loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 1450 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان هوای دو نفره (فصل اول)

http:///images/52230010765785511862.jpg

دلنوشته ای از نقش اول رمان:


هوای من....هوای تو...هوای ما...هوایی که هر لحظه تو رو یادم میاره...بارون روی سرم میریزه و میگه: عشقت...نیمه ی گمشده ات اینه...اینه که هر لحظه داره ازت دور میشه...
دور میشه و بارون خاطره هاشو یادت میاره... اون لحظه است که با خودت میگی....نمیخواستم بره ولی ...رفت با بی رحمی تمام...نذاشتن بهش برسم...اونا ما رو از هم دور کردن...مگه چه گناهی کرده بودم که این اتفاق باید مصوب جداییم از عشقم میشد...
مغرور بودم...شیطون بودم...ولی بارون همه چیز رو خراب کرد... دیگه این دختری که زیر بارون وایساده من نیستم...چرا حالا که بارون خاطره ها رو به یادم میاره و زجرم میده...همیشه دله آسمون گرفته است...همیشه میباره...

مقدمه
باراني ام...پره هاي چتر لاي خاطره گير كرده است...پرنده توي گلويم...سكوت مي كنم و نگاهت را درز مي گيرم...لاي جرز ديوار مي مانم...وقتي دردم به درد نمي خورد...آب به ريشه ام مي رسد...جواني ام جوانه مي زند...بناست دور اين چند سال بپيچم و قد بكشم...تو نيستي و تك گويي هام لابلاي صداي ماشين ها رنگ ميبازد...قفل كرده ام و به هيچ كليدي نمي آيم...قرارمان بي قرار بود...باراني ام را روي رخت آويز كافه جا گذاشته ام...درست كنارآخرين تماس دستهايت...زير ناوداني زنگ زده بودم...با صدايي زنگار بسته زنگ زده بودم به تو و تو مثل هميشه مرا پشت گوش انداخته بودي...يادت مي آيد؟ حالا من مانده ام و چتري كه پره هايش لاي در گير كرده است...آب به شاخه هايم مي رسد...مي رسم...كليد مي اندازم...خانه آغوش باز مي كند و من در كنار دست نوشته هاي تو گرم مي شوم......

چتر ها را باید بست...
زیر باران باید رفت...
فكر را ، خاطره را زیر باران باید برد...
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت...
دوست را ، زیر باران باید دید...
عشق را زیر باران باید جست...
عشق را زیر باران باید جست...زیر باران باید جست...

 

 - یوهــــــووووووو گاز بده دختر گاز بده
- شما دوتا دیوونه اید، افسانه چی میگی گاز بده این روانی نگفته بهش 180 تا داره میره وای به حال وقتی که بهش بگی
بعد هم با جیغ ادامه داد:
- آروووووووم تر روانــــــی دارم سکته میکنم
افسانه- اَاَاَاَاَاَه چه قدر غر میزنی
من- افسانه جان قربون دستت صدا موزیک رو زیاد کن من دیگه غرهای این فریده رو نشنوم
افسانه- چَــــــــشم
بعد هم صدای موزیک رو زیاد کرد حالا دیگه صدای جیغ لاستیک ها و لایی کشیدن من با صدای انریکه و همین طور همخونی من و افسانه قاطی شده بود:
But tonight I'm loving you
Oh you know
That tonight I'm loving you
Oh you know
............
همین طور با سرعت میرفتم که یه دفعه رسیدیم به چراغ قرمز منم مجبور شدم سریع بزنم رو ترمز و این فریده ی بی جنبه هم چنان جیغ بنفشی کشید که من شخصاً سکته کردم و از شانس بد ما هم ماشین بغلمون یه هاشبکِ سفید بود که چهار تا پسر جوجه تیغی توش بود که همون موقع یکی از پسرها به خاطر جیغ فریده داد زد:
-ک....خَــــــر
از این همه وقاهت چشمام گرد شد و سریع برگشتم طرفش و گفتم:
- چیه عوضی هوس کردی؟
- اوه اوه خوشگله چرا عصبی میشی؟ اگه میدونستم با همچین خوشگلی طرفم غلط میکردم همچین حرفی بزنم
- غلط که زیاد میکنی ولی در اون مورد فکر کنم هم خودت هم دوستات داشته باشید
منظورمو فهمید چون اخم غلیظی کرد و تا اومد حرف بزنه چراغ سبز شد منم گاز دادم و ماشین با سرعت از جا کنده شد
فریده- ارمیا دارن دنبالمون میان
من- خوب بیان تو به دست فرمون من شک داری؟
فریده با ترس گفت:
- وااااااااااای دوباره شروع شد
من و افسانه هم زدیم زیر خنده
من- بزن بریم که میخوام پوز این عوضی رو با خاک یکی کنم
صدای موزیک و زیاد کردم و جلوی ماشین اونا هی لایی میکشیدم
بعضی وقت ها هم جلوشون یه دفعه میزدم رو ترمز تا بترسونمشون که موفق هم شدم چون انداختن تو یه فرعی و رفتن ما هم به کارمون ادامه دادیم تا این که یه لکسوس آبی کروک دودر جیگر و دیدیم که داشت با 80،90 تا سرعت جلوی ما حرکت میکرد همون موقع فکری به سرم زد با سر لکسوس را به بچه ها نشون دادم و گفتم:
- چطوره؟
افسانه- چی چطوره؟
- لکسوس را میگم
افسانه- آهان اون که خوبه ولی......
بعد با حالتی که انگار چیزی باورنکردنی دیده برگشت طرف من و گفت:
- نگو که میخوای باهاش کورس بذاری؟!
- چرا که نه؟
فریده- دیوونه شدی؟
- معلومه که نه چطور؟
فریده- چه طور؟؟؟؟!!!! یعنی تو واقعاً میخوای با مزدا2 با لکسوس کورس بذاری؟!!!!!
- گفتم که...چرا که نه؟
افسانه- نه مثل این که تو واقعاً زده به سرت بابا روانی اون با ماشین ناناسش تو رو میشوره میذاره کنار
فریده- اصلاً اونش هیچی تو از جونت سیر شدی ما این وسط چه گناهی کردیم؟
- گناه که زیاد کردین بعدشم مگه دفعه اولمه میخوام با ماشین مدل بالا کورس بذارم؟
افسانه- فریده ولش کن حالا ما هر چی هم به این بگیم یاسین خوندیم بازم کاره خودشا میکنه
که ای کاش به حرفشون گوش میکردم
من- خر خودتی بی ادب یاسین هم تو گوش عمت بخون
آهنگ دیوونه از آرمین 2afm رو گذاشتم و گازه ماشین رو گرفتم.......
چقدر استرس داری تو آروم باش
بیخیال دنیا و قانوناش
یه سری مشکلات هنو بینمون هست
که کنار میایم هردوتامون باش
میدونم داری ازم آتو
ولی من دوست دارم فقط با تو
باشم و این بهم آرامش میده
وقتی شب میزنم قدم با تو
نه نمیزارم تر شه گونت
من با اخلاقای بچه گونت
کنار میام و با تو هستم
به کسی نمیدم من جاتو اصلا
زندگی با تو خوبه زشت نی
یه دختر شیکی با موی مشکی
که مسلما وقتی با منی توهم
بیشتر از همه توی چشمی
دیوونه اگه بری دیگه دلخوشی برام نمیمونه
اینو بدون که دوست دارم من دیوونه
هیچ کسی قدرتو مثل من نمیدونه
همین طور جلوی لکسوس لایی میکشیدم ولی اون هیچ سعی در جلو زدن از من نمیکرد
دیگه داشت لجم رو در میاورد هر چی من لایی میکشیدم و گاز میدادم انگار نه انگار
من- اَاَاَاَاَه چرا این هیچ عکس العملی نشون نمیده؟
افسانه- چه میدونم منم تو همین فکر بودم
فریده- بیا حالا که اون کاری نمیکنه بیخیال شو از سرعتت کم کن بابا شاید طرف آدم حسابیه سن بالاست اهله این حرفا نیست
- اولاً از آینه دیدمش درسته قیافش زیاد معلوم نیست ولی پیداست جوونه دوماً من تا حاله اینو جا نیارم ول کن نیستم
همینطور داشتم مثل دیوونه ها تو خیابون لایی میکشیدم افسانه هم حسابی ترسیده بود فریده هم تو مرض سکته به سر میبرد تا این که متوجه شدم راننده لکسوس سعی داره بیاد بغل ماشین مثل این که میخواست بامون حرف بزنه منم بهش راه دادم تا بیاد جفتمون همین که اومد کنارمون شیشه ی ماشین را داد پایین با یه پرستیژ خاصی برگشت نگام کرد فیسشم بد نبود چهره ی جذاب و مردونه موهای مشکی که خیلی شیک سشوار کشیده شده بود و چشمای متوسط طوسی هم رنگ چشمای خودم با دماغ قلمی ،لب های متوسط ،صورت استخونی و پوست جو گندمی و البته یه ته ریش، اون که حسابی جا خورده بود فکر کنم توقع داشت یه دختر جلف با ده قلم آرایش ببینه نه یه دختر ساده ولی در عین حال زیبا خودمو میگم یعنی اعتماد به نفسم ستودنیه شدیــــــد همینطور نگاش میکردم که با یه لبخند دختر کش که من جزوشون نبودم چون کلاً با این چیزا گول نمیخورم و لحنی که توش تمسخر داد میزد گفت:
-میتونم چند لحظه وقت گرااااااان بهــــاتون رو بگیرم
متوجه تیکش شدم مثلا میخواست بگه آدم الافی هستی که تو خیابونا وِلی قطعاً هر کس دیگه ای بود قاطعانه میگفتم نه ولی نمیدونم چرا کرمم گرفته بود میخواستم ببینم چی میگه
من-بفرمایید
-اگه میشه بزنید کنار تا راحت تر صحبت کنیم
منم بدون حرفی کنار خیابون نگه داشتم کمی جلوتر از من ماشینش رو پارک کرد با همون کلاس خاص از ماشین پیاده شد و اومد طرفمون حالا میتونستم هیکل و لباساشم ببینم قد بلند هیکل نسبیاً ورزیده بابا تیپش تو حلقم یه شلوار جین مشکی با یه تیشرت سفید که دور یقعه اش خط باریک مشکی داشت تنش بود که حسابی هم روی هیکلش نشسته بود
دیگه بهمون رسیده بود خم شد به طرف شیشه ی ماشین و دوتا ساعدش رو گذاشت لب شیشه کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- فرمایش؟؟
- اعتماد به نفست بالاست به دست فرمون خودتم اعتماد داری نه؟
- چطور؟
- آخه سعی داشتی با ماشینت که سرعتش و شتاب و خلاصه خیلی چیز های دیگش از ماشین من کم تره با من کورس بذاری
- من به رانندگی خودم کاملاً اعتماد دارم
- یعنی تا این حد که از لکسوس هم جلو بزنی؟
- قطعاً
- خوشم اومد دختر جسوری هستی
تو دلم زمزمه کردم میخوام خوشت نیاد پسره ی پرو و بعد بلند گفتم:
- و همین طور باهوش
- باهوش؟!
- آره اونقدر با هوش هستم که با این حرف ها گول نخورم و نتونی مُخم رو بزنی
انگار بهش بر خورد ...به درک ..با لحن عصبی گفت:
- ببین جوجه من نگفتم بزنی کنار که مخت رو بزنم چون اصلا دختر های کف خیابونی مثل تو رو آدمم حساب نمیکنم گفتم نگه داری چون از دست فرمونت خوشم اومد میخوام به یه مسابقه ی اتومبیل رانی دعوتت کنم قبول میکنی؟
اوممممم ......فکر بدی نبود یعنی عالی بود اونم برا عشق سرعتی مثل من ولی من که این یارو رو نمیشناختم نمیشد همین طوری قبول کنم از کجا معلوم راست بگه
- باید شرایطش رو بدونم
- اگر موافق باشی و به خــودت نگیـــری میتونیم قراری بذاریم و در موردش حرف بزنیم
اَاَاَه دوباره تیکه انداخت از خود راضی
-کجا؟ کی؟
کارتی رو گذاشت روی فرمون و گفت:
- این کارتمه فردا یه میس بنداز هر موقع وقت کردم زنگت میزنم
ایــــــــش پسره ی از خود راضیِ از خود مُچکرِ پرو اَاَاَاَه دلم میخواست قبول نکنم ولی این طوری فکر میکرد کم آوردم پس حرفی نزدم و اصلاً هم نگاش نکردم یه ابروشو داد بالا و با تعجب نگاهم کرد فکر کنم توقع داشت ذوق کنم بهم شماره داده یا دلبری کنم کور خوندی پسر مغرور من مغرور تر از توم با دخترهای دیگه هم فرق میکنم هنوز منتظر حرکتی از طرف من بود که با صدایی که رگه های غرور داشت گفتم:
- فکر نمیکنم حرفی برای گفتن باقی مونده باشه پس برید کنار میخوام حرکت کنم
- بله
و از ماشین فاصله گرفت منم با سرعت ماشین رو به حرکت انداختم
افسانه- وای چه جیگری بود
من-کجاش جیگر بود پسره ی مغرور
افسانه- انکار نکن بگو چون اولین پسری بوده که ضایعت کرده ناراحتی
- نه خیر خانم جو گیر اگه اون منو ضایع کرد منم جوابشو دادم تازه قیافشم خیلی معمولی بود
فریده- حالا میخوای چی کار کنی؟
من- چی رو؟
فریده- مسابقه رو میگم دیگه
من- نمیدونم باید شرایطش رو بفهمم تازه باید بدونم راست میگه یا نه اون موقع میتونم تصمیم بگیرم
افسانه- به نظر من قبول نکن نمیتونی بهش اعتماد کنی
فریده- آره حالا به غیر از اعتماد خطری هم هست
من- نمیدونم حالا فعلاً مغز نداشتتون رو درگیر این چرت و پرت ها نکنید بگید مقصد بعدی کجاست؟
فریده- دیر وقته ساعت 10 دیگه بریم خونه
من- ما که هنوز شام نخوردیم
افسانه- فریده راست میگه دیر وقت حالا یه شب گشنه بخواب ببین فقیر فقرا چی میکشن
من با حالت مثلاً تعجب کرده ای:
- چی میکشن؟؟؟!!! مواد یا نقاشی؟!
هر دوشون برگشتن طرفم انگار که منظورم رو نفهمیده باشن بعد هر دوشون زدن زیره خنده
افسانه- بی مزه
من- من؟!!! من شبا تو وان آب نمک میخوابم بعد تو میگی بی مزه م؟ حتماً نمک دیشبی قلابی بوده باید از این به بعد تو خرید نمک دقت کنم
دوباره داشتیم میخندیدیم تیکه هام خیلی بی مزه بود ولی چه کنیم ما سه تا وقتی پیشه هم بودیم به جرزه دیوارم میخندیدیم صدای زنگ خوردن موبایلم را شنیدم گوشیم تو کیفم رو صندلی عقب بود آهنگ زنگ خورم رو دوست داشتم از گروه (zedbazi) بود
الو بردار دیگه اَاَاَه /جوابمو نمیده چون خودش میدونه خوبه/لب و لوبُ نمیده چون خودش میدونه خوبه/پول شام رو نمیده چون خودش میدونه خوبه /
شاید از نظر بعضی ها مسخره باشه ولی من از ریتمش خوشم میاد بالاخره فریده گوشیم رو از تو کیفم پیدا کرد و بهم داد به گوشیم نگاه کردم ایلیا بود داداش بزرگ ترم ولی با هم مثل دوتا دوست بودیم همه ی راز هامون رو به هم میگفتیم خیلی با هم راحت و صمیمی بودیم برای همینم اسمش سیو بود (ایلیا جونم) تازه یه عکس از اون جینگولی یاش رو هم برای زنگ خورش گذاشته بودم که هر وقت زنگ میزنه میوفته رو صفحه داداشم هم تیکه ایِ واسه خودش چشمای عسلی لب های قلوه ای پوست برنز و حسابی هم قد بلند و هیکلی داداشم خودش باشگاه بدن سازی داره پدرم هم شرکت صادرات واردات داره مادرم هم خانه دار بنده هم که ولمعتل شغلم خوش گذرونی و ماشین سواری شغل شرافتمندانه ای دارم نه؟! خب جواب این ایلیا ی بد بخت رو بدم تا قطع نکرده:
- الو سلام عخشم خوفی؟
ایلیا- نه خوب نیستم معلوم هست این موقع شب کجایی؟
- با بچه ها بیرونیم
- اونا که میدونم چرا نمیای خونه؟
- میخواستیم بریم شام بخوریم بعد بیایم
- کارت بخوره اون شیکمت پاشو بیا خونه برات از بیرون غذا گرفتم
- چی گرفتی؟
- اِی شیکمو پیتزا
- من دارم میام بای
ایلیا خندید و گفت :
- من چی بگم به تو خدافظ
گوشی رو گذاشتم رو داشبورد و گفتم:
- شام تعطیل
افسانه- اِ ما این همه گفتیم راضی نشدی کی تونسته تو رو راضی کنه بگو اسمش رو تو گینس ثبت کنیم
- وا اینم پرسیدن داره من به غیر از داداش گلم دیگه به حرف کی گوش میدم
فریده- اگه راستشو بخوای هیچکی
- خوب حالا کی رو اول برسونم
فریده- من هم خیلی خوابم میاد هم این که مامانم میکشتم اگه دیر برم هر چند الان هم دیر شده
افسانه- باشه من هم مشکلی ندارم اول فریده رو برسون
من- اُکی
بچه ها رو رسوندم و خودمم رفتم خونه شامم رو خوردم و بعد از یه کم بازی با لب تابم ساعت 2 خوابیدم البته این موضوع برای من عادیه همیشه دیر میخوابم ساعت 2 تازه زود هم هست به غیر از مواقعی که خیلی خسته باشم 

****

صبح با اذیت وآزار و سر وصدای ایلیا از خواب بیدار شدم کلاً بچه تنبلی ام تا لنگ ظهر میخوابم خوب معلومه وقتی دیر بخوابی دیر هم بیدار میشی البته به غیر از مواقع خاص یعنی اگه بخوام میتونم زود بیدارشم البته اگه بخـــــــوام
از روی تخت بلند شدم و رفتم دست شویی اتاقم بعد از انجام عملیات لازم الاجرا که نمیتونم در موردش توضیحی بدم رفتم پای آینه تا آبی به صورتم بزنم خودم رو توی آینه نگاه کردم موهای لخت مشکی صورت تقریباً گِرد ،پوست سفید چشمای درشت طوسی دماغ قلمی و لب های قلوه ای ناگفته نمونه من یه بار لب هام رو ژل زدم البته خیلی کم من از اولش هم لب هام قلوه ای بود ولی خر مغزم رو گاز زد گفت برو لب هات رو ژل بزن .
با یه نگاه کلی میشه گفت دختر خیلی زیبایی هستم خدا رو شکر وقتی هم از خواب بیدار میشم زشت نمیشم یه کم صورتم پف میکنه که این موضوع باعث زشت شُدنم که نمیشه هیچ تازه چهره م رو با نمک میکنه به صورتم آبی زدم و اومدم بیرون چشمی دور اتاق چرخوندم اتاق من به خواست خودم طبقه ی پایین عمارت پدری قرار داشت و یه در شیشه ای به طرف باغ پشتی عمارت داشت تو اتاقم یه سرویس اتاق خواب کامل از تخت دونفره با رو تختی طلایی رنگ، عسلی های پای تخت، کمد لباسی، دراور، میز آرایش، میز مطالعه و آینه قدی که چوب همشون با رنگ استخونی و طرح های کلاسیک طلایی روش که این طوری توی اتاق چیده بودمشون تخت خواب وسط اتاق چسبیده به دیوارِ روبه رویی درِ سرویس بهداشتی اتاق ...عسلی ها هم دو طرف تخت کمد لباسی کنار راه رویی که به درِ ورودی اتاق ختم میشه و کنارش هم آینه ی قدی ...دراور و میز آرایش هم با کمی فاصله کنار هم روبه روی تخت خواب و میز مطالعه هم کنار تخت یه مبل دونفره ی طلایی کلاسیک هم روبه درِ شیشه ای که به باغ میخوره با یه کم فاصله قرار داشت دیگه آنالیز کردن اتاقم تموم شده بود که ایلیا در اتاق رو زد این رو از طرز در زدنش متوجه شدم آخه ما برای هم رمز گذاشته بودیم از این که قبل از ورود در میزد خیلی خوشم میومد این یه جور احترام گذاشتن به حریم خصوصی دیگرانه حالا هر چه قدر هم من و ایلیا با هم راحت و صمیمی میبودیم دلیل بر این نمیشد که برای هم احترام قائل نباشیم و من هم سعی میکردم این موضوع رو همیشه رعایت کنم و قبل از ورود به هر جایی که حریم خصوصی من به حساب نمیاد در بزنم یا اجازه ی ورود بخوام بعد وارد بشم با لبخندی شیرین همون طور که به طرف صندلی میز آرایشم میرفتم گفتم:
- بیا تو داداشی جونم
ایلیا در رو باز کرد و داخل شد
ایلیا- ظهر عالی متعالی
نگاهی به ساعت روی پا تختی انداختم ساعت 11 بود برای منی که همیشه دیر بیدار میشم زود هم بود
برای همین گفتم:
-کدوم ظهر تازه ساعت یازدهِ
- بله برای شما کله ی سحر
با خنده گفتم:
- دقیــــــــقاَ به نکته ی بسیار ظریفی اشاره کردی
با خنده به طرف تخت خواب رفت و روش لم داد و گفت:
- حالا این بحث ها رو بیخیال بیا این جا بشین بگو ببینم دیشب چی میخواستی بهم بگی
یه دفعه یادم افتاد دیشب به ایلیا گفتم فردا بیا تو اتاقم باهات کار دارم در واقع میخواستم درباره ی اون پسره و پیشنهادش با ایلیا مشورت کنم هر چی نباشه اون 28 سالشه و 4 سال از من بزرگ تره صد درصد بهتر از من میتونه تصمیم بگیره تازه فوق لیسانس ادبیات داره و عالی مشاوره میده
من- آره میخواستم درباره ی یه چیزی بهم مشاوره بدی
- دوباره چه گندی زدی
- مگه حتماً باید گند بزنم تا ازت کمک بخوام اتفاقاً این دفعه بر عکس دفعات پیش قبل از تصمیم گیری اومدم پیش تو
- جداً؟! خیلی عجیبه
- اگه بخوای ادامه بدی نمیگما
بعد هم با حالتی که یعنی قهرم صورتم رو برگردوندم
- خیلِ خوب بیا بشین ناز نکن من همین طوریش نازه دوست دختر هام رو دارم بکشم تو یکی رو باید دوست پسرت بکشه از توانِ من خارجه
بد بخت راست میگفت صد تا دوست دختر جور وا جور داشت نازشون رو بکشه من این وسط سهمی نمیبردم
- ایلیـــاااا خیلی بدی من دوست پسرم کجام بود
- یکی پیدا کن
- تو که میدونی من تا حالا بی اف نداشتم از حالا به بعد هم نخواهم داشت اصلاً خوشم نمیاد کلاً ضد پسرم
- باشه بابا بیا بشین حرفتو بزن خانم ضد پسر
منم رفتم نشستم پیشش و از آشنایی تا پیشنهاد پسره رو بهش گفتم
ایلیا- خوب حالا کارتش رو کجا گذاشتی؟
- ای وای کارتش رو تو ماشین جا گذاشتم من برم تو پارکینگ از تو ماشین بر دارم
- برو خانم حواس پرت
از روی تخت بلند شدم و مثل فشنگ خودم رو رسوندم پارکینگ و کارت رو از تو ماشین بر داشتم و دوباره رفتم تو اتاقم ایلیا هنوز رو تخت نشسته بود و داشت عکسی که بالای تخت خواب زده بودم رو نگاه میکرد اون عکس از خودم بود که با یه دکلته ی کوتاه طلایی رو زانو نشسته بودم کمی به جلو خم شده بودم و یه دستام رو جلو تر از بدنم رو زمین گذاشته بودم و با ناخن انگشت اشاره ی اون یکی دستم گوشه ی لبم رو گرفته بودم و کمی به طرف پایین کشیده بودم و با چشمای خمارم زل زده بودم به دوربین یه جورایی میشه گفت عکسم س*ک*س*ی بود یعنی یه جورایی نه همه جوره میشد گفت رفتم کنارش نشستم تازه فهمید من اومدم تو اتاق نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ارمیا تو واقعاً همون خواهر کوچولوی منی؟
بعد با لبخند دل گرم کننده ای ادامه داد:
- ارمیا جان خواهری خیلی مراقب خودت باش تو این دوره زمونه گرگ زیاد شده تو هم خوشگلی مثل یه بره ی ناز و ضعیف تو چنگال این گرگ ها وقتی میگم گرگ گرگاهایی رو نمیگم که تو ظاهر هم گرگن و آشکار میدرند اونا رو میشه پیش بینی کرد من اونایی رو میگم که گرگند در جامه ی میش من خیلی نگرانتم تو زیبایی و احساساتی ،بی تجربه ای و ساده حواست به خودت باشه این ها رو میگم چون هم جنس های خودم رو میشناسم پس چشمات رو خوب باز کن چشم و گوش بسته کاری رو نکن نمیگم بشین تو خونه جایی نرو تازه من خودم با این موضوع مخالفم کسی تا تو جامعه نباشه نمیتونه جامعه و مردمش رو بشناسه نمیتونه گلیم خودشه از آب بیرون بکشه و با مشکلات کنار بیاد هر چی بیشتر تو جامعه باشی بهتره، یاد میگیری باید چه طوری باشی تا بتونی از خودت مراقبت کنی منظوره من به اینه که با چشم با ز تو جامعه قدم بذار عاقبت کاری که میخوای انجام بدی رو بسنج نمیگم چیزی رو تجربه نکن اتفاقاً تجربه کردن بعضی چیزها خوبه ولی همون طور که گفتم بعضی چیزها یعنی در بعضی موارد نباید خودت تجربه کنی باید از تجربه ی دیگران استفاده کنی تا گمراه نشی باشه فدات شم؟
منم به تبعیت از خودش لبخندی زدم و گفتم:
- من تا وقتی داداشی و مشاوری مثل تو دارم غم ندارم
- ارمیا جان فقط که نمیتونی به حمایت من تکیه کنی مگه من تا کی میتونم مراقبت باشم خودتم باید حواستو جمع کنی
- چشم داداش گلم
که ای کاش اون روز به جای این که اونقدر سریع بگم چشم یه کم به حرف هاش فکر میکردم و اهمیت میدادم
اون روز تا ساعت 1:30 درباره ی اون پسره حرف زدیم و از روی کارتش فهمیدیم اسمش میلاد معتمد و ایلیا هم بهم پیشنهاد کرد که بهش زنگ بزنم و تو یه مکان عمومی باهاش قرار بذارم و بعد از این که شرایط مسابقه رو شنیدم اون موقع کمکم میکنه که تصمیم بگیرم
تا ساعت چهار یه حمام رفتم و خودمم سر گرم کردم طرف ساعت 4:15 کارته اون پسره همون میلاد معتمد رو برداشتم و بهش تک زدم همون طور که خودش خواسته بود...به پنج دقیقه نکشید که زنگ زد کمی صبر کردم تا پرو نشه و بعد جواب دادم:
من- الو
- سلام عرض شد معتمد هستم
- سلام بفرمایید
- خوب شما تک زدید
- مثل این که دیشب رو فراموش کردید خودتون گفتید تک بزنم هر موقع وقت کردید زنگ میزنید مثل این که الان هم وقتتون آزاد بوده که هنوز پنج دقیقه نشده تماس گرفتید
- بله همون طور که میدونید امروز جمعه است و وقت من آزاد اینم از شانس شماست چون من تو طول هفته وقت آزاد کم دارم
ایییییییش پرو بگو از بد اقبالیمه شیطونه میگه بزن پسره ی پرو رو چپ و راست کن تا حساب کار دستش بیاد بفهمه کسی حق نداره با ارمیا رادمنش دختر سیروس رادمنش این طوری حرف بزنه
- چه جالب حالا نمیخواید برید سر اصل مطلب
- بله حتماً میخواستم با هم یه قرار ملاقات بذاریم تا درباره ی پیشنهادم با هم صحبت کنیم
- کجا با هم قرار بذاریم؟
بعد از چند ثانیه مکث گفت :
- میتونید بیاید دفتر من توی همون خیابون که با هم آشنا شدیم
اِاِاِاِاِاِ فکر کردی من خرم که پاشم بیام دفترت معلوم نیست چه نقشه ی برای من کشیده بدون لحظه ای تأمل گفتم:
- ترجیح میدم تو یه مکان عمومی هم دیگه رو ملاقات کنیم
نمیدونم چرا ولی از لحن حرف زدنش احساس کردم خوشحال شده و محترم تر باهام مکالمه میکنه:
معتمد- بله بله درک میکنم نمیتونید به من که یه قریبم اعتماد کنید اصلاً چطوره مکان و زمان ملاقات رو شما تعیین کنید
اُهووووو چه یه دفعه جنتلمن شد نه بابا انگار اینم میتونه آدم حسابی باشه
- فکر خوبی من زمان و مکان ملاقات رو براتون اس ام اس میکنم
- ممنون میشم
- خواهش میکنم دیگه فرمایشی نیست
- خواهش میکنم این چه حرفی
- خدانگه دار
- خداحافظ
من کلاً حالمه وقتی یکی با احترام باهام حرف میزنه منم با احترام جوابش رو میدم مثل این چند جمله ی آخر مکالمه مون
خلاصه بعد از پایان تماس رفتم تا با ایلیا مشورت کنم اونم رستوران نزدیک خونه رو پیشنهاد کرد منم آدرس رستوران رو با زمان ملاقات رو براش اس کردم و گفتم که میزی با فامیل رادمنش رزرو کردم بعد هم زنگ زدم به رستوران و برای ساعت 8 یه میز رزرو کردم تا ساعت 8 فقط سه ساعت دیگه وقت داشتم برای همین مشغول انتخاب لباس شدم تصمیم گرفتم تیپ اسپورت بزنم البته اسپورتی که مناسب رستوران هم باشه
برای همین یه شلوار جین مشکی پاچه تفنگی و یه مانتوی مشکی چهار انگشت بالا تر از زانو با طرح های آبی نفتی روش و یه شال آبی نفتی ساده و کفش کالج مشکی با کیف دستی آبی نفتی انتخاب کردم و گذاشتم روی تخت و خودم رفتم نشستم روی صندلی میز آرایش تا خودم رو آماده کنم موهام رو مثل همیشه ساده بردم بالا و با کش محکم بستم و از روی شونم چند دسته از موهام رو به جلو آوردم آرایش هم فقط یه ریمل و یه برق لب زدم بعد هم لباسم رو پوشیدم و شالم رو کمی شل بستم تا موهای روی شونم خودشون رو نشون بدن اتکلن هم زدم ولی نه خیلی که آدم رو به سرفه بندازه به قول معروف باش دوش نگرفتم فقط در حدی که بوش حس بشه از صدقه سری مارک واصل بودن اتکلنم هم این بوی ملیح تا وقتی لباست رو نشویی و حمام نری از بین نمیره
کارام دیگه تمام شده بود نگاهی به ساعت مچی گوچیم انداختم ساعت 7:30 بود دیگه باید راه میوفتادم تا دیر نرسم از اتاق که بیرون اومدم ایلیا رو دیدم که تو نشیمن روی مبل نشسته بود و ژورنال لباس ورزشی میدید رفتم روبه روش ایستادم و گفتم:
- من دارم میرم
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد
- به سلامت مراقب خودتم باش به قریبه ها نمیشه اعتماد کرد
- مگه من با یه قاتل جانی قرار دارم که این قدر سفارش میکنی؟
خندید و گفت:
- وروجک کلی گفتم در ضمن رسیدی رستوران زنگ بزن نگرانت نشم
- خیلی خوب من دیگه برم
همون موقع مامانم از راه پله ها اومد پایین و گفت:
- خانم خانما کجا تشریف میبرند؟
ایلیا- مامان جان گفتم که ارمیا امشب شام رو بیرون میخوره در ضمن از من اجازه گرفته
مامان- خوب خواهر و برادر با هم نقشه میکشید و پشت هم دیگه اید
من- کدوم نقشه من فقط میخوام شام برم بیرون
مامان- با کی؟
خواستم بگم میلاد معتمد که ایلیا پرید وسط حرفم و گفت:
- افسانه خانم و فریده خانم
مامان- باشه برو فقط مواظب خودت باش
من- چشم رو چشمم
مامان- چشمت بی بلا
مزدای سفیدم رو از پارکینگ آوردم و از خونه زدم بیرون
ساعت تقریباً 7:55 دقیقه بود که رسیدم به خاطر شلوغ بودن رستوران جای پارک پیدا نکردم و مجبور شدم که ماشین رو اون طرف خیابون پارک کنم بعد از پارک کردن ماشین رفتم داخل رستوران و نشستم سر میز بعد از چند دقیقه معتمد هم اومد و نشست روبه روم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد با اون آهنگ زنگ خوره گوشی من و عکس ایلیا که افتاد رو صفحه اول چشمای معتمد گرد شد و بعدش اخم کرد...گوشی رو جواب دادم:
- جانم ایلیا
- کجایی تو؟
- تو رستوران
ایلیا با لحن عصبی گفت:
- مگه من نگفتم رسیدی خبر بده نگرانت نشم چرا زنگ نزدی؟
- ببخشید عزیزم یادم رفت
انگار یکم آروم تر شده بود چون با لحن دوستانه ای گفت:
- آخه عزیزم...دلم هزار راه رفت
- من بازم معذرت میخوام
- اشکال نداره ولی دیگه تکرار نکن
- چشم فعلاً
- مراقب خودت باش بای
گوشی رو دوباره گذاشتم روی میز و به معتمد نگاه کردم
من- سلام
- سلام، دوست پسرت بود زنگ زد
چی؟!!! ایلیا؟! دوست پسر من؟! اصلاً چی شد این یه دفعه صمیمی شد هِه فکر کن چه خنده دار ولی خوب این بیچاره هم حق داره هر کس دیگه ای هم بود همین فکر رو میکرد یه پسر با اسم ایلیا جونم و اون عکس زنگ بزنه منم که تو مکالمه مون حرفی نزدم که نشون بده داداشمه پس حق داره
من- چه طور؟
- دوستش داری؟
- خیلی
- چه مدت با همید؟
- تو فکر کن از اول تولد پیشم بوده
- پس فامیله؟
- از فامیلم نزدیک تر
- یعنی میخوای بگی شوهرته ولی حلقه ای تو دستت نمیبینم که بخواد این رو اثبات کنه آهان نکنه چون با من قرار داشتی درش آوردی
بعد نفسه عصبی و عمیقی کشید و گفت:
معتمد- خوب در و تخته با هم جور شدید زن و شوهر خیانت کار تو از این طرف شوهرت هم از اون طرف شوهرت رو تا حالا چند بار تو مهمونی ها دیدم هر دفعه با یه دوست دختر میدونستی شوهرت صد تا دوست دختر داره؟
من- من میدونم که ایلیا دوست دختر زیاد داره
- چی؟! میدونی؟
با سر تأیید کردم
معتمد سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- واقعاً که حتماً اونم میدونه که تو خیانت میکنی من حاضر نیستم با آدمی مثل تو هم کلام شم چه برسه هم کار از طرف منم به اون ایلیا جونت بگو خیلی بی غیرتی
- حق نداری به ایلیا توهین کنی
درسته من بهش نگفتم داره اشتباه برداشت میکنه ولی جواب هیچکدوم از سوال هاشم غلط ندادم و دروغ نگفتم پس حق نداشت اینطوری باهام برخورد کنه...قبل از این که عکس العملی انجام بده از سر میز پاشدم
من- از آشنایی با شما خوشحال شدم جناب معتمد ولی این از من به شما نصیحت وقتی از موضوعی خبر ندارید این قدر سریع قضاوت نکنید خدانگه دار
خواستم کیفم رو بر دارم و برم که گفت:
- اگه حق با تو بشین توضیح بده
- دلیلی نمیبینم
- دلیلی نمیبینی چون توضیحی نداری بدی
همون طور که کیف و گوشیم رو بر میداشتم گفتم:
- چرا دارم ولی تو رو لایق شنیدنشون نمیبینم
و به سمت در خروجی رفتم و با سرعت دویدم به طرف ماشین از صدای در رستوران فهمیدم پشت سر من اومده بیرون
معتمد- صبر کن
توجهی نکردم و خواستم از خیابون رد بشم بغض داشتم تا حالا کسی بهم بی احترامی نکرده بود و این طوری باهام حرف نزده بود نمیدونم چرا جوابشو ندادم و یکی نزدم تو گوشش توی همین فکرا بودم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم سرم رو که به طرف صدا چرخوندم نوره چراغ جلوی ماشین زد تو چشمم تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که چشمام رو ببندم و دستام رو بگیرم جلوی چشمام و بعد هم صدای جیغ لاستیک ........... احساس کردم تو بغل کسی فرو رفتم و کمرم تیر کشید مثل این که چیزی با شتاب به کمرت اصابت کنه...

جرأت نداشتم چشمام رو باز کنم میترسیدم چشمام رو باز کنم و خودم رو توی اون دنیا ببینم
بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودم بالاخره چشمام رو باز کردم معتمد من رو بغل کرده بود فکر کنم برای این که ماشین به من نزنه من رو در آغوش میگیره و جفتمون رو به سمت ماشینم هول میده و من با کمر به بدنه ی ماشین میخورم همین طور تو هنگ بودم که با صدای مردی به خودم اومدم
- هِی خانم با توام حواست کجاست الان اگه منه بد بخت زده بودم بهت میخواستی چی کار کنی؟ شوتی خانم به ظاهر محترم
معتمد از لای دندون هاش غرید:
- حرف دهنت رو بهم مرتیکه
اینو خودش تا چند دقیقه پیش کلی به من بد و بیراه میگفت حالا داشت به یکی دیگه تذکر میداد...مرد با نگاهی به قد و هیکل معتمد حساب کار دستش اومد و با غرهای زیر لبی سوار ماشین شد و حرکت کرد
چند دقیقه ای در همون وضعیت توی بغل معتمد تو حالت شک بودم ترس ،ترس از مرگ که اگه معتمد نبود چه بلایی سرم میومد وای خدایا اصلاً نمیتونم بهش فکر بکنم من از مرگ خیلی میترسم جون دوستم دیگه چیکار کنم
معتمد با دوتا دستش دو طرف صورت من رو گرفت و گفت:
- خوبی؟!
نگرانی توی صورتش داد میزد انگار نه انگار که تا 5 دقیقه پیش میخواست سر به تنم نباشه هر چه قدر خواستم بگم خوبم نتونستم فقط زل زدم تو چشماش دستاش رو به سمت پشت موهام برد و شالم که به خاطر این حرکات سریع از سرم افتاده بود کشید روی سرم کیفم رو ازم گرفت و سویچ ماشین رو از داخلش برداشت و در ماشین رو باز کرد و من رو برد سمت کمک راننده و نشوند و خودش هم روی صندلی راننده نشست گوشیم رو از دستم بیرون کشید و رفت تو لیست آخرین تماس ها و شماره ی ایلیا رو گرفت
معتمد- سلام عرض میکنم معتمد هستم میلاد معتمد
به خاطر صدای بلند گوشیم صدای ایلیا رو خیلی ضعیف میشنیدم ولی میتونستم بفهمم چی میگه تازه این جا فهمیدم اون موقعی که داشتم با ایلیا حرف میزدم معتمد صدای ایلیا رو میشنیده باید صدای گوشیم رو کم کنم
ایلیا- بله به جا آوردم فقط نمیدونم موبایل خواهر من دست شما چیکار میکنه؟ خود خواهرم کجاست؟
معتمد- خواهر؟!! یعنی شما برادر ایشونید؟
- بله چیز عجیبیِ؟
بعد هم صداشو برد بالا و گفت:
ایلیا- گفتم خود خواهرم کجاست؟
معتمد با حالتی که انگار به زور حرف میزد و دلش میخواست هر چه سریع تر تماس رو قطع کنه گفت:
- نگران نشید حالشون خوبه فقط نزدیک بود تصادف کنند برای همین یه کم شُکه شدند
ایلیا با صدای عربده مانندی گفت:
- چیـــــــی؟! تصادف؟! کجا؟ الان حالش خوبه؟
- بله نگران نباشید
- گوشی رو بده با خودش حرف بزنم
- گفتم که یه کم شکه شدن به محض این که حالشون بهتر شد باتون تماس میگیرم
- آقای معتمد بی خبرم نذاری ها
- خیالتون راحت رو چشمم
گوشی رو قطع کرد و برگشت طرف من
معتمد- حالت بهتره؟
بعد انگار چیزی یادش اومده اخماش رو کشید تو هم و گفت:
- چرا نگفتی داداشته؟
هیچی نگفتم با یاد آوری حرف هاش دوباره بغضی گلوم رو فشرد با این تفاوت که این دفعه شدید تر بود
معتمد- چرا گذاشتی اون حرف ها رو بزنم؟
بازم هیچی نگفتم
معتمد- من یه عذرخواهی به شما بده کارم حرف هایی که بهتون زدم خیلی وقیحانه بود منو ببخشید
اینم خود درگیری داره ها دوباره داره از لفظ شما استفاده میکنه دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم تمام مدتی که حرف میزد لبام از شدت بغض میلرزید یه دفعه زدم زیر گریه شاید شدت گریم همش به خاطر حرف های اون و خورد شدن خودم نبود شاید یه کوچولوشم به خاطر شکی بود که بهم وارد شده بود
ولی هر چی بود...باعث شده بود هق هق کنم و بلرزم...معتمد اول با تعجب نگام کرد ولی سریع رنگ نگاهش تغییر کرد و به جاش نگاه شرمساری بهم کرد و گفت:
- من واقعاً معذرت میخوام میدونم غرورتون رو خدشه دار کردم منو ببخشید
لبم رو گزیدم تا از شدت گریم کم کنم تا اون هم کم تر عذاب وجدان داشته باشه و موفق هم شدم ولی هنوز میلرزیدم
یه لحظه در یک حرکت خودم رو تو بغل معتمد حس کردم از بس جا خورده بودم هیچ عکس العملی انجام نمیدادم برای شاید پنج دقیقه ای تو بغل معتمد بودم تا این که لرزشم کاملاً از بین رفت خیلی آروم ازم فاصله گرفت و گفت:
- بهتر شدی؟
نه این واقعاً مشکل داره دوباره فعل هاش مفرد شد با سر تأیید کردم که ادامه داد:
- پس اگه بهتری بیا بریم شاممون رو بخوریم که دارم میمیرم از گرسنه گی تازه هنوز درباره ی مسابقه هم با هم حرف نزدیم
لبخندی زدم و گفتم:
- میشه بذارید برای یه موقع دیگه الآن حالم زیاد خوب نیست
- تو که گفتی خوبی
- خوب هستم ولی الان حوصله ندارم ذهنمم بهم کار نمیده که بخوام تصمیم بگیرم فقط دلم میخواد برم خونه
- خیلی خوب حرف نمیزنیم فقط بریم شام بخوریم
- آخه ... خیلی خب قبول
- البته قبل از این که بریم من یه زنگ به برادر گرامی تون بزنم از نگرانی درش بیارم
- پس من میرم شما حرفتون که تموم شد بیاین
- خوب صبر کن با هم میریم دیگه
- باشه
اونم شروع کرد به شماره گرفتن فکر کنم شماره ایلیا رو حفظ کرده بود چون داشت با گوشیه خودش شماره رو میگرفت از همین حرکتش هم میشد فهمید که آدم باهوش و تیزیه:
معتمد- سلام آقا ایلیا خوب هستین معتمد هستم
ایلیا-..........
چون صدای گوشی معتمد کم بود نمیفهمیدم که ایلیا چی میگه
معتمد- بله خواهرتون خوبن میخواید باهاشون صحبت کنید
..........
- چرا نشه چند لحظه گوشی حظورتون
بعد هم گوشی رو به سمت من گرفت موبایل رو از دستش گرفتم:
- جانم
- سلام خواهری خوبی؟
- سلام آره خوبم
- چرا صدات گرفته؟
نمیتونستم به ایلیا دروغ بگم
من- گریه کردم
صداش دوباره نگران شد :
ایلیا- چرا؟!
با خنده گفتم:
- ترسیده بودم حالا ول کن میام خونه برات میگم الآن میخوایم بریم شام بخوریم
- برو عزیزم مراقب خودتم باش
- چشم بای
- بای
تماس رو قطع کردم و با معتمد رفتیم نشستیم سر میز قبلیمون گارسون منو رو آورد و من جوجه چینی و معتمد هم به تبعیت از من جوجه چینی سفارش داد وقتی گارسون رفت معتمد برگشت طرف من و گفت:
- من هنوز اسمت رو نمیدونم
- رادمنش
با لحن دوستانه و شوخی گفت:
- چه جالب بعد اون وقت فامیلت چیه؟
متوجه تکه ای که انداخت نشدم
من- خوب رادمنش فامیلمه
- آخه من پرسیدم اسمت چیه نگفتم فامیلت چیه وقتی هم گفتی رادمنش گفتم شاید اسمِ کوچیکته
تازه فهمیدم چی گفت که یه دفعه زدم زیر خنده
معتمد با خنده گفت:
- حالا نمیخوای اسمت رو بهم بگی البته اسم کوچیکت
- ارمیا
معتمد چند بار اسمم رو زیر لب تکرار کرد :
- ارمیا ، ارمیا رادمنش اسم قشنگی
- مرسی
دستش رو روی میز آورد جلو و گفت:
- میلاد هستم میلاد معتمد از آشنایی با شما بسیار خُرسندم
از لحن حرف زدنش خندم گرفت و با خنده گفتم:
- همچنین
ولی توجهی به دسته جلو اومدش روی میز نکردم تا خودش خیلی عادی دستش رو عقب برد اصلاً این موضوع های محرم نامحرمی برام مهم نیست ولی چون باره اول بود هم دیگه رو میدیدیم بهتر بود مرزها حفظ بشه هرچند 10 دقیقه بیش تو بغلش بودم اونم اگه دسته من بود نمیذاشتم بعد از این که گارسون غذامون رو آورد در سکوت کامل غذا رو خوردیم وقتی غذامون تموم شد منم به طرف در خروجی رفتم معتمد وقتی پول غذا رو حساب کرد اومد تا با هم بریم بیرون همین که پام رو از در گذاشتم بیرون اون لحظه اومد جلوی چشمم دست خودم نیست از وقتی که تو کوچیکیم یه تصادف بد داشتم و تا مرز فلج هم رفتم از هر چی تصادف و صحنه ی تصادف خوف دارم...سر جام ایستادم یه نفس نصفه نیمه کشیدم و باز دمم رو با صدا و لرز بیرون دادم که این باعث شد معتمد به حال داغونم پی ببره
معتمد- میخوای من برسونمت فکر میکنم الآن بهتره پشت ماشین نشینی
- نه زنگ میزنم ایلیا بیاد دنبالم
- چه کاری اونا از خونه بکشی بیرون من میرسونمت
- خونمون نزدیکه میگم ایلیا بیاد اینطوری مزاحم شما هم نمیشم
- خودم میرسونمت حرف دیگه ای هم نباشه
با خم کردن گردنم قبول کردم که ای کاش گردنم میشگست و قبول نمیکردم
تو ماشین نشسته بودیم و درباره ی این میگفتیم که قرار بعدی کی باشه و تصمیم گرفتیم وقتمون که آزاد شد به هم خبر بدیم اون موقع زمان و مکان قرار رو مشخص میکنیم من رو تا در خونه برد و برای خداحافظی از ماشین پیاده شد من رفتم تو خونه و اونم رفت وقتی در خونه رو باز کردم مامانم رو توی نشیمن دیدم سلام کردم ولی جوابی نشنیدم خواستم بی توجه برم تو اتاقم که مامان گفت:
- کجا بودی تا این موقع شب؟
نگاهی به ساعت کردم خاک بر سرم یازده بود
من- با افسانه اینا بودم زمان از دستمون در رفت
- چه جالب حتماً خیلی بهتون خوش گذشته
- جاتون خالی
- ماشین خودت کو؟
- اِ راستش تو خیابون خراب شد گذاشتمش گوشه خیابون فردا میرم برمیدارم
- با چی اومدی؟
- افسانه رسوندم
- افسانه از کی تا حالا لکسوس خریده؟
- افسانه؟ نه ماشین مال باباشه
- تا جایی که یادمه افسانه ته ریش نداشت
هــــــان ؟؟؟؟!!!!!! جــــونم؟؟؟!!! اِی وای مامان معتمد رو دیده
- ته ریش؟!
مامانم با عصبانیت به طرفم اومد و گفت:
- خودتو به اون راه نزن پسره کی بود رسوندت
دیگه نمیتونستم دروغ بگم
- میلاد معتمد
- ااااااااا نه بابا حالا این میلاد معتمد کدوم خری هست
- بهم پیشنهاد کار داده
- اینقدر دروغ نگو
- دروغ نمیگه
برگشتم ببینم کی بود که از من دفاع کرد خدایا شکرت فرشته ی نجاتم ایلیا
ایلیا- مامان جان ارمیا راست میگه میلاد معتمد به ارمیا پیشنهاد کار داده ولی هنوز نگفته بود چه کاری قرار بود امشب شام برند بیرون و بهش بگه که برنامه هاشون بهم میریزه چون ارمیا نزدیک بوده تصادف کنه و به خاطر این که شکه شده بوده میرند بیمارستان و ماشین ارمیا هم کنار خیابون میمونه
خیلی هاش رو راست گفت ولی یه چیزهایی دروغ
مامان- تو اینا رو از کجا میدونی؟
ایلیا- چون میلاد معتمد با من تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد
مامان- خیلی خوب قبول ولی ارمیا حق نداره پیشنهاد کارش رو قبول کنه اصلا تو میدونی چه کاریه؟...تازه ارمیا که به کار نیاز نداره هر چی میخواد براش فراهمه
بعد هم رو کرد طرف من و گفت:
- دیگه هم با این پسره نبینمت
ایلیا- مامان سر فرصت راجبش صحبت میکنیم الان برید استراحت کنید شب خوش
به طرف اتاقم رفتم و ایلیا هم با من به اتاقم اومد
ایلیا- بیا تعریف کن ببینم چی شده؟
منم از اول تا آخر بدون حذف یا سانسور براش تعریف کردم
ایلیا- یعنی یه بار دیگه باید هم دیگه رو ببینید؟
من- آره فقط نمیدونم مامان اینا رو چیکار کنم
ایلیا بعد از مکث کوتاهی گفت :
- ارمیا خیلی دوست داری توی این مسابقه شرکت کنی؟
- آره دوست دارم ولی ....
- ولی چی؟
- احساس میکنم معتمد زیادی خودمونیه بهت گفتم که دو بار بغلم کرد
- دیگه تو زیادی بد بینی گفتم چشماتو باز کن ولی نه دیگه اونقدر که چشمات بزنه بیرون همه چی رو جابهجا و اشتباه ببینی اینطوری که تو برای من تعریف کردی دفعه اول به صورت حادثه یی شده که رفتی تو بغلش باره دومم مجبور شده منم ببینم یه دختره زر زرویه لوس داره جلوم گریه میکنه بغلش میکنم که خفه خون بگیره
- ایلیـــــــــــــــا
- ساکت چرا جیغ میزنی همه خوابند؟
- نامرد من زر زرویه لوسم؟
- زر زرو که نه ولی لوس هستی
با حالت عشوه مانندی گفتم:
- یه کم
ایلیا خندید و گفت :
- نه عزیزم خیــــــلی بیشتر از یه کم
- ایــــــــش خوب حالا، به نظرت چی کار کنم یه قراره دیگه باهاش بذارم؟
- نمیدونم به نظر من مشکلی نداره تو یه قرار دیگه بذار شرایط مسابقه رو برات بگه اگه دوست نداشتی اون وقت قبول نمیکنی
- خب مامانو چی کار کنم دیدی که گیره گفت دیگه نبینمش
- مامان با من
پا شدم یه ماچه محکم از اون گونه های مردونش کردم و گفتم:
- آخ من قربون اون داداش گلم برم که همیشه پشتمه و هوامو داره
- پس چی مگه ما یه خواهری بیشتر داریم؟
- نه والا ماه یکی ارمیا خانم گلم یکی
- بله اون که صد البته شکی درش نیست

****


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 200
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 495
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 3,255
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 9,038
  • بازدید ماه : 9,038
  • بازدید سال : 138,164
  • بازدید کلی : 20,126,691