؟....چه شرایطی؟اروم گفت:-خودش بهت می گهحالا گیج ترشده بودم....گفتم:-شرایط واسه منه؟اروم گفت:-تا حدودیش اره.....متاسفم دخترم....ببخش که نتونستم کاری واست بکنم...من چیز دیگه ای می خواستم ولی الان چیزای دیگه ای داره پیش میاد.....از این حرف فاطمه خانم ترسیده بودم....نگاهش می کردم ولی نمی دونستم چی باید بگم.....گفت:-توی اتاقش منتظرته....برو..ولی قبلش یه قولی به من میدی؟ابروهام توی هم رفته بود..گفتم:-بفرمایید..گفت:-زندگی پستی و بلندی زیاد داره..بهم قول بده کم نیاری و مقاوم باشی..احساس می کنم توی همه این اتفاقات یه حکمتی هست..تو هم همه رو بذار پای حکمت الهی و مقاوم باش..باشه دخترم؟متوجه منظور فاطمه خانم نمی شدم...گفتم:-با این حرفاتون دارین توی دلمو خالی می کنین....غزل همینطور که بهروزو بغل گرفته بود در رو باز کرد با ورودش فاطمه خانم به من اشاره ای کرد که فهمیدم نمی خواد غزل چیزی از حرفامون بفهمه..و به این ترتیب حرفای من و فاطمه خانم نا تموم موند.....دلشوره وحشتناکی وجودمو پر کرده بود....بعد از 10 دقیقه که از نشستن غزل می گذشت اروم بلند شدم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم.....به سمت اتاق بهنام رفتم...هر چه زود تر همه چیزو می فهمیدم..زودتر هم از این عذاب راحت میشدم..پشت در اتاقش ایستادم..می خواستم در بزنم که خودش در رو باز کرد و گفت:-به به.....منتظرت بودم....بیا تو
چهرش شاد بود..اصلا انتظار اینو نداشتم..همین ترسم رو بیشتر کرد....قدم توی اتاقش گذاشتم که در اتاق رو پشت سر من بست سلام به همه شما عزیزان......شرمنده همه عزیزانی شدم که ازم خواستن دیشب ادامه رمانو بذارم و نشد...باور کنین خیلی خسته بودم....الان هم با بد بختی این پستو میذارم.....مهمون داریم و من دائم میام توی اتاقم و یکم تایپ می کنم...دوست داشتم بیشتر روی این پست فکر کنم ولی قولی که به شما عزیزان دادم که امروز بازم میذارم و هم این مهمونی بی موقع همه چیزو به هم ریخت....امیدوارم خوشتون بیاد...می بوسمتوناگه مهمونا برن ادامه رمانو میذارم در غیر اینصورت ببخشید....ایستاده بودم منتظر تا ببینم چی می خواد بهم بگه .....دلشوره داشتم...ولی بهنام اروم و خونسرد رفت و روی صندلی میز تحریرش نشست....لبخند از روی لبهاش دور نمی شد....گفت:-بشیناروم گفتم:ممنون راحتم...مثل این که با من کاری داشتینگفت:-خیلی عجله داری .....می خوای زود تر بشنوی و بری؟...نترس نمی خوام بخورمت...- با حرص گفتم:-فکر نمی کنم من رو به خاطر گفتن این حرفا خواسته باشید.....درست نمی گم؟لبخندش کمرنگ تر شد گفت:-خوب انگار مشتاقی که بریم سر اصل مطلب نه؟از جاش بلند شد به سمت من اومد..بهم خیره شد و جدی گفت:-حتما مامان بهت گفته که می خوام از پسر عموت شکایت کنم.....با نگاهم جوابش رو دادم..ادامه داد:-پاشو از گلیمش بیش از حد دراز کرده...باید بفهمه با کی طرفه...می دونی من واقعا نمی خواستم ازش شکایت کنم..اینو به مامان گفتم تا نگران نشه .... مدرکی ندارم که بخوام این کارو بکنم....ولی می خوام خودم دست به کار شم و تلافی کنم...دیدی که چقدر هم توانایی تلافی رو دارمترسیدم.....نکنه واقعا بخواد بلایی سر مرتضی بیاره...از این ادم همه چیز ساخته است...سریع گفتم:-تو رو خدا بهنام خان.... اون اشتباه کرده....شما ببخشید....مطمئن باشید دیگه تکرار نمی شهدستش رو بالا اورد و به نشونه سکوت جلوی صورت من گرفت..ساکت شدم...ادامه داد -ولی نمیشه این کارش رو هم بی جواب گذاشت.....این از من ساخته نیستمستاصل شده بودم..گفتم:-باور کنین دیگه اینکارو نمی کنه...من بهتون قول می دمگفت:-قول تو به درد من نمی خوره....ولی می تونی یه کاری بکنی....می خوای از تصمیمم صرف نظر کنم؟گفتم:- بزرگواری می کنین....میون حرفم پرید و گفت:-بسیار خوب...ولی تنها یه راه هست که من از شکایتم صرف نظر کنمپس بالاخره داشت می رفت سر اصل مطلب.....نگاهی بهش کردم و گفتم:-چه راهی؟سکوت کرد...بعد از چند دقیقه که واسه من خیلی طولانی بود گفت:-من دارم برای ادامه تحصیل دوباره از ایران میرم.....و از اونجایی که اعتمادم از همه صلب شده تو هم با من میایانگار یه سطل اب سرد روی سرم خالی شد....چی می گفت:..من باهاش می رفتم؟..شوک ناگهانی من براش لذت بخش بود....خنده سر خوشی کرد و گفت:-چیه قند توی دلت اب شد؟فکرشم نمی کردی با خودم ببرمت نه؟به خودم اومدم و گفتم:-پس...پس بهروز چی میشه....خندید...وقتی خندش تمام شد گفت:-فکر کردی دارم میبرمت ماه عسل؟نه عزیزم....تو با من میای تا از بهروز مواظبت کنی و در خدمت من باشی..فهمیدی؟اینطوری دیگه دست کسی بهت نمی رسه.....فکر فرار به سر خودت هم نمی زنه....مگه نه؟...برای یه لحظه رفت توی فکر و ادامه داد:- وقتی عموت و خانوادش بفهمن حسابی رنج می برن و این برای من خوشایند خواهد بودلبخندش محو شد..جدی گفت:-حالا خود دانی.....هر کدوم از این دو راهو که خواستی می تونی انتخاب کنی.....تا شب نتیجه رو باید بهم بگی چون خیلی وقت ندارم...حالا هم می تونی بریو پشتش رو به من کرد...با شونه هایی افتاده راه خروج از اتاقش رو پیش گرفتم....روی تختم نشستم و مستاصل به روبروم خیره شدم.... از همون اول روشن بود که کدوم راهو انتخاب می کنم با این حال گاهی با خودم فکر می کنم....گناه من این وسط چیه که باید مکافات عمل دیگران رو به دوش بکشم......ولی وقتی چهره مرتضی جلوی چشمام جون می گیره دلم نمیاد به فکرام بال و پر بدم....می دونم بهنام حرفی رو که بزنه عملی می کنه.....اما باهاش رفتن هم خیلی سخته....مطمئنن زندگی وحشتناکی پیش روم خواهد بود...بد اخلاقی ها و دعواهاش رو می تونم هر چقدر سخت تحمل کنم ولی......ترسم از بی ابرو شدنه....اعتمادی به بهنام نداشتم....رفتار ی که این چند وقت اخیر باهام داشت خودش این بی اعتمادی رو تایید می کرد و دامن میزد.....از جام بلند شدم....با خودم گفتم......نشستی و غصه می خوری که چی؟مگه راه دیگه ای هم داری؟کار دیگه ای که نمی تونی بکنی..یا باید از خودت بگذری یا بی خیال مرتضی بشی...تصمیمت رو که گرفتی پس چته؟به سمت اتاق بهنام رفتم...با خودم گفتم.....خدایا به امید تو....و در زدم*****توی هواپیما نشستم در حالی که بهروز توی بغلمه و بهنام هم سمت دیگم نشسته...بهروز خوابه و من با چشمای بسته دارم به این دو ماهی که مثل برق و باد گذشت فکر می کنم...وقتی به بهنام گفتم باهاش میرم.....برق پیروزی رو توی چشماش دیدم...نگاهش پر از رضایت شد..ولی چیزی نگفت..غزل با شنیدن این خبر با بهنام قهر کرد و تا دو روز قبل از پروازمون باهاش اشتی نکرد.....دائم گریه می کرد و از من می خواست صرف نظر کنم...صحبت های اقای پرتو و فاطمه خانم هم بی نتیجه بود..بهنام مصمم کار خودش رو می کرد و بی توجه به حرف بقیه دنبال کارای سفارت برای من و خودش بود...از غزل خواسته بودم درباره رفتن من با بهنام به کسی چیزی نگه...فاطمه خانم بهم دلداری می داد و می گفت:درسته بهنام باهات بد رفتاری می کنه ولی قلب مهربونی داره..نگران نباش....دلم روشنه....و ... و حالا من خودم رو به خدا سپرده بودم و داشتم می رفتم برای 4 سال با بهنام و پسرش زندگی کنم....زندگی که مطمئنن پر بود از دردسر و سختی..... موقعی که رسیدیم ساعت 3 نصف شب بود....شام رو توی هواپیما خورده بودیم .....بهنام کلید انداخت و با چمدون ها قبل از من وارد اپارتمانش شد....تردید وجودم رو پر کرد...پشیمونی از لحظه بلند شدن هواپیما بد جور ازارم میداد ولی دیگه راه برگشتی نبود...گریم گرفته بود...دوست داشتم می تونستم زمان رو به عقب برگردونم ولی افسوس که نمی شد....ترسیده بودم...با خودم گفتم..دیونه...دیوونه..چیکار کردی...حالا تویی و بهنام....دیگه کسی نیست تا به دادت برسه.....می خوای چیکار کنی؟..حالا هر بلایی خواست می تونه سرت بیاره ...حسابی خسته و کلافه بودم.....صدای بهنامو شنیدم که گفت: -اگه می خوای شبو همون جا بخوابی بگو تا درو ببندم اروم وارد اپارتمان شدم.....بهنام کمی دور تر از در ورودی ایستاده بود و به من نگاه می کرد..نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد....فکر کنم ترسو از چشمام خوند......چون سریع خونه رو نشونم داد و به اتاق خودش رفت..... اپارتمان بهنام شیک و مرتب بود...با این که زیاد بزرگ نبود ولی از لحظه ای که پا توش گذاشتم ازش خوشم اومد....یه اشپزخونه خوشگل و جمع و جور با کابینت های قرمز و سفید...یه سالن که همه چیزش سفید بود....مبل....پرده....دیوارها..ک فپوش و تقریبا هر چیزی که توش بود.... خونه دو تااتاق خواب داشت...درست روبروی هم...اتاق خواب بهنام رو ندیدم ولی اتاقی که مال خودم و بهروز بود دکور تیره ای داشت....یه تخت دو نفره با میز ارایش قهوه ای سوخته..پرده های دو لایه... تور سفید وپرده ضخیم قهوه ای که روی تور قرار گرفته بود.... و در اخر کمد دیواری که همرنگ تخت بود ....بقیه بررسی ها رو گذاشتم واسه فردا...در اتاق رو که کلید هم روش بود قفل کردم نفس راحتی کشیدم ....لباس راحتی پوشیدم و روی تخت کنار بهروزدراز کشیدم.....خدا رو شکر کردم که تا حالا به خیر گذشته بود.....از خدا خواستم از این به بعدش هم همینطور پیش بره.... با صدای جیغ بهروز بیدار شدم....بیدار شده بود و داشت بازی می کرد و جیغ می کشید...هنوز خوابم میومد ولی باید به بهروز می رسیدم..دیگه 6 ماهش شده بود و غذای کمکی می خواست....ساعت رو نگاه کردم....تازه 7 بود...کمی با بهروز بازی کردم.....بعد از تخت پایین گذاشتمش که اگر غلط زد از تخت نیفته...و براش چند تا اسباب بازی گذاشتم تا بازی کنه...باید از بهنام می خواستم براش تخت جدا بگیره..چون داشت کم کم سعی می کرد سینه خیز بره و خطرناک بود که روی تخت بدون حفاظ بخوابه.... از اتاق خارج شدم و نگاهم رو دور تا دور چرخوندم تا بتونم حمام و دستشویی رو پیدا کنم....دست و صورتم رو شستم..احتیاج داشتم یه دوش حسابی بگیرم ولی الان نمی شد..پس به سمت اشپزخونه رفتم تا صبحانه رو اماده کنم...در یخچال رو باز کردم....پر بود...انتظار نداشتم چیزی توی یخچال ببینم ولی الان همه چیز توش بود.....با خودم فکر کردم بهنام که ایران بوده پس اینو کی پر کرده؟..بی خیال شدم ..تمام کابینت ها رو باز می کردم و توشون رو نگاه می کردم تا جای همه چیزو یاد بگیرم...بعد شروع به درست کردن فرنی برای بهروز کردم..... توی سالن روی تنها قالی که بود با بهروز نشته بودم و داشتم بهش غذا می دادم که بهنام از اتاقش اومد بیرون....نگاهش کردم...موهاش اشفته ریخته بود توی صورتش و جذابتر شده بود....یه زیرپوش استین کتی سفید با یه شلوارک کرم پوشیده بود....اولین بار بود که اینجور لباسا رو تنش می دیدم....سرم رو انداختم پایین و گفتم: -سلام صبح بخیر جواب سلامم رو داد و به سمت حمام حرکت کرد....فهمیدم می خواد دوش بگیره....سریع غذای بهروزو دادم و براش اسباب بازی گذاشتم تا بازی کنه....تلویزیون رو هم روشن کردم تا سر و صدا کنه...و به سمت اشپزخونه رفتم تا صبحانه رواماده کنم....نیم ساعت نشده بود که بهنام مرتب و شیک اومد...به سمت بهروز رفت...10 دقیقه ای بغلش کرد و باهاش بازی کرد.....صدای خنده هر دوشون چنان لذتی به من میداد غیر قابل وصف...بهنام مواقعی که با بهروز بود از این رو به اون رو میشد..شیرین و دوست داشتنی...ولی با من.....خیره نگاهشون می کردم و لبخندی خود به خود روی صورتم نشسته بود بهنام نگاهم کرد و گفت: -صبحانه اماده است؟ لبخندم رو جمع کردم و گفتم: -بله بفرمایید... و به سمتشون رفتم تا بهروزو ازش بگیرم...دست بردم به سمت بهروز و گفتم: -بدینش به من...شما برین و صبحانتون رو بخورین نگاهی عجیب به من کرد و گفت: -تو صبحانه خوردی؟ گفتم: -نه اقا..... بهروزو زمین گذاشت و اسباب بازیش رو داد دستش بدون هیچ احساسی نگاهی به من کرد و گفت: -از این که بخوام تنهایی غذا بخورم متنفرم..از این به بعد با هم غذا می خوریم...حالا هم بیا...بهروز داره بازی می کنه و به سمت اشپزخونه رفت....پشت سرش راه افتادم..از این که بخوام با بهنام غذا بخورم ناراحت بودم و احساس می کردم سیر سیرم.....پشت میز نشست...براش چایی ریختم و خودم هم رو بروش نشستم....مشغول خوردن صبحانه بودیم که گفت: -بهتره یه چیزایی رو از همین اول برات روشن کنم نگاهش کردم..ادامه داد -کارهای خارج از خونه با خودمه..هر چیزی که لازم داری بگو تا بخرم....دوست ندارم بدون اجازه من از خونه خارج بشی....متوجه شدی؟ -بله ادامه داد: -اینجا یه سری از دوستام هستن که باهاشون رفت و امد دارم.....هفته ای یک شب خونه یکی..هر سه هفته یکبار نوبت من خواهد بود .....به زودی باهاشون اشنا می شی..دوست ندارم علت حضورت اینجا رو کسی بدونه.... با سر اشاره کردم که متوجهم..شرایطش رو یکی یکی می گفت و من می گفتم چشم.. حرفاش که تمام شداز روی صندلیش بلند شد..داشت از اشپزخونه خارج میشد که یکدفعه ایستاد بدون این که برگرده و به من نگاه کنه گفت: - می دونم از این که با من تنها توی یه خونه باشی می ترسی.....نگران نباش... کاریت ندارم..اینجا جز خدمتکار من و پرستار بچم به چشم دیگه ای بهت نگاه نخواهم کرد....البته در صورتی که دختر خوبی باشی و نخوای باهام لجبازی کنی.. و به سمت اتاقش رفت..کیف به دست از اتاق خارج شد..به سمت بهروز رفت بوسیدش...بعد نگاهی به من کرد و گفت: - دارم میرم دنبال کارای دانشگاه...تا ظهر برمی گردم...ولی اگه نشد بیام باهات تماس می گیرم...... این حرف رو زد و رفت....نفسی از سر اسودگی کشیدم.....با حرفایی که زده بود حس می کردم زندگی نه چندان سختی رو توی این 4 سال داشته باشم....نگاهم رو به سمت بالا دوختم و گفتم: -خداجون ممنون که تا حالا باهام بودی..از این به بعدم تنهام نذار و به سمت بهروز رفتم.....بهروزو بغل گرفتم و باهاش همه جا سرک کشیدم....حتی اتاق بهنام...اتاق اون هم مثل اتاق خودم بود ولی رنگ وسایل اتاق اون کرم قهواه ای مخلوط بود...نمی دونم چه علاقه ای به رنگ قهوه ای داشت.....بهروزو زمین گذاشتم و مشغول مرتب کردن اتاق بهنام شدم..چمدونش رو خالی کردم و لباسها و وسایلش رو توی کمد دیواری و کشوهای دراور چیدم....بعد سراغ اتاق خودم رفتم...چمدونم رو خالی کردم..و همه چیز رو سر جای خودش گذاشتم...قاب عکسی که از غزل گرفته بودم و عکس غزل و مامان و باباش بودن رو روی میز کنار تختم گذاشتم و به عکس خیره شدم..دلم براشون تنگ شده بود....توی فکر و خیال خودم بودم که صدای زنگ تلفن من رو به خودم اورد....به سمت صدا حرکت کردم...بعد از کمی جستجو بالاخره تلفن رو دیدم..گوشی رو برداشتم: -الو..الو صدای غزل رو که شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن -الو غزل جون...سلام -سلام عزیزم...ساقی...خوبی؟ -خوبم ممنون..شما خوبین..مامان و بابات خوبن؟ -همه خوبیم..بهنام و بهروز چطورن؟ -اونا هم خوبن مرسی -کی رسیدین؟ -دیشب ساعت 3 غزل یه لحظه مکثی کرد و گفت: -بهنام کجاست؟ -رفت دنبال کارای دانشگاهش - اذیتت که نمی کنه؟ لبخندی زدم و گفتم: -نه عزیز دلم....تا حالا که خیلی باهام خوب بوده.... و برای این که خیالش رو راحت کنم گفتم: -خیلی باهام مهربون شده..رفتارش کلا عوض شده -خوبه..خوشحالم...ساقی؟ -بله -قول بده اگه مشکلی پیش اومد حتما به ما می گی -باشه عزیزم..قول می دم -خوبه...بهروزو ببوس...به بهنامم سلام برسون چشم ...بزرگواریتو می رسونم...تو هم به مامان و بابات سلام برسون -مرسی گلم..چشم..خداحافظ -خداحافظ نگاهی به همه جای خونه میندازم تا ببینم چیزی از قلم نیفتاده باشه...وقتی از مرتب بودن همه چیز مطمئن شدم به سمت اتاقم راه افتادم....بهروزو که تازه بیدار شده بود بغل گرفتم و به سمت حمام رفتم.... توی وانش گذاشتمش..مشغول اب بازی شد من هم سریع دوش گرفتم..کارم که تمام شدبهروزو هم شستم و باهم از حمام خارج شدیم.....لباساشوتنش کردم..گذاشتمش روی زمین و اسباب بهزیهاشو ریختم دورش....خودم هم به سمت میز ارایشم رفتم تا موهامو خشک کنم....یک هفته بود که از اومدنمون به این کشور می گذشت...تمام طول هفته رو توی خونه گذرونده بودم...بهنام صبح ها می رفت و تا 9 شب بر نمی گشت.....من هم با بهروز روزها مشغول بودم...تا این که دیشب بهنام بهم خبر داد که امروز قراره دوستاش به دیدنش بیان و من غذا درست کنم و اماده پذیرایی ازشون باشم......در تمام طول روز انقدر کار کرده بودم که دیگه نا نداشتم.....غذا اماده روی گاز بود..میوه و شیرینی رو هم توی ظرف چیده بودم....کار خاصی نداشتم جز اماده شدن خودم .....موهامو با سشوار خشک کردم ...جلوش رو کمی پوش دادم تا بالا بایسته و بقیه موهام رو هم با کلیپس پشت سرم بستم.....کمد لباس هام رو زیر و رو کردم...نمی دونستم چی باید بپوشم...چون اشنایی با دوستای بهنام نداشتم خیلی نگران بودم...بالاخره کت و شلوار مشکی رو که با غزل با هم خریده بودیم و سلیقه غزل بود رو پوشیدم.....توی اینه به خودم نگاهی انداختم..زیر کت یه بلوز صورتی با یقه مردونه می خورد..خود کت کوتاه بود و تا روی باسنم می اومد..از توی کمر باریک می شد و همین باعث میشد کمرم خیلی توی چشم باشه..با دیدن کمرم یاد غزل افتادم... همیشه می گفت...کاش کمر من هم مثل تو باریک بود...کوفتت بشه تو چرا هم خوشگلی و هم خوشتیپ؟..و بعد با خنده می گفت..کوفت شوهرت بشه...با این که خودش هم تقریبا هم سایز من بود ولی کمرش مثل من باریک نبود و باسنش برجستگی باسن من رو نداشت..یاد غزل باعث شد اهی بکشم و شروع به ارایش کنم....اراایشم تقریبا تمام شده بود...داشتم ریمل میزدم که صدای در رو شنیدم که باز و بسته شد..فهمیدم که بهنام از راه رسیده..نگاهی به ساعت انداختم....7 بود....صدای بهنامو شنیدم که داشت صدام میزد..ساقی...در ریمل رو بستم و گذاشتمش سر جاش به سمت در رفتم..نگاهی به بهروز کردم..حسابی مشغول بازی بود..روسریمو که روی تخت گذاشته بودم سر کردم و با استرس از اتاق خارج شدم..نمی دونستم لباسی که پوشیدم مناسب این مهمونی هست یا نه....بهنام پشتش به من بود و داشت از توی یخچال پارچ اب میوه رو در می اورد..اروم جلوتر رفتم و گفتم-سلام به سمت من برگشت.....برای یه لحظه کوتاه تعجب رو توی چشماش دیدم..ولی بعد انگار که چیزی ندیده باشه گفت:-سلام...همه چیز اماده است؟گفتم:-بله..مردد نگاهی بهش کردم و گفتم:-ببخشید بهنام خاننگاهش رو بهم دوخت ..گفتم:-اگه ازم در مورد حضورم اینجا سوال شد باید چی بگم؟بهنام گفت:-من بهشون گفتم چون کسی رو نداشتی و با ما توی ایران زندگی می کردی..وقتی مادرم فهمید قراره دوباره برگردم اینجا از تو خواست باهام بیای تا مواظب بهروز باشی...تشکری کردم که صدای بهروز بلند شد....با عجله گفتم:-ببخشید..اگه باهام کاری ندارین برم سراغ بهروزهمینجور که توی چشمام خیره بود گفت:-نه می تونی بریبرگشتم و به سمت اتاقم رفتم در حالی که سنگینی نگاه بهنامو روی خودم حس می کردم ..بهنام مرتب و شیک روبروی تلویزیون نشسته بود و مشغول عوض کردن شبکه ها بود من هم بهروزو بغل گرفته بودم و با هم توی اشپزخونه مشغول بودیم که صدای زنگ در بلند شد....استرسم صد چندان شده بود...صدای گروپ و گروپ قلبم رو می شنیدم...بهنام بلند شد و رفت تا در رو باز کنه...من هم بهروزو بیشتر به خودم فشردم و روبروی در ورودی ایستادم..دختری تقریبا 25..26 ساله اولین نفری بود که وارد شد..شیلا...قد بلند و کمی تپل.....خوشگل نبود ولی چهره بانمک و تو دل برویی داشت..پشت سرش دختر دیگه ای وارد شد..بهش می اومد همسن شیلا باشه..ازاده...خوشگل بود ولی پوست خیلی سبزه ای داشت....پشت سرشون هم دو تا پسر همسن و سال بهنان با خود بهنام وارد شدن....سیروس و پژمان.....دختر ها با لبخند به سمت من اومدن و بعد از روبوسی با من یکی یکی بهروزو بغل گرفتن...با سیروس و پژمان هم سلام و احوالپرسی کردم ..همه به سمت مبل های توی پذیرایی رفتن و نشستن.....ارزو بهروزو بغل گرفته بود و قربون صدقه اش میرفت..به سمتش رفتم و گفتم:-می خواین بدینش من..اذیتتون نکنهازاده لبخندی زد و گفت:-این هلو منو اااذیت کنه؟نه عزیزم..دوست دارم بغلش کنمجوابش رو با لبخندی دادم و به سمت اشپزخونه رفتم...چایی و شیرینی رو اماده کردم و برای پذیرایی به سمت مهمونا رفتم..وقتی همه چایی هاشون رو برداشتن رفتم و کنار ازاده ایستادم..گفتم:-بدینش به من ...چاییتونو بخورین تا سرد نشدهو بهروزو گرفتم...ازاده در حالی که شیرینی رو توی دهنش میذاشت گفت:-چرا نمیشینی؟و کنار رفت تا کنارش بشینم...نگاهی به بهنام کردم..نمی دونستم باید چیکار کنم...انگار بهنام هم حواسش به ما بود چون با سر اشاره کرد که بشینمنشستم ..بعد از چند دقیقه شیلا نگاهی به من کرد و گفت:-خوب بهتره با هم اشنا بشیم...من شیلام.....اونم سیروس شوهرمه..یکساله عروسی کردیم...من بعد از عروسیم بود که از ایران اومدم اینجا...گفتم:-خوشبختمازاده گفت:منم ازاده ام....اون اقا خوشتیپه رو هم که میبینی نامزدمه....پژمان..از بچگی اینجا بودم..همین جا هم با پژمان اشنا شدم الان هم نزدیک 2 ساله که نامزدیمنگاهش کردم..لبخندی زدم و گفتم:-از اشنایی باهاتون خوشبختم..منم ساقیم....و دیگه چیزی نگفتم.....مردا مشغول صحبت راجع به درس و کار بودن....همه چایی هاشون رو خورده بودن.....بلند شدم که لیوان ها رو جمع کنم..می خواستم بهروزو زمین بذارم که شیلا گفت:-بدش به منبا تشکر بهروزو به شیلا سپردم و به کارم مشغول شدم..بهروزتازه خوابیده بود... میز شامو با کمک شیلا و ازاده چیدیم..دخترای خوب و مهربونی بودن...توی همین 2 ساعت حسابی باهاشون صمیمی شده بودم...دائم به خاطر غذاهایی که پخته بودم تشکر می کردن..ازاده با خنده گفت:-راستشو بگو.....نکنه خودت درستشون نکردی..نا غلا نکنه از رستوران گرفتین؟لبخندی زدم و گفتم:-باور کن خودم درست کردم..چرا فکر می کنی کار خودم نیست؟گفت:-اخه من خودممو خودم نمی تونم یه املت درست کنم..اونوقت تو چطور با یه بچه اینهمه غذا درست کردی؟شیلا خندید و گفت:-به خودت نگاه نکن که اینقدر بی عرضه ای......معلومه ساقی جون خیلی زرنگ و کدبانوتشکر کردم و گفتم:-ای بابا اینجوری می گین من خجالت می کشم...من که کاری نکردم...بعد نگاهی به میز اماده کردم و گفتم:-تمام شد...میشه به اقایون بگین بیان برای شامازاده با صدای بلند گفت:-اقایون بفرمایید شامشیلا گفت:-ارومتر..بچه رو بدار می کنیاازاده دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:-وای اصلا حواسم به بچه نبودبا لبخند گفتم:-بهروز خواب سنگینه..نگران نباش...الان هم که تازه خوابش رفته ..به این زودیا و با این سر و صدا بیدار نمیشهصدای خنده و شوخی اقایون باعث سکوت من شد....سیروس با خنده وارد اشپزخونه شد و گفت:-چه بوهای خوبی میاد....به به...دست شما درد نکنه ساقی خانملبخندی زدم و تشکر کردم...پژمان هم با بینیش بو کشید و گفت:-بوی مهمونی های ایرانی میاد......یادش بخیر و روی اولین صندلی که رسید نشست....همه دور میز نشسته بودن ومشغول شده بودن...ایستاده بودم که شیلا گفت:-خودت هم بشین عزیزمنگاه کردم..تنها صندلی خالی بین بهنام و ازاده بود...رفتم اروم روی صندلی نشستم....هر کسی چیزی می گفت..همه از دستپختم تعریف می کردن.....فقط بهنام بود که بی تفاوت سرش رو پایین انداخته بود و بی هیچ حرفی می خورد...پژمان با خنده گفت:-بهنام یواش تر.....خفه نشی...باز اگه من جای تو بودم و اینجوری می خوردم یه حرفی.... تو که ساقی خانم کنارته..دائم از این غذاها برات درست می کنه چته؟همه خندیدن..ازاده با حالت قهر گفت:-پژمان...ازت دلگیر شدم....بذار بریم خونه...همون املتم برات درست نمی کنمبا این حرف ازاده خنده همه شدت گرفت....می خواستم برای خودم اب بریزم دستم رو به سمت پارچ اب بردم.. همزمان با من بهنام هم دستش رو به سمت پارچ برد دستامون به هم خورد..دستم رو سریع عقب کشیدم و گفتم:-بفرماییدنگاهی عجیب به من کرد لیوانش رو پر از اب کرد و جلوی من گذاشت..بعد لیوان دیگه ای برداشت و برای خودش اب ریخت.... *****دو هفته از مهمونی خونه بهنام گذشته....توی این مدت رفتار بهنام خیلی عجیب شده...دیگه بهم گیر نمیده..خیلی ساکت و اروم شده..مواقعی که توی خونه است توی اتاقشه اگر هم که بیاد بیرون خودش رو با بهروز مشغول می کنه یا سرگرم تلویزیون میشه.....توی این مدت چند باری شیلا و ازاده برای دیدن من و بهروز اومدن خونه بهنام...ما هم طبق برنامه هفته ای یک شب مهمونی خونه هر دو شون رفتیم..... از ظهر سر درد و دل درد امانم روبریده.....کشوی دراورم رو باز کردم .اه خدایا حالا چیکار کنم.....پدای بهداشتیم تمام شده بود.....اینجور مواقع عصبی و بد اخلاق میشدم...حالا هم که این مشکل شده بود قوز بالا قوز...حرصم در اومده بود.....نمی دونستم باید چیکار کنم....هر موقع چیزی می خواستم با بهنام تماس می گرفتم یا شب قبلش لیست وسایل مورد نیازو بهش می دادماونم می خرید و می اورد.....ولی حالا روم نمی شد باهاش تماس بگیرم ..بهش زنگ میزدم و چی می گفتم؟.....وای از این بدتر نمی شه....نگاهی به ساعت کردم....ساعت 5 بود..بهنام همیشه تا 7 ..7 و نیم پیداش نمی شد...بهروزو اماده کردم و خودم هم اماده شدم.....فکر کردم...بالاخره که یه فروشگاه همین حوالی هست.....میرم می خرم و زود میام..قبل از این که بهنام برسه برگشتم...و با این فکر راه افتادم...کلید نداشتم....حالا باید چیکار می کردم؟به سمت اتاق بهنام رفتم..کمی توی اتاقش رو گشتم..چند تا کلید پیدا کردم..یکی یکی کلید ها رو روی در امتحان کردم نا امید شده بودم که بالاخره یکی از کلیدا به قفل در خورد......از خوشحالی جیغی کشیدم..بقیه کلیدا رو روی اپن گذاشتم و بچه رو بغل کردم و خواستم از خونه خارج بشم که یاد پول افتادم..اه از نهادم بلند شد.....دلم نمی خواست بدون اجازه از بهنام پول بردارم ولی چاره ای نبود..باز برگشتم توی اتاقش ..می دونستم پولهاشو کجا میذاره...پس کمی پول برداشتم نگاهی به ساعت کردم..پنج و نیم بود.....ترسیدم...وای...دیره .. نکنه زودتر از بهنام بر نگردم؟....ولی باز به خودم گفتم....مگه چیکار دارم..نیم ساعته برگشتم.........با این فکر از خونه زدم بیرون...از هر جایی که میرفتم یه چیزی رو نشونه می کردم تا راه برگشتو گم نکنم.....بالاخره یه فروشگاه پیدا کردم ..وارد فروشگاه شدم....چون نمی تونستم باهاشون صحبت کنم تمام فروشگاه رو دور زدم تا بالاخره تونستم چیزی که لازم داشتمو پیدا کنم....پولو پرداخت کردم و از فروشگاه اومدم بیرون..با عجله راه برگشتو پیش گرفتم ....چقدر راه طولانی شده بود....الان که داشتم بر می گشتم متوجه مسافتی که طی کرده بودم شدم.....هوا تقریبا تاریک شده بود که به اپارتمان بهنام رسیدم خدا خدا می کردم که نیومده باشه خونه....... تاریکی خونه دلم رو قرص کرد....اگه اومده بود چراغا رو روشن می کرد.... کلید انداختم و در رو باز کردم....بهروز توی بغلم خواب رفته بود..چراغ ها رو روشن نکردم..اروم به سمت اتاقم رفتم....بهروزو توی تختش گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون...به سمت چراغای پذیرایی حرکت کردم چند قدم از در اتاق بیشتر فاصله نگرفته بودم که چراغا روشن شدن..از ترس جیغی کشیدم و بهنام رو عصبانی مقابل خودم دیدم... -تا حالا کدوم گوری بودی؟ از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم.....زبونم قفل شده بود....بهنام به سمتم اومد و با فریاد گفت: -چرا لال مونی گرفتی..مگه با تو نیستم با لکنت زبون گفتم: -یییه چییزی للازم داشتم..رفتم بخرم دوباره فریاد زد: -تو بیجا کردی که بدون اجازه از خونه رفتی بیرون..مگه بهت نگفته بودم نباید از خونه خارج بشی..گفته بودم یا نه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: -ببخشید دوباره داد زد: -انگار این چند وقت بهت سخت نگرفتم پر رو شدی.....نباید به تو رو داد و رحم کرد... بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: -مگه من خودم هر چیزی که لازم داریو نمی خرم؟..چی توی خونه نبود که خودت رفتی بخری؟...چرا باهام تماس نگرفتی؟ نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم....دعا می کردم پافشاری نکنه ونخواد بدونه چی خریدم...چون جوابی بهش ندادم عصبانی تر شد...داد زد: -دروغ گفتی نه؟کجا بودی؟ چشماش وحشتناک شده بود... حسابی کفری شده بود...با ترس و لرزگفتم: -نه به خدا...باور کنین رفته بودم خرید.. داد زد..: -خریدت کو؟زود باش بیار ببینم داشت اشکم در می اومد...با گریه گفتم: -تو رو خدا..چرا حرفمو باور نمی کنین....یه چیز شخصی لازم داشتم..رفتم و خریدم.. گفت: -تا نبینم باور نمی کنم....فکر نکن با گفتن این حرفا می تونی گولم بزنی.... بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت: -حتما کار هر روزته..امروز هم از شانس بدت من یه نیم ساعتی زود رسیدم خونه..نه این دیگه کی بود..داشت واسه خودش قصه می ساخت..چاره ای نداشتم....دیدن خریدم بهتر از این بود که بخواد بهم تهمت بزنه.اشکم در اومده بود و روی صورتم می چکید ..چرخیدم و سریع به طرف اتاق رفتم...پلاستیک خریدم رو برداشتم و برگشتم پیشش..پلاستیک رو به طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایید....ببینینش... دستش رو جلو اورد تا پلاستیک رو بگیره که گفتم: -به روح مامان و بابام اولین باری بود که از خونه رفتم بیرون...فقط..فقط روم نمیشد بهتون زنگ بزنم و بگم اینو واسم بخرین اینو گفتم...پلاستیک رو دادم دستش.....دیگه روی موندن نداشتم..سریع به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم....10 دقیقه ای نگذشته بود که در اتاق به صدا در اومد..بهنام بود..چشمای خیسمو پاک کردم ..دیگه دیدنیها رو دیده بود..سعی کردم خونسرد باشم..در رو باز کردم..نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد.....چشماش پر از شرمندگی بود..پلاستیک رو به سمتم گرفت و گفت: -ببخشید..زیاده روی کردم سرم رو پایین انداختم..خیلی از دستش ناراحت بودم..اروم گفتم: -خواهش می کنم و پلاستیک رو ازش گرفتم..همچنان ایستاده بود و بهم نگاه می کرد...بدون این که نگاهش کنم خیلی جدی و محکم گفتم: -چیزی لازم دارین؟ به خودش اومد و گفت: -نه نه و به سمت اتاقش رفت...... نکنه زودتر از بهنام بر نگردم؟....ولی باز به خودم گفتم....مگه چیکار دارم..نیم ساعته برگشتم.........با این فکر از خونه زدم بیرون...از هر جایی که میرفتم یه چیزی رو نشونه می کردم تا راه برگشتو گم نکنم.....بالاخره یه فروشگاه پیدا کردم ..وارد فروشگاه شدم....چون نمی تونستم باهاشون صحبت کنم تمام فروشگاه رو دور زدم تا بالاخره تونستم چیزی که لازم داشتمو پیدا کنم....پولو پرداخت کردم و از فروشگاه اومدم بیرون..با عجله راه برگشتو پیش گرفتم ....چقدر راه طولانی شده بود....الان که داشتم بر می گشتم متوجه مسافتی که طی کرده بودم شدم.....هوا تقریبا تاریک شده بود که به اپارتمان بهنام رسیدم خدا خدا می کردم که نیومده باشه خونه....... تاریکی خونه دلم رو قرص کرد....اگه اومده بود چراغا رو روشن می کرد.... کلید انداختم و در رو باز کردم....بهروز توی بغلم خواب رفته بود..چراغ ها رو روشن نکردم..اروم به سمت اتاقم رفتم....بهروزو توی تختش گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون...به سمت چراغای پذیرایی حرکت کردم چند قدم از در اتاق بیشتر فاصله نگرفته بودم که چراغا روشن شدن..از ترس جیغی کشیدم و بهنام رو عصبانی مقابل خودم دیدم... -تا حالا کدوم گوری بودی؟ از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم.....زبونم قفل شده بود....بهنام به سمتم اومد با فریاد گفت: -چرا لال مونی گرفتی..مگه با تو نیستم با لکنت زبون گفتم: -یییه چییزی للازم داشتم..رفتم بخرم دوباره فریاد زد: -تو بیجا کردی که بدون اجازه از خونه رفتی بیرون..مگه بهت نگفته بودم نباید از خونه خارج بشی..گفته بودم یا نه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: -ببخشید دوباره داد زد: -انگار این چند وقت بهت سخت نگرفتم پر رو شدی.....نباید به تو رو داد و رحم کرد... بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: -مگه من خودم هر چیزی که لازم داریو نمی خرم؟..چی توی خونه نبود که خودت رفتی بخری؟...چرا باهام تماس نگرفتی؟ نمی دونستم باید چه جوابی بهش بدم....دعا می کردم پافشاری نکنه ونخواد بدونه چی خریدم...چون جوابی بهش ندادم عصبانی تر شد...داد زد: -دروغ گفتی نه؟کجا بودی؟ چشماش وحشتناک شده بود... حسابی کفری شده بود...با ترس و لرزگفتم: -نه به خدا...باور کنین رفته بودم خرید.. داد زد..: -خریدت کو؟زود باش بیار ببینم داشت اشکم در می اومد...با گریه گفتم: -تو رو خدا..چرا حرفمو باور نمی کنین....یه چیز شخصی لازم داشتم..رفتم و خریدم.. گفت: -تا نبینم باور نمی کنم....فکر نکن با گفتن این حرفا می تونی گولم بزنی.... بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت: -حتما کار هر روزته..امروز هم از شانس بدت من یه نیم ساعتی زود رسیدم خونه..نه این دیگه کی بود..داشت واسه خودش قصه می ساخت..چاره ای نداشتم....دیدن خریدم بهتر از این بود که بخواد بهم تهمت بزنه.اشکم در اومده بود و روی صورتم می چکید ..چرخیدم و سریع به طرف اتاق رفتم...پلاستیک خریدم رو برداشتم و برگشتم پیشش..پلاستیک رو به طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایید....ببینینش... دستش رو جلو اورد تا پلاستیک رو بگیره که گفتم: -به روح مامان و بابام اولین باری بود که از خونه رفتم بیرون...فقط..فقط روم نمیشد بهتون زنگ بزنم و بگم اینو واسم بخرین اینو گفتم...پلاستیک رو دادم دستش.....دیگه روی موندن نداشتم..سریع به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم....10 دقیقه ای نگذشته بود که در اتاق به صدا در اومد..بهنام بود..چشمای خیسمو پاک کردم ..دیگه دیدنیها رو دیده بود..سعی کردم خونسرد باشم..در رو باز کردم..نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد.....چشماش پر از شرمندگی بود..پلاستیک رو به سمتم گرفت و گفت: -ببخشید..زیاده روی کردم سرم رو پایین انداختم..خیلی از دستش ناراحت بودم..اروم گفتم: -خواهش می کنم و پلاستیک رو ازش گرفتم..همچنان ایستاده بود و بهم نگاه می کرد...بدون این که نگاهش کنم خیلی جدی و محکم گفتم: -چیزی لازم دارین؟ به خودش اومد و گفت: -نه نه و به سمت اتاقش رفت بعد از اون ماجرا تا می تونستم به بهنام کم محلی می کردم...دائم با بهروز خودمو سرگرم می کردم....سعی می کردم شبا دیر تر بخوابونمش تا سر میز غذا هم با خودم ببرمش..تا می شد نگاهم رو از بهنام می گرفتم و هر موقع هم سوالی ازم می کرد با جوابای کوتاه من روبرو می شد ..مشخص بود دیگه داره کفری می شه ولی چیزی نمی گفت.....همه وجودم شده بود بهروز..روز به روز هم علاقم بهش بیشتر میشد.....انقدر بهش عادت کرده بودم که وقتی خواب بود دلم براش تنگ می شد..مونس تنهایی هام شده بود....با این که مادرش نبودم ولی یه حس مالکیت مادرانه نسبت بهش پیدا کرده بودم.......اونم به من عادت کرده بود..از بغل من بغل کسی نمی رفت...تازه یاد گرفته بود ه دست و پا راه بره...دائم باید حواسم بهش می بود که کاری نکنه..یا بلایی سر خودش نیاره...وقتی جاییش درد می گرفت یا مریض میشد دیوونه میشدم و پا به پاش گریه می کردم....بارها شده بود بهنام اینجور مواقع سر می رسید و من رو در حال گریه میدید....نگاه عجیبش رو توی این مواقع درک نمی کردم..نگاهی پر ازکلافگی..نه..محبت..نه..پشیمو ننی..یا شایدم همه با هم ساعت 11 صبح بود.....هوا خیلی گرم شده بود.....بهروزو لخت کرده بودم..فقط پوشکش تنش بود..خودم هم یه تاپ و شلوارک تنم بود.... بهنام تقریبا یک ساعتی می شد که رفته بود وحالا حالا نمی اومد....ناهار برای بهروز غذا گذاشته بودم..خودمم از دیشب که کمی غذا مونده بود می خوردم.....بیکار بودیم...مثل هر روز ضبطو روشن کردم و یه اهنگ شاد گذاشتم...هر موقع اهنگ شاد می ذاشتم بهروز تند وتند شروع به تکون خوردن می کرد و با این کارش غرق لذت می شدم....با شروع شدن اهنگ دست میزدم و بهروز با ذوق می رقصید...یکم که گذشت هوس کردم منم برقصم...صدای ضبطو یکم بیشتر کردم و شروع به رقصیدن کردم.....می رقصیدم که چشمام به بهروز افتاد که با خنده دستاشو بلند کرده بود تا بغلش کنم...بغلش کردم و لپای تپلشو محکم بوسیدم و باهاش شروع به رقصیدن کردم..از خوشحال جیغ می کشید و با صدای بلند می خندید..از صدای خندیدنش منم بلند بلند می خندیدم....چقدر وجودش لذت بخش بود....به خودم فشردمش و چند بار محکم بوسیدمش.... شروع به چرخیدن باهاش کردمو با صدای بلند قربون صدقش می رفتم -عزیز دلم ......الهی که من دورت بگردم...جانم....با خاله می رقصی؟ اون می خندید و من می گفتم....داشتم می چرخیدم که احساس کردم یه نفرو کنار اپن اشپزخونه دیدم...سریع نگاهم رو به اون سمت چرخوندم....بهنام؟ شکه شده بودم.. با لبخند به ما خبره شده بود....یکدفعه از هولم گفتم: -سلام..شما اینجا چیکار می کنین؟ ابروهاشو برد بالا و خندش بیشتر شد...فهمیدم سوال اشتباهی پرسیدم..دوباره گفتم: -ببخشید..کی اومدین؟ لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: -سلاااااام... دستاش رو روی سینش به هم قلاب کرده بود وتکیه اش رو داده بود به دیوار.سرش رو کمی کج کرده بود و انگار که یه فیلم کمدی تماشا میکنه لبخند میزد....ادامه داد: -میبینم که خیلی خوش می گذره......اروم اروم به سمت ما اومد و گفت: - از کی اومدم رو نمی دونم ولی انقدری اینجا بودم که بگم قشنگ می رقصی دستش رو دراز کرد و بهروزو ازم گرفت...بوسیدش دوباره نگاهش رو به من دوخت و گفت: - ببین از بس خندیده و رقصیده چه لپاش گل انداخته..... و بعد با صدایی پر از لذت گفت: -ادم دلش می خواد درسته قورتت بده تعجب کردم..با من بود یا بهروز؟ سریع به سمت اتاقم دویدم تا یه چیزی بپوشم....صدای خنده شادش رو می شنیدم ...توی دلم به خودم بد و بیراه می گفتم..ای خاک برسرت ساقی با این شانس گندت.... بهنام بلند بلند با بهروز صحبت می کرد و من صداشو واضح می شنیدم: -ای پدر سوخته...چیکار کردی این خالت اینقدر تحویلت می گیره....بگو ما هم همون کارو بکنیم....عجب خاله ای هم داریا وارد اتاقم شدم...نگاهی به خودم توی اینه انداختم.....واییی....موهامو... با این که بسته بودمشون ولی جلوشون نا مرتب ریخته بود توی صورتم و خیلی شلخته به نظر می اومدم....لباسمم که افتضاح...قیافمو نگاه کردم...چشمام با این که خودشوت تقریبا درشت بودن ولی از همیشه درشتر به نظر میرسیدن و برق میزدن..لپامم قرمز قرمز شده بودن...یاد حرف بهنام افتادم...یعنی با من بود؟....نه بابا.....چرا باید با من بوده باشه......لبای تقریبا درشتمو به دندون گرفتم و گفتم...افتضاحه....یکی نیست بهش بگه چرا وقتی یه خانم توی خونه است زنگ نمی زنی و بیای تو؟....اه لعنتی... لباسامو عوض می کردم که صدای بهنامو شنیدم.... -ساقی.... داد زدم: -بله....الان میام گفت: -بیا بچه رو بگیر..باید برم .....دیرمه با خودم گفتم: -دیرته و وایسادی ما رو نگاه کردی؟....اگه ندیده بودمت که هنوزم همون جا بودی از اتاق بیرون رفتم و سر به زیر و خجالت زده بهروزو گرفتم..هنوز می خندید..داشت از در بیرون می رفت که برگشت و گفت: -ساقی نگاهش کردم...لبخندی زد و گفت: -هیچی و رفت ساعت 10 شب بود.....مهمونی هفتگی مون خونه شیلا و سیروس بود...ما خانمادور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم.....ازاده و پژمان خبر خیلی خوبی امشب بهمون داده بودن..می خواستن تا اخر همین ماه یعنی تقریبا دو هفته دیگه جشن عروسیشونو برگزار کنن..شیلا گفت: -نه از این همه مدت صبر نه از این که یه دفعه تصمیم می گیرین و اینقدر زود هم می خواین عروسی بگیرین؟ ازاده با خنده گفت: -باور کن خودمم مخالف بودم..ولی مامان و بابا می خوان برن کانادا پیش اریا چند ماهی هم نمیان...می گن درس پژمانم که تمام شده پس باید عروسی کنیم تا خیال اونا هم راحت بشه و با خیال راحت برن شیلا گفت: -حالا چرا چند ماه می خوان برن و پیش این اقا داداشت بمونن؟ -راستش مثل این که اریا توی کارش با یه مشکلی مواجه شده و از بابا خواسته بره و کمکش کنه... لبخندی زدم و گفتم: -به سلامتی...انشاالله که خوشبخت بشین.... ازاده تشکر کرد..ولی انگار که چیزی ازار دهنده رو بیاد بیاره با چشمهایی نگران گفت: -شیلا....می دونی چیه... سارا هم میاد عروسیم... شیلا با ابروهای گره کرده گفت: -شوخی می کنی؟ -نه باور کن جدی گفتم.....مثل این که دیروزمهناز خانم و مامان تلفنی صحبت کردن..مامان تاریخ عروسی رو بهش گفته و پیشاپیش دعوتش کرده.طرفای عصر بود که سارا باهام تماس گرفت..تعجب کردم وقتی شمارشو دیدم.....اول خیلی تبریک گفت..بعدش هم گفت شنیده بهنام اینجاست..بچه رو هم اورده گفت حتما میاد تا ببیندشون شیلا عصبانی شد و گفت: -چقدر یه ادم می تونه وقیح باشه....حتما می خواد با دوست پسر جدیدش بیاد نه؟ ازاده گفت: -اره.....اسمش مایکله برای چند لحظه ساکت شد ولی بعد ادامه داد: -می گفت مایکل خیلی ماهه..داره باهاش به توافق میرسه...اصلا ادم متعصب و املی نیست...اخرش هم گفت..حالا بیاد خودت میبینیش.... شیلا گفت: -من موندم بهنام چه جوری با این ادم سر می کرده گیج نگاهشون می کردم..اینا داشتن در مورد چی حرف می زدن...این دختر چه ربطی به بهنام داشت؟ ..نگاهی بهشون کردم و گفتم: -اینی که دربارش حرف میزنین..سارا..کیه؟ هر دو شون نگاه غمگینی به من کردن..شیلا زودتر گفت: -یه دختر پست....ادمی که با این کاراش ابروی ما رو هم برده ازاده گفت: -سارا دختر دوست مامانم بود.... عامل اشنایی من و پژمان...ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر زندگی توی کشور غریب روش تاثیر گذاشته باشه..البته مقصر خانوادش هم هستن...چون اجازه هر کاری رو بهش می دن....داشتم می گفتم.....سارا توی دانشگاه همکلاس بهنام بود....ایرانی بودنشون هم مزید بر علت شد و این دو تا رابطه نزدیکی با هم برقرار کردن.....به طوری که با هم همخونه شدن و سارا کنار بهنام زندگی می کرد..البته خانوادش هم می دونستن و اینو عادی می دیدن.....توی مهمونی ها با هم بودن و همه جا با هم میدیدیمشون....توی همین مهمونی ها بود که منو پزمان هم با هم اشنا شدیم..بهنام و پژمان و سیروس خیلی با هم صمیمی بودن و واسه همین پژمان و سیروس هم توی مهمونی هایی که مربوط به سارا بود شرکت می کردن....تا این که رابطه این دو تا به هم خورد....مثل این که هر دوشون خواهان تمام شدن رابطه بینشون بودن..بدون بحث و جدلی از هم جدا شدن....فکر کنم بهنامم فهمیده بود که سارا به درد زندگی نمی خوره.....همون موقع بود که بهنام برگشت ایران....ولی بعد از چند وقت فهمیدیم که سارا بارداره...بعدش رو هم خودت می تونی حدس بزنی.....سارا بچه رو نمی خواست.....حتی بهش نگاه هم نکرد و با سنگدلی تمام دادش به بهنام....از اون موقع تا حالا هم ازش بیخبر بودم تا دیروز که باهام تماس گرفت از چیزایی که شنیده بودم حالم داشت به هم می خورد.....این دختره سارا دیگه کی بود....شیلا گفت: -اه ولش کنین....بحثو عوض کنیم که باز یادم افتاده به این دختره امپرم داره میره بالا..ازاده جون لباس عروس رفتی ببینی؟ با این جمله شیلا بحث به سمت لباس عروسو جشن کشیده شد..... **** با شیلا توی بازار در حال خرید بودیم...اولین باری بود که از خونه برای خرید اومده بودم بیرون....چقدر لذت بخش بود...امروز ظهر بهنام باهام تماس گرفت و گفت اماده باشم عصر شیلا میاددنبالم تا باهاش برم خرید... خودش هم قبل از ساعت 5 برمی گرده خونه تا مواظب بهروز باشه....واقعا از این رفتارای عجیب و غریبی که اخیرا ازش میدیدم توی بهت بودم..... -وای شیلا...من لباس اینقدر باز نمی پوشم.... شیلا لبخندی زد و گفت: -باشه..پس اینجا هم چیزی نپسندیدی نه؟ قیافه معصومی به خودم گرفتم و گفتم: -شرمنده..دارم اذیتت می کنم..نه؟ ضربه ارومی به دستم زد و گفت: -لوس نشو...تا فردا صبحم اگه بخوای می گردیم تا تو یه چیزی پیدا کنی.. تشکری کردم و باز هم به گشتن ادامه دادیم...شیلا گفت: -از قیافت پیداست خیلی وقته ارایشگاه نرفتی....روز عروسی میام دنبالت با هم بریم گفتم: -نه ممنون....من نمی تونم بیام..بهروزو دارم..خودت که بهتر می دونی لبخندی زد و گفت: -این که مشکلی نیست ما میایم اونجا خواستم بازم مخالفت کنم که گفت: -اه..ساقی تو چرا اینقدر تعارفی دختر....هر چقدر می خوای بگو نه..من کار خودمو می کنم...خودت که می دونی راست می گفت..توی این چند وقت اشناییمون فهمیده بودم خیلی سمجه...پس قبول کردم دوست داشتم سریعتر خریدمون تمام بشه از طرفی نگران بهروز بودم..از طرفی هم نمی خواستم بهنام اذیت بشه تا دیگه نذاره از خونه بیرون برم....بالاخره بعد از 2 ساعت راه رفتن و گشتن هر دو مون خریدمون رو کردیم و با هم رفتیم خونه ما...قرار بود شب سیروس هم از راه بیاد اونجا... **** توی اینه خودمو نگاه کردم -وای شیلا من روم نمی شه با این قیافه بیام عروسی شیلا لبخندی زد و گفت: -محشر شدی دختر...چقدر تغییر کردی!! نگاهم رو به اینه دوختم....ابروهامو همیشه خودم مرتب می کردم ولی الان ارایشگرحالتشون داده بود و باریکترشون کرده بود...احساس می کردم شدم عین تازه عروسا....ارایشم ملیح بود ولی چون همیشه خیلی کم ارایش می کردم الان خیلی احساس می کردم تابلو شدم.....خط چشمی که از توی چشمام کشیده بود باعث شده بود چشمام کشیده تر از همیشه به نظر بیان....رژگونه ای هم که برام زده بود گونه هامو برجسته و خوشگل کرده بود.....در کل به نظر خودمم خوشگل شده بودم....موهامو فر کرده بود و پشت سرم با سنجاق سر مثل ابشار درستشون کرده بود.....نگاهی به لباسم کردمپیراهن مشکی بلند...یقه بازی داشت و بدون استین بود ولی خودم برای روش یه کت مشکی کوتاه و تنگ خریده بودم..کته دوتا استین تنگ داشت دقیقا کیپ دستام قد کته خیلی کوتاه بود و از جلو تا روی سینم و از پشت تا روی کتفم میرسید جنسش گیپور بود خیلی با لباسم هماهنگ شده بود....شیلا گفت: -ول کن این اینه رو ..بیا بهروزو بگیر....داره دیر می شه ها...نمی خوای امادش کنی؟ سریع نگاهم رو از اینه گرفتم و به سمت شیلا رفتم...بهروز نگاهم می کرد...انگار که اونم منو نمی شناخت...لبخندی زدم و گفتم: -عزیز دلم...الهی که من فدای تو بشم...بیا بغلم تا صدامو شنید با ذوق و شوق دستاشو باز کرد و پرید توی بغلم....به خودم فشردمش و همینجور که نوازشش می کردم لباسایی که براش خریده بودم رو تنش می کردم....برای خرید لباسای بهروزم کلی وسواس به خرج داده بودم...دوست داشتم الان که مامانش می خواد ببیندش عالی به نظر برسه......با صدای شیلا نگاهش کردم: -چیزی گفتی ؟ شیلا لبخندی زد و گفت: -انقدر محو بهروز شدی که متوجه اطرافت نیستی.....اگه بهروز پسر خودت بود چیکار می کردی؟ سریع گفتم: -من همین الان هم بهروزو پسر خودم می دونم....باورت نمی شه..انقدری که من بهروزو دوست دارم تا حالا کسی رو دوست نداشتم.....فکر نمی کنم عشقی که من به بهروز دارم کمتر از عشق مادرانه باشه... بعد بهروزو بغل گرفتم و گفتم: -این نفس منه..مگه نه عزیزم بهروز نگاهی به من کرد ...همیشه وقتی نازش می کردم خودشو لوس می کرد و لپش رو روی لپم میذاشت..الان هم همین کار رو کرد....غرق لذت منم لپم رو روی لپش فشردم و بیشتر به خودم فشارش دادم....که صدای در بلند شد.. -خانما دیر شد..اماده نیستین؟ بهنام بود....شیلا در رو باز کرد و گفت: -چرا .....سیروس کجاست؟ بهنامو نمی دیدم....ولی صداش رو شنیدم که گفت: -توی اتاق منه...رحم نداره که...داره دوش می گیره... شیلا گفت: -وا اون که تازه از حمام اومد بیرون! بهنام خندیدی و گفت: -با عطرای من داره دوش می گیره شیلا خندید و گفت.: -برم ببینم چیکار داره می کنه و از اتاق خارج شد....منم بهروزو نشوندم روی صندلی مخصوصش و مشغول مرتب کردن اتاق شدم....احساس کردم کسی وارد اتاق شد.. فکر کردم شیلاست همونطور خم شده روی تخت گفتم: - شیلا من این کفش پاشنه بلندارو نمی پوشم.......می ترسم بهروز بغلمه بخورم زمین...گفته باشم و به کارم ادامه دادم.....دیدم هیچ صدایی نمیاد..برگشتم ببینم چرا شیلا چیزی نمی گه که بهنامو دیدم که دم در ایستاده و بهم خیره شده....منم نمی تونستم ازش چشم بردارم...خیلی خوش تیپ شده بود....کت و شلوار مشکی پوشیده بود با کراوات مشکی...پیراهن سفیدی هم زیر کتش تنش کرده بود.....موهاشو با ژل حسابی مرتب کرده بود....واقعا معرکه شده بود...من زود تر از ان به خودم اومدم...گفتم: -چیزی لازم دارین؟ بهنام به خودش اومد و گفت: -نه نه...گفتم بیام اگه بهروز اذیت می کنه بگیرمش شما اماده بشین لبخندی روی لبهام نشست....جدیدا خیلی مهربون شده بود و این برام خوشایند بود...گفتم: -ممنون...تمام شد..ما اماده ایم لبخندی زد و گفت: -میبینم با این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم....صدای خندش رو شنیدم..اروم اروم به سمت من اومد....رو بروم ایستاد...خیلی بهم نزدیک بود....دستش رو دیدم که به طرفم اومد....ترسیدم ....دستش رو زیر چونم گذاشت و کمی فشار داد....سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به چشماش دوختم......چشماش دائم از این چشمم به چشم دیگم در حرکت بودن.....لبخندی زد و گفت: -تا حالا کسی رو به خجالتی بودن تو ندیدم..... بعد نگاهش رو از چشمام گرفت و اروم اروم پایین برد....نگاهش روی لبهام ثابت موند....چند ثانیه به لبهام خیره شد ..ولی سریع دستش رو از زیر چونم برداشت ....کلافه چنگی توی موهاش زد و گفت: -بیرون منتظریم و از اتاق خارج شد بهروز توی بغلم بود...داشتم بهش میوه می دادم..شیلا هم کنارم نشسته بود و هر کسی رو که میشناخت بهم معرفی می کرد.... -این خاله ازاده است.....این فکر کنم زن عموش باشه..... بهنام و سیروس از وقتی که رسیده بودیم رفته بودن و پیش بقیه دوستاشون ایستاده بودن....ازاده رو وقتی رسیدیم دیدیم خیلی خوشگل شده بود...با پژمان خیلی به هم میومدن....شیلا نگاهی به من کرد و گفت: -ساقی....سارا اومد خیلی مشتاق بودم زود تر ببینمش ...با این حرف شیلا سریع گفتم: -کو؟ شیلا گفت: -اوناهاشش.....اون لباس لیموییه نگاه شیلا رو دنبال کردم.....اصلا نمی تونستم تصور کنم سارا این شکلی باشه.....قدش بلند بود...لاغر لاغر...مثل مانکنا....اصلا بهش نمی اومد که زایمان کرده باشه...قیافش از این فاصله زیاد پیدا نبود ولی چیزی که میشد فهمید این بود که خوب بود....خیلی خیلی هم خوشگل نبود....ولی لباسش توی جمع چه از نظر رنگ و مدل چه از نظر باز بودن تک بود..لباسش خیلی توی چشم بود..خودش هم با طرز راه رفتنش بیشتر کاری می کرد تا دیده بشه...سینش رو جلو داده بود و گودی کمری که برای خودش میساخت واقعا جالب بود..یاد هنر پیشه های سینما افتادم.....کنارش مرد جوونی رو دیدم که اصلا شبیه ایرانی ها نبود... شیلا زد به پامو گفت: -بسه دیگه...تابلو نگاهم رو از سارا گرفتم و به سمت بهنام چرخوندم.....لبخندی زدم و گفتم: -خیلی دلم می خواد عکس العمل بهنامو وقتی سارا رو میبینه ببینم شیلا خنده ای کرد و گفت: -فکر می کردم خیلی ارومی...نه بابا تو هم بدت نیستا خندیدم و جوابی ندادم....حواسم به بهنام بود....متوجه نشدم سارا رو ندیده بود یا اگر هم دیده بود براش مهم نبود چون اصلا به سمتی که سارا ایستاده بود نگاه نمی کرد....نمی دونم سنگینی نگاه من بود یا همینطور یکدفعه برگشت و نگاهم رو غافلگیر کرد....لبخندی زد و به سیروس چیزی گفت و هر دو به سمت ما اومدن..سیروس لبخندی زد و گفت: -خوش می گذره عزیزم؟ شیلا گفت: -اگه شماها هم بشینین پیش ما بیشتر خوش می گذره سیروس چشمی گفت و کنار شیلا نشست..و دست شیلا رو توی دستش گرفت....بهنام هم کنار من نشست و گفت: -بهروزو بده من یکم بغلش کنم لبخندی زدم و بهروز رو توی بغل باباش گذاشتم..نگاهش کردم..کمی از اب میوه ای که خورده بود دور دهنش مونده بود..دستمالی از روی میز برداشتم و به سمت بهروز خم شدم -عزیز دلم...ببین چیکار کردی با این صورت خوشگلت... بهروز بدش می اومد توی صورتش دستمال بکشم..سرش رو هر حرکت میداد و مانع می شد...منم قربون صدقش می رفتم و دور دهنش رو پاک می کردم -اها..تموم شد نفسم....ببین.چقدر ناز شدی....الهی که من دورت بگردم از بهروز فاصله گرفتم..چشمم به بهنام افتاد که با لبخند داشت منو نگاه می کرد..صاف نشستم و نگاهم رو به رقصنده ها دوختم...ولی حواسم به سارا هم بود...احساس کردم خیره شده با ما..نگاهم رو به سمتش چرخوندم..اره داشت منو نگاه می کرد..تا منو متوجه خودش دید لبخندی زد و دستش رو توی دست دوست پسرش گره کرد و چیزی بهش گفت و همراهش به سمت ما اومدن... شیلا اروم طوری که فقط ماهایی که دور میز بودیم بشنویم گفت: -ببینین کی داره میاد...سارا جون و دوست پسر جدیدش و بعد چوزخندی زد....سیروس سریع گفت: -خواهش می کنم عزیزم..ارومتر سارا تقریبا به ما رسیده بود...نگاهی به مهران کردم...خیلی خونسرد نشسته بود..سارا نگاهی به شیلا کرد و گفت: -سلام..شیلا جون...خوبی؟ شیلا برگشت به سمت سارا و گفت: -سلام سارا جون...خوبی؟غافلگیر شدم اینجا دیدمت سارا با صدایی پر از ناز گفت: -مرسی..من خوبم...اره قرار نبود بیام یکدفعه ای شد بعد دستش رو به سمت سیروس دراز کرد و با سیروس هم احوالپرسی پر از عشوه ای کرد نگاهش رو به سمت بهنام کشوند دستش رو به سمت بهنام دراز کرد و گفت: -سلام بهنام....خوبی عزیزم؟ بهنام نگاه پر از تمسخری بهش کرد و خونسرد بدون این که کوچکترین حرکتی به خودش بده گفت: -سلام سارا......بچه توی بغلمه نمی تونم باهات دست بدم...تو خوبی؟ مشخص بود که سارا اصلا انتظار این برخوردو از بهنام نداشته.. عصبانی شده بود ولی سعی می کرد نشون نده..بیشتر خودش رو توی بغل دوست پسرش کشوند و گفت: -این مایکله....و بعد یکی ..یکی بقیه رو به مایکل معرفی کرد...در اخر نگاهی به من کرد و گفت: -شما رو به جا نمیارم تا اومدم چیزی بگم بهنام دست دراز کرد و توی بهت و تعجب همگی مون دستش رو دور شونه های من گذاشت و گفت: -نامزدم ساقی..... سارا نگاهی دقیقتر به من کرد و بعد نگاهش رو به دست بهنام دوخت....با صدایی پر از حرص گفت: -نمی ترسی بچه بیفته؟ بهنام با لبخند گفت: -نگران نباش مواظبم سارا نگاهش رو به بهروز دوخت و گفت: -وای این پسر کوچولوی منه؟..چقدر بزرگ شده....و دست دراز کرد تا بغلش کنه..اما بهروز برگشت توی بغل باباش و لباس بهنامو توی چنگ گرفت صدای سارا توی گوشم پیچید...بچه منه....بچه منه....احساس کردم قلبم داره از توی سینم میزنه بیرون هنوز توی شک حرکت بهنام بودم که این جمله سارا وجودمو اتیش زد..نا خوداگاه دست بردم و دست بهروزو توی دستم گرفتم...بهنام نگاهی به من کرد....فکر کنم متوجه حال خرابم شده بود چون گفت: -نه سارا ....این پسر کوچولویه من و ساقیه... بعد بهروزو به طرف من گرفت و گفت: -برو بغل مامانی بهروز با ذوق و شوق اومد توی بغلم و با دستش صورتم رو نوازش کرد... به خودم فشردمش....و نفس راحتی کشیدم..نگاه قدر شناسی به بهنام کردم و لبخندی زدم...بهنامجواب لبخندم رو با لبخند داد....نگاهی به شیلا کردم.... داشت خودش رو کنترل می کرد تا نخنده ولی قیافه مضحکی پیدا کرده بود...خودمم خندم گرفته بود....بهنام داشت با این کارش سارا رو حرص میداد و همین باعث تفریح ما شده بود....سارا خودش رو نباخت رو به من گفت: -عزیزم می شه یه سوالی ازت بپرسم؟ نگاهش کردم و نامطمئن گفتم: -بفرمایید لبخندی زد و گفت: -چه طور حاضر میشی با کسی که یه بچه داره و با زنای دیگه ارتباط داشته ازدواج کنی؟ نمی دونستم چی باید بگم امادگی این چیزا رو نداشتم....بهنام به سمتم برگشت و منتظر بهم چشم دوخته بود نگاهی به شیلا کردم که با چشمک ازم خواست جوابش رو بدم..رو با سارا گفتم: -تا حالا عاشق شدین؟ سارا لبخندی زد و با حالتی که انگار بیشتر تظاهر بود تا واقعیت گفت: -معلومه...الان عشق زندگیمو در کنارم میبینین لبخندی زدم و گفتم: -ولی من فکر کنم تا حالا عاشق نشدی سارا جون وگرنه این سوالو از من نمی پرسیدی..اگه عاشق کسی بشی و عشقت واقعی باشه اون عشق انقدر قوی و زیاده که باعث میشه بچه اون شخص رو هم قسمتی از وجودخودت بدونی...و الان بهنام و بهروز هر دوشون تمام زندگی منن..و بهروزو به خودم فشردم و بوسیدم بهنام نگاهش رو بهم دوخته بود و لبخند از روی لبهاش محو نمی شد ..از خجالت حرفایی که زده بودم روم نمی شد نگاه بهنام یا سیروس کنم....خودم رو با بهروز سرگرم کردم..که شیلا گفت: -شماها نمی خواین برقصین؟...پاشین...بهروزو بده من و پاشو عزیزم.... و به سمت من اومدتا بهروزو بگیره....اخمی به شیلا کردم و گفتم: -نه عزیزم...بهروز اذیتت میکنه....منم الان.. شیلا لبخندی زد و نذاشت حرفم رو تمام کنم گفت: -بدش من این فسقلیو....بیا بغل خاله شیلا عزیزم....قربون اون لپای گلیت برم بهنام هم انگار از خداش بود سریع بلند شد و گفت: -افتخار میدی عزیزم هم عصبانی بودم و هم از این نمایش مسخره خندم گرفته بود....نگاهم به سارا افتاد که حواسش به من بود....به خاطر این که همه چیز خراب نشه بلند شدم و همراه بهنام راه افتادم


وسط جمعیتی که می رقصیدن رسیده بودیم.....نمی دونستم باید چیکار کنم...ایستاده بودم و بهنام رو نگاه می کردم....بهنام پیشقدم شد دستش رو جلو اورد و کمرم رو گرفت....بدنم لرزیداز احساس تماس دستش با کمرم یه حال خیلی بدی بهم دست داده بود.. متوجه لرزش بدنم شد چون نگاهی بهم کرد و گفت: -سردته؟ سرم رو از خجالت پایین انداختم و گفتم: -نه...میشه خواهش کنم یکم ازم فاصله بگیرین بهنام خنده سرخوشی کرد و گفت: -اها پس به خاطر اینه... .و منو بیشتر توی بغلش کشید..مثل چوب خشکم زده بود.....تا حالا از این کارها نکرده بودم...از وقتی اومده بودم توی این خانواده چقدر عوض شده بودم....شنیده بودم محیط روی افراد تاثیر میذاره و الان خودم داشتم این تاثیرو تجربه می کردم...دستام رو گرفت گذاشت روی شونه هاش و دوباره کمرم رو توی دستاش گرفت: -اینقدر تابلو نباش دختر...اینجوری که تو می رقصی الان همه می فهمن که مجبورت کردم با ناراحتی و جدیت گفتم: -همینقدر بیشتر بلد نیستم لبخندی زد..سرش رو جلو اورد و دهنش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: -ولی من خاطره خیلی خوبی از رقصیدن تو دارم...فکر نمی کنم خودت هم یادت رفته باشه از به یاد اوردن اون روز بیشتر خجالت کشیدم....سرم رو پایین انداختم و اروم اروم گام هام رو باهاش هماهنگ کردم.....احساس کردم دستش توی کمرم تکون می خوره واروم اروم داره از کمرم به سمت پایین حرکت می کنه..سریع دست از رقصیدن کشیدم و گفتم: -بسه دیگه..بریم گیج نگاهم کرد و گفت: -ما که تازه اومدیم با حرص گفتم: -اگه ادم با جنبه ای بودین منم الان رقصو تمام نمی کردم با حرص گفت: -اینقدر از رقصیدن با من ناراحتی؟ گفتم: -تا همین جاش هم خیلی بهتون لطف کردم بهنام خان.....این کار دیگه جزئی از وظایفم نبود.... چرخیدم و به شمت شیلا و سیروس رفتم....صدای هه گفتن با عصبانیت بهنام رو از پشت سرم شنیدم ..و متوجه شدم که پشت سرم راه افتاد **** ساعت 12 شب بود که به خونه رسیدیم...با این که جشن هنوز ادامه داشت ولی به خاطر بهروز ما زودتربرگشتیم...بهروزو خوابونده بودم و می خواستم خودم دوش بگیرم با وجود این موهای تافت خورده مگه می شد خوابید...موقعی که بهروزو می خوابوندم صدای دوش گرفتن بهنامو شنیدم و بعدش هم متوجه شدم که رفت توی اتاقش..خیالم از بابت این که امشب دیگه چشمم بهش نمی افته راحت شد..حسابی از دستش عصبانی بودم...گذاشته بودم توی یه فرصت مناسب حالش رو بگیرم....می دونستم بهروز چون دیر خوابیده حالا حالا بیدار نمی شه...ولی با این وجود نگران بودم برم حمام و بیدار شه..با خودم فکر کردم یه دوش سریع می گیرم..و میام با این خیال حوله حمامم رو برداشتم و رفتم تا دوش بگیرم.....کارم تمام شده بود..حوله ربدشامبرم رو تنم کردم..موهامو هم توی کلاه حوله ایم پیچوندم و از حمام خارج شدم... وارد اتاقم شدم و در رو بستم..چند قدم بیشتر جلو نرفته بودم که جیغ کوتاهی از ترس کشیدم..بهنام سریع به سمتم اومد و گفت: -هیس..چته تو..منم قلبم تند و تند میزد..مکثی کردم..تا حالم بهتر شه و گفتم: -اینجا چیکار می کنین؟ نگاهی بهم کرد و گفت: -بهروز گریه می کرد.... میدونستم پیشش نیستی..اومدم ارومش کردم شرمنده نگاهش کردم و گفتم: -ممنون....ببخشید و منتظر شدم تا بره همچنان سر جاش ایستاده بود و به من نگاه می کرد...گفتم: -من هستم..دیگه می تونین برین بخوابین اروم اروم از جایی که ایستاده بود فاصله گرفت و به سمت من اومد....تقریبابا فاصله 20 ..30 سانتی از من متوقف شد....نگاهش حالم رو بد می کرد...یه چیزی توی نگاهش بود که بدم اومد..یه چیزی مثل لذت ...با خودم گفتم:....وای..این یه چیزیش میشه امشب...چرا اینجوری داره نگاه می کنه از نگاه خیره اش احساس خطر کردم.....شب و تاریکی ...من و اون تنها زیر نور چراغ خواب...یه چیزی مثل زنگ خطر توی گوشم به صدا در اومد....چند قدم عقب رفتم تا به در رسیدم...با دستم دستگیره در رو گرفتم و فشارش دادم تا باز شد..درو باز کردم و گفتم: -بفرمایید..شب بخیر بهنام به طرف در حرکت کرد....فکر کردم داره از اتاق میره بیرون ولی بین در ایستاد..برگشت و نگاهی به من کرد....بعدبهم نزدیک ونزدیک تر شد...نفسای گرمشو روی صورتم حس می کردم..از ترس چشمام باز مونده بود...نمی دونستم منظورش از این کارا چیه....صورتش رو جلو و جلوتر اورد...نگاهش تا الان خیره به چشمام بود ولی داشت اروم اروم پایین میرفت...خیره به لبهام صورتش رو جلو و جلوتر اورد منم گیج نگاهش می کردم...لباش با فاصله یک سانتی از لبام متوقف شد و گفت: -ممنونم که امشب هوامو داشتی...تو خیلی شیرین و دوست داشتنی هستی عزیزم بعد با دستاش بازوهام رو گرفت و لبهاش رو روی لبهام گذاشت...با گازی که از لبم گرفت انگار که برق سه فاز بهم وصل شد....مغزم شروع به فعالیت کرد...سریع هلش دادم عقب -گمشو عوضی.... و با نفرت نگاهم رو بهش دوختم...وجودم پر از بغض بود...گفتم: -تو...توی احمق منو چی فرض کردی؟هان؟..فکر کردی منم مثل تو ادم پست و کثیفیم؟ با انزجار استین حولم رو روی لبهام می کشیدم تا لب هام پاک بشه...احساس می کردم که لبهام دارن زخم میشن....برام مهم نبود اگه با صدام بهروز بیدار بشه..باید یکبار برای همیشه عقده های دلم رو خالی می کردم.اشکم در اومده بود..با گریه و هق هق گفتم: -کثافت هرزه...تو ادم پست و کثیف حق نداری به من دست بزنی...فکر کردی امشب باهات همراهی کردم دیوونتم؟..یا اینقدر پستم که خودم رو در اختیارت بذارم؟ وسط گریه لبخندی از روی تمسخر زدم و ادامه دادم: -من به ادمایی مثل تو نگاهم نمی کنم..چه برسه بخوام دوست داشته باشم یا هر چیز دیگه ای...من مثل سارا یا بقیه دوست دخترات هر جایی و پست نیستم...ازت متنفرم عوضی.... متنفر...دیگه به من دست نزن....فهمیدی؟ و بعد دستم رو به نشانه تهدید بالا بردم و جلوی صورتش گرفتم: -مطمئن باش اگه این کارو تکرار کنی میرم..برای همیشه خودمو گم و گور می کنم....قسم می خورم این کارو بکنم..حالا هم از اتاق من برو بیرون.. رنگ نگاهش عوض شده بود..پر از پشیمونی و غم..از نگاهش دلم لرزید..برای اولین بار بود که اینطور غم رو توی چشماش می دیدم....برای چند ثانیه نگاهش رو که احساس کردم خیس از اشکه بهم دوخت و گفت: -داری اشتباه می کنی..من نمی خواستم اذیتت کنم..فقط..فقط بلد نیستم باید چه طوری باهات برخورد کنم.....منو ببخش این حرف رو زد و از اتاق رفت بیرون.سبک شده بودم.....خیلی سبک و راحت.... چقدر خسته بودم...نگاهی به ساعت کردم...وای خدای من ساعت 9و ربع بود..سریع بلند شدم ...نگاهم به بهروز افتاد که غرق خواب بود....بیچاره بچه...دیشب از بس دیر خوابیده بود هنوزم خواب بود.....با عجله موهامو برس کشیدم و بستم..لباسام رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم....نمی دونستم بهنام کجاست...اگه کلاس داشت حتما تا حالا رفته بود ولی صبحانه اش چی؟...به سمت اشپزخونه رفتم که چشمم به بهنام افتاد.....مشغول چیدن میز بود....متوجه من شد..نگاهی به من کرد و لبخندی زد: -سلام...صبح بخیر با دیدنش یاد اتفاقای دیشب افتادم..سعی کردم تا می تونم جدی باشم....بدون این که لبخند بزنم نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: -سلام اقا..صبح شما هم بخیر..ببخشید خواب موندم..الان صبحانه رو اماده می کنم صدای بهنامو شنیدم که گفت: -اشکالی نداره..اگه خسته ای برو بخواب من خودم یه چیزی می خورم و میرم با این که از این حرفش متعجب بودم ولی گفتم: -نه ممنون و وارد اشپزخونه شدم..همه چیزو روی میز چیده بود و فقط منتظر بود تا اب جوش بیاد و چایی درست کنه....با ورود من به اشپزخونه نشست و تکیه اش رو به صندلی داد و دستاش رو توی بغلش گرفت وبه من خیره شد..با این که معذب بودم ولی خودم رو به کار مشغول کردم..کمی که گذشت گفت: -ساقی...باید باهات صحبت کنم همونطور که خودم رومشغول کرده بودم گفتم: -بفرمایید اقا...گوشم با شماست عصبانی گفت: -نگاهتم باید بهم باشه...بشین ساقی چنان جدیتی توی صداش بود که جای هیچ بحثی رو واسم نمی ذاشت...اروم رفتم و رو بروش نشستم..نگاهم رو بهش دوختم و گفتم: -بله...بفرمایید -ببین ساقی.. کمی مکث کرد و ادامه داد: -راستش نمی دونم چه جوری باید بگم نگاهش کردم..عصبی و مضطرب بود...گفت: -می خوام ازت یه خواهشی بکنم..قبول می کنی؟ با تردید نگاهش کردم...فکرم به همه سمتی رفت..گفتم: -بستگی داره...چی باشه... انگار که فکرم رو خوند...لبخندی به زور روی لبهاش نشوند و گفت: نگران نباش..چیزی نیست که باعث ناراحتی توبشه قبول می کنی؟ گفتم: -باید بدونم چیه..بعد جوابتون رو میدم سرش رو تکون داد و گفت: -میدونم بهم اعتماد نداری سریع گفتم: -مقصر خودتونین نگاهش رنگ غم گرفت گفت: -می خوام هر چیزی که تا حالابینمون بوده رو فراموش کنی.. ابروهامو تو هم کشیدم و با گیجی نگاهش کردم ادامه داد: -ببین ساقی....بهروز دیگه بزرگ شده..ناراحتی و بحث بین ما روی اعصاب و روحیه اش تاثیر میذاره...می خوام از این به بعد مثل دو تا دوست با هم زندگی کنیم....می خوام زندگی شادی رو داشته باشیم تابهروز هم توی یه جو شاد و پر مهر بزرگ شه..متوجه منظورم شدی؟ خیالم راحت شد...لبخندی زدم وگفتم: -مطمئن باشین منم دوست ندارم بهروز توی بحث و دعوا بزرگ شه...من بهترینا رو واسش می خوام..ولی باید بگم این شمایین که باعث بحث و ناراحتی میشین. لبخندی زد و گفت: -من معذرت می خوام ..خوبه؟ حالا راضی شدی؟ نگاهم رو به میز دوختم و اروم گفتم: -اگه قول بدین کارایی که منو عصبی می کنه رو انجام ندین روی پیشنهادتون میشه فکر کرد لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: -میشه اینقدر دور بر نداری؟ با اخم نگاهش کردم...خندید و گفت: -شوخی کردم...باشه ..قول میدم....خوبه با این که این پیشنهاد عجیب بود و از بهنام بعید ولی خوشحال شدم ازشنیدنش....خسته شده بودم از جنگ اعصاب.....خودم هم با این اوضاع نگران اینده بهروز بودم و الان اگر بهنام تصمیم داشت یه قدم برای حل این مشکل برداره چرا من همراهیش نمی کردم..این برای همگیمون بهتر بود..پس گفتم -باشه..پس مشکلی نیست..فقط امیدوارم روی حرفتون بمونین لبخندی زد و گفت: -خوب حالا که دوستیم...من بهنامم و دستش رو جلو اورد تا باهام دست بده...اخمی کردم و گفتم: -دوستیمون تا وقتی پا بر جاست که نخواین به من دست بزنین دستشو عقب کشید و اروم گفت..: -باشه... **** روزها مثل برق و باد پشت سر هم طی می شدن ....نزدیک به یک سال میشد که با بهنام اینجا زندگی می کردم......از اون روز به بعد رفتارش باهام عوض شده بود.....سر به زیر و ساکت تر شده بود...بدون در زدن وارد خونه نمی شد....با احترام باهام برخورد می کرد....از رفتار تند گذشتش خبری نبود....خیلی مهربون شده بود...اصلا اون بهنام کجا و این یکی کجا....سه نفری بیرون می رفتیم....زندگی واقعا داشت روی خوشش رو بهم نشون میداد....بهنامو مثل یه دوست خوب میدیدم...قرار بود تا 2 هفته دیگه عروسی غزل باشه و ما داشتیم اماده میشدیم تا بعد از یک سال برگردیم ایران..باورم نمیشد..داشتم میرفتم تا کسایی که دوستشون داشتم رو ببینم..امیدوار بودم بهنام بذاره برم و عموم و خانوادش رو ببینم...ولی نمی دونم چرا دلشوره عجیبی داشتم... بین جمعیت نگاه می کردم که صدای بهنام رو شنیدم: -اوناهاشن..اونجان جهت دستش رو دنبال کردم کردم..خدای من ..چقدر از دیدن دوبارشون خوشحال بودم...اونا هم ما رو دیده بودن چون داشتن برامون دست تکون می دادن...با ذوق و شوق گفتم: -وای بهنام... نگاهی بهم کرد و گفت: -چت شد؟ لبخندی زدم و گفتم: -هیچی بابا از خوشحالی بود که یه چیزی گفتم خنده ای کرد و گفت: -از دست تو ساقی انچنان محکم همیدیگه رو بغل کرده بودیم که هر دومون بعد از چند ثانیه استخونامون در گرفت...میون گریه خندیدیم -وای غزل دلم برات یه ذره شده بود غزل اشکاش رو پا کرد و گفت: -من بیشتر...چقدر عوض شدی دختر.. و به ابروهام و موهام که از روسریم بیرون بود اشاره کرد لبخندی زدم و گفتم: -خیلی زشت شدم؟ خندید و گفت: -حالا خودش می دونه خوشگلتر شده ها..می خواداز زبون ما هم بشنوه...بدجنس نگاهی به فاطمه خانم کردم که بهروزو بغل کرده بود و می بوسید و بهروز هم نگاه من و باباش می کرد و گریه می کرد..بهنام بهروزو گرفت و من به سمت فاطمه خانم رفتم -سلام فاطمه خانم..خوبین؟ اونم داشت گریه می کرد...نگاهش پر از مهر بود دستاش رو از هم باز کرد تا برم توی بغلش و گفت: -سلام دخترم..رسیدن به خیر. توی بغلش رفتم و یه نفس عمیق کشیدم..چقدر دلم براش تنگ شده بود....گفتم: -دلم براتون یه ذره شده بود.... و از بغلش اومدم بیرون لبخندی زد و گفت: -من چی بگم عزیزم....از دوریتون داشتم دیوونه می شدم گفتم: -خدا نکنه و به سمت اقای پرتو رفتم -سلام اقای پرتو لبخندی زد و گفت: -سلام دخترم..خوبی و دستش رو به سمتم دراز کرد..با کمال میل و رغبت باهاش دست دادم... -ممنون..شما خوبین.؟ -ای بد نیستیم..می گذره لبخندی بهش زدم و نگاهم رو به سمت سیاوش کشیدم....دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم...مخصوصا الان که می دونستم نامزد بهترین دوستم و در اصل خواهرم غزله..به سمتش رفتم..لبخندی زدم و گفتم: -سلام سیاوش خان..مبارک باشه لبخندی زد و گفت: -سلام از ماست ساقی خانم...رسیدن به خیر....ممنون تشکری کردم و به سمت بهنام و بقیه چرخیدم....روبوسی ها تمام شده بود...بهروز چون کسی رو نمی شناخت اخم کرده بود و با تعجب بقیه رو نگاه می کرد و مشخص بود که اماده گریه کردنه.....به سمتش رفتم و گفتم: -چیه عزیزم....چرا بغض کردی؟ بهروز با شنیدن صدای من گفت: -مامانی و پرید توی بغلم...به خودم فشردمش و گفتم: -جان مامان...الهی دورت بگردم عزیزم.... همینجور که بهروزو نوازش می کردم نگاهم به بقیه افتاد که با لبخندی خاص به ما خیره شده بودن...منظورشون رو درک نکردم فقط منم در جواب لبخندی زدم و گفتم: -نمی ریم خونه؟ سیاوش گفت: -انقدر از دیدنتون خوشحالیم که همه چیز یادمون رفت..بفرمایید..بفرمایید و خودش جلوتر از بقیهمون راه افتاد..غزل اومد کنارم و گفت: -نه بابا...انگار واقعا این سفر شماها رو متحول کرده..چقدر همگیتون عوض شدین بعد لپ بهروز و کشید و گفت: -عمه قربونت بره..چقدر تپلو شدی..این مامانت خوب بهت رسیده ها و خنده ای کرد...و گفت: -با مزه است که به تو می گه مامان..برام جالب بود لبخندی زدم و گفتم: -خودم هم وقتی اولین بار بهم گفت مامان شوکه شدم....خودم بهش یاد می دادم بهم بگه خاله..ولی مثل این که کار بهنام بوده و اون بهش یاد داده بهم بگه مامان غزل ناباورانه نگاهی بهم کرد و گفت: -واقعا بهنام این کارو کرده؟ گفتم: باور کن... نگاهی متعجب به من کرد و گفت: -نه بابا انگار یه خبراییه...رفتیم خونه باید همه چیزو واسم بگی..از سیر تا پیازشو..فهمیدی؟ لبخندی زدم و گفتم: -چیزی نیست که بخوام بهت بگم.. به ماشین رسیده بودیم..غزل گفت: - حالا بریم توی خونه..من می دونم و تو..که چیزی نیست؟ خندیدم و اروم گفتم: -تو باید واسه من همه چیو بگی ناقلا و به سیاوش اشاره کردم...خندید و گفت: -اول تو *** با غزل توی اتاقی که قبلا مال خودم و بهروز بود خوابیده بودیم و از اتفاقات اخیر واسه هم می گفتیم.... -خوب که ایمان نامزد کرده..به سلامتی غزل لبخندی زد و گفت: -اره...سلامت باشین.... گفتم: بقیه چی ؟دیگه کسی ازدواجی نامزدی چیزی نکرده؟ غزل گفت: -نه بابا...انگار یه قرنه اینجا نبودی...سه نفر کمه؟ با تعجب گفتم: -سه نفر؟: -اره خوب...ایمان..من..سیاوش خندیدم و گفتم: -راست می گی..حواسم نبود..راستی ایدا چه طوره؟ -اونم خوبه...هیچی داره زندگیشو می کنه...بقیه هم همه خوبن...فقط..فقط احسان خیلی سراغتو می گرفت و نگاه مشکوکی به من کرد و گفت: -بد جوری مشکوک میزنه؟...غلط نکنم گلوش پیشت گیر کرده ضربه ارومی به بازوش زدم و گفتم: -خانم مارپل اینقدر به این مخت فشار نیار بذار یکم استراحت کنه -باور کن جدی می گم....حالا ببین کیه که من به تو گفتم..تا روزی که همه چی معلوم شه اهی کشیدم و گفتم: -خواهش می کنم غزل..بیا بحثو عوض کنیم غزل سریع گفت: -بحث عوض..بگو چی به خورد این داداش من دادی که از این رو به اون رو شده؟ صدای در اتاق باعث شد هر دو مون ساکت بشیم.....از توی رختخواب بلند شدم و اروم به سمت در رفتم و در رو باز کردم..بهنام بوداروم گفت: -سلام ..بیدارت کردم؟ لبخندی زدم و خواستم بگم نه که غزل از پشت سرم گفت: -ا بهنام تو هم بیداری؟ نمی دونم چرا ولی بهنام از دیدن غزل شوکه شد..فکر کنم نمی دونست غزل توی اتاق منه چون با گیجی گفت: -تو اینجا چیکار می کنی؟ غزل لبخندی خاص زد و گفت: -داشتیم صحبت می کردیم..تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ و ابروهاشو با حالت خنده داری بالا نگه داشت بهنام سریع گفت: -هیچی...اومده بودم ..اومده بودم کمی مکث کرد و گفت: -ببینم ساقی چیزی لازم نداره..اخه داشتم میرفتم پایین اب بخورم با تعجب نگاهی به بهنام کردم..غزل گفت: -اها..از این لحاظ و خندید..گیج بودم ولی معنی حرکات غزلو خوب درک می کردم سزیع گفتم: -نه ممنون..چیزی لازم نداریم بهنام هم گفت: -خوب پس شب بخیر و به سمت اتاقش رفت خواست بره توی اتاقش که غزل گفت: -بهنام تشنگیت رفع شد دیگه و چشمکی زد و وارد اتاق شد.. هر روز با غزل بیرون میرفتیم تا خریداشو تکمیل کنه....بهروز با همه اشنا شده بود و غریبی نمی کرد....منم با خیال راحت میذاشتمش پیش فاطمه خانم و بهنام که اکثرا خونه بود و می رفتم بیرون.....جرات نداشتم از بهنام بخوام اجازه بده برم و خانواده عمومو ببینم..می ترسیدم بازم اخلاقش عوض شه..گذاشتم بعد از عروسی غزل بهش بگم تا اگرم قراره عصبانی بشه حداقل عروسی برامون زهر نشه...لباسمو با بهنام قبل از این که بیایم رفته بودیم و خریده بود...اونم کت و شلوارش رو با سلیقه من خریده بود..یاد اون روز افتادم....دم هر مغازه ای که می ایستادم و لباسی رو انتخاب می کردم بهنام یه ایرادی روش میذاشت و می گفت..این رنگش بده..این جنسش بده..این مدلش جالب نیست...خلا صه کلافم کرده بود تا این که دم یه مغازه ایستاده بودم و لباسا رو نگاه می کردم که بهنام گفت: -ساقی ببین این چه طوره لباسی رو که نشونم می داد نگاه کردم و اخمام توی هم رفت..گفتم: -بهنام..تو نمی دونی من همچین لباسی نمی پوشم..من واسه خوابیدنم روم نمی شه اینو بپوشم اونوقت جلوی اون همه ادام...واقعا که.این که نه در داره نه پیکر لباسه یه تاپ کوتاه بود که فقط روی سینه هامو می پوشوند با یه دامن بلند تا روی پا که یه چاک از جلو داشت تا کمر دامن....خیلی روی تاپ و دامن کار شده بود ..بیشتر برای رقاصه ها خوب بود تا من صدای خندشو شنیدم که گفت: -ساقی تو کدومو می گی؟ -همون خاکستریه دیگه خندش بیشتر شد و گفت: -ولی من کناریشو گفتم..اون یاسیه نگاهم تازه به اون لباسی که می گفت افتاد....با ذوق گفتم: -وای این چقدر خوشگله..بریم بپوشمش بابهنام وارد مغازه شدیم...لباسو توی اتاق پرو تنم کردم..محشر بود.. استین نداشت ولی خیلی باز نبود....رنگش خیلی خاص بود.لباس تا روی باسن تنگ تنگ بود ولی دقیقا از روی باسن گشاد می شد و دنباله لباس هم یکم بلند بود...انداممو فوق العاده کرده بود..از دیدن خودم سیر نمی شدم..نمی دونم چقدر توی اتاق پرو بودم که در زدن و صدای بهنامو شنیدم -ساقی چی شد..پوشیدی..کمک نمی خوای؟ در رو باز کردم و خودم پشت در ایستادم -اره پوشیدم.....خیلی خوبه بهنام جلوتر اومد و گفت: -ببینمت لبخندی زدم و گفتم: -نمی شه.....تا روز عروسی نه خودتو لوس نکن ساقی..درو باز کن می خوام ببینمت در رو بستم و گفتم: -همونی که گفتم و لباس رو در اوردم و از اتاق اومدم بیرون...بهنام اخمی کرد و گفت: -پس اینجوریه اره؟..اگه تلافی نکردم لبخندی زدم و گفتم: -ناراحت نباش باشه..دوست دارم روز عروسی ببینیش باشه و چشمامو جمع کردم و خودمو لوس کردم...سرش رو تکون داد و گفت: -باشه ...چاره دیگه ای هم دارم؟ خندیدم و گفتم: .افرین پسر خوب یادش به خیر..چه روزایی بود..از وقتی که با بهنام دوست شده بودم خیلی خوب شده بود..دیگه رفتارای زننده ای ازش نمی دیدم...اگه اون کارا رو قبلا باهام نکرده بود و کسی الان می گفت بهنام اینطور ادمیه عمرا باور می کردم...با صدای غزل به خودم اومدم: -هی دختر کجا سیر می کنی؟ -هان..ببخشید..حواسم نبود خوب چی شد؟ -هیچی دیگه...قرار شد تو هم باهام بیای...می گفت همراهو قبول نمی کنه ولی من گفتم اگه همراهمو نیارم خودمم نمیام -غزل..چرا این کارو کردی..من نمی خواستم برم ارایشگاه غزل لبخندی زد و گفت: -مگه میشه خواهر عروس نره ارایشگاه بغلش کردم و گفتم: -ممنون که منو مثل خواهرت می دونی -تو خواهرمی دیگه..حالا بعدنا شاید زن داداشی وسط حرفش پریدم و گفتم: -غزل....تو رو خدا....دیگه این شوخیو نکن لبخندی زد و گفت: -ولی من شوخی نکردم...توی این چند روز یه چیزایی فهمیدم که این حرفو می زنم اهی کشیدمو کلافه گفتم: -چی فهمیدی؟ -ساقی ..می دونی..من از نگاه های بهنام به تو چیزی جز علاقه و عشق نمی بینم...مطمئنم خودت هم متوجه شدی..ولی چون با من راحت نیستی نمی گی سریع گفتم: -داری اشتباه می کنی..من باهات خیلی راحتم...قسم می خورم اگه چیزی بینمون بود بهت می گفتم.. غزل گفت: - تغییر رفتار بهنامو چی می گی..قبل از رفتنتون اینجوری بود؟.....تا حالا فکر نکردی دلیلش چی می تونه باشه؟ لبخندی زدم و گفتم: -این که یه قرار داد دوستی بینمون و همه چیزو براش گفتم...ولی غزل باز حرف خودشو می زد...گفت: -ولی من بازم می گم..این پیشنهادم از روی علاقه به تو داده....همین که به بهروز یاد داده بهت بگه مامان خودش یه دلیل محکم واسه حرفای منه....تویی که انقدر بیخیالی که متوجه نیستی اطرافت چی می گذره عزیزم و لبخندی زد و گفت: -کم کم تو هم همه چیز دستگیرت میشه..حالا بریم **** شب توی تختم که خوابیده بودم حرفای غزلو تحلیل می کردم..یعنی واقعا کارای بهنام از روی علاقه بهم بوده....یاد روزی که بهروز بهم گفت مامان افتادم....روز تعطیل بود و بهنام خونه بود..من داشتم غذا درست می کردم..بهروز و بهنامم توی اتاق مشغول بازی بودن...گاهی صدای خندشونو میشنیدم..بهروز بابا گفتنو تازه یاد گرفته بود ولی خاله نمی تونست بگه...یکم میوه چیدم توی ظرفو با بشقاب به سمت اتاق رفتم.... -بازی بسه...الان می خوایم میوه بخوریم بهنام و بهروز هر دو به سمت من برگشتن..بهنام لبخندی زد..نگاهم به دستای بهروز افتاد قاب عکسی رو که عکس من و خودش بود بغل گرفته بود....و باهاش بازی می کرد..کنارش نشستم و گفتم: -عسل من چه طوره؟..قربونت برم همی می خوای؟ لبخندی زد که لپای تپلش گردتر شدن یه بوس محکم از لپش گرفتم..داشتم براش سیب پوست می گرفتم که دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: -ماما نگاهش کردم که دوباره گفت: -ماما باورم نمی شد ...به بهنام نگاه کردم و گفتم: -چی گفت: بهنام لبخندی زد و گفت: -با توه. می گه مامان تجربه خیلی شیرینی بود.از خوشحالی نمی دونستم باید چیکار کنم....هم متعجب بودم و هم خوشحال اشک توی چشمام جمع شده بود..چاقو و سیب رو توی بشقاب رها کردم و بهروزو بغل گرفتم و گفتم: -جان مامان...عمر مامان...زندگی مامان.... گریه می کردم و بهروزو قربون می رفتم...نگاهی به بهنام کردم و گفتم: -بهنام...دیدی؟..دیدی به من گفت مامان....تو هم شنیدی؟مگه نه؟بگو خواب نبود بهنام لبخندی زد و گفت: -اره شنیدم عزیزم....خوب مامانشی دیگه..بایدم بهت بگه مامان..حالا چرا گریه می کنی همین جمله بهنام کافی بود تا گریم شدید تر بشه -از خوشحالیه بهنام...نمی دونی دنیا رو این لحظه به من دادن بهنام جلو اومد و بهروزو از بغلم گرفت و سیبی رو داد دستش... من همچنان گریه می کردم که احساس کردم بهنام داره منو می کشه توی بغلش..چیزی نگفتم و سرم رو روی سینش گذاشتم یه دل سیر گریه کردم..کمی که اروم شدم داشتم از بغلش می اومدم بیرون که بازوهامو گرفت.. خیره به صورتم یکی از دستاشو بالا اورد و اشک هام رو پاک کرد جشماش پر حرف بودن..اروم اروم صورتش رو جلو اورد و لب های سردش رو روی پیشونیم گذاشت و برای جند ثانیه پیشونیم رو بوسید..: -دیگه گریه نکن مامان کوچولو باشه لبخندی زدم و از ش فاصله گرفتم نه این امکان نداره..این کار بهنام نمی تونه از روی علاقه باشه...ما فقط مثل دوتا دوست بودیم و هستیم...ولی....نمی خواستم این موضوعو بپذیرم..یعنی ممکن بود؟اگه واقعا بهم علاقه مند شده باشه چی؟..نه نباید این اتفاق بیفته......با بلا هایی که سرم اورده این اصلا امکان نداره....همونجور که من مثل دوست می بینمش و باهاش راحتم اونم حتما همینطوره...اره..این غزله که فکرش همیشه به همین سمتاس.....ولش کن.... تصمیم گرفتم دیگه به این موضوع فکر نکنم.عروسی رو توی خونه اقای پرتو برگزار می کردن...خونه بزرگ و جادار بود و چون هر دو شون فامیل بودن عروسی خیلی شلوغ نمی شد....سالن پایین رو روز قبل از عروسی با کمک بچه هاتزیین کردیم...بعد از مدت ها احسانو دوباره دیدم....توی این مدت بنا به خواست خودم کسی از رفتنم با بهنام خبری نداشت و الان هم همه فکر می کردن به خاطر عروسی غزله که برگشتم...وقتی که اومدن نگاه مشتاقشو دیدم که با یه لبخند گل و گشاد از دیدن من چه ذوقی کرد....یک به یک باهاشون سلام و احوالپرسی می کردم..ایدا گفت: -برو بی معرفت و رو شو ازم برگردوند...با لبخند دستم رو دور بازوش انداختم و گفتم: -باور کن رفتنم یه دفعه ای شد...وگرنه حتما زنگ می زدم و باهاتون خداحافظی می کردم تکون نخورد...بوسیدمش و گفتم: -قهر نباش..افرین و کمی قلقلکش دادم..با این که می خواست نخنده ولی نتونست و خندید...گفتم: -خندیدی...خندیدی..اشتی شدیم نگاهی بهم کرد و با لبخند توی بغل هم فرو رفتیم....نوبت احسان بود...نگاه مشتاقشو بهم دوخته بودوقتی به هم نزدیک شدیم گفت: -سلام ساقی خانم..مشتاق دیدار...خوب هستین؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: -سلام از ماست احسان خان......ممنون....شما خوب هستین؟ لبخندی زد و گفت: -الان خیلی خوبم..فکرشم نمی کردم دوباره ببینمتون نگاهی بهش کردم و گفتم: -چرا؟مگه میشد عروسی غزل نباشم؟ خندید ..از ته دل و گفت: -اینبار دیگه نباید غیبتون بزنه..یعنی نمی ذارم که این اتفاق بیفته گیج نگاهش کردم که صدای گرفته بهنامو از کنارم شنیدم -به به..احسان خان....خوش اومدی احسان معلوم بود که از دیدن بهنام حالش گرفته شد..ولی لبخندی زورکی زد و گفت: -سلام...رسیدن بخیر بهنام....ببخش که تا حالا نتونستم بیام دیدنت. و هر دو با هم دست دادن.. از نگاههای بدی که به هم می کردن کاملا واضح بود که چشم دیدن همو ندارن...بهنام رو به من گفت: -ساقی....بچه ها کارت دارن.... نگاهش کردم و گفتم: -کجان؟ لبخندی از سر مهر یا برای حال گیری بهنام بهم زد و گفت: -توی اتاق غزل جمع شدن.... نگاهی به احسان کردم و گفتم: -با اجازتون احسان خان برم پیش بقیه و طبق عادت همیشگی لبخندی به بهنام زدم و گفتم: -فعلا و به سمت اتاق غزل رفتم....دخترا داشتن سر به سر غزل می ذاشتن..با ورود من به اتاق ایدا گفت: -ساقی کجایی سه ساعته..می دونستی اینجا چه خبره جیم شدی؟ لبخندی زدم و نگاهی به اطرافشون انداختم..پراز بادکنک بود...ایدا گفت: -اره خنده هم داره...انقدر فوت کردم که چشام داره چپ میشه..گوشامم که کیپ شده....بدو بدو شروع کن باد کردن اینا که فردا شب فقط من و عروس و ایناز چش چپ و کر نباشی که اصلا چشم بر نمی داره..بدو زود بازم خندیدم و کنارشون نشستم..گفتم: -چه همه بادکنک..چه خبره؟اینا رو اگه همشو باد کنیم که خودش یه سالن بزرگ جا می گیره ایناز گفت: -نه بابا...می خوایم ببنیدمشون به هم و جلوی در ورودی بذاریم..دور ستونا هم می پیچیم...تصورشو که کردم دیدم قشنگ میشه..دو رنگ بیشتر نبودن..سفیدو بنفش....شروع کردم به باد کردن...واقعا سخت بود....هر از گاهی هم یکی از باد کنکا می ترکید و منو زهره ترک می کرد....از بچی از ترکیدن بادکنک متنفر بودم ...ولی الان انقدر با ترکیدنشون می خندیدیم که به ترسیدنش می ارزید....دیگه نفس نداشتم..واقعا حرف ایدا درست بود..احساس می کردم چشام چپ شده...گوشمم سنگین....هنوز یه عالمه بادکنک بود که باید باد می کردیم....غزل از روی زمین بلند شد و گفت: -برم به پسرا هم بگم بیان...اینجوری زود تر تمام میشه بعد از 5 دقیقه غزل با بهنام و احسان اومدن توی اتاق....بهنام نگاهی به ما کرد...نمی دونم چی دید که زد زیر خنده....احسان هم پشت سر بهنام....انقدر می خندیدن که اشک چشماشون در اومده بود......ایدا و ایناز و غزل معترض چیزی می گفتن ولی من فقط نگاهشون می کردم....بهنام کم کم اروم شد و گفت: -چرا این شکلی شدین؟ ایدا سریع گفت: -اگه تو هم یه بیستایی از اینا باد کنی فکر نکنم وضعت بهتر از ما باشه و ابروهاشو اویزون کرد..بهنام با خنده گفت: -خوب چرا قبلش با من نگفتین می خواین چیکار کنین ..اگه می گفتین تلمبه می اوردم که اینقدر به خودتون فشار نیارین..البته راههای راحت دیگه ای هم هست ایدا با حرص نگاهی به غزل کرد و گفت: -مگه تو نگفتی تلمبه ندارین غزل سرش رو پایین انداخت و گفت: -خوب من فکر کردم نداریم..تا حالا ندیده بودم داشته باشیم ایدا به سمت غزل حمله کرد و غزل هم پا به فرار گذاشت...خندم گرفته بود....گفتم: -به چشم چپی و کری سرگیجه رو هم باید اضافه کرد بهنام و احسان و ایلار با این حرف من شروع به خنده کردن.... بادکنک ها ظرف کمتر از نیم ساعت باد شدن و یکی یکی به هم وصلشون می کردیم...وقتی جلوی در ورودی و روی ستون ها قرار گرفتن خیلی خوشگل شدن.....میز و صندلی ها رو هم اوردن و با کمک هم چیدیم..روکش صندلی ها سفید بود و پاپیون دورشون بنفش..دستمال سفره ها هم بنفش بودن و رومیزی ها سفید..در کل ست سفید و بفشی که غزل انتخاب کرده بود واقعا خوشگل بود.....بهروز تمام مدت پیش فاطمه خانم یا اقای پرتو بود...چون می تونست دیگه راه بره با پدر بزرگش می رفت توی حیاط و خوش می گذروند....صدای بهروز همه رو که مشغول کار بودن ساکت کرد: -مامان...مامان بی حواس به سمتش رفتم و از پدربزرگش که تازه از بیرون اورده بودش گرفتمش و گفتم: -جان مامان...خوش گذشت؟گرسنت نیسن..همی می خوای؟ محکم فشارش دادم و یه بوس ابدار ازش گرفتم..عادی نگاهی به بقیه کردم که دیدم ایدا و ایناز و احسان گیج و متعجب بهم خیره شدن...تازه فهمیدم که چیکار کردم.....ایدا مشکوک نگاهی به ما کرد و گفت: -بهروز به ساقی می گه مامان؟ غزل که متوجه اوضاع شده بود سریع گفت: -اره..از وقت ساقی رو دیده بهش می گه مامان..از بس که این ساقی خوبه و بهش محبت می کنه ایدا با نگاهی خاص گفت: -جالبه... و نگاهش رو بین من و بهنام چرخوند...مطمئن بودم به چیزی شک کرده و از این به بعد زیر ذره بین همشون خواهم بود نگاه بقیه هم جوری بود که انگار مجاب نشدن......احساس کردم بهنام عصبانیه ولی دلیلش رو نفهمیدم..بی خیال بقیه با بهروز به سمت اشپزخونه رفتم و در حالی که باهاش حرف می زدم استین های لباسشو بالازدم تا دست و صورتش رو بشورم.....به بهروز غذا می دادم که احساس کردم کسی وارد اشپزخونه شد...نگاه کردم احسان بود..گفت: -تشنمه..می خوام اب بخورم بلند شدم که بهش اب بدم: -الان براتون میریزم سریع گفت: -نه ..راحت باش..خودم می گیرم و به سمت یخچال رفت....وقتی لیوان رو روی سینک گذاشت گفت: -میشه یه سوالی ازت بپرسم؟ می تونستم حدس بزنم چی می خواد بپرسه گفتم: -بفرمایید نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت: -امیدوارم ناراحت نشی ولی خیلی برام مهمه که اینو بدونم لبخندی زورکی زدم و گفتم: -ناراحت نمی شم ..بفرمایید احسان روی صندلی روبروی من نشست و گفت: -بین تو و بهنام چیزی هست با این که می تونستم حدس بزنم سوالش چیه ولی از این که اینقدر صریح و بی مقدمه سوال کرده بود جا خوردم..و سریع گفتم: -نه گفت: -چرا بهروز بهت می گه مامان؟ خواستم همه چیزو بهش بگم که بهنام وارد اشپزخونه شد و گفت: -چون ساقی مامانشهبا تعجب برگشتم و نگاهی به بهنام انداختم....از چشماش اتیش می بارید...نمی دونم چش شده بود....ولی خیلی عصبانی بود....نگاهش رو به احسان دوخته بود...جلوتر اومد و گفت: -سوال دیگه ای داری بپرس احسان گیج بود ..ولی مشخص بود کم کم داره عصبانی می شه... سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده و گفت: -چرا باید از تو بپرسم؟اگه از تو سوالی داشتم می اومدم و از خودت سوال می کردم..فکر نمی کنم تو وکیل وصی ساقی باشی...خودش زبون داره می تونه جوابم رو بده بهنام اخمی کرد و گفت: -ساقی خانم....حواست باشه در ضمن هر چیزی به ساقی مربوط باشه به منم ربط داره احسان پوزخندی زد و گفت: -اونوقت چرا؟مگه تو چه نسبتی باهاش داری که اینطوری حرف می زنی.... بهنام کلافه و عصبی گفت: -تو فکر کن زنمه...حرفی هست؟ نگاه احسان سریع به سمت من چرخید....با گیجی نگاهش کردم که احسان گفت: -ارزو بر جوانان عیب نیست.... و بعد رو به بهنام گفت: -با این که مطمئنم ارزوتو به زبون اوردی ولی.... و نگاهش رو بهم دوخت و گفت: ساقی..چیزایی که می گه درسته؟ اینبار دیگه اجازه نمی دادم بهنام باهام این کارو بکنه....اینجا دیگه ایران بود و من قرار بود یه عمری با همین ادما سر می کردم....سریع گفتم: -نه.... بعد با عصبانیت نگاهی به بهنام کردم و گفتم: -چرا این کارو می کنی...دوست ندارم دیگه این حرفا رو بشنوم...می فهمی بهنام... بهنام ناراحت شد..خواست چیزی بگه دستم رو بالا بردم و گفتم: -بس..... کافیه.....نمی خوام دیگه چیزی بشنوم...فقط دوست ندارم دیگه این کارو با من بکنی...چرا وقتی چیزی بین ما نیست سعی می کنی افکار دیگرانو مسموم کنی؟ از روی صندلی بلند شدم رو به احسان گفتم: -ببخشید احسان خان من باید برم بهروزو بغل گرفتم و با عصبانیت از اشپزخونه خارج شدم....صدای احسانو شنیدم که گفت: -دیدی که نمی خوادت..پس با خوبی خودتو بکش کنار و دیگه نفهمیدم که بهنام چه جوابی به احسان داد **** -وای غزل چقدر خوشگل شدی غزل توی اینه به خودش نگاه می کرد و منم با لذت نگاش می کردم...خیلی ناز شده بود...با این حرف من ارایشگر هم لبخندی از سر رضایت زد و در حالی که داشت موهامو درست می کرد گفت: -خودت هم خیلی خوشگل شدی عزیزم غزل هم لبخندی زد و گفت: -اره ساقی..خیلی نانازی شدی تشکری کردم و توی اینه به حرکت دست ارایشگر خیره شدم...یاد دیروز و رفتار بهنام عصبیم می کرد...کم کم داشتم به حرف غزل می رسیدم.....این کارا نمی تونست بی دلیل باشه...اهی کشیدم....با خودم گفتم.....خدا یا کاش بهنام بهم علاقمند نشده باشه...اینو دیگه کجای دلم بذارم.....بعد با ترس فکر کردم...اگه واقعا منو بخواد ؟...دیگه کارم تمومه...با این اخلاقی که داره دیگه ولم نمی کنه....خدایا کاش اینجوری که فکر می کنم نباشه...مستاصل مونده بودم...باید چیکار می کردم....دیروز تمام مدت بهنامو می دیدم که منتظر یه فرصت بود تا باهام حرف بزنه و من سعی می کردم ازش فرار کنم..می دونستم یه دعوای اساسی در راهه..حتما می خواست باز خواستم کنه که چرا جلوی احسان این کارو باهاش کردم.... -خوب تمام شد عزیزم با دستای ارایشگر که روی شونم قرار گرفت و جمله ای که گفت از فکر بیرون اومدم و گفتم: -ممنون دستی به موهام کشیدم و گفتم: -خیلی خوب شده.... موهامو شینیون باز و بسته کرده بود که هم بلندی موهام مشخص بشه و هم خیلی ساده نباشه...خودم که خوشم اومده بود.ارایشمم خیل ملیح و ساده بود...بازم تشکر کردم و بلند شدم تا لباسمو عوض کنم....دیگه تقریبا نزدیک اومدن مهمونا بود ...ارایشگر و شاگرداش مشغول جمع کردن وسایلشون بودن....کارمتمام شده بود نگاهی به خودم توی اینه انداختم..همه چیز خوب بود....در زدن..به سمت در رفتم و کمی بازش کردم....ایدا و ایلار بودن..اونا هم تازه از راه رسیده بودن..لبخندی زدم و گفتم: -سلام...بیاین داخل و از جلوی در کنار رفتم....وارد اتاق شدن و با دیدن غزل شروع به جیغ کشیدن و دست زدن کردن -وای ببین چقدر ناز شده..وگه نه ایدا ایناز با ذوق و شوق داشت از غزل تعریف می کرد..غزل هم مشخص بود که داره از این تعریفا لذت می بره چون خنده از روی لباش محو نمی شد..کمی که گذشت ارایشگر و شاگرداش رفتن و ایدا و ایناز هم مشغول عوض کردن لباساشون شدن.....در تمام مدتی که توی اتاق بودیم همه از همدیگه تعریف می کردیم....تا این که صدایدر بازم بلند شد..اینبار مادر سیاوش بود که با ذوق وشوق وارد اتاق شد و گرم و مهربون غزلو بغل گرفت ..با ما هم روبوسی کرد و رو به غزل گفت: -عزیزم سیاوش پایین منتظره....عکاس و فیلمبردارا هم اومدن..بیان بالا غزل لبخندی زد و گفت: -من اماده ام مادر جون..بگین بیان لبخندی زد و گفت... -پس من برم بگم بیان.. و ماشااللله گویان ازاتاق رفت بیرون..مشخص بود از این که غزل داره عروسش می شه خیلی راضیه..با لبخند و از صمیم قلب از خدا خواستم که غزل خوشبخت بشه...چند دقیقه نگذشته بود که باز هم صدای در اومد و فیلمبردارا و عکاس وارد اتاق شدن و اماده فیلمبرداری..رو به ایدا و ایناز گفتم: -خوب بچه ها ما بریم بیرون اینجا یکم خلوت تر بشه ایدا و ایناز لبخندی زدن و سه نفری از اتاق خارج شدیم...ایدا گفت: -بریم پایین ببینیم کیا اومدن هر سه از پله هاپایین رفتیم...پایین خیلی شلوغ شده بود ..با چشم دنبال بهروز می گشتم ببینم پیش کیه..هر چی نگاه کردم نمی دیدمش...فاطمه خانم و اقای پرتو که اینجا بودن پس بهروز کجا بود..به سمتشون رفتم....فاطمه خانم نگاهش به من افتاد لبخندی زد و گفت: -ماشاالله..چقدر خوشگل شدی دخترم لبخندی زدم و تشکرکردم...پرسیدم: -بهروز کجاست؟ فاطمه خانم گفت: -بهنام بردش بالا...بهانه می گرفت..خیلی بد اخلاقی می کرد..برو ببین چش بود نگران نگاهی به بالای پله ها کردم و گفتم: -چشم الان می رم..کاش زودتر بهم گفته بودین چند تا پله رو بیشتر بالا نرفته بودم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم: -ساقی برگشتم و نگاهش کردم...یه پله پایین تر از من ایستاد و گفت: -میشه باهات صحبت کنم؟ اروم گفتم: -سلام خجالت زده گفت: -اخ ببخشید..سلام.....با دیدنتون حواس برام نمی مونه که از حرف بی پروایی که زد یه حسی بهم دست داد...خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم: -باید ببخشید ولی الان دارم میرم سراغ بهروز..مثل این که یکم بیتابی می کنه و از پله ها بالا رفتم...پشت سرم اومد و بالای پله ها گفت: -ساقی خواهش می کنم....زیاد وقتتو نمی گیرم ایستادم و خواستم چیزی بگم که با ناراحتی گفت: -تو وظیفه ای در قبال بهروز به عهده نداری که اینقدر خودتو درگیرش کردی سریع گفتم: -من بهروزو خیلی دوست دارم..... -می دونم...با نگاه هایی که بهش می کنی فهمیدنش سخت نیست ولی پس خودت چی؟ گفتم: -خودم؟..متوجه منظورتون نمی شم دستش رو توی موهاش کشید و گفت: -راستش....نمی دونم چه جوری باید بگم....من درباره ارتباط توو بهروز مشکلی ندارم.....فقط..فقط از بهنام می ترسم....می ترسم تو رو ازم بگیره وای خدای من..این چی داشت می گفت؟...داشت اعتراف می کرد؟..یه چیزی توی دلم فرو ریخت..نگاهی به چشماش کردم...عشقو توی چشماش می شد حس کرد...ولی این اشتباه بود...من کجا و احسان کجا...مطمئنا ازدواج برای من یه چیز ممنوعه است..باید همین الان جلوی پیشروی این عشقو می گرفتم...احسان پسر خیلی خوبیه ....اگر..اگر...ای کاش این اگر ها برای من وجود نداشت....اهی کشیدم و سریع گفتم: -خواهش می کنم احسان خان...دوست ندارم دیگه این حرفا رو تکرار کنین و چرخیدم تا برم به سمت اتاق بهنام که بازوم کشیده شد..احسان گفت: -چرا ساقی..چرا نمی خوای به حرفام گوش بدی...باور کن خوشبختت می کنم...... نفسم داشت بند می اومد..غم عالم توی دلم نشسته بود..بدون این که برگردم گفتم: -تو رو خدا ولم کنین..من اون ادمی که شما فکر می کنین نیستم..من هیچی نیستم..هیچی..شما هیچی از من و گذشتم نمی دونین سریع گفت: -نمی خوام هم بدونم...شناختی که تا حالا ازت بدست اوردم برام کافیه.... اشکی از روی گونم سر خورد..بازوم رو با یه فشار از دستش خارج کردم و گفتم: -برین دنبال زندگیتون.....شما خودتون خوبین...یکی از بهترین ها هم نصیبتون میشه سریع گفت: -واسه من تو بهترینی....الان نمی خوام جوابم روبدی..بهت فرصت می دم....یک هفته....فقط خواهش می کنم جوابت منفی نباشه و برگشت و سریع بدون این که منتظر جوابی از طرف من باشه رفت.....رفت و من رو با دنیایی از غم و درد تنها گذاشت..اشک تمام صورتم رو پر کرده بود.....اروم صورتم رو پاک کردم و به یاد بهروز افتادم..تقریبا نزدیک اتاق بهنام بودم..به سمت اتاق خودم و بهروز رفتم..در رو باز کردم ولی کسی داخل اتاق نبود..با تعجب برگشتم و در اتاق بهنام رو زدم و بدون این که منتظر اجازه باشم در رو باز کردم....بهروز روی تخت بهنام خواب بود و بهنام هم با قیافه ای عصبانی و چشم هی قرمز بهم خیره شده بودخیلی حرص خوردم بی حوصله ام و کم می تایپم...... ترسیده بودم....می دونستم بهنام همه حرفامی بین من و احسانو شنیده.....خودمو جمع و جور کردم و خونسرد گفتم: -سلام...اومده بودم سراغ بهروز ولی خوب مثل این که خوابه...می خوای تو برو من اینجا می مونم تا بیدار بشه نفسش رو با حرص بیرون داد و سریع از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت..برام جای سوال و تعجب داشت که چطور چیزی به روم نیاورد...خیالم یکم راحت شد...به سمت میز ارایش توی اتاقش رفتم و توی اینش مشغول برانداز کردن خودم شدم...شاید یه دیقه طول نکشیده بود که در باز شد و بهنام و خانمی که این چند وقت توی خونشون کار می کرد وارد اتاق شدن..بهنام رو به سوسن گفت: -همین جا بمون و مواظب بچه باش..بیدار شد صدامون کن..ما توی اتاق ساقی خانم هستیم و به سمت من اومد و دستم رو محکم گرفت و گفت: -بریم ترسیده بودم...می دونستم کارم ساخته است..گفتم: -چرا اینجوری می کنی؟...چی شده؟ ولی بهنام بی توجه به حرفای من دستم رو کشید و با هم به سمت اتاق من رفتیم...وقتی وارد اتاق شدیم بهنام دستم رو رها کرد و در رو از داخل قفل کرد....ترسم صد برابر شده بود..نگاهش اصلا رنگ دوستی نداشت..گفتم: -اخه بگو منم بدونم این کارا برای چیه؟ عصبانی گفت: -خودتو به اون راه نزن.....می دونم که می دونی دلیل عصبانیت من چیه با حرص گفتم: -واقعا نمی دونم..بگو تا بفهمم چیکار کردم که تو داری اینجوری باهام برخورد می کنی چند قدم به سمتم اومد..چونمو محکم توی دستش گرفت و گفت: -ازش خوشت اومده نه؟ سعی کردم به افکارم نظم بدم و با تسلط کامل روی مغزم سنجیده حرف بزنم تا بدتر عصبانیش نکنم..گفتم: -کیو می گی فشار دستشو روی چونم بیشتر کرد و گفت: -چقدر هم بازیگر توانمندی هستی...ولی من حرفتو باور می کنم و خودم یادت میارم...احسانو می گم سریع گفتم: -احسان؟...دلیلی نداره ازش خوشم بیاد!!!!! پوزخندی زد که لباش کج شدن..گفت: -من همه حرفاتونو شنیدم...حالا هفته دیگه قراره چه جوابی بشنوه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -انتظار داری چی بشنوی..وقتی خودت جواب منو می دونی چرا می پرسی بهنام با صدای بلندی فریاد زد: -فکر کردی می ذارم این اتفاق بیفته؟ و بعد چونم رو با حرص رها کرد به طوری که سرم به سمت چپ چرخید ..نگاهش رو به روبرو ثابت کرد و گفت: -پسره احمق..فکر کرده با این کاراش می تونه تو رو بدست بیاره...حالا دیگه اینقدر دور برداشته و پر رو شده که مامان رو هم واسطه کرده گیج نگاهش کردم و گفتم: -چی کار کرده.. دوباره نگاهش رو به من دوخت و گفت: -چی کار کردی که باورش شده دوسش داری و از مامان خواستگاریت کرده؟هان....حتما یه چیزی دیده که اینقدر مطمئن با مامان دربارت صحبت کرده شوکه شده بودم..کی این کارو کرده که من نفهمیدم..چرا به خودم چیزی نگفت..نگاه گیجمو به بهنام دوختم و گفتم: -به فاطمه خانم چی گفته؟ بهنام انگار که صدای من رو نشنیده باشه گفت: -ههه..رفته به مامان گفته تا من نتونم کاری بکنم...ولی کور خونده و بعد نگاه وحشتناکی به من کرد و گفت: -حالشو اساسی می گیرم همین امشب با من ازدواج می کنی داشتم سکته می کردم..بهنام چی می گفت؟دستم رو روی قلبم که داشت از توی سینم میزد بیرون گذاشتم و گفتم: -این...این..غیر ممکنه.. و عقب عقب شروع به قدم برداشتن کردم..بهنام به سمتم اومد و دو تا بازومو توی دستاش گرفت و گفت: -هیچ چیزی غیر ممکن نیست..می دونی که کاری رو که بخوام بکنم می کنم..فهمیدی؟ لبخندی زد و ادامه داد: -الان عاقد میرسه تا غزل و سیاوشو عقد کنه..من و تو هم همین الان و توی جمع عقد خواهیم کرد...چه سورپرایزی بشه برای احسان و غرق لذت شد سعی کردم دستامو از توی دستاش خارج کنم ولی نه توانی داشتم و نه روحیه جنگنده ای.....با التماس نگاهش کردم و گفتم: -باور کن من با احسانم موافق نیستم...بهت قول میدم جوابم بهش منفیه..قسم می خورم..خوبه؟اخه منو چه به اون؟.. بهنام لبخند سردی زد و گفت: -اونو که عمرا می ذاشتم باهاش ازدواج کنی..... با درد مندی گفتم: -این اشتباهه..به خاطر لجبازی با دیگران می خوای تا اخر عمر بدون این که منو دوست داشته باشی یا من علاقه ای بهت داشته باشم باهام ازدواج کنی؟ نگاهی بهم کرد که معنیشو نفهمیدم...نگاهش برای چند لحظه پر از رنج شده بود ولی سریع لبخندش رو پر رنگ تر کرد فشار دستاشو روی بازوهام بیشتر کرد و گفت: -تو بهترین گزینه برای ازدواج با منی..الان چند وقته که فکرمو درگیر کردی می دونی چرا؟ نگاه خستم رو بهش دوخته بودم که گفت: -به خاطر بهروز....اون بهت عادت کرده....مامان و بابا و غزل هم دوست دارن و مطمئنن باهات مشکلی ندارن با خودم گفتم:..پس فقط به خاطر اوناست؟....سریع گفتم: -من همین جوریش هم تا اخر عمر در خدمت همشون هستم......دیگه نیازی نیست این گذشتو به خرج بدی و با من ازدواج کنی..که هم خودت یه عمر حسرت بخوری و هم من لباش به لبخندی بزرگ باز شد..انگار براش جک گفته باشم..خندید و گفت: -چیکار کنم..من فدایی خانواده ام هستم پوزخندی زدم و گفتم: -ولی من باهات ازدواج نمی کنم..اینو مطمئن باش..من با کسی که دوسش ندارم ازواج نمی کنم..اصلا می خوام تا اخر عمرم مجرد بمونم... و به سمت در رفتم دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و خواستم در رو باز کنم که صدای بهنام میخکوبم کرد: -اگه از این در بدون موافقت با پیشنهادم پاتو بذاری بیرون دیگه بهروزو توی خواب ببینی احساس کردم یه چیزی روی سرم اوار شد...نفسن داشت بند می اومد....دستم رو به یقه لباسم گرفتم و با این که انقدر بسته نبود که جلوی نفس کشیدنمو بگیره کشیدمش پایین تر...نه..بهنام نمی تونست این کارو با من بکنه............اروم گفتم: -تو..تو نمی تونی این کارو با من بکنی..نمی تونی صداشو شنیدم که گفت: -می تونی امتحان کنی.... بعد ادامه داد: -دو راه بیشتر نداری...یا همین الان از این در میری بیرون و دیگه بهروز بی بهروز..من و بهروز میریم خارج و تو هم می مونی توی همین خونه و تا عمر داری اینجا کار می کنی...یا با من ازدواج می کنی و بهروز برای همیشه مال خودت می شه..حالا خود دانی..اگه واقعا بهروزو دوست داری و وانمود نمی کنی فکر نمی کنم حتی جای فکر کردن هم واست مونده باشه اروم چرخیدم و نگاهش کردم..دعا دعا می کردم حرفاش شوخی باشه..نگاهی به چشماش انداختم تا واقعیتو از توشون ببینم.....اه از نهادم بلند شد..یعنی واقعا همچین قصدی داشت؟چشمام پر از اشک شده بود...با بغضی خفه کننده گفتم: -تو رو خدا بهنام..اینو ازم نخواه...تا عمر دارم کنیزی خودتو بهروزو می کنم..باور کن راست می گم...دلیلی نداره با هام ازدواج کنی...فقط بهروزو ازم نگیر....می دونی که اون همه زندگی منه...بعد درمونده گفتم: -اخه تو چرا این کارو با من می کنی بهنام پوزخندی زد و. گفت: -من کی گفتم می خوام بهروزو ازت بگیرم....من دارم کاری می کنم که تا عمر داری کنار بهروز بمونی بعد نگاهی خسته به من کرد و گفت: -تو چرا این کارو با من می کنی؟چرا هر چی بهت محبت می کنم و باهات خوبم به چشمت نمیاد..چرا اینقدر ازم متنفری؟ نمی دونستم چی باید بگم....دوسش داشتم ولی نه برای ازدواج... رفتاری که قبلا باهام داشت و اون مواقعی که سعی داشت به زور منو ببوسه یا بهم تعرض کنه رو به یاد می اوردم و همین باعث میشد از فکر این که بخوام خودمو در اختیارش بذارم یا حتی پیشش بخوابم حالم بد بشه....گفتم: -من ازت متنفرنیستم بهنام....بر عکس....خیلی هم دوست دارم ولی مثل یه دوست..تو رو خدا منو درک کن...مگه رابطه بینمون چه ایرادی داره که بخوایم بدون عشق ازدواج کنیم..مثل قبل من پرستار بهنام می مونم و در کنار هر دوتون خواهم بود... نگاهی بهش کردم تا تاثیر حرفامو روش ببینم ...نگاهش همون نگاه بود و انگار نه انگار که من چیزی گفته باشم... خوبمی دونستم که کاملا جدیه....میشناختمش..انقدر توی این مدت ازش شناخت بدست اورده بودم که بفهمم روی حرفی که بزنه می مونه.....با حرص گفتم: -بهروز مال منه..پسر منه...تو نمی تونی ازم جداش کنی و سریع به سمت در دویدم واز اتاقم خارج شدم خودم رو به اتاق بهنام رسوندم انقدر با عجله در رو باز کردم که سوسن از جاش پرید و گفت: -سلام خانم..چیزی شده؟ گفتم: -نه سوسن...می تونی بری من اینجا پیششم سوسن با گیجی گفت: -بله چشم و از اتاق خارج شد...بیرون در صدای صحبتشو با بهنام شنیدم..و به دقیقه نکشیده بود که حضور بهنامو توی اتاق حس کردم....برگشتم و دیدم وارد اتاق شد و در رو بست..پشتم رو بهش کردم و نگاهم رو به بهروز دوختم بهروز توی تخت غلطی زد......چقدر معصوم و خواستنی بود...مثل فرشته ها خوابیده بود.فکر جدا شدن ازش دیوونم می کرد...مگه میشه بخوابم و بهروز کنارم نباشه.....مگه میشه صبح ها که بیدار میشم چشمم به چشمای قشنگش نیفته...مگه میشه من یه روز نبینمش ..اصلا مگه میشه من بدون حضورش زنده باشم و نفس بکشم....اون پسر منه......اون حق منه...فقط من....گریم شدت گرفت...به سمت بهروز رفتم و روی تخت کنارش نشستم..پتو رو روش مرتب کردم..بهنام درست می گفت..وجود بهروز جای هیچ فکر کردنی واسم نمی ذاشت..با عشق به اون بود که زندگی برام شیرین و دوست داشتنی شده بود..اگه قرار بود با این تصمیم بهروز داششته باشم صدها بار با بهنام ازدواج می کردم و همه چیزو تحمل... گفتم: -باشه..من ..من باهات ازدواج می کنم صدای نفس بلدی که بهنام کشید رو شنیدم.....اروم به سمت من اومد روبروی من روی زمین زانو زد..نگاهش نمی کردم..دستش رو زیر چونم گذاشت و به سمت خودش چرخوند و گفت: -منو نگاه کن ساقی انقدر ازدستش ناراحت بودم که دللم نمی خواست چشمم توی چشمش بیفته دوباره و کمی بلند تر گفت: -با توام ..گفتم منو نگاه کن اروم سرم رو بالا گرفتم ..سعی کردم همه نفرتی که از شنیدن این حرفا نسبت بهش توی وجودم رخنه کرده بود و توی چشمام جمع کنم و روش بپاشم.....خیره شدم بهش....اما اون اروم اروم بود...چشماش بر خلاف چند دقیقه قبل پر از مهر بود....شایدم برداشت من این بود..با صدای ارومی گفت: -من نمی خواستم اینجوری بشه..دوست داشتم خواستگاری بهتری توی یه موقعیت بهتر ازت بکنم..ولی مثل این که دیر جنبیدن مساوی با از دست دادن توه واسه من نفس عمیق دیگه ای کشید ..چونم رو رها کرد و دستام رو توی دوتا دستاش گرفت و گفت: -بهم اعتماد کن....باور کن بودن با من اونقدر هم که فکر می کنی سخت نیست سریع گفتم: -چرا وقتی دوسم نداری این کارو باهام می کنی؟ لبخندی زد و گفت: -تو چرا فکر می کنی که من دوست ندارم؟ پوزخندی زدم و گفتم: فکر کردن نمی خواد..ادم کسیو که دوست داره ازار نمی ده..کاری که تو دائم با من می کنی.... احساس کردم که بهنام ناراحت شد ولی سعی کرد نشون نده گفت: -من نمی خوام ازارت بدم ... خواستم چیزی بگم که بهروز بیدار شد و با گریه گفت: مامان دستم رو از دست بهنام در اوردم و با عجله بغلش کردم و گفتم: -جانم..بیدار شدی عسلم..بیا بغلم ببینم و بغلش کردم..بهنام از روی زمین بلند شد و گفت: -من دارم میرم کارای لازموانجام بدم...تو هم بهتره اماده عقد باشی عروس خانم و سریع از اتاق خارج شد..جمله اخرش مثل پتکی بود که توی سرم فرود اومد...عروس خانم..عروس خانم......باور کردنی نبود..یعنی الان من همسر بهنام بودم...با تمام وجود می خواستم که واقعیت نداشته باشه ولی متاسفانه واقعیت رو انگشتری که توی انگشتم بود بهم ثابت می کرد.....توی اتاق همیشگیم با بهروز خوابیده بودم و به چند ساعت گذشته فکر می کردم.... با خروج بهنام از اتاق نیم ساعتی توی اتاق موندمو خودم رو با بهروز مشغول کردم...دائم خودمو دلداری می دادم و می گفتم...بهنام جدی نگفته..اون فقط می خواسته ببینهمن چی می گم..کمکم داشتم به همین نتیجه می رسیدم که در اتاق رو زدن ...و افای پرتو در حالی که ویلچر فاطمه خانم رو حل میدادوارد اتاق شدن...از روی تخت بلند شدم وگفتم: -سلام.. و سرم رو پایین انداختم....اومدنشون توی اتاقتوی این زمان فقط یه معنی داشت..فاطمه خانم لبخندی زد و گفت: -عزیزم بهنام همه چیزو به ما گفت.....خیلی ناگهانیه.ولی خوب باعث خوشحالی....خیلی خوشحالم دخترم..خیلی.... اقای پرتو هم لبخندی زد و گفت: -منم خوشحالم...انشاالله که خوشبخت شی دخترم دهنم قفل شده بود و توانایی گفتن چیزی رو نداشتم..فاطمه خانم ادامه داد: -بیا اینجا عزیزم و دستاشو به سمت من گرفت..به سمتش رفتم و جلوی پاش زانو زدم..دستش رو روی سرم کشید و گفت: -دیروز که احسان درباره تو باهام حرف زد دلم گرفت...دوست نداشتم از دستت بدم...ولی الان می بینم پسرم انقدر زرنگ و عاقله که خودش دست به کار شد...ممنون دخترم...دنیا رو بهم دادی..انشاالله که به پای هم پیر شین اهسته گفتم: -ممنون صدای غزل باعث شد سرم رو بلند کنم و نگاهش کنم..توی استانه در ایستاده بود و نگاه من می کرد: -پس حقیقت داره؟.....ساقی واقعا که لبخندی از سر دردمندی زدم و گفتم: -چرا؟ جلوتر اومد و گفت: -می گی چرا؟من باید الان بفهمم که تو داری زن داداشم می شی؟ گفتم: -با ور کن..به جون خودت خودمم همین الان فهمیدم غزل لبخندی شاد زد و گفت: می دونم دیوونه...خیلی خوشحالم.... و به سمت من اومد..فهمیدم که می خواد بغلم کنه بلند شدم بهروزو روی زمین گذاشتم و توی بغل غزل جای گرفتم....دلم تنگ بود و به اندازه یه دنیا غم داشت..هیچوقت فکر نمی کردم به این شکل ازدواج کنم... غزل اروم توی گوشم گفت: -حالا حرفای من باورت شد.دیدی پیش بینیم درست بود لبخندی زورکی زدم و گفتم: -داری اشتباه می کنی....این ازدواج با عشق نیست غزل باز هم گفت: -این تویی که داری اشتباه می کنی.....می تونم قسم بخورم که بهنام عاشقته چیزی نگفتم..علاقه بهنام به خودمو تا حدودی حس می کردم ولی می دونستم در حدی نیست که بخواد شریک زندگیش باشم..الان هم از سر لج و لجبازی یا نیاز به خاطر بهروز یا هر دلیل دیگه ای داره این کارو می کنه **** همه توی شوک بودن....وقتی داشتم از پله ها پایین می رفتم متوجه نگاه های خیره بقیه به خودم بودم..می دونستم غزل و مادرش از خوشحالی همه رو خبر دار کردن..بالاخره که چی..اخرش که همه می فهمیدن...نگاهم به احسان افتاد که با نگاه ناباورانه ای بهم زل زده بود..دلم براش سوخت..پسر خوبی بود و ایکاش به من علاقه مند نمی شد..پایین پله ها رسیده بودم چهر پنج تا پله بیشتر نمونده بود که متوجه بهنام شدم..به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد تا بقیه راه رو تا سفره عقد همراهیم کنه..به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاهی کردم....دم می خواست همین الان تا می تونم از این خونه و ادماش فرار کنم ولی حیف که نمی شد..دست لرزونمو توی دستش گذاشتم...دستش سرد سرد بود...اون چش بود دیگه...یعنی اونم استرس داشت..لبخندی بهم زد و راه افتاد..همین حرکت ما باعث سر و صدا شد..همه مشغول دست زدن شدن..چه ادمای بیکاری..چرا اینهمه منتظرن تا یه چیزی بشه و شروع به سر و صدا کنن -بار سوم بود که عاقد خطبه رو می خوند.نگاهم رو از روی قران بلند کردم و توی اینه به بهنام دوختم...با خودم گفتم..ساقی دیگه تموم شد..با یه بله ای که تو بگی این مرد تا اخر عمر همسرت میشه....دلم لرزید و بغضی که تا به حال سعی کرده بودم جلوی شکستنش رو بگیرم به یکباره شکست و اشک قطره قطره از چشمام سرازیر شد....چهره عمو زن عمو مر تضی..مریم...عزیز جون خدا بیامرز..همه و همه توی ذهنم جون گرفت...ایکاش الان اینجا بودن.....گریم شدت گرفت...نگاهم توی اینه بود ولی فکرم همه جا...با صدای ساکت ساکت اطرافیانم متوجه عاقد شدم که می گفت: وکیلم؟عروس خانم وکیلم نگاه بهنام توی اینه بهم خیره بود..نگاه اونم غمگین بود..یعنی پشیمون شده؟با کلی فشار تونستم بگم: -با توکل به خدا و اجازه فاطمه خانم و اقای پرتو بله صدای دست و صوت و کل بلند شد..ولی انگار که این صداها برای من حکم مارش عزا رو داشتن...نگاهم رو از توی انینه از بهروز گرفتم و برای روبوسی با پدر شوهر و مادر شوهرم که به سمت ما اومده بودن ایستادم...تقریبا با همه روبوسی کرده بودم و تشکر به خاطر تبریکاتشون....دیگه دورمون خلوت شده بود..بهنام دستش رو روی دستم گذااشت و اروم کنار گوشم گفت: -داری به چی فکر می کنی خانم رتو خواستم دستم رو از توی دستش بیرون بیارم که محکمتر گرفتش و گفت: -جلوی مردم این کارو نکن..فهمیدی؟ اروم زیر لب زمزمه کردم -کاش این نمایش مسخره زود تر تمام می شد احساس کردم بدنش منقبض شد....اهی کشید و از کنارم بلند شد و رفت....بی خیال نگاهم رو بین جمعیت چرخوندم..بهروزو دیدم که داشت بیتابی می کرد بلند شدم و به سمتش رفتم ...توی بغلم گرفتمش و روی یکی از میز هایی که خالی بود نشستم..اصلا دوست نداشتم توی جایگاهی که برامون درست کرده بودن بشینم...حس این که منم عروسم رو نداشتم....کسی صندلی کنارم رو کشید و خواست بشینه..فکر کردم بهنامه ولی در کمال تعجب چشمم به احسان افتاد

منبع:ما1377/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 42
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 484
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 1,838
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,621
  • بازدید ماه : 7,621
  • بازدید سال : 136,747
  • بازدید کلی : 20,125,274