loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 240 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان بشنو صدای عشق را (فصل دوم)

http://www.up3.98ia.com/images/pk3y11y8ofh7717mgfip.jpg

ساعت سه و نیم بود که آرش جلو ی خانه شان ایستاد.رویا با یاد آوری حرف های فریبا محکم به پیشانی اش زد.آرش با نگرانی گفت :
- چیشد؟
- فریبا گفت ساعت چهار مهمون دعوت کرده.من اصلا یادم نبود.
- پس باید سریعتر بری
رویا جستی زد و از ماشین بیرون رفت.آرش صدایش زد:
- رویا؟
- بله؟
- میتونم به خواهشی ازت بکنم؟
رویا با عذاب وجدان نگاهش کرد که یعنی حرفش را ادامه بدهد.
- هرجا خواستی بری من برسونمت؟
رویا نگاهش را به آرش دوخت.اول متعجب شد ولی با چند ثانیه فکر دلیلی برای مخالفت ندید این طوری بیشتر میتوانست به ابعاد زندگی گذشته اش با او پی ببرد:
- ولی کارت چی؟
- نمي دونم يادته يا نه ولي من دکتر اطفالم . مریض هام زیاد نیستن.بعدم ساعت کارم رو این سه ماه طرف های بعد از ظهر گرفتم. یادمه قبلا می گفتی میخوای زبان رو جدی پیگیری کنی تا تافل بگیری... من میتونم ثبت نامت کنم...
- راستش نمیدونم...
- خب اگر خواستی پس فردا که اومدم دنبالت مدارکت رو برام بیار باشه؟
- باشه حتما.
خواست دور شود.ماشین روشن شد.عقب گرد کرد.
- آرش ؟
- جانم؟
رویا لرزید. مهربان لبخندی زد و گفت:
- دستت درد نکنه...من امروز خیلی اذیتت کردم.زحمت زیادی بود
آرش لبخند گرمي زد و رفت.رویا کیفش را روی شانه اش محکم کرد و در حالیکه به سمت خانه میرفت احساس کرد صورت او مثل زیرنویس های تلویزیون از مقابل چشمانش رد میشود.
- سلام بر اهل خانه.
فریبا با قالب های کیک از آشپزخانه بیرون آمد.
- سلام و درد .کجا بودی تا الان؟
رویا جلو رفت و دستش را دور گردن فريبا حلقه کرد .
- سلام بر مامان فری خودم...
- مسخره ...میگم کجا بودی؟یه ربع دیگه مهمون ها میرسن تو این ریختی اینجا وایستادی...بدو برو لباست رو عوض کن..
رویا از گوشه ی کیک کند و در دهانش گذاشت.در حالیکه به سمت اتاقش میرفت بلند داد زد:
- می دونی که جواب سلام واجبه...منم الان سلام کردم،جواب ندادی...اون دنیا هم خودت جواب خدا رو میدی...
با شنیدن صدای خنده فریبا وارد اتاق شد .خوبی این سه هفته ای که در خانه مانده بود این بود که از همه ی لباس ها و زیور آلاتش خبر داشت.یکی از بلوز هایش را برداشت.بلوزش بلند و کشی بود.بندی بود و آستین نداشت.بند هاش از عقب لباس جدا بود و پشت گردن گره میخورد. کش های بالای لباس را بالا کشیدو یک دور وارسی اش کرد تا اگر ایرادی داشت ببیند. لباس هایش را در آورد و بلوز را پوشید. حاشیه بلوز مشکی بود و قلب های سفید با طرح ها و اندازه های مختلف داشت. شلوار مشکی چسبانش را هم درآورد و تنش کرد. صندل بدون پاشنه ی مشکی هم را درآورد و به پا کرد . قدش نسبتا بلند بود و نیازی نداشت مثل دختر های خياباني کفش پانزده سانتی پایش کند تا قدش به انسان های عادی برسد.جلو آینه رفت. موهایش را با سشوار خشک کرد. از گوشواره و گردنبند زیاد خوشش نمیامد.برای همین یک دستبند نقره ای با انگشتر جفتش را انتخاب کرد و به دست زد . موهایش را دو دسته کرد و قسمت بالایی اش را یک دور پیچاند و گوجه کرد.با مهارتی که به قول فریبا از مادرش به ارث برده بود آرایش ملیحی کرد وبه ساعت نگاه کرد.بیست دقیقه ای آماده شده بود؟با خجالت از اتاق خارج شد.تا جایی که یادش میامد با این ریخت و قیافه جلوی فریبا ظاهر نشده بود.

- یه چرخ بزن ببینم.
- من که بیست بار چرخیدم.انگار اومد کنیز بخره.
- میگم یه چرخ بزن.
- ولم کن تو هم...
از جلوی فریبا دور شد و یکی از شیرینی هایی که با سلیقه چیده شده بود را برداشت.فریبا با گوشه ی بلوزش قطره اشکی که از چشمش پائین میامد را گرفت وگفت:
- ببین چقدر لاغر شدی...آدم بدش میاد نگات کنه...
رویا با بهت بهش خیره ماند.با خنده گفت:
- خیلی بی رحمی چجوری دلت میاد به دختر تو دل برویی مثل من همچین حرفی بزنی؟
شدت اشک های فریبا زیاد شد.
- اگه الان مامانت این جوری می دیدت هر چی از دهنش در میومد بارم میکرد....
اشک چشمان رویا گرفت.گاهی عذاب وجدان های فریبا را نمیتوانست درک کند.شیرینی را روی میز گذاشت و سمت فریبا رفت و همدیگر را در آغوش کشیدند.
- این چه حرفیه ...مامانم از خداش باشه همچین فرشته ای رو نگهبانم گذاشته...
فریبا از خودش جدایش کرد.نگاهی به صورتش کرد و گفت:
- نگاه زیر چشات سیاه شده.گونه هاتم که تو رفته .چشاتم بیحاله...این اتفاق خیلی روت تاثیر گذاشت...من بمیرم این ریختی نبینمت دختر.آخه تو امانتی دستم...
رویا عصبی گفت:
- بابا چی داری میگی برای خودت...خدا نکنه...شما رو خدا از من بگیره من رو کی کِرم بریزم هان؟
فریبا به تلخی خندید.زنگ خانه به صدا درآمد .

***

آن طور که فریبا میگفت همه با هم آمده بودند . همه شان خانه ی مادربزرگ رویا قرار داشتند و بعدش اینجا آمده بودند. به گفته ی پزشک معالجش تا سه چهار هفته نباید کسی را به جز اعضای اصلی خانواده اش می دید تا موقعی که مغزش آمادگی کامل را پیدا کند.دختر های فامیل که خیلی سرسری توسط فریبا به او معرفی شده بودند رویا را که اسم هیچ کدامشان یادش نمانده بود، به زور به اتاقش بردند.
از پنج دختری که همراهیش میکردند،سه تاشان همسن خودش بودند،یکی شان پانزده سالش بود و دیگری هم دختر نه ساله ای بود.همه با هم وارد اتاق شدند. یکی از دختر ها که قد کوتاهی داشت و موهای کوتاه هایلایت شده اش را با مدل بانمکی پشت سرش بسته بود با خنده شال ترکمن رویا را که لب صندلی اش انداخته بود را برداشت و روی سرش انداخت. با خنده رو به بقیه گفت:
- رویا ؟هنوزم مثل قبلنا دوسش داری نه؟دیوانه ی این شال بودی...هر جا میرفتی عین زن های شمالی که میرن برنج بکارن این سرت بود فقط یه بچه روی کولت کم داشتی...
همه با صدا ی بلند خندیدند.یکی دیگر از دختر ها که چشمان سبز مهربانی داشت و تیپ آبی زده بود دست رویا را گرفت و روی تخت نشاند. رو به دختر گفت:
- اینقدر دری وری نباف روشنک...رویا هیچ کدوم از ما رو يادش نيست.درست میگم؟
رویا با مهربانی سرش را تکان داد.دختر ازش یک ورق و خودکار خواست.دختری که از همه کوچک تر بود سریع دوید و یکی از کشو های میز تحریر رویا را کشید و وسایل مورد نظر را به دست دختری که حرف میزد داد.روشنک گوش دختر بچه را گرفت و گفت:
- آبجی خره...شما جای این رو از کجا بلد بودی؟
- رویا خودش جای همه چی رو به من گفته...ولم کن دردم گرفت
- آهان خیال کردم تو وسایل رویا هم مثل من فضولی کردی میخواستم گردنت رو بزنم...
بعدش گوشش را چرخاند و سمت خودش آورد.با مهربانی گفت:
- حالا یه ماچ خوشگل به خواهرت بده ولت کنم...
فوری جیغ زد:
- تفی بوس کنی،همچین میزنمت که ....
اما دیر گفت چون دختر بچه از عمد چنان ماچی کرد که نصف صورتش خیس شد.روشنک جیغی کشید و به دنبال او از اتاق خارج شد. همه در جیغ و داد خواهر ها می خندیدند.دختر دیگری رو به دختر چشم سبز گفت:
- می گفتی مهسا...
مهسا در حالی که میخندید. کاغذ را روی میز گذاشت و چیزی شبیه درخت کشید.شروع به توضیح دادن کرد:
- نزدیک دو سال پیش که مهتاب،خواهر روشنک تازه نسبت های فامیلی رو یاد گرفته بود.همینجوری بهش توضیح دادم تا همه رو فهمید.
در بالای درخت اسم دو نفر را نوشت.زیرش شش تا شاخه کشید و زیر هرکدام هم اسم هایشان را نوشت و بعدش شاخه های هر کسی را نوشت و زیرش اسم نوه ها اضافه کرد.در این بین روشنک هم به اتاق برگشت.
- خب اینکه این بالا میبینی،مامان مهی –مهدخت- و بابا کریم اند.مامان بزرگ و پدربزرگمون.پدربزرگ پنج سال پیش فوت شد.تو دو تا خاله داری سه تا دایی.در واقع شش تا بچه بودند. بزرگتر از همه شون دایی ارسلانه که اسم همسرش آناهیدائه و دو تا پسر دارند به اسم کوروش و داریوش .
روشنک با خنده گفت :یادته رویا؟همیشه میگفتی خانواده هخامنشیان.-اسم یکی از همسران کوروش: آناهیدا-فقط باید اسم عمو ارسلان میشد کمبوجیه.
و باعث شد همه بلند تر بخندند.مهسا ادامه داد:
- بعدش مامان مهین خدا بیامرز خودته که شما خوشگل رو یادگاری گذاشت. بعدش اون یکی داییه که اسمش امیر علیه و اسم همسرشونم که مامان بنده میشه فاطمه است .بچه هاشونم که یکی منم که اسمم مهسائه دو تا داداش آتیش پاره دو قلو هم دارم که چهارده سالشونه.بعدش خاله فریباست که که از همسر خدا بیامرزش یه پسر داشت.همسرش موقعی که محسن سه ساله بود فوت شد.محسن هم که حدود ده سال پیش موقعی که تو پونزده سالت بود و اون شونزده سالش فهمیدیم سرطان خون داره و فوت شد.
رویا قلبش را چنگ زد.چه شنیده بود؟دختر بزرگ دیگر با تعجب گفت:
- یعنی تو نمیدونستی؟اون هم بازی بچگی های تو بود.خودت همیشه میگفتی داداش محسنم بفهمه میاد ریز ریزتون میکنه....
روشنک با پرخاش گفت:
- عاطفه ...جلو زبونت رو بگیر.
بعد آهی کشید و گفت:
- خدا بیامرزتش پسر دوست داشتنی بود.
رویا با بهت به در و دیوار خیره مانده بود.به گوش هایش اعتماد نداشت.فریبا پسری داشت که ده سال پیش از دستش داده بود؟چرا به او نگفته بود؟گوشش را داد به حرف های مهسا:
- بعد از خاله فریبا، دایی عطائه با همسرش که اسمشون عالیه است. دوتا دختر دارن عاطفه و خاطره...
به عاطفه و دختر نوجوان جمع اشاره کرد.
- یه پسر دوساله تخس هم دارن به اسم شایان که اینجا نیست.بعدیشم که خاله نسرینه که اسم شوهرشون هم که میشه شوهر خاله ی تو محمده.بچه هم این دو تا بلا گرفته بچه ها ی اون هائن.
و به روشنک و مهتاب که تازه وارد اتاق شده بود اشاره کرد.لبخند مهربانی زد و گفت:
- همین تموم شد.
مغز رویا قفل کرد. اسم های زیاد در ذهنش می چرخید و گیج شده بود.تازه این فقط فامیل های مادرش بودند. البته فریبا گفته بود فامیل های پدرش نصف فامیل های مادرش هم نمیشوند.
رویا به همراه دختر خاله و دختر دایی هایش از اتاق خارج شد و به خاله ها و زندایی هایش دوباره سلام کرد.فرقش انیبار این بود که همه را کاملا میشناخت.
مهسا قدم به قدم با او میامد و همه را معرفی میکرد. خاله نسرینش که صورتش خیلی شبیه به عکس هایی بود که از مادرش دیده بود،از همه مهربان تر بود و حتی هنگامی که او را در آغوش کشیده بود رویا لرزش بدنش را که از بغض بود کاملا حس میکرد.

---
رویا با خشم گوشی را روی تخت کوباند. زیبا جواب هیچ کدام از اس ام اس های مختلفش را که اولی ها با مهر و محبت و قربان صدقه و آخری هایش با تهدید بود ،نداده بود.
اعصابش بهم ریخته بود.این عبارت در ذهنش تکرار شد:زیبا چرا اطلاعاتی که میدانست را به رویا نمیگفت؟
درد ریزی در سرش پیچید.دستش را روی سرش گذاشت . سعی کرد سرش را با کتاب خواندن گرم کند.ولی کمی بعد درد اوج گرفت و رویا احساس کرد،کسی مغزش را فشار میدهد و رها میکند.بلند شد و ایستاد.سعی کرد به سمت در برود ولی سرش گیج رفت .ناله ای کرد و روی زمین افتاد. سرش را بین دستانش گرفت و صدای آخش اتاق را پر کرد.به زحمت دهانش را باز کرد وگفت:
- فریبا....فریبا...توروخدا...
ناله ی دیگری کرد و روی زمین غلتی زد.در اتاقش ناگهانی باز شد و فردی داخل شد.رویا که او را مثل سایه میدید دستش را به سمتش دراز کرد.
- راستی رویا،به نظرت...
صدای فریبا قطع شد و دو ثانیه بعدش صدای جیغش پیچید:
- یا فاطمه الزهرا...
دست های فریبا دور کتفش حلقه شد و او را بالا کشید.با این که برای رویا سخت بود ولی به خودش فشاری آورد و سعی کرد بالا بیاید. فریبا که مدام قربان صدقه اش اورا به حالت دراز کش درآورد و ملافه اش را تا سینه اش بالا کشید.صدای فریبا در گوشش پیچید:
- رویا نفس عمیق بکش...الان میام.
سایه ی مبهم فریبا دور شد و بلافاصله صدای دادش آمد که علی بابا را صدا میزد .چند ثانیه بعد دوباره وارد اتاق شدند و فریبا ،رویا را که هنوز همه چیز را خاکستری میدید به حالت نشسته درآورد. قرصی در دهانش احساس کرد و بعدش مزه شربت آلبالو تمام دهانش را پر کرد.صدای علی بابا آمد:
- فریبا؟چیکار میکنی؟مگه دکتر نگفت قرص رو فقط با آب بخوره؟
فریبا رویا را دراز کرد و همانطور که دست هایش را نوازش میکرد گفت:
- چی کار می کردم؟تا آب از شیر باز میکردم که این بچه مي مرد.
لحظه ای سکوت و هردو به رویا که چشم هایش را روی هم می فشارد نگاه کردند.فریبا با مهربانی گفت:
- رویا جان؟...فریبا فدات شه چشات رو باز کن...
رویا چشم هایش را باز کرد.همه چیز اول خاکستری و نامعلوم.سه چهار بار پلک زد تا تصاویر اطرافش واضح شد.فریبا و علی بابا را بالای سرش دید.
- فریبا؟
- جانم ؟
- چی شد؟
- تو میگرن داری...
خیلی هول هولکی اضافه کرد:
- البته دکتر گفته به مرور زمان خوب میشی..
صدای اعتراض علی بابا بلند شد:
- چرا واقعیت رو نمیگی؟
رویا با صدای گرفته گفت:
- مگه واقعیت چیه؟
علی بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو میگرن داری...یعنی از موقعی که یادمونه داشتی...ارث مادر خدا بیامرزته ..اون هم همینجوری بود...میگرنت کنترل شده بود و با خوردن دارو کنترلش میکردی...ولی..ولی با اون اتفاق و پرت شدن تو از پله ها ...دکتر گفت که شدت گرفته ..گفت تا دو سه هفته به خاطر آرام بخش ها و مسکن های جورواجوری که بعد از عمل خوردی ،بیماریت خودش رو نشون نمیده ولی بعد از دو سه هفته باید منتظرش باشیم. الانم که چیزی نشده مثل قبلا با دارو کنترل میشه ...فقط دردش خیلی زیاد تره و حمله ات انقدر سریعه که نمیتونی کاری بکنی...درست میگم؟
رویا سرش را که هنوز زق زق میکرد مالید و گفت:
- آره همش یک ثانیه بود...تا به خودم اومدم روی زمین بودم و ناله میکردم.
- برای همین باید همیشه قرص هات رو پیش خودت داشته باشی.بعد از مدتی هم که مدام قرص هات رو بخوری از شدت و تعداد حمله هات کم میشه .
چند ثانیه ای سکوت شد و بعد هردو نگاهشان به سمت فریبا چرخید .

- حاجی...دکتری خیلی بهت میاد.
علی بابا لبخند فریبا و رویا کشی زد و دست های آن دو را در هم گذاشت و از اتاق بیرون رفت. فریبا با مهربانی به رویا خیره ماند. رویا با این که بخاطر دوز بالای قرص، پلک هایش سنگین شده بود ، اما دست فریبا را بالا آورد و روی صورتش گذاشت.واجب بود با او حرف بزند.رویا از اینکه فریبا درمورد محسن حرفی به او نزده بود؛احساس بدی داشت. برداشتش خوب نبود.حس میکرد فریبا احساس راحتی با او نکرده بود.
- فریبا؟
- جانم؟
- تو..
- من چی دخترم؟
- تو..چرا راجب به محسن حرفی نزدی؟
آشکارا لرزش فریبا را حس کرد.فریبا غمگین گفت:
- چرا حرفی میزدم ؟بالاخره که خودت یادت میمومد...در ضمن الان با این همه اتفاق که همش با هم برات افتاد ،چه وقتی بود که من از محسن حرف بزنم؟الکی ذهنت مشغول می شد...آدم های زیادی با هم وارد زندگی ات شدن . مثالش همین امروز ...
سعی کرد جو را عوش کند.فریبا نخودی خندیدوادامه داد:
- خیلی خنده دار شده بودی...فقط راه میرفتی عین ربات اول گوش میکردی ببینی مهسا چی درمورد طرف میگه بعد هم میپریدی تو بغلش ...
هردو بلند خندیدند که باعث شد سر رویا تیر بکشد و چشم هایش را ببندد.فریبا با مهربانی فگت:
- من چقدر حرف میزنم...شبت خوش.
خم شد ،روی پیشانی رویا را بوسید و از اتاق خارج شد.رویا طبق عادت هر شبش شعری را زمزمه کرد:
درمیان هرسیب دانه محدودیست
در دل هردانه سیب ها نامحدود
چیستانیست عجیب
که دانه باشیم نه سیب
***
نزدیک های صبح بود که از خواب بلند شد. شمکش صدای قار و قوری که داد که خودش خنده اش گرفت. به سمت آشپزخانه رفت و در همان حال ساعت را نگاه کرد. شش و نیم صبح بود.از او بعید همچین ساعتی بیدار شود. درحالی که شیر قهوه اش را داغ میکرد ، به خودش در آینه ی کوچک داخل آشپزخانه خیره شد . فریبا راست میگفت . زیر چشم هایش سیاه شده بود . چشم هایش برق نداشت. شیر را برداشت و به سمت اتاقش رفت .تا ظهر کتاب میخواند . در اتاقش چند تقه خورد.
- بفرمایید.
فریبا داخل شد و بشقابی را پر از میوه های مختلف روی میز گذاشت . روی صندلی چرخ دارش نشست و گفت:
- رویا یه چیزی میگم قاطی نکنی؟
- نه بابا چی؟
- دیروز زنگ زدم مطب دکتر شمس...
- شمس؟کی هست؟
- روان شناس دیگه!!
رویا کتابش را بست . فریبا با صورت آویزان نگاهش کرد و میدانست که این آرامش قبل از طوفانه . رویا خیلی عادی گفت:
- برای چی؟
فریبا ملایم تر از قبل ادامه داد:
- زنگ زدم . با خودش حرف زدم . بهش گفتم یه اتفاق هایی افتاد و فراموشی گرفتی.گفت باید درمان رو از اول شروع کنه...چون با این فراموشی همه کنترل های روانی که روت انجام می داده از بین می ره ؟آره؟
رویا دست هایش را روی هم مالید و درحالیکه سعی می کرد آرام باشد ،جواب داد:
- من اصلا نمیدونستم کی هست حرفاش رو از کجا باید یادم باشه.
مکثی کرد و پرسید:
- وقت که نگرفتی؟
- چرا امروز ساعت 3.
- چی؟
فریبا با خشم بلند شد ظرف میوه را برداشت و در حالیکه از در بیرون میرفت،گفت:
- همین که شنیدی...
و در را محکم بهم کوفت.

***
- من میرم دخترم. کارت که تموم شد یه زنگ بزن بیام دنبالت .همین اطرافم
رویا باشه ای به علی بابا گفت . تقه ی کوچکی به در زد و داخل شد . اوه چه دکتری...خط چشم سیاه کشیده بود و سایه ی مشکی اش دور تادور چشمشش را گرفته بود. رژ صورتی جیغی زده بود و دماغ سربالایش بدجوری تو چشم بود. سرش را تکان داد و به خودش تشر زد:آخه به تو چه احمق...باز از روی ظاهر قضاوت کردی...
- سلام
دکتر سرش را بالا گرفت و با دیدن رویا صورتش از هم وا شد.
- به به خانم شکوهی...رویا جون خودم...حالت چطوره؟
بلند شد به سمتش آمد و او را محکم در آغوش کشید. رویا ناخواسته بوی عطرش را بالا کشید و احساس کرد که خون به مغزش نمیرسید. عطرش خیلی خوشبو بود. رویا را روی صندلی نشاند و خودش هم کنارش نشست .
- تعریف کن ببینم چه خبرا...
رویا به من من افتاد:
- من ؟چی باید بگم؟
دکتر خنده ای کرد و با محبت گفت:
- از اینکه چی کار کردی جای سر و پاهات با هم عوض شد.
رویا خندید. دکتر گفت:
- منو باش .بعد از حدود یک ماه که دیدمت انقدر هول شدم نفهمیدم چی گفتم.من سانازم .ساناز شمس.هم دکترت هم دوست ماهت.
هردو دوباره خندیدند. خيلي سريع رويا با ساناز گرم گرفت.تا یک ساعت با هم حرف زدند.رویا با نگرانی پرسید:
- تو مریض دیگه ای نداری؟آخه یه ساعته داریم با هم حرف می زنیم.
ساناز خنده ای کرد و قهوه اش را برداشت .جرعه ای نوشید و گفت
- نه بابا. گفتم تا سه ساعت همه ی مریض هام رو کنسل کنن.
قهوه را روی میز گذاشت و درحالیکه گردنش را به چپ و راست می چرخاند. گفت:
- راستی...انقدر از این در و اون در حرف زدیم که یادم رفت درمورد مریضی ات حرف بزنیم.
رویا ساکت شد. دوست نداشت برای وسواسی که زیاد دست و پا گیرش نبود به دکتر مراجعه کند.اما ساناز دوست خوبی بود.
- دیروز با فریبا جون حرف میزدم گفت وضعیتت عین زمانی شده که پیش من نمی اومدی...البته دست خودت نیست...فراموشی مغز آدم رو ریست میکنه و همه چی میپره.خب میخوام بدونم...خودت چقدر دوست داری خوب شی؟
رویا سرش را پائین انداخت ...دوست داشت درمان شود؟او حتی نمیدانست مشکلش در چه حدی است.ساناز ادامه داد:
- میدونم که الان داری فکر میکنی مشکلت زیاد حاد و دست و پا گیر نیست.ولی بیماری ات هنوز خودش رو نشون نداده. فریبا بهم گفت که هیچ علاقه ای به درمان نداری و فکر میکنی فریبا زیاد نگرانی میکنه ولی رویا برای خودت میگم اگه الان درمان رو کنار بزاری بعدا که خودش رو نشون داد و اذیتت کرد و تو هم ،هم خودت و هم بقیه رو آزار دادی پشیمون میشی که چرا زودتر حلش نکردی...میفهمی؟منظورم اینه که باید سعی کنی باهاش کنار بیای و به مرور کنارش بزنی وگرنه خلت میکنه...متاسفانه مشکل وسواسی که تو داری از نوع حاده و اگه جلوش رو نگیری خیلی روی رفتارت تاثیر میزاره .این موضوع الان که مجردی فریبا و پدرت و موقعی که متاهل شدی شوهر و بچه هات رو اذیت میکنه...
رویا با دست هایش بازی می کرد . حرف های ساناز رویش تاثیر زیادی گذاشته بود. ولی دلش میخواست کمی بیشتر فکر کند.
- من میام ولی فرصت میخوام.
ساناز خنده ای کرد و گفت:
- از من نباید فرصت بخوای ...من همیشه اینجا دست به سینه حاضرم تا تو بیای و درمان رو شروع کنیم .مشکل اصلی فریبائه که میگی از وقتی میتونی درست راه بری و به جایی نخوری خلش کردی . هی راه میافتی این ور و اون ور رو میشوری ظرف های تمیز رو از کابینت ها میکشی بیرون شروع میکنی شستن .گفت فقط با داد زدن و قرص بهت خوروندن میتونه آرومت کنه...
رویا که از رفتارش در هفته ی دومی که به خانه برگشته بود ،خیلی شرمنده بود گفت:
- آره خدا وکیلی خیلی اذیتش کردم.ولی الان زیاد از اتاقم بیرون نمی رم که بخوام اذیتش کنم.دو سه بار دعوام کرد وگفت تا وقتی میخوام انقدر خل بازی در بیارم پام رو توی آشپزخونه نزارم. بعد که دید اینجوری نمیتونه جلوم رو بگیره ،هر دفعه منو میدید با آرام بخش و خواب آور میومد سمتم.انگار یه موجود فرازمینی میخواد کنترل کنه....
دوباره صدای خنده هردوشان در مطب پیچید.

***
- الو زیبا...تو رو جون هركي دوستش داري قطع نکن.
- چی میگی؟زودباش کار دارم...
- مهلت بده ....میخوام باهات حرف بزنم.
صدای نیش دار زیبا از پشت خط گفت:
- ایشالله فردا صبح...
- خب دیوانه حتما کار واجب دارم که بهت زنگ زدم.
- بنال...
- من امروز باید جواب بدم.میخوام که تو هرچی میدونی بهم بگی...من حق دارم بدونم.
- تو خودت همه چی رو میدونی....واقعا متاسفم برای خودم که با کسی مثل تو دوست شدم...با کسی که عاشق نکبتی مثل عقاب میشه...
- این رفتارت دور از منطقه...من هیچی یادم نیست...
- ....
- حداقل بگو چیشده که من یادم نمیاد...بگو ببینم عقاب چه مشکلی داره...
- هیچی ...عقاب یه پارچه آقاس ...بدو جواب مثبت بده الانه که بقیه دختر ها بدوئن ازت بدزدنش...
و صدای بوق آزاد در گوشی رویا پیچید.با عصبانیت گوشی را روی میز زد.با پا به میزش لگد زد و صدای دادش خانه را لرزاند:
- خودت خواستی...هر اتفاقی بیافته تقصیره توئه...تقصیر تو زیبا...
چقدر خوشحال بود که علی بابا خلاف میلش سرکار برگشته بود و فریبا هم خانه خاله نسرین بود.
***
گوشی اش لرزید.سرش را از کتاب بیرون آورد ،گوشی را برداشت،دستش را روی صفحه کشید . شماره را نمیشناخت.اس ام اس را باز کرد :
- سلام .مدارک یادت نره.
آرش بود.جواب نوشت:
- باشه مرسی برای یاد آوریت.
صبح فردا با نیم ساعت تاخیر ازجایش بلند شد. سریع مایو اش را پوشید رویش لباس های بیرون را پوشید.عینک و کلاه شنایش را داخل کیف هل داد .جلو دوید و دستش را روی میز برد با یک حرکت گوشی ،کیف پول،ساق های دست،کپی شناسنامه خودش و علی بابا،جامدادی ،دفترچه و بقیه ی خرت و پرت هایش را توی کیفش ریخت.چرخی زد و چادرش را سرش کرد.از در اتاق بیرون رفت. یکراست به سمت در خروجی رفت.داد فریبا بلند شد:
- کجا؟شکم خالی میری غش میکنی یهو...بیا یه چیزی بخور
داخل آشپزخانه دوید . خم شد لقمه ی دست فریبا را گرفت .به علی بابا سلام کرد و صورت هردوشان را محکم بوسید.در حالیکه خداحافظی میکرد از خانه بیرون دوید.
- سلام.ببخشید خیلی دیر کردم.
آرش جواب سلامش را داد و با مهربانی گوشه ی چادر رویا را بالا نگه داشت تا سریعتر سوار شود.
- ساعت چنده؟وای...ده دقیقه از کلاسم رفت . یکم سریعتر میری...
آرش لبخند پهنی زد و پدال گاز را محکم تر فشار داد.
- خیلی خنده داره آدم ده دقیقه از کلاسش بره؟
- نه به اون نمیخندم!!
- پس میشه بگی به چه می خندی؟
- به این که داری شبیه قدیما میشی...
رویا سر جایش تکانی خورد و زیر لب گفت:
- همچین میگی قدیما انگار درمورد بیست سال پیش حرف میزنی...
آرش خنده ملایمی کرد و بعد از دو دقیقه نگه داشت...رویا قبل از اینکه ماشین بایستد پائین پرید و با عجله دستش را تکان داد:
- مرسی...
آرش از ماشین بیرون پرید .داد زد:
- صبرکن...مدارکت
رویا دستش را روی کیفش برد.سختش بود که زیپ کیفش را بدون پائین آوردنش باز کند.آرش به او رسید و از پشت کیفش را گرفت و با صدای آرامی گفت:
- یه دقیقه آروم باش.الان درش میارم.
رویا با خجالت خودش را کنار کشید...لباس های زیرش برای بعد از کلاس در کیفش بود.با اینکه آن ها را در کیسه خاصشان گذاشته بود اما کیسه شفاف بود و همه چیزش معلوم بود.کیفش را سریع بیرون آورد و در مقابل چشمان مبهوت آرش با خجالت بندش را باز کرد و قایمکی مدارکش را بیرون کشاند.
- بیا...کاری نداری؟
- نّّه کی بیام دنبالت؟
رویا در حالی که میدوید داد زد:
- دو...
و بعد ایستاد .احساس میکرد رویش خیلی زیاد است.برگشت و با داد به آرش که به سمت ماشینش می رفت گفت:
- مرسی...یه دنیا
آرش رویش را برگرداند و رویا را که دید که داخل سالن پرید.خنده ی ای کرد و سوار ماشین شد.
***

***
کنار زیبا روی لبه ی استخر نشست.صدای پر از طعنه زیبا در گوشش پیچید:
- چه عجب ...شاهزاده يه ريع دیر فرمودن...به امور مملکت میرسیدین؟
رویا دستان مشت شده اش را روی ران هایش گذاشت.
- تو رو خدا برای دو ساعت نیش و کنایه بارم نکن.تو حرفی رو که لازمه بزنی ،نمی زنی...چه هدفی داری انقدر متلک بارم میکنی هان؟
زیبا با غیض سرش را برگرداند و تا آخر کلاس با کسی حرف نزد.بعد از کلاس هم تا رویا به خودش آمد او لباس هایش را پوشیده بود و از در سالن بیرون رفت.رویا با عصبانیت گوشی اش را که زنگ می زد در دست گرفت و با خشم گفت:
- بعله؟
- چیشده؟
با شنیدن صدای آرش ،صدایش را آرام کرد.
- سلام...هیچی.
- من رسیدم در در..
- آخ آخ...صبر کن الان میام.
سریع لباس اش را عوض کرد.دم در چادرش را هم سرش کرد.بیرون چشمش را دنبال ماشین آرش چرخاند.صدای بوقش بلند شد. به سمت ماشین رفت و سوار شد. هردو در سکوت به صدای ضبط گوش میکردند.گوشی رویا زنگ خورد.رویا دستش را جلو برد و ضبط را کم کرد.گوشی را نگاه کرد.اسم روشنک با شکلک مخصوصی که رویا برایش انتخاب کرده بالا پائین میپرید.بعد از روز مهمانی روشنک مدام به رویا زنگ میزد و اکثر اوقات تنهایی او را پر میکرد . خیلی با هم صمیمی شده بودند.جواب را لمس کرد:
- بله؟
- سلام.
- به به...سلام ..سگ با وفا
- سگ عمه بیست و پنجمیته...
- خب حالا... چی می خوای دوباره زنگ زدی؟
- بیا ...اصلا تقصیر این مهسائه ...هی آدم حسابت میکنه...به من باشه که زنگ میزنم میگم بیای آشغالامون رو بزاری دم در...
- چیشده انقدر دری وری میگی؟چه خبره؟
- هیچی سلامتی ...ببینم ورپریده کدوم بدبختی رو تور کردی؟صدای آهنگ چیه؟
- برو بابا...میگی چیکار داشتی یا قطع کنم؟
- هیچی بچه ها مهمونی گرفتن دعوت کردن توی بی لیاقت رو هم انداختن گردن من...
- باشه حالا کِی هست؟
- پس فردا .چهار به بعد تا هر وقت که خواستی....بیا خونه عمو امیر..
- عمو امیر؟
- ایکیو سان...دایی امیر علی ات...خونه ی مهسا اینا
- باشه حالا تو هم..
- همین دیگه
- روشنی...
- چی میگی؟
- خیلی گلی!!
- اِ؟چه گلی؟
- گل شب بو...
صدای جیغ روشنک باعث شد گوشی را از گوشش درو نگه داد.با همه وجود میخندید.بعد از دو سه دقیقه ای که با هم حرف زدند ،خداحافظی و قطع کردند. آرش گفت:
- راستی ...رفتم برای کلاس های تافلت...وقت دادن بری آزمون بدی برای تعیین سطح
- جدی؟مرسی...حالا کی هست؟
- پس فردا ساعت ...نمیدونم.برگش روی صندلی عقبه.
رویا خم شد و فولدر را برداشت.
- اومم...ساعت 9 تا 11.وای خدا...
- چرا چیشده؟
- پس فردا از صبح تا شب بیرونم..
- چرا؟
- صبح که باید برم آزمون این ،بعدش شنا،بعدشم که دعوتم خونه ی دایی ام.
- پس فردا چهارشنبه است؟
- آره چطور؟
- چه خوب .من مرخصی ماه رو همین چهارشنبه گرفتم...چه تصادفی .میتونم ببرمت..
- آرش؟
- چیه؟
- من اصلا دوست ندارم...یعنی از این وضع خوشم نمیاد...تو عین راننده آژانس منو از این ور به اون ور میبری...من حس خیلی بدی دارم.
- ولی من خودم اینجوری خواستم.
- میگم که من راحت نیستم
- لازمه
- چی لازمه؟چه لزومتی داره تو منو برسونی؟
- نگرانم دوست ندارم تا موقعی که ازدواج نکردی تنها جایی بری...تا موقعی که عقاب...
- تو میدونی؟
- من همه چی رو میدونم...میدونم دوست داره و تو هم...
آهی کشید و ادامه داد:
- تو هم دوسش داری....فقط میخوام تا روز ازدواجتون مواظبت باشم همین.
ماشین جلوی خانه ترمز کرد.رویا از ماشین بیرون رفت و تا خواست خداحافظی کند که آرش سریع گفت:
- چهارشنبه هشت و نیم صبح اینجام...خدافظ
رویا که به خودش اومد وسط خیابان ایستاده بود و اطراف را نگاه کرد.سرش را تکانی داد و به سمت خانه رفت.


درخانه با فریبا نشستند و فریبا برایش درختی شبیه درختی که مهسا کشیده بود ،رسم کرد و خانواده پدرش را برای او شرح داد:
- مادر بزرگت اسمش آمنه بوده پدربزرگت هم قاسم...هردو شون موقعی که تو سه ماهه بودی فوت شدن...اول مادربزرگت بعد از یکی دو هفته هم پدربزرگت...علی بابا و عمو حسنت بچه ها ی بزرگن که با همه چی شون آشنایی .بعد از اون ها یه خواهر دارن که اسمش زینبه و مجرده .آمریکا زندگی میکنه و تو رو تا حالا ندیده....همین فامیل بابات تموم شد.
رویا دستی روی صورتش کشید و گفت:
- چقدر کم!!
- آره سر جمع چهارتا نوه این.خیلی کمه...
گوشی رویا زنگ خورد.دست در جیب تونیکش کرد و گوشی را بیرون کشید.با دیدن اسم عقاب لبخند گشادی زد.فریبا دیروز زنگ زده بود و قرار بعدی برای خواستگاری را جمعه گذاشته بود.از فریبا عذر خواهی کرد و به اتاقش رفت.
- الو؟
- سلام.
- اِ..سلام. خوب هستی؟
- بله بهتر این نمیشم.مامان امروز گفت که جمعه قرار خواستگاری رو گذاشتن.میخواستم قبلش یه بار ببینمت..کاری نداری بیام دنبالت؟
- نه ولي...راستش یکم خسته ام..میزاری برای بعدا؟
- شام خوبه؟
- باشه حتما.
- میبینمت.
- خدافظ.
گوشی را قطع کرد و به سمت تخت خوابش شیرجه رفت.خیلی خوابش میامد.
***
- بدو دختر...این بیچاره رو چهارساعت بیرون معطل کردی...
- اومدم اومدم...خب تقصیر شماست...چرا انقدر دیر بیدارم کردی؟
- من چه میدونستم میخواین برین بیرون؟عقاب که آیفون رو زد تازه فهمیدم...زیبا خفته هم که تو خواب ناز بودن تا بیدار شدی یه نیم ساعتی طول کشید.
رویا سریع مانتو آبی و شلوار جینش را پوشید.عطری به خودش زد.شال مشکی و نقره ای اش را هم سرش انداخت .در اتاق چرخی زد و وسایلش را داخل کیف مشکی اش ریخت.دوباره دور خودش چرخی زد و داد زد:
- مامان؟نمیدونی چادرم کجاست؟
- بیا اینجاست...
از اتاق بیرون دوید و چادر دانشجویی اش را از دست فریبا قاپید.کلا از چادر آستین دار و چادر یکسره بدون آستین بدش میامد.چادرش از آن مدل هایی بود که دوتا سوراخ داشت تا دست هایش را از آن رد کند.درحالی که به سمت در خانه میرفت چادر را سرش کرد.
- یه روز انقدر دور خودت میچرخی و میدوئی که میخوری زمین کلا سقط میشی...صد دفعه بهت گفتم کارهات رو با برنامه ریزی انجام بده مجبور نشی اینجوری عین ارواح سرگردان این ور و اون ور بدوئی...
رویا دستش را بالا برد و داد زد:
- خدافظ..
از خانه بیرون رفت و بار دیگر خودش را چک کرد. در حیاط را که باز کرد.عقاب را با پرشیا ی سفیدش دید.

سلام..کجا بودی این همه وقت؟
- خواب موندم...معذرت.
- بپر بالا که الان همه رستوران ها شلوغ میشن.
هردو سوار ماشین شدند. بوی عطر تیز عقاب همه ماشین را پر کرده بود و باعث شد رویا احساس خفگی کند.مجبور شد بعد از پنج دقیقه شیشه ماشین را پائین بکشد.عقاب که نگاهش روی لباس های رویا میچرخید با کنجکاوی پرسید:
- تو از چادر خیلی خوشت میاد؟
رویا لحظه ای جا خورد و خیال کرد اشتباه شنیده است.
- چی ؟
- میگم چادر خیلی دوست داری؟کلا حجاب رو خیلی می پسندی؟هر وقت بیرون دیدمت یا با چادر بودی یا با حجاب کامل...جلوی فامیل هم همیشه مانتو روسری بودی...
- وقتی درست اینه چه عیبی داره؟
- نه ولی احساس میکنم که بدون چادر باید خیلی زیباتر باشی...بعدم چادر جلوی اینکه تیپ بزنی رو میگیره...
- نه کی گفته؟تو میتونی تیپ بزنی ولی روش چادرت رو هم سرت کنی...حجاب کاری به تیپ زدن و خوشگل بودن نداره..
- ولی اونجوری...
- مهم اینه که من دوست دارم اینجوری باشم ...دوست ندارم مثل دختر های خیابونی مانتو و شلوار تنگ تنم کنم و شالم سر جمع یه وجب باشه...
عقاب پوفی کشید و زیر لب گفت:
- اینم حرفیه...
همين مكالمه دو دقيقه اي شان به رويا فهماند که عقاب تمايل زيادي به حجاب ندارد.دست هایش را مشت کرد و در دلش گفت به درک .برو بمیر...خشمگین بود و احساس میکرد عقاب خیلی راحت به انتخاب او توهین کرده..دوباره در دلش گفت هرچی میخواد بگه ..منو که نمیتونه عوض کنه.
عقاب جلوی رستورانی ایست کرد و ماشین را پیاده کرد.خیلی سریع از ماشین بیرون پرید و بدون توجه به رویا داخل رستوران رفت...رویا خودش را جمع و جور کرد .سعی می کرد به عقاب و اینکه مثل پسر بچه ها داخل رستوران دویده بود نخندد. درحالی که وارد رستوران میشد زیر لب گفت:
- ما هم که اینجا بوقیم دیگه...
در ذهنش آرش آمد موقعی که اورا به کافی شاپ برده بود ، تا دم میز دستش را حلقه مانند دور او گرفته بود.سرعتش را زیاد کرد و به عقاب رسید.عقاب میزی را نشان داد و گفت:
- اونجا خوبه فکر کنم...بیا بریم.
هردو پشت میز نشستند و بعد از چند دقیقه گارسون سفارشان را گرفت و از میز دور شد.در سکوت به هم خیره شدند.عقاب با لرزشی گفت:
- چرا انقدر لاغر شدی؟
- چی؟
- من همه چی رو باید دوبار بگم تو بشنوی؟میگم چرا انقدر لاغر شدی؟
رویا جا خورد و دستش را پائین آورد:
- آروم...چرا داد میزنی؟من که لاغر نشدم...
- چرا لاغر شدی...گونه هات تو رفته...چرا به خودت نمیرسی؟
- بس کن عقاب ...من لاغر نشدم.
عقاب خنده ای کرد و به شوخی گفت:
- گفته باشم من زن لاغر مردنی نمیخوام...
رویاسرخ شد و زیر لب خندید.بعد از چند دقیقه که درمورد موضوعات مختلف صحبت کردند غذا را آوردند.در بینی که غذا میخورند،رویا یاد چیزی افتاد:
- عقاب؟
- چيه؟
- میگم که...تو چه کاری با من داشتی؟گفتی لازم من رو ببینی؟
- هیچی میخواستم ازت خواهش کنم تو این دو سه روزه یکم بیشتر باهم باشیم...یعنی اگر قضیه واقعا جدی باشه که هست...ما لازم همدیگر رو بیشتر بشناسیم..از طرفی من معتقدم که توی این جلسات مسخره خواستگاری که دو طرف به صورت سنتی با هم حرف میزنن هیچی از هم نمیفهمن..موافق نیستی..
- چرا اتفاقا...
- پس قبوله؟هم تو به هدفت می رسی هم من
- هدف؟
- هان؟..آره دیگه هدف...
- باشه...
در سکوت غدایشان را خوردند و هردو از رستوران خارج شدند.رویا شب که به خانه رسید بدون هیچ معطلی به اتاق رفت .نمیدانست با اینکه انقدر میخوابید چرا همیشه خوابش میامد.سریع چادر،شال و مانتو اش را آویزان کرد و به سمت آشپزخانه رفت . علی بابا و فریبا را دید که هردو چایی میخوردند و مشغول صحبت بود.هردو را بوسید و با لیوان شیری به اتاقش رفت.خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را میکرد . خوابش را برد.
روز بعد رویا فقط جزوه های مقدماتی آموزش زبان را دوری مطالعه میکرد...هرچه قدر جلوتر میرفت دستور ها و قوانین زبان انگلیسی بیشتر یادش میامد...حرفی که دکتر روز آخر به او زده بود را یادش آمد:
- هرچه قدر به مبحثی بیشتر زمان اختصاص بدی ،بیشتر درمورد اون توی گذشته اطلاعات به دست میاری....
کتاب را بست و طبق معمول زمزمه کرد:
سنگ:
قلبی است فراری از عشق
قلب:
سنگی است لطیف آمده از
همجواری با عشق
***

***
چشم هایش را مالید و سرجایش نشست.برگشت و ساعت را نگاه کرد.هفت و چهل و پنج دقیقه.هنوز وقت داشت .یکی از حسن های خوب اش این بود که میتوانست پنج دقیقه اي هم آماده شود.دوباره خودش را روی بالشت پرت کرد و چشمانش بسته شد.
***
- رویا مادر؟بلند شو علی بابا داره میره سر کار...کارت داره...رویا؟
چیزی در ذهن رویا دلنگ صدا کرد:
- ساعت..ساعت چنده؟
- هشت و ربع...
- آخ آخ...
- چیشد باز ؟کجا باید میرفتی دوباره یادت رفت؟
- هشت و نیم باید برم برای آزمون تعیین سطح زبان..
- بلند شو پس...بعدشم باید بری شنا نه؟
درحالیکه سرش را تکان میداد از جایش جست زد و داخل دستشویی دوید.صدای علی بابا از پشت در آمد:
- رویا..بابا کارت دارم ..میشنوی صدامو؟
- بگو بابایی...
- من و مادرت باید یه سفر کوچیک بریم..
رویا در را باز کرد و با تعجب گفت:
- سفر؟کجا به سلامتی؟
- یکی از فامیل های دورمون تو زاهدان فوت کرده...راستش من یه دِینی به این بنده خدا داشتم...جوون که بودیم با هم رفیق خیلی صمیمی بودیم...گفت بعد از اینکه مرد من برم و براش با پول خودش ترتیب یه مرکز برای بچه های بی سرپرست درست کنم.این آقا نزدیک یک ماه که میشه فوت کرده ...توی وصیت نامه اش نوشته بود که من برم و از هفته بعد دفنش کارش رو شروع کنم...اون اتفاق برای تو افتاد و من به بچه هاش گفتم که تا موقعی که تو سرپا نشی نمیتونم ازت دور شم...حالا هم که شکر خدا تو حالت از اولش بهتره...فریبا رو هم میبرم یه هوایی عوض بکنه...خیلی وقته تو خونه است .فقط کار میکنه..
رویا به سمت اتاقش رفت . در را روی هم گذاشت و در حالیکه لباس میپوشید گفت:
- خب کِی میرین؟کِی بر میگردین؟
- اگه خدا بخواد جمعه بعد از رفتن عموت اینا راه میافتیم .حدود هفت یا هشت روز بعدش برمیگردیم.چون که بچه های اون خدا بیامرز کارها رو خیلی وقته شروع کردن و من میرم فقط برای اینکه یكم بررسي اش کنم...دو سه روز آخرش هم مهسا وروشنک و عاطفه و پروانه قبول کردن بیان پیشت کمکت باشن..باشه؟مشکلی نداری دخترم؟
- نه بابا چه مشکلی ..خوش می گذره حسابی...
- آره پس من میرم...به فریبا تو بستن چمدون ها کمکش کن ها..خسته میشه.
رویا که لباسش را کامل پوشیده بود،از در بیرون رفت.به صورت پدرش بوسه ای زد و با مهربانی گفت:
- انقدر الکی نگران خانم همسر نباش...حسودی ام شد خو
- برو ببینم بچه ..
با خنده از هم جدا شدند و علی بابا بعد از خداحافظی از فریبا از خانه خارج شد. آرش اس ام اس زد که سه چهار دقیقه دیر میرسد برای همین رویا به سمت آشپزخانه رفت و کلوچه از روی میز در دهانش گذاشت.بعد هم به سمت اتاقش رفت.
***

***
- چقدر سخت بود... بمیرین با این سوال هاتون
از در کانون خارج شد و به سمت آرش رفت .می توانست نگاه دختران همسن خودش را که با حسادت و حسرت به او خیره مانده بودند ، حس کند.آرش کیفش را از دستش گرفت و در را برایش باز کرد.خودش هم سوار شد و ماشین را راه انداخت
- چیشد؟خوب بود؟
- خیلی سخت بود اشکم در اومد.
- مگه جزوه ی آقای فدایی رو نخوندی؟
- آره خوندم...همش رو خوندم...ولی فکر نمیکردم انقدر سطح بالا بگیرن...فکر کنم باید از سطح بچه های پیش دبستانی شروع کنم..
آرش بلند خندید و گفت:
- راس ساعت بیرون اومدی..یازده و پنج دقیقه است .
- آره...
- حالت خوبه؟رنگت یکم پریده...
- آره خوبم..
- خب برای اطمینان که تو استخر یهو غش نکنی..باید یه چیزی بخوری...
- وای نه اصلا نمیتونم.
- نمیشه که میری یهو پس میافتی.
لبخندی زد.نمیدانست چرا از نگرانی های عقاب برای خودش خشمگین میشد اما موقعی که آرش برایش اعلام نگرانی میکرد ته دلش می لرزید.آرش جلوی آب میوه فروشی ایستاد و گفت:
- بانو چی میل دارین؟
- نمیدونم اگه میشه یه چیز شیرین بگیر..
- باشه با شیر پسته چطوری؟
- خوبم بدجور...
آرش لبخندي زد و از ماشین خارج شد. چند دقیقه بعد با دو تا شیر پسته برگشت.رویا همه ی شیر پسته را تا آخر خورد .آرش با خنده نگاهش کرد و گفت:
- چه جالب..خوبه نمیتونستی بخوری...
رویا که احساس میکرد پلک هایش سنگین شده اند ،زیر لب گفت:
- ببخشید یهویی شد نتونستم جلو خودم رو بگیرم...
- خوابت میاد ؟
- آره خیلی ...عین معتاد ها شدم..از روزی که از بیمارستان مرخص شدم عین خرس قطبی...نود درصد مواقع رو خوابم...
آرش شروع به تحلیل کرد :
- آره چون بدنت از همیشه بیشتر به استراحت نیاز داره و قدرت فعالیت مغزت به خاطر ضربه ، پائین ...
لیوان خالی شیر پسته از دست رویا پرت شد و کف ماشین افتاد. رویا همه اش را خورده بود و چیزی نداشت که کف ماشین بریزد.آرش نگاهی به رویا انداخت.به قول خودش عین معتاد هایی که دور آتش خوابشان میبرد.چشم هایش بسته بود و دهنش باز مانده بود.خیلی آرام ماشین را گوشه ای نگه داشت.از ماشین خارج شد و در سمت رویا را باز کرد.لیوان شیر موز را از زیر پایش برداشت و صندلی رویا را خواباند.با لیوان خودش داخل سطل آشغال انداخت و دوباره سوار ماشین شد.قبل از زدن استارت ماشین ،دوباره نگاهش را به رویا انداخت...چقدر این دختر را می پرستید...شعری که رویا همیشه برایش میخواند زمزمه کرد:
ذهن در طول حیات
می شود چتر نجات
خوش بحال تو اگر باز شود.
و ترا آرام
آرام
فرودآرد
در پهنه دانایی
آگاهی
زیبائی و عمق احساس جهان
وای اگر باز نشود....
***

- رویا؟رویاجان؟بلند شو کلاست دیر شد...
رویا سرش را تکان داد و جویده جویده گفت:
- ولم کن مامان فری...خوابم میاد..کلاس کجابود؟
آرش که شیطنش گل کرده بود در حالی که میخندید گوشه ی چادر رویا را گرفت و محکم کشید و باعث شد سر رویا محکم روی سینه اش بخورد.رویا چشم هایش را گشود و با ترس گفت:
- چیشد؟
- هیچی فقط بیدارت کردم...
- ترسیدم..کجاییم؟
- در در کلاست ..پنج دقیقه به دوازدهه...
- اوخ ...دیدی ؟دوباره دیرم شد..فریبا اینجا بود سرم رو کنده بود گذاشته بود رو سینه ام...
از ماشین بیرون رفت و در را بست.
- خیلی مرسی..کاری نداری؟
- نه ...دو اینجام...
- باشه..خدافظ
آرش ماشین را روشن کرد بعد از اینکه رویا از در داخل رفت به راه افتاد.بعد از چند دقیقه دستش را محکم روی فرمان کوبید.چشم هایش داشتند به جوشش میافتادند ..کاری که میخواست بکند صحیح بود؟
***
طبق انتظار رویا ،زیبا باز هم با او حرف نزد.با خودش فکر کرد که قبلا چطور توانسته بود با همچین آدم لوسی دوستی کند...بعد از کلاس مستقیم از در بیرون رفت.به جا پارکی که آرش همیشه آنجا می ایستاد نگاه کرد.کجا بود؟به خودش طعنه زد:دیگه عادت کردی از در میای بیرون همین جا وایستاده باشه...دیوانه اون هم خسته شده عین راننده آژانس تو رو هرجا دلت خواست ببره...
به سمت خیابانشان راه افتاد ...صدای بوق ماشینی که مثل شیپور بود باعث شد از جایش بپرد.به ماشین نگاهی نکرد..دست و پایش مي لرزید .نمیدانست مزاحم چه شکلیه یا چه جوری حرف میزنه یا باید چجوری با او برخورد کند...از حرف های فریبا میدانست که قبلا هرکسی مزاحمش میشد او مثل تابلو قابش میکرد میزد به دیوار..ولی الان... با گیجی سرش را تکان داد و سعی کرد مزاحم را دک کند...
- خوشگل خانم...چرا نگاه نمیکنی؟
- ...
- نگاه کن چه جیگری اومده سمتت...بمیری هم نمیتونی همچین پسری رو تور کنی...
دست های رویا از خشم می لرزید در آن ثانیه فقط به این فکر میکرد که چرا خیابان انقدر خلوت است:
- گمشو آشغال...
- اِ؟خانم فحشن بلدن...تو سوار شو..من آشغال رو نشونت میدم...
- ...
- پول خوبی میدما...هم پول خوب ..هم حال خوب..
صدای قهقه مسخرش در گوش رویا پیچید.رویا کنترلش را از دست داد و کیف شنایش را محکم روی شیشه ی ماشین او کوباند.در کیفش اسپری و قمقمه فلزی آبش بود که باعث شد ترک بزرگی روی شیشه بیافتد.داد زد:
- برو به عمت حال بده ،نکبت...
- صبر کن ببینم...
پسر ماشین را نگه داشت و از ماشین بیرون پرید.رویا از ترس می لرزید و میتوانست صدای قلبش را بشوند.اما از جایش تکان نخورد...میدانست پایش برسد بیست تا پسر را با هم حریفه...پسر جلو آمد و گفت:
- تو چی کار کردی دختره نكبت...
رویا را هل داد و رویا از عقب محکم به دیوار خورد.
- بیا ببینم...خیال کردی چادر سرته کاری به کارت ندارم؟...

منبع:دنیای رمان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 205
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 492
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,814
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,597
  • بازدید ماه : 8,597
  • بازدید سال : 137,723
  • بازدید کلی : 20,126,250