loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 918 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان از نگاهم بخوان (فصل دوم)

http://dl2.98ia.com/Pic/az-negaham-bekhan.jpg

چقدر عمو توی این مدت پیر و شکسته شده بود.لحظه ای رو که چشمش به من افتاد هیچوقت فراموش نمی کنم.....با چشمای پر از اشک بهم خیره شده بود....دوست داشتم بدوم و خودمو بندازم توی بغلش ولی روی این کارو نداشتم...از تصور این که عمو اون عکسای لعنتی رو دیده دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه...فقط اروم بهش سلام کردم و سرم رو پایین انداختم....عمو تنها اومده بود..بهنام و غزل هم حضور نداشتن....بعد از این که نشستیم....مادر بهنام که حالا دیگه میدونستم اسمش فاطمه است شروع به صحبت با عموم کرد
-این اتفاق نباید می افتاد که افتاده....
عمو عصبانی گفت:
-چقدر راحت راجع به این موضوع صحبت می کنین...اتفاق....این بی ابرو کردن مردمه....اگه دخترم
و اشاره ای به من کرد
-مرده بود راحت تر بودم تا حالا...با این اتفاقایی که افتاده من باید چکار کنم؟شما باید جواب گو باشین....من ازتون شکایت م کنم.....
فاطمه خانم با عصبانیت فریاد زد
-ارومتر اقا.....بی ابرویی اتفاق نیفتاده....دختر شما صحیح و سالم جلوتون نشسته....باور نمی کنین می تونین ببرینش پزشکی قانونی
با شنیدن این حرفا داشتم می مردم....اینا دارن راجع به دختر بودن من بحث می کنن؟از عمو ناراحت شدم....چرا فقط به فکر ابروشه....حتما می دونه با کسی که دزدیده شده چه برخوردی می شه.. چرا راجع به روحیه داغون من چیزی نمی گه..چرا نمی گه با اعصاب و روان من بازی شده....چرا نمی گه من توی این مدت چی کشیدم...دیگه چیزی از حرفاشون نمیشنیدم...فقط حرص می خوردم .دستامو مشت کرده بودم و هر لحظه از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن تر میشدم....
-حواست با منه ساقی؟
با شنیدن اسمم نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم:
-ببخشید حواسم نبود...چیزی گفتین؟
فاطمه خانم گفت:
-راجع به صحبتی که با هم کردیم... خواستی خودت با عموت صحبت کنی پس می تونی بری و با عموت صحبت کنی
نگاهی به عمو کردم و با گفتن ممنون از عمو خواستم باهام به حیاط بیاد....خجالت زده و ناراحت روبروی عمو توی حیاط ایستاده بودم ..نمی تونستم دهن باز کنم و. چیزی بگم....عمو سکوت رو شکست و گفت:
-خوبی؟اذیتت کردن
چه عجب...بالاخره عمو یاد وضعیت من افتاد
-ممنون خوبم
عمو دیگه چیزی نگفت...مطمئن بودم با خودش فکر می کرد من باعث سر افکندگیش شدم...چرا که هر کسی که از نبود من با خبر شده بود حالا هزار تا داستان برام ساخته بود....یا می گفتن خودم فرار کردم...یا اونایی هم که باور کرده بودن که دزدیده شدم فکرای دیگه ای به سرشون میزد..مگه همین خود عموم نبود که فکر کرده بود من....با عزمی راسخ سرم رو بلند کردم و به عمو نگاه کردم
-عمو باید یه چیزی بهتون بگم
عمو نگاه کنجکاوی بهم کرد و گفت:
-چی شده؟
-راستش....فاطمه خانم تصمیم گرفته از قصاص مرتضی بگذره..ولی با یه شرط
چشمای عمو خندید ولی برای یه لحظه کوتاه و گفت:
-بایدم از قصاص بگذرن...حکم ادم ربایی کمتر از قتل نیست....اگر نمی خواستن رضایت بدن منم از پسرشون شکایت می کردم
حرفای عمو درست بود خوشحال شدم ولی با به یاد اوردن عکسا و تهدید بهنام همه خوشیم از بین رفت..گفتم
-ولی عمو تهدید کردن اگه کار به شکایت بکشه دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارن...پس همه عکسارو پخش می کنن
عمو عصبانی فریاد زد
-غلط کردن..مگه مملکت قانون نداره...ازشون شکایت می کنم و عکسا رو می گیرم
منم عصبانی شده بودم..با حرص گفتم:
-عمو خودتون هم می دونین تا پلیس بخواد کاری بکنه ابروی من رفته...دوست ندارم این اتفاق بیفته..دوست ندارم بیشتر از این توی دهنا بیفتم
عمو نگاهی به چهره ناراحتم کرد و گفت:
-کسی چیزی نمی دونه.....
با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد
-به هر کسی که دربارت می پرسید گفتیم رفتی پیش داییت
خوشحال شدم..از شنیدن این خبر ارامشی وجودمو گرفت غیر قابل باور....ولی بعد از چند لحظه ناراحتی جای شادی رو گرفت:
-یعنی شما اصلا دنبال من نگشتین؟
عمو نذاشت ادامه بدم و گفت:
-وقتی از خونه رفتی دانشگاه تا شب کلاس داشتی....ما هم نگرانت نشدیم..نزدیکای عصر بود که باهام تماس گرفتن و گفتن تو رو دزدیدن و اگر به پلیس خبر بدم می کشنت.....ترسیده بودم و باور نمی کردم...بهشون گفتم که دروغ می گن....ولی مشخصات تو رو کاملا بهم دادن و باز هم تاکید کردن اگر به پلیس بگم بلایی سرت میارن....ترسیدم..هم از بی ابرویی و هم از این که نکنه واقعا بلایی سرت بیاد..هر روز باهام تماس می گرفتن و ازم ادرس مرتضی رو می خواستن ولی من چیزی نمی دونستم که بگم.... بهم می گفتن به مرتضی بگو پولایی که ازمون برداشته رو برگردونه تا ما هم دختر عموشو ازاد کنیم. باور کردم... فکر می کردم مرتضی افتاده توی کار خلاف و توی این مدتی که نبوده خلافکار شده..حتی یه لحظه هم فکرم به سمت این خانواده کشیده نشد..تنها کاری که می تونستم بکنم صبر بود..فقط صبر تا این که دیروز یه خانمی باهام تماس گرفت و گفت بیام اینجا و تو رو ببینم...
هم به عمو حق میدادم و هم ازش دلگیر بودم....نگاه دیگه ای بهش کردم.....همه ناراحتی هایی که ازش داشتم دود شد و رفت هوا....بیچاره اینقدر ابرو ابرو می کرد دیگه هیچ ابرویی پیش مردم نداره...اگه در مورد مریم اینقدر سخت گیری نکرده بود حالا همه چیز سر جای خودش بود.....دلم براش می سوخت..باید کاری می کردم که حداقل پسرش برگرده پیشش....باید جبران این چند سال زحمتی که برام کشیده بود رو می کردم....من که تا الان جز زحمت و ازار چیزی براشون نداشتم پس حداقل با فدا کردن خودم می تونستم شادی رو دوباره به زن عمو و عمو برگردونم ..خودم هم دیگه نمی تونستم به خونه ای برگردم که پر از غمه...سختی شرط برام کار کردنش نبود ترس از بهنام بود به خودم تلقین کردم هیچ سختی نداره...بهنامم کاری نمی تونه بکنه...غزل و مادرش هستن پس نباید نگران چیزی باشم پس گفتم:
-عمو می خوام یه چیزایی بهتون بگم ولی خواهش می کنم بذارین حرفام تمام شه بعد شما هر چی می خواین بگین...شما می خواین مرتضی برگرده؟
عمو بدون فکر گفت:
-ارزومه دخترم ولی
با لبخندی ساختگی گفتم:
-خوب پس برمی گرده....اگه..اگه....شرط فاطمه خانمو قبول کنیم
-چه شرطی؟
-عمو قول دادین من اول حرفامو بزنم بعد شما
-بگو گوش می کنم
با مقدمه چینی شرط فاطمه خانم رو گفتم..عمو عصبانی شد و خواست چیزی بگه که مانع شدم و گفتم:
-ببینین عمو شما قول دادین....
-ساکت شو دختر.تو چی فکر کردی...مگه تو و مرتضی برای من فرق می کنین...تازه اون یه پسره...می تونه مواظب خودش باشه ولی تو؟
عصبانی راه افتاد تا به سمت ساختمان بره..دستش و گرفتم و با التماس گفتم:
-عمو جون تو رو خدا به حرفای منم گوش بدین..خواهش میکنم شما رو به روح بابام وایسین
عمو با حرص ایستاد و نگاهی به من کرد...سعی کردم خودمو شاد نشون بدم ادامه دادم
-عمو شرط سختی نیست.....من قبولش می کنم....مگه چیه..کار کردن ادمو نمی کشه اگه با این کار من مرتضی بر می گرده و می تونه زندگی کنه چرا نباید این کارو بکنم....شما خودتون فکر کنین..
سعی کردم عمو رو نگران مرتضی کنم پس گفتم
-مرتضی یه بچه 17 ساله..اواره..توی این جامعه فاسد چه طور می تونه دووم بیاره...من اینجام....نگرانی ندارم.....کار می کنم و زندگی....شما به همه می گین موندم پیش داییم...هر موقع بذارن میامو می بینمتون...حداقلش اینه که میدونین کجام و چیکار می کنم ولی مرتضی بیچاره چی؟زن عمو چی؟اون مادره....نمی تونه بی خبری از مرتضی رو تحمل کنه....دق می کنه عمو...به همه چیز باید فکر کرد..این بهترین کاره..بالاخره اینا هم ادمن....یه دت که پیششون کار کردم شاید دلشون به رحم اومد و گذاشت من برگردم....حالا مهم رضایت واسه مرتضی است
 

عمو ارومتر شده بود...احساس کردم اگه بیشتر اصرار کنم ودلیل بیارم راضی میشه..پس گفتم و گفتم

 


 

توی اتاقی که بهم دادن نشستم و به اتفاقات امروز فکر می کنم....چقدر با عمو صحبت کردم تا راضی شد...با راضی شدن عمو انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد...هم خوشحال بودم و هم ناراحت..خوشحال از این که مرتضی دیگه اعدام نمی شد....مطمئن بودم این خبر و دوستاش زود به گوشش می رسوندن و اونم بر می گشت پیش عمو و زن عمو....و من به این طریق می تونستم جبران زحمتایی که برام کشیده بودنو بکنم...ناراحت هم بودم....چرا که نمی دونستم چه اینده ای در انتظارمه....فاصلم با کسی که می خواست سر به تنم نباشه فقط یه اتاق بود و همین بیشتر منو می ترسوند....لحظه رفتن عمو تا عمر دارم از یادم نمیره..اشک توی چشماش جمع شده بود..دستامو گرفت و گفت:
-باید منو ببخشی......اونجوری که باید حق عمو بودند ادا نکردم....
میون حرفش پریدم و گفتم:
-این چه حرفیه عمو جون...شما بهترین عموی دنیایین....توی این مدتی که خونتون بودم هیچ وقت احساس یتیم بودن نکردم...
دیگه نمی تونستم جلوی اشکایی که تا اون لحظه به زور نگهشون داشته بودمو بگیرم..با گریه توی بغل عمو پریدم و گفتم:
-حلالم کنین عمو...هر بدی که ازم دیدین ببخشین
عمو هم پا به پای من گریه می کرد....
معلوم نبود دیگه کی بتونم عمو رو ببینم یا صداشو بشنوم..فاطمه خانم وقتی فهمید عمو موافقه شرط گذاشت که عمو نباید دیگه سراغی از من بگیره...نه به دیدنم بیاد و نه باهام تماس بگیره.....گفت اگر لازم دید خودش اجازه این کارو به من میده..و باز هم من پذیرفتم و عمو رو راضی کردم.موقع رفتن عمو انچنان محکم بغلش کرده بودم و بوی تنش رو به ریه هام می کشیدم انگار که این اخرین دیداره ماست...عمو دیگه طاقت نیاورد منو از بغلش جدا کرد پیشونیم رو بوسید و سریع رفت....
و حالا من بودمو یه عمر تنهایی
بعد از رفتن عمو فاطمه خانم همون اتاقی که این مدت توش زندانی بودم رو بهم داد....عمو خواسته بود لباس و وسایل شخصیم رو برام بفرسته که فاطمه خانم مخالفت کرده بود ....قرار بود فردا با غزل بریم و کمی لباس و وسایل شخصی بخرم.خسته بودم و کلافه به سمت تخت خوابم رفتم و دراز کشیدم..دیگه باید به این خونه و این اتاق عادت می کردم..سعی کردم خودمو اروم کنم..ایه الکرسی خوندم و چشمام رو بستم
****
یک هفته از اقامت من تو خونه جدید می گذره ....بهنام همون شب که من موندم با سیاوش و چند تا از دوستاش رفتن شمال و خدا رو شکر هنوز سر و کلش پیدا نشده....توی این مدت با غزل خیلی صمیمی شدم..توی کارای خونه بهم کمک می کنه....از غزل شنیدم سیاوش پسر خالشونه و با بهروز و بهنام خیلی صمیمی بوده و برای همین به بهنام توی اجرای نقشش کمک کرده....ولی وقتی رفتارای بهنامو در برابر من دیده ترسیده و با خالش تماس گرفته و همه چیزو درباره دزدیدن من گفته و همین باعث برگشتن غزل و مامان و باباش شده..
خانواده غزل جوری باهام رفتار کردن که احساس راحتی می کنم....کارای خونه زیاد نیست ...صبح ها باید صبحانه رو سر ساعت 7 برای اقای پرتو پدر غزل اماده کنم...اگه غزل کلاس داشته باشه اونم میاد و صبحانه می خوره و با باباش میره وگرنه ساعت هشت..هشت ونیم با من و مامانش صبحانه می خوره..بعد از صبحانه خونه رو تمیز می کنم و ناهار اماده می کنم....بعد از ناهارم که باید ظرفا شسته بشه و دیگه تا عصر کار ندارم.....عصر هم اماده کردن شامو بعدش هم باز شستن ظرفا و تمام.توی اوقات بیکاریم هم بافاطمه خانم وغزل میشینیم و صحبت می کنیم..یا با غزل میرم بیرون.... اتاق من و غزل و بهنام طبقه دومه و اتاق فاطمه خانم و شوهرش طبقه پایین....از راه پله که میایم بالا اول اتاقه بهنامه..تا حالا پامو تو اتاقش نذاشتم..همیشه از غزل می خوام کار نظافت اتاق بهنامو انجام بده...بیچاره غزلم چون دلیل من برای این کارو می دونه سریع قبول میکنه..بعد از اتاق بهنام اتاق غزله و بعد از اون هم اتاق من...
امروز غزل کلاس داشت و من تنها همه کارای خونه رو انجام دادم.... وظیفه حمام کردن و رسیدگی به کارای شخصی فاطمه خانم هم به عهده منه... باید بگم با رضایت کامل این کارو انجام میدم.چرا که از صمیم قلب فاطمه خانمو دوست دارم ...برام جای سوال داره که چرا با وجود قلب مهربونی که داره خواسته من توی خونشون بمونم و براشون کار کنم....خسته ام ..از شدت خستگی و سر درد خوابم نمی بره..دائم از این پهلو به اون پهلو میشم...کلافه نگاهی به ساعت می کنم..اوف 2 نصفه شبه و من هنوز نتونستم بخوابم....از تختم بیرون اومدم..و شروع به قدم زدن توی اتاق کردم...نه مثل این که فایده ای نداره..به طرف پنجره اتاق رفتم و به بیرون خیره شدم...سر دردم داره بدتر و بدتر میشه..تصمیم گرفتم برم و یه قرص مسکن بخورم....اروم از اتاق بیرون اومدم....و به سمت راه پله رفتم...نزدیک در اتاق بهنام بودم که دیدم لای در اتاقش بازه با خودم گفتم....اخ جون حتما غزلم مثل من بی خواب شده...با ذوق و شوق به سمت اتاق بهنام رفتم....اروم در زدم ولی کسی جواب نداد.. جلوتر رفتم و سعی کردم توی اتاقو نگاه کنم....داشتم توی اتاق سرک می کشیدم و اروم غزلو صدا می کردم که یکدفعه کسی جلوی دهنمو گرفت و منو هل داد داخل اتاق...
سعی می کردم خودمو از دستای قوی که محکم جلوی دهنم رو گرفته بودن ازاد کنم ولی نمی شد...تلاش کردم برگردم و ببینم کی جلوی دهنم رو گرفته...وای خدایا بهنامه...این کی برگشته خونه که من نفهمیدم
-صدات در نیاد وگرنه من می دونم وتو
 

دوستای خوبم فردا نیستم داریم میریم عروسی راه دورپس امروز 2 تا پست گذاشتم..امیدوارم راضی باشین...نوشته ها رو وقت نمی کنم ویرایش کنم پس اگه مشکلی داشتن ببخشید

جدیتی که توی صداش بود تنمو لرزوند...از ترس نمی دونستم چیکار کنم.....فکر می کنم اگر دزد بود اینقدر ترسو و بی دفاع نمی شدم...لباشو به گوشم چسبوند و گفت:
-اینجا چه غلطی می کردی؟
سعی کردم ازش فاصله بگیرم...این اشکای لعنتی هم اماده بودن تا بریزن پایین.با خودم می گفتم....نباید گریه کنی ساقی.نباید بفهمه ترسیدی و لذت ببره... تلاشم بیهوده بود و دستاشو محکمتر کرد و گفت:
-می بینم که خودت هم حسابی مشتاقی که باهام باشی....نگران نباش زیاد منتظرت نمی ذارم
دستشو به سمت موهام برد و چنگی توی موهام انداخت و موهامو محکم به سمت عقب کشید طوری که از شدت درد سرم هم به سمت عقب متمایل شد با صدایی که به نظر پر از نفرت می اومد گفت:
-ببینم نکنه حالا که عموی بی غیرتت تو رو به اون پسره احمقش فروخت و دیگه جایی نداری بری می خوای خودتو به من ببندی؟اره؟کور خوندی
و بعد گو شمو توی دندوناش گرفت و فشار داد و با صدایی که از بین دندوناش به زور بیرون می اومد گفت:
-ولی من راه های بی خطر زیادی برای لذت بردن از تو بلدم...
و با شدت شروع به بوسیدن من کرد..اشکم سرازیر شده بود و از این بی پناهی و بی کسی خودم به خدا شکایت می کردم و از خدا کمک می خواستم....تلاشمم برای برداشتن دستش از جلوی دهنم بی فایده بود چرا که هر بار که می خواستم دستش رو پس بزنم اونو محکمتر روی دهنم فشار میداد و الان دیگه با این فشار احساس می کردم که دور دهنم ضخم شده.....شروع به حرکت به سمت تخت خوابش کرد و منو با خودش می کشوند دیگه واقعا داشتم از ترس می مردم...باید یه کاری می کردم....اگه الان کاری نمی کردم دیگه دیر می شد....نگاهم به گلدون کنار تختش افتاد ...اره این بهترین کاره.....همچنان منو به تخت نزدیک و نزدیکتر می کرد...الان دیگه اگه دستمو دراز می کردم دستم به گلدون میرسید سریع گلدونو بر داشتم و محکم پرتش کردم به سمت دیوار روبروم...صدای خرد شدن گلدون خونه رو برداشت.بهنام عصبانی شده بود..دستش رو از روی دهنم برداشت.....منو با حرص رها کرد طوری که چند قدم به سمت عقب رفتم تا تونستم تعادلمو حفظ کنم.... سزیع چرخیدم و خواستم از اتاق فرار کنم که با صدای بلند فریاد زد
-تو توی اتاق من چه غلطی می کنی؟دختره هرزه بی سر و پا از اینجا گم شو بیرون
نگاه خیس از اشکمو بهش دوختم ...شکه شده بودم...صدای در اتاق غزل رو شنیدم ..و بعد از چند ثانیه غزل سراسیمه وارد اتاق شد و با ترس گفت:
-اینجا چه خبره؟
بهنام با چشمای قرمز نگاهی شیطانی که پر از حرف بود به من کرد و گفت:
-از این دختره فاسد بپرس که نصفه شب توی اتاق یه پسر مجرد چیکار می کنه؟
زبونم بند اومده بود....نگاهی از سر استیصال به غزل کردم..می خواستم دهن باز کنم و از خودم دفاع کنم ولی توانایی این کار رو نداشتم...فقط اشک می ریختم و سرم رو به طرفین تکون می دادم....
غزل اروم به سمت من اومد..دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم بیرون
با تمام توانم فقط تونستم بگم ..من ..من
ولی غزل میون حرفم پرید و گفت:
-بعدا صحبت می کنیم....حالا بیا بریم تا بقیه بیدار نشدن
و دستم رو کشید..داشتیم از اتاق خارج می شدیم که بهنام گفت:
-من نمی دونم مامان چه فکری کرده این دختره بی شعورو اورده اینجا....اگه یکبار دیگه ببینم اومدی توی اتاق من خودت میدونی...فهمیدی؟
غزل روشو برگردوند و از اتاق بیرونرفت و منتظر من ایستاد.... نگاهی به بهنام کردم سرم رو به نشانه باشه تکون دادم و خواستم از اتاق خارج بشم که اروم طوری که فقط من می شنیدم گفت:
-این خوشامد گویی اولیه بود...از این به بعد منتظر اتفاقات بدتر از این باش
دیگه نایستادم با گریه از اتاق خارج شدم.
****
انقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمی شد...سر دردم بدتر شده بود و اصلا توانی برای بلند شدن از توی رختخوابم نداشتم..با این حال سعی کردم هر طور شده از تختم پایین بیام و به کارا برسم..می دونستم بهنام دنبال بهانه است و من نباید تحت هیچ شرایطی بهانه ای دستش بدم...روز های سخت زندگیم با اومدن بهنام شروع شده بود و من فقط از خدا صبر و تحمل می خواستم....شب قبل غزل چیزی ازم نپرسید..ولی من خودم تا حدودی براش توضیح داده بودم که نمی دونستم بهنام اومده و چون خوابم نمی اومده فکر می کردم اون توی اتاقه بهنامه و واسه همین رفتم اونجا و بعدش هم بهنام منو تو اتاقش دیده وعصبانی شده و....غزل هم ازم خواست مواظب برخوردم با بهنام باشم تا ناراحتی برام پیش نیاد...بیچاره از رفتار برادرش خجالت زده بود و دائم ازم می خواست به دل نگیرم....چقدر بین این خواهر و برادر تفاوت وجود داشت....
بالاخره با زحمت خودم رو با اشپزخونه رسوندم و مشغول کار شدم.......غزل کلاس نداشت و بعد از رفتن اقای پرتو تا هشت و نیم نه بیکار بودم.....یه قرص مسکن خوردم و سرم رو روی میز ناهار خوری گذاشتم و چشمام رو بستم....
با صدای خوردن ظرف به هم سرم رو بلند کردم...فاطمه خانم با لبخند نگاهم می کرد...سریع گفتم:
-سلام صبح بخیر
-سلام....صبحت بخیر...ترسیدی؟
با لبخند گفتم:
-نه...شما کی بیدار شدین؟
-خیلی خسته بودی؟نه؟ما صبحانه هم خوردیم
با تعجب نگاهی به غزل کردم...لبخندی به من زد و مشغول شستن ظرف های صبحانه شد...
فاطمه خانم گفت:
چرا چشمات اینقدر قرمز و پف کردن؟
سعی کردم لحن عادی داشته باشم پس گفتم:
-راستش دیشب بی خواب شده بودم...نزدیکی صبح بود که خوابم گرفت
-خوب می خوابیدی
-نه ممنون الان خوبم
-خوب حالا که بیدار شدی بهتره یه چیزی بخوری
تشکری کردم و یه لقمه نون و پنیر خوردم.....حالم بهتر شده بود همون دو ساعت خواب و قزص مسکن سر دردم رو بر طرف کرده بود...بلند شدم و به سر و سامون دادن اوضاع خونه و اشپزخونه مشغول شدم.....ساعت یازده بود تقریبا کارای نظافت خونه تمام شد....به سمت اشپزخونه رفتم و مشغول پختن ناهار شدم..داشتم قرمه سبزی می پختم که سر و کله بهنام پیدا شد....تصمیم داشتم در برابرش کوتاه بیام و کاری نکنم که عصبانی بشه..وقتی وارد اشپز خونه شد سرم رو پایین انداختم و با صدای ارومی سلام کردم.بدون این که جواب سلامم رو بده گفت:
-صبحانه منو اماده کن
-چشم اقا
متوجه شدم سرش رو بلند کرد ونگاهی بهم کرد...حدس زدم از نوع جوابی که بهش دادم تعجب کرده...خودم رو مشغول اماده کردن صبحانه اش کردم...نمی دونستم صبح ها چی می خوره پس همه چیزو واسش اماده می کردم و یکی یکی جلوش می ذاشتم....کارم که تمام شد برگشتم تا به ادامه پخت و پز ناهارم مشغول شم که گفت:
-انگار فعلا اشتهایی ندارم...بیا جمعشون کن
فهمیدم می خواد اذیتم کنه.خیلی ریلکس به سمتش برگشتم و گفتم
-بله اقا...هر جور میلتونه
و مشغول جمع کردن میز شدم
بلند شد و گفت:
-پیش مامانمم....برام یه لیوان چایی بیار
و از اشپزخونه خارج شد...با حرص زیر لب بهش فحشی دادم و مشغول کارم شدم...سری به غذا زدم و چایی ریختم و براش بردم...با فاطمه خانم مشغول صحبت بودن ولی با ورود من هر دو ساکت شدن...چایی رو جلوش گذاشتم با صدای طلبکارانه و بلند گفت:
-این چیه؟هان؟
نگاهی گیج بهش کردم و گفتم:
-بله؟
-می گم این چیه؟به نظرت این چاییه؟
فاطمه خانم دخالت کرد و گفت:
چایی به این خوش رنگی مگه چشه؟
-مامان شما که میدونی من چایی کمرنگ می خورم..این سیاهه...زود عوضش کن....
سریع چایی رو برداشتم و با گفتن
-چشم اقا
به سمت اشپزخونه رفتم...صداش رو می شنیدم که می گفت:
دختره احمق یه کارم نمی تونه درست انجام بده
و فهمیدم که فاطمه خانم ازم حمایت می کرد

یک هفته از اومدن بهنام می گذره...روزا می ره دنبال کارای شرکتی که با یکی از دوستاش مشغول تاسیسشن و شبا بر می گرده...توی این مدت تا جایی که تونستم جلوش ظاهر نشدم.... مواقعی هم که باهاش برخورد داشتم تا تونسته ازارم داده و بهم سخت گرفته....خسته شدم و دوست دارم فریاد بزنم....چقدر من بد شانسم...همیشه با خودم می گم یعنی ممکنه یه روزی زندگی روی خوششو به منم نشون بده؟
امشب برای اولین بار قرار مهمون بیاد و همین هم استرس منو بیشتر کرده...قراره خاله غزل با خانوادش بیان....از صبح تا الان که ساعت 4 بعد از ظهره فقط شستم و تمیز کردم...غزل کلاس داره و ساعت 5 تازه می رسه خونه.....صدای فاطمه خانومومی شنوم که داره صدام می کنه
-بله...اومدم
به سرعت به سمت اتاقش رفتم...هر روز بعد از ناهار می برمش توی اتاقش و کمکش می کنم تا روی تختش بخوابه وقتی هم که بیدار می شه صدا میزنه تا برم کمکش و از اتاق بیارمش بیرون...البته اگه غزل خونه باشه اونم میاد کمکم ....وارد اتاقش شدم و گفتم:
-سلام...خوب خوابیدین؟
لبخندی زد و گفت:
-سلام به روی ماهت....ممنون...
نگاهی به چهرم کرد و گفت:
-تو استراحت نکردی...نه؟
با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم نه
سرش رو تکون داد و گفت:
-از دست تو دختر...مگه نگفتم یکم استراحت کن....ببین دیگه رنگ به رو نداری...
-می خواستم همه چیز واسه شب اماده باشه...خوابم نمی برد...تازه دارم کارای شامو می کنم
-من که با خواهرم تعارف ندارم...نگران نباش.
کمکش کردم لباساش رو عوض کنه و اماده و مرتب با خودم به سمت سالن جایی که معمولا دوست داره بشینه بردمش.دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-خوب چی دوست دارین براتون بیارم که بخورین؟
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-میام توی اشپزخونه ...هم یه چیزی می خورم و هم تنها نیستم
لبخندی زدم و گفتم:
-چه خوب....منم دیگه حوصلم سر نمی ره
****
مشغول سرخ کردن اخرین تکه های مرغم...فاطمه خانم هم بعد از خوردن میوه خواست سالاد رو خودش درست کنه...ومشغول اماده کردن سالاد شده.....نگرانم غذایی که درست می کنم خوشمزه هست یا نه....مرغ و سیب زمینی و بادمجون سرخ کرده ام.. می دونستم بهنام قورمه سبزی خیلی دوست داره و چون می خواستم جلوی دیگران ایرادی بهم نگیره همونجوری که اون دوست داره قورمه سبزی رو درست کردم... الان دیگه فقط برنج مونده که ابکش کنم..با بلند شدن صدای زنگ در به مت در رفتم و با ذوق به فاطمه خانم گفتم:
-غزله
و به سمت در دویدم تا ازش اتستقبال کنم......با سر و صدا و خنده با غزل وارد اشپزخونه شدیم...هر موقع غزل توی خونه بود منم شاد تر بودم و کمتر احساس تنهایی می کردم...غزل یکی یکی در قابلمه ها روبر داشت و با خنده گفت:
-وای چیکار کردی....چه بوی خوبی میاد....تو خیلی هنر مندی ساقی....
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.....کاش اینطور که تو می گی بود
فاطمه خانم با خنده گفت:
-غزل درست می گه....
و رو با غزل کرد و گفت:
-کاش یکمم تو از ساقی یاد می گرفتی....
غزل با دلخوری ساختگی گفت:
-مامان....یعنی من بی هنرم
و لب هاشو مثل بچه های لوس جمع کرد..همه خندیدیم...بعد از چند لحظه سکوت غزل گفت:
-خوب...مثل این که همه کارا رو کردی ....باید حسابی خسته باشی..بیا بریم دوش بگیریم و اماده شیم
فاطمه خانم هم گفت:
-راست می گه دخترم....برو دوش بگیر و لباساتم عوض کن...یکمم استراحت کن تا مهمونا اومدن سر حال باشی
با من و من گفتم:
-ببخشید می شه یه خواهشی ازتون بکنم
فاطمه خانم با لبخند گفت:
-بگو دخترم
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
میشه من از توی اشپزخونه بیرون نیام...یعنی راستش....راستش..می دونم وظیفه پذیرایی با منه ..ولی اگه اگه....اجازه میدین من کارای اینجا رو می کنم غزل جون هم زحمت پذیرایی رو بکشه
غزل سریع گفت:
-چرا؟
-اخه...روم نمیشه
فاطمه خانم ویلچرش رو به سمت من حرکت داد و گفت:
-نه نمی شه....تو هم باید توی همه مهمونی های خانوادگی شرکت داشته باشی و به غزل کمک کنی.....حالا هم سریع برین و اماده شین
با گفتن...بله هر چی شما بگین با غزل به سمت طبقه بالا حرکت کردیم
سوالی که توی ذهنم بود رو از غزل پریدم
-غزل جون...من نمی دونم امشب چی باید بپوشم......راستش نمی دونم توی فامیل شما باید چه پوششی داشت
غزل خنده ای کرد و گفت:
-خودم می خواستم ازت بخوام اون بلوز یاسیت رو با دامن تنگ مشکیت بپوشی
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون....کارمو راحت کردی....بلاتکلیف بودم
-خوب پس بدویم که الان دیگه میان
سریع دوش گرفتم و لباسایی که غزل گفته بود رو پوشیدم....بلوزم یاسی پر رنگ بود و قدش تا روی کمر دامنم میرسید...تنگ بود و اندامم توش پیدا بود...دامن مشکیم هم تنگ بود وبلندیش تا روی پام می رسید...یه روسری مشکی ویاسی هم سر کردم..کمی ارایش کردم .نگاهی به اینه اتاق انداختم و راضی از تیپ و قیافم اماده اومدن مهمونا توی اتاق نشستم
****
زهرا خانم خاله غزل زن خوبی بود...مهربون و خونگرم..درست مثل فاطمه خانم....دو تا دختر و دو تا پسر داشت دختر بزرگش ایدا ازدواج کرده بود یه پسر یه ساله به اسم ایلیا داشت خیلی خوش برخورد بود...شوهرش اقا ساسان هم مرد موقر و متینی بود.....ایلیا تپل مپل و خوشگل بود و ادم دوست داشت بخوردش...ایناز دختر کوچیکتر زهرا خانم از من 2 سال کوچیکتر بود دختر اروم و کم حرفی بود...سرش به کار خودش بود و از اول شب تا اخر شب با موبایلش مشغول بود...پسرای زهرا خانم ایمان و احسان دو قلو و خیلی شبیه به هم بودن 26 سالشون بود....شیطون و پر انرژی....
یکساعتی از اومدنشون و اشنایی ما با هم می گذشت....فاطمه خانم منو دوست غزل معرفی کرد و گفت گسی رو ندارم..پدر و مادرم روتوی یه تصادف از دست دادم و حالا به خواهش اونا باهاشون زندگی می کنم..از این حرف فاطمه خانم تعجب کردم ولی کمی که فکر کردم فهمیدم خواسته کاری که پسرش در حق من کرد رو فاش نکنه پس مجبور شده حضور من توی خونشون رو اینطور توجیه کنه....
ساعت 9 شب بود...بهنام هنوز نیومده بود...همه منتظر بودیم که بهنام بیاد و شام رو بکشیم.....با بلند شدن صدای در من هم بلند شدم و به اشپزخونه رفتم تا مقدمات شام رو اماده کنم....صدای سلام و احوالپرسی بهنام با بقیه رو می شنیدم و تمام وجودم رو ترس لحظه به لحظه پر می کرد....بعد از 10 دقیقه که از اومدن بهنام گذشت غزل و ایدا با هم وارد اشپزخونه شدن و کمک کردن میز چیده شد و بقیه رو دعوت کردن که بیان و شام بخورن...همه دور میز نشسته بودن...بهنام اخرین نفری بود که
اومد نگاهش کردم..برای این که جلوی دیگران عادی باشیم اروم سلام کردم
-سلام بهنام خان
نگاهم کرد...نگاهش برای چند ثانیه برام تازگی داشت ولی سریع همون نگاه سرد و خشن شد ....
اروم گفت:
-سلام
و سریع سر جاش نشستبلا تکلیف بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم..نمی دونستم کجا باید غذا بخورم.....غزل که متوجه بلاتگلیفی من شده بود دستم رو گرفت و گفت:
-خوب همه چیز امادست بریم بشینیم..و منو به سمت میز برد...روی صندلی کنار غزل نشستم..ایناز هم سمت دیگه من نشسته بود....روبروم بهنام بود و دو قلو ها....کاملا معذب بودم




 
هر کس به نوعی از غذا تعریف می کرد..خوشحال بودم که همه غذا رو دوست دارن....فقط نگاه گاه و بی گاه احسان ازارم می داد و باعث خجالتم می شد....نمی تونستم درست شامم رو بخورم...حضور بهنام روبروم هم مزید بر علت شده بود....احسان برای اولین بار من رو مخاطب قرار داد و گفت:
-دست پختتون عالیه....من که هر چی می خورم سیر نمی شم....
و دستش رو روی شونه بهنام زد و گفت:
-خوش به حالتون....چه نعمتی حضور ساقی خانم توی خونتون
لبخندی زدم و تشکر کردم...نگاهم به بهنام افتاد که با پوزخندی به لب بهم خیره شده...سرم رو پایین انداختم و سعی کردم دیگه کسی رو نگاه نکنم ..بالاخره همه سیر شدن و دست از خوردن کشیدن و بلند شدن تا میزو ترک کنن...من و غزل و ایدا و ایناز میزو جمع می کردیم و بچه ها شوخی می کردن...ایدا با لبخند گفت:
-ساقی جون یکمم اشپزیویاد این غزل بی عرضه بده....پس فردا رفت خونه شوهرش برگشت می خوره ها...از من گفتن بود
غزل با خنده گفت:
-نگران نباش....یکی مثل ساسانم واسه من پیدا میشه که برگشت نخورم...تو حرص منو نخور
ایدا اخمی ساختگی کرد و گفت:
-وا یه جوری می گی حالا ساقی جون فکر می کنه منم مثل تو بودم..
و به سمت من اومد و دستش رو روی شونه من گذاشت و گفت:
-ساقی جون بشنو و باور نکن...اینو می بینی..
و به غزل اشاره کرد و گفت:
-داره دروغ می گه...من یه خانم تمام معنا مثل خودت بودم که ازدواج کردم ...نه مثل اینا
و به غزل و ایناز اشاره کرد
ایناز با لبخند گفت:
-خوب من دلیلی نمی بینم کار خونه رو یاد بگیرم....البته نه تا وقتی که به قول خودت یه خانم تمام معنا مثل تو هر روز خونمون افتاده
همه از این حرف ایناز می خندیدیم که احسان وارد اشپزخونه شد و گفت:
-به چی اینجور بلند می خندین؟
ایدا با شیطنت گفت:
-خصوصیه....دخترونس....
احسان لبخندی زد و گفت:
-حالا نمی شه به منم بگین؟
غزل گفت:
-چرا ولی شرط داره
احسان خندید...نگاهی به من کرد و گفت:
-می شه یه لیوان اب به من بدین
و بعد رو به غزل گفت:
-چه شرطی؟
غزل لبخندی زدو گفت:
-که هممونو دعوت کنی بستنی
احسان چهره ای متفکر به خود گرفت و گفت:
حالا که فکراشو می کنم می بینم نمی خوام چیزی بدونم
و خندید...دخترا به سمتش حمله کردن و اونم از اشپزخونه فرار کرد...لیوان اب رو اماده کرده بودم...نمی دونستم باید چیکارش کنم..گذاشتمش توی یه سینی کوچیک و وارد پذیرایی شدم...بحث بالا گرفته بود و دخترا می خواستن به زور احسانو وادار کنن براشون بستنی بخره....لیوان به دست به سمت احسان رفتم ..پشت به من ایستاده بود....صداش کردم
-اقا احسان....
برگشت به سمت من نگاهش روی چشمام ثابت شد.....از نگاهش بدنم داغ شد.چیزی توی نگاهش بود که بدنم رو لرزوند....سرم روایین انداختم و لیوان رو به سمتش گرفتمو گفتم:
-بفرمایید اب
لیوان رو بر داشت سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم...لیوان رو لاجرعه سر کشید ولی همچنان به من نگاه می کرد...لیوان رو توی سینی گذاشت و اروم گفت:
-ممنون
خواهش می کنمی گفتم و چرخیدم تا به سمت اشپزخونه برم که احسان بلندگفت:
-باشه....اماده شید تا بریم بیرونو بستنی بخوریم
دخترا جیغی کشیدن و بلند گفتن:
-افرین به احسان.....
وارد اشپزخونه شدم و مشغول مرتب کردن و سر و سامون دادن به اوضاع در هم و بر هم اونجا شدم....چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که غزل وارد اشپزخونه شد و گفت:
-چرا نمیای؟
با تعجب گفتم:
کجا؟
-داریم با بچه ها می ریم بستنی بخوریم دیگه
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-شما برین...من نمیام
-اخمی کرد و گفت:
-نمیای؟چرا؟
می دونستم که اگه بگم بین شما جایی واسه من نیست قبول نمی کنه پس گفتم:
-باور کن خیلی خسته ام.....شماها برین و برگردین....راستی فاطمه خانم و اقای پرتو هم میان؟
-نه....مامان و بابا و خاله و عمو می مونن.....بهنامم هنوز تصمیمی واسه اومدن نگرفته.....ولی بقیه هستیم
با لبخند گفتم:
-خوب پس برید به سلامت...من می مونم که اگه بقیه به چیزی احتیاج داشتن بهشون بدم...خوش بگذره
غزل با اکراه گفتن:
-ولی
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-ولی نداره...برو به سلامت
غزل به سمت پذیرایی رفت ...صداش رو شنیدم که گفت:
-ساقی نمیاد
ایدا پرسید؟
-چرا؟
-غزل گفت:
-میگه خستس
ایدا دوباره گفت:
-زود بر می گردیم....منم ایلیا رو خوابوندم و نمی تونم زیاد بیرون باشم.....بذار خودم برم دنبالش
صدای بهنام رو شنیدم که گفت:
-خوب چیکارش دارین...حتما دوست نداره بیاد دیگه....ولش کنین
فاطمه خانم گفت:
-من خودم باهاش صحبت می کنم
****
-ساقی
برگشتم و فاطمه خانم رو در استانه در اشپزخونه دیدم گفتم:
-بله
-چرا با بچه ها نمیری؟
می دونستم دلیل نرفتنم رو می دونه پس گفتم:
-خوب راستش خسته ام
نگاهی بهم کرد و گفت:
- و دیگه
ناچارا گفتم:
-نمی خوام سر بار باشم....راستش من باهاشون نسبتی ندارم....نمی خوام مزاحمشون باشم
فاطمه خانم گفت:
دیگه این حرفا رو نزن..حالا هم سریع برو و اماده شو
****

بهنام وقتی دید من راهی شدم نمی خواست بیاد ولی به اصرار بقیه راهی شد..تعدادمون زیاد بود پس با پرادوی بهنام رفتیم....اعصابم به هم ریخته بود....هم از این که بین جمعشون یه غریبه بودم و مطمئنا بهم ترحم کرده بودن و منو همراهشون می بردن و هم از این که سوار ماشین بهنام شده بودم.....خوشحال هم بودم.....می دونستم اشتباهه که خوشحالم ولی بودم...دلیلش هم عصبانیتی بود که بهنام داشت و می دونستم دلیلش منم......دوست داشتم تلافی تمام زجرایی که بهم میده رو بکنم والان وقتش بود

 


تمام طول مسیر با شوخی و خنده بچه ها گذشت تنها کسی که چیزی نمی گفت من بودم....احسان جلو کنار بهنام نشسته بود....بقیه هم عقب نشسته بودیم....مشغول بحث راجع به انتخاب کافی شاپ بودن که احسان برگشت و گفت:
-ساقی خانم.....چرااینقدر ساکتین....شما جای خاصی دوست ندارین برین؟
همه ساکت شدن و منتظر بودن ببینن من چی می گم...اروم گفتم:
-نه...راستش من جایی رو بلد نیستم...هر جا که شما برین منم دوست دارم
احساس کردم بهنام بهم خیره شده نگاهم به سمت اینه جلو چرخید...خدایا این چرا اینجوریه....اخمی کرده بود که بیا و ببین...فکر کنم اگه میذاشتنش خفم می کرد.....نگاهم رو به سمت احسان برگردوندم و ادامه دادم
-مطمئنم سلیقه خیلی خوبی دارین احسان خان
و لبخندی اغوا کننده روی لبام نشوندم....می دونستم بهنام حواسش به منه و می خواستم حرصش بدم....احسان هم با ذوق و شوق گفت:
-شما لطف دارین....پس میریم...
همه موافقت کردن
توی کافی شاپ دور یه میز نشسته بودیم....کافی شاپ پر بود از دختر و پسرای جوون....با این که ساعت 10 شب بود ولی کافی شاپ پر بود...احسان کیک و بستنی سفارش داده بود و همگی مشغول خوردن بودیم....احسان رو به من کرد و پرسید
-ساقی خانم درس می خونین؟
شکه شده بودم....نمی دونستم باید چه جوابی بدم که غزل به جای من جواب داد
-ساقی پرستاری می خوند....ولی چون رشتشو دوست نداشت و همینطور به خاطر اتفاقی که برای خونوادش افتاددرسشو ادامه نداد
ایدا با ناراحتی گفت:
-اخی...حیف نبود درستو ادامه ندادی؟پرستاری که خوبه
بازم غزل جواب داد:
-ایدا جون ادم تا به یه چیزی علاقه نداشته باشه هم موفق نمی شه....
بعد رو به من کرد و گفت:
-ساقی جون امسال کنکور میدی دیگه
نگاهی بهش کردم..می دونستم درس خوندن برام غیر ممکنه....پس گفتم:
-راستش نه....دوست ندارم دیگه درس بخونم...خستهام....می خوام یکم استراحت کنم...
احسان گفت:
-کار خوبی می کنین....درسته درس خوندن خوبه ولی چیزای مهمتری از درس خوندن هم هست....
ایدا پرسید
-مثلا چی؟
-احسان بالبخند گفت:
خونه داری..اشپزی..
ایدا وسط حرف احسان پرید و گفت:
-ایششش.....ساکت شو احسان..واقعا طرز فکرت اینه؟
احسان لبخندی زد و گفت:
خوب معلومه...چه مردیه که نظرش مخالف نظر من باشه...درست نمی گم بهنام؟
بهنام لبخندی زد و گفت:
-ولی من به نظرم درس خوندن خیلی مهمه....
نگاهی به من کرد و ادامه داد
-درس خوندن باعث بالا رفتن شعور و درک افراد میشه....کار خونه و اشپزی رو که با گرفتن کلفت و نوکر هم میشه انجام داد...کسی که درسو رها می کنه حالا به هر دلیلی یکی ز بهترین و مهمترین امکانات زندگیشو از دست میده و من برای اون ادم واقعا متاسفم
و لبخندی به من زد...می خواست منو حرص بده و ناراحت کنه و به هدف هم زد...من عاشق رشتم بودم و درس خوندنو دوست داشتم ولی حالا....سعی کردم خونسرد باشم..تمام جسارتم رو جمع کردم و با لبخندی ساختگی گفتم:
-من مخالف نظر شمام بهنام خان ...درس خوندن ربطی به بالا رفتن شعور ادما نداره...درسته درس خوندن اطلاعات علمی ادمو بالا میبره ولی شعورو فکر نمی کنم....من ادمای بی سوادی رو میشناسم که از خیلی از فوق لیسانسا و دکترا های ما با شعور ترن....و چون طرز فکرم اینه چیزو رو واسه خودم از دست رفته نمی بینم که بخوام واسش ناراحت باشم و غصه بخورم
می دونستم که منظورمو از این که گفتم فوق لیسانسا گرفته...خودش فوق لیسانسه برق داشت و منظور من هم دقیقا خودش بود....احساس کردم حسابی عصبانیش کردم چون دستاشو دیدم که مشت شد...خوشحال شدم ولی می دونستم یه طوفان حسابی در راهه
غزل که اوضاع رو اینطور دید سریع بحث رو عوض کرد....بستنی هامون رو خورده بودیم...بلند شدیم و به سمت ماشین حرکت کردیم...من اخرین نفر بودم که از جام بلند شدم سرم رو پایین انداخته بودم و مشغول فکر کردن بودم که صدای بهنامو از کنار گوشم شنیدم
-خوب میبینم که حسابی زبون وا کردی
با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم:
-من نظرمو گفتم
لبخندی عصبی زد و گفت:

بچه ها ببخشید کمه ولی امروز بازم میذارم

 


 
-که شعور من کمه اره؟حالا اینقدر پر رو شدی که به من متلک میندازی
کفرم بالا اومده بود و طاقتم تموم شده بود بدون ترس و برای اولین بار برگشتم بهش و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
-من منظور خاصی نداشتم این شمایی که به خودت گرفتی...چی از جونم می خوای؟هان ....من که هر کار می خوای برات می کنم...حرفی می زنم؟اعتراضی می کنم؟نمی دونم دیگه باید چیکار کنم...گناه من این وسط چیه؟
واشک اروم از چشمام چکید پایین...چون موقع اومدن جای پارک اون نزدیکی نبود ماشین رو کمی دور تر پارک کرده بودیم وبچه ها همه رفته بودن تاسوار ماشین بشن احسان منتظر ما بود...وقتی ما رو از دور دید به سمتمون اومد و گفت:
-چرا ایستادین...
و نگاهش به چشمای من افتاد.....گفت:
-ساقی...گریه کردی؟چیزی شده؟
نمی تونستم گریه کردنمو انکار کنم پس گفتم:
-نه چیزی نیست.....یکم دلم گرفته....
احسان که انگار باورش نشده بود گفت:
-بهنام.....تو چیزی بهش گفتی؟
بهنام با ابروهایی گره کرده گفت:
-تو چه کاره ای که باید بهت جواب پس داد؟
احسان جا خورد انگار انتظار این برخورد رو از بهنام تداشت
بهنام ادامه داد
-اره من دلم خواست ناراحتش کنم تو وکیل وصیشی؟
احسان داشت تحملش تموم میشد پس گفت:
-داری زیاده روی می کنی بهنام
-من زیاده روی می کنم؟تو کی هستی که بخوای واسه من کم و زیاد تعیین کنی؟
ترسیده بودم....نگاهی به هردوشون کردم..دیدم نه کوتاه بیا نیستن با التماس گفتم:
-تو رو خدا بس کنین..اقا احسان من که گفتم بهنام خان چیزی بهم نگفتن....تو رو خدا
یه نگاه به این می کردم و یه نگاه به اون
-بهنام خان خواهش می کنم....شما بس کنین
و بلند زدم زیر گریه.بهنام فهمید زیاده روی کرده ببخشیدی گفت و به سمت ماشین رفت...احسان نفسش رو با صدا بیرون داد با صدایی اروم گفت:
-بهنام ناراحتت کرده نه؟
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-نه
از دست دلسوزی ها و توجهات احسان خسته شده بودم...با این که به نظر می اومد پسر خوبی باشه ولی از حرف زدن باهاش خوشم نمی اومد پس بدون حرف دیگه ای قدم هامو تند کردم و به سمت ماشین رفتم
*****
او اوه اوه چه غوغاییه توی خونه....اوضاع خیلی خرابه....فاطمه خانم یه بند گریه می کنه....غزل هم دور از چشم مادرش گریه می کنه ولی وقتی مامانشو میبینه سعی می کنه اونو اروم کنه...اقای پرتو هم دست کمی از بقیه نداره ولی بیچاره چون مرده توی خودش میریزه ....منم این وسط نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت....
بعد از اون شبی که از کافی شاپ برگشتیم بهنامو کمتر میدیدم...رفتارش برام عجیب بود....منتظر بودم یه تنبیه درست و حسابی انتظارم رو بکشه ولی هیچ اتفاقی نیفتاد....کمتر می اومد خونه و همیشه نگران و عصبی بود....با بلند شدن صدای زنگ موبایلش عصبی تر میشد و بعد از صحبت با موبایلش هم معلوم بود انقدر عصبانی شده که رنگ صورتش کبود کبود می شد......همه توی خونه فهمیده بودیم یه چیزیش شده وقتی هم که ازش می پرسیدن چشه جواب درست و حسابی نمیداد....تا اون تلفنی که به خونه زده شد و همه چیز مشخص شد...اون روز یکشنبه بود....غزل کلاس داشت و خونه نبود منم توی اشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که تلفن زنگ خورد....اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم...همیشه وقتی فاطمه خانم توی پذیرایی بود خودش تلفن رو جواب میداد.....بعد از حدود 5 دقیقه دیدم صدای داد و بیداد فاطمه خانم بلند شد....دویدم ببینم چی شده....فاطمه خانم داشت با تلفن صحبت می کرد و فریاد میزد و به کسی که پشت خط بود بد و بیراه می گفت....رنگ صورتش سفید شده بود ..احساس کردم هر ان ممکنه بیهوش بشه ..به سمتش رفتم ...گوشی رو قطع کرد ..نگاهی به من کرد و گفت:
-دروغه مگه نه؟
چون نمی دونستم موضوع چیه پس گفتم:
-چی شده فاطمه خانم؟
بدون جواب دادن به من شروع به گرفتن شماره ای کرد....
-الو بهنام....کجایی؟
-........
نه..همین الان بیا خونه
-.......
-گفتم همین حالا...منتظرم
و سریع تلفن رو قطع کرد
رو به من کرد و گفت:
-یه لیوان اب به من میدی؟
 

سریع یه لیوان اب برای فاطمه خانم اوردم و به دستش دادم....با دستای لرزون اب رو گرفت و خورد..چیزی نمی گفت منم حرفی نزدم....دیدم ایستادنم بی فایده است پس برگشتم توی اشپزخونه و مشغول کارام شدم...نیم ساعتی نگذشته بود که سر و کله بهنام پیدا شد.....سریع رفت پیش مادرش ....یه ربعی گذشت که صدای فریاد های فاطمه خانم بلند شد...با گریه داد و بیداد می کرد .و بهنامو نفرین می کرد و می گفت که نمی بخشدش...نمی دونستم باید چیکار کنم.....پس سریع شماره غزلو گرفتم و همه چیزو بهش گفتم و ازش خواستم زود برگرده خونه

 


 
با اومدن غزل همه چیز روشن شد.....اصلا فکر نمی کردم بهنام به این بد اخلاقی و سردی این کاره باشه....بعد از صحبت فاطمه خانم وغزل فاطمه خانم حالش بد شد و بردیمش بیمارستان...بهنام از خجالت یا شرمندگی از خونه رفته بود و نبود...هر چقدر هم غزل با موبایلش تماس میگرفت در دسترس نبود.....دکتر گفت شک عصبی و افت فشار باعث بدی حال فاطمه خانم شده و یه سرم براش نوشت....تا تموم شدن سرم فاطمه خانم غزل همه چیزو برام تعریف کرد....تماسی که باعث ناراحتی فاطمه خانم شده بوده از خارج از کشور بوده.مثل این که یه دختری تماس گرفته و گفته دوست دختر بهنام بوده و الان هم بچه بهنامو به دنیا اورده .....گفته مسئولیت بچه با بهنامه و....فاطمه خانم هم باور نکرده ولی بهنام دوستیش با اون دختر رو تایید کرده و گفته می خواد بره و ببینه درست می گه یا نه...دختره به بهنام گفته توی این چند ماهی که بهنام اومده ایران دنبال ادرس و یا تلفنی ازش بوده و بالاخره تونسته از طریق دانشگاه و دوستاش شمارشو توی ایران پیدا کنه..با خودش صحبت کرده و چون نتیجه ای نگرفته با خونه تماس گرفته
-حالا می خواین چیکار کنین؟
غزل سر در گم و ناراحت گفت:
-نمی دونم ساقی جون ولی فکر کنم بهتره بهنام بره و ببینه چه خبره....اون دختره تهدید کرده اگر بهنام نره ازش شکایت می کنه....
-تو می گی راست می گه؟
-راستش ساقی جون بهنام حالا رو نبین که اینطوریه....بهنام قبل از مرگ بهروز پسر شیطونو شادی بود و یه عالمه دوست دختر داشت....بعید نیست که اون دختر راستشو بگه....ایران که همه کار می کرد....اونجا که دیگه ازادیه کامل داشت
با شنیدن حرفای غزل حالم داشت از بهنام به هم می خورد یعنی اینقدر ادم کثیفی بود؟حقشه...هر بلایی سرش میاد حقشه.....با شنیدن صدای پرستار که گفت می تونیم مریضمون رو ببریم بلند شدیم و رفتیم توی اتاق پیش فاطمه خانم.....بیچاره رنگ به رو نداشت...کمکش کردیم و گذاشتیمش روی ویلچرش...غزل دائم مامانش رو دلداری می داد و می گفت:
-مامان...دروغه....شما چرا غصه می خوری...اون دختنره حتما می خواد اخاذی کنه...نگران نباش همه چیز درست میشه
من هم گفتم:
-راست میگه فاطمه خانم....انشاالله که هر چی خیره پیش بیاد....شما غصه بخورید که چیزی درست نمی شه.....میشه؟
فاطمه خانم چیزی نمی گفت..توی فکر بود و مشخص بود غم عالم توی دلشه...بیچاره اون از اون پسرش این هم از این یکی....خدا رو شکر کردم که جای اون نیستم.....واقعا سختی هایی که من می کشم در برابر مشکلات فاطمه خانم صفرن
*****
یک هفته از اون روز میگذره قراره 5 روز دیگه بهنام بره و تکلیف خودش رو با بچه و اون دختره روشن کنه....توی این چند روز فاطمه خانم باهاش قهر کرده بود و به این طریق تنبیهش می کرد...ولی امروز قفل سکوت رو از لباش برداشت و از من خواست به بهنام بگم بره توی اتاقش.....دوست نداشتم باهاش روبرو بشم ولی چاره دیگه ای نداشتم....چند ضربه به در اتاق بهنام زدم
-بله
اروم در رو باز کردم...با دیدنش توی اون وضعیت دلم گرفت....سرش رو بین دوتا دستاش گذاشته بود و روی تختش نشسته بود...اروم سلام کردم
-سلام
سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به من دوخت برای اولین بار دیدم با لحن ارومی جوابم رو داد
-سلام.....
نگاهش دلم رو لرزوند...انگار اولین بار بود که میدیدمش....چه چهره دلنشینی داره...یعنی من تا حالا ندیده بودمش؟اجزای صورتش رو بررسی کردم....ابروهای پر و مشکی....چشمای متوسط و کشیده و پر از مژه...بینی خوش فرم...لبای متوسط و خوشگل...
-تموم شد؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
چی؟
-صداش رو خشن کرد و گفت:
-بررسی من....کاری داشتی؟
خجالت کشیدم.....سریع گفتم:
-مادرتون باهاتون کار دارن ...گفتن بهتون بگم برین پیششون
و سریع از اتاقش اومدم بیرون
صدای پاشو شنیدم که سریع پشت سر من به راه افتاد......و به سمت اتاق مادرش رفت
 

نیم ساعتی از رفتنش به اتاق مادرش نگذشته بود که صدای داد و فریادش بلند شد....پشت سر اون هم فاطمه خانم شروع به فریاد کرد...از حرفاشون چیزی دستگیرم نمی شد....فقط می فهمیدم که بهنام معترضه و فاطمه خانم می خواد مجبورش کنه کاری رو انجام بده...


 
دو ماهی از رفتن بهنام گذشته ....توی این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط اینو فهمیدیم که تست دی ان ای که از بهنام و بچه گرفته شده نشون داده که بچه از بهنامه مثل این که دوست دختر بهنام بچه رو نمی خواسته و وقتی هم که متوجه بارداریش شده برای سقط دیر شده بوده پس از بهنام خواسته یا بره و بچه اش رو تحویل بگیره یا بچه رو به یتیم خونه میسپاره....بهنام هم با وجود شک و تردیدی که داشته میره تا اگر بچه خودشه مانع از اوارگیش بشه... و فردا روزیه که ما این مسافر کوچولو رو میبینیم....بهنام تماس گرفته و ساعت ورودش به ایرانو به غزل گزارش داده.....خبر مثل بمب توی فامیل صدا کرده...فاطمه خانم هم برای این که از همین اول کاری به همه نشون داده باشه نوش براش عزیزه و جای هیچ حرفی رو باقی نذاره برای اخر هفته همه دوست و اشنا رو دعوت کرده و به قول خودش جشن ورود نوه اش رو می خواد برگزار کنه.....
همه برای استقبال از بهنام و پسر کوچولوش رفتن فرودگاه....فقط منم که توی خونه موندم و مشغول رسیدگی به کارای خونه ام....صدای زنگ باعث می شه استرس بیاد سراغم....در رو باز کردم و منتظر ورود بقیه شدم....صدای گریه بچه شنیده می شد.....از صداهایی که به گوش میرسید میشد فهمید که همه کلافه ان.....اول غزل وارد شد....بچه کوچولویی توی بقلش بود که مدام گریه می کرد و از شدت گریه کبود شده بود....پشت سرش هم فاطمه خانم با کمک بهنام و ار اخر هم اقای پرتو....بیچاره غزل هر کار می کرد نمی تونست بچه رو اروم کنه..رو به فاطمه خانم و اقای پرتو سلامی کردم ....نگاهی به بهنام کردم...به سمتش رفتم و اروم سلام کردم
-سلام...خوش اومدین
نگاه کلافه بهنام به سمت من چرخید و گفت:
-سلام...ممنون
و سپس رو به غزل کرد و با صدای بلندی گفت:
-اه چرا خفش نمی کنی...کلافه شدم
فاطمه خانم با عصبانیت گفت:
-این دسته گلیه که خودت به اب دادی...حواست باشه این بچه توه...به بقیه ارتباطی نداره که داد میزن ....رو به غزل کرد و گفت:
-بدش باباش......هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه
غزل رو به مادرش کرد و گفت:
-مامان الان جای این حرفاست؟
بهنام عصبانی به سمت غزل رفت...بچه رو محکم از بغلش کشید و محکم شروع به تکون دادن کرد
-خوب پس اگه بچه ودمه خودم می دونم چه طور ساکتش کنم
و به سمت اتاقش رفت ...بعد از چند دقیقه گریه بچه شدت گرفت...اعصابم به هم ریخته بود...همه ایستاده بودن و کسی کاری نمی کرد...به سمت اتاق دویدم و بدون در زدن وارد اتاق شدم....بهنام بچه رو روی تخت رها کرده بود و خودش هم روبروی پنجره ایستاده بود و به حیاط چشم دوخته بود.....با عصبانیت خواستم بچه رو بغل کنم که بهنام به سمت من برگشت نگاهی به من کرد و گفت:
-تو تینجا چه غلطی می کنی
عصبانیتم به اوج خودش رسیده بود....ولی به خاطر بچه چیزی نگفتم...بی توجه به حرف بهنام بچه رو بغل کردم و سعی کردم ارومش کنم
-مگه با تو نیستم..کری؟
اروم بچه رو تکون میدادم.....بچه بیچاره به خاطر شدت گریه کم کم داشت به خواب می رفت...نگاهی به بهنام کردم و گفتم:
-خواهش می کنم...یکم ساکت باشین بچه بخوابه....بعد هر چی خواستین با من دعوا کنین....این بیچاره چه گناهی کرده
و پشتم رو به بهنام کردم و از اتاق بهنام خارج شدم....توی اتاقش معذب بودم پس به سمت اتاق خودم رفتم...وارد اتاق شدم....بچه رو روی تخت خوابوندم ...احساس کردم پوشکش زیادی سنگینه و بوی بدی به مشامم می خورد....غزل رو صدا زدم و ازش خواستم وسایل بچه رو با خودش به اتاقم بیاره...غزل اومد و من شروع به جستجو توی ساک بچه کردم...حدس زدم توی مدت پرواز مامیش عوض نشده ....تصمیم گرفتم همه لباساشو عوض کنم...
خونه توی سکوت فرو رفته بود....بچه بیچاره از شدت خیسی و گرسنگی بود که گریه می کرد با تمیز شدن لباساش و خوردن شیرراحت خوابید و من فرصت کردم که سیر نگاهش کنم...خیلی به دلم نشسته بود....احساس می کردم بخشی از وجود خودمه.....فقط بغل من اروم بود و همین موضوع علاقه من رو نسبت بهش بیشتر می کرد....کنارش دراز کشیده بودم و با لذت نگاهش می کردم که صدای در اتاقو شنیدم...سریع به سمت در رفتم تا مانع بیدار شدن بچه بشم....در رو که باز کردم بهنامو منتظر دیدم
-خوابیده
-بله خوابه....
بهنام نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگه ولی منصرف شد و گفت:
-من دارم میرم بخوابم....بدین ببرمش
نمی دونستم باید چکار کنم....می دونستم بهنام نمی تونه خوب از بچه مراقبت کنه...از طرفی هم می ترسیدم مسئولیت بچه رو به عهده بگیرم...اگر خدایی نکرده اتفاقی براش می افتاد همین بهنام منو می کشت پس برگشتم توی اتاق
-بفرمایید.....بیاین ببرینش
انگار که بهنام انتظار این حرف رو نداشت چون شکه شد چند لحظه سر جاش ایستاد ولی سریع به خودش اومد و وارد اتاق شد ....بچه رو بغل کرد و از اتاق خارج شد... وسایل بچه رو جمع کردم و و پشت سرش راه افتادم
-ببخشید اقا.....این وسایل بچه....اینم شیشه شیرش
بهنام نگاهی عصبانی به من کرد و بدون تشکر گفت:
-باشه...بذارشون اونجا و برو
از این حرکت ش ناراحت شدم....با خودم گفتم....تو بازم به من نیاز پیدا می کنی...وسایل رو گذاشتم و اتاق رو ترک کردم...تازه چشمام سنگین شده بود که صدای گریه بچه به گوشم خورد....نیم خیز شدم می خواسنم بلند شم و برم ارومش کنم ولی یاد برخورد بهنام افتادم...پس سر جام دراز کشیدم....10 دقیقه ای گذشت ولی بچه اروم نشد که نشد...دیگه داشتم کلافه می شدم...بلند شدم روسری سر کردم و خواستم از اتاق بیرون برم به محض باز کردن در سریع چرخیدم که محکم با کسی برخورد کردم....
-اخ
سرم رو بلند کردم نگاهم به چشمای سرخ بهنام افتاد...برای اولین بار دیدم با لحن ارومی گفت:
-ببخشید.....طوریت که نشد
گیج سرم رو تکون دادم....همچنان بهش خیره شده بودم...دستاش روکه نا خوداگاه موقع برخورد به بازوهام گرفته بود پایین اورد ازم فاصله گرفت و گفت:
 

-میشه بچه رو اروم کنی؟هر کاریش می کنم ساکت نمی شه


 


 
خندم گرفته بود....این دیگه واقعا تنبیه بزرگی براش بود.....صدای بچه هم یه بند می اومد ....متعجب بودم از بقیه که چه طور با این صدای بلند گریه کسی بیدار نشده...به سمت اتاق بهنام رفتم.......بهنام هم پشت سرم راه افتادبچه روی تخت بود و اتاق بهنام افتضاح....انقدر به هم ریخته بود که یه لحظه جا خوردم...برگشتم و نگاهی به بهنام کردم...فهمید منظورم چیه دستش رو توی موهاش کرد سرش رو خاروند و گفت...نمی دونستم باید چیکار کنم که اروم شه حرصمو سر وسایل اتاق خالی کردم...بچه رو بغل کردم و کمی تکونش دادم...نگاهی به بهنام کردم و گفتم:
-شیر خشکش کو؟
با نگاه دور اتاق رو جستجو کرد و گفت:
-اوناهاشش...اونجاست
گفتم:
-خوب پس سریع براش شیر درست کنین
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
-من؟
نگاهش کردم و گفتم:
-من می خوام مامیشو عوض کنم....نمی تونم برم پایین و براش اب جوشیده بیارم...برید براش از توی کتری اب بیارید....اخمی کرد و خواست از اتاق بیرون بره که گفتم:
-شیشه شیرشو ببرین و حسابی بشورین....یادتون نره ها از کتری...ابش الان دیگه سرد شده
و شیشه رو به سمتش گرفتم....جلو اومد و خواست شیشه رو بگیره که دستش روی دست من که شیشه رو گرفته بودم قرار گرفت....برای چند ثانیه به چشمام خیره شد دستش رو روی دستم فشار داد و شیشه رو گرفت و از اتاق خارج شد....تمام بدنم داغ شده بود...احساس کردم روی دستم یه چیز داغ گذاشته شده ...به جایی که چند لحظه پیش ایستاده بود خیره شدم با خودم گفتم....این یهو چش شد؟....در طول زمانی که مامی بچه رو عوض می کردم به رفتار بهنام فکر می کردم.....در اخر به این نتیجه رسیدم که از شدت بی خوابی و ناراحتی های اخیر زده به سرش اره حتما همینطوره..بهنام بد عنق مغرور حالا به خاطر یه فسقلی ناز دست به دامن من شده بود...ذوق زده شده بودم...حالا من در موضع قدرت بودم و بهنام بهم احتیاج داشت....لبخندی از سر رضایت زدم و شروع به ناز کردن بچه کردم
-عزیز دلم...تو چقدر نازی....الهی من قربونت برم چرا گریه می کنی؟....
با صدای بهنام به سمت در چرخیدم
-ببخشید که مزاحم ناز و نوازشت شدم ...بیا اینم شیشه
نگاهی به شیشه کردم..تمیز تمیز بود....گفتم:
-خوبه 90 تا اب بریزین و 3 تا پیمونه هم شیر...
بهنام مطیع شیر رو اماده کرد...بیچاره...دلم براش می سوخت...ببین چه اروم و سر به زیر شده..بچه رو به سمتش گرفتم ...
- بفرمایید اینم گل پسرتون...شیرو بهش بدین می خوابه...با اجازه
می خواستم تلافی کنم...می دونستم با شنیدن این حرف جا می خوره...باید حالیش می کردم که هر کی قدرتی داره نباید زور بگه..چرخیدم که از اتاق خارج بشم
-ساقی
با شنیدن اسمم از زبون بهنام میخکوب شدم....
-خواهش می کنم نرو
نمی تونستم تکون بخورم....با شنیدن اسمم از زبون بهنام و لحن پر از غم و خواهشی که داشت انگار یه چیزی توی رگ های بدنم به جریان افتاد....چیزی که باعث می شد قلبم تند تر بزنه و یه دلشوره خاص وجودمو بگیره...به سمتش چرخیدم و نگاهم با نگاهش گره خورد...راه رفته رو برگشتم..دستم رو دراز کردم و بچه رو ازش گرفتم....شیشه رو توی دهنش گذاشتم و گفتم:
-امشب بچه رو میبرم پیش خودم....شما خسته این یکم بخوابین..
و به سمت در حرکت کردم باز صدای بهنام میخکوبم کرد
-ساقی
سعی کردم صدام هیجان درونمو نشون نده اروم گفتم:
-بله
ممنون
دیگه نمی تونستم بمونم...خواهش می کنمی گفتم و از اتاق خارج شدم...
تا ساعت 4 صبح بیدار بودم...بچه نمی خوابید و می خواست راه ببرمش..معلوم بود که بغلی شده واین کار نگهداری ازش رو سخت تر می کرد....ولی چون خیلی دوسش داشتم با دل و جون راه می بردمش..گونه اش رو بوسیدم و بهش گفتم:
-کوچولو خودت نمی دونی چه نعمتی هستی واسه من...نمی دونم چرا ولی فکر می کنم خدا تو رو واسه کمک به من فرستاده...خوشحالم که اینجایی...خیلی
و به خودم فشردمش..احساس می کردم این کوچولو باعث تغییرات خوشایندی توی زندگیم بشه...

****

نگاهم روی تخت ثابت موند...کمی طول کشید تا خواب از سرم بپره و همه چیز به یادم بیاد...
-وای بچه کو؟
نگران از تخت پایین اومدم و از اتاق خارج شدم...اتاق غزل و بهنامو نگاه کردم ولی کسی نبود...سریع پله ها رو پایین دویدم..صدای غزل به گوشم خورد که داشت بچه رو ناز می کرد...نفس راحتی کشیدم و اروم وارد اشپزخونه شدم
-سلام
غزل نگاهی به من کرد و گفت:
-بیدار شدی؟
-اره...ببخشید..خواب موندم....بقیه کجان؟صبحانه خوردین؟
غزل لبخندی زد و گفت:
-اره همه صبحانه خوردیم....بابا و بهنام بیرونن...مامان هم توی اتاق خودشه...منم که با این فینگیلی در خدمتیم
خندیدم به سمتشون رفتم..خم شدم و بچه رو بوسیدم و گفتم:
-من قربون این فینگیلی برم....حالا اسم پسرمون چی هست؟
غزل گفت:
-منم نمی دونم قراره بهنام امروز براش شناسنامه بگیره..برو یه چیزی بخور ضعف نکنی
به سمت یخچال رفتم و پنیر رو از توش در اوردم...گفتم:
-کی اومدی بچه رو برداشتی؟من اصلا نفهمیدم
-مگه بچه پیش تو بود؟
-با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-اره
نگاهی به من کرد و گفت:
ولی صبح که داشتم صبحانه می خوردم بهنام بچه به بغل اومد ....بچه رو داد به من...صبحانه خورد و رفت
پس بهنام بچه رو برده...ولی چرا؟یعنی نمی خواسته کسی بفهمه بچه پیش من بوده یا.دلیل دیگه ای داشته....؟
-دیشب بچه خیلی گریه کرد...
غزل لبخندی زد و گفت:
-میشنیدم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- پس چرا کاری نکردی؟
جواب داد
-مامان ازم خواسته هیچ کمکی به بهنام نکنم...
با تعجب پرسیدم:
-چرا؟
-نمی دونم فکر کنم می خواد تنبیهش کنه
با گیجی گفتم:
-خوب من که دارم کمکش می کنم....این
فاطمه خانم وارد اشپزخانه شد سلامی کردمو حرفم رو ادامه ندادم ولی مطمئن بودم شنیده..
-داشتی می گفتی چرا ما کمک بهنام نمی کنیم نه؟
شرمنده سرم رو پایین انداختم....ادامه داد:
-بهنام کار اشتباهی کرده...و همین بچه با این وضعیت خودش بدترین تنبیهه....ولی کمک نکردن ما دلیل دیگه ای داره
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-بهنام باید بفهمه نباید در حق تو ظلم کنه...الان ما دورش رو خالی کردیم....درست مثل تو که کسی رونداری....ولی کاری که تو با اون می کنی مثل کاری که اون با تو کرد نیست...بهنامم اینو فهمیده..از نگاه شرمندش میشه خوند...ولی باید بیشتر از این تنبیه بشه....حالا حالا باهاش کار دارم...باید به خاطر خیلی چیزا تنبیهش کنم....تا الان بهش سخت نگرفتم و این شده...باید از این به بعد تربیتش کنم
لبخندی زدم....از این که فاطمه خانم با این کار داشت ازم حمایت می کرد غرق شادی شدم...
-شما خیلی خوبین....نمی دونم چطور باید ازتون تشکر کنم
فاطمه خانم لبخندی زد و گفت:
-فعلا که ما باید ازت تشکر کنیم....تویی که از نوه کوچولومون مراقبت کردی....ممنون دخترم

 

 

 


لبخندی زدم و شروع به خوردن صبحانه کردم....فاطمه خانم گفت:-تا عید چیزی نمونده...نمی خواین برین خرید؟بعد انگار که چیزی رو به یاد اورده باشه نگاهی به من کرد و گفت:-راستی اخر هفته هم که مهمونی پسر بهنامو داریم ساقی جون با غزل برین و لباس بخریننگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم:-ممنون.....ولی لگه می شه من توی مهمونی نباشماخمی کرد و گفت:-دفعه قبل گفتم بازم می گم و دیگه هم تکرار نمی کنم..تو الان عضوی از خونواده مایی و هر جایی که ما باشیم تو هم باید حضور داشته باشی...فهمیدی؟دیگه نشنوم این حرفا رو بزنینگاهی از سر استیصال بهش کردم و گفتم-چشملبخندی زد و گفت:-چشمت بی بلا دخترمبچه به گریه افتاده بود و غزل نمی تونست ارومش کنه....صبحانه رو نصفه ونیمه خوردم و برای اروم کردن بچه بلند شدم....فاطمه خانم نگاهی بهم کرد و گفت:-چرا بلند شدی؟جواب دادم:-بچه گریه می کنه-اشکال نداره صبحانت رو بخورلبخندی زدم و گفتم:-سیر شدم...گناه داره..شاید من بتونم ارومش کنمو بچه رو از غزل گرفتم....عجیب بود که بچه توی بغل من اروم میشد..لبخندی بهش زدم و شروع کردم باهاش صحبت کردن....سرم رو که بلند کردم دیدم فاطمه خانم با یه نگاه خاصی بهم خیره شده لبخندی بهش زدم و باز هم با بچه مشغول شدم****تمام طول روزو با بچه مشغول بودم....مواقعی هم که می خوابید با غزل کارای خونه رو می کردیم...دیگه داشتم از حال می رفتم.....بچه بیدار شده بود و اورده بودمش توی پذیرایی و بهش شیر میدادم...همه دور هم جمع شده بودیم و مشغول صحبت بودیم که بهنامم از راه رسید...به همه سلام کرد و به سمت من اومد....دستش رو دراز کرد تا بچه رو بغل کنه...اروم بچه رو توی بغلش گذاشتم وگفتم:-تازه بیدار شده....گرسنشه...شیرشو بهش بدینو شیشه رو بهش دادم....نگاهی بهم کرد و گفت:-ممنون ساقیو روی مبلی نشست و مشغول شیر دادن به پسرش شد....غزل گفت:-بهنام شناسنامشو چیکار کردی؟-گرفتمغزل با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و گفت:-بده ببینم....اسمشو چی گذاشتی؟بهنام لبخندی زد و گفت:-بیا از توی جیبم بردارو به جیب شلوارش اشاره کرد...غزل سریع رفت و شناسنامه رو از توی جیب بهنام در اورد و باز کرد....چشماش پر از اشک شدبهروز پرتوبا شنیدن این اسم همه نگاه ها پر از غم شد....چشم های فاطمه خانم هم پر از اشک شد....بغض گلوی من رو هم گرفته بود.....با اومدن اسم بهروز یاد مریم افتادم...یعنی الان کجاست و چیکار می کنه؟به گذشته برگشته بودم که صدای بهنام منو به خودم اورد-نمی خواید شام بخورید؟سریع بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم .صدای فاطمه خانم رو شنیدم که گفت:-غزل پاشو برو کمک ساقی امروز خیلی خسته شدهو بعد هم صدای پای غزلو شنیدم که به اشپزخونه نزدیک می شدمیز رو چیده بودیم....غزل داشت برنج رو می کشید....رفتم تا به بقیه بگم بیان و شام بخورن...فاطمه خانم داشت برای بهنام از خوش خدمتی های من برای بهروز کوچولو می گفت...با دیدن من ساکت شد و گفت:-میز اماده است؟نگاه بهنام هم به سمت من چرخید...با لبخند گفتم:-بله بفرماییدبه سمت بهنام رفتم و گفتم:-بچه رو بدین به من ....شما برید و لباساتونو عوض کنید...بهنام چند لحظه نگاهم کرد بعد بدون گفتن حرفی بچه رو بهم داد و رفت..احساس شرمندگی رو می تونستم از توی نگاهش بخونم......به نظرم این بهترین و بزرگترین تنبیه براش بود...همین که کاری می کردم که شرمنده بشه خودش برام کافی بود...گاهی اوقات محبت بهترین نتیجه رو دارهبچه رو بغل کردم و به سمت اشپزخونه رفتم..روی صندلی همیشگیم نشستم و بچه توی بغل شروع به خوردن کردم...بهنام وارد اشپزخونه شد...نگاهی به من و بچه کرد و نشست... گفتم:-ببخشید باید برای بهروز یه چیزایی بخرینبهنام نگاهی کرد و گفت:-هر چیزی که لازمه لیست کن تا بگیرمبه فاطمه خانم گفتم:-من زیاد چیزی نمی دونم میشه شما بگین چیا لازم دارهفاطمه خانم لبخندی زد و گفت بعد از شام یه کاغذ و خودکار بیار تا لیست کنیم*****لیست اماده بود بهنام نگاهی به لیست کرد و گفت:-من نمیدونم اینایی که نوشتین چیا هستن...غزل فردا اماده باش با هم بریم بخریمغزل نگاهی کرد و گفت :-فردا؟بذار ببینم...فردا تا 5 کلاس دارم...بعد از 5 می تونم-خوبهفاطمه خانم گفت:-ساقی تو هم باهاشون برو لباس مهمونیتو بخردوست نداشتم با بهنام واسه خرید برم سریع گفتم:-ممنون...من از بچه مراقبت می کنم....غزل خودش یه چیزی برام می خرهفاطمه خانم گفت:-پرتو فردار زودتر میاد خونه...منم هستم با هم مواظبشیم...نمیشه که غزل واسه تو لباس بگیره...خودت باید باشیغزل هم گفت:
-من نمی تونم واست لباس بگیرم ساقی جون....این دیگه لباس توی خونه نیست که برای هر دومون بشه...میترسم یا خوشت نیاد یا اندازه تنت نباشه... خواستم بازم اعتراض کنم که فاطمه خانم گفت:-فردا تو هم میری و یه لباس خوشگل می خری....نپوسیدی توی خونه؟...رو حرف منم دیگه حرف نزنبا این که مخالف بودم ولی دیگه بحثو ادامه ندادم...نیم ساعت بعد همه رفتن تا بخوابن..من مونده بودم و بهنام و بچه...نمی دونستم امشب باید چیکار کنم..خیلی خسته بودم و دلم می خواست بخوابم...بهنام نگاهی بهم کرد و گفت:-فردا اگهی می دم واسه پرستار...فقط چند روز دیگه بچه رو نگه داری ممنون می شم...آه از نهادم بلند شد...یعنی امشبم پیش من می مونه.....اخه از من بی زبونتر هم هست..روم نمی شد بهش نه بگم....بلند شدم و راه افتادم....بچه هم توی بغلم بود که بهنام گفت:-خیلی خسته ای....من فعلا خوابم نمیاد..بدش به من و تو برو بخواب...وقتی خوابم گرفت می خوابونمش ...اگه دیدم نمی تونم میارمش پیشتاز چهرش خستگی می بارید ....نمی دونم چرا این حرفو زد....گفتم:-خیلی وقته که بیداره....احتمالا دیگه بخوابه...می خوابونمش و خودم هم می خوابم...شما برین بخوابینانگار که منتظر بود من همین جمله رو بگم...نمی دونم ترسید پشیمون بشم...چون سریع از جاش بلند شد و گفت:-خوب پس حالا که مشکلی نیست من رفتم...و با دو رفت طبقه بالاخندم گرفت.....با خودم گفتم...اخه یکی نیست بگه تو که مرد عمل نیستی چرا تعارف می کنی.. نگاهی به بچه کردم و گفتم:-ببین بهروز اینم بابا که تو داری؟و به سمت اتاقم رفتم****توی ماشین بهنام نشسته بودیم و به سمت مرکز خرید می رفتیم....قرار بود اول وسایل بهروزو بخریم بعدم بریم و واسه من و غزل لباس بخریم...بهنام ماشینو مقابل یه سیسمونی فروشی نگه داشت...هر 3 پیاده شدیم و رفتیم داخل مغازه...وای چقدر همه چیز بامزه است...از نگاه کردن به وسایلی که مال بچه است سیر نمی شدم بالذت مشغول نگاه کردن به لباسای بچه گونه بودم و دور تا دور مغزه رو نگاه می کردم که چشمم به بهنام افتاد که بهم خیره شده....نگاهش برام عجیب بود....با این که نگاهش کردم ولی دست از نگاه کردن به من بر نداشت و همچنان بهم نگاه می کرد...خودم رو بی توجه نشون دادم و به سمت غزل رفتم تا با کمک هم وسایلو بخریم.....یه عالمه چیز خریده بودیم..بیشترش هم سلیقه من بود..چون غزل لیستو به من داد و گفت :-تو از من بیشتر بچه داریو بلدی.....پس خودت می دونیخرید که تمام شد قرار شد همه وسایلو بفرستن خونه...ما هم راه افتادیم تا برای خودمون خرید کنیم.....غزل جلو همه مغازه ها می ایستاد و نگاه می کرد حتی مغازه هایی که نمی خواست چیزی ازشون بخره....همین منو کلافه کرده بود..برام عجیب بود که چرا بهنام چیزی نمی گه و خونسرد با ما همراهی می کنه..اخرش خسته شدم و گفتم:-غزل جون ببخشید ولی اینجوری که تو همه جا می ایستی فکر کنم ما تا یه هفته دیگه هم نتونیم لباس بخریمبهنام خندش گرفته بود ولی چیزی نگفت...غزل گفت:-اه ساقی...تو دیگه چرا؟یه بارم که بهنام چیزی نمی گه تو گفتی!دوست نداشتم از دستم دلخور بشه پس گفتم-ببخشید....من با گشتن توی بازار مشکلی ندارم ولی بهروز ممکنه مامان و باباتو اذیت کنه.... غزل که انگار تازه یادش افتاده بود گفت:-وای راست می گیا...بدوین ...بدوین که دیر شدو تند و تند شروع به راه رفتن کرد.....خندم گرفته بود....ما هم سرعتمونو زیاد کردیم و دنبالش راه افتادیمغزل یه لباس سرمه ای کوتاه خرید..بالای لباسش یقه رومی بود و بلندیش تا زانوش می رسید..منم یه لباس قرمز خیلی خوشرنگ خریدم.. یه بند 4 سانتی داشت که روش پر از گل های رز درشتی بود که ازخود پارچه لباس درست شده بودن و مثل یقه رومی کج روی شونم قرار می گرفت..لباس من بلند بود و روی کفشم می افتاد....یه چاک هم داشت که از جلو تا روی رونم باز می شد..خسته برگشتیم خونه....تمام مدت خرید بهنام ساکت دنبالمون می اومد...فقط موقع خرید لباسا پولشونو حساب کرد...و به هر دو مون گفت مبارکه..همین....*****فاطمه خانم مخالف استخدام پرستار بود...و اصرار های بهنام هم نتیجه ای نداشت... فاطمه خانم گفت نمی تونه به کسی اعتماد کنه و بچه رو بهش بسپاره...چون بچه با ساقی اروم میشه و ساقی هم خیلی خوب بهش می رسه پس ساقی بچه رو نگه میداره...و یکی دیگه رو برای انجام کارای خونه استخدام می کنن خوشحال بودم...با این اوضاع من هم می تونستم بیشتر استراحت کنم..روز مهمونی شده بود...از شانس خوب من بهروز امروز همش توی خواب بود و من راحت به کارام می رسیدم....صبح حمامش کرده بودم و خودم هم دوش گرفته بودم...اتوی غزلو گرفته بودمو موهامو اتو کشیده بودم....موهام خودشون لخت هستن ولی بعد از حمام یکم وز می شن..با اتو درستشون کردم...حالا بلند تر به نظر می رسیدن...تقریبا زیر باسنم بودن...جلوی موهامو پوش دادم و همه رو با دو تا سنجاق سر قرمز جمع کردم بالا...بقیه موهامم رها کردم پشت سرم... لباسم رو پوشیدم...ارایش ملیحی کردم و نگاهی به اینه انداختم...از خودم خوشم اومد..لبخند پر غروری به خودم توی اینه زدم ورفتم تا به عزیز دلم بهروز برسم.....یه لباس یه تیکه نارنجی سفید خوشگل تنش کردم کلاه لباسو سرش گذاشتم یه جفت جوراب سفید کوتاه هم پاش کردم...نگاهی بهش انداختم....خوردنی شده بود...بغلش کردم و کمی فشارش دادم ....و قربون صدقه اش رفتم...شروع کرد به خندیدن...خدایا چقدر ناز می خنده...از شدت ذوق و شوق نمی دونستم چیکار کنم...این اولین بار بود که می خندید....اشکم داشت در می اومد....توی بغلم نگهش داشتم و به سمت در اتاق دویدم-غزل...غزلبا صدای بلند غزلو صدا می کردم...در رو باز کردم و خواستم برم به سمت اتاق غزل که بهنامو پشت در اتاقم دیدم..انقدر خوشحال بودم که موقعیتمو گم کرده بودم گفتم:-ببین...ببین داره می خنده.....بهروز می خنده...نگاش کن ببین چقدر ناز می خنده و نگاهمو به بهروز دوختم....بهروز بهم خیره شده بود و نمی خندید.....فکر کنم اونم از رفتار عجیب و غریب من گیج شده بود...یک دفعه موقعیتی که توش بودمو به یاد اوردم...خجالت زده بودم اروم اروم سرم رو بالا اوردم تا ببینم عکس العمل بهنام در برابر این دیوونه بازی من چی بوده....نگاهم به چشماش افتاد...زل زده بود بهم... چشماش روی اجزای صورتم در حرکت بود...نگاهشو به نگاهم دوخت ولی چیزی نمی گفت....اروم اروم دستش رو بالا اورد ولی روبروی صورتم متوقفش کرد...ترسیدم....منظورشو از این کار نمی فهمیدم..یکم عقب رفتم.دستش رو جلوتر اورد و روی گونه ام کشید با گیجی نگاهش کردم ....یکدفعه رنگ نگاهش عوض شد دستش رو پس کشید و سریع رفت ..گیج گیج بودم..او چیکار کرد؟داشت اشکم رو پاک می کرد؟.....قلبم اروم و قرار نداشت و می خواست از توی سینم بزنه بیرون....بهنام رفته بود ولی حالا من مونده بودم و یه دل اسیر صدای همهمه از پایین می اومد....حدس زدم مهمونا اومدن...بهروز خواب بود ...نشسته بودم و نگاهش می کردم....می خواستم تا جایی که میشه کمتر توی مهمونی باشم که غزل بعد از زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد-ساقییییییی....چرا نمیای پایین؟-بهروز خوابه...غزل لبخندی زد و گفت:-همه می خوان شازده رو ببینن..هی می گن پس این پسر کوچولوتون کو.....پاشو..پاشو بریمغزل بهروزو بغل گرفت و راه افتاد.....دلم شور میزد...دوست نداشتم توی مهمونیشون باشم.. کسی رو نمیشناختم ...غزل به سمتم برگشت و گفت:-بدو دیگهچاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو صاف کردم و با تمام اعتماد به نفسی که میتونستم توی خودم جمع کنم راه افتادم..بالای پله ها بودیم و مشرف به همه از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم-وای غزللللللللل....مهمونیتون مختلطهغزل لبخندی زد و با بی خیالی گفت:-خوب اره....کسی نیست که همه فامیل و اشنانگفتم:-با شما اره ولی من که کسی رو نمیشناسمبرگشتم برم توی اتاقم که صدای ایدا به گوشم خورد-به افتخار بهروز کوچولوصدای دست ردن بلند شد..اروم برگشتم و نگاهی به پایین انداختموای خدای من همه نگاهشون به ما بود...فقط می تونستم نگاهشون کنم....تا حالا جلوی هیچ مردی اینقدر بی حجاب نبودم.. اینجا پر از مرد بود.....غزل راه افتاد و داشت از پله ها پایین می رفت..بر گشت نگاهی به من کرد و گفت:-ساقی...ساقیگیج و خجالت زده گفتم:-هانلبخندی زد و اروم گفت:-چرا خشکت زده...بیا دیگه زشتهراه دیگه ای نداشتم ..ابروهامو بالا دادم ....لبخندی از روی ناچاری زدم و به دنبال غزل راه افتادم... نگاه ها رو روی خودم احساس می کردم....و این بیشتر اذیتم می کرد....ایدا به سمت من اومد همدیگه رو بوسیدیم...لبخندی زد و گفت-خیلی خوشگلی ها..لبخندی زدم و گفتم:-تو هم همینطور.......پسر کوچولوتو نمی بینمایدا گفت:-گذاشتمش پیش مادر شوشوبا تعجب گفتم:- کی؟خندید و گفت:-مادر شوهرمو میگم دیگهخندم گرفته بود....نگاهی به جمع کردم.....جز خانواده ایدا کسی رو نمیشناختم...چشمم به فاطمه خانم افتاد بهم اشاره کرد که به سمتش برم...به ایدا گفتم:-فاطمه خانم باهام کار داره....ببخشید برم ببینم چیزی لازم دارهگفت:-برو عزیزم...خجالتم یکم ریخته بود.....اروم اروم به سمت فاطمه خانم راه افتادم....کنارش 3 تا زن همسن و سال خودش نشسته بودن...یکیشون که خواهرش زهرا خانم بود ولی 2 تای دیگه رو نمی شناختم با لبخند سلامی به جمعشون کردم و با همه احوالپرسی کردم....فاطمه خانم رو به بقیه گفت:-اینم ساقی جون که دربارش صحبت می کردمیکی از خانوما گفت:-ماشالا...خدا حفظت کنه دخترم....فاطمه خیلی ازت تعریف می کنه...چیکار کردی که اینقدر دوست دارهگفتم:-فاطمه خانم به من لطف دارن...خودشون خوب و دوست داشتنین که بقیه رو هم خوب می بینن....نگاهی به فاطمه خانم کردم و گفتم:-منم مثل مادر خودم دوسشون دارمفاطمه خانم خوشحال شروع به معرفی خانم ها کرد-خواهرمو که میشناسی گفتم:-بله سعادت اشنایی باهاشونو داشتمزهرا خانم گفت:-لطف داری عزیزمفاطمه خانم ادامه داد-ایشون بهناز جون...خواهر شوهرم....ایشون منصوره خانم جاریم و ایشونم مهناز جون اون یکی خواهر شوهرمبه همه نگاهی کردم گفتم:-از اشنایی باهاتون خوشحالمبقیه هم به نوعی جواب منو میدادن که صدای گریه بهروز به گوشم خورد برگشتم و دیدم غزل کلافه داره بهروزو به سمت من میاره....ببخشیدی گفتم و به سمت غزل رفتم گفت:-از بس از این بغل به اون بغلش کردن کلافه شد بچه...بیا بگیرش ببین می تونی ارومش کنیبهروزو بغل گرفتم ...نگاهی دورتا دور سالن چرخوندم ..یه جای دنج پیدا کردم ..به همون سمت رفتم و روی یکی از مبل ها نشستم....شیشه شیر بهروزو که از قبل اماده کرده بودم و توی دستم بود گزاشتم توی دهنش.....خیلی گرسنه بود...تند و تند مک می زد..غرق لذت به خوردنش نگاه می کردم که صدای کسی از جا پروندم-سلاماحسان بود که داشت با لبخند بهم نگاه می کرد-سلام...خواستم به احترامش بلند شم...دستش رو گذاشت روی شونم و گفت:-نه نه...راحت باشیه احساس بدی پیدا کردم....نگاهی به دستش انداختم که متوجه شد و دستش رو پس کشید..گفت:-ببخشید...حواسم نبود....جدی گفتم:-خواهش می کنماین پا و اون پا می کرد.. بعد از چند ثانیه گفت :-میشه اینجا بشینم و به مبل کنار من اشاره کرد...نمی دونستم باید چیکار کنم گفتم:-بفرماییدنشست..پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:-چقدر بچه داری بهتون میادلبخندی زدم و گفتم:-بچه ها رو خیلی دوست دارم....نمی خواستم زیاد باهاش صحبت کنم پس سرم رو پایین انداختم و مشغول مرتب کردن جوراب و شلوار بهروز شدم..صدای اشنایی گفت:-به به احسان خان...خوش می گذرهنگاهم رو به سمت صدا چرخوندم....سیاوش....توی این مدت ندیده بودمش ولی الن با دیدنش دوباره خاطرات وحشتناک زندگیم برام زنده شدن....نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: -سلام ساقی خانم....خوبین ؟" چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم..احسان نگاهی به من کرد و گفت: -شما همدیگه رو میشناسین؟ قبل از این که من بتونم چیزی بگم سیاوش سریع گفت: -اره چند روز پیش اومدم اینجا و زیارتشون کردم.... از حرفی که زد فهمیدم می دونه که نباید درباره من واقعیتو بگه..خیالم راحت شد..نفس راحتی کشیدم که از چشم سیاوش دور نموند نگاهم کرد و چشمکی بهم زد....اخمی بهش کردم و باز با بهروز خودمو سرگرم کردم... سیاوش و احسان با هم مشغول صحبت بودن و من شنونده هر از گاهی هم احسان چیزی از من می پرسید که با جوابای کوتاه من مواجه میشد.....حوصلم سر رفته بود و از نگاه های احسان که حالا حس می کردم از روی علاقه است خسته شده بودم.... از وقتی اومده بودم توی مهمونی بهنامو ندیده بودم....با چشمام همه جا رو نگاه می کردم تا شاید بتونم ببینمش....نبود که نبود....صدای سیاوش که داشت درباره بهنام می گفت توجهمو جلب کرد -اره ...یه ربع پیش تلفنی بابهنام حرف زدم...گفت تا 10 دقیقه دیگه اینجاست...دیگه باید پیداش بشه احسان گفت: -نگفت کجاست؟ -چرا مثل این که رفته شام بگیره -چه حلال زاده ام هست..نگاه کن..اومد رد نگاه احسانو دنبال کردم....خودش بود..چقدر خوش تیپ شده بود... کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه پیراهن سفید...کراوات مشکی با خط های ظریف طوسی هم بسته بود....باهمه شروع به احوالپرسی کرد....جایی که ما نشسته بودیم چندان توی دید دیگران نبود...نگاهش کردم....بعد از خوش و بش با چند تا از جوونای فامیل رفت پیش غزل ایستاد کمی با غزل صحبت کرد بعد از چند دقیقه هر دو همزمان نگاهشون رو دور تا دور سالن چرخوندن..نگاه غزل روی ما ثابت موند با انگشت به ما اشاره کرد و به سمت ما اومد...بهنامو دیدم که تا چشمش به ما افتاد تعجب کرد ولی بعد اخمی چهره اش رو پوشوند و بعد از چند ثانیه اونم پشت سر غزل راه افتاد .غزل با لبخند گفت: -به به..میبینم که جمعتون جمعه.... سیاوش نگاهی به غزل کرد و گفت: -گلمون کم بود که الان رسید و دست غزل رو گرفت و به سمت خودش کشید...هر دو به هم خیره شده بودن.....نگاهشون پر از عشق بود....احسان لبخند مرموزی زد و اروم گفت: -بیچاره ها.....چقدرم تابلون خندم گرفت ....کشف این موضوع برام جالب بود...اصلا فکر نمی کردم غزل و سیاوش به هم علاقه داشته باشن ولی معنی این نگاه ها چیزی جز این نمی تونست باشه..با نزدیک شدن بهنام احسان از جاش بلند شد چند قدم جلو رفت و بلند گفت: -به به بهنام عزیز....چه عجب بالاخره اومدی با این حرف احسان ..سیاوش هم دست غزل رو رها کرد و به سمت اونا رفت ..هر سه با هم دست دادن و به سمت ما بر گشتن....شیر بهروز تمام شده بود و توی بغلم خواب بود...اروم از جام بلند شدم....جرات نگاه کردن توی چشمای بهنامو نداشتم..می ترسیدم چشمام احساسم رو لو بدن اروم سلام کردم -سلام صدای بهنامو شنیدم که خیلی جدی گفت: -سلام غزل گفت: -چرا همه ایستادین؟بشینین دیگه و خودش سریع اومد و کنار من نشست.....سیاوش هم کنار غزل جای گرفت....بهنام اروم جلو اومد و گفت: -بچه رو بده بغل من و خودش کنار من نشست..و منتظر بهم چشم دوخت.....احسان رفت و روی مبل کنار بهنام نشست..بین احسان وسیاوش فقط یه مبل فاصله بود..... خم شدم و اروم بچه رو گذاشتم توی بغل بهنام...خدای من چه بوی خوبی میداد...هیچوقت اینقدر به بهنام نزدیک نشده بودم... نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو از بوی عطرش پر کردم .در حال بلند شدن بودم که دیدم یقه لباسم توی دست بهروز کوچولو مونده...دوباره خم شدم تا لباسم رو از دست مشت شده بچه بیرون بیارم..اروم اروم دستش رو باز می کردم که احساس کردم توی یقه لباسم که بازه سرد و گرم میشه و هر لحظه شدت سرد و گرم شدن بیشتر میشه......نگاهم رو بالا اوردم...وای خدایا..... چشمای بهنام رو دیدم که زوم شدن توی یقه لباسم و هرم نفس هاشه که داره سینم رو سرد و گرم می کنه....سریع لباسم رو از دست بهروز بیرون کشیدم و دستم رو روی سینم گذاشتم.....با ابن حرکت من بهنام به خودش اومد و نگاهش رو به چشمام دوخت....پیشونیش یکم عرق کرده بود و چشماش خمار شده بود....نگاهم رو از صورتش گرفتم و نشستم....نشستن من همان و باز شدن چاک جلوی لباسم همان...از دست خودم عصبانی بودم...با خودم گفتم....دیگه جاییت مونده که ندیده باشن؟...سریع بلند شدم و ایستادم.....بهروزو که بغل کرده بودم می ذاشتمش روی پام و چیزی دیده نمی شد ولی الان توی نشستن پام کاملا از لباس بیرون میزد....نگاه کردم ببینم کسی متوجه شده....غزل و سیاوش که با هم گرم صحبت بودن و چیزی ندیدن ولی بهنامو احسان هر دو متوجه لباسم شده بودن..احسان سریع بلند شد و کتش رو در اورد و به سمت من گرفت: -بفرمایید...فکر کنم اینجوری راحت تر باشین..... خواستم کت رو از دستش بگیرم که بهنام بلند شد ایستاد و گفت: -ساقی نگاهش کردم..با لحنی عصبی گفت: -بچه رو ببر بذار توی تختش وبچه رو به سمت من گرفت از لحن حرف زدنش دلم گرفت...باز شده بود همون بهنام بد اخلاق...بغض کرده بودم...ولی نمی خواستم جلوی دیگران گریه کنم احسان مداخله کرد و گفت: -ساقی خانم و بچه نیم ساعت هم نیست که اومدن پایین... بهنام سریع گفت: -ولی توی این سر و صدا بچه اذیت میشه و بچه رو توی بغل من گذاشت...با اجازه ای گفتم و به سمت طبقه بالا راه افتادم...بهروزو توی تختش خوابوندم و خودم هم کنارش روی تخت دراز کشیدم...اعصابم از دست بی بند و باری خودم و رفتار بهنام حسابی خرد بود....هر 20 دقیقه به 20 دقیقه هم غزل می اومد توی اتاق و یه چیزی می اورد که من بخورم و ازم می خواست که برم پایین ولی هر بار می گفتم بهروز که بیدار بشه میرم ولی نمی رفتم..ترجیح می دادم تنها باشم تا برم و بهنام جلوی دیگران ضایعم کنه.....از بیکاری و خستگی خوابم گرفته بود...چند دقیقه ای بود که غزل رفته بود و من روی تخت دراز کشیده بودم..چند ضربه به در خورد در باز شد...با خودم گفتم...حتما باز غزل اومده و می خواد که برم پایین چشمامو بستم و از جام تکون نخوردم همچنان خودم رو به خواب زده بودم و بی حرکت دراز کشیده بودم....5 دقیقه ای گذشت و خبری نشد...فکر کردم غزل دیده من خوابم رفته.....اروم چشمامو باز کردم و روی تخت نیم خیز شدم.....وای خدایا چی می بینم؟این که بهنامه...این اینجا چیکار می کنه ....سریع از جام بلند شدم و نشستم.. خدا رو شکر کردم موقعی که به اتاقم برگشتم خودم رو از شر اون لباس راحت کرده بودم و یه شلوار لی و سرافون به جاش تنم کرده بودم....وگرنه الان باز باید خجالت می کشیدم...با تته پته گفتم:-س سلامجدی و با اخم گفت:-سلامترسیده بودم....نمی دونستم باهام چیکار داره....فقط نگاش می کردم.....قیافش خیلی عصبانی می زد...بالاخره قفل سکوتو شکست و گفت:-با احسان در مورد چی صحبت می کردین؟گفتم:-بله؟جمله اش رو تکرار کردگیج نگاهی بهش کردم و گفتم:-حرف خاصی نمی زدیم....کمی بلند تر از حد معمول گفت:-همون چیزایی که به نظرت خاص نیستن رو هم می خوام بدونمقیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:-من چه می دونم...یادم نمیاد....انگار که لحن حرف زدن من عصبانی تر ش کرد به سمتم اومد...چشمای عصبانیشو به چشمام دوخته بود....گفت:-که نمی خوای به من بگی اره؟....فکر کردی نفهمیدم چی توی اون مغزت می گذره...نقشه هات واسه من نقشه بر ابهبهم نزدیک و نزدیک تر شد...انقدر نزدیک که نفس هاش به صورتم می خورد...گفت:-فکر کردی نفهمیدم می خوای چیکار کنی؟فکر کردی اگه ازش دلبری کنی و خرش کنی...می تونی از این خونه بری .....اره؟چشماشو تنگ کرد و با فریاد گفت:-ولی کور خوندی...نمی ذارم تا عمر داری از جلوی چشمام دور بشی...باید تا تو هستی و من هستم در خدمت من و خانوادم باشی....اول متوجه منظورش نشدم ولی کم کم فهمیدم چی میگه.....اون فکر کرده بود من افتادم دنبال احسان!!!!این موضوع واقعا برام گرون تموم شد با وجو ترسی که همه وجودمو گرفته بود نمی تونستم در برابر توهینی که بهم کرد ساکت باشم مثل خودش صدامو بالا بردم و گفتم:-تو حق نداری به من توهین کنیاز عصبانیت نمی تونستم خودمو کنترل کنم ادامه دادم:-..توی فاسد...فکر کردی همه مثل خودت دو دره باز و پستن؟احساس کردم یه طرف صورتم اتیش گرفته.....دستم رو روی لپم که از شدت سیلی که خورده بودم می سوخت گذاشتم.. و به چشماش خیره شدم...چشماش قرمز قرمز شده بودن...گفت:-خفه شو...دختره احمق.....پوزخندی زد وو ادامه داد:-اینو باش...به من می گه فاسد....بعد تویی که تمام بدنتو به نمایش میذاری دختر خوب و نجیبی هستی اره؟.....می خواستی دل احسانو ببری اینجوری لباس پوشیده بودیلبخند شیطنت امیزی زد..توی چشماش یه چیزی بود که موهای بدنم رو سیخ کرد..با صدای ارومی گفت:-می خوای سایز لباس زیرتو بهت بگماروم اروم دستش رو بالا اورد و موهای ریخته شده روی صورتم رو کنار زد و ادامه داد-اندام فوق العاده ای داری....می دونستی خیلی وسوسه بر انگیزی؟و خیره به لبهام سرش رو جلو و جلوتر می اورد..اگه چند سانتیمتر دیگه جلو می اومد لبهامون به هم میرسید احساس خیلی بدی داشتم ...دلم می خواست ذوب بشم و برم توی زمین ...خیلی پست بود...فهمیده بود از این طریق پیش بره بهترین نتیجه رو برای زجر دادن من بدست میاره......و الان واقعا پیروز شده بود....مغزم فعال شد...دستم رو توی سینه اش گذاشتم و کمی حلش دادم عقب....وبا یه حرکت سریع سیلی محکمی خوابوندم توی گوشش..انقدر عصبانی بودم که تمام بدنم می لرزید....-خیلی کثیفی....پست فطرت لجن...ازت متنفرم...منتظر بودم کتک مفصلی بخورم.....نفس نفس می زدم و نمی تونستم اروم بشم... در کمال تعجب دیدم لبخندی زد و گفت:-حیف که الان مهمون داریم و نمی شه....ولی مطمئن باش به زودی زود نتیجه این کارتو می بینی...چرخید تا از اتاق خارج بشه..به سمت در رفت ودستگیره در رو گرفت ...ولی پشیمون شد برگشت سمت من و گفت:-حق نداری از این در بیای بیرون....چیزی نگفتم..فقط عصبانی نگاهش می کردم.... برگشت و سریع از اتاق خارج شداروم اروم روی زمین نشستم...دست هامو مشت کردم و محکم کوبیدم روی زمین و گفتم:-روانی....روانی...روانیاز خودم بدم اومده بود....یعنی من ا این ادم کثیف خوشم اومده بود....نهههههههه.....ننهههه.... این امکان نداره.....من بهش علاقه مند نشده بودم.....اره من هیچوقت از همچین ادمی خوشم نمیاد....هیچوقت....هیچوقت....نش ونت میدم..منتظر باش و ببین...بالاخره خدای من هم بزرگه...روز منم میرسه.....و با تمام وجود خدا رو صدا کردم...خدااااااااااا 2 روز از مهمونی گذشت....اون شب از اتاق بیرون نرفتم....اصرار های غزل و ایدا هم بی فایده بود.... از طرفی از برخورد بهنام می ترسیدم و از طرف دیگه هم دل و دماغ بیرون رفتن از اتاقو نداشتم.....توی این دو روز رفتار بهنام خیلی سرد بود....یعنی اصلا بهم توجهی نمی کرد..کاری که من می خواستم باهاش بکنمو اون داشت با من می کرد.....شب شده بود من و غزل و فاطمه خانم دور هم نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم...بهروز توی بغلم بود و اقای پرتو هم رفته بود..هنوز شام نخورده بودیم منتظر بودیم بهنام بیاد.تلفن زنگ خورد..غزل به سمت تلفن رفتو گوشی رو برداشت:-بله ......-سلااااام...خوبی....چیکارا می کنی؟......-مرسی همه خوبنغزل نگاهی به من انداخت و گفت:-ساقی هم خوبه..سلام می رسونه.........-خودت خوبی....ایلیا خوبه؟....شوهرت چطوره؟.........از حرفاشون متوجه شدم ایداست.....بهروزو گذاشتم توی کریرش و تکونش می دادم تا بخوابه ولی صدای غزل رو هم می شنیدم-ممنون....خوب چه خبرا؟.....-چه خوب کجا؟.....-کیا هستن؟......-باشه بهشون می گم...نه بهنام هنوز نیومده......-اره ساقی همین جاست..می خوای خودت بهش یگی؟.....-پس بای تا فردا...سلام برسون....گوشیغزل صحبتش رو تموم کرد و منو صدا زد-ساقی.....تلفنباتعجب از جام بلند شدم.....با اشاره از غزل پرسیدم:-کیه؟غزل گفت:- ایداس می خواد ازت دعوت بگیرهگوشی رو گرفتم و گفتم:-سلام-سلام عزیزم..خوبی ساقی خانم-مرسی...شما خوبی؟سامان خان خوبن؟گل پسرت چطوره؟-ممنون..همه خوبیم....چیکارا می کنی بی معرفت؟اون شب خیلی ازت دلگیر شدم-شرمنده....ولی باور کن توی اتاق راحت تر بودم....من که کسی رو نمیشناختم واسه همین خجالت می کشیدم توی جمعتون باشم-دستت درد نکنه پس ما بوق بودیم اون وسط؟-این چه حرفیه...تو رو خدا ازم به دل نگیر....به خدا-باشه بابا شوخی کردم..نمی خواد اینقدر قسم بخوریدر حال صحبت با ایدا بودم که چشمم افتاد به بهنام ایستاده بود و داشت منو نگاه می کرد....حواسم از ایدا پرت شده بود....همیشه مثل جن ظاهر میشه....لعنت به این شانس -الو...الو ساقی .......اونجایی-اره اره بگو عزیزم-حالا میای یا نه؟متعجب گفتم:-کجا؟-سه ساعت دارم چی می گم؟حواست نیستا-ببخشید....گوش میکنم بگو عزیزم-گفتم فردا می خوایم با بچه ها بریم کوه میای؟ با این که دوست داشتم برم ولی گفتم:-نه ممنون...نمی تونم بیام-چرا؟بیخود نگو...باید بیای-باور کن نمی تونم...-غزل میاد....باید تو هم باهاش بیای...نکنه دوست نداری با ما باشی؟تا اومدم جوابش رو بدم صدای احسانو شنیدم که به ایدا می گفت:-چی می گه...بگو بیاد دور هم خوش باشیم دیگهایدا جوابش رو داد و گفت:-چی بگم والا...می گه نمیاداحسان گفت:-گوشیو بده خودم...من راضیش می کنمو گوشی رو از ایدا گرفتبا ترس نگاهم به بهنام افتاد.....چه خاکی توی سرم کنم....الان می فهمه احسان می خواد باهام صحبت کنه....حالا باید چیکار کنم-الو سلام ساقی خانماروم جواب دادم:-سلام -خوبید؟-ممنون...شما خوب هستید-الان عالی...چرا به ایدا گفتین نمیاین؟چشمای بهنام ریز شده بود و نگاهش به لبام بود تا ببینه چی می گم..چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و جواب دادم:-متاسفم ولی فردا یه کار خیلی مهم دارم که باید انجامش بدم...در ضمن اگه غزل با شما میاد من پیش بهروز می مونم...فاطمه خانم که نمی تونه مواظب بچه باشهاحسان عصبی گفت:-اخه بچه بهنام به شما چه ارتباطی داره؟شما که مسول مواظبت از اون نیستینجواب دادم:-ولی منم توی این خونه زندگی می کنم ...پس یه وظایفی هم به عهده منهفاطمه خانم صدا زد:-ساقی جان نگاهی به فاطمه خانم کردم..غزل کنارش ایستاده بود و داشت یه چیزی رو براش توضیح میداد...حدس زدم داره برنامه فردا رو می گه..گفتم:-ببخشید احسان خان یه لحظه-بله فاطمه خانم-گوشی رو میدی به من؟-بله چشم به احسان گفتم:-با من امری ندارین؟فاطمه خانم می خوان باهاتون صحبت کنناز صداش میشد فهمید که ناراحت شده گفت:-امیدوارم که فردا ببینمتونخدانگهداری گفتم و گوشی رو دادم به فاطمه خانم..به سمت بهروز رفتم و روی مبل کنارش نشستم...سعی می کردم با بهنام چشم تو چشم نشم.....صدای فاطمه خانم رو میشنیدم بعد از سلام وتعارف گفت:-زهرا فردا بیکاره؟.......-می خواستم بیاد اینجا کمک من تا بچه ها بتونن بیان......-باشه مادر پس فردا صبح می فرستمشون بیان.........اره دیگه ساقی هم میاد........بهنام........-نمی دونم به اونم می گم اگه کاری نداشته باشه شاید بیاد.....اینجاست اصلا می خوای از خودش بپرس.......نه این چه حرفیه پسرم..بچه ها هم توی خونه حوصلشون سر میرفت..این خیلی خوبه که با هم جمع شین و از جوونیتون لذت ببرین........قربونت برم خاله....توهم سلام برسون......خواهش می کنم..خداحافظ پسرمو به بهنام اشاره کرد و گوشی رو به سمتش گرفت...و رو به من گفت:-ساقی ..چرا نمی خواستی بری؟نگاهی بهش کردم و گفتم:-ترجیح می دم توی خونه پیش بهروز باشمگفت:-اینطور نمی شه که همیشه بخوای توی خونه باشی..بالاخره تو هم جوونی...قراره یه عمری با ما زندگی کنی..پس بهتره با بچه ها صمیمی بشی..وسایلتو جمع و جور کن..فردا تو هم با بچه ها میری-ولی-اگه نگرانیت بهروزه که به احسان گفتم مامانشو صبح بیاره اینجا..اینطوری هم من و خواهرم با همیم و صحبت می کنیم هم مواظب بهروزیم..تو نگران بهروز نباشچیزی نداشتم که بگم....سرم رو پایین انداختم..تو این فاصله صحبت های بهنام و احسان هم تمام شده بود....بهنام خداحافظی کرد و به سمت ما اومد..فاطمه خانم پرسید:-توهم باهاشون میری مادر؟بهنام گفت:-نمی دونم....اگه صبح زود تونستم بیدار شم..میرم وگرنه نهاقای پرتو که تازه از حمام بیرون اومده بود گفت:-کسی نمی خواد به ما شام بده....سریع از جام بلند شدم و گفتم:-الان میزو می چینم غزل هم پشت سر من راه افتاد .با هم میز شامو چیدیم می دونستم امشب بهنام میاد تا اذیتم کنه.....از غزل خواستم بیاد و توی اتاق من بخوابه....وقتی متعجب پرسید چرا....گفتم دوست دارم یکم صحبت کنیم بعد بخوابیم..اونم قبول کرد......بعد از شام وقتی همه می رفتیم که بخوابیم غزل گفت: -مامان من امشب پیش ساقی می خوابم چشمای بهنامو دیدم که مثل گرگ زخمی به من خیره شد...توی نگاهش میشد خوند که فهمیده کار منه..بی خیال رفتم کنار غزل ایستادم و منتظر شدم با هم بریم بالا..فاطمه خانم گفت: -هر جور دوست دارین.....فقط خیلی بیدار نمونین که صبح زود سختتون بشه بیدار شین غزل خم شد و مامانش رو بوسید و گفت: -چشم مامان....شب بخیر شب بخیر دخترم منم گفتم: -چیزی لازم ندارین؟ فاطمه خان تشکری کرد و گفت: -ممنون دخترم شب بخیر با غزل شب بخیری هم به اقای پرتو گفتیم و به سمت طبقه بالا راه افتادیم...بهنام هم پشت سر ما شب بخیری گفت و راه افتاد....غزل جلوی اتاقش ایستاد و گفت: -یه لحظه ساقی جون.....من فقط رو بالش خودم خوابم می بره.برم بیارمش....پتومم میارم و وارد اتاقش شد...بهنام مقابل در اتاقش ایستاده بود و به من نگاه می کرد...سعی کردم نگاهش نکنم...بهتر دیدم همین جا منتظر غزل بمونم تا این که برم توی اتاقم..ممکن بود بهنام دنبالم بیاد و اذیتم کنه...پس بهروزو توی بغلم جابجا کردم و منتظر ایستادم...احساس کردم بهنام داره به طرف من میاد..سریع و بدون در زدن پریدم توی اتاق غزل و گفتم: -وای غزل چیکار داری می کنی؟ متعجب برگشت سمت من و گفت: -الان میام..چقدر عجولی تو دختر..خوب می رفتی حداقل بهروزو می ذاشتی توی تختش...اینجوری که اذیت میشی سریع گفتم: -اخه تختش نا مرتبه....می خواستم بیای مرتبش کنی.. غزل گفت: -می خوای دو دیقه بشین ....باید وسایل فردا رو اماده کنم..... روی تخت غزل نشستم و گفتم: -راحت باش من اذیت نیستم...کاراتو بکن چند دقیقه گذشت..غزل گفت: -خوب تموم شد بریم... و بالش و پتوشو بغل گرفت و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم....از اتاق که بیرون رفتیم خبری از بهنام نبود...لبخندی از سر رضایت زدم و وارد اتاقم شدم.... بهروز خواب بود و من و غزل هم روی زمین رختخواب پهن کردیم و دراز کشیدیم....نگاهمو به سقف دوخته بودم و توی فکر بودم...دعا می کردم بهنام فردا نیاد که غزل به پهلو به سمت من چرخید و گفت: -ساقی...دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ اهی کشیدم و گفتم: -مگه میشه دلم براشون تنگ نشده باشه....مخصوصا واسه مریم...نمی دونم چیکار می کنه....کاش خوشبخت شده باشه غزل با صدایی گرفته گفت: -بهروز مریمو خیلی دوست داشت....در موردش با من و مامان صحبت کرده بود....می دونستی قبل از این که ببینیمت میشناختیمت؟ گیج نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: -بهروزدربارت واسمون گفته بود...میدونی غزل ساکت شد ..اهی کشید و ادامه داد: -بهروز پسر منطقی و خوبی بود.....خیلی سر به راه و محجوب بود...برعکس بهنام که شر و شیطونه اون اروم بود...وقتی به ما گفت یه دخترو توی دانشگاهشون می خواد...مطمئن بودیم حتما دختر خوبیه همیشه می گفت نجابت دختر واسش مهمه.....از نجابت مریم می گفت....از این که دختر خوب و مهربونیه...قرار بود درسش مه تمام شد بیایم خواستگاریش..می گفت واسه بهنامم یه مورد خوب سراغ داره...همیشه می خندید و می گفت.....بهنامو باید واسش زن انتخاب کنیم.....خودش نباید زن بگیره ...چون زنی که اون انتخاب می کنه مطمئنن در سطح ما نیست.....اینو از سابقه خراب بهنام می گفت...اخه بهنام خیلی شیطنت می کرد و با دخترا دوست میشد...یکی دو باری هم می خواست با همین دوست دختراش ازدواج کنه که با برخورد بد مامان روبرو شد.....از تو واسمون گفت .....گفت دختر خوب و زرنگی هستی...و مطمئن بود بهنامو سر به راه می کنی ....ولی ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -چی؟یعنی بهروز میخواست من با بهنام ازدواج کنم؟ غزل اروم گفت: -اره.. گفتم: -بهنامم می دونه؟ غزل گفت: -فکر نمی کنم.....من که چیزی بهش نگفتم...بعید می دونم مامان هم چیزی گفته باشه غرق فکر و خیال شدم......برای یه لحظه از بهروز دلگیر شدم که منو واسه بهنام در نظر داشته....ولی بعد توی دلم فاتحه ای واسش خوندم و براش ارزوی امرزش کردم غزل پرسید -تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ لبخندی زدم و یاد سیاوش افتادم....گفتم: من!!!نه......ولی فکر کنم می دونم تو کیو دوست داری احساس کردم خجالت کشید...می خواست انکار کنه گفت: -من؟؟؟؟؟؟؟من کسی رو دوست ندارم -خندیدم و گفتم: -باشه...اصلا من که نفهمیدم تو و سیاوش همدیگه رو دوست دارین....تازه احسانم نفهمید..اخه شماها که اصلا تابلو نیستین یه جیغ کوچولو کشید..دستم رو روی بینیم گذاشتم و گفتم: -هیسسسسس...بچه رو بیدار می کنیا گفت: -ساقی.....اینقدر تابلوییم؟ گفتم...کم نه... غزل ادای گریه کردنو در اورد...خندیدم و گفتم: -مگه چیه.....همه عاشق میشن....این که اشکالی نداره.... غزل گفت: -4 ساله سیاوشو دوست دارم....یعنی از وقتی که اون بهم گفت که دوسم داره منم بهش علاقه مند شدم..پسر خوبیه... نگاهی به من کرد و گفت: -البته تو خاطره خیلی بدی ازش داری.....بابت اون موضوع خودشم خیلی ناراحت بود...یه مدت بود حس می کردم یه جوریه...تا این که توی سفر بودیم که باهام تماس گرفت و همه چیزو گفت....وقتی برگشتیم تا 2 هفته باهاش قهر بودم....اخرش اومد دم دانشگاه و کاری کرد که تا حالا ازش ندیده بودم......ازم خواست ببخشمش...می گفت می دونه کارش اشتباه بوده ولی به خاطر بهروز و بهنام این کارو کرده و تو اون موقعیت به کاری که می کرده فکر نکرده...........از بابت تو هم شرمنده بود....ولی در کل ادمیه که زیاد اهل عذر خواهی نیست با رفتارش کدورتو از دل ادم در میاره..در مورد تو هم مطمئن باش یه جایی یه روزی کاری برات می کنه که همه ناراحتی هایی که ازش داری رو فراموش کنی....این اخلاق سیاوشو خیلی دوست دارم... غزل ساکت شد و یکدفعه گفت: -از کجا رسیدیم به کجا....داشتم درباره خانوادت می پرسیدم بعد نگاهی به من کرد و گفت: -یه چیزی می گم ...ولی باید بین خودمون بمونه ها باشه؟ لبخندی زدم و گفتم: -باشه...مطمئن باش من به کسی چیزی نمی گم -.....راستش....راستش چند وقت پیش مریم زنگ زد سریع بلند شدم و نشستم: -راست می گی؟ غزل هم با من نشست و گفت: -هیس...اره بابا..کسی نفهمید.....یعنی خوب من به کسی نگفتم سریع گفتم: -خوب بود؟چی می گفت؟ -من زیاد باهاش صحبت نکردم..ترسیدم کسی بفهمه.....ولی شمارشو گرفتم... نگاهی بهش کردم ......متعجب بودم که چرا داره این حرفا رو به من می زنه....اروم گفت: -فردا که هیچ ولی پس فردا به یه بهانه ای باهم میریم بیرون تا تو بتونی باهاش تماس بگیری انقدر خوشحال بودم که گریم گرفته بود....انچنان محکم غزلو بغل کردم که صدای اخش در اومد...هم گریه می کردم و هم می خندیدم و یه سره می گفتم: -ممنونم...خیلی ممنونم.......دوست دارم غزل..خیلی خوبی خیلی غزل منو از خودش دور کرد و با خنده گفت: -اه...ولم کن کشتیم.....حالا هم بگیر بخواب چون منم می خوام بخوابم....دوست ندارم فردا سیاوش منو با چشمای قرمز و پف کرده ببینه و دراز کشید....از خوشحالی خوابم نمی برد...دائم تصویر مریم جلو چشمام ظاهر می شد....نمی دونم چقدر از این پهلو به اون پهلو شدم و فکر کردم تا خوابم برد ساعت 6 بوداماده ایستاده بودیم تا بقیه هم برسن.....قرار بود ایدا..ایناز..ایمان..احسان..سا مان و سیاوش با هم بیان دنبال ما و بریم...خوشحال بودم که خبری از بهنام نیست.....غزل خیلی خوشحال بود و دائم خودشو توی اینه نگاه می کرد اخرش نتونستم تحمل کنم و گفتم:-بسته دیگه....خوبی ....باور کن عالیه عالی شدی...ول کن اون اینه بیچاره رو......غزل خندید و گفت:-واقعا خوبم؟به نظرت اگه اون کاپشن سفیدمو پوشیده بودم بهتر نبود؟نگاهی بهش کردم....مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود با یه کاپشن مشکی کوتاه که تا کمرش می رسید روش....شلوار لی مشکی پاش بود و کلاه و شال گردن مشکی و قرمزهم سر کرده بود که قیلفشو خیلی بانمک کرده بودگفتم:-به خدا خیلی ناز شدی...بیا یکم بشین تا واسه بعد انرژی داشته باشیبه سمت من اومد و نشست..نگاهی بهم کرد و گفت:-تو هم خیلی ناز شدی....این کاپشن قرمزه خیلی بهت میاد...مبارک باشهنگاهی به لباسام کردم....یه مانتو مشکی که یکم بالاتر از زانوم بود...کاپشن قرمزی که غزل برام خریده بود..شلوار لی مشکی...و یه روسری مشکی..به نظر خودم هم کاپشنه بهم می اومد رنگ قرمز خوشگلترم می کرد....به غزل نگاهی کردم و گفتم:-کاش نمی اومدم-چرا؟ابروهامو اویزون کردم و گفتم:-باور کن روم نمیشه....اخه من یه غریبه وسط شما...این درست نیستغزل اخمی کرد و گفت:-اه..بس کن دیگه..خسته نشدی هی این حرفو تکرار کردی؟اخرش که چی..تو قرار با ما زندگی کنی پس بهتر نیست با بقیه دوست بشی؟سرم رو از ناچاری تکون دادم...غزل گوشی موبایلشو نگاهی کرد و گفت:-اه..چرا نمیان؟حوصلمون سر رفتیکدفعه صدای بهنامو از پشت سرم شنیدم:-چقدر عجله داری....االان دیگه می رسنغزل گفت:-ا...توهم میای؟-اره.....احسان دیشب ول نمی کرد که...خواب جمعمونو حروم کرداین حرف رو زد و اومد و خواست روی مبل روبروی من بشینه..بلند شدم و سلام کردم-سلامهمینطور که مینشست جواب داد:-سلام....بهروز کو؟من هم نشستم و گفتم:-خواب بود....غزل برد گذاشتش توی اتاق مادرتون....خواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد....غزل سریع بلند شد و به سمت در دوید....-بچه هان...می گن بریماز جام بلند شدم و داشتم به سمت در میرفتم که دستم کشیده شد.....خدایا این چی از جون من می خواد؟.....بهنام دستمو گرفته بود..به سمتش برگشتم و نگاهی بهش کردم..گفت:-فکر کردی نفهمیدم از غزل خواستی بیاد توی اتاقت....امروز حواسم بهت هست پس بهتره مواظب رفتارت باشیاینو گفت و دستم رو رها کرد و به سمت در رفت.....ناراحت و عصبی رفتنش رو نگاه می کردم...اخه من با وجود این عجل معلق چه رفتنی داشتم...کاش می شد نرم.....ایستاده بودم و حرص می خوردم که دوباره غزل اومد تو و گفت:-بدو دیگه ساقی....همه منتظر تواندنبال غزل راه افتادم....کیفم رو برداشتم و با بسم الله از خونه خارج شدم.....دعا می کردم خدا خودش امروزو به خیر بگذرونه.....با دو تا ماشین اومده بودن...پیاده شدن و با هم سلام و احوالپرسی کردیم...ایداگفت:ساقی جون کار خوبی کردی که اومدی..اگه نمی اومدی باهات قهر می کردماحسان هم سریع گفت:-باید از خاله ممنون باشیم..وگرنه این ساقی خانم که افتخار نمی دن با ما باشننگاهی به احسان کردم و گفتم:-اختیار دارین....من خوشحال می شم که توی جمع شما باشم احسان دهنشو باز کرد چیزی بگه که بهنام سریع گفت:-نمی خواین راه بیفتین؟احسان گفت:-خوب کیا با من میان؟ و نگاهی به من کردبهنام نگاه احسان رو دنبال کرد.رو به من گفت:-دخترا با سامان برن....بقیه مون هم با تو میایماحساس کردم حال غزل یکم گرفته شد ولی من با کمال میل و رغبت به سمت ماشین سامان رفتم و سریع سوار شدم....دوست نداشتم زیاد جلو احسان باشم...با توجه به حساسیتی که بهنام پیدا کرده ود این بهترین کار بود...غزل هم پشت سر من اومد و نشست توی ماشین..ایدا و ایناز و سامان هم با ما سوار شدن...برگشتم و نگاهی پشت سرم کردم پسرا سوار ماشین احسان شدن و ماشینشون حرکت کرد..ما هم پشت سر اونا راه افتادیم..نگاهی به ایدا که جلو کنار شوهرش نشسته بود کردم و گفتم:-ایلیا رو چیکار کردی؟ایدا خندید و گفت:-معلومه دیگه..پیش مادر بزرگشه....اونو بیشتر از من دوست داره....لبخندی زدم و گفتم:-چه مادر بزرگ خوبیسامان خندید و گفت:-بیچاره مامانم.....ما رو که بزرگ کرده هیچ حالا هم باید بچه هامونو بزرگ کنهایدا اخمی ساختگی کرد و گفت:-سامان!!!!!!حالا یه بار بچه رو دادم به مامانتاسامان خندید و گفت:-شوخی کردم...نگاهی توی اینه به ما کرد و گفت:-خوب عزیزم بقیه خودشون میبینن که تو چقدر مواظب پسرمونی...حالا منم هر چی می خوام بگم کیه که باور کنه و بلند خندیدایدا با حالت قهر گفت:-منظورت از این حرف چی بود؟تا وقتی به مقصد رسیدیم ایدا و سامان انقدر کل کل کردنو ما خندیدیم که من همه چیز یادم رفته بود و دوباره با دیدن بهنام حالم گرفته شد..پسر ها ماشینشون رو پارک کرده بودن و دم در پارکینگ منتظر ما ایستاده بودن....سامان ما رو پیاده کرد و با ایدا رفتن تا ماشین رو توی پارکینگ پارک کنن....همه دور هم ایستاده بودیم بهنام کنار من بود و احسان هم روبروم..غزل و سیاوش به ترتیب سمت دیگه من بودن و ایمان و ایناز هم دو طرف احسان....منتظرایستادیم تا اون دو تا هم بیان و راه بیفتیم....از وقتی که اومده بودم توی این استان اولین جایی بود که برای تفریح می اومدم...محو طبیعت زیباش شده بودم......با این که تا عید 3 هفته بیشتر نبود ولی بازم هوا سوز سردی داشت....کاپشنمو دورم محکم کردم و به قله کوه چشم دوختم..همیشه نگاه کردن به قله کوهو از دور دوست داشتم ولی از کوه نوردی و فتح قله بدم می اومد.....عجب شیب تندی هم داشت این کوه ....بازم بالا رفتن از کوه خوب بود وای به حال وقتی که می خواستی بیای پایین....همیشه با پاین اومدن از کوه مشکل داشتم واسه همین هر موقع با عمو اینا می رفتیم تفریح اگه جایی می رفتیم که کوه داشت و بقیه می خواستن برن بالا من نمی رفتم ....تازه فهمیدم چه خریتی کردم..نمی دونم قیافم چه شکلی شده بود که احسان پرسید:-چیزی شده ساقی خانم؟با این حرف احسان نگاه ها به سمت من برگشت..لجم گرفته بود..یعنی این ادم کاری جز نگاه کردن به من نداشت.....اروم گفتم:-نه.....غزل گفت:-رنگت یکم پریده خوبی؟سرم رو تکون دادم و گفتم:-خوبم....فقط یکم سردهروم نمی شد بگم می ترسم بیام بالا...از طرفی هم می ترسیدم بگم نمیرم بالا و تفریح بقیه رو خراب کنم.سعی کردم ارامشمو حفظ کنم..احسان دوباره گفت:-راه که بیفتیم گرمتون میشه.....می خواین یه چیزی بدم بپوشین؟گفتم:-نه نه ممنوناحسان نگاهش رو به سمت پارکینگ چرخوند و عصبی گفت:-چرا نمیان؟...نمی دونم یه ماشین پارک کردن اینقدر طول میکشهبهنام پوزخندی زد و اروم کنار گوش من گفت:-خوب بلدی ناز و عشوه بیای....سرما رو بهانه کردی که چی؟نگاهش نکردم....فقط اروم گفتم:-چرا دست از سرم بر نمی دارین....-حواسم بهت هستو اینکارا رو می کنی....ولت کنم چه کارا که نمی کنینگران بالا رفتن از کوه بودم..کارای بهنامم شده بود غوز بالا غوز....دلشوره گرفته بودم و احساس تهوع می کردم...فکرم کار نمی کرد که بخوام جواب بهنامو بدم..سرم رو پایین انداختم و هی به خودم تلقین می کردم.. بقیه چه طور می رن و بر می گردن؟ تو هم مثل اونا..چیت از بقیه کمتره....دائم همین جملاتو تکرار می کردم که ایمان گفت:-اومدن..راه بیفتین...اونا هم میرسن و خودش جلو تر از بقیه حرکت کرد ایمان و سیاوش جلو می رفتن پشت سرشون هم بهنام و احسان بودن...بعد ما دخترا و اخر هم ایدا و سامان......طوی تمام طول مسیر انقدر استرس داشتم که نمی تونستم حرف بزنم....ایناز و غزل درباره همه چیز حرف می زدن ولی من همش به این فکر می کردم که چه طوری باید این راهو برگردم..کلافه بودم.... تا اینجایی که اومده بودیم زیاد پر شیب و سخت نبود ولی وقتی بالاتر رو نگاه می کردم می ترسیدم...باید از سنگ و صخره های نسبتا بلند هم رد می شدیم...غزل که دید چیزی نمی گم گفت:-ساقی.....نگاهش کردم-حالت خوبه؟انگار یه جوری شدیگفتم:-راستشو بخوای....هیچی ولش کنغزل ایستاد و گفت:-باید بگی چته...رنگت که پریده....حرفم که نمی زنی....زود باش بگو چی شدهایستادم ..ایناز هم ایستاد و به ما نگاه می کرد...برگشتم تا ببینم ایدا و شوهرش کجان.....داشتن اروم اروم می اومدن و هنوز باهامون فاصله داشتن...گفتم:-باشه می گم ولی تو رو خدا به کسی نگین...باشه؟هر دو متعجب کمی به من نزدیک شدن....گفتم:-خوب...خوب من از کوهنوردی میترسمهنوز جمله از دهنم خارج نشده ود که هر دو شون با هم زدن زیر خنده...ناراحت نگاشون می کردم.....ایناز میون خنده هاش گفت:-ساقی....تو یه نگاه به این کوه....نه کوه که چه عرض کنم بیشتر شبیه تپه است تا کوه ....بنداز...جون من این کجاش ترس داره؟هان و دوباره خندید.غزل متوجه ناراحتی من شد سریع لبخندشو جمع کرد و گفت:-از چی می ترسیدیدم بهتره واقعیتو به این دو نفر بگم و خودم رو راحت کنم...شاید بتونن کاری واسم بکنن..پس گفتم:-تا حالاش بد نبوده راه سختی رو نیومدیم ولی بالاتر صخره داره......من با بالا اومدن مشکلی ندارم ولی وقتی می خوام بیام پایین...اونوقت از ترس نمی تونم تکون بخورم...پایین اومدن از کوه واسم سخته...توی شیب کنترل پاهامو از دست میدم....می ترسم پرت شم پایینغزل متوجه ترس شدیدم شد.. نگاهی جدی به من کرد به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:-خوب چرا دیشب نگفتی؟-راستش اگرم می گفتم شماها باور نمی کردین....فکر می کردین می خوام بهانه بیارم و نیامغزل لبخندی زد و گفت:-راستم می گی من که باورم نمی شد..الانم از این قیافته که حرفتو باور کردم...اشکالی نداره تا ایستگاه بعد بالا میریم..تا اونجا راه خوبه....اونوقت یه فکری واست می کنیم خوبه؟لبخندی زدم و گفتم:-عالیه....ولی نمی خوام کاری کنی که بقیه کوهنوردیشون خراب بشه ها...خندید و گفت:-نترس...بریم توی راه یه فکری می کنیمو دستم رو کشید و راه افتاد...ایناز هم دنبال ماس راه افتاد..تا برسیم ایستگاه انقدر پیشنهادای مسخره و خنده دار می دادن که منم ترسو فراموش کرده بودم..از بس خندیده بودم لپام درد گرفته بود....پسرا نشسته بودن و استراحت می کردن.....ما هم رفتیم وکنارشون نشستیم....ایمان نگاهی به ما کرد و گفت:-انگار خیلی داره بهتون خوش می گذره نه؟نگاشون کن..ایناز باز هم خندید و گفت:-به .من که واقعا تا حالا خیلی خوش گذشته...هیچ وقت توی عمرم اینقدر نخندیده بودم.بعد نگاهی به من کرد و گفت:-همه اش هم به خاطر ساقیهاحسان نگاهی به من کرد و گفت:-نمی دونستم ساقی خانم شوخ و بذله گو هم هستن..باید به محاسنشون این یکی رو هم اضافه کردبهنام جدی گفت:-خیلی چیزا هست که درباره ساقی خانم نمی دونیو نگاهی به من کرد...نیش کلامش به وضوح توی صداش مشخص بود..چیز نگفتم..ایدا و سامان رسیدن و مانع ادامه بحث شدن..ایدا رو به جمع گفت:-خسته شدیم...شماها گرسنه نیستین؟غزل گفت:-من خیلی گشنمهسیاوش هم گفت:-منمبقیه هم یکی یکی اعلام گرسنگی کردن....همون جا نشستیم و شروع به خوردن ساندویچ های نون و پنیری که ایدا اورده بودکردیم....خیلی چسبید....چایی هامون رو خورده بودیم که احسان بلند شد و گفت:-خوب پاشین که ظهر شددوباره استرس اومده بود سراغم..نگاهی به غزل کردم....متوجه نگاه من شد..چشمکی به من زد و رو به جمع گفت:-بچه ها من دیگه نمی تونم بیام بالا....شماها برین..من همین جا میشینم تا بیاین...بهنام سریع گفت-نمیای؟غزل گفت:-باور کن نمی تونم بهنام..نمی دونم چرا احساس تهوع می کنم-نمیشه غزل....بلند شو.....غیر ممکنه بذارم تنها بمونی اینجانگاه پر از تشکری به غزل کردم و رو به بهنام گفتم:-من پیشش می مونم....شماها برینبهنام اخمی کرد ولی چیزی نگفت....احسان رو به من گفت:-اینجوری که نمیشه....شما هم دوست دارین بیان بالا.....نگاهی به غزل کرد و گفت:-غزل ....پاشو..چته..اولین باره میبینم نمی خوای بیای بالا....حال بقیه رو نگیر دیگهسریع گفتم:-ولی منم دیگه نمی تونم ادامه بدم.....خسته ام.... شماها برین..ایناز به کمکمون اومد و گفت:-چیکارشون دارین..خوب حتما نمی تونن بیان دیگه....در ضمن ممکنه حال غزل بد تر هم بشه..اینجا به پایین نزدیک تره بعد رو به ما گفت:-راحت باشین بچه ها...بشینین همین جا تا ما برگردیمو بلند شد و گفت:-بدوین دیگه دیر شد..اگه کسی دیگه هم نمی تونه بیاد بگه...من دارم میرماایمان بلند شد و رو به خواهرش گفت:-بریم اینازسیاوش گیج از رفتار غزل نگاهی به غزل کرد و چشمکی بهش زد که فقط من که کنار غزل بودم متوجه شدم...غزل لبخندی به سیاوش زد و چیزی نگفت..بهنام عصبی گفت:-نمی دونم شما که نمی تونین از کوه بالا برین چرا راه افتادین اومدین کوه....پاشین..پاشین بریم خونه... و رو به بقیه گفت:-ببخشید بچه ها..ما میریم ...شما هم با خیال راحت برین بالااز اوضاع بوجود اومده ناراحت بودم...غزل بیچاره به خاطر من خودشو انداخت توی دردسر...سامان برای این که اوضاع رو اروم کنه گفت:غزل خانم می خواین برگردیم؟اگه حالتون خیلی بده تا ببریمتون دکترغزل سریع گفت:-نه....شماها برین بالا...فکر کنم سردیم شده.....بشینم بهتر میشم..تو رو خدا اگه کسی بخواد برگرده یا به خاطر من نره بالاراه می افتم میام بالا..اونوقت اگه حالم بد شد تقصیر اونه..من که می گم بشینم خوب میشمسامان رو به بهنام گفت:-اینجا شلوغ و پر رفت و امده.....دخترا میشینن تا ما بریم و بیایم...هیچ اتفاقی نمی افته..نگران نباش بهنام....خودش راه افتاد و رو به بقیه گفت:-پاشین..پاشین بریم بالا..حالا که تا اینجا اومدیم بقیش رو هم بریم...تند تر می ریم که بتونیم زود برگردیمبهنام عصبانی نگاهی به من کردو راه افتاد ..سیاوش هم بلند شد..اروم به غزل نزدیک شد و گفت:-چی شدهغزل هم اروم گفت:-چیزی نیست..بعدا بهت می گم ....سیاوش گفت:-می خواین بمونم؟غزل لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:-نه.بری بهتره....نگران نباشسیاوش نگاه دیگه ای به غزل کرد و گفت:-مواظب باشین...فعلاو رفت..احسان اخرین نفری بود که میرفت نگاه ناراحتی به من کرد و بدون گفتن چیزی دنبال بقیه رفتنفس راحتی کشیدم و رو به غزل گفتم:-ممنون....ببخشید به خاطر من اذیت شدی-غزل لبخندی زد و گفت:-اذیت؟...مگه چی شد که اذیت بشم؟نگران من نباش....نیم ساعت از رفتن بقیه گذشته بود...با غزل مشغول صحبت بودیم...که غزل اروم گفت:-ساقی تابلو نکنی هااروم گفتم:-چی شده؟غزل گفت:-2 تاپسر اون طرف ایستادن...خیلی مشکوکن....گفتم:-ولشون کن...نگاشون نکن..اگه منظوری هم داشته باشن وقتی محلشون نذاری خسته میشن میرنغزل گفت:-چقدر هم بچه ان..فکر کنم بیست سالشون هم نباشهوسوسه شدم که ببینمشون....گفتم:-هر موقع نگاه نمی کردن بگو منم ببینمشونغزل گفت:-من سرمو انداختم پایین تو نگاه کنچند لحظه بعد سرش رو پایین انداخت اروم نگاهم رو به سمت پسر ها چرخوندم......خدای من......این امکان نداره باور کردنی نبود...مرتضی اینجا چیکار می کنه....چشمامو می بستم و دوباره باز می کردم....حتما اشتباه میبینم....از جام بلند شدم و به سمت پسرها راه افتادم..صدای غزل رو پشت سرم میشنیدم -ساقی....ساقی...چت شد...کجا داری می ری؟ ولی من بی توجه به صداش به راهم ادامه می دادم.....نگاه پسر هم به من بود....تقریبا نزدیکش شده بودم که اونم چند قدم به سمتم برداشت وگفت: -ساقی اره خودش بود...از خوشحالی داشتم بال در می اوردم.....نمی دونستم چی بگم..فکر نمی کردم دیدن مرتضی اینقدر برام شیرین و خوشایند باشه..اشک تمام صورتم رو پوشونده بود..با بغض گفتم: -مرتضی خودتی؟ اونم گریه می کرد و بهم خیره شده بود..با سر جواب داد..اره.....چند دقیقه ای به هم خیره شدیم..چقدر عوض شده بود..خیلی لاغر و سیاه شده بود ...دوستش گفت: -مرتضی...بسه دیگه الان میان...زود باشین نگاه متعجبی به دوستش کردم ..مرتضی گفت: -سلام خوبی ساقی؟ لبخندی زدم و گفتم: -سلام..خوبم..تو چه طوری چرا اینقدر لاغر شدی پسر لبخندی زد و گفت: ببین ساقی...ما اومدیم دنبال تو.....منتظر یه فرصت بهتر بودم تا باهات صحبت کنم..ولی تو اصلا از خونه بیرون نمیای....الان یک ماهه که دم در خونه اینا به غزل اشاره کرد و ادامه داد: -داریم کشیک می دیم تا تو رو تنها ببینیم ولی بیفایده است..الان بهترین موقعیته..زود باش تا بقیشون نیومدن بریم چیزی نمی تونستم بگم فقط گیج نگاهش می کردم.....دستم رو گرفت و با خودش کشید و راه افتاد....انقدر تند راه می رفت که تقریبا منم پشت سرش می دویدم....صدای غزل رو شنیدم که دنبال ما دوید و می گفت: -ساقی.....کجا داری می ری؟هی اقا دستشو ول کن به ما رسید و جلوی مرتضی ایستاد و ادامه داد: -ساقی؟ نگاه گریونمو بهش دوختم..گفت: -این اقا کیه؟ اروم گفتم: -مرتضی رنگ غزل بوضوح پرید...یک قدم به عقب برداشت و به مرتضی خیره شد.....مرتضی دوباره به راه افتاد و دست من رو هم دنبال خودش می کشید..غزل به خودش اومد و گفت: -کجا می بریش؟ مرتضی جوابی نداد....دستم رو از دست مرتضی بیرون کشیدم و گفتم: -چیکار داری می کنی؟ مرتضی نگاهی به من کرد و گفت: -خیلی وقت نداریم ساقی..اومدم نجاتت بدم....تو نباید به خاطر کاری که من کردم تقاص پس بدی.... گفتم: -ولی من نمی تونم با تو بیام مرتضی عصبانی نگاهی به من کرد و گفت: -من به خاطر تو اینهمه راهو اومدم...اومدم کمکت کنم از این زندگی خفت بار ازادت کنم...زود باش نگاهش کردم......هنوز بچه بود......چقدر بچه گانه فکر می کرد....رومو به سمت غزل کردم و اروم بهش گفتم: -همین جا منتظر من بمون..بر می گردم غزل نگاهی به من کرد و گفت: -ولی -مگه بهم اطمینان نداری؟ -چرا -خوب پس منتظرم بمون -باشه...زود برگرد..اگر بهنام بفهمه یا پسر عموتو اینجا ببینه خون به پا می کنه..خودت که میشناسیش -باشه مرتضی نذاشت خدا حافظی کنم دوباره دستم رو کشید..توی سرازیری کوه می دویدیم....از ترس خودم رو به خدا سپرده بودم...کاری نمی تونستم بکنم...فقط پاهامو محکم روی زمین می کوبیدم و میدویدم......بالاخره پایین کوه بودیم....نفس نفس میزدم....عصبانی دستم رو دوباره از دست مرتضی بیرون اوردم و گفتم: -ولم کن....معلومه داری چیکار می کنی؟ گفت: -ساقی...به خدا نمی خواستم اینجوری بشه...همش تقصیر منه...الانم اومدم جبران کنم گفتم: -چه جوری؟ -تو نگران نباش..می برمت یه جایی که نتونن پیدات کنن..... -همون جایی که خودت قایم شده بودی؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: -ساقی خواهش می کنم.....خودم خیلی پشیمونم...تو دیگه اینجوری نگام نکن.....زود باش بریم و به دوستش اشاره کرد .....دوستش به سمت ماشینی رفت و سوار شد.....نگامو به مرتضی دوختم و گفتم: -من با تو هیچ جا نمیام گیج و عصبی نگاهی بهم کرد و گفت: -چی گفتی؟ با صدایی محکم و بلند گفتم: -من همین جا می مونم....من قولی که دادم رو نمیشکونم.... سریع گفت: -تو بیخود می کنی...تو ناموس منی....من نمی ذارم اینجا بمونی و کلفتی اینا رو بکنی پوزخندی زدم و گفتم: - تو کی می خوای بزرگ بشی؟ناموست برات مهمه..ولی مردونگی نداری.. عصبانی شد خواست یه چیزی بگه که نذاشتم داد زدم: -اون موقعی که فرار کردی..مردونگیتو از بین بردی....الانم باز داری همون کارو می کنی.... بد حرفی بهش زده بودم....مگه چند سالش بود..17..18 سال که بیشتر نداشت....بهش توهین کردم...شکستنش رو دیدم..صدامو پایین اوردم و گفتم: -ببخشید..زیاده روی کردم هیچی نگفت..فقط سر به زیر ایستاده بود -گفتم: -من جام خوبه..باور کن....اگه باهام بد رفتاری می کردن که امروز باهاشون نمی اومدم کوه...نگران من نباش..به عمو هم بگو نگران من نباشه...برو مرتضی..از اینجا برو و دیگه اینطرفا نیا....دوست ندارم یه اتفاق بد دیگه بیفته... دستاشو توی دستم گرفتم و گفتم: -تو داداش کوچولوی خوب خودمی...خیلی دوست دارم....فقط یه قولی بهم می دی؟ سرش رو بالا اورد توی چشماش پر اشک بود. لبخندی بهش زدم و گفتم: -پسر خوبی واسه بابات باش....از فرصتی که دوباره بدست اوردی خوب استفاده کن...بزرگ شو مرتضی..بزرگ شو هیچی نگفت..فقط به چشمام خیره شده بود..دستش رو فشار دادم و گفتم: -حالا برو.....خواهش می کنم زود تر از اینجا برو.....برو تا بهنام نیومده و تو رو ندیده و دستش رو رها کردم....مرتضی اروم گفت: -نمی رم....حالا که تو روی قولت می مونی....منم پای کاری که کردم می ایستم ....می ایستم تا با خودم تسویه حساب کنن....می خوام به حرفت گوش کنم و بزرگ بشم از نگاه مصممش ترسیدم..واقعا می خواست بمونه تا بهنام بیاد..اگه این اتفاق می افتاد چی می شد..ترس وجودمو پر کرده بود..سریع گفتم: -بچگی نکن مرتضی برو...تو رو جون عمو..برو و دستم رو روی بازوش گذاشتم و حلش دادم تا بره ولی تکون نمی خورد..همچنان ایستاده بود ..گریم گرفته بود..دوباره گفتم: -مرتضی به خدا من زندگی خوبی دارم....به روح مامان و بابام قسم من از زندگیم راضیم.....برو...تو رو جون من برو... نگاهش به من بود..تردید رو برای یه لحظه کوچیک توی نگاهش دیدم...باز گفتم: -بهت قول می دم اگه یه روزی از زندگی توی اون خونه ناراحت بودم...بهت خبر میدم....قسم می خورم..اونوقت میای دنبالم و فراریم میدی..باشه..ولی حالا برو نگاهی به بالای کوه کردم..استرسم لحظه به لحظه بیشتر می شد...نگاهم رو از کوه بر می گردوندم تا دوباره با مرتضی صحبت کنم که چشمم به بهنام افتاد...با سرعت از کوه پایین می اومد....خدایا..احساس می کردم دارم از حال می رم...نمی دونستم باید چیکار کنم....چشمم به دوست مرتضی افتاد که با ماشینش کمی پایین تر از جایی که ما ایستاده بودیم ایستاده بود...سریع به سمتش رفتم و گفتم: -تو رو خدا زود باش..بیا مرتضی رو ببر...بهنام داره میاد.....زود باش پسر دستپاچه از ماشین پیاده شد..به سمت مرتضی رفت و دستش رو گرفت و گفت: -بیا بریم.... مرتضی دستش رو کشید و گفت: -ولم کن رضا به کمک رضا رفتم و گفتم: -تو رو جون هر کی دوست داری برو....داری با این کارات منو زجر می دی....اگه بهم مدیونی برو....فقط همینو ازت می خوام..ببین بهنام الان می رسه..می خوای دوباره یکی دیگه کشته بشه؟اره؟همینو می خوای؟ خودش هم انگار ترسیده بود ولی می خواست روی حرفش بمونه..با هزار بدبختی و التماس سوار ماشینش کردیم ...ماشین در حال حرکت بود و من با صدا بلند میون گریه می گفتم: -مواظب خودت باش مرتضی....خودم باهاتون تماس می گیرم..مطمئن باش من خوبم....به همه سلام برسون ماشین رفت .من موندم و اینده ای نا معلوم که حالا با این کار مرتضی سیاه تر هم می شد.

منبع:ما1377/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 213
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 490
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,503
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,286
  • بازدید ماه : 8,286
  • بازدید سال : 137,412
  • بازدید کلی : 20,125,939