loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 759 چهارشنبه 29 آبان 1392 نظرات (0)

رمان خاله بازی های عاشقانه ( فصل دوم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Khale-Bazi-Asheghaneh.jpg


من هنوز مبهوت به برگه ای که دستم بود نگاه میکردم یعنی چی یعنی این کیه؟؟نکنه میخواد منو دست بندازه؟؟این تمام نوشته های منو خونده حتما وقتی اون شرطبندی را خونده میخواد منو اذیت کنه؟؟ولی اگه راست بگه؟؟یک ان قلبم ریخت نا خود آگاه لبمو گاز گرفتم سریع قلمو برداشتم و نوشتم:ببین آقا پسر من صد تا مثل تو رو میبرم لب شط تشنه بر میگردونم پس برا من فیلم بازی نکن فکر کردی خاطرات منو خوندی چی شد؟؟چه خبره؟؟سعی نکن بامن بازی کنی یا منو دست بندازی اون شرطبندی رو هم فراموش کن و واقعی بگو اسمت چیه؟؟؟؟
برگه را مچاله شده سمت پشت بوم خوابگاه پسرا پرت کردم زانو هامو بغل کردم و با انگشتام مشغول بازی شدم ماه هنوز مثل یه فانوس مهتابی دریای بیکران آسمان را روشن میکرد ستاره ها در این دریای مخملی شنا میکردند ...چراغ های تک و توک روشنی که از بالای پشت بوم میدیدم منظره قشنگی را ترسیم کرده بود که قلبم را سرشار از آرامش میکرد جواب نوشته ام را داده بود خیلی سریع برگه اشو برداشتم خوندمش نوشته بود :خانوم بهراد من مگه با شما شوخی دارم من اسمم واقعا کیارشه میخوای بخواه نمیخوایم نخواه پریا خانوم ....در ضمن مریضی خاصی ندارید؟؟؟یعنی شما.....دیدید بازم طفره رفتید نمیخواید بگید ؟؟؟////////////////////////////////
این چرا این قدر پراکنده مینوشت موضوع ها به هم ربطی نداشت ...خدایا خودمونیم این کیه سر راه من گذاشتی باخودش درگیره خیلی جدی نوشتم:مگه من گفتم با من شوخی دارید پس واقعا کیارشی ؟؟؟حالا که اون خاطراتو خوندی اگر فکر اذیت کردن من به سرت بزنه اون موقع اون روی منو میبینی/////////////////////////////
به فاصله ی یه پلک زدن جوابمو نوشت یه جواب بی ربط اما در عین/ حال با مزه 
بر سر راهت دامی از عشق پهن کردم ولی تو به سرعت از آن ردشدی و گفتی :میگ میگ!
یه لحظه خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم مطمئن بودن اگه بخندم صدامو میشنوه نوشتم:تو که گفته بودی شوخی نداری؟؟؟
نمیدونم ولی فکر میکردم این جوابارو آماده کرده از قبل آخه خیلی سریع می نوشت: هنوزم میگم.........به نظرت این کاری که ما میکنیم اسمش چیه ؟؟
بی درنگ نوشتم:کدوم کار ؟؟
احساس مسکردم موسیقی قشنگی تو هوا پخش میشه و هزار تا فرشته در این ضیافت شبانه مشغول نی زدن هستند و عده ای هم پایکوبی میکنند ....نقاش مهربان طبیعت قشنگ ترین اکلیل های دنیا را روی بوم طبیعت پاشیده بود خیلی راحت میتونستم نفس بکشم احساس قشنگی سراپای وجودم را بلعیده بود برگه را پرتاب کرد:همین که ما هی برگه پرت میکنیم مگه ما عقل نداریم 
منم نوشتم:خودت را با من یکی نکن شما عقل نداری من عاقل و بالغم
یه چند دقیقه بعد نوشت:تو که عاقلی شماره تو بده که برگه های سالنامه ام تموم شد
یه نگاه موشکافانه به برگه انداختم و سریع جواب دارم:ببین بچه من شیطونو درس میدم شماره ام هم نمیدم چون قشنگ تر از خودت می دونم چی تو اون مغز کوچولوت میگذره
اون:تند نرو برای اینکه بهت ثابت بشه اول خودم شمارمو میدم (و یه شماره ی رند پایین صفحه نوشت )
من:تو که باز پرو شدی ....با جفت پا بیام تو اون صورتت من شماره نمیدم آقا نمیدممممممممممممممممم
اون خوب نده برات یه سو پرایز دارم یه چند لحظه صبر کن
یه لحظه صبر کردم دو لحظه صبر کردم و حتی سه تا لحظه صبر کردم تا اینکه یه دفعه گوشیم زنگید:
-الو
-سلام شما؟؟
-خوبی؟؟
-ممنون شما؟؟
من کیارشم ....(بعد پرو پرو زد زیر خنده)
-شما که شماره ی منو داشتید حالا هم کار خاصی ندارید من برم پایین
-چرا اتفاقا کار خاصی دارم نمیخوای بدونی شماره تلفنتو از کجا گیر اوردم
-شما که تمام زندگی منو خوندید حتما میدونید چقد فوضولم
-از یکی که بیشتر از چشمات بهش اطمینان داری ...حالا برو فکر کن کیه
-مگه بیکارم 
-پریا من تو رو میشناسم الان داری از فوضولی میمیری
-منظورتون خانوم بهراده دیگه؟؟؟
-نه منظورم پریاس
- پس اشتباه تماس گرفتید...خداحافظ
-باشه باشه خانوم بهراد ..فقط قطع نکن پریا
-تو آدم بشو نیستی ...خداحافظ
-وایسا دو دقیقه کارت دارم////////////////////////////////
-آقا دیگه مزاهم من نشید لطفا اون برگه هایی هم که از من دارید دور بریزید دست کسی نیوفته
-تو مگه با من دشمنی دختر ؟؟؟هر وقت منو دیدی اون روزمو زهر مار ردی
-پس من قبلاشمارو دیدم ؟؟
-بعله هر وقت که شما کلاس دارید
-پس هم کلاسی هستید ؟؟
-نه پس استادم اومدم تو خوابگاه ببینم بچه ها خوب میخوابن یا نه؟؟
منظورتون ی بود روزتونو زهر مار میکنم؟؟یه ذره شعور داشته باشی بد نیستا
-خانوم با شعور آخه هر وقت منو دیدی به توپ و تشر من بستی
-اولا من همیشه همین طوری هستم میخوای بخواه نمیخوایم نخواه .دوما اگه روزتو زهر مارکردم چرا به من زنگ زدی؟ میخوای شبتم زهر مار کنم ؟؟
-تو کلا شب و روزمو زهر کردی خانوم مگه من با شما پدر کشه گی دارم
-چطور مگه؟؟
-آخه یه جوری با من حرف میزنی انگار با من دعوا داری؟/
صداشو عین بچه ها کرد ه بود مثلا من دلم براش بسوزه اما خوب نمیدونست من دل سنگ تر از این حرفام 
-ببین من شوا هیچ ...هیچ ....هیچ دعوایی ندارم الانم که دارم با هاتون حرف میزنم عذاب وجدان دارم پس لطفا خداحافظی کنید
-پریا برو ....خودتی...تو و عذاب وجدان
-بسه دیگه زیادی بیدار موندی داری هزیون میگی
-اِنه بابا شب منو زهر کردی ...خداحافظ هه هه
-زهرمار ...من زهر کردم یا تو ؟؟؟
-خون خودتو کثیف نکن راستی نمیخوای منو به دوستات معرفی کنی
-به عنوان کی؟؟عزرائیل
-آخ ببخشید یادم رفته بود شرط بستی؟؟
-میخوای یه کاری کنم کلا همه چی رو یادت بره؟؟هان؟؟
-تو بیخود میکنی
-اِ میخوای نشونت بدم کی بیخود میکنه پسره پرو
-پرو عمه ته
-من عمه ندارم هه هه
-خسته شدم پلکام سنگینی میکنن برم بخوابم فردا با دوستات آشنا میشم
-ببین کیا(چقد زود پسر خاله شدم )بچه ها بفهمن گرچه بفهمن تو که اون آدمی نیستی که من سرش شرط بستم ولی بازم اگه از دهنت حرفی در بیاد اصلا دربیاد میخوام ببینم چی میشه الانم که هر دو خسته ایم پس خداحافظ
-خدافظ(حا شو خورد بیشعور)
من یه نگاه به ساعتم انداختم 10:15 را نشون میداد یعنی بیش از حد بالا بودم سریع برگشتم واحد اما با نگاه های عصبی و منتظر بچه ها روبرو شدم که انگار دزد گرفتند

 

ادمه ی فصل اول
خلاصه آن شب گذشت اما من تا صبح خوابم نمی برد دل شوره زیادی گرفته بودم گاهی از تخت خواب بلند می شدم و توی سالن قدم می زدم گاهی به آشپزخانه میرفتم و لیوانی آب می خوردم کلی اونشب به مخم فشار آوردم اما نه آکبند آکبند بود اصلا آدمی به اسم کیارش توی آلبوم مغزم وجود نداشت هیچ کس...به قسمت ثبت احوال مغزم رجوع کردم اما خوب چون شب بود تعطیل کرده بود من هم شام نخرده بودم با معده خالی که نمیشد فکر کرد کم کم یه احساسی پیدا کردم به اسم خواب آلودگی و به دره خواب و خیال فرورفتم مدت ها از این ماجرا گذشت و روز ها و شب ها با استرس امتحانات در آمیخته شده بودند گاهی از سنگینی معادلات ریاضی گریه ام می گرفت و گاهی مزه تلخ قوانین خشک معماری برایم طاقت فرسا بود اما هر طور بود امتحانات تمام شد اما چه تمام شدنی کلاس ها هنوز ادامه داشت رییس دانشگاه ما انقدر تو اتاق مدیریت لم داده بود و بیرون نیومده بود که فرق تابستون و زمستون را درک نمی کرد بعد امتحانات کلی پنچر شدم یعنی پنچر شدیم کل بچه های دانشکده بادشون خالی شده بود کی حوصلا درس داشت اما این استادای ما انگار از آزار ما خوششون میومد مخصوصا استاد زبان سر کلاس زبان همه عین ماست به استاد نگاه میکردیم حاضرم شرط ببندم احد الناسی نمیفهمید استاد چی میگه وقتی هم استاد سوال می پرسید پریسا ترک بود با یه لهجه غلیظ غلیظ مریم لر بود افسانه بچه لواسانات بود با لهجه ی فارسی کلاسیک فرشته شمالی بود خلاصه همه ی این لهجه ها جمع میشد و توی کلاس زبان با انگلیسی قاطی میشد هر کی یه چیزی میگفت خلاصه کلمه ها به هر چی شبیه بود جز کلمه های انگلیسی کلاس زبان باب خنده بود بگذریم خورشید مرداد ماه هم که انگار تازه یادش افتاده باید بتابه اگه به زور ماه نباشه فکر کنم نمی خواد از آسمون دل بکنه (این خورشیدی که من دیدم ولش کنی تا نصفه شبم می تابه)خلاصه گرمای مرداده و حال و هوای تابستون های دوران مدرسه اونقدر اتفاقات مختلف افتاده که به کلی ماجرای کیارش فراموشم شده من هم از آن به بعد از یه مسیر دیگه به دانشگاه رفتم تا قیافه ی این آریا منشه عین برج ایفل هروز جلو چشمام نباشه یکی دوبار هم به خونه زنگ زدم و بابا و مامان صحبت کردم. پوریا مشغول امتحانات سال آخر دبیرستان بود و داشت برای کنکور درس می خوند پدر اصرار زیادی داشت که برای ادامه تحصیل به خارج برم منم که از خدا خواسته تقاضای بورسیه و پذیرش و از این حرفا کرده بودم اما خوب صداشو در نیاورده بودم بعد اونشب دیگه هیچ وقت به پرستو زنگ نزدم حتی شمارشو از حافظه ی گوشی پاک کردم چون هر وقت که چشمم بهش می افتاد حالم بد میشد خلاصه گذشت و شد نیمه های مرداد ماه و روز جمعه طبق معمول با رفقای شفیق دلو به اقیانوس زدیم و داریم میریم یه جایی اطراف خونه ی افسانه اینا توی لواسون خانوم افسانه خانوم اینقدر از این جای خوش آب و هوا تعریف کردند که من لحظه شماری میکنم تا ببینم کجاست ووقتی میرسیم به افی حق میدم که به اینجا بگه قشنگ چون واقعا جای قشنگیه (خدایی اگه به من می گفتن پشت این کوها یه همچین جاییه میگفتم برو بابا !!!!)یه آبشار پر اب از بین تنه ی دو کوه سفت و سخت بیرون میریخت و اب را بی دریغ به رودخانه میبخشید اطراف رود به علت فراوانی اب شده بود یه گلزار واقعی ...قشنگ و لطیف. فضا را انقدر رویایی کرده بود که گویی گوشه ای از بهشت را آورده اند وقتی در اون هوایی عاری از دود و دم نفس میکشیدم مثل این بود که بالای پشت بام خوابگاه باشم یک لحظه یاد آنشب می افتم و به خودم قول میدهم که بعد از باز گشت حتما سری به پشت بام بزنم یه هو موبایلم زنگ می خورد همه ی سر ها به طرف من میچرخد آخه زنگ خوردن موبایل من جز اعجایب دنیاس وقتی شماره پوریا را میبینم یهو دلم شور میزنه هرچی فکر بده تو دنیا یه هو میان تو سر من

//////////////////////////////////////

من:الو ..سلام
پوریا:تویی خواهر ....دلم برات تنگ شده بود خوبی؟؟
از تعجب چشمام شده بود عین قورباغه ها :ببخشید ..شما؟؟
پوریا:بمیرم برات خواهر که برادرت رو فراموش کردی منم برادر یکی یه دونه ات پوریا
من:حالت خوبه؟؟
پوریا:صدای شما خواهر عزیز تر از جان رو که میشنوم مگه میشه خوب نباشم
من:ای برادر عزیز بنال ببینم چی میخوای
پوریا:راستش داستانش مفصله من پول شارز ندارم قطع میکنم تو زنگ بزنم
من: گم شو بچه پررو تو کار داری به من چه
پوریا:خوب پس واستا در اتاقو ببندم بهت میگم
بعد یه ذره گذشت که گفت: راستش چند تا خبر داغ دسته اول دارم که باید در مقابلش تو هم برام یه کاری کنی
من:مثلا چه کاری ؟؟///////////////////////////////////////////////
پوریا:اون بحث شیرین بمونه برا بعد اعلام اخبار )در کل زده بود کانال خبر)
من:خوب باشه اگه چیز بدی نباشه حتما برات انجام میدم(شایدم بعدا نظرم عوض شه خدا رو چه دیدی .به من اعتباری نیست)
پوریا:نه بابا چه چیز بدی میتونه باشه؟؟!!...حرفایی میزنیا مرغ تو قابلمه ریسه میره
من:بگو دیگه مگه نمیگی شارز نداری
پوریا:راست میگیا ...اولین خبر اینکه دو روز پیش شادی و شهره (دختر خاله های محترم)اینجا بودن 
من:خوب
پوریا:خوب به جمالت هیچی دیگه اینا اینجا بودن زیر گوش مامان پچ پچ میکردند پرستو هم خیلی باهاشون گرم گرفته بود
من با تعجب:پرستو؟؟؟؟؟؟؟////////////////////////
پوریا :آره پریا ...به جون مامان اگه دروغ بگم ...انگار پرستو فقط واسه ما اعصاب نداره 
من:خوب بعد؟؟
پوریا : یه ذره نشستن و مفت خوری کردن بعد نمیدونم چی شد صدای خنده های شیطانیشون اومد بالا از همه بلند تر هم پرستو میخندید
من:برو پوریا خودتو مسخره کن ...پرستو و خنده بلند!!!
پوریا:باور کن ...گفتم به جون مامان که از همه بیشتر دوستش دارم
من:خوب موضوع سر چی بود ؟؟شهره و شادی چی میگفتن که پرستو خنده اش گرفت؟؟
پوریا:به جان تو اگه چیزی بدونم خیلی احتیاط می کردن صحبتهاشونو نشنوم چند دفعه به بهونه های مختلف رفتم پایین سرک کشیدم اما تا دیدن من دارم میام موضوع را عوض می کردن
من:خوب دیگه چه خبر؟؟
پوریا:خبر دوم اینکه فردای اونروز که شادی و شهره اومده بودن شیرین (خواهر شادی و شهره یعنی دختر خاله ما) زنگ زد به من شماره ی تو رو خواست 
من:پوریا این موضوع دقیقا مال چند وقت پیشه
پوریا: زیاد نیس مال یه هفته پیش...شیرین بهت زنگ نزد ؟؟؟
من:نه.... اصلا.... تو این هفته این بار اولیه که تلفن من زنگ میخوره ...خوب داشتی میگفتی
پوریا :هیچی دیگه دیروزم دوقولو ها اومده بودن سراغ تو رو میگرفتن
من:الهام و الهه؟؟
پوریا: آره دخترهای دایی بهنام
من:مثل اینکه هرچی دختر تو فامیله تو این هفته اومدن خونه ما هان؟؟
پوریا:باور کن عین حقیقته پریا
من:آخه من اینارو سال به سال فقط عید خونه ی مامان جون میدیدم حالا اومدی میگی سراغ منو گرفتن
پوریا:من پیش خودم گفتم از اتفاقات باخبر باشی بهتره اما یه خبره دیگه 
من با کنجکاوی :چی؟؟
پوریا: تو اصلا نمیگی من کنکور دادم یه زنگی بزنی یه حالی یه احوالی؟؟
من: آخ راستی بگو ببینم چی قبول شدی؟؟؟؟..
پوریا:تو همون شهر خرابشده ای که درس میخونی عمران قبول شدم
با خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم:تبریک آقای مهندس یالا شیرینی میخوام
پوریا :شیرینی برا پیرزنا خطرناکه مامان بزرگ
من:ا نه بابا زبونم که در آوردی از این به بعد میشی همکار خودم من نقشه میکشم تو خونه بساز
پوریا:پرستو هم حتما میاد به جرم کلاهبرداری خانوادگی میبرتمون
من:از اون بی عاطفه همه چی بر می اد
یه دفعه ای یه بغضی تو صدای پوریا نقش بست با یه صدای غم انگیز گفت:پریشب رفته بودم دفترش ازش خواستم سوییچ ماشینشو بده باهاش بیام تهران برا ثبت نام چون مامان اینا کار دارن گفتن من بایکی دیگه برم البته خیلی هم معذرت خواهی کردن به عنوان جایزه هم برام یه لب تاب خریدن اما گفتن برا ثبت نام نمیتونن بیان منم رفتم پیش پرستو تا با هم بیایم تهران یا اگه کار داره ماشینو بده من باهاش بیام اما وقتی رفتم دفترش اول صدای خنده بلندش باعث شد تعجب کنم اما وقتی درو وا کردم شهره و شادی رو دیدم از تعجبم کم شد بهش گفتم پرستو بیا بیرون یه چیزی بهت بگم گفت مگه اینا غریبن منم دیدم اوضاع خرابه اروم رفتم پیشش تو گوشش گفتم که می خوام با ماشینش برم یا با خودش یا تنها که بلند برگشت گفت ماشین نازنینو بدم زیر پای توی دسو پا چلفتی که بزنیش در و دیوار ....تو اول برو دماغتو بالا بکش بعد بیا ...برو بچه ....الاغم داشتم بهت نمیدادم .....چه برسه به ماشین .اینقدر این حرفا رو بلند زد که حتی منشیش هم به من پوز خند میزد چه برسه به شهره و شادی ....خیلی آدم مزخرفیه .... فکر کرده.....
بقیه حرفشو خورد و اروم شد پیش خودم فکر کردم داره گریه میکنه بهش گفتم:مگه من مردم بیا تهران من خودم میبرمت واسه ثبت نام
پوریا در حالی که هنوز ناراحت بود با خشم گفت :ممنون پریا ....از اون که آبی گرم نمیشه
من:خوب براش آبگرمکن میذاریم///////////////////
پوریا: اما یه مشکل دیگه هم هست .....من حساب کرده بودم برم خونه ی شادی اینا اما دیگه روم نمیشه...... شاید اصلا نرفتم دانشگاه 
من:پوریا....... پرستو اصلا ارزششو نداره بخوای آیندتو به خاطر حرفاش خراب کنی بعدشم خونه ی شادی اینا نشد چه بهتر خوابگاه ما که هس
پوریا:حتما هم خوابگاه دختران درش بازه منتظرن من بیام تو هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من: خوب پس من چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پوریا :این همون کاریه که می خوام برام بکنی 
من:چی کار؟
پوریا :کار سختی نیس می خوام برا یه شب برم تو سوییت یکی از پسرای خوابگاه دانشگاه شما به عنوان همراه بعد ثبت نام برگردم خونه 
من که هنوز منظورشو نفهمیده بودم گفتم:خوب بیا من چی کار کنم
پوریا:خوب من که کسی رو ندارم تو باید یکی از این هم کلاسی ها دوستا یا یکی رو که تو خوابگاه پسراس راضی کنی من یه شب او نجا باشم بعد برم
من:آخه من کی رو راضی کنم من که هیچ کسی رو نمیشناسم 
پوریا:آره جون خودت..تو آمار دانشجو ها رو تا ادرس خونه ی مادربزرگشونو از حفظی فوضول خانوم
من:ببینم چی میشه... بهت خبر میدم.... خیر سرم امده بودم هوا خوری... خداحافظ 
پوریا :باشه برو خوش باش پس خبرم کنی ها..خداحافظ

  • وقتی پوریا خداحافظی کرد من موندم و یه عالمه علامت سوال که از فوضولی تو مغزم رشد کرده بودند حالا مونده بودم باید چی کار کنم چرا همه این چند وقته سراغ منو میگرفتن؟؟چرا یهو من برا همه مهم شدم؟؟چی باعث شده اخلاق پرستو با شهره و شادی اینقدر فرق کنه؟؟و یه سوال اساسی اینکه حالا من پوریا رو کجای دلم جا بدم به خاطر همین مسئله مثله یه خر خوشگل توی گل مونده بودم و نمیدونستم چی کار کنم بچه ها مشغول آتیش روشن کردن و آماده کردن کباب بودن مریم بالای کوه رفته بود و در آرامش کامل مشغول کتاب خواندن بود من هم تصمیم گرفتم برم پیشش شروع کردم و با هرجون کندنی که بود خودمو رسوندم بالا و قله را فتح کردم بدون توجه به اطراف پیش مریم نشستم مریم که دید حالم خوب نیس کتاب حافظشو داد و به من و با لهجه ی لری گفت :بیا اینم خواجه ی شهر ما درمون همه ی درد ها(آخه مریم اهل شیراز بود)
  • کتاب رو ازش گرفتم و چشمامو بستم و نیت کردم بیشتر از هرچیز رفتار پرستو را جلوی چشمام ترسیم میکردم چطور تونسته بود برادرشو جلوی چندتا غریبه خورد کنه و این شعر از حافظ را باز کردم: فلک به مردم نادان دهد زمام امور// تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس»
  • چقدر دقیق و به موقع بود کاملا واضح و روشن(میگم نکنه حافظ همین دور و ورا میچرخه ناقلا از کجا میدونسته پرستو مردم نادانه و منم اهل دانش و فضلم ...بیا حافظ شیرازی هم منو شناخته دیگه معروف شدم) خیلی از دست پرستو ناراحت شدم دلم میخواست زنگ میزدم هرچی از دهنم در میاومد بهش می گفتم اما من شمارشو پاک کرده بودم به خاطره همین تصمیم گرفتم زنگ بزنم به مامان و ماجرا را از خودش بشنوم به خاطر همین کتاب را به مریم دادم و ازش تشکر کردم بعد هم بلند شدم تا زنگ بزنم همین موقع صدای یه ماشین اومد که کنار ماشین افی ترمز کرد من زیاد توجهی نکردم و مشغول شماره گیری شدم مریم که دید من میخوام با تلفن صحبت کنم بلند و شد به یه بهانه ای رفت(به این میگن دختر فهمیده) من موندم یه گوشی که من و خانواده امو به هم وصل می کرد صدای بچه ها از پایین میومد که داشتن با یه گروه دیگه احوال پرسی میکردن و چند نفرکه سراغ منو میگرفتن اما من تمام حواسم به حرف های پوریا و رفتار های زننده پرستو بودشماره خونه رو گرفتم سلام کردم و مامان هم سلام کرد و یه ذره ابراز دلتنگی و این حرفا به نظر میومد که ازم دلخور باشه اما برا چی خدا میدونه یه چند دقیقه بعد آنتن رفت(کجا میری شیطون) جام را پشت سر هم عوض می کردم نزدیک لبه ی کوه ایستاده بودم کم کم داشت آنتن میومد مشکل من این بود که از هیچی نمی ترسیدم نه از تاریکی نه از کارهای خطرناک و هیجانی نه از ارتفاع از هیچ چی دیگه می تونم بگم رو هوا ایستاده بودم چون از لبه ی کو هم داشتم میرفتم اونور تر آنتن برگشت مامان پرسید کجایی ؟؟منم توضیح دادم بعد طوری که خودمم احساس کردم مشکوک میزنم پرسید باکی؟؟منم دونه دونه اسم بردم. دورادور مادرم با بچه ها آشنا بود یه بار که به خوابگاه سر زده بود دیده بودشون چند بار هم تلفنی سفارش منو به فرشته و پریسا کرده بود که مثلا مریضه و مواظبش باشید و اینا ......منم دونه دونه اسم بچه ها رو گفتم بعد باز هم مشکوکانه پرسید کسه دیگه ای نیس؟؟گفتم نه. تازه می خواستم برم سر اصل مطلب که یهو پام پیچ خورد و گوشی به یه طرف دیگه پرت شد یهو تعادل خودمو از دست دادم و نزدیک بود از بالا محکم بیوفتم و درنهایت برم دیار باقی... داشتم میوفتادم اما نه جیغی نه دادی نه چیزی فقط داشتم میوفتادم .یهو یه دستی (یعنی دو تا دست) کمرم و گرفت و نذاشت من برم بهشت(بر خرمگس معرکه تف و لعنت)اروم کمرم و گرفت و منو برد سمت خودش وقتی صورت اون آدمو دیدم تمام بدنم سرد شد انتظار نداشتم آریا منش باشه بدون هیچ تشکری یا هیچ حرکتی همون جور نگاش میکردم البته با اخم... دستاشو از دور کمرم باز کرد و بینیمو مثل بچه های تقص این ور اونور کرد و گفت :داشتی میمردی ها خانوم کوچولو
  • من:آقا بزرگ دستتون درد نکنه که نجاتم دادید ولی شما کجا اینجا کجا
  • آریا منش:ماهم امروز دعوت داشتیم پرسیدیم پریا کجاست گفتن این بالا ما هم اومدیم ...
  • داشتم دنبال موبایم می گشتم که گفت:بابا مثلا من شما رو نجات دادم نه تشکری نه چیزی
  • من:حماقتی بود که خودت کردی می خواستی نجات ندی؟؟
  • آریا منش :تو قبلا هم به من بدهکار بودیا حالا باید یکجا جبران کنی
  • من:برو خدا روزیتو حواله کرده به حساب جاریتون برو
  • آریامنش:جبران کن میرم
  • تو همین لحظه صدای شروین اومد :سر به سر آبجی ما نذار کیارش خان
  • تا شروین گفت کیارش من یکدفعه جاخوردم صدای مادرم از پشت گوشی نذاشت سوالی بپرسم مادرم که فقط صدای کیارش و شروین اونم نه کامل شنیده بود با حالتی عصبی پرسید:اینا کی بودن؟؟رفتی تهران فکر کردی چه خبره ؟؟پرستو هم درس خوند از این کارا نکرد اینا کی بودن پریا ها؟؟
  • نذاشت من حتی یه کلمه جواب بدم و خودش ادامه داد:که تنهایی نه ؟؟؟که با پریسا اینا رفتی کوه ها؟؟ از کی تا حالا پارتی شده کوه و پریسا اینا پسر شدن ؟پرستو راست میگفت تو لیاقت نداری بری خارج شهره و شادی دروغ نمی گفتن که خاله جون بیا ببین دخترت توی این تهرون خرابشده چه کارا که نمیکنه ....همین فردا میام اونجا ببینم چه خبره
  • و تا چند دقیقه بعد در حالی که فقط صدای بوق از پشت تلفن میومد گوشی ارام از دست من افتاد تا به حال مادرم با من اینجوری حرف نزده بود هیچوقت اینقدر مورد توهین نبودم تازه برام رفت و آمد های مشکوک توی خونه معنی پیدا می کرد چی چوری پرستو دلش میومد که با من و پوریا اینجوری کنه وقتی به اینجای فکرم رسیدم که مامان فردا میخواد بیاد تهران و توی خوابگاه چه قشقرقی بپا کنه بلند بلند گریه میکردم اصلا کل ماجرای کیارشو فراموش کرده بودم////////////////////////////////////////

 کیارش یا چمیدونم آریا منش آروم اومد طرف من و کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:چرا گریه می کنی هم از اینکه باعث این اتفاق و خیلی اتفاقای دیگه بود ناراحت بودم هم به خاطر اینکه جونمو نجات داده بود از اشک ریختن من ناراحت بود خوشحال بودم یه چند دقیقه بعد خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم وقتی به صورت کیارش دقیق شدم دیدم گریه کرده خیلی آروم پرسید بخاطر من بود؟؟ دوباره گریه ام گرفت شروین و بنیامین که مثل پوریا دوسشون داشتم فقط به من زل زده بودن و ازم می خواستن گریه نکنم منم گریه امو قطع کردم بنیامین برام یه لیوان آب آورد و با یه قرص آرام بخش به خوردم داد بعد دستمو گرفت تا بلند شدم وقتی حالم بهتر شد شروین که خیلی دوسش داشتم از کیارش و بنیامین خواست برن پایین و به هیچ کی هیچ چی نگن بعد منو رو یه تخته سنگ نشوند و اشکامو پاک کرد و گفت:بار اول بود گریتو میدیدم پریا خیلی قشنگ گریه میکردی بازم گریه کن 
من یهو بغضم گرفت که برگشت گفت:غلط کردم از اون چیزا خوردم ببخشید گریه نکن ...گریه نکن
یه ذره که اروم شدم ازم خواست براش تعریف کنم که چرا ناراحتم چه چیزی تونسته منو از پا دربیاره و به گریه وادار کنه من اول من و من کردم بعد ماجرا را گفتم ولی در مورد پرستو هیچی نگفتم یعنی اونقسمت های خانوادگی سانسور شد.شروین خیلی متاثر شد مخصوصا وقتی فهمید مادرم فردا میخواد بیاد مدام به خودش به خاطر اینکه امده بود اونجا فحش و ناسزا میداد چند دقیقه بعد بلند شد و سیگار روشن کرد فکر کنم تو کل این کره ی خاکی فقط این پسره میدونست من سیگار میکشم ازش خواستم یه دونه هم به من بده که محکم گفت نه خیلی مخالفت کرد و گفت تو مریضضی این برات عین سمه خلاصه از این چیزا ولی من حالم خیلی بد بود ازش خواهش کردم با اکراه یه سیگار بهم داد و برام روشن کرد سیگار تو دستم میلرزید منم دو تا پک زدم که نفسم بند اومد هر وقت گریه می کردم اونجوری می شدم سریع به طرف اومد و سیگارو ازم گرفت و به یه طرف پرت کرد و گفت:مگه بت نمیگم این زهر ماری رو نکش دختر ...ما از این وامونده چی دیدیم که بازم میکشیم بعد سیگار خودشم خاموش کرد
چند دقیقه بعد من و شروین روبروی هم نشسته بودیم و فکر می کردیم تا این که شروین گفت یه راه حل داره بچه ها از پایین برا ناهار صدامون کردن و مانع ادامه صحبت ما شدند(اینا نمونه بزرگ شده مرغ بی محل بودن) هرچه قدر اصرار کردم شروین حرفشو بزنه گفت تو ضعف داری باید بری یه چیزی بخوری بعد با خنده به من که داشتم پایین می رفتم گفت:با این سر و ضع می خوای بری پایین کیا و بچه ها ببینن پریای شوخ و سرزنده شده این درجا سکته رو زدن ...فکر کن کیا این جوری ببینتت با این بوی سیگار چه فکری میکنه؟؟
من:چه فکری میکنه؟؟بزار بکنه...عالم و آدم در مورد من فکر بد کردن اینم روش
شروین :بیا اینجا ببینم
ارام به طرفش رفتم و کنارش نشستم رفت یه بطری آب اورد و صورتم و آب زد و یه عطر بهم داد و گفت :اگه کیا این بو رو بشنوه در مورد منم فکر بد میکنه
خجالت کشیدم و عطر زدم و بهش دادم و رفتیم پایین تا ناهار بخوریم 

بعد از صرف ناهار که خیلی هم خوشمزه بود طوری که بقیه متوجه نشود با شروین به گوشه ای رفتیم و بحث را ادامه دادیم 
من:خوب شروین ...بگو فکرت چیه؟؟فقط اوضاع ازاین خراب تر نشه ها
شروین :ناشکری نکن کدوم اوضاع خراب یه سوتفاهم شده فقط 
من:سو تفاهم؟؟؟تو به این میگی سوتفاهم؟؟این یه فاجعه اس شروین خان فا..جه...عه
شروین:خیلی ناشکری به خدا ...کدوم فاجعه ؟؟؟هان؟؟فاجعه میدونی یعنی چی؟؟ یعنی یکی مثل این بنیامین بد بخت که نه مادر داره نه پدر فاجعه یعنی مریم که پدرش با سبزی فروشی خرج دانشگاهشو میده نه تو که پدرت ماشالله هزار ماشالله پولاش از هرچی پارو و جاروئه زده بالا فاجعه یعنی من بیچاره که از صبح تا شب دنبال شمام 
من:من همه ی اینا را میدونم اما اگه همین الان جلوی این چیزی که شما میگی فاجعه نیس نگیریم بعدا حتما میشه فاجعه پس راه حلتو بگو 
شروین:میدونی من چی میگم ؟؟من میگم بهتره قبل از اینکه مادرت بیاد اینجا تو بری اونجا و براش تعریف کنی که اینجا چی شده 
من با پوز خند:شروین جان همه اش که شد اینجا و اونجا ...بعدشم چی رو تعریف کنم بگم با بچه ها اومده بودیم کوه یهو یکی اومد منو نجات داد مامانم نمیگه تو اونو از کجا میشناختی ؟؟نمی گه اونیکی کی بود که صداش میومد؟؟یا مثلا نمیگه چرا اونیارو تورو به اسم کوچیک صدا میزد ؟؟شروین مگه مامان من بچه اس که گولش بزنم میفهمه همه ی این چیزارو مثل اینکه وکیله ها
شروین:مگه من گفتم بچه اس ؟؟اما اگه براش داستان منطقی تعریف کنی قبل از اینکه بری یه ذره در مورد اینکه چه جوری حرف بزنی برنامه ریزی کنی تمرین کنی چمیدونم یه کاری کنی که جو طرف تو باشه حتما مامانت متوجه اشتباهش میشه
من با یه آه بلند:میدونی شروین مشکل من چیه ؟؟مشکل من اینه که نمیدونم اشتباه مامانم چیه اصلا نمیدونم شهره و شادی به مامان چی گفتن نمیدونم چه ربطی به پرستو داره یا نمیدونم چه ربطی به خارج رفتن من داره
شروین:مگه میخواستی بری خارج
من:بله شازده ....بابام اصرار داشت منم دنبال کارای پذیرش افتادم 
شروین:حالا این خارج کدوم خارجه؟؟
من:فرانسه ....میدونی که به خاطر معماری هاش برای رشته ما جای خوبیه
شروین:ولی رسمش نبود به من نگی ها ...ناراحت شدم
من:نه تورو خدا دلخور نشو اگه تو هم از دست من ناراحت باشی دیگه دل من به کی خوش باشه
شروین با شیطنت: به کیارش
من بلند خندیدم و گفتم :به کی؟؟////////////////////////////////////
شروین:به مهندس آریا منش ...کیارش آریا منش 
من:چرا به اون؟؟
شروین:بالاخره قبلا میشناختیش باهم آشناییت دارید
من:کی همچین چیزی گفته؟؟
شروین: لازم نبودکسی چیزی بگه برگه های دفتر شما گواه همه چی بود پریا خانوم
من:تو تا چه اندازه از ماجرا خبر داری
شروین :من چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم اولین بار تو چهار راه همدیگه رو میبینید دعوا میکنید بعد تو کلاس کیا تو رو اشتباه میگیره بعد رو پشت بوم با هم اختلات میکنید بعدش با هم تلفنی حرف میزنید حرف که چه عرض کنم نیش و کنایه بعد هم که امروز ...چیز زیادی نمیدونم
من:مگه چیزی هم مونده
شروین:اونو باید شما بگید؟؟
من: منظور؟؟
شروین:منظوری ندارم فقط میخوام بگم ما عشق زمینی دیده بودیم عشق مجازی دیده بودیم عشق خیابونی هم دیده بودیم ولی راستش عشق پشت بومی و هوایی تا حالا ندیده بودیم
من:حالا ببین...اصلا کور شود اون چشم هایی که نتواند دید 
شروین:باشه پریا خانوم ...پس برو پیش همون عشق هواییتون
من:خره هر کی منو نشناسه تو که میشناسی من اهل این کارا نیستم روحم هم خبر نداشت کیارش همون آریا منشه هیچکی نمیتونه جای تو و بنیامینو برام بگیره 
شروین:من دیگه خر نمیشم
من: بلا نصبت ....خواهش خواهش خواهش .............جون من بیا بشین یادم بده وقتی رفتم چی کار کنم .........تو رو جون هرکی دوسش داری ..........بیا بشین عزیزم.... .قربونت برم......به خاطر من به خاطر پریا 
شروین:بازم خرم کردی ...خوب اول اینکه زنگ بزن به برادرت ببین اوضاع خونتون چه طوره 
من:خوب
شروین:بعد اگه اوضاع خونه آروم بود زنگ بزن به بابات اونو ببر طرف خودت اگه اوضاع خونه آروم نبود زنگ بزن یکی که مامانت حرفشو قبول داره یه کاری بکن مامانت نظرش برگرده 
من:من که همه اش باید زنگ بزنم پول شارژم حتما تو میدی اصلا اگه بد تر شد چی؟؟
شروین:برو بابا تو هم که آیه یاسی ..مطمئن باش بد تر نمیشه فقط تا فردا سیگار نکشیا آخه یه احتمال دیگه هم هست
من:چه احتمالی

 

من:چه احتمالی؟؟
شروین:ببینم خواهرت چه جور آدمیه؟؟
من:می خوای بیای خواستگاری؟؟
شروین با خنده:غلط بکنم ...اما بی شوخی چه جور آدمیه
من شروینو از خیلی وقت پیش میشناختم اولین کسی که تو دانشکده دیده بودمش شروین بود خیلی دوسش داشتم بیشتر پوریا نباشه کمتر از اون نبود هر اتفاقی افتاده بود اگه تو دانشگاه بود و خانوادگی نبود شروین میدونست خیلی بچه با معرفتی بود سر یکی دو تا امتحان برگه اشو با من عوض کرد که من نیوفتم خلاصه بچه خوبی بود یه ذره شیطون بود اما مهربون بود به قوله خودش از صبح تا شب دنبال من بود بنیامینم عین شروین بود اما پخته تر از شروین بود بارها بهش تذکر داده بود جلو من سیگار نکشه که من هوایی نشم یا دو سه بار که شروین منو مهمونی دعوت کرده بود نذاشته بود من برم میفت شروین میره اونجا جو گیر میشه تو رو یادش میره بعدش برو تا آخرش خلاصه کلی مواظبم بود البته یه چند بار در حضور خودش با شروین مهمونی رفته بودیم از این مهمونی های دانشجویی اما خب با اینکه خیلی بهشون اعتماد داشتم اما نمیتونستم بگم خواهرم چه جور آدمیه پس گفتم:هر چی باشه خواهرمه
شروین:مگه من گفتم برادرته ....میخوام بینم احتمالم درسته یا نه خدا نکنه درست باشه
من:خوب پرستو رو من زیاد ندیدم یعنی فقط اونموقع که تو خونه ی ما بود من میدیمش بعدش خودش رو پای خودش ایستاد و مستقل شد هر هفته سر میزد خونه و مثل خیلی از فامیل یه بازدید رسمی میکرد و به من و پوریا میگفت که چیزی لازم نداریم و بعد میرفت 
شروین:همین؟؟
من:مگه چیز دیگه ای هم باید باشه
شروین:من و شراره(خواهرشو میگفت)هر روز عصر یا سینماییم یا پارک یا مهمونی چیزی تازه ما خواهر برادریم شما که دو تا خواهرین 
من:خوب من همیشه درس میخوندم و اونم همیشه کار میکرد .با اینکه زیاد پیشم نبوداما درکل آدم خوبیه یعنی همه چیزش کامله یه ذره خشکه اونم به خاطره کارشه 
شروین:پس فکر کنم احتمالم غلطه ...خدا کنه اشتباه باشه...اما بازم تو تا فردا سیگار نکش کارهایی ام که گفتم بکن می خوای باهات بیام قزوین؟؟
من:تو رو خدا بیشتر از این شرمنده ام نکن 
شروین:بی تعارف می خوای بیام ؟؟به راننده های خط امانی نیست ...اگه به من اعتماد نداری بگم بنیامین بیاد 
من:نمیدونم بگیم اونم زابرا کنیم .....نه خودمون بریم 
شروین:باشه منم با پوریا یه دیداری تازه میکنم
شروین به خاطر من با پوریا رفیق شده بود دورادور از حال هم خبر داشتن یهو پیشه خودم گفتم تا تنور داغه چهار پنج تا سنگک بزنم بچسبونم بهش 
من:اخ راستی پوریا عمران قبول شده میخواد بیاد ثبت نام ازم خواسته شب یه جا براش تو خوابگاه شما گیر بیارم
شروین:من که تو خوابگاه نیستم اما بنیامین حتما قبول میکنه هر چی باشه برادر شماس عین برادر خودمونه
من با کنایه:بابا با مرام
شروین اطرافشو نگاه کرد و گفت:چاله میدونه؟؟؟

یه خورده بعد از هم جدا شدیم و به جمع بچه ها رفتم کیارش کنار بنیامین ایستاده بود و باهم حرف میزدند مریم مثل همیشه سرش تو کتاب بود پریسا و افسانه ظرفا رو با آب رودخونه میشستن سرم را چرخوندم تا فرشته رو پیدا کنم اما نبود رفتم پیش افسانه و فرشته و ازشون سراغ فرشته رو گرفتم افسانه با طعنه گفت:خانوم میخوره پامیشه انگار ما کلفتشیم ...ملکه انگلستان ام مثل تو نیست ارباب زاده
من با شرمندگی :ببخشید حالم بد شده بود رفتم یه چند تا قرص بخورم بعدشم خواب آلود شدم
(چقد قشنگ دروغ گفتم البته دروغ نبود اما همه اش هم راست نبود )
پریسا با نگرانی:حالا که حالت خوبه میتونی نفس بکشی////////////////////////////////
افسانه بی خبر از مریضی من گفت:مگه قرار بود نتونه ؟؟؟نمرده که یه ذره حالش بد شده
من با چشم غوره به پریسا:حق با افسانه اس حالا فرشته کدوم قبرستونی رفته فاتحه بخونه؟؟
-رفته بودم قبرستون ببینم مردی یانه ؟؟که دیدم متاسفانه هنوز زنده ای///////////////////////////////
برگشتم به طرف صاحب صدا ،فرشته بود با عصبانیت گفتم:کجا بودی دنبالت میگشتم
فرشته:آدم تو دستشویی هم از شما آسایش نداره 
من یه نگاهی به قیافه اش کردم و گفتم :رفته بودی دستشویی یا آرایشگاه ؟؟
فرشته: فوضولی دیگه فوضول که شاخ و دم نداره مثل خودته
من:معلومه کمال همنشینی شما در من اثر کرده
پریسا با لهجه ترکی برگشت گفت: فیریشتا به این رو بدی باید آسترم بدیاااااااااا/////////////////////////////////
فرشته با لهجه شمالی گفت:تی قربون ...یه چشمه دیگه ترکی میای حال کنم
من و افسانه فقط میخندیدیم بعد با هم شروع کردیم به قدم زدن اطراف آبشار و روی یه تخته سنگ کنار آبشار نشستیم طوری که آب به مانتو هامون می پاشید پسرا بالای آبشار بودن درست بالای سر ما 
شروین از اون بالا:غرق نشید خانوما
من:شما سقوط نکنید ما هم غرق نمیشیم!!!!
تو همین موقعیت پریسا که از همه ی ما چاق تر و شکمو تر بود دستشو برد تو جیبش و در حالی که آب از دهنش را افتاده بود گفت:بچه ببینید چی آوردم
بعد چند تا لواشک محلی داد بهمون و گفت :یک .....دو ....سه.......حمله !!!
ما که خندمون گرفته بود با خنده شروع کردیم به خوردن لواشکا آخرشم یه دل دردی گرفتیم که نگووووووووووووووووووووووو ووووو

 

فصل دوم 
بعد پیک نیک دانشجوییمون ....همهی کارهایی که شروین گفته بود با دقت انجام دادم اول زنگ
زدم به پوریا که گفت اوضاع آرومه و مامان و بابا مثل همیشه اند منم که از خدا خواسته زنگ زدم به بابا من با بابام بهتر از مامانم صحبت می کردم بابا هم در کمال مهربونی و ملایمت حرفامو باور کرد البته منم راست میگفتم دیگه بچه که باباش دروغ نمیگه (اما شاید یه چیزایی رو اصلا نگه)بابا هم گفت که با اخلاق پرستو آشنایی داره و مامانم چون کارش زیاد شده حالش خوب نیس و اضافه کرد هر کاری ازدستش بر بیاد برام میکنه .بعد هم یه کوچولو در مورد خارج رفتن باهام حرف زد و اینکه یکی از دوستاش کارامو راست و ریس کرده (منم ذوق مرگ شدم عوض خنده عرعر میکردم ) بعد هم به شروین زنگ زدم 
من-الو ...شروین
کیارش:چطوری پریا خانوم 
من با چشم هایی گرد شده از تعجب:ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم...خداحافظ
کیارش :نه درست گرفتید شروین داره میره حمام گفته من جواب بدم
من:شروین که خوابگاهی نیست
کیارش:نه.......من اومدم خونه شون .مثل اینکه میخواد یه چیزی بگه
بعد صدای شروین اومد که بلند داد میزد :بهش بگو دارم میرم حمام
منم بلند داد زدم :التماس دعا
صدای خنده شروین اومد بعد هم صدای شراره 
من با فریاد :شراره جون سلام این داداشت شعور نداره گوشی رو دو دقیقه ور داره 
شراره با داد :نه این اصلا بی شعوره(تو دلم گفتم پس به تو رفته)
من:پس خداحافظ
شروین:پریا باور کن دارم میرم حمام
من:میدونم....سلام برسون
شروین:به کی ؟؟لیف و صابونا
من:نه به ملودی(ملودی اسم یکی از کسایی بود که زیاد باش بیرون میرفت اما فقط من میدونستم)
سریع گوشی را گرفت و از رو پخش در آورد و گفت: آروم .....داد نزن وگرنه این دو تا نخاله میشنون........از کجا فهمیدی دارم میرم مهمونی؟؟
من:برو ........من تو رو بزرگ کردم بچه
شروین با صدای کودکانه:مامانی تو رو خدا به بابا نگو پدرمو دراره دیگه جیش نمیکنم
من:بیشعور.........
شروین:خانوم با شعور امرتون؟؟؟
من:چی شد رسمی شدی؟؟بهت بر خورد
شروین:بگم بنال خوبه؟؟
من:بدک نیس
شروین:پرویی دیگه
من:معلومه چند وقت با تو گشتم اینجوری شدم
یه ذره مکث کردم بعد گفتم:میخواستم بگم اگه فردا برات زحمتی نیس بیای
شروین:چه زحمتی شما ذلتی همیشه که منو زحمت میدی اینم روش
من:ممنون واقعا شرمنده جبران میکنم
شروین:تو اول کار کیارش رو جبران کن من تو صف می مونم
من:میگم چطوره اینو از کوهی چیزی پرت کنیم پایین بعد نجاتش بدیم اگه هم پررو بازی در اورد تهدیدش کنیم دوباره پرتش میکنیم
شروین با خنده:چه نقشه شومی
من:بسه دیگه فردا میبینمت...خداحافظ
شروین:باشه ...بای
من:راستی سلام برسون....

 

فرداش سوار ماشین شروین شدم البته یه ذره اونورتر از خوابگاه بود طفلکی برا من خیلی مراعات میکرد سوار شدم و باهم دست دادیم و احوال پرسی و اینا و چرت و پرت راه افتادیم یه ساعت فقط طول کشید از تهران بیرون زدیم.هی دست دست میکردم حوصلا سکوت ماشینو نداشتم دلم میخواست ضبطو روشن می کردم شروین یه نگاهی بهم کرد بعد گفت:نَمیری بلا گرفته ...اگه یه جا نشستی؟؟؟
بعد دستشو برد طرف ضبط و روشن کرد از نصفه یه آهنگ بود شیشه پنجره رو دادم پایین باد قشنگ میخورد به صورتم دلم شور میزد صبح زود بود حدود شش صبح بود آهنگ شروینم عین خودش بود خواننده با یه صدای باحالی میخوند:
ولی الان حس میکنیم اینقد بالاییم 
که پرنده ها فکر میکنن هواپیماییم
واسه همین دور و وری ها میگن کم پیداییم 
ولی هر چی میره بالا ....باید بره پایین
بقیشو دیگه نفهمیدم چی میگفت (خوانندهه برا خودش میخوند )شروین ساکت بود برگشتم گفتم:چرا لال شدی؟؟
برگشت نگام کرد ولی هیچی نگفت
من با نگرانی نگاش کردم:حالت خوبه ؟؟؟
شروین: نگرانم شدی ؟؟
من:من همیشه نگرانت بودم تو کور بودی.. نمیدیدی
شروین:حرفای قشنگ میزنی...آفتاب از کدوم طرف زده بیرون مهربون شدی 
من:من قبلا هم حرفای قشنگ میزدم تو کر بودی..نمیشنیدی
شروین:چقد خوب هم کربودم هم لال بودم هم کور؟؟چی جوری شد حالا زنده ام؟؟
من:ببخشید ....اینا اصطلاحه
شروین:آماده کردی چی به مامانت بگی؟؟
من:من خودمو میشناسم هر چقدر تمرین کنم یادم میره
شروین:خوب پس فقط یادت باشه باهاش عین من حرف نزنی یه وقت بهش نگی لالی و کوری و ....
من با خنده:هووووووووووووو پیاده شو باهم قدم بزنیم
شروین:نه بی شوخی باهاش مودب باش
من زیر لب:انگار مامانمه!!!
شروین با آرنج زد به بازوم و گفت:شنیدم خانوم غر غرو 
من :پس دیگه کر نیستی؟؟؟///////////////////////
شروین:بیشعورررررر
من:ایل و تبارته...
شروین:کم نمیاری؟؟
من:تازه زیادم اوردم
شروین:تسلیم شدم بابا... خفه میشم
من:از اول باید خفه میشدی
شروین :پریا میگم بابات که اینقدر پولداره چرا برات ماشین نمیگیره که به هرکس و ناکسی رو نندازی؟؟(بعد اشاره کرد به خودش)
من:بحثو عوض نکن...تو مگه قرار نبود خفه شی
شروین:بی ادب//////////////////

 

منبع: رمان دوستان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 202
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 487
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,302
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,085
  • بازدید ماه : 8,085
  • بازدید سال : 137,211
  • بازدید کلی : 20,125,738