loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
milad بازدید : 2939 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0)

رمان در حسرت آغوش تو (فصل نهم)

http://dl2.98ia.com/Pic/Dar%20hasrate.jpg

داشتم موهای کیانا رو نوازش می کردم که یهو با هیجان از من فاصله گرفت و گفت : « کیا می خوام یه خبر داغ بهت بدم ، هنوز هیچکس ازش خبر نداره ! » ابروهامو بالا انداختم و گفتم : « راجع به کیه ؟! » کیانا خندید و گفت : « نسرین !! » با تعجب گفتم : « نسرین ؟! » لبخندی زد و گفت : « قراره نامزد کنه !.... ده روز دیگه جشن می گیرند ! » چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ! نسرین داره نامزد می کنه ؟ به سرعت پرسیدم : « با کی ؟! » کیانا چشمکی زد و گفت : « این یکی رو بهت نمیگم ... می خوام سورپرایز شی ! » به اندازه ی کافی سورپرایز شدم ! « بگو دیگه ! اذیت نکن . » « نه ! نمیگم ! » « می شناسمش ؟ » کیانا سری تکون داد و گفت : « آره ! » « ما تو فامیل دیوونه ای که وضعش انقدر خراب باشه نداریم ، حتما غریبه اس !... بیچاره نمی دونه که داره خودشو تو چه قناتی میندازه !!! » کیانا با صدای بلند خندید و گفت : « اگه نسرین بفهمه که اینجوری پشت سرش غیبت میکنی زنده ات نمیزاره ! » لبخندی زدم و گفتم : « اون عین این طوطیای برزیلیه ! یه بند داره جیغ جیغ میکنه ! خیلی دلم می خواد حرصش بدم ! » خب ... نسرین واقعا دختر خوبیه ! فقط ... با هر کسی نمی تونه بجوشه ! اونم به خاطر اخلاقای خاصیه که داره ... یا خیلی احساسی عمل می کنه یا خیلی منطقی ، حد وسط نداره ... این موضوع به تربیتش برمیگرده چون عمه ام یه زن احساساتیه و شوهر عمه ام یه مرد کاملا منطقی ، نسرین هم اینجوری بار اومد دیگه ! ... چی کار میشه کرد ؟ **** پریسا با بی قراری روی صندلی جا به جا شد و منتظر بهم نگاه کرد . نمی دونم حرفمو از کجا باید شروع کنم ! چقدر از این وضعیت بدم میاد ! گارسون سر میزمون اومد و گفت : « سلام ، خوش اومدید .... چی میل می کنید ؟» نگاهی بهش انداختم و گفتم : « نسکافه و کیک شکلاتی ! » تو دفترچه اش نوشت و از پریسا پرسید : « شما ؟! » پریسا بدون این که نگاهشو ازم برداره گفت : « آب ! » گارسون سری تکون داد و گفت : « با اجازه ! » دور شد . پریسا گفت : « من منتظرم ... می خوام حرفاتو بشنوم ! » من باید این کارو انجام بدم ... من نمی تونم با پریسا بمونم ... نمی تونم ... باید بهش بگم که رو من حساب باز نکنه ! دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : « پری ... وقتی با تو آشنا شدم ، یه حس خیلی خوبی رو تو زندگی تجربه کردم ...اولین دختری بودی که برام مهم شد ... اولین دختری بودی که بهش فکر می کردم ، تو باعث شدی من احساس جدیدی داشته باشم ، وقتی تو رو از دست دادم ... وقتی خواهرت وارد زندگیم شد... داغون بودم !!! من هیچ وقت یه ازدواج اجباری رو برای خودم تصور نکرده بودم ، ازدواجی که آبروم پاش بود ... » نگاهی به پریسا انداختم ، با اشتیاق به حرفام گوش میداد . منتظر موندم تا گارسون که سفارشا رو آورده بود بره ! « ... من ازدواج کردم ، واقعا عصبانی بودم ... از سر درموندگی با پانته آ بدرفتاری می کردم ... نمی تونستم تحملش کنم ... دلم می خواست همون جوری که خودم عذاب می کشیدم عذابش بدم ... فکر می کردم همه چیز تقصیر اونه ! تو دادگاه من اون یه مجرم بود ... » چطور همچین فکری می کردم ؟ « من هیچ شناختی از پانته آ نداشتم ... اون خیلی آروم بود اما اگه می خواست می تونست خیلی هم سرکش باشه ... کم کم شناختمش ! دیگه نمی تونستم ازش متنفر باشم ... حرکاتش برام خیلی جذاب بود ! ... پریسا من نفهمیدم ... واقعا نفهمیدم که از کِی ... گرفتارش شدم ! پری اون به من گفت دوسم داره ... وقتی اینو گفت نزدیک بود سکته کنم ... قلبم لرزید اما با هزار بدبختی این لرزشو پس زدم ... به خودم می گفتم که من فقط بهش عادت کردم و هیچ احساس دیگه ای بهش ندارم ... من اونو ندیدم ! » پریسا یه کم آب خورد و گفت : « ... خب ؟ » با مکث گفتم : « چند روز رفته بود مسافرت ... انگار تو خونه یه چیزی کم بود ... یه چیزی رو گم کرده بودم ... نمی خواستم اعتراف کنم که دلم برای اون تنگ شده ... وقتی برگشت مجبور شدم به این دلتنگی اعتراف کنم ... من باهاش بودم ، کاملا می دونستم که دارم چی کار می کنم ، ولی ... من دلم می خواست ... می خواستم ... » « بسه دیگه ... نمی خوام دیگه بشنوم ! » سرشو بین دستاش گرفته بود ! تکیه دادم و گفتم : « باید همه ی حرفامو بشنوی ! ... باید همه چیزو بدونی ! » پریسا با عصبانیت نگام کرد و گفت : « نمی خوام ... نمی خوام داستان بی وفایی تو رو بشنوم ، تو می خوای با این حرفا منو بکشی ! » « وقتی تو برگشتی ، پانته آ رفت ...فکر می کردم که همه چی رو به راه شده ... به اون چیزی که برام ممنوع شده بود رسیدم اما ... » پریسا با بغض گفت : « تو می خوای منو دک کنی ؟ ... تو دیوونه ای !!! اگه بری من می میرم ... نمی تونم ازت دور باشم ، خواهش می کنم با من این کارو نکن ... باهام بمون ! » دستی به موهام کشیدم و گفتم : « پری ... من نمی تونم باهات بمونم ، من عاشق تو نیستم ! » پریسا اشکاشو پاک کرد و گفت : « دروغ میگی ... تو منو دوست داری ! » « نه .... من احساسی به تو ندارم ! » پریسا دندوناشو رو هم سایید و گفت : « اون لعنتی چی داره که من ندارم ؟ .... من از اون خوشگلترم ... همه چیزم از اون بهتره ، تو چرا دنبال اونی ؟! » « پری تمومش کن ! » چشمای پریسا برق زد . « اون هیچ وقت تو رو قبول نمی کنه ! » پوزخندی زدم و گفتم : « این مشکل منه ، خودمم حلش می کنم ... تو نمی خواد نگران این موضوع باشی ! » پریسا لبخند کجی زد و گفت : « تو همیشه برای من می مونی ... مطمئن باش ! » سرمو با افسوس تکون دادم و چیزی نگفتم . « راستی شاید بهتره که یه چیزو بدونی ... چند روز پیش همسر جنابعالی رو با یه مرد دیگه تو خیابون دیدم ! » با عصبانیت گفتم : « دروغاتو واسه خودت نگهدار ! » پریسا با بی قیدی ادامه داد : « نمی دونی با چه عشقی به هم نگاه می کردند !!! عین لیلی و مجنون ! » داره دیوونه ام می کنه ! « پریسا بهتره همین الان از جلوی چشام گم شی وگرنه زنده به گورت می کنم ! » پریسا با ناراحتی نگاهم کرد و از جا بلند شد و گفت : « اون به تو علاقه ای نداره ... وقتتو تلف نکن ! » با عجله از کافی شاپ بیرون رفت . ریه هامو به یه نفس عمیق دعوت کردم . ذهنم خیلی خسته است ! به هر قیمتی که شده دوباره پانته آ رو به دست میارم !!! اون نمی تونه از من جدا بشه چون یه قسمت خیلی مهم از وجود منه ! نگاهی به سفارش هایی که داده بودم انداختم ، دست نخورده مونده بودند . **** رو به روی خونه ی مهرانم ... از نگاه کردن به آجر های حونه ای که پانته آ توش نفس می کشه سیر نمیشم ! ای کاش پانته آ از در بیرون می اومد تا ببینمش ! یقه ی پالتومو بالا کشیدم ... هوا خیلی سردتر شده ... اول زمستونه ... نفسمو بیرون دادم و به بخارش خیره شدم . به ماشین تکیه دادم و چشمامو بستم ... دیگه نمی تونم از پانته آ دور بمونم ... کاش ده روزی که از اون مهلت دو هفته ای باقی مونده زودتر تموم بشه ! موبایلمو از جیبم بیرون کشیدم و به پانته آ زنگ زدم ... ریجکتم کرد ... لبخندی زدم و به در خونه خیره شدم و گفتم : « باشه ... باشه پانته آ خانوم .... الان هر چقدر که می خوای بتازون ، نوبت منم میشه !... مطمئن باش بهت رحم نمی کنم ! »
وای... دیگه مغزم داره سوت می کشه ! دیگه چه نقشه ای مونده که بهش فکر نکرده باشم ؟! من واقعا از اخلاقای پانته آ چی می دونم ؟! اون از چه رفتارایی خوشش میاد ؟ ... چرا اون موقع که کنارم بود سعی نکردم بشناسمش که حالا انقدر بدبختی نکشم ؟ ... من واقعا دیوونم ! کدوم احمقی اشتباهی که من کردم رو انجام میده ؟! ... اصلا فکرشم نمی کردم که یه روز انقدر عذاب بکشم ، عشق بی رحم ترین شکنجه گر دنیاست ! ... از جام بلند شدم و با کلافگی دستی به موهام کشیدم ، پشت پنجره ی اتاقم ایستادم و به بیرون خیره شدم ، از این بالا چقدر همه چیز کوچیک به نظر میاد ! تقه ای به در اتاق زده شد . نفسم رو بیرون دادم و گفتم : « بفرمایید ! » منشی به آرومی وارد اتاق شد و گفت : « آقای مهندس ، پستچی یه نامه آورده ! » با بی حوصلگی گفتم : « خب تحویل بگیرید دیگه ! » منشی این پا و اون پا کرد و گفت : « آخه خودتون باید امضا کنید ! » پشت سر منشی از اتاق بیرون رفتم ، پستچی جلوی میز منشی وایستاده بود و داشت با برگه های تو دستش ور می رفت . با ورود من سرش رو بلند کرد و گفت : « آقای کاویانی ؟! » « خودم هستم ! » خودکارش رو به سمتم گرفت و برگه رو بهم داد و گفت : « لطفا این برگه رو امضا کنید ! » خودکارو گرفتم و امضاش کردم و دوباره بهش برگردوندم . نامه رو به سمتم گرفت و گفت : « بفرمایید ! » نامه رو گرفتم و گفتم: « ممنون ! » نگاهی به پشت پاکت انداختم ... انگار زیر پام خالی شد و یه چیزی از تو سینه ام کنده شد . قطره های عرق به سرعت پیشونیم رو پر کردند .... چرا همه چی بی رنگ شد ؟!... فقط یه چیزو می تونم ببینم ، اونم آرم دادگاه خانواده است ... بی معنی ترین چیزی که تو تمام عمرم دیدم ... این نمی تونه واقعی باشه !!! پاهامو که مثل سنگ سفت شده بودند رو به زحمت تکون دادم و به اتاقم برگشتم . ... من همیشه قوی بودم و از آدمای ضعیف متنفر ! هیچ وقت معنی ضعف رو نفهمیده بودم ... اما الان زنی که عاشقش بودم مزه ی تلخ ضعف رو به من چشونده بود . تلخ ترین چیزیه که تا حالا تجربه کردم . رو مبل نشستم و پاکت رو باز کردم و احضاریه رو بیرون کشیدم .... نمی دونم چند بار خوندمش ولی کلمه به کلمه شو حفظ شدم ... الان دیگه احساس ضعیف بودن نمی کنم ... الان با تمام سلولای وجودم دارم عصبانیت رو معنی می کنم ... دارم یه معنی جدید برای عصبانیت پیدا می کنم ... دستام می لرزند و سرم داره می ترکه ! باورم نمیشه پانته آ اینکارو با من کرده باشه ... اون به چه جراتی این کارو کرد ؟! ... خیلی روشن بهش گفتم که دوسش دارم اونوقت ..... واسه من احضاریه می فرسته ؟! ... هنوز اینو نفهمیده که تا ابد مال منه ؟! با عصبانیت از جا بلند شدم و سمت پنجره رفتم و بازش کردم ... دارم خفه میشم ... نور نارنجی خورشید کم کم داره محو میشه و شب از راه می رسه ! اتاقم تاریک شده ! زمان چقدر زود گذشت !!! در اتاق باز شد و شاهین وارد اتاق شد ! جلوی در ایستاد . « اِ ؟! اینجا چرا انقدر تاریکه ؟» کلید برقو فشار داد ، فضای اتاق با صدای تیک ضعیفی روشن شد . چشمم به سرعت به نور واکنش نشون داد . خیلی می سوخت . صدای پای شاهینو شنیدم که به سمتم می اومد . « کیارش چرا تو تاریکی وایسادی ؟ » چشمامو مالیدم و گفتم : « چیزی شده ؟! » « نه .... حالت خوبه ؟! » چشمامو باز کردم و گفتم : « آره خوبم ! » شاهین با تعجب به چشمام نگاه کرد و گفت : « چرا چشمات انقدر قرمزه ؟.... گریه کردی ؟! » با بی حوصلگی سری تکون دادم و گفتم : « نه بابا ... سرم درد می کنه ! » نگاه شاهین به احضاریه تو دستم افتاد ، فکر نکنم قایم کردنش فایده ای داشته باشه . « این چیه ؟ » نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « خیلی سوال می پرسی ! » شاهین ضربه ای به بازوم زد و گفت : « بگو دیگه !! » پوزخندی زدم و گفتم : « احضاریه دادگاهه ! » « دادگاه ؟! » احضاریه رو از دستم بیرون کشید و مشغول خوندنش شد ، بعدش سرشو بلند کرد و گفت : « مثل این که ... اون واقعا می خواد از تو جدا شه ! » خونم داره می جوشه ... گرماش داره پوستمو می سوزونه ! نگاهی به چشمای شاهین انداختم ، یه چیزی تو نگاهشه که نمی تونم درکش کنم ... یه چیزی شبیه امید ... شبیه خوشحالی ... دستی به موهام کشیدم و گفتم : « اون بیخودی خودشو عذاب میده ... من طلاقش نمیدم ! » به وضوح جا خوردن شاهین رو دیدم . « کیا این چه کاریه ؟ ... تو می خوای عذابش بدی ؟! » « البته که نه . من می خوام خوشبختش کنم ! من دوسش دارم ! » شاهین با کلافگی دستی به چونه اش کشید و گفت : « ولی اون می خواد از تو جدا شه ! ... نمی خوای به تصمیمش احترام بزاری ؟ » با عصبانیت به شاهین نگاه کردم و گفتم : « اون فقط از سر لجبازی داره این کارا رو می کنه ... من به تصمیمی که از سر لجبازی گرفته شده باشه احترام نمیزارم ! این حرف آخرمه ! » هر لحظه کلافه تر میشد ، با تعجب به سردرگمیش نگاه می کردم . « کیارش تو یه دیکتاتوری ! اون دوست نداره ! حتما زندگی با تو خیلی براش سخت بوده که می خواد طلاق بگیره ! » نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم و گفتم : « دیگه داری کفریم می کنی ! به تو هیچ ربطی نداره که تو زندگی خصوصی من چی می گذره ... از این رفتارت اصلا خوشم نمیاد ، برام قابل درک نیست ، خیلی عجیب و غریبی ... خط قرمزا رو کلا فراموش کردی ... بهتره پاتو از گلیمت دراز تر نکنی چون چیز خوبی نصیبت نمیشه ... نمی خواستم این جوری باهات صحبت کنم ولی ..... خودت خواستی ! » شاهین با عصبانیت بهم خیره شد و گفت : « داری خودتو تو بد دردسری میندازی ! » پوزخندی تمسخر آمیز زدم و رومو ازش برگردوندم . اون از کدوم دردسر حرف میزد ؟! ... من آمادگی رو به رویی با هر مشکلی رو دارم . در اتاق با صدای بلندی بسته شد . هوا دیگه کاملا تاریک شده . کتمو برداشتم و از شرکت بیرون اومدم . *** دوباره رو به روی خونه ی مهرانم ! باید می اومدم اینجا ... تنها جایی که فکرم آروم میشه همین جاست . از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه به راه افتادم . پشت در ایستادم و به ساعتم نگاه کردم . نزدیکای یازدهه ! دیر وقته ! با بی خیالی شونه بالا انداختم و گفتم : عیب نداره ! دستمو روی زنگ گذاشتم اما فشار ندادم . یه فکری تو سرم افتاده . دوباره به ساعتم نگاه کردم . دستمو از روی زنگ برداشتم و چند قدم عقب رفتم و دوباره به خونه نگاه کردم و لبخندی زدم . عقب گرد کردم و به سمت ماشینم به راه افتادم . باید منتظر بمونم ... با نگاهم عقربه ی ثانیه شمارو تعقیب می کنم تا شاید یه کم سریع تر حرکت کنه . بالاخره ساعت 2 شد . با خوشحالی لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم و قفلش کردم . ریموت رو تو جیبم انداختم و به سمت خونه به راه افتادم ...... حتما خوابیدن ! نگاهی به دور و بر انداختم . کسی نبود . دستامو به هم مالیدم و به دیوار نسبتا بلند خونه نگاه کردم ، وقتی دبیرستانی بودم زیاد از دیوارای مدرسه بالا می کشیدم و جیم میزدم ....... به سرعت و خیلی راحت از دیوار بالا کشیدم ( جای بابام خالی که ببینه پسرش چی کار میکنه ! ) ، رو پاهام نشستم و به داخل خونه نگاه کردم . همه ی چراغا به غیر از چراغ حیاط خاموش بود . صدای خصومت آمیز گربه ای که کنارم خودشو جمع کرده بود و با عصبانیت به من نگاه می کرد بلند شد . داشت چنگ و دندون آماده میکرد . وقت گیر آورده واسه من !!! از دیوار پرتش کردم پایین و گفتم : « گمشو بابا !!! » صدای جیغش سکوت شب رو شکست . مطمئنم که چیزیش نشده . دوباره به خونه نگاه کردم . همه چی امن و امانه ! از دیوار پایین پریدم و آروم آروم به ساختمون نزدیک شدم . از پله ها بالا رفتم و دستگیره درو به پایین فشار دادم . در خونه بی صدا باز شد و همزمان موج گرما صورتم رو نوازش داد . بی سر و صدا وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم . خیلی تاریک بود . تقریبا دیدن جلوم غیر ممکن بود . چند لحظه صبر کردم تا چشمم به تاریکی عادت کنه ... کم کم تونستم جلومو ببینم . خب حالا پانته آ تو کدوم اتاقه ؟ می دونم اتاق مهران کجاست ... پس باید بقیه ی اتاقا رو بگردم ... نکنه اشتباهی برم تو اتاق بی بی !!! چه افتضاحی شود !!!! پشت در یکی از اتاق خوابا ایستادم و با تردید درو باز کردم و داخلو نگاه کردم . هیکل ظریف پانته آ رو روی تخت تشخیص دادم ، با آسودگی نفسی کشیدم و وارد اتاق شدم و درو بستم . صدای نفسای پانته آ رو میشنیدم . آروم نزدیک شدم و کنار تخت رو زمین نشستم و به پانته آ خیره شدم . دهنش یه کم باز مونده بود ، موهاش تو هم گره خورده بودند . من واقعا فکر کرده بودم که اون معمولیه ؟! ...اون اصلا معمولی نبود ... زیباییش نفس منو بند آورده بود ! یه زندگی می تونه پر از لحظه های شیرین و تلخ باشه ، به نظر میاد که الان دارم یکی از شیرین ترین لحظه های زندگیمو تجربه می کنم ، ای کاش می تونستم گونه ی پانته آ رو نوازش کنم بدون این که نگران بیدار شدنش باشم ... سرمو روی تخت گذاشتم و چشمامو بستم ، تمام وجودم آروم شده ، الان بهتر می تونم نفس بکشم ، نمی تونم از پانته آ ناراحت باشم میدونم که اون حق داره که بهم اعتماد نکنه ، من خیلی به قلبش ضربه زدم .... دوباره بهش نگاه کردم ، از نگاه کردن به صورتش سیر نمیشم ... وسوسه ناز کردن موهاش داره دیوونه ام می کنه ... دستمو به سمت موهاش دراز کردم اما پشیمون شدم و دستمو کشیدم ... با حسرت بهش نگاه کردم ... آهم رو تو سینه خفه کردم ... بالاخره وسوسه شکستم داد ، به آرومی انتهای یه قسمت از موهاشو تو دستم گرفتم و بوسیدم ... بوی شامپو بچه میداد ، بوی زندگی ... کاش می فهمید که من چقدر دوسش دارم ... کم کم داشت هوا روشن میشد و فرصت من تموم ... به ساعت رو دیوار نگاه کردم ، یه ربع به پنجه ! دستی به صورتم کشیدم و از جا بلند شدم ، پانته آ غلت زد ، با نگرانی بهش خیره شدم ... چشماشو باز نکرد ، پهلو به پهلو شد و دوباره خوابید ... نفسمو به آرومی بیرون دادم و لبخندی زدم ... با بی میلی به سمت در اتاق به راه افتادم ... برای آخرین بار برگشتم و نگاهی به پانته آ انداختم و بیرون رفتم ... دستی به موهام کشیدم و آروم به سمت پذیرایی حرکت کردم ... وسطای پذیرایی بودم که احساس کردم یه چیزی پشت سرم تکون خورد ... به سرعت به عقب برگشتم و از دیدن بی بی که درست پشت سرم ایستاده بود شوکه شدم . بی بی با خونسردی به من خیره شده بود . اصلا انتظار این خونسردی رو نداشتم . « بالاخره از اتاق اومدی بیرون ... اینجا چی کار می کنی ؟ » پس اون تمام مدت می دونست که من اینجام ! احساس آرامش کردم . لبخندی زدم و همون طور که به چادر نماز بی بی خیره شده بودم گفتم : « سلام ! » بی بی نگاهشو ازم گرفت و گفت : « ...... نمی خوای بگی اینجا چی کار میکنی ؟ ... خجالت نمی کشی از این رفتارا ؟ » « واسه چی باید خجالت بکشم بی بی ؟ ... من دلیلی واسه خجالت کشیدن نمی بینم ، اومدم زنمو ببینم ! » بی بی پوزخندی زد و گفت : « زنتو ببینی ؟! ... از کدوم زن حرف میزنی ؟ پانته آی من زن تو نیست .... خودت خواستی که نباشه ... » با کلافگی دستی به موهام کشیدم و گفتم : « بی بی من که پسر پیغمبر نیستم ، هر کسی تو زندگیش ممکنه یه اشتباهاتی بکنه .... » « رو بعضی چیزا نمیشه اسم اشتباهو گذاشت ! » « بی بی تو رو خدا این بحثو تموم کن ... خسته شدم از بس گفتم که پشیمونم ! دیگه نمی کشم ... به خدا داغونم ! دیگه نمی خوام واسه هیچکس چیزی رو توضیح بدم ! » بی بی با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت : « من مادر بزرگ پانته آم ... بزرگش کردم ، باید به من توضیح بدی .... تو باعث شدی پانته آی من بشکنه ! دیگه اون دختر سابق نیست ، همش میشینه یه گوشه و گریه می کنه ، تظاهر می کنه که خوشحاله تا کسی براش دلسوزی نکنه ... اون خیلی تو رو دوست داشت ولی تو نابودش کردی... نمیشه تو رو بخشید ! » بغض گلومو گرفت . به سختی صدامو محکم نگه داشتم و گفتم : « من عاشقشم ! » بی بی با التماس گفت : « برو ... تو رو خدا برو ... دیگه سراغش نیا ، بذار راحت باشه ! » سرمو تکون دادم و گفتم : « نه .... نه ، من هیچ وقت ترکش نمی کنم ... یه بار این اشتباهو کردم و دیگه نمی خوام تکرارش کنم ... هر مجازاتی باشه تحمل می کنم اما ولش نمی کنم ..... بدون اون نمی تونم زندگی کنم ! » « کیارش !!!!!! » « کمکم کنید ... نمی خوام از دستش بدم ! » دیگه طاقت این بغضو نداشتم ، داشت خوردم می کرد ... باید برم ! به سرعت بدون این که چیزی بگم از خونه بیرون اومدم . چشمام نم دار شدند ، سرمو بالا گرفتم تا اشکام سرازیر نشند ..... خورشید کم کم طلوع می کنه !

*****************************************

جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم ، امشب باید توجه پانته آ رو جلب کنم ... لباسایی که با وسواس انتخاب کرده بودم رو یه بار دیگه بررسی کردم ... کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید ... ترجیح میدم از کراوات جیگری استفاده کنم ... جذاب تر از همیشه شدم ... هیچ وقت فکرشم نمی کردم که یه روزی برای جلب توجه یه زن انقدر تلاش بکنم ، از ادکلنی که پانته آ برام خریده بود استفاده کردم ... به چشمام خیره شدم ... برق میزنند ، چشمکی به تصویرم زدم و با لبخند از جلوی آینه کنار رفتم . امشب نامزدی نسرینه ... هنوزم دارم فکر می کنم که نامزدش کی می تونه باشه ! خیلی سعی کردم که مخ نسرینو بزنم و از زیر زبونش بکشم که نامزدش کیه اما موفق نشدم .... وقتی زنا با هم متحد بشن و نخوان که تو متوجه چیزی بشی ، بی فایده اس که واسه فهمیدن تلاش کنی چون آخر سر هیچی دستگیرت نمیشه ... باید منتظر بمونی تا خودشون همه چیزو بهت بگن ! کف دستام عرق کردند ، برای دیدن پانته ا خیلی هیجان دارم ... اگه امشب نتونم توجه شو جلب کنم واقعا از خودم ناامید میشم ... به زور ماشین رو جلوی در پارک کردم ، انگار جزء آخرین نفرایی هستم که رسیدن ! صدای آهنگ شاد و جیغ و دست و سوت خونه رو برداشته ! اگه نامزدی این شکلیه ، عروسی دیگه چه جوری میشه ؟ پسر عمه ام نیما جلوی در واستاده بود و خوشامد می گفت . تا نگاهش به من افتاد گفت : «واو !.... پسر کولاک کردی ... از داماد خوش تیپ تر شدی ! » خندیدم و همون طور باهاش دست میدادم گفتم : « می خوای پاچه مو بیشتر شل کنم تا راحت تر بخارونیش ؟ تعارف نکن ! » دستمو فشار داد و گفت : « نه داداش به اندازه ی کافی شل هست ... میذاشتی فردا صبح می اومدی ! الان چه وقت اومدنه ؟! » وارد خونه شدم و گفتم : « یه ذره کارام طول کشید ! » پشت سرم وارد خونه شد و گفت : « همه سراغتو می گیرن ! » سالن تقریبا پر شده بود . نگاهمو به دنبال پانته آ تو سالن چرخوندم ، اما پیدا کردنش تو اون جمعیت کار راحتی نبود . یهو چشمم به پدر پانته آ افتاد که پشت یکی از میزا نشسته بود و با موبایلش ور می رفت . اون اینجا چی کار می کنه ؟! ... خواستم برم پیشش که یهو بازوم کشیده شد . کیانا همون طور که یه لبخند بزرگ تحویلم میداد گفت : « داداشی کجا بودی ؟! ... چرا انقدر دیر اومدی ؟ » دوباره به پدر پانته آ نگاه کردم و گفتم : « کیانا اون پدر پانته آ نیست ؟! » نگاهی کرد و گفت : « چرا ! خودشه ! » « اینجا چی کار می کنه ؟ » کیانا خندید و گفت : « هنوز نرفتی پیش نسرین ؟! » سرمو تکون دادم و گفتم : « نه ! » بازومو کشید و گفت : « پس بیا بریم ! » نسرین وسط سالن بین جمعیت داشت با نامزدش میرقصید ... لباس آبی رنگی پوشیده بود و خیلی ملایم آرایش کرده بود ... صورت نامزدشو نمی تونستم ببینم ... آخه پشتش بهم بود ! با کنجکاوی نزدیک تر شدم ! نسرین منو دید و خندید و زیر گوش نامزدش یه چیزی گفت . نامزد نسرین خیلی آروم به سمتم برگشت ... چی ؟ ........... مهران ؟ !!! سایز چشمامو رو بزرگترینش تنظیم کردم تا بهتر ببینم ، شاید دارم اشتباه می بینم ... مهران و نسرین ؟! جل الخالق !!!! کیانا خندید و گفت : « داداشی فهمیدی بابای پانته آ اینجا چی کار می کنه ؟! » مهران و نسرین با لبخند به ما نزدیک می شدند . با ناباوری خنده ای کردم و گفتم : « اصلا فکرشو نمی کردم که مهران ، نامزد نسرین باشه » کیانا تابی به موهاش داد و گفت : « از پارسال عاشق هم شدن ! » از پارسال ؟ پس اون به پانته آ فکر نمی کرده ؟... رقیبی که تو سرم تراشیده بودم محو شد ! مهران دستشو دور دستم حلقه کرد و لبخندی زد و گفت : « سلام کیارش ... مثل این که خیلی تعجب کردی ! » چشم بسته غیب میگه ! خب معلومه که تعجب کردم ! لبخندی زدم و گفتم : « خیلی به هم میاین ... مبارکه ! » تا قبل از این که بفهمم مهران نامزد نسرینه اصلا ازش خوشم نمی اومد ولی الان ... انگار یکم ازش خوشم میاد ! نسرین گفت : « واسه کی انقدر خوش تیپ کردی ؟ » دستی به موهام کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : « پانته آ کجاست ؟! » نسرین انگشتشو با تهدید به سمتم گرفت و گفت : « کیارش بخدا اگه بخوای کرم بریزی و جشنمو خراب کنی زنده ات نمیذارم ! » « من چی کار به جشن تو دارم ؟! » به بازوی مهران تکیه داد و گفت : « به طور مستقیم کاری نداری ولی ممکنه به طور غیر مستقیم جشن نامزدیمو به یه فاجعه تبدیل کنی ! » به پیشونیم کوبیدم و گفتم : « مهران هنوزم دیر نشده ، می تونی خودتو از یه عمر بدبختی نجات بدی ! » مهران و کیانا خندیدند و نسرین با حرص گفت : « دو دقه نشده که رسیدی اما داری زیر آبمو میزنی !... » نگاهی به چشمای مهران کردم و گفتم : « نترس بابا من هر چقدرم که زیرآبتو بزنم هیچ اتفاقی نمی افته ... معلوم نیست چی به خوردش دادی که اینجوری عاشقت شده ! » نسرین خندید و گفت : « جون به جون بشی الهی !... » یه لحظه پانته آ رو ته سالن دیدم که کنار بی بی نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد . نسرین نگاهمو دنبال کرد و گفت : « الله اکبر ! ... الان قیامت میشه ! » لبخندی زدم و به سمت پانته آ به راه افتادم ، خیلی سخت بود که کسی غیر از پانته آ رو ببینم . قلبم از خوشحالی داشت پر پر میزد . هنوزم متوجه من نشده بود . رو به روش وایسادم و گفتم : « سلام ! » حرف تو دهنش موند ، به سرعت بهم نگاه کرد ... چند ثانیه بهم خیره موند ... یعنی تونستم توجهشو جلب کنم ؟ بی بی هم با حالت خاصی سر تا پامو نگاه می کرد . یعنی به پانته آ گفته که من اون شب دزدکی رفته بودم تو اتاقش ؟! بالاخره بی بی گفت : « سلام ! » پانته آ نگاهشو ازم برداشت و به زمین خیره شد . داشت لباشو می جوید ... تو اون لباس مشکی نقره ای تنگی که پوشیده بود به شدت جلب توجه می کرد و این واسه من اصلا خوب نبود ... باعث می شد من بیشتر احساس نا امنی کنم .... آروم گفتم : « پانته آ می خوام باهات حرف بزنم ! » همون طور که سرش پایین بود گفت : « ولی من نمی خوام ! » آخه چرا این کارو با من می کنه ؟ ملایمت بیشتری به خرج دادم : « خواهش می کنم !!! » خدااااااا!!!!!!! چرا انقدر من بدبخت شدم ؟! پانته آ خیلی کوتاه نگام کرد و گفت : « کیارش من دیگه نمی خوام حرفای تکراری بشنوم ! » دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم : « بلند شو ! می خوام باهات برقصم ! » روشو برگردوند و گفت : « من نمی رقصم ! » دیگه دارم کفری میشم ! لبخندی مصنوعی زدم و گفتم : « پانته آ من نمی خوام با زور کارامو جلو ببرم ولی تو راه دیگه ای برام نمیزاری ! » به سرعت دستشو گرفتم و از جا بلند کردمش ! قبل از این که بتونه کاری کنه بین بازوهام گیرش انداختم و به خودم چسبوندمش و شروع به چرخش کردم ! « ولم کن ! » زیر گوشش گفتم : « هر چقدر دلت می خواد ناز کن ... همشو می خرم ! ... ولی بذار باهات حرف بزنم ! » پانته آ پوزخندی زد و گفت : « حالا که پریسا نیومده اومدی چسبیدی به من ! » با تعجب یه کم فاصله گرفتم و گفتم : « چی ؟! » « اگه پریسا اومده بود تو حتی نزدیک من نمی اومدی ! » نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : « پری نیومده ؟! » « یعنی می خوای بگی متوجه نشدی که نیومده ؟! » دوباره پانته آ رو به خودم چسبوندم و گفتم : « به من چه که نیومده ! ... پانته آ من تو رو می خوام ! این لجبازیا رو تموم کن ... این فکرای بیخودو دور بریز ... ! » پانته آ دستاشو دور گردنم حلقه کرد و به سردی گفت : « گفتن این حرفا واسه تو خیلی راحته ... اما من نمی تونم بهت اعتماد کنم ! تو یه هوس بازی ! » کمرشو محکم تر گرفتم و گفتم : « از مهلتی که بهت دادم دو روز بیشتر نمونده ... نمی دونم چی کار می کنم اگه تو دو روز دیگه تو خونه نباشی ! ... دیوونم نکن ! » تو چشمام زل زد و گفت : « من برنمی گردم ... من می خوام زندگیمو با مرد دیگه ای بسازم ! » نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : « باید از روی جنازه ی من رد شی تا بتونی با مرد دیگه ای باشی ! » لبخندی زد و گفت : « اگه لازم باشه رد میشم ! » با بهت بهش خیره شدم ... حلقه ی دستام دور کمرش شل شد ! انقدر از من بدش میاد ؟ پانته آ مثل یه گودال تو وجودم می مونه ، این گودال هر لحظه بزرگتر میشه و احساس خلا قوی تری رو بهم القا می کنه ! نمی تونم باور کنم که یه روز عاشقم بوده ... مگه من باهاش چی کار کردم که همه ی احساسش از بین رفته ؟! هوا خیلی سنگین شده ، ریه هام به خاطر کمبود اکسیژن به سوزش افتادند و گلوم خشک شد ............ پانته آ رو رها کردم و از سالن خارج شدم ... نگاه سنگین بی بی رو روی خودم احساس کردم ... انگار همه چیز داره از بین میره ! *** مادرم تسلیم شدن رو به من یاد نداد ... موندن و تحمل کردن سخته اما می مونم ... فرار نمی کنم ! اگه قراره به چیزی که می خوام برسم باید قیمتشو پرداخت کنم ... تو دنیا هیچ چیز خوبی رو مجانی به کسی نمیدند ... اگه می خوای به چیزی برسی باید تلاش کنی ... هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم که برگردوندن پانته آ انقدر سخت باشه .... من خیلی راحت بدستش آوردم و خیلی راحت هم از دست دادمش ... نگاهم به انگشت خالی دست چپم افتاد ... چرا حلقه ندارم ؟ من حتی .... هیچ وقت از پانته آ خواستگاری نکردم ... می خوام از پانته آ خواستگاری کنم ... باید یه حلقه ی خیلی خوشگل براش بخرم و ... نمی دونم دیگه باید چی کار کنم ! نمی خوام به هیچی فکر کنم ... دوباره به حلقه نگاه کردم ، برق نگیناش چشمو خیره می کرد .... لبخندی زدم و حلقه رو بوسیدم ... این حلقه قراره رو انگشت عشق زندگی من بشینه ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... همون طور که به حلقه نگاه می کردم ، جواب دادم : « بله ؟ » « کیارش بلند شو بیا خونه ی من ! » رو کاناپه صاف نشستم و گفتم : « مهران تویی ؟ » « آره ، تو رو خدا بلند شو بیا اینجا ! » صداش عصبی بود ! حلقه رو روی میز جلوم گذاشتم و گفتم : « اتفاقی افتاده ؟ ... پانته آ چیزیش شده ؟ » « نه ! اون هیچیش نشده ... همین الان بیا ! » نگرانی داره دیوونم می کنه ! « مهران .... » با شنیدن صدای بوق حرفمو خوردم ... اصلا نفهمیدم که چطور حاضر شدم ... زمانی به خودم اومدم که جلوی در خونه ی مهران بودم ... هوا داره تاریک میشه ... اما انقدر تاریک نیست که ... انقدر تاریک نیست که ماشین شاهین رو جلوی خونه ی مهران نبینم .......... جلوی ماشین وایسادم و به پلاکش خیره شدم ... اشتباه نمی کنم ، ماشین شاهینه ... اما اینجا چی کار می کنه ؟! صدای موبایلم بلند شد ، مهرانه ! « کیارش کجایی ؟! هنوز نرسیدی ؟ » زبونمو روی لبم کشیدم و گفتم : « جلوی درم ! » « الان میام ... یه لحظه صبر کن ! » تماس رو قطع کردم و دوباره به ماشین نگاه کردم . در خونه باز شد و مهران بیرون اومد . نگاهمو از ماشین گرفتم و به سمت مهران برگشتم . کلافه بود و نگران ... منتظر بهش نگاه کردم ، دستی به موهاش کشید و گفت : « کیارش نمی دونم کار درستی کردم که بهت زنگ زدم یا نه ... اگه پانته آ بفهمه که چی کار کردم شاید دیگه باهام حرف نزنه ... » حرف مهرانو قطع کردم و گفتم : « برو سر اصل مطلب ، داری نگرانم می کنی ... چی شده ؟! » به سمت خونه راه افتادم که مهران جلوم رو گرفت و گفت : « صبر کن ... اول باید یه چیزیو بهت بگم ! » با عصبانیت گفتم : « خب بگو ... زودتر ! » مهران سرشو پایین انداخت و گفت : « ... من می خواستم اونو از خونم بندازم بیرون و حقشو بزارم کف دستش اما گفتم بهتره خودت این کارو بکنی ... تا تو هستی من حق هیچ کاری رو ندارم ! » با سردرگمی گفتم : « مهران کی رو میگی ؟! » مهران لبشو گاز گرفت و به چشمام خیره شد و گفت : « ................. خواستگار پانته آ رو می گم ! » خشکم زد .......چــ .... چی ؟! نمی تونم به گوشام اعتماد کنم ! یعنی من درست شنیدم ...؟ خواستگار ؟ اونم واسه زن من ؟ نگاهم به سمت ماشین شاهین کشیده شد و جرقه ای تو سرم زده شد .... دمای بدنم به سرعت بالا رفت و سرم تیر کشید ... امکان نداره ! این نمی تونه درست باشه ... مهران رو کنار زدم و وارد حیاط خونه شدم ... باد سردی صورتم رو نوازش کرد ... احساس دلتنگی عجیبی دارم ... مهران پشت سرم وارد خونه شد و دنبالم اومد ... دستام از عصبانیت می لرزیدند ، مشتشون کردم تا لرزششون معلوم نشه ! می خوام مطمئن شم چیزی که تو سرمه و داره مغزمو می خوره دروغه ! از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم ... صدای پانته آ رو از پذیرایی شنیدم : « فعلا نه ! ... من نمی خوام الان راجع به این موضوع صحبت کنم ! » با قدم های بلند و محکم وارد پذیرایی شدم ... دنیا رو سرم خراب شد ، شاهین روی مبل لم داده بود و پا رو پا انداخته بود ... با دیدن من لبخند مسخره ای که رو لبش بود محو شد و صاف نشست ...... پانته آ که پشتش به من بود و روی مبل رو به روی شاهین نشسته بود با کنجکاوی به سمت من برگشت ... تکون خوردن پانته آ رو خیلی واضح دیدم ، با تعجب از جا بلند شد و گفت : « تو اینجا چی کار می کنی ؟! » ای کاش میشد همه ی اینا یه خواب باشه ! ای کاش میشد اون کسی که جرات کرده و به خودش اجازه داده که بیاد خواستگاری زن من بهترین دوستم نباشه ! چرا همیشه بهترین دوستا بزرگترین ضربه ها رو می زنند ؟! « کیارش ؟! » صدای بی بی منو از فکرام جدا کرد . بهش نگاه کردم ... تا قبل از این که صدام کنه حتی متوجه حضورش نشده بودم ... نگرانی تو چشماش بیداد میکرد ... بهم نزدیک شد و گفت : « خواهش می کنم آروم باش .... » نگاهی به پانته آ انداختم و گفتم : « من آرومم ! » البته فعلا !!! پانته آ با ناراحتی نگاهی به مهران انداخت و گفت : « بالاخره کار خودتو کردی ؟! » مهران به دیوار تکیه داد و لبخند زد . آروم به سمت شاهین حرکت کردم و گفتم : « می خوام خیلی منطقی با شاهین صحبت کنم و سنگامو باهاش وا بکنم ! » شاهین دوباره لبخند زد... البته من تعریف خودمو از منطقی بودن دارم ... تو دیکشنری من منطقی بودن تو این شرایط آروم بودن و گوش کردن به حرفای طرف مقابلت نیست ... منطقی بودن یعنی داشتن بهترین واکنش ......... یعنی له کردن رقیب ............ صدای نفس تند مهران رو از ته سالن شنیدم ! شاهین دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : « کیارش ... من ... می خواستم همه چیزو بهت بگم ... اما نشد ، واقعا خوشحالم که انقدر عالی با قضیه برخورد کردی ! » نگاهی به دست شاهین و نگاهی به سبد گل رز روی میز انداختم و گفتم : « حالا کجاشو دیدی ... من و تو حالا حالاها با هم کار داریم ! » کثافت بی مصرف ... وقاحت رو به بی نهایت رسونده ! پالتومو درآوردم و روی مبل انداختم ... نمی خوام هیچی دست و پامو بگیره ... لبخندی عصبی به شاهین که با تعجب به من خیره شده بود زدم . « کیا ؟! » با تمام قدرت مشتمو به بینی شاهین کوبیدم ... افسار عصبانیتم رو باز کردم تا با خیال راحت جولون بده ... شاهین فریادی کشید و روی مبل پرت شد و صدای جیغ پانته آ بلند شد ... صدای جیغ اعصابم رو بیشتر تحریک کرد ... با عصبانیت نگاهی به پانته آ انداختم ، بی بی داشت آرومش می کرد ... زهرخندی روی لبم نشست ، یقه ی شاهین رو گرفتم و از روی مبل بلندش کردم ... از بینیش خون می اومد ... گیج شده بود ... پانته آ به زحمت گفت : « کیارش نکن ! » با تحقیر به شاهین نگاه کردم و گفتم : « این آشغالو به من ترجیح دادی ؟! » سیلی محکمی زیر گوش شاهین خوابوندم ... انگار با این سیلی به خودش اومد ... دنده هام از فشار ضربه ی مشت شاهین به صدا دراومدند ... پانته آ دوباره ضجه زد : « تو رو خدا دعوا نکنید .... مهران برو از هم جداشون کن ! » مثل روز برام روشنه که مهران هیچ کاری برای جدا کردن من و شاهین از هم دیگه انجام نمیده ! این خیلی خوبه ! همون یه جو احترامی که ته وجودم برای شاهین قائل بودم رو نادیده گرفتم و با زانو ضربه ی محکمی به شکم شاهین کوبیدم ... از درد به خودش پیچید ... از شنیدن ناله ی شاهین لذت بردم . به موهای مرتبش چنگ انداختم و سرشو بلند کردم و گفتم : « منو چی فرض کردی ؟! چغندر ؟! ...بی شرف سرتو مثل گاو انداختی پایین و اومدی خواستگاری زنم اون وقت انتظار داری با قضیه کنار بیام ؟! » دوباره به شکمش کوبیدم . فریاد شاهین بلند شد ، پانته ا با صدای بلند گریه می کرد . با بهت به سمتش برگشتم ، واسه این مرتیکه داره گریه می کنه ؟! ... مهران جلوی پانته آ ایستاده بود و جلوی دیدم رو گرفته بود ، شاهین از حواس پرتی من استفاده کرد و به شدت هلم داد ، سکندری خوردم و به عقب پرت شدم ، یقه مو گرفت و ضربه ی محکمی به شقیقه ام زد ... برای یه لحظه همه جا تاریک شد ... جریان گرمی از کنار ابروم جریان پیدا کرد و روی صورتم خط کشید ... درد شدیدی ندارم ! سرمو آروم تکون دادم و چشمامو باز و بسته کردم ... شاهین با عصبانیت به من خیره شده بود ... دلم می خواد گردنشو بشکنم ... دوباره بهم نزدیک شد ... شاید بهتره بدترین کار ممکن رو باهاش بکنم ... یه ضربه به نزدیک ترین و حساس ترین جا ! پامو بلند کردم و به وسط پاش ضربه زدم ... رنگ شاهین مثل گچ شد ، دندوناشو به هم سابید و از درد خم شد ... سریع دستشو گرفتم و پیچوندم و پشت سرش وایسادم و با آرنجم به کتفش کوبیدم .............. نمی دونم چقدر کتک کاری کردم ... هر چی بیشتر شاهین رو میزدم بیشتر عصبانی می شدم ... درد و سوزش سرم داره دیوونم می کنه ! « کیارش دیگه بسه ! » مهران بود که با نگرانی به من و شاهین نگاه می کرد ! با خشم گفتم : « نه !!! » شاهین رو ازم جدا کرد و گفت : « هر چند الان دارم خیلی لذت می برم ولی حوصله ی نعش کشی ندارم پس لطفا ول کن ! » پانته آ که از شدت گریه بی حال شده بود روی زمین افتاد ... بی بی به سرعت بغلش کرد ... شاهین با نگرانی گفت : « پانته آ ؟! » یه جوری رفتار می کنند که احساس کنم یه آدم عوضی ام که می خواد دو تا عاشقو از هم جدا کنه ! لعنتی ! شاهین داشت به سمت پانته آ می رفت که بازوشو کشیدم و به سمت در بردمش و گفتم : « کجا ؟! .... جنابعالی دیگه اینجا کاری نداری ... زودتر گورتو گم کن ... » « تو نمی تونی جلوی منو بگیری ... اون مال من میشه ! » دیگه کاسه ی صبرم حسابی لبریز شده ! باید زودتر گم شه ... نمی خوام بقیه ی عمرمو گوشه ی زندان بگذرونم ! مقاومتش تقریبا مسخره بود ... مثل سگ از خونه پرتش کردم بیرون و درو به هم کوبیدم !... انتر ! مسیر حیاط رو با قدم های خسته برگشتم و روی پله ها نشستم ، سرمو بین دستام گرفتم و پلکامو محکم روی هم فشار دادم ... خون موهامو خیس کرده بود ... چشمامو باز کردم ، یه کم تار می بینم ، احساس خیلی بدی دارم . صدای مهران رو از پشت سرم شنیدم : « چرا نمیای تو ؟! بیرون هوا سرده ! » « خیلی داغونم مهران ! » کنارم نشست و به آسمون نگاه کرد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « احساس می کنم شکستنم حتمیه دیگه به هیچی و هیچ کس اعتماد ندارم ! » سرشو تکون داد و گفت : « می فهمم ! » شاید این بهترین چیزی باشه که امشب شنیدم !!! « من نمی دونستم تو اون یارو رو می شناسی ! » با کلافگی به نیم رخ مهران نگاه کردم و گفتم : « اون عوضی تا همین دو ساعت پیش بهترین دوست من بود ... از همه چیزم خبر داشت ، می دونست که زندگی بدون پانته آ برام رنگی نداره اما بهم خیانت کرد ... من حتی نمی دونم که اون کی عاشق پانته آ شد ! ... واقعا احمق بودم ... راهو براش باز کردم و بهش فرصت دادم ... » مهران دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت : « دیگه نمی خواد به این چیزا فکر کنی ... الکی خودتو ناراحت نکن ! » هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز مهران بهم دلداری بده ! مهران لبخندی زد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت : « راستش ... اون موقع که گفتی می خوای منطقی باشی یه لحظه به وجود رگ غیرتت شک کردم ! » خون رو از صورتم پاک کردم و گفتم : « دستت درد نکنه ! » با عجله ادامه داد : « خب هر کسی هم جای من بود همچین فکری می کرد ! ... خیلی خونسرد به نظر می اومدی ! » « از پانته آ بعید بود که این کارو بکنه ... » مهران عجولانه گفت : « کیارش ، پانته آ نمی دونست که اون یارو می خواد بیاد خواستگاری ! » چپ چپ نگاش کردم و با عصبانیت گفتم : « به شعور من توهین نکن ... این حرفا اصلا تو کتم نمیره ! » با تمسخر گفتم : « خبر نداشت !!! هه ! » « باور کن ! » از رو پله بلند شدم و گفتم : « من اون حیوون دراز گوشی که تو ذهنت تصور می کنی نیستم ... برو این داستانا رو واسه یکی دیگه بباف ! شاید باور کنه ! » مهران هم از جا بلند شد و گفت : « کیارش خواهش می کنم .... » .........سردرد داره بیچاره ام می کنه ! چشمامو برای یه لحظه بستم و گفتم : « خواهش نکن ... » وارد خونه شدم ، پانته آ تو بغل بی بی افتاده بود و هق هق می کرد ، رنگش خیلی پریده بود .... با کلافگی گفتم : « بلند شو جمع کن این بساطو باید بریم خونه ! » تو نور سالن متوجه پیراهن خونیم شدم .... گندت بزنن ! پانته آ با عصبانیت صاف نشست و با صدای گرفته ، بریده بریده گفت : « مـ ... من ، با تـ ..و هیچ ... هیچ جا نمیـ ...ام ! » بهش نزدیک شدم و گفتم : « گوه می خوری ... یا مثل بچه ی آدم بلند میشی میای یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ! » بی بی با غضب نگام کرد و گفت : « کیارش این چه طرز حرف زدنه ؟! » با حرص دستی به صورتم کشیدم و گفتم : « خواهشا تو کار من دخالت نکنید ... » دست پانته آ رو کشیدم و به زور بلندش کردم و گفتم : « بلند شو !!! اون روی سگ منو بالا نیار !!! » دستشو از تو دستم بیرون کشید و فریاد کشید : « نمی خوام !!! » با عصبانیت سیلی محکمی به گوش پانته آ زدم . بی بی به سرعت از جا بلند شد و جیغ خفه ای کشید ... فریاد کشیدم : « انقدر لی لی به لالات گذاشتم پررو شدی !!! فکر کردی کی هستی که جلوی من وایمیسی ؟! ... آدمت می کنم .... » مهران بازومو گرفت و گفت : « داری چی کار می کنی ؟! » بازومو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : « دیگه دیوونم کرده .... از زندگی سیر شدم ! » پانته آ با بهت به من خیره شده بود ... دستش هنوز رو گونه اش بود ... از نگاه غمگینش آتیش گرفتم ... لعنت به من ! دست پانته آ گرفتم و همون طور که دنبال خودم می کشیدمش گفتم : « مهران بعدا میام وسایلشو می برم ! » بی بی خشکش زده بود و مهران هم با تعجب به من خیره شده بود ! پانته آ هنوزم لجبازی می کرد .... عجب زن بدقلقیه ! سبد گل رو از روی میز برداشتم و از خونه بیرون اومدم .... به محض این که درو پشت سرمون بستم ، سبد گل رو تو سطل آشغال انداختم و دست پانته آ رو تو دستم فشردم .... از تو آینه به عقب ماشین نگاه کردم ... پانته آ سرشو رو شیشه گذاشته بود و سیاهی شب خیره شده بود ... رو گونه اش جای انگشتام مونده بود ... من نمی خواستم این جوری شه اون دیوونم کرد ... من نمی خواستم ..... آسمون با خشم غرش کرد و قطره های بارون کم کم شیشه ی ماشین رو خیس کردند ............ *** در آپارتمان رو باز کردم و کنار وایسادم تا پانته آ بره تو ... به سرعت و بدون این که نگاهی به من بندازه وارد خونه شد و به سمت اتاقش رفت ... نفس عمیقی کشیدم و به آرومی وارد شدم و درو پشت سرم بستم ... صدای چرخیدن کلید رو از سمت اتاق پانته آ شنیدم ... کلید رو روی میز انداختم و روی کاناپه دراز کشیدم ......... خیلی خسته ام ! *** نگاهی به چسب سفیدی که کنار ابروم جا خوش کرده انداختم و سرم رو تکون دادم ... در اتاقم باز شد و شاهین وارد شد ........ می تونم بگم که دکوراسیونش رو کلا پایین آوردم ، این خیلی خوشحالم می کنه ! با این که سه روز از اون روز تاریخی گذشته اما زخما به تازگی روز اول هستند ! یا حتی بدتر ! یه کم نزدیک تر اومد و رو به روی میزم وایساد و گفت : « می خری یا می فروشی ؟! » محکم گفتم : « می خرم ! » سرشو تکون داد و گفت : « هفتصد تا ! » انگشتامو شکستم و گفتم : « چه خوش خوراک ..... خیله خب با سعادتی صحبت کن که زودتر کارا رو ردیف کنه ... حالا هم رفع زحمت کن ! » « تو برنده ی بازی نشدی .... مطمئن باش پانته آ مال من میشه ! تقاص کاراتو پس میدی ! » دلم می خواد به خاطر این که اسم پانته آ رو تو دهن کثیفش آورده فکشو بشکنم اما نه ... اون همینو می خواد ! می خواد منو عصبانی کنه و لذت ببره ... بهش اجازه لذت بردن نمیدم ! با پوزخند گفتم : « برو کوچولو .... مامانت داره دنبالت می گرده ! » با نفرت بهم نگاهی انداخت و از اتاق بیرون رفت .... نفرتش برام لذت بخشه ! طبیعیه که نخوام شریکم بمونه .... پنجاه درصد سهام شرکت مال اونه ، برای این که دکش کنم باید سهامشو بخرم ! *** نزدیک شدن به پانته آ تقریبا غیر ممکنه ! تمام مدت خودشو تو اتاقش مخفی می کنه ... یعنی قلب اون خونه ی عشق شاهین شده ؟! .... از فکرشم دیوونه میشم ! نمی تونم قبول کنم که اون دیگه منو نمی خواد .... نمی تونم .... نمی خوام به زور بهش نزدیک بشم ، نمی خوام بیشتر از این ازم متنفر بشه ! چقدر سخته عاشق کسی باشی که ازت متنفره نگاهم به صفحه ی تلویزیون خیره مونده ... اگه بگم یه ذره از موضوع فیلم رو فهمیدم دروغ گفتم ، دارم به این فکر می کنم که زندگیم قراره چی بشه ؟ تا کی تو این وضعیت باید بمونم ؟! واقعا که غیر قابل تحمله !! وقتی احساس می کنی که برای نجات عشقت دیر شده چی کار می کنی ؟ ... اصلا می تونی کاری کنی ؟ می تونی خودتو از درد مرگ عشقت نجات بدی ؟ این درد مثل یه باتلاقه ! هر چی بیشتر برای فرار دست و پا میزنم ، گرفتار تر میشم .... نمی دونم چند تا نفس دیگه مونده ، ولی می دونم که دارم می میرم ! دیگه حتی میلی به نفس کشیدن ندارم ! چطوری کنار کسی زندگی کنم که می دونم بود و نبودم براش مهم نیست ؟ چطوری ؟! ..... با کلافگی تلویزیون رو خاموش کردم و به در اتاق پانته آ نگاه کردم پنج روزه که خودشو ازم قایم میکنه ! نمی دونم باید عصبی باشم یا ناراحت ... من هیچ وقت صبور بودن رو یاد نگرفتم !.... واسه همینم هیچ وقت از ماهیگیری خوشم نیومد ! اما الان مگه غیر از صبوری چاره ی دیگه ای هم دارم ؟ دستی به صورتم کشیدم و از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم . سعی می کنم یه کم مهربون باشم ...... نگاهی به سینی غذایی که آماده کرده بودم ، انداختم ... انگار همه چیز کامله ! نفس عمیقی کشیدم و سینی رو برداشتم و به سمت اتاق پانته آ حرکت کردم . دستگیره ی در رو چرخوندم ، بازم قفله ! سرمو به در نزدیک کردم و گفتم : « پانته آ درو باز کن ! » .............................. ..............« پانته آ ؟ » .............................. به خودم یادآوری کردم که باید مهربون باشم ! « می خوام باهات صحبت کنم ! ... باید مشکلامون رو حل کنیم ! درو باز کن !» صدای ضعیفش رو از داخل اتاق شنیدم : « مزاحمم نشو ... حوصله ندارم ! » نگاهی به سینی غذا انداختم و گفتم : « خیله خب ... حداقل درو باز کن که غذاتو بهت بدم ! » « من هیچی نمی خوام ... برو ! » « تا وقتی غذاتو نخوری نمیرم ! » صدای فریادش بلند شد : « مگه کری ؟! ...گفتم نمی خوام ! » دندونامو با حرص رو هم سابیدم و گفتم : « عزیزم ... یا درو باز می کنی یا بازش می کنم ! » بلند تر از قبل فریاد کشید : « برو گمشو ! » به چه جراتی با من این طوری حرف می زنه ؟! هر کس دیگه ای غیر از پانته آ این حرفو زده بود دهنشو آسفالت می کردم . با عصبانیت لگدی به در کوبیدم ، در به شدت تکون خورد . صدامو بردم بالا و گفتم : « زبون آدمیزاد حالیت نمیشه ؟!.... فکر کردی برای من کاری داره که این درو بشکنم ؟.... بیچاره من خیلی راحت می تونم بیام تو ، اگه می بینی دارم اصرار می کنم واسه اینه که می خوام بهت احترام بزارم ! من .... » در اتاق یهو باز شد و تو تاریک و روشن اتاق اندام ظریف پانته آ رو دیدم .... حرفی که می خواستم بزنم یادم رفت .... نگاهم از روی لباس تنگی که پوشیده بود عبور کرد و روی صورتش متوقف شد .... با عصبانیت به من خیره شده بود ... تند تند نفس می کشید ، به خودم فشار آوردم تا یادم بیاد چطوری باید حرف بزنم .... « اممم ..... » پانته آ با حرص سر تا پامو برانداز می کرد .... اعتماد به نفسمو کاملا از دست دادم . « چته ؟! .... چرا نطقتو ادامه نمی دی ؟!.... » چشمامو برای یه لحظه بستم و گفتم : « برات غذا آوردم ! » دستی به موهاش کشید و با بی حوصلگی گفت : « کور که نیستم ! دارم می بینم اما من از تو غذا نخواستم ! » پوزخند کمرنگی زدم و گفتم : « آره نخواستی .... اما من دوست ندارم یه جنازه رو دستم بمونه ! » با تحقیر نگاهی به من انداخت و گفت : « نگران نباش ... تا من تو رو تو گور نکنم نمی میرم ! » خندیدم و گفتم : « من بدون تو هیچ جا نمی رم عزیزم ! ... خیالت راحت ! » خواستم وارد اتاق بشم که جلومو گرفت و گفت : « کجا ؟! .... » « می خوام سینی رو بزارم رو میزت ! » همون طور که دستشو برای گرفتن سینی دراز می کرد ، گفت : « نمی خواد .... بده به خودم ! » سینی رو عقب کشیدم و گفتم : « .... تو کار بزرگترا دخالت نکن کوچولو ! » کنار زدمش و وارد اتاق شدم . آستین لباسم رو کشید اما اهمیتی ندادم . سینی رو با مکث روی میز گذاشتم و ریه هامو پر از عطر نفساش که تو اتاق پخش شده بود کردم . آروم به طرفش برگشتم ... داشت با موهاش بازی می کرد ... دستپاچه بود ! « خیله خب ... حالا دیگه برو بیرون ! » لبخندی زدم و برای این که حرصشو دربیارم گفتم : « حالا چه عجله ایه ؟.... میرم دیگه ! » تقریبا با جیغ گفت : « همین الان برو بیرون کیارش !.... » صورتش سرخ سرخ شده بود ، با صدای بلند خندیدم و گفتم : « چرا جیغ جیغ میکنی ؟ .... دارم میرم دیگه ! » به محض این که از اتاق خارج شدم ، در اتاقشو محکم به هم کوبید .... حیف که به زندگی گذشته اعتقاد ندارم وگرنه می گفتم حتما تو اون زندگی یه گندی زدم که خدا داره اینجا مجازاتم می کنه ! *** رو نیمکت پارک لم دادم و به اطراف نگاه کردم ... فعلا که خبری نیست ! چشمامو بستم و نرمشی به گردنم دادم ، از انتظار بدم میاد ! صدای قدم های کسی رو از پشت سرم شنیدم ، چشمامو باز کردم . شایان رو به روم وایساده بود ! لبخندی زد و گفت : « سلام ! » « ........ علیک ! » یه کم صاف نشستم : «.... دیر اومدی ! » کنارم نشست و گفت : « ببخشید تو ترافیک گیر کرده بودم ! » « ...... واسه چی می خواستی منو ببینی ؟! » کنار بینی شو خاروند و گفت : « راستش .... به نظرم اومد که بهتره یه چیزایی رو بدونی ! » « ..... در مورد چی ؟! » با شک بهم نگاه کرد و گفت : « در مورد ..... همسرتون و برادرم ! » با غضب نگاش کردم و گفتم : « چی می خوای بگی ؟! » لبخند کجی زد و گفت : « ببخشیدا .... ولی یکم خرج داره !» « چقدر ؟! » « چون خبرایی که می خوام بهت بدم خیلی مهمه چهل تا ! » پوزخندی زدم و گفتم : « داداش فکر کردی با اوشگول طرفی ؟! .... » بلند شدم و گفتم : « برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ! » از روی نیمکت بلند شد و گفت : « تو نمی دونی که دور و برت چی می گذره ! » نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم : « اتفاقا خیلی خوب می دونم .... احتیاجی به آدمی مثل تو ندارم که چشم و گوشمو باز کنه ! » دست تو جیب پالتوش کرد و گفت : « ضرر می کنیا ... انقدر غد نباش ! » « بهت نمیاد خبر بدرد بخوری برای من داشته باشی ! » پاکت سیگارشو جلوی من گرفت و گفت : « می کشی ؟! » یه نخ سیگار از تو پاکت بیرون کشیدم . برام روشنش کرد و گفت : « مطمئن باش پشیمون نمیشی ! » پک عمیقی به سیگار زدم و طعم آشناش رو تو دهنم احساس کردم . چشمامو باریک کردم و گفتم : « به نفعته چرت و پرت تحویلم ندی وگرنه فکتو میارم پایین !.... مشکلی با این قضیه نداری که ؟ » لبخندی زد و روی نیمکت نشست و همون طور که برای خودش سیگار روشن میکرد گفت : « شاهین برادر بزرگتر منه ... همیشه چیزایی که من دوست داشتم رو از چنگم درمیاورد ... الانم داره با تو این کارو می کنه ! تظاهر می کنه دوستته اما از پشت بهت خنجر میزنه ! ... اون داره سعی می کنه همسرتو از چنگت دربیاره ! » نگاهش تمام صورتم رو گشت تا اثری از ناراحت پیدا کنه ! اما این خبر برام خیلی بیاته ! با بی حوصلگی گفتم : « خب ؟! ... اینو که خودمم می دونم ، دیگه چی می دونی ؟! » با تعجب گفت : « می دونستی ؟! » سرمو تکون دادم و سنگ کوچیکی که جلوی پام بود رو شوت کردم . دستی به موهاش کشید و گفت : « پس چرا هیچ کاری نکردی ؟! » پک دیگه ای به سیگار زدم و گفتم : « مطمئنی که هیچ کاری نکردم ؟! .... » زخم صورتش حواسمو پرت کرد . عطش کنجکاوی دوباره وجودمو سوزوند ، این زخم برای چیه ؟! مطمئنم که از راه معمولی نمی تونم جواب سوالمو پیدا کنم ... ولی ... گلومو صاف کردم و با اعتماد به نفس گفتم : « من از خیلی چیزای دیگه هم خبر دارم ... شاهین همه چیزو برام گفته ! » پشتمو بهش کردم تا حالت صورتم لوم نده ! « من از اون شب خبر دارم ! » « .... از ... از کدوم شب حرف میزنی ؟! » به سمتش برگشتم و با عصبانیت بهش خیره شدم ، عصبانی بودم چون احساس می کردم که باید عصبانی باشم . « چرا خودتو به اون راه میزنی ؟ ! .... یعنی تو نمی دونی من کدوم شبو میگم ؟ » با من و من گفت : « من متوجه منظورت نمیشم ، یکم واضح تر حرف بزن ! » یه قدم بهش نزدیک شدم و آخرین برگمو رو کردم . « ..... از همون شبی حرف میزنم که زخم صورتتو جایزه گرفتی ! » خدا کنه بی ربط حرف نزده باشم ! به سرعت از جا بلند شد و گفت : « یه لحظه صبر کن .... ببین .... من نمی دونم شاهین به تو چی گفته ! ولی قسم می خورم که اون همه چیزو بهت نگفته ! بزار برات توضیح بدم ! » اینجا چه خبره ؟ « من ... من فقط پول می خواستم ! من نمی دونستم که .... نمی دونستم .... فهمیده بودم که تو گاو صندوقت یه پول گنده داری ! من فقط اونو می خواستم ... زنت .... اصلا نفهمیدم سر و کله اش یهو از کجا پیدا شد ! من نمی فهمیدم که دارم چی کار می کنم ... اون همش جیغ می کشید ! من متاسفم ... » این حرفا یعنی چی ؟ چرا کلمات انقدر به نظرم غریبه میان ؟ یعنی ... اون... اون دزد .... برای یه لحظه تصویر صورت کبود و خون آلود پانته ا تو سرم کوبیده شد ! ... یعنی این کثافتی که رو به روم وایساده اون بلا رو سر زنم آورده بود ؟ دستم کم کم مشت شد ... گرمای آتیش سیگار رو کف دستم احساس کردم .... دندونامو رو هم فشار دادم . شایان با ترس به من خیره شده بود ... یه قدم عقب رفت و به پشت سرش نگاه کرد ... شاید داره احتمال فرار موفقیت آمیزشو حساب می کنه .... ولی من می دونم که احتمال این کار صفره ! از لای دندونای کلید شده ام گفتم : « می کشمت کثافت ! » *** تو آینه ی ماشین نگاهی به صورتم انداختم ... خون خشک شده کنار لبم باعث شد تا اخم کنم ! دستم خیلی می سوزه ! نگاهی به ساعتم انداختم .... یک و نیم صبحه ! کلید انداختم و بی سر و صدا وارد خونه شدم ... کلید رو روی کاناپه انداختم و به سمت دستشویی رفتم تا صورتمو بشورم ! یهو چراغ آشپزخونه روشن شد ... چشمامو برای یه لحظه بستم و با صدای جیغ خفه ی پانته آ بازشون کردم . پانته آ دستشو جلوی دهنش گرفته بود و با وحشت به من خیره شده بود . « چه بلایی سر خودت آوردی ؟ ... این چه وضعیه ؟ ! » انگشتمو به علامت سکوت رو لبم گذاشتم و گفتم : « انقدر سر و صدا نکن ... چیزی نشده ! » چشم غره ای به من رفت و بهم نزدیک شد و گفت : « یعنی چی چیزی نشده ؟ ... پیراهنت چرا پاره شده ؟ با کی دعوا کردی ؟! » به فاصله ی نیم قدمی از من وایساد و به صورتم خیره شد و گفت : « از کی تا حالا انقدر یاغی شدی ؟ ...... هر روز باید با یکی دست به یقه بشی ؟! » وای وای وای !!!!! دارم دیوونه میشم ! غرغر شنیدن از یه زن واقعا دیوونه کننده است ! سریع گفتم : « پااا... آخ ! » زخم گوشه لبم دوباره باز شد ، می تونستم گرمای خون رو روی لبم احساس کنم ! پانته آ با نگرانی بهم خیره شد و گفت : برو رو مبل بشین تا برم پنبه و این جور چیزا رو بیارم ! » با تعجب بهش نگاه کردم ، یعنی واقعا نگرانم شده ؟ ... خب ... این عالیه ! همون طور که به حرکات شتاب زده ی پانته آ نگاه می کردم ، با صدای بلند تری ناله کردم ... شاید این ترفند جواب بده ! رو مبل سه نفره لم دادم و چشمامو بستم ... پانته آ رو دسته ی مبل نشست و پنبه ی خیس رو کنار لبم گذاشت .... سوزش زخم باعث شد تا چشمامو باز کنم .... پانته آ رو صورتم خم شده بود و مشغول تمیز کردن زخمم بود ... چقدر خوبه که می تونم به صورت نگاه کنم ... نفساش تو صورتم می خوره ! واسه یه مرد خیلی سخته ، از زنی که عاشقشه صرف نظر کنه ! « هر روز مثل این پسر بچه های تخس به جون این و اون می افتی ! خجالت بکش ! » لبخند کوچیکی زدم و به کمر باریک پانته آ خیره شدم . دلم می خواد دستمو دورش حلقه کنم . آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم ... حالم خیلی خرابه ! شاید بهتر باشه که پانته آ بره تو اتاقش و مثل همیشه درو قفل کنه ... مطمئن نیستم که بتونم خودمو کنترل کنم ! می ترسم گند بزنم ! انگشت پانته آ رو لبم کشیده شد . سریع صاف نشستم و گفتم : « خودم می تونم این کارو کنم ... تو برو بخواب ! » شونه هامو به عقب هل داد و گفت : « انقدر وول نخور ! » با کلافگی ، با پاهام رو زمین ضرب گرفتم . اگه من به پانته آ دست بزنم چی میشه ؟ سعی کردم بدترین احتمال رو در نظر بگیرم . به جهنم ..... هر چی که می خواد بشه ! اصلا مهم نیست ! دستمو دور کمر پانته آ حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش .... سعی کرد خودشو عقب بکشه : « چی کار می کنی ؟! ... ولم کن ! » بدون توجه به حرفاش به کارم ادامه دادم ، کاملا تو بغلم کشیدمش و گردنشو بوسیدم . « ولم کن !!! » لبامو رو لباش گذاشتم و راه اعتراض رو بستم ، دستم رو زیر لباسش بردم و رو کمرش کشیدم ... پوستش هنوزم خیلی نرم بود ... با مشت به سینه ام کوبید ... خندمو کنترل کردم و به بوسیدنش ادامه دادم . بی قراریش هر لحظه بیشتر می شد . روی مبل خوابوندمش و روش دراز کشیدم و در گوشش گفتم : « تو نمی دونی که نصفه شب وقت خوبی واسه دلسوزی برای یه مرد نیست ؟! » در حالی که نفس نفس میزد ، شونه هامو به عقب هل داد و گفت : « ازت بدم میاد ! » گونه مو به گونه اش مالیدم و گفتم : « من اگه بخوام می تونم خیلی راحت تو رو برای خودم نگه دارم ! .... » پوزخندی زد و گفت : « هیچی نمی تونه منو وادار کنه که با تو بمونم ! » « چرا یه چیز خیلی مهم می تونه ... نظرت راجع به یه بچه چیه ؟! ... پسر من ؟! » خودشو جمع کرد و گفت : « برو گمشو ... من نه تو رو می خوام نه بچه ی تو رو ! من با تو نمی مونم کیارش ... دوست ندارم ! حالم ازت بهم می خوره ! » موهاشو نوازش کردم و گفتم : « البته که باید حالت بهم بخوره ... لیاقت تو همون شاهینه ! راستی شاید تعجب کنی اگه بهت بگم که اون دزده رو امروز ملاقات کردم ! » خشکش زد . « می دونی اون کی بود ؟! » منتظر جوابش نشدم و گفتم : « برادر اون شاهین عوضی ! ... عجیب نیست ؟! دو تا برادر عوضی دارند واسه من نقشه می کشند ! یکیشون واسه زنم اون یکی هم واسه ثروتم ! ... از خوشی دارم می میرم ! خدایا این خوشی رو از من نگیر ! » پانته آ برای یه لحظه به چشماش خیره شد و بعد لبخند کجی زد و گفت : « خیلی کثیف بازی می کنی .... همه ی حرفات دروغه ! هیچ کدومشو باور نمی کنم ! » با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و گفتم : « پانته آ بعضی وقتا دلم می خواد گردنتو بشکنم .... چطور می تونی انقدر احمق باشی ؟! » روی مبل نشست و مثل گربه های وحشی بهم خیره شد و گفت : « به من توهین نکن .... نزار بیشتر از این ازت متنفر بشم ! » حسادت وجودمو خاکستر کرد . از جا بلند شدم و گفتم : « تو کور شدی ! عشق اون عوضی کورت کرده .... من بهت دروغ نمی گم ! چرا نمی تونی به من اعتماد کنی ؟! » پانته آ موهاشو پشت گوشش زد و گفت : « .... من بهت اعتماد داشتم .... خیلی زیاد ، اما تو نا امیدم کردی ! می دونی من از کی عاشقت شدم ؟ » با کنجکاوی بهش نزدیک شدم . پانته آ لبخند تلخی زد و به دیوار رو به روش خیره شد و گفت : « از همون لحظه ی اول که دیدمت عاشقت شدم ...ای کاش هیچ وقت نمی دیدمت ! من شب و روز به تو فکر می کردم بدون این که بدونم تو عاشق پریسایی ! » این امکان نداره ! اشکشو پاک کرد و گفت : « یادت میاد شب خواستگاری پریسا گریه کردم ؟ ... گریه ام واسه دلیل مسخره که آوردم نبود ... واسه قلب شکسته ام بود ... تو بدترین اتفاقی بودی که ممکن بود برای من پیش بیاد ! ... وقتی کنار تو بودم با تمام بی مهری های تو احساس خوشبختی می کردم ... تمام تحقیراتو تحمل کردم چون دوست داشتم ! ... وقتی پریسا برگشت تو منو مثل یه دستمال کثیف دور انداختی .... من از دوری تو مریض شدم اما تو اصلا یادت نبود که من وجود دارم ... خیلی راحت فراموشم کردی ! فکر می کنی یه زن می تونه این چیزا رو فراموش کنه ؟! هر چقدر هم که عاشق باشه نمی تونه اینا رو ببخشه ... هیچ وقت از یادش نمیره که چقدر خفت کشیده ... ( خندید و گفت : ) اونم بخاطر کسی که اصلا ارزششو نداشت ! ... وقتی تو دنبال خوشی خودت بودی شاهین به من کمک کرد ... کنارم بود ! هیچ توقعی هم ازم نداشت ... با اون تونستم معنی عشقو بفهمم ! اون به من احترام میزاشت ، کاری که تو هیچ وقت نکردی ! فهمیدم که تو اصلا لیاقت منو نداری ! دیگه نمی خوام با تو بمونم ... هیچ چیز نمی تونه من و تو رو کنار هم نگه داره ، حتی یه بچه ! .......دیگه جایی برای تو ، تو قلب من وجود نداره ! ..... » بهم خیره شد و گفت : « شاید به نظر تو من یه احمق باشم اما من یه اشتباهو دو بار تکرار نمی کنم ... اعتماد کردن به تو یه حماقت محضه ! .... اگه به فرض محال هم حق با تو باشه چیزی تغییر نمی کنه ! برام مهم نیست که اون دزد برادر شاهینه ... » از جا بلند شد و به سمت اتاقش دوید و درو محکم بست . با صدای در چینی شکسته ی وجودم فرو ریخت ! احساس میکنم پاهام دیگه تحمل وزنمو ندارند . با زانو رو زمین افتادم . سرمو رو مبل گذاشتم و به خودم گفتم : « آروم باش کیارش ... مرد گریه نمی کنه ! » اما اشک های لجبازم بهم فرصت ندادند تا غرورمو حفظ کنم ... از خودم متنفرم ! نه به خاطر اشکام ... به خاطر این که وجود دارم از خودم متنفرم ! ...... مثل این که برای جبران گذشته خیلی دیره ! *** خودمو تو کار شرکت غرق کردم تا فرصت فکر کردن به پانته آ رو نداشته باشم ، سعی می کنم کمتر تو خونه باشم ! نمی خوام دائم چشمای افسرده ی پانته آ رو ببینم ! غم نگاهش روحمو می سوزونه ! یعنی باید ازش بگذرم ؟! .... این فکر شبیه یه اسیده که وجودمو نابود می کنه ! نمی دونم ... تا کی می تونم به این کار ادامه بدم ! *** دیگه هیچ بهونه ای واسه این که خودمو تو شرکت زندانی کنم ندارم .... همه ی کارای عقب افتاده رو انجام دادم ... دوست ندارم برم خونه اما مثل این که باید برم ! وارد خونه شدم .... پانته آ رو مبل رو به رو ی تلویزیون نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود ، درو محکم پشت سرم بستم ... پانته آ با کرختی به سمتم برگشت . رنگش پریده بود و همین موضوع باعث می شد تا گودی زیر چشماش بیشتر به چشم بیاد ! برای چند لحظه بهش خیره موندم ... تازه فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود ! نگاهشو ازم گرفت و از جا بلند شد به سمت اتاقش رفت ... ضعف از تمام حرکاتش معلوم بود ... چند قدم بیشتر نرفته بود که زمین خورد ... به سرعت به سمتش رفتم تا کمکش کنم . « پانته آ چت شده ؟ » دستمو به سمتش دراز کردم اما دستمو پس زد و دستشو به دیوار گرفت و به سختی از جا بلند شد ... یه قدم ازش فاصله گرفتم : « غذا خوردی ؟! » با ناتوانی نگاهی بهم انداخت و گفت : « برو کنار ! » دستاش رو دیوار می لرزید ! با عصبانیت فریاد کشیدم : « پانته آ داری چه بلایی سر خودت میاری ؟ می خوای خودتو بکشی ؟! » زیر لب گفت : « به تو هیچ ربطی نداره ! » چشمای خسته اش آروم بسته شدند و تو بغلم از حال رفت . ته دلم خالی شد..... شونه هاشو تو دستم فشار دادم ...

 

*****************************************

 

نگاهمو به مسیر حرکت قطره های سرم دوختم ... می ترسم به صورت نحیف پانته آ نگاه کنم ... شاید بهتره که بگم خجالت می کشم ... سرمو بین دستام گرفتم ... نمی تونم خودمو ببخشم ! ناله ی ضعیف پانته آ باعث شد تا به صورتش نگاه کنم ... پلکاش می لرزید . آروم گفتم : « پانته آ ؟! » چشماش آروم باز شد . برای چند لحظه به من خیره موند ، یه چیزی شبیه یه آرزو یا حسرت تو نگاهش دیدم ، اشک پرده ی نازکی رو چشماش کشید ، چشماشو بست و سرشو برگردوند . به تلخی لبخندی زدم و گفتم : « انقدر از من بدت میاد ؟! » جوابمو نداد . دستی به صورتم کشیدم تا مطمئن بشم که ردی از اشک روی صورتم نیست . باید بزرگ ترین آرزوی زندگیمو به یکی دیگه ببخشم ! زبونمو روی لب خشک شده ام کشیدم و گفتم : « باشه پانته آ ... هر چی که تو بخوای .... من دیگه مجبورت نمی کنم که منو تحمل کنی و باهام بمونی ! .... برو دنبال زندگیت ... برو دنبال خوشبختیت ! » پانته آ با بهت به چشمام خیره شد . نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم : « من ... من ... » نمی دونم که باید چی بگم ، نمی خوام که بگم خیلی عاشقشم چون فایده ای نداره ... ترجیح میدم احساساتم برای خودم بمونه ! این تنها چیزیه که از پانته آ برام می مونه ! از رو صندلی کنار تخت بلند شدم و گفتم : « من دیگه میرم .... قول میدم که دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم .... با خیال راحت به زندگیت برس .... اگه هم تونستی منو ببخش ! » بغض داره خفم می کنه ! فکر نمی کنم تا حالا کسی به اندازه ی من مشتاق مرگ بوده باشه ! صدای ضعیف پانته آ رو شنیدم : « کیارش ....! » لبمو گاز گرفتم و گفتم : « هیچی نگو .... بزار همین طوری از هم جدا شیم ! می خوام بهت بگم که تو فوق العاده بودی ....! هیچ وقت فراموشت نمی کنم ! ...... خداحافظ ! » جلوی خودمو گرفتم تا دوباره بهش نگاه نکنم اما برق اشکشو دیدم . به سرعت از اتاق بیرون اومدم و درو بستم ... به اطراف نگاه کردم ... شاهین اومده بود و تو راهروی بیمارستان قدم رو می رفت . نگران بود . چونم برای یه لحظه لرزید .... دارم گل زندگیمو دست یه باغبون دیگه میدم فقط واسه این که پژمرده تر از این نشه! به سمت شاهین راه افتادم . سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد . رو به روش وایسادم و بهش خیره شدم ... اونم بهم خیره شد ... بالاخره به هر جون کندنی که بود گفتم : « .... مراقبش باش .... اگه بفهمم اشکشو درآوردی داغونت می کنم ! » به سرعت از کنارش رد شدم و از بیمارستان خارج شدم . دستمو تو جیب پالتوم کردم و حلقه ای که برای پانته آ خریده بودم رو بیرون کشیدم ... نفس بریده بریدم رو بیرون دادم و حلقه رو بوسیدم و با صدایی که زیر فشار بغض نامفهوم بود گفتم : « کوچولو خیلی خوبه که من و تو با هم می مونیم ! » قطره های اشک راه نفسم رو برام باز کردند ... به سرعت از رو صورتم پاکشون کردم و لبخند زدم ....

 

 

منبع: رمان بلاگ فا

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 212
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 492
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,679
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 8,462
  • بازدید ماه : 8,462
  • بازدید سال : 137,588
  • بازدید کلی : 20,126,115