loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 465 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان بشنو صدای عشق را (فصل آخر)

http://www.up3.98ia.com/images/pk3y11y8ofh7717mgfip.jpg

رویا که از خشم می لرزید دستش را بالا برد و شترق در گوش او خواباند.پسر به خودش آمد و مچ های رویا را گرفت.صدای گوشی رویا بلند شد.پسر کیف را گرفت و روی زمین پرت کرد.چادر رویا را از سرش کشید و روی زمین انداخت.همانطور که مچ های رویا را در دستش فشار میداد در ماشینش را باز کرد و او را به داخل پرت کرد.رویا با تمام وجود جیغ میکشید و اشک هایش صورتش را خیس میکردند.در دلش خدایش را صدا میزد...صدای کسی در خیابان پیچید:
- چه غلطی میکنی کثافت...
دست آرش را دید که دور گردن پسر پیچید.انقدر فشارش داد که رویا گفت الان چشم های پسر از کاسه بیرون می پرد.به زور دست هایش را کار انداخت و در ماشین را باز کرد.بیرون پرید و آرش را از پشت گرفت.آرش نا خودآگاه دستش را عقب برد که باعث شد محکم به بینی رویا بخورد.رویا ناله ای کرد و همه ی بینی و دهانش پر از خون شد...سرش به دوران افتاد.نالید:
- الان نه...
باز هم همان احساسی که آن شب به او دست داده بود...احساس کرد مغزش منبسط میشود.از درد جیغ کشید.فکش قفل شده بود و عضلاتش جمع میشدند.دوباره جیغ کشید .آرش که تازه متوجه رويا شده بود مشت محکمی به شکم پسر زد و از او دور شد.پسر از خدا خواسته سوار ماشینش شد و فلنگ را بست.رویا که روی زمین افتاده بود با درد سرش را فشار میداد.صدای آرش را شنید:
- رویا؟قرصت کو؟
به زحمت از لای فک قفل شده اش گفت:
- کیـــ....ف..جیــ...ب...جلویــــ ی....
آرش را کنارش احساس کرد بوی عطر سرد دلنشینی در مشامش پیچید. مغزش اعلام خطر کرد ... دست آرش جلو آمد :
- دهنت رو باز کن...
نمیتوانست .عضلات فکش منقبض شده بودند.آرش را دید که با نگرانی نگاهش میکرد...مغزش دوباره تیر کشید... باید قرص را میخورد علی بابا گفته بود اگر قرص را نخورد درد انقدر ادامه پیدا میکند تا از هوش برد.دوباره ناله کرد..دست آرش جلو آمد و چانه اش را گرفت به زور دهانش را باز کرد:
- باز کن...فشار بیار به فکت..
قرص را در دهانش و بعدش سیل آبی که وارد حلقش میشد را حس کرد.قرص و آب را فرو داد.به سرفه افتاد...تا قرص از حلقش رد شد،چشم هایش از سیاهی بیرون آمدند و توانست جلویش را ببیند.اولین چیزی که دید آرش بود که قمقمه به دست با چشم های خیسش خیره به او مانده بود....آرش ناخودآگاه جلو آمد و رویا را محکم و با خشونت در آغوش کشید...رویا احساس کرد استخوان های شانه اش در حال خرد شدن اند ..مطمئن بود اگر در شرایط دیگری بود سریع خودش را کنار می کشید...فکر کرد:لحظات پیش از شدت درد در حال مرگ بود..اگر آرش نرسیده بود...الان چه بلایی سرش آمده بود؟حلقه های دست آرش از دورش باز شد.صدای لرزانش در گوش رویا پیچید:
- من ..معذرت..معذرت میخوام.
- آرش ..
هردو چند ثانیه به هم خیره ماندند.آرش از جایش بلند شد و چادر و کیف رویا را از روی زمین برداشت.چادر را یک دور تکاند و به دست رویا که بلند شده بود ،داد.
- هیچ وقت چادرت رو کنار نزار...هر کی هر دری وری گفت چادرت رو ترک نکن...معصومیتت رو زیاد تر میکنه...
رویا چادر را از دست آرش گرفت و سرش کرد...آرش در ماشینش را باز کرد و اورا نشاند...خودش هم سوار شد و ماشین را راه انداخت...

- صورتت رو یجوری بپوشون الان جلوی یه داروخانه نگه میدارم...
رویا از خدا خواسته صورتش را روی صندلی گذاشت و چادرش را روی صورتش کشید.بعد از چند دقیقه ماشین ایست کرد.رویا چشم هایش را باز کرد و آرش را ديد كه از ماشين خارج شد.
- الان میام..
بعد از چند دقیقه در سمت خودش باز شد.با ترس به سمت پنجره برگشت و با دیدن آرش آرام شد.آرش جلوی در نشست و به رویا گفت:
- این وری بشین...
رویا پاهایش را از ماشین بیرون گذاشت .آرش پنبه را الکلی کرد و با هشدار گفت:
- ممکنه یکم دردت بگیره ..دردت گرفت جیغ بزن..خوب؟
رویا از لحن آرش خنده ای کرد و گفت:
- نه بابا...انقدر تیتیش مامانی نیستم...
آرش که از خنده رویا جان گرفته بود،لبخندی زد و گفت:
- میشناسمت...
و بدون هیچ حرفی پنبه را روی بینی رویا فشرد.رویا احساس سوزش کرد ولی در حدی نبود که بخواهد جیغ بزند.آرش با چند پنبه دیگر صورتش را تمیز کرد و دست آخر گفت:
- دستم بشکنه..ببین چه بلایی سرت آوردم..دماغت اندازه گوجه فرنگی شده...
رویا خودش را در آینه نگاه کرد:
- خیلی کوچیک بود،سه چهار سایز،اندازه اش پرید بالا...
و بعد با صدای بلند خندید.رویش را به سمت آرش برگرداند که با حالت عجیبی به او خیره مانده بود...
- آرش؟
- جانم؟
- تو که جدی نگفتی؟
- چرا ...دستم قلم شه که اینجوری زدم تو دماغت..
- نه ...خودت که میدونی من آدم تعارفی نیستم..ولی الان خجالت میکشم نگات کنم...توی عمرم فقط مایه دردسرت بودم...
- دردسر نیست..اصلا دردسر نیست...
آرش از جایش بلند شد و پنبه های خونی را در سطل آشغال انداخت .
- چند لحظه صبر کن...
رویا نزدیک به یک ربع در ماشین ماند که آخر سر آرش با ده سیخ جگر وارد ماشین شد... از بوی جگر دل و روده اش بهم میریخت..
- واخ...چه بوی گندی میده...
- بوش که آره منم خوشم نمیاد ...ولی لازمه بخوری.
- چرا اون وقت؟من حالم از جگر بهم میخوره.
- چون که جگر خون سازه ..تو هم بخاطر عملت کلی خون از دست دادی..الانم که اینجوری شد بینی ات ..باید بخوری ..کم خون شدی..
رویا خواست رویش را برگرداند که دست آرش جلوی چشم هایش آمد و لحظه ی بعد دهانش پر از جگر آغشته به آبلیمو بود...حس کرد معده اش بالا پائین میپرد تا جگر را قبول نکند...
- اصلا خوشمزه نیست...
- دماغت رو بگیر و بخور...تند تند بجو و قورت بده..خیال کن دوائه...
رویا سریع لقمه را جوید و فرو داد .دو ثانیه بعد آرش دستش را جلو آورد و گفت:
- هواپیمااومد...باند رو باز کن ببینم..
رویا بر خلاف میلش بلند شروع به خندیدن کرد و لقمه های جگری که آرش میگرفت در دهانش جا میگرفت...
چند دقیقه بعد ماشین به راه افتاد.آرش سکوت را شکست:
- دو روز پیش گفتی خونه ی دایی ات دعوتی ..میری ؟
رویا سرش را به شیشه مالید و زیر لب گفت:
- نه اصلا حوصله ندارم..بازم خوابم میاد..عین پیر ها شدم...از بیست و چهار ساعت روز ،بیست ساعتش رو خوابم..
آرش ریز ریز میخندید.
- ببرمت خونه؟
- آره اگه میشه
- چرا نشه؟
- آرش؟
- جان؟
- میگم .. درمورد خودت و خانواده ات برام میگی؟من هیچی ازت نمیدونم.
- باشه ولی درمورد کدومش؟
- اول خودت رو بگو...
- خب من که آرشم میدونی...سی سالمه و لازم نیست بپرسی چجوری سی ساله دکتر شدم..چون دوسال دبیرستان رو جهشی خوندم و از طرفی سال های کارآموزی پزشکی اطفال کمتر از بقیه است..از خانواده ام جدا زندگی میکنم ..درمورد خانواده هم ...پدر و مادرم كه هردو تك فرزند بودن عمرشون رو چهار سال پيش دادن به شما..
- اخی...خدا بیامرزتشون.
- مرسی..از دار دنیا هم یه مادربزرگ مریض دارم و با یه خواهر و برادر کوچک تر از خودم.خواهرم سمانه است که یک سال از تو بزرگتره ..برادرم هم یکسال از خودم کوچکتره اسمشم آوشه...
- آوش چه اسم جالبی....
- آره قبلنا هم همین رو میگفتی...یادش بخیر..کلی هم اذیتش میکردی
- من و سمانه ..ارتباطمون چقدر بود باهم؟یعنی در چه حد دوست بودیم؟
- نمیخوام اغراق کنم ولی خودت میگفتی مثل خواهر نداشته ات دوسش داری...سمانه با من قهره میگه به خاطر بی عرضه بازی های منه که تو حاضر نیستی اون ها رو ببینی..
- من حاضر نیستم اون هارو ببینم؟
- روزی که به هوش اومدی ما سه تایی اومده بودیم ملاقات،ولی تو گفتی نمیخوای مارو ببینی...
- جدی؟چرا يادم نيست؟!
- نمي دونم شايد چون اون موقع حالت چندان عادي نبود..
- ولی الان میخوام ببینمشون..کی میشه؟
- هر وقت خواستی میبرمت پیششون..سمانه منشی یه دکتره برای همین هم روز هایی که اون یکی منشي به جاش میاد خونه است که میشه سه شنبه و پنج شنبه.
- خب فردا منو میبری؟
- باشه نهار ببرمت؟
- نه نهار که زحمت میشه براش...
- نه بابا...قبلا خودت به سمانه میگفتی اگه غیر از نهار یا شام دعوتم کنی نمیام.
رویا بلند زد زیر خنده .وقتش بود سوال هایی که خیلی وقت بود در ذهنش مانده بود بپرسد:
- میشه چند تا سوال دیگه هم ازت بپرسم؟
- بپرس...
- ما چجوری با هم آشنا شدیم؟یعنی کِی ؟کجا؟چطوری؟
- دوسال پیش تو با یکی از دوستات داشتی از خیابون رد میشدی...رد شدن که چه عرض کنم..من به خودم اومدم دیدم تو وسط خیابونی..تا به خودم جنبیدم زدم بهت و پخش زمین شدی..دستت از کتف در رفت و زانوت شکست...دو سه ماه بالا تنه ات تو آتل و گچ بود تا آخر سر استخوان شونه و تر قوه ات جوش خورد شد..رابطه مون خیلی توی اون دو سه ماه زیاد بود سمانه بدجور نگرانت بود و از صبح تا شب به جونم غر میزد که زدی دختر مردم رو ناقص کردی انقدر راحت اینجا نشستی...مدام منو مجبور میکرد که بیارمش پیشت.دیگه ما شده بودیم مثل دوست های خانوادگی .مادرت مدام دعوتمون میکرد خونه تون و میگفت دست و پای رویا شکست فدای سرش ،چه تصادف جالبی بود که ما دو سه نفر رو به خونه ی شما آورد.گذشت تا اینکه ...خب یه اتفاق هایی افتاد و من فهمیدم که اگه دو روز نبینمت نمیتونم بخوابم..سمانه متوجه حالم شد و با تو حرف زد...بعدش که اومد برام تعریف کرد از خنده مرده بود.میگفت همچین که رک گذاشتم کف دستش که تو دوسش داری ..یکم سرخ و سفید شد و آخر سر هم اعتراف کرد.
رویا از خجالت سرش رو پائین انداخته بود و آرش سریع تجدید خاطرات میکرد:
- سمانه زود زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. بعد از یک ماه نامزد کردیم.به اصرار پدرت برای اینکه بیشتر با هم آشنا شیم حدود یک سال ونیم نامزد بودیم.داشتیم مراسم عروسی رو آماده میکردیم که یک ماه پیش تو از بالای پله های خونه ی خالت پرت شدی پائین و...
آرش مکث کرد و آب دهانش را قورت داد.رویا احساس کرد او بغضش را قورت میدهد.سریع برای اینکه جو را تغییر دهد گفت:
- تو...تو ازچی من خوشت اومده بود؟من هر چقدر دقت میکنم میبینم هیچ زیبایی خاصی ندارم..
- عاشق واقعی با زیبایی عشقش کاری نداره..با اینکه تو خیلی زیبایی ولی من عاشق اخلاق و شخصیتت شدم...
آه لرزانی کشید و ادامه داد:
- دو سال پیش که شونه و پات رو گچ گرفته بودن و آورده بودنت خونه..بار اول که منو دیدی جیغ زدی و بالشتت رو به سمتم پرت کردی...من عقب رفتم و از پشت محکم خوردم توی در ، تو هم هرچي دستت ميامد پرت مي كردي سمت من...توی اون وضعیت تو فقط جیغ میزدی و من ناخودآگاه به خنده افتاده بودم...
دوباره آهی کشید و زیر لب گفت:
- چه روز های خوبی بود...این دو سال بهترین سال های عمرم بود...
رویا که از عذاب وجدان دست هایش میلرزید،گفت:
- من رو سر کوچه پیاده میکنی؟
- باشه ...

احساس کرد آرش هم مثل او دنبال فرصتی است تا در تنهایی فکر کند.آرش خیلی سریع او را سر کوچه پیاده کرد و اعلام کرد که فردا صبح به او زنگ میزند.رویا احساس سرما کرد.اوایل زمستان بود و سوز بدی در هوا پیچیده بود.عصر بود و هوا گرفته بود.ژاکتی که روی مانتویش تنش بود را محکم تر به خودش پیچید.به همه چیز فکر کرد. شروع به مقایشه کرد:
عقاب گفته بود از او با حجاب خوشش نمی آید ولی آرش همین امروز به او گفته بود که تحت هیچ شرایطی چادرش را کنار نگذارد..عقاب گفته بود که عاشق چشم های او و معصوميت درونش شده بود ولی آرش گفته بود که از اخلاق و شخصیت او خوشش آمده بود...عمیق تر فکر کرد:
در شبی که با عقاب بیرون رفته بود ،پسر دست فروشی که عینک میفروخت با نگاهش رویا را میخورد و عقاب فقط با صدای آرامی به او گفت که دید زدن ناموس ملت به نفعت نیست..ولی آرش؟خودش شاهد بود که چطور دیوانه وار آن پسری را که مزاحمش شده بود ؛با مشت و لگد میزد..
احساسش نسبت به عقاب برگشت... دیگر خوشش نمیامد.برای اینکه حال و هوایش عوض شود زیر لب شروع به خواندن شعری کرد:
ای که میپرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بی چون و چرا
عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی مهر بی اما،اگر
عشق یعنی رفتن با پای سر
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست
عشق یعنی جان من قربان اوست
خواست مصراع بعد را بخواند که گوشی اش زنگ زد.بدون نگاه به اسم شخص جواب داد:
- بله؟
صدای روشنک در گوشش پیچید:
- درد ..میمیری یکم عشوه بیای پای تلفن ..سکته کردم .
- سلام چی میگی؟
- مرضُ سلام..کجایی ؟مگه قرار نبود بیای؟
- نه نمیام..حالم چندان خوب نیست..
- نیا به درک...اّه عاطفه..ببر صدای اون مهتاب رو خلم کرد..الو؟هستی؟
- بگو میشنوم..
- نگران نباش ما از جمعه دربست خدمتت هستیم..همچین اشکت رو دربیاریم که به غلط کردن بیافتی چرا با عمه فریبا و بابایی ات نرفتی...
- حالا میبینیم که کی به غلط کردن میافته
- دختره پررو.کاری نداری بری بمیری؟
- صبر کن ببینم . مگه قرار نبود دو سه روز آخر بیاین؟
- آره قرار اینجوریه ولی ما از خود عصر جمعه میایم میچسبیم بیخ ریشت تا موقعی که عمه فریبا و علی بابا برنگردن از خونه ات نمیریم..
و شروع به خندیدن کرد.
- برو بمیر..خدافظ
- بای.
رویا گوشی را قطع کرد درحالیکه میخندید زنگ خانه را زد.
***

- چرا آخه؟
- نمیشه دخترم...بعدم مگه قرار نبود کمک فريبا بکنی جمع کنه چمدان هاشو؟
- علی بابا چرا بهونه الکی میارین؟این همه وقت هست برای بستن چمدون...من یه نهار میرم برمیگردم.میخوام بیشتر با خانواده آرش آشنا بشم.
- نمیشه دخترم... مگه تو خودت نگفتی دیگه نمیخوای آرش رو ببینی؟
- من ...اصلا..اصلا شما برای چی موقعی که من نامزد دارم با خانواده ی عمو حسن رو برای خواستگاری قرار گذاشتین؟
خودش از حرفی که ناخواسته زد جا خورد.خیلی ناگهانی زده بود زیر همه چیز.علی بابا درجایش چرخید.چشمانش را به رویاش دوخت که با خشم به او نگاه میکرد:
- رویا؟
- چیشده علی بابا؟
فریبا که چند بلوز در دستش بود در درگاه هال ظاهر شد.علی بابا با خشم گفت:
- بیا ببین این چی میگه...برگشته میگه شما میدونستین من نامزد دارم برای چی ،خواستگار قبول کردین.
فریبا با تعجب کنار رویا روی کاناپه نشست و گفت:
- وا دختر..تو خودت گفتی تا یه مدت نمیخوای آرش رو ببینی ..منکه بهت گفته ام اگه ناراحت میشی،خواستگاری رو رد کنم..نگفتم؟
رویا دستانش را در هم مشت کرد.فریبا که سعی میکرد صلح برقرار کند برگشت و گفت:
- حالا چیشده دعوا میکنین؟چی کار میخوای بکنی؟
رویا که میدانست در اینجور مواقع فریبا طرفش را میگیرد ،سریع گفت:
- ناهار دعوتم خونه ی خواهر آرش ...علی بابا نمیزاره برم.
علی بابا نگاهی به فریبا کرد.از جایش بلند شد و داخل اتاق خواب رفت.فریبا دستی به صورتش کشید و گفت:
- بابات رو درک کن...اون از اولش از آرش دلخوشی نداره..موافق ازدواج شما ها هم نبود..
رویا با دلخوری گفت:
- منکه نمیخوام برم زنش بشم...فقط میخوام خونشون با خواهرش بیشتر آشنا شم.
- ناهار دعوتی؟
- آره
- پس بلند شو لباس بپوش.من بابات رو راضی میکنم...
رویا با خوشحالی گونه فریبا را ماچ محکمی کرد و به سمت اتاقش رفت.خیلی سریع لباسش را انتخاب کرد.یک تونیک زرشکی،شلوار لوله تفنگی مشکی و شال مشکی اش را هم سرش کرد.کفش های تخت رو فرشی اش را هم برداشت.کیف مهمانی مشکی اش را برداشت و وسایلش را درون آن ریخت.عطرش را تجدید کرد و چادرش را سرش کرد.آرش اس ام اس داد که دم در است.سمت اتاق خواب علی بابا و فریبا رفت.در زد و آرام گفت:
- من رفتم.خدافظ.
صدای فریبا آمد:
- خوش بگذره عزیز دلم...
صدای علی بابا هم آمد:
- مواظب خودت باش دخترم.
درحالیکه به سمت در میرفت و میخندید زیر لب گفت:
- دستت طلا مامان فری خودم...
***
***
در خانه سمانه و آوش باز شد.رویا،دختری را دید که با چشم های عسلی اش روی خودش میچرخید.صدای جیغش در گوش رویا پیچید:
- وای توهم خودم....حالت چطوره عزیزم...
چنان محکم در بغل دختری که مطمئن بود سمانه است فرو رفت،که احساس میکرد استخوان هایش صدا میدهد.آرش از کنارشان رد شد و درحالیکه کتش را درمیاورد رو به سمانه گفت:
- ولش کن...کشتیش...
سمانه رویا را عقب کشید.و به او خیره شد:
- آخه تو نمیدونی که چقدر سخته خواهرت رو یک ماه نبینی...برگرده بهت بگه دیگه نیخواد ببینتت.
اشک های سمانه روی چانه اش ریخت.رویا دست پاچه شد و زیر لب گفت:
- من معذرت میخوام...اون روزها حالم خیلی بد بود...
سمانه درحالیکه میخندید،گفت:
- میدونم بابا..تو غلط میکنی به من همچین حرفی بزنی...
هرسه خندیدند و قامت پسری دم در ورودی ظاهر شد:
- به به ،خانم ! بالاخره چشممون به دیدارتون روشن شد...افتخار دادین ما رو مفتخر فرمودين تونستین زیارتتون کنیم...
آرش دست پسر را به داخل کشید:
- بیا تو انقدر دری وری نگو....
سمانه با تعجب رویا را نگاه کرد:
- نشناختیش؟آوشه دیگه..یادت نیست چقدر همدیگر رو اذیت میکردین؟
آوش که با کیسه ی خرید هایش به سمت آشپزخانه میرفت بلند گفت:
- آخه خنگ خدا ...رویا فراموشی گرفته از کجا باید یادش بیاد هان؟
رویا خندید.در راه به این فکر میکرد که ممکن است بین این سه نفر غریبی کند،ولی حالا نظرش کاملا برگشته بود. چادرش را از سرش درآورد و به دست سمانه که اورا نگاه میکرد داد.سمانه چادرش را آویزان کرد و دوباره به رویا خیره ماند.رویا با عذاب گفت:
- چرا اینجوری نگام میکنی؟
- به این فکر میکنم که اون رویا که نمیشد یه لحظه رو زمین بندش کرد چجوری انقدر ساکت و آرومه...
آوش با بدجنسی گفت:
- توروخدا ...من از خدامه مثل قبل نشه...تنها کسی که عذابش رو تحمل میکرد من بدبخت بودم...
آرش کنارش نشست و گفت:
- از خداتم باشه...سمانه بیاین بشینین....
سمانه به صورتش زد و گفت:
- آخ ...همچین رفتم تو خاطره ها که همه چی یادم رفت.بشین عزیزم.
رویا به سمت کاناپه رفت و سمانه هم به آشپزخانه رفت و با یک سینی شربت برگشت.در همین بین آرش توضیح میداد:
- دکتر گفت هشتاد درصد فراموشی ،طی سه ماه اول برمیگرده.بیست درصد بقیه هم یا هیچ وقت برنمیگرده یا طی سال اول...
آوش لیوان شربت را از سینی برداشت و زیر لب گفت:
- چقدر حرف میزنی ...من ترجیح میدم همون هشتاد درصدش هم برنگرده ..گرچه از یکی دوماه دیگه دوباره دیوانه بازی هاش شروع میشه...
رویا با خجالت سرش را پائین انداخت.سمانه با خشم داد زد:
- ببند دهنت رو آوش...خجالت بدی خواهرم رو همچین میزنمت سه روز توی در و دیوار باشی ها...
هر چهارتاشان با صدای بلند خندیدند.به اصرار آوش کنار هم نشستند و ایکس ابکس بازی کردند.آوش با بدجنسی بازی ماشین سواری را انتخاب کرد که طرز کنترل کردن ماشین این بود که باید چهار نفری به سمتی که ماشین باید می پیچید خم می شدند و همدیگر رو هل می دادند.
بعد از نیم ساعت که از شدت خنده روی زمین افتاده بودند،سمانه گفت که بهتر است ناهار را بخورند.هنگامی که نهار میخوردند،رویا روی صورت هرسه شان دقت کرد.آوش کپی آرش بود و تنها فرقش این بود که هیکلش کمی لاغر تر از آرش بود.سمانه با آرش و آوش فرق داشت.تنها شباهتشان این بود که چشم های هرسه شان عسلی بود.موهای سمانه مشکی بود و تا روی شانه اش میرسید.هم قد رویا بود و کمی از او درشت تر بود.خواهر برادرهای جالبی بودند.بعد از ناهار،همه با هم میز را جمع کردند.
رویا به درخواست خودش همراه آوش ظرف هارا شستند.آوش ظرف هارا کفی میکرد و رویا آبشان میکشید.سمانه و آرش هم سفره را تمیز میکردند.آوش شیطنت میکرد و دستش را هر ازگاهی محکم روی کف ها میکوبید وهمه ی لباس های رویا را کفی میکرد.
بعد از اینکه چندبار این کار را کرد ،رویا با خشم شیر آب را باز کرد و سر شیر را که گردان بود به سمت آوش چرخاند و آب را روی درجه سرد برد.آوش با مسخرگی مثل زن ها با صدای نازک شروع به جیغ کشیدن کرد و رویا از خنده روی زمین افتاده بود.سمانه و آرش وارد آشپزخانه شدند .آرش با دیدن وضعیتشان به سمت شیر رفت و شیر را بست.حوله را به سمت آوش انداخت.سمانه دست رویا را گرفت و او را بلند کرد
- درست شدین شبیه قبلنا...بابا شما دوتا نمیتونین دو دقیقه تو صلح کنار هم باشین...
همه شان به خنده افتادند.آوش رفت که بلوزش را عوض کند.سمانه هم بقیه ظرف ها را آبکشی کرد.آرش و رویا به سمت میز رفتند.رویا فکرکرد:چقدر خوب میشود اگر این افراد،فامیل های همیشگی اش باشند.
***
رویا سینی شربت را روی میز گذاشت و کنار پروانه نشست.اعصابش خورد بود.پشیمان شده بود از اینکه به فریبا گفته بود قرار دوم را بگذارد.پروانه با نگرانی پرسید:
- حالت خوبه رویا؟
- هان؟آره خوبم...
- آخه رنگت پریده...
- نه خوبم.
رویا تا آخر خوستگاری حرفی نزد.احساس عذاب به او دست داده بود.حتی گوش نکرد که ببیند صحبت هاشان تا کجا پیش رفته .ساعت سه بعد از ظهر ،خانواده عمو حسن عزم رفتن کردند.رویا سرسری با مادر عقاب و پروانه دست داد و ازشان خداحافظی کرد.پروانه گفت شب میاید.بعد از اینکه در را پشت سر عقاب بست،صدای علی بابا را شنید:
- رویا؟بابا بیا کارت دارم.
رویا جلو رفت و درحالیکه شالش را باز میکرد کنار فریبا نشست.
- جانم بابا؟
- دخترم قرار شد بعد از اینکه من و فریبا از سفر برگشتیم .جلسه ی آخر خواستگاری رو بیان تا تصمیم برای عقد و مهریه و مراسم ازدواج بگیریم.
- چی؟
- همین که گفتم...دیدم حواست نبود..برای بدوني ميگم فردا ی روزی که رسیدیم تهران میان خونمون.
رویا از جایش بلند شد.
- ولی جواب من منفیه...
فریبا سرش را بلند کرد:
- چیو منفیه؟منفی بود برای چی گفتی قرار خواستگاری رو بزاریم.
- تو همین جلسه نظرم برگشت...من..من..
- تو چی؟
- من از عقاب خوشم نمیاد...ما به درد هم نمیخوریم.
- چرا آخه؟
- دوسش ندارم..اون حسی که یه زن باید نسبت به شوهرش داشته باشه من نسبت به عقاب ندارم...
صدای علی بابا بلند شد:
- لابد به آرش داری؟
فریبا با هشدار گفت:
- علی...
علی بابا دستش را بالا آورد:
- ساکت باش فریبا...بزار این موضوع رو ما دو نفری حل کنیم.
رویش را کرد به سمت رویا.صدایش هر لحظه بالاتر میرفت:
- برای همین نمی خواستم آرش زیاد دور و برت بپلکه ..تو با آرش خوشبخت نمیشی..دوسال پیش که پاش به خونمون باز شد و بعد از سه هفته اومد خواستگاری ،موقعی که دیدم تو هم دوستش داری...از زندگی ام نا امید شدم...آرش آدمی نیست که به درد تو بخوره...نه آرش و نه هیچ کس دیگه...
رویا با خشم از جایش بلند شد:
- لابد عقاب کسیه که به درد من میخوره..
علی بابا صدایش را بالا برد:
- آره .اینو تو سرت فرو کن...تا موقعی که من زنده ام نمیزارم پای آرش به زندگی تو باز شه...دور آرش یه خط قرمز بکش...فهمیدی یا نه؟
رویا که اشک چشم هایش را پر کرده بود ،با عذاب پرسید:
- چرا این حرف رو میزنین؟چرا فکر میکنین عقاب یه فرشته است؟چرا فکر میکنین آرش به درد من نمیخوره موقعی که من خودم دوسش دارم...چرا آرش انتخاب درستی نیست؟چرا از آرش بدتون میاد؟
سیل سوال ها به ذهنش هجوم میاورد و هنجره اش آن ها را بیرون میریخت.علی بابا فرصت نداد و داد زد:
- چون آرش پرورشگاهیه...
صدای رویا که بی وقفه جیغ میکشید...ناگهان خفه شد.صدای خودش را شنید:
- چی؟
فریبا سکوت را جایز ندانست و گفت:
- آرش و آوش هردو شون پرورشگاهین..سمانه فرزند واقعی خانواده خرمه.
رویا سر جایش نشست...این چیزی از تصمیمی که گرفته بود کم میکرد؟صدایش در سکوت خانه پیچید:
- این چیزی رو عوض میکنه؟
علی بابا نگاهش کرد:
- چی؟
- این مهمه؟مهمه که آرش پرورشگاهیه؟اصلا چه ربطی داره؟مهم زمان حاله.آرش از همه جهت تامینه خانواده خوبی داره..شغل هم داره .خونه و زندگی هم داره .از عقاب هم از هر جهت سرتره..
علی بابا دوباره داد زد:
- نمیشه...من فکر کردم با این ضربه ای که تو سرت خورد مخت سرجاش اومده..ولی میبینم به همون کله شقی قبلی.
رویا از جایش بلند شد.به سمت اتاقش رفت و در را محکم کوباند.درحالیکه اشک هایش صورتش را نوازش میکرد خواند:
پرنده در صدای خوشش درد و رنج و ماتم نیست
پرنده اهل شکوه و اهل گلایه و غم نیست
و خوش بحال هوایش
و خوش بحال دلش
و خوشا بحال پرنده
که مثل آدم نیست
***
- در رو باز کن..زیبای خفته.عمه و علی بابا دارن میرن...اوی با توئم ها...
رویا چشمانش را باز کرد.طی یک ساعت گذشته انقدر گریه کرده بود که نفهمیده بود کی خوابش برده است.به سمت در رفت و در را باز کرد.عاطفه و روشنک که به در تکیه داده بودند داخل افتادند.روشنک با خشم گفت:
- قیافه اش رو نگاه ...عین کدو تنبل شده...چیکار کردی با خودت..
عاطفه موذیانه خندید و گفت:
- عاشقی بد دردیه...
مهسا با خشم گفت:
- بکشین کنار..رویا؟بيا عزيزم...مامان و بابات دارن میرن..
رویا از بین روشنک و عاطفه رد شد و به سمت در رفت.فریبا جلو آمد و بغلش کرد.اشک هایش بلوزش را خیس میکرد.
- رویا...رویا به جان مادرت اگه برگردم ببینم یه گرم وزن کم کردی تا عمر دارم باهات حرف نمیزنم..دارو ها و قرص هات رو درست میخوری...قرص میگرنت هم همیشه دم دستت باشه...
رویا را عقب کشید و نگاهش کرد:
- نگران بابات هم نباش...راضی اش میکنم انقدر بهت سخت نگیره ...ایشالله خوشبخت بشی..
همدیگر را بوسیدند که روشنک در این بین گفت:
- بمیری انقدر عمه ام رو اذيت مي كني..
رویا در بین خنده همه گفت:
- علی بابا کجا رفت؟
- رفت دخترم .اعصابش خیلی خرد بود رفت سوار آژانس شد.مواظب خودت باش.باشه؟
- چشم.حتما.
- من برم قربونت برم..دیرم شد.
شالش را روی سرش محکم کرد و ساک هایی که دست فریبا بود را گرفت .مهتاب جلو دوید و یکی از ساک ها را گرفت.همه با هم بیرون رفتند .و مهسا فریبا را از زیر قرآن رد کرد.عاطفه هم پشت ماشین شان آب ریخت.پنج نفری داخل خانه رفتند.همه ساک هایی که برای این ده روز با خودشان آورده بودند به اتاق رویا بردند . درحال شوخی و خنده داشتند شام ،خوراک مرغ میپختند که تلفن رویا زنگ خورد.از جمع دخترانه شان عذر خواهی کرد و به اتاقش رفت.هنوز از دست علی بابا ناراحت بود و به سختی می خندید.طبق عادتش بدون نگاه به اسم شخص دستش را روی صفحه کشید.
- الو؟
- رویا خودتی؟
با شنیدن صدای ضعیف آرش ،بدنش لرزید.حس کرد ضربان قلبش کند شد
- آرش حالت خوبه؟
- آره خوبم...تو خوبی؟
- من خوبم..چیشده چرا صدات میلرزه..
- چیزی نیست..میخواستم ببینمت..میتونی بیای بیرون؟
- نمیدونم راستش..مامان و علی بابا رفتن ..مطمئن نیستم بتونم بیام..
- هر وقت تونستی بیای بیرون.یه تک بهم بزن میام دنبالت...
- آرش؟
- بله؟
- مطمئنی حالت خوبه؟
- آره..آره..واجبه باهات حرف بزنم...هر وقت تونستی بیای بیرون زنگ بزن بهم باشه.
- باشه..باشه..
- قربانت..خدافظ
- خدافظ
گوشی را قطع کرد و دستش را روی قلبش گذاشت.او و آرش داشتند چه بلایی سر خودشان میاوردند؟
**
ساعت حدود هفت بود و همه جلوی تلویزیون خوابشان برده بود.رویا از جایش بلند شد.از دو ساعت پیش که آرش به او زنگ زده بود دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.به سمت اتاقش رفت و تک زنگی به آرش زد و قطع کرد. سریع مانتو و شلوار مشکی اش را پوشید.مقنعه مشکی اش را هم پوشید.داشت چادرش را مرتب میکرد که صدای عاطفه آمد:
- جایی میری؟
رویا به سمت او برگشت.عاطفه خندید و گفت:
- میخواستی قایمکی بری ..حواست نبود دست من رو له کردی از خواب بلند شدم...
رویا خندید و درحالیکه وسایلش را در کیفش میریخت ،به ناچار دروغ گفت:
- میرم برای شام یه کم خرید کنم.یه کم میوه و خوردنی برای شب...
- آهان خوش بگذره...
- به تو هم ،توی خواب خوش بگذره.
هردو خندیدند و عاطفه بیرون روی کاناپه دراز كشيد.رویا از در خانه بیرون رفت.ماشین آرش و بعد خودش را كه ديد ایستاد.موهایش که همیشه مرتب شانه شد بود کج و کوله روی صورتش ریخته بود و از لباس هایی که همیشه با هم ست میکرد ،خبری نبود.رویا که میلرزید سمتش رفت:
- سلام...
- سلام به روی ماهت...سوار شو..
رویا بی هیچ حرفی سوار شد.آرش ماشین را روشن کرد و راه افتاد.رویا با شک پرسید:
- نمیگی کجا میری؟
آرش صدای ضبط را بلند کردو گفت:
- بزار این تموم شه ،بعد...
قمست سنتور آهنگ تمام شد و عقیلی شروع کرد:
خاطرات عمر رفته/در نظرگاهم نشسته
بر سپهر لاجوردی/آتش آهم نشسته
ای خدای بی نصیبان/طاقتم ده،طاقتم ده
قبله گاه ما غریبان/طاقتم ده،طاقتم ده
رویا رویش را به سمت آرش چرخاند و دید که اشک هایش صورتش را میشویند.رویش را برگرداند.اشک های خودش هم روی صورتش ریخت.آهنگ اوج گرفت.
ساغرم شکست ای ساقی/رفته ام ز دست ای ساقی
در میان طوفان/بر موج غم نشسته منم
بر زورق شکسته منم/ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد /یکباره مهر غم زده شد
بر سرنوشت آدم
ساغرم شکست ای ساقی/رفته ام ز دست ای ساقی
تو تشنه کامم کشتی در سراب ناکامی ها/ای بلای نافرجامی ها
نبرد دلم بر جائی/میکشم به دوش از حسرت
بار حسرت و ناکامی ها
رویا با عصبانیت دستش را جلو برد و ضبط را خاموش کرد.
- میگی چی کارم داری یا برم بیرون؟
آرش خیلی مردانه اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- علی بابا،زنگ زد به سمانه..همه چی رو بهش گفت..گفت که به تو گفته من پرورشگاهیم
رویا دستش را روی قلبش گذاشت.
- چی؟
- گفت دیگه سمت دخترم نیا..گفت اگه من رو توی ده متری تو ببینه میاد دودمانم رو به باد میده..
رویا با دهان باز به آرش خیره ماند...زبانش نمیتوانست بچرخد.
چرا علی بابا این کار را با زندگی اش می کرد؟موقعی که رویا به حس وقاعی درون قلبش پی برده بود؟موقعی که عقاب خودش باعث شده بود در ذهن رویا کنار برود و آرش بیشتر جلوه کند؟
رویا فکر کرد:عاشق شدن اینجوریه؟!از حسی که توی همین دو هفته کاملا براش مبهم بود داشت اطلاعاتی به دست میاورد آن هم در مورد آرش...
آرش راهنمای چپ را زد و از اتوبان داخل جاده لواسان رفت.رویا نگاهش کرد:
- کجا داری میری؟
- هیچ جا..
- پرسيدم کجا داری میری؟...
آرش دستش را بالا اورد:
- آروم باش..دستت رو ببر زیر صندلی ات.
- که چی؟
- بِبّر...
رویا خم شد و دستش را زیر صندلی اش کشید.دستش وسیله ی پهنی را لمس کرد.بیرون کشید.قمه بزرگ و درازی بود.از آن هایی که اگر به کسی میزدی از آن طرف بدنش بیرون میامد.
- این چیه؟
آرش آهی کشید و گفت:
- اگر اومدم سمتت باهاش از خودت دفاع کن.
- چی میگی ؟دیوانه شدی؟
آرش دوباره آهی کشید و زیر لب گفت:
- دیوانه بودم..بدتر شدم...
سرعت ماشین را زیاد کرد و از پیچ های جاده لواسان بالا رفت.درون خاکی پیچید و بالای یکی از تپه ها ماشین را نگه داشت.از آن بالا همه ی لواسان و تهران معلوم بود.آرش کمربندش را باز کرد و رویا درحالیکه او از ماشین بیرون میرفت شنید:
- میخوام برای همیشه از زندگی ات بیرون برم.میخوم با چشم های خودت ببینی...
با صدای قفل ماشین رویا به خودش آمد.آرش را دید که کت قهوه ای اش را بیرون آورد و روی زمین پرت کرد.داشت به سمت لبه ی تپه میرفت.تپه ،دره ی عمیقی داشت و اگر کسی به پائین آن میرفت زنده بیرون نمیامد.آرش به لبه ی تپه رسید و دست هایش را باز کرد...رویا صدای جیغ خودش را شنید:
- چه کار میکنی دیوانه؟!!
با ترس به سمت در برگشت.در قفل بود .به سمت قفلِ در چرخید.لعنتی آرش قفل را کنده بود .به سمت راننده و عقب نگاه کرد. همه ی قفل ها کنده و ماشین را از بیرون قفل شده بود.
نگاهی به آرش انداخت باد شال گردنی که روی گردنش بود را تکان میداد و موهای خوش حالتش را به هم میریخت.رویا به چشم دید که آرش جلو و عقب شد.باید عجله میکرد..به همه طرف چرخید.مغزش قفل کرده بود.دستش را بالا آورد و مشتش را محکم به پنجره کوباند.
شیشه خرد که هیچی حتی ترک هم برنداشت.دستش را دوباره مشت کرد .انقدر دستش را به شیشه کوباند تا همه ی دستش از درد بی حس شد.آرش را دید که جلوتر میرفت.ناخودآگاه جیغ کشید .اینبار مغزش سریع واکنش نشان داد.قمه را برداشت و محکم با دسته به شیشه کوباند.شیشه ترک برداشت و با ضربه ی بعدی کامل خرد شد و روی زمین ریخت.رویا مثل برق گرفته ها دستش را بیرون برد و در را از بیرون باز کرد.از ماشین بیرون پرید.چادرش را درآورد و روی صندلی ماشین انداخت.به سمت آرش دوید.آرش زیادی جلو رفته بود.موقعی که به آرش رسید ،پای راست او از لبه ی تپه پائین رفت.رویا جلو پرید و بازوها و لباس آرش را چنگ انداخت.از ترس قدرتش به قدری زیاد شده بود که آرش به عقب پرت شد و هردو روی زمین افتادند.
رویا به گریه افتاد و دستش را روی زمین کوباند.فکر کرد اگر یک ثانیه دیرتر رسیده بود چه اتفاقی ممکن بود بیافتد.در بین گریه هایش هر فحشی که بلد بود بار آرش میکرد.
- روانی...خل و چل...داشتی خودت رو میکشتی...
آرش روی زمین زانو زده بود و به رویایش نگاه میکرد.رویا با خشم از جایش بلند شد.دست های خاکی اش را محکم روی صورتش کشید و به سمت ماشین دوید.چادر و کیفش را برداشت و با عجله به سمت جاده دويد.اشک هایش میریخت و همه ی وجودش میلرزید.آرش انگار که چوبی در سرش خورده باشد از جایش پرید.به رویا رسید و کیفش را کشید:
- کجا داری میری؟
- هرجائی که.... از دست توئه.... روانی راحت باشم...هرجایی بجز ....کنار تو
گریه ،رویا را امان نداد و پخش زمین شد.سرش دوباره درد گرفته بود وداشت به اوج میرسید .دست هایش را روی صورتش گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کرد.آرش کنارش روی زمین افتاد:
- به خدا..به خدایی که می پرستیش ..نمیخواستم ناراحتت کنم...رویا من رو نگاه کن...رویا..بابات گفت باید تو رو از ذهنم بیرون کنم...فکر کردم...فهمیدم هیچ جوری نمیتونم تو رو خط بزنم...فقط مرگه که میتونه تو رو از ذهن من بیرون بیاره...اگه حداقل یکم ..یکم تو هم منو میخواستی میگفتم به درک مهم اینه که من رویا رو دوست دارم اون هم منو دوست داره...اما تو...تو از من متنفری..
آرش از جایش بلند شد و با خشم دستش را روی کاپوت ماشینش کوبید.رویا که حس میکرد مغزش در حال انفجار است با اخرین قوای بدنش شروع به حرف زدن کرد.آرش صدای رویا را شنید:
- نه ...به خدا نه ...به جون کی قسم بخورم ؟...به کی قسم بخورم که باورتون بشه؟..هان؟..
نفس عمیقی کشید و با وجود درد کشنده در سرش فکر کرد:چقدر اعتراف به عشق میتونه قشنگ باشه...حسی که درون قلبش شناور بود رو به زبان آورد:
- به کی قسم بخورم من از تو متنفر نیستم...خدا شاهده فقط اسم تو..اسم تو توی قلبمه....
آرش به سمتش چرخید و با دیدن وضعیت او به سمتش دوید...رویا سعی کرد درد را کنار بزند.دوبار فکر کرد:عشق چقدر زیباست... زیبا تر از چیزی که همیشه در تصوراتش آن را حس میکرد...
تنها چیزی که فهمید،افتادن تنش روی زمین و گرفتن سرش توسط دست های آرش بود.تکان هایی که میخورد را نادید گرفت.به ذهنش فشار آورد تا شعری را که در همین چند هفته حفظ کرده بود به خاطر بیاورد:
می نشینم اندکی با خویشتن
تا ببینم کیستم یا چیستم
شعر میگوید بگو من عاشقم
عشق میگوید که با او زیستم
در غیاب این دو گر نوحی شوی
بهتر آن باشد بگویی نیستم
***
- بهتری؟
- آره..خیلی بهترم..ساعت چنده؟
- نه..
- خاک بر سرم شد...دور بزن بدو..
- چیشد؟
- بچه ها خونه ان..
آرش ماشین را روشن کرد و دور زد:
- بچه ها کین؟
- مهسا و روشنک و عاطفه و اینا
رویا گوشی اش را درآورد و نگاهی به گوشی اش کرد.نزدیک به سی تا میس کال و اس ام اس از عاطفه و روشنک و مهسا داشت...بجز روشنک که به فحش کشیده بودش ،آن دو ازش التماس کرده بودند که جوابشان رابدهد.سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد.گوشی اش زنگ خورد...سریع نگاهش کرد...با دیدن اسم زیبا خواست قطع کند که نظرش عوض شد.دستش را روی Answer کشید.
- بله؟
- رویا؟خودتی؟
- بله خودمم.حرفی داری؟
- چته چرا پاچه میگیری؟میخوام باهات حرف بزنم..
- اِ؟جدی؟من خیال کردم میخوای از اون ور خط برا من ...اي خدا.. یه هفته است من التماست میکنم دهنت رو باز کنی ،حرف بزنی تاقچه بالا میزاری ...چی میگی بعد از این همه وقت..
- تنهایی؟
- نه..چطور؟
- برو یه جا که تنها باشی...حرفم رو نباید کسی بشنوه..فقط بدو سر جدت..
- وایسا...
رویش را به آرش کرد که دستش را بیرون گرفته بود و با تعجب او را نگاه میکرد،رویا با دست اشاره کرد که کنار بزند.پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت.
- بگو...
- امروز عقاب زنگ زد بهم..
- عقاب؟شماره ات رو از کجا داشت؟
- والا این رو باید از تو بپرسم..ندیدی بره سر گوشی ات؟
- نه ندیدم قایمکی رفته حتما...چی گفت بهت؟
- ببین رویا...گفت ..گفت که حرفی بهت نزنم...از چیزایی که من و تو خبر داشتیم و تو فراموش کردی ..گفت که اگه بهت بگم زندگی مو نابود میکنه چون نمیخواد تو خبر دار شی...میخواد با تو باشه و خوشبختت کنه..
- صبر کن زیبا من اصلا قصد ندارم..
- ساکت باش بزار حرفم رو بزنم..رویا،بدجوری تهدیدم کرد...ولی من باید همه چیز رو بهت بگم..میترسم خل شی بهش جواب مثبت بدی و خودت رو سیاه بدبخت کنی...عقاب بچه داره..
رویا یخ کرد.
- چی؟
- اون بچه داره..بچه نامشروع ...الانم سه سالشه ...ازم نخواه برات تعریف کنم من و تو چجوری از این ماجرا سر در آوردیم ولی بزار روشنت کنم..از این ماجرا فقط من و تو و عقاب خبر داریم... اون زن بدبختی که عقاب تو مستی بهش تجاوز کرد، سر زا رفت...عقاب تو رو دوست نداره...به جان تک داداشم که تنها کسمه تو این دنیا راست میگم...تو دو سال پیش به خاطر همین موضوع ردش کردی...عقاب خبر نداشت که من و تو میدونیم...کینه ازت به دل گرفته ..اون الان که تو فراموشی گرفتی اومده سمتت که به محض اینکه جواب مثبت دادی بزنه زندگی ات رو نابود کنه...رویا تهدیدم کرد اگه این حرف ها رو بهت بگم زندگی ام رو سیاه کنه...
رویا احساس کرد سرش تیر میکشد.بمیری زیبا...
- می مردی این ها رو زودتر بهم بگی؟حالا باید بگی که خانواده هامون میخوان قرار عقد و نامزدی بزارن؟
- تو که مخالفی آره؟
- من مخالفم ولی دیوانه چرا زودتر بهم نگفتی؟
رویا در گوشی داد میزد و زیبا فقط گوش میکرد..زیبا میدانست اشتباه بزرگی مرتکب شده که انقدر دیر حرف میزند...
- رویا فقط تو رو جون هرکی دوسش داری جلوش لو ندی من این حرف ها رو بهت زدما....
- باشه..دستت درد نکنه بهم گفتی.خدافظ
- خدافظ...
قطع کرد و به سمت ماشین رفت و سوار شد.
- چیشد؟
- هیچی بابا ...زیبا رو که میشناسی..باهام قهر بود..الان زنگ زد دلیل قهرشو گفت...
خوشحال بود که دروغ نگفت.این بار از ته دلش گفت:
- دختره ی دیوانه...
***
***
- خدافظ..
- مواظب خودت باش..
آرش ماشین را با گازی راند و دور شد.رویا دست دراز کرد و در زد.برای اینکه حرفش دروغ نشود.آرش سر راه کمی میوه و چیپس و پفک خریده بود.از در خانه داخل نرفته بود که جیغ روشنک بلند شد:
- کجا بودی نفهم؟!!
داد مهسا بلند شد:
- روشنک.....
عاطفه خندان جلو آمد:
- با آرشی خوش گذشت؟جای ما خالی نه؟
روشنگ نیشگون محکمی از بازویش گرفت:
- اِ؟پیش شوور گرامی بودی؟چرا جواب تلفن هامون ندادی آخه؟
رویا که خجالت کشیده بود گفت:
- شما از کجا فهمیدین؟
روشنک خيلي عادي گفت:
- عاطفه از پشت پرده ديد...
با ديدن قيافه مبهوت رويا خنديد و ادامه داد:
- چشم های عاطفه رو دست کم گرفتی خانم..خوب قاطی مرغا شدیا...
مهتاب مثل دختر های مهدکودکی دست زد و بالا پائین پرید:
- آخ جون یه عروسی افتادیم..
روشنک هلش داد:
- برو پی کارت...آبروم رو بردی...
مهسا از آشپزخانه بیرون آمد و مهتاب پشت سرش سنگر گرفت:
- چی کارش داری؟نه به من که از خدا یه خواهر کوچیک و وروجک میخواستم دو تا داداش شر نصیبم شد نه به تو که همیشه تو آرزوي اين بودي که کاش داداش بزرگتر داشتی خواهر کوچیکتر از خدا گرفتی....
روشنک شانه بالا انداخت و درحالیکه به سمت هال میرفت گفت:
- خدا دقیقا به هرکس چیزی رو میده که ازش متنفره...
مهتاب جیغ زد و دنبالش دوید.عاطفه دست رویا را کشید:
- بیا ببینم..همه چی رو تعریف کن..
رویا به خودش نهیب زد:یه دروغ دیگه...چی تعریف کنم آخه این وقت شب ؟
***
رویا از جایش بلند شد.نگاهی به بقیه کرد.همه دختر ها به اضافه ی پروانه که دیشب به جمعشان اضافه شده بود در وسط هال خوابیده بودند.به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.از دیشب میوه که خورده بودند لباسش لک داشت.صدای شر شر باران نگاهش را جلب کرد.لباس راحتی اش را با یک تونیک آبی و شلوار جین عوض کرد.شال ترکمن اش را برداشت و به سمت حیاط رفت...زیر باران راه میرفت و با خودش شعر میخواند...
گوشی اش دستش بود و اس ام اس ها و میس کال های دیشب بچه ها را پاک میکرد.گوشی زنگ خورد.بادیدن اسم عقاب صورتش را درهم کشید..حالش از آن اسم بهم میخورد.ریجکت کرد.دوباره زنگ زد و رویا دوباره ریجکت کرد.اس ام اس خشمناکی از سمت عقاب رسید که با دعوا مي گفت برای چی وقتی بیدار است جوابش را نمیدهد.
رویا زیر لب غر زد:
- اصلا دلم میخواد...پسره ی نکبت..برو بمیر...
نمیخواست گوشی اش را خاموش کند...عقاب دوباره زنگ زد.رویا دوباره زیر لب فحشي نثارش كرد و گوشی را جواب داد:
- الو؟
- چرا جوابمو نمیدادی...
- سلام...
- باید ببینمت..
- ولی من بایدی نمی بینم.
- من میبینم ..من سر خیابونتونم.بیام دنبالت؟
- من جایی با تو نمیام..نمیخوام ببینمت.
- اِ؟یکم زود به فکرش نیافتادی؟الان که ما نزدیک دو هفته دیگه میخوایم عقد کنیم تصمیت رو گرفتی؟
- تصمیم من همین بود...دیروز علی بابا به اجبار قرار عقد و این هارو گذاشت...اگر اتفاقی بین ما بیافته فقط به اجباره...
- من باید ببینمت..
- من نمیخوام ببینمت ...دیگه نمیخوام هیچ وقت پای یه آشغالي مثل تو با كثافت كاري هات به خونمون باز شه...گمشو...
گوشی را قطع کرد.از خشم می لرزید.انگار کسی محکم زد پس گردنش.
مي توانست گرد ماندن چشم هايش را حس كند.زیر لب نالید:
- وای نه...
در حالیکه به سمت در ورودی خانه میدوید زیر لب گفت:
- گند زدی رویا...گند زدی...
***


نفهمید با چه سرعتی شال ترکمن اش را با مقنعه مشکی اش عوض کرد.روی برگه ای نوشت:
من ساعت هفت وقت دکتر دارم .برمیگردم.
رویا
خدا را شکر کرد که دیگر لازم نیست دروغی بنویسد.واقعا با ساناز به عنوان اولین جلسه از درمانش در ساعت هفت قرار داشت.ولي قطعا به اين جلسه نمي رسيد.برگه را روی در یخچال چسباند.چادرش را برداشت و گوشی به دست از خانه بیرون پرید...لعنتی...آدرس خانه ی زیبا را بلد نبود.
سرش را فشار داد:
- فکر کن....فکر کن ...
مغزش جرقه زد.زیبا گفته بود که خانه شان دو سه کوچه از خانه ی آنها بالاتر است...انقدر سریع میدوید که قلبش گرفت.باید لحظه ای می ایستاد...صبر کرد و چند نفس عمیق کشید.گوشی اش زنگ خورد.با دیدن اسم زیبا وحشت زده جواب داد:
- زیبا؟
- رویا...خود..خود..تی؟
با شنیدن صدای لرزان زیبا همه ی تنش به لرزه افتاد.
- بمیرم برات..حالت خوبه؟
سکوت...
- زیبا...سرجدت حرف بزن ببینم...زیبا...
صدای زیبا که قطع و وصل میشد به زور به گوش رویا میرسید:
- این ...منو گرفته...رویا...اون یه آشغاله ..هیچ جوری..هیچ جوری سمتش نرو...رویا زندگی ات رو تباه میکنه...رویا توروجان علی بابات بهش جواب نده...رویا قسمت دادم...
رویا در گوشی داد زد:
- اسم کوچه تون رو بگو..اسم کوچه..
سکوت..و بلافاصله بعدش صدای جیغ بنفش زیبا...
رویا با همه وجودش در گوشی جیغ زد:
- زیبــــــا...
با شنیدن صدای عقاب ،پشت خط ،احساس کرد که قلبش ایستاد.عقاب با لودگی خندید:
- به به ماتمازل..حال و احوالتون خوبه؟
- ولش کن عوضی...ولش کن..تو هرکاری بگی من میکنم..
- نه دیگه..با تو هم کار دارم ولی به وقتش این خانوم که بر خلاف اسمش خیلی زشته ،باید تنبیه بشه...بهش اخطار دادم که از چیز هایی که ميدونه حرفی نه به تو بلکه به کسی نزنه...سزای فاش کردن اسرار بقیه همینه..
صدای جیغ زیبا دوباره در گوشی پیچید...
- عقاب..تو رو خدا..كاري باهاش نداشته باش...من کجا بیام؟چیکار کنم ولش کنی؟
- حالا شدی دختر خوب...اگه دوست داری زیبا جونت صحیح و سالم جلوت باشه تا یک ساعته دیگه خودت رو برسون به این آدرسی که میگم...
- بگو ..
سعی کرد به حافظه بسپارد:
- جاده کرج،خروجی...،انقدر میای جلو تا به جاده فرعی میرسی که سرش زده کارخانه برادران شکوهی،تا تهش میای میرسی به یه انبار مخروبه، فقط یک ساعت وقت داری وگرنه زیبا رو زشت میکنم..
صدای خنده اش گوش رویا را آزار داد:
- باشه میام..
- یادت باشه به هركي حرفی بزنی ..من میفهمم .خودت تک و تنها بیا ....گرفتی؟
- باشه..فقط کاری باهاش نداشته باش.
عقاب با لحن کثیف و کشداری گفت:
- چشـــــــم....
و دوباره صدای جیغ و گریه ی زیبا بلند شد...رویا گوشی را قطع کرد.درحالیکه به سمت خانه عقب گرد میکرد،زیر لب گفت:
- خدايا...خودت کمکون کن..
انقدر حواسش نگران زیبا بود که باعث شد به آدرسی که عقاب داده بود و اسم کارخانه هیچ توجهی نکرد.
***
به آرامی لای در را باز کرد...دختر ها به همان حالت قبلی خوابیده بودند.از جا کلیدی کنار در ،کلید مگان علی بابا را برداشت و دوباره در را بست...خدا را شکر کرد که علی بابا در خیابان های خلوت تهران با او تمرین رانندگی کرده بود وگرنه باید گور زیبا را میکند.استارت ماشین را زد و از خانه خارج شد.نفهمید با چه سرعتی به سمت اتوبان رفت و در جاده کرج پیچید. و بعدش هم در خروجی مورد نظر پیچید.طبق آدرسی که عقاب داده بود انقدر جلو رفت تا تابلو را دید در جاده ای که به کارخانه میرسید پیچید.بعد از چند ثانیه ایست کرد.
جاده برادران شکوهی؟
علی بابا و عمو حسن؟
سر خودش داد زد:الان وقت این ها نیست...
سرعت ماشین را بیشتر کرد.به کارخانه رسید .درش چهار طاق باز بود.از ظاهر کارخانه معلوم بود که متروکه است..زیر لب گفت:
- اینجا چه خبره؟
بعد به خودش خندید:
- به زودی می فهمی خانم مارپل...عقاب بی علت اینجا قرار نگذاشته ...
تا ته کارخانه را رفت.به ساختمان بزرگی رسید.جلوی در ورودی اش رسید.نگاهش خیره ماند:
انبار
تابلو که میخ های یک طرفش کنده شده بود بدجور به صاحبان کارخانه دهن کجکی میکرد.از ماشین پیاده شد.به سمت در انبار رفت.در را با نیروی کمی هل داد و در تا آخر باز شد.بدون هیچ تامل و احتیاطی جلو رفت.زیبا را دید که به یک ستون بسته شده بود.
- زیبـــــــا.........
به سمتش دوید صدای جیغ زیبا را برای بار چندم در آن روز بلند شد:
- پشت سرتــــــــــ....
برخورد جسم محکمی با سرش را احساس کرد.حس کرد سرش دو قاچ شد.به سمت زمین فرود آمد.چشم هایش بسته شد...تمام!!
***


- دختره ی دیوانه ..اون از دیشب اینم از امروز..
- چقدر غر میزنی روشنک! بگرد..
روشنک با عصبانیت به سمت مهسا برگشت:
- میخوای توی کمد ها یا زیر تخت رو بگردم؟هر دو طبقه ي خونه به علاوه كل حياط رو گشتیم..نیست...برگشت باید باهاش اتمام حجت کنیم که عین شتر کله اش رو نندازه پائین بدون خبر هرجا دلش خواست بره.
- روشنک!!
- کوفتُ و روشنک...بلایی سرش بیاد ما باید جواب عمه و علی بابا رو بدیم ها!!حالیت نیست انگار...
- رویا دختر عاقلیه بی خبر ول نمیکنه بره..
صدای داد عاطفه بلند شد:
- بچه ها بیاین پیدا کردم..
سه نفری به همراه پروانه به سمت آشپزخانه دویدند.با دیدن عاطفه جلوی یخچال پروانه با تعجب پرسید:
- تو یخچاله؟
عاطفه با صدای بلند خندید.برگه ی کوچکی که در دستش بود را نشان داد:
- نه بابا..ما دیوانه ها به جای اینکه اول اینجا رو نگاه کنیم رفتیم داریم تو اتاق ها رو میگردیم...نوشته وقت دکتر داره برمیگرده...
روشنک روی صندلی نشست و با خستگي گفت:
- مارو ببین چهارساعته مچل شدیم ها...
مهسا روشنک را بلند کرد وگفت:
- برو مهتاب رو بیدار کن بیاین صبحانه بخوریم...بلند شو یالا...
پروانه با مهربانی گفت:
- من بیدارش میکنم...خیلی خوشحالم تعطیل رسمیه ...مهتاب دیشب خیلی خسته شد.
روشنک نان را برداشت و درحالیکه کره رویش می مالید گفت:
- اون همه ی انرژی اش از فکش میره..بس که زر میزنه...
عاطفه ریز شروع به خندیدن کرد.مهسا با هشدار به سمت روشنک گفت:
- بس کن تو هم ..اگه تونستی یکبار بدون متلک انداختن به این بیچاره روزت رو شب کنی،من اسمم رو عوض میکنم...
تلفن آشپزخانه زنگ خورد.عاطفه بدون درنگ به سمت گوشی رفت .مکالمه اش مهسا و روشنک را کنجکاو کرد که پشت تلفن بیایند:
- بله؟
- بله بله منزل شکوهیه.. ؟!!
- نه بابا..من خواهر زاده شونم.
- جدی؟مگه اونجا نیمده؟
- من خبر ندارم..چند لحظه...
گوشی را کنار گرفت و گفت:
- یکیه میگه من سانازم دوست رویا،ظاهرا دکترشم هست میگه رویا وقت داشته ولی نیومده...
مهسا و روشنک به هم نگاه کردند و مهسا با دهان باز گفت:
- وا؟
عاطفه پشت گوشی رفت:
- ببخشید..به ما گفته که میاد مطب شما...
- نامزدش؟شما آرش رو از کجا میشناسین؟
- آهان ..آره ببخشید...آره دارم...زنگ میزنم..
- شما رو برای چی خبر کنم؟
- معذرت میخوام من هی یادم میره شما دوستش هم هستین...
- باشه حتما...خدافظ.
گوشی را قطع کرد و رو به مهسا،روشنک و پروانه که وارد آشپزخانه شده بود گفت:
- شماره ی آرش رو کدومتون دارین؟
مهسا که شماره همه را در دفترچه تلفن گوشی اش داشت ،به سمت گوشی اش دوید.
***

***
سمانه از سر گاز کنار رفت.همه تنش بوی پیاز داغ گرفته بود.پوفی کشید.با شنیدن صدای تلفن آرش به اتاقش رفت.
- نگاه کن توروخدا...دو روز اومده اینجا،همه ی مملکت بهش زنگ میزنن.
گوشی را برداشت نگاهی به صفحه اش نکرد.کنار در حمام رفت و داد زد:
- آرش؟
شیر آب قطع شد:
- بله؟
- گوشی ات زنگ میزنه...
- کی هست؟
سمانه به شماره نگاه کرد با دیدن اسم :رویا-خانه با اخم گفت:
- از خونه ی رویائه ...آقاي شكوهي باشه دوباره دعوا راه بندازه من حوصله ندارم ها...
- اونا که رفتن مسافرت..خودشه حتما...جواب بده...
با بوی سوخته پیاز داغش گوشی را به دست آوش که از اتاقش بیرون آمده بود داد و به سمت آشپزخانه دوید.
- جواب بده..رویائه..
آوش جواب داد:
- بله؟
صدای دختر مغزش را سوراخ کرد:
- اقا آرش؟
- این گوشیشه ولی من داداششم.شما؟
- من عاطفه ام دختر دایی رویا...رویا رو میشناسین که.
آوش در دلش گفت:دختره ی خنگ ..مگه میشه کسی که قرار بود عروس این خانواده بشه رو نشناسم؟
- بله میشناسم...
- خب ...میشه با آقا آرش حرف بزنم؟
- اینجا بود که من گوشی اش رو جواب نمیدام..رفته گرمابه..
- گرمابه؟
آوش به خودش خندید،حرفش رو تصحیح کرد:
- حموم ،خانم!
- آهان کارم واجبه...راجب به رویاس...
- چی شده؟اتفاقی واسش افتاده؟
- اگه میشه سریع با آقا آرش بیاین اینجا ..رویا گم شده...
- مگه رویا جاسویچیه؟یعنی چی گم شده ؟
- فعلا که گم شده..میشه سریع بیاین؟
- باشه الان به آرش میگم...
پانزده دقیقه بعد ،سه نفری در ماشین به سمت خانه رویا در حرکت بودند....

***
چشم هایش را به سختی گشود.درد در سرش پیچید.
- آخ...
- رویا؟
سرش را چرخاند.
- بی انصاف چقدر بد زد تو سرت..روانی نمیگه تو یک ماه نشده از بیمارستان مرخص شدی ممکنه بمیری..
صدای زیبا خیلی نزدیک بود..کنارش بود.به ستون کناری بسته شده بود..انبار به قدری تاریک بود که نمیتوانست او را ببیند.
- زیبا؟تو سالمی؟
- آره ..من خوبم...صبح یکم روم مشت و لگد تمرین کرد که پشت تلفن جیغ بزنم،تو بترسی....وگرنه باهام کاری نداشت..
- زیبا من خیلی شرمنده ام ..بدجور..
- رویا؟
- جانم؟
- ببند دهنتو..بابا میزان دوستی همین جا ها سنجیده میشه...بعدم برای من که رزمی کارم مشت ها و لگد هاش اصلا درد نداشت...
- خانوم خوش چهره دری وری نگو..عمه ی من بود اونجوری جیغ میکشید پشت تلفن؟
زیبا کم نیاورد:
- موهام رو میکشید...میدونی که من روی موهام خیلی حساسم...
- باشه بابا..
- ...
- کجاست الان ؟
- نمیدونم .تو رو بست رفت ...
- چقدر گذشته؟
- حدود یک ساعت گذشته که خبری ازش نیست..تو سالمی؟...اون طوری که اون تو رو زد من گفتم سرت دو نیم شد...
- ..همه ی سر و گردنم درد میکنه...بوی خون میاد... ؟!!
با باز شدن در انبار زیبا جوابش را نداد..چنان نوری به چشمش خورد که احساس کرد رسما بینایی اش را از دست داد....هیکل عقاب را جلوی در دید.
- چقدر جالبه...
جلو تر آمد:
- دیدی رویا؟بالاخره به زانو در آوردمت...
رویا زیر لب گفت:
- چه غلطا!!!
جلو یش رسید:
- از اسم کارخونه تعجب نکردی؟هان؟برادران شکوهی؟
رویا نگاهش را پائین انداخت.ترجیح میداد همه ی ماجرا را بشنود.

- خیلی کوچک بودم...نه ساله بودم...سن کمیه..ولی خاطراتی که من دارم هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه... زندگی مون عالی بود تا جایی که...این کارخونه ی لعنتی ورشکسته شد . کارخانه ای که حاصل شراکت بابام و بابات بود.. همه ی رویا هاشون به حقیقت پیوسته بود ولی دست آخر کارخانه ورشکست شد .بابات زمین اینجا رو به دولت فروخت.باید پول رو نصف میکرد ولی اینکار رو نکرد.خودش انقدر قرض بالا آورد که همه ی پول فروش کارخانه رو داد به بدهی هاش...بابای منم که دیر جنبید..تا به خودش اومد به خاطر قسط هایی که باید به بانک میداد و پولش رو نداشت افتاد زندان....سه ماه اونجا بود.مامانم تو همین سه ماه انقدر اذیت شدکه افتاد گوشه ی خونه...پدرِمامانم به خودش اومد...قرض ها و بدهي ها و همه چي رو صاف كرد...بابا اومد بیرون..ولی چه فایده؟مامانم با یه دیوانه فرقی نداشت...پرستو که دوره ی نوجوانی اش رو میگذروند ،افسردگی گرفته بود...پدرم با این که بدهی نداشت ولی هیچ پولی برای شروع یه کار نداشت...بانک به خاطر بدقولی اش بهم وام نداد و اون مجبور شد پول نزول کنه...مامانم رفت تیمارستان و دو روز بعدش فرار کرد . یه هفته بعدش خبر رسید که توی یکی از جاده های بیرون از تهران پیداش کردن..گیر يكي از باندهاي قاچاق بدن افتاده بود..اون ها هم با یک آمپول بیهوشش کرده بودن..اعضای اصلی بدنش رو خارج کرده بودن..بعدش انداخته بودنش یه گوشه تا بمیره...
آه زیبا بلند شد.صدای عقاب می لرزید...رویا میتوانست رد اشک را روی صورت عقاب ببیند.
- پرستو که افسردگی حاد داشت هرروز میرفت پیش روانپزشک و شده بود یه جسمی که فقط قرص های اعصاب و آرام بخش میخورد تا آروم بشود...بابام مثل چی کار میکرد تا بتونه قسط نزول های مختلفی که گرفته بود رو بده...بابای تو هم انگار رفته بود تو کما..اصلا به روی خودش نیاورد که همه ی سرمایه بابای من رو بالا کشیده بود...بعد از سه سال که خانواده مون به معنای واقعی از هم پاشیده بود و نامادری اومده بود بالای سر من و پروانه،بابات انگار که از خواب بیدار شده باشه،اومد و مقدار هنگفتی پول رو دو دستی تقدیم بابای من کرد...ولی اون پول التیام زخم هایی که من به تنهایی خورده بودم ،نبود...التیام دیوانگی مادرم...مرگش توی اون حالت..التیام افسرده شدن پرستو ..التیام اینکه تو سن حساسی که نیاز به مادر داره،مادری کنارش نبود ...التیام اینکه بخاطر قرص های اعصاب رنگارنگی که میخورد باعث شد نازا بشه...التیام اینکه شوهرش موقعی که فهمیده نازائه میخواست ازش جدا شه ...التیام اشک هاو ضجه هایی که اون روزها زد...التیام بی مادری خودم و پروانه...التیام همه ی درد هایی که ما سه تا متحمل اش بودیم و دلیلش فقط بابای تو بود...
جلو آمد و چانه ی رویا را بالا گرفت.رویا میتوانست نفرت را به وضوح در چشم هایش بخواند:
- من قسم خوردم رویا... این رو می بینی؟
دست راستش را که آستین آن را تا شانه اش تا زده بود جلوی چشم های رویا گرفت.رویا رد خطی را روی ساعد عقاب دید.با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون میامد پرسید:
- این... چیه؟
- موقعی که دوازده سالم بود و همه چی رو فهمیدم ...موقعی که فهمیدم بابای تو مسبب همه ی بدبختی هایی بود که کشیدیم این خط رو کشیدم و به خونی که ازش بیرون زد قسم خوردم هرجور شده انتقام زندگی خودم و خانواده ام رو که به باد رفت ازش بگیرم..به هر نحوی..حتی اگر اون بيچاره كردن تو باشه رویا...فهمیدی یا نه؟
چانه ی رویا را کشید.رویا صدای گردنش را شنید.صدای داد عقاب انبار را لرزاند.:
- بگو..انقدر بلند بگو که گوشام پاره شن...بگو تا آخر عمرت پای من میمونی...هربلایی سرت بیارم بازم پیشم می مونی؟می تونم هربلایی که دلم می خواد سر تو و دوستت بیارم ...مخصوصا اینجا که هر چقدر حنجره تون رو پاره کنین هیچ کس هیچی نمیفهمه...
اشک های رویا روی صورتش ریخت.با صدای لرزانش گفت:
- تو مریضی...یه مریض روانی...
صدای زیبا بلند شد:
- سعی نکن رویا رو گول بزنی...تو با کشتن ما دو تا به هیچی نمیرسی...مخصوصا به انتقامی که میخوای از بابای رویا بگیری....
عقاب جلوی زیبا رفت:
- ولی میتونم تو رو انقدر بزنم که صدای ناله هات باعث شه رویا به درخواستم جواب مثبت بده هان؟
رویا داد زد:
- زیبا جوابش نده....
میدانست زبان زیبا نیش دارد و میتواند در یک جمله چنان متلکی بار عقاب کند که هردو شان را روی آتش کباب کند.زیبا بلند گفت:
- فکر نمیکنم رویا انقدر خنگ باشه که به آشغالي مثل تو جواب مثبت بده ...تحت هر شرایطی حتــــ..
صدایش به خاطر مشتی که به شیکمش خورد.،خفه شد.عقاب جلو و عقب میرفت و قدرت مشت هاش را روی شکم و صورت زیبا خالی میکرد.رویا جیغ کشید:
- ولش کن
عقاب مشت آخر را به صورت زیبا زد و به سمت در رفت.با لحن مسخره اي گفت:
- برای گرم کردن خوب بود...
درحليكه مي خنديد از انبار بيرون رفت.رویا به سمت زیبا چرخید.سرش روی سینه اش افتاده بود.
- زیبا؟تو رو خدا سرت رو بیار بالا...زیبا؟
گریه اش شدید تر شد .زیبا بیهوش بود.رویا حتی نمیدانست عقاب تا چه حد او را مجروح کرده است... همه وجودش می لرزید و پشت سرهم زیبا را صدا میکرد...
گوشی اش در جیب تونیک اش لرزید...بار اول نبود..از وقتی به هوش آمده بود گوشی اش مدام می لرزید...باهوشی کرده بود و قبل از ورود به انبار گوشی اش را سایلنت کرده بود.وگرنه حتما تا به حال به دست عقاب تکه تکه شده بود.خودش را کمی جا به جا کرد و توانست با سختی اسم را بخواند..
از خانه بود..قطع شد دوباره زنگ زد..این بار هم از خانه بود...چقدر بد بود که گوشی در یک وجبی اش بود و نمی توانست خودش را از این مخمصه نجات دهد.با عذاب سرش را به سمت زیبا برگرداند و دوباره اورا صدا زد..
گوشي اش نزديك به صد بار ديگه زنگ زد.شماره ي دختر ها واعضاي خانواده خرم روي گوشي اش يكي پس از ديگري نمايان مي شدند و بدون جواب خاموش مي شدند...در انبار باز شد .رویا با ترس به در نگاه کرد.هیکل عقاب را در چارچوب در دید.با دیدن شیشه های مشروب تپش قلبش سریع تر شد...

- الان نه...
عقاب جلو آمد ...زانو زد جلوی رویا.رویا میتوانست بوی گند مارتینی که بالارفته بود را حس کند...یادش نمیامد که مارتینی و بویش را از کجا میشناخت...صدای عقاب او را از افکارش بیرون کشید:
- جدی خانم؟تو تشخیص میدی من کی باید بخورم و کی نباید بخورم؟شما دیگه چه چیز هایی رو تشخیص میدین؟
صورتش را نزدیک تر آورد.رویا که از ترس میلرزید ،پلیدانه ولی سریع نقشه کشید.گذاشت عقاب حسابی جلو بیاید.صورتش را سریع جلو برد و محکم چانه ی عقاب را گاز گرفت.میتوانست بوی خون را حس کند.صورتش را عقب کشید و خون عقاب را بیرون تف کرد.
عقاب که به خودش آمد دستش را بالا برد و محکم دم گوش رویا خواباند.چنان محکم رویا را زد که رویا حس کرد نصف صورتش بی حس شد.عقاب دستش را بالا برد و در طرف دیگر صورت رویا فرود آورد.خون از دماغ رویا به بیرون فواره زد. صدای ناله اش بلند شد.
- حقت بود ...تا تو باشی جرئت همچین غلط هایی رو به خودت ندی...
سرش را بالا گرفت و عقاب را دید که شیشه ی دیگری را بالا گرفته بود و پشت سرهم فرو میداد.مغزش را به كار انداخت...باید از این مستی به نفع خودش استفاده می کرد.در دلش خدا را شکر کرد که زیبا بیهوش بود وگرنه زبانش کار دست جفتشان میداد...گوشی عقاب که روی میز بود زنگ خورد.رویا خودش را بالا کشید..میتوانست اسم را بخواند....چشم هایش را ریز کرد:
Pari
از خوشحالی قلبش بالا و پائین می پرید.میدانست عقاب وضع عادی ندارد و متوجه غير عادي بودن حرف هاي رويا نمي شود.سعی کرد لحنش را طعنه آمیز کند.با تمسخر گفت:
- بابامه...میتونی گوشی رو برداری...مي توني بهش بگی منو دزدیدی...میتونی بهش بگی دیگه نمیتونه تا آخر عمرش دخترش رو ببینه..
عقاب به سمت گوشی رفت و با خنده وحشیانه ای گفت:
- راست میگی...میتونم زجرش رو حس کنم.
دستش را روی گوشی کشید.به خاطر مستی و لرزشش دستش اشتباهی دکمه ی بلند گو را لمس کرد.با صدای بلندی گفت:
- الو؟
صدای نگران پروانه بلند شد:
- الو؟عقاب ؟کجایی؟بلند شو بیا خونه ی عمو حسین...رویا گم شده..
- پری تویی؟خواهری...حالت خوبه؟
رویا لرزش زیبا را دید.به هوش آمده بود.خدا کنه داد بزنه..
- چی میگی؟من خوبم...تو بلند شو بیا اینجا..رویا از صبح رفته بیرون نیست...
- جاش امنه...
- چی؟
صدای جیغ زیبا بلند شد:
- جاده ی کرج...
اسم خروجی را داد زد:
- کارخونه ی بابا رویا...برادران شکوهي...
عقاب گوشی اش رو به دیوار کوباند..جلو رفت و طناب های دور زیبا را باز کرد.او را روی زمین انداخت و درحالیکه داد میکشید لگد هایش روی بدن زیبا فرود میامد.رويا به خودش آمد و خودش را روی ستون بالا پائین کشید.متوجه میخی روی ستون شده بود.کمی خودش را به چپ و راست تکان داد.میتوانست پاره شدن تدریجی طناب را حس کند...صدای ناله های زیبا باعث میشد سریعتر خودش را بالا پائین بکشد...
با آخرین توانی که داشت خودش را یکبار دیگر بالا کشید و صدای پاره شدن طناب انگار جان دوباره بهش داد.به سمت زیبا شیرجه زد.پای عقاب بالا رفت که روی گردن زیبا فرود بیاید.رویا برعکس جهت زیبا جلویش افتاد.پای عقاب را دید .ضربه خورد.درست زیر دلش.با همه وجودش جیغ کشید.چنان دردی در بدنش پیچید که حس کرد همه ی قوای بدنش بیرون رفت.فقط خوشحال بود جلوی زیبا افتاده و ضرباتی که ناشی از حماقتش بود را فقط خودش میخورد نه دوستی که برای نجات زندگی او اینجا بود...

بجز ضربه های عقاب چیز دیگری را نمیفهمید...آرزو کرد کاش هر کس که صدای زیبا را شنیده بود زودتر خودش را میرساند...او که از هوش میرفت عقاب سراغ زیبا میرفت...کاش کسی برای کمک به او میامد..
کاش آرش میامد...
آرش..
اسم آرش در سرش منعکس شد....
مغزش واکنش داد..
حس كرد جرقه اي جلوي چشمانش زده شد...
خودش را دید که دست در دست آرش روی شن های مرطوب ساحل نشسته بودند و موج های دریا را نگاه میکردند.انعکاس نور خورشید در آب صحنه ی زیبایی به وجود آورده بود.عشق را حس میکرد.صد ها احساس مختلفی که نمیتوانست به زبان بیاورد.صدای خنده خودش را شنید.دقت کرد...سرش روی شانه آرش رفت و سر آرش روی سر او...صدای جفتشان در گوشش پیچید.با عشق زمزمه میکردند....
زیر لب با آن ها در خاطرات گذشته اش تکرار کرد:
ذهن در طول حیات
می شود چتر نجات
خوش بحال تو اگر باز شود.
و ترا آرام
آرام
فرودآرد
در پهنه دانایی
آگاهی
عشق و محبت
زیبائی و عمق احساس جهان
وای اگر باز نشود....
لبخند زد...چند روزی میشد که عشق آرش را به یاد آورده بود..در دنیایش فقط عشق اورا میخواست...فقط آرش را میخواست...با باز شدن در انبار و دیدن هيكل تنومند آرش و آوش ،با تبسمي روی لبش چشمانش بسته شد...
***

***
سی سال بعد ؛
رویا:
حالا که از روزهای فراموشی من نزدیک به سی سال میگذرد،خیلی سخت به یادشون میارم.عشقی که من و آرش بهم داشتیم،زندگی که آرش برایم ساخت باعث شد تا خاطره ی تلخی آن یک ماه را تقریبا فراموش کنم.
اما این که بعد از اون لحظاتی که من و زیبا زیر مشت و لگد عقاب مانده بودیم چه شد...
چشم هایم رو که باز کردم در بیمارستان بودم و هشیاری نداشتم.همه دور و برم بود.طی چند ساعت بعدش متوجه شدم که نزدیک به سه روز بیهوش بودم .به خاطر خونریزی داخلی عمل های متعدد داشته ام.مهم ترین چیز این بود که ضربه ای که همون اول زیر دلم خورده بود ،باعث پارگی دیواره رحمم شده بود .به خاطر خونریزی شدید رحمم خارج شده بود.و اين يعني كه...
فردای آن روز نحس در انبار،فاميل به علي بابا و فريبا خبر دادند و اون ها هم سريع از زاهدان برگشتند.عمو حسن در دوساعت بعد از اینکه من وزیبا را به بیمارستان رساندند،موقعی که از همه چیز خبردار شده بود با خشم عقاب را به باد کتک گرفته بود و دست آخر آرش و آوش که تنها مردان جمع بودند جلو دویده بودند و عمو حسن را از او جدا کرده بودند.توي همون لحظه ها متوجه شدم که زیبا از اول به هوش بود و فقط دچار شکستگی یکی از پاهایش شده بود.
یادمه که چند ساعت بعد از اینکه به هوش اومده ام و هوشیار شدم پروانه و پرستو که سریع از اصفهان به تهران برگشته بود چطور به دست و پام افتاده بودند که شکایتی از عقاب نکنم.من دلم صاف بود.گفتم که شکایتی ندارم.
اما ....
عمو حسن جلو اومد و جلوی پروانه و پرستو ازم خواست که از عقاب شکایت کنم .گفت باید پسرش آدم شه و این که فکر میکرده عقاب رو خوب تربیت کرده .گفت که زیبا همه چیز رو برایش تعریف کرده.عمو حسن با تامل برام توضیح داد که عقاب همه چیز رو درست گفته بجز حرف های نابجایی که درمورد علی بابا زده بود.توضیح داد که علی بابا موقع ورشکستگی شرکت سهم او را نداده بود برای اینکه مجبور شده بود همه پول را که شامل سهم خودش هم میشد برای معامله های مختلفی که طی سال آخر انجام شده بود اما هزینه ای بابتش پرداخت نشده بود و وکلای آن کارخانه ها تهدید به شکایت کرده بودند،خرج کند.
اما بعدش که کاری برای خودش جور کرده بود و موفق شده بود،به خاطر وضعیت عمو حسن نود درصد حقوق ماهانه ای که میگرفت را به حساب عمو حسن میریخت .برایم گفت که علی بابا چقدر مخالف گرفتن پول نزول بوده ولی او اینکار را انجام داده است.گفت که زن عمو از اول مشکل روانی داشته و با افتادن او به زندان حالش بدتر شده بود.عمو حسن گریه میکرد و به خودش لعنت میفرستاد که چرا از همان اول همه ی ماجرا را به پرستو ،عقاب و پروانه نگفته بود.البته پرستو موقعی که به بلوغ فکری کامل رسیده بود همه چیز را فهمیده بود.پروانه هم به قدری کوچک بود که چیزی از آن روز ها یادش نمیامد.

عمو حسن همه را گفت و بعدش به التماس افتاد که از عقاب شکایت کنم تا زندان عقاب را آدم کند.اما من هرکاری کردم نتوانستم از عقاب شکایت کنم.گرچه این کارم دردی از عقاب دوا نکرد چون عقاب بعد از آن ماجرا مشکل روانی پیدا کرد و بعدش قضیه ی فرزند نامشروعش فاش شد که هیچ کس نفهمید چطور این راز لو رفت.
عقاب که مشکلات زیادی رو تحمل میکرد یک روز توی حمام رگ دستش را زد و قبل از اینکه کسی به دادش برسد،در آرامش مرد.در کاغذی کوچکی که روی بالشتش گذاشته بود از همه معذرت خواهی کرده بود و نوشته بود که امیدواره خدا هم از بدی هایی که اون در حق بنده هاش کرده بود بگذره.
بعد از مرخصی من از بیمارستان من و آرش يك ماه نامزد ماندیم و بعدش در اوج عشقی که بهم داشتیم و با اطلاع آرش از اینکه من قدرت باروری ندارم، ازدواج کردیم.دو سال بعد از ازدواجمان،یک دختر و پسر دو قلو از پرورشگاه گرفتیم.هردو سه ماهه بودند و هنوز اسمي نداشتند براي همين به یاد پدر و مادر آرش اسمشان را رضا و نسیم گذاشتیم...
من چهل ساله بودم که علی بابا دچار حمله قلبی شد و فوت کرد.روزهایی سختی بود مخصوصا برای فریبا که بعد از رفتن من از خانه پدری ام با علی بابا تنها مانده بود و بیشتر از سال های قبل به او وابسته شده بود.فریبا هم بعد از یک سال از فوت علی بابا ، فوت شد.به قول خودش پیش محسنش رفت.
آوش كه از همه بيشتر سمانه نگران ازدواجش بود توي همون ماجراهاي بيمارستان و چند روز بعدش با عاطفه آشنا شد و بعد از یک سال که با هم در رفت و آمد بودند ازدواج کردند و به قول سمانه یک زوج که هردو از دست همدیگر شکار بودند زیر یک سقف رفته اند.باري نشده بود که یک بار به خانه شان زنگ بزنیم و آن ها را مشغول دعوا و کتک کاری در اوج خنده نبینیم.البته به قول آوش همه کارهاشان از روی عشقی بود که بهم داشتند.جدا از کل کل های همیشگی شان همه عشق و محبت را در رفتار و صحبت هاشان میدیدند.
دختر وپسر های فامیل هم همه ازدواج کردند .بجز روشنک که تا الان که پنجاه و شش سالشه هنوز ازدواج نکرده و زبونش مثل قدیم ها خیلی سریع میچرخه.مهتاب که حالا مادر سه تا پسر بلند قد و رشیده میگه خواهرش هنوز یه خل مثل خودش پیدا نکرده .

رضا-پسرم- که الان سی سال سن دارد ،یک پسر با نمك داره که پنج سالست و به خاطر اینکه عروس مهربونم ،دانشجوئه اکثر اوقات پیش من و آرشه.
نسیم هم يه دختر خيلي ناز مثل خودش داره كه سه سالشه.
نیاز(دختر نسيم) و پوریا(پسر رضا)همیشه کنار هم اند و هم بازی هم اند.مهسا هر وقت نوه هام رو میبینه میگه این ها بعدن با هم ازدواج میکنن و باعث میشه همه بخندن.
اما...
زندگی کنار آرش..
عشقی که تا همین لحظه توی زندگی مون جاریه رو هیچ جوری نمیشه گفت یا نوشت.
هنوز هم مثل روزهای اول ازدواجمون ،آتش عشق جفتمون تنده و خوشبختی رو فقط توی ثانیه هایی که کنار همیم حس میکنیم.
هنوز هم موقعی که سر من روی شانه ی اونه و سر اون هم روی سر من ،درحالیکه با هم نیاز و پوریا را نگاه میکنیم که دنبال هم میدوند زیر لب میخوانیم:
ذهن در طول حیات
می شود چتر نجات
خوش بحال تو اگر باز شود.
و ترا آرام
آرام
فرودآرد
در پهنه دانایی
آگاهی
عشق و محبت
زیبائی و عمق احساس جهان
وای اگر باز نشود....
Gazaleh-j
ساعت12:55 بعد از ظهر
شنبه(25)/مرداد/1392

 

منبع:دنیای رمان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 215
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 461
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 1,280
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,063
  • بازدید ماه : 7,063
  • بازدید سال : 136,189
  • بازدید کلی : 20,124,716