loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 5329 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان پناهم باش (فصل آخر)

http://up.98ia.com/images/t1hhg86tw5m51es4zw73.jpg



​دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت
وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟ توی این مدت ربوده شده بودی؟

سرم رو تکون دادم. دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت
وای خدای من... شوخی که نمیکنی نیاز هان؟

لبخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم.
لبش رو گاز گرفت و گفت

پس چرا عمو محمدت ...
پاهام رو از روی تخت آویزون کردم و وسط حرفش اومدم و گفتم

دروغ دروغ هم که نگفت ولی خب همه واقعیت رو هم برات نگفته بوده. در اصل من ربوده شدم ولی ناخودآگاه توی یه عملیات بزرگ هم درگیر شدم. راستش اون کسی که تمام مدت گروگانش بودم و من فکر میکردم جز خدمه خلافکاراس با عموم همکار بود.
هینی کرد و گفت
اِ راست میگی؟ یعنی پلیس بود ولی خودش رو جای خلافکارا زده بود؟!
-آره
محکم زد رو شونه ام و گفت
پس خودت خبر داشتی و خیالت تخت بود که هیچ آسیبی بهت نمیرسه.
سرم رو تکون دادم و گفتم
نه اصلا... من به هیچ عنوان خبر نداشتم. حتی فکر میکردم اون خیانتکار هست .چون قبلا دیده بودمش و میدونستم جز پلیسه.
دوباره دستاش رو روی لباش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت
وای نیاز... داره هیجانی میشه. تو رو خدا مو به مو برام تعریف کن
اخم مصنوعی کردم و گفتم
زهر مار .مگه دارم برات رمان تعریف میکنم.
به چشماش چرخشی داد و گفت
اوووه. خیلی خب بابا... اصلا تعریف نکن
بعد هم روش رو ازم گرفت.
لبخند زدم و گفتم
تو که میدونی همه چی رو بهت میگم پس اینطوری ادا نیا
شونه اش رو بالا انداخت و گفت
مجبور نیستی
زدم رو شونه اش و گفتم
مرض.مجبور هستم یا نیستم به خودم مربوطه ولی میخوام همه چی رو بگم.حتی در مورد اون پلیس مخفی که حالا....
وسط راه حرفم رو خوردم. حتی خودمم تعجب کردم چی میخوام در مورد آراد بگم !
-پلیس مخفی که حالا چی؟!
نگاهم رو از چشماش گرفتم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم
من توی این درگیری تا لب مرگ رفتم.یه مدت توی بیمارستان بستری بودم
با تعجب گفت
واقعا؟
سرم رو تکون دادم و گفتم
آره. توی درگیری که بین اونا و پلیسا پیش اومد خیلی ها کشته شدن.
صاف نشست و گفت
خدای من. ...برام همه چی رو میگی؟
سرم رو تکون دادم و درست از همون روز که جلوی خونمون ربوده شدم شروع کردم به تعریف کردن.


*****





​ توی تمام راه که از خونه بر میگشتم به این فکر میکردم که چرا لحظه آخر عاطفه ازم پرسید به نظرم این کل کل هات با آراد یه نشونه دیگه داره؟ برای پاسخ سوالش فقط سکوت کرده بودم. حتی نتونسته بودم منکر بشم .

با صدای مسافر بغل دستیم که از راننده میخواست نگه داره ، به بیرون نگاه کردم. فاصله زیادی با خونه نداشتم. یه کم پیاده روی حالم رو بهتر میکرد.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
یه نفس عمیق کشیدم. دیگه از حال و هوای بهاری خبری نبود. بین راه به همه چی میخواستم فکر کنم بجز آراد . ولی توی تمام مدت فقط فقط اون ذهنم رو درگیر کرده بود.

به چشماش. به لبخندش. به نگاههایی که یه وقت دلم میخواست معنی دار باشه.
به صدای مردونه و بمش که وقتی حرف میزد جذابیتش رو چند برابر میکرد.به دست انداختناش که اون لحظه در حد مرگ عصبانیم میکردم و حالا یه لبخند روی لبام نشونده بود!


به خونه رسیدم. اینبار از اینکه همش فکر و ذهنم به آراد بود از دست خودم عصبانی نشدم ! ولی کلافه تر شده بودم.
کلید رو از توی کیفم در آوردم ودر رو باز کردم. طبقه پایین هنوز هم خالی بود.
دلم یه شور حال میخواست. از این همه تنهایی کلافه شده بودم.

در رو بستم و از پله ها بالا رفتم. کلید به در انداختم . همین که در باز شد چشمم به دوتا کفش سیاه که کنار جا کفشی جفت شده بود افتاد.
چشمام برقی زد و در رو محکم بستم و به سمت آشپزخونه دویدم. با دیدن مرجان خانوم که در حال شستن ظرفها بود جیغ بلندی کشیدم و به سمتش رفتم
بیچاره هم از صدای جیغ من و هم اینکه یهویی از پشت بغلش کرده بودم نزدیک بود پس بیفته.
دستام رو دورش بیشتر قلاب کردم و گفتم
وای دلم براتون یه ذره شده بود.

با دستاش حلقه دستم رو باز کرد و به سمتم پرخید و گفت
وای که این شوهر تو از این جیغای تو چی میخواد بکشه. دختر زهرم رفت.
خندیدم و گفتم
مرجان خانوم دلم واسه همین غر غر کردناتون هم تنگ شده بود.

الله و اکبری گفت و چرخید به سمت ظرفشویی و گفت
برو دختر بذار به کارم برسم .
بعد هم همونطور که به شستن ظرفا مشغول شد آروم گفت
چند ماه نبود از کار بیکارم کرده بودن حالا دلش واسم تنگ شده !

خندم گرفت . این زن تپل و وسواسی ولی مهربون ،نمیتونست بدون غر غر و ایراد گرفتن کار کنه.
از لابلای غرغراش فهمیدم توی این مدت عمو بهش مرخصی داده بوده که خوشایندش هم نبوده و دلیل این مرخصی هم چیزی نبود جز اینکه عمو نمیخواست هیچکس بویی از ربوده شدن من ببره .
روسریم رو در آوردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. با بودن مرجان خانوم تا چند روز دغدغه غذا درست کردن نداشتم. همین باعث شد به آرامش نسبی برسم .همونطور که در حال خشک کردن موهام بودم موبایلم زنگ زد. به سمت گوشیم رفتم و از جلوی آینه میز توالت برش داشتم. عمو محمد بود.دکمه تماس رو زدم و سلام کردم.


_ سلام نیاز جان . میخواستم خبرت کنم من امشب کمی دیر میام.نگران نباش.البته به مرجان خانوم گفته بودم ولی گفتم باز خودم بهت زنگ بزنم و بگم.

روی تختم نشستم و گفتم
باشه عمو جان. پس من و مرجان خانوم شاممون رو بخوریم یا منتظرتون بمونیم؟
-بخورین عمو. من شام میخورم میام.


چشمام رو ریز کردم . معمولا عمو هر چقدر هم دیر میومد شام رو بیرون نمیخورد.برای همین سوال کردم
- یعنی ممکنه نیمه شب بیاین؟
-نه .. فکر میکنم تا ده خونه باشم.
این رو که گفت ابروهام چسبید به مخم!

- عمو جان پس ما تا ده صبر میکنیم بیاین دیگه

- شما بخورین. من مطمئنا بیرون غذا میخورم

کمی خودم رو جا بجا کردم و گفتم
بیرون؟! شما که معمولا غذاهای بیرون رو نمیخورین

-چقدر سوال میکنی دختر . خب اینبار رو میخورم چون فکر میکنم مجبورم. حالا هم باید برم . خداحافظ
زیر لب خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم.
توی فکر رفتم که مرجان خانوم صدام کرد.

از روی تخت بلند شدم و بیرون از اتاقم رفتم.
- هر چی لباس داری بده میخوام لباسشویی رو روشن کنم.
با تعجب به سبد رخت ها نگاه کردم و گفتم
من که همین امروز صبح لباسها رو شسته بودم پس این لباسهای عمو از کجا پیداش شد؟
شونه ای بالا انداخت و در حالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت
چه بدونم ولله. همین دو ساعت پیش اومد خونه لباساشون رو با لباسای مهمونی عوض کرد و رفت. گفت هم که شام بخوریم ممکنه دیر تر بیان.



چشمام از تعجب گشاد شد. بدجور شاخَکهام به کار افتاده بود که عمو محمد الکی لباس عوض نمیکنه و شب هم شام رو بیرون نمیخوره!

به دنبال مرجان خانوم راه افتادم و گفتم
نگفت کجا میره؟
همونطور که لباسا رو توی ماشین لباسشویی می انداخت گفت
کی حرفی زدن که حالا دفعه دومشون باشه؟ خودت که اخلاقش رو میدونی.



سرم رو تکون دادم. حق داشت. عمو محمد اگر هم کاری میکرد تا موقعی که به نتیجه نمیرسید حرفی نمیزد.
نفسم رو بیرون دادم و حوله ام رو از موهام باز کردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و گفتم
نمیدونم . شاید هم جلسه ای چیزی داشتن.
مرجان خانوم صاف ایستاد و گفت
ولله توی این چند سال و اندی که من اینجا میام و میرم تا بحال ندیدم آقا برای رفتن به جلسه های کاری ،کاکول درست کنن و عطر و گلاب بزنن.

ازاینکه با حرص اینها رو ادا میکرد خندیدم و گفتم
عمو محمد کاکول زده بود؟
چپ چپ نگاهم کرد. خب به قول مرجان خانوم دختر خوب نبود بلند بخنده و از قضا دندونهاش هم به نمایش بگذاره. خندم رو جمع کردم و لبخند ملیحی زدم که گفت
دختر برو موهات رو خشک کن و اینقدر از من حرف نکش کل کارم مونده.

از آشپزخونه اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم. فعلا باید صبر میکردم تا عمو بیاد. اینطوری به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.این اراد هم که اصلا به فکر نبود. حالا خوبه عمه اش دختر دم بخت نیست که اینطوری برای من ادا میمود !

در رو بستم و خودم رو روی تختم ولو کردم.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و زل زدم به سقف. هر چقدر میخواستم بی خیالی طی کنم نمیشد. کلا داشتم از فضولی هلاک میشدم. حتما مرجان خانم از تیپ و قیافه عمو تعجب کرده بود که اینطوری میگفت. وگرنه چه دلیلی داشت که اشاره به فوکل کردن و عطر و کلاب زدنش بکنه!
هر چند عمو محمد موی زیادی جلوی سرش نداشت ولی خب حتما خیلی تابلو تیپ زده بود که مرجان خانم اونطوری میگفت.
از روی تختم بلند شدم و سشوارم رو از توی کشوی میز آرایشم برداشتم. بالاخره که عمو میومد خونه. فعلا تا اونموقع باید صبر میکردم.
سشوار رو روشن کردم و سرم رو دولا کردم و سشوار رو به موهام گرفتم.


موهام رو که خشک کردم .کیف وسایل آرایشم رو که خیلی وقت ِ دست نخورده باقی مونده بود رو باز کردم و شروع کردم به طراحی روی صورتم.

کارم که تموم شد به خودم تو آیینه نگاه کردم و با لبخند گفتم :ماه شدی نیاز،ماه.به ساعت نگاه کردم هنوز تا ده وقت زیاد بود.پس چرا این وقت نمی گذره.

روی تخت نشستم و با دست چپم مشغول بازی با موهام شدم که نگاهم به گوشی ام افتاد .دست دراز کردم و گوشی رو که تقریبا زیر بالشت بود رو برداشتم.

همین که قفلش رو باز کردم چشمم به پیام جدیدی افتاد که داشتم.پیام رو باز کردم و با دیدن اس ام اس آراد ناخودآگاه لبخند زدم.

خودمم دقیق نمی فهمیدم چرا این روزا حتی با دیدن یه پیام بی محتوا از اون هم ناخواسته لبخند میزنم و قلبم ضربانش رو تندتر می کنه.

به متن پیامش خیره شدم
خوابی یا بیداری؟"

آخه پرسیدن داشت این سوال کی ساعت نه می خوابه که من بخوابم.

نوشتم:
من مرغ نیستم این وقت شب بخوابم.

سندش کردم و منتظر شدم جواب بده اما پنج دقیقه که از جواب دادنش گذشت فهمیدم نه مثل اینکه قرار نیست جواب بده.بهتر بود برم شامم رو بخورم.

همین که بلند شدم گوشیم زنگ خورد .خودش بود .می خواستم بی اعتنا باشم و جواب ندم اما چه میشه کرد که این دل لامصب می گفت جواب بده.

-بله.

- علیک سلام؟

شکلکی برای خودم تو آیینه درآوردم و گفتم:علیک سلام

صدای خنده اش که تو گوشی پیچید .دلم هوری ریخت! ولی یه آن به خودم اومدم .
از کی تا حالا من برای خندههای این بشر حال به حالی میشد؟!

سکوتم که طولانی شد با یه لحن خاصی گفت:نیاز؟

آب دهنم رو قورت دادم و کلافه موهام رو پشت گوشم زدم:بله.

-حواست کجاس؟

دستم رو روی قلبم که هنوز تند می کوبید گذاشتم




-خوبی؟

این طرز حرف زدنش بدجور داشت متحولم میکرد!. نفسم رو بیرون دادم و گفتم
خوبم

کنترلی روی نفس نفس زدنهام نداشتم .دستم رو روی گوشی گذاشتم.


بعد از لحظه ای با شوخی گفت
منم خوبم ممنون از اینکه حالم رو پرسیدی

لبم رو گاز گرفتم. چرا رنگ حرف زدنش فرق کرده بود!
کلافه گفتم
کار مهمی داشتی که زنگ زدی؟

دلم نمیخواست اینطوری باهاش حرف بزنم ولی اون لحظه فکر کردم نباید باشه !


انگار بهش برخورد چون حالت حرف زدنش باز مثل همیشه شد و گفت:
کار مهمی که نداشتم ولی میخواستم بدونم امشب رو در جریان هستی ؟


شونه بالا انداختم و دوباره روی تخت نشستم:نه نمیدونم.امشب مگه قرارِ خبری باشه؟!


جواب داد:
پس نمیدونی؟

-نه ..چیزی شده؟
کمی مکث کردنش طول کشید برای همین آروم صداش کردم
آراد.... چیزی شده؟



حس کردم کلافه شد . گفت
نه...
-آراد؟

نفسش رو بیرون داد و گفت
گفتم که چیزی نشده. من باید برم.بای
قطع کرد...حتی منتظر نشد جواب خداحافظیش رو بدم.



گوشی رو توی دستم فشار دادم.
این بشر دیوونه بود. اگه چیزی نشده برای چی بهم زنگ زده بود؟!
موقع شام اينقدر مرجان خانم بهم چپ چپ نگاه كرد كه مجبور شدم بگم

رنگ موهام واسه اينه كه مدل یه مو شده بودم.

سرش رو چپ و راست کرد و زیر لب گفت
دخترای الان رو نمیشه تشخیص داد شوهر کردن یا نه. اونموقعها پشت لبمون مثل مردای الان سیاه بود. کی غلط میکرد دست به صورتش بزنه.
اما حالا ..دخترای امروزی هم ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن هم رنگ به موشون میزنن. آخر زمون شده انگا!
قاشق رو پر از برنج کردم و گفتم
شایدم شده مرجان خانم. چون الان دیگه پسرای امروزی هم پشت لبشون سیاه نیست چه برسه دخترا
بعد هم بلند خندیدم که گفت
اگه دخترم بودی که بلد بودم چطوری تربیتت کنم.

قاشقم رو توی بشقاب گذاشتم و با لب و لوچه آویزون گفتم
مگه تربیتم چشه مرجان خانم؟!
از سر میز بلند شد و گفت
صدبار بهت گفتم دختر وقتی میخنده نباید دندوناش پیدا بشه اما کو گوش شنوا.


لبخند ملیحی زدم و گفتم:
چشم از این به بعد حواسم رو جمع میکنم. خوبه؟
ظرف من رو از جلوم برداشت و گفت
اگه اون موهات رو هم رنگ قبل کنی و سرخاب سفیداب کمتر بکنی که دیگه عالی تر میشه
از سر میز بلند شدم و گفتم
چشم. راضی شدین؟
طبق معمول سعی کرد لبخندش رو مخفی کنه
منم از فرصت استفاده کردم و صورتش رو بوسیدم
با این که همیشه غر میزد ولی خیلی دوست داشتنی بود . از وقتی وارد راهنمایی شدم پیش ما بود و نه تنها کارای خونه رو انجام میداد بلکه یه وقتا برام یه مادر بزرگ دوست داشتنی میشد.

مثل همیشه اجازه نداد دست به ظرفا بزنم. منم بعد از اینکه یه سیب خوشگل از روی میز برداشتم رفتم تو اتاقم.

انگار این اتاقم پر شده بود از اسم و یا آراد. به محض اینکه واردش میشدم ذهنم پر میکشید به سمتش. هر چند که دلم میخواست بهش فکر نکنم ولی خب آدم که نبودم باز ذهنم رو درگیرش میکردم.

یه گاز به سیبم زدم و گوشیم رو از روی تختم برداشتم.
صفحه اش رو باز کردم. اسم آراد که نیم ساعت پیش بهم زنگ زده بود روی صفحه هک شده بود.
نفسم رو بیرون دادم و یه گاز دیگه از سیب زدم و روی تخت نشستم.
اصلا واسه چی زنگ زده بود؟ سرم رو بالا کردم و به آینه روبروم زل زدم.

یهو تلفن توی دستم لرزید و صداش بلند شد که جا خوردم و سیب پرید تو گلوم.
با چندتا سرفه خودم رو از خفه شدن نجات دادم.چشمام که پر از آب شده بود رو پاک کردم و به گوشیم نگاه کردم. آراد بود.

از دستش کلی شاکی شدم. با عصبانیت جواب دادم
اگه قراره باز شوخی و مسخره بازی در بیاری باید بگم که دیگه زنگ نزنین آقای آراد حسینی.
از عصبانیت نفس نفس میزدم . انتظار داشتم مثل همیشه یه تیکه بارم کنه ولی وقتی سکوتش رو دیدم متعجب و البته آرومتر از قبل گفتم
الو؟
نفسش رو فوت کرد توی تلفن و گفت
زنگ زدم بگم فراموش کن هر چی که گفتم
اخمام توی هم رفت .جواب دادم
اینو که نیم ساعت پیش گفتی
حرفی نزد
رفتاراش شده بود برام یه معما؟! یه لحظه شوخ طبع میشد و لحظه بعد کلا کن فیکون میشد!
وقتی دیدم حرف نمیزنه گفتم
زنگ زدی که روزه سکوت بگیری؟
با صدایی که خسته میومد گفت
نه زنگ زدم بگم ... جناب رضایی حرفی در مورد امشب بهت نزده؟
سیبم رو روی میز تحریرم گذاشتم و گفتم
گفت امشب یه کمی دیرتر میاد
-همین؟
-چطور مگه؟
-هیچی فقط میخوام بدونم نگفت کجا میره ؟
-نه حرفی نزد. کاریش داری
--نه ..نه ...فقط میخواستم بدونم تو رو در جریان گذاشته یا نه؟
-در جریان چی؟چرا حرفات رو نصفه میزنی.. نیم ساعت پیش هم همینا رو گفتی و بعد هم خدافظی کردی... میتونم بپرسم منظورتم چیه از اینکار؟!



با زنگ آپارتمان و بعدش صدای یالای عمو گفتم
عمو اومدش... طوری شده؟
-نه ..طوری نشده.
-پس چرا مشکوک حرف میزنی
-مشکوک حرف نزدم که. تو هم که منتظری آدم یه چیزی بگه و واسه خودت معنی کنی... من باید برم . امشب شیفت هستم...



پکر شدم. نمیدونم چرا دلم نمیخواست قطع کنه. انگار دوست داشتم همینطوری باهاش حرف بزنم. مهم نبود از چی و از کی .. فقط دوست داشتم باشه...
صداش توی گوشی پیچید.
شب خوش.خداحافظ

نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم خداحافظ 
وارد سالن که شدم چشمم به عمو محمد افتاد که مشکوک لبخندی روی لبش نشسته بود.ابرویی بالا انداختم و نزدیکش شدم.

-سلام شام خوردین؟یا براتون گرم کنم؟


با لبخند گفت:نه خوردم.برم بخوابم دیگه.

نمیدونم اما حس می کردم این عمو محمد اون عمویی نیست که این همه سال باهاش زندگی کردم.یه جوری بود.تغییر کرده بود.

لب باز کردم و گفتم:قرار کاری داشتین؟

بی خیال سمت اتاقش حرکت کرد و گفت:نه کاری نبود.

دلخور گفتم:اونوقت کاری نبود و بخاطرش بیرون شام خوردین و منو تنها گذاشتین.


متعجب ایستاد.دقیق نگاهم کرد و گفت
خب ..خب


نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم
احتیاجی به دلیل آوردن نیست . خب حقتونه باید یه وقایی هم برای خودتون بذارین.
قدمی بهم نزدیک شد و گفت:اتفاقی افتاده نیاز؟

بغضی که تو گلوم نشسته بود رو قورت دادم و گفتم: نه
خواست منو تو بغلش بگیره که خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
دوست ندارم مثل بچه ها باهام رفتار کنین.

سری تکون داد و گفت:چی میگی من کی مثل بچه ها باهات رفتار کردم نیاز؟

-همین الان.
الان؟
-آره ..همین الان میخواستین مثل بچه ها نوازشم کنین و سعی کنین دلم رو بدست بیارین.
با لبخند گفت
نیاز چته؟
ررمو کردم سمتی و گفتم
امروز بعداز ظهر کجا رفتین که به من نگفتین؟
نفسش رو آروم بیرون داد و گفت
پس موضوع اینه!
بهش نگاهی کردم و کردم و منتظر جوابش شدم.
دستش رو به میز تکیه اد و گفت با مهوش خانوم قرار داشتم.. میخواستم باهاش صحبت کنم.
یه لحظه اصلا متوجه نشدم چی شد.. منگ پرسیدم با کی؟

نفسش رو بیرون داد و گفت
اگه من بهت نگفتم با مهوش خانوم قرار داشتم که با هم یه صحبتایی کنیم برای این بود که نظرش رو در مورد خودم نمیدونستم و نمیخواستم فکر تو رو هم مشغول کنم

با تعجب نگاش کردم.
با ناباوری پرسیدم
-آراد هم میدونه؟

اون لحظه حتی برام مهم نبود که عمو شک کنه یا بگه چرا اینقدر صمیمی اسمش رو میارم.

کلافه و نگران گفت:من فکر می کردم خوشحال میشی.

خوشحال بشم؟خب شدم...اما یه لحظه ترس سراغم اومد....من قرار بود محبت عمو رو با یکی دیگه شریک شم.

-آره آراد میدونست.

سرم رو تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم اون هم نامردی کرد....نگفت.حتما برای اون هم مهم نیستم .درست مثل عمو که بهم نگفت.

-نیاز؟

سرم رو تکون دادم و سمت اتاقم حرکت کردم اما قدم دوم رو که برداشتم ایستادم.بدون اینکه برگردم آروم پرسیدم:بالاخره جواب مثبت رو گرفتین؟

چیزی نگفت که برگشتم.ناراحت و پشیمون نگاهم می کرد.

-اگه تو راضی نیستی...
نذاشتم جمله اش رو تموم کنه با یه قدم خودم رو تو بغلش انداختم.تو بغل عموی به ظاهر جدی اما مهربونم.

عمویی که فقط برام عمو نبود...همه کسم بود.

آروم موهام رو نوازش کرد.

-عمو مبارکتون باشه.

سعی کردم بخندم سرم رو بلند کردم .به چهره اش که هنوز هم ناراحت بود نگاه کردم و گفتم:من مطمئن بودم شما همدیگر رو دوست دارین.به آراد هم...

یهو جلوی خودم رو گرفتم که عمو لبخندی زد و گفت:پس راز عموت رو لو داده بودی؟

خندیدم ...بلند...از همون خنده ها که اگه مرجان خانوم بود بهم چشم غره می رفت...از همون خنده هایی که آدم وقتی بخواد بغضش رو پنهون کنه به لبش میاره.


-عمو خیلی خوشحالم.مطمئنم با هم خوشبخت میشین.

پیشونیم رو بوسید و با شیطنتی که ازش بعید بود گفت:اما من تا تو رو شوهر ندم زن نمی گیرم.

بی خیالی طی کردم و گفتم:کو شوهر؟پیدا کردین خبرم کنید.

لپم رو کشید و گفت:شوهر که هست کافیه لب تر کنی.

لبم رو تر کردم و گفتم:لب تر کردم.

خندید و گفت:برو بخواب دختر .. خجالت هم خوب چیزیه.
گونه اش رو بوسیدم و گفتم
یعنی رفتین قاطی مرغا.
آروم زد پشت کمرم و گفت:

برو دختر تا زبونت رو بهم گره نزدم.

بعد هم خندید و به سمت اتاقش رفت.

با لبخند محوی نگاهم رو گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.اما همین که وارد اتاق شدم و در رو بستم بغضم شسکت .خودم رو روی تخت انداختم و بالشت رو روی سرم گذاشتم و بغضم رو روی تشک تخت خالی کردم.

عجیب امشب دلم هوای مامان و بابا رو کرده بود.چرا آراد حرفی بهم نزد.چرا اون بهم نگفت.یعنی من رو آدم حساب نمیکرد؟ یعنی اینقدر براش بچه بودم که چیزی نگفت؟
نمیدونستم باید از اون دلخور بودم یا عمو. شاید هم مهوش!

نفسم رو به شدت بیرون دادم و به پشت خوابیدم. باید از خودم عصبانی باشم. این من بودم که خواستم اینطوری بشه. این من بودم که اجازه دادم با کارهام آراد اینطوری در موردم فکر کنه.


حتی نمیدونستم باید از چی و کی گله کنم ؟ از چی ناراحت بودم؟!با حس اینکه دستی لای موهامه چشمامو باز کردم،اولین تصویری که دیدم عمو محمد بود

-سلام دخترِ عمو

با اینکه یکمی دلخور بودم اما دیگه از ناراحتی دیشب خبری نبود الان بیشتر کنجکاو بودم ببینم دیشب با مهوش به کجا رسیدن!
فضول بودم دیگه!


بدون مقدمه لبخندی زدم و گفتم

-مهربون شدی عمو

عمو محمد یکم دستپاچه شد برای جواب دادن ،اما من دیگه طاقت نداشتم صبر کنم نیم خیز شدم و دوباره پرسیدم

عمو؟
-جانم
-بلاخره بله رو گرفتین؟
و با شیطنت یه ابروم و انداختم بالا

-به نتیجه ای فعلا نرسیدم اما امیدوار کننده بود و بعد هم یه چشمک مثل خودم تحویلم داد

چشمام و از تعجب گشاد کردم و گفتم
-عمو راه افتادی


بلند خندید و گفت

-پاشو پاشو ،بجای اینکه بشینی اینقدر حرف در بیاری،دست و روت و بشور که هم من دیرم شده هم تو به کارهای دانشگاهت نمیرسی

نگاهی به ساعت رو پاتختی انداتم ،7:30بود مثل جت از تختم پریدم تو سرویس بهداشتی

**



خودمو به زور از تو اون جمعیت انداختم تو اتوبوس ،با زرنگی یه جا واسه نشستن پیدا کردم

از صبح که سره کلاس بودم آراد 3بار زنگ زده بود ،اما من دیگه قصد اینکه جوابشو بدم نداشتم

از بی خوابی دیشب همش پلکام رو هم میوفتاد،چشمام و بستم و سرمو تکیه دادم به شیشه

تو اون ترافیک بعد از یک ساعت ،سرِ ایستگاه پیاده شدم

بدجور هوس ژله کرده بودم از سوپری اول یه ژله گرفتم و درشو باز کردم و قدم زنون به راهم ادامه دادم

آخرای ژله هر چی سعی میکردم با قاشق درنمی اومد آخرش هم قاشق از دستم افتاد . با حسرت نگاهی به قاشق و ته مونده ژله کردم. محال بود ازش بگذرم. انگشت کوچیک رو توش زدم به دستم نگاه کردم.
اینقدرها هم که انگشت کوچیکم نمیتونست جرم و میکروب به خودش بگیره تا منو از پا در بیاره !
بی خیال بهداشت شدم و انگشتم رو به سمت دهنم بردم و با لذت میخواستم بذارم تو دهنم که ای کاش یه کارد میخورد تو شکمم که اینقدر هوسای بیخود نکنه
آراد جلو در خونمون وایساده بود و با ابروهای بالا داده داشت بهم نگاه میکرد.


یواشکی ولی سریع و به موقع انگشت ژله ایمو بردم پشتم و مالوندم به مانتوی عزیزم !

اخمامو تو هم کشیدم و از جلوش رد شدم ،در نیمه باز بود احتمالا با عمو اومده بود
همین که خواستم برم تو صداش از پشت سر اومد
-نیاز خانوم
ته صداش خنده موج میزد
با جدیت برگشتم و گفتم
_امرتون
-اول سلام
اون سلام تو سرت بخوره !
با همون اخم گفتم
-علیک سلام ،خوب دوما؟؟؟
یه دستمال کاغذی گرفت سمتم
پشت لباستون ژله ای شده .
سعی کرد جلو خندشو بگیره اما همون نیشخند هم برای من آزار دهنده بود

تو دلم به خودم صدتا بد و بیراه به ژله مادر مرده دادم تا من باشم دیگه از این هوسا نکنم

بدون اینکه دستمال و ازش بگیرم رومو برگردوندم که برم که گفت :جواب تلفنتو بده کارت دارم .

وارد شدم و در حالیکه بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم در رو میبستم گفتم
من با شما کاری ندارم.


در رو محکم هول دادم که صدای بسته شدنش نیومد .برگشتم دیدم در رو گرفته. سرش رو در تکون داد و گفت
یعنی چی؟
کمی نزدیکتر شدم و در حالیکه سعی میکردم صدام رو پایین بیارم تا یه وقت به گوش عمو نرسه گفتم
فکر میکردم قراره چیزی بینمون پنهان نمونه؟

صورتش رو جمع کرد . کلا این یارو زود مطلب رو نمیگرفت. سرم رو جلو بردم

و گفتم
دیشب واسه چی حرفی نزدی که عمو محمدم با مهوش خانوم قرار داره؟
ابروهاش رو بالا داد و گفت
آهان . پس برای همین خنجر از رو بستی؟

دندونام رو روی هم فشار دادم . دلم میخواست سرش رو بذارم لای در و اونقدر فشار بدم که چشماش بزنه بیرون.

در رو برای اینکه بسته بشه هول دادم که اینبار پاش رو لای در گذاشت و گفت
شب بهت زنگ میزنم.
همینطوری که در رو فشار میدادم گفتم
بر نمیدارم.
نچی کرد و گفت
مهمه.
شونه ام رو بالا انداختم و گفتم
از نظر من هیچ چیزی دیگه مهم نیست
دستش رو روی در گذاشت و گفت
نیاز لجبازی نکن. شب با هم حرف میزنیم
یه جوری میگفت نیاز که انگار من زنشم!
در رو بیشتر فشار دادم و گفتم
تازگیها زیادی دارین صمیمی میشین. از این به بعد نیاز خالی صدام نکن
چشماش شیطون شد و گفت
چشم نیازِ....
صدای پای عمو از راه پله باعث شد حرفش رو نیمه بزنه. با اخم شدید نگاهش کردم و گفتم
من از شوخی هم خوشم نمیاد آقای حسینی
شونه اش رو بالا انداخت و گفت
ما مگه با هم شوخی هم داریم؟
این روی دیگ رو هم سیاه کرده بود!

در رو محکم فشار دادم که پاش بیشتر درد بگیره ولی از اونجایی که خیلی خبیث بود پاش رو کشید و یک آن درد شدید توی دستم پیچید . در رو ول کردم و از درد جیغ بلندی کشیدم که توی راهرو پیچید. عمو هراسون از بالای پله ها داد زد:
چی شد ؟
دستم رو پایین گرفتم . از درد اشک توی چشمام جمع شده بود . آراد در رو هول داد گفت
دختر چکار کردی با خودت؟ ببینم دستت رو؟
چشمام رو محکم رو هم فشار دادم . انگشت دستم بدجور ذوق ذوق میکرد.
عمو محمد خودش رو رسوند و در حالیکه نفس نفس میزد پرسید:

_چی شده حسینی؟

- در روی انگشتش بسته شد
عمو با ملایمت گفت
ببینم دستت رو عمو جان
بدون اینکه چشمام رو باز کنم درحالیکه کنترلی روی گریه ام نداشتم گفتم
...عمو..
-جان عمو.. ببینم دستت رو
چشمام رو باز کردم و کمی دستم رو جلو بردم. اونقدر ذوق ذوق میکرد و درد میکرد که نفسم رو بریده بود
با صدای آراد که گفت
باید بره درمانگاه نگاهی به دستم کردم
سه تا بند انگشتم به شدت کوبیده شده بود و روش زخم شده بود. انگشت کوچیکم هم ناخونش کوبیده شده بود و بی رنگ شده بود
عمو با ناراحتی و عصبانیت گفت
حواست کجا بود نیاز ؟

خواستم حرفی بزنم که آراد گفت

تقصیر من شد جناب رضایی .
با تعجب به این سوپرمن تازه از راه رسیده نگاه کردم که عمو گفت
تو در رو بستی؟ نمیتونستی درست چشمات رو باز کنی؟

اوه ! تا بحال ندیده بودم عمو به کسی اینطوری گیر بده.. نمیدونم چرا وقتی قیافه پکر آراد رو دیدم که در مقابل عمو حرفی هم نزد دلم براش یه هوا سوخت .برای همین با ناله گفتم
نه خودم بی احتیاطی کردم

عمو نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت
حسینی تو نیاز رو ببر درمونگاه. من باید برم جلسه. هر چند که به وجود تو هم احتیاج هستش ولی نمیتونم بی خیال از حالِ نیاز بگذرم.

آراد جواب داد
شما برین خیالتون راحت باشه. بعد در مورد جلسه میتونیم یه جلسه خصوصی با هم داشته باشیم و من رو هم در جریان بگذارین.

اوه قرار بود من با این برم درمونگاه!

بینی ام رو بالا کشیدم و با اون یکی دستم صورتم رو پاک کردم و گفتم

من طوریم نیست عمو.. احتیاجی هم نیست برم درمونگاه شما برین به کارتون برسین

عمو اخم غلظی کرد و گفت
طوریت نیست یعنی چی؟ یه نگاه به دستت بنداز.. تا معاینه نشه من خیالم راحت نمیشه
بعد هم درحالیکه پرونده ها رو توی دستش جابجا میکرد رو به آراد گفت
حسینی حرف نیاز رو گوش ندی و پشت گوش بندازیا . نیاز یه کم از دکتر و آمپول میترسه
دردم رو برای یه آن فراموش کردم. چشمام اندازه نعلبکی شد.
با تعجب گفتم
عمـــــــــو!!

عمو هم بی خیال دستش رو پشتم گذاشت و در حالیکه به بیرون هدایتم میکرد گفت

جان عمو. حرص نخور اینطوری گفتم حسینی بیخیالت نشه


چشمام رو با حرص گردوندم سمت آراد که زیر لب چیزی گفت . یه چیزی شبیه بی خیالت نمیشم !!

تو هنگ حرفش مونده بودم که عمو گفت
حسینی حواست کجاس . در ماشینت رو باز کن

آراد هم که بدتر از من معلوم نبود حواسش کجا بود . یهویی به خودش اومد و به سمت ماشینش رفت.
سوار ماشین شدم .عمو دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت

تا ساعت 9 خونه میرسم. به مرجان خانوم هم خودم زنگ میزنم میسپارم امشب رو هم دیرتر بره خونه.
در ماشین رو بست و رو به آراد گفت
حتما بهم خبر بده چکار کردین
آراد هم سوار ماشین شد و گفت
به روی چشم

عمو چشماش رو آروم روی هم گذاشت و گفت
نیاز جان. اگه قرار بود مسکنی چیزی بزنن بذار اینکار رو بکنن .

با اعتراض گفتم
اِ عمو . طوری حرف میزنین که انگار من بچم و از آمپول و اینا وحشت دارم. خوبه یه مدت روی تخت بیمارستان بودم و عین خیالمم نبودا.

عمو لبخند مهربونی زد و گفت
میدونم خانومِ خوnم. تو از آمپول و سرنگ نمیترسی ولی خب همیشه باید نیم ساعت قبل آماده ات کرد که اونقدر ها هم ترس نداره.


بعد هم بدون اینکه منتظر بشه من جوابش رو بدم رو به آراد گفت
برین دیگه حسینی

آراد هم که ماشین رو روشن کرده بود ،سرش رو تکون داد و گفت
پس فعلا
بعد هم راه افتاد.

این عموی ما هم کلا از اون بی سیاست ها بود. آخه یکی نبود بگه ، گیریم که من از آمپول در حد مرگ میترسم آخه تو باید این رو جلوی یه غریبه بگی؟


از خم کوچه که رد شد نیم نگاهی بهم کرد و گفت
دستت چطوره؟

با شنیدن صداش اخمام بیشتر توی هم رفت. تقصیر این بود که دستم آش و لاش شده بود.
بدون اینکه نگاه از روبرو بگیرم گفتم:

دستم طوریش نیست .درمانگاه هم اصلا احتیاجی نیست که بریم این عموی من زیادی حساسِ
دنده رو عوض کرد و گفت
شرمنده .. بنده مامورم و معذور. جناب رضایی امر کردن که حتما درمانگاه رو بریم . شما هم بهتره به خودت مسلط باشی .
برگشتم به سمتش و گفتم
مسلط واسه چی؟
شونه اش رو یه کم بالا انداخت و گفت
خب واسه آمپول و اینا میگم دیگه

این رو که گفت کفرم رو درآورد . چرخیدم به سمتش و با لحن نه چندان مناسب گفتم
میدونستی بیش از حد روت زیاده؟


منتظر بودم حرفی بزنه تا من بیشتر عصبانیتم رو سرش خالی کنم ولی در نهایت تعجب هیچ حرفی نزد. فقط یه اخم روی پیشونیش اومد.

انگار انتظار هچین برخورد رو ازم نداشت. راستش من خودم هم انتظار همچین حرکتی رو از خودم نداشتم ولی درد انگشتم بیش از حد حساسم کرده بود و وقتی این هم نمک ریخت یهو از کوره در رفتم.

وقتی دیدم هیچی نمیگه بیشتر جری شدم و گفتم
حالا چرا حرفی نمیزنی؟ تا همین چند دقیقه پیش که داشتین شوخی میکردین؟

راهنما زد و در حالیکه آینه بغل دستش رو میپایید گفت
خوبه خودت میگی داشتم شوخی میکردم و اون حرف رو بهم زدی. .. میدونی
تقصیر تو نیست . تقصیرخودمه که طرفم رو نمیشناسم و باهاش شوخی میکنم.


به تندی جواب دادم
پس از این به بعد باهام شوخی نکن.
-نمیکنم
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
بهتر.... نکن.
ماشین رو پارک کرد و گفت
نمیکنم.

ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد .

وقتی در رو بست بلند که شباهت به جیغ نبود گفتم
بهتر..بهتر ..بهتر.

از عصبانیت نفس نفس میزدم. نمیدونم چه مرگم بود . من که از خدام بود به پرو پاچه م نپیچه پس چم شده بود که وقتی دیدم بدون اینکه منتظر من بشه به سمت درمونگاه رفت!
سعی کردم نفسم رو که بریده بریده شده بود و خبر از این میداد که گلو دردم برای یه بغض شکننده اس ، به آرومی بیرون بدم ولی انگار این بغض هم باهام بازش گرفته بود.
حس میکردم یه پرتقال توی گلوم گیر کرده.
دستم رو کلافه به صورتم کشیدم و به سمت درمونگاه نگاه کردم. حتی دم در هم منتظرم نشده بود.
- جهنم... به درک که نموندی. لیاقت نداشتی که برام صبر کنی.



با عصبانیت این رو گفتم و از ماشین پیاده شدم و به شدت در ماشین رو بستم و که از کنترل راه دور درش قفل شد.

سرم رو بلند کردم . دیدم طبقه دوم از پنجره راه پله درمونگاه سرش رو بیرون کرده.



بدبختِ ندید بدید. ترسید لَگَنِش رو بِدوزدن که از اون بالا کشیک میکشید کِی من پیاده شم تا در رو قفل کنه!

دست آسیب دیدم رو به دست دیگه ام گرفتم و با اخمای وحشتناک به سمت درمونگاه حرکت کردم.یه چهل دقیقه ای معطل شدیم تا بالاخره صدام کردن. از روی صندلی بلند شدم و بدون اینکه به آراد که روبروی من به دیوار تکیه داده بود و از اول خودش رو با گوشیش سرگرم نشون داده بود ، نگاهی بندازم وارد اتاق مربوط شدم.

به اشاره پرستار روی صندلی نشستم.
-مشکلتون چیه؟
با سوال پرستار سرم رو بلند کردم . نگاهم به سمت در رفت . چرا فکر میکردم اون هم با من وارد اتاق میشه؟!

لبام رو جمع کردم و رو به پرستار گفتم
یه ساعت پیش در روی دستم به شدت بسته شد. میخوام چک بشه

دکتر همون موقع وارد شد و یه سلام زورکی کرد و در حالیکه در رو میبست از پرستار مشکل رو پرسید بعد هم با همون قیافه جدی گفت
درد شدیدی داری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم
الان نه... فقط یه کم

میتونی دستت رو تکون بدی؟
به دستام نگاه کردم که حالا روی هر چهارتا انگشتم هاله ای از کبودی خودنمایی میکرد.
-میتونی تکون بدی ؟
سعی کردم انگشتام رو تکون بدم. مثل یه چوب خشک شده بودن . به نرمی سعی کردم تکونشون بدم.
-درد داری؟
-خیلی شدید نیست ولی آره.. درد داره. نمیتونم زیاد تکونش بدم.

جلو اومد و شروع کرد به معاینه کردن.
دوباره نگاهم به سمت در کشیده شد.

حالا خوبه مقصر خودش بوده و به روش نیاورده.
تمام مدتی که پرستار حرف میزد حواسم نبود . اصلا نمیدونم گفت دستم چِش شده !فقط وقتی متوجه یه آتل به دستم شدم به خودم اومدم و گفتم
شکسته؟
دکتر که با یه من عسل هم نمیشد خوردش با تعجب رو به من نگاه کرد و گفت:

عرض کردم کوفتگیه خیلی شدید داره. یه بیست و چهار ساعت این آتل رو نباید باز کنین . بعد از اون با پمادی که میدم خوب ماساژ بده تا کوفتگی رفته رفته از بین بره. ضرب شدیدی دیده ولی جای نگرانی نیست.
-آمپول نمیزنین؟

اینقدر این رو بچگونه ادا کردم که خودم از خودم خجالت کشیدم!
ابروهاش رو داد بالا و گفت
احتیاجی نیست. مگه زیاد درد داری؟

سرم رو به علامت نفی بالا انداختم که گفت
پس مشکلی نیست.


در رو باز کردم و از اتاق مزبور اومدم بیرون. اولین جا نگاهم رفت سمت جایگاهی که آراد ایستاده بود. به سمتش رفتم . متوجه ام شد و سرش رو بالا کرد
با دیدن اخماش حالم بدتر گرفته شد.
مثل اینکه این حالا حالا ها نمیخواست از موضعش پایین بیاد.

بدون اینکه به آتل دستم نگاه کنه و یا سوالی از این باره بپرسه گفت
تموم شد کارتون؟
اخماش آزارم میداد و اون پرتقال توی گلوم رو بزرگتر میکرد! فقط سرم رو تکون دادم که گفت
تا شما برین پایین من حساب میکنم
از کنارم رد شد که گفتم
رسیدش رو بدین به عمو محمد باهاتون تسفیه کنه.

حرفی نزد حتی وقتی باهاش حرف میزدم حتی مکثی نکرد و به راهش ادامه داد.

همونطور با نگاهم دنبالش کردم و تا وقتیکه که کارش تموم نشد نگاهم رو ازش نگرفتم.

نیاز اگه زبون به دهن میگرفتی حالا هر کس و ناکسی برات قیافه نمیگرفت.
ولی یکی توی وجودم گفت
همین هر کس و ناکس خوب حالت رو با اخماش جا آورده که اینطوری پنچری.

زیرلب جهنمی گفتم و از درمونگاه خارج شدم.بعد از چند دقیقه ای معطلی هم ظاقا خوش خوشان از درمونگاه اومد بیرون.

توی تمام مدت هم نه حرفی زد نه حتی نیم نگاهی بهم کرد. اونقدر ابروهاش بهم گره
زده بود که نزدیک بود دیگه به سمتش برگردم و بگم بابا بیخیال ما یه چیزی گفتیم کوتاه بیاد دیگه !

جلوی در خونه نگه داشت. در رو باز کردم و پیاده شدم و ناخودآگاه گفتم

ممنون

نمیدونم چرا منتظر شدم و کمی مکث کردم حرفی بزنه! ولی وقتی دیدم نگاهش درست به روبروشه در رو بستم که سریع پاش رو روی پدال گذاشت و حرکت کرد.

کلا با این رفتارش انگار یه سطل پر از میخ ریختن روی تمام بدنم. تمام وجودم مور مور شد .

-نیاز دیدی ؟ حتی صبر نکرد تو بری داخل خونه. اصلا به فکرش نرسید شاید باز بدوزدنت!

کاش بدزدنم واین با عذاب وجدان دِق کنه و بمیره.

سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم و با تشر به خودم گفتم

خودت بمیری نیاز چرا از جوون مردم مایه میذاری؟

چرخیدم به سمت خونه که تازه بعد از عهد بوق یادم افتاد کیفم رو توی ماشین شازده جا گذاشتم.
با حرص دستم رو روی زنگ فشار دادم. حالا خوبه مرجان خانم بود وگرنه الان باید تا اومدن عمو جلو در به انتظار میشستم.
یکی نیست به این مثلا آقا پلیس بگه تو که اعصابت ضعیفه چرا خودت رو جایی بستری نمیکنی ؟!

با صدای مرجان خانم که گفت کیه
با حالت عصبی گفتم
جز من کی میتونه باشه مرجان خانم باز کن.در رو محكم پشت سرم بستم كه ديدم مرجان خانم جلو ايستاده. زير لب سلامي كردم و خواستم برم اتاقم كه اومد جلو و همونطور كه آروم صورتش رو چنگ انداخته بود گفت

آقا بهم گفت چي شده . الهي بميرم مادر حواست كجا بود آخه?

باز ياد اون آراد دستپا چلفتی افتادم . تقصير اون بود . حالام كه اصلا چيزي به روي خودش نياورد .

- شكسته مادر؟
جواب دادم

نه .. ضرب ديده تا فردا اين آتل باید باشه فردا هم بازش ميكنم. ببخشيد مجبور شدين تا الان بمونين
- فداي سرت مادر . هنوز دير وقت نيست تا نه و ده ديگه ميرسم خونه. شام هم عدسي پلو درست كردم

بعد به سمت چادرش كه آويزون بود رفت و گفت
ميخواي بيشتر بمونم شامت رو هم بخوري بعد برم؟
سرم رو تكون دادم و گفتم
نه شما برين . كارام رو ميتونم بكنم
چادرش رو سرش كرد و گفت
ببخشيد مادر امشب بايد كلي غذا بپزم فردا ظهر میان ميبرن . اندازه پنجاه نفر سفارش دادن وگرنه بيشتر ميموندم پيشت
لبخند زدم و گفتم
فداتون بشم .گفتم كه ميتونم كارام رو بكنم .

به سمتم اومد و تندي يه بوسه روي صورتم كاشت و در رو باز كرد و با يه خداحافظي بيرون رفت.
در رو پشت سرش بستم و برگشتم سمت اتاقم . با اينكه وقتي از دانشگاه ميمودم گرسنه بودم ولي الان به كل اشتهام رفته بود .
مقنعه ام رو از سرم در آوردم و همونطور كه با يه دستم دگمه هاي مانتوم رو باز ميكردم وارد اتاقم شدم . بدجورم حالم بد بود . نه بخاطر درد دستم .
خودم خوب ميدونستم بخاطر رفتار آراد اينطور بهم ريختم . حس ميكردم نبايد اينطوري رفتار ميكردم كه اون اينطوري بعم بی محلی كنه.

با يه مكافاتي دستم رو از توي آستين مانتوم در آوردم . نشستم روي تختم و لباسام رو پرت كردم رو تخت.
به ساعت نگاه كردم نزديك هشت بود . كلافه پوفي كردم .
بلند گفتم
من حركتم درست نبود قبول دارم ولي اونم نبايد اينطوري ميكرد . اصلا شخصيت خودش رو نشون داد. ارث باباش رو كه نخورده بودم اينجوري كرد!


خودم رو پرت كردم روتخت و طاق باز خوابيدم
بدجور كلافه بودم .
چشمام رو بستم . نبايد فكرش رو كنم.

به من چه كه آقا نازنازيه و بهش برخورده!

با يه حركت از رو تخت بلند شدم و از تو اتاقم اومدم بيرون/

بهتر بود كه غذام رو بخورم و بهش فكر نكنم . اينطوري فقط خودم اذيت ميشدم .

تا ساعت يازده كه عمو بياد خودم رو با ديدن سريال تلوزيوني سرگرم كردم . هر چند كه حواسم اصلا نبود چي داره پخش ميشه ولي بهتر از نگاه كردن به دك و ديوار بود . از لب تابمم نميتونستم استفاده كنم چون ويروسي شده بود و من هم مدتي بي خيالش شده بودم .




با چرخیدن کلید توی قفل در به استقبال عمو رفتم . باتعجب نگاهم كرد و گفت تو هنوز نخوابيدي؟

-نه خوابم نميومد
-دستت چطوره ؟ آراد بهم گفت تا فردا بايد دستت توي آتل باشه

از اين حرفش تعجب كردم و گفتم
اون گفت؟
عمو سرش رو تكون داد و گفت
آره مگه اينطور نيست؟!
با من من گفتم
چرا ولي خب نه اينكه آراد ازم چيزي نپرسيد واسه همين تعجب كردم

- اونطور كه اون ميگفت وقتي كار دكتر تموم شده بود و زودتر از تو از اتاق اومده بوده بيرون ازش پرسيده

ابروهام رو بالا دادم و آهان بلندي گفتم. با خودم كه رو دروايسي نداشتم بدجور دلم قيلي ويلي رفت . ولي خب از يه جهت هم فكر كردم شايد واسه اين كه بايد به عمو جواب ميداده اين كار رو كرده!

عمو در حاليكه به سمت آشپزخونه ميرفت گفت
تو فكري؟!
- آخه .. راستش...
مونده بودم در جواب عمو چي بگم آخه بدجور با اون حالت پليسي نگاهم ميكرد ! يهو ياد كيفم افتادم و گفتم
كيفم رو به شما داد
در قابلمه رو باز كرد و گفت
كيفت؟! مگه دست اونه؟!
- نميدونم ... يعني فكر كنم توي ماشين اون جا گذاشتم !
-چيزي در اين باره نگفت. يعني فكر كنم اگه كيفت جا مونده بود حتما بهم ميداد. ممكنه توي درمونگاه جا گذاشته باشي.


اين رو مطمئن بودم كه توي ماشين آرارد جا گذاشتم. ولي نميدونم چرا موقع پياده شدن حواسم رو جمع نكرده بودم و از همه عجيب تر كه آراد هم متوجه اش نشده بود که کیفم رو به عمو بده تا برام بیاره.

عمو گفت
ميخواي الان بگو كدوم درمونگاه بوده برم بگيرمش

- نه عمو جان . فكر كنم زير صندلي ماشين آراد .... يعني آقاي حسيني رفته ايشون هم متوجه نشدن . خودم فردا باهاشون تماس ميگيرم
.
باشه اي گفت و غذا رو توي بشقابش كشيد
من هم به بهانه خواب شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم .


روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه طرف هم به خودم حق میدادم.
نیم ساعتی بود که روی تخت به قصد خواب دراز کشیده بودم .از این پهلو به اون پهلو شدم.اما انگار خواب از چشام فراری شده بود.

گوشی ام رو دستم گرفتم .دلم تنگ شده بود برای حرف زدن باهاش.حتی اگه دعوا کنیم.نمیدونستم این چه دردی بود که به جونم افتاده بود
نمیدونستم چرا نمی تونستم ناراحتیش رو تحمل کنم.

از یه طرف هم دلم نمی خواست غرورم رو بشکنم و بهش تلفن بزنم.گوشی رو چند بار توی دستم چرخوندم و عاقبت به نوشتن پیام براش اکتفا کردم.با دست سالم براش نوشتم

"سلام آقای حسینی ببخشید مزاحم شدم،خواستم بپرسم کیفم تو ماشین جا نمونده؟"

پیام رو که سند کردم کمی ازسنگینیی که روی قلبم بود کم شد.روی تخت نشستم و منتظر شدم تا جواب بده.اما هیچ خبری نشد.ده دقیقه بعدش هم خبری نشد.

بلند شدم و گوشی به دست تو اتاق قدم زدم.بعد از نیم ساعت که خبری نشد فهمیدم قرار نیست جواب بده گوشی رو روی تخت پرت کردم و خودمم کنارش نشستم و خیره شدم به صفحه اش که قرار نبود روشن بشه.



نفهمیدم چقدر به گوشی زل زده بودم که صفحه اش روشن شد و اسم آراد روش نوشته شد.

اینبار من دلخور بودم دلم نمی خواست جواب بدم.حتی نمی دونستم چه مرگمه که الان که اون زنگ زده بود نمی خواستم جواب بدم.دلخور بودم که چرا زودتر زنگ نزده بود.

خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت نگاش می کردم که دوباره شروع کردن به زنگ خوردن.دست دراز کردم و گوشی رو دستم گرفتم.

دستم رو روی صفحه اش لغزوندم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.

فقط سکوت بود که به گوشم رسید.یه سکوت که صدای نفسهای آرومی توش گم شده بود.

-کیفتون رو میدم سردار بهتون بده خانم نیاز

همین و دوباره سکوت کرد.بغضم رو قورت دادم و گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی؟

صدای پوفش رو شنیدم :نمی خوام پررویی کنم و چیزی بگم که به خانم بربخوره.

آب دهنم رو قورت دادم .
مثل اینکه این بازی نمیخواست تموم شه.نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم
من ....
مکث کردم... حالم گرفته شده بود و بغض اذیتم میکرد.. بعد از چند ثانیه که حرفی نزدم گفت

دستت چطوره؟

یه لبخند ناخواسته روی لبم نشست. با این حرفش انگار سبک شدم و اخمام باز شد.

-نیاز پشت خطی؟


-آره
دستت بهتره؟
-آره ..
-باشه.. به نظر خسته ای برو استراحت کن .کیفت رو میدم جناب رضایی بیاره.
قبل از اینکه قطع کنه گفتم
بابت دیروز ... معذرت میخوام

حس کردم باید این رو بگم . حس کردم اینبار باید من کوتاه بیام. حس کردم اگه اینو نگم ممکنه دیر بشه.

نفسم رو حبس کردم تا ببینم چی میگه..
بعد از مکث کوتاهی گفت

مواظب خودت باش.
بعد هم قطع کرد.




به سقف زل زدم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم و به این فکر کردم که واقعا این دل که داره تو سینه می کوبه هوایی شده؟!


یه حس خوبی تو کل بدنم پیچید.یه حس شور و نشاط که باعث شد یه لبخند پهن و درشت بشینه رو لبهام و تا چند دقیقه هر جور که خواستم جمعش کنم جمع نشد که نشد.

چشمام بعد از کلی فکر داشتن گرم خواب می شدند که صدای پیام گوشیم بلند شد.اول خواستم بی خیالش بشم اما با فکر اینکه نکنه آراد باشه.شیرجه رفتم سمت گوشیم که گوشه تخت بودم و سریع پیام رو باز کردم که با دیدن پیام تبلیغاتی یهو لبهام آویزون شدم و چند تا فحش آبدار هم نثار روح اون صاحب شرکت کردم.
گوشی رو سایلنت کردم و فرستادم زیر بالشت و اینبار بدون اینکه حتی به آراد هم فکر کنم خوابم رفت.


خواب میدیم یکی مدام داره به گوشیم زنگ میزنه و یه نفر دیگه هم دستش رو روی زنگ گذاشته و بی خیال نمیشه..

هر چقدر میخواستم به خودم حرکتی بدم نمیتونستم... انگار دست و پام رو با زنجیر محکم بسته بودن. نای حرکت نداشتم.
یه لحظه هیچ صدایی نیومد . حس کردم آزد شدم. اما کمتر از چند ثانیه باز صدای گوشیم و صدای زنگ در با هم به یک صدا در اومد که باعث شد کلا از خواب بپرم.
گیج و منگ بودم. روی تخت نشستم . چند ثانیه طول کشید که موقعیت کنونیم رو بدست بیارم. تازه اونموقع بود که متوجه شدم خواب نمیدیدم و یه بنده خدا پشت در هستش و یکی دیگه هم دست از سر این شماره تلفن من بر نمیداره.
با سستی بلند شدم.
بند تاپم رو که رو شونه ام افتاده بود رو درست کردم و سمت کمد رفتم تا مانتویی روی تاپم تنم کنم.شال مشکی رنگم رو هم سرم کردم که صدای زنگ قطع شد.
نه مثل اینکه طرف نا امید شد و رفت.مانتو رو دوباره از تنم کندم شال رو هم پرت کردم رو تخت و سمت دستشویی رفتم.خوابم رو که دیگه پروند حداقل برم به شکمم برسم.
ژل شستشو دهند صورتم رو برداشتم و قشنگ صورتم رو شستم تا تمیز و به قول بچه ها خوشحال و با نشاط شه.

موهام رو هم جمع کردم و با کش موهام که دور مچ دستم بود بستمشون تا کمی از بهم ریختگی دربیان.
همین که از دستشویی بیرون اومد با شنیدن قدمهایی تندی که سمت راه پله میومدن.سرجام خشکم زد.خواستم جیغ بکشم که صدای نیاز گفتن عمو
باعث شد نفس راحتی بکشم اما هنوز نفس راحتم رو کامل فوت نکرده بودم بیرون که با دیدن عمو و به دنبالش آراد که نفس نفس میزد و انگار کل مسیر رو دویده باشن نفس تو سینه ام حبس شد.

عمو غرید! از عصبی بودن عمو جا خوردم و به خودم اومدم
_برو تو اتاقت.
خواستم بگم چرا که آراد سریع نگاهش رو ازم گرفت و پشت به من کرد.
تازه یاد سرو وضعم افتادم سریع سمت اتاقم رفتم که قدمهای محکم عمو رو هم دنبال خودم شنیدم.



با بسته شدن در اتاق به سمتم عمو برگشت. در حالیکه سعی میکرد به عصبانیتش مسلط باشه گفت

خواب بودی؟ آره؟
با تعجب سرم رو تکون دادم که بلند تر گفت

میدونی از کی این حسینی پشت درِ؟ میدونی از کی مدام داره یا به گوشیت زنگ میزنه یا در خونه رو میزنه؟

من که هنوز گیج بودم گفتم
عمو اتفاقی افتاده؟
به سمتم اومد. راستش از اینکه بی هوا با حالت پرخاشگر به سمتم اومد کمی جا خوردم . ولی عمو انقدر عصبی بود که نتونستم حرفی بزنم


-نیاز ..نیاز... میدونی تا وقتیکه برسم اینجا چند بار سکته زدم؟ آخه دختر چطوری صدای در رو نشنیدی ؟ چطوری صدای زنگ موبایلت رو نشنیدی هان؟

از صدای بلند عمو که با عصبانیت باهام حرف میزد خیلی جا خوردم.
بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود. درست مثل بچه ها.

میدونستم که مقصر هستم ولی اصلا انتظار نداشتم عمو اینطوری باهام حرف بزنه .مخصوصا که میدونستم صداش رو آراد هم میشنوه.
یه قدم بهم نزدیک شد و با همون عصبانیت گفت
چطوری هیچ صدایی نشنیدی؟
شونه ام رو بالا انداختم و با حالت مظلومی گفتم
خواب بودم.
بلندتر داد زد
خواب بودی؟
نگاهم رو از چشمای عصبی عمو گرفتم و گفتم
نمیدونستم قراره کسی بیاد ... وگرنه گوش به زنگ میشدم.
پوفی کرد و بعد از چند لحظه گفت
مگه هر کس میخواد بیاد باید اول بگه که شما گوش به زنگ باشی؟

روم رو به سمت دیگه گرفتم تا چشمای آماده به باریدنم رو از عمو مخفی کنم. آهسته گفتم
اصلا این اومده بود چکار؟!

بعد هم زیر لب که عمو متوجه نشه با حرص و بغض گفتم
مزاحم همیشگی

عمو ازم فاصله گرفت و گفت:

بجای تشکر کردنته؟ اومده بود کیف جنابعالی رو که جا گذاشته بودی تحویلتون بده..
فکر نمیکردم عمو صدام رو بشنوه. با این حرفم معلوم بود که بیشتر عصبی کردمش. سعی کردم باید یه چیزی بگم .. یه بهونه ای بیارم تا عمو دست از اخم کردنش برداره.
آب گلوم رو قورت دادم و سعی کردم بدون بغض حرف بزنم
- گوشیم فکر کنم روی ویبره بود... نمیدونم...شایدم نبود... صدای در رو هم میشنیدم.. ولی فکر میکردم خواب میدیدم.. نمیدونم ... فقط نمیدونم... چرا....

عمو دستش رو بالا برد به علامت اینکه ساکت بشم.
این حرکتش باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه. عمو دستش رو کلافه به صورتش کشید و بعد از چند دقیقه از اتاق رفت بیرون و در رو محکم پشت سرش بست.
سعی کردم با یه نفس بلند بغضم رو فرو بدم.. با اینکه میدونستم عمو حق داشت اما این انتظار رو ازش نداشتم.
خب خواب بودم دیگه!


چند دقیقه ای توی اتاق بودم که صدای عمو بلند شد و گفت
ما داریم میریم .. شب دیر وقت میام.

دستی به صورتم کشیدم و قبل اینکه عمو و آراد بیرون برن. مانتو و روسریم رو پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون. نمیخواستم آراد فکر کنه من دارم مثل این بچه کوچولوها گریه و زاری میکنم.


به محض اینکه در رو باز کردم آراد که در حال بیرون رفتن از خونه بود سرش به سمتم برگردوند.
چشم تو چشم هم شدیم. مطمئنا باز خرابکاری این بود که عمو اینطوری با هام برخورد کرده بود ولی نمیدونم چرا اینبار ازش دلخور نشدم و توی دلم بد و بیراه بهش نگفتم.بلکه برعکس نگاهش بهم آرامش داد. با سر بهش سلام کردم. ایستاد و گفت
سلام...کیفتون رو براتون گذاشتم روی میز.
نگاهم به سمت میز رفت. زیر لب تشکر کردم.

همون لحظه عمو از اتاقش اومد بیرون. جرات نگاه کردن به چشمای عصبانیش رو نداشتم.اخلاق عمو رو میدونستم. وقتی عصبانی میشد حالا حالا ها آروم نمیشد. درست مثل خودم.
دوباره نگاهم کشیده شد سمت آراد. خیلی بی دلیل!
اما وقتی چشماش رو آروم باز و بسته کرد قلبم فرو ریخت و ته دلم خالی شد . اون لحظه خیلی ناشی لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین گرفتم که تا وقتی صدای گرم و دلنشینش که خداحافظی کرد رو شنیدم ،بالا نیاوردم.
به محض اینکه در بسته شد دستم رو روی قلبم گذاشتم و آروم زمزمه کردم
چقدر ضایع هستی نیاز!

اخمام رو توی هم کردم و گفتم
اوه.. حالا انگار چی شده. خب تا بحال از این آراد مهربونی ندیده بودم برام سوپرایز بود.
روسری رو از سرم کندم و به سمت اتاقم رفتم که نگاهم به موبایلم افتاد . به سمتش رفتم و برش داشتم.
واقعا من چطوری متوجه صدای موبایلم و زنگ در نشدم؟
گوشیم رو چک کردم .
خدای من . ده تا میس کال از آراد .پوفی کردم رو روی تختم نشستم. عمو حق داشت از دستم عصبانی بشه. تا بحال سابقه نداشت مثل خرس بخوابم که اینطوری صدای چیزی رو نشنوم.
دستم رو زیر چونه ام زدم. یادم اومد صدای زنگ در و موبایلم رو شنیدم ولی فکر کردم خواب دیدم.
سرم رو تکون دادم. نابغه بودم!
همون لحظه گوشیم لرزید و یه پیام برام اومد. نگاه به گوشیم کردم. از آراد بود!
سریع بازش کردم.نوشته بود

دلخور نباش. جناب رضایی زیادی به دختر برادرش حساسِ.... خب حق هم داره.
چشمام گرد شد. منظورش از اینکه نوشته بود خب حق هم داره میتونست معنی خاصی بوده. درست همون معنی که قلبم رو به ضربان آورده بود!
ولی خب از این آراد بعید هم نبود که با این حرفش بخواد باز دستم بندازه !
دوباره صدای پیامگیر موبایلم بلند شد.
با ذوق نگاه کردم ولی با دیدن اسم عاطفه همه ذوقم فروکش کرد!!

-نیاز هر وقت پیامم رو گرفتی بهم زنگ بزن.. باهات کار مهمی دارم.
دکمه مانتوم رو باز کردم و شماره اش رو گرفتم
- اوه.. سلام..چقدر زود عمل کردی
خندیدم و گفتم سلام.ناراحتی قطع کنم.
زیر لب حرفی زد که متوجه نشدم برای همین گفتم
عاطفه هر چی گفتی به خودت برگرده
یهو بلند خندید که گفتم
چه خوشت هم اومد.
حس کردم داره با یکی دیگه پشت تلفن حرف میزنه برای همین گفتم
اوی خیره اون صدای پسر کی بود ؟ چند وقت چشم منو دور دیدی زیر سرت بلند شده
-دیونه. با مهدی دارم حرف میزنم. کم چرت و پرت بگو.
لبخند زدم و گفتم
خب بابا توام..بگو ببینم چه خبر؟
چند لحظه مگث کرد و گفت
راستش...راستش نیاز زنگ زدم که...
صدای پچ پچ مهدی رو یه لحظه شیدم که عاطفه تقریبا با عصباینت رو بهش کرد و گفت

وای مهدی بخدا اگه یه کلام دیگه حرف بزنی گوشی رو میدم به خودت باش حرف بزنیا.

با این حرف عاطفه گوشام تیز شد. مهدی هم مثل همیشه که متین و با وقار بود در جواب عاطفه گفت
فکر کنم اینطوری بهتر باشه
عاطفه هم با عصبانیت گفت
اِ ؟ اینطورایاس اوکی پس بگیر باهاش حرف بزن.

یه لحظه فکر کردم شاید در مورد یکی دیگه دارن حرف میزنن ولی وقتی صدای مهدی توی گوشی پیچید یه لحظه هنگ کردم.


-سلام خانم رضایی
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم.. نمیدونم چرا وقتی بجای عاطفه مهدی باهام حرف زد زبونم توی دهنم نچرخید.طوری که مهدی گفت
خانم رضایی گوشی دستتونه.

عاطفه آروم با تشر رو بهش گفت
خانوم رضایی دیگه چیه.. بگو نیاز.

به خودم اومدم و گفتم
بله.. بله ..سلام..
-علیک سلام.. خوب هستین...

امیدوار بودم اون چیزی که توی ذهنم نقش بسته بود اتفاق نیفته.. اما...





***

درست وقتی که گوشی رو قطع کردم بدون حرکت به دیوار روبروم زل زده بودم.. خودم هم نمیدونستم چرا وقتی مهدی در مورد خواستگاری ازم سوال کرد جواب دادم، نمیدونم چی باید در جوابتون بگم!
اصلا نفهمیدم وقتی داشت مدام پشت سر هم حرف میزد من زبونم بسته شده بود و در جواب سوالاش سکوت کرده بودم و همین سکوتم باعث شد مهدی بگه پس من برای رسیدن خدمتتون آخر همین هفته با جناب رضایی صحبت خواهم کرد.



کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم.ناباورانه زمزمه کردم.چرا نگفتم نه!
چند روزی بود که از اون ماجرا میگذشت .. عمو هم هنوز باهام سر سنگین بود. خب تقصیر من چی بود... خواب بودم دیگه ! یه موقع ها فکر میکردم این عمو هم به یه چیزهایی بی خودی گیر میده و سخت میگیره!!!
اما خب این عمو مثل اینکه نمیخواست کوتاه بیاد و اینبار حسابی تنبیهم کرده بود... من هم که دیده بودیم اینطوریه سعی کردم هیچی به روم نیارم.. حالا این وسط قتل نکرده بودم که اینطوری رفتار میکرد!

توی این چند روز از عاطفه هم خبری نبود انگاری روش نمیشد باهام حرف بزنه! هر چند که اینطوری راحتتر بودم. البته یه جورایی هم فکر میکردم شاید نظرشون عوض شده باشه و روشون نمیشه بگن !

اما چیزی که عوض نشده بود فکر و خیالای من نسبت به آراد بود.. .هر چند که نمیخواستم بهش فکر نکنم و از فکرش بیام بیرون ولی انگار ناشدنی بود. ناخودآگاه ضمیر فکرم رو پر کرده بود. !


*
امروز بعد از مدتها مریم جون بهم زنگ زده بود و ازم خواسته بود برای خرید پارچه همراهیش کنم.ا البته من که چند وقتی بود حوصله هیچی نداشتم ولی اونقدر اصرار کرد که روم نشد نه بیارم.

توی این بازار پارچه هم خدا میدونست دنبال چه رنگی و زمینه ای میگشت که پیداش نمیکرد!

نگاهم به پارچه ای بود که داشت جنسش رو ارزیابی میکرد. توی دلم خدا خدا میکردم بلکه این یکی رو بپسنده. سرم رو بالا کردم و نگاهم به چشمای خوش رنگی که با شیطنت غرق در نگاه کردنم بود ، یکی شد.

با اخم خفیفی نگاهم رو از فروشنده گرفتم.

برگشتم و خودم رو با نگاه کردن به پرده هایی که برای نمونه دوخته شده بود سرگرم کردم..
خدایی مونده بودم چطوری این پرده ها رو دوختن که حتی با نگاه کردن هم نمیشد سر در بیاری چی به چیه و این چین و واچینها چطوری بهم گره خورده بودن!


با دستی که آروم روی شونه ام قرار گرفت سرم رو برگردوندم.. مریم جون بود. سریع نگاهم به دستاش افتاد. خدا رو شکر که اینبار این پارچه مورد پسندش قرار گرفته بود.
لبخندی زد و گفت، بریم. از خدا خواسته در جوابش لبخند زدم و سرم رو تکون دادم..
قبل از اینکه بیایم بیرون نگاهم ناخودآگاهم به چشمهای رنگی که هنوز هم بی پروا نگاهم میکرد افتاد. اخمم رو غلیظ تر کردم که اون هم در جوابم اخم کرد.
عجب رویی داشت!


از مغازه بیرون اومدیم که مریم جون گفت
برای شب خواستگاری چی میخوای بپوشی؟
با این حرفش دلم هوری ریخت! اصلا فکر نمیکردم که عمو به اینها حرفی زده باشه.
مطمئن بودم صورتم از گُرگفتن سرخ شده بود. لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم
هنوز که جدی نیست.
مریم جون کنترل ماشین گرنقیمتش رو از توی کیفش در آورد و با تعجب گفت
اما آقای رضایی که میگفت در اصل همه حرفا زده شده و الحمدلله همه هم موافق این وصلت هستن.

با تعجب به مریم جون نگاه کردم. هیچ فکر نمیکردم عمو همچین نظری رو داشته باشه. یعنی اینقدر ازم خسته شده بود که بدون اینکه در مورد خواستگاری مهدی با من حرفی زده باشه اینطور برنامه ریزی کرده باشه؟!

دلم یهو گرفت. من تو چه فکری بودم و بقیه تو چه فکرایی! از مو همچین انتظاری رو نداشتم !


با صدای مریم جون که گفت : حواست کجاست عزیزم. سوار شو، در ماشین رو باز کردم.


اما قبل از اینکه سوار بشم گفتم
جواب اصلی رو من باید بدم در این باره که هنوز نظرم قطعی نیست.

با عصبانیت محسوسی سوار ماشین شدم و در رو بستم.


مریم جون در حالیکه کمربندش رو میبست با حالت مبهم و متعجبی گفت
یعنی چی؟!


برگشتم طرفش . سعی کردم صورتم آروم باشه تا به عصبانیت ویا ناراحتیم پی نبره. آروم ولی بریده بریده گفتم

به نظر شما نظر من مهم نیست؟

کاملا به سمتم برگشت و گفت

معلومه که نظر تو مهمه عزیزم. ولی اصلا خود آقای رضایی گفت که تو خودت به این وصلت خیلی مشتاقی و یه جورایی خودت اول پا پیش گذاشتی.

اخمام رو کردم توی هم و گفتم
یعنی چی ..یعنی من به دست و پای مهدی یا عاطفه افتادم که بیان خواستگاریم؟

ابروهای مریم جون از تعجب بالا رفت .

- مهدی و عاطفه؟
نگاهم رو ازش گرفتم و با همون عصبانیت گفتم


اصلا از عمو انتظار نداشتم.

دستش رو روی شونه ام گذاشت . برگشتم به سمتش . بخندش پررنگتر شد و گفت
به به... خبراییه و نمیدونستیم؟

خودم رو کمی عقب کشیدم. یه جورایی حرف میزد که انگار این همون مریم دو دقیقه پیش نیست و هیچ هم خبر نداره که عمو قراره من رو دو دستی تقدیم مهدی کنه!!


نگاهم رو به سمت پنجره کردم. مریم جون ماشین رو روشن کرد و گفت

خانوم خانوما من اصلا نمیدونستم که مهدی نامی قراره بیاد خواستگاری شما..یعنی آقای رضایی حرفی در این مورد نزده بود.. ایشون فقط در مورد مهوش خانوم و خودشون گفته بودن که از ما هم دعوت کردن شب عید که میلاد امام رضا هست ، با شما بیایم . چون به امید خدا یه خطبه عقد موقت هم میخواد بینشون جاری بشه


یه سر درد موقت اومد سراغم. چرا نفهمیدم که منظورش من نیستم؟!چرا اینقدر اینروزها گیج بودم؟ چرا این چند وقت همه چیز رو با هم قاطی میکردم؟


پشت چراغ قرمز ایستادیم . مریم جون برگشت طرفم و گفت
خب حالا چرا بق کردی عروس خانوم؟

از کلمه عروس خانوم چندشم شد. یه لحظه تصویر مهدی جلوی چشمم اومد که با لبخند داره بهم نگاه میکنه.

چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم

میشه دیگه این کلمه رو نگین؟

سرش رو آروم تکون داد و گفت

ببینمت ؟

برگشتم به سمتش

-راضی نیستی؟

-ار چی؟

-از اینکه مهدی بیاد خواستگاریت؟

شونه ام رو بالا دادم و گفتم

سعی میکنم اصلا در موردش فکر نکنم.

-چرا؟

دوباره شونه هام رو بالا دادم. واقعا خودم هم جوابش رو نمیدونستم.

با سبز شدن چراغ حرکت کردیم.چند دقیقه بعد مریم جون دوباره سکوت رو شکست و گفت

مهدی برادر عاطفه اس؟

بدون اینکه نگاهم رو از جلو بگیرم گفتم
عاطفه رو میشناسین؟

-آره . چند باری با خودت دیدمش.

دستم رو به سرم گذاشتم و گفتم

آره فکر کنم دیدیش .اصلا حواسم نبود.


بعد از چند لحظه مکث گفت

چرا نمیخوای در موردش فکر کنی؟

- در مورد کی؟

-ببینم الان در مورد کی داشتیم حرف میزدیم؟

نگاهی به سمتش کردم و گفتم

عاطفه؟

سرش رو تکون داد و گفت
نه.. در مورد مهدی حرف میزدیم. چرا نمیخوای در موردش فکر کنی.. چرا این روزا اینقدر گیجی؟ تو اصلا اینطوری نبودی نیاز! یه دختر پر جنب و جوش و ماجرا جو که با یه نگاه میفهمید چی به چیه .. ولی الان درست از وقتی که برگشتی خونه عوض شدی. گیج میزنی. کم حرف شدی. حواست به اطرافت نیست. یه وقتا شک میکنم تو همون نیاز قبل باشی!

نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم

خب من توی ..موقعیت درستی نبودم. شایدم همین که این مدت از خونه دور بودم باعث این تغییرات شده.

راهنمای ماشین رو زد و گفت
اما من اینطور فکر نمیکنم.. این همه تغییر تو دلیلش یه چیز میتونه باشه که تا وقتی خودت باور نکنی من هم نمیتونم حرفی در موردش بزنم.

صاف نشستم و با تعجب بهش نگاه کردم

-منظورتون چیه؟؟

جلوی خونه پارک کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت

آدم یه دلیل میتونه داشته باشه که به خواستگارش فکر نکنه و بذاره هر چی میخواد پیش بیاد. اون هم ...

حرفی نزد فقط بهم نگاه کرد. سرم و تکون دادم و گفتم

-خب؟

لبخند ملیحی زد و گفت

نگو که منظورم رو نفهمیدی؟

یه لحظه یاد آراد افتادم. بدون هیچ دلیلی. دلم هُری پایین ریخت. قلبم بدحور به تپش افتاد. اونقدر محکم میزد که دستم ناخودآگاه رفت به سمت قفسه س*ی*نه ام.

لبخندش پررنگتر شد و گفت
خودشه. رودروایسی رو باخودت بذار کنار.

سرم رو تکون دادم و گفتم
ولی من اصلا در مورد کسی فکر نمیکنم

اینبار بلند خندید . لبم رو گاز گرفتم.خودم سوتی رو بهش دادم.

با لبخند سرش رو تکون داد و گفت

وقتی میگم این گیج بودنات بی سبب نیست نگو نه...

در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.

دستی به صورتم کشیدم. نفسم رو به شدت بیرون دادم و پیاده شدم.

اومد سمتم . درآغوشم گرفت و گفت

از همون روزی که توی فرودگاه دیدمت فهمیدم دلت پیشش گیره.. هر چند که همش با پرخاشگری بهش نگاه میکردی. ولی ته نگاهت صاف و زلال بود.

عقب کشید و توی چشمام نگاه کرد و گفت

هیچوقت توی این چیزا با خودت رودروایسی نداشته باش. اگه اینطور باشه کسی که بیشتر از همه ضربه میخوره خودتی. هر وقت هم دلت میخواست در این مورد باهام حرف بزنی بهم بگو. نه به خاطر شغلم. چون مثل یه روانشناس یا مشاور نمیخوام بات حرف بزنم. میخوام مثل یه دوست باشم کنارت.

دستش رو روی شونه ام زد و گفت
خب خانومی .برو خونه . من هم اینجا هستم تا تو در خونه رو باز کنی و وارد شی اونوقت میرم.

بعد هم خندید و گفت
دیگه از اون دفعه ای چشمم ترسیده تا تو رو توی خونه نفرستم نمیرم.

یه لبخند نیمه جون اومد روی لبم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت خونه رفتم. کلید رو توی در چرخوندم. نگاهی به پشتم کردم. سرش رو با اطمینان تکون داد. زیر لب خداحافظی کردم و وارد شدم. در رو پشت سرم بستم و به در تکیه دادم.

باید تک تک حرفای مریم رو با خودم مرور میکردم. الان گیج بودم. نمیفهمیدم چی دور و برم میگذره.

تکیه ام رو گرفتم و به سمت پله ها رفتم.
زیر لب تکرار کردم
باید رودروایسی رو با خودم کنار بگذارم.

با صدای در نگاهم رو از شماره آراد که تازگی به اسم آشنای من سیو کرده بودم گرفتم.

از وقتیکه اومده بودم مدام به حرفای مریم جون فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که حق با اونِ. خیلی وقته که آراد آشنای قلبم شده بود و نادیده میگرفتمش. درست زمانی که گروگان بودم. درست وقتیکه تیر خورد .. درست وقتیکه من ازش بی خبر بودم. درست وقتیکه هر روز نگرانش بودم که هنوزم زنده هست یا نه. درست از وقیکه دوست داشتم به هر بهانه ای حتی بخاطر عمو با آراد حرف بزنم.از همون موقع ها !


به در اتاقم ضربه آرومی خورد و من رو از حال و هوای آراد بیرون آورد.

از روی تخت بلند شدم و گوشیم رو روی پاتختی گذاشتم و در اتاقم رو باز کردم.

عمو داشت به سمت اتاقش میرفت که سلام کردم.

ایستاد و آروم به سمتم برگشت

-سلام. فکر کردم خوابی؟

دستی به موهای بهم ریخته ام کشیدم و گفتم
نه منتظر شما بودم.میخوام باهاتون حرف بزنم.

-در چه موردی؟

به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم

اول غذاتون رو بخورین بعد.


"

اینقدر عقلم میرسید که وقتی مردا شکمشون گرسنه هست هیچ حرفی نمیشه باهاشون زد!

روی مبل نشست و گفت
خوردم.

ایستادم ولی برنگشتم به سمتش . پرسیدم:

تو اداره خوردین؟

-نه بیرون خوردم.

برگشتم طرفش و گفتم
یادمه هیچوقت تنهایی بیرون غذا نمیخوردین

نگاهش رو از کنترل تلوزیون که توی دستش بود گرفت .چند لحظه نگاهم کرد و گفت

با مهوش بیرون بودم.

از اینکه اینقدر بی تعارف اسمش رو به زبون آورد بغض کردم. سرش رو پایین انداخت و گفت

قرار نبود بیرون بریم. من رفتم خونشون تا در مورد شب میلاد باهاش حرف بزنم که حسین پیشنهاد داد بریم بیرون.

اشک تو چشمام جمع شد. همه میدونستن شب میلاد چه خبره الی من !

حتی آراد هم بهم حرفی در این مورد نزده بود. حتی اون که من باهاش در میون گذاشتم عمه و عموی تو همدیگر رو میخوان . بیا کاری کنیم که اینا به هم برسن، هم من رو به حساب نیاورده بود .


یه نفس بلند کشیدم. راه تنفسم باز شد ولی هوا هنوزم سنگین بود.

درست روبروی عمو نشستم. سرش پایین بود.

از چی اینطوری خجالت زده بود؟!

-عمو؟

سرش رو بلند کرد

-جانم؟

من نسبت به بقیه غریبه بودم که در مورد شب میلاد چیزی نگفتین یا به حساب بچگیم گذاشتین که نباید از این چیزا سر در بیارم ؟


اخماش تو هم رفت و گفت

این حرفا چیه میزنی عمو؟

صاف نشستم و گفتم

حقیقت رو دارم میگم

-اینطور نیست

-اما اینطور نشون میده. من چرا باید امروز با مریم جون برم بیرون و ندونم برای شبِ عقد عموم دنبال یه قواره پارچه اس؟ من چرا باید از اون بشنوم که شب میلاد قراره عموم با مهوش خانومی که هر بار ازش میگفتم خودتون رو سرگرم میکردین تا اسمشو نشنوین، میخواد عقد کنه؟
یادمه هیچوقت بیرون غذا نمیخوردین. بدون خبر هیچوقت تا اینموقع بیرون نبودین.

غرید و گفت

اینطور نیست ..من فقط خیلی گرفتار بودم. همه چی هم یه دفعه ای پیش اومد.

صورتم روبا بغض طرف دیگه ای کردم . اومد کنارم نشست و گفت
نیاز ؟
چشمام رو تا آخرین حد باز کردم تا اشکم که توی چشمام جمع شده بود روی گونه ام سرنخوره.
عمو دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت

نیاز اون چیزی که توی ذهنت میگذره نیست. اگه کسی حرفی بهت نزده چون من ازشون خواستم. اگه حتی آراد که قرار بود توی این مورد کمکت کنه و حرفی بهت نزده من ازش خواستم .

توی دلم یکی نثار آراد دهن لق کردم. میدونستم نباید بهش اعتماد کنم. کل قضیه رو کف دست عمو گذاشته بود که چی بشه؟ خود شیرینِ شیرین عقل!

عمو من رو کمی به خودش فشرد و گفت

مریم خانوم هم اگه در این مورد میدونه بخاطر این بوده که من خواستم با تو بره بیرون . من ازش خواستم در مورد روز میلاد بهت بگه.چون..چون...


زیر چشمی نگاهش کردم .. هیچوقت عمو رو اینطوری پریشون ندیده بودم. هیچوقت ندیده بودم نتونه حرفاش رو صریح بزنه و به لکنت بیفته!

نفس بلندی کشید و گفت


نیاز من .. من اگه نگفتم ...چون نتونستم بهت بگم. نتونستم بگم چون دوست ندارم به این فکر کنم که شاید با اومدن مهوش، دختر یکی یه دونه من نخواد مثل قبل بهم نزدیک باشه . میترسم دنیای من و تو با اومدن مهوش تموم شه! .....

حرفش رو ادامه نداد

دستش رو لای موهاش کرد و تکیه داد به مبل.

کاملا به سمتش برگشتم. توی چشماش پر از اشک بود. با مهربونی داشت نگاهم میکرد. دوباره مثل همیشه حس کردم چقدر این عمو رو که مثل یه پدر برام زحمت کشید رو دوست دارم.بی اختیار خودم رو توی آغوشش انداختم و سرم رو روی سی* نه پدرانه اش گذاشتم و با گریه گفتم
مطمئن باشین هیچ چیز نمیتونه دنیای ما رو از هم بگیره.من همیشه دخترتون هستم.خیلی دوستتون دارم.

دستاش رو دورم حلقه کرد و سرم رو بویسید و گفت

منم دخترم رو که همه زندگیمه دوستش دارم.
میون گریه لبخند زدم وخودم رو بیشتر به سی*نه اش فشردم و گفتم

از این به بعد باید حواستون به حرف زدنتون باشه. اگه از این حرفا جلوی مهوش جون بزنین دیگه شبا جای خوابتون روی همین مبلیه که روش نشستین.

آروم زد پشتم و خندید.

ولی خیلی ناگهانی خنده اش رو قطع کرد وبعد از چند لحظه گفت

خانوم صادقی دیروز بهم زنگ زد.

خنده ام خود به خود قطع شد . از آغوشش بیرون اومدم و سرم رو پایین انداختم و به مبل تکیه دادم.

بعد از چند ثانیه مکث پرسید

نظرت در مورد مهدی چیه؟

بجای اینکه مهدی جلوی چشمم بیاد آراد جلوی چشمم نقش بست.چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و شونه ام رو بالا انداختم.

عمو نفس بلندی کشید و گفت

چند وقت پیش خود مهدی در مورد تو باهام حرف زده بود و اجازه میخواست که بیان خواستگاری
چشمام رو باز کردم و زیر چشمی نگاهش کردم.ادامه داد

بهش گفتم اجازه رو خود تو باید بدی.

برگشت به سمتم و پرسید

حالا نظرت راجع بهش چیه؟ به خانوم صادقی چی بگم؟ بگم بیان؟


نفسم رو آروم بیرون دادم و باز شونه ام رو تکون دادم.

نمیدونستم چی باید بگم. آراد رو دوست داشتم. از جدی بودنش از جذبه اش از اخلاق گندش خوشم میومد. در عوض همه اینا یه جور خواستی مهربون بود درست مثل عمو که هیچوقت مهربونیش رو نشون نمیداد ولی باز هم مهربون بود. آراد هم همینطور بود. با اینکه همیشه نگاهش سرد و جدی بود ولی همیشه یه کاری میکرد که مهربونیش رو میشد.اما احساسی که من به آراد داشتم یه طرفه بود.یعنی هیچوقت طوری برخورد نکرده بود که بفهمم احساسی بهم داره یا نه. اونقدر خشک برخورد میکرد که من همیشه در مقابلش جبهه میگرفتم.


مهدی. پسر خوب و متین و خانواده داری بود. عاطفه همیشه به برادرش افتخار میکرد . میدوسنتم که مردیه که ایده آل هر دختری میتونه باشه. از نظر قیافه هم خوب و جذاب بود اما من هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم. در مورد مهدی نمیتونستم با احساس تصمیم بگیرم ولی اگر پای عقل در میون میومد مهدی رو باید انتخاب میکردم چون حداقل از احساسش با خبر بودم.


-نیاز ..عمو جون؟

سرم رو بلند کردم.

-چی بهشون بگم؟

نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم و گفتم

نمیدونم.

به سمت اتاقم رفتم که گفت

میخوای بهشون بگم بیان. اومدنشون دلیل بر جواب مثبت تو نیست . فقط میتونه جلسه ای برای آشنایی بیشتر باشه.

شاید حق با عمو بود. الان بین احساس و عقلم گیر افتاده بودم.

حرفی نزدم.


لبخند زد و از روی مبل بلند شد. گفتم

عمو ؟

-جانم؟

-چرا اینقدر یهویی شد؟

با تعجب گفت

چی عمو؟

-ازدواج شما و مهوش جون. یهویی همه چی اتفاق افتاد. همین چند وقت پیش من حتی وقتی در موردش با شما حرف زدم طفره میرفتین .

یه نفس بلند کشید و گفت

همیشه سعی داشتم با عقل تصمیم بگیرم و احساس رو کنار بزنم ولی همین باعث شد خیلی از زندگی عقب بمونم. باعث شد بهترین روزهای زندگیم هیچوقت شکل نگیره.

میدونی نیاز خیلی وقتا باید بذاری احساست تصمیم بگیره.

به سمت اتاقش رفت که گفتم

میدونم که همدیگر رو دوست داشتین . این رو از نگاهاتون فهمیدم ولی حرفای آراد هم مُهر تاکیدی بود. اون گفت که خیلی سالها پیش همدیگر رو دوست داشتین یا حداقل دیگران از رفتار و نگاهتون اینطور برخورد میکردن ولی با رفتن ناگهانی شما همه چیز عوض شد.

به عمو نزدیک تر شدم و ادامه دادم

چرا یهویی از زندگی مهوش محو شدین؟
دستش رو لای موهای جو گندمی خوش حالتش کرد و کلافه گفت
دونستنش چه دردی رو دوا میکنه؟

جلوش ایستادم و گفتم

نگفتنش چی رو ثابت میکنه؟

سرش رو پایین انداخت و گفت

هیچی رو ثابت نکرد .



چند ثاینه بی حرکت زل زد به زمین . انگار داشت گذشته رو برای خودش مرور میکرد . سعی میکردم حتی نفس کشیدنام هم مزاحم افکارش نشن.

چند قدم برداشت و تکیه اش رو به دیوار داد



- با علی توی دانشگاه آشنا شدم.بچه بی شیله بی پیله ای بود. با همه بچه ها فرق داشت. چندین ماه بود که باهم رفیق بودیم اما نه اون میدونست خونه ما کجاس ، نه من میدونستم کجا زندگی میکنه. تا اینکه خیلی اتفاقی کیف پولش که زیر صندلی افتاده بود رو توی کلاس پیدا کردم.
وقتی در کیف رو باز کردم تا از کارت شناسی ببینم واسه کیه با تعجی دیدم کیف واسه علی هستش .میتونستم صبر کنم تا فردا که باز توی کلاس میبینمش کیف رو بهش بدم اما تصمیم گرفتم همون موقع برم خونشون. فکر کردم شاید وقتی متوجه بشه کیفش گم شده خیلی پریشون بشه.
خلاصه اینکه از روی آدرس کارت شناسایش رفتم در خونشون. اما قبل اینکه دستم رو روی زنگ بذارم حس کردم یکی پشت سرم ایستاد .

برگشتم. . یه دختر زیبا با نگاهی معصوم و محجوب. با دیدن من چادرش رو بیشتر روی صورتش کشید و با اخم سلام کرد. بیشتر از چند ثانیه نتونستم توی چشماش زل بزنم اما همون چند لحظه کافی بود تا عشقش رو توی قلبم محکم کنه.کنار کشیدم. کلید رو توی در چرخوند و گفت
با علی کار دارین؟

باور کن اون لحظه حتی نتونستم بگم آره..
وقتی جوابی از من نشنید وارد شد و در رو آروم بست.فکرم تمام دور و برش میچرخید .

چند لحظه بعد علی در رو باز کرد و با دیدن من خیلی تعجب کرد. هر چی ازم میپرسید که چطوری اینجا رو پیدا کردم گیج میگفتم هان؟
تا اینکه خودش تو دستم کیف گمشده اش رو دید. جالب اینکه اصلا پی نبرده بود کیفش گم شده.




خلاصه اینکه بعد از اون روز کم کم رفت و آمدهام رو با علی بیشتر کردم. به هر بهونه ای خونشون میرفتم . هر لحظه بی قرار دیدن خواهرش بودم. اما خیلی به ندرت میدیمش. اوایل که هر وقت من رو میدید اخم نامحسوسی میکرد و من خجالت زده سرم رو پایین مینداختم و خودم رو سرزنش میکردم . اما رفته رفته هر وقت نگاهم بهش میفتاد دیگه اخم نمیکرد . فقط خیلی محجوب نگاهش رو میگرفت .با این کارش بیشتر دیونه میشدم.کم کم فهمیدم اون هم به من بی میل نیست.



به اینجا که رسید سرش رو بلند کرد و گفت

نگاهها هیچوقت نمیتونن چیزی رو از هم پنهان کنن.


با این حرفش دلم هُری ریخت. نمیدونم چرا فکر کردم عمو از این حرف منظوری داشت!


با نگاهش دستپاچه شدم.لبخند نامحسوسی زد و گفت

غیر از اینه؟

نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم. آب دهنم رو قورت دادم. اصلا جو خوبی نبود.

میدونستم این نگاه عمو بی خود نیست. مخصوصا که با شمه پلیسی هم داشت نگاهم میکرد !

برای اینکه بحث عوض بشه گفتم

پس شما که پی برده بودین اون هم شما رو دوست داره چرا یهویی غیبتون زد؟


نگاهش رو خیلی آروم ازم گرفت. این یعنی خودتی!


اما من هم به روی خودم نیاوردم . راستش خیلی گیج شدم .چرا عمو اینطوری سوال کرد؟!!


نفسش رو بیرون داد و گفت

آخرای ترم بود. تصمیم گرفتم بعد از این ترم به مادر جون بگم تا بریم خواستگاری مهوش. سال 60 بود. صَدام هم مدام موشکاش رو میفرستاد سمت تهران. خلاصه اینکه اوضاع زیاد خوبی نبود. مدرسه ها و دانشگاها تق و لق بود. خیلی ها هم توی این موقعیت تهران رو ترک میکردن و برای مدتی که اوضاع آروم بشه به شهرستان میرفتن..

یه روز علی اومد و گفت که قراره مادرش و مهوش رو ببره شهرستان خونه اقوامشون تا اوضاع کمی بهتر بشه.

میدونستم که اوضاع قرار نیست حالا حالاها بهتر بشه پس قرار نیست مهوش رو حالا حالا ها ببینم. برای همین غروب همون روز رفتم مسجد و ثبت نام کردم برای جبهه. اینطوری هم نبود مهوش رو کمتر حس میکردم هم اینکه دیگه موقعش شده بود من هم برای وطنم کاری بکنم.

خانوم جون اون روزا حالش خوب نبود. بابای خدابیامرزت هم اونوقتا با مادرت نامزد بود .دوبار هم دواوطلبی جبهه رفته بود و حالا دیگه نوبت من بود که برم. برای همین از بابات خواستم اینبار رو اون پیش خانوم جون بمونه. اول موافقت نکرد ولی خب ، من لجباز تر از اون بودم و وقتی یه شب بهش گفتم که فردا عازم هستم محبور شد پیش خانوم جون بمونه.

خلاصه اینکه بعد از آموزشهای لازم ما راهی جبهه شدیم.

یه وقتا که شبا آروم میشد فکرم بیشتر میرفت پیش مهوش. بیشتر این موقع ها هم میرفتم پشت سنگر. اونجا کسی نبود که مزاحم افکارم بشه.

این رو هم یادم رفت بگم که با یه نفر خیلی جور شده بودم. خدای مرام بود. .یه بار جونم رو نجات داد و اگر به موقع پاینیم نمیکشید تیر خلاصم میکرد.


یه شب وقتی تنها پشت سنگر نشسته بودم و فکر مهوش بودم اومد کنارم نشست . اول هیچی نگفت. اما بعد از چند لحظه گفت عاشقی مگه نه؟


با تعجب بهش نگاه کردم که گفت

بیخودی ادا نیا که نه و این حرفا چیه . چون یه عاشق فقط حالت نگاه یه عاشق رو میفهمه.

به سمتش نگاه کردم. نگاهش به آسمون بود. دستاش رو تکیگاهش کرد و با مزاح گفت

حالا این دختر خوشبخت کی هست؟

من هم درست نگاهم رو به آسمون کشوندم و گفتم

خیال دارم وقتی برگشتم خونه به مادرم بگم برام بره خواستگاری

آه بلندی کشید و گفت

فقط حواست باشه دیر نشه.

برگشتم نگاهش کردم .پوزخندی زد و گفت

از ما که گذشت ولی از من به تو نصیحت اگه عاشقی منتظر موقعیت خاصی نباش. اگه عاشقی باید بتازونی.وگرنه ممکنه رغیبا ازت جلو بزن و بشی یازنده زندگی که هیچوقت راه بازگشتی نداره.


از جاش بلند شد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت

اگه دوستش داری امروز و فردا نکن. دیر بجنبی دیگه قابل جبران نیست.



سرش رو به زیر انداخت و رفت. دلم خیلی گرفت. فهمیدم اونی که دوستش داشته ازدواج کرده . حتی حاضر نشدم برای یه لحظه خودم رو جای اون تصور کنم. برام قابل تحمل نبود.

.

از اون به بعد باهاش خیلی جور شدم و بیشتر شناختمش. کمتر آدمی رو مثل اون دیده بودم.خالص و پاک.


موقع مرخصیش که شد نامه ای نوشتم تا بده به خانوم جون. توی نامه نوشتم ،منتظر بمونه تا وقتی مرخصی میام بریم خواستگاری عروسش.

اسمی از مهوش نبردم . همین کافی بود تا مادرم ذوق و شوق عروسی پسرکوچیکش رو داشته باش
به اینجا که رسید آه بلندی کشید. نگاهش کردم. هنوز هم سرش پایین بود. معلوم بود گذشته خوبی رو مرور نمیکنه.


- هنوز بهرام از مرخصی نیومده بود که به من مرخصی دادن.انگار دنیا رو بهم داده بودن . رو ابرا پرواز میکردم. دلم میخواست هر چی زودتر برسم. حتی نگاه کردن به خونه اشون هم بهم آرامش میداد.


ساعت از نه شب گذشته بود که به تهران رسیدم. با همون اندک پس اندازم یه دربست گرفتم و رفتم در خونشون. از ماشین پیاده شدم . تیکه دادم به دیوار روبرویی خونشون و زل زدم به به در.

هنوز نمیدونستم که به تهران برگشتن یا نه. ولی همین هم کافی بود که حس خوبی پیدا کنم. همین که اونجا بودم کافی بود.


شاید بیشتر از نیم ساعت بدون هیچ حرکتی زل زده بودم به روبرو. نمیدونم چه حسی بود که همش بهرام میومد جلوی چشمم. همش یاد حرفش میفتادم که میگفت دیر بجنبی باختی.

تکیه ام رو از دیوار گرفتم. میخواستم هر طور که شده با علی در مورد خواهرش حرف بزنم ولی همین که یه قدم برداشتم در باز شد.



اول یه آقای مسنی و یه خانومی اومدن بیرون و بعد از چند لحظه در کمال تعجب پشت سرش بهرام رو دیدم. اولش از دیدنش خیلی تعجب کردم . اصلا فکرش رو نمیکردم بهرام با علی اینا فامیل باشن. خیلی مشتاق به سمتشون رفتم. بهرام هم با دیدنم تعجب کرد .
با هم روبوسی کردیم و من رو به بقیه معرفی کرد. علی و پدرش هم به سمتمون اومدن و با هم احوالپرسی روبوسی کردیم.

با شوق به بهرام گفتم

بابا نمیدونستم که با علی اینا فامیلین.

سرش رو پایین انداخت و گفت

تا خدا چی بخواد

اول اصلا منظورش رو نفهمیدم. ولی وقتی خداحافظی کردن و رفتن رو به علی پرسیدم

این بهرام چه نسبتی با شما دارن؟

علی هم شونه اش رو بالا انداخت و گفت
بماند

زدم رو شونه اش و به شوخی گفتم
هنوز بهت یاد ندادن وقتی ازت سوالی میکنن مثل بچه خوب جواب بدی؟


خواست جوابم رو بده که مادرش صداش زد تا من رو برای شام دعوت کنه داخل.

خیلی خوشحال شدم. وقتی مادرش بود یعنی مهوش هم بود. یعنی از شهرستان برگشته بودن.

با شوقی پنهان گفتم

اِ؟ مادرت اینا برگشتن؟

زد رو شونه ام و خندید و گفت

پس فکر کردی اینا امشب اومده بودن خواستگاری من!

لبخندم خشکید رو لبام. بهش گفتم

خواستگاری کی اومده بودن؟

تو چشمام زل زد و با حالت عجیبی گفت
محمد ، من بجز مهوش مگه خواهر دیگه ای هم دارم؟


یه لحظه پاهام سست شد . حالم اونقدر خراب شد که علی گفت

چت شد یهو؟

سرم رو تکون دادم که جدی پرسید

خیلی وقته میشناسمت محمد . ... اگه تصمیمی داری زودتر عملیش کن.


اون لحظه حواسم به هیچی نبود. اونقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم چطوری ازش خداحافظی کردم و چطوری برگشتم خونه. اصلا نفهمیدم منظور حرفش چی بود!!



غروب فرداش بهرام اومد خونمون. هر چی میگفت و شوخی میکرد نمیفهمیدم. یه جوری میخواستم فقط از جریان دیشب ازش بپرسم.بیچاره مادرم فکر کرده بود اینقدر خمپاره بغلم خورده اونطوری بهم ریخته شده بودم.



موقع رفتنش دلم رو به دریا زدم و یه راست ازش پرسیدم


قراره با علی فامیل بشین؟

از سوالم که اینقدر صریح بود کمی جا خورد.ولی خیلی زود خودش رو به دست آورد و گفت

خانواده خوبین. با علی توی محل کار آشنا شدم . ولی من بعد از مدتی به من انتقالی خورد و من رفتم بوشهر.. دیگه ارتباطمون با هم قطع شد.
مادرم آموزشگاه خیاطی داره از قرار معلوم هم خواهر علی شاگرد مادرم هست.. چند وقتی بود مادرم روی مخم بود که کسی رو برام در نظر داره. همیشه بهش میگفتم که خیال ازدواج ندارم ولی همین که برای مرخصی اومدم بدون اینکه بهم بگه قراره خواستگاری رو با هاشون گذاشته بود . منم برای اینکه دل مادرم نشکنه قبول کردم و همراهشون شدم.. تا اینکه همون شب خواستگاری علی رو دیدم و متوجه شدم دختری که مادرم در نظر گرفته خواهر علی هستش.


نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم

جوابشون چیه؟

لبخندی زد وگفت

ببینم نکنه ...

وسط حرفش اومدم و با حالت پرخاشی گفتم
واسه خودت فکرای بی خود نکن .

خیلی جدی گفت

ببین محمد اگه اون دختری که هر شب بهش فکر میکنی خواهر علی هستش بهم بگو. به خدا قسم میکشم کنار.

وقتی این حرف رو زد فهمیدم مهوش رو پسندیده.نمیدونم چرا حرفی نزدم.


سعی کردم لبخند بزنم و طوری نشون بدم که اینطور نیست.زدم رو شونه اش و گفتم


بهت نمیاد سوپرمن باشی. ...



خندید .
گفتم
عروسیت دعوتم نکنی دعوتت نمیکنم.
سرش رو تکون داد و گفت

به روی چشم.. البته ببینم نظر خواهرش چی میتونه باشه.هنوز که جوابی ندادن.



این رو که گفت، دلم رو خوش کردم که اگه مهوش من رو دوست داشته باشه جوابش مثبت نمیتونه باشه.برای همین تصمیم گرفتم یه مدت نباشم.فکر کردم اگه جلوی چشم مهوش نباشم و اگه واقعا من رو دوست داشته باشه برام صبر میکنه.اون لحظه فکر کردم این بهترین راه و عاقلانه ترین راهه.

سرش رو تکون داد و نفسش رو بیرون داد و آروم گفت

غافل از اینکه با نبودنم باعث شدم فکر کنه من هیچوقت نمیخواستمش و اون تصمیم احمقانه ترین تصمیم زندگیم بود..


لحظه ای به زمین میخکوب نگاه کرد و بعد تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمت اتاقش رفت که گفتم
عمو... یعنی میخواین بگین ......

ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت

میدونی فقط چی من رو آروم میکنه. اینکه مهوش زن آدمی شد که واقعا انسان بود. بهرام یه مرد بود.

مطمئنم توی اون سه سالی که با هم بودن مهوش خیلی خوشبخت بود. امیدوارم من هم بتونم اونطور که لیاقتش هست خوشبختش کنم.

وارد اتاقش شد و در رو بست.

به دیوار تکیه دادم و فکر کردم چه الکی الکی عمو عشقش رو باخت؟!!به همین راحتی؟! به همین سادگی؟ و یا همه اینها رو باید میذاشتیم پای قسمت؟!!

هومی کردم و گفتم

عمرا من اگه جای عمو بودم اینطوری دست و دلبازی میکردم.شب که اصلا درست و حسابی نخوابیدم.همش تو فکر عمو بودم.. وقتی یادم میفتاد چطوری در مورد گذشته حرف میزدم بغضم میگرفت.



چایساز رو خاموش کردم و به سمت یخچال رفتم که دیدم عمو حوله به دست وارد آشپزخونه شد. اخمام رو تو هم کردم و گفتم:


ای خدا ....کی میشه شما این حوله رو اینقدر جابجا نکنین؟


لبخندی زد و صندلی رو کشید کنار و با مزاح گفت

وقتی که مهوش خانوم بشه خانوم خونه.

از این حرفش یه جوری شدم بدون اینکه دست خودم باشه گفتم

بذارین حداقل پاش به این خونه برسه بعد همه کاره اش کنین.


در یخچال رو با عصبانیت باز کردم که صدای خنده عمو بالا رفت . با همون اخم بهش نگاه کردم که گفت

آخه چرا شما زنا اینقدر حسودین؟


نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم
کی حالا حسادت کرد؟

از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت

خانوم خانومای این خونه شمایید. داشتم مزاح میکردم.

ظرف پنیر و کرده رو در آوردم و روی میز گذاشتم و گفتم

دیگه ماست مالیش نکنین عمو


خندید. بلند خندید، از ته دل. همین باعث شد من هم لبخند بزنم. اینکه میدیم عمو اینقدر حال و هواش عوض شده لذت میبردم.

بماند که داشتم به این نتیجه میرسیدم عجب کاری کردم که شدم سبب خیر!


مقنعه ام رو سرم کردم و کیفم رو روی دوشم انداختم و با صدای بلند گفتم

عمو جون من رفتم. نهار رو هم براتون درست کردم فقط میمونه ظرفا که دست شما رو میبوسه.

به سمت در رفتم و کفشم رو پام کردم که عمو از اتاقش سرک کشید و گفت

نیاز؟

-جانم عمو؟

از اتاق اومد بیرون و گفت


نگفتی من به خانوم صادقی چی بگم؟


وای در کل این خانوم صادقیو مهدی وعاطفه رو فراموش کرده بودم!


حتی به قد یه اَرزن هم به مهدی فکر نکرده بودم که نتیجه نهاییم و جوابم چی میتونه باشه!


نفسم رو بیرون دادم و در حالیکه در رو باز میکردم گفتم

راستش عمو من ... من اصلا فرصت فکر کردن نداشتم . اجازه بدین به موقعش بهتتون میگم نظرم چیه.

هنوز کاملا از در خارج نشده بودم که عمو گفت

من نظرم اینه که خودت رو توی زحمت نندازی.


با تعجب برگشتم بهش نگاه کردم . درحالیکه وارد اتاق میشد گفت

به نفر اصلی فکر کن.

وارد اتاقش شد و من فرصت نکردم بپرسم منظورش از نفر اصلی کیه؟

یعنی ..عمو هم متوجه شده بود نفر اصلی کسی جز آراد نیست؟

سرم رواز تاسف تکون دادم و گفتم

این عموی بنده عمری عاشق بود و کسی نفهمید چی به چیه .... من هنوز تو احساس خودم موندم که چی به چیه همه اهل شهر با خبر شدن!


در رو بستم و از پله ها امدم پایین . نمیدونم چرا وقتی عمو اینطوری گفت احساس شرم نکردم! شاید برای اینکه حس کردم عمو هم دلش پیش آرادِ ..خب حقم داشت هر چی نباشه آراد میشد فک و فامیل آیندش!




توی تمام ساعاتی که کلاس داشتم یه کلام هم متوجه درس نشدم. همینطوری هم از درسها عقب افتاده بودم این قضیه هم شده بود نور علی نور.




موقع بیرون اومدن از دانشگاه چشمم به استاد پویان خورد. احتمالا میخواست بره دفتر کارش . سریع قبل از اینکه سوار ماشن بشه خودم رو بهش رسوندم.

با دیدن من لبخندی زد و گفت

به جز نیاز رضایی کسی نمیتونه اینطوری استادش رو دنبال کنه.

در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم

سلام استاد ....

سلام کرد و گفت

کم پیدایی رضایی؟

وقتی اینطوری اسم فامیلم رو صدا میزد ،یعنی شده بود همون استاد سخت گیر دانشگاه ..یعنی دوستی و آشنایی همه کشک . باید در حال حاضر مثل یه دانشجوی سر به زیر باهاش حرف بزنم!

نفس بلندی کشیدم و گفتم

هستم در خدمتتون... راستش استاد ... میخواستم در مورد اون برنامه ای که قبلا توی دفتر وکالتتون .....

بدون اینکه اجازه بده حرفم تموم شه سوار ماشینش شد و خیلی جدی گفت

دیگه دوست ندارم در این باره چیزی بشنوم.

خیلی ناراحت شدم. به سمتی که بود رفتم و گفتم
یعنی چی استاد؟

در ماشین رو بست و گفت :


یعنی من دیگه هیچ دانشجوی رو به عنوان دستار یا کارآموز یا هر چیز دیگه ای توی دفترم راه نمیدم. شما هم بجای اینکه سعی کنی من رو قانع کنی تا برگردی توی اون دفتر وکالت ، بهتره روی درسهایی که عقب افتادت تمرکز کنی. از استادای دیگه شنیدم درسات زیاد تعریفی نداره.


اخمام رو توی هم کردم و گفتم

استادای دیگه این اجازه رو ندارن که اطلاعات دیگران رو در اختیار بقیه بذارن.

ماشین رو روشن کرد و خیلی جدی گفت

من ازشون خواستم که از وضعیت فعلی دانشجوی سابقم اطلاعاتی رو در اختیارم بگذارن.
رضایی حواست به الان باشه. به درست برس. به موقعش به وکالتت هم میرسی.


بعد هم پاش رو گذاشت روی پدال گاز و مثل این فیلم آرتیستیا از جلوم محو شد.


پوفی کردم و راهم رو کشیدم و رفتم. جایی واسه حرف زدن نبود!



*


خودمم نمیدونم چطوری جلوی مطب مریم جون سبز شده بودم.به سر در نگاه کردم.اولین باری بود که برای مشاوره اومده بودم اینجا.


نفس بلندی کشیدم و وارد ساختمون شدم و از پله های ساختمون قدیمی که باریک و تنگ بود رفتم بالا.

به طبقه دوم رسیدم. روی یه تابلو کوچیک فلزی به طرز زیبایی اسم مریم جون با عنوان مدرک تحصیلیش حک شده بود.

دستم به سمت در رفت. قبل از اینکه تماسی با در پیدا کنه در باز شد. سرم رو بالا گرفتم.مریم جون بود. با دیدنم تعجب کرد و گفت
تو اینجا چکار میکنی؟

سلام کردم و گفتم
داشتین میرفتین؟

-سلام... داشتم میرفتم نهار رو بیرون بخورم. چه خوب شد که اومدی دیگه تنها نیستم.



مقنعه ام رو جلو کشیدم و گفتم

نه پس من دیگه مزاحم نمیشم بعدا یه موقع دیگه میام باهام حرف میزنیم.

خارج شد در رو بست و دستم رو گرفت و گفت

دفعه دیگه اگه بیایی مشاوره ات مجانی نمیشه . ولی اینطوری هم نهار مفتی میخوری هم مشاوره مفتی میگیری.
بعد هم خندید . اینقدر خنده اش بی ریا بود که من هم خندیدم.




با هم از پله ها پایین رفتیم که گفت

چه خبر؟

همونطوری که حواسم به جلو بود تا یه وقت پله ها رو دوتا یکی نکنم گفتم

راستش اومدم ازتون مشورت بگیرم. توی تصمیم گیری موندم.کلا گیج گیجم.

از ساختمون خارج شدیم . گفت:


در چه موردی مشورت میخوای . در مورد مهدی یا ...

اینجا حرفش رو قطع کرد و بهم نگاه کرد.

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم

هر دو.


به سمت دیگه خیابون که یه رستوران بود اشاره میکرد گفت

بریم اونجا هم غذا میخوریم هم با هم حرف میزنیم.
بشقابم رو که دیگه خالی شده بود هول دادم به جلو و در حالیکه تیکه میدادم به صندلیم گفتم

همش همین بود که براتون گفتم


درست از همون اول که اومده بود وبا غذاش بازی میکرد ولی تمام حواسش به حرفای من بود ، نگاهم کرد و گفت

خب... اینطور که من متوجه شدم جواب شما به مهدی منفی هست. درسته که خودت با کلمات بازی میکنی و کلمه منفی رو نمیاری ولی در اصل همینطوره.


شونه ام رو بالا انداختم. یه قاشق غذا توی دهنش گذاشت و گفت



تو اول باید با خودت کنار بیایی. به نظرم توی دو راهی موندی.



به جویدن لقمه اش چشم دوختم و گفتم

یعنی چی؟

لقمه اش رو قورت داد و گفت

یعنی اینکه مهدی و خانوادش مورد پسندت هستن ولی دلت جایی دیگه اس. از طرفی نمیتونی کاملا بگی نه چون از شخص طرف مقابلت هیچ واکنشی به عنوان اینکه به تو علاقه ای داره یا نه ندیدی؟

دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم
اینه.. برای همین میگم نمیدونم.البته این رو هم بگم. من هنوز آمادگی ازدواج ندارم . ولی حقیقتش وقتی عمو ازدواج کنه دوست ندارم سربار باشم...

وسط حرفم اومد و گفت
این فکرت اصلا درست نیست . اگه بخاطر عموت هستش و نمیخوای با اونها زندگی کنی ...میتونی مجزا زندگی کنی. پس این دلیل قابل پسندی نمیتونه باشه. ولی در مورد اینکه فکر میکنی آمادگی ازدواج نداری حرف دیگه اس ..

سرم رو پایین انداختم و گفتم

نمیدونم .. حقیقتش سر در گمم.


به صندلیش تکیه داد و گفت

ببینم اهل این هستی که از طرفت نظرش رو بخوای؟

گیج گفتم یعنی چی؟

یعنی بهش بگی فلانی من دلم در گروئه توئه تو چی؟

هینی کردم و گفتم
عمرا.. اونم هیچکس نه آراد ! حسابی با جواب دادنش سنگ رو یخم میکنه.

خندید و نوشابه اش رو سر کشید و بعد گفت
پس باید کاری کنی که واکنش نشون بده.

قبل از اینکه گیج بشم از سر میز بلند شد و گفت

تو راه بهت میگم.



***

بد جوری دلهره داشتم. چند روز بود که خواب درست و حسابی نداشتم. نمیدونستم کاری که مریم جون میخوادبکنه، جواب میده یا نه !



سرم رو بالا آوردم . درست روبروم نشسته بود و با عمو داشت خوش و بش میکرد.

یه آن دلم براش ضعف رفت. یعنی میشه یه روزی این آقا بشه داماد عموم؟!!



نگاهم رو ازش گرفتم. کارِ من از سر تکون دادن و تاسف خوردن هم گذشته بود.

مهوش جون یه چادر صورتی خوشرنگ و میلح روی سرش انداخته بود و طرف دیگه عمو با فاصله کم نشسته بود.
من مونده بودم اینا چرا اینقدر برای عقد عجله داشتن. این همه سال صبر کرده بودن خوب این چند وقت هم دندون رو جیگر میذاشتن عقده ما رو باز میکردن! چه خیالا واسه عروسی عموم داشتم!همش کشک!



امشب در اصل شب بله برون بود ولی قرار شده بود یه عقد موقت به عنوان محرمیت و نامزدی بینشون جاری بشه.

بس که این عموی ما مقرراتی بود!

تعدادی از اقوام بزرگ اونا هم دعوت شده بودن و از جانب ما فقط استاد پویان و مریم جون دعوت بودن که کمی هم تاخیر داشتن. در اصل جز اونا کس و کاری نداشتیم!

خیلی از اقوام دورمون شهرستان بودن که سال به سال هم به هم سر نمیزدیم.


به ساعتم نگاه کردم. از اینکه قرار بود چی پیش بیاد و عکس و العمل آراد نسبت به حرفهای در پیش داشته مریم جون چه خواهد بود ، دلشوره داشتم.


شالم رو باز بسته کردم و نگاهم رو بالا آوردم که نگاهم با نگاه آراد تلاقی شد . اما سریع نگاهش رو ازم دزدید.

دلم هُری پایین ریخت و قلبم تند تند به تپش در اومد.


یاد حرف عمو افتادم .نگاهها هیچوقت بهم دروغ نمیگن.

ولی من اینقدر جرات نگاه کردن به آراد رو نداشتم که بخوام پی به عمق نگاهش ببرم. همیشه هم نگاههای زودگذرش رو ازم میگرفت و من اصلا نمیتونستم خیال داشتن نگاههاش رو بکنم. یا هر وقت که خوب بود و من میتونستم از خوب بودنش برداشت دیگه ای بکنم به زودی تغییر رفتار میداد و هر چی فکر و خیال بود رو از سرم میپروند!



با به صدا در اومدن زنگ در از جا پریدم. مطمئن بودم اینبار دیگه خود استاد پویان و مریم جون هستن. سریع به سمت در رفتم که صدای آراد رو از پشت سرم شنیدم.

منتظر کسی بودی؟

ایستادم. تازگیها حتی شنیدن صداش هم از خود بی خودم میکردم.

از کنارم رد شد و بوی ادکلن تلخ و سردش بیشتر مستم کرد!

در ورودی رو باز کرد و منتظر برگشت به سمتم تا جواب سوالش رو بشنوه

قبل از اینکه جوابی بدم صدای سلام گفتن مریم جون و استاد پویان باعث شد نگاهش رو ازم بگیره و من یه نفس راحت بکشم.نگاهش بد جور باعاث میشد دست و پام رو گم کنم.
به آغوش مریم جون پناه بردم. پشتم زد و آروم گفت نگران هیچی نباش.بسپارش به من.


سرم ر از روی شونه اش بلند کردم و به چشمای مطمئنش چشم دوختم.

یهو بدون هیچ پیش زمینه ای در حالیکه استاد پویان و آراد به سمت بقیه میرفتن بلند گفت

بگو ببینم هنوزم دلشوره شب خواستگاری رو داری؟

هر دو ، هم استاد پویان هم آراد برگشتن به سمتمون. با این وضع پیش اومده خودمم هول کردم. فکر نمیکردم مریم جون اینقدر صریح بره سر این موضوع.اون هم همون لحظه ورود! قرارمون این نبود!

استاد پویان گفت
ببینم خبرایه؟

مریم جون دستش رو پشتم گذاشت و گفت

اگه خدا بخواد ، دخترمون هم قراره عروس شه.

و من خیلی ناشیانه گفتم
مریم جون.... من که هنوز جوابی بهشون ندادم

چشمام گرد شد . فکر کنم خراب کرده بودم. قرار نبود من حرفی بزنم. قرار بود همه چی رو بسپارم به مریم جون.

ولی لبخند آرام بخش مریم جون خبر میداد زیاد هم خراب نکردم!

مریم جون در حالیکه من رو هول میداد به سمت جلو رو به استاد پویان و آراد که همینطوری ایستاده بود گفت

حالا تا شب خواستگاری و بعد خواستگاری ،برای فکر کردن که جوابت چی باشه زیاد وقت داری.

سرم رو پایین انداختم. این ایده اصلا جالب نبود. من رو بیشتر معذب کرده بود. حتی نمیتونستم سر بلند کنم و عکس العمل آراد رو به این مسئله ببینم.


همونطوری که به سمت بقیه میرفتیم مریم جون ادامه داد

خانواده خوب و شناخته شده ای هستن.دادان جواب اونقدرها هم نمیتونه فکرت رو درگیر کنه.

استاد پویان گفت

حالا این آقا رو ما میشناسیم؟

مریم جون پاسخ داد

بعدا در این مورد باهاتون صحبت میکنم

بعد رو به آراد کرد و گفت

اینقدر ذوق و شوق جریان نیاز جان رو داشتم که پاک یادم رفت بخاطر امشب بهتون تبریک بگم.

سرم رو بلند کردم .آراد سرش رو خیلی متین تکون داد و بدون اینکه لبخندی بزنه تشکری کرد و با دست راهنمایی کرد که به جمع بپیوندیم.

از زمانی که صیغه عقد جاری شد تا زمانی که جشن به پایان رسید من همونجا روی صندلیم نشسته بودم و از جام تکون نخوردم.


با این ایده ای که مریم جون داده بود من به کل باید میرفتم خودکشی میکردم. آراد اصلا هیچ عکس العملی نشون نداد که هیچ بلکه خیلی هم سر حال و قبراق شده بود. اصلا یه آراد دیگه ای شده بود . شوخی میکرد بلند بلند میخندید .یه وقتا هم به سمت چند تا از دخترای ترشیده فامیلشون میرفت و با اونا خوش و بش میکرد!!



هر چی هم مریم جون میگفت این قیافه رو به خودت نگیر داری جلب توجه میکنی تو کتم نمیرفت که نمیرفت. تازه خیلی هم خودم رو کنترل کرده بودم که حرفی به این ایده و فکر و برنامه اش ندم !


مهوش هم که دیگه عموی ما رو به دست آورده بود ما رو به کل یادش رفته بود. هر چند که یه وقتایی میخواست سر حرف رو باز کنه ولی من اصلا رقبتی به حرف زدن باهاش نداشتم

خودم کردم که لعنت بر خودم باد!



موقع رفتن مریم جون آروم بهم گفت

حداقلش اینه که فهمیدی نظرش به تو چیه. هر چند که من دلم روشنه.


اونقدر دلم میخواست یه جوابی به این حرفش میدادم که تا آخر عمرش هوس فکر و ایده نکنه .ولی خب حرفی نزدم. تقصیر اون چی بود که آراد هویج بو
د!



وقتی همه مهمونها رفتن و این عموی ما تصمیم گرفت به طور موقت دل از این خانومش بکنه ، با یه خداحافظی سر سری ،سر و ته رو هم آوردم و رفتم توی ماشین نشستم.


آراد و عمو و مهوش هم دم در ایستاده بودن و هنوز داشتن حرف میزدن.هر لحظه که نگاهم به آراد میفتاد بغض گلوم رو میگرفت. حتی نمیتونستم به این فکر کنم که باید از فکر و خیالم محوش کنم.

مستقیم نگاهش میکردم و دلم پر میکشید برای یه نگاه سرسریش.اما دریغ از یه نگاه.


صدای خداحافظیش که اومد دلم بدجور براش پر کشید ولی دریغ از یه نگاه که به سمت من بکنه. بغض گلوم رو بد جور چنگ انداخته بود.
چشمام رو بستم و سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم. دلم نمیخواست عمو برای این رفتارهای بچگانه ام سرزنشم کنه.

چون گهگداری نگه سرزنش آمیزش رو روی خودم حس میکردم و هربار هم از زیر نگاهش شونه خالی میکردم.
داخل ماشین شد. سنگینی نگاهش رو حس کردم ولی چشمام رو باز نکردم. ماشین رو روشن کرد و اروم از مهوش خداحافظی کرد.

*

سه روزی میشد که پام رو از خونه بیرون نگذاشته بودم. حتی تلفنهای عاطفه رو جواب نمیدادم. اما امروز بعد از اون همه تماس بی جواب برام پیام فرساد

چه مرگته؟ چرا جواب نمیدی؟

از سر در گمی گه توش دست و پا میزدم دیگه خسته شده بودم. دیگه مطمئن بودم حتی مهدی رو هم نمیتونم به عنوان همسر قبول کنم. اون فرد شایسته ای بود و میتونست با یه نفر دیگه خوشبخت بشه . دور از انصاف بود که من در کنار اون به یاد یه نفر دیگه باشم.

برای همین تصمیم نهاییم رو گرفتم

یه اسم ام اس به این عنوان برای عاطفه فرستادم.

- عاطفه. من خیلی فکر کردم ..متاسفم که این رو میگم ولی من نمیتونم شخص مناسبی برای ازدواج با برادرت باشم. شاید یه روزی بهت دلیلش رو گفتم.

هنوز چند دقیقه ای از ارسال پیامم نگذشته بود که پیام داد
احتیاج نیست یه روزی بگی چرا .. برای اینکه خودم دلیلش رو میدونم تابلو .. تو هم نگران چیزی نباش. من خودم یه جوری به مهدی میگم این دختربرای تو زن بشو نیست که نیست. .. ولی نفله بیا ببینمت فردا بر میگردم شهرستان.


بعد هم یه سکلک خنده و یه شکلک گریه فرستاد.


مطمئن بودم ناراحت هست ولی اینقدر مرام داشت که به روم نیاره و به شوخی قضیه رو تموم کنه .




امروز یه کلاس داشتم و حتما باید میرفتم. دو روز بود که تمام کلاسهام رو کنسل کرده بودم و نرفته بودم.
از این حال و روزم حالم بهم میخورد. هیچ دوست نداشتم ادای عاشق پیشه های شکست خورده رو در پیش بگیرم ولی در واقع حال و احوالم دست خودم نبود. حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم. یه حالت نا امیدی داشتم .حالا این آراد تحفه ای هم نبودا ولی خب بد جور زده بود تو کاس و کوزه ام!



بدون صبحونه آماده شدم و ازرفتم دانشگاه. هر چند که از کلاس هیچی دستگیرم نشد ولی حداقلش این بود که غیبت نخورده بودم.


این ترم حسابی گند میزدم.. نمیدونم چرا اصلا حال و حوصله درس رو نداشتم. این چند روز هم که اصلا حال و حوصله خودم رو هم نداشتم چه برسه به چیزای دیگه.


به بوفه دانشگاه نگاهی انداختم. ترجیح دادم برم خونه و یه چیز حاضری درست کنم و وقتم رو بیخودی توی شلوغی بوفه به حدر ندم!


از دانشگاه زدم بیرون. دوتا از دخترای این ترم که باهاشون کلاس داشتم سری از آشنایی برام تکون دادن و از کنارم رد شدن.


ناخودآگاه برگشتم و بهشون نگاه کردم. هر دوشون به سمت ماشینی رفتن که دو سرنشین داشت.پسرها رو قبلا دیده بودم. هر دوشون از دانشجوهای آخر سالی بودن.


ایستادم.یعنی اینا واقعا همدیگر رو دوست داشتن یا از سر خوش گذرانی میخواستن وقتشون رو با هم بگذرونن؟!

شاید اگر من هم یه دوست صمیمی توی همین همکلاسیام داشتم یادم میداد چطوری باید مخ آراد رو بزنم...

پوفی کردم و زیر لب گفتم

البته اگه مخی برای زدن داشت!


برگشتم تا به راهم ادامه بدم که با دیدن آراد که جلو ایستاده بود و به من نگاه میکرد چنان جا خوردم که هینی بلندی گفتم و یه قدم رفتم عقب.

نمیدونم از اینکه یهویی جلوم سبز شده بود قلبم بدجور میزد یا از اینکه میدیمش اینطوری بی قراری میکرد.

سعی کردم به خودم مسلط باشم. بدون اینکه لبخندی بزنه گفت

مگه جن دیدی؟

مقنعه ام رو کمی جابجا کردم و گفتم
حتی جن هم اینطوری یهویی جلوی آدم سبز نمیشه که تو سبز میشی.

چشمامش خندید ولی لباش نه.



با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم
اینجا کاری داشتی؟

دستش رو توی جیبش کرد و گفت
اینجا !نه کاری نداشتم.

آروم نگاهم رو ازش گرفتم که نگاهم به همون دوتا دختر با دو تا پسری که توی دانشگاهمون بودن افتاد که سوار بر ماشین داشتن از جلومون رد میشدن. اما اینبار نگاه دخترا به آراد بود . برگشتم و به آراد نگاه کردم. نگاهشون رو بی جواب نذاشته بود. با تنه گفتم

پس اومدی مجرم دستگیر کنی آقای پلیس؟



اینبار بلند خندید . طوری که حس کردم از قصد اینکار رو کرد تا به اون دخترا نشون بده خندیدنش هم زیباس.

یه چیزی باعث شد گُر بگیرم. راه افتادم.

قبل از اینکه کاملا از کنارش رد بشم آروم گفت

ولی نمیزارم اینبار مجرم از دستم در بره.

ایستادم و با اخم نگاهش کردم. فکر میکردم داره شوخی میکنه ولی نگاهش کاملا جدی بود. صورتم از هم باز شد. آروم گفتم

واقعا؟

دوباره چشماش بدون لبهاش خندید. سرم رو عقب کشیدم و گفتم

من با شما شوخی ندارما.

دستش رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت

به نظرت قیافه من طوریه که دارم باهات شوخی میکنم؟


نفسم رو با حرص بیرون دادم که گفت

بهتره بریم یه جای دیگه حرف بزنیم . اینجا خیلی تماشاچی هست. نمیخوام وقتی مجرم غافلگیر میشه همه ناظر باشن.
چشمام رو به اطراف دوختم که گفت
دنبال مجرم میگردی؟

جوابش رو ندادم. خوشم نمیومد به این راحتی اینطور دست آدم رو بخونه.


در حالیکه قدم میزد و من هم بی اختیار به دنبالش کشیده شدم گفت

میدونی من از وقتی که تو رو شناختم به این باور رسیدم که تو باید یه کارگاه میشدی نه وکیل.

قدمهام آهسته شد که گفت

قصدم شوخی نبود. پس دلیل نداره ناراحت شی.

قدمهاش رو با من هماهنگ کرد و گفت

این رو به جناب رضایی دیروز گفتم و ایشون هم مثل تو فکر کردن من دارم باشون شوخی میکنم .

بهم نگاه کرد و گفت

میدونی دیروزر باره نظریه ام چی گفت؟

کلا داشت میرفت رو اعصابم . داشت دستم مینداخت ولی من هم سعی داشتم به روم نیارم که حرفاش رو مخمه. برای همین شونه ام رو بالا انداختم و گفتم
از کجا باید بدونم؟

به کوچه خلوتی اشاره کرد و گفت

من ماشین رو اینجا پارک کردم. اجازه میدی برسونمت ؟

کیفم رو روی شونه ام جابجا کردم و گفتم

من قرار نیست خونه برم. درضمن مگه شما نیومده بودی مجرمتون رو دستگیر کنی؟پس چی شد؟

لبخند زد . اونقدر لبخندش کارساز بود که آرومم کرد و قلبم رو بی قرار!
یه قدم جلو اومد و گفت

من ماموریتم رو دارم انجام میدم تو نگران نباش.


قبل از اینکه حرفی بزنم و سوالی بپرسم داخل کوچه پیچید و گفت


جناب رضایی دیروز بهم گفت، نیاز خیلی کنجکاوه و هر مسئله ای رو دوست داره موشکافی کنه . این با حرفه ای که در نظر داره، یعنی وکالت جور در میاد ولی نه اندازه ای که نیاز جون خودش رو به خطر میندازه .

قدمهام رو تند کردم و گفتم

عمو زیادی داره حساس میشه. من کاری نمیکنم که به ضررم تموم بشه.
با این گفته ام یه چپ نگاهم کرد که با مِن مِن گفتم
خب..خب... اون چند بار اخیر هم که انطوری شد استثنا بوده وگرنه هر وکیلی باید برای به دست آوردن کمی از اطلاعات پرونده ای که در اختیارش میذارن این کارا رو بکنه دیگه.



سرش رو در تایید حرفام تکون داد و گفت

دقیقا من هم همین رو به جناب رضایی گفتم

نگاهش کردم. بهش نمیومد اینقدر فهمیده باشه!

ادامه داد

اما ..

برگشتم بهش نگاه کردم

اما چی؟

-اما نه اون پیگیری هایی که شما میکنین. شما زیادی خودتون رو قاطی ماجرا میکنین


پوفی کردم و گفتم

حالا این همه راه رو اومدین اینجا که همین حرفای عمو رو که بهم میزنه رو شما بهم بزنین؟

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت
نه..اومدم اینجا ماموریتم رو انجام بدم.در ضمن اینکه بگم اگه قراره وکالت رو ادامه بدین یه راه بهتری برای پیگیری پرونده هاتون در آینده میتونین داشته باشین. دیروز جناب رضایی که موافقت کردن میمونه رضایت خودت.


ایستادم . خیلی دلم میخواست یه جواب درست و حسابی به این مسخره بازی هاش بدم تا قیافه جدی که برای من گرفته بود به کل بهم بریزه. ولی حیف که وقتی جدی میشد درست و حسابی جدی میشد و من قادر به کاری نبودم.

به چشمام گردشی دادم که گفت

نمیخواین در مورد پیشنهادم بشنوین؟

نفسم رو بیرون دادم که گفت
بیاین و شریک یه پلیس شین.

خدایش تا همینجا هم خیلی خودم رو کنترل کرده بودم که حرفی بهش نزنم.مقنعه ام رو کمی عقب کشیدم و گفت

باور کن الان اصلا موقعیت خوبی برای شوخی کردن نیست آقای حسینی.

یه ابروش رو بالا داد و گفت
یه بار دیگه ام ازت پرسیدم به نطرت قیافه من به این میزنه که دارم باهات شوخی میکنم؟

کلافه گفتم

نمیدونم. ولی هیچوقت هم اینطوری حرف نمیزدی. از یه طرف میگی ماموریت داری و اومدی ماموریتت رو انجام بدی از طرف دیگه میخوای پیشنهاد بدی که چطوری در حالی که وکالتم رو ادامه بدم ماجرا جویی هم بکنم. ... این عجیب نیست؟ واقعا من نمیدونم چرا الکی الکی به دنبال شما تا اینجا کشیده شدم.

گوشیم رو توی جیبم انداختم و قصد کردم به سرعت از کنارش رد بشم و برم که گفت

من بهت دروغ نگفتم. قصد شوخی هم ندارم.
برگشتم و با کمی تندی گفتم

آهان..اونوقت آقای پلیس شما اگه در حال انجام ماموریت هستی ، مجرمتون کو؟.. به نظرت الان پشت این ماشینا قایم شده که تو چشمت بهش نیوفته یا اینکه توی یکی از این خونه هاس و سعی داره از راه پشت بوم فرار کنه و بزنه به چاک ؟ ...

هااا..حالا فهمیدم .. نکنه پیشنهادی که به عموم دادین این بوده که من بشم شریک شما و توی دستگیر کردن مجرماتون باهاتون همکاری کنم و بعد هم بشم وکیل همون مجرمها... هان؟

چشم تو چشم بهش زل زدم. از عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم ولی قرار نبود کوتاه بیام. باید یه جا ... یعنی همینجا دُم این آقا رو کوتاه میکردم. اگه قرار بود همیشه دستم بندازه پس گور بابای عاشقی. من دختری نبودم که بخاطر عشقش کم بیاره!



اما .... اما کم آوردم . کمتر از یه دقیقه!



وقتی نگاهش با نگاهم قرین شده بود کم آوردم.اونقدری که آروم آروم نگاهم رو از نگاهش گرفتم و سرم رو پایین انداختم.



سکوت بدی محاط شده بود. کاش حداقل اون موقع ظهر یکی رد میشد تا این سکوت رو میشکست.



نفسم رو آروم بیرون دادم. نگاهش هنوز هم روم سنگینی میکرد. شاید بهتر بود میرفتم. قبل از اینکه پاهام حرکت کنه گفت

همیشه این اخلاق رو داشتی . قبل از اینکه ببینی چی به چیه برای خودت فکرایی میکنی و جوابش رو هم همون موقع خودت به طرف میدی. وقتی هم که جواب میدی دست بردار نیستی .مدام میگی و میگی. درست مثل این بچه های نُنُر .

سرم رو بلند کردم خواستم جوابش رو بدم ولی لبم رو گاز گرفتم.

حق داشت . هر وقت باهاش بحثم میشد این من بودم که مسمسل بار حرف بارش میکردم و در نهایت اون یا عصبانی میشد و یا با یه جواب درست و حسابی کیش و ماتم میکرد.

دوباره نگاهم رو ازش گرفتم. لامصب وقتی اخم میکرد جذابتر میشد.


سرم رو پایین انداختم که گفت

چه عجب اینبار جوابی ندادی!


کمی مکث کرد . شاید منتظر جوابی از من بود. ولی من دیگه جرات بالا آوردن نگاهم رو نداشتم. دلم میخواست هرچه زودتر از اونجا برم.

وقتی دید حرفی نمیزنم گفت

از همون روزای اولی که توی ماموریت دیدمت فهمیدم با یه دختر چموش سرکار دارم که قرار نیست به راحتی رام بشه. میترسیدم از این که مستقیم بهت بگم من جز این خلافکارها نیستم و بخاطر ماموریتی که درگیرش هستم باید اینطوری رفتار کنم.میدونی چرا؟ از این میترسیدم که حرفم رو باور نکنی و با زبونِ درازی که داشتی سر هر دومون رو به باد بدی.
زیر چشمی نگاهش کردم. باز داشت بخاطر گذشته منت میذاشت سرم. اخم کردم و نگاهم رو به سمت دیگه کشوندم که گفت

اخم بکنی یا نکنی اینبار حرفم رو میزنم . حرفام رو که شنیدی هر جا خواستی میری.... خانم نیاز رضایی بنده این همه راه رو از اونور شهر نکوبیدم بیام اینجا جلوی شما وایسم و جوک تعریف کنم یا سر به سر شما بذارم . وقتی میگم ماموریت دارم یعنی بخاطر ماموریتم اینجام. اما اینبار این ماموریتم با همه ماموریتهام فرق داره. اینبار از اینجا دستور گرفتم . .....

با محکم کوبیده شدن دستش روی قفسه س*ینه اش سرم رو بلند کردم. دوباره روی قفسه س*ینه اش کوبید و گفت

آره ..درست از اینجا... قلبم بهم ماموریت داد تا با مجرمی که جلوم ایستاده رو در رو بشم .

هاج و واج انگشت اشاره ام رو به سمت خودم نشونه گرفتم که گفت

آره تو.. تویی که فکر میکردم با این بچه بازی ها و زبون درازیات هیچوقت نمیتونی توی قلبم ساکن بشی. تو همون مجرمی هستی که بی اجازه اما کم کم صاحب این قلب شدی.

چقدر با خودم کلنجار رفتم که فکر تو رو از سرم بیارم بیرون.اما شدنی نشد. هر بار که بخاطر کارات و خرابکاریهات عصبانی میشدم قسم میخوردم که یه جوری یه جایی به موقعش حالت رو درست و حسابی بگیرم ولی غافل از اینکه حال خودم حسابی گرفته شد.اونم درست وقتی که از خانم پویان شنیدم قراره عروس بشی.


نفسش رو به آرومی بیرون داد و اینبار آرومتر گفت

. ...هیچوقت ...هیچوقت احساسم رو نسبت به تو جدی نمیگرفتم. هر بار سر خودم شیره میمالیدم که همینطوری .. سرسری ازت خوشم میاد.... اما... اشتباه میکردم.

اونشب هر چقدر خواستم خودم رو به بی خیالی بزنم نشد... یعنی شد ولی در ظاهر ... وجودم پر بود از اسم تو...


دیگه دیروز کم آوردم... آره به واقع کم آوردم. دیگه نتونستم به خودم دروغ بگم. دیروز به جناب رضایی زنگ زدم و ازش خواستم یه جایی ملاقاتش کنم. فکر میکردم خیلی سخت باشه تا چشم تو چشم عموت به کسی که مدتهاس مافوقم بوده بگم ، خیلی وقته دل به دختر برادرت باختم و خبر ندارم. اما وقتی تمام حرفام رو زدم وقتی سبک شدم. وقتی دستش رو روی شونه ام گذاشت فهمیدم سختترین جای کار با خودت تو حرف زدن بود.
نگاهش رو توی چشمای مسخ شده ام قفل کرد و گفت

نیاز.... شاید اینجا جای مناسبی برای خواستگاری ازت نباشه... از عموت اجازه گرفته بودم تا بیام دنبالت و یه جای مناسب بهت پیشنهاد ازدواج کنم... ولی خب ....نشد.یعنی ...

لبخند زد و ادامه داد

زبونِ درازی شما نذاشت درست و حسابی مثل بقیه پیشنهادم رو بگم. اما خب

خوشحالم که بالاخره پیشنهام رو دادم.حالا هم شما اگه لطف کنی از این حالت مجسمه ای بیای بیرون خیلی خوب میشه .

با زل زد بهم.



واقعا مجسمه شده بودم از موقعی که شروع کرد به حرف زدن. از وقتی که داشت در مورد علاقه اش حرف میزد هنگ کرده بودم.

هوشیار بودم که توی بیداریه ولی انگار یکی میگفت نیاز خوابی... هیچکس هم نه آراد بیاد و اینطوری اعتراف کنه !

نگاهم به چشمای خوش حالت و جذابش میخ شده بود.من... آراد... حسی که هر دو توش مشترک بودیم ! درست مثل خواب بود!



دستاش رو جلوی چشمام آورد و بشکن زد. به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم.خندید و گفت
هنگ کردی؟...

بعد با لودگی گفت
میدونم ..میدونم.اصلا انتظار این رو نداشتی که یه روزی ازت خواستگاری کنم مگه نه؟ چکار کنم دیگه.. این قلبم ساده اس .ساده دل باخت.

با این حرفش به خودم اومدم. اخمام رفت تو هم و گفتم
خیلی به خودت امیدواری؟

چشمکی زد و گفت چرا نباشم؟ الان که فکرش رو میکنم میبینم چه ساده جواب گرفتم. به جون خودم فکر نمیکردم یه این آسونیا باشه.

ابروهام رو دادم بالا و گفتم

مگه جواب بله گرفتی؟

یقه اش رو گرفت توی دستش و بالاکشید و گفت

شما که جوابت از همون هنگ شدنت مشخص شد .. ولی خب قبل از هنگِ مبارک ، عموی بزرگوارتون دیروز بهم گفت، خوشحالم که هر دو به موقع به حرف دلتون گوش دادین.

بعد چشمکی زد و گفت

اونموقع بود که فهمیدم دل تو هم در گروئه دل من بوده.

صاف ایستادم و گفتم

عموی من برای خودشون گفتن. من در حال حاضر جوابی برای پیشنهاد شما ندارم. شاید اگه وقت کردم در موردش فکر میکنم.


حالا این آراد بود که هنگ کرده بود. همچین ته دلم قیلی ویلی میرفت که نگو و نپرس.


کیفم رو روی دوشم جابجا کردم و از کنار مجسمه هنگ شده اش عبور کردم. صدا زد:


نیاز .. شوخی نکن که اصلا شوخی جالبی نیست.


یه لبخند بدجنس اومد روی لبم.همونطوری که به راهم ادامه میدادم گفتم

من با هیچکس در مورد آینده ام شوخی ندارم آقای حسینی.

خودش رو بهم رسوند. سعی کردم لبخندم رو جمع کنم.

سد راهم شد و گفت

یعنی چی نیاز؟منظورت رو نمیفهمم؟

جدی نگاهش کردم و گفتم
منظورم واضح نبود؟

پریشون گفت

ببین نیاز من از علاقه ام به تو گفتم. از علاقه ای ار روی هوس نیست و از روی عشقِ . من واقعا دوستت دارم. من به امید اینکه با تو زندگی جدیدی شروع کنم اعتراف به اسرار قلبم کردم.

وسط حرفش اومدم و گفتم
خب حالا پشیمونی؟

سرش رو تکون داد و گفت نه...اما اونطور که عموت گفت ...مطمئن شدم که تو هم به من علاقه داری!تازه یه وقتایی هم از نگاهت میتونستم حدس بزنم تو هم به من علاقه داری . .. بیشتر وقتا کارات باعث میشد بیشتر به این فکر کنم که تو هم بهم بی میل نیستی ...اما اصلا فکر نمیکردم جوابت منفی باشه!!!

شونه ام رو بالا انداختم و گفتم

جوابم منفی نیست.

قبل از اینکه چشماش از خوشحالی برقی بزنه ادامه دادم.
یعنی در واقع هنوز نمیدونم جوابم منفیه یا مثبت. گفتم که باید در موردش فکر کنم. تا روز خواستگاری سعی میکنم فکرام رو بکنم. سعی میکنم که جواب قطعی رو هم روز خواستگاری بدم.
بعد هم با دستم تاکید کردم. سعی میکنم ولی قول نمیدم.

بعد یکی از چشمام رو ریز کردم و گفتم

ببینم با عموم چه روزی رو برای روی خواستگاری تعیین کردین؟

هاج و واج با دهن باز گفت

روز خواستگاری؟!

پوفی کردم و در حالیکه یه ابروم داده بودم بالا گفتم

بله روز خواستگاری؟ اگه هم شما جوابی میخواین بهتره به خانوادتون بگین که با عمو تماس بگیرن و اجازه بخوان که بیایین خواستگاری.


راه افتادم و در حالیکه دستم رو تکون میدادم ب حالت غر غر گفتم

چه دوره و زمونه ای شده ولله. یعنی بعضیا چه فکر میکنن که خواستگاری نیومده میتونن جواب مثبت بگیرن ؟! اصلا بعضیا چه فکری پیش خودشون کردن؟ هیچ فکر نمیکردم خانواده زن عموم از این دسته آدما باشن.


اونقدر غر غر کردم تا ازش دور شدم و به سر کوچه رسیدم. درست وقتی میخواستم از کوچه بیام بیرون نگاهی بهش انداختم. دستش رو پشت گردنش گذاشته بود و به آسمون نگاه میکرد.

دلم براش ضعف رفت. نباید اینقدر اذیتش میکردم ولی خب حقش بود. هنوز نه به دار بود نه به بار اونطوری دور برداشته بود. هنوز از خود من جواب مثبت نشنیده بود اونطوری به خودش مغرور شده بود . باید همین اول بهش میفهموندم زن گرفتن همینطوری الکی هم نیست که این خیال میکرد. همه که مثل عمه اش نبودن ، هول کنن همون شب خواستگاربشون عقدشون کنن!!! چه غلطا !




به سر خیابون رسیدم. دستم رو برای یه تاکسی که میومد بلند کردم و صدای بلند گفتم
در بست.

ماشین که ایستاد با انرژی خاصی سوار ماشین شدم. خیلی خوشحال بودم. اونقدر که انگار روی ابرها پرواز میکردم. دیگه از خدا چی میخواستم؟!



دنیا چقدر عجیبه و ما آدما چقدر بیشتر عجیبش میکنیم. تا همین چند ساعت پیش من به کل ناامید از همه چیز شده بودم و یه اعتراف ساده چقدر حال و روزم رو عوض کرد. حالا انگار یه جون تازه ای گرفته بودم. همه چیز به چشمم قشنگ بود و همه چیز دوست داشتنی بود حتی بوی عرقی که توی تاکسی پیچیده شده !



*

به محض اینکه از تاکسی پیاده شدم چشمم به عمو و زن عموی تازه ام خورد که داشتن داخل خونه میشدن.

عجب! این عموی ما هم آب ندیده بود وگرنه شناگر ماهری بود !

به خیال اینکه آراد میاد به دنبال من تا با هم در مورد آیندمون صحبت کنیم دست زن عمو رو گرفته بود و آورده بودش خونه خالی !



هنوز در بسته نشده بود که پام رو لای در گذاشتم. در باز شد و قیافه عمو و البته زن عمو جانم در اون لحظه واقعا دیدن داشت.

سلام کردم و با مهوش روبوسی کردم و گفتم

چه عجب زن عمو جون یادی از ما کردین؟
آروم در حالیکه متعجب بود جواب داد
فدات شم عزیزم.


نگاهش به سمت عمو رفت که عمو گفت

آراد رو ندیدی؟

سرم رو تکون دادم و گفتم
دیدم.

مهوش گفت
خب؟

لبخند گله گشادی زدم و گفتم

خب چی زن عمو جان؟

عمو گفت

منظورش اینکه قرار بود در موردی با شما صحبت کنه.

وارد شدم و در حالیکه از بینشون رد میشدم گفتم
بله .. صحبت کرد ولی قرار شد جواب قطعی رو وقتی بدم که با خانواده تشریف میارن.

بعد در حالیکه از پله ها بالا میرفتم نگاهی به عمو و مهوش که هنوز اونجا ایستاده بود کردم و گفتم

شما چرا هنوز اونجایین. تشریف نمیارین بالا؟

عمو که حسرت توی چشماش بیداد میکرد گفت

نه عمو... میرم مهوش رو میرسونم خونه.

ایستادم و گفتم

چرا؟ شما که داشتین میومدین بالا!

عمو در رو نیمه باز کرد و با من من گفت

راستش ..راستش فکر میکردیم منتظر بمونیم تا تو و آراد بیاین بعد.. بعد با هم بریم بیرون که ...که گفتی جریان یه چیز دیگه شده... بعد... من فکر کردم الان مهوش رو ببرم خونه. در یه موقعیت مناسب... بعدا همگی با هم میریم بیرون.


چشم غره مهوش بخاطر دروغی که عمو سر هم کرده بود بد جور من رو به خنده انداخته بود. ولی به زور خودم رو کنترل کردم و در حالیکه از پله ها میومدم پایین گفتم
وای خوب شد یادم افتاد... قرار بود برم عاطفه رو ببینم. فردا داره میره شهرستان.

بعد هم در حالیکه روی گونه عمو و مهوش یه بوسه نشوندم از خونه زدم بیرون و گفتم

عمو با اجازتون من غروب بر میگردم.. عاطفه اس دیگه.. نمیشه این روز آخر رو باهاش نباشم.


عمو هم از خدا خواسته گفت

برو عزیزم . کار خوبی میکنی... خوش بگذره عمو.


دستم رو به حالت بای بای تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
لحظه ای بعد صدای در که سریع و ناشیانه توسط عمو بسته شد لبخند به لبم آورد .
زیر لب گفتم

مطمئنا به شما بیشتر خوش میگذره.



***

 

منبع:ام اس دی/کمپنا

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 113
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 485
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,082
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,865
  • بازدید ماه : 7,865
  • بازدید سال : 136,991
  • بازدید کلی : 20,125,518