loading...
پایگاه آموزشی تفریحی کمپنا
rafinezhad بازدید : 348 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان بشنو صدای عشق را (فصل اول)

http://www.up3.98ia.com/images/pk3y11y8ofh7717mgfip.jpg

مقدمه:
عشقبازی به همین آسانی ست...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کار همواره باران با دشت
برف با قله کوه
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است...
****
به نام خدای عشق
دست های سردش را دور زانوهایش پیچید.باید تا یک هفته سرزنش های فریبا را به جان می خرید . لرزی به تمام تنش نشست. سرما خوردگی رو شاخش بود. نزدیک به یک ساعت میشد در این هوای بارانی نشسته بود و به دیوار ته حیاط که از روی بالکن اتاقش کاملا معلوم بود خیره مانده بود. خودش هم نمی دانست چرا اما احساس می کرد مغزش كه پر بود از فکر های جور واجور با شنیدن صدای باران آرام می شود. صدای در حیاط آمد .سرش را چنان سریع چرخاند که احساس کرد رگ گردنش چند سانتی متر جا به جا شد . در حالیکه که گردنش را می مالید فریبا را دید که با تکه کارتونی سعی داشت روسری حریر بنفشش را از باران در امان نگه دارد.کیسه های خرید در دستانش خیس خالی شده بودند . باران به قدری شدید بود که می ترسید از دم در جلو تر بیاید. رویا از جا پرید .از در بالکن وارد اتاقش شد . چرخی زد و شال بزرگ ترکمنی اش برداشت. همانطور که روی سرش مرتبش مرتب میکرد ، داخل حیاط دوید. جیغ فریبا بلند شد:
- نیا ...خیس خالی میشی.با توماااا....
قبل از اینکه حرف دیگری بزند . کیسه های دستش توسط رویا کشیده شد . به خودش آمد و رویارا نگاه کرد که از در خانه داخل رفت. زیر لب گفت:
- فرفره ای ... عین مامانت..
به سرعت دوید و وارد خانه شد . به سمت آشپزخانه رفت . رویا از این طرف به آن طرف میرفت و وسایل را جابه جا میکرد. جلو رفت و مچ رویا را که میخواست پرتقال ها را در سینک بریزد ، در هوا گرفت. خوب می شناختش. میدانست نمی توانست بی نظمی را تحمل کند.درست مثل...سرش را تکان داد تا جلوی افکاری که همیشه بی موقع سراغش میامدند را بگیرد ...با صدای نسبتا خشنی گفت:
- لازم نکرده با این سر و وضع خیست کمک من بکنی...برو شالت رو در بیار یه جا پهنش کن ...نگاه کن انقدر این ور و اون ور دویدی ، همه دنیا رو خیس خالی کردی...
صدای اعتراض رویا بلند شد:
- ولم کن فریبا ...باشه بابا بزار این پرتقال ها رو بشورم بعد...
- نمیخواد...برو بیرون...بیرون
و رویا با حرکت دستش از آشپزخانه بیرون رفت. به سمت پنکه ای که در گوشه ی سالن می چرخید رفت و شال قرمز ترکمن اش را درآورد . خیلی دوستش داشت. انقدر بزرگ بود که از پشت تا روی کمرش میرفت. شال را روی پنکه انداخت و به سمت آشپزخانه برگشت.

فریبا با لحن شوخی گفت:
- پاتو گذاشتی تو آشپزخونه همچین میزنمت صدای الاغ بدی...
رویا نگاهش را به نگاه منتظر فریبا دوخت. ابروهایش را بالا انداخت و به سمت ظرف میوه های روی اپن رفت. روی اپن پرید و یکی از سیب های خوشرنگی که در کیسه چشمک میزد را برداشت . گازی زد و با دهن پر به فریبا گفت:
- کی خواست بیاد کمک که انقدر خوشحال میشی...
برگشت و فریبا را نگاه کرد . فریبا با دهن باز نگاهش کرد:
- می میری دیوانه .. حداقل میومدی می شستیش....بعدم کدوم دختری توی خواستگاری اش کار میکنه که تو دومی باشی؟!!
ابروهای رویا اینبار واقعا بالا پرید.کدوم دختری توی خواستگاری اش کار میکنه؟شاید او اولی بود که کار نمی کرد. با دلخوری گفت:
- کدوم خواستگاری...تو هم دلت خوشه...با این وضع فقط خواستگاری کم بود.
فریبا اخم هایش را در هم کشید.زیر لب ولی طوری که رویا بشنود گفت:
- چه وضعي ؟مگه مهمه تو و یه نفری دوسال علاف هم بودین؟!!یعنی انقدر تاثیر گذاره؟
رویا از روي اپن پائين پريد. فريبا منظور را بد گرفته بود . به قول علی بابا موضوع را کجکی گرفته بود. صدای خشمگینش در آشپزخانه پیچید:
- تو حق نداری این جوری حرف بزنی فریبا ... بعدم منظور من اون نبود ... منظورم ماجرای این فراموشی و این هاست..
فریبا در يخچال را باز كرد. رويا صداي خفه اش را شنيد:
- تو كه نمي توني تا آخر عمرت به خاطر اين فراموشي دور همه رو خط بكشي كه . تو بيست و پنج سالته . درس هم که خودت سه ماه پیش اعلام کردی بیشتر از لیسانس نمیخوای .يكم ديره اگه بخواي شوهر كني...اگرم نخواي كه بحثش جداست...
رويا اخم هايش را در هم كشيد. فریبا جوري حرف ميزد انگار يك سال از آن حادثه گذشته. با پرخاش گفت:
- من...من فقط سه هفته است كه از بيمارستان مرخص شدم. توي اين سه هفته هم فقط با تو و علي بابا جور شدم ....يعني انقدر نزديكتون بودم كه باهاتون مثل قبلنا شدم .... يجوري حرف ميزني انگار چند سال از تصادفي كه داشتم و باعث شد همه ي زندگي ام بهم بريزه مي گذره ...
فریبا روي اپن خم شد . دست هاي رويايش را گرفت.
- رويا جان...حتما واجب بوده كه من و علي بابا نخواستيم توي اين سه چهار هفته كسي تو رو ببينه ...نخواستيم ذهنت بهم بريزه...تو خيلي هارو الان به ياد نمياري ...عجيبه ولي من بهت قول ميدم سر وقت همه رو باهات آشنا كنم.
سيب را از دست رويا گرفت و خودش به آن گازي زد . با دهن پر گفت:
- بعدشم خيال نكن من يادم رفته...فردا زنگ ميزنم...برات وقت مي گيرم...اين مشكل تو رو بايد اساسي حل كنم...
رويا زير لب غر زد:
- اين همه آدم وسواسي و عجول توي اين دنيا هست..كدومشون دنبال روانشناس ميرن تا مشكلشون رو حل كن؟!
فریبا كه معلوم بود حوصله ي حرف زدن ندارد . به سمت سينك برگشت. بلند گفت:
- بلند شو برو لباست رو معلوم كن . بعد هم برو حموم . خوشم نمياد اولين جلسه ي خواستگاري اين ريختي بياي جلوي خانواده ي عموت...

***

رويا به سمت اتاقش رفت . در دلش غر زد كه حتما آخرين جلسه ي خواستگاري هم بود.دلش ميخواست تا مدتي به هيچ كس فكر نكند. مثل خودش كه به آرش گفته بود تا يك ماه بگذارد تصميم بگيرد. وارد اتاق شد و مستقيم جلوي آينه رفت. قبل از اينكه به صورتش خيره شود ،چشمانش را بست.
چه داشت كه آرش و عقاب – پسر عمويش- انقدر پاپيچ شده بودند براي ازدواج؟آن از آرش كه روز مرخصي اش از بيمارستان به زور وارد خانه شده بود و آخر سر با فرياد علي بابا از خانه بيرون رفته بود،اين هم از عقاب كه از دو روز بعد از مرخصي اش از بيمارستان زنگ زده بود براي قرار خواستگاري...دلش ميخواست سرش را محكم به همان آينه رو به رويش بكوبد... چشم هايش را باز كرد و به خودش خيره شد.
دختر نسبتا بلند قد و لاغر اندامي بود.موهاي قهوه ای بلند و پرپشتی داشت كه تا روي كمرش مي رسيد. چشم هاي درشت قهوه اي خمار با مژه هاي بلند مشكي(فریبا هر روز بهش ميگفت كه چشم هايش سگ دارد)خنده اي كرد و دقيق تر شد ....ابروهاي نازكي داشت كه به حالت چشم هايش خيلي ميامد...بيني اش كمي بزرگ بود و زياد به صورتش نميامد كه او اهميت چنداني نمي داد ... لب هاي نسبتا خوش فرمي داشت...از آن لب هايي كه پاييني از بالايي كمي بزرگ تر بود...
همين ...زيبا بود؟در آينه صورتش را كج كرد و گفت:
- اَخ ...نه بابا..
زشت بود؟دوباره با همان قيافه به خودش جواب داد:
- نه ديگه در اين حد...
قيافه معتدلي داشت . بايد سر وقت از آرش و عقاب مي پرسيد كه از چه ي او خوششان آمده بود؟نگاهش به ساعت افتاد.عقربه هاي ساعت دست ساز علي بابا،ساعت شش را نشان ميدادند. به خودش چشمكي زد و با حوله و لباس هايش كه از قبل آماده بود داخل حمام پريد...
راس ساعت هفت زنگ خانه ي شكوهي خورده شد . فریبا اول در را زد و بعد كت و دامن سورمه اي خوش دوختش را مرتب كرد.به رويا كه رو به روي تلويزيون بي خيال نشسته بود. اشاره اي كرد. رويا از جا پريد و تلويزيون را خاموش كرد و جلوي در امد... در ثانيه قبل از ورود مهمان هايشان خودش را ديد زد و شالش را مرتب كرد.علي بابا از اتاق كارش بيرون آمد.مهمان ها به پله هاي آخر رسيدند و داخل شدند .خوبي حياطشان همين بود مثل آپارتمان ها شش ساعت از طرف وقت نمي گرفت كه با آسانسور بالا بيايد.خانم بلند قد و درشتي اول از همه وارد شد ...رويا حدس زد اين بايد زن عمويش باشد...بعد به خودش تشر زد كه احمق فریبا گفت شهربانو هنگامی که عقاب نه ساله بود فوت کرده.پس آن زن كه بود؟سرش را كمي چرخاند و به سلام خانم جواب داد .
بعد از يك دختر جوان و بعدش مردي كه بي نهايت شبيه به علي بابا بود داخل شد . همه سلام كردند و وارد شدند ..رويا خواست در را بندد كه يادش افتاد...پسر خانواده كو؟سرش را برگرداند كه از فریبا بپرسد . ديد فریبا مشغول سلام و احوال پرسي با آن خانم است..دوباره سرش را به سمت در چرخاند و در همان لحظه سينه به سينه ي يك نفر شد . بوي عطر تيزي مشامش را پر كرد كه كمانده بود به سرفه بيافتد . از سر راه كنار رفت و در حالي كه سعي مي كرد سرفه نكند،به پسر قد بلندي كه به او سلام ميكرد سلام داد . عقاب را قبلا ديده بود...يكي از روزهايي كه در بيمارستان بود به ملاقاتش آمده بود...عقاب که از عکس العمل رویا به خنده افتاده بود سبد گل را به دستش داد... رویا تشکری کرد و گل را روی میز ناهارخوری گذاشت...
به سمت آشپزخانه رفت و با سینی چایی برگشت . بعد از تعارف سر جایش نشست. مهمان ها را یک دور دیگر دید زد.خانم درشت و بلند قد را نگاه کرد . نگاهش روی دختر جوان چرخید.
صورت گرد و بانمکی داشت و خیلی زیاد شبیه به عقاب بود . نفر بعد مردی بود که دست های علی بابا را گرفته بود و می فشرد .چنان سرگرم حرف زدن و خنده بودند که حواسشان به هیچ چیز نبود.از حرف های فریبا مطمئن بود بی شک آن مرد عمویش حسن بود. با پدرش دو قلو بودند .اسم پدرش هم حسین بود ولی همه از روی عادت به اینکه مادر مرحومش اورا علی بابا صدا میزد ،با این اسم صدایش میزدند.دختر جوان هم حتما پروانه خواهر کوچک عقاب بود. از فریبا شنیده بود آن ها یک خواهر بزرگ تر هم به نام پرستو داشتند که ازدواج کرده بود و در اصفهان با همسرش زندگی میکرد. خوب شد فریبا همه چیز این خانواده را برایش قبلا گفته بود وگرنه بدجوری متحیر می ماند. نگاهش را به عقاب دوخت.
پسر قد بلندی بود . موهای مشکی لختی داشت که مرتب شانه شده بود. چشمان مشکی اش را به فرش ها دوخته بود. پوستش هم همرنگ رویا بود . سفیدِ لطیف و بعضی از نقاط دست و صورتش کمی صورتی . کت و شلوار سرمه ای تنش بود با پیراهن آبی کمرنگ و کراوات مشکی درکل پسر جذاب و خوشتیپی بود.همان لحظه عقاب سرش را بالا آورد و چند ثانیه ای هردو به هم خیره ماندند.رویا با خجالت سرش را برگرداند و به خانمی که هنوز متوجه هویتش نشده بود. تصمیم گرفت گوش به حرف های آن ها بسپارد.

- همین فریبا جان .خدا رو شکر که ما فامیل هستیم و من هرچی که باید بگم رو خودتون میدونین. همونجور که همه اطلاع دارن عقاب و پروانه با سختی زیادی بزرگ شدند بازم پرستو به اندازه ی این دوتا توی سختی بزرگ نشد چون حدود شش سال از عقاب بزرگتره و موقعی که شهربانو عمرش را داد به شما حدود پونزده سالش بود. منم از موقعی که وارد خانه شون شدم . سعی کردم بهترین نحوی که میتونم برای پرستو و عقاب و پروانه مادری بکنم.
رویا فکر کرد که چه جالب عقاب هم مثل او در بچگی مادر واقعی اش را از دست داده بود. با تفاوت اینکه بعد از مادر عقاب زن غریبه ای وارد خانه آنها شده بود ولی فریبا که هم خاله رویا بود و هم در جوانی شوهرش فوت شده بود ،جای مادرش را گرفته بود. آن هم طبق وصیت مادرش...
- پرستو که میدونین خدارو شکر ازدواج کرده واصفهان هم زندگی میکنه. موندن این دوتا جوون که من مثل تخم چشام بهشون اعتماد دارم . عقاب پسر خوبیه . من سعی کردم تا جایی که میتونم اخلاق نیک و رفتار درست یادش بدم . تا این سنی هم که بزرگ شده نه من و نه آقا حسن ازشون بی ادبی و نافرمانی ندیدیم. علاقه اش هم که نسبت به رویا جون همه مون مطلع هستیم .یه اتفاق هایی دو سال پیش افتاد که جایز نیست الان دوباره درموردش بحث کنیم .اگه این دو تا جوون بهم علاقه مند نبودندعقاب پا پیش نمیذاشت برای خواستگاری رویا جون هم رضایت نمیداد برای قرار خواستگاری گذاشتن.
حرفش تمام شد که چند ثانیه همه در سکوت به همدیگر نگاه می کردند . علی بابا شروع به حرف زدن کرد:
- خب ،حسن جان یه توضیحی درمورد وضعیت کاری عقاب میگی ؟
عمو حسن دست هایش را در هم گره کرد و شروع به حرف زدن کرد . خلاصه ی حرف هایش این بود که عقاب در شرکت یکی از دوست هایش مشغول به کارش است و به تصمیم خودش خرجش را تا حدودی از عمو حسن جدا کرده . بعد از پنج دقیقه عقاب و رویا به سمت اتاق رویا رفتند تا حرف بزنند. رویا جلو تر رفت و در را باز کرد. هردو داخل شدند . رویا روی صندلی چرخ دار میز کامپیوترش و عقاب هم روی تخت نشست. رویا شروع به چرخیدن کرد. احساس راحتی زیادی در حضور عقاب میکرد. عقاب خنده ای کرد و گفت:
- قبلا هم اینجوری بودی...یادته بچه بودی انقدر میچرخیدی تا حالت بهم بخوره.
هردو خندیدند.رویا صندلی را نگه داشت .زیر لب گفت:
- من هیچ کس رو یادم نمیاد چه برسه به خاطرات بچگی ام...
مکثی کرد و ادامه داد:
- عقاب...
- جانم؟
از لحن مهربان و صمیمی عقاب کمی جا خورد ولی ادامه داد.
- تو میتونی...یعنی...منظورم اینه که ...من هیچی...هیچی یادم نمیاد...میشه برام بگی قضیه ی دو سال پیش چی بوده؟
عقاب اخم ظریفی کرد و بی رودرواسی گفت:
- دو سال پیش من اومدم خواستگاری و تو به من گفتی ازم متنفری.گفتی حاضری بمیری ولی با من زیر یه سقف نری...دلیلش هم همون پسره بود...آرش...البته من اینجور فکر می کنم چون تو هیچ وقت دلیل اصلی اش رو به من نگفتی...راستش من فقط با فراموشی تو تونستم پا پیش بزارم.مخصوصا موقعی که شنیدم با آرش بهم زدی و گفتی که تنهات بزاره جلو اومدم چون میدونستم از احساست به آرش و من چیزی یادت نیست.رویا ...رویا ما میتونیم زندگی خیلی خوبی با هم داشته باشیم... من تو رو خیلی خوب میشناسم...خیلی هم دوست دارم ...عشقم انقدر قوی هست که تا آخر عمر دنیا رو برات بهشت کنم...فقط کافیه که من بگی آره...
رویا جا خورد . انتظار نداشت عقاب انقدر سریع پیش برود. نمیدانست چرا اما ته دلش لرزید . حس خوبی داشت از اینکه عقاب به او ابراز علاقه کرده بود.زیر لب گفت:
- من ..نمیدونم..تو باید به من مهلت بدی
عقاب خم شد و خواست که دست های رویا را گیرد . رویا خودش را عقب كشيد و به بهانه ی مرتب کردن شالش صندلی را به سمت آینه چرخاند . عقاب از پشت سرش گفت:
- تو تا اخر این دنیا اگه مهلت بخوای من منتظرت میمونم..
چند لحظه اي سكوت بود و چمش هاشان كه در آينه به هم خيره مانده بود.
عقاب صندلی را چرخاند و روی زانو جلو صندلی نشست. صاف در چشمان رویا خیره شد و گفت:
- من...من،عاشق چشم هات.عاشق چشم های درشت خمارت شدم ...
رویا لرزید .نمیدانست چطور می تواند صدای قلبش را بشنود.صدای فریبا از راهرو آمد.
- بچه ها حرفتون تموم شد بیاین سر میز شام
چند ثانیه ای به هم خیره ماندند.عقاب از جایش بلند شد لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
رویا پشت در رفت و خودش را به در چسباند. قلبش انقدر سریع جلو عقب می رفت که حس می کرد الان است از دهنش بپرد بیرون.
***


بعد از چند ثانیه از اتاق خارج شد و به سمت میز شام رفت. بعد از شام هم حدود یک ساعت که پروانه و رویا در اتاق با هم صحبت میکردند خانواده عمو حسن عزم رفتن کردند . قرار شد رویا پس فردا جواب بدهد .رویا به اتاقش رفت .کت و دامن و شالش را روی میزش پرت کرد و بلوز شلوار راحتی اش را پوشید.زیر پتو خزيد. کسی در زد و با اجازه رویا ، فریبا وارد اتاق شد . فریبا روی صندلی نشست و بی معطلی گفت:
- رویا؟میتونم نظرت رو بپرسم؟
- من نمیدونم...یعنی باید خیلی بیشتر از این بهش فکر کنم.
نفس عمیقی کشید و با یک نفس گفت:
- انتظار نداشته باش یک ساعت بعد از رفتنشون بهت بگم زنگ بزن بگو فردا بیان برای گذاشتن قرار عقد و عروسی و تعیین مهریه و ...
فریبا دستش را به نشانه سكوت بالا آورد و گفت:
- بسه سرم رفت...خیلی خوشحالم فراموشی ات ربطی به اخلاق و مهارت هات نداره و این دیوانه بازی هات رو یادت نرفته ...
لبخندي زد و ادامه داد:
- رويا...خودت مي دوني كه توي خانواده ما هيچ اجباري براي ازدواج نيست...يعني من و علي بابا هيچ وقت تو رو براي ازدواج مجبور نمي كنيم..متوجه منظورم كه هستي؟
نفس عميقي كشيد و گفت:
- ولي خب...ميدوني موقعيه كه فردي كه از همه نظر كامله وارد زندگي ات بشه و تو راحت بيرونش كني به خودت خيانت كردي...عقاب از همه نظر پسر خوب و كامليه...بهم قول مي دي خوب بهش فكر كني؟
رويا لبخندي زد و سرش را بالا و پائين كرد.فريبا زير لب گفت:
- خوبه...
از جایش بلند شد و سمت در رفت.
- راستی..فردا که خونه ای؟
رویا سرش را خاراند.
- فکر کنم گفتی روزهای زوج دوازده تا دو کلاس شنا دارم نه؟
- آهان آره ...خب يادته گفتی دوست داری توی یه مهمونی با فامیل هات آشنا بشی نه؟
- آره خیلی برام سخته هیچ كس رو بجز تو و علی بابا و خانواده ی عمو حسن نمیشناسم.
- خب فردا یکم زودتر بیا خونه چون ساعت چهار یه مهمونی گرفتم فامیل های مامانت رو دعوت کردم.
- باشه چشم.
فریبا خواست از در خارج شود.رویا در لحظه دلش برای او سوخت. چه قدر برایش درد ناک بود که فریبا نمیگفت فامیل های خودم و میگفت فامیل های مادرت .صدایش زد:
- فریبا..
فریبا برگشت و نگاهش کرد.
- بله؟
- دستت درد نکنه .خیلی زحمت کشیدی.
- خواهش میکنم عزیز دلم.شبت بخیر.
- شب بخیر.
در بسته شد و رویا از پنجره بالای سرش به آسمان مهتابی آن شب خیره شد. پس فردا به خانواده ی عمویش چه میگفت؟و هفته ی دیگر به آرش چه جوابی میداد.پیشانی اش را مالید و چشم هایش را روی هم گذاشت.
شعری را انقدر زیر لب زمزمه کرد تا خوابش برد:
زندگی شعریست
که تو باید بسرایی آنرا
یا بخوانی آنرا
بشنوی آنرا نیز
دست کم باید آنرا تحسین کنی
تا از این راه
به اردوی ترنم و طراوت برسی
کاش شاعر باشی...

- رویا...رویا جان...
رویا دستی روی صورتش حس کرد .در تختش نشست.
- جانم علی بابا؟
- بلند شو دخترم... فریبا گفت ساعت دوازده کلاس داری...
- مگه ساعت چنده؟
- خیلی دیر نیست.ساعت ده و نیمه.
رویا چشم هایش را مالید و علی بابا را بغل کرد.
- راستی سلام.
علی بابا پدرانه در بغلش فشردش.از هم جدا شدند و علی بابا در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
- بیا صبحانه دخترم گرچه یک ساعت و نیم دیگه وقت نهاره ولی فریبا برات صبحانه رو باز گذاشت .
از جا بلند شد .موهایش را سرسری شانه ای کشید و به سمت آشپزخانه رفت. فریبا پشت میز آشپزخانه نشسته بود و مجله میخواند. رویا کورمال کورمال سمت سینک رفت و طبق عادت هر روزش سرش را زیر شیر گرفت.
صدای ناله فریبا در آشپزخانه پیچید:
- رویا...
رویا سرش را از زیر شیر بیرون گرفت و با حوله صورتش را خشک کرد.سمت فریبا رفت و با خنده گفت:
- تموم شد...
بوسه ی محکمی به صورت فريبا زد و روی صندلی نشست.علی بابا وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست.
- فریبا جان یه چایی برای من میریزی؟
فریبا زیر لب چشم گفت و از جایش بلند شد.
- رویا تو هم میخوری؟
رویا سرش را تکان داد. علی بابا روزنامه را ورق زد و گفت:
- کلاس رو پیاده میری؟
- قبلا چجوری میرفتم؟
- گاهی اوقات من میرسوندمت ،گاهی اوقات پیاده میرفتی،گاهی اوقات با تاکسی، گاهی اوقات هم...
فریبا سرفه ی سرسری کرد و لیوان چایی را جلوی علی بابا گذاشت.رویا حرفش را تمام کرد:
- گاهی اوقاتم آرش منو میرسوند.آره؟
- آره ...ولی الان من میتونم برسونمت .
فریبا با تعجب گفت:
- سر کار نمیری مگه حاجی؟
- نه تصمیم گرفتم این دو روز رو به خودم مرخصی بدم. اون مغازه به اندازه ی مشتری هاش آدم داره که بچرخوننش.
علی بابا زمان بچگی رویا به مدت سه سال مغازه ساعت فروشی و تعمیر ساعت داشت ولی نزدیک به پانزده سال میشد که با دوستانش مغازه ای زده بود و وسایل تزئینی و دکوری می فروخت.
- نگفتی بابا من برسونمت؟
- نه پیاده میرم دست شما درد نکنه.فقط بی زحمت آدرسش رو روی یه کاغذ بنویسین.
از جا بلند شد و وسایل صبحانه را جمع کرد .چایی اش را یک نفس بالا کشید و به سمت اتاقش رفت.

***

- شکمت رو مثل زن های حامله بالا میدی و نفس عمیق میکشی ...کافیه به خودت حس سبکی بدی اون وقت میتونی درازکش روی آب بمونی...
رویا خودش را روی آب سر داد و شکمش را باد کرد. بقیه بچه ها پقی زیر خنده زدند.مربی داد زد:
- من میگم مثل زن های حامله ....اینچه وضعشه آخه؟شکل خرس گریزلی شدی. بیا کنار...شادی تو برو...
رویا خودش را از آب بیرون کشاند و لب استخر نشست.زیر لب غر زد:
- همچین میگه مثل زن های حامله انگار من ده بار شش قلو حامله بودم میدونم یه زن حامله چه حسی نسبت به بزرگی شمکش داره...
دختر کناری اش زد زیر خنده.
- خیلی خوب بود...
رویا لبخندی به اجبار زد. از آن روزهایی بود که حوصله ی هیچکاری نداشت.دختر ادامه داد:
- راستش موقعی که زنگ زدم خونتون و از فریبا شنیدم تصادف کردی و فراموشی گرفتی خیلی نگرانت شدم هر چقدر اصرار کردم آدرس بیمارستان رو بده نداد که نداد..گفت دكتر گفته تا يه مدت نبايد با كسي ملاقات داشته باشي...منو یادت نيست نه؟
رویا اخمی کرد وگفت:
- ما دوست بودیم؟
- آره خب... خونه ی ما دو سه تا کوچه بالاتر از شماست .برای همین اکثر اوقات با هم میرفتیم خونه..من زیبام.
رویا به شوخی گفت:
- چه جالب منم خیلی زیبام...
هردو بلند خندیدند.مربی داد زد:
- شکوهی..
- ببخشید...
ساکت شدند و بعد از اینکه مربی رویش را برگرداند همدیگر را در آغوش کشیدند.
- منم که میدونی رویــ....
- آره بابا میدونم ....راستی از آرش چه خبر؟
- کی؟
- آرش دیگه
- مگه تو آرش رو میشناسی؟
- همین دو دقیقه پیش گفتم ما اکثر اوقات با هم میرفتیم خونه ها . عاشق دل خسته شما اکثر اوقات مارو می برد . تو رو پیاده میکرد منم دو تا کوچه بعد پیاده میشدم.چه خبرا ازش؟
- راستش...من بهش گفتم تا یک ماه نمي خوام ببينمش.
زیبا داد زد:
- چی؟
مربی دوباره داد زد:
- شکوهی بیا این ور بشین...
بعد از کلاس ،زیبا چنان رویا را کشید سمت رختکن که رویا احساس کرد استخوان شانه اش چند سانت جابه جا شد.
- آی بابا ...چیکار میکنی؟
- تو چی گفتی؟
- چی رو چی گفتم؟
- آرش رو میگم.چی بهش گفتی؟
- گفتم تا یک ماه نیاد سمتم.البته سه هفته پیش که بیمارستان بودم .
- آخه چرا؟مگه زده به سرت؟
- زیبا...من ...من خیلی دوسش داشتم؟
زیبا سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و حوله اش را دورش پیچید.
- همیشه یه حسی بهم میگفت ماجرای شما دو تا چندان خوب تموم نمیشه..
برگشت و رویا را که نگاه غمگینش را به در کمدش دوخته بود به سمت خودش چرخاند:
- یعنی تو ...تو هیچ حسی نسبت بهش نداری؟
رویا سرش را به نشانه منفی تکان داد. زیبا موهای مشکی کوتاهش را داخل یک کش جمع کرد.
- آخه مگه میشه؟هرکسی جای من بود و یک روز درمیون دل دادن و قلوه گرفتن تو و آرش رو میدید عمرا باورش میشد شما ها کات کردین...حالا چرا عین مجسمه ابولهول اینجوری وایستادی؟لباست رو عوض کن بچه های دو ونیم دارن میان.
هردو از در ساختمان ورزشگاه خارج شدند. زیبا مدام به رویا بد و بیراه میگفت و رویا داشت کم کم عذاب وجدان میگرفت. ظاهرا آرش رویا را دیوانه وار دوست داشت .خودش چی؟او هم دیوانه وار آرش را دوست داشته؟

رویا جوش آورد و گفت:
- بس کن زیبا...من هیچ احساسی بهش ندارم.چیکار کنم ؟عاشقی دست خود آدم نیست...دست دلته که اونم یه خل و چل به معنای واقعیه
زیبا دو تا رانی از کیفش بیرون کشید و بلند گفت:
- ببند بابا...عاشق واقعی باشی هیچ جوری عشقت یادت نمیره...
رویا رانی را ازش گرفت .با اعتراض گفت:
- شعار نده الکی...من همه چی رو یادم رفته از آدم های توی این دنیا هم فقط فريبا،بابام ،آرش و خانواده ی عموم رو میشناسم با تو که تازه یک ساعت و نیمه به این جمع اضافه شدی... از احساسم به آرش هم هیچی یادم نمیاد.تازه فکر کنم...
حرفش را خورد.می توانست به زیبا حرفی بزند؟زیبا دستش را کشید...
- فکر کنی چی؟بگو ببينم رویا..
- فکر کنم ...من شاید کس دیگه ای رو دوست داشته باشم...
زیبا اخمی کرد و با طعنه گفت:
- اِ جدی؟
صدایش را مثل رویا نازک کرد ،همانطور که با دست هایش میشمرد ادایش را در آورد:
- من از آدم های توی این دنیا فقط فريبا و بابام و آرش و خانواده ی عموم رو میشناسم با تو که تازه دوساعته به این جمع اضافه شدی...
رویا از لحن او خنده اش گرفت . مشتی به بازویش زد و گفت:
- زهرمار ...مسخرم نکن...
زیبا جدی تر از قبل گفت:
- نه بابا ...نکنه دوست داری نازتم بکنم هان؟این معشوقه ات رو توی لیست آدم هایی که میشناسیشون نگفتی...نکنه از اون دنیا میشناختیش ما خبر نداشتیم...
- اّه چقدر چرت و پرت میگی ...اتفاقا گفتمش توی اون آدم هابود...
- کی؟...خانواده عموت؟
بعد از چند ثانیه زیبا ایستاد.رویا برگشت و نگاهش کرد . چشمانش گرد مانده بود.داد زد:
- نکنه اون پسره ی هرزه رو میگی...آره؟
رویا دست زیبا را محکم کشید:
- این چه طرز حرف زدنه اونم وسط خیابون.... چرا داد میزنی...
- صبر کن ببینم...عقاب؟..تو داری درمورد عقاب حرف میزنی؟
- ولش کن اصلا بیا بریم ...آبرومون رفت.
هردو راه افتادند زیبا تا تا سر خیابانی که خانه هاشان در کوچه هایش بود . صحبت نکرد. سر خیابان دست رویا را گرفت و اورا وارد بوستان محله شان کرد.
- بیا بشین اینجا ببینم...
محکم روی یکی از نیمکت ها هلش داد .خودش هم کنارش نشست.
- تو دوسش داری؟
- من نمیدونم چه حسیه ...ولی احساسی که بهش دارم خیلی بهتر از حسیه که نسبت به آرش دارم..
زیبا نگاهش کرد. در چند ثانیه طرز نگاهش تغییر کرد. اول بهت بود بعد خشم بعد هم نفرت.از جایش پرید و رفت. انقدر سریع راه میرفت که رویا به دو افتاد.
- صبر کن...زیبا...بابا وایسا...چیشد مگه؟...زیبا...
زیبا ایستاد و در یک حرکت برگشت.رویا محکم به او برخورد کرد . سریع دست و پایش را جمع کرد:
- حداقل بهم بگو ..چیشده ...یه طرفه قاضی نرو...
نفس گرفت و ادامه داد:
- چیزی هست که تو از عقاب میدونی و من نمیدونم؟
زیبا نگاهش را با عصبانیت به او دوخت و گفت:
- فقط یه چیزی: تا موقعی که اسم عقاب تو ذهنته سمت من نیا چون ممکنه دکور صورتت رو بریزم بهم...
و راهش را کج کرد و از بوستان خارج شد.رویا زیر لب گفت:
- چیشد؟
***

رویا سریع از بوستان بیرون رفت تا شاید زیبا را ببیند اما هرچه نگاهش را در خیابان چرخاند اورا ندید. کیفش را روی شانه اش محکم کرد و در پیاده رو راه افتاد.بعد از چند دقیقه پیاده روی ،احساس کرد ماشینی کنارش حرکت میکند. رویش را برگرداند و چراغ های زانتیا مشکی را دید. ماشین شروع به بوق زدن کرد.رویا بی توجه به حرکتش ادامه داد.ماشین مدام بوق و چراغ میزد .رویا بدون اینکه رویش را برگرداند گفت:
- برو پی کارت ...
کسی صدا زد:
- خانم شکوهی...رویا...
رویا رویش را برگرداند.آرش را دید که با چشم های نگران نگاهش میکرد. رویا خشمگین رویش را برگرداند و به راه رفتن ادامه داد. آرش از ماشین بیرون پرید و بازوی رویا را چنگ زد.رویا بازویش را آزاد کرد و گفت:
- ولم کن...مگه قرار نبود...
مردی جلو آمد و با صدای خشمگینی گفت:
- خانم ؟مزاحمه؟
که آرش بلند گفت:
- نخیر نامزدمه میخوام باهاش حرف بزنم....بفرمایین لطفا
کیف شنا رویا را از دستش کشید و با دست دیگرش رویا را به سمت ماشین هل داد و سوارش کرد.خودش هم سوار شد و در را با خشم کوبید.ماشین را راه انداخت و عصبی ولی با صدای آرامی گفت:
- مجبوری انقدر سر و صدا کنی ؟
رویا دست هایش را روی گوشش گذاشت و داد زد:
- پیاده ام کن...نمیخوام باهات جایی بیام.
آرش با صدای آرام تری گفت:
- تو مهلت حرف زدن به من بده ...بعد هرجا خواستی بری خودم میرسونمت...فقط...
رویا که از سستی خودش خشمگین بود به خاطر اینکه نتوانسته بود جلوی آرش را بگیرد تا سوار ماشینش نکند با صدای بلندتری جیغ زد:
- نمیخوام بشنوم..نمیخوام بشنوم...
همه ی تنش میلرزید و احساس نفرت همه ی تارهای صوتی اش را جمع کرده بود تا با همه ی قدرت داد بزنند.آرش کنار زد و داد زد:
- انقدر داد نزن...بهت میگم انقدر داد نزن...
از تحکم صدایش رویا ساکت شد. با پرخاش درحاليكه نفس نفس مي زد گفت:
- چی میخوای بگی؟زودباش...
آرش ماشین را روشن کرد و از خیابان خارج شد.رویا با اعتراض گفت:
- کجا داری میری...
- جایی که بشه توش حرف زد...وسط خیابان جای خوبی برای حرف زدن نیست.
بعد از بیست دقیقه هردو از ماشین پیاده شدند و وارد کافی شاپ شدند .آرش در را برایش گشود و رویا وارد شد. هردو به سمت میزی رفتند و پشتش نشستند . در سکوت چند ثانیه ای گذشت تا گارسون آمد.
- آقای خرم ،سفارش میدین؟
- برای من قهوه ترک ،رویا ؟
رویا دستش را روی میز زد و بلند گفت:
- من چیزی نمیخوام.
آرش با اخم گفت:
- دو تا قهوه ترک با کیک شکلاتی...
گارسون دور شد و آرش با صدای لرزانی رو به رویا كه با خشم نگاهش را به او دوخته بود و گفت:
- قدیم ها هروقت میومدیم اینجا قهوه ترک سفارش میدادی با کیک...
رویا عصبی گفت:
- حرفت رو میزنی؟

آرش روی میز خم شد. قد بلندش بدجوری توی چشم بود. رویا روی صورتش خیره ماند. زمین تا آسمان با عقاب فرق داشت . موهای قهوه ای روشن خوش حالتی داشت و که خیلی ملایم شانه شده بود .بدون هیچ تافت یا ژل.چشم های عسلی رنگش را به رویا دوخته بود. پوستش برنزه بود و از نظر هیکل از عقاب درشت تر و هیکلی تر بود. لب های قلوه ای داشت که در آن موقعیت قرمز شده بود. گوشش را داد به صدای آرش:
- تو..تو از من مهلت خواستی...حالا هم خيلي از روزی که بهم گفتی یک ماه سمتت نیام گذشته.میتونم ازت بپرسم چه تصمیمی گرفتی؟
رویا نفس عمیقی کشید و چشمانش را به چشمان آرش دوخت .وقتش بود حرفی را که تمام سه هفته پیش به آن فکر کرده بود بزند.
- آرش...تو پسر خیلی خوبی هستی و مطمئنا دختر های زیادی اگه سمتشون بری جواب مثبت بهت میدن ولی ما...ما برای هم ساخته نشدیم ..یعنی میدونی..من فکرش را که میکنم هیچ جوری نمیتونم خودم رو کنار تو تصور کنم...از طرفی...
باید این حرف را میزد؟با فکر اینکه با زدن این حرف ارش دیگر سمتش نمیایدتصمیمش قطعی شد.ولی سخت بود چیزی را که در قلبش بگوید.آرش بریده بریده گفت:
- از طرفی ؟...از طرفی چی؟...رویا حرف بزن...
رویا دست های لرزانش را روی هم فشار داد . به چشمان آرش زل زد. درچشمانش چیزی شبیه التماس میدید.چیزی که موقعی که به عقاب خیره میشد نمیدید. چشم هاي آرش پاك بود و سرشار از عشق .اما رویا چه میکرد ؟چه میکرد که از دیدن چشم های او هیچ حسی بهش دست نمیداد. صدای آرش اوج گرفت:
- رویا؟چرا به من زل زدی؟حرفت رو بزن...رویا ...توروخدا داری دیوانه ام میکنی...
رویا لرزیدن چانه اش را احساس کرد.در یک حرکت از جایش بلند شد ،کیفش را برداشت و در حالیکه چادر را روی سرش صاف میکرد از در کافی شاپ بیرون پرید.
آرش مقداری پول روی میز گذاشت و به دنبال رویا بیرون دوید.
- یه دقیقه صبر کن...حداقل بیا تا خونه برسونمت.
رویا به خاطر آورد که پولی در کیفش ندارد و حتی آن خیابان هم نمیشناخت.به سمت آرش برگشت .
آرش لبخند محوی زد و دستش را بدون تماس دور رویا حلقه کرد.با هم به سمت ماشین رفتند. در ماشین هیچ کدام حرفی نزدند.صدای ضبط تنها چیزی بود که به گوش میرسید.
منو به حال من رها نکن،تو هم به مرز این جنون برس
اگه هنوزم عاشق منی،خودت به داد هردو مون برس
من از تصور نبودنت،رو شونه تو گریه میکنم
منی که دل بریدم از همه ،ببین برای تو چه میکنم
تمام عمر رد شدم ازت ببین کجا شدم اسیر تو
به پشت سر نگاه نمیکنم که بر نگردم از مسیر تو
به حد مرگ می پرستمت ولی برای عشق تو کمه
خودت به من بگو بهشت تو کجا این همه جهنمه
رویا با عذاب دستش را جلو برد و ضبط را خاموش کرد.آرش هم بدون هیچ حرفی راه را ادامه داد.

منبع:دنیای رمان/کمپنا

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید بیشتر چه مطالبی در سایت قرار بگیره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4105
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 174
  • تعداد اعضا : 107
  • آی پی امروز : 486
  • آی پی دیروز : 457
  • بازدید امروز : 2,199
  • باردید دیروز : 1,099
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 7,982
  • بازدید ماه : 7,982
  • بازدید سال : 137,108
  • بازدید کلی : 20,125,635